ارسالها: 24568
#191
Posted: 20 Sep 2015 17:47
خودسازی انقلابی
بخش ۵
۳ - مبارزه اجتماعی:
افلاطون انسان را یک حیوان سیاسی تعریف میکند و دانشمندان ما آنرا یک حیوان اجتماعی ترجمه کردهاند، زیرا میپنداشتهاند که آنچه صفت مشترک انسانها است اجتماعی بودن است نه سیاسی بودن، زیرا در این صورت تنها سیاستمداران انسان هستند و انبوه مردمی که به سیاست نمیاندیشند و یا کار سیاسی نمیکنند انسان نیستند. حال آنکه اجتماعی بودن صفت مشخص انسان نیست، زیرا بسیارند حیواناتی که حتی از انسان اجتماعیترند، همچون زنبور عسل. این سیاسی بودن است که ویژه انسان است.
مقصود از سیاسی بودن، بینش و گرایشی است که فرد را به سرنوشت جامعهای که در آن زندگی میکند پیوند میدهد و این پیوند است که تجلیگاه اراده، آگاهی و انتخاب انسان به شمار میآید و تنها انسان است که موضع اجتماعی خویش راهمچنانکه موضع طبیعی خویش را، احساس میکند، یعنی به پایگاه خویش در طبیعت یا در جامعه خودآگاهی دارد و در آن دخالت میورزد، آنرا تأیید میکند یا بدان اعتراض دارد و یا در تغییر ساختمان آن دخالت میکند. بنابر این، انسان غیرسیاسی انسانی است که عالیترین تجلی استعداد نوعی خویش را باطل گذاشته است. متأسفانه قدرتمندانی که بر سرنوشت جامعهها مسلط بودهاند، همواره از سیاسی شدن تودهها وحشت داشتهاند. «سیاستزدایی» مردم شیوهای نیست که امروز استعمارگران و یا قدرتهای استبدادی و ضدمردمی، برای انحصار قدرت سیاسی در دست خویش، کشف کرده باشند و از طریق ترویج هنرهای انحرافی، افراط در ورزشهای بیشمار یا توسعه آزادیهای جنسی، و یا مصرفپرستی و یا ایجاد گرفتاریهای حقیر در زندگی اقتصادی و خانوادگی، و یا ترویج مسائل انحرافی و یا سرگرمیهای ذهنی و یا تخدیرهای مذهبی و فلسفی و ادبی و هنری، اندیشهها را از سرنوشت خویش و سرنوشت جامعه خویش دور سازند.
در جامعه ما دوران بنیعباس، دوران موفقیت دستگاه در سیاستزدایی جامعه اسلامی است. بنیامیه علیرغم پایگاه نژادی و قومی نیرومندی که داشتند، علیرغم هوشیاری سیاسی و نیز خشونتی که در سرکوب مخالفان بروز دادند، نتوانستند بیش از یک قرن دوام آورند. آنچه عمر این رژیم نیرومند را اینچنین کم کرد، حساسیت سیاسی مردم مسلمانی بود، که آن را از انقلاب اسلامی به ارث برده بودند. کمترین انحراف حکومت باعث میشد که انبوه تودهها به مسجد بریزند و دردسری برای دستگاه ایجاد کنند. میدانیم که در زمان عمر، مردی که آن همه افتخار و موفقیت برای جامعه اسلامی ایجاد کرده بود و آن همه حیثیت برای خویش، ناگهان مردم مدینه را میبیند که به فریاد آمدهاند و زمینه یک اعتراض عمومی فراهم میشود. ریشه این اعتراض و شورش آن بود که دیدند پیراهنی بلند پوشیده است. در حالی که عمر خود نیز بلندقامت بود و این امر نشان میداد که وی بیش از سهم خود از غنائم برگرفته است. عمر ناچار میشود که در معرض افکار عمومی خود را محاکمه کند و به تبرئه خویش بپردازد. فرزندش را صدا میزند و برای مردم اثبات میکند که این پیراهن مجموعهای است از سهم خودش و فرزندش، و بدینگونه است که گریبان خویش را از دست تودههای مدینه رها میکند. بنیعباس که شعور حساس سیاسی توده را دیدند، و دانستند که چگونه رژیم نیرومندی چون بنیامیه را قربانی خویش ساخت، به سیاستزدایی پرداختند. از چه طریق؟ از طریق توسعه فرهنگ، تکیه بر علم، پیشرفت مادی، ثروت، قدرت سیاسی، فتوحات اسلامی و تجلیل و تعظیم شعائر دینی، و بدین طریق انبوه توده را با پیشرفتهایی که به نام اسلام در جهان به دست میآوردند، تخدیر کردند و روشنفکران را هم با غرق کردن در مسائل ذهنی، کلامی، فلسفی و فرقهای. این بود که جنگها و مبارزات مردم در دوران بنیامیه، که همه جنگهای سیاسی و طبقاتی بر اساس عدالت طبقاتی و رهبری انسانی بود، در دوران بنیعباس تبدیل به جنگهای فرقهای، کلامی، ذهنی، فلسفی و حتی لفظی شد. به همان گونه که امروزه سرمایهداری و استعمار از طریق ساختن ایدئولوژیهای رنگارنگ، تشدید خصومتها فرقهای، قبیلهای، نژادی، شیوع فساد، توسعه حماقتهای ورزشی، مصرفپرستی، ایجاد گرفتاریهای حقیر در زندگی خانوادگی و اقتصاد فردی، خلق هنرهای بیمارگونه، فلسفههای پوچ، تئاترها، سینماها، کابارهها، رادیو تلویزیونها، موسیقیها، تجملپرستیها، مدسازیها، آزادیهای جنسی و هزاران چشمبندی دیگر و صدها هزار شعبدهبازی و جنگهای زرگری دیگر بدان میرسد، همان چیزها که حتی صمیمیترین و آگاهترین روشنفکران ما را هم سرگرم میسازد. چنانکه میبینیم چه بسیارند جوانان روشنفکر و مترقی ما که به نام مبارزه با خرافات و یا به نام تکیه به علم و حتی به نام ایدئولوژی بسیار مترقی و پیشتاز، شب و روز سرگرم مبارزه با مسائل کلامی، و سرگرم مبارزات کلامی، فلسفی و لفظی و درگیریهای مذهبی و تنازعهای ایدئولوژیک هستند و هرگز احساس نمیکنند که در این حال که خود را به عنوان روشنفکران مترقی با این درگیریها مشغول کردهاند، وارث همان کاری هستند که در جامعه ما رضاخانها و آتاتورکها بدان پرداخته و پیش از آنها تقیزادهها و میرزاملکمها آغاز کرده بودند، و نمیتوانند ارزیابی کنند که آنچه آنان به تقلید روشنفکران قرون ۱۸ و ۱۹ اروپا کاری روشنفکرانه میپندارند، همدستی با عواملی است که برج و باروهای ایمان، فرهنگ، ارزشهای اخلاقی و ذخایر تاریخی ما را فروریختند، تا راه ورود استعمار را هموار کنند و مبارزه ایمان مذهبی و فرهنگ و سنت ملی ما را با این هجوم تازه درهم بشکنند. همچنانکه اکنون نیز میبینیم که صادقترین روشنفکران ما، درست هنگامی که اسلام برای نجات از بند قرنها ارتجاع و خرافهپرستی و نجات دادن مسلمانان از قید استبداد و استعمار و سرمایهداری تحمیلی به پا خاسته و چهرهای مهاجم و انقلابی یافته است، آنرا به تیرهایی نشانه گرفتهاند و هر زخمی که بر آن وارد میکنند، سبب میشود که برق شوقی از چشم دشمنان مشترکشان بیرون جهد. ما خود به چشم دیدهایم یا به گوش شنیدهایم که چه موجی برخاست، از میان روشنفکرانی که شعار تفکیک روحانیت را از سیاست میدادند. این شعار، شعاری بود که در اروپا کلیسای ضدمردم و ضدعقل و علم را از صحنه زندگی و حرکت و آزادی کنار زد.
اما روشنفکر ما، بیآنکه اختلاف محیط و زمان و مکان و شرایط و حتی اختلاف موضوع را درک کند، این شعار را در جامعه ما نیز تکرار کرد. آنچه او در اینجا تکرار میکرد، ادامه کاریِ رژیم صفویه بود که جامعه شیعه را به عنوان غیبت امام زمان، اساساً از پرداختن به کار اجتماعی و سیاسی معاف ساخت، و رژیم اموی و عباسی نیز قبلاً با تکیه بر جبر الهی، فرضیه انحرافی رجاء و شیوع اندیشه قضا و قدری و تقدیس و تجلیل دروغین از مقام علم و قضا و روحانیت- با این عنوان که این امور مغایر با سیاست و زمامداری و کار دنیا است- انجام داده بودند.
این درس بزرگی است که گاه میبینیم یک روشنفکر مترقی در حالی که شعار یک نهضت انقلابی و مترقی و آزادیبخش عصر دیگر و شرایط دیگر را در عصر دیگر و شرایط اجتماعی دیگر مطرح میکند، برخلاف احساس کاذبی که دارد، وارث ضدانسانیترین و فریبکارترین و زشتترین توطئههای قدارهبندان و قدرتمندان و رژیمهای ضدبشری میشود و حتی بازیچه تروتازه استعمار.
مبارزه سیاسی، نه تنها به معنای اعم، تجلی عالیترین استعداد اجتماعی انسان است، بلکه برای روشنفکر کار سازنده و خودساز نیز هست. مبارزه اجتماعی بزرگترین عامل خودآگاهی روشنفکر به شمار میآید. روشنفکری که در پشت میز مطالعه و محاط در انبوهی از کتاب و یا در مبادله ذهنی میان دوستان و همصنفان خویش، خود را یک انقلابی مردمی میشمارد و راه حلها را از میان الفاظ و فرضیهها و متون ایدئولوگها برمیگزیند، تنها در کوره آزمایش عمل سیاسی است که میتواند هم اندیشههای خود را تصحیح کند و هم از بیماری لفاظی شفا یابد و هم خویشتن را بیازماید. لیاقت، هوشیاری، سرعت عمل، شهامت، درجه فداکاری و از خودگذشتگی، از مال گذشتگی و حتی اندازه خلوص و صفا و تقوای خود را دقیقاً ارزیابی کند.
مبارزه سیاسی زمینه واقعی و عملی و آزمایشی مفاهیمی است که روشنفکر غالباً از کتابها و از زبانها آموخته است و میآموزد، و در عین حال او را با مسائلی روبرو میکند و با واقعیتهایی در تماس قرار میدهد که هرگز در محیط امن و آرامی وجود ندارد که الفاظ و اصطلاحات فلسفی و فکری با او گیرودار دارند، و باز مبارزه سیاسی است که روشنفکر را با متن مردم، خواستها، نیازها و ایدهآلها، قدرتها و ضعفهای مردم آشنا میسازد، و در عین حال امکانات عمل را در برابر او آشکار میکند و از بیماری پرت افتادن از مردم، یا جلو افتادن از مردم- که غالباً روشنفکر بدان دچار میشود- رهایی میدهد، و او را مقید میسازد که پیشاپیش مردم، اما متصل به مردم، در حرکت باشد. به علاوه مبارزه سیاسی است که به روشنفکر عمل ایدئولوژیک میآموزد و آگاهی ایدئولوژیک او را، هم تصحیح میکند و هم فعلیت میبخشد و همین مبارزه سیاسی است که به روشنفکر موهبتی میدهد که غالباً از آن محروم است و آن را فراگرفتن زبان تفاهم و تکلم با توده است، زبانی که ابزار انجام رسالت روشنفکر در جامعه خویش است، همان زبانی که محرومیت از آن، روشنفکران ما را این چنین عقیم کرده و با مردم بیگانه ساخته و دیوار نامرئی و نفوذناپذیری میان اقلیت روشنفکران آگاه و تودههای وسیع مردم به پا داشته و باعث شده است که این مردم سرزمینی امن و آرام برای بازی استحمارگران و سیاستبازان ضدمردم شوند و کشتگاه مساعدی برای جهل، خرافه و انحطاط، و روشنفکران به صورت جمعی بسته در حصار ذهنیت خود و بیگانه در جامعه خویش درآیند، و در نتیجه بیثمر، بیاثر و عقیم و در نهایت واحه پرت و دوری گردند که دست قدرتمندان و استعمارگران برای بازی کردن با آنها یا محو کردنشان باز است. برای مبارزه با این ضعف ضرورتی ندارد که باز به سراغ از ما بهتران برویم، گذشته ما- گذشتهای که هنوز هم زنده است و هنوز هم نشانههای آن را به چشم میتوانیم دید- درسهای گرانبهایی به ما میآموزد.
دانشمندان بزرگ اسلامی، فقها، حکما و علمای بزرگ با همه علوی که از نظر پیمودن مدارج علمی و فکری داشتند، در میان توده زندگی میکردند و در رابطه با توده و به سادگی و بسیار طبیعی در روستاها با دهقانان و در شهرها با عقبماندهترین و محرومترین قشرهای اقتصادی و فرهنگی و ذهنی توده پیوند برقرار میکردند و با هم تفاهم داشتند و میتوانستند با هم رابطه برقرار کنند، در حالیکه امروز تا دانشآموز ما دیپلمش را میگیرد، حسابش را از مردم سوا میکند و اگر هم نخواهد سوا کند و بر سفره آنها بنشیند و در جمع آنها داخل شود، مردم انگار که بیگانهای را در میان خویش مییابند. زبانشان، رفتارشان، احساسشان و رابطهشان ناگهان تغییر مییابد، و او با اینکه از نظر احساس با آنها در رابطه است و همدرد، زبانی را که با آنها مفاهیم ابتدایی را مبادله کند فاقد است. مبارزه سیاسی به روشنفکری که پرورده کتاب و کلاس است زبان عوام را میآموزد.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#192
Posted: 20 Sep 2015 17:48
ادامه پست قبلی
گذشته از این مبارزه سیاسی به یک ایدئولوژی و یا به یک گروه منسوب به این ایدئولوژی در جامعه و در محیط خویش، معنی میدهد و این مسئلهای بسیار اساسی است. اگر علمای روشنفکر ما، چهرههای مترقی مذهبی ما که از پارسایی انقلابی علی و از اشتراکیت تند و قاطع ابوذر و از ضدسرمایهداری و اشرافیت و ضدطبقاتی بودن نهضت شیعه سخن میگویند، کتاب مینویسند، منبر میروند، در عمل سیاسی نیز شرکت کنند و هنگامی که مبارزه دانشجویان با یک برنامه ارتجاعی درگیر است این چهرهها در میان آنها نمودار شوند، و هنگامی که کارگران برای کسب آزادیهای صنفی یا به دست آوردن مزد اضافی، یا داشتن شرایط اولیه یک زندگی انسانی به اعتراض، تظاهرات و به هر حال مبارزه صنفی پرداختهاند و یا دهقانان در زیر فشار قسطها، رباها، گرسنگی، قحطی، تحمیل شرایط سنگین اقتصادی به ستوه آمدهاند و فریاد اعتراض برداشتهاند، در میان خود چهره علمای مذهبی و شخصیتهای اسلامی را ببینند، که با آنان همدردی و همگامی میکنند- در حالی که خود از آن قشر یا طبقه نیستند- این عمل، ایدئولوژی آنها را در جامعه، در میان قشرهای محروم، در میان طبقهای که به بند کشیده شده است و یا در میان ملتی که درگیر با استعمار خارجی است، به وجهی روشن و صریح و انقلابی ارائه میدهد، که از صدها کتاب و هزارها کنفرانس و میلیونها استدلال علمی و تحلیل تاریخی اثربخشتر و کارگرتر است.
وقتی بیتالمقدس را صهیونیزم اشغال میکند و برای آزادی آن چهره یک اسقف کاتولیک را در میان مبارزان میبینیم، اما جز یک تن همدردی لفظی مراجع خویش را هم نمیشنویم، و هنگامی که فلسطین به عنوان یک ملت مسلمان نفی میشود و قتل عام، و آنگاه در سنگر مجاهدان مسلمان فلسطینی، خون یهودیای را که برای دفاع از این جامعه مسلمان، شهادت را انتخاب کرده است به چشم میبینیم، اما دیناری از سهم امام را در آن نمیبینیم، صدها آیه و روایت و نقل حدیث و استدلال منطقی در اینکه فقه جعفری، فقه اهل بیت است و شیعه مسلمان راستین است و اسلام سرمایه سعادت دنیا و آخرت است و شعار «الاسلام یعلو و لا یعلی علیه»، جز مجموعه الفاظی که هیچ معنایی نمیدهد چه خواهد بود؟ اینها بررسی آثار مبارزه سیاسی در محدوده خودسازی است و گرنه نقش اصلی مبارزه سیاسی ساختن یک جامعه است، که خود مسئلهای جدا است و جدا از زمینه این سخن.
از ۸۰ سال پیش تا کنون همزمان با سیدجمالها، کواکبی بن ابراهیمها، میرزا کوچکخانها، شیخ محمد خیابانیها، طباطباییها، ملکالمتکلیمنها، محمد اقبالها و مدرسها، حکما، فقها و مراجع بزرگی داشتهایم که از نظر علمی بر اینان برتری داشتهاند اما تأثیر اجتماعیشان و حتی نقششان در احیاء و پیشبرد اسلام و نیز نقش اسلام در اثر کارشان در پیشبرد جامعه اسلامی و در آگاهی و آزادی تودههای مسلمان، اگر نگوییم صفر بوده است، باید گفت از صفر بالاتر نبوده است. اختلاف اثر وجودی میان این دو صف، اختلاف میان اندیشمندانی را نشان میدهد که تنها در حوزه و کتاب محصورند، با آنانی که در عین حال در عمل سیاسی عصر خویش شرکت جستهاند. پس از پیامبر، ابوذر که از نظر علمی در برابر سلمان یک عامی به حساب میآید، چون در مبارزه سیاسی زمان خویش فعالانه، قاطعانه و مستقیم شرکت جست، اثری را در تاریخ به جای گذاشت که سلمان که چهره علمی و فکری میان اصحاب پیامبر بود، از آن محروم است. در عصر ما میرزا کوچکخان که در برابر علمای عصر خویش یک طلبه محسوب میشود، راهی را آغاز کرد که قرنها رسالت مجاهدان مسلمان ادامه آن است و بس.
در اینجا باید یک تجربه بزرگ را برای رهروان این راه بازگو کنیم و آن نیروی معجزهآسای آشنایی با چهرههای بزرگ و کامل انسانی در سراسر جهان و به ویژه در تاریخ ما است، که به عالیترین درجات خودساختن نائل آمدهاند، به خصوص بزرگمردانی که در هر سه بعد خود را تکامل بخشیدهاند. ما سیاستمداران بزرگی داریم و در عین حال پارسایان بزرگی و در همان حال شخصیتهایی که با همه عظمت مقام، زندگی خویش را با دسترنج خویش تأمین میکردند. اما آنچه به عنوان نمونههای کامل برای ما آموزنده است، چهرههایی هستند که در هر سهبعدی که مورد نیاز ما است درخشش داشتند. ضعف و یأس، یأسی ناشی از ضعف خویش و قدرت و حاکمیت دشمن، بیماریهایی است که همواره در کمین ماست و یکی از عواملی که به روح قدرت مقاومت، ایمان و امید و نیرومندی میبخشد، بیوگرافی است، بیوگرافی مردان بزرگی که سرچشمه نیروهای خلاق و شگفتانگیز بودهاند. خواندن شرح حال مردان بزرگ و روحهای نیرومند عاملی است که فرد را که همواره در محیط خویش با پستها، ترسوها، زبونها و خوارها در گیرودار است، با انسانهای بزرگی آشنایی میبخشد و با کسانی معاشر میسازد که بر عصر خویش حکومت روحی داشتهاند و حتی در حالی که اسیر بودهاند عظمتشان در جلاد عقده حقارت ایجاد میکرده است، معاشرت ذهنی همچون معاشرت عینی تأثیرگذار است. خواندن ادبیات انقلابی، ادبیات پیشرو، هنر معترض و فرهنگ مقاومت و تهاجم، به ویژه برای ما، همچون آب برای زندگی حیاتی است. زیرا روح را دو مایه میسازد: یکی فرهنگ و دیگری ایمان.
متأسفانه اساس فرهنگ ما شعر است و شعر ما یا به تصوف گرایش یافته است- که خود در عین حال که روشنگریهای بزرگ و آموزشهای نفیس را به همراه دارد از مسمومیت، ضعف و زبونی خالی نیست- و یا شعر غیرعرفانی است، که یا مدح است و یا غزل و در این دو، انسان همواره سگ میشود! در مدح، «سگ ممدوح» است و در غزل، «سگ معشوق».
اما ایمان ما گرچه نامش اسلام عزتبخش است و ولایت علی عزیز و تشیع حسین شهید، اما آنچه اکنون به خورد خلق داده میشود ماده تخدیرآمیزی است که از مردم نه یک شیعه پیرو علی و حسین میسازد، که «کلب آستان امام» میپرورد. میبینیم که هم مذهب ما و هم ادبیات ما، ما را به سگپروری فرامیخوانند و مبارزه با این سگپروری نه تنها در سطح افکار عمومی و فرهنگ اجتماعی و مذهبی و ادبی ما، بلکه در سطح خودسازی نیز یک وظیفه حتمی است. یکی از راهها، دست یافتن به شعر انقلابی شیعه است. تشیع که هزار سال یک نهضت انقلابی بود در پیرامون خویش فرهنگ و شعر و ادب انقلابی نیز داشت. دعبلها و ... شاعرانی بودند که در خدمت انقلاب و در مبارزه با ستم زمان به تعبیر خودشان: «تمام عمر دار خویش را بر پشت خویش حمل میکردند» و اینچنین میزیستند.
ادبیات انقلابی عصر انقلاب کبیر فرانسه، ادبیاتی انقلابی عصر انقلاب اکتبر، و امروز ادبیات انقلابی امریکای لاتین و به ویژه ادبیات انقلابی عرب، که از آتش فلسطین سرزده است، مایههایی است حیاتی برای تجدید تولد انسانهایی که باید براساس بینش اسلامی جانشین خدا و همانند خدا شوند و اکنون به سگ شدن دعوت میگردند!
پــایــان
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#193
Posted: 27 Sep 2015 00:34
از هجرت تا وفات
بخش ۱
در پس چهره هر مدنیتی مهاجرتی پنهان است و به سخن هر جامعه بزرگی که گوش فرا می دهیم،به زبان تاریخ یا اساطیرانش از هجرتی حکایت می کند. در اینجا است که مسئله هجرت در تاریخ اسلام، قرآن و سیره پیامبر، نه یک واقعه است چنانکه غالبا میبینید،بلکه یک اصل بزرگ اجتماعی است و اگر در اسلام به دقت بنگریم آن را به همین گونه خواهیم دید.
دو هجرت مسلمین به حبشه به فرمان پیامبر انجام گرفت؛ برای نخستین بار توده عرب ساکن در درهء محصوری که شهر مکه را در خود گرفته بود، نه تنها از میان قبیله و سرزمین خویش بیرون می رفت،بلکه به یک مهاجرت گروهی به یک کشور خارجی دست می زد و از دریا میگذشت و یا به قاره دیگر می گذاشت و در کشوری با نژاد و مذهب و شکل اجتماعی و سیاسی تازه ای اقامت می گزید.پس از آن هجرت بزرگ به مدینه که هم دروازه های بسته مدینه را به خارج می گشود و هم مهاجرین قریش را با جامعهء نوین و شرایط و محیط تازه ای آشنا میکرد و در مدینه سیاست پیامبر در تماس دائمی با قبائل اطراف و توسعه دایره نفوذ خویش تا دورترین مرزهای ممکن و ورود وفدهای پیاپی از همه سو به مدینه و خروج مبلغان و سفیران به اطراف شبه جزیره و حتی به ماوراء مرزها و تماس با ایران و روم شرقی و مصر و یمن و....
یعنی همه نقاط دور و نزدیک جهان آن روز نه تنها همه قرائنی است که پیامبر اسلام می کوشید تا جهان بینی بسته جامعه قبایلی عرب را گسترده سازد،بلکه به صراحت، در گفتار پیامبر و در آیات قرآن، مهاجرت و به خصوص عالی ترین نوع آن مهاجرت فکری و اعتقادی به عنوان یک اصل بزرگ و مقدس و حتی یک تکلیف انسانی تلقی شده است.
«ان الذین امنو والذین هاجروا و جاهدوا فی سبیل الله اولئک یرجون رحمة الله و الله غفور الرحیم» (سوره بقره آیه ۲۱۸)
در اینجا نه تنها مهاجر در راه حقیقت را در صف مجاهد قرار میدهد. بلکه چنانکه در آیات میبینیم آن را بر این مقدم میدارد و پس از ایمان بلافاصله هجرت را به عنوان نخستین و بزرگترین اصل عملی و وظیفه مقدس انسانی یاد می کند و در سبک سخن قرآن، این تقدم و تاًخر ها، بسیار معنی دار و قابل تامل است و هرگز بر عبث و تصادف نیست.
«فالذین هاجروا و اخرجوا من دیارهم و اوذوا فی سبیلی و قاتلوا و قتلوا لاکفرون عنهم سیئاتهم و لا دخلنهم جنات تجری من تحتها الانهار ثوابا من عند الله و الله عند حسن الثواب» (آل عمران ۱۹۵)
در این آیه کوتاه صریحا مهاجرت را برای ستمدیدگان عاملی در راه زندگی بهتر و برخورداری از مواهب بیشتر این دنیا یادمی کند و این حقیقتی است که تاریخ بهتر از هر کسی میداند.
«و الذین هاجروا فی الله من بعد ما ظلموا لنبوئنهم فی الدنیا حسنه و لاجرا الاخره اکبر لو کانوا یعلمون» ( نحل آیه ۴۱)
در این آیه بنگرید: پیامی است به همه انسانهایی که به خاطر پیوندهای عاطفی،سنت های اجتماعی و یا نزدیک بینی سیاسی و ضعف و زبونی روانی، تن به ننگ داده اند و در زیر آوار ستم و فساد خاموش جان سپرده اند و تکانی نخورده اند.
به آیات ۹۷ تا ۱۰۰ سوره نساء مراجعه کنید
معنی آیه : به کسانی که به خویش ستمکارنند و ملائک جانشان را می ستانند، ملائک گفتند : در چه حالی بودید ؟ گفتند :ما در آن سرزمین بیچاره و زبون بودیم ، گفتند: مگر زمین خدا فراخ نبود که در آن مهاجرت کنید ؟ آنان جایگاهشان دوزخ است و سرانجامشان شوم. مگر مردان و زنان و فرزندان ناتوانی که نه چاره ای میتوانستند اندیشید و نه راه گریزی می توانستند پیش گرفت. امید است که خدا از آنان در گذرد و خدا پرگذشت و آمرزگار است. آنانکه در راه خدا به هجرت می پردازد بر روی زمین فراخنائی و پناهگاها و راهای چاره ای بسیار خواهد یافت و آنانکه در هجرت به سوی خدا از خانه خویش بیرون میرود و سپس مرگ او در میرسد، پاداشش بر خداست و خدا آمرزگار مهربانست.
چه ها که نمی توان در اینجا گفت: حق و آزادی همیشه در زیر سقفهای کوتاه و در پس درهای بسته و حصارهای تسخیر ناپذیر خفقان گرفته اند و مرده اند ! همیشه!
در اینجا گوئی خداوند به انسانی که در دلش آتش ایمانی و بر شانه هایش سنگینی رسالتی را احساس می کند فرمان میدهد که : عزم خدا کرده ای، خانه ات را رها کن! بگریز! نتوان مرد به سختی که من اینجا زاده ام" خانه ات ، خانواده ات شهرت شغلت، مقامت آنجاست که آزادیت آنجاست، ایمانت آنجاست، در آنجا که ستم می شود و حقیقت به اسارت می افتد ممان که بر و بحر فراخ است و آدمی بسیار.
آنانکه به خاطر حفظ سر و سامان و جان و مال خویش تسلیم می شوند و می مانند به خود ستم کرده اند و از آنچه برای حفظ و کسب آن آزادی و ایمان خویش را فروخته اند محروم خواهند گشت و برعکس آنانکه در راه خدا از هر چه دارند میگذرند و هجرت میکنند پیش از آنچه با هجرت از دست داده اند، در هجرت بدست خواهند آورد و تاریخ چه خوب این سخن را تفسیر می کند.
چنانکه می بینیم از طرز سخن قرآن در آنجا که از مهاجرت «ضرب فی الارض» خروج از دیار و تعبیراتی از دست سخن رفته است. به روشنی بر می آید که اسلام به ترک زادگاه و قوم یا وطن و یا جامعه میخواند.
۱- در راه ایمان و به خاطر نجات آزادی و شرافت خویش ( سرگذشت پر معنی و گیرای اصحاب کهف و هجرت به حبشه)
۲- برای بدست آوردن شرایط مساعد و امکانات تازه در مبارزه علیه محیط سیاسی و اجتماعی ظالمانه خویش از خارج و به عبارت دیگر، ترک جامعه خود برای بازگشت پیروزمندانه بدان ( مهاجرت از مکه به مدینه ، داستان موسی)
۳- اشاعه فکر و گسترش عقیده در سرزمینها و جامعه های دیگر و انجام رسالتی جهانی و انسانی که هر مسلمانی به آن معتقد است و در قبال بشریت و بیداری و آزادی و خوشبختی همه ملتها و نژادها مسئولیت دارد (اعزام معلمان به خارج از شهر و کشور)
۴- مطالعه و شناخت علمی جهان : شناخت جغرافیای طبیعی ، گیاه شناسی،آب و هوا ، شناخت اقوام ، ملت ها، عادات و رسوم ها، عقاید و...
در اینجاست که ما در برابر یک اصل بزرگ و بسیار عمیق به نام هجرت قرار میگیریم. اصلی که تا هر کجا فهمیدن میتواند عمق و ارزش آن را فهمید. یک مسلمان قرآنی (نوعی از انواع مسلمانهای موجود) پس از ایمان و حتی گاه پیش از جهاد، بیدرنگ خود را در برابر یک اصل بزرگ، یک فرمان قاطع میبیند. مهاجرت از بیرون و مهاجرت از درون.سفر به روی خاک دامنه در عمق روح، بیرون رفتن از آنجا که دیگر نه جای ماندن است و بدر رفتن از آن حال که دیگر نه شایسته بودن.
مهاجرت نه تنها از زادگاه خویش بلکه از خویشتن خویش نیز هم و چنین است که اسلام هم می کوشد که هم جامعه را به حرکت درآورد تا بر جای نایستد و نمیرد و هم خود را ، انسان را از بیرون به جنبش می خواند و از درون به انقلاب و بدینگونه است که او را همواره از توقف ، انحطاط، انجماد میراند و به حرکت و ارتقاء و انقلاب دائمی میکشاند و اینها را با معجزه علمی هجرت می کند: هجرت آفاقی و هجرت انفسی ( آرنولد توین بی برجسته ترین مورخ معاصر جهان در شاهکار عظیم خود به نام بررسی تاریخ نظریه ای دارد به نام اصل هجرت و رجعت بدین معنی که می گوید شخصیت های بزرگ تاریخ بشر که سازنده تمدن و مذهب و یا جامعه ای بودند در دوره حیاتشان نخست ترک دیار خویش گفته اند و از جامعه و سرزمین خویش بیرون رفته اند و پس از روزگاری غیبت که در آن برای انجام رسالت خطیرشان آماده گشته اند و به مبان قوم خود بازگشته اند و کارشان را آغاز کرده اند و در حقیقت این رجعت های خلاقانه و بزرگ هموراه پس از هجرتی آرام و خاموش بوده است. هجرتی که در آن تکوین روح و نبوغ آنان عامل اساسی بوده است. ابراهیم، موسی، زرتشت ، بودا،پیامبر بزرگ اسلام (که پانزده سال سکوت و انزوای او را در حراء میتوان دور شدن او از جامعه خویش گرفت) و... چنین هجرتی داشته اند.
تسمیه نخستین گروندگان و یاران پیامبر به مهاجرین، خود نمودار چنین بینشی است که پیامبر از میان همه صفاتی که ممکن بود این پیشگامان بزرگ خویش را بدان بخواند، صفت «مهاجر» را برگزیده است و اگر هجرت چنین عظمتی در اندیشه اسلام نداشت بی شک از قدمت یا سبقت آنان در اسلام و به خصوص یاری پیامبر در روزگار سختی و تحمل سختی و تجمل شکنجه ها و استقبال از خطرها و اخلاص و ایثار و فداکاری و حقیقت پرستی مطلق و دست شستن از جان و مال و خاندان و حیثیتهای اجتماعی و امنیت و لذت و خوشبختی و مقامی که در بنیانگذاری نهضت اسلام داشتند میتوانست صفتی برای اینان بسازد.
آنچه این نظر را کاملا تأیید می کند و خود یکی از اختصاصات اسلام است. انتخاب هجرت مسلمانان اولیه از مکه به مدینه به عنوان مبدأء تاریخ است ( در سال ۱۷ یا ۱۸ عمر به پیشنهاد علی(ع) هجرت را به جای عام الفیل و تاریخ های دیگری که رایج بود مبداء گرفت) و این جای تأمل بسیار است،چه سنت تاریخی همواره بر این بوده است که مبدأ تاریخ را ولادت رهبر یک نهضت یا مذهب میگرفتند یا پیروزی درخشانی که بدان نائل آمده اند. اما در اسلام هیچکدام نه میلاد پیامبر،نه فتوحات بزرگ وی( به خصوص فتح مکه که قاعدتأ باید مبدأ تاریخ سیاسی اسلام می شد) و عجیب است که نه حتی بعثت! بلکه بازهم هجرت.
اکنون مکه سرزمین اجداد و اقوام و خاطرات پیامبر در جنگ قریش است و سیزده سال مبارزه مداوم در حصارهای استوار و سقف کوتاه و سنگین شهر روزنه ای به بیرون نگشاده است. یا باید ماند و مرد و یا باید برای نجات ایمان و آزادی و انجام رسالت بزرگ خدایی و جهانی به هجرت پرداخت.
به گفته ویرژیل گئورگیو : قبیله و خانواده تنها درختی است که در صحرا می روید(شجره) و هیچ فردی جز در پناه آن نمی تواند زندگی کند و محمد با هجرت خویش شجره ای را که از خون و گوشت خانواده اش پرورده شده بود برای پروردگارش قطع کرد.
محمد باید مکه را ترک کند ، به کجا؟ هر کجا که اینجا نیست، هر جا که جایگاهی برای آزاد زیستن و پایگاهی برای جهاد هست و پیامبر چنانکه دیدیم از پیش، یثرب را برای چنین کاری آماده کرده بود.
فرمان مهاجرت صادر شد، اما قریش نیز بیدار بودند و خطر را خوب احساس می کردند. پیامبر دستور داد که پنهانی و پراکنده شهر را ترک کنند و قریش به صورت خیلی جدی، از رفتن یاران پیامبر جلوگیری میکرد.برخی را باز میگرداند و برخی را زندانی میکرد وبرخی را با گروگان نگه داشتن همسرانشان مانع میشدند،ولی مسلمانان تصمیم گرفته بودند؛ مهاجر را چه عاملی میتواند از هجرت باز دارد؟
یاران به تدریج همه رفتند و پایگاه جهل و شرک و ستم و خانه و خانواده و ثروت و دلبستگیهای بسیار خویش را رها کردند و به جای اینهمه آزادی را برگزیدند و آزاد کردن را.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#194
Posted: 27 Sep 2015 00:35
ادامه پست قبلی
پیامبر گرچه عمر را در شهر و زمانی بی حادثه و دور از جریانات حساس سیاسی و نظامی بزرگ گذرانده بود و محیطش محیطی بدوی و ساده بود، اما قدرت رهبری و پختگی سیاسی خارق العاده ای داشت و یکی از بارزترین خصوصیات وی طرح نقشه های سیاسی پیچیده و پنهانی و رازداری شگفتی است که به خصوص در دوران زندگی پر حادثه اش در مدینه تجلی خاص دارد. مکه از تصمیم شخص پیامبر آگاه نبود و نه تنها مشرکان،بلکه صمیمی ترین یاران و خویشان وی نیز کوچکترین حدسی نمی توانستند بزنند؛ چه غالبا فکر می کردند که همچون دو هجرت به حبشه، وی یاران خویش را که در مکه همواره در معرض شکنجه و خطر مرگ به سر می بردند به یثرب(مدینه) می فرستد و خود، از آن رو که به خاندان عبد مناف وابسته است و جانش مصون از مرگ است،خواهد ماند و به مبارزه اش ادامه خواهد داد. اکثریت مسلمانان رفته بودند. ابوبکر نیز عازم شد و از پیامبر اجازه خواست، وی با همان سبک همیشگی اش در اینگونه مواقع، کوتاه و قاطع و مبهم پاسخ داد : نه شتاب مکن،شاید خداوند برایت همسفری برساند! همین ابوبکر دانست که جای توضیح نیست، اکنون جز محمد و علی و ابوبکر کسی نمانده است و یاران وی گروهی هنوز در حبشه اند و گروهی در مدینه و گروهی فراری و یا در زندان به سر می برند و در شکنجه میشوند، جوانانی نیز که در دل به اسلام پیوسته اند ، با تهدید پدران و بزرگان خانواده شان تسلیم خانه اند.
اکنون در حقیقت مکه از مسلمانان خالی شده است و این وضع عادی نیست. قریش در اندیشه فرو رفتند، اخباری که از یثرب می رسد آنها را بیشتر به هراس می افکند.
مهاجران همگی در آنجا گرد آمدند و مردم آنان را همچون عزیزان خویش در آغوش خود پذیرفته اند. اوس و خزرج که در " صبر در جنگ" و وفاداری و دلاوری شهره عربند چنین می نماید که جز پذیرایی از مهاجران بر کاری خطیر تصمیم گرفته اند و در انتظار خبری بزرگترند. شهر یکپارچه در دست یاران محمد است! نه ، یثرب حبشه نیست، بی شک در چنین وضعی محمد با چند تن انگشت شمار در مکه نخواهد ماند، دوران صبر بر آزار و تحمل سختی به پایان یافته و آیه " للذین یقاتلون بانهم ظلموا (رخصت جنگ به با دشمنان به جنگجویان اسلام داده شد،زیرا آنها از دشمن سخت ستم کشیدند و خدا بر یاری آنها قادر است - حج آیه ۳۹) به انضمام سخن محمد و " انی احللت لهم القاتل لانهم ظلموا.... آغاز قیام و مبارزه مثبت را اعلام کرده است و محمد خود را به یثرب خواهد رساند و رهبری شهر را به دست خواهد گرفت و مکه از خارج تهدید خواهد کرد. باید چاره ای اندیشید،در دارالندوه اجتماع کردند، عتبه و شیبه ، ابوسفیان ، جبیربن مطعم،ابوالبختری،حکیم بن حزام،ابوجهل،نبیه و منبه، امیة بن خلف و نیز گروهی از هم پیمانان قریش حضور داشتند و در کار محمد به شور پرداختند.
ابوالبختری پیشنهاد کرد «او را در زنجیر کنیم و به زندان افکنیم» این رأی پذیرفته نشد، چه تا باشد همواره خطر هست و یارانش سرانجام او را از چنگ ما خواهند ربود. ابولاسود از خاندان بنی عامرین لوی پیشنهاد کرد «او را از شهر تبعید می کنیم تا امنیت و الفت و روز خوش را باز یابیم و از فتنه اش بیاساییم و بگذاریم تا هر کجا که خواهد برود.» با این رأی همگی مخالفت کردند و گفتند : مگر زبان آوری و خوش سخنی و گیرایی او را نمیدانید؟ اگر چنین کنید به میان قبیله ای از عرب خواهد رفت و آنان را بر شما خواهد شوراند و زمام کار را از دست شما خواهد ستاند. بالاخره ابوجهل نظری هوشیارانه و قاطع داد «من معتقدم که از هر قبیله ای جوانمردی چابک و نژاده که در میان ما به شرف شهره باشد برگزینیم و هر کدام را شمشیری بران دهیم تا بر او بتازند و همگی همچون تن واحد او را بزنند و بکشند تا از او آسوده گردیم چون چنین کردند همه قبایل در خونش سهیم می شوند و خاندان عبد مناف را یارای جنگ با همه قبایل نیست و ناچار به خونبها تن خواهند داد.»
توطئه گران خانه را در محاصره گرفتند و از روزنه های خانه،پیامبر را زیر نظر داشتند ،سهیلی از قول برخی از مورخان می گوید که چون دیوار خانه کوتاه بود خواستند از آن بر جهند و به درون ریزند و پامبر را در بستر خویش به زیر شمشیر گیرند، زنی از دورن فریاد برآورد، اینان که خود را مردان شرف و افتخار می دانستند چنین کاری را بر خود ننگ شمردند که این ننگ از ما در عرب خواهد ماند و خواهند گفت که ما از دیوار خانه بر سر دختران عم خویش بالا می آییم و هتک حرمت ناموس خویش می کنیم. از این رو بر در خانه منتظر ماندند تا پیامبر سحرگاه بیرون آید. سراسر شب حجره وی را زیر نظر داشتند و می دیدند که می آید و می رود و شب، هنگام خواب دیدند که بر بستر رفت و کار پایان گرفته بود و زندگی پیامبر تنها به گذر آرام چند ساعتی بسته بود که در آن هیچ حادثه ای نمی توانست رخ دهد و این چند ساعت را نیز دشمن، خود به پیامبر بخشیده بود زیرا مطمئن بود که فرزند عبدالله که اکنون در خانه کوچک خویش خفته است و در همه شهر جز جوان بیست و دو ساله ای به نام علی و پیرمرد سالخورده ای به نام ابوبکر یاوری ندارد، از حصار شمشیرهای تشنه جوانانی که به نمایندگی همه خانواده های بزرگ شهر بر در خانه منتظرند،چگونه جان بدر تواند برد؟( میگویند وی شاعری است که حادثه مرگ او را انتظار می کشیم،بگو انتظار بکشید که من نیز با شما در میان منتظرانم) جوانان که به چشم خویش دیده بودند که پیامبر بر بستر خویش رفت و آرام خفت اطمینان یافته بودند که سحرگاه ماجرای محمد پایان خواهد گرفت و مکه امنیت خویش و قریش سیادت خویش و بتان عزت خویش را که در این سیزده سال متزلزل شده بود باز خواهند یافت و این اطمینان، آنان را چنان به نشاط آورده بود که با لحن تمسخر آمیزی گفته های محمد را بازگو می کردند و می خندیدند و از او همچون داستانی که دیگر پایان گرفته است سخن میگفتند.
ابوجهل با اطوار نیمه روشنفکرانه ای که خاص کسانی چون او است لبخند عمیقی بر لب آورد و گفت: " محمد خیال می کند که اگر شما دنبال کارش را بگیرید،پادشاه عرب و عجم میشوید،بعد که هم مردید دوباره زنده می شوید و باغهائی مثل باغ های اردن به شما خواهند داد و اگر نکردید بعد که مردید دوباره زنده می شوید و برایتان آتشی برپا میکنند که در آن بسوزید! ( ابن هشام ادامه میدهد که : پیامبر مشتی خاک بر گرفت و سپس گفت : آری من این را میگویم و تو یکی از آنانی و آنگاه خاک را بر چهره ایشان پاشید. این عادت پیامبر بود ، چنانکه در برخی جنگها خواهیم دید) در این هنگام مردی بر این عده گذشت و پرسیدند : در اینجا منتظر چیستید؟ گفتند منتظر محمد، گفت خدا ناکامتان کرد! محمد از چنگتان رفت، توطئه گران سرکشیدند و دیدند که نه ، این جز محمد نیست که خوابیده است. بروی تخت وی و در برد سبز خضرمی وی چه کسی میتواند جز او به خواب رفته باشد؟ صبح شد،ناگهان دیدند که علی از بستر محمد برخاست! عجب فریبی!
تعقیب آغاز شد
برای چنین کاری، فرار از چنگ یک شهر دشمن، هم فداکاری باید و هم امکانات و از این رو است که پیامبر برای چنین شبی علی و ابوبکر را نگاه می دارد. علی جوانمردی که در راه حق عاشق بی تاب مرگ میشود و در برابر خدا و پیامبر، مرگ را نادیده میگیرد و زندگی را نابوده و ابوبکر صحابی سالخورده ای که هم از تجربه برخوردار است و هم از ثروت، به خصوص نفوذ و موقعیت ممتاز اجتماعی و خانوادگی اش در چنین موقعی سخت به کار می آید و چنانکه میدانیم این هر دو نشان میدهد که خوب انتخاب شده اند.
پیامبر و ابو بکر به جای راه مغرب که به یثرب میرود راه جنوب را پیش گرفتند و چون میدانستند که دشمن بی درنگ همه جا را در جست و جوی آنان خواهد گشت در غاری بر کوه ثور (پایین پای مکه) پنهان شدند تا تعقیب کنندگان که نومید شوند و به شهر بازگردند، سفر خویش را آغاز کنند.
ابوبکر از پیش، همه چیز را پیش بینی کرده بود،فرزندش عبدالله مامور بود که روزها را در شهر با قریش درآمیزد و از تصمیمها و توطئه های آنان آگاه شود و شب هنگام گزارش دهد.
عامربن فهیره مولای ابوبکر می بایست گله گوسفندان ابوبکر را در پی عبدالله براند تا رد پای او که میان شهر و غار ثور در رفت و آمد است محو شود.اسماء دختر ابوبکر شبها برایتان غذا آورد و عبدالله بن ارقاط که از مشرکان است و به او سوء ظنی نمی رود دو شتری را که ابوبکر در اختیار او نهاده بود باید در بیابان بچراند تا هنگام حرکت، به میعادگاه آورد و آنان را راهنما باشد.
هر کس فراریان را بیاید صد شتر جایزه خواهد گرفت. این جایزه جز دشمنان همیشگی پیامبر،بسیاری از رجاله و اوباش را به جست و جوی آنان از شهر بیرون کشانده و در صحرا پراکنده کرد. ابوبکر پریشان بود،یکبار صدای عده ای را که تا نزدیک غار آمدند شنید و در حالیکه از ترس می لرزید گفت: اینها اگر یک نگاه به پیش پایشان بیندازند ما را خواهند دید. پیامبر که همچنان آرام سر به زانوی ابوبکر نهاده بود با لبخند مهربان و مطمئنی گفت: چه می گوئی از آن دو تنی که سومینشان خداست؟
روز سوم آشوب ارام گرفت و جویندگان از جست و جوی فراریان باز ایستادند. در شهر همه نومیدانه سخن میگفتند. ابوجهل از خشم برافروخته بود به خانه ابوبکر رفت و در زد،اسماء دختر ابوبکر بیرون آمد ، ابوجهل فریاد زد : پدرت کجاست؟ گفت: به خدا نمی دانم. ابوجهل چنان به خشم بر گونه اسماء سیلی زد که گوشواره از گوشش افتاد.
راها امن شد. عبدالله بن ارقاط دو شتر ابوبکر را آورد . پیامبر به شتری و عبدالله بر شتر دیگر و ابوبکر پشت سر او باید راه می افتادند. لحظه حساس و پر خطری بود اما گویی مهمتر از حرکت، کاری برای محمد پیش آمده است و بدان می اندیشد، به ابوبکر رو کرد و گفت : من بر شتری که از آن من نیست سوار نمی شوم، ابوبکر گفت: پدر و مادرم به فدات،این از آن توست رسول خدا ! پیامبر گفت : نه، این را به چه مبلغ خریده ای؟ گفت به فلان مبلغ ! گفت من به این قیمت آن را می گیرم. ابوبکر ناچار قبول کرد و پیامبر شتر را که خرید و از آن او شد بر آن نشست و به راه افتاد تا کار هجرت به تمام انجام گیرد،که هجرت نه کاری است خرد، هجرت گسستن هر پیوندی است. یک مهاجر یک اقلیم مستقل است «انسانی برای خویشتن» (نام کتابی از «اریک فروم») انسانی به خود، یک سو اوست و ایمانش و سوی دیگر هر چه جز او هست. همه عالم، تاریخ آغاز شد . کاروان دو نفری با یک راهنما ( برخی گفته اند هر دو همراه آمدند، هم شتردار و هم چوپان) براه افتاد. آینده ای بزرگ چشم به این مهاجری که هم اکنون در زیر آتش خورشید،سینه تافته کویر را می پیماید، دوخته است، دو امپراطوری بزرگ جهان هراسان، این فراری تنها را که در پناه شب از بیراهه ها راه میپوید، می نگرند. سوزش طاقت فرسا می گشت در پناه سنگی یا پشته ای می آرمیدند. گاه چنین پناهی نیز نمی یافتند و سایه دو شتران که در نیمه های روز بسیار اندک است تنها سایبانشان بود.
در مدینه یاران پیامبر، مهاجران و انصار، هر روز پس از نماز صبح از شهر بیرون میآمدند و چشم به راه مکه می دوختند و تا هنگامی که خورشید بر بلندی ظهر بالا می آمد. سرشار از شوق و اضطراب منتظر می ماندند.
آنان که هنوز یغمبرشان را ندیده بودند و قلبهایشان دور از او برایش می تپید، بی قرار تر بودند.
در قباء
خورشید در نیمروز ایستاده بود و منتظران نومید به خانه هایشان باز میگشتند که ناگهان پهودی یی فریاد زد : ای بنی قیله ( قیله، نام مادر بزرگ انصار) اینک پدربزرگتان آمد!
مردم بیرون ریختند، در سایه درخت خرمائی، پیامبر و همسفرش ایستاده بودند. مردم، زن و مرد، کوچک و بزرگ،یهودی و مسلمان همه بر او گرد آمدند. غالبا پیامبر را از ابوبکر باز نمی شناختند، سایه درخت که کنار رفت ابوبکر پیامبر را با قبایش سایه کرد، او را شناختند ( برخی معتقدند که عمدا برای شناخت او چنین کرد)
پیامبر در خانه کلثوم بن هدم که مردی مجرد بود و خانه اش اقامتگاه مهاجرانی شده بود که هنوز ازدواج نکرده بودند، مسکن گزید و ابوبکر به خانه خبیب بن اساف یا خارجة بن زید رفت.
پیامبر به مدت چهار روز از دوشنبه تا پنج شنبه ( برخی معتقدند که مدت اقامت در قباء بیشتر از این بود است و این درست تر می نماید. چه علی سه روز پس از پیامبر حرکت می کند و راه را پیاده می آید ، در دو هفته در قبا به پیامبر می رسد)را در قبا ماند و به پیشنهاد عمار یاسر بنای مسجد معروف قبا را پی ریخت و این نخستین مسجدی است که در اسلام بنا شده است. نخستین سنگ قبله را پیامبر خود گذاشت و سپس ابوبکر سنگی بر آن نهاد و سپس دیگران به کار آغاز کردند. در این روزها که در مدینه و قبا مسلمانان سخت در تلاش و التهاب و شعف بسر میبردند و پرتوی امیدی بزرگ از چهره ها و نگاها پیداست، جوانی بیست و چند ساله تنها در صحرا راه می پیماید. وی سه روز پس از خروج پیامبر و آن نمایش شگفت از جانبازی و هوشیارانه کارهای پیامبر را در مکه رو به راه کرده و اکنون به شتاب از شهر گریخته است و صحرای سوزان را پیاده می پیماید. پیاده ! وی جوانی تنگ دستی است که انسانیت،سرمایه داری چون او در عمر دراز خویش نداشته است،کسی که به تاریخ معنی و احساس و زیبائی داده است.
آری چه تفال پوچ و مسخره ای بود تاریخ اگر او نبود و چند تنی چون او نبودند! این زاده پاک کعبه، پرورده عزیز مادر وحیة رب النوع آزادی و عدالت و تقوی و سخن و شمشیر، اکنون شتری که صحرای سوزان و مخوف میان مکه و یثرب را بر آن بپیماید ندارد. شمشیری بر کمر بسته، سر به زیر، غرق اندیشه آینده و گرم ایمان. شبها را و نیمی از روزها را پیاده می آید و در زیر باران آتش ظهر، گوشه ای تنها می آرامد. پانزدهمین روز به قبا می رسد و در منزل کلثوم بن هدم با پیامبر همخانه می شود.
علی یک شب یا دو شب در قبا می ماند. خاطره جالبی از این دو شب نقل می کند. می گوید زن مسلمانی در قبا منزل داشت که بی شوهر بود و تنها می زیست. شبها مردی پنهانی می آمد و آهسته در میزند و چیزی به زن میدهد و بازمی گردد. من در کار این زن به شک افتادم و نزدش رفتم و پرسیدم : ای کنیز خدا، این مرد کیست که هر شب در خانه تو را میکوبد و در را به رویش میگشائی و چیزی به تو میدهد که نمی دانم چیست؟ تو زن مسلمانی و همسری نداری ؟ زن پاسخ داد : این سهل بن حنیف است و میداند که من زن تنهایم و کسی را ندارم. شبها بر بتهای خویشانش می تازد و آنها را میشکند و بت شکستهها را پیش من می آورد و می گوید این ها را آتش کن.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#195
Posted: 27 Sep 2015 00:35
از هجرت تا وفات
بخش ۲
ورود به شهر
روز جمعه پیامبر قباء را به قصد ورود به شهر ترک کرد. سوار بر ناقه خویش به شهر وارد شد. مردم از مهاجر و انصار، یهودی و مسلمان و مشرک، زن و مرد و کودک، به دنبال ناقه می آمدند و زنان و کودکان سرود می خواندند و شادی می کردند. نگاها کنجکاو، نگاهای مشتاق،نگاهای هراسان همه در چهره این سوار غریبی که از قوم خود بدین شهر گریخته است خیره شده بود. در مغزها اندیشه بسیار، در دل ها تپیدنهای گونه گونه!
سوار،کوچه های شهر را می پیمود و مرد، افسار ناقه را رها کرده بود، کار چنان عظیم است که سوار را یارای آنکه خود تصمیم بگیرد نیست. زمام ناقه در دست پنهانی است که سرنوشت آینده جهان را هم اکنون می نگارد.
سوار بر خانه های بنی سالم بن عوف گذشت.عتبان بن مالک و عباس بن عباده پیشاپیش رجال خانواده پیش آمدند و زمام ناقه را گرفتند و گفتند : ای رسول خدا ! با عده و عْده و نگهبانانت نزد ما اقامت کن.
سوار که غرق اندیشه مرموز بود و چشم به راه ناقه دوخته بود با لحن قاطع گفت «راهش را باز کنید، او مامور است» کنار رفتند و ناقه به راه افتاد.
خلاصه تمام شخصیت های بزرگ مدینه جلو آمدند و افسار ناقه را گرفتند و گفتند : با عده و عْده و نگهبانانت نزد ما اقامت کن و پیامبر همان جمله قبلی را تکرار کرد: «راهش را باز کنید، او مامور است» کنار رفتند و ناقه به راه افتاد
حتی بر خانه بنی عدی بن النجار گذشت، اینها داییهای پیامبرند و مادر عبدالمطلب از ایشان است و با اشتیاق جلو ناقه را گرفتند و گفتند : با همراهانت نزد ما اقامت کن! و پیامبر بدون تردید همان جمله قبل را تکرار کرد و ناقه به راه خود ادامه داد.
هیچکس نمی دانست که ناقه کجا خواهد ایستاد، اما همه دانستند که مردی که تا چند لحظه دیگر نخستین سنگ بنای رژیم بزرگ را پی می ریزد، که بر قلمرو قیصر و خسرو حکومت خواهد راند، حشم و خدم و عمله خلوت، نخواهد داشت و در حصار هیچ خانواده ای، گروهی و طبقه ای نخواهد گنجید. ناقه از برابر خانه ها و خانواده های بزرگ شهر گذشت و مردی که همه چشمها بر او خیره بود، دعوت «صاحبان بیوتات» را با لحنی قاطع و یکنواخت رد کرد: یعنی مرد مهمان بی خانمانها است. در برابر خانه خویشاوندان نزدیکش نیز درنگ نکرد و داییهای خویش را نیز با همان لحن پاسخ گفت، یعنی که مرد خویشان بی کسان است. توده از شوق،سخت به خروش آمده بودند. ناقه همچنان می رفت و از در هر خانه صاحب دستگاهی که دور میشد به مردم نزدیک میشد. از در خانه بنی عدی بن نجار که گذشت و درنگ نکرد، مردم دانستند که سوار از آنهاست و به سراغ آنها آمده است و آنان میزبان اویند.
از این پس ناقه هر گامی که بر میدارد به توده بی سر و سامان یثرب نزدیک میشود زنان و کودکان، مردان محروم و پیران فقیری که هرگز موج افتخاری بر سیمایشان ننشسته بود، از شادی و غرور برافروخته تر میشوند، سر از پا نمی شناسند.
چشمهای کودکان، زنان، محرومان و جوانانی که اتش ایمان و انقلاب روحشان را میگدازد، چنان بر این مرد و مرکب که سفیری است از جهانی دیگر آمده باز مانده است که پلک نمی زنند. تصویر سوار بر پرده های اشک می افتد، می لرزد، تار میشود و محو میگردد.چندی نگاه و تصویر ، یکدیگر را در موج بی تاب اشکها می جویند و نمی یابند، ناگهان تصویر روشن میشود و باز می لرزد، تار میشود، محو میگردد و باز...
ناگهان رود خروشانی که از کوچه های شهر به دنبال سوار روان است پس میزندو لولهء شگفتی برپا میشود. چه خبر شده است؟ ناقه زانو زده است،کجا؟ در قطعه زمینی که چند درخت خرما در آن کاشته اند. سرنوشت ناقه را اینجا خواباند.
ابوایوب که خانه اش در کنار این قطعه زمین بود به شتاب آمد و پیامبر را برگرفت و به خانه برد.
پیامبر پرسید؟ این زمین از کیست؟ معاذین عفراَء توضیح داد که از آن دو یتیم، سعل و سهیل فرزندان رافع بن عمرو که نزد من اند. انها را راضی میکنم که بفروشند
مسجد
پیامبر دستور داد در اینجا مسجدی بنا کنند. این نخستین کار است یعنی که مسجد سنگ زیرین بنای رژیمی است که آغاز می شود. مسجد خانه خدا، یا خانه مردم ، چه فرقی می کند؟ در اسلام، در قرآن، همه جا هر گاه که سخن از جامعه است و زندگی انسان، مردم و خدا به یک معنی و در یک جا به کار میروند ( در قرآن آنجا که سخن از زندگی و اجتماع استنه فلسفه و علم، هرگاه که چیزی به «الله» تعلق می گیرد یا بدو اختصاص می یابد به سادگی میتوان «الله» را برداشت و به جای آن «الناس» گذاشت و بر عکس مثال : فی سبیل الله،الملک لله،الارض لله...) چه خدا و توده مردم در یک قطب اند و «ملا» در قطب دیگر، نه تنها مسجد بلکه کعبه نیز خانه مردم است.
نخستین خانه ای است که برای مردم ساختند (ان اول بیت للناس ، آل عمران ۹۶) کار بنای مسجد بی درنگ آغاز شد، پیامبر خود نیز دست به کار شد؛ نه تشریفاتی و سمبولیک، برای تشویق مردم یا تحبیب خویش، نه همچون یک کارگر ساده، زمین را می کند،خاک می برد،گل میکرد، بار میکشید،مهاجر و انصار سرشار از امید و ایمان تلاش می کردند، آگاه بودند که چه میکنند، کار می کردند، سنگ میکشیدند، گل میبردند و از شوق رجز میخواندند. رجز ! می دانستند که چه جنگ بزرگی را آغاز کرده اند. دیوارها به سرعت بالا می آمد و این مردان بزرگی که اکنون پایه های درخشان ترین تمدن عظیم تاریخ بشر را پی میریزند، می خواندند:
لئن قعدنا و النبی یعمل فذاک منا العمل المضلل
این رجز بیشتر تکرار میشد :
لاعیش لاعیش الاخره اللهم ارحم الانصار و المهاجره (سیره این هشام این را نثر میداند نه رجزی به شعر؛ جلد ۱ صفحه ۴۹۶)
پیامبر که عمدا قیافه ها را می شکست و در حالیکه کار میکرد، رجز یارانش را به این گونه تغییر داد :
لاعیش لاعیش الاخره اللهم ارحم المهاجرین و الانصار
همگی گرم کار بودند و هر کسی چیزی میگفت . ناگهان عمار یاسر وارد شد، کمرش زیر خشت های بسیاری که بر پشتش نهاده بود خم شده بود. داد زد : ای رسول خدا ! اینها مرا کشتند، خودشان اینهمه باری که بر پشتم نهاده اند را نمی کشند! پیامبر پیش رفت در حالیکه با مهربانی موهای مجعدش را می تکاند گفت: وای بر تو ای پسر سمیه، اینها نیستند که تو را میکشند، تو را آن دسته ستمکار خواهند کشت. عمار آرام شد، سر به زیر انداخت، لحظه ای اندیشید و کم کم لبخندی از رضایت بر لبش نشست.
عمار، فرزند سمیه سیاه پوست و یاسر است که هر دو زیر شکنجههای هولناک ابوجهل شهید شدند و هیچ نگفتند.
وی خلوص انسانی سیاهان را از مادری و تندی و حمیت اعراب را از پدر به میراث گرفته بود و این خصلت بارز نژادی در مکتب اسلام، پرورشی لطیف و زیبا یافته بود. وی در انقلاب علیه عثمان رهبری شورشیان را به عهده داشت و چون جنگ صفین در گرفت، گرچه پیری فرتوت شده بود و دستش به شمشیر نمی گرفت، اما در جنگ شرکت جست و خود را بی باکانه بر خطرات عرضه میکرد تا کشته شود و سپاهیان معاویه چون دستور داشتند به او آسیبی نرسانند، او را نادیده می گرفتند و از برابرش کنار می رفتند، اما او آنچنان برای مرگ بی قراری میکرد تا با قتل خویش روحیه سپاه معاویه را سخت متزلزل ساخت. ( با توجه به گفته پیامبر که گروهی ظالم تو را خواهند کشت).
در این هنگام که همه گرم کار بودند علی رجز خواند:
لا یستوی من یعمر المساجدا / یدأب فیه قائما و قاعدا / و من یری عن الغبار حائدا.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#196
Posted: 27 Sep 2015 00:36
ادامه پست قبلی
عمار آن را از زبان علی گرفت و بدان رجز خواند و هی تکرار کرد. چنان که از اندازه گذشت. عثمان(ابن هشام نام نمی برد و به گفته سهیلی دوست ندارد صحابی پیامبر را در چنین حال ناخوش آیندی یاد کند. اما ابوذر به نقل ابن اسحاق می گوید ، وی عثمان بن عفان بوده است. در مواهب اللدینه نام عثمان بن مظعون آمده است که درست نمی نماید) که عصائی در دست داشت و گوشه ای ایستاده بود بدگمان شد و آن را به خود گرفت و پنداشت که عمار به او گوشه ای دارد، برآشفت به حالت تهدید آمیزی پیش آمد و گفت : ای پسر سمیه !! شنیدم چه گفتی، به خدا قسم فکر کردم با این عصا بینی ات را خرد کنم. پیامبر شنید و چهره اش از خشم برافروخت اینها را به عمار چه؟ او آنها را به بهشت میخواند و آنها او را به آتش. عمار پوست میان دو چشم و بینی من است. وی نخستین کسی است که در اسلام مسجدی را بنا کرده است. بنای مسجد «قبا» را وی پیشنهاد کرد و او بود که سنگهائی را که در مسجد قبا به کار رفت گرد آورد. چون پیامبر آن را پی ریخت وی ساختمانش را به پایان برد. کار مسجد که پایان گرفت ساختمان خانه پیامبر آغاز شد. به دستور وی خانه او را در کنار مسجد بنا کردند، به گونه ای که گوئی جزء ساختمان مسجد است،یعنی پیشوای این رژیم در خانه مردم یا خانه خدا نشیمن دارد. دستور داد درهای خانه را از درون مسجد باز کنند، یعنی برای تقرب به وی باید از خانه مردم یا خانه خدا عبور کرد،یعنی که در خانه وی جز به روی مردم باز نخواهد شد.
برای هر یک از زنانش یک حجره بنا کردند. دیوارها را از گل و کاه و سنگ و غالباً شاخه های درخت خرما که گل اندود می کردند بالا آوردند و سقفها را با شاخه خرما پوشاندند . این خانه ها را به دستور عبدالملک خلیفه ضمیمه مسجد کردند. روزی که نامه خلیفه رسید و خانه های پیامبر را خراب کردند، مردم مدینه همچون وفات وی ضجه می کردند . درها از چوب عرعر بود و بر روی آن حلقه و کوبه نبود، و با انگشت بر روی آن میزدند.
تختی که بر روی آن میخوابید از چوب ساختند و کف آن را با لیف پوشاندند . در زمان بنی امیه آن را فروختند و مردی آنرا به جهار هزار درهم خرید. این بود خانه و زندگی مردی که شمشیرش جهان را لرزاند و زبانش دلها را، مردی که در پاسخ علی که از شیوه زندگی اش پرسید در چند رنگ زیبا و شگفت، خود را برای کسانیکه شیفته زیبائی های روح یک انسان بزرگ و زیبا هستند نقاشی کرد:
معرفت؛ اندوخته من است.شوق؛ خنگ رهوار من است.خرد؛ بنیاد مذهب من است. دوستی؛ اساس کار من است. یاد او مونس دل من است. اعتماد؛ گنجینه من است. غم؛ رفیق من است.دانش؛ سلاح من است. شکیبایی؛ ردای من است.رضا؛ غنیمت من است. فقر؛فخر من است.پارسائی ؛ پیشه من است. یقین ؛ توان من است. راستی؛شفیع من است.پرستش؛سرمایه کفایت من است. کوشش؛سرشت من است. نماز؛ شادی من است.
مردی که هر روز از مدینه دسته ای سپاه بر سر قبیله ای می فرستد، مردی است که امام صادق او را در چنین عبارت زیبا و شورانگیزی توصیف کرده است:
کان رسول الله یجلس جلوس العبد و یأکل اکل العبد و یعلم انه العبد
شیوه رفتار وی دلها را بدو شیفته کرد و پستیها را از روحها می زدود. زندگیش چشمه زاینده محبت و ایمان و جوش کار و امید و شادی و قدرت بود. با یارانش به گرمی و سادگی رفتار میکرد و هر یک را به مناسبتی نامی میداد مثل ابوتراب که به حضرت علی لقب داد.
میکوشید تا در محیط خشن و پر قساوت عرب بدوی لطافت روح و ادب و محبت را رواج بخشد،پرسیدند : بهترین حکم اسلام چیست؟ گفت : اینکه به بیگانه و آشنا سلام کنی و طعام دهی، هرکس بتواند ولو با بخشیدن نیمه خرمائی و اگر نتوانست به زبان خوشی خود را از آتش دوزخ نجات دهد از آن دریغ نکند، در میان خویش به زبان عیسی سخن میگفت: یکدیگر را همواره دوست بدارید، اسلام محبت است، مردم خانواده و ناموس خداوند هستند، هیچ کس از خداوند غیرتمند تر نیست! مرا چون مسیحیان مستائید و چاپلوسی مکنید، مرا تنها بنده و رسول خدا بخوانید.
بر گروهی گذشت، به احترامش برخاستند، گفت: «هرگز پیش پای من بر نخیزید و همچون آنان نباشید که برای تعظیم بزرگانشان قیام میکنند.» اطفال را چنان دوست میداشت که در کوچه و بازار گردش جمع می شدند. یتیمان و بیوه زنان، بردگان و مردم گمنام و محروم به او دلگرم بودند. مردی که در بیرون بیم و هراس به دلها می افکند در خانه و شهرش،سرچشمه لطیف محبت و سادگی و برادری و گذشت بود. با زنانش چنان نرم و خوشرو و متواضع و رفیق بود که عمر از گستاخی دخترش نسبت به وی به خشم آمد.
شهر جنب و جوش شگفتی داشت، روحی تازه یافته بود، اسلام همچون آتشی که در هیزم خشک افتد، دلها را میگرفت و روحها را پیاپی شعله ور می ساخت. جز خانه یهودیان یثرب اسلام در هر خانه ای را میکوفت بی درنگ در به رویش باز میشد.
پیامبر نخستین خطبه اش را ایراد کرد، پس از حمد و ثنای خداوند خطاب به مردم گفت:
ای مردم، برای خودتان از پیش بفرستید! باید فرا گیرید، سوگند به خدا که ناگاه یکی از شما می میرد و باید گوسفندانش را بی شبان رها کند. سپس پروردگارش، بی ترحمان و بی واسطه او را می گوید : آیا من رسولم را بر تو نفرستادم تا بتو ابلاغ کند ؟ آیا به تو مالی ندادم؟پس برای خود چه از پیش فرستاده ای؟ آنگاه به راست و چپ مینگرد، هیچ نمی بیند!سپس به پیش روی مینگرد و جز دوزخ نمی بیند! پس هر کس میتواند چهره اش را از آتش، حتی با نیم خرمائی نگه دارد. از آن دریغ نورزد و آنکه ندارد لااقل با سخن خوشی! چه پاداش آن دو برابر تا هفتصد برابر است
والسلام علیکم ورحمة الله و برکاته
در این هنگام که هفته اول ورود پیامبر است تنها یک خانواده از انصار بر شرک مانده بودند.
دومین خطبه :
ستایش از آن خداست، او را می ستاسم و از او یاری می طلبم. از شر خوی خویش و از شر رفتار خویش به خدا پناه می بریم، کسی که خدا راهنمایی کند، گمراه کننده ای نخواهد داشت و کسی که خدا گمراه کند رهنمویی نخواهد بود. گواهی میدهم که خدائی جز الله یگانه ای که شریکی ندارد نیست. نیکوترین سخن، کتاب خدای تبارک و تعالی است، هر که خدا قلبش را بدان بیاراید و پس از کفر به اسلامش آورد و آن را بر هر سخنی جز او اختیار کند، رستگار شده است،نیکو ترین سخن است و رساترین سخن. آنچه را که خدا دوست دارد دوست بدارید، خدا را با تمام روحتان دوست بدارید. از سخن خدا و یاد او دلگیر نشوید. دلهایتان را در برابر آن سخت نسازید که آن را از هر چه خدا خلق کرده است اختیار کرده است و انتخاب. بهترین اعمال را اختیار و بهترین عبادت را انتخاب کرده است و سخن درست را و آنچه را از حلال و حرام برای مردم آورده شده است. پس خدا را بپرستید و با او هیچ چیز را شریک نسازید. از او آنچنان که شایسته است بپرهیزید و با خدابه درستی و شایستگی آنچه را بر زبان می رانید راستی کنید و یکدیگر را با روح خدائی دوست بدارید که خدا از اینکه پیمانش را بشکنند خشمناک میشود. درود بر شما
پیغمبر گرچه سفیر خداوند است و مامور اجرای رسالت وی، ولی همچون یک متفکر درست اندیش بشری ، عمل می کند. وی میداند که برای آغاز هر کار اجتماعی، برای دست زدن به یک انقلاب ریشه ای سیاسی، اعتقادی و اجتماعیو اخلاقی باید نخست جامعه ای را که زمینه کار است شناخت و کار خویش را براساس واقعیتهای موجود و شرایط روانی، اقتصادی و سیاسی جامعه آغاز نمود.
وی یثرب را خوب می شناسد، شهری که دو قبیله عرب، اوس و خزرج، پایه های اساسی جمعیت شهر را تشکیل می دهند و چنانکه سنت زندگی قبایلی است خصومت و رقابت میان دو قبیله ریشه دار است. در کنار این دو قبیله سه طایفه یهودی زندگی میکنند : بنی قینقاع،بنی نضیر و بنی قریظه و اقتصاد شهر در دست اینان است. هنر و صنعت ( زرگری) و سواد و پول و نخلستانهای آباد و بازار یثرب را قبضه کرده اند. اینان نسبت به اعراب از تمدن و فرهنگ و مذهب پیشرفته ای برخوردارند.مردمی مطلع، مقتدر،هوشیار و سخت فریبکارند،به خصوص ایمان و اطلاعشان بر مذهب یهود در این جامعه بدانان موقعیتی داده است که می توانند نزدیکترین و سودمندترین یاران پیغمبر و اسلام ، یا خطرناکترین و تواناترین دشمنان وی باشند و پیامبر آن را خوب می دانست و برای جلب همکاری آنان بسیار کوشید.
پیامبر رسالت خویش را آغاز کرد. دوران مبارزه فردی پایان گرفته است و اکنون که نخستین پروردگان مکتب خویش را گرد خویش می بیند و پایگاهی برای مبارزه اجتماعی بدست آورده است باید دست به کار شود.
نخستین کار تدوین یک منشور اساسی برای اجتماع یثرب براساس مکتب خویش است، تا حدود اجتماعی و حقیق افراد، گروها و طبقات جامعه،اقلیت ها و سیاسیت داخلی و خارجی حکومتی که استقرار یافته است مشخص گردد:
بسم الله الرحمن الرحیم ، این نوشته ای است از محمد پیغمبر،میان مومنان و مسلمانان قریش و یثرب و کسانیکه بر راه ایشان رفتند و بدیشان پیوستند و همراه ایشان جهاد کردند، اینان در برابر دیگر مردمان، امتی متحدند. مهاجران قریش بر آنچه بودند به یکدیگر دیه می پردازند، اسیران خویش را به عرف و عدل میان مومنان فدیه میدهند. قبیله بنی عوف بر آنچه بودند دیه های پیشین خویش را می پردازند. هر طایفه ای اسیر خویش را به عرف و عدل میان مومنان فدیه خواهد داد( در اینجا یکایک طوایف را به دقت با همین سبک نام میبرد) مومنان مقروض عیالواری را میان خویش بی آنکه فدا یا دیه اش را عرف بپردازند واگذار نخواهند کرد، هیچ مومنی با مولای مومن دیگری، بی او پیمان نبندد. مومنان پرهیزکار علیه کسی از مبان خویش که ستم کند یا دست اندکار ستمی یا تجاوزی و یا فسادی میان مومنان گردد، همگی همدست خواهند بود، ولو فرزند یکی از آنان باشد. هیچ مومنی، مومنی را در برابر کافری نکشد و کافری را علیه مومنی یاری نکند. عهد خدا یکی است و بی نام و نشان ترین مومنان میتواند از جانب همه عهدی را بپذیرد که مومنان، در برابر دیگر مردم، هر یک دوست دیگری است و از یهودیان، هر که از ما پیروی کند، یاری و برابری ما را خواهد داشت، ستم نخواهد دید و علیه ایشان کسی را یاری نخواهیم کرد. صلح مومنان یکی است،مومنی دور از مومن دیگر،جز بر مساوات و عدالت در کارزار در راه خدا صلح نخواهد کرد. مومنان در خونهائی که از آنان در راه خدا ریخته می شود اولیای یکدیگرند. هر که مومنی را بی جهت بکشد و ثابت شود، کشته میشود؛ مگر آن کسان مقتول رضایت دهند و همه مومنان بر ضد او خواهند بود.
هیچ کس حق ندارد جنایتکاری را یاری کند. مرجع هر اخلاقی خدا و محمد است. یهودیان هر گاه به جنگ آمدند با مومنان همخرجند. یهودیان بنی عوف با مومنان متحد و در حکم یک امت اند، یهودیان پیرو دین خود و مسلمانان پیرو دین خویشند، بندگانشان نیز در حکم آنانند مگر آنکه ستم کند یا جرمی مرتکب شود که جز خود کسی را ازار ندهند. یهودیان بنی نجار و بنی ساعده و بنی ثعلبه و... در حکم یهودیان بنی عوفند و با مومنان متحدند، بستگان یهود نیز چنین اند. هیچ کس جز با اجازه محمد از اینان استثنا نخواهد شد. هر کس خونی بریزد عقوبتش دامنگیر خودش شود مگر ستم دیده باشد. هیچ کس در حق هم پیمان خود بدی نکند، همه باید ستمدیده را یاری کنند. داخل یثرب برای امضا کنندگان این قرارداد منطقه حرام است. همسایه هر کسی همچون خود اوست و بد زبانی و بد رفتاری با وی روا نیست.قریش و یارانش پناه داده نمی شوند، امضا کنندگان این قرداد بر ضد کسی که بر یثرب بتازد همدست میشوند. اگر آنها را به صلح دعوت کنند بپذیرند و اگر آنها به صلح دعوت کردند، باید مومنان هر یک به سهم خود بپذیرد. مگر آنکس که درباره دین بجنگد. یهودان اوس و غلامانشان از حقوق امضا کنندگان این قرداد برخوردارند و با آنها به نیکی رفتار شود، نیکی غیر از بدی است، هیچ کس کاری جز برای خدا نمی کند، خدا با درست ترین و بهترین بخش این قرداد همداستان است.این قرداد از هیچ مجرم و ستمکاری حمایت نمی کند. هر که مدینه را ترک گوید در امان است و هر که بماند در امان، مگر ظالم و مجرم و خدا پناه دهنده نیکوکاران و پرهیزکاران است . والسلام (متن قرارداد در سیره ابن هشام، جلد 1صفحات ۵۰۱ تا ۵۰۴)
اکنون بنیاد حقوقی و سیاسی اجتماع مشخص شده است، اما وحدت یک جامعه را ابعاد سیاسی آن تامین نمی کند. باید افراد،گروها و طبقات را پیوند معنوی و شیرازه ای روحی به یکدیگر مرتبط سازد. شیوه نبوغ آمیز و درست محمد آن است که حتی انقلابی ترین رسوم و نهادهای اجتماعی را بر سنن ریشه دار و کهن جامعه خویش بنیاد می نهد و می کوشد تا طرحهای اصلاحی و انقلابیش را چنان تدوین کند که با سرشت جامعه اش سازگار باشد. آنچه بسیاری روشنفکران اروپایی مآب جامعه های آفریقایی و آسیاسی ندانستند و نمی دانند و تلاشهای دشوار چند نسل را تباه ساختند و می سازند.
قوی ترین سنت اجتماعی عرب پیمان قبایلی است (حلف) و این تنها شیرازه استواری است که قبایل گوناگون را به هم پیوند میدهد و وحدت می بخشد. یک فرد نیز که از قوم خویش دور می افتاد نمی توانست زندگی کند. فرد ناچار برای امکان حیاتش در یک جامعه باید با طایفه ای پیمان بندد. در مکه پیمان بدین شکل انجام می شد که طرفین به کعبه می رفتند و در برابر بتها یکی دستش را پیش می آورد و دیگری دستش را بر دست وی می نهاد و بتها را بر این پیمان شاهد می گرفتند و بدینگونه میان دو بیگانه،خویشاوندی استوار و نزدیک پدید می آمد و دو همپیمان در جامعه قبایلی مسئول حفظ حقوق یکدیگر و انباز خصوصی یکدیگر می شدند.
پیامبر این سنت ریشه دار و نیرومند را میگیرد و بدان یک روح و معنی کاملا انقلابی می بخشد.
رسم پیمان همچنان محفوظ می ماند، اما به جای پیمان قبایلی، پیمان اعتقادی و به جای دست دیگری، دست خدا بر روی دست ها قرار می گیرد و سخن قرآن که امروز بدان یک معنی فلسفی و اخلاقی کلی میدهند به چنین سنت مشخص و مهم اجتماعی اشاره دارد که «یدالله فوق ایدیهم» و بدین گونه است که افراد، در جامعه ای که با خدا پیمان بسته اند با یکدیگر هم پیمان میشوند و برادر و رسم برادرخواندگی نیز که میان دو تن نعهدی بسیار حساس و مستحکم پدید می آورد به گونه ای تازه و با روحی معنویتر و پاکتر تجدید می شود.
میان انصار و مهاجران فاصله قومی و اجتماعی فراوان بود و یهودان و منافقان برای درهم ریختن اتحاد جامعه مدینه، امیدشان تنها به ایجاد اختلاف میان این دو جناح بود. در نخستین روزهای ورود به مدینه عقد پیمان برادری میان مسلمانان را اعلام کرد. دستور داد هر مهاجری با یکی از انصار پیمان برادری بندد. تنها استثنایی که در میان بود انتخاب برادر خویش بود و وی علی ابن ابی طالب را به برادری برگزید با اینکه هر دو مهاجر بودند.
اکنون زمینه کار مساعد است، محمد توانسته است به سرعت مدینه را به شکل یک پایگاه اجتماعی و نظامی و مذهبی استواری درآورد.
کار آغاز می شود، هدف استقرار یک رژیم سیاسی نیرومند براساس مکتب اسلام است در شبه جزیره، تا همانگونه که مدینه کانون قدرت معنوی و سیاسی جزیره شده است،جزیره پایگاهی برای توسعه نفوذ اسلام در سراسر جهان گردد.
زندگی پرآشوب و پر تلاش محمد آغاز می شود. خبرگزاران، دسته های کوچک و بزرگ سیاه و هیئت های تبلیغی و سفرای سیاسی پیاپی از دروازه مدینه خارج می شوند و باز می گردند.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#197
Posted: 27 Sep 2015 00:36
از هجرت تا وفات
بخش ۳
ده سال زندگی
سال اول هجرت
ماه هفتم- حمزه را با سی نفر بر سر کاروان قریش به ریاست ابوجهل و سیصد تن حامی کاروان، به لب دریا فرستاد که با میانجیگری مجدبن عمرو جهنی جنگ رخ نداد.
ماه هشتم-عبیده بن حارث با شصت سوار مهاجر بر سر کاروانی به سرپرستی ابوسفیان و دویست شمشیر زن قریش فرستاد. سعد بن ابی وقاص در این جنگ تیری بر آنها پرتاب کرد که نخستین تیری است که با نام اسلام از کمانی جسته است.
ماه نهم- سعد بن ابی وقاص با هشت یا بیست و یا شصت مهاجر بر سر کاروانی رفت،اما کاروان قبلا به سلامت گذشته بود.
ماه دوازدهم-نخستین غزوه در ابوا (قریه ای در ناحیه ودان به فاصله 23 میل از مدینه) رخ داد در این ماه کار مدینه را به سعد بن عباده سپرد و خود در پی قریش و بنی ضمره بن بکر تاخت با قریش برخورد نکرد ولی بنی ضمره پیمان بست.
سال دوم هجرت
غزوه سفوان یا بدر اولی-سرقت کردن جابر قهری (یا عامربن کریز) در حوالی مدینه از نظر رابطه ای که با قریش داشت یک تجاوز سیاسی تلقی شد. پیامبر در تعقیب او تا سفوان( در ناحیه بدر )رفت ، اما بر او دست نیافت. برخی این واقعه را غزوه نخستین بدر خوانده اند.
ماه چهارم- پیامبر نامه ای به عبدالله بن جحش داد و با هشت مهاجر برای کسب اطلاع به سوی حجاز روانه اش کرد و گفت تا دو روز نامه را نگشایی و آن گاه آن را بخوان و بر آن عمل کن. طبق دستور در نخله، میان طائف و مکه، بر سر راه قریش کمین کره بودند که کاروانی گذشت و آنان را شناختند. این نخستین باری است که دسته ای از مسلمانان مسلح با دشمن برخورد می کنند. با اینکه ماه حرام بود، ترسیدند که کاروانیان،قریش را خبر کنند و اینان که مخفیانه به مرز دشمن وارد شده اند به چنگ افتند.ناچار رئیس کاروان را با تیر زدند ، کشنده وی واقد بن عبدالله تیمی است و اولین مجاهدی است که در اسلام دشمنی را به قتل رسانده است و کالایش را با دو اسیر به مدینه آوردند. با اینکه اینان نخستین مجاهدانی بودند که با دشمن پیروزمندانه جنگیده اند و کشته اند و با غنیمت و اسیر بازگشته اند،اما نقض حرمت ماه حرام، مسلمانان را به خشم آورد و مدینه آنان را به سردی پذیرفت. یهودیان و قریش هیاهوی بسیار بپا کردند و در انداختند که محمد جنگ در ماه حرام را حلال کرده است. مسلمانان به قریش می گفتند که عبدالله پنداشته بود که ماه جمادی الاخر است نه رجب، عبدالله و یارانش سخت هراسان بودند که خدا در کارشان چگونه خواهد نگریست. تا اینکه وحی از آنان به نیکی یاد کرد و ضمن تائید این حکم که قتال در ماه حرام کبیر است، به قریش پاسخ گفت : ولی فتنه از آن بزرگتر است (سوره بقره آیات ۲۱۴ تا ۲۱۶) کسانی که مردم را به جرم پرستش خدا در مکه که منطقه حرام است در زیر شکنجه های هولناک میکشند،حق ندارند عبدالله را سرزنش کنند.
ماه ششم – قبله از بیت المقدس به مکه تغییر یافت.
غزوه بدر- کاروان بزرگ قریش که محمد در عشیره بر سر راهش کمین کرده ولی از چنگش گریخته بود، از شام بر میگردد. پیامبر سعید بن زید و طلحة بن عبیدالله را به کسب خیر و تفتیش فرستاد ولی منتظر خبر نماند و دستور حرکت داد. مسلمانان به قصد کاروان،پیاده و حتی بی سلاح و هر چند تن سوار بر یک شتر به راه افتادند. سپاه مسلمانان سیصد و سیزده تن بود با هفتاد شتر و بنابراین محمد با علی و مرئدبن ابی مرئد غنوی به نوبت بر تنها شتری که به آنها می رسید سوار می شدند.
ابوسفیان نیز،جلوتر از کاروان به سرچشمه بدر آمده بود، تا خبری بدست آورد و از امنیت راه مطمئن شود. در کنار آب مردی به وی گفت که دو سوار آنجا آمدند و پس از لحظه ای بازگشتند. ابوسفیان از دانه های خرما در مدفوع شترهای دو سوار دریافت که خرمای یثرب است و بنابراین آن دو جاسوس محمد بوده اند. به سرعت برگشت و راه را از طرف ساحل کج کرد و کاروان را در برد. اکنون مسلمانان ،بی طمع غنیمتی،تنها باید به جنگ نابرابری تن دهند.
لحظه ي حساس يك آزمايش بزرگ براي اسلام فرا رسيده بود؛ چهخبر يافتند كه كاروان را ابوسفيان در برده و در عوض سپاه عظيمي از مكه به قصد مسلمانان بيرون آمده است! چه كنند؟ بجنگد؟ برگردند؟ چگونه دست خالي به مدينه بازگردند؟ يهوديها و منافقين چه خواهند گفت؟ كوششهاي محمد كه سبب قدرت در حوزهي مدينه شده بود چه خواهد شد؟ قريش از آن پس اسلام را به عنوان نيرویي خطرناك و جدي تلقي خواهد كرد. با سپاهي كه به اميد غنيمت نه به قصد جنگ بيرون آمده اند، چگونه در برابر هزار سوار كه براي يك جنگ انتقامي بسيج شده اند، بايد جنگيد؟ محمد به شور نشست ولي جز به جنگ نمي انديشيد و همه را به پيروزي قطعي بر دشمن، بي هيچ ترديد نويد مي داد.
مسئله مهمي كه پيغمبر را سخت به خود مشغول مي داشت پيمان عقبه بود كه طبق آن انصار تنها تعهد دفاع از جان محمد را كرده بودند و به همين علت هم تاكنون در سريه ها و غزوه ها تنها مهاجرين شركت داشتند. آيا انصار كه ۲۶۳ تن در برابر ۷۷ مهاجر هستند او را در حمله نيز يارى خواهند كرد؟
مهاجرين از زبان ابوبكر و عمر و مقداد آمادگي خود را اعلام كردند و جمعيت ساكت شده بود. پيغمبر گفت «اي مردم با من شور كنيد! نظرتان را بگوييد!» سعد بن معاذ انصاري قصد پيغمبر را دريافت و از جانب انصار آمادگي خود را اعلام داشت و گفت « ما به تو ايمان آورده ايم، پيمان بسته ايم و با تو هستیم . اگر اين دريا را به بنمايي و در آن فرو روي ما نيز با تو در آن فرو خواهيم رفت و يك مرد خلاف نخواهد كرد. ما در جنگ بردباريم و در دوستي راست گفتار. شايد خداوند آنچه را چشم تو در هواي ديدار آنست از ما به تو بنمايد. ما را بر سعادت خدائي بران»
پيغمبر بيدرنگ برخاست و دستور حركت داد، چهره اش از سرور گلگون شده بود، كاروان رفته بود و دو سپاه كه نزديك هم رسيده بودند در اقدام به جنگ مردد بودند. مردم عادي قريش معتقد بودند اكنون چه حاجت به جنگ است؟ مخصوصاً « كه ابوسفيان نوشته است بي جنگ باز گرديد. در سپاه محمد نيز گروهي به جدل برخاستند كه: ما به غنيمت آمده ايم نه به جنگ! قريش را ابوجهل – كه جانش از كينه لبريز بود و به جهت بسيج چنين سپاهي كه مكه هرگز به خود نديده بود، تلاش فروان كرده بود- متقاعد به جنگ كرد و مسلمانان را آيهي «و اذيعد كم الله احدي الطائفين انها لكم و تودون ان غير ذات الشكوه تكون لكم و يريد الله ان يحث الحق بكلماته و يقطع دابر- الكافرين» كار بر جنگ قرار گرفت پيغمبر خود را به بدر رساند و كنار آب منزل كرد. حباب بن منذر كه سرزمين را خوب مي شناخت گفت « اينكه اينجانب فرود آمدي، به وحي است و نمي توان تغييري داد؟ يا رأي است و جنگ و فريب؟»پيغمبر گفت « رأي است و جنگ و فريب» حباب گفت « مردم را حركت بده تا بر سر نزدكترين آب به دشمن فرود آئيم، آنجا حوضي حفر كنيم و چاههاي پشت سر را خراب سازيم تا ما آب داشته باشيم و دشمن نداشته باشد» . پيغمبر گفت« رأي تو صواب است»
سحرگاه جمعه نوزدهم ماه رمضان بود كه جنگ آغاز شد. سعدبن معاذ گفت « عده اي كه ما در دوستي تو از آنان شديدتر نيستيم با تو از مدينه نيامده اند و اگر مي دانستند كه خواهي جنگيد تخلف نمي كردند. خدا تو را بوسيله ي آنها حفظ خواهد كرد و آنان صلاح تو را كار خواهند بست و با تو به جهاد بر خواهند خاست، تو در پشت جبهه بمان كه هرگاه شكست خورديم خود را به آنان برساني.سايباني براي پيغمبر برپا كردند و ابوبكر در كنارش ايستاد. محمد دستور داد پيش از فرمان، به حمله نپردازند، و خود با نيزه اي كه به دست داشت، به رهبري سپاه و انتظام صفوف و اداره ي صحنهي مشغول بود. در اين بين سوادبن غزيه را كه از صف كنار بود، ديد، نيزه اي به شكمش زد و گفت درست بايست. سواد به اعتراض گفت « اي رسول خدا شكمم را به درد آورديو خدا تو را براي حق و عدل برانگيخته است»
پيغمبر پيراهن خود را بالا زد و گفت« مرا قصاص كن» از هيجان بي قرار شد و همچنان كه محمد در آن بحبوحه ي سخت ترين جنگها، كه سرنوشت او و رسالت او و يارانش تعيين مي شد او را به قصاص خواند و مرد به جاي قصاص بوسه زد.دو تن از مسلمانان به تير كشته شدند و پيغمبر فرياد زد« هر كه امروز بجنگد و صبر كند، پيش تازد و عقب ننشيند، خداوند او را بهشت درآورد» عميربن حمام كه دستش پر خرما بود و مي خورد گفت «به به، ميان من و بهشت جز اينكه مرا بكشند فاصلهاي نيست». خرماها را ريخت و خود را به صف دشمن افكند و جنگيد تا كشته شد. عوف بن حارث كه به جوش آمده بود گفت « اي رسول خدا، خدا را ازچه كار بنده اش خنده مي گيرد؟ » گفت« از اينكه، بي زره چنگالش را در دشمن فرو برد» عوف زرهش را به سویي انداخت و در قلب دشمن گم شد.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#198
Posted: 27 Sep 2015 00:37
ادامه پست قبلی
ناگهان اسود مخزومي كه مردي شرير بود از سپاه قريش بيرون جست و در حالي كه به سرعت به سوي سپاه محمد مي آمد فرياد كرد « من با خداي خود عهد كرده ام كه از حوض اينها بياشامم يا آن را خراب كنم و يا كنار آن بميرم» حمزه، فرزند رشيد عبدالمطلب بر او تاخت و بيدرنگ ساقش را به شمشير قطع كرد و در حوض انداخت و با شمشير ديگري خاموش كرد. جنگ تن به تن رسماً آغاز شد. عتبه بن ربيعه كه در آغاز از مخالفان جنگ بود در حاليكه برادرش شيبه و پسرش وليد در دو طرفش قرار گرفته بودند به مبارزه ( جنگ تن به تن) آمد. از اين سو چند جوان مسلمان از انصار، از جمله دو پسر حارث با مادرشان عفراء، پيش تاختند. عتبه با تحقير پرسيد شما چه كاره ايد؟ گفتند گروهي از انصار، فرياد زد اي محمد كساني را از خويشان خودمان بيرون بفرست كه با ما همشأن باشند. محمد گفت: عبيده بن حارث برخيز! حمزه برخيز! علي برخيز! عتبه فرياد زد: كيستند؟ گفتند: عبيده فرزند حارث، حمزه فرزند عبدالمطلب، علي فرزند ابوطالب. با غرور گفت: آري همشأن هاي بزرگ منش! عبيده كه بزرگتر بود با عتبه در آويخت، حمزه با برادر وي شيبه و علي با وليد. حمزه و علي به دو حريف مهلت ندادند اما عبيده همچنان با هماوردش مي كوشيد كه علي و حمزه به همرزم سالخورده شان كه سخت مجروح شده بود دو ضربه ي شمشير وام دادند و سپس او را كه به حالت نزع افتاده بود برداشتند و نزديك پيغمبر بر زمين گذاشتند. عبيده از پيغمبر پرسيد« اي رسول خدا ، آيا من شهيد نيستم؟ « پيغمبر گفت: چرا. گفت: اگر ابوطالب زنده مي بود مي دانست كه من به آنچه او درباره ي خود مي گفت شايسته تر بودم.
و نسلمه حتي نصرع حوله و نذهل عن ابنائنا و الحلائل
محمد با سخنان آتشين و حركاتي كه از مهارت و قدرت خارق العاده ي وي در رهبري و فرماندهي نظارت حكايت مي كرد، چنان ياران اندك خويش را در برابر سپاه مجهزي كه در شماره سه برابر آنان بود، به جوش مي آورد كه چيزي كه درباره ي آن نمي انديشيدند حيات بود. سپاه دشمن جز برتري در عده و عُده، از نظر حضور چهره هاي مشهور و شخصيتهاي بزرگ و مقتدر اشراف عرب نيز بر ارتش محمد، تفوق غير قابل قياسي داشت. صلابت و عظمت اين رجال را محمد با آيات آتشين جهاد كه خون مسلمانان را به جوش مي آورد و به توده، شخصيت و نيرو و عظمت مي بخشد در چشم آنان خوار مي كرد.
مجاهدات در قلب هزار شمشير زن قريش فرو رفته بودند و لبه ي تيز حمله شان متوجه رجال و اشراف قريش و به تعبير پيغمبر جگر گوشه هاي مكه بود. زيرا پيغمبر دستور داده بود كه مردم عادي را در سپاه دشمن ناديده انگارند كه « يا به اكراه آمده اند يا آلت دست اشراف شده اند» در اين ميان بلال مؤذن رسول از ديگران بيشتر كر و فر داشت، گوئي روز روز اوست. اين برده ي سياه پوست حبشي، اكنون خود را مجاهد آزادي مي يافت، كه همگام با ياران همفكرش در برابر همه ي اربابان و بخصوص خواجه ي پليدش ايستاده است. جنگ بدر براي سران مهاجرين يك جنگ اعتقادي است؛ اما براي بلال، علاوه بر آن، جنگي انتقامي و آزادي بخش نيز هست. جنگ آزادي عليه برده داري و اسارت انسان است. توحيد بلال، تنها يك توحيد فكري و فلسفي مجرد نيست؛ آن را با همه ي گوشت و پوستش حس مي كند. شعار بدر« احد احد» است و اين شعار بلال بوده در زير شكنجه هاي ابوجهل، و بلال از هم آغاز در كمين اميه بن خلاف ( ارباب سابقش) بود و فرياد مي زد «اميه سر دسته ي كفر است، رهايش نكنيد»عبدالرحمن بن عوف كه با اميه در مكه دوست بود او را به عنوان اسير در پناه گرفت اما بلال چندان تلاش كرد تا اميه و پسرش را بكشتن داد.
سران قريش يكايك به شمشير مسلماناني كه آيات پياپي جهاد و گفتار و كردار خاص محمد آنان را نيروي خارق العاده بخشيده بود، بر زمين مي ريختند و به سرعت تعادل قوا به سود مسلمان برهم مي خورد. برخاستن طوفان و كشته شدن ابوجهل و نيز شور و هجوم شديد و هر آن شديدتر مسلمانان، قريش را نوميد مي كرد و بالاخره فرار قريش آغاز شد و مسلمانان در پي آنان برخاستند.
پيغمبر دستور داد كه از كشتن توده ي مردم عادي و نيز بني هاشم خصوصاً عباس و ابوالبختري، خودداري كنند. ابوحذيفه يار معروف پيغمبر به خشم آمد و گفت « ما پدرانمان و پسرانمان و برادرانمان و خويشاوندانمان را بكشيم و عباس را رها كنيم؟ به خدا قسم اگر او را ببينم شمشيرم را بر رويش مي زنم و در گوشتش فرو مي برم»
پيغمبر سخن او را نشنيده گرفت و هرگز برو نياورد. ابوحذيفه بعدها كه دريافت اين سفارش نه به خاطر خويشاوندي، بلكه به جهت همدردي بني هاشم در سيزده سال اختناق و شكنجه ي مكه و همگامي آنان با مسلمانان در شعب ابوطالب و حمايت از پيغمبر در برابر قريش بوده است، از سخن خود سخت پشيمان شد و همواره مي گفت « من از اين سخن برخود ايمن نيستم مگر اينكه كفاره ي آن را با شهادت بپردازم» وي در يمامه به آرزوي خويش رسيد.
صحنه ي پيكار آرام گرديد. پيغمبر اسيران را ميان اصحاب تقسيم كرد و توصيه نمود كه با آنان به نيكي رفتار شود. بر سر تقسيم غنائم هم كه اختلاف افتاد، پيغمبر همه را گرفت و ميان تمام كساني كه مستقيماً يا غير مستقيم در جنگ و نيز كساني كه به مأموريتي در شهر مانده بودند تقسيم كرد.
در برگشتن، پيغمبر به جوانان اشراف زاده اي مي انديشيد كه در مكه مسلمان شده بودند و پس از دستور هجرت، پدرانشان آنان را در خانه زنداني كردند و از پيروي محمد بازشان داشتند. اينان نيز كه جوانان روشنفكر ولي ضعيف و كم شخصيت و محافظه كار بودند، عليرغم ايمان قلبيشان به رنگ جامعه در آمدند و نه تنها از مبارزه دست كشيدند، بلكه همراه پدرانشان به جامعه درآمدند و نه تنها از مبارزه دست كشيدند، بلكه همراه پدرانشان به بدر نيز آمدند و اكنون اين جوانان در همان چاهي مدفونند كه سران ارتجاع و جهل. پيغمبر از سرنوشت شوم اينان اندوهگين بود و اين آيه او را پاسخ گفت:
ان الذين توفيهم الملائكه ظالمي انفسهم، قالوا فيم كنتم قالوا كنا مستضعفين في الارض قالوا الم تكن ارض الله واسعه فتها جروا فيها فاولئك ماويهم جهنم و سأت مصيرا.
سپاه به اثيل رسيد، اسيران را از برابر محمد گذراندند. ناگهان نضربن حارث را ديد، كسي كه در سيزده سال مكه از هيچ پستي و رذالتي دريغ نكرده بود. نگاهي به او افكند كه دانست نگاه مرگ است و رهائي نخواهد يافت. از مصعب بن عمير كه با همپيمان بود، خواست كه او را شفاعت كند. مصعب گفت« آن پيمان ها را اسلام درهم ريخته است» و سپس جنايات و شكنجه هايي را كه كرده بود به يادش آورد. مقداد كه نضر در تقسيم اسرا به وي رسيده بود، و اميد فراوان به اقوام ثروتمند نضر بسته بود، با اعتراض گفت « اين اسير من است» پيغمبر گفت: خدايا مقداد را با فضل خود از او بي نياز كن.
پسر ابوسفيان با سعد بن نعمان كه در مكه به دست ابوسفيان گرفتار شده بود بين مدينه و مكه مبادله شد. ابوالعاص، داماد پيغمبر ( شوهر زينب) نيز جزو اسرا بود. زينب گردنبندي را كه مادرش خديجه به وي داده بود، فرستاد تا با آن شوهرش را آزاد كنند. چون چشم محمد بر گردنبند افتاد، به شدت متأثر شد و به يارانش گفت «اگر مي خواهيد اسيرش را برايش رها كنيد و مالش را به او پس دهيد!» و چنين كردند. در برابر، پيغمبر از ابوالعاص خواست كه زينب دخترش را به مدينه بفرستد، و او با همه ي محبتي كه به زنش داشت، قبول كرد. بعدها ابوالعاص به مدينه بازگشت و اسلام آورد. سپاه مسلمانان براي نخستين بار از دشوارترين نبردها باز مي گشت، سرشار از پيروزي و غرور؛ غرو؟ اما اين صفت زشتي است كه اسلام با آن سخت مبارزه كرده بود. اين آيه: و ما رميت اذ رميت ولكن الله رمي نازل شد و چه به جا، آنهم خطاب به شخص پيغمبر تا ديگران عميق تر آن را احساس كنند.
ترور پيغمبر- صفوان بن اميه برادر خلف كه در بدر كشته شد عميربن وهب را كه از اراذل مكه بود براي ترور محمد به مدينه فرستاد، ولي نقشه اش بر ملا شد و به اسلام گرويد و در مكه گروهي را به اسلام كشاند.
مشكل يهود و غزوه ي بني قينقاع- محمد مي داند كه مكه پس از بدر، تنها به عزاداري نخواهد پرداخت و جنگ انتقامي آينده، دشوارتر و پيچيده تر خواهد بود. از اين رو بايد همه ي عوامل خطر را از ميان برد و زمينه ي دفاعي و سياسي را قوي كرد. يهود كه در دشمني و تزوير از هيچ جنايتي، دريغ نمي كرد، در شهر و حومه ي مدينه پراكنده بود، و احتمالاً، به اصطلاح معروف فرانكو، نقش ستون پنجم قريش را در حمله ي مسلم آينده بازي خواهد كرد و از پشت به اسلام خنجر خواهد زد و بايد براي آن راه حلي جست.
يهوديان كه فتح بدر بر آنان سخت گران آمده بود، خود زمينه را براي محمد مساعد كردند و بر خلاف پيمان به بدگوئي و دشنام به خدا و محمد و دين او پرداختند. از جمله سه تن شاعر بودند، كه پس از آنكه در قصايد هجويه شان به نواميس مسلمانان اهانت كردند. به دست نزديكان خود و به خواست محمد كشته شدند و چون قاتلان اين هر سه از خاندان خود آنان بودند طبق رسوم قبايلي، كسي متهم نشد و بنابراين، نقض قانوني موجود ميان مسلمانان و يهوديان مدينه تلقي نگرديد.
ديري نگذشت كه زني مسلمان را يهوديان، در بازار خود جلوي دكان زرگري كه مي خواست زيوري براي خود بخرد، در حاليكه نشسته بود بي آنكه متوجه شود دامنش را به پشتش سنجاق كردند. چون زن بلند شد احساس كرد كه دامن چادرش نمي افتد و جامه هايش از زير آن پيداست. به شدت فرياد برآورد و مسلمانان را به ياري طلبيد. مسلماني جوان، يهودي يي را كه چنين كاري كرده بود كشت و خود به دست آنان كشته شد. مدينه يكپارچه برآشفت، محمد دخالت كرد.
اكنون يهود بني قينقاع، براي نخستين بار، پيمان خويش را نقض كرده اند و با حوادثي كه رخ داده است، سكوت محمد در برابر چنين وضعي، به معني اعتراف رسمي به شكست است. پيغمبر دستور محاصره داد و پانزده روز بني قينقاع در خانه هاشان محبوس ماندند. با وساطت يا سماجت عبدالله بن ابي، محمد آنان را بخشيد و دستور داد تا دسته جمعي مدينه را ترك گويند.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#199
Posted: 27 Sep 2015 00:38
از هجرت تا وفات
بخش ۴
سال سوم هجرت
سركوبي يهوديان- پيغمبر تصميم گرفته بود خطر يهود را براي هميشه از ميان بركند. دستور داد هر كه را از سران موذي يهود ببينند بكشند. اين قتل هاي پي در پي و بخصوص سرنوشت بني قينقاع سبب شد يهوديان كه با گستاخي قرارداد شرافتمندانه ي پيش را نقض كرده بودند به قرار داد خفت آوري تن دهند.
پيوندهاي جديد- محمد در همان حال كه زمينه را از نظر خارجي براي مقابله با خطر حمله ي انتقامي قريش آماده مي كرد، از نظر داخلي با پيوندهاي زناشویي نويني كه استواترين پيوندهاي اجتماعي آن روزگار بود، روابط خويش را با ياران با نفوذش مستحكم تر ساخت.
غزوه ي احد- قريش تنها راه نجات را در آن ديد كه همه ي قواي خويش را در يك ضربه متمركز سازد و خود را از قيد محاصره ي اقتصادي محمد رها كند.
سه هزار مرد، پانزده زن، دويست اسب، سه هزار شتر و هفتصد زره دار به راه افتادند. عباس عموي پيغمبر به خفا، محمد را از جزئيات امور مطلع گردانيد. پيغمبر از نظر رواني و سوق الجيشي، ماندن در حصارهاي مدينه را بر جنگ در ميدان باز برتري مي داد، زيرا عرب در كنار خانه و در پيش چشم زن و فرزند با همه ي توانش مي جنگد. گذشته از آن قلعه و برج و باروهاي شهر به مسلمانان امكاناتي مي داد كه دشمن از آن محروم بود و از همه مهمتر بر خلاف ميدان باز كه جز به سلامت خود نمي انديشيدند، تنها در مدينه بود كه نگران زن و بچه خود بودند و براي حفظ آنان به جان مي كوشيدند. محمد مسلمانان را به مسجد فرا خواند و گفت من معتقدم كه در مدينه بمانيد. اكثر مسلمانان بخصوص جوانان پرشور با نظر محمد مخالفت كردند و محمد در اقليت ماند و به ناچار به خانه رفت و زره پوشيده برگشت و با هزار تن به سوي احد حركت كرد. عبدالله بن ابي با سيصد تن از پيروانش از وسط راه برگشت. با محمد هفتصد تن ماندند. صد زره دار و دو اسب و پنجاه كماندار. كودكان را از جنگ باز داشت. چون مجاهدان به دره اي از كوهستان احد رسيدند، دستور داد كه تا فرمان نرسد به جنگ آغاز نكنند. تيراندازان را بر لب دره گماشت و به عبدالله بن جبير فرماندهشان دستور داد كه « دشمن را با تير بزن تا از پشت بر ما نتازند. چه در حال شكست باشيم و چه در حال فتح، تو بر جايت استوار بمان و به ما كمك نكنيد و اگر ديديد كركسها بر لاشه شان نشسته اند، از جا نجنبيد.
جنگ آغاز شد، ابتدا تن به تن بود. پيغمبر شمشيرش را عرضه كرد و گفت: کيست كه حق اين شمشير را ادا كند؟ زبير گفت: من! پيغمبر اعراض كرد و سخن خويش را تكرار. زبير باز گفت« من » و پيغمبر باز تكرار كرد. ابودجانه برخاست و گفت « من حقش را ادا مي كنم، حقش چيست؟ « گفت حقش اين است كه با آن مسلماني را نكشي و از كافري روي برنتابي، آن را بر دشمن فرود آوري كه كج شود.
جنگ به اوج شدت رسيده بود. هند و دسته ي زناني كه او سرپرستي مي كرد به شدت مردان را بر جنگ تحريك مي كردند و با دف در ميان صفوف مي چرخيدند و مي خواندند:
ان تقبلوا نعانق/ فراق غير وامق / اوتد بروانفارق و نفرش النمارق/
و با اسم و رسم خانواده ها را مي خواندند و كشتگان بدر را به ياد مي آوردند. كلمات ننگ و شرف و حميت و غيرت ، را با آهنگ ها و آوازهاي تحريك آميز حماسي در گوش رزمندگان مي كوفتند.
حمزه و علي و ابودجانه نمايشي از بي باكي و قدرت و خلوص مي دادند كه قريش را در برابر سپاهي كه تقريباً در شمار يك پنجم آنان بود پريشان مي ساخت. در اين ميان پيغمبر همه ي توجهش به جلوگيري از تمركز قواي دشمن بود تا پراكندگي آن را هر چه بيشتر كند و پيشروي را آسانتر سازد. كار بر قريش سخت شد و فرار آغاز گرديد، از كوه ها بالا رفتند و دره ي احد را بر جاي گذاشتند. گروه بسياري از مسلمانان كه هزيمت دشمن را ديدند، به درون دره حمله بردند و به غارت غنائم سرگرم شدند. تيراندازاني كه در دهانه ي دره پاس مي دادند عليرغم كوشش عبدالله بن جبير، به جز ده تن، به سوي دره به غارت پايين آمدند.
زنان قريش در اين حساس ترين دقايق صحنه را بگرداندند، موها را پريشان كردند و گريبان چاك زدند و با پستانهاي برهنه و فريادهاي جنون آميز فراريان را باز گرداندند و خود پيشتر از آنان به دره سرازير شدند. خالدبن وليد فرمانده ي سواران قريش كوه را دور زد و عبدالله بن جبير را با ياران اندكش به سادگي از ميان برداشت و از دهانه ي بي دفاع دره فرود آمد و مسلماناني كه بر روي غنائم خم شده بودند به زير شمشير گرفت. در اين هنگام پيغمبر كه مجروح شده بود در گودالي افتاد. سراقه فرياد زد: پيغمبر كشته شد. خبر به سرعت برق در جبهه ي پريشان جنگ منتشر شد. حادثه ي شوم ديگر كه كمر مسلمانان را شكست، مرگ حمزه خويشاوند دلير و پاك و صادق محمد بود. گروهي از مسلمانان از دره گريخته و بر صخره اي بالا مي رفتند. يكي از آن ميان گفت: اي قوم! محمد كشته شده است. پيش از آنكه بر شما برآيند و شما را بكشند به سوي خويشان خود بازگرديد. انس بن نضر فرياد زد: اي قوم، اگر محمد را كشته اند پروردگار محمد كه هرگز كشته نمي شود. سپس به سوي دشمن تاخت. بر عمربن خطاب و طلحه بن عبيدالله گذشت و ديد كه با گروهي از مهاجرين و انصار شكسته و غمناك نشسته اند. بر سرشان فرياد كشيد چرا نشسته ايد؟ گفتند: پيغمبر كشته شده است. گفت: پس از او شما با زندگي مي خواهيد چه كنيد؟ برخيزيد و بر آنچه پيغمبر مرد، بميريد و در حالي كه مطمئن بود پيغمبر كشته شده است خود به سراغ مرگ در قلب سپاه دشمن فرو رفت و ديگر باز نگشت. در چنين لحظات دشواري كه نابودي همه ي مسلمانان مسلم مي نمود، پيغمبر خود را نباخت و ناگهان به يك حمله ي تهاجمي – نه براي پيروزي بلكه براي تمركز نيرو و مقابله با يك شكست شرافتمندانه – دست زد. قريش كه پيروزي بدست آمده را نمي خواست در خطر افكند، در ميان هلهله و رقص، دف زنان صحنه ي جنگ را ترك كردند. پيغمبر نگران شد كه شايد قصد حمله به مدينه را دارند. علي را در پي آنان به خبر فرستاد. علي خبر آورد كه به سوي مكه روانند. پيغمبر به سوي كشتگان رفت. در ميان آنان بي تابانه در جستجوي حمزه بود. او را ديد كه مثله اش كرده اند و شكمش را شكافته و جگرش را در آورده اند. از شدت خشم عهد كرد كه اگر در جایي خدا مرا بر قريش چيره كرد، سي مرد از مردان آنان را مثله خواهم كرد. مسلمانان نيز سوگند ياد كردند. ناگهان پيغمبر بر خود لرزيد؛ چهره اش دگرگون شد و اين آيه بر او فرود آمد:
و ان عاقبتم فعاقبوا بمثل ماعوقبتم به ولئن صبرتم لهو خيرللصابرين و اصبرو ما صبرك الا بالله و لا نحزن عليهم ولا تك في ضيق مما يمكرون.
غزوه ي حمراء الاسد- روز دوم جنگ ( يكشنبه شانزدهم شوال) در ميان حيرت عموم صداي بلال بلند شد كه مردم را به جستجوي دشمن فرا مي خواند. قريش تصميم گرفته بود به مدينه باز گردد و كار را يكسره كند. محمد دستور داد سپاه در شب پراكنده شوند و در سرزمين وسيعي آتش افروزند. ابوسفيان نامه اي به محمد نوشت و در آن تصميم بازگشت خويش را به جنگ براي يكسره كردن كار خبر داد. قاصد در حمراء الاسد به محمد رسيد و چون از قصد قريش آگاه گرديد گفت: حسبناالله و نعم الوكيل. پيغمبر عليرغم دريافت نامه ي ابوسفيان براي آنكه بنماياند با تجهيزات تازه اي آماده ي دفاع است و حتي به حمله آمده است، دوشنبه و سه شنبه و چهارشنبه را همچنان ماند. قريش كه حضور محمد را در روز دوم شكست غير عادي احساس مي كرد در مقابله با وي مردد شد، بخصوص كه صفوان بن اميه به ابوسفيان گفت« مكنيد كه اين گروه خشمگين شده اند و مي ترسم كه جنگشان غير از آنچه ديروز بود، بوده باشد»در بازگشت به مدينه با چنين حركت غير منتظري پس از جنگ احد پيغمبر به نمايش از قدرت پرداخت و موجوديت اسلام را بر منطقه ي وسيع مدينه و قبائل اطراف و قريش عرضه كرد و مسلمانان با اينكه هنوز جراحات ديروزشان التيام نيافته بود احساس مي كردند كه از فتحي نمايان بازگشته اند.
سريه ابوسلمه بن عبدالاسد – پيغمبر آگاه است كه انعكاس شوم شكست احد را بايد با فداكاري ها و تلاش هاي نظامي و سياسي كوبنده تر و گسترده تري جبران كرد. در داخل، منافقان سر برداشته اند و به جنب و جوش خطرناك آمده اند، قبائل هم پيمان در كار خويش سست شده اند و اگر پيغمبر دست به يك نمايش فوري نظامي و سياسي نزند، بزودي مدينه همچون مجروح بي دفاعي كه در بيابان حجاز افتاده باشد، طعمه ي لذيذ لاشخوران بدوي و گرگ هاي كينه توز قريش و بني كنانه و هم پيمانانشان از عرب و يهود خواهد شد. بني اسد به سرعت خود را براي غارت مدينه آماده مي كرد. پيغمبر در آغاز محرم برادر رضاعي خويش ابوسلمه بن عبدالاسد را با صد و پنجاه تن پنهاني بر سر آنان فرستاد و دستور داد،شب ها به بيراهه برانند و روزها در پناهگاه ها بخوابند تا ناگهان بي آنكه مجال كمك از قبايل ديگر بيابند و خود را تجهيز كنند بر سرشان فرود آيند. ابوسلمه چنين كرد. اين نخستين پيروزي پس از « احد» در عرب انعكاس مثبتي داشت و موجوديت گروه محمد را به عنوان خطر تهاجمي براي دشمن و يك تكيه گاه تدافعي براي دوست دوباره نمايان ساخت.
سال چهارم هجرت
غزوه بني نضير- پس از دو حادثه ي شوم كه در رجيع و بئرمعونه در ظرف چهارده روز اتفاق افتاد و حيثيت نظامي و سياسي مسلمانان را متزلزل كرد، يك عمل تهاجمي لازم است تا اثر روحي شكست، از اذهان دوست و دشمن زوده شود و چه بهتر اين عمل كه در عين حال يك عمل نمايشي و تبليغاتي است نتايج عيني و حياتي نيز در برداشته باشد. براي نيل به اين دو مقصود محمد باز متوجه يهود مي شود، چرا كه يهود پس از جنگ احد و دو فاجعه ي شوم سريه ي رجيع و بئرمعونه به استهزاي مسلمانان پرداخته اند و مي گويند: پيغمبر بحق كه فرستاده و مأمور خداست شكست نمي خورد. دو تن از قبيله ي بني عامر كه همپيمان مسلمانان اند كشته مي شوند و آنان ديه آن دو را از پيغمبر مطالبه مي كنند. يهوديان بني نضير همچون مسلمانان، با بني عامر هم پيمان اند. پيغمبر از آن ها مي خواهد كه او را در پرداخت خونبهاي دو تن همپيمانان مشتركشان كمك كنند. پاسخ بني نضير چه مثبت و چه منفي براي محمد موفقيت آميز است، زيرا بر نيت اصلي آنان در اين هنگام كه پيغمبر ضربات كاري از دشمن خورده است آگاهي مي يابد.
پيغمبر براي مطالبه ي اين ديه با ده تن از ياران خود به قلعه ي بني نضير مي روند، ولي چون متوجه مي شود كه آنان نسبت به جانش سوء قصد دارند به مدينه بر مي گردد و همين توطئه سبب شد كه محمد بن مسلمه را مأمور مي كند برو و به يهود بگو از بلاد من بيرون رويد و با من در يك سرزمين مسكن نگيريد كه به خيانت برخاستيد. يهوديان نپذيرفتند و محمد به محاصره ي قلعه پرداخت كه پس از مبارزه ي طولاني يهوديان تسليم شدند و ترك ديار كردند.
غزوه ي بدر دوم – در « احد» ابوسفيان با پيغمبر قرار گذاشته بود كه « سال ديگر،ميعادگاه بدر» ! و اكنون ( شعبان و به روايت واقدي ذيقعده) پيغمبر به ميعاد مي رود. ابوسفيان در وسط راه پشيمان مي شود و سپاه را بر مي گرداند و مردم مكه اين سپاه را جيش السويق ناميدند. در اين سال پيغمبر با دختر ابواميه و نيز بيوه ي ابوسلمه ازدواج مي كند و زيد بن ثابت را دستور مي دهد كه «نوشتن را از يهود بياموز كه من ايمن نيستم كه آنان نامه ي مرا تحريف نكنند»
سال پنجم هجرت
غزوه ي دومه الجندل- غيبت ابوسفيان در ميعادگاه بدر، كه خود آن را پيشنهاد كرده بود و تبعيد بني نضير و تقسيم املاك آنان بين مهاجرين كه سبب كاهش فشار اقتصادي گشت در وضع مسلمين بهبود محسوسي بخشيد.
اكنون ( ربيع الاول) محمد عازم دومه الجندل در دورترين نقاط حوزه ي مدينه مي شود. اين غزوه قدرت مسلمانان را در پيمودن صحراهاي مخوف آشكار كرد و نيز نفوذ اسلام را تا مرزهاي روم شرقي بسط داد.
غزوه ي خندق يا احزاب – يهود، بني وائل، قريش، بني غطفان و هم پيمانشان اتحادي ترتيب دادند و سپاهي بالغ بر ده هزار مرد به سوي مدينه روان شد. اين سپاه را كوشش ها و نقشه هاي دامنه دار و پيچيده ي سران يهود حيي بن اخطب و ابن ابي الحقيق براه انداخته بود تا اسلام، دشمن مشترك بت پرستان و پرچمداران توحيد « يهود» را ريشه كن سازند. وحشت بي سابقه اي بر شهر سايه افكند. مسلمانان در احد از سه هزار تن شكست خورده بودند و اكنون با ده هزار تن چه بايد بكنند؟
پيغمبر به سرعت دست بكار شد. تنها راه، سنگر گرفتن در شهر بود. سلمان حفر خندق را پيشنهاد كرد و بلافاصله كار آغاز شد. سال خشك بود و مسلمانان گرسنه و براي نخستين بار به كوشش يهود همه ي قبايل دشمن هم دست.
مسئوليت پيغمبر سخت دشوار بود. هم بايد شهر ضعيفي را با منافقان داخلي در برابر سپاهي كه بيش از چهار برابر مسلمانان است از نظر جنگي تجهيز كندو هم بر روح هاي وحشت زده اي كه در برابر چنين تهاجم دسته جمعي و بي سابقه، خود را باخته اند مسلط گردد و عليرغم قرائن و شرائط عيني و محسوس، آنان را به پيروزي اميدوار بسازد. آيات و گفته هاي پيغمبر در اين جنگ كه كمترين نشانه ي پيروزي در جبين آن خوانده نمي شد، از همه ي جنگ هاي پيش قاطع تر و اطمينان بخش تر بود و اين، مسلمانان را به نيروئي كه در پشت اين ظواهر نامساعد نهفته و آنان را ياري خواهد كرد اميدوار مي ساخت. سرماي سخت كم سابقه اي، آن روزها بر رنج گرسنگي و قحطي مي افزود اما سخنان محمد و نيز رفتار او كه در سن قريب به شصت سالگي در حاليكه سنگي بر شكم بسته بود تا رنج گرسنگي خويش را تخفيف دهد و چون يك كارگر ساده كلنگ مي زد، سراپاي روحشان را از ايمان و اخلاص سرشار مي كرد. محمد با اين حال به ياري همه مي شتافت، از آن جمله وقتي ديد كه نجيب زاده ي اشرافي، سلمان فارسي، با سنگي سخت در افتاده است به سوي او شتافت. كلنگ را از او گرفت، سه نوبت بر سنگ ضربه نواخت و در هر بار برقي جستن كرد.
سلمان گفت« پدر و مادرم به فدات، در آن حال كه تو مي زدي آنچه در زير كلنگ درخشيد چه بود؟»
محمد پرسيد « تو آن را ديدي؟» سلمان گفت « آري» گفت « با نخستين، خدا برايم يمن را گشود . با دومين، خدا برايم شام و مغرب را گشود، با سومين، خدا برايم مشرق را گشود»
سپاه ده هزار نفري ابوسفيان كه مدينه را خورده داشت و تنها به جمع غنايم و چگونگي قتل عام مسلمانان مي انديشيد، از احد كه در آنجا بيهوده انتظار پيغمبر را كشيده بود به سوي مدينه سرازير شد و از ديدن خندق بر جاي ميخكوب گرديد. راهي براي نفوذ به شهر نبود، تنها راهي كه ممكن مي نمود از طريق محله ي بني قريظه بود. اينان با مسلمانان همپيمان و ياور مسلمانان بودند ولي با اين همه حيي بن اخطب رئيس يهوديان بني نضير توانست كعب بن اسد قرظي رئيس و صاحبعهد بني قريظه را رام كند و عليه پيغمبر با خود همداستان سازد. محمد كسي را به پيش كعب بن اسد قرظي فرستاد تا چگونگي شايعات را بداند و از قاصد خواست كه اگر دروغ بود به صداي بلند مسلمانان را آگاه گرداند و اگر راست بود به رمز فقط به محمد بگويد. قاصد برگشت و به رمز خيانت آن ها را گفت، اما خيانت پنهان نماند و مسلمانان واقعيت را دردناكانه احساس كردند.
سپاه احزاب، نيرو و اميد گرفتند، اما مدينه سخت پريشان شد؛ مسلمانان، مدينه را تا چند ساعت ديگر در لجه هاي خون مي ديدند و اميد خويش را به هرگونه مقاومتي از دست داده بودند و منافقان در اين ميان، با نيش زبان خود بر زخم مسلمانان نمك مي زدند. اكنون ديگر جز دو راه در پيش نيست: يا مرگي شرافتمندانه، كه پس از آن خانه ها به غارت رود و اهل خانه به اسارت؛ يا ننگي كه ثمره ي هجده سال رنج و تلاش را به باد دهند و امان نامه بگيرند. در اين حال كه مسلمانان به چشم مي بينند، با ده هزار شمشير جز خندقي به عرض چهل متر فاصله ندارند كه آن را هم خيانت بني قريظه پر كرده است، سخت سراسيمه اند. تنها كسيكه آرام و مطمئن، در جستجوي پلي به سوي پيروزي است، محمد است. گوئي از پريشاني اصحاب و خيانت يهود و كثرت بي سابقه ي دشمن آگاه نيست و فرماندهي است كه در ميدان كارزار با دشمني ضعيف تر از خود مقابل است و در پيروزي خويش كمترين ترديدي ندارد. محمد مي داند كه اگر جنگ روياروي درگيرد، مدينه عاجز است و پيروزي احزاب قطعي. بنابراين تنها راه، بكار بردن تدبير است.
جناحهاي مختلف دشمن را مطالعه مي كند، مي بيند كيفيت دشمني آنان متجانس نيست. قريش كينه ي مذهبي و سياسي ريشه داري دارند اما غطفان، بدوياني اند كه بيشتر به طمع غنيمتي و غارتي آمده اند.
پس مي توان ميان صفوف نامتجانس دشمن اختلاف انداخت. به حارث بن عوف و عيينه بن حصن پيغام مي دهد كه ثلث محصول مدينه را بگيرند و باز گردند. اين گفتگو غطفان را در كار جنگ مردد مي نمايد و آمادگي خود را بر قبول اين شرط به پيغمبر ابلاغ مي كنند. ولي مردم اوس و خزرج كه بيشتر مزارع مدينه از آنان است از قبول اين پيشنهاد سر باز مي زنند و جنگ آغاز مي شود. اما جريان تماسهاي سازشكارانه ميان غطفان و مدينه روحيه ي دشمن را متزلزل ساخته است.
عكرمه فرزند ابوجهل و عمروبن عبدود و دو تن ديگر رجز خوانان از باريكه ي خندق گذشتند و مبارز طلبيدند. علي فرزند بيست و اند ساله ي ابوطالب با تني چند پيش تاخت و با عمرو قهرمانان نامي عرب درآويخت و به خاكش افكند. حادثه چنان حيرت انگيز بود كه عكرمه و ديگران بيدرنگ بگيريختند. مسلمانان تكبير گفتند و سكوت و حيرت بر آن سوي خندق سايه افكند. خورشيد غروب مي كرد كه نوفل بن عبدالله براي جبران مرگ عمرو و فرار عكرمه قهرمان سپاه، رجز خوانان تاختن آورد و در آب افتاد و مرد! ديگر خبري نشد، گاه گاه تيرهائي از دو سو رد و بدل مي شد.
پيرامون مدينه براي ده هزار مرد و مركب برگ و باري نداشت. بني غطفان از انتظار بيهوده و كمبود آذوقه و فشار سرما خسته شده بودند. از بني قريظه هم، عليرغم اميد فراواني كه به همتشان مي رفت، خبري نشد. نخستين يورش پيشقر اولان را هم، علي به سختي جواب گفته بود و به احزاب نشان داده بود كه تسلط بر ياران اندك محمد، بر خلاف تصور، چندان ساده نيست. دلسردي، ترديد، اختلاف، كمبود علوفه و عدم اطمينان به نتيجه ي كار رفته رفته روحيه ي احزاب را ضعيف كرد. در اين ميانه، پيغمبر با يك تدبير برجسته صحنه را يكباره به سود خود برگرداند و سرنوشت جنگ را عوض كرد.
نعيم بن مسعود از غطفان كه پنهاني مسلمان شده بود، به دستور پيغمبر مأمور اجراي نقشه شد. ابتدا با بني قريظه كه از جاهليت با آنان آشنائي داشت تماس گرفت و گفت غطفان و قريش با شما فرق دارند، اينان احتمالاً به علت دشواري كار يا سازش با محمد به سادگي صحنه را ترك خواهند كرد و شما را در چنگ محمد تنها مي گذارند. شما براي اطمينان از پايداري و سازش ناپذيري آنان چند تن از بزرگان ايشان را به گروگان بگيريد. سپس با قريش و غطفان تماس گرفت و به آنها گفت يهوديان با محمد پنهاني ساخته اند و مي خواهند بزرگان شما را به بهانه ي گروگان بگيرند و به محمد تحويل دهند. فردا يهوديان در جواب نمايندگان قريش و غطفان كه از آنان مي خواستند تا ابتدا آنان به جنگ بپردازند گفتند « شنبه را يهود نمي جنگد و شما آغاز كنيد؛ ديگر آنكه ما تا چند تن از اشراف شما را گروگان نگيريم با محمد نخواهيم جنگيد». اين پاسخ شك آنان را به يقين مبدل ساخت و درخواست بني قريظه را با خشونت رد كردند و گفتند اگر مي خواهيد بي گروگان فردا را به جنگ آغاز كنيد. يهود نيز بدبين شدند. مسلمانان هم در اين باره شايعه سازي مي كردند و آتش اختلاف و بدبيني را دامن مي زند. روحيهي دو سپاه متاخصم كه بر دو لب خندق برابر هم نشسته بودند درست با هم عوض شد. دشمن پس از اين جريان خود را باخت و شبانه با شتابزدگي هراس انگيزي فرار را بر قرار ترجيح داد.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#200
Posted: 27 Sep 2015 00:38
ادامه پست قبلی
سال ششم هجرت
غزوه ي بني المصطلق- در شعبان غزوه ي بني المصطلق ( طايفه اي از خزاعه) رخ داد. پيشواي قبيله به شدت مي كوشيد تا مردان و هم پيمانان خود را عليه مدينه بسيج كندو هنوز در آغاز توطئه بود كه ناگهان محمد را در سرزمين خود يافت. در راه برگشت، حادثه ي كوچكي پيش آمد كه اگر پيغمبر با مهارت خاصي بر آن مسلط نشده بود خطر شوم تازه اي را براي اسلام پيش مي آورد و همه ي كوششهاي محمد را يكباره بر باد مي داد.
بر سر آب غلام عمربن خطاب و سنان جهني با هم درافتادند. سنان فرياد زد اي انصار! و غلام داد زد اي مهاجرين!
عبدالله بن ابي منافق بزرگ، در غضب شد و به اطرافيان گفت: « به خدا قسم كار ما و اين جلابيب حكايت اين مثل است كه سگ را فربه كن تا تو را بخورد. اما به خدا قسم به مدينه كه برگرديم عزيزتر ذليل تر را بيرون خواهند انداخت» خبر به پيغمبر آوردند. عمربن خطاب گفت « عبادين بشير يا بلال را بفرست تا او را بكشد». پيغمبر جواب داد « چگونه عمر! مردم بگويند كه محمد يارانش را مي كشد . نه ، ندا كن تا سپاه حركت كند» سپاهيان خسته بودند و ساعت حركت نبود اما پيغمبر درنگ نكرد. آن روز را يكسره تا شب و شب را تا صبح و روز دوم را نيز بي لحظه اي توقف پيمود تا آفتاب بر بالاي سرشان رسيد، آنگاه فرمان توقف داد. اصحاب از شدت خستگي بر روي خاك افتادند و به خوابي عميق فرو رفتند. پس ازآن آرامش خوشي- كه پس از رفع يك خستگي فوق العاده به روح و اعصاب دست مي دهد- آثار خشم و كينه اي را كه ميان مهاجران و انصار شعله ور شده بود و عبدالله بن ابي بر آن دامن زده بود، از روح اصحاب پاك كرد. پسر عبدالله بن ابي شنيد كه، پيغمبر گوش نقل كننده ي گفته هاي « ابي» را كشيده و گفته است « اين كسي است كه با گوش خويش به خدا وفا كرد». به شتاب خود را به پيغمبر رسانيد و گفت « اي رسول خدا اگر اراده ي كشتن عبدالله بن ابي را كرده اي مرا بفرست، مي ترسم كه تو كسي را جز من مأمورقتل او كني و نفس من مرا نگذارد كه قاتل عبدالله بن ابي را بنگرم، او را بكشم و مؤمني را در ازاي كافري كشته باشم و به آتش درآيم» پيغمبر گفت« نه با او مدارا مي كنيم و تا با ما بماند همنشيني با او را خوش مي داريم».
رفتار بزرگوارانه ي پيغمبر ازين پس مقام عبدالله بن ابي را كه مردي پر نفوذ و موجه بود در ميان يارانش سخت متزلزل كرد و آشكارا او را سرزنش مي نمودند. پيغمبر كه با حربه ي عفو و مدارا خطرناكترين دشمن داخلي خويش را درهم شكسته بود، روزي به عمر گفت « چگونه مي بيني عمر؟ به خدا قسم اگر آن روز كه به من گفتي او را بكشم ، مي كشتم به دفاع از او صاعقه هائي جستن مي كرد كه اگر امروز به قتلش فرمان دهم بر جانش فرود خواهند آمد».
سال هفتم هجرت
مرزهاي شمال و شرق كه تحت نفوذ سياسي رومو ايران است محمد را سخت به خود مشغول داشت و از اين رو فعاليت هاي جنگي در اين سال بسيار است.
صلح حديبيه- پيغمبر بر اساس اين اصل كه كعبه خانه ي عموم قبايل عرب است و قريش صاحب آن نيست بلكه متولي و پرده دار كعبه است و نمي تواند هيچ عربي را از زيارت خانه ي ابراهيم منع كند، در ذي العقده اعلام كرد كه قصد زيارت كعبه را دارد. پيغمبر با گفته ها و حركات گوناگون سعي مي كرد به مردم عرب ثابت كند كه از اين كار هدف نظامي و سياسي در سر ندارد و به همين دليل هم اين سفر را منحصر به مسلمانان نكرد و گروهي از مشركان نيز دعوت او را پذيرفتند. هر زائر فقط حق داشت يك شمشير- كه مجاز بود با خود داشته باشد- همراه بردارد. قريش همين كه از حركت پيغمبر با خبر شد كوچك و بزرگ بيرون آمدند و عهد كردند نگذارند پاي پيغمبر هرگز به مكه برسد. دو سپاه در برابر هم ايستادند. ماه حرام بود و پيغمبر مي كوشيد كمترين بهانه براي جنگ بدست ندهد، تا اگر جنگي در گرفت قريش متهم به نقض حرمت ماه حرام گردد. در اين صورت، پيغمبر ولو به زيارت موفق نمي شد، از نظر سياسي و اخلاقي پيروز شده بود و اگر مي توانست وارد مكه شود، باز در ميان اعراب مي پيچيد كه: محمد شش سال پس از فرار از مكه با هزار و چهارصد مسلمان بت شكن در برابر چشم قريش، كعبه را زيارت كرد و آنان جز تحمل چاره اي نداشتند.
پس از مذاكراتي چند بالاخره قريش سهيل بن عمرو را فرستاد با محمد صلح كند به اينكه امسال را از زيارت خانه ي خدا منصرف شود ولي سال ديگر مسلمين مي توانند به زيارت كعبه بيايند. طبق اين قرارداد حالت جنگ ميان مسلمانان و قريش پايان يافته بود و رفت و آمد هر يك در قلمرو ديگري آزاد بود. پيغمبر در شرايط صلح همه آنچه را كه سهيل بن عمرو مي گفت مي پذيرفت بطوري كه تمام اصحاب خشمگين شده بودند و بيم آن مي رفت بر روي پيغمبر بايستند. مسلمانان از اينكه از زيارت كعبه ممنوع شده بودند بلكه از دم دروازه ي مكه برگردانده شده بودند، بخصوص مهاجرين سخت اندوهگين بودند. از نظر آنان همه ي شرايط صلح حاكي از ضعف و خواري مسلمانان و قدرت و تفوق قريش بود. اين جهت آنان را چنان پريشان و عقده دار ساخته بود كه گوئي از جنگي بازگشته اند كه جز شكست و ذلت از آن نصيبي بر نگرفته اند. ولي اولين ثمرات غير منتظره ي اين قرار داد ببار آمد. قريش اسلام را به رسميت شناخته بود و مسلمانان در مكه آزادي عقيده و تبليغ يافته بودندو گروه گروه مردم مكه را به دين خويش در مي آوردند، قريش به مسلمانان اجازه مي داد كه از سال ديگر به زيارت كعبه آيند. ديگر اينكه اجازه دارند از راههاي كارواني و تجارتي استفاده كنند.
مسلمانان نيز در قبال آن از مزاحمت كاروان ها و بستن راهها بايد خودداري كنند. بنابراين راه ساحل را كه از مكه به سوي شام مي رفت طبق قرارداد بايد آزاد گذارند و نيز طبق اين قرارداد از اين پس اگر يكي از قريش به مسلمانان پيوندد و قريش او را مطالبه كند مسلمانان بايد او را پس دهند. در اين ميان مردي بنام ابوبصير از اربابش گريخته و به مدينه پناهنده شد. طبق قرارداد محمد او را به نمايندگان مكه تسليم كرد ابوبصير گفت: اي رسول خدا مرا به دست مشركان مي سپاري كه دينم را تباه كنند؟ولي محمد با همه ي خشم اصحاب، متن قرارداد را اجرا كرد. ابوبصير به دست دو نفري كه از مكه آمده بودند سپرده شد، ولي در بين راه توانست يكي از محافظين را كشته و فرار كند. ابوبصير به مدينه آمد و گفت اي رسول خدا تو عهد خود را وفا كردي، مرا به دست اين قوم سپردي و من از دينم دفاع كردم تا تباه نگردد و بازيچه نباشم.
پيغمبر از پايداري و دليري اين تازه مسلمانان به هيجان آمد و خشنودي و ستايش خود را كتمان نكرد. ابوبصير چون نمي توانست در مدينه بماند، سر به صحرا گذاشت و بر سر راه كاروان هاي مكه به شام پنهان شد. كساني كه در مكه مسلمان مي شدند و طبق قرارداد حديبيه نمي توانستند به مدينه فرار كنند، به سوي ابو بصير رفتند و بدين طريق راه ساحل نا امن شد و هر كه از قريش به جنگ ابوبصير و يارانش مي افتاد او را مي كشتند. قريش نه به زور شمشير و نه به زور قانون بر آنان دستي نداشت. ناچار به پيغمبر متوسل شد كه ابوبصير و ديگران را به مدينه بخواهد و ماده ي مربوط به « استرداد پناهندگان به مدينه» از متن قرارداد حذف شود. بدين طريق آنچه را بر پيغمبر تحميل كردند و مسلمانان آن را ننگي بزرگ مي يافتند، پيروزي و افتخار ببار آورد. قرارداد حديبيه اسلام را قدرتي رسمي و قانوني اعلام مي كرد و موجب شد كه قبائل و افرادي كه از ترس قريش به اسلام رو نمي كردند پيوستن به مسلمانان را بي مانع بيابند. مهمترين نتيجه ي قرارداد اين بود كه پيغمبر تاده سال آينده از جانب قريش و همدستانش، كه بزرگترين دشمنان او بودند ايمن مي شد و چون جز قريش ديگر قبائل پراكنده ي عرب نمي توانستند برايش خطري ايجاد كنند، زمينهي كارهاي مثبت و بسط معنويت اسلام در سراسر كشور و حتي در وراي مرزهاي عربستان برايش فراهم گشت.
نامه به سران جهان- هنگام آن رسيده است كه پيغمبر رسالت جهاني خويش را از مرزهاي عرب فراتر برد و آن را بر همه ي مردم جهان عرضه بدارد، اما انجام دادن اين رسالت ساده نبود. روزي به يارانش خطاب كرد كه خداوند مرا بر همه ي مردم جهان مبعوث كرده است. شما همچنين حواريون عيسي با من مخالفت نكنيد.
گفتند حواريون چگونه با عيسي مخالفت كردند؟ گفت : « آنان را به دعوت افراد مي فرستاد، آنكه راهش نزديك بود خشنود مي شد و آن كه دور بود ناخشنودي مي كرد و در انجام مأموريتش كوتاهي مي نمود». سپس تصميم خود را آشكار كرد و گفت : « قصد دارد كسري، هر قل، مقوقس، حارث عساني پادشاه حيره، حارث حميري پادشاه يمن و نجاشي پادشاه حبشه را به اسلام دعوت كند».
لحن نامه ها خشك و قاطع بود و خطر عكس العمل شديدي را از جانب برخي از آنان به دنبال مي كشيد. پيغمبر از احتمال چنين خطري آگاه بود و در عين حال كه به چنين بي باكي بزرگي دست مي زد، تا آنجا كه مي توانست زمينه را براي مقابله با آن بخصوص از نظر نظامي و سياسي فراهم مي آورد و در اولين قدم حوزه ي قلمرو خويش را از وجود عوامل مشكوك، كه در صورت بروز خطر از خارج ممكن است پايگاه دشمن گردد و نيز اقليتهايي كه احتمالاً نقش ستون پنجم دشمن را در داخل بازي خواهند كرد بايد يكسره پاك كند و اين فوري ترين و حياتي ترين عملي است كه رهبر يك جامعه مسئوليت آن را احساس مي كند.غزوه ي خيبر – خيبر از نظر مسلمانان پايگاهي ناآرام و مشكوك تلقي مي شد و پناه قويترين عوامل توطئه و تحريك بود. اكنون در ايامي كه پيغمبر نگران عكس العمل نيرومندترين قدرت هاي جهان است، اخباري كه از خيبر مي رسد، حاكي از توطئه هايي است كه عليه مدينه طرح مي گرددو هر لحظه امكان آن مي رود كه خيبر پايگاهي براي امپراطور روم و يا خسرو ايران و ... گردد و يثرب، شهر كوچك و ضعيف محمد را با دو سه هزار مجاهد فقير آن از جا بركند.
قريب يكماه از بازگشت از از حديبيه گذشته بود كه به سرعت از مدينه حركت كرد. به شيوه ي هميشگي خويش براي غافلگير كردن دشمن قريب دويست كيلومتر راه را به سه منزل پيمود و به شتاب خود را به رجيع- آبي متعلق به غطفان ميان خيبر و منازل غطفان – رساند تا راه را بر آنان بگيرد و ميان دو همپيمان جدائي افكند.
صبحگاه مردم خيبر غافل از حمله ي مسلمانان با بيل و زنبيل از قلعه هاي خويش به سوي مزارع و نخلستان ها مي رفتند. ناگهان مسلمانان را ديدند كه به شتاب خيبر را از همه سو در ميان گرفته اند. به سرعت به خانه ها خود گريخته و فرياد كردند: محمد با سپاهش.
پيغمبر با آهنگي محكم گفت: خيبر خراب شد، هنگامي كه ما بر قومي فرود آئيم بدا به روزشان». جنگ آغاز شد، پنجاه تن از مسلمانان زخمي شدند. مقاومت يهود سخت بود و قلعه ها استوار. روزها گذشت و كاري از پيش نرفت. گرسنگي مسلمانان را تهديد مي كرد و دژهاي خيبر تسخير ناپذير مي نمود. يهوديان بي باكانه مي جنگيدند زيرا جز پيروزي يا مرگ راهي نداشتند ولي با همه ي پايمردي آنها قلعه ها يكي پس از ديگري گشوده شد. يهوديان فدك نيز صلح كردند و فدك را به پيغمبر واگذاشتند.
غزوه ي وادي القري- محمد پس از خيبر و فدك از راه وادي القري به مدينه مراجعت كرد تا رابطه ي خويش را با يهوديان وادي القري و تيماء روشن سازد. يهوديان وادي القري به جنگ برخاستند و شكست خوردند، اما يهوديان تيماء بر جزيه صلح كردندو بدين طريق خطر يهود از سراسر عربستان ريشه كن شد.
پاسخ هرقل- هرقل ( هراكليوس) فاتحانه از ايران بر مي گشت تا صليب اصلي را در بيت المقدس بگذارد كه نامه ي محمد را دريافت كرد. بدان محترمانه پاسخ گفت و درخواست امير غساني را كه مي خواست محمد را مجازات كند نپذيرفت.
در همين ايام حاطب بن ابي بلتعه از مصر با هدايائي از جانب مقوقس بازگشت، با پيامي شفاهي به پيغمبر كه: من نيز در انتظار ظهور پيغمبري هستم، اما از شام.
سريه هاي پس از خيبر – پس از فتح خيبر پيغمبر از جانب دشمنان هميشگي اش خود راآسوده مي يافت. ماه هاي ربيع و دو جمادي و رجب و شعبان و رمضان و شوال را در مدينه آرام بود و نمي خواست به حوادث بزرگي دست زند كه او را از انجام نقشه ي مهمي كه در سر مي پروراند، باز دارد؛ چه، ماه ذي العقده در پيش بود و طبق قرار داد حديبيه بايد براي نخستين بار در برابر چشم قريش با نيروي خويش به مكه وارد شود و گرد كعبه طواف كند.
در فاصلهي اين چند ماه ( از فتح خيبر تا ورود به مكه) تنها براي كسب خبر از اطراف و يا مجازات برخي از طوايف و دسته هاي پاركنده اي كه نسبت به مسلمانان و همپيمانان خويش دست به تجاوزاتي مي زدند، سريه هاي كوچكي مي فرستاد.
به سوي مكه، عمره ي قضا- يكسال تمام از قرارداد حديبيه مي گذرد. پيغمبر با دو هزار تن به سوي مكه بيرون مي رود و چون طبق قرارداد صلح، هر يك جز شمشيري نمي توانند برداشت براي جلوگيري از خطرات احتمالي محمد بن مسلمه را با صد سوار و اسلحه ي كافي جلو مي فرستد تا در مرالظهران مشرف بر مكه بايستند و در دره اي آماده باشند.
به مكه نزديك شدند. پشت اين تپه دره ي مكه است. دو هزار مسلمان از شدت هيجان و شوق ساكت شده بودند. پيغمبر سوار بر ناقه ي قصوي تند كرد، گردن كشيد: اينك مكه، اين كعبه است، براي محمد همه ي خاطرات جز به يك لحظه درنگ نمي ارزد. او كار ديگري دارد: كعبه، بتها و قريش فرياد زد: لبيك، لبيك ، جمعيت با التهاب، در حاليكه صدايشان از شوق مي لرزيد فرياد كردند « لبيك، لبيك» تصوير در موج اشكها مي لرزيد، برخي ديگر تاب نياوردند و بلند گريستندو قريش شهر را دسته جمعي ترك كرده است تا اين صحنه ي دشوار را نزديك نبيند. عباس بن عبدالمطلب با گروهي از رجال قريش در كنار دارالندوه به صف ايستاده اند و با نگاه هاي مضطرب مي نگرند.
اين يتيم ابوطالب است؟ آن علي، آن ابوبكر، عمر، طلحه، زبير... هه! خالدبن وليد! عمروعاص! پيغمبر از شمال به سرعت به طرف كعبه سرازير شد. عبدالله بن رواحه زمام ناقه ي قصوي را در دست داشت و با افتخار رجز مي خواند.
مراسم به پايان رسيد، مهاجران پس از هفت سال به خانه هاي خويش رفتند و برادران انصار خود را كه در مدينه مهمان آنان بودند با خود بردند. مكه از قريش خالي بود و مسلمانان در كوچه هاي شهر آزادانه مي گشتند. محمد در ميان اين شهر كه اكنون همه ي ساكنان آن از صميمي ترين پيروبان و فدائيان اويند مي آمد و مي رفت، مي گفت و خنديد.
ازدواج با ميمونه- عباس عموي پيغمبر كه باطناً به اسلام و محمد متمايل بود چون رباخوار و پول پرست بود مانند همهي عناصر همسنخ خود به نعل و ميخ مي زد و سعي مي كرد با انجام اموري غير سياسي و مصلحت انديشيهاي بي ضرر، خود را به محمد نزديك سازد و در عين حال سابقهي خود را با قريش خراب نكند. به همين جهت ازدواج با ميمونه خواهر زن خود را به محمد پيشنهاد كرد. پيغمبر كه موقعيت خانوادگي ميمونه را از نظر سياسي، ميدانست بيدرنگ پذيرفت و تصميم گرفت مراسم عروسي را در خود مكه برپا نمايد و همهي قريش را دعوت كند تا احساس دشمني و بيگانگي و وحشتي را كه از او در دل داشتند تخفيف دهد؛ به خصوص كه ميدانست تودهي ساده نسبت به اسلام رفته رفته نرم گشته و در اين دو سه روز بيشتر شيفته شده اند و برخلاف تبليغات مسموم سران قريش، محمد را مي ديدند كه بيش از آنها به تجليل كعبه مي پردازد و همچون آنان مناسك را به جاي مي آورد و قرباني مي كند. مسلمانان را مي ديدند كه با يكديگر مهربانند و در چهره شان صفا مي درخشد و از كينه توزي كه همواره از يك سپاه اشغالگر آنهم بدويان وحشي عرب انتظار مي رود بدورند. اما روز سوم بود، آخرين روزي كه طبق قرارداد حديبيه مي توانست در مكه بماند، نمايندگان قريش آمدند كه « مهلت تو پايان يافته، بنابراين از ميان ما بيرون رو» پيغمبر ناچار از مكه بيرون رفت و ابورافع را گذاشت تا ميمونه را بياورد.
پيغمبر در سرف با ميمونه كه در اين هنگام شانزده ساله بود ازدواج كرد.وى آخرين همسر پيغمبر است. اكنون پيغمبر مرحلهي نخستين رسالت سياسي خويش را با موفقيت به پايان رسانده است و مسلمانان يقين كرده اند كه خداوند آنان را براي تحقق اراده ي خويش برگزيده است.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند