ارسالها: 24568
#121
Posted: 8 Jul 2015 12:08
زيباترين روح پرستنده امام سجّاد
بخش ۱
"زيباترين روح پرستنده"، ترجمه، "زين العابدين" است. نشان مي دهد كه اصطلاحات، كلمات و حتي صفاتي كه ما براي بيان مفاهيم، معاني، عقايد و حتي شخصيتهاي بزرگ مذهبمان به كار مي بريم، در تلقي امروز به گونه اي است و در تلقي نخستين اش به گونه اي ديگر. زيرا ما گاه صفات و اسامي و يا مناقبي را كه در كتب قديم و اصليمان وجود ندارد، بنا به سليقهء فعلي خودمان، براي پيشوايانمان به كار مي بريم و اين امر حاكي از آن است كه بينش امروز ما تا چه حد با بينش نخستين تشيع و اسلام اختلاف دارد. صفات و اسامي و اصطلاحاتي هستند كه اصيل اند، و از صدر اسلام وجود دارند، و ما هم آنها را به كار مي بريم، اما نوع تلقي ما و مفهومي كه از آنها احساس مي كنيم، كاملاً با آنچه كه اول بوده، فرق دارد. اين اصطلاح "زين العابدين" را به طور معمول كه به كار مي بريم، هيچ احساسي از آن نداريم، هيچ فضيلتي و هيچ صفت مشخصي در اين كلمه و در اين لقب احساس نمي كنيم، در صورتي كه اگر در محتواي دقيق و لطيف اين معني تجديد نظر كنيم و با يك نگاه تازه بدان بنگريم، مي بينيم كه چه صفت عالي و زيبايي است: "زيباترين روح پرستنده" ،"زيور و زينت پرستندگان".
نيز ما هميشه فضيلت ها، ارزش ها، و عظمت هاي رهبرانمان را، پيشوايان بزرگ اسلامي مان را، با ارزش هاي ديني و قومي فرهنگ بشري و نظام هاي طبقاتي مي سنجيم، و خيال مي كنيم كه اگر با همان ملاك ها و صفات و ارزش هاي عالي اي كه بزرگان قومي و تاريخي و قهرمانان خودمان را تجليل و تعظيم و توصيف مي كرديم و مي كنيم ائمه راهم توصيف كنيم، آنها را خيلي تجليل كرده ايم. در صورتي كه اساساً دستگاه ارزش هاي اسلامي، با سيستم ارزش هاي قومي و ملي و فرهنگي كاملاً متفاوت است. مثلاً ما خيال مي كنيم، كه اگر بگوييم پيغمبر اسلام سايه نداشته است، صفت بزرگي را از پيغمبر عنوان كرده ايم، در صورتي كه ارزش هاي پيغمبر اسلام در زبان كسي كه كه بهتر از هر كس ديگر مي تواند از او سخن بگويد [امام جعفر صادق(ع)] اين است:
كان رسول الله يجلس جلوس العبد و ياكل اكل العبد و يعلم انه العبد
"رسول خدا نشست و برخاست مي كرد، مثل نشست و برخاست يك بنده، غذا مي خورد، مثل غذا خوردن يك بنده، و اصلاً مي دانست كه يك بنده است".
اين بزرگترين تجليل از مقام بزرگترين موجودي است كه در عالم هست، با بينش و با ملاك هاي ارزشي خاصي كه در فرهنگ اسلامي است براي امام و رهبر. صفات گوناگوني را مي شود براي يك رهبر به كار برد: از قهرمانيش، از نبوغش، از شخصيتش، و از خصوصياتش، چنانكه مداحان بزرگ، شاعران بزرگ و نويسندگان بزرگ براي بزرگان به كار مي برند. در تاريخ بشري همواره عادت و سابقه ي ذهني داشتيم كه يك رهبر، يك پيشوا، جبار باشد، متكبر باشد، مستبد باشد. در عوض در اين سيستم، در اين فرهنگ، در اين ايمان، امام، جبار نيست، بلكه سجاد است. اين صفت به عنوان بزرگترين و نمايان ترين كاراكتر رهبر ما عنوان مي شود و صفت شاخص او است، صفتي كه او را از همه رهبران ديگر در تاريخ بشر، ممتاز مي كند، صفتي كه با آن، برجستگي و برتري و فضيلت خودش را بر همه پيشوايان ديگر تاريخ انسان نشان مي دهد: "زيباترين روح پرستنده" امام نه جبار، سجاد، اينها معاني اي است كه من از متن صفات و القاب و اسامي امام گرفتم.
"الكسيس كارل" فيزيولوژيست بزرگي است كه برنده جايزه نوبل و مظهر بينش علمي در علوم طبيعي است، و يكي از بزرگترين شخصيت هايي است كه نماينده ي يك گرايش خاص در علوم معاصر است اين مرد با اين بينش، وقتي از نيايش سخن مي گويد، كه مظهر يك احساس و اشراق است و عالي ترين تجلي روح و معنويت انسان، (كه در بينش جديد هميشه از علوم جدا بوده است) براي ما خيلي جالب است. به خصوص كه او نويسنده ي فيلسوف و روحاني نيست و در مقام يك فيزيولوژيست، انسان شناس و متخصص علوم گوناگون طبيعي درباره انسان و هم چنين برنده جايزه نوبل در پيوند رگ هاست. وي براساس مطالعات و تجربيات مستقيمي كه روي بيمارانش، از گروه ها و تيپ هاي مختلف داشته تا جايي مي رسد كه اين حكم را به عنوان يك حكم علمي (نه به عنوان تبليغ ديني) صادر مي كند كه: "نيايش همچون دم زدن و خوردن و آشاميدن، از نيازهاي ژرفي است كه از عمق سرشت و فطرت طبيعي انسان سر مي زند؛ خوردن، نمو كردن، تكثير نسل و نيايش، چهار بُعد اساسي روح انسان هستند. " و به جايي مي رسد كه مي گويد: "هيچ ملتي در تاريخ و هيچ تمدني درگذشته به زوال قطعي فرو نرفت، مگر آنكه پيش از آن سنت نيايش در ميان آن قوم ضعيف شده بود." نيايش، نه هم چون تخدير آرامش بخش است، بلكه آرامشي كه مي بخشد زائيده اشباع تشنگي و نياز و اضطراب روح آدمي و پاسخ گفتن به كمبودهايي است كه در عمق فطرت آدمي است. اين است كه نيايش برخلاف تخدير كه به ضعف و مرگ منتهي مي شود، نيروزا، نشاط انگيز و عامل شكفتگي احساس ها، عاطفه ها و استعدادهاي مرموز درون روح آدمي است. (كارل) بعد مي گويد: "هيچ دري را نيايش نمي زند، مگر اينكه به رويش گشوده مي شود." و نيايش، بلندترين قله ي تعبير را در شب ظلماني عقل، در پرواز عشق، مي يابد، آنگاه كه كُمِيت عقيل مي لنگد." اول كتاب نيايش (الكسيس كارل) با اين جمله شروع مي شود كه: " ارزش عقل در نظر ما غربي ها به مراتب بالاتر از آستانه ي عشق است" و در پايان، كتاب را با اين جمله ختم مي كند كه: "اي كاش انسان، امروز هم چنانكه زيبائي دانش را مي فهمد، زيبائي خدا را نيز بشناسد و به سخن پاسكال هم چنان گوش بدهد، كه به سخن دكارت."
نيايش، در تاريخ شيعه مي تواند به عنوان مكتب امام سجاد نامگذاري شود. اساساً در طول تاريخ و در همه اديان، نيايش، دعا و و عبادت بر دو پايه قرار دارد. يعني تجلي دو نياز و دو احساس در روح آدمي است. يكي فقر، به معناي احتياج، به معناي نياز كه انسان تشنه و عطشناك كه احساس كمبود دارد، هم چنانكه براي رفع نيازهاي ديگرش متوسل به اين و آن مي شود و يا در جستجوي مايحتاجش به تكاپو مي افتد، نوعي از كمبودها را در درون روح خود، يا در سرنوشت زندگي اش را نيز احساس كند. جلوه ي بيروني اين نياز، نيايش است، و ريشه ي نياز و نيايش يكي است.
بنابراين نيايش و دعا، گاه به عنوان درخواست چيزي است كه نيايشگر بدان محتاج است و ندارد. و گاه عالي تر از اين مرحله است و به عنوان تجلي عشق است. گرچه عشق را نيز مي توان يكي از نيازهاي روح گفت، اما به خاطر اينكه خودش يك نياز كاملاً مستقل است، يك ماهيت مرموز و يك شعله اهورايي و الهي در درون روح آدمي است و بيش از هر چيز در زندگي آدم دست اندركار است و بيش از هر چيز در نظر آدم مجهول است، در نتيجه مستقل از نياز و فقر شمرده مي شود. اين عالي ترين نوع دعا و نيايش است، نيايش و دعائي كه زائيدهء روح عاشق است: احساس عشق.
عشق چيست؟ صدها تعريف درباره ي عشق كرده اند، و مي شود كرد، اما آنچه به نظر من بهترين و عميق ترين تعريف از عشق است، اين است كه "عشق زائيده تنهايي است و تنهايي نيز زائيده عشق است" تنهايي، به معناي اين نيست، كه يك فرد بي كس باشد، كسي در پيرامونش نباشد. اگر كسي پيوندي، كششي، انتظاري، و نياز پيوستگي و اتصالي در درونش نداشته باشد، نسبت به هر چيزي، نسبت به هر كسي، اگر منفرد و تك هم باشد، تنها نيست. برعكس كسي كه نياز چنين اتصال و پيوست و خويشاوندي ئي در درونش حس مي كند، و بعد احساس مي كند از او جدا افتاده، بريده شده و تنها مانده است، در انبوه جمعيت نيز تنهاست. چنين روحي كه ممكن است در آتش يك عشق زميني، و يا در آتش يك عشق ماورائي بسوزد و بگدازد، پرستش را و در عالي ترين شكلش نوعي از دعا و يا نيايش را به وجود مي آورد، كه بقول كارل "نيايشي است كه زائيدهء عشق است."
بنابراين نياز آدمي و هم چنين احساس عاشقانه و عارفانه آدمي، دو نوع دعا را بوجود آورده است، كه ما با هر دو نوعش آشنا هستيم. اما اسلام، اين دو بُعد اساسي دعا را حفظ كرده، و بُعد سومي نيز بر آن افزوده كه ويژه ي دعاي اسلامي است و آن عبارتست از: بعد آگاهي، فكري و يا بخش حكمت به اصطلاح خود اسلام كه بر دو بخش ديگر، كه ابراز احساس و عشق و هم چنين ارائه احتياج و نياز و فقر نيايشگر باشد، افزوده است. به اين معني كهيك متن كامل ازيك دعاي مستند اسلامي، شامل سه بعد است كه سه نياز را برآورده مي كند: يك تجلي فقر - نياز - و يكي تجلي احساس عارفانه و عاشقانه است - كه فقط راز و نياز يك عاشق است - و سوم آموزش فكري، علمي و ايجاد خودآگاهي فلسفي و اعتقادي، براي نيايشگر در متن دعا است. اينجاست كه كاملاً جهت دعا فرق مي كند، هميشه دعا جهتش از طرف انسان به طرف معبود و به طرف خدا است، اما در بُعد آگاهي، برعكس است: نيايشگر در حالي كه دعا مي كند، مخاطب در حقيقت خود اوست، براي اينكه در اين قسمت [توجه به بُعد] حكمت است در اينجا چيزي از خدا خواسته نمي شود. [در مقام خواستن] مخاطب خداست. من او را مي خوانم، دعا مي كنم - يعني مي خوانم - همچنين در اينجا احساسات عرفاني و پرستش و محبت و عشق خودم را به محبوب و معبودم عرضه نمي كنم، تا جهت احساس از جانب من به طرف خداوند باشد. در اين بعد سوم كه اسمش را بعد آگاهي، يا بعد ايدئولوژي، يا بعد اعتقادي، يا آموزش فكري مي گذارم، در حالي كه من خدا را در شكلي كه نامش دعاست مي خوانم، خودم مخاطب هستم و دعا متن درس است. اينجاست كه دعا كننده در حقيقت، خود طرف سخن است. اين بعد سومي است كه در دعاي اسلامي اضافه مي شود.
اما شيعه، به خاطر سرنوشت تاريخي و اجتماعي خاصش، كه مبارزه با دستگاه حاكم بوده، و هم چنين نداشتن هيچگونه وسيله جهاد، و نيز نداشتن حق بيان و قلم براي بيان دردهاي اجتماعي، شعارهاي طبقاتي، اجتماعي، اعتقادي، فكري، گروهي و ارائه خواست ها، ايده آل ها، اصول عقايدش و عرضه كردن اساسي ترين رنج ها و اساسي ترين آرزوهاي گروه خودش،بر خودش و ديگران، فرم دعا را، كه در عالي ترين شكلش، دعاي امام سجاد است به عنوان وسيله جهاد و نيز وسيله ي ارائه و بيان افكار اجتماعي، رنج ها، دردها، و هم چنين سرنوشت خاص شيعه، گذشته اش، مصيبت ها، فاجعه ها، اراده ها، آرزوها، تسليم ها، جنايات، ظلم ها، مظلوميت ها، جلادي ها، و شهادت هايي مورد استفاده قرار داده است كه مجموعاً سرنوشت تاريخي شيعه را در تاريخ اسلام شكل مي داده است و همه آنها در متن دعاي شيعي تجلي دارد. در اينجاست كه دعا، هم يك نوع حرف زدن است با خدا - چنانكه هميشه بوده - و هم در شيعه " يك نوع حرف ها را زدن" است.بنابراين دعاي شيعه به صورت كامل ترين مكتب، خودش در چهار بُعد مشخص مي شود: نياز - عشق - آگاهي – مبارزه
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#122
Posted: 8 Jul 2015 12:09
ادامه پست قبلی
الان سه نوع دعا وجود دارد: يكي دعائي كه براي ثواب انجام مي شود. از به كار بردن كلمه ي "ثواب" مقصود خاصي دارم، والا مسلم است كه هر كس كه مذهبي است، به ثواب هم معتقد است. ثواب را در معني خاصي كه الآن در جامعه فعلي ما وجود دارد، به كار مي برم. ثواب به اين معني كه: اين دعا را بخوان تا اين پاداش را در ازاء انجام اين عمل به تو بدهم. اين يك نوع عمل است، چنان كه به بچه گفته مي شود: اين پنج تا مشق را بنويس، يك دوچرخه برايت مي خرم. بچه ناچار براي دوچرخه پنج تا مشق را مي نويسد و اگر ببيند كه دوچرخه اي در كار نيست، هيچ معني ندارد كه پنج تا مشق را بنويسد. پس علت غائي انجام اين عمل، چيزي خارج از اين عمل است و در اين حالت انجام مي شود كه من كاري را كه خودش به درد من نمي خورد و تأثيري روي من ندارد - بلكه حتي براي من ملال آور است و بد است و سخت است – به خاطر به دست آوردن چيزي به ازاء آن انجام مي دهم. اين ما به ازاء را كسي به من مي دهد، كه اين عمل به دردش مي خورد، يا مورد رضا و درخواست اوست. اين يك نوع عمل است كه انسان انجام مي دهد. وقتي به من مي گويند: اين متن را بخوان، تا اين را به تو بدهيم، مسلم براي من اين است كه خواندن اين متن براي من چيزي ندارد. تأثيري روي من ندارد. اين آقا كه كارفرماست و صاحبكار است، سفارشي داده و دلش مي خواهد كه اين متن خوانده شود، و من اين متن را بخوانم، بعد چون اين كار به درد او مي خورد، و به نفع اوست، يا خشنودي او را تأمين مي كند، نه مرا، من آن كار را انجام مي دهم كه به ازاء كسب رضايت او، مزدي بگيرم ، كه رضايت من در آن مزد است، نه در آن عمل. روشن است كه اگر مزد نباشد، هيچ منطقي مرا به انجام اين عمل وادار نمي كند. متأسفانه ما در تربيت مذهبي كودكانمان به همين شكل رفتار مي كنيم، يعني همانطور كه آنها را به درس و مشق اجبار مي كنيم، بدون اين كه به آنها بفهمانيم كه درس و مشق چيست، به او امر مي كنيم كه اين درس را بخواند، يا اين مشق را بنويسد، و به ازاء آن به گردشش مي بريم و به سينما و چلوكبابي، يا برايش كت و شلوار و دوچرخه و شيريني مي خريم و او از همان اول مي داند، كه به كلاس رفتن و درس خواندن و مشق نوشتن براي اينجور چيزهاست و اگر آنها نباشد، اين اعمال براي او هيچ ارزشي ندارد: براي آقا جانش خوب است.
وقتي از اول به مردم، به جوان، به كودك، بگوييم انجام اين اعمال از نظر مذهبي موجب مي شود كه اين چيزها را به تو بدهند، از اول به او، و به بينش او، و به عمق شعور او فرو كرده ايم كه نفس اين اعمال مذهبي ، روي تو كه عاملش هستي، ارزش مثبتي ندارد، بلكه اينها اوامري است كه از طرف خداوند صادر شده، و موجب رضايت اوست و بنابراين تو بايد عمل كني. به عنوان يك تحكم، به عنوان يك تعبد، به عنوان يك امر، تا به ازاي اين عمل و اين رياضت كه مرتكب مي شوي و انجام مي دهي، جبراني به صورت پاداش به تو بدهند، كه اسمش ثواب است. وقتي مي گويند: اگر زيارت وارث را پنج مرتبه بخواني، فلان چيز را به تو مي دهند ... مثلاً عسل به تو مي دهند يا ... به اين معني است كه ما قائل بدان نيستيم كه نفس خواندن زيارت وارث، براي خواننده اش، داراي سود و ارزش است. بلكه اين [زيارت] را وسيله اي معرفي كرده ايم، كه خواننده را در راه به دست آوردن مايه هاي لذتي ياري مي كند كه اساساً به اين زيارت مربوط نيست، و از جنس آن نيست و خارج از آن است يعني مجموعه اعمال و احكامي است كه از اول در مفهوم فعلي و تلقي ئي كه الان از ثواب داريم، انجام مي شود، و يا وادار به انجام مي شود.
ولي اصطلاح "ثواب" يك اصطلاح اصيل اسلامي بي نهايت عميق و درست است. ثوابي كه مي گويم اصيل و اسلامي است، به معناي نتيجهء منطقي و دنباله ي طبيعي عكس العمل عقلي و ضروري يك عمل عبادي يا مذهبي مي باشد، ثواب به اين معني يك اصل بي نهايت منطقي، عقلي، علمي و درست است. دو نوع عمل است: يك وقت به كسي مي گوييم اين خشت ها را از اينجا به آنجا ببر، وي خودش اصلاً خشت لازم ندارد، اصلاً يك جور ديگري زندگي مي كند، و به خشت و ساختمان كار ندارد، دارد از جائي رد مي شود و كاري دارد، به او مي گويند: شما اين خشت ها را از اينجا بردار و ببر آنجا، بابت هر خشتي يك تومان به تو مي دهيم، او يك قران را براي كار ديگري لازم دارد، مي آيد و اين خشت ها را مي برد آنجا و بر مي گردد و به هر حال ده تومان مي گيرد، اين ده توماني كه گرفته، ثوابش است، پاداش اش است؛ چه اصولاً اين عمل هيچ اثري رويش نگذاشته و اصلاً به دردش نمي خورده و در مسير نيازش، و در مسير هدفش نبوده است، براي هدف كس ديگري بوده: كس ديگري به اين كار احتياج داشته و او اين عمل را انجام داده و ده تومان گرفته است. او به ده تومان احتياج دارد.
يك وقت ديگر هم هست كه مي گويند: اين ورزش را بكن، بدنت نيرومند مي شود. قوي مي شوي، اين ثواب است، اين پاداش است، اين ثواب اصيل است. يك وقتي هست كه من خودم احتياج دارم خانه اي بسازم، آجرها را بر مي دارم و مي آورم ، بعد خانه اي كه ساخته مي شود، در آن مي نشينم. اين ثواب عمل من است. آنچه ما الآن به بچه هايمان مي گوييم و يا ديگران را به انجام اعمال ديني دعوت مي كنيم به عنوان تحمل اعمالي است كه خودشان حكمتي، نتيجه اي و هدفي ندارند، نيازي را از ما برطرف نمي كنند. چون امر است ما بايد اطاعت كنيم، و چون اطاعت كرديم، چيزهايي مي دهند كه ما به آنها احتياج داريم، اما اگر ندادند ديگر اين اعمال براي ما معني ندارند، چون هدفشان را و غايتشان را از دست مي دهند.
يك وقت نيز ثواب به معناي ديگري است. مي گويند: اين "زيارت وارث" تمام تاريخ بشر را با نگاهي بسيار مترقي و انساني براي تو تصوير مي كند و همه دنيا را همه گذشته بشريت را، حال را، آينده را، جهت زندگي تو را، جهت نيروي فردي تو را و جهت زندگي اجتماعي تو را مشخص مي كند. همه حوادث، نهضت ها و شخصيت ها و درگيري ها و جنگ هاي دنيا را براي تو صف بندي، تفسير و روشن مي كند، و تو اگر اين زيارت را خواندي، فهميدي، تأمل كردي، تو كه پيش از خواندن آن، يك آدم كور بودي، جاهل بودي و نمي فهميدي كه تاريخ چيست، بعد از خواندنش يك آدم آگاه و معتقد و روشن و وارد در چنين وسعت بزرگي از جهان بيني تاريخي مي شوي. اين ثواب تو است.
بنابراين، اگر نخواني، از ثوابش محرومي؛ يعني يك آدم گنگ، يك آدم مبهوت، يك آدم جزئي بين و نسبت به فلسفه ي تاريخ جاهل هستي. در نظر كنوني تو معني امام حسين و قيام او به عنوان قيامي است كه از صبح عاشورا تا بعد از ظهرش طول كشيده است. زيارت وارث را كه بخواني [اين معني] از اول انسانيت تا آخر تاريخ گسترش پيدا مي كند. اين ثوابش است.
اين گونه اي از ثواب است و يك نوع ديگر هم اين است كه [مي گوييم] اين را بخوان، اين جور چيزهايي را به تو مي دهند. بنابراين لازم نيست كه من آنرا بخوانم و بفهمم، لازم نيست درباره اش فكر كنم، لازم نيست كه دغدغه اين را داشته باشم، كه آيا معني آنرا درست فهميدم يا درست نفهميدم. پنج مرتبه آنرا مي خوانم فقط روي قرائتش، تلفظ حروفش، زير و زبرش، دقت كنم، كه بگويند: پنج مرتبه را خواندي. خوب. پنج مرتبه خوانديم، وضو هم گرفتيم، رو به قبله هم خوانديم، هيچ غلط هم نداشت، در يك زير و زبرش هم اشكالي ايجاد نشد. خوانديم، ديگر كاري نداريم.
يك نوع ثواب را به اين معني مي گوييم، يك نوع دعا براي ثواب، به اين معني، يك نوع دعا هست به عنوان جبران مسئوليت هائي كه ما در عهده داريم، يا داشتيم، و انجام نداديم، و يا آنچه را بايد با انديشيدن، با تصميم گرفتن، درست عمل كردن، فداكاري، وحدت، همدستي، تحمل، شهامت، صبر و اينجور چيزها به دست آوريم، چون چيزي نداريم كه به دست آوريم، به جاي آن به دعا متوسل مي شويم. اين يك جور دعاست، يعني توسل به دعا به عنوان اينكه آن را جانشين مسئوليت، كار و وظيفه بكنم و مسلماً آسان تر است. شكي نيست كه وقتي آدم بتواند با خواندن متني در رديف "شهداي بدر" قرار بگيرد (اگر) اينكار را نكند و بعد برود جانش را به خطر بيندازد، كه در رديف يكي از شهداي معمولي قرار بگيرد، (آنهم معلوم نيست كه قرار بگيرد، يا بگيرد، قبول بكنند يا نكنند؟) لابد از لحاظ منطقي وضعش، لااقل، خيلي خراب است. اما اين تضمين شده است كه (اگر) اين را بخواني، جزو شهداي بدر مي شوي، بنابراين اين راهش است. براي پول درآوردن نيز به جاي كار كردن و تكنولوژي داشتن و آموزش فني و نيروي انساني و سرمايه گذاري و سختي و زحمت و استخراج معادن و مبارزه با تراست ها و كارتل ها و استعمار اقتصادي جهان و امثال اينها، خوب آدم دعا مي خواند پول در مي آورد . براي بيماري همين جور(به جاي)اين همه كوشش ها، اين همه زحمتها، براي اينكه سرطان كشف بشود براي اينكه فلان بيماري علاج شود، خوب نوشته است ديگر...
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#123
Posted: 8 Jul 2015 12:10
ادامه پست قبلی
راههاي به اين آساني، چرا آدمي به كارهاي مشكل بپردازد. اين نيز نوع دوم دعا است براي در رفتن از زير بار مسئوليت هايي كه مذهب و انسانيت و عقل و اخلاق اجتماعي و زندگي فردي برعهده انسان مي گذارد، جانشين همه، دعا است. نوع سوم و چهارم دعاهايي هستند كه به آنها - صددرصد- معتقديم و نوع مترقي و علمي و حقيقي دعايند.اين دو جور دعا، دو جلوه از دعا در تشيع علوي، در اسلام است.
دعا، گاه به عنوان خواستن چيزي از خداوند است، چيزي كه جانشين تفكر، علم و مسئوليت و اراده و رنج، كار و زحمت نمي شود، بلكه خودش در رديف اين مسئوليت ها و عوامل است براي كسب آن چيزي كه انسان بدان احتياج دارد. مي خواهي و مي گيري. اين چيزي است، كه هم اسلام بدان معتقد است و هم علم. "كارل" به عنوان يك عالم سخن مي گويد، و مسلماً از ما عالم تر است. بنابراين از خداوند چيزي مي خواهد [بايد] شرايط گوناگون اين خواهش، اعمال، مسئوليت ها، نوع خواستن و همه شرايط، همه دعوت ها و همه وظايفي را كه براي به دست آوردن آن لازم بوده است انجام دهد. همه اينها بايد فراهم باشند تا دعا، به عنوان عامل كسب يك نياز بتواند عمل كند، آنچنانكه در زندگي پيشوايان خود ما وجود دارد. خود پيغمبر و خود علي و خود حسين دعا مي كردند، معلوم هم هست كه اينها چكاره هستند. [كارشان] در رفتن و در گوشه اي نشستن و آنجا دعا كردن، نبوده است. همانطوري كه گفتم: نمي گفتند:
"خدايا ما آدم هاي اينجوري را بر همه دنيا مسلط كن". آدم هاي بي عرضه اي كه كوچكترين تكاني نمي خورند، كه نكند ضرري بخورند.در برابر بزرگترين فاجعه هايي كه امروز مسلمان ها مي بينند، و حتي وجدان هاي انساني اي كه مسلمان نيستند و خدا را قبول ندارند در برابر آن فاجعه ها فرياد مي زنند و دادشان بلند شده است، مسلماني را مي بينم كه سكوت مي كند، صدايش را در نمي آورد، خبرش را نمي شود، و ككش هم نمي گزد. [اما] اگر يكي از رفقايش چند روز دور و برش نيايد دلواپس مي شود و اگر كوچكترين ضربه اي و ضرري به دم و دستگاه خودش بخورد، فريادش به عرش مي رود، و احساس مسئوليت مي كند، و آنجا ديگر كوچكترين تأخيري نمي كند. وقتي كه مي بيند، اسلام الآن مثل يك پرنده ي اسير پرشكسته اي در دست بازهاي جنايتكار خونخوار دنياست و به هر شكلي كه خواسته باشند با آن بازي مي كنند. [اما] براي او فاجعه هايي كه هر روز صورت مي گيرد، حتي به عنوان يك خبر روزنامه، كنجكاوي برانگيز نيست، دعا چه اثري دارد، كه بگويد: "خدايا به كرم خودت ما را ..." ما را چي؟ ... دعا قانون دارد، سنت دارد. درس احد چيست؟ پيغمبر اسلام خودش رهبر است، پرچمدارش علي است؛ و سربازانش مهاجرين و انصارند، پنجاه نفر تيرانداز را در يك گوشه گماشته و گفته: "شما بايد اين كار را بكنيد". اين پنجاه نفر فقط ديسيپلين نظامي را انجام نداده اند، پيغمبر به آن شدت شكست مي خورد. در صورتي كه در همان احد، پيغمبر بعد از اينكه همه مقدمات را انجام داد، به كناري رفت و براي موفقيت مسلمين دعا كرد.اين پنجاه نفر، يك ديسيپلين را انجام ندادند، فقط يك ديسپلين نظامي را.
دعاي علوي همين است تمامي مقدمات را به انجام مي رسانند. حتي در جنگ خندق، پيغمبر از يك ماه پيش، از دو ماه پيش، دستور مي دهد كه علف هاي بيابان هاي اطراف مدينه را جمع كنند، خارها را جمع كنند، مزرعه ها را پيش از وقت درو كنند، ميوه ها را كال بچينند، حتي برگ هاي خرما را ، نخل ها را بكنند، بعد خندق بكنند. خودش هم براي خندق خاك و سنگ مي كشيد و تمام مقدمات را به انجام مي رساند، حتي از "بني قريظه" يهودي، بيل و كلنگ و وسايل فني قرض كرد، خريد، قبلاً بودجه اين كار تهيه شد. پايگاه ها درست بود، صف درست و مشخص بود. تمام قدرتي كه در فكر مسلمين و در امكانات اجتماعي و اقتصادي مسلمين و امكانات انساني آنها بود، انجام شد، بسيج گرديد، بعد دعا شد. همانجا هم اگر باز يكي از طرفداران و پيروانش - كه پشت سر خود پيغمبر به جبهه آمدند - يكي از وظايفشان را درست انجام نمي دادند، و لياقت مجاهد بودن در اين صف را نمي داشتند، دعاي خود پيغمبر اسلام اثر نمي داشت. چرا علي شكست مي خورد؟ چرا پيغمبر شكست ميخورد؟
"دعا" به عنوان مكمل، و به عنوان يكي از عوامل همه اين تجهيزات و همه اين اسباب و همه اين وسايل، نقش دارد. چيزي مي خواهي و مي گيري، به تو مي دهند. نفس دعا به عنوان عامل اثر گذارنده در نفس و ذات و ماهيت و رفتار و خلق و خوي نيايشگر مطرح است. اين نوع ديگري از دعا است. يعني دعا به عنوان وسيله اي كه از خدا چيزي بگيريم. يك مسئله است، كه اسلامي هم هست، علمي هم هست. اما مسئله، ديگري كه متأسفانه در باره اش كم صحبت شده و يا صحبت نمي شود اين است كه: اساساً دعا غير از اينكه وسيله كسب موارد احتياج براي دعا كننده مي شود، نفس آن يعني نفس نيايش و پرستش، عامل تربيتي و تربيت كننده ي روح و ذات نيايشگر است و در اينجاست كه اساسي ترين مسائل مطرح است.
متأسفانه در تاريخ، بشر يا رو به رشد عقلي مي رود، و بسياري از استعدادهاي موجود در فطرت و احساس و عرفان و اشراق آدمي به عنوان اسرار و سرمايه هاي معنوي روح آدمي، فلج مي شود. به قول "كارل" به آنتروپي دچار مي شود، و كم كم نيز در اثر عدم استعمال ضعيف مي شود، و از بين مي رود. چون اعضاي رواني و معنوي انسان هم مثل اعضاء بدني در اثر استعمال و عدم استعمال رشد پيدا مي كنند، و يا از بين مي روند. در مقابل انسان هايي هستند كه به رشد معنوي و احساسي و عرفاني و اشراقي و درون گرائي مي پردازند، و در عشق و عرفان و پرستش، به مقام هاي بزرگ و و كرامات بسيار با ارزش مي رسند، اما رشد عقلي شان ضعيف مي ماند، اين است كه متأسفانه ما به عنوان انسان، در طول تاريخ گاه دچار تمدن هاي عقلي مي شويم: مثل يونان، مثل رم، مثل تمدن امروز دنيا؛ و در مسير به دست آوردن قدرت و علم و منطق و رشد و آگاهي، احساس انسان بودن و همه سرمايه هاي معنوي انساني را از دست مي دهيم. فلج چنانكه امروز مي بينيم.
مي خواستم يكي از مسايل اساسي را تحت عنوان " انسان امروز"، "جامعه امروز" مطرح كنم. اين عنوان يعني چه؟ مي توان از وضع كنوني چنين سخن گفت: "جامعه متمدن" ، "انسان وحشي ". مسأله پيچيده اي كه الآن در دنيا هست. مسلماً وضع بشريت كنوني در تمدن و علم و رشد عقلي و منطقي و آگاهي اجتماعي و در اينكه مي تواند زندگي كند و بهتر از هميشه مي داند كه چگونه بايد زندگي كند، و نيز در تسلطش بر طبيعت بي سابقه، بي نظير و شگفت انگيز است، رشد قدرت علمي انسان و تكنولوژي وي و روابط اجتماعي و مصرف و پيشرفت ابعاد گوناگون زندگي فردي و اجتماعي انسان امروز به چه جايي رسيده است كه رشدي را كه در بعضي از رشته هاي تمدن بين سال هاي ۶۰ تا ۷۰ كرده، در طول تاريخش از آغاز تا اين سالها نكرده است. اما الان شما فاجعه ها، پليدي ها و بيشرمي هايي را در تمدن امروز، از رهبران بزرگ ، از شخصيت هاي بزرگ، از ايدئولوگ ها و از بنيانگذاران انقلاب و نهضت هايش مي بينيد، كه چنگيز از ياد آوردنشان شرم دارد.
در جائي كه تجلي آزاد وجدان ها و مغزهاي تمدن بزرگترين قدرت هاي امروز جهان است، و نامش سازمان ملل متحد است، يعني همه بشريت امروز به صورت آزاد در آنجا متجلي و معرفي مي شود، طرحي مي آيد مبني بر اينكه بمباران كردن زن و بچه بي تقصيري كه در زير چادرها، توي بيابان به عنوان آواره و بي پناه و بي وطن، زندگي مي كنند منع شود، طرح رد مي شود؛ كسي كه خودش مي خواهد اين كار را بكند، طرح را رد نمي كند، غرب طرح را رد مي كند. يك كس ديگر، يك جائي را بمباران مي كند. تقاضا مي رسد كه اين زن ها و بچه ها، پيرزن و پيرمرد و بچه هاي كوچك را كه يك وقتي وطني داشته اند و حالا بيرونشان كرده اند و گناهي ندارند بگوييد بمباران نكنند، مي گويند: نخير نمي شود. يعني بمباران كنند، بزنند. كي چنگيز چنين بود؟
اين وجدان قرن بيستم است. سازمان ملل متحد است، جايي است كه اعلاميه حقوق بشر در آنجا به تصويب رسيده است، قرني است كه حتي براي حقوق حيوانات و حمايت از حيوانات، مؤسسات بزرگ دفاع و حمايت از حقوق حيوانات وجود دارد. اين قرن، قرني است كه لطافت روحي پيدا كرده است. گاهي براي اينكه حقوق اجتماعي يك انسان، يك فرد، جريحه دار شده، تمام دنيا به لرزه در مي آيد. گاه نيز ملتي را كه امروز هست، در طي دو سه هزار سال گذشته نيز بوده است، فردا مي گويند نيست. هم شرق و هم غرب اسلحه مي دهند تا وي را درو كنند. اين كار مال همين قرن بيستم است. سازمان ملل هم سازنده ي آن است در عقل و بينش عقلي رشد يافته است . به طوري كه تصميم مي گيرد كه به كره ماه برود و مي رود، پروژه مي دهد كه تا دو سال ديگر به مريخ برود سرساعت مي رود، نپتون و زهره را دور مي زند، و برمي گردد. اين قدرت است. قدرت تعقل.
همين انسان وقتي بر اشراق و عشق و فضيلت تكيه مي كند، به كراماتي مي رسد كه معجزه آسا و شگفت انگيز است، به عمق لطافتي از روح مي رسد كه هيجان آور است. كسي مي شود مثل حلاج، مثل بودا، كه عظمت روحي شان اصلاً براي ما قابل تصور نيست. اما مثل هند مي شود كه دو تا كلنل انگليسي بر پانصد ميليون هندي حكومت مي كنند. گرسنه است اما گاو را مي پرستد و براي اينكه جنايت نكند و خون نريزد آن را نمي كشد. مي بينيم مردم سرزميني كه پنج هزار سال پيش بهترين دائرة المعارف را داشته اند، امروز از بي سوادي رنج مي برند، از فقر، گرسنگي و بيماري رنج مي برند؛ گرسنگي وجوع و قحطي قتل عامشان مي كند، چون از لحاظ شعوري، و عقلي و از لحاظ تسلط بر طبيعت عاجزند.
بدينسان بشر هميشه بين رشد عقلي و احساسي در نوسان بوده است. به معنويت رو مي كند، ضعيف مي شود و حتي زلزله و ميكرب و باد سرد و باد گرم نابودش مي كند و قحطي و سيل، موجوديتش را به خطر مي اندازند. به رشد عقلي مي پردازد، آدم قدرتمندي مي شود كه منظومه ي شمسي را به خطر مي اندازند. اما حتي به اندازه ي يك گرگ هم احساس حيواني هم ندارد.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#124
Posted: 8 Jul 2015 12:10
ادامه پست قبلی
در زمينه هاي معمولي نيز همين جور است، ما خودمان هم در زمينه هاي معمولي، مطالعات و بحث ها و كارهاي فكري و كارهاي اجتماعي مان، همين طور هستيم: در اينجا – حسينيه ارشاد - كه بيشتر با نسل جوان تحصيل كرده سر و كار دارد، نسلي كه در مغزش مسائل گوناگون ضد مذهبي مطرح است، شك مطرح است و عقايد مذهبي به صورت تقليدي و موروثي و تعبدي برايش مسأله شده است، و نمي تواند آنها را بپذيرد و حتي آن هم كه مذهبي است، مي خواهد در همه اعتقادش به صورت منطقي و حلاجي شده و مستدل و علمي، دو مرتبه تجديد نظر كند يا كساني اند كه اصلاً متزلزلند و كساني ديگر كه صددرصد منكرند، مدعي اند و آمده اند كه پس از طرح مسأله جواب بشنوند در اينجا، به هر حال، وقتي مسايل مذهبي را مطرح مي كنيم خود به خود مسير گفتگو به سوي بحث هاي عقلي مي رود و طبيعتاً در چنين محيطي، از چنين مستمعي نمي شود درخواست كرد كه درباره ي مسايل احساسي و اشراقي و عرفاني، با زبان همين مسايل به حرف ماگوش كند، ناچار عميق ترين مسايل احساسي و اشراقي هم بايد به صورت مسايل عقلي و استدلالي و علمي، حلاجي شود تا بتواند آنها را بپذيرد؛ وقتي كه بيشتر توجه معطوف به اين مسايل مي شود، از يك بعد ديگر مذهب، يعني مسايل كاملاً عاطفي و احساسي وعميق و زيبا و اشراقي، باز مي مانيم، از آنها به كلي بيگانه و دور مي شويم. لاغر مي شويم و احساس مي كنيم كه پرنده اي هستيم كه يك بالمان رشد كرده، و بال ديگرمان جوجه وار، لاغر و ضعيف مانده است، چنانكه در بعضي از محافل احساسي و اشراقي و عرفاني مي بينيم كه به مسايل عاطفي و نيايش و عبادت، زياد مي پردازند، و از لحاظ احساسي و عبادي و اخلاقي بسيار اشباع مي شوند، اما در آنجا مسايل علمي و عقلي به قدري ضعيف است كه اگر شاگردي يك "چرا" بگويد همه وحشتشان مي گيرد، كه گفته است: "چرا؟" مثل اينكه فاجعه اي ايجاد شده است هيچكس قدرت تحمل يك عقيده مخالف را ندارد، يك تعبير مخالف را نمي تواند بفهمد، مسئله ديگري نمي تواند به گوشش برسد، اصلاً نمي فهمد كه دنيا چقدر است و از كجا تا به كجاست. و اسلام نيز از كجا تا به كجاي دنيا امروز است: از محله خودش بالاتر را نمي فهمد.
مي بينيم آدمي، به هر طرف كه توجه مي كند، از طرف ديگر غافل مي ماند و من هميشه احساس مي كنم كه ضعيف بودن بشر مال همين است. اينجاست كه هميشه آدم، مثل بچه كوچكي كه تازه راه افتاده بايد مواظب خودش باشد، كه توي حوض نيفتد، توي چاه نيفتد و گاه توي مستراح نيفتد. هميشه آدم بايد مواظب باشد و خيال نكند حالا كه ديگر دوره جواني گذشته و دوره ي هوس ها گذشته است پس ما بيمه هستيم. نخير، آدم هايي بودند، كه تا چهل سال روزه گرفتند، بعد با مدفوع سگ روزه شان را شكستند. اين ضرب المثلي است كه همه گرفتارش هستيم. همين جاست كه بايد خودمان را در حمايت قدرتي بالاتر از اراده خودمان قرار دهيم. يكي از كارهاي نيايش همين است.
انسان، گرفتار چهار زندان است. زندان اول طبيعتي است، كه ما را بر اساس قوانين خودش مي سازد. انسان يعني آن اراده و آن "من"، كه مي تواند انتخاب كند، كه مي تواند خلق كند، كه مي تواند بينديشد و بسازد. اين طبيعت ما را مثل حيوان، و مثل نبات بر اثر قوانين خودش مي سازد. دوم تاريخ است، تاريخ دنباله جريانات گذشته، بر روي من و ماهيت من اثر مي گذارد. سوم، جامعه است. نظام اجتماعي ايران، روابط طبقاتيش، اقتصادش و تحولاتش و امثال اينها روي من اثر مي گذارد. چهارم، زندان خويشتن است، كه آن "من" انساني آزاد را در خود زنداني مي كند.
با علوم طبيعي مي شود از زندان اول، كه طبيعت است آزاد شد. وقتي با هواپيما پرواز مي كنيد، از زندان جاذبه آزاد شده ايد، در صورتي كه هميشه دو متر بيشتر نمي توانستيد بپريد. وقتي در كوير، يك آبادي ايجاد مي كنيد، بر زندان طبيعت: "اقليم" پيروز شده ايد، وقتي بيماري اي را كه هميشه قتل عام مي كرد نابود مي كنيد، بر طبيعت مسلط شده ايد، مي بينيم كه تك تك از زندان طبيعت آزاد مي شويم. الآن انسان به نسبت گذشته از بند طبيعت، خيلي آزادتر است. با فلسفه تاريخ، جبر تاريخ، علم كشف قوانين تاريخي، و هم چنين جامعه شناسي علمي مي شود از زندان جبر اجتماعي و جبر تاريخي از زندان هاي دوم و سوم كه جامعه و تاريخ باشند تا حدي زيادي آزاد شد. بنابراين مي توان با علوم طبيعي از زندان طبيعت و با فلسفه تاريخ از زندان تاريخ، و با جامعه شناسي علمي و اقتصادي و سياسي از نظام و جبر اجتماعي (زندان جامعه) آزاد شد: با علم.
اما بزرگترين زندان - كه همان "نفس" در فرهنگ و در اخلاق ماست - "زندان خويشتن" است. مي بينيم انساني كه از آن سه زندان آزاد شده، امروز بيشتر زنداني خودش گشته است، در اينجا با علم نمي شود از خويشتن آزاد شد، چون علم وسيلهاي بود كه ما را از زندان هاي ديگر آزاد مي كرد. حالا اين "خود" عالم كه مي خواهد علم را وسيله كند، "خود"ش زنداني است.
با عشق، تنها با عشق، مي توان از چهارمين زندان آزاد شد؛ با "ايثار را فهميدن"، با به اخلاص رسيدن - اگر بتوان - قدرتي كه در درون هر انساني هست و آن همان شعله ي خدايي است، همان شعله ي خدايي كه در درون هر انساني است، همان روح خدا كه در آدمي دميده شده، اما خاموش شده، فسرده شده، فراموش شده است و براي همين هم هست، كه رسالت پيغمبران "ذكر" است. "اِنَّما اَنتَ مُذَكِّر" چيست؟ و "اِنّا نَحنُ نَزَّلنا الذِكرَ"؟ اين قرآن را، اين وحي را، اين رسالت را، ذكر مي گوييم. ذكر چيست؟ پيغمبر چيزي نمي آورد كه به انسان بيفزايد، وحي چيزي به آدم اضافه نمي كند، آدم همه سرمايه هاي خودش را دارد؛ هر چيزي را كه خداوند بايد به او مي داده، داده است، در درونش و سرشتش گذاشته، خود خداوند در سرشت آدم نشسته است، پيامبر آمده كه فقط به ياد بياورد. توي زندگي روزمره اين درگيري ها، دشمني ها، كينه ها، خواست ها، اين لذت هاي پوچ و پست و پايين - دنيا- بي معني، دائماً و روزمره ترا به قدري مشغول كرده است كه فراموش مي كني، بعد وقتي نگاه مي كني، مي بيني كه يك هفته است راجع به چيزي مشغولي، و رنجش را مي بري و حسرتش را داري و لذتش را مي بري، كه اصلاً به اندازه يك [عطسه] گوسفند و به اندازه آب بيني يك بز (به قول علي"ع") ارزش ندارد ولي متوجه اش نيستي. يادت مي رود.
اما وقتي آن ضربه رسالت، وحي، به درون انديشه ات بخورد، و ترا به يادت بياورد: كه با كي قوم و خويشي؟ كدام روح در توست؟ كدام امانت بر پشت تو است، و شاگرد چه آموزش و كدام آموزگار هستي؟ يك مرتبه متوجه مي شوي كه چه گوهر بزرگ و نابي داري، اما در لجن مي لولي، و مثل زاغ لجن خوار شدهاي و به چه شعفي! آن وقت است كه بيرون مي آيي، با يك ضربه انقلابي، زندان چهارم را مي شكني: "زندان خويش" را. اين زندان با استدلال عقلي، با منطق، با علوم، با خون شناسي و عصب شناسي، روان شناسي، پزشكي، فلسفه تاريخ، جامعه شناسي، فقه و امثال اينها شكسته نمي شود، ولي با عشق شكسته مي شود. عشقي كه بتواند ايثار را معني كند، عشقي كه بتواند آدمي را تا قلهء بلند اخلاص برساند، عشقي كه بتواند به انسان بفهماند كه خودت را نفي كن، تا به اثبات برسي. اينها كلماتي است كه جز عشق نمي فهمد. اينها كلماتي است كه جز عشق نمي گويد و اينها معانياي است، كه جز كسي كه عشق را مي فهمد، نمي فهمد. به قول "كارل": "دوست داشتن را هر كس بفهمد، خدا را به آساني استشمام بوي گل مي فهمد، اما كسي كه فقط فهميدن عقلي را مي فهمد، خدا برايش مجهولي است دست نايافتني."
حالا به تعريف نيايش رسيدهايم: "نيايش عبارت است از تجلي دغدغه و اضطراب انساني، زنداني مانده در خويش، كه به زنداني بودن خويش آگاهي يافته است و آرزوي نجات، و عشق به رستگاري، او را بي تاب كرده است. نيايش، تجلي روح تنها، و تنهايي است". تنها و تنهايي به آن معني كه كسي دور افتاده باشد. بنابراين تنهايي به معني "بي كسي" نيست، بلكه به معناي جدايي است، به معناي بي كسي نيست، به معناي بي "او"يي است. انساني كه خودش را تنها و غريب ، در زندان طبيعت و در زندان تنگ تر "خويش" كه جدارهايش جداره هاي وجود "من" است زنداني احساس مي كند، جز با ضربه ي انقلابي عشق، و جز با حيلهء عشق، و جز با التهاب پرستيدن، و جز با خواستني عاشقانه - "دعا" - راه نجات از آن را ندارد. چون كسي كه عشق را نفهمد اگر هم به ميزاني قدرت علمي اش قوي بشود، كه زندانبان طبيعت گردد و حتي طبيعت را اسير خودش بداند باز به اندازه يك حيوان اسير خودش خواهد بود.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#125
Posted: 8 Jul 2015 12:11
ادامه پست قبلی
متأسفانه ما در دورهء بدي هستيم، كه وقتي سخن از دعا و دعا كردن مي رود، آنچه در ذهنمان تداعي مي شود، مانع فهميدن معني درست دعا ميگردد. معمولاً ما آدم هايي را ديدهايم، كه يا دعا ميكنند و عمل نميكنند، يا اينكه عمل ميكنند، و دعا نميكنند. ما عمل نميكنيم و دعا ميكنيم، كه خدا ما را موفق بدارد، خدا سعادت دنيا و آخرت را به ما عطا كند، نعمت دنيا را بدهد، نعمت عافيت را بدهد و اينها ... . ما از اين همه هم، هيچ چيزش را نداريم، بعد مي گوييم پس اين چه دعائي است؟ آنها را هم مي بينيم، كه همه ي اينها را دارند، يا خيلي از اين چيزها را در دنيا دارند، ولي دعا نمي كنند، اينست كه در ذهن روشنفكر تزلزلي نسبت به ارزش دعا ايجاد شده است.
ولي ما زيباترين چهره ها را نديده ايم كه در اوج شعور، اوج آگاهي، در اوج مسئوليت، انجام مسئوليت، فداكاري و قبول مرگ، تا قله ي شهادت رفتند، و در همان حال كه الهام بخش شهامت، دليري، صبر، شمشير زدن و شمشير خوردن و در اوج نبوغ و شعور بودند، آري در همان حال عاجزانه، خاشعانه نيز به خاك افتادند، و در برابر معبود نيايش كردند. ما اين گونه چهره ها را نديده ايم، تا بفهميم كه خضوع و خشوع دعا و پرستش، در چهرهء سري كه به دنيا و عقبيٰ فرو نمي آيد، چقدر زيباست. ما هميشه آدم هاي عاجز را در دنيا ديده ايم كه دعا مي كنند، و در قيافه ي آدم عاجز هيچ چيز زيبا نيست، براي اينكه آدمي اگر خائن باشد، انسان است؛ اما خيانتكار، وي اگر متملق و عاجز باشد، اصلاً انسان نيست. آن وقت در چهره ي او دعا چگونه مي تواند زيبا باشد؟ دعا در چهره ي مرداني مثل "علي" زيباست، كه از شمشيرش مرگ مي بارد؛ و از زبانش، ناله عاجزانه؛ و از چشمش، اشك. اين زيباست.
اين است كه مي بينيم هم آن انسان متمدن و متفكر غربي، مانند دكارت از اوكوچكتر و پايين تر است، و هم آن حكيم عارف شرقي هندي. و او مثل يك عقاب بلند پرواز با هر دو بال، در ماوراء وجود، ماوراء تاريخ، و ماوراء همه ي ما، در پرواز است و با چه قدرتي. كيست كه احساس نكند، كه به همان اندازه كه خواستن، كرنش، ذلت و عجز انساني در برابر انسان ديگر زشت است و نفرت آور، اظهار خضوع و خشوع و فروتني و عاجزانه التماس كردن و ستايش و سپاس انسان مغروري كه مظهر قدرت و دلاوري و خشونت در برابر قدرت هاي ديگر است، چقدر زيباست. زيرا اين انسان در برابر معشوق و در برابر معبودِ خود به خشوع و خضوع افتاده و ستايش و سپاس مي گزارد و اين نهايت است. آنچه كه زشت است، تملق از قدرت است، اما در برابر عشق و دوست داشتن، هر اندازه كه انسان خاكسار است، خدائي است.
در مسير زندگي، به ميزاني كه رشد عقلي، رشد فكري و رشد تكنولوژيك و رشد اقتصادي و رشد نظام اجتماعي و تسلط بر همه قوانين طبيعت آدمي، به خصوص انسان امروز را در دنيا و در طبيعت قوي مي كند، متمدنش مي كند، دكارتي و ارسطوئي اش مي كند، به همان ميزان نيز آدمي، لطافت روح و زيبايي معني را از دست مي دهد؛ ديگر نمي فهمد و در زير كام احساسش بسياري از شهدها و شيريني هايي را كه، از نعمت هاي مرموز و مجهول زندگي خدائي اين موجود انساني هستند، از دست مي دهد. نمي تواند بفهمد. و در نتيجه آدمي مقتدر، داراي يك روح خشن، و آدمي حسابگر پرورده مي شود. اگر انساني كه در قدرت پيش مي رود، عشق را و تجلي عشق را نفهمد، و خضوع و خشوع و نفي خويش را در برابر عشق، در برابر زيبائي مطلق، در برابر خداوند، احساس نكند، به ميزاني كه رشد عقلي پيدا مي كند و تسلط بر طبيعت، يك موجود خشن و خشك فلزي و مصنوعي بار مي آيد، گاه به صورت گرگي در مي آيد كه بيش از فلاسفه عاقل است. و خطر براي انسان امروز اين است.
نيايش و پرستش نه تنها در طول تاريخ بارقه ي عشق را در فرهنگ انساني و در عمق فطرت انساني تجلي مي داده و زنده نگه مي داشته و مشتعل و فروزان، بلكه به عنوان يكي از بزرگترين عوامل تربيتي، موجب تلطيف دائمي روح انسان مي شده است.
تاريخ زندگي بشر براساس "تنازع براي بقا" است، يعني همان "قانون جنگل" و "قانون حيوان". تاريخ ما را اين تنازع مي سازد. دائماً تضاد طبقاتي، تضاد ملي، تضاد نژادي و كشمكش اقتصادي و هر چه بيشتر فرا اندوختن، كسب كردن، غارت كردن، لخت كردن، آزار دادن ديگري است. اين قانون حاكم بر جامعه هاي بشري است و انديشيدن، عقل را به كار بردن، تكنيك داشتن، اختراع و اكتشاف، و علم اندوختن و فرهنگ و تمدن را ساختن نيز در همين راه است.
اما اگر انسان فقط و فقط در اين مسير و با همين عوامل پيش مي رفت، از امروز هم وحشي تر مي بود، به طوري كه حتي احساس وقاحت جنايت را نمي كرد. اگر مي بينيم، امروز هنوز برخلاف قدرت هاي حاكم بر جهان كه صريحاً و بطور قانوني و رسمي، بدتر از چنگيز، جنايت مي كنند، باز هم وجدان توده هاي مردم عادي در سراسر دنيا، لطيف ترين مسايل احساسي و انساني و زيبايي هاي اخلاقي و معنويت را ميفهمند و پاسدارش هستند. به سادگي جان مي دهند، ايثار مي كنند، از منافع خودشان مي گذرند، معني عشق را مي فهمند و معني فداكاري و وفاداري و دوست داشتن را مي فهمند؛ يكي از عوامل بزرگش پرستش است، كه موجب لطافت روح، رقت احساس، و زلال كردن شعور دروني آدمي شده است.
اين نكته از نظر اصطلاحي خوب نيست، اما معني آن خيلي جالب است، يكي از شعرا و نويسندگان مي گويد: "اي خدايان. اي خدايان نبايد بر ما حسرت خوريد زيرا ما بر شما حسرت مي خوريم، كه از لذت پرستيدن محروميد. اي خدايان، بر شما حسرت مي خوريم، كه از لذت پرستيدن محروميد و نمي توانيد كسي را بپرستيد، اين نعمتي است كه خاص انسان است." هم موجودات ديگر كه معني دوست داشتن را نمي فهمند، محروم اند، و هم خدايان، به خاطر اينكه معبودند، و عابد بودن را نمي توانند، و از اين لذت بزرگ محروم اند.
اگر دعا را از چنگ آدم هاي عاجز- عاجز در زندگي- آدم هايي كه از زير بار مسئوليت فرار مي كنند، آدم هايي كه همه عقده ها و عجزها و لذت ها و ضعف هايشان را به وسيله دعا، و تظاهر به دعا، مي خواهند اشباع كنند، درآوريد، و دعا را در متن اسلام، و در متن چهره هاي بزرگي مثل امام سجاد، مثل امام علي، مثل پسرانش، مثل خانواده اينها ببينيد كه آن قدرت عظيم را در تاريخ و آن انقلاب عظيم را در بشريت و آن جهاد ها و كشاكش ها و آن انرژي انفجاري را در عالم به وجود آوردند و بهترين و عاجزانه ترين و عاشقانه ترين سخن هاي نيايشگرانه و عاشقانه را هم: يعني زيباترين متن هاي دعا و گدازان ترين متون نيايش را به وجود آوردند، آن وقت پي مي بريد كه " نيايش در طول تاريخ، يك عامل بزرگ تلطيف روح آدمي است." يعني همانطوري كه عقل بزرگترين عامل در تمدن سازي جامعه هاي بشري بوده و جامعه متمدن ساخته است، عشق نيز بزرگترين عاملي بوده كه انسان متمدن ساخته است. جامعه متمدن غير از انسان متمدن است، گاه در يك جامعه وحشي مثل مدينه و مكه و عربستان قرن هفتم(ميلادي)، انسان هاي متمدن ساخته مي شوند، كه تاريخ هنوز مثلشان را سراغ ندارد، و گاه در جامعه هاي متمدني كه امروز بر جهان حاكم است و ما مي بينيم كه تا كجا رفته اند، انسان هاي وحشي اي زندگي مي كنند و پرورده مي شوند. مقصود نه آدم هاي معمولي است، چون بعضي ها حكايت مي كنند كه در كجا، در خيابان وال استريت، اينقدر جنايت شده و مي شود و خيال مي كنند كه جنايت كردن اين است؛ اما نه، اين بدبخت ها لات هستند، اينها مظهر جنايت نيستند، يك دادگستري درست كنيد، اينها هم درست مي شوند؛ اگر وضع اجتماعي روشن بشود، درست مي شوند. جنايتكار، قدرت هايي هستند، كه تاريخ را مي چرخانند، سرنوشت آينده بشر را قالب ريزي مي كنند و از الآن طرح نسل فردا را مي دهند و نبوغ هايي كه حاكم اند بر سرنوشت انسان متمدن ديده ام كه حتي بعضي از آقايان متفكر و روشنفكر، از قول فلان رئيس جمهور غربي و به استناد حرف او نقل مي كنند، كه در امريكا يا در فرانسه، يا در انگلستان اين قدر جنايت شده است. در صورتي كه يادشان مي رود كه فقط "يك جنايت" وجود دارد و آن هم، خود گوينده است. جنايت ها همه "سيئة من سيئات" همين آقاست. اين ها مظهر يك جنايت ديگرند، اينها در جامعه متمدن به وجود مي آيند.
باري عقل كه عامل بزرگ رشد تمدن اجتماعي است به وسيله علم - كه تجلي عقل است- جامعه متمدن ساخته است و عشق، انسان متمدن متعالي با روحي بزرگ، و حتي گاه بزرگتر از همه وجود، همه طبيعت، مي ساخته است. روحي كه آدم در انساني مثل "علي" حسش مي كند، كه "بودن" ش در اين اندام تنگش، تنگي مي كند؛ مي خواهد آنرا بشكند، مي خواهد تمام اين ديواره وجود را بتركاند. مضطربانه به در و ديوار دست مي كشد، كه نجات پيدا كند، فرار كند، اين روح توي قفس سينه اش تنگي مي كند، خفقان ايجاد مي كند. آري "عشق" روح را گاه اينقدر لطيف ميكند. عشق و دوست داشتن، تجلي اش پرستش و نيايش است.
چند جمله اي از متن"صحيفه سجاديه" را بدون انتخاب، مي آورم تا نشان داده شود كه اولا دعا به معناي آن نيست كه ما چيزي به دست آوريم. ثانيا دعا براي آن نيست كه آن را جانشين مسئوليت هاي انساني و عقلي خودمان بكنيم و ثالثا در متن تشيع علوي، كه مظهر مكتب نيايش و بنيانگذارش، امام سجاد، "زيباترين روح پرستنده" تاريخ بشر و جامعه و فرهنگ ماست، نيايش، مكتبي است كه تجليگاه عشق، آگاهي نسبت به جهان و عرصه نيازهاي بزرگ انساني است و رابعا "دعا" جهاد و مبارزه اجتماعي و جمعي در يك وضعيت ناهنجار اجتماعي است. به هر حال در اينجا بدون هيچ انتخابي، چند جمله اي از اولين دعاي صحيفه را مي آورم تا روشن شود كه طرز حرف زدن با حرف زدن دعا گوها و دعا خوان ها از زمين تا آسمان فاصله دارد.
چندي پيش كه راجع به دعا صحبت مي كردم در باره ضمائر دعاهاي صحيفه هم صحبت كردم و گفتم كه انسان در حال دعا چه چيزهايي مي خواهد. در صحيفه هر وقت امام از خودش صحبت مي كند و مجموعه چيزهايي را مي خواهد ضميرهايي به كار مي برد و هم چنين در مقام خطاب به خدا نيز كلماتي را به كار مي برد. دقيقا گفتم كه اينها را با چه متدي بايد جمع كرد، تدوين كرد و بعد نتيجه گيري نمود. يك دعا كننده، گاه چيزي را همين جوري، از خدا مي خواهد به عنوان احساني و گاه چيزي را به عنوان پاداش يك عمل مي خواهد و گاه نيز خواستش به عنوان آدمي ذليل و فقير و اصلا ناشايسته است كه فقط مي خواهد خدا او را ببخشايد.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#126
Posted: 8 Jul 2015 12:11
ادامه پست قبلی
امام، وقتي صحبت از ذلت، و صحبت از آلودگي و عجز و خواري و امثال اين حالات دعا كننده است، مي گويد: "انا"، گاهي هست كه چيزي را مثل "نجات"، "فلاح" يا خير و توفيق به نعمت مي خواهد، مي گويد "براي ما" وقتي كه احسان وافر و فضل زياد مي خواهد مي گويد: "آنها"، "مسلمين"؛ خودش را كنار مي كشد. من متوجه شدم كه اين نشانه اين است كه امام سجاد به خاطر وضع زندگي اجتماعي خاصي كه داشته به خصوص آن فاجعه بزرگ كه در جلوي چشمش گذشته- كه هيچ انساني آنچنان منظره اي را در اول جواني نديده - و بعد مسلما بار سنگين اين مصيبت و اين اندوه تا آخر عمر بر دوشش بوده است و زندگي اش نشان مي داده كه حتي كوچكترين نشانه اي براي او عاشورا را تداعي ميكرده و او را به ناله و فرياد و اشك مي آورده است و به خصوص امام سجاد در دوره اي بوده كه حتي كوچكترين امكاناتي را كه ديگر ائمه داشتند نداشته است. بعد از آن است كه يزيد و عبدالملك بر همه جا مسلط شده اند و همه قدرت هاي مقاومت از كوچك و بزرگ از بين رفته و فقط او تنها مانده است: تنهاي تنها كه حتي امكان شهادت هم ندارد. شهادت كه"جهاد انسان مومن آگاه مسئول با جور و جنايت است در دوره نتوانستن" در دوره اي كه حق پرست نمي تواند مبارزه كند، نمي تواند بجنگد، نمي تواند جهاد بكند، باز هم در اسلام از او سلب مسئوليت نميشود. شهادت به عنوان اسلحه است و مبارزه مرگ را براي مبارزه با جور انتخاب مي كند. اين در لحظه اي است كه ديگر پايگاه حق پرستي، به كلي ويران، خلوت وغريب است. در اينجاست كه حق پرست اگر يك نفر هم هست باز مسئول است. در اينجاست كه ميگويند: "مرگ خودت را به عنوان تنها سلاح، آگاهانه و با تمام شعور انتخاب كن و برگرد به روي خصم".
امام سجاد در شرايط خاصي است كه حتي امكان "خوب مردن" هم برايش فراهم نيست (زيرا شهادت به معناي خوب مردن است) و در چنين زجري كه آدم، حتي نتواند بميرد، زندگي كردن مسلما روح را در كوره رنج هايي مي گدازد، كه پيش از هر عاملي يك روح زلال، و شكسته و گداخته را كه در كلمات و در تعابير و احساس هايش متجلي است رنج مي دهد. امام چه چيزي را از خدا مي خواهد؟ اين است كه مي گويم عاملي بزرگ، حكمت است؛ يعني اين كتاب دعا اصلاً "وسيله چيز خواستن" نيست، بلكه يك كتاب آموزش است؛ يك كتاب فلسفي است كه انسان را، خدا را، رابطه انسان با خدا را، رابطه انسان در جهان را، در زندگي - و به قول "سارتر" وضعيت انساني را- نشان مي دهد. " وضعيت انساني" يعني "من" در مجموعه اين عوامل و شرايطي كه هستم. يك چنين آموزش عميقي در زيباترين حالات فرد است و اسمش : "دعا" ست اما با آن معناي معمولي اش اصلاً دعا نيست يك كتاب آموزش عميق و علمي و اخلاقي و فلسفي است.
زيبايي تعبير، موسيقي كلام، لطافت كلماتي كه امام انتخاب مي كند، همه مسائلي هستند كه بعداً بايد به دقت مطالعه شوند، و من به سرعت و خيلي مجمل جملات را معني مي كنم، تا آنچه كه گفتم به عنوان نمونه روشن شود.
"الحمدلله الاول بلا اول كان قبله و الآخر بلا آخر يكون بعده"
اين تعبيرات چيز عجيبي است. در نيمه دوم قرن اول هجري است هنوز زبان عرب وارد ادبيات نشده و متني ندارد و هنوز كناب ادبي اي به وجود نيامده است. ادبيات عرب از قرن دوم و سوم هجري شروع مي شود و نيز تعبيرات فلسفي، تعبيرات ادبي، و رشد اصطلاح و رشد تعبيرات فلسفي و عقلي آن؛ و زبان صحيفه در اين اوج است.
شما در آن فضا در نظر بگيريد انساني را كه همه كارهايش را كرده همه مسئوليت هايش را انجام داده، اما به جاي غرور كه رهبران همواره دارند اينقدر خاضعانه حرف مي زند. رهبران روي اراده انساني شان تكيه مي كنند و برخي از انسان ها روي توكل و احساس و روي اراده غيبي تكيه مي كنند. گروه دوم كه به اراده غيبي اتكا مي كنند، معمولاً از نظر زندگي اجتماعي، آدمي هايي ابتدايي و عاجز بار مي آيند.
آنها كه روي اراده و عقل خودشان تكيه مي كنند يك غرور جبارانه و فرعوني پيدا مي كنند. ناپلئون مي گفت: " براي من"غير ممكن"، غير ممكن است. هر چيزي در برابر اراده من ممكن است". ببينيد يك چنين غول وحشي كه به اينجا رسيده چه چيزهايي را در زير پايش مي تواند به سادگي قرباني كند. تروتسكي كمونيست مي گويد:" اگر خورشيد بر مراد من نگردد، خورشيد را به زانو در مي آورم" بعد نگشت وخودش به زانو در آمد.
ولي كسي كه در وي چنين غروري به وجود مي آيد و چنين تكبر و تفرعني دماغش را مي گيرد به سادگي مي تواند همه كس را در راه منافع خودش و در راه هدفش قرباني كند. روح، لطافتش را از دست مي دهد.و از آن طرف نيز آدم هاي عاجزي بار مي آيند كه مگس را نمي توانند از روي صورتشان برانند و عاجزاند. اگر روح بتواند باهمه قدرت خودش و با همه تسلط خودش، و در اوج قهرمان بودن و ذوالفقار داشتنش، در همان جا "سجاد" باشد اين است كه عالي ترين چهره انساني را همچون يك تابلو نشان مي دهد و اين روح اين قدر خاضعانه حرف مي زند. اين است كه مي گويم تلطيف روح، لطافت روح:
الحمدالله الاول بلا اول كان قبله و الآخر بلا آخر يكون بعده الذي قصرت عن رويته انصار الناظرين.
سپاس هر خداوندي را كه اولي است كه پيش از آن اولي نيست، و آخري كه پس از آن آخري نيست.
اين دعاست؟ از خدا چه چيزي مي خواهد؟ يا دارد به من، به خودش، به گوينده، به نيايشگر، يك حقيقت فلسفي و اعتقادي را توصيف مي كند؟ فقط خطاب است.
الذي قصرت عن رويته ابصار الناظرين
خدايي كه از ديدارش، ديده بينندگان عاجز است، كوتاه است.
و عجزت عن نعته اوهام الواصفين.
و در وصف او (نه تنها فكر و عقل و منطق بلكه) تخيل و توهم وصف كنندگان نيز عاجز است.
ابتدع بقدرته الخلق ابتداعا
آفرينش را به قدرت خويش ابداع كرد.
و اخترعهم علي مشيّته اختراعا
و بر اراده خويش همه آفريده ها را اختراع كرد.
ثم سلك بهم طريق ارادته و بعثهم في سبيل محبته
آنگاه همه را در طريق خواست خويش به راه آورد، و همه را در راه دوست داشتن خويش برانگيخت.
برخلاف كليساهاي مسيحي كه دنيا را پر از هول، پر از جبروت، پر از غرور، پر از وحشت، پر از لجن، پر از غول، پر از سايه هاي خير و شر و امثال اينها نشان مي دهند، در اينجا بنياد خلقت و بنياد وجود، بر يك نظم، بر يك اراده، با يك روشنايي و يا دوست داشتن شروع ميشود.
لايملكون تاخيرا عما قدمهم اليه و لا يستطيعون تقدما الي ما اخرهم عنه
از آنچه خدا آنها را به پيش و مقدم داشته است تاخيرش بر ايشان ممكن نيست، و هم چنين تقدم و جلو افتادن از آنچه كه او به تاخيرشان انداخته است ممكن نيست.
يعني كاملا اراده اوست كه اندازه ها را معين كرده، ترتيب ها را، نظام ها را مشخص كرده است. در اينجا به يك چيز بر مي خوريم در درون اين جبر باز به يك اختيار مطلق، بر اساس همان بينش توحيدي.
و جعل لكل روح منهم قوتا معلوما مقسوما من رزقه لا ينقص من زاده ناقص و لا يزيد من نقص منهم زائد.
براي هر روحي از آنها قوتي مشخص و پخش كرده قرار داده است كه نه كم كننده اي مي تواند كمكش كند و نه زياد كننده اي زياد.
ثم ضرب له في الحموة احلا موقوتا
و سپس براي هر موجودي، هر روحي، هر حياتي، يك اندازه معين و يك وقت معين و مدت مشخص تعيين كرده و بريده است.
و نصب له امدا محدودا
و يك عمري، و يك نهايتي كاملا تعيين شده، مشخص كرده.
يتخطاء اليه بايام عمره
هر چيزي، هر روحي، هر حياتي، تمام ايام عمرش را بر روي همين حد قدم بر مي دارد.
و يرهقه باعوام دهره
و به نهايت و به سرنوشت نزديك مي شود.
حتي اذا بلغ اقصي اثره
تا آنگاه كه به آخرين اثرش به آخرين راهش و نهايتش برسد.
و استوعب حساب عمره، قبضه الي ما ندبه اليه من موفور ثوابه او محذور عقابه
اين ها سرنوشت همه موجودات است.
ليجزي الذي اساوا بماعملوا
(اين آيه قرآن است كه مندرج شده)
و يجزي الذين احسنوا بالحسني
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#127
Posted: 8 Jul 2015 12:12
ادامه پست قبلی
تمام آفرينش اين خلقت، اين راه رفتن، اين ابداع كردن، اين خلق همه چيز، هرچيزي را اندازه گرفتن، و هر چيزي را يك عمر محدود و مشخص و معيني برايش قرار دادن، و همه چيز را با مشيت خودش مشخص كردن، همه اينها براي چيست؟ براي اينكه آنهايي كه بد كردند به سبب عمل بدي كه كردند جزاي بدي ببينند و كساني كه نيكي كردند پاداش نيك به خاطر عمل نيكشان ببينند. از اينجا به نهايت و فلسفه غائي خلقت مي آيد.مي بينيم كه هنوز چيزي نخواسته است.
عدلا منه
براساس يك عدلي براساس يك اندازه گيري دقيق.
تقدست اسماوه و تظاهرت آلاوه
اسمائش مقدس است و تمام نعمتش آشكار.
لايسئل عما بفعل وهم يسئلون
او از آنچه مي كند باز خواست نمي شود بلكه اينانند كه باز خواست مي شوند.
و الحمدلله الذي لو حبس عن عباده معرفة حمده علي ما ايلاهم من منته المتتابعه، واسنع عليهم من نعمه المتظاهره، لتصرفوا في منته فلم يحمدوه و توسعوا في رزقه فلم يشكروه و لوكانوا كذلك اخرجوا من حدود الانسانيه.
اين حمد همان پرستش است، نفس پرستش يعني تجلي بي غرضانه و خالصانه عشق، "الحمد" اين حمدي است كه تمام مداحي ها را و چاپلوسي ها را بر زبان انسان براي غير او [خدا] تحريم مي كند و شرك لقب مي دهد (چقدر لطافت و احساس دارد.) سخن از آگاهي انساني است، رشد انساني است و اخلاق و فضيلت انساني است، "و لوكانوا كذلك" مي گويد: سپاس. از چه نعمت هايي سپاس مي گذارد؟
" سپاس خداي را كه اگر از بندگانش شناخت و معرفت سپاس او گفتن را بر آنچه به بندگانش از نعمت هاي پي در پي عطا كرده است و از نعمت هاي آشكار برخوردار كرده است "
اگر اين سپاسگزاري و اين شناخت انسان را نسبت به اين نعمت ها از انسان مي گرفت چه مي شد؟ انسان آنوقت در اين نعمت ها و از اين نعمت ها برخوردار مي شد و مي خورد و مي چريد و مي آشاميد بي آنكه او را بر اين نعمت ها سپاس گويد.
"و توسعوا في رزقه فلم يشكروه"
و بر رزق انسان خدا وسعت مي داد، اما انسان او را شكر و سپاس نمي گفت. براي اينكه خدا معرفت و شناخت سپاس از نعمت را از او گرفتهو اگر اين جور مي شد انسان از چار چوب انسان بودن خارج مي شد.
الي حد البهيميه
و تا حد حيوانيت تنزل پيدا مي كرد.
چون حيوان است كه وقتي نعمتش هم سرشار شود و وقتي كه در تمام زمين باران مي آيد و تمام زمين سبز و در زير علف غرق مي شود باز هم نمي فهمد چه كسي را بايد سپاس بگذارد. چون آگاهي ندارد. انسان شاكر، انسان خود آگاه است. "شكر" عكس العمل انسان آگاه است سپاس گفتن، تملق نيست.نشانه شناخت انسان نسبت به سرچشمه حياتش است.
فكانوا كما وصف محكم كما به
آنوقت آدمي مثل همان چيزي مي شد كه خداوند در كتاب محكمش گفته:
ان هم الا كالانعام
اينها هيچ نيستند مگر مانند چهارپايان.
بل هم اضل سبيلا
بلكه گمراه تر از چهارپايان.
چون چهارپايان شعور و شناخت ندارند، اما اين انسان ها شعور دارند، شناخت ندارند و اين بدتر است.
و الحمدلله علي ما عرفنا من نفسه و الهمنا من شكره و فتح لنا من ابواب العلم بربوبيه
از لحاظ تعليم و تربيت، اين عالي ترين متد تعليم و تربيت است به جاي اينكه به بچه امر و نهي كني كه تو بايد اين كار را بكني تو بايد آن كار را نكني... توصيف كن كسي را كه اين كارها را مي كند و اين كارها را نمي كند به جاي امر، جمله خبري به او بگو تا او خودش را مامور نيابد، خودش را انساني بيابد كه دارد آگاهي نسبت به حقيقت پيدا مي كند.
سپاس مي گزارد بر اين نعمت ها، كه اگر اين نعمت ها را به ما نمي دادي اگر شكر نعمت را به ما نمي دادي، ما مثل حيوان مي شديم. به جاي اينكه بگويد: آي آدم ها، "شكر نعمت، نعمتت افزون كند،" اگر شكر نكني مثل حيواني، مثل چهارپائي، بدتر از چهارپائي، پس شكر كنيد، اين طور نمي گويد. مي گويد: شكر مي كنم. اين يك چيز مسلم است كه شكر مي كنم؛ مسلم است كه سپاس مي گزارم. منتهي امام از ارزش سپاسگزاري ما سخن مي گويد: اين نعمت بزرگي است كه خداوند به ما داده. معرفت حمد را، شناخت سپاسگزاري از نعمت و سرچشمه حيات انسان را، به انسان داده و ما اين معرفت را داريم، و اگر كسي هم ندارد (در اينجا مي بينيم كه به او فشار نيامده، مامور نشده، بلكه يك چيز طبيعي است) آدم خودش بايد متوجه بشود تا اگر در اينجا ضعيف است خودش ضعفش را برطرف كند. بهترين راه آموزش، آموزش غيرمستقيم است. سپاس ميگزارد به داشتن اين چيزها در صورتي كه ما معمولاً امر و سرزنش مي كنيم به نداشتن اين چيزها.
سپاس تو راست كه درهاي دانش را با سرانگشت پروردگاريت بر ما گشودي.
و دلنا عليه من الاخلاص له في توحيده
به جاي اينكه امر كند كه شما بايد در توحيدتان به اخلاص برسيد و توحيد خالص داشته باشيد مي گويد:سپاس مي گزارم خدا را كه ما را به اخلاص در توحيد رسانده است و دلالت و راهنمايي كرد ما را در اخلاص در توحيد.
وجنبنا من الالحاد و الشك في امره
و دور كرد ما را از الحاد و شك در امرش، در حكمش و در حكومتش.
حمدا نعمر به فيمن حمده من خلقه
اينجا مسابقه را مطرح مي كند. مسابقه! اين مسئله مطرح نيست كه ما، مسلما، زندگيمان را در ستايش و سپاس و پرستش مي گذرانيم اين مساله مطرح نيست؛ اين امر مسلم است، صحبت مسابقه است. سپاسي كه- نعمر به- با اين حمد و با اين پرستش و سپاس زندگي مي كنيم. همه عمر را زندگي مي كنيم؛ زيستنمان با سپاس است: زيستني با سپاس در ميان كساني كه از ميان خلقش خدا را سپاسگزارند. سپاس مي گزارم كه من زندگي ام را با سپاس مي گذرانم در ميان سپاسگزارانش.
و يسبق به من سبق الي رضاه و عفوه
و از ميان كساني كه پيش مي تازند در مسير بدست آوردن خشنودي او و گذشت او، من از همه شان پيشدستي و پيشگامي مي كنم.
حمدا يضئي لما به ظلمات البرزخ و يسهل علينا به سبيل المبعث و يشرف به منازلنا عند مواقف الاشهاد.
حمدي كه تاريكي هاي برزخ را روشن مي كند و آسان مي كند بر ما راه برانگيخته شدن را، و مكان هاي شهادت را شرف و كرامت مي بخشد.
يوم تجزي كل نفس
آن جبر را در اول خلقت ديديم. در اينجا باز صحبت از انسان است اختيار است.
يوم تجزي كل نفس بما كسب و هم لا يظلمون.
آن روزي كه هر كسي به آنچه در زندگي به دست آورده است، پاداش داده مي شود و جزا، بر هيچكس آنجا ظلم نمي شود.
يعني سرنوشت هر كسي ساخته دست خود اوست: "يوم ينظرالمراء ما قدمت به يداه" قيامت اين چنين روزي است.
يوم لا يغني مولي عن مولي شيئا و لا هم ينصرون.
روزي كه دوست را دوستي از هيچ چيز، و به هيچ چيز كمكي نمي تواند كرد و هيچكس آنجا ياري نمي شود.
حمدا يرتفع منا الي اعلي عليين.
عين جمله "كارل" كه ترجمه اين جمله است مي گويد: "نيايش هائي كه همچون بخار آتش ها و گداخته ها از قلب هاي مذاب نيايشگران از سطح تيره زمين به آسمان بالا مي رود و به سوي كانون اصلي معنوي عالم جذب مي شود، سخناني است كه عشق با خداوند مي گويد."
حمدا يرتفع منا الي اعلي عليين.
سپاسي كه از درون ما، از ذات ما، از جانب ما، به سوي اعلي عليين صعود مي كند.
في كتاب مرقوم يشهده المقربون
تكه تكه آيات قرآن است.
حمدا تقربه عيوننا اذا برقت الابصار
حمدي كه بدان چشم ما در لحظه اي كه چشم ها خيره شده است و باز مانده است از وحشت، شادي و نشاط مي دهد.
و تبيض به وجوهنا اذا سودت الابشار
و سيماي ما را سپيد مي كند در هنگامي كه پوست ها سياه شده است.
حمدا نعتق به من اليم نارالله الي كريم جوار الله
سپاسي كه بدان از درد و زجر آتش خدايي هم چون بنده اي آزاد مي شويم به سوي جوار و همسايگي كرامت خدا.
حمدا يزاحم به ملائكته المقربين و نصام به انبياء المرسلين في دارالمقامه التي لاتزول و محل كرامته التي لا تحول.
حمدي كه بدان فرشتگان نزديك خداوند، انبوه مي شوند و ما با آنها درهم مي افتيم، و به هم فشرده مي شويم، حمدي كه ما را بحبوحه و انبوه فشرده فرشتگان نزديك خداوند غرق مي كند و قرار مي دهد و ما را آن حمد با پيامبران فرستاده اش مي پيوندد، در آن باشگاه و ايستادن گاهي كه هرگز نابود نمي شود.
و محل كرامته التي لا تحول
و اقامتگاهي و جايگاه فرود آمدني و فرود آمدِ نگاه كرامتي كه هرگز دگرگون نمي شود.
و الحمدلله الذي احنار لنا محاسن الخلق و اجري علينا طيبات الرزق
هيمشه مسائل مادي، و مسائل معنوي، نان و روح، دل و اقتصاد، زندگي مادي و زندگي معنوي در يك صف اند، جدا نيست در همين اوج معنويت و معراج باز مي بينيم مسائل زندگي مادي مطرح است.
سپاس خداوندي را كه براي ما زيبايي هاي آفرينش را عطا كرده است.
"ما" يعني "انسان": صحبت از خودش يا فرد خودش يا خانواده اش نيست. صحبت بشريت است، اينجا با خدا حرف مي زند، در برابر همه وجود و موجودات ديگر جهان بيني به اين وسعت است.
سپاس خدايي را كه براي انسان زيباترين زيبايي ها و نيكي هاي وجود را- آفرينش را- عطا كرده است، انتخاب كرده است.
واجري علينا طيبات الرزق
و پاكيزه روزي ها را براي ما فرمان داده است.
و جعل لنا الفصيلة بالملئكة علي جميع الخلق
و با قدرت و توانايي انساني كه براي ما داده است و فضيلتي كه زائيده توانايي و قدرت ما در جهان است كه خدا به ما عطا كرده است: قدرت بر جميع الخلق
فكل حليقته منقاده لنا بقدرته
وهر آفريده اي در برابر ما به قدرت خداوند منقاد و مطيع شده است.
و صائره الي طاعتنا بعزته
و به عزت او هر پديده اي مطيع و مسخر انسان شده
و الحمد لله الذي اعلق عنابات الحاجة الا اليه
اينها فرمان است، درس است، به صورت سپاس بر نعمتي كه داريم. به جاي اينكه نعمت هايي را كه نداريم بخواهيم، به اين صورت بيان ميكند و به جاي اينكه بگويد: "من نديدم كه سگي پيش سگان سر خم كند"... تملق نگوييد، چاپلوسي نكنيد و به در خانه اين و آن خم نشويد و ... به اين شكل بيان مي كند.
و الحمدلله الذي اغلق
سپاس خداوندي را كه قفل زده است. چي را؟
عنا باب الحاجة الا اليه
در نياز جز به سوي خودش را
هر در ديگري را به روي ما بست. اصلاً نمي شود از ديگري چيزي خواست؛ اگر هم بروي بخواهي چيزي به تو نمي دهند. اصلاً درها بسته است.
الحمدلله الذي اغلق عنا باب الحاجة الا اليه
اين تربيت است آموزش است. چيزي نمي خواهد.
فكيف نطيق حمده
پس چگونه مي توانيم سپاسش گفت؟
ام متي نودي شكره
كي مي توانيم سپاسش را ادا كنيم.
لا، متي
نه، كي ؟
و الحمد لله الذي ركب فيما آلات البسط و جعل لنا ادوات القبض و متعنا بارواح الحيوه و اثبت فينا جوارح الاعمال و غذانا بطيبات الرزق و اغنانا بفضله و اقنانا بمنه
معني اش تقريبا معلوم است:
تمام ابزارهاي قبض و بسط و ارواحي كه براي ما حيات ايجاد مي كنند و نيروهايي كه حيات ما را در زندگيمان تامين مي كنند و جوارحي كه به ما عمل را اعطا مي كنند و هم چنين خدايي كه بر بهترين و پاكيزه ترين رزق ها به ما روزي عطا كرد و ما را به فضل و كرم خودش سرمايه دار و بي نياز كرد.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#128
Posted: 8 Jul 2015 12:12
ادامه پست قبلی
اينها را همه داد. اندام كاركردن، غذا و هم چنين فضيلت، حيات، ابزار قبض، ابزار بسط و هم چنين تسلط بر همه آفرينش، مسخر كردن همه پديده ها و امتياز بشريت بر همه چيزها، معرفت، آگاهي، گشودن باب علم به قدرت خداوند همه اينها را به انسان داد؛ حالا چي؟
مسئوليت.
ثم امرنا ليختبر طاعتنا
بعد فرمان داد به ما، تا ميزان طاعت ما را بيازمايد.
و نهانا ليبتلي شكرنا
اينجا شكر، از آنچه ما مي فهميم معني بالاتري دارد.
و نهي كرد ما را تا سپاس ما را امتحان كند.
فخالفنا عن طريق امره
(اينجا شديدترين حالت روحي ناشي از سرزنش خود به انسان دست مي دهد.)
از راه فرمان و امرش مخالفت كرديم و به راه ديگر رفتيم
و ركبنا متون زجره
و بر پشت نهي ها و منهيات تاختيم
فلم يبتدرنا بعقوبته
اما بعد از همه آن نعمتها كه به ما داد، بعد از آنكه امر كرد و اطاعت نكرديم، مخالفت كرديم بيشتر از همه، و منهيات را بيشتر از همه و زودتر از همه انجام داديم.
اما:
فلم يبتدرنا بعقوبته
به عقوبتش پيشدستي و سرعت نكرد
و لم يعاجلنا بنقمته
به انتقام و خشمش شتاب نگرفت
بل تانا برحمته تكرما
بلكه با تاني، با فرصت، فراغت، تحمل، از طريق رحمتش و كرامتش
وانتظر مراجعتنا برافته حلما
و چشم انتظار ماند تا شايد ما برگرديم و با حلم بسيار منتظر شد تا شايد به راه آئيم.
و الحمدلله الذي دلنا علي التوبة التي لم نقدهاالا من فضله
سپاس خداوندي را (باز در اينجا ما را به بازگشت هدايت كرده) كه اين نعمت بازگشت از پليدي و بدي را به ما داده، اين راه گريز را گذاشته؛ اين نعمتي است كه جز از فضلش سر نمي زند
فلو لم نعتدد من فضله الا بها لقد حس بلاوه عند نا و حل احسانه البنا و جسم فضله علينا فما هكذا كانت سنته في التوبة لمن كان قبلنا
در اديان ديگر، توبه، خود سوزي بود. كسي كه مي خواست توبه كند، يا بايد خودش را پوست مي كند يا او را پوست مي كندند يا مي سوزاندند يا بايد از گوشت او ديگري مي خورد. در فيليپين يكي از روحانيون بزرگ چون جزو زهاد بود و پاك بود و حتما بهشتي، براي اينكه پادشاه ميخواست توبه كند، وي نزديك مرگ پادشاه خودش را كشت و از گوشت مرده اش پادشاه خورد. او هم لابد توبه اش قبول شد! چيزهايي بسيار فجيع و زشت در توبه هاي مذاهب ديگر هست. اينجا امام به اين اشاره مي كند:
فما هكذا كانت سنته في التوبة لمن كان قبلنا لقد وضع عنا ما لا طاقه لنا به.
توبه در اديان گذشته اين طور نبوده، چون ما تاب و توان تحمل آن اشكال از توبه را نداشتيم، خدا تخفيف داده است.
و لم يكلفنا الا وسعا
در اينجا دارد درس مي دهد.و جز آنچه كه در توانايي ما هست به ما تكليف نمي كند.
و لم يدع لا حدمنا حجة و لا عذرا
اين است كه حتي بعد از آن گناه، آن پليدي، نيز توبه اي به اين آساني، و امكان بازگشتي ساده در اختيار انسان هست، تا ديگر هيچ حجتي و هيچ بهانه اي و عذري بر انسان نباشد.
حمدا لا منتهي لحده
سپاس و ستايش كه هيچ اندازه اي برايش نيست.
و لا حساب لعدده، و لا مبلغ لغايته و لا انقطاع لامده
حمد ايكون وصله الي طاعته وعفوه
حمدي كه وصال به سوي طاعتش و عفوش باشد
و سببا الي رضوانه و ذريعة الي مغفرته و طريقا الي جنته و خفيرا من نقمته
و يك پناهگاهي از انتقامش، از خشمش، از غضبش
و امنا من غضبه
و يك فراغتي و آسودگي اي از غضبش
و طهيرا علي طاعته
و كمك و پشتيباني اي بر طاعتش
و حاجرا عن معصيته
و حائلي و مانعي از معصيتش
و عونا علي تادية حقه و وظائفه
و كمكي براداي حق او و هم چنين وظايفش
حمدا نسعد به في السعداء
ببينيد به كجا مي رسد، از زير بار در رفتن نيست. دعا عامل وادار كردن است و اين دو تا، دو تاست اين آخرين دعاست، و آخرين سخن:
حمد ا نسعد به في السعداء من اوليائه
حمدي كه با سرانگشت اين حمد با وسيله اين حمد، از نيكبختان و سعادتمنداني كه در ميان اولياء خداوند هستند، من به وسيله اين حمد نيكبختي بگيرم.
و بصير به
واين حمد دگرگونمان كند، عوضمان كند، تغييرمان دهد و قرارمان دهد.
في نظم الشهداء بسيوف اعدائه
حمدي كه دگرگون شويم با آن حمد و در سلسله شهيداني كه به شمشير دشمنان خداوند كشته شده اند، حساب شويم و قرار گيريم.
انه ولي حميد
والسلام.
پـــــــایــــــان
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#129
Posted: 19 Jul 2015 19:43
چهار زندان انسان
بخش ۱
آنچه را که میخواستم مقدمتاً عرض کنم اینست که سخنرانی امشب من در حقیقت یک سخنرانی نیست؛ به خاطر اینکه سخنرانی عبارتست از ملاک و مطلبی که یک سخنران دارد، تحقیقی کرده و نتیجه آن تحقیقش را برای حضار بیان میکند. آنچه که امشب میخواهم عرض کنم، یک طرح، یک تز و یک نظریه است. بدون اینکه به استدلالش بپردازم و بدون اینکه توضیح زیاد بدهم فقط اصل تز را طرح میکنم و اگر هم تشریحی میشود فقط به خاطر روشن شدن خود تز است و بعد عرضم را تمام میکنم و البته در خدمتتان خواهم بود که درباره خود این تز و این نظریه هرگونه سئوالی یا ابهام و ایرادی باشد، به هر حال جواب بدهم. ولی از اول طی کنم که این یک استدلال، یک تشریح و تحقیق نسبت به یک موضوع نیست، بلکه یک نظریه است و شما در حد یک نظریه میتوانید تلقیاش کنید.
جالب است که من در این دو سه مرتبهای که به آبادان آمدهام و در اینجا صحبت کردهام، بیشتر مسائل روی خود انسان دور میزده و این امر تصادفی نیست، چون بزرگترین مشکل زندگی انسان امروز همین است و هر روز هم، به میزانی که زندگی روشنتر میشود و جهان آسانتر و انسان مسلطتر بر جهان میگردد و مشکلات بیشتر حل میشود، این مشکل، مشکلتر و مبهمتر میشود و حتی به صورت یک فاجعه در میآید. این مشکل، مشکل خود انسان است. و هر روز به وسیله علم به سئوالهای زیادی پاسخ داده میشود. ولی این سئوال که «انسان چیست؟» بیشتر مطرح است و مسألهتر! چنانکه امروز میبینیم در غرب که بیشتر از ما و زودتر از ما به این بحران رسیدهاند، بیشتر از ما فاجعه «نمیدانم انسان کیست» را احساس میکنند که دامنهاش تا حدی روشنفکران ما را هم گرفته است. بنابراین، مسأله اساسی برای انسان امروز خود انسان است که چیست؟ و امکان ندارد قبل از اینکه ما به یک تعریف آگاهانه درست و منطقی از انسان رسیده باشیم، هیچ مسألهای حل بشود.
من در دانشکدهای درباره تعلیم و تربیت صحبت میکردم و (میگفتم) علت اینکه مکتبهای مختلف تعلیم و تربیت که امروز مطرح است، همه به بنبست رسیدهاند و همه نظامهای آموزشی دنیا بر اساس فلسفههای مختلف، هیچ کدام نتوانستهاند موفق باشند و هرکدام اول شور و شر فراوانی برانگیختند و بعد عجز خودشان را نشان دادند، به خاطر نقصی که در این مکتبهای تربیتی و آموزشی هست، نیست، (بلکه) به خاطر اینست که معلمین بزرگ امروز دنیا و بنیانگذاران نظامهای تعلیم و تربیتی در سطحهای مختلف بیش از آنکه به تکنیک آموزش و پرورش انسان بپردازند باید این مسأله را حل کنند که انسان چه چیز است؟
اگر ما نفهمیم که انسان چیست و چه باید باشد، یعنی اعتقاد روشن و مورد اتفاق، برای حقیقت انسان نداشته باشیم، همه تلاشهای ما برای اصلاح فرهنگ، اصلاح آموزش، پرورش، اخلاق و روابط اجتماعی عبث و بیهوده است. باغبانی را میمانیم که تکنیک پیوند زدن، وجین کردن، باغداری و گیاهشناسی را به حد اعلای علم امروز میشناسد، اما به نوع درختی که غرس میکند نمیاندیشد و این موضوع را که جامعه او نیازمند چه میوهای است، در نظر نمیگیرد. و درست امروز برای همه کسانی که میخواهند انسان و جامعه را اصلاح کنند میشود چنین تشبیهی را کرد. امکان ندارد تعلیم و تربیتی مترقی و موفق داشته باشیم قبل از اینکه مسأله انسان را حل کنیم. امکان ندارد که هیچ یک از نظامهای اجتماعی جهان، از مارکسیسم و سوسیالیسم گرفته تا همه ایدئولوژیهای دیگر، موفق بشوند، قبل از اینکه بگویند و اعلام کنند که انسان چیست، و قبل از اینکه به این اصل برسند که هدفهای نهائی که انسان باید آنها را بر اساس فطرت خودش تعقیب کند چه هدفهائی است؟ و اصولاً باید مشخص شود که از جامعه متعالی، از تمدن بزرگ و از نظام آموزشهای سیاسی یا اقتصادی بسیار پیشرفته، چه جور انسانی را میخواهیم بسازیم. بنابراین قبل از هر چیز باید مسأله انسان بودن و چگونه بودن انسان و چگونه شدن انسان حل بشود. این اساس هر مسألهای است، چه خواسته باشیم بعداً مذهبی بمانیم چه غیرمذهبی، چه سوسیالیست چه ضد آن، چه مترقی چه مرتجع، هر شکلی را خواسته باشیم بعد تعقیب کنیم، باید قبلاً این مسأله برای همهمان حل بشود.
متأسفانه من سالی یکمرتبه (آنهم مسلم نیست که بتوانم بیایم)، اینجا میآیم، و همیشه در همان مرحله اول میمانم یعنی برای آنچه که بعد باید بنا کنم دیگر فرصت نیست، میماند تا سال دیگر، که سال دیگر هم نسل عوض میشود. متأسفانه ما معلمها زحمتمان روی آب جاری است، بر خلاف آنهائی که در بازار یا در اداره کار میکنند، اینها ده سال که کار میکنند سوابق این ده سال کار در محیطشان میماند، اما ما زحماتمان روی جریان پیوستهای است که مشتریهایمان حداکثر چهار سال دیگر در دانشکده هستند. همه کارهائی که میکنیم، به آخر که میخواهد برسد، میبینیم دانشجوها دارند میروند و باز نسل تازهای میآیند و باز ما باید از صفر شروع کنیم. معلمی یک بدی که دارد این است، به خصوص در نظام تعلیم و تربیت جدید؛ برخلاف نظام تعلیم و تربیت قدیم، که شاگرد خودش میرفت در حوزههای مختلف مینشست و استادان مختلف را میدید یک نفر را انتخاب میکرد و بعد آن معلم این شاگردش را بر اساس مکتب خودش، پلهپله میساخت و تا مراحل نهائی میرساند و آخرین تحقیقاتش، آخرین نظریاتش را برای او میگفت و او را از ابتدا تا انتهای مکتبش میپروراند و هدایت میکرد. اما تعلیم و تربیت در نظام جدید این شکلی نیست. با شاگرد یکسال یک درس خاص داریم، مقدمهچینی میکنیم که بعد به نتیجه برسیم؛ بعد میبینیم سال تمام است، او رفته و عدهای دیگر آمدهاند که باز از اول باید شروع کنیم. این است که همیشه در مقدمه میمانیم.
معلمی به شاگردش میگفت: تنبل خجالت نمیکشی دو سال در یک کلاس ماندهای. گفت: خودت خجالت بکش که بیست و پنج سال است در همین کلاس ماندهای.
این مجبور بودن معلم به ماندن در یک کلاس، که کلاسش از لحاظ اتاق و شماره ثابت است اما از لحاظ مشتریهایش همواره در حال حرکت، سبب میشود که هرچه میخواهد بسازد بعد از مدتی، جبراً، از زیر دستش رد شود و نتایج مقدماتش هیچوقت به خودش و کار بعدیش نرسد.
سخنرانی امروز من، باز هم درباره انسان است. زیرا همانطوری که گفتم، انسان امروز از هر روزی مجهولتر است. از اواخر قرن نوزدهم تا قرن بیستم- که الان هستیم- غالب فلاسفه و متفکرین و حتی نویسندگان و هنرمندان به مسأله انسان توجه فراوان کردهاند و هر کدام درباره انسان یک اثر، یک تحقیق و یا یک نظریه دارند. بدین علت است که انسان از هر روزی، امروز متزلزلتر است.
اصل تز من اینست که انسان، دارای چهار جبر است؛ انسان، زندانی چهار زندان است. و طبیعتاً وقتی میتواند انسان باشد که از این چهار جبر رها بشود و وقتی انسان میتواند، به معنای واقعی، انسان باشد که از این چهار زندان آزادی خودش را به دست بیاورد.
حالا اصل تز این است که اولاً این چهار زندان یا چهار جبر چیست؟ و ثانیاً چگونه انسان میتواند از این زندانهای چهارگانه یا جبرهای چهارگانهاش رهائی پیدا کند؟ و قبل از این باید به این مسأله توجه کرد که وقتی میگوئیم انسان، مقصودمان چیست؟ چون با یک تعریف خاص از انسان است که میتوان گفت این انسان، زندانی چهار زندان است. و این تعریف خاصی است که عرض میکنم:
یکی از دوستان من که در قرآن تحقیق میکرد، میگفت دو کلمه راجع به انسان هست و وقتی از این نوع صحبت میکند دو کلمه را به کار میبرد: یکی «بشر«، یکی «انسان». گاه «بشر» به کار میبرد و میگوید: انا بشر مثلکم؛ گاه انسان به کار میبرد: کان الانسان عجولا (مثلاً) یا ضعیفاً. و این اختلاف بین کلمه «بشر» و کلمه «انسان» در اینست، که وقتی میگوید «بشر»، مقصود همین نوع حیوان دوپائی است که در آخر سلسله تکاملی موجودات بر روی زمین آمده و الان دارد زندگی میکند، و سه میلیارد رأس از آن، الان در روی زمین حرکت میکنند. وقتی میگوید «انسان»، مقصود آن حقیقت متعالی غیرعادی و معماگونهایست که تعریف خاصی دارد، و در آن تعریف، دیگر پدیدههای طبیعت نمیگنجند. پس دو تا انسان وجود دارد: یکی انسانی که بیولوژی از آن صحبت میکند، و دیگری انسانی که شاعر دربارهاش حرف میزند، فیلسوف از آن سخن میگوید و مذهب با او کار دارد.
نوع اول همان نوع خاصی است که دارای خصوصیات فیزیولوژی و بیولوژی و پسیکولوژی مشترک در میان همه افراد این نوع اعم از سیاه، سفید، زرد، شمالی، جنوبی، شرقی، غربی، مذهبی و غیرمذهبی است، و بر اساس این قوانین است که طب، داروسازی، داروشناسی، و همچنین تشریح، بیماریشناسی، پاتولوژی، علم بیولوژی و علم رواشناسی به وجود آمده است. اما انسان به معنی دومش عبارت از آن حقیقت انسان بودن است و دارای خصوصیات استثنائی است که سبب میشود هر یک از افراد نوع بشر به میزان خاصی انسان باشند.
پس وقتی میگوئیم انسان، مقصودمان تعریفی نیست که همه افراد این نوع- که سه میلیارد آن الان روی زمین هستند- بطور مشترک شامل حالشان بشود. همه افراد این نوع، بشر هستند، بطور مشترک، اما همه آنها انسان نیستند. هر کسی به میزانی و تا اندازهای توانسته است انسان بشود. پس بدین تعریف میرسیم که از میان افراد این نوع که همهشان بشرند، و هر کسی به اندازه دیگران بشر است، افرادی هستند که توانستهاند به مرحله انسان شدن برسند و در مرحله انسان شدن یا انسان بودن، درجات متعالی یا اندکی را طی کنند. اینست که نوع بشر در مسیر تحول و تکامل خودش به طرف انسان شدن گام بر میدارد.
بشر یک «بودن» است، در صورتیکه انسان یک «شدن» است. فرق انسان با بشر و همه پدیدههای دیگر طبیعی از حیوان و نبات و جماد، این است که همه پدیدههای طبیعت هر کدام یک «بودن»اند، و تنها انسان بدان معنای ویژه یک «شدن» است. یعنی چه؟ موریانه را در نظر میگیریم، از پانزده میلیون سال پیش در آفریقا آثاری از خانهسازی موریانه هست که میبینیم درست خانه و زندگیش را در آن دوره همان جور میساخته و ترتیب میداده که الان. بنابراین موریانه یک «بودن»ی است که تا هر وقت هست و در هر کجا که هست، هر یک از افراد این نوع موریانه یک وجود ثابت لایتغیرند، همیشه یک تعریف ثابت دارند. همینطور کوه، ستاره، آب، جانور، اسب، شیر، پرنده، و همینطور هم بشر. بشر هم یک تعریف ثابت دارد. موجودی است که روی دو پایش راه میرود. تعریف ثابتش را یکی از نویسندگان بطور فانتزی، از قول دانشمند بزرگی که به کره مریخ رفته، نوشته است. به کره مریخ رفته است؛ آنجا پیاده شده و در خیابانهای آنجا راه میرفته (توریست بوده و از زمین به مریخ رفته) و دیده که در دانشکدهای در آنجا در کنفرانسی اعلام شده که یکی از دانشمندان مریخ درباره آخرین سفری که به زمین کردهاند و کشف موجودات زنده در آنجا، سخنرانی خواهد کرد. این دانشمند زمینی هم میرود در آن کنفرانس شرکت میکند.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#130
Posted: 19 Jul 2015 19:44
ادامه پست قبلی
میبیند یکی از دانشمندان کره مریخ پشت تریبون رفت و گفت که: بله، بالاخره نظریه علمائی که میگفتند در زمین حیات وجود دارد، ثابت شد. اخیراً تحقیقاتی نشان داده که موجودات خیلی پیشرفتهای از لحاظ حیات در آنجا وجود دارند، که یکی از آنها اسمش بشر است. البته من نمیتوانم برای شما درست روشن کنم که این بشر چگونه موجودی است چون حتی یک تصور ذهنی هم از آن ندارید، ولی به طوری خلاصه عرض میکنم خیکی است که دو تا سوراخ دارد، چهار دستک. اینها موسوم به بشرند و روی زمین از اینطرف به آن طرف میخیزند، با تلاش عجیب و بسیار وحشیانهای که در تمام منظومهها شبیهش نیست. اینها یک جنون خاص همدیگرکشی دارند. گاهی دستههای بسیار زیادشان از نقطههای دور که هیچ ارتباطی به هم ندارند و هیچکدام همدیگر را نمیشناسند، با یک نقشه و طرح و هیجان و تحریک تجهیز میشوند و با سلاحهای خیلی مدرن و تجهیزات خیلی سطح بالا، راه میافتند و زندگی و کار و خانوادهشان را میگذارند و میآیند کنار هم صف میبندند، بعد به جان هم میافتند. من فکر میکردم که اینها لابد به خاطر خوراک به همدیگر احتیاج دارند اما بعد میدیدم که اینها با یک زحمت عجیبی، همدیگر را قتلعام میکنند و میکشند و بعد هم بلند میشوند و میروند به خانههاشان. باز دو مرتبه یکی میافتد جلو و باز یک عدهای را تحریک میکند و باز به جان عده دیگری میافتند. خلاصه این نوع، که اسمش بشر است، تاریخ خودآزاری و خودکشی دارد و تمام تجهیزاتشان صرف این میشود که وسائل کشتن یکدیگر را- بدون اینکه نسبت به هم کینهای داشته باشند- فراهم کنند و بعد هم قتلعامهای فراوان. و هیچکدام از گوشت همدیگر یا خون همدیگر نمیخورند که بگوئیم نیازی به همدیگرکشی دارند، غذاشان از جای دیگر فراهم میشود. و بعد از فراغت از کشت و کشتار و همدیگر را قتلعام کردن و سوزاندن خانههای یکدیگر، غرور و بادی اینها را میگیرد که ما نفهمیدیم این چه حالت روحی است. بعد هم حماسهها درست میکنند. ولی خوراکشان بدین شکل است که توی زمین راه میروند و با یک حرص شدید هرچه گیرشان میآید با این دستکهائی که در اطرافشان هست جمع میکنند. اما این غذاهای بسیار لطیف، میوههای خیلی خوشعطر و خوشمزه و گلهای خیلی خوبی که در زمین میروید، اینها را که میگیرند، نمیخورند- این هم یکی از جنونهای این موجود است که ما نفهمیدیم علتش چیست-؛ اینها را به زحمت از طبیعت میگیرند، غذاهای سالم، گوشتها و میوههای سالم را به خانه میبرند، آتش درست میکنند و آنها را در ظرفهای خاصی میریزند و یک مقدار ادویه بد رنگ و بد طعم و تند توی آن ریخته، بعد میجوشانند، میسوزانند و میخورند و بعد مریض میشوند و بعد التماس میکنند که دکتر به زور وسائل تکنیکی آنها را از توی شکمهاشان در بیاورد، و آنها (دکترها) به خاطر همین عمل اشخاص محترم و پر درآمدی در جامعهشان هستند. و این بیماریها بیماریهای بشر کره زمین است. در عین حال که بسیار پیشرفته است و بسیار مسلط بر زمین، یک چنین جنونهائی دارد که هیچ حیوانی تا حالا دچارش نشده است.
این تعریف همان بشر است با تعبیراتی مستهجن، ولی واقعیت همین است. وقتیکه شما تاریخ بشر را میخوانید، تاریخ حماقتهای بشر همواره بیشتر و جالبتر از تاریخ شعور بشر است، همیشه بیشتر بوده و الان هم همینطور است. این بشر همیشه هم طبیعی است، همیشه هم ثابت است، تعریفش از میمونی که روی زمین در پنجاه هزار سال پیش پیدا شده تا الان فرقی نکرده. اسلحهاش فرق کرده، لباسش فرق کرده، خوراکش فرق کرده، اما نوعش و خصوصیاتش همان که بوده، هست. چنگیزی که بر یک قوم بدوی و وحشی حکومت میکرد یا امپراتوران بزرگی که در گذشته بر جامعههای بسیار متمدن حکومت میکردند با کسانی که بر نظامهای بزرگ اقتصادی و رژیمهای بزرگ و نیرومندی که تمدن امروز را میچرخانند حکومت میکنند، هیچ فرقی ندارند- هیچ. منتهی اختلاف او با آنهائی که بر بشر امروز حکومت میکنند اینست که او تجهیزات ندارد یعنی با نظام امروز تربیت نشده؛ اینست که صریح میگوید من آمدهام بکشم؛ اما این متمدن امروزی میآید، میکشد و میگوید «من آمدهام صلح برقرار کنم»! طرز حرف زدن، دروغ گفتن، و توجیه کردن است که تکامل پیدا کرده و الا نفاق، دروغ، آدمکشی و لذتی که انسان از کشتن دیگران و از غارت دیگران میبرد همچنان است که بوده و بلکه شدیدتر هم شده. این انسان به این معنی همواره ثابت است و این همان بشر است.
اما انسان به معنای آن حقیقت متعالی که ما بشرها همواره باید در تلاش رسیدن به آن باشیم، یعنی در تلاش «شدن»ش باشیم عبارتست از خصوصیاتی متعالی که ما باید به عنوان خصوصیات ایدهآل به دست بیاوریم، عبارتست از خصوصیاتی که نیست، اما باید باشد. اینست که انسان، عبارتست از آن موجودی که نیست اما باید باشد، و بنابراین هدف بشر، انسان شدن است. و باز، انسان شدن یک مرحله ثابت نیست که وقتی رسید، به یک «بودن» رسیده باشد، نه، انسان همواره در حال «شدن» است، همواره در تکامل دائمی و ابدی به طرف بینهایت است.
«انا لله و انا الیه راجعون»، یک فلسفه انسانشناسی است. «الیه راجعون» یعنی انسان به طرف خداوند برمیگردد. این کلمه «الیه» بحث مرا نشان میدهد. برخلاف تصوف که میگوید انسان به خدا میرسد و- (مثلاً)- حلاج به خدا رسید (خدا را یک جای ثابت میگیرد که وقتی انسان به آنجا رسید دیگر انسان در خدا متوقف میشود)، «الیه» یعنی به سوی او، نه در او، نه به او، بلکه به سوی او. او کیست؟ خدا. به سوی خدا یعنی چه؟ خدا که در یک جای ثابت نیست که انسان آنجا که رسید، نهایت حرکتش باشد و آنجا متوقف بشود. خدا عبارتست از بینهایت، ابدیت و مطلق. بنابراین حرکت انسان به سوی خدا، در یک معنای دیگر و در یک تعبیر دیگر، حرکت انسان، به طور ابدی و همیشگی و غیرقابل توقف، به طرف تکامل بینهایت و به طرف تعالی بینهایت است، هرگز توقف نیست. این، معنای «شدن» و معنای انسان است.
این انسان- آن انسانی که باید باشد و باید بشود- دارای سه خصوصیت است: اول، موجودی است خودآگاه؛ دوم، انتخاب کننده؛ و سوم، آفریننده، فقط و فقط... تمام خصوصیات دیگر انسان از این سه اصل منشعب میشود و آن انسان، خودآگاه، انتخابکننده و آفریننده است. به میزانی که هر یک از ما به مرحله خودآگاهی میرسیم و به مرحلهای میرسیم که واقعاً میتوانیم انتخاب کنیم و بعد به مرحلهای میرسیم که میتوانیم آن چیزی را که طبیعت خلق نکرده و ندارد، خلق کنیم، انسانیم. پس وقتی خصوصیات آن انسانی که باید باشد، روشن شد، عواملی که انسان را در طریق «شدنش» مانع هستند، باید بشناسیم تا با رفع آنها حرکت خودمان را و هجرت فطری و ذاتی خودمان را در تکامل و در «شدن» انسان تعقیب کنیم.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand