انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
مذهب
  
صفحه  صفحه 27 از 29:  « پیشین  1  ...  26  27  28  29  پسین »

دکتر شریعتی ! اسطوره ای تاریخی


زن

andishmand
 
انتظار، مذهب اعتراض

بخش ۶


انتظار يعني «نه» گفتن به آنچه كه هست. كسي كه منتظر است چه كسي است؟ كسي است كه در نفس انتظار خود، اعتراض به وضع موجود را پنهان دارد؛ حتي انتظار منفي، خود يك اعتراض است، ولو اعتراض منفي. حافظ كه مي‌گويد:«دستي از غيب برون آيد و كاري بكند»، نشان داده است كه از «وضع موجود» راضي نيست، آنچه را هست نپذيرفته است و در جست و جو يا لااقل در آرزوي «تغيير وضع» است. انتظار، ايمان به آينده است و لازمه‌اش انكار «حال». كسي كه از «حال» خشنود است، منتظر نيست، برعكس، محافظه كار است، از آينده مي‌هراسد، از هر حادثه‌ای كه پيش آيد بيمناك است. دوست دارد و تلاش مي‌كند كه «هيچ چيز دست نخورد».

طلبه‌ای از خویشان من، ازمزينان آمده بود به مشهد براي تحصيل، تابستان سال بعد، شوق بازگشت به «وطن» (يعني مزينان) آتش در پيراهنش افكنده بود و روزشماري و ساعت شماري مي‌كرد كه به زودي درس‌ها تعطيل شود و به مزينان برگردد و هجران‌ها به وصال بدل گردد و از اين غربت خشك بيگانه، با لذت خويشاوندي و آشنايي و انس كوچه‌ها و باغ‌ها و هم‌ولايتي‌ها و ديدار عمه و خاله و عمو و دختر عمو انتقام گيرد و از اينجا كه هيچ كس او را احساس نمي‌كند و متوجه او و ارزش‌های فعلي او نيست، برود وآنجا كه همه با حسرت و لذت و كنجكاوي و شگفتي به او مي‌نگرند، «خود جديدش» را ارائه دهد تا ببينند كه لهجه دهاتيش عوض شده، شهري شده، عادات و حالات و رفتارش خيلي فرق كرده، عربي ياد گرفته، قرآن معني مي‌كند، منبر مي‌رود، روايت مي‌خواند، در مدرسه علميه گل كرده، همه مردم مشهد از اين همه پيشرفت و هوش و علم او تعجب كرده‌اند، و خلاصه اين ملاكريم، آن ملاكريم نيست: تمام دنيا برايش لبخند نويد ونوازش شده بود و زندگي سير و سيرآب و ديگر هيچ كمبودي نداشت. از طرفي آدم خيلي معتقد و مقدسي بود، يك روز كه مثل هر روز از مدرسه آمده بود پيش ما تا از «ديگه ان شاءالله تا هفته ديگر درس‌ها تمام مي‌شود و بايد همين روزها بليت بگيرم و ... گفت و گو كند و كيف كند، ناگهان با لحن خيلي جدي و قيافه‌ای كه آثار ترس و تزلزل در آن خوانده مي‌شد گفت: «مي‌ترسم، خدا نكند، مي‌ترسم در همين چند روز يك‌مرتبه امام زمان عجل الله تعالي فرجه ظهور فرمايد، آن وقت ... ديگر ما مثل اينكه نمي‌توانيم برويم به مزينان»! كسي كه گوش به در دارد و چشم به راه، بي‌شك دل به خانه نبسته است!

اگر من در خانه‌ای زندگي مي‌كنم و منتظرم كه روزي تغيير مكان دهم و يا در سرنوشتي هستم كه مي‌كوشم و منتظرم كه عوض شود و در وضعي زندگي مي‌كنم كه انتظار تغييري را دارم، به اين معني است، كه من خانه و ساماني را كه درآن بسر مي‌برم و نظامي را كه در آن زندگي مي‌كنم قبول ندارم و به آنچه كه در برابرم، بر دوشم و بر سرم است معترضم. آدم معترض منتظر است. آدمي كه آنچه را هست دوست دارد، پذيرفته و به آن معتقد است، منتظر تغيير نيست، محافظه كار است. مي‌خواهد حفظش كند. معترض است كه مي‌خواهد خرابش كند. چه منتظر كسي، چه منتظر حادثه اي، چه منتظر فرصتي، چه منتظر شرايطي و چه منتظر معجزه.

برخلاف آنچه «بكت» در «در انتظار گودو» مي‌گويد، انتظار يك فكر پوچ نيست، انتظار منفي پوچ است و كاش فقط پوچ مي‌بود، عامل تخريب اراده بشري است. اما انتظار مثبت به معناي نفي وضع موجود در ذهن آدمي و در زندگي و ايمان انسان منتظر است و اگر اين انتظار را ملت محكوم از دست داد محكوميت را به عنوان سرنوشت محتومش براي هميشه خواهد پذيرفت. اگر منتظر تغيير نباشيم، آنچه در حكومت علي صورت گرفته و يا آنچه در كربلا اتفاق افتاد، برايمان پايان داستان است و ديگر عكس العملي در طبيعت وتاريخ و هستي و زندگي بشر نخواهد داشت، اين اعتقاد، هم بر خلاف ايمان به حقيقت، و هم برخلاف مصلحت زندگي فرد در جامعه و انسان مسؤول است.

ستم‌ها، جنايت‌ها، ظلم‌ها، همه داستاني و حادثه‌ای نيمه تمام در تاريخ بشر است، اين داستان به سود عدالت و حقيقت و به زيان ستم و فساد و پليدكاري پايان خواهد پذيرفت. اين اعتقاد من است.
۳. «انتظار» جبر تاريخ است. اين مسأله براي روشنفكران كه با مكتب‌ها و فلسفه‌های علمي تاريخ آشنايي دارند بي‌نهايت شورانگيز است.

من كه در اين گوشه از زمين و اين لحظه تاريخ منتظرم تا در آينده‌ای كه ممكن است فردا و يا هر لحظه ديگر باشد ناگهان انقلابي در سطح جهاني به نفع حقيقت و عدالت و توده‌های ستمديده روي دهد كه من نيز در آن بايد نقشي داشته باشم و اين انقلاب با دعا خواندن و فوت كردن و امثال اينها نيست، بلكه با پرچم و شمشير و زره و يك جهاد عيني با مسؤوليت انسان‌های معتقد به آن است و اعتقاد دارم كه آن نهضت طبعاً پيروز خواهد شد، پس به جبر تاريخ معتقدم، نه به تصادف و تفرقه و گسستگي تاريخي.

هر كس اين سؤال به ذهنش مي‌رسد كه امام زمان، اين رهبر و نجات بخش انتهاي تاريخ، چگونه مي‌تواند بر جهان پيروز شود؟ در اينجا امام صادق يك توجيه بسيار عميق و كاملاً جامعه شناسانه و تاريخي دارد كه: «قدرت‌های ستمكار و قطب‌های جنايت و ظلم به قدري با هم خواهند جنگيد كه در نيرو و قدرت فرسوده مي‌شوند و به قدري از درون به فساد خواهند رفت كه مقاومتشان را از دست مي‌دهند و آنگاه شما از بيهوشي و خواب خرگوشي بيدار شده و چون مسلح به نيروي ايمان و آگاهي هستيد بر آن قدرت‌های از دورن پوسيده و از برون فرسوده پيروز مي‌شويد» و اين پيروزي بر اساس منطق و عينيت و سنت‌های اجتماعي است، سنت‌هایی كه در اسلام قوانين خداوند است نه قوانين ماترياليستي.
وقتي خداوند كاري بخواهد، اسبابش را از پيش فراهم مي‌كند، چنانكه در پيروزي اسلام بر ايران و روم چنين شد. من در اينجا معتقدم كه تاريخ به طرف پيروزي جبري عدالت و نجات قطعي انسان‌ها و توده‌های ستمديده و نابودي حتمي ظلم و ظالم مي‌رود.

جبر تاريخ يا «دترمينيسم هيستوريك» كه اساس فلسفه علمي قرن نوزدهم و بزرگترين بينش و برداشت تاريخي بين روشنفكران غير مسلمان جهان است و در اين مكتب با يك ديد ديگر وجود دارد.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
ادامه پست قبلی

فلسفه جبر تاريخ (دترمينيسم هيستوريك) مي‌گويد: عليرغم آنكه مي‌بينيم جهان و تاريخ و زندگي ونظام‌های اجتماعي به نفع طبقه حاكم، به نفع سرمايه داري و به نفع نگهبانان و حافظان سرمايه پيش مي‌رود، و توده‌های محروم‌ـ يعني آنهايي كه هميشه غارت مي‌شدند و شلاق مي‌خوردند و هميشه گرسنه بودند‌ـ هر روز بيشتر استثمار مي‌شوند و در چنگال نظام وحشي و خشن كه حاكم بر آنها و سرنوشتشان است فشرده مي‌شود و، درجبهه‌های مختلف كشمكش، اينها شكست خورده و آنها پيروز مي‌شوند، افراد شايسته بقاء، حاكم مي‌شوند و عليرغم نشانه‌هایی كه به نفع زور و به زيان عدالت، به نفع طبقه حاكم و به زيان طبقه محكوم وجود دارد و عليرغم آنكه مي‌بينيم منحني به طرف ضعيف‌تر شدن توده‌های استثمار شده مردم و قويتر شدن گروه‌های حاكم بر مردم پيش مي‌رود، تاريخ بر اساس جبر علمي خود‌ـ كه زاييده قوانين معين علمي موجود در ذات زمان و حركت جامعه است‌ـ حركت مي‌كند، نه زور و زر و قدرت اين و آن، و نه بازيچه پهلوانان و زورمندان و حيله گران و سرمايه داران، تاريخ خودش مثل جامعه زندگي مستقل از افراد دارد. تاريخ رودخانه‌ای است كه مستقل ازقطره‌های آبش و ماهي‌ها و حشرات و موجوداتي كه در آن شنا مي‌كنند حركت مي‌كند و از منازلي مي‌گذرد و جبراً و قطعاً، بر خلاف اراده همه كساني كه اراده شان حاكم بر سرنوشت مردم است به سر منزلي كه در آينده برايش تعيين شده مي‌رسد. و هيچ حيله‌ای و قدرتي نمي‌تواند حركتش را «سد» كند، يا «مسير»ش را منحرف سازد. از تاريخ، از يخچال‌های جمود و كوهستان‌های سنگ و سخت و پيچ و خم‌های سنگلاخي و تنگناهاي ناهموار و صخره‌ها و مرداب‌ها و دره‌ها و مانع‌ها مي‌گذرد و در نهايت به دريا مي‌ريزد، به دشت مي‌رسد، آنجا دشت هموار يكنواخت برابري عمومي است، در آنجا طبقه از بين مي‌رود و جامعه «بي طبقه» تشكيل مي‌شود. رابطه استثمارگر و استثمارشونده از بين مي‌رود و تضاد بين كساني كه پولِ «پولشان» را مي‌گيرند با كساني كه پولِ «بازويشان» را هم نمي‌گيرند از بين مي‌رود، در آنجا زندگي در اختيار همه و امكانات براي همه يكسان است، عدالت پيروز مي‌شود، تضاد طبقاتي از بين رفته و جامعه بي‌طبقه، بي‌استثمار، بي‌زر و بي‌زور، از نظر فردي تحقق پيدا مي‌كند، چگونه؟ قطعاً و جبراً. اعتقاد این جبر قطعی که تاریخ به نفع عدالت تمام می‌شود و سرنوشت نوع بشر در زمان، به نفع پيروزي جامعه مشترك و زندگي مشترك انسان‌ها ختم مي‌شود، كه خود يك «انتظار» است، بزرگترين عاملي است كه ستمديده‌ها و استثمار شونده‌ها را نيرو و ايمان مي‌بخشد و به پيروزي سرنوشت خودشان و طبقه خودشان و منفجر شدن نظام استثمار حاكم بر زمانشان اميدوار مي‌كند و اين ايمان قطعي نه تنها آنها را بي‌مسؤوليت و منفي و لش ‌بار نمي‌آورد بلكه، درست به عكس، نيرو و قدرت و اطمينان به آنها مي‌دهد و همچون سلاحي است كه اراده عدالتخواهان و اميد ستمديدگان را به آينده بيشتر كرده و آنها را در اين راه مجهزتر و متحرك‌تر مي‌كند. در اين اعتقاد به انتظار، كساني كه زير بار ستم و ظلم له مي‌شوند و آنها كه مي‌بينند حقيقتشان بازيچه ستمكاران و دينشان وسيله و ابزار دست ضد دين گشته مأيوس نمي‌شوند و مطمئنند اراده خداوند نيز كه همان جبر تاريخ و همان نظام سنت تاريخي است به عنوان قانوني همچنانكه در طبيعت است، در تاريخ هم به سود پيروزي سرنوشت او، فكر او، راه او و نجات نوع و طبقه او جاري است و بنابراين عوامل ضد تاريخ انسان و ضد عدالت و خائن به سرنوشت بشريت مظلوم، نمي‌توانند در برابر اين جبري كه محكوميت و مرگ آنها را امضاء كرده و پيروزي حقيقت و عدالت و مردم را اعلام نموده، مقاومت كنند و يا اثري بگذارند.

چه، مشيت الهي كه به شكل قانون علمي در طبيعت و درتاريخ حاكم است و «تقدير الهي» كه به شكل «تقدير علمي» تجلي دارد، تحقق نهايي رسالت پيامبران را كه استقرار حكمت (آگاهي) و قسط (برابري) است و فلاح انسان (رستگاري، رهايي از همه عوامل ضد انساني) هدف رسالت است، «مقدر» كرده و پيروزي مستضعفان زمين و حتي روي كار آمدن و به دست گرفتن رهبري جهان و حاكميت بر تمام زمين را براي اين طبقه تضمين نموده و با صراحت و قاطعيت اعلام مي‌كند كه در اين تنازع تاريخي و نبرد جاري در طول زمان، بقاي اصلح، نتيجه نهايي، و اجتناب ناپذير است و زمين را‌ـ كه منبع توليد، اقتصاد و حاكميت و قدرت است و موضوع اصلي جنگ طبقات‌ـ نسلي تصاحب خواهد كرد كه شايسته ماندن است: «و لقد كتبنا في الزبور من بعد الذكر، ان الارض يرثها عبادي الصالحون.»

پس مي‌بينيم كه اعتقاد به انتظار، جبر تاريخ است، در اينجا تفاوت ميان خوشبيني تاريخي و بدبيني تاريخي به خوبي ديده مي‌شود. من وقتي به صورت منفي منتظرم بدبيني تاريخي دارم چون معتقدم كه نظام زندگي در استقرار و تقويت و توسعه فساد است اما اگر به صورت مثبت منتظر باشم به تاريخ خوشبينم زيرا معتقدم كه نظام جبري تاريخ در پيروزي قطعي عدالت است و اين نشان مي‌دهد كه عقيده انتظار مثبت و انتظار منفي چقدر با هم متضادند.

سن پل سيمون نويسنده بزرگ فرانسوي مي‌گويد: متأسفانه انسان امروز در زندگي مصرفي پليد كوته بينانه و حال پرست دنياي غرب، در انتظار هيچ چيز نيست جز رسيدن مترو!

انتظار، به بشر آينده گرايي و بينش بزرگ مي‌دهد، اما بشر امروز درنظام پليد مصرفي انتظار را از دست داده و فقط منتظر اتوبوس ايستاده است.

۴. تسلسل و وحدت تاريخي: انتظار‌ـ به اين عنواني كه در تشيع هست‌ـ سه دوره را به هم متصل مي‌كند: دوره اول، نبوت و دوره دوم، امامت و پس از آن غيبت است كه در آن، نه نبوت وجود دارد و نه امامت حكومت عيني دارد.

اصل «نيابت امام» كه به آن وجهه‌اش گفتم چگونه اصل انحطاط آوري است، دراين وجهه‌اش اصلي مترقي است و نشان مي‌دهد كه اين سه دوره چگونه به هم پيوسته است. اول دوره نبوت، بعد امامت كه تسلسل دوره نبوت است و سپس دوره علم كه ادامه امامت است.

از آغاز بشريت تا انتهاي زمان، فلسفه من مي‌تواند مسير تاريخ بشري و تسلسل حوادث را در يك پيوست جاري علمي منطقي توجيه كند.

منتظر، هم از نظر فكري و هم از نظر عملي و مادي، يك انسان آماده است (منتظري كه درشيعه بود، نه آنچه امروز هست؛ متأسفانه من بايد از چيزي دفاع كنم كه در صورت امروزيش هرگز قابل دفاع نيست)، يك هنگ سربازخانه را نگاه كنيد: اگر آنها منتظر باشند كه هر لحظه فرمانده برسد و شيپور جنگ نواخته شود هيچ گاه درخوابگاه، به پاسوربازي و هرويين كشي و چرت زدن و قصه و افسانه گفتن و از اين قبيل كارها نمي‌پردازند؛ آماده باش است و هر لحظه آماده شركت در يك جهاد، گوش به يك فرمانند.

بنابراين،منتظر،آدم «وافتاده» «واخورده» واداده‌ای نيست، چنانكه اكنون هست. آدم آماده است.

در همين روستاهاي ما تا چندي پيش هنوز روحانيون و امام جماعت‌هایی (نه خان‌ها و قلدرها) بودند كه جوان‌ها را هر هفته به تيراندازي مي‌بردند و اسب سواري ياد مي‌دادند و شمشير بسته و مسلح در نماز جمعه شركت مي‌كردند.

پس مي‌بينيم كه منتظر، انسان آماده‌ای است كه هر لحظه احتمال مي‌دهد شيپور انقلاب نهايي نواخته شود واو خود را مسؤول شركت دراين جهاد كه بر اساس قوانين جبري الهي قطعاً آغاز خواهد شد مي‌داند و خود به خود هم آماده است، هم متعهد، و هم مجهز و هر شيعه به اميد شنيدن آواز امام سر بر بستر مي‌نهاد.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
ادامه پست قبلی

فلسفه جبر تاريخ (دترمينيسم هيستوريك) مي‌گويد: عليرغم آنكه مي‌بينيم جهان و تاريخ و زندگي ونظام‌های اجتماعي به نفع طبقه حاكم، به نفع سرمايه داري و به نفع نگهبانان و حافظان سرمايه پيش مي‌رود، و توده‌های محروم‌ـ يعني آنهايي كه هميشه غارت مي‌شدند و شلاق مي‌خوردند و هميشه گرسنه بودند‌ـ هر روز بيشتر استثمار مي‌شوند و در چنگال نظام وحشي و خشن كه حاكم بر آنها و سرنوشتشان است فشرده مي‌شود و، درجبهه‌های مختلف كشمكش، اينها شكست خورده و آنها پيروز مي‌شوند، افراد شايسته بقاء، حاكم مي‌شوند و عليرغم نشانه‌هایی كه به نفع زور و به زيان عدالت، به نفع طبقه حاكم و به زيان طبقه محكوم وجود دارد و عليرغم آنكه مي‌بينيم منحني به طرف ضعيف‌تر شدن توده‌های استثمار شده مردم و قويتر شدن گروه‌های حاكم بر مردم پيش مي‌رود، تاريخ بر اساس جبر علمي خود‌ـ كه زاييده قوانين معين علمي موجود در ذات زمان و حركت جامعه است‌ـ حركت مي‌كند، نه زور و زر و قدرت اين و آن، و نه بازيچه پهلوانان و زورمندان و حيله گران و سرمايه داران، تاريخ خودش مثل جامعه زندگي مستقل از افراد دارد. تاريخ رودخانه‌ای است كه مستقل ازقطره‌های آبش و ماهي‌ها و حشرات و موجوداتي كه در آن شنا مي‌كنند حركت مي‌كند و از منازلي مي‌گذرد و جبراً و قطعاً، بر خلاف اراده همه كساني كه اراده شان حاكم بر سرنوشت مردم است به سر منزلي كه در آينده برايش تعيين شده مي‌رسد. و هيچ حيله‌ای و قدرتي نمي‌تواند حركتش را «سد» كند، يا «مسير»ش را منحرف سازد. از تاريخ، از يخچال‌های جمود و كوهستان‌های سنگ و سخت و پيچ و خم‌های سنگلاخي و تنگناهاي ناهموار و صخره‌ها و مرداب‌ها و دره‌ها و مانع‌ها مي‌گذرد و در نهايت به دريا مي‌ريزد، به دشت مي‌رسد، آنجا دشت هموار يكنواخت برابري عمومي است، در آنجا طبقه از بين مي‌رود و جامعه «بي طبقه» تشكيل مي‌شود. رابطه استثمارگر و استثمارشونده از بين مي‌رود و تضاد بين كساني كه پولِ «پولشان» را مي‌گيرند با كساني كه پولِ «بازويشان» را هم نمي‌گيرند از بين مي‌رود، در آنجا زندگي در اختيار همه و امكانات براي همه يكسان است، عدالت پيروز مي‌شود، تضاد طبقاتي از بين رفته و جامعه بي‌طبقه، بي‌استثمار، بي‌زر و بي‌زور، از نظر فردي تحقق پيدا مي‌كند، چگونه؟ قطعاً و جبراً. اعتقاد این جبر قطعی که تاریخ به نفع عدالت تمام می‌شود و سرنوشت نوع بشر در زمان، به نفع پيروزي جامعه مشترك و زندگي مشترك انسان‌ها ختم مي‌شود، كه خود يك «انتظار» است، بزرگترين عاملي است كه ستمديده‌ها و استثمار شونده‌ها را نيرو و ايمان مي‌بخشد و به پيروزي سرنوشت خودشان و طبقه خودشان و منفجر شدن نظام استثمار حاكم بر زمانشان اميدوار مي‌كند و اين ايمان قطعي نه تنها آنها را بي‌مسؤوليت و منفي و لش ‌بار نمي‌آورد بلكه، درست به عكس، نيرو و قدرت و اطمينان به آنها مي‌دهد و همچون سلاحي است كه اراده عدالتخواهان و اميد ستمديدگان را به آينده بيشتر كرده و آنها را در اين راه مجهزتر و متحرك‌تر مي‌كند. در اين اعتقاد به انتظار، كساني كه زير بار ستم و ظلم له مي‌شوند و آنها كه مي‌بينند حقيقتشان بازيچه ستمكاران و دينشان وسيله و ابزار دست ضد دين گشته مأيوس نمي‌شوند و مطمئنند اراده خداوند نيز كه همان جبر تاريخ و همان نظام سنت تاريخي است به عنوان قانوني همچنانكه در طبيعت است، در تاريخ هم به سود پيروزي سرنوشت او، فكر او، راه او و نجات نوع و طبقه او جاري است و بنابراين عوامل ضد تاريخ انسان و ضد عدالت و خائن به سرنوشت بشريت مظلوم، نمي‌توانند در برابر اين جبري كه محكوميت و مرگ آنها را امضاء كرده و پيروزي حقيقت و عدالت و مردم را اعلام نموده، مقاومت كنند و يا اثري بگذارند.

چه، مشيت الهي كه به شكل قانون علمي در طبيعت و درتاريخ حاكم است و «تقدير الهي» كه به شكل «تقدير علمي» تجلي دارد، تحقق نهايي رسالت پيامبران را كه استقرار حكمت (آگاهي) و قسط (برابري) است و فلاح انسان (رستگاري، رهايي از همه عوامل ضد انساني) هدف رسالت است، «مقدر» كرده و پيروزي مستضعفان زمين و حتي روي كار آمدن و به دست گرفتن رهبري جهان و حاكميت بر تمام زمين را براي اين طبقه تضمين نموده و با صراحت و قاطعيت اعلام مي‌كند كه در اين تنازع تاريخي و نبرد جاري در طول زمان، بقاي اصلح، نتيجه نهايي، و اجتناب ناپذير است و زمين را‌ـ كه منبع توليد، اقتصاد و حاكميت و قدرت است و موضوع اصلي جنگ طبقات‌ـ نسلي تصاحب خواهد كرد كه شايسته ماندن است: «و لقد كتبنا في الزبور من بعد الذكر، ان الارض يرثها عبادي الصالحون.»

پس مي‌بينيم كه اعتقاد به انتظار، جبر تاريخ است، در اينجا تفاوت ميان خوشبيني تاريخي و بدبيني تاريخي به خوبي ديده مي‌شود. من وقتي به صورت منفي منتظرم بدبيني تاريخي دارم چون معتقدم كه نظام زندگي در استقرار و تقويت و توسعه فساد است اما اگر به صورت مثبت منتظر باشم به تاريخ خوشبينم زيرا معتقدم كه نظام جبري تاريخ در پيروزي قطعي عدالت است و اين نشان مي‌دهد كه عقيده انتظار مثبت و انتظار منفي چقدر با هم متضادند.

سن پل سيمون نويسنده بزرگ فرانسوي مي‌گويد: متأسفانه انسان امروز در زندگي مصرفي پليد كوته بينانه و حال پرست دنياي غرب، در انتظار هيچ چيز نيست جز رسيدن مترو!

انتظار، به بشر آينده گرايي و بينش بزرگ مي‌دهد، اما بشر امروز درنظام پليد مصرفي انتظار را از دست داده و فقط منتظر اتوبوس ايستاده است.

۴. تسلسل و وحدت تاريخي: انتظار‌ـ به اين عنواني كه در تشيع هست‌ـ سه دوره را به هم متصل مي‌كند: دوره اول، نبوت و دوره دوم، امامت و پس از آن غيبت است كه در آن، نه نبوت وجود دارد و نه امامت حكومت عيني دارد.

اصل «نيابت امام» كه به آن وجهه‌اش گفتم چگونه اصل انحطاط آوري است، دراين وجهه‌اش اصلي مترقي است و نشان مي‌دهد كه اين سه دوره چگونه به هم پيوسته است. اول دوره نبوت، بعد امامت كه تسلسل دوره نبوت است و سپس دوره علم كه ادامه امامت است.

از آغاز بشريت تا انتهاي زمان، فلسفه من مي‌تواند مسير تاريخ بشري و تسلسل حوادث را در يك پيوست جاري علمي منطقي توجيه كند.

منتظر، هم از نظر فكري و هم از نظر عملي و مادي، يك انسان آماده است (منتظري كه درشيعه بود، نه آنچه امروز هست؛ متأسفانه من بايد از چيزي دفاع كنم كه در صورت امروزيش هرگز قابل دفاع نيست)، يك هنگ سربازخانه را نگاه كنيد: اگر آنها منتظر باشند كه هر لحظه فرمانده برسد و شيپور جنگ نواخته شود هيچ گاه درخوابگاه، به پاسوربازي و هرويين كشي و چرت زدن و قصه و افسانه گفتن و از اين قبيل كارها نمي‌پردازند؛ آماده باش است و هر لحظه آماده شركت در يك جهاد، گوش به يك فرمانند.

بنابراين،منتظر،آدم «وافتاده» «واخورده» واداده‌ای نيست، چنانكه اكنون هست. آدم آماده است.

در همين روستاهاي ما تا چندي پيش هنوز روحانيون و امام جماعت‌هایی (نه خان‌ها و قلدرها) بودند كه جوان‌ها را هر هفته به تيراندازي مي‌بردند و اسب سواري ياد مي‌دادند و شمشير بسته و مسلح در نماز جمعه شركت مي‌كردند.

پس مي‌بينيم كه منتظر، انسان آماده‌ای است كه هر لحظه احتمال مي‌دهد شيپور انقلاب نهايي نواخته شود واو خود را مسؤول شركت دراين جهاد كه بر اساس قوانين جبري الهي قطعاً آغاز خواهد شد مي‌داند و خود به خود هم آماده است، هم متعهد، و هم مجهز و هر شيعه به اميد شنيدن آواز امام سر بر بستر مي‌نهاد.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
انتظار، مذهب اعتراض

بخش ۷



بررسى چند سؤال


چرا در تشيع بايد اين منجي فرزند امام حسن عسگري باشد؟


من به آن بحث‌های كلامي كار ندارم، به عنوان يك جامعه شناس مي‌گويم: اگر منجي، در تشيع، اين قيد فرزند امام حسن بودن را نمي‌داشت و شخص مشخصي نمي‌بود، هر قلدري و هر پاچه ورمال ماجراجويي كه موعود استعمار يا مولود استبداد و مزدور استثمار است مي‌تواند خود را به عنوان موعود تاريخ و هم موعود ملل و مجري حق و عدالت جا بزند و از همه نيروهاي منتظرين برای سوار شدن بر گرده خلق كمك بگيرد. چنانكه خيلي‌ها با تأويلات و مغالطه‌ها گرفتند، اگوست نُهم در زماني كه مردم يهود منتظر مسيح بودند و همواره از شهرها براي استقبال او بيرون مي‌آمدند، آمد و گفت آنكه منتظرش هستيد من هستم. يكي از القاب اگوست نُهم، «مسيح» است. و باز در قرن نوزدهم ديديم كه ظرف ۷ سال از شمال آفريقا تا خليج فارس ۱۷ امام زمان روييد و در سال‌های ۱۸۶۰ تا ۱۸۷۰ كه نهضت عدالت و آزاديخواهي و مبارزات كارگري در فرانسه و آلمان و انگلستان شروع شده بود در تمام كشورهاي اسلامي از چين و شمال و غرب آفريقا گرفته تا ايران امام زمان سازي درست شده بود. بنابراين وقتي كه نجات بخش و رهبر به اين قيد مقيد گردد كه از عرب و قريش و بني هاشم و از احفاد پيغمبر و از پدر و مادر معين و داراي نام و لقب و كنيه مخصوص است راه را بر هر ادعاي دروغي مي‌بندد و باعث مي‌شود كه آنها هرگز نتوانند نقشي را جز يك داستان موقتي و يك حادثه سازي در تاريخ بازي كنند.

ميرزا علي محمد و ميرزا حسين علي را نمي‌شود با اين قيدهاي مشخص جور كرد.

دركشورهاي اسلامي، كه مثل شيعه چنين قيدي ندارند، براي ديكتاتوري و سلاطين چون آتاتورك و فؤاد اول و غيره، عده‌ای از متملقين لقب باز و شجره ساز حرفه‌ای كوشيدند يك چهره مهدي موعود بسازند!

از اين مهمتر اينكه اين قيد كه جزء توجيه فلسفي و بينش مكتب ما است مي‌خواهد ثابت كند كه تسلسل پيوسته‌ای از اول آدم و هابيل تا آخرالزمان در يك جبهه به رهبري پيامبران و پيشوايان در پيشاپيش توده‌های ستمديده در برابر نظام ظلم و زور و فريب وجود دارد.

تاريخ عدالتخواهي يك جريان پيوسته است، حوادث متفرقه‌ای نيست كه مثلاً يك‌مرتبه اسپارتاكوس بيايد، يك‌مرتبه ابراهيم به بت شكني برخيزد، در زماني قيام و نجات اسيران به رهبري موسي عليه فرعون رخ دهد و در مكاني، تصادفي تاريخي پيغمبر اسلام را با برده داران و تجار قريش و امپراطوري ستمگر درگير [سازد] و در آينده نيز ممكن باشد اتفاقاتي پراكنده و گاه به گاهي از اين نوع پيش آيد و يا نيايد، پيروز شوند يا نشوند و ...

مبارزه به خاطر آزادي و عدالت مثل يك رودخانه در بستر زمان جريان دارد، ابراهيم است، موسي است،عيسي است،محمد است،علي است وحسن است و حسين است و همين طور تا آخرالزمان‌ـ كه اين نهضت پيروزي جهاني پيدا مي‌كند‌ـ ‌ادامه دارد. اعتقاد به اينكه اين منجي نهايي تاریخ بشر، دنباله ائمه شيعه و داوزدهمين امام است، به اين معني است كه آن انقلاب جهاني و پيروزي آخرين، دنباله و نتيجه يك نهضت بزرگ عدالتخواهي عليه ظلم در جهان است، و در طول زمان، نهضتي كه در يك دوره، نبوت رهبريش كرد و بعد از خاتميت، امامت و سپس در دوران طولاني غيبت، علم.

چرا زره پيغمبر؟

باز اتصال تاريخ است، نجات دهنده انسان، و پايدار كننده نظام عدالت جهان؛ زره پيغمبر اسلام را بر تن دارد چون ادامه دهنده راه او است.

چرا پرچم بدر؟

از اين رو پرچم بدر را در دست دارد تا نشان دهد نهضت و جنگي، كه در انتهاي تاريخ براي استقرار عدالت آغاز مي‌شود درست همانند جنگ بدر است كه در اسلام براي استقرار شريعت و حقيقت آغاز شد. و همچنانكه در بدر اولين پيروزي را اسلام‌ـ كه آخرين نهضت نبوت است‌ـ به دست آورد اين انقلاب هم‌ـ كه آخرين نهضت عدالت است‌ـ جنگ بدرِ دومي است كه به پيروزي بزرگ عدالت در سطح جهاني منجر خواهد شد و اين انقلاب به آن نهضت پيوسته است و دو حادثه نيست، يك جنگ است، در دو جبهه.

چرا ۳۱۳ تن؟

براي اينكه مجاهداني كه پيروزي بزرگ را در بدر به دست آوردند و براي اولين بار شرك و جنايت و اشرافيت را شكستند ۳۱۳ نفر بودند، کسانی هم که در اولین گام با زیاد دعوت امام برمی‌خیزند ۳۱۳ تن خواهند بود. اين انقلاب نتيجه نهايي آن جهاد و پيروزي نهايي آن مجاهدان است، يعني بدر يك جنگ موقتي در گذشته نبود كه بعد در تاريخ گم شود و دنباله‌اش قطع گردد و آن پيروزي در شكست‌های بعدي از ميان برود.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
ادامه پست قبلی

چرا شمشير علي؟ و چرا مركز، كوفه؟

شمشير علي را در دست دارد تا شيعه و معتقد به علي و معتقد به آزادي و حقيقت نپندارد كه علي در كوفه كشته شد و آن خون به خاك ريخت و همه چيز پايان پذيرفت. تاريخ باز دوباره اين خون را احياء مي‌كند و علي‌ـ يعني آن حقيقتي كه در آنجا شكسته شد‌ـ دو مرتبه پيروز مي‌شود. آن انقلاب تحقق يافته نهايي و اين جهاني حقيقي بود كه ظلم و اشرافيت و جهل، آن را در كوفه شكست دادند، اما نه براي هميشه؛ استبداد بر آزادي پيروز شد، اما نه براي هميشه، يعني بشريت به حكومت علي مي‌رسد و علي عليرغم حكومت تقدس و تعصب جاهلانه، خيانت جاه طلبان و قدرت دشمنان مردم به تاريخ بازمي‌گردد و به سراغ انسان مي‌آيد.

و دجال؟


داستاني كه از دجال در اخبار و احاديث اسلامي است درست قهرمان پيكاسو است. انساني كه يك چشم در وسط پيشاني دارد و آن به اصطلاح ماركوزه: انسان «يك بُعدي» است. نظام پليد حاكم برجهان ما نظامي يك بُعدي است كه انسان را با يك چشم مي‌نگرد و انسان مسخ شده در اين نظام نيز جهان و حيات را با يك چشم مي‌نگرد و آن هم با چشم چپ (چپ به معناي فارسي آن). و اين دجال، افسونگر ذهن‌ها است و مسخ كننده انسان ها؛ دجال، مظهر نظام فرهنگي و روحي و ضد انساني حاكم بر انسان آخرالزمان است.

و سفياني؟


يعني نظام ضد اين نهضت، يك نظام ابوسفياني است كه نظام سياسي حاكم بر انسان است كه‌به بندآورنده سرها است. و شمشير علي است كه دو مرتبه در آخر تاريخ باز بر ضد اين دو نظام فريب انديشه‌ها و بندگي سرها بلند خواهد شد. مرد سفياني كه اين نهضت را مي‌كوبد، مظهر يك تسلسل تاريخي و وراثت قدرت ستم در طول زمان است، آن چنانكه منجي موعود وارث نهضت عدل در طول زمان است.

چرا مسيح در ركاب اين امام است و بعد رجعت است؟


يعني تمام راهبران و پيشوايان عدالت و حقيقت باز مي‌گردند (نمي‌خواهم اين را اثبات كنم كه به چه «صورت» بازمي‌گردند چون اينها از مسائل كلامي و تحقيقي و خيلي علمي است) و اين بدان معني است كه نظام محكوم در تاريخ كه حقيقت بود و رهبران آزادي و عدالت و انسانيت كه همه به شمشير ستم و زور فروشكسته شدند و نتوانستند رهبري جهان و بشريت را به دست گيرند، پس از آن انقلاب جهاني و نابودي نظام‌های سفياني و دجالي دوباره احياء مي‌شود. «كه للباطل جوله و للحق دوله.» و اعتقاد به انتظار، اعتقاد به اين است كه وعده خداوند در قرآن براي مسلمانان و همچنين ايده‌آل هر انسان ستمديده و آرزوي همه توده‌های محروم تحقق پيدا خواهد كرد و جامعه بي‌طبقه، بي‌ستم، بي‌ظلم، بي‌تزوير و جامعه‌ای كه در آن انسان، عدالت، قسط، و حقيقت براي هميشه حاكم خواهد بود، و هرگز بازيچه ستمكاران و فريبكاران نخواهد شد، عليرغم همه عاملان نيرومند مسلح فساد و ظلم پيروز مي‌شود.

«و نريد ان نمن علي الذين استضعفوا في الارض و نجعلهم ائمه و نجعلهم الوارثين».

استضعاف اعم از استبداد و استعمار و استثمار و استحمار است. طبقه‌ای به وسيله استبداد به پيچارگي مي‌افتند و اين استضعاف سياسي است، طبقه‌ای به وسيله غارت و ربودن ثروت استثمار مي‌شود و اين استضعاف اقتصادي است و كساني با انديشه و فكر و تعقل‌ـ به وسيله نيروهاي استحمارگر كه زيربناي استبداد و استثمارند- استحمار مي‌شوند واين استضعاف عقلي و شعوري و احساسي است.

اما اين توده‌ها در طول مستضعف بودند يعني همواره با شلاق ستم يا نظام استثمار و يا جادوي فريب، در همه رژيم‌های حاكم بر سرنوشت خود، از نجات خويش نااميد شده و خودشان در تواناييشان نمي‌ديدند كه بتوانند چنين نظام‌های هولناكي را از بين ببرند. اين نويد خداوند است خطاب به اين طبقه در جهان و اعلام نجات قطعي انسان محكوم و زوال جبري قدرت‌های غاصب و حاكم بر زمين:

«ما اراده مي‌كنيم بر كساني كه در زمين به ضعف و زبوني فكري یا سیاسي يا اقتصادي زندگي گرفتار و به ذلت و عجز در زمين گرفته شده‌اند، منت گذارده و آنها را پيشوايان انسان قرار دهيم و وارثان زمين».

نمي‌گويد كه اين طبقه بيچاره و ضعيف را از زير بار ظلم نجات بدهيم، بلكه مي‌گويد رهبري را به آنها بدهيم و آنها را سر كار بياوريم تا حكومت بشريت به دست مردم «طبقه زبون شده تاريخ» بيفتد. «نجعلهم ائمه»: اينها را امامان و پيشوايان زمين قرار بدهيم. «و نجعلهم الوارثين» و وارثين تاريخ، آنچه كه در زندگي و زمين، در طول تاريخ، در انحصار قدرت‌های غاصب بوده است.

«ان الارض يرثها عبادي الصالحون»، زمين را بندگان درست انديش درستكار به ارث مي‌برند!

مي‌بينيم «انتظار» يك نويد و عامل خوش‌بيني تاريخي است، عامل توجيه وراثت مبارزه، تسلسل تاريخي، جبر تاريخي، ايمان به عدالت و پيروزي حقيقت و ايمان و نابودي قطعي ستم و ظلم و پليدي در سرنوشت انسان و ايمان به اينكه تاريخ در زندگي نوع بشر بر روي همين زمين و پيش از مرگ، نه در قيامت و پس از مرگ، به پيروزي ستمديدگان و نابودي ستمكاران منتهي خواهد شد.

منتظر، انسان مسلمان متعهدي است كه هر لحظه درانتظار انفجار قطعي نظام‌های ضد انساني است و همواره خود را براي شركت در چنين انقلاب جهاني و بدر دومي كه با شمشير علي و زره پيغمبر و به دست فرزند پيغمبر و علي برپا مي‌شود، آماده مي‌كند.

و بنابراين، مذهب اعتراض و نفي مطلق نظام حاكم و وضع موجود است، در هر شكلي، انتظار نه تنها از انسان سلب مسؤوليت نمي‌كند، بلكه مسؤوليت او را در سرنوشت خودش و سرنوشت حقيقت و سرنوشت انسان، سنگين، فوري، منطقي و حياتي مي‌كند.

مذهب انتظار‌ـ كه يك «فلسفه مثبت تاريخ»، يك «جبر تاريخ»، يك «خوش بيني فلسفي»، يك «عامل فكري و روحي حركت بخش، تعهد آور و مسؤوليت ساز» و بالاخره، فلسفه «اعتراض» به «وضع موجود» و «نفي ارزش‌ها و نظام‌های حاكم» در طول قرون است، و اكنون، فلسفه منفي بدبينانه «تسليم و رضا» شده است‌ـ اين اصل كلي را ثابت مي‌كند كه: وقتي يك جامعه منحط مي‌شود و بينش پيروان يك فكر منحرف، فكر مترقي و مذهب منطقي متحرك و سازنده نيز، نقش منحط و منفي و تخديري پيدا مي‌كند و در جامعه مسلمين و بويژه شيعه، فاجعه اين است!


پـــایـــان
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
حج

بخش ۱


حج: آهنگ، قصد، یعنی حرکت و جهتِ حرکت نیز هم. همه چیز با کندن تو از خودت از زندگی‌ات و از همه علقه‌هایت آغاز می‌شود. مگر نه در شهرت ساکنی؟ سکونت، سکون؟ حج، نفی سکون، زندگی چیزی که هدفش خودش است یعنی مرگ، نوعی مرگ که نفس می‌کشد، مرگی جاندار، زیستنی مرداری، بودنی مردابی.

حج: جاری شو!

زندگی، حرکتی دوری، بروی باطل، آمد و رفتی تکراری و بیهوده؛ کار اصلی؟ پیر شدن؛ نتیجه واقعی؟ پوسیدن. نوسانی یکنواخت و ابلهانه. شکنجه‌ای سیزیف‌وار. روز، مقدمه‌ای بر شب، شب، مقدمه‌ای بر روز و سرگرم بازی خنک و مکرر این دو موش سیاه و سفید که ریسمان عمر را می‌جوند و کوتاه می‌کنند تا مرگ.

زندگی؟ تماشایی، و تماشای صبح و شام‌های بی‌حاصل، بی‌معنی، یک بازی روزمره و بی‌انجام، وقتی نداری، همه رنج و تلاش و انتظار، وقتی می‌یابی و می‌رسی، هیچ، پوچ، فلسفه عبث، نیهیلیسم!

و حج، عصیان تو از این جبر ابلهانه، از این سرنوشت ملعون سیزیفی، برون رفتن از نوسان، تردید و دور زندگی، تولید برای مصرف، مصرف برای تولید.

حج، بودن تو را که چون کلافی سر در خویش گم کرده است، باز می‌کند. این دایره بسته با یک نیت انقلابی باز می‌شود، افقی می‌شود، راه می‌افتد، در یک خط سیر مستقیم، هجرت به سوی ابدیت. به سوی دیگری، به سوی او!

هجرت از خانه خویش به خانه خدا، خانه مردم! و تو، هر که هستی، که ای؟ انسان بوده‌ای، فرزند آدم بوده‌ای، اما تاریخ، زندگی، نظام ضدانسانی اجتماع، تو را مسخ کرده است. الینه کرده است. از خودت، آن خود فطری‌ات، به در برده است. بیگانه کرده است. در عالم ذر انسان بودی، خلیفه خدا بودی، هم‌سخن خدا بودی، امانتدار خاص خدا بودی، خدای طبیعت بودی، خویشاوند خدا بودی، روح خدا در تو دمیده بود، دانش‌آموز خاص خدا بودی، تمامی نام‌ها را خدا به تو آموخته بود، خدا قلم به تو آموخت، خدا بر شباهت خود، تو را ساخت. تو را که ساخت، به آفریدگاری خود آفرین گفت. تو را که ساخت برپا داشت، تمامی فرشتگان را، فرشتگان دور و نزدیکش را همه در پای تو افکند، همه را در بند تسلیم تو آورد، زمین و آسمان و هر چه را که در آن است به دستهای توانای تو سپرد. نزد تو آمد، امانت خاص خود را بر دوش تو نهاد، با تو پیمان بست و به زمینت آورد و خود در فطرتت نشست و با تو همخانه شد و در انتظار تو ماند تا ببیند که چه می‌کنی؟

و تو، جاده تاریخ را پیش گرفتی، به راه افتادی، کوله‌بار امانت خدا بر دوشت، پیمان خدا در دستت، نام‌ها که خدا به تو آموخت در دلت و روح خدا در کالبدِ بودنت و...، عصر، تمامی سرمایه‌ات و تو، کارت؟ همه از سرمایه خوردن! پیشه زندگی‌ات؟ زیانکاری، نه زیان در سود، زیان در سرمایه؛ خسران! و به عصر سوگند که انسان هر آینه در زیانکاری است، و نامش زندگی کردن! و تو، تا حال چه کرده‌ای؟ زندگی کرده‌ای!

-چه در دست داری؟

-سال‌ها که از دست داده‌ام!

و چه شده‌ای؟ ای بر سیمای خداوند! ای مسئول امانت او، ای مسجود ملائک او، ای جانشین الله در زمین! در جهان!

شده‌ای پول، شده‌ای شهوت، شده‌ای شکم، شده‌ای دروغ، شده‌ای درنده، دد، شده‌ای پوک، پوچ، خالی! یا نه، پر از لجن و دگر هیچ! که در آغاز کالبدی بودی مرداری، لجنی، حمأ مسنون، گل بدبوی و پلید! و خدا در این تو، روح خویش را دمید! کو آن روح؟ روح اهورایی، جان خداوند! ای زاغ لجن‌خوار از این مرداب وجودی‌ات به در آی، از این لجنزار زیستنت، ناگهان خود را به ساحل افکن، ای کالبد عفن، ای جنازه لجن! از این شهر و باغ و آبادی که به ننگ آغشته، سر به صحرای آفتاب جزیره نِه، بر کویری از رملستان تافته و خشک، در زیر آسمانی که وحی می‌بارد، رو به سوی خدا کن، ای نی خشک و زرد و پوک، بنال، از غربت، از تبعید، از بیگانگی؛ ای ابزار شور و شادی بیگانه‌ها، دشمن‌ها! ای بر لب‌های دیگران ترانه‌ساز، آهنگ نیستان خویش کن!

موسم:

اکنون، هنگام در رسیده است، لحظه دیدار است، ذی‌حجه است، ماه حج، ماه حرمت؛ شمشیرها آرام گرفته‌اند و شیهه اسبان جنگی و نعره جنگجویان و قداره‌بندان در صحرا خاموش شده است. جنگیدن، کینه ورزیدن و ترس، زمین را، مهلت صلح، پرستش و امنیت داده‌اند، خلق با خدا وعده دیدار دارند، باید در موسم رفت، به سراغ خدا نیز باید با خلق رفت. صدای ابراهیم را بر پشت زمین نمی‌شنوی؟

وَ أذِّن فی الناسِ بالحَجِّ! یَأتوکَ رِجالاً وَ عَلی کُلِّ ظامِرٍ یَأتینَ مِن کُلِّ فَجِّ عَمیقٍ (سوره حج، آیه ۲۷).

و تو ای لجن، روح خدا را بجوی، بازگرد و سراغش را از او بگیر، از خانه خویش، آهنگ خانه او کن، او در خانه‌اش تو را منتظر است، تو را به فریاد می‌خواند، دعوتش را لبیک گوی!

و تو ای که هیچ نیستی، تنها به سوی او «شدن»ی و همین!

موسم است، از تنگنای زندگی پست و ننگین و حقیرت، (دنیا) از حصار خفه و بسته فردیتت (نفس) خود را نجات ده، آهنگ او کن، به نشانه هجرت ابدی آدمی، شدن لایتناهی انسان به سوی خدا، حج کن!

پرداخت قرض‌ها، شستشوی کدورت‌ها، غبارها، آشتی قهرها، تسویه حساب‌ها، حلال طلبی از دیگران، پاک کردن محیط زندگی‌ات، رابطه‌هایت، ثروتت، اندوخته‌هایت، یعنی که در این جا می‌میری، انگار می‌روی، رفتنی بی‌بازگشت، رمزی از لحظه وداع آخرین، اشاره‌ای به سرنوشت آدمی، نمایشی از قطع همه چیز برای پیوستن به ابدیت، و بنابراین: وصیت! یعنی که مرگ.

تمرینی برای مرگ، مرگی که روزی تو را به جبر انتخاب می‌کند. اکنون، حج کن، آهنگ ابدیت کن، دیدار با خداوند، روز حساب، آن جا که دیگر دستت از عمل کوتاه است. محکمه آن جا که گوشت، چشمت و دلت را به محاکمه می‌کشند، و از آنها یکایک می‌پرسند. انَّ کانَ عَنهُ مسئوولاً السَّمَعَ وَ البَصَرَ وَالفُؤادَ، کَلُّ اولئِکَ! (سوره إسراء، آیه ۳۶). تو، اندام، اندام تو، مسئولی، مسئولند، و تو، قربانی عاجزی در زیر هجوم بی‌امان و ترحم‌ناپذیر اعمالت.

پس اکنون، که در دار عمل هستی، خود را برای رحلت به دار حساب آماده کن، مردن را تمرین کن، پیش از آن که بمیری، بمیر! مرگ را، اکنون، به نشانه مرگ، انتخاب کن، نیت مرگ کن، آهنگ مرگ کن.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
ادامه پست قبلی

و حج، نشانه‌ای از این رجعت به سوی او، او که ابدیت مطلق است، او که لایتناهی است، او که نهایت ندارد، حد ندارد، تا ندارد. و بازگشت به سوی او، یعنی حرکت به سوی کمال مطلق، خیر مطلق، زیبایی مطلق، قدرت، علم، ارزش و حقیقت مطلق، یعنی حرکت به سوی مطلق، حرکت مطلق به سوی کمال مطلق، یعنی حرکت ابدی. یعنی تو، یک شدن ابدی‌ای، یک حرکت لایتناهی‌ای. و خدا سرمنزل تو نیست، مقصدِ تو است، مقصدی که همواره مقصد می‌ماند. خدا، آخرین نقطه خط سیر سفر تو نیست، سفر تو هجرت ابدی تو، به روی جاده‌ای است، صراطی است که نقطه آخرین ندارد. راهی است که هرگز ختم نمی‌شود.

رفتن مطلق است، خدا در این حرکت تو در هستی جهان و در هستی خویش: صیرورت و هجرت ابدی، نشان دهنده جهت است، نه منزل.
نه تصوف!: مردن در خدا، ماندن در خدا، که اسلام!: رفتن به سوی خدا.

انا لِلّهِ و إنّا إلیهِ راجِعوُن (سوره بقره، آیه ۱۵۶). ألا إلَی اللهِ تَصیرُ الأمورِ (سوره شوری آیه ۵۳).

نه فنا، که حرکت،
نه فیه، که: اِلَیه!
که خدا از تو دور نیست تا به او برسی.
خدا از تو نزدیک‌تر است،
به کی؟ به تو!
و دورتر از آن است که بتوان به او رسید.
کی؟ هر که، هر چه!

موسم است، هنگام در رسیده است، وعده دیدار نزدیک است، به میعاد برو، به میقات! ای بازخوانده خداوند، لحظه دیدار است! موسم است، میقات است، ای لجن، با خدا دیدار کن!
تو، ای خویشاوند خدا، مسجود فرشته‌ها، انسان، انیس خداوند، ای جلیس تنهاییِ عظیمِ الله، تاریخ تو را مسخ کرده است. زندگی از تو یک جانور ساخته است. ای که با خدا پیمان بستی که تنها پرستنده او باشی و عاصی بر هر که جز او، اکنون پرستنده طاغوتی، بنده بت! آنچه خود تراشیده‌ای!
پرستنده و پرستار خداوندان زمین و نه خدای جهان، خدای مردم، خدای خویش، ای ظلوم! ای جهول! ای در سودای عمر، زیانکار! قربانی جور و جهل و خسران بندگی و ذلت و احتیاج، پایمال ترس‌ها و طمع‌ها!

ای که زندگی، جامعه، تاریخ، تو را گرگ کرده است، یا روباه، یا موش و یا میش!

موسم است، حج کن! به میقات رو، با دوست بزرگ انسان، آن‌که تو را انسان آفرید، وعده دیدار داری.

از قصرهای قدرت، گنجینه‌های ثروت و معبدهای ضرار و ذلت، و از این گله اغنامی که چوپانش گرگ است، بگریز، نیت فرار کن، خانه خدا را، خانه مردم را، حج کن.

احرام در میقات:

میقات، لحظه شروع نمایش، پشت صحنه نمایش، و تو که آهنگ خدا کرده‌ای و اکنون به میقات آمده‌ای، باید لباس عوض کنی. لباس! آنچه تو را، تویِ آدم بودن تو را، در خود پیچیده، پوشیده، که لباس، آدم را می‌پوشد، و چه دروغ بزرگی که آدم لباس را می‌پوشد! آدم بودنِ آدم مخفی می‌شود، در جامه گرگ روباه، موش یا میش خودنمایی می‌کند. لباس یک فریب است، یک کفر است. کفر پوشیدن حقیقت است. کلمه لباس یک معنیِ معنی‌داری هم دارد. در باب افتعال، آن را می‌توان فهمید. التباس، یعنی اشتباه، عوضی گرفتن!

لباس، نشانه است، حجاب است، نمود است، رمز است، درجه است، عنوان است، امتیاز است. رنگ و طرح و جنس آن، همه یعنی: من!

و من یعنی: تو نه، شما نه، ما نه! یعنی تشخص؛ و بنابراین، تبعیض یعنی مرز و بنابراین تفرقه، و این من، نژاد است، قوم است، طبقه است، گروه است، خانواده است، درجه است، موقعیت است، ارزش است، فرد است، و انسان نیست. مرزها در کشور انسان بی‌شمارند. تیغ جلادان سه‌گانه تاریخ، بنی‌قابیل، در میانه بنی آدم افتاده و توحید بشری را قطعه قطعه کرده است؛ ارباب-نوکر، حاکم-محکوم، سیر-گرسنه، غنی-فقیر، خواجه-بنده، ظالم-مظلوم، استعمارگر-استعمار شده، استثمارگر-استثمار شده، استحمارگر-استحمار شده، زورمند-ضعیف، رزمند-کارمند، فریب‌کار-فریب خورده، شریف-وضیع، روحانی-جسمانی، خواص-عوام، مالک-مملوک، کارفرما-کارگر، سعید-شقی، سفید-سیاه، شرقی-غربی، متمدن-عقب مانده، عرب-عجم...

انسانیت، تقسیم شده به نژادها و نژادها به ملت‌ها و ملت‌ها به طبقات و طبقات به قشرها و گروه‌ها و خانواده‌ها و درون هر یک، باز عنوان‌ها و حیثیت‌ها و درجه‌ها و لقب‌ها و ریزه و ریزه تا یک فرد، یک من و این همه، در لباس، نمایشگر؛ در میقات بریز، کفن بپوش.

رنگ‌ها را همه بشوی.

سپید بپوش، سپید کن، به رنگ همه شو، همه شو، همچون ماری که پوست بیندازد، از من بودنِ خویش به در آی، مردم شو. ذره‌ای شو، درآمیز با ذره‌ها، قطره‌ای گم در دریا،

نه کسی باش که به میعاد آمده‌ای.

خسی شو که به میقات آمده‌ای.

وجودی شو که عدم خویش را احساس می‌کند، و یا عدمی که وجود خویش را.

بمیر پیش از آن‌که بمیری، جامه زندگی‌ات را به در آر،

جامه مرگ بر تن کن.

این‌جا میقات است.

هر که هستی، آرایه‌ها و نشانه‌ها و رنگ‌ها و طرح‌هایی را که دست زندگی بر اندام تو بسته است و تو را:

گرگ،
روباه، موش
و یا میش پرورده است، همه را در میقات بریز،
انسان شو.
آن‌چنان که در آغاز بودی،
یک تن:
آدم!
و آن‌چنان که در پایان خواهی شد،
یک تن:
مرگ!

یک جامه بپوش، دو تکه: تکه‌ای بر دوش و تکه‌ای بر کمر، یک رنگ، سپید، بی‌دوخت، بی‌طرح، بی‌رنگ، بی‌هیچ نشانی، بی‌هیچ اشاره‌ای به اینکه تویی، به این که دیگری نیستی.

جامه‌ای را که همه می‌پوشند، جامه‌ای را که با جامه همه همآهنگانت در میقات، به سادگی، اشتباه می‌کنی.

جامه‌ای را که در آغاز سفرت به سوی خدا می‌پوشی، اینک در آغاز سفرت به سوی خانه خدا بپوش.

این‌جا میقات است،

بر سر راه کاروان‌هایی که از جهت‌های مختلف زمین آهنگ خانه دارند، نقطه‌های معینی، نامش میقات.

شگفتا! اسم زمان، بر مکان!
یعنی چه؟ یعنی که در مکان نیز حرکت؟
یعنی که مکان نیز حرکت؟
یعنی که همه چیز یعنی زمان؟
یعنی، مکان نیز زمان؟
یعنی که سکون، هرگز؟
آری، مگر نه انسان نیز یک بودن نیست،
یک شدن است، شدنی رو به خدا.

و الی الله المصیر (سوره فاطر، آیه ۱۸)
شگفتا! همه چیز حرکت، کمال، مرگ و حیات، حیات و مرگ، تضاد، تغییر، جهت!

کُلُّ شَیءٍ هالِک ٌالا وَجهُهُ (سوره قصص، آیه ۸۸).
همه چیز نابودشدنی است، جز آنچه رو به او دارد.
و خدا، وجود مطلق، کمال مطلق، خلود مطلق و... مطلقِ مطلق، نیز!

کُلُّ یَومٍ هُوَ فی شأنٍ! (سوره الرحمن، آیه ۲۹).

هر روزی، او دست اندر کار دیگری است.
و حج: حرکت، آهنگِ مقصدی کردن،
نشانه رجعت انسان به سوی خدا.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
حج

بخش ۲


گور همه من‌هایت را در ذُوالحُلَیفه حفر کن، خود را در آن دفن نما، شاهد مرگ خویش باش، زائر گور خویش و تقدیر نهایی حیات خود را به دست خود بیافرین، در میقات بمیر و در صحرای میان میقات و میعاد، مبعوث شو که صحرای قیامت است. افق تا افق کفن پوشان، سیلِ خروشانِ سپیدها، مردم! همه یک رنگ، یک طرح، هیچکس هیچکس را باز نمی‌شناسد، و بنابراین هیچکس خود را باز نمی‌یابد. من در میقات مانده است و اکنون، ارواحند که برانگیخته شده‌اند و بی‌نژاد و تبار و طبقه، بی‌نام و بی‌نشان، کالبد گرفته‌اند، محشری است از درهم آمیختگی، از وحدت، تجسمی انسانی از توحید الهی، رستاخیز، هراس و شوق و هیجان و شیفتگی و حیرت و جذبه! هر کسی ذره‌ای در حوزه مغناطیسی گیرنده، کَشَنده، خدا در قبله، همه هیچ و فقط انسان، همه جهت‌ها هیچ و فقط جهت او، همه ملت‌ها و گروه‌ها، بشریت، و بشریت یک قبیله در صحرا، دارای یک قبله در وجود، در حیات.

جامه‌ات را بکن. همه نشانه‌هایی را که تو را نشان می‌دهند بریز و در محشر خلق گم شو، هر چه را زندگی بر تو بسته است و یادآور تو است، حکایتگر نظام تو است، در غوغای قیامت خلق فراموش کن. همه را بر خود حرام کن. احرام بپوش!

احرام؟ حرام کردن، مصدر است و این جا اسم، آن هم اسم یک نوع جامه.

من‌ها در میقات می‌میرند و همه ما می‌شوند.

هرکسی از خود پوست می‌اندازد و بدل به انسان می‌شود.

و تو نیز فردیتِ شخصیت خود را دفن می‌کنی و مردم می‌شوی، امت می‌شوی، که وقتی از منی به در آیی، خود را نفی کنی در ما حلول کنی، هر کسی یک جامعه می‌شود، فرد، خود یک امت می‌شود، چنانکه ابراهیم یک امت شده بود و تو اکنون، می‌روی تا ابراهیم شوی!

همه همدیگر می‌شوند، یکی همه می‌شود و همه یکی و جامعه شرک به توحید می‌رسد، امت می‌شود، و امت جامعه‌ای است در راه. اُم یعنی آهنگ، حرکت به سوی مقصدی، عزیمت به سوی قبله‌ای اجتماعی نه برای بودن، که شدن. نه برای سعادت، که کمال، نه آرامش که جنبش و در نتیجه، نه اداره، که رهبری، و نه حکومت که امامت!

و اکنون، تو و بی‌شمار توهای دیگر، من‌های دیگر، چه می‌گویم؟ هیچ‌های دیگر از چهار سوی جهان، پشت به خودهاشان، روی به خداشان، پشت به لجنزار و رو به روح خدا، پشت به تبعیدگاههای دنیا، رو به آخرت، پشت به نسبیت‌ها و مصلحت‌ها و رو به مطلق‌ها، حقیقت‌ها و پشت به جهل و جور و رو به آگاهی و عدل، و بالاخره، پشت به شرک و رو به توحید، به میقات رسیده‌اید، جامه احرام پوشیده‌اید، با هم اشتباه می‌شوید! محشری است، قیامتی! هر کسی بیگانه‌ای را به جای دوست می‌گیرد و غریبی را عوض قوم، هرکسی پا در کفش دیگری می‌کند، و هر احرامی می‌تواند احرام تو باشد.

همه این‌ها که سال‌هاست انسان بودن خود را از یاد برده بودند و جن‌زده زور شده بودند، و یا زور یا میز و یا نام و یا خاک و یا خون... و موجودی‌شان را وجودشان می‌دیدند و درجه‌هاشان و لقب‌هاشان را خودشان می‌یافتند، اکنون همه خودشان شده‌اند، خود انسانی‌شان، همه یک نفر، انسان و دگر هیچ، همه یک صفت: حاج! قصد کننده و همین!

نیت:

در آستانه ورودی می‌خواهی آغاز کنی، پیش از هر چیز باید نیت کنی. نیت؟ از این ریشه چه معناها سر می‌زند؟ قصد چیزی کردن، عزم جایی کردن، نَواکَ‌اللهُ: خدا همسفرت باشد و نگهت دارد. جابه‌جا شدن از حالتی به حالتی دیگر آمدن، مسافر: تا دورها رفتن، ناقه: پروار شدن، نیاز: برآوردن، خرما: دانه بستند (قابل تأمل!)، منزل: اقامت کردن، دوری: جهتی که مسافر پیش رو دارد، نیت: قصد، عزم قلب، انگیزش دل به سوی آنچه با خویش هماهنگش می‌یابد، نیاز، امر. ناوی: آن که خود را آماده تحویل می‌کند، آن که عقیده یک قوم و سرنوشت یک اجتماع را به دست دارد...!

در میقاتی، در مرز یک دگرگونی بزرگ، یک تغییر و تحول انقلابی، یک انتقال از خانه خویش به خانه مردم، از زندگی کردن، به عشق، از خود به خدا، از اسارت به آزادی، از نفاق، رنگ و ریا و درجه و نشان و طبقه و نژاد... به صدق و صمیمیت، از خفا به عریانی از جامه روزمرگی به جامه ابدی، از دثار خودپایی و لاابالیگری و اباحه به ردای ایثار و تعهد و احرام!

نیت کن! همچون خرمایی که دانه می‌بندد. ای پوسته، ای پوک! بذر آن خودآگاهی را در ضمیرت بکار، درون خالی‌ات را از آن پر کن، همه تن مباش، دانه بند! بودنت را پوستی کن بر گرد هسته ایمانت، هستی شو، هست شو، همه حباب مباش، در دل تاریکت، شعله را برافروز، بتاب، بگذار پر شوی، لبریز شوی، بدرخشی و شعشعه پرتوی ذات بی‌خودت کند، خودت کند، ای همه جهل، همیشه غفلت! خدا آگاه شو، خلق‌آگاه شو، خودآگاه شو.

ای که همیشه ابزار کار بوده‌ای، ای که همه جا ناچار بوده‌ای، کار، تو را انتخاب می‌کرده است، کار می‌کرده‌ای اما به عادت، به سنت، به جبر... اکنون نیت کن، خودآگاه و آزاد و آشنا انتخاب کن،
راه تازه را،
سوی تازه را،
کار تازه را،
بودن تازه را،
و... خودِ تازه را!

نماز در میقات!


در میقاتی، نیت می‌کنی و حج را آغاز می‌کنی. یعنی آنچه را آغاز کرده‌ای احساس می‌کنی، بدان شاعری، می‌فهمی چه می‌کنی و چرا می‌کنی، جامه‌ات را هم از تن می‌ریزی، خود را می‌تکانی، عریان می‌شوی و احرام می‌پوشی و سپس به نماز می‌ایستی، نماز احرام، عرضه خویش، در جامه تازه‌ات بر خدا، یعنی که: اینک من، ای خدا، نه دیگر برده نمرود، بنده طاغوت، که در هیأت ابراهیم، نه دیگر در جامه گرگ زور، روباه فریب، موش سکه‌پرست و نه میش ذلت و تسلیم، که در هیأت انسان، در جامه‌ای که فردا باید به دیدارت از خاک برخیزم.

یعنی که آگاهم به سرشت خویش؛ که هیچم، که همه چیزم، که بنده تو شده‌ام به طاعت؛ که آزاد از هر چه و هر که جز تو شده‌ام، به عصیان! یعنی که به سرنوشت نهایی حیات خویش تا بدین جا آگاهی دارم، آنچه را تقدیر بر آدمی نوشته است، من خود، اکنون انتخاب می‌کنم، آن را تمرین می‌کنم.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
ادامه پست قبلی

و شگفتا که نماز در میقات، در کفن سپید احرام، در آستانه میعاد، معنی دیگری دارد! گویی کلمات تازه‌ای می‌شنویم، تکرار یک فرضیه نیست، داریم با او حرف می‌زنیم، وزن حضور او را بر خویش لمس می‌‌کنیم:

ای رحمن! که دوست را می‌نوازی! ای رحیم که آفتاب رحمتت از مرز کفر و ایمان، شایستگی و ناشایستگی، پاکی و ناپاکی، و حتی دوستی و دشمنی ما می‌گذرد، آری، جز تو، دیگر کسی را نخواهم ستود که حمد ویژه تو است، جز تو دیگر کسی را ارباب نخواهم گرفت که رب همه تویی، که ملک و مالک روز دین تویی، همه بت‌هایم را می‌شکنم، هیچ کس را جز تو دیگر نمی‌پرستم، از هیچ قدرتی جز تو دیگر یاری نمی‌گیرم، ای تنها و تنها معبود من، ای تنها و تنها مستعان من! ما همه را که این چنین بر بیراهه‌های جهل افتاده‌ایم، بر گمراهیهای جورمان افکنده‌اند، بازیچه ضعف‌های خویشیم و بازیچه قدرت‌های غیر تو و غیر خویش، به راه آر، بر راه پاک راستی و آگاهی و حقیقت و کمال و عشق زیبایی و خیر بران، ما را همراه آنها کن که دوستشان داشته‌ای و نعمتشان داده‌ای، نه آن‌ها که بر آنان خشمگینی و نه آن‌ها که گمراهانند.

و هر رکوع در میقات، در جامه سپید قیامت، احرام، احرام هر سری است که در پیشگاه ترسی یا طمعی و یا تقدسی خم کرده‌ایم و هر سجودی انکار هر پیشانی‌ای است که به ذلت در بارگاه قدرتی بر خاک نهاده‌ایم.

نماز میقات! هر قیامش و هر قعودش، پیامی است و پیمانی که از این پس، ای خدای توحید! هیچ قیامی و هیچ قعودی جز برای تو و جز به روی تو، نخواهد بود.

سلام بر تو، ای محمدۖ، بنده او و فرستنده او! رحمت و برکت خدا بر تو که در درون این زندگی و بر روی این زمین، این چنین رحمتی و برکتی را ارزانی آدمی کردی،
سلام بر ما و بر بندگان پاک و پاک‌کردار خدا،
سلام بر شما...
این کلمات آن‌جا جان می‌گیرند،
این ضمیرها، همه، به مرجع خویش باز می‌گردند،
اشاره‌ها همه نزدیک است،
آن‌جا همه حضور دارند،

هیچ کس در میقات، غایب نیست، خدا، ابراهیم، محمد، مردم، روح، قیامت، بهشت، رستگاری، آزادی، و عشق...
و اینک تو در جامه آدم، جامه مردم، جامه وحدت، جامه بی‌رنگ، بی‌طرح، جامه سپیدی، تقوی، جامه مرگ، جامه تولدی دیگر و بالاخره، جامه رستاخیز!

احرام!

و تو ای آدم! مطرود خدا، بازیچه ابلیس، تبعیدی زمین، محکوم غربت و تنهایی و رنج خاک! اینک بازگشته‌ای، پشیمان و عذرخواه، به سوی او در طلب خویش.

اکنون، نه دیگر لاابالی، رها، که در یک قید، قیدی که در اوج آزادی و آگاهیت، خود برگزیده‌ای، جبری که خود انتخاب کرده‌ای و اکنون، دیگر مقیدی، مسئولی، در احرامی، در حریمی، راهیِ حرمی، عازم مکان حرامی، در زمان حرامی، در جامه احرامی!

در حریمی از محرمات...

احرام؟ حرام کردن! ممنوع کردن...

احرام چه چیزها را از تو منع می‌کند؟ چه چیزها را بر تو حرام می‌کند؟ محرمات:

هر چه تو را به یاد می‌آورد، هر چه دیگران را از تو جدا می‌کند و هر چه نشان می‌دهد که تو در زندگی که‌ای؟ چه کاره‌ای؟ و بالاخره هر چه نشانی از تو است و نشانه‌ای از نظام زندگی تو است و نظام جامعه تو، هر چه یادگار دنیا است، هر چه می‌پنداشته‌ای که در زندگی نمی‌توان ترک کرد، هر چه انسانی نیست، هر چه جز انسان را به یاد می‌آورد، هرچه روزمرگی‌ها را در تو تداعی می‌کند، هر چه بویی از زندگی پیش از میقاتت دارد و هر چه تو را به گذشته مدفونت بازمی‌گرداند...:

۱ - به آینه نگاه مکن، تا چشمت به خودت نیفتد، بگذار فراموشش کنی، بودن خویش را از یاد ببری.
۲ - عطر مزن، بوی خوش مبوی، تا دلت یاد زندگی نکند، میل‌ها در تو سربرندارند، بوی هوس در سرت نپیچد و لذت‌ها را تداعی نکند، که این‌جا، فضا سرشار عطر دیگری است، رایحه خدا را استشمام کن، بگذار تا بوی عشق مستی‌ات بخشد.
۳ - به هیچ کس دستور مده، برادری را زنده کن، برابری را تمرین کن.
۴ - به هیچ جانوری آزار مرسان، حتی حشره‌ای حقیر را مکش، میازار، حتی به زور مران، در این نظام قیصری، چند روزی را مسیح‌وار بزی.
۵ - گیاهی از زمین حرم مکن، مشکن، صلح را در رابطه با طبیعت نیز تمرین کن. خوی تجاوز و تخریب را در خود بکش.
۶ - صید مکن، قساوت را در خود بمیران.
۷ - نزدیکی ممنوع است، به هوس نیز منگر، تا عشق بر تمامی هستی‌ات خیمه زند.
۸ - همسر مگیر و در عقدِ ازدواج دیگری شرکت مکن.
۹ - آرایش منما، تا خود را آن چنان که هستی ببینی.
۱۰ - بدزبانی، جدال، دروغ و فخرفروشی هرگز!
۱۱ - جامه دوخته یا شبیه دوخته مپوش، نخی نیز بر احرامت نباشد، تا راه بر هر تشخصی، نمودی، بسته شود.
۱۲ - سلاح بر مگیر و اگر ضرورتی هست، پیدا نباشد.
۱۳ - سرت را از آفتاب سایه مکن، سقف، چتر، کجاوه، اتومبیل سرپوشیده... ممنوع!
۱۴ - روی پاهایت را، به جوراب یا به کفش، مپوش.
۱۵ - زینت مکن، زیور مبند.
۱۶ - سر را مپوش.
۱۷ - مو نزن.
۱۸ - به زیر سایه مرو.
۱۹ - ناخن مگیر.
۲۰ - کرِم مزن.
۲۱ - تن خود یا دیگری را خونی مکن، خونی مگیر.
۲۲ - دندان نکش.
۲۳ - سوگند مخور.
۲۴ - و تو زن! رو مگیر!
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
حج

بخش ۳


حج آغاز شده است، حرکت به سوی کعبه، در جامه احرام، در حریمی از محرمات، و شتابان روی به خدا، فریاد لبیک! لبیک!

یعنی که خدا تو را دعوت کرده است، ندا داده است که بیا، اینک تو آمده‌ای، اینک پاسخش را می‌دهی: لبیک!
لبیک اللهم لبیک، إن الحمد والنعمه لک والملک، لا شریک لک لبیک!

بله، خداوندا، بله، ستایش و نعمت از آن تو است و سلطنت نیز! تو را شریکی نیست، بلی.

حمد، نعمت و ملک! باز نفی همان سه قدرت حاکم: استحمار، استثمار و استبداد، تثلیث حاکم بر تاریخ! روباه، موش و گرگ...

بر سر خلق، که همه میش‌اند و اغنام الله!
صدای خدا در صحرا به گوش می‌رسد از هر ذره‌ای این ندا برمی‌آید، تمام فضای میان زمین و آسمان را پر کرده است، و هر کسی آن را می‌شنود، هر کسی آن را خطاب به خود می‌شنود، می‌شنود که خدا دارد او را می‌خواند و او، از جگر فریاد می‌زند:

لبیک اللهم لبیک!


و تو همچون ذره حقیر براده آهنی که به مغناطیسی قوی جذب می‌شود، احساس می‌کنی که دیگر این پاهایت نیست که تو را می‌برد، تو را می‌برند و پاهایت از پی تو کشیده می‌شوند، انگار که دو دستت به دو شاهبال نیرومند بدل شده‌اند و تو در دسته‌ای از پرندگان سپید، در فضا پرواز می‌کنی، به معراج می‌روی، به سوی سیمرغ می‌روی...

کعبه نزدیک می‌شود و نزدیک‌تر و هیجان پریشان می‌شود و پریشان‌تر، صدای قلبت را به درستی می‌شنوی، انگار جانوری مجروح و وحشی است که از درون، سرش را بر دیواره وجودت می‌زند و می‌خواهد تو را بشکند و بگریزد! احساس می‌کنی که از خودت بزرگتر می‌شوی، احساس می‌کنی که داری لبریز می‌شوی، دیگر در خودت نمی‌گنجی، کفشِ تنگی در پای بودنت، پیرهن تنگی بر اندام هستنت، اشک امان نمی‌دهد، گویی اندک اندک در فضایی مملو از خدا فرو می‌روی، حضور او را بر روی پوستت، بر روی قلبت، بر روی عقلت، در عمق فطرتت، در برق هر سنگریزه، بر جبین هر صخره، در کمرگاه هر کوه، در ابهام دور هر افق، در عمق صحرا حس می‌کنی، می‌بینی، فقط او را می‌بینی، فقط او را می‌یابی، فقط او هست، جز او همه موجند، کفند، دروغند.

در صحرا عشق باریده است و زمین تر شده، و چنان که پای مرد، به گلزار فرو شود، پای تو، به عشق فرو می‌رود.

می‌روی و احساس می‌کنی که نیست می‌شوی، از خود دور می‌شوی و به او نزدیک، همه او می‌شود و همه او می‌شوی، و تو دیگر هیچ، یک یاد فراموش که در میقات از دوش افکنده‌ای و سبک بار از خویش به میعاد می‌روی.

احساس می‌کنی که تو دیگر نیستی، پاره شوقی و دیگر هیچ. تنهایک حرکتی، تنها یک جهتی، پیش می‌روی و حق نداری که گامی پس روی، رو به او داری، در او محو می‌شوی، همچون پاره ابری در صحرا که آفتاب می‌مکدت.

قلب هستی می‌تپد و فضا از خدا لبریز شده است، از خدا لبریز شده‌ای.
در صحرا عشق باریده است و زمین تر شده،
و چنان که پای مرد، به گلزار فرو شود،
پای تو، به عشق فرو می‌رود.

به حومه مکه می‌رسی، شهر نزدیک است، این جا به علامتی می‌رسی، نشانه آن که این جا حد منطقه حرم است. مکه منطقه حرم است. در این منطقه جنگ و تجاوز حرام است. هر که از دشمن بگریزد و خود را به حرم برساند، از تعقیب مصون است. در این منطقه شکار، قتل حیوان و حتی کندن گیاه از زمین حرام است. پس از حمله پیامبر به مکه برای آزادکردن کعبه از بت‌پرستی، شخص پیامبر به دست خود این منطقه را نشانه‌گذاری مجدد کرد و سنت قدیم را در حفظ حرم و حرام بودن جنگ و قتل در این منطقه تحکیم نمود.
از این مرز می‌گذری، وارد منطقه حرمی. ناگهان فریادهای شورانگیز لبیک... که به اوج رسیده بود، قطع می‌شود.

سکوت!

یعنی که: رسیدی!
آن که تو را می‌خواند این جا است! به خانه او رسیده‌ای، ساکت!
سکوتی در حضور، در حرم، حرم خدا!
می‌روی و شوق کعبه بیداد می‌کند!
اینک شهر،
کاسه بزرگی و دیوارهای پیرامونش همه کوه، و هر خیابانش، کوچه‌اش، پس کوچه‌اش، دره‌ای، شکاف کوهی، بازه‌ای که از همه سو به کف این آشیانه بزرگ کوهستانی سرازیر می‌شوند، این جا مسجدالحرام است، وسطش کعبه!

از پیچ و خم کوهستانیِ شهر می‌گذری، و قدم به قدم، به کعبه نزدیک می‌شوی، سرازیر می‌شوی جمع یکرنگ بی‌نام و بی‌نشان، همچون سیلی در بستر دره‌ای، خیابانی، به سوی گودی دره، مسجدالحرام، جاری است و تو قطره‌ای!

قدم به قدم فرود می‌آیی و عظمت، قدم به قدم نزدیک‌تر می‌شود.

به گفته یک همآهنگِ هوشیارِ خوب احساسم: همیشه عادت کرده‌ایم در فراز، در صعود، در حرکت به سوی بالایی، بلندی به عظمت برسیم به ویژه وقتی عظمت خدایی است، وقتی سخن از ملکوت الهی است، و این‌جا، برعکس هر چه پایین‌تر می‌روی، هر چه از بلندی فروتر می‌آیی به خدا نزدیک‌تر می‌شوی!

یعنی که در فروتنی و خشوع است که به شکوه و جلال می‌رسی؟ یعنی که از بندگی به بلندی؟ یعنی که خدا را در آسمان‌ها در ماوراء مجوی؛ در همین خاک، در همین زمین پست، در عمق مادیت سنگ و سخت می‌توانی او را بیابی، ببینی، باید راه را درست بیابی، باید درست دیدن بیاموزی... و شاید نیز رمزی از سرنوشت آدمی، فرو رفتن در خاک و سر بر آوردن در برابر خدا!

کعبه نزدیک است؛ سکوت، اندیشه، عشق.

هر قدم شیفته‌تر، هر نفس هراسان‌تر، وزن حضور او لحظه به لحظه سنگین‌تر؛ جرأت نمی‌کنی که پلک بزنی، نفس در سینه‌ات بالا نمی‌آید، بر مرکبت، بر صندلی اتومبیلت، میخ کوبی، با حالتی سراپا سکوت، حیرت، شوق و اندکی به پیش متمایل؛ همه تن چشم و تو تنها نگاهی دوخته به پیش رویت، مقابلت، قبله! چقدر تحمل دیدار سنگین است، دیدار این همه عظمت دشوار است، شانه‌های نازک احساست، پرده‌های کم جرأت قلبت چگونه می‌توانند تاب آورند؟

از پیچ و خم‌های دره سرازیر می‌شوی، از هر پیچی که می‌گذری، دلت فرو می‌ریزد که: اکنون کعبه!

کعبه، این قبله وجود، ایمان، عشق و نماز شبانه روز ما، عمر ما، به سوی او هر صبح، ظهر و عصر، مغرب و شام نماز می‌بریم و به سوی او می‌میریم و رو به او دفن می‌شویم، مرگمان و حیاتمان رو به او است، خانه‌مان و گورمان رو به او است. و اکنون در چند گامی او! لحظه‌ای دیگر در برابر او! در پیش نگاه من!
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 27 از 29:  « پیشین  1  ...  26  27  28  29  پسین » 
مذهب
مذهب

دکتر شریعتی ! اسطوره ای تاریخی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA