انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
مذهب
  
صفحه  صفحه 12 از 29:  « پیشین  1  ...  11  12  13  ...  28  29  پسین »

دکتر شریعتی ! اسطوره ای تاریخی


زن

andishmand
 
ادامه پست قبلی

هرجامعه‏ اي و هر کشور اروپايي مصرف خاصي دارد. (يک کشور) چهل ميليون يا پنجاه ميليون جمعيت بيشتر ندارد. نمي‏شود پا به پاي اين توليد سرسام‌آوري که هر سال به صورت تصاعدي بالا مي‏رود، مردم را هم وادار کنيم که مصرفشان را بالا ببرند - امکان ندارد. بنابراين ماشين همان طور که جبراًً توليد را زياد مي‏کند، جبراًً هم بايد از مرزهاي خودش بيرون برود، و در بيرون از جامعه خودش بازار بيابد. وقتي که قرن هجدهم به وجود آمد، و وقتي که ماشين همراه با تکنيک جديد و علم جديد در دست سرمايه افتاد، سرنوشت آينده بشر معلوم بود. چي؟ به خاطر جبر اقتصادي و اجتماعي و به خاطر تکنيک و علم جديد، ماشين هاي تازه دائماً توليد را زياد مي‏کنند، و به سرعت، در ظرف پنج سال، بازارهاي اروپا پر مي‏شود؛ (پس) انسان‏هاي روي زمين بايد جبراًً مصرف‌کننده کالاي توليد شده به وسيله ماشين باشند، و به ناچار بايد اين کالاها به آسيا و به آفریقا برود. به ناچار بايد آفریقايي تمام کالاهاي اروپايي را مصرف کند، براي اينکه ماشين چنين اقتضا مي‏کند، والا ماشين «مي‏شکند». بناچار بايد همه مردم مشرق زمين اين کالاها را مصرف بکنند.

آيا مي‏توان به‌سادگي اين کالاها را به مشرق زمين، که اصولاً طرز زندگي‌اش، اقتضاي مصرف چنين کالايي را ندارد، برد و يا به آن تحميل کرد که حتماً بايد اين کالا را مصرف کني؟ امکان ندارد.

وارد يک جامعه آسيايي مي‏شويم: مي‏بينيم لباس آسيايي را زنش مي‏دوزد و يا کارگاه‏هاي بومي مي‏دوزند (لباس محلي دارند و لباس خودشان را مي‏پوشند). اين کارخانه‏ هاي لباس‌سازي و پارچه‌بافي که اين پارچه ‏هاي اروپايي و مدرن را تهيه مي‏کنند، در آنجا خريدار ندارند. (همچنين) وارد يک جامعه آفریقايي مي‏شويم؛ مي‏بينيم تمام آرزويشان و ذوقشان و تمام سرگرمي‌شان اسب‌سواري است، زيبايي اسب است و لذت‌بردن از زيبايي‌هاي اسب‏هاي خوب است و اصلاً مَرکب آنها هم اسب است و سرگرمي و ذوق و هنرشان هم اسب است؛ اصلاً جاده و راننده ندارند و اصلاً مفهوم ماشين در ذهنشان نيست؛ احتياجي هم به ماشين ندارند؛ به شکلي که زندگي مي‏کنند، توليد و مصرفشان به‌صورت متناسبي است که با سنت‏ها، ذوق و سليقه و احتياجاتشان مي‏خورد؛ بنابراين نيازمند و مصرف‌کننده اتومبيل اروپايي نيستند. کارخانه‏هاي مدرن آرايش، در اروپا به‌سرعت کالاي (آرايشي) توليد مي‏کند، متنوع، فراوان و متصاعد، از لحاظ کميت و کيفيت. بايد اين ابزارهاي آرايش را وارد آسيا و آفریقا بکنيم.

اين خانم‌ها و آقايان بايستي اين وسائل آرايش را مصرف بکنند؛ (ولي) اين مردها و زنهايي را که ما در قرن هجدهم و حتي نوزدهم در آسيا و آفریقا مي‏بينيم، امکان ندارد که اين کالاها را، حتي اگر مجاني هم در اختيارشان بگذاريم، مصرف نمايند. آنها آرايش‏هاي خاص خودشان را دارند، زيبايي‌هاي بومي خاص خودشان را دارند، و يک خانم آفریقايي يا آسيايي، براي اينکه خودش را زيبا نشان بدهد و براي اينکه لباس زيبا بپوشد و آرايش زيبا بکند، هيچ احتياجي به کالاهاي اروپايي ندارد، هيچ احتياجي به مارگارت‌آستور ندارد، (زيرا) خودش وسايل و ابزار آرايش دارد، مواد زينتي و مواد آرايشي دارد، و همان را هم تا به حال به کار مي‏برده، و همه هم او را مي‏پسنديده‏اند، و براي همه هم زيبا بوده و احتياج تازه‏اي هم براي تغيير شکل به وجود نيامده است.

بنابراين، اين کالاها روي دست مي‌ماند و اين آدم‌ها که با اين طرز تفکر، با اين احتياجات و با اين سليقه زندگي مي‏کنند و همه احتياجاتشان را در همان جامعه خودشان توليد مي‏کنند، طرز زندگي‌شان و فکرشان طوري نيست که بتوانند مصرف‌کننده‏ کالاي سرمايه‌داري و صنعت قرون هجدهم (و نوزدهم) اروپا باشند. پس بايد چکار کنيم؟ بايد اين انسان‌ها را در آسيا و آفریقا مصرف‌کننده کالاي اروپايي کنيم، و جامعه‏ شان را به شکلي تنظيم کنيم که کالاهاي ما را بخرند؛ خانم‌ها و آقايان زيبايي‌هايي را بپسندند که به ناچار به مواد آرايشي ما رو کنند. تغيير دادن يک ملت؛ يک ملت را بايد عوض کنيم، يک آدم را بايد عوض کنيم تا لباسش را عوض کنيم، تا مصرفش را عوض کنيم، تا آرايشش را عوض کنيم، تا تزيين مبلمان خانه‏اش را عوض کنيم، تا شکل شهرش را عوض کنيم؛ بايد فکرش و روحش را عوض کنيم. چه کسي مي‏تواند روح ملتي را و فکر جامعه ‏اي را عوض کند؟ در اينجا ديگر نه سرمايه‌دار اروپايي مي‏تواند عوض کند و نه مهندس اروپايي، و نه همان کسي که کالاها را توليد مي‏کند. اينجا متفکران اروپايي (بزنگاهي که سرنوشت همه کشورهاي آفریقايي، همه کشورهاي آسيايي و همه کشورهاي غيراروپايي عوض شد، همين بود) بايد بنشينند و طرز تفکري و برنامه خاصي بريزند، که اولاً: اين انسان غيراروپايي سليقه و فکرش عوض شود؛ دوم: شکل زندگي‌اش عوض شود، (آن هم) نه اينکه خودش بخواهد و عوض کند، زيرا ممکن است طوري عوض کند که باز مصرف‌کننده کالاي من نشود، (بلکه) به شکلي سليقه‏ اش عوض شود، به شکلي پسندش عوض شود، به شکلي رنج‏ها، غم‌ها، آروزها، ايده آئال‌ها و زيبايي‌ها، سنت‌ها، تفريحات، روابط اجتماعي و اوقات فراغتش و... عوض شود، تا خود به خود مشتري کالاي من بشود، و جبراًً مصرف‌کننده کالاي صنعت اروپايي بشود. توليدکنندگان کالاها و سرمايه‌داران بزرگ اروپا در قرون هجدهم و نوزدهم برنامه را به متفکران مي‏دهند. برنامه اين است که همه آدم‌هاي روي زمين بايد يکنواخت باشند، بايد به يک شکل زندگي کنند، بايد يک فرم فکر کنند؛ اما نمي‏شود که همه ملت‌ها يک فرم فکر کنند! فرم فکر کردن را چه چيز در يک ملت توليد مي‏کند و به وجود مي‏آورد؟ مذهبش، فرهنگش، تاريخش، تمدن گذشته ‏اش، تربيتش و سنتش. اينها مجموعه عوامل سازنده شخصيت وکيفيت روحي و فکري و زندگي يک انسان است. اينها در هر جامعه و منطقه ‏اي به يک شکلي است؛ در اروپا جوري است و در آسيا، هر گوشه‏ اش، جوري ديگر است: يک جا اسلام است، يک جا مذهب بودا و در جاي ديگر مذهب ديگري است.

اينها هر کدام يک نوع جامعه‏ اي را ساخته ‏اند، يک جور ملتي دارند و يک جور سليقه و ذوق و رنج و آرزوها وحساسيت‏ هايي دارند، يک جور گذشته، يک جور مذهب و يک جور روابطي دارند؛ (ولي) به هرحال همه بايد يکنواخت باشند. براي اينکه همه يکنواخت باشند، بايد اين شکل‏هاي مختلفي که ما در هر ملتي، هر جامعه‏اي و هر منطقه‏ اي مي‏بينيم، همه از بين بروند و همه (داراي) يک الگو باشند. الگو چيست؟ الگو را اروپا تعيين مي‏کند: به اين شکل بينديشيد!

آدمي را به کارشناس‏ هايش نشان مي‏دهد، کارشناس‌هايي که بايد آسيايي را، شرقي را وآفریقايي را به اين شکل در بياورند: به اين شکل لباس بپوشد، به اين شکل فکر کند، به اين شکل غم داشته باشد، به اين شکل روابط اجتماعي داشته باشد، به اين شکل خانه بسازد، به اين شکل مصرف کند، به اين شکل آرزو داشته باشد، به اين شکل نقشه بکشد، به اين شکل عقيده داشته باشد و به اين شکل بپسندد!

بعد پس از مدتي، يک‌مرتبه ديديم فرهنگ تازه‏اي به نام «تجدد» بر همه دنيا عرضه شد. تجدد بهترين ضربه‏اي بود که مي‏توانست در هر گوشه دنيا و در همه جامعه‏هاي غيراروپايي، انسان غير اروپايي را در هر شکل و قالب فکري که هست، از آن قالب، فکر و شخصيت خودش بيرون بياورد، و تنها کار ما - اروپايي‌ها - اين است که وسوسه متجددشدن را در اين جامعه‏ ها - به هر شکلي که هست، هرجا و با هر مذهبي که هست - به وجود بياوريم.

اگر به يک شکلي و با يک حيله‏ اي بتوانيم در يک شرقي، وسوسه و عشق متجددشدن به وجود بياوريم، او حتي با ما همکاري خواهد کرد، در اينکه هر چه از گذشته برايش مي‏رسد و هر عاملي که شخصيت او را غيراروپايي بار آورده، هر عاملي که فرهنگ خاصي، مذهب خاصي و شخصيت خاصي برايش ساخته، به دست خودش و حتي با کمک ما به لجن بکشيم و نابود کنيم.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
ادامه پست قبلی

بنابراين وجه مشترک همه کشورها، شرق دور، شرق ميانه، شرق نزديک، کشورهاي اسلامي و کشورهاي سياهپوست اين است که وسوسه و شوق متجددشدن را در آنها به وجود بياوريم. و متجددشدن عبارت است از «شبيه اروپايي شدن». متجدد يعني «متجدد در مصرف» (از همان اول که در دنيا راه انداختند، به همين معنا بود). کسي که متجدد مي‏شود، يعني در مصرف جديد مي‏شود، يعني کالاهاي جديد مصرف مي‏کند، اشکال زندگي جديدي را مصرف مي‏کند، يعني اين اشکال زندگي و اين کالاهاي جديدي که مصرف مي‏کند، از شکل کالاها واز شکل زندگي و سنت‌هاي گذشته واصيل و يا ملي و يا اجتماعي‌اش نيست، به همان شکلي است که از اروپا صادر مي‏شود.

بنابراين ما بايد از جهت مصرف او را متجدد کنيم. اما نمي‏شود به او بگوييم که ما نمي‏خواهيم در مغز، شعور و شخصيت‌ات نوآوري و ابتکار و خلق تازه‏اي به وجود بياوريم، بلکه مي‏خواهيم خوراکت را عوض کنيم و به جاي اين خوراک‌هاي قديمي که مي‏خوردي، خوراکي که ما مي‏سازيم، در سفره‏ات بگذاريم. اگر چنين چيزي به او گفته شود، مسلماً مقاومت ايجاد مي‏شود.

بنابراين بايد به همان معني و در همان حال و به همان ميزان که ما مي‏کوشيم جامعه ‏هايي را که با تيپ‏ها و نوع‌هاي مختلفي هستند و کالاهاي ما را مصرف نمي‏کنند، متجدد کنيم، يعني مصرف جديد و کالاهاي تازه به خوردشان بدهيم، بايد به آنها بفهمانيم که «تجدد» يعني «تمدن»، چرا که هر انساني در آرزوي تمدني است. بنابراين ما هم تجدد را براي آنها تمدن معني مي‏کنيم، براي اينکه حتي خودش در متجددشدن با ما همکاري کند. و مي‏بينيم که حتي بيش از عوامل قرون هجدهم و نوزدهم و بورژوازي و سرمايه‌داري و صنعت اروپايي، روشنفکران خود ما بودند که کوشيدند تا مصرف کالاها و شکل زندگي جامعه‌هاي ما جديد بشود. انساني که مصرفش متجدد است، يعني متجدد است، يعني مصرف جديد مي‏کند، (چون) مصرف جديد را خودش نمي‏سازد - زيرا خودش که جديد نيست، جامعه‏اش جديد نشده، خود اين آقا يا آن خانم متجدد شده است - ، و ديگر کالاهاي قديمي و بومي و شکل زندگي سابق و لباس سابقش را نمي‏تواند بپوشد (متجدد است!)، بنابراين خود به خود وابسته مي‏شود به آن ماشيني که براي او توليد مي‏کند و منتظر است که او متجدد بشود تا (کالاي ماشين را) بخرد.

در دانشگاهي که در اروپا درس مي‏خواندم، يک مرتبه ديدم که تابلويي زده‌اند که «ما به دانشجوياني که جامعه‌شناسي و روان‌شاسي را تمام کرده ‏اند، احتياج داريم و حقوق خوبي هم مي‏دهيم؛ بياييد براي ما کار کنيد». اين آگهي را يک کارخانه توليدکننده ماشين داده بود. من هم به دنبال کار مي‏گشتم، و در ضمن برايم خيلي جالب بود که اين کارخانه که ماشين درست مي‏کند و مي‏فروشد، جامعه‌شناس و روان‌شناس را مي‏خواهد چه کار کند؟! مگر مي‏خواهد کسي را درس بدهد؟ تازه اگر کسي را هم بخواهد درس بدهد، بايد تکنيک و تعمير ماشين درس بدهد، نه جامعه‌شناسي و روان‌شناسي! من به آنجا مراجعه کردم. گفتند که «با اداره روابط عمومي تماس بگيريد». با مأمور روابط عمومي تماس گرفتم؛ او با من مصاحبه کرد وگفت که «لابد مي‏پرسيد که ما به چه دليل از شما که جامعه‌شناسي خوانده‏ايد، دعوت کرده ‏ايم، (زيرا) معمولاً بايد دانشجويان فني را دعوت کنيم». گفتم بله. گفت: من مي‏خواهم همين سؤال را برايتان توضيح بدهم. نقشه‏ اي از تمام آسيا و آفریقا آورد و نشان داد، که: در اين شهرهاي «الف»و «ب» و «ج» و «د»، اين ماشين‌هاي ما خيلي فروش و مصرف دارد، اما در جامعه «ن» و «م» و «ي» - مثلاً - اين ماشين‌ها فروش ندارد، و نمي‏دانيم چرا؟ از مهندسش که نمي‏شود آن را پرسيد، ماها هم که نمي‏فهميم؛ (در اين صورت) بايستي يک جامعه‌شناس بفهمد که اين مردم چه سليقه‏ اي دارند يا چرا اين گونه ماشين ما را نمي‏خرند؛ تا اگر بتوانيم، رنگ و وضع ماشين‏مان را عوض کنيم. و اگر نتوانستيم، رنگ و سليقه آنها را عوض کنيم، تا (آن ماشين را) بخرند! بعد يک نمونه داد که جامعه‌شناسان اروپايي در متجددکردن توفيق به دست آورده بودند؛ اين بسيار جالب بود و يکي از موفقيت‌هاي بزرگشان بود: در ساحل رودخانه چاد، در کشور چاد - در آفریقا - ، سرزميني جنگلي و کوهستاني را نشان داد. در آنجا عده‏اي از قبائل بومي قديمي که هنوز درست لباس نداشتند، به صورت گله‌داري زندگي مي‏کردند؛ در چند جا نشان مي‏داد که عده‏ اي در روستا مانندي زندگي مي‏کنند و قلعه بزرگي هم، که مال رئيس قبيله است، در وسط قرار دارد، و چند خانه مختلف هم که از آن شخصيت‌هاي آنجا است - کساني که چند گوسفند و گله داشتند - (وجود دارد.) بعد نشان مي‏داد که در اين قبيله يا سرزمين هنوز مدرسه نيست، هنوز جاده نيست، هنوز مردم عادي آنجا لباس درستي ندارند وفقط يک پوشش معمولي و ساده دارند، هنوز خانه ندارند و در مرحله چادرنشيني زندگي مي‏کنند (عموم مردم). بعد نشان مي‏داد که دو اتومبيل بسيار مدرن «رنو» با حاشيه‏ هايي از طلا (معمولاً از ورشو است) دم آن قلعه، قلعه‏ خاني زمان سه هزار سال پيش - به آن سبک - (متعلق به) يک قبيله نيمه وحشي، بسته است! مي‏خواست نشان بدهد که مردم اين قلعه و اين سرزمين سرگرمي‌شان اسب است. خان اين قبيله و خان آن قبيله با همديگر تفاخر مي‏کردند و در شخصيت و تفاخرات شخصي و فاميلي رقابت داشتند، و روي اسب‌هايشان، روي سگ‏هايشان و روي گله گوسفندانشان و... مسابقه و رقابت داشتند. ما که نمي‏توانيم اسب توليد کنيم، (زيرا) خودشان اسب داشتند و با آن اسب‌سواري مي‏کردند، و هر کس که بهترين اسب‌ها را داشت، از همه مشهورتر بود، و همه به او حسرت مي‏ورزيدند، و همه دنبال اين بودند که يک اسب بهتر از او تهيه کنند. بنابراين تا وقتي که اين روحيه در آنها هست، ديگر او ماشين نمي‏خرد، (بلکه) اسب مي‏خرد؛ اسب را هم که ما توليد نمي‏کنيم، خودش توليد مي‏کند؛ بايد کاري کنيم که او اين ماشين را بخرد. (همچنين) زن رئيس قبيله، با همان صمغ‌ها و شيره درختان جنگل آنجا خودش را آرايش مي‏کند و به بهترين نوع هم آرايش مي‏کند که آنجا همه مي‏پسندند، با لباس‌هاي محلي، با رقص‌هاي محلي، با خوراک‏هاي محلي، با شربت‏هاي محلي و غذاهاي محلي. (بنابراين) نه خانواده او لوازم آرايش «کريستين ديور» پاريس را مي‏خرد و نه خودش «رنو»ي پاريس را مي‏خرد. (پس) ديگر من هيچ وقت نمي‏توانم کالايم را به اينجا بياورم. به هرحال مقدمات فراواني موجب شد که اين جامعه‌شناس متخصص ما بتواند در اين محل کاري کند، که قبل از اينکه در اينجا جاده کشيده شود، و قبل از آنکه مردم اينجا وارد مرحله اسکان و سکونت در يک جا شوند، ماشين بيايد. اول سليقه او روي اسبش بود، که دو اسب بسيار زيباي خيلي... مي‏پرند، با رنگ خوب، با هوش و ... دم قلعه بسته است، و يا بهترين سگ‌هاي شکاري... حالا به شکلي سليقه اين آقا را عوض کرديم، يعني متجددش کرديم، که به جاي اينکه افتخار کند «دو اسب نجيب خيلي زيبا به در قلعه بسته‏ ام»، افتخار مي‏کند که دو تا رنو با حاشيه‏ هاي طلا دم قلعه بسته ‏ام! مي‏گويم: جاده از کجا دارند؟ مي‏گويد: موقتا هفت، هشت کيلومتر جاده دور قلعه درست کرده‏ اند. اوائلي که خريده بودند، کمي راه مي‏رفتند، همان جا مي‏آمدند و مي‏رفتند، گازي مي‏دادند و مردم هم جمع مي‏شدند و تماشا مي‏کردند؛ راننده هم نداشتند و از اينجا برده بودند. راننده هفت، هشت ماهي آنجا بود و به او ماهيانه مي‏دادند. پمپ بنزين آنجا نبود و از دوردست بايد با قايق براي اتومبيل بنزين مي‏آوردند!

به اين صورت مي‏بينيم که هدف او متمدن‌کردن واقعي اين افراد نيست، اما واقعاً متجددشان کرده است. آن کسي که به اسب افتخار مي‏کرد يا اسب سوار مي‏شد، اکنون به اتومبيل خود افتخار مي‏کند و اتومبيل سوار مي‏شود. اين رئيس قبيله يا اين فرد آسيايي يا آفریقايي، واقعاً متجدد شده است؛ اما خيلي بايد ساده باشيم يا سطحي قضاوت کنيم که بگوييم او متمدن شده است!

تجدد عبارت است از تغيير سنت‌ها، مصرف‌هاي گوناگون زندگي مادي، از کهنه به جديد؛ چرا که کهنه را خود غيراروپايي‏ها - هر کس در جامعه‏ اش - مي‏ساختند، ولي جديد را ماشين‌هاي قرون هجدهم، نوزدهم و بيستم مي‌سازد. به اين وسيله، بايد همه مردم دور از جامعه اروپا را متجدد کنيم، و براي اينکه متجدد کنيم، اول بايستي با مذهب بجنگيم؛ زيرا مذهب موجب مي‏شود که اولاً هر جامعه‏ اي با داشتن مذهبش در خودش شخصيت احساس کند. مذهب يعني معنويتي که هرکس خودش را وابسته بدان معنويت اعلي مي‌داند، و اگر آن معنويت را بکوبيم، هو کنيم و تحقير کنيم، اين انسان را - انساني که خودش را وابسته به آن معنويت کرده است - تحقير کرده‏ايم. براي اين بود که ناگهان در همه آسيا و آفریقا و شرق و غرب، نهضت مبارزه با تعصب، به وسيله روشنفکران محلي، به وجود آمد.

فانون مي‏گويد: اروپا مي‏خواست همه مردم دور از اروپا را اسير ماشين کند؛ آيا مي‌شود انسان يا جامعه انساني، قبل از اينکه شخصيتش زدوده شود، و از شخصيت سلب شود، اسير ماشين و يا اسير يک توليد خاص اروپايي شود؟ (بنابراين) بايستي شخصيت‌زدايي شود .
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
ادامه پست قبلی

چه چيزهايي به يک جامعه شخصيت مي‏دهد؟


۱ - مذهب آن جامعه به آن جامعه شخصيت مي‏دهد.
۲ - تاريخ آن جامعه به آن جامعه شخصيت مي‏دهد.
۳ - فرهنگ آن جامعه، که مجموعه ذوق و معنويات و افکار و اندوخته‏هاي هنري و ادبي آن جامعه است، به انسان شخصيت مي‏دهد.


من در قرن نوزدهم به عنوان يک ايراني احساس مي‏کردم که وابسته به يک تمدن بزرگ قرون چهارم و پنجم و ششم و هفتم و هشتم اسلامي هستم که در دنيا بي‌نظير بود، و همه جهان تحت تأثير تمدن ما بود؛ احساس مي‏کردم که وابسته به يک فرهنگ چندين قرني هستم (بيش از بيست قرني) که به شکل‌هاي مختلف، فرهنگ تازه، معنويت تازه، ادب و هنر تازه در دنياي بشري پديد آورده و خلق کرده است؛ و يا وابسته به اسلامي هستم که عالي‌ترين و نوترين و جهاني‌‏ترين مذهب جهاني است و آن همه معنويت به وجود آورده است و آن همه تمدن‌هاي مختلف را در خودش ترکيب کرده و تمدن عظيمي را به وجود آورده است و چنين تاريخي مملو از عواطف بزرگ انساني، مملو از عالي‌ترين حوادث و مملو از همه تجربه‌هاي نژادهاي مختلفي که در اسلام پديد آمده‏اند، به وجود آورده است؛ متعلق به اسلامي هستم که زيباترين روح‌ها و عالي‌ترين چهره‏هاي انساني را تربيت کرده است، و من مي‏توانستم به نام يک انسان، در مقابل دنيا و در برابر هر کس، در خودم احساس شخصيت انساني بکنم. بنابراين چنين «من»ي را چگونه مي‌شود به‌صورت ابزاري، که فقط و فقط ارزشم اين است که کالاي جديد مصرف مي‏کنم، در بياورند؟ امکان نداشت. بايد اين آدم را از شخصيت و از اين «من»ها، «من»هايي که در خود احساس مي‏کند، سلبش کنيم؛ بايد احساس کند و باور کند که او وابسته به يک فرهنگ پست‏تر، تمدن پست‏تر و نژاد پست‏تر است، و باور کند که تمدن اروپا، تمدن غرب و نژاد غربي، (تمدن، فرهنگ و) نژاد برتر است. آفریقا بايد باور کند که آفریقايي وحشي بوده، تا وسوسه «متمدن‌شدن» در او به وجود بيايد، و سرنوشتش را به‌سادگي در اختيار من قرار دهد تا متمدنش کنم، و آن وقت هم اگر به جاي متمدن‌کردن، متجددش کنم، نمي‏فهمد!
اين است که يک مرتبه ديديم که در قرون هجدهم و نوزدهم، آفریقايي آدمخوار و وحشي شد، والا تمدن اسلامي قرن‌ها با آفریقاي سياه سر و کار داشت، و هرگز آفریقايي به عنوان آدمخوار مشهور نبود! اين اروپايي است که بايد آفریقايي را آدمخوار (بکند): «آفریقايي بوي ديگري دارد؛ سياهپوست بوي ديگري دارد، اصلاً از نژاد ديگري است؛ سياهپوست قسمت خاکستري سلول‏هاي مغزش کار نمي‏کند، و دنباله و دم سلول مغزي شرقي و آفریقايي - برخلاف اروپايي - کوتاه است»! و حتي علماي طب و بيولوژيشان ثابت کرده ‏اند که هم مغز غربي داراي يک لايه خاکستري اضافي است که در شعور و احساس انسان غربي و سفيدپوست دخالت مي‏کند، و در شرقي و سياه نيست، و هم سلول مغز غربي يک دنباله اضافي دارد (آن دُم خودشان بود، نه دنباله (سلول) مغزشان!) و براي همين است که نبوغ و تعقل در آنها بيشتر به وجود مي‏آيد، و شرقي ندارد. بعد مي‏بينيم فرهنگي را به وجود آوردند، که برتري غرب، تمدنش و انسانش (است)، و باور کردند و به دنيا و حتي به خود ما باوراندند که در اروپايي استعداد عقلي قوي است، و در شرقي نيست. در شرقي استعداد احساسي و عرفاني قوي است، نه عقلي و تکنيکي، و در وحشي و سياهپوست، رقص و بازي و موسيقي و آواز و نقاشي و مجسمه‌سازي. بنابراين دنيا تقسيم شد: نژادي که مي‏تواند فکر کند، فقط اروپايي است، از يونان باستان گرفته تا اروپاي امروز؛ و شرقي فقط مي‏تواند خوب احساس کند، شعر بگويد، يا احساسات صوفيانه و عرفاني داشته باشد؛ و سياهپوست مي‏تواند خوب جاز بزند، خوب آواز بخواند و خوب برقصد. بعد همين مکتب فکري که زيربناي اعتقادي‌اي بود که بايد براي متجددکردن جامعه‏ هاي غير اروپايي، به همه دنيا اعلام مي‏کردند، زيربناي فکري تحصيل‌کرده‏ هاي جامعه‏ هاي غيراروپايي يعني روشنفکران ما هم شد. و بعد مي‏بينيم (به مدت) صد سال جنگي را به نام جنگ متجدد و متقدم در اين جامعه‏ها به وجود آوردند، که ابلهانه‏ ترين جنگي است که تاکنون بشر بدان دست زده است.

تجدد در چه چيز؟ نه در انديشه (بلکه) در مصرف؛ و تقدم در چه چيز؟ در شکل و در مصرف. و اين جنگ مسلماً به سود متجدد تمام شد؛ و اگر هم به سود متقدم - به آن شکل - تمام مي‏شد، باز به سود مردم نبود؛ (زيرا) در اين جنگ - جنگ متجدد و متقدم - پرچمدار اروپايي بود. به نام «متمدن‌کردن»، جنگ «متجددکردن» شروع شد، و بعد صد سال و بيش از صد سال جامعه‏ هاي آفریقايي و غيراروپايي و شرقي، به وسيله تحصيل‌کرده ‏هاي خود اين جامعه ‏ها، در راه متجدد شدن پيش رفتند. اين تحصيل‌کرده ‏ها چطور ساخته شدند؟ افسوس! سارتر نشان مي‏دهد، و مي‏گويد: ما اين جوانان کشورهاي آسيايي و آفریقايي را دست‌چين مي‏کرديم و به آمستردام، به پاريس، به لندن يا به بلژيک مي‏آورديم، چند ماهي مي‏گردانديم، لباس‏هايشان را عوض مي‏کرديم، آرايششان را عوض مي‏کرديم، رقص و روابط و تشريفات و اتيکت اجتماعي يادشان مي‏داديم، زبان دست و پا شکسته دلال مآبانه‏اي هم يادشان مي‏داديم؛ بعد به کشورهاي خودشان پسشان مي‏فرستاديم؛ آنها آدم نبودند که خودشان حرف بزنند (آدم کسي است که خودش حرف بزند)، بلندگوي ما بودند: ما از اينجا شعارهاي «انسانيت» و «برابري» را فرياد مي‏کرديم؛ بعد مي‏ديديم که همان بلندگو‏هايمان، که به کشورهاي خودشان فرستاده‏ايم، آنجا دنباله صداي ما را تقليد مي‏کنند(... يت، ... بري) و به گوش‌هاي مردم خودشان مي‏رسانند. و بعد همين‏ ها توانستند به مردم خودشان بفهمانند، که «بايد تعصب را کنار بگذاريم؛ بايد مذهبمان را کنار بگذاريم؛ بايد اين فرهنگ بومي و منحط خودمان را، که ما را از جامعه مدرن اروپايي عقب انداخته، کنار بگذاريم، و بايد از مغز سر تا ناخن پا فرنگي بشويم»! چگونه مي‏شود با صدور و انتقال فرنگي شد؟! مگر تمدن کالايي است که بتوان از جايي به جايي صادر کرد و وارد کرد؟ تجدد عبارت‌است از مجموعه کالاهاي جديدي که مي‏شود از جامعه‏اي در ظرف يک سال، دو سال و پنج سال به جامعه ديگري وارد کرد، و يک جامعه را مي‏شود در ظرف چند سال کاملاً متجدد کرد، چنان که يک فرد را مي‏توان در ظرف يک شبانه‌روز کاملاً متجدد کرد، حتي متجددتر از خود اروپايي! اگر مصرف و آرايش او را عوض کنيم، او متجدد مي‏شود، (و آنها) هم غير از اين نمي‏خواستند!

ولي به اين سادگي نمي‏شود متمدن کرد. تمدن و فرهنگ عبارت نيست از ابزارها و کالاهايي که در اروپا ساخته شده، و گفته‏اند که همين‌‏ها تمدن است و هرکس از اينها داشته باشد، متمدن است، و بعد ما با اشتياق همه چيز را ريختيم، حتي شخصيت اجتماعي و اخلاقي و معنويت خودمان را، و عبارت شديم از لبي تشنه براي مکيدن آنچه اروپايي به دهانمان مي‌دهد. اين، يعني متجدد! و بعد انساني پديد آمد خالي از هرگونه گذشته، بيگانه از تاريخ، بيگانه از مذهبش، بيگانه از هر چه نژاد او، تاريخ او و اجداد او در اين دنيا ساخته‏اند، و بيگانه از خصوصيات انساني‌اش؛ انساني دست دوم، انساني که مصرفش عوض شد، اما انديشه‏اش نه تنها عوض نشد، بلکه حتي انديشه ديرين، زيبايي‌هاي گذشته و معنويت‌هايي را هم که داشت، نگه نداشت، و از خود خالي کرد. و به قول ژان پل سارتر: ما در اين کشورها «اَسيميله» به وجود آورديم، يعني شبيه متفکران خودمان، شبه‌تحصيل‌کرده خودمان، نه تحصيل‌کرده، نه روشنفکر؛ که روشنفکر کسي است که جامعه ‏اش را مي‏شناسد، دردش را مي‏شناسد، خودش مي‏تواند سرنوشتش را تعيين کند، مي‌داند که جامعه‏اش چيست، گذشته‏اش چيست و معنويتش چيست؛ شخصيت خودش را مي‏شناسد، و خودش (مي‏تواند) انتخاب کند؛ اما ما «اَسيميله» به وجود آورديم، يعني آدم‌هايي را در جامعه‏هاي غير اروپايي ظاهراً به شکل خودمان در آورديم - اسيميله - و اسمشان را مثل اسمي که خودمان داريم، گذاشتيم «روشنفکران». بعد مردم هم به دهان آنها نگاه مي‏کردند، که (ببينند) روشنفکران چه مي‏گويند. روشنفکران در جامعه ‏هاي غير اروپايي چه کساني بودند؟ عبارت بودند از واسطه‏هاي ميان آن کسي که کالا دارد و مي‏خواهد مصرف کند، و اين مردمي که بايد تبديل به مصرف‌کننده آن کالا بشوند. اين، واسطه لازم دارد که زبان (دارنده کالا) را بفهمد و بداند چه کار کند، و زبان مردم را بفهمد. اين است که «شبه‌روشنفکر» بومي درست کردند، که شبه«روشنفکر اروپايي» است: خودش جرئت ندارد انتخاب کند، و خودش جرئت ندارد تشخيص دهد، خودش جرئت ندارد تصميم بگيرد و خودش نمي‏فهمد که معني خودش چيست!
بعد آدم‌هايي به وجود آمدند، تا اين حد متنزل و پست از نظر مقام انساني: شربتي را مي‏خورد، مي‏گوييم خوش‌مزه است يا بدمزه؟ يک موسيقي را مي‏شنود، مي‏گوييم خوب است يا بد؟ لباسي را مي‏پوشد، مي‏گوييم مي‌پسندي يا نمي‏پسندي؟ جرئت ندارد که بگويد (اين شربت) خوش‌مزه است يا بدمزه، اين موسيقي خوب است يا بد، اين لباس را مي‏پسندم يا نمي‏پسندم. براي اينکه خودش نيست که بپسندد. بايد به او گفت که حالا اين لباس را بپسندد، و او هم آن را مي‏پسندد، و اگر بگويند که اين زهر مار را، که با ذوق و ذائقه‏ات نمي‏خورد، امروز اروپايي مي‏خورد، مي‏بينيم که مي‏خورد و جرئت ندارد که بگويد که آن را نمي‏پسندم، ذائقه‏ ام با آن سازگار نيست و خوشم نمي‏آيد.

اين است که مي‏بينيم، «کارولاگرابرت»، که متخصص کشورهاي غير اروپايي است، مي‏گويد: در امريکا و اروپا بسيار هستند اروپايي‏ها و امريکايي‏هايي که از جاز بدشان مي‏آيد و متنفرند، و هر وقت جايي جاز مي‏زنند يا راديو جاز مي‏زند، آنها فرياد مي‏زنند، که «اين شلوغي است، سر و صدا و جيغ و داد است»، ولي در کشورهاي شرقي و اسلامي هيچ مسلماني جرئت ندارد بگويد که جاز بد است و من نمي‏پسندم؛ اين اندازه جرئت اينکه بگويد «من اين را نمي‏پسندم»، ندارد. چرا که به اندازه‏ اي برايش انسانيت نگذاشته ‏اند که حتي جرئت داشته باشد رنگ لباسش را خودش انتخاب بکند و مزه شراب و شربت خودش را خودش بپسندد - اين اندازه نبايد جرئت داشته باشد. به قول فانون: براي اينکه جامعه غير اروپايي مقلد ما بشود و هر کاري را که ما مي‏کنيم، او هم ميمون‌وار اطاعت کند، تنها راه اين است که به او ثابت کنيم که داراي شخصيت برابر با انسان غربي نيست؛ و مذهبش، تاريخش و ادب و هنرش را تحقير کنيم، و ثانياً با همه اينها او را بيگانه کنيم. به اين صورت که آنچه را که به انسان شخصيت مي‏دهد، يعني مذهب (يعني ايمان يک انسان)، فرهنگ (يعني همه خصوصيات يک انسان)، و گذشته‏اش (يعني همه مفاخر يک جامعه)، اولاً اينها را با او بيگانه کنيم که نداند که اينها چيست، و ثانياً نفرت از همين‏ها را در اين انسان به وجود بياوريم، که باور کند که پست‏تر از من است، و وقتي که باور کرد، تمام آرزويش اين خواهد شد که به هر شکلي که امکان دارد، خودش را تکذيب کند، يعني حتي پيش خودش و وجدان خودش، همه پيوندهاي خودش را با آنچه به او منسوب است، ببُرّد، و به هر شکلي خودش را به آن که داراي چنين حقارتي نيست، يعني اروپايي، شبيه کند، تا هر غير اروپايي لااقل بگويد «بحمدلله، من شرقي نيستم؛ من توانستم خودم را در سطح اروپايي متجدد بکنم»، و در موقعي که غير اروپايي خوشحال است که «متمدن» شده است، سرمايه ‏دار و بورژوازي اروپا ته دلش مي‏خندد، که «مصرف‌کننده من شده است»!



پــــــــایــــــــان
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
عرفان، برابرى، آزادى

بخش ۱


مي‌خواستم بگويم كه اصولاً از همه محدوده‌هاي فرقه‌اي و مذهبي بيرون بيايیم و به بررسي جهاني كه الان در آن زندگي مي‌كنيم، و طبيعت و هم انساني كه در اين طبيعت زندگي مي‌كند بپردازيم. طبيعت و انسان دو موضوع اساسي‌اند كه در آنها شكي نيست. براي مطالعه اين دو موضوع و رابطه‌شان با هم، و زندگي انسان و حركتش بايد تمام مكتب‌ها و تجربه‌هايي را بررسي كرد كه در تاريخ، به نام دين يا به نام فلسفه، يا رشته‌هاي مختلف فكر و عمل بشري عرضه شده‌اند. در بررسي همه اين‌ها با هم، به سه جريان اساسي مي‌رسيم، بقيه مسايل يا همگي منشعب از اين سه جريان اصلي‌اند و فرعي هستند و يا اساساً از قضيه پرت‌اند و ارزش درجه دوم دارند، اما آن سه جريان اساسي: يكي عرفان است و ديگري برابري و سومي‌آزادي:

عرفان به معناي اعمّش، در شرق و غرب هميشه وجود داشته است. اما علت اينكه مي‌گويند عرفان از شرق برخاسته و خصوصاً يك قيافه شرقي به آن داده‌اند، اين نيست كه فقط شرقي گرايش عرفاني دارد، علت اين است، كه چون تمدن در شرق آغاز شده و اينجا زاينده انديشه‌ها و فرهنگ‌ها و مذهب‌هاي بزرگ بوده، خود به خود عرفان هم بايد از اينجا شروع مي‌شده است. اما در نيمكره غربي وحشي‌نشين، انسان هنوز به مرحله تمدن نرسيده بوده، بنابراين خود به خود نمي‌توانسته است داراي عرفان متعالي باشد. والا اصولاً عرفان، جزو فطرت آدمي‌است. حتي به نظر من همين دارويني كه اين همه به واسطه مادي بودن كارهايش كوبيده مي‌شود، بزرگ‌ترين اثبات‌كننده معنويت انسان است. داروين به زبان علمي ‌مي‌گويد كه: «تكامل در غير انسان يعني در نباتات و حيوانات به صورت مادي و فيزيولوژيك و بدني بوده است: نباتات گسترش يافته، بعد آمیب‌ها و حیوانات به وجود آمده‌اند و هر نوعی به نوع کاملترش تبدیل شده است آنگاه انسان اولیه که کاملترین حیوان بوده، تکامل یافته و مثلاً مويِ كف دستش ريخته و پيشاني‌اش وسيع شده، و چانه‌اش عقب رفته و دمش افتاده و روي پايش ايستاده و انسان به وجود آمده است». اما از اين لحظه به بعد تكامل اين انسان، نه از نظر بدن، بلكه در درون و در معناي انسان ادامه پيدا خواهد كرد. فصل جدا كننده انسان از حيوان ما قبلش- كه يك انسان ميمون مانند بوده است- پديد آمدن حس عرفاني است، حسي كه اصلاً مرحله انساني با آن شروع مي‌شود. بنابراین همين انسان ابتدايي هم، چه در شرق و چه در غرب، يك حس عرفاني دارد، نهايت اينكه چون عرفاني ابتدايي است ارزش مكتبي و علمي ‌ندارد و الا همان احساسي كه اين انسان نسبت به يك سنگريزه و به يك بت دارد، همان احساس تقدسي كه نسبت به بعضي اشياء دارد، و همان رابطه مرموزي كه با آنها در وجود خود احساس مي‌كند، زاييده احساس عرفاني و خصلت عرفاني اوست. منتهي چون اين انسان بدوي است، اين سمبل‌ها نيز ارزشي ندارند. علت آنكه عرفان در شرق تا اين اندازه عمق و عظمت پيدا كرده آن بوده است كه خود تمدن و فرهنگ در حد بالا قرار داشته است.

پيشرفت هر مذهبي بستگي به پيشرفت پيروان آن مذهب دارد. اين مطلب را ما به خوبي حس مي‌كنيم و مي‌بينيم كه هندوهايي كه در نظر مسلمان‌ها- تا همين صد سال پيش- مظهر انحطاط و عقب‌ماندگي و شرك و گاوپرستي و جهل بودند، هم اكنون راجع به مذهب هندو كتاب‌هايي مي‌نويسند كه واقعاً ما را اشباع مي‌كنند، و اين كتب قابل مقايسه با كتاب‌هايي نيستند كه راجع به اسلام نوشته مي‌شوند. رادها كريشنان راجع به تقدس گاو يك توجيه فلسفي دارد كه ما الآن راجع به توحيد چنين كتابي نداريم. در حال حاضر متفكرين هندو، راجع به شرك و خدايان بيشمار هند يك جور تلقي و توجيه و تفسيري دارند كه در دنيا در حد عالي‌ترين افكار فلسفي قابل طرح است، در صورتي‌كه ما، يك مذهب بسيار مترقي داريم- كه اقلاً از لحاظ تاريخي دو هزار سال از مذهب هندو‌ها جلوتر و كامل‌تر است- ولي چون دست ما افتاده، يك چيز مبتذلي شده است. به هر حال عرفان يك جريان فكري است كه از فطرت نوعي انسان سرچشمه گرفته است. مقصود از عرفان در معني كلي‌اش، احساس دغدغه دروني بشري در اين جهان طبيعي است. به طوري كه هر كس آن دغدغه را ندارد معلوم مي‌شود كه هنوز وارد عرصه نوعيّت انسان نشده است، فقط دمش افتاده و موهايش ريخته است. والا امكان ندارد كه انسان در زندگي مادي و اين جهاني، و در رابطه با اين آسمان و اين طبيعت احساس اضطراب نداشته باشد. این احساس اضطراب ناشی از کمبودی است که در رابطه او و طبيعت وجود دارد. یعني به ميزاني كه انسان، انسان مي‌شود نيازهايي را احساس مي‌كند كه ديگر طبيعت نمي‌تواند آن نيازها را برآورد. چرا؟ چون طبيعت خانه‌اي است كه انسان و گاو، حيوان و نبات همه با هم در آن زندگي مي‌كنند، و اين طبيعت براساس نیاز حیوان ساخته شده است. انسانی که در این طبیعت به وجود آمده است نيازهايي دارد كه طبيعت، يعني خانه مشترك او و حيوان، نمي‌تواند آن‌ها را برآورد. از اين جاست كه كمبود و احساس بيگانگي با جهان و احساس غربت در اين دنيا در وي ايجاد مي‌شود. و اين تشنگي و غربت، نياز و عطش را در او به وجود مي‌آورد. نياز و عطشي كه دو سرچشمه اصلي تجلي روح عرفاني در بشرند. پس طبيعي است كه انسان براي برآوردن نياز و عطش خود به آن چه كه در اين جهان نيست بينديشد و براي برآوردن احتياج‌هاي متعالي‌اي كه ماوراء مادي است، و هم براي رفتن به آن جاهايي كه احساس مي‌كند جاي اوست، به فراسوي طبيعت توجه كند. زيرا انسان به همان اندازه كه بيشتر از طبيعت رشد مي‌كند، با طبيعت بيگانه مي‌شود و در نتيجه احساس غربت و تنهايي مي‌كند. و براي جلوگيري از اين تنهايي، و براي فرار از اين غربت به دنيايي كه اين جا نيست، توجه مي‌كند.

در يك كلمه دنيايي كه اين جا نيست ،غيب است. بنابراين به تعبيري بسيار خلاصه مي‌توان گفت كه عرفان تجلي فطرت انسان است براي رفتن به غيب، كشف و شناخت غيب. اما غيب كجا است؟ جواب به اين سئوال ما را دوباره به يك فرقه خاص و يك مكتب عرفاني و صوفيانه خاص مي‌اندازد. من نمي‌خواهم بدان جا بيفتم و به طور كلي مي‌گويم آن چه مشترك است اين است كه نوع انسان اصولاً غيب‌جو است و اساساً عامل حركت و تكاملش هم، همين غيب جويي او است. اگر آن چه مشهود و محسوس است براي انسان بس باشد وي متوقف مي‌ماند، اما چون بس نيست به حركت مي‌آيد و اين حركت تكامل او را تضمين مي‌كند. بنابراين درست برخلاف آن چه ماديون مي‌گويند كه گرايش انسان به غيب او را منحط مي‌كند، گرايش انسان به آن چه وجود دارد او را منحط مي‌كند. رفتن به سوي ارزش‌هايي كه در طبيعت وجود ندارد، انسان را از حد محدود طبيعت فراتر مي‌برد و تكامل معنوي و نوعي و ذاتي او را تضمين مي‌كند. بنابراين عرفان چراغي است كه در درون آدم روشن مي‌شود.

رابطه‌اي است كه انسان مادي را به يك موجود غيرمادي‌يي تبديل مي‌كند كه از تمام فضاي طبيعت فراتر رفته و از سطح طبيعت بيشتر اوج گرفته است. رابطه‌اي است كه او را به سوي آن چه كه اين جا نيست، مي‌راند. و اين تكامل معنوي اوست. تمام مذاهب غير از احكامي‌كه راجع به زندگي و اقتصاد و سياست و اخلاق و امثال اين‌ها دارند، واجد يك ريشه عرفاني‌اند. اساساً جوهر هر ديني همين احساس عرفاني است، چه اين دين شرقي باشد يا غربي، چه شرك باشد يا توحيد فرقي نمي‌كند، چون اين‌ها به نوع ودرجه تكاملي مذهب است.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
ادامه پست قبلی

اگر اين احساس عرفاني از آدم گرفته شود، بلافاصله انسان به صورت يك حيوان كامل‌تر و هشيارتر و قوي‌تر و مسلط‌تر بر طبيعت و بر احتياجاتش در مي‌آيد، در صورتي‌كه انسان بيشتر از اين است. احساس عرفاني است كه انسان را فضيلت و كرامت مي‌دهد و به ميزاني كه انسان متكامل‌تر باشد اين نياز و عطش در وي شديدتر است. همان طور كه به چشم هم مي‌بينيم، انسان‌هايی كه كامل‌ترند، ناراضي‌ترند. انسان‌هايي كه تكامل معنوي‌شان بيشتر است و نيازهايشان متعالي‌تر، مواهب مادي برايشان كوچك‌تر است و عجز طبيعت هم از سير كردن آن‌ها بيشتر. و اين يك امر بديهي است. حتي وقتي آدم‌هاي مادي را درنظر مي‌گيريم كه تكامل انساني پيدا كرده‌اند ولي به خدا و غيب معتقد نيستند مثل: داستايوسكي و سارتر، و يا آلبركامو، مي‌بينيم كه اينان از لحاظ فکری مادی هستند، اما از لحاظ روحي مادي نيستند. چون انديشه و احساس روحيشان تكامل پيدا كرده است، و از نبودن خدا احساس تأسف مي‌كنند. اين مطلب خيلي جالب است كه سارتر ديگر مثل قرن نوزدهمي‌ها نمي‌گويد كه خدا نيست و دين يك خرافه و عامل بدبختي انسان است، بلكه مي‌گويد نبودن خدا، انسان و زندگي و همه هستي را احمق و بي‌سرانجام و بي‌معني كرده است، ولي چه كار كنيم كه اين طور است. معلوم مي‌شود كه سارتر وقتي خدا را از طبيعت برمي‌دارد، طبيعت را تنگ و احمق و بيشعور و بي احساس،و نارسا براي نياز و زندگي انسان تصور مي‌كند. وي بيگانگي و غربت انسان را در طبيعت تأييد مي‌كند و فقط به خدا معتقد نيست. حتي معتقد است كه اگر خدا را برداريم هر كاري مجاز است، ‌زيرا اوست كه فقط مي‌تواند خير و شر را توجيه كند، والّا وقتي او وجود ندارد، مثل خانه‌اي است كه هيچ كس و هيچ چشمي ‌در آن نيست، در اين خانه اين مطلب كه: شما چه طور مي‌نشينيد؟ چه طور لباس مي‌پوشيد؟ چه طور رفتار مي‌كنيد؟ بي‌معني است، مؤدب يا غير مؤدب نشستن در خانه‌اي كه چشمي ‌وجود ندارد تا ناظر شما باشد يعني چه؟ تقسيم‌بندي‌هاي بين مؤدب نشستن، و غيرمؤدب نشستن، زشت بودن و زيبا بودن، خوب رفتار كردن و بد رفتار كردن، حرف خوب زدن و حرف بد زدن، وقتي است كه ناظری وجود دارد. اگر در طبيعت يك چشم بينا وجود نداشته باشد، كه نظارت كند، بين كسي كه خيانت و يا خدمت مي‌كند، بين كسي كه خودش را در راه ارزشي و ايماني نابود مي‌كند و كسي كه ديگران را در راه وجود خودش نابود مي‌سازد، فرقي نيست و اين‌ها همه مثل هم‌اند، زيرا ملاك مطلقي كه خارج از اين اعمال باشد، وجود ندارد. همين نكته‌ها نشان مي‌دهند كه نبودن مذهب و خدا براي اين گروه يك كمبود است، ولي به هر حال از لحاظ فكري چون بدان معتقد نيستند، به اين كمبود و تنهايي انسان و اين محكوميت و بدبختي و غربت تمكين مي‌كنند. اين امر نشان مي‌دهد كه رشد فطرت انسان بالاتر از رشد طبيعت و مرز طبيعت است و اگر آن دغدغه عرفاني در انسان نباشد، انسان از لحاظ معنوي مي‌خشكد و منجمد مي‌شود. چنان كه تمدن امروز نيز بدون خدا رشد كرده، و به صورت جامعه متمدن با انسان وحشي درآمده است. الآن علم، كه بدون خدا رشد كرده، واقعاً تمدن ايجاد نموده است، اما جامعه متمدن، نه انسان متمدن. در صورتي‌كه ما درگذشته انسان‌هاي متمدن، اما جامعه وحشي و عقب مانده داشتيم. عرفان رشد فرهنگي و معنوي و كرامت وجودي انسان را تا اوج مطلق، تا خدا، تضمين مي‌كند.

اين يكي از سه جريان فكري است. اما عرفان در شرق بعداً وارد مذهب شد و مذهب نيز كم‌كم به صورت يك دستگاه روحانيت در آمد و يك طبقه را تشكيل داد، و چون جزو طبقه حاكم بود، از لحاظ وضع اجتماعي به ديگر طبقات حاكم وابسته شد، و در نتيجه و متأسفانه عرفان و مذهب تبديل به خرافات و توجيهاتي شدند به نفع طبقه حاكم و عليه مردم و رشد انسان و فطرت آزاد انساني. و به صورت بندي درآمدند بر پاي تكامل معنوي و مادي انسان. ناچار روح‌هايي كه به دنبال آزادي مي‌گشتند، خود به خود در برابر اين چنين مذهبي ايستادند و چاره‌ای هم نداشتند. ما از آزادی‌خواهی که در اروپا به وجود آمده است توقع نداریم که حقیقت اسلام را از قرآن و حقیقت مسیحیت را از تاریخ در بیاورد، چون وقتی که خود روحانیون این حقیقت را در نمی‌آورند، شما چطور از یک نویسنده یا از یک سوسیالیست یا از طبقه کارگر اروپایی توقع دارید که این حقیقت را در بیاورد؟ بدین ترتیب، افکار جدیدی که به دنبال آزادی انسان و دنبال رشد علم و عقل بودند، خود به خود در برابر مذهب ایستادند، و مذهب هم كه به دست متولي‌هاي منجمد شده قرون وسطايي افتاده بود- و در اين شكل نقش ارتجاعي و ضد انساني داشت- در برابر اين نهضت جديد قرار گرفت و خود به خود سرنوشتش در اروپا و بعد هم در همه دنيا به اين صورت درآمد كه عنوان شد: اساساً آزاد شدن انسان موكول و منوط به رهاكردن قيد و بندهايي است كه مذهب بر دست و پاي وي نهاده است. البته مقصودم از قيد و بندهاي مذهب آن چيزهايي است كه دستگاه‌هاي روحانيت در اسلام و مسيحيت، و در مذهب يهود و هندو، و همه جا بر دست و پاي افكار و انديشه انسان زده‌اند .
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
ادامه پست قبلی

اساساً به وجود آمدن اين فكر جديد در اروپا، از ابتدا، به خاطر مسائل انساني و برابري و عدالت و اصالت انسان بود، مسايلي كه جزو افكار و ايده‌آل‌هاي هميشگي انسان‌اند. ولي چون در قرن هيجدهم و نوزدهم ماشين به وجود آمد، ماشين تضاد طبقاتي و ظلم و غني بودن و فقير بودن طبقه‌ها را تشديد كرد و اين وضع به خلاف وضع گذشته بود كه براي يك زمين‌دار بيست يا سي دهقان كار مي‌كردند: يك دهقان در سال چقدر مي‌توانست توليد كند؟ فرض كنيد پنج خروار گندم توليد مي‌كرد، از اين پنج خروار، يك خروار به بذر و مصرف‌هاي اوليه مي‌رسيد، يك خروار مربوط به آب و زمين و فراهم كردن آن‌ها بود، يك خروار را خود دهقان مي‌گرفت، سه خروار، بنابراين ارباب دهقان را چقدر استثمار مي‌كرد؟ دو پنجم و بيشتر از اين نمي‌توانست او را استثمار كند، چرا؟ چون دهقان بيشتر از اين اصلاً نمي‌توانست توليد كند. پس استثمار در گذشته هميشه يك حالت ثابت و سطح پايين داشته است. اگر كسي، خيلي مي‌خواست استثمار كند بايد افرادي زيادتري را به خدمت مي‌گرفت، يعني چون نمي‌توانست توليد را بيشتر كند، بايست توليدكننده‌ها را بيشتر كند تا مثلاً هزار دهقان باشند و از هر كدام دو خروار استثمار كند كه رويهم رفته دو هزار خروار گندم استثمار نمايد. اين كار نيز امكان نداشت زيرا زمين و آب آنقدر آزاد نبود كه شخص هر اندازه دلش مي‌خواست دهقان بدان جا بياورد. پس چون زمين و آب و ميزان كار دهقان محدود بود، توليد هميشه ثابت مي‌ماند. البته يك سال به خاطر بارندگي پنجاه من زيادتر مي‌شد و يكسال به خاطر قحطي صد من كمتر، ولي به هر حال توليد هميشه ثابت بود، اما از قرن هيجدهم و نوزدهم ماشين وارد ميدان شد و توليد را صد برابر افزايش داد، يعني همين دهقان وقتي كارگر شد و بغل دست ماشين ايستاد، سرعت كار ماشين ده، بيست و صد برابر گرديد. پنج كفاش كه براي يك ارباب كار مي‌كردند در روز مي‌توانستند ده الي پانزده جفت كفش بسازند، ولي همان‌ها وقتي با ماشين كار مي‌كردند مي‌توانستند در روز هزار جفت كفش بسازند، يعني توليد صد برابر شد در صورتيكه حقوق كارگر در هيچ جاي دنيا صد برابر نشده، به فرض دو يا سه برابر شده است، بقيه را ارباب مي‌برد در صورتيكه در گذشته دو پنجم را مي‌برد. اين استثمار باعث گرديد كه در يك طرف انبوه ثروت افزايش يابد و در طرف ديگر فقر زيادتر شود. دهقان درگذشته مي‌توانست در خانه‌اش چند گاو و گوسفند و مرغ نگهدارد و خوراكش را از آن جا داشته باشد. در يك مزرعه كوچك خودش بكارد. هم چنين غالباً وسيله توليد مثل الاغ و بيل و كلنگ متعلق به دهقان بود بنابراين در عين حال دهقان يك نوع مالك بود. اما وقتي كه دهقان كارگر مي‌شود صبح كه از خانه بيرون مي‌آيد غير از لباس كارش و غير از اين كه ريشش را مي‌تراشد چيز ديگري براي همراه بردن ندارد و فقط بازوي كارش را هشت ساعت به كارخانه مي‌برد و كرايه مي‌دهد و مثلاً در ازايش بيست تومان مي‌گيرد و بر مي‌گردد، و هر روز هم ماشين او را بيشتر به خود جذب مي‌كند بطوريكه يك دقيقه فرصت غفلت ندارد. در صورتيكه دهقان انسان آزادي است كه در يك سال پنج ماه كار مي‌كند و كارش را نيز خودش انتخاب مي‌نمايد و احساس آزادي دارد. اما براي كارگر ديگر آن احساس آزادي، و حتي امكان يك دقيقه تأمل، يك دقيقه فرار از كار نيست.

بدين ترتيب تضاد طبقاتي به اوج خود رسيد و حتي از اين هم بدتر شد. سرمايه‌هاي قديم كه در هزاران شعبه و كارگاه و تجارتخانه و امثال اين‌ها پراكنده بود، اكنون مرتب در دست پنج، ده و بيست نفر متمركز مي‌شد و ديگران مرتب خلع سلاح مي‌شدند و به صورت توده‌هاي انبوه كارگر درمي‌آمدند. در اين حال آن فكر و آرزوي هميشگي مذاهب و انسان‌ها براي عدالت و برابري به صورت فاجعه‌آميز و نفي انسان درآمد و انسان‌ها و جامعه‌ها و ملت‌ها به دو قطب متخاصم وحشتناك كه خون يكديگر را مي‌مكيدند تبديل شدند و هدف نيز معلوم نبود و آن معناها و ارزش‌ها و معنويات از بين رفته بود. عكس العمل وجدان آزاد انسان خود بخود مبارزه با اين رابطه بود، اين است كه مبارزه سرتاسر اروپا و بعد هم آسيا و آفریقا را فراگرفت و امروز این طرز فکر در آسیا و آفریقا و امريكاي لاتين بيشتر از خود اروپا كه مادرِ آن است وجود دارد.

براي مبارزه با اين نظام سرمايه‌داري و براي مبارزه با اين بهره‌کشي وحشتناك از انسان‌ها و براي مبارزه با مسخ شدن كارگر در نظام ماشين و مسخ شدن سرمايه‌دار در نظام سرمايه‌داري كه او را تبديل به يك موش سكه‌پرست كرده است و هيچ چيز جز جمع‌آوري احساس نمي‌كند، و اين انسان كارگر را هم به صورت يك ماشين در آورده است كه آن قدر بايد كار كند تا مستهلك شود و به دور انداخته شود و هيچ فرصت و مجالي هم براي رشد معنوي و انسانيش ندارد، مكتب‌هاي مختلف بوجود آمد. اين مبارزه به اسم‌هاي مختلف در سطح جهان شروع شد ولي متاسفانه اين نهضت و گرايش به طرف مردم و براي عدالت طبقاتي و تنظيم عادلانه روابط انسان‌ها در دنيا در برابر مذهب رشد پيدا كرد، زيرا مذهب در دست دستگاه‌هاي حاكم، و طبقه روحاني‌اي بود كه اساساً در طول نظام حاكم رشد پيدا كرده بودند. مذاهب وقتي روي كار مي‌آمدند طبقه حاكم نداشتند. يكي از خصوصيات اسلام هم همين است- من امروز در يكي از نوشته‌هاي گروه‌هاي انقلابي در امريكاي لاتين نيز همين مطلب را مي‌ديدم- كه جزو افتخاراتش يكي هم اين است كه ما مولد و متفكر نداريم و تقسيم نشده‌ايم به انقلابي‌اي كه كار مي‌كند و متفكري كه فكر مي‌كند و ايدئولوژي درست مي‌كند براي اين كه همه‌مان يكي هستيم همان كسي كه ايدئولوژي را تبليغ مي‌كند عمل هم مي‌نمايد و همان كس كه عمل مي‌نمايد فكر نيز مي‌كند: همه ما يكي هستيم. اين مطلب يك امر بديهي و حل شده در اسلام است. اصلاً مجاهدين صدر اسلام و اصحاب پيغمبر كدامشان متفكرند، كدامشان مجاهدند، كدامشان عامل‌اند و كدامشان روحاني‌اند؟ اصلاً اين تقسيم‌بندي‌ها وجود ندارند. اين جا هر كس، هم اسلام را تبليغ مي‌كند هم خودش مي‌جنگد و هم در مزرعه يا درخرماكاري يا در شترداري عملگي مي‌كند. يعني هم كارگر است و هم مبارز عملي است و هم متفكر است. بعدهاست كه تقسيم بندي پيدا مي‌شود و روحاني به صورت يك طبقه رسمي‌درمي‌آيد. اين طبقه رسمي‌چون معمولاً بايد به نفع وضع طبقاتي و هم پيوندهاي طبقاتيش كار كند، مذهب رسمي ‌را به ريش آنها مي‌بندد و مردم را تخدير مي‌كند و بدين ترتيب خود به خود مذهب رسمي ‌در برابر اين نهضت مي‌ايستد. در اروپا تا آخرين رمقش- و الان نيز- بعد هم در امريكاي لاتين، و در هر جا كه اين نهضت شروع كرد، مذهب‌هاي رسمي‌در برابرش ايستادند و آن را به اسم دين نه به اسم ديگر كوبيدند.

بنابراين مطلب در افكار عمومي ‌اين طور مطرح شد: كه اساساً مذهب وسيله‌اي است براي توجيه وضع موجود به ضرر مردم و به نفع يك اقليت و عملاً هم مي‌بينيم همين طور هست. يك نهضتي است كه با مذهب اصلاً كاري ندارد و مي‌خواهد يك عده‌اي را از بهره‌كشي نجات بدهد، آن وقت مذهب آن نهضت را تكفير مي‌كند، معلوم مي‌شود كه اين جا ديگر مذهب نيست و مسئله عرفان و معنويات دروغ است، بلكه وسيله‌اي است براي تحكيم و تثبيت اين وضع. متاسفانه در اروپا اين نهضت، كه البته عدالت خواهانه و طرفدار برابري طبقات و افراد مردم بود- يعني همان ايده‌آل‌هايي كه در ذات مذهب هم وجود داشته است- به صورت يك نهضت عليه مذهب در آمد. نهضت سوسياليسم، به صورت‌هاي مختلف: مارکسیسم وحتی ضدمارکسیسم و سندیکالیسم و صورت‌های ديگر، در اروپا به وجود آمد و در دنيا رشد پيدا كرد.

نهضت سوم- كه بعد از اين نهضت است- به خصوص بعد از جنگ بين الملل دوم رشد پيدا كرد. چون عرفان در مذهب وجود داشت و مذهب‌ها از صحنه زندگي مردم اروپا كنار رفتند و در مذاهب ملاها ماندند با تبعه خودشان- كه آنها هم در زمان ما ديگر آخرهاي كارشان است. وقتي مذهب از صحنه زندگي اجتماعي امروز و از صحنه فكري نسل جوان به كنار رفت، سوسياليسم به جايش آمد. اما آن هدف‌هايي هم كه سوسياليست‌ها درقرن نوزدهم در اروپا داشتند به نتيجه نرسيد، زيرا ما در صد سال پيش در اروپا انقلابي سوسياليستي داشتيم، كارگرها انقلابي بودند و سرمايه‌داري داشت از بين مي‌رفت، اما اكنون پس از صد سال، كارگرهاي اروپا ديگر آن طور نيستند. به خصوص آلمان كه نهضت كارگريش از همه جلوتر بود الآن از همه عقب مانده‌تر است. به‌طوري‌كه طبقه كارگر آلمان حتي از كاتوليك‌ها و پروتستان‌هاي آنجا واقعاً دست راستي‌ترند در تمام سي سال بعد از جنگ، يك اعتصاب كارگري در آلمان وجود ندارد در صورتي‌كه صد سال پيش، قبل از ماركس رهبرشان پرودون بوده است. به هر حال سرمايه‌داري اروپا توانست آن انقلاب سوسياليستي را به كلي منتفي كند. فعلا سوسياليسم كشورهاي ديگرمانند چين و شوروي نيز كارش به بن بست رسيده است، يعني هدف‌هايی كه آزاديخواهان قرن نوزدهم احساس مي‌كردند، تحقق نيافته است. آزاديخواهان قرن نوزدهم احساس مي‌كردند كه اگر نظام سوسياليستي در جامعه وجود پيدا كند، ديگر انسان از بند مادي‌گري آزاد مي‌شود و تضاد طبقاتي و تضاد منافع نخواهد بود، اين تضادها كه نباشد جنگ نخواهد بود، جنگ و تضاد و استثمار كه نباشند، همه نيروهاي انسان‌ها با هم جمع مي‌شوند و براي تكامل و رشد معنوي شان به كار خواهد رفت، اما همه اين‌ها آرزوهايي بود كه سوسياليست‌هاي قرن نوزدهم داشتند، وديديم كه همان نظام سوسياليستي كه مي‌خواست انسان‌ها را آزاد كند پس از به وجود آمدن همه را برده يك رهبر كرد و به صورت فردپرستي و حزب‌پرستي و بعد به صورت دولت‌پرستي درآمد. پرودون در يكي از نامه‌هايش به ماركس نوشته است كه: «ما اگر مي‌خواهيم كاري انجام دهیم باید خیلی متواضعانه باشد و فقط برای آگاهی خلق این کار را بكنيم، و دو مرتبه پيغمبربازي راه نينداخته و خود را به صورت آمر و ناهي مردم، به آنها تحميل نكنيم و بنيانگذار يك دين و فرقه تازه در دنيا نشويم زيرا من از اين كه يك مكتب تو فردا به صورت كيش‌دولت دربيايد و دولت‌پرستي جانشين خداپرستي شود، مي‌ترسم». و ديديم همان‌طور شد كه او پيش‌بيني مي‌كرد.

انعكاس سرخوردگي از اين امر در افكار و روح‌هاي آزاد، به صورت مكتب جديدي جلوه كرد كه به قول خودشان هم نفي‌كننده مذهب است، كه انسان را به عبوديت در برابر خدا يا خدايان مي‌كشاند، و هم نفي‌كننده ماركسيسم است، كه انسان را به عبوديت در برابر دولت مي‌كشاند. چون وقتي همه ثروت‌ها در دست دولت باشد و دولت هم بدان صورت سلسله مراتبي تعيين شود، و اين سلسله مراتب هم به يك سلسله مراتب ثابت و بوروكرات تبديل گردد، به صورت يك باند هميشه حاكم در خواهد آمد. در اين نظام ديگر هيچ انساني نمي‌تواند كاري بكند و هيچ وقت نيز نمي‌تواند خود را نجات دهد زيرا ديگر ثروت و امكانات مالي براي هيچ كس وجود ندارد و همه به صورت كارمند وابسته به يك تشكيلات وحشتناكي در مي‌آيند كه به پيشوا ختم مي‌شود. و عجيب است كه همين مكتبي كه اولين نظريه‌اش نفي شخصيت در تاريخ است، - چون مي‌گويد شخصيت در تاريخ هيچ نقشي ندارد- به صورت بزرگ‌ترين مكتب براي رشد و پيدايش شخصیّت در مي‌آيد. و حتي مكتب‌هايشان به اسم اشخاص مي‌شود. ماركسيسم، لنينيسم، تيتيسم، كاستريسم، تروتسكيسم، ماوئيسم، كه بسياري از اين‌ها مرده‌اند. ولي ما كه مذهبي هستيم، اگر با كسي از محمديسم و محمدي و علوي گفتگو كنيم اصلاً نمي‌فهمد كه از چه سخن مي‌گوييم زيرا ما مذهبي‌ها، با اين كه متهم به پيغمبرپرستي هستيم و پيغمبر را بالاتر از همه بشر مي‌دانيم، به اين اندازه عقده شخصيت‌پرستي نداريم، ولي آن‌ها كه شخصيت را نفي مي‌كنند و مي‌گويند كه شخصيت و قهرمان اصلاً كوچك‌ترين دخالتي در زندگي بشري و تاريخ ندارد، مكتبشان به صورت رهبرپرستي، و يك شكلِ ديگري از فاشيسم درمي‌آيد.

جنگ بين الملل دوم، كارهاي خيلي اساسي انجام داد. يكي آنكه دو مرتبه مذهب را در دنيا به صورت جدي مطرح كرد، ديگر آنكه علم را از آن همه ادعا انداخت و سوم آنكه ماركسيسم را از سكه انداخت زيرا ماركسيسم نتوانست به مشكلات اقتصادي و انساني پاسخ گويد. و از همين جا مسئله رشد اگزيستانسياليسم مطرح شد. البته اگزيستانسياليسم در قرن نوزدهم و حتي پيش از آن نيز وجود داشت، در همان عرفان ما نيز وجود دارد (چرا كه اصلاً عرفان يك فلسفه وجودي است) ولي به اين صورت جديد كه الان در دنيا مطرح شده است و تكيه‌اش به خود آدم و انسان است. مي‌گويد كه همه تاريخ براي صحبت كردن از غيرانسان است و يا اصالت خداست كه مي‌خواهد انسان را تابع او قرار دهد اين است كه اگزيستانسياليسم بر مي‌گردد به تكيه كردن روي وجود خود انسان و به وي مي‌گويد: خود را بپا و ببين چيست به خود برگرد و نگاه كن. چرا كه چشم انسان هميشه به بيرون از خويش بوده است: به خدايان، به ارواح طيبه و خبيثه. و اكنون در نظام امروز نيز، كه مذهب را رها كرده، به زندگي مادي چسبيده است و همه وقتش دنبال به دست آوردن فلان چيز و زياد كردن چيز ديگر و... صرف مي‌شود، از خودِ خويش به بيرون رفته و دنبال مسائل خارج از خويش و در پي مسائل اعتباري است. در اينجا چيزي كه فراموش شده است، خود انسان است و من است به عنوان يك وجود. كه اصلاً بدان نمي‌انديشيم و متوجه مسخ و معيوب شدن و تعطيل شدن ارزش‌هاي وجودي خود نيستيم. بنابراين اگزيستانسياليسم نيز نوع ديگري از اصالت دادن به وجود انسان است. پس سه جريان شد:

جريان اول: جرياني معنوي است در رابطه انسان و هستي. عرفان، كه آن رابطه عظيم را در جهان‌بيني انسان مطرح مي‌كند.

جريان دوم: در سوسياليسم، در كمونيسم، و در همه مكتب‌هايی عرض وجود مي‌كند كه درباره برابري انسان، نفي تضاد صحبت مي‌كنند. اين‌ها فقط به تنظيم رابطه طبقاتي دو گروه و دو قطب در متن يك جامعه: تنظيم رابطه دهقان و ارباب، سرمايه‌دار و كارگر، و رابطه اجتماعي فكر مي‌كنند. در صورتي‌كه عرفان رابطه جهاني و انسان و هستي را مطرح مي‌كند.

جريان سوم: اگزيستانسياليسم است كه مي‌گويد اين هر دو رابطه باز انسان را فراموش مي‌كنند و يا درگير با آن موضوع خارجي مي‌نمايند، مسئله عدالت و سرمايه‌داري و جنگ سياسي و طبقاتي در سوسياليسم و رابطه غيبي و معنوي و امثال آن در عرفان. اما هر دو خود انسان را رها كرده‌اند. پس به خود انسان برگرديم و آن چيزي را كه هم مذهب و هم سوسياليسم مي‌خواهند از انسان بگيرند بچسبيم. بچسبيم به آن آزادي انساني. من داراي آزادي و اختيار هستم. اما سوسياليسم همه ابتكارات را گرفته و به دولت تحويل داده است و به جاي من تصميم مي‌گيرد. و او است كه براي من برنامه‌ريزي مي‌كند و سرنوشت مصرف و توليد مرا تعيين مي‌نمايد و در يك سلسله مراتب تشكيلاتي و برنامه‌ريزي نفي‌ام مي‌كند، و بنابراين آزادي مرا نيز مي‌گيرد. مذهب هم هر چيزي را كه مي‌خواهد از خداوند، كه يك وجود خارج از ذات او است، مي‌خواهد، و بنابراين آزادي انسان را سلب مي‌كند. به خود انسان برگرديم و بگویيم تو موجودي. تو در اين طبيعت هستي، بيگانه با طبيعت، و خدايي نيز وجود ندارد و رابطه‌اي نيز نيست، بنابراين به ارزش‌هاي ذاتي خود كه در ذات نوعي‌ات است بچسب و آن‌ها را رشد و تكامل ده و آن دغدغه وجودي خود را سيراب كن و به او بپرداز و بدان پاسخ گو. تو فقط و فقط يك چيز بيشتر نيستي و همه ارزش‌ها نيز از آن زاييده مي‌شوند و آن اختيار و آزادي مطلق تو است. همه ارزش‌ها وقتي وجود دارند كه اين آزادي وجود داشته باشد اما اگر اين آزادي را از تو بگيرند آن ارزش‌ها نيز نخواهند بود و تو به صورت بنده‌اي براي قدرت‌هاي ديگر خواهي بود: دولت يا خدا.‬
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
ادامه پست قبلی

اكنون از يك طرف ديگر به اين سه جريان نگاه كنيم. يعني به نقاط ضعف آنها بنگريم.

نقطه ضعف مذهبِ موجودِ رسمي‌اين است كه واقعاً انسان را از انسان بودن خارج مي‌كند و به صورت يك بنده گداي ملتمس، براي نيروهاي غيبي كه خارج از قدرت اويند در مي‌آورد، انسان را از اراده خويش بيگانه و خلع مي‌كند. اين مذهب رسمي ‌است كه ما الان مي‌شناسيم.

نقطه ضعف سوسياليسم اين است كه آن را به ماده‌گرايي وصل كرده‌اند و در عمل هم به صورت دولت‌پرستي و اصالت دولتش درآورده‌اند. و اصالت دولت هم بعداً به صورت اصالت رئيس دولت و رهبر درآمده است و اكنون اگر رهبر يك آدم عمله بيشعوري مثل استالين باشد بايد تمام افكار فلسفي‌مان را در رابطه با سوسياليسم كه يك بحث علمي ‌است از آقاي رهبرمان بياموزيم! و هر چيز نوشت ديگر وحي مُنزَل است.

اگزيستانسياليسم نيز نقطه ضعفش اين است كه هر چند به اصالت وجودي انسان و آزادي او تكيه مي‌كند، ولي وقتي خدا را و مسائل اجتماعي را نفي مي‌كند و به وجود خود انسان بر مي‌گردد، انسان را در هوا معطل مي‌گذارد. وقتي من آزادم كه هر چيزي را انتخاب كنم و هيچ ملاك ديگري هم وجود ندارد. اين سئوال مطرح مي‌شود كه به چه دليل خوب را انتخاب كنم و بد را نفي نمايم؟ اگزيستانسياليسم هيچ دليل و پاسخي براي سئوال من ندارد. من اكنون در مسيري هستم كه هم مي‌توانم خود را فداي مردم كرده و يا مردم را فداي خود نمايم، آزادي هم دارم، كدام را انتخاب نمايم؟ اگزيستانسياليسم نمي‌گويد كه كدام را انتخاب كن زيرا دليلي كه بگويد كدام را انتخاب كن وجود ندارد، زيرا نه سوسياليست است و نه خداپرست. نتيجتاً انسان را آزاد مي‌كند و به صورت اگزيستانسياليست‌هاي اروپا در مي‌آورد كه آزاد براي هر كثافتكاري فردي‌اند. چرا كه آزادي فردي‌اي كه جهتش مشخص نباشد، باز به صورت ذلت و تنزل در يك منجلاب فساد و كثافت در مي‌آيد و نتيجه قطعي‌اش يك نوع آزادي كثيف مي‌باشد.

اما در رويه مثبشان:

اگر عرفان وجود نداشته باشد و انسان دغدغه نداشته باشد، اساساً انسان نيست. نطق و فكر و هوش علامت انسان بودن نيست. امروز ثابت شده است كه آن حرف‌هاي قبلي كه حيوانات با غريزه كار مي‌كنند و انسان است كه با عقلش كار مي‌كند مزخرف است. الآن حيواناتي را مي‌بينيم كه به قدري هوشيارانه مقدماتي را مي‌چينند تا به نتيجه برسند كه سقراط و افلاطون هم به گردشان نمي‌رسند، در هر حادثه‌اي هم ابتكاري تازه مي‌زنند كه نمي‌شود گفت غريزي است. همچنين نطق. به نظر من آنچه كه واقعاً انسان را از همه حيوانات جدا مي‌كند آن دغدغه در برابر غيب است. يعني آن نارسايي طبيعت نسبت به وجود و نياز او و گريز وي از آن چه هست به سوي آن چه كه بايد باشد. به اين كه هست يا نيست كاري ندارم آن چه كه بايد باشد. اين امر اصلاً همان جلوه معنوي و متعالي انسان است. عشق نیرو و حرارتي است كه از كالري‌ها و پروتئيني كه وارد بدن من مي‌شود زائيده نمي‌شود. يك منبع نمي‌دانمي‌دارد كه تمام وجود مرا ملتهب مي‌كند و مي‌گدازد و حتي به نفي خويش وادار مي‌كند. عشق ارزش‌هاي متعالي‌تر و بالاتر از سود من به من مي‌بخشد، ‌و در هيچ توجيه فيزيكي و مادي و بيوشيمي ‌هم نمي‌گنجد و اگر عشق از انسان گرفته شود، وي به صورت يك موجود منفرد و منجمدي در مي‌آيد كه فقط به درد دستگاه‌هاي توليدي مي‌خورد. مهندس و دكتر مي‌شود، ‌ولي آدم بودن به معناي عاشق بودن، به معني يك انرژي غيرمادي (كه با همين انرژي، انسان‌ها تاريخ و انقلاب‌هاي بزرگ را ساخته‌اند) در درون و فطرت آدم مي‌ميرد و آن التهاب از بين مي‌رود. من سئوالي در ارشاد مطرح كردم و از بچه‌ها پرسيدم، چند نفر جواب دادند، گفتم نه! مي‌خواستم درگيري فكري ايجاد كنم و به اين دليل جواب نمي‌دادم. يكي از همين مومنين ولايتي اعتراض كرد. شخصي بلند شد و خواست كه از همان اول جواب را بگويم و همه را راحت نمايم. من گفتم آقاجان من نيامده‌ام كه همه را راحت كنم، من آمده‌ام كه راحت‌ها را ناراحت كنم، مگر من ترياك و هرويينم كه همه را راحت كنم. من از آن‌هايی نيستم كه جواب‌هاي نوشته شده دارند. اگر واقعاً كسي مي‌خواهد خدمتي انجام دهد بايد آدم‌هاي راحت را ناراحت، و آدم‌هاي آرام را ناآرام کند و در ميان آدم‌هاي منجمد تضاد و درگيري ايجاد كند. والله در ميان بعضي از اين مردم ايجاد شك كردن خدمتي است هزار مرتبه بزرگتر از ايجاد يقين. زيرا آن يقيني كه اين جوري به افراد تلقين و تنقيه شود، ماده مخدر است و چنين يقيني ارزش ندارد. هفتصد ميليون مسلمان يقيني داريم كه دو پول ارزش ندارند. آنكه بعد از شك و دلهره و اضطراب و درد به وجود مي‌آيد، ‌ارزش دارد.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
ادامه پست قبلی

ايمان بعد از كفر

آري بعد از كفر و بعد از انتخاب ارزش دارد، والا در طول تاريخ همه‌اش يقين بوده و هيچ ارزشي هم نداشته است. اين آيه «كانَ النّاس اُمَّهً واحِدهً» به يقين‌دار حمله مي‌كند. اصلاً پيغمبران براي ايجاد بحث كردن آمدند، والا مردم در خريتشان آرام مي‌چريدند. بايستي حتي‌المقدور خلاصه كرد تا اين سه زمينه اساسي جريان روحي و فكري انسان، اصالت وجود، اصالت عدالت و اصالت عشق و عرفان مشخص‌تر ‌شود. عرفان به دنبال عشق است. عشق به معناي آن انرژي غيرمادي است كه در انسان حركت ايجاد مي‌كند و بر آن اساس مبتني است. نهضتِ بعد براساس عدالت طبقاتي و عدالت مادي بين انسان‌هاست و سومي ‌به معني آزادي و اختيار انسان...

بنابراين فكر مي‌كنم كه بايد اين سه جريان اساسي را در سه كلمه خلاصه كنيم (همه جريانات ديگر بشري يا پرت‌اند و يا فرع از همين سه اصل‌اند): يكي عشق كه ريشه تجلي مكتب‌هاي عرفاني است و مذهب هم جلوه‌اي از همان است. دوم عدالت مادي بين ملت‌ها و طبقات در رابطه استعماري و رابطه استثماري داخلي. و سوم اصالت وجود انسان به معناي تكيه كردن و برگشتن به درون ذاتي و نوعي ارزش‌هاي انساني، و اعطا كردن اختيار و آزادي به خودِ من انساني، براي رشد و كمال آن، و چشم گشودن به خود ذات آدم، و گرايش به آن «منِ وجودي» كه در درون نظام سرمايه‌داري از بين مي‌رود، و در درون نظام مذهبي، به قول آنها، نفي مي‌شود، و در درون نظام سوسياليستي يك بُعدي مي‌شود. به نظر من براي روشن شدن بهتر است فرد را مثال بزنيم- هر كدام از اين سه جريان، به همان صورتي‌كه الآن وجود دارند، يك عامل تكامل انسان است و در همان حال عامل انحراف انسان است. يعني توجه دادن به يك جهت متعالي است و غفلت از جهات ديگري كه بايد پيمود. يك نوع هدايت ناقص است.

عرفان براي انسان يك حساسيت‌هاي معنوي و ارزش‌هاي متعالي، رواني و روحي ايجاد مي‌كند كه وجود و روح او را رشد و كمال مي‌دهد، ولي او را از بعضي از فاجعه‌هايی كه در پيرامونش مي‌گذرد غافل و بي‌اعتنا و كور مي‌كند. درست مثل مردي كه در گوشه خلوت روحاني و معنوي خويش، تا آسمان و تا سدره المنتهي، به معراج معنوي و روحاني مي‌رود، اما در پشت همان ديوار خلوتگاهش، ظلم و فاجعه و فقر و بي‌ناموسي و جهل و فساد و انحطاط انسان، همه معنويات انسان مي‌گذرد، ولي او اصلاً خبردار نمي‌شود، يعني رابطه‌اش را به طور كلي با واقعيت محيطش قطع مي‌كند. اين است كه اين نجات و رستگاري انسان به يك نوع خودپرستي تبديل مي‌شود، و هركس در تلاش اين است كه تنها به بهشت برود، اما اين چه جور آدم بهشتي است كه از يك آدم كثيف مادي، و حتي از يك حيواني كه غريزه احساس ترحم نسبت به ديگران دارد، نسبت به سرنوشت ديگران قسي‌القلب‌تر است. درست است كه از طريق عبادت و اخلاص و رياضت كه راه خدا و بهشت است مي‌رود، اما بهر حال خودپرستي است، ‌و حتي اگر به بهشت هم برسد باز آدم خودپرستي است و آدم خودپرست از حيوان پايين‌تر است. بهشت حيوان هم دارد.

بهشت رفتن مهم نيست، انسان بودن و به بهشت رفتن مهم است والا... به هرحال مسئله اين است كه من هيچ وقت نمي‌توانم خود را واقعاً از ارادت و ايمان و اعتقاد به مردي مثل شمس تبريزي و مولوي دور نگه دارم. وقتي در برابر اين‌ها قرار مي‌گيرم، مانند اين است كه در برابر يك خورشيد قرار گرفته‌ام، يك چنين عظمتي دارند. وقتي مولوي را مي‌بينم، مثل اين است كه وي در صدر همه موجودات انساني كه تاكنون مي‌شناسيم، از لحاظ رشد معنوي، روحی، شخصيت انساني قرار گرفته است، اما وجود او در جامعه بلخ يا قونيه يا جامعه اسلامي ‌زمان خويش با غيبتش هيچ فرقي ندارد، زيرا او به قدري در محدوده قرنطينه معنوي و الهي خودش محبوس است كه در پيرامونش نه ظلم، نه جنگ مغول و نه جنگ صليبي را و هيچ چیز را حس نمي‌كند. مانند گوتيه شاعر فرانسوي زمان جنگ است كه مي‌گويد: «من ترجيح مي‌دهم كه بخوابم تا بنشینیم، و ترجیح می‌دهم که بنشینم تا بایستم و ترجیح می‌دهم در خانه بمانم تا به كوچه بروم، و از جنگ كه گويند همه جهان را فرا گرفته است، با خبر نمي‌شوم، مگر اين كه گلوله‌اي شيشه پنجره خانه‌ام را بشكند. » به هر حال چگونه ممكن است كه انسان، از يك طرف رشد معنوي پيدا كند، و از طرف ديگر، در برابر يك چيز معنوي بسيار ساده و بديهي، اين قدر بي‌تفاوت باشد؟

آن كسي كه يك بُعدي قضاوت مي‌كند، عرفان را از ريشه خرافه و پوچ و تخديرآميز مي‌داند، ولي ما مي‌خواهيم دور يك مسئله بگرديم و همه ابعادش را نگاه كنيم. از طرفي مي‌بينيم كه ايجاد يك رابطه متعالي كرده است، در هيچ مكتبي به اندازه عرفان، انسانِ متعالي ساخته نمي‌شود.

مكتب‌هاي عرفاني ما انسان‌هايی را به ما عرضه كرده‌اند، كه شبيه آنها را در هيچ مكتبي، و در هيچ انقلابي نمي‌بينيم. انقلاب‌هاي بزرگ، قهرمان‌هاي بزرگ ساخته‌اند، ولي وقتي شخصيت انساني آن‌ها را با شخصيت عرفاني خود مقايسه مي‌كنيم، اصلاً قابل قياس نيستند تا با هم اسمشان را ببريم. نفي كردن آن خودخواهي‌ها، ضعف‌ها، هوس‌هاي شخصي‌اي كه در هر وجودي هست، و اساساً مبارزه با تمام نيروهايي كه طبيعتِ مرا مي‌سازد و سرانجام ريشه آن عشق و عرفان و التهاب وجودي و ذاتي انسان، اين‌ها همه چيزهاي كوچكي نيستند. معذالك مي‌بينيم كه از طرف ديگر يك انسان منفي و پوچ ايجاد كرده است كه بهترين چشم روشني براي جلادها، و ظلم‌ها، و ارتجاع‌ها و استعمار‌ها و امثال اينهاست. و گردنكشان تاريخ هميشه مديون اين بزرگان بوده‌اند، زيرا به كاسه و كوزه هيچ كسي كاري نداشته‌اند.‬
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
ادامه پست قبلی


سوسياليسم نيز چنين حالتي دارد: جواني را مي‌بينم كه سوسياليسم، چه مادي و چه غيرمادي- كه عموماً مادي است- سراپاي وجودش را فراگرفته است، اين جوان بي‌نهايت وسواس دارد كه ارباب پنج تومان از سي توماني را كه كارگر مي‌گيرد نخورد، و اگر خورد، او حاضر است كه تمام زندگي، جان، هستي، عشقش را براي احقاق حق يك مظلوم، يك كارگر، يك دهقان بدهد. اما وقتي همين جوان را به عنوان يك انسان مورد بررسي قرار مي‌دهيم، ملاحظه مي‌كنيم وي كه فقط به مسايل سوسياليستي و رابطه اقتصادي بين دو طبقه مي‌انديشد، در اثر توجه يك جانبه و انحصاري‌اش به اين رابطه طبقاتي در داخل جامعه‌اش، محصور در يك موضوع خاص شده و همه ارزش‌ها و ابعاد و نيازهاي وجودي و انساني وي به كلي تعطيل گرديده است. آيا اين درست است؟ من هر وقت كه فلان شاگرد يا كسي را كه مي‌شناسم، يا دوستم را مي‌بينم كه اين همه دلهره و اضطراب و ناآرامي ‌براي مساله استثمار طبقاتي دارد، و همه مسايل جهان را فقط از دريچه همين رابطه مي‌سنجد و شب و روز جز به اين مسئله نمي‌انديشد، برايش متأسف مي‌شوم كه او كه در اين حد از استعداد و ايثار و فداكاري و معنويت گرايي است، و اين قدر جان باخته براي يك معني‌و ايده و آرمان است، چرا از آن همه تجربياتي كه در فرهنگ و تاريخ و مذهب و بهرحال در زندگي انسان براي رشد ابعاد ديگر انساني وجود دارد، محروم است، ‌و جز به اين مسئله نمي‌انديشد؟ و بعد هم به صورتي در مي‌آيد، كه يك نقل قول فلان سياستمدار در فلان جا، كه نقل قول ساده روزنامه‌اي است، در او التهاب و اشباعي بيشتر از تمام مثنوي ايجاد مي‌كند. همه آن حرف‌ها و تمام اين ارزش‌هاي معنوي در تاريخ بشر برايش پوچ و بي معني هستند و تمام اين رشدهاي اخلاقي در افراد انساني براي او مجهول‌اند. انساني كه از لحاظ او سوسياليست نيست، ولي فداكار و قهرمان و ضد استعمار است، و از لحاظ معنوي در اوج بي‌باكي است، و همه زندگي ماديش را فداي عقيده‌اش مي‌كند، براي او يك پول ارزش ندارد، و اصلاً نمي‌تواند ارزش او را بفهمد. مي‌بينيم سوسياليسم هم انسان را از همه شاخه‌ها و انشعابات گوناگون وجودي‌اش، خلع مي‌كند، همه آن‌ها را مي‌تراشد و فقط يك شاخه را نگه مي‌دارد و آن را آن قدر گسترش مي‌دهد كه از ريشه و تنه بيشتر رشد مي‌نمايد و انسان را يك بُعدي مي‌كند، حتي در يك بُعد بسيار عالي و متعالي، درست مانند عرفان. منتهي آن در جهت حساسيت اجتماعي، و اين در جهت حساسيت وجودي و جهاني. به هرحال باز يك دريچه است به بيرون. حالا انساني كه در پرستش آسمان و غيب و يا در مكتب سوسياليسم و در ديكتاتوري بيگانه از خودش است و اصلاً‌اراده ندارد. در نظام اقتصادي، بيگانه و پول زده شده است و گويي پول او را خورده است و لذت‌ها و مصرف‌پرستي، به قدري بيگانه‌اش كرده‌اند كه وجود ندارد. چنانچه لذت‌ها و مصرف‌ها را از او بگيريد اصلاً خودش هيچ است، و باقيمانده‌اش صفر. اين انسان را كه امروز ماشين، سرمايه‌داري، ديكتاتوري، نظام‌هاي اداري و زندگي مادي و مصرفي، ‌او را از خودش بيگانه مي‌كنند، اصالت وجود به خودش بر مي‌گرداند، و اين بزرگترين ستايشي است كه اصالت وجود از انسان مي‌كند.

اصالت وجود، با آزادي انسان، و رشد فطرت، و آن من متعالي انساني را دوباره مطرح مي‌سازد و بر آن تكيه مي‌كند و آن را مي‌شناساند. اين يك نوع بازگشت به خودآگاهي انساني است كه در طول زمان‌ها و قرن‌ها به كلي از بين رفته بود. بنابراين يك نوع رستگاري، و خواندن به فلاح و آزاد كردن انسان از اين نظام‌ها و بندهاي فكري و مادي است. اما يك وجهه معنوي ديگرش اين است كه اكنون، مني كه آزاد شده‌ام، چه كار بايد انجام دهم؟ اگزيستانسياليسم ديگر براي اين سئوال جوابي ندارد. در اين جا دو مرحله وجود دارد- كسي كه مي‌خواهد دست مرا گرفته و عوامل فرار مرا از زندان فراهم كند، بايد برنامه و جهت و هدفي براي بعد از آزاد شدنم داشته باشد، در غير اين صورت، آزاد كردن من خدمتي به من نخواهد بود. وقتي كه در بيرون كاري براي من نيست، شايد آزادي، تبديل به آوارگي شود، و در آن جا ديگر معلوم نيست كه آزادي خدمت به من باشد. اگر آزادي به صورتي در بيايد، كه ملاك و جهت نداشته باشد، آوارگي است، و بعد تبديل به پوچي مي‌شود و بعد به صورت اگزيستانسياليسم غربي در مي‌آيد كه ايده‌آلش در نپال و در تنگه خيبر به دنبال حشيش گشتن است.

به هر حال اين سه جريان اساسي و واقعي و حقيقي در عمق خصلت انسان هست و اساس نياز وجود انسان است، به صورت سه تجلي: از يك طرف عشق و عرفان است و از طرف ديگر عدالت‌خواهي به شكل نهضت‌هاي قرن نوزدهم و بيستم است. و از طرف سوم، اصالت وجودي است كه الآن روشنفكران اروپايي به دنبالش هستند، براي فرار از اين نظام‌هايی كه انسان را نفي مي‌كنند، و براي بازگشت به انسان.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
ادامه پست قبلی

بنابراين كاملترين انسان يا مكتب كه مي‌خواهد انسان را به فلاح ببرد، انسان و مكتبي است، كه اين ابعاد اساسي را در خود داشته باشد. اگر اين سه بعد اساسي در يك مكتب وجود داشته باشد، بُعدهاي منفي هيچ كدام از مكتب‌ها در آن نخواهد بود، زيرا يك بُعد، بُعد منفي بُعد ديگر را جبران مي‌كند. وقتي كه اين سه بعد جدا از هم به صورت مكتب در آمدند، آن جهت منفي‌اش وجود خواهد داشت، و اگر اين سه بُعد با هم باشند، جهات منفي‌شان ديگر نمي‌تواند وجود داشته باشد. اگر مكتبي مرا بيشتر از يك سوسياليست، ‌به مسئوليت اجتماعي‌ام توجه دهد، ديگر عرفان مرا از مسئوليت اجتماعي غافل نخواهد كرد. يعني اگر عرفان مرا از مسئوليت اجتماعي بري نمايد، و فقط به تكامل وجودي و معنوي خود مشغول كند، اعتقاد به برابري كه يك بُعد ديگر مكتب من است، مرا غافل از مسئوليت اجتماعي در برابر ديگران نخواهد كرد. خلاصه آنكه: از يك طرف سارتر مرا به آزادي وجودي خود مي‌خواند، و از طرفي ديگر، سوسياليسم مرا به مسئوليت اجتماعي ديگران مي‌خواند، ‌و از طرفي عرفان و عشق، رابطه مرا با عالم وجود، زندگي، سرنوشت نهايي وجودي و نوعي مي‌خواند، و اين التهاب ماوراي زندگي اجتماعي و ماوراي حتي منِ فردي وجودي‌ام را به من مي‌دهد. اكنون اگر من كه در قرن بيستم زندگي مي‌كنم، در اين زندگي امروز در مكتبي هر سه را در برداشته باشم، ‌اين مكتب رشد هماهنگ و متعادل و چند بُعدي مرا تضمين خواهد كرد. و اگر نمونه بخواهيم، به نظر من اسلام ارزشش در اين است كه روي هر سه بُعد هماهنگ با هم تكيه مي‌كند. اسلام ريشه و روحش و ( مانند همه مذهب‌هاي ديگر: مثل مسيحيت و غيره) جوهرش عرفان است. اما تكيه‌اش به مسئله عدالت اجتماعي است و سرنوشت ديگران، و حتي سرنوشت فرد ديگر، و مي‌گويد اگر يك فرد ديگر را زنده نگه داشتي و احياء كردي، مانند اين است كه همه انسان‌ها را احياء كرده‌اي، ‌و اگر يك فردي را كشتي، مانند اين است كه همه انسان‌ها را كشته‌ای يعني نسبت به رابطه من و ديگران، اين اندازه حساسيت دارد، و يا مسئله ربا كه يك امر اجتماعي و طبقاتي است، به‌صورتي‌كه از رباخوار نفرت دارد، از مشرك و منافق ندارد. در اين جا تكيه‌اش به مسايل اجتماعي و رابطه من با جامعه‌اي است كه در آن زندگي مي‌كنم و نشان مي‌دهد كه به اين امر حساسيت دارد. درمورد مسئله وجودي كه سارتر از آن صحبت مي‌كند اسلام درست برخلاف آن مذهب‌هاي رسمي، و حتي عرفاني است كه انسان را از وجود خود در برابر خدا، غافل مي‌كنند و انسان را در برابر وجود خدا نفي مي‌نمايند. چون توحيد اسلامي، تنها توحيدي است كه وجود انسان را در برابر خدا، اثبات مي‌كند. هيچ كس نيست كه خداي اسلام را آگاهانه و آن‌طوري‌كه خود اسلام معرفي كرده- نه آن طوري كه وراثت احساس ديني در شيعه و سني و در همه ايجاد كرده است- بشناسد، و ايمانش را از اسلام گرفته باشد، و در برابر خدا، به وجود متعالي خود، و به خويشاوندی خود با خدا پي نبرد، و تعالي درجه كمال خويش را از سطح حيوانات كامل شده، به سطح درجه خدايي احساس نكند. اين همه كرامتي كه به فرد داده مي‌شود، در رابطه انساني توحيدي است. با خداي توحيد اسلامي ‌است، كه انسان اين همه عظمت و رشد و كمال پيدا مي‌كند. در عين حال كه عشق وجود دارد، خشوع و عظمت و كرامت را نيز به او مي‌دهد. و بدين حد مي‌دهد که از سرحد موجودات فراتر می‌رود. این غیر از آن خدای قوی است که فقط خويش را اثبات مي‌كند. به قول فويرباخ که مي‌گويد: «انسان‌هاي فقير خدايان قوي دارند، انسان‌ها هر چه فقيرند، بدبخت‌ترند، خدايشان قدرتمندتر و قوي‌تر است». اين رابطه انسان و خداوند مذاهب عرفاني و همين مذاهب موجود رسمي‌است.
در صورتي‌كه برعكس آن، انسان توحيدي به اندازه‌اي كه به فقر خويش پي مي‌برد، به غناي خويش پي مي‌برد، به ميزاني كه به خشوع مي‌رسد، غرور و افتخار و كرامت در خود احساس مي‌كند، به ميزاني كه به عبوديت خداوند تسليم مي‌شود به عصيان در برابر هر قدرت، نظام و رابطه ديگر مي‌رسد. بنابراين در اسلام، يك رابطه واقعاً متضاد، ميان انسان و خدا وجود دارد، ‌و آن نفي و اثبات شدن، ‌هيچ شدن و همه چيز شدن در عين حال است، و اصلاً محو شدن و تبديل به يك موجود خدايي شدن در زندگي مادي و طبيعي است. و مجموعه‌اش اين است كه اگر احساس تعصب فرقه‌اي و مذهبي نشود مي‌گوييم كه خود علي كه براي ما شناخته شده است نمونه و تجلي كامل اين سه بعد است. هم به عنوان عشق، يعني آن انرژي ماورايي، كه انسان را به دغدغه و التهاب و ناسيري و ناسيرابي در زندگي مادي مي‌كشاند. وي منبع فوران اين عشق است و در هيچ كس ديگر آن همه التهاب وجود ندارد. به قدري التهاب وي شديد است كه گاهي غش مي‌كند، و در بيابان فرياد مي‌زند، كه البته ما بيشعورها خيال مي‌كنيم كه به خاطر دردهايي است كه در مدينه به جانش ريخته‌اند و يا براي فدك است، در صورتي‌كه خود وجود ملتهب است، ‌و مثل يك آتشفشان فرياد مي‌زند و بودن و زيستن برايش غيرقابل تحمل است. عشق تا اين حد او را از سطح زمين و زمان به طرف غيب پرتاب مي‌كند.

سپس، بُعد ديگر، او را تا حدي سياسي و حساس و روزمره و عيني مي‌كند و پايين مي‌آورد، كه نسب به سرنوشت يك يتيم، يا زني كه در حكومت امپراطوري او مظلوم واقع شده است- يك زن يهودي- چنان حساسيتي نشان مي‌دهد كه هیچ سوسياليست و سياستمدار مسئولي آن اندازه حساسیت عيني نشان نمي‌دهد. به اندازه‌اي كه مي‌گويد، از اين درد- كه در حكومت من زني مظلوم و مورد تجاوز واقع شده است- اگر مُردم، سرزنشم نكنيد، زيرا كه درد اين فاجعه آن قدر هست كه يك انسان را بكشد. و بالاخره از لحاظ وجودي، يعني بهترین تجلي وجود انسان، به معناي يك موجود انساني، فراتر از همه موجودات است و به عنوان آخرين رشد ارزشهاي عيني، مادي و فطري انسان، همين انسان عيني- و نه انسان هوايي و رب النوعي- وي كاملترين است و تكيه‌اي كه در مكتب و زندگي‌اش به اين ارزش‌ها و كرامت‌ها، مي‌كند، از همه روشن‌تر است. اگر واقعاً مكتب را از اين سه بُعد- يعني بُعد اصالت وجودي و اصالت عدالت، و اصالت عرفان- به عنوان چراغ دروني ذات انساني- نگاه كنيم، به نظرمن، به بهترين وجه، نيازمندي زمان خود را رفع كرده‌ايم. بچه ما، سوسياليست كه مي‌شود، ديگر آن احساس عرفاني و حالت معنويش، نابود مي‌شود. عارف مسلک كه مي‌شود، ديگر به قدري در برابر مسايل اجتماعي، بي‌غيرت مي‌شود كه اصلاً همان عرفانش نيز، نفرت‌انگيز مي‌شود. وقتي از هر دو دست برمي‌دارد، و به آن منِ وجودي انسان، و آزادي اگزيستانسياليستي مي‌رسد، تبديل به هيپي و اگزيستانسياليست فرنگي و كافه‌نشين، و پوچ‌گراي منفي مي‌شود.

باري اين سه نياز، در ذات آدمي‌و ذات زمان ما هست. من معتقدم كه اگر به هر كدام، و در هر كدام از آن‌ها بيفتيم- در چاله‌اي افتاده، و از دو بُعد ديگر انساني غافل مانده ايم. تكيه هماهنگ و آگاهانه به اين مكتب، ‌تنها كشف اسلام نيست و تنها حقيقت‌پرستي نيست. بلكه اگر از اين سرچشمه، اين هر سه مايه را براي رفع نياز انسان امروز بگيريم، و با اين سه چشم، اسلام را نگاه كنيم، در عين حال به مسئوليت اجتماعي خود نيز عمل كرده‌ايم.



پـــایـــان
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
صفحه  صفحه 12 از 29:  « پیشین  1  ...  11  12  13  ...  28  29  پسین » 
مذهب
مذهب

دکتر شریعتی ! اسطوره ای تاریخی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA