انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
مذهب
  
صفحه  صفحه 21 از 29:  « پیشین  1  ...  20  21  22  ...  28  29  پسین »

دکتر شریعتی ! اسطوره ای تاریخی


زن

andishmand
 
از هجرت تا وفات

بخش ۵


سال هشتم هجرت

‫‫‫‫‫در اين سال به منذربن ساوي العبدي نامه نوشت و با آنان بر اين قرار صلح كرد كه از مجوس ( زردشتيان) جزيه گيرند و ذبحشان را نخورند و با آنان ازدواج نكنند.

واقدي اسلام آوردن عمروعاص و خالدبن وليد و عثمان بن طلحه و ورود آنان را به مدينه در آغاز اين سال مي داند.

سريه ي مؤته- از كوششهاي نظامي پيغمبر بر مي آيد كه وي به شمال توجه فراوان دارد. اكنون كه نفوذ سياسي و معنوي اسلام به مرزهاي شمال نزديك شده است، بديهي است كه مرزهاي جغرافيايي و نژادي پيغمبر را متوقف نخواهد كرد.

درست است كه مكه همواره او را به جنوب مشغول مي دارد اما، جز اين نقطه در جنوب عربستان تا يمن مجموعه هاي انساني با ارزشي كه از نظر نشر اسلام اهميتي داشته باشد وجود ندارد. مغرب مدينه هم درياي احمر است و سپس آفريقا و بسط نفوذ اسلام از اين سو فعلاً به دشواريهاي بسيارش نمي ارزد. برعكس، در شمال و مشرق، بزرگترين تمدنهاي جهان آن روز قرار دارند، كه هم از نظر سياسي و نظامي و هم از نظر مذهبي و فرهنگي و مدني عظيم ترين جامعه هاي انساني به شمار مي آيند و بنابراين، پيغمبر خواه و ناخواه پس از فراغت از مسائل داخلي به اين دو خواهد انديشيد. و اكنون هنگام آن فرا رسيده است. اما از اين دو، روم از نظر جغرافيايي به مدينه نزديك تر است، ثانياً روم سرزمين مسيحيت است، ديني كه با اسلام آشنائي ها و هم آهنگي ها و مشتركات بسيار دارد و زبان اسلام را خوب مي فهمد. از اينجاست كه مي بينيم، پيغمبر هنوز مكه را فتح نكرده است به سراغ روم مي روم.

پيغمبر گروهي به رياست حارث بن عمير، به سفارت نزد شرحبيل غساني پادشاه بصري فرستاد. پادشاه، آنان را كشت و پيغمبر بيدرنگ دست بكار شد تا براي نخستين بار ضرب دستي به عمال امپراطور نشان دهد و نيروي اسلام را از مرزهاي غرب فراتر برد و در جمادي الاولي سه هزار تن را به جنگ شمال بسيج كرد و زيدبن حارثه را به فرماندهي سپاه برگزيد و گفت اگر زيد كشته شد، جعفر بن ابيطالب و اگر جعفر كشته شد، عبدالله بن رواحه و اگر عبدالله كشته شد، هر كه را سپاه برگزيد فرماندهي را بدست گيرد.

كاري بزرگ در پيش بود، مردم براي وداع از بزرگترين سپاهي كه تا كنون از مدينه برخاسته است، بيرون مي آمدند و در لشگرگاه با آنان وداع مي كردند و درود مي فرستادند ، پيغمبر سفارش كرد كه زنان و كودكان و نابينايان را نكشيد، خانه ها را خراب نكنيد و درختان را نبريد؛ سپس دعا كرد و برگشت.

سپاه به شام رسيد و در معان منزل كرد. خبر يافت كه هرقل( يا برادرش تئودور) با صد هزار سپاهي رومي همراه با صد هزار عرب در مأب آماده ي پيكار است. سپاه اندك مدينه خود را باخت. دو شبانه روز در معان ماند و مي انديشيد چه كند؟ اگر بگريزد، چگونه به مدينه در آيد؟ اگر از مرگ نهراسد و به شهادت پشت نكند، آيا نابودي سه هزار مجاهد كه همه ي نيروي اسلام را در اين جهان تشكيل مي دهد، خدا را خشنود خواهد كرد؟

ترديد و ترس بر همه چيره شده بود. پيشنهاد شد كه به پيغمبر بنويسند. عبدالله بن رواحه مرد شعر و شمشير برخاست و با سخناني كه زيبايي و فصاحت شعر را داشت و توانايي و حرارت ايمان را، به مجاهدان خطاب كرد «اي قوم! آنچه را اكنون بد مي شماريد همانست كه به خاطر آن بيرون آمده ايد و آن طلب شهادت است، ما با دشمن به عدد و قدرت و كثرت نمي جنگيم، بلكه بر نيروي اين دين مي جنگيم كه خداوند ما را بدان گرامي داشته است، برويد كه يكي از دو سرانجام نيك خواهد بود، پيروزي يا شهادت»سخن عبدالله چنان كارگر افتاد كه بيدرنگ به پيكار برخاستند و عبدالله با تازيانه ي شعر كه پياپي بر روح ها مي نواخت ترديد و سستي و هراس را از دل ها مي ريخت و مسلمانان را بر مرگ دلير مي ساخت. دو سپاه در قريه اي بنام مؤته موضع گرفتند. زيدبن حارثه پرچم پيغمبر را به اهتزاز آورده خود را چون صاعقه بر انبوه دشمن زد و در پي او مجاهدان هر يك چون شهابي در سياهي بيكرانه ي سپاه فرو رفتند و در يك لحظه مسلمانان همچو باران تير در قلب دويست هزار رومي و عرب گم شدند و سپاه انبوه دشمن به هم برآمدند.

مسلمانان كه همه در تلاش « بهتر مردن» بودند قهرمانيهاي شگفت انگيز مي كردند. زيدبن حارثه فرمانده ي دلير سپاه در زير ضربه هاي بي امان نيزه ها، له شد و پرچم پيغمبر را از دست داد؛ ناگهان جعفربن ابيطالب همچون بازي فرود آمد و پرچم را بدست گرفت و پيش تاخت. دشمن از هر سو پرچم دار جديد را در ميان گرفت. جعفر كه خود را در چنگ مرگ مي يافت براي اينكه اسبش به دست دشمن نيفتد فرو پريد و آن را پي كرد و پياده جنگ را ادامه داد. دشمن مي كوشيد پرچم را فرود آورد. دست راست جعفر افتاد، شمشير را انداخت و با مهارت حيرت انگيزي پرچم را به سرعت به دست چپ بر گرفت، دست چپش را نيز بريدند، پرچم را به دو بازو نگاهداشت. جعفر از ميانه شقه شد و عبدالله بن رواحه پرچم را برگرفت و همچون باد به سويي ديگر تاخت. مسلمانان در زير داس بي رحم مرگ درو مي شدند. عبدالله به انديشه فرو رفت: « چه سود؟ بهتر نيست خود را به كناري كشيم و اين چنين بي هيچ اميد پيروزي نميريم؟ « از اسبش فرود آمد. پسر عمويش استخواني را كه اندك گوشتي بر آن بود به وي داد و گفت « بخور تا جان بگيري». آن را گرفت و دندان زد؛ ناگهان صداي درهم شكستن شمشيري او را به خود آورد و به خشم بر سر خويش فرياد كرد « تو زنده اي!» سپس همچون تير در قلب دشمن فرو رفت و قهرمانانه جنگيد تا كشته شد.

خالدبن وليد قهرمان نامي عرب كه به تازگي اسلام آورده بود، پرچم را به پيشنهاد و رأي سپاهيان بدست گرفت. خالد كه جنگ را بي ثمر ديد در انتظار شب به زد و خوردهاي محتاطانه دست زد و شب كه دو سپاه آرام گرفت، گروه بسياري از سپاهيانش را به عقب لشكرگاه فرستاد تا سحرگاه فردا با هياهوي بسيار به سپاه بپيوندند. صبح روميان يقين كردند كه نيروي امدادي عظيمي از مدينه رسيده است؛ چون قدرت شمشير مسلمانان و ضرب شست آنان را ديده بودند، در جنگ ترديد كردند و به حمله نپرداختند و در انتظار حمله ي مسلمانان ماندند و آنگاه كه ديدند خالد قصد حمله ندارد، عملاً جنگ متاركه شد. خالد راه مدينه را پيش گرفت و با اين تدبير مسلمانان را از چنگ دويست هزار جنگجوي دشمن به سلامت نجات داد. پيغمبر از آنچه براي مسلمانان پيش آمد و بخصوص از مرگ جعفر سخت اندوهگين شد. مسلمانان هرگز پيغمبر را اين چنين بي تاب نديده بودند. او در زندگي پر حادثه اش كم گريسته بود و مسلمانان از گريه هاي پيغمبر در شگفت شده بودند.

سپاه به مدينه وارد شد، مردم سخت بر آشفته و خشمگين بودند و سپاه، گرفته و خاموش. مردم پيش دويدند؛ خاك بر مي داشتند و به خشم بر چهره ي سپاهيان مي پاشيدند و فرياد مي كردند «اى فراريان، از راه خدا فرار مي‌كنيد؟» سپاهيان افسرده و شرمنده به خانه هاي خود رفتند و از ترس مردم تا مدتي خانه نشين شدند و حتي به نماز نيامدند.

سريه‌ي سلاسل- روح حماسي لشكري كه خود را غرق در پيروزي هاي پياپي مي ديد آسيب يافته بود. توده ايمان بزرگ و استوار خويش را به مجاهدان از دست داده بود. در خارج نيز بازگشت بي ثمر خالد، شكست تلقي مي شد چون مسئله ي « عقب نشيني پيروزمندانه » را كه ابتكار خالد نمونه ي بارز آن است به درستي نمي فهميدند. قبائل همپيمان يا همكيش با مسلمانان سخت خود را باخته بودند و دشمنان بر آنان دلير شده بودند.

اكنون بايد براي جبران اثر نامطلوبي كه ماجراي مؤته بر روحها گذاشته است نمايشي از قدرت داد و محمد بيدرنگ در جمادي الاخر دست به يك تهاجم مي زند. چند هفته پس از بازگشت خالد، عمروعاص را با سيصد تن به سراغ بني قضاعه كه براي حمله به مدينه توطئه مي كردند مي فرستد. مادر عمروعاص از همين قضاعي هاست و پيغمبر با انتخاب عمروعاص مي خواهد دشمن را بر سر آشتي آورد و يا در صفوف آنان اختلاف اندازد و احتمالاً از نيروي آنان براي حركت به شام و جبران شكست مؤته استفاده كند. عمروعاص پيروزمندانه بازگشت.

فتح مكه – پيغمبر مي داند كه اكنون مكه به سادگي تسليم مي شود و احتمال مقاومتي جدي و خونين نمي رود و قريش گرچه هنوز روحاً تسليم او نيستند اما او را تحمل خواهند گرد و بنابراين هنگام آن فرا رسيده است كه به آرزوي بزرگ خويش كه تسلط بر مكه و نجات كعبه و به خصوص در هم شكستن بتهايي است كه بيست سال است با آن ها مبارزه مي كند جامه ي عمل بپوشاند و بزرگترين پايگاه شرك را در ميان قوم خود برچيند.

تنها مانعي كه در پيش است، پيمان حديبيه است و محمد به پيمان خود سخت پايبند است و تا قرارداد از جانب قريش نقض نشود، نمي تواند بر مكه حمله برد و از او شايسته نيست كه ولو به قيمت فتح مكه پيمان خويش را بشكند.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
از هجرت تا وفات

بخش ۶


‫‫‫‫‫‫غزوه حنين – خبر سقوط مكه، قبائل دشمن را به وحشت انداخت؛ چاره اي نداشتند جز اينكه تسليم گردند و يا با نقشه اي وسيع، همه نيروهاي مخالف دست به دست هم بدهند و غافلگير بر محمد بتازند. مالك بن عوف كوشيد تا جبهه ي مشتركي از همه ي قبائل ضد اسلام تشكيل دهد. بسياري از طوايف هوازن را بسيج كرد، طايفه ي ثقيف دسته جمعي به آنان پيوستند، قبيله ي نصر و جشم نيز همگي سلاح برگرفتند. بني سعد بن بكر و گروهي از بني هلال نيز به اينان ملحق شدند و بار ديگر سپاهي از احزاب، بدينگونه بر ضد پيغمبر فراهم آمد. اينان با آگاهي دقيق و روشن از اوضاع، يقين داشتند كه تنها چاره آنست كه با همه ي هستي خويش بر محمد حمله برند و كمترين ضعف و ترديد، آنان را به سادگي نابود خواهد كرد و از اين رو، براي آنكه همه ي پيوندهاي خويش را با زندگي بريده باشند و در جبهه ي پيكار هيچ رابطه اي آنان را با پشت جبهه پيوند ندهد و جز به پيش نينديشند زن و فرزند و اغنام و احشام و اثاث و اموال خود را هر چه بود برداشتند و با خود آوردند.

پيغمبر در هشتم شوال، پانزده روز پس از ورود به مكه با سپاهيان خود و دو هزار جنگجوي قريش بيرون آمد. دشمن در وادي حنين كمين ساخته و همه ي راه ها و كمينگاهها و شكاف كوه ها را پر كرده بود. سپاه به حنين رسيد. طبق سنت جنگي پيغمبر، شب را خفتند و در تبسم بي رنگ سحرگاه برخاستند. بانگ اذان خاموش بود و اين از آغاز جنگ خبر مي داد. سپاه، همچون سيلي خروشان به سوي دره سرازير شد. كمينگاه هاي دشمن پيدا نبود. دره گنگ بود اما خطري در خم هر صخره اي و پيچ هر دره اي خفته بود و نفيرش در گوشها مي زد. سپاه همچنان در بستر دره مي رفت. راه باريكتر شد، دوازه هزار سپاهي همه چشم شده بودند. ناگهان انفجار موحشي دره را لرزاند و هزاران سايه، در تاريكي سحر، بر صف طولاني سپاه زد.هنگامه ي مخوفي بود. تنگناي دره و تاريكي سحر مسلمانان را با چشم ها و دستهاي بسته، در زير ضربه هاي بي امان مردان دست از جان شسته افكنده بود. مسلمانان پياپي بر زمين مي ريختند و كشتار آنچنان بسيار بود كه دو طايفه از مسلمانان، تا آخرين نفر نابود شدند؛ فرار از همه سو آغاز شد؛ پيغمبر كه بر استر سپيد خويش مي آمد ناگهان ديد كه رودخانه ي طولاني سپاه پس زد و صفها به هم ريخت. سواران از دره مي گريختند. پيغمبر دردناكانه احساس مي كرد كه همه چيزش به باد مي رود و پيروزي هاي بزرگش در دره ي حنين مدفون مي گردد. ابوسفيان و ديگر قريش از شوق بي‌قراري مي كردند و كينه ها دندان مي نمود.

پيغمبر در حاليكه سواران را مي ديد كه از دره سراسيمه بيرون مي پرند و بشتاب از پيرامون وي مي گذرند، فرياد كرد: « كجا اي مردم؟ به سوي من بشتابيد، من فرستاده خدايم، من محمد بن عبدالله ام» . صداي پيغمبر در سايه روشن‌هاي پر فرياد سحر محو شد.

دوازده هزار سوار چنان شتابزده در صحرا پراكنده مي شدند كه انديشه ي پيروزي بيهوده مي نمود. پيغمبر در اين هنگام كه سپاه عظيم قريش را در هم شكست مي يافت و ياران را كه در هنگامه هاي بزرگ پيروز گشته اند، مي ديد كه او را در دهانه ي دره با دشمنان به خون تشنه اش، تنها مي گذارند و مي گريزند، جز به شهادت نمي انديشي. صفهاي دشمن همگي از كمينگاههاي خويش بيرون آمده و در بستر حنين به هم پيوسته بودند و همچون «‌تني واحد» پيش مي تاختند و مسلمانان را در زير باران تير و نيزه و شمشير بر زمين مي ريختند و بر روي اجساد گرمشان فراريان را دنبال مي كردند.

پيغمبر تصميم گرفت خود را تنها بر صف دشمن زند و در قلب سپاه به سراغ مرگ فرو رود. لحظه ها همچنان به شتاب مي گذشت و محمد در حاليكه سراپا از غضب مي سوخت و براي شهادت بي تاب شده بود استرش را، هي زد. اما ابوسفيان بن حارث بن عبدالمطلب پسر عموي پيغمبر، جلو پريد و زمام را محكم گرفت و با تمام نيروي خويش مركب را نگاه داشت. علي بن ابيطالب كه پس از پريشان شدن سپاه و تسلط دشمن بر صحنه ي پيكار خود را به شتاب به پيغمبر رسانده بود، شيفته وار گرد وي مي چرخيد، گاه به سراغ خطري كه پيش مي آمد به سوي دشمن مي تاخت، گاه فراريان را دنبال مي كرد و سر راه بر آنان مي گرفت و باز به شتاب نزد پيغمبر بر مي گشت و همچون پروانه گردش چرخ مي زد. تاريخ نام كساني را كه در اين لحظه هاي مرگبار، به پيغمبر وفادار ماندند، و ماندند تا با او بميرند ثبت كرده است.

در آخرين دقايقي كه جنگ به سود دشمن پايان مي گرفت، پيغمبر ناگهان استر سپيدش را خواباند و مشتي خاك بر گرفت و به خشم بر روي دشمن پاشيد و فرياد كرد« رويتان زشت باد» و سپس گفت: حم... لا ينصرون. اصحاب را كه از هر گوشه مي گريختند ندا داد « اي مردم كجا؟» و به عباس عمويش كه مردي تناور بود و صدائي بسيار رسا داشت گفت « اي عباس فرياد زن، اي گروه انصار! اي همپيمانان شجره»

عباس با صداي درشتي كه داشت چنان از جگر فرياد كرد كه پيام پيغمبر فضاي دره را پر كرد و به گوش فراريان رسيد.

مدنيهاي دلير، ناگهان به خود آمدند و به ياد آوردند كه آنان تاكنون براي پيغمبر تكيه گاه استواري بوده اند و اكنون نيز از ميان دوازده هزار سپاهي و دو هزار خويشاوند خويش، تنها نام آنان را مي برد و به ياري آنان اميد بسته است، به شتاب به سوي پيغمبر كه همچنان بر صحنه استوار مانده بود. بازگشتند و فرياد برآوردند « لبيك، لبيك!»

هوا روشن شده بود، پيغمبر فرماندهي جبهه ي تازه اي را كه در برابر سيل مهاجم دشمن تشكيل داده است، شخصاً به دست گرفت و پيشاپيش انصار خويش كه اكنون تنها به عشق شهادت باز آمده اند و به دفاع از پيغمبر مي‌جنگند، مي جنگيد و رجز مي خواند. سرنوشت جنگ به سرعت عوض مي شود.

مسلمانان به جبران فرار و شكست چند لحظه پيش و به انتقام كشته هاي بسياري كه داده بودند، اكنون كه به پيروزي خويش اميدوار گشته اند دليري هاي شگفت انگيزي مي كنند.

لحظه به لحظه نيرو مي گيرند و پيش مي روند و دشمن كه مي كوشد پيروزي بدست آمد را نبازد، به سختي مقاومت مي كند.

مقاومت دشمن لحظه به لحظه ضعيف تر مي شود. پيغمبر در اين هنگام براي آنكه به پيروزي سريع خويش و شكست قطعي دشمن مطمئن شود، اعلام كرد « هر كس كافري را بكشد، جامعه و سلاحش از آن اوست» هزاران بدوي نو مسلمان، خود را بي پروا در معركه افكندند و شمشيرهاي مهاجران و انصار- كه به خاطر خدا و حق فرود مي آمد با شمشيرهاي قبائلي كه براي جامه و سلاح مي جنگيدند به هم آميخت و صفوف نيرومند دشمن را در هم ريخت.

پيغمبر دستور داد دشمن را تا سر منزلش دنبال كنند. وي مي خواست براي آخرين بار، سرنوشت آنان را عبرت توطئه گران سازد، تا خيال مقاومت در برابر اسلام از سر قبائل مخالف بدر رود و زمينه براي تحقق هدف سياسيش فراهم گردد. وي مي خواست با از ميان بردن استقلال قبائل و جامعه اي متشكل بر اساس يك مكتب فكري مشترك و استقرار رژيم سياسي نيرومند و متمركز كه همه ي قبايل متفرق و متخاصم را « امتي» واحد و مقتدر سازد ايجاد كند؛ چه، به خاطر نشر اسلام در سراسر جهان، بايد ابتدا در گوشه اي از جهان براي آن پايگاهي استوار و نيرومند پي ريزي كند.

گذشته از آن، پيغمبر مي داند كه سپاه دوازده هزار نفري امروز، با سپاه سيصد و سيزده نفري « بدر» تفاوت فاحش دارد. اكثريت اين سپاه، جز آن كساني هستند كه تنها به خدا مي انديشيدند و در راه حقيقت و به خاطر عقيده به سادگي جان و مال خود را فدا مي كردند؛ امروز كساني به دورش جمع شده اند كه به هواي غنيمت يافتن و اسير گرفتن يا از ترس غنيمت دادن و اسير شدن به او پيوسته اند و چنين سپاهي تحمل شكست ندارد و جز پيروزيهاي پياپي و موفقيت هاي نظامي و سياسي و اقتصادي چشمگير، عاملي پيوند آنان را با اسلام استوار نمي سازد و ايمان را در روح هاي پست و متزلزلشان ريشه دار نمي كند.

پيغمبر نگران بود كه دشمن جبهه ي ديگري تشكيل دهد و يا خود را به حصارهاي استوار « طائف» برساند، از اين رو دستور تعقيب و كشتار داد.

فراريان كه در چند نقطه باز به هم پيوسته بودند به مقاومت هاي سختي پرداختند اما ديگر دير شده بود. سرعت عمل و پيگيري مسلمانان آنان را مجال صف آرائي مجدد نداد، اما مالك بن عوف قهرمان اصلي، سپاه خود را به طائف رساند و حصار گرفت و اين خطر بزرگي بود.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
ادامه پست قبلی

پيغمبر دانست كه اين داستان هنوز پايان نگرفته است، چون ناچار بايد به مدينه باز گردد. ثمره ي تمام موفقيت هاي سياسي و نظاميش به باد خواهد رفت و حتي مكه نيز سقوط خواهد كرد. فرمان داد اسيران و غنائم را در دره ي جعرانه بگذارند و بيدرنگ به سراغ مالك روند. قلعه هاي طائف استوار است، قبيله ثقيف سر سخت و اندوخته بسيار.

سپاه محمد نزديك شد؛ باران تير بر سرشان باريدن گرفت و هجده تن در نخستين برخورد به خاك افتادند.

پيغمبر بيدرنگ دستور داد از تيررس دور شوند. وي پيش از وقت طفيل دوسي را نزد قبيله ي خود كه فن بكار بردن دبابه و ضبر و منجنيق را مي دانستند فرستاده بود تا از ايشان فن قلعه كوبي را فراگيرد.

اكنون وي با سلاح هاي مدرن قلعه كوبي كه در عرب بي سابقه بود آمده است، اما پاسداران ثقيف آهن گداخته بر روي پوشش چرمين ضبر و دبابه كه در پناه آن به پاي برج و باروها نزديك مي شوند مي ريختند و ناچار كاري از پيش نمي رفت.

قلعه و قلعه داران ثقيف تسخير ناپذير مي نمودند و لااقل دست يافتن بر آنان به مدتي بسيار طولاني نيازمند است.

از طرفي محمد از مدينه بسيار دور است و گذشته از آن هزاران سپاهي ناهماهنگي را كه به همراه دارد نمي توان براي چنين مدتي در پاي اين ديوارها نگاهداشت. خطري كه بيش از همه آنان را تهديد مي كند كمبود خوراك و علوفه است. گرسنگي از هم اكنون پديدار شده است. گروه بسياري نيز براي بازگشت به جعرانه بي تابي مي كنند از طرفي چگونه مالك را و مردم لجوج ثقيف را رها كنند و از كنار اين حصارها بي هيچ توقيفي باز گردند؟

پيغمبر اعلام كرد: هر كس از حصار فرود آيد آزاد است. به اين اميد كه لااقل بندگان ثقيف و گروهي از كسانيكه از سرنوشت شكست و اسارت بيمناكند اين فرصت را غنيمت خواهند شمرد.

اما بيش از بيست تن كسي تسليم نشد و اينان پيغمبر را آگاه كردند كه انبارها براي مقاومتي طولاني آذوقه دارد.

هيچ راهي نيست، بازگشت خطرناك است و پيروزي محال، چه بايد كرد؟ آخرين حربه آتش زدن نخلستان ها بود. پيغام دادند به خاطر خويشاوندي مكن، اگر مي خواهي آن ها را براي خود نگاه دار، اما آتش مزن، مسلمانان دانستند كه عرب ثقيف يهود بني قريظه نيستند. پيغمبر بيدرنگ دستور داد دست از نخل ها بداريد.

ديگر هيچ چاره اي نمانده است، ماه هاي حرام نيز نزديك است و ماندن بي ثمر، پيغمبر مي دانست كه بايد بازگردد اما براي وي تخمل چنين بازگشتي سخت دشوار است. بالاخره توانست تصميم بگيرد. اعلام كرد كه به مكه مي رود تا عمره بگذارد و پس از گذاشتن ماههاي حرام باز خواهد گشت.

اكنون در تنگه جعرانه اند: شش هزار اسير و گله هاي گوسفند و شتر بي شمار! زهير ابوصرد به نمايندگي هوا زني ها نزد پيغمبر آمد و گفت : در اين تنگه عمه ها و خاله ها و دايه هاي تواند. اگر ما نعمان بن منذر ( پادشاه حيره) يا حارث بن ابي شمر ( پادشاه غساني) را شير داده بوديم در چنين هنگامي به لطف و كرمش چشم اميد داشتيم و تو از هر كه پرستاريش كرده اند بزرگوارتري!

پيغمبر گفت « سهم من و فرزندان عبدالمطلب از آن شما. هنگام نماز ظهر در ميان جمع برخيزيد و درخواستتان را تكرار كنيد». چنين كردند. پيغمبر گفت « سهم من و فرزندان عبدالمطلب از آن شما». مهاجرين همگي بيدرنگ گفتند سهم ما نيز از آن رسول خدا، انصار نيز چنين كردند. اقرع بن حابس فرياد زد: اما من و بني تميم نه! عيينه رئيس بني فزاره نيز چنين كرد. عباس بن مرداس نيز فرياد زد: اما من و بني سليم نه؛ ولي بني سليم گفتند چرا؟ سهم ما از آن رسول خدا، پيغمبر گفت « هر كه اسيرش را پس دهد از اسيراني كه در نخستين جنگ بدست آورد شش اسير عوض خواهم داد». بدين طريق اسيران هوازن به رايگاه آزاد شدند و بزرگترين قبيله‌ي خطرناك شبه جزيره دلش به اسلام نرم شد.

در اين هنگام به مالك بن عوف پيغام داد كه اگر تسليم شود خانواده و ثروتش را بدو پس خواهم داد و صد شتر بوي نيز خواهم بخشيد. اين پيغام و نيز خبر جوانمردي شگفت محمد نسبت به قبيله هوازن اين جوانمرد سر سخت را آرام كرد و بيدرنگ از ميان مردم ثقيف گريخت و اسلام آورد و بزرگترين عامل خطر در حوزه ي طائف از ميان رفت.

در اينجا پيغمبر براي « تأليف قلوب» بخش هاي بيشمار كرد آنچنان كه حتي انصار نيز گله مند شدند كه پس سهم ما چيست؟ پيغمبر كه چنين انتظاري نداشت سخت آزرده شد و گفت: سهم شما منم! انصار از شرم به گريه افتادند. پس از مراسم عمره عتاب بن اسيد را بر حكومت مكه و معاذبن جبل را براي تعليم مردم مأمور كرد و اواخر ذي القعده يا اوايل ذي الحجه به مدينه بازگشت.

سال نهم هجرت

ورود وفدها- اكنون قدرت اسلام بر سراسر جزيره سايه افكنده است. امسال سال وفود است. هر روز مسجد مدينه شاهد ورود شخصيتها و هيأتهائي (وفدهائي) است كه به نمايندگي قبيله ي خود پيوند خود را با محمد اعلام مي كنند و پيغمبر در چند عبارت روشن و ساده، اصول اعتقادي و احكام عملي دين خويش را بر آنان مي خواند و بدينگونه الحاق طايفه اي به « امت» و تعهد سياسي و نظامي و اجتماعي مشترك ميان محمد و رؤساي قبايل اعلام مي گردد.

ورود هر يك از اين وفدها به مدينه و جريان مذاكرات آنان با پيغمبر و برخوردشان با مسلمانان خود داستاني جالب است كه متأسفانه در اينجا مجال بيان آن نيست.

حادثه ي جالب اين سال پناه آوردن كعب بن زهير شاعر معروب عرب است كه محمد و اسلام را هجو كرده و تحت تعقيب بود.

در سايه روشن صبحگاه پس از پايان نماز صبح پيش روي پيغمبر نشست و گفت: اي رسول خدا، اگر كعب بن زهير توبه كند و اسلام آورد او را خواهي پذيرفت كه او را نزد تو آورم؟ پيغمبر گفت: آري ! گفت: من كعب بن زهيرم اي رسول خدا! و سپس قصيده ي معروف « بانت سعاد» را خواند و به مسلمانان پيوست.

غزوه تبوك- قدرت روز افزون محمد، روم را به وحشت افكنده بود و اكنون خبر مي رسد كه در مرزهاي شمال سپاهي بزرگ فراهم كرده اند و آماده حمله اند. اوايل فصل پاييز گرماي عربستان كشنده است. پيغمبر به قبائل فرمان حركت داد و چون از دوري راه و سختي سفر آگاه بود بر خلاف سنت نظامي خويش راه را و مقصد را از هم آغاز اعلام كرد و كوشيد تا نيروي هر چه بيشتر بسراغ روم بفرستد و خاطره ي جنگ مؤته را به فراموشي سپارد. منافقان كه از دشواري راه و خطر جنگ با امپراطوري روم آگاه بودند، نه تنها به تخريب روحيه ي مردم مي پرداختند، بلكه رسماً در خانه ها پنهاني انجمن مي كردند و براي كارشكني در بسيج سپاه توطئه مي ساختند. پيغمبر كه در اين هنگام نرمش را خطرناك مي يافت براي ريشه كن كردن اين كانون هاي فساد دستور داد خانه اي را كه گروهي در آن به توطئه مشغولند آتش زنند و بدين طريق خطر داخلي از ميان رفت و منافقان خاموش شدند. سپاهي عظيم كه ده هزار سوار پيشاپيش آن در حركت بود راه بيابان مخوف و آتشبار شمال را در پيش گرفت و محمد كه اكنون مردي شصت ساله است خود فرماندهي « جيش العسره» - سپاه سختي – را بر عهده دارد.
به « تبوك» كه رسيدند خبر يافتند كه روميان از برابر محمد گريخته و به داخل مرزهاي خويش عقب نشسته اند. پيغمبر چندي در نواحي مرزي ماند و با قبائل مرزنشين كه عمال سياست روم بودند پيمان بست. حاكم ايله كه مسيحي بود به پيغام پيغمبر كه « يا تسليم شود و يا آماده‌ي جنگ باشد» به تسليم گردن نهاد و اين قرارداد را امضاء كرد و تعهد نمود كه هر سال سيصد دینار جزیه بپردازد.

بسم الله الرحمن الرحیم. این امانی است که از خدا و محمد پیغمبر فرستاده او برای یوحنه بن روبه و مردم ایله که کشتی ها و کاروانهایشان و هر که از مردم شام و یمن و مردم دریا با آنها باشد. در بحر و بر در پناه خدا و پیغمبر است. هیچ محرمی را، ثروتش از مجازات معاف نخواهد کرد و بر محمد رواست که او را از مردم بگیرد. جایز نیست که آنان را از آبی که به سوی آن می روند و راهی که بر آنان روانند در خشکی و دریا جلوگیری کنند.

در پایان پیامبر یک ردای یمنی به عنوان موافقت با عقد قرارداد به وی هدیه داد و این آخرین جنگ پیامبر بود.

اکنون حکومت اسلام قدرت و مسئولیت سنگینی یافته است. پیامبر نمایندگانی را به سراسر شبه جزیره می فرستد، تا از مسلمانان زکات و از دیگران جزیه بستانند، جز دو طایفه، همه قبایل ماموران مالیات را با خشنودی می پذیرند.

یکی از پیروزیهای مسلمانان در این سال مرگ عبدالله بن ابی عنصر خطرناک منافق است که از آغاز ورود پیامبر به مدینه لحظه ای از نفاق و کار شکنی باز نایستاد. اما محمد با وی همواره مدارا کرد و با این سیاست وی را در میان قوم خود تنها گذاشت و موقع اجتماعیش را تضعیف نمود. پیامبر بر جنازه عبدالله نماز گزارد و در مراسم تدفینش شرکت کرد.

مرگ ابراهیم تنها پسر پیامبر در این سال بود و این حادثه پیامبر را سخت داغدار ساخت. خورشید در این هنگام گرفت و مسلمانان گفتند که خورشید به همدردی محمد گرفته است. پیامبر آن را تکذیب کرد و گفت : خورشید و ماه از نشانه های خداوندند و بر مرگ کسی گرفته نمی شود و هر گاه دیدید ماه و خورشید گرفت خدا را یاد کنید و نماز بگزارید.

بالاخره ثقیف که از همه سو خود را در محاصره اسلام می دید و مالک بن عوف،قهرمان «حنین» آنان را سخت در تنگنای گرفته بود تسلیم شد و نمایندگان خویش را به مدینه فرستاد. اینان پس از مذاکرات مفصل حاضر شدند که نماینده محمد را برای شکستن بت معروف خویش «لات» بپذیرند و بدین ترتیب آخرین پایگاه مقاوم داخلی تسلیم وی گردید.

هنگام حج فرا رسیده است. تاکنون محمد تنها در مراسم عمره شرکت کرده است. هنوز در مراسم حج، مشرکان نیز بر سنت پیشین خویش با مسلمانان شرکت میکنند. در این سال محمد ابوبکر را با سیصد تن به حج می فرستد و علی را نیز مأمور می کند که هنگام اجتماع زوار از مسلمانان و مشرک ایات سوره برائت را بر مردم اعلام کند تا مشرکان بدانند که پیمانهای قبلی نقض شده است و دیگر مشرکان حق شرکت در مراسم حج را پس از این سال ندارند. محمد میخواهد نخستین و آخرین حج خویش را هنگامی برگزار کند که حج مظهر قدرت معنوی و سیاسی اسلام از لوت شرک پاک شده باشد. در آخرین سال حیات پیامبر ، آرزوی وی که استقرار حکومت سیاسی و معنوی اسلام بر سراسر شبه جزیره بود تحقق یافته بود.


پــایــان
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
قرن ما در جستجوی علی

بخش ۱


میلاد علی را به همه‌ کسانی که به عدالت، انسانیت، عشق، فضیلت و ایمان، ایمان دارند تبریک می‌گویم. میلاد او را به ملت علی، به همه‌ نسل‌هایی که در طول این چهارده قرن در جستجوی عدالت و حق، به علی پناه آورده‌اند، و در فرار از ظلم و قدرت‌های ستمکار، ولایت علی را شعار خود داشته‌اند، و در زیر شکنجه‌ها و تازیانه‌های ستم، «علی علی» می‌گفتند، و نیز به نسل امروز، که بیش از همیشه به علی محتاج است، و نیز به همه‌ انسان‌ها در هر گوشه جهان که اکنون برای عدالت، حق و ایمان مبارزه می‌کنند، تبریک می‌گویم.

ای کاش امشب می‌توانستم در گوشه‌ دیگری از دنیا از علی صحبت کنم. ای کاش می‌توانستم در میان جمعی از جوانان، در هر جای دنیا، در خاور دور، آمریکای لاتین، و یا آسیا، که بی‌سابقه‌ ذهنی و بی تلقینات موروثی و بی آن که تصویرهای مشکوک و زشت از تاریخ، از فرهنگ و از اعتقاد در ذهنشان داشته باشند، برای اولین بار سخن از مردی می‌شنوند که نمی‌شناسند، اما ارزش‌های انسانی را می‌شناسند- با آن‌ها-، حرف بزنم؛ که راحت‌تر حرف می‌زدم و آن‌ها هم راحت‌تر می‌فهمیدند.

ولی بهرحال خوشبختانه در این جا، در مجلسی و با همفکرانی حرف می‌زنم که می‌توانند اندیشه و احساسشان را از قید و بندهای تلقینی و موروثی و بدآموزی‌هایی که در طول قرن‌ها به نام علی و به نام ولایت و حکومت و مکتب و زندگی و شخصیت علی به ما داده‌اند، نجات دهند، و بهرحال مذهبی‌هایی هستند بی‌تعصب کور مذهبی و یا روشنفکرانی بی‌تعصب کور ضدمذهبی، و کسانی که بهرحال در یک چیز مشترکند، و آن، شناخت ارزش‌های انسانی است، در هر جا و در هر نام و در هر مکتبی؛ و می‌توانند احساس کنند که از چهره‌ی کاملاً بدیعی و از شخصیت کاملاً تازه‌ای و از راه مکتب و ارزش‌های کاملاً بی‌سابقه‌ ذهنی‌ای به نام علی- که همه جا مطرح است و همواره نامش و یادش و عشقش در این محیط تکرار می‌شود- (سخن می‌گویم). اما آن چنان به ما آموزش داده‌اند که، (حتی) همین کسی که شب و روز «علی علی» می‌گوید، هرگز به این فکر نیفتاده که چرا کتاب خود علی در این دنیا هست و او هیچ وقت سراغ آن کتاب نرفته، و چرا این همه مکارم و فضائل و مدائح از علی گفته می‌شود، شنیده می‌شود و منتشر می‌شود، اما خود علی با ما سخن نمی‌گوید، و چرا در حالی که همه ما کتاب‌های مختلف مذهبی‌ای که در این اواخر نوشته شده، کتاب دینی رسمی مان قرار داده ایم و دائماً می خوانیم و از بر می‌کنیم و تکرار می کنیم، نهج‌البلاغه‌ی او لااقل در ردیف یکی از این کتاب‌هایی که متأخرین در همین بیست سی سال اخیر نوشته‌اند، مطرح نیست، در خانه‌ها نیست و کسی با آن آشنا نیست!؟

متوجه هستند که چرا و چگونه و تا چه حد هوشیارانه علی را این همه تجلیل می‌کنند، اما یک کلمه از علی سخن نمی‌گویند!

متأسفانه در این روزهای اخیری که داشتم «تشیع علوی و تشیع صفوی» را برای انتشار تجدیدنظر می‌کردم، در آنچه در سخنرانی‌اول، (بصورت) کلی از آن رد شده بودم، به مسائل خیلی حساس‌تر، دقیق‌تر و پیچیده‌تری برخوردم، بخصوص بعد از این که حساسیت‌های غیرعادی و عکس‌العمل‌های غیرقابل‌پیش‌بینی نسبت به این کتاب نشان داده شد، متوجه شدم که گویا نقطه‌ی حساس حمله همین جاست و بنابراین باید روی آن تکیه‌ی بیشتری کرد. و بعد متوجه شدم که چقدر نبوغ و هوشیاری و چقدر کار و طرح و نقشه در کار بوده تا بتواند تشیع علی و مذهب شیعه را، که از آغاز با «نه» گفتن به هر قدرتی و غصبی و فریبی شروع شد و در طول هزار سال هر نظم و نظامی را که مشابه با نظم‌ها و نظام‌های تاریخی بود و به نام اسلام بر گرده‌ی مردم سوار بود، نفی کرد، (به انحراف بکشاند).

چگونه تشیع «نه»، تشیع اعتراض، تشیع مبارزه دائمی با غضب، تشیع عدالت‌خواهی و آزادی‌طلبی، جایش را ناگهان تغییر داد و از میان مردم برخاست و بر مسندی نشست که همواره تسنن در آنجا جا داشت؟

تسنن، همچنان که چندین بار گفته‌ام، عبارت بود از اسلام خلافت، اسلام حکومت، اسلام حاکمیت و رسمیت؛ و تشیع، اسلام مردم و اسلام توده‌های عدالت‌خواهی که به سراغ عدالت و به سراغ رهبری و آزادی، به اسلام آمدند. چگونه تشیع ناگهان جایش را تغییر داد و بعد مسندنشین و توجیه‌کننده‌ی قدرت حاکم شد؟ و بعد چگونه نه تنها به غاصب و به ظلمه «آری» گفت، بلکه زیربنای نگه‌دارنده و توجیه‌کننده‌اش شد؟

چقدر کار شده و چقدر هوشیارانه و چقدر موفق کار شده، که هنوز پس از سه قرن، در جامعه‌ی علمی ما، در میان مردم آگاه، متمدن و روشن ما در قرن بیستم نیز نمی‌توان از این فریبکاری رندانه، که هنوز هم تقدس خودش را حفظ کرده، انتقاد کرد!

ن ا‌ست که به این مسأله بشدت متوجه و معتقد شدم و می‌خواهم به شما، به عنوان کسانی که بی‌شک عاشق مکتب علی هستید و بی‌شک با تمام ایمان و خلوص و همه‌ی گرمایی که از عشق و عقیده و ایمان برمی‌خیزد، دوستدار خانواده‌ی علی، مکتب علی، ارزش‌های علی و دعوت و رسالت علی هستید، عرض کنم که اگر نجنبیم و اگر این دیواره‌ی قطوری را که در سه قرن اخیر- از دوران صفویه- بصورت رسمی (و البته پیش از آن بصورت غیررسمی)، بین ما (نسلی که الان زندگی می‌کنیم) و تشیع علوی، که از متن رسالت پیغمبر جوشیده و همزمان با اسلام متولد شده و در طول هزار سال همواره پناهگاه امید و ایمان مردمی بوده که همواره قربانی ظلم و تبعیض و ستم و نژادپرستی می‌شدند (بین تشیع کنونی ما و تشیع علی، بین نسل جستجوگر در شناخت علی و مکتب علی و خود علی و مکتب علی)، کشیده شده و بشکلی در آمده که ما الان مستقیماً نمی‌توانیم خود را به آن سرچشمه‌ی زلال و نخستین مکتب علی برسانیم، با فداکاری، با هوشیاری، با احساس مسئولیت سنگین و با تحمل همه‌ عواقبی که در این راه- که راه حق‌پرستی و عدالت‌خواهی و حق‌شناسی است- بی‌شک به سراغ حق‌پرست و حقیقت خواه خواهد آمد، در همین نسل فرو نریزیم و اگر برای وجدان امروز و نسل امروز خودمان، که در جستجوی ایمان و در جستجوی انتخاب یک راه و یک هدف است (و جلوش را هم نمی‌شود گرفت؛ قرن ما و عصر ما، قرن و عصر انتخاب است)، راه را از حال تا سرچشمه‌ نخستین تشیع علی باز نکنیم و این دیوار را کنار نزنیم و مستقیم و زلال، چهره‌های راستین را نبینیم و به این نسل نشان ندهیم، ایمان ما و فرهنگ ما و مکتب علی در نسل بعد نخواهد بود!

بعضی‌ها می‌گویند «خدا خودش حافظ است؛ خدا خودش مکتب و دینش را حفظ می‌کند؛ حقیقت از بین نمی‌رود.» بی‌شک چنین است! بی‌شک دلمان برای حقیقت، برای مکتب علی و برای «ذکر» نمی‌سوزد، چرا که با «انا نحن نزلنا الذکر»، خداوند حفظ رسالت پیغمبر، مکتب او، قرآن او، و راه علی را تضمین کرده است. (بنابراین) آن، صاحب دارد، حافظ دارد و از بین نمی‌رود.

دلمان برای خودمان می‌سوزد؛ ما هستیم که از آنچه که به شدت به آن نیازمندیم، محروم می‌مانیم. این تعبیر، که غالباً تکیه می‌شود که «حق علی پایمال شد»، تعبیر کاملی نیست؛ (بلکه باید گفت) «حق مردم پایمال شد»! علی خودش حق است!
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
ادامه پست قبلی

تمام تلاشمان، مسیر جریانات، حساسیت‌های مخالف، نوع انتقادها، نوع جبهه‌گیری‌ها، عکس‌العمل‌ها و همچنین کوشش هر چه بیشتر و تحقیق هر چه بیشتر، خودبه‌خود کم کم راه آدم را مشخص می‌کند، هدف‌ها را معین می‌کند، شعارها را تعیین می‌کند و طرح می‌کند، و آدم کاملاً دقیق می‌داند که باید کجا برود و لبه‌ی تیز مبارزه‌اش باید به کدام سو باشد و باید دقیقاً در کدام جهت حرکت کند، و وظیفه‌ی انسانی که معتقد به یک مکتب و یک راه است، چیست؟ این‌ست که کم کم روشن و مشخص می‌شود، و این‌ست که من می‌خواستم عرض کنم که گروهی که مثل ما می‌اندیشند، یعنی هم به نیازها و دردهای زمان خودشان واقفند و رنج می‌برند و در برابرش احساس مسئولیت می‌کنند و هم معتقدند که برای درمان این دردها و حل این مشکلات و برای مسلح شدن به ایمان و عقیده‌ای که نسل ما به آن محتاج است بهترین سلاح‌های فکری و بهترین فرهنگ و بهترین مکتب را داریم، اساسی‌ترین مسئولیت و رسالتشان، به عنوان آگاه‌ها، روشنفکران و مذهبی‌ها- به هر عنوان اسمش را بگذاریم- در یک کلمه این‌ست که برای پاسخ گفتن به نیاز عصر خودمان، برای آگاهی دادن به متن جامعه‌ی خودمان و برای احیاء روح حیات‌بخش ایمانی که در ما فسرده است، و برای تجدید حیات مکتبی که در میان ما پژمرده و یا مرده و یا مسخ شده است، و برای تجدید اتصال رابطه‌ای که میان ما و ایمانمان بریده است و بریده‌اند، و برای شناخت حقایقی که امروز به شناختنش احتیاج فعلی و فوری و حیاتی و عینی داریم، راه این‌ست که از میان ما و علی، از میان این نسل و تشیع علی و اسلام علی، تشیع دروغین انحرافی مونتاژ شده‌ی مصلحت‌پرستانه گل مولائی صفوی را برداریم. اگر برداشتیم، تابش آفتاب علی همه‌مان را گرم می‌کند؛ اگر این فاصله را برداریم و این دیوار را کنار بزنیم، این بدن‌های مرده و فسرده‌مان، روح مسیحایی علی را خواهند گرفت، و قرن تاریک و شبستان زندگی و سرنوشتمان با آتش خدایی سینه‌ی علی برافروخته خواهد شد، و او به ما خواهد گفت که چگونه زندگی کنیم، چگونه بیندیشیم، چگونه بپرستیم و چگونه امتی بسازیم و چگونه رسالت خودمان را در برابر جامعه‌مان، در برابر بشریت و در برابر زمان انجام بدهیم و، بهرحال، چگونه مسلمان باشیم.

من امشب می‌خواستم، همچنان که در عنوان سخنرانی مطرح شده، از یک جهت دیگر مسأله را مطرح کنم. به این معنا که چون در جامعه‌ی مذهبی شیعی هستیم، سنت بر این است و طبیعی هم همین است که به عنوان مبلغ مذهبی یا محقق مذهبی، غالباً از طریق خود مذهب، از طریق تاریخ اسلام و از طریق مسائلی که در تاریخ اسلام مطرح است، جریانات خلافت، امامت، تشیع، تسنن، غصب، وصایت، قرآن، حدیث، سنت، مسائل و جریاناتی که در تاریخ پدید آمده، ارزیابی شخصیت‌ها، مقایسه‌ی علی با رقبا و با کسانی که حق او را غصب کردند و یا در برابر او در تاریخ خودنمائی کردند، آغاز می‌شود و مسأله مطرح می‌گردد، و به علی می‌رسند و چهره‌ی علی، مکتب علی، شخصیت و زندگی و ارزش‌های او عنوان می‌شود و یا حقش اثبات می‌شود. حال من می‌خواهم از طریق دیگر وارد مسأله شوم. البته مسأله‌ای که امشب مطرح می‌کنم، خودبه‌خود دنباله‌ی مسائلی است که بصورت درس یا بصورت کنفرانس‌های مختلف درباره‌ی تشیع و مذهب و جامعه در اینجا مطرح کردم. این‌ست که اگر برای بعضی از حضار محترم، بعضی از تعبیرات، اشارات یا مسائل ممکن است مبهم یا نامفهوم باشد، یا حتی غیرمنطقی تلقی شود، شاید به این عنوان باشد که اشاره به یک نوع برداشت و یک نوع بینشی است که در این جا مطرح شده و تکرار شده و غالباً سابقه‌ی ذهنی دارند و براساس آن زبان، آن اصطلاح و از آن زاویه‌ی دید است که مطرح می‌کنم. این‌ست که من فقط اسامی مسائلی را که در اینجا درباره‌ی تشیع و درباره‌ی شخص حضرت امیر مطرح کردم، و سخنرانی امشب تکمیل همه‌ی آن‌هاست، می‌گویم، برای این که دوستانی که در گذشته نبودند و آن مسائل را نشنیدند، اگر خواسته باشند این بحث را با همه مقدمات منطقی‌اش، که ضرورتاً با آن‌ها ارتباط پیدا می‌کند، تعقیب بفرمایند، بدانند.

اولین مسأله‌ای که اینجا به عنوان یک مسأله کلی، سه چهار سال پیش، در چهار جلسه‌ی پشت سر هم مطرح کردم، «امت و امامت»- البته از دید جامعه‌شناسی- بود. «امت و امامت» زیربنای اساسی تشیع را در بینش و برداشت تشیع علوی عنوان کرده است.

بعد «حسین وارث آدم» است که بینش و برداشت تاریخی شیعی است، یعنی فلسفه‌ی تاریخ با یک نگرش شیعی.

دیگری، «فلسفه تاریخ در ادیان ابراهیمی» است، که مقایسه فلسفه‌های تاریخ با فلسفه‌ی تاریخ در اسلام- به معنای اعم کلمه- است.

چهارم، «انتظار مذهب اعتراض»؛ که مسأله اعتقاد به منجی موعود و مهدی موعود در تشیع با برداشت و بینش تشیع علوی است.

پنجم- که به خود شخص حضرت امیر می‌رسد-، «علی حقیقتی بر گونه‌ی اساطیر» است. موضوع سخن این‌ست که بشریت همواره در جستجوی ارزش‌های متعالی و مطلق بوده و چون به این ارزش‌ها احتیاج داشته، اما در واقعیت عینی نمی‌یافته، برای این که این ارزش‌ها را روی یک وجود و یک پایه سوار کند، رب‌النوع خیالی و اساطیری می‌ساخته، تا بتواند ارزش‌های متعالی را- که نیست- در وجود اشخاص، قهرمانان و شخصیت‌های واقعی عینی بپرستد. اما علی حقیقتی است بر گونه‌ی رب‌النوع‌های اساطیری؛ یعنی وجودیست که این ارزش‌های متعالی مطلق در او هست- مثل رب‌النوع‌ها-؛ اما برخلاف رب‌النوع‌ها، که اساطیری هستند و نیاز بشر آن‌ها را جعل کرده، علی رب‌النوعی است که در تاریخ تحقق جسمی عینی انسانی دارد.

بعد «علی انسان تمام» است، که بحثی مربوط به انسان‌شناسی در مکتب‌های انسان‌شناسی جدید است و (در آن) علی از این جهت مطرح شده است.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
قرن ما در جستجوی علی

بخش ۲


(دیگری «چه نیازی به علی» است): این تحلیل زندگی حضرت علی است: حضرت علی در دوره‌ی رسالت پیغمبر جمعاً ۲۳ سال با او بوده است، که ۱۳ سال آن در مکه در راه فردسازی و برای تشکیل یک گروه آگاه و مسئول و تغییردهنده‌ی نظام اجتماعی، و ۱۰ سال در مدینه در جهاد با دشمن خارجی و در مسیر ساختن یک جامعه (گذشته است). اولین کسی است که دعوت پیغمبر را آری گفت و تا لحظه‌ای که زندگی پیغمبر تمام می‌شود و در دامن او جان می‌دهد، با اوست.

بعد از آن در مدت ۲۵ سال، (از سال ۱۱) تا سال ۳۵ هجری، که عثمان می‌میرد، علی، مردی که باید رسالت پیغمبر را بدون وقفه و انقطاع ادامه می‌داد، خانه‌نشین است، (در حالی که) اگر پس از مرگ پیغمبر او زمام مردم را بدست می‌گرفت، به اعتراف خود عمر، این شتر را- شتر خلافت و زمامداری و حکومت را- بر راه درستش می‌راند، و به جای این که ۲۵ سال در ینبع چاه بکند، نخل بکارد و کشاورزی کند، قضاوت، مبارزه و رهبری می‌کرد؛ و با ۵ سال حکومتش، (جمعاً) ۳۰ سال بعد از پیغمبر رهبری مداوم و پیوسته در دست علی می‌بود (و شاید بعد به آن شکل زندگیش تمام نمی‌شد). (در این صورت) سرنوشت اسلام طور دیگری بود و امروز اسلام دیگری داشتیم و مسلمین دیگری، و به جای مجموعه‌ای از فتوحات، لشکرکشی‌ها و غارت‌ها، در شرق و غرب، به وسیله کسانی که هنوز خودشان به آموزش درس‌های اولیه اسلام نیازمند بودند، اما شمشیر مسلمان کردن و رهبری کردن همه‌ی بشریت را بر روی مردم شرق و غرب کشیدند، نهضت‌های انسان‌ساز و اسلام فاتح داشتیم، نه شمشیرهای فاتح، و اسلام در قلب‌ها و اندیشه‌ها، همچون آتشی که در هیزم خشک بیفتد، رشد می‌کرد. ولی بهرحال سرنوشت عوض شد و بعد بصورتی درآمد که سرنوشت تشیع او را هم عوض کردند.

(بنابراین)۲۳ سال همگامی او با پیغمبر در جهاد گذشته؛ شعار این ۲۳ سال ایمان و مکتب بوده و یک مبارزه‌ فکری برای توسعه‌ یک ایدئولوژی، یک ایمان و عقیده‌ الهی، و برای ایجاد یک کانون قدرت اعتقادی، یعنی تحقق رسالت اجتماعی و همچنین رسالت معنوی و پیامبرانه پیغمبر اسلام. علی از آغاز تا انجام حیات پیغمبر- در دوره‌ی بعثتش-، پیشتاز جبهه‌ی مجاهدان در ۱۳ سال مکه و- بخصوص- ۱۰ سال مدینه است. در اینجا ۲۳ سال جهاد برای مکتب است.

بعد ۲۵ سال تحمل، سکوت و دیدن زشت‌ترین تجاوزها، بدترین منظره‌ها و رنج‌آورترین رنج‌ها، بدی‌ها و زشتی‌ها، در متن اسلام، در قلب اسلام، در مدینه پیغمبر و به نام خود پیغمبر: این دنیا و این آسمان می‌دیده که علی ریسمان چند شتر را در ینبع به دست دارد و آنجا چاه و قنات می‌کند و نخل می‌کارد و با دست‌های خودش زمین را شخم می‌زند و می‌کند؛ و در همین حال، کعب‌الاحبار بر مسند قضاوت اسلام نشسته است، و مروان‌ها بر مسند قدرت اجرا و عثمان‌ها و سعدبن‌ابی وقاص‌ها و خالدبن‌ولیدها، پا جای پای پیغمبر! اما رسالت بزرگ علی و بزرگتر از هر شهادت و هر جهادی و بزرگتر از شمشیرهایی که در بدر و احد و خندق و حنین زد، تیغ‌هایی است که اینجا خورده و بخاطر حفظ اسلام دم برنیاورده؛ بقول خودش، «خار در چشم و استخوان در حلقوم»، ۲۵ سال ساکت ماند، تا اسلام بماند؛ همچون کودکی که میان مادرش و زنی مدعی و متجاوز مطرح شده، و مادر می‌بیند که اگر به کشمکش و جنگ بپردازد، این بچه- که این زن بیگانه در آغوش گرفته و مدعی است که مال اوست- آسیب می‌خورد، و هرگز چنین سرنوشتی این مادر دروغین را وادار نمی‌کند که صرف‌نظر کند و تا همه جایش حاضر است؛ در این حالت مادر است که از کشمکش صرف‌نظر می‌کند، از مادریش صرف‌نظر می‌کند تا کودک بماند، ولو در آغوش دیگری!

(بعد) ۵ سال حکومت او بعد از عثمان است؛ برخلاف ۲۳ سال اول، که فقط یک جهاد فکری (و اجتماعی) برای اشاعه‌ی اسلام و مکتب بود و (برخلاف) ۲۵ سال تحمل و نشان دادن عالی‌ترین رشد اجتماعی و نفی خود و (نفی) حق خود و خاندان خود (حق مسلم مطلق است)، برای وحدت و بخاطر حفظ این طفل نوزادی که سرپرستش را از دست داده، در این ۵ سالی که حکومت بدست علی افتاده، جهاد در صحنه‌های مختلف فقط برای استقرار عدالت است. و عجیب است که این ۵ سال حکومت خیلی قابل مطالعه است، و متأسفانه از آن کم سخن گفته شده است.

غالب رهبران جهان دو دوره دارند: یکی دوره‌ی انقلابی، که در برابر قدرت حاکم مبارزه می‌کنند و می‌جنگند و بینش و برداشت و رفتار انقلابی دارند، و دیگری دوره‌ای که روی کار می‌آیند، که برعکس، گرایش کم یا بیش محافظه کارانه می‌یابند و به قول خودشان دوره‌ی زندگی آرام و دوره‌ی مصلحت‌اندیشی‌های ملی و قومی پیش می‌آید. برعکس، علی، در موقعی که زمام حکومت را بدست ندارد و خلفای غصب کننده‌ی حق او روی کارند و حتی تیپی مثل عثمان دیگر همه ارزش‌ها و همه‌ی روابط و ضوابط اسلامی را حتی در ظاهر حفظ نمی‌کند، در این دوره که علی- از نظر مسئولیت اجتماعی- یک فرد است و مقام غیررسمی است، و قدرت دست دیگران است، و او رهبر اقلیت است، در اینجا مبارزه انقلابی ندارد و بخاطر وحدت تحمل می‌کند؛ و برعکس، از وقتی که روی کار می‌آید و حکومت را بدست می‌گیرد و خودش زمامدار رسمی جامعه می‌شود، دوره‌ی انقلابی آغاز می‌شود و دست به انقلاب می‌زند. و شاید اولین انسانی است در تاریخ بشر که هنگامی که قدرت دستش نیست، بخاطر حفظ قدرت جامعه و این ایمان و عقیده در برابر دشمن خارجی، ساکت است، و وقتی که حکومت بدستش می‌آید و بر اوضاع مسلط می‌شود، انقلابی می‌شود. این‌ست که ۵ سال دوره‌ی انقلابی در زندگی علی، دوره‌ی حکومتش است. این غیر از حرف جرج جرداق است. جرداق می‌گوید که «همه رهبران عالم، (قبل از روی کار آمدن) رهبران بزرگ و مترقی و انقلابی بودند و وقتی که روی کار می‌آمدند محافظه‌کار می‌شدند، برخلاف علی که هم در دوره‌ای که حکومت دستش نبود انقلابی بود و هم وقتی که حکومت دستش آمد انقلابی ماند». این حرف درستی است، اما با آن چه من می‌گویم کمی اختلاف دارد، و آن این‌ست که وقتی که زمام دستش نیست، بخاطر حفظ قدرت، انقلاب نمی‌کند و تحمل می‌کند؛ انقلابی بودن و انقلاب کردن را از وقتی آغاز می‌کند که رسماً حاکم است و قدرت در دستش است. این‌ست که ۵ سال دوره‌ انقلاب در زندگی علی، به عنوان یک رهبر، دوره‌ پیش از رسیدنش به حکومت نیست، (بلکه) دوره‌ حکومتش است، و آغاز دوران انقلابی در زندگی او، از نظر اجتماعی، آغاز روی کار آمدنش، از نظر سیاسی، است.

بنابراین زندگی علی تقسیم می‌شود به سه فصل: ۲۳ سال جهاد برای مکتب، ۲۵ سال تحمل برای وحدت و ۵ سال انقلاب برای عدالت. این، یکی از سخنرانی‌هایی بود که اینجا کردم و در این عنوان، مسائل اساسی مطرح است.

این‌ها ابعاد اساسی زندگی حضرت علی است؛ این که به این سخنرانی‌هایی که شده، اشاره می‌کنم، بخاطر این‌ست که نمی‌خواهم فقط نقل قول کنم یا فقط یک اطلاع بدهم. این ها مسائل اساسی است که در زندگی علی- که امشب می‌خواهم از آن صحبت کنم- مطرح است، و برای این که این مسائل را، که در عین حال طرحشان لازم است، تکرار کرده باشم، به این شکل فهرست‌وار عنوان می‌کنم.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
ادامه پست قبلی

یک مسأله‌‌ اساسی دیگر در زندگی علی این‌ست که برخلاف این که تشیع صفوی امروز مطرح شده و در کنار تشیع علوی خودنمائی می‌کند، وقتی که می‌گویم «تشیع صفوی»، به این معنی نیست که این تشیع فقط از زمان صفویه ساخته شده و پیش از آن وجود نداشته. نه! اصولاً تشیع صفوی از زمانی ساخته شده که تشیع علوی بوجود آمده. در زمان صفویه این تشیع رسمیت و حاکمیت پیدا می‌کند؛ والا تشیع صفوی، به عنوان یک نوع مکتب ظاهراً به شکل تشیع علوی ساخته شده ولی از لحاظ محتوی ضدتشیع علوی است، از آغاز همگام با تشیع علی بوجود می‌آید و اولین کسی که در برابر علی و شیعیان راستین علی شعار تشیع می‌دهد- اما «تشیع صفوی»-، ابوسفیان است. اوست که وقتی علی می‌رود و خانه می‌نشیند و با ابوبکر بیعت نمی کند، اما شمشیر هم نمی‌کشد، برافروخته وارد می‌شود و به علی و عباس رو می‌کند و می‌گوید: ای خوارها، ای کسانی که خواری را تحمل می‌کنید، چرا اینجا بنشینید و حقتان را نگیرید و این قبایل تمیم و عدی بیایند و بر شما حاکم شوند؟ این حق مال شماست؛ بلند شوید و جلو بیفتید و حقتان را بخواهید! من در دفاع از حکومت تو و ولایت تو تمام کوچه‌های مدینه را پر از سواره و پیاده می‌کنم!

(بنابراین) در برابر ولایت علی یک ولایت ضد علی هم وجود دارد، به نام علی و از حلقوم ابوسفیان: در همان موقعی که اولین قدرت تشیع در خانه فاطمه و در پیرامون علی خاموش و غمزده تشکیل می‌شود (اولین نقطه تشیع در تاریخ تشکیل شده)، این هم اولین فریاد تشیع ضد علی از حلقوم ابوسفیان است؛ و همان فریاد است که بعد همه کسانی که می‌خواستند تشیع را مسخ کنند و آن را وسیله‌ای برای نفی اسلام سازند، کم کم آن را پرورش دادند، بزرگش کردند، عناصر خارجی را واردش کردند، چهر‌ه‌اش را دگرگون کردند و بقدری سرمایه‌دار و غنی‌اش کردند که در دوره‌ی صفویه با یک کوشش بسیار آگاهانه و متفکرانه و متدبرانه صورت یک مکتب تدوین شده یافت، و همان‌طور که امام صادق، مکتب علوی را تأسیس علمی کرد و تدوین کرد، در این دوره این‌ها مکتب تشیع صفوی را تأسیس و تدوین کردند و به شکل یک متن مبوب و مدون و رسمی اعلام کردند. بنابراین تشیع صفوی پیش از صفویه، از آن زمان، وجود داشته است.

و نیز وقتی که می‌گویم تشیع صفوی بعد از (ظهور) صفویه رسمیت پیدا کرد، به این معنا نیست که آنچه بعد از صفویه هست، همه‌اش تشیع صفوی است. خیلی ساده است: خصوصیات و ضوابط تشیع علوی و تشیع صفوی، ولایت ابوسفیانی و ولایت علوی، در کنار هم کاملاً مشخص است، معانی‌اش معلوم است و رفتارش مشخص است؛ بینشش، گرایشش، وظایفش، مسئولیت اجتماعیش، ارزش‌های انسانی- اخلاقی‌اش، بینش فکریش، همه مشخص است، و امروز هر کسی می‌تواند تشخیص بدهد که این بینش، این برداشت، این نوع راه و این طرز تفکر از تشیع صفوی است یا از تشیع علوی است، و براساس این ضابطه‌های دقیق، آدم‌ها، فعالیت‌ها، کارها و برنامه‌ها را ارزیابی دقیق کند و بشناسد.
از زمان صفویه تا الان نیز همواره بزرگ‌ترین پاسداران حقیقت، پاسداران حریت، پاسداران اسلام راستین و پاسداران حقیقت راه علی، به نام علمای راستین تشیع و علمای بزرگ تشیع علوی، وجود داشته‌اند و وجود دارند، و در کنارشان نیز روحانیون تشیع صفوی و افراد معتقد به تشیع صفوی بنابراین این سؤتفاهم پیش نیاید که وقتی می‌گویم، از زمان صفویه، تشیع صفوی روی کار آمد و رسمیت پیدا کرد، به این معنی است که تشیع علوی منقرض شد. هرگز!
و خوشبختانه، علی‌رغم آن همه کوشش‌ها و آن همه کشش‌ها و هوشیاری‌ها، هنوز جاذبه تشیع علوی، بینش تشیع علوی و راه و حقیقت تشیع علوی زنده است، و هنوز در متن جامعه‌ی علمی ما، در متن جامعه‌ی راستین علمای دینی ما، تشیع علوی، قدرت، نیرو و جاذبه دارد و پاسدار و حامی دارد.

آنچه می‌خواستم امشب عرض کنم بصورت یک درس بود، ولی متأسفانه بسیار مفصل است و فرصت بسیار اندک، و شاید امشب، چون شب میلاد حضرت امیر است، فرصت و مجال گوش دادن به یک سبک بیان درسی برای عده‌ی زیادی نباشد. این‌ست که لحن درسی و همچنین استدلالات رسمی درسی را درز می‌گیرم و این بحث را برای یک فرصت دیگر می‌گذارم و مسأله‌کلی را مطرح می‌کنم.

آن مسأله به این عنوان است که امشب می‌خواهم، همان‌طور که در «پدر، مادر، ما متهمیم» به نمایندگی از نسلی سخن گفتم که از دین گریزان است و اعتراضاتش این‌ست و علت گریزش از مذهب این است (بعد بعضی‌ها جواب مرا دادند!)، در اینجا از قول طبقه‌ای همفکر یا همراه یا همسن یا هم‌طبقه‌ی فرهنگی خودم، در این زمان، در ایران و خارج از ایران، در کشورهای اسلامی و در دنیای سوم، یا اصلاً در قرن بیستم، (سخن بگویم)؛ بی‌آن‌که تکیه بر مذهب خاص داشته باشم، بی‌آن که بخواهم براساس ضابطه‌های دینی مسأله را عنوان کنم، بی‌آن که مسأله کلامی و حدیثی و اختلافات فکری و اعتقادی و مذهبی بسیار پیچیده‌ای را، که در پیرامون این مسأله وجود دارد- و خود من هم تا جایی که می‌توانستم مطرح کردم-، طرح کنم.

فرض را بر این می‌گذارم که ما یک عده جوان روشنفکر و جزء طبقه انتلکتوئل، از آمریکای لاتین، خاور دور، آسیا، یا آفریقا هستیم. مقصودم «تصدیق‌دار» نیست، بلکه جوان آگاهی است که در راه سرنوشت ملت خود، نسل خود و زمان خودش احساس مسئولیت می‌کند و متعهد است، و برای استقرار حقیقتی که او معتقد است و شعارهایی که مکتب او و آرمان او اعلام می‌کند، مبارزه می‌‌کند و جبهه‌ی مبارزه‌اش مشخص است، و همچنین کاملاً نسبت به تعهد انسانی خودش در جامعه‌ی خودش آگاه است. این، مخاطب من است، و من خودم جزء این‌ها هستم، و با هم می‌خواهیم مسأله را مطرح کنیم.‬
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
قرن ما در جستجوی علی

بخش ۳


چه مسأله‌ای را؟ می‌خواهیم نیازهای خودمان را مطرح کنیم، مسلماً آن دانشجو یا جوانی که در امریکای لاتین است، وضع زندگیش، زندگی اجتماعیش، نظام سیاسی‌اش، نظام اقتصادی‌اش، فرهنگش، تاریخش، مذهبش، و رشد اجتماعی‌مردمش با آن رفیق دیگرمان که در آسیای دور است، با آن کسی که در آفریقای سیاه است، با آن کسی که در آفریقای شمالی است، با آن کسی که در هند، در ایران، در ترکیه، در یونان و یا در اروپای شرقی است، فرق دارد.این‌ها شرایط مختلف دارند و نظام اجتماعی‌آن‌ها، فرهنگشان، زبانشان، مشکلات خاص بومیشان و همچنین مردمشان و نظام حاکم اجتماعی آن‌ها و همچنین روابط طبقاتی آن‌ها با هم یکی نیست. اما همچنان که فرانتس فانون می‌گفت «دنیای سوم علی‌رغم اختلافات داخلیش، علی‌رغم فرهنگ‌ها، مذهب‌ها، زبان‌ها، سطح رشد اقتصادی و تیپ تولید مختلف و رابطه‌های مختلفی که با غرب دارند، با هم مختلف‌اند، اما در اساسی‌ترین شعارها، اساسی‌ترین مبانی اعتقادی و اساسی‌ترین مبانی‌ای که یک ایدئولوژی را می‌سازد و یا شکل می‌دهد همه با هم مشترکند» و بنابراین (این، حرف فرانتس فانون است): «همه روشنفکران دنیای سوم، چه آفریقایی، چه آمریکای لاتینی و چه آسیایی، باید بکوشند تا جهت مسئولیت خودشان را در زمان و تعهد روشنگری و روشنفکری خودشان را در جامعه‌شان بر مبنای کلی‌ترین شعارها و ایده‌آل‌ها و خواست‌های مشترک در دنیای سوم پی‌ریزی کنند و بجای این که در قالب ‌های بومی، محلی و شخصی محبوس و محدود بشوند، در یک جهان‌بینی وسیع، در سطح بشریت قرن بیستم و در مسیر جبر تاریخی که بطرف آینده می‌رود و همچنین براساس اساسی‌ترین و بزرگ‌ترین پایه‌های اعتقادی و هدف‌های مشترک که در دنیای سوم با هم مشترکند، مکتب خود را پی‌ریزی کنند.»

بنابراین یک سیاه آفریقایی، یک آمریکای لاتینی و یک آسیایی- شرقی یا غربی-، بهرحال وابسته به دنیای مشابه سوم است (رنج‌های مشترک و هدف‌های مشترک دارند). همچنین چون این انسان، این جوان و این روشنفکر آگاه، در قرن بیستم است، در همان حال که بسیاری از مسائل اجتماعی، دنیای سوم را از دنیای اول و دوم جدا می‌کند، ولی از آنجا که همه روشنفکر قرن بیستمی هستند، نسل جوان و آگاه غرب نیز، که جزء دنیای سوم نیست، در جستجوی شعارها و هدف‌ها و یا رنجور از رنج‌ها و کمبودهایی است که روشنفکر دنیای سوم نیز در آن با او مشترک است.

بنابراین حرف من این‌ست که همه روشنفکران قرن بیستم یک نیاز مشترک دارند و نیز همه‌ی روشنفکران دنیای سوم هدف‌ها، دردها و مبانی اعتقادی مشترک و مشابه، و نیز (روشنفکران)دنیای اسلامی، هدف‌ها، دردها، رنج‌ها و شعارهای مشترک.

بنابراین روشنفکری که در ایران یا در یک کشور دیگر اسلامی است، با روشنفکران همه‌ی دنیای اسلامی وجوه اشتراک بسیار دارد، با روشنفکران همه‌ی دنیای سوم وجوه اشتراک کمتر و با همه روشنفکرانی که در قرن بیستم در جستجوی یک راه و یک هدف هستند و به عصیان علیه فرهنگ حاکم امروز دست زده‌اند، هدف مشترک و وجوه مشترک کمتر. بنابراین مسأله در سه زمینه مطرح است: در قرن بیستم، برای روشنفکر، در سطح جهانی؛ برای دنیای سوم، در یک سطح محدودتر (دنیای سوم، همان‌طور که گفتیم، آمریکای لاتین، آسیا و آفریقا است)؛ و همچنین برای جامعه‌ی اسلامی در یک سطح محدودتر؛ و به همان دلیل هر چه محدودتر است، وجوه مشترک بیشتر است برای این که مشکلات مشابه‌‌تر است. بنابراین من در اینجا با روشنفکر مسلمان در جامعه‌های دیگر اسلامی وجوه مشترک و دردهای مشترک بیشتر، در دنیای سوم کمتر و در سطح جهانی باز هم کمتر (دارم).

بنابراین فرض را بر این می‌گذارم که ما، گروهی که در اینجا نشسته‌ایم در سمیناری از جوان‌ها و روشنفکرهای سراسر دنیا هستیم، که در کمیسیونی (از آن) سمینار خاص دنیای سوم و در کمیسیونی سمینار خاص جوان‌ها و روشنفکران دنیای اسلامی (برقرار) است، و می‌خواهم در هر سه زمینه و هر سه صحنه، بسیار سریع، خطوط اولیه تصویر شخصیت، ایدئولوژی و مکتبی را طرح کنیم که هیچ‌کدام‌مان نسبت به آن سابقه‌ی ذهنی نداریم.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
ادامه پست قبلی

چهره‌ای که می‌خواهم از علی ، در قرن بیستم، به عنوان سمبل و تجسم یک ایدئولوژی مطرح و عنوان کنم، دارای این خصوصیات است (البته این کامل‌ترین خصوصیاتش نیست، اما اساسی‌ترین آن‌هاست):

۱- علی، نخستین نسل در انقلاب اسلامی

در انقلاب اسلامی نخستین نسلی است که اساساً وجودش با اولین بارش وحی، یعنی آغاز ایدئولوژی، و همچنین با اولین آغاز نهضت انقلابی آغاز شده است. یعنی بلافاصله تا بعثت پیغمبر آغاز شده و کلمه بر قلب پیغمبر، به عنوان بنیانگذار این فکر، نازل شده، نزول دومش بر قلب اوست، و در این موقع ۸ ساله یا ۱۰ ساله است.

۲- علی در خانه‌ پسرعمو

چیز عجیب این است که در جامعه‌ی قبایلی آن زمان، که تعصب‌های خانوادگی خیلی شدید است، دست تقدیر، برای سرنوشتی که در کار ساختنش است، این کودک را که پدر بسیار متشخصی مثل ابوطالب دارد، به نام فقر، به خانه‌ی پسرعمو می‌کشاند، و او در کنار فاطمه و با کسی بزرگ می‌شود که سرنوشت پیوند و طرح و نقشه‌ی شگفتی برای این دو کودک پیش‌بینی کرده است.

۳- رابطه متقابل پیغمبر و علی

رابطه‌ پیغمبر و علی رابطه متقابل عجیبی است: پیغمبر که فرزند عبدالله و نوه‌ی عبدالمطلب ثروتمند و متشخص است، بقدری یتیم و فقیر می‌شود که ناچار به خانه‌ی ابوطالب پدر علی می‌رود و فاطمه- مادر علی- پرستارش می‌شود. بعد از این که پیغمبر در زیر سرپرستی و پرستاری پدر و مادر علی بزرگ می‌شود، خود خانواده‌ی علی ورشکست می‌شود، بطوری‌که بعد علی- درست مثل این که دارد جوابش گفته می‌شود- به نام فقر وارد خانه‌ی پیغمبر می‌شود و تحت سرپرستی پیغمبر و خدیجه بزرگ می‌شود، یعنی پیغمبر کودکیش را در دامن مادر علی و در زیر دست پدر علی و علی، برعکس، کودکیش را در زیردست پیغمبر و در حمایت خدیجه یعنی پدر فاطمه و مادر فاطمه می‌گذراند. این، طرح کاملی بوده که از اولش تدوین شده است.

۴- علی، مظهر جهاد و رهبری جنگ

علی مظهر شمشیر و قدرت جهاد در جبهه و همچنین قهرمان رهبری جنگ است. و این، غیر از قهرمانی جنگ است؛ او مظهر فرماندهی است. بلافاصله در احد بعد از افتادن حمزه، علی به عنوان هم بزرگ‌ترین شمشیرزن و هم بزرگ‌ترین رهبر جبهه و فرمانده جنگ مشخص و مطرح می‌شود. تا موقعی که حمزه بود، بزرگتر بودن حمزه، قهرمانی او و شخصیت شگفت او مطرح بود (حمزه در خود احد می‌افتد و بوسیله «وحشی» ترور می‌شود).

احد پنج جبهه است: در جبهه‌ی اول پیروزی با مسلمان‌هاست؛ جبهه دوم شکست بسیار شگفت‌انگیز مسلمان‌ها، متلاشی شدن جبهه و کشته شدن مصعب‌بن عمیر فرمانده و افتادن پیغمبر در آن گودال و زخمی شدن و مجروح شدنش است. بعد که در اینجا جبهه متلاشی می‌شود، علی مثل یک روح و با سبکباری یک روح جلو جبهه را می‌گیرد و برمی‌گرداند و برای حمایت از جان پیغمبر دور او را می‌گیرد و همچنین باز با سرعت در جلو خندق، سنگر را برای برگرداندن فراری‌ها می‌گیرد، و با این تلاش شگفت‌انگیز، در موقعی که همه چیز متلاشی شده بود جبهه سوم را می‌سازد و (هنگامی) که همه‌ی مدینه تهدید شده بود و پیغمبر در آستانه‌ی نابود شدن قرار گرفته بود، جبهه‌ی جنگ متلاشی شده‌ای را به یک جبهه دفاعی تبدیل می‌کند، (بطوری) که ابوسفیان ناچار جنگ را نیمه تمام در احد می‌گذارد و می‌رود.

از اینجا علی، بعد از افتادن حمزه، بلافاصله به عنوان بزرگ‌ترین فرمانده جنگ در میان مجاهدین پیغمبر مشخص می‌شود. پیش از او به عنوان یک قهرمان است، یک شمشیرزن است؛ اما در اینجاست که به عنوان فرمانده سپاه، بخصوص در سخت‌ترین و دشوارترین حالت جنگ، خودنمایی می‌کند و به تاریخ معرفی می‌شود.

۵- مرد سیاست و مسئولیت اجتماعی

(علی) حتی در عصر خلفایی که حق او را غصب کرده‌اند- و او از وضع (در زمان آن‌ها) بشدت ناراضی است-، مسئولیت اجتماعیش را فراموش نمی‌کند. من زیاد نمونه نقل نمی‌کنم، برای این که غالباً نمونه‌ها را شنیده‌ایم و مطرح می‌شود. من اینجا فقط بخاطر مطالعه فصل‌بندی می‌کنم.

۶- مرد کار یدی، کشاورزی و تولید

این «نخاوله» که شیعه هستند و الان در مدینه نخل‌کارند، یادگار اولین کاری هستند که حضرت امیر در دوره‌ای که از سیاست کنار زده می‌شود، می کند. او آنجا به یک تولید کشاورزی عجیب می‌پردازد؛ هم در اطراف مدینه چاه‌هایی می‌زند که در خود میقات مسجد شجره هست («آبار» علی)، و هم در ینبع که دور از مدینه است یک مرکز کشاورزی می‌سازد و به تولید می‌پردازد. و شاید برای اولین بار است که کسی در این منطقه اساساً کشاورزی را، به شکل دقیقش و به شکل یک سرمایه‌گذاری یک کار متراکم و برجسته، شروع می‌کند. البته باغ‌های نخلستان در اطراف مدینه، بصورت خیلی بدوی وجود داشته، ولی در دوره‌ی قبائلی، کار اساسی بیشتر تجارت و دامداری است؛ و علی است که برای اولین بار خودش، به تنهایی، در تبدیل مسأله دامداری و مسأله تجارت- به آن شکل بدوی و کاروانی‌اش، در آن نظام- به تولید کشاورزی نقش یک بنیانگذار و مؤسس را دارد.

۷- مظهر نثر و شعر

دیوان شعری که منسوب به حضرت امیر است، الان در دسترس هست. البته من زیاد بر آن تکیه نمی‌کنم؛ اما چیزی که به آن بیشتر تکیه دارم، نثر است. آنچه غالباً متوجه نیستند این‌ست که نثر نهج البلاغه را الان با نثر متون دیگر مقایسه می‌کنند و می‌گویند «اینقدر باشکوه است، اینقدر با ارزش است»؛ (در حالی که) باید عامل زمان را در نظر بگیرند؛ به این معنی که در موقعی که نهج‌البلاغه تدوین شده، اساساً زبان نثر عرب، زبان نبوده؛ فقط شعر عرب است که به شکل بسیار محدودی برجستگی دارد، ولی نثر عرب، در قرن اول، هرگز نثری که بشود به آن «متن» گفت، نیست. بعضی از نامه‌هایی که از قرن اول مانده، نشان می‌‌دهد که نامه‌ها عبارتند از چند کلمه‌ی بسیار خشک و بدون جمله‌سازی درست، در صورتی که نهج‌البلاغه نشان دهنده نثری است که در دوره‌ کمال ادبیات یک زبان و در عالی‌ترین مرحله‌ی تلطیف زبان نویسندگی و همچنین ادبیات ممکن است پیدا شود. در دوره‌ای که اساساً هنوز یک کتاب وجود ندارد و شاید علی، و حتی اطرافیان و ملت و محیطش، غیر از قرآن، کتاب دیگری نخوانده‌اند، از چنین کسی، در آن سطح و در یک جامعه‌ی کاملاً بدوی، نثری در این حد ظریف، عمیق، خوش‌آهنگ و ثروتمند از لحاظ تعبیر، یک اعجاز است، و نشان دهنده‌ی لطیف‌ترین حالت ادبی و هنری و کلامی در یک انسان بسیار پیشرفته، از نظر ادبیات، است.

۸- سخنوری و سخنگویی

غالباً این گونه معروف است که کسانی که خوب چیز می‌نویسند، نمی‌توانند خوب حرف بزنند و کسانی که خوب حرف می‌زنند، نویسنده‌ی خوبی نیستند؛ بسیار کم‌اند که هر دو استعداد را در اوج داشته باشند؛ (در حالی که) هم سخن و هم قلم علی- هر دو-، که در نهج‌البلاغه هست، در عالی‌ترین سطح است، که در زمان او ممکن نبوده- از نظر سبک‌شناسی می‌گویم.

۹- علی فیلسوف

اگر در اوایل نهج‌البلاغه نگاه کنید، به متونی بر می‌خورید مقاله مانند، که گویی از یک مغز فیلسوف دقیق‌اندیش عقلی تراوش کرده؛ گویی آتن است که سخن می‌گوید یا اسکندریه‌ی قرون سوم و چهارم است که سخن می‌گوید، اگر کسی بخواهد از روی سبک‌شناسی قیاس کند، هرگز قابل پیش‌بینی نیست که کسی اندیشه‌ی فلسفی در این حد از عمق، و جهان‌بینی در این وسعت، و بینش عقلی و استدلال منطقی و عقلی در این حد از استحکام دارد، یک کارگر است، یا یک سخنران و خطیب اجتماعی است و یا یک شمشیرزن و فرمانده‌ی جنگ و یک افسر بسیار رشید صحنه‌های شمشیر و خون است!‬
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
ادامه پست قبلی

۱۰- علی، مظهر بینش‌ها و ابعاد متضاد!

ر (میان) بینش‌های انسانی، بینش عرفانی، و گرایش بسیار شدید و نزدیک زمینی، جزئی‌نگر و اجتماعی، دو بینش متضاد‌اند؛ و در علی آن چنان با هم سازش یافته‌اند که قابل تفکیک نیستند: از یک سو بینش و تعقلی دارد، که در اوج ماورای هستی، ابدیت، مطلق و مجردات، جولان دارد، و از یک طرف جزئی‌نگر، عینی‌نگر و بشدت طبیعت‌گرا است، که آدم باور نمی‌کند که کسی که آن تعبیرات و آن بینش را راجع به ذات متعال و راجع به خدا و راجع به مرگ دارد، همان کسی است که به آن ظرافت و زیبایی یک منظره‌ی طبیعی را توصیف می‌کند، چنان که یک نقاش طاووسی را! این‌ها استعدادهایی است که در یک انسان جمع نمی‌شود. آدم‌هایی هستند که استعدادهای متضاد و مختلف دارند، اما در یکی قوی و در استعدادهای دیگر متوسطند. (اما علی در حالی که)مظهر یک احساس سرشار از عشق و محبت است (گاه بقدری احساسش رقیق و قلبش لطیف است که گویی عاطفه‌ یک عارف یا یک شاعر را نشان می‌دهد، و دیگر هیچ چیز غیر از این نیست!) ، از سوی دیگر چنان صلابت و قاطعیت و خشونتی در راه حق نشان می‌‌دهد که قابل تصور نیست که چنین کسی که با شمشیرش از صحنه می‌آید و وارد خانه می‌شود و به همسرش می گوید که «این شمشیر را بشور»، همان کسی است که دارای عواطفی به آن حد ظریف و احساساتی به آن حد رقیق است.

خوارج، در اسلام، دوازده هزارتن مقدس بسیار باتقوا و عابد و زاهدی بودند، که در میان مسلمین مشخص و معروف بودند. ابن‌عباس نشان می‌دهد که این‌ها چه کسانی بودند: «پیشانی آن‌ها از طول سجود قرحه بسته و دست‌هایشان از بس در حال سجود بر روی خاک و ریگزارهای داغ و خاشاک زمین چسبیده بوده و چسبیده مانده، مثل کف پای شتر پینه بسته» (این عبدالله‌بن عباس است که درباره‌ی این‌ها صحبت می‌کند)!

این‌ها همه حافظ قرآن، شب‌زنده‌دار و روزه گیر و متهجد، و کسانی بودند که در امر به معروف و نهی‌از منکر به اندازه‌ای متعصب و به اندازه‌ای فداکار بودند، که دشمن را به شگفتی می‌انداخت: یکی از خوارج از طرف مخالف نیزه خورده بود و نیزه به شدت در پهلو و رانش فرو رفته بود، به عهد خودش را- جنازه‌ی خودش را- به طرف قاتلش می‌کشاند و فریاد می‌زد «خدایا، خدایا، مرا هر چه زودتر در آغوش رحمتت بگیر و نگذار بمانم» و از او طلب می‌کرد که ضربه‌ی دیگر بزند! معاویه پدر یکی از این کسانی را که جزء خوارج بود، فرستاد که «برو، پسرت را بردار و بیاور و بگو از این کار دست بردارد». او پیش پسرش آمد و التماس کرد که «بیا و دست از این کار بردار». پسرش که از تیپ‌های مذهبی بسیار متعصب و متهجد بود، گفت «نمی‌کنم». گفت «می‌روم و بچه‌ات را- که نوه‌ی خودم باشد- برمی‌دارم و جلویت می‌آورم تا رحم در دلت بیاید و بفهمی که من- که پدرت هستم- در برابر تو چه احساسی می‌کنم»! گفت «این را بدان که در راه حق، من به دیدار ضربه‌ی شمشیر از چهره‌ی فرزندم تشنه‌ترم».

این‌ها علی را تکفیر کردند. چه کسی جرأت دارد بر روی این‌ها شمشیر بکشد؟

اما در این جبهه می‌بینیم که به ایوب انصاری پرچم امان را می‌دهد و می‌گوید «برو یک گوشه بایست» و اعلام می‌کند که «هر کس زیر این پرچم آمد، در امان است». سخن گفت، حرف زد، حجت را تمام کرد، «جوش» زد، خیلی مدارا کرد- کارهای عجیب-، ولی قبول نکردند، بالاخره هشت هزار نفرشان آمدند و چهار هزار نفر ماندند. اینجا وقتی که دیگر نوبت شمشیر شد و دید که این‌ها عامل خیانت و نابود کردن مردم بوسیله‌ی تقدس منحرفانه‌ی مذهبی و بیشعوری‌شان هستند، باید مثل یک زخم، مثل یک جراحت، (از میان) برشان می‌داشت: شمشیر را در میان این‌ها می‌گذارد و تقریباً همه‌شان را نابود می‌کند، و بعد خودش می‌گوید «این فتنه‌ای بود که هیچ کس جز من جرأت نابود کردنش را نداشت». اینجا دیگر حفظ حیثیت و وجهه‌ی عمومی و افکار عمومی و ... نیست.

اما از طرف دیگر یک حالت کاملاً ضد این هست، که (نشان می‌دهد) چگونه یک روح، یک وجود و یک فرد آدمی تا این حد (بزرگ) است که این همه استعداد را در خودش جا داده است. اصلاً مثل این که از همه‌ی جهان بزرگ‌تر است. همین خوارج بسیار بی‌شرفی می‌کردند: کارشان به جایی رسید که بعد از این که جدا شدند، آن داستان حکمیت را درست کردند. با آن همه بی‌شرمی و به زور، حکمیت را بر خود حضرت علی تحمیل کردند: مالک اشتر داشت فتح می‌کرد، بنی‌امیه داشتند شکست می‌خوردند و معاویه رفته بود. عمروعاص قرآن بر سر نیزه کرد (عمروعاص، برای اولین بار در تاریخ اسلام، بنیانگذار «قرآن بر سر نیزه کردن»، علیه قرآن، بود). (سپاه علی) داشت پیروز می‌شد؛ اما یک مرتبه این مقدس‌های خوارج داد زدند که «ما بر روی قرآن شمشیر نمی‌کشیم؛ این قرآن مقدس است»! هر چه علی داد زد که «آخر کدام قرآن مقدس است؟ این قرآنی که روی پرچم عمروعاص است، کاغذ است و خط است؛ کاغذ و خط مقدس نیست! این معنی است که مقدس است؛ این قرآن یک شئ متبرک مقدس نیست؛ این قرآن یک پیام است، سخن است؛ آنجا که پیام قرآن، سخن قرآن، رفتار و روش قرآن و خود حرف هست، خود قرآن هم هست؛ اگر نیست، کاغذ و قلم و مرکب است! این را بزنید، که فریب و دروغ است!»، (بجایی نرسید)، چه کسی جرآت دارد درباره‌ی قرآن چنین حرفی بزند!؟ شمشیرها روی علی برگشت: «ما بر روی قرآن شمشیر نمی‌کشیم!» و حال چگونه به این «بابا» بفهماند که «من که دارم این حرف را به تو می‌زنم، از تو هم قرآن را بهتر می‌فهمم و هم قرآن را بهتر آموخته‌ام، هم رسمیت دارم، هم وصایت دارم، و هم خود پیغمبر به من جواز قرآن فهمی و وصایت و خلافت و همه چیز را داده است. همه‌ اصحاب خود پیغمبر و حتی دشمنان می‌دانند که من قرآن را بهتر از همه‌ی این‌ها می‌فهمم. حال تو در برابر من اجتهاد می‌کنی و مقدس‌بازی درمی‌آوری!؟ به من حمله می‌کنی و فحش می‌دهی و بد می‌گویی، و می‌گویی که من می‌خواهم برای حکومت خود قرآن را بکوبم!؟ «مگر می‌شود؟ گفتند «به مالک بگو برگردد، وگرنه شمشیری که تو می‌گویی بر روی قرآن بکشیم، بر روی خودت می‌کشیم»! ناچار شد به مالک بگوید برگردد، و او برگشت. عمروعاص پیروز شد. این اولین توطئه‌ قرآنی بر ضد قرآن پیروز شد و علی قربانی شد.

فشار آوردند که «خوب، حالا چکار کنیم؟» (قرار بر) حکمیت (شد). حکمیت یک سنت اسلامی است. (قرار شد) یک نماینده از طرف حضرت علی و یک نماینده از طرف بنی‌امیه بیایند و بنشینند و با هم مذاکره کنند و هر راهی که ارائه شد، طرفین بپذیرند. (خوارج) گفتند که «اگر به حکمیت تن ندهی، همین جا نابودت می‌کنیم»! حضرت علی گفت: مالک اشتر- که یک افسر رشید است و زیر بار نمی‌رود- یا ابن‌عباس- که بهرحال از این خانواده است و ممکن نیست که ببازد و یا خرید و فروش بشود.

گفتند: نه! آن افسر خودت است و این هم قوم و خویشت است. پس چه کسی؟ تیپی مثل خودشان «خوارج»: آدم معنون، محترم، ریش‌سفید، سابقه‌دار و خیلی مقدس و بی‌شعور، (یعنی) ابوموسی! «جز این هم نمی‌پذیریم؛ ممکن نیست»! گفت: خوب، حالا که اینطور است، هر کسی که خودتان می‌دانید ... از آن طرف روباه دنیا، عمروعاص؛ کسی که خودش در مکه از کثیف‌ترین مشرکین بوده، و حالا وزیر معاویه شده، و بوسیله قرآن دارد علی را می‌کوبد! در برابر هوش چه کسی (قرار دارد)؟ ابوموسی!
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 21 از 29:  « پیشین  1  ...  20  21  22  ...  28  29  پسین » 
مذهب
مذهب

دکتر شریعتی ! اسطوره ای تاریخی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA