انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
مذهب
  
صفحه  صفحه 10 از 29:  « پیشین  1  ...  9  10  11  ...  28  29  پسین »

دکتر شریعتی ! اسطوره ای تاریخی


زن

andishmand
 
ادامه پست قبلی

عناصر سازنده و نگاهدارنده مکتب

اساساً یک نهضت عمیق فکری- اجتماعی از انبوه ذخایر معنوی و فرهنگیش تغذیه می‌کند و می‌دانیم که اسلام از این جهت بینهایت قوی و غنی است.

اسلام نه تنها به عنوان مجموعه عناصری که فرهنگ و ایمان نام دارد بسیار سرمایه دارد بلکه به ویژه عناصر سازنده، انقلابی و پیکارجویی که هم ایدئولوژی اسلام را و هم تاریخ اسلام را شکل داده‌اند، کاملاً بدان حالتی استثنایی می‌دهند و آنرا از همه فرهنگها و مذهبهای دیگر تاریخ ممتاز می‌کنند، به ویژه اگر در تلقی شیعی آن مطرح باشد؛ زیرا تشیع اسلامی است که هرگز تا پیش از صفویه به سرنوشت محافظه‌کارانه و منجمدی که ایدئولوژی‌های موفق پس از به دست آوردن زمام قدرت بدان دچار می‌شوند، دچار نشد. این است که پس از آنکه اسلام پس از مرگ رهبرش به صورت یک فلسفه قدرت حاکم درآمد، تشیع که به صورت اعتراضی از آغاز به مقابله با این نهضت برخاست، اسلام را از افتادن به این ورطه مانع شد و حالت انقلابی آنرا نگاهداشت. و در طول هزار سال پیکار سیاسی با تکیه بر آرمان «رهبری عصمت و نظام عدالت»، پاسخگوی رنجهای طبقه محروم در برابر اشرافیت، و ملتهای محکوم در برابر امپریالیسم ساسانی و رومی و، اکنون غربی شد، و نیز تحقق‌بخش آرزوهای انسانهای آگاه که همواره با «جور» درگیر بوده‌اند، و حکومتی را که بر آزادی و حرمت انسانی استوار باشد جستجو می‌کردند.

بسیار کوته‌نظرانه است که تشیع را از سقیفه و در محدوده درگیری میان «علی» و «ابوبکر و عمر» تلقی کنیم. تشیع ادامه مسیر حرکت و نهضتی بود که در متن فرهنگ بشری و به ویژه در مسیر جریان تاریخی فرهنگ ابراهیمی به نام «توحید»، همواره با تضاد طبقاتی، استثمار و حکومت زور و پول و حق‌کشی و استضعاف انسانی مبارزه می‌کرد، و برای «وحدت بشری» در برابر «نژادپرستی» و«عدالت طبقاتی» در برابر «استعباد و اشرافیت» و «حق‌پرستی» در برابر «فریب و جهل و سحر» مقابله داشته است، و این مسیر در اسلام به گونه جنگ میان پیامبر با اشرافیت قریش و سپس، اسلام با سلطنت ایران و امپراطوری روم تجلی کرد و آنگاه که خود به گونه «نظامی در خدمت قدرت حاکم» درآمد، تشیع به عنوان پاسدار وفادار این رسالت و بعثت تاریخی و وارث هزارها سال جهاد و شهادت برای آزادی و عدالت انسان چهره «علی» یافت و تا هنگامیکه با پیدایش صفویه و همدستی ملایان وابسته‌اش تشیع نیز به سرنوشت همان مذاهبی دچار شد که خود در طول تاریخش با آنها درگیر بود، همواره پرچمدار توحید به عنوان زیربنای آگاهی، برابری و آزادی انسان، ملتها و طبقات و وارث فرهنگ ابراهیمی و تاریخ تضاد میان فرعون و موسی، نمرود و ابراهیم، عیسی و قیصر، یحیی و هیرودیس، محمد و قریش، علی و معاویه و ... و «شهید و جلاد»، «مردم و جبار» و، به تعبیر قرآن، «ناس و خناس»، خود را در تاریخ انسان نمایاند.

دو کانون اندیشه و قدرت

اما صفویه از این فرهنگ و از این میراث پر از خون و تلاش و جهاد و ایثار و آگاهی و مسئولیت و حرکت دستمایه‌ای برای ایجاد یک قدرت خشن سلطنتی و قومی و نظامی متعصبانه برای تحکیم قدرت حکومتش بر توده و استخدام ایمان توده در مبارزه با قدرت عثمانیها و همدستی با توطئه‌سازان مسیحیت اروپایی که از قدرت اسلام در اروپای شرقی و سلطه‌اش بر مدیترانه به هراس افتاده بود و زخمهای کاری خورده بود، بر گرد ایران و تشیع حصاری سیاه برافراشت و از ما و فرهنگ ما جزیره‌ای ساخت که با تاریخ اسلام و با قرآن و با دنیای اسلامی قطع رابطه کرد، و طبیعی است که پس از چندین نسل، درون این حصار به جمود، جهل و رکود مرگبار و انحطاط وحشتناک دچار شدو به مرحله‌ای از ارتجاع و انجماد رسید که مترقیترین دعوت انقلابی تاریخ به شکل یک فرقه متعصبانه بسته منجمد و ظاهرپرست، که تنها به درد سیست‌بازان و قداره‌سازان می‌خورد، درآمد.

متأسفانه این سرنوشت شوم و مرگباری که به سراغ ما آمد، با آغاز دوران رکود و خواب اسلام را در دنیای اسلام را فراگرفته بود همزمان بود و آنچه این انحطاط را تشدید کرد، همزمانی خواب، مرگ و مصیبت ما بود با آغاز حرکت، بیداری و تجدید حیات دشمن اصلی ما «اروپای مسیحی»، که از مبارزات پیگیرش علیه قرون وسطی، کلیسا و دوران خواب، تقلید، تکرار و تعصب بهره می‌گرفت و بیدری، حرکت، آزادی و رشد سرمایه‌داریش با پیدایش ماشین توأم شد، و یکباره اسلام که خود را در برابر همه قدرتها آسیب‌پذیر می‌یافت و به نیروی ایمانش و به دلاوری جنگجویانش تکیه داشت، خود را در برابر ارتشهایی یافت که با سلاحهایی جادویی مسلح است؛ و شکستهای پیاپی، قهرمان تاریخ را به زانو درآورد و این پهلوان رویین‌تن با جادوگری و تیر سیمرغ دانش و صنعتی که اکنون به خدمت پول و زور درآمده بود نابینا شد و به خواب رفت.

شکست عثمانی، از دست دادن کشورهای اروپای شرقی، یونان، مجارستان، آلبانی، بلغارستان، یوگسلاوی و خلاصه شدن امپراطوری اسلامی به ترکیه جدید و سربرداشتن ملتها در درون امپراطوری، پیکره وحدت را تجزیه کرد و اسلام و قدرت جهانی اسلام که با ظهور صفویه از پشت خنجر خورد و از روبرو به زیر گلوله‌های توپ گرفتار آمد درهم شکست،و در چنین دورانی، مرکز قدرت جهانی اسلام که به مرض غربزدگی بسیار متعفن و میمون‌واری دچار شده بود، کشوری شد که همه مفاخر اسلامی و آن همه عظمت و شکوه تاریخیش را، خود، انکار کرد و به جای آن حماسه‌اش «ترک بودن» شد، و در این صورت، کاملاً مزاجش آماده، که یک قزاق وابسته ناگهان ظهور کند و نسخه‌ای را که استعمار به دستش داده است برای تبدیل این کشور به یک آپاندیس مریض استعمار غربی آماده کند و کشوری که در قرون ۱۵ با فتح قسطنطنیه فصلی در تاریخ بشر گشود که پایان قرون وسطی و آغاز قرون جدید را در غرب با آن تعیین می‌کنند، ترکیه جدیدی شد که با آتاتورک آغاز می‌شود و افتخاراتش: «تبدیل خطش به خط لاتین»، «تغییر روز تعطیل از جمعه به یکشنبه» و در نهایت، دستور رهبری انقلاب به برداشتن آفتابه‌ها از همه مستراحهای مملکت! و به جای آن، ارتش پر از حماسه عثمانی که مدیترانه قلمرو قدرتش بود و سراسر اروپای شرقی را به زیر مهمیز خویش کشیده بود و ضربات کاری بر قلب امپراطوری مسیحیت می‌زد و ارتش و ایتالیا را در تنگنای محاصره به خفقان آورده بود، تبدیل شد به ارتشی که ریزه‌خوار سرمایه‌داری غرب است و نگهبان مزدور منافع استعمار در شرق؛ و عجبا (نمی‌تواند تصادفی باشد) که نسخه بدل آن از همه جهت در ایران که کانون تشعشع فرهنگی و فکری اسلام در سراسر مشرق از اینجا تا اقصای چین بود، و در طول هزار سال در ساختن بزرگترین تمدن و فرهنگ جهانی عظیمترین نقش و قویترین دست را داشت، نیز عمل شد، و دقیقاً در همین زمان بود. چه، ایران «مرکز درخشش اندیشه اسلام» بود و ترکیه «مرکز تجلی قدرت اسلام».
و این دو باید فلج می‌شد و شد، و باید با اسلام قطع رابطه می‌کرد و کرد. و ملتی که با روح اسلام زنده بود و غنا و قوتش را از این فرهنگ می‌گرفت و با این روح برپا بود و ماهیت و شخصیتش را بر اساس آن گرفته بود، باید تبدیل می‌شد به شبه فرنگی‌های پوک و پوچی همانند بچه‌خانهای رؤسای قبایل بدوی قلب آفریقا که استعمار برای دلالی میان خود و بومیان از مردم بومی می‌ساخت، می‌تراشید و رنگ می‌زد و «اسیمیله‌ها» (Assimiles) نامشان.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
ادامه پست قبلی

نهضت سلفیه

البته این سرنوشت شوم و این هجوم مصیبت و مرگ بی‌عکس‌العمل بنود. اسلام علیرغم قدرتهای حاکمش که به پلیدی، فساد و ذلت‌پذیری دچار شده بود و یا رسماً به خدمت قدرتهای استعماری نوین درآمده بود، خود به یاری علمای پاکباز و توده‌های وفادار و فرهنگ نیرومند و بیدارکننده و مترقی و محرکش در برابر آن به اعتراض برخاست و تلاشهای بسیاری در زمینه اندیشه عمل و قیام فکری و سیاسی و حتی نظامی آغاز شد، که خود، داستانی بسیار طولانی دارد.

از مصر گرفته تا الجزایر و مراکش و آمده تا ایران، هند و چین- همه‌جا- صحنه پیکار شد، و آنچه روشنفکران سیاهپوست از «امه سزر»، «فرانتس فانون»، «علیون دیوپ»، «کاتب یاسین»، «نیرره»، «سدار سنگور» و امثال اینها به نام «مبارزه با غربزدگی» و «بازگشت به اصالت خویش» آغاز کرده‌اند، اسلام لااقل از صد سال پیش آغازگر آن بود، و لااقل دنیا با چهره سید جمال اسدآبادی و دوستش محمد عبده و یاران رزمنده و اندیشمندشان آشنایند، که در اواخر قرن نوزدهم، نهضت بیداری، مبارزه با استعمار، بازگشت به اصالتهای اسلامی و تجدید تولد خویش را در سطحی بسیار گسترده و با شدتی انقلابی اعلام کردند و بیدارکننده ملتهای به خواب رفته اسلام بودند. نهضت بیداری و بازگشت به خویش که دقیقاً ترجمه اصطلاحی است که سید جمال ابتکار کرده است به نام «نهضت سلیقه»، و نوعی ارتدوکسی یا تکیه بر اسلام نخستین یعنی اسلام راستین می‌باشد، از این زمان شروع می‌شود و این زمانی است که هنوز انقلاب مارکسیستی در شوروی آغاز نشده، هنوز چین در خواب است، هند در دامن استعمار انگلیس آرام و راحت غنوده است، آفریقا به صورت... که باز هم یک روشنفکر محقق مترقی فعلی دقیقاً به همان جای سیدجمال می‌چسبد که صد سال پیش رئیس پلیس ناصرالدین شاه چسبیده بود، و این تصادفی نیست؛ این، شیوه سگ است: وقتی صیاد در صحرا و کوه ناگهان خود را در برابر یک ببر یا یک شیر می‌بیند و ناچار با او درگیر می‌شود، سگ چوپان که با شیر نمی‌تواند برآید رندانه از زیر آلت وی را می‌چسبد و این تنها کاری است که می‌تواند کرد و تنها خدمتی که برای اربابش از او ساخته است، و این شیوه مرسوم جنگ سگ و شیر است.

به راستی نهضت سلفیه به رهبری سیدجمال و عبده چه کرد؟

اسلام در مسیری که این نهضت آغازگر آن بود چه‌ها به دست آورد و در عین حال چه کمبودهایی داشت؟ در یک کلمه آنچه نمی‌توان تردید کرد این است که اسلام در عصر ما رنسانس خویش را با سید جمال آغاز کرد. و این کاری کوچک نیست، که به تعبیری همه چیز است یا شروع همه چیز است.

زمینه‌های حرکت

این نهضت در دو زمینه آغازگر حرکتی بزرگ شد: یکی در زمینه سیاسی بود که بیش و کم همه با آن آشنا هستند و آن عبارت بود از:

۱- بیداری روحهای خواب گرفته، روشنایی اندیشه‌های تاریک، برانگیختن اراده‌های فلج شده و احیای شخصیت جامعه‌ای که در نتیجه فساد نظام‌های حاکم، انحطاط روحانیت و اشرافیت رسمی همراه با هجوم فرهنگ و ارزشهای استعماری غربی به تباهی رفته بود.

۲- شناساندن چهره استعمارگر به ملتی مسلمان (چهره‌ای که به قول «آلبر ممی» نخستین بار که به کشورهای آفریقایی و آسیایی آمد، شمایل قدیسان را داشت با ادعاهایی پیامبرانه و رسالتی مسیح‌وار!)، و در نتیجه، برانگیختن توده‌های مسلمان و به ویژه روشنفکران، برای مقابله با استعمار و پی‌ریزی همه انقلابات ضداستعماری کشورهای اسلامی، افشاندن بذر بیداری و آگاهی سیاسی، آزادی، دموکراسی، پیشرفت، قانون و حقوق انسانی در مزرعه بایر وجدان این امت، وجدانی که مدتها بود کشت فرهنگی خویش را از دست داده بود و در عین حال به عنوان ملتی متمدن، با فرهنگ و پیشرفته دیگر وجود نداشت و سلطه جبارانه رجال فاسد و رژیمهای امپراطوری و سلطنتی و منحط، مستبد و متعصب حتی آرزوی رهایی و نیاز به قانون و حق زیستنی شرافتمندانه و مفهوم ترقی، خلاقیت و تمدن و پیشرفت را از آن برده بود.

این بذرافشانی بود که به زودی حاصل داد. در ایران، «انقلاب مشروطه» و در شمال آفریقا «بسیج نیروهای ضداستعماری علیه فرانسه» و در مصر، هند و ترکیه «شروع مبارزات سیاسی مترقی، تشکیل احزاب بسیار پیشرفته و پی‌ریزی نهضتهای سیاسی و اجتماعی و فرهنگی عمیق».

۳- در عین حال که سید جمال استعمار را با هوشیاری، بینش علمی و قاطعیت انقلابی می‌کوبید، و می‌دانیم که در آن دوره استعمار پرچمدار پیشرفت، ترقی و تمدن بود، این مقابل‌کوبی برخلاف بسیاری از رهبران ضداستعمار آسیا و آفریقا به عنوان عکس‌العملی در برابر نوجویی و نوگرایی، که سوغات استعمار بود، گرایشی ارتجاعی و قهقرایی و سنت‌پرستانه نیافت، بلکه اتفاقاً سید جمال و عبده دو طلایه‌دار نهضت تسخیر تمدن فرنگی، استخدام ارزشهای علمی و عناصر مترقی مدنیت جدید و توجه و تکیه به پیشرفت علم، صنعت، نهادهای اقتصادی، حقوقی و اجتماعی سودمند و روشن‌بینی علمی به شمار می‌آیند. این دعوت تا آنجا است که این دو را می‌توان نخستین روشنفکرانی تلقی کرد که با جمود، ارتجاع و کهنه‌پرستی طبقات منجمد و روحانیت سنتی، که پاسدار کهنگی و هراسان از نوگرایی و نوجویی بود، مبارزه کردند، تا آنجا که عبده، آنچنانکه از تفسیرش پیدا است، نهضت آشنایی و حتی توجیه علمی اسلام و تفسیر قرآن را بر اساس قوانین علمی و فرضیه‌های دانش غربی پایه‌گذاری کرد، و در این راه حتی، آنچنانکه طبیعت هر کار تازه‌ای است، خالی از نوعی افراط و مبالغه‌کاری هم نبود تا آنجا که توجیهات رایجی از این قبیل که مثلاً «جن همان میکروب است» و یا کوشش برای تأویل آیات، احکام و عقاید بر پایه قوانین و علوم جدید، که بعدها بسیار توسعه یافت، بنیانگذارش عبده بود و راه گشایش سید جمال. و این کار، گرچه خالی از خطراتی نبود، اما در اینکه نقش بسیار انقلابی‌ای در فرو ریختن برج و باروی جمود و تعصب داشت و پنجره‌ها را به روی جریانهای فکری و علمی جهان معاصر گشود نمی‌توان شک کرد.

و اما در وجهه علمی کار: سید جمال، و به دنبال او عبده، بزرگترین گامی که برای نخستین بار در عصر ما برداشتند، کوشش در راه عقلی کردن بینش مذهبی بود و، چنانکه گفته شد، حتی علمی کردن کلام و تفسیر و احکام، به گونه‌ای که این دو را می‌توان مؤسس کلام جدیدی شمرد، که به جای پیوند با فلسفه یونان، منطق ارسطو و مکتبهای حکمت و علوم باستان، علوم جدید، فلسفه‌های جدید و فرضیات علمی اروپای قرن نوزدهم را زیربنای منطقی و استدلالی کلام کردند.

این کار اثر بزرگی در تضعیف قدرت ارتجاع، اختناق، کهنه‌گرایی و نابودی خرافات مذهبی و میل به کهنه‌پرستی، جمود و انحطاط که به ویژه در این عصر به اوج رسیده بود و اسلام را زندانی جهل و جمود ساخته بود، داشت و در عین حال از نظر علمی و اجتماعی نیز، پایه‌های تحول، حرکت و خلاقیت و پیشرفت را در جامعه‌های اسلامی و آشنایی اندیشه‌های مسلمان را با افکار، عقاید، زندگی، صنعت و به طور کلی فرهنگ و تمدن عصر ما ریخت.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
ادامه پست قبلی

نقطه ضعف‌های حرکت


اما آنچه را به عنوان نقطه‌نظرهای ضعف کار و شیوه کار آنان می‌توان گفت (البته باید یادآوری کرد که این نقطه‌های ضعف هرگز از ارزش نقش آنان نمی‌کاهد، زیرا لازمه آغاز هر کاری است)، -یکی دوگانگی شخصیت سید جمال و عبده است، بدینگونه که سید جمال به عنوان یک مصلح بزرگ اسلامی بیش از آنچه از چنین شخصیتی انتظار می‌رود غرق در مسائل دیپلماتیم و تلاش‌های سیاسی می‌شود و بسیار کمتر از آنچه از چنین شخصیتی با چنین رسالتی شایسته است و بایسته، از مسائل فکری و تلاشهای ایدئولوژیک دور می‌ماند، و همین انتقاد را، منتهی بطور معکوس، درباره عبده می‌توان کرد: او نیز آنچنان در مسائل علمی غرق است که نمی‌تواند در تلاش‌های سیاسی سید جمال با او همگامی کند و پا به پایش برود.

نقطه ضعف دیگر در «شیوه‌کار» این دو است: سید جمال مبارزه سیاسی را از بالا شروع کرد، در حالی که او به عنوان یک انقلابی برخاسته از متن مردم، حتی از طبقات روستا، و نیز به عنوان یک متفکر مترقی مسلمان، باید به میان توده می‌رفت و مخاطبش مردم می‌بود. و این شیوه‌ای است که هم انقلاب (انقلابی راستین و عمیق)، روشنفکران انقلابی را بدان می‌خواند و هم اسلام و سنت پیامبر آنرا ایجاب می‌کند و پیروی از آن را واجب.

اما او، دریغا که همه قدرت انقلابی، این همه نیروی تلاش و حرکت و به ویژه آن درخشش خیره‌کننده نبوغ فکری و سیاسیش را در رفت و آمد میان دربارها و در بازی میان رجال و بازیگران کثیف سیاست به هدر داد و بارآورترین سالهای پرتلاش عمرش را در آوارگی و دوندگی میان روسیه و ایران و ترکیه و لندن تباه کرد؛ و در نتیجه قربانی خیانتها، بی‌شرمیها و توطئه‌سازیهای رجال منحط، خیانتکار یا مأمور عصر خویش شد. جالب است که در یکی از نامه‌های خصوصیش که در سالهای آخر عمر به یکی از نزدیکانش می‌نویسد، خود بر این ضعف واقف است و بر آن افسوس می‌خورد و «کار با مردم» را توصیه می‌کند.

و اما عبده نتوانست خود را از قالبهای وجودی یک عالم محقق و مفسر متخصص اسلامی فراتر برد، گرچه در این قالب و در این پایگاه نقشی بسیار عمیق و حتی انقلابی ایفا کرد، آنچنانکه فرحت عباس رهبر انقلاب الجزایر در کتاب «La Nuit Coloniale» (شب استعماری)، که داستان مبارزات آزادیبخش ملت الجزایر است، آغاز بیداری و حرکت ضداستعماری شمال آفریقا را از لحظه‌ای معرفی می‌کند که عبده به شمال آفریقا آمد و علما را جمع کرد و آنان را به جای غرق شدن در مسائلی فقهی، فلسفه‌های متافیزیکی و پرداختن به خرافات، ظواهر، تشریفات و شعائر، به بازگشت به قرآن دعوت کرد و خود برای نمونه تفسیری را شروع کرد که سرمشق دیگران شد و بازگشت روحانیت اسلام به قرآن موجب آن شد که قرآن نیز به جامعه، زندگی و به میان مسلمانان بازگردد و سنگ زیرین بنای انقلاب ضداستعماری شمال آفریقا گردد.

اما او نیز کار خویش را از علما و روحانیون جامعه آغاز کرد، و می‌دانیم که آنان نیز همچون سیاستمداران در یک نظام شکل گرفته منجمد از عناصر محافظه‌کار و «دم و دستگاه‌دار» هستند و نه می‌توانند و نه می‌خواهند و نه می‌فهمند. بنابر این آنان نمی‌توانند آغازکننده یک انقلاب مردمی باشند. باید مردم را بیدار کرد و برانگیخت و یک حرکت انقلابی را از متن ناس شروع کرد. و در این حرکت است که از میان روحانیت، عناصر هوشیار و پارسا و شایسته بدان خواهند پیوست و بافت ارتجاعی همراه با عناصر منحط و مرتجع، رفته‌رفته عقب خواهند افتاد و محو خواهند شد. و این درسی است که از پیامبر آموختیم؛ و اساساً سنت پیامبر تنها اقوال و احادیث نیست، بلکه معنی حقیقی سنت، «روش»، «شیوه کار»، «از کجا باید آغاز کرد» و «چه خط سیری را و چه استراتژی‌ای را برای رسیدن به هدف باید تعقیب کرد» است.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
ادامه پست قبلی


روحانیت شیعه[/b]

متأسفانه آثار نهضت سلفی نه در زمینه سیاسی، که بیدارگری فکری و بسیج و تحریک توده‌ها علیه استعمار و در مسیر انقلاب اجتماعی و مترقی باشد، و نیز آثار اصلاح فکری وتکان و تپش اعتقادی و رشد ذهنی و خودآگاهی ایدئولوژیک و عقلی‌گری و علمی شدن بینش مذهبی، هیچ کدام در ایران دامنه نیافت، هرچند در خارج از ایران سیر تحول و تکامل خویش را به طور مستمر طی کرد؛ و این بود که آنچه باید در اواخر قرن نوزدهم می‌داشتیم و بدان می‌رسیدیم، بیش از نیم قرن به تعویق افتاد؛ یعنی پس از جنگ بین‌الملل دوم یا بعد از شهریور ۲۰ آغاز کردیم.

هرچند هیچگاه جامعه شیعه و حوزه روحانیت شیعه از تکان و از جنبش و از حرکتهای انقلابی خالی نبوده است، اما نه به عنوان یک جریان عمیق و دامنه‌داری که در مسیر حرکت فکری متن حوزه باشد، بلکه به عنوان قیام، اعتراض و ظهور روحهای انقلابی و شخصیتهای پارسا، آگاه و دلیری که به خاطر وفادار ماندن به ارزشهای انسانی و پاسداری از حرمت و عزت اسلام و مسلمین، گاه‌به‌گاه در برابر استبداد، فساد و توطئه‌های استعماری قیام می‌کرده‌اند، و از اینگونه است قیام‌هایی که از زمان میرزای شیرازی تا اکنون، آیت‌الله خمینی، شاهد آن بوده‌ایم.

اما چنانکه می‌دانیم، کار شخصیت‌هایی چون سید جمال، میرزای شیرازی، طباطبائی، بهبهانی، ثقه‌الاسلام،مدرس،میرزاکوچک‌خان، خیابانی و امروز طالقانی و حتی آیت‌الله خمینی- که مرجع بزرگ عصر ما هستند- نماینده روح حاکم بر حوزه نیست و این است که آنان در حرکت و دعوت خویش در میان توده و روشنفکران و نسل جوان یاران بیشتری می‌یابند تا در داخل حوزه و از میان هم‌قطاران خویش؛ و چه بسا که این قیامها موقعیت روحانی آنان را تضعیف می‌کند، و سرنوشت آیت‌الله نائینی که به دفاع از مشروطه برخاست و شانس مرجعیتش را فدای آن کرد، نمونه‌اش!

این شخصیتها در طول این صد سال گرچه درخشانترین چهره‌های برجسته روحانیت شیعه به شمار می‌آیند و قدرت و اثرگذاری کارشان را از ایمان مذهبی و مقام روحانی خویش می‌گیرند، و اساساً قیامشان، حتی در تحریم ضداستعماری تنباکو و یا در مبارزات ضداستبدادی مشروطه، یک قیام اسلامی و بر اساس مسئولیت دینی‌شان استوار بوده است، در عین حال، با همه عمق و عظمت و تأثیری که گاه کارشان پیدا می‌کرده، و نهضتی را که آغاز می‌کرده‌اند یک نهضت دینی به شمار می‌رفته است، هرگز با یک جهان‌بینی نوین اسلامی و اصلاح فکری و مکتب خاص ایدئولوژیک همراه نبوده است تا آنان را از دیگر مکتبهای فکری رایج ممتاز سازد، و غالباً نموداری از هوشیاری سیاسی رهبر و دلیری و ایمان و تقوای او بوده نه نماینده یک مکتب فکری نوین.

این است که ما نهضتهای سیاسی اسلامی بسیار داریم، اما نهضت فکری جدیدی نداشته‌ایم، بطوریکه حتی در مشروطه که یک انقلاب عمیق اجتماعی همراه با فرهنگ، فکر و ادبیات انقلابی و سیاسی و اجتماعی خاص خویش است، با اینکه بنیان‌گذاران و رهبران بزرگ آن، روحانیون برجسته و وعاظ انقلابی و مترقی بزرگی چون ثقه‌الاسلام و ملک‌المتکلمین بوده‌اند، می‌بینیم روح و بینش مشروطه بیش از آنچه تحت تأثیر جهان‌بینی سیاسی و ایدئولوژیک اسلام یا شیعه باشد، تحت تأثیر فرهنگ انقلاب کبیر فرانسه است و این است که می‌بینیم تنها کار علمی که عالم شیعی در مشروطه می‌کند، کتاب «تنزیه المله و تنبیه الامه» نائینی است که آن هم تنها و تنها توجیه فقهی مشروطه فرنگی است، و گرنه نقش اساسی رهبران روحانی ما در مشروطه تکیه بر اصول کلی اخلاقی و انسانی از قبیل عدالت، آزادی، برابری، قانون و محکومیت ظلم، جور و استبداد بوده است، و نقش اساسی اسلام، «استخدام ایمان مذهبی در مسیر انقلاب» است و نه ارائه یک فلسفه سیاسی و فرهنگ انقلابی‌ای که از متن ایدئولوژی اسلام یا مکتب تشیع برخاسته باشد.

بازگشت به خواب


و اما بعد از شهریور بیست و سقوط استبداد و پایان دوره اختناق و شروع آزادی اندیشه، هرج و مرج سیاسی، درگیری‌های ایدئولوژیک و از سویی بازیافتن آزادی عقیده به وسیله روحانیت و در عین حال در درگیری با حریف فکری تازه‌نفس و نیرومندی به نام مارکسیسم، روحانیت، تحت تأثیر نظام صفوی (نظامی که در عین تجلیل ظاهری روحانیت، دین را و به تبع آن روحانیت را به خود وابسته کرده بود و در برابر خود به تمکین واداشته بود، و این نخستین سازشی است که تشیع و روحانیت شیعی با دستگاه قدرت می‌کند) و نیز تحت تأثیر جمود و انحطاطی که در درون قاجاریه به نهایت رسیده بود، (قرار داشت): مشروطه را منحرف کردند و او متوجه نشد، خواب بود؛ میرزا کوچک‌خان‌ها و خیابانی‌ها از میانشان برخاستند و پرچم انقلاب و آزادی و توطئه‌شکنی را در برابر استبداد داخلی و استعمار خارجی برافراشتند، و آنها همچنان در دثار خویش خزیده بودند و آنها را تنها گذاشته بودند تا نابود شدند؛ قراردادهای تقسیم ایران در ۱۹۰۷ و وابستگی یکپارچه ایران به استعمار انگلیس در ۱۹۱۹ گذشت،و مدرسها از میان آنان فریاد برآوردند، و آنان تکان نخوردند و به خوابشان ادامه دادند.

ناگهان بریدگاه قزاق قزوین به تهران ریخت و یکباره چهره ناشناخته‌ای به نام رضاخان با نسخه بدل آتاتورک در دست، بر جامعه مسلط شد و نظامی بر اساس قومیت و آن هم قومیتی که با ارزشهای استعماری و وابستگی به فرهنگ، قدرت، اقتصاد، سیاست و حتی سلاح غرب و ارزشهای اخلاقی غرب وابسته است، پی رسخت و آنان مماشات کردند، جز در غائله رفع حجاب، که آن هم تنها آیت‌الله قمی فریاد برآورد، اما بی‌دنباله؛ به خیال اینکه در این مماشات بیضه اسلام حفظ خواهد شد و آنها به زندگی محصور در مدرسه و حجره‌شان می‌توانند ادامه دهند؛ و در لحظاتی که با یک فتوی می‌توانستند مسیر تاریخ را، همچنانکه در واقعه تنباکو نشان دادند، عوض کنند، خاموشی را برگزیدند و بیست سال خفقان را تحمل کردند و از دست دادن همه آزادیها و حقوق انسانی و مذهبی را و حتی حق گریستن را، حتی داشتن عمامه و ریش و حتی پوشش نوامیسشان را.

شهریور بیست آمد، دیکتاتوری رفت و آزادیها رایگان نثار ما شد. اما روحانیت چنان در شور و شوق بازگشت به چادر و عبا و عمامه و ریش و حوزه و سینه و شله و هیأت‌های مذهبی و برگزاری رسمی و علنی عزاداری غرق بود که نه خطر را احساس کرد و مسئولیت را. انگار نیم قرن توطئه و انحراف و بیست سال استبداد و ریشه‌کن کردن همه نهادهای اجتماعی و معنوی و سنتی و اخلاقی این جامعه برایشان کمترین تجربه‌ای به بار نیاورد. نتیجه چه شد؟

توده‌های مردم باز در پوست جمود و تعصب و تاریکی و اختناق خویش خزید و روحانیت باز به قالب‌های سنتی خویش فرو رفت و نسل جوان تحصیل‌کرده و روشنفکران زمینه بی‌رقیبی برای غلبه مارکسیسم شد. مارکسیسم اکنون با خروارها کتاب و نوشته، با تشکیلات حزبی بسیار پیشرفته‌ای به نام حزب توده و پشتیبانی ارتش سرخی که شمال را اشغال کرده است، افراد آگاه نسل جوان و تحصیل‌کرده ما را فتح کرد، به گونه‌ای که جامعه کاملاً دوقطبی شد: توده عوام و مذهبی، نسل جوان و تحصیل‌کرده توده‌ای، بازار: کانون مذهب، دانشگاه: کانون کمونیسم.

هیأتهای سینه‌زنی، کتابهای نوحه، دعاها، زیارتنامه‌ها، سفره‌های ابوالفضل پارتی و حجره‌هایی که سالها و سالها و سالها فقه می‌خواند و آن هم درباره حقوق خواجه، و تمیز کردن میان حیض و نفاس و آن همه پیچیدگی‌های تکنولوژیک درباره طهارت و آداب بیت‌الخلاء و در برابر، تئاتر، کتابهای فلسفی، آثار ادبی، نثر نو، شعرنو، فکر نو، بهترین قلمها، بهترین اندیشه‌های اجتماعی، بهترین نبوغ‌های فکری و بهترین روحهای انقلابی، بهترین آگاهیها و تمامی نسل نو، بیدار، متعهد و پیشرو تنها در اختیار توده یا وابسته به آن و یا به هر حال در تغذیه آنچه او می‌پذیرد. خمس و زکات و نذر و نیاز در اختیار مذهب؛ علوم جدید، هنر ادبیات، حرکت و کوششهای انقلابی و مترقی در قلمرو کمونیسم.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
ادامه پست قبلی

نهضت ملی


دهه اول پس از شهریور بیست، اینچنین گذشت. نهضت ملی آغاز شد و رهبری را جبهه ملی به دست گرفت: شعار، «ملی شدن صنعت نفت و طرد استعمار انگلیس» و هدف، بازیافتن استقلال سیاسی ملت، تحکیم مشروطیت و نیل به قانون، آزادی، حقوق بشر، دموکراسی، پیشرفت و پاک کردن همه آثار شومی که دوران بیست ساله برجا گذاشته بود. اکنون در برابر جریان و قدرت سیاسی و فکری مارکسیسم یک جریان ملی و اصیل و مستقل در ایران آغاز شده است. گرچه همچون همیشه در متن این حرکت و پیشاپیش این نهضت، چهره‌های صدیقی از روحانیت شیعه وجود داشت، اما این چهره‌ها، نماینده صداقت، آگاهی و مسئولیت انسانی خویش بودند نه نماینده و سخنگوی حوزه. حوزه، نسل جوان و تحصیل‌کرده خویش را در این بیست سال از دست داده بود. زیرا اکثریت آنها جذب دانشگاه، وزارت فرهنگ، دادگستری، اوقاف، صنایع مستظرفه و دیگر سازمانهای نوبنیاد دولتی و حتی نیروی ارتش شده بودند و در نتیجه حوزه‌ای که پس از شهریور بیست تشکیل شد، عبارت بود از نسل پیری که پیش از کودتای ۱۲۹۹ به جای مانده بود و نوجوانانی که اکنون پس از آزادی از روستاها وارد حوزه شده بودند. و چنین ترکیبی در منحط‌تر کردن حوزه حتی از قبل کودتا مؤثر بود.

این بود که در چنین شرایط خطیر و خطرناکی که ملت ما و مذهب ما پس از جنگ و پس از شهریور بیست با آن مواجه بود، حوزه سرخوش از موفقیت‌های محدود و سطحی و ظاهری که به دست آورده است، در حصار بسته خویش غنود و در جهان و جهان‌بینی‌ای که عبارت از مثلث کوچکی بود میان نجف، قم و مشهد، تمامی مسئولیتش حفظ وضع موجود بود و پیداست که چنین وجودی با چنین محتوایی نمی‌تواند در برابر عمیق‌ترین توطئه‌های استعمار و همچنین در برابر نیرومندترین ایدئولوژی فلسفی و انقلابی و سیاسی و طبقاتی مانند (ایدئولوژی) حزب توده که تشکیلات منظم، رهبری مشخص و در عین حال پشتیبانی نظامی و سیاسی ابرقدرت فاتح جهان را داشت مقاومت کند. در نتیجه استغاثه ملت را نشنید، و اصیل‌ترین نهضت رهایی‌بخش ملت ما، که می‌توانست عزت اسلام را در برابر هجوم امپریالیسم و استقلال اسلام را در برابر سلطه ایدئولوژی مارکسیسم ضیانت کند، از یاری روحانیت، که در آن روز تمامی نیرو و ایمان توده را در قبضه قدرت خویش داشت، بی‌نصیب ماند، و (روحانیت) راه مماشات با قدرت حاکم و سازش با وضع موجود را پیش گرفت، به خیال اینکه به پاداش این سکوت، قدرت حاکم، زندگی عبا بر سر کشیده بی‌درد و بی‌دردسرش را در دایره معبد و حجره‌اش حفظ خواهد کرد، و در نتیجه نهضت ملی شکست خورد و دچار همان سرنوشتی شد که نهضت جنگل، که نهضت خیابانی، و تلاشهای بی‌ثمر «مدرس» تنها.

سکوت و سازش


چون دیگر نقش فکری و اجتماعی روحانیت در تسکین افکار،تنها گذاشتن نهضت مردم و یا طرد اندیشه مارکسیستی ناچیز شد و قدرت مرکزی توانست دوران آشفتگی و ضعف پس از جنگ و انتقال قدرت را به سلامت بگذراند و بر نهضت ملی و هم حزب توده فائق آید و خود تجدید نیرو کند، آنچنانکه سنت همه قدرتها و ثروتمندان است و منطق سیاست ایجاب می‌کند، عهدشکنی و ناسپاسی کرد،و بالاخره در خرداد ۴۲ با زشت‌ترین و اهانت‌بارترین اتهام، پیوند مماشات روحانیت و سلطنت، که در شیعه ۴۰۰ سال دوام داشت و در سنت ۱۴۰۰ سال و در مذهب همیشه، و در اسلام هرگز، گسست. چه، نگه داشتن آنچه دیگر به کار نمی‌آید، دور از سیاست است؛ آن هم تنها پایگاهی که به هر حال قدرت اعجازگر ایمان مردم را در اختیار دارد و بر روی ذخایر بی‌پایان انرژی و سوخت نشسته است و وارث تاریخی سراپا «زایش» و «خیزش» است و حامل فرهنگی قوی و غنی که ریشه در جان توده دارد و از سرچشمه سرشار و زلالی آب می‌خورد که از دل زمین و سینه خاک خویش می‌جوشد و به نهادها و ارزشهایی تعصب می‌ورزد که قابل معامله نیست و برج و بارویی از اصالت و استقلال و تعصب، بر گرد موجودیت انسانی و ماهیت فرهنگی این ملت افراشته است که بازدارنده و تسخیرناپذیر است و در خاموش‌ترنی ایامش ناگاه خفته‌ای از این اصحاب افسوس (ofesus) بیدار می‌شود و از کهف حجره‌ای بیرون می‌پرد و ابوذروار بر سر قدرت فریاد می‌زند و اسرافیل‌وار در صور قرآن می‌دمد و گورها را برمی‌شوراند و امنیت سپاه قبرستان را برمی‌آشوبد و محشر قیامتی برپا می‌کند.

این است که روحانیت شیعه نیز به خاطر ادامه زندگی گیاهی خویش، امر به معروف و نهی از منکر را از «رساله»اش و امامت و عدالت را از «رسالت»ش برداشت و نایب امام و پیرو پاپ شد و ذلت و بدعت جدایی دین از سیاست را پذیرفت تا از بد حادثات در امان ماند. به اقتضای ناموس و تقدیر و سنت لایتغر الهی که «من اعان ظالماً سلطه الله علیه»، قربانی ظلمی شد که در نجات از مهلکه‌های خطیر با سخن یا سکوت و حضور یا غیبت خویش به یاری‌اش شتافته بود.

روحانیت شیعه، ثمره هزار سال جهاد و شهادت مستمر شیعی در تاریخ اسلام را با ۴۰۰ سال سازش اخیرش با دستگاه ظلم بر باد داد؛ اما سکوتش در این ۴۰ سال از آن سازش ۴۰۰ ساله‌اش ایمان براندازتر بود. چهل سال از ۱۲۹۹ تا ۱۳۴۲ که همه چیز در ایمان و فرهنگ و زندگی و خلق و خوی ملت ما عوض شد و استعمار فرهنگی و روحی و فکری تا مغز استخوان مردم ما رسوخ کرد و از درون همه را پوچ و پوک ساخت، آن هم چهل سالی که فرصتهای عزیز بسیاری در آن مدت برای نجات و عزت ما به چنگ آمد و دریغا که از آن هم، مارکسیسم بهره گرفت و در نتیجه مذهب از متن زندگی ما رفت و اسلام از وجدان مردم و شعور روشنفکر ریشه‌کن گشت و ما آن شدیم که اکنون می‌بینیم. و از این ۴۰ سال، سکوت ۲۲ ساله اخیرش از شهریور ۲۰ تا خرداد ۴۲ از همه ناموجه‌تر و شومتر و وحشتناکتر است و از این ۲۲ سال، غفلت و عزلت و بی‌دردی و بی‌مسئولیتی و غیبتش از صحنه میان سالهای شهریور ۲۰ تا مرداد ۳۲ از همه بدتر، این دوازده سالی که به بهانه استبداد نیز نبود، اما هر لحظه‌اش فرصتی تعیین‌کننده و سرنوشت‌ساز بود، سالهایی که حتی بسیاری از کشیشان بی‌درد کاتولیک و روحانیون بی‌بوی بودایی و مرتاضان «خودکش» هندوچین به میدان آمده بودند و در راه اصلاح خرافات منحط و مترقی نمودن بینش و حرکت بخشیدن به روح مذهبی خویش، گام بر می‌داشتند و یا ملت‌های خود را در کار بیداری و تلاشهای اصلاحی و انقلابی و آزادیبخش علیه جهل و رکود و رژیمهای استبدادی و نظامهای ضدمردمی و فاسد و قدرتهای استعماری یاری می‌کردند . و در جامعه‌های اسلامی نیز علمای اهل سنت، که همیشه از چشم شیعه متهم به بسته بودن باب اجتهادشان در دین و وابسته بودن به رژیمهای حاکم در دنیا بوده‌اند، از فرصتهای بی‌نظیر جنگ جهانی و «مشغول شدن ظالمین به ظالمین» و بیچارگی قدرتهای استعمارگر انگلیس و فرانسه و ایتالیا و هلند و پرتغال و اسپانیا- که هر یک قطعه‌ای از میهن مقدس ایمان و ملت راستین اسلام را دزدیده بود- بیش و کم در راه «به خود آمدن» مردم مسلمان و «کشف مجدد اسلام» و تکان خویش و تکانیدن روح و اندیشه و ایمان جامعه خویش از گرد و خاک و خس و خاشاک تاریخ بهره گرفتند و حضور اسلام را در صحنه زندگی انسان و سازندگی زمان و تضاد جبهه‌ها و نیروها و تنازع مکاتب و عقاید تجدید کردند؛ اما- شگفتا!- روحانیت شیعه که وارث پیامبروار مذهب «رهبری» و «تمدن» و شمشیر «دو دم» و آگاهی و آزادی و برابری مجسم و انقلابی مطلق و «روح شعله‌ور توفنده طوفان جهاد» و «خون روشنگر جوشنده آفتاب شهادت» و نایب امام «کتاب» و «ترازو» و «آهن» و حامل لوای طغیان توحید علیه طاغوت و مسئول «محرم‌سازی همه ماه و عاشوراسازی همه روز و کربلاسازی همه خاک» و سرفرازی «امر» و سرکشی «نهی» است، عبا بر سرش کشیده و در «سعی و هروله» میان «بازار سربسته» و «حجره دربسته و تنگنای جانکاه و گودی رزق یا زرق مهرابه» یا «محراب»هایی قتلگاه قیام امام حسین و یادآور شهادتگاه علی!...


پــایــان
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
بازگشت به خویشتن

بخش ۱


جامعه ما مثل هر جامعه دیگری و زمان ما مثل هر زمان دیگری قالب‌ریزی شده و افکار آن قطب‌بندی وعقاید استاندارد شده است‌. تیپ‌ها مشخص و جهت‌های تعیین‌شده‌ای دارند‌. مذهبی، روشنفکر، تحصیلکرده، عامی، زبده، مرتجع و مترقّی، هر کدام قالب‌های مشخص و رابطه‌های معلوم و زبآن‌های فهمیده شده‌ای دارند،که همدیگر را می‌فهمند، و هر کسی در این عصر بخواهد مرد موفقی باشد و عنصری باشد که در جامعه فهمیده شود و دارای طرز تفکری موفقیّت‌آمیز باشد، باید در جامعه تعیین کند که من برچسب فکریم چیست‌. همانطوری که نویسند‌گان مترقّی امروز برای هنرمندان و نویسندگان می‌گویند که هر نویسنده یا هنرمند باید پایگاه طبقاتی خودش را مشخص کند ـ و این حرف بسیار درستی است ـ هر فردی نیز باید صف اجتماعی خودش را مشخص کند که من از گروه‌های موجود، وابسته به چه گروهی هستم که اکنون در هر جامعه‌ای برای خودش طرفداران مشخص و معلومی دارد‌.

هر شاعری، هر نویسنده‌ای، هر متفکری که صف خودش را معلوم کرد و گفت که: من مذهبی هستم یا روشنفکر، غیرمذهبی یا معتقد به فلان ایدئولوژی می‌باشم، یا وابسته به فلان قطب یا فلان جناح هستم، مردم او را به سادگی خواهند فهمید و درکش خواهند کرد، و در نتیجه او هم طرفداران فکری خودش را مشخص خواهد نمود‌. اما بعضی‌ها این شانس را ندارند که از میان استاندارد‌های موجود بنام مذهبی بودن، ضد مذهبی بودن، روشنفکر بودن، دارای فلان ایدئولوژی بودن، یا وابسته به فلان جناح و قطب‌بودن، قالبی را اختیار کنند، و از میان این بینش‌ها و اعتقاد‌ها و جهت‌گیری‌ها، یکی را مشخص کنند، و به هر حال این‌ها کسانی هستند که اگر به مذهب تکیه کنند، بیش از هر گروه دیگر، خود مذهبی‌ها با آن‌ها عدم تفاهم پیدا می‌کنند و اگر در جناح روشنفکران سخن گویند، یا مسائلی را مطرح کنند بیش از همه، خود روشنفکران سخن آن‌ها را بد می‌فهمند و متّهمشان می‌کنند‌. چنین افرادی همیشه غریب و بد فهمیده شده می‌مانند و ضابطه‌های معلوم انتخاب‌کردن ندارند و قهراً باید افراد مأیوسی باشند‌.

این‌ها وقتی به همه جناح‌های مختلف نگاه می‌کنند می‌بینند که نمی‌توانند صد در صد جزء هیچ یک از این جناح‌ها قرار بگیرند و وقتی ایدئولوژی‌های مد و حاکم را نگاه می‌کنند نمی‌توانند صد در صد به عنوان معتقد به یکی از این‌ها خودشان را در جامعه عنوان کنند، و وقتی که به مذهب موجود نگاه می‌کنند نمی‌توانند خودشان را تسلیم مذهبی سنّتی و تخدیر کننده اعلام کنند‌. چنین کسانی وقتی به جامعه نگاه می‌کنند و می‌بینند که عواملی طی چند قرن باعث انحطاط مردم شده و با فکر و آداب و روحیه آن‌ها، به سختی پیوند یافته است چنین نتیجه می‌گیرند که: قرن‌ها باید بگذرد تا آنچه که در عمق اندیشه مردم جای گرفته و باعث جمود و رکود آن‌ها گردیده است به آگاهی، حرکت و درست‌اندیشی تبدیل شود‌. ولی واقعیّت خلاف آن را به ما نشان داده است مثلاً در آسیا، در امریکای لاتین کشور‌هایی بودند که قمارخانه غرب به حساب می‌آمدند، کشور‌هایی که محلّ خاص فساد سرمایه‌داران غربی بودند، کشور‌هایی که بهترین نبوغ‌ها، بهترین شعورهاشان در خدمت نوکری بیگانه قرار گرفته بود، کشور‌هایی که طی قرن‌ها با استعمار، بیگانه‌پرستی و تسلیم در برابر قدرت خارجی خوگرفته بودند و ذلّت و نژاد پست‌تر بودن خودشان را باور می‌داشتند و اگر یک جامعه‌شناس در چهره این جامعه می‌نگریست کوچکترین امیدی به اینکه در چندین قرن دیگر حرکتی دراین جامعه به وجود بیاید نداشت.

آری، در چنین جوامعی، ناگهان معجزه‌ای رخ داد و چه معجزه شگفت‌انگیزی که جامعه‌شناسان نتوانستند بفهمند‌. جامعه‌ای که فساد، تباهی، جهل و غفلت و تکرار مکرّرات، و سنّت‌پرستی، و موهوم‌پرستی، و بردگی را تا اعماق وجودشان احساس می‌کردند ناگهان برخاستند، خون گرم حیات و حرکت و جنبش در آن‌ها به وجود آمد و این ماسک مبتذل را از چهره خود انداختند و همان نسل، چهره یک انسان آزاد بیدار و مسئول مصمّم را به خود گرفت، و از بطن یک جامعه مرده و قبرستانی و فاضلاب تاریخ، ناگهان حرکت و حیات ایجاد شد‌.

ناگهان عاملی روحی در این قالب‌های نحیف دمیده شد که چنین حرکتی را به وجود آورد و همان قمار‌خانه‌های مشهور غربی و همان سرزمین‌هایی را که محلّ فساد و محلّ قمار و محلّ قاچاق بین‌المللی بودند، ناگهان به کانونی از حیات، اندیشه، حرکت و آگاهی، تبدیل کرد‌. بدون شک در اینجا معجزه‌گر یک عامل است و آن آگاهی است ولی نه آگاهی بخشنامه‌ای، صادراتی و مد که ناگهان مثل یک بسته مواد خوراکی استانداردشده و مارک خورده ‌از غرب برسد و روشنفکران آن را مصرف کنند و یا هر که آن را مصرف کرد روشنفکر و آگاه بشود، بلکه آگاهی مستقل گروهی که بر اساس تاریخشان، ناهنجاری‌هایشان، مشکلاتشان و تأثیر بر روی عامل‌های انحطاط جامعه‌شان ناگهان، به آگاهی می‌رسند و این آگاهی، برقی در اندیشه جامعه‌شان ایجاد می‌کند که هر فردی یک «پرومته» می‌شود و آتش خدایی را به زمین خودش می‌آورد و به مردم خودش می‌رساند و بعد زمستان و ظلمت را می‌درد و می‌شکفد و بعد کوشش نبوغ‌ها، قهرمآن‌ها، و تاریخ را متوجه خودش می‌کند، یعنی آگاهی همراه با عشق و ایمان‌. و همین گونه آگاهی است که می‌آید و جامعه‌ای را که طی چند صد سال و حتی چند هزار سال در جمود و ظلمت متوقف شده بود و حتی همه، روشنفکران، جامعه‌شناسان، نژادپرستان آن به پفیوزبودن خود اقرار می‌کردند و در دنیا خودشان را هو می‌کردند و دنیا هم آن‌ها را به عنوان یک ملّت مبتذل، که اساساً ساخته شده‌اند برای اینکه به استعمار غربی سواری بدهند می‌شناخت، نجات می‌دهد و در آن‌ها آنچنان نیروی معنوی ایجاد می‌کند که مانند یک چشم‌بندی شگفت‌انگیز ناگهان همه چیز‌هایی را که طی هزار سال و حتی هزاران سال در روابط اجتماعی آن‌ها محکم شده بود و جزو نظام حاکم موروثیشان و عقاید مذهبی ارثی و سنّتی‌شان گردیده بود و در این قالب‌های کهنه به خواب رفته‌بودند، نابود می‌کنند و از مرگ، به آن‌ها هستی و از سکون حرکت می‌دهد‌. و این تجربه‌‌ای است که نسل جوان در پیش خودش بعد از جنگ بین‌الملل دوم دارد‌. و همه روشنفکران ناامید را امیدوار می‌کند‌. و همه روشنفکرانی را که در سطح تحلیل‌های رئالیستی سطحی نمی‌اندیشند، و بر این اساس به یأس فلسفی و یأس اجتماعی دچار نمی‌شوند، باید معتقد کند که علی‌رغم همه عوامل ناهنجاری که در جامعه‌شان هست، ممکن است چنین معجزه بزرگی در جامعه آنان به وقوع پیوندد و جناح‌های متفرقی را که رو به پاشیدن و متلاشی‌شدن می‌روند به جامعه‌ای سعادتمند مبدل سازد و جامعه انسانی به وجود آورد‌. انسانی که به قول فرانس فانون، یک نژاد نو، پوست نو و اندیشه نو باشد‌.

من چندی پیش در تهران گفتم که در طول عمرم به چنین معجزه بزرگی برخورد نکرده بودم و چنین مسئله مهمی برایم روشن نشده بود‌. در سال ۵۵، ۵۷، ۵۸ و شاید هم ۶۰.

حتی ارنست رنان انسان دوست نیز می‌گفت که غرب، نژاد کارفرما و شرق نژاد عمله است، و برای همین هم است که طبیعت، نژاد عمله را بیشتر می‌کند و نژاد کارفرما را کمتر‌. و آقای زیگفرید می‌گفت، غربی مغز صنعتی ، و اداری و تمدن‌ساز دارد اما شرقی مغز احساسی و عاطفی متوسط و از اندیشیدن و نظام و نتیجه‌گیری امروزه عاجز است‌. و موریس تورز، رهبر حزب کمونیست فرانسه و یکی از رهبران بزرگ نهضت کمونیست جهانی، که یکی از چهره‌های برجسته معدود این نهضت است می‌گفت که: ملّت الجزایر، ملّت افریقا، ملّت شمال افریقا، ملّت نیستند هنوز در حال ملّت شدن‌اند‌. یعنی تسلط استعمار فرانسه بر این‌ها موجه است و این‌ها ناچارند برای اینکه با تمدّن آشنا بشوند برای‌اینکه ملت متمدن بشوند تا مدت‌ها در دامن مادر نامهربان امپریالیسم زندگی کنند و تربیت گردند، این است فکر آقای سوسیالیست‌. و بعد دیدید همین ملّتی که اسمش را موش صحرایی گذارده بودند با معجزه آگاهی توأم با عشق و ایمان چه تحوّلی در خود ایجاد کرد‌.

من خودم دیدم، فرانسه‌ای که افتخارش این بود که مهد آزادی اندیشه‌ها در سطح جهان است‌. پاریسی که افتخار می‌کرد که در هر کافه‌اش نطفه یکی از انقلاب‌های بزرگ دنیا بسته شده است‌. پاریسی که می‌گفت آغوش من برای همه ایدئولوژی‌ها، همه نهضت‌ها، و همه انقلاب‌های متّضاد باز است‌. پاریسی که معتقد بود که آنقدر نیرومند است که انقلابی‌ترین اندیشه‌ها، فکر‌ها، مکتب‌ها، احزاب، و قدرتهای جهانی را می‌تواند در خودش بدون ترس بپذیرد‌. پاریسی که آنقدر نیروی فکری و ایدئولوژی و دفتر و روزنامه رسمی داشت، مانند: دفتر رویالیست‌های طرفدار خاندان لویی و طرفداران اعاده سلطنت و آنارشیست‌ها و حتی پیروان مکتب یوگا و انقلابیّون افریقا و امریکای لاتین و امثال این‌ها، پاریسی که افتخارش این بود، و همیشه رجز می‌خواند که یک تمدن اروپایی، یک دمکراسی غربی، یک لیبرالیسم نیرومند دارد، آری در همین پاریس که با کشور‌های انقلابی و آسیایی رابطه سیاسی نداشت ولی روزنامه‌های آن‌ها را چاپ می‌کرد، یک روز رفتم یک روزنامه انقلابی افریقایی بگیرم، گفتند وزارت فرهنگ فرانسه، به عنوان اینکه این مجلّه در افکار روشنفکران و طبقه جوان و تحصیلکرده فرانسه اثر انحرافی و سوء دارد و عامل خطر است، توفیقش کرده است‌.

پس چطور شد که از ملّتی که به قول سارتر حق حرف‌زدن نداشتند مگر آنکه از فرانسه یا لندن و یا آمستردام، کلماتی، به دهنشان بگذارند، چند بچه دور یکدیگر جمع می‌شوند و مجلّه‌ای می‌سازند که دولت فرانسه از انتشار آن در کشور خودش وحشت دارد؟ این معجزه‌ای است که ایمان و آگاهی می‌کند و همه رشته‌هایی را که بافندگان حاکم بر تاریخ در طول قرن‌ها علی‌رغم یک جامعه ساخته‌اند ناگهان پنبه می‌کند و می‌سوزاند و خاکستر می‌سازد‌.‌.‌. و نیز سرمشقی است برای همه آن‌ها که نمی‌خواهند هیچ یک از قالب‌های سنّتی رسمی گذشته و یا ورادتی آمده از فرنگ را تمکین کنند و می‌خواهند خودشان بیندیشند و فکر کنند و بفهمند و انتخاب کنند ـ و قهراً در جامعه بی‌پناه و بی‌پایگاه، و بی‌جایگاه می‌مانند ـ که: باید امیدوار باشند ، و اگر بتوانند استقامت و پشتکار و لیاقت داشته باشند و بتوانند ارزش محروم‌ماندن را درک کنند و با کلمه زندگی کنند، و با اندیشه عمرشان را بنا کنند و بر اساس ایمانشان تنفس کنند، و در ایمانشان بمیرند‌. باید امیدوار باشند که این جرقه آگاهی در این جمود و در این تفرقه و خواب، ناگهان بدرخشد و ناگهان جمود شکل‌گرفته‌ای که روشنفکر ظاهربین را ناامید کرده ذوب شود و از میان انحطاط، جهل بی‌اصالتی و بی‌مسئولیتی، ناگهان جامعه‌ای با یک تن واحد و یک هدف واحد و یک حرکت واحد و یک مسئولیت واحد و بر اساس آگاهی، که همراه با عشق و نیرو است، بوجود آید‌.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
ادامه پست قبلی

خوب، من می‌خواهم در اینجا به یک مسئله اساسی بپردازم‌. مسئله اساسی‌ای که در میان روشنفکران الان مطرح است‌. میان: روشنفکران افریقا، روشنفکران امریکای لاتین، آسیا، و تازگی هم در ایران مطرح است، و آن مسئله: «بازگشت به خویش است‌». قبلاً باید توضیح بدهم که اگر شنیده‌اید من به مذهب تکیّه می‌کنم به اسلام تکیّه می‌کنم، تکیّه من به یک اسلام رفورم‌شده و تجدید نظر شده آگاهانه و مبتنی بر یک نهضت رنسانس اسلامی است، و این بینش مذهبی برای من از این طریق به دست نیامده که بنشینم فرقه‌های مختلف و ادیان گوناگون را جلوی خودم بگذارم و بعد یکی یکی آن‌ها را مطالعه کنم و بالاخره به اسلام تحت عنوان «دین برتر» معتقد شوم، بلکه من از طریق دیگری رفته‌ام‌. و اعلام آن طریق در این‌جا به خاطر آن است که فقط روشنفکران و دانشجویان معتقد به مذهب نیستند که میتوانند دعوت من را گوش دهند و بپذیرند، بلکه هر کس که روشنفکر است و آگاهی مستقل دارد و می‌خواهد به جامعه خودش خدمت کند و رسالت روشنفکری خودش را نسبت به نسل و زمان خودش حس می‌کند، می‌تواند از همین راهی که ما رفتیم برود‌. خلاصه بر اساس یک فکر و عاطفه نیست که من مسئله مذهب را به این شکل، در جامعه مطرح می‌کنم، چه اتّکای من به مذهب طوری است که یک روشنفکر که احساس مذهبی هم ندارد می‌تواند با من بیاید و بر آن تکیّه کند‌. منتهی من تکیّه‌ام به عنوان یک ایمان و یک مسئولیّت اجتماعی است ولی آن روشنفکر فقط به عنوان یک مسئولیّت اجتماعی می‌تواند با من شریک باشد‌.

به هر حال در اینجا می‌خواهیم به عنوان روشنفکری که مسئول زمان خودش، عصر و نسل خودش است، هدف از مسئولیت خودمان را مشخص کنیم و نقش اجتماعی‌ای که روشنفکران و تحصیل‌کرده‌ها و انتلکتوئل‌های جامعه آسیایی، یا اسلامی، بر عهده دارند معین کنیم‌. براساس همان شعاری که همه روشنفکران مذهبی و غیرمذهبی(بخصوص از جنگ بین‌الملل دوم) مورد قبولشان است: چنانکه عمر اوزگان، امه سزر، فرانس فانون، اوژن یونسکو، معتقدند که باید هر جامعه‌ای بر اساس تاریخ و فرهنگی که دارد، روشنفکر شود و با تکیّه به تاریخ و فرهنگ و زبان عموم، نقش روشنفکری و رسالت خودش را بازی کند، بر اساس همین سه شعار‌.

باری، مسئله بازگشت به خویشتن، شعاری نیست که الان در دنیا مذهبی‌ها مطرح کرده باشند، بلکه بیشتر روشنفکران مترقّی غیرمذهبی این مسئله را برای اوّلین بار مطرح کرده‌اند‌. مانند امه‌سزر ودر افریقا مثل فرانس فانون، مثل ژولیوس نی‌ره‌ره ، مثل جوموکنیاتا، مثل سنقر در سنگال، مثل کاتب یاسین نویسنده الجزایری و مثل جلال آل‌احمد در ایران‌. این‌ها هستند که شعار بازگشت به خویش را مطرح کرده‌اند و هیچ کدامشان تیپ مذهبی نیستند‌. این‌ها از چهره‌های برجسته نهضت روشنفکری جهان و از رهبران ضدّ استعماری در دنیای سوم هستند و مورد قبول همه جناح‌ها‌. پس بر اساس همین دعوت می‌آییم در ایران، و در این جامعه، و این نسل و این عصری که ما الان هستیم و مسئول آن می‌باشیم، این مسئله را مطرح می‌کنیم، و بر این اساس است که وقتی مسئله بازگشت به خویش مطرح است برای من مذهبی یا توی غیرمذهبی که هر دو در مسئولیت اجتماعی‌مان مشترک هستیم و به تفاهم مشترک رسیده‌ایم مسئله تبدیل می‌شود از بازگشت به خویش به بازگشت به فرهنگ خویش و شناختن آن خویشتن که ما هستیم‌. و در این مسیر مطالعات است که می‌رسیم به: بازگشت به فرهنگ اسلامی و ایدئولوژی اسلامی و اسلام، نه به عنوان یک سنّت، وراثت، یک نظام یا اعتقاد موجود در جامعه، بلکه اسلام، به عنوان یک ایدئولوژی، اسلام به عنوان یک ایمان که آگاهی داد و آن معجزه را در همین جامعه‌ها پدید آورد‌. در حقیقت تکیه بر اساس احساس موروثی دینی و یا یک احساس خشک روحانی نیست‌. بر اساس شعار روشنفکرآن‌های است که برای همه روشنفکران در سطح جهانی مطرح است و بر اساس آن مسئله‌ای که نویسنده کتاب «مسیح باز مصلوب» می‌نویسد و بر اساس همین شعار است که من در ایران می‌گویم، «حسین باز شهید»‌. من اوّلاً می‌خواهم این را روشن کنم که: «بازگشت به خویشتن»، بسیار خوب، این شعار همه است، هم شعار امه‌سزر در افریقاست و هم شعار فرانس فانون در جزایر آنتیل امریکای جنوبی است‌. ما مطلب دیگری را باید در این منطقه فرهنگی و تاریخی و جغرافیایی روشن کنیم، وگرنه شعار بازگشت به خویش به صورت یک شعار مبهم و کلّی ذهنی در می‌آید، چنانکه امروز به صورت مبتذل درآمده و آن نفی اصالت فرهنگی انسان‌ها در دنیا است برای تثبیت اصالت مطلق ارزش‌های غرب‌.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
بازگشت به خویشتن

بخش ۲


غرب از قرن هیجدهم به کمک جامعه‌شناسان و مورّخان و نویسندگان و هنرمندان و حتی انقلابیون و انسان‌دوستانش این تز را به دنیا می‌خواهند تحمیل کند که تنها تمدّن یکی است و آن همان شکلی است از تمدّن که غرب ساخته و به جهان عرضه کرده و هر کس می‌خواهد متمدّن باشد باید همین تمدّنی را که ما می‌سازیم مصرف کند و اگر می‌خواهد آن را نفی کند باید وحشی بماند‌. فرهنگ، یک فرهنگ است بنام فرهنگ غرب‌. هرکس می‌خواهد در قرن بیستم فرهنگ داشته باشد باید فرهنگ غربی را بخرد، همانطور که کالای غربی را می‌خرد‌. همانطور که هر کس می‌خواهد تلویزیون داشته باشد باید تلویزیون غربی را بخرد و بیاورد در خانه اش، همانطور هم هر کس می‌خواهد فرهنگ داشته باشد و ارزش‌های فرهنگی را در خود بپرورد، باید این قالب‌ها را که غرب برایش عرضه می‌کند بپذیرد وگرنه بی‌فرهنگ و بی‌تمدن، یعنی وحشی است‌. پس یا وحشی ماندن، یا متمدّن غربی شدن! این دو سرنوشت محتومی است که هر انسانی در برابرش، یکی را باید انتخاب کند، و همه کوشش دو قرن اخیر غرب صرف ایجاد این ایمان به غرب و این بی‌ایمانی به خویش شده است‌. این است که آقای موریس تورز می‌گوید در افریقا ملّت الجزایر وجود ندارد، بلکه ملّتی در حال شدن است، برای اینکه می‌خواهد تمدّن بزرگ شمال افریقا را، که در چندین قرن پیش بزرگترین فیلسوف و جامعه‌شناس جهان و بنیانگذار جامعه‌شناسی در آنجا بوده، نادیده انگارد‌. وقتی که در همین شمال افریقا تمدّن بزرگ وجود داشت، غربی‌ها شانسون دورولان داشتند، و ادبیاتشان این بود که برای کاروآن‌های زیارتی مسیحی آواز کوچه باغی بخوانند‌. در آن وقت تنها نقطه‌ای که در غرب دارای تمدن بود اسپانیا بود، که شاگرد مقلّد مغرب، یعنی شمال افریقا بوده است‌. ولی آن‌ها می‌خواهند همه تمدن‌های گذشته را نفی کنند، تا قالب‌های ساخته شده خودشان را بر جهان تحمیل کنند، و این غارت و قتل عام عمومی شامل همه ملت‌ها از چین گرفته تا ایران و از ایران گرفته تا مصر، که تمدن‌های بزرگی در تاریخ ساخته‌اند، شود‌.

برای غرب مونوکولتور یکی از پدیده‌های استعمار است‌. برای اینکه استعمار خودش را آقای دنیا و تمام جهان را مزرعه خودش می‌داند‌. این است که یک رشته کردن محصول کشور‌ها، یکی از پدیده‌های استعمار است‌. مثلاً می‌بیند که در کوبا نیشکر خوب می‌شود، می‌گوید تمام سرزمین‌ها باید نیشکر کاشته شود و آن وقت ملّت آنجا که نان ندارند بخورند باید گندم را از امریکا وارد کنند‌. یا ملّت مسلمان شمال افریقا چون آفتاب خوب دارد باید همه کشت‌هایش از بین برود و فقط در آن درخت انگور کاشته شود برای اینکه از آن شراب فراهم گردد‌. لذا می‌بینیم وقتی که شمال افریقایی‌ها روی کار آمدند دیدند که تمام سرزمین‌هایشان تبدیل شده است به کشت انگور شراب‌. (با آنکه همه‌شان مسلمانند و اصلاً شراب نمی‌خورند و هیچ چیز دیگر هم ندارند بخورند)‌. این یک تشابه لفظی خیلی زیباست که «کولتور» هم به معنی مزرعه است و هم به معنی فرهنگ، و یک «کولتور» کردن زراعت و تولید دنیای غیرغربی و یک «کولتور» کردن تمدّن‌ها و تاریخ‌ها و فرهنگ‌ها در جهان، هر دو کار استعمار است و همانطور که در کشور‌های ضعیف، مزارع را یک کِشته می‌کنند بطوریکه اگر محصولشان را به غرب نفروشند باید از گرسنگی بمیرند: از نظر «کولتور» معنوی یعنی فرهنگ هم‌همه مزارع فرهنگی دنیا، که در طول چندین قرن و چندین هزار سال، نبوغ‌های بشری و تجربه‌های گوناگون داشته‌اند و هنر‌های گوناگون و ذائقه‌های گوناگون و زیبایی‌شناسی‌های گوناگون، و معنویّت‌های بزرگ و فرهنگ‌های معنوی بزرگ ساخته‌اند، همه باید نفی شوند و تراکتور استعمار فرهنگی بیاید و تمدّن آسیایی، افریقایی، ایران و همه جوامع اسلامی را درو کند، برای اینکه فقط «کولتور» فرنگی در آنجا کشت شود‌. و ملّت‌ها، دارای هر نژاد و هر تاریخ و هر تمدّنی که هستند باید به صورت کوزه‌های خالی شبیه به هم در بیایند، که هیچ چیز نداشته باشند جز یک حلقوم تشنه باز و حفره خالی برای اینکه فقط و فقط به دم این ماشین تولید فکری و تولید اقتصادی غرب وصل بشود و آن را بمکند، و عامل مصرف شوند، نه عامل تولید‌. و چون تمدن یعنی مصرف غربی ، پس هر کس که مصرف غربی بکند می‌شود متمدّن و برای اینکه مصرف‌کننده تولید غربی بشوند باید همه معتقد باشند که فرهنگ بومی خودشان، یا شخصیّت مستقل خودشان مفهومی ندارد و خودشان نمی‌توانند تمدّن و فرهنگ بسازند و باید برای متمدّن شدن ابزار، و قالب‌ها، و ارزش‌های غربی را بپذیرند‌. و برای همین است که در همین جامعه خودمان می‌بینیم به آدمی می‌گویند متمدّن که مصرفش بالا رفته است نه شعورش، یا می‌گویند تهران نسبت به ۱۸ سال پیش متمدّن‌تر شده است چون مردم آن در سال ۱۹۵۵ آنقدر منحط بودند، که ۱۷ یا ۱۸ ناخن مصنوعی مصرف می‌کردند اما اکنون این مقدار پانصد برابر شده، یا میزان ابزاری دیگر هزاران برابر شده است‌. آن مادر‌هایی که ستارخآن‌ها، و دیگران را در دامن خودشان می‌پروردند و حنا به سرشان می‌زدند، متمدن نبودند‌.

یک جوان افریقایی، پیش از اینکه استعمار به افریقا برود به اسبش و سگش و گوسفندش افتخار می‌کرد، متمدّن نبود‌. ولی حالا که فرانسوی به آنجا رفته است و رئیس قبیله که اسبش تبدیل به یک ماشین غربی شده، پشت ماشین می‌نشیند و گاز می‌دهد دلش خوش است که متمدّن شده است‌. یکی از آقایان می‌گفت خداوند با آنکه به این فرنگی‌ها پول و قدرت و هوش داده، آن ها را محکوم کرده است که بروند در میان معدن‌ها و کارخانه‌ها و ماشین و وسایل بسازند تا مسلمآن‌ها از آن استفاده کنند!

باری، چینی، ژاپنی، ایرانی، عرب، ترک، سیاه، سفید، همه، باید تبدیل شوند به موجوداتی هیچ، پوچ، مصرف‌کننده، نیازمند که همه افتخارشان و همه عظمتشان و همه تجلّی انسانی‌شان و همه ایده‌آلشان مصرف غربی باشد‌. بنابراین باید همه افتخارات و ارزش‌های دیگری که این ملّت‌ها و نژادها به آن وابستگی دارند و به آن تکیّه می‌کنند، نفی شود، تا به صورتی در بیاید که یک انسان بزرگ به کالای معدنی‌اش تفاخر کند و باید یک فاجعه بزرگ جهانی به وجود بیاید و آن همه آدم های وابسته به همه مذهب‌ها و تاریخ‌ها از خودشان تخلیه بشوند‌. تخلیه از خویش یک اصلاح اگزیستانسیالیستی است، ولی نه اگزیستانسیالیسم سارتر، بلکه هایدگر و یاسپرس (یاسپرس یک اگزیستانسیالیست بزرگ مذهبی است) که من به آن‌ها خیلی اهمیت می‌دهم‌. تخلیه از خویشتن یعنی چه؟

هایدگر می‌گوید هر کسی دو وجود دارد: یکی وقتی که می‌گوید «من» به عنوان یک موجود زنده‌ای که در جامعه است و با آن وجود است که مثلاً وقتی می‌گویند جمعیّت ایران ۳۰ میلیون است، من یکی از افراد آن جمعیّت را تشکیل می‌دهم و احساس می‌کنم که من یکی از آن ۳۰ میلیون هستم‌. همه آدم‌ها در این وجود مساویند‌. همه یک مقدار مصرف، وزن، قد، ازت، و چیز های دیگر دارند‌. این وجود مجازی آدم است‌. و دیگری ـ به قول هایدگر ـ اگزیستانس اوتانتیک است‌. و اگزیستانسیالیسم بر اساس این «اگزیستانس» است، یعنی اصالت وجود، نه آن وجود اولیّه‌ای که همه دارند، که وجود اولی سازنده‌اش پدر و مادر است که به کمک هم آن را می‌سازند، این وجود دومی است که برخی اصلاً ندارند، و برخی دارند و آن‌ها که دارند به درجات مختلف دارند‌. این وجود دومی وجودی است که فرهنگ در طول تاریخ می‌سازد و می‌آفریند، آن وجود حقیقی و واقعی و انسانی آدم است‌. وجود مجازی، وجودی است که طی سی سال، چهل سال عمر شناسنامه «من» دارد‌. ولی وجود حقیقی یا «اوتانتیک» وجودی است که طی چندین قرن، در طول تاریخ فرهنگ‌سازی و تمدّن‌سازی و هنرسازی تاریخ من، در من تبلور دارد‌. آنچه که وقتی من در برابر فرهنگ‌های دیگر، در برابر غرب، در برابر شرق، در برابر امریکایی، در برابر افریقایی قرار می‌گیرم به من یک شناسنامه فرهنگی می‌دهد، وجود دوم است‌. یا وجود حقیقی است که وقتی در برابر فرانسوی یا انگلیسی، امریکایی، یا چینی قرار می‌گیرم می‌توانم بگویم «من» همچنان که او می‌تواند بگوید «من» و هر کدام یک معنی داشته باشد و اشاره به یک وجود واقعی عینی و مشخّصات و ارزش‌های مشخّص باشد، و این وجودی است که در طول تاریخ خلق شده و در فرد فرد وجودهای مجازی تحقّق پیدا می‌کند و تعلیم و تربیّت جز این نیست که وجود حقیقی را در وجود مجازی رسوخ بدهد و پرورش و رشد دهد و تاریخ و فرهنگ یک قوم را در درون کالبدهای شناسنامه‌ای بپرورد و با آن عجین کند‌. این شخصیّت، شخصیّت من انسانی است، یعنی من را از دیگری مشخص می‌کند‌. ولی من‌های دیگر همه مساویند و شما می‌توانید در ذهنتان شخصیّت‌هایی را در نظر بگیرید، که وجود مجازی دارند اما هنوز فرصت نکرده‌اند وجود حقیقی پیدا کنند‌. چون وجود حقیقی به دست خود انسان ساخته می‌شود، و از طریق عناصر فرهنگی و تاریخ خودش که او خود را بر اساس آن ارزش‌ها می‌پروراند‌. این است که سارتر می‌گوید، وجود مجازی را طبیعت یا خدا ساخته و وجود حقیقی را خود ما می‌سازیم‌. وجود حقیقی همان ماهیّت من است، هویّت انسانی من است، شخصیت فرهنگی من است و هر کس شخصیّت فرهنگی خاص خودش را داشته باشد، انسان مستقل تولیدکننده است‌. انسان تولیدکننده ‌انسانی است که همانطور که ماشین می‌سازد، اندیشه می‌سازد و ایدئولوژی می‌سازد و ایمان می‌سازد و حرکت می‌سازد‌. و این را بگویم که: دروغ است که تا ملّتی به سطح تولید معنوی و فکری و فرهنگی نرسیده است بتواند به سطح تولید اقتصادی و صنعتی برسد، و اگر برسد باز در سطح یک نوع تحمیل غربی است و به صورت یک فریب، یک استعمار نو. والا جامعه تولیدکننده، جامعه‌ای است که خودش می‌اندیشد و خودش خلق می‌کند، ایده‌اش را، ذهنش را، ارزش‌اش را، زیبایی و هنرش را، اعتقادش را، ایمان و آگاهی مذهبی‌اش را، قضاوت‌های تاریخی و اجتماعی‌اش را، جهت‌گیری و نظام طبقاتیّش را و جهت‌گیری گروهی‌اش را. و این جامعه است که به تولید صنعتی و به استقلال سیاسی می‌رسد‌، به تولید سرمایه و به تولید تمدّن مادی می‌رسد. و برای اینکه هیچ جامعه‌ای به تولید اقتصادی و صنعتی نرسد اول باید امکان تولید فکری و ذهنی را از آن نسل گرفت. و برای اینکه هیچ نسلی در برابر غرب حاکم مطلق بر جهان، به استقلال نرسد، باید پایه‌های اساس انسانی و فرهنگی‌اش را، که به او شخصیّت مستقل من انسانی حقیقتی می‌دهد، شکست و او را به صورت آدم‌های پوک و پوچ درآورد، شسته و رفته و واکس زده: چون گور کافر پرحلل، وز درون قهر خدا عزّوجل.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
ادامه پست قبلی

مولوی راجع به اینجور آدم‌ها می‌گوید که مثل قبر کافر‌ها هستند. قبر مؤمن از درون نور است و بیرون خرابه و قبر کافر از بیرون زرق و برق و سنگ‌های قیمتی دارد و از درون قهر خداوند عزّوجل را. این نوع آدم را هم، که غرب متمدّن در غیر کشور‌های غربی می‌سازد یک آدم شسته و رفته واکس‌زده و برقی است که در درون، خالی، پوک و بی‌محتوی است.

یک دیالکتیک «سوردل» وجود دارد، که رابطه شرق و غرب را در نظام استعمار فرهنگی نشان می‌دهد و آن این است که: غربی نباید فرهنگ و تاریخ و شخصیت شرقی را نفی کند، چون او در این چنین وقتی دفاع می‌کند، باید کاری کند که او ایمان بیاورد که منفی است و معتقد بشود که او نژاد دست دوم است و غربی نژاد دست اول. غربی عقل دارد و می‌اندیشد و می‌سازد و شرقی فقط باید شعر بگوید و عرفان ببافد. و برای همین هم هست که اغلب مستشرقین ما این همه به نسخه‌های خطّی صوفیان ما اهمیّت می‌دهند و هر کدام را ده مرتبه تصحیح می‌کنند (در صورتی که هفتاد و نه درصد از نسخه‌های خطی علمی ما هنوز در کتابخانه‌ها می‌پوسند و موش می‌خوردشان و هیچ کس خبری از آن‌ها ندارد) برای اینکه به شرقی بفهمانند که تو فقط به درد احساسات ذهنی و مجرد و مالیخولیایی و هورقلیایی می‌خوردی و وقتی که از آسمان به زمین و به زندگی بیایی باید تابع نظام‌های ما باشی و محتاج مصرف‌های ما. دنیا را به دو قسمت تقسیم کرده‌اند: دنیای مادی که مردار و جیفه است و مال غربی است و دنیای معنویات و ابدیّت و ماوراءالطّبیعه که همه مال تو است (اینطور دنیای شرق و غرب را تقسیم بندی کرده‌اند) این اصالت نژادی که در قرن بیستم به وجود می‌آید تصادفی نیست، این یک فکر جاهلی است چگونه در قرن بیستم به وجود می‌آید؟

این فکر مال یک عرب جاهلی بود که اسلام آمد و از بین رفت. پس چگونه در قرن بیستم، سیستم برتری غرب، اگوسانتریسم غربی و اکسیدانتالیسم دو مرتبه به وجود آمد؟ برای اینکه اصالت نژادی و برتری نژادی، اساساً تزش این است که وقتی شرقی بفهمد که دارای نژاد دست دوم است و معتقد بشود که غربی نژاد دست اول و فرهنگ‌ساز است، خود به خود رابطه مادر و فرزند بین استعمارزده و استعمارگر به وجود می‌آید. چون استعمارگر خودش را شهر مادر می‌نامد و آسیایی‌ها و افریقایی‌ها بچّه‌های بی‌تربیّتی هستند که باید در این دامن تربیت شوند. در دیالکتیک سوردل این رابطه بچّه و مادر به وجود می‌آید. مادر بچّه‌اش را می‌راند، و بچّه برای آنکه از ترس و حمله مادر در امان باشد، به دامن خود مادر پناه می‌برد، و این دیالکتیک و تضاد است که خود نفی خود می‌کند و باعث جذب و تبعیّت می‌شود. وقتی که شرقی احساس می‌کند که پوک و پوچ است، وابسته به یک مذهبی است که منحط است، وابسته به نژادی است که فرهنگ‌اش، زیبائی‌اش، هنرش، شعرش، نظام اجتماعی‌اش، تاریخش، رجال تاریخی‌اش، افتخارات گذشته‌اش همه منحط است و هیچ چیز ندارد، خود به خود احساس ننگ و متّهم به نژاد پست‌تر بودن می‌کند. و برای اینکه همین اتهام از او دفع شود، خودش را متشبه به غربی می‌کند، که بعد بگوید من از آن نژاد متهم نیستم، از نوع توام، تظاهر می‌کند به شباهت به او، شباهت به او در زندگی، در رفتار، در ادا درآوردن، در ژست گرفتن، در آرایش کردن و در زندگی کردن. بنابراین تقلید پدیده‌ای است که زاییده دیالکتیک سوردل در رابطه شرقی و غربی است.

بنابراین امروز که غرب همه انسان‌ها را از پایگاه ذاتی و فرهنگی و خودزایی و خودجوشی درآورده و آن‌ها را به صورت برده‌هایی نیازمند و ذلیل و زبون و چسبیده و مقلّد ساخته است، چه باید کرد؟ شعاری که از طرف روشنفکران پانزده سال اخیر به عنوان آخرین تجربه فرهنگی ضدّ استعمار در دنیا مطرح شده، «بازگشت به خویش» است، بسیار خوب اما نکته‌ای را که من می‌خواهم بگویم این است که بازگشت به کدام خویش؟ آنکه امه سزر می‌گوید، یا منی که در ایران هستم؟ چون که خویشتن او با خویشتن من فرق دارد، وقتی که من اینجا به عنوان یک تحصیلکرده ایرانی و امه سزر یا فرانس فانون به عنوان یک تحصیلکرده افریقایی یا جزایر آنتیل می‌گوییم بازگشت به خویش، در اینجا از هم جدا می‌شویم. در صورتی که وقتی از خویش تخلیه شده بودیم، به قول یاسپرس، هر سه فرنگی‌مآب تحصیلکرده فرانسه [بودیم] و شبیه به هم، چون همه برگشته بودیم به غرب و سه مقلد فرنگی‌مآب (آسیمیله) بودیم. اما حالا که می‌خواهیم برگردیم به پایگاه‌های فرهنگی خودمان باید از هم سوا بشویم، هر کدام به خانه خودمان برگردیم. بنابراین هر کدام از ما روشنفکران در اینجا که می‌گوییم بازگردیم به خویش و همه‌مان مشترکیم، باید هر کدام، کدام خویش را برای خود مطرح کنیم. و این مسئله‌ای است که در ایران مطرح نشده است.

روشنفکران افریقایی که مسئله بازگشت به خویش را مطرح کرده‌اند با روشنفکران جامعه اسلامی و روشنفکران ایران شعارشان فرق دارد. در افریقا استعمار، فرهنگ را یک نوع دیگر مطرح کرده است و در برابر کشورهای اسلامی و در شرق متمدن و در جامعه ایران، که هم جامعه متمدن شرقی است و هم جامعه متمدن اسلامی، طور دیگر. آنچه را که روشنفکران امروز ما در این پانزده سال اخیر مطرح کرده‌اند درست بازگوی تز امه سزر و فرانتز فانون و امثال این‌هاست، در صورتی که بازگو کردن آن برای ما دردی را دوا نمی‌کند (گر چه من به آن تز بسیار معتقدم) برای اینکه غربی با من مسلمان و ایرانی و شرقی طوری حرف زده و با امه سزر سیاه افریقایی طور دیگر. او به نژاد سیاه می‌گوید که مغز تو نمی‌تواند متمدن بسازد، چون نژادها در دنیا دو جورند، فرهنگ‌ساز و غیر فرهنگ‌ساز. و غیر فرهنگ‌ساز، باید برای عملگی و بردگی نژاد فرهنگ‌ساز استخدام بشود. اما به ما نمی‌گوید که شما فرهنگ‌ساز نیستید، اتفاقاً خیلی هم تعارف می‌کند و هندوانه‌هایی زیر بغل ما گذاشته است که از خجالت آب می‌شویم. غربی‌ها آمده‌اند یک عمر روی یک یک سنگ نوشته‌ها زحمت کشیده‌اند، رنج برده‌اند و آن آثار را کشف کرده‌اند.

بهترین آثار و نسخ ما در لندن و پاریس چاپ شده و به عنوان بهترین آثار فرهنگی جهان معرفی گردیده است. آقای گیپ موقوفه‌ای دارد برای چاپ کتب خطی قدیمی ما. آن‌ها ثواب می‌دانند که گذشته ما را بزرگ کنند. پس ما تحقیر نشده‌ایم و غربی‌ها همیشه ما را تجلیل می‌نمایند و بیشتر از خود ما به گذشته ما تکیّه می‌کنند. این همان غرب است که به سیاهپوست روشنفکر می‌گوید تو گذشته نداری، تو همیشه برده بودی برده عرب یا مصر یا قبط و حالا هم برده فرنگی. پس معنای برگشت به خویش، چه می‌شود؟ او به افریقایی می‌گوید که تو تمدّن نداری، ولی به ما می‌گوید که شما تمدّن داشته‌اید. به او می‌گوید که شما نمی‌توانید فرهنگ بسازید، ولی به ما می‌گوید که شما فرهنگ ساخته‌اید. بنابراین نسبت به افریقایی نفی فرهنگ گذشته‌اش را کرده است و نسبت به ما مسخ فرهنگ گذشته مان را، و مسخ بدتر از نفی است.‌ای کاش به ما می‌گفتند که شما در گذشته مذهب مترقّی، تمدن و کتاب و علم ادب و هیچ چیز نداشتید، تا ما برای نسل خودمان ثابت می‌کردیم که همه چیز داشته‌ایم. آن‌ها این کار را نکردند‌.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
ادامه پست قبلی

اینکه می‌گویم گذشته، مقصودم گذشته قبرستان شده نیست، بلکه گذاشته‌ای است که اکنون هم وجود دارد، گذشته‌ای که یک کلاسیسم زنده است و الآن هم حس می‌شود و ما با آن زندگی می‌کنیم. همان گذشته‌ای که شخصیت فرهنگی ما را می‌سازد و به آن تکیّه می‌کنیم، آری همان گذشته را در نظر من مسخ شده، و سیاه و منحط و نفرت‌آور و زشت تصویر می‌کنند. به امه سزر می‌گوید که شما هیچ چیز ندارید، و به ما می‌گوید که شما همه چیز دارید، ولی چهره‌های نفرت‌آوری را در چشم من تصویر می‌کند که از همان چهره‌ها به دامن خود غربی فرار کنم. الان برای چیست که جوان افریقایی مسئله گریز از کهنگی، گریز از ارتجاع، گریز از گذشته ندارد؟ یک روشنفکر سیاه، به سادگی افتخار می‌کند به سیاه بودنش به افریقایی بودنش حتی به قبیله‌ای بودنش، در صورتی که گذشته افریقایی که گذشته افتخارآمیزی نیست.

اما تحصیلکرده ایرانی، اسلامی در شرق، اصلا شبیه ایرانی‌ها نیست، شبیه مسلمان‌ها نیست، همه چیز را مسخره می‌کند، و تظاهر به فرنگی مابی می‌نماید.

یک نفر در هواپیما پهلوی من نشسته بود، به او گفتم روزنامه‌ات را بده، دیدم لهجه‌اش به قدری فرنگی است که اصلا نمی‌تواند با من حرف بزند، با خودم گفتم حتماً از بس در خارج بوده فارسی یادش رفته است، ولی بعد یک نفر فرنگی از او چیزی می‌خواست که دیدم زبان خارجی هم بلد نیست، تظاهر را نگاه کنید. چقدر آدم‌هایی را دیده‌ایم که سه سال یا دو سال به اروپا رفته‌اند، ولی با چه افتخاری می‌گویند که فارسی یادشان رفته است و من می‌گویم ‌ای احمق، تو که اینقدر استعدادت زیاد است که زبانی را که در ۲۵ سال یاد گرفته‌ای در سه سال فراموش می‌کنی، پس چطور زبان خارجی را در سه سال یاد گرفتی؟ این تظاهر برای چیست؟ او از چه چیز می‌ترسد؟ از خودش، او از خودش بیزار است و از هر کس که خودش منسوب به او است و از هر کس که یادآور پست شده و زشتش است. او از هر کس که او را به خودش یادآوری نمی‌کند ممنون است و به طرف وی می‌رود و به دوستی و تظاهر به دوستی با وی افتخار می‌کند. برای اینکه وی نمی‌داند که این آدم وابسته به چه نژادی است. این خویشتن، چرا اینقدر در چشم ما زشت و نفرت‌آور است که هر کس به آن منسوب است، هر کس به فرنگ و به گذشته ما منسوب است، به مذهب ما منسوب است، حتی به عنوان یک عقیده، و حتّی به عنوان یک متخصص علمی، در نسل جوان، متهم می‌شود؟

چرا اگر یک روشنفکر مثلاً چهره ابوذر غفاری را (که چهره‌ای است که اگر امروز در اروپا مطرح شود نیروهای مترقّی اروپا او را به عنوان یک چهره بزرگ انقلابی و مترقّی می‌شناسد)، در اینجا مطرح کند، نسل جوان و روشنفکر او را به کهنه‌پرستی متّهم می‌کنند، اما همین آدم اگر بیاید ترانه‌های «بلیتیس» فاحشه یونانی را به شعر فارسی در بیاورد، یک چهره مدرن و مترقّی و روشن تصویر می‌شود؟ چرا نسل روشنفکر که متعهد است و ایدئولوژی دارد و راجع به سرنوشت جامعه خودش می‌اندیشد و تعهد اجتماعی و طبقاتی دارد، تمام زندگی‌اش را صرف شعر نو و شعر کهنه و هنر برای هنر یا غیر هنر و آقای یونسکو و آقای ژوزئه دو کاسترو می‌کند؟ این‌ها که بحث‌های اجتماعی ئیست که روشنفکر ما می‌کند بلکه کثیف‌ترین هروئینی است که باز دو مرتبه وارد خون این نسل می‌شود. این روشنفکر که متعهد است و خودش را صاحب مسئولیّت و رسالت می‌داند، چرا تظاهر به بکت‌خوانی می‌کند و حال آنکه بکت یک بوق علی شاه غربی است، و همان عامل تخدیر و خوابی است که در قرن ششم و هفتم وارد خون ایرانی کردند، تا خون او را مسموم کنند، و امروز به صورت بکت بازی از غرب وارد می‌شود و این روشنفکر ما که دارای ایدئولوژی علمی و طبقاتی است به آن تظاهر می‌کند؟ همه این‌ها برای این است که بکت آدمی است که با من و با آن خویشتن ارتباط ندارد، اما ابوذر در عین حال که یک مرد انقلابی از نظر انسانی، اجتماعی و حتی طبقاتی است و تکیه‌اش، تکیه طبقاتی می‌باشد چون منسوب به خود ماست، منسوب به آن خویشتن است، از آن باید گریخت. از اینجاست که گذشته را در چشم ما مسخ کردند اما در چشم او (افریقایی) نفی.

یک وقت در مشهد کنگره تعلیمات دینی درست شده بود و معلّم‌های تعلیمات دینی از همه شهرستان‌ها به آنجا آمده بودند و به من گفتند بیا سخنرانی کن. گفتم من اول موضوعش را می‌گویم اگر پسندیدید سخنرانی خواهم کرد. گفتند آن موضوع چیست؟ گفتم بحث درباره پیشنهادی است به وزارت فرهنگ که عملی شدنش خیلی ساده است و متخصص نمی‌خواهد و بودجه هم لازم ندارد و در ضمن بزرگترین خدمت به اسلام هم هست و آن اینکه برنامه تعلیمات دینی از مدارس ایران حذف شود و به جایش ورزش بگذارند. برای اینکه اگر هیچ چیز نباشد،... به خانم و آقایی که فارغ‌التحصیل شده است می‌شود گفت که مذهب این است. بینش این است. آگاهی این است، و او هم آن را به صورت مسائل تازه می‌فهمد. اما حالا وقتی که مسئله مذهب مطرح می‌شود...؟

من یک وقت درباره فلسفه جامعه‌شناسی امامت بحث می‌کردم هم در کلژ دو فرانس و هم تحت عنوان فلسفه شیعی در کلیسای ژزوئیت‌ها در پاریس. در کلیسا وقتی بحثم تمام شد، مردمی که آنجا حاضر بودند از من خواستند که یک جلسه دیگر ادامه دهم و همین طور تا صبح جلسه ادامه پیدا کرد. در یک محیط دانشگاهی مثل کلژ دو فرانس هم که بحث امامت را مطرح کردم، همه مارکسیست‌ها، و سوسیالیست‌ها، اگزیستانسیالیست‌ها، کاتولیک‌ها، با دین‌ها و بی‌دین‌ها، آن را به عنوان یک فلسفه جامعه‌شناسی سیاسی می‌فهمیدند و می‌توانستند درک کنند. اما در جامعه مذهبی ایران که صحبت می‌کنم درست برعکس است. و اگر در دانشگاه تهران است بهتر می‌توانم روی مذهب تکیّه کنم تا دانشگاه مشهد، و اگر در دانشکده فنّی است بهتر می‌توانم روی مسائل مذهبی تکیه کنم و بهتر می‌توانند بفهمند تا دانشکده ادبیات و دانشکده معقول و منقول... وقتی من در کلژ دو فرانس، در دانشگاه سوربن گفتم یک مردی قهرمان انقلاب کربلاست، اینطور وفادار است، این‌طور کار کرده است، این‌طور نقشش را بازی کرده است، این‌طور زندگی کرده است و این‌طور مردانه مرده است، برای من دست زدند. برای اینکه در ذهن آن‌ها مسخ شده‌اش نیست، ولی در ذهن این‌ها مسخ‌شده‌اش هست.

راجع به فرهنگ ما همین سابقه سوءذهنی وجود دارد که کاش مسخ نمی‌شد و اروپایی می‌گفت شما فرهنگ و ادبیّات و عرفان و تمدن و مذهب ندارید تا ما می‌توانستیم کشف کنیم و نسل خودمان را به طرف خویشتن بازگردانیم با همه نیازش، با همه شعورش، با همه آگاهی‌اش. اما حالا که می‌خواهیم از خویشتن حرف بزنیم بوی نفرت در چشم‌ها و احساس‌ها و ذهن‌ها می‌وزد، و فرار می‌کنیم به طرف سمبل‌های غربی. این است که امه سزر باید بگوید به خود بازگردیم اما من باید بگویم کدام خویشتن؟ آیا همین خویشتن مسخ‌شده‌ای که به ما نشان داده‌اند؟ به آنکه امکان بازگشت نیست. آنکه سنت‌پرستی و کهنه‌پرستی و ارتجاع جدید است. مگر شما نمی‌دانید که الان هم بازگشت به خویش هست، روزی رفته بودم به دیدن یکی از آقایان که خیلی متجدد است و بازگشت به خویش هم کرده است، در آنجا دیدم که او یک جل الاغ جلوی اتاق مهمانخآن‌هاش گذاشته است. گفتم آقای محترم آیا، معنی بازگشت به خویشتن همین است؟ چرا جل الاغ را آنجا گذاشته‌ای، باید آن را جلوی اتاق خوابت بگذاری. این بازگشت به خویش یک بازگشت به خویش نوع امریکایی است، از وقتی که آن‌ها آمدند و این جل‌ها و این مهره‌های خر را خریدند و به گردن خانم‌هایشان انداختند ما خودمان را کشف کردیم. (استعمار را نگاه کنید، استعمار جدید).

پس به کدام خویشتن برگردیم، به کدام خویشتن؟ آیا همه در یک مفهوم موهوم مطلق به نام بشریت (اومانیسم) عرق بشویم؟ اومانیسم، انترناسیونالیسم، امروز یک دروغی است که می‌خواهد شخصیت فرهنگی و وجودی همه ما را نفی کند، تا در یک بشریت موهوم دروغینی که وجود ندارد نفی شویم. اصالت بشری یعنی شرکت همه ملّت‌ها در یک معنی، در یک حقیقت. یعنی شریک شدن انسانی که دستش خالی است با انسان سرمایه‌دار. ما که بومی هستیم، خالی از خویش هستیم، بی‌فرهنگ هستیم، با تو که همه وجود مال تو است و آن وقت رابطه ما رابطه آقا و نوکر می‌شود، رابطه‌ای که یک طرف آن تهی‌دست، کارگر و ابزار است و طرف دیگر ثروتمند و سرمایه‌دار. بنابراین فقط غربی وجود دارد و به قول سارتر از نظر استعمارگرها فقط پانصد میلیون انسان وجود دارد، و دو میلیارد و پانصد میلیون دیگر بومی هستند، به قول استعمارگرها، بومی با انسان، یعنی شرقی با غربی. پس اگر شرقی بخواهد خودش را بر اساس اصالت اومانیستی، اصالت انسان غربی، شریک کند، خودش را در یک نظام موهوم بشرپرستی دروغین و فانتزی حل کرده و شخصیّت وجودی و اصالت خودش را نفی نموده است و تا وقتی که به قول آن‌ها ما بومی هستیم و آن‌ها انسانند، هر گونه شریک بودن اومانیستی با آن‌ها خیانتی است به وجود خودمان و باید جدا شویم و از آنان بپرهیزیم. چون در این معادله، رابطه آن‌ها با ما رابطه استعمارگر و استعمارزده است و این چه رابطه‌ای می‌تواند باشد؟

در جهان رابطه بین آن کسی که می‌مکد و آن کسی که مکیده می‌شود، آن کسی که فقط تولید می‌کند و آن کسی که باید مصرف کند، آن کسی که باید حرف بزند و آن کسی که گوش کند، آن کسی که باید حرکت کند و آن کسی که باید ادایش را در بیاورد، رابطه دو قطب متضاد است پس در حقیقت رابطه نیست و پیوند دروغینی است که وجود ندارد، مثل رابطه‌هایی همچون اصالت نژادی، برادری ملّی و... همه این‌ها، رابطه‌های دروغینی‌اند که می‌خواهند بین دو قطب دشمن و متخاصم به نفع قدرتمند و به ضرر ضعیف برقرار کنند و این رابطه نیست و اگر هست دشمنی است. مسلماً، زالویی که می‌مکد با انسانی که مکیده می‌شود، همخون می‌شوند ولی این همخونی، همخونی دو دشمن است.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
صفحه  صفحه 10 از 29:  « پیشین  1  ...  9  10  11  ...  28  29  پسین » 
مذهب
مذهب

دکتر شریعتی ! اسطوره ای تاریخی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA