ارسالها: 24568
#151
Posted: 20 Aug 2015 21:58
ادامه پست قبلی
آلبرکامو را درکتاب طاعونش نگاه کنید؛ در کتاب طاعون، وقتی قهرمانش میرسد به اینکه زندگی فقط و فقط همین شصت، پنجاه، یا چهل یا هفتاد سال است و دیگر هیچ نیست، بلافاصله قهرمان به اصل لذت میرسد، و راست هم هست، منطقاً هم همین طور است. خیام را نگاه کنید: وقتی میگوید که هیچ خبری نیست ( آن شعرهایی که به هر حال به اسم اوست یا مال خودش هست یا نیست، به هر حال مهم نیست، آنچه که ما الآن از خیام میشناسیم)، وقتی که میگوید که جهان بعدی و قبلی ندارد و بین این قبل و بعد نامعلوم یا معلوم، تو فقط یک فرصت داری و بعد هم نابود میشوی، و دیگر هیچ حسابی هم نیست، هیچ کس هم به حسابت نمیرسد و دیگر معدومی، من که چنین احساس میکنم که جهانِ گنگِ بیحسابِ بیصاحبی هست، و من در اثر تصادف یا شرایط مادی به وجود آمدهام، و مثل پشهای که در فصلی به وجود میآید و پرواز میکند و بعد هم نابود میشود، به وجود میآیم و رشد میکنم و بعد هم پیر میشوم و میمیرم،- تمام قضیه!- و به هرشکلی زندگی کردم فرقی نمیکند، خود به خود به اصل دم غنیمتی، به اصل اصالت لذت و اشباع هوسها در اوج خودش میرسم. در این دیگر شکی نیست، منطقاً این طور است؛ برای اینکه هرکس معتقد باشد که، هیچ حسابی در هیچ جا نیست، هیچ کتابی نیست، عالم صاحب ندارد، ناظر ندارد، حساب ندارد، محاسبه در کار نیست، بد و خوب ملاک ندارد، یک دنیای گنگ و- به قول ژان پل سارتر- یک آسمان و یک جهان احمق که حس ندارد، شعور ندارد، مرا نمیفهمد، درکم نمیکند، تودهای از عناصر است، و من آنجا زندگی میکنم و حس میکنم (پنجاه شصت سالم هست، بعد هم مسلماً میمیرم، و دیگر تمام است)، خود به خود چنین آدمی اگر خواسته باشد فداکاری بکند و زندگیش را برای زندگی دیگران بدهد و از منافع و لذت هایش برای افراد دیگر و نسل آینده یا جامعه دیگر یا اشخاص بیگانه فدا کند، این، یک آدم ایدهآلیست است- اگر نگوییم ساده لوح است- ، خیال پرست است، موهوم پرست است، احساساتی است، برای کارش منطق ندارد، چیزی متعلق به خودش را میدهد، (ولی) چه چیز میخواهد بگیرد! هیچ! خوب، چه به وجود میآورد؟ چیزی مثل همان چیزی که داده. اگر هم دیگران ارزششان در این است که پنجاه سال زندگی بکنند، بخورند و تولید مثل کنند و بعد هم بمیرند، اینها ارزش دارند که من همین حق مشابهی را که دارم فدا کنم و بعد هیچ چیز هم گیرم نیاید؟ بعد براساس این فداکاری چه چیز به وجود بیاورم؟ باز همین تولید مثل و غذاخوردن و خوابیدن- چند صباح- لذت بردن مثل دیگران! خوب، من با چه منطقی یک فرد را میتوانم وادار به فدا شدن و فداکاری برای دیگران بکنم؟ فقط باید با موسیقی و با تلقین و شعر و احساسات و این طور چیزها! اگر بگوید برای چه، من جواب ندارم! برای بشریت! برای انسانیت! برای اینکه نفس این عمل بالاست! یعنی چه آقا! «بالا» چیست؟ این جامعه است که برای اینکه خودش زندگی بکند، برای اینکه به نفع خودش تمام بشود و خودش را حفظ کند، دلش میخواهد افراد، خودشان را یا منافع خودشان را فدای جامعه بکنند؛ این روحی است که جامعه تحمیل میکند به من؛ من چرا به حرف جامعه گوش بدهم؟ مجموعهای از افراد جامعه را تشکیل میدهند و اینها دلشان میخواهد من منافع خودم را فدای آنها بکنم، برای اینکه خوب زندگی کنند، راحت زندگی کنند، و من هم هیچ چیز گیرم نیاید و این فداکاری هیچ ارزش هم نداشته باشد، هیچ حسابی هم نباشد، بعد هم عدم مطلق است! این کار را نمیکنم، منطق ندارد این کار را بکنم. مگر آنقدر در من شور ایجاد بکنند- به وسیله تلقینات روانی و احساسات ادبی و هنری- تا اینکه بدون منطق خودم را به آتش و به آب بزنم، جوشم بر دارد، یکمرتبه بروم. این، ایدهآلیستی است. همین منطق اخلاق مبتنی بر ماتریالیسم، ایدهآلیستترین اخلاق در جهان است! مبتنی بر یک چیز ایدهآل ذهنیِ فرضیِ احساساتی است، احساساتیِ مطلق!
اما مذهبی، معتقد است که دنیا دارای حسابی است، او جزئی از این دنیاست و به وسیله آن روح و آن محاسبه دقیق، کنترل میشود، و در یک نظام ابدی و در یک حرکت کلی در حال حرکت و تکامل است. بنابراین اگر خودش را فدای این کاروان بکند، خودش را نابود نکرده، بلکه تبدیل به یک نوع بالاتر، یک درجه بالاتر از تکامل شده و بعد پاداشش را به صورت مادی یا معنوی میبیند. این فرد برای فداکردن منفعت خویش یا حتی جان خویش منطق دارد؛ منطق ایدهآلیستی نه، منطق رئالیستیِ عینیِ واقعیِ مادی. این، یک منطق واقع گرایانه است. او که میگوید جانت را، برای دیگران فداکن (بدون هیچ منطقی، بدون هیچ حسابی) و دیگران هم ارزششان همان است که ارزش تو، و بعد این فداکاری تو- جانت را که میدهد- تبدیل میشود به اینکه دیگران جانشان بماند. دیگر هیچ حسابی نیست! من اگر خودم را فدا کردم، براساس یک منطق عقلی فدا نکردهام. منطق احساساتی بوده که منطق نبوده.
حالا آن کسی که ابدیت را معتقد است و در یک نظام منطقی و عقلی که بر جهان حکومت میکند، خودش را قرار میدهد و براساس آن، برای تکامل بیشتر، برای آینده دور، برای اینکه در عروج و معراج معنوی تکاملی همه اشیا و همه افراد هر چه بیشتر بالا رود، از منافع آنیش میگذرد، این فداکاری، یک فداکاری منطقی معاملاتی است؛ اصلاً داد و ستد است، و این اخلاق، منطقی است؛ بر خلاف آنچه که به ماها گفتهاند که ما مذهبیها ایدهآلیست هستیم. نه، تو که میگویی، فقط همین است و جز این نیست و بعد به او میگویی، پس همین را هم فدا کن، تو براساس یک ایدهآلیسم، براساس یک ذهنیت خیالی و احساساتی میخواهی «یارو» را به کشتن بدهی و اگر بگوید برای چه، جوابش را هم نداری!
جهان را براساس توحید، این طوری میبینیم. جامعه بشری براساس توحید، الزاماً یک جامعه یکنواخت و برابر است؛ چرا؟ به خاطر اینکه اول ساخته یک فرد است( یک فرد، فرد انسانی نه)، یک مفرد است، یک واحد است، یک اراده است و یک قدرت است؛ یعنی یک خالق دارد، مصنوع یک استاد است و گذشته از آن به وسیله یک آمر هدایت میشود و به وسیله او نقشه زندگی و رسالت برای بشریت تدوین شده. بنابراین، بشریت هیچ کدام اشرف از دیگری- از نظر ذات- نیست، برای اینکه خدایان مختلف این را نساختهاند؛ یکی مال خدای بزرگ و یکی مال خدای کوچک نبوده؛ یکی ساخت خدای بزرگ، یکی ساخت متوسط و یکی ساخت خدای کوچک نبوده؛ یکی ساخت نور، یکی ساخت ظلمت نبوده! ... نه، ساخت یک استاد است، ساخت یک اراده و هنر است، بنابراین اینها ارزشهای مساوی دارند.
توحید، به معنای اینکه جهان یک کلیِ یک شکلی است، دارای یک اراده و حکومت، و بشریت یک جنس یکنواختی است دارای ارزش مساوی- ارزش فعلی مساوی- و دارای هدف مشخص، برای اینکه به وسیله یک عقل ساخته شده ( از خصوصیات عقل این است که چیزی را که میسازد برای یک هدف میسازد، علامت عقل این است). بنابراین کسی که به توحید معتقد است، نمیتواند معتقد بشود که زندگی پوچ است(چنانکه کامو میگوید، چنانکه کافکا میگوید). نه! زندگی چون ساخته یک اراده بزرگ است، بنابراین، هدف دارد و چون زندگی، هدف دارد، بنابراین من- به عنوان فرد- برای رفتن به آن هدف مسؤولم، باید بشناسم و باید دنبالش بروم، و برای رفتن به آن هدف، باید-اگر لازم باشد- از همه چیز صرف نظر کنم، چون هدف، آن و اصل، آن است. بنابراین، از توحید، اصل وحدت جهان در برابر فئودالیته و تفرقه و تجزیه هستی، وحدت بشریت در برابر تناقض و تبعیض جنسهای مختلف و نژادهای مختلف و طبقات مختلف بشری، به وجود میآید. و همچنین از نفس اعتقاد به توحید، در ذهن من، هدف داشتن زندگی بشری، منطقاً به وجود میآید. امکان ندارد به وجود نیاید. به پوچی، به عبث، به فلسفه ابسوردیته- به قول کامو، به قول سارتر- نمیرسم و نمیتوانم برسم. بدبینی در ذهن من نمیتواند به وجود بیاید؛ وقتی که این دستگاه به وسیله قدرت مطلق و عقل مطلق ساخته میشود، امکان این نیست که من بتوانم جهان را بدبینانه بنگرم، زندگی بشری را بدبینانه بنگرم؛ هر چند صدها زهر و سم و ظلمت را ببینم، باز این دیدن را یا عارضی و موقتی میبینم، یا میگویم که، من اشتباه میکنم، والا واقعیت و حقیقت جهان، بر حق و بر عدل و برای یک هدف مشخص و متعالی و در مسیر تکامل نهاده شده؛ این هستی و این بشریت و این حیات معنی دارد- اینها از توحید استنباط میشود!
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#152
Posted: 20 Aug 2015 21:58
فلسفه تاریخ در اسلام
بخش ۳
مسؤولیت، مهمترین مسألهای است که در انسان شناسی امروز مطرح است! من که مخلوق این قدرت بزرگ هستم و عنصری، پیچی، مهرهای از این دستگاه عظیمی که به وسیله یک مهندس و یک راننده، خلق شده و هدایت میشود، مسؤولیت احساس میکنم؛ مسؤولیت مستقیم، نه مسؤولیتی که سارتر میخواهد بسازد. سارتر به چه مسؤولیتی معتقد است که این همه رویش تکیه میکند؟ انسان مسؤول است، اما در برابر هیچ کس! این خیلی مسؤولیت عجیبی است! درست مثل عصیان آلبرکامو میماند.
آلبرکامو میگوید که: من در این دنیا ظلمت میبینم، بیعدالتی میبینم، همهاش ظلم میبینم.- در کتاب طاعون- این طاعون زدهها را ببینید- در بیگانه هم همین طور، در «L'exil et le royaume» هم همین طور است، که این آخرین اثرش است- ، جهان، پر از ظلم و بیعدالتی و نابود شدن و بیمار شدن معصومها و بیگناهها است، به طاعون گرفتار شدهاند، عصیان میکنم، اعتراض میکنم، علیه کی؟ علیه هیچ کس! برای چه؟ برای اینکه وقتی تو میگویی خدا نیست، وقتی تو میگویی جهان صاحب ندارد، قدرتی جهان را اداره نمیکند، پس علیه کی عصیان میکنی؟ اگر نه خالق دارد، نه صاحب دارد، نه آمر دارد و نه حاکم، پس چه کسی مسؤول گناه و ظلمت و بیعدالتی در جهان است؟ عصیان علیه هیچ کس! مشتها را گره کردن و به طرف هوا پرتاب کردن است؛ عصیان مضحک است، از طرفی خداوند را انکار کردن و بعد علیهاش عصیان کردن و اعتراض کردن است!(کتاب L'Homme révolté کامو را نگاه کنید). اصولاً فلسفه کامو براساس اعتراض است؛ میگوید: انسان، یعنی معترض، اگر معترض نباشد انسان نیست، و نابود میشود. میگوید: من عصیان میکنم پس من هستم. این سخن آلبرکامو است در برابر سخن دکارت که میگوید: من فکر میکنم، پس من هستم؛ میگوید فکر کردن علامت بودن نیست، من عصیان میکنم، پس من هستم. این حرف درست؛ اما نه آن طوری که کامو میگوید.
خوب، فلسفه تو و انسان شناسی و زندگی تو و فلسفه زندگیای که میسازی، براساس عصیان است؛ عصیان در برابر طبیعت، در برابر سرنوشتی که بر ما تحمیل شده؛ در برابر این راهی که ما به آن خوانده میشویم، در برابر همه قید و بندهایی که به دست و پای ما بسته شده، و در برابر زندگیای که بر ما تحمیل شده عصیان میکنم، و اگر عصیان نکنم نیستم؛ برای اینکه باشم، عصیان میکنم. بسیار خوب! این، عالی است، اما علیه کی؟
لوکرس استاد او است؛ البته لوکرس- شاعر بزرگ- مال سال هفتاد میلادی است، ولی این، تحت تأثیر او است. اصلاً «معبد طاعون» مال همان لوکرس است(در کتاب در طبیعت که دو هزار سال پیش نوشته)، این هم از او گرفته؛ اما او حق دارد، یعنی عصیانش منطقی است- نمیگویم حق دارد، لااقل عصیانش منطقی است. (علت) این است که لوکرس به خداوند و خدایان معتقد است، بعد نمیپسندد، میگوید این طوری خوب نیست، این طور زندگی نمیخواهیم بکنیم، ما در این جهان اسیریم، این شکل حیات را نمیپذیریم؛ خوب، عصیان میکند علیه این نظامی که در جهان هست، علیه خدایان خودش عصیان میکند. عصیان لوکرس با دستگاه فلسفی و جهانبینیاش منطقی است. اما عصیان آدم بیخدا، عصیان ابلهانه است، عصیان در برابر دستگاهی که درک ندارد، صاحب ندارد، احساس ندارد، چه عصیانی است؟! این اعتراض، غلط است. اگر یک تکه سنگ همین طوری از هوا افتاد- از پشت بام افتاد- و سر و دست مرا شکست، من میتوانم عصیان کنم؟ اگر گفتم دستی و ارادهای این سنگ را انداخت، من حق دارم؛ یعنی- اگر هم حق نداشته باشیم- عصیان من منطقی است. بنابراین عصیان اصلاً در برابر شعور و اراده معنی دارد و مسؤولیت هم در برابر شعور و اراده و یک شخص آگاه معنی دارد.
من در جهانی که خدا نیست، مسؤول نیستم، برای اینکه مسؤول بودن، یعنی، کسی مرا میشناسد، میبیند، میفهمد، عمل مرا تعقیب میکند، کار من را حساب میکند، زندگی من را و اعمال و افکار من را براساس ملاک هایی که خودش دارد، میسنجد و بعد مسؤولیت از من میخواهد؛ به من قدرت داده، اراده داده و مأموریت داده، بعد مسؤولیت از من میخواهد؛ خوب، من در برابر او مسؤولم. اما چنین کسی نیست؛ پس من مسؤول کی هستم؟ این مسئولیت سارتر است که میگوید: انسان، در برابر دیگران مسئول است. چه طور در برابر دیگران؟ برای اینکه این عملی که میخواهی بکنی، اگر دوست داری که دیگران هم بکنند- عمل خوب را آدم دلش میخواهد همه بکنند- وقتی که این عمل را میخواهی بکنی، چون دیگران هم میخواهند این عمل را بکنند و دوست داری که همه پیروی کنند، پس احساس میکنی که بهترین عمل را باید انتخاب کنی؛ در اینجا احساس مسؤولیت میکنی. احساس میکنی که در برابر همه انسانها مسؤولی. شما واقعاً منصفانه قضاوت کنید؛ این جور احساس، که من میخواهم بروم یک کاری بکنم، یک عملی بکنم، بعد- ته دلم- دوست داشته باشم که این عمل را همه مردم بکنند، بعد چون این طور دوست دارم، آیا آنجا مسؤولیت گریبان مرا میگیرد و مرا وادار به فداکاری میکند؟ وادار به تحمل رنج، بدبختی، بیچارگی، فقر و خطر مرگ میکند؟ مسئولیت باید به قدری گریبان انسان را نیرومند و قاطع بگیرد تا انسان بتواند از منافع صرفنظر کند، و الا مسئولیت شاعرانه احساساتی رمانتیک- اینطور مسئولیت- چه کسی را به فداکاری وادار میکند؟ بشر تاکنون معتقد بوده که حساب هست، کتاب هست، خداوند قهار هست، و پدرش را در میآورد و کوچکترین عملش حساب دارد، ثبت میشود، بازخواست میشود، به آتش سوخته میشود و کیفر میبیند؛ باز هم میبینیم چقدر احساس مسؤولیت میکنند!! آن وقت آن مسؤولیت را که زیاد اثر نداشته، از بین ببریم، و آن مسؤولیت احساساتی شاعرانه این طوری- که ته دلت میخواهد اینها همه اینکار را بکنند- (جانشین کنیم)؟ بله! خوب، پس معلوم میشود اینجا احساس مسؤولیت میکنی! مثل این است که یک قانونی برای همه وضع میکنی، پس مسؤولی؛ خیلی خوب، چقدر اینجا مسؤولم؟! مسؤولم که حتی از ده شاهی بگذرم؟! مسؤولیت باید مرا به جانبازی و به هدیه کردن و هبه کردن هستی و حیاتم، بکشاند؛ این طور نیرومند باشد! چه نوع انسان و در چه جهانبینی یی میتواند اینقدر احساس مسؤولیت جدی و واقعی و عینی بکند، نه احساس مسؤولیتی که، چون لازم است، پس من مسؤول میباشم؟! اگر همه خودشان مسؤولیت احساس بکنند، زندگی بهتر میشود، و ... نه! اینها کسی را به فداکاری وادار نمیکند، برای اینکه گاه احساس مسؤولیتها، شاعرانه و ساده و معمولیند، گاه زندگی آدم مطرح است، منافع و لذتهای آدم مطرح است، خودخواهیاش مطرح است، جانش مطرح است، منافع خانوادهاش و قوم و خویشانش مطرح است و خیانت و خدمت مطرح است. در آنجاها من باید انتخاب کنم و در آنجاها باید دست نیرومندی از درون مرا به طرف یک راه براند، و از یک راه دیگر دور کند. چه کسی چنین مسؤولیتی را احساس میتواند بکند؟ کسی که معتقد است که هستی، ذرات بیاراده و بازیچه مطلق یک قدرت منحصر قاهر، بینا، خودآگاه و حسابگر و دقیق است. در برابر چنین قدرتی و در برابر چنین جهانبینییی من احساس مسؤولیت شدید میکنم. دیگر هیچ چیز نمیتواند بدون احساس مسؤولیت از زیر نظر من بگذرد. در هر نفس، در هر احساس بودنم، احساس و ادراک مسؤول بودن در برابر یک وجود، یک حضور قاهر قهار میکنم. این جهانبینی است که مسؤولیت ایجاد میکند.
بنابراین، توحید جهانبینیای به انسان میدهد در برابر جهانبینی مادی، در برابر جهانبینی اگزیستانسیالیسم، در برابر جهانبینی صوفیانه- به آن شکلی که در هند وجود دارد. توحید، یک جهانبینی به این شکل در ذهن ما تصویر میکند و ما خود را در چنین جهانی حس میکنیم. وقتی که من جهان را این طور دیدم و خودم را عضوی از چنین جهانی دیدم، خط مشیم مسلم میشود که چیست و بعد معلوم میشود که چگونه باید زندگی کنم. بشر در این جهان یکی از مسؤولهای مستقیم- بلکه مسؤولترین- و شاید تنها جوهر و نوع مسؤول- از نظر اسلام- در آفرینش است.
چرا؟ در اینجا مسأله انسان شناسی مطرح است. انسان در این جهانبینی- براساس توحید در اسلام- دارای این خصوصیات است(مجبورم با سرعت عناوین را بگویم تا این بحثم کامل بشود، برای اینکه این بحثی که میخواهم بکنم چارچوب همه حرفهایی است که باید در مسائل انسانی و اسلامی و تاریخی و اعتقادی فردی و ... زد. این چارچوب اساسی آن است). انسان چطور چیزی است؟ چطور کسی است؟
۱ - ساخته همان دستی است- که دست منحصر و قدرت منحصر و عقل منحصری است- که جهان را ساخته، طبیعت را ساخته، انسان را هم ساخته، پس انسان، خویشاوند طبیعت است. در مسیر طبیعت باید حرکت کند یا در طبیعت باید حرکت کند، مجرد و مجزا از هستی نیست.
۲ - انسان چطور جنسی را دارد؟ ساخته شده از عالیترین جوهر قابل تصور و ممکن در عالم، و ساخته شده از کثیفترین و پستترین و رسوبیترین و منحطترین عنصر قابل تصور ممکن در عالم( این ساختمان انسان در اسلام است، اسلام این طور آدم را معرفی میکند) است؛ یعنی اینکه: «ما او را از گل، از لجن، از حماء مسنون، از صلصال کالفخار، از طین، ساختیم، بعد، از روح خود در او دمیدیم.» پس انسان عبارت است از ( انسان مساوی است با) روح خداوند، یعنی متعالترین وجود و جوهر قابل تصور (نه روح خداوند! به این معنایی است که من میگویم؛ این، یک کنایه است، والا روح خداوند یعنی چه؟ لجن هم همین طور است). فرمول ساختمان انسان را از لحاظ ادبی و از لحاظ فلسفی میگوید، نه از لحاظ فیزیولوژی- که لجن را برداشته و مجسمه درست کرده بعد روح خودش را در او دمیده! به این شکل نساخته، این طوری خدا اصلاً ساختمان و آفرینش نمیکند.
انسان، موجودی است (برخلاف موجودات دیگر، که یک جنسند، یا از نورند یا از ماده؛ انسان، طور دیگری است) مساوی با لجن به اضافه روح خدا، و به اضافه یک چیز دیگر؛ چی؟ اراده. انسان تنها موجودی است که دارای آزادی و اراده است و از همین جا مسؤولیت در او ایجاد میشود، عناصر دیگر مسؤولیت ندارند، برای چه؟ برای اینکه آنها لاشعور هستند و خداوند مثل یک پیچ و مهرهای آنها را در یکجا نهاده و براساس کار خودشان و جبر طبیعتی که خداوند نهاده حرکت میکنند؛ آنها مسؤولیت ندارند؛ چنانکه وقتی من اینجا، این چراغ را نفت کردم، فتیلهاش را درست کردم، بعد هم کبریت زدم، میسوزد، بعد هم پفش میکنم، خاموش میشود. این چراغ نه در روشن شدنش و نه در خاموش شدنش مسؤول نبوده، من این طوری ساختمش. خداوند اشیاء دیگر را آن چنانکه باید عملشان را انجام دهند، ساخته. هیچ شیءای هیچ وقت عصیان نمیکند، در انجام عمل خودش تردید نمیکند، احساس تردید و عصیان ندارد. انسان است که میتواند «انتخاب» بکند و از اینجاست که مسئول است؛چه را انتخاب کند؟خیلی روشن است! پس من به عنوان موجود انسانی عبارتم از: یک عنصر لجنی رسوبی که میل به انحطاط و پستی و ذلتدارم،که از همه اشیاء و از همه موجودات طبیعت پستترم و میبینیم انسان اینطوری هست.آن وقت در چنین ذاتی چه جوهری است؟ نور، عقل، فرشته؟ نه، روح خداوند! بنابراین به تعبیر ادبی- نه علمی- ، این لجن و این گل رسوبی متعفن، خویشاوند خداوند است!
افسوس که ما مدافع این مذهب هستیم و روشنفکرها هم مخالف با این مذهب! ما که مدافعش هستیم، با روشنفکرها که مخالفش هستند هر دو به اندازه هم- مثل هم- مذهب را درک میکنیم؛ منتهی ما عقیده داریم و آنها عقیده ندارند. ما با آنها اختلاف فکری نداریم، مسائل را یک طور میفهمیم، منتهی ما عقیده داریم و آنها عقیده ندارند؛ والا هیچ کدامش حقیقت نیست. یکی از دشنامهای دائمی روشنفکران مادی به همه (مذاهب) و مذهبیهای اروپا بخصوص اسلام، ذلت انسان است. مادیون میگویند انسان اصولاً در مذهب ذلیل است، برای اینکه همیشه باید به خاک بیفتد و عجز و لابه بکند، ذلت و کوچکی و عبودیت و اسارت خودش را در برابر خدا، اعلام بکند، شخصیت ندارد، باید تسلیم تقدیر خداوند و تسلیم مشیت او باشد. خودش هیچ چیز نیست. در صورتی که میبینیم در هیچ مکتبی از میان مکتب هایی که به اصالت انسان (اومانیسم) معتقدند، از اومانیسم یونان قدیم گرفته تا اومانیسم سارتر، تا اومانیسم قرن دوازدهم، تا اومانیسم قرن هفدهم، در هیچ کدام، انسان، به عظمت انسان در ادیان ابراهیمی نیست: خویشاوند خدا- با آن تصوری که ما از خدا داریم و اعتقادی که ما به جلال و عظمت و مطلق بودن وجود خداوند داریم، و اعتقاد اینکه در ذات ما، روح خداوند به وسیله خودِ خداوند دمیده شده است. ممکن است این فضیلت، در زبان بشری، از این عالیتر بیان بشود؟ آیا کسی- مادی یا غیرمادی، خداپرست یا غیرخداپرست- میتواند یک جملهای بسازد که، از این بالاتر فضیلتی را به انسان بدهد؟! اومانیست هایی که میگویند: انسان اراده عالم است، مسلط بر جهان است و خودش مسؤول ساختمان خودش است، او را از جنس طبیعت و از جنس ماده میدانند. اما این، آن نیمه دیگر انسان را از جنس روح خداوند میداند- نیمه عالی و مثبت و نیمه روشنش را. و این یعنی، نه تنها نیمه دیگر انسان- نیمه عالی انسان- ، از همه طبیعت مادی بالاتر است، بلکه از همه فرشتگان بالاتر است، از همه مجردات بالاتر است. برای چه؟ برای اینکه روح خود خداوند در اوست. یعنی چه؟ یعنی اینکه: بعد از خدا، بلادرنگ، بلاتأمل، بلافاصله، انسان است، بلافاصله! « تخلقوا باخلاق الله»، این چه دستوراتی است؟!
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#153
Posted: 20 Aug 2015 21:59
ادامه پست قبلی
انسان در مسیر تکاملی خودش دارای خصوصیاتی میشود که خداوند دارای آن خصوصیات است. این ذلت انسان است؟! با خداوند شباهت پیدا میکند( نه به آن معنای فلسفی مشبهین و مجسمین، اینها را نمیگویم)، یعنی از میان همه موجودات طبیعت به خدا نزدیکتر است و در قله تکاملی که خداوند در اوج اعلی و قله تعالی مطلق قرار دارد، انسان است که خودش را به آن قله، به آن نزدیکی و به آن قرب میرساند، و نه هیچ ماده دیگر و معنای دیگر، روح دیگر و فرشته دیگر یا شیء دیگر، هیچ! این عظمت به این شکل، که قابل تصور نیست، و آدمی از جلال و جبروت انسان وحشت میکند- که در هیچ زبان فلسفی و مادی و اومانیستی برای بشر نیامده- و از طرفی این نیمه ذلیل نفرت انگیز متعفنش!
پس انسان- فرمول ساختمانیش- عبارت است از: یک قدرت انتخاب، و ارادهای که میان لجن و روح خداوند، ایستاده است و باید حرکت کند. راهش چیست؟ راه این حرکت کدام است؟ راه این حرکت روشن است، از لجن آغاز میکند تا به روح خداوند برسد. این است معنی: «انا لله و انا الیه راجعون». این راه اسمش چیست؟ مذهب- مذهب یعنی راه. اراده من- از طریق مذهب- باید خودش را از لجن بکند و به قله الهی برساند و در اینجا به اوج عظمت تکاملی برسد. اینجا فلسفه زندگی بشر روشن میشود. پس بشر موجودی است که در مسیر تکاملی خودش از منهای بینهایت به طرف به اضافه بینهایت در حرکت تکاملی است. این معنی مسؤولیت و این معنی فلسفه حیات منشعب شده از جهانبینی توحیدی است.
فلسفه تاریخ
آن وقت میرسیم به فلسفه تاریخ (که ناچار باید به سرعت رد بشوم و برای اینکه ناقص نماند ناچارم طرح کنم). تاریخ در نظر بعضی از فلاسفه عبارت است از حوادث گوناگون (در دو هفته پیش اینجا تصادفاً صحبت کردم و تاریخ را معنی کردم، ولی نه به این شکل). حوادث مختلفه، جامعههای مختلف تصادفی میآیند و یا براثر عواملی میآیند و بعد هم از بین میروند، بعد هم یک جای دیگر و در اثر عوامل دیگر، یک جامعه دیگر و یک تمدن دیگر به وجود میآید، و انسان یک جای دیگر زندگی میکند. بنابراین تاریخ، مقطع، تکه تکه و قطعه قطعه است، یعنی صدها راه درهم و برهم است. این را میگویند فلسفه انقطاع تاریخی، گسستگی تاریخی. فلسفه علمی تاریخی، فلسفه وحدت تاریخ است.
وحدت تاریخ یعنی چه؟ یعنی تاریخ مسیر مشخصی دارد(مثل یک کاروان و مثل یک رودخانه است)، که از آغاز زندگی بشر راه افتاده و در منزلهای مختلف- که تمدنها و جامعههای مختلف باشد- حرکت کرده تا به زمان حال رسیده و بعد ادامه دارد. براساس چیست؟ براساس قوانین علمی مشخص. همان طور که من از ابتدای زندگیم که متولد شدم براساس یک قوانین مشخصی در طول عمر شصت، هفتاد، هشتاد سالهام حرکت میکنم و این طول زندگی من، تاریخ حیات من است، بشریت هم یک طول عمری دارد؛ این طول عمرش تصادفی و «کشکی» و «الکی» نیست، براساس قوانین دقیق علمی است و براساس همین قوانین دقیق علمی، حرکت و تکامل پیدا میکند. بنابراین، با این بینش، من انسانی- انسان- ، یک فردی میشوم نه وابسته به زمان حال، بلکه وابسته به تاریخ. تاریخ کی است؟ در فلسفه تاریخ، تاریخ، گذشته نیست یک تکه از تاریخ، گذشته است. تاریخ، مسیر حرکت انسان- در طول عمرش- بر روی زمین است. طول عمرش چقدر است؟ از آغاز تولد تا مرگش و ما الان در وسط عمر بشریمان زندگی میکنیم. پس در فلسفه تاریخ، من- به عنوان فرد- ، عضوی از این کاروانی هستم که از آغاز زندگی بشری به حرکت روی یک مسیر معین شروع کرده و به زمان حال رسیده و در آینده ادامه دارد. و من همان طور که به وسیله این گذشته (مجموعه تجربیات گذشته و اعمال گذشتگان)، ساخته شدهام، عمل من و عمل افرادی که در زمان حال زندگی میکنند، در مسیر حرکت تاریخ در آینده تأثیر دارد. بنابراین، من ساخته گذشته هستم و سازنده آینده. زمان حال در تاریخ، این است.
اما تاریخ چه مسؤولیتی را بر دوش من میگذارد؟ و چه قوانینی در تاریخ وجود دارد؟ فلسفههای تاریخ مختلف وجود دارند. فلسفه تاریخ هگل، به آن شکلی که او پایانش داده، ضد خداست- بسیار مبتذل است.
اما توجیه دیگری باید از آن بکنم: هگل در عین حال که ضد خداست (به اعتقاد همه مذهبیها و به اعتقاد خودش)، و در عین حال که فلسفهاش را در آخر به ابتذال کشانده، ولی من با وجود دستکاریهای بدون اجازه خودش، فلسفه تاریخ هگل و بلکه اصولاً فلسفه هگل را با فلسفهای که از انسان در قرآن استنباط میشود، بینهایت نزدیک احساس میکنم. این خودش یک موضوع و بحث خاصی است.
هگل به طور خلاصه میگوید که، خداوند یک روح مطلقی بوده، اما ناخودآگاه! ( دیگر این قسمتهایش خیلی فیلسوفانه است!)، بعد آن روح مطلق در طبیعت وارد شده، در اشیاء طبیعی تکامل پیدا کرده، بعد وارد موجودی به نام انسان شده، و در انسان تکامل پیدا میکند و ما هر چه بیشتر به خودآگاهی میرسیم، بیشتر به عقل میرسیم، بیشتر به فهم و تکامل میرسیم، دائماً بیشتر به خدا میرسیم، تا به جایی که انسان در مسیر تکاملی خودش باز به آن روح مطلق بر میگردد. یک نوع فلسفه «انا لله و انا الیه راجعون» در فلسفه هگل هست، که اگر تعبیراتش را و نوع برداشت هایش را عوض کنیم و استخوان بندی فلسفه تاریخ و انسان شناسی هگل را استنباط و استخراج کنیم، درست این فلسفه را میگوید. حتی (در مورد) نیهیلیسم نیچه، و حتی همه فلسفههایی که مسیحیت آنها را به عنوان کفر مطلق در دنیا اعلام کرده، و اینها هم فلسفه خودشان را به عنوان کفر مطلق اعلام کردهاند(چون در برابر آنها، دینهای شرک وجود داشته- با آن مفهوم انحرافی از خدا، از معاد، از مذهب- اینها فلسفههایشان را، فلسفههای ضدمذهبی عنوان کردند)، میبینیم که با مفهومی که ما از مذهب داریم و با برداشت و تلقیای که ما از خدا و جهان و معاد و انسان داریم، با این فلسفههایی که به وسیله کلیسا به نام فلسفههای مادی و ضد مذهبی- در اروپا- تلقی شده، بیش از همه نزدیکیم و آنها بیش از همه به این طرز فکر نزدیکند.
فلسفههای تاریخ گوناگون وجود دارد که نمیتوانم آنها را اینجا طرح کنم. اما این سؤال پیش میآید که در طول تاریخ بشری، از آغاز تا حالا، بشر مشغول چه کاری بوده؟ در طول تاریخ، چه چیز تحقق پیدا کرده و اصولاً بشریت چه کار میکند و به کجا میرود؟ اگر که میگوییم تاریخ خودش، رودخانهای است که از گذشته- بینهایت- جریان پیدا کرده و به آینده میرود، چطور میآید و چطور حرکت کرده؟ از نظر اسلام، براساس چه قوانینی حرکت میکند؟ و این رودخانه تاریخ، به کجا و به کدام دریا میریزد؟ این سؤال مطرح است. از نظر فرد- همان طور که گفتیم- ، مسیر تاریخی فرد، رسالت و مسؤولیت فرد و پیمودن مذهب، یعنی لجن را رها کردن و اراده را از این لجن خلاص کردن و به قله الهی، یعنی به روح خداوندی، به نیمه متعالی و اهوارائیش نزدیک شدن. آنجا دیگر اراده انسانی، ارادهای است که از نیمه لجنی خودش منفک شده، آنجاست که متخلق به اخلاق خداوند شده؛ این، رسالت مذهب است. بینایییی که اراده به وجود میآورد و به وسیله آن علم و بینایی (آن علمی که همیشه اسلام از آن صحبت میکند؛ اینها نه فقه و نه فیزیک، نه شیمی و نه اصول است، هیچ چیز نیست، حکمت است؛ فلسفه نیست، حکمت است) و حکمت، بینایی و خودآگاهییی که اراده آدمی میتواند به وسیله آن خودآگاهی و آن معرفت و آن عرفان و آن آگاهی روشنفکرانه- به معنای متعالیش- و به وسیله آن علم هدایتی- به معنای حکمت- ، راه دشوار از لجن تا خداوند را بپیماید. این حکمت است که هدف مذهب است!
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#154
Posted: 20 Aug 2015 21:59
فلسفه تاریخ در اسلام
بخش ۴
تاریخ بشر و بشریت، درست همچون یک فرد است، زندگی و طول عمرش، اسمش تاریخ است. و همان طور که فلسفه تاریخ در فرد عبارت است از مسؤولیت او و حرکت او از لجن تا خداوند، بشریت هم در طول عمرش- یعنی در تاریخ- ، برای یک مهاجرت مسؤول است. در حال هجرت است از لجن(بدویت نزدیک به ماده و نزدیک به جمود و رکود و جهل و ناخودآگاهی)، به طرف خداوند، رجعت به الوهیت (انا لله و انا الیه راجعون) و رجعت به طرف خداوند، که از آنجا منشعب شدیم. چقدر مسائل اساسی اینجا وجود دارد!
چگونه انسان و این اراده میتواند از لجن به طرف خداوند نجات پیدا کند؟ آزادی خودش را به چه وسیله میتواند از این گل رسوبی سفت متعفن بدبو به دست بیاورد و به معراج الهی پرواز کند؟ به چه هدایتی؟ حکمت. به چه وسیله؟ عبادت ( به آن معنایی که اینجا یکمرتبه دیگر، در نیایش گفتم). عبادت، نیایش نیست؛ نیایش یکی از جلوههای عبادت است. عبادت یعنی چه؟ یعنی شناختن قوانین علمیای که در طبیعت، در روح، در معنی، در اندیشه، در تعقل و در زندگی بشری وجود دارد و این قوانین، قوانین علمی است که به دست خداوند نوشته شده و در عالم و در آدم تعبیه شده است. عبودیت و عبادت، یعنی انسان اراده خودش را تابع این قوانین علمی بکند؛ بشناسد و بعد از این قوانین علمی پیروی کند، تا بتواند نجات و کمال پیدا کند. چنانکه در رشتههای علمی، ما به وسیله عبادت به تکامل میرسیم؛ عبادت چه چیز؟
مهندس کشاورزی با یک باغبان بیسواد چه فرقی دارند؟ فرقش این است که مهندس بیشتر از قوانین گیاهی پیروی مسلم میکند- قوانینی که در زمین و آب و هوا و گیاه هست- تا باغبان. باغبان است که عاصی است و عبادت نمیکند، یعنی از قوانینی که خداوند در زمین و گیاه و گیاه شناسی و میوه دادن و رشد نبات نهاده، پیروی نمیکند. باغبان برای همین است که نمیتواند از آفت و از پستی نوع میوه، نجات پیدا کند، از قوانین طبیعت نجات پیدا کند. مهندس کشاورزی به چه وسیله از قوانین طبیعت نجات پیدا میکند و اراده خودش را اعمال میکند و بعد میوه مطلوب را بر درخت تحمیل میکند؟به وسیله تابعیت و پیروی شدید و دقیق و محتاطانه از قوانین موجود در گیاه، نه به وسیله عصیان در برابر آن. همین حالت برای نجات آدمی از ذلت و پستی و انحطاط جهانی و معراج و تکامل مطلقش وجود دارد. با شناختن قوانینی که در هستی هست، و به میزانی که از قوانین پیروی میکنیم، به همان میزان میتوانیم از قید این قوانین نجات پیدا کنیم. به میزانی که از قوانین طبیعی پیروی میکنیم، میتوانیم از دام طبیعت نجات پیدا کنیم علم به همین صورت پیش میرود.
در مسائل انسانی و اخلاقی هم همین طور است: « ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون». «لیعرفون» دیگر در آن ندارد، برای اینکه اگر «لیعرفون» میبود، دیگر خود خدا عربی بلد بود؛ میگفت: لیعرفون! «ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون» یعنی: «ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون»، جن و انس را جز برای عبادت نیافریدیم. عبادت به معنای پیروی از قوانینی است که مشیت الهی در هستی نهاده است- هستی طبیعت و هستی روح- و یکی از این قوانین نیایش است. چگونه من میتوانم از این قوانین پیروی بکنم؟ اول به وسیله شناختن، بعد، عبودیت از مشیت الهی-یعنی مسیر هستی- و این عبودیت راه نجات آدمی از لجن و رسیدنش به روح خداوند است.
اما فلسفه تاریخ، جنگ بین دو طبقه است، طبقه حق و طبقه باطل. در طول تاریخ این دو طبقه با هم در حال جنگند، همیشه بینش تاریخی و فلسفی اسلام یک بینش در حال مبارزه است، بینش مسالمت آمیز نیست. اسلام یعنی تسلیم در برابر اراده خداوند و عصیان در برابر همه ارادهها و همه بندها و غلهایی که بر اراده آدمی به وسیله طبیعت و مزاج، جامعه و قوانین اجتماعی و به وسیله هر قیدی و هر بندی- جز او- تحمیل میشود. اسلام در ضمنی که در بعد خداوند تسلیم است انسان را میخواهد در بعد ماسوای خداوند، دائماً به مجاهدت و مبارزه با پستی و لجن در خودش، و با لجن در جامعه و در طبیعتش، برای آزادی و نجات (وادارد). این هدف است. دو تا طبقه، طبقه حق و باطل، دائماً در حال جنگند. از کی؟ از زمان آدم جنگ شروع میشود و ادامه پیدا میکند. و مادر هر زمانی و در هر دورهای که آمدهایم، در یک صحنه از جنگ دخالت داریم و باید داشته باشیم و مسؤولیت داریم. این جنگ در یک قرن خاص و در یک دوره خاص، براساس یک تصادم خاص، ظهور نمیکند، که بعد هم به صلح گرایش پیدا کند.
فلسفه تاریخ در اسلام، فلسفه مجاهدت و فلسفه مبارزه میان حقیقت و بطلان، حق و باطل است، حق و باطل فلسفی، توحید در برابر شرک است. حق و باطل اجتماعی، ملأ و مترف در برابر مردم است. حق و باطل اخلاقی، ذلت و پستی و عبودیت و جهل، در برابر آگاهی و تکامل و حرکت و شعور است.
همه این ابعاد گوناگون، وجوه یک حقیقت هستند و آن حقیقتی که در حال حرکت به طرف آیندهای است که آن آینده به خداوند منتهی میشود. این یک طرز تلقی است. جنگ بین حق و باطل، در جلوه فلسفیاش؛ بین ظلم و عدل، در جبهه اجتماعیاش؛ بین ذلت و جهل یا کفر و دین، در وجهه اعتقادیاش. اینها همه، وجوه واقعیتی هستند که فلسفه تاریخ اسلام را میسازند. این جنگ از آدم شروع میشود، به وسیله رهبری و هدایت و نبوت، و در دورهها و اقوام مختلف به وسیله انبیا و یارانشان و به وسیله دانشمندان و مبلغان پیرو این مذاهب بزرگ، علیرغم مسیر انحرافی تاریخ- که همیشه انحرافی حرکت میکرده- ، دائماً وجود دارد و تکامل پیدا میکند تا میرسد به اسلام، آخرین مذهب. (من به عنوان یک شیعه و به عنوان یک مسلمان، میخواهم فلسفه سیاسی و فلسفه تاریخ خودم را بگویم، چطور فلسفه تاریخ را میفهمیم؟ یک شیعه چطور میفهمد؟) قاعدتاً جنگ، به اسلام تمام نمیشود، برای اینکه جنگ، جنگ تاریخی است. جنگ گذشته نیست. ابراهیم در یک صحنه مبارزه میکند، موسی در یک صحنه، شعیب در یک صحنه، یحیی در یک صحنه، ذکریا در یک صحنه و پیغمبر اسلام در یک صحنه دیگر. اما جنگ پیغمبر اسلام تمام است؟ هرگز. خاتمیت نبوت غیر از خاتمیت دین است، و غیر از خاتمیت این جنگ بین حق و باطل است که باید به وسیله روشنفکران-که جانشین انبیاء بنیاسرائیل و انبیاء گذشته هستند، برتر از انبیاء بنیاسرائیل هستند!- (دنبال شود).
روشنفکر، یعنی انسان خودآگاهی که دارای آن علم هدایتی و آن مسؤولیت حکمتی است، که در برابر جامعهاش مسؤولیت رهبری احساس میکند. این معنی روشنفکر است. دانشمند و متخصص و محقق و ادیب و فیلسوف و ... نیست. روشنفکر آن عالمی است که پیغمبر میگوید:« مداد العلماء افضل من دماء الشهداء» (مرکب قلم دانشمند از خون شهید برتر است)؛ کدام دانشمند را میگوید؟ دانشمندی را میگوید که از نوع دانش انبیاء، و در آن جهت دانش دارد، از نوع دانش انبیاء یعنی چه؟ یعنی وحی برایش میرسد؟! نه. یعنی بر آن جهت بینایی دارد و بر آن جهت مسؤولیت دارد و بر آن جهت زندگی میکند و بر آن جهت جامعه را میراند. چه فیلسوف باشد چه نباشد، چه عالم باشد چه نباشد، چه سواد خواندن و نوشتن داشته باشد چه نداشته باشد. این خودآگاهی اجتماعی و احساس هدایت و بینایی است که علم نام دارد و مانند نور است:« یقذفها الله فی قلب من یشاء» فیزیک و شیمی و فقه و اصول و ... را باید خواند، نوری نیست که در قلب کسی بدمد. آن خودآگاهییی که در روح جرقه میشود و روشن میکند، جهت یابی تاریخی و جهت یابی فکری است.
در اسلام میبینیم که نبوت پایان پذیرفته، اما جنگ ادامه دارد. شیعه، به این شکل اسلام را میفهمد؛ نه اینکه شیعه بقیه اسلام را این طوری درستکرده، همانطورکه بعضی از خود ما هم میگوییم.
به اعتقاد شیعه، بعد از پیغمبر، این هدایت و رهبری جنگ بین عدل و ظلم، و حق و باطل که جنگ تاریخ است و فلسفه تاریخ اسلام را میسازد، ادامه پیدا میکند. آن طوری که شیعه معتقد است، در تاریخ اسلام ادامهاش را میبینیم. به وسیله چی؟ در فلسفه سیاسی و فلسفه اجتماعی شیعه، نبوت تحت نام اعم امامت ادامه پیدا میکند. چون امامت در معنای اعمش نبوت را هم شامل میشود (زیرا امامت یعنی رهبری، پیشوایی و نمونه بودن)، پیغمبر هم امام است، ابراهیم هم امام است. بنابراین اعتقاد شیعه به امامت به عنوان ادامه جنگی است که از آدم شروع شده و در پرچم وحی تا خاتم رسیده، و بعد از خاتم، در مکتب وحی(یعنی مکتب اسلام) به دست امامت میرسد. ادامه اسلام به وسیله امامت است. اسلام هرگز به عنوان یک کتاب نبوده. یکی از فرقهای اسلام با ادیان دیگر و با مکتبهای فلسفی دیگر این است که آنها فقط یک دکتریناند، یک مکتباند، یک کتابند، یک کتاب آسمانی یا کتاب زمینیاند. اما اسلام کتاب است به اضافه تضمین عملی- اجتماعی برای پیاده کردنش. کتاب خالی نیست این فرقش است.
این کتاب به وسیله پیغمبر آمده، اما به وسیله پیغمبر پیاده نشده(به تصدیق هر کسی در هر جای دنیا، نه تنها مسلمان ها). خوب، باید پیاده بشود یا نشود؟ شیعه معتقد است که باید پیاده بشود. به چه وسیله؟ به وسیله ادامه رهبری پیغمبر اسلام، یعنی ادامه رهبری آنچه که در تاریخ به نام نبوت معتقدیم (یعنی همه انبیاء)، به وسیله رژیم امامت و سیستم حکومت و رهبری امامت. بنابراین فلسفه تاریخ به امامت میرسد. امامت به معنای ادامه جنگی است که تحت هدایت پیغمبران، میان صف عدل و صف ظلم، صف حق و صف باطل و صف ناس و صف ملأ، در طول تاریخ در همه مکانها و در همه زمانها در جریان بوده است.
تا اینکه شیعه میرسد به وضع واقعیتی که در تاریخ دچارش شده، که میبیند رهبری اسلام قطع شده، اما کتاب هست. در اینجا مسلمانی که غیر شیعی میاندیشد دچار بدبینی تاریخی میشود؛ فلسفه تاریخش قطع میشود- یعنی فلسفه تاریخ اینجا دیگر معطل میماند. از آدم، جنگ بین حق و باطل به وسیله پیغمبران ادامه پیدا کرده تا پیغمبر اسلام، اما حق و عدل بر جهان مسلط شده؟ نه. پس تکلیف چیست؟ هیچ کس نمیداند! و هیچ مسلمان حتی منحطی هم نیست که خلفای بنیامیه و بنیعباس و غزنوی و آلبویه و ... را به عنوان ادامه دهندگان رهبری صف عدل و حق در طول تاریخ! بتواند بپذیرد. هیچ کس این کار را نمیکند!
پس چه باید کرد؟ آیا آن چنانکه در قرن چهاردهم، سیزدهم، دوازدهم، یازدهم- هر چه که به عقب برویم- میبینیم، جنگی که از آدم تا پیغمبر اسلام ادامه پیدا کرده به کلی شکست خورده است؟ ظلمت بر نور- در عالم- پیروز شد؟ چنین تصوری باید کرد؟ و میشود کرد؟ یا این فلسفه و این جنگ ادامه دارد؟
تشیع به امامت که میرسد، نبوت را با معنای خاص خودش، رهبری جامعه بشری در طریق تسلط بر جهان و استقرار عدالت و حقیقت در جهان، ادامه میدهد. و بعد به فلسفه غیبت و به فلسفه انتظار میرسد. حساسترین جا و عمیقترین جا و لغزندهترین جایی است که فلسفه انتظار و اعتقاد به انتظار- از لحاظ احساس آدم درست مثل این است که روی یک تیغه شمشیر حرکت میکند- با یک لغزش به صورت یک مکتب منحط انحطاطآور خوابآور زداینده مسؤولیت و اصالت انسان تجلی میکند، و در یک تلقی دیگر به صورت نیرومندترین عامل تحریک و تحرک و مسؤولیت و خوش بینی تاریخی و بنیانگذاری آینده بشری تجلی میکند.
هیچ مذهبی در دنیا نیست که (من خودم متخصص تاریخ ادیان هستم، درس میدهم و مدرسم، این است که همین طوری از روی کتابی یا جایی نمیگویم) اینقدر پشت و رو باشد: «لبس الاسلام لبس الفرو مقلوباً»، که حضرت علی (ع)گفت، اسلام پوستین خودش را چپه تنش کرده (چقدر تحلیل زیبا و دردآوری است!).
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#155
Posted: 20 Aug 2015 22:00
ادامه پست قبلی
اسلامی که حضرت علی گفته مقصود همین است که ما داریم! همین تشیعی که ما داریم! تشیع آپاندیسی از اسلام نیست؛ تشیع، بینش مترقی از اسلام بوده، اصلاً هیچ چیز دیگر نیست، هر کس بگوید یک عنصر اضافی در آن هست کفر گفته! جنایت کرده! چه برسد که دو تا اصل کنار دستش بچسبانیم. این اصول را شیعه اضافه نکرده، این اصول جزء اساسیترین و فوریترین اصول متن اسلام است. توحید و نبوت و معاد را- یک مرتبه گفتم- که همه ادیان دارند. پس آنچه که اسلام آورده چیست؟ امامت و عدل است که اسلام قبل از علی آورده. برای چه بود که همه مردم به شدت دور اسلام آمدند و مثل تشنه، بلافاصله دور اسلام گشتند، آن هم در دوره انحطاط حکومت اسلامی، و همه مذهبشان را، ملیتشان را و زبانشان را فراموش کردند، و خودشان را به اسلام چسباندند؟ نه توحید بود، نه نبوت بود، نه معاد بود. توده مردم که بحث فلسفی و بحث علمی ندارند! این، از ظلم بستوه بود، مردم و تودهها از ظلم بستوه بودند و به عدل اسلام پناه آوردند، برای اینکه اصل اولی که به عنوان اصل تازه اعلام کرد- که انبیاء دیگر، یعنی مکتبها و مذهبهای دیگران به عنوان اصل اعلام نکردند و مسؤولیت نپذیرفتند!- این بود که مسؤول است که عدالت را- به عنوان مسؤولیت، مسؤولیت خود مذهب- استقرار بدهد. بعد، مردم شرق و غرب پریشان و اسیر و زخم خورده از حکومت ظلم و حکومت غصب و استبداد پناه آوردند به امامت، امامت اسلام- قبل از همه امامهای ما. اولین شعار توحید که اعلام میشود، و بعد اسلام در مکه شروع میشود، عدالت و امامت جزء ذات طرز تفکر اسلامی است، که اگر از آن برداریم، مانند ادیانی که در تاریخ بوده، میشود و مردم چیز تازهای گیرشان نمیآید. بعد، این جاذبه و این کمند دل ها- که امامت و عدالت بوده- ، مردم را میگیرد، بعد فرهنگ تشکیل میشود، فلسفه تشکیل میشود، تکامل و تمدن ایجاد میشود و بعد ارزش توحید اسلام و فرقش با ثنویت و فرقش با توحید، نبوت و معاد ادیان دیگر معلوم میشود.
اول مردم به خاطر عدالت و امامت اسلام نخستین به اسلام گرویدند. بنابراین، اصول دین همه ادیان، توحید و نبوت و معاد است. و اصول اسلام- عقیده من است، عدل و امامت است.
امامت چیست؟
امامت به معنی رهبری انقلابی جامعه بشری برای ساختمان یک جامعه مبتنی بر عدالت، مبتنی بر کتاب، فرهنگ و علم، و مبتنی بر آهن(یعنی قدرت و نیروی اقتصادی و دفاعی) است.
امامت، رژیم انقلابی طرز تفکر و مکتبی است به نام اسلام، که رسالت دارد. جامعه بشری را براساس کتاب، ترازو و آهن بسازد و براساس عدالت، امتی بشری را پی بریزد، تا بعد انسان در چنین جامعهای، براساس برادری و براساس تساوی طبقاتی و تساوی واقعی و عادلانه همه امکانات که در برابر همه افراد است(یعنی جامعه عادلانه سالم)، تکامل خودش را ادامه بدهد؛ این است معنی امامت. امت هم به معنای چنین جامعهای است: جامعه افرادی که معتقد به یک ایدئولوژی در حال حرکت و در حال رفتن است. امت اگر رهبری عادلانه نداشته باشد، جامعه اسلامی هست، اما امت اسلامی نیست. در دعای وارث (زیارتنامه وارث را نگاه کنید، این آخرین حرفم است و شاید یکمرتبه دیگر اینجا گفته باشم)، زیارتنامه خطاب به امام حسین است. با بینشی که ما داریم امام حسین ارزشش این است که با یزید در افتاده، با او بیعت نکرده، یا اینکه خودش را فدای امت کرده؛ و ارزش دیگرش این است که فرزند علی است. مسلماً اینها جزء فضایل امام حسین است، و بهترین فضیلت برای انسان. اگر به نوع تلقیای که در همین خطابهایی که در زیارتنامه وارث است، نگاه کنید، فلسفه تاریخ را میبینید. چرا وارث؟
وارث، در بینش اسلامی یعنی وحدت تاریخی، یعنی امام حسین رهبر نهضتی، جنگی و انقلابی که به وجود آورد، یا علی آن را به وجود آورد، یا حسن آن را به وجود آورد، یا پیغمبر اسلام آن را به وجود آورد نیست! (بلکه) حسین وارث پرچمی است که در تاریخ بشریت، در مبارزه با ستم، از آدم دست به دست گشته تا خاتم، و بعد به او رسیده است؛ او وارث این پرچم است، وارث این امانت است و وارث آدم است. یکی یکی میگوید: وارث نوح، وارث ابراهیم، وارث موسی، وارث عیسی، وارث محمد. پس حسین- وقتی که زمان به او رسیده- در یک جبهه، در یک جنگ، در یک صف و در یک صحنه شرکت کرده، چنانکه پیش از او حسن در صحنه نسل پیشش شرکت کرده، چنانکه پیش از او علی همین پرچم را گرفته، چنانکه پیش از او خود پیغمبر اسلام این پرچم را به ارث گرفته. این پرچم، پرچم آدم است؛ یعنی چه؟ یعنی پرچم آغاز تاریخ بشری است، یعنی با شروع تاریخ شروع شده و ادامه دارد؛ به حسین تمام میشود؟ نه! اعلام میکند: کل یوم عاشورا.
اینها معانییی است خیلی عمیقتر از آنچه که ما میفهمیم، مبنای اعتقاد ما، در مسائل اخلاقی روز امثال اینها نیست. از مبانی اعتقادیمان میشود جهانبینی و فلسفه تاریخ خودمان را، استنباط کنیم.
بعد به امام حسین که میرسد اعلام میکند:« کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا و کل شهر محرم»، این اعلام یعنی چه؟ یعنی ادامه دارد! وقتی که دستور میدهند روی آرامگاه حضرت ابوالفضل پرچم قرمز را بگذارید، یعنی چه؟ یعنی سالهای حرام آغاز شده و برای همین است که جنگ موقتاً تعطیل است، ولی خیال نکنید و خیال نکنیم، که فرماندهان این جنگ اینجا مردند، و پایان این جنگ است! و تاریخ همواره با این جنگ ادامه پیدا خواهد کرد و آینده همواره شاهد صحنههای دیگر و صحنههای پیوسته دائمی از این مبارزه هست. و ای تو! که در یک دوره، در یک نسل آمدهای، این پرچم، پرچم ابوالفضل نیست، پرچمی است که از آغاز تاریخ، در صحنههای گوناگون، دست به دست گشته تا به اینجا رسیده، و این در کنار فرات پایان نپذیرفته، و از مدینه آغاز نشده؛ از بشریت آغاز شده و تا خدا ادامه دارد!
و غیبت، یعنی علیرغم ظهور فساد، ضعف حقیقت، شکست عدالت، و تسلط ظلم بر جهان، تو مثل روشنفکرهای سیاسی و مادی که چهار تا جیغی کشیدی و بعد به یأس فلسفی دچار شدی، به یأس فلسفی نباید دچار بشوی؛ اگر این مبنای اعتقادی تو است نمیتوانی بشوی!
چرا؟ (چون) در اسلام جبر تاریخ وجود دارد! چه جبر تاریخی؟ تاریخ مجبور است که بر هر مسیری بچرخانندش و بر هر منجلابی بگردانندش؛ هرچند قدرت ظلم و باطل بر جهان بیشتر مسلط بشود و هر چند تاریکی همه افقها را بگیرد، تو قضاوت و تاریخبینی و آیندهبینی خودت را و فلسفه حیات بشری را براساس این پدیدهها و این واقعیتها، مبتنی نکن. خوش بینی و مثبت اندیشی و اعتقاد به جبر تاریخ باید تو را مسؤول و خوش بین، سازنده و معتقد و مطمئن به پیروزی عدل و پیروزی حق (گرداند)؛ عدل و حقی که در طول تاریخ، یک دین به خاطر احیاء و استقرارش همیشه مبارزه میکرده و همیشه یک دین دیگر، آن را نابود کرده، و همیشه بر تاریخ مسلط بوده. ولی این جنگ بالأخره منجر میشود- در اوجش- ، به یک انقلاب قطعی جبری انتقام جویانه عدالت گسترانه. این جبر تاریخ در فلسفه شیعه است. بنابراین من، در زمان حال و در هر حالتی که هستم، در مسیر یک جنگ تاریخی قرار دارم و بنابراین مسؤولم.
«کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا» یعنی چه؟ نه اینکه هر جا رسیدیم دعای عاشورا بخوانیم! انتظار، فلسفه انتظار، یعنی فلسفهای که روشنفکر اندیشمند عدالتخواه را در هر شرایطی که هست به بدبینی و به یأس فلسفی و تاریخی دچار نخواهد کرد. هیچ قومی و هیچ فرقهای و مذهبی مانند شیعه نیست، که چهارده قرن، سیزده قرن بجنگد، همه رهبرانش نابود بشوند، همه مسموم بشوند، همه زندانی بشوند، همه کشته بشوند، همه نهضتها شکست بخورد، و هیچ وقت دچار یأس هم نشده باشد! چرا و چه عاملی علیرغم این مدت طولانی شکست و سختی و دشواری، این عقیده را همچنان نیرومند و همچنان معتقد و همچنان خوش بین نگه داشته! اعتقاد به جبر تاریخ، بر اساس فلسفه انتظار!
آدم منتظر یعنی چه؟ در هر حالتی نگاه کنید: اگر در خانه هستی، منتظر میهمانی؛ اگر یک هنگ است، منتظر یک بازرس و منتظر یک اعلام دفاع، اعلام جنگ اعلام ورود یک فرمانده است؛ اگر یک شهر است، منتظر ورود شخصیت است، اگر یک آدم است، منتظر ورود یک مهمان و یک دوست است (هر گونه انتظار را نگاه کنید همین طور است). منتظر بودن، یعنی آماده بودن نه واداده بودن! منتظر، یعنی آماده، مجهز و مسؤول. بنابراین، فلسفه انتظار، اعتقاد به جبر تاریخ و اطمینان دهنده به انسان- در هر شرایطی- است، و اینکه عدالت قیام انتقام جویانه خونینی- که منتقم هم هست- صورت میگیرد، و نبردی است که در طول تاریخ از آغاز، دست به دست، در دست انبیا و دست به دست، در دست امامان شیعه آمده؛ این جنگ، نسل به نسل و در برابر فرد فرد مطرح است، و علیرغم همه شرایط مأیوس کننده، این پرچم در آینده جبراً پیروز است.
پــــایــــان
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#156
Posted: 26 Aug 2015 20:16
پدر، مادر، ما متهمیم
بخش ۱
خواهش می کنم اگر در سخن تند من، در انتقادهای زننده و تیز و صریح من، تلخیای وجود دارد، این تلخی را بر من ببخشید، اگر معتقدید و می بینید که در آن حقیقتی هست. زیرا مصلحت گویی خوشایند است و فریب دادن و دروغ بافتن و تأیید و تعریف کردن شیرین، اما حقیقت تلخ است و بگذارید بجای تخدیر درد و کتمان بیماری و دل خوشکنک های آرام کننده، روی در روی این بیمار بایستیم، و، تلخ و تند و راست و صاف، بگوییم که: "عقدههای سرطان در خونت، در اعماق مغزت و دهلیزهای قلبت رخنه کرده و سخت پیش رفته است، فرصت کم است و فاجعه سنگین"!...
به سخنم آنچنانکه قرآن می گوید گوش کنید: "فبشر عبادالذین یستمعون القول فیتبعون احسنه" (مژده ده بندگانی را که به حرف گوش می کنند و بعد هرچه را درست تر یافتند تایید می کنند و دنبالش را می گیرند)، "اولئک الذین هدیهم الله و اولئک هم اولواالالباب" (اینهایند آدمهایی که خدا به راهشان آورده و اینهایند که شعور دارند).
من آمده ام به نمایندگی-این طبقه تحصیل کرده بی دین- نه تنها بی دین و بیگانه با دین شما، بلکه بیزار از دین و عقده دار نسبت به مذهب، و فراری، که به هر مکتبی، به هر شعاری و به هر فلسفه دیگری متوسل می شود و پناه می برد، از ترس مذهب شما- به نمایندگی از اینها، به شما که مسئول مذهب و ایمان خودتان و زمان خودتان، خانواده خودتان و جامعه خودتان هستید، بگویم: برای چه طبقه من و گروه من از شما بیزار شده، از شما بیگانه شده و شما با او بیگانه هستید و نمیتوانید با هم یک کلمه سخن بگویید؟ به مادرها بگویم که برای چه دختر شما نمیتواند با شما حرف بزند و شما هم نمی توانید با دخترتان حرف بزنید،...
و به پدرها بگویم که فرزند شما نه به عنوان یک فساد اخلاقی، بلکه با دلایل و علل فکری و اعتقادی، از شما فرار کرده و با شما بیگانه شده است. و همچنین بر سر شما بعنوان معتقدان امروز به اسلام و تشیع، و بعنوان کسانیکه در عصر لامذهبی و بی ایمانی در جهان، ایمانتان را نگه داشتهاید و مدعی حفظ اعتقاد و عمل به دینتان هستید، بنابر این مسئولیت شیعه بودن و مسلمان بودن و دین دار بودن دارید و به تصریح قرآن هم در راه نجات خود و هم خاندان و فرزندانتان باید بکوشید، فریاد زنم که: "قوا انفسکم و اهلیکم نارا"! خودتان را و اهلتان را از آتش نگاه دارید!) من آمده ام اتهامات گروهی را که پسر شما و دختر شما است (بعنوان نماینده آنها) بخود شما بگویم، و این نمایندگی را از من بپذیرید، برای اینکه من نه با آنها همفکر هستم که به نفع آنها و طبق عقاید آنها صحبت کنم، و نه هم در گروه شما و در این طبقه شما وابستگی دارم تا به مصلحت شما و اوضاع و احوال اینجا صحبت بکنم...
ای پدر من، ای مادر من!
دین تو، مذهب تو و همه اعمالی که بنام دین و مذهب انجام می دهی و همه عقایدی که بنام دین و مذهب داری، همه اش بیهوده و زیان آور است!
... دین تو عبارت است از یک نیرویی که ترا از دنیا و از پیش از مرگ غافل می کند و همه دلهره و وسواس و ترس و کوشش و مسئولیت و تلاش ترا متوجه مرگ و بعداز مرگ می کند، و من بعنوان جوان امروز، روشنفکر امروز، تحصیل کرده امروز، به "پیش از مرگ" کار دارم، و دین تو هیچ سخنی درباره پیش از مرگ بمن نگفته، به تو هم نگفته، تو هم نمی دانی، تو می گویی: این عقاید و اعمال دینی من به این درد می خورد که جواب نکیر و منکر را بدهم، وقتی سرم را در گور، بر خشت و خاک لحد گذاشتم، در آنجا فوائدش روشن می شود،...
می گویم راست است، اما برای پیش از مرگ ( که ما در ذلت و فقر و نیازمندی جان می دهیم) دین تو چه دارد؟ هیچ چیز! تو در آتش می سوزی و مردم تو و هم نژادهای تو و مردم جهان و نوع انسان در آتش زندگی می سوزند و تو احساس گرما هم نمی کنی! و بعد شبها و روزها تمام گریه و اضطراب تو از تصور زبانه آتش قیامت و عذاب پس از مرگ است! و من! آتشی که اکنون بر بشریت نازل شده و من و تو و او و همه در آن می سوزیم، کار دارم و در جستجوی آنم که چه عاملی و چه آبی این زبانه را اطفا می کند؟...
این دین فقط تو را باید نجات بدهد، من دنبال دینی و ایمانی می گردم که بشریت را نجات بدهد و حتی خود من هم فدایش بشوم. دینی که برای نجات جامعه بکوشد و "من" را قربانی "ما" کند.
بابا، مامان،
من با تو خیلی فرق دارم، خدایی که تو و کسانی مثل تو میاندیشند و می سازند، خدایی است که مسئولیتهای ترا، اراده ترا، و همه وظیفه های انسانی ترا در این دنیا و در جامعه و در برابر مردم تکفل می کند، و تو با چاپلوسی و نذر و نیاز به آن خدا، خودت را از عواقب هر جرمی و جنایتی معاف می بینی! درست مثل زندگی اجتماعیت است که هر وقت کارت گیر می کند، حقه بازی می کنی. یک قانون مالیاتی وضع می شود، یک حکم قضایی و حقوقی از دادگستری برایت می آید، این را می بینی، آنرا می پزی، تملق می گویی، تلفن می کنی، رشوه می دهی، پول و پارتی فراهم می کنی واسطه می تراشی! "در دینت هم همین کارها را می کنی"،...
هیچ قانونی ترا از پلیدی و جنایت و حق کشی و مال مردم خوری و خیانت و قانون شکنی باز نمی دارد، همچنین با توسل و شفاعت و جلب محبت و نظر یکی از مقربان و حاشیه نشینان سلطان کائنات دینت هم! ترا در دنیا، از خطا و گناهی که خودت هم به آن معتقدی و می دانی که دینت هم ترا از آنها بر حذر می کند باز نمی دارد!
باری پدر، مادر! این مسیر دینی است که تو بمن نشان می دهی و من نمی خواهم که در این دنیا زندانی بدبخت و اسیر باشم، می خواهم آزاد، عزیز و سرافراز باشم، من کفری را خودت می گویی در این دنیا آزادی و عزت و سعادت و بهشت می دهد، بر دین تو که زندانی و اسارت و رنج و فقر را موجب می شود، و حتی توصیه می کند، ترجیح دادم. تو هی فحش بده، نق بزن، نفرین کن!...
انصاف بده پدر، مادر، جهانبینی تو یک "جهانبینی شکمی" است! بشریت و اخلاق و اراده و مسئولیت و خیر و شر و کار و فکر و سرنوشت و سرگذشت و جهاد و جنایت و خدمت و خیانت ووو و همه یعنی "کشک"! همه اینها به شکمهامان مربوط است. تعجب می کنم که چرا از شهامت علی ستایش می کنی؟ چرا بر شهادت حسین می گریی؟ چرا از قساوت شمر خشمگینی؟ اصلا قاتل حسین شمر است؟ یا... العیاذبالله!! می بینی این دین تو سر از کجا در می آورد؟ هم به ضرر خلق است و هم خدا! فقط به درد شمر می خورد!
این بود، پدر، که "ایمان شکمی" تو را رها کردم و اگزیستانسیالیست شدم و معتقد شدم که من می توانم سرنوشت خودم و جامعه خودم را بسازم، به آن سارتری معتقدم که می گوید: "حتی کسی که از مادرش فلج بدنیا می آید، اگر قهرمان ورزش نشود خودش مسوول است"!
ببین تا کجا اراده و آزادی انسان را نشان می دهد؟! این طرز فکر "ساتر" مادی و لامذهب است و آن بینش توی معنوی و مذهبی!
دین "نه"!
تو دین "نه" به من دادی، پدر، مادر! من دختر تو بودم، راههایی که بمن نشان دادی، پیشنهادهایی که داشتی، شکل زندگی و ارزشهای اخلاقی یی که به من ارائه کردی، این است: نرو، نکن، نبین، نگو، نفهم، احساس نکن، ننویس، نخوان، نه، نه، نه،...! اینکه همهاش "نه" شد؟! من به دنبال دین "آری" هستم که به من نشان بدهد که چه بکن، چه بخوان، و چه بفهم! بقول یکی از نویسندگان: وای بحال دینی که "نه" در آن بیشتر است از "آری"! و از تو من یک "آری" نشنیدم!
پدر، مادر، بزرگتر...!
کتابی برای "نخواندن"! قرآنی که تو به آن معتقدی به چه کار ما می آید؟ من نمی دانم در آن چه هست و تو خودت هم نمی دانی تویش چیست! از این جهت من کافر و توی مومن هر دومان همدرس هستیم، منتهی من به آن کار ندارم (چون کتابی که بدرد خواندن نخورد به چه درد می خورد؟) اما تو مرتب میچسبانیش به چشمت و سینهات، به پهلویت، به قنداق بچه ات و به بازوی داداشت و به بالش مریضت، تا آن جا که من دیده ام، این کتاب برای تو فقط مصرفش همیشه این بوده که: وقتی که از خانه ات بیرون می آیی، چند جمله از آنرا به قفل در خانه ات پف می کنی! من یک قفل فنی و محکم می خرم که اصلا احتیاج به پف نداشته باشد، با تکنیک بسته شود نه با پف! تو برای سلامت و مصونیت جمله هایی از آنرا دور خودت پف می کنی، یا نسخه هایی از آن را به آستر جلیقه ات می دوزی یا بگردن خودت یا گاوت می آویزی! من می روم واکسن می زنم و از دکتر متخصص نسخه دوا می گیرم، بنابر این به "قرآن تو" نیازی ندارم!
تو با آن "استخاره" می کنی و به جای "انتخاب" و "تصمیم"، "عمل" و "قضاوت" و "فهمیدن" و "اندیشیدن"...(که کار انسان و ارزش امتیاز انسان است)، با کتاب یک نوع شیر یا خط بازی می کنی و لاتاری و بخت آزمایی می کنی، من (فرزند تو) با اینکه به وحی عقیده ندارم، حاضر نیستم به قرآن تا این حد اهانت کنم، به هر حال این یک "کتاب" است، با آن بازی نمی کنم، به عقل هم اهانت نمی کنم، من بکمک علم و پرورش ذهن و آگاهی و شعور و تحقیق و مشورت و مراجعه به افراد مطلع و متخصص، عقلم را بکار میاندازم، منطقی می اندیشم، اگر هم روزی معتقد شدم که قرآن تو "کتاب هدایت" است، آنرا "میخوانم" تا با اندیشیدن و فهمیدن نوشته های آن، راه خوب و بد و متوسط را در زندگی پیدا کنم، نه با استخاره!
چشمهایم را باز می کنم و متنش را میگشایم و به دنبال مطلبی می گردم تا ببینم که چه گفته است، نه اینکه چشمهایم را ببندم و شانسی و تصادفی لایش را باز کنم و و جمله یا کلمه اول بالای صفحه راست را تماشا کنم که چه نوشته است؟ و بعد طبق آن در کار خودم تصمیم بگیرم و در باره مساله ای یا شخصی قضاوت کنم!
پدر جان، من یک دانشجویم، اگر کسی با جزوه درسی ام چنین بازیهایی کند اوقاتم تلخ می شود! پس اگرمن کتابی را که به درد خواندن نمی خورد (ولو نویسنده اش به قول تو خود خدا باشد) رها کردم و به جای آن کتابهایی را گرفتم که به درد خواندن می خورد، اوقاتت تلخ نشود!...
مادر! نماز تو یک نوع ورزش تکراری است بدون هیچ اثر اخلاقی و اصلاح عملی ... که صبح و ظهر و شب انجام می دهی اما نه معانی الفاظ و ارکانش را می دانی، نه فلسفه حقیقی و هدف اساسی اش را می فهمی...
پدر، مادر! نماز تو یک نوع ورزش تکراری است بدون هیچ اثر اخلاقی و اصلاح عملی ... که صبح و ظهر و شب انجام می دهی اما نه معانی الفاظ و ارکانش را می دانی، نه فلسفه حقیقی و هدف اساسی اش را می فهمی...
تمامی نتیجه کار تو و آثار نماز تو این است که پشت تو قوز درآورد و پیشانی صافت پینه بست و فرق من بی نماز با تو نمازگزار فقط این است که من این دو علامت تقوی را ندارم!
بیائیم واقعا با هم بررسی کنیم و ببینیم کدامیک باخته ایم و کدامیک برده ایم؟! تو می گویی: نماز خواندن با خدا سخن گفتن است. تصورش را بکن کسی با مخاطبی مشغول حرف زدن باشد، اما خودش نفهمد که دارد چه می گوید؟ فقط تمام کوشش این باشد که با دقت و وسواس مضحکی الفاظ و حروف را از مخارج اصلیش صادر کند! اگر هنگام حرف زدن، "ص" را "س" تلفظ کند، حرف زدنش غلط می شود، اما اگر اصلا نفهمید چه حرفهایی می زند و به مخاطبش چه می گوید، "غلط نمیشود"! من در تمام تاریخ بشر شماها را دیده ام که با التماس و اصرار و اخلاص دارید از کسی چیزی یا چیزهایی طلب می کنید اما نمی دانید آنچه می خواهید چیست؟ اگر کسی، روزی پنج بار و هر بار چند بار، با مقدمات و تشریفات دقیق و حساس، پیش شما بیاید و با حالتی ملتمسانه و عاجزانه و اصرار و زاری، چیزی را از شما بخواهد و ببینید که با وسواس عجیبی خواهش همیشگی خود را تلفظ می کند اما خودش نمی فهمد که چه درخواستی از شما دارد، چه حالتی به شما دست می دهد؟ شما به او چه می دهید؟ و وقتی متوجه شدید که این کار برایش یک عادت شده و یا بعنوان وظیفه یا از ترس هم انجام می دهد دیگر چه می کنید؟ و چه باید بکنید؟ گوشتان را پنبه نمی کنید!؟...
و این است "بنده مومن"! آنچه "عفت" و "تقوی" می گویند و این است "مومن بنده"! آنچه "بی نظری" و "زهد" معنی می کنند. مرا در این دنیای سوم و در برابر چشم های تیز خصم و پوزه دریده غرب غارتگر (که می بیند و می بلعد) به چه می خوانی؟ کجایی پدر مومن من، مادر مقدس من، وای بر شما نمازگزارانی که سخت غافلید و از نماز نیز! در خیالتان خدای آسمان را نماز می برید و در عمل، بتهای قرن : خداوندان زمین را! بتهایی را که دیگر مجسمه های ساده و گنگ و عاجز عصر ابراهیم و سرزمین محمد نیستند...
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#157
Posted: 26 Aug 2015 20:16
پدر، مادر، ما متهمیم
بخش ۲
اما حج؟
پدر، مادر، با شما به حج آمدم. دیدم چه می کنید! دیدم که با یک جت بوئینگ ۷۰۷ به مکه آمدید، وارد فرودگاه که شدید، بعد، آن کاتولوگ حج را در آوردید، با چندین اسم بزرگ پشت جلدش، از رویش اعمال و احکام حج را می خواندید، می بینم که به عنوان اولین کاری که حاجی باید انجام بدهد نوشته: "وقتی که وارد می شوی و از شتر می خواهی پیاده شوی، اول پای راست را زمین بگذار"! داستان تو و مناسکت را و حجت را تا آخرش خواندم.
اما دنبالت آمدم، دیدم رفتی به مدینه، آنجا شروع کردی (رو در روی مسلمانهای دیگر) به زیارتنامه خواندن برای کسانی که می پرستی، اما اصلا نمی شناسی کی هستند! فقط توی این زیارتنامه فحش و لعن بود که با صدای بلند نثار معتقدات و احساسات اکثریت مسلمانی کردی که آنها هم مثل تو به زیارت پیغمبر آمده بودند!...
در مکه، این همه وسواس داشتی برای اینکه در موقع طواف، نوک شانه چپت با خانه کعبه دقیقا محاذی باشد، اگر یک میلیمتر انحراف پیدا کند همه چیز باطل می شود، حتی بسیاری از مردها شانه زنشان را می گیرند و به طرف خانه راست نگه می دارند که منحرف نشود و گویی حج یک عمل الکترونیکی و ماشینی پیچیده ای است که همه هوش و حواس باید متوجه مسائل تکنیکی و فنی کار باشد و اگر یک کمی در فرم کار غفلت شود منفجر می شود! در صورتیکه باز می شنوم که خودتان می گویید پیغمبر سوار بر شتر وارد مسجدالحرام شد و سواره طواف کرد!
همیشه و همه جا، تمام هوش و حواست سر همین فرمالیته های تکنولوژیک بود، هزار تا سوال کردی که: "چه جور؟" یکبار نپرسیدی: "چرا؟".
همیشه و همه جا، تمام هوش و حواست سر همین فرمالیته های تکنولوژیک بود، هزار تا سوال کردی که: "چه جور؟" یکبار نپرسیدی: "چرا؟"....
در همین "سعی" می رفتم، یکی از همسفرهای من که طبیبی دانشمند و هنرشناس و حساس بود، می گفت "برای اولین بار احساس کرده ام که چقدر در این حج عمق وجود دارد، و اسلام این همه دارای اندیشه و معنی است و هرگز فکر نمی کردم مذهب این همه فکر و فلسفه و عمق و فرهنگ داشته باشد"، و به شدت تحت تاثیر این همه معنویت و این همه احساس و این همه اندیشه و این همه عمق تاثیر و وزن مسوولیتی که حج بر سرشت و زندگی آدم آگاه می گذارد، قرار گرفته بود و از این رو، بر روی هر نکته ای تامل بسیار می کرد و از هر عملی می پرسید و همه چیز را سرشار معنی و عمق و شعور می یافت.
نزدیک من سعی می کرد و غرق اندیشه و احساس بود و چون دقیق بود، کتابی را، از همانها که مخلوطی است از مناسک و دعا و زیارتنامه و غیره، گشوده بود و آن چه را به سعی مربوط بود می خواند. ناگهان، با شگفتی از من پرسید: فلانی، اینجا یک چیزی نوشته نمی فهمم یعنی چه؟ پرسیدم: چه نوشته؟ گفت: نوشته است "در سعی چهارم، روی پله چهارم طفا اگر بایستی، این ورد را بخوانی پولدار می شوی"! خجالت کشیدم که یک جوان روشنفکر دانشمند و حساس که معنی "ارزش های انسانی" و "زیباییهای روح" و "سرمایههای شعور و دانش" و هنر و ایمان و عشق را می فهمد و اسلام و بویژه حج به تازگی این همه برایش زیبایی و عمق و آبروی علمی پیدا کرده، با چنین چیزهایی که نیاز پول پرستهای بی عرضه بدبخت و عاجز را برآورده می کند برخورد کند. برای توجیه، گفتم: نه دکتر، این حرفها را همین کتاب فروشها که این کتابها را نزدیک حج تالیف می کنند نوشته اند، پشت جلد را نشانم داد و نام مولف را. پشتم لرزید، تنها جوابی که دادم این بود! که راه افتادم و به سعی ام ادامه دادم...، با چه سرعتی!
می گویم: این دستور درست هم هست، راه پولدار شدن هم همین است!، اما آنجا، مومن خدا، جای این است که یک انسانی که در آن عشق ذوب می شود، و روحی که هیجان زده کار ابراهیم و قربانی اسماعیل و سعی هاجر تنها و مطرود، و افروخته از خاطره پیغمبر و اندیشه خدا و انسان و قیامت است، به فکر این بیفتد که در اینجا یک راهی پیدا کند که پولدار شود؟
تو ای آقای نویسنده این کتاب، عالم، خودت واقعا "از هیچکس پول نمی گیری؟ دیگر هیچ کاری برای پولدار شدن نمی کنی؟ فقط سالی یکبار روی همان پله چهارم کوه صفا می ایستی و این را می خوانی و پولدار می شوی؟! چرا خودت پول نداری؟ و اگر داری مسلم است که از پله چهارم کوه صفا بدست نیاورده ای. اصلا عالم عزیز! پله چهارم چی؟ تپه صفا هم دیگر نیست، جایش یک کریدور مدرن سبک ایتالیایی و امریکایی است، حواست کجاست!؟ برای مردم بدبخت راهنمای حج می نویسی و خودت حج را ندیده ای؟ از روی کتاب های عصر بوق رونویسی می کنی؟ امروز هواپیماهای چهار موتوره را حاجی دیگر سوار نمی شود که خیلی کهنه شده و از خط مکه افتاده و تو هنوز از شتر حرف می زنی و پله چهارم کوه صفا و بازار عطرفروش ها و...
آخر تو که می نویسی مثلا "فلان ورد را اگر در زیر ناودان طلای کعبه بخوانی دشمنت ناگهان سوسک می شود! فلان دعا ترا پولدار می کند و فلان سوره قرآن درد و مرض بیمارت را شفا می دهد"، افراد، بدستور تو، به خیال دستور دین، می خوانند و اثر نمی بینند، از اصل دین عقیده شان بر می گردد و اصل کعبه و دعا و قرآن را بی اثر می پندارند.
آری، پدر، مادر،
من از این طریق می دانم که پول بدست نمی آید، می دانم که دین، ترا و امثال ترا وادار می کند که یا زندگی و پول را تحقیر کنید و ستایشگر فقر باشید و آنرا فخر بشمارید، که پیغمبر گفته: الفقر فخری! و یا شما را دعوت می کند که برای پول دار شدن و سعادت و برخورداری مادی و خیر و برکت اقتصادی ورد بخوانید و یا آنرا با عجز و التماس و گریه و زاری از ضریح امام ها و امام زادههاتان بخواهید! ولی من می بینم که در همان حال ثروت ترا و ذخائر و منابع ترا و جامعه ترا و همه دنیای اسلامی ترا می برند!... چه می گویم؟ اصلا بقدری سرت به خودت بند است که خبر هم نداری که چه خبر است؟
اما من (که یک بی مذهبم) می دانم که راه پولدار شدن خودم و جامعه ام این است که پولی را که داریم نگه داریم و ثروت خودمان را از دست دشمن بگیریم و برای پولدار شدن، "علم، تکنیک، تجهیز اندیشه و شعور و کار منطقی" لازم است، نمیبینی که شما دعاخوان های مومن فقیر و عقب مانده اید و آن بی نمازهای کافر، پیشرفته و صاحب همه نعمتهای زمین؟
پدر، مادر!...
می پرسیدم: امام حسین کی بود؟ و برای چه کشته شد؟
می گفتی که: "خودش را فدای امت کرد".
می پرسیدم: "فدای امت کرد" یعنی چه؟
توضیح می دادی: یعنی اینکه خودش را آنجا به کشتن داد تا در روز قیامت از امت جدش شفاعت بکند...!
پس این امام حسین هم که خودش را، زندگیش را، خانوادهاش را، همه چیز و همه کـَسَش را به دم شمشیر ستم و زور و جنایت داد و شهادت را انتخاب کرد، برای زندگی من و تو نبود؟! برای اینکه پیروانش از زیر بار ظلم و ستم و بیعت دروغ و نظام جور خلاص بشوند نبود؟! و خلاصه برای آزادی مردم و بسط و احیای حق نبود؟! برای این بود که ما اینجا گناه بکنیم و بعد بر او گریه بکنیم و درعوض روز قیامت از ما شفاعت کند؟! پس در دنیا بدرد ما نمی خورد؟!
آری بابا، مثل اینکه تمام کوشش ها این بود، که هیچ جای دین به درد دنیا نخورد، تمامش مصرفهای اخروی داشته باشد و این چه موفقیتی برای دنیاداران! و چه قرص خوابی برای دردمندان و دنیازدگان!
من، پدر، مادر، بدنبال قهرمانی هستم که در این دنیا مرا نجات بدهد و در این زندگی و سرنوشت محکوم و جهنمی فعلی ام از من شفاعت بکند. برای من و سرنوشت زار من چه نتیجه داشت این کربلای تو؟ تو به من یک کتابی را نشان دادی که تازه در قم تالیف یافته و گفتی مطالب اساسی و مهم را نویسنده ای که خودش و اخویش متخصص انقلاب کربلایند، این جا نوشته، من خواندم، کتابی با نامی بزرک و با حجم زیاد و قطر زیاد، اسمش هم "دفاع از حسین شهید"!
در این کتاب نوشته بود: این قیام حسینی خیلی ارزش داشته برای همه انسانها!
نتیجه هایش دو نوع است:
۱- نتیجه های معنوی ۲ - نتیجه های مادی اما نتایج معنوی، بزرگترینش این است که: اگر یک عده محقق جمع بشوند و فهرستی تهیه کنند از اسم تمامی زنها و مردهایی که بعلت گریه بر امام حسین، در روز قیامت، همه گناهانشان بخشیده شده و به بهشت رفته اند، شمارش از میلیون ها نفر تجاوز می کند. این نتیجه معنوی انقلاب!!
اما آثار مادیش از این هم جالب تر است، و لابد همه اقتصاد دانان و سرمایه داران غرب تعجب می کنند از این همه نتایج اقتصادی قیام امام حسین!
پیش خود گفتم قطعا این قسمتش این جهانی است و به کار زندگی اجتماعی می خورد و در تولید کالا، بالا بردن سطح درآمد ملی و رفاه مادی و استخراج منابع تولیدی جامعه شیعه نقش مهمی دارد و پیروان خویش را از فقر اقتصادی نجات می دهد و شیعیان را از سلسله جامعه های عقب مانده و دنیای سوم خارج می سازد!
نویسنده کشف خود را توضیح می دهد: این همه زائری که هر سال از سبزوار و دهات قزوین و گناباد و یزد و کاشان و کردکوی و محمدآباد و سایر نقاط می روند کربلا، همه از ولایت خودشان یک مقدار اجناس محلی هم با خودشان می برند و آنجا می فروشند، از پول آن یک مقدار اجناس از کربلا سوغات میخرند و بر می گردانند به ولایت خودشان، در اثر همین صادرات و واردات و نقل و انتقالات اقتصادی دائمی، یک جریان مستمر مادی و مبادلات اقتصادی بوجود آمده بین کربلا و دهات و شهرستان های ایران که در جهان بی سابقه است!...
این بود آخرین اثر تحقیقی و مفصلی که در باره بزرگترین حادثه و عالی ترین مظهر عشق و تاریخ و افتخار مذهب تو من خواندم و توقع داری این شاهکار علمی و تحلیلی و فلسفی و اقتصادی و غیره را که از شهر قم شما زاییده شده و نیمی از کتاب تهمت و دروغ و جعل و بد زبانی و عقده گشایی های ناشی از کمبود همه چیز و افتراهای بیشرمانه و بی دلیل و سند است... و نیمی دیگر تحقیقات خنده دار و روده بر علمی و انقلابی از این نوع، بخوانم و به حسین جدی بیندیشم؟!
پدر! مادر! و آقای نصیحت گوی خوش فکر مذهبی، که می چویی امثال این کتابها انحرافی است و حقیقت اسلام این نیست که اینها می گویند! من یک دانشجوی علوم هستم، یک استاد و مترجم و نویسنده در زمینه های دیگرم، متخصص و مجتهد نیستم که بروم خودم حقایق و اسرار را از سرچشمه های اصلی تحقیق کنم، من مهندسم، طیببم، جامعه شناس یا ادیب یا اقتصاد دانم، این کتاب و امثال این، کتاب مذهبی شما است، نویسنده اش لباس رسمی مذهبی دارد، منبر می رود، مبلغ رسمی دین شما است، وابسته به کانون علمی مذهب شما است، توی کتابش هم چندین دست خط از علمای مشهور و روحانیون برجسته چاپ شده، یک نفر هم از دانشمندان شما کوچکترین انتقادی به او یا کتابش نکرده! حالا من کجا بروم تحقیقات تاریخی و فلسفی و مذهبی پیچیده بکنم و من مهندس یا طبیب یا دانشجو به این نتیجه برسم که این حرفها با حقیقت اسلام اولیه سازگار نیست! نتیجه ای که علمای رسمی و مبلغین رسمی شما به آن نرسیده اند!...
تمام شد! آری، تمام شد! به من حق نمی دهی پدر، مادر! حق نمی دهی که اینها همه را کنار بریزم و بروم دنبال کار و زندگیم، دنبال علم و فکر و فلسفه و ادبیات و هنر؟...
از من هم هنوز توقع داری مثل عوام کالانعام تا گفتی آن کتاب "ضاله" است، نخوانید، آن شخص مضل است به حرفش گوش ندهید، رفتن به این موسسه جایز نیست، نروید، من هم بگویم: بچشم! نه پدر! خیالت را راحت کنم، من از این عاشورا و انقلاب و روضه و سینه و مصیبت و داد و بیداد و گریه و کربلای تو چیزی نفهمیدم، رها کردم!
ای مادر! تو مرا ( که دختر جوانت بودم) بردی به یک مجمع دینی و تبلیغی و اخلاقی! در آنجا واعظ راجع به "شفاعت صحبت می کرد، و اثری که شخصیت و انقلاب حسین در سرنوشت بشریت دارد، و به عنوان نمونه عینی... فرمود:
«...دراین قسمت ماجرای زنی بدکاره بیان می شود که در خانه همسایه اش روضه خوانی بوده و نذری می پختند و بعلتی او سر از آشپزخانه همسایه درآورده و می بیند آتش زیر اجاقها کم سو شده و دیگران هم در طبقه بالا به حرفهای واعظ که مصیبت نامه امام حسین را می خوانده گوش می دهند، و آن زن شروع می کند به دمیدن در آتش و بر اثر دود ناشی از آن از چشمانش اشک می آید، اما بعد از مرگ او، خوابش را می بینند که با شفاعت امام حسین به بهشت رفته و همان چند قطره آبی که در آن زمان ناخواسته از دیدگانش جاری شده باعث شفاعت از وی گشته.»
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#158
Posted: 26 Aug 2015 20:18
پدر، مادر، ما متهمیم
بخش ۳
این بود، مادر، که از مذهب تو گریختم. همان شب که مرا به آن مجلس وعظ بردی و واعظت "شفاعت" را تعلیم داد و سرگذشت آن زن بدکاره را برای ما حکایت کرد، بر خود لرزیدم!... همانجا، در دل، از دین تو و واعظ تو گریختم، گریزی که همچنان ادامه دارد، و همچون اسبی که ناگهان دهنه و افسار و پابند را ریخته باشد و رمیده باشد می گریزم و شما هم که در تعقیبم لنگان لنگان می آیید تا به خیال خود مرا دوباره بچنگ آورید و رامم کنید، ناشیانه دشنامم می دهید و با خشم و هیاهو و فریادهای وحشت زا می کشید و گاه که قدم سست می کنم و به من نزدیک می شوید، هنوز به چنگ نیامده شلاق می کشید و می خواهید افسار و دهنه و زین و ساق و بند و بار را یکجا بر من تحمیل کنید و این است که نفرت و باز رم...
می بینم این مذهب شما از طرفی این همه سختگیر و بی گذشت و خشن و متعصب است که کوچکترین لغزش را نه تنها نمیبخشد بلکه به علت آن، همه فضیلتها و فداکاریها و حتی از خودگذشتگی های تمام عمر یک شخص یا یک جمع را باطل و فاسد میشمارد و از طرف دیگر، چنان گشاد باز و مشتی صفت شود که: با یک ورد رو به قبله خواندن اگر گناهانت به اندازه کف دریاها و ریگ بیابانها و ستاره آسمانها باشد یکهو می بخشد و ثواب چند تا شهید هم بالاش! و بدست آوردن شفاعت هم چنان آسان می شود که پیغمبر این دین! می گوید: "هرگاه صلوات بفرستی بر من و بر پیغمبران قبل از من، ما همه شفیعان تو خواهیم بود در روز قیامت".(مفاتیح ص ۹۶۷ جیبی)
اینها است و خیلی چیزهای دیگر امثال اینها که تو بنام دین و بنام تشیع و بنام این شخصیتهای بزرگ به ما تبلیغ می کنی و نشان می دهی و توی مغز خودت هست و این مراسم و اعمالی که انجام می دهی برای من و مثل من، برای انسان امروز، که به دنبال عدالت می گردد، و به دنبال آزادی و به دنبال مسوولیت انسانی می گردد، به دنبال حق انتخاب و سرنوشت و ساختن زندگی خودش می گردد و به دنبال ایمانی می گردد که در هر انسانی بوجود بیاوریم، خودش بتواند تقدیر زمینی خودش و جامعه اش را بسازد، چه داری که بگویی؟
من نیز همچون نسل امروز، همچون همه کسانی که در این جستجوهایند، از تو بریدم و بدنبال این اندیشه ها رفتم و مکتبهای بزرگ، فیلسوفان بزرگ، هنرمندان بزرگ نویسندگان بزرگ، و سازندگان مکتبها و ایدئولوژیهای مبتنی بر جامعه شناسی و روانشناسی و فلسفه تاریخ و انسان شناسی را پیدا کردم، تو چه داری در برابر آنها بمن بدهی؟ برگردان من به همان سنتهای موروثی و به همان مراسم تقلیدی بی جهت و بی ثمر! امکان ندارد...
* * *
خوب، حالا دیگر نمی دانم چه صحبت کنم، و به نمایندگی چه کسی صحبت کنم! چون دیگر نه نماینده آن نسلم که تا کنون پیامشان را به شما گفتم، زیرا که با آنها هم عقیده نیستم، و نه به نمایندگی قطب مذهبی و قشر مذهبی و شخصیتهای مذهبی و محافل مذهبی این جامعه می توانم حرف بزنم، به این جهت که مرا به نمایندگی خودشان قبول ندارند و بعنوان یک بلایی که آمده و خدا رفعش کند، تلقی می کنند. اما حالا شما فقط قضاوت کنید چه وضعی دارم.
می خواهم به همدرس خودم، همکار خودم، استاد خودم، به هنرمندان و روشنفکران، معتقدان به ایدئولوژیهای مختلف، خوانندگان ترجمه های بسیار بزرگ و شاهکارهای فلسفه، اومانیسم، دمکراسی، آزادیخواهی، طرفداران عدالت و آنهایی که مسوولیت آزادی و نجات بشریت را حس می کنند، و در طبقه من هستند و دین ندارند، و دین را عامل انحطاط توده می دانند، بگویم : اسلام این جور نیست، من فقط یک عقیده علمی و مسوولیت انسانی است که رابطه ام را با دین حفظ کرده والا، از دین نه ارتزاق می کنم، نه حیثیت می گیرم و نه موقعیت اجتماعی، بلکه به خاطر عقاید مذهبی ام به همه اینها صدمه می خورد ولی من به عنوان یک حقیقت (نه مصلحت شغلی و اجتماعی و اقتصادی) معتقد شده ام، و مثل تو هم روشنفکرم، به آن هدفها و شعارهای تو هم معتقدم، من هم دنبال این هستم که تبعیض و ظلم را ریشه کن بکنیم، آزادی انسان را تامین بکنیم، دنبال مذهبی هستم که فقر را و تضاد طبقاتی را براندازد، به دنبال مذهبی هستم که به انسانها در همین دنیا نجات و آزادی دهد، و دنبال مسوولیتی هستم که در همین جهان زندگی و فرهنگ و کمال برای همه فراهم آورد، و دنبال مذهبی هستم که ترازوی عدالت را...
... اسلام این جور نیست، من فقط یک عقیده علمی و مسوولیت انسانی است که رابطه ام را با دین حفظ کرده والا، از دین نه ارتزاق می کنم، نه حیثیت می گیرم و نه موقعیت اجتماعی، بلکه به خاطر عقاید مذهبی ام به همه اینها صدمه می خورد ولی من به عنوان یک حقیقت (نه مصلحت شغلی و اجتماعی و اقتصادی) معتقد شده ام، و مثل تو هم روشنفکرم، به آن هدفها و شعارهای تو هم معتقدم، من هم دنبال این هستم که تبعیض و ظلم را ریشه کن بکنیم، آزادی انسان را تامین بکنیم، دنبال مذهبی هستم که فقر را و تضاد طبقاتی را براندازد، به دنبال مذهبی هستم که به انسانها در همین دنیا نجات و آزادی دهد، و دنبال مسوولیتی هستم که در همین جهان زندگی و فرهنگ و کمال برای همه فراهم آورد، و دنبال مذهبی هستم که ترازوی عدالت را در جامعه امروز، پیش از مرگ بر پا دارد، و برای همین هم هست که مسلمانم، و برای همین هم هست که شیعه ام.
یکی از دانشجویان من با لحن گوشه داری گفت: مذهب تشیعی را که تو اینجوری توجیه می کنی، واقعا یک مذهب مترقی و انقلابی است؟ یا نه، به مصلحت آنرا این چنین توجیه می کنی؟ گفتم: چه مصلحتی؟...
آنچه مرا به مذهب و تشیع می کشد یک حقیقت عقلی و انسانی است، نه مصلحتی اجتماعی و شخصی!...
من، نه به عنوان یک شیعه موروثی و متعصب مذهبی، که بعنوان یک انتلکتوئل مسوول و متعهد اجتماعی، روشنفکری مثل تو و با احساسات انسانی و آرزوهای مترقی ضد ارتجاعی و ضد طبقاتی که تو داری، معتقد شده ام و از راه تحقیق علمی و تاریخی و با شناخت مکتب اسلام و تاریخ اسلام و آشنایی با ادیان گذشته و ایدئولوژی های جدید، به این واقعیت عینی رسیده ام که تشیع، از نظر اعتقادی، مترقی ترین تلقی از "مکتب اسلام" و، از نظر اجتماعی و سیاسی، مترقی ترین نهضت و مردمی ترین جناح در "تاریخ اسلام" بوده است.
من از خودت می پرسم، هر مکتب انقلابی، مکتب مردمی و مکتب آزادی خواهی که به آن معتقدی (اصول فلسفی و علمی و استراتژیکی اش هر چه هست کار ندارم) آیا اگر همه هدفها و شعارهایش را خلاصه کنی، به این دو اصل منحصر نیست که دو کار می خواهد بکند؟ و همان مذهب تو هر چه هست (کلکتیویسم، ایده آلیسم، ماتریالیسم دیالکتیک، اگزیستانسیالیسم، اومانیسم، دمکراسی متعهد یا لیبرالیسم انقلابی ووو) غیر از این است که این دو اصل را می خواهد جامه عمل بپوشاند؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#159
Posted: 26 Aug 2015 20:18
ادامه پست قبلی
یکی نظام استثمار و تضاد طبقاتی و ظلم اجتماعی و تفرقه اجتماعی را تبدیل بکند به نظام "برابری و عدالت"، و دوم جامعه را از حاکمیت استبدادی و اشرافی رها کند و از یک رهبری انقلابی و انسانی پاک برخوردار سازد، یکی، نظام طبقاتی جامعه را می خواهد تغییر بدهد و یکی، نظام حاکمیت جامعه را. گفت: چرا، گفتم: اما تو خیال می کنی اصول مذهبی شیعه باید ریاضت باشد، عبادت باشد، ندبه باشد و نوحه باشد؟! اینجوری نیست، باور نمی توانی بکنی که مذهب است و بنیادش دو اصل است و تمامی تشیع بر آن دو اصل استوار است:
۱- عدل
۲- امامت
این همان نیست که تو در مکتبهای دیگر می جویی؟ و همان نیست که برای جامعه خویش و برای بشریت آرزو می کنی؟
شیعه بر همین دو پایه استوار است، اما چه کنم که این دو اصل را از معنی خودش انداختند، یعنی اسم آن را حفظ کردند و رسمش را نفی!!!
اگر فریبکاران که این دو را، بی معنی و بی اثر کردند، بجای اینکه معنی این دو را برداشتند، اصلا لفظ آن را بر می داشتند و بجایش اصطلاح دیگری، مثل تقیه و عبادت و ریاضت و غیره را می گذاشتند، من می توانستم امروز خطاب به روشنفکران و خطاب به توده نیز فریاد بزنم که: نه! اصول شیعه اینها نیست، عدل است و امامت است! اما بدبختی ما این است که، این دو لفظ را گذاشتند، اما، معنی آن را مسخ کردند، طوری که نه عدالتش به درد عدالت می خورد و نه امانتش بدرد امامت، امامتش نصیب شاه عباس می شود و عدالتش بهره "ظلمه"! و آنچه پس از هزار سال جهاد و شکنجه و عشق و پایداری و گذراندن قرنهای سیاه خلافت عرب و سلطنت مغول، دستگیر توده محروم شیعه شد، ظلم خان بود و جور خاقان، این بار در لباس "محبت مولا علی"!
همه چیز را مسخ کرده اند، ظاهرش را نگه داشته اند و معنی و روح و جهتش را عوض کرده اند و در جهت حفظ مصالح و منافع طبقاتی و سیاسی و اقتصادی خودشان تغییر داده اند، اصطلاحات مذهبی را که هر کدام ظرفی هستند که یک فکر و یک عقیده را در خود دارند، از محتوی خالی کرده اند، پوک و پوچ و بی مغز و بی روح ساخته اند! و کاش خالی و بی مغز می کردند، نه به جای آن از مواد تخدیر کننده خرافی و ضد اسلامی و ضد شیعی پر کردنند!
توحید را، قرآن را، نیایش را، حج را، شفاعت را، قضا و قدر را، توسل را، انتضار موعود را، و همه را بصورت الفاظی در آورده اند مبهم، خالی و یا مسخ شده و تخدیر کننده و حتی درست ضد آنچه معنی دارد، و درست در عکس جهتی که نشان می دهد.
و تو برادر من، خواهر من، همکار من، هم طبقه من، نویسنده، روشنفکر، دانشمند، مترجم، هنرمند، سوسیالیستت، آزادیخواه، جامعه گرا، مترقی، دوستدار عدالت و خواهان رهبری و برادری، و آرزومند رهایی و رستگاری بشر! آنچه تو از این اصطلاحات می فهمی، آنچه بنام دین، اسلام و تشیع می شناسی و می بینی، همان اوراد و الفاظ و مفاهیم تخدیری و تحریفی رایج است، همان تصویری است که دستهای غرض دشمن و جهل دوست از این مکتب در ذهن پدرت، مادرت و "محیطت" نقش کرده اند. اسلام این نیست، تشیع این نیست، خدا و معاد و امامت و عدالت و حج وووووو آن نیست که تو می بینی و آن نیست که تو می گویی و نفی می کنی. تو حق داری که نفی کنی، اما سخن من این است که آنچه را نفی می کنی حق نیست! خانمها و آقایان!
می خواهم، به این برادر روشنفکرم، خواهر روشنفکرم، تحصیل کرده مترقی منطقی بیزار شده از مذهب بگویم: خداوندی را که تو می گویی واضع دینی است که بشریت را تخدیر کند، از مسوولیت شخصی باز بدارد و انسان ها را وادار کند که نذر کنند و به او تملق بگویند، خدای اسلام نیست.
توحید تنها یک نظریه ماوراالطبیعی ایده آلیستی نیست، تنها به این معنی که عقیده داشته باشیم "خدا در هستی یکی است و بیشتر نیست"، نیست. توحید در عین حال، یک جهان بینی است، یک بینش "تاریخی" و "اجتماعی" و "بشری" است، زیر بنای وحدت هستی و "وحدت نژادی و طبقاتی" است، نفی کننده شرک قومی و فکری و گروهی و انسانی است! خدای اسلام دوستار "عزت"، "علم"، "آهن"، "جهاد"، "مسوولیت"، "اراده انسانی" و "آزادی" و "ثروت" و "تمدن" و "تسلط انسان بر طبیعت" است، انسان امانتدار او است، حامل "روح او"، "جانشین او در زمین" و "مسجود همه فرشتگان او" است!...
آن خدا و دینی که من به آن معتقدم، دین توجیه فقر نیست، دینی است که فقر را همسایه دیوار به دیوار کفر می شمارد. ابوذر بزرگترین تربیت شده علی و پیغمبر اسلام است که می گوید:
" وقتی فقر از یک در وارد خانه می شود، دین از در دیگر بیرون می رود"...
می خواهم بگویم: اسلام من،... اسلام ابوذر است، تشیع ابوذر! که با شعارش نه علیه نظام کفر، بلکه نظام عثمان، خلافت اسلام، جامع و ناشر قرآن علیه او قیام می کند و می جنگد!! آن تشیع است، و شعارش...
می خواهم بگویم: اسلام من،... اسلام ابوذر است، تشیع ابوذر! که با شعارش نه علیه نظام کفر، بلکه نظام عثمان، خلافت اسلام، جامع و ناشر قرآن علیه او قیام می کند و می جنگد!!
آن تشیع است، و شعارش هم نه عبادت و نه تفسیر خاص از این کلام و از این اصل، و از آن فرض است، علیه "کنز" و کاپیتالیسم است، یعنی سرمایه داری، گنج نهادن، زراندوزی از راه استثمار مردم. این شعار تشیع ابوذر است:
"یا ایها الذین آمنوا ان کثیرا من الاحبار و الرهبان لیاکلون اموال الناس بالباطل و یصدون عن سبیل الله والذین یکنزون الذهب و الفضه ولاینفقونها فی سبیل الله فبشرهم بعذاب الیم" (توبه ۳۴)
(ای کسانیکه ایمان آورده اید، همانا بسیاری از علمای دینی و روسای روحانی و راهبان و عابدان گوشه گیر - شخصیتهای مقدس و بیزار از دنیا و اهل آخرت خالص! که به کار کسی کاری ندارند - اموال مردم را بناحق می خورند و مردم را از راه خدا باز می دارند. کسانیکه زر و سیم را اندوخته و انباشته و گنج می سازند و در راه خدا انفاق نمی کنند، آنان را به عذابی دردناک مژده بده!)
عثمان و کعب الاحبار ( ملای یهودی تازه مسلمانی که عقل عثمان شده بود و برای ابوذر قرآن تفسیر می کرد) می گفتند: آری، اما این آیه برای روحانیون و ملاکین و سرمایه داران و برده فروشان ادیان دیگر است!
ابوذر می گفت: از کجای آیه بر می آید که مربوط به دیگران است؟ هر چند اول آیه مربوط به احبار و راهبان است که مسلم اهل کتابند ولی آخر آیه عام است و دلالت بر هر کس دارد، چه به نام اسلام و چه به نام کفر، چه به نام توحید و چه به نام شرک، هر که طلا و نقره را گنج سازد! و ابوذر که اسلام شناس حقیقی است، نام نجات مردم و برای نجات از گرسنگی و نجات از فقر و نجات از تضاد و نجات از اشرافیت، در مبارزه بارژیمی که قانونش قرآن بود و شعارش جهاد و هر دو ابزار دست غارت و استثمار، جانش را باخت تا نشان دهد و به من و تو روشنفکر بفهماند که اسلام دین استثمار نیست، ابزار توجیه فقر و تحکیم طبقات نیست! اسلام عثمان چنین است.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#160
Posted: 26 Aug 2015 20:19
پدر، مادر، ما متهمیم
بخش ۴
می خواهم به این نسل بگویم: خواهر، برادر روشنفکرم : حجی که تو راست هم گفتی و مسخره کردی، حج حاجی است! حج ابراهیم، میعاد هر سال و هر نسل انسان است با ابراهیم. چه میعادی؟ که چه بکنند؟ بر سر نهضتی که او در جهان آغار کرد باز با او همه سال پیمان ببندند و هر نسلی در زندگی با او عهد کند. چه نهضتی؟ برای اولین بار، نهضت استقرار توحید و نابودی شرک.
خواهید گفت، حالا شرک نیست، بتها را هم که او شکست و حالا دیگر بتی وجود ندارد. چرا، وجود دارد و بیشتر و قویتر از همیشه وجود دارد! ابراهیم فقط یک شخصیت تاریخی نیست، پیامبران بعد از او، حتی پیامبر من ادامه دهنده راه اویند. پس راه ابراهیم راهی است که هنوز روندگان باید براهش بروند، و نهضتش، نهضت زندگی است، و شرکی که او با آن مبارزه می کرد امروز بیشتر از زمان او بر جهان حکومت می کند، و بدتر و خشن تر، اما پنهانی!
حج یک نمایش عظیم بشری است، هر سال و هر نسل، هر انسانی موظف است که از زندگی و نظام اجتماعی و بندها و پیوندهای خود ببرد... کفن پوش شود و وارد صحنه پر شکوهی گردد که در آن، هر فردی نقش ابراهیم و داستان پر حرکت و پر هیجان این مهاجر تاریخ را بازی می کند، صحنه ای که در آن هر کسی بازیگر نقش اول است و چنان مراسم پر تکان و انقلابی، با تمام حرکات و حالات و اطوارش، خاطره عظیم ابراهیم و هاجر و اسماعیل را تجدید می کند و تجسم می بخشد...
محور اصلی حج نقطه ای است که قبله انسان هاست و نقطه مرکزی طواف یعنی کانون همه حرکات زندگی فرد، و آن، خانه هاجر است، آرامگاه هاجر است. عجبا یک کنیز که با ابراهیم همگامی کرد، عملش مانند اعمال ابراهیم بعنوان مناسک و فرائض حج همه ساله بوسیله میلیونها مسلمان تقلید و تجدید می شود. آری، همه چیز نابود شونده است جز آنچه رو بخدا دارد. خدا از میان همه پیامبرانش، مصلحانش، مقربانش، عزیزانش، و همه مردم جهان، یک سرباز گمنام انتخاب می کند ، و مدفن او را پهلوی خانه مطاف هر سال و هر نسل تاریخ بشری اعلام می کند. او کی است؟ او بر خلاف آن مذهبی که زن را یک انسان پست و حقیر و مهجور می داند، این خدا از میان همه این چهره ها در تاریخ، یک زن (هاجر) را انتخاب می کند، یک اسیر، یک مادر، و او را در جوار این کعبه دفن می کند، و مزار او را جز خانه خودش اعلام می کند و به همه انسانها، حتی پیامبران بزرگش، فرمان می دهد که بر گرد این خانه طواف کنند. این است آن حجی که هر عملش رمزی است و درس و حکمتی و تهذیبی و اصلاحی...
این است آن حجی که بعد رفتیم و دیدیم که چه کردند، و بعد نتیجه گیریش چه بود! و چه کسانی رفتند! اکثریت کسانی بودند که تمام عمرشان را به آزادی هر کار کردند، بدون قید و بند و بدون مسوولیت، حالا که مرگ به آنها نهیب زده است، برای اینکه به نکیر و منکر در آخرین لحظه های زندگی یک باجی بدهند، آمده اند آنجا، و برای همین هم در اواخر عمر می روند که بعدش کاری نمانده باشد، بعد هم بر می گردند که بمیرند، و آنجا بگویند این فرضیه هم انجام شد! و یک قرضی بود که از گردنم انداختم!...
نتیجه حج آن نبود که تو دیدی، پدر و مادرت و نسل مومنت رفتند، و وقتی برگشتند ،... دیدی هیچ فرقی نکرده و با کسب تیتر و عنوان حاجی با دست بازتری دوباره تملق و چاپلوسی، خیانت و کثافت کاری،.... و بعد دیدی تنها نتیجه گیری که او کرده است و تو می توانی ببینی این است، که چمدانش را باز کردی!، نتیجه گیریش فقط برای تو و خانواده ات بود که مقداری سوغات آورده بود. و نتیجه بهتر و بهره کافی تر برای سرمایه داران ژاپنی که از سنت ابراهیم خلیل بت شکن کامروا شدند! می خواهم بگویم: آری، قرآنی که تو می گویی درست است، اما کدام قرآن؟...
می خواهم بگویم: آری، قرآنی که تو می گویی درست است، اما کدام قرآن؟ قرآن بعنوان شی متبرکی در دست جهل؟ قرآن بعنوان پرچمی بر سر نیزه های جنایت؟ یا قرآن، بعنوان کتابی که قبایل وحشی پراکنده در صحرایی را در کمتر از یک ربع قرن، تعیین کننده سرنوشت جهان و کوبنده قدرتهای عالمگیر می سازد و در کمتر از یک قرن، فرهنگی نو و انقلابی در تمدن بشری می آفریند؟
قرآن کتابی است که با نام " خدا " آغاز می شود و با نام " مردم " پایان می یابد! کتابی " آسمانی" است اما - بر خلاف آنچه مومنین امروزی می پندارند و بی ایمانان امروز قیاس می کنند - بیشتر توجهش به طبیعت است و زندگی و آگاهی و عزت و قدرت و پیشرفت و کمال و جهاد! کتابی است که نام بیش از هفتاد سوره اش از مسائل انسانی گرفته شده است و بیش از سی سوره اش از پدیده های مادی و تنها دو سوره اش از عبادات! آن هم حج و نماز!...
این کتاب را از آن روزی که به "حیله دشمن" و به "جهل دوست"، "لایش" را بستند، "لایه"اش مصرف پیدا کرد و وقتی "متنش" متروک شد، "جلدش" رواج یافت و از آن هنگام که این کتاب را - که "خواندنی" نام دارد - دیگر نخواندند، برای تقدیس و تبرک و اسباب کشی بکار رفت، از وقتی که دیگر درمان دردهای فکری و روحی و اجتماعی را از او نخواستند، وسیله شفای امراض جسمی چون دردکمر.... شد، و چون در بیداری رهایش کردند، بالای سر، در خواب گذاشتند و بالاخره اینکه می بینی، اکنون در خدمت اموات قرارش داده اند و نثار ارواح گذشتگان می کنند و ندایش از قبرستان های ما بگوش می رسد، از آن است که نمی دانی برادر و خواهر روشنفکر من! نمی دانی که چه کوششها کردند تا آنرا از میان زنده ها دور کنند و اثرش را از زندگی قطع کنند و ندایش را، هم در صحنه های "جهاد" خاموش کنند و هم در حوزه های "اجتهاد"!...
گفتند: اسراری را که فقط در نقطه زیر "ب" در بسم الله نهفته است، اگر کسی بخواهد تفسیر کند یک عمر کفاف نمی دهد! گفتند: قرآن هفتاد "بطن" دارد و هر بطن آن باز هفتاد بطن و همینطور! این درست است اما این را طوری معنی کردند که یعنی نباید نزدیکش رفت، یعنی هر کس قرآن را گشود و خواند و در آن اندیشید و از آن چیزی فهمید محکوم شود و هر چه از آن فهمیده مطرود و مشکوک اعلام شود...
گفتند، "هر کس قران را با عقل خویش تفسیر کند، باید در نشیمنگاهش آتشی فرود آید"، در حالیکه سخن پیغمبر "من فسر القرآن برایه فلیتبو مقعده من النار" است ، یعنی هر کس با "نظر خودش"، "رای" خودش، قرآن را تفسیر کند...، و این سخنی بسیار علمی و منطقی است و اصل تحقیق است که محقق، در جستجوی حقیقت، باید ذهنش را از نظریات شخصی و عقاید قبلی و به اصطلاح دانشمندان اروپایی از "پیشداوری" خالی کند تا وقتی متنی را تفسیر می کند معنی حقیقی آن را بتواند دریابد، نه اینکه هر کلمه ای و تعبیری را با رای قبلی خود به روز تطبیق دهد و با سلیقه و عقیده خاص خود آنرا توجیه و تاویل نماید. می بینیم چطور هوشیارانه، "رای" را "عقل" معنی کردند و چون خواندن و فهمیدن و عمل کردن به هر سخنی و کتابی جز با "عقل" امکان ندارد، مردم را از ترس اینکه مقعدشان نسوزد، از خواندن و فهمیدن و عمل کردن به قرآن ترساندند و بعد خودشان در حالیکه "تفسیر به عقل" را تحریم کردند، بر خلاف همین حدیث، قرآن را سراسر به "رای خود" تحریف و توجیه و تاویل کردند و بصورت کتابی معرفی کردند که همه اش در تعریف و تمجید یا فحش و بدگویی نسبت به چند نفر از اشخاص پیرامون پیغمبر است و آن هم چون از آنها می ترسد، همه اش به گوشه و کنایه و غیر مستقیم است، بطوریکه خود آنها هم متوجه نمی شده اند!
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند