انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
مذهب
  
صفحه  صفحه 14 از 29:  « پیشین  1  ...  13  14  15  ...  28  29  پسین »

دکتر شریعتی ! اسطوره ای تاریخی


زن

andishmand
 
چهار زندان انسان

بخش ۲


چهار جبر است که انسان را از خودآگاهی، از انتخاب و از آفرینندگی مانع می‌شوند. این جمله «دکارت» خیلی معروف است: «من فکر می‌کنم پس من هستم» این شک دکارت است. اول در همه چیز شک کرد، بعد گفت، اما در این که من دارم شک می‌کنم، نمی‌توانم شک کنم، پس من هستم که شک می‌کنم، پس من هستم. بعد روی این جمله‌اش معروف شد که «من فکر می‌کنم، پس من هستم»، و بر اساس این جمله، همه مکتبش را اثبات کرد.

حرف دوم، حرف «ژید» است: «من احساس می‌کنم، پس من هستم». حرف سوم، حرف «آلبر کامو» است: «من عصیان می‌کنیم، پس من هستم» و این درست‌تر است. این سه ملاک «هست» بودن، هر سه درست است؛ او که فکر می‌کند، پس هست که فکر می‌کند؛ آن‌کسی که احساس می‌کند، پس هست که احساس می‌کند؛ و کسی که می‌شورد و عصیان می‌کند، پس هست که عصیان می‌کند، اما سه تا «بودن» وجود دارد، و عالی‌ترین هستنی که خاص انسان می‌باشد، «من عصیان می‌کنم پس من هستم» است.

آدم تا وقتی که در بهشت بود و عصیان نکرده بود، آدم نبود، فرشته بود. اما انسان در بهشت و در زندگی مصرفی بهشت، عصیان می‌کند و بعد از خوردن آن میوه (میوه خرد و بینش و عصیان)، از آن بهشت طرد می‌شود که بهشت برخورداری از مصرف حیوانی بود، نه بهشت موعود (آن بهشت موعود، ضد بهشتی است که از آنجا طرد شده)، و بعد به زمین می‌آید و وظیفه دارد که با تلاش و با جهاد و با مبارزه و با کشمکش، زندگی خودش را تکفل بکند، همان‌طور که وقتی پدر و مادر بچه‌شان را عاق می‌کنند، یا از خانه بیرونش می‌کنند، علامت اینست که مسئولیت زندگی خودش را به خودش واگذاشته‌اند. این درست، ترجمه حرف سارتر، به نام «Délaissement»- اصل اگزیستانسیالیسم- (است)؛ یعنی انسان یک «به خود واگذاشته شده» است. یعنی مسئولیت زندگی خودش را در طبیعت، خودش دارد، برخلاف همه حیوانات که طبیعت غرایزی بر آن‌ها تحمیل کرده و آن‌ها(را) اداره می‌کند، و خودشان هرگز زندگی خودشان را نمی‌توانند انتخاب بکنند. انسانی که به خودآگاهی رسیده و به عصیان علیه بهشت و حتی به عصیان علیه اراده خداوند رسیده، موجود تازه‌ایست که در عالم خلق شده. و همین انسان است که بعد با عبادت و با اطاعت- که باز، آن عبادت و آن اطاعت، اطاعتی است که انتخاب کرده- می‌تواند به نجات برسد. اطاعت انسانی که از همان اول عابد عبد ناخودآگاه است، و مثل یک جانور نمی‌تواند عصیان کند، بی‌ارزش است. اطاعت انسانی که به عصیان رسیده، آن چیزی است که خواسته شده. بنابراین انسان عبارتست از موجودی در طبیعت، که فقط و فقط اوست که می‌تواند انتخاب کند؛ عصیان که می‌کند، علامت اینست که می‌تواند انتخاب کند. حرف کامو که من «Révolte» می‌کنم و بر علیه نظام حاکم بر خودم، بر طبیعت و بر جامعه می‌شورم، و می‌توانم نفی کنم و به جایش چیز دیگری را انتخاب کنم، همین است. این، یعنی انسان «هست» شده. اما حرف دکارت که می‌گوید «من فکر می‌کنم پس من هستم»، یا حرف ژید که «من احساس می‌کنم، پس من هستم»، «هست» بودن را اثبات کرده، اما انسان بودن را هنوز اثبات نکرده است.

انسان، موجودی خودآگاه است، بدین معنی که در تمام طبیعت تنها این موجود می‌باشد که به خودآگاهی رسیده است. تعریف خودآگاهی عبارتست از:

ادراک کیفیت و سرشت خویش، کیفیت و سرشت ساختمان جهان، کیفیت و سرشت رابطه خویش با جهان. بشر به میزانی که به این سه اصل آگاهی پیدامی‌کند، انسان می‌شود.

دوم، انتخاب‌کننده است؛ یعنی تنها موجودی (است) که می‌تواند در طبیعت بر خلاف طبیعت، برخلاف نظامی که بر او حاکم است و برخلاف حتی نیازها و ضرورت‌های بدنی و روانیش و نیازهای طبیعی و کشش‌های غریزیش، عصیان کند و می‌تواند چیزی را انتخاب کند که نه طبیعت مجبورش کرده و نه بدن و فیزیولوژی او اقتضای انتخاب چنین چیزی را دارد. و این عالیترین مرحله انسان شدن است.

این، یک نوع کاریست که خاص خداوند است. حیوانات دیگر، درست دستگاه‌هائی هستند که گرایش غریزی که در درونشان نصب و خلق شده، آن‌ها را بدین طرف یا آن طرف می‌کشاند. درست سالی یک مرتبه شور جنسی در گوسفند پیدا می‌شود و نمی‌تواند پیدا نشود و بعد هم نمی‌تواند اعمال غریزه جنسیش را در آن فصل انجام ندهد، و بعد هم که از آن شور افتاد دیگر به کلی مسأله جنسی را فراموش می‌کند. عشق در گوسفند پیدا می‌شود، بعد ابراز می‌شود و بعد فروکش می‌کند، و این یک خصوصیت جبری تحمیلی طبیعت بر اندام گوسفند است. هر وقت طبیعت او خواست و اقتضا کرد، به وجود می‌آید و هر وقت اقتضا کرد که فروکش کند، فروکش می‌کند.

اما انسان است که، نه تنها برخلاف طبیعت بلکه برخلاف طبیعت خودش عصیان می‌کند. برخلاف غریزه خودخواهی، به خودکشی دست می‌زند، بر خلاف غریزه طبیعی که او را به صیانت خودش و به حفظ بدن خودش و زندگی خودش می‌خواند، او به فداکاری دست می‌زند و خود را برای یک فکر یا دیگران نابود می‌کند. او انتخاب کرده، و بر خلاف همه خصوصیات طبیعی که او را به انتخاب رفاه و زندگی و خوراک و پوشاک و مصرف می‌خوانند، می‌تواند اعتراض و عصیان نماید و به زهدگرائی و پارسائی تن بدهد. این‌ها علامت اینست که تنها این موجود است که می‌تواند انتخاب کند، علیرغم همه عللی که او را به انتخاب چیزی دیگری می‌خوانند.

سوم، انسان موجودی است که خلق می‌کند. خلق از کوچکترین شکل تا عظیم‌ترین صنایع و آثار هنری، تجلی قدرت آفریدگاری در فطرت آدمی است. تنها انسان است که می‌سازد. اینست که بعضی از تعریف‌ها به این شکل در آمده که انسان، حیوانی است ابزارساز. ولی انسان، سازنده است، نه فقط ابزار، بلکه بیشتر از ابزار.

سازندگی انسان بدین معنی است که او احساس می‌کند نیازهای او به میزانی تکامل پیدا کرده که چیزهائی می‌خواهد که در طبیعت نیست. این خودش، علامت اینست که انسان به وجود آمده. انسان تا وقتی که آنچه در پیرامونش هست، برایش کافی باشد، حیوانی است طبیعی، در جستجوی مائده‌هائی که طبیعت، روزمره در اختیارش قرار داده. از این‌جا منزلش با منزل حیوان ماقبل خودش در تکامل جدا می‌شود و به مرحله‌ای می‌رسد که می‌بیند برخلاف نیازهای طبیعیش، نیازهائی او را به دغدغه و حرکت و تلاش وا می‌دارند که مایحتاجش را برای رفع آن نیازها در طبیعت نمی‌یابد. یعنی نشان می‌دهد که این انسان به قدری تکامل پیدا کرده که از مجموعه امکانات طبیعت بیشتر شده؛ امکاناتش و احساس احتیاجش از مجموعه قدرت‌ها و آفرینندگی طبیعت مادی، گسترش و تکامل بیشتری پیدا کرده و در این جا است که به قول هایدگر، انسان به «تنهائی» می‌رسد. انسان وقتی به تنهائی می‌رسد که احساس می‌کند دیگر جنسش از جنس طبیعت مادی نیست و هنگامی احساس می‌کند که اینجائی نیست، که احساس کند نوع ساختمان فطری او با نوع ساختمان حیوانات دیگر اختلاف دارد و احساس کند، ایده‌آل‌هائی او را به طرف خودش می‌کشاند که آن ایده‌آل‌ها در طبیعت وجود ندارد. یکی از کارهائی که می‌کند اینست که به خلق دست می‌زند. از یک مقدمه کوچک شروع می‌کند، می‌خواهد روی پشت بام برود، می‌خواهد پرواز کند، اما طبیعت به او پر نداده، نردبان می‌سازد و روی پشت بام می‌رود. از این جا ابزارسازی شروع می‌شود تا کشتی، هواپیما و سفاین فضائی... یا امثال این‌ها در صنعت.

صنعت، مجموعه آفرینندگی‌های انسانی است که می‌کوشد تا طبیعت را در مهمیز اراده خودش قرار بدهد و می‌کوشد تا با امکانات بیشتری که آفرینندگی او به او می‌دهد، به آنچه در طبیعت هست، ولی نمی‌تواند به آسانی در دسترس او قرار بگیرد، برسد: نفت در زمین است، اما، با امکاناتی که طبیعت به او داده نمی‌تواند از آن استفاده کند یا این‌که از این گیاه، به این شکل نمی‌تواند با امکاناتی که دارد استفاده کند؛ صنعت حفاری و تصفیه نفت یا صنعت کشاورزی به او امکانات تازه‌ای می‌دهند که طبیعت نداده.

خلقت دوم، از نوع و جنس دیگری است. این خلقت هنری است و تعریف «انسان حیوان ابزارساز است» در این‌جا دیگر لنگ می‌ماند و این یکی از تجلیات خدائی و روح انسان است. هنر- درست مثل صنعت- عبارتست از تجلی استعداد خلاقیت آدمی، در طبیعت. صنعت عبارتست از آفرینندگی انسان برای این‌که انسان را به آنچه در طبیعت هست، برساند، در صورتی‌که هنر عبارتست از آفرینندگی انسان برای این‌که انسان از چیزهائی برخوردار بشود که به آن نیازمند است، اما در طبیعت نیست. پس هنر، یک نوع کار ماوراء صنعتی است که انسان می‌کند، تا طبیعت را، بر اساس آنچه که می‌خواهد ولی در طبیعت نیست، تزیین کند. و می‌کوشد تا نقصی را که در طبیعت می‌جوید و کمبودی را که در طول تکامل روح و نیاز خودش در طبیعت احساس می‌کند، به وسیله خلقت هنری جبران نماید. اینست که هنر، عبارتست از: ادامه کار طبیعت برای بخشیدن آن چیزی به طبیعت که باید برای انسان داشته باشد، و ندارد. پس سازندگی و هنرمندی یکی از خصوصیات انسان است که تجلی بعد سوم روح انسانی (آفرینندگی) اوست.

پس به این تعریف رسیدیم: آن انسانی که از آن صحبت می‌شود (و باید همه بشویم و باید هرچه زودتر و هر روز بیشتر در انسان شدن تکامل بیابیم، و این، جهت کار ما را در تعلیم و تربیت، در جامعه، در زندگی فرهنگی و در روابط اجتماعی تعیین می‌کند)، عبارتست از: یک موجود سه‌بعدی، موجودی با سه استعداد؛ اول آگاهی نسبت به خود، جهان و رابطه خود و جهان (خود و جهان را حس کردن، وضع و جایگاه خود را در جهان یافتن و فقط انسان است که این آگاهی را دارد)؛ دوم، انتخاب کردن، آزاد بودن؛ سوم آفرینندگی است در صنعت یا هنر.


پس، این خودآگاه آزاد آفریننده، انسان است. و می‌بینیم که این سه صفت، سه صفت خاص خداوند است. خداوند، وجود خودآگاه دارای اراده سازنده یا آفریننده است. آن انسانی هم که از او صحبت می‌کنند و شبیه خداوند است، همین‌طور است. به این اصطلاح مشبهه نمی‌خواهم صحبت کنم که شرک باشد، «شبیه» به این معنی است که انسان موجودی است که برخلاف طبیعت، استعداد این را دارد که صفات برجسته خداوند را در وجود خودش بکارد، پرورش بدهد، و تکامل پیدا کند. «و تخلقوا باخلاق الله» بدین معنی است که با خوی خداوند خو بگیرید. یعنی این‌که انسان در زمین جانشین خداوند می‌شود؛ (البته) انسان، نه بشر. بشر که جانشین خداوند نمی‌شود، جانشین میمون می‌شود، دنبال او و به دنبال تکامل او است. این انسان است که می‌تواند برخلاف همه طبیعت، موجودی بشود که هم بتواند عصیان کند، هم انتخاب کند، هم آگاهی پیدا کند، و هم علیرغم طبیعت، خلق کند. این کار را خدا می‌کند در حد مطلق و انسان می‌کند در حد نسبی خودش.

حال، این خودآگاه انتخاب‌کننده آفریننده را چهار جبر و چهار زندان در خود می‌فشرند و از خودآگاهی و از انتخاب کردن در زندگی و از آفرینندگی مانع می‌شوند. متأسفانه فاجعه بزرگ انسان امروز اینست که ایدئولوژی‌ها هم به میزانی که بسیاری از نیازهای انسان را برآورده می‌کنند، به انسان خودآگاهی‌های نسبی می‌دهند و به جامعه بشری تکامل و قدرت می‌دهند، خود انسان را فراموش می‌کنند، و این فاجعه بزرگی است. ایدئولوژی‌ها چگونه خود بشر را فراموش می‌کنند؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
ادامه پست قبلی

در اروپا آقای «عبدالقادر مالک»ی هست که از نواده‌های همان «عبدالقادر» مجاهد معروف الجزایر است، منتهی این یک چیز مبتذلی است. او یک سخنرانی در «کلژدوفرانس» در پاریس کرد، به اسم «فاتالیسم اسلامی». و در آن، درباره تحقیر انسان در مکتب اسلام و عقیده اسلامی صحبت می‌کرد، که در آنجا انسان مبتذل و پست است و اصلاً موجودی منحط می‌شود. اعتقاد به مشیت، به قضا و قدر، اعتقاد به این‌که فقط با عبادت انسان می‌تواند نجات پیدا کند، نتیجه‌اش ذلت و امثال این‌هاست. بعد من در آنجا اعتراض کردم، گفتم که این فاتالیسم اسلامی که می‌گویی، فقط در مورد خودت صادق است، برای این‌که واقعاً ملاک و مظهر تمام صفاتی هستی که خودت گفتی! و الا اگر که مسأله منطق باشد، انسان در این تعریفی که کردم، جانشین خداوند می‌شود و در این تعریفی که کردم، فرمان می‌یابد که صفات خداوند را به خودش بگیرد و با این تعریف، دعوت می‌شود به این‌که: می‌تواند خودآگاه انتخاب‌کننده آفریننده جهان بشود، در جهان. آیا در این‌جا انسان تحقیر می‌شود یا در این ایدئولوژی‌های مدرن که با وجود ابعاد مترقی و منطقی‌ای که دارند باز انسان را قربانی می‌کنند؟

ماتریالیسم «جنس و ذات انسان را از جنس و ذات ماده می‌داند. در همین اول تعریف او را در چهارچوب تکاملی که در ماده بودن محدود است، حبس می‌کند. اگر انسان موجودی باشد فقط و فقط از جنس ماده، امکان ندارد بیش از آنچه که ابعاد ماده بودن گنجایش دارد، تکامل پیدا کند و این محدود کردن سیر تکاملی آدم است، در پدیده‌های مادی، در ابعاد ماده بودن.

«ناتورالیسم» نیز قربانی‌کننده دیگری است که در قرن هجدهم و تا اوائل قرن نوزدهم خیلی رشد کرد. ناتورالیسم می‌گوید، اصالت متعلق به موجودی است زنده به نام طبیعت اما ناخودآگاه، و انسان هم یکی از کشت‌ها و کاشته‌ها و ساخته‌های ناخودآگاه طبیعت زنده است. و بنابراین انسان ساخته شده است، آنچنان‌که طبیعت او را می‌سازد، و بنابراین من اگر آزادم احساس می‌کنم، انتخاب می‌کنم و چیزی می‌سازم، طوری می‌سازم، طوری انتخاب می‌کنم و طوری می‌فهمم که طبیعت فهم مرا، انتخاب مرا و قدرت سازندگی مرا ساخته. پس باز آزادی انسانی را در مقدار امکاناتی که طبیعت به سرشت و استعداد آدم داده، محدود کرده‌اند. یعنی همواره انسان را به عنوان پدیده‌ای که در طبیعت روئیده، اما تکامل یافته‌تر از پدیده‌های دیگر، نه از نوع آن‌ها، می‌دانند. همین محدودیت است که آزادی «من» را به عنوان موجودی که می‌توانم آنچنان‌که می‌خواهم، بیندیشم و آنچنان‌که می‌خواهم، اختیار کنم و آنچنان‌که می‌خواهم، بسازم، قربانی می‌کند.

اگزیستانسیالیسم «هایدگر» یا «کی‌یر که‌گارد» یا «سارتر»، با این‌که این‌ها، غیر از «کی‌یر که‌گارد»، غیرالهی هستند و با وجود این‌که مخالف با اعتقاد به متافیزیک هستند، چرا سارتر می‌گوید که انسان موجودی است دارای فطرت و ساختمانی مخالف و مغایر با همه موجودات طبیعت؟ این خیلی عجیب است که سارتر به خدا و متافیزیک معتقد نباشد، و در عین حال، انسان را موجودی غیر از همه موجودات طبیعت بداند. نه تنها غیر موجودات طبیعت، بلکه ضد موجودات طبیعت می‌داند و می‌گوید، همه موجودات طبیعت اول ماهیتشان ساخته شده یا بوده و بعد وجود پیدا کرده‌اند، بر خلاف انسان، که اول وجود پیدا کرده بعد ماهیتش به وجود آمده. چرا این‌را می‌گوید؟ برای این‌که به قول خودش: «خدا را که برداشتیم ناچاریم انسان را در مادیت و در طبیعت طبیعی و یا طبیعت مادی بسازیم و بگنجانیم»؛ در نتیجه انسان را قربانی کرده‌ایم، انسان بودن را قربانی کرده‌ایم. ناچار یک چنین چیزی می‌سازد که، همه موجودات، ماهیتشان مقدم بر وجودشان است، برخلاف انسان که وجودش مقدم بر ماهیتش است. بدین معنی که وقتی یک نفر می‌خواهد صندلی بسازد، اول صندلی نیست. از نجار می‌پرسید «چه می‌خواهی بسازی؟» می‌گوید «صندلی»؛ می‌گوئید «صندلی چیست؟» او توضیح می‌دهد که «صندلی عبارتست از چنین چیزی، که چهار تا پایه دارد و یک پشتی و چوب و رنگش هم اینست». وقتی این حرف را می‌زند از ماهیت صندلی صحبت می‌کند، در حالی‌که هنوز صندلی وجود پیدا نکرده. بعد شروع می‌کند و با تیشه و اره و چوب، صندلی می‌سازد، و در این حال او دارد به آن ماهیت صندلی که وجود دارد- اما خود صندلی هنوز وجود ندارد- ، وجود می‌دهد.

اما برای انسان برعکس اینست. اول وجودش پیدا شده؛ همین بشری که الان هست، چیست؟ هیچ! هنوز معلوم نیست! اما هست، وجود دارد! چگونه؟ چگونگیش بعد معلوم می‌شود؛ چه جور؟ بعد معلوم می‌شود؛ چگونگیش بسته به این است که خودش چگونه خودش را بسازد.‬

پس برخلاف موجودات دیگر که اول معلومند که چه هستند و بعد وجود پیدا می‌کنند، انسان معلوم نیست که چیست؛ وجود پیدا کرده، اما دارای اراده‌ایست که خمیر بی‌شکل خویشتن را آنچنان‌که خود می‌خواهد بُعد می‌دهد و رنگ می‌زند و شکل و جنس، یعنی ماهیتش را، بعد از وجود خودش می‌سازد. اینست که طبیعت یا خدا، وجود ما را به ما داده، اما ماهیتمان را خودمان با اراده خودمان باید بسازیم؛ زیرا به قول سارتر، اگر اراده و انتخاب کردن را از انسان بگیریم، انسان را از انسان گرفته‌ایم، و بعد همه چیز او فرو می‌ریزد. ترس سارتر هم به خاطر همین است- و ترس درستی هم هست- که اگر ماتریالیسم را مبنا بگیریم و یا ناتورالیسم را- آن‌طوری که امروز گرفته شده- ، خود به خود انسان را در چهارچوب‌های بودن متحجر و محدود، همواره محبوس کرده‌ایم. و هر کس، تکامل انسانی را در حدی متوقف بداند، به انسان بودن خیانت کرده.
«وحدت وجودی‌ها» هم انسان را قربانی می‌کنند، در صورتی‌که این، یک ایده‌آلیسم خداپرستانه است. وحدت وجود یا جبر الهی (Providence) که بعضی از جبریون خود اسلام هم به آن معتقد شدند، جبری است که در فلسفه هند و بعضي فرق تصوف است و همچنین در مذهب کاتولیک که: خداوند آنچنان‌که خود، هستیش اقتضا کرده است هر کسی را ساخته و چگونگی او را و اراده او را و بدی و خوبی او را قبلاً مشخص کرده و در پیشانیش نوشته و وقتی انسان به دنیا می‌آید، جز آنچه که مشیتش بر او تعلق گرفته نمی‌تواند چیز دیگری بشود و باشد. این جا هم باز انسان را قربانی یک جبر پیش از انسان می‌کنند. وقتی که حافظ می‌گوید:

چو قسمت ازلی بی‌حضور ما کردند
گر اندکی نه به وفق رضا است خرده مگیر


یعنی ترا صدا نزدند که «آقا؛ این‌طور دوست داری یا آن‌طور!؟» خودش ما را درست کرده، همان‌طور که خودش خواسته، بعد هم ول داده روی زمین، حالا هر طور که هست، هست! از ما که اجازه نگرفته‌اند که چطور باشد! اختیار که به ما ندادند. به قول یکی دیگر از شعرا که آن شعر را تصحیحش می‌کرد، و اگر آن فلسفه درست باشد این درست‌تر است که: ... اگر «همه‌اش» نه به وفق رضا است، خرده مگیر! چون جبر است. در برابر جبر چه می‌توان؟ حتی معترض بودن غلط است، اعتراض غلط است. مثل اعتراض کامو می‌شود که می‌گوید «من اعتراض می‌کنم»؛ می‌گویند به کی؟ به خدا؟ مگر خدا را قبول داری؟ می‌گوید نه؛ می‌گویند پس به چه کسی اعتراض می‌کنی؟ اگر یک طبیعت ناخودآگاه وجود دارد و ما هم ناخودآگاه ساخته شده‌ایم و روئیده‌ایم، تو به کی اعتراض می‌کنی؟ فقط به انسان مسئول یا به یک مسئولیت باید اعتراض کرد، تو که آن مسئولیت را در جهان قبول نداری، همین‌طوری اعتراض می‌کنی؟! بعد یک چیز خنک‌تری می‌گوید: می‌گوید من اعتراض می‌کنم؛ می‌گویند برای چه و به چه کسی اعتراض می‌کنی؟ می‌گوید به هیچکس. مثل این می‌ماند که آدم در هوا همین‌طوری مشت بزند! بعد می‌گوید که «من اعتراض می‌کنم زیرا نمی‌توانم اعتراض نکنم»!

وقتی مشیت الهی بدون اراده و انتخاب خود انسان باشد، انسان مسئول نیست. و انسانی که مسئول نیست، انسان نیست.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
چهار زندان انسان

بخش ۳


اینها مال قرن نوزدهم بود. قرن نوزدهم قرن ماتریالیسم (مادیگری) و قرن (هجدهم، قرن) ناتورالیسم (طبیعت‌گرائی) بود. و قرون وسطی، قرن مشیت الهی و جبری بود که مسیحیت تبلیغ می‌کرد. بعد جبر مادی و جبر طبیعی آمد و آن جبر را از بین برد و جبر دیگری را جانشین کرد. کشیش‌ها در قرون وسطی می‌گفتند، ما طوری ساخته شده بودیم که خدا می‌خواسته، اراده‌ای از خودمان نداشتیم. حالا (قرن نوزدهم) این‌ها هم همان را می‌گویند، منتهی به جای خدا، طبیعت و ماده را گذاشته‌اند، یعنی اربابمان را عوض کرده و پائین‌تر آورده‌اند، یعنی به طبیعت و ماده نزول ارباب داده‌ایم! در قرن بیستم دیگر «مادیگری» به کلی لنگ است و نمی‌تواند از لحاظ علمی یک تکیه‌گاه باشد و «طبیعت‌گرائی» قبل از مادیگری به کلی مضمحل شده، چون متعلق به قرن هجدهم است.

سه مکتب دیگر وجود دارد که باز انسان را به عنوان یک خودآگاه انتخاب‌کننده آگاه، نفی می‌کند. این سه مکتب عبارتند از: «بیولوژیسم»، که آخرین نظریه است، و پیش از آن «سوسیولوژیسم» و پیش از آن «ایستوریسم» یا تاریخیگری است.

ایستوریسم به این معنی است که انسان و همه افراد انسانی- هر کس، هر «من»- عبارتست از کالائی که به وسیله تاریخ ساخته شده است. چگونه؟ آنچنان‌که تاریخ او، اقتضا می‌کرده است. پس من که این خصوصیات را دارم، به خاطر این تاریخی است که پشت سر من تا بدایت امتداد دارد. تاریخ ایران و اسلام و تشیع به هم یک بافتی داده‌اند که تاریخ گذشته مرا ساخته و وارد این قرن شده؛ منهم که در انتهای این تاریخ به دنیا آمده‌ام و رشد و پرورش پیدا کرده‌ام، خصوصیاتی دارم که همه را تاریخ خودم به من داده که اگر به جای این‌که انتهای تاریخ ایران و اسلام- که الان قرار گرفته‌ام- ، در انتهای تاریخ انقلاب کبیر فرانسه، رنسانس، قرون وسطی، و یا امروز غرب قرار گرفته بودم، یک زبان دیگر، فکر و احساسات دیگر، و اخلاق و روش دیگری داشتم پس آن «من» و این «من»، دو انسان هستند؛ به خاطر این‌که دارای دو تاریخ هستند. پس باز خصوصیات من دست اراده‌ای به نام اصالت تاریخ افتاد، که دست من نیست. پس چگونه انتخاب می‌کنم؟ آنچنان‌که خودم می‌خواهم؟ نه، آنچنان‌که تاریخ در من انتخاب می‌کند. الان که من به فارسی حرف می‌زنم و شما به فارسی می‌شنوید- به عنوان زبان گفتگویمان- به عنوان این‌که جبر تاریخی است، قبول کردیم و بر اساس آن هم حرف می‌زنیم و نمی‌توانستیم حرف نزنیم. اسلامی را که گرفتیم، ما انتخاب نکرده‌ایم، تاریخ انتخاب کرده و ما در آن انتخاب شرکتی نداشته‌ایم. در محیطی پرورش پیدا می‌کنیم، زائیده می‌شویم و رشد می‌کنیم که تاریخ، ساخته و پرداخته. همان‌طوری که رنگ پوستمان را طبیعت می‌دهد و ما انتخاب نکرده‌ایم، رنگ روحمان را هم تاریخ می‌دهد و ما انتخاب نکرده‌ایم.

جبر دیگر، سوسیولوژیسم است. سوسیولوژیسم یعنی مکتب اصالت سوسیته یا سوسیولوژی، جامعه‌گرایی. سوسیولوژیسم می‌گوید، درست است که طبیعت در ما مؤثر است، اما نه زیاد؛ درست است که تاریخ در انسان و ساختمانش مؤثر است، اما نه چندان. آنچه که واقعاً من را می‌سازد، محیط اجتماعی و نظام اجتماعی حاکم بر من است.

من، اگر سخاوتمند هستم یا خیلی غیرتمند و خیلی پرحماسه، به خاطر این است که در نظام فئودالیته رشد کرده‌ام؛ اگر چهارپولی و دوپولی و شش‌پولی هستم، به خاطر این است که در یک نظام بورژوازی رشد پیدا کرده‌ام، اگر یک آدم اسب‌سوار و بزن‌بهادر هستم، به خاطر این است که در یک نظام ایلی زندگی کرده‌ام؛ و اگر طور دیگری هستم، به خاطر این است که در یک نظام دیگری بوده‌ام نظام اجتماعی یعنی روابط اجتماعی روابط تولیدی و نظام مالکیت و ابزار تولید و مجموعاً روابط طبقاتی و شکل و فرمالیته حاکم بر جامعه من که همه جامعه را می‌سازند، عواملی هستند که من فرد انسانی را می‌سازند، آنچنان‌که خود تصمیم می‌گیرند.

پس وقتی من بد می‌شوم، محیط اجتماعی است که بدی را در من می‌آفریند یا انتخاب می‌کند، و وقتی خوب می‌شوم، محیط اجتماعی است که در من، خوب بودن را خلق کرده و مرا بدان خوانده، مال من نیست. در سوسیولوژیسم، فرد وجود ندارد؛ در سوسیولوژیسم انسان به عنوان یک «من» انتخاب‌کننده نمی‌تواند باشد، هر کس طوری است که جامعه‌اش آن طور او را می‌سازد. پس هر کس انسان نیست، چون دیگر نمی‌تواند خودش انتخاب کند. انسان کسی است که بتواند بگوید «من»، «خودم».

انسان کسی است که می‌تواند بگوید «من این را به خاطر این دلائل انتخاب کردم»، و با این‌که می‌تواند انتخاب نکند، باز انتخاب کند. این مرحله، مرحله انسان بودن است.

مولوی می‌گوید:

این که گوئی این کنم یا آن کنم
خود دلیل اختیار است ای صنم


اما سوسیولوژیسم می‌گوید خود این تردید را هم جامعه در تو به وجود آورده است. بعضی از عوامل جامعه‌شناسی و اجتماعی تورا به انتخاب این می‌خوانند، و بعضی از عوامل دیگر محیط، تورا وادار می‌کنند که چیز دیگری را انتخاب کنی. و تو چون الان گرفتار دو دسته از عوامل اجتماعی هستی، تردید پیدا می‌کنی. الان یک عده تردید دارند که مذهبی باشند یا غیرمذهبی؛ کدام را انتخاب کنند؟ دین را یا بی‌دینی را؟ می‌گویند این تردید به خاطر این نیست که تو می‌توانی دین را انتخاب کنی یا بی‌دینی را، بلکه بدین خاطر است که یک عده از عوامل اجتماعی می‌خواهند تو را متدین بار بیاورند و یک عده دیگر از عوامل اجتماعی که به تازگی از غرب آمده و وارد نظام اجتماعی جامعه ما شده و در توهم وجود دارند، می‌خواهند تورا از دین دور کنند. و بنابراین تو الان عروسکی هستی در دست این عوامل؛ اگر دین را انتخاب کردی، معلوم می‌شود که عوامل اجتماعي ديني در تو پيروزشده و اگر بي‌ديني را انتخاب كردي، معلوم می‌شود که عوامل وارداتی بر عوامل سنتی فائق آمده. پس تو بازیچه تصمیمی هستی که نظام اجتماعی تو، در تو می‌گیرد. پس «تو» وجود ندارد، «من» وجود ندارد.

و آخرین جبر، بیولوژیسم است، یعنی اصالت زیست‌شناسی، که کوشش می‌کند تا انسان را از چارچوب خشک و متحجر ماتریالیسم تا حدی بالا بیاورد و خود این نشان می‌دهد که دانشمندان قرن بیستم دیگر نمی‌توانند در تعریف خشک و تنگ ماتریالیسم قرن نوزدهم و هجدهم و هفدهم، انسان را بفهمند و توجیه کنند. بیولوژیسم عبارت است از اصالت مجموعه خصوصیات فیزیولوژیک (بدنی) و پسیکولوژیک (روانی) انسان، که در یک بافت پیچیده بسیار تکامل‌یافته، انسان را می‌سازند، و هر کسی بر اساس قوانینی که بیولوژی آن قوانین را می‌سازد، زندگی می‌کند.

درست است که بیولوژیسم سطحش هم از ماتریالیسم و هم از ناتورالیسم بالاتر است و انسان را متعالی‌تر از یک پدیده معمولی طبیعی یا مادی تلقی می‌کند، ولی باز انسان را به عنوان یک خودآگاه آزاد نفی کرده است. وقتی می‌گویم «من»، من بازیچه ناخودآگاه و مجبور خصوصیات بیولوژیک خودم هستم؛ پس من، نیستم. می‌گوید، آدم‌های مثلاً لاغر، آدم‌های باهوشند، و آدم‌های چاق، آدم‌های مهربانند. پس معلوم می‌شود آن کسی که هوشیاری به خرج می‌دهد، مال خودش نیست، مال وزن بدنش است! و آن آدمی که مهربانی و لطف می‌کند، ما نباید از او ممنون باشیم، که مال شکمش می‌باشد، مال خود انسانیش نیست، شکل ساختمان بیولوژیکش اقتضا دارد و اصلاً نمی‌تواند نسبت به ما محبت نکند.

می‌بینیم، بیولوژیسم در عین حالی که ادعا می‌کند برخلاف قرن نوزدهم انسان امروز را در حد بسیار بالائی تلقی کرده، باز می‌بینیم آن انسان خداگونه‌ای که هدف مذهب بوده و در آغاز گفتم، نفی شده.

الان روشن است چهار زندانی که گفتم چیست. مجموعه این مکتبهای مختلف را می‌شود در چهار جبر خلاصه کرد: اول، انسان با اراده خودآگاه آفریننده، در جبر اول زندانی است: جبر طبیعت، همان که ناتورالیسم روی آن زیاد تکیه می‌کند که تا حد زیادی هم درست است.

جبر دوم، جبر تاریخ است؛ همان که فلسفه تاریخ روی آن تکیه می‌کند. از امرسن می‌پرسند، «تاریخ چیست؟» می‌گوید «چه چیز تاریخ نیست؟- هر چه هست ساخته تاریخ است». اصالت تاریخ، عبارت از اینست که آفریننده چگونگی من و ماهیت من انسان، تاریخ من است. تاریخ من دست من نیست، پس من دست خودم نیستم.

سوم، سوسیولوژیسم- اصالت جامعه- است. این بحث که فرد وجود ندارد و جامعه فرد را می‌سازد، نظریه سوسیولوژیسم است. اتفاقاً، من نه می‌خواهم ناتورالیسم را نفی کنم، نه سوسیولوژیسم را و نه ایستوریسم را؛ هر سه را قبول دارم. اما بدین معنی قبول دارم که انسان- اصل حرفم همین جا است- ، این موجود، می‌تواند انتخاب کند. این موجود در طول تکامل خودش، واقعاً پدیده‌ایست طبیعی و مادی، واقعاً پدیده‌ایست ساخته تاریخ، واقعاً پدیده‌ایست ساخته آنچه که محیط و جامعه‌اش او را ساخته؛ در یک جامعه ایلی، شکل زندگی ایلی یک خصوصیات روحی و فکری روی افراد گذاشته، و کسی که به شکل ایلی زندگی می‌کند، نه به خاطر اینست که این شکل زندگی را انتخاب کرده؛ هیچکس انتخاب نکرده، این نظام اجتماعی و تولیدی خاص بوده که آن‌ها را ناچار چادرنشین و بیابان‌گرد کرده، نظام تولیدیشان اقتضا دارد، و نظام طبیعی باعث شده که عده‌ای دیگر به صید و شکار بپردازند و شکارچی بشوند و در جنگلها زندگی کنند، یا ایلات خصوصیات دیگری پیدا کنند و بعد وارد مرحله کشاورزی بشوند و در مرحله کشاورزی اسکان یابند و وقتی که روستا نشین و شهرنشین شدند، دیگر خصوصیات، روابط، سنت، اخلاق و روحیاتشان فرق کند، و این فرق کردن‌ها به خاطر این نیست که انتخاب در کار بوده، به خاطر شکل نظام تولیدی است که این خصوصیات را در او اقتضا کرده. یعنی بشر واقعاً آنچنان ساخته شده که طبیعت او را ساخته و واقعاً آنچنان است که تاریخ او را می‌سازد و واقعاً آنچنان است که جامعه‌اش او را می‌سازد، و اگر محیط را عوض کنی انسان تغییر پیدا می‌کند.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
ادامه پست قبلی

یکی از هنرمندان تهران که روی طرح نقاشی قالی کار می‌کند و هنرمند بسیار بزرگی است، می‌گفت از من دعوت کردند که بروم در زندان،آنجا به زندانیان قالی‌بافی تدریس کنم (درست دقت کنید، که چقدر انسان استعداد تربیتی دارد و چقدر عامل خارجی در چگونگی او مؤثر است). می‌گفت، من طی کردم که اگر به کسی قالی‌بافی ظریف هنرمندانه یاد دادم و او یک هنرمند خوب شد، برایش تقاضای بخشش می‌کنم و شما باید بپذیرید، قبول کردند.

کسانی را که من تعلیم می‌دادم، بیشتر، مجرمین جنائی بودند که شرارت و خشونت از نگاه‌هایشان پیدا بود. این‌ها را آوردیم، شروع کردیم به تعلیم دادن قالی‌بافی. این ظرافت بافتن قالی که با چشم، با نوک انگشتان و با آن ظرافت که باید نقشی را ببافد، این لطافت شناختن رنگ‌ها که باید رنگ‌ها را خوب بشناسد وترکیب رنگ‌ها را حس کند و بفهمد، و این زیبائی که در این نقش ظریف و هنرمندانه قالی، او می‌شناخت و بعد می‌بافت و خودش خلق می‌کرد، روح را به قدری لطیف و رقیق می‌کرد و به قدری تلطیف می‌داد که همین آدمی که شاید از خون و کشتن لذت می‌برد- همین آدم- ، بعد از مدتی که با هنر سر و کار داشت، یک لطافت روحی پیدا کرده بود که گاهی که ما دور هم می‌نشستیم و من شعر- مثلاً شعر عرفانی- می‌خواندم، می‌دیدم که قطرات اشک از گوشه چشمان همین آدم، یواش یواش می‌ریزد. روحی آنچنان خشن و سخت، این‌قدر نرم و این‌قدر لطیف می‌شود. عامل خارجی است که آن خشونت را به او تحمیل کرده، نظام اجتماعیش فرق داشته و الان که محیطش فرق کرده، این لطافت را در او پدید آورده. نه در این لطافت باید ممنونش بود و نه در آن خشونت باید محکومش کرد. این یعنی سوسیولوژیسم، و درست هم هست.

اما حرف من اینست. نمی‌خواهم سوسیولوژیسم یا ماتریالیسم یا ناتورالیسم و یا اصالت تاریخ را در تأثیرش روی انسان نفی کنم، می‌خواهم تثبیت کنم، تأیید کنم، اما حرفم اینست که انسان، در طول تکامل «شدن»ش، در طول انتقال از بشر بودن به انسان شدنش، از این جبرها نجات پیدا می‌کند، رها می‌شود. مثلاً اصالت جغرافیا، (به این معنا) که حتی ابن‌خلدون می‌گفت هر جامعه‌ای و راست هم می‌گفت، در قرن نوزدهم آن‌همه اهمیت در جامعه‌شناسی پیدا کرد؛ اما امروز آن‌طور نیست. امروز به میزانی که انسان تکامل پیدا می‌کند، در آن بُعد، از این جبرها بیرون می‌آید. مقصودم این نیست که این جبرها وجود ندارد، یا این‌که اصلاً اثر ندارد و انسان همیشه در طول تاریخ خودش، چنان‌که می‌خواسته است و انتخاب می‌کرده است و می‌ساخته است، زندگی می‌کرده، بلکه می‌خواهم بگویم انسان که به شکل حیوان، اسیر سوسیولوژیسم است، اسیر ناتورالیسم و ایستوریسم است، وقتی که در حال انسان شدن است، به تدریج از این جبرها آزاد می‌شود.

خوب از ناتورالیسم چطور در می‌آید؟ این را از همه روشن‌تر می‌توانیم بفهمیم، برای این‌که الان در قرن نجات از ناتورالیسم هستیم. یکی از جبرهای طبیعت، بر ما، آب و هوا بوده. ما در کویر زندگی می‌کردیم، آب و هوای کویری ما را در خود می‌فشرد، در کنار دریا طور دیگر می‌شدیم، در شرق طور دیگر و در غرب طوری دیگر. شرايط کوهستانی با شرایط بری و دشت برای ما فرق داشت و ما را متفاوت بار می‌آورد. اما امروز می‌بینیم، صنعت و تمدن جدید، انسان را هر روز از تحمیل و از جبر پدیده‌ها و نیروهای طبیعت، بیشتر، رها می‌کند. امروز انسانی که در کویر و صحرای آفریقا زندگی می‌کند، می‌تواند علیرغم شرايط طبیعی که بر او جبراً تحمیل شده، شرايطی برای زندگی خودش مهیا کند و شهرهای مدرنی بسازد و مثل یک آمریکائی که در آمریکای شمالی زندگی می‌کند، زندگی کند. و این نشان می‌دهد که انسان می‌تواند از جبر جغرافیا، یا جبر طبیعت به معنای اعم، نجات یابد. یکی از جبرهای انسان، جاذبه زمین بوده که همیشه او را به زمین می‌چسبانده است. جاذبه زمین به قدری برای ما طبیعی بوده که ما آن جاذبه را جزء بدن خودمان حساب می‌کردیم. خیال می‌کردیم این خود ما هستیم که به زمین می‌چسبیم و به جهت وزنمان است، و وزن را هم جزء ذات خودمان می‌دانستیم. ولی امروز می‌بینیم که، این دیوار جبری که همواره مجال پرواز ما را تا سه چهار متر محدود کرده بود، به چه سادگی شکسته شد، و چگونه هر لحظه می‌شکنندش و ما دیگر اسیر جبر جاذبه زمین نیستیم. امروز اسیر جبر تولید کشاورزی اقلیمی نیستیم. می‌بینیم که پشت سر هم این دیوارها فرو می‌ریزد و به میزانی که تکامل و تمدن پیش می‌رود، از این جبرها بیشتر بیرون می‌آئیم.

انسانی که تنها در یک شرایط خاص در کنار رودخانه و جنگل و امثال این‌ها که آب و همه شرایط برایش وجود داشت می‌توانست زندگی کند و اگر این شرایط نبود، می‌مرد، امروز می‌تواند در کویری که حتی گیاه از روئیدن می‌هراسد، تمدن عظیم صنعتی بنا کند. این، از جبر طبیعت بیرون آمدن است. به چه وسیله انسان از جبر طبیعت بیرون می‌آید؟ به وسیله شناخت جبر طبیعت و قوانین حاکم بر طبیعت و تأثیر قوانین جبری طبیعی بر انسان. شناخت این‌ها علم است. و شناخت طبیعت یا علم، به انسان امکان داده که با استعداد آفرینندگی و شناخت علمی که او را هدایت می‌کند، تکنولوژی بسازد. تکنولوژی فقط یک کار دارد؛ انسان را از جبر طبیعت نجات دهد. به تکنولوژی و تکنیک این همه حمله می‌شود که انسان را مسخ کرده، قربانی کرده- و راست هم هست- اما این تکنیک می‌تواند نجات‌دهنده انسان باشد. انسان برای تأمین غذایش، پوشاک اش و خانه‌اش مجبور بود در شبانه روز ده یا دوازده ساعت کار کند. جبراً باید کار می‌کرد، این جبر اول بود، جبر طبیعی. تکنولوژی میزان تولید را بالا می‌برد و ساعات کار او را از دوازده ساعت به یک ساعت تقلیل می‌دهد و یازده ساعت انسان را آزاد می‌کند. ولی اگر می‌بینیم باز هم انسان امروز با تکنولوژی‌ای که دارد بیش از انسان بی‌تکنیک گذشته کار می‌کند، این نه به خاطر صنعت است، به خاطر بورژوازی است که بیش از تولید صنعت، مصرف انسان را زیاد می‌کند و مرتباً (مصرف را)تصاعدی بر انسان تحمیل می‌کند. پس تکنیک دست نجات‌دهنده‌ای است که انسان را به کمک علم از تمام عوامل بسیار فراوانی که به آزادی انسان فشار می‌آورند و او را در جبر قوانین جغرافیايی و قوانین علمی و قوانین طبیعت می‌فشرند، رها می‌کند.

از جبر تاریخ چگونه می‌توان نجات پیدا کرد؟ اگر انسان بتواند بشناسد و حس کند که واقعاً بازیچه قدرت عظیمی به نام تاریخ است، و بتواند با علم تاریخ‌شناسی و یا فلسفه تاریخ، حرکت تاریخ و قوانین حاکم بر حرکت تاریخ را کشف کند، و اگر کشف کند که تاریخ چه عواملی دارد و چگونه این عوامل در ساختمان فکری، ارادی، احساسی و اخلاقی «من» انسان و ما انسان‌ها اثر دارد، می‌تواند راه نجات خودش را از زندان دوم که تاریخ است، بیابد. و الآن می‌بینیم انسان به این مرحله، بیش و کم، رسیده است. اکنون در آسیا و آفریقا و در آمریکای لاتین، جامعه‌هائی را می‌شناسیم که از نظر سیر حرکت تاریخی، چند مرحله را، بدون طی کردن آن و با یک پرش، پشت‌سر گذاشته‌اند. به این معنی که از نظر مراحل تاریخی، این جامعه طی قرون، از مرحله یک به مرحله دو می‌رسد، و جبراً بعد باید به مرحله سه برسد، و بعد جبراً به مرحله چهار می‌رسد، و جبراً به مرحله پنج خواهد رسید... این حرکت تاریخ جامعه است. مثلاً، این جامعه در چه مرحله است؟ در مرحله سه؛ بسیار خوب، پس معلوم می‌شود که جبراً باید به مرحله چهار برسد، بعد به مرحله پنج و بعد مرحله شش. اما همین جامعه، به میزانی که خودآگاهی تاریخی پیدا می‌کند و به میزانی که روشنفکران جامعه می‌دانند که این مرحله خاص تاریخی آن‌ها چگونه است که ساخت چه جبر تاریخی است، این جامعه می‌تواند از مرحله سوم جبر تاریخی، با یک پرش و بدون این‌که مرحله چهارم و پنجم را طی کند، به مرحله ششم منتقل شود. این، در آمدن و فرار کردن از سیر علت و معلولی جبری است که بر حرکت تاریخ در طول زندگی یک جامعه، حاکم است و همه جامعه‌ها جبراً باید همه این مراحل را طی می‌کردند تا می‌رسیدند به مرحله ششم.

در طول تاریخ، و همیشه هم، جامعه‌ها همین‌طور بوده و بر اساس همین حرکت تاریخی، حرکت می‌کرده‌اند. اما انسان امروز به میزانی که خودآگاهی تاریخی پیدا می‌کند، تاریخ را می‌شناسد، حرکت تاریخ را کشف می‌کند، خودش را می‌تواند از این حرکت جبری تاریخ کنار بکشد و بعد یکی از این مراحل تاریخی را که می‌خواهد، انتخاب کند. این است که گاه در همین دنیای خودمان، جامعه‌هائی را می‌بینیم که در مرحله بدوی قبایلی چادرنشینی بودند، در مرحله بردگی بودند، و ناگهان با یک انقلاب علیه تاریخ، خودشان را به یک مرحله پیشرفته و بالاتر از مرحله بورژوازی رساندند. این عصیان علیه تاریخ است. این، رها شدن و رها کردن جامعه است از جبر تاریخ به وسیله شناخت جبر تاریخ، حرکت تاریخ و کشف قوانین جبری تاریخ.
سوم، جبر سوسیولوژی است. باز شاهدیم که در گذشته هر فردی آنچنان پرورش پیدا می‌کرد که جامعه‌اش اقتضا داشت. اما امروز برعکس، به میزانی که جامعه‌شناسی وسعت پیدا می‌کند، به میزانی که روابط اجتماعی و روابط طبقاتی را کشف می‌کند، به اندازه‌ای که فلسفه سیاست و حکومت را می‌فهمد و به میزانی که خودآگاهی اجتماعی می‌یابد، به قول «یاسپرس»، انسان‌های ساخته‌شده جامعه‌ها، تبدیل می‌شوند به انسان‌های سازنده اجتماع‌ها. در گذشته وقتی شما یک جامعه ایلی، یا یک جامعه فئودالی و یا یک جامعه عقب‌مانده روستائی را نگاه می‌کردید، افراد آن جامعه، کوچکترین شکی درباره نظام حکومتشان، نظام مذهبیشان، اعتقاداتشان و سنت‌هاشان نداشتند و اصلاً نمی‌توانستند داشته باشند. این‌ها را چیزهای ابدی، چیزهای لایتغیر، لایزال و جبری و حاکم بر همه چیز، درست مثل آفتاب و مثل آسمان، می‌دانستند. اصلاً این‌که ممکن است این مذهبشان غلط باشد، پس مذهب دیگری را انتخاب کنند، یا ممکن است این نظام و این حقوقی که این خان دارد یا خان‌های دیگر دارند، درست نباشد و می‌شود علیه‌اش عصیان کرد، می‌شود قصر را گرفت، می‌شود یک جور دیگر زندگی کرد، اصلاً به فکرشان نمی‌توانست برسد، چون طوری ساخته شده بودند و جوری می‌اندیشیدند که نظام اجتماعی‌شان قالب‌ریزی کرده بود. اما انسان امروز می‌تواند آگاهانه مذهب خودش را انتخاب کند، هم‌چنان‌که می‌تواند آگاهانه آن را نفی کند.

مذهب یکی از عوامل و از قدرتهائی است که جامعه به فرد، عرضه می‌کند یا بر او تحمیل می‌کند. اما انسان امروز نسبت به مذهب و نظام‌های اجتماعی که همیشه بر او حاکم بوده، در حال اختیار است، می‌تواند نفی کند، می‌تواند انتخاب کند یا در آن شک کند. نظام‌های تولیدی، نظام اقتصادی، نظام مالکیت، سنت‌ها، روابط اجتماعی، روابط طبقاتی، حقوق و مزایای خانوادگی و گروه‌های اجتماعی، همه در برابر انسان خودآگاه امروز به صورت گذشته نیستند که واقعیت‌های لایزال و ابدی و لایتغیر و حاکم و مقدس و آسمانی و نازل شده از عالم غیب باشند، نه، بلکه به صورت پدیده‌هائی در کنار آدم هستند که انسان می‌تواند درباره‌شان بیندیشد و تصمیم بگیرد، انتخاب کند یا نفی. و می‌بینیم که نفی می‌کنند و انتخاب دیگری می‌کنند و تغییر می‌دهند و اصلاح می‌کنند و انقلاب می‌کنند، تغییر تیپ می‌دهند، تغییر مذهب می‌دهند. و همه این‌ها نشان می‌دهد که انسان امروز آزادی خودش را از زندان سوم که زندان جامعه است، بیش و کم به دست آورده و هر روز دارد بیشتر به دست می‌آورد. و این رهائی از بند نظام اجتماعی حاکم بر خویش را انسان به وسیله جامعه‌شناسی و به وسیله علوم اجتماعی، مطالعه روی نظام‌ها و مقایسه نظام‌های اجتماعی به دست آورده است. و می‌بینیم که از سومین زندان نیز انسان به وسیله علم می‌تواند رها شود و با تکنیک مبارزه اجتماعی، درست مثل تکنولوژی و ماشین که وسیله مبارزه با طبیعت است؛ زیرا که ایدئولوژی هم تکنولوژی مبارزه با نظام‌های اجتماعی است، به وسیله و بر اساس علم جامعه‌شناسی.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
چهار زندان انسان

بخش ۴


پس، از زندان اول، زندان طبیعت، انسان خودآگاهی و اراده و آفرینندگی خودش را به وسیله شناخت طبیعت یعنی علم به دست می‌آورد. از زندان دوم، ایستوریسم، هم با شناخت فلسفه تاریخ و استخدام جبر تاریخ یعنی علم تاریخ، رهائی خودش را به دست می‌آورد. و از زندان سوم، سوسیولوژیسم و زندان نظام اجتماعی نیز، افراد با علم، رهائی خودشان را به دست می‌آورند و سازنده نظام اجتماعیشان می‌شوند.

زندان چهارم، بدترین زندان است و انسان در برابرش عاجزترین زندانی است. و آن زندان «خویشتن» است. و عجیب است که در طول تاریخ می‌بینیم که انسان از این زندان‌های سه‌گانه نجات خودش را بیشتر تأمین کرده و از همه وقت رهاتر از این سه جبر است و بیشتر از همیشه بر این سه جبر مسلط است، اما برعکس در برابر جبر چهارم، یعنی جبر «خود» و زندان خویشتن، از همه وقت، حتی از دوره‌ای که انسان تکنولوژی نداشته و علوم طبیعی را نمی‌دانسته، جامعه‌شناسی و فلسفه تاریخ را نمی‌فهمیده، عاجزتر است. و بعد، همین زندانی جبر چهارم بودن انسان امروز است که رهائی از زندان اول و دوم و سوم را پوچ و بیهوده و عبث نموده است. امروز، انسان رها شده از زندان طبیعت و تاریخ و جامعه، به پوچی می‌رسد. چرا؟ به خاطر این‌که انسانی که زندانی چهارمین زندان است، از سه زندان اول هم که نجات پیدا کند، اول بدبختی او است؛ زیرا به قول یک نویسنده، برای انسانی که در یک جبر خفته است، رنج «نمی‌دانم چه کنم» نیست، چون نمی‌تواند کاری کند، اما انسان امروزی که بیش از همیشه توانائی این را دارد که «چه کند»، کمتر از همیشه می‌داند که «چه باید بکند». زیرا آن کسی که باید از این سه زندان رها شود، بر طبیعت مسلط شده، بر تاریخ و سرنوشت و تقدیر آینده بشریت مسلط شده یا بر جامعه خودش مسلط شده- این انسان- ، عاجز و اسیر زندان خویشتن است. و چرا نمی‌تواند از زندان خویشتن بیرون بیاید؟ چون رهائی از این زندان مشکل است. به این علت مشکل است که سه زندان اول، چهار دیوار داشت در پیرامون وجود من، و من در آن زندانی بودم؛ و نسبت به زندانی بودن خودم، آگاهی داشتم. می‌دانستم که این نیروی جاذبه است و من نمی‌توانم بپرم- این را آگاه بودم؛ حتی موقعی که بدوی بودم این آگاهی را داشتم. می‌دانستم که این‌جا چون رودخانه است من مجبورم صیاد بشوم، این‌جا چون فقط جنگل دارد من مجبورم که شکار بکنم. این جبرها را من، در گذشته، احساس می‌کردم.

اما جبر چهارم، دیواری در پیرامون وجود من نیست، زندانی است که من با خود حمل می‌کنم. اینست که خودآگاهی و شناخت نسبت به این زندان از همه مشکل‌تر است. در این‌جا خود زندانی و زندان یکی هستند، خود بیماری و خود انسان بیمار یکی شده‌اند. و به همین جهت است که شفا یافتن از این بیماری دشوار است.

دشواری دیگر به خاطر اینست که انسان با علم می‌تواند از زندان تاریخ بیرون بیاید، با علم می‌تواند از زندان طبیعت بیرون بیاید، و با علم می‌تواند از زندان نظام حاکم بر اصول اجتماعی درآید، اما متأسفانه با علم نمی‌تواند از زندان خویشتن بیرون بیاید. چون این عالِم، خود، زندانی است. خود این علم، علم یک زندانی است. اینست که این «خود» که می‌گوید، احساس نمی‌کند که آن من آزادی است که در خودش مدفون است. او (خود را به عنوان یک خود و یک انسان مطلق احساس می‌کند.) می‌باید که از زندان طبیعت و جامعه و تاریخ رها شود، و رها می‌شود اما به پوچی می‌رسد. می‌خواهم این‌جا فرمولی را عرض کنم. قانونی وجود دارد که از اول خلقت آدم و در طول تاریخ بشر و تا همین الان صادق است. انسان در زندگی مادی خود، این طریق را می‌پیماید- فقط و فقط در زندگی مادی- ، و آن این است که انسان، اول نیاز دارد بعد به رفاه می‌رسد، سپس رفاه به پوچی، و پوچی به عصیان و سرانجام عصیان به زهدگرائی و ذهنیت‌گرائی می‌انجامد.

اگزیستانسیالیسم و هیپیسم امروز همین است، اشرافیت قدیم ما که به تصوف‌گرائی گرائید همین است، در هند که اشرافیت هند به آن صوفیگری عرفانی و نیروانایی و نفی زندگی مادی رسید باز همین است و بورژوازی جدید که به نفی مصرف و زندگی مادی امروز نسل جدید بشر رسیده باز همین است، و نمی‌تواند جز این باشد.

انسان تا وقتی برای ایده‌آل‌های مادی روزمره ارزش قائل است که به آن‌ها نرسیده باشد، وقتی که رسید به پوچی می‌رسد. باید ایده‌آل انسان به قدری متعالی باشد که هرگز به یک جائی متوقف نشود، که اگر شد توقف است، و توقف هم به عبث و پوچی می‌انجامد. و طبیعی است که انسان زندانی جبر خویشتن، اگر مسلط بر طبیعت هم بشود، باز یک عاجز مسلح است. «ژان ایزوله» می‌گوید: نویسنده‌ای از شاهزاده‌ای سراپا غرق سلاح و طلا سخن می‌گفت که قهرمان داستانش بود، اما او از دردی درونی رنج می‌برد که درمان نداشت. او می‌گوید فرانسه امروز چنین شاهزاده‌ایست، اما نه، انسان امروز چنین شاهزاده مسلح غرق طلائی است که از همه وقت عاجزتر است.

در وسط میدان بزرگ رتردام هلند مجسمه خیلی جالبی هست که از سنگ ساخته شده، اما تمام مفصل‌های این مجسمه از هم سوا است. مثلاً گردنش یک مقدار خزیده این طرف‌تر، آرنجش یک کمی کنار بازویش قرار گرفته، همین طور زانو، مچ پا و... بطوری‌که از دور وقتی شما این مجسمه را وسط میدان نگاه می‌کنید، دلتان می‌ریزد که گویی اگر یک باد کوچک بوزد این مجسمه فرو می‌ریزد روی خودش، در صورتی‌که این مجسمه از سنگ ساخته شده. مجسمه‌ساز می‌خواسته انسان بعد از جنگ بین‌المللی دوم را مجسم کند، ولی این تجسم همان انسان امروز است که بیش از همیشه نیرومند است و قدرت سنگ را پیدا کرده، اما بیش از همیشه دلهره نابود شدنش هست. چرا این چنین است؟ برای این‌که رهائی از سه زندان به او نیروئی عظیم داده که هرگز انسان تا این حد مقتدر نبوده، اما همین آدمی که از این جا می‌تواند مریخ را بمباران کند، همین هنرمند و دانشمند بزرگی که از این جا یک ماشین پیچیده را در کره ماه یا در فضای لایتناهی هدایت می‌کند- همین آدم- ، یک موجود ضعیفی است که اگر جای دیگر صدتومان به حقوقش اضافه کنند به آنجا می‌رود و علیه این‌جا کار می‌کند. من شنیدم که هنوز بردگی در بعضی از نواحی آفریقا وجود دارد، بعضی از افراد قبائل بسیار منحط نیمه‌وحشی را از آنجا می‌گیرند و در جای دیگر می‌فروشند، اما بردگی‌ای که به چشم خودم دیدم در خود غرب بود و در مرکز کمبریج و در مرکز سوربن، نه در بازارهای قاچاق برده‌فروشی و آن هم نه یک عده افراد بدوی وحشی (بلکه) عالیترین مغزهای انسانی را، می‌دیدم که به بازار می‌آوردند و چوب حراج می‌زدند: «تو چند می‌دهی؟ او چند می‌دهد؟» از چین کمونیست، از شوروی، و از آمریکای شمالی و از خود اروپا سرمایه‌داران بزرگ کارخانه‌های مهم آمدند: «آقا، این دوم شاگرد فلان کلاس است، تو چند می‌دهی؟»! «ما آقا، پانزده هزار تومان می‌دهیم»، آن یکی می‌گوید «یک اتومیبل هم بالاش می‌دهیم». دیگری می‌گوید «من شوفر هم می‌دهم. و او به این ارباب، به آن ارباب نگاه می‌کند و مردد است. بالاخره یکی را انتخاب می‌کند، کسی که بیشتر داد. چرا؟ برای این‌که این انسان اسیر است. این انسان، همان فردی که می‌خواهند صدهزار تومان به او بدهند و التماسش هم می‌کنند که بیاید؛ انسانی است که می‌تواند جامعه را از زندان طبیعت بیرون بیاورد؛ همین، ایدئولوگ یا جامعه‌شناسی است که می‌تواند انسان را از زندان جامعه بیرون بیاورد، و همین، فیلسوفی است که می‌تواند انسان را از زندان تاریخ بیرون بیاورد، ولی خودش را می‌بینیم تا چه حد عاجز خویشتن است که به صورت یک برده در آمده و یک برده نمی‌تواند انسان را رهائی ببخشد و خودش هم نمی‌تواند با رها شدن از آن سه زندان، رها شود. مشکل کار اینست که این زندان چون جزء بعد خود انسان است، او نمی‌تواند علیه خودش عصیان کند، و آن سه زندان، چون در خارج از خود انسان عالم است، می‌تواند از آن‌ها درآید.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
ادامه پست قبلی

می‌بینید که رهائی از این زندان، دیگر با علم امکان‌پذیر نیست. پس با چه باید از این زندان آزاد شد؟ با عشق. عشق یعنی چه؟ عشق عرفانی و صوفیانه و عارفانه و از این قبیل را نمی‌گویم، که خودشان زندان‌های دیگری هستند. عشق بدین معنی که، یک نیروی مقتدر، بالاتر از عقل محاسبه‌گر و مصلحت‌پرست باید که درذات من، من انسان، در عمق فطرت من، من را منفجر کند و از درون، علیه خویشتنم، مرا بشوراند، و الا با قوانین طبیعی نمی‌شود؛ از درون باید علیه من عصیان شود. چون زندان چهارم جزء درون من است، از درون باید منفجر بشوم، مشتعل بشوم. چگونه؟ چرا به صورت آتش؟ چرا با عقل منطقی کشف‌کننده قوانین طبیعی نمی‌شود از چهارمین زندان در آمد؟ چرا؟ به خاطر این‌که یک مسأله غیرمنطقی است. عین اصطلاح «پارتو» را می‌گویم و توضیح می‌دهم.

پارتو می‌گوید، مسائل سه جورند: یا منطقی‌اند (لوژیک)، مثلاً همین که زندگی می‌کنیم منطقی است، کار که می‌کنیم، حقوق که می‌گیریم، لباس که می‌پوشیم- تابستان لباس نازک، زمستان لباس ضخیم- ، تملق می‌گوئیم، فکر می‌کنیم، مطالعه می‌کنیم؛ این‌ها کارهای منطقی هستند، چون به نتیجه هم می‌رسیم. همه کارهائی که الان می‌کنیم، منطقی است. یک نوع دیگر، کارهائی است ضدمنطقی (ایلوژیک)، مثل کارهائی که آدم «خل» می‌کند. سومین نوع، «آنالوژیک» است، که نه منطقی است و نه ضدمنطقی، چرا که اصلاً از مقوله منطق نیست، نیرومندتر از منطق است. منطق عبارتست از کشف علت و معلول برای این‌که من در مسیر نیاز و خواهشم استخدام کنم. اما گاه انسان همه این‌ها را برای یک چیز متعالی‌تر نابود می‌کند. مثلاً دو زانو می‌نشیند، بر روی خودش بنزین می‌ریزد، و با همه اراده و آگاهی و آرامشش، خودش را آتش می‌زند تا جامعه‌اش از آتش نجات پیدا کند. این منطقی نیست، هیچ چیز و هیچ پاداشی هم نمی‌خواهد، اصل اخلاق این است. عشق عبارتست از نیروئی که مرا، علی‌رغم منافع و مصالحی که زندگیم بر آن بنا شده، به فدا کردن همه منافع، همه مصالح و حتی زندگیم و «بودن» خودم، برای بودن دیگری، برای بودن دیگران و برای ایده‌آلی که به آن عشق می‌ورزم، ولو خودم نباشم، دعوت می‌کند. و من به آن عمل می‌کنم و به این ندا پاسخ می‌دهم.

اگر من به تو دروغ نمی‌گویم، برای این است که تو در بازار به من دروغ نگوئی. من چک بی‌محل نمی‌کشم تا اعتبار پیدا کنم و بعد بتوانم چک‌هایم را به صورت پول در بازار خرج کنم. این یک تقوای مصلحتی است، یک معامله است بر اساس عقل و منطق. اما من اگر دروغ نگفتم و به ضرر خودم هم تن دادم برای این‌که دروغ نگویم، و بعد هم هیچ پاداش نخواهم، و در موقعی راست بگویم که این راست گفتن و نگفتن دروغ به قیمت نابودی من است و معذالک بگویم و در ازایش هم هیچ چیز نخواهم، بلکه همه چیز را از دست بدهم، این‌جا است که «من» معلوم می‌شود، انسان پیدا شده، مژده پیدا شدن یک انسان. کدام انسان؟ آن انسانی که از چهارمین زندان که «سیاه‌چال پلید در خویشتن مدفون» است، نیز سر برآورده و در زیر آفتاب ایمان و عشق، در جهت انسان شدن گام بر می‌دارد.

«نیچه» یک فیلسوف بزرگ و یک دانشمند نابغه و یکی از افتخارات بزرگ اندیشه امروز بشر است. اما نیچه جوان، آدم مغروری است که می‌گوید، حق مال زورمند است، و زور اصیل است، و از این قبیل... البته این‌ها غرور جوانی است و در اواخر عمر به قدری لطیف و عشق‌شناس، محبت‌شناس و انسان‌شناس شده بود که بالاتر از انسان‌شناسی، یک کار عجیب کرد، همین آدم که می‌گفت هر کس به دیگری رحم کند علامت عجز اوست، و رحم علامت عجز است و آدم عاجز و ضعیف را باید نابودش کرد، مثل اسکیموها که پیرهایشان را که کمی از کار می‌افتند، می‌برند وسط برف و یخ‌ها و تنها رهایشان می‌کنند تا بمیرند، چون او دیگر تولیدکننده نیست، مصرف‌کننده است، و منطق اجازه می‌دهد او را از بین ببریم (راست هم می‌گوید، این کاریست صد در صد منطقی).

اما نیچه را نگاه کنید، از توی کوچه رد می‌شود، می‌بیند یک گاری چپه شده و با همه بار سنگینش، روی اسب که وارونه در جوی افتاده قرار دارد. و گاریچی، که گویا اسب مال خودش نیست، همه تلاشش اینست که اسب را به هر نحوی شده تحریک کند تا زودتر بلند شده و راه بیفتد و بارش را به مقصد برساند، و اگر هم اسب بیچاره ناقص شود، چه اهمیتی دارد، مهم این است که او زودتر به پولش برسد. این است که با وحشیگری تمام اسب بیچاره را زیر ضربات شلاق گرفته، و اسب هم گاهی از ترس شلاق خیز برمی‌دارد ولی فشار بار سنگین دوباره ته جوی می‌خواباندش، به طوری که پایش مجروح شده و شکسته. نیچه که این وضع را می‌بیند، به شدت عصبانی می‌شود و از گاریچی خواهش می‌کند که اینکار را نکند، و می‌گوید اول باید بارها را برداشت و بعد اسب را بلند کرد. گاریچی حوصله این حرف‌ها را ندارد، و اعتنائی نمی‌کند. نیچه هم که آدم عصبه آنی و تندخوئی است، یقه گاریچی را می‌گیرد که نمی‌گذارم او را شلاق بزنی. گاریچی هم می‌گوید، حالا که نمی‌گذاری پس به خودت می‌زنم، و بیچاره شاعر و فیلسوفی که گیر گاریچی بیفتد! و گاریچی هم چنان لگدی به او می‌زند که معلوم نیست چه بر سرش می‌آید و خلاصه می‌رود خانه و بر اثر آن می‌میرد... نیچه فدا می‌شود و از بین می‌رود. هر کس این داستان را بشنود، همان‌طوری‌که الان ما احساس می‌کنیم، دچار یک تناقض در خود می‌شود. در «من» هر فردی از شما، دو نفر هستند که یکی از این همه زیبائی روح نیچه و از این عظمت اخلاقی و روحی و عاطفی، که خودش را، برای کمک به یک حیوان نابود کرده، برای این‌که نتوانست یک جنایت، یک فاجعه را تحمل کند، دچار هیجان شده و یکی دیگر به این آدم و به چنین حادثه احمقانه بی‌منطق، که در این حادثه یک نبوغ بزرگ بشری فدا شده تا یک اسب گاری بماند، پوزخند می‌زند... معلوم است که این یک معامله احمقانه است: نیچه فدای اسب شده. اما این، احمقانه نیست، ضدمنطقی نیست، منطقی هم نیست، آنالوژیک است، بالاتر از تحلیل منطقی است. همه اخلاق همین است، عشق هم همین است. اگر که انتخابی بکنیم برای رفع یکی از نیازهایمان، اگر کسی را دوست داشته باشیم تا او هم ما را دوست بدارد، یا به کسی عشق بورزیم تا یکی از نیازهایمان برطرف بشود، یا به کسی محبت کنیم تا محبت نسبت به او، به ما امکاناتی بدهد، معامله کرده‌ایم. عشق عبارتست از: همه چیز را برای یک هدف دادن و به پاداشش هیچ چیز نخواستن. این انتخاب بزرگی است؛ چه انتخابی؟ خودش را انتخاب کند برای مرگ تا دیگری زنده بماند و یا زندگی، هدفی داشته باشد و به یک ایده‌آلی تحقق ببخشد.

این مرحله چهارم است که انسان خود را فدا کند. آدمی که- در یک کلمه بسیار پرمعنی که در هیچ زبان دیگری وجود ندارد- به مرحله «ایثار» رسیده. ایثار، مرحله‌ای ‌است که فرد، انسان، دیگری را بر خودش انتخاب می‌کند، ایثار یعنی این: دیگری را بر خویش برگزیدن. حتی وقتی جان دیگری هست و جان تو، دیگری یا دیگران را بر جان خویش برگزیدن؛ او را نگاه داشتن، خود را نابود کردن. در این‌جا معلوم می‌شود که انسان از بین دو مرگ یکی را که مرگ خودش است انتخاب کرده، چه مرگ جانش، چه مرگ منفعتش، چه مرگ نامش، چه مرگ سعادتش، چه مرگ آسایشش، هرچه، چه نانش و چه نامش.

از این چهارمین زندان، که بسیار سنگین و وحشتناک و درونی و تسخیرناپذیر است، هر انسان به نیروی چنین عشقی می‌تواند رها شود، عشقی که بتواند ماوراء عقل و منطق، ما را دعوت به نفی خود و عصیان علیه خویشتن و پا زدن به بودن خود، برای هدفی یا برای دیگران، بکند. در این مرحله است که انسان آزاد به وجود می‌آید، و این متعالی‌ترین مرحله انسان شدن است. خلاصه عرایضم:

آن انسان آزادکننده، آفریننده، انتخاب کننده خودآگاه، از زندان طبیعت با علم آزاد می‌شود، از زندان تاریخ با علم، و از زندان نظام اجتماعی با علم جامعه‌شناسی، ولی از زندان چهارم با مذهب، با عشق، همان که «رادهاکریشنان» می‌گوید: ما انسان‌ها به این وظیفه و مسئولیت انسان، در این طبیعت، دعوت شده‌ایم که توطئه‌ای بسازیم؛ کدام توطئه؟ توطئه‌ای که در آن انسان، خدا و عشق، دست‌اندرکار آغاز آفرینش دیگر و انسانی دیگرند؛ این مسئولیت انسان است.


پـــایــــان
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
انسان بی‌خود

بخش ۱


از وقتی که من دعوت شده بودم تا در این‌جا کنفرانسی ایراد کنم مردد بودم که عنوان این کنفرانس چه باشد؟ این تردید به دو علت بود:

علت اول این‌که من خودم تربیت شده ادبیات و رشته تعلیم ادبی در ایران هستم و این‌جا کانون علوم انسانی و ادبی ایران است و بنابراین سخن گفتن آسان نیست.

دوم این‌که، برای اولین بار است که در این‌جا با دانشجویان گرامی رشته‌های مختلف دانشکده ادبیات صحبت می‌کنم و اگر یک موضوع خاص علمی را به عنوان کنفرانس انتخاب کنم، و این موضوع خاص عمیق و جالب و سودمند باشد، اگر زیربنای فکری و بینش کلی من در مسائل علمی و انسانی، روشن نباشد، و مکتب اعتقادی‌ام بر شنوندگان معلوم نباشد، باز ناقص و مبهم است. زیرا هر مسئله علمی که در یک شکل خاص و راجع به موضوع خاصی عنوان می‌شود، وقتی معنی درست و کاملش روشن می‌شود که در چهارچوب کلی بینش و مکتب اعتقادی گوینده جای بگیرد و بعد دوباره‌اش قضاوت بشود.

این اشتباه و این تردید و حتی تناقض در قضاوت، راجع به همه کنفرانس‌هائی که من در دانشگاه‌ها ایراد کرده‌ام و حتی نوشته‌هائی که از من منتشر شده است، وجود دارد و علتش هم اینست که چهارچوب اساسی طرز تفکر من برایشان روشن نیست؛ و چون هیچ فرصت نکرده‌ام که در کتاب جامعی، و یا در یک فرصت کافی، خودم را توجیه کنم، خواه ناخواه بحثی که من در زمینه خاصی مطرح کرده‌ام، ملاک قضاوت قرار می‌گیرد برای طرز تفکر کلی من. و معمولاً این جور قضاوت‌ها، قضاوت‌های دقیق و درستی نخواهد بود.

این بود که در انتخاب موضوع خاصی تردید داشتم و این تردید حتی تا دیروز که دوستان را دیدم همچنان باقی بود، و بعد به این فکر افتادم که شاید این تصادف و حتی این عجز من از انتخاب یک عنوان برای کنفرانس خود مصلحتی بوده که دستم باز باشد تا آنچه را که می‌اندیشم، یا لااقل، ستون فقرات اندام فکری خودم را در این‌جا توجیه کنم؛ یعنی زاویه دیدی را که از آن زاویه، همه مسائل را می‌بینم و می‌اندیشم.

غالباً وقتی که راجع به مسائل علمی یا فلسفی بحث می‌کنم، این قضاوت در شنونده پیدا می‌شود که: بنابراین، از مسائل عینی و زندگی اجتماعی و دردها و پریشانی‌های انسان موجود غافلم. و وقتی که راجع به مسائل اجتماعی و دردهای عینی صحبت می‌کنم، این انتقاد باز به من وارد می‌شود که: از مسائل اساسی و ایدئولوژی و داشتن یک مکتب فکری که زیربنای همه عقائد من باشد عاری هستم؛ و وقتی که راجع به یک مسئله هنری یا مذهبی سخن می‌گویم باز متهم به این می‌شوم که فقط در چارچوب مسائل مذهبی فکر می‌کنم و از هر چه در بیرون این دایره است، غافلم.

این قضاوت‌ها که غالباً وجود دارد، علتش نه ضعف قضاوت دیگران است و نه نقص اندام فکری من؛ بلکه نبودن فرصتی است که من برای نسل جدید، خودم را از نظر فکری توجیه کنم.

بنابراین من مقدم می‌دارم که درباره یک مسأله بسیار کلی صحبت کنم؛ هر چند درباره این مسئله، در تعبیرات دیگر و در جای دیگر سخن گفته‌ام؛ اما تا وقتی که این زاویه دید و بینش کلی نسبت به مسائل روشن نشود، هیچ چیز روشن نخواهد بود؛ لذا بحث در مسائل فنی‌تر و علمی‌تر را- اگر فرصتی بود- به آینده واگذار می‌کنم.

ابتدا به بحثی می‌پردازم که گرچه در درس‌ها و یا در بعضی از نوشته‌هایم به آن اشاره کرده‌ام، اما آن، کلید درک همه مسائلی است که در این جلسه طرح خواهم کرد، و البته سعی می‌کنم تا آنچه را که در جای دیگر گفته‌ام، این‌جا تکرار نکنم؛ بلکه از زاویه دیگری به آن بیندیشم.

مسئله الیناسیون (Aliénation) انسان به عنوان یک فاجعه نوع انسانی در قرن حاضر مطرح است. این مبحث را، که برای اولین بار من در ایران مطرح کردم، به صورت یک بحث جامعه‌شناسی مطرحش کردم و بعد خوشبختانه جای دیگر هم دیدم که به صورت ترجمه مقاله‌ای طرح شده است؛ اما به عنوان یک بحث فلسفی.

ولی من مسأله «الیناسیون» را در همه ابعاد گوناگون و حتی بیگانه از هم می‌فهمم و مطرح می‌کنم.

معنی کلمه «الیناسیون» کمک می‌کند به فهم معنی اصطلاحی و علمی آن.

«الینه شدن»، به معنی «جن‌زده شدن» است.

در قدیم معتقد بودند که کسانی‌که دیوانه می‌شوند کسانی هستند که عقل خودشان را از دست داده‌اند. «عقل خودشان را از دست داده‌اند» یعنی چه؟ یعنی «جن»، که یک شخصیت غیرانسانی است، در وجود انسانی «من» حلول می‌کند و شخصیت انسانی مرا که به وسیله عقلم احساس می‌شد، زائل می‌کند و خودش به جای آن می‌نشیند و بعد که «جن» به این شکل در «من» انسانی‌ام حلول کرد، من خودم را، نه دیگر آن انسانی که همیشه می‌شناختم، بلکه این جن، احساس می‌کنم.

بنابراین، «الینه شدن» یعنی بیماری‌ای که در آن حال، انسان خودش را آن‌چنان که واقعیت و حقیقت دارد، حس نمی‌کند، بلکه جن را در خود می‌یابد و می‌شناسد. «مجنون» هم که در فارسی می‌گوئیم، درست ترجمه لغوی «الینه» است. من لازم نمی‌دانم «الینه شدن» یا «الیناسیون» را «بیگانگی» و یا «از خود بیگانگی» ترجمه کنم- چنان‌که بعضی از دانشمندان ترجمه کرده‌اند- ، زیرا عین این لغت در فارسی هست.

در زبان فارسی، هم کلمه عربی و هم کلمه فارسی آن، هر دو، درست کلمه «الینه شدن» و «الیناسیون» را معنی می‌دهد؛ به خاطر این‌که هم اروپائی‌ها و هم ایرانی‌ها و هم اعراب، در قدیم معتقد بودند که دیوانه شدن یعنی «جن» را به جای خود یافتن، یعنی حلول جن در آدم. برای همین هم بود که دیوانه‌ها یا مجنون‌ها را پیش دعاخوان‌ها و رمال‌ها می‌بردند تا «دیو» یا «جن» را از بدنشان دور کنند؛ یعنی سالمشان کنند.

این، علامت این است که معتقد بودند دیوانه کسی است که جن در او خانه کرده. جن چه جور در «بدن» انسان خانه می‌کند؟ به این ترتیب که وقتی انسان با جن یا جن با انسان تماس پیدا می‌کند و با او مراوده دائمی دارد، کم‌کم در «خود» انسانی او رسوخ پیدا می‌کند و جانشین آدم می‌شود. پس کلمه «مجنون» یعنی «الینه شده». و مجنون کسی است که «جن‌زده» است «دیوانه» هم کسی است که «دیو» در او حلول کرده.

بنابراین ما لغت داریم و لازم نیست که بسازیم. چنان‌که هگل و مارکس همین اصطلاح عامیانه را از فرهنگ خودشان گرفتند و اصطلاح علمی کردند و مثل ما لغت‌های من‌در آوردی نساختند. لغت‌سازی مال کسانی است که از ساختن معنی عاجزاند.

پس الیناسیون در جامعه‌شناسی، در فلسفه و در زندگی انسان امروز، به زبان خودمان- بدون این‌که اصطلاحات فنی را بکار ببریم- یعنی «دیوانه شدن» انسان امروز، «مجنون شدن» انسان امروز.

این دیوانه شدن و مجنون شدن انسان امروز، از طرف دانشمندان دینی، متافیزیسین‌ها، ایده‌آلیست‌ها و معتقدان به ماوراءالطبیعه اعلام نشده، بلکه اول از طرف یک فیلسوف بی‌خدائی به نام هگل مطرح شده؛ بعد در ماتریالیسم دیالکتیک، در سوسیالیسم مادی قرن نوزدهم، در افکار سوسیالیست‌های اخلاقی قرن نوزدهم- شاگردان هگل- وارد شده و امروز هم، مورد اعتقاد و مطرح در همه مکتبهای فلسفی و جامعه‌شناسی مدرن است. اما آنچه من طرح می‌کنم، در ابعاد بسیار متنوعتری است از آنچه که امروز در دنیا مطرح است. آنچه امروز در جامعه‌شناسی مطرح است به این صورت است که «من» به عنوان یک موجود انسانی، دارای نیازهای مختلف و استعدادهای گوناگون هستم؛ اما زندگی تقسیم شده و سنگین و فشرده‌ای که نظم و ماشین و سرمایه‌داری و تولید متصاعد و همچنین مصرف متصاعد بر زندگی امروز تحمیل می‌کند، انسان را در این جامعه در وضعیتی قرار می‌دهد که به ناچار یک شکل کار را برای همیشه باید انجام دهد. و چون انسان ساخته نشده است که همواره به یک جزء، به یک کار خاص و به یک بعد خاص بپردازد و همواره وجود خودش را در آن کار، در آن عمل و در آن رسالت بیابد، بنابراین انسانی که مدت سی سال هر روز ۸ تا ۱۰ تا ۱۲ ساعت، دائماً یک کار تکراری جزئی را انجام می‌دهد، در آن حال، خود را که چند بعدی، چند نیازی و چند جلوه‌ایست، احساس نمی‌کند.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
ادامه پست قبلی

از میان مثال‌های فراوان برای بیان این مسأله، مثالی که «چارلی چاپلین» می‌زند از همه روشن‌تر است. او مثل همه کارهای دیگرش، به قدرت هنر خود، پیچیده‌ترین مسائلی را که علما با هزار فوت و فن منطقی و علمی و اصطلاحی می‌خواهند بگویند و مطرح کنند ولی نمی‌توانند، با یک مثال روشن با یک ژست بسیار ساده، به صورت بسیار کاملتری بیان می‌کند، بلکه نشان می‌دهد. چارلی در فیلم «عصر جدید» مردی را نشان می‌دهد که اول انسان آزادی بوده: احساساتی مختلف داشته، نسبت به معشوقه‌اش عشق داشته، نسبت به پدرش احترام داشته، نسبت به دوستان قدیمش- موقعی که می‌آمدند- هیجان داشته، احساس نیاز داشته، دلتنگ می‌شده، می‌خواسته بنشیند و با کسی درد دل کند، نسبت به ابعاد مختلف زندگی، نیازها و عکس‌العمل‌های مختلف داشته، استعدادهای گوناگون و متنوع داشته و...

این آدم مثلاً در خیابان گاهی که چشمش به مادرش می‌افتاده، احساسات پسری که بعد از مدتی مادرش را می‌بیند در او پیدا می‌شده. رفیقش را که می‌دیده- چون مدتی او را ندیده- دلش می‌خواسته با هم گوشه‌ای بنشینند، از یکدیگر احوال بپرسند، برای او از زندگی بگوید، از همدیگر از گذشته بگوید... معشوقه‌اش را که می‌دیده، احساس عشق و محبت در او پیدا می‌شده، دلش می‌خواسته با هم بنشینند و با هم راز و نیاز بکنند. دشمن را که می‌دیده احساس کینه و خاطرات زننده و شوم خصومت در دلش بیدار می‌شده و می‌خواسته با او مبارزه و بلکه به او اهانت بکند و از او انتقام بکشد (بالاخره انسان است و نیازهای گوناگون دارد). در زندگی که چشمش به یک منظره خوب می‌افتاده، احساس زیبائی‌شناسی به او لذت می‌داده؛ به یک منظره بد که می‌افتاده احساس نفرت و شومی در او بیدار می‌شده و... این انسان طبیعی آزاد است.

بعد، او می‌رود تا در کارخانه‌ای کار بکند؛ کارخانه‌ای بسیار عظیم و پیچیده که خود این آقای کارگر تصوری از مجموعه این کارخانه ندارد. نمی‌داند همه این تأسیسات عظیم پرسنلی و تکنیکی چه می‌سازد و این‌ها چه هماهنگی با هم دارند. این شخص فقط به اداره‌ای می‌رود و چند برگ رونوشت شناسنامه با چند قطعه عکس خود را می‌دهد. بعد باو می‌گویند که برو اطاق شماره چند، پیش کیَک. او می‌رود به اطاق شماره چند، و در آنجا می‌نشیند تا روزی ۱۰ ساعت کار کند. او را می‌برند وارد راهروئی و از آنجا وارد اطاقی می‌کنند. یک آقائی می‌آید و می‌گوید که بیا، این کار تو است. کار من چیست؟ هیچ؛ تالار بزرگی که سالن کار است و یک صفحه نوار فلزی به صورت یک‌نواختی در حال حرکت است. این نوار از یک طرف وارد می‌شود و به طرف دیگر می‌رود؛ به اطاق‌های دیگر، تأسیسات دیگر و شعبه‌های دیگر می‌رود. این مرد نمی‌داند که این نوار از کجا می‌آید و به کجا می‌رود و چرا این کار را می‌کند. هفت هشت نفر در این‌جا کنار هم ایستاده‌اند. کار این شخص اینست که این نوار که حرکت می‌کند دو تا پیچ دستگاهی را که روی آن است رد کند و دست به آن‌ها نزند و فقط پیچ سومی را یک دور بپیچاند. بعد دوباره دو پیچ که رد شد پیچ سومی را دو دور بپیچاند و باز دو دور که گذشت پیچ سومی را نیم دور بپیچاند. باز همین‌طور یک دور، دو دور، نیم دور؛ یک دور، دو دور، نیم دور... بهمین ترتیب تا ۸ یا ۹ ساعت آن را ادامه می‌دهد. بعد زنگ را می‌زنند و این شخص به خانه‌اش می‌آید و دیگر کاری ندارد به این‌که پیچ‌ها چه بود، چرا این کار شد، از کجا می‌آمد و بکجا می‌رفت و چه چیز می‌ساخت؟ اصلاً تصوری از کاری که می‌کند ندارد. کنار او هم که هفت هشت نفر هستند اصلاً نمی‌توانند با هم حرف بزنند برای این‌که نوار متحرک با سرعتی می‌چرخد که اگر چشمش را به رفیق خود بیندازد تا ببیند که چه کسی است، پیچ رد می‌شود و تمام کارخانه می‌آیستد و می‌آیند و جریمه‌اش می‌کنند، اخراجش می‌کنند.

این آدم فقط عبارتست از: دو تا چشم و مواظبت بر پیچ. و تمام اعمال انسانی که انجام می‌دهد- به عنوان یک انسان- همین یک دور، دو دور و نیم دور پیچاندن است- والسلام.

اما انسان موجودی است که یکی از خصوصیاتش اینست که اولاً کار را می‌سنجد و ثانیاً کاری را که انتخاب می‌کند به خاطر هدفی است که اول به آن هدف متمایل شده؛ هدف را انتخاب می‌کند و بعد که هدف را انتخاب کرد، مقدمات کار را خودش می‌چیند و بعد در ضمن کار احساس می‌کند: من که این کار را می‌کنم برای این نتیجه است و به این هدف می‌رسد؛ و گذشته از این که در موقع کار چنین احساسی را می‌کند، یعنی نسبت به کار خویش آگاهی دارد، انسانی است دارای احساس‌های مختلف و نیازهای مختلف.

اما همین کارگر پرسوناژ چارلی چاپلین، در همین حال، مادرش، نامزدش، دوستش برای دیدنش به این کارخانه می‌آیند. این آدم هنوز به این نظام خشن و یک‌نواخت مکرر یک‌بعدی ماشینی عادت نکرده است. همین‌جور که دارد کار می‌کند، یک مرتبه معشوقه یا مادر یا پسر و یا رفیقش را می‌بیند؛ پیچ را می‌گذارد و می‌رود به روبوسی و احوالپرسی و «کجا بودید» و «خیلی وقت است شما را ندیده‌ام» و «دلم تنگ شده» و «بنشین کمی حرف بزنیم» و «آقا یک چائی بیار» و...

یک مرتبه می‌بیند که پلیس‌ها ریختند، چراغهای قرمز روشن شده؛ زنگ خطر! و بازرس‌ها آمده‌اند؛ چه خبر شده؟ تمام این کارخانه دستگاه‌های کنترلش احساس کرده‌اند که یک پیچ نپیچیده رد شده!!

و همه چیز متوقف شد و آمدند یقه او را گرفتند که چه کردی؟ چه‌ها که نکردی!

تجلی یک احساس انسانی بسیار طبیعی ساده در او، موجب شد که تمام نظامات به هم بخورد. یعنی در نظام کنونی، انسان مجال کوچکترین تجلی احساس انسانی را ندارد، که در آن نمی‌گنجد.

اما کم‌کم این آدم را که این‌جور احساساتی داشت، به قدری منظمش می‌کنند، به قدری دقیق بارش می‌آورند که بعد از ۲۰ سال کار، دیگر، تعریف «انسان حیوان ناطق» و «حیوان پرستنده است» و «حیوان خودآگاه و سازنده است» و... همه این تعریف‌ها دیگر درباره‌اش صادق نیست.

پس این انسان چیست؟! «یک حیوان دو تا در میان پیچنده است»!!

این آدم در خیابان که عبور می‌کند می‌بیند که پاسبانی دارد می‌آید. می‌بیند که دگمه‌های او شکل پیچهای هشت‌پر است. فوراً آچارش را در می‌آورد تا بپیچد!! خانمی را می‌بیند که مثلاً به کلاهش یا به یقه مانتواش مارکی زده است، فوراً تنها احساسی که در او بوجود می‌آید همین است که برود یک دور یا دو دور و یا نیم دور آن را بپیچاند!!

تمام جهان برای او عبارت می‌شود از: «دو تا را رد کن، سومی را بپیچان». این است فلسفه زندگیش، این است معنی و ماهیت و حقیقت انسانی‌اش.

چرا می‌پیچاند؟ برای آنکه بخورد. چرا بخورد؟ برای این‌که بپیچاند!... (انسان دوری!).

این، آدمی است که خودش را به عنوان آن انسانی که دارای آن احساسات، آن آرمان‌ها، آن نیازها، آن ضعف‌ها، آن حساسیت‌ها، آن خاطرات، آن فضائل بود، احساس نمی‌کند. همه این‌ها فرو می‌ریزد و به قول مارکوزه «انسان یک‌بعدی» می‌شود و به قول رنه گنون، یک «انسان کاسته شده، کسر شده» می‌شود. و به قول شاندل، یک «انسان دوری» (تولید برای مصرف، مصرف برای تولید).

این انسان که یک جهان صغیر بود، یک عالم کوچک بود، شبیه خدا بود، خوی خدا را داشت، به ادامه آچار تبدیل می‌شود. یعنی شخصیت ماشین، شخصیت پیچ و شخصیت این حرکت مکانیکی در او حلول کرده؛ یعنی خود را نه فلان کس، بچه فلان کس، از فلان خانه، از فلان خانواده، از فلان تربیت، از فلان نژاد و از فلان خصوصیات می‌داند، بلکه خود را، به واقع، فقط و فقط یک ابزار ماشین حس می‌کند.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
انسان بی‌خود

بخش ۲


این الیناسیون گاهی به صورت بیماری شدیدی در می‌آید که طبیب باید معالجه‌اش کند؛ گاهی در شدتش به صورت یک مرض در می‌آید که به بیمارستان بیماری‌های روانی می‌برند.

آقای دکتر صاحل‌الزمانی روانشناس اندیشمند ما نقل می‌کرد که در یکی از بیمارستان‌های بیماریهای روانی، بیماری مثلاً ۳۰ سال راننده بود و ۲۰ سال تاکسی داشته. وقتی به همه بیماران اعلام می‌کنند که ساعت ۱۲ است و بروید به رستوران و غذا بخورید، همه آن‌ها راه می‌افتند تا از توی راهرو بروند به رستوران و غذا بخورند. می‌بینند که یک نفر وسط راه ایستاده؛ به او می‌گویند که تو چرا نمی‌روی؟ می‌گوید: «من بنزین تمام کرده‌ام»!. بعد که یک بیسکویت، یک لیوان آب خوردن به او می‌دهند، می‌گوید: «خوب است! تا آنجا مرا می‌رساند!». و سپس راه می‌افتد.

این احساس در حالت شدیدش است که به صورت مرض در می‌آید. اما در حالت عمومی‌اش، به صورت یک رفتار اجتماعی، اخلاق و بینش و روحیه‌یی خاص در آمده و مرض نیست.

پس مرض چیست؟ مرض یک حالت انحرافی است که فقط بعضی‌ها دارند؛ اما اگر همه همین مرض را داشته باشند دیگر مرض نیست.

این الیناسیون به وسیله ماشین و به وسیله نظم غیرانسانی و نظام غیرانسانی در آدم حلول می‌کند و آدم دچارش می‌شود و در واقع الیناسیون به وسیله تکنوکراسی است. گاهی [هم الیناسیون] به وسیله یک نظام اداری است که پیدا می‌شود. به قول یکی از جامعه‌شناسان- که یادم نیست ماکس وبر (Max Weber) یا مارسل موس (Marcel Mauss) باید باشد- در یک سازمان اداری بسیار پیچیده بزرگ که هزار تا گیشه است و این گیشه‌ها شماره‌بندی شده است، آن آقائی که در گیشه مثلاً ۳۴۵ نشسته است و ۲۰ یا ۳۰ سال در این گیشه کار می‌کند و یک کار تکراری را در تمام عمرش همیشه داشته است، این آدم بیشتر خودش را «جناب آقای گیشه ۳۴۵» احساس می‌کند و همیشه همه مردم به عنوان گیشه ۳۴۵ به او خطاب می‌کنند، به عنوان گیشه ۳۴۵ به او مراجعه می‌کنند و به عنوان گیشه ۳۴۵ او را می‌شناسند. و این تلقی عمومی که او به هیچ چیز در دنیا جز به گیشه ۳۴۵ وابسته نیست، در خود او و همه این احساس را بوجود می‌آورد که او عبارتست از گیشه ۳۴۵؛ نه کِیَک، بچه کِیَک، دارای خصوصیات چِیَک. اینست الیناسیون به وسیله بوروکراسی.

اما الیناسیون به وسیله «پول» و «بورژوازی» هم هست که سوسیالیست‌های اخلاقی- یعنی شاگردان هگل در قرن نوزدهم- می‌گفتند. هگل الیناسیون را در فلسفه «روح مطلق»ش طرح می‌کند. اما سوسیالیست‌های اخلاقی که از مکتب هگل منشعب بودند، در جامعه و جامعه‌شناسی آن را طرح کردند و این فضیلت مال سوسیالیست‌های اخلاقی یعنی شاگردان هگل است نه مال خود هگل. الیناسیون به وسیله پول و بورژوازی بدین ترتیب است که: «بورژوا» انسانی است که همه فضایل را منسوب به پول می‌کند؛ همه امکانات و توانایی‌های معنوی و مادی انسان را ناشی از پول می‌داند و می‌گوید که پول این کار را می‌کند، پول این فضائل را درست می‌کند، پول این ارزش‌ها را می‌آفریند نه من، نه تو و نه او.
بنابراین من به عنوان یک بورژوا، به پول، نه به عنوان یک «ابزار زندگی» خود، بلکه به عنوان «زندگی خود» می‌اندیشم؛ چرا که خودم «ابزار پول» هستم. «الینه پول» یعنی دیوانه پول، نمی‌گوید «پول من»؛ می‌گوید و می‌یابد که «منِ پول».

از همان دهی که من مال آنجا هستم، عمویم مثالی نقل می‌کرد، که در آن ده یک مرتبه سر و صدای گریه از خانه همسایه ما بلند شد. بعد می‌گفت که ما فکر کردیم همسایه ما لابد مادرزنش یا پدرزنش مرده است زیرا مریض بوده. دیدم گریه‌شان خیلی زیاد است. می‌گفت: ما لباس را پوشیدیم و رفتیم تا کمکی بکنیم، تسلیتی بگوئیم... در را باز کردیم و وارد شدیم؛ دیدیم که این‌ها توی حیاط نشسته و حلقه زده‌اند و دارند گریه می‌کنند؛ یک خری هم در وسط این‌ها دراز کشیده! فهمیدیم که خرشان مرده. بعد گفتیم که «چیه؟ چه خبره؟ چرا گریه می‌کنی؟» گفت که «آقا، خر من مرده!» بعد، عموی من در ضمن این‌که تسلیتی می‌داده برای این‌که آرام بشود و دردش فراموش بشود، به شوخی گفت که: «بگو من خر مرده، نه خر من!» دلیلش چیست؟ دلیلش اینست که «... اگر تو میمردی آن خر ککش هم نمی‌گزید... بنابراین تو مال خر هستی، نه خر مال تو!». این هم یک نوع الیناسیون خاص بعضی از ما: «الیناسیون» به وسیله «خر»!

چنان‌که سوسیالیست‌ها اخلاقی می‌گفتند: بورژوا «پول‌زده» است؛ یعنی کسی که وجود «پول» را به جای وجود «خود» انسانیش احساس می‌کند، همه ارزش‌های موجود را نه در وجود خودش، بلکه در «موجودی» خودش می‌یابد! در رفتار و احساس اجتماعی خودمان هم که دقیق شویم، پولدار و خر پول را احترام می‌کنیم و بی‌پول را تحقیر؛ حتی آدم بی‌ارزش زیردستمان نیز که پولدار می‌شود در چشممان عزیز محترم می‌شود. این الینه شدن به وسیله پول است. آن‌که در قرآن راجع به «ربا» می‌گوید یتخبطه الشیطان، درست همین اصطلاح است که: شیطان او را- نزول‌خوار را- مخبط کرده، یعنی دیوانه‌اش کرده است؛ یعنی پول در هستی انسانیش حلول کرده؛ پول عقلش را خورده. پول است که فکر می‌کند، احساس می‌کند، حرکت می‌کند نه پولدار و پول‌زده! این نزول‌خورهای حرف‌های را که شما می‌بینید بهترین مثال‌ها هستند که می‌توانید در وجود آن‌ها نظر تمام مکاتب سوسیالیست‌های اخلاقی را درباره بورژوازی و الیناسیون انسان به وسیله بورژوازی و پول به چشم ببینید. این تیپ، تجسم عینی ایدئولوژی سوسیالیست‌های اخلاقی است.

انسان به گونه‌های دیگری نیز الینه می‌شود:
همین سوسیالیست‌های اخلاقی (که من برایشان ارزش بسیاری قائلم) «زهدگرائی» را نیز از عواملی می‌شمارند که انسان را الینه می‌کند. در اسلام چون با این بیماری جداً مبارزه شده (اگر چه ریشه‌کن نشده و باز تحت تأثیر هند و مسیحیت به جامعه اسلامی سرایت کرده)، ما این بیماری را احساس نمی‌کنیم؛ اروپائی‌ها خوب می‌فهمند، چون زیاد می‌بینند. هزاران دختر جوان و خواهران مسیحی را می‌بینند که در آغاز جوانی حلقه دستشان کرده‌اند اما آرایش ندارند، چارقد و تسبیح و جامه ازرق دراز... یعنی چه؟ این دختر خانم با این‌که حلقه ازدواج در انگشت دارد چرا این‌جوری است؟ «او با مسیح ازدواج کرده! با خدا!» دختر و پسر، یعنی انسانی که تمایل جنسی دارد و باید با پسر و دختری از نوع آدمیزاد ازدواج کند، انسان راسته درسته است؛ اما آن دختر خانمی که با یک مرد که در دو هزار سال پیش در فلسطین مرده، حالا در بوئنوس آیرس و ایرلند شمالی ازدواج می‌کند، معلوم می‌شود حواسش پرت است، بنزین تمام کرده است!

خانمی که به جای فلان سبیلوی ریش و پشم‌دار، با حضرت باری تعالی ازدواج می‌کند، «جن‌زده» است.

داستان آن بابائی که سه تا خرش را گم کرده بود شنیده‌اید که آمد توی مسجد؛ رسم بود؛ به ملا گفت سر منبر اعلام کند. ملا آدم صاحبدلی بود، مثل خیلی‌ها؛ در آخر منبرش گفت:

آی مردم کیست که از آواز خوش بدش بیاید؟
یک خر مقدسی پا شد که: من!
بعد فریاد کرد: کیست از مال دنیا بیزار باشد؟
خر مقدس دیگری بلند شد که: من!
گفت: کیست که روی زیبا را دوست نداشته باشد؟
خر مقدس سومی خودش را معرفی کرد که: حقیر!

ملا از سر منبر به یارو که منتظر ایستاده بود، خطاب کرد که: هر سه تا خرت پیدا شد؛ بردار و برو! حافظ چه خوب زاهد الینه را نشان می‌دهد که چگونه زهد مغزش را منگ کرده است: نصیحت گوی رندان را که با «حکم خدا» جنگ است دماغش خشک می‌بینم؛ مگر ساغر نمی‌گیرد؟!

چرا «زهدپرستی» الیناسیون است؟ چون اساسی‌ترین ابعاد فطری و غریزی انسان طبیعی و واقعی را انکار می‌کند، یا می‌کوشد تا آن را در هم ریزد؛ و آنگاه انسانی که این ابعاد و اعضاء روحی را ندارد، دیگر خودش نیست؛ فرشته است؛ و فرشته خود را احساس نمی‌کند و فرشته آدم نیست.

به نظر من، گاه «مذهب» انسان را الینه می‌کند، به خصوص در فرهنگ‌های تاریخی که همه مذهبی است. بالاخص در شرق، مذاهب و بویژه «مذاهب صوفیانه» با «ریاضت» و «عشق» انسان را الینه می‌کردند.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
ادامه پست قبلی

«وحدت وجود» الیناسیون انسان است به وسیله «خدا» در «مذهب تصوف». حلاج خود را واقعاً «الله» می‌یافت و به واقع «در زیر جبه‌اش جز خدا کسی را احساس نمی‌کرد»؛ یعنی وقتی می‌گفت من خدایم، مقصودش این بود که من نیستم، فقط «خدا» است. خودشان هم می‌گویند «خدا» در ما حلول کرده است.

چنین احساسی که یک انحراف روحی مذهبی گونه‌ای است، موجب این می‌شود که انسان خود را خدا حس کند.

«جنون مذهبی»، که در روانشناسی بحثی خاص دارد، این است. به قول حافظ:

چنان پر شد فضای سینه از «دوست»

که رنگ «خویش» گم شد از ضمیرم

چه، «عشق» نیز انسان را «الینه» می‌کند. معشوق، جانشین شخصیت مستقل و «من» عاشق می‌گردد. عاشق «خود» را «او» می‌یابد. در داستان لیلی و مجنون می‌خوانیم که «خون‌گیر» بر رگ لیلی نیشتر میزد، جیغ مجنون درمی‌آمد! و برعکس:

ترسم این فصاد اگر فصدم کنی

نیشتر را بر رگ لیلی زنی

بنابراین «الیناسیون» حالتی است که در آن شخصیت واقعی انسانی زائل می‌گردد و شخصیت بیگانه‌ای (انسان یا شیء) در آن حلول می‌کند و انسان «غیر» را «خود» احساس می‌کند.

اما آنچه من می‌خواهم بگویم، الیناسیونی وحشتناک‌تر از این‌ها و عینی‌تر و واقعی‌تر از این‌ها است که ما شرقی‌ها، ایرانی‌ها، هندی‌ها، آفریقائی‌ها و مسلمان‌ها دچار آن شده‌ایم. این، الیناسیون به وسیله تکنوکراسی نیست، ما به وسیله ماشین الینه نشده‌ایم، ماشینی در کار نیست، بوروکراسی در کار نیست، چند تا شعبه اداره و شش تا کارمند، که آدم را بوروکراتیزه نمی‌کند!

بورژوازی هم به مرحله‌ای نرسیده است تا ما را الینه کند. بلکه آنچه ما دچارش هستیم و از همه خشن‌تر و خطرناکتر است، «الیناسیون فرهنگی» است.

«الیناسیون فرهنگی» یعنی چه؟ مگر نگفتیم که الیناسیون، در هر شکلی که باشد، عبارتست از این که: «انسان آنچه را که هست، به عنوان «خود» احساس نکند، بلکه چیزی را به نام خودش احساس کند که خودش نیست». این انسان، الینه شده است؛ حالا این را که به عنوان خودش احساس می‌کند و خودش نیست، چه پول باشد چه ماشین باشد چه گیشه ۳۴۵ باشد و چه زهد باشد، چه معشوق و چه آن الاغ باشد، هیچ فرقی نمی‌کند و فقط بستگی به شانس و سلیقه طرف دارد.

«فرهنگ» چیست؟ در این‌جا نمی‌خواهم تعاریف گوناگون «فرهنگ» را نقل کنم. فرهنگ، هر تعریفی که داشته باشد، به هرحال در این عبارتی که من می‌گویم می‌گنجد:

«فرهنگ عبارتست از مجموعه تجلیات (به صورت سمبل‌ها، علائم، آداب و رسوم، سنت‌ها، آثار، رفتارهای جمعی و...) معنوی، هنری، تاریخی، ادبی، مذهبی و احساسی یک قوم که در طول تاریخ آن قوم فراهم آمده و شکل مشخصی گرفته است. این تجلیات، دردها، نیازها، کیفیت جنس روح و فطرت، خصوصیات اجتماعی و زیست مادی و بالاخره روابط اجتماعی و ساختمان اقتصادی آن قوم را توجیه می‌کند».

موقعی که من، مذهب خودم، ادبیات خودم، احساس‌ها و رنج‌ها و دردها و نیازهای خودم را در فرهنگ خودم احساس می‌کنم، در واقع خودم را احساس می‌کنم، «خود» اجتماعی و تاریخی (نه فردی) من، یعنی سرچشمه‌ای که این فرهنگ از آن جوشیده و از آن زائیده است. بنابراین، فرهنگ، روبنا و نمودی است از زیربنا و «بود» واقعی جامعه و تاریخ جامعه من. اما عوامل مصنوعی و غالباً مشکوک، در جامعه، که شرايط اجتماعی یا روابط اجتماعی خاصی دارد و در دوره تاریخی خاصی که دوره تاریخی اوست قرار دارد و با دردها و رنج‌ها، احساس‌ها و حساسیت‌های خاصی آشناست که روح او، گذشته او، تربیت او و جامعه مادی و اقتصادی و اجتماعی او آن را ایجاب کرده است، فرهنگ او ‌را از ذهن او می‌زداید، و بعد فرهنگ دیگری را که متناسب با زمان دیگری، مرحله تاریخی دیگری، تاریخ دیگری، سطح و نظام و بنیاد اقتصادی دیگری و روابط اجتماعی و سیاسی دیگری است جانشین آن می‌کند. و بعد من، در موقعی که خودم را می‌خواهم احساس کنم، فرهنگ جامعه دیگری را به نام فرهنگ خودم احساس می‌کنم و آنگاه از دردهائی می‌نالم که درد من نیست؛ از بدبینی‌هائی فریاد می‌کشم که آن بدبینی‌ها متناسب با واقعیت‌های فرهنگی، فلسفی و اجتماعی من نیست؛ آرمان‌ها، ایده‌آل‌ها و رنج‌هائی پیدا می‌کنم که آن آرمان‌ها، آن ایده‌آل‌ها و آن رنج‌ها در آن جامعه طبیعی است و مال آن جامعه و شرایط اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و تاریخی آن جامعه است نه مال من. اما من، آن دردها و رنج‌ها و آرمان‌ها را به عنوان رنج‌ها و دردها و آرمان‌های «خود»م می‌یابم.

بدین‌گونه من، به وسیله فرهنگ دیگری الینه شده‌ام. این سیاه‌پوست در آفریقا، این بربر در شمال آفریقا، این ایرانی و هندی در آسیا، هر کدام دارای گذشته خاصی، و وضع حاضر خاصی هستند، اما رنج‌هائی را در خود به عنوان «رنج‌های خود» می‌یابند که رنج‌های بعد از دوره قرون وسطی و پس از رنسانس قرن شانزدهم و بعد از نهضت روشنفکری قرن هفدهم و بعد از سیانتیسم قرن هجدهم و بعد از عصر ایدئولوژی‌های قرن نوزدهم و دنیای سرمایه‌داری پس از جنگ بین‌الملل اول و دوم است! پس به تو چه مربوط است؟! آخر، کدام یک از این‌ها مال تو بود که حالا رنج یا ایده‌آل یا درمان و یا احساسش و عکس‌العمل‌هایش و آثارش مال تو باشد؟ درست مثل این می‌ماند که من درد پا داشته باشم اما از درد اعصاب بنالم! چرا؟ برای این‌که با کسی همیشه تماس دارم و کسی را می‌شناسم که خیلی از من فهمیده‌تر و پولدارتر و آقاتر و محترم‌تر است و اعصابش خراب است. من به عنوان «دردمند»، پادرد دارم اما به عنوان «درمان» دنبال دوای اعصابم، چه ضعف اعصاب و درد روحی دیگری را در خودم احساس می‌کنم، نه پا درد خودم را.

پس، «من»، «خود» را آن‌چنان‌که هستم احساس نمی‌کنم بلکه آن‌چنان که «او» هست احساس می‌کنم؛ یعنی «الینه» هستم. نمی‌بینید در جامعه‌ای گرسنگی و بی‌سوادی عمومی وجود دارد، اما در همان حال روشنفکرش مثل نسل جوان آمریکائی یا انگلیسی یا فرانسوی فکر می‌کند، حساسیت دارد، احساس درد و آرمان دارد؟

رنج او وفور نعمت و برخورداری، و نقص و ضعف معنویات است. او دنبال آرامش می‌گردد؛ به دنبال تسکین می‌گردد. بیماری او از نظم شدیدی است که ماشین بر او تحمیل کرده است. این نظم، دردی را برای او بوجود آورده که از آن درد می‌نالد.

اما من، منی که درد «بی‌ماشینی» دارم، از «درد ماشین» می‌نالم!

چقدر مضحک است ما که زیر ماشین رفته‌ایم و دست و پا و دنده‌هامان در هم شکسته و از سر و صورتمان خون می‌ریزد، ادای کسی را در آوریم که پشت فرمان نشسته و ما را زیر گرفته، و از ماشین‌نشینی و آدم زیرکنی حوصله‌اش سر رفته است!

یکی از الیناسیون‌ها، الیناسیون انسان به وسیله «هدف» است. مقدمتاً به این مثال که از «سارتر» نقل می‌کنم دقت بفرمائید تا آنچه که می‌خواهم بگویم، روشن شود. سارتر در کتاب «ادبیات چیست» مثالی می‌زند که الیناسیون انسان را از نظر فکری، تا حدی بیان می‌کند و من فقط به عنوان یک مثال، از آن استفاده می‌کنم، نه مبنای سخنم.

سارتر درباره شعر و نثر حرف می‌زند که شعر چیست،نثر چیست؛ آنگاه می‌گوید: وقتی هست که دختر زیبائی، با حرکات بسیار ظریف و ژست بی‌نهایت زیبائی، دستش را دراز می‌کند و یک جام آب را از روی میز بر می‌دارد؛ و بعد آن را با حرکات و همان لطافت رفتار، به لب‌هایش نزدیک می‌کند.

ما دو گونه به این منظره می‌توانیم نگاه کنیم، یا خود او در چنین حرکتی، دو گونه احساس می‌تواند داشته باشد.

یکی این‌که وقتی احساس تشنگی می‌کند و دستش را می‌برد تا لیوان را بردارد و آب را بیاشامد، حرکت دستش را و چگونگی حرکت دستش را احساس نمی‌کند؛ اطوار خودش را و ژست و حرکات دستش را در گرفتن و بردن و برگرداندن لیوان، احساس نمی‌کند. او به این حرکات «خودآگاهی» ندارد و فقط و فقط همین را احساس می‌کند که: «من»، «تشنه‌ام» و «آب»!
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 14 از 29:  « پیشین  1  ...  13  14  15  ...  28  29  پسین » 
مذهب
مذهب

دکتر شریعتی ! اسطوره ای تاریخی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA