ارسالها: 24568
#271
Posted: 27 Oct 2015 20:30
ادامه پست قبلی
کعبه
در آستانه مسجدالحرامی، اینک، کعبه در برابرت! یک صحن وسیع و در وسط، یک مکعب خالی و دگر هیچ! ناگهان بر خود میلرزی! حیرت، شگفتی! این جا... هیچکس نیست، این جا... هیچ چیز نیست... حتی چیزی برای تماشا!
یک اطاق خالی! همین!
احساسات بر روی پلی قرار میگیرد از مو باریکتر، از لبه شمشیر برندهتر! قبله ایمان ما، عشق ما، نماز ما، حیات ما و مرگ ما همین است؟
سنگهای سیاه و خشن و تیره رنگی برروی هم چیده و جرزش را با گچ ناهموار و ناشیانه بندکشی کرده و دیگر هیچ! ناگهان تردیدِ یک سقوط در جانت میدود!
این جا کجا است؟ به کجا آمدهایم؟ قصر را میفهمم: زیبایی یک معماری هنرمندانه! معبد را میفهمم: شکوه قدسی و سکوت روحانی در زیر سقفهای بلند و پرجلال و سراپا زیبایی و هنر! آرامگاه را میفهمم: مدفن یک شخصیت بزرگ، یک قهرمان نابغه، پیامبر، امام...!
اما این...؟ در وسط میدانی سر باز، یک اطاق خالی! نه معماری، نه هنر، نه زیبایی، نه کتیبه، نه کاشی، نه گچبری، نه... حتی ضریح پیامبری، امامی، مرقد مطهری، مدفن بزرگی... که زیارت کنم، که او را به یاد آرم، که به سراغ او آمده باشم، که احساسم به نقطهای، چهرهای، واقعیتی، عینیتی، بالاخره کسی، چیزی، جایی، تعلق گیرد، بنشیند، پیوند گیرد، این جا هیچ چیز نیست، هیچ کس نیست.
ناگهان میفهمی که چه خوب! چه خوب که هیچکس نیست، هیچ چیز نیست، هیچ پدیدهای احساست را به خود نمیگیرد، ناگهان احساس میکنی که کعبه یک بام است، بام پرواز، احساست ناگهان کعبه را رها میکند و در فضا پر میگشاید و آنگاه مطلق را حس میکنی! ابدیت را حس میکنی،
آنچه را که هرگز در زندگی تکه تکهات، در جهان نسبیات نمیتوانی پیدا کنی، نمیتوانی احساس کنی، فقط میتوانی فلسفه ببافی، این جا است که میتوانی ببینی، مطلق را، ابدیت را، بیسویی را، او را!
و چه خوب که در اینجا هیچکس نیست، و چه خوب که کعبه خالی است!
و کمکم میفهمی که تو به زیارت نیامدهای، تو حج کردهای، اینجا سرمنزل تو نیست، کعبه آن سنگ نشانی است که ره گم نمیشود، این تنها یک علامت بود، یک فلش، فقط به تو جهت را مینمود، تو حج کردهای، آهنگ کردهای، آهنگ مطلق، حرکت به سوی ابدیت، حرکت ابدی، رو به او، نه تا کعبه! کعبه آخر راه نیست، آغاز است!
در اینجا، نهایت، تنها نتوانستن تو است، مرگ و توقف تو است، این جا آنچه هست حرکت است و جهت و دگر هیچ!
اینجا میعادگه است، میعادگه خدا، ابراهیم، محمد و مردم! و تو؟ تا تویی، اینجا غایبی، مردم شو! ای که جامه مردم بر تن داری، که: مردم ناموس خدایند، خانواده خدایند و خدا نسبت به خانوادهاش از هر کسی غیرتمندتر است!
و اینجا، حرم او است، درون حریم او، خانه او! اینجا، خانه مردم است.
إنَّ أوَّلَ بَیتٍ وُضِعَ لِلنّاسِ، لَلَّذی بِبَکَّهَ مُبارَکاً وَ هُدیً لِلعالَمین! (سوره آل عمران، آیه ۹۶)
و تو، تا تویی در حرم راه نداری.
بیت عتیق است. عتیق از عتق، آزادکردن بنده، عتیق: آزاد!! خانهای که از مالکیت شخصی، از سلطنت جباران و حکام آزاد است، کسی را بر آن دستی نیست، صاحبخانه خدا است، اهل خانه، مردم!
و این است که هرگاه چهار فرسنگ از شهرت، دهت، خانهات، دور میشوی، مسافری، نمازت را شکسته میخوانی، نیمه، نماز مسافر! و اینجا، از هر گوشه جهان آمده باشی، تمام میخوانی، که به خانه خود آمدهای، مسافر نیستی، به میهنت، دیارت، حریم امنیتت، خانهات بازگشتهای در کشور خود، غریب بودی، مسافر بودی، اینجا، ای نی بریده مطرود، تبعیدی غربت زمین:
انسان! به نیستان خویش بازآمدهای، به زادگاه راستین خویش رجعت کردهای.
خدا و خانوادهاش: مردم! این خانواده عزیز جهان، اکنون در خانهشان و تو، تا تویی، بیگانهای، بیپیوندی، بریدهای بیپناه، آوارهای بیپایگاه، بیخانمان وجود! از تویی به در آی، آن را در بیرون بنه، به درون خانه آی، عضو این خانواده شو. اگر در میقات، خود را دفن کرده بودی، مردم شده بودی، اینجا، همچون آشنا، دوست، خویشاوند نزدیک، یکی از خاندان خدا، به درون خانه میآمدی.
ابراهیم را بر درگاه میدیدی، این پیر عاصی بر تاریخ، کافر بر همه خداوندان زمین، این عاشق بزرگ، بنده ناچیز خدای توحید!
او این خانه را به دو دست خویش پی نهاده است.
کعبه در زمین، رمزی از خدا در جهان.
مصالح بنایش؟ زینتش؟ زیورش؟
قطعههای سنگ سیاهی که از کوه عجون، کنار مکه، بریدهاند و ساده، بیهیچ هنری، تکنیکی، تزیینی، بر هم نهادهاند و همین!
و نامش؟ اوصافش؟ القابش؟
کعبه!
یک مکعب! همین!
و چرا مکعب؟ و چرا اینچنین ساده، بیهیچ تشخصی، تزیینی؟
خدا بیشکل است، بیرنگ است، بیشبیه است و هر طرحی و هر وضعی که آدمی برگزیند، ببیند و تصور کند، خدا نیست.
خدا مطلق است، بیجهت است، این تویی که در برابر او، جهت میگیری؛
این است که تو در جهت کعبهای و کعبه، خود، جهت ندارد.
و اندیشه آدمی، بیجهتی را نمیتواند فهمید.
هر چه را رمزی از وجود او (بیسویی مطلق) بگیری، ناچار، جهتی میگیرد و رمز خدا نیست.
چگونه میتوان بیجهتی را در زمین، نشان داد؟
تنها بدین گونه که: تمامی جهات متناقض را با هم جمع کرد تا هر جهتی، جهت نقیض خود را نفی کند، و آنگاه ذهن، از آن به بیجهتی پی برد.
تمامی جهات چند تا است؟
شش تا؛
و تنها شکلی که این هر شش جهت را در خود جمع دارد، چیست؟
مکعب!
و مکعب، یعنی همه جهات؛
و همه جهات، یعنی بیجهتی!
و رمز عینی آن: کعبه!
أینَما تُوَلّوا، فَثَمَّ وَجهُ الله! (سوره بقره، آیه ۱۱۵) (به هر سو که رو کنی، اینک روی او، سوی او)!
و این است که در درون کعبه به هر جهتی نماز بری رو به او نماز بردهای، و در بیرون کعبه به هر سمتی رو کنی رو به او داری، که هر شکلی جز کعبه یا رو به شمال است، یا رو به جنوب، یا به سوی شرق کشیده است، یا رو به غرب، یا به زمین مایل است، و یا به آسمان.
و کعبه، رو به همه، رو به هیچ، همهجا و هیچ جا.
همه سویی یا بیسویی، خدا!
رمز آن: کعبه!
اما...
شگفتا! کعبه در قسمت غربی ضمیمهای دارد که شکل آن را تغییر داده است، بدان جهت داده است.
این چیست؟
دیواره کوتاهی، هلالی شکل رو به کعبه.
نامش؟
حِجر اسماعیل!
حِجر! یعنی چه؟
یعنی: دامن!
و راستی به شکل یک دامن است، دامنِ پیراهن، پیراهنِ یک زن!
آری،
یک زن حبشی،
یک کنیز!
کنیزی سیاهپوست،
کنیز یک زن!
کنیزی آن چنان بیفخر که زنی او را برای همبستری شویش، انتخاب کرده است،
یعنی که ارزش آن را که هووی او تلقی شود، نخواهد یافت.
و شویش، تنها برای آن که از او فرزندی بگیرد، با وی همبستر شده است.
زنی که در نظامهای بشری از هر فخری عاری بوده است.
و اکنون، خدا، رمز دامان پیرهن او را، به رمز وجود خویش پیوسته است، این دامان پیرهن هاجر است!
دامانی که اسماعیل را پرورده است،
اینجا خانه هاجر است،
هاجر، در همین جا، نزدیک پایه سوم کعبه، دفن است.
شگفتا، هیچکس را، حتی پیامبران را، نباید در مسجد دفن کرد.
و اینجا، خانه خدا، دیوار به دیوار خانه یک کنیز؟
و خانه خدا، مدفن یک مادر؟
و چه میگویم؟
بیجهتیِ خدا، تنها در دامن او، جهت گرفته است!
کعبه، به سوی او، دامن کشیده است!
میان این هلالی با خانه، امروز کمی فاصله است.
میتوان در چرخیدن بر گرد خانه از این فاصله گذشت،
اما بیدامن هاجر چرخیدن بر گرد کعبه (رمز توحید!) طواف نیست، طواف قبول نیست!
حج نیست!
فرمان است، فرمان خدا،
تمامی بشریت، همیشه روزگار، همه کسانی که به توحید ایمان دارند، همه کسانی که دعوت خداوند را لبیک میگویند، باید در طواف عشق بر گرد خدا، بر گرد کعبه، دامان پیراهن او را نیز طواف کنند!
که خانه او، مدفن او، دامن او نیز مطاف است،
جزیی پیوسته از کعبه است،
که کعبه، این بیجهتیِ مطلق، تنها در جهت این دامن، جهت گرفته است، در جهت دامان پیراهن یک کنیز آفریقایی، یک مادر خوب، دامان کعبه، مطاف ابدی بشریت!
خدای توحید بر عرش جلال کبریایی خویش، تنها نشسته است، همه کائنات را به ماسوای خویش رانده است، در ماورای هر چه هست، تنها است و در ملکوت خداییاش، یگانه است.
اما... انگار که از میان همه آفریدههای خویش، در این لایتناهای آفرینش، یکی را برگزیده است، شریفترین آفریدهاش، انسان را.
و از آن میان، زن را،
و از آن میان: زن سیاهپوست را،و از آن میان: زن سیاهپوست کنیز را،
و از آن میان: کنیز سیاه یک زن را!
ذلیلترین آفریدهاش!
و او را در کنار خویش نشانده است،
و او را در کنار خویش جا داده است، و یا
خدا خود به خانه او آمده است،
همسایه او شده است،همخانه او شده است،
و اکنون،
در زیر سقف این خانه، دو تا!
یکی: خدا،
و دیگری: هاجر!
در ملت توحید، سرباز گمنام را این چنین انتخاب کردهاند!
تمامی حج، به خاطره هاجر پیوسته است،
و هجرت، بزرگترین عمل، بزرگترین حکم از نام هاجر مشتق است،
و مهاجر، بزرگترین انسان خدایی، انسان هاجروار است.
اَلمُهاجِرُ، مَن صارَکَهاجَر!!
مهاجر، انسانی است هاجروار!
پس: هجرت؟
کاری هاجروار! و در اسلام، رفتن از وحشیگری به تمدن! و این سیر یعنی آمدن از کفر به اسلام چه، تَعَرّب بعدَ الهِجرَه در زبان بشر، یعنی توحش بعد از تمدن و در زبان اسلام، یعنی بازگشتن به کفر پس از ایمان! پس کفر یعنی توحش و دین یعنی تمدن!
و هِجر یک لغت حبشی -زبان هاجر- به معنی شهر، مدینه، و هاجر، یک برده سیاه حبشی، زنی آفریقایی، مظهر انسان وحشی، در اینجا ریشه مدنیت! انسان هاجروار، یعنی انسان متمدن! و حرکتی هاجروار، یعنی حرکت انسان به سوی مدنیت!
و اکنون، در حرکت انسان بر گرد خدا نیز باز هم: هاجر! و مطاف تو،
ای مهاجر که آهنگ خدا کردهای، کعبه خدا است و دامان هاجر!
چه میبینم؟
در فهمیدن ما نمیگنجد!
احساس انسان عصر آزادی و اومانیسم، تاب کشیدن این معنی را ندارد!
خدا، در خانه یک کنیز سیاه آفریقایی.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#272
Posted: 27 Oct 2015 20:33
حج
بخش ۴
طواف
اینک کعبه است، در میانه گردابی، گردابی خروشان که چرخ میخورد و کعبه را طواف میکند. یک نقطه ثابت در وسط و جز او، همه متحرک در پیرامونش، دایرهوار بر گردش.
ثبوت ابدی و حرکت ابدی!
آفتابی در میانه و بر گردش، هر یک، ستارهای در فلک خویش، دایرهوار بر گرد آفتاب.
ثبات، حرکت و نظم! = طواف.
یعنی که رمزی از یک ذره/ تجسمی از یک منظومه؟ با تمامی جهان؟ در جهانبینی توحید؟
خدا قلب جهان است، محور وجود است، کانون عالمی است که بر گردش طواف میکند، و تو در این منظومه، چه در کعبه، چه در عالم، یک ذرهای، ذرهای در حرکت، هر لحظه جایی، یک حرکت همیشگییی، فقط یک وضعی، و هر دم در وضعی، هماره در تغییر، در شدن، در طواف و اما همیشه و همهجا فاصلهات با او، با کعبه، ثابت! دوری و نزدیکیات بسته به این است که در این دایره گردنده، چه شعاعی را انتخاب کرده باشی. دور یا نزدیک، ولی هرگز به کعبه نمیچسبی، هرگز در کنار کعبه نمیایستی، که توقف نیست، که برای تو ثبوت نیست، که وحدت وجود نیست، توحید است. گرداب انسانها بر گرد کعبه چرخ میخورد و آنچه پیدا است، تنها انسان است، این جا است که میتوانی مردم را ببینی و مرد و زن نبینی، این و آن نبینی، من و او و تو و آنها را نبینی، کلی را ببینی، جزئی را نبیی، فرد در کلّی انسان حل شده است، فناء فرد است، اما نه در خدا، در ما، در انسان، در مردم، بهتر است بگویم: در امت! اما فنایی در جهت خدا، برای خدا در طواف خدا!
یعنی فنای فرد در مردم، و بقای فرد در مردم، که خدا و مردم در یک جهتند، در یک صفند، یعنی که در اینجا راه به سوی خدا از مردم میگذرد، از فردیت به تنهایی، راهی بدان سو نیست. رهبانیت تو در صومعه نیست، در جامعه است، در صحنه است. که در ایثار، در اخلاص، در نفی خویش، در تحمل اسارتها، محرومیتها، شکنجهها و دردها و استقبال خطرها و در صحنه درگیریها و به خاطر خلق است که به خدا میرسی، که: هر مذهبی رهبانیتی دارد و رهبانیت مذهب من، جهاد است. (پیامبر) این است که در طواف نباید به کعبه روی، به درون کعبه روی، در کعبه بنشینی، بایستی، باید که وارد جمع شوی، در جمع طائفین محو شوی، در این گرداب انسان غرق شوی، در خود را به خلق طائف سپردن و از خود گذشتن و به جمع پیوستن است که حج میکنی، که حاج میشوی، که دعوت خدا را لبیک میگویی، که به حرم خداوند راه مییابی.
چه میبینی؟ کعبه ایستاده و بر گردش؟ سیل سپیدی، یکدست، یکرنگ، یک طرح، بیهیچ تشخصی، بیهیچ نشانی و نشانهای که فردیتی را ممتاز کند. هیچکس را نمیتوان باز شناخت. تنها اینجا است که میتوانی «کلی» را به چشم ببینی. در بیرون کعبه، فرد واقعیت دارد، جزئی، عینی است، کلی، یک مفهوم ذهنی است انسان یک معنی، یک ایده، یک مفهوم عقلی و ذهنی و منطقی است، در عالم خارج فقط انسانها هستند، هر که هست، حسن است یا حسین، زن است یا مرد، شرقی است یا غربی، و اینجا واقعیتها همه محو شدهاند، مفهوم کلی، حقیقت عقلی، یا ذهنی، واقعیتِ عینیِ خارجی یافته است. اکنون، بر گرد کعبه فقط انسان است که طواف میکند، مردم و دگر هیچ!
و تو، تا تو هستی، بیرون از طوافی، تمشاچییی، بر ساحلِ این گردابِ انسان ایستادهای، ایستادهای! پس نیستی، پس بیگانهای، پس یک فردی، هیچی، ذرهای که از منظومه در فضا پرتاب شده است، نیست شده است. باید هست شوی، در اینجا به تو میآموزند که تنها در نفی خویش به اثبات میرسی، در خود را ذرهذره، اندک اندک به دیگران ایثار کردن، به امت فدا کردن است که ذره ذره، اندک اندک به خود میرسی، خود را کشف میکنی، به آن خود راستینت پی میبری، چنانکه: در خود را ناگهانی، انقلابی، به مرگ سپردن، در مرگ سرخ فنا شدن است که به شهادت میرسی، شهید میشوی و شهادت یعنی حضور، یعنی حیات، یعنی آنچه، آنکه هماره پیش نظر است، محسوس است، و شهید یعنی همیشه حی و حاضر و ناظر و نمونه مرئی و عینی و وجود زنده جاوید!
وَلاتَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا فی سَبیلِ اللهِ أمواتاً، بَل أحیاءٌ عِندَ رَبِّهِم یُرزَقون! (سوره آل عمران، آیه ۱۶۹)
و سبیل الله، یعنی سبیل الناس، هر دو یکی است. از فردیت به سوی الله، سبیلی نیست. اگر میگویی که پس عبادتهای فُرادا چرا؟ برای آنکه خود را بسازی، بپروری، تا به آستانه ایثار برسی، تا شایستگی از خود گذشتن برای جمع بیابی، تا انسان شوی، که فرد، فانی است، انسان باقی است، انسان خلیفه خدا در طبیعت است، و تا خدا خدا است، خلیفهاش هست، سایهاش هست، آیهاش هست، یعنی آدم هست، و تو در خود را در این جاوید میراندن، زنده میشوی، جاودان میمانی. که قطره جدا از دریا، جدا از رود، شبنم است، تنها در شب هست، عمرش یک شب است، ساکن است، با نخستین لبخند نور محو میشود.
به رود پیوند تا جاودان شوی، تا جریان یابی، تا به دریا رسی.
چرا ایستادهای، ای شبنم؟ در کنار این گرداب مواج خوش آهنگ که با نظم خویش، نظام خلقت را حکایت میکند، به گرداب پیوند! قدم پیش نِه!
اکنون میخواهی به مردم بپیوندی، باید نیت کنی. تا خودآگاه باشی، تا بدانی چه میکنی؟ تا بدانی چرا میکنی؟ برای خدا، نه خود، حقیقت، نه سیاست!
هر کاری در این جا حساب دارد، بر این حرکت مدام نظمی دقیق حاکم است، که جهان چنین است.
حجرالاسود، بیعت
از رکن حجرالاسود باید داخل مطاف شوی، از اینجا است که وارد منظومه جهان میشوی، وارد مردم میشوی در گرداب خلق چون قطرهای محو میشوی و میمانی، فلک خویش را پیدا میکنی، حرکت خویش را آغاز میکنی، در مدار قرار میگیری، در مدار خداوند، اما در مسیر خلق!
در آغاز باید، حجرالاسود را مس کنی. با دست راستت آن را لمس کنی و بیدرنگ خود را به گرداب بسپاری. این سنگ رمزی از دست است، دست راست، دست کی؟ دست راست خدا!
ألحَجَرُالاسوَدُ یَمینُ اللهِ فی أرضِه!
یک فرِد تنها، برای آنکه بتواند زندگی کند، یک قبیله تنها برای آنکه در صحرا تکیهگاهی داشته باشد، با رییس قبیلهای، با قبایلی پیمان میبست، با او، با آنها، هم پیمان میشد. پیمان دوستی، پیمان حمایت. افراد بر سرِ کاری، آرمانی، با رهبری پیمان میبستند. نام این پیمان بیعت بود. و شکلش؟
تو که با رییس قبیلهای، رهبری، بیعت میکردی، دست راستت را پیش میآوردی، و او دست راستش (یمین) را بر روی دست راست تو مینهاد و بدین گونه تو در بیعت او قرار میگرفتی، با او همپیمان میشدی.
و سنت بود که چون دستت به بیعت، در دست کسی قرار میگرفت، از بیعتهای پیشین آزاد میشد. و اکنون، در لحظه بزرگ انتخاب! انتخاب راه، هدف و سرنوشت خویش، در آغاز حرکت، در آستانه ترک خویش و غرق در دیگران، پیوستن به مردم، هماهنگ شدن با جمع، باید با خدا بیعت کنی. خدا دست را ست خویش را پیش تو آورده است، دست راستت را پیش آر، در بیعت او قرار گیر، با او همپیمان شو، همه پیمانها و پیوندهای پیشینت را بگسل، باطل کن، دستت را از بیعت با زور، زر و تزویر، از پیمان با خداوندان زمین، رؤسای قبایل، اشراف قریش، صاحبان بیوت! همه رها کن، آزاد شو!
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#273
Posted: 27 Oct 2015 20:34
ادامه پست قبلی
یَدُاللهِ فَوقَ أیدیهِم! (سوره فتح، آیه ۱۰)
دست خدا را بر روی دستت لمس کن، مس کن. این دست، بالای دست آنها است، آنها که دست تو را به بیعت خویش بستهاند! از بند بیعت دیگران رها شدی، با خدا دست دادی، میثاق فطرتت را تجدید کردی، مسئول شدی و با خدا همپیمان! به خلق پیوند، مَایست، حرکن کن، مدارت را بیاب، انتخاب کن، خود را به جمع بسپار، طواف است، وارد شو!
همچون جویباری خرد که به نهری عظیم و نیرومند میپیوندد، قدم به قدم از خودِ ایستاده و جدا ماندهات، دور میشوی و به جمع میپیوندی، دور میزنی و میکوشی تا شعاع دایره طوافت به خانه نزدیکتر شود، احساس میکنی که تنها نمیروی، با جمع میروی، کمکم احساس میکنی که تو نمیروی، جمع میبردت، پاهایت که تو را همیشه بر فردیت برپا میداشتند، رها میشوند، بیکاره میشوند، قدرت جمع، حرکت جمع، آهنگ جمع،جاذبه جمع، ناموس جهان، تو را تنگ در آغوش گرفته است، دیگر بر روی پای خود نیستی، در دست غیر نیستی. نیستی! فقط جمع هست. هر چه به درون میآیی، فشار جمع بر تو بیشتر میشود، تو را در خود میفشرد، جمع نمیتواند تو را که هنوز مَنی، تحمل کند، نابودت میکند، جذبت میکند، هضمت میکند. در پیکره زنده و جاوید و متحرک جمع: مردم، انسان، قطره خونی، زنده، جاودان،
جاری اما نه به خود، که به جمع،
و به جمع میپیوندی،
اما نه به سیاست، که به عشق!
و خدای ابراهیم را ببین! اتصال بنده را به خود با اتصال فرد به جمع، متصل کرده است، چه لطیف، زیبا و عمیق! تو را به جاذبه عشق خویش، به جمع میکشاند. به دیدار خدا آمدهای و خود را در بحبوحه خلق مییابی. تو را به خانهاش خواند و تو به خلوت دیدارش، اکنون این همه راه آمدهای و میگویدت: به جمع پیوند، با جمع برو، به درون خانه میا، در کنار خانه مَایست و حتی، به خانه رو مکن، رویاروی خانه طواف مکن، شانه به شانه جمع برو، رو در پیش داشته باش، کعبه قبله است و در طواف اگر تو از مدار به قبله رو کنی، طواف را تباه کردهای! درنگ مکن، به چپ یا به راست مرو، برمگرد و سرت را نیز به قفا برمگردان، در کنار کعبهای زیارتش مکن، در کنار قبلهای و قبله را مبین، که قبله پیش روی تو است.
اکنون جزئی از نظام آفرینش شدهای، در مدار این منظومه قرار گرفتهای، وارد حوزه جاذبه خورشید جهان شدهای و همچون یک ستاره از چپ به راست، طواف میکنی. بر گردِ خدا طواف میکنی، میچرخی و میچرخی و کمکم احساس میکنی که هیچ شدهای، دیگر خود را به یاد نمیآوری، بجا نمیآوری، تنها عشق هست، جاذبه عشق، و تو یک مجذوب!
میچرخی و میچرخی و احساس میکنی که هیچ نیست، فقط او هست، و تو عدمی، عدمی که وجود خود را حس میکند.
یا: وجودی که عدم خویش را حس میکند!
میچرخی و میچرخی و احساس میکنی که یک نقطهای، نقطهای بودی و در این طواف، یک خط پیوستهای، یک مداری، فقط یک حرکتی، یک طوافی، یک حجی: طواف او، حج او، و تو یک تسلیم! یک توکل، یک تفویض! از آزادی بالاتر، جبری که خود اختیار کردهای!
عشق به اوج خویش رسیده است، عشق به مطلق رسیده است، و تو از خویشتن تجرید کردهای، مجرد شدهای، و مییابی که ذره ذره در او ذوب میشوی، ذره ذره در او محو میشوی، سراپا عشق میشوی، فدا میشوی!
اگر عشق را بخواهند با حرکت بیان کنند، این حرکت چگونه است؟
پروانه از دیرباز به ما آموخته است.
کعبه نقطه عشق است و تو یک نقطه پرگاری و در این دایره سرگردان!
هاجر به ما آموخته است.
معشوق بزرگ، همپیمان بزرگ انسان (خداوند) به او فرمان میدهد که طفل شیرخوارت را برگیر از شهر و دیار و آبادی هجرت کن، به این دره هولناکی بیا که حتی گیاه، حتی خار بیابان، از سرزدن میهراسد!
و او سراپا تسلیم، فرمان میبرد. فرمانی که تنها عشق میتواند بپذیرد، تنها عشق میتواند بفهمد!
زنی تنها، طفلی تنها، در عمق درهای دور، در میانه این کوهستانهای خشک و سوخته و عبوس! سنگها همه آتشهای مذابی که منجمد شدهاند.
چگونه میشود؟ بیآب! بیآبادی! بی کس!
اما... او گفته است، او خواسته است، توکل، توکل مطلق... آنچه عقل، حساب، منطق نمیتواند بفهمد. زندگی... آب میخواهد، طفل شیر، انسان انیس، زن سرپرست، مادر حامی، تنها یار و ناتوان مددکار...
آری، اما عشق میتواند جانشین همه نداشتنها شود. با عشق میتوان زیست، اگر روح، عشق را بشناسد. با دست خالی میتوان جنگید، اگر مجاهد با عشق مسلح باشد.
ای تنها، کنیز، ناتوان، طفل، مادر، به او تکیه کن، در عشق سامان گیر، توکل کن!
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#274
Posted: 27 Oct 2015 20:34
حج
بخش ۵
از طواف خارج میشوی، در پایان هفتمین دور.
هفت؟ آری.
اینجا هفت، شش به علاوه یک نیست، یعنی که طواف من بر گرد خدا، یعنی که ایثار خویش به خلق ابدی است، لایتناهی است.
همواره در مسیر خلق بر گرد او میگردم. حج است، زیارت نیست.
و هفت، یادآور خلقت جهان است. و تو در طواف، مگر نه خود را ذرهای از عالم مییافتی؟ و مگر طواف بر گرد یک کانون، نه نمایشی از وجود است؟
جهانبینی توحید، تفسیرش با حرکت!
و اکنون، دو رکعت نماز در مقام ابراهیم.
اینجا کجا است؟ مقام ابراهیم، قطعه سنگی با دو رد پا، رد پای ابراهیم، ابراهیم بر روی این سنگ ایستاده و حجرالاسود -سنگ بنای کعبه- را نهاده است،
بر روی این سنگ ایستاده است و کعبه را بنا کرده است.
تکان دهنده است! فهمیدی؟
یعنی که پا جای پای ابراهیم! کی؟ تو!
وه که این توحید با آدمی چهها میکند! چقدر دشوار است! گاه هیچت میکند و گاه همه چیزت، گاه توبودنت را تحمل نمیکند، به لجنت میکشد، گاه تا ذروه بلند ملکوتت برمیکشد و زانو به زانوی خدایت مینشاند، به حرم خلوت خدایت میبرد، خویشاوند خدایت مینامد، بر گونه خدایت میبیند.
میزندت، میکوبدت، نفیات میکند، حلّت میکند، نیستت میکند، تحقیرت میکند، سرت را به بند بندگی میآورد، پیشانیت را به خاک سجود مینهد و آنگاه میخواندت:
ای دوست! ای رفیق! همدم تنهایی من، محرم حرمم، اسرارم، حاصل امانت من، مخاطب من، مقصد خلقت من، مونس خلوت من...
ساعتی پیش، بر ساحل گرداب طواف، به زیر بارات عتابت گرفته بود، تو را که در تویی ایستاده بودی، بر روی پای فردیت خویش، قرار گرفته بودی، کنار از مردم، تماشاگر خلق بودی، ذرهای بیارجت میخواند و لجنی بدبو، گل خشک، لایه رسوبی سیل، همچون سفالی، تکه گل کوزهگری. که سیل سیال که حرکت دارد و مقصد، که حج میکند، که نمیماند و گند نمیگیرد و گند نمیزند، میرود، زلال، پرخشم و خروش، کوبنده و راه جوی و صخره شکن، سدشکن، و در نهایت، باغ و آبادی، رویاندن بهشت، در کویر، و تو که از سیل میمانی، رسوب میکنی، بر زمین میچسبی، لایهای خشک میشوی و سفت و سخت و ترک ترک: (صَلصال کَالفَخّار)!
و زمین را، مزرعه را، گل و گیاه را، میپوشانی (کفر) و هزارها هزار بذر را که شور و شوق صد جوانه در هر کدام، بیقراری میکند و بیتابِ شکافتن، شکفتن و از خاک سر زدن و در فضا برگ و بار افشاندن است، و زی آسمان قد کشیدن و زی آفتاب لب گشودن... در دل خاک دفن میکنی، میپوسانی، میمیرانی، نابود میکنی.
وَقَد خابَ مَن دَسّها!
سیل میرود، مست و زلال، حیاتبخش و مسیحا دم!
و تو میمانی، در گودالی، گوشه رهبانیتی، فردیتی، در غدیر خود بودنِ خود، انزوای ساکن و محبوس، در حصار فردیت خود، که خود لذت بری، یا ریاضت، میپوسی، مرداب میشوی، کرم صدها مرض در دلت خانه میکند، و در جانت میزاید و میمیرد و رنگت برمیگردد، چهرهات برمیگردد و طعم و عطرت برمیگردد و مدفن مردار میشوی، مرداب میشوی، میگندی، لجنزار میشوی:
حَمَأ مَسنون! (سوره حجر، آیه ۲۶).
ای خوشا آمدن از سنگ برون
سر خود را به سر سنگ زدن
گر بود دشت، بریدن هموار،
ور بود دره، سرازیر شدن!
دل تو اما،
چون مردابی است!
راکد و ساکت و آرام و خموش!...
جاری شو، سیل شو،
بکوب و بروب و بشوی و...
... برآی!
حج کن!
به گرداب خلق طائف پیوند،
طوافکن!
و اکنون، ساعتی بعد، بعد از طواف، که سر در این بحر فنای در خلق عاشق، فرو بردی و در گرداب انسانیت طائف غرق شدی و بودن فانی خود را که سر در خویش دارد، در بودن باقی خلق که رو به خدا دارد، رها کردی و در موج عدم شنا کردی و در مسیر خلق، بر مدار خدا گشتی، و در مدار ابدیت و چرخ فلک لایتناهی قرار گرفتی...
اکنون ابراهیمی شدهای!
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#275
Posted: 27 Oct 2015 20:35
ادامه پست قبلی
مقام ابراهیم
از گرداب طواف سر برآور، از نقطهای که در آن سر فرو بردی! حیات از مرگ، وجود از عدم، از همانجا که غروب کردی، در افق خود بودن خویش، اکنون طلوع میکنی، سر میزنی، از افقِِ خود بودن خویش!
اکنون آن خود اهوراییات، روح خدا که در تو بود، در تویِ لجنی تو بود! از گرداب سر برمیآورد. از کجا؟ از همان گوشه که سر فرو بردی، از زیر دست خدا، دست راست خدا، اکنون خود شدهای، با مرگ همه منهایِ دروغینت به آن من راستینت رسیدهای...
در جامه پاک و سپید احرام، در حرم خداوند، در نقش ابراهیم! در مقام ابراهیم میایستی، پا جای پای ابراهیم مینهی، رویاروی خدا قرار میگیری، او را نماز میبری.
ابراهیمی، بتشکن بزرگ در تاریخ، بنیانگذار توحید در جهان، رسالت هدایت قوم بر دوش، عصیانگر صبور، آشوبگر هادی. پیامبری، درد بر جانش، عشق در دلش، نور در سرش و... تبر بر دستش!
سرزدن ایمان از قلب کفر، فوران توحید از منجلاب شرک، ابراهیم-بتشکن طائفه بشریت، از خانه آزر- بتتراش قبیله خویش!
بتشکن، نمرود شکن، کوبنده جهل، جور، دشمن خواب، آشوبگر آرامش ذلت، امنیت ظلم، رائد قبیله، پیشاهنگ نهضت، حیات و حرکت، جهت، آرمان و امید، ایمان، توحید.
ابراهیمی! به میانه آتش رو: آتش جور، جهل. تا خلق را از آتش برهانی: آتش جور، جهل.
آتشی که در سرنوشت هر انسانِ مسئولی هست. مسئول نور و نجات.
اما... خدای توحید، آتش نمرودیان را بر ابراهیمیان گل سرخ میکند!
نمیسوزی، خاکستر نمیشوی، مقصود این بود که تو در راه جهاد، تا... آتش رَوی،
تا... خود را، در راه نجات خلق از آتش، به آتش سپردن،
تا... دردناکترین شهادت!
ابراهیمی! اسماعیلت را قربانی کن، به دو دست خویش، کارد بر حلقش نِه،
تا کارد را از حلقوم خلق برداری، خلقی که هماره در پای قصرهای قدرت، بر سر گنجینههای غارت و در آستانه معبدهای ضرار و ذلت ذبح میشود، تیغ را بر حلقوم اسماعیل خویش بنه تا توان آن را بیابی که تیغ را از دست جلاد بگیری!
اما خدای ابراهیم، خود، فدیه اسماعیلها را میپردازد،
نمیکشی، اسماعیلت را از دست نمیدهی، مقصود این است که در راه ایمان، تا اسماعیل خویش را به دو دست خویش ذبح کردن پیش رَوی.
تا دردناکتر از شهادت!
و اکنون، ای که از طواف عشق میآیی، در مقام ابراهیم ایستادهای به مقام ابراهیم رسیدهای!
و ابراهیم به اینجا که رسیده بود، از تمامی هفت خوان زندگی پرکشاکشش گذشته بود، از بتشکنی، نمرودشکنی، منجنیق عذاب و خرمن آتش، نبرد با ابلیس، ذبح اسماعیل و... هجرتها و آوارگیها و تنهاییها و شکنجهها و گذر از نبوت تا امامت، از فردیت تا جمعیت و از فرزند خانه آزار بت تراش، تا بانی خانه توحید!
و اکنون، اینجا ایستاده است، برف پیری بر سرش نشسته، در پایان عمری که به یک تاریخ میماند! مأمور بنای خانه، نصب حجرالاسود، خانه خدا، دست خدا، و همدستش، اسماعیل! که سنگ میکشد و به دست پدر میدهد و پدر بر این سنگ ایستاده، پایههای خانه را برمیکشد، خانه را میسازد!
شگفتا! اسماعیل و ابراهیم، دستاندر کار بنیاد کعبه. اسماعیل و ابراهیم! این از آتش گذشته و او از قربانگاه! و اینک هر دو مامور خداوند، مسئول خلق، معمار کهنهترین معبد توحید در زمین، نخستین خانه مردم و در تاریخ، خانه آزاد، آزادی، کعبه عشق، پرستش، حرم! رمزی از سراپرده ستر و عفاف ملکوت، و تو، اینک در مقام ابراهیم، پا جای پای ابراهیم، در آخرین پله نردبان صعود ابراهیم، در بلندترین نقطه اوج ابراهیم در معراج، در نزدیکترین فاصله ابراهیم در تقرب:
مقام ابراهیم!
و تو، بانی کعبه، معمار خانه آزادی، بنیانگذار توحید، مسئول، عاشق، آگاه، بتشکن، رائد قبیله، درگیر با جور نمرود، در نبرد با جهل شرک، در جهاد با وسوسه ابلیس، با خناس! که در درون خلق وسوسه میافکند!
تحمل آوارگی، رنج، خطر، آتش، و ذبح اسماعیلت! و اکنون، نه دیگر خانهای برای خود، پایگاهی برای اسماعیل خود، که خانهای برای مردم، سقفی برای بیپناهها، بستی برای تعقیب شدهها، فراریها، صیدهای مجروح و بیپناهی که بر سراسر زمین، هراسان و خونین، میگریزند و کُنامی نمییابند. که همه جا نمرود در تعقیب است.
و مشعلی در این شب یلدای ظلمت،
و فریادی در این شب ظلم!
و حریمی، حرمی، امن، پاک و آزاد برای انسان، برای خاندان خدا -مردم- که همهجا ننگین است و ناامن! که زمین را روسپی خانهای کردهاند، بزرگ و بیحرمت! و قتلگاهی که در آن هر کاری جز تجاوز و تبعیض، حرام است. و تو، ای که در نقش ابراهیم ظاهر شدهای، در مقام ابراهیم ایستادهای و بر پای ابراهیم بپا خاستهای، و به دست خدای ابراهیم دست بیعت دادهای.
ابراهیم وار زندگی کن، و در عصر خویش، معمار کعبه ایمان باش، قوم خویش را از مرداب زندگی راکد و حیات مرده و آرام خواب و ذلت جور و ظلمت جهل به حرکت آر، جهت بخش، به حج خوان، به طواف آر، و تو، ای همپیمان با خدا، ای همگام با ابراهیم، ای که از طواف میآیی و از فناء خویش در خلق طائف، در هیأت ابراهیم برون آمدهای و در جای معمار کعبه، بانی مدینه حرم، مسجدالحرام، ایستادهای و روی در روی همپیمان خویش -خدا- داری.
سرزمین خویش را منطقه حرم کن!
که در منطقه حرمی،
عصر خویش را زمان حرام کن،
که در زمان حرامی،
و زمین را مسجدالحرام کن،
که در مسجدالحرامی،
که: زمین، مسجد خداوند است
و میبینی که: نیست!
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#276
Posted: 27 Oct 2015 20:36
حج
بخش ۶
سعی
نماز طواف را، در مقام ابراهیم، پایان میدهی و آهنگ مسعی میکنی. میان دو کوه صفا و مروه به فاصله سیصد و اند متر، هفت بار فاصله دو کوه را سعی میکنی. از بلندای صفا سرازیر میشوی، میروی و در راه به محاذات کعبه میرسی و بخشی از مسیر را هروله میکنی و سپس به حرکت عادی خویش بازمیگردی بقیه راه را تا پایان کوه مروه سعی میکنی. سعی، تلاش است، حرکتی جستجوگر، دارای هدف، شتافتن، دویدن.
در طواف، در نقش هاجر بودی،
و در مقام، در نقش ابراهیم و اسماعیل، هر دو.
و اکنون سعی را آغاز میکنی،
و باز به نقش هاجر بازمیگردی!
همه یکی است، اینجا همه شکلها، قالبها، ظاهرها، عنوانها، تشخصها، شخصیتها، حدها و مرزها و فاصلهها و نشانهها و رنگها و طرحها پاک شده است، محو شده است، و انسان عریان و انسانیت عریان مطرح است.
ایمان و عشق، عقیده و عمل. و دگر هیچ!
اینجا سخن از کسی نیست، ابراهیم و هاجر و اسماعیل هم نیست، اینها دیگر در اینجا کلماتند ومعانی! نه افراد و اشخاص!
هر چه هست، حرکت است و ثبات، انسانیت و الوهیت، و در این میانه، تنها: نظم.
و حج این است، آهنگ کردن، حرکتی مدام، در جهتی ثابت و تمامی جهان همین است.
و اکنون،
سعی.
اینجا هاجری!
یک زن، یک نژاد تحقیر شده بیفخر افریقایی، یک کنیز، کنیزی سیاه، حبشی، کنیز یک زن: ساره!
و اینها همه در نظام بشری، در نظام شرک. اما در نظام توحید: این کنیز مخاطب خدا، مادر پیامبران بزرگ خدا، رسول
خدا،تجلیگاه زیباترین و عزیزترین ارزشهایی که خدا میآفریند.
در نمایشگاه حج، قهرمان اول، برجستهترین چهره،
و در حرم خاص خدا، تنها زن، مادر!
به فرمان عشق، طفل شیرخوارش را برگرفت و از شهر و آبادی و خانه زندگی و جمع خویشاوند، به میانه این کوههای سنگ و عبوس آمد، تنها، بیهیچ زادی، بیهیچ کسی،
تنها با عشق!
آمد، کودکش را به فرمان خدا در کف این دره گذاشت، درهای خشک، تافته، گداخته، بیآب، بی یک برگ گیاه، هیچ!
دره هول، تنهایی، مرگ!
توکل مطلق!
شگفتا، خدا گفت چنین کن، خدا گفت من تو را، طفل تو را، زندگی تو را، آینده تو را، روزی تو را کفالت میکنم.
تو، ای هاجر، مظهر تسلیم و تفویض، قهرمان بزرگ ایمان به عشق و توکل بر عشق، در زیر چتر حمایت منی!
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#277
Posted: 27 Oct 2015 20:36
ادامه پست قبلی
و هاجر، به تسلیم و طاعت، طفل را در وسط دره گذاشت، که خدا گفته بود، که عشق خواسته بود! اما، قهرمان تسلیم و رضا هاجر، بیدرنگ برخاست، تنها، در کوههای خشک و سوخته پیرامون مکه، دوان در جستجوی آب، همه تکاپو، جنبش، کوشش، حرکت، همت، تصمیم، تکیه بر خویش، بر پاهای خویش، بر اراده خویش، بر اندیشه خویش، یک زن، یک مادر، تنها، آواره، مسئول، در تلاش، جستجوگر، عاشق، مؤمن، آشفته، دردمند، بیحامی، بیپناه، بیپایگاه، بیجامعه، بیطبقه، بیتبار و نژاد، بیخانمان، بیامید... امیدوار، یک اسیر، یک غریب، یک کنیز، بیکس، تبعیدی نفرت، مطرود نظام اشرافیت، منفور ملت، نژاد، طبقه، و حتی رانده خانواده، کنیزی سیاه و طفلی در آغوش، طرد شده از خانه و شهر و از کشورِ نژاد برتر و آواره کویر غربت، زندانی کوهستانی دور، و اکنون تنها، کوشا، خستگیناپذیر، نومیدی نشناس، مصمم، در تلاش، آواره میان کوهها،
تنها،
دوان بر سر کوههای بلندِ بیفریاد!
در جستجوی آب!
پرومته فرهنگ ابراهیم، نه یک خدا، که یک کنیز،
و نه بخشنده آتش، که: آب،
آب؟ آری آب! غیب نه، ماوراءالطبیعه نه، عشق نه، تفویض نه، تسلیم و طاعت نه، آب حیات نه، آب روح نه، آب معنی؟ اشراق؟ آسمان؟ نه، نه، نه،...
آبِ خوردن!
نه آنچه از عرش میبارد، آنچه از زمین میجوشد،
مادیِ مادی! همین ماده سیالی که بر زمین جاری است و زندگی مادی تشنه آن است، بدن نیازمند آن است، که در تن تو خون میشود، که در پستان مادر شیر میشود، و در دهان طفل آب است!
سعی در جستجوی آب، مظهر زندگی مادی، زندگی زمینی، نیاز عینی، پیوند آدم و خاک، دنیا! بهشت این جهانی، مائده زمینی!
و سعی: کاری مادی، تلاش مادی، کوشیدن و دویدن برای آب، برای نان، برای آنکه تشنگیات را سیرآب کنی، برای آنکه گرسنگی طفلت را سیر کنی، برای اینکه خوب زندگی کنی. تشنهای منتظر است و تو مسئول، دراین کویر سوخته، چشمهای بیابی، آبی ارمغان آری
سعی: تلاش بر روی خاک، بر روی زمین، تا نیازت، را از سینه طبیعت برآوری، تا از دل سنگ آب برگیری.
سعی: مادیت مطلق، نیاز مادی، عمل مادی، هدف مادی!
اقتصاد، طبیعت، تلاش!
یعنی: احتیاج، مادیت و انسان!
تعقل مطلق!
شگفتا! از سعی تا طواف، چند گامی، چند لحظهای، و این همه راه! این همه فاصله!
فاصله دو ضد، دو نقیض!
طواف، عشق مطلق!
و سعی، عقل مطلق
طواف، همه او!
و سعی، همه تو!
طواف، جبر الهی و همین!
و سعی، اختیار انسانی و همین،
طواف، پروانهای بر گرد شمع میگردد و میگردد تا... میسوزد، خاکستر میشود، و بر باد میرود، هیچ میشود، در عشق محو میشود، در نور میمیرد، نفی میشود.
و سعی، عقابی بر سر کوههای سخت و سیاه، به بالهای همت بلند خویش، پرواز میکند و طعمه میجوید، طعمهاش را از دل سنگ میرباید!
آسمان و زمین مُسخّر او است، بادها رام پرواز اویند و افقهای دور مرز جولان او، تمامی فضا جلوهگاه همت او، و پهنه زمین زیر پر او، و کوههای سخت و سنگ زمین، تحقیر شده و تسلیم دو نگاه تیز و مغرورش!
طواف، انسان است، خودباخته حقیقت،
و سعی، بشر است، خودساخته واقعیت،
طواف، انسان متعال،
و سعی، انسان مقتدر.
طواف: عشق، پرستش، روح، زیبایی، ایثار، شهادت، اخلاق، خیر، ارزش، معنویت، ذهنیت، حقیقت، ایمان، تقوی، ریاضت، خشوع، بندگی، عرفان، اشراق، دل، تسلیم، تفویض، مشیت، ماوراء، آسمان، غیب، جبر، طاعت، توکل، دیگران، مردم، دین، آخرت، معاد، و خدا.
آنچه روح شرق را بیقرار دارد!
و سعی: عقل، منطق، نیاز، زندگی، واقعیت، عینیت، زمین، ماده، طبیعت، برخورداری، اندیشه، علم، صنعت، مصلحت، سود، لذت، تمدن، اقتصاد، غریزه، جسم، اختیار، اراده، تسلط، دنیا، قدرت، معاش، و خود.
آنچه غرب را به تلاش واداشته است!
طواف، خدا و بس!
و سعی، بشر و همین!
طواف، روح و دگر هیچ!
و سعی، جسم و دیگر هیچ!
طواف، رنجِ بودن، دغدغه آسمان،
و سعی، لذت زیستن، آرامش خاک،
طواف، جستجوی عطش،
و سعی، جستجوی آب،
طواف، پروانه،
و سعی، عقاب.
و حج، جمع ضدین! حل تضادی که بشریت را در طول تاریخ گرفتار کرده است: ماتریالیسم یا ایدهآلیسم؟ عقل یا اشراق؟ دنیا یا آخرت، برخورداری یا زهد؟ مائدههای زمینی یا مائدههای آسمانی؟ مادیت یا معنویت؟ اراده یا مشیت؟ و بالاخره، تکیه بر خدا یا بر خویش؟
و خدای ابراهیم به تو میآموزد که: هر دو! آموزشی نه با فلسفه، با عرفان، با علم، با کلمات، که با یک نمونه، یک انسان، و این انسان، چهرهای که فیلسوفان جهان، عارفان جهان و همه جویندگان ایمان و پویندگان حقیقت باید درس بزرگ خدا را در او بخوانند، باز هم چهره یک زن، یک زن سیاه، یک زن حبشی، یک کنیز،
هاجر! یک مادر!
به فرمان عشق، خود را تسلیم مطلق او میکند، و کودکش را از شهر و دیار و زندگی به این دره سوخته بیآب و آبادی و بیکس میآورد و در کف این دره میگذارد.
توکل محض، نفی همه حسابها و کتابها به قدرت ایمان، تکیه بر عشق، به او و دگر هیچ!
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#278
Posted: 27 Oct 2015 20:37
حج
بخش ۷
طواف!
و اما همچون پارسایان و پرستندگان در کنار کودک به انتظار معجزهای نمینشیند، نمیایستد، تا دستی از غیب برون آید و کاری بکند، مائدهای از آسمان فرود آید، نهری از بهشت جاری گردد، و توکل، نیاز را تکافو کند.
کودک را به عشق میسپارد و خود، بیدرنگ، به سعی برمیخیزد، دویدن، به دو پای اراده خویش، جستجو به دو دست توان خویش.
و اکنون، در کوهستانهای خشک و بیکس پیرامون مکه، انسانی تنها، تشنه، مسئول، غریب، آواره، و در جستجوی بیثمر آب! شگفتا! از هاجر سخن میگویند؟ یا از انسان؟
و اما، سعی هاجر به شکست پایان میگیرد، نومید باز میگردد، به سوی کودک، و میبیند که، شگفتا! کودک این سپرده به دامان عشق، در بیتابیهای عطش خویش، به پا، شنزار زمین را گود کرده و در انتهای نومیدی، پایان تلاشهای بیثمر، در آن لحظه که پیشبینی نمیتوان، از آنجا که انتظار نمیرفت، ناگهان، یکباره، معجزآسا:
-به قدرت نیاز و رحمت مهر
زمزمهای!
صدای پای آب،
زمزم!
جوشش سرشار آبی خوشگوار و حیاتبخش، از عمق سنگ!
و... درس!
یافتن آب، به عشق، نه به سعی، اما،
پس از سعی!
گرچه وصالش، نه به کوشش دهند
آن قدر ای دل که توانی، بکوش!
تلاش کن، ای تکیه کرده به عشق، سعی کن! ایمان محض، توکل مطلق!
هفت بار، درست هم اندازه طواف!
اما، نه در خطی دایرهوار، که تلاشی دُوری، سعیِ خراس است، دُوری باطل، در انتها، میرسی به ابتدا، یعنی: عبث، پوچی، دایرهای توخالی، بیمحتوی، بیهدف! مثل صفر. کار کردن، برای خوردن، خوردن، برای کار کردن، و در نهایت؟ مرگ!
زیستن، نه برای زیستن، که برای خدا،
و سعی، نه برای سعی، که برای خلق،
و حرکت بر خطی مستقیم، نه گردشگاه، راه و هجرت، از آغازی به انجامی، از مبدئی به مقصدی،
از بدایت به نهایت،
از صفا به مروه، رفتن و بازگشتن، هفت بار، تکرار، اما طاق نه جفت، تا سعی در صفا پایان نگیرد، به همان جا نرسی که از آن جا حرکت کردی،
هفت بار، یعنی همیشه، خستگیناپذیر، همه عمر، تا... نیل به مروه!
آیا:
آغاز، از صفا، دوست داشتن پاک دیگران؟
و انجام، تا مروه، نهایت انسانیت، مروت، بزرگوارانه گذشتن از ناهنجاری و نقص دیگران؟
کدام دیگران؟ همگامان تو در سعی؟
چه میدانم؟
اما آنچه میدانم این است که:
از گردابِ «نیست انگاریِ خویش» در عشق، سر برآور، پا جای پای ابراهیم بگذار، و آنگاه، هاجروار، ای انسان تنها، غریب، آواره و تبعیدی در کویر زمین، ای انسان مسئول، تشنه و جستجوگر آب در سراب زندگی، بر تپه صفا برآی، نهر سپید انسان آواره و در تلاش را بنگر، بنگر که چه بیقرار و عطشناک از بلندی صفا سرازیر میشود، و بر سنگلاخ سوخته این کویر، در جستجوی آب، میشتابد و به سوی مروه جریان مییابد و از کوه بلند مروه بالا میرود و آب نمییابد و با دستهای خالی، چشمهای نگران و لبهای تافته از عطش، باز میگردد و باز در انتها به صخره خشک صفا میرسد و میبیند که در نهایت راه، به همانجا رسیده است که بود، باز میگردد و شتابان میرود و باز به مروه میرسد، به همانجا که بود، بازمیگردد و شتابان میآید و به صفا میرسد، ، به همانجا که بود، بازمیگردد و شتابان میرود و باز... تا هفت بار! تا همیشه!
و در نهایت، آب نمییابد، اما، به مروه میرسد!
و تو، ای قطره، از فراز صفا، خود را به این نهر سپید آوارگی و تلاش و عطش افکن!
در سیل جمعیت غرق شو، سرازیر شو، سعی کن، همگامِ همه.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#279
Posted: 27 Oct 2015 20:37
ادامه پست قبلی
در نیمه راه، به محاذات کعبه میرسی، هروله کن، هماهنگِ همه. باید با او سعی میکردم. آخر با هم عهد کرده بودیم که یک بار دیگر حج کنیم، این بار با هم. ملکالموت همان سال او را از ما گرفت و من تنها رفتم، اما همه جا او را در کنار خود مییافتم، همه مناسک را گام به گام با هم میرفتیم، اما نمیدانم چرا، در سعی بیشتر بود. ظهوری تابنده داشت و حضور زنده و گرم، صدای پایش را میشنیدم که پیاده میدود و آشفته، و هرم نفس نفس زدنهایش که چه تبدار بود و تشنه و عاشق. تنها خود را به این سیل خروشان حیرت و عطش خلقی که سراسیمه از این سو به آن سو میدوید سپردم اما او را، به هر سو که مینگریستم میدیدم گاه پا به پایم میدوید، پا به پایش میدویدم، گاه میدیدم که همچون صخرهای از بلندای صفا کنده شده است و با سیل فرو میغلتد و پیش میآید و گاه در قفایم احساسش میکردم، هروله میکرد و مَسعی میلرزید. مییافتم، میشنیدم و میدیدمش که سرش را بر آن ستون سیمانی میکوبد و میکوبد تا... بترکد که همچون حلاج از کشیدن این بار گران بستوه آمده بود و آن همه انفجار را در آن نمیتوانست به بند کشد و نگاه دارد. او که سر را به دو دست میگرفت و به میان خلق میآمد و به التماس ضجه میکرد که بزنید، بزنید که سخت بر من عاصی شده است! چرا در سعی این همه بود و بیش از همه جا؟ شاید از آن رو که در حج خویش نیز، چنین بود. در این سفرنامه که همه گزارش است و همهجا چشم تیزبینش کار میکند، تنها در مَسعی است که شعلهور میشود و دلش را خبر میکند و روح حج در فطرتش حلول میکند و شعشعه غیب بیتابش میکند و بیخود! شاید از آن رو که مَسعی شبیه عمر او بود و سعی زندگیاش. تشنه و آواره و بیقرار در تلاش یافتن آب برای اسماعیلهای تشنه در این کویر و شاید، اساساً به این دلیل که او راه رفتنش مثل سعی بود، چقدر خود را به او رساندن سخت بود، باید همیشه میدویدی، اگر لحظهای غفلت میکردی، لمحهای به قفا یا چپ و راست و یا به خودت چشم میگرداندی، عقب میماندی و او به شتاب عمر خویش میگذشت، اصلاً او راه نمیرفت، قدم نمیزد، هروله میکرد! گویی تشنه خروشان جستجوگری است که همواره، احرام بر تن، آواره میان دو قله صفا و مروت میکوشد و میرود و در این کویر، آب میطلبد، و این زندگی کردن وی بود که در حج، تنها به مسعی که پا مینهد برمیافروزد و خسی در میقاتش به سعی که میرسد، کسی در میعاد میشود و چشم دل باز میکند و آنچه نادیدنی است، میبیند و حکایت میکند:
تقصیر، پایان عمره، حج کوچکتر
و در پایان هفتمین سعی، بر بلندای مروه، از احرام بیرون آی، اصلاح کن، جامه زندگی بپوش، آزاد شو، از مروه، مسعی را ترک کن، تنها، تشنه، و با دستهای خالی، به سراغ اسماعیلت...!
گوش کن! از دور، زمزمه جوشش آب را نمیشنوی؟
ببین! پرندگان تشنه بر فراز این سنگستان سوخته به پرواز آمدهاند!
زمزم، اسماعیل را سیراب ساخته، و قبیلهای از دوردستها، خلوت این دره خالی را پر کرده است،
تشنگان زمین، از افقهای دور صحرا، در پیرامون زمزم تو خیمه زدهاند، و دراین وادیِ تشنه و نومید، شهری روییده است از سنگ و بارانی باریده است از وحی و... خانهای از آزادی و عشق.
و تو، ای بازگشته از سعی، همچنان تشنه، همچنان تنها،
تنهاییِ تو به سر آمده است،
زمزم، در پای اسماعیل تو میجوشد،
خلق در پیرامون تو حلقه زدهاند،
و چه میبینی؟
خدا، دیوار به دیوار خانه تو، خانه کرده است!
دامان تو، دامان خدا شده است،
ای خسته از سعی،
بر عشق تکیه کن!
ای انسان مسئول!
بکوش!
که اسماعیل تو تشنه است،
و ای انسان عاشق!
بخواه!
که عشق معجزه میکند!
و تو، ای حاج!
که از سعی بازمیگردی،
از کویر تشنه بودنت، از عمق سنگ شده فطرتت چشمهای سرباز کرده است،
گوشَت را بر دیواره قلبت بِنِه، به نرمی بفشر،
زمزمهای را میشنوی،
از سنگستان مروه به سراغ زمزم رو،
از آن بیاشام، در آن شستشو کن،
از آن برگیر و به سرزمین خویش
بیار و به مردم خویش هدیه کن!
پــایـــان
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند