ارسالها: 31
#1,389
Posted: 26 Sep 2023 19:33
Streetwalker:
محمد! من به تو زیاد فکر می کنم. به تنهاییات، به بیکسیات، به غربت سیمانی آخرین اتاقک عمرت، به آن اذان واپسین، به سرمای انگشتهایت و باز به تنهاییات...
به تنهایی غلیظ ات، به این که کسی را نداشتی که بگویی "خداحافظ"
محمد من به این خداحافظیِ رهانشدهی شکسته در گلویت زیاد فکر میکنم. من به پدری که نیست، که نبود که بعد از تو کمرش بشکند، زانوهایش تا شود و باز نتواند دریای خون سینه را به اشک بدل کند فکر می کنم، به پدری که نبود که تو را، پیکر سرد تو را تحویل بگیرد، به پدری که نبود که بهش سفارش کنی "به مامان چیزی نگو"...
و مادری که نبود که نگران چیزی شنیدنش باشی... مادری که برایت سیاه بپوشد، ضجه بزند، صورت خراش دهد... مادری که عکست را قاب بگیرد، به سینه بچسباند و جگرش برای مظلومیت چشمهایت آتش بگیرد...
محمد! تنهاییات لایهلایه دل آدم را میتراشد و خون میاندازد.
... و من فقط یک آرزو دارم.
کاش عشق را تجربه کرده باشی، کاش توی همین دو روز عمر، کاش توی همین زندگی کوتاهت، قلبت به عشق گرم شده باشد، کاش انگشتهای کشیدهی دختری را لمس کرده باشی، کاش با هم قدم زده باشید، گوشهی خیابان، زیر برف، آش داغ خورده باشید، کاش به این جمله که "ممّدها بگیراَند" یک دل سیر خندیده باشید و دلت از خندهاش غنج رفته باشد.
محمد! تنهاییات بدجور به جانم نشسته. تنهاییات دارد روانیام میکند، بگو که دم آخر، لااقل توی دل، به کسی گفتهای "خداحافظ"... بگو...
برای تو، جدای همه، خاص، ویژه عزاداری میکنم، به جای خواهری که نبود که که برایت سیاه بپوشد و فدای قد و بالایت شود.