شب است و ماه می رقصد ##### ستاره نقره می پاشدنسیم پونه و عطر شقایق ها ####ز لبهای هوس آلود زنبق های وحشی بوسه می چیندو من تنهای تنهایم در این تاریکی شبخدایم آه خدایم صدایت میزنم بشنو صدایماز زبان کارو فریادت دهم٬ اگرهستی برس به دادم!خداوندا! اگر روزی از عرشت به زیر آییو لباس فقر بپوشیو برای لقمه نانی غرورت را به پای نامردان بشکنیزمین و آسمانت را کفر میگویی٬ نمیگویی؟خداوندا اگر در روز گرماگیر تابستانیتن خسته خویش را بر سایه دیواریبه خاک بسپاریاندکی آنطرف تر کاخ های مرمرین بینیزمین و آسمانت را کفر می گویی٬ نمی گویی؟!خداوندا اگر با مردم آمیزیشتابان در پی روزیز پیشانی عرق ریزیشب آزرده و دل خستهتهی دست و زبان بستهبسوی خانه باز آییزمین و آسمانت را کفر می گویی٬ نمی گویی؟!خدایا ! خالقا ! بس کن جنایت رابس کن تو ظلمت راتو در قرآن جاویدت هزاران وعده دادیتو خود گفتی که نا مردمان بهشت را نمیبینندولی من با دو چشم خویشتن دیدمکه نا مردمان ز خون پاک مردانت هزاران کاخ میسازندخدایا ! خالقا ! بس کن جنایت رابس کن تو ظلمت راتو خود گفتی اگر اهرمن شهوتبر انسان حکم فرماید تو او را با صلیب عصیانتمصلوب خواهی کردولی من با دو چشم خویشتن دیدمپدر با نورسته خویش گرم میگیردبرادر شبانگاهان مستانه از آغوش خواهر کام میگیردنگاه شهوت انگیز پسر دزدانه بر اندام مادر می لرزدقدم ها در بستر فحشا می لغزدخدایا ! خالقا ! بس کن جنایت رابس کن تو ظلمت راتو خود سلطان تبعیضیتو خود فتنه انگیزیاگر در روز خلقت مست نمیکردییکی را همچون من بدبخت یکی را بی دلیل آقا نمیکردیجهانی را اینچنین غوغا نمیکردیهرگز این سازها شادم نمیسازددگر آهم نمیگیرددگر بنگ باده و تریاک آرام نمیسازدشب است و ماه میرقصدستاره نقره می پاشدمن اما در سکوت خلوتت آهسته میگریماگر حق است زدم زیر خدایی....!!!خدایا ! خالقا ! بس کن جنایت رابس کن تو ظلمت راخداوندا تو می گفتی زنا زشت است و من دانم که عیسی زاده طبع زنا زاد خداوندیست.خدایا ! خالقا ! بس کن جنایت رابس کن تو ظلمت رازین سپس با دگران عشق و صفا خواهم کرد همچو تو یکسره من ترک وفا خواهم کردزین سپس جای وفا چو تو جفا خواهم کرد ترک سجاده و تسبیح و ردا خواهم کردگذر از کوی تو چون باد صبا خواهم کردهرگز این گوش من از تو سخن حق نشنید مردمان گوش به افسانه زاهد ندهیدداده از پند به من پیر خرابات نوید کز تو ای عهد شکن این دل دیوانه رمیدشِکوه زآین بدت پیش خدا خواهم کرددرس حکمت همه را خواندم و دیدم به عیان بهر هر درد دوایی است دواها پنهاننسخهَ درد من این باده ناب است بدان کز طبیبان جفا جوی نگرفتم درمانزخم دل را میِ ناب دوا خواهم کردمن که هم می خورم و دُردی آن پادشهم بهتر آنست که امشب به همانجا برومسر خود بر در خُمخانه آن شاه نهم آنقدر باده خورم تا زغم آزاد شومدست از دامن طناز رها خواهم کردخواهم از شیخ کشی شهره این شهر شوم شیخ و ملاء و مُریدان همه را قهر شومبر مذاق همه شیخان دغل زهر شوم گر که روزی زقضا حاکم این شهر شومخون صد شیخ به یک مست روا خواهم کردزکم و بیش و بسیار بگیرم از شیخ وجه اندوخته و دینار بگیرم از شیخآنقدر جامه و دستار بگیرم از شیخ باج میخانه اَمرار بگیرم از شیخوسط کعبه دو میخانه بنا خواهم کردوقف سازم دو سه میخانه با نام و نشان وندر آنجا دو سه ساقی به مهروی عیانتا نمایند همه را واقف ز اسرار جهان گِرد هر چرخ به من مهلتی ای باده خوارانکف این میکده ها را زعبا خواهم کردهر که این نظم سرود خرٌم و دلشاد بود خانه ذوقی و گوینده اش آباد بودانتقادی نبود هر سخن آزاد بود تا قلم در کف من تیشه فرهاد بودتا ابد در دل این کوه صدا خواهم کرد ::::::::::::::كارو::::::::::::::
به دنبال خداكوله پشتی اش را برداشت و راه افتاد . رفت كه دنبال خدا بگردد و گفت : تا كوله ام از خدا پر نشود بر نخواهم گشت . نهالی رنجور و كوچك كنار راه ایستاده بود . مسافر با خنده ای رو به درخت گفت : چه تلخ است كنار جاده بودن و نرفتن . درخت زیر لب گفت : ولی تلخ تر آن است كه بروی و بی رهاورد برگردی . كاش میدانستی آنچه در جستجوری آنی ، همین جاست . مسافر رفت و گفت : یك درخت از راه چه میداند . پاهایش در گل است . او هیچ گاه لذت جستجو را نخواهد یافت . و نشنید كه درخت گفت : اما من جستجو را از خود آغاز كرده ام و سفرم را كسی نخواهد دید ، جز آنكه باید . مسافر رفت و كوله اش سنگین بود . هزار سال گذشت . هزار سال پر پیچ و خم . اما غرور ش را گم كرده بود . به ابتدای جاده رسید . جاده ای كه روزی از آن آغاز كرده بود . درختی هزار ساله ، بالا بلند و سبز كنار جاده بود . زیر سایه اش نشست تا لختی بیاساید . مسافر درخت را به یاد نیاورد اما درخت او را می شناخت . درخت گفت : سلام مسافر . در كوله ات چه داری ؟ مرا هم میهمان كن . مسافر گفت : بالا بلند تنومندم ! شرمنده ام . كوله ام خالی است و هیچ چیز ندارم . درخت گفت : چه خوب ! وقتی هیچ چیز نداری همه چیز داری . اما آن روز كه می رفتی در كوله ات همه چیز داشتی . غرور كمترینش بود . جاده آن را از تو گرفت . حالا در كوله ات جا برای خدا هست و قدری از حقیقت را در كوله ی مسافر ریخت . دستهای مسافر از اشراق پر شد و چشمهایش از حیرت درخشید و گفت : هزار سال رفتم و پیدا نكردم و تو نرفته ای و این همه یافتی . درخت گفت : زیرا تو در جاده رفتی و من در خودم و پیمودن خود دشوارتر از پیمودن جاده هاست .
یك شعر زیبا از جانب خداوند به بندگانش: دلت را خانه ما كن مصفا كردنش با من به ما درد دل افشا كن مداوا كردنش با من اگر عمری گنه كردی مباش نومید از رحمت كلام توبه را بنویس امضا كردنش با من بیا یك لحظه قبل از مرگ روشن كن حسابت را بیاور نیك و بد را جمع و منها كردنش با من اگر درها برویت بسته شد دل بد مكن بازا تو دق الباب كن واكردنش با من به من برگو تو حاجت را اجابت می كنم آنی طلب كن آنچه می خواهی مهیا كردنش با من چو خوردی روزی امروز ما را شكر نعمت كن غم فردا مخور تامین فردا كردنش با من به قرآن آیه رحمت فراوان است ای انسان بخوان این آیه را تفسیر و معنا كردنش با من
گفتگو با خدااین مطلب اولین بار در سال 2001 توسط زنی به نام ریتا در وب سایت یک کلیسا قرار گرفت، این مطلب کوتاه به اندازه ای تاثیر گذار و ساده بود که طی مدت 4 روز بیش از پانصد هزار نفر به سایت کلیسا ی توسکالوسای ایالت آلاباما سر زدند. این مطلب کوتاه به زبان های مختلف ترجمه شد و در سراسر دنیا انتشار پیدا کرد . Interview with god گفتگو با خدا I dreamed I had an Interview with god خواب دیدم در خواب با خدا گفتگویی داشتم . So you would like to Interview me? "God asked." خدا گفت : پس میخواهی با من گفتگو کنی ؟ If you have the time "I said" گفتم : اگر وقت داشته باشید . God smiled خدا لبخند زد My time is eternity وقت من ابدی است . What questions do you have in mind for me? چه سوالاتی در ذهن داری که میخواهی بپرسی ؟ What surprises you most about humankind? چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند ؟ Go answered …. خدا پاسخ داد ... That they get bored with childhood. این که آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند . They rush to grow up and then long to be children again. عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را می خورند . That they lose their health to make money این که سلامتی شان را صرف به دست آوردن پول می کنند. And then lose their money to restore their health. و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتی میکنند . By thinking anxiously about the future. That این که با نگرانی نسبت به آینده فکر میکنند . They forget the present. زمان حال فراموش شان می شود . Such that they live in neither the present nor the future. آنچنان که دیگر نه در آینده زندگی میکنند و نه در حال . That they live as if they will never die. این که چنان زندگی میکنند که گویی هرگز نخواهند مرد . And die as if they had never lived. و آنچنان میمیرند که گویی هرگز زنده نبوده اند . God's hand took mine and we were silent for a while. خداوند دست های مرا در دست گرفت و مدتی هر دو ساکت ماندیم . And then I asked … بعد پرسیدم ... As the creator of people what are some of life's lessons you want them to learn? به عنوان خالق انسان ها ، میخواهید آنها چه درس هایی اززندگی را یاد بگیرند ؟ God replied with a smile. خدا دوباره با لبخند پاسخ داد . To learn they cannot make anyone love them. یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد . What they can do is let themselves be loved. اما می توان محبوب دیگران شد . learn that it is not good to compare themselves to others. یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند . To learn that a rich person is not one who has the most. یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد . But is one who needs the least. بلکه کسی است که نیاز کم تری دارد To learn that it takes only a few seconds to open profound wounds in persons we love. یاد بگیرن که ظرف چند ثانیه می توانیم زخمی عمیق در دل کسانی که دوست شان داریم ایجاد کنیم . And it takes many years to heal them. و سال ها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیام یابد . To learn to forgive by practicing forgiveness. با بخشیدن ، بخشش یاد بگیرن . To learn that there are persons who love them dearly. یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقا دوست دارند . But simply do not know how to express or show their feelings. اما بلد نیستند احساس شان را ابراز کنند یا نشان دهند . To learn that two people can look at the same thing and see it differently. یاد بگیرن که میشود دو نفر به یک موضوع واحد نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند . To learn that it is not always enough that they are forgiven by others. یاد بگیرن که همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند . They must forgive themselves. بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند . And to learn that I am here. و یاد بگیرن که من اینجا هستم . Always همیشه اثری از ریتا استریکلند
خدا هستمردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت.آنها درباره موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند.وقتی به موضوع ? خدا ? رسیدند. آرایشگر گفت: من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد. مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟ آرایشگر جواب داد: کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. به من بگو، اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟ اگر خدا وجود می داشت، نباید درد و رنجی وجود داشته باشد. نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می دهد این چیزها وجود داشته باشد. مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد، چون نمی خواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. به محض این که از آرایشگاه بیرون آمد، در خیابان مردی دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده. ظاهرش کثیف و ژولیده بود. مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: می دانی چیست، به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند. آرایشگر با تعجب گفت: چرا چنین حرفی می زنی؟ من این جا هستم، من آرایشگرم. من همین الان موهای تو را کوتاه کردم. مشتری با اعتراض گفت: نه! آرایشگرها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد. آرایشگر جواب داد: نه بابا، آرایشگرها وجود دارند! موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند. مشتری تائید کرد: دقیقاً ! نکته همین است. خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.
به دنبال خدا نگرد خدا در بيابان هاي خالي از انسان نيست خدا در جاده هاي تنهاي بي انتها نيست به دنبالش نگرد خدا در نگاه منتظر کسي است که به دنبال خبري از توست خدا در قلبي است که براي تو مي تپد خدا در لبخندي است که با نگاه مهربان تو جاني دوباره مي گيرد خدا آن جاست در جمع عزيزترين هايت خدا در دستي است که به ياري مي گيري در قلبي است که شاد مي کني در لبخندي است که به لب مي نشاني خدا در بتکده و مسجد نيست گشتنت زمان را هدر مي دهد خدا در عطر خوش نان است خدا در جشن و سروري است که به پا مي کني خدا را در کوچه پس کوچه هاي درويشي و دور از انسان ها جست و جو مکن خدا آن جا نيست او جايي است که همه شادند و جايي است که قلب شکسته اي نمانده در نگاه پرافتخار مادري است به فرزندش در نگاه عاشقانه زني است به همسرش بايد از فرصت هاي کوتاه زندگي جاودانگي را جست زندگي چالشي بزرگ است مخاطره اي عظيم فرصت يکه و يکتاي زندگي را نبايد صرف چيزهاي کم بها کرد چيزهاي اندک که مرگ آن ها را از ما مي گيرد زندگي را بايد صرف اموري کرد که مرگ نمي تواند آن ها را از ما بگيرد زندگي کاروان سرايي است که شب هنگام در آن اتراق مي کنيم و سپيده دمان از آن بيرون مي رويم فقط چيزهايي اهميت دارند چيزهايي که وقت کوچ ما از خانه بدن با ما همراه باشند همچون معرفت بر خدا و به خود آيي دنيا چيزي نيست که آن را واگذاريم دنيا چيزي است که بايد آن را برداريم و با خود همراه کنيم سالکان حقيقي مي دانند که همه آن زندگي باشکوه هديه اي از طرف خداوند و بهره خود را از دنيا فراموش نمي کنند کساني که از دنيا روي برمي گردانند نگاهي تيره و يأس آلود دارند آن ها دشمن زندگي و شادماني اند خداوند زندگي را به ما نبخشيده است تا از آن روي برگردانيم سرانجام خداوند از من و تو خواهد پرسيد: آيا «زندگي» را «زندگي کرده اي»؟
بسیاری از خداباوران میگویند که علم بشری نمیتواند عدم وجود خدا را ثابت کند . اما سوالی که پیش میاید ، این است که مگر خدا توانسته است وجود خود را با اتکا به علم ثابت کند ؟ آیا خدا توانایی این را دارد که در چهار چوب علم خودش را ثابت کند ؟ جواب یا بله است یا خیر . اگر جواب بله است باید پرسید چرا در طی تاریخ خداوند همواره سعی کرده است با معجزات وجود خود را ثابت کند ؟ آیا اگر یک بار برای همیشه با تکیه بر علم وجود خود را ثابت میکرد بهتر نبود ؟ در اینصورت دیگر نیاز نبود هزاران پیامبر بفرستد تا هر کدام برای اثبات وجود خدا و سپس انتقال پیامهای او مصیبتهای زیاد بکشند ، از طرفی جنگها و درگیریهای بسیار هم در طی تاریخ پیش نمیامد . چگونه است که ما از طرفی خدا را خالق علم بداینم ، از طرفی وقتی قرار میشود خدا خودش را ثابت کند به چیزی مثل معجزه تکیه کند که اساسا ضد علم است و در نفی علم است . اما اگر جواب این است که وجود خدا و اثبات وجود خدا خارج از حیطه علم است ، این سوال پیش میاد که پس چرا مذهبیان انتظار دارند که بشر با تکیه بر علم عدم وجود خدا را ثابت کند ؟ این یک تناقض بزرگ نیست ؟ کاری که از دانش الهی بر نمیاید ، بر دوش دانش بشری گذاشته اند !؟ استدلالهای خداباوران چیزی شبیه حکایت شتر مرغ است . اگر ما خدا را نفی کنیم ، میگویند علم نمیتواند عدم وجود خدا را ثابت کند . اگر بگوییم چرا خود خدا با علم بیکران خود ، وجود خویش را ثابت نکرده است ، میگویند خدای ورای علم و عقل است ، و اثبات خدا با علم و عقل ممکن نیست ! اساسا چرا می بایست به موجودی باور داشته باشیم که نه خودش میتواند خودش را از لحاظ علم ثابت کند ، نه علم بشری میتواند او را نفی کند ؟ اگر اینقدر ناتوانی در این مبحث است ، پس چطور خداباوران با اطمینان و ایمانی وصف نشدنی از وجود خدا صحبت میکنند ؟ آیا بهتر نیست اساسا پای علم را وسط نکشند و صرفا بگویند یک باور عقیدتی است و تمام ؟
خسته نباشید همگی سارا جان به نظرم پستی که گذاشتی چیزی جز سفسطه نیست ودور خود چرخیدن//خدا هست علم هم به دست بشر اومده برا درک بزرگی وجود خدا از طریق بررسی افریده هاش/با علم میتونیم درک کنیم عظمت وجودشو وتوانایی ودرک قدرتشو/پیامبر فرستاد برا اموزش بشر جاهل ونادان غار نشین بی سواد تا راه بهتر زیستن رو یادشون بده تا راه انسان شدن رو یادشون بده/به نوبت فرستاد تا از کم شروع کنن به اموزش بشر با توجه به توانایی درک بشر اولیه/هرقدر این انسان بیشتر رشد کرد پیامبران بعدی سطح اموزش رو بالاتر بردن تا جایی که دیگه این انسان لنقدر توانا شده بود که بتونه سره رو از ناسره تشخیص بده/اونجا بود که دیگه حجت تموم شد و گمراهی از رستگاری مشخص//اسلام از مسلم میاد یعنی تسلیم شده در برابر خدا پس همه ادیان نوعی از اسلام هستن وهمه یه هدف دارن واون اموزش بشر برا نیل به کمال بشریه/به نظرم چشم باید بسته باشه که با وجود این همه نشونه باز منکر خدا باشه
آیا وجود یک دانای مطلق (علیم) ممکن است؟این نوشتار ترجمه ای است اختیاری از نوشتاری با فرنام "Is omniscience possible" نوشته "Roland Puccetti" در کتاب "The impossibility of god" برگ 379 ام است. فرمولاسیون بحث نتیجه شبهات توضیحات و منابع فرمولاسیون 1- محدود کردن دانش محال است. 2- برای اینکه موجودی علیم باشد باید دانش را محدود کند. 3- هیچ موجود علیمی نمیتواند وجود داشته باشد. 4- خدا وجود ندارد.بحثایده اصلی این برهان از نظر ویتناشتاین (Wittgenstein) (1) است که در کتاب تراکتاتوس (Tractatus) آورده است. او در آنجا گفته است، "کسی نمیتواند بر اندیشه نهایتی قرار دهد"، زیرا برای اینکه ما بتوانیم اینکار را بکنیم "باید بتوانیم به در دو طرف این نهایت را تفکر کنیم، یعنی باید بتوانیم فکر نکردنی را تفکر کنیم". (2) آنچه من در این برهان به آن خواهم پرداخت این است که علیم (3) بودن دقیقاً به معنی این است که کسی بتواند اینکار را انجام دهد.فرض کنیم X موجودی فرضی و علیم است، ، و فرض کنیم Y مجموعه کلیه واقعیت هایی (همان عبارتی که ویتنشتاین استفاده کرده) که جهان را تشکیل داده است، میباشد. برای اینکه X علیم باشد باید Y را در تمامیت آن بداند.این قضیه را میتوان همچنین اینگونه بیان کرد. برای اینکه X وجود داشته باشد باید Y دانسته شود. اما یکی از چیزهایی که موجود X باید بداند این است که او یک موجود علیم است، و مشکل از اینجا آغاز میشود. X برای اینکه بداند علیم است باید بداند که هیچ واقعیتی یا دانسته ای غیر از آنچه او میداند وجود ندارد. بنابر این او باید چیزی را علاوه بر Y بداند. او باید عبارت وجودی سلبی (4) (Negative existential statement) "هیچ واقعیت نادانسته ای برای من وجود ندارد" را بداند. حال بیابید دانستن این عبارت را Z بنامیم، حال سوال این است، آیا دانستن Z ممکن است؟حال ما حقیقت را راجع به برخی از عبارات وجودی سلبی میدانیم. مثلاً من میدانم که در این اتاق اکنون هیچ فیلی وجود ندارد. اما ما میدانیم که یک عبارت وجودی سلبی محدود به موقعیت هایی دارد که واقعیت های آنها محدود است (5). اما Z کاملاً عبارتی از جنس دیگر است. Z ادعایی را مطرح میکند که کاملاً غیر قابل مشخص کردن از لحاظ زمانی و فضایی است. بنابر این دانستن Z مانند دانستن این است که بدانیم هیچ القَنْطُوری (6) در هیچ زمانی در هیچ کجا وجود نداشته است.اینجا است که میتوانیم به نظر ویتنشتاین بازگردیم، برای اینکه X بداند موجودی علیم است، اگر وجود داشته باشد باید بتواند نهایتی را برای دانستنی ها قرار دهد. او باید اطمینان حاصل کند که نهایت دانسته هایش، همان نهایت واقعیت ها است. این قابل تصور نیست که X بتواند به این نهایت برسد و قرین آن شود، و خود را قانع کند که نادانسته ای برای او وجود ندارد. بنابر این اگر او مانند ما بتواند دریابد که هنوز واقعیت هایی نادانسته برای او وجود دارد، این گفتاری متناقض نخواهد بود اگر بگوییم او Z را نمیداند. بنابر این X هرگز نمیتواند بداند که علیم است. و همانطور که در پیش اشاره کردم از آنجا که X باید بداند که یک X است تا بتواند Y را دانسته باشد، آشکار است که نمیتواند Y را دانسته باشد. و در این صورت اساساً علیم نیست.نتیجهاگر خداوند در تعریف خود علیم است، وجود او نمیتواند جزوی از حقایق تشکیل دهنده جهان باشد. و خدا نمیتواند وجود داشته باشد.شبهاتشبهه نخستممکن است خداباور این نتیجه را انکار کند و بگوید از آنجا که X (یعنی خدا) خود تنها خالق تمامی واقعیت ها (البته به غیر از واقعیت خودش) یعنی Y است، میتواند Z را بداند. اما ایراد این شببه سفسطه مصادره به مطلوب است که در آن بکار برده شده است. خدا نمیتواند بداند که تنها خالق (یا اینکه هیچ چیز به غیر از خود او و مخلوقاتش وجود ندارد) است، مگر اینکه Z را نیز بداند. از آنجا که Z قابل دانستن نیست، خدا نمیتواند علیم باشد. توضیحات و منابع:1- ویتنشتاین یک فیلسوف آلمانی است که از بنیانگذاران فلسفه تحلیلی به شمار میرود.2-L.Wittgenstein, Tractatus Logico Philosophicus p.23- موجودی علیم است که همه چیز را بداند، یا حداقل هر آنچه قابل دانستن است را بداند، علیم بودن یکی از ویژگیهای خدا است که در اکثر ادیان و تعاریف فلسفی از میتوان آنرا یافت، برای اطلاعات بیشتر به نوشتاری با فرنام خداوند چیست؟ مراجعه کنید.4- عبارت وجود سلبی عبارتی است که وجود چیزی را نفی کند. بعنوان مثال "در این اتاق فیل وجود ندارد" یک عبارت و ادعای وجودی سلبی است. دانستن حقیقت عبارات وجودی سلبی کلی معمولاً محال است، مگر اینکه تناقضاتی در تعریف موجود یافت شود، زیرا عملاً دیدن و بررسی وجود یک چیز در همه جا و همه مکان ها محال است، مثلاً نمیتوان ادعا کرد که اسب شاخدار وجود ندارد، زیرا دانسته های ما محدود به محیط اطراف ما است، شاید در باغ وحشی، جنگلی یا بیشه ای چنین موجودی وجود داشته باشد، و حتی شاید در سیاره ای در کهکشانهای دیگر. برای اطلاعات بیشتر در مورد اصل تناقض و تعریف تناقض به نوشتاری با فرنام تناقض چیست؟ مراجعه کنید.5- مثلاً میتوان گفت در محدوده اتاق من فیلی وجود ندارد، یعنی در یک فضا و زمان محدود میتوان با مشاهده به این نتیجه رسید که عبارت یا قضیه ای وجودی و سلبی صحیح است یا کذب.6- قنطور نام عربی موجودی افسانه ای با نام انگلیسی Centaur است که در افسانه های یونان باستان یافت میشود. قنطور موجودی بوده است که بالاتنه انسان و پایین تنه اسب داشته است. منبع