ارسالها: 24568
#141
Posted: 12 Aug 2015 19:59
ادامه پست قبلی
چنانکه ما گاهی بسیاری از اعمال را انجام میدهیم، ولی نسبت به خود آن عمل، احساس و شعور نداریم؛ یعنی شاعر و آگاه نیستیم و فقط نسبت به هدف آگاهی داریم. مثلاً شما صبح که به طرف دانشکده از خانه بیرون میآیید، یکایک قدمهائی را که بر میدارید و تمام این زیگزاگهائی را که در مسیر راهتان میپیمائید و از کوچه میپیچید و راست میروید و برمیگردید و...، تمام این حرکات را احساس نمیکنید، فقط دانشکده را احساس میکنید و ساعت ۸ سر کلاس را به عنوان «هدف».
اما شمای در حال حرکت کردن، لحظه به لحظه در حال تصمیم گرفتن هستید که این گام را بردارید، نیم متر آنطرفتر بگذارید، بعد گام دیگر را بردارید؛ و بعد در یکجا تصمیم بگیرید که بپیچید و دیگر جا تصمیم بگیرید که مستقیم بروید و...
در این فاصله زمانی، شما هیچیک از این حالات و اعمال را حس نمیکنید، بنابراین «خود»تان را حس نمیکنید.
آن کسی که احساس تشنگی و آب خوردن میکند ولی اطوار و حرکات دستش را حس نمیکند، آن فرد به وسیله «هدف» یعنی «آب را برداشتن و خوردن» الینه شده است. چرا الینه شده؟
چون خودش دارای حرکاتی و در حال انجام اعمال و اطوار و ژستهائی است که آن اعمال و اطوار و ژستها و حرکات را نمییابد؛ بنابراین خود را نمییابد.
پس این آدم به وسیله «هدف»، الینه شده است؛ درست عین مثال سارتر.
الان من، در ظرف نیم ساعتی که با شما دارم صحبت میکنم، به وسیله معانی الفاظم، به وسیله «هدف» سخنم و «نتیجه»ای که میخواهم بگیرم، الینه شدهام. من الان جمله میسازم، کلمات میسازم، یکی یکی کلمات را انتخاب میکنم، اما هیچ یک از کلمات را احساس نمیکنم. یکایک این جملات را اصلاً نمیشنوم بلکه فقط و فقط غرق در معانی، در اندیشهها و ایدهها هستم. بنابراین، من «خود»م را به عنوان «دارای» این ایدهها مییابم. در صورتی که خودم، به عنوان «گوینده»ی این الفاظ و «سازنده»ی این جملهها هستم. پس من در موقع سخن گفتن به وسیله هدفهائی که در سخنم هست، الینه شدهام؛ یعنی سخنها و متن نطقم را نمییابم.
این، الینه شدن به وسیله «هدف» است؛ یعنی «عمل» به وسیله «هدف» الینه شده و احساس نمیشود؛ در حالیکه «هدف» هنوز نیست و «عمل» واقعیت را تشکیل میدهد.
حالا، الینه شدن به وسیله «علم» چگونه است؟ اگر این مسئله روشن بشود، خیلی از مسائل روشن خواهد شد؛ زیرا که «اندیشه» و «علم»- همه علوم، اعم از علوم طبیعی یا دقیق و علوم انسانی یا غیردقیق- وسیله الیناسیون انسان امروز شده است. چگونه؟ هایدگر (M.Heidegger فیلسوف آلمانی متولد به سال ۱۸۸۹) سخنی دارد که در عین حال که نمیخواهم مکتب او را تأیید کنم، اما به عنوان بیان سخن خودم مثالش را انتخاب میکنم. او میگوید که تمدن و علوم و همه تکنیکها و فنون، به قیمت قربانی شدن انسان تحقق یافتهاند، چه، بنای تمدن را انسان در لحظاتی برپای کرده است که از «خود»ش غافل بوده است.
این حرف، بسیار دقیق است. هایدگر از بزرگترین شخصیتهای فلسفی دنیای کنونی است و در اگزیستانسیالیسم، عمیقتر از سارتر است و استاد اوست (البته سارتر مشهورتر است).
شما «خود» انسانی را تصور کنید؛ مثل همان کارگری که در مثال چارلی چاپلین گفتم: دارای ابعاد، خصوصیات، فضایل، نیازها و کششهای گوناگون و متنوع و متحول.
موقعی که من همه آن احساسها، همه آن خصوصیات و صفات و فضائل یا نقائص را که دارم، احساس میکنم، در این حال، در حال احساس و در حال تأمل و دریافت «خویش» هستم. اما در موقعی که اتومبیل خود را دارم استارت میزنم تا روشن بکنم، در آن حال، از تمام واقعیتهای موجودی که مرا ساختهاند، غافلم. در موقعیکه رانندگی میکنیم یا در موقعی که آن کارگر، صندلی را تعمیر میکند، او خودش را فقط تعمیرکننده صندلی احساس میکند. اصلاً خودش را احساس نمیکند، صندلی را و خرابی صندلی را و تعمیر صندلی را احساس میکند، در صورتیکه خودش یک آدم است و فقط تعمیرکننده صندلی نیست. او، نه خودش را، نه زمان را، نه گذشته را، نه آینده را، نه خصوصیات و امکانات گوناگون خود، هیچکدام از اینها را در نمییابد، بلکه بدون اینکه اعمالش را و حتی بدون اینکه حرکات همان لحظهاش را احساس کند، فقط و فقط، تکنیک انجام این عمل را احساس میکند و در همان حالت است که چیزی را به نام صندلی یا به نام تکنیک یا به نام راه انداختن ماشین بوجود میآورد.
بنابراین، انسان در حالیکه «شیء»ی را میسازد، خود شیء میشود؛ «خود» انسانیاش را جدا از آن فراموش میکند؛ چه، «غافل» از خویش، جذب چیز دیگری است. یعنی به وسیله آن «شی» الینه شده است.
پس انسان سه حالت دارد: یکی حالت خواب که هیچ. دگر حالت اشتغال، یعنی حالتی که کار میکند تا اینکه نتیجه خاصی را بوجود آورد. سومین حالت، ایام «لوازیر» (Loisir) است یعنی «فراغت»، نه ایام رفع خستگی.
ایام فراغت یعنی ساعات آزادی که میتواند آن ساعات را هر جور که بخواهد، بگذراند. عمر آزاد انسان ساعتهائی است که در آن ساعات، ناچار نخواهد بود تا آن را به شکل خاصی بگذراند. عمر حقیقی و زندگی راستین هر کس، لحظههایی است که در اختیار تام خود اوست. چه وقتی ما میتوانیم به تأمل در خویش و به شناخت خویش بپردازیم و دو چشم خود را به درون خویش باز کنیم؟ در موقعی که یک زنجیر ضرورت و جبر، برای انجام یک کار، ما را از خویش بدر نبرده و به خودش پیوند نزده است.
در موقع رانندگی، این ماشین است و ضروریات و مقتضیات ماشین، که حالات و اطوار و اعمال و تصمیمات پیاپی خود را بر من تحمیل میکند؛ او است، من نیستم.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#142
Posted: 12 Aug 2015 20:00
انسان بیخود
بخش ۳
پس انسان در موقع کار کردن جذب ابزار کار و هدف کار است و بنابراین غافل از خویشتن است. لذا تمام تمدن مادی و همه این فن و صنعت به قیمت لحظاتی ساخته شده و بوجود آمده است که انسان، خود را احساس نمیکرده است و ابعاد گوناگون و مواد و مصالح «تمدن»، که به قول «مارکس» مجموعهای از «کارهای فشرده است»، مجموعهای از لحظههایی در زندگی است که انسان در آن لحظات به واقع زندگی نمیکرده است و «خود» نبوده است، و به قول «هایدگر»، همه به قیمت قربانی شدن زندگی و لحظات آزاد و واقعیت وجود اصلی و حقیقی (Authentique) آدمی است؛ یعنی نتیجه «غفلت» از خویشتن است.
بنابراین، میان انسان و تمدن مادی، یک رابطه دیالکتیکی دائمی وجود دارد و وجود هر یک، نفی وجود دیگری است. و اکنون میبینیم که تمدن مادی است که وجود دارد و رشد میکند.
نمیخواهم بگویم که این حرف درست است یا درست نیست. اما میخواهم بگویم که چگونه ممکن است در لحظهای که انسان به کار دیگری میپردازد و دست اندر کار شناخت چیز دیگر، و یا دست اندر کار ساختن چیز دیگری است، در آن لحظات، خود را از یاد ببرد و از خویش دور شود.
«علم» اکنون چنین کاری را میکند.
فرق حرف من با حرف هایدگر اینست که او «تمدن» را زائیده «غفلت» آدمی میداند و بعد مثل «لائوتسو» معتقد است که: بنابراین، از زندگی، کار، عمل، نظم و همواره ساختن و ساختن، به خود برگردید؛ ولی من همان پاسخی را که «کنفوسیوس» به لائوتسوی ضدتمدن داد، تکرار میکنم و نتیجه میگیرم که: جامعه و تمدنی که اکنون ساخته میشود صدق مدعای هایدگر را اثبات میکند؛ اما اگر این تمدن به گونه دیگری بنا شود و روابط تولید و عرضه و مصرف، به گونه انسانی استوار شود، نه تنها کار کردن و بنای جامعه و تمدن، به قیمت قربانی شدن آدمی، و یا در لحظات غفلت انسان از خویش، ساخته نمیشود، بلکه انسان، در لحظات کار کردن و در متن جامعه سالم و انسانی، و در متن روابط با دیگران و با جامعه و ماشین و طبیعت، و در لحظات «ساختن»، «خود را میسازد» و «خود را میشناسد»؛ و درست برعکس آنچه او میگوید (گرچه آنچه میگوید امروز صادق است)، اگر ماشین را از قید و نظم ضدانسانی «ماشینیسم» نجات دهیم- قید و نظمی که از ماشین نیست، از صاحب اختیار و متولی ماشین است- ، آنگاه انسان نیز از بیماری مسخ و الیناسیون به وسیله ماشین نجات خواهد یافت؛ چه، در این نظام ماشینیسم، الیناسیون به وسیله مذهب سرمایه است.
لائوتسو این حرف را نمیگفت، او میگفت:
بیماری، بدبختی، مرض، ظلم، جنایت و آدمکشی وقتی بوجود آمد که جامعه و عقل بوجود آمد. انسانها در متن طبیعت، آدمکشی، دزدی، فریب، کلاهبرداری و امثال اینها را نداشتند، یکی برده و دیگری خواجه نبود، بلکه اینهمه بدبختیها را جامعه بوجود آورد (این حرف را لائوتسو در ۲۷۰۰ سال پیش میگفت). بنابراین باید به ناموس طبیعت، تائو (Tao) برگردیم؛ مانند این درخت که چنین آرام و چنین آزاد میروید و زندگی میکند و بار میدهد و بعد میمیرد، اینچنین زندگی کنیم. چرا او بدبخت نیست؟ چرا هیچ حیوانی خودکشی نمیکند؟
چرا موجوداتی که در طبیعت و بر اساس طبیعت زندگی میکنند، رنج نمیبرند و رنج نمیدهند؟ زیرا که در جامعه زندگی نمیکنند، بر اساس فضولیهای احمقانه عقل جزئی آدمی کار نمیکنند، بلکه در این طبیعت، آنچنان که «عقل کل» برایشان ساخته است، زندگی میکنند. چرا اینهمه بیماریها در طبیعت نیست؟ به خاطر اینکه انسان آنچه را که طبیعت در اختیارش قرار داده، انتخاب نمیکند؛ بلکه عقل خودش را یعنی این «عقل جزئی» و ناتوان خودش را دخالت میدهد و فضولی میکند. به قول کتاب محمد حجازی، که میگفت: چند نفر به کره مریخ رفتند و دیدند که علمای کره مریخ کنفرانسی دارند که در آن یک نفر راجع به آخرین فضانوردانشان که از زمین برگشته بودند کنفرانس میدهد که در زمین چه خبر است. بعد، آن آقای فضاشناس میگفت که در آخرین تحقیقات به این نتیجه رسیده است که در کره زمین حیات وجود دارد و موجوداتی که شعور و درک دارند، به نام «انسان»، در آن وجود دارند؛ اما شما تصوری از «انسان» ندارید و بنده برایتان توضیح میدهم: یک خیک یا مشک است و چهارتا دستک دارد. این خیک یا مشک، با این دستکهایش روی زمین حرکت میکند و تلاش میکند و پیوسته تکثیر هم میشود. مشاهده شده که همیشه به جان هم میپرند، همدیگر را آتش میزنند، پوست میکنند، میزنند، میکشند... تمام این کارها هم برای این است که «بیشتر بخورند!» و پیوسته این مشک را پر کنند. اما کار عجیبی که ما هنوز نفهمیدهایم که چیست، اینست که اینها غذاهای سالم و میوههای شاداب و گلهای بسیار لطیف و همه ادویه طبیعییی را که طبیعت در اختیارشان گذاشته، و اینهمه تلاش، آدمکشی و جنایت را برای بدست آوردن آنها میکنند، نمیخورند!! بلکه آنها را به خانه میآورند، پوست میکنند، سر و تهش را میزنند، بعد آنها را توی آب میریزند و همه را بهم مخلوط میکنند، بعد آنها را نمک میزنند، بعد فلفل میریزند، بعد روغن میریزند، بعد مواد دیگری به آن میزنند، بعد میجوشانند، بعد میسوزانند!... بعد میخورند، بعد مریض میشوند، بعد به عدهای به نام دکتر پول میدهند و التماس میکنند تا به زور با دوا و تنقیه و گریه و زاری آنها را از توی مشک بیرون بیاورد و جان مشک را نجات دهد!
این، عقل فضولی است که در کار «عقل کل» دخالت میکند و بعد اینهمه بدبختیها بوجود میآید.
بنابراین برای اینکه از اینهمه بیچارگیها و پریشانیها در امان باشیم، باید از «جامعه» دور شویم و «عقل جزئی» خودمان را در کار زندگی دخالت ندهیم و سرنوشت خود را در اختیار تائو (Tao)، قانون طبیعت بگذاریم، تا بروئیم مانند درختان، و بشکفیم همچون گلها: بیرنج، بیبدبختی، بیذلت، بیستم و بیاضطراب...
اما جامعه قانونی به نام «لی» دارد که سرآمد پریشانیها و بدبختیها است و طبیعت قانونی به نام «تائو» دارد که آن، شاهراه حقیقت در همه عالم است. پس باید به «تائو» برگردیم و از «لی» دور بشویم.
«کنفوسیوس» جوابی بسیار درست و عالی میدهد (گرچه راه حلش بسیار منحط است). او میگوید:
راست میگوئی که «لی» یعنی قانون تجمع و تعقل- آنچنان که هست- باعث اینهمه بدبختیها و پریشانیها و ستمها میشود؛ آری، راست میگوئی؛ اما این، بدین علت نیست که «لی» یعنی «ناموس جامعه»، اصولاً پریشانی و بدبختی انسان را ببار میآورد؛ و راه حل هم این نیست که به طرف طبیعت برگردیم، بلکه به این علت است که این جامعهها بر اساس لی بنیاد نشده است. اگر «لی» را درست بشناسیم و جامعه را بر اساس «لی»ی حقیقی، یعنی نظام صحیح انسانی اجتماعی، برپا داریم، نه تنها منافاتی با تائوی طبیعت ندارد، بلکه درست در مسیر آن است. اینهمه پریشانیهائی که تو میگوئی در جامعه هست- و همه را هم راست میگویی، چون میبینی که هست- به خاطر این است که لی درست نیست؛ جامعه بر مبنای ستم، بر مبنای نادرستی و جهل است. اگر درست باشد، بر مبنای همان «تائو»ست که تو میگوئی.
کشتی راندن همیشه مغایر با مسیر طبیعی رودخانه نیست؛ اگر میبینی که کشتی، جامعه ما را به دریا نمیرساند و آنها که خود را در آب انداختهاند، زودتر و راحت به مقصد میرسند، به خاطر «کشتی راندن» نیست، به خاطر کشتی «بد راندن» است.
به عقیده من، جنگ معروف میان «ولتر» و «روسو» در قرن هجدهم نیز، انعکاسی از جنگ میان این دو فیلسوف چینی است.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#143
Posted: 12 Aug 2015 20:00
ادامه پست قبلی
من برخلاف آنهایی که به علم و تمدن جدید و صنعت میتازند، به این شکل نمیتازم؛ بلکه به خاطر احترام و تقدس و رسالت عظیمی که برای «علم» و برای «تکنیک» قائلم، به تکنیک و به علم- آنچنان که هست و آنچنان که امروز در جهان، در بند پستی و ابتذال و ستم گرفتار شده است- میتازم. اگر من از «ماشینیسم» انتقاد میکنم و به آن حمله میکنم، نه به خاطر این است که من با «ماشین» مخالفم، یا اینکه مرتجعم (یک آقای روشنفکر متجددی علیه «اسلامشناسی» من کتابی نوشته و ثابت کرده که مثلاً برای مسافرت از مشهد به تهران، «جت» از «خر» بندری هم زودتر میرسد هم راحتتر میرساند، و هم اصلاً بهتر است!)
حمله من به ماشینیسم و به سیانتیسم به خاطر این است که ماشین نجاتدهنده آدمی میتواند باشد؛ ماشین منجی انسان از قید طبیعت، از بند اسارت، از بند نیازها و محرومیتها است، چنانکه علم نیز چنین است... چگونه؟ به این ترتیب که ساعتهای آزاد فراغت را، که در آن ساعات آدمی میتواند به تربیت معنوی و تکامل آزاد انسانی خودش بپردازد، زیاد میکند. ماشین که نباشد، من برای نان و لباس و مسکن خودم بایستی روزی ۱۰ ساعت کار کنم؛ حال که ماشین هست، فقط یک ساعت کار لازم است.
ماشین، هر ساعتی را که از قید کار اضافی آزاد میکند، در اختیار خودم قرار میدهد و این، بزرگترین نجاتدهنده آدمی است... اما «ماشینیسم» یعنی قانونی که «سرمایهداری» و «اصالت مصرف» و فلسفه «مصرفپرستی» و سیستم تصاعد «مصارف کاذب»، در اسیر کردن آدمی در قید «مصرف»، و معنی کردن انسان فقط در چارچوب «حیوان مصرفکننده»، بر ماشین تحمیل کرده است؛ و چنانکه میبینیم، ماشین به مرحله الکترونیک رسیده، به مرحله عالیترین قدرت تکاملی خود رسیده، اما ۸ ساعت کار مرا، به جای اینکه یک ساعت کند، ۱۸ ساعت کرده است؛ و تازه، آخر سر هم، از مصرف، کم میآورم و ناچار ساعات و حتی سالهای آینده عمرم را، به جای مصرف «حال»، پیشفروش کنم!
این، اسمش ماشینیسم است نه ماشین. و به اینست که حمله میشود برای نجات «ماشین» است که به «ماشینیسم» حمله میکنم؛ به خاطر اینکه ماشین، نجاتدهنده آدمی میتواند باشد و نیست، و اسیرکننده و مسخکننده اوست و میتواند نباشد.
اگر ماشین انسان را الینه میکند، به خاطر نظمی است که سازندگان و تولیدکنندگان آن، بر انسان و ماشین تحمیل کردهاند. مسأله با آنچه که من غالباً از طرف روشنفکرانی که میدانند قطار برقی از قطار شتر بهتر است، مورد انتقاد واقع میشوم، متناقض است.
علم هم چنین است.
من معتقدم که «خاتمیت» یعنی این اصل که از آغاز تاریخ، وحی و نبوت را رهبران وحی، نجاتدهنده انسانی معرفی میکردند، و پیامبرانی بودهاند که در هر مرحلهیی و در میان هر جامعهیی بشریت را از وحشیگری تا مرحله تمدن و تفکر و علم و خودآگاهی رساندهاند و تقویت کردهاند (درست دقت کنید که سوءتفاهم نشود)، دیگر پایان یافته است. و آدمی در مرحله عقل و علم خود، میتواند بر اساس همان مکتب و همان مبنای تربیتی مذهبی که در طول تاریخ داشته، و بر روی همان جادهیی که تا کنون هدایت میشده است، به تشخیص خویش، بینیاز از وحی تازه و استاد دیگر و درس دیگر و پلیکپی و جزوهنویسی دیگری «خود»، تشخیص بدهد و «خود» راهش را برگزیند و «خود»، تکامل آیندهاش را تعهد کند (مرحله اجتهاد).
علم میتواند چنین بکند. اما کدام علم؟ علمی که میتواند مسیر بشری را در راه تکامل روحی و معنوی و فضائل انسانی ادامه بدهد.
اما علم امروز اکنون به مرحلهای رسیده که نه مذهبیها و نه معنویها، بلکه مادیون، به آن تحقیرآمیزترین تعبیرات را خطاب میکنند. «برتولت برشت» میگوید:
«علم، فاشیسم را در اروپا بوجود آورد. ما محتاج بودیم که علم در تمدن اروپا از بازگشت روح انسان متمدن به جاهلیت قومی و نژادپرستی که پلیدترین طرز تفکر بشری است، جلوگیری کند. نه تنها علم چنین کاری را نکرد، بلکه خود، فاشیسم را بوجود آورد و تربیت کرد و آلت قتالهای بدست فاشیسم گردید. بنابراین من به علم ایمان ندارم...»
این تعبیرات را ببینید که تا چه حد بزرگترین اندیشمندان امروز، از علم بیزار شدهاند.
«برنانوس» میگوید:
«به شاعران وفادار باشید و از این بالاتر، عالم کودکی را از یاد نبرید! سعی کنید که هرگز شخصیت دانشمند و بزرگی نشوید. حالا نمیفهمید؛ وقتی چند سال بعد- که علم دیگر همه جا را فرا گرفت- این سطور را دوباره میخوانید، این نویسنده پیر را که بیش از پیش به ناتوانی قدرتمندان، نادانی و جهالت دانشمندان، و سادهلوحی زیرکان «ماکیاول صفت» و سبکسری و بیمغزی درمان ناپذیر مردم جدی معتقد است، به دعای خیر یاد کنید! آری، همه کارهای نیکی که علم انجام داده است دور از نظر ما انجام یافته، و به ما مربوط نیست...»!
این «شارل پگی» از او جالبتر میگوید:
«آنچه شما تجربه علمی مینامید، من آن را ضلالت، خفت، سقوط آدمیت، و از دست رفتن همه اميدهای آدمی مینامم؛ پاکی و بیخبری را از یاد نبرید...»
این دیگر طرفدار جهل شده است!
به قول آن شاعر، که وقتی «بنیعباس» روی کار آمده بودند، دعا میکرد که: خدایا! ما عدالت بنیعباس را نمیخواهیم، ظلم بنیامیه را برسان:
«یا لیت جور بنیمروان عادلنا یا لیت عدل بنیعباس فیالنار
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#144
Posted: 12 Aug 2015 20:01
ادامه پست قبلی
شارل پگی میگوید:
«پاکی و بیخبری را از یاد نبرید؛ پاکی و بیخبری، پر، و تجربه علمی، خالی است... آنچه زائیده میشود، پاکی و بیخبری است، آنچه میمیرد تجربه علمی است... دانایی در نزد پاکان و بیخبران است و نادانی از آن دانشمندانی است که «تجربه» را ملاک شناخت عالم و رسالت آدم دانستند... کودک «پر» است، اما بزرگسال دانشمند «تهی» است...»
اینهمه بدبینی، این همه حمله؟! چرا! چرا علم به این مشکل افتاده است؟ به خاطر اینکه «علم» وسیله «الینه شدن» آدمی شده است.
چگونه «علم»، در شکل کنونی خودش، انسان را «الینه» کرده؟
به خاطر اینکه اعلام کرده است که «هدف من چگونه زیستن است، نه چرا زیستن»؛ اعلام کرده است که «هدف من ایجاد قدرت است، نه ایجاد زیبایی» اعلام کرده است که «رسالت من، نه کشف حقایق عالم یا انسان است بلکه کشف قوانینی است که میتواند مرا در زندگی، برخوردارتر کند»، و بالاخره اعلام کرده است که «هدف من اینست که آدمی بر طبیعت مسلط باشد و نه چیز دیگر»...
علم، در این شعارها موفق شد؛ یعنی در هدفهای اساسی خود که بعد از «فرانسیس بیکن» اعلام کرد: «انسان مقتدر بسازید و انسان برخوردار...!» انسان مقتدر ساخت و موفق شد. و انسان هرگز به اندازه امروز برخوردار نبوده است. و از طرفی، رسالت خودش را به عنوان «رسالت علمی» کاملتر از همیشه به انجام رسانده و هر روز درخشانتر به انجام میرساند. و آن رسالت اینست که:
«من کار ندارم به اینکه حقایق اشیاء چیست؛ کاری ندارم به اینکه معنی هستی کدام است؛ و کار ندارم که انسان یعنی چه، کیست، چگونه و کی باید باشد و میتواند بشود؛ بلکه فقط به این کار دارم که انسان در زندگی هر چه بیشتر بتواند نیازهائی را که در خود احساس میکند برخوردارتر و سیرابتر کند... راهش چیست؟ تسلط بر طبیعت، قدرت و بس!»
بسیار خوب؛ این بزرگترین خدمتی است که «علم» به انسان کرده است.
اما آدمی به وسیله همین «علم»، «الینه» شده. یعنی، در حالی که چشم به طبیعت میگشاید تا آن را برای تسلط بر آن بشناسد- و میشناسد- و در همان حال که به قوانین موجود عالم چشم میگشاید تا آن قوانین را برای زندگی روزمرهاش استخدام کند، در همان حال، از اینکه روابط انسانی را در زمین چگونه پدید بیاورد تا در آن ظلم، ستم و زبونی نباشد، عاجز است.
در موقعی که آدمی، بیش از هر موقع دیگر، میتواند نسبت به هستی، نسبت به طبیعتی که او را احاطه کرده است، قضاوت علمی و آگاهی داشته باشد، در همان حال، کمتر از هر موقع دیگر در طول تاریخش، درباره این سئوال که «خودش کیست» میتواند سخن بگوید.
در گذشته، اگر از حکیمی میپرسیدیم که انسان، حیات، هستی و حقیقت وجود چیست، به اندازه کوششی که کرده بود و به اندازه سطح علمی زمان خودش، جوابی داشت، و این جواب را جزء رسالت علمی خود میدانست.
اما، امروز، نه تنها دانشمند نمیتواند به این سئوال پاسخ بگوید، بلکه اعلام میکند که «این سئوال باید بیپاسخ بماند و اصولاً نبایستی طرح بشود»
بنابراین علم امروز، به یک تواضع هولناک و تقوای شوم، به یک بیغرضی پلید و خطرناکی دچار شده است.
این بیغرضی که اسمش سیانتیسم است و رسمش اسکولاستیک جدید، هدفش فقط و فقط، شناخت «روابط» پدیدهها و اشیاء است و دیگر به هیچ سئوال دیگری، و به هیچ نیاز دیگری، نه تنها پاسخ نمیگوید بلکه از طرح آن سئوالها در زندگی و اندیشه انسان هم جلوگیری میکند.
این بیغرضی و این تقوای شوم که سیانتیسم مبنایش است، انسان را بیپناه کرده است...
چگونه بیپناه کرده؟ به این شکل، که انسان امروز، وقتی «جامعهشناسی» جوابش را نمیدهد که چگونه جامعهای «باید» برای تو بسازم، وقتی «زیستشناسی» پاسخ نمیدهد که چگونه زندگییی «شایسته» تو انسان است، وقتی «انسانشناسی» به او جواب نمیدهد که تو، به عنوان موجودی در این عالم، چه هستی، چه میخواهی و چه «باید» بخواهی، وقتی که «فلسفه» به او جواب نمیدهد که رسالت تو، به عنوان یک انسان آگاه، در این هستی چیست و به کدام طرف «باید» بروی، و «دین» هم که به وسیله علم و با بینش و قدرت علمی امروز محکوم شده است حق ندارد به هدایت آدمی بپردازد، بنابراین آدمی اکنون در لحظاتی به سر میبرد که بیش از هر وقت دیگر، خود را بیسرپرست و بیپناه، و بیعلامت راه و اصولاً بیمعنی و بیهوده احساس میکند و این است راز عصیان شگفتانگیز نسل جوانی که در بهشت علم و تکنیک و مصرف غرب مثل «آدم» عصیان میکند؛ چرا که آگاه شده است؛ از آن میوه ممنوع، بورژوازی خورده است و چشمانش را گشوده و دیده است که عجب عریان و رسوا است! از خود شرم دارد!
علم، وقتی که تمام هدفش را متوجه قدرت و تولید کرد و دیگر نه هیچ، در اینصورت، خود به خود، بهترین «ابزار»ها در اختیار «سرمایهداری» میشود.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#145
Posted: 12 Aug 2015 20:01
انسان بیخود
بخش ۴
این «تقوا»یی که علم به موجب آن میگوید «من برای زندگی هدف تعیین نمیکنم، بلکه فقط زندگی را تشریح میکنم»؛ این «بیغرضی» علم که میگوید «من به اینکه معنی انسان چیست و چرا باید زندگی کند، کاری ندارم و فقط او را کمک میکنم تا خوب زندگی کند»، خود موجب میشود که علم، فقط و فقط وسیلهای بشود در دست سرمایهداری، در دست پول و در دست تولید. آنوقت است که رسالتش را کسانی تعیین میکنند که میخواهند از علم، ابزاری برای قدرت بسازند و برای همین هم هست که «فوداستیه» میگوید:
«وقتی علم نمیتواند یک حقیقت کلی به نام «حقیقت انسانی» را به دنیا عرضه کند، وقتی نمیتواند زندگی واقعی و حقیقی بشری را به مغزها بشناساند، و بالاخره، وقتی که علم، فقط و فقط خود را در چهارچوب جزئیات- چه جزئیات ملی و قومی و اجتماعی باشد در جامعهشناسی، چه جزئیات تاریخی باشد در تاریخ و دورهها، و چه جزئیات اشیاء و پدیدهها باشد در علوم طبیعی- گرفتار و محصور میکند، در این موقع، زمینه برای این فراهم میشود که کسانیکه نه عالمند، بلکه قدرت دارند، زمام علم را بدست بگیرند و علم بدتر از گذشته نه تنها در خدمت زندگی مادی و طبیعی آدمی باشد، بلکه در خدمت نابودی آدم قرار بگیرد»
چنانکه میبینم، قرار هم گرفته است.
اما «فوداسیته» میگوید که «علم»، برای اینکه خود را از این چهارچوب تنگ که در آن گرفتار آمده است نجات بدهد، تنها وظیفه و رسالتش اینست که اعلام کند:
«من قلمرو بررسیها و شناختهایم بسی کوچکتر از قلمرو نیازهای بی حد و حصر آدمی است».
و من میگویم که: «علم» اعتراف بکند که آنچه را اکنون به عنوان رسالت خود اعلام میکند و آن «ماندن در پدیدههای بیرون اشیاء» است، این رسالت جهل است نه رسالت علم؛ اینکه: به شناخت ظواهر امور و شناخت پدیدههای محسوس- از طریق فقط و فقط تجربه، آنهم برای استخدام قوانین و تبدیل آنها به قدرت- بپردازیم.
«علم» باید از این رسالتش بگذرد؛ رسالتی که بیکن برایش تعیین کرد و بورژوازی به انجامش رساند.
رسالتش کدام باشد؟ پاسخ گفتن به همه نیازهای آدمی، پیش از شناختن طبیعت، پیش از ساختن، پیش از تولید. اصولاً پیش از اینکه ایدهآلی برای «زندگی»، «جامعه» و «برخورداری» و «تولید» و «تکنیک» بدهد، نخست بکوشد تا معنی «آدمی» را از نظر علم و حقیقت اعلام کند. تا موقعیکه ما نفهمیم که آدمی «چیست»، «چرا» زندگی میکند و «چگونه» باید زندگی کند، چگونه میتوانیم برای این «مجهول»، تمدن و زندگی و خوشبختی و ایدهآل بسازیم، فرم زندگی اقتصادی ایدهآل بسازیم؟ تا وقتی که معمار دانا و هنرمند این «آدم» را نشناسد، چگونه میتواند برای او خانه ایدهآل بسازد؟
خانه مرفه، خانهای نیست که بر اساس جدیدترین قوانین معماری ساخته شده باشد، بلکه خانهایست که بر اساس همه نیازهای انسانی که در آن زندگی میکند، ساخته شده باشد.
بنابراین، جامعهشناسی، قبل از اینکه جامعه را بشناسد و جامعه ایدهآل را معرفی کند و بسازد، باید تعریفی برای آدمی بیابد. این مسأله که «انسان، در پرتو علوم و شناختها و معرفتهای وسیع خود، هنوز مجهول مانده «سبب گردیده تا اینهمه پیشرفت علمی، نه به صورت یک پیشرفت واقعی بلکه به صورت یک انحطاط و یک خطر جدی جلوهگر شود؛ خطری که نه تنها در سایه قدرتی است که علم و صنعت ایجاد کرده، بلکه در سایه «دانش» و «تکنیک»ی است که در آن «صاحبان صنایع» نقش تعیینکننده را دارند نه علما و فلاسفه.
اینجاست که بیش از همه و پیش از همه، «نیازهای حقیقی» آدمی، و رسالتی که دارد، بایستی اعلام بشود.
یعنی: پیش از هر چیز، من باید بدانم که «کیستم» و «چگونه باید زندگی کنم» و بالاخره: «چگونه رسالتی را باید در زندگی به انجام برسانم».
تا وقتی که این معانی برای من روشن نیست، همه خوشبختیهائی که «علم» برای من به ارمغان میآورد، بدبختی است.
مگر میشود که صنعتگری، بیآنکه علت غائی یک صنعتی را در ذهن داشته باشد، به ساختن بپردازد؟
از همه گذشته، «علم» آدمی را از نظر زندگی اجتماعی، بشکل «کوشنده»یی در میآورد که باید هر چه بیشتر مصرف کند. اما انسان چنین نیست؛ هرچند اکنون خودش را چنین احساس میکند.
دائماً و شب و روز، تمام لحظاتمان را «کار میکنیم تا بخوریم»، نه اینکه «میخوریم تا زندگی کنیم»!
ما کوچکترین لحظههای تأمل در خویش را نداریم و این لحظهها هر روز بیشتر از ما گرفته میشود و به شکل موجودی در میآییم که فقط باید برای مصرف کردنش کار کند.
با اینهمه، ریتمی که فلسفه مصرف در دنیا بوجود آورده است، هر روز، هر تکنیکی که به کمک آدمی میآید، و هر چه آدم از شبانهروز عمرش روی کار میگذارد باز میبیند که از مصرف، کم آورده است...! همواره باید ساعات بیشتری را قربانی تأمین مصرفهای تازهتری بکند؛ چرا که مصرف تزاید مصرف، در دست کسانی است که از فروش، سهم و سود میبرند. آنها در دنیا اقلیتی هستند و از اینکه آفریقائی، آسیائی و خود اروپایی- یعنی انسان- هر چه بیشتر مصرفکننده شود، سود میبرند. اما ما خیال میکنیم که هرچه بیشتر مصرفکننده شویم پیشرفت بیشتری کردهایم! نه، ما قربانی فروشنده شدهایم. ما همه لحظات خودمان را برای تأمین مصارف دروغینی که آنها بر ما تحمیل کردهاند، فدا کردهایم.
«توین بی» میگوید که:
تمدن فعلی در آینده، بر خلاف تمدنهای سابق، بوسیله زلزله، باد، طوفان، و حتی به وسیله هجوم بربرها و وحشیها از بین نخواهد رفت، زیرا که تمدن جدید از لحاظ نظامی به قدری نیرومند است که هیچ وحشی نمیتواند نابودش کند و از لحاظ بهداشت و علم و تکنیک، چنان است که هیچ بیماری و هیچ خطر طبیعی نمیتواند به کلی متلاشیاش کند؛ بلکه یک چیز متلاشیاش خواهد کرد و آن «دشمنان داخلی» است. هر روز صدها قلم نیازهای دروغین فریبنده، به وسیله دستگاههای تولیدکننده، به وجود میآید و بر ما تحمیل میشود و هر روز میبینیم که کار و رنج و کوشش ما برای تأمین این مصارف، به جائی نمیرسد و ما همواره اگر همه لحظات زیستن خود و همه امکانات انسانی خود را وقف و نذر تأمین قلمهای مصرفییی که بر ما تحمیل کردهاند و میکنند، بکنیم، باز هم کم میآوریم!
مگر نه اینست که امروز، همه کار میکنیم برای اینکه پول چیزهایی را که در گذشته مصرف کردهایم بپردازیم؟ این، عقب ماندن انسان است از زندگی؛ این پس پسکی رو به جلو رفتن است!
فلسفه زندگی ما دارد به صورتی در میآید که باید تأمین هزینه مصرفهای قبلی خودمان را بکنیم. اینست معنی «عقب ماندن»: پیشرفت کاذب زندگی مصرفی! در این زندگی تمام لحظاتی که آدمی بتواند به «عالم»، به «وجود»، به «بودن خویش»، و به همه ابعاد زندگی و به همه احساسهای لطیف و همه نیازهای متعالی خویش بیندیشد، بپردازد و «انسان بودن» خویش (نه ابزار بودنش) را بپروراند، در این رقابت دیوانهوش و مجنونواری که تولیدکننده و فروشنده و قانون پول، به علم و ماشین تحمیل کردهاند، فراموش گردیده است.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#146
Posted: 12 Aug 2015 20:02
ادامه پست قبلی
«علم» اگر این بیغرضی و این ادعای خودش را که «همه آدمی و همه ابعاد گوناگون آدمی در فکر و شناخت اوست» از بین ببرد، و به قول فوداستیه «متواضع» بشود، و از طرفی اعتراف بکند که نیازهای آدمی در تأمین مصرفهای مادی که دستگاههای تولیدی تکنیک میسازند، خلاصه نمیشود، آدمی را تنها «قدرتمند بودن» تأمین نمیکند، و بالاخره اعتراف به اینکه اگر در چهارچوب محدود روابط پدیدهها و در زاویه تنگ «تجربه» بماند، حقایقی را که آدمی همواره برای شناختشان دلهره و اضطراب و شوق و ذوق دارد، باو نخواهد شناساند، و از طرف دیگر، رسالت تربیت و تکامل نوع انسان در روی زمین را جایگزین رسالت امروز خود یعنی «قدرتسازی» و «تسلط بر طبیعت» کند (و این را وسیله آن سازد)، آن وقت است که علم میتواند «نجاتدهنده» آدمی و «کمالدهنده» او شود.
در آن وقت و لحظه است که انسان نه تنها طبیعت را خواهد شناخت، بلکه خود را نیز خواهد شناخت. یعنی در حالیکه با یک چشم به هستی و عالم بیرون از خویش مینگرد، در همان حال، چشم دیگر را همواره به خویش گشوده و باز نگه میدارد. همانطور که «عرفان» ما هر دو چشمش را به خود گشود و بجائی نرسید، و دیدیم که مردانی بزرگ، اما تک و تنها، و از نظر جامعه ضعیف و ذلیل بوجود آورد، علم که هر دو چشمش را در بیرون از خویش و در خارج از «انسان چیست» گشوده است، امروز قدرتهای خیرهکننده بوجود میآورد، اما خود انسان در زیر این قدرتهای عظیم علم و اطلاع و پیشرفت و برخورداری و مصرف، مجهول میماند و مسخ و مجنون، یعنی الینه.
در اینحال است که انسان بایستی با یک چشم- با علم- به جهان، برای تسلط بر طبیعت و با چشم دیگر بر خویش، برای شناخت خویش و تسلط بر خویش و ساختن خویش نظر کند. با یک دست، یعنی دست علم و تکنیک، از قید طبیعت خارج شود و رهایی خود را از طبیعت، سنتهای تاریخ و بالاخره از قوانین اجتماع تأمین کند و با دست دیگر، رهایی خویشتن را از خویش بدست آورد؛ با شناخت طبیعت، تکنیک ساختن زندگی را بوجود آورد- آنچه را داریم- و با شناخت خویش (بقول هایدگر «خویشتن حقیقی خویش») تکنیک ساختن خویش را!
اما فلسفههای امروز هم که به وسیله بینش علمی مسخ شدهاند، باز انسان را برای شناخت انسان کمک نمیکنند. چگونه؟ به همان گونه که در گذشته، «مذهبهای قدری و جبری»، آدم را «الینه» میکرد، یعنی به زنجیر جبر میکشید- انسانی را که تواناست، انسانی که میتواند عصیان کند، انسانی که میتواند حتی در برابر جبر طبیعت و حتی در برابر اراده خداوند عصیان کند (چنانکه ما در مذهبمان داریم و به آن معتقدیم: قضیه آدم)- باز در فلسفههای جدید، همین انسانی که اینقدر تعالی و عظمت دارد، انسانی میشود که به «جبر تاریخ» معتقد میشود.
به این معنی که انسان یک تکه سنگ میشود و بطور ناخودآگاه و بیاراده، و بیآنکه در سرنوشت خودش دخالت بکند، اسیر جبر امواج سیلی میشود که در حرکت است و او را میکشاند به هر جا که خاطرخواه اوست.
پس وقتی که من نتوانم خودم را بسازم، وقتی که نتوانم خودم سرنوشت خودم را در دست بگیرم و بالاخره وقتی که نتوانم خودم بیابم و مستقل باشم، در این صورت چه فرقی میکند که بازیچه دست «جبر الهی» باشم- چنانکه کاتولیکها و بعضی از فرق اسلامی تحت تأثیر مذاهب سابق میگویند- و یا اینکه در قید جبر علمی گرفتار بمانم؟
وقتی که انسان به وسیله «جبر» نفی میشود، ديگر در این حالت نفیکننده هر چه باشد فرق نمیکند؛ زیرا که دیگر «انسان» منتفی است. انسانی که عشق و اراده و آگاهی و قدرت دارد و میتواند بسازد و بیافریند و خداگونهایست در زمین، وقتیکه این عنوان از او نفی شد، دیگر چه به وسیله «جبر علمی» باشد و چه به وسیله «قدر الهی»، در هر حال «انسان مرده» است!
انسان از دید «ایستوریسم» (Historisme)، چنانکه هگل میگوید و چنانکه بینشی از اگزیستانسیالیسم میگوید «برآیند جبری جریانهایی است که از گذشته به هم گره خورده و او را ساختهاند». بنابراین، من به وسیله جریانهایی که از گذشته ادامه داشته است، سر به هم داده و شدهام «من»؛ و بی این و غیر این، نمیتوانم چیزی باشم؛ چرا که من ساخته تاریخی هستم که در آن تاریخ نمیتوانم دخالت کنم؛ پس در «خود» نمیتوانم دخالت کنم و بنابراین «من» هیچ چیز نیستم!
بر حسب «سوسیولوژیسم» (Sociologisme) روابط جمعی است که آدمی را میسازد: انسان گیاهی است که در زمینی به نام «جامعه» میروید! چگونه؟ درست آنچنانکه آب و هوا و زمین جامعه اقتضا میکند؛ نه آنچنانکه خود، میخواهد؛ زیرا «خود» و «میخواهد»ش هر دو میوهای جبری است، روئیده از جامعه. بنابراین «خود» در سرنوشت نمیتواند دخالت داشته باشد، چون «خود» چیزی جز انعکاس جامعه نیست!
«او» «جمع» را نساخته بلکه این «جمع» است که «او» را ساخته است! انسان در سوسیولوژیسم هم منتفی است.
در «ناتورالیسم» (Naturalisme)، که جبر دیگری است، طبیعت انسان را میسازد، میرویاند و میمیراند، بدانگونه که خربزه را یا شاهتوت را! آدمی کوچکترین دخالتی در ساختمان خود ندارد، چرا که او چیزی است مانند سایر پدیدههای طبیعت، که از آب و هوا و جغرافیا روئیده است. اینست «منتفی شدن» آدمی به وسیله «جبر طبیعت»، یعنی ناتوریسم.
اما «الیناسیون» به وسیله «ماتریالیسم» (Matérialisme): انسان به وسیله ماتریالیسم از خویشتن ساقط میشود؛ چرا که در ماتریالیسم، مجموعهای از عناصر سر به هم دادهایست که کیفیت سر به هم دادنش، کیفیت انسانی او را میسازد. انسانی که خود را یک پدیده «جبر مادی» حس کند، از خود بیگانه شده است؛ خود را به عنوان «اراده»یی «آگاه» و «سازنده» و «انتخابکننده» نمییابد- انسان «شیء» میشود، یک شیء مادی، طبیعی، تاریخی، اجتماعی و وراثتی!
این علوم و این فلسفههاست که انسان را ذلیل و خاضع میکند یا «مذهب»، که انسان را در فلسفه خلقت، خداگونه میشناسد و برخلاف همه فرشتگان و همه اشراف کائنات، باید معبود فرشتگان باشد و همه فرشتگان مقرب بپای او بیفتند؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#147
Posted: 12 Aug 2015 20:02
ادامه پست قبلی
آیا این علوم و فلسفههاست که آدمی را در بند کرده است یا مذهب، که قدرت عصیان را در انسان- علیرغم دستور و اراده خداوند- اعتراف میکند و انسان را «سازنده»، «آگاه»، «عالم» و «برگونه خدا»، یعنی دارای اراده مستقلِ توانا و آفرینندهیی میداند که به کوشش «علم» و به کوشش «روح»، و به تلطیف «معنا» و «تکامل خویش»، میتواند هر چه بیشتر به شکل «اراده مطلق» در آید یا به آن نزدیکتر شود؟
کدام یک جلال و قداست و ارزش عظیم انسانی را اعتراف میکنند؟
ما روشنفکریم، یعنی ترجمه و قول و تحکم علمی و دستور فکری و بخشنامه و امثال اینها نباید ملاک قضاوت ما باشد. باید بیندیشیم، فکر کنیم و قضاوت کنیم.
در کدام «اومانیسم» انسان این جلال و عظمت را دارد و اصلاً کدام فلسفه «اومانیسم» است! «اصالت» انسان در کجاست؟ انسان وقتیکه مجبور است، دیگر هیچ ارزشی ندارد. چنانکه شما وقتی برای یک گل خوشبو و یا یک خار، ارزش انسانی قائل نیستید، نه از گل سپاسگزارید و نه از خار گلهمند؛ چه، هر دو آنچنانکه «جبر» «غیر از خود» اقتضا کرده است، شدهاند.
در «ایستوریسم» تاریخ مرا میسازد، در «سوسیولوژیسم» جامعه مرا میسازد، در «ناتوراليسم» طبیعت مرا میسازد، در «ماتریالیسم» ماده سازنده من است؛ پس «من» به عنوان یک انسان، انسانی که میتوانم خودآگاه باشم و بسازم و سرنوشت را به دست خویش برای خویش بسازم، در کدام فلسفه است؟
آن آزادی و انتخاب که «سارتر» در انسان میستاید و انسان امروز به خاطرش از تمدن چشم میپوشد، کجاست؟
و از طرفی کدام علم است تا به من و به این سئوال و رنج من، که بیش از نانم محتاج جواب به آن هستم، جواب بدهد که «ارزش من چیست؟» و «اصالت انسان چیست؟»
خیال نکنید میخواهم اذهان را به مسائل متافیزیکی بکشانم تا از واقعیات عینی زندگی غافل شوند.
[داستان] «فرانتز فانون» (Frantz Fanon) داستان یک متفکر مبارز سیاسی وابسته به دنیای سوم است: فیلسوفی متافیزیکی نیست؛ کسی است که خودش از جزایر آنتیل است، ولی برای همرزمی و همکاری با مردم شمال آفریقا و مردم «الجزایر» در مبارزه با استعمار فرانسه، ملیت خود را عوض میکند و به آنجا میرود و میجنگد و در آنجا میمیرد... چنین آدمی ملاک سخن ما است، نه یک فیلسوف گوشهگیر و جدا افتاده.
او میگوید:
«رفقا! روشنفکران وابسته به دنیای سوم! ای کسانیکه در جامعهیی مغضوب (جامعهیی که یک میلیارد و پانصد میلیون آن در دنیا، مغضوب پانصد میلیون دیگرند) زندگی میکنید! هدف ما این نیست که از آفریقا یا آسیا جامعهیی بر اساس علم و تکنیک و فرمها و راهحلهای اروپائی اروپا بسازیم؛ یک مرتبه ساختند، شد آمریکا! اروپا یکی بود و دو تا شد! هدف ما اینست که در همان حال که کوشش میکنیم تا دشمن را برانیم، تا آزادی خود را در آفریقا بدست آوریم، تا استعمار فرهنگی، اقتصادی و سیاسی غرب را از کشورها و ملتهای خودمان دور کنیم، در همان حال ایدهآل و هدف ما در این نباشد که جامعهیی بر اساس الگوهای علمی و اقتصادی و فکری اروپا بسازیم؛ بلکه ما، در آن زمان که درگیر و دار مبارزه سیاسی برای بدست آوردن استقلال و آزادیمان هستیم، و هدفمان تنها این است که «آفریقای آزاد» یا جامعهیی برخوردار داشته باشیم- و البته نخستین رسالت و وظیفه فوری و حیاتی و حتمیمان نیز اینست و اصل همین است- در عین حال هدفمان این باشد که از تقلید میمونوار اروپائی در فرمهای زندگی علمی و فرمهای زندگی مادی و معنوی خود، دست برداریم و به آفریدن و ساختن و اندیشیدن بپردازیم و بکوشیم تا یک پوست نو و یک اندیشه نو از انسان خلق شود؛ و بکوشیم تا یک انسان نو و یک نژاد نو از آدمی، بر روی پای خویش بنا شود؛ این انسان نو و این نژاد نو که علم و فلسفه غربی ادعایش میکرد و نه تنها از انجامش عاجز ماند بلکه انسان را ناقص و مسخ کرد و اندام او را قطعه قطعه نمود.
این چگونه انسانی خواهد بود؟ بدانگونه که «آلکسیس کارل» میخواست:
«به عنوان اندیشمند و روشنفکر، تنها به تقلید و ترجمه آنچه در دانشکدهها و مدرسههای فرنگ در جریان است اکتفا نکنیم؛ هرچه میگویند و هر چه در دنیا میدانند بیاموزیم و بدانیم و سپس فراموش کنیم و آنگاه، خود بیندیشیم».
علم وقتی نجاتدهنده آدمی است و مکتب ایدهآل وقتی مکتب ایدهآل علمی است که انسان را بسازد و به قول آلکسیس کارل«هم زیبائی عالم را بتواند شناخت و هم زیبائی خدا را؛ و به سخن پاسکال آنچنان بتواند گوش دهد که به سخن دکارت». تا اینکه هم بدانیم «چگونه» باید زندگی کنیم- چنانکه الان میدانیم- و هم بدانیم که «چرا» باید زندگی کنیم- که نمیدانیم- و بکوشیم تا انسان «خوب» داشته باشیم- چنانکه اکنون انسان «توانا» داریم- زیرا خوبِ بیتوان، ذلیل است و مثل قهرمان «کافکا» مسخ است، و توانای بد مثل قهرمان «اوژن یونسکو» کرگدن است! چنانکه هست- و زندگی را آنچنانکه در استتیک میگویند بر سه پایه حقیقت، خوبی و زیبائی بنا کنیم. و جامعهیی ایدهآل بسازیم؛ جامعهیی که بر این سه پایه- چنانکه در قرآن آمده است- مستقر باشد: «کتاب»، «ترازو» و «آهن» (فرهنگ و ایدئولوژی جامعه: کتاب؛ برابری- یعنی جامعه بدون افراط و تفریط و ستم و تبعیض و طبقات و تفرد-: ترازو؛ و قدرت- قدرت نظامی، قدرت اقتصادی، قدرت تولید و قدرت تسلط بر طبیعت- یعنی آهن).
و بعد ما به عنوان روشنفکران الان به سخن «رادها کریشنان»، آنچنان گوش بدهیم که به سخن «سارتر».
و بدینگونه است که در همان حال که به عنوان جامعه غیراروپائی از الیناسیون فرهنگی شفا مییابیم و «واخود» میآيیم، به عنوان «انسان» میتوانیم از «الیناسیون» زندگی فاجعهآمیز کنونی رها شویم و «انسان بودن» خود را بازیابیم.
پـــایـــــان
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#148
Posted: 20 Aug 2015 21:56
فلسفه تاریخ در اسلام
بخش ۱
موضوع صحبت من، «فلسفه تاریخ»، بخصوص از نظر بینش اعتقادی ما در اسلام (است)، و اسلام- به معنای اعم و صحیح خودش- یعنی نهضت بزرگ بشری که از آغاز تاریخ بشر شروع میشود و پیغمبران گوناگونی در امتهای مختلف در این مذهب مبعوث شدند، که آخرینش پیغمبر اسلام است. در این مذهب میخواهیم ببینیم که آیا فلسفه تاریخ وجود دارد و آیا اگر وجود دارد با فلسفههای تاریخی که امروز در مکتبهای اجتماعی و فلسفی مطرح است، مشابه است و به طور کلی چگونه فلسفهای است؟ این، یکی از مباحث بینهایت حساس و عمیق، از مسائلی است که تازه به ذهن من رسیده است: باید یک توضیحی بدهم، و آن این است که: میخواستم برای تجدید چاپ اسلام شناسی، تجدید نظر بکنم؛ چون اسلام شناسی- آنهایی که خواندهاند میدانند- درسهای شفاهی من در کلاس بوده که ضبط شده و بعد خود دانشجویان چاپش کردهاند، بنابراین یک کتاب تدوین شده و نوشته شدهای نیست. خود به خود، چنین کتابی نمیتواند خالی از نقصهای فراوان نباشد اگر هم مینشستم و چند سال براساس یک برنامه کار میکردم و نقشهاش را طرح میکردم، تدوین و تألیف میکردم، باز هم پر از نقص میبود، چه برسد که این طور عجولانه و در محدوده برنامه کلاس.
درباره اسلام شناسی انتقادات خیلی فراوان شده، که بعضیهایش برای من بینهایت بیارزش بوده و بعضیهایش که جنبه علمی نداشته، جنبههای دیگری داشته که خود شما مطلع هستید و در جامعه ما بیسابقه نیست. آن نوع دوم انتقادها، یکی از خصوصیات جامعه ماست. در همه فرقهها، مذهبها و ملتهای دیگر، حتی به زور، حتی به دروغ میخواهند اشخاص را به خودشان بچسبانند، افکار را به خودشان منسوب کنند، و این یک کار معقولی است که میکنند، برای اینکه ارزش هر مکتبی- و هر فکری- بستگی دارد به ارزش افکاری که به آن مکتب معتقد است. این را به عنوان مثالی درباره خودم نمیگویم، به عنوان یک واقعیتی در جامعه خودم میگویم؛ حتی یکی از مبلغین بهائیت (اسمش علوی بود که فوت کرده، از مبلغین بسیار ورزیده این فرقه بود)، به پدرم میگفت که شنیده شده از « اصحابِ سرّ» و از شاگردان خیلی نزدیک حاج ملاهادی سبزواری، حکیم بزرگ اسلام و آخرین فیلسوف از سلسله حکمای بزرگ اسلامی، که در اواخر عمرش- نزدیک مرگش، « مستبصر» شده است، یعنی حقیقت را ملتفت شده است، و چقدر هوشیارانه هم این دورغ درست شده ! برای اینکه نزدیک به مرگش بوده، و هر کس بگوید که «ما شاگردش بودیم، ما میشناختیمش، درسش را میرفتیم، پدرم شاگردش بوده و جدم شاگردش بوده»، میگوید که « او نزدیک مرگش نبوده، آخرین حرفی که به اصحاب سِرّش زده، این بوده»، بنابراین کسی نمیتواند کتمانش بکند، برای اینکه، همه در موقع حیاتش، در موقع زندگی و درس و بحثش از او خاطره دارند، (ولی) در دم مرگش- که یواشکی بیخ گوش یک نفری گفته باشد- از او کسی خبر ندارد! مثل روایت « الائمه من القریش» که فقط یک راوی دارد! به هر حال، این یک قانون کلی است که هر فرقهای اشخاص گوناگونی را که به هر حال کاری کردهاند و حرفی زدهاند، به خودشان منسوب میکنند- به راست یا به دروغ- و یک کار منطقی و معقول است، به نفع خودشان. بر خلاف ما که، تمام کوششمان و حتی وظیفه و مسؤولیت عینی و واجب عینیمان، این است که: اگر کسی بدون هیج مصلحت و منفعتی روی اعتقاد شخصیاش، روی گرایش فکریش از مذهب سخنی گفت، قبل از اینکه لامذهبها به حسابش برسند، مذهبیها به حسابش میرسند، و به هزار و یک دلیل و کوشش فراوان و جد و جهد بسیار، بیست سال، سی سال، چهل سال، پنجاه سال، (کار او)، و صد مقاله، هزار کنفرانس، پنجاه اثر، تألیف، ترجمه و ... اینها که بر مذهب او و اعتقاد او حاکی است، همه ندیده گرفته میشود، اما اگر در یکی از این کتابها و در یکی از این نوشتهها، یک جملهای پیدا کرد که یا غلط چاپی بود، یا به عقیده او درست نبود، یا او طور دیگری فهمید، آن جمله، به عنوان یک کشف بزرگ برداشته میشود، از اطرافش بریده میشود و به عنوان یک رسالت ابلاغ و تبلیغ همه جا باید گفته بشود، تحریف بشود، متهم بشود، تا بالاخره ثابت بشود که او جزء ما نیست (این رسالت نوع خاصی از مؤمنین است). اما، در عین حال من، بینهایت سپاسگزار و ممنون بسیاری از صاحب نظران و استادانی هستم که انتقاد و راهنمایی کردند. به همین شکل است که میتوان یک حرف تازه در جامعه زد، کار تازه روی اسلام کرد و با زمان پیشرفت و تکامل پیدا کرد- نه من، یا او یا دیگری، (بلکه) جامعه و نسل- ، به این صورت که من بکوشم نظری بدهم و بعد این نظر تحلیل بشود، پخته بشود، اصلاح بشود، دیگری دنبالش را بگیرد، خودم تبدیلش بکنم، تغییرش بدهم، تکاملش بدهم، اصلاحش بکنم، تا اینکه یک فکر- مانند هر شیء دیگر- تکامل پیدا کند و به اوج خودش برسد. این طوری است که باید کار کرد. اما، ما خیال میکنیم که عالم یعنی آن کسی که وقتی کتابی مینویسد، مثل قرآن نباید دیگر هیچ غلط داشته باشد، و تا آخر عمرش هم باید این درست باشد و اصلاً مثل آیات «مُنزَل»، صددرصد و بدون هیچ عیب و نقص باشد؛ اگر کسی چنین ادعایی کرد، که اثر من یا سخن من، صددرصد درست است، و همین است و جز این نیست، این علامت عالم بودن او نیست؛ علامت جهل مطلق اوست!
این عادت را باید در ذهنمان از بین ببریم؛ این عادت مال دوره رکود و توقف است. در دوره رکود و توقف، همه مسائل ثابت است، همه مسائل علمی یکنواخت است، حتی مثالها تکراری و ارثی است. مثلاً در درسهایی که در پیش بعضی از استادها میخواندم، میدیدم که استاد، مثلاً یک قانون صرف و نحو عربی را درس میدهد، یا معانی بیان درس میدهد؛ بعد مثال میخواهد بزند، با اینکه هزار مثال در زندگی روزمره خودمان هست- که حرف میزنیم و میگوییم- ، اما برای آن درس فقط یکدانه مثال وجود دارد، همان مثالی که در کتاب نوشته شده! و در همه کتابهای دیگر هم که راجع به آن موضوع حرف میزنند، باز همان مثال است؛ این استاد هم که میخواهد درس بدهد، باز همان مثال را باید بگوید. مثالها، مثل همان مثال ارثی است! و طور دیگری نیست.
اصلی وجود دارد به اسم اصل «استثنای منقطع».
یعنی آن چیزی که استثناء میشود جداست؛ اصلاً از جنس این حکم نیست، که از آن استثناء کردهایم. در مثالهای معمولیمان هم از این گونه بسیار داریم، مثل این میماند که میگوییم: فلانی خیلی مشهور است، کسی که او را نمیشناسد، (خواجه حافظ شیرازی است) یا میگوییم: «فلانی کلاه کسی را که برنداشته، کلاه خواجه حافظ شیرازی است»؛ امروز که خواجه حافظ شیرازی نیست که او کلاهش را بردارد! پس میخواهد بگوید که همه آدم هایی که هستند؛ کلاهشان را برداشته؛ اگر کسی بوده که استثنائاً کلاه او را برنداشته است، او خواجه حافظ شیرازی است، که جزء کسانی نیست که او بتواند در عصر او زندگی کند و بتواند کلاهش را بردارد! مثالها فراوان است:
جز این قدر نتوان گفت در جمال تو عیب
که رنگ مهر و وفا نیست روی زیبا را
حافظ به معشوقش میگوید: در چهره تو هیچ عیبی وجود ندارد؛ فقط یک نقص وجود دارد و آن اینکه وفا ندارد؛ وفا از جنس عیبها و نقصهای صورت نیست. برای چه استثنای منقطع به کار میبرند؟ برای مبالغه. یعنی هیچ استثناء وجود ندارد، اگر هم استثنایی بخواهیم برایش درست کنیم، از جنس یک چیز دیگر است. (مثال) برای مبالغه فراوان و زیاد است: میگویند که همهشان آمدند، فقط مرغهای خانهشان را نیاوردند! خوب، مرغهای خانه را که به میهمانی نمیآورند! میخواهد بگوید که هیچ کس نمانده که نیاورند- این نوع مثالها زیاد است که همیشه در حرف، میزنیم- اما، وقتی به ما درس میدادند- میخواهم برای رکورد فکر و اندیشه مثال بگویم- میگفتند، استثناء بر دو نوع است: استثنای متصل، استثنای منقطع.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#149
Posted: 20 Aug 2015 21:57
ادامه پست قبلی
استثنای منقطع مثل- یک مثال دارد- جاءالقوم الاحمارا، مردم، آن قوم و دسته آمدند غیر از خر، یعنی فقط خرشان را نیاوردند و گرنه همه آمدند. خوب، فقط خر نیامد، فقط همین مثال! اگر یک مثال دیگر را که جزء استثنای منقطع باشد بیاوری جلویش بگذاری، متوجه نمیشود، چون جزء مثال ارثی نیست! در خود دبستانهای ما، در درس مرابحه، همه مثالها باز ارثی است، این آقا معلم از معلم سابقش گرفته، او از معلم سابق، او از معلم سابق و ... تا منشأش. همیشه:«گلهای است که دویست و هفتاد رأس آن گاو است، سیصد و بیست رأس آن گوسفند است»- مثلاً- ، یا «یک حوض آب است که از دو تا شیرش آب وارد میشود و از یک شیرش آب خارج میشود...» غیر از این دو تا مثال هیچ مثال دیگری در هیچ کلاسی و در هیچ دورهای وجود ندارد و کسی هم نشنیده! جرأت اینکه حتی مثال تازه انتخاب بشود، نیست. مثالها ثابت است، حرفها ثابت است، نظریهها ثابت است. عقاید کلیشه است. هر کس خواسته باشد حرف تازهای، حتی عبارت تازهای و تعبیر تازهای بیاورد، این یک فضولی، یک عصیان و یک کفر کرده است. این علامت ثبوت و توقف است. در صورتی که در تاریخ اسلام- در قرن اول و دوم و سوم- نگاه کنید، در هر گوشهای از مملکت و فرهنگ و جامعه اسلامی یک اندیشمند تازه با یک متد تازه، با یک بینش تازه، با یک مکتب فکری تازه، روی قرآن، روی اسلام، روی فلسفه، روی توحید، روی تفسیر کار میکند. هر کدام، یک شیوه و یک متد خاص دارند. در هر مسجدی و هر مدرسهای، عالمی با جهانبینی خاص خودش نشسته، با یک ابتکار در تدریس، در تعلیم، در تحقیق، در فهم مسائل اجتماعی و در فهم مسائل مذهبی.
این است که اسلام، به قول عبدالرحمن بدوی، مانند یک روح در کالبدهای عقلی و در توفانهای همیشه توفنده در حال تکامل اندیشهها و ادراکهای نوابغ، در حال رشد و تبلور و گسترش بود. معنای اسلام، به این شکل است. بعد آمد در قالب ها؛ آنجا دیگر یخ بست و منجمد شد، کسی جرأت ندارد حدس بزند، حتی عبارت را و جمله را تکان بدهد!
حرفی که میخواستم بزنم این است که، در تجدید نظری که در اسلام شناسی میکردم دیدم که بعضیها ایراد گرفتند و بیش از خود اسلام شناسی بر کتاب ایراد نوشتند! نوشته که صفحه سی و هشت گرچه در غلطنامه تصحیح شده است، اما غلط است! دلش نمیآید غلط نگیرد؛ میداند غلط چاپی است، ناقد به غلط چاپی کار ندارد! ولو هم غلطنامه ننوشته باشد. خودت وقتی میدانی غلط چاپی است، دیگر نقد و انتقاد به غلطنامه کار ندارد، به غلط چاپی کار ندارد، به چاپخانه کار دارد! به من کار ندارد. خیلی خوب، باز غلط هم گرفته شده و غلطنامه هم هست؛ او باید خودش تصحیح کند، ولی دلش نمیآید غلط نگیرد! هجده تا بر کتاب من رد نوشته. خوب، اگر این غلط چاپی را بردارد، میشود هیچی.
اغلب این انتقادات روی مسائل جزئی، روی مسائل بسیار فرعی، و روی حرف هایی است، که همیشه در ذهنها، طرح بوده، در صورتی که دوست داشتم روی بسیاری از مسائل اساسی که من آنجا طرح کردهام، تکیه بشود؛ اینها اصلاً مثل اینکه نوشته نشده است، ندیده و نادیده گرفته است! و خود من روی این مسائل بیش از هر کسی حرف دارم، یعنی از بین کسانی که این کتاب را خواندهاند و انتقاد دارند، خود من بیش از همه انتقاد دارم، و این را علامت عیب کتاب یا کار خودم نمیدانم، بلکه، علامت این میدانم که این طرز تفکر دارد رشد میکند، و این را به خاطر دو مسأله میگویم:
مسأله اول اینکه، شما خیال نکنید آنچه را که اینجا من طرح میکنم، عبارت است از حقایقی که در خواب یا در بیداری به من الهام میشود! نخیر! اینها مسائلی است که مانند هر عالم، متفکر و نویسنده دیگر، در هر سطحی (پایینترین سطحش یا بالاترین سطحش، فرق نمیکند، هر کسی مسؤول تعقل و تفکر است- که همه ما مسؤول تعقل و تفکریم- نه تنها عالم و محقق)، بدون ادعای تحقیق و علم و اعلمیت و جامعیت تعقل و تفکر میکنم، و بر اساس طرز تفکرم و استعداد و شعوری که دارم، نظری را استنباط میکنم، و به میزان محدودی که میتوانم درک کنم و براساس نیازی که نسل خودم، طبقه خودم و زمان خودم دارد، میگویم و این گفتن- یعنی من این طوری میاندیشم، من فعلاً این طوری مسأله را فهمیدم- ، به این معنا نیست که من این حقیقت را کشف کردهام؛ (بلکه) من این را این طور میفهمم، تو چه جور میفهمی؟ تو هم به همان اندازه من مسؤولی که مسألهای را که طرح میکنم، رویش فکر کنی، کار کنی. اگر واقعاً نظر تازهای داری به من بگویی، من را هدایت بکنی، تقویت بکنی، این اندیشه را تکامل ببخشی. خود من هم وقتی که میگویم، به معنای این نیست که لااقل برای خودم یک قطع و یقینی است؛ این، یک نظر است. یعنی تا وقتی زنده باشم و تفکر بیشتر کنم، احتمال این هست که این نظر تغییر پیدا کند، از اصل عوض بشود، خودم رد بکنم، یا اینکه اصلاحش بکنم یا اینکه بهترش کنم، یا اینکه عمق بیشتری به آن بدهم، یا اینکه به طور دیگر تعبیر کنم- اینها همه هست. به هر حال، کارما ابلاغ حقایق مسلم نیست، کار ما تفکر در حقایقی است که موظف به تفکر در آن هستیم و اندیشیدن و کوشش برای فهم هر چه بیشتر، و هر روز بیشتر.
مسأله دوم این بود که، در تقسیم بندی اصول اعتقادی، که در اسلام شناسی آوردم- این را برای این میگویم که کسانی که میخوانند با این توجه و با این تجدید نظری که الآن برایم ایجاد شده، بخوانند؛ در این تجدید نظر متوجه یک اساس بسیار کلی شدهام- من تحت تأثیر فرید وجدی، اصولی را به نام اصول اسلامی- که او در دایره المعارف خودش استنباط کرده- ، از او گرفتم و آنجا هم نوشتم، اما تشریح و توضیح مسائل و تحلیل مسائل دیگر و آوردن همه بحثهای دیگر، همه مال خود من است، و فقط تیتر و عنوان جمله مال فرید وجدی است- که گفتهام مال او است. بنابراین شکل تقسیم بندی مال فرید وجدی است، ولی حرفها همه مال خود من است، و مسؤولش خودم هستم. به این شکل تقسیمبندی کردم که مکتب اسلام دارای این اصول است: یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت تا سیزده تا که فرید وجدی آورده. بعد نگاه کردم دیدم توحید را به عنوان اصول اسلام نیاورده، جزء یکی از اصول اسلام هم نیاورده، من به آن اضافه کردم. فرید وجدی خیال کرده که توحید- به عنوان یک اصل- را اسلام نیاورده، در ادیان دیگر هم هست، اسلام هم به آن معتقد است. ولی من عقیده دیگری دارم و آن اینکه توحید اسلام اصولاً توحید دیگری است- که امشب خواهم گفت- ، به عنوان یکی از پایههای فلسفه تاریخ، و بنابراین باید یکی از اصول اساسی اسلام میبود و من- در آخرین اصل- به آن افزودم. حالا این تقسیم بندی به کلی در ذهن من دگرگونه است، یعنی متوجه یک نوع گرایش دیگر، و یک نوع برداشت دیگر از مطالب است؛ یعنی همه مسائلی را که در اسلام شناسی، در آن قسمت اول گفتهام، اینها را قبول دارم- از نظر فعلی خودم هیچ کدامش غلط نیست- ، اما شکل طرح، و شکل تلقی مسائل به کلی فرق دارد، و آن این است که اصولاً غلط است که بگوییم اصول دین اسلام عبارت از: یک- توحید، دوم- معاد، سوم- نبوت، چهارم- امامت، پنجم- عدل، ششم- حج، هفتم- زکات، نهم- توجه به طبیعت، دهم ...، این طور تقسیم بندی غلط است.
تقسیمبندیای که من متوجه آن شدم- این توجه از خود قرآن و از فهم اسلام ناشی میشود- ( این است که) اسلام یک اصل دارد- نه بیش و نه کم- یک اصل، پایه، یک ستون، که توحید است. اسلام یک منظومه است؛ نردبانی نیست که بگوییم پله اولش این است، بعد پله دوم، بعد پله سوم و بعد پله چهارم.
تقسیمبندی اصول اسلامی، تقسیم بندی عرضی و طولی نیست، تقسیم بندی انشعابی است. همان طور که در علوم تقسیم بندی ما انشعابی است. نمیگوییم که اشیاء طبیعت عبارتند از دریا، کوه، سنگ، درخت، آدم، حیوان و ... این طور تقسیم بندی نمیکنیم.
میگوییم که اشیای طبیعت محسوس است یا نامحسوس، محسوس تقسیم میشود به غیرمتحرک(جامد)، دارای حس و نمو (نبات)، دارای حس و نمو و حرکت و اراده(حیوان)، آن وقت هر کدام از اینها را باز تقسیم میکنیم: حیوان را به استخوان دار و به بیاستخوان؛ باز استخوان دارها را تقسیم میکنیم- مثلاً- به پستانداران و بیپستانها، باز اینها را تقسیم میکنیم به آنها که- مثلاً- پنجه دارند و آنها که- مثلاً- سم دارن؛ میبینیم که این تقسیم بندی علمی انشعابی است. یعنی یک اصل را میگیریم، از آن اصل دو سه اصل دیگر منشعب میشود؛ باز از هرکدام چند تا اصل دیگر منشعب میشود. این، تقسیم بندی علمی است. اما اگر اشیاء طبیعت را ردیف کنیم، این تقسیم بندی به هیچ وجه علمی نیست. خوب، بینش اسلامی یک بینش طولی و عرضی نیست که اصول را به این شکل پایه ریزی کرده باشد. یک نوع مکتبی است که اگر بخواهیم شکل مادی به آن بدهیم، منظومه شمسی است، یک خورشید فقط در وسط دارد و سیارات دیگر بر حسب ارزششان نزدیک به خورشید و در مدار خورشید و دور خورشید میچرخند و به وسیله نیروی جاذبه به او نزدیک هستند. توحید در منظومه اعتقادی اسلامی، یک چنین خورشیدی است.
بعد همه احکام دیگر و همه اصول دیگر از توحید ناشی میشود، اگر پنج تاست یا اگر پنجاه تا است. این اصول، اصولی نیست که نوشته باشد، استنباطی است. یعنی بسته به آن محقق و آن عالم یا آن فهم خاص است، که در هر دورهای از مجموعه این اسنادی که وجود دارد، میشود استنباط کرد.
توحید، یعنی: اعتقاد به اینکه تمام هستی مخلوق یک آفریننده و همچنین مملوک یک مالک- یعنی خداوند- و پرورده یک پروردگار و اداره شونده و اداره شده یک مدیر و مدبر است. این، اعتقاد توحیدی است. نفس اعتقاد انسان به وحدانیت خداوند که یکی هست و هیچ کس دیگر و هیچ اراده دیگر، هیچ تدبیر و شعور دیگر و هیچ قطب دیگر وجود ندارد ( در همه کون، در همه خلقت و در همه طبیعت)، الزامات منطقی فکری خاصی دارد که از نفس این اعتقاد منشعب میشود. این، جهانبینی انسان را به وجود میآورد. جهانبینی چیست؟ یکی از نوترین و شاید حساسترین مسائلی که در مکتبهای امروز اجتماعی و فلسفی مطرح است، طرح مسأله جهانبینی است؛ ولی متأسفانه در بین ما این بحث اصلاً طرح نشده است.
اگر جهانبینی طرح میشد، اصولاً طور دیگر اسلام را میفهمیدیم و طور دیگر عقایدمان را درک میکردیم. بدون داشتن جهانبینی همه اعتقادات مذهبی فاقد جهت و معنی اساسی میشوند؛ تکه تکه میشود فهمید، اما اسلام را به عنوان یک پیکره زنده و یک روح کلی و یک مسیر حرکت جهانی نمیشود فهمید؛ مثل کسانی که متخصصاند: یکی متخصص چشم است، یکی مال دندان است، یکی مال قلب است، یکی مال خون است، یکی مال رگ است، یکی مال دست و پا است، (یکی مال) معده است؛ این متخصصین هر کدام یک بعد را میشناسند، اما این شخص را نمیشناسند. آن « شخصِ» اسلام را با جهانبینی اسلامی میشود فهمید و لاغیر. اصلاً جهانبینی یعنی چه ؟ جهانبینی یعنی: « بینش جهان»، کیفیت تلقی من و کیفیت تصوری که من از همه عالم دارم. هر کسی عالم را به گونهای میفهمد، و میبیند. خیال نکنیم که همه وقتی به زمین و آسمان نگاه میکنند یک طور عالم را میفهمند، هرگز!
یک فرد وابسته به یک قبیله، زمین را عبارت میداند از چراگاه قبیله خودش و پشت این کوهها را هم آخر عالم میداند؛ میگوید: ظلمات است. بعد آسمان را هم سقفی میداند- مثل سرپوش چلوکبابی- که از اطراف به زمین فرود میآید. به کدام طرف زمین؟ به پشت همین کوههای چراگاه من، و اطراف هم چند قبیله دیگری وجود دارند که ما با آنها در جنگیم، در صلحیم، در آمیزشیم، در مبارزه هستیم، در همزیستی هستیم. این، تمام جهان است! پشت این سرپوش چیست؟ ظلمات، عدم، نامعلوم، غیب، اصلاً نمیفهمیم. اصلاً به پشت آن فکر نمیکند! این همه هستی است در چشم او!
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#150
Posted: 20 Aug 2015 21:57
فلسفه تاریخ در اسلام
بخش ۲
فردی که وابسته به یک جامعه طبقاتی است، فردی که در چنین جامعهای زندگی میکند، وقتی به جهان نگاه میکند، جهان را هم طبقه طبقه میبیند. خود این عقیده- در قدیم- که زمین وسط عالم است، برای چیست؟ برای اینکه مهمترین جایی که او میشناسد زمین است. چیزهای دیگر همه فرعیاند، حتی خورشید. بعد بالاتر از زمین- دور زمین- ، فلکهای مختلف وجود دارد: آتش، ماه، فلک خورشید؛ و آخرین فلک، فلک الافلاک است. هفت تا نه فک (هستند)، که اینها دور خورشید میچرخند. هر فلکی عقلی دارد که آن فلک را میچرخاند و اداره میکند؛ این عقل به عقل فلک دیگر ارتباط ندارد. عقل فلک دوم به سوم ارتباط ندارد و سومی به چهارمی ارتباط ندارد. فلکالافلاک- که فلک آخرین است، و پیرامون همه این فلکها و زمین میچرخد- هم یک عقلی دارد؛ آن عقل کل است، یعنی، عقل عقول است، عقلی است که مشرف و مدیر است و مسلط بر همه عقلهای فلکها است. خود زمین عناصر مختلفی دارد: آب، خاک، آتش و باد. این عناصر هر کدام دارای شرافت خاصی هستند. آتش از همه شرافت ذاتی بالاتری دارد. برای همین هم هست که وقتی ولش کنی به طرف هوا میرود، میخواهد به فلک آتش برسد؛ اصلاً ذاتش اشرف و اعلاست و مقدستر از همه است.
بعد، از همه پستتر عنصر خاک است، که بالا هم که ولش میکنی خودش را میخواهد به پستی برساند. این، طرز تفکر راجع به جهان است، این یک نوع جهانبینی است! یعنی دیدن جهان است، این طور میبیند. دیدن جهان به این شکل، زاییده دیدن جامعهای است که او در آن زندگی میکند، جامعهای که او در آن زندگی میکند طبقه طبقه است، طبقه پست تر، طبقه بالاتر، طبقه بالاتر از او، طبقهای بالاتر از او، باز آن طبقهای که از همه بالاتر است- عقل کل است- همه طبقات را اداره میکند. این طبقات-هرکدام- و این عناصری که افراد انسانی را در این جامعه تشکیل میدهند، ذاتشان و جنسشان مثل هم نیست، همه را نمیشود بگوییم از جنس بشرند! بشر وجود ندارد. بعضیها از عنصر بالاتر هستند، که اگر از این عنصر بالا (یعنی انسانی که دارای شرافت ذاتی است و « اریستو» است، یعنی آقازاده است، یعنی ذاتش، ذات شریفتر از دیگران است! استخوانش طور دیگر است، اصلاً آب و گلش برتر از آب و گل همه است. یک چنین طبقهای مثل آتش است) تمام فضایل و تمام ثروت، مکنت و قدرتش را هم بگیری و در مردم پست بیاوریش که از جنس خاک و شبیه به خاکاند، باز روحاً به طرف فلک خودش، به طرف طبقه خودش کشش دارد، چنانکه فرد پست را- که به قول ارسطو ذاتاً برده متولد شده و اصولاً فرد عاری از هرگونه فخر و شرفی است، نیمه انسان- نیمه حیوان است، توده مردم است- اگر به زور هم ببری به طبقه شریف و اشراف، آنجا هم بنشانیش، خود به خود باز میل به پستی دارد. میبینیم طرز تفکر، طرز بینش و تلقی فرد، از جهان، تابع طرز تلقی و کیفیت زندگی اجتماعی در جامعهاش است. کسی که جهان را این طور میبیند، جامعه را نیز همین طور میبینید و همین طور به جامعه چند فلکیِ چند عنصری معتقد است، و براساس همین جهانبینیاش، هم جامعهاش را قبول میکندو هم زندگیش را اداره میکند، و هم خطمشی و فلسفه اعتقادیش براساس این ریخته میشود و مبنای زندگی فردی و خانوادگی و طبقاتیش براساس این جهانبینیاش تشکیل میشود و استوار است. در جامعهای که- همان طور که گفتم- این فلکهای مختلف اجتماعی وجود دارد- که بعد به صورت جهانبینی در میآید- هر کدام مظهری دارند. این مظهرها هر کدام یک خدا هستند ( مذهب شرک، که در بحث هفته پیش، مذهب علیه مذهب، گفتم). در طول تاریخ، این مذهبهای فلکی، مذهبهای چند عنصری- یعنی، مذهبهای چند خدایی- بر تاریخ و بر جهان بشری حکومت میکرده.
توحید
اعلام توحید، یعنی اعلام اینکه این فلکها نیست، اعلام اینکه چند عنصری وجود ندارد، اعلام اینکه هفت عقل، یا نُه عقل یا چهارده عقل- که در دنیا هست- و یک عقل کل- که در عالم بر همه عقول دارد- ، وجود ندارد. سلطنت و حکومت یک عقل وجود دارد ولاغیر؛ یک خدا هست و لاغیر، همه افلاک تابع او هستند؛ ذات همه عناصر یکی است. اعلام توحید، یعنی بر هم زدن جهانبینی چند طبقهای گذشته؛ اعلام توحید، یعنی بر هم زدن تقسیمات گروهی و طبقاتی جامعههای طول تاریخ. وقتی من معتقد شوم که جهان چند فلک و هر فلکی یک عقل و با آن ترتیب از پایین به بالا- سلسله مراتبی- درست نشده، جهان امپراطوری یکنواخت و متشابهی است، یک راننده دارد، یک آفریننده دارد، یک مدبر دارد و یک عقل کل دارد، و هیچ نماینده دیگری وجود ندارد، هیچ پروردگار، خداوندگار و آفریدگار دیگری وجود ندارد، این، یک جهانبینی به من میدهد: جهانبینی مبتنی بر توحید، در برابر جهانبینی مبتنی بر شرک (چندخدایی). وقتی که من موحدم، جهان را طور دیگر میبینم، جهان را یکپارچه پیکرهای میبینم، و کالبد زندهای میبینم که این کالبد زنده (البته اینها تشبیه است، همان طور که در قرآن هم تشبیه هست) یک روح دارد، و یک تعقل و شعور دارد، حس دارد، حرکت دارد، و این حس و حرکت و تکامل و شعور و ادراک جهان همه تجلی یک اراده و یک قدرت است، که آن، مسلط است بر همه سلولهای این اندام و همه اعضای این اندام.
بنابراین، جهانی که در ذهن من میآید، یک جهان تازه است، جهان یکنواخت، یک شکل و تابع یک حکومت در عالم. جهان دوره شرک- غیر توحید- ، جهان ملوک الطوایفی است: فئودالیسم، در هستی وجود دارد؛ هر خدایی فئودالی است که در یکجا حکومت میکند؛ به مذهبهای ثنوی یا مذهب تثلیث که میرسد؛ (دو یا) سه فئودال میماند. در مذهب زرتشت یا مانی دو فئودال است، ولی در مذهب اسلام و پیغمبران مذهب اسلام، جهان رژیم فئودالیته ندارد؛ جهان امپراطوری یی است؛ (که) با یک قانون، با یک حکومت، با یک امر و فرماندهی، و با یک قدرت و شعور و ادراک و نقشه خلق و هدایت میشود: « له الخلق و الامر»، هم آفریدن این جهان و هم اداره این جهان مال اوست.
عالم خلق و عالم امر، اینها را من نمیفهمم یعنی چه! «له الخلق و الامر» دو تا عالم است: یکی عالم خلق است و یکی عالم امر است؛ من این عالمها را نمیدانم چیست! «له الخلق و الامر» این است: هم آفریدن هستی و اشیاء مال اوست و هم امر- یعنی تدبیر و اداره و هدایت و حرکت جهان مال اوست. دو تا عمل است: یکی، ساختن یعنی آفریدن این شیء از عدم است؛ یکی هم، راه بردن یعنی جهت دادن به شیء است. این دوتا، هر دو، در دست یکی است؛ تمام شد! این، له الخلق و الامر، خیلی علمی، خیلی درست و خیلی روشن است. بنابراین من دارای یک جهانبینی میشوم که پایه همه عقاید و همه افکار من، مذهب من و حتی زندگی روزمره من است. این، معنی جهانبینی است، زیرا هر کسی طوری زندگی میکند که جهان را آن طور میبیند.
این، یک قانون کلی است. به- مثلاً- دیوان حافظ نگاه کنید، به اشعار صوفیه نگاه کنید، به نوشتههای معتقدین به مذهب نگاه کنید، به نوشتههای مادیون و منکرین مذهب نگاه کنید. اینها اول جهان را یک طور توجیه میکنند، بعد میگویند: پس باید این طوری زندگی کرد!
وقتی که میگوید: جهان و هرچه در آن است هیچ در هیچ است، وقتی که شاعر این طور جهانبینی دارد، آیا من میتوانم یک نظم و قاعده مسلم مشخص برای زندگیم معتقد باشم؟ نه. وقتی که جهان و جمله هر چه در آن است، هیچ در هیچ است، یعنی زندگی را هر طور گرفتی، درست است! زیرا به هر نظمی که معتقد باشی موهوم است، چون نظمی وجود ندارد. وقتی که سارتر میگوید- چقدر براساس جهانبینی خود، خوب و راست میگوید- که: خدا در عالم نیست، پس هیچ چیز دیگر هیچ معنا ندارد، از هر طرف که گرفتی درست است، پس چه چیز لازم است؟ و چه چیز اصل است؟ انتخاب تو؛ اگر آزادانه و با حسن نیت یک چیز را انتخاب کردی، همان درست است، ولو هر جنایت را انتخاب کردی، که اگر خودت معتقدی این خدمت است، یک خدمت است، چون جنایت و خدمت زشت، و زیبا، صحیح و باطل وقتی وجود دارد که در عالم ملاکی باشد، که ما همه اشیاء و اعمال و پدیدهها را با آن ملاک بسنجیم و بد و خوبش کنیم؛ ولی وقتی که آن ملاک نباشد، همه چیز خوب است و همه چیز بد است! هر کس هر طور که خواست و احساس کرد، همانطور میتواند زندگی کند؛ و همان را میتواند انتخاب کند. اصل «انتخاب» من مبنا است، برای اینکه ملاک اخلاق را هم من درست میکنم؛ ملاک اخلاق در عالم وجود ندارد. داستایوسکی میگوید: اگر خدا را از عالم برداریم هر کاری جایز است؛ بنابر این، چون حالا هر کاری در عالم جایز است، کار خوب و بد معنا ندارد، کار خوب و بد را خودمان باید انتخاب کنیم، خودمان خوب را هم انتخاب میکنیم، چون خوب در بیرون وجود ندارد که من عملم را با آن بسنجم. ولی وقتی که من معتقد شدم که هستی یک ماشین است، یک دستگاه عظیم است، یک امپراطوری است، یک حقیقت است، یک واقعیت است، که یک اراده بر آن حکومت میکند، من جهان را به طور خاص میبینم. چه طور میبینم؟ اولاً احساس میکنم که همه چیز در این عالم روی حساب است. چرا؟ برای اینکه یک بینایی و یک اراده، یک عقل، یک درک و یک شعور مطلق بر آن نظارت دارد و تدبیر میکند. بنابراین هیچ کاری عبث نیست، هیچ پدیدهای بیمعنی نیست و هیچ حرکتی بدون جهت به وجود نمیآید. هر ذرهای و هر پرندهای در حرکتش، در چرخشش، در پروازش بر اساس محاسبه دقیق و برای رسیدن به یک هدف تعیین شده مشخص، میچرخد و میپرد. این اعتقاد و این طور دنیا را دیدن، مسئولیت برای آدمی ایجاد میکند.
بنابراین من فردی هستم که به وسیله آن تدبیر، به دست آن عقل و به دست آن قدرت خلق، خلق شدهام و هدایت میشوم، و به طور مداوم نگریسته میشوم، و کنترل میشوم؛ به وسیله چنین قدرتی، که بر هستی مسلط است، کنترل میشوم، و من جزئی از این هستیام، سلولی از این عالمم و این عالم دارای یک روح و اراده و قدرت هدایتی است که من به عنوان یک سلول وابسته به این پیکره هستی، در برابر آن روح و در برابر آن اراده، و آن عقلی که مسلط است و منحصر هم هست، احساس مسؤولیت مستقیم و حتی پیوند مستقیم میکنم. این، مسؤولیت دقیق هر لحظهای در من به وجود میآورد. چه مسؤولیتی؟ مسؤولیت من در برابر او و مسؤولیت من در برابر سلولهای دیگری که به آنها وابسته هستم؛ چون همه، یک نظام و یک حرکت و یک هدف مشخص و مسلم دارند که به وسیله یک قدرت تدبیر و تعیین شده، و این، اساس جهانبینی است.
«وحدت خداوند»، انعکاس جهانیش، «وحدت هستی» است. وقتی به تثلیث معتقد باشم، هستی را دارای سه حکومت جدا، سه اقنوم و جنس و ذات جدا میبینم، وقتی به ثنویت- به «دوآلیته»- معتقد باشم، به دوگانگی و دوخدایی معتقد باشم، جهان را دو تکه میبینم، تقسیم شده به یک حکومت جدا و حکومت جدای دیگر. بنابراین جامعه را هم میتوانم این طور تقسیم کنم، زندگی را و افراد و طبقات را میشود براساس این، به بد و خوب، بالا و پایین و تاریک و روشن تقسیم کرد. چنانکه جناب مانی میفرماید که: دنیا از نور و از ظلمت ساخته شده، همه اشیاء عالم یا ساخته نور و از جنس نورند و یا از جنس ظلمتند. افراد انسانی هم بر اساس این، تقسیم میشوند! میگوید- این از آیات مبارکات مانی است-: «فاتح از نور است، شکست خورده از ظلمت!» میبینیم چطور جهانبینی حتی در قضاوتهای اجتماعی تأثیر مستقیم دارد.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند