ارسالها: 572
#31
Posted: 7 Jan 2013 20:53
اختلاف نظر بر سر تعریف بیخدایی
اگر بیخدایی مفهومی چنین بنیادی است، چرا این قدر بر سر تعریف آن اختلاف نظر وجود دارد؟
پاسخ:
بحث های پرسروصدایی بر سر تعریف بیخدایی در گرفته است. بعضی تئیست ها اصرار داشته اند که بیخدایی را باید به معنای بسیار محدود آن یعنی انکار وجود هرگونه خدایی (یا کفر)، تعریف نمود. هنگامی که تئیست ها به سادگی این تعریف از بیخدایی را پیش فرض می گیرند، سوءتفاهم ها و سوءتعبیرهای بسیاری در بحث و جدل هاشان با بیخدا ها پیش می آید. چرا چنین خطاهایی رخ می دهد؟ چرا برخی از تئیست ها اصرار دارند که معنای وسیع بیخدایی اصلاً صحت ندارد؟ چه بسا برخی تئیست ها تصور می کنند که چون آنها مدعی وجود خدا هستند، هرکسی که با آنها موافق نباشد باید درست ادعایی خلاف آنها داشته باشد، یعنی مدعی باشد که خدا وجود ندارد – که این سوءتعبیر علاوه بر اینکه مغالطه ای منطقی است، نشانگر چگونگی عملکرد باورهای آدمی نیز هست. مسئله ی دیگری که بسیاری بیخدا ها با آن مواجه می شوند این است که بسیاری از لغت نامه ها هم تعریف کامل و مناسبی از بیخدایی به دست نمی دهند.
با نگاهی به یک لغت نامه ی کوچک و یافتن معنای بیخدایی فوراً می توان پیش داوری و تعصبی را که علیه بیخدایی وجود دارد دریافت. اغلب با معانی "کُفر" و "الحاد" برای بیخدایی مواجه می شویم.
خوشبختانه، لغت نامه های بزرگ تر و جامع تر تعاریف دقیق تری از بیخدایی بدست می دهند.. می توان مردم را ترغیب کرد که هنگام استفاده از لغت نامه های ضعیف توجه داشته باشند که چه بسا در لغت نامه های بزرگ تر و جامع تر می توان تعاریفی از واژه ها یافت که در واژه نامه های مختصر یافت نمی شوند. اگر کسی مشتاق به یافت معادل ها و معانی دقیق واژگان باشد، باید توجه کند که، مثلاً، فرهنگ جامع انگلیسی آکسفورد از نسخه های جیبی آن معتبر تر و مفیدتر است.
متأسفانه، همه ی کسانی که در مورد بیخدایی به بحث می پردازند دارای صداقت روشنفکری نیستند. لذا، یک دلیل دیگر اصرار بر این که فقط معنای محدود بیخدایی درست است، این است که این افراد می خواهند زحمت اثبات را از دوش خود بردارند. روشن است که اگر بیخدایی صرفاً عدم باور به وجود هرگونه خدایی باشد، آنگاه زحمت اثبات تنها بر دوش تئیست هاست. اگر تئیست نتواند نشان دهد که باورش معقول و موجه است، آنگاه باور بیخدا خود به خود معقول و موجه خواهد شد.
همچنین تئیست ها به خطا توجه خود را تنها معطوف به خدای خاصی کنند که بدان باور دارند، و از درک این نکته بازمی مانند که توجه بیخدا ها معطوف به آن خدای خاص نیست. بیخدایی باید شامل عدم باور به همه ی خدایان است و نه یک خدای خاص - و اغلب، بیخدا ها در مورد خدایان مختلف، مواضع مختلفی دارند که این مواضع به سرشت آن خدای مورد بحث بر می گردد.
پس هنگامی که کسی مدعی می شود که شخصی بیخدا است "چون منکر وجود خداست" می توانیم خطا و سوءتفاهم رهیافت او به گزاره های مورد بحث را دریابیم. نخست اینکه، "خدا" تعریف نشده است، پس نظر بیخدا در مورد آن را نمی تواند خود به خود معلوم فرض کرد. تئیست نمی تواند صرفاً ادعا کند که منظور بیخدا با منظور او یکی است. دوم اینکه، درست نیست که فارغ از اینکه خدای مورد نظر چه جور خدایی است، بیخدا به طور اتوماتیک منکر آن باشد. ممکن است مفهوم مورد نظر خدا چنان ناهمساز (متناقض) باشد که باور به آن نه قابل توجیه باشد و نه قابل انکار.
در واقع، بسیاری از تبادل نظر های میان تئیست ها و بیخدا ها بدین خاطر عقیم مانده که هیچ کدام از طرفین زحمت این را به خود نداده که ابتدا منظورش از واژه ی "خدا" را روشن کند. تا معنای "خدا" روشن نشود، امکان بحث جدی، سازنده یا عقلانی وجود ندارد. تا ندانیم که منظور تئیست از "خدا" چیست، هرگز نخواهیم توانست در مورد درستی باوری که مدافع آن است داوری کنیم. تنها هنگامی که بدانیم که منظور تئیست از خدا چیست، خواهیم توانست جداً این مفهوم را نقد کنیم.
پرسش:
لغت نامه های جدید چه تعاریفی از بیخدایی ارائه می دهند؟
پاسخ:
در تعریف بیخدایی، مضمون مشترکی که در همه ی واژه نامه ی خوب می توان یافت "بی باوری" است. هنگامی که نظر دقیق تری به واژه ی "بی باوری" بیندازیم، دو معنای متفاوت برای آن تشخیص می دهیم: معنای منفعل و معنای فعّال. د رمعنای منفعل، "بی باوری" صرفاً به معنای "نبود باور" است – به این معنا فرد بی باور کسی است که صرفاً درستی ادعایی را نپذیرد بدون اینکه پیش تر رود و مدعی شود که خلاف آن ادعا درست است.
پرسش:
واژه نامه های جدید چه تعاریفی از بیخدایی ارائه می دهند؟
پاسخ:
یک مضمون مشترک میان تمام تعاریفی که در این نوشتار برای بیخدایی ارائه شده، کاربرد مفهوم "بی باوری" است. برخی از واژه نامه های جدید این معنا را ذکر نمی کنند، اما اغلب واژه نامه های جامع حاوی این معنا هستند. با این حال، بنا به دلایلی، مردم اغلب از این معنای اصلی چشم پوشی می کنند و مستقیماً به سمت معنای ثانوی "انکار" یا "کفر" می روند. هنگامی که نگاه دقیق تری به واژه ی "بی باوری" بیاندازیم، دو معنا را از آن ایفاد می کنیم: یک معنای فعال(active)، و یک معنای منفعل(passive).
در معنای منفعل، "بی باوری" صرفاً "عدم باور" معنا می دهد – به این ترتیب شخصی که نسبت به یک ادعا بی باور است، می تواند فقط صدق آن ادعا را نپذیرد بدون این که پیش تر برود، و مدعی صدق خلاف آن شود. این وسیع ترین معنای بیخدا است که معادل فقدان باور به هرگونه خدایی است. ( ممکن است دلیل نپذیرفتن صدق یک باور، عدم شواهد به نفع آن باور یا ناهمسازی آن باشد).
در معنای فعال، "بی باوری" مستلزم ردّ آگاهانه ی باور به چیزی است (که دلایل رد می توانند فقدان شواهد یا ناهمسازی ادعا باشند). به این ترتیب، تعریف بیخدایی، که پیشینه اش دست کم به سال 1903 و چه بسا بسیار پیش از آن می رسد، هم معنای "ضعیف" و هم معنای "قوی" بیخدایی را در کاربرد امروزی آن شامل می شود. این مطلب ، با اندکی اختلاف در لحن و بیان در تمام واژه نامه هایی که در اینجا ذکر شده یافت می شود.
واژه نامه های آن لاین چگونه بیخدایی را تعریف می کنند؟
هنگام بحث های اینترنتی درباره ی بیخدایی، مردم غالباً به دیکشنری های آن لاین گوناگون استناد می کنند. این مراجع، بر خلاف واژه نامه های چاپی که ممکن است شخص به آنها دسترسی فوری نداشته باشد، در دسترس همگان هستند. اغلب واژه نامه های آن لاین هم مثل واژه نامه های چاپی در تعریف بیخدایی مفهوم "بی باوری" را ذکر می کنند، لذا تلویحاً حامی تعریف وسیع تر از بیخدایی به عنوان نداشتن باور به خدایان هستند.
Yourdictionary.com
atheism
بیخدایی: 1. (در قدیم): کفر، الحاد 2a. بی باوری به وجود خدایان 2b. آموزه ای که می گوید خدایی وجود ندارد.
اگنوستیک: شخصی که معتقد است که حقیقت غائی (مثلاً خدا) ناشناختنی است و چه بسا نادانستنی باشد. در معنای وسیع: کسی که نه معتقد به وجود خداست و نه عدم آن.
بی باوری: معنای متعدی: اعتقاد به بی ارزش بودن یک باور؛ باور نداشتن. معنای لازم: نفی یا خودداری از پذیرش باور.
Dictionary.com
atheism
بیخدایی: بی باوری یا انکار وجود خدا یا خدایان. آموزه ای که مطابق آن هیچ خدایی نیست. کفر، الحاد.
اگنوستیک: کسی که معتقد است که معرفت به وجود خدا ناممکن است.کسی که در مورد وجود خدا شک دارد اما حقیقتاً خود را بیخدا نمی خواند.
بی باوری: معنای متعدی: به چیزی باور نداشتن؛ انکار؛ معنای لازم: خودداری یا عدم پذیرش باور.
M-W.com
atheism
بیخدایی: 1. (در قدیم): کفر، الحاد 2a. بی باوری به وجود خدایان 2b. آموزه ای که می گوید خدایی وجود ندارد.
بی باوری: معنای متعدی: اعتقاد به بی ارزش بودن یک باور؛ باور نداشتن. معنای لازم: نفی یا خودداری از پذیرش باور.
کتاب های مرجع تخصصی چگونه بیخدایی را تعریف می کنند؟
آثاری که در اینجا از آنها نقل قول می شود، همگی مراجع تخصصی هستند که هدف شان ارائه ی اطلاعات عمومی برای خوانندگان عام نیست، بلکه ارائه ی اطلاعاتی در مورد موضوعات خاصی مانند دین، جامعه شناسی، یا دیگر علوم انسانی است. ارزش این منابع در آن است که نشان می دهند متخصصان رشته های گوناگون در مورد بیخدایی چگونه می اندیشند- و بسیاری استادان رشته های مختلف با تعریف بیخدایی به عنوان نبود باور به خدایان موافق اند.
درست بخوانید,کتب مقدس کتب نیرومندی همواره برای درک کردن بیخدایست
ارسالها: 572
#32
Posted: 7 Jan 2013 20:53
آزاداندیشان چگونه بیخدایی را تعریف کرده اند؟
برخی مدافعه گران دین عذر می آورند که تعریف وسیع بیخدایی یک ابداع جدید است، اما اشتباه می کنند. بیخدا ها و آزاداندیشان در طی چند قرن اخیر تعریف نسبتاً ثابتی از بیخدایی داشته اند. اگرچه برخی تنها متوجه معنای 'قوی' بیخدایی بوده اند، اما غالب شان میان معانی 'ضعیف' و 'قوی' بیخدایی تمایز نهاده اند. دست کم از سال 1773 به بعد می بینیم که آزاداندیشان بیخدایی را چنان وسیع تعریف کرده اند که فقدان باور به خدا را دربرمی گیرد.
جنبش آزاداندیشی (Freethought Movement)چگونه بیخدایی را تعریف می کند؟
در چند قرن اخیر آزاداندیشان و بیخدا ها تعاریف کم و بیش مشابهی از بیخدایی ارائه داده اند. اگرچه تأکید برخی صرفاً بر جنبه ی "قوی" بیخدایی بوده است، اما عده ی بسیار بیشتری میان بیخدایی "ضعیف" و "قوی" تمایز نهاده اند. در اینجا چند تا از تعاریف بیخدایی که توسط بی باوران و آزاداندیشان ابتدای قرن بیستم و پیش از آن ارئه شده، ذکر می گردد.
پُل هنری هولباخ: (Paul Henri Holbach)
او در سال 1772 کتابی با عنوان نظام طبیعت نوشت که چه بسا نخستین کتابی باشد که آشکارا از موضع بیخدای دفاع میکند. در کتاب دیگرش، به نام دریافت درست، نوشت که "همه ی کودکان بیخدا هستند، زیرا ایده ای از خدا ندارند." این جمله تنها هنگامی معنا می یابد که واژه ی "بیخدایی" شامل معنایی منفعل باشد، یعنی به معنای انکار صریح وجود خدایان نباشد.
چارلز بردلا: (Charles Bradlaugh)
او یکی از بیخدا ها و آزاداندیشان سرشناس قرن نوزدهم انگلستان است. برادلاف در سال 1876 کتابی با عنوان کتاب راهنمای آزاداندیشان نگاشت. او در این کتاب می نویسد:
بیخدا فاقد خداست. معتقد به هیچ خدایی نیست. بیخدا نمی گوید که هیچ خدایی وجود ندارد، بلکه می گوید "نمی دانم منظورت از خدا چیست. من فاقد ایده ی خدا هستم. واژه ی خدا نزد من صوتی است که هیچ معنای ایجابی روشن و واضحی ندارد. من منکر خدا نیستم، زیرا نمی توانم چیزی را منکر شوم که هیچ تصوری از آن ندارم، و تصور آن نزد معتقدانش چنان ناقص است که نمی توانند آن را برایم تعریف کنند.
آنی بِزانت : (Annie Besant)
او پیش از اینکه عارف شود، یکی از معروف ترین بیخدا های انگلستان و مدافعان بیخدایی بود. در سال 1877 کتاب انجیل بیخدایی را نگاشت، و در آن نوشت:
موضع بیخدا، موضعی روشن و معقول است. من چیزی از خدا نمی دانم و لذا به او یا آن باور ندارم. چیزی هم که شما در مورد خدا می گویید متناقض و لذا باورنکردنی است. من "خدا" را که برایم لفظی ناآشنا است منکر نمی شوم. من خدای شما را منکر می شوم که یک موجود ناممکن است. من فاقد خدا هستم.
او تصریح می کند که چگونه بیخدا می تواند منکر خدایان مشخص و معینی باشد، بدون اینکه ضرورتاً همه ی خدایان ممکن را منکر شود – موضعی که اغلب بیخدا های امروزی نیز بر آنند.
چارلز ساوث وِل: (Charles Southwell)
او یک بیخدا فعال و فاش گو بود که نخستین مجله ی ادواری بیخدای انگلستان را منتشر نمود. من شخصاً به تعریف او از بیخدایی دست پیدا نکردم اما جِ.ام. روبرتسون، تاریخ نگار جنبش آزاداندیشی، تعریف او از بیخدایی را چنین بیان می کند:
سروش دانایی کوشید راهی منطقی برای ردّ تئیسم بیابد، و پیامد آن واژه ی سلبی "بیخدایی" بود، که برخلاف تبلیغات دین مداران، به معنی "نفی وجود خدا" نیست. بلکه مؤید آن است که خدا واژه ایست حاکی از وجود موجودی خیالی که انسان در ذهن خود و مطابق خصال خود آفریده و جامه ی هیچ تعریفی بر قامتش نمی برازد. سروش حتی نگفت "خدایی وجود ندارد"؛ چرا که صعوبت اثبات هر گونه خدایی بر گرده ی تئیست است، که نمی تواند تعریف همسازی از خدایش ارائه دهد.
جی. دبلیو فوت : (G.W.Foote)
این نویسنده ی پرکار در زمینه ی بیخدایی و ویراستار مجله ی آزاداندیش (Freethinker) در کتاب اگنوستیسیم چیست؟ (1902) می نویسد: "یک بیخدا را به من نشان دهید که منکر وجود خدا باشد... از جهت ریشه شناسی لغات، و از لحاظ فلسفی، بیخدا کسی است که خدایی ندارد. این درست همان معنای "اَ" پیش از "تئیست" است.
چاپمن کوهن: (Chapamn Cohen)
رئیس انجمل ملی سکولار بریتانیا و نویسنده ی چندین کتاب در مورد بیخدایی و آزاداندیشی، در کتابش با عنوان خدا و طرح (Deity and Design) می نویسد:
بیخدایی، فقدان باور به وجود خدا، یک پدیده ی کاملاً متأخر در تاریخ بشر است.
او در جایی دیگر می گوید:
اگر کسی به خدایی باور داشته باشد، تئیست است. اگر به خدایی باور نداشته باشد، اَ-تئیست است – یعنی فاقد آن باور است. تمایز میان بیخدا و تئیست فقط و فقط همین است که آیا شخص دارای باور به خدا هست یا نه.
دیگران
ادوارد رویل در توصیف "بیخدایی سلبی" آزاداندیشان قرن نوزدهمی مانند کارلایل، ساوث وِل، کوپر و هالی اوک می نویسد:
این قسم بیخدایی، در پی اثبات این نیست که خدایی وجود ندارد، ... برعکس، ساوث ول همواره زحمت اثبات را بر عهده ی کسانی می داند که وجود خدا را تأیید می کنند و هالی اوک هم خود را تنها بدین معنا بیخدا می خواند که نمی تواند مدعا های کلیسا را باور کند. آنها خشنودند که نشان دهند که مفهوم مسیحی از فراطبیعت بی معناست، برهان های حامی آن غیرمنطقی اند، و راز و رمز کیهان را، تا بدانجا که می توان تبیین کرد، می توان در قالب مادّی توضیح داد.
درست بخوانید,کتب مقدس کتب نیرومندی همواره برای درک کردن بیخدایست
ارسالها: 572
#33
Posted: 7 Jan 2013 20:54
بیخدا های مدرن چگونه بیخدایی را تعریف کرده اند؟
معدودی از بیخدا های معاصر تعریف بیخدایی را محدود به تعریف 'قوی' آن می کنند، اما اغلب چنین نمی کنند. برعکس، اغلب آنان با اشاره به تفاوت میان بیخدایی 'ضعیف' و 'قوی' ، استدلال می کنند که نوع 'ضعیف' بیخدایی وسیع تر و رایج تر از بیخدایی قوی است.
الاهیدانان چگونه بیخدایی را تعریف کرده اند؟
اگرچه سوءتعبیر در تعریف بیخدایی از جانب تئیست ها ایجاد شده است، اما بسیاری از تئیست ها هم هستند که دریافته اند بیخدایی معنایی وسیع تر از صرف "انکار وجود خدا" دارد. در اینجا تعاریف برخی از آنان ذکر می شود
الاهیدانان چگونه بیخدایی و بیخدا ها را تعریف کرده اند؟
اگرچه سوءتعبیر در تعریف بیخدایی را تئیست ها ایجاد کرده اند، اما بسیاری از تئیست ها هم دریافته اند بیخدایی معنایی وسیع تر از صرف "انکار وجود خدا" دارد. در اینجا تعاریف برخی از آنان ذکر می شود:
ریچارد واتسون: (Richard Watson)
او که به خاطر حمله هایش به آزاداندیشان مختلفی مانند توماس پِین مشهور است، در کتابش با عنوان واژه نامه ی انجیلی و الاهیاتی می نویسد:
بیخدایی، در معنای قوی کلمه، به معنای کسی است که به وجود خدا باور ندارد، یا کسی که هیچ موجود متعالی را ورای طبیعت نمی داند. بیخدایی مرکب از دو بخش است... که به معنای بدون خدا می باشد.
رابرت فلینت: (Robert Flint)
او در کتاب نظریه های ضد تئیستی به سال 1885 می نویسد:
بیخدا لزوماً کسی نیست که بگوید خدایی وجود ندارد.
آنچه بیخدا مثبت (ایجابی) یا دگماتیک خوانده می شود، نه تنها تنها قسم بیخدایی نیست، بلکه نادرترین آنهاست... هر که که بدون این باور باشد که خدایی هست، بیخدا محسوب می شود، اگرچه این عدم باورمندی اش متکی بر این اظهار ایجابی نباشد که به نبودن خدا معرفت دارد،بلکه صرفاً مبتنی بر اظهار این باشد که به بودن خدا معرفت ندارد.
رابرت در کتاب بعدی اش به نام اگنوستیسیم، منتشر شده به سال 1903، همین مطلب را تکرار می کند و نتیجه می گیرد: "واژه ی بیخدا یک واژه ی سراسر صادقانه، و شفاف است. فقط این معنا را می رساند که شخص به خدا باور ندارد، همین و بس.
توماس چالمرز: (Thomas Chalmers)
چالمرز در کتابش با عنوان الاهیات طبیعی می نویسد:
اگر بخواهیم بر اساس گرایش و پیامد استدلال های بیخدا در موردش قضاوت کنیم، چنین نمی نماید که بیخدا کسی باشد که نمی پذیرد ممکن است خدایی موجود باشد... حکم او در مورد آموزه ی خدا فقط این است که این آموزه اثبات نشده است. نمی گوید که وجود خدا رد شده است. او فقط بیخدا است. ضد-تئیست نیست.
درست بخوانید,کتب مقدس کتب نیرومندی همواره برای درک کردن بیخدایست
ارسالها: 572
#34
Posted: 7 Jan 2013 20:56
بیخدایان چه کسانی هستند؟ بیخدا بودن به چه معناست؟
آیا مردم بیخدا شدن را انتخاب می کنند؟
پاسخ:
بسیاری از تئیست ها می گویند که مردم بیخدا بودن را "انتخاب می کنند"، و لذا مسئول چنین انتخاب (معصیت باری) هستند. اما آیا بیخدایی انتخاب کردنی است؟ نه: باورها، مانند کنش ها (اعمال) نیستند و نمی توان به طور انتخابی باوری را حاصل کرد. همین که شخص دریابد که آنچه که باید باور کند ورای هر شک و شبهه ای است، دیگر چه کاری باید انجام دهد، یا دست به چه گزینشی باید بزند؟ به نظر می رسد که هیچ – هیچ کار اضافه ای برای انجام دادن نمی ماند. پس، برداشتن هیچ گام فزون تری لازم نیست، که بتوانیم آن را "انتخاب کردن" بنامیم
پرسش:
چرا مردم بیخدا شدن را انتخاب می کنند؟
پاسخ:
در مورد چیستی باور ( و چگونگی حصول آن) میان بیخدا ها و تئیست ها اختلاف نظرهای اساسی هست. بیخدا ها برآنند که مؤمنان ساده لوح هستند – یعنی به سهولت و سادگی، و بدون داشتن مبنای عقلانی ادعاهای دین را باور می کنند. از سوی دیگر، تئیست ها می گویند که غیرمؤمنان از سر لجاجت و دلبخواهی شواهد مهم حاکی از صدق دین شان را انکار می کنند و لذا شکاکیتی ناموجه را در پیش گرفته اند.
حتی برخی تئیست ها معتقدند که بی باوران در حقیقت می دانند که خدایی وجود دارد یا شواهدی بر وجود خدا هست، اما به طور ارادی منکر این معرفت می شوند و خلاف آن را می گویند. این عمل شان از روی خیره سری، طغیان، آزار یا علل دیگر است. به رغم وجود این اختلاف مهم، در مورد این که بحقیقتاً اور چیست، و مهم تر از آن اینکه علل باور داشتن چیست، بحث های عمیق اندکی صورت می گیرد. لذا داشتن درک بهتری ازاینکه چگونه شخص به یک باور می رسد می تواند روشن کند که آیا بیخدا ها حقیقتاً شکاکانی خیره سر هستند یا اینکه تئیست ها حقیقتاً زودباور اند.
چنین بررسی ای همچنین می تواند هم به تئیست ها و هم به بیخدا ها کمک کند تا استدلال ها ی خود را جهت اقناع طرف مقابل بهتر صورت بندی کنند.
به گفته ی تِرِنس پِنِلهام (Terence Penenlhum) در مورد منشاء باور دو مکتب فکری اصلی وجود دارد: ارادی گرا (voluntarist) و غیرارادی گرا (involuntarist). به نظر ارادی گرایان باور موضوعی است که به اراده و اختیار شخص بستگی دارد: ما همان طور که بر کنش هایمان کنترل داریم، بر باورهایمان هم کنترل داریم.
به نظر می رسد که تئیست ها اغلب ارادی گرا هستند. به ویژه مسیحیان عموماً طرفدار دیدگاه ارادی گرا هستند. برخی از پرکارترین الاهیون مانند توماس آکویناس و سورن کیِرکه گارد نوشته اند که باور داشتن – یا دست کم باور داشتن به جزمیات دینی – یک عمل ارادی و اختیاری است. چنین ادعایی شگفت آور نیست زیرا ما تنها هنگامی می توانیم در مورد باورهایمان مسئولیت داشته باشیم که بتوان بی باوری را گناهی دانست. گناهی که سزاوار مجازات با فرستادن آنان بی باوران به جهنم باشد. بی باوران از واعظان دینی می شنوند که آنان را به "باور درست" و "انتخاب مسیح" فرا می خوانند. معمولاً این مبلغان یادآور می شوند که بیخدایی گناهی است که ما را به لعنت الاهی گرفتار می کند. از سوی دیگر، غیرارادی گرایان می گویند که ما واقعاً نمی توانیم باورمان به هیچ چیز را انتخاب کنیم. به نظر آنان، باور یک عمل نیست و نمی توان به طور ارادی آن را حاصل کرد. مثلاً، هرکسی درمی یابد که حتی هنگامی که شخص بدون هیچ شک و شبهه ای نتیجه بگیرد که چه کاری را باید انجام دهد، بدان معنا نیست که به طور خودکار آن کار را انجام می دهد. در واقع ورای نتیجه گیری باید گام های دیگری هم برداشت تا عمل به وقوع بپیوندد.
چنین مطلبی اما در مورد باور کردن صادق نیست. همین که شخص بدون هرگونه شک و شبهه ای دریابد که چیزی باور کردنی است، دیگر پیمودن چه گام دیگری برای داشتن آن باور لازم است؟ هیچ ، به نظر می رسد دیگر لازم نیست هیچ کاری انجام شود. به این ترتیب، هیچ گام افزوده ی قابل تشخیصی نیست که بتوان آن را "انتخاب کردن" نامید.
اما این بدان معنا نیست که کنش ها و باور ها ارتباط تنگاتنگی با هم ندارند. در حقیقت، باورها معمولاً محصول کنش های گوناگونی هستند و ما به طور غیرمستقیم در قبلا باورهای که داریم و باورهایی که نداریم مسئول هستیم، زیرا به طور مستقیم مسئول کنش هایمان هستیم. برای مثال، می توان از شخصی به خاطر نداشتن باور (عقیده) ای در مورد زندگی جنسی همسایه اش تقدیر کرد، چون لازمه ی داشتن چنان باوری سَرَک کشیدن به امور زندگی دیگران است. از سوی دیگر، شخص می توان دیگری را به خاطر نداشتن باور (عقیده) ای در مورد انتخابات ریاست جمهوری آینده سرزنش کند، زیرا این فقدان باور به خاطر بی توجهی و کنکاش نکردن در اخبار کاندیداها و وقایع اخیر می باشد.
می توان فردی را به خاطر حصول یک باور ستایش کرد، چرا که او به خود زحمت داده تا مطالعه و تحقیق کند و صمیمانه کوشیده است تا حد امکان اطلاعات مربوط را جمع آوری کند. از سوی دیگر، می توان شخصی را به خاطر حصول باوری سرزنش کرد، چون او از شواهد، استدلال ها و ایده هایی را که می توانسته در مفروضات اش تردید ایجاد کنند آگاهانه چشم پوشی کرده است. بنابراین، اگرچه شاید نتوانیم قواعدی برای اینکه باید چه باوری داشت وضع کنیم، اما می توانیم اصولی اخلاقی برای چگونگی حصول باور و تأثیر بر باور هایمان طرح کنیم. فرآیند هایی که بتوانند کمتر یا بیشتر اخلاقی باشند.
نظر شخصی من قویاً متمایل به غیرارادی گرایی است. من می کوشم برای واعظان و مبلغان دینی توضیح دهم که من در حقیقت بیخدایی را "انتخاب" نکرده ام، بلکه بیخدایی تنها دیدگاهی است که با توجه به وضع فعلی معرفت و دانش ام می توانم داشته باشم. همان طور که نمی توانم این باور را "انتخاب" کنم" که رایانه ی روی میزم وجود ندارد ، باور به وجود خدا را هم نمی توانم "انتخاب کنم".
پرسش:
چرا مردم بیخدا می شوند؟
پاسخ:
این سئوال بسیار خوبی است، اما متأسفانه پاسخ سرراستی ندارد. شاید دلایل بیخدا شدن همان قدر زیاد باشند که دلایل تئیست شدن. منظورم این است که راه های رسیدن به بیخدایی بسیار شخصی و فراوان است، و بستگی به شرایط زندگی فرد، تجارب و گرایش هایش دارد.
با این حال، می توان برخی شباهت های عام را میان برخی بیخدا ها، به ویژه بیخدا های غربی، ذکر کرد. اما باید توجه داشت که این موارد مشترک به هیچ وجه لزوماً بین همگی بیخدا ها مشترک نیست.
پرسش:
چرا مردم بیخدا می شوند؟
پاسخ:
این سئوال بسیار خوبی است، اما متأسفانه پاسخ سرراستی ندارد. شاید دلایل بیخدا شدن همان قدر زیاد باشند که دلایل خداباور شدن. منظورم این است که راه های رسیدن به بیخدایی بسیار شخصی و فراوان است، و بستگی به شرایط زندگی فرد، تجارب و گرایش هایش دارند.
با این حال، می توان برخی شباهت های عام را میان برخی بیخدا ها، به ویژه بیخدا های غربی، ذکر کرد. اما باید توجه داشت که این موارد مشترک میان برخی بیخدا ها، به هیچ وجه لزوماً بین تمام بیخدا ها مشترک نیست. و حتی هنگامی هم که بیخدا ها ویژگی های مشابهی با هم دارند، نمی توان گفت که این ویژگی ها دقیقاً در همه یکسان است.
یک دلیل معین می تواند برای یک نفر بسیار تعیین کننده و سرنوشت ساز باشد، برای دیگری کمتر، و برای سومی هیچ نقشی بازی نکند.
معقول است که فرض کنید که این وجود ویژگی ها می توانند در مورد یک بیخدا صادق باشد، اما برای فهمیدن اینکه آیا واقعاً صادق هستند، و چگونه صدق می کنند، لازم است که از او سئوال کنید.
یک عامل رایج برای بیخدا شدن، روبرو شدن با گوناگونی ادیان است. غیر معمول نیست که بیخدای در خانواده ای دینی پرورش یافته باشد و این فرض برایش مسلم بوده باشد که سنت دینی خانواندگی اش همانا ایمان واقعی به خدای واقعی است. اما بعداً که این شخص در مورد دیگر سنت های دینی بیشتر می آموزد، رویکرد بسیار انتقادی تری نسبت به سنت دینی خودش و حتی کل ادیان پیدا می کند، و به تدریج نه تنها دین اش را رها می کند بلکه باور به وجود خدایان را هم از دست می دهد.
یک عامل دیگر بیخدا شدن می تواند داشتن تجربه ی بدی از یک دین باشد. شخصی که مؤمن به دینی بار آمده یا به دینی گرویده است، و به تدریج آن را سرکوب گر، ریاکارانه، یا مصیبت بار یافته یا ایمان بدان را بی ارزش دیده، سرانجام نسبت به آن دین دید انتقادی پیدا می کند، اما در مواردی ممکن است نسبت به کل ادیان مظنون شود، و مانند حالت قبل حتی باور به وجود خدا را هم زیر سئوال ببرد.
بسیاری از بیخدا ها هم بی باوری خود را حاصل علم می دانند. علم در چند قرن اخیر توانسته است جنبه هایی از زندگی و جهان را تبیین کند که پیش تر ملک مطلق دین محسوب می شدند. از آنجا که تبیین علمی کارآمدتر از تبیین های دینی و تئیستی از آب درآمده اند، توان دین برای جلب وفاداری مردم کاسته شده است. در نتیجه، برخی مردم نه تنها دین و مذهب را طرد کرده اند، بلکه باور به وجود خدا را هم کنار گذاشته اند. از نظر آنان، دیگر فرض وجود خدایان برای تبیین جهان و ویژگی های آن بی فایده و بی ثمر است.
برهان هایی فلسفی هم هستند که، از نظر بسیاری، موفق به ردّ اغلب تصورات رایج از خدا شده اند. برای مثال، بسیاری بیخدا ها می اندیشند که برهان شرّ (اینکه در جهان شرّ و تباهی وجود دارد)، باور به وجود خدایی علیم و قدیر را کاملاً نامعقول و نپذیرفتنی می سازد. اگرچه وجود خدایان فاقد این ویژگی های متعالی با برهان شرّ نفی نمی شود، اما دلایل خوب و موثقی برای باور به هیچ خدایی در دست نیست. بدون دلایل موثق، باور داشتن یا ناممکن است یا بی ارزش.
و اما نکته ی آخر از بسیاری جهات مهم ترین نکته است. بی باوری، موضع پیش فرض است – هیچ کس با باورها زاده نمی شود. باورها از طریق فرهنگ و آموزش کسب می شوند. اصلاً بر عهده ی بیخدا نیست که بیخدایی را توجیه کند؛ بلکه وظیفه ی تئیست هاست که توضیح دهند چرا باور به خدا معقول است. در غیاب چنین تبیینی، باید تئیسم را بی بنیاد، و چه بسا نامعقول شمرد.
پس بهتر است به جای "چرا مردم بیخدا می شوند؟"، بپرسیم: "چرا مردم خداباور می شوند؟"
پرسش:
شما چرا بیخدا هستید؟
پاسخ:
من همیشه بیخدا نبوده ام. اگرچه والدین ام مرا دیندار بار نیاوردند، اما بیخدا هم بار نیامدم. زمانی که دانش آموز بودم، یک همکلاسی ام مرا به شرکت در مناسک کلیسا دعوت کرد و من هم پذیرفتم. والدین ام مرا همراهی نکردند، اما مانع ام هم نشدند. برعکس، هرچه از دست شان بر می آمد و لازم بود انجام دادند تا بتوانم در فعالیت های نوجوانان کلیسا شرکت کنم
پرسش:
خود شما چرا بیخدا هستید؟ چرا شما دین و خداباوری را نفی می کنید؟
پاسخ:
اگرچه این پرسش از سایر پرسش های دیگری که اینجا مطرح شده خصوصی تر است، اما آن قدر تکرار شده که فکر می کنم واقعاً نیازمند پاسخ گویی است.
من همیشه بیخدا نبوده ام. اگرچه والدین ام مرا دیندار بار نیاوردند، اما بیخدا هم بار نیامدم. هنگامی که دانش آموز بودم، یک همکلاسی ام مرا به شرکت در مناسک کلیسا دعوت کرد و من هم پذیرفتم. والدین ام مرا همراهی نکردند، اما مانع ام هم نشدند. برعکس، هرچه از دست شان بر می آمد و لازم بود انجام دادند تا من بتوانم در فعالیت های نوجوانان کلیسا شرکت کنم.
با گذشت زمان علاقه ام به کلیسا به تدریج رنگ باخت، اما هنوز رفتن به کلیسا و مسیحی بودن و باورهای اصلی مسیحیت را ترک نگفته بودم.
در واقع، علاقه ام به خود دین زیاد شد، و هنگامی که وارد دانشگاه پنسیلوانیا شدم، فوراً در دوره های تاریخ دین نام نویسی کردم.
در خلال این دوره ها، به چشم اندازی در مورد دین رسیدم که هم عمیق تر بود (در مورد مسیحیت بیش از آنچه در کلیسا یاد گرفته بودم آموختم) و هم وسیع تر (در مورد بسیاری از ادیان دیگر و مذاهب دیگر مسیحیت هم بسیاری چیزها آموختم). پس کم کم باور به اینکه مسیحیت یگانه دین بر حق است را از دست دادم. در این هنگام، باورم بر این بود که مسیحیت دین معتبری است، اما شاید در گذر زمان توسط انسان ها تحریف شده باشد. به علاوه، معتقد شدم که دیگر ادیان هم به اندازه ی مسیحیت معتبر هستند. از بعضی استثنا ها که بگذریم، باور داشتم که همه ی ادیان کم و بیش اعتبار یکسانی دارند. به همین خاطر، احساس کردم که حقیقتاً آموزه ی دین خاصی را (جدای از خود تئیسم) نمی توان معقول و پذیرفتنی دانست.
اما چندان در مسیر دین گزینی کنکاش نکردم. همچنان که کلاس های دین، تاریخ، و فلسفه را – چه در آمریکا و چه خارج آن– پی می گرفتم، این فرض که خدایی وجود دارد هر چه کمتر باورکردنی به نظر می رسید. در حقیقت، با گذر زمان این آموزه را که خدایی وجود دارد به همان اندازه ی باور قدیمی ام به اینکه مسیحیت تنها دین برحق است نپذیرفتنی می یافتم.
هنگامی دقیق تر به برهان های به نفع وجود خدا پرداختم، دیگر به نظر چندان استوار نیامدند و دیگر آنها را توجیه گر باور عقلانی نیافتم. و هنگامی که برهان های ردّ وجود خدا را شناختم، به نظرم بسیار استوار تر از آنچه قبلاً تصور می کردم آمدند. این برهان های ردّ خدا، بی باوری به آن قسم خدایی را که پیش تر بدان باور داشتم و خدایان مورد ادعای دیگر ادیان توحیدی را توجیه می کردند.
می توانستم به زدودن هرچه بیشتر ویژگی هایی از خدا که برایم قابل توجیه نبود ادامه دهم، اما هرچه پیش تر رفتم، مفهوم خدا را تهی تر یافتم. چرا باید به خدایی تهی و بی معنا باور داشت؟ کوشیدم ویژگی هایی به خدا نسبت دهم که عقلانی باشند و در برابر برهان های ردّ وجود خدا تاب مقاومت داشته باشند – و همین کار را هم کردم. اما، با تأمل بیشتر دریافتم که آن ویژگی های نامعقول همان هایی هستند که شخصاً برایشان ارزش قائل بوده ام. من کاری بیش از آنچه که هزاران سال است الاهیون و رهبران مذهبی می کنند نکرده بودم. یعنی فرض کرده بودم که اگر خدایی باشد، باید مقید به همان ارزش هایی باشد که برای من ارزش محسوب می شوند. چه چیزی مرا برحق و ایشان را برخطا می کند؟
هیچ چیز، مطلقاً هیچ چیز.
گیریم که ممکن باشد که من در گزینش صفات خاصی برای خدا بر صواب بوده باشم – اما هیچ دلیلی برای این فرض نیست. می توانستم صفات دیگری را برگزینم و همان قدر شانس موفقیت داشته باشم. در حقیقت، من ناامیدانه می کوشیدم تا صفاتی را که دوست نداشتم از مفهوم خدا تخلیه و خدا را با صفاتی که دوست داشتم پر کنم تا بدین طریق ایمان شخصی ام به وجود خدا را حفظ کنم. این تلاش هیچ دلیلی جز حفظ ایمان نداشت. هیچ دلیل ی برای انتساب این صفات به خدا نبود، جز اینکه من آن صفات را می پسندیدم – و این بدان معناست که اصلاً مبنایی برای استدلال به نفع این خدای جدیدِ زاییده ی تصور من وجود نداشت. وجود خدایی مطابق مفهوم من به هیچ وجه معقول تر از وجود خدایی نبود که انکارش کرده بودم.
سرانجام، به مدد آموختن و مطالعه ی، بیشتر به نظرم بهتر آمد که این تلاش آفرینش گر را کلاً کنار بگذارم. در این حین، توجه بیشتر به مفهوم بیخدایی و خدا، منجر به تضعیف بیشتر ایمان ام شده بود. به تدریج، بدون اینکه واقعاً متوجه بوده باشم، ایمانم کلاً زایل شد. بالآخره، فهمیدم که در نبود دلایل خوبی برای باور به وجود خدایان، باورم به خدا کاملاً زایل شده است.
پس، من عاقبت از راه آموختن درباره ی دین و فلسفه به بیخدایی رسیدم – هرچه بیشتر به کنکاش در این دو موضوع آموختم، هم دین و هم تئیسم برای نپذیرفتنی تر شد. بی باوری فعلی من به وجود هرگونه خدایی مبتنی بر این است که من فاقد هرگونه دلایل خوبی برای باور به هرگونه خدایی هستم. بدون وجود دلایل خوب، باور داشتن برایم غیرممکن است
به نظر می رسد که بیخدا ها [در آمریکا]، به همراه همجنس گرایان، از آخرین اقلیت هایی باشند که علیه آنها تبعیض های علنی اعمال می شود. در چهار ایالت آمریکا بیخدایان مجاز به استخدام دولتی نیستند. جرج بوش (پدر) در طی مبارزات انتخاباتی اش اعلام کرد، و بعداً این نظرش را تأیید کرد، که به باور او بیخدا ها نمی توانند میهن دوست باشند و نباید شهروند محسوب شوند.
انجمن پسران پیشاهنگ آمریکا بیخدا ها را در رده های خود نمی پذیرد، و تأکید دارد که بیخدا ها نمی توانند به بهترین شهروندان ممکن بدل شوند. مسیحیان مؤمن جار می زنند که بیخدا ها و اومانیست های سکولار توطئه کرده اند و خیال سرنگونی این کشور و شستشوی مغزی کودکان وطن را در سر می پرورانند – گرچه ما کم تعداد هستیم! معمولاً در رسانه ها و سیاست هم بیخدایی را به حساب نمی آورند.
یک مشکل اصلی مردم با بیخدایی این است که بیخدایی اصولاً ویرانگر جزمیت است.
بیخدایی اغلب مستلزم پرسشگری، شک کردن، و نپذیرفتن ادعاهایی است که شواهد خوبی تأییدشان نمی کند – اما جایگاه محترمی در فرهنگ دارند و وسیعاً پذیرفته شده اند.
کسانی که بر مسند قدرت نشسته اند، به آسانی نمی توانند چنین شکاکیت نامقیدی را تحمل کنند. اگر مردم دوره بیافتند و اصول زیربنایی باورهای دینی را به پرسش بگیرند، چگونه می توان آنها را از پرسش از اصول زیربنایی سیاست و امور اجتماعی باز داشت؟ حتی در کشور آزادی مانند کشور ما [آمریکا] هم، دین باید ورای شکاکیت و پرسشگری بماند.
یک مشکل آشکار دیگر مردم با بیخدایی این است که باورهای دینی عمیقاً در جامعه ریشه دوانده اند. حتی کسانی که صریحاً پیرو آموزه های دینی نیستند هم از انتقاد بی پروا بدان ابا دارند. دین برای مردم بسیار آسودگی بخش است، و هنگامی که هیچ امید دیگری برایشان نباشد، دین به آنها امید و راحتی می بخشد. مردم چنان به دامن این امید چنگ می زنند که، شوربختانه، هنگامی که این امید به پرسش گرفته شود، برآشفته می شوند. اما این امید باید چقدر ضعیف باشد که در برابر هر شکاکیتی چنین بی دوام و بی تاب است.
من، به عنوان یک بیخدا، بسیار خوشنود هستم که در کشوری زندگی می کنم که نه تنها مشوق آزادی دین است، بلکه آزادی از دین را هم به رسمیت می شناسد. من برای آزاد زیستن باید آزاد باشم که بدون تحمیل عقاید دولت به باور و وجدانم زندگی کنم. باید مجاز باشم که بدون باور به خدایان، و بدون تحمیل دین دیگران به زندگی ام زندگی کنم.
برای پاسخ گویی به کسانی که می کوشند شما را به دینی بگروانند، باید از پیش دلایل خوبی آماده داشته باشید. پس به شما توصیه می کنم که برای مطالعه و تفکر در مورد نقدهایی که به برهان های وجود خدا شده وقت بگذارید – اگر می خواهید نظرتان را له یا علیه وجود خدا جدی بگیرند، باید این برهان ها و نقدها را به خوبی بدانید.
درست بخوانید,کتب مقدس کتب نیرومندی همواره برای درک کردن بیخدایست
ارسالها: 572
#35
Posted: 7 Jan 2013 20:59
پرسش:
آیا همه ی بیخدا ها آزاداندیش هستند؟ آزاداندیشی چیست؟
پاسخ:
در نظر آزاداندیشان و همه ی کسانی که خود را آزاداندیش می خوانند، داوری در مورد ادعاها باید برپایه ی رابطه شان با واقعیت باشد. آزاداندیش کسی است که ادعا ها و ایده ها را بر مبنای استانداردهای عقل و منطق ارزیابی می کند و نه سنت، شهرت، یا دیگر معیارهای رایج. این بدان معناست که آزاداندیشی و تئیسم با هم سازگاراند، در حالی که آزاداندیشی و بیخدایی یکی نیستند و هیچ یک لزوماً دیگری را درپی ندارد.
پرسش:
آزاداندیشی چیست؟ آیا همه ی آزاداندیشان بیخدا هستند؟ آیا همه ی بیخدا ها آزاداندیش هستند؟
پاسخ:
در واژه نامه های استاندارد، آزاداندیش "کسی است که عقایدش را برمبنای عقل مستقل از مرجعیت (اتوریته) شکل می دهد؛ به ویژه، کسی که منکر جزمیات دینی است، یا بدان ها مشکوک است." از این تعریف نتیجه می شود که آزاداندیش فردی است که خواستار ملاحظه ی تمام ایده ها و تمام امکانات است. برای چنین شخصی استاندارد تعیین صدق و کذب ادعاها، سنت، جزمیات، یا مراجع نیستند – بلکه عقل و منطق اند.
واژه ی آزاداندیش (Freethinker)را نخست آنتونی کالینز (1678-1729) رواج داد. او از دوستان صمیمی جان لاک فیلسوف بود . کالینز جزوه ها و کتاب های بسیاری منتشر کرد که در آنها به دین سنتی تاخت. او عضو گروهی بود که "آزاداندیشان" خوانده می شد و مجله ای با عنوان "آزاداندیش" منتشر می کرد. کالینز این واژه را برای اطلاق به کسانی به کار می برد که مخالف هرگونه دین سازمان یافته این بودند و مهمترین کتابش با عنوان گفتاری در آزاداندیشی (A Discourse of Free Thinking, 1713)) را به شرح دلایل خود برای اتخاذ این رویکرد اختصاص داد.
او از توصیف آزاداندیشی به عنوان یک موضع مطلوب فراتر رفت و آن را یک تکلیف اخلاقی اعلام کرد:
چون کسی که آزادانه می اندیشد نهایت جهد خود را برای راستی بذل می کند، هر آنچه را که خدا از بشر می خواهد ، خدایی که انجام هیچ تکلیفی را واجب تر از آن برای انسان نگزارد، به جا می آورد.
واضح است که کالینز آزاداندیشی را معادل با بیخدایی نگرفته – او عضو کلیسای انگلیکن باقی ماند. علت عصبانیت او باور به خدا نبود، بلکه مردمانی بودند بودند که صرفاً "عقاید مادربزرگ ها، مادران، یا کشیشان را می مکند."
در آن زمان، آزاداندیشی و جنبش آزاداندیش عموماً مطلوب کسانی بود که دئیست (معتقد به خدایی غیرشخص وار) بودند، درست همان طور که امروزه آزاداندیشی ویژگی بیخدا هاست. اما در هر دو حالت این رابطه انحصاری نیست. برای آزاداندیشی نتیجه نیست که اهمیت دارد، بلکه اصل فرآیند است. شخص می تواند تئیست و آزاداندیش باشد، یا برعکس، بیخدا باشد بدون اینکه آزاداندیش باشد.
در نظر آزاداندیشان و کسانی که خود را از این دسته می خوانند، داوری در مورد ادعاها بر پایه ی چگونگی رابطه شان با واقعیت است. باید بتوان ادعاها را آزمود و بتوان صحت و کذب شان را نشان داد – باید وضعیتی باشد که در آن بتوان گفت که ادعا کاذب است. چنان که یک عضو بنیاد آزادی از دین(Freedom from Religion Foundation) شرح می دهد:
برای اینکه بتوان گزاره ای را آزمود، آن گزاره باید قابل آزمون باشد (چه شواهد یا تجربیات تکرارپذیری مؤید آنند؟)، ابطال پذیر باشد ( به طور نظری، چه وضعی باعث ردّ آن می شود، و آیا همه ی تلاش ها برای ابطال آن به بن بست رسیده است؟)، صرفه جویانه باشد (آیا ساده ترین تبیین ممکن است، نیازمند کمترین فرضیات است؟)، و منطقی باشد (آیا فاقد تناقض، و سفسطه (یا مغالطه) است؟).
پس به وضوح می توان نتیجه گرفت که آزاداندیشی و تئیسم باهم سازگار اند و آزاداندیشی و بیخدایی لازم و ملزوم هم نیستند. ممکن است بسیاری از بیخدا ها از این نتیجه گیری شگفت زده یا حتی رنجیده خاطر شوند. ممکن است بیخدای ایراد بگیرد که یک تئیست نمی تواند آزاداندیش باشد و همچنان تئیست باقی بماند زیرا تئیسم – باور به خدا- نمی تواند مبنایی عقلانی بیابد و متکی بر خرد باشد.
اما مشکل این ایراد در اینجاست که نتیجه را با فرآیند خلط می کند. همین که شخص این اصل را بپذیرد که باورهایش در مورد دین و سیاست باید مبتنی بر عقل باشند، و صمیمانه و صادقانه بکوشد که ادعاها را با محک عقل بسنجد، و آنهایی را که نامعقول هستند نپذیرد، آنگاه باید آن شخص را آزاداندیش محسوب کرد.
باز هم تکرار کنم که در آزاداندیشی، اصل فرآیند است و نه نتیجه – یعنی شخصی که از کمال صحت باز ماند از آزاداندیشی هم باز نمانده است. شاید بیخدا موضع تئیست ها را اشتباه آمیز و شکستی در کاربرد کامل عقل و منطق بیابد – اما کدام بیخدای واجد چنین کمالی است؟ آزاداندیشی مبتنی بر کمال نیست.
آیا بیخدا ها معقول تر از خداباوران ها هستند؟ آیا بیخدا بودن شخص را معقول تر می کند؟
پاسخ:
نه. بیخدایی، درمعنای خام و اصلی خود، مضمون چندانی ندارد. در اصل، بیخدایی به خودی خود چیزی بیش از بی باوری به هرگونه خدا نیست. اینکه چرا یا چگونه کسی فاقد باور به خدایان است همان قدر به تعریف بیخدایی مربوط است که چرایی یا چگونگی باور به خدایان به تعریف تئیسم مربوط می شود. "چرایی و چگونگی" بیخدایی از فردی به فرد دیگر متفاوت است . پس هر بیخدای معقول و خردمند نیست و حتی به خاطر معقول بودن هم فرد لزوماً بیخدا نمی شود.
پرسش:
آیا بیخدا ها معقول تر از خداباوران هستند؟ آیا بیخدا بودن شخص را معقول تر می کند؟
پاسخ:
بیخدایی، در معنای خام و اصلی خود، مضمون چندانی ندارد. در اصل، بیخدایی به خودی خود چیزی بیش از بی باوری به هرگونه خدا نیست. اینکه چگونه یا چرا کسی فاقد باور به خدایان است همان قدر به تعریف بیخدایی مربوط می شود که چرایی یا چگونگی باور به خدایان به تعریف تئیسم مربوط است.
به بیان دیگر، مسلماً "چرایی و چگونگی" بیخدایی از فردی به فرد دیگر متفاوت است – پس هر بیخدای معقول نمی شود و حتی به خاطر معقول بودن هم کسی حتماً بیخدا نمی شود. اگرچه اغلب بیخدا ها تئیست ها را ساده لوح محسوب می کنند، اما در واقع خودشان هم می توانند همان قدر ساده لوح باشند.
بیخدایی و شکاکیت (scepticism) باید توأم باشند، اما اغلب چنین نیست و هنگامی که نوبت به بررسی باورهای سیاسی، اجتماعی، دینی، و پدیده های فرانرمال می رسد، بسیاری از بیخدا ها خیلی هم جزمی می شوند.
بسیاری بیخداها هستند که به روح، نیروهای روانی، اخترگویی، و بسیاری ایده های نامعقول دیگر باور دارند – بیخدا بودن شخص را در هر زمینه ای کاملاً خردمند نمی سازد. به رغم این مطلب، بیخدا هایی هستند که معتقدند برتری شکاکیت بر ساده لوحی بدان معناست که بیخدایی ذاتاً یک جور برتری بر تئیسم و دینداری دارد. پس می بینیم که برخی می گویند بیخدا ها ضرورتاً معقول تر و "بهتر" از تئیست ها هستند. اما این برداشت نه تنها تعصبی آشکار است، بلکه نمونه ایست از اینکه بیخدا ها هم می توانند رویکرد عقلانی را رها کنند و همان باورهای سخیفی را برگزینند که نزد دیگران خوار می شمرند.
یک بیخدا شکاک باید خود را عادت دهد تا به پرسشگری از اعتبار دین و ادعاهای تئیستی بپردازد و از آنان طلب شواهدی کند که قابل اثبات یا رد کردن باشند – این عادت را باید آگاهانه بپروراند، زیرا هیچ کس به صرف اینکه بیخدا است "طبیعتاً" واجد این خصال نمی شود. مسلماً شکاکیت به معنای ردّ بی ملاحظه ی ادعاهای تئیست ها نیست (البته، شاید، به استثنای ادعاهایی که میلیون ها بار شنیده اید).
برعکس، بدین معناست که به مدعی مجال و فرصت بدهیم تا برای ادعایش تأیید هایی عرضه کند و سپس به داوری در مورد پذیرفتنی بودن یا نبودن آن ادعا بنشینیم. بنابراین، شکاکیت عقلانی یک مؤلفه ی اساسی آزاداندیشی است (این ایده که تصمیم گیری در مورد دین باید بدون اتکا به مراجع و سنت، و مستقلآً صورت گیرد.) برای آزاداندیش نتایج نهایی نیست که اهمیت دارد، بلکه اصل مشخصّه ی آزادادیشی روش رسیدن به آن نتایج است.
طبیعیتاً چنین روش شناسی (متدولوژی) شکاکانه ای، خطاناپذیر یا مصون از دشواری ها نیست. صرف اینکه ادعایی نتواند از پرسشگری شکاکانه سرافراز بیرون آید به معنای نادرستی آن نیست – اما، بدین معناست که، حتی اگر درست باشد، نمی توانیم دلایل خوبی برای باور بدان داشته باشیم. شکاک خردگرا کسی است که باوری را به خاطر داشتن دلایل خوب مؤید آن می پذیرد، و باوری را که دلایل خوبی برای تأییدش ندارد، گرچه از نظر عاطفی یا رواشناختی برایش جذاب باشد، نمی پذیرد. شخصی که چیزی را بدون داشتن دلایلی خوب باور می کند، آدم معقول و خردگرایی نیست – و این نکته هم شامل بیخدا ها می شود و هم تئیست ها.
از سوی دیگر، یک ادعای کاذب هم می تواند از پرسشگری سرافراز بیرون آید. گاهی ما فاقد شواهد کافی و مرتبط هستیم، یا اینکه در تفکرمان دچار اشتباه می شویم پس ممکن است یک ایده ی نادرست را باور کنیم، هر چند که ابزارهای نقادی مان را با بهترین مهارت مان به کار گرفته باشیم. بسیاری از مردم ، چیزهای نادرستی را برپایه ی دلایلی خوب پذیرفته اند.
بنابراین، معلوم می شود که یک جنبه ی مهم شکاکیت و عادت خردورزی این است که هم تأیید و هم ردّ ادعاها باید مشروط و مستعجل باشند. اگر باورهایمان بخردانه باشند، آنگاه همیشه آنها را خطاپذیر می دانیم و مهیای اصلاح آنها در پرتو شواهد یا استدلال های جدید خواهیم بود.
درست بخوانید,کتب مقدس کتب نیرومندی همواره برای درک کردن بیخدایست
ارسالها: 572
#36
Posted: 7 Jan 2013 20:59
پرسش:
چرا بیخدا ها این قدر عصبانی هستند؟
پاسخ:
این تصور عمومی در مورد بیخدا ها بسیار ناگوار است، زیرا، با کمال تأسف، غالباً درست است. بله، بیخدا های عصبانی دور و برمان کم نیستند – اما آنها از چه چیزی این قدر عصبانی هستند؟ بعضی چیزها هست که بیخدا ها را عصبانی کرده است. مثلاً، برخی بیخدا ها به خاطر بی باوری شان به خدایان دائماً درمعرض تبعیض هستند. آنها مجبورند بیخدا بودن شان را از خانواده، دوستان و همکاران شان پنهان کنند.
پرسش:
شما بیخدا ها از چی اینقدر عصبانی هستید؟
پاسخ:
این تصور عمومی در مورد بیخدایان بسیار ناگوار است، زیرا، باید بگوییم متأسفانه، غالباً درست است. بله، بیخدا های عصبانی دور و برمان کم نیستند – اما باید دید آنها از چه چیزی این قدر عصبانی هستند؟
خیلی چیزها می توانند موجب عصبانیت بیخدا ها شوند: برخی در خانواده های بسیار مذهبی پرورش یافته اند، و با گذشت زمان به این نتیجه رسیده اند که چیزهایی که خانواده و روحانیون به آنها آموخته اند، غلط بوده اند. مردم دوست ندارند احساس کنند که توسط کسانی که برایشان موثق و مرجع محسوب می شوند، فریب خورده اند، به همین خاطر عصبانی می شوند.
برخی بیخدا ها دین و یا حتی تئیسم را فریب کار و تمامیت خواه، و لذا مضرّ به حال جامعه می دانند. هر بیخدای که دغدغه ی اجتماعی در دل داشته باشد و ببیند که نظام باوری بر جامعه حاکم است که او آن نظام را گمراه کننده یا سرکوبگر می داند، آزرده خاطر می شود. تأثیر چنین باورهایی می تواند موجب عصبانیت او شود.
با این حال، درست نیست که همه ی بیخدا ها عصبانی هستند. حتی در میان کسانی که تجارب فوق را داشته اند، بسیاری عصبانی نیستند، یا دست کم دیگر عصبانی نیستند. بسیاری از بیخدا ها خیلی هم شادمان اند و در پی تاختن به دین یا تئیسم نیستند. بنابراین، این نظر که همه ی بیخدا ها عصبانی هستند تعمیم بی موردی است.
چرا برخی مردم چنین سئوال هایی می کنند؟ یک دلیل آن آشکار است: به قدر کافی بیخدا عصبانی، به ویژه بر روی اینترنت، وجود دارد، که کسی صادقانه به این فکر بیافتند که بیخدا ها معمولاً عصبانی هستند. با این حال، این مضمون دیگر را هم دارد: انگار که اگر بیخدا ها همیشه عصبانی هستند، پس موضع بیخدایی تاحدی تضعیف و بی اعتبار است.
چنین چیزی اصلاً درست نیست، و مصداق بر مغالطه ی شخص ستیزی است. حتی اگر همه ی بیخدا ها هم از دست دین و/یا تئیسم عصبانی باشند، دلیل نمی شود که تئیسم معقول یا بیخدایی نابخردانه است. اغلب یهودیان از دست نازی ها عصبانی هستند، اما این بدان معناست که یهودیت بی اعتبار است؟ هنگامی که بحث بر سر معقول بودن موضع تئیسم یا بیخدایی باشد، پرسش بالا کاملاً بی ربط است. این مطلب تنها هنگامی به بحث بیخدایی مربوط است که پرسشگر صادقانه در پی بهبود روابط میان تئیست ها و بیخدا ها باشد.
آیا بیخدا بودن فایده ای هم دارد؟
پاسخ:
این پرسش غریبی است. آیا باید دغدغه مان مان این پرسش باشد که واقعاً خدایی هست یا نه، یا اینکه دل نگران فایده یا ضرر شخصی باشیم که ممکن است با برگزیدن این یا آن دیدگاه نصیب مان شود؟
پرسش:
آیا بیخدا بودن اصلاً مزیتی بر خداباور بودن دارد؟
پاسخ:
این پرسش غریبی است. آیا باید در پی پاسخ این پرسش باشیم که واقعاً خدایی هست یا نه، یا اینکه دل نگران فایده یا زیانی باشیم ممکن است برگزیدن این یا آن دیدگاه داشته باشد؟
شاید نکته ای هم در این سئوال باشد – چه بسا منظور پرسشگر این باشد که بیخدا بودن دارای "مزیت" صحیح تر بودن هست یا نه. بخردانه است که بگوییم داشتن باوری که واقعیت را دقیق تر تبیین می کند "برتر" از داشتن باوری با دقت کمتر است. اگر منظور از پرسش این باشد، پس باید گفت که تا وقتی که خداباوران قادر نباشند دلایل خوب عقلانی، منطقی و تجربی برای باور به وجود خدا ارائه دهند، بیخدایی مزیت دارد. در نبود چنین دلایل موثق مؤیدی برای ادعاهای خداباوران، خداباوری معقول نیست – و می دانیم در حالت کلی، بخت دقیق بودن باورهای معقول بیشتر از باورهای نامعقول است. نباید برای باور تئیستی استثنا قائل شویم.
یک طریق دیگر پاسخ گویی، این است که بگوییم بیخدایی همان مزیتی را دارد که شکاکیت در حالت کلّی دارد. هنگامی که به ادعایی فاقد شواهد کافی بر می خوریم، اگر آن را نپذیریم، خطر اینکه گول بخوریم، کلاه سرمان برود، یا تحمیق شویم کمتر است. هیچ تضمینی در کار نیست که روش شکاکانه همیشه به نتیجه گیری درست منجر شود، اما شکاکیت روش مناسبی برای حفظ صحت اندیشه و شخصیت، و اجتناب از مسخّر دین فروشان شدن است.
اما گاهی ممکن است تئیست هایی که این سئوال را مطرح می کنند، منظور دیگری در ذهن داشته باشند. این پرسش خیلی شبیه سئوالی کسی است که استدلال قمارباز پاسکال دلیلی برای باور به وجود خدا می داند. طبق این استدلال، باور به وجود خدا "شرط بندی خوب" ی است زیرا حتی اگر خدایی در کار نباشد، چیزی از دست نخواهیم داد – اما اگر خدا موجود باشد و ما به او باور نیاورده باشیم، به خاطر بی باوری مان تا ابد در آتش جهنم خواهیم سوخت.
این استدلال اشکالاتی جدی دارد و مبنایی عقلانی برای باور داشتن به خدا نیست. به همین خاطر کسی که پرسش بالا را با الهام از آن مطرح کند هم سئوال معقولی نکرده است. پرسشگر فرض می گیرد که باورها را می توان برپایه ی آنچه که فکر می کنیم به سودمان است "انتخاب کرد". – حتی اگر این فرض هم درست باشد، معلوم نیست که چنین انتخابی به سودمان باشد.
در هر صورت، من توضیح داده ام که چگونه و چرا می توان مزیتی در بیخدایی یافت – اما آیا زیانی هم در آن هست؟ بله، البته زیان هایی هم هست. بیخدا به ناچار در معرض سوءظن و بی اعتمادی بخش بزرگی از تئیست های جامعه است. بیخدا ها اغلب نمی توانند بی باوری شان را نزد همکاران، همسایه ها، دوستان، یا حتی خانواده شان ابراز کنند. حتی برخی بیخدا ها عاق والدین می شوند. بیخدا ها در معرض تبعیض ها و حماقت های بخش وسیعی از مردم هستند.
با این حال، هیچ یک از این دشواری ها دلیلی برای بیخدا نبودن نیست. بسیاری از مسیحیان و مسلمانان افتخار می کنند که چگونه همکیشان آنها به رغم تعقیب و آزار معارضان ایمان خود را حفظ کرده اند. پس چرا حفظ صداقت روشنفکری به رغم تعقیب و آزار ناشی از شکاکیت، یا بی باوری به خدا برای بیخدا ها هم مایه ی افتخار نباشند؟
درست بخوانید,کتب مقدس کتب نیرومندی همواره برای درک کردن بیخدایست
ارسالها: 572
#37
Posted: 7 Jan 2013 21:00
اگر بیخدا ها اشتباه کنند و خدایی وجود داشته باشد چی؟
پاسخ:
شما از جهنم نمی ترسید؟ شما نگران این نیستید که بعد از مرگ ممکن است چه بلایی سرتان بیاید؟ نه. اگر خدایی باشد که مردم را به خاطر تردیدهای عاقلانه مجازات می کند، چرا باید بخواهیم هرطور شده تا ابد در کنارش باشیم؟ چنین خدای هوسباز،خودخواه، و نامطبوعی چندان به دل نمی نشیند. اگر نتوانید خدا را دست کم به قدر خودتان اخلاقی به حساب بیاورید، نمی توانید روی وعده اش در مورد زندگی بهشتی هم حساب کنید. از حضور در عرش و بارگاه چنین موجودی محروم شدن چندان هم خسرانی نمی نماید.
پرسش:
اگر خدایی در کار باشد و شما اشتباه کنید چی؟ شما از جهنم نمی ترسید؟
پاسخ:
این چور سئوال ها مبتنی بر یک برهان رایج الاهیاتی است که برهان قمارباز پاسکال خوانده می شود: اگر مؤمن برخطا باشد و خدا وجود نداشته باشد، آنگاه او هیچ چیز از دست نمی دهد؛ برعکس، اگر بیخدا برخطا باشد و خدا وجود داشته باشد، آنگاه بیخدا در معرض خطر افتادن به جهنم است. بنابراین، عاقلانه تر آن است که روی باورداشتن شرط ببندیم نه روی بی باوری، پس بیخدایی قمار خطرناکی است.
این برهان مشکلات چندی دارد. یکی اینکه، فرض می کند که باورداشتن یا نداشتن انتخابی و اختیاری هستند که شخص می تواند خود انجام دهد، نه اینکه اوضاع و شرایط، شواهد، عقل و تجربه او را وادار به باور داشتن کنند. قمار کردن مستلزم داشتن قدرت انتخاب ارادی است، و به نظر نمی رسد که باور داشتن را بتوان بطور ارادی انتخاب کرد.
من، به عنوان یک بیخدا، نمی توانم بدون وجود دلایل خوب چیزی را باور کنم و، در حال حاضر، فاقد دلایل خوبی برای باور به وجود هرگونه خدایی هستم. بیخدایی انتخابی نیست، بلکه پیامد خودکار وضعیت فهم من است.
مشکل دیگر این است که برهان پاسکال فرض می گیرد که تنها دو گزینه هست: یا مؤمن برخطاست و یا بیخدا. اما در حقیقت، هردو می توانند برخطا باشند، چون ممکن است خدایی باشد، اما این خدا مطابق تصور شخص مؤمن نباشد. شاید خدایی سراسر متفاوت باشد – در حقیقت، ممکن است خدایی باشد که مردم را به خاطر باور داشتن برپایه ی برهانی مانند برهان پاسکال مجازات کند، اما شک و تردید بیخدا مایه ی رنجش خاطرش نگردد. شاید هر دوی ما در خطر باشیم . شاید هم خطری پیش روی هیچ کدام مان نباشد.
این مطلب ما را به برهان قمارباز بیخدا می رساند:
اصلاً چرا شما بیخدا نمی شوید؟ اگر خدایی باشد، خدایی که اخلاقی، نیک و شایسته ی احترام باشد، آنگاه از اینکه مردم به دلایل عقلانی در وجودش شک دارند دلگیر نمی شود. چنین خدایی مردم را به خاطر به کار گیری مهارت های اندیشه ورزی انتقادی و شکاکانه شان جهت بررسی مدعاهای دیگر انسان های جایزالخطا مجازات نمی کند. پس، شما چیزی از دست نخواهید داد.
و اگر خدایی باشد که مردم را به خاطر شکیّات عقلانی شان مجازات می کند، چرا می خواهید به هر قیمت تا ابد در محضرش حاضر باشید؟ چنین خدای هوسبازِ خودخواهِ نامطبوعی چندان به دل نمی نشیند. اگر نمی توانید به اخلاقی بودن این خدا مطمئن باشید، نخواهید توانست به وعده هایش را در مورد بهشت و دوزخ هم مطمئن باشید. از دست دادن مصاحبت چنین خدایی چندان هم ضایعه ای محسوب نمی شود.
من از شما نمی خواهم که بیخدایی را انتخاب کنید – چنین خواستی آشکارا بی معناست. اما از شما می خواهم که بیخدایی را جدی بگیرید. من از شما می خواهم که ملاحظه کنید که بیخدایی می تواند دست کم به اندازه ی تئیسم معقول باشد، و در حقیقت بسیار عاقلانه تر است. من از شما می خواهم که در مورد دین شکاک تر باشید و سئوال های سخت تر ، و انتقادی تری، در مورد باورهای سنتی بپرسید، بدون اینکه نگران پیامدهای این پرسشگری باشید.
شاید برخی جزئیات باورهایتان تغییر نکند – اما پس از پرسشگری باید باورهایتان قوی تر شوند. شاید برخی از باورهایتان تغییر کنند، اما همچنان تئیست بمانید – اما این موضع جدیدتان باید قوی تر باشد. و اگر سرانجام به خاطر نداشتن دلایل خوبی برای مؤمن ماندن به دین و/یا تئیسم تان، بیخدا شدید، چه از دست می دهید؟
چرا باید بیخدا شدن را بررسی کنم؟
پاسخ:
در زمینه ی پرسش های شکاکانه درباره ی تئیسم، بی باوری به وجود خدا را هم باید یک گزینه ی عقلانی محسوب کرد زیرا ممکن است که تئیسم نتواند از چالش با بیخدام سربلند بیرون آید. اگر درست باشد که تئیسم از پس انتقادها برنیاید، آنگاه بیخدایی تنها گزینه ی باقیمانده است. اگر شخص نتواند دلایلی قوی و عقلانی برای توجیه پذیرش تئیسم در مقابل بیابد، پس پیش گرفتن بیخدایی خردمندانه است، و چه بسا تنها راه ممکن باشد
چرا باید بیخدایی را بررسی کنم؟
پاسخ:
پاسخ دادن به این سئوال، بدون دانستن در مورد وضعیت خاص فرد دشوار است. این پرسش را دو جور می توان تعبیر کرد: چرا شما، به عنوان شخصی با شرایط خاص خودتان، باید بیخدایی را بررسی کنید؟ و، چرا هرکسی باید بیخدایی و چالش هایی را که بیخدایی پیش روی باورهای تئیستی می نهد بررسی کند؟
نخست باید به پاسخ سئوال دوم پرداخت. خداباورانی که جزم اندیش نباشند باید به جِد به بررسی پرسش های شکاکانه درباره ی باورهایشان بپردازند، زیرا اگر چنان نکنند بدان معناست که فرض کرده اند که ممکن نیست اشتباه کرده باشند. یکی از جدی ترین چالش های پیش روی تئیسم از جانب بیخدایی مطرح می شود چرا که بیخدا ها فقط به این یا آن آموزه ی تئیستی شک ندارند، بلکه فاقد باور به بنیادی ترین ویژگی های باور تئیستی هستند، که باور به خدا باشد.
به علاوه، در بسیاری از نظام های باور تئیستی، صرف وجود بیخدا ها یک چالش جدی مطرح می کند.
بسیاری از تئیست ها به خدایی رحیم و قدیر باور دارند. خدایی که می خواهد همگان به او باور داشته باشند. اگر چنین باوری درست باشد، آنگاه چگونه ممکن است که کسی فاقد آن باشد؟ همین که بیخدا ها وجود دارند نشان می دهد که، اگر خدا موجود باشد، آنگاه شک و بی باوری نزد آدمیان برایش چندان مهم نیست.
اما سئوال دیگر: چرا یک شخص خاص باید بیخدا شدن را بررسی کند؟ در زمینه ی پرسشگری شکاکانه درباره ی خداباوری، بی باوری به وجود خدایان را باید یک گزینه ی حقیقی محسوب کرد زیرا ممکن است خداباوری از پس جواب دادن به انتقادات بیخدایی برنیاید. اگر درست باشد که خداباوری از پاسخگویی مناسب به منتقدانش عاجز است، تنها گزینه ای که باقی می ماند بیخدایی است. به بیان دیگر، اگر کسی نتواند دلایلی مناسب و عقلانی برای پذیرش خداباوری در برابر بیخدایی ارائه دهد، آنگاه بیخدایی طریقی عقلانی است – و چه بسا تنها طریق عقلانی باشد.
در واقع، درست نیست که به محض اینکه باوری را فاقد دفاع عقلانی، منطق یا شواهد کافی یافتید آن را یکباره کنار بگذارید. شاید زمان رها کردن کامل آن فرا نرسیده باشد، اما در هر صورت تعهدتان به آن باور باید فقط به اندازه ی قوّت شواهد و دلایل مؤید آن باشد – و در این زمینه، تعهدتان باید کاملاً ضعیف شده باشد.
بعداً، می توانید به دلایل به نفع خداباوری بپردازید. دلایلی که از پس آزمون شکاکیت و پرسشگری بیخدا بر آیند – اگر چنین باشد که زهی سعادت! اما تا آن موقع، بهتر است بپذیرید که وزن استدلال و شواهد به ضرر خداباوری می چربد و باور تئیستی بالفعل تان کاملاً موجه نیست.از آنجا که بیخدایی به طور ارادی انتخاب کردنی نیست، دلیلی برای بررسی "انتخاب" بیخدایی نیست، بلکه باید بررسی کنید که آیا اکنون بیخدا هستید یا نه
درست بخوانید,کتب مقدس کتب نیرومندی همواره برای درک کردن بیخدایست
ارسالها: 572
#38
Posted: 7 Jan 2013 21:00
پرسش:
آیا اشخاص معروفی هم بیخدا بوده اند؟
پاسخ:
در طی تاریخ کم نبوده اند افراد شاخصی که به بیخدایی، شکاکیت، اگنوستیسیم و نقد دین پرداخته اند. در این جا تنها فهرست وار اسامی برخی از برجسته ترین آنان ذکر می شود. با تعقیب پیوند این نام ها می توان زندگی نامه ی مختصری از این اشخاص را (به انگلیسی) یافت. این چهره های برجسته ی بیخدایی مورخ، فیلسوف، دولتمرد، حقوقدان، دانشمند و غیره بوده اند.
در طی تاریخ کم نبوده اند افراد شاخصی که به بیخدایی، شکاکیت، اگنوستیسیم و نقد دین پرداخته اند. در این جا تنها فهرست وار اسامی برخی از برجسته ترین آنان ذکر می شود. با تعقیب پیوند این نام ها می توان زندگی نامه ی مختصری از این اشخاص را (به انگلیسی) یافت. این چهره های برجسته ی بیخدایی مورخ، فیلسوف، دولتمرد، حقوقدان، دانشمند و ... بوده اند.
اگرچه این افراد در زمان های مختلفی زیسته اند و پیشه های متفاوتی داشته اند، اما وجه مشترک همگی شان، علاقه به خرد، شکاکیت و تفکر انتقادی – به ویژه در مورد باورهای سنتی و جزمیات دینی است. این رویکرد انتقادی، در خلال قرون و اعصار، نقش برجسته ای در بالندگی دین و الاهیات ایفا کرده است، چرا که این افراد، و همگنان شان، چالش هایی مطرح کرده اند که قابل چشم پوشی و اغماض نبوده است.
آلفرد ژول اِیر (Ayer, A.J.)
میخائیل باکونین (Bakunin, Mikhail)
چارلز بردلا (Bradlaugh, Charles)
رودولف کارناپ (Carnap, Rudolf)
ویلیام ک. کلیفورد (Clifford, William K.)
آگوست کُنت (Comte, Auguste)
کلارنس دارو (Darrow, Clarence)
جان دیویی (Dewey, John)
محمد ابن زکریای رازی (پزشک، شیمی دان و فیلسوف نامی ایرانی)
اِلبرت اِلیس (Ellis, Albert)
لودویگ آندریاس فوئرباخ (Feuerbach, Ludwig Andreas)
جورج ویلیام فوت (Foote, George William)
زیگموند فروید (Freud, Sigmund)
اِدوارد گیبون (Gibbon, Edward)
اِما گُلدمن (Goldman, Emma)
امانوئل هالدمن-ژولیوس (Haldeman-Julius, Emanuel)
پل هنری هولباخ (Holbach, Paul Henri)
جورج یاکوب هالی اوک (Holyoake, George Jacob)
سیدنی هوک (Hook, Sidney)
دیوید هیوم (Hume, David)
توماس هنری هاکسلی (Huxley, Thomas Henry)
رابرت گرین اینگرسول (Ingersoll, Robert Green)
جوزف لوئیس (Lewis, Joseph)
کارل مارکس (Marx, Karl)
جوزف مارتین مک کِیب (McCabe, Joseph Martin)
ابوالعلی معری (شاعری نامی عرب)
هنری لوئیس مِنکِن (Mencken, Henry Louis)
فردریش نیچه (Nietzsche, Friedrich)
تاماس پِین (Paine, Thomas)
آین راین (Rand, Ayn)
جان مک کینون روبرستون (Robertson, John Mackinnon)
برتراند راسل (Russell, Bertrand)
کارل ساگان (Sagan, Carl)
مارگرت سانگر (Sanger, Margaret)
ژان پُل سارتر (Sartre, Jean-Paul)
باور داشتن و بی باوری چه فرقی دارند؟
آیا بی باوری به یک ایده، و باور داشتن به نادرستی آن ایده یکی هستند؟ نه: صرف باور نداشتن به صدق یک گزاره، معادل باور داشتن به نادرستی آن گزاره نیست و برعکس این مطلب هم صادق است: اگر شما ادعایی کنید که من به آن باور نداشته باشم، الزاماً بدان معنا نیست که من می گویم ادعایتان نادرست است. شاید من نتوانم ادعایتان را به درستی بفهمم تا بتوانم بگویم که آن را درست می یابم یا نادرست. شاید اطلاعات کافی برای آزمودن ادعایتان نداشته باشم. شاید هم فکر کردن به درستی و نادرستی آن برایم جالب نباشد.
بیخدایی و اگنوستیسیزم چه فرقی دارند؟
همین که بفهمیم بیخدایی صرفاً بی باوری به وجود هرگونه خداست، آشکار می شود که اگنوستیسیم، برخلاف نظر بسیاری، "راه حل سوم" ی میان بیخدایی و تئیسم نیست. فرد یا به خدا باور دارد ، یا باور ندارد. امکان سومی در میان نیست. اگنوستیسیم درباره ی باور به خدا نیست، بلکه درباره ی معرفت است – این واژه برای توصیف وضعیت کسی ابداع شده که نمی تواند با اطمینان بگوید که آیا خدایی هست یا نه.
پرسش:
اگر بیخدایی فقط بی باوری به خدایان است، پس چه فرقی با اگنوستیسیم [لاادری گری] دارد؟
پاسخ:
بسیاری از کسانی که عنوان اگنوستیک را انتخاب می کنند از عنوان "بیخدا" ابا دارند – معمولاً تصور می شود که اگنوستیسیم "معقول تر" است، درحالی که بیخدایی "دگماتیک تر" است و فرق چندانی با خداباوری ندارد. آیا این دیدگاه درستی است؟
متأسفانه، خیر. شاید اگنوستیک ها صادقانه چنین عقیده داشته باشند که و تئیست ها هم صادقانه این ایده را تأیید کنند، اما این دیدگاه شامل سوءتفاهم های چندی در مورد بیخدایی و اگنوستیسیم است. پیش داوری ها و فشارهای علیه بیخدایی و بیخدا ها هم فقط موجب افزایش این سوءتفاهم ها می شوند. هنوز هم کسانی را بی محابا می گویند که حقیقتاً به هیچ خدایی اعتقاد ندارند تحقیر می کنند و می آزارند، اما "اگنوستیک" بودن محترمانه تر به شمار می آید. تصور می کنند که بیخدا ها به خاطر انکار وجود خدا جزم اندیش هستند، درحالی که اگنوستیک ها، که یقین ندارند، آزاداندیش هستند.
این تصور خطاست، چرا که بیخدا ها ضرورتاً منکر وجود خدایان نیستند و در حقیقت کسانی هم که یقینی به وجود خدا ندارند بیخدا محسوب می شوند – به سخن دیگر، بیخدا ها می توانند اگنوستیک هم باشند. همین که دریابیم که بیخدایی فقط به معنای فقدان باور به وجود خدایان است، آشکار می شود که اگنوستیسیم، آن طور که بسیاری فکر می کنند، "راه سومی" میان بیخدایی و تئیسم نیست. داشتن باور به یک خدا یا نداشتن باور به آن تمام امکانات را در بر می گیرد. اگنوستیسیم درباره ی باور به خدا نیست، بلکه درباره ی معرفت (دانش) است – این واژه در اصل برای توصیف موضع کسی ابداع شد که نمی تواند ادعا کند که به یقین می داند که خدایی هست یا نه.
به این ترتیب، معلوم می شود که اگنوستیسم هم با بیخدایی سازگار است و هم با خداباوری. شخص می تواند به خدا باور داشته باشد (تئیست باشد) بدون اینکه مدعی باشد که به یقین می داند که خدا هست؛ چنین شخصی تئیست اگنوستیک است. از سوی دیگر، اگر شخصی بی باور به خدایان باشد (بیخدا باشد) بی آنکه ادعا کند که به یقین می داند خدایی نیست یا نمی تواند باشد؛ یک بیخدای اگنوستیک محسوب می شود.
همچنین توجه به استانداردهای دوگانه ی این ادعای برتری اگنوستیسیم هم جالب است: می گویند اگنوستیسیم "بهتر" از بیخدایی است چون کمتر جزمی است. اگر بیخداها به خاطر اگنوستیک نبودن جزم اندیش هستند، پس خداباوران هم جزم اندیش هستند. از سوی دیگر، اگر خداباوران را بتوان آزاداندیش دانست، پس بیخداها را هم می توان آزاداندیش دانست.
سرانجام، حقیقت امر این است که شخص لزوماً بین بیخدا بودن یا اگنوستیک بودن مخیّر نیست. برعکس، نه تنها شخص می تواند هردو باشد، بلکه توأماً بیخدا و اگنوستیک بودن خیلی هم رایج است. یک بیخدا اگنوستیک ادعا نمی کند که به قطع و یقین می داند که هیچ چیزی تحت عنوان "خدا" وجود ندارد یا چنین چیزی نمی تواند وجود داشته باشد، بلکه می گوید که فعلاً باور ندارد که چنین چیزی حقیقتاً موجود باشد.
آیا بیخدایی یک جور دین است؟
بیخدایی به خودی خود یک دین نیست، همان طور که تئیسم هم به خودی خود یک دین نیست. بیخدایی عدم باور به خدایان است. بیخدایی هیچ یک از ویژگی های ادیان را ندارد – وِیژگی هایی مانند باور به اشیاء یا مکان های مقدس، یک نظام اخلاقی، یک طبقه ی روحانی مبتنی بر یک فلسفه یا جهانبینی، مناسک و غیره. بیخدایی می تواند جزئی از یک دین باشد، همانطور که تئیسم هم می تواند جزئی از یک دین باشد. اما هر دو، به خودی خود، فاقد نظام باوری هستند که بتوان آنها را دین محسوب کرد.
اسطوره:
بیخدایی هم یک جور دین دیگر است.
پاسخ:
برخی از مردم بنا به دلایلی غریبی تصور می کنند که بیخدایی به خودی خود یک جور دین است. من گاهی در گروه های خبری، یا ایمیل هایی که دریافت می کنم، و در اتاق های گفتگوی اینترنتی با این تصور مواجه می شوم. شاید علت این باور این باشد که این افراد چنان غرقه در باورهای دینی خود هستند که نمی توانند تصور کنند که کسی بتواند بدون داشتن نوعی دین بتواند به زندگی خود ادامه دهد. شاید هم به خاطر وجود سوءتفاهم دیرینه ای در مورد چیستی بیخدایی باشد. و یا به این خاطر که این افراد متوجه نیستند که این سخن بی معناست.
دلایل اصلی این تصور هرچه که باشند، تصوری شایع است و در این نوشتار می کوشم با ذکر نامه ای که خودم دریافت کرده ام این بحث را مطرح کنم. حسن این نامه آن است که مرتکب بسیاری از خطاهای رایج می شود:
آقای عزیز،
متأسفم که باید نظر پیشین ام را تکرار کنم. من بر اعتقادم استوارم که: بیخدایی یک دین است. اینکه آیا این واژه با تعاریف فنی دین می خواند یا نه برایم اهمیتی ندارد؛ منظور من از "دین"، تعریف عملی آن است، که ممکن است به مذاق کسانی که همه ی ادیان را انکار می کنند خوش نیاید، چون بیخدا ها هم عاقبت به دامان همان چیزی می افتند که از آن متنفرند: یک دین. دینی با قواعدی مشخص، معادشناسی و فلسفه ای برای زندگی. دین ابزاری است برای فهم هستی. بیخدایی هم کاملاً با این تعریف جور در می آید. دین فلسفه ای برای زندگانی ارائه می دهد؛ بیخدایی هم همین کار را می کند. ادیان دارای پیشوایان، واعظان و اصولی هستند. بیخدایی هم به هکذا (نیچه، فوئرباخ، لنین، مارکس). دین پیروان مؤمنی دارد، که در پی پاسداری از خلوص و اصالت آنند. بیخدایی هم همین طور. و دین مسئله ای ایمانی است، و نه یقینی. پیروان مؤمن شما هم همین طور. پس به عالم ادیان خوش آمدید!
لطفاً مرا به خاطر این لحن ستیزه جویانه ببخشید. اما قصد من این است که برخی را به این موضع عقلانی فراخوانم (همه را نمی شود هدایت کرد) که پیروان همه ی ادیان خود را تافته ی جدابافته می دانند؛ خود را پاک و منزه و بری از خطا می خوانند و دیگران را گمراه. بیخدایی هم همچنین.
بخشی از این نامه را ذکر کردم تا تصویری از کل آن به دست دهم. اکنون بگذارید بخش بخش به آن بپردازیم تا ببینیم در پس آن چه نهفته است...
" اینکه آیا این واژه با تعاریف فنی دین می خواند یا نه برایم اهمیتی ندارد"
به بیان دیگر، نویسنده اهمیت نمی دهد که آیا از زبان برای رسیدن به مقصود مورد نظرش سوءاستفاده می کند یا خیر؟ این گرایش بسیار تأسف باری است، اما دست کم نویسنده آنقدر صادق هست که به آن اذعان کند – دیگران بی درنگ و بی پروا چنین ادعایی می کنند. درحقیقت تعریف دلبخوه نویسنده فاقد یکی از ویژگی های اساسی ادیان است -که همان باور به خدایان یا دیگر موجودات فراطبیعی باشد. و این سوءاستفاده از زبان است. در واقع، اگر نویسنده اصلاً علاقه ای به داشتن دیالوگی صادقانه دارد، باید برایش مهم باشد که آیا بیخدایی با تعاریف فنی "دین" می خواند یا نه.
حال بگذارید به تعریف مورد نظر او از ویژگی های "دین" بپردازیم:
" دینی با قواعدی مشخص، معادشناسی و فلسفه ای برای زندگی. دین ابزاری است برای فهم هستی."
آیا اصلاً در مورد بیخدایی می توان گفت که "قواعد مشخصی" دارد؟ به هیچ وجه. بیخدایی تنها یک "قاعده" دارد و آن تعریف بیخدایی است – که باور نداشتن به هرگونه خدایی باشد. ورای این اصل، بیخدا ها مطقاً آزادند که هرچه خواستند بکنند و باز هم خود را بیخدا بخوانند. این درست بر خلاف کاربرد "قواعد" در ادیان است. و چه بسا عدم درک همین مطلب باعث بسیاری از بدفهمی ها باشد.
آیا بیخدایی یک "معادشناسی" دارد؟ معادشناسی یعنی "باور درباره ی پایان جهان یا سرانجام درگذشتگان." حال، با اینکه مطمئنم که بسیاری بیخدا ها باورهایی در مورد چیستی پایان جهان و پس از مرگ دارند، اما این باورها نزد همه ی ما قطعی و یکسان نیستند. در واقع، داشتن هر باوری درباره ی پایان جهان دلبخواهی است، به عبارت دیگر، جزء ضروری بیخدایی نیست. بی باوری به وجود خدایان مطلقاً هیچ چیز درباره ی چگونگی پایان جهان و زندگی پس از مرگ نمی گوید. که این درست برخلاف 'معادشناسی' ادیان است.
آیا بیخدایی "فلسفه ای برای زندگانی" ارائه می دهد؟ مسلماً بیخدا ها فلسفه هایی برای زندگی خود دارند. یک فلسفه ی پرطرفدار می تواند اومانیسم سکولار باشد؛ دیگری می تواند عینیت گرایی باشد؛ یا روایتی از بودیسم باشد. اما هیچ فلسفه ی مشخص و قطعی مشترکی میان همه ی بیخدا ها وجود ندارد. در واقع، بی باوری به خدا(یان) هیچ پیامد منطقی ذاتی ندارد که شخص را به فلسفه ی خاصی در مورد زندگانی سوق دهد (گرچه بدون هرگونه فلسفه ای بودن قدری غریب می نماید). و این درست بر خلاف 'فلسفه ی زندگانی' ادیان است.
"دین ابزاری است برای فهم هستی. بیخدایی هم کاملاً با این تعریف جور در می آید."
اتئیسیم یک بی باوری است و نه یک فلسفه. بی باوری من به وجود کرم دندان یک فلسفه ی زندگانی نیست – برای کسی چنین است؟ به علاوه، یک فلسفه ی زندگانی ضرورتاً یک دین نیست و هر شخصی که فلسفه ای برای زندگانی داشته باشد لزوماً دین دار نیست.
"ادیان ها دارای پیشوایان، واعظان و اصولی هستند. بیخدایی هم به هکذا (نیچه، فوئرباخ، لنین، مارکس)."
بین این متفکران بیخدا اختلاف نظرات عمده ای هست – که همین مؤید نظر من در مورد بیخدایی است، که بیخدایی "قواعد مشخص و معینی" ندارد و دین محسوب نمی شود. در واقع بسیاری بیخدا ها هیچ علاقه ای به نویسندگان ذکر شده ندارند.
احزاب سیاسی، سندیکاها، دانشگاه ها هم، همگی روؤسا و رهبرانی دارند. پس باید گفت اینها هم دین هستند؟ البته که نه – هرکس چنین ادعایی کند فوراً دیوانه به حساب می آید، اما برخی مردم فکر می کنند این ادعا در مورد بیخدایی بخردانه است.
" دین پیروان مؤمنی دارد، که در پی پاسداری از خلوص و اصالت آنند. بیخدایی هم همین طور."
اصلاً بیخدایی چه خلوص و اصالتی می تواند داشته باشد که قرار باشد عده ای دغدغه ی پاسداری از آن را داشته باشند؟ کسانی هستند که، گیریم، در پی پاسداری از اصالت باورهای حزب دموکرات هستند – پس حزب دموکرات هم یک دین است؟ اقلاً احزاب سیاسی اندک شباهتی با "باورهای اصیل" دارند که به صیانت و پاسداری در برابر تغییرات تدریجی فرهنگ بیارزد.
" و دین مسئله ای ایمانی است، و نه یقینی. پیروان مؤمن شما هم همین طور."
پیروان مؤمن من؟! آنها دیگر کی هستند؟ نویسنده در مورد کی صحبت می کند؟ جوری نوشته که انگار من یک کشیش عالی مقام بیخدایی هستم. برخی تصور می کنند که کسانی که مرتباً سایت های بیخدای را می خوانند یا به اتاق های گفتگوی یا بولتن های بیخدای می روند، باید یک جور "پیروان" بیخدایی باشند. اما باید گفت: مؤمن همه را به کیش خود انگارد.
اینکه دینداری مستلزم وجود ایمان است بدین معنا نیست که وجود هر ایمانی (به هر شکل و صورتی) مستلزم دینداری باشد. من به وفاداری همسرم "ایمان" دارم. آیا این یک دین است؟ البته که نه. من به ارزش تجربه گرایی ایمان دارم. آیا این دین است؟ البته که نه. چنین تصوری احمقانه است. رابطه ی دین و ایمان یک سویه است، نه دوسویه.
به علاوه، دین باوران شیفته ی دوپهلو حرف زدن در مورد واژه ی "ایمان" هستند. "ایمان" چندین معنا دارد – که همگی معادل هم نیستند. آن قسم ایمانی که در بالا ذکر کردم و می توان نزد بیخدا ها مشترک انگاشت فقط به معنای اعتماد متکی بر تجارب پیشین است. به علاوه، چنین ایمانی بی حد و مرز نیست – تنها تا بدانجا پیش می رود که تجربه پشتیبانش باشد. اما در دین، "ایمان" معنایی بس عظیم تر دارد، باوری است که اساساً بی نیاز از تجربه یا حتی خلاف آن است.
"به عالم ادیان خوش آمدید!
لطفاً مرا به خاطر این لحن ستیزه جویانه ببخشید. اما قصد من این است که برخی را به این موضع عقلانی فراخوانم (همه را نمی شود هدایت کرد) که پیروان همه ی ادیان خود را تافته ی جدابافته می دانند؛ خود را پاک و منزه و بری از خطا می خوانند و دیگران را گمراه. بیخدایی هم همچنین."
چی؟ این عبارت یاوه است. گیریم که بیخدا ها خود را "تافته ی جدا بافته" بدانند. آیا این باعث می شود که دیندار خوانده شوند؟ چرند است.
در کل، نامه ی بالا می کوشد تا با ذکر نکات اشتراکی میان بیخدایی و ادیان، بیخدایی را هم در جایگاه یک دین بنشاند. من نشان دادم که یا چنین اشتراکاتی وجود ندارد – یعنی چنین نقاط اشتراکی میان دین و دیگر نظام ها یا باورهایی است که مسلماً دین نیستند – یا اینکه، چنین اشتراکاتی جزء ضروری بیخدایی نیستند. مشکل نویسنده این است که چیزهایی را ذکر کرده که لزوماً جزء دین نیستند. لازم نیست که یک دین رهبرانی داشته باشد، یا معادشناسی، مدافعان و غیره داشته باشد، تا دین محسوب شود. صرف اینکه چیزی چنین ویژگی هایی دارد هم دلیل دین بودن آن محسوب نمی شود. اگر کسی می خواهد خلاف این را ثابت کند بهتر است برای پشتیبانی از موضع اش کاری بهتر از فهرست کردن یک سری ویژگی ها صورت دهد – باید قویّاً توضیح دهد که چگونه هر یک از این ویژگی ها لازم و کافیست تا چیزی را دین محسوب کنیم.
شاید بررسی اینکه دین چیست به فهم این مطلب کمک کند. دائرة المعارف فلسفه در مدخل دین برخی از ویژگی های ادیان را ذکر می کند. هر چه این ویژگی ها در یک نظام باور بیشتر باشند، آن نظام بیشتر "دین وار" است. از آنجا که این تعریف ناحیه ی خاکستری گسترده ای حول مفهوم دین می کشد، ترجیح می دهم به تعاریف ساده سازی شده ای ارجاع دهم که در لغت نامه های عادی یافت می شود. ویژگی های زیر را ملاحظه کنید و ببینید چقدر با بیخدایی جور در می آیند:
باور به موجودات فراطبیعی (خدایان).
تمایز نهادن میان اشیای مقدس و حرام.
مناسک مربوط به اشیای مقدس.
یک نظام اخلاقی که از طرف خدا(یان) وضع شده است.
احساسات خاص دین باوری ( احترام، رازورزی، احساس گناه، ستایش) که در حضور اشیای مقدس و یا در خلال اجرای مناسک ظاهر می شوند و مرتبط به ایده ی خدا(یان) هستند.
عبادت و دیگر صور مراوده با خدا(یان).
یک جهانبینی، یا یک تصویر عام از جهان، به عنوان کلیتی که جایگاه شخص در آن معین شده است. این تصویر محتوی شکلی از مقصود متعالی یا هدف جهان و یک دسته راهنمایی ها برای انطباق شخص با این طرح کلّی است.
سازماندهی کم و بیش کلّی زندگی شخص بر اساس این جهانبینی.
یک گروه اجتماعی شکل گرفته حول موارد بالا.
با ملاحظه ی این ویژگی ها ی ادیان می بینیم که این ادعا که بیخدایی نوعی دین است مستلزم این است که یک تعریف "تک کاره" از "دین بودن" ارائه دهیم، که حاصل آن ابهام فزاینده ی کاربرد واژه ی دین است – اگر بیخدایی یک دین باشد، پس چه چیزی دین نیست؟
به علاوه، باید توجه داشت که مطابق ویژگی های بالا تئیسم هم به خودی خود یک دین محسوب نمی شود – تقریباً به همان دلایل که بیخدایی یک دین نیست. هنگامی که به تئیسم، به عنوان صرف باور به خدا(یان)- بیاندیشید، خود به خود مستلزم تقریباً هیچ یک از ویژگی های فوق نیست. برای دین داشتن، صرف داشتن یک باور یا نداشتن آن کفایت نمی کند. مسلماً این نکته را می توان در زندگی واقعی دریافت، زیرا تئیست هایی هستند که خارج از ادیان قرار می گیرند و ادیانی هم هستند که تئیستی نمی باشند.
آیا بیخدایی ضددین است؟
اغلب بیخدا ها را منتقد دین می شمارند، به همین خاطر برخی نتیجه می گیرند که بیخدایی به خودی خود باید یک دیدگاه ضددینی باشد – اما این تصور درستی نیست. بیخدایی صرفاً باور نداشتن به وجود خداست و دیدگاهی است که می توان آن را درون یا بیرون زمینه ی یک دین اتخاذ کرد. به این ترتیب، یک بیخدا می تواند دینداری مؤمن، یا بی دینی سرسخت، یا اینکه اصلاً نسبت به بحث دین کاملاً بی علاقه باشد. رویکرد بیخدا به دین بستگی به باورها و اصولی دارد که خارج از مفهوم بیخدایی قرار می گیرند.
آیا بیخدا بودن مضمونی اخلاقی و فکری دارد؟
بسیاری بیخدا ها فکر می کنند که بیخدا بودن به خودی خود مضامین و پیامدهای اخلاقی دارد، اما این تصوری خطاست. صرف اینکه شخص به وجود هیچ خدایی اعتقاد پیدا نکرده چندان معنای اخلاقی درپبر ندارد. به این ترتیب، اگر قرار باشد بیخدایی پیامد فکری یا اخلاقی داشته باشد، باید دلایل دیگری جز بی باوری به خدا داشته باشد. آن دلایل را نمی توان فقط با نقد دین یا استدلال علیه تئیسم یافت؛ بلکه باید آنها را در برنامه ی عام خردورزی (عقلانیت)، شکاکیت، و پژوهش انتقادی جست.
درست بخوانید,کتب مقدس کتب نیرومندی همواره برای درک کردن بیخدایست
ارسالها: 572
#39
Posted: 7 Jan 2013 21:00
پرسش:
آیا بیخدایی از نظر اخلاقی و فکری برای جامعه ی امروزی معنا و اهمیتی دارد ؟
پاسخ:
صرف اینکه شخص به وجود هیچ خدایی اعتقاد پیدا نکرده، مضمون اخلاقی چندانی ندارد. پس اگر قرار باشد بیخدایی پیامد فکری یا اخلاقی داشته باشد، باید دلایل دیگری جز بی باوری به خدا در میان باشد. آن دلایل را نمی توان فقط با نقد دین یا استدلال علیه تئیسم یافت؛ بلکه باید آنها را در برنامه ی عام خردورزی (عقلانیت)، شکاکیت، و پژوهش انتقادی جست.
جورج اسمیت چنین برنامه ای را "عادت خردورزی" نام می نهد. بیخدایی نااندیشیده و بی تأمل بخردانه تر از تئیسم نااندیشیده نیست – و شکی نیست که بیخدا ها هم می توانند به اندازه ی متعصب ترین تئیست ها بی خرد و نامعقول باشند.
به همین خاطر، یک بیخدای شکاک بودن مستلزم کار و تلاشی بیش از یک بیخدای صرف بودن است – مستلزم جهد آگاهانه و مداومی است تا تنبلی فکری را بزداییم و قوای عقلانی مان را به کار گیریم.
یعنی تمرکزمان نباید بر چیستی اندیشه مان باشد، بلکه باید بر چگونگی اندیشیدن مان باشد. این همان گوهر آزاداندیشی است، توانایی برای نتیجه گیری مستقلانه درمورد مسائل، بدون اتکا بر اموری مانند مراجع و سنت. کسانی که برایمان تعیین تکلیف می کنند. مهارت برای اندیشیدن انتقادی را باید آموخت و تمرین کرد. این مهارت تنها به معنای "معقول" بودن در حیطه هایی مانند دین یا سیاست نیست – رویکرد انتقادی باید همه ی حیطه های زندگی را در برگیرد، به ویژه حیطه هایی که باورها برایمان از نظر شخصی و عاطفی اهمیت دارند.
انتقاد خشک و خالی از دین چندان ثمری ندارد – و شوربختانه، این تنها مطلبی است که وقت فراوانی از بسیاری بیخدا ها را می گیرد. مسئله این است که صِرف حمله به دین لزوماً موجب تغییر رفتار آدمیان در جامعه نمی شود. یک راهکار مناسب تر این است که بکوشیم این انتقادها را در چارچوب یک برنامه ی عام خردورزی یا عقلانیت مطرح کنیم. همچنین، پیشبرد و ارتقای عقلانیت تا حدی از طریق ارائه الگوی مناسب از شخص معقول صورت می گیرد.
بیخدا باید همه ی تلاش خود را به کار گیرد تا بهترین نمونه ی ممکن خردمندی باشد. البته می دانم اجرای این توصیه همواره آسان نیست – اما هدفی است که به تلاش می ارزد. اگر نتوانیم با الگوسازی دیگران را راهنمایی کنیم، به طرق دیگر هم نمی توانیم. به همین دلیل، یک بیخدا معقول باید همواره ی آماده ی و مشتاق به پرسش گرفتن هر آن چیزی باشد که "عُرف متعارف" زمانه شده است. و بیخدای که مفروضات دین عوام را به پرسش می گیرد، اما مفروضات حیات سیاسی یا اقتصادی شان را به حال خود می گذارد یک آزاداندیش حقیقی نیست. کسی نیست که "عادت خردورزی" را برگزیده باشد. پس، آشکار است که بیخدای که اخلاقاً و منطقاً ثابت قدم و نامتناقض باشد ضرورتاً در جامعه اش قدری "رادیکال" محسوب می شود، چون بسیاری از معتقدات و مفروضات پذیرفته شده ی جامعه اش را زیر سئوال می برد. این بدان معناست که آن بیخداییی اهمیت و معنای اخلاقی و فکری دارد که از دید محافظه کاران مخرب محسوب می شود – و شاید این یکی از دلایلی باشد که آنان همواره با نظر ظنّ و بی اعتمادی به بیخدایی می نگرند: می گویند اگر بیخدا تا انکار وجود خدا پیش می رود، بسی چیز های دیگر را هم می تواند زیر سئوال ببرد.
پس گفتیم: تفاوت میان بیخدایی و تئیسم به خودی خود دلالت اخلاقی و اجتماعی مهمی ندارد. آنچه اهمیت دارد اما، تفاوت روش شناختی میان کاربرد شکاکیت، خرد، منطق و علم از یک سو و خیال، شهود، و سنت از سوی دیگر است. بیخدا ها ضرورتاً متکی بر روش شناسی نخست نیستند، و کسانی که متکی و مجهز به این ابزارها نباشند، از نظر اخلاقی و فکری بهتر از بنیادگرایانی نیستند که اتکایشان به اسطوره هاست.
چرا بیخدا ها با تئیست ها بحث می کنند؟
عموماً تصور می شود باید بیخدایی "چیزی بیش از" صرف بی باوری به خدا باشد زیرا بسیاری از بیخدا ها همواره درگیر بحث با تئیست ها هستند: بالآخره اگر قرار نیست طرف مقابل را به فلسفه یا دین خود گرواند، هدف از این بحث ها چیست؟ در واقع، اگر تئیست ها مدام در پی گرواندن دیگران به دین شان نبودند، اغلب این بحث ها در نمی گرفت
اگر بیخدایی یک دین نیست، پس چرا بیخدا ها با خداباوران بحث می کنند و می کوشند آنان را به کیش خود بگروانند؟
پاسخ:
عموماً تصور می شود باید بیخدایی "چیزی بیش از" صرف بی باوری به خدا باشد، چرا که بسیاری از بیخدا ها همواره درگیر بحث با خداباور ها هستند: بالآخره اگر قرار نیست طرف مقابل را به فلسفه یا دین خود گرواند، هدف از این بحث ها چیست؟
پس این پرسش بجاست که چرا بیخدا ها درگیر چنین بحث هایی می شوند و هدف شان کسب چه نتیجه ای است؟ آیا این بحث کردن ها نمی رساند که بیخدایی یک جور فلسفه یا حتی دین است؟ نخست باید به این نکته توجه کرد که اگر خداباور های دیندار در صدد گرواندن بیخدا ها به دین خود نبودند بسیاری از این بحثها در نمی گرفت.
برخی بیخدا ها به دنبال جدل کردن هستند، اما بسیاری شان هم فقط از بحث کردن در مورد مسائل – و اغلب مسائل غیر دینی – لذت می برند. در واقع اینکه بیخدا به دعوت خداباور برای بحث پاسخ مثبت می دهد نمی رساند که اتیئسم چیزی بیش از فقدان باور به خدایان است.
نکته ی دومی که باید بدان توجه داشت این است که در میان بی باوران به خدایان تمایل بر حقی هست که به مردم درباره ی بیخدایی، اگنوستیسیم، و آزاداندیشی آموزش دهند. در مورد این مقولات سوءتفاهم ها و اسطورهای چندی وجود دارد و مردم در رفع این سوءتفاهم ها محق هستند. در این زمینه هم، تمایل به ارائه ی اطلاعات دقیق را نمی توان دال بر کیش یا فلسفه بودن بیخدا گرفت.
با این حال، مضمون برخی بحث ها ورای بیخدایی است. بحث هایی که مباحثه گران صرفاً بیخدا نیستند، بلکه بی باورانی هستند که مخصوصاً در جهت گسترش خردورزی و شکاکیت تلاش می کنند. در این صورت، موضوع بحث می تواند تئیسم و دین باشد، اما مقصود از بحث تشویق خردورزی، شکاکیت و اندیشه ی انتقادی است – و تبلیغ بیخدایی تنها بخشی از این هدف است.
هنگام شرکت در این بحث ها، بیخدا باید به خاطر داشته باشد که همه ی خداباور ها بی خرد و غیرمنطقی نیستند – اگر چنین بود، ردّ ادعاهای آنها بسیار آسان تر می شد. برخی خداباور ها جداً می کوشند عقلانی برخورد کنند، و بعضی به شایستگی چنین می کنند. آنها را فاقد هرگونه توان منطقی و استدلالی دانستن فقط باعث می شود که موضعی بسته و تدافعی در پیش گیرند، و به این ترتیب اصلاً کاری از پیش نمی برید. در اینجا سئوال بسیار مهمی پیش می آید: مقصودتان از بحث با یک خداباور چیست؟ اگر می خواهید به نتیجه ای برسید باید بدانید هدف تان چیست. آیا صرفاً در پی "پیروزی" در یک مباحثه هستید، یا قصد دارید احساسات منفی تان نسبت به دین و خداباوری را خالی می کنید؟ اگر چنین باشد، تفریح بدی را برگزیده اید.
آیا می خواهید مردم را به بیخدایی بگروانید؟ در این صورت بخت رسیدن به این هدف در طی یک بحث نزدیک به صفر است. نه تنها بعید است موفق شوید، بلکه تلاش تان ارزش چندانی هم ندارد. مردم، تا خود عادت خردورزی و تفکر شکاکانه را برنگزینند، فرقی نمی کند بیخدا جزمی باشند یا خداباور جزمی.
باید توجه داشته باشیم که نتیجه گیری شخص هر قدر هم که نادرست باشند، مهم فرآیندی است که او را به آن نتیجه رسانده است. نکته ی اصلی، صرف تمرکز بر باورهای غلط افراد نیست بلکه روشی است که آنان را به باورهای غلط راهبر شده است. سپس می توان آنها را راهنمایی کرد تا روش مبتنی بر شکاکیت، عقل و منطق را در پیش گیرند.
تخم شک بپاشیم: این پیشنهاد فروتنانه تر از شخم زدن و زیر و رو کردن باورها و عقاید مردم است. به جای اینکه بکوشیم تغییری بنیادی در باورهای شخص ایجاد کنیم، واقع گرایانه تر آن است که شخص را واداریم تا برخی جنبه های دینش را به پرسش بگیرد. جنبه هایی که پیش تر کمتر مورد سئوال بوده اند. بیشتر خداباورانی که من دیده ام نسبت به باورهای خود مطلقاً مطمئن هستند. یقین دارند که ممکن نیست باورهایشان برخطا باشد – و باز هم ادعا می کنند که "ذهنی باز" دارند.
اما اگر بتوانید ذهن شان را حقیقتاً اندکی باز کنید و آنان را وادارید که برخی جنبه های دین شان را وارسی کنند، تلاش تان ثمری خواهد داشت.
کسی چه می داند که این پرسشگری بعدها چه ثمری خواهد داد؟ یک راه پرسشگری این است که مردم را وادارید تا در مورد مدعاهای دینی همان طور فکر کنند که در مورد ادعاهای دلال های ماشین، بنگاه دار های مسکن، و سیاستمداران فکر می کنند. در حالت ایده آل، نباید میان ادعاهای دین، سیاست، تبلیغات تجاری، یا هر موضوع دیگر فرقی نهاد – باید همه ی آنها را با دیدی شکاکانه و انتقادی نگاه کرد.
در اینجا هم نکته ی کلیدی تنها زیر و زبر کردن جزمیات دینی نیست. بلکه نکته در این جاست که طرف مقابل را واداریم که عینی، مستدل، منطقی و با دید باز به بررسی باورها بپردازد. به این ترتیب، فرو ریختن خود به خودی جزمیات دینی محتمل تر می شود. اگر فردی شکاکانه در مورد باورهایش بیاندیشد، تنها کمکی که می توانید به او کنید این است که به چند مورد از خلل های اصلی باورهای دینی اش اشاره کنید تا آنها را مورد وارسی قرار دهد، نه اینکه یک باره ردّشان کند.
اگر، آن طور که بسیاری بیخدا ها می اندیشند، حقیقتاً پای عقلانیت دین چوبین باشد، تنها کاری که برای فرو انداختن دین لازم است، زدن تلنگری عقلانی به آن است. راه حل بخردانه آن است که مردم را واداریم تا بفهمند که اصلاً به این چوب زیر بغل نیاز ندارند. مردم را به پرسشگری مفروضات دینی فراخواندن یک راه است، اما به هیچ وجه تنها راه نیست. در نهایت، مردم هیچ گاه از این شر این عصا خلاص نمی شوند، مگر اینکه خودشان آن را کنار بگذارند. بیایید رو راست باشیم: از نظر روانشناسی، مردم دوست ندارند باورهای راحتی بخش خود را تغییر دهند. هنگامی این تغییر محتمل تر می شود که بفهمند نیاز به چنان تغییراتی نظر خودشان است. تغییر حقیقی از درون ناشی می شود؛ بنابراین، بهتر آن است که نخست اطمینان حاصل کنید که مردم ابزارهای لازم را برای وارسی مفروضات شان دارا هستند.
به قول ویتگنشتاین فیلسوف:
" انقلابی واقعی کسی است که خودش را تغییر دهد"
درست بخوانید,کتب مقدس کتب نیرومندی همواره برای درک کردن بیخدایست
ارسالها: 572
#40
Posted: 7 Jan 2013 21:01
حمت اثبات ادعا بر دوش کیست؟ بیخدا یا تئیست؟
مفهوم "زحمت اثبات" در بحث ها بسیار مهم است – این زحمت بر دوش هرطرف بحث که باشد، اوست که باید ادعاهایش را به طریقی "ثابت کند". زحمت اثبات (یا در اغلب موارد، صرفاً ارائه ی شواهد) همواره بر دوش کسی است که ادعایی را مطرح می کند، و نه مستمعی که آن ادعا را می شنود و ممکن است در ابتدا بدان باور نداشته باشد. در عمل، این بدان معناست که زحمت اثبات نخست بر دوش تئیست است و نه بیخدا.
پرسش:
"زحمت اثبات" چیست؟ آیا خداباوران باید ثابت کنند که خدایشان وجود دارد؟
پاسخ:
مفهوم "زحمت اثبات" در بحث ها بسیار حائز اهمیت است – این زحمت بر دوش هر طرف بحث که باشد، اوست که باید ادعاهایش را به طریقی "ثابت کند". اگر زحمت اثبات بر دوش فرد نباشد، کارش در بحث بسیار آسان تر می شود: تنها لازم است که ادعای طرف مقابل را بشنود، سپس آن بپذیرد یا ایراد بگیرد که از چه جهت آن دلایل یا شواهد آن نادرست یا نارسا هستند.
بنابراین، جای شگفتی نیست که بسیاری از مباحثه ها، از جمله بحث های میان بیخدا ها و خداباوران ها، شامل این بحث ثانوی هم هست که زحمت اثبات برعهده ی کیست و چرا. هنگامی که مباحثه گران نتواند بر سر این موضوع به توافق برسند، دنبال کردن بحث و به نتیجه رساندن آن بسیار دشوار می شود.
بنابراین، اغلب شایسته است که در ابتدای بحث بکوشیم تعیین کنیم که زحمت اثبات بر عهده ی کیست. نخستین نکته ای که باید به خاطر داشت این است که اصطلاح "زحمت اثبات" قدری افراطی تر از چیزی است که در عمل مورد نیاز است. این عبارت چنین القا می کند که انگار مدعی باید بدون هرگونه شک و تردیدی درستی ادعایش را ثابت کند؛ اما این وضع به ندرت پیش می آید. درست تر آن است که بگوییم "زحمت تأیید" ادعا با کیست – نکته ی اصلی این است که شخص باید نکاتی برای تأیید سخنانش ارائه دهد. این موارد می تواند شواهد تجربی، استدلال های منطقی، و یا حتی شواهد ایجابی (مثبت) باشند.
اینکه چه نوع نکات مؤیدی را باید ارائه داد کاملاً بستگی به سرشت ادعای مورد بحث دارد. برخی مدعاها ساده تر هستند و ارائه ی تأیید برایشان سهل تر است – اما در هر حال، ادعایی را که فاقد هر گونه تأیید و پشتیبان باشد نمی توان به عنوان باوری عقلانی پذیرفت. پس، هرکس که ادعایی می کند که آن را معقول می شمارد و انتظار دارد که دیگران آن را بپذیرند، باید گونه ای شواهد ارائه دهد.
نکته ی اساسی تری که باید به خاطر داشت این است که زحمت اثبات همواره بر عهده ی شخص مدعی است و نه شخص شنونده ی ادعا که ممکن است در ابتدا باور به آن ادعا نداشته باشد. پس، این نکته در عمل بدین معناست که زحمت اثبات ادعای وجود خدا بر عهده ی تئیست است، و نه بیخدا. شاید تئیست و بیخدا بر سر بسیاری مسائل توافق داشته باشند، اما تئیست است که ادعای اضافی وجود خدا را مطرح می کند.
این ادعای اضافی نیازمند تأیید و پشتیبانی است، و ارائه ی تأیید های عقلانی و منطقی برای یک ادعا شرط بسیار مهمی است. روش شناسی شکاکیت، اندیشه ی انتقادی، و استدلال منطقی به ما امکان تمایز نهادن میان ادعاهای معقول و یاوه را می دهند؛ هنگامی که کسی این روش شناسی را کنار بگذارد، دیگر هیچ بهانه ای برای عقلانی شمردن بحث خود ندارد.
با این حال، اغلب این اصل که زحمت اثبات بر عهده ی مدعی است نقض می شود، و نامعمول نیست که از کسی بشنویم که:"خوب، اگر باور نداری، ثابت کن که من اشتباه می کنم." انگار که اثبات نشدن خلاف یک ادعا به معنای درستی آن است. اصلاً این طور نیست – در واقع، این مغالطه ایست که به نام "حواله ی زحمت اثبات" یا مغالطه ی توسل به جهل خوانده می شود. اگر کسی ادعایی می کند، مجبور است که آن را ثابت کند؛ و دیگران مجبور نیستند که نادرستی آن را ثابت کنند.
اگر مدعی نتواند ادعایش را ثابت کند، آنگاه بی باوری به آن ادعا خود به خود موجه می شود. می توانیم تعبیر این اصل را در نظام قضایی ایالات متحده ببینیم که در آن متهم به جرم تا وقتی که اتهام اش به اثبات نرسیده مبرّا محسوب می شوند (اصل بر برائت است) و زحمت اثبات ادعای مجرم بودن فرد بر عهده ی مدعی (دادستان) است.
به لحاظ فنّی، دفاع از یک پرونده ی جنائی نیاز به هیچ کاری ندارد – و گاهی، هنگامی که دادستان به خوبی از پس وظیفه اش بر نمی آید، می بینیم که وکلای مدافع بدون فراخواندن هیچ شاهدی به محکمه تنها نظاره گر هستند زیرا احضار شهود را غیرضروری می یابند. در چنین مواردی شواهد مؤید ادعاهای دادستان چنان به وضوح ضعیف اند که نقض آنها فاقد اهمیت شمرده می شود.
با این حال، در واقع به ندرت چنین چیزی رخ می دهد. اغلب اوقات مدعیان چیزی برای ارائه دارند – در این صورت چه باید کرد؟ در این صورت زحمت اثبات به وکیل مدافع محول می شود. کسانی که شواهد ارائه شده را نمی پذیرند باید دست کم نشان دهند که رای حصول یک باور عقلانی تأییدهای ارائه شده کافی نیستند. این مطلب می تواند تنها با یادآوری نقایص شواهد مطرح شده هست (رویه ای که وکلای مدافع اغلب پیش می گیرند)، اما بخردانه تر آن است که برهان نقضی هم طرح شود. برهانی که شواهد را بهتر از ادعای مدعی تبیین کند. (جائی که وکیل مدافع برمی خیزد و حقیقت واقعه را مطرح می کند).
فارغ از اینکه ساختار پاسخ دقیقاً چه باشد، مهم این است که به خاطر داشته باشیم که گونه ای پاسخ دهی لازم است. "زحمت اثبات" مفهومی ایستا نیست که همیشه بر عهده ی یک طرف مباحثه باشد؛ بلکه چیزی است که با پیشرفت بحث، و ارائه برهان ها و برهان های نقض، به درستی میان طرفین بحث جابجا می شود. البته شما اصلاً مجبور نیستید که ادعای خاصی را صادق بدانید، اما اگر تأکید دارید که آن ادعا معقول یا موجه نیست، باید توضیح دهید که چگونه و چرا.
آیا بیخدا بودن نیازمند ایمان است؟
آیا بیخدا ها هم به اندازه ی تئیست ها دُگم (جزمی) هستند؟ اغلب تئیست ها می کوشندکه بیخدایی و تئیسم را در یک جایگاه قرار دهند. می گویند که همان طور که تئیست ها نمی توانند ثابت کنند که خدا وجود دارد، بیخدا ها هم نمی توانند ثابت کنند که خدایی وجود ندارد. این ادعا معمولاً بر پایه ی این فرض اشتباه است که همه ی گزاره ها با هم معادل اند و نیز برپایه تصور نادرستی از تعریف بیخدایی است. بی باوری به خدا نیازمند ایمان نیست و این بی باوری هیچ کس را جزم اندیش نمی سازد.
هیچ بیخدا واقعی وجود ندارد.
بیخدا بودن نیازمند دانستن همه چیز است!
برخی تئیست ها، بنا به دلایلی، می خواهند منکر وجود بیخداها شوند. عجیب نیست که بعضی تئیست ها بگویند بیخدا بودن نیازمند داشتن معرفتی چنان وسیع است که در حقیقت فقط خدا آن را داراست. خطای این استدلال آن است که فرض می کند یک بیخدا برای بیخدا بودن باید به یقین بداند که خدا یا خدایانی در کار نیست. خطای دیگر این استدلال آن است که فرض می کند نمی توان گزاره های کلّی و سلبی را اثبات نمود.
آیا درست است که بیخدا ها منکر وجود خدا (کافر) هستند؟
بعضی از مردم این قدر به وجود خدا مطمئن هستند که مشکل می توانند تصور کنند که کسانی باشند که صادقانه فاقد این باور باشند. این دسته فکر می کنند که چون وجود خدا جای چون و چرا ندارد، پس دلیل بی باوری بیخدا ها به آن باید لجاجت و عناد (به زبان دینی کفر و الحاد) باشد. این گرایش سنتی دیرینه دارد و در آثار پولس قدیس هم یافت می شود، اما منصفانه، منطقی یا حتی صادقانه نیست. بیخدا ها خیره سر تر از تئیست ها نیستند – بیخدا ها فقط با تئیست ها اختلاف نظر دارند، و دلایل خوبی هم برای نظر خود دارند.
در روز تنگی هیچ کس بیخدا نمی ماند!
برخی می گویند در شرایط بحرانی و طاقت فرسا هیچ کس نمی تواند بی باوری به خدایی متعال و نجات بخش را "حفظ کند". می گویند در خلال تجارب هولناک زندگانی، واکنش "طبیعی" و خودکار همگان روی آوردن به باور به خدا و امید به مدد الاهی است. این مطلب درست است؟ نه – نه تنها موارد بسیاری هست که بیخدا ها در "روز تنگی" هم بیخدا باقی مانده اند، بلکه موارد بسیاری هم هست که مردمان دیندار در خلال چنین تجاربی باور دینی شان را از دست داده اند.
چرا بیخداها در پی گسترش بیخدایی هستند؟
بر خلاف مؤسسات دینی که در پی تبلیغ "کلام خدا" و ایمان دینی شان هستند، من، به عنوان یک بیخدا در پی تبلیغ "کلام بیخدایی" نیستم – اصلاً "کلام بیخدایی"ی در کار نیست، که قرار بر تبلیغ آن باشد، دست کم بیخدایی چیزی مثل "پیام مسیحیت" یا "کلام الله" ندارد. من توضیح می دهم که بیخدایی چیست. روشن می کنم که بیخدایی چه نیست. می کوشم بسیاری اسطوره پردازی ها و سوءتفاهم ها را رفع کنم، و سرشت دین، تئیسم و دیگر اقسام باور را تشریح می کنم.
اگر اصلاً بشود گفت که من درپی تبلیغ چیزی هستم، آن چیز شکاکیت و اندیشه ی انتقادی از موضع بیخدای است. این اندیشه برخی را به بیخدایی می رساند و بعضی دیگر را به تئیسمی کمتر جزمی. هدف اما، این است که مردم را واداریم که نگاه شکاکانه تر و انتقادی تری داشته باشند. معلوم است که دین و تئیسم موضوعاتی هستند که باید با دید انتقادی تر به آنها پرداخت، اما مسلماً این ها تنها موضوعات شایسته ی نگرش انتقادی نیستند. اگر من منبر می روم به این خاطر است که مردم را وادارم که کمتر فریب بخورند و از ذهن های خودشان بیشتر برای اندیشیدن به مسائل استفاده کنند.
منبع : http://atheism.about.com/od/aboutatheism/p/atheism101.htm
درست بخوانید,کتب مقدس کتب نیرومندی همواره برای درک کردن بیخدایست