ارسالها: 10767
#31
Posted: 8 May 2014 15:36
زن و شوهری که به دست ساواک بازداشت شدند/هنگام شکنجه همسرم مرا هم می بردند تا نظاره گر باشم+تصاویر
آقای غیوران و همسرش در تابستان سال پنجاه و چهار بود که به دست نبروهای ساواک بازداشت شده و موجب سخت ترین شکنجه ها قرار گرفتند.
به گزارش گروه سیاسی"ره به ری" : مأموران كه به خانه آمدند، از برخوردهايشان متوجه شدم از اوضاع منزل ما و فعاليتهاي من اطلاعي ندارند. من هم در نقش يك زن خانهدار ساده و دور از سياست با آنها برخورد كردم. مأمورين فريب خوردند و بعد از يك شب بازداشت آزاد شدم. شبي كه در كميته مشترك ضد خرابكاري بازداشت بودم، شب هولناك و غمانگيزي بود. عده زيادي از مبارزين آن شب بازداشت شده بودند و بازار شكنجه گرم بود. در حياط زندان فردي زنداني ايستاده بود. او در زير شكنجه اعتراف كرده بود كه سوئيچ اتومبيلي را به فردي داده كه احتمالاً غيوران است و خانمي به همراه او بوده كه احتمالاً همسرش بايد باشد. غيوران را به او نشان دادند گفت همين است. و بعد مرا به او نشان دادند و او گفت: نه، اين خانم نبود. بازجويان ساواك اطلاعي از فعاليت من نداشتند و در جريان آن شب هم شناسايي نشده بودم. براي همين مرا خيلي اذيت نكردند. آن شب مرا پشت در اتاق حسيني معروف نشانده بودند. تا صبح صداي ناله و فرياد قطع نشد. هر كس به فراخور حال خود كسي را صدا ميزد. يكي ميگفت خدا، يكي ميگفت علي، ديگري فرياد ميزد پدر و آن يكي مادر را صدا ميكرد. نيمههاي شب بود كه مرا به اتاق بازجويي بردند. حسيني شكنجهگر و عضدي كه همه كاره كميته ساواك و سرپرست بازجوها بود، در اتاق بودند. همسرم غيوران هم حضور داشت. در همين چند ساعت آنقدر شكنجهاش كرده بودند كه دست و صورت و پاها همه ورم كرده، كبود و خونين بود.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#32
Posted: 8 May 2014 15:38
نقش ساواک در سقوط رژیم پهلوی
هنگامی که در ماههای پایانی سال 1335 شمسی مجلسین شورای ملی و سنا قانون تشکیل سازمان اطلاعات و امنیت کشور (ساواک) را تصویب کردند، کمتر کسی آینده خوشایندی برای این پدیده جدیدالولاده پیشبینی میکرد. از همان آغاز نشانههایی وجود داشت حاکی از نقش آتی این سازمان در سرکوب باز هم بیشتر مخالفان سیاسی و گسترش هرچه فزونتر روش استبدادی و خودکامانه حکومتی که حداقل بعد از کودتای 28 مرداد 1332 آشکارا روشهای دموکراتیک را به کناری نهاده، در راه ناصواب نقض صریح قانون اساسی و نادیده گرفتن حقوق اساسی مردم گام نهاده بود. بدون تردید، مقصود نهایی از تشکیل ساواک تثبت همان اهداف نامیمونی بود که کودتاگران داخلی و خارجی از هنگام سقوط دولت مصدق و سرکوب فزاینده مخالفان حکومت دنبال میکردند. بدین ترتیب، با دوری حکومت از نظام نیمبند مشروطه که پس از عزل رضاشاه از سریر سلطنت و جانشینی محمدرضا به فاصله یک دهه در عرصه سیاسی، اجتماعی کشور پدیدار شده بود، به زودی آشکار شد که بدون وجود یک سازمان اطلاعاتی ـ امنیتی که بتواند مخالفتهای پراکنده را در نطفه شناسایی و سرکوب نماید، استمرار مشی خلاف رویه حکومت با موانع و مشکلاتی جدی مواجه خواهد شد.
بخش مهمی از دلایل تشکیل ساواک در مخالفتهای سیاسیای نهفته بود که بهرغم سیاستهای سرکوبگرانه حکومت طی سالهای پس از کودتای 28 مرداد 1332 علائم روشنی از سر برآوردن دوباره آن وجود داشت. بنابراین مهمترین وظیفهای که برای سازمان جدیدالولاده ساواک در نظر گرفته شد حمایت از روند تثبیت، تحکیم و تداوم روش استبدادی حکومتی بود که اساساً با یاری مستقیم قدرتهای خارجی (در درجه اول آمریکا و سپس انگلستان) در عرصه سیاسی، اجتماعی کشور استقراری دوباره یافته بود و پذیرفته بود که صرفاً به شرط تضمین تداوم حیاتش در چارچوب خواستهها و اهداف حامیان خارجی حاکمیتش را تداوم خواهد بخشید. به عبارت دیگر، تشکیل ساواک نتیجه کودتای 28 مرداد 1332 و تحولات پس از آن بود.
به موازات برقراری امنیت داخلی آنهم در چارچوب نظام استبدادی، تأسیس ساواک این امکان را برای سازمان سیا فراهم میکرد که اهداف جاسوسی، اطلاعاتی ویژه خود را نیز در پوشش راهاندازی یک شبکه محلی اطلاعاتی ـ امنیتی دنبال نماید. از این رو، سیا در روند تشکیل ساواک نقشی قاطع و درجه اوّل ایفا کرد و طی دوران فعالیت آن نیز در تجهیز، راهبری، هدایت و آموزش پرسنل آن سازمان برنامهریزیهای گستردهای داشت تا از ساواک در راستای اهداف اطلاعاتی ـ امنیتی و جاسوسی خود که به دوران جنگ سرد بازمیگشت، در برابر شوروی و نفوذ کمونیسم و طرفداران آن در ایران و برخی کشورهای دیگر بهره ببرد.
آمریکا در دوران جنگ سرد، به تدریج، کمربندی امنیتی متشکل از کشورهای اقماری خاورمیانه در بخشهایی از مرزهای جنوبی شوروی ایجاد کرده بود که در آن میان، ایران با برخورداری از موقعیتی بسیار استراتژیک و حساس به خاطر دارا بودن بیش از دوهزار کیلومتر مرز مشترک آبی و خاکی با شوروی، در مهمترین کانونهای این کمربند حفاظتی جای داشت.
آمریکا که از اواخر جنگ جهانی دوم به تدریج نفوذش را در ایران آغاز کرده بود، پس از کودتای 28 مرداد 1332 به سرعت موقعیتش را در ایران تحکیم بخشید و با به دست آوردن سهم قابل توجهی از قرارداد نفتی کنسرسیوم (40% ) که با برخی قراردادها و کمکهای مالی ـ نظامی و اعتباری دیگر همراه بود در فاصلهای کوتاه به قدرت درجه اول تائیر گذار در عرصه سیاسی و اقتصادی ایران ارتقاء مقام یافت. در همان حال، با تضمینهایی که رژیم پهلوی به آمریکا داده بود، از خاک ایران به عنوان پایگاهی برای اهداف و منافع استراتژیک و جاسوسی ـ اطلاعاتی خود برضد شوروی و اردوگاه کمونیسم بهره میبرد.
در این میان البته تشکیل و راهبری ساواک میتوانست آمریکائیان و سیا را در نیل به این اهداف بسیار مهم و استراتژیک یاری فراوانی دهد. بدین ترتیب، ساواک علاوه بر استحکام نظام استبدادی حکومت پهلوی که متضمن سرکوب و از میان برداشتن مخالفان سیاسی رژیم پهلوی بود؛ در اهداف اطلاعاتی ـ جاسوسی و امنیتی سیا و آمریکاییها برضد شوروی و سایر رقبای سیاسی و مخالفان آنان در ایران و سایر نقاط جهان (البته به تشخیص سیا)، کمکهای قابل توجهی در اختیار آنان قرار میداد.
به طور کلی تشکیل و فعالیت ساواک دو هدف اساسی را دنبال میکرد:
1. تثبیت، تحکیم و تداوم نظام استبدادی؛
2. پشتیبانی از روند استیلای خارجی.
بدینترتیب، اهداف وجودی تشکیل ساواک آشکارا در جهت نقض حقوق اساسی مردم؛ و مشروطیتزدایی، و گسترش نفوذ خارجی (آمریکاییها) تنظیم شده بود. از اینرو، از همان آغاز فعالیت ساواک نزد افکار عمومی مردم ایران به عنوان طلیعه دور تازهای از سرکوب و خفقان (به لحاظ سیاسی، اجتماعی و فرهنگی) با محکومیت روبرو گردید.
اینکه چرا ساواک، طی حدود 22 سالی که در عرصه سیاسی، اجتماعی و ... کشور فعالیت میکرد، با بهرهگیری از روشهای خلاف اصول و غیرانسانی به سرکوب و از میان برداشتن تمام مخالفتها و موانعی همت گمارد که در برابر رژیم استبدادی پهلوی قد علم میکردند؟ و اساساً، چگونه سازمانی که جهت دفاع از یک نظام حکومتی خودکامه تشکیل شده بود، نه تنها نتوانست ضامن بقای آن گردد بلکه با سوء عملکرد و تأسی به روشهای خشن و غیر انسانی، بیش از پیش خشم و کین مردم را علیه حکومتگران برانگیخت و موجبات سقوط سریعتر آن را فراهم آورد؟ موضوعی است که در اولویت بررسی و تحلیل تاریخی این نوشتار قرار دارد.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#33
Posted: 8 May 2014 15:43
ساواک مولود خشونت
پس از کودتای 28 مرداد 1332، هم کودتاگران خارجی و هم حکومتگران داخلی تردیدی نداشتند که از آن پس ملتی ناراضی و مخالف را پیش روی خود خواهند داشت. بنابراین، در شرایطی که تبعیت از خواستههای مردم امکانپذیر نبود، تنها راه پیشبرد خواستهها در کاربرد خشونت و از میان برداشتن قهرآمیز مخالفان از عرصه سیاسی ـ اجتماعی کشور جستجو شد. به فاصله کوتاهی پس از کودتا، این روش در پیش گرفته شده بود. زمانی که ساواک تأسیس شد مدتها از روند سرکوب و منزوی ساختن خشونتآمیز مخالفان سیاسی سپری میشد و علیالظاهر هم رژیم سلطهپذیر پهلوی و هم آمریکائیان تداوم این روش ناپسند حکومتداری را کارآمد تشخیص داده بودند. به ویژه اینکه آمریکاییها از همان دوران نخستوزیری سپهبد فضلالله زاهدی برای کارآمد کردن دولت وقت، برخوردهای قهرآمیز با مخالفان را تشویق میکردند:
آمریکا برای تقویت دولت زاهدی، اقدامهای گوناگونی را انجام داد، که در نتیجه چنین اقدامهایی به ایجاد یک رژیم جدید خودکامه و باثباتتر، در پایان سال 1954، کمک کرد. سپس آمریکا اقدامهایی را به منظور افزایش ثبات سیاسی درازمدت ایران، در پیش گرفت و ایران را در استراتژی جهانی خود برای سد پیشروی اتحاد شوروی، جای داد. این اقدامها اثر بسزایی در سیاست داخلی ایران داشته و مایه افزایش تواناییهای سرکوبگرانه و محدود کننده حکومت شده و در نتیجه به مقدار فراوانی استقلال عمل آن را بالا برد.
آمریکائیان سیاست حمایت از روشهای قهرآمیز سرکوب مخالفان را طی سالهای پس از تأسیس ساواک تداوم بخشیدند و با آموزش، هدایت، تجهیز و ... بر توانمندی این سازمان در برخورد با مخالفان افزودند. در راستای همین هدف بود که:
برنامه کمک امنیتی آمریکا به مقدار فراوانی کارآرائی نیروهای امنیتی ایران را بهبود بخشیده، و در نتیجه اساساً [به] توان استقلال عمل خود، افزایش داد. مهمترین این برنامهها، برنامه آموزش و روابط اطلاعاتی سیا با ساواک بود که ساواک را قادر ساخت تحت رهبری شاه، نقشی رخنهگرانه، در سیاست داخلی ایران بازی کند. البته بیشتر کمک آمریکا به نیروهای مسلح ایران نیز به منظور بهبود توان رزمی آن، ایجاد آموزش و تجهیزات بهتر و بالا بردن روحیه آن بود که در نتیجه کارآیی نیروهای مسلح را در امور امنیت داخلی بهبود بخشید. کمک آمریکا به ژاندارمری و شهربانی، این دو سازمان را در زمینه امنیتی به صورت سازمانهایی پیشرفته و نسبتاً کارآمد در آورد. از آنجا که بازداری و سرکوبی در دهههای 1960 و 1970 مهمترین شیوه حکومت ایران در جهت افزایش استقلال عمل آن بهشمار میآمد، کمک امنیتی آمریکا، به مقدار فراوانی، مایه افزایش استقلال عمل حکومت ایران شد. همزمان با رشد عایدات ناشی از افزایش قیمت نفت علاوه براینکه رژیم پهلوی توانایی مالی و به تبع آن نظامی روزافزونی برای برخورد قهرآمیز با مخالفان را کسب کرد. آمریکائیان «سلطهگر» هم بیش از پیش بر این مهم صحه گذاردند و برنامه کمکهای امنیتی ـ نظامی خود را بر حکومت افزایش دادند و در این میان سازمان سیا که روابط و همکاری نزدیکی با ساواک داشت در سرکوب مخالفان و بهرهگیری آن از روشهای قهرآمیز و خشن در مواجهه با مخالفتها امکانات و نیز اختیار عمل فراوانی به ساواک داد و این روند تا دوران انقلاب کماکان تداوم یافت.
بدین ترتیب، مخالفان نظارهگر نفوذ و سلطهجویی آمریکاییها در شؤون مختلف کشور بودند، و حمایت آنها از روشهای خشن و غیر انسانی ساواک در سرکوب مخالفان، عامل مهم تداوم روش استبدادی حاکمیت بود
خشونت تنها روش کارآمد ساواک
بانگاهی گذرا به کارنامه فعالیتهای ساواک، این باور بهدرستی تقویت میشود که این سازمان هیچگاه درصدد برنیامد از روشهای معقول و منطقیتری جز تأسی به خشونت و سرکوب غیراصولی بهره بگیرد. دوران فعالیت 22 ساله ساواک سراسر مملو از کاربرد پرشمار و مداوم شیوههای قهرآمیز برخورد با اقشار و گروههای مختلف سیاسی و اجتماعی بود.
دامنه سیاستهای خشونتآمیز ساواک، البته صرفاً، در حیطه برخورد با مخالفان سیاسی نبود، بلکه رعب و وحشت ایجاد شده از سوی این سازمان تا اقصی نقاط کشور گسترانیده شده، روند رو به رشد فضای بدبینی و خبرچینی در سراسر کشور از مهمترین اثرات سوئی بود که حضور سنگین و خلاف رویه ساواک بر جای نهاده بود. بدین ترتیب، ترس از ساواک به زودی در جامعه ایرانی همهگیر شد و علاوه بر مخالفان سیاسی، که دائماً در معرض تعقیب، مراقبت و آزار رسانیهای ساواک قرار داشتند، سایر مردم هم هیچگاه از آسیبرسانیها و وحشتآفرینیهای ساواک خلاصی نیافتند. حتی مهمترین رجال و کارگزاران حکومت که در وفاداری آنان به رژیم تردیدی وجود نداشت. بر همین اساس، پژوهشگران به درستی «تشکیل این سازمان [را] آغاز سانسور یک ملت» خواندهاند و «نام ساواک با زندان، شکنجه و مرگ همراه بود. حتی خارج از کشور همراه با کا. گ. ب.، اشتازی و سایر سازمانهای اطلاعاتی جهان به عنوان یکی از مخوفترین تشکیلات امنیتی درآمد.» یعنی، جامعه «ایرانی زندانی همیشگی سازمان اطلاعات و امنیت کشور شد.» این همه اقدامات غیر انسانی نقشی بود که از سوی حکومت و بهویژه سیا و آمریکائیان برای ساواک در نظر گرفته شده بود.
همراه با گسترش اعمال روشهای حاکمیت استبدادی در ایران (بهویژه طی سالهای میانی دهه 1340 به بعد) رعب و وحشتآفرینی ساواک هم نمود بیشتری مییافت. تا جایی که به کارگزاران ریز و درشت حکومت مربوط میشد ساواک وظیفه داشت آنان را هرچه فزونتر در جرگه مطیعانی وارد سازد که در برابر شاه و اراده او هیچگونه حق انتقادی را روا نمیدانستند.
به همین جهت، حتی مرتبطترین افراد و گروههای سیاسی، اجتماعی با حکومت و رژیم پهلوی هم، جسارت لازم را برای انتقاد از اوضاع اسفبار سیاسی، اجتماعی کشور نداشتند و از بیم مواجهه با رعب و هراسی که ساواک بر دلها افکنده بود، ترجیح میدادند به همان «زندگی [توأم با] رفاه و آسایشی» که برایشان ایجاد شده بود، رضایت داده با دوری جستن ارادی از امور و مباحث سیاسی فقط به «منافع شخصی خود» بیاندیشند.
با این احوال صرف عدم دخالت در امور سیاسی و مخالفت علنی با حکومت موجبات رهایی افراد و کارگزاران حکومت از آزارهای ساواک را فراهم نمیکرد. در خاطرات برجای مانده از رجال و کارگزاران وفادار به رژیم پهلوی به موارد متعددی برمیخوریم که حاکی از حضور آزاردهنده و در عینحال تمام ناشدنی ساواک در شئون مختلف زندگی و فعالیت اجتماعی آنان بود.
بنابراین نارضایتی از حکومت و گرایش به سوی مخالفت علنی و روزافزون با رژیم پهلوی مختص مخالفان سیاسی نبود؛ بلکه با مشکلسازیهای دائمی ساواک برای مردم (که همیشه مربوط به مسایل سیاسی هم نبود) به تدریج انبوه فراوانی از جامعه ایرانی به صف ناراضیان و مخالفان پیوستند. برای نمونه، وقتی مینو صمیمی که سالها وفادارانه به حکومت خدمت کرده بود، درصدد برآمد از ریاست سازمان حمایت از کودکان که تحت کنترل فرح پهلوی بود، استعفا دهد با مشکلسازیها و آزارهای پایانناپذیر ساواک مواجه شد. در خاطرات مینو صمیمی که آشکارا به نقش ساواک در ایجاد نارضایتی عمومی در آن روزگار اشاره دارد،
چنین میخوانیم:
در منزل نامهای هم برای ملکه نوشتم و در آن به زعم خود با افشای موارد گوناگون خلافکاری در سازمان، علل استعفا از کارم را به اطلاع وی رساندم. ولی البته بعدها پیبردم این نامه نه هرگز به دست ملکه رسید و نه حتی موقعی که در دفتر مخصوص ملکه مشغول کار شدم، توانستم نامه خودم را در بایگانی دفترش بیابم ... حدسم این بود که اعضای دفتر ملکه نامه مرا بلافاصله سر به نیست کردهاند.
درعوض یک روز صبح مأموری از ساواک به منزلم آمد و گفت قصد دارد درباره علت استعفایم از سازمان حمایت از کودکان تحقیقاتی انجام دهد. ولی ضمن گفتگو با او دریافتم که ساواک چون مرا به چشم یک فرد یاغی مینگرد، هدف دیگری جز ادب کردنم تعقیب نمیکند.
مأمور ساواک با لحنی تهدیدآمیز میگفت: رفتارم موقع ترک محل خدمت در سازمان تحت سرپرستی شهبانو، نشانهای بود مبنی بر عدم وفاداری به شهبانو و در نتیجه عدم وفاداریم به رژیم شاهنشاهی، در پاسخ او هرچه کوشیدم موقعیت خودم و اوضاع حاکم بر سازمان را برایش تشریح کنم، اصلاً موفقیتی به دست نیاوردم و لذا در پایان چون هیچ گریز راهی به نظرم نمیرسید ناچار به مأمور ساواک قول دادم منبعد هر شغلی به من پیشنهاد شود چشم بسته آن را بپذیریم و ابداً هم در معقولات دخالت نکنم.
آنچه به گردن گرفتم به این دلیل چاره ناپذیر بود که میدانستم ساواک از قدرت کافی برای جلوگیری از کار کردنم در هرجایی ـ ولو بخش خصوصی ـ برخوردار است و حتی میتواند به راحتی مرا از ادامه تحصیل در دانشگاه بازداشته در نهایت به یک «عنصر نامطلوب» تبدیل کند.
ابتدا سادهلوحانه تصور میکردم، ساواک خیلی خوشحال است از اینکه میبیند یک نفر به خاطر دفاع از «آرمانهای شهبانو» به مبارزه با یک گروه فاسد برخاسته است، ولی خیلی زود فهمیدم حقیقت چیز دیگری است و تشکیلات ساواک به جای آنکه رأساً در صدد مقابله با جریانهای فسادانگیز برآید، تا از این طریق همنارضایتی روزافزون مردم را کاهش دهد و هم موجب استمرار حاکمیت شاه و رژیم سلطنت شود ـ برعکس هیچ وظیفهای برای خود جز مداخلات مکارانه برای سرپوش نهادن بر واقعیتهای تلخ نمیشناسد ... با توجه به همین شیوه فقط میشد حدس زد که ساواک دارد گورشاه را میکند.
فریدون هویدا برادر امیرعباس هویدا نخستوزیر وقت هم در اینباره چنین نوشته است: «ساواک که کلیه فعالیتهایش کاملاً جنبه محرمانه و پنهانی داشت، تمام سعی خود را به کار میگرفت تا محیطی آکنده از ترس به وجود آورد و با این کار چنان جو مسمومی به تمامی جامعه از صدر تا ذیل حکمفرما کرده بود که هیچکس واقعاً جرأت نداشت در حضور دیگران سخنی به میان بیاورد تا جایی که اگر دوستانم هم میخواستند مطلبی را با من در میان بگذارند، معمولاً مرا به گوشه خلوتی در باغچه منزل میبردند و در آنجا با صدایی آهسته حرف خود را میزدند.»
دهشتآفرینی و روشهای ناپسند ساواک در برخورد با منتقدین وفادار به رژیم به حدی گسترش یافته بود که حتی در روستاهای دورافتاده کشور هم کسی را یارای اعتراض به برخی نارساییهای بهداشتی و نظایر آن نبود و چه بسا علاقمندان به فعالیت در چارچوب همان نظام سیاسی نیز پس از آنکه در فاصلهای اندک با اعمال فشار و مشکلسازیهای ساواک مواجه میشدند به زودی در مییافتند که چارهای جز ترک خدمت ندارند. اعمال چنین روشهایی، همگام با خفقان و فضای رعبآلود سیاسی و اجتماعی، زمینههای مناسبتری برای گسترش جو ریاکاری، چاپلوسی و تملق فراهم میکرد و هر چه زمان بیشتری سپری میشد فضای بیاعتمادی و اختناق بر شکلگیری فزونتر مخالفان و ناراضیان از حکومت دامن میزد. بدین ترتیب، در شرایطی که کارگزاران، رجال و وفاداران به حکومت در سطوح مختلف هیچگاه از آزار رسانیهای ساواک آسوده خاطر نبودند، مخالفان سیاسی رژیم، وضعیتی به مراتب اسفبار را تجربه میکردند. به همین دلیل، در فاصلهای کوتاه پس از تشکیل ساواک و در تعقیب سیاستهای خشن فرمانداری نظامی (پس از کودتای 28 مرداد 32) مخالفان سیاسی از هرگونه امکان فعالیت سیاسی ـ قانونی با حکومت منع شدند و بالاخص پس از تحولات دوران موسوم به انقلاب سفید و سرکوب شدید مخالفتهای علما و روحانیون دهشتآفرینی ساواک در حق مخالفان سیاسی از گروهها و تشکلهای مختلف شدت بیشتری یافت. تاجایی که خیلی زود آشکار شد در آیندهای نه چندان دور مخالفان حکومت در عرصه سیاسی و اجتماعی جایی نخواهند داشت. حتی زندگی فردی و خصوصی آنان با مشکلسازیها و آزاررسانیهای دائمی ساواک مواجه شد. هنگامی که آشکار شد ساواک امکان و اجازه تنفس سیاسی حتی بسیار محدود و کنترل شدهای را هم به مخالفان حکومت نمیدهد به تدریج زمینههای لازم برای شکلگیری روشهای خشنتر مبارزه سیاسی با رژیم پهلوی فراهم شد. رشد و شکلگیری گروههای چریکی و مبارزان مسلح از سالهای نخست دهه 1340 که در پایان آن دهه روندی شتابآلود به خود گرفت، اساساً از اعمال همان سیاستهای خشن انسداد سیاسی ساواک نشأت میگرفت.
بنابراین ساواک مهمترین عامل شکلگیری گروههای مختلف سیاسی و مبارزان چریکی و مسلحی بود که تصور میکردند برای برونرفت از فضای رعبانگیز و دهشتآفرین موجود چاره دیگری جز سرنگونی رژیم پهلوی وجود ندارد. همین که ساواک مخالفان سیاسی حکومت را در کوتاه مدت از عرصه سیاسی، اجتماعی کشور دور ساخت، موجی ایجاد شد برای رشد و گسترش فعالیتهای جدیتر مخالفان و منتقدینی که بنیانهای مبارزه برای سرنگونی رژیم را پیریزی کردند. یکی از فعالین مبارزات چریکی آن روزگار در خاطرات خود به شرایط سیاسی، اجتماعی خفقانآلودی که موجبات رشد جریان چریکی و مبارزه با حکومت خودکامه پهلوی را فراهم آورد، چنین اشاره کرده است:
در میان یکی از دژهای سنگین شمال شهر، دور از شهر پرغوغا و دورتر از گودهای جنوب، در سرسرای بزرگی که با قالیهای ابریشم بافت زیبا و چلچراغهای بزرگ و نورافشان تزئین شده است، در پشت میزی خاتمکاری و مرصع، مردی با نام افسانهای نشسته است. او که نه هنرمندی است بزرگ و نه جادوگری زبردست، برچنان ثروت هنگفتی چنگ انداخته که هیج حسابداری قادر به محاسبه آن نیست. این مرد افسانهای تاج و تختش را مدیون بیگانگان است، او به دست کاردار سفارت انگلیس در تهران به تخت شاهی نشسته و با یاری سازمان جاسوسی آمریکا از سرنگونی در طوفانهای مردمی نجات یافته و بر اریکه قدرت چسبیده است. او سالهاست که به زبانهای لاتین فرمان میگیرد و به زبان فارسی فرمان میراند ...
او بود که با انقلاب سفیدش زمینداران بزرگ را از صحنه قدرت بیرون راند و با بورژوازی نوپای تجاری و صنعتی، عهد و پیمان بست و در نقش شریک دزد و رفیق قافله خود را «آریامهر» خواند. «آریامهر» و خاندانش با انبانهای لبریز از درآمدهای عمومی، یکباره صاحب صنایع و مراکز مالی و تولیدی بیشماری شدند. هرجا چپاولگری و سودجویی کلانی در کار بود، همکاری و همدستی آنان آشکار میشد. برای حفظ این زد و بندها و تاراج ثروتهای عمومی، باید ملتی را به زنجیر کشید و هر اعتراضی را در نطفه خفهکرد. دستهایی را میبینی که از سویی، اهرمهای سرکوب و خفقان و آزادیکشی را در همهجا به حرکت در میآورد و از سوی دیگر پولهای کلانی را که از کیسه ملتی بدبخت دزدیده است در اینجا و آنجا، در اروپا و آمریکا جابهجا میکند.
در چنگ آهنین شاه، یک ملت سی میلیونی به زانو نشسته و او پنهان در کاخش، سرنوشت ملتی را به بازی گرفته است. درآمدهای نفتی در هرج و مرج بیرویهای گرفتار است. نابرابریهای اجتماعی در همهجا دیده میشود. اصلاحات ارضی، روستائیان به فقر نشسته را از دهات و کار در مزارع به شهرهایی که بیمارگونه ورم میکنند روانه کرده است و انبوه فقیران نوپای جامعه در گودهای اطراف شهرها میلولند. رژیم شاه با تبلیغات پر سر و صدای خود دروغهای بزرگ را در قالب ارقام بهخوبی به خورد افکار عمومی میدهد و ایران خفقان گرفته را جزیره ثبات میخواند. قلمهایی که به تملق نمینویسند، در دستها میشکنند و صدایی که به چاپلوسی نمیپردازد در گلو خفه میشود. همه باید آنطور که آن مردک میاندیشد، بیندیشند. همه باید بدانگونه که او میخواهد بگویند و بنویسند . پر رویی او به جایی رسیده است که اعلام میکند که «ایران جایی برای دگراندیشی نیست. یا با مائید یا برمائید».
شکنجهگران ساواک در پستوهای اوین و زندانهای دیگر، به انسانکشی، به معنای واقعی آن مشغولند. آنها دگراندیشان را به جرم آزاداندیشی به شکنجه، زندان و حتی به جوخههای اعدام میسپارند تا از این راه هر حرکت آزادیخواهانه
خواهانهای را در آغاز آن نابود کنند.
علاوه بر گروهها و سازمانهای چریکی و طرفداران مبارزه مسلحانه که کمتر به هدفی جز سقوط رژیم پهلوی میاندیشیدند، بسیاری دیگر از گروههای سیاسی ـ مذهبی نیز که بر همان نهج مخالفت سیاسی باقی مانده بودند، بهویژه پس از سرکوبگریهای دوران انقلاب سفید بر این باور درست قرار گرفتند که در شرایط بروز و ظهور خفقان روزافزون سیاسی و اجتماعی و نادیده گرفتهشدن ابتداییترین حقوق مردم کشور از سوی حاکمیت، برای آنان راهی جز تغییر نظام سیاسی حاکم بر کشور باقی نمانده است. در این میان بهویژه علما و روحانیون که در سراسر دهه چهل و پنجاه نامدارترین مخالفان سیاسی رژیم پهلوی بوده و به سیاستهای فرهنگی، اجتماعی، مذهبی و ... آن اعتراض شدیدی داشتند بیش از دیگر گروههای سیاسی مخالف بر سقوط نظام سیاسی وقت تأکید کردند.
در واقع، با تداوم مخالفت روحانیون و سایر گروههای اسلامی که به تدریج از انسجام بیشتری هم برخوردار میشدند زمینههای اصلی و نهایی شکلگیری تحرکات انقلابی فراهم گردید.
بررسی خاطرات برجای مانده و اسناد و مدارک پر شمار منتشر شده نشان میدهد که در پدید آمدن روند مبارزه و مخالفت سازمان یافته گروههای مختلف سیاسی، سوء عملکرد و روشهای خشن و دهشتآفرین ساواک نقش قابل توجهی داشت.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#34
Posted: 8 May 2014 15:45
فرهنگ ستیزی
یکی از مهمترین حیطههای فعالیت ساواک، حوزههای فرهنگی، مطبوعاتی و روشنفکری و دانشگاهی بود. بسیاری از مخالفان سیاسی حکومت هم عضوی از جامعه فرهنگی کشور محسوب میشدند و از آنجایی که برحسب حیطه فعالیت شناخت عمیقتری از ستمکاری حکومت داشتند، بیش از سایر اقشار ملت در معرض برخوردهای قهرآمیز ساواک واقع بودند. محیطهای دانشگاهی و دانشجویان ازجمله مهمترین بخش فرهنگی کشور بودند که ساواک از همان آغاز برای سیطره و کنترل آن تلاشهای گستردهای بهکار گرفت. علاوه براینکه مدیریت و اساتید و کارکنان ریز و درشت دانشگاهها همواره تحت کنترل و مراقبت ساواک قرار داشتند و این خود موجبی برای گسترش نارضایتی و مخالفت با مجموعه حاکمیت میشد؛ دانشجویان دانشگاهها تا واپسین ماههای عمر رژیم پهلوی کماکان سایه سنگین و خشونتآمیز ساواک را تحمل میکردند. بدین ترتیب، جامعه دانشگاهی و محیطهای فرهنگی کشور در تمام دوران فعالیت ساواک آکنده از فعالیتهای امنیتی ـ پلیسی خشن ساواک بود.
جامعه دانشگاهی که پس از کودتای 28 مرداد 1332 در شمار پیشروترین مخالفان سیاسی رژیم پهلوی در آمدند؛ پس از تأسیس ساواک هم بهرغم تمام فشارهایی که وجود داشت بر مخالفتهای دامنهدار خود بر حکومت ادامه دادند و کنترل و مراقبت سنگین و خشن ساواک هم هیچگاه نتوانست بر جنبشهای دانشجویی خاتمه دهد. آنتونی پارسونز آخرین سفیر انگلستان در ایران عصر پهلوی در خاطراتش به گوشههایی از گسترش ناآرامیهای دانشجویی و اقدامات امنیتی ساواک جهت کنترل دانشگاهها چنین اشاره کرده است:
من از مدارس و دانشگاههای ایران هم که به سرعت درحال گسترش بودند دیدن کردم، ولی در کنار این توسعه بیسابقه عدم رضایت و مخالفت با رژیم هم در دانشگاهها گسترش مییافت و ساواک به طور روزافزونی برای کنترل امور
دانشگاهها و مراکز آموزش عالی مداخله میکرد ...
یکی دیگر از آگاهان به امور در آن روزگار درباره نقش ساواک در ایجاد خفقان و امنیتی کردن حوزه دانشگاهها چنین اظهار عقیده کرده است:
یکی دیگر از مهمترین گروههای ناراضی، دانشجویان بودند که تعدادیشان به خصوص طی آن سالها [جزو] طبقه متوسط با اعتقادات عمیق اسلامی بودند، لذا مشکل می توانند خود را با طرز زندگی طبقات سطح بالای شهری و روال لوکسگرایی ـ که خانواده شاه رواج میدادند ـ تطبیق دهند.
مهمترین خواسته این گروه از دانشجویان، آزادی دانشگاهها بود که رژیم شاه اصلاً به آن رضایت نمیداد. به همین جهت نیز ساواک شرایط اختناقآمیزی بر تمام مؤسسات آموزشی عالی حکمفرما کرده بود تا مبادا کسی تصور «آزادی دانشگاهها» را به ذهن راه دهد.
شاه گرچه به خوبی میدانست که اداره امور یک کشور مدرن صنعتی نیاز به نیروی کار تحصیل کرده دارد، ولی به دلیل وحشت خود از آزادی دانشگاهها، این واقعیت را نادیده گرفته بود که پرورش متخصصین کارآمد هرگز بدون تأمین آزادی فکر و اندیشه در محیطهای دانشگاهی امکانپذیر نیست ... شاید به گمان شاه، دانشگاهها فقط نوعی خط زنجیر تولید بودند که میبایست از یک طرف دانشجو واردش شود و از طرف دیگر «تکنوکرات» بیرون بیاید.
کنترل و مراقبت ساواک در محیطهای دانشگاهی از این هم فراتر رفته بود:
همواره به طور مستمر تمام امور دانشگاهها را تحت کنترل داشت و حتی راجع به اینکه چه دروسی باید یا نباد آموخته شود، نظر میداد. هر تخلفی نیز چه از سوی استادان و یا دانشجویان بلافاصله توسط عوامل ساواک گزارش میشد و عامل آن تحت تعقیب قرار میگرفت. چنین شیوه اختناقآمیزی طبعاً هیچ زمینهای برای فعالیت فردی روشنفکران باقی نمیگذاشت ...
به این ترتیب گرچه حرکتهای فردی مخالف رژیم در دانشگاهها به صورت انفعالی و بیتحرک درآمده بود، لیکن دانشجویان هرگاه فرصتی دست میداد از مبارزات دستهجمعی دریغ نداشتند و برای ابراز مخالفت با رژیم تظاهراتی به راه می انداختند ...
نارضایتی و خشم دانشجویان نسبت به رژیم ـ که به صورت تظاهرات و اعتصابات گوناگون صورت میگرفت، گرچه باعث شده بود هرج و مرج و بینظمی کاملی بر محیط دانشگاه حاکم شود، ولی با این حال فقط عده انگشت شماری از روشنفکران دانشگاهی بودند که رژیم را جدی میگرفتند و به تواناییش در بازگرداندن آرامش و نظم به دانشگاهها امید داشتند ...
در چنین شرایطی بود که جامعه دانشگاهی (اساتید، مدیریت، کارکنان و دانشجویان) خسته از فعالیتهای ناروای ساواک ملجأیی را جستجو میکردند تا از وضعیت اسفبار حاکم بر دانشگاهها رهایی یابد. بیدلیل نبود که در جریان تحرکات انقلابی مردم ایران دانشگاهیان نقش قابل توجهی در مخالفت با حکومت برعهده گرفتند و در پیروزی انقلاب هم سهمی درخور داشتند.
نویسندگان، و روشنفکران و اهل قلم قشر دیگری بودند که ساواک کنترل شدیدی بر فعالیتهای فکری آنان اعمال میکرد و تولیدات فکری آنان را هر گاه کمترین شائبه سیاسی در آن وجود داشت به محاق توقیف و سانسور میسپرد. بنابراین، قشر مزبور از مخالفان دائمی ساواک و سیاستهای سرکوبگرانه آن محسوب میشدند.
مطبوعات و روزنامهها وضعیتی به مراتب اسفبارتر داشتند. از همان آغاز کودتای 28 مرداد 1332 به سرعت بر تداوم انتشار نشریات و روزنامههای مستقل مخالف حکومت پایان داده شد و نویسندگان مطبوعات تحت شدیدترین مراقبتهای ساواک قرارگرفته، نوشتههای آنان به دقت از سوی سانسورچیان ساواک کنترل میشد. به زودی روزنامههای منتشرشده در کشور اعتبار خود را از دست دادند و مطالب منتشر شده در آنها عاری از هرگونه محتوای قابل اعتنا بود و هر از چندگاه به دلایلی اساساً واهی شماری از نشریات کشور تعطیل شده از ادامه انتشار نهی شدند.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#35
Posted: 8 May 2014 18:00
پیتر، یک بیمار روانی در خدمت ساواک و شاه
یکی از مرموزترین عناصر ضد انقلاب که تا این لحظه هویتش مخفی بوده یک ایرانی یهودی تبار است.
پیتر یکی از شکنجه گران دوران رژیم ستمشاهی است که بهمراه جواد عباسی کنگوری در اسرائیل آموزش بازجویی و شکنجهدیده بود.
او از مادری مغول و پدری یهودی اشکنازی است که به ایران مهاجرت کردن، اما پیتر خود را آریایی می داند.
شکنجه گری که هرگز پیر نمی شود
پیتر، مردی با پوست سفید و رنگ پریده، که بدنی لاغر و ضعیف داد و همیشه یک عینک ته استکانی به چشم میزند. پیتر خان زندران دچار یک بیماری است که از لحاظ ظاهری هرگز پیر نمیشود. تصویر ۳۰ سال پیش پیتربا تصویرش در ۲۰۱۳ تفاوت چندانی ندارد.
پیتر خان زندران را بیشتر بشناسیم
پیتر خان زندران در ظاهر طرفدار فلسطین و اعراب است و خود را یک ساختارشکنِ فراجناحی و مدافع حقوف بشر معرفی میکند.
اما به راستی او کیست؟
او یک نژادپرست، ناسونالیست شوونیست، ماچوئیست است که زمانی در ایران از مجاهد و توده ای تا ملی-مذهبی و مسلمان را شکنجه می داد.
ماجرای صهیونیست همجنسگرا که به کودکان تجاوز جنسی می کرد!
پیتر از پدری یهودی، یک پدوفیل و باورمند به صهیونیسم است! که در کارناوال های همجسگرایان در اسراییل شرکت میکند. این شکنجه گر سلطنت طلب مضنون به کودک آزاری جنسی است، ولی به دلیل مخفی کاری زیاد، همچنین گذراندن دوره های ویژه در اسرائیل و سابقه فعالیت در ساواک، هرگز دم به تله نداد و محکوم نشد!.
شکنجه گر ساواک از دوران بازنشستگی اش لذت می برد
پیتر خان زندران، مرموزترین ایرانی مقیم آمریکا "بود" که پرده از این رمز و راز برداشته شد. هم اکنون پیتر (یکی از بیمارترین شکنجه گران ساواک) در شهر کرانستون، ایالت رود آیلند کشور ایالات متحده آمریکا زندگی می کند.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#36
Posted: 8 May 2014 18:07
عکسهایی از پیتر خان زندران
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#37
Posted: 8 May 2014 18:11
عکسهایی از پیتر خان زندران
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#38
Posted: 8 May 2014 18:13
تصویر بالا: جواد عباسی کنگوری (معروف به جواد آزاده یا جواد آملی) شکنجه گر سابق ساواک و مسئول بازجویی از بازداشت شدگان پرونده قتل های زنجیره ای بود
جواد عباسی کنگوری از بازجویان ساواک بود که بعد از پیروزی انقلاب اسلامی تواب شد و از توانایی وی در بازجویی در وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی ایران استفاده شد، ولی این شکنجه گر ساواکی با شکنجه کردن فهیمه دری نوگورانی همسر دانیال قوامی نقاب از چهره برداشت.
متاسفانه نسل جوان تصور میکند هر که ریش داشت یا تظاهر به مسلمانی کرد دلسوز این مملکت است یا هر خطایی که از ایشان سر بزند باید انقلاب اسلامی را محکوم کرد.
آموزش ترور، بازجویی و شکنجه در اسرائیل!
سایت های خبری فارسی از وجود چنین شخصی بی خبر بودن و حتی یک خط درباره شکنجه گر فراری ننوشته اند کسی که مرتبط با بمبگذاری آمیا (انفجار مرکز همیاری یهودیان در آرژانتین) است وهمچنین همکار سابق جواد عباسی کنگوری (معروف به جواد آزاده یا جواد آملی) است!
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#39
Posted: 8 May 2014 18:25
اکبر اندرزگو:
شهید اندرزگو ۱۴ سال ساواک را سردرگم کرده بود/ در عمرم کسی را ندیدم که مسائل امنیتی را به این خوبی رعایت کند
یکی از نزدیکان شهید اندرزگو گفت: راستش نحوه شهادت عمویم برایم مبهم است، او توانسته بود نزدیک به چهارده سال ساواک را گیج کند.
به گزارش سرویس فضای مجازی خبرگزاری فارس، سایت رجا نیوز نوشت: برادرزاده شهید اندرزگو، از جمله معدود افرادی است که در بسیاری از مقاطع زندگی شهید با او همراه و بیش از حتی برخی از افراد خانواده وی، در جریان فعالیتهای او بوده است و لذا خاطرات او میتواند زوایای پنهان این مبارز نابغه را بهتر آشکار سازد. ما به مناسبت فرارسیدن ایام الله دهه مبارک فجر و سالروز پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی مصاحبهای با اکبر اندرزگو ترتیب داده است که در ادامه میآید:
* فاصله سنی شما با عموی بزرگوارتان چقدر بود؟
ده یازده سال.
* پس امکان ایجاد رابطه صمیمانه بین شما دو نفر وجود داشته است.
بله، اما مسئله اینجاست که عمویم بیشتر در حال گریز از چنگ ساواک بود و موقعیت برای بودن در جمع خانواده و همراهی با ایشان بسیار کم بود، اما من نهایت تلاشم را میکردم که از این فرصتهای اندک استفاده کنم.
* از کودکی و نوجوانی ایشان از زبان بزرگترهای خانواده چه شنیدهاید؟ از خصوصیات اخلاقی وی چه میگفتند؟
مادربزرگم میگفتند از همان بچگی خیلی صبور بود و به همه مردم کمک میکرد. به فاطمه زهرا(س) و امام زمان(عج) علاقه عجیبی داشت و غالباً به آنها متوسل میشد. اهل فامیل و آنهایی که عمو را خوب میشناختند همیشه از شجاعت خارقالعاده او تعریف میکردند. ظاهراً کارهای عجیب و غریب هم زیاد میکرد.
* مثلاً چه کارهایی؟
مثلاً در جوانی میگفت میروم سر کوچه نان بخرم و یکمرتبه غیبش میزد و سه ماه بعد با کله تراشیده برمیگشت و میگفت سربازی بودم.
* هدف ایشان چه بود؟
فکر میکردم ایشان تلاش میکرد رشتههای علاقه به خود را قطع کند که اگر یک وقت بلایی سرش آمد برای خانواده سخت نباشد.
* فایده هم داشت؟
ابداً، چون بهقدری مهربان و دلسوز بود که انسان نمیتوانست دوستش نداشته باشد. خود من با هیچکس جز ایشان آنقدرها انس و الفت نداشتم که بتوانم حرف دلم را به او بزنم و یا سئوالاتم را بپرسم.
* اولین خاطرات شما با عموی بزرگوارتان به چه دورانی برمیگردد؟
نوجوان بودم. آن روزها در خانهها حمام نبود و برای اصلاح و حمام با عمو میرفتم. یادم هست وقتی به سن تکلیف رسیدم، ایشان بود که همه مسائل شرعی را برایم توضیح داد. از طرفی فاصله سنی ما خیلی زیاد نبود و به همین دلیل با هم راحت بودیم.
* پس از قضیه اعدام انقلابی حسنعلی منصور که شهید اندرزگو فراری شد، ارتباط شما با ایشان به چه صورت درآمد؟
ساواک خانه مادربزرگ مرا شناسایی نکرده بود و هر وقت ایشان به ما خبر میداد، به آنجا میرفتیم و او را میدیدیم. بعد از ماجرای منصور تا دو سالی نمیدانستیم وی کجاست و چه کار میکند، اما ظاهراً ایشان دقیقاً میدانست ما کجا هستیم و چه کار میکنیم! مثلاً در این فاصله پدربزرگ ما فوت کرد و عمو بعداً جزء به جزء مراسم و حتی جریان غسل و دفن پدربزرگ را تعریف کرد. معلوم میشد به صورت ناشناس در تمام آن جریان حضور داشته است.
* چطور ساواک ایشان را شناسایی نمیکرد؟
ساواک که هیچ، من هم که عمری با ایشان بزرگ شده بودم، وقتی تغییر قیافه میداد او را نمیشناختم. نبوغ عجیبی در این کار داشت و گریمور فوقالعادهای بود. یادم هست میرفتم خانه مادربزرگ و یک وقت در میزدند. میرفتم در را باز میکردم و میدیدم یک روستایی آمده است که با لهجه غلیظی از من میپرسید: «کسی خانه هست یا نه؟» وقتی جواب مثبت میشنید، با کلام یا اشاره به من میفهماند که عموست. گاهی با لباس داشمشتیها میآمد و مثل خود آنها حرف میزد. خلاصه هر بار مدل جدیدی را اختراع میکرد!
* شغلش چه بود؟
همه کاری میکرد. مدتی در خانه پدربزرگ یک ماشین جوجهکشی گذاشت و به این کار پرداخت. مدتی در بازار چهارچوب چمدان میساخت. شغل اصلی ایشان نجاری بود، اما همه کاری میکرد، طوری که آدم واقعاً شک میکرد که فعال سیاسی باشد.
* شما از کجا فهمیدید فعالیت سیاسی میکند؟
من با عمو برای نماز میرفتیم مسجد آقای هرندی. ایشان در نزدیکی مسجد یک مغازه بزازی داشت. نماز که تمام میشد، عمو میگفت تو برو خانه. من باید بروم و با چند تا از دوستان عربی بخوانم. شهید رضا صفارهرندی، شهید حاج صادق امانی و عمو سید علی میرفتند طبقه بالا. این برای من سئوال شده بود که این چه درس عربی است که هر شب باید بخوانند؟ بعدها بود که متوجه شدم بحث مسائل سیاسی است و حتی آموزشهای نظامی هم مطرح است. گاهی هم شهید هرندی و شهید حاج صادق امانی به خانه ما میآمدند و من چون پسر بزرگ خانه بودم برایشان چای میبردم و پذیرایی میکردم.
* از روز ترور منصور چیزی یادتان هست؟
بله، البته ما رادیو نداشتیم و پدربزرگ اجازه نمیداد، به همین دلیل خبر را نشنیده بودیم. عمو به خانه آمد و اسلحه را لای حوله پیچید و به من گفت کسی با موتور گازی آبی رنگ دم در میآید و من باید حوله را ببرم و در خورجین او بگذارم. بعد هم وسایل سفرش را بست و مادربزرگ پرسید: «کجا به سلامتی؟» عمو گفت: «میروم مشهد». البته عمو اگر میگفت میروم شمال، میرفت جنوب و خلاصه هر جایی غیر از آن جایی که خیال میکردی رفته است. راز گیر نیفتادنش هم همین بود. در عمرم کسی را ندیدم که بتواند مسائل امنیتی را به این خوبی رعایت کند. بارها دیدم اقوام دور و نزدیک به مادربزرگ میگفتند آقا سید علی آمده بود و عکسهایش را از ما میخواست. عمو هر جایی که گمان برده بود ممکن است عکسی داشته باشد، سر زده و عکسهایش را جمع کرده بود. این کار باعث شد غیر از عکسی که روی تصدیق ششم ابتداییاش در آموزش و پرورش باقی مانده بود، هیچ عکسی از او به دست ساواک نیفتد.
* پس عکسهایی که از شهید منتشر میشوند...
اینها همه دست خانم ایشان بود که حقیقتاً با زحمت زیاد حفظشان کرد. همه اینها بعد از انقلاب منتشر شدند.
* پس از این که ایشان به قول خودش به مشهد رفت، کی او را دیدید؟
حدود دو سال بعد که مخفیانه به تهران آمد و نزد عموی بزرگ ما رفت که در میدان انبار گندم کار میکرد و ساواک شبانهروز او را تحت نظر داشت.
* شهید اندرزگو مدتی هم در حوزه علمیه چیذر سکونت داشت. از آن دوران خاطرهای دارید؟
آن روزها تاکسی داشتم و به من گفته بود یک وقت طرف ما نیایی، چون ساواک رد تو را میگیرد و به من میرسد. این احتیاط شدید به مادربزرگم هم سرایت کرده و کافی بود ما بگوییم سین تا مادربزرگ بگوید ساکت! خیلی حساس شده بود و فکر میکرد میخواهیم بگوییم ساواک!
حس ششم عمو خیلی قوی بود و خطر را فوراً احساس میکرد. هیچوقت هم سر ساعتی که قرار گذاشته بود نمیآمد. یا زودتر میآمد یا دیرتر. بعد از مدتی که عموحسین، عموی بزرگم را دیده بود، یک شب به من گفتند شیخی دم در خانه آمده است و با تو کار دارد. من روی سابقه ذهنی تصور کردم عموعلی آمده است. با شوق و ذوق دم در خانه رفتم، ولی او نبود. چند شبی همین قصه تکرار شد. واقعاً داشتم از انتظار دیوانه میشدم. خیلی دلم برای عموعلی تنگ شده بود. بالاخره یک شب که در خانه دایی بزرگم بودم، در را زدند. از دایی پرسیدم: «یعنی کیست این وقت شب؟» دایی گفت: «مشرمضان و زنش». رفتم و در را باز کردم و دیدم عموعلی است. برگشتم کفش بپوشم و با او راه بیفتم که وقتی برگشتم، دیدم نیست. خلاصه هر چه این طرف و آن طرف را گشتم، او را ندیدم تا مدتی بعد که قرار گذاشتیم و او را دیدم و فهمیدم آن شب عموعلی متوجه شده بود دو نفر مأمور با لباس شخصی سر کوچه ایستادهاند و معطل نکرده و رفته بود.
خیلی دوستش داشتم و هر بار که او را میدیدم پشت سر هم صورتش را میبوسیدم و کلافهاش میکردم. دخترم آن موقعها خیلی کوچک بود و هر وقت عموعلی او را میبوسید، اخم میکرد. عمو هم میخندید و باز او را میبوسید.
یادم هست یک بار با خانواده به مشهد رفته بودیم. بعد از کشته شدن مرحوم آقای کافی بود که در حرم گاز اشکآور زدند و مردم فرار کردند. یک وقت دیدم یک نفر که در زنبیلی چند تا مرغ گذاشته است، داد میزند: «مرغ! مرغ! مرغ! آقا! مرغ نمیخواهی؟» بعد از کنارم عبور کرد و گفت: «زود زن و بچهات را بردار و در برو». شناختمش. گفتم: «عمو! یک پاسبانی هست که خیلی مردم را کتک میزند». گفت: «نترس! خدا قصاصش میکند». فردای آن روز شنیدم که آن پاسبان کشته شده است.
آقای رفیقدوست تعریف میکند که یک بار در پارکی با او قرار ملاقات داشتم و یکمرتبه متوجه میشود عمویم در حالی که سر چوبی را که تعدادی بادکنک به آن وصل بود، در دست دارد و داد میزند بادکنک! بادکنک! دارد به طرفش میآید. عمو از کنارش عبور میکند و میگوید: «از پارک برو بیرون. پارک محاصره است».
* ایشان آموزشهای خاصی دیده بود یا این کارها را خودش ابداع میکرد؟
عمو هوش خارقالعادهای داشت. البته در لبنان هم دورههای نظامی زیادی دیده بود، اما این جور کارها را که در این دورهها به آدم یاد نمیدهند. خودش آدم باهوش و مبتکری بود. عمو بارها از کشورهای همسایه اسلحه وارد کرده بود که ساواک حتی یک بار هم نتوانست ردش را بگیرد. شنیده بودم نصیری به ثابتی گفته بود مثل آب خوردن اسلحه میآورد و ما هم نمیتوانیم گیرش بیندازیم. گفته میشد ساواک برای سر او پنج میلیون تومان جایزه گذاشته بود، اما عمو میگفت کسی نمیتواند مرا زنده دستگیر کند. اعتماد به نفس و آرامش بینظیری داشت. با کسی درددل نمیکرد و حتی رفقای نزدیکش هم خبر نداشتند دارد چه کار میکند. امکان نداشت بتوانی ردش را بزنی. یک بار دایی کوچک ما سعی کرده بود دنبالش برود. میگفت نزدیک میدان ژاله (شهدای فعلی) از وانتم پیاده شد و تصمیم گرفتم دنبالش بروم، اما او را گم کردم، یکمرتبه دیدم یکی از پشت سر زد روی شانهام و گفت: «داداش! برو بگذار به کار و زندگیمان برسیم!»
* ظاهراً ایشان با وجود آن که از مهارتهای چریکی خارقالعادهای برخوردار بود، هیچوقت عضو رسمی گروه و دستهای نشد.
از گروه، حزب و سازمان دل خوشی نداشت. از سازمان مجاهدین بارها با او تماس گرفتند که بیا با ما کار کن و عمو میگفت من برای رضای خدا کار میکنم، نه برای این که عکسم را به در و دیوار بزنند. مجاهدین هم کینهاش را به دل گرفتند. هم ساواک دنبالش بود و هم مجاهدین.
* شنیدهایم شهید اندرزگو گاهی برای لرزاندن تن و بدن سران حکومت و ساواک خودی نشان میداد و به آن تلفن میزد و تهدیدشان میکرد. منظورش از این کار چه بود؟
از این کارها زیاد میکرد. میگفت باید بفهمند حنایشان دستکم پیش من یکی رنگ ندارد. دل و جرئت عجیبی داشت. یک بار شاه رفته بود پاکستان. عمو میرود و با یکی از جوکیها رفیق میشود و او را با خودش میبرد داخل جمعیت استقبالکننده از شاه. جوکی خیره میشود به شاه و بند حمایل شاه باز میشود. ساواکیهای داخل جمعیت میریزند و آن جوکی را میگیرند و عموعلی را هم حسابی میزنند، اما نمیفهمند او کیست. استخوان پای عموعلی میشکند و با همان پای شکسته به مشهد برمیگردد و یک دکتر انقلابی مخفیانه پای وی را عمل میکند.
* امام خمینی به شهید اندرزگو علاقه خاصی داشتند. آیا از ارتباط این دو با هم خاطرهای دارید؟
امام در هزینه کردن سهم امام فوقالعاده دقیق و سختگیر بودند. وقتی ایشان در نجف بودند، شهید اندرزگو به ملاقات امام میرود. عموعلی همیشه یک قرص سیانور همراه داشت که یک وقت زنده دستگیر نشود. امام میفرمایند: «این کار شما شرعاً صحیح نیست» و عمو هم دیگر با خودش قرص برنمیدارد. ساواک بهشدت ساکنان خانههای اجارهای را کنترل میکرد و صاحبخانهها موظف بودند مشخصات مستأجر خود را به کلانتری محل بدهند. عموعلی که در مشهد خانه نداشت و از سوی دیگر نمیخواست شناسایی شود، بهشدت زیر فشار بود. آقای طبسی نامهای برای امام مینویسد و وضعیت شهید اندرزگو را برای ایشان توضیح میدهد. امام در گوشه نامه پاسخ میدهند که از سهم سادات و سهم امام برای ایشان خانهای تهیه شود. این خانه هنوز در محله سرشور مشهد هست. عمو از این که امام به یادش بودند و به ایشان محبت داشتند، فوقالعاده خوشحال بود.
* شهید اندرزگو با طیف گستردهای از اقشار مختلف اجتماعی رابطه و حشر و نشر داشت. این موضوع چگونه با زندگی مخفی سازگاری دارد؟
روابط عمومی عموعلی حرف نداشت. انگشتری هم داشت که میگفت: «هر چه را به کسی بدهم، این را نمیدهم». بعد از شهادتش هم هر چه در وسایلش گشتیم، آن انگشتر را پیدا نکردیم. اولین سالگرد شهادت او را در مسجد چیذر گرفتند. پیرمردی با عرقچین و لباس قدیمی نزدم آمد و گفت: «موقعی که به مدرسه چیذر آمد، به من گفت اسمش شیخ عباس تهرانی است. با هم خیلی رفیق بودیم و درددل میکردیم».
* از نحوه شهادت ایشان هم برایمان بگویید.
بعد از انقلاب جزو انتظامات مدرسه رفاه بودم. ما میدانستیم عمو سید علی شهید شده است، اما بعضیها اصرار داشتند او را در پاریس و در محضر امام دیدهاند. من در مدرسه رفاه رفتم و خدمت امام عرض کردم: «آقا! عموی ما شهید شده و قضیه هم از این قرار است». امام دستمالشان را روی چشم گذاشتند و فرمودند: «شهادت ایشان سنگین است. اگر ده نفر مثل آسید علی داشتیم، میتوانستیم دنیا را زیر سلطه اسلام ببریم». شهید اندرزگو با مقام معظم رهبری هم روابط صمیمانهای داشت.
نحوه شهادت ایشان هم این طور بود که با حاج مرتضی صالحی قرار داشت و ساواک رد تلفن را میگیرد. ظاهراً یکی از آقایانی که تاب نیاورده بود، با قولهایی که ساواک به او داده بود شماره حاج افشار را به ساواک میدهد و به ساواک میگوید این شماره را کنترل کنید، گیرش میآورید. راستش نحوه شهادت عمویم برایم مبهم است. او توانسته بود نزدیک به چهارده سال ساواک را گیج کند. کشته شدنش به دست ساواک، آن هم در سال 57 یعنی زمانی که رژیم نفسهای آخرش را میکشید و ساواک هم قدرت سابق را نداشت، کمی عجیب به نظر میرسد. به هر حال اگر هم زنده میماند، منافقین مثل خیلیهای دیگر ترورش میکردند. بعضیها میگویند شاید دیگر خسته شده بود. این حرف درستی نیست. هرگز در او خستگی ندیدم. همیشه پرانرژی و سرحال بود. عمو هیچوقت نمیگفت «من»، در حالی که دهها برابر بسیاری از کسانی که مدعی مبارزه هستند، مبارزه کرده بود.
خبر شهادت ایشان را حاج محسن رفیقدوست به ما داد که توسط حاج اکبر صالحی باخبر شده بود. مجبور شدیم خیلی بیسروصدا ختم بگیریم. تازه بعد از انقلاب بود که فهمیدیم در قطعه 39 بهشتزهرا دفن شده است. عمویم به مرحوم آیتالله طالقانی خیلی علاقه داشت و قبر او هم نزدیک قبر ایشان است. به هر حال خیلی برایم عزیز بود و بیش از هر کسی در زندگیام تأثیر داشت. خداوند فیض شهادت را نصیب هر کسی نمیکند. اینها گلهای برگزیده بوستان خدا هستند.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#40
Posted: 8 May 2014 18:28
خاطرات عزت شاهی از بازداشتگاههای ساواک!
من 30 بهمن پنجاه و هفت به دنیا آمدم. گویا هنوز از گوشه و کنار شهر صدای تیراندازی به گوش میرسید! این را پدرم میگوید. اما خاطرات من از آن سالها بر میگردد به تصاویر و آهنگهایی که هر ساله در چنین ایامی از تلویزیون پخش میشود. تصاویری از بزرگترین حادثه قرن که باعث و بانی تحولات و تغییرات گسترده در کشور، منطقه و کل عالم شد. اما نمیدانم چرا آنطور که باید و شاید برای انتقال پیام انقلاب به نسلهای بعدی کاری نشد یا اگر هم شد، در برابر عظمت آن، آنقدر کوچک است که به چشم نمیآید. انقلاب اسلامی، که شاید یکی از بزرگترین دغدغههایش، مسائل فرهنگی و هنری جامعه بود، برای معرفی خود و انتقال حرفهایش به نسلهای بعدی نیازمند یاری همه جانبه هنرمندان و فرهنگیان بود. اما... در موسیقی هرگز آن سرودها و ترانه های جاودانه و حماسی تکرار نشدند. سهم سینمای ما از انقلاب محدود شد به همان فیلمهایی که در سالهای اولیه پس از پیروزی ساخته شده بودند. در سایر بخشهای هنری هم اوضاع کم و بیش، مشابه است. هرچند بروز جنگ تحمیلی و گرایش بخش عظیمی از جامعه از جمله هنرمندان به آن، تا حدود زیادی باعث شد که تاریخ پر فراز و نشیب انقلاب همچنان مخفی بماند اما نمیتوان از نقش روشنفکران و هنرمندان بیدرد جامعه نیز غافل شد که هرگز سعی نکردند این حرکت عظیم مردمی را ببینند و درک کنند و اینگونه شد که اکنون ما بر عکس بسیاری از انقلابهای مردمی و غیر مردمی دنیا، فیلمی نداریم که توانسته باشد تا حدودی پیام اصلی انقلابمان را به دنیا برساند...
بگذریم که درباره وضعیت سینمای کشور و گسست تدریجی آن از مردم و جامعه، حرف برای گفتن بسیار است. اما در چنین روزها و شبهایی که خاطرات آن سالها دوباره در اذهان زنده میشود، با خودم گفتم شاید بد نباشد که قسمتهایی از خاطرات عزتالله مطهری معروف به عزتشاهی از مبارزان و زندانیان زمان طاغوت را بنویسم تا من و هم سن و سالهای من که آن دوران را به چشم خود ندیدهاند اندکی با شرایط اسفناک زندگی آدمهای آن روزگار آشنا شوند. عزت شاهی از جمله مبارزانی است که پس از انقلاب در هیچ ارگانی مسئولیتی نگرفت. شاید این نکته باعث شده است که خاطرات او با خاطرات سایر مبارزان که بعدها به جاههایی هم رسیدهاند تفاوت بسیاری داشته باشد!:
مأمورین در خانه ی روبروی کارگاه سنگر گرفته بودند. با دیدن من درنگ نکردند و از شکاف در مرا به رگبار بستند. عزت شاهیسیانور و چند شماره تلفن را که در جیبم بود خوردم تا چیزی به دست مأمورین نیفتد. در همان لحظه که روی زمین افتاده بودم، دست خود را روی کمرم گذاشتم و گفتم: اگر جلو بیایید نارنجک ها را منفجر خواهم کرد؛ در صورتی که نارنجک همراه من نبود. با این تهدید، آن ها دوباره مرا به رگبار بستند و این بار دو گلوله دیگر به بدنم اصابت کرد. در این میان دختر بچه ای به نام اعظم امیری فر که در کوچه حضور داشت، کشته شد و یکی دو نفر دیگر زخمی شدند. من بیهوش شدم, زمانی به هوش آمدم که شیلنگ آبی را در گلوی من کرده و آب را با فشار درون دهانم میریختند تا بالا بیاورم و اثر سیانور از بین برود. آن کوچه، باریک و تنگ بود لذا ماشین نمیتوانست وارد آن شود. مرا تا سر کوچه روی زمین کشاندند و داخل ماشین کردند، در حالی که من هم چنان بی هوش و بی حال بودم و چیزی نمی فهمیدم.
ملحفه ای روی من انداخته بودند. گفتم: می خواهم نماز بخوانم. گفتند: بخوان! آبی برای وضو و تیمم در اختیارم نگذاشتند. به همان حالت درازکش بر روی تخت تکبیر گفتم و دو رکعت نماز خواندم
آن ها پرستاری را به اتاقی که در آن بستری بودم، فرستادند. از قبل میدانستم که اینها چنین اعمالی را پیاده خواهند کرد. چون پیش از این برای آقایان: فلسفی، شجونی و عبدالرضا حجازی نیز چنین دسیسه هایی را طراحی کرده بودند. البته عبدالرضا حجازی به لحاظ اخلاقی فردی کثیف و فاسد بود، عکسی از او به همراه زنی پیدا کرده بودند. او واعظ بود و در جاهای مختلف سخنرانی میکرد و البته در این سخنرانیها مطالب سیاسی نمی گفت.
هنگام بازجویی،مأمورینی که می آمدند مرا مثل بادمجان روی زمین می کشیدند. موقع بالا بردن از پله ها، سرم به پله میخورد و دور سرم همه ورم کرده بود. در سالن، بازجوها بالای سرم می آمدند. یکی آتش سیگار میانداخت. دیگری تف میکرد و آن دیگری آب دماغ حوالهام میکرد. لباس هم که نداشتم, لخت بودم. یکی می آمد پای مرا از وسط باز میکرد و همه جای بدنم پیدا میشد. یکی میگفت: چریک چطوری؟ دیگری می گفت: چروک چطوری؟... آن ها برخوردی غیرانسانی داشتند, مرا که لباس بر تن نداشتم بر روی زمین سرد می نشاندند و هرچه التماس می کردم که یک تکه کاغذ و یا مقوایی به من بدهید، بیفایده بود.
در سال 1352، رئیس جدید زندان، سرهنگ عباس زمانی، تصمیم به سرکشی از سلول ها گرفت. او در سلول مرا باز کرد و داخل شد. از صحنهای که دید تعجب کرد پرسید: چرا لختی،؟ پس لباست کو؟ گفتم: پاره پاره شد انداختم دور! من واقعاً رویم نمیشد و خجالت میکشیدم با این وضع به دستشویی بروم، هرچه به نگهبانها التماس کردم یک شورت، یک تکه پارچه و یا دستمال پارهای به من بدهند تا به بدنم ببندم میگفتند: نمیشود! گفتم: امکان دارد شما بگویید به من لباس بدهند؟ گفت: ما فقط لباس زندان را داریم. گفتم: باشد هرچه که باشد میپوشم. رئیس جدید هم که دلش سوخته بود گفت باشد. بعد رفت و یک شورت و یک عرق گیر و پیراهن و شلواری برایم فرستاد. آن شب وقتی این لباسها را پوشیدم از خوشحالی در این لباسها نمیگنجیدم انگار شب دامادی من بود. اولین زندانی سیاسی بودم که لباس زندان را به تن کردم. چون تا آن زمان زندانیان سیاسی لباس زندان به تن نمیکردند...
زمانی که مرا روی تخت بسته بودند، مسعود رجوی را هم دستگیر کردند. او این وضع مرا میدید و از دور برای من بوسه میفرستاد. همین طور دکتر علی شریعتی را گاهی میآوردند نزدیک پنجره، آفتاب بدهند. یک بار وقتی مرا دید به من گفت: شما را برای چه دستگیر کردهاند؟ گفتم: اسلحه داشته ام و او برای من دعا کرد
صفر قهرمانی از افراد چپی بود که توسط رژیم دستگیر و زندانی شده بود. من در زندان با او هم صحبت بودم، بعضی مواقع او گریه می کرد و میگفت، شما صاحب دارید. صاحب شما آقای خمینی است، دین دارید، خدا را دارید، مردم از شما حمایت می کنند، به چپی ها خیلی بد و بیراه میگفت، این که این ها فکر می کنند هوشی مینه یا چه گوارا هستند و... با او صحبت می کردم و می گفتم، دیگر از این حرف ها گذشته، اگر واقعاً کمونیست نیستی و خدا را قبول داری، اعتقاداتی داری، نماز بخوان. گفت، دوست دارم نماز بخوانم اما از دست این چپی ها می ترسم که به من بگویند او بریده، نماز میخواند که آزادش بکنند. سپس ادامه داد، زمانی که از زندان آزاد شدی، به یاد من باش، چون مرا آزاد نمی کنند.
در آذر ماه 1357 بیشتر زندانیان آزاد شدند. اسم مرا از بلندگوی زندان خواندند و اعلام نمودند که آزاد هستی، ولی اسم صفر قهرمانی را نخواندند. یاد او افتادم و گریهام گرفت. پیش خود گفتم، من برای خدا و اسلام خودم را برای اعدام آماده کرده بودم، اما او نه اعتقادی به خدا دارد و نه مسلمان است و برای هیچ و پوچ در زندان مانده است. پیش خود گفتم حق این بود که او آزاد می شد.
وسایل خود را جمع کردم که بیرون بروم. او پیش من آمد تا خداحافظی کنیم. گریهاش گرفت. من هم گریهام گرفت. در همین لحظه از بلندگوی زندان اعلام کردند، صفر قهرمانی آزاد است. فضا متشنج شد. از یک طرف ما شروع کردیم به صلوات فرستادن و از طرف مارکسیست ها شروع کردند به دست زدن و شعار می دادند، اتحاد، مبارزه، پیروزی و غیره. صفرخان عصبانی شد و رو کرد به آنها و گفت، فلان فلان شدهها، اینجا هم رهایم نمی کنید. آن شب او آزاد شد و بیرون آمد.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...