انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
مذهب
  
صفحه  صفحه 23 از 29:  « پیشین  1  ...  22  23  24  ...  28  29  پسین »

دکتر شریعتی ! اسطوره ای تاریخی


زن

andishmand
 
علی، بنیانگذار وحدت

بخش ۴


ما از وقتی در تشیع‌مان ماندیم، که همه مقلد شدیم در مسائل "عقلی"! این دیگر خیلی عجیب است! تقلید یکی از مبانی مترقی تشیع است و‬‫منطقی است؛ اصلاً تقلید مربوط به انسان است؛ آدمی که در یک رشته تخصصی ندارد از آدمِ متخصص تقلید میکند، مِن جمله در اینجا. اما در اساس،‬ ‫تقلید از فروعِ فروع است!‬

‫بعد میبینیم که الان تقلید به صورتی رسیده که مثلاً از مُقلدش یک مسائل عجیبی میپرسد: "آقا" ما آناناس بخوریم یا نخوریم؟ این چه سوالی‬ ‫است آقا؟! "آقا" یک مسجدی هست، ما آنجا برویم یا نرویم؟ حالا آن در یک کشورِ دیگری است و این در شهرِ دیگری است ! خوب، تو خودت عقل داری‬ ‫و این مسائل اصلاً عقلی است. یک کسی یک نظریه علمی دارد، باز از " آقا"ش میپرسد که " آقا" آن نظریه علمی درست است یا درست نیست؟ آقا!‬

‫این مسائل تقلیدی نیست و در خودِ مبانی اساسی تشیع ماست که تقلید در مسائل عقلی و اصول اعتقادی جایز نیست، و حتی کسی که اصول اعتقادی‬ ‫‫خودش را به تقلید گرفته باشد، اساس دینش درست نیست و عبادتش درست نیست.‬

‫تقلیدِ عقلی به این شکل در می‌آید که عقلها را از بین میبرد، یعنی آنچه را که باید هر کسی سرمایه‌ای بدهد و یک سرمایه گذاری‌ای در این عقل‬ ‫کل جامعه بشری و در این جامعه فرهنگ اسلامی بکند، همه به صورت یک عبدِ عبید یک یا دو نفر در می‌آیند و او به جای همه در مسائل عقلی فکر‬‫میکند و اینها میشوند "هیچ"! گاهی هم که کمی عقل اضافی میماند، آن را هم که استخاره میگیرد، بعد دیگر هیچی. و اگر در این میانه یک کسی‬ ‫آمد، از همه چیزش گذشت و یک حرف تازه زد، یک استنباط کرد، به کلی ریشه کَن است. در صورتی که یک مسأله بسیار طبیعی است و نه تنها جایز‬ ‫است بلکه بسیار تشویق شده‌ایم و دعوت شده‌ایم، به تفکرِ دائمی. این تفکر و تعقل که در قرآن دائماً امر میشود، آیا خطاب به یک گروه است؟ خطاب‬ ‫به یک دستگاه است؟ خطاب به یک عده خاصی است؟ یا خطاب به همه خوانندگان و معتقدان به این قرآن است؟‬

‫وحدت در تفکر، وحدت در تحقیق، و وحدت در عقاید، مرگ عقاید، توقف عقل و پوسیدن و ماندن اندیشه است. این روشن است. بنابراین در این‬ ‫وحدت اسلامی، امکان وحدت "تشیع" و "تسنن" نیست، اگر هم یکی بشوند معلوم میشود یا به زور یکی شده‌اند و یا به خاطرِ اینکه هیچ کدامِ شان هیچ‬ ‫چیز نبودند، یکی شده‌اند، یعنی هیچ یک از موازین عقلی واقعاً دست‌شان نبوده است، و روی چیزهایی که نمیشناختند به طرف باج داده‌اند. حالا ما این‬ ‫مسأله را به نفع شما کنار میگذاریم و او هم به نفع ما کنار میگذارد، معامله جوش میخورد!‬

‫امکان ندارد که یک آدمِ متفکر (یک ایده را) بر اساس یک اعتقادی که با فکرش و منطقش کشف کرده و انتخاب کرده، کنار بگذارد. آخر چه جوری‬ ‫میشود کنار گذاشت؟ تصمیم بگیریم از روزِ دوشنبه یک جورِ دیگر بفهمیم!؟ کمتر بفهمیم!؟ اندازهٔ رفیقمان بفهمیم!؟‬

‫"وحدت در تفکر" محکوم است، اما وحدت میان "شیعه" و "سنی" نه تنها ممکن است، نه تنها معقول است، بلکه وظیفه انسانی‌مان ـ بالاتر از وظیفه‬ ‫و فوری‌تر از وظیفه منطقه‌ای‌مان و وظیفه زمانی‌مان و حتی وظیفه فرقه‌ای‌مان ـ است، و این وحدت بدیهی‌تر است. بنابراین باز تکرار میکنم : وحدت‬ ‫میان "تشیع" و "تسنن" نه ممکن است و نه معقول است؛ مرگ تفکرِ علمی در میان تسنن و در میان تشیع، هر دو، است. اما وحدت "شیعه" و "سنی"‬ ‫هم ممکن است و هم معقول و هم مسئولیت و تعهدِ ما این است.‬

‫پس اختلاف فکری موجب تصادم و حرکت افکار است و پیشرفت و رسیدن به حقیقت، اما اختلاف اجتماعی عامل قطعه قطعه شدن و متلاشی شدن‬ ‫نیرو است، و لقمه لقمه بلعیده شدن به وسیله دشمن. این دو تا یکی نیست (اغلب توی ذهن‌ها چنان قاطی میکنند که اصلاً مسأله لوث میشود)، به کلی‬ ‫دو تا زمینه است؛ نه تنها جداست، بلکه اصلاً متضادِ با هم است. وحدت اسلامی به معنای اینکه همه مسلمانها مثل هم به تاریخ اسلام، به شخصیتهای‬ ‫اسلامی، به نهضت‌ها و گرایشهای اسلام و به حوادثی که در اسلام اتفاق افتاده است، معتقد بشوند، این اعلامِ مرگ تفکرِ علمی است و فهم و اجتهادِ علمی‬ ‫و دینی است. چنین چیزی ممکن نیست و نباید (چنین چیزی را) به وجود آورد.‬

‫یکی از بزرگترین افتخارات شیعه این است که خودِ شیعه چنین وحدتی و مرکزیتی را به وجود نیاورده، و متأسفانه اگر از آن استفاده نمیشود به‬ ‫خاطرِ یک انحطاط عمومی است که شرق دچارِ آن شده و فرهنگ ما دچار آن شده است. این است که هر محققی آزاد است که خودش تحقیق کند و‬ ‫نظریات تحقیقی خودش را اعلام کند.‬

‫اما جامعه اسلامی که به عنوان یک نیرویی است انسانی، دارای مشترکات اعتقادی، هدفهای مشترک، وضع مشترک، سرنوشت مشترک و از همه‬ ‫مهمتر دشمن مشترک، این جامعه طبیعی است که باید با هم یک نیرو و یک بازو را و یک مشت را تشکیل بدهد.‬

‫وقتی از آن کسی که میگوید "فلسطینیها باید ضربه بخورند، و وقتی خوب ضربه میخورند، دل شیعه را خنک میکند"، میپرسیم‬ ‫"چرا ضربه بخورند؟" جواب میدهد، اینها دشمن اهل بیت بوده‌اند! آقا اینها کِی دشمن اهل بیت بودند؟ اهل بیت کجا اینها کجا؟ اینها چه تقصیری‬ ‫کرده‌اند؟ و ثانیاً آن اهل بیت تو، اهل بیتی است که انتقامش را باید "بن گوریون" بگیرد!؟ این تشیع تو چه جور است که مُنتقمش و موعودش "بن‬ ‫گوریون" و "موشه دایان" است!؟ جامعه‌های اسلامی بمباران میشوند، اینها میگویند آنها دارند انتقامِ آن ستمی را که بر خانوادهٔ مصطفی رفت، پس‬ ‫میدهند!

آقا این مساله علمی است، مساله تاریخی است، مساله برداشت فکری من است، مکتب من است، این به این بابا مربوط نیست. مسائل تاریخی‬ ‫را چرا به این شکل، مسائل اجتماعی‌اش میکنید؟ تو اگر شیعه هستی، به این معناست که در راهِ علی باید بروی و به آنچه که او برای آن جنگید، تو‬ ‫هم بجنگی و برای آنچه که او زندگی‌اش را فدا کرد، تو هم زندگی‌ات را فدا کنی، نه به این معنا که کسانی را که امروز مثل تو بدبخت هستند، آنها را به‬ ‫این معنا که تو شیعه علی هستی در کامِ دشمن مشترک خودت بیاندازی یا بپسندی که بیافتند. آیا علی الان خودش با اینها دشمن است؟

برداشت‬ ‫تاریخی این آقا غلط است. این اگر به فلان خلیفه معتقد است، به عنوان دشمن اهل بیت به او معتقد نیست، به عنوان یک خلیفه پیغمبر و رفیق علی به او‬ ‫معتقد است، و من باید او را از اشتباه در بیاورم. اگر منطق دارم، باید این رفیقم را از این برداشت تاریخی غلط دربیاورم. و این کوشش من است و رسالت‬ ‫من. در آن حمله کردن به خانه فاطمه، والله این آقا شرکت نداشته ! این، هزار و چهارصد سال بعد آمده. خودت هم میدانی شرکت نداشته و خودت هم‬ ‫میدانی که به نفع کی داری حرف میزنی!‬
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
ادامه پست قبلی

تفرقه میان جامعه اسلامی از وقتی شروع شد که قدرت اسلامی درست در مرزِ اروپای شرقی تا اسپانیا آمده بود و مثل یک سد ایستاده بود، و جلوِ‬ ‫امکان هجوم و یورش مسیحیانی را که به نامِ دین به غارت شرق آمده بودند ـ از زمان صلیبی‌ها به بعد ـ ، گرفته بود. تفرقه به وجود آمد به این شکل که‬ ‫تمامِ این جامعه اسلامی را به عنوان احیاءِ نژادها و قومیتها و قبیله‌ها لقمه لقمه کنند. به این شکل که در فرانسه یک گزارشی دادند که ما یک کشف‬ ‫تازه کردیم و آن این است که اصولاً الجزایری‌ها دوجورند: بعضیها نژادشان اول "بربر" بوده، بعضیها "عرب"! ما میتوانیم میان این دو تا را با هم‬ ‫اختلاف بیاندازیم: یک نوع اصالت "بربریسم" و یک نوع اصالت "عربیسم"، مدتی به جان هم افتادند، و بعد فرانسه سالها بیشتر بر آنها حکومت کرد و‬ ‫هر دو را چاپید.‬

‫در درون وحدت اسلامی، تفرقه‌های قومی ایجاد کردند و یکی از آن تفرقه‌ها، تفرقه‌های مذهبی است. برای چیست که استعمارِ خارجی به تفرقه‌های‬ ‫مذهبی بیشتر تکیه میکند؟ برای اینکه احساس قومیت و نژاد پرستی به قدری در اسلام ضعیف شده که دیگر احیاءِ آن بسیار مشکل است، و به عمق‬ ‫‫روح و احساس توده مردم اصلاً نمیرود. این است که بر روی تفرقه مذهبی تکیه میکنند.‬

‫خانمها و آقایان، این مسائل اساسی‌ترین مسائلی است که مربوط به سرنوشت اکنون جامعه اسلامی است، در عین حال که یک مساله تاریخی است،‬ ‫اگر یک کمی خسته هستید، اگر یک وقت گرسنه هستید، و یک کمی وقت گذشته، به هرحال در راهِ این هدفها این اندازه میشود توقع داشت که‬ ‫تحمل کنید.‬

‫نمونه‌ها را نقل میکنم که چه خبر است: در تابستان امسال رفتم به مکه و مدینه. در مکه چند نفر از افرادِ عادی آنجا ـ ولی آدمهای روشنی بودند ـ من‬ ‫و دوستم آقای هاشمی را دعوت کردند؛ به منزلشان رفتیم و با هم نشستیم به صحبت کردن و حرف زدن. با آن تصوری که از آنها داشتم، برای من خیلی‬ ‫تعجب آور بود که یکی از آنها یک رانندهٔ تاکسی بود و به قدری منطقی حرف میزد که من از آن استفاده علمی میکردم. خیلی حرفهایمان همدیگر‬ ‫را تقریباً گرفته بود و تفاهم فکری و اخلاقی ایجاد شده بود. بعد یک چیزی گفت که من از شرم سرخ شدم. گفت: "حالا خیلی خوب شده، مردم روشنتر‬ ‫شده‌اند، مسائل روشنتر شده، افراد یک کمی بازتر شده‌اند، دنیا را می‌بینند، همدیگر را بهتر میتوانند بشناسند و مردم دست کسانی را که همیشه تخم‬ ‫و بذرِ کینه و نفرت و بیگانگی را می‌کارند، می‌خوانند".‬

‫میگفت: "در سالهای پیش خودم یادم هست ـ حالا این حرف را یا ساخته‌اند و منتشر کرده‌اند یا عمل کرده‌اند، فرق نمیکند ـ که ما در طواف‬ ‫میرفتیم، میدیدیم که شیعه‌ها می‌آیند لای مَویز ـ کشمش بزرگ ـ را باز میکنند ـ فرض میکنیم یک مشت میخرند، دو سیر میخرند ـ ، توی آن‬ ‫را کثافت، مدفوعِ انسان میاندازند، بعد روی آن را میپوشانند، بعد اینها را توی کیسه میکنند و به طواف کعبه می‌آیند. در آن شلوغی روی زمین کعبه‬ ‫میپاشند؛ بعد این فقیرهای عرب به عنوان این که آجیل است می‌آیند اینها را میقاپند و یا برای زن و بچه‌هایشان میبرند و یا خودشان آنجا میخورند،‬ ‫و به این شکل آنها عقده مذهبی‌شان را خالی میکردند که ما یک خدمت بزرگی به حقیقت دین‌مان کردیم و آن این است که مدفوعِ خودمان را به حلق‬ ‫‫این "بَد سُنی‌ها" ریختیم".‬

‫این یک چیزِ عجیبی است! او چنین چیزی را باور کرده بود برای اینکه دیده بود. اما من و شما میدانیم که کدام شیعه جاهل پلیدی که هر چه هم‬ ‫خصومت داشته باشد، میتواند در کعبه چنین کاری را بکند! اصلاً چنین موجودی ممکن است؟ این جز این نیست که چنین کاری را به نامِ شیعه در‬‫کعبه و در خودِ مکه کرده‌اند تا بین شیعه و سنی را تا این حد فاصله بیندازند که امکان تفاهم بین آنها نباشد ؟ حتی تفاهم بین دو تا موجودِ انسانی از دو‬ ‫نژاد و در دو تا مذهب ممکن است، ولی با این خصومت ممکن نیست.‬

‫از این طرف باز میبینیم عقایدِ "ناصبی"ها را که دشمنان خانواده پیغمبرند، در همین جامعه، همین الان، در کتابهای اشخاصی که به ظاهر مقدسند،‬ ‫منتشر میکنند و به چه زحمتی جمع میکنند تا به شیعه بگویند که عقیده همه مردمِ اهل تسنن مثل اینهاست: دشمنی با علی و دشمنی با خانواده ‫پیغمبر است. بعد برای شیعه وقتی همین قدر که بگوید فلانی شیعه نیست یعنی دیگر دشمن حضرت زهرا است و دشمن خانوادهٔ پیغمبر است.‬

‫از این طرف، عقایدِ "باطنیه" به نامِ شیعه، عقایدِ "اسماعیلیه"، عقایدِ "غنوصیه" و عقایدِ هندی را دربارهٔ پیشوا و قطب و امام، به نامِ شیعه الان در بین‬ ‫‫اهل تسنن منتشر میکنند. در همین ایامِ حج که درست بُحبوحه‌ای است که یک شور و عشق یکنواخت و مشابه بین شیعه و غیرِ شیعه در یک مراسم ‫مشترک احساس میشود و میخواهد یک تفاهم ایجاد شود، این کتابها را، این جزوهها را به نامِ "الخطوط العریضه" مجانی پخش می‌کردند. در این کتابها‬ ‫تمامِ فحشهایی را که هر کس ـ حتی "علی الله‌اى‌ها" و امثال اینها یا بعضی از این ملاهای استثنایی ما، که همه روحانیون و علماء با آنها مخالفاند ـ به‬ ‫عُمر یا ابوبکر یا خلفا و اصحاب دیگر داده، همه آنها را آنجا دو مرتبه جمع کرده، به صورت یک جزوه درآورده و به نامِ اینکه همه شیعه از این فحشها به‬ ‫ما و به اصحاب عزیزِ پیغمبر و حتی ناموس پیغمبر میدهند، همین الان در حج منتشر میکنند. چقدر فاجعه عجیبی است!‬
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
علی، بنیانگذار وحدت

بخش ۵


‫‫‫‫‫در مدینه یک دانشکده فقه وجود دارد و یک دانشکده ادبیات. یک دانشجوی جوان آلمانی آنجا طلبه بود و از آلمان آمده بود؛ من با او صحبت میکردم‬ ‫و میگفتم که شما اینجا راجع به شیعه چیزی میدانید؟ گفت: نه. گفتم امام جعفر صادق را می‌شناسید؟ گفت: نخیر. گفتم: پس بگو جامع معقول و‬ ‫منقولی تو! پس چرا فارغ التحصیلت نمیکنند!؟ تو در دانشکده فقهِ اسلامی اسم امام جعفر صادق را نشنیدی؟ بعد گفتم: اصلاً یک چیزی، یک جایی،‬ ‫یک کسی، یک حزبی، یک دینی، یک فرقه‌ای در تاریخ اسلام، در دنیا به اسم شیعه به گوشت نخورده است ؟ گفت هان! مثل ایرانیها و اینها؟ گفتم‬ ‫خوب، بله! گفت چرا! گفتم هان چی؟ گفت فقط همین اندازه میدانم که آنها رسول خدا را، رسول خدا نمیدانند. همین اندازه!‬

‫در خودِ مسجد النبی، آخوندهای مُوَقر آنجا نشسته بودند که ما میگفتیم اینها دیگر پُر از علم هستند؛ میگفتند ـ من اصول اعتقادی شیعه را اصلاً‬ ‫از آنها شنیدم، بعضی از عقایدِ شیعه را که خودِ ما حتی در منحط ترین قشرهایمان نه تنها نشنیده‌ایم بلکه آنها هم نشنیده‌اند! ـ که: وقتی شیعه دارد‬ ‫نمازش را سلام میدهد سه مرتبه هِی به زانویش میزند و هِی (سرش را) این جوری (به چپ و راست تکان) میدهد. خوب این چه اشکالی دارد؟ "شما‬ ‫نمیدانی این چه میگوید؟" بنده نمیدانم چه میگوید. این به ظاهر نمیگوید چون تقیه میکند. اما وقتی به پیغمبر سلام میدهد ـ چون شیعه تقیه‬ ‫میکند ناچار باید در سلامِ نماز به پیغمبر سلام بدهد و میدهد ـ ، بعد سه مرتبه میگوید که: "خان الامین، خانالامین، خان الامین". خوب "خانالامین" دیگر‬ ‫چیست؟ "یعنی جبرئیل از طرف خدا ـ ما شیعه‌ها معتقدیم! ـ آمده و مأمور بوده که سوره " اقراء" و بعد هم قرآن را بر حضرت امیر نازل کند، ولی به‬ ‫او خیانت کرده. معلوم نیست سرِ چی اختلاف حساب داشته، آمده به پیغمبر گفته و به او وحی کرده است"! گفتم خوب، حالا دفعه اول اشتباه کرده،‬ ‫خُب خدا میتوانست یقه‌اش را بگیرد و بگوید که مأموریتت را درست انجام بده؛ این چه کاری است ؟ بیست و سه سال همین طورعوضی میگفته و ‫هیچ کس هم هیچ چیز به او نگفته!؟ ما آن وقت همیشه می‌گوییم: "خان الامین، خان الامین، خان الامین" یعنی به جبرئیل فحش میدهیم که تو روپایی کردی‬ ‫و پارتی بازی کردی، با پیغمبر ساخت و پاخت کردی و عوض علی ما رفتی او را پیغمبر کرده‌ای! یعنی این را ما می‌گوییم ! حالا بیچاره هر شیعه‌ای که‬ ‫توی مسجد‌النبی یا در مکه سلام میدهد، آنها همین جوری نگاه میکنند "اگر دارد خان الامین میگوید، پوستش را بکنیم".‬

‫از این رو میبینیم تمامِ تهمت‌ها و تمامِ فحاشی‌های یزیدیه ـ که هنوز در سوریه هستند و طرفداران بنی امیه‌اند ـ و ناصبی‌ها و وَهابیها را، به نامِ همه‬ ‫مسلمانها و نظرِ همه مسلمانها، توی شیعه منتشر میکنند.‬

‫من در اینجا میگویم که بابا، الان، همین الان، از دو مکان مقدس، مسجدِ "رأس الحسینِ" مصر و "مسجدِ زینب" ـ که توی شیعه اصلاً نمیدانی‬ ‫زینب کجاست و از بعدازظهرِ عاشورا او را گم کرده‌ای و اصلاً رفته ـ تجلیلی می‌شود که در میان خودِ شیعیان نظیرش نیست، و در خودِ همین کشورهای‬ ‫اسلامی و در میان نویسندگان غیرِ شیعی، در همین چهل سال و سی سال اخیر، قلم‌ها و اندیشه‌هایی از عمر و عثمان و از ابوبکر به شدت انتقاد کرده‌اند‬ ‫به نفع علی و همه ستایش‌هایی که شیعه نسبت به علی معتقد است، همه را اثبات کرده‌اند، و همه تهمت‌هایی را که بدکینه‌های ضدِ مسلمان و ضدِ علی به‬ ‫علی منسوب کرده‌اند، همه اینها را جواب گفته‌اند، و همین نویسندگان تک تک دربارهٔ فرد فرد از ائمه شیعی، از اصحاب طرفدارِ حضرت علی و از نهضت‬ ‫شیعی، فکر و فرهنگ شیعی و حتی شخصیت‌های حاشیه‌ای تشیع و تاریخ تشیع، تمامِ قلم و تحقیق و قدرت و کارشان را در این خدمت و در این راه‬ ‫قرار داده‌اند که ما به گَردَش نرسیده‌ایم. ما همواره از علی سخن می‌گوییم، اما آثاری که آنها درباره علی در همین بیست سال اخیر منتشر کرده‌اند، یک‬ ‫هزارُمَش را ما در ایران نکردیم.‬
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
ادامه پست قبلی

‫یک زن ـ استادِ دانشگاهِ "عین الشمس" ـ چون زن است، درباره زنان خانواده پیغمبر، دختران حضرت علی، و دختران پیغمبر (زینب جدا،‬ ‫ام کلثوم جدا، فاطمه جدا، سکینه دخترِ امام حسین جدا)، یک کتاب مستقل و تحقیقی برای اولین بار ـ که حتی هنوز توی ما نیست ـ نوشته است.‬

‫تازگی چند کتاب نوشته شده؛ مثلاً شرح زندگی قمرِ بنی هاشم؛ توی آن را باز میکنی، میبینی شرح زندگی نویسندهٔ کتاب قمرِ بنی هاشم است.‬ ‫اولش عکس مؤلف در کتابخانه اَبَوی، عکس مؤلف در حرم با جناب آقای نائب التولیه، بعدش هم شعر در مدح حضرت است! این کتابی است که تازه ما‬ ‫نوشته‌ایم! یک کتاب دربارهٔ فاطمه زهرا به فارسی پیدا نمی‌کنید که ما نوشته باشیم و به دردِ خواندن بخورد، مأخذ داشته باشد، سند داشته باشد، اصلاً‬ ‫نه، هیچی نداشته باشد، نثر داشته باشد که بشود خواند، جمله‌ای درست داشته باشد، به زبان ما نوشته شده باشد، نه به زبانی که هم باید عربی بدانی،‬ ‫هم فارسی، هم زبانهای دیگر تا بتوانی آن را بخوانی؛ نه! کو؟‬

‫اما همان جور که چهره ما را به عنوان دشمنان پیغمبر و دشمنان قرآن و دشمنان اسلام، و اصولاً شیعه را پناهگاهی برای مخالفین و معاندین و‬ ‫زندیقان مانوی‌ها و زرتشتی‌ها در طول تاریخ ـ که از درون تشیع قیام کردند، علیهِ خودِ اسلام و ریشه کن کردن اسلام ـ معرفی میکنند، آنها را هم بین ما، دشمنان خانواده پیغمبر، معرفی میکنند. در صورتی که نویسندگان بزرگی هستند که همه هستی و قلمشان را در دفاع از خانوادهٔ پیغمبر و‬ ‫تحقیق درباره خانواده پیغمبر گذرانده‌اند و آثاری را به وجود آورده‌اند که اگر ما، در این ده بیست سال اخیر موفق شویم آنها را به زبان فارسی ترجمه‬ ‫کنیم، خدمت بزرگی به شیعه انجام داده‌ایم.

درباره این "ابوذر"، مردی که در راهِ علی شمشیر زده و اولین کسی است که از علی جانبداری کرده و صحابی بزرگ پیغمبر است و بعد در زمان‬ ‫عثمان به عشق موال و به خاطرِ تشیع و به خاطرِ اسلام حقیقی شهید شده، و ما ـ که این همه ادعای تشیع داریم ـ این همه نسبت به او مسئولیم، کو یک‬ ‫خط به زبان فارسی تا ببینیم اصلاً این ابوذر چی و کی بوده؟ برای اولین بار و آخرین بار کسی که درباره ابوذر نوشته، "عبدالحمید جوده السحار" است که‬ ‫بیست سال پیش به فارسی ترجمه شده ـ آن هم یک بچه‌ای ترجمه کرده نه یکی از آقایان محترم! ـ و بعد دیگر هیچ کس هیچ کار نکرده. "سلمان" را‬ "ماسینیون" نوشته و "عبدالرحمن بدو ِ" سنی آن را با آن همه زحمت و رنج ترجمه می‌کند. پنج تا کتاب دربارهٔ "بلال" وجود دارد که تازگی‌ها منتشر‬ ‫کرده‌اند. درباره خودِ حضرت علی و درباره فرزندانش نویسندگان بزرگی مثل "طه حسین" و مثل "سحار" و مثل "حمید منصور" و امثال اینها نوشته‌اند،‬ ‫نه نویسندگان گمنام و ناجوری که به عمه‌شان نمی‌توانند کاغذ بنویسند و حالا دست به قلم شده‌اند و باعث رسوایی!‬

‫این اختلاف انداختن درست برعکس آن چیزی است که باید باشد: در فکرمان، در برداشت‌های علمی و در منطق‌مان بین ما و اهل تسنن باید تضاد‬ ‫وجود داشته باشد، مُباحثه و مُناظره وجود داشته باشد، نظر آزمایی وجود داشته باشد، تحقیق و تَفَحص جدید و مستقل و اجتهادِ مستقل و همیشه تضاد ‫فکری وجود داشته باشد؛ نیست، وجود ندارد.‬

‫یکنواخت فکر کردن و قالبی فکر کردن ما و قالبی فکر کردن آنها و هیچ تماسی از لحاظ علمی با هم نداشتن وجود دارد! در صورتی که ما باید در‬‫کارِ علم تضاد می‌داشتیم، برعکس، در جامعه ـ که باید وحدت داشته باشیم در برابرِ دشمن مشترکمان ـ است که اختلاف داریم و اختلاف می‌اندازند. در‬ ‫فکر مُرده‌ایم و سکون است و در زندگی اجتماعی و در برابرِ دشمن، قطعه قطعه شدن و به روی هم ایستادن و پشت به دشمن، رو در روی هم پریدن!‬

‫متأسفانه وقت نیست که مسأله را درست آن جوری که میخواستم بررسی کنم و نتیجه‌گیری اساسی بکنم، ولی فقط یک عرضی دارم و آن‬ ‫اینست که ـ تکرارِ یک اصل است ـ ما باید مبانی اعتقادی تشیع خودمان را، اصولی را که به آن معتقدیم و اصولی را که به آن مُعترضیم، حفظ کنیم و‬‫ِِ‬‫همچنان بین طرزِ تفکر و برداشت علمی ما و برداشت علمی مخالف ما دائماً تَصادم و تضاد و اختلاف و کُشتی گرفتن منطقی وجود داشته باشد و ادامه‬ ‫داشته باشد، اما میان ما و آنها به عنوان دو بازوی یک اندام و دو برادرِ یک خانواده باید وحدت وجود داشته باشد.‬‬
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
علی، بنیانگذار وحدت

بخش ۶


‫‫‫‫‫‫راهِ سوم اینست که با حفظ اصول اعتقادی شیعی خودمان و اختلافاتی که از لحاظ فکری و علمی با آنها داریم، میتوانیم با آنها یار و همدست و مُتحد‬ ‫در برابرِ دشمن مشترک باشیم. این شعاری است و راهی است که برای اولین بار در تاریخ، شخص علی ابن ابیطالب اعلام کرده و وضع کرده است.‬

‫علی در خانه‌اش مینشیند و سکوت میکند و شمشیر بر روی مخالفش نمیکِشد ـ چون مخالف، داخلی است ـ و بعد بیعت میکند و بعد پشت سرِ‬ ‫همین‌ها نماز میخواند و بعد در جنگها موردِ مشورت قرار میگیرد و برای آنها خیراندیشی و صالح اندیشی میکند، چنان که در جنگ ایران وقتی که‬ ‫قوای عرب و قوای اسلام اول شکست خورده بود، عمر گفت: من خودم میروم؛ ولی حضرت علی او را مَنع کرد که تو "سرِ" این سپاهی و اگر بروی و‬‫ کشته شوی، به کلی متلاشی می‌شود؛ تو باید مرکز را داشته باشی که اگر سپاهت شکست خورد، دشمن بداند که اینجا پشت دارد. این صالح اندیشی یک‬ ‫خیرخواه است و بعد با آنها مُراوده دارد، دوستی دارد، و یک بار نمیگذارد که اختلافشان سرچشمه کِشت میکروب نفاق و اختلاف و جاسوسی و تضادِ داخلی‬ ‫و مُتلاشی شدن این وحدت جوان باشد و درنتیجه، موجب بهره برداری قدرتهای بیگانه اسلام یا جناح‌های داخلی منافق. یک بار نگذاشته است.‬

‫و در عین حال هرگز ـ چنان که دیدیم تا آخرِ عُمر ـ از سرِ اصول و مبانی اعتقادیی که به آن معتقد بود، یک وَجب عقب‌نشینی نکرده و حتی چنان که‬ ‫دیدیم در هیچ یک از آن مواردی که انتقاد داشت، گذشت نکرد و چنان که دیدیم در شورا برای تأییدِ رویه دو شیخ، خلافت را کنار گذاشت و نابودی‬ ‫خودش را امضاء کرد و آن رویه را تأیید نکرد، و این بدان معناست که علی در عین حال که به مکتب خاص خودش، جبهه گیری خاص خودش، فهم و‬ ‫برداشت ویژه خودش از اسلام و راهِ خاص مشخص و مستقل خودش که انتخاب کرده و فهمیده، و به مواردی که بر مخالف اعتراض دارد و پیشنهاداتی‬ ‫که دارد و نظریه‌ها و نقشه‌ها و هدف‌هایی که برای جامعه دارد و مرزی که او را از مخالفش جدا میکند، به همه اینها، همواره و به هر قیمتی و در هر‬‫شکلی و شرایطی وفادار می‌ماند، اما در برابرِ دشمن مشترک است که دست در دست همین مخالف و همین غاصب حق خودش و اهانت کننده خانواده ‫خودش میگذارد و مانندِ یک بازو در برابرِ دشمن می‌ایستد. به طوری که روم و به طوری که ایران و به طوری که منافقین بزرگی که در همه جا بودند و آرزو داشتند که خاک مدینه را ـ به قول خودشان ـ توی توبرهٔ اسب‌هایشان به سرزمین‌هایشان ببرند، تا مدتها متوجه نشدند که در داخل مدینه چنین‬ ‫اختلافات عمیق وجود دارد، و شخصیت بزرگی مانندِ علی حقش پایمال شده و گوشه نشین شده و دَم نزده؛ به طوری که بتواند در چهره ظاهری جامعه انعکاسی پیدا کند، و در افکارِ عمومی و در بین قدرتها شُهرت پیدا کند که مدینه دارد از درون منفجر میشود یا قابل انفجار است. و این اقلیت به شکلی‬ ‫درآمد که حتی ابوذر را در جلوی خودِ علی شجاع و رشید، تبعیدش می‌کنند و تنها در "رَبَذِه" جان می‌دهد و علی اعتراضش را جز از یک تَصادم و انتقادِ‬ ‫شدید بالاتر نمیبرد؛ برای اینکه در همان دوره چنان انقلابات در سراسرِ جامعه‌های اسلامی دارد رشد و توسعه پیدا میکند و دستهای بسیار پلید‬ ‫دست اندر کارِ متلاشی کردن این قدرتند که خودِ علی می‌بیند که اگر بر این آتش خود دامن بزند، همه چیز رفته، همه چیز.‬

‫یک نوع شیعه صفوی، و یک نوع شیعه علوی هست که اصول و فروعش را گفتم. در بحث وحدت و تفرقه اسلامی، یک شیعه دیگری هم هست: یکی‬ ‫تشیع علوی است که تشیع وحدت است (تشیع است و در عین حال وحدت)، و یکی تشیع ابوسفیانی است، تشیع ابوسفیانی!‬

‫وقتی که حکومت از علی غَصب میشود و علی خانه نشین میشود، ابوسفیان خودش را به علی و خانواده علی و خانه علی می‌رساند و می‌گوید: "چه‬ ‫نشسته‌اید ای ذلیل‌ها! ـ به عباس و علی رو میکند ـ ای ذلیل‌ها! شما اینجا نشسته‌اید و شلاق می‌خورید و قدرت‌تان و حکومت‌تان را از دست‌تان‬ ‫می‌رُبایند و دَم نمی‌زنید؛ ای ستم‌کشهای ذلیل! دستت را به من بده تا با تو بیعت کنم و فرمان بده تا برای دفاع از حق تو و اِحقاق حق تو و شکستن‬ ‫مخالف تو، مدینه را از سواره و پیاده پُر کنم"؛ بعد علی میگوید که: "هیچ کس ستم را نمیپذیرد مگر خرِ قبیله که هر چیز را هِی بارش میکنند، و میخ‬‫ِ‬ ‫که هی تو سرش میزنند و هیچ کس برایش مرثیه‌ای نمیخواند". بعد رو میکند به ابوسفیان: "ای ابوسفیان! چقدر کینه تو نسبت به اسلام طولانی شد!‬ ‫برو! من به سواره و پیاده تو نیازی ندارم".‬

‫در برابرِ "ابوسفیان" در داخل، و "سزارها" و "خسروها" در خارج است که علی این سکوت رنج‌آور و شکنجه آمیزِ بیست و پنج ساله را تحمل میکند‬ ‫تا اسلام در یک وحدت در برابرِ این دشمنان داخلی و خارجی بماند.‬

‫اینست که من معتقدم که اسلام، ماندن خودش را کمتر مدیون شمشیرِ علی و جهادِ اوست و بیشتر مدیون سکوت او و تحمل اوست. و شمشیرِ او در‬ ‫کارِ خَلق قدرت اسلام بود، اما سکوت او در کارِ ماندن اسلام بزرگترین نقش را داشته است. او بنیانگذارِ حفظ اختلافات اعتقادی خودمان است در برابرِ‬ ‫مخالف داخلی، و وحدت خودمان و نیروهای اجتماعی خودمان است در برابرِ دشمن خارجی.‬

‫تشیع علی، نه تشیع تفرقه است که تشیع وحدت است و نه هم یک تشیع غیرِ علمی بی‌منطق سازشکارانه، که بشود به خاطرِ مصالح سیاسی یا مصالح‬ ‫اجتماعی، مبانی عقلی و فکری را به کلی نادیده گرفت.‬

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
ادامه پست قبلی

متأسفانه امروز می‌بینیم، همان طور که جناب آقای بلاغی راجع به صهیونیسم گفتند، از وقتی اینجا ـ ارشاد ـ ندای مخالفت با صهیونیسم و جنایات او‬ ‫علیهِ مسلمین، مطرح شد، بعد از همه طرف تیرهای اتهام به طرفش سرازیر شد. از وقتی هم که مسأله وحدت بین مسلمین ـ نه وحدت بین "تشیع" و‬ ‫"تسنن" ـ در برابرِ صهیونیسم و در برابرِ استعمار از طرف همین منی که بیش از هر کسی درباره مبانی تشیع صحبت کردم و نوشتم، مطرح شد، به یک‬ ‫شدتی حساسیت نشان داده شد که برای من باور کردنی نبود.‬

‫یک چیز را در اسلام شناسی نبخشیدند! این، چه جرمی است؟ پیغمبر در مرض مرگش افتاده (ببینیم مسائل به کجاها سر باز میکند، مسائل‬ ‫‫ظاهراً مذهبی است، ظاهراً علمی است و ظاهراً انتقاد است)؛ یک کمی حالش بهتر میشود؛ ظهر شده؛ چند روزی است نتوانسته به نماز برود و ابوبکر‬‫مثل روزهای پیش، مثل روزهای بعد ـ آخر یک روز که نبوده ـ نماز میخوانده؛ پرده را بالا میزند، و از اینکه ـ جمله اینست، درست دقت کنید که این‬ ‫همه حساسیت و عصبانیت و شدت فُحش برای چیست که یک مسلمان این همه باید از وحدت مسلمانها وحشت کند؟ ـ یک بارِ دیگر باز مسجد را‬ ‫و مردم را میبیند ـ این یکی ـ و نیز از اینکه میبیند مسلمانان بدون حضورِ او هم وحدت و شکوهِ خود را حفظ کرده‌اند، لبخندِ شادی بر لب دارد. این‬ ‫است جرم! جرمِ پیغمبر یعنی این! چرا؟ برای اینکه در آنجا همه مسلمانها داشتند با ابوبکر نماز می‌خواندند. بسیار خوب، نمازِ ابوبکر باطل، اما نگفتم‬ ‫که چون ابوبکر نماز می‌خوانده خوشحال است؛ می‌گویم به خاطرِ اینکه می‌بیند بعد از او و بدون حضورِ او مسلمانان شکوه و وحدت خود را حفظ کرده‌اند‬ ‫شاد است. "وحدت"! "وحدت"! این درست به قلبش می‌خورد؛ برای اینکه این گروه‌ها باید تکه تکه باشند تا هم استعمار بتواند لقمه لقمه بخورد و هم‬ ‫"این" بتواند بر آنها مسلط باشد.‬

‫وقتی که این یک ده کوچکی است، این آقا کدخدا است، ولی وقتی اینجا شهر شد، "این" میشود هیچی! "این" دوست دارد مسلمان‌ها برای‬ ‫پیش نمازی به جان هم می‌افتادند؛ یعنی پیغمبر تا پرده را بالا میکرد، میدید که هجده تا پیش نماز هر کدام یک گوشه‌ای را گرفته‌اند و هفت هشت ده‬ ‫نفر هم دور و بَرشان هستند و مُکَباِّرها هم قَر و قاطی شده! اینجوری خوب بود! آن وقت پیغمبر خوشحال میشد!‬

‫بله که حقـّه و فریب در کار بود ـ در همین کتاب نوشتم ـ که پیغمبر می‌خواست علی را به نماز بفرستد، بعد آن دو نفر با هم حضور پیدا کردند و سه‬ ‫نفری ایستادند که چه میگویی؟ و پیغمبر تصمیم نگرفت. بعد ابوبکر که به نماز ایستاد، این با سیاست قبلی و جبهه‌بندی و دست داشتن عایشه اندرکار‬ ‫بود تا حق علی در آنجا ضایع بشود و کنار رود و اصولاً مطرح نباشد.‬

‫اینها را قبول دارم و درست است؛ همانجا هم مطرح شده است. اما علی بزرگترین درس را اینجا میدهد که من این حقه بازی را، این کَلک را، این‬ ‫تجاوز به حق خودم را و این سیاست فرصت طلبی را در برابرِ مخالف، تحمل میکنم و برای پیش نمازی در مسجد به جان حریفم نمی‌افتم، و این رِندی‬ ‫متجاوزِ غاصبانه را به خاطرِ حفظ وحدت مسلمین، نه تنها در مسجد ـ که سمبل وحدت است ـ بلکه در جامعه و در زمین تحمل میکنم و از‬ ‫حق خودم چشم میپوشم و خشم خودم را فرو میخورم.‬ ‫ِ‬

‫علی اگر آنجا می‌آمد و یک گوشه دیگر می‌ایستد و باز ابوذر و بلال و صهیب و... را دورِ خودش جمع میکرد، و یک مُکَباِّر دیگر و یکی دیگر (هم چنین‬ ‫میکرد)، این منظره‌ای بود که هم مسلمین محکوم بودند و نشانه عدمِ رُشدشان بود و هم نشانه این که خودپرستی و خودخواهی و منافع صنفی‌شان‬ ‫ترجیح داده میشود بر منافع عمومی و بر فکر و بر هدف و همین جا علی نشان میدهد که از حق خودش در برابرِ تجاوزکارِ داخلی به کلی صرف نظر‬ ‫میکند تا با این حریف متجاوزِ داخلی در برابرِ دشمن ریشه براندازِ خارجی، وحدت را حفظ کند.‬

بنابراین "علی مظهرِ وحدت" است؛ مظهرِ کدام وحدت؟ وحدتی که با تحمل همه رنج و با همه شکنجه و دیدن همه رِندی‌ها و نامردمی‌ها و‬ ‫خیانت نزدیکان و دوستان و همرزمان سابق، حفظ می‌کند. حتی عثمان کار را به جایی میرساند که "مَروان" ـ که پیغمبر تبعیدش کرده بود ـ حالا ‫نخست وزیرش شده! بعد ابوذر را او تبعید میکند و بعد علی از ابوذر ـ نه او را پشتیبانی‌اش کرده و نه برای او شمشیر کشیده ـ بدرقه میکند؛ مَروان‬ ‫می‌آید جلوی علی را میگیرد که امیرالمؤمنین از بدرقه ابوذر مَنع کرده است! (با این وجود) همه اینها را، همه این پریشانی‌ها و سختیها را، تحمل‬ ‫می‌کند. چرا بیست و پنج سال سکوت!؟ برای اینکه این قدرت بماند ولو در داخل این همه فاجعه و این همه حق کشی و این همه رندی و فرصت طلبی‬ ‫از طرف یاران نزدیک باشد!‬

‫این درسها همیشه هست، و هر کس و هر نهضتی و هر فکری گرفتارِ چنین خصومت‌هاست.‬

‫از طرف دیگر، علیرغم همه این تحمل بزرگ و این همکاری در بسیاری موارد و ملایمت در برابرِ غاصب و مخالف خودش، در برابرِ اصول اعتقادی‬ ‫خودش ـ که تشیع یعنی همان اصول ـ چنان مستحکم و وفادار میماند که به هر‬ ‫قیمتی یک لحظه حاضر نیست از آن صرف نظر کند.‬

‫اینست که "علی بنیانگذارِ وحدت" است، و بیش از هر کسی در این راه فداکاری کرده و سختی کشیده است.

بنیانگذاری وحدت بر اساس این شعار‬ ‫است:

"وحدت میان تشیع وتَسنـّن ممکن نیست،
میان شیعه و سنی واجب است در برابرِ دشمن".‬‬‬



پــایــان
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
على، انسان تمام

بخش ۱


(گفتم) انسان تمام و نگفتتم «انسان کامل»؛ در صورتی که اصطلاح انسان کامل در ادبیات اسلامی، در عرفان و ادب و فلسفه ما فراوان تکرار می‌شود؛ و نگفتم «انسان تام»، به خاطر این‌که چنین اصطلاحی در جامعه‌شناسی اروپائی و در رشته‌های گوناگون علم انسان‌شناسی هست؛ گفتم «انسان تمام»، به خاطر این‌که نمی‌خواستم بگویم که من درست آنچه را که جامعه‌شناسان اروپائی و انسان‌شناسان غربی درباره انسان تمام و انسان تام می‌گویند به فارسی برمی‌گردانم و با علی تطبیق می‌دهم، و همچنین نگفتم «انسان کامل»، به خاطر این‌که نخواستم بگویم که آنچه را می‌خواهم درباره علی این‌جا طرح کنم، دنباله همان مباحثی است که عرفا، صوفیه و فلاسفه ما در طول تاریخ تحت عنوان انسان کامل طرح می‌کردند. اما در عین حال به هر دو اشاره خواهم کرد و خواهم گفت که چگونه و چرا متفکرین اسلامی و همچنین متفکرین اروپائی و بالاخص متفکران قرن اخیر به دنبال انسان تمام هستند.

وقتی که بحث انسان تمام مطرح می‌شود، خودبه‌خود به ذهن می‌آید که این بحث، عکس‌العمل رنجی است که امروز بشر از انسان ناقص و از نقصان انسان و انسانیت می‌برد- و همین هم هست. در گذشته که می‌بینیم متفکرین همواره به دنبال انسان کامل می‌گشتند (در تمدن اسلامی و حتی در یونان و اومانیست‌ها- یعنی طرفداران اصالت انسان) و از یک انسان مطلق، و از یک انسان مثلی در عالم مثل (انسانی که همه ابعاد انسانیش کامل است و به صورت کمال مطلق- که نیست، اما در جستجوی شناختنش همواره بودند- رسیده است) همواره (حرف می‌زدند)، نشان می‌دهد که، انسان در گذشته هم وسوسه شناختن انسان تمام و انسان کامل (را داشته) و همچنین آرزوی داشتن (آن) و آرزوی کمال انسان‌هائی که هستند به طرف آن انسان کامل که در اندیشه و در تخیلشان بوده (است)؛ در گذشته و حال این نیاز و این آرزو همواره در آدمی بوده.

در مذاهب شرقی و همچنین در فلسفه‌های مشرق زمین، از چین و هند و ایران، بحث انسان کامل یکی از مباحث اساسی (این) مذاهب (و فلسفه‌های) بزرگ این سرزمین‌ها است؛ بطوری‌که آغاز هر مذهب بزرگی در شرق با فلسفه خلقت انسان در روی زمین شروع می‌شود. همه این مذاهب، از مذاهب چینی، هندی و ایرانی قصه آدم دارند؛ البته منطبق با اصول اعتقادی خودشان.

در این قصه آدم، یعنی داستان خلق شدن انسان بر روی زمین، این مذاهب می‌خواسته‌اند معنائی و تعریفی برای انسان بدهند، و اول بار، قبل از این‌که مذهبشان را اعلام بکنند و راه نجات و هدایتی را که معتقدند به بشر بشناسانند، ناچار و منطقاً باید می‌گفتند که بشر چیست؟ باید معرفی می‌کردند که انسان- انسانی که هست- چه نقائصی، چه کمبودهایی و چه بیماری‌هائی دارد؟ برای این‌که بر اساس این نیازها، کمبودها، نقص‌ها و بیماری‌های انسان واقعی- یعنی انسان موجود- است که مذهب- هر مذهبی- می‌تواند راه علاج، راه هدایت و اصول تعلیم و تربیت خودش را عرضه کند، و همچنین وقتی می‌تواند نقص، بیماری، کمبود و نیاز انسان موجود را نشان بدهد که انسان ایده‌آل- یعنی انسان مطلق-، انسان بی‌بیماری، بی‌کمبود، بی‌نقص و عیب را- که در روی زمین نیست اما آدمی همواره آرزوی رفتن و شدن و داشتن آن انسان کامل را دارد-، معرفی کند. این است که در همه مذاهب در شرق، قصه خلقت انسان هست، و در این قصه خلقت انسان، فلسفه انسان‌شناسی متناسب با عقیده آن مذهب طرح شده، و در این فلسفه، ناچار همه این مذاهب انسان کامل و انسان مطلق را- در ضمن قصه‌ای که درباره خلق آدم و خلقت انسان در مذهبشان عنوان می‌کردند- به عنوان الگوئی که آن مذهب به آدمیان نشان می‌دهد که باید شما همگی «چنین شوید» و همگی بر اساس این صفات کامل و مطلق و بر اساس این انسان فرضی ایده‌آلِ بی‌کمبود و بی‌نقص و بی‌درد و بی‌بیماری خودتان را بسازید، معرفی می‌کردند؛ منجمله مذاهب ابراهیمی که آخرین و کاملترینش مذهب اسلام است. چنان‌که می‌بینیم در تورات و کاملتر و دقیق‌ترش در قرآن و در احادیث اسلامی قصه آدم داریم و خلقت آدم و حوا به عنوان مظهر نوع انسان- انسانی که خلق شده است- و کیفیت جنس انسان در این خلقت آدم، در قرآن (مطرح شده)، که به نظر من کاملترین و هوشیارانه‌ترین و دقیق‌ترین مسائل انسان‌شناسی در لابلای قصه و داستان، به نام داستان خلقت آدم، نهفته است و اگر با یک متد خاصی که معمولاً چنین بیان‌هائی را باید (با آن) معنی کرد، قصه آدم را- چنان‌که در تورات و بالاخص در قرآن هست- حلاجی کنیم، می‌توانیم نظر اسلام را درباره این سئوال‌ها که انسان چیست؟ چگونه است؟ نقطه‌های ضعف و قوتش چیست؟ انسان موجود کدام است؟ تناقض‌های نوع انسان کدام است؟ و همچنین انسان کامل چگونه انسانی است؟ (بفهمیم) و همه را از لابلای قصه آدم استخراج کنیم.

من در یک سطح بسیار معمولی و ساده، چند سال پیش درباره قصه آدم فکر می‌کردم، و بیش از پنجاه نکته تازه که این نکته‌های تازه هر کدام صفتی از صفات خاص نوع بشر را نشان می‌داد، از این قصه استخراج کردم و بعد با علوم انسان‌شناسی جدید در این صد، صد و پنجاه سال اخیر و همچنین با مکتب‌های مختلف اصالت انسان از یونان باستان تا کنون (آخرین آن‌ها سارتر و کنتی و کی‌یر که‌گارد (می‌باشد) که این‌ها معتقد به اصالت بشر و اصالت انسان هستند) مقایسه کردم و بعد به یک نتیجه‌ای رسیدم که برای من خیلی شورانگیز بود و این‌را در یکی دو کنفرانس که راجع به اگزیستانسیالیسم، به فارسی و فرانسه دادم، گفتم: یکی از اتهامات و بزرگترین اتهامی که غرب به مکتب اسلام و مذهب اسلام می‌زند، «فاتالیسم اسلامی» است، یعنی اعتقاد به حقارت آدمی و این‌که اسلام به گونه‌ای قضا و قدر و سرنوشت را معتقد است که برای خود بشر در آن اراده‌ای و مسئولیتی نمی‌ماند و ناچار این اعتقاد، انسان زبون و ذلیل می‌آفریند. بنابراین بزرگترین تهمتی که در قرن‌های اخیر به اسلام زده می‌شود، این است که اسلام انسان را قضا و قدری و برده ناتوان و بی‌اراده مشیتی که دست انسان نیست، می‌سازد و چون مسئولیت و اراده را از بشر سلب کرده، انسان را در حد حیوان و گیاه که بی‌مسئولیت و بی‌اراده هستند، پائین آورده. در صورتی که فلسفه خلقت انسان یا خلقت آدم در اسلام، به گونه‌ای روشن تشریح شده و نشان می‌دهد که، انسان موجودی دارای اراده و مسئولیت مستقل است و این اراده شخص انسان حتی در برابر اراده خداوند عرضه و معرفی می‌شود. این‌که انسان در بهشت علیرغم فرمان خداوند میوه ممنوع را می‌خورد و عصیان می‌کند و بعد بر اساس این عصیان به زمین تبعید می‌شود و به وسیله خداوند محکوم می‌شود، کاملاً نشان می‌دهد که انسان در اسلام موجودی دارای اراده و مسئولیت خاص انسانی است و می‌تواند حتی در برابر نظام کائنات و حتی در برابر فرمان خداوند عصیان کند- چنان‌که عصیان کرد و چنان‌که موجود انسان در فلسفه خلقت انسان به نام موجودی عصیانگر شناخته شده.

بنابراین عصیان در برابر خداوند که در داستان آدم به آن روشنی هست، نشان می‌دهد که، اسلام انسان را هم مسئول و هم دارای اراده می‌داند و این مسئولیت و این اراده نشان می‌دهد که، تهمت غربی‌ها علیه اسلام- که در اسلام انسان اراده ندارد- واهی است. گذشته از این، در این فلسفه خلقت، نشان داده است که انسان از دو عنصر متناقض ساخته شده؛ انسان، بنا به فلسفه خلقت آدم در قرآن، موجودی است (که از) جامعه دو نقیض، دو اقصای متناقض و متضاد با هم، ساخته شده. آدم از (یک‌طرف) از پلیدترین و پست‌ترین و متعفن‌ترین ماده (از حماء مسنون، از یک گل متعفن بدبو، از یک رسوب، و از خاک)، آفریده می‌شود (و از طرف دیگر) روح خداوند به عنوان مظهر عالی‌ترین، پاک‌ترین، لطیف‌ترین، مطلق‌ترین و مستعد تکامل تا مرحله مطلق (روح خداوند به این معناست)، در درون این آدم دمی‌ده می‌شود. بنابراین آدم (انسان) در اسلام مساوی است با لجن به اضافه روح خداوند. فاصله میان آدم‌ها را هم می‌بینیم که از این حد و این فاصله- پست‌ترین مرز و متعالی‌ترین مرز ممکن در عالم وجود- در نوع انسان هست. بطوری‌که یکی از خصوصیات ممتاز نوع انسان بر انواع دیگر حیوانات این است که فاصله (میان) انواع دیگر حیوانات (فلان حیوان بدش با فلان حیوان بسیار خوبش) کم است (بدترین نوع اسب، باز هم بکاری می‌آید و باز هم قیمتی دارد و بهترین اسب باز فاصله خیلی زیاد از بدترین اسب ندارد: هزار تومان، دو هزار تومان، یا سه هزار تومان اختلافش است)، اما نوع انسان چنین نیست: ما، در تاریخ و در جغرافیا- هر دو- می‌بینیم افراد انسانی را که هیچ تعبیری در زبان بشر برای نشان دادن میزان پلیدی و میزان فساد و انحطاط و درندگیشان وجود ندارد.

آقای ژنرال آرگو به خانمش در فرانسه می‌نوشت که، من در آفریقا زندگی می‌کنم و روزها با پسرم می‌روم در جنگل به شکار عرب! یکی دیگر می‌نوشت که من روزها برای این‌که سر بچه‌ام گرم بشود، می‌روم در جنگل به شکار سیاه‌پوست!- سیاه‌پوست شکار می‌کنم. و یکی هم نرون است که رم را، یک شهر پر از زن و بچه و پر از جمعیت را- جمعیت بی‌گناه- آتش می‌زند تا روی تپه‌ای در بیرون شهر بنشیند و منظره شهر عظیمی را در میان زبانه‌های آتش تماشا کند و نقاشی کند (مدل نقاشی لازم داشته و برای مدل نقاشی دست به چنین کاری می‌زند!). یکی این نوع آدم- فرد آدم- است و یکی هم آن مرد که برای این‌که مملکتش و ملتش و مذهبش را از آتش نجات بدهد، خودش را آتش می‌زند؛ جوان بیست، بیست و پنج ساله‌ای است؛ سر چهارراه می‌نشیند و بدون این‌که تکان بخورد، بنزین رویش می‌ریزند و به آن کبریت می‌زنند؛ و این، تا وقتی‌که به صورت ذغال در می‌آید جم نمی‌خورد. فاصله میان این دو انسان را چگونه با محاسبات ریاضی، با همه محاسباتی که ریاضی و فیزیک و علم امروز دارد، می‌توان سنجید. و بسیار و بسیار از نمونه‌های لجنی در آدمیان و از نمونه‌های خدائی در آدمیان هست.

این نوع و این کیفیت تلقی آدمی در فلسفه خلقت قرآن، نشان می‌دهد که، اسلام نه تنها انسان را برده و ذلیل کائنات و نه تنها فاقد مسئولیت و فاقد اراده نمی‌خواند، بلکه در اولین بار مسئله عصیان آدم را در برابر فرمان خدا طرح می‌کند؛ به خاطر این‌که به او بگوید «تو دارای چنین اراده‌ای هستی». و همچنین مسئله خلقت او را از لجن و روح خداوند طرح می‌کند تا به او بگوید که «تو در میان لجن و روح خداوند در راهی و آن راه را باید طی کنی». این کیفیت تلقی نوع انسان است در فلسفه خلقت قرآن که چون متأسفانه در مسیر صحبت من نیست باید از همین جا بگذرم.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
ادامه پست قبلی

اما به یک بحث بزرگ‌تر، کلی‌تر و عام‌تر می‌پردازم و آن این‌که انسان در طول تاریخ، در همه مذاهب، فلسفه‌ها و اندیشه‌ها همواره دنبال انسان کامل بوده و همواره رنج می‌برده از عواملی که موجب نقص یکی از استعدادهای بشری می‌شود. حتی انسان ابتدائی، و حتی انسان تاریخی، از نقص انسان (همیشه رنج می‌برده‌اند).

انسان تاریخی اصطلاح خاصی است که توضیح می‌دهم: سه گونه انسان و سه گونه جامعه از لحاظ علمی وجود دارد: جامعه باستانی یا جامعه نیمه‌وحشی، جامعه مدرن (جامعه صنعتی امروز دنیا)، و جامعه تاریخی که جامعه‌ای است که در گذشته دارای تمدن بوده (مثل ما، مثل بسیاری از ملل شرقی، مثل یونانی‌ها و رومی‌ها). انسان تاریخی، در جامعه گذشته، همواره رنج می‌برده از کمبود و ناقص شدن آدمی و همواره اساس تعلیم و تربیتش بر تکمیل انسان و جلوگیری از نقص و عیب آدمی گذاشته می‌شده.

اما یک مسأله‌ای در دو قرن اخیر پیدا شده که اندیشه‌های بسیار بارز و روشن و دراک امروز دنیا را به شدت به خودش جلب کرده و آن این مسأله- که با هم متناقض هم هست- است که، انسان در قرن‌های اخیر بیش از همه قرن‌های گذشته مقتدر، متمدن، برخوردار از مواد و مواهب طبیعت و همچنین از گسترش علم، تعلیم و تربیت و تکامل اندیشه بشری بوده؛ انسان امروز بیش از همیشه و همه دوره‌های بشری مقتدر است، در سطح عمومی بیش از همیشه تعلیم و تربیت گسترده است، سواد عمومی بیش از همیشه است و برخورداری انسان امروز از نعمت‌های مادی و همچنین نعمت‌های معنوی (مثل سواد، مثل مطالعه آثار دیگران، مثل کتاب، مثل آثار هنری) در سطح بیشتری است تا گذشته؛ اما همین انسانی که از این جهت رشد، کمال، تکامل اجتماعی و فردیش موجب امیدواری و خوش‌بینی همه متفکرین شده، از جهت دیگر یک فاجعه دیگری- این عین تعبیر اوژن یونسکو است- در شرف تکوین و آثارش هم اکنون محسوس است و آن، «فاجعه مسخ شدن نوع انسان» است. چگونه انسان را چنین خطری، که خطر مسخ شدن نوعش است، تهدید می‌کند؟ مسأله‌ایست به نام: «از خود به در آمدن انسان»، «جذب شیء دیگر و محو امر دیگری شدن» و «خود را حس نکردن».
این بیماری «با خود بیگانه شدن» به صورت شدیدش در بیماران بیمارستان‌های روانی هست: مثلاً بیماری احساس می‌کند که تبدیل شده به یک جت؛ خودش را فلان آقا، فرزند فلان مرد و فلان مادر حس نمی‌کند؛ خودش را واقعاً یک تاکسی، یک جت، یک درخت، یک خانه، یک ابزار و یک موتور سیکلت می‌بیند و به واقع خودش را این‌طور حس می‌کند. مثلاً انسانی می‌بینيد کنار راهرو یا کنار خیابان ایستاده؛ می‌گویيد: چرا نمی‌روی؟ جواب می‌دهد: پنچر شده‌ام! و واقعاً خودش را چنین احساس می‌کند. پرستارش یا کسانی که با او سر و کار دارند، کفش او را باید با اداهای پنچرگیری در آورده یا پایش کنند تا او احساس کند که پنچریش گرفته شده! بعد به او می‌گویند راه بیافت و راه میافتد و بعد احساس می‌کند که عیبش واقعاً رفع شده و حالا می‌تواند حرکت کند. و درست مثل اتومبیلی که توی دنده گذاشته می‌شود و گاز می‌دهد و حرکت می‌کند، این هم همین کار را می‌کند؛ چون خودش را واقعاً یک اتومبیل احساس می‌کند.
این بیماری روانی، امروز یکی از بزرگترین شماره‌های انواع بیماری در اروپا است. می‌بینیم طی پیشگیری و بهداشت عمومی در اروپا، بیماری‌های فراوانی را مانند حصبه و آبله و سل، از بین برده (بعضی‌هایش به قدری کم است- مثل سل- که انگشت‌شمار است)، اما بزرگترین رقم بیماری‌ها را در بیمارستان‌های اروپا یکی الکلیسم و دوم بیماری‌های روانی از این گونه تشکیل می‌دهد. مسأله الکلیسم که روشن است چرا و چگونه (هست)، اما بیماری نوع دوم که شماره فراوانی و فراوان‌تر از همه انواع دیگر بیماری در اروپا می‌بینیم، به صورت شدیدش در بیمارستان‌ها دیده می‌شود، اما به صورت مزمنش در بیرون بیمارستان، در همه کوچه‌ها و خیابان‌ها و خانه‌ها و کارخانه‌ها و ادارات اروپائی، حس می‌شود. این، بیگانه شدن انسان است از خودش.

عنوانی که این نوع بیماری عمومی امروز انسان دارد، نشان می‌دهد- خود این کلمه- که معنی این بیماری و کیفیتش چیست: این بیماری «الیناسیون» است که من در درسهایم فراوان تکرار کرده‌ام. الینه شدن آدمی یک اصطلاح قدیمی است؛ ما هم همین اصطلاح را داشتیم و همین الان هم داریم: ما کسانی را که دیوانه می‌شدند مجنون- یعنی جن‌زده- می‌گفتیم؛ چنان‌که همین کلمه هم در فارسی دیوانه- منسوب به دیو- است. اعتقاد ما در گذشته بر این بوده که کسی که دیوانه است، آدمی است که جن یا دیو در وجدان انسانی او، و در تعقل او، رخنه و حلول کرده، و او اکنون خود را حس نمی‌کند، بلکه او جن یا دیو را به جای خودش حس می‌کند.
پس یک انسان عاقل که خودش را به عنوان یک من انسانی می‌یابد، پس از تماس با جن و تماس با دیو، جن و دیو در او حلول می‌کندو جن‌زده و دیوزده می‌شود و بعد او بیمار می‌شود. چگونه؟ دیگر تعقل، احساس، صفات و کیفیات خودش را نمی‌یابد، نمی‌بیند بلکه جن و دیو را به جای خودش حس می‌کند و چنین حرف‌ها و چنین حرکاتی که از دیوانه می‌بینیم حرکات و سکنات و حرف‌های خودش نیست، چون خودش نیست بلکه حرف‌ها و حرکات آن جن است در او.
این بحثی است که مادی و معنوی، مذهبی و ضدمذهبی، چپی و راستی، معتقدان به انواع مکتب‌های جامعه‌شناسی و انسان‌شناسی که از همه لحاظ با هم تناقض دارند، در این امر با هم توافق دارند و آن این‌که «انسان به انواع وسائل و علل مختلف الینه می‌شود»؛ یعنی در اثر یک سیستم کار، یک شکل خاص زندگی و تماس با یک ابزار خاص موجب می‌شود که آن شکل زندگی و آن ابزار خاص کارش در وجدان انسانی او، و در خود انسانی او، حلول کند و بعد او خودش را، خودش حس نکند و به جای خودش آن ابزار را حس کند، یا آن شکل کار را حس کند و یا آن فکر را حس کند.‬
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
على، انسان تمام

بخش ۲


انواع مسخ شدن آدمی به وسائل مختلف

جامعه‌شناسان و جامعه‌شناسی اروپائی از قرن نوزدهم تا حالا که روی این مسئله زیاد تکیه می‌کنند و هر چه زمان و تمدن پیشرفت می‌کند، این مسئله به صورت خطرناک‌تر طرح می‌شود و در می‌آید و احساس خطر به وسیله کسانی که خوب می‌فهمند و پیش‌بینی می‌کنند بیشتر می‌شود، به این نتیجه تدوین شده (رسیده‌اند): «انسان به وسائل مختلف الینه می‌شود» (یعنی جن‌زده می‌شود، یعنی از خودش بیگانه می‌شود): یکی به وسیله زندگی اجتماعی، که آن زندگی اجتماعی او را در شرایطی قرار بدهد که آن شرایط به قدری مصنوعی است که این انسان را از بستر واقعی خودش که طبیعت است دور کند. بنابراین جامعه مصنوعی و، به تعبیر دیگر، مجموعه علت‌ها و مجموعه شرایطی که اجتماع مصنوعی انسان را می‌سازد و موجب می‌شود که انسان از طبیعت ببرد و فاصله بگیرد، با این فاصله گرفتن از طبیعت و غرق شدن و برده همه شرایط مصنوعی غیرطبیعی شدن، آدمی را الینه می‌کند، یعنی نوع انسان را از خودش بی‌خود می‌کند، یعنی انسان دیگر خودش را آن نوع طبیعی واقعی که هست حس نمی‌کند. این خطر، به این معنا که انسان را از طبیعت می‌بُرد و بعد تبدیل به یک موجود مصنوعی می‌کند، از دو هزار و ششصد سال پیش تاکنون احساس شده. من نمی‌خواهم به این مسئله تکیه کنم و حتی به عنوان اعتقاد خودم طرح کنم؛ می‌خواهم به این کیفیت روی این مسئله تکیه کنم که انسان به میزانی که از طبیعت- که سرشت درونی او، غرایز او و اندام او متناسب با طبیعت است- فاصله می‌گیرد، از خودش و کیفیت انسانی خودش فاصله می‌گیرد، این فاصله گرفتن را از دو هزار و ششصد سال (پیش) که ما می‌شناسیم، بعضی از اندیشه‌های بزرگ احساس می‌کردند. تا آنجائی که ما می‌شناسیم، اولین متفکر بزرگی که در تاریخ اعلام کرد و فریاد زد که، «جامعه شرایط مصنوعی زندگی (را فراهم می‌کند) و این‌که انسان غرق ساخته‌های تصنعی خودش بشود، او را از طبیعت بیگانه می‌کند و چون انسان جزء طبیعت است، به میزانی که از آن فاصله بگیرد، از خودش فاصله گرفته»، لائوتسو در شش قرن قبل از میلاد مسیح یا اوائل قرن هفتم قبل از میلاد مسیح (بود). من به آنچه که لائوتسو مردم را می‌خواند، موافق نیستم: او می‌گفت، «ای انسان‌ها! از هر چه که تصنعی است دور شوید؛ دور هم وقتی جمع می‌شوید و قراردادها و قوانین و روابطی برای خودتان می‌سازید و خودتان را در چهارچوب مشخص و محدود قوانین و سنت‌های اجتماعی گرفتار می‌کنید، آزادی طبیعی‌تان را- که آزادی انسانی است- و همچنین برخورداری از طبیعت را- که سرچشمه‌های اصلی سرشت و ذات شما هست- از دست می‌دهید و بعد در این قید و بندها، انسانی که از طبیعت فاصله گرفته بیمار شده، بنده سنت و قانون و حد و مرز و دیوار شده، و این انسان درست مانند آبی که یک‌جا بماند می‌گندد، می‌پوسد و این است که سرچشمه همه رذائل، همه فسادها و پستی‌ها و زبونی نوع انسان زندگی اجتماعی و مصنوعی اوست؛ برگردید به قانون «تائو» (ناموس خلقت)؛ برگردید مانند یک گیاه که چنین آزاد رشد می‌کند، چنین سالم می‌روید، چنین بی‌رنج، بی‌اضطراب و بی‌دغدغه زندگی می‌کند و بر اساس قانون لایزال و ثابت طبیعت دوران‌های مختلف حیاتش را می‌گذراند و بعد هم آرام می‌میرد، زندگی کنید. چرا؟ زیرا از قانون طبیعت پیروی می‌کند. چرا انسان خودکشی می‌کند؟ رنج می‌برد؟ دچار فساد می‌شود؟ همواره بیمار است؟ همواره رنجور است؟ همواره مضطرب است؟ به خاطر این‌که از قانون طبیعت پیروی نمی‌کند و برخلاف قوانین طبیعت قوانینی برای خودش می‌سازد: غذای سالمی را که طبیعت در اختیارش گذاشته و مانند همه حیوانات باید بخورد تا سالم بماند و رشد کند، این، غذا را می‌گیرد، بعد می‌پزد، بعد آن را می‌سوزاند، بعد با هم مخلوط می‌کند، بعد چربش می‌کند، بعد تندش می‌کند، بعد می‌خورد، بعد مریض می‌شود، و بعد می‌آید پیش دکتر؛ این مسیر را چرا طی کردیم و چرا بیمار می‌شویم؟ به خاطر این‌که غذا را آنچنان‌که طبیعت بما می‌دهد، نمی‌خوریم؛ آنچنان که خودمان تصنع به خرج می‌دهیم، می‌خوریم و این تصنع برخلاف قانون «تائو» (ناموس طبیعت) است و بنابراین انسان همواره از طبیعت و از خودش منحرف می‌شود و آزادیش را از دست می‌دهد».

این حرف را که لائوتسو می‌گوید، از یک جهت قبول دارم و درست است و امروز حرف لائوتسو درست‌تر است، ولی از یک جهت دیگر قبول ندارم و حرف کنفوسیوس را قبول دارم که در رد حرف‌های لائوتسو می‌گوید: حرف‌های تو درست است؛ در جامعه انسان بیمار می‌شود، مضطرب است، غمگین است، فساد همه جا را فرا می‌گیرد و آزادی‌اش را در قید و بندهای سنت‌ها و قوانین اجتماعی اسیر می‌کند، اما این نه به خاطر اینست که اقتضای جامعه این است (بلکه) به خاطر اینست که جامعه سالم نیست؛ اگر جامعه طبیعی و سالم داشته باشیم، این جامعه سالم بر اساس همان قانون طبیعت زندگی می‌کند و ساخته می‌شود و بنابراین انسان در جامعه سالم که قوانین و مقررات مصنوعی منافی با طبیعت و با سرشت خلقت بر آن تحمیل نمی‌شود، در چنین جامعه آزاد و سالم، مسلماً آزاد و سالم و طبیعی رشد می‌کند. اما چنین جامعه‌ای که نیست و هنوز هم نبوده؛ بنابراین حرف لائوتسو به واقع درست است، گرچه به ایده‌آل و در حقیقت درست نیست.

همین جنگ بین لائوتسو و کنفوسیوس- که تقریباً با هم معاصرند؛ دو نسل پیاپی همند؛ شاگرد و استادند- در ششصد سال پیش از میلاد مسیح، در قرن هجدهم به صورت جنگ ژان ژاک روسو و ولتر باز دو مرتبه در دنیا زنده می‌شود. و من معتقدم جنگ بین این دو نفر در اروپا، تقلیدی از جنگ قدیمی شرق است به نام جنگ بین لائوتسو و کنفوسیوس- مدافعان جامعه بشری و مخالفین جامعه. ولتر هم طرفدار زندگی اجتماعی است، طرفدار نظم و نظام اجتماعی است، و طرفدار صنعت و کار است. و روسو معتقد به طبیعت است و می‌گوید «قوانین و قید و بندهای اجتماعی فطرت آدمی را مسخ می‌کند و می‌میراند». نه تنها ژان ژاک روسو، نه تنها لائوتسو بلکه فلاسفه مادی و متفکران اجتماعی قرن نوزده- که برجسته‌ترین آن‌ها در انجمن، گروه و یا نهضتی (به نام) نهضت سوسیالیست‌های اخلاقی که در قرن نوزدهم در آلمان بوجود آمد و بعد در سراسر اروپا اشاعه پیدا کرد، (بودند)- (هم پیرامون الیناسیون بحث کردند).

نهضت سوسیالیست‌های اخلاقی- که از شاگردان هگل تشکیل شد- پیش از سوسیالیسم رسمی و پیش از مارکس، برای اولین بار طرفدار یک نوع سوسیالیسم مبتنی بر اخلاق و انسانیت بودند. این‌ها معتقد بودند که انسان را چند چیز از خود بیگانه می‌کند (این مبانی‌یی که سوسیالیست‌های اخلاقی قرن نوزدهم داشتند، مبانی‌یی است که در جامعه‌شناسی امروز دنیا هم درست است، و همه قبول دارند، اما نوع راه‌حل‌ها در مکتب‌های مختلف با هم اختلاف دارد). سوسیالیست‌های قرن نوزدهم- شاگردان هگل- معتقد بودند که انسان امروز به وسیله چند چیز الینه شده، از خودش بیگانه شده. همواره متفکرین در آرزوی این بودند که راه‌ها و عواملی که انسان را از خودش بیگانه می‌کند، او را ناقص بار می‌آورد، او را تحقیر می‌کند، او را مسخ می‌کند و باعث می‌شود انسان از خودش بیگانه بشود(را) پیدا کنند و آن عوامل و آن راه‌ها را بیابند تا آدمی را معالجه کنند؛ چرا که بیمار بودن آدمی و ناقص بودن آدمی و همچنین هر روز ناقص‌تر شدن آدمی، حقیقت و واقعیتی بود که همه، حتی ماتریالیست‌های قرن نوزدهم، حس می‌کردند- حتی آن‌ها حس می‌کردند. سوسیالیست‌های اخلاقی قرن نوزدهم- که غالباً هگلی بودند و اکثریتشان مادی هستند و بی‌خدا- به مسأله‌ای که قابل تصویر نیست- خیلی خوشمزه است- معتقدند و آن این‌که مسئله‌ای را در جامعه‌شناسی امروز مطرح کردند که مبنای اخلاق مذهب ما بر آن پایه استوار است. ولی افسوس که ما از این مبنای مذهبی و مبنای اخلاق مذهب خودمان باید دفاع کنیم که نمی‌فهمیم، که شایستگی دفاع را نداریم، که معنی این حرف‌ها را اصلاً حس نمی‌کنیم و بعد به صورت یک مسئله خرافی موهوم ذهنی طرحش می‌کنیم که اصلاً قابل قبول برای انسان امروز نیست؛ در صورتی که مسأله مدرن‌ترین، نوترین و فوری‌ترین نیاز انسان است، و آن الیناسیون انسان به وسیله دو امر است:
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
ادامه پست قبلی

(اول)، پول

این هر دو مسأله، مسائلی است که پیغمبر اسلام از آغاز با هر دو مبارزه می‌کرد؛ حضرت امیر با آن‌ها به شدت مبارزه می‌کند.

در تاریخ اسلام مبنای اخلاق طبیعی اسلام بر مبارزه با گوشه‌گیری و زهدگرایی افراطی است- که در مسیحیت و در مذاهب ودائی و بودائی هست- و همچنین بیم دادن و بر حذر داشتن روح‌های انسانی است از غرق شدن در مادیات؛ و بعد از قناعت- قناعت مادی- تجلیل و تأیید (می‌کند)؛ اما امروز ما خیال می‌کنیم مسأله قناعت، مسأله محکومیت دنیازدگی و محکومیت اقبال فرد انسانی به پول، از نوع بیزاری از دنیا و از نوع زهدگرائی افراطی عباد مسیحی و ودائی و بودائی و هندی است؛ در صورتی‌که کیفیت تلقی مادیت در اسلام‌نشان می‌دهد که از نوع تفسیری است که جامعه‌شناسان قرن نوزدهم از الینه شدن انسان به وسیله پول می‌کردند؛ به خاطر این‌که زهاد مسیحی، و زهاد صوفی‌منش هندی، مطلقاً بیزار از طبیعت‌اند، مطلقاً از ماده متنفرند، مطلقاً معتقد به سرکوفتن همه غرائز طبیعی آدمی‌اند و معتقدند که باید همه غرائز را کشت و همه گرایش‌ها و پیوندهای انسانی را با هر چیز- که انسان خودبه‌خود به طرفش کشش دارد- برید.

بودا داد می‌زند که،«پیوندی نه با زن و فرزند؛ پس چگونه پیوندی؟ با دوست؟ (نه)؛ همه پیوندهایت را قطع کن، همه پیمان‌هایت را بشکن، و به هر چه می‌اندیشیدی میاندیش، و چون کرگدن تنها سفر کن؛ آز رفته، میل رفته، عشق رفته، اندیشه زن و فرزند رفته، پیوند با دوست رفته، پیوند با سرزمین را از دست داده، همچون کرگدن تنها سفر کن؛ آزاد از هر بند، آزاد از هر پیوند، آزاد از هرگونه رابطه تو با هر چه در این دنیا هست و با هر کس که در این دنیا هست، همچون کرگدن تنها سفر کن». این است پیغام زهدگرائی صوفیانه هندی و آن است زهدگرائی و دنیاگریزی مسیحی که حتی می‌گوید: «خداوند هرگاه می‌بیند که مردی یا زنی ازدواج می‌کند، از او ناامید می‌شود؛ زیرا آدمیان باید با خداوند ازدواج کنند»؛ یعنی چه؟ چرا خداوند از دیدار و ازدواج زن و مرد در روی زمین بیمناک است؟ «زیرا یادآوری نخستین پیوند میان زن و مرد در ذهنش تداعی می‌شود و آن، پیوند حوا و آدم است و بعد یادش می‌آید که ازدواج و پیوند این دو تن، اولین عصیان را بوجود آورد و حوا که ابزار دست شیطان بود، آدم را به عصیان واداشت؛ بنابراین خداوند همواره چشم انتظارش به آدم‌ها، به مردان و زنانی است که حلقه ازدواج با خدا را در انگشت دارند». و می‌بینیم که خواهران مسیحی حلقه دستشان است به معنای این‌که ما دیگر از ازدواج با مرد صرف‌نظر کردیم، و به جای مرد، آن‌ها با یک عشق بزرگ‌تر ازدواج کردند. خداوند در مسیحیت خوشحال می‌شود به این صورت که ببیند یک انسان پیوندش را با انسانی دیگر، لذتش را از یک موهبت، و گرایشش را نسبت به یک نعمت به خاطر او بریده؛ زیرا هر بریدنی در زمین یک «بستن»ی است در آسمان. این، سخن «سن آگوستن» است.

این نوع زهدگرائی غیر از تکیه به قناعت و مبارزه‌ای است که علی و ابوذر و پیغمبر اسلام با زر می‌کنند؛ به خاطر این‌که در لحن دیگر، می‌بینیم همه توجه قرآن به طبیعت است، همه توجه‌اش به نعمت‌های مادی است، همه اعلامش اینست که ما این‌همه زینت را، این همه نعمت را، در دسترس شما قرار دادیم. کی (این‌ها را) حرام کرده!؟ (می‌گوید): بروید زمین را، آسمان را، و دریا را بشکافید؛ مادیت را معروف و خیر لقب می‌دهد. اما در یک جای دیگر، می‌بینیم که مبنای اخلاق ما بر قناعت و بر بیزاری از پول و از زراندوزی است. این، مسأله گرایش انسان به زندگی عینی و مادی نیست، مسأله پول‌زدگی است؛ یعنی بیماری‌یی که سوسیالیست‌های اخلاقی قرن نوزدهم می‌گفتند. سوسیالیست یعنی کی؟ یعنی (کسی) که اقتصاد را در جامعه و در جامعه بشری، اصیل و اصل می‌داند (این، یعنی سوسیالیست)؛ زیربنای همه بشریت را، زیربنای مذهب و دین و معنویت و اخلاق و هنر و ادب را- همه چیز را- اقتصاد می‌داند، ولی باز می‌گوید بزرگترین بیماری انسان امروز پول‌زدگی است. این را با مسئله بیزاری از دنیا و بیزاری از طبیعتی که در زهدپرستی هست، نباید اشتباه کرد؛ به خاطر این‌که همین اسلام و همین پیغمبر اسلام اولین کسی است که در تاریخ مشرق‌زمین و در تاریخ اسلام با زهدگرائی مبارزه شدید کرده: عبدالله بن عمروعاص- پسر همین عمروعاص- و دو نفر دیگر تحت تأثیر تبلیغات مسیحی آمدند پیش پیغمبر که، ما می‌خواهیم همه زندگی‌مان را، و هر چه پول داریم و زندگی داریم- همه را- در راه خدا ببخشیم؛ گفت: از کجا می‌خوری؟ گفت: خوردن ما چیزی نیست؛ روزی یک لقمه‌ای نان یا یک بادام می‌خوریم؛ و پیغمبر (او را) منع کرد و گفت: من پیغمبرم؛ می‌خوابم، کار می‌کنم، لذت می‌برم، ازدواج می‌کنم، غذا می‌خورم، مبارزه‌ام را می‌کنم، و عبادتم را هم می‌کنم و شما حق ندارید که در این کار غرق بشوید. این عبدالله بن عمروعاص باز تحت تأثیر آن تبلیغات رهبانان مسیحی- که در عربستان نفوذ داشتند- یک‌روز تصمیم گرفت- چنان‌که مسیحیت همیشه تبلیغ می‌کند- خودش را از سرچشمه امید شیطان ببرد: تصمیم گرفت خودش را اخته کند برای این‌که خیالش راحت باشد و خیال خدا هم از وضع این راحت باشد؛ (ولی) پیغمبر اسلام به شدت مانعش شد. و این نشان می‌دهد که از آغاز، پیغمبر اسلام یکی از بیم‌هائی که داشته احیای روح زهدگرائی و رهبانیت و گوشه‌گیری و بیزاری از دنیا است- که مذاهب بزرگ عالم را به انحطاط و بشریت را به سستی و زبونی کشاند- و نمی‌خواست که در تاریخ اسلام او، - در مذهب او، در جامعه و امت او، دومرتبه این بیماری (مثل) قارچ رشد کند. علی بارها با افسرانش که زهدپرستی را به صورت افراطی تبلیغ می‌کردند، مبارزه می‌کند و حتی آن‌ها را ترغیب می‌کند به خوب خوردن، خوب پوشیدن و خوب زندگی کردن. اما علی در بعد از عثمان که روی کار می‌آید، می‌بیند جامعه پول‌زده شده؛ حقیقت‌پرستان و اصحاب پاک پیغمبر که هیچ چیز نداشتند جز یک شمشیر و یک دل پر از ایمان و پر از پاکی، حالا که دیگر آن مدینه نیست، حالا که از همه دنیا پول، غنائم جنگی و زکوات فراوان در مدینه می‌ریزد و پُست‌های پر آب و نان و مقامات فراوان بر این‌ها عرضه می‌شود، هوس رفتن به طرف پول، زراندوزی و انبار کردن ثروت در دلشان بوجود آمده. عبدالرحمن بن عوف- صحابی پیغمبر- کاخ ییلاقی می‌سازد! این مسأله غیرعادی است.

در زمان پیغمبر، خالدبن ولید یکی از رؤسای قبائل مسیحی را اسیر گرفته بود؛ می‌خواست او را بیاورد به مدینه، دید یک قبای خیلی اعیانی دارد؛ بقدری این قبا برای اصحاب پیغمبر جالب بود که اول قبا را از تن این در آورد و فرستاد برای پیغمبر که تماشا کند، بعد خودش را آورد! تمام اعراب و اصحاب پیغمبر با اعجاب روی این پارچه دست می‌کشیدند که این چه پارچه‌ای است!؟ این چه جور جنسی است!؟ این چقدر زیباست!؟ چقدر قیمتی است!؟ و پیغمبر فرمود که آن لباس کرباسی و شال کرباس سعدبن معاذ در بهشت از این زیباتر است.

چنین آدم‌هائی و چنین مردمی که چنین پارچه‌ای برایشان تماشائی بوده، حالا بعد از بیست سال، بعد از سی سال، یک طبقه تازه به پول‌رسیده نوظهور- به قول امروز آمبورژوازه- بوجود آورده‌اند. آثار زندگی اشرافی، آثار مصرف افراطی، و آثار پول‌پرستی در یک قشر رهبری جامعه اسلامی بوجود آمده و دیگر رهبری اسلام، حقیقت اسلام، معنا و روح این مکتب به کلی در زیر پول فراموش دارد می‌شود. با این چیز است که علی دارد مبارزه می‌کند، و با این پدیده تازه در جامعه اسلامی است که رهبران اسلام به شدت مبارزه می‌کنند نه با دنیاگرائی و طبیعت‌گرائی، یعنی زندگی مادی در روی زمین- این دو هیچ ربطی به هم ندارد.

این‌ها که سوسیالیست اخلاقی هستند، یعنی معتقد به اصالت اقتصاد هستند، می‌گویند: «انسان امروز به میزانی که بیشتر تولید می‌کند و بیشتر ثروت ایجاد می‌کند، در برابر پول مسخ می‌شود». چه جور در برابر پول مسخ می‌شود؟ به این صورت: درست مثل همان دیوانه، و مثل همان مریضی که خودش را ماشین حس می‌کند، انسان پول‌زده می‌شود و به جای «من انسانی»، خودش را «من پولی» و «من طلائی»، «من پول»، «من چک»، و «من سفته» احساس می‌کند. چه جور؟ من وقتی که به صورت سالم طبیعی انسانی هستم، خودم را احساس می‌کنم که دارای این اراده، این استعداد، این قوای مغزی، این قوای معنوی، این استعدادهای بزرگ مادی و معنوی هستم (و این‌ها در کار، توانائی فراوان دارند) و مسئولیت انسانیم را احساس می‌کنم و امکاناتم را حس می‌کنم؛ اما من که پول‌زده می‌شوم، دیگر من، احساس و قدرت و امکانات و توانائی انسانی در خودم احساس نمی‌کنم، و توانائی و امکانات و احساس و ارزش و فضیلت و احترام و حرمت را- و همه چیز و همه چیز- به خود انسانیم منسوب نمی‌کنم، بلکه به پول منسوب می‌کنم.

انسانی که به وسیله پول الینه می‌شود، یعنی پول‌زده می‌شود، پول را به جای خودش حس می‌کند؛ وجود او مساوی است با موجودی او؛ موجودیش را به جای خودش حس می‌کند؛ شماره حساب بانکی‌اش را وقتی می‌بیند بیشتر به خودش پی می‌برد تا وقتی که خودش را جلوی آینه می‌بیند؛ آن وقتی که جلوی آینه می‌ایستد یک شبح بی‌معنی مجهولی را حس می‌کند که معلوم نیست کیست و هیچ وقت به این نیاندیشیده، هیچ وقت این را نمی‌شناخته، و هیچ وقت به این نپرداخته؛ اما وقتی که به آن حساب موجودی بانکی‌اش نگاه می‌کند، همه وجود خودش را و همه شخصیت خودش را در جهان یک‌جا حس می‌کند. چرا؟ برای این‌که آن تصویرِ روی آینه خالی از محتوی شده، تویش پول و موجودی بانکی ریخته شده. و این است که انسان تبدیل می‌شود به طلا، انسان تبدیل می‌شود به چک، اعتبار، سفته، پول، موجودی و مقدار سهام. این‌ها جای خصوصیات فطری آدمی را می‌گیرد، بطوری که همه فضائل انسانی دیگر را به آن منسوب می‌کند. این است معنی پول‌زدگی انسان امروز در قرن نوزدهم و از قرن نوزدهم تا حالا- که صد سال می‌گذرد، اما با این سرعتی که تکنیک دارد، باید هزار سال حساب کرد که گذشته. انسان (امروز) هزار برابر پول‌زده‌تر شده از انسان قرن نوزدهم. در قرن نوزدهم آثار سرمایه‌داری، آثار پول‌زدگی و بورژوازی، هنوز تازه بوجود آمده بود، ولی حالا سرمایه‌داری از حد قله اوجش هم گذشته.‬
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 23 از 29:  « پیشین  1  ...  22  23  24  ...  28  29  پسین » 
مذهب
مذهب

دکتر شریعتی ! اسطوره ای تاریخی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA