ارسالها: 425
#1
Posted: 10 Apr 2010 17:49
زجرنامهی يکی از شقايقهای لِهشدهی ايران (قربانی تجاوز در زندان)، بهاره مقامی
نام من بهار است، بهار است و از گل می نويسم ، اما گلهای پر پر. از سبزه می نوسم و از جوانه، اما جوانه های له شده، در زير لگد مال نفرت، نفرت زشت خويان از زيبايی و از هر چه که زيباست، نفرت مزدوران از حق و حق خواهی و حق جويی. از نامرد می نويسم.
بيست و هشت ساله ام، نامم بهاره مقامی است و ديگر هيچ چيزی برايم باقی نمانده که بخواهم به اميد آن نامم را پنهان کنم. همه آنهايی که روزی برايم مهم بودند را از دست داده ام، اقوام و دوستان، آشنا و همسايه، همکار و هم قطار ، همه و همه را از دست داده ام. همه چيزم را نامردان نامردانه ربودند، زندگيم را. حال که جلای وطن کرده ام، می خواهم برای يک بار هم که شده، دردم را با کسی قسمت کنم. از همه دوستان ديگری هم که سرنوشت دردناکی چون من داشته اند می خواهم که بنويسند. بنويسند که بر آنها چه گذشته. اگر هم از بيم جان يا آبرو نمی توانند اسمشان را بگويند، با اسم مستعار بنويسند. بنويسند تا تاريخ بداند که بر نسل ما چه گذشت، بر نسل غم. تا آيندگانی که در آزادی در ايران زندگی خواهند کرد بدانند که اين آزادی به چه قيمتی به دست آمده، به بهای چه جانهای سوخته، چه اميدهای بر باد رفته، چه کمر های شکسته و زانوان خميده.
کمر پدرم شکست وقتی فهميد. خرد شد. مادرم يک شبه انگار صد سال پير شد. برادرم، برادرم که هنوز هم روی آنرا ندارم که به صورتش نگاه کنم، و او هم نگاهم نميکند تا مرا بيش از اين نيازارد. انگار مرديش را از او گرفتند وقتی فهميد. از مرد بودن خودش هم بيزار شد وقتی فهميد، که نامردهايی هستند که از مردی فقط نرينگی را دارند. ناموس و عنف و شرف و نجابت و عصمت و حيا برايشان بی معنيست. من معلم اول دبستان بودم، به غنچه های کشورم خواندن و نوشتن ياد می دادم، ياد می دادم "بابا آب داد"، "آن مرد می آيد"، "آن مرد نان دارد". مرد برايم آن نان آور مهربان بود. او که منتظر بودم بيايد. حال برايم چهره اش عوض شده، خشماگين و در هم کشيده از هوس کور، بوی تعفن عرقش يک لحظه هم از خاطرم نميرود. هميشه ترسم از اين است که بيايد، نيمه شبها با ترس آمدنش از خواب می پرم. با کوچکترين صدايی همه وجودم به لرزه می افتد و قلبم به تپش می افتد، مبادا بيايد؟ هر لحظه آماده فرارم، شبها را با چراغ روشن به روز می رسانم و روز ها را با اشک و آه به شب.
خانه مان در کارگر شمالی بود. با برادرم به سمت مسجد قبا رفته بوديم که دستگيرم کردند. زدند و بردند و داغان کردند، به قول حافظ همان طور که ترکان خوان يغما را. بعضی ها دستشان شکست، بعضی ها پايشان، بعضی ها کمرشان. بعضی ها هم مثل من روحشان، خرد و خمير شد. له شدم. انگار انسان بودنم از من گرفته شد. بهار بودم، مرده ام حالا، شقايق له شده ام.
از کسانی که اين نامه را می خوانند می خواهم، که اگر کسی را می شناسند که مثل من قربانی تجاوز نامردان شده، با او مهربانتر باشند، همدرد باشند. بدبختی من و امثال من اين است که در فرهنگ ما تجاوز فقط ضربه به يک فرد نيست، به کل خانواده يا حتی خاندان اوست. فردی که قربانی تجاوز شده دردش با گذشت زمان التيام نمی پذيرد، بلکه با هر نگاه پدرش داغش تازه می شود، با هر قطره اشک مادرش، قلبش از نو ميشکند. فاميل و دوست و همسايه که هيچ. همه با آدم قطع رابطه می کنند. خانه مان را مجبور شديم مفت بفروشيم و برويم به کرج. اما آنجا هم دوام نياورديم. مأموران که سريع آدرس خانه جديدمان را پيدا کردند. زير نظرمان داشتند. می آمدند سر کو چه مان می ايستادند، پدرم که رد می شد پوزخند می زدند. همه چيز را گذاشتيم و جلای وطن کرديم. پدر و مادرم سر پيری آواره کمپ پناهندگی شده اند. به جرأت می توانم بگويم که درد فرهنگی پس از تجاوز بارها و بارها بدتر و شديد تر از درد جسمی آن بود. خيلی ها وقتی که در مورد تجاوز می شنوند می خندند، قسم به هر چه که برايتان عزيز است، خنده دار نيست. رنج و عذاب يک خانواده ساده، بی آبرو شدن يک دختر يا پسر جوان، هتک حرمت از عشق خنده دار نيست. آنها که تجاوز می کردند می خنديدند، سه نفر بودند. هر سه ريشو و کثيف، بد لهجه و بد دهن. به همه فاميلم فحش می دادند، با اينکه خودشان ديدند باکره ام به من تهمت فاحشگی زدند و مجبورم کردند زيرش را امضا کنم. ديگر خجالت نمی کشم که اين را بگويم، برايم قبحش را از دست داده که هيچ به آن افتخار هم می کنم: گفتند جنده. گفتند جنده امضا کن. گفتم من معلمم. امضا نمی کنم. گفتند ما سه تا شاهد عادل داريم که ديده اند تو يک شب با سه نفر خوابيده ای. گفتم من هم بيش از سی تا شاهد دارم که معلمم، اگر حالا کارم به اينجا کشيده شده تقصير شماست. پوزخند زدند که خب برايت بد نشد، از حالا به بعد درآمدت کلی بالا می رود. ناموس برايشان تا اين حد بی معنا بود، نجابت تا اين حد پوچ. نديده بودند، نداشتند. همه زنها برايشان جنده بودند، زن که هيچ، به مرد ها هم رحم نمی کردند. انسان نبودند، در اثر کمبود و عقده، به جانوارن منحرفی تبديل شده بودند که جز به کثافت کشيدن همه زيباييها کاری بلد نبودند. می بينم مردم گاهی به خواهر و مادر اينها فحش ميدهند، اين جانورانی که من ديدم به خواهر و مادر خودشان هم رحم نمی کنند، خدا به داد آن بيچارگان برسد که بايد عمری را با اين درنده خويان بدصفت سر کنند. دندانهای جلويم شکست، شانه ام از جا در رفت، زنانگی ام ويران شد. می دانم که ديگر هيچ گاه قادر نخواهم بود مردی را دوست بدارم، هيچ گاه نخواهم توانست با مردی صميمی و نزديک باشم و به او اعتماد کنم. می دانم که سرزمينم مردان غيور درد آشنا هم زياد دارد، اما برای من ديگر مرد و نامرد يکی شده است. زندگيم ديگر به عنوان يک زن به پايان رسيده، انگار مرده متحرکی بيش نيستم. اما می نويسم، می نويسم تا زنده بودنم را پس بگيرم. می نويسم معلم بودم ، جنده شدم، حالا هم نويسنده ام. می نويسم بهار بودم، با اينکه خزان شدم حالا زيباترم. جنده زيبايم، بی آبروی محله مان شدم، معلم بی کلاس شدم، مسخره خاص و عام شدم، محکوم به تنهايی شدم، آغشته به کثافت ظالم شدم، گيسو بريده و شکسته دست و خونين چهره مزدوران جمهوری اسلامی شدم، پس افتخار می کنم که جنده آزاديم . می دانم که من تنها نيستم، صدايشان را ميشنيدم، در بند های مجاور، وقتی که مثل يک جسد بی جان و بی مصرف روی زمين افتاده بودم ميشنيدم که نامرديشان را بارها به نمايش گذاشتند. از همه هم دردانم ميخواهم که بنويسند، دردشان را هر جوری که می توانند فرياد بزنند، چون اين از همان دردهاييست که به قول هدايت مثل خوره روح آدم را ميخورد. بگذاريد بيرون بيايد، بگذاريد همه بدانند. بدانيد که تنها نيستيد، مثل من و شما بسيار است، ما همه در اين درد شريکيم.
اين زجر نامه طولانی تر از اين هاست، اما برای حالا آن را با يک حرف به پايان ميبرم، روی صحبتم با شخص آقای خامنه ايست: تو که خودت را پدر همه ملت ميدانی، من دختر ايران زمين بودم، پسران تو به من تجاوز کردند. تقاص عصمت من را چه کسی خواهد پرداخت؟
بهاره مقامی
فروردين ۸۹، آلمان
با تو سرسبزی از ایثار سیه پوشان است
ای مسلط دستت از خون شهیدان سرخ است
ارسالها: 425
#3
Posted: 13 Apr 2010 18:17
Princess: امیدوارم اونقدر زنده باشم كه از تخت پایین افتادن این دیكتاتور كثیف خون آشام رو ببینم و مطمئنم كه اون روز دیر نیست.
این آرزوی میلیونها انسان بیگناهی که توی این زندان اسیر شدند یا اینکه آواره غربت شدن
با تمام وجود آرزو می کنم هر چی زودتر این حیوان و تمام جانوران هم پیالش شرّشون از سر این مردم کم بشه
اون دجّال اولی که سقط شد امّا امیدوارم این به مجازات اعمال و جنایتهاش برسه
با تو سرسبزی از ایثار سیه پوشان است
ای مسلط دستت از خون شهیدان سرخ است
ارسالها: 425
#5
Posted: 21 Apr 2010 14:55
زجر نامه ی آرش آزاد (نام مستعار) ۲۵ ساله--( قربانی تجاوز بعد از انتخابات)
به قلم آرش:
برای آزادی سرزمینم به خیابان رفته بودم تا از آرمانهای پاك سرزمین عزیزم دفاع كنم، سرزمینم ایران كه به دست حیوانات كثیف افتاده ....آن روز بد اقبال بودم و دستگیر شدم، دستگیرى نبود ،بیشتر شبیه به آدم ربایى های طالبان بود.به محض این كه به خودم آمدم دیدم روی زمین توی خیابان ولى عصر افتاده ام و تعدادى حیوان كثیف ریش بلند بدون هیچ نشان نظامى یا انتظامى دور من حلقه زده اند؛ شبیه به تعدادى كفتار كه موجود بى دفاعى را گیر انداخته اند. دیگر فقط ضربات مشت و لگدى بود كه می خوردم، ولى از شدت ترس و شوك وارده به سختى اعصابم به درد پاسخ میدادند و گیج بودم. بعد از آن دستبند به دستم زدند و پشت یك تویوتا انداختندم. اول سعى می كردم بفهمم كه چه ارگانى مرا بازداشت كرده اما هیچ نشانى نمی یافتم. آرزو می كردم اى كاش پلیس باشند، ولى وقتى دیدم كه هیچ نشانى ندارند وحشت برم داشت... بعد وانت تویوتای سفیدی كه پلاك سپاه را داشت دیدم. به سرعت مرا سوار كردند و بردند، لحظه به لحظه ترس بیشتری وجودم را فرا می گرفت وقتى به محله های خلوت تر می رسیدم،سعى می كردم تا جایى كه ممكن است مشخصات اطرافم را حفظ كنم، شاید به دردم خورد
چشمتان روز بد نبیند.به پایگاهى رسیدم به عنوان پایگاه مقاومت كثیف بسیج،راستش بیشتر به زندانی مخوف شبیه بود تا پایگاه. از وانت پرتم كردند روی زمین و یكى از بسیجیها كه فقط اسم كوچكش را می گفتند" احمد" گفت: "بچه ها بییین یه بچه خوشگل آوردیم واسه ..." .آنجا شبیه به مدرسه اى بود با زمینی یك تكه آسفالت، تا جایی كه من دیدم حدود هزار متر و با ساختمانى كه دو طبقه بود. مرا به زمین انداختند و با به كار بردن خجالت آور ترین فحش ها به من لگد میزدند. جالب اینجا بود كه با چنان ذوق و شوقی همدیگر را برای زدن من دعوت می كردند و در حین زدن بر سر این كه چه كسی با شیشه نوشابه مرا آزار دهد بحث می كردند. آنقدر زدند كه دیگر نمی توانستم حرف بزنم، تمام بدنم می لرزید، صدایم می لرزید... یك ساعت كه گذشت به اتاقی تاریك بردندم و یكى از كثافت ترین آدم هایی كه تا به حال دیده ام، آمد پیشم و با چند نفر از دوستانش شروع كردند به سوأل های كثیف...می پرسید:" ما می خواهیم مادرت را ..." من هیچ نگفتم، گفت:" باید با زبان خودت بگویى، بگو من مادرم را می خواهم لخت برایتان بیاورم ..." باز هم هیچ نگفتم ....گفت:" بگو"....نگفتم، زدند زیر شكمم، رویم تف كردند، گفت:" بگو"...با صدای لرزان كه زبانم به سختى می چرخید گفتم....تا گفتم گفت:" كونى من مادرت را نگفتم، خواهرت را گفتم بگو. چون اشتباه گفتى بیندازیدش بغل سگ توی گاراژ". تمام مدت توی آن اتاق بالا آورده بودم. شكنجه ی روحى خیلى سخت تراز شكنجه جسمی بود، سرم داشت از این مزخرف ها می تركید، سر دردم از این توهین ها بیشتر از بدن دردم بود. این شكنجه ی روحى، داشت روانیم می كرد. بعد از آن مرا به جایی پشت ساختمان بردند. مثل یك كانكس تاریك، بدون حتی یك روزنه ، یك ربع نگذشته بود، داشتم خون دماغم را پاك می كردم كه صدای آنها باز آمد. نورى نبود كه ببینم فقط صدای شر شر آب را می شنیدم. بعد فهمیدم با شیلنگ دارند توی كانكس را پر از آب می كنند. به من هم آب می پاشیدند و می خندیدند، بلند بلند قهقهه میزدند. هوا به شدت سرد بود، تمام بدنم خیس شده بود و تا صبح زیرم خیس بود. نشسته روی دو پا تا صبح سر كردم. صبح كه شد كمى نور توی كانكس آمد، دیدم همه بدنم خونى شده. صبح شده بود و آب زیرم داشت خشك می شد كه در باز شد و كنارم سگ بزرگی انداختند، سگ فقط پارس می كرد ولى طرفم نمی آمد. با خودم گفتم بیچاره این سگ كه توی پایگاه این ها همیشه آزار می بیند، به حیوان هم رحم نمی كنند. بعد از چند ساعت مرا بیرون آوردند، هنوز دستبند دستم بود، بردندم بالا، توی یك اتاق دیگر. باز همان كثافت احمد با دو نفر دیگر توی اتاق بودند. خوب یادم می آید كه توی اون اتاق یك دستگاه فكس بود با كلى برگه، بالای آنها آرم كثیف سپاه پاسداران، تعداد زیادی برگه كه داشتند به جایى فكس می كردند. در حالى كه بى حال بودم و به سختی روی پاهایم ایستاده بودم دورم حلقه زدند و دو نفرشان موبایلشان را در آوردند و شروع به فیلم بردارى كردند. نفر سوم گفت:" لباسهاتو در بیار لخت شو" .من حتی نمی توانستم حرف بزنم چه برسد به این كه لباس هایم را در بیاورم، دیگر جان نداشتم. گفت:" مگه نفهمیدى لخت شو میخواهیم ...". باز كه جوابى نشنید شروع كرد به پاره كردن لباسهایم ... در این حال همه را فیلم می گرفتند و می خندیدند، ذوق می كردند. از انسانیت انگار نه انگار كه بویی برده باشند. وقتى كامل لختم كردند یكی شان با دسته جارو كه توی اتاق بود ... من اصلاً چیزى نمی فهمیدم، لبهایم می لرزید كه نكنید ولى صدایم در نمی آمد. دیگر چیزى یادم نمی آید، سر انجام یكی شان گفت:" بسشه فردا بیشتر فشارش می دیم".مرا انداختند گوشه یك اتاق دیگر. از پشت در اتاق شنیدم كه یكی شان می گفت:" این پسر خوبییه انقدر اذییتش نكن" ولى دیگری در جواب گفت:" گه خورده به آقا توهین كرده، آقا ناراحت شده". بعد از دو ساعت كه فكر می كنم حدود سه بعد از ظهر بود گفت: "بیاریدش، حوصلم سر رفته، بیاد واسم... بزنه". من كه حتی نمیتوانستم تصورش را بكنم خودم را كنار می كشیدم، ولى آن حرام زاده ... بعد باز زد زیر شكمم و گفت:" مادرت چى كارست" ..گفتم: "خانه دار". گفت:" نه كار اصلیش" ...گفتم:" خانه دار" ...گفت :"(...كش )كاره اصلییه مادرتو بگو"، با صدای لرزان گفتم:" خانه داره" . گلویم را گرفت، داشتم خفه می شدم، نفسم بالا نمی آمد گفت:" می گى جندست یا خفت كنم"، باز نگفتم مرا انداخت روی زمین با چكمه رفت روی پایین تنه ام ایستاد، بقیه فیلم می گرفتند و می خندیدند. درحالى كه داشتم خفه می شدم آن حرف را گفتم... باز تا گفتم شروع كرد به سیلى زدن. گفت:" واسه چى مادرت جندست؟" گفتم: "تو گفتى بگو". گفت:" من نگفتم بگو میدونم هست، گفتم واسه چى اگر مادرت جندست واسه ما نمیارى بهش تجاوز كنیم؟!"...چهار روز به همین منوال گذشت و بد بختانه من نفهمیدم كجا هستم و در كدام پایگاه بسیج زندانی ام، ولى روز چهارم به اوین منتقل شدم كه انتقال من به اوین مثل تولدی دوباره و یك خوشحالى زایدالوصف بود. حداقل میدانستم كجایم. سه ماه هم در اوین بودم، سرتان را درد نمی آورم كه در اوین چه گذشت، چرا كه داستان های مشابه از اوین زیاد گفته شده. فقط به این بسنده می كنم كه هنوز هم كه هنوز است هر وقت چهره ی آن كثیف متجاوز به ذهنم می آید به سرعت بالا می آورم و بدنم شروع به لرزیدن می كند
خامنه ای، تو كه ادعای عدل و حكومت دینى می كنى، تو كه رییس كل قوا هستى، اینها با نفوذ تو و با دستور تو و با مجوز تو فعالیت می كنند، با تأیید تو اینكار ها را با من و امثال من كردند، تو رییس این بسیجی هایی. چطور یك مشت حیوان آدم نما، یك مشت انسان های مریض روحى را به جای این كه به درمانشان بسپاری، قدرت داده ای؟ كدام حكومت سفیهی به این ها قدرت فعالیت می دهد؟ این ها بیمارند، باید در جاهای خاصى نگهدارى شوند. در كدام جای دنیا به بیماران روانى قدرت میدهند كه دستگاه اجرایى مملكت را در دست بگیرند؟
آرش آزاد ۸۹/۱/۲۲
منبع
با تو سرسبزی از ایثار سیه پوشان است
ای مسلط دستت از خون شهیدان سرخ است
ویرایش شده توسط: Alihandicam
ارسالها: 425
#6
Posted: 23 Apr 2010 20:15
به دخترم تجاوز کردند، دخترم کنترل ادرارش را از دست داده. زجرنامه یک پدر!
دختر كوچولوی بابا دیگر نمی خندد
غم نامه ی پدر یكی از قربانیان تجاوز. این نامه دیگر مقدمه نمی خواهد، با تشكر از این پدر بزرگوار و آرزوی سلامت و بهبودی برای فرزند دلبندشان.
" بهاره جان دخترم، زجرنامه ی تو را كه خواندم تا چند ساعت گریستم و به زمین و زمان دشنام دادم. می گویم به زمین و زمان برای اینكه نمی دانم بر چه كسی باید فریاد بزنم و داد تو را و دخترم را از چه كسی بخواهم. وقتی كه قاضی شهر خودش سردسته دزدهاست كی به شكایت من گوش می كند؟ نمی دانی چه حالی دارم دخترم، احساس خواری و زبونی می كنم كه می بینم دخترم را اینگونه به خاك و خون كشیده اند و از دست من هیچ كاری ساخته نیست. باید فقط بنشینم و نگاه كنم، نگاه كنم كه جلوی چشمم پر پر می شود، هر روز لاغرتر و رنگپریده تر، شوق زندگی مدتهاست كه از چشمهای شیرینش پر كشیده. همان طور كه تو گفتی كه به پدرت نگاه نمی كنی او هم دیگر به من نگاه نمی كند، انگار از پدرش هم دیگر مثل باقی مردها متنفر شده. چه كار كنم، نمی دانم. دستم از همه جا كوتاه است...
دو هفته خبری از او نداشتیم. روزی كه رفته بود مراسم ندا برنگشت. همه جا را دنبالش رفتیم. ده دفعه به اوین سر زدم، می گفتند نیست، می گفتند حتماً از خانه فرار كرده. می گفتم فرار برای چه؟ توی دل می گفتم مگر مثل خواهر ها و دختر های شماست كه از ترس همچین برادر ها و پدر هایی خیابان را به خانه ترجیح دهد. بعد از دو هفته زنگ زدند كه بیایید تحویلش بگیرید، باز رفتیم اوین، گفتند بروید بهداری زندان، حالش خوش نیست. خوشحال بودیم كه پیدایش كرده ایم، كه زنده است، اما وقتی كه نگاه خالی اش را روی تخت دیدم دلم ریخت. گریه نكرد، حرف هم نزد، بود، اما انگار نبود. تكان نمی خورد، گذاشتیمش روی ویلچر و بردیم تا دم ماشین. توی ماشین هم ساكت بود، از نگاه من طفره می رفت. من و مادرش هم ساكت بودیم، ما هم به هم نگاه نمی كردیم. نمی خواستیم حقیقت داشته باشد، نمی خواستیم باور كنیم ...
بهاره جان، كاش اینجا بودی و عكس قدیمهایش را نشانت می دادم، می دیدی كه چه دختر شادی بود، همیشه می خندید. گل من بود، بهار من بود. شادی دل بابا بود. ما همین یك بچه را داشتیم. همه وقتی فهمیدند گم شده نگرانش شدند. وقتی برگشت همه فامیل می خواستند بیایند دیدنش، ماندیم چه بگوییم. دخترم تو خودت می دانی، خودت هم كشیده ای. دختر من هم مثل تو معلم بود. به بچه های كنكوری درس خصوصی می داد. بیست سالش هنوز تمام نشده بود. با اینكه خودش هنوز دانشجو بود ولی كار هم می كرد. دختر من كه دانشجوی رشته فیزیك بود، دختر من كه افتخار همه فامیل بود، حالا حتی اختیار ادرار خودش را هم ندارد. ده جور مرض عفونی گرفته. ما مثل شما از ایران خارج نشدیم، شاید ما هم باید بگذاریم و برویم، ولی كاش بودی و می دیدی. می دیدی كه چه بوده و چه شده. شاید با تو حرف می زد. با مادرش هم حرف نمی زند. اصلاً از اتاق بیرون نمی آید. مدام توی رخت خواب نشسته و زل زده به یك نقطه نا معلوم. من از جلوی در اتاقش هم رد نمی شوم كه در آن وضع نبینمش. طاقت ندارم كه ببینم، جگرگوشه ام به این روز افتاده. برایش هزار تا آرزو داشتم. تازه اول جوانیش بود و موقع شكوفه كردن و گل دادنش...
چند دفعه رفتم آگاهی، باز هم رفتم دم زندان، هر بار جواب سر بالا به آدم می دادند. گفتند از كی می خواهی شكایت كنی؟ همان حرفها كه به شما زدند را به دختر من هم گفتند. هزار وصله ناجور به دختر مظلومم چسباندند. گفتند فرار كرده بوده رفته بوده توی خیابان، تازه شانس آورده كه منكرات گرفته و نجاتش داده. گفتند برو توی خیابان بگرد ببین كار كی بوده. گفتم آخه مرد حسابی، اگر خواهر خودت هم بود همین را می گفتی؟ برگشت و زد توی گوشم. من پیرمرد ۵۸ ساله، آن جوان سی و چند ساله برگشت زد توی گوشم. ادب و احترام مال قدیمها بود. شروع كرد به فحاشی و بد و بیراه. گفت دو تا سرباز بیایند ببرندم بیرون. گفتم آخر این كار شماست كه به داد مردم برسید، كار شماست كه نگذارید حقی از كسی ضایع شود. گفت اگر دیگر حرف بزنی می گیرم خودت را هم زندان می كنم، كه یك بلایی هم سر خودت بیاورند. برو تا نگفته ام بروند زنت را هم بگیرند، می خواستی دخترت را جمع كنی كه اینطوری نشود، می خواستی نگذاری برود توی خیابان. اینقدر گفت و تهدید كرد كه با چشم اشك آلود برگشتم. از خودم بدم آمد، گفتم به من هم می گویند مرد؟ من باید از خانواده ام دفاع می كردم، باید كسی را كه دست روی دخترم بلند كرد و او را به این روز انداخت، من هم دست روی او بلند می كردم و خونش را زمین می ریختم، كه دیگر توان همچین كثافتكاری هایی را با بچه های مردم نداشته باشد. اما كو؟ كجا بروم؟ به كی بگویم؟ فكرش را هم كه می كنم كه آن فرد، فرد كه نه آن جانور الان آزاد است و دارد راست راست می گردد یا دارد سر یكی دیگر از بچه های مملكت همین بلا را می آورد از خشم دیوانه می شوم. نمی دانم كسی هم آن بالا هست كه بشنود و به داد ما برسد؟
دیگر كار نمی توانم بكنم، برای كی؟برای چی؟ همه امید و آرزو هایم همین دخترم بود. رفتم خودم را جلو جلو بازنشسته كردم. اما خانه هم نمی توانم بمانم، از یك طرف دخترم روی زمین افتاده، از یك طرف صدای هق هق مادرش را كه از آشپزخانه می شنوم دیوانه ام می كند. سرم را می اندازم پایین و می روم پارك نزدیك خانه مان روی نیمكت می نشینم. به بچه هایی كه بازی می كنند نگاه می كنم و داغم تازه می شود. به دختر خودم فكر می كنم كه دیگر بازی نمی كند. یادم می آید به وقتی كه كوچك بود و می آمد روی پاهای بابا می نشست و می خندید... اما دختر كوچولوی بابا دیگر نمی خندد، دختر كوچولوی بابا دیگر هرگز نخواهد خندید...می نشینم روی نیمكت و خیره می شوم..."
یك پدر داغدار
منبع
با تو سرسبزی از ایثار سیه پوشان است
ای مسلط دستت از خون شهیدان سرخ است
ویرایش شده توسط: Alihandicam
ارسالها: 425
#8
Posted: 24 Apr 2010 07:18
بهارم دخترم از خواب برخيز
شكر خندي بزن و شوري برانگيز
گل اقبال من اي غنچه ي ناز
بهار آمد تو هم با او بياميز
***
بهارم دخترم آغوش واكن
كه از هر گوشه، گل آغوش وا كرد
زمستان ملال انگيز بگذشت
بهاران خنده بر لب آشنا كرد
***
بهارم، دخترم، صحرا هياهوست
چمن زير پر و بال پرستوست
كبد آسمان همرنگ درياست
كبود چشم تو زيبا تر از اوست
***
بهارم، دخترم، نوروز آمد
تبسم بر رخ مردم كند گل
تماشا كن تبسم هاي او را
تبسم كن كه خود را گم كند گل
***
بهارم، دخترم، دست طبيعت
اگر از ابرها گوهر ببارد
و گر از هر گلش جوشد بهاري
بهاري از تو زيبا تر نيارد
***
بهارم، دخترم، چون خنده ي صبح
اميدي مي دمد در خنده تو
به چشم خويشتن مي بينم از دور
بهار دلكش آينده ي تو !
با تو سرسبزی از ایثار سیه پوشان است
ای مسلط دستت از خون شهیدان سرخ است
ارسالها: 425
#9
Posted: 3 May 2010 06:04
بهاره مقامي متجاوز جنسي خود را شناسايي کرد:آخوند حسين طائب،فرمانده وقت بسيج
خانم بهاره ی مقامی معلم مدرسه ی کودکان که در جریان اعتراضات بعد از انتخابات، توسط نیروهای حکومت دستگیر و سپس از سوی حسین طائب فرمانده ی وقت بسیج مورد تجاوز قرار گرفت، به مناسبت روز معلم شرحی از اتفاقاتی که در زمان دستگیری بر او گذشته، نوشته است ...
اخبار روز: خانم بهاره ی مقامی معلم مدرسه ی کودکان که در جریان اعتراضات بعد از انتخابات، توسط نیروهای حکومت دستگیر و سپس از سوی حسین طائب فرمانده ی وقت بسیج مورد تجاوز قرار گرفت، به مناسبت روز معلم شرحی از اتفاقاتی که در زمان دستگیری بر او گذشته، نوشته است. وی یادآوری کرده است که این نوشته به بهانه ی مقاله ای است که روز جمعه ی گذشته تحت عنوان «برای معلم کودکان, بهاره مقامی» منتشر شد: www.akhbar-rooz.com
به مناسبت روز معلم
در بلندای اندیشه و در اندیشه ای بلند بود که حافظ گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند...جرمش این بود که اسرار هویدا می کرد. حال پس از گذشت صدها سال از این اوج به چونان هزیزی رسیده ایم که رئیس دولتمان - که باید دولتمرد باشد - مخالفین را بزغاله می خواند و گویندگان اسرار را نه تنها بر سر دار سربلند نمی کند، که در کنج سردابه ها و دخمه های ننگین حرص و هوس به داغی می آلاید که دیگر سری برای بلند کردن باقی نمی ماند. سر می ماند، اما جان گویی که از درون جسم رخت بر بسته است. حالا برای سر بلند کردن عبور از دیوار های سترگ فرهنگی پوسیده و متعصب لازم است. از همه سوی پیام های هم وطنانم را می شنوم که می گویند بهاره سر بلند کن، آری، از بیرون گود گفتنش آسان است... همین پیام های روح بخش بود اما که مرا به زندگی باز گرداند، زندگی قبلیم نه، یک زندگی جدید، با یک هدف جدید و برای فردایی جدید. نه تکرار وهم آلود قرنها تبعیض و استبداد و سرکوب. جان اما دیگر برایم آنقدرها عزیز نیست، می دانم آنقدر فریادم تکثیر شده است که خاموشی نمی پذیرد. در ماه هایی که گذشت بارها آرزوی مرگ کردم، جانم را هم اگر بگیرند به آرزویم رسانده اند، پس می گویم، می گویم چرا که من دیگر شکست ناپذیرم، تبدیل به صدایی شده ام که از هزاران حنجره فریاد می شود، هم میهنم، پروازم را به خاطر بسپار. از حسین می نویسم.
دقت کرده اید که در فیلمها و سریالهای جمهوری اسلامی نام شخصیت جنایتکار و قاچاقچی فیلم همیشه کامبیز است، یا کورش یا جمشید؟ و در مقابل شخصیت مثبت و نجات دهنده همیشه حسین است، یا علی، یا محمد، ترجیحاً ملقب به حاجی و سید؟ در سرگذشت من اما نقشها جابجا شده بود، حسین قصه ی غصه ی من، مرا به گور عشق و امید هدایت کرد. گویی دری از درهای جهنم باز شده بود و موجودی که انگار تجسم هر آنچه زشت و کریه است و منفور پا به جهان گذاشته بود. کوهی از نفرت و توحش که در لباس مردی روحانی به نماز ایستاده بود، و دقایقی پس از پایان نماز در بستر خونین دختری هراسان به تجاوز نشسته... نامش را نمی دانستم، عکسش را که در اینترنت دیدم او را شناختم، کابوس شبان و روزهایم را. صورت پوشیده از ریشش را و نفرین ابدی چشمهای هرزه اش را. عبای متعفن و خیس از عرق تابستانش را. حسین طائب را.
گفت دانشجوی کجایی؟ گفتم دانشجوی دانشگاه تربیت معلم بوده ام، حالا هم درسم تمام شده و کار می کنم، معلمم. گفت به دستور کی به خیابان آمدی؟ لیدرت کی بوده؟ گفتم هیچ کس، لیدر نداشتم. پاسخ دست سنگینش بود که پشت سرم فرود آمد، صورتم خورد به میز مقابل و صدای دندانهایم را شنیدم که ریخت توی دهنم. خودش ماها را انتخاب کرده بود، من و هشت دختر دیگر را، از میان گروه ۳۰-۴۰ نفری بازداشت شدگان. نمی دانم بر چه اساسی انتخاب می کرد، هیچ کدام از ما فعال سیاسی نبودیم. ما را جدا کرد و برد به یک بند. گویا در زندان خیابان سئول در قرارگاه ثارالله بودیم، این را از روی شرح حال های دیگرانی که آنجا بوده اند می گویم، چون همه ی ما را وقتی گرفتند چشم بند زدند و با ماشین های سیاه رنگی بردند. همین را می دانم که در زیر زمین بودیم. بعد از حدود یک شبانه روز سرگردانی و بی خبری به بندمان آمد. آمد و یکی از ما را که دختر زیبا و مهربانی به اسم مهسا بود همراه برد. تا بحال شده پرنده کوچکی را در دست بگیرید و ببینید که قلبش چقدر تند می زند؟ قلب مهسا همان طور می طپید. فکر کردیم شاید می خواهند آزادش کنند، یا شاید خانواده اش آمده اند دنبالش، شاید وثیقه بگذارند و ببرندش. هیچ کس نمی دانست که چه سرنوشتی در انتظار است. یکی از دختران همبند که شوخ طبع و سر خوش بود سعی می کرد که جوک بگوید و بقیه را بخنداند و حال و هوا را کمی عوض کند. همه اما از بی خبری و انتظار در عذاب بودند. ناگهان صدای ضجه جگرخراش مهسا بلند شد. صدای فریاد او آنقدر جانسوز بود که همه ما را در جا میخکوب کرد. همه در سکوت و بهت و ناباوری به هم خیره شدند. رعب و وحشت بر تن همه مان سایه انداخته بود، دیگر کسی جوک نگفت، دیگر کسی نخندید، مهسا را دیگر ندیدم...
یادآوری این صحنه ها هنوز هم برای من سهمگین است، هنوز هم نگاه آخر او را به خاطر دارم، هنوز هم صدایش در گوشم می پیچد،با این حال در نهایت نا امیدی می نویسم مهسا جان، اگر هستی و این را می خوانی از خودت پیغامی بده. بگو که هستی، بگو که زنده ای.
حسین پس از اینکه بازجویی!! را تمام کرد مرا به دست دو زندانبان بی صبری که دم در مراقب بودند سپارد تا آنها هم به من تفهیم اتهام کنند و محاکمه و حکم، همه را یک جا برگزار کرده باشند. چه بودم برایشان؟ غنیمت جنگی؟! اما کدام جنگ؟ واجب القتل؟! اما به کدامین جرم؟ مفسد فی الارض؟! برای معلمی؟ خس و خاشاک؟! آری، من خسی بودم در چشم تنگ نظر و متعصب و ذهن متوحش و هرزه ی آنان...
*****
دست در دست هم دهیم به مهر
میهن خویش را کنیم آباد
یار و غمخوار یکدگر باشیم
تا بمانیم خرم و آزاد
شعری ساده و کودکانه، که شاید باید بیشتر بخوانیمش.
یک سال پیش در چنین روزی وارد کلاس درس که شدم بوی گل به استقبالم آمد. نوگلان کوچکم را دیدم که هر یک شاخه گلی در دست داشتند و لبخندی به لب. در یک لحظه عالمی را سِیر کردم، آینده ی این ۳۲ غنچه ی زیبا را دیدم که هر کدام برای خودشان دختر خانمی شده اند و شاهدی یا مادری یا مدیری. در همه وجودم لبخند شکفت و شادی غنچه کرد. این دومین سالی بود که روز معلم را به عنوان یک معلم تجربه می کردم، و امسال سومین سال است...امسال اما کلاسم خالیست، از لبخند و غنچه و شکوفه خبری نیست. از خوابی شیرین برخاسته ام انگار، گلستان ایرانم را می بینم که از سیاهی، به لجنزاری مانند است، ابرهای تباهی را می بینم که جلوی نور مهرآمیز خورشید ایرانم را گرفته اند و به شهود و ادراک و آزادی اجازه عرض اندام نمی دهند... آری این دیار سخت به آموزگاران نیازمند است، چرا که در نور معرفت است که لجنزار رنگ می بازد و بهار شکوفه می کند.
بهاره مقامی
۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۹
منبع
...............................................................
پست مهم نه انتقال داده بشه نه پاك بشه.
Prince
با تو سرسبزی از ایثار سیه پوشان است
ای مسلط دستت از خون شهیدان سرخ است
ویرایش شده توسط: Alihandicam