ارسالها: 24568
#101
Posted: 11 May 2015 18:56
ادامه پست قبلی
به هر حال این رابطهها، رابطههای دروغینیاند که استعمارگران میخواهند تحت عنوان نژاد، ملیّت و مذهب، میان دو قطب جهانی استعمارگر و استعمارشده برقرار کنند، آن کسی که خودش را انسان میداند و ما را بومی، کسی که خودش را عقل میداند و ما را احساس چگونه میتواند با ما رابطه داشته باشد؟ نمونهاش برتراند راسل (از یک استثمارگر و استعمارگر دنیا حرف نمیزنم بلکه از یک آزادیخواه مشهور دنیا سخن میگویم) او میگوید: نفت مال تمدّن است، مال حسن و حسین و فلان قبیله و فلان ملّت نیست، مال تمدّن است، مال صنعت است، مال بشریت است. خلاصهاش چیست؟ یعنی مال شما نیست، مال آن کسی است که بتواند نفت را مصرف کند، برای بشریت. آیا شما میتوانید مصرف کنید؟ نخیر، پس مال ماست و این است رابطه ما با غرب در اومانیسم. پس به کدام خویش بازگردیم؟
اگر به خویشتن نژادیام برگردم، به راسیسم و فاشیسم و جاهلیّت قومی نژادی دچار شدهام و این یک بازگشت ارتجاعی است. من نمیخواهم بگویم که هنر نزد ایرانیان است و بس، بلکه میخواهم بگویم تاریخم نشان داده که هنرمندم و هنر هم ساختهام. میخواهم بگویم، انسانم و در تاریخ نشان دادهام که انسانم و خلقکننده فرهنگم، خلقکننده نبوغم. پس اگر بازگشت به نژاد بشود، راسیسم است، فاشیسم است، نازیسم است یک نوع شوینیسم احمقانه جاهلی است، بازگشت به یک نوع ناسیونالیسم بومی و بازگشت به حصارهایی تنگ نظرانه سنتپرستی است، بازگشت به جمود قومی و قبیلهای است. به نژاد نمیخواهیم برگردیم، به حصارهای بومی کلاسیک نمیخواهیم برگردیم و انسان را به پرستش خاک و خون نمیخواهیم برانیم. ۱۲۴ هزار پیغمبر آمدهاند که این بشر سرافراز و بد دماغ را، به پرستش خدا که مظهر زیبایی مطلق است، بخوانند، گوش نمیدهد و حالا دو مرتبه به عنوان روشنفکر او را به پرستش خاک بخوانیم؟ این چطور دعوتی است آیا این دعوت بازگشت به خویش است؟ نه.
آیا بازگشت به خویشتن فرهنگی و معنوی انسانی ماست که در یک تمدن، یک مذهب و یک فرهنگ و در دوره خاصی تبلور پیدا کردهایم؟ ما یک خویشتن باستانی داریم، مال دوره هخامنشی، دوره ساسانی، دوره اشکانی و دوره پیش از آنها، آیا به آنها برگردیم؟ ـ این قسمت را لطفاً دقت بیشتر کنید چون آخرین حرفهای من است و مسئله خیلی حساس ـ آن خویشتن خویش کهن است، خویشتن قدیمی است، خویشتنی است که در تاریخ ثبت شده است، خویشتنی است که فاصله طولانی قرنها پیوند ما را با آنها گسسته است، آن خویشتن هخامنشی و باستانی و قدیمی ما خویشتنی است که در تاریخ، مورخین و جامعهشناسان، دانشمندان، و باستانشناسان، آن خویشتن را میتوانند کشف بکنند، بخوانند و بفهمند ولی ملت ما آن خویشتن را به عنوان خویشتن خودش حس نمیکند، و قهرمانان، شخصیتها، نبوغها و افتخارات و اساطیر آن دوره در میان مردم ما حیات و حرکت و تپش ندارند، قیچی تمدن اسلامی آمده و بین خویشتن پیش از اسلام و پس از اسلام ما فاصلهای انداخته است که خویشتن پیش از اسلام ما فقط به وسیله دانشمندان و متخصّصین در موزهها و کتابخانهها قابل رؤیت و مطالعه است، توده ما هیچ چیز از آنها یادش نیست. شما سنگنوشتهها و آثار تاریخی را که در میان مردم ما وجود دارد، ببینید که مردم ما چه نوع احساسی با آن دارند؟ و چطور آنها را میشناسند؟ میگویند اینها را جنها نوشتهاند. این معلوم میکند که هیچ ارتباطی بین آنها نیست. خلاصه این بازگشت به خویشتن تاریخی که میگوییم بازگشت به جل الاغ نیست، بازگشت به خویشتن بالفعل و موجود در نفس و وجدان جامعه است که میشود مثل یک ماده و منبعی از انرژی به وسیله روشنفکر بازشکافته و استخراج شود و به حیات و حرکت بیفتد. آن خویشتن است که زنده است. آن خویشتن خویش باستانی که بر اساس استخوانهای پوسیده مبتنی است نیست. آن خویشتنی است که بر اساس احساس عمیق ارزشهای معنوی و انسانی و روح و استعداد خود ماست، که در فطرت ما موجود است و جهل و بریدگی از خویش، ما را از آن غافل کرده، و جلب شدن به دیگری، آن را مجهول گذاشته است. اما در عین حال، هنوز زنده است و حیات و حرکت دارد و کلاسیسیسم مرده باستانشناسی نیست. آن خویشتن از متن توده میجوشد آیا آن خویشتن، خویشتن مذهبی است؟ خویشتن اسلامی است، کدام اسلام؟ کدام مذهب؟ شیعه؟ در اینجا میگوییم آری و بلافاصله میگویم کدام شیعه؟ میدانیم آن خویشتن فرهنگی ما خویشتنی است که با دانشگاههای هزار سال اخیر ما، با ادبیات هزار سال اخیر ما، با علم هزار سال اخیر ما، با افتخارات و تاریخ و تمدن و نبوغ و استعدادهای گوناگون نظامی و ریاضی و علمی و نجومی و ادبی و عرفانی ما در این هزار سال یا هزار و صد سال اخیر، به صورت یک فرهنگ بزرگ در جهان جلوه کرده است، تا در برابر یک اروپایی رنسانسی بتوانم بگویم من یک فرد وابسته به فرهنگ بزرگ اسلامی هستم، این هم آدمها، قیافهها، چهرهها، و تمدن و شخصیّت و این هم استعداد زایش و زایندگی در من و در تمدن من؟ اما مسئله این است که کدام اسلام و کدام مذهب؟ آیا آنکه الان هست؟ آنکه الان در متن جامعه به صورت تکراری ناخودآگاه هست؟ بازگشت به آنکه تحصیل حاصل است و الان مردم ما، بر اساس آن زندگی و عمل میکنند و ایمان دارند و هیچ فایدهای هم ندارد، و بلکه همان، یکی از عوامل رکودشان است و یکی از عوامل سنّتپرستی و جهلپرستی و گذشتهپرستی و شخصپرستی و تکرار مکرّرات است. آنچه که الان به نام مذهب هست، نه تنها آدمها را از مسئولیّتهای فعلیشان بلکه از احساس اینکه موجود زندهای در این جهان هستند باز میدارد. همین مذهب است که حسّاسیّتها و مشکلاتی را به رخ مردم نمیتواند بکشد، و لذا میبینیم که از ۱۰۰۰ کیلومتر راه مینویسد که آقا من مشکل بزرگی دارم که چندین روز است برای حل آن مطالعه میکنم و هنوز نتوانستهام آن را حل نمایم، خواهش میکنم شما این مشکل را حل کنید. حالا ببینید مشکلش چیست؟ مشکلش این است که میگوید وقتی میگوییم آدم و حوا فقط انسانهای اولیّه بودند و انسانهای دیگر از آنها زاییده شدهاند، پس نسل اول آدم و حوا که خواهر و برادر بودند، چگونه ازدواج کردند؟ مثل اینکه همین الان فرزندان آدم و حوّا میخواهند ازدواج کنند و محضردار اشکال گرفته و کار لنگ است! آری این همین مذهب است که مسائل را، ایدهها را و اندیشیدن را از پیش از مرگ به بعد از مرگ منتقل کرده است و با این دنیا کاری ندارد. با این مذهب است که انسان همه کار را برای آخرت میکند و برای دنیا هیچ وظیفهای، نه از لحاظ رشد خودش و نه از لحاظ زندگی اجتماعی و نه از لحاظ انجام مسئولیّتهایش، احساس نمیکند. و همین مذهب است که هر روشنفکری که آگاهی اجتماعی دارد، از آن بیزار است، و فرار میکند.
و اینک در یک کلمه میگویم: تکیّه ما به همین خویشتن فرهنگی اسلامیمان است و بازگشت به همین خویشتن را باید شعار خود کنیم، به خاطر اینکه این تنها خویشتنی است که از همه به ما نزدیکتر است و تنها فرهنگ و تمدّنی است که الان زنده است و تنها روح و حیات و ایمانی است که درمتن جامعه الان که روشنفکر در آن جامعه باید کار کند، زندگی دارد، و تپش دارد. اما اسلام را باید از صورت تکراری و سنتهای ناآگاهآنهای که بزرگترین عامل انحطاط است به صورت یک اسلام آگاهیبخش مترقی معترّض و به عنوان یک ایدئولوژی آگاهیدهنده و روشنگر مطرح کرد، تا این آگاهی که مسئولیت روشنفکر، مذهبی یا غیر مذهبی، برای بازگشت به خویش و آغاز کردن از خویش، از آنجا شروع میشود، بر پایه عمیقترین واقعیّت معنوی و شخصیّت حقیقی انسانی خودمان که زنده است و موجود در متن جامعه است استوار بماند و از این سرمایه تغذیه کند و بر روی پای خویش بایستد و در عین حال با یک تبدیل، اسلام از صورت سنّتی اجتماعی، به صورت یک ایدئولوژی و از صورت مجموعهای از معارف علمی، که تدریس میشود، به صورت یک ایمان خودآگاهانه، و از مجموعهای از شعائر و علائم و اعمال، که فقط برای ثواب اخروی انجام میشود، به صورت بزرگترین نیرویی درآید که به انسان پیش از مرگ مسئولیّت و حرکت و میل به فداکاری میبخشد، و به عنوان استخراج ماده عظیمی درآید که آگاهی و عشق را از متن این جامعه روشنفکر در بیاورد و آن معجزه پرومتهای را در این نسل به وجود آورد. و اعجازی که زاییده آگاهی و ایمان است با این نیرو پدیدار گردد، و جمود ناگهان تبدیل به حرکت و جهل ناگهان تبدیل به آگاهی شود و این انحطاط چندین قرنه، ناگهان تبدیل به یک رستاخیز و خیزش قیامتزایی گردد و به این شکل، هم روشنفکر (مذهبی و غیر مذهبی) به خویشتن خودآگاه انسانی زنده نیرومندش برگردد و در برابر استعمار فرهنگی غرب بایستد، و جامعه خودش را که به وسیله نیروی مذهب تخدیر میشود، به وسیله نیروی مذهب بیدار کند و به حرکت بیاورد و بر روی دو پای انسان تولیدکننده معنوی بایستد. هم به صورت نسل ادامهدهنده تمدّن و فرهنگ و شخصیّت معنوی خودش باشد، و هم به صورت پرومتههایی، که آتش خدایی را به زمین میآورند، جلوه کند.
پـــایـــان
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#102
Posted: 16 May 2015 20:14
نیازهای انسان امروز
بخش ۱
میخواهم از اساسیترین مسألهای سخن بگویم، که همه مسائل دیگر، همه عقاید دیگر، همه ایدئولوژیهای مختلف و متضادی که ممکن است شما داشته باشید، یا ممکن است بعد انتخاب کنید، و هر شیوهای که برای اندیشیدن، ایمان داشتن، و یا زندگی کردن انتخاب میکنید، یا انتخاب کردهاید، مبتنی به آن مسأله اساسی است، مسألهای که در قرن بیستم، و بالاخص بعد از پیروزی فاشیسم بر تمدن کنونی و نیز شکست علم در تمدن علمی جدید، امروز به صورت بزرگترین معما در آمده و حساسترین بحرانها را بوجود آورده است، به طوری که قرن ما را، به نام قرن آن بحران مینامند و آن بحران، عبارتست از بحران انسانی، و این معما، عبارتست از خود انسان. و علم در دو سه قرن اخیر، بعد از پیروزیش بر قرون وسطی و دوره اسکولاستیک و مذهب حاکم بر قرون وسطی در غرب و پیروزی سیانتیسم، به خصوص در قرن نوزدهم، و پیروزیها و موفقیتهای چشمگیری که علم در کشف مجهولات بزرگ پیدا کرده- و هر روز میبینیم که دارد پیدا میکند- ، بزرگترین سئوال را و بزرگترین مجهول را بوجود آورده، و آن عبارتست از «مجهول خود انسان». اساساً بحران فلسفه جدید، بحران انسانشناسی است، و میبینیم که تصادفی نیست که در قرن نوزدهم ایدئولوژیهای مختلف- که قرن نوزدهم، قرن ایدئولوژیهاست- همه بدنبال حل معماهای اجتماعی، ناهنجاریهای اقتصادی، راه حلهای سیاسی و طبقاتی، و به معنای اعم بدنبال طرح یک راه و برنامه برای چگونه زیستن بودند- و ایدئولوژیها کارشان این است- ، اما در قرن بیستم میبینیم مسائل ایدئولوژی کنار میرود و بزرگترین مسألهای که فلسفه این قرن را به خودش متوجه میکند، مسألهای بالاتر از چگونه زیستن انسان است، و آن عبارتست از «چگونه بودن خود انسان». این است که میبینیم فلاسفه قرن بیستم چه کسانی هستند: هایدگر است، یاسپرس است، سارتر است، مارکوزه است، الکسیس کارل است. اینها چهرههای بزرگ فلاسفه قرن بیستم هستند. و میبینیم اساسیترین مسألهای که فلسفه و مکتب فلسفی خودشان را بر اساس آن بنیاد کردهاند، مسأله کشف معمایی به نام انسان است.
چرا در قرن بیستم، برخلاف قرون گذشته، حساسترین مسأله تشریح و توصیف حقیقت انسان است؟ و چرا بزرگترین رمز و معمای قرن بیستم مجهول ماندن خود انسان است؟ چرا اگزیستانسیالیسم هایدگر و سارتر اساساً بر اساس توصیفی از معنای حقیقی انسان بنا شده، و چرا الکسیس کارل تمام کارش را برای شناختن انسان و وضع علمی به نام «انسانشناسی» صرف میکند و وقف، چنانکه اثر بزرگش که خوشبختانه به فارسی ترجمه شده نامش «انسان، این مجهول» است- انسان، این «مجهول»، این «ناشناخته»- و این خیلی تأملآور است، که الکسیس کارل، کسی که دو جایزه نوبل در فیزیولوژی و در پیوند رگها برده و کسی که برای اولین بار در دنیا، در مؤسسه راکفلر رشته «انسانشناسی» را وضع کرده، و کسی که واضع علم انسان است، نتیجه همه تحقیقات علمی و فلسفهاش به این شکل عنوان میشود که «انسان این موجود ناشناخته». من امشب میخواهم به این مسأله بپردازم- البته تا جایی که فرصت هست و زمینه- ، برای اینکه هم شما را، در حد امکانی که من دارم، در مسیر اساسیترین مسأله قرن بیستم و حساسترین بحران فکری حاکم بر ذهن امروز تمدن جدید بگذارم، و هم تشریح کنم که چگونه و چرا اساساً تاریخ تحولات فرهنگی، فکری و اجتماعی بشر در قرن بیستم به مجهولتر نمودن و معماییتر شدن انسان منجر شده؟
و چرا امروز فلسفه و علم از انسان به عنوان معمای مجهول موهوم یا مبهم یاد میکند؟ در صورتیکه فلسفه قرن نوزدهم، چقدر روشن و قاطع از انسان حرف میزند، و در قرن هجدهم، اساساً مسأله انسان مسأله روشن و مسلمی است، و در قرن هفدهم، قرن روشنفکرانی است که مذهب، فلسفه و همه مکتبهای دیگر را نقض میکنند و بر اساس اصالت انسان مکتب زندگی وضع میکنند، و این نشاندهنده این است که برایشان مسأله «انسان» چگونه بدیهی بوده است، و نیز میبینیم در قرون وسطی تعریف جامع و مانعی از انسان میشود، و در یونان و رم قدیم قبل از قرون وسطی هم فلاسفه چنان انسان را تعریف میکنند، به همان سادگی و راحتی که یک طبیعیدان یا فیزیکدان یک موجود طبیعی را؛ و وقتی که ارسطو میگوید «انسان حیوانی است ناطق»، همه میپذیرند. پس با توجه به اینکه از ۲۴۰۰، ۲۳۰۰ سال پیش- از زمان ارسطو تاکنون- انسانشناسی به صورت علمی و فلسفی مطرح است، قاعدتاً باید انسان معروف و شناخته شده باشد، در صورتیکه انسان هرچه به قرن بیستم نزدیکتر میشود معمائیتر و پیچیدهتر میشود، تا به جائی میرسد که متفکرین بزرگ انسانشناسی امروز اساساً از شناخت حقیقت انسان اظهار عجز میکنند، و افرادی بودند که در جستجوی شناخت حقیقت انسان به چندین راه و چندین مکتب سر میزنند و در آخر، ناکام و ناامید، بدون آنکه تعریفی از انسان بدهند، میمیرند.
چرا امروز هنر جدید در جستجوی کشف درون مجهول انسان برآمده- در نقاشی، در موسیقی، در همه چیز- و میبینیم که در این جستجویش هرچه بیشتر پیش میرود، ناامیدتر و ناکامتر میشود؟ و چرا علم امروز اساساً دیگر از اینکه تعریفی علمی برای «انسان چگونه چیزی هست؟» بدهد، سر باز میزند؟
مردم آگاه قرن ما متوجه دو نکته شدهاند- دو نکتهای که با هم متضاد است- : اول اینکه، قرن بیستم اعتراف به معما بودن و پیچیده بودن حقیقت انسان دارد، و دیگر اینکه همه متفکرین قرن بیستم، در تعلیم و تربیت، در سیاست، در جامعهشناسی و در طرح ایدئولوژیها و مکتبها، همه معتقدند که تا انسان شناخته نشود، هرگونه طرحی و هرگونه ایدئولوژی بیفایده و بیهوده است. این هر دو حرف درست. پس چه باید کرد؟ در گذشته، علمای مذهب، علمای تعلیم و تربیت، علمای اجتماع و رهبران مردم، رهبران سیاسی، مسئولین گروهها و طبقات، تعریفی از انسان نداشتند، معنای انسان برایشان روشن بود، و بر اساس آن مفهومی که از انسان داشتند، یک نظام تعلیم و تربیت، یک فلسفه آموزش و پرورش، یک راه تربیتی و یک طرح برای زندگی اجتماعی، تمدن، خانواده، اجتماع و امثال اینها میساختند؛ اما امروز مردم آگاهند، انسان امروز آگاه است به اینکه، تمدن عبارتست از شکلی از زندگی کردن انسان، و تعلیم و تربیت عبارتست از مجموعه ارزشهایی که در نظام تعلیم و تربیت باید به وسیله متخصص به نسل خام آینده انتقال پیدا کند. بنابراین، فلسفه تعلیم و تربیت- چه در سطح کودکستان، چه در سطح دانشگاه- بر اساس شناخت ساختمان و پرورش انسان است.
ایدئولوژی، عبارتست از توجیه وضع موجود و طرح وضع مطلوب برای زندگی انسان یا برای نجات یک طبقه و یا برای نیل به هدفها و آرزوهای یک گروه اجتماعی. مذهب، عبارتست از مجموعه عقاید و احکامی که انسان را به رستگاری میبرد، به نجات میخواند و او را آنچنانکه باید باشد، میسازد. اما مذهب، ایدئولوژی، تمدن، تعلیم و تربیت، با این تعریفاتی که از آن کردم، وقتی میتواند وجود داشته باشد، وقتی میتواند تحقق پیدا کند و وقتی میتواند اصلاً معنی داشته باشد، که قبلاً معنای انسان روشن بشود. از تمدن سخن گفتن در حالی که از انسان سخنی نمیگوئیم و نمیدانیم که چگونه حقیقتی است، مثل این است که معماری بر اساس بهترین تکنیک خانهیی مسکونی بسازد، بیآنکه قبلاً بداند که خانواده یا فردی که در این خانه میخواهد زندگی کند، چگونه چیزی است. ایدئولوژی و راه حل نشان دادن برای انسان، در حالی که انسان خودش مجهول است، مثل این است که برای نجات، یا هدایت یا موفقیت افرادی کوشش کنیم که آن افراد را نمیدانیم چه کسانی هستند،چه کمبودهایی دارند، از چه رنج میبرند و چه نیازهای واقعی دارند.
در راه تمدن و صنعت همواره کوشش کردن- همچنانکه میکنیم- ، برای انسانی که نمیدانیم چگونه چیزی و چگونه حقیقتی است، درست مثل این است که برای کسی که نمیدانیم کیست، راه حل، طرح و آیندهبینی و مداوا و درمان تعیین کنیم. باری به خاطر همین است که امروز میبینیم همه چیز به بنبست میرسد و قرن ما، قرن بنبست همه چیز است. این یأس، یأس فلسفی، یأس اعتقادی، یأس اجتماعی، آنچه که در ادبیات جدید، در هنر جدید، در فلسفه جدید و حتی در روش زندگی جدید منعکس است، مربوط به همین بنبست است.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#103
Posted: 16 May 2015 20:15
ادامه پست قبلی
در گذشته هیچ گاه بشر به این بنبست نرسیده است؛ به سد رسیده، به مانع رسیده، به مهلکه رسیده، اما میدانسته است که راه فرارش چیست و برای آن تلاش میکرده، برای اینکه میدانسته که خودش کیست، و بر اساس شناختی که از خودش داشته، عمل میکرده. اما امروز وقتی که انسان برای خود انسان مجهول میشود، هرگونه کاری و قدمی را- مثبت یا منفی- بیهوده و پوچ میبیند. این است که میبینیم فلسفه به پوچی میرسد، هنر به صورت هنر پوچ در میآید و اساساً به قول سارتر زندگی «احمق، در جهانی خالی و برای انسانی فاقد معنی» تلقی میشود.
«ابسوردیته» را فارسیزبانان پوچی ترجمه کردهاند، در صورتیکه اصطلاح فنیاش پوچی نیست، «عبث» است، «احمقانه» است. تآتر پوچ وجود ندارد- نمیدانم چرا این را در فارسی اینطور ترجمه کردهاند-؛ تآتر ابسورد است، فلسفه ابسورد است. ابسوردیته یعنی بِلافهم، بیهودگی، عبث. همه چیز به بیهودگی منجر میشود، و این طبیعی است که منجر شود، چون همه چیز برای انسان است و انسان نمیدانیم که برای چیست، برای اینکه نمیدانیم که کیست. چه عواملی انسان را به بحران کنونی کشانده است؟ این را عرض کنم که در عین حال که فاجعه قرن بیستم، فاجعه یأس فلسفی، بحران انسانی، بیهودگی و عبث است، فلسفه، هنر و ادبیات بر پایه ابسوردیته و عبث شکل میگیرد، و آنچه که فکر نو و فکر مد مربوط به برچسب قرن بیستم دارد، عبث بودن آن است. حتی در ادبیات رگریه میگوید:
«هیچ چیز معنی ندارد، هیچ چیز؛ این نویسنده است، این انسان است، که در گذرش و تلقیاش و نگرشش نسبت به اشیاء معنی میدهد، و آن کلمهای است که خودش دارد. بنابراین هیچ چیز معنی ندارد، هیچ چیز جهت ندارد، هیچ چیز محتوی و مسئولیت و رسالت و هدف و فلسفه وجودی ندارد.»
چرا به این صورت است؟ این فاجعه است، در تفکر، در هنر، در زندگی، در تمدن و در علم؛ اما همین فاجعه که بزرگترین رنج قرن بیستم است، بزرگترین مایه امید برای آینده بشریت هم هست، زیرا نشانه یک خودآگاهی پاک و عمیق در انسان است.
از شما میپرسم «آیا امیدوار بودن یک احمق بیشتر مقبول است یا ناامید بودن یک آگاه؟ آیا خوشبختی که زاییده بیشعوری است ارزش بیشتر دارد یا بدبختی که ناشی از شعور است؟» این را عرض کنم که اساساً خوشبختی، فرزند نامشروع حماقت است. همه کسانی که در جستجوی خوشبخت بودن هستند، بیخود تلاشی در بیرون از خویش نکنند؛ اگر بتوانند نفهمند، میتوانند خوشبخت باشند! همچنانکه یکمرتبه در دانشکده نفت آبادان در فلسفه هبوط آدم گفتم:
آدم در بهشت راحت و شاد است و هرچه میخواهد در دسترسش است، و از نعمت، از آسایش و از برخورداریها لذت میبرد؛ فقط این میوه ممنوع را نباید بخورد. ولی متأسفانه میخورد؛ بعد، از بهشت رانده میشود و به کویر رنج و تلاش و مبارزه و ناکامی هبوط میکند. این هبوط، هبوط آگاهی است. رنجی که بعد آدم پیدا میکند- از محرومیت، از تلاش، از غربت، از بیماری- ، رنج آگاه شدن است. آن میوه ممنوع، میوه بینایی است، میوه بیداری است- هم از قرآن برمیآید و هم در تورات تصریح دارد- ، بدین معنی که آدم پیش از اینکه به آگاهی برسد، خودش را در بهشت احساس میکرده، ولی بعد که آن میوه ممنوع را میخورد به آگاهی و بینایی انسانی میرسد و بعد میبیند که آن بهشت حماقت بوده و دیگر هیچ چنگ بدلش نمیزند.
همین الان میبینیم برای خوشبخت بودن به هیچ چیز نیاز نیست جز به نفهمیدن. و یأس انسان امروز یأسی است ناشی از آگاهیاش به خویش، و خوشبینی انسان در تاریخ زائیده جهلش نسبت به خویش است. در گذشته انسانها با چند تا تعریف- ۴×۶- راضی بودند: هر فیلسوفی مباهات میکرد که انسان را، از روی تعریفی که ارسطو کرده- انسان حیوانی است ناطق- شناخته است. مذهبیها، زهاد، پارسایان، شعرا، ادبا، مردم سیاسی، مردم اقتصادی، کسانی که در زندگی اجتماعی کار میکردند، مسأله برایشان حل بوده؛ فقط و فقط به بیرون از خودشان میاندیشیدند، که خبری را فرا بگیرند یا با خودشان جنگ کنند؛ شناخت خودشان برایشان مسألهای نبوده است. اما امروز است که انسان برای اولین بار بعد از اینکه از جاذبه دروغین یا فریبنده زندگی بیرون فارغ میشود، برمیگردد به درون خویش- نه آن درون صوفیانهاش، درون ذاتی و جوهری، حقیقت انسانی خودش. برای اولین بار که به خودش برمیگردد، میبیند بزرگترین مجهول خودش است و تا وقتی که خودش مشخص نشود که کیست، هرگونه زندگی، راه حل، و هرگونه فرم و یا راه حل هدایت، بیمعنی است. این است که بیش از آنکه معلوم شود که انسان کیست، تعلیم و تربیت بیمعنی است. وضع ایدئولوژیها و مکتبهای فلسفی و همه اعتقادها نیز اینچنین است؛ اخلاق را نیز که امروز به صورت مجموعهای از ارزشهائی شده که زیربنا ندارد، میبینیم که چنین است؛ چون هر اخلاقی مجموعه ارزشهایی است مبتنی بر حقیقت انسانی، و وقتی حقیقت انسان مجهول است، همه ارزشهای اخلاقی نیز نامعلوم، و بیپایه و بیضمانت خواهد بود. و این است که بحران سقوط اخلاقی که بحران بزرگ امروز است، و یکی از جبهههای بحران انسانی است، باز زائیده مجهول بودن آدمی است.
چرا انسان به این یأس، این نفی، این سیاهی، این تلخی و این بیایمانی نسبت به خویش رسیده است و همه چیز را پوچ میبیند؟ همانطور که گفتم این فاجعه بزرگ زائیده آگاهی است، و آگاهی اگر چه به رنج، ناکامی و بدبختی منجر شود؛ طلیعه راه و طلیعه روشنائی و طلیعه نجات بشریت است زیرا آگاهی است که میتواند انسان را به جائی برساند؛ از جهلی که خوشبختی، آرامش، یقین و قاطعیت میآورد، هیچ چیز ساخته نیست.
یکی از فرقهائی که بینش غربی با بینش شرقی دارد این است که بینش غربی دنبال خوشبخت بودن میگردد و بینش شرقی دنبال کمال؛ شرقی دنبال کمال میگردد ولو با رنج، اما غربی دنبال خوشبخت بودن میگردد. خوشبخت بودن یک حالت است، و ثبوتی است؛ ولی کمال یک حرکت و دینامیک تکاملی است، رفتن است، بودن نیست؛ «خوشبختی» میخواهد انسان را در «بودن» خوب کند، «کمال» میخواهد انسان را در «رفتن» خوب بسازد؛ کمال، «شدن» است و خوشبختی، «بودن» است. این است که به جای اصطلاحی که در فرهنگ شرقی وجود دارد که کمال است، در فرهنگ غربی میبینیم «بونور» (bonheur) است. «بونور» یعنی خوشبختی.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#104
Posted: 16 May 2015 20:16
ادامه پست قبلی
دشمنان انسان
منظور از دشمنان انسان، عواملی است که انسان را در طول تاریخ نفی میکردند، عوامل و شرایط و علل مختلفی که همواره در نظامها و بینشها و طرز تفکرهای گوناگون به هر چه جز انسان میپرداخته و انسان را از خود مجهول و فارغ نگه میداشته و به چیزهای دیگر مشغول میکردهاند، عواملی که باعث سقوط، مسخ و ضعف حقیقت انسانی شدند، در حالی که ممکن است برای تمدن، برای پیشرفت، و برای قدرت، عوامل مثبتی بوده باشند؛ برای آنکه به قول «هایدگر» تمام این تمدنهای عظیم به قیمت قربانی شدن حقیقت انسان برروی هم انباشته شدهاند؛ زیرا انسان در نظامها همچون اسیری ناچار بیش از آنچه که نیاز داشت کار میکرد؛ و او موقعی که کار جبری میکند، خودش را به عنوان انسان حس نمیکند، به عنوان ابزار حس میکند؛ و تمدن زائیده لحظات کاری جبری انسانها در این شرایط است. بنابراین، همه آثار تمدن یادگار لحظاتی است که انسان نابود شده. این، انسانشناسی و اومانیسم خاص «هایدگر» استاد «سارتر» است.
خوب، آن عوامل که دشمن انسان هستند، چیستند؟
تمام کسانی که در جبهههای مختلف امروز میاندیشند- جبهه مارکسیسم، جبهه اگزیستانسیالیسم و جبهه مذهب که سه جبهه مشخص غرب میباشند- همه متفقند که، انسان، حقیقتش، جوهرش، هدفش، نیازش و ارزشهایش هرچه باشد، سه بعد اساسیِ حقیقت او را تشکیل میدهند که به قول «هایدگر» اول، «آگاهی» دوم، «آزادی» و سوم، «آفرینندگی» است.
پس انسان هر حقیقت و جوهری که دارد عبارتست از وجودی که آگاه و آزاد و آفریننده است. تجلی آفرینندگی یکی «صنعت» است و یکی «هنر» است. تجلی آگاهیش «علم» و تجلی آزادیش «خلاقیت و تکامل» است، که میتواند اختیار و انتخاب کند. پس دشمنان انسان خیلی مشخص هستند: آنها عواملی میباشند که انسان را از توجه به این سه بعد اساسی خودش فارغ میکنند و به چیزی دیگر مشغول مینمایند (ولو آن چیز مقدسترین چیزها باشد). البته همهشان را نمیشود تشریح کرد، و اگر بشود، کار یک جمله نیست و من فقط عنوانهاشان را میگویم و یک توضیح مختصر میدهم و شما در اینجا خواهید دید که این عوامل، متضاد و مختلف هستند؛ حتی عواملی میباشند که یکدیگر را نفی میکنند و ضد هماند؛ اما میبینیم هر دو عاملی که ضد هماند، در نفی کردن انسان با هم شریکند.
و این را باز توضیح دهیم که مقصودم از این اصطلاحات واقعیت این اصطلاحات است نه حقیقت آنها؛ چون حقیقت یک چیز با واقعیت آن فرق دارد؛ زیرا حقیقت آن چیزی است که باید باشد یا منطقاً هست، و واقعیت چیزی است که در عالم خارج وجود خارجی عینی پیدا کرده. مثلاً اسلام به عنوان یک حقیقت، یک مذهب مترقی و آزادیبخش است، و اسلام به عنوان یک واقعیت، یک نظام ضدآزادی و ضدانسانی و ضد نژاد و عزت تودههای بشری بوده است. اسلام به عنوان واقعیت آن قدرت و نیروئی است که به نام اسلام در تاریخ تحقق و واقعیت داشته و عمل میکرده، و اسلام به عنوان حقیقت آن ارزشهائی است که در کتاب، و در پیام، منعکس است و یک آدم محقق میتواند برود و تحقیق کند و آن را بفهمد.
سوسیالیسم به صورت حقیقت یک نوع قضاوت دربارهاش میشود کرد و به صورت واقعیت قضاوتی دیگر که شاید با هم متضاد باشند، مسیحیت حقیقت، مظهر دوست داشتن، گذشت و عشق است و مسیحیت واقعیت، بزرگترین دژخیم خونریزی است که هیچ چنگیزی به گردش نمیرسد و در یک روز ۳۰۰ هزار نفر را- از خود مسیحیت- در بارسلون قتلعام میکند. جنگهای صلیبی را نگاه کنید و ببینید در فلسطین چه کار کردند، و الان هم چه کار میکنند. به هر حال آن عوامل را بیترتیب میگویم؛ خودتان در ذهنتان آنها را مرتب کنید.
علم، نفیکننده انسان:
یکی خود علم است. باز تکرار میکنم که وقتی میگویم علم، یعنی واقعیت علم، آن چیزی که به نام علم در تاریخ واقعیت پیدا کرده، و آن علمی که الان هست و عبارتست از ابزار بردگی جدید، البته من میدانم که در بعضی نقاط آفریقا هنوز بردگی وجود دارد، که بعضی آدمها را میفروشند؛ ولی به هرحال اگر بردگی هم وجود داشته باشد، در نقطههای عقبماندهای است که آدمهای خیلی منحط و خیلی وحشی را در تله خودشان دارند. اما، خودم به چشم خودم دیدم و بعضی از دوستانم که اینجا تشریف دارند نیز دیدهاند که بازار بردهفروشی در آفریقا و در جنوب فلان جا نیست، بلکه بازار بردهفروشی در کمبریج است، در دانشگاه هاروارد است و در دانشگاه سوربون است؛ آن هم نه عمله و نه کنیز، بلکه بزرگترین نبوغهای بشری.
سرمایهدارها میآیند جلو کلاس، شاگرد اولها، شاگرد دومها و شاگرد سومها را میگیرند و حراج میکنند. این میگوید «من ده هزار تومان میدهم»؛ آن میگوید «ما ۱۵ هزار تومان میدهیم یک اتومبیل هم میدهیم»؛ یکی دیگر میگوید «راننده هم میدهیم»؛ یکی دیگر میگوید «یک سکرتر هم میدهیم». و بالاخره آن کسی که پول بیشتری میدهد به مزایده، این آقای نابغه را بر میدارد و به کارخانهاش میبرد، و میگوید «همین جا بایست و هر چه بتو گفتم بساز». او نیز میگوید «چشم»! پس فرق برده جدید با برده قدیم این است که برده قدیم اربابش را انتخاب نمیکرد، ولی برده جدید خودش اربابش را انتخاب میکند! ولی به هر حال ارباب را باید انتخاب کند، وگرنه عالم نیست و در دنیا پایگاه ندارد. اگر علم به فروش سرمایهداری نرود، فقط به درد سخنرانی میخورد. حقیقت این است که این قرن، قرن ازدواج علم و پول است. این دو که همیشه در تاریخ ضد هم بودند، حالا با هم ازدواج کردهاند و فرزند نامشروع آنها ماشین است و مسلماً وقتی علم با پول ازدواج کرد، معلوم میشود که کدام آقاست، کدام عیال!- عیال، با آن تصور عینی که ما از آن داریم. در اینجا هم میبینیم در نهایت موفقیت به صورت برندهترین ابزار دست سرمایهداران است، بزرگترین عامل برای جنگها و حتی بدتر از همه اینها، بزرگترین ابزار توجیه نظامهای کثیفی مانند فاشیسم است.
هیتلر پانصد فیلسوف و دانشمند درجه یک آلمان را دور خودش اجیر کرده بود و دستور میداد هر چه من میگویم شما باید توجیه علمی کنید. برای اینکه ما نمیفهمیم علم چیست؛ یعنی ما چرت و پرت میگوئیم و شما باید توجیه علمی کنید!
«موسولینی» بیست فیلسوف ایتالیائی را دعوت کرد و در یک اطاق نشاند. یک مرتبه وارد شد و گفت من تا پانزده روز دیگر میخواهم انتخاب شوم؛ شما باید یک ایدئولوژی درست کنید. آنها گفتند «چشم قربان ما کارمان این است»!
این علم بالاخره به فاشیسم منجر میشود. فاشیسم فقط آن چیزی که در چهره نهضت و نظام موسولینی یا هیتلر میبینیم نیست، بلکه در نظامهای مختلف و به نامهای مختلف، فاشیسم وجود دارد. نظامی که امروز بر تمدن بزرگ شرق و غرب حکومت میکند، اسمش هر چه باشد، رسمش فاشیسم است و نظامش هرچه باشد طبقه حاکمش تکنوکرات است، چه در نظام شرق، و چه در نظام غرب.
آدمهای ظاهربین فقط با علم قضاوت میکنند و حال آنکه این علم به قول «برشت» وقتی به فاشیسم منجر شد، شکست خورد، و در نتیجه انسان امروز ناامید از مذهب، که در قرون وسطی از آن خاطره بد دارد، و ناامید از علم، که در دوره فاشیسم از آن خاطره خونین دارد، نمیداند به چه چیز امید ببندد.
در این حال علم به شکل عامل جهل در میآید، به این طریق که علم وقتی مزدور زر و زور میشود، هدفهائی که به آن توجه میکند، عبارتست از نقطههائیکه سرمایهداری و زور برایش تعیین میکنند، و علم که عبارت از چشم گشودن انسان و آگاه شدن و کشف است، برای انجام این مأموریتی که جهل بر گردهاش تحمیل کرده، متوجه غیرانسان میشود و برای اینکه سفارشهای اربابانش را انجام دهد، مشغول غیرانسان میشود و حتی در این مشغولیت غیرانسانی گاه به صورت نفیکننده انسان و قاتل او در میآید. حتی در آن جائی که علم به شکل فاشیسم در نمیآید و به صورت علم سالم است، چون مأموریت غیرعلمی دارد و هدفهایش را نظامهای غیرعلمی و غیرعالم تعیین میکنند، باز انسان در پشت علم مجهول میماند. این است که به قول «الکسیس کارل»، امروز انسان در ذره اتم، انرژی پروتون فرو رفته و در اعماق آسمانها بالا رفته، اما برای خویشتن کمترین گامی برنداشته است. انسان امروز راجع به دورترین سیارات منظومه شمسی آگاهی دقیق دارد، اما راجع به سادهترین مشکلات زندگی بشری کوچکترین راه حلی به ذهنش نمیآید؛ چون او در پشت این موفقیتهای عظیم علم دارد فراموش میشود و از بین میرود.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#105
Posted: 16 May 2015 20:18
ادامه پست قبلی
داستانی ساختهاند که اگر چه شوخی است، ولی نمایشگر یک حقیقت است، و آن اینکه موقعی که گاگارین به فضا رفته بود، خبرنگاری به در خانهاش میرود و از بچهاش میپرسد:
بابا کجا است؟
بچه میگوید: رفته است به فضا.
میپرسد: کی بر میگردد؟
میگوید: ساعت ۲ و ۳۵ دقیقه و ۷ ثانیه.
بعد میپرسد: مامان کجاست؟
جواب میدهد: رفته است نان بخرد.
میپرسد: کی برمیگردد؟
میگوید: معلوم نیست.
آن پدر در اینجا مظهر پیشرفت علمی است و آن مادر مظهر حقیقت انسان است که در روی زمین میماند؛ و این بچه، انسان فردا است که از موفقیت پدرش جز پیشرفت علمی (البته علم به این معنی) چیزی به ارث نمیبرد اما از رنج مادرش زندگی میکند. خلاصه، یعنی مقدسترین چیزی که بشر را میتوانست نجات دهد، امروز به صورت فاجعهآمیزترین و فاجعهآفرینترین چیزها در آمده است.
مذهب به انسان امید رستگاری میداد و امروز ندایش خاموش شده است، و علم در قرون ۱۷ و ۱۸ با هیاهوی بسیار جانشین مذهب شد و شعار نجات انسان را پیشه خود ساخت و وعده داد که «بهشتِ مذهب را در همین زمین برایتان میسازم»، ولی وقتی بهشت را ساخت، دیدیم که چه ساخت! آلمان هیتلری ساخت و آمریکایی مانند او.
و میبینیم که جلوتر از همه و بیشتر از همه، انسان امروز را همین نظامهاست که رنج میدهد که او برای فراموش کردن فاجعه زندگی مدنی و تمدن بورژوازی پلید حتی به هروئین پناه میبرد.
اینها در این نظامها جبری است، و با هدایت و نصیحت درست نمیشود. بیچارهها را میبینیم که میآیند به مشرقزمین که به آن نور هدایت برسند: فیلم «یکشنبهها هرگز» را نمیدانم دیدهاید که وسوسه بازگشت به شرق، بازگشت به یونان، بازگشت به بهشت، آنها را هم بیچاره و گرفتار کرده؛ برمیگردند و میبینند به جای عرفان، به بنگ و حشیش و مانند اینها مبتلا شدهاند!
مثل ما که وسوسه تمدن و علم امروز و فلسفه امروز ما را به غرب کشاند، و نقب زدیم؛ از این چهارچوب سنتیِ مان و چهارچوب فرهنگ و زندگیمان به دنیای خارج و به تمدن نقب زدیم، و متأسفانه به فاضلاب برخوردیم!
تخصص:
یکی دیگر از دشمنهای انسان، تخصص است. هایدگر میگوید: تخصص به یک معنا دشمن انسان است؛ چون انسان عبارتست از موجودی دارای ابعاد و استعدادها و نیازهای گوناگون، که میتواند اعمال گوناگون انجام دهد: مثلاً احساس کند، تعقل کند، حرف بزند، به چیزی بیاندیشد و تخیل کند؛ در حالیکه تخصص، نظام جبریی است که بر او تحمیل میشود، و این انسان چندبعدی را در یک نظام یکبعدی و یک کار تکراری همیشگی ثابت اسیر میکند و قهراً انسانی که در حال معمولی خودش را موجودی با نیازها، کششها، گرایشها و استعدادهای گوناگون میبیند، در این نظام تخصص ریز میشود، کاسته و خلاصه میشود، یکبعدی میگردد. و در نتیجه میبینیم که آقا سی سال، چهل سال، یک عمل واحد را انجام میدهد و خودش هم نمیداند که برای چه آن عمل را انجام میدهد. در بوروکراسی کسی را میبینیم که فقط کارش این است که مقداری کاغذ جلویش میآورند و او روی هر کاغذی یک خط میگذارد و رد میکند و اگر از او بپرسیم که تعریفی که خودت از خودت میکنی چیست؟
به جای انسانی که هم بعد عرفانی دارد، هم بعد مادی دارد، هم بعد تخیلی دارد، هم بعد اخلاقی دارد، هم بعد شعوری دارد، هم بعد ذهنی دارد، میگوید «انسانی هستم که یک خط روی کاغذ میگذارم»!- دیگر هیچ. او حقوقی میگیرد و بعد بازنشسته میشود و مسأله خاتمه میپذیرد. او اصلاً متوجه نمیشود که برای چه آمد، چه کار کرد، چگونه زیست و چگونه بود؟
نظام بوروکراسی، نظام تفکیک مشاغل اداری است در حدی که هر فردی یک عمل تکراری کوچک انجام میدهد؛ و بعد هم میگویند ماشینی اختراع شده که این عمل را که یک انسان از صبح تا بعدازظهر ۱۰ مرتبه انجام میدهد در عرض یک ساعت ۷۰۰ مرتبه تکرار میکند، بدون آنکه چیزی بخورد؛ و دیگر احتیاجی به من و شما نیست!
خلاصه ما به وضعی در میآئیم که ماشین میتواند بسادگی جانشین بهتر ما بشود. در صورتی که انسان به معنای حقیقیاش چیزی است که تمام طبیعت و هستی نمیتواند جانشین او گردد.
در این نظام انسان به قدری حقیر میشود که او را میبینیم هر روز میرود روزنامه میخرد، و به سرمقاله و تهمقاله و اخبار کاری ندارد، بلکه فقط یکی از ستونهای وسط را نگاه میکند و میبیند نوشته شده که ممکن است در کمیسیون سنا قانونی تصویب شود که طبق آن احتمالاً ماهی یک صد تومان به حقوقش اضافه خواهد گردید، و او از حالا با دمش گردو میشکند! و این آدم به شکلی در میآید که وقتی جلو لیست حقوقش قرار میگیرد و شماره لیست حقوقش را میبیند، بیشتر احساس وجود و شخصیت میکند تا وقتی که جلو آینه قرار میگیرد وخودش را میبیند.
ماتریالیسم:
دشمن دیگر انسان، ماتریالیسم است، ماتریالیسم گاه یک نوع نظام دشمن انسان است و گاه یک نوع طرز تفکر دشمن انسان؛ چون ماتریالیسم که به انسان میگوید تو موجودی مادی و از جنس همین طبیعت هستی، بیآنکه هیچ خصوصیت خاص و ممتازی داشته باشی، در واقع نفی ارزش انسانی است و انسان وقتی به پستی ذاتش و به عادی بودن و طبیعی بودن و مادی بودن ریشهاش و به هماهنگی و همجنسی خودش با همه موجودات دیگر معتقد شد به همه ارزشهای ممتاز انسانیش بیاعتقاد میشود؛ و اصولاً ممکن نیست انسان خودش را از جنس پدیدههای مادی که در طبیعت مثل گیاهان میرویند بداند، و در عین حال برای خودش یک رسالت خدائی و غیرعادی و استثنائی قائل شود- چنین چیزی ممکن نیست، برای همین هم هست که «سارتر» برای انسان تعریفی میکند که غیر از همه پدیدههای مادی است: او میگوید «انسان، اول وجودش ساخته میشود و بعد ماهیتش را خودش میسازد؛ در صورتیکه همه پدیدههای دیگر مادی اول ماهیتشان در ذهن خدا یا طبیعت ساخته میشود و بعد وجود پیدا میکنند.».
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#106
Posted: 16 May 2015 20:19
ادامه پست قبلی
خوب چرا سارتری که خداپرست نیست و به متافیزیک عقیده ندارد، انسان را در خلقت از همه مخلوقات دیگر جدا میکند؟
برای اینکه اگر انسان اعتقاد خود را به برتری ذاتی و آفرینش از دست بدهد، اعتقاد خودش را به انسانیت از دست میدهد؛ زیرا اعتقاد به انسانیت، اعتقاد به این است که انسانیت اساساً یک وجود استثنائی در طبیعت است و برای همین هم هست که مسئولیت استثنائی دارد و از ارزشهای متعالی که طبیعت فاقد آن است برخوردار میباشد و برای همین هم هست که انسان نیازهائی را احساس میکند که طبیعت از برآوردنش عاجز است؛ چه، ما میبینیم که او برای کمبود طبیعت و پاسخ گفتن به نیازهای ماوراء طبیعیاش دست به هنر میزند، دست به خلق شعر میزند، به ادبیات و عرفان و مذهب میپردازد.
ولی ماتریالیسم با اعتقاد به مادی بودن و بیشعور بودن ذات انسانی و هماهنگی جنسی او با همه جنسهائی که طبیعت کور و ناخودآگاه و بیهدف و بیاحساس را میسازد، عامل نفی ارزش انسانی میشود، و عجیب اینکه از «ژرژ پولیت سر» میپرسند: تو که ماتریالیست هستی چگونه میگوئی: ای انسان باید برای هدایت و آزادی بشریت فداکاری کنی؟ او جوابی میدهد که خیلی خوشمزه است و آن اینست که میگوید: ما در فلسفه، ماتریالیست هستیم، و در اخلاق، ایدهآلیست!
این جواب، مرا به یاد آن آقائی میاندازد که در پاریس زندگی میکرد و لباس و ریش و عصائی داشت، که دو بعدی بود: روزهای جمعه به درد روحانیت میخورد، و روزهای دیگر هم به درد کابارهها! چطور میشود که در اخلاق، ایدهآلیست باشد و در اعتقاد فلسفی و (در) جهانبینی، ضد ایدهآلیست؟ مگر عمل جدا از عقیده، و رفتار جدا از جهانبینی، و اخلاق جدا از واقعیت ممکن است وجود داشته باشد؟
مذهب:
یکی دیگر از دشمنهای انسانیت، مذهب است؛ البته مذهب به صورت واقعیت موجود در تاریخ نه به معنای حقیقی آن. مذهب به این معنی در طول تاریخ، در نظامهای اجتماعی، در سرزمینهای مختلف، همواره ابزار دست عوامل ضدانسان بوده است و آنها برای آنکه از جهل و نادانی مردم تغذیه کنند، مذهب را به صورت یک عامل ضدانسانی در آوردند.
دشمنان انسانیت بزرگترین عملی که انجام دادند این بود که مذهب را که یک احساس ماوراء انسانی و یک عامل ترقی و آگاهی و فخر و کمال بشری بود و عاملی بود که انسان را از این چهارچوب زندگی روزمره میتوانست نجات بدهد، به صورت یک عامل تخدیر درآوردند و وسیله توجیه وضع موجود کردند.
بدین ترتیب که مذهب را منحصر کردند به آخرت، بطوریکه فقط به درد این میخورد که وقتی سرت را به قبر گذاشتی برایت فایده داشته باشد. خوب، ما قبل از آنکه سرمان را به قبر بگذاریم چه کسی باید به دردمان بخورد؟! آخر این عمل چه فایده دارد؟ این سنت و این عقیده چه نتیجهای میتواند داشته باشد؟
به هر حال وقتی که این طرف زندگی را از مذهب جدا کنند، آن را به عنوان یک عامل بیداری، از دست انسان میگیرند و همچنین رابطه انسان را با ماوراءالطبیعت (با خدا) به شکلی در میآورند که انسان برای جلب نظر خدا، آنچنانکه در زندگی جهان و در نظامهای قدرت، افراد و تودهها با رعیت بودن و ذلت و تملق و چاپلوسی، باید جلب نظر قدرتها را میکردند و اگر میخواستند در برابر قدرتی به شخصیت خود تکیه کنند مغضوب میشدند، رابطهاش با خدا هم اینچنین باشد تا به نام حقارت انسان در برابر خدا، بتوانند بر مردم تفاخر و چیرهدستی کنند و او را به نام انسانی که در برابر خدا است به ذلت بکشند و به چاپلوسی عادت دهند، و به نفی ارزش، آگاهی،مشیت، اراده، شخصیت و آزادی خود کشند و قهراً چنین انسانی که به نام خدا به ذلت افتاده، برای خداوندان زمین بهترین وسیله سواری است و همانطور که چندین بار گفتم، چون مذهب همیشه بزرگترین نیرو در فطرت انسانها بوده، وقتی وسیلهای میشود برای دشمنان انسان، بزرگترین بلا و فاجعه برای نفی ارزش انسانی میگردد. در یک سخنرانی به نام «مذهب علیه مذهب» گفتم که: انسانها قربانی توجیه مذهبی و مذهب میشوند، و همواره زورپرستی و زرپرستی و فریبکاری به نام دین توجیه میشده و تودهها به نام دین به ذلت خوانده میشدند و همواره عاملی که انسانها را به آگاهی، آزادی و عصیان علیه این نظامهای ضدانسانی میخوانده، باز هم مذهب بوده است. خلاصه، در طول تاریخ، جنگهای فکری همیشه جنگ مذهب علیه مذهب بوده است و به همین جهت است که میبینیم پیامبران ابراهیمی که چوپانان مبعوث از میان توده بودهاند، همواره وقتی عصیان میکردند و توده را به عصیان علیه نظامهای ضدانسانی میخواندند، باز در برابر خودشان دشمنی به عنوان مذهب میدیدند و بزرگترین عاملی که با نهضت آنها در میافتاد، باز مذهب بوده است.
این انبیاء وقتی نهضت میکردند، مذهبهای حاکم علیه آنها برمیخاستند؛ اگر نابودش میکردند که خودشان روی کار بودند، و اگر این پیغمبر بر آنها پیروز میشد و اینها شکست میخوردند، به او میگرویدند، ولی بعد جانشینش میشدند و به صورت سلسله جانشینان روحانی یا سیاسی آن پیغمبر نهضت او و ارزشهای کار او و پیام او را مسخ میکردند و در خدمت خودشان قرار میدادند.
چنانکه وقتی پیغمبر اسلام سرش را بر زمین گذاشت، دشمنان حنین و احد و بدر و خندق که با او میجنگیدند، در همه جبههها، جانشین او شدند و به نام خلیفه رسولالله و به نام جهاد و زکات و مسجد باز به غارت تودهها ادامه دادند و باز به قربانی کردن رهبران مردم و مظاهر حقیقت و آزادی و عزت انسان پرداختند و بیشتر از همه، رهبران و مظاهر حقیقی خود آن مذهب را و خود آن انقلاب اولیه را نابود کردند و قتلعام نمودند. این واقعیت تاریخ حاکم بر همه است، چنانکه موسی میآید با فرعون در میافتد و با او مبارزه میکند و بالاخره بر او پیروز میگردد؛ ولی وقتی موسی میمیرد جانشینانش خاخامهای یهودی میشوند. بعد مسیح میآید و با قلدرها و قیصرها مبارزه میکند، پیروز میشود و مردم نجات پیدا میکنند؛ ولی باز میبینیم کسانی ادعای جانشینی او را دارند که، در حقیقت، دشمنان او هستند.
مصرف:
یکی دیگر از دشمنهای انسان، مصرفهای تفننی است و آن چیزی است که امروز به جای علمپرستی، به جای دین، به جای عرفان، به جای ارزشهای انسانی و به جای اومانیسم نشسته است و همه به آن معتقدند. همه ما، مصرفپرست و قربانی معبد مصرف هستیم، مصرفی که فقط دستگاههای تولید جهانی جلو ما میریزند و بودایی، مسلمان، مادی، معنوی، زردپوست و سیاهپوست برایشان فرق نمیکند. خلاصه همه فلسفه زندگیمان بدون اینکه بنشینیم و حل کنیم که اصلاً زندگی چیست، هدف انسان چیست، اصلاً رسالت بشری چیست، حقیقت حیات چیست، شده است مصرف. نظامهای تولیدی به قدری ما را در مصرف بمباران کردهاند که اصلاً دیگر فرصتی برایمان نیست: کسی که میبیند در ۱۰، ۲۰ سال آینده قسط ابزار و کالاهایی را که قبلاً خریده و اکنون اثری از آنها نیست، باید بدهد، محکوم به چپه زندگی کردن است! چپه زندگی کردن یعنی چه؟ یعنی آینده را برای گذشته زندگی کردن، برای مصرفها و نیازهائی که زمان آن سپری شده و دیگر وجود ندارد کار کردن.
وقتی مسأله به این شکل در میآید، باید برای چیزهائی که منتفی شده و مربوط به گذشته است کار کنیم و زمان و آینده و همه عمر و امکاناتمان را که سرمایه بشری است، پیشفروش نمائیم، و از طرفی مصرف، نیاز را در ما بوجود میآورد و چون تولید و درآمد بوجود نمیآید، ناچاریم زمان را در ازای آن بدهیم. ما معمولاً پنج برنامه [تلویزیون] را که تماشا کنیم، سه مصرف جدید وارد خانهمان میشود، و با این سیر تصاعدی مصرف وارد خانواده میشود؛ اما درآمد چه؟ هر سه چهار سال اگر واقعاً لطفی کردند و رتبهای دادند، ۱۰۰ تومان به حقوقمان اضافه میگردد و میبینید که در این فاصله انسان به کلی فلج میشود و نفی میگردد. بزرگترین نعمت و بزرگترین امکان در زندگی بشری و بزرگترین فرصت برای هر انسانی که انسان است، یعنی استراحت، زمان، تأمل، نشستن، اندیشیدن، و ارزیابی کردن، که نبوغها در آن میشکفد و انسان به تبلور جدید میرسد و به آگاهیهای بزرگ دست مییابد، از او گرفته میشود. ماشین آمده ده ساعت کار قدیم را برای ما در دو ساعت انجام میدهد؛ ماشین هشت ساعت وقت آزاد برای ما میگذارد، اما سرمایهداری و تحمیل مصرف و اصالت مصرف جدید این هشت ساعت را به علاوه هشت ساعت دیگر که رویش میگذارد از ما میگیرد، و این به خاطر آن است که اصالت مصرف به صورت یک مذهب که عبادت و پرستش عملی انسان امروز است، در آمده، و نظام تولید است که هم علم را و هم انسان را و هم تولید را و هم آزادی را و هم کار را و هم فراغت انسان را و همه را قربانی کرده است که هر چه بیشتر تولید کند؛ در اصالت مصرف، اصالت خود را از دست میدهد و حتی کوچکترین فرصت به خود اندیشیدن و یکبار به خود نگریستن را پیدا نمیکند، و او همچنان هست تا بمیرد.
میگویند برای شخص تنبلی میخواستند زن بگیرند؛ اتفاقاً زن زیرکی برای این کار انتخاب کردند؛ این زن بعد از عروسی هر چند وقت به بهانهای برای شوهر تنبلش کاری تراشید و سر او را به آن مشغول کرد، و بعد از مدتی چنان به کارهای مختلف مشغول شده بود که فرصت لحظهای استراحت نداشت. یک روز که از گرفتاریهای بیحد و حسابی که زنش برای او فراهم کرده بود، نزد کسی شکایت میکرد، آن شخص به او گفت که اگر چنین است، چرا او را طلاق نمیدهی؟ او در جواب گفت اگر حقیقتش را بخواهی حتی فرصت طلاق دادن هم ندارم!
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#107
Posted: 16 May 2015 20:21
ادامه پست قبلی
کتابزدگی:
دشمن دیگر انسان کتابزدگی است، و این بیماری بیشتر مال روشنفکران است. کتابزدگی ذهنی ایدئولوژیک میسازد، فلسفه میسازد، راه حل میسازد، توجیه میکند، برداشت میکند، تحلیل میکند، ولی همهاش پوچ است و اصلاً با واقعیت هیچ تماس ندارد. او چون تحصیل میکند، مطالعه کتابهای جامعهشناسی، فلسفی، اقتصادی، سیاسی، و تاریخی میکند، کمکم این مطالعات و مطالب ذهنی او را میکشاند به مطالب و تحلیلهای ذهنی دیگر، و بعد راه حل نشان دادن، و بعد درمان نشان دادن و بعد ایدئولوژی ساختن و بعد ایمان ساختن و بعد اعتقاداتی به دست آوردن به نام علم، و بعد به جامعه که میآید، میبیند انباشتههای ذهنی او هیچ ربطی به قضیه ندارد و تازه معلوم میشود که دچار کتابزدگی شده است و یک مقدار مطالب ذهنی، عقایدش را ساخته و قضاوتهای راجع به واقعیتهای اجتماعیاش هیچ ربطی به یکدیگر ندارد. به خصوص روشنفکران شرقی نسبت به غرب یک کمی حالت ذهنیتگرا دارند، برای اینکه مسائل عینی ممکن است در یک جای دیگر مسائل ذهنی شود؛ یک مسأله در یک جا درست است و همان مسأله در جای دیگر نادرست. روشنفکران غربی بر اساس بینش و برداشتهای واقعی تاریخیشان به ایدئولوژیها و قضاوتهایی رسیدهاند و چون آنها برای روشنفکران غیرغربی الگو هستند، اینها همان قضاوتهای آنها و همان برداشتهای فکری و ایدئولوژیک آنها را تکرار و تحلیل میکنند، و بر اساس همان نسبت درباره جامعهشان، تاریخشان و مذهبشان قضاوت میکنند؛ در صورتیکه آن قضاوتها درست است و این قضاوتها غلط است. و بعد میبینیم که غربی که میبیند تاریخ خودش پیش از قرون وسطی، روم و یونان متمدن و مترقی را داشته و مسیحیت که در اروپا آمد، آنجاها تاریک و ظلمانی و ذلیل شد، و بعد مذهب کنار زده شد و رنسانس به وجود آمد و تمدن برگشت، میگوید: بنابراین تاریخ ما نشان داد که اول که مذهب نداشتیم مترقی بوديم، بعد که مذهبی شدیم دچار انحطاط شدیم و بعد که مذهب رفت دوباره متمدن شدیم. روشنفکر شرقی هم میآید همین قضاوت را چون روشنفکر غربی امروز، حتی نسبت به مذهب خودش، تکرار میکند و بعد به این شکل در میآید که میبینید که مذهب خودش یا تاریخ خودش با رابطه مذهب با تمدن خودش را که اصلاً برعکس آن رابطه تمدنی غربی است، عامل انحطاط میبیند و بعد به شکلی در میآید که میبینید؛ و حال آنکه وقتی در همین منطقه مذهب وجود داشت، کتابخانهها، تمدنها، نظامهای اجتماعی، و حتی نظامهای حقوقی پیشرفتهای بود که امروز هنوز نیست؛ کتابخانههائی که در قرن چهارم وجود داشت، همین امروز در دنیا وجود ندارد؛ کتابخانه اسمش دارالمکتب بود؛ اما ۵۰ تا ۶۰ دانشمند در آنجا ساکن بودهاند. از اطراف دنیا شاگردان میآمدند و در آنجا، خانه داشتند و زندگی میکردند و حتی بورس داشتند، و تا هر موقع که برای تحقیق آنجا میماندند، تأمین بودند و تحت نظر استادانی که ساکن کتابخانه بودند کار میکردند؛ ولی الان فقط و فقط آدمهائی الگو شده و واکس زده و تحمیلی شدهایم و جز اینکه متاع غربی مصرف کنیم، مصرف دیگری نداریم؛ نه تولید ذهنی داریم، نه تولید عینی و معذالک میبینیم که تکرار مسائل عینی غرب برای ما مسأله ذهنی شده است.
به همین جهت کسانی که اهل مطالعه و اهل تفکر مطلق هستند، همواره باید رابطهشان را با واقعیت زنده زندگی اجتماعی حفظ کنند، تا به کمک علم، واقعیت اجتماعی را روشن کنند و به کمک واقعیت اجتماعی، علم را از انحراف به ذهنیتگرائی مصون بدارند، وگرنه دچار انحراف ذهنی میشوند. یک نوع ذهنیت به نام علم، به نام فلسفه، به نام ایدئولوژی و به نام هنر هست، که اساساً نفی واقعیت موجود است، و این همان مسألهای که در جامعهشناسی علمی قرن نوزدهم هم به نام الیناسیون فرهنگی و الیناسیون انتلکتوئل مطرح بود، و الان هم به شدت مطرح است.
نظام طبقاتی:
یکی دیگر از دشمنهای انسان، نظام طبقاتی است. نظام طبقاتی آخرین و بزرگترین و نیرومندترین عامل ضدانسانی است، و این به صورت زیربنایی در میآید که فرهنگ، اندیشه، مذهب، و افراد و خلاصه همه را فاسد میکند؛ وقتی به تاریخ نگاه میکنیم، میبینیم برای اولین بار بشریت، که یک حقیقت جوهری ثابت است، تفکیک میشود به دو قطب متخاصم و در نتیجه آقا و برده و دارنده و نادار و برخوردار و محروم بوجود میآید، و قهراً دو جور انسان هم بوجود میآید: انسانی که دارای شرافتهایی است که ندارد (اشراف) و انسانی که فاقد شرافتهایی است که دارد (توده). توده به صورتی در میآید که از ارزشهای انسانی که هر انسانی دارد محروم میشود و اشرافیت به صورتی در میآید که دارای ارزشهایی میشود که اصلاً ارزش انسانی نیست. اینجاست که انسان به کلی نفی میشود. کدام انسان؟ من این حرف داستایوسکی را اینجا تکرار میکنم که «وقتی کسی انسانی را به قتل میرساند، همه متأسف بر مقتولاند که او زنده بود و اکنون مقتول است، در صورتیکه باید بر کسی که او را به قتل رسانیده است متأسف بود زیرا که او انسان بود و اکنون قاتل است». و آلبر ممی در یک کتاب کوچک، اما بسیار پرمغز که یکی از بهترین کتابهائی است که درباره رابطه علمی استعماری در جهان نوشته شده به نام «شمایل کشورهای استعمارگر و استعمارزده» میگوید که رابطه غرب و شرق رابطه غیرانسانی نیست، رابطه استعماری است؛ همه کوشش کردهاند تا تحقیق کنند که انسان افریقائی و آسیائی و آمریکای لاتینی استعمارزده چه کمبودها و انحرافهائی دارد و هیچکس نیامده بگوید که دو کس قربانی نظام استعمار شد: یکی انسان آسیائی و آفریقائی که انسان آزاد بود و انسان استعمارزده شد، و یکی انسان اروپائی که استعمار او را به صورت استعمارگر درآورد.
اثر معروف «اوژن یونسکو» به نام «کرگدن» که الان هم به صورت تآتر در تهران نمایش داده میشود (البته تآترش طور دیگری است، ولی خود اثر بسیار اثر زیبائی است)، نیز میخواهد بگوید که در این نظام، انسان را میبینیم که باید برای اینکه بماند، یک شاخ مانند کرگدن بر روی وسط پیشانیش باشد که بزند و بکشد، بدود، برود وگرنه نابود میشود؛ اگر این کار را نکند چه میشود؟ قهرمان کافکا: «مسخ» (همانکه صادق هدایت ترجمه کرده است)
خلاصه در این نظام، انسان از بین میرود، یعنی تبدیل میشود به دو پدیده غیرانسانی: یکی قاتل، یکی مقتول؛ یکی استعمارگر، یکی استعمارزده؛ یکی استثمارگر که زالوست، یکی استثمارشده که بیمار است. و این نظام طبقاتی در طول تاریخ فرمهای مختلف، رژیمهای مختلف و مراحل تاریخی مختلف پیدا میکند؛ اما نه تنها آنطوریکه اوژن یونسکو میگوید و انسان را تبدیل میکند به کرگدن، و نه تنها آنطوری که کافکا میگوید و انسان را تبدیل میکند به مسخ؛ بلکه من لیست کاملش را عرض میکنم:
نظام طبقاتی انسان را که یک حقیقت واحد است و همه افراد آن از یک جنسند، به چهار تیپ ضدانسانی، چهار حیوان، تبدیل میکند: یکی گرگ، یکی روباه، یکی موش، و بقیه میش.
این است که میبینیم انسان به ماتریالیسم که بر میگردد به صورت یک پدیده مادی در میآید، به مذهب که بر میگردد (آنچنانکه در تاریخ وجود داشته و حاکمیت داشته)، به صورت یک نفی مطلق در برابر متافیزیک در میآید، به علم که برمیگردد علم او را قربانی مفاهیم غیرعلمی و جهتهای غیرعلمی و تحقق هدفهای غیرعلمی میکند، به صنعت که رو میکند صنعت در آنجائی که در خدمت انسان و تولید نیازهای انسان میشود او را به صورت یک مهره در خودش جذب میکند و از او کار میکشد، به تخصص که رو میکند و تولید و پیشرفت را فراوان میکند بزرگترین قربانی این تولید بیشتر و پیشرفت بیشتر میشود. خلاصه به هر مذهب و نظام و ایدئولوژییی که رو میکند، اسیر آن تضاد طبقاتی است؛ چون نظام طبقاتی او را به دو قطب غیرانسانی تبدیل کرده است و به همین جهت است که انسان در این قرن که قرن به خود آمدن انسان است، به صورت یک معمای بزرگ در پیشانی قرن ما و به صورت یک سئوال بزرگ بر پرده اندیشههای امروز نقش بسته است، که چیست؟! که کیست؟! و همه فلسفهها و علوم و روشنفکرها باید یک نوع ایمان مشخص و شناخت دقیق از چگونه بودن انسان داشته باشند، برای اینکه هر ایدئولوژیای، هر تمدنی و هر فلسفه تاریخی و هر نظام آموزش و پرورشی و هر شکل زندگیئی، باید برای نجات باشد، برخلاف گذشته که انسان را قربانی یا نفی میکرد و او را نادیده میگرفت. نجات انسان یعنی چه؟ نجات انسان یعنی قرار دادن او در وضعی که بتواند در نهایت کمال ممکن اش آزاد، آگاه و آفریننده باشد. البته الان هم آفریننده هست، اما آزاد نیست؛ به همین جهت ابزار دست تولید دیگری گشته است. آگاه است، اما آزاد نیست، و لذا عالمش به صورت برده برای خواجه بفروش میرسد. آگاه، آزاد، آفریننده، همانکه خدا در خطاب خود او را به عنوان جانشین خویش در طبیعت معرفی کرده است، و خدا کیست؟ آگاه، آزاد و آفریننده است. این است که در قرن بیستم- در قرن نوزدهم که همه چیز حل شده بود- ، انسان به عنوان یک بحران و معما در میآید، و همه روشنفکران به دنبال ایجاد یک ایمان برای این انسان و یک راه نجات برای او هستند، که آزادی و آگاهی و آفرینندگیاش را از همه نظامهای پلید، علم، قدرت و تضاد نجات دهند و به خصوص شرافت بالاتر از طبیعتش را به او پس بدهند- که مادیت، زندگی و آزادی را از او گرفته است.
این است که امروز وجدان نسل جدید به دنبال مذهبی بالاتر از مذهبی که بر تاریخ حاکم است، میرود و در پی پیدا کردن تصویری روحانی از وجود است، یک عشقِ منطقیِ انسانی برای زیستن و یک ایدهآل بزرگتر از چهارچوب نظامهایِ منحطِ صنعتیِ تکنیکی بر ما تحمیل شده را جستجو میکند، و در این کوشش است که ما نیز در جستجوی اسلام و در کاوش فرهنگ و مذهب اسلام و فرهنگ شرقی خودمان به دنبال ارزشهائی هستیم تا به این نیاز امروز وجدان بشری پاسخی بدهیم.
پـــــایـــــان
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#108
Posted: 3 Jun 2015 21:07
تمدّن و تجدّد
بخش ۱
همه مذاهب بزرگ عالم، و بالاخص مذهب اسلام، براي تکامل بشري و براي غناي فرهنگي و معنوي انسان و دورکردن انسان از وحشيگري و نزديککردن انسان و بشريت به اوج قله تمدن و فرهنگ و معنويت به وجود آمده اند و ظهور کرده اند، و اينکه ميگويم «بالاخص اسلام» ، براي اين است که مذاهب ديگر عالم، مذاهب بزرگ و بحق، غالباً وجهه معنوي و اخلاقي و روحي و همچنين تکامل معنوي و روحي بشري را، رسالت خودشان تعيين کرده اند، در صورتي که اسلام، درعين حال، يک مذهب تمدنساز و جامعه ساز است. بنابراين اگر موضوع صحبت من، «تمدن يا تجدد» است و بحث درباره اينکه «فرهنگ چيست؟»، «وحشيگري چيست؟»، «تمدن کيست؟» و «متجدد کيست؟»، ميبينيم که در متن اسلام نهفته است، و يکي از اساسيترين مسائلي است که هر مسلماني بايد مدام به نام اسلام، در ذهنش مطرح کند؛ بالاخص روشنفکران و تحصيل کرده هايي که به جامعه هاي اسلامي وابسته هستند، که رسالت مستقيم تجدد يا تمدن خود را و جامعه خود را بر عهده دارند.
يکي از حساسترين مسائل و بلکه حياتيترين مسئلهاي که امروز بايد براي ما مطرح بشود، ولي متأسفانه تاکنون مطرح نشده، مسئله تجددي است که امروز در همه جامعه هاي غير اروپايي و همچنين در جامعه هاي اسلامي با آن روبرو هستيم، و طرح اينکه اين تجدد يا تمدن چه رابطهاي با هم دارند، و آيا چنانچه به همه ما فهمانده اند، تجدد مترادف با تمدن است، و يا نه، تجدد بحث ديگري است و يک پديده اجتماعي ديگري است و با تمدن هيچ گونه رابطه اي ندارد؟ ولي متأسفانه به نام تمدن، تجدد را به خورد جامعه هاي غير اروپايي داده اند.
در اين صد و صد و پنجاه سالي که همه جامعههاي غير اروپايي و ازجمله جامعه هاي اسلامي در برخورد با غرب و در تماس با تمدن غربي قرار گرفتند، ميبايستي که متجدد ميشدند، و غرب هم رسالت متجددکردن اين جوامع را بر عهده گرفت، ولي به نام متمدنکردن وآشناکردن اين جامعه ها با تمدن به ما تجدد دادند («ما» که ميگويم، يعني همه جامعه هاي غير اروپايي)، و چنين معني کردند که، همين تمدن است. و سالها پيش بايستي که روشنفکران ما متوجه ميشدند و به مردم ما ميفهماندند و ما را روشن ميکردند که تجدد مسئله ديگري است، و تمدن مسئله ديگرياست، و جامعه هايي که تمدن ميخواهند، به تمدن از طريق تجدد نميتوان رسيد. اما نگفتند. چرا تحصيلکرده ها و روشنفکران از جامعه هاي غير اروپايي در اين صد و صد و پنجاه سالي که اروپا رسالت متجددکردن اين جامعه ها را بر عهده داشت و هدفش متجددکردن همه انسانهاي غيراروپايي بود، متوجه چنين مسئله اي نشدند؟ علتش را در ضمن اين بحث خواهم گفت.
بنابراين ميبينيم که اين، اساسيترين مسئله اي است که براي ما، به عنوان انسانهايي در اين قرن - که با چنين پديدهاي که با سرنوشت ما و جامعه ما و همچنين با اعتقاد و انديشه ما و روح ما سر و کار دارد، مستقيماً و روزمره سر و کار داريم - ، و همچنين حساسترين مسئلهاي است که براي ما، به عنوان مسلمان - که وابسته به ديني هستيم که در مسئله تمدن و تجدد، فرهنگ بشري و زندگي دنيايي انسان هم تعهد و هم هدف و هدايت دارد - مطرح است.
براي اين بحث، من چند اصطلاح دارم که با آن اصطلاحات صحبت خواهم کرد، و اگر آنها مبهم باشند، همه بحثم مبهم خواهد بود. لذا قبل از اينکه شروع به اصل مسئله بکنم و مطلب را طرح کنم، ناچارم زبان خود را و مفهوم خاصي را که براي اين اصطلاحات قائل هستم معني کنم و اين مفاهيم را ابتدا توضيح بدهم. من روي چند کلمه و اصطلاح اساسي که کليد شرح اين بحث است تکيه ميکنم و بعد از معنيکردن اين اصطلاحات وارد بحث ميشوم.
اول: اين اصطلاح روزمره و رايج «روشنفکر»، که در جامعه ما و همه جوامع دنيا، چه اروپايي و چه غيراروپايي، بهشدت رايج است، چه معنايي دارد؟ به چه کسي ميگوييم «روشنفکر»؟ چه کساني هستند و چه رسالت و نقشي در جامعه خودشان برعهده دارند؟ اصلاً روشنفکران کياناند؟
روشنفکران در اروپا، يک قشر خاص و مشخص جامعه اروپايي هستند، که کيفيت پيدايش شان، تکوينشان و رشدشان، و همچنين طرز عملشان در جامعه و نقشي که در جامعه خودشان بازي ميکنند، روشن است. در کشورهاي غير اروپايي مانند کشورهاي اسلامي و کشورهاي آفریقايي، عدهاي هم پيدا شدند به نام «روشنفکر» (اينها هم داراي يک قشر روشنفکري هستند)، و مردم هم به آنها روشنفکر ميگويند. اينها چه فرقي با روشنفکران اروپايي دارند؟ آيا فرقي دارند يا کاملاً ادامه نهضت روشنفکران اروپايي هستند؟
دوم:کلمه «اَسيميله» يا «اَسيميلاسيون» است. اين کلمه اساس همه مباحث و سرنوشتي است که ما - ما غير اروپاييها، و ما مسلمانها - امروز دچارش هستيم. و يک بحث ديگر به نام «اليناسيون»؛ اليناسيون، يعني از خود بيگانه شدن آدمي؛ يعني انسان خودش را گم بکند و شيء ديگر يا کسي ديگري را به جاي خود در خودش احساس کند. و اين يک نوع بيماري بزرگ اجتماعي و روحي انسان است.
«اَسيميلاسيون» يعني انسان خودش را عمداً و يا غير عمد شبيه به کس ديگر بسازد؛ يعني خود را شبيه ديگري ساختن. انسان وقتي که به اين بيماري دچار ميشود، هرگز متوجه شخصيت و اصالت و خصوصيات خودش نيست، بلکه اگر متوجه باشد، نسبت به آن نفرت پيدا خواهد کرد. براي اينکه او از همه خصوصيات شخصي يا اجتماعي و فاميلي و يا ملي خودش دور شود، خودش را بهشدت و با وسواس فراوان و بيقيد و شرط شبيه به ديگري ميکند تا از ننگي که در خودش و در هر چه که منسوب به خودش هست، احساس ميکند، بري باشد، و از هر گونه افتخار و فضائلي که در ديگري احساس ميکند، برخوردار بشود. اليناسيون به چندين کيفيت و صورت وجود دارد و به چندين عامل بستگي دارد.
يکي از عواملي که انسان را مسخ ميکند، ابزار کارش است. اين، در جامعهشناسي و روانشناسي کاملاً آشکار است، که هر کسي در مدت عمرش به ميزاني که تماسش با يک ابزار و يا با يک فرم کار بيشتر است، کمکم شخصيت مستقل و حقيقي خود را فراموش ميکند و به جاي خودش آن ابزار کار را احساس ميکند. مثلاً کسي که دائماً با يک ماشين و يا يک پيچ سر و کار دارد و هر روز از صبح ساعت هفت تا دوازده، بعدازظهر از ساعت دو يا سه تا پنج و شش و هفت و ... بايد سر کار خود باشد، تمام احساسش و تمام افکارش و عواطفش و همه خصوصيات انسانياش معطل و تعطيل است، و فقط تبديل شده به اينکه اين پيچ را در دستش بگيرد و اين عمل خاص ماشيني را - که مأمور اين کارش کردهاند - انجام بدهد؛ مثلاً يک نوار که از جلويش رد ميشود، به او ميگويند هر دو پيچ که رد شد پيچ سوم را يک مرتبه بچرخان! اين انساني که داراي عواطف گوناگون، فعاليتهاي مختلف و انديشه هاي مختلف، سليقه ها، کششها، نفرتها، احساسها و شوقهاي مختلفي است، در تمام مدت بيدارياش در شبانه روز، در اکثر اوقات، در فعالترين حالات که زمان کارش است، تبديل ميشود به موجودي که عبارت شده از پيچاندن يکي در ميان و يا دو تا در ميان پيچ. او در تمام اين ده يا دوازده ساعت هيچ چيز نيست؛ همه خصوصياتش تعطيل شده و عبارت شده از عمل متشابه و يکنواختي که بايد انجام بدهد.
.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#109
Posted: 3 Jun 2015 21:12
ادامه پست قبلی
يکي از بزرگترين کارگردانان و متفکران هنري امروز جهان که بيش از هر کس به انسان خدمت کرده، انساني را در فيلم نشان ميدهد که به وسيله ابزار کارش الينه شده، و نماينده کامل کسي و انساني است که تبديل به شيء شده، و در اثر تماس دائمي با شيء، بيشتر شيء را «خود» احساس ميکند تا خودش را «خود». در صورتي که اين شخص قبلاً مرد آزادي بوده، احساسات داشته، روابط مختلف داشته، عدهاي دوست داشته، عدهاي قوم و خويش داشته، عدهاي با او دشمن بودند و او مخالفشان بود (حالات مختلف يک انسان طبيعي). سپس به کارخانه عظيمي ميآيد، که هيچ کارگري نميداند که طرح اين کارخانه کجاست، و اصلاً آن کالايي که از اين کارخانه بيرون ميآيد چيست، (بلکه) هر کسي کار خاصي را در گوشهاي در تمام عمرش انجام ميدهد. او در آنجا به کار گماشته ميشود، و کارش همين است که هر وقت دو تا پيچ رد شد، بايد پيچ سوم را که يک پيچ چهار پر و يا شش پر است، يک پيچ بزند (دو تا پيچ که رد شد هيچ کاري نکند، فقط پيچ سوم که رد شد يک پيچ بزند) - تمام ده ساعت روز کارش اين خواهد بود. آن روز اول که نوار رد شد، او همان کار را ميکند؛ در ضمن خانمش يا مادرش يا پدرش يا يکي از اقوام، يا يکي از دوستان و يا نامزدش به کارخانه ميآيند براي ديدن او. يک انسان طبيعي، وقتي که چشمش به يکي از عزيزانش ميافتد، خودبهخود بايد کارش را موقتاً تعطيل کند. (او هم) اصلاً از خود بيخود ميشود و همان جا با او احوالپرسي و روبوسي ميکند و خوشحال است از اينکه يکي از اقوام دور و يا نزديکش را ديده است. مثلاً تا ميبيند که مادرش بعد از يکي دو سال آمده است که او را ببيند، احساسات انسانياش کاملاً تحريک ميشود. کارش را فراموش ميکند، پيچ را ميگذارد و به طرفش ميرود. يکمرتبه ميبيند که سوت کارخانه کشيده شد، ماشينهاي آتشنشاني و بازرسان ريختهاند و تمام کارخانه تعطيل شده، همه چيز به هم خورده، و هزاران کارگر همه در حال غيرعادي، که چه حادثهاي پيش آمده. بعد آمدند و متوجه شدند که اين آقا وقتي که چشمش به مادرش افتاده، احساسات انسانياش بروز کرده و رفته مادرش را ببيند و با او حرف بزند، و آن پيچها را نپيچانده؛ آن پيچها را که نپيچانده، نوار به جاي ديگر رفته، و در آنجا اشکال توليد شده؛ از يک کنترل ديگر که رد شده، آن کنترل برق را خاموش کرده؛ برق که خاموش شده، دستگاههاي ديگر متوجه شده اند و سوت خطر کشيده شده؛ تمام کارخانه به حالت بسيج و غير عادي (در آمده است). آمدند او را جريمه کردند، چند روز هم بيرونش کردند و تنبيهش کردند
روز دوم و روز سوم کمکم اين حالات در او کم شد؛ بعد همين آدم را نشان ميدهد که چگونه به وسيله عملش مسخ شده است؛ (يعني) وقتي که دو تا پيچ رد ميشد، پيچ سومي را ميپيچاند؛ و بعد (اگر) دشمنش هم ميآمد، او همين جور مات به او نگاه ميکرد، و يا اگر خواهرش ميآمد، او را نميشناخت؛ مادرش، نامزدش، معشوقش، دشمنش، همسايهاش يا بيگانه - هر کسي - (ميآمد)، او در قيافه آنها خيره ميشد، ولي آنها را تشخيص نميداد، و اصلاً روحش در برابر اين چهرهاي آشنا، عزيز، خويشاوند، دشمن يا دوست کوچکترين عکسالعملي نشان نميداد. چرا؟ که او نه آن انساني است، که احساساتش در تاريخ تکامل پيدا کرده، بلکه انساني شده که در ماشين به دنباله آچاري که در دستش هست، تبديل شده است.
بعد نشان ميدهد که در خيابان هم که راه ميرفت، به هر کسي که از آنجا رد ميشد، خانمي و يا کسي که لباس اونيفورم داشت و دکمههايش هشتپر بود، او بدون اينکه حالت خود يا حالت آنجا و خيابان را تشخيص دهد، فوراً حمله ميکرد تا (دکمهها را) يکي در ميان بپيچاند! چون جز اين هيچ چيز نبود.
اين سازمانهاي عظيم و پيچيده اداري هم انسان را الينه ميکنند. اين شيء است، اين پيچ است، اين دستگاه ماشين است که انسان را از مقام انسانياش منخلع و جدا ميکند، و تبديلش ميکند به دنباله و ادامه شيء، دنباله يک ابزار، بيل و کلنگ و ماشين. در يک سازمان وسيع اداري و در سازمانهاي بزرگ هواپيمايي و بانکهاي بزرگ و عظيمي که در اروپا هست (در کشورهاي غير اروپايي، سازمانهاي بوروکراسي، هنوز به آن مرحله نرسيدهاند)، ده هزار شعبه وجود دارد، و در هر شعبهاي، گيشهها رديف هستند، و پشت هر گيشهاي آدمي نشسته است، که سي سال است در اين گيشه عمل واحدي را انجام ميدهد: اين برگها را ميگيرد، ماشيني ميزند، يکي را يکجا ميگذارد و يکي را به «طرف» ميدهد. در تمام مدت سي سال بايد همين عمل را در زندگي تکرار کند. مارسل موس ميگويد: بيماري رواني ناشي از کار (اين است که) او ديگر فلان آقا، فرزند فلان کس، داراي اين خصوصيات و اين حساسيتها نيست؛ (زيرا) وقتي که اسم او را ميبريم - همان اسمي را که پدر و مادرش برايش انتخاب کردهاند - ، و يا اينکه اسم فاميلش را ميبريم، او کمتر احساس «خود»ش را ميکند، تا (وقتي که) شماره گيشهاش را ميبريم، يعني وقتي که ميگوييم «گيشه ۲۹۳»، او درست خودش را ميبيند و خودش را احساس ميکند؛ تمام شخصيتش، فقط و فقط، خلاصه شده به «آقاي گيشه ۲۹۳»! اين انساني است که به وسيله فرم و شکل کارش الينه شده است.
الينه، در لغت، يعني «جن در آدم حلولکردن». در قديم جنزدگي وجود داشت؛ به کسي که ديوانه ميشد، ميگفتند که در او جن حلول کرده، به جاي عقلش نشسته، عقلش را از بين برده، و در حال حاضر جن در روحش هست، و او ديگر خودش را احساس نميکند، يک جن را در خودش احساس ميکند، امروزه همين لغت را جامعهشناسان و روانشناسان براي اين بيماريها آوردهاند، يعني همان طوري که در سابق يک انسان عاقل، در اثر تماس با «جن» يا تماس «جن» با او «جنزده» ميشد،. يعني جن در او حلول ميکرد، انسان امروز در برابر تماس دائمي با يک ابزار خاص ماشيني يا يک شکل يکنواخت و خشک و دائمي بيرحم سازمانهاي وسيع اداري - اين انسان- ، تبديل ميشود به يکي از اعضاي اين اداره، و يا يکي از اعضاي اين ماشين، نه يکي از اعضاي خانواده عظيم بشري - آن را کمتر در خودش احساس ميکند -؛ حتي خصوصيات خودش را احساس نميکند و گم ميشود. يعني همان طور که ميگفتند جن در آدم سالم حلول ميکند و او را ديوانه ميکند، همان طور هم در انسان امروز ابزار کارش در او حلول ميکند، و يا شکل کارش در او حلول ميکند، و شخصيت اصيل و درست انسانياش کمکم از بين ميرود، و شخصيت ماشين، ابزار کارش و يا شکل کارش و يا سلسله مراتب ادارهاش در او حلول ميکند، و وقتي که «خود»ش را احساس ميکند، بيشتر آن شيء را «خود»ش احساس ميکند.
يک نوع ديگر جنزدگي و يا رسوخ يک پديده ديگر در آدم، که انسان را از خود بيگانه ميکند، و يا يک جامعه را از خودش بيگانه ميکند، و اين يک مسئله دردناک و رقتآور است، عبارت است از حلول يک طرز تفکر، يک فرهنگ، يک بينش و يا يک ذوق خاصي که مربوط است به جامعهاي خاص، که با جامعه ما-- مثلاً - شباهتي ندارد. آن جامعه ذوق خاصي دارد، مردمش طرز تفکر خاصي، بينش خاصي، هدفها، آرزوها، دردها و احتياجات خاصي دارند، که خاص خودشان و متناسب با وضع اجتماعي خودشان است؛ بعد در اثر تماس با جامعه ديگري، که وضع ديگري دارد، ميآيند آن مجموعه افکار و طرز تفکرشان و سليقه و ذوقشان را و احتياجها و دردهايشان را به عدهاي از افرادي که در جامعه کاملاً مختلفي - غير از آن جامعه و با وضع ديگر و شرايط ديگري - زندگي ميکنند تحميل و يا تزريق ميکنند؛ و بعد عدهاي پيدا ميشوند «مسخشده».
مسخ شده به چه صورت؟ به صورت اينکه اين انساني است که در چنين جامعهاي زندگي ميکند، با يک تاريخ خاص، با مذهب خاص، با خصوصيات خاص، و با روابط اجتماعي و اقتصادي خاص؛ ولي طرز تفکرش مال اين جامعه خودش نيست، و در اثر تماس يا تبليغ، از يک جامعه ديگر گرفته شده است؛ انساني متناقض درست ميشود: انساني که خودش مال يک جامعه است و فکرش مال جامعه ديگر. و بدين صورت يک انسان و يا يک جامعه ممکن است به وسيله جامعه ديگري که شبيه به اجتماع آنها نيست، و زمانشان شبيه زمان آنها نيست، الينه بشوند، يعني از خودشان بيگانه بشوند. و بعد اين جوان، اين تحصيلکرده، اين روشنفکر - و يا تاريک فکر! - مربوط به جامعهاياست، و داراي يک شخصيت متناسب با آن جامعه است، اما نه جامعه خودش را ميشناسد، نه خصوصيات خودش را ميشناسد، و نه ميشناسد که خودش کي هست، و بعد خودش را «او» احساس ميکند؛ و چنان که آن کارگر و يا آن کارمند، خودش را گيشهاش مييافت و يا آن پيچ يا مهره حس ميکرد، اين انساني که مثلاً مال يک کشور شرقي است، خودش را اروپايي حس ميکند؛ با همان ذوق و سليقه و گرايش و با همان طرز تفکر، رنجها، غمها، احساسات و آروزهاي اروپايي. در صورتي که اين آروزها، غمها ونيازها مال يک جامعه ديگر است، و او در يک جامعه اصلاً غير متشابه با آن جامعه زندگي ميکند. اين آدم از خودش بيگانه شده، و بيمار است. به چه صورت؟ بيمار رواني کسي است که خودش چيزي باشد، ولي شخصيت خودش را احساس نکند، و به جاي شخصيت خود، شخصيت ديگري را احساس بکند.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#110
Posted: 3 Jun 2015 21:13
ادامه پست قبلی
شخصيت يعني طرز تفکر و ذوق و سليقه و پسندهاي آدم؛ و من که مال اين جامعه هستم، اين شخصيتم متناسب با اين جامعه است، اما شخصيت خودم را ديگر احساس نميکنم، چون مسخ شدها م، چون طرز تفکر يک جامعه ديگر در من حلول کرده است. بنابراين من يک آدم «شتر گاو پلنگ» هستم؛ يعني خودم يک چيزم، ولي وقتي که خودم را احساس ميکنم، چيزي ديگري احساس ميکنم؛ دردهاي خاصي دارم. ولي اين دردهاي خاص خودم را احساس نميکنم - چون خودم و خصوصيات خودم را احساس نميکنم - و دردهاي ديگري را - كه او دارد - احساس ميکنم، در صورتي که خودم آن دردها را ندارم! چنين آدمي بيمار است. آدمي که درد گرسنگي دارد - گرسنه است - ، اما احساس گرسنگي نميکند، بلکه ناراحتيها و بيماريهاي يک آدم سير را در خودش احساس ميکند. وقتي کسي سير ميشود، يک نوع ناراحتيها و غصه هايي مربوط به سير و پر بودن دارد، و يک نوع آروزهايي بعد از شکم سير به ذهن آدم ميآيد. (ولي) آدم گرسنه نه: آروزها، ذوقش، پسندش و سليقه و دردش فرق دارد؛ اما وقتي که آن آدم گرسنه به وسيله يک آدم سير الينه ميشود، ( با اينکه) خودش واقعاً گرسنه است، ولي به جاي اينکه دردها و احساسات و رنجهاي يک آدم گرسنه را احساس بکند - چون به وسيله او الينه شده، يعني شخصيت او درش حلول کرده - رنجها و آرزوهاي يک آدم سير را در خود احساس ميکند. مثلاً يک آدم گرسنه خود به خود به فکر نان است، به فکر زندگي است، به فکر دردهاي عيني و مادياش است، به فکر کمبود غذاي بچه هايش است، در فکر کمبود کالري و ويتامينش است - به فکر همين چيزهاست - ، و آرزوها و آمالش هم شبيه به اين است. يک انساني که سير و پر است و درد مادي ندارد، و از همه جهت اينها برايش فراهم است، غمهاي خاصي ميخورد و آرزوهاي خاصي دارد: مثلاً دلش ميخواهد که يک روزي تابلوي «لبخند ژوکوند» را در جايي حراج کنند، و او هم نصف ثروتش را بدهد، و به هر قيمتي که شده، آن تابلو را بخرد (آرزوي سير همين است ديگر!). بعد ميبينيم که اين آدم گرسنه است، کمبود غذايي در قيافه خود و زن و بچه اش و در خانواده اش، در منزلش و در محله اش پديدار است، اما آروزهايش آن شکلي است، غمهايي را که دارد، غمهاي يک ثروتمند و يک سرمايهدار و يا يک بچه سرمايهدار است، که همه چيز در زندگي او از نظر مادي فراهم است. اين آدم مريض است، چون خودش چيز ديگرياست، اما آنچه را که به نام خودش احساس ميکند، کس ديگري است.
بدين صورت جامعه هاي غير اروپايي به وسيله جامعه هاي اروپايي الينه شدند، يعني از خود بيگانه شدند. يعني اين تحصيلکرده و يا اين روشنفکر جامعه شرقي مثل شرقي حس نميکند. مثل شرقي ناله نميکند، مثل شرقي آرزو ندارد، مثل يک جامعه متناسب با دردهاي جامعه خودش درد نميکشد، بلکه رنجها، دردها، احساسها و نيازهاي يک اروپايي را که در سرحد عاليترين ترقي سرمايهداري و برخورداري کامل مادي به سر ميبرد، احساس ميکند.
بزرگترين رنج و انحرافي که در جامعه امروز بشري وجود دارد، انحراف رواني شخصيتهاي غير اروپايي است، که واقعيتهايشان چيز ديگر است، اما مردمشان چيز ديگري را احساس ميکنند، کس ديگري را احساس ميکنند؛ در صورتي که در قديم، در دويست سال پيش، همين کشورهاي غير اروپايي بودند، ولي وقتي که به آن جامعه ها وارد ميشديم، (اگر چه) ممکن بود تمدن امروز اروپايي را هم نداشته باشند، هر کدام خودشان بودند: احساساتشان و آروزهايشان و طرز کارشان و معنويت هايشان، تفريحاتشان، عياشيهايشان، سليقه هايشان و عبادتهايشان، همه کارشان، بد و خوبشان و هنر و زيباييها و طرز تفکر مذهبي و فلسفيشان و... - همه و همه - مال خودشان بود، و وقتي که من مثلاً وارد کشور هند و يا يک کشور آفریقايي ميشدم، ميدانستم که اين يک کشور آفریقايي است و يا اين کشور، هند است، سليقه اش خاص خودش است، ساختمانش خاص خودش است، نقاش مثل يک هندي نقاشي ميکند، يک شاعر مثل خودش شعر ميگويد و دردهاي هندي دارد و طرز تفکر جامعه خودش را دارد؛ رنجها و بيماريها و آرزوها و مذهب خودشان را دارند، و همه چيزشان مال خودشان است؛ در عين حالي که از لحاظ سطح تمدن و برخورداري مادي پايين هم بودند، ولي همه چيز مال خودشان بود؛ بيمار نبودند، اگر چه فقير بودند، وبيماري غير از فقر است.
اما امروز جامعه اروپايي، به همان ميزان که توانسته است مظاهري از تمدن خودش را وارد جامعه هاي غير اروپايي بکند و کالاها و ابزارها و توليد مدرن و جديد خودش را در اين جامعه ها به مصرف برساند، به همان ميزان توانسته است يک نوع طرز تفکر فلسفي و يک نوع عقايد و سليقهها و رفتارهاي خاص جامعه خودش را وارد اين جامعه ها بکند، جامعه هايي که هرگز متناسب با آن رفتارها، آن طرز تفکرها، سليقه ها و پسندها نيست. به قول عليون ديوپ، که يکي از متفکران بزرگ سياهپوست است: بدين صورت، جامعه هايي به وجود آمده، در خارج از تمدن اروپا - مثل جامعه هاي ما - ، جامعه هاي موزاييکي! جامعه موزاييکي يعني چه؟ مثل موزاييک. موزاييک را ميبينيم که صدها سنگريزه رنگين دارد، به رنگها و شکلهاي گوناگون، که همه در قالبي پرس شدهاند؛ اما چه شکلي را به وجود آورهاند؟ هيچ شکلي. اين تکه موزاييک رنگهاي مختلف دارد، ذرات مختلف با شکلهاي مختلف دارد، اما هيچ شکلي را به وجود نياورده است. براي چه؟ اين تمدنها هم تمدنهاي موزاييکي هستند؛ يعني تمدنهايي که (در آنها) مقداري مصالح از قديم مانده، و يک مقدار هم مصالح بيشکل و بيرويه از اروپا وارد آن شده، و بعد يک قالب موزاييکي به نام «جامعه نيمه متجدد» شده است. «موزاييک» به اين خاطر است که، ما براي ساختن تمدني در جامعه خودمان، آنچه را که در تمدن اروپا به کار رفته است، ما خود «انتخاب» نکرده ايم، براي آنکه ما نميدانستيم تمدن چيست و چه شکلي دارد؟ شکل آن را هم آنها دادند. بنابراين ما بدون اينکه بدانيم که در اين جامعه چه چيز را بايد بسازيم، و بدون اينکه قبلاً تصميمي داشته باشيم که جامعه خودمان را با طرز تفکر خودمان، به چه شکلي بايد در بياوريم، تا براساس نقشهاي که قبلاً در دست داريم، مصالحي را از خود يا ديگران بگيريم و در آن ساختمان بکار ببريم - بدون آن طرح - ، مصالح مختلف را از اطراف روي هم ريختيم، مصالحي که هم بومي است هم اروپايي، هم از گذشته است هم از حال، اما همين طور روي هم ريخته، بيشکل و بيقواره، (به طوري که) جامعهاي با طرز تفکري متشتت، بيشکل و بيهدف درست شده است. اين جامعهها، جامعههاي غير اروپايي هستند که توانسته اند در مدت يک قرن يا يک قرن و نيم مصالحي را به نام تمدن از اروپا بگيرند.
اين تمدن موزاييکي در کشورهاي غير اروپايي و يا به تعبير من، جامعه هاي «شتر گاو پلنگي»، که شکل خاص و هدف خاص ندارد و معلوم نيست که اين چگونه جامعه اي است، و مردم و متفکران آن نميتوانند بفهمند که براي چه دارند زندگي ميکنند و هدف و آينده شان و عقيده شان چيبست، چرا پديد آمد؟ دو علت پيداست:
در قرون هفدهم و هجدهم و نوزدهم، بالاخص در قرن هجدهم، در اروپا ماشين پيدا شد و رشد کرد (ماشين در دست پولدار و سرمايهدار اروپايي بود). خصوصيت ماشين اين است که بايد وقتي کار ميکند، همواره و در هر سال، ميزان توليدش را بالا ببرد. اين، قطعاً جبر ماشين است. اگر ماشيني در ظرف ده يا پانزده سال، ميزان توليد کالايي را که توليد ميکند - هر نوع کالائي که ميخواهد باشد - زياد نکند، آن ماشين ميميرد، از بين ميرود و ديگر نميتواند به کارش ادامه دهد، وهمچنين نميتواند با ماشينهاي ديگر رقابت کند. اگر ميزان توليدش را بالا نبرد، ديگران، ماشينهاي ديگر که همين کالا را توليد ميکنند، ميتوانند با توليد بيشتر، (کالاي) ارزانتر در دسترس مردم بگذارند، و مردم هم، اين کالا را ميخرند، و کالاي او زمين ميماند؛ و ناچار براي اينکه او بتواند مزد کارگر را هر روز بيشتر بالاتر ببرد، و در عين حال هرچه ارزانتر از رقيبش، کالا را به بازار عرضه کند، ناچار بايستي توليدش را بيشتر نمايد.
اما، به اين صورت که علم و تکنيک وارد ماشين ميشود و به ماشين کمک ميکند و باعث ميشود که ماشين همواره ميزان توليد کالايش را بيشتر کند، همين عامل است که شکل بشريت امروز را عوض کرده است. خيال نکنيد اين يکي از مسائلي است که امروز در دنيا مطرح است؛ نه! جز اين هيچ مسئله ديگري در اين دو قرن مطرح نبوده؛ همه مسائل به خاطر همين است؛ همه مسائلي که امروز اروپا در دنيا مطرح کرده، به خاطر همين است.
اين ماشين بايد کالايش را به صورت تصاعدي هر سال اضافه کند؛ بنابراين بايد هر چه کالا را زياد ميکند، به صورت تصاعدي - براي اينکه بماند - مصرف ايجاد کند. اما مردم، مصرفشان پا به پاي توليد ماشين زياد نميشود. جامعه اي را ميبينيم که در ده سال اخير مصرف کاغذش مثلاً ۳۰ درصد زياد شده است؛ ماشينهاي کاغذسازي را ميبينيم که در اين ده سال، ۳۰۰ يا ۴۰۰ درصد به توليد کاغذشان اضافه شده، يعني توليد کاغذ چهار برابر شده است؛ يعني اگر در ده سال پيش، يک ماشين در هر ساعت مثلاً پنج کيلومتر کاغذ توليد ميکرد، بعد از ده سال اکنون ميبينيم که پنجاه کيلومتر کاغذ توليد ميکند، در صورتي که مصرف کاغذ در اين ده سال اين قدر بالا نرفته، و نميتواند تا اين حد بالا برود. پس اين توليد اضافي و اين کاغذ اضافي را بايد چکار کرد؟ (براي اين منظور) بايستي مصرف جديد توليد کرد، مصرف جديد!
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand