انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
سیاست
  
صفحه  صفحه 5 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5

چرا با این دو شخصیت مخالف یا موافقید؟


مرد

 
را خم می کردید و چشم در چشمشان می فرمودید: آقایان، یک این که دزدی با هرعنوان و باهرنیت، حتی برای حفظ نظام، دزدی است. وچی؟ فعلی است حرام. دو این که وسایل نوری زاد و دیگران را دوسال است برداشته اید و برده اید، چرا به آنها برنمی گردانید؟ ای شماهایی که اسم سیدعلی از دهان و زبانتان نمی افتد، اگربه آبروی خود بها نمی دهید، به فکر آبروی من باشید. سه این که: این کامپیوترها، یک قطعه ای دارند که کارحافظه را انجام می دهد. درعرضِ یک ساعت می شود همه ی حافظه ها را به یک جای دیگر منتقل کرد و اصل دستگاه را به صاحبش برگرداند. شماها که زیروبالای این حافظه ها را روبیده اید، پس چرا به اسم سیدعلی، آبروی سیدعلی را می برید. چهار این که: شما وقتی اموال مردم را به امانت می برید و برنمی گردانید و یک جوری که خودتان بهترمی دانید آنها را بالا می کشید، به دزدان دیگرمی فهمانید که: اینجا جمهوری اسلامی است و می شود با صدای بلند عربده کشید: گور پدرمردم و اموال مردم. پنج: آقایان، اگر هم بنای دزدیدن دارید و نمی توانید جلوی این خصلت متداولتان را بگیرید، حفظ آبروی مرا بکنید. مثل همین کاری که سران سپاه می کنند، بروید آن گوشه و کنارها تا کسی شما را در حال دزدی نبیند. وشش و هفت و هفتاد: ……

16 - اینجا حوزه ی علمیه است، در هرکجای ایران. خصوصیت حوزه های ما در طول تاریخ به این بوده که وامدار حکومت ها نباشند. درخودشان هزار خیر و هزار مفسده می پروراندند اما نمک گیر حکومت نمی شدند. به همین دلیل نیزهمیشه خارچشم بودند. شما اما چه کردید؟ همه ی حوزه ها را و همه ی روحانیان را یا به جانبداری از خودتان مجبور فرمودید، یا به منبرها و زبانشان قفل بستید. می بینید آقا؟ درتمام کشورمان یک منبرآزاد نمی بینید. حالا سربگردانیم و به وادیِ تجسم نظرکنیم. اینجا ایرانی است که روحانیان آن آزاد و منتقد و عالمند. ایرانی که درآن روحانیانِ اندیشمند و نه پخمه، برکشیده شده اند. به رشد مردم توجه می فرمایید؟ می بینید این روحانیان – به سهم خود – به چه توفیقی در اصلاح جامعه دست یافته اند؟ می بینید نگاه مردم به خدا و دین او چه درست و منصفانه است؟ خدایی که دوست داشتنی است. خدایی که درکنار مردم است. خدایی که بلوکه ی حکومت نیست. ودینی که مردم را از همین زمین، به غواصی در آسمان فرا بُرده است. حالا به ایران خودتان بنگرید. خداوکیلی، این همان سلامت و صلابتی است که شما از روحانیان آرزو داشتید؟ می بینید چه آشوبی درکار روحانیان و مراجع و حوزه ها فرو فشرده ایم؟ ما مردگان، در یک نظرِسریع می توانیم به کل گذشته نظر بیاندازیم. درکل گذشته، آیا بوده روزگاری که روحانیان به این همه حقارت صنفی درافتاده باشند؟ مشاهده می فرمایید که نه. نبوده.

17 – با هم به دیدارآقای نوری همدانی برویم. سه چهارنفراز نمایندگان مستقل مجلس، دوستانه به ایشان متذکر می شوند: آقا، از بیانات شما افراط گونه استفاده می شود. یک عنایتی هم به مشکلات مردم، به آزادی، به دخالت های بی دلیل دستگاهها درکار روزمره ی مردم بفرمایید. به اشاره ی آیت الله، همه به زیرزمین خانه می روند. ظاهراً درزیرزمین خانه شنودی در کارنیست. در آنجا، حضرت آیت الله لب به سخن می گشاید: آقایان، من کاره ای نیستم. شعار کوثری می نویسند و به دست من می دهند که : همین را جلوی دوربین صداوسیما بگو. عمده ی حرف های مرا به من دیکته می کنند. و ادامه می دهد: جوانک پاسدارکه از نوه ی من کوچک تر است، رخ به رخ من می ایستد و به من می گوید: تو، کاره ای نیستی! مرا ترسانده اند آقایان. به این که آبرویت را می بریم و پولی هم به حساب بیتت نمی ریزیم.

در آنجا، حضرت آیت الله {نوری همدانی} لب به سخن می گشاید: آقایان، من کاره ای نیستم. شعار کوثری می نویسند و به دست من می دهند که : همین را جلوی دوربین صداوسیما بگو. عمده ی حرف های مرا به من دیکته می کنند. و ادامه می دهد: جوانک پاسدارکه از نوه ی من کوچک تر است، رخ به رخ من می ایستد و به من می گوید: تو، کاره ای نیستی! مرا ترسانده اند آقایان. به این که آبرویت را می بریم و پولی هم به حساب بیتت نمی ریزیم.

18 – به بیت سایر مراجع و علما سربزنیم. می بینید با مدیریت دوستان ما وشما و به لطف زیرکی های پاسداران و برادران اطلاعات، چه به روز علما آورده ایم؟ هیچ خانه ای نیست که در آن شنودی درکار نباشد. یا همه را با پرداخت ماهیانه های درشت، به زانو درآورده ایم یا مابقی را به افشای فلان نقطه ضعفشان تهدید فرموده ایم. یک دوراهیِ آشکار! یا همراهی یا سکوت.

19 – از همینجا می بینید که شما با گماردن فرد نالایقی چون شیخ محمد یزدی بر سردستگاه قضا، چه خاکی برسر این دستگاه افشاندید. ما کاری به این که شیخ چه ها کرد و چه بنیان هایی را تباه ساخت نداریم، اما خوب نگاه کنید، شیخ دارد با آقای فلاحیان وزیر وقت اطلاعات صحبت می کند: آقای فلاحیان، شما برای همه شنود کارمی گذارید عیبی ندارد بگذارید، در اتاق من که رییس قوه ی قضاییه ام چرا شنود کار گذاشته اید؟ زن و بچه ی من درقم هستند و من گاه گاهی یک شوخی با آنها می کنم. این شوخی ها چرا باید سراز محافل رسمی وغیر رسمی دربیاورد؟ فلاحیان لبخند می زند. تن رییس دستگاه قضا از این تبسم مرموز می لرزد. ظاهراً در نظام انسانی و اخلاقی که نه، درهمان نظام نیم بندِ قضاییِ جمهوری اسلامی، هرشنود، آری هرشنود باید مجوزش را از دستگاه قضایی اخذ می کرد. کمی آنسوتر، یک چند نفری از نمایندگان مجلس که عذاب وجدان گرفته اند، وقت می گیرند و به دیدار دادستان وقت آقای درّی نجف آبادی می روند و از وی تقاضای ورود به حادثه های بعد از انتخابات 88 می کنند. آقای درّی را که می بینید! درپاسخ به آن چند نفر، با ایما و اشاره صحبت می کند. که یعنی: آقایان، من خودم هم درامان نیستم. دردفتر من شنود کار گذاشته اند. شنودی که اگر بخواهند درهرکجا کار بگذارند، باید اجازه اش را از خود من بگیرند.

آقای درّی را که می بینید! درپاسخ به آن چند نفر، با ایما و اشاره صحبت می کند. که یعنی: آقایان، من خودم هم درامان نیستم. دردفتر من شنود کار گذاشته اند. شنودی که اگر بخواهند درهرکجا کار بگذارند، باید اجازه اش را از خود من بگیرند.

20 – به مدرسه ی امام خمینی جناب مصباح هم سری بزنیم. آن واژه ی “علامه ” ای که حضرتعالی به ایشان تفویض فرمودید، تبعاتی اگر نداشت، به مفت هم نمی ارزید. همراه کردن این علامه ی پرآوازه، به هرحال هزینه هایی به همراه داشت. گنجاندن مخارجِ مدرسه ی ایشان در ردیف بودجه ی دولتی، و گسیل پول های میلیاردی به حساب آن، می توانست یکی از تبعات آن همراهی و آن علامگی باشد. شما درسالهای پایانی حیات خود، از ایشان همراهی می خواستید، با این تفاوت که شاگردان جناب مصباح، فردای بعد ازوفات شما را برای خود و برای استاد خود بلوکه می کردند. سپاه که در تسخیر ایشان باشد، کجا می تواند در تسخیر ایشان نباشد؟

21 – نیزسری گذرا به بیت سایر علما بزنیم. می بینید ما و شما چه خاکی برسر این خانه ها افشانده ایم؟ سابقاً این خانه ها محل رفت و آمد، ومحل مراجعه ی امیدها و آرزوهای مردم بود. اکنون، همه ی این خانه ها در زیر آواری از سکوت دفن شده اند. پاسداران و برادران، آزادگی و نطق آقایان را درکیسه کرده اند. کاری که ما و شما با علما کردیم، هیچ حکومتی نکرد. ما علما را خفیف کردیم آقا جان. یک نگاهی به دیروز آقای جوادی آملی بیاندازید و یک نگاهی به امروز ایشان. دیروز وی در دلهای مردم خانه داشت، و امروز، در ویرانه ای که ما برآن مأمور گمارده ایم. به چه می نگرید؟ به این جنازه ی بد بو؟ جنازه نیست. نیم نفسی هنوز با اوست. این که شما او را جنازه می بینید، قالب جسمانی اسلام است در ایرانِ عهدِ شما. برویم. هنوز دیدنی های بسیاری پیش رو داریم. ما ناگزیر باید از کنارِ جنازه ی بد بوی ایرانِ عهد شما نیز بگذریم.

22 – آقا جان به این سمت سربچرخانید که بسیارتماشایی است. عده ای کفن پوش و خود جوش و روحانی و غیرروحانی، درحمایت از جناب شما، بعد از کلی شعار و ناسزا به یکی از علمای قم و شیراز و مشهد و اصفهان و هرکجا، دارند با دیلم و دستگاه برش، راهی برای ورود به خانه ی آن عالم می گشایند. سرداران سپاه و البته نیروهای هماهنگ انتظامی هم شاهد ماجرایند تا وقفه ای در این مأموریتِ حفظِ نظامی رخ ندهد. صورت برنگردانید آقا جان. این چهره ای است که شما از بسیجی و پاسدار و روحانی ترسیم فرمودید. کی و کجا به خیال ما خطور می کرد که بسیجی ناسزا بگوید و قمه و زنجیر و دیلم دست بگیرد و عربده بکشد و یاد دستجات شعبان بی مخ را زنده کند؟

23 – دراین صحنه قرار است یکی از سرداران نام آور سپاه به فرماندهی قرارگاه ثارالله منصوب شود. این قرارگاه، قرار است به حادثه های شهری حساس باشد. خوب، اگر مردم بدون مجوز به خیابان ها آمدند و شعار دادند و خسارت ببار آوردند، حاضری به سمتشان شلیک کنی؟ بله قربان. حاضری با تانک از رویشان عبور کنی؟ بله قربان. بفرما، این هم حکم فرماندهی! می بینید آقا جان، ما فرماندهانمان را با رخ به رخ شدنِ با مردمانمان می آزمودیم. همان مردمی که از سرِایمان، واز سرِحسرت، شعار می دادند: بسیجی واقعی، همت بود و باکری. چرا؟ چون در قاموس فکریِ مردم بی پناه ما، یک بسیجی، برای برآمدن مردمش می میرد، نه این که به روی آنان که خواهان اصلاح جامعه اند شلیک کند و با تانک از رویشان عبورکند و با قمه و رنجیر به جانشان بیافتد.

24 – هردوی ما اکنون در جمع مردگانیم و چشم به راه واگشودن پرونده های دنیاوی مان. اما اگراز من بپرسید: چه شد که منِ خامنه ای به عصبیت درافتادم، می گویم: شما اگر به چند سفرِ خارجی رفته بودید و جهان و مردم جهان را از نزدیک می شناختید، هرگزبه آنهمه تندی و تنش روی نمی بردید. کشورهایی که شما در دوره ی ریاست جمهوری خود بدانها سفرکردید، همه ورشکسته یا در حد خودمان بودند: کره شمالی، لیبی، سوریه، پاکستان، وایالت های مسلمان نشین چین. یکبار به اروپا سفر نکردید و یک ماه در آنجاها زندگی نکردید. تفاوت شهید بهشتی و خاتمی و شریعتی ومحمد مجتهد شبستری با شما در این بود که آنها با مردم غرب زندگی کردند. ودانستند: تنها راه بقای یک اندیشه، نه تقابل، که همزیستی با سایر عقاید و نحله های فکری است. و دانستند: بجای نفرت، می توان دوست داشت. وبجای اخم، می توان تبسم نمود. ببینید آقا جان، اینجا که دارم نشان شما می دهم، ایرانی است که شما اگر یک چند وقتی در اروپا که نه، درآمریکا که نه، در کشورهایی چون مالزی و سنگاپور و ژاپن و حتی همین ترکیه و امارات اگر زندگی کرده بودید، می توانستید به برآمدنِ آبادانی و آزادی و بالندگی درکشورتان امیدوار باشید.

25 – اگر مایل باشید یک سری هم به آقایان موسوی و کروبی و همسرانشان بزنیم. از این بالا شما خوب تشخیص می دهید که زندانی کردن اینان، تا چه اندازه به وجهه ی شما آسیب زد و به وجهه ی آنان افزود. می بینید که هرچه ضعف و بی عدالتی است به اسم ما وشما رقم خورده، وهرچه اعتبار و محرومیت و مظلومیت است برای آنان ذخیره شده. شما اگرخود را محق می دانستید و آنان را مقصر، باید آنان را در یک دادگاه صالحانه و منصفانه به چالش می کشیدید. یک پرسش! شما اگر بجای آقایان موسوی وکروبی بودید، دوست داشتید با شما چگونه رفتار می کردند؟ حتماً به انصاف و عدل. پس چرا با این دو، بد کردید و نام خود را در امتداد نام حاکمان عبوس و تند خو ثبت فرمودید؟ آنجا را نگاه کنید! بله، آنجا را. می بینید؟ آنچه که می بینید اوضاع بسیار آراسته ای است که شما درقامت رهبرایران، خود پیشقدم شده اید و به اعتراض مردم پاسخ گفته اید و فضا را برای انتقاد و آسیب شناسی واگشوده اید. می بینید مردم تا چه اندازه شما را دوست می دارند؟ می بینید کشور به چه رشد و آبادانی درافتاده است؟ شما که سماجت ها و خودسری ها و پایان کار رهبرانی چون صدام و قذافی و بشاراسد را به چشم خود دیدید! بارها در دل خود مرور کردید که: ایکاش آن ها کمی زیرک بودند و پیش از سرآمدن صبوری مردم، به استقبال خواسته های بحق مردم می شتافتند. که اگر به این مهم دست می بردند، سالها می توانستند در گوشه ای از کشورشان به سلامت زندگی کنند و نامشان نیز در امتداد نام نیکمردان تاریخ ثبت می شد. به چه می نگرید؟ به توپ بازی آن پسرکان ژنده پوش؟ به همانجا برویم!

یک پرسش! شما اگر بجای آقایان موسوی وکروبی بودید، دوست داشتید با شما چگونه رفتار می کردند؟ حتماً به انصاف و عدل. پس چرا با این دو، بد کردید و نام خود را در امتداد نام حاکمان عبوس و تند خو ثبت فرمودید؟

26 – این کودکان ژنده پوش که در این ویرانه مشغول توپ بازی اند، نسل های بعدی ما وشمایند. ما وشما ذخایرکشورشان را هدر داده ایم و برای اینان سرمایه ای و اندوخته ای بجای نگذارده ایم. مردمان دنیا با بکار بستن فهم ها و شعورها و با به صحنه بردنِ درایت ها و مدیریت ها، به شایستگی و رفاه و رشد درآمده اند و فرزندان بعدی ما بخاطر این که ما دیروز درشتابی سراسیمه سرمایه هایشان را به تاراج سپرده ایم، امروزبه دریوزگیِ جهانی افتاده اند. چه فرمودید؟ بله، اکنون دویست سال از دوره ی رهبری شما سپری شده است. این ویرانه ای که محل بازی کودکان ژنده پوش است، مزارستانِ فرسوده ی ما و شماست. آن توپ ها؟ ای عجب، توپ نیستند. جمجمه اند. چه می بینیم؟ یکی ازآن ها جمجمه ی من است و دیگری جمجمه ی جناب شما! آه، می بینید؟ این همان بازی روزگاراست. این کودکان را گناهی نیست آقا جان. آنان نه مرا می شناسند و نه شما را. آنها بهانه ای برای بازی کودکانه ی خود یافته اند. چه با توپ چه با جمجمه هایی که زمین، آنها را بیرون انداخته است.

27 – به این دو ردیف صندلی بنگرید! یک ردیف: در افقِ روشنایی، و ردیف دیگر: در افق تیرگی. در ردیف روشنایی: گاندی و نلسون ماندلا و خوبانی چون آن دونشسته اند، و درردیف تیرگی: صدام و قذافی و دژخیمانی چون آن دو. درهر دو ردیف، یک صندلیِ خالی نهاده اند. برای جناب شما و بنا به انتخابتان. درکنارگاندی و نلسون ماندلا، یا درکنار صدام و قذافی؟ من تردیدی ندارم که شما خواهان جلوس در کنار آن دو مرد بزرگ و شریف هستید. وباز تردیدی ندارم که سرنوشت صدام و قذافی را برای خود نمی خواهید. ما نیز خواهان خوشنامی شما هستیم. دوست داریم آوازه ی کارهای خوب شما جهانگیر و فراگیر شود. درست مثل نیکنامیِ گاندی و نلسون ماندلا.

رهبرگرامی، سفرما می تواند همچنان ادامه یابد. تا هرکجای تاریخ. تا برزخ، وتا صحرای محشر. ویا می توان به همین مختصر بسنده کرد. بیایید از جمع مردگان، به جمع زندگان، و به کالبد جسمانی خود، وبه سروقت زندگی وبه میان مردم خویش بازرویم. به سال یک هزارسیصد و نود شمسی. به روزی که شما همچنان رهبرید، و من، دوستدار و منتقد شما. من دراین سفرتلاش کردم گوشه هایی از فردای خودمان را نشان شما بدهم. با ابرازاین تأسف که: دربرآمدنِ خطاها وآسیب های جاریِ امروزِکشورمان، هم من وهم خیلی ها وهم جناب شما سهیمیم. وبا این امید که: ما و شما را هنوز فرصت ترمیم هست. به روزی بیاندیشید که درمیان ایستاده اید و روبه مردم آغوش گشوده اید و مثل علی مرتضا بخاطر آن خلخال ربوده شده از پای آن زن یهودی که نه، بخاطر هزار هزار خطای غلیظ از مردم پوزش می خواهید ومردم نیز بزرگوارانه به روی شما آغوش می گشایند. ما وشما را چاره و راهی جز آغوش مردم و جز ترمیمِ حقوق تباه شده ی مردم نیست. اگر مشتاق آغوش خدایید، آن را در آغوش مردم بجویید. والسلام

بدرود تا جمعه ی آینده. هجدهم آذرماه سال نود

با احترام وادب: محمد نوری زاد
     
  
مرد

 
علیرضا پورپیرعلی

آقای سیدعلی ، سلام!

از جذابیت‌های شبکه‌های اجتماعی و دنیای اینترنت یکی هم این است که من برای تو نامه می‌نویسم اما مدام چشمم به دیگرانی است که دارند قبل از تو این نامه را می‌خوانند. اما تو کاری به این واقعیت نداشته باش. اصلاً فکر کن این نامه را روی کاغذی نوشته‌ام و داخل پاکت نامه گذاشته‌ام و در صندوق پستی که سر کوچه هست انداخته‌ام و مستقیم رسیده‌است به دست تو. اینکه بر این مسئله تاکید می‌کنم دلیل دارد. خواهم گفت.

آقای خامنه ای! من علیرضا پورپیرعلی هستم. پسر کوچک شهید محمدرضا. بسیجی لشگر هشت نجف اشرف. می دانی که. نجف آباد ما شاید تنها شهر کوچکی بود که برای خودش لشگر داشت. پدر من در سال 61 در رقابیه -جایی در نزدیکی خرمشهر- در عملیات والفجر مقدماتی شهید شد. استخوان‌هایش را بعدا برای‌مان آوردند ودر قبری که پانزده سال خالی بود خاک کردند. اینها را می‌گویم تا هم آشنایی داده باشم و هم اینکه قرار گذاشته‌ایم با اسم و رسم واقعی‌مان برایت نامه بنویسیم.

سیدعلی! می‌خواهم در این نامه برایت داستانی را تعریف کنم که مو بر تنت سیخ می کند. حوصله داشته‌باش و تا انتها با من همراه شو. داستان آشنایی است.

اواسط دهه هفتاد بود و برای ما بچه‌های دهه شصت، شروع خروج از پیله‌ای بود که برای‌مان ساخته بودند. از خودم می‌گویم. مسئول فرهنگی بسیج مدرسه بودم. با ملغمه‌ای از دین و انقلابی‌گری و مهدویت و آرمان‌گرایی و با ذهنی به صلبیت سنگ. برای نوجوانی در آن سن و سال فاجعه است. و صد البته مطلوب دستگاه عریض و طویل شبه فرهنگی نظامی‌ای که تو برساخته بودی، بسیج. شاید خودت هم باورت نشود در آن روزها در اتاق شخصی من چهار تا عکس از تو بر دیوار بود. یکییش را خوب یادم هست. طلبه‌ی تر و تمیزی که در سنین نوجوانی لباس روحانیت را پوشیده است. شاید در آن عکس پانزده یا شانزده ساله بودی. بگذریم.

همه چیز به کامت پیش می‌رفت. کاریزمایی که خمینی داشت از پیش، به جایگاهی که تو به عنوان جانشین او بر آن تکیه زده بودی وجاهت داده‌بود و موقعیت تو را برای چندین سال بیمه کرده‌بود. ما ساده بودیم یا تو خیلی خوب “نقش” بازی می‌کردی؟ روز به روز تو به اوج می‌رفتی و ما رمگان به حضیض. روز به روز فاصله‌ات از ما بیشتر می‌شد. هاله‌ای از تقدسی دست نیافتنی بر گرد تو پیچیده بودند و مدام به اشاره‌ای، رمگانی را که بر این هاله قدسی دست درازی می‌کردند به چوب سیاست فلک می‌کردند.

سید علی! داستان خودم را دارم می گویم. داستان تو هم هست. در این مملکت داستان هر کسی با داستان تو در هم تنیده است آنقدر که تو مبسوط الیدی. از آن بچه بسیجی سال هفتاد و سه یا چهار تا این میانسال پیر جوان غرغروی ناامید و مستأصل، فاصله، یک دوران جوانی است. هنوز بچه دبیرستانی بودیم که دوم خرداد اتفاق افتاد. و من هنوز دل در مهر تو داشتم. جذابیتهایت کم نبود. برای هر سلیقه‌ای یک بسته تبلیغاتی فراهم دیده‌بودند. دستگاه عریض و طویل ولایت. بزگترین خیانتی که در حق خودت و مردمان این سرزمین کردی همین دروغ‌های گزافی بود که برای خودت هم توهّم عصمت و طهارت ایجاد کرد. وگرنه آدمی‌زاده، هر چقدر هم که ذهن ایدئولوژیک و متصلبی داشته باشد در برخورد با واقعیت می‌تواند از گزند چنین استحاله‌ای که تو را در چنگال مهیب خود گرفت برهد.

نمی دانم رویدادهای این روزها هنوز برایت رمق اندیشیدن به وقایع آن سال‌ها را باقی گذاشته است یا نه؟ از دوم خرداد می گفتم. ما بچه بسیجی‌ها چه ها که نکردیم برای اینکه رأی و نظر تو غالب شود. راستی تو که راهش را بلد بودی که رأی خودت را قالب کنی؟ خبط بزرگی کردی. هنوز هم هر چه می‌کشی از آن تکانی است که در مردم رخ داد. خوب که آن روزها را مرور می‌کنم پرسش‌های بی‌جواب و ویرانگر بیشتری برایم شکل می‌گیرد. هیچکس برای من هاشمی نمی‌شود. کاری ندارم که بعدها بهتر از هاشمی پیدا کردی که نظرت به نظر او نزدیک‌تر باشد. اینکه گفتی “برای من” یعنی چه؟ مگر رئیس جمهور “برای” تو است؟ یا اینکه در نسبت با تو شأن و مرتبه و بزرگیش تعیین می‌شود؟ یک جواب صادقانه به این سؤال من بده: ارزش و اهمیت تو برابر با چند نفر از بقیه مردم این سرزمین است؟ می‌خواهم بدانم تو یک تنه به اندازه چند نفر از این مردم “می‌فهمی”؟ وای بر منِ بسیجیِ آن روزها! سنجش اراده ما رمگان در “عرض” اراده تو که بی‌ولایتی و بی‌بصیرتی است. حاشا و کلا. به تفسیر فلاسفه درگاه آن آستان -شیوخ قند و شکر و لاستیک و شترمرغ – شأن رأی و نظر ما در طول رأی و اراده توست که تعریف می‌شود. باری. ما بسیجیان، ویژه‌نامه یالثارات را که به عدد جمعیت میلیونی کشور تیراژ داشت در هر کوره دهاتی توزیع می‌کردیم تا مردمان نادان و بی‌بصیرت بفهمند که با چه جرثومه‌ای از دین‌ستیزی و غرب‌زدگی طرفند. و نفهمیدند. و راه باطل را انتخاب کردند.

سیدعلی! همان روزها هم راه برایت اینقدر دشوار و صعب‌العبور و بن بست نبود. هنوز شأن و منزلت خودت را اینقدر لگدمال نکرده بودی. مگر نه اینکه یکی از شعارهای آن روزها “سلام بر سه سید فاطمی، خمینی خامنه‌ای خاتمی” بود. مگر نه اینکه خودِ خاتمی بارها خودت را برای رهبری کردنِ اصلاحاتی که برای وضعیت اسفناک کشور “ناگزیر” شده بود ترغیب کرد؟ خاتمیِ نجیب‌زاده که دوست و دشمن به سلامت روحی‌اش معترفند و می‌دانی که اهل دغل‌بازی و دور زدن و نارو زدن نبود و هنوز معتبر بود و حرفش خریدار داشت و هنوز به دست مزدورانت اینگونه پیش ملت خراب نشده بود. راه برایت باز بود. نخواستی. چه می‌گویم؟ همین سال 88 مگر مردم هنوز تا مدتها سعی نکردند پای تو را وسط نکشند؟ با اینکه مثل روز روشن بود که کل سناریو مستقیماّ توسط شخص حضرتت طراحی و مدیریت می‌شد هنوز ملت سعی می‌کردند دایره شعارها را در حد جنتی و احمدی‌نژاد نگه دارند تا اینکه در آن خطبه ی خونبارت آب پاکی را ریختی.

فکر می‌کنی برای یک بسیجی تازه پا به دانشگاه گذاشته -که من باشم- چقدر زمان نیاز بود تا به آن ایمان پوشالی و تزریقی شک کنم؟ همیشه که نمی‌شود دروغ گفت. شاید بشود. ولی نمی‌شود که برای همیشه برای این دروغ‌ها مشتری پر و پا قرص داشت. خوب یادم هست. سحرگاه ماه رمضان همان سال اول بود. ساعت چهار و پنج صبح. تلویزیون مصاحبه خاتمی با امانپور را پخش کرده‌بود. حرفهایی که از جنس دیگری بود. و اتفاقاً هیچ ربطی هم به آن بمباران رسانه‌های تحت امرت نداشت. دیگر آنقدر پخته بودیم که بساط یک ایمان جدید را برپا نکنیم. همان ایمان قبلی برای هفت پشتمان بس بود. ولی خاتمی راه خود را باز کرده بود. البته این را بگویم که هنوز تو جایگاه خودت را داشتی. یعنی نمی‌دانم چگونه ولی هنوز مدلی را برای خودم ترسیم می‌کردم که ولی فقیهی که تو باشی به جایگاهی که این روزها رسیده‌ای نرسیده بود. سخت بود ولی شدنی بود.

روزها می‌گذشت و تو نمی‌توانستی خشم خودت را از رمگانی که خلاف رأی تو می خواستند پنهان کنی. شروع کردی به سنگ اندازی. سرداران سپاهت که حالا دیگر روز به روز داشتند تیپ سیاسی می‌زدند و از سردار و سرتیپ به دکتر و استاد تغییر نام می‌دادند بیانیه دادند و رئیس جمهور را تهدید کردند که کاسه صبرشان در حال لبریز شدن است. چه غلطها! و تو که تائید کردی و ادامه دادی.

بچه‌های دانشجو، در پی یک اعتراض جمع و جور سیاسی در کوی دانشگاه تهران به خاک و خون کشیده شدند. “وحشی” شاید مؤدبانه ترین توصیفی است که می شود برای آن فرزندان غیورت پیدا کرد که حیدریم حیدریم گویان به تخریب و ضرب و شتم وغارت اتاق‌های محقرانه بچه‌های دانشجو دست زدند. بگذار از اینجای داستان گریزی به روزهای بعد از انتخابات دردسر سازت بزنم. مقام معظم! عظیم‌الشأن! هیچ تا کنون به گوشت رسانده‌اند که بسیجیانت چه تقوای کلامی دارند؟ می‌دانی همین فرزندان دلبندت وقتی با مردم طرف می‌شوند، وقتی تحت اسکورت موتورسوارن گارد و نیروی انتظامی و مجهز به باتوم و اسپری فلفل‌اند چگونه عقبه سرکوب شده جنسی شان را فریاد می‌زنند؟ می‌دانی آبروی بسیجی که یکیش پدر من بود چگونه لجن‌مال تربیت ولایت‌مداری شده‌است که تحت بودجه و امکانات مرحمتی شخص جنابعالی اداره می‌شود؟ همه شرافتم را گرو می‌گذارم که بحث، بحث استثناء و یک از هزاران و این قبیل توجیهات نیست. تعصب و بصیرت این فرزندانت غلیان که می‌کند، رگ گردن‌شان که متورم می‌شود و باتوم که به هوا می‌رود، فحش ناموسی حداقلی از اخلاق ولایتمدارانه‌شان است که بروز می‌دهند.

می‌خواهم سیر داستانم مخدوش نشود. می‌خواهم خوب بفهمانمت که چه گذشته‌است در این ده پانزده سال که از نوجوان هوادارت رسیده‌ام به آن جوان خشمگینی که در خیابان فریاد می‌زند ننگ ما ننگ ما رهبر… بگذریم.

فردای آن فاجعه در جمع هوادارانت آه وناله کردی و از جمعیت گریه ستاندی. چه فاجعه‌ای رخ داده‌است. عکس حضرتت پاره شده بود. آهای سید علی! دیگر با یک من عسل هم نمی‌شد این بغض تلخ را فروخورد. دیگر از آن بسیجی – سمپاتی که برایش کلی هزینه کرده بودی چیزی باقی نمانده‌بود.

می‌بینی! ما بارگه دادیم این رفت ستم برما/ بر کاخ ستمکاران تا خود چه رسد خذلان… خواستی راه اصلاح‌گران را خراب کنی. موفق شدی. نمی ‌نتوانستی. انصافاً با این مهره‌چینی و سیّاسی و بسیج نیروهایی که تو کردی کوه را می‌شد جابجا کرد. خاتمی که سهل است. اما اینجای کار را دیگر حسابش را نکرده بودی. اینکه الزاماً اگر ملت از راه اصلاح رویگردان شوند به دامن آن چه تو می‌خواهی آویزان نخواهند شد.

تو و آقا مجتبی و فیلسوف عصبانی (مصباح) شاهد مقصود را در برگرفتید. چه شاهد دلبری! دیگر هیچ بهانه‌ای پذیرفته نیست. صد سال هم از تاریخ این مملکت بگذرد این سال‌های پس از 84 را به نام شخص حضرتت رقم خواهیم زد. و ما نظاره‌کنان به فردای خود نیشخند می‌زدیم. سال‌های رکود. سفر عسرت.

عظیم الشأنا! چهار سال همه‌مان سکوت کردیم. شاهد سیمین ساقت همه جا “مردم” را نمایندگی کرد. مردمی که ما بودیم. مردمی که همه چیزش را باخته بود در این قمار تو. مردمی که باید در جواب شما از ساعت چند اینجا آمده‌اید از هشت تا یازده را متحد و منظم می‌شمرد و در جواب کی خسته است پایکوبان نعره می زد دشمن! دشمن! به احترام گریه من تو بخند‌، هرآنچه یک بار به صورت تراژدی در جهان رخ می‌دهد، یک بار دیگر به صورت کمدی تکرار خواهد شد. و ما نظاره‌گران مضحک‌ترین کمدی تاریخ این مرز و بوم بودیم. نمایشی که تو رأساً تهیه کننده‌اش بودی. ما باید نعره می زدیم انرژی هسته‌ای حق مسلم ماست. و انصافاً به قدر کلوزآپی که دوربین‌های تلویزیونی‌ات نمایش دهند “مردم” برای همه‌ی این نعره ها حی و حاضر بود.

سیدعلی! معامله‌ای کردی که سرتاپایش غبن و حسرت بود برایت. می‌پذیرم که نخواهی خودت را از تک وتا بیندازی. بالاخره مقام و جایگاهت تنه به شأن معصوم می زند. نباید نوکیسگانی را که در چاپلوسی و فناء در مرتبت تو از یکدیگر سبقت می‌گیرند نا‌امید کنی. ولی در خلوت خودت یقین دارم که هر روز و هر لحظه هزاران مدل دیگر از نقشه های راهبردی‌ای را که می‌توانستی اتخاذ کنی تا به اینجایی که الان رسیده‌ای نرسی مرور می‌کنی. می‌شد رفقای قدیمی را دور نزنی. می‌شد در صورت متملق خاک بپاشی تا این طور امر بر خودت مشتبه نشود. ببین چه کسانی را از دست دادی تا چه همراهان بی مقداری دور خودت جمع کنی. با این کوتوله‌ها می خواهی ولایت امر مسلمین جهان را به دوش بکشی؟

چهار سال رکود که گذشت ما “مرد نقاش را از خانه به در آوردیم تا شهرمان را رنگ بزند”. باورت نشد. هنوز بیش از آنکه به قدرت خدا که در دستان مردم است باور داشته باشی، به سردارانت می‌بالیدی. می‌پنداشتی همان سال هشتاد و چهار است که آقا مجتبی با تیم فدائیان مورد وثوقت دوباره با همان رمز “هوالمطلوب”‌شان شعبده کنند. هنوز که هنوز است در عجبم که چه معیاری می‌تواند وجود داشته باشد که چنین موجود کارنابلد و مخرب و عاری از فرهنگی را به میرحسین ترجیح دهد آن هم به بهای چنین دستکاری و تقلب گسترده و رسوایی که افتاد و دانی. انقلابی‌تر بود؟ “اصول”گرا تر بود؟ صادق‌تر بود؟ اساساً رجل سیاسی بود؟ چه بود؟

می‌دانی سید علی. 22 خرداد 88 دیگر یک عرصه و کارزار عادی انتخاباتی برای تغییر کارگزاران دولتی نبود. تکان و خیزشی بود که گویی ملت آمده بودند تا حاکمیت را تست کنند. 22خرداد آخرین آزمون برای سنجش “احتمال” وجود قابلیتی در جمهوری اسلامی برای بقا و احیاناً کارآمدی در اداره کشور بود. این را به قطع و یقین می‌گویم. آقای خامنه ای! گاهی با خودم می‌اندیشم آنچه پس از انتخابات رخ داد و مجموعه آن استراتژی‌ای که اتخاذ کردی برای مقابله با جنبش رخ داده، تنها انتخابی بود که می‌توانستی داشته باشی. واقعیت تلخی است. بیشتر برای خودت تلخ است. تنها اشتباه محاسباتی‌ای که کرده بودی مربوط به سنجش میزان عزم و اراده مردم بود. چیزی که هیچ فرمولی برایش نداشتی و از دل هیچکدام از گزارش‌های دستگاه عریض و طویل اطلاعاتی بیتت نیز داده های چندانی برای آن وجود نداشت.

آقای سیدعلی خامنه‌ای! برای صاحب دستگاهی که در آن بهزاد نبوی و تاج‌زاده و امین‌زاده و قدیانی و زیدآبادی و ابراهیم یزدی و دیگران حبس می‌کشند و رحیمی و کردان و علا بروجردی و اردشیر لاریجانی و سایرین بر صدرند و قدر می‌بینند چه باید نوشت؟ دستگاهی که محمد مختاری و محسن روح‌الامینی و کامرانی‌فرد و سهراب اعرابی و دیگران را در خون خود می‌غلتاند و آقازادگان بی سواد و بی فرهنگی چون حداد عادل و صفار و احمدی‌نژاد و بذرپاش بالاتر از قد و قواره‌شان بر سمت‌های اقتصادی و فرهگی تکیه می‌کنند، دستگاهی که متولیان فرهنگی‌اش بی ادبانی چون سلحشور و ده‌نمکی و شمقدری‌اند و بزرگانی چون بیضایی و قبادی و مهرجویی و سید مهدی شجاعی گوشه گیر و خانه نشین.

سیدعلی! بیشترِ همدوره‌ای‌های من، که از قضا همه‌شان درس خوانده‌های بهترین دانشگاه‌های کشور بوده‌اند، یا رفته اند به کانادا و امریکا و استرالیا و اروپا و مالزی، یا در حال تکمیل مدارک و انجام امور مربوط به اقامت و پذیرش و ویزا هستند. همه‌شان یک دلیل مشترک دارند. اینجا، ایران، مملکتی که تو ساخته‌ای، نمی دانم، تو اداره می‌کنی، تو خط و مشی‌اش را ترسیم می کنی، جای خوبی برای زندگی کردن نیست. اینجا هیچ چیز سر جایش نیست. اینجا آزار دهنده شده‌است. آقای خامنه‌ای! رهبرا! عظیم الشأنا! من همان روزها تصمیم خودم را گرفته‌ام. نخواهم رفت. اینجا خانه من است. ریه‌هایم به هوایش احتیاج دارد. کوچه‌هایش را دوست دارم. شهرهایش را. کودکی دارم که فردای همان نماز جمعه‌ای که حکم تیر صادر کردی به دنیا آمد. همان روز با خود عهد کرده‌ام برای اینکه فردای او بهتر از این روزها باشد هر چه در توان دارم بگذارم. در این زمانه بی مأمن و مأوایی، در این روزهای یأس و انفعال، این شاید سنگ بنای یک ایمان نیم بند باشد: ایستادگی و وا ندادن در برابر حاکمیت فاسد و ظالمی که از طنز روزگار نامش جمهوری اسلامی است. بچرخ تا بچرخیم.
     
  ویرایش شده توسط: soorena8   
زن

 
مخالفم
چون خیلی دو رو هستند
با بدذاتی تمام حق یک یک ایرانی ها رو خوردند
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
مخالفم
نفر سمت چپ : بخاطر دیکتاتوری محضش و دهها تبعات اون
نفر سمت راست : شارلاتان به تمام معنا که کشور رو به سمت ویرانی برد
نه بسته ام به کس دل نه بسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج رها رها رها من
     
  ویرایش شده توسط: nnasrin   
مرد

 
با سمت راستی به شدت مخالفم و با سمت چپی هم مخالف

راستی فردی دروغگو، وقیح و پوپولیست و عوامفریب بود که هشت سال میهنم رو غارت و چپاول کرد و جاده باز کن مشتی خونخوار فاسد شد.
در خصوص چپ: شخصا با هر نوع زعامت فردی بر علیه یک ملت مخالفم
     
  
صفحه  صفحه 5 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5 
سیاست

چرا با این دو شخصیت مخالف یا موافقید؟

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA