ارسالها: 24568
#211
Posted: 6 Oct 2015 21:08
ادامه پست قبلی
ابوموسی مأمور حضرت امیر بود و هنگامی که حضرت امیر از او خواست که برای جنگ، سپاه به کمک بفرستد، گفت «نمیفرستم»! (داستانهای عجیبی است). حضرت علی امام حسن را با عمار فرستاد که «تو که حاکم و عامل ما هستی، چرا در جنگ کمک نمیفرستی؟» میگوید «این اختلافات بعد از پیغمبر پیش آمده. پیغمبر به من فرمود که وقتی اختلاف پیش آمد، شما خودتان را نجات دهید و به تفرقه دامن نزنید و جانب سلامت و تقوی را حفظ کنید. من نفهمیدم که در اختلافی که بین تو و معاویه افتاده، حق با کدام است؟ این است که نمیتوانم تصمیم بگیرم، و بیطرف ماندم»! عمار میگوید: مردک! این چطور وصیتی است که پیغمبر تنها در گوش تو گفت؟ این چطور سفارشی است که پیغمبر تنها به ابوموسی گفت و هیچ کس دیگر نفهمید!؟ ثانیاً (آگاهی را ببینید؛ شیعه علوی را ببینید) تو چه حق داری که بیطرف بمانی؟ بیطرف یعنی چه؟ تو مجبور بودی تحقیق کنی. چون مسلمانی ناچار هستی که در برابر باطل بایستی و جانب حق را نگهداری و از آن دفاع کنی. حق نداری بیطرف باشی. باید تحقیق میکردی و اگر حق با علی بود باید با معاویه میجنگیدی و از علی دفاع میکردی، و اگر حق با معاویه بود باید از او دفاع میکردی و با علی میجنگیدی. اما بیطرف (اگر بمانی)، محکومی. بیطرف یعنی چه؟ در برابر حق و باطل چرا بیطرف؟ اگر نمیفهمی باید تحقیق کنی، باید تشخیص بدهی. با این تنبلیها . (با این) زرنگیهای مقدسمآبانه، نمیتوانی از زیر بار مسئولیت فرار کنی!
حکمیت را چند ماه «لفت» دادند و معطل کردند. میخواستند جریان بگذرد (خوب، به نفع بنیامیه بود). (چندین ماه گذشت و )عمروعاص دائماً سر ابوموسی را کلاه میگذاشت، تا آخر گفت: ابوموسی، تو از این همه اختلاف بین علی و معاویه بستوه نیامدی؟ مسلمانان را از این اختلاف خلاص کن! گفت: خوب، بله، چکار کنیم؟ گفت: اصلاً بیا کاری برای خدا بکن! گفت: من حاضرم. گفت: بیا برای حفظ وحدت مسلمین و برای خدا، کاری بکنیم. هم من دندان طمع و دوستی معاویه را میکنم و هم تو از علی صرفنظر کن تا مسلمانان راه سومی را پیدا کنند و از این اختلاف و از این شمشیر روی هم کشیدن و برادرکشی خلاص شوند! ابوموسی گفت: عجب گفتی! راست است، من حاضرم. حالا چکار کنیم؟ گفت: من فکر میکنم که اگر علی و معاویه را ما، که نمایندگان رسمیشان هستیم، جلوی مردم عزل کنیم، مردم ناچار باید کس دیگری را انتخاب کنند. طرفداران معاویه و طرفداران علی مشترکاً به شخصیت سومی که این اختلافات و این ناراحتیها بینشان نیست (و از او) سابقهی سوء ندارند، رأی میدهند و وحدت تحقق پیدا میکند! گفت: بسیار خوب. (عمروعاص گفت): اتفاقاً چنین آدمی داریم: عبداللهبن عمر، که مرد بسیار پاک و پارسا و باتقوایی است. ابوموسی گفت: اتفاقاً راست میگویی. گفت: او را کاندیدا میکنیم و مردم مسلماً به او رأی میدهند. آخر (اگر) علی نباشد و معاویه هم نباشد، عبدالله هست! گفت: بسیار خوب، راست گفتی، من حاضرم.
آمدند و مردم را جمع کردند؛ ابوموسی گفت: خوب تو اول برو و معاویه را عزل کن.
گفت: اختیار دارید! من؟ چه جسارتی!؟ اول سرکار- که مرد محترم و باشخصیتی هستید- بفرمایید! گفت: خیلی خوب (اینطور آدمها خیلی هم خودخواه و خودنما هستند؛ همینقدر که باجی به آنها بدهی، میتوانی، با همهی تقدسشان؛ همه چیزشان را از آنها بگیری!).
ابوموسی بالا رفت و گفت: مردم مسلمان! من و آقای عمروعاص تصمیم گرفتیم مسلمین را از این اختلاف بین علی و معاویه خلاص کنیم. چندین سال جنگ و دعوا و کشمکش هم به هیچ جایی نمیرسد. برادران مسلمان همدست شوند و جمع شوند و چهرهی دیگر و شخصیت دیگری را به امامت و خلافت خود برگزینند تا این فتنه سرش بهم بیاید. اینست که من همچنان که این انگشتر را ((اشاره به) انگشتری که در انگشتش هست) از انگشتم درآوردم، به عنوان حکم، علی را از خلافت عزل کردم، والسلام! و پایین آمد.
بعد عمروعاص آمد و گفت: مردم! سخن و رأی و نظر ابوموسی (چندتائی القاب و تعریف «آب دوغ خیاری» هم به نافش بست: «صحابی پیغمبر است، جزء مهاجرین است و ...»!) را شنیدید. اما من، به عنوان حکم معاویه، همچنان که این انگشتر را از انگشتم درآوردم (انگشتریش را مثل ابوموسی از انگشتش درآورد،) معاویه را از خلافت عزل کردم، و همچنان که این انگشتر را به انگشتم کردم، معاویه را بر خلافت نصب کردم! صلوات فرستادند و به خیر و خوشی تمام شد!
یکباره خوارج فهمیدند که عجب کلاهی سرشان رفته (حالا فهمیدند) و شوریدند و داد و بیداد (راه انداختند) که «خیانت کرد و ...» و وقتی که عمروعاص رفت، همین خوارج خواستند ابوموسی را بکشند. او هم «زد به چاک» و به مکه رفت و قضیه خاتمه پیدا کرد!
حالا خوارج بجای این که بگویند «ببخشید، اشتباه کردیم، غلط کردیم، افتضاح کردیم»، یقه علی را چسبیدند که « (اگر) ما چنین مزخرفی را گفتیم و اشتباه و خطا کردیم و برخلاف رأی خدا این کار را کردیم، تو چرا این کار را کردی و قبول کردی؟ این، گناه بود و ما از گناهانمان توبه میکنیم؛ تو هم باید همین الان توبه کنی»! گفت «آخر از چه چیزی توبه کنم» (گفتند)«هم ما که گفتیم» «حکمیت» و هم تو که قبول کردی- هر دو- گناه کردیم و مشرک و کافر شدیم» (چون این خوارج از کسانی بودند که گناه را اصلاً قابل بخشش نمیدانستند و فاسد، منحرف و خطاکار را کافر میدانستند و مهدورالدم)! گفتند «باید حتماً و رسماً جلوی مردم استغفار کنی». گفت «خوب، از چه استغفار کنم؟ اگر میگویید از حکمیت استغفار کنم، که من حکمیت را نگفتم. من گفتم باید بجنگم و شما تهدید کردید! اگر میگویید انتخاب ابوموسی اشتباه و خطا بوده، ابوموسی را هم شما بر من تحمیل کردید! پس از چه (توبه کنم)؟ «میگویند» نخیر، اصلاً حکم خداست، و ما که ابوموسی را حکم قرار دادیم و به حکم بودن عمروعاص هم از طرف آنان رضا دادیم، دو خطا کردیم: یکی این که، بجای خدا، آدم را حکم کردیم و ثانیاً این که، حَکم خدا یکی است و دو تایش کردیم! باید استغفار کنیم. میگوید: اولاً خود حکمیت، بطور کلی، یک امر اسلامی و شرعی است. از یک چیز مشروع چطور استغفار کنم؟ پس خود حکمیت خطا و نامشروع نیست. در زمان خود پیغمبر، در داستان بنیقریظه، حکمیت شد: سعدبن معاذ از طرف خود پیغمبر در برابر بنیقریظه حکم شد. حکمیت مشروع است؛ استغفار نمیکنم. اما راجع به خطای ابوموسی و یا راجع به این که چرا ادامهی جنگ را تعطیل کردیم و به حکمیت برگشتیم، (این چیزی بود) که شما تحمیل کردید، من چرا استغفار کنم؟ (خوارج هم) سر این که «باید حتماً از این خطا- خطایی که ما کردیم!- استغفار کنی»، بیرون آمدند. با آن تعصب شدیدی که داشتند و آدمکشی و همچنین خودکشی بر ایشان آب خوردن بود، دائماً آشوب و اخلال میکردند.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#212
Posted: 6 Oct 2015 21:09
ادامه پست قبلی
حضرت علی را تا آن حد آزار میکردند، که وقتی که علی به مسجد میآمد (قبل از جنگ) و مردم پشت سر علی نماز میخواندند، گروهی از اینها در گوشهای جمع میشدند و اخلال میکردند و آیات قرآن را راجع به مشرکین و راجع به کسانی که مرتد شدند به کنایه میگفتند؛ اما علی در برابر آنها نماز میخواند. آنها اخلال میکردند، فحش میدادند و اتهام میزدند، (ولی) در موقعی که آیات را به کنایه میخواندند، علی، به عنوان این که قرآن خوانده میشود، سکوت میکرد، و بعد نمازش را ادامه میداد؛ باز آنان آیهای دیگر میخواندند، باز علی ساکت میشد و آیات را گوش میداد، بعد باز نمازش را ادامه میداد؛ باز یکی دیگر آیهای دیگر میخواند، باز علی ساکت میشد؛ آیهای دیگر میخواندند، ساکت میشد و ... در تمام مدت در برابر اخلال اینها و رسوایی و دشنام و تهمت و توهین به این شکل، در خود کوفه و در مسجد، عکسالعمل علی این بود. و از این عجیبتر این که یک کدام از اینها را تهدید نکرد، یک کدام از اینها را توقیف نکرد، یک کدام از اینها را کتک نزد و حتی یک روز هم حقوق یک کدام از اینها را از بیتالمال به تأخیر نیانداخت. همهی این خوارج از بیتالمال، مثل سابق، حقوق میگرفتند، در حالی که به این شدت نه تنها علی را، در خود پایتخت علی، کافر اعلام میکردند، بلکه کسانی را هم که به تکفیر علی رأی نمیدادند، کافر میگفتند. اما علی حقوق همه را میداد و به این شکل در برابرشان رفتار میکرد؛ تا بجایی رسید که دید آنها لشکرکشی کردند و جنگ نهروان را راه انداختند. در آنجا یکمرتبه چهرهی دیگر علی ظاهر میشود؛ در انجا علی دیگر در صحنه است. در آنجاست که از چهارهزار نفر، به شمشیر، فقط ۹ نفر- طبق روایتی (بقیه همه دروغند)- میمانند.
یکی از همین خوارج شب از جلوی خیمه رد میشود و با یک آهنگ خیلی سوزناک و ... قرآن میخواند و مناجات میکند و گریه میکند، (در حالی که) میخواهد فردا با علی بجنگد. یکی از اصحاب علی، که احساساتی است، تحت تأثیر قرار میگیرد و میگوید: این چقدر با حال است و چه کرامات و حالاتی دارد! علی میگوید: فردا حالاتش را به تو میگویم. فردا، همینطور که رد میشود، نیزهاش را در لجن جویی فرو میکند و جنازهی او را در میآورد و میگوید: این همان کسی است که دیشب آن حالات را داشت و فردایش از اکنون بسیار بدتر است! این، علی دیگری است، یک جور دیگر است!
۱۱- زهد انقلابی و عبادت؛ تکیه بر عدالت
(علی)، مظهر عبادت، خلوت و تنهایی در اوجی است که سلسلههای عرفانی و سلسلههای ریاضتکش تصوف و همچنین اقطابی که تمام زندگیشان را در ریاضت و عبادت خلاصه کردهاند، قهرمان، مظهر و سمبلشان علی است. این، یک بعد دیگر است؛ بعدی که ضد مردی است که شمشیر میزند، (ضد) مردی است که در سیاست مبارزه میکند، (ضد) مردی است که به زیباترین امکانی که در زبان است، سخن میگوید و به عمیقترین اندیشهی حکیمانه میاندیشد: ریاضت، تنهایی، عبادت. شما حالات او را در گوشههایی که با خداوند خلوت کرده و در معراجهای روحانی و روحیای که داشته و هر کس به اندازه شعور و احساس خودش میتواند حدس بزند که چه داشته شنیدهاند. و در کنار همهی این مسائل، کسی که شب و روزش را در جنگ و جهاد و مبارزه، در کشمکش، در اندیشیدن، در نوشتن، در صحنه و در مسئولیت روزمره اجتماعی است، یک پدر و یک همسر در حد انسانی است که گویی برای خانواده ساخته شده است. با فاطمه کارهای خانه ی خود را تقسیم کردهاند؛ نه این که «کار بیرون مال من است، کار درون مال تو است»؛ نه! در کار داخل خانه تقسیمبندی دقیق شده است، و در تمام مدت، در خانه، علی کار خودش را میکند و فاطمه کار خودش را؛ و برای یک مرد در خانه، کافی است که بگویم علی بهرحال همسر فاطمه است و بچههایی که تربیت کرده معلوم است که چه کسانی هستند: کسانی هستند که هر کدامشان یکی از ابعاد علی هستند، در اوج مطلقش، بشکل امام، نمونهی اعلی، متعال و ایدهآل: زینب، حسین، حسن.
زهد علی، یک زهد انقلابی است؛ زهدی است که ما نمیشناسیم. ما یا آدم برخوردار فاسد پرخور حریص را میشناسیم، یا آدم زاهد را؛ آدمی که فقط زاهد است، برای این که زاهد است؛ آدمی که در دنیا خودش را از پول و نان و لذت و چیزهای مشروع هم محروم میکند. اما برای چه؟ برای این که همه این چیزها را، فقط خودش، در آخرت بدست آورد! خوب برای مردم چی؟
هیچ، این اصلاً به کار مردم مربوط نیست! اینجا کم غذا میخورد، برای این که آنجا بیشتر بخورد! خوب پس ما چی؟ هیچ، اصلاً ربطی به جامعه ندارد! معاملهای است که خودش با تقدیر خودش کرده است! اصلاً مال دنیا را بد میداند، لذت را بد میداند، ثروت را بد میداند، و بیکاره هم هست! این زاهد است. (اما) زهد علی یک زهد انقلابی است. زهد انقلابی یعنی چه؟ زهد علی عبارتاست از تحمل فقر برای مبارزه با فقر، تحمل گرسنگی برای مبارزه با گرسنگی، صرفنظر کردن از نان خویش برای بدست آوردن نان مردم، و همچنین، از نظر زندگی فردی، هر چه بیشتر سبکبار بودن، بینیاز بودن و به نانی و نمکی سیر شدن و خود و خانواده را سیر کردن، تا در مبارزه برای سیر کردن مردم گرسنهی زمان خودش هیچگونه سنگینی بار زندگی فردی نداشته باشد. این زهد، برای مبارزه با کار «روشنفکران»ی است که با قسط و قرض، و قرض و قسط، قسط و قرض، در همان سال اول و دوم، «اخته» میشوند! و نیز برای سبکبار ماندن، و برای اینست که در راه تأمین اقتصاد مردم، عدالت مردم، نان مردم و برخورداری مردم، آدم هیچ چیز نداشته باشد که دلهرهی از دست دادن آن را داشته باشد و برای حفظ آن محافظهکاری کند. این است زهد و قناعت: بیمهکنندهی انسان بودن انسان و بیمهکنندهی انسان مسئول و مجاهد در راه مسئولیت و جهادش.
برای چیست که عبدالرحمنبن عوفها و حتی زبیرها نتوانستند با علی بیایند؟ زبیر کیست؟ پسرعمه علی است. زبیر کسی است که پیغمبر آن همه دوستش داشت؛ کسی است که پسر صفیه- دختر عبدالمطلب- است؛ و کسی است که موقعی که خلافت در سقیفه بدست ابوبکر افتاد و علی محروم ماند، در خانه علی و به دفاع از علی متحصن شد. زبیر کسی است که در شورای عمر، که در آن باند عبدالرحمن میخواست عثمان را روی کار بیاورد، نسبت به علی تمایل داشت؛ او کسی است که به نفع علی با عثمان جنگید. چرا او نمیتواند تا آخر با علی بماند؟ برای این که «آقا» یکهزار برده خریده است، تا برای ارباب کار کنند و غروب به غروب هر کدام یک مقدار دینار و درهم به ارباب بدهند. با ماندن با علی نمیشد اینها را نگهداشت!
عبدالرحمنبن عوف برای اولین بار در «عقیق» کاخ دارد. عقیق کجاست؟ نقطهای خوش آبوهوا و ییلاقی در بیرون شهر مدینه بود، که حالا جزء شهر است. جایی است که پیغمبر یک بار در باغ یکی از اصحاب به میهمانی رفته بود؛ از آنجا که برگشت، به عایشه- همسرش- گفت که «چقدر دوست داشتم که ما در عقیق اتاقی میداشتیم؛ آب و هوای خیلی خوبی دارد و خیلی سرد و خرم و باز است». (در آن زمان) پیغمبر در مدینه، با هوایی به آن گرمی و گرفتگی و با بحبوح جمعیت، در خانههایی که معلوم بود چقدر است، زندگی میکرد و آن هم، صحن حیاتش مسجد بود، که صد تا صد و بیست نفر از «اصحاب صفه» در آنجا میخوابیدند. عایشه میگوید «خوب، زمینی در آنجا بگیریم و بسازیم» (فقط زمین مهم بوده و ساختن مثل حالا خرج نداشته: فقط با گل میساختند، آنطور که پیغمبر میساخت). میگوید «زمینها را مردم گرفتهاند و دیگر زمین بازی نیست که ما برویم و بگیریم و اطاقی برای خودمان درست کنیم؛ پول هم که نیست که بخریم». این زندگی محمد است. آن وقت عبدالرحمن در همین عقیق کاخ میسازد، و برای همین هم هست که در شورا رئیس مجلس میشود و هزار حقه میزند که عثمان روی کار بیاید، (چرا که) اگر علی روی کار بیاید کاخ را روی سرش خراب میکند- نمیشود! همه میدانستند که علی چکاره است؛ فقط ما نبودیم که کشفش کردیم؛ خود آنها بهتر از ما میشناختندش که چکاره است؛ نمیشود با او کنار آمد!
عقیل برادر بزرگتر خود علی است. علی به عقیل احترام میگذارد و اصلاً دلش به حال او میسوزد و از این که فقیر و نابیناست، نسبت به او خیلی ترحم میورزد. حالا (علی) به حکومت رسیده، و «داداش»ش آمده که: «خوب، حالا وضع ما چطوری شده؟ ما زن و بچه و عیال و ... (داریم)». علی یکمرتبه آتش را روی پوست دستش میگذارد! داد میکشد که «چیست؟ چرا اینکار را کردی؟ دستم سوخت». علی میگوید: «خوب، شوخی کردم، چرا اینقدر داد میزنی؟ یک تکه انبر داغ کردم. تو از یک ذره گرمای انبری که من- برادرت- به شوخی، به دستت اشاره کردم، آنقدر جیغت درآمد، و آن وقت چگونه از آن آتشی که تو داری داغ میکنی که مرا بسوزانی، از آتشی که فردا با غضب خداوند- نه شوخی برادر- داغ و برافروخته خواهد شد، به فریاد نمیآیی؟»
(عقیل) به فریاد میآید و بیرون میرود؛ اما دیگر طاقت نمیآورد. زهد و عدل خشن علی در راه حقیقت، تحملش حتی برای آدمهایی مثل عقیل، که در خانهی ابوطالب بزرگ شده، دشوار است. در همان موقعی که معاویه با علی درگیری دارد، نزد او میرود، و اوست که با استقبال از او پذیرایی میکند، هر چه میخواهد، میدهد. ببینید اگر در آن دورهی اشرافیت قبائلی کسی بگوید «علی نمیتواند برادرش را نگاه دارد و او از خشونتش به دشمن پناه آورده است» چقدر به او صدمه میخورد! این آدم چطور میتواند رجال و اصحاب و آدمهایی را که سرشان به کلاهشان میارزد، نگهدارد؟
علی، که در عدالت به این شدت و با این خشونت است، مظهر یک گرایش خاص، یک جبههی خاص و یک طبقهی خاص از نظر اجتماعی است، چنانچه از نظر بینش و برداشت اعتقادی، یک جهت خاص، یک گرایش و یک نوع بینش و فهم خاص از اسلام او را نشان میدهد.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#213
Posted: 6 Oct 2015 21:14
ادامه پست قبلی
۱۲- تساوی در مصرف
اینها چیزهای جزئی است، که وقتی حکم از آن استنباط میشود، معلوم میشود که چیست؛ من از اینجا متوجه شدم: میثم تمار رفیق و یار و صحابی عزیز علی است؛ او یک طبق خرما دارد که کنار کوچه گذاشته و میفروشد (خرماها را) تقسیمبندی کرده: یک عدهای را خوب و یک عدهای را بد ـ سیری دو ریال، سیری یک ریال! ـ؛ علی با خشم آنها را بهم میریزد و میگوید: چرا مردم خدا را در غذایشان خوب و بد میکنی و تقسیم میکنی؟ همه را با هم مخلوط کن و با یک قیمت میانگین همه را با هم بفروش! کسی که بر اساس روایت، سنت و رفتار امام، حکم استنباط میکند، از اینجا چه استنباط میکند؟ چیز خیلی روشنی است: «تساوی در مصرف» مترقیترین بینشی است که در مکتبهای ضدطبقاتی امروز دنیا مطرح است و حتی بسیاری از مکتبهای ضدطبقاتی، «تساوی در مصرف» را نمیتوانند تحمل کنند.
به عاملش نامهای مینویسد که، «من شنیدم فلان کس از اموال عمومی دزدی کرده است؛ اگر تحقیق کنم و چنین چیزی واقعیت داشته باشد، گردنش را میزنم». چه چیز حقیقت داشته باشد؟ از نظر بینش علی، خیانت اقتصادی به مردم در اموال اجتماعی حکم قتل دارد. این یک چیز فقهی است، یک چیز اقتصادی، حقوقی و اجتماعی است. (در زمان علی)، تساوی مطلق در مصرف و نیز تساوی مطلق در حقوق(وجود داشت) و افراد از بیتالمال (صندوق دولت) حقوق داشتند.
در زمان عمر، برای اولین بار، افراد براساس اشل حقوقی طبقهبندی شدند. عمر بنیانگذار تقسیمبندی طبقاتی کارمندان دولت است، که افرادی را که از بیتالمال حقوق میگرفتند، به اشلهای مختلف تقسیمبندی کرد. علی همانجا فریاد زد که «هر وقت زمام خلافت به دستم افتاد، همه این تقسیمبندیها را که برخلاف عدالت است بهم میریزم و هر مالی که کسی خورده باشد، از حلقومش میکشم، ولو بعد از سالها باشد». تساوی مطلق در حقوق به این معنا است؛ تساوی دقیق، نه هر کس مساوی با سهمش و حقش، نه، نه!
عثمانبن حنیف برای اولین بار (حالا زمان علی است) میآید تا حقوق اول ماه را در رژیم جدید بگیرد. غلام آزاد شدهی زنش که میرود، ۳ درهم حقوق میگیرد. عثمان هم، که استاندار حضرت علی در یمن و از افسران بسیار وفادار و شخصیتهای بسیار برجسته اصحاب است، میرود و میبیند ۳ درهم به او دادهاند؛ ۳ درهمی که اینها (ثروتمندان) همیشه به این واکسیها و ماشین بپاهایشان میدادند! ولی این مرد که میفهمد اوضاع عوض شده، صدایش را در نمیآورد. در جیبش میگذارد و به یمن، سر پستش، برمیگردد.
۱۳- امام، مظهر حقیقتها و ارزشها
(پس از به حکومت رسیدن علی)، زبیر و طلحه میبینند خبری نشد: «این آمده و حکومت بدستش افتاده. ما خودمان جزء کاندیداها بودیم، (ولی) بخاطر علی از کاندیدایی خلافت صرفنظر کردیم. خود ما در مبارزه با عثمان این همه تلاش کردیم و او را از دور برداشتیم و (علی) بدست ما و به کوشش ما و امثال ما روی کار آمد. حالا ما نشستهایم و اصلاً هیچ خبری و ابلاغی نمیآید»! مدتی صبر میکنند تا وقار و سنگینیشان را از دست ندهند! بعد میبینند نخیر، او هم وقار و سنگینیاش را از دست نمیدهد! «هر چه ما هیچی نمیگوییم، او هم هیچ نمیگوید! «سفارش میکنند که یواشکی، یک جوری به عرضشان برسانند که «چه شد؟ اوضاع ما چه میشود؟» حضرت میگوید که «الحمدلله وضع شما خوب است!» بعد قضیه را روشنتر میکنند و میگویند که «آقا! ما بالاخره در اینجا کاری کردیم و زحماتی کشیدیم؛ اقلاً در امور مملکت و مصالح امور مسلمین (با ما)مشورت بکنید: و امرهم شوری بینهم! از لحاظ دینی میگوییم والا تقاضای چیز شخصی نداریم؛ شما نمیخواهید در امور مشورت بکنید؟»! حضرت علی میگوید «خوب، به ایشان بفرمایید مسألهای پیش نیامده که ما با شما مشورت کنیم؛ انشاءالله اگر احتیاجی بود، شما را هم در نظر میگیریم؛ ولی فکر نمیکنم احتیاجی پیش بیاید»! میبینند نخیر!
(قبلاً) هم ژستهای سیاسیای دیدهاند که معلوم میشود که خطاب مربوط به طلحه و زبیر است: چنانکه شنیدهاید، با هم رفتهاند بیتالمال را تحویل بگیرند؛ حضرت امیر، امیر جدید است و طلحه و زبیر هم وزرای جدیدند. حالا که رژیم جدید روی کار آمده، دارند بیتالمال را تحویل میگیرند. خازن بیتالمال صورت میدهد و (وقتی که) آنها میخواهند بنشینند و صحبت کنند، علی چراغ را خاموش میکند. میگویند «چرا چراغ را خاموش میکنی؟» علی میگوید «حالا میخواهیم صحبت کنیم و صحبت احتیاج به نوشتن ندارد؛ بنابراین این نور لازم نیست، و چراغ (هم مال) بیتالمال است». این، نه بخاطر اینست که حضرت امیر میخواهد از آن نکتهسنجیهای خیلی مقدسمآبانه کند! این مسأله معنی خیلی عمیقتری داشت. میخواهد به اینها بگوید که «آقا، ول معطلید، بروید! در اینجا یک قطره موم بیتالمال نباید بیهوده بسوزد. هزار مملوک برای تو کار میکنند، ولی در این رژیم خبری نیست. برو دنبال کارت؛ در عین حال که البته خیلی به ما لطف کردی، و در آن اعتصاب سقیفه شرکت کردی، و در شورا میخواستی به ما رأی بدهی و قوم و خویش هم هستی، و طلحه و زبیر هم هستید، ولی اینجا خبری نیست». اینها میگویند «خوب، پس به ما اجازه بده که به سفر حج برویم». اینها میخواهند (به عنوان) سفر حج به آنجا بروند و عایشه را بردارند و از کینههایی که به خاندان پیغمبر دارد، استفاده کنند، و معلوم است که دارند برای طغیان میروند، ولی بهرحال الان طغیانی نکردهاند، دو انسانند که، ولو با علی مخالفند، حق دارند به مسافرت بروند، حق دارند به سفر حج بروند، حق دارند که از آنجا خارج شوند، و نمیشود از این حق محرومشان کرد؛ حق دو انسان است که بروند.
(طلحه و زبیر)میروند و جنگ جمل را راه میاندازند، در صورتی که علی میتوانست هر دوی آنها را توقیف کند و نگذارد بروند، و (در این صورت)توطئه خوابیده بود. اما اینجا فقط دو نفر قربانی نشده بودند. اگر علی جلوی اینها را میگرفت، فقط دو نفر- طلحه و زبیر- حقشان پایمال نشده بود، (بلکه) به عنوان نمونه، حق انسان پایمال شده بود، حقی که علی مظهر پاسداری آن است. علی نیامده که جلوی توطئهها را بگیرد و حکومت را ادامه بدهد و دشمن را بکوبد. اگر علی را با این ملاک حکومت بسنجیم، همهی اینها قابل انتقاد است؛ اما اگر با ملاک نمونهسازی، یعنی امامت بسنجیم، هر گاه علی جز این انجام میداد، به عنوان حاکمِ لایقِ سیاستمدارِ مقتدر و موفق در تاریخ تلقی میشد، اما به عنوان یک امام هرگز، زیرا امام حق دارد شکست بخورد، اما حق ندارد که دامنش لکهدار باشد. در جایی که موفقیت او و حکومت او موکول به نادیده گرفتن حق یک فرد است، امام به عنوان یک مجسمهی مطلق ارزشهای متعالی، باید که برای همهی نسلها تابلو، نمونه و مظهر باشد. برای حفظ همان حق یک فرد، باید شکست خودش را و همهی پریشانیها و بدبختیهای خودش و خانوادهاش را تحمل کند، تا دستش به ناحق آلوده نشود.
امام، به عنوان مظهر حقیقتها و ارزشها، نباید ضعیف باشد، گرچه در زندان، تنها، نابود شود («ضعیف» یعنی ضعف انسانی). اینست که اگر علی معاویه را بلافاصله عزل نمیکرد، (بلکه) نوازشش میکرد، و بعد میگفت همه حکام به سفر حج بروند، و در حج یقه معاویه را میگرفت و او را نگه میداشت و دیگری (مثل) مالک اشتر را به شام میفرستاد، بر معاویه پیروز شده بود. اما در اینجا علی یک سیاستمدار پیروز بود، که در تاریخ بسیار داریم؛ ولی در تاریخ کسی را نداریم، که (به مانند او)، در شورای عمر برای انتخاب خلیفه پیغمبر و وارث امپراطوری اسلام (یک استانش ایران است) بعد از عمر، (عمل کرده باشد): علی کاندیدا میشود، و حتی رئیس شورا، به نمایندگی همهی اعضای شورا، دست بیعت به او میدهد و به او میگوید که «براساس شرط کتاب خدا و روش پیغمبر با تو بیعت میکنم»، که درست است و (علی هم) قبول دارد، فقط رویه دو خلیفه را هم شرط میگذارد، و علی اگر میگفت «خیلی خوب»، خلیفه بعد از عمر میبود، و همهی آن امپراطوری عظیم در دست خودش و بعد خاندانش میماند؛ اما به قیمت زیردست حکومت پلید مروان و کعبالاحبار (قرار گرفتن) و حتی محکوم حکومت عثمان (شدن) و حتی تبعید ابوذر و حتی تنها شدن و خانهنشین شدن مجدد در مدینه و حتی حق بدرقهی ابوذر را در تبعید نداشتن (و به قیمت) خود و همه خانوادهاش را- همه را- از نظر خلافت محروم گذاشتن، در برابر آنچه که نمیپسندد «آری» نمیگوید و با وجود همهی این قیمتهای سنگین «نه» میگوید؛ و با این اصل، راه درست میکند، یک الگوی همیشگی به بشریت میدهد و یک انسان نمونه را به انسان همیشه نشان میدهد. این، معنی امام در آن بعد جاودان و مخلدش است. به این وسیله است که او امام میشود، ولو به عنوان حاکم شکست خورده، محروم شده، و خود و خانوادهاش را نابود کرده؛ برای این که یک امام، یعنی یک پیشوا و جلودار سیر حرکت انسان در همیشه و در همهی زمانها، باشد، این است که او (مقام) حاکم پیروزی را که بلافاصله بعد از مرگش میمیرد، انتخاب نکرد، (بلکه نقش) امامی (را برگزید) که بلافاصله پس از «نه» گفتنش شکست خورد و خانهنشین شد، اما پس از مرگش نیز به حیاتش ادامه داد و هر روز میبینیم زندهتر و امروز از همیشه زندهتر و بیشاز همیشه مورد احتیاج است؛ و قلبهایی که به انسانیت، آزادی، عدالت و پاکی و به انسان بزرگ و عظیم و روح زیبا احساس حرمت و ستایش و نیاز میکنند، بیش از همه به او و به امامت او محتاجند.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#214
Posted: 6 Oct 2015 21:14
ادامه پست قبلی
۱۴- نفی مصلحت بخاطر حقیقت، نفی شخصیت
این مسأله عجیبی است و طه حسین میگوید «جملهای و اصلی بزرگتر از این در زبان بشر نیست». در همین جنگ (جمل)، طلحه و زبیر هستند. (طلحه) «طلحه الخیر» است. حتی روایتی از قول پیغمبر نقل شده که «هر کس دوست دارد شهیدی را روی خاک ببیند که زنده راه میرود، به طلحهالخیر نگاه کند». فضائل زبیر را هم گفتم: او حتی در احد آن همه صمیمانه از پیغمبر دفاع میکند؛ از سابقون است، (یعنی) جزء ۵ نفر اول، بعد از علی، است که در سال اول بعثت پیغمبر- در آن دوره- به پیغمبر گرویدند و در تمام بیست و سه سال با پیغمبر جهاد کردند. اینها برای خودشان حیثیت و شرافت و افتخار و وجهه ملی و عمومی کسب کردند و چهرههای مقدس اسلام و برجستگان و نزدیکان پیغمبر (شدند). اینها چنین آدمهایی بودند، و حالا در برابر علی ایستادند، برای این که حکومت بصره را میخواستند و علی به آنها نداده است، و اینها نمیتوانند تحمل کنند که بعد از این همه مدت، از شخصیتشان بگذرند و «هیچ» شوند.
عایشه، که میاندار است، امالمؤمنین است، و طلحه و زبیر دو محبوب و صحابی نزدیک و مهاجر و عزیز پیامبر. یکی از اصحاب علی میگوید «اگر اینها به صلح راضی نشدند، چکار میکنی؟» میگوید «خوب، با آنها شمشیر میزنیم»! میگوید «یعنی مگر ممکن است طلحه و زبیر و امالمؤمنین بر باطل باشند؟»! علی اینجا فرمانی میدهد که امروز واقعاً همچون درسی برای همه بشریت است. میگوید «ارزشمردان را به حق باید مقایسه کرد و سنجید، نه ارزش حق و حقیقت را به شخصیت و جلال و شکوه رجال»: مرد را- رجل را- با اصل حق مقایسه کن، نه این که حق را براساس مرد! حق و باطل ضوابط و مبانییی دارند که باید آنها را بشناسی؛ به سابقه و لاحقه و شخصیت و چهره و هیکل آدمها کاری نداشته باش؛ (آنها را) با این اصل بسنج و محک بزن؛ اگر درست درآمد، درست است؛ اگر نه، بگو «نه»، ولشان کن؛ هر چه بت هم باشند، ولشان کن. این، آدمشکنی و شخصیتشکنی است، در برابر حقیقتپرستی.
۱۵- انساندوستی
انساندوستی علی از تمام زوایای سخنش با (چنان) شدتی روشن و آشکار است که برای فردی که علی را از نظر دینی و از نظر اسلامی مقایسه نمیکند، (بلکه) فقط میخواهد از نظر ارزشهای انسانی ارزیابی کند، قابل تصور و باور نیست. در مورد انسانهایی که جزء مذهب ما نیستند، اما انسانند و تحت نظام و رهبری جامعه اسلامی هستند، میگوید: دمائهم کدمائنا و اموالهم کاموالنا همهی انسانها خونهاشان مثل خون ما مسلمانها و اموالشان مثل اموال ما مسلمانهاست، این، غیر از رابطهی جنگ و رابطهی دشمنی است، که در آنجا میبینیم علی میداندار جهاد است. (در اینجا) مسأله رابطهی انسانی و نفی آنچه بنام تعصبهای مذهبی وجود دارد، مطرح است. بعد: انهم صنفان: آدمهادو صنف هستند. اما اخ لک فیالدین: یا از نظر دینی برادر تو هستند، او نظیر لک فیالخلق: یا از نظر دینی با تو مشترک نیستند، ولی از نظر سرشت و نوعیت بشری نظیر تو هستند. حتی به حاکمش مینویسد: حقوق اقلیتهایی را که از نظر مذهبی با تو شریک نیستند، اما در این رژیم رسمی دینی، تحت رهبری و قیادت تو زندگی میکنند، بیشتر از کسانی که در طبقه حاکم هستند و یا دین رسمی دارند و جزء اکثریتاند، مراعات کن. حتی مجال نده که آنها حقشان را از تو مطالبه کنند؛ تو به سراغشان برو و حقشان را بده.
در ترکتازیها و تجاوزاتی که بنیامیه به مرزهای قلمرو حکومت علی میکردند، یک زن یهودی که در ذمه حکومت علی و در ذمهی مسئولیت حکومت اسلامی بوده، آسیب دیده یا کشته شده بود؛ علی بخاطر این که باید از او دفاع میشده، ولی دفاع نشده و او نتوانسته از او در برابر مخالف و دشمن دفاع کند، بقدری خشمگین میشود که محکم و با خشم و عقده در مسجد فریاد میزند که «اگر انسانی از این ننگ بمیرد، سرزنشش نکنید»!
الان میبینیم که تمام بنیانگذاران اعلامیه حقوق بشر، «قربانیان ظلم و جنایت انسانیت» (بقول آقای ژان پل سارتر، که به یهودیها میگفت!)، و همه کسانی که دموکراسی، لیبرالیسم، اومانیسم، انقلاب کبیر فرانسه، اعلامیهی حقوق بشر، ملل متحد و امثال اینها را برای قرن ما ساختند، چگونه با همین مسلمین رفتار میکنند و آنها را پاداش میدهند! و چگونه میلیونها مسلمان را در ذمهی همین یهود به زور جنایت و به زور بمب و اسلحه نگه می دارند!
بنابراین در آنچه (میگویم) مسألهی تعصب مذهبی و شخصیتپرستی مربوط به یک دین خاص و فرقه خاص نیست. میبینید که دارم مسأله را در سطح مطلقترین و متعالیترین ارزشهای انسانی ارزیابی میکنم.
متأسفانه دیگر وقت نیست. فقط میخواستم یک چیز دیگر را بگویم: علی را میبینیم که در همه ابعاد بصورت نمونه و مطلق است: کارگر یدی است، مثل یک مجسمه طبقه کارگر که با دست کار میکند؛ اگر امروز بخواهند مجسمه زارع و کارگر (پرولتر) را بریزند، باید مجسمه علی را بریزند، کسی که با دستش، دستی که آن نثر زیبا را مینویسد، با همان دست سنگلاخ مدینه را میکند و آب از آن بیرون میآورد.
پــایــان
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#215
Posted: 13 Oct 2015 19:32
علی، بنیانگذار وحدت
بخش ۱
"جامعه شناسی امت و امامت"، یک بحث جامعه شناسی درباره امت بود که اصلاً "امت" چیست؟ و در برابرِ بینشهای جامعه شناسی مختلف و تلقینهای گوناگونی که در مکتبها و زبانها و در فرهنگهای مختلف بشری از "جامعه" وجود دارد، "امت" که "جامعه ایده آل" و "جامعه نمونه اسلامی" است، چه وضعی دارد و چه شکلی؟ و بر اساس چه ابعاد و پایههایی است؟
بعد ضرورتاً به این نتیجه میرسیدم که اساساً وقتی "امت" مطرح میشود، جبراً "امامت" مطرح میشود، یعنی "امامت" یک رژیم اجتماعی، سیاسی و فکری خاص و لاینفک جامعه "امت" است.
ٔجامعه مسلمین عبارت است از جامعهای که مسلمانها در آن زندگی میکنند، یا هر رژیمی، با هر نظامی و با هر شکل اجتماعی یا شکل اقتصادی. این میشود جامعه مسلمین، در برابرِ جامعه مسیحی، در برابرِ جامعه بودائی، یعنی اجتماعی از بودائیها، اجتماعی از مسیحیها، اجتماعی از مسلمانها.
اما "امت اسلامی" بر اساس آن موازین یک جامعه خاص، با یک روابط خاص، نظامهای خاص و گروه بندی اجتماعی خاص و ابعاد و اشکال خاص است که ضرورتاً از متن "امت"، "امامت" منشعب میشود. بنابراین "امامت" برخلاف و غیر از مباحثی است که تا کنون مطرح شده و در ذهنهای ما هست؛ یک نظامِ اجتماعی خاص بر اساس یک مکتب خاص است و اخص است در برابرِ نظامهای دیگر مثل اَریستوکراسی، دموکراسی، اُلیگارشی، مونارشی، دیکتاتوری؛ در برابرِ اینها اصولاً "امامت" یک رژیم و یک نظام است. این، بحث اساسی طرح تشیع است، که خط درشت سیمای تشیع، این است.
بعد مباحثی که درباره حضرت امیر که در سال پیش داشتم، یکی "علی تنهاست" که خود به خود شناخت علی، شناخت تشیع است، چنان که شناخت پیامبرِ اسلام، شناخت خودِ اسلام است. و بحث دیگر "علی حقیقتی بر گونه اساطیر"، یعنی علی حقیقتی است به شکل خدایان اساطیری که آنها حقیقت ندارند.
کنفرانس دیگر "علی انسان تمام"، و یک بحث دیگری که مُکمل همه این مباحث است، "فلسفه تاریخ در ادیان ابراهیمی" است که این فلسفه تاریخ در ادیان ابراهیمی متصل میشود به امامت شیعی و فلسفه انتظارِ شیعی، که مجموعاً یک فلسفه تاریخ خاص را میسازد، در برابرِ فلسفههای تاریخی که در دنیا وجود دارد: مال هگل، مارکس، سارتر یا فلسفههای تاریخی که مذاهب دارند، مثل فلسفه تاریخ بودا، فلسفه تاریخ زرتشت.
امسال باز در دنباله آن مباحث، بحث اساسیای که مطرح کردم، یکی فلسفه انتظار است ـ به طورِ کلی ـ تحت عنوان "انتظار، مذهب اعتراض".
این جلسه گرچه در روزِ عزا و سوگواری عمومی است ولی چون برنامه من، برنامه اختصاصی بوده، بیشترِ خانمها و آقایان که شرکت کردهاند از کسانی هستند که به مباحث این شکلی علاقمندند، و چون امروز روزِ آخری است که من سخنرانی عمومی میکنم، میخواستم یک طرح کلی از همه این مباحث بدهم برای مطالعه، که جلسات این جوری اَبتر و عقیم نمانَد و فقط به یک برداشتهای احساسی و موقتی اکتفا نکنیم، و در میان چند هزار نفر، اگر چند نفر دنبال این کار را بگیرند و آن ایدههای اساسی و طرحهای اساسی را که اینجا مطرح شده، با تحقیق و مطالعه و بررسی ادامه بدهند، ارزشش بهتر ازصدها جلسه گرم و پُر شکوه است.
ِ" انتظار، مذهب اعتراض"، یعنی درست برعکس آنچه که باز در تلقیهای ما ـ هم مؤمنمان و هم کافرمان ـ هست، که انتظار فلسفه تسلیم است وفلسفه تمکین، و مذهب منفی است ـ برعکس ـ انتظار، مذهب اعتراض است و بر این اساس که اصولاً آدمِ منتظرِ یک حادثه یا یک ظهور، آدمی هست که به آنچه که اکنون هست، راضی نیست والا منتظرِ تغییر نیست. خشنود، در انتظارِ تغییر نیست؛ ناراضی، در انتظارِ تغییر است. بنابراین خودِ " انتظار داشتن" در ذاتش نسبت به وضع موجود "اعتراض داشتن" است. تمامِ مسائلی که در فلسفه انتظار و اعتقادِ انتظار در مذهب شیعه مطرح است، من فقط و فقط از نظرِ تحلیل جامعه شناسی و تاریخی و طبقاتی آن بحث کردم و اساسیترین بحثی که در تمامِ این مدت داشتم، که کلیتر از همه این بحثهاست یعنی در برگیرنده همه این مباحث است ـ حتی بسیاری از مباحثی که هنوز فرصت نکردهام مطرح کنم ـ این کنفرانس اخیر تحت عنوان "تشیع علوی و تشیع صفوی" بود، یعنی بررسی اصول اساسی اعتقاد در مذهب تشیع علوی و بررسی همان اصول اعتقادی در مذهب دیگری به نامِ تشیع صفوی است که دو تا مذهب است و دو تا نهضت است، منتها در قالبها و اسامی مشابه.
"مسئولیت شیعه بودن"؛ این سخنرانی ما قبل آخر است. خود به خود در مسئولیت شیعه بودن، "شیعه بودن" مطرح میشود و معنی میشود، به آن شکلی که در این نظرگاه تلقی میشود.
و بعد سخنرانی دیشب، پَریشب و پَس پریشب من: "چه نیازی است به علی" هست. در پَریشب شرح حال حضرت علی را تقسیم بندی و فصل بندی کردم. فصل اول : بیست و سه سال مبارزه برای مکتب؛ فصل دوم: بیست و پنج سال تحمل برای وحدت؛ فصل سوم: پنج سال تلاش برای عدالت.
بنابراین سه شعار خلاصه همه زندگی علی است: مکتب، وحدت، عدالت.
بحث دیشب اینکه چگونه تاریخ و سرگذشت طبقه محروم در تاریخ به تشیع منجر شد، در عنوان یک حکایت و سرنوشت فردی. و طرح دیشب در عین حال یک مسأله مهمتری را مطرح میکند و آن این است که تشیع گاه در یک تنگنای حقیر و در رابطه بین شیعه و سنی مطرح میشود، گاه در یک زمینه و افق بسیار وسیع جهانی، بشری و تاریخ انسان بر روی زمین.
بنابراین یک تشیع فرقهای داریم و یک تشیع بزرگ انسان، یعنی در اِشل انسان بحث میشود، و مذهب یک طبقه در برابرِ طبقه دیگر در مسیرِ تاریخ است، و آن تشیعی است که از آغازِ تاریخ انسان شروع میشود تا به علی میرسد و بعد، در برابرِ آن تشیع فرقهای است که در تصادمِ بین شخصیتهای تاریخی در ذهن ما شکل میگیرد.
امروز عنوان سخنم عبارت است از : "علی، بنیان گذارِ وحدت".
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#216
Posted: 13 Oct 2015 19:32
ادامه پست قبلی
بل از این که به این مسأله بپردازم، یک تذکری را بدهم و آن این است که در اغلب این عنوانها و یا مسائلی که تحت این عنوانها مطرح میشود، یک چیز تقریباً مشترک است، و آن این است که غالب این مسائل که در تشیع مطرح است و در ذهن عمومِ جامعه کنونی شیعی مطرح است، درست این عناوین و این مسائلی که اینجا مطرح میشود عکس آن است و در جهت ضدِ آن. این را برای خیلی از کسانی میگویم که هم به من اعتراض دارند که چرا در یک چنین زمانی، باز مسائل شیعه و سنی و مذهب و امثال اینها را مطرح میکنی؟ و خیال میکنند که من آنچه را که هست، توجیهِ علمی و منطقی میخواهم بکنم، و همچنین جواب به آنهایی که اساساً چون این زبان و اصطلاح، با آنچه که او معتقد است و توی ذهنهای دیگران پخش میکند، تشابه ندارد،
این اندازه انصاف ندارد که بگوید آن یک نوع تشیع را قائل است و من یک نوعِ دیگری از تشیع را؛ نه! تشیع را فقط همان میداند که خودش معتقد است و به ارث به او رسیده یا فرا گرفته است، و هر کس با آن سلیقه و آن ذائقه، هم سلیقه و هم ذائقه نباشد، اساساً شیعه نیست!
یکی از دوستان از قول یکی از مقدسین ـ که از مقدسین و پاکان بنام است ـ نقل میکرد که گفته: چون فلان جملهای را در کتابش نوشته که با عقایدِ عمومی شیعی متناسب نیست، پس زندیق و دَهری و کافر است. گفتم: عجب آدمِ پاک و با تقوی و همچنین با شعور و با سوادی ـ هر سه ضربه ـ بوده! برای اینکه اگر آدم به یک عقیدهای از عقایدِ شیعه معتقد نباشد، سنی میشود و دیگر دَهری و زندیق نمیشود.
میبینیم این مسائل برعکس آن چیزی است که در ذهن مطرح شده، و آن نشانه همان حرف اولی است که در آغازِ این سخنانم گفتم، که بیش ازهمه مذاهب در دنیا اسلام رَویه فعلیاش با رویه قبلیاش تضاد پیدا کرده، و واقعیت موجودش با حقیقت مجهولش متضاد است و نه مختلف، و بیش ازهمه فرقهها در اسلام، تشیع است که بین آنچه که بود با آنچه که هست، فاصله از کفر و دین بیشتر افتاده است.
یک وقتی من یک کتابی چاپ میکردم؛ دادم چاپخانه و فرصت نکرده بودم که خودم غلط گیری کنم؛ دیدم که خیلی راحت آن را چیدهاند: "میباشد"ها را "نمیباشد" و "نمیباشد"ها را "میباشد" چیدهاند، والا جملهها همهاش سرِجایش است. تشیع یک چنین تغییری پیدا کرده: تمامِ "میباشد"هایش "نمیباشد" شده است و "نمیباشد"هایش "میباشد".
دوره انتظار، دوره مسئولیت سنگینترِ انسان است و دوره غیبت، دوره مسئولیت شدیدترِ عالِم است؛ بعد شده دوره نفی مسئولیت و سلب مسئولیت از انسان و نا امیدی مطلق از هر کاری و بیهوده بودن هر عمل خیری. و یکی از آن چهرههایی که درست متضاد در مغزِ ما ترسیم شده است ـ هم در مغزِ ما که معتقدیم و هم در مغزِ کسانی که منکر هستند برای اینکه بسیاری از حقایق دگرگونه شده؛ گروهی به آن معتقدند و گروهی به آن حقیقت دگرگونه منکرند و هر دو در اشتباهند ـ ، این است که هم خودِ ما به یک شکل معتقد شدهایم و قانع شدهایم و هم دشمن و مخالف ما، ما را متهم کرده و میکند که اساساً آغازِ تشیع، آغازِ تفرقه در میان امت اسلامی بود و اساساً بنیان گذاری نهضت شیعی در تاریخ اسلام ـ چه بنیان گذاری نهضت به حقیقت باشد چنانکه ما معتقدیم، چه بر باطل باشد چنانکه مخالفین ما معتقدند ـ به هر حال، بنیان گذاری تفرقه در وحدت اسلامی بود. و تاریخ به این شکل به ما معرفی شده ـ هم به ما که معتقدیم و هم به آنهایی که مخالفاند ـ که اساساً علی پس از مرگ پیغمبر، چون مخالفت کرد و چون روی پای خودش ایستاد و چون به خلیفه موردِ اتفاق مسلمین رأی نداد و درخانه به اعتراض و اعتصاب نشست و بیعت نکرد و در برابرِ او، خود مدعی خلافت پیامبر شد و حتی مدعی منصوب شدن از طرف پیامبر و یا توصیه شدن از طرف پیغمبر، خود به خود، علی یک فرقه و یک انشعاب خاصی را در درون حزب یکپارچه اسلام آغاز کرد. منتها ما که شیعه هستیم به این انشعاب معتقدیم، و میگوییم انشعاب "حق" بود از "باطل"؛ و آنها که با ما مخالفند باز هم به این انشعاب معتقدند و میگویند انشعاب "باطل" بود از "حق"؛ ولی در هر دو فکر این اصل مشترک است که علی بنیان گذارِ یک انشعاب بوده، و تشیع مظهرِ یک تفرقه در وحدت اسلامی و در تاریخ اسلام است.
الان ما معتقدیم که آنچه را اهل سنت و جماعت میگویند باید با آن مخالفت کنیم، و آنها هم معتقدند که ما شیعه علی، رافضی هستیم یعنی رفض و طرد کردهایم چنگ زدن به این ریسمان وحدت اسلامی را، و آنچه را که موردِ اتفاق همه مسلمین هست، ما رفض کردهایم، انشعابی هستیم. این بحث تاریخی است و نوعی تلقی این واقعه و نقش حضرت امیر در تاریخ اسلام بر ذهن شیعهاش و یا مخالف شیعهاش میباشد.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#217
Posted: 13 Oct 2015 19:33
علی، بنیانگذار وحدت
بخش ۲
اما امروز، باز مسأله دیگری به نامِ وحدت اسلامی مطرح است. در این وحدت اسلامی، گروهی جانبدارند از این فکر و گروهی به شدت مخالف. آنهایی که جانبدارند، معتقدند که باید مواردِ اختلاف میان "تشیع" و "تسنن" را در مبانی اعتقادی و اصول و فروعِ فقهی برداریم و اینها را به هم نزدیک کنیم. از نظرِ سیاسی، یعنی سیاسی ـ تاریخی، و از نظرِ برداشت حوادث تاریخی و از نظرِ مبانی اصول و فقه که مواردِ اختلاف بین ما و اهل تسنن است، این موارد اختلاف علمی و تاریخی و جامعه شناسی را برداریم و از نظرِ فکری و علمی به هم نزدیک شویم و مشابه فکر کنیم. این گروه، غالباً روشنفکران جامعههای اسلامی هستند و غالباً کسانی هستند که به وحدت اسلام بیشتر تعصب میورزند تا به پیوندِ فرقه ایشان نسبت به مذهب خاصشان. از میان شیعیان کسانی که معتقد به این وحدت هستند کسانی هستند که بیشتر دوست دارند مسلمان باشند تا شیعه، و یا به عبارت دیگر قبل از این که شیعه باشند، معتقدند که باید مسلمان باشند. و اینها ارتباطشان در زمان حاضر از نظرِ فکری و احساسی نسبت به امت و قدرتی که به نامِ اسلام در دنیا وجود دارد بیشتر است تا ارتباطشان از نظرِ فکری و احساسی نسبت به مبانی و اصول فرقه شیعه که این اصول و مبانی، شیعه را از دیگر فرقهها جدا میکند.
مشابهِ همین روشنفکران و کم تعصبان در مذاهب دیگر هم هست. در میان فِرَق مختلف اهل تسنن و حتی غیرِ اهل تسنن ـ از اسماعیلیه و زیدیه ـ نویسندگان و شعرا و متفکرین و روشنفکران بسیاری هستند که شعارِ وحدت اسلام را نیز تعقیب میکنند، که تعصب شان نسبت به فرقه خودشان ضعیف است، و تعصبشان نسبت به وحدت اسلامی قویتر، و اینها بیشتر کسانی هستند که بیشتر تحت تأثیرِ جوِّ امروز قرار دارند، با فرهنگ جدید آشنایی دارند، و بیشتر تحصیلات یا مطالعات امروزی دارند و بیشتر پرورده وجدان و ضرورت و منطق قرن ما هستند تا محدودههای خاص تعصب آمیزِ تنگ فرقهای خودشان.
چنانکه مثلاً من، یک شیعه، اگر از اینجا به یَمن یا به مصر یا به لبنان یا به الجزایر و یا به تونس بروم، با زیدی یا با اسماعیلی یا با سنی، حنَفی، مالکی، حنبلی و شافعی ملاقات کنم، اگر آن، تیپی باشد از نسل جوان، دارای گرایشهای اجتماعی شدید و جزءِ قشرِ روشنفکر و با احساسات ملی یا قومی یا طبقاتی یا ایدئولوژیک امروز، و کسی که آگاه است نسبت به جبهه بندیها و منطقه بندیهای جهانی در زمان حاضر و بیشتر خودش را در برابرِ قدرت خارجی و در برابرِ استعمارِ خارجی احساس میکند، وقتی که در برابرِ من قرار گیرد، احساس میکند که در برابرِ یک همفکر، هم دین مشترک و مُتفقشان قرار گرفته است، و مرا که از یک فرقه دیگرِ اسلامی هستم چنان میپذیرد که گویی هم مذهب او هستم، و با من بسیاری از مسائل مشترکی را که بین ما هست، مطرح میکند. با هم مسائل مشترک زیاد داریم: از نظرِ اجتماعی، از نظرِ اقتصادی، از نظرِ جهانی، از نظرِ استثمار، استعمار، مسائل فرهنگ، مسائل مذهب، اسلام، تاریخ و سرنوشت مشابهمان در جهان امروز؛ اینها همه وجوهِ اشتراک بین من، یک تحصیل کرده امروزی از شیعه، و یک تحصیل کرده امروزی از فرقه دیگر در اسلام است. وجوهِ مشترکمان به قدری زیاد است و به قدری حیاتی و فوری است که اختلافات فرقهای اصولاً برای ما مطرح نمیشود که لازم باشد حلش کنیم؛ هرگز بین من و او فرصت این نیست. وقتی که مسائل آفریقا و مسائل اسلام در آفریقا مطرح است و مسائل اسلام در آسیا مطرح است و مسائل اسلام در شرق، و اسلام در دنیا مطرح است، بین ما و او این مساله مطرح نمیشود که بنشینیم و بَعد درباره این بحث کنیم که او به من حمله کند که این مُهری که تو برمیداری، بُت است که به این شکل درآوردی، و من به او حمله کنم که اگر تو روی قالی سجده کنی نمازت باطل است؛ اصلاً به این مسائل نمیرسد.
اینها تجربههای شخصی است، یک مثال فرضی نیست، اما در همین شمال آفریقا یا در مصر یا در لبنان یا در یمن، یا در یک کشورِ اسلامی دیگر، اگر پیش یکی از تحصیل کردههای قدیمی مذهب زیدی یا حنفی یا مالکی یا اسماعیلی بروم، او قبل از اینکه مرا مثل خودش مسلمان ببیند، مرا شیعه میبیند در برابرِ خودش؛ قبل از اینکه مرا یک هم سرنوشت و همدردِ خودش در جامعه بزرگ اسلامی ببیند، کسی میبیند که در طول هزار و سیصد سال با هم دعوا داشتیم، و این دعوا هنوز ادامه دارد؛ همین حالت را غالباً به طورِ معکوسش دارند.
شعارِ امروز این است: آنهایی که طرفدارِ وحدت اسلامی هستند، معتقدند که مواردِ اختلاف فقهی و تاریخی را بیاییم بنشینیم، بحث علمی کنیم و حلش کنیم و به یک مذهب مشترک برسیم، بعد اتحادِ اسلامی تحقق پیدا کند ـ این یکی مال روشنفکران است که گفتم. آن علماء و تحصیل کردههای حوزههای قدیمه در این مذاهب مختلف که مقامات رسمی علومِ فرقهای خودشان هستند در مذاهب مختلف اسلامی ـ از شیعه اسماعیلی یا امامی یا زیدی، یا مذاهب مختلف اهل تسنن ـ معتقدند که نه تنها وحدت میان گروههای مذهبی اسلامی ـ درست دقت بکنید، این شعارِ اینهاست ـ امکان ندارد، بلکه اگر هم امکان داشته باشد باید با آن مبارزه کرد، زیرا میان این فرقهها فاصله و دشمنی و اختلاف اصولی و خصومت، بیش از فاصله یکی از این فرقههای اسلامی است با یکی از مذاهب غیرِ اسلام.
چنانکه امروز در بسیاری از این کشورهایی که فرقههای گوناگون اسلامی در کنارِ هم زندگی میکنند، میبینیم نمیتوانند با هم زندگی کنند و همزیستی کنند، و برای عدمِ تصادم میان این دو قطب، یک فرقه غیرِاسلامی را، مثل مسیحی، میآورند به عنوان پوشال در این وسط میگذارند تا این دو مذهب اسلامی و این دو گروهِ مسلمان با هم تصادم پیدا نکنند.
نظامی که در لبنان از نظرِ اجتماعی الان حاکم است، این بحث را كاملاً مشخص میکند که آنجا شیعه و سنی چون امکان تماسشان با هم و کنارآمدنشان با هم حتی از نظرِ زندگی اقتصادی و اجتماعی وجود ندارد، همواره مسیحیت است که بر هر دو حکومت میکند، زیرا وقتی یک سنی متعصب حاکم بوده ـ یا این جور تجربه داشتند، یا این جور احساس میکنند ـ بیشتر نسبت به شیعهها کینه دارد تا نسبت به مسیحیها. برای اینکه یک سنی نسبت به مسیح و مسیحی کینه تاریخی و نفرت تاریخی ندارد، اما نسبت به شیعی دارد. میگوید این رافضی است، این اصحاب را نفی کرده، این به اصحاب پیغمبر فحش میدهد، او که اصلاً به اینها کار ندارد، آن یک دشمن محبوب است اما این یک خویشاوندِ دشمن و برادرِ مغضوب. و شیعه هم که روی کار بیاید و مسیحی و سنی زیردست حکومتش باشند باز با مسیحی به عنوان یک انسانی که از مذهب دیگری است، به آرامی و آرامش رفتارمیکند، اما نسبت به سنی همه آن عقدهها و کینههای اجتماعی و تاریخی و مذهبیاش را بیش و کم نشان میدهد.
بنابراین دو فرقهای که با هم اختلاف حساب ندارند و میتوانند با هم زندگی کنند، سنی و مسیحی، شیعه و مسیحی است نه سنی و شیعه در درون اسلام. و این یک قانون اجتماعی شده است.
اینها معتقدند نه تنها وحدت میان گروههای اسلامی ممکن نیست، بلکه اگر ممکن هم باشد معقول نیست و باطل است و پامال شدن حق و حقیقت است و باید با آن مبارزه کرد. این طرزِ فکر که درست در نقطه مقابل طرزِ فکرِ گروهِ روشنفکران است که میگویند: اصولاً تمامِ مواردِ علمی را و اختلافات علمی و قشری را حل بکنیم میگوید: نه تنها مواردِ علمی و فکری را نمیشود حل کرد که اصولاً ما نمیتوانیم با هم زندگی کنیم، و اساساً برای کوبیدن هم حتی مصلحتمان ایجاب میکند که اگر خودمان به تنهایی و مستقلاً روی پای خودمان نایستیم، با تکیه به یک قدرت بیگانه علیهِ مذهب برادرِمان در اسلام، به دشمنی و مبارزه و خصومت برخیزیم.
من معتقدم، که هر دو تِز، ناپخته و نادرست است، یعنی تزِ روشنفکران، نظریه روشنفکران، هم از نظرِ علمی درست برخلاف مسائلی است که یک حقیقت و واقعیت است، و هم از نظرِ اجتماعی، ناپخته است و غیرِ ممکن، و همچنین غیرِ معقول و غیرِ علمی.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#218
Posted: 13 Oct 2015 19:33
ادامه پست قبلی
نظریه این گروهِ ضدِ آنها، که پاسدارِ تفرقه و حافظ خصومت همیشگی میان فِرَق اسلامی هستند، اضافه بر اینها، یک غرض و مرض در آن هست: یا مرض در آن هست یعنی واقعاً تعقلش کج فکر میکند یا اصلاً غرض است و میداند چکار میکند.
میان آن "وحدت" که بیشتر جنبه احساساتی دارد و نه پایههای علمی، و میان این "تفرقه" که بیشتر جنبه سیاسی و غرضورزی و حسادت و کینه توزی دارد و نه جنبه مصلحت اسلامی و حقیقت، یک راهِ سومی وجود دارد. این راهِ سوم، راهی است که اولین گامی که بر آن رفته شخص علی است. میان "اختلاف" و "وحدت" چه راهی وجود دارد ؟ راهِ "علی".
و عجیب است که این مساله، که من خیلی روی آن تکیه میکنم، به دو دلیل است: یکی اینکه الان در تمامِ جامعههای اسلامی این مساله اتحادِ گروهها و فرقههای اسلامی، به شدت یا ضعف، مطرح است، و در این صد سال اخیر و حال نیز شدیدتر؛ یکی از این جهت رویش تکیه میکنم و باید این مساله برای ما برای همیشه حل شود، و یکی دیگر از این نظر که برای خود من این توجه بسیار هیجانانگیز بود که ناگهان متوجه این مساله شدم. که اساساً نه تنها علی را و عمل او را باید از نظرِ اتهامی که به او میزنند ـ و حتی خودِ ما میزنیم ـ به این عنوان که او در وحدت اسلامی تفرقه ایجاد کرد، تبرئهاش کرد و تبرئه میشود بلکه، درست برعکس، بنیانگذار و مبتکرِ فکرِ وحدت اسلامی میان گروههای مختلفالعقیده، شخص خودِ علی است.
یکی دیگرـ غیر از این دو ـ مسأله سومی است ـ شاید این یک مسأله شخصی باشد، گرچه در اینجا مسائل شخصی وجود ندارد ـ که دشنامها و تهمتهای فراوانی نثار شده و آن این است که یکی از اتهامات و لغزشهای فکری من اعتقاد به وحدت اسلامی است! این، یکی از تهمتهاست! "میبندند تهمتهای شیرینم".
در مقدمه "سلمان فارسی" من یک بحثی داشتم به نامِ تعددِ ابعادِ فهم اسلامی، یعنی همه افرادِ انسان، خودِ اسلام را که حقیقت واحدی است، درقالبهای ذهنیشان که باید بفهمند، یک جور نمیفهمند و لازم هم نیست یک جور بفهمند. از یکی از آقایان دانشمندان و مردِ واقعاً پاکی که غایبانه به ایشان ارادت دارم، شنیدم که به عنوان انتقاد از من با تعجب جایی گفته که: "حالا دو جور شیعه درست شده، باز ما دو جور شیعه داریم، یکی شیعه علوی، یکی شیعه صفوی، باز شیعه هم دو تا شد". من میخواستم عرض کنم که من دو جورش را آنجا گفتم و الا خیلی جورهای دیگرش هم هست، بیشتر از آن را فرصت نبود که بگویم؛ چرا؟ مگر به عقیده شما خودِ اسلام چند جور نیست؟ میگویی اسلام من، اسلام علوی است، اسلام جعفری است؛ آن اسلام مالکی است؛ آن اسلام حنفی است؛ آن اسلام اسماعیلی است؛ آن اسلام حنبلی است. وقتی که اسلام هفتاد و دو فرقه بتواند بشود و همه هم اسمش اسلام باشد. تشیع چرا نتواند بشود؟ و ثانیاً اگر در این تقسیمبندی من اشتباه میکنم، قبل از اعتراض باید شنید که چه گفتم! یکی از اشتباهات این است که معمولاً مرحله مطالعه و انتقاد عوضی میشود، عوضی یعنی اول دمِ دستی حمله میکنند و انتقاد میکنند بعد اگر رسیدند کتاب را مطالعه میکنند، اگر نرسیدند هم دیگر لازم نیست ، انتقادش را کرده است.
در این مقدمه سلمان یک نظریهای دارم که درست ضدِ آن نظریهای است که الان دارم میگویم و از جمع این دو تا ضد است که آن حرف اساسی را میخواهم بزنم. در آنجا میخواهم این حرف را بگویم که اساساً وحدت علمی یک فاجعه است، مرگ علم است. هر جا در هر ملتی، هر مذهبی، هر حزبی و هر جامعهای که وحدت علمی و وحدت قالبهای اعتقادی به وجود آمد، علامت این است که یا در آن جامعه استبدادِ فکری و اعتقادی وجود دارد، یا نه، مرگ گَریبانگیرِ اندیشه و فکر شده، از این دو صورت خارج نیست.
جامعه زنده، جامعهای است که در آن همه عقلها میاندیشد، و بشریت این جور است که هر عقلی به جوری میاندیشد و یک حقیقت واحد را به گونهای تلقی میکند که با تلقی دیگری فرق دارد. گرچه من این حقیقت را به یک شکلی میفهمم و تو همان حقیقت را مثل من معتقدی اما به شکل دیگری میفهمی، این اختلاف فهم ما در یک حقیقت واحد، دلیل باطل بودن من یا باطل بودن تو نیست؛ هر دو بر حقیم، اما حقیقت در قالبهای ذهنی من و قالبهای ذهنی تو، اختلاف شکل و اختلاف تصویرِ ذهنی پیدا کرده، هر دو بر حقیم. من مسلمانم، اسلام را به این شکل معنی میکنم، تو هم که به شکل دیگری معنی میکنی، مسلمانی. نه من زندیقم و نه تو! من امامِ زمان را به این شکل میفهمم، تو هم به آن شکل؛ هر دو معتقدیم، اما هر کدام در سطح ذهن و شعور و شکل فهم و سطح فهم و عمق فهم و رنگ روح خودمان. اینها با هم اختلاف دارد؛ چقدر اختلاف دارد؟ چقدر؟
گاه این مسأله خیلی مهم است، و برای آنهایی که توی تحقیق علمی در دنیای امروز هستند، شورانگیز است، معجزه آمیز است. از نظرِ من در اسلام بزرگتر از این، سخنی برای علم و روح علم وجود ندارد و آن سخن خودِ پیغمبر است که من و تو، هر دو، به یک حقیقت معترفیم و هر دو بر حقیم، اما جوری که من این حقیقت را میفهمم، درست بر ضدِ آن جوری است که تو میفهمی؛ بر ضدش، نه اینکه با هم اختلاف کمی داشته باشند. چقدر برضدش؟ به اندازهای که میبینم تو مثلاً به خدا معتقدی، به علی معتقدی، و من هم به خدا، به عنوان یک خدا پرست و به علی، به عنوان یک شیعه، معتقدم اما میبینم تو یک جور خدا را بررسی و تشریح و معنی میکنی و علی را یک جوری میفهمی که من تو را یک کافرِ مرتد تلقی میکنم و یا تو مرا یک کافرِ مرتد تلقی میکنی، اما پیغمبر میگوید که: "هر دو برحقند".
اختلاف بینش و سطح مکتب علمی را ببینید که این بابای فعلی که به نامِ اسلام میخواهد، از یک کسی که تمامِ زندگیش، همه شخصیت علمیاش، همه جوانیش، سعادتش، پیریاش، خانوادهاش، و همه چیزش را در خدمت یک مذهبی گذارده و وقف کرده، سخنی بگوید اگر یکجا در یک خط منحرفٔشده باشد ـ به این معنی که نه از حقیقت بلکه از ذائقه آن آقا ـ ، نه فقط آن خطا را بر او نمیبخشد که اصولاً وجود داشتن او را تحمل نمیکند و اگر دستش برسد میخواهد او را پوست بِکَنَد، که "آنجا تو همچون چیزی گفتی"!
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#219
Posted: 13 Oct 2015 19:34
علی، بنیانگذار وحدت
بخش ۳
یکی پیغمبر که میفرماید:
"لو علم ابوذر ما فی قلب سلمان فقد کفر" یا "فقد قتله"
یکی ابوذر و یکی سلمان: در مسلمان بودن هیچ کدامشان، کسی نمیتواند شک کند و نیز در اینکه پیغمبر هر دو را مثل دو چشمش دوست داشته است و برای هر دو ستایشهای بزرگ کرده. شخصیتهایشان معلوم است؛ او را با یکی دیگر نسنجیده که بگوییم اینها اصلاً اختلاف ایمان داشتند؛ نخیر، هر دو در اوج ایمان و نمونه اعلی یک مسلمانند، اما اختلاف بین اسلامی که در قلب ابوذر و فهمیدن ابوذر میگنجد، با اسلامی که در ذهن و احساس و ادراک سلمان میگنجد و وجود دارد، به قدری است ـ هر دو هم اسلام است ـ که اگر ابوذر خبر پیدا کند که سلمان اسلام را چگونه فهمیده، نبوّت را چه جور معنی میکند و خدا را چه جور ادراک کرده، فوری او را تکفیر میکند و یا در روایت دیگر هست که فوری او را به عنوان کافر و مُرتد میکشد. اما هر دو، ابوذر و سلمان، مسلماناند. چرا؟ برای اینکه اعلام این حرف، ارزشش عبارت است از: امکان دادن به همه اندیشهها و عقلها که در صحنه حرکت و خلاقیت و پیشرفت و پرورش فکری و معنوی آزاد تلاش کنند و جولان داشته باشند. اینکه شخص پیغمبر اعتراف بکند ـ نه در یک مسأله علمی بلکه در یک مسأله اعتقادی ـ و اقرار بکند که یک حقیقت دینی در دو ذهن ممکن است فاصلهاش بین کفر و اسلام باشد اما هر دو اسلام است، هر دو بر حق است و هر دو مسلمان بزرگند، اعلامِ این اصل (اصل آزادی اندیشه، آزادی تحقیق و آزادی برداشت و استقلال فهم) برای هر فهمیده متفکر، جلوگیری از یکنواخت فهمیدن و تقلیدِ عقلی است، و عاملی است که اگر میتوانست در میان مسلمانان ادامه پیدا کند، ما تمدن امروز را نه در سیصد سال پیش بلکه در هزار سال پیش میداشتیم؛ برای اینکه تمدن امروز از وقتی به وجود آمد و علوم این همه پیشرفت کرد و این همه کشف و اختراع شد و این همه اسراری که ناگهان در دسترس بشر ـ از طبیعت و از انسان ـ قرار گرفت، که بندِ یکنواخت اندیشی و قالبی فکر کردن دوران قرون وسطی را از سرِ عقلها برداشتند، و عقلها را آزاد کردند و تحقیق را آزاد کردند و به هر کس گفتند تو حق داری در هر رشتهای که کار میکنی از دین گرفته تا میکروب و اتم و انسان و مغز و استخوان و فلسفه، هر چه، میتوانی آزاد بیاندیشی و از کسی بیم نداشته باشی، کسی در تفتیش عقاید، تو را نسوزانَد و محکومت نکند، مُجرمات نشناسد، کافرت نخوانَد، تَفسیق و تکفیرت نکند، به دست عوام الناست نسپارد و تو آزادی که در هر یک از این رشتهها آزادانه تحقیق کنی و به هر نتیجهای که رسیدی ولو آن نتیجه برخلاف نتایج علمای دیگر باشد، برخلاف طرزِ فهم و نتیجه گیری همه علمای گذشته هم اگر باشد، حق داری نتیجهات را اعلام کنی و به مردم بگویی (فقط و فقط معلول این است). و به این شکل بود که یک مرتبه قرون وسطی که آقای پاپ فقط فکر میکرد و کاردینالهای دور و برش، و فکرهای دیگر همه دیکته نویس بودند (نابود شد).
عقلی که تصادم نداشته باشد و عقلی که با مخالف در نیافتد و فکری که دشمن نداشته باشد، پوسیده است و میپوسد. همان قانونی که به عنوان تنازعِ بقاء برای پیشرفت در حیوانات است، در فکرها و اندیشهها هم هست. اگر خداوند میخواست، تمامِ مردمِ جهان را ـ این سخن قرآن است ـ یک امت یکنواخت میساخت. اول هم، مردمِ جهان در دوره حیوانیشان یکنواخت بودند، پیامبران که آمدند، اندیشهها را بر شوریدند و گنجینههای فطرت را به قول حضرت علی استخراج کردند و هر عقلی همچون جسدی از گورِ یکنواخت و قالبی خودش بر شورید و در این محشرِ عقلها و اندیشهها و قیامت افکار بود که بَعد حرکت ایجاد شد، اختلاف فکری ایجاد شد و تصادم ایجاد شد و این تصادم قدرت داد و باطلها را نابود کرد و حقیقتها را پیروز کرد و بعد تکامل بخشید، و تکامل بخشید تا فرهنگ و معنویت بشری به اینجا رسیده است.
یک کلاس، نمونه است برای شما که دانشجو هستید یا بودید: تمامِ شاگردها دنباله صندلیشان بودند، یعنی مثلاً چهل و پنج تا صندلی مثلاً ارج داشته و چهل و پنج تا هم شاگردِ ارج دنباله صندلی! اینها وقتی در مدرسه معلم سرِکلاس (از آن کلاسهایی که آقای ناظم خیلی میپسندد!) میآید، درست مثل اینکه فنری در کلاس باشد که تا آقا معلم پایش را میگذارد فوری پا شوند، همه (باید) یکنواخت پا شوند و یکنواخت بنشینند، و بعد هم یکنواخت یک دفتر و یک خودکار (در دست بگیرند)، و ایشان هم دیکته بگویند و اینها هم بنویسند؛ او فرستنده (باشد) و اینها گیرنده. یک نفر در این کلاس فکر میکند. آن کلاس نیست؛ اندیشه در آنجا مرده است؛ یک لَش علم است که منتقل میشود در تابوت حافظهها.
اما كلاس زنده كلاسی است که معلم و شاگردها در یک تصادمِ دائمی با هم در اندیشیدن هستند، و این كلاس است که بعد از ده جلسه، بیست جلسه و سی جلسه، دانشجو احساس میکند ـ همین دانشجویی که وقتی معلم میگفت پاشو، رنگش را میباخت ـ که حالا میتواند با معلماش کشتی بگیرد و دو ساعت از نظرِ فکری با او وَر برود؛ معلوم میشود که پرورده شده، معلوم میشود که یک شخصیت و یک اندیشه به وجود آمده است، و معلوم میشود که بعد از ده جلسه، این چهل تا شاگرد به اضافه یک معلم، شدند چهل و یک متفکر. اما به آن شکل دیکتهای، بعد از چهل سال، میشوند چهل و یک رأس، که یک آدم بیشتر توی آن نیست، آنهای دیگر نسخه همان یکی هستند.
دیکتاتوری برای چه بد است؟ به قول روسو: "برای آنکه در آن یک تن میاندیشد و دیگران حق اندیشیدن ندارند". این است که یک جامعه تبدیل به یک تن میشود برای یک مغز. اما وقتی آزادی قلم و اندیشه هست، به میزان "تَن"ها عقل وجود دارد و شخص وجود دارد، و در تصادمِ اینهاست که فرهنگ و تمدن به وجود میآید. این برداشت شخصی من نیست.
در همین جا هم از من انتقاد کردهاند که این روایت این معنی را ندارد. گفتم: بله این روایت این معنی را ندارد، لابد یک معنی دیگر دارد؟ خُب تو بگو. میگوید: ما نمیدانیم! خُب نمیدانید، پس نگوئید دیگر! "نمیدانم" که دیگر ادعا ندارد. چه معنی دیگری جز این میتواند داشته باشد که میگوید: اگر ابوذر اسلامی را که در قلب سلمان است بفهمد که چه جوری است، سلمان را میکشد! چه معنی دیگری دارد؟ میخواهد بگوید سلمان کافر است؟ میخواهد بگوید ابوذر آدمِ بیشعوری است؟ هیچی نمیفهمد؟ میخواهد بگوید ابوذر سطحش پایین است و عامی است؟ و سلمان خیلی نابغه است ؟ یا نه، میخواهد بگوید از اسلام دو برداشت و دو تا تلقی وجود دارد، و این دو تا تلقی با هم خیلی فاصله دارند و بیگانهاند و هر دو اسلام است ؟ جز این چه معنایی میتواند داشته باشد؟
و بسیاری از مواردِ دیگر، این مسأله را تأیید میکند؛ درست دقت کنید به این امر:
"اختلاف علماء امتی رحمة"
یا
"ان فی اختلاف علماء امتی رحمة".
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#220
Posted: 13 Oct 2015 19:34
ادامه پست قبلی
میگوید اختلاف میان دانشمندان ما رحمت است (نمیگوید که مصیبت است، نمیگوید که اشکالی ندارد !) و این یک قانونی است به نامِ قانون تضاد، عامل هرحرکتی و هر تکاملی. بنابراین این تِز و این بحث که باید میان من و تو، مذهبی که میفهمیم، یک مذهب قالبی بخشنامهای دیکته شده باشد، اساساً علمی نیست گرچه شعارِ روشنفکران شده است. یعنی من به عنوان یک عالِم، و تو به عنوان یک عالِم، انتخابات سقیفه را دو جور برداشت میکنیم. این، یک بحث تاریخی است. من یک مورخم، تو هم یک مورخ دیگری هستی؛ تو میگویی: اساساً اختلاف در سقیفه به وجود نیامد و علی مخالفتی نداشت؛ من میگویم که: اختلاف به قدری شدید بود که علی آنها را غاصب و کافر ـ حتی از دین ـ میدانست. ممکن است من بر باطل باشم. یا تو بر باطل باشی، و ممکن است من فردا نظرم را تصحیح کنم، یا تو نظرت را تغییر بدهی؛ یک جورِ دیگر بشود، یا اصلاً به هم معتقد بشویم. به هرحال من و تو باید آزاد باشیم و آزاد بمانیم که مسائل علمی و منطقی را و برداشتهای مذهبیمان را و نوعِ تلقیمان را از دین، از نظرِ علمی آزادانه و محققانه داشته باشیم و رو به تکامل و پیشرفت برویم.
چون باز یکی از اعتراضات همیشه این است که دین یک حقیقت است، و هر کس هم نمیتواند یک چیزی بگوید، میگویم دین یک حقیقت است ولی هر کسی میتواند یک جوری بفهمد. مگر طبیعت یک واقعیت نیست؟ چرا هر کسی یکجوری آن را میفهمد و طبیعت هم هست؟ خودِ قرآن یک تکه از هستی است، وجود است، مثل یک منظومه است، بنابراین مفسر یک فیزیکدان قرآن است که باید آن را بر اساس تحقیق و مِتد و برداشت خودش بفهمد و او را در نوعِ فهمش و برداشتش آزاد گذاشته باشند.
یکی میگوید: من به ائمه شیعی به عنوان امام معتقدم؛ به خاطرِ اینکه فقط و فقط علی است، من او را وصی پیغمبر میشناسم. و به خاطرِ این که حسین است، من او را وصی پیغمبر میشناسم و امامِ خودم میشناسم (فقط به خاطرِ این که حسین، "حسین" است، نه به خاطرِ اینکه پسرِ زهرا است یا پسرِ علی، یا نوهٔ محمد است، نه، به هیچ وجه !). ولی اگر حسین پسرِ یکی دیگر میبود ـ هر کس ـ و "حسین" بود، به نظرِ من وصی پیغمبر بود و به نظرِ من امام بود، ولو مادرش هر کس باشد و پدرش هر کس و پدر بزرگش هر کس؛ و برعکس اگر حسین در همین خانواده بود، اما "حسین" نبود، من او را به عنوان خانوادهٔ پیغمبر و اهل آن خانواده (مثل پسرِ نوح ـ پسرش که بود!) و اهلالبیت (اهلالبیت به همان معنایی که در قرآن آمده است که پسرِ نوح را میگوید "اهل البیت تو نیست")، نمیشناختم و اگر عضوِ این خانواده هم هست، عضوِ آن خانواده و آن خاندان نمیشناسم.
یکی دیگر برداشتش جورِ دیگری است؛ میگوید اصولاً اینها در ذریه و ذات، اختصاص خاصی داشتند غیر از همه بشریت، و اینها پیش از خلقتهمین جوری آمدهاند در صلب آدم، و اصلاً در ذات و بافت جدا از دیگران هستند، و دارای یک نورِ اختصاصی هستند و یک سرشت منحصر به خودشان هستند. خُب، او یک برداشت دیگری میکند. تو حق نداری مرا کافر بخوانی و من حق ندارم تو را مرتجع بخوانم؛ به هیچ وجه! تو آزادی و من هم آزادم، هر دو هم حقیقت است و هر دو هم تشیع است و هر دو هم اسلام است.
اگر یک روزی یک مرکزی درست شد و به همه متفکرین و علماء بخشنامه شد که اصول و فروعِ اسلام را به این شکل همهتان باید بفهمید و هیچ کس هیچ وقت دیگر حق ندارد نظرِ دیگری بدهد، اسلام به عنوان یک علم، به عنوان یک منطق و به عنوان یک فرهنگ متوقف شده. این وحدت، علامت مرگ فکر و احساس مذهبی است.
بزرگترین پیشرفت فرهنگ اسلامی و بزرگترین پیشرفت تشیع ـ به خصوص ـ به خاطرِ این بود که سنت بود که علماء از اول به شکلهای بسیارشدید با هم جر و بحث و مناظره داشتند، و این مناظرات شدید و مکتبهای مختلف فقهی و علمی و فلسفی که با شدت با هم مبارزه میکردند، موجب میشد که همدیگر را تقویت کنند و خودشان را تقویت و مجهز کنند و پیش بروند، و بعد این فرهنگ عظیم را بسازند. وگرنه فقهِ ما در همان قرن اول مرده بود، فکرِ ما هم در همانجا متوقف شده بود.
اساس دنیا بر تضاد است. همان طوری که در یکی از سخنرانیهایم گفتهام ـ و بعد در درسهایم، در آن درسهای جمعه به اسلام شناسی که برسم خواهم گفت ـ ، اساس ساختمان انسان بر تضاد است: از خدا و شیطان، از روح و لجن ساخته شده است. اساس جهان، اساس تاریخ بر تضاد است: از همان اولی که شروع میشود ـ انسانی که واردِ تاریخ میشود ـ هابیل و قابیل، فرزندان آدم، با هم میجنگند، و تا آخرالزمان این جنگ ادامه دارد. اساس جامعه بر تضاد است : بین دو جناح و بین دو گروه است، مردم و طبقه و عناصرِ حاکمه. و اساس مذهب نیز بر تضاد است : همواره مذهب علیهِ مذهب میجنگیده؛ چنان که در یکی از این سخنرانیهایم به نامِ "مذهب علیهِ مذهب" گفتم، تمامِ تاریخ جنگ مذهب علیهِ مذهب است، مذهب علیهِ بیدینی جنگ نداشته است.
پس اگر شعاری که ما اساس مکتب شیعیمان را و اعتقادات علمیمان را ـ که تشیع عبارت است از نوعِ اعتقادات خاصی که من در بررسی تاریخی و اجتماعی خود داشتم ـ (بر آن قرار دادهایم)، اینها را وِل کنم، یا تو تمامِ برداشتها و تحقیقات تاریخیات را رها کنی و بعد به من معتقد بشوی یا من به تو معتقد بشوم، این چنین چیزی نه امکان دارد و اگر هم امکان داشته باشد، مرگ تفکرِ علمی ماست.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند