ارسالها: 24568
#231
Posted: 15 Oct 2015 23:02
على، انسان تمام
بخش ۳
دوم زهد(گرائی) است:
زهدگرائی است که آدم را از خودش بیگانه میکند. چرا؟ بیماری الیناسیون و از خودبیگانگی را معنی کردیم: هر عاملی و هر حالتی که موجب شود که انسان خودش را به تمام معنی حس نکند و چیز دیگری را به جای خودش حس کند. در مسئله پولزدگی خودش را حس نمیکند، پول را به جای خودش حس میکند؛ وجود خودش را نمییابد، موجودیش را به جای خودش مییابد. (اما) زهدپرستی، یعنی زهدپرستییی که کاتولیک تبلیغ میکند و مذاهب قدیم تبلیغ میکردند، الیناسیون انسان را ایجاد میکرد و درست هم هست. تصوف یک نوع الیناسیون است. وحدت وجود بزرگترین بیماری الیناسیون بشر است. چرا؟
میگوید که زهدپرستی هدفش این است که غرائز آدمی را (مانند غرائز جنسی، مانند نامجوئی، مانند میل به ثروت، میل به خوشبختی، و میل به لذتهای مختلف) در آدمی میکشد و همه این استعدادهای مختلف را، و همه این غرائز گوناگون را تبدیل میکند به یک میل واحد و این مجموعه میلها و پیوندها و استعدادها و نیازها همه تراشیده میشود، همه شاخ و برگها با قیچی زهدپرستی زده میشود و تبدیل به یک گرایش و یک پیوند میشود و آن، پیوند انسان با آن ایمانش و با آن عقیدهاش است. این انسان که همه قوای دیگرش را تعطیل میکند، الینه میشود ولو به وسیله یک امر مقدس باشد؛ این، دیگر انسان طبیعی، انسان عینی واقعی که خداوند خلق کرده نیست.
ما، خوشبختانه، در تاریخ خودمان، مثالهای بهتری داریم از خود کسانی که این مسئله را در اروپا مطرح کردند. وحدت وجودیهای ما، امثال حلاج، کاملاً نشان میدهند که یک انسان چگونه میتواند به وسیله زهدپرستی یا به وسیله یک عشق عرفانی الینه بشود. این که حلاج میگوید: «انا الحق»، قبول دارم و نمیخواهم به آن فقها و حکام زمان او حق بدهم، نه، به خود حلاج حق میدهم که وقتی میگوید، انا الحق، راست میگوید و نمیخواهد ادعای خدائی کند، میخواهد بگوید که من نیستم، فقط حق هست. و وقتی میگوید «لیس فی جبتی الا الله» (در این لباس من، در این قبای من غیر از خدا هیچ کس نیست)، واقعاً اینرا احساس میکرده؛ این یک بیماری خاص روانی است، و این بیماری را احساس میکرده؛ حس میکرده که خدا شده و «من» را حس نمیکرده؛ خودش را به نام حسین پسر منصور حلاج حس نمیکرده، خودش را «الله» حس میکرده، و این نشان میدهد که زهدگرائی عرفانی و صوفیانه واقعاً بیماری روانی خاصی است که انسان را تبدیل (میکند) به یک حالت خاص، یک فکر را در انسان بودن او حلول (میدهد)، همه خصوصیات بشری او را میکشد، و او را به چیزی که او نیست تبدیل (میکند) بطوری که او خودش را نمیشناسد، حس نمیکند، با خود بیگانه است، و به جای «خود»، «او» را حس میکند؛ او هرکه باشد، این فرد به وسیله او الینه شده، به وسیله این فکر الینه شده. وحدت وجود از این طریق، از نظر روانی، الیناسیون انسان است به وسیله غرق شدن او در یک فکر، و در یک زهدگرائی یا عشق جنونآمیز غیرطبیعییی که متناسب با فطرت انسانی نیست. آن وقت آن آدم بر فرض نور مطلق هم که بشود، به هر حال دیگر انسان نیست، به هر حال این الینه شده، به هر حال این اندام خودش را، ماهیت خودش را، و شخصیت خودش را نمییابد، حس نمیکند، گم میکند، و همه استعدادها و همه گرایشها و خصوصیات و غزائزی را که خداوند، طبیعت، سرشت و فطرت او اقتضا میکند، فاقد میشود.
این است که انسان (گاه) به وسیله زهدپرستی که غرائز را میکوبد و میکشد و گاه به وسیله عشقهای عرفانی صوفیانه الینه میشود، یعنی تبدیل به چیزی «غیر خود» میشود.
الیناسیون سومی الیناسیونی (است) که سارتر میگوید (این را عرض میکنم و بقیه حرفها را میگذارم برای فردا شب): وقتی که یک انسانی دست (دراز) میکند تا این خودکار را، یا این کاغذ را از روی میز بردارد و بخواند، در ذهنش یک تصوری به وجود آمده: نیاز به خواندن این کاغذ؛ بعد تصمیم میگیرد که کاغذ را بردارد؛ برمیدارد و میخواند؛ این انسان در حالی که دست میبرد (این مال سارتر است) که کاغذ را بردارد و بخواند، همه احساسهایش تبدیل به هدفش شده، یعنی فقط هدفش را حس میکند، یعنی فقط خواندن کاغذ را حس میکند؛ در صورتی که این خودش فقط خواندن کاغذ نیست؛ خود این آدم، دست دراز کردن و انگشتها را منظم کردن و روی کاغذ مرتب کردن و کاغذ را گرفتن و برداشتن و جلوی چشم گذاشتن، را حس نمیکند؛ یعنی انسان، به خصوص انسان امروز، هرچه بیشتر با این ریتم زندگی پیش میرود، به وسیله هدفهایش الینه میشود (یعنی عملش را حس نمیکند چون انسان عبارت است از مجموعه اعمالی که میکند)، زیرا هدفها عبارتند از چیزهائی که نیستند. یعنی چه؟ این یکی از مسائل اساسی اگزیستانسیالیسم است که باید مستقلاً مورد بحث واقع بشود ولی من فقط مثال میزنم:
میگوید که ابوعلی سینا مثلاً دارای ده جلد کتاب است یا حافظ- از شعرای بزرگ- دارای یک دیوان شعر است؛ رفیق حافظ در شیراز همسایهشان بوده؛ آدمی بوده که اصلاً شعر هم نمیشناخته؛ نمیتوانسته بخواند؛ اگر هم به گوشش میخواندند نمیفهمیده؛ اما حافظ با همان نُقلعلی همسایهاش که اصلاً شعر و نثر و هیچی نمیفهمد- هر دو-، در کتابی و شعری که حافظ نگفته، مساویند؛ یعنی حافظ که شاعر است به خاطر شعرهائی است که گفته، به گفته آمده، یعنی عمل کرده و به عمل آمده.
اما ما اینجور حس نمیکنیم؛ ما حافظ را به طور مطلق شاعر میدانیم منجمله شعرهائی که گفته. اما سارتر میگوید اگر این شعرها را حافظ نمیگفت، حافظ شاعر نبود ولو استعداد شعری بسیار دقیق و خوب مثل الان هم میداشت؛ چنانکه در شعرهائی که نگفته، اما میتوانست بگوید، مساوی است با همه کسانی که نمیتوانستند شعر بگویند و شعر هم نگفتند. یعنی انسان فقط و فقط مساوی است با عملش، با آنچه که میکند، با انتخابی که میکند، با قدمی که برمیدارد، و با حرفی که میزند- آنچه که بالقوه است، چیزی است که نیست. من وقتی که درس میخوانم تا دانشمند بشوم، به میزانی که درس میخوانم هستم؛ آن دانشمند شدن، هدف من است اما نیست؛ ولی من وقتی که درس میخوانم، خودم را آن «دانشمند شدن» حس میکنم نه «درس میخوانم»؛ یعنی آن چیزی را که هستم، حس نمیکنم، (بلکه) آن چیزی را که نیست (یعنی هدف است، یعنی در حال استعداد است، یعنی هنوز بالقوه وجود دارد و بالفعل نیست)، خودم حس میکنم. وقتی من میخواهم این کاغذ را الان بردارم، یا وقتی میخواهم این لیوان را بردارم و این آب را بخورم، در حالی که دستم را میبرم لیوان را بردارم و آب را بخورم، خودم را حس نمیکنم، و دست بردن و گرفتن و برگرداندن و توی لب گذاشتن را حس نمیکنم، فقط آب خوردن را حس میکنم؛ در صورتی که در این حال هنوز آب خوردن وجود ندارد؛ چه وجود و عینیت دارد؟ دست بردن و لیوان گرفتن؛ ولی من دست بردن و لیوان گرفتن را حس نمیکنم، آب خوردنی که نیست حس میکنم. این است که انسان- که چیزی جز عملش نیست- عملش را حس نمیکند اما هدفها را که نیست به جای خودش و عملش حس میکند. این است که انسان از خودش- که مجموعه اعمال و کردارهایش هست- بیگانه و زده میشود؛ هدفها در او حلول کرده؛ هدفهائی که نیست.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#232
Posted: 15 Oct 2015 23:02
ادامه پست قبلی
این مسئله که به نام «Praxis»(پراكسيس) در مکتب سارتر مطرح است، مبنائی را در مکتب اصالت وجود و اگزیستانسیالیسم مطرح میکند که منطبق است با بسیاری از اصولی که در اخلاق ما راجع به اصالت عمل، این همه تکرار میشود: «نیت و ایمان به خودی خود، بیآنکه به عمل در بیایند، مطرح نیست، مقبول نیست و هیچ نیست»؛ «هر چیزی به میزان عمل نمره دارد». و این، عین سخن سارتر است که «هر کسی به میزان آنچه که کرده است، هست، نه به میزان آنچه که استعداد انجام دادنش را دارد یا اعتقاد به انجام دادنش را دارد»؛ «خائنی که خیانت نتوانسته است بکند مساوی است با خدمتگذاری که خدمت نکرده است، زیرا هر دو کاری انجام ندادهاند و هر دو معدومند و دو معدوم مساویند»؛ وقتی که به عمل بیاید، آنوقت ارزش دارد و رویش میشود حساب کرد. و این حرفی است که در عین حال که من راجع به اگزیستانسیالیسم از قول سارتر صحبت میکنم، در همان حال، میتوانم بگویم از طرف اخلاق شیعی صحبت میکنم (افسوس که باز این یک بحث دیگر و مستقل است). او با این حرف میخواهد بگوید که الینه شدن انسان به وسیله عقایدش است، الینه شدن انسان به وسیله نیتش است، الینه شدن انسان به وسیله افکارش و به وسیله اصولی است که به آن تعصب میورزد ولی به آن عمل نمیکند. در صورتی که آن افکار و آن نیات هیچ نیستند، وقتی ارزش دارند که به عمل بیایند. اما عمل را حس نمیکند، آن افکار و آن عقاید را حس میکند و شخصیت خودش را، غرور خودش را، و ارزش خودش را نسبت به آن عقاید و دلبستگیها و افکار و تعصباتش میسنجد که آنها هیچ نیستند؛ در صورتی که باید به عملش بسنجد ولی عملش را حس نمیکند. انسان الینه است به وسیله هدفهایش و به وسیله ایمانش؛ در صورتی که اگر انسان فطری و انسان سالم است، باید عملش را حس کند.
از عوامل دیگر الینه شدن و از خود بیگانه شدن آدمی، ماشین و بوروکراسی است. بوروکراسی یعنی سازمانهای پیچیده و مفصل اداری. ماشینیسم یعنی دستگاهی که انسان، یک فرد انسانی، یک گوشهاش که کار میکند کلیت این ماشین را اصلاً حس نمیکند. به این صورت که در میآید ماشینیسم تحقق پیدا کرده؛ به آن صورت که در میآید بوروکراسی تحقق پیدا کرده- این دو دیوی که انسان امروز را دیوانه کرده!
آقای ماکس وبر میگوید که این انسانی که در فلان گیشه نمره فلان مینشیند، شماره میزش یا شماره گیشهاش مثلاً فلان است؛ در این دستگاه عظیم اداری که هزاران نفر کارگر دارد، این سی سال است که صبح پا میشود و میآید در گیشه فلان نمره؛ باز ظهر برمیگردد به همان نمره؛ شب برمیگردد؛ صبح همان نمره؛ شب برمیگردد؛ همان نمره، همان نمره تا سی سال تکرار میشود؛ بعد این خودش حس میکند فقط همین نمره است، یعنی خودش را آقای شماره فلان حس میکند نه آقای کِیَک فرزند کِیَک، یعنی شماره گیشهای که او مسئولش است، بیشتر حس میکند تا خودش را. (این)، الینه شدن به وسیله سیستم کار است، به وسیله یکی از شبکههائی است که او تمام عمرش و تمام استعداد و تجلیات وجودش در آن شبکه گرفتار است.
الیناسیون ماشینیسم خیلی روشنتر است: کسانی که با یکی از ابزارهای ماشین سر و کار دارند، کمکم به صورت همان ابزار ماشین استحاله میشوند، یعنی تمایلات مختلفشان، آزادیهاشان، عصیانهای مختلفشان، پسندهای گوناگونشان، تغییر حالاتشان، همه تابع صرف یک نظمِ کور مادی میشود که در اختیار انسان نیست. انسان حالات مختلف دارد، عشقهای مختلف دارد، کینههای مختلف دارد، تمایلات مختلف دارد، و تغییرات مختلف دارد، اما همه اینها قربانی یک نظم یکنواختی میشود که تمام عمر این را تقسیم میکند به شبکههای مشابه یکدیگر. این است که انسان- مجموعه این دریای پر از تناقض و تحرک و تغییر- تبدیل میشود به یک آچار، تبدیل میشود به یک نوار پیچ، تبدیل میشود به کنترل چند شیشه، کنترل یک نوار خاص، و کنترل یک پیچ خاص- تمام عمرش تبدیل میشود به این. این است که انسان به میزانی که ماشین گسترش پیدا میکند و همه استعدادهای انسانی را فرا میگیرد، محو ماشین و تبدیل به ماشین (میشود) و خودش را بیگانه و ماشین را خودش مییابد.
در مرحله اول که ما ماشینیسم را میشناسیم، ماشین دنباله یکی از اعضاء بدن انسان بوده: من با دستم بیل میگرفتم و بعد این بیل تراکتور میشود. بنابراین تراکتور دنباله تکاملی انگشتان من است، ماشین تحریر دنباله تکاملی انگشت من است، و این بلندگو دنباله تکاملی حنجره من است، اما من آدم که فکر میکنم، استعداد دارم، تمایلات دارم، هرگز ماشین در اینها دخالت ندارد. (بنابراین) ماشین ابزاری است که نیمه ابزاری انسان را تکمیل میکند: یعنی انسان یک نیمه خود انسانیاش، استعدادش، ارادهاش، فکرش، تمایلاتش، هوسهایش، هواهایش، آرمانهایش، و ایمانهایش است (آنکه میگوید: «من») و یکی هم اعضاء بدنش است مثل چشم، گوش، انگشت، دست و پا، ناخن و امثال اینها؛ ماشین تا کنون کارهائی را که نیمه ابزاری انسان تکفل میکرد، تکفل میکند؛ بهتر از دست، بهتر از چشم و بهتر از گوش انجام میدهد. اما یکی از بزرگترین فاجعههائی که الکترونیک به آن رسیده و بوجود آورده، مسأله ماشین در مرحله دوم است: امروز ماشین مانند ماشینهای I.B.M ، ماشینهای محاسبات الکترونیک، حتی مثل دوربینهای خاص عکاسی یا ماشینهای مترجم- اینجور ماشینها- در نیمه انسانی انسان دارند دخالت میکنند؛ یعنی منی که میاندیشیدم، منی که محاسبه میکردم منی که طرح میکردم، منی که ادعا میکردم، آن من تبدیل میشود به دستگاه ماشین و (حالا) ماشین میاندیشد، ماشین محاسبه میکند، ماشین طرح میکند و ماشین ترجمه میکند؛ مقوله و کیفیت ماشین دیگر عوض شده:ماشین دخالت میکند در آنجائی که انسانیت واقعی و حقیقی انسان شروع میشود.
بنابراین همانطور که از وقتی که اتومبیل آمد و کار پا و زانو را انجام داد، پا و زانو ضعیف شد چون اتومبیل کارش را تکفل کرد و هر ماشینی که کار یکی از اندامهای انسان را تکفل کرد، آن اندام در اثر عدم استعمال ضعیف شد، (همانطور) این خطر- که امروز مثل «مارکوزه» و امثال آنها، خودآگاه یا ناخودآگاه، حس کردند- هم هست که ماشین کمکم کار استعدادهای خاص انسان را هم تقبل کند و آن استعدادهای خاص انسان در اثر عدم استعمال بمیرد و بپژمرد و بعد از انسان چیزی که بماند عبارت بشود از یک دستگاه مادی کنترلکننده ماشینهای الکترونیک، یعنی دیگر هیچ: کسی که دیگر عصیان ندارد، کسی که دیگر ابتکار ندارد، کسی که دیگر قدرت خلاقیت ندارد، کسی که دارای اراده آزاد و هرگونه بودن نیست، کسی که دیگر حق ندارد سئوال «چه باید کرد» و «چگونه باید زیست» و «چگونه باید بود» را طرح کند؛ زیرا این سئوالات را ماشین جواب میدهد نه او. و او در مسیر جبری که ماشین بر انسان تحمیل میکند، باید حرکت کند. و این است که انسان از صورت انسان حقیقی، الینه ماشین میشود، یعنی نه تنها دیگر ماشین را به جای خودش حس میکند بلکه ماشین به جای خودش مینشیند، و مسیر سرسامآور این جهت تازه ماشین که در نیمه انسانی انسان دخالت میکند مسیری وحشتناک است.
این است که از قرن نوزدهم، جامعهشناسان غربی، حتی ماتریالیستها و حتی طرفداران اصالت اقتصاد در زندگی انسان، و منجمله جامعهشناسان مذهبی (و خیلی خوشمزهتر اینست که (در مورد) این بحثی که میکنم جامعهشناسان مادی بیشتر وحشت کردند!) همواره در آرزوی انسان تماماند و همواره رنجشان و خطری را که برای انسان حال و آینده اعلام میکنند این است که انسان در یک مسیر به شدت دارد نیرومند و برخوردار میشود، اما ابعاد دیگر، استعدادهای دیگر و خصوصیات بشری دیگرش، تعطیل دارد میشود و قربانی آن استعداد و آن پیشرفتش دارد میشود.
این است که نوع آینده انسان عبارت خواهد بود- به قول اوژن یونسکو- از یک کرگدن؛ یعنی انسانی که فقط تواناست، اما انسان نیست. «L'homme total» (انسان تمام) آرزوی متفکرین جامعهشناسی و انسانشناسی و بزرگترین بنیانگذاران جامعهشناسی دنیا از قرن نوزدهم است. و فردا شب درباره اینکه انسان تمام کیست برایتان صحبت خواهم کرد.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#233
Posted: 15 Oct 2015 23:03
على، انسان تمام
بخش ۴
تحت عنوان «علی انسان تمام» بحث کردم که، چه عواملی انسان را ناقص و اندک و گاه بیمار میکند. و ابتدا عرض کردم که چگونه بشر از آغاز یعنی از هنگامیکه میاندیشیده و در مرحلهای از قدرت فکری قرار گرفته- که راجع به انسان و نوع انسان میتوانسته بیاندیشید- همواره در جستجوی انسان تمام و انسان تام بوده و همواره رنج دائمیش و جستجوی دائمیش نقصها کمبودها و انحرافهای انسان موجود بوده است. و گفتم که مذاهب بزرگ، قبل از اینکه مکتب هدایتی خودشان را اعلام بکنند، همواره (با فلسفه خلقت انسان شروع میشوند) برای اینکه هر مکتب تربیتی، خواه ناخواه، باید موکول به شناختن انسان تام و تمام و کامل باشد زیرا تربیت یعنی اینکه انسان ناقص، انسان بیمار و منحرف و اندک را به وسیله یک سلسله احکام و ورزشهای تربیتی تبدیل بکنیم به نوع کامل و مطلق و ایدهآل انسانی که میشناسیم؛ یعنی انسانی را که «هست» تبدیل کنیم به انسانی که «باید باشد»- اما نیست. این، اصل مشترک همه مذاهب عالم است که برای تربیت انسان عنوان کردند- حالا چه موفق شدند و چه موفق نشدند بحث ثانوی است. و گفتم که چگونه انسان، برخلاف آنچه که در اولین مرحله به نظر میآید، در طول تکامل تمدن و فرهنگش، از آغاز تاکنون، به میزانی که در علم، تکنیک و تسلط بر طبیعت و، به معنی امروز، تمدن، پیشرفت کرده، به همین میزان بسیاری از استعدادها و ابعاد اصیل انسانی خودش را که جزء ذات و جوهر بشری این نوع است، از دست داده یا به فترت و رکود دچار کرده و، به تعبیر دیگر، انسانی را که دارای ابعاد گوناگون و خصائل و گرایشهای متنوع است، تبدیل به انسانی دارای یک جهت و یک هدف کرده. و نشان دادم که چگونه انسان به میزانی که مقتدرتر میشود- به قول یک نویسنده فرانسوی- ، به صورت کرم پیلهای در میآید که هرچه در بافتن پیلهاش موفقتر میشود در آن خفهتر، مقیدتر و زندانیتر میشود؛ بطوری که این خطر را از زمان لائوتسو در دو هزار و ششصد سال پیش تا زمان روسو و ولتر علناً و رسماً اعلام میکردند و این خطر بعد از روسو و ولتر تاکنون شدیدتر و مهیبتر است.
مارکوزه اصولاً بحثی به نام «انسان یکبعدی» دارد؛ متأسفانه من خود بحث او را هرچه گشتم، نیافتم؛ شنیدم و کیفیت استدلال او را بطور مجمل میدانم. در همان اوقات- یکسال پیشتر از آن- من تصادفاً درباره رابطه انسان و تمدن جدید، و به عبارت دیگر، انسان در تمدن جدید، کار میکردم و تاریخ تمدن درسم بود و روی تحقیقات و تفکر خودم رسیدم به این مسئله که انسان، امروز دارد به طرف یک جهته شدن و یک طرفه شدن میرود. من که در مسائل مختلف و وجوه گوناگون رابطه انسان با تمدن کنونی و ماشین و مصرف- که فلسفه اساسی تمدن فعلی بشر است و مبنای اخلاق امروز، فلسفه اصالت مصرف است- (مطالعه میکردم)، به این نتیجه رسیدم که انسان به طرف یک جهته شدن و یک طرفه شدن میرود و در یک جهت نیرومند میشود و بیشتر از هر دوره دیگر نیرومند شده اما در جهات دیگر انسانی معطل مانده و دیدم که درست همین فکر است که مارکوزه به نام انسان یک بعدی اعلام میکند. این اصطلاح است وگرنه بسیاری از روشنفکران و نویسندگان بزرگ دنیا به این نتیجه رسیدند و با وحشت و هراس این بحث را مطرح کردند که، انسان در این راهی که میرود و با این سرعت سرسامآور و با این موفقیتهای درخشانی که در این مسیر پیدا میکند، یک نقص بزرگ پیدا میکند و آن یک جانبه شدن انسان است؛ به طوریکه برده اصالت مصرف میشود. اساس زندگی امروز مبتنی بر فلسفه اصالت مصرف است و فلسفه اصالت مصرف یعنی اینکه، زندگی کنیم، بیاندیشیم، اختراع کنیم، کار و تلاش کنیم برای ساختن وسایل آسایش خودمان، و در عین حال، میبینیم که (برای) ساختن وسائل آسایش- که هدف اساسی تمدن عملی فعلی بشر است- ، آسایش و فراغت و اوقات آسودگی- که در جامعهشناسی به نام «Loisir»(لوآزير) بینهایت رویش تکیه میکنند- قربانی شده.
«Loisir» یعنی اوقات فراغت یک انسان در یک شبانهروز، در یک هفته، در یک ماه، یا در یک سال؛ یعنی میزانی از زمان که یک فرد در اختیار دارد و در آن زمان فارغ از کار، تلاش و تولید است؛ یعنی اوقاتی که خودش میتواند آزادانه طرز گذراندن آن اوقات را انتخاب کند؛ زیرا انسان اوقات کارش را خودش انتخاب نمیکند بلکه جبر سازمان اداری او، سیستم اجتماعی او و شکل کار اوست که چگونه گذراندن ساعات کار را بر انسان تحمیل میکند.زندگی حقیقی هر فرد (و به تعبیر درستتر) عمر واقعی هر فرد، تنها و تنها عبارت است از ساعات آزاد او؛ ساعاتی که در آن میتواند آزاد باشد، آزاد بیاندیشد، تفریح کند، فکر کند، مطالعه کند و هر جور خواست بگذراند. این اوقات فراغت است که در آن انسان میتواند خود را بکاود، خود را بسازد، به تأمل در خویش و در آفرینش (خویش) مشغول باشد، صنعت، ماشین و تمدن جدید این اوقات فراغت را بیشتر میکند؛ زیرا ماشین کار پانزده ساعت را به یک ساعت تقلیل میدهد و بنابراین چهارده ساعت از وقت انسان را از قید کار آزاد میکند و در اختیار خودش میگذارد. اما سیستمی که این جبر را بر ماشین تحمیل کرده است- یعنی ماشیندار- ، باز آن چهارده ساعت را که ماشین به ما بخشیده، از ما میگیرد. چطور؟ وقتی که پنج قلم، مصرف انسان بود، برای این پنج قلم مصرف، انسان ده ساعت در گذشته کار میکرد، اما حالا برای بدست آوردن آن پنج قلم مصرف، ماشین یک ساعت فقط کار میکند و نُه ساعت دیگر را از ده ساعت در اختیار انسان قرار میدهد، ولی این نه ساعتی که من در اختیار دارم، باز ماشیندار (آن کسی که سرنوشت ماشین، سرنوشت تولید و فلسفه مصرف در دست اوست؛ آن گروه و طبقه دارنده سرمایه و ماشین و سازنده فلسفه مصرف در جهان امروز) بدین گونه پس میگیرد که مصرفهای تازه متصاعد و هر روز بیشتر بر انسان تحمیل میکند.
بنابراین مصرفهای واقعی ما بگونهای بود که ماشین امروز میتواند با یکساعت کار ما با ماشین تعهد و تأمین کند، اما سازندگان مصرف جدید- که برای سود و رقابت، مصرف بیشتر و کالای بیشتر باید تولید کنند- ناچار مصرفهای تازه، نیازهای مصنوعی تازه و ذائقههای تفننی مصنوعی تازه در انسان هر روز بوجود میآورند، به طوری که هر چه ماشین بیشتر اوقات فراغت انسان را زیاد میکند، باز تصاعد مصرف آن اوقات را پس میگیرد و بعد که هرچه ماشین بیشتر ترقی میکند، و خواه ناخواه فرصت آزاد آدمی باید بیشتر بشود، میبینیم فرصت آزاد انسان امروزی کمتر از انسان گذشته- که حتی برای بدست آوردن نان، شش ماه از سال را باید کار میکرد تا فقط نان سالش را بدست بیاورد- است. اما این مصرفهائی که هر روز تحمیل بر انسان امروز میشود، ناچار انسان امروز برای تأمینش، هی باید کار کند و هی بیشتر کار کند؛ بطوری که انسان دیروز بدون ماشین ده ساعت کار میکرد و مصرفش را تأمین میکرد و انسان امروز با ماشین که ده برابر انسان گذشته تولید میکند، باید بیشتر از انسان گذشته کار کند و از اوقات فراغتش صرفنظر کند. این غرق شدن در مصرف، غرق شدن در یک سیستم جبرییی که در آن انسان آزاد نیست، اوقات فراغت ندارد، قدرت انتخاب ندارد، قدرت تشخیص ندارد، و آزادییی که چنین باشد یا چنان ندارد، انسان را از خودش بیگانه میکند؛ زیرا انسان به میزانی که میتواند انتخاب کند انسان است. این، شاید بزرگترین و ارزشمندترین سخنی باشد که طرفداران اگزیستانسیالیسم در دنیای امروز میگویند ولی این حرف تازگی نداد، (زیرا) در فرهنگ خود ما، یکی از مبانی بدیهی فرهنگ ما و مذهب ما همین است: «انسان یعنی موجودی که میتواند انتخاب کند؛ در حالات و ساعاتی که این قدرت از او سلب میشود انسان بودنش تعطیل است». و میبینیم که انسان به میزانی که در این تمدن جدید رشد میکند، قدرت انتخاب از او سلب میشود و به شدت و هرچه بیشتر، و هر روز بیشتر و شدیدتر، تابع جبری است که اختیار او را قربانی میکند. و این، یکی از عوامل بیگانه شدن انسان امروز است از خویشتن.
دیشب گفتم که جامعهشناسان قرن نوزدهم و قرن بیستم، (یکی از) عوامل بیگانه شدن انسان را از خود (یعنی این حقیقت را که انسان به میزانی که در مسئله مصرف و تسلطش بر طبیعت و پیشرفتش در علوم مقتدرتر میشود- در این بعد-، از نظر سایر ابعاد حقیقی انسانی خودش بیگانه میشود)، و یکی از عللی که موجب کاسته شدن، کسر شدن، و ناقص شدن انسان امروز میشود، پول ذکر کردم که پولزدگی بوجود میآورد، و ما میتوانیم در تیپهائی که تمام زندگیشان را در نزولخواری گذراندهاند، بیماری پولزدگی را در رفتارشان، گفتارشان، زندگیشان، طرز تفکرشان، سلسله اعصابشان و حساسیتهاشان کاملاً تحقیق کنیم.
بیماری پولزدگی- چنانکه سوسیالیستهای اخلاقی قرن نوزدهم میگفتند- به گونهای در انسان بوجود میآید که انسان پول را به جای خودش حس میکند و ارزشهای انسانی را منسوب به خودش، نه، بلکه منسوب به پول میکند و خصائص عظیم و شریف انسانی و اختیار و قدرت و انتخاب و امکاناتی را که انسان دارد و خاص انسان است و از صفات ممتاز نوع انسان در عالم است- و جز خداوند هیچ کس ندارد-، به پول منسوب میکند نه به خود و نه به نوع انسان، و در یک تعبیر دیگر، همه ارزشهای خاص بشری، همه فضائل و امتیازات خاص این نوع منسوب به پول میشود، یعنی پول جانشین آدم میشود. این، معنی پولزدگی انسان است، و به تعبیری که دیشب تعریف کردم، بیماری الینه شدن نوع انسان است به وسیله پول.
در این تیپهائی که عرض کردم، ما میتوانیم یک فرد پولزده را کاملاً بشناسیم، ببینیم و، چگونگی احساس، چگونگی شناخت، جهانبینی، روابط اجتماعی و انسانی بیمار پولزدگی را- یعنی کسی که به وسیله پول الینه شده- با دیگران بررسی کنیم. این مسألهای نیست که عرفا، اخلاقیون یا زهاد گفته باشند، بحثی است که سوسیالیستهای اخلاقی قرن نوزدهم برای اولین بار در جامعهشناسی اعلام کردند؛ کسانی که به اصالت اقتصاد در جامعه معتقدند.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#234
Posted: 15 Oct 2015 23:03
ادامه پست قبلی
دیگری زهدپرستی انحرافی منفی افراطی است که هم مسیحیت دچارش شد و هم مذهب بودا و مذاهب ودائی دچارش هستند و آثار منفی و ضعیفکننده و از خود بیگانگی انسان را در این نوع از گرایشهای مذهبی و معنوی میتوانیم ببینیم. و چنانکه مثال زدم، ما میتوانیم در فرهنگ خودمان از وقتی که زهدپرستی، علیرغم کوششهای پیغمبر اسلام، باز در تمام ما رسوخ کرد و صوفیزدگی افراطی رسوخ کرد، ببینیم که چگونه فرد انسانی به وسیله این فکر، این نوع کار و راه و این عشق الینه میشود. و گفتم که چگونه زهد، از این نظر که بسیاری از خصوصیات اصیل و فطری آدمی را در آدمی میکشد، آدم یکبعدی میسازد و آدم یکبعدی یعنی آدمی که به هر حال ناقص است. اگر یک فرد انسان فقط و فقط سرش بینهایت رشد کند (ده هزار برابر سر طبیعی رشد کند)، اما قلبش، سینهاش، و اندامهای دیگرش ضعیف، بیمار و منحط بماند، این انسان در عین حال که سرش رشد کرده، به هر حال یک انسان کاسته شده، یک انسان جزئی و یک انسان معیوب است.
و گفتم که وحدت وجود یکی از گرایشهای اخلاقی است که انسان را الینه میکند؛ یک حالت الینه شدن فرد است در برابر یک اعتقاد یکبعدی.
غیر از زهدپرستی و پولپرستی، یکی از عوامل مسخکننده، کاستهکننده و کسرکننده انسان کامل، ماشین- بالاخص در مرحله دوم ماشین- است که دیشب گفتم و تشریح کردم که چگونه. این است که یک مرتبه اوژن یونسکو- نویسنده معاصر فرانسه- میگوید که: «انسان امروز یا باید مسخ، ذلیل، زبون، برده، بیاراده، بیقدرت تشخیص و انتخاب و توانائی خلق و یک ابزار ساده مصرف بشود- مسخ- ، یا کرگدن». کتاب کافکا به نام «مسخ» را که صادق هدایت ترجمه کرده، شاید اغلب خوانده باشید، این قهرمان کافکا کیست که مسخ شده و کافکا از او به عنوان یک انسانی که مسخ شده حکایت میکند؟ این، انسان امروز است که مسخ شده- این اعتقاد کافکا است. اوژن یونسکو کتابی دارد به نام «کرگدن»، و (در این کتاب) در جواب کافکا میگوید: «انسان یا باید در شرایط کنونی بشریت مانند قهرمان کافکا، مسخ بشود، یا باید مثل یک کرگدن شاخی جلوی کلهاش باشد که بزند و بسوزاند و بکشد و جلو برود». جز این دو حالت، حالت سالم طبیعی برای رشد انسان امروز در غرب وجود ندارد. به قول سارتر «یا باید دست را به گناه آلود و دژخیم شد، یا باید به بردگی افتاد»؛ چرا؟ چون جبری که امروز بر تولید و مصرف و به تعبیر بهتر، جبر تولید و مصرف، که بر ماشین و بر آدمی تحمیل شده است، ناچار آدمی را وادار میکند که یا برای موفق بودنش یک شاخ مثل کرگدن داشته باشد، یا- به قول سارتر- دستش به گناه آلوده شود و جلادی پیشه گیرد و یا مسخ، ذلیل و زبون بشود و سرنوشتش دست کرگدن باشد.
یکبار دیگر گویا فکر میکنم اینجا گفتم و مثال زدم که سمبلهای امروزی که نقاشان و هنرمندان و جامعهشناسان و روانشناسان و انسانشناسان و تمدنشناسان امروز از انسان امروز دارند، همه حکایت از این میکند که انسان امروز مسخ شده است. «آلبر ممی»- یکی از جامعهشناسان مشهوری است که چون مال آفریقای شمالی است شرق را هم میشناخته- در کتابی بنام "Portrait du Colonisé precede de Portrait du Colonisateur" (شمایل انسان استعمارگر و شمایل انسان استعمار شده)، دو تصویر انسان امروز را ترسیم میکند. ما چنین میپنداریم که تنها ملتهای استثمار و استعمار شده از انسان بودن منسلخ شدند، مسخ شدند، یا زبون و ذلیل شدند، در صورتی که «آلبر ممی» ثابت میکند که تصویر سیمای حقیقی انسانی که استعمار میکند هم دیگر تصویر انسان نیست، زیرا انسان در موقعی که یک انسان را میکشد، (در همان حال که) آن انسان مقتول شده، حیات و خصوصیات انسانیاش از دست رفته و تبدیل به یک جنازه شده، در آن حال خودش هم از انسان بودن منسلخ شده و تبدیل به یک گرگ و یک کرگدن شده و دیگر یک آدمکش و یک جلاد است و نه دیگر آدم. این است که سارتر، در موقعی که از کتاب فانون- یکی از نویسندگان بزرگ دنیای سوم- صحبت میشود، به مردم فرانسه خطاب میکند که، «ای مردم فرانسه! ای پاریس! همیشه آدم غیراروپائی (انسان آسیائی و انسان آفریقائی) بلندگوی ما بود، آب انبار ما بود، و وقتی ما داد میزدیم، شعاری میدادیم، و یک حرفی میزدیم، عین همان داد ما، همان کلمه ما و همان حرف ما در اقصای آفریقا و در اقصای آسیا از دهان روشنفکرانی که خودمان در لندن و پاریس و آمستردام و بلژیک ساخته بودیم، طنین میانداخت و به طرف خودمان برمیگشت، و وقتی ما ساکت بودیم، آنها هم ساکت بودند، اما حالا کار به جائی رسیده که انسان دست دوم- آدم غیراروپائی- و انسان دنیای سوم- که ما خیال میکردیم حق ندارد حرف بزند- بیاجازه ما حرف میزند و بمبی ساخته به نام این کتاب و من این بمب را در قلب پلید تمدن جدید منفجر میکنم». چرا؟ برای اینکه در همان حال که فانون و امثال مردم روشنفکر آسیا و آفریقا و کشورهای عقبافتاده، مشغول ساختن خودشان هستند و با ما مبارزه میکنند و دست ما را از تسلط بر خودشان قطع میکنند، در همان حال که کوشش میکنند تا خود را انسان درست و سالم و مستقل بسازند، این کوشش در وجهه دیگرش کوششی است برای سالم کردن و انسان ساختن اروپائی؛ زیرا اروپائی از وقتی که به استعمار انسانهای غیراروپائی پرداخت، به میزانی که تمام فضائل انسانی و ارزشهای اخلاقی و فرهنگی و مذهبی را در آن انسانهای غیراروپائی کشت، به همان میزان هم خودش را از صورت یک انسان آزاد و سالم دور کرد، و در خودش هم بیماری جنایت، خونخواری و آدمخواری رشد کرد. بنابراین همانطور که استعمار شدن بیماری است، استعمار کردن هم بیماری است؛ زیرا انسان در مرحله درندگی و آدمخواری و خونخواری و غارت دیگران و ستمکاری دیگر انسان نیست و مسخ شده؛ گرچه مقتدر شده و گرچه برخوردار شده، ولی انسانی که از این طریق اقتدار و قدرت و برخورداریش را بدست میآورد، انسان نیست. فانون، خطاب میکند به همه مردم دنیای غیراروپائی و غیرغربی که، «بیائید برای اینکه یک انسان نو بسازیم تسلط فرهنگی، معنوی، فکری و مادی اروپا را از سرزمینهای خود برانیم تا هم خود را انسان بسازیم و هم اروپائی را از بیماری درندگی شفا بدهیم». این است که قدرت و برخورداری انسان اروپائی نباید پوششی باشد که ضعف و بیماریهای درون او- که برخی از این بیماریها مستقیماً ناشی از این برخورداریها و قدرتهایش هم هست- از چشممان پوشیده بماند.
بنابراین انسان امروزه، در همه مظاهری که ادبیات و هنر و جامعهشناسی و نقاشی امروز دنیا مطرح میکنند، انسان مسخ شده است؛ انسان مقتدر ولی از درون پوک، از درون بیمار، از درون کرگدن و از درون مسخ است.
«ترزیا» قهرمان «الیوت» است؛ این قهرمان الیات یکی از ربالنوعهای یونان قدیم است که هم زن و هم مرد- خنثی- است.
این، باز سمبل و مظهر انسان غربی امروز است که الیوت- بزرگترین نویسنده و تأترنویس امروز دنیا- معتقد است که گرچه دو برابر انسان گذشته مقتدر شده، اما یکجور «دو برابر شدنی شده که یک آدم خنثی است». یک آدم خنثی دو برابر یک آدم معمولی و سالم است، اما یک نوع دو برابری است که ناقص، معیوب، عقیم و بیمار است؛ اینجور دو برابری است.
بنابراین رنجی که تمام متفکرین مادی و غیرمادی، ماتریالیست و ایدهآلیست، طرفداران تمدن جدید و مخالفان تمدن جدید، مذهبیها و حتی ضد مذهبیها، سوسیالیستها و غیرسوسیالیستها جامعهشناسان قرن نوزدهم و جامعهشناسانی که امروز هم به جامعهشناسی قرن نوزدهم معتقدند و هم جامعهشناسان قرن بیستم که جامعهشناسان قرن نوزدهم را قبول ندارند- همه و همه- ، (میبرند، این است که) معتقدند که انسان امروز در زیر موفقیتهای درخشانش و در مسیر برخورداری فراوان از طبیعت، همواره درونش رو به نقصان میرود و بالهای گوناگونش فرو میافتد و تبدیل به یک حرکت یکجانبه میشود: انسانی با یک چشم، با یک جهت.
در یکی از کارهای پیکاسو چهره انسانی را میبینیم که این چهره انسان یک چشم در وسط پیشانی دارد و این چشم بطوری کشیده شده که مثل چراغ اتومبیل است؛ برخلاف چشم انسانی که الان هست، دوران ندارد، نمیتواند اطراف و جوانب محیط خودش را همواره ببیند و بپاید؛ درست مثل چراغ اتومبیل یک خط را، یک مسیر را- البته به شعاع ده کیلومتر، بیست کیلومتر- هر روز بیشتر میبیند، اما روی یک جاده؛ تنها و عاجز است از اینکه اطراف و جوانب را ببیند، عاجز است از اینکه با دو چشم ببیند. این، باز یک نوع یکبعدی شدن انسان امروز است. زیرا این یکبعدی شدن از خصوصیات ماشین و زندگی مصرفی است که فقط در یک جهت (است)، تمام حرکات ماشین متوجه به تولید یک کالاست، تمام نظمها همه سر به هم میدهد برای اینکه به یک نتیجه برسد. و این جبر و این زمان و این سیستم و نظام بر انسان هم تحمیل میشود و انسان هم به همین صورت یکبعدی میشود. این است که پل سیمون در یک تعبیر بسیار زیبا، و بسیار پرمعنا (من این جمله را تفسیر نمیکنم، چون هم وقتش نیست، هم فکر میکنم برای چنین مجلسی لزوم ندارد و هم با توجیه و تفسیرش از لطفش کاسته میشود. این، از آن تعبیراتی است که آدم باید بشنود و بعد خودش مدتها دربارهاش بیاندیشد و معنیاش و عمقش را و حتی معانی گوناگونش را خودش کشف کند)، میگوید: «انسان این مراحل را گذراند، این خصوصیات را در تمدن جدید دارد، به مراحل مختلف رسید و بالاخره و بالاخره و بالاخره به جائی رسید که دیگر امروز در انتظار هیچ چیز نیست، در آرزوی هیچ حادثهای و هیچ ایدهآلی نیست و چشم به راه هیچ چیز نیست جز رسیدن اتوبوس».
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#235
Posted: 15 Oct 2015 23:05
على، انسان تمام
بخش ۵
تا اینجا بحث درباره تمدن جدید و ماشین و زهدگرائی قرون وسطائی کاتولیکی و پولزدگی اروپای قرن نوزدهم و بیستم و ماشینیسم و تأثیر بوروکراسی روی مسخ شدن و الینه شدن و از خود بیگانه شدن انسان را- همه را- گفتیم، اما یک بحث مهمتر از همه اینها میماند و آن خود ما هستیم؛ خود ما آدمهای عینی واقعی که در زیر این آسمانهای غیراروپائی زندگی میکنیم، انسان آسیائی و آفریقائی هستیم، انسان مسلمان هستیم و، دارای شرایط خاص، الینه شدن خاص، و بیماریهای خاص خودمان هستیم که تنها همه این خصوصیاتی که تا کنون راجع به انسان غربی گفتم، واقعیت و عینیت حقیقی ما را کاملاً توجیه نمیکند.
این، مسألهای است که من بارها تکرار کردم و هرجا به هر مناسبت همواره تکرار خواهم کرد، به خاطر اینکه اساسیترین مسألهای است که هرگونه تعلیمی و هرگونه اصلاحی مبتنی بر این است و آن (اینکه) غیر از ماشین، غیر از زهدپرستی، غیر از پولزدگی، غیر از سیستم اداری و بوروکراسی پیچیده کور و جبری بر انسان، و غیر از همه این عوامل- که انسان امروز را از خودش بیگانه کرده و انسان کسر شده ساخته- یکجور دیگر هم انسان الینه میشود و آن جوری است که ما الینه شدیم، ما از خود بیگانه شدیم و خودمان را حس نمیکنیم: گاه یک طبقه، یک فرد، یا یک ملت به وسیله فرد دیگر، طبقه دیگر و ملت دیگر الینه میشود. چگونه؟ اول باید این مسأله را طرح کنم که یک انسان حقیقی ساخته چیست؟ یک فرد انسانی، یک فرد فلسفی ذهنی نیست؛ یک انسانی است عینی دارای یک اندام، دارای چند سال عمر، و شرایط خانوادگی، اقتصادی، اجتماعی خاص محیطش که او را بار آورده. این انسان عینی (فرد عینی؛ انسان مطلق ذهنی، و نوع کلی انسان را نمیگویم؛ این فرد واقعی انسان را میگویم)، این فرد، این ایرانی، مسلمان، هندی، شرقی، آفریقائی، آسیائی، سامی، آریائی- هرچه- چه جوری ساخته شده؟ وقتی که ما از شخصیت یک انسان (از خصوصیاتش، از معنویاتش، از ارزشهای انسانیش، فضائلش، رذائلش، نقطههای ضعف و قوتش) صحبت میکنیم و، به تعبیر کلیتر، محتوای این انسان را مورد مطالعه قرار میدهیم، باید بدانیم که این محتوا، این روح و این خصوصیات چگونه شکل گرفته؟ هر فرد انسانی، به تعبیر کلیتر- چنانکه فلاسفه اگزیستانسیالیسم معتقدند- ساخته تاریخش هست. من مطلقاً منحصر نمیکنم به تاریخ، ولی معتقدم که هر کسی ساخته شده تاریخش و محیط فرهنگیاش هست. مرا گذشته من و فرهنگ من میسازد. گذشته من یعنی چه؟ من اگر سی، چهل یا پنجاه سال دارم، عمر حقیقی من این سی، چهل سال نیست؛ من در این سی، چهل سال عمرم، تمام گذشته تاریخ ملت و جامعه خودم را در خودم متجلی میکنم. یعنی من در این سی یا چهل سال عمرم ساخته نشدم؛ عوامل ساختمان من، شکل گرفتن روح من و بینش و اعتقاد من در طول تاریخ دو- سه- چهار هزار ساله من موجود است و همه این حوادث تاریخ، همه پدیدههای تاریخ گذشته ما (مثلاً ما مسلمانها، ما ایرانیها) در ساختن من فردی مؤثر و دستاندرکارند. حملههای بزرگی که به این سرزمین شده، جنگها و حوادث بزرگ، مکتبهای فکری، مذاهب گوناگون، موجهای معنوی و حوادث نیک و بدی که بر سرنوشت و سرگذشت ملت من و جامعه من در طی قرنهای متمادی گذشته، در ساختمان معنوی و اخلاقی و انسانی من دستاندر کارند. بنابراین هر فرد کتابی است که در سی سال، چهل سال، یا پنجاه سال نوشته شده، و در عمر بدنی و اندامیاش نوشته شده، اما تویش چه نوشتند؟ این کتاب، کتاب تاریخ جامعه اوست.
بنابراین هر فرد انعکاس، برآیند و در یک تعبیر سادهتر، نتیجه تمام تاریخ گذشته جامعه اوست و نیز محتوای انسانی هر فرد هیچ نیست (اکثریت انسان اینطور است) جز انعکاس فرهنگ او.
فرهنگ چیست؟ مجموعه اخلاقیات، عقاید، ادب، مذهب و معنویاتی که گذشته و جامعه او و زمان او فراهم آوردهاند. این فرهنگ در روح فرد از کودکی به تدریج حلول میکند و محتویات یک فرد انسانی را مثلاً در جامعه ایرانی، در جامعه اسلامی، یا در جامعه آفریقائی میسازد (اگر این مسأله روشن بشود، اساسیترین بحث من امشب کاملاً روشن شده). بنابراین شخصیت انسانی هر فرد و همچنین شخصیت اجتماعی هر جامعه عبارت است از ارزش فرهنگی، معنوی و مذهبی آن جامعه. مفاخر مذهب من، شخصیتهای مذهب من، سخنان مقدسین مذهب من، پیشوایان دین من و حوادثی که در تاریخ مذهب من پیش آمده است و همچنین همه ساختههای معنوییی که نوابغ گذشته ما و تاریخ ما ساختهاند، همه اینها در من فرد حلول میکند و ارزش انسانی مرا میسازد و به روح من رنگ میزند و بینش و عقیده و گرایش و قدرت انسانی مرا شکل میدهد. پس به این معنا هر کس ساخته معنویت فرهنگی، ارزشهای فرهنگی جامعه خودش و مذهبش و تاریخش هست. سارتر میگوید که: «انسان هیچ چیز نیست و یک وجود خالی از هر گونه صفت و هرگونه کیفیت و چگونگی است، (ولی) در طول تاریخ معنی پیدا میکند، شکل پیدا میکند، و از لحاظ معنوی کیفیت مییابد». بنابراین تاریخ ماهیت انسان را میسازد در صورتیکه خدا- از نظر آنهائی که در این کتب به خدا معتقدند- یا طبیعت- از نظر آنهایی که معتقد نیستند- وجود بیماهیت و بیصفت انسان را ساخته و این وجود خالی و خمیره بیشکل، در طول تاریخ شکل اینجور آدم پیدا کرده. بنابراین چگونگی ما عبارت است از صفتی که در طول (تاریخ) گذشته به وسیله مذهب و فرهنگ و معنویاتی که در میان ما پدید آمده است، شکل گرفته، پدید آمده و ساخته شده. بسیار خوب، این فرهنگ چیست؟ اساس و روح فرهنگ در جامعههای ما مذهب ماست؛ بطوری که وقتی میخواهیم بگوئیم فرهنگ هند، خودبهخود از مذاهب هند شروع میکنیم؛ وقتی که میگوئیم فرهنگ ایران، مسلماً ادبیات فارسی جزء فرهنگ ماست. اما میبینیم روح ادبیات فارسی، روح مذهب و روح اسلام است و اسلام را نشناخته، نمیشود ادبیات فارسی را شناخت- امکان ندارد. اگر روح و بینش مذهبی را از ادبیات فارسی برداریم جز چند تغزل و تشبیب و تشبیه چیز دیگری نمیماند؛ تمام مثنوی فرو میریزد، تمام ساختمان هنری سعدی فرو میریزد برای اینکه بینش اخلاقیاش مبتنی بر اصول مذهب و مذهب اسلام است.
بنابراین روح اساسی و جان فرهنگ در جامعههای ما و در همه جامعههای انسانی از گذشته تا کنون مذهب بوده.
یکی از عوامل سازنده و اثرگذارنده در فرهنگ هر قوم، نیازها، احتیاجات معنوی و روحیش و حتی احتیاجات اجتماعی و مادیش است و همچنین رنجها و دردهایش است. هر فرهنگی نشان میدهد که یک ملتی چه چیزها آرزو میکند و از چه چیزها رنج میبرد. بنابراین من که عضو این جامعه خودم هستم وقتی سالمم، وقتی الینه نشدم و وقتی از خودم بیگانه نشدم که خودم را حس کنم؛ کی خودم را حس میکنم؟ وقتی که جامعه خودم و فرهنگم را حس کنم، زیرا من ساخته جامعه خودم، ساخته فرهنگ و مذهب خودم هستم. من از نظر واقعیت خودم وابسته به این مذهب، به این جامعه و فرهنگ هستم و باید دردهای این جامعه را حس کنم، آرزوهای مشابه با آرزوهای این جامعه داشته باشم و این حساسیت و این گرایش عمومی فرهنگ و مذهب خودم را داشته باشم- که عضو اینجا هستم و سلولی از این اندام هستم- ، اما وسائل مختلف و علل مختلف موجب میشوند که به جای ایدهآلها، حساسیتها، نیازها و دردهای خودمان- یعنی خودم- حساسیتها، آرزوها و دردهای متعلق به یک فرهنگ دیگر، مذهب دیگر و جامعه دیگر را در خودم به نام دردهای خودم حس کنم. چگونه؟ فرض میکنم من از بیماری دندان رنج میبرم و درد دندان دارم، اما کس دیگری که من شیفته او هستم و به شدت محو شخصیت او هستم و به وسیله او الینه شدهام، از این درد رنج نمیبرد؛ رنج او رنج خویشاوندانش است، رنج شهرش است، یا مثلاً حساسیتی راجع به ایجاد شعر نو و از بین رفتن شعر کهنه دارد؛ ولی من چنین حساسیتی ندارم و در جامعه من مطرح نیست و چنین پدیدهای اصلاً وجود ندارد و رنجی که من دارم مال این عضو خاصم است، اما چون به وسیله آن عوامل مختلف، من شخصیت خودم را گم کردم و شخصیت آن فرد در من حلول کرده، آن وقت من درد او را به نام درد خودم حس میکنم و از آن واقعاً رنج میبرم- چنانکه آن انسانی که دیشب گفتم، از بیبنزینی و پنچر شدن رنج میبرد، چون اتومبیل را به جای خودش حس میکرد.
درد و نیاز و ایدهآل چیست؟ مجموعه اینها که یک نوع فرهنگ را، یکی از ابعاد فرهنگ ما را، یا روح جامعه ما را میسازد- چنانکه جامعهشناسی معتقد است- عبارت است از انعکاسی و روبنائی از شرایط اجتماعی و اقتصادی خاص جامعه خود ما. یعنی تاریخ ما، مرحلهای که از نظر اقتصادی در آن هستیم، روابط طبقاتی و اجتماعییی که بر ما حکومت میکند، شرایط زندگی خانوادگی و اجتماعییی که داریم، گذشتهای که داریم، مذهبی که داریم و کمبودهائی که داریم، همه اینها شرایطی را بوجود میآورند که آن شرایط و عوامل، این دردها، آرزوها، عشقها، هوسها، حساسیتها و آمال را در ما بوجود میآورد.
بنابراین آمال و آرزو و درد هر جامعهای ناشی میشود از شرایط خاص آن اجتماع؛ اما این جامعه یا فردی از این جامعه به وسیله جامعه دیگری از خود بیگانه میشود، یعنی آن جامعه دیگر را به جای خودش حس میکند، آن جامعه دیگر در شخصیت او به جای شخصیت خودش حلول میکند و آن وقت این آدم درد خودش را دیگر حس نمیکند، چون خودش را حس نمیکند (آدم الینه یعنی خودش را حس نمیکند، خودش را نمیشناسد، و بیگانه است با خودش) و به جای خودش و دردها و رنجها و آمال و ایدهآلهای خودش، دردها و رنجهای آن ملت و جامعهای را که در این حلول کرده، حس میکند. این است که دردهای مضحک، رنجها و غمهای خندهآور و در عین حال گریهآور بوجود میآید: انسانی از گرسنگی شکمش خالی است، پوست شکمش به پشتش چسبیده، آثار کمبود غذائی در چشمهایش کاملاً نمایان است، وسیله تحصیل فرزندانش را ندارد، و در شهر و جامعهای که زندگی میکند از بسیاری از مواهب مادی اولیه در زندگی محروم است، اما رنجها و حساسیتها و تفکری که دارد و دنیا و جوّی که در آن دنیا و در آن جوّ میاندیشد، جوِّ دردها و رنجهائی است که دیگری دارد. آن دیگری کیست و رنجهایش چیست؟ رنجها و بیماریهای کسی است که از شدت پرخوری بیمار شده! بنابراین میبینیم فردی را که گرسنه است، اما کمحوصلگیها و دلزدگیها و جهانبینی خاص و سلیقه آدم سیر را دارد؛ نه تنها سیر (بلکه) آدمی که از سیری بیمار شده، و از فراوانی و برخورداری از همه چیز طغیان میکند! اینها دردهای عینی روزمره جامعههای غیراروپائی است.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#236
Posted: 15 Oct 2015 23:06
ادامه پست قبلی
نسل جدید و جوان اروپا و به خصوص آمریکا از اینکه همه چیزش از زادن تا مرگ تعیین شده و معین و مشخص و پیشبینی شده است، رنج میبرد. روح انسان، روحی است که نمیتواند یک نظامی را که از اول تا آخر بر او مسلط شده، تحمل کند ولو هم به نفعش باشد، ولو هم آن را بیمه کند. روح، این روح، همواره دنبال آزادی میگردد، همواره میخواهد از قیدهای موجود خودش را نجات بدهد- ولو به قید دیگر بیافتد. یک جوان مثلاً آمریکائی وابسته به یک خانواده بورژوا یا یک خانواده مرفه، میبیند که تا چند سالگی به «کرش» میبرندش، بعد به «ماترنیته» میبرندش، بعد به کودکستان میبرندش، بعد به دبستان میبرندش، و بعد به دبیرستان و بعد به دانشگاه (میرود)؛ آنجا بورس به او میدهند، بعد تحصیلاتش را تمام میکند؛ تحصیلاتش را که تمام کرد، میداند کجا استخدام میشود، حتماً میداند چقدر حقوق به او میدهند، میداند چند سال باید اینجا کار کند، در این چند سال هر سال چقدر به او اضافه خواهند داد و میداند بیمههای اجتماعی (Sécurité Sociale) وجود دارد که از همه حوادث گوناگون در زندگی خانوادگی، اجتماعی، تصادفات، بیماری، سکته- همه چیز- او را بیمه میکند و آینده او را تأمین میکند و حتی مرگ او و کفن و دفن و غسل و محل دفنش، همه معین است، (زیرا) سازمانهای خاصی همه اینها را تکفل کرده و همه چیز در آینده تا لحظه مرگ برایش معین است، (اما با این وجود) این جوان وابسته به این طبقه مرفه طغیان میکند. چرا؟ برای اینکه مشکلات او تنها این(ها) نیست: وقتی که انسان این مشکلات را- که ما از (عدم) آنها رنج میبریم- داشت، دیگر مشکلات و رنجهایش چیز دیگر میشود.
رنجهای خاص طبقه مرفه، رنجهائی است زائیده عصیان علیه این که، همه چیز پیشبینی شده است، همه چیز تعیین شده است، همه چیز منظم است و (چون) او از اول تا آخر عمرش در یک سلسله مراتب منظمِ معینِ غیرقابل تغییر گرفتار میشود تا بمیرد، عصیان میکند. نسل جوان دیگری در جامعه دیگر (به جای) اینکه از تحصیلش که معلوم نیست چه خواهد شد، از اینکه تحصیل که کرد بعد سرنوشت شغلش معلوم نیست، شغل را که گرفت آینده شغل مشخص نیست، زندگیش مشخص نیست، و وسائل زندگی و برخورداری از زندگی مادی و معمولیش کاملاً بیمه نیست، رنج ببرد، از بسیاری از نداشتنها رنج میبرد که آن جوان اروپائی و آمریکائی داشتنش را حس نمیکند چون قرنهاست دارد و دیگر اصلاً مسأله کمبود آن برایش مطرح نیست. آن وقت این جوان که رنج بیآبی، بیاسفالتی، بیسوادی و حتی فقر را در جامعه خودش بطور عینی مییابد، از این چیزها رنج نمیبرد، (بلکه) رنجهائی میبرد که اروپائی سیر و اروپائی بیمهشده میبرد- گرسنهای است که بیماریهای پرخوری را در خودش حس میکند!
یکی از همین روشنفکران تحصیلکرده در شهر ما، وضع مادی فقیری داشت و دارد؛ در یک محله بسیار عقبماندهای زندگی میکند؛ هنوز در آن خیابان اسفالت نیامده؛ هنوز وضع بهداشت معمولیش فراهم نیست؛ هنوز وضع خانوادگیش در مرحلهای است که از بسیاری از نعمتهای معمولی محروم است و شاید هنوز کمبود غذائی دارد؛ (آنوقت) او با یک التهاب خاصی از من میپرسید: آیا واقعاً وجود انسان بر ماهیتش مقدم است- آنطور که سارتر و اگزیستانسیالیستها میگویند- یا ماهیت انسان بر وجودش؟ و میگفت این مسأله خیلی مرا رنج داده و مدتهاست مرا از خواب و کارم انداخته و واقعاً این مسئله برای من حل نشده! گفتم: اینکه آن خیابان خانه شما را اسفالت بکنند، هم بر وجود مقدم است و هم بر ماهیت! به تو چه مربوط است!؟ تو سارتر نیستی که چنین تزلزلی داشته باشی؛ تو آدمی هستی که در سیصد سال پیش از سارتر زندگی میکنی؛ درد خودت را داشته باش، رنج و کمبود خودت را حس کن؛ یک بچه فرانسوی یا یک تحصیلکرده آمریکایی چنین تزلزلی باید داشته باشد؛ ما که شرایط اجتماعیمان، شرایط تربیتیمان، شرایط خانوادگیمان و- به قول جامعهشناسی- «ما»ی ما (یعنی آن «ما»ئی که من وابسته به آن «ما» هستم) هیچ شباهتی به «ما»ی اروپائی ندارد. (بنابراین) چگونه من که وابسته به این جمعم، و دارای چنین دردها و نیازها و رنجهائی (هستم، اینها را) حس نمیکنم، (ولی) خودم را به جای یک روشنفکر مرفه کشور صنعتی فرانسه و آمریکای بعد از جنگ بینالملل دوم حس میکنم که هیچ شباهتی میان من و او نیست؟ این، الینه شدن و مسخ شدن انسانی است در شرایط دیگری، وابسته به جامعه، به تاریخ، مذهب و فرهنگ دیگری که حساسیتها، خصوصیتها، فرهنگ، کیفیت روحی و اخلاقی انسان وابسته به فرهنگ و شرایط اقتصادی و اجتماعی دیگری را در خود به جای خود حس میکند.
اما این الینه شدن انسان شرقی، و انسان مسلمان در مشرقزمین، بر اساس یک برنامه علمی بسیار دقیق و پیشبینی شده انجام شد که روشنفکری که در مشرق- در کشورهای اسلامی- این مسأله را نداند، هیچ چیز ندانسته؛ جاهل مرکب محض است و هر حرفی را بزند، ولو همه مکتبهای اجتماعی دنیا را هم حفظ باشد، بیثمر است و بیهوده حرف زده، و حق حرف زدن به نام یک روشنفکر، به نام ملت خودش، و به نام انسان ندارد چون الان میگویم که، چنین آدمی خالی از محتویات انسانی است. همانطور که گفتم، هر فردی وابسته به یک «ما»، به یک جامعه، به یک محتویات فرهنگی، به یک تاریخ و به یک مذهب است و همه شخصیت انسانی او عبارت است از مجموعه اندوختههای معنوی او که به نام مذهب و به نام اخلاق در تاریخ او و در جامعه او فراهم آمده. این، شخصیت چنین انسانی را میسازد. اروپائی اول که خواست در این جامعه نفوذ کند، باید این انسانی را که در این سرزمینهای پرثروت زندگی میکرد، (از محتوای تاریخی و فرهنگیش خالی مینمود)، اما وقتی که با انسان جامعههای اسلامی در آفریقا و در آسیا برخورد کرد، در برابر یک دیوار عظیم نفوذ ناپذیر ایستاد: آن دیوار عبارت بود از اتکاء افراد مسلمان و فردهای وابسته به جامعه شرقی اسلامی، که این افراد برای خود شخصیت بسیار محکم و شریف و مستقل و ثروتمند قائل بودند، (زیرا) آشنائی آنها با مذهب، با فرهنگ مذهبی، با اخلاق، با گذشته پرشکوه، و با نبوغ و سرمایههای معنوی وابسته به جامعه خودشان، آنها را دارای شخصیتی انسانی کرده بود و این شخصیت عظیم و محکم انسانی را حس میکردند. و چنین انسانی که به خود و به مجموعه اندوختههای معنوی و انسانی خود، آگاهی دارد هرگز ذلیل دیگری نمیشود ولو از گرسنگی بمیرد، ولو از نظر اقتصادی نیازمند دیگری بشود.
در افراد میبینیم: یک فرد که وابسته به یک خانواده اصیل و به یک گذشته اصیل و شریف- به معنای واقعی انسانی میگویم- و افتخارآمیز و انسانی هست و این وابستگی را حس میکند و خودش را نماینده چنین خاندانی و چنین جایگاهی میبیند و خودش را از یک شجره طیبه و دارای یک ذات شریف انسانی احساس میکند، اگر در اثر بد روزگار محتاج یک انسان پولداری بشود (چون فقیر شده محتاج او شده)، که فقط و فقط دارای امکانات مادی و پول است، در عین حال که این فرد به چنان شخص ثروتمندی احتیاج پیدا میکند، در عین حال شخصیت خودش را حفظ میکند، برای رفع احتیاجش به هر پستی ممکن نیست تن بدهد، به صورت ابزار دست او برای انجام هر کاری ممکن نیست در بیاید، بنده رام او ممکن نیست بشود، همواره خودش را دارای یک فضیلت و شخصیتی ممتاز احساس میکند، فقر او را از انسان بودن منسلخ نمیکند و اگر هم همواره در دام و در بند او هست چون به شرافت و فضیلت ذاتی خودش آگاهی دارد همواره در آرزوی نجات است و همواره دنبال فرصت مستقل شدن و آزاد شدن میگردد. اما چه کسی رامِ نرمِ تابع کس دیگر میشود؟ کسی که برای خود و همچنین برای آن «ما»- که این فرد وابسته به آن هست- شرافتی، اصالتی، و ارزش انسانی، قائل نیست؛ معتقد است که اصولاً خودش و اجدادش همه نوکر و برده، پست، زیردست و بیسر و پا بودند؛ تمکین کردن به این فکر اصلاً در او رسوخ کرده و دیگر معتقد شده به اینکه آدم بیشخصیتی است، اصولاً باید زیر دست باشد، و اصولاً این نوکر خوبی است. همانطور که آن فرد دیگر همواره رنج میبرد از این بندگی، از این بردگی، از این احتیاج و همواره دنبال فرصت نجات میگردد که مستقل بشود، این برعکس، همواره دنبال فرصت میگردد که ذلت و بردگی و اطاعت بیشتر خودش را نسبت به این ارباب برساند و از اینکه ارباب بیشتر به او فرمان میدهد و او را نوکر مطیعتری میخواند بیشتر لذت میبرد. این تجربه در روانشناسی فردی است که: تا وقتی یک فرد خالی از محتویات انسانی و اصالت شخصیاش نشده است، ابزار دست و غلام رام آدمی نمیشود و اگر به جبر شد، همواره در فرصت و در صدد طغیان و در صدد استقلال است و اصولاً تا وقتی هم که برای اطاعت مجبور هست، باز هم مطیع خوبی نیست. آدم با شخصیت، ولو هم ضعیف باشد و محتاج، باز شخصیت خودش را در برابر دیگری همیشه حفظ میکند و چنین کسی امکان ندارد مرکب رهوار یک سوارکار دیگری که مقتدر است بشود. برای اینکار باید این جامعه و افراد وابسته به این جامعه خالی از محتوای انسانیشان بشوند، و باید پوک و پوچ بشوند. پوک و پوچ بشوند، یعنی چه؟ یعنی «خود» را حس نکند، یعنی گذشته و افتخارات و معنویات خود را حس نکند، یعنی مجموعه ثروتها و اندوختههای معنوی را که خود او- یعنی تاریخ، نژاد، ملت و جامعه او- ساخته است حس نکند و نشناسد، یعنی از خودش بیگانه بشود، یعنی دیگری را به جای خودش حس کند.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#237
Posted: 15 Oct 2015 23:06
على، انسان تمام
بخش ۶
برنامههای وسیع- که متأسفانه فرصت و مجال نیست برای اینکه یکییکی نام ببرم و شرح بدهم- از قرن نوزدهم بالاخص در همه جامعههای اسلامی به وسیله جامعهشناسان تیزبین و هوشیار طرح شد که، این مردم از گذشته خود باید ببرند؛ روح نیرومندی که به افراد شرقی مسلمان شخصیت و قدرت و شهامت و استقلال میدهد، باید بمیرد؛ همه سخنان و همه اندیشههائی که از گذشته خطاب به نسل حاضر است و نسل حاضر را میسازد باید خاموش بشود و در مشرق و در کشورهای اسلامی نسلی باید بسازیم که خودش را نشناسد خودش را نخواند، و خودش را احساس نکند. چگونه میشود نسلی خودش را احساس نکند؟
مگر نگفتیم، خودش عبارت است از شخصیتش، یعنی گذشتهاش و فرهنگش؛ بنابراین اگر فردی را در یک جامعه جوری ساختیم که درون او از آنچه ما خواستیم پر شد و از آنچه در محیط و تاریخ و فرهنگ و مذهب اوست خالی ماند، این فرد دیگر یک انسان مستقلی که خودش حرکت و انتخاب دارد، نیست (بلکه) ظرف خالییی است که درونش را از آنچه ما میخواهیم پر میکنیم و هر جور او را بخواهیم میسازیم. اگر یک نسلی را از گذشتهاش ببریم (مقصودم از گذشته، تمام معنویتی است که این جامعه دارد)، انسانی میشود فقط دارای وجود، (بنابراین) ماهیتش را هر جور که ما بخواهیم، خواهیم ساخت. و معلوم است که او به چگونه ماهیتی در ما نیازمند است: ذلیل بودن، خیره بودن به او، برده او بودن و خود را حقیر حس کردن و او را برتر از ما در همه جلوههایش یافتن. (در نتیجه) نسلی بوجود میآید که زیبائیها و فضائلی را که خودش دارد زشت و منفور حس میکند و زشتیها و نفرتهایی را که بیگانه دارد زیبا و قابل تقلید مییابد؛ نسلی به وجود میآید که با خودش بریده، به وسیله بیگانه و فرهنگ بیگانه الینه شده؛ نسلی بوجود میآید واکسزده، تر و تمیز، خیلی آلامد، و درست شبیه اروپائی. شبیه اروپائی که میگویم ترجمه اصطلاحی است که خود اروپائیها برای ما روشنفکرها وضع کردند: ما خودمان را تحصیلکرده و متجدد میخوانیم، (اما) او که نمیخواند؛ او ما را «اسیمیله» (Assimilé) میگوید. اسیمیله یعنی عدهای از کسانی که اروپائی نیستند، وابسته به فرهنگ دیگری، مذهب دیگری، تاریخ دیگری و نژاد دیگری هستند، اما ما آنها را به شکل خودمان در آوردیم، ادای ما را در میآورند، از ما تقلید میکنند، مثل ما راه میروند، لباس میپوشند، حرف میزنند، زندگی میکنند و شبیه ما مصرف میکنند، (اما همه اینها) در شکل است؛ محتوی چی؟ محتوای آنها هیچ است، پوک است، هیچ کس را نمیشناسد جز آن کسانی که ما میخواهیم، خودش را نمیشناسد و از خودش هیچ نمیداند جز آنجوری که ما میخواستیم بداند.
اما کاش! کاش (فقط) اینکار را میکردند و فقط و فقط رابطه این نسل ما را با گذشتهاش میبریدند، با خودش میبریدند، با همه زیبائیها و معنویتها و مذهبش میبریدند؛ اما نبریدند: میبینیم شرقشناس کار میکند، میبینیم اسلامشناس در اروپا کار میکند و میبینیم که گذشته ما، فرهنگ ما و مذهب ما به وسیله اروپائیها احیاء میشود. پس نمیخواهند که ما با گذشتهمان واقعاً ببریم؛ چگونه میخواهند؟ اگر ما با گذشتهمان فقط ببریم، آدمهائی میشویم نسبت به گذشتهمان بیطرف، و نسبت به مذهبمان بیتفاوت؛ اما نمیخواهند چنین باشد: باید ما نسبت به خودمان بیزار باشیم، باید نسبت به آنچه که به ما شخصیت انسانی و مستقل از اروپائی میدهد دشمن کینهتوز باشیم، باید وقتی مذهبمان را، گذشتهمان را، تاریخمان را، مفاخرمان را، هنرمان را، زیبائی و ذوق خاص خودمان را، حس میکنیم احساس حقارت کنیم؛ چرا؟ وقتی من از خودم، از نژادم، از ملتم و مذهبم و جامعهام و تاریخم احساس حقارت و پستی کردم، در صدد میآیم که به هر شکلی که شده، و به هر وضعی که شده، خودم را از همه این پیوندها ببرم و به هر وضعی که شده- ولو مضحکترین وضع- تظاهر به تشبه به او بکنم، در اختیار او قرار بگیرم و حتی بردگی او را- که انسان برتری است- بر مستقل بودن در زندگی خودم- که وابسته به انسان پستتری هستم- ترجیح میدهم. و میبینیم که میدهند: میبینیم انسانهای روشنفکر یا تحصیلکردهای را که از آشنائی با یک اروپائی و وابستگی به او در خودش احساس افتخار و تفاخر میکند؛ از اینکه زبان خودش را فراموش کرده، از اینکه مثلاً اسم امام را نمیتواند درست ببرد، از اینکه اصلاً نمیداند قرآن، دعا و پیغمبر یعنی چه، از اینکه الحمدلله هیچی نمیداند و نمیفهمد، و از اینکه شش ماه از بیست سال عمرش را رفته اروپا و زبان فارسی یادش رفته احساس تفاخر میکند؛ از ندانستن و از نفهمیدن، از اینقدر بیاستعداد و بیشعور بودن- که زبان بیست ساله در ظرف شش ماه یادش میرود- احساس تفاخر میکند.
انسان پوک و انسان بیزار از خویش، به قدری بیشخصیت میشود که نه تنها یک دین را نمیتواند بپذیرد، نه تنها یک مکتب را خودش تشخیص نمیدهد، نه تنها هیچ چیز را جرأت ندارد انتخاب کند، (بلکه) هیچ نویسندهای را حق ندارد بگوید بد است یا خوب است و هیچ کتابی را حق ندارد بگوید بهتر است یا بد(تر) است. همه این قضاوتهای فکری و اعتقادی ما هم، چنانکه کالاهای مصرفی کاغذ پیچیده از خارج میآید، باید کاغذ پیچیده از خارج بیاید و ما مصرف کنیم- چنانکه کالاهای مادی را مصرف میکنیم.
ما نه تنها اندیشهمان جرأت برای تشخیص ندارد، نه تنها شخصیت این را نداریم که اگر یک نبوغی در میان خود ما بود، و اگر یک متفکری از میان خودمان حرفی زد، تشخیص بدهیم بلکه به جرم اینکه از خود ما هست، هر چه گفت، محکوم میکنیم. و مبتذلترین سخن را به خاطر اینکه فقط و فقط ترجمه از «او»ست، تفاخر به تکرار، نقل و دانستنش میکنیم.
انسان پوک و خالی از خویش نه تنها احساس، دل، مغز و اندیشهاش، قدرت انتخاب ندارد (بلکه) ذائقه یعنی زبان و لبش هم جرأت انتخاب ندارد. نمیبینید آدمهایی را که جرأت ندارند بگویند «من این مشروب را دوست دارم یا دوست ندارم»، «این شربت را میپسندم یا این شربت را نمیپسندم». چرا (اینطورند)؟ برای اینکه ذائقه او چون ذائقه یک انسان دست دوم است، حق ندارد بگوید «من از این شربت خوشم میآید یا از این شربت بدم میآید»؛ این، ذائقه فرنگی است، ذائقه بهتر از ماست، و ذائقه انسان برتر است. انسانی که ما را از محتوای خود خالی کرده است، ذائقه ما را تعیین میکند. آیا تمام این شیشههائی که شربتهای مختلف دارند، و مایعات مختلفی که ما به صورت نوشیدنی الان مینوشیم، کدامیک از اینها را ذائقه خود ما انتخاب کرد؟ کدامیک از اینها حتی انتخاب ذائقه ماست؟ کدام طرح از لباسمان، از مبلمان خانهمان، از دکور خانهمان، از آرایشمان، از روابط اجتماعیمان، از اتیکتهای اجتماعی و از آداب و رسوممان و حتی از غذاهائی که میخوریم و از مزههائی که میپسندیم، انتخاب خودمان است؟ این است که یک انسانی که در گذشته دارای چنین شخصیت و عظمتی بوده، امروز به صورتی در میآید که حتی نوشیدنی و طعم نوشیدنی روزمره خودش را خودش جرأت ندارد انتخاب کند.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#238
Posted: 15 Oct 2015 23:07
ادامه پست قبلی
من در یک جا از مسأله این که چگونه یک روشنفکر و یک تحصیلکرده غیراروپائی مجذوب، عبید و عاجز از قضاوت در برابر یک اروپائی است، صحبت میکردم که چه جور خودش را کوچک میبیند: یک تحصیلکرده و آدم باسواد و دانشمند ایرانی است، (اما) در برابر یک فرنگی کوچکتر و پستتر از خودش احساس حقارت میکند؛ تمام هدفش این است که یک کاری بکند که فقط شبیه به او بشود که او متوجه نشود که این اصلاً اروپائی نیست یا اینجور غذا خوردن را نمیفهمد، این جور لباس پوشیدن را نمیداند، و اینجور سلیقه را هنوز یاد ندارد؛ تمام هدفش این است که خودش را شبیه به او بکند تا او احساس نکند که این وابسته به یک نژاد دیگر، به یک وضع دیگر، و به یک مذهب دیگر است؛ به تشبه به او حتی تظاهر میکند. این بیشخصیتی معلول این است که آن آدم این را از خودش خالی کرده و بنابراین این خودش را در برابر او هیچ و پوچ احساس میکند (یک «هیچ»ی که هست؛ وزن و هیکل دارد اما هیچ است).
یکی از دانشجویان من به من یک تذکری داد که بینهایت ممنونش هستم و چقدر برای من باارزش بود؛ وقتی که من بیشخصیتی تحصیلکردهها و تصدیقدارهای خودمان را در برابر یک تصدیقدار فرنگی، یک شخصیت و یک آدم معمولی، یک توریست معمولی و حتی یک بیتل معمولی فرنگی میدیدم و تشریح میکردم و میگفتم که، این خودش را هیچ حساب میکند به خاطر اینکه ثروتی یا سرمایهای برای خودش حساب نمیکند، و خالی از محتوی شده، اصلاً خودش را فقیر حساب میکند، وابسته به یک گذشته زشت، به یک مذهب منحط، به یک جامعه پست و به یک نژاد حقیر خودش را احساس میکند، چون اینجور، خودش را نشانش دادهاند، همیشه از خودش هراس دارد، از خودش میگریزد و خودش را به او وصل میکند که نژاد برتر است، او به من گفت که: «بله نمونهاش هم اینست که فقط متجددین ما (خواهش میکنم این را دقت بکنید، ببینید واقعاً اینجور است؟ من این یادآوری بینهایت برایم باارزش بود برای اینکه یک نمونه عکس این است که باز این حرف را تأیید میکند)، فرنگیمآبها و اروپاشناسها هستند که این جور احساس پوچی، بیشخصیتی و حقارت در برابر اروپائی میکنند؛ اما آدمهائی که متجدد نیستند، آدمهائی که بومیاند، آدمهائی که قدیمیاند و وابسته به آن شخصیت و تیپ قدیمی خودشان هستند، اینها چنین احساس حقارتی در برابر خارجی نمیکنند بلکه نسبت به خارجی احساس تفوق میکنند، خارجی را کوچک و ساده و معمولی حساب میکنند و خودشان را هوشیار و وابسته به یک فرهنگ بزرگ و یک عظمت و مفاخر زیاد و خودشان را قرصتر و محکمتر و برتر از این فرنگی میبینند»؛ چرا؟
برای اینکه آنها خالی از محتوای بومی و محتوای اصیل خودشان نشده و شخصیتزده نشدهاند، (ولی) این متجدد تصدیقدار است که شخصیتزده شده. و میدیدم کسانی را که از همین مشرقزمین و از توی جامعههای اسلامی به اروپا میآمدند، یا اروپائی در همین جا پیششان میآمد: علامه طباطبائی یکی از همین کسان- که من همیشه حس میکردم- است؛ یک مدرس بزرگ، یک فیلسوف و یک مرد متفکر بزرگ اسلامی است؛ در قم هم هست؛ یک آدم منفرد هم هست؛ دم و دستگاه و هیچی هم ندارد؛ این، در برابر شخصیتهای بزرگی مثل «هانری کروبن» (یا) استادان بزرگ و شرقشناس و کرسیدار سوربن که قرار میگیرد، روح موفق و مسلط خودش را بر آن خارجی کاملاً نشان میدهد. چرا؟
برای اینکه این آقا خالی از محتوای خودش نشده؛ این آقای طباطبائی یا امثال او که دچار شخصیتزدگی نشدند؛ پرند؛ از چی؟ از همه تاریخ خودش؛ آنجا که نشسته همه فرهنگ اسلامی در درون او موج میزند، همه نوابغ فلسفه و عرفان و کلام و ادب اسلام در اندیشه او به صورت خودآگاه وجود دارد، دریائی از چهارده قرن تفکر و علم و ذوق و ایمان و فداکاری و حماسه و معنویت- که در این فرهنگ و تاریخ عظیم اسلام است- در دون او منعکس است؛ آنوقت او با این عظمت و با این وقار و سنگینی خودش را مییابد و بنابراین در برابر یک فرنگی که قرار میگیرد، میبیند این فرنگی همهاش سیصد سال تاریخ دارد، همهاش چهارصد سال ادبیات دارد، و هنوز تازه به دوران رسیده- از سه قرن پیش- است؛ این است که احساس تفوق انسانی بر او میکند. اما تصدیقدار متجددی که از خودش فارغ شده، اسلام را همان مزخرفاتی میداند که وقتی کوچک بوده مامانش به او گفته؛ بعد که دیگر بزرگ شده، از آن هیچ نمیداند؛ بعد که دکتر شده مذهب اسلام (را) به همان اندازهای (میشناسد) که وقتی قنداق بوده، یا وقتی که خودش را نمیتوانسته جمع کند، یک چیزهائی (درباره اسلام) به او گفتهاند، و یا آدمهای بیاستعدادی که اصلاً صلاحیت اینکه درباره اسلام صحبت بکنند نداشتند، مسائلی را به نام تعلیمات دین به او یاد دادند؛ وقتی بچه بوده در آن سطح چیزهائی از دین یاد گرفته، بعد هم فراموش کرده؛ چیزی هم نبوده؛ تازه اغلبش هم منحرف بوده؛ بعد که رشد کرده و تحصیلات عالی کرده، این تحصیلات عالیش را همه از اروپائی گرفته؛ راجع به خودش هیچی نمیشناسد؛ از اسلام یک دین کلی میشناسد و مجموعه فحشهائی که اروپائیها میدهند؛ از گذشته تاریخ خودش چند خواجه میشناسد (خواجه نظامالملک، خواجه رشیدالدین فضلالله...!)؛ (در این صورت) از دین بیزار میشود، از تاریخش بیزار میشود، از فرهنگش بیزار میشود، از ادبیاتش بیزار میشود. ادبیاتش چیست؟
مجموعه شعرهائی که تملقی است برای گدائی در برابر یک پادشاه ترک یا مغول. کی اسلام را به او اینجور معرفی میکند؟ کی گذشته را به او اینجور معرفی میکند؟ کی فرهنگ و ادب ما را به او اینجور معرفی میکند؟ همان کسی که نه تنها میخواهد او را از خودش ببرد، قطع کند بلکه میکوشد تا درون او را پر از نفرت از خویش کند. برای اینکه یک انسانی پر از نفرت از خویش بشود، باید آنچه که مربوط به اوست در برابر سیمایش زشت و منفور رسم کرد. این است که به جای آنهمه عظمت و زیبائی که در تاریخ ما هست، فقط زشتیهای نفرتانگیزش را به خورد ما (داده) و به رخ ما کشیده شد؛ از آنهمه معنویت و زیبائی که در عرفان و ادب ما هست، تملقهای گدایانه و انحرافهای صوفیمآبانه به رخ ما کشیده شد؛ و آنهمه عوامل مترقی انسانساز نو و عقلی و منطقی که میتواند ملتی را امروز احیاء کند و انسانی را مواج از شخصیت و نیرو و قدرت سازندگی بکند- که در اسلام هست-، به صورت مجموعهای از تعلیمات خشک و جامد به رخ او و به مغز او وارد شده نه برای اینکه او آنها را بشناسد برای اینکه از آنها بیزار بشود. (بنابراین) او از همه توشههای خودش فرار میکند و دست به دامن دیگری میزند. آن دیگری کیست؟ همان کسی است که چنین فراری را از قبل عمداً برای او تهیه دیده.
آنچه که امروز به عنوان بزرگترین و نخستین قدمی که روشنفکران خودآگاه ما باید بردارند تا به عنوان نخستین گام برای هرگونه اصلاح معنوی و فکری و به عنوان مقدمهای و زمینهای برای بنیاد هرگونه فرهنگی و هرگونه تربیتی و اصلاحی در فرد و جامعه تلقی بشود، این است که: همانگونه هوشیارانه و طبق برنامه علمی و منطقییی که آنها ما را از خویش بیگانه کردند و نسبت به معنویت و مذهب خود نه تنها ناآشنا که دشمن کردند تا شیفته خود کنند و خود را در برابر آنها حقیر، ذلیل و پست حس کنیم و هرچه را به خود منسوب است محکوم بدانیم و هرچه را که به او منسوب است مورد تقلید قرار بدهیم (این موجبات موجب شده است که ما- چنانکه میخواست- تبدیل به یک انسان دست دوم بشویم که فقط به دردِ رنج بردن و مصرف کردن آنچه او تولید میکند- هم کالای معنوی و هم کالای مادی- (دچار شویم) و به این صورت در بیائیم)، (ما هم) بیاندیشیم تا همانگونه ، همه این عوامل، همه این اصول و همه این راههائی را که آنها طرح کردند و برنامههائی را که عنوان کردند تا ما را از خود بیگانه و از خود منسلخ و از خود گریزان و منفور کنند، (بشناسیم و) از همان راهها برگردیم. به کجا؟ به خویش؛ به کدام خویش؟ به آن خویشی که در گذشته تجربه کرد، که انسانِ مستقلِ سازنده تمدن و کمال و فضیلت و جامعه متمدن نسبت به زمان خودش میساخت، و به مکتبی که تجربه کرد، که مظاهرِ متعالیِ انسانهائی که برای همه وقت زندهاند و زیبایند، میسازد؛ به آن خویش برگردیم؛ آن خویش الگو میخواهد؛ چگونه؟
چنانکه علی بود!
پــایـــان
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#239
Posted: 19 Oct 2015 15:00
مذهب عليه مذهب
بخش ۱
ممکن است يک ابهام در اين تعبير و عنوان باشد و اين ابهام معلول اين است که ما تاکنون ميپنداشتهايم که مذهب همواره در مقابل کفر بوده است و در طول تاريخ، جنگ ميان مذهب و بيمذهبي بوده و از اين جهت تعبير «مذهب عليه مذهب» يک تعبير غريب، مبهم و شگفتآور و غيرقابل قبول بوده است؛ در حالي که من اخيراً متوجه شدهام و شايد از ديرباز متوجه بودم، ولي نه به اين روشني و دقتي که الان احساس ميکنم، که برخلاف اين تصور در طول تاريخ، هميشه مذهب با مذهب ميجنگيده و نه هيچگاه به معنايي که امروز ميفهميم مذهب با بيمذهبي.
وقتي صحبت از تاريخ ميشود، مقصود از اصطلاح رايج تاريخ، تاريخ پيدايش تمدن و خط نيست، مقصودم آغاز زندگي اجتماعي نوع کنوني انسان بر روي زمين است. بنابراين شروع خط شش هزار سال سابقه دارد، در صورتي که از تاريخي که من صحبت ميکنم، بيش از سي هزار سال يا چهل هزار سال و بنا به بعضي نظرها پنجاه هزار سال سابقه دارد؛ يعني از طرق گوناگون: باستانشناسي، تاريخ، زمينشناسي، بررسي افسانهها و اساطير. از مجموعه اين وسايل، شناخت بيشوکم مجملي از انسان اوليه و مسير تحولات اجتماعي و سبک زندگي و سبک اعتقادي او تاکنون داريم. در تمام اين دورهها که بخش اولش از اساطير و قصهها حکايت ميکند و به ميزاني که به زمان اخير ميرسد، روشنتر و مستندتر ميشود و تاريخ به سخن ميآيد، همواره در تمام صحنهها، «مذهب عليه مذهب» قد علم کرده و همواره بدون استثنا مذهب بوده است که عليه مذهب مقاومت کرده است. چرا؟ بهخاطر اينکه تاريخ، جامعه يا دوره خالي از مذهب نميشناسد؛ يعني جامعه بيمذهب در تاريخ سابقه ندارد، انسان بيمذهب در هيچ نژاد و در هيچ دوره و در هيچ مرحله از تحول اجتماعي و در هيچ نقطهاي از زمين، وجود نداشته است.
در اواخر، يعني از قروني که تمدن و تفکر و تعقل و فلسفه رشد کرده، گاه به افرادي برميخوريم که معاد يا خدا را قبول نداشتهاند. اما اين افراد، هرگز در طول تاريخ به شکل يک طبقه، يک گروه و يک جامعه نبودهاند. به قول کارل، «تاريخ همواره داراي جامعههايي بوده است که اين جامعهها بهطورکلي يک سازمان مذهبي بودهاند». محور و قلب و ملاک هر جامعه، ايمان مذهبي، پيغمبر يا کتاب مذهبي و حتي شکل مادي هر شهر، هر مدينه، نشان دهنده وضع روحي آن جامعه بوده است.
در طول قرون وسطي، پيش از مسيح، در غرب و شرق، همه شهرها عبارت بودهاند از: مجموعهاي از خانهها يا مجموعهاي از ساختمانها؛ که اين ساختمانها گاه قبيلهاي بوده، ولي در هر محلهاي يک قبيله برحسب اشرافيت و بر حسب وضعيت اجتماعي، در يک نقطه بالا و بزرگتر و مهمتر و نزديکتر به قلب شهر، يا به شکل غيرطبقاتي زندگي ميکردهاند. در هر حال آنچه در ميان همه شهرهاي بزرگ، در تمام تمدنهاي شرقي و غربي مشترک است، اين است که اين شهرها همه سمبوليک بوده است. شهر سمبوليک يعني شهري که به شکل يک علامت مشخص خود را نشان ميدهد.
اين سمبول که نشان دهنده شخصيت اين شهر بزرگ است، معبد بوده که مسلماً امروز اين شکل در حال از بين رفتن است. مثلاً تهران يک شهر سمبوليک نيست، يعني مجموعه وضع ساختماني اين شهر را اگر نگاه کنيم، ميبينيم که در پيرامون يک قطب، يک ساختمان، يک بناي مذهبي يا غيرمذهبي جمع نشده، به اين معنا که ساختمانها قلب و محور ندارد، ولي از يک عکس هوايي از شهر مشهد کاملاً مشخص است که اين شهر سمبوليک است؛ يعني شهري که مجموعه ساختمانها، گويي نزديک يک شمع، يک محور که قلب شهر و معرف شهر ميباشد، جمع شدهاند.
اين شهرها چرا سمبوليک بوده؟ بهخاطر اينکه هر بنايي، چه بناي يک تمدن يا يک ملت و چه بناي يک شهر، اصولاً بدون يک توضيح ديني وجود نداشته. تمام اين کتابهايي که حتي در فارسي خودمان ميتوانيم نگاه کنيم، کتابهايي که درباره شهرها نوشته شده مثل: تاريخ قم، تاريخ يزد، فضائل بلخ، تاريخ بخارا، تاريخ نيشابور و... همه اين کتابها که در شرح يک شهر نوشته شده، با يک روايت ديني شروع ميشود، يعني به خودشان نميتوانستهاند بقبولانند که چنين شهر بزرگي بهخاطر عاملي غير از عامل ديني يا به علتي غير از علت مذهبي و معنوي، بنا شده و پديد آمده است. همواره يا پيغمبري در آنجا مدفون بوده است و يا بر اساس معجزهاي مذهبي بنا شده است و يا بهخاطر اينکه بعدها ميبايست مقدسي، يا يک شخصيت مذهبي در اينجا دفن بشود.
به هر حال، همه جا توجيه، توجيه ديني است؛ و اين نشان ميدهد که اصولاً همه جامعههاي قديم، چه بهشکل طبقاتي، چه غيرطبقاتي، چه قبيلهاي، چه غيرقبيلهاي، چه بهصورت امپراتوري بزرگ مثل روم، چه بهصورت مدينههاي مستقلي مثل يونان، چه بهصورت قبايلي مثل عرب، چه متمدن و پيشرفته، چه عقبمانده و منحط، در همه نژادها تجمع انساني داراي يک روح واحدي است به نام «روح مذهبي»؛ و انسان قديم در هر دوره و هر فکري، انسان مذهبي است. بنابراين مسئله بيمذهبي چنانچه امروز از اين کلمه، «کفر» را ميفهميم، به معناي عدم اعتقاد به ماوراءالطبيعه و معاد، غيب، خدا و تقدس و وجود يک يا چند اله در عالم نبوده است؛ براي اينکه همه انسانها در اين اصول مشترک بودهاند.
اين مسئله «کفر» که ما امروز به معناي عدم مذهب يا بيمذهبي يا ضدمذهبي معني ميکنيم، يک معني بسيار جديد است؛ يعني مربوط به دو سه قرن اخير است؛ يعني مربوط به بعد از قرون وسطي است، يک معنايي است که به صورت کالاي فکري غربي، به شرق وارد شده است، که «کفر» بهمعني عدم اعتقاد انسان به خدا، به ماوراءالطبيعه و دنياي ديگر است. در اسلام، در متون قديم، در همه تاريخها و همه مذهبها، صحبت از کفر ميشود بهمعناي بيمذهبي نيست. چرا؟ که بيمذهبي وجود نداشته است.
بنابراين کفر خود يک مذهب بوده است، مانند مذهب که به مذهب ديگر، کفر اطلاق ميکند؛ چنانکه آن مذهب کفر هم به مذهب ديگر کفر اطلاق ميکرده است. بنابراين کفر بهمعناي يک مذهب ديگر است نه بهمعناي بيمذهبي. پس هر جا در طول تاريخ، چه تاريخ مذاهب ابراهيمي باشد، چه تاريخ مذاهب غربي يا شرقي - به هر شکلش که باشد - هر جا که پيغمبري يا يک انقلاب مذهبي به نام دين ظاهر شده اولاً: علي رغم و عليه مذهب موجود عصر خودش ظهور کرده و ثانياً: اولين گروه يا نيرويي که عليه اين مذهب قد علم کرده و بهپا ايستاده و مقاومت ايجاد کرده، مذهب بوده است.
بنابراين در اينجا به يک مسئله بينهايت مهم برميخوريم که اساسيترين مشکلات قضاوت امروز روشنفکران دنيا را، حل ميکند و همچنين بزرگترين قضاوتي را که همه روشنفکران جهان نسبت به مذهب کردهاند، مورد تجزيهوتحليل علمي و تاريخي قرار ميگيرد. اين قضاوت - يعني قضاوت امروز روشنفکران نسبت به مذهب - که مذهب با تمدن، با پيشرفت و با مردم و با آزادي مخالف، يا بياعتنا است، قضاوتي است که بر اساس واقعيتهاي عيني دقيق علمي و تجربيات مکرر تاريخي بهوجود آمده است. اين يک دشنام نيست، يک حرف موهوم نيست، که از روي کينه و عداوت و سوءظن و غرض باشد، بلکه يک آزمايش و يک برداشت دقيق علمي مبتني بر واقعيتهاي موجود در تاريخ و جامعه بشري و زندگي انسان است.
اما چرا در عين حال اين قضاوت از نظر من درست نيست؟ بهخاطر اينکه همچنانکه ما - که پيروان مذهب هستيم، يعني تيپهاي مذهبي - نميدانيم که درطول تاريخ، در شکلهاي مختلف ولي در حقيقت واحد، دو تا مذهب بوده که با هم در جدال و جنگ و کشمکش بودهاند (اين دو مذهب نه تنها با هم اختلاف دارند بلکه چنانکه گفتم، اصولاً جنگ فکري و مذهبي، در گذشته جنگ ميان اين دو مذهب بوده؛ اما اين به علت خاصي الان در ذهنمان نيست، [در نتيجه] اول يک قضاوت کلي راجع به مذهب داريم و بهطور اعم آن را ثابتش ميکنيم و بعد به مذهب خودمان ميرسيم و بهطور اخص آن را ثابت ميکنيم، و اين متد غلطي است)، همانطور هم ضدمذهبيهاي دو سه قرن اخير - خصوصاً قرن نوزدهم که اوج مخالفت با مذهب در اروپاست - دچار اين اشتباه شدهاند، که نتوانستهاند اين دو مذهب را از هم تفکيک کنند. در حالي که اين دو مذهب نه تنها با هم هيچ شباهتي ندارند، بلکه با هم متخاصم و متناقضاند و اصولاً همواره بدون هيچ فترتي، در طول تاريخ با هم ميجنگيدهاند و ميجنگند و خواهند جنگيد. ولي قضاوت آنها مربوط به يک صف از اين مذهب بوده و درست و مجرب و مبتني بر واقعيتهاي تاريخي بوده است، اما چون از صف مقابل اين مذهب - که آن هم مذهب بوده - مطلع نبودهاند - چنانکه ما که مذهبي هستيم، مطلع نيستيم - خودبهخود اين قضاوت درست را که به نيمي از واقعيت قابل انطباق است به همه واقعيت يعني حتي با نيمه متناقض ديگر يعني صف متناقض اين مذهب هم تعميم دادهاند و اشتباه اينجاست.
همانطور که گفتم، اين دو مذهب در چهرههاي گوناگون با هم اختلاف دارند. اگر بخواهيم همه صفات اين دو مذهب را با هم بسنجيم و صفاتشان را بشماريم، هر صفتي را که بهصورتي براي يکي اثبات کنيم ناچار همان صفت را براي دين ديگر بايد نفي کنيم.
چون اصطلاحاتي که من بهکار ميبرم همان اصطلاحاتي است که همه ما با آنها آشنا هستيم، اما در معناي ديگر، بنابراين من خواهش ميکنم به مجرد اينکه يک اصطلاح را بهکار بردم با همان معناي سابقي که در ذهن داريم معنا نکنيد، بلکه با معناي خاصي که من آن اصطلاح رايج را بهکار ميبرم، معنا و قضاوت کنيد. يک کلمه را اول توضيح دهم، براي اينکه ابهامي که در اين کلمه موجود است و رايج هم هست، موجب خلط اين دو مبحث کاملاً جدا از هم شده و آن: «کفر»، «شرک» و «بتپرستي» است، که در اصطلاحات مذهبي دائماً بهکار ميبريم.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#240
Posted: 19 Oct 2015 15:01
ادامه پست قبلی
کفر
«کفر» بهمعناي پوشيدن است؛ مثل زراعت، که دانه را ميکارند و بعد روي آن را با خاک ميپوشانند. در دل آدمها هم بهخاطر اينکه حقيقتي وجود دارد اما به عللي بر روي آن حقيقت يک پرده سياهي از جهل يا غرض، يا نفعطلبي يا ناداني مطلق ميگيرد و ميپوشاند، به اين دليل به آن کفر ميگويند. اما اين کفر بهمعناي پوشيدن حقيقت دين بهوسيله عدم دين نيست، بلکه بهمعناي پوشيدن يا پوشانيدن حقيقت دين بهوسيله يک دين ديگر است.
شرک
«شرک» بهمعناي بيخدايي نيست - که آنها (مشرکين) بيشتر از ما خدا دارند! مشرک کسي نيست که به خدا معتقد نيست، کسي نيست که خداپرست نيست.
چنانکه ميدانيم طرف مقابل عيسي، موسي و ابراهيم، مشرکين هستند نه بيخدايان؛ مشرکين چه کساني هستند؟ آنها بياعتقاد به خدا نيستند؛ کساني هستند که بيشتر از آنچه هست به خدا معتقدند، يعني خداي اضافي دارند، زيادي خداپرستاند؛ بنابراين مشرک را از نظر علمي به کسي که اعتقاد ديني و احساس ديني ندارد، نميتوان گفت. براي اينکه «مشرک» معبود دارد، معبودهاي مختلف دارد، و به عبوديت خودش نسبت به اين معبودها، به تأثيرشان در سرنوشت جهان و سرنوشت خودش اعتقاد دارد. بنابراين همانگونه که ما به خدا مينگريم، مشرک به خدايان خودش مينگرد.
بنابراين از نظر احساس «مشرک» مذهبي است، يک فرد ديني است اما از نظر مصداق و از نظر واقعيتهاي ديني راه غلط رفته است. مذهب غلط غير از بيمذهبي است. بنابراين شرک يک دين است و قديميترين شکل ديني در جامعههاي بشري شناخته شده است.
بتپرستي
بتپرستي شکل خاصي از مذهب شرک است نه مترادف با شرک؛ شرک دين عمومي مردم در طول تاريخ شناخته شده بود که در مرحلهاي يکي از اشکالش بت پرستي بوده است. بنابراين بتپرستي بهمعناي ساختن مجسمهها يا اشياي متبرکي است که از نظر پيروانش - يعني پيروان مذهب شرک - اين اشياء تقدس يا تعلق دارد، يعني يا شبيه به خدا هستند يا اينکه معتقدند که اين اصلاً خداست يا معتقدند که اين واسطه يا نماينده خداست و به هر حال يا معتقدند که يکي از اين خدايان در جزئي از کار زندگي يا کار جهان مؤثر است. به هر حال بتپرستي بهمعناي يکي از فرقههاي دين شرک است.
اما در قرآن در موقعي که به اينها (مشرکين، بتپرستان) حمله ميشود و يا با اينها گفتوگو و از آنها انتقاد ميشود، کوشش ميشود که در تعبيرهاي عموميتر با آنها مکالمه شود. چرا؟ که بعد همان قضاوتي که الان در ذهن ما بهوجود آمده بهوجود نيايد، و خيال نکنيم که نهضت اسلام عليه همين شکل بتپرستي موجود به اين وضع بوده است، و بفهميم که حمله اسلام به دنبال نهضتهاي توحيدي گذشته، حمله به ريشه مذهب شرک بهطور عام و در هر شکلش - من جمله شکل مجسمهپرستي - بوده است؛ و ما خيال ميکنيم که طرف مقابل (يعني مذهب شرک) فقط در شکل بتپرستياش هست - که ما ميشناسيم - در صورتي که اَتَعْبُدُونَ ما تَنْحِتُونَ: آيا چيزهايي که خود ميتراشيد، ميپرستيد؟ مگر ما، در طول تاريخ يا در عرض جغرافيا، فقط مجسمه از چوب و سنگ بوده که به دست خودمان ميساختيم و بعد ميپرستيديم؟ نه؛ به صدها شکل مادي و غيرمادي شرک بهعنوان يک دين عمومي در تاريخ بشر تجلي داشته و دارد؛ و تاکنون در سراسر جامعههاي بشري يکي از اشکالش بتپرستي در شکل جاهليت افريقايياش يا عربياش بوده است. اين اَتَعْبُدُونَ ما تَنْحِتُونَ يک اصل کلي است؛ تعريفي است براي کيفيت پرستش مذهبي در دين شرک. اين دين شرک درست در طول تاريخ، شانهبهشانه و قدمبهقدم با دين توحيد پيش ميآمده و پيش ميآيد و هرگز با داستان ابراهيم و يا با ظهور اسلام پايان نيافته، بلکه همچنان ادامه دارد.
خصوصيات دين شرک
(اين بحثي است در تاريخ اديان، ولي من کوشش ميکنم تا با اصطلاحات مأنوس خودمان در اسلام و با فرهنگ خودمان صحبت کنم). در يک صف مذهب - يعني در يکي از اين دو صف - پرستش خداست. خدا بهمعناي آگاهي، اراده، خالق و تدبيرکننده عالم؛ اينها صفات خداوند است در همه مذاهب ابراهيمي. يکي خالق است؛ يعني، تمام عالم را خلق کرده است؛ يکي مدبر است؛ يعني، هدايت و حرکت عالم به اراده اوست؛ يکي داراي اراده آزاده و حاکم بر هستي است؛ و يکي داراي بينايي و آگاهي مطلق و مشرف بر همه عالم است. در عين حال اين خدا، جهت هستي و آفرينش است و همچنين هدف عالم را تعيين ميکند. پرستش اين نيروي مطلق - که تمام اديان ابراهيمي شعار بزرگشان اين بوده و اصولاً ابراهيم در اعلان اين شعار شناخته شده - عبارت بوده است از: دعوت همه انسانها به پرستش يک نيرو در هستي و توجه به يک جهت در آفرينش؛ و اعتقاد به يک قدرت مؤثر در همه هستي و همچنين اتکا به يک تکيهگاه در همه زندگى.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند