انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
مذهب
  
صفحه  صفحه 3 از 29:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  26  27  28  29  پسین »

دکتر شریعتی ! اسطوره ای تاریخی


مرد

 
patriot51: به نظر من آقای شریعتی سالهای سال تلاش کرد کتاب نوشت وسخنرانی کرد ومردم وکلا جو رو برای حکومت آقای خمینی آماده کرد وبدبختانه استارت نگونبختی ما از همونجا خورد
آقای شریعتی چنان با رنگ ولعاب خاصی اسلام روبه مردم ایران معرفی کرد که همه ما گول خوردیم در واقع بازی خوردیم
کوچک وبزگ انتظارپیر فرزانه ای رو کشیدیم که تحقیقازمینه اش توسط شریعتی ها چیده شد
پیری که خواهد آمد واسلام ناب رو له ما معرفی میکنه
آقای شریعتی فلسفه نمیدونست که اگر میونست فلسفه اسلامی بود(مثل حقوق بشر اسلامی!!!!!!!!!!)
اگه از فلسفه سردرمیاورد اینقدر هیزم تو کوره مذهب ودکانداران مذهبی نمیریختووضع ایران ما الان این نبود
ایرانی که درهمه دوران سربلندبود ونامش افتخارآفرین وقابل احترام
مذهب از ایران دیگه چیزی باقی نگذاشته چون خفت وسرافکندگی و پاچه خواری عربهای وحشی ولجام گسیخته
خیلی ها فقط بعضی از جمله ای آقای شریعتی رو قبول دارن وشنیدنش براشون جذابه نه خط فکری وجهان بینی و......
patriot51: دوست عزیز آقای شریعتی کاملا با اسلام بود وخیلی رو ذهن وفکر مردم برای ایجاد حکومت اسلامی تاثیر گذار بود
حکومتی که سفاک ترین وظالم ترین حکومت قرن بوده وهست
nimarashidiv: " ایرانی که درهمه دوران سربلندبود ونامش افتخارآفرین وقابل احترام"
میشه از افتخارات ایران در تمام دوره ها بگی ما هم بدونیم؟ اینا یه مشت چرت و پرته که تحویل منو شما دادن , کدوم افتخار؟ نسل کشی خشایار شاه ؟ میشه بگی اگه اسکندر بد بود چرا تا همین چند سال پیش ایرانیها اسم تچه هاشون رو اسکندر میذاشتن؟ خوابی عزیز من ,
فهمیدن حرفای دکتر شریعتی یه کمی شعور میخواد هر کسی نمیفهمه . همه به نفع خودشون تعبیر میکنن

nimarashidiv

کلا با نظر شما موافقم. حرفای شریعتی رو باید فهمید اما کسی نفهمیده. حکومت اسلامی برای خودش تعبیر میکنه و ضد اسلام هم برای خودش. پیدا کن این وسط پرتقال فروش رو.
دوستان عزيز گول يوزر منو نخورين .اين يوزرو به عشق عشقم درست كردم. هميييييييييييييييين
     
  
مرد

 
دزدي ادبي علي شريعتي
اين گفته ي علي شريعتي را هواخواهانش به رخ ديگران ميکشند
که ترجيح ميدهم با کفشهايم راه بروم و به خدا فکر کنم، تا اينکه در مسجد بنشينم و به کفشهايم فکر کنم...
اين سخن در واقع در فيلم "يک وحشي" ساخته ي سال 1953 از زبان مارلون براندو گفته شده،
"I'd rather riding my motorcycle thinking about God than sitting in church thinking"
ترجيح ميدهم با موتور سيکلتم در راه باشم و به خدا فکر کنم، تا اينکه در کليسا بنشينم و به موتور سيکلتم فکر کنم...
عقاید من و شما میتونه اشتباه باشه ولی انسانیت هرگز, پس همیشه انسانیتت رو بر عقایدت چیره بکن
     
  
مرد

 
دروو و و ود فقط همين كافيه علي شريعتی چيزی بيشتر از يك انسان بود الان وقت ندارم بعدا کلی واستون حرف دارم ازش
در عجبم از مردمی که خود زير شلاق ظلم و ستم زندگی ميكنند و بر حسينی میگریند كه آزادانه زيست....
‎‏(دکتر علی شريعتی‏)‏
     
  
مرد

 
دکتر علی شریعتی خودش را ابوذر می دانست و ابوذر را بدین گونه توصیف می کرد: “…مردی با دو چهره، یک روح دو بعدی، مرد شمشیر و نماز…”.
گلادیاتور اسلام دکتر شریعتی، ابوذر غفاری است و نماد ابوذر استخوان شتر! “…ابوذر با همان استخوان شتر به یهودی حمله می کند و به او ضربتی می زند که سرش می شکند و به هلاکت می رسد…” این است ویژگی های مرد شمشیر و نماز، قهرمان خشونت و معشوق علی شریعتی و قرن ها بعد، ابوذر در خراسان علی شریعتی را شیفته خود می کند.


اسلام علی شریعتی، پیراهنی است ایدئولوژیکی پر از وصله پینه، که به جامه ای زربفت تبدیل می شود تا مسلمانان عریان را بپوشاند و در نتیجه مردم روزنه و درزهای آن را نبینند.
فرزندان عصر شریعتی چه آنان که خود را “مجاهدین خلق” نامیدند، چه کسانی که او را همچون “اولیاء الله” ستودند و چه آنان که بر او “لعنت الله” خواندند، همگان، چنان از شریعتی تاثیر پذیرفتند که چشمان را کور و اندیشه را منجمد کرد.
     
  
مرد

 
karimpoostkolof: افكار امثال شريعتي به زندگي اين ملت بي سواد گند زد.مرده شور .
شریعتی مسئول گفته هاشه نه برداشتی که از حرفاش میشه
کاشکی حداقل کتاب تشیع علوی تشیع صفوی رو میخوندیم
کاشکی بدون غرض و مرض به دین نگاه میکردیم
اون موقع حالیمون میشد شریعتی حرف حساب میزنه یا نه

چرا این ملت با مفاخرش اینطوری تا میکنه
مظلوم تر از شریعتی تو عمرم ندیدم
هم دیندارا میکوبنش هم اوناییکه بی دینند

ایول داره کارش
باید به همچین دستی بوسه زد
که تو همچین عصری دین واقعی رو به مردم میشناسونه
     
  
مرد

 
دکتر شریعتی امام یا رهبر دینی را “انسانی مافوق و پیشوا و ابرمرد” می دانست که “….جامعه را سرپرستی، زعامت و رهبری می کند…” در چنین حوزه ی اندیشه: آن کس که “امام” می کارد بدون تردید “خمینی و خامنه ای” درو خواهد کرد.
julien: احمقی که فکر میکرد خیلی حالیشه
هر چند موافق عقایدش نیستم ولی گفتار شما رو بی ادبانه میدونم بهتره به جای توهین به دیگران عقایدشون رو نقد

کنیم در کمال ادب
     
  
مرد

 
اگر پاپ و مارکس نبودند(۱)

اگر پاپ و مارکس نبودند، هم فلسفهء تاریخ به گونه‌‏ای دیگر تدوین می‏شد و هم نهضت عدالت‏خواهی و ضد طبقاتی و ضد استثماری و گرایش وجدان عصر ما به سوی سوسیالیسم و نفی نظام سرمایه‏داری در جهان، که در این یک قرن گسترش یافته و جهت فکری عام روشن‏فکران جهان را مشخص ساخته است، به گونه‏ای دیگر طرح می‏شد.

در اروپا، پاپ که مظهر نیروی مذهب و وارث تاریخ مذهب تلقی می‏شد، مذهب را به صورت یک نظام فکری متحجر و ارتجاعی، و در عین حال، وابسته به دیگر طبقات حاکم، یعنی زورمندان و زرمندان ساخته بود و طبیعی است که مذهب نقش توجیه وضع موجود و تسکین توده‏های محروم و جانشین کردن بهشت موعود در اذهان مردم، به عنوان جبران جهنم موجود در زندگی آنان باشد. چنان‏که همه‏ء استعدادهای متعالی انسانی، چون فلسفه و عقل و منطق و هنر و ادبیات و علوم، چنین بود.

پس از رنسانس، که عقل و علم آزاد شدند و ملت‏های اروپایی از سلطه‏ء حکومت امپراتوری پاپ نجات پیدا کردند و استقلال خود را به دست آوردند و به سرعت رشد پیدا کردند و به جای فئودال‏های پراکنده، ملت‏های نیرومند تشکیل شدند و به جای تقلید و تکرار کلمات قصار قدما و علم و عقل، به کشف و عقل پرداختند، خودبه‏خود روح آزادی‏خواهی و روشن‏فکری و بینش علمی و منطق علمی جدید در برابر نیروی مذهب جهت‏گیری کرد و مذهب رسمی هم در برابر آن به مقاومت پرداخت. رشد بورژوازی هم که اساساً با روح زیبایی و خیر و معنویت و تعالی وجودی و ارزش‏های متعالی اخلاق انسان مغایر است و با پول‏پرستی بیش‏تر دم‏ساز است تا خداپرستی، این جهت‏گیری ضد مذهبی را تقویت کرد. به‏خصوص که نمایندگان نهضت علمی و فکری پس از رنسانس، روشن‏فکرانی بودند که از میان طبقهء متوسط، یعنی بورژوای نوپای اروپا برخاسته بودند. طبیعی است که هم از نظر روح طبقاتی با روح مذهب بیگانه بودند و حتی از آن بیزار بودند، و هم از نظر طبقاتی به این دلیل که نظام فئودالیته‏ی قرون وسطی را عقب می‏راند، به ویرانی آن همت گماشته بودند و مذهب رسمی موجود، رؤسای فکری و فرهنگی آن نظام بوده، طبعاً با مذهب نیز درافتادند.

در همین حال ماشین وارد شد و سرمایه‏داری تجاری و کارگاهی، بدل به سرمایه‏داری صنعتی شد و تمرکز سرمایه‏ها و تمرکز کارگران را پدید آورد و تمایز صفاتی را مشخص‏تر و رویاروتر کرد و قدرت تولیدی شگفت ماشین، که در دست سرمایه‏دار بود، هم بر اساسش افزود و هم بر میزان بهره‏گشی از نیروی کار کارگران، و در نتیجه ضریب استثمار طبقاتی را چند برابر کرد و تضاد طبقاتی را فاحش‏تر. و در نتیجه، جنگ طبقاتی بسیج افکار آزاد و وجدان‏های عدالت‏خواه علیه استثمار و ماشینیسم و سرمایه‏داری و نجات طبقه‏ی کارگر، که هر روز بیش‏تر استقلال و آزادی خود را از دست می‏داد و حتّی ماهیت انسانی خود را می‏باخت و به صورت شیئی درمی‏آمد و ابزاری متصل به دستگاه‏های عظیم ماشین، که بر خلاف حتی دهقان قدیم، هیچ نداشت و تنها نیروی کارش را می‏فروخت و مزد آن را می‏گرفت. آن هم فقط به میزانی که بتوانند نیرویی را که ماشین از او گرفته است، برای روز دیگر جبران کند. درست مثل فقرایی که هیچ ندارند و برای سیر شدن، خون خود را می‏فروشند و در عوض یک کوپن غذای چرب به آنان می‏دهند تا تنشان خون شود و بار دیگر بفروشند و این تکرار، نامش زندگی است. در چنین شرایطی مارکس، که هم یک فیلسوف هگلی بی‏خدا بود و هم یک روشن‏فکر یهودی قربانی نژادپرستی و تبعیض‏های ضد انسانی مذهبی کلیسا، تحت تأثیر نهضت‏های کارگری قرار گرفت که اروپا، به‏خصوص آلمان و فرانسه و انگلیس را فرا گرفته بود و مکتب‏هایی چون سوسیالیسم و کمونیسم و سندیکالیسم، به‏ویژه از فرانسه نضج می‏گرفت که روح و هدف همگی نجات انسان از بیماری مادی شدن در نظام بورژوازی حاکم، با خود بیگانه شدن در برابر ماشین، مبارزه با فروش کار به عنوان جوهر حقیقی انسان در قبال مزد و نفی استثمار وحشیانه‏ای که ماشین هر روز وحشیانه‏ترش می‏کرد و نابودی سرمایه‏داری خصوصی که همه را دیوانه‏وار به دنبال افزون‏طلبی و حرص پول‏پرستی و زراندوزی تصاعدی (تکاثر) می‏دواند و از میان بردن تضاد طبقاتی که جامعه‏ی انسانی به دو صفت متخاصم تجزیه می‏کرد و آزادی طبقات محروم، و به‏ویژه کارگز صنعتی، که به صورت پرولتر جدیدی درآمده بود، از اسارت مزدوری و ماشین و تولید برای سرمایه‏دار و به طور کلی، آحاد جامعه‏ای عاری از تضاد طبقات و رابطه‏ی استثماری جانشین کردن «ارزش کار به جای ارزش پول».

مارکس با چنین سابقه‏ای و روحی و بینشی، و شرایط تاریخی و اجتماعی، کاری که کرد، تبیین و تشریح و تدوین ایدئولوژیک این نهضت بزرگ انسانی و جنبش انقلابی ضد طبقاتی و ضد استثماری بود. وی برای آن که پیروزی این نهضت را قطعی و جبری معرفی کند، آن را نتیجه‏ی جبری قوانین اجتماعی و عوامل مادی قلمداد کرد که خارج از خواست انسان‏ها و اراده‏ی آن‏ها است و برای آن که این قوانین را علمی نشان دهد و این جنبش را مرحله‏ی نهایی یک سلسله تحولات تاریخی جبری، سراغ تاریخ رفت و به جبر مادی تاریخ تکیه کرد و فلسفه‏ی تاریخ خود را بر این اساس تدوین نمود و برای آن که این تضاد و تنازع را که در این عصر، با پیدایش ماشین و سرمایه‏داری به صورت یک جنگ تمام‏عیار درآمده بود اهمیت و اصالت فوق‏العاده بخشید، تمامی جنگ‏ها را طوری در طول تاریخ بشریت، جنگ اقتصادی معرفی کرد و سراسر تاریخ را و تمامی فرهنگ‏ها و نهضت‏ها و مکتب‏ها را در سرگذشت انسان، به همان چشم نگریست که در عصر ماشین و سرمایه‏داری و اصالت تولید و اقتصاد، یعنی قرن نوزدهم اروپای غربی مطرح بود. از همین زاویه مذهب را دید و آن‏چه را در چهره‏ی پاپ می‏بیند، در سیمای مسیح نیز نشان گرفت. در حالی که چهره‏ی پاپ به امپراتور روم بیش‏تر شبیه بود تا عیسی مسیح ماهی‏گیر پابرهنه‏ای از فلسطین، که موعود قومی مظلوم بود و قربانی قدرت‏های حاکم، و تاجی از خار بر سر داشت و می‏گفت اگر یک طناب ضخیم کشتی به سوراخ سوزن برود، یک زراندوز هم به بهشت می‏تواند رفت. مقصود از پاپ، تنها پاپ قرن نوزدهم نیست. حتّی مقصود دستگاه کلیسای کاتولیک نیست. بل‏که مقصود، طبقه‏ی رسمی روحانیتی است که به نام مذهب‏های گوناگون در اوّل تاریخ نیروی ایمان جامعه را در اختیار داشتند و از سیمانی برای تحکیم نظام ظالمانه‏ای که اکثریت مردم را قربانی اشرافیت یک اقلیت حاکم می‏کرد، می‏ساختند. این بود که به عنوان زیربنای فکری سوسیالیستی، ماده‌پرستی را برگزید تا به عقیده‏ی خود زیربنای فکری اشرافیت و حاکمیت و استبداد و جمود را، که مذهب را، نفی کند و برای نفی آن، ریشه‏ی خداپرستی را که مذهب بر آن استوار است، قطع نماید.

امّا اگر روشن‏فکر انسانی است که آزاد می‏اندیشد و درون می‏بیند و خود به کشف و طرح و تجزیه و تحلیل مستقیم در واقعیت‏های عینی می‏پردازد و مستقلاً اجتهاد می‏کند و راه می‏یابد و راه می‏نماید، باید از تقلید بپرهیزد و باید از تکرار قضاوت‏های دیگر حذر کند و باید تحت تأثیر نبود و شخصیت و جاذبه‏ی قهرمانان و بزرگان و پیشوایان قرار نگیرد و به گفته‏ی علی، آموزگار حقیقت، «رجال را به حق بشناسد و ارزیابی کند؛ نه حق را به رجال.» بنابراین، من و تو، روشن‏فکر وابسته به جامعه‏ای دیگر و تاریخی دیگر و وضعی دیگر و مذهبی دیگر و حتّی زمانی دیگر، باید از سقوط به مرحله‏ی مؤمن عامی مقلدی (که رساله‏ی مرجع تقلید خود را عمل می‏کند و از او فتوا می‏گیرد) «مدپرستان فکری» نوگرایی جلوه کند و اگر روشن‏فکری مارکس ارزشی دارد، تنها در این است که کوشید تا نهضتی را که بدان وابسته بود و آرمانی را که بدان ایمان داشت، بشناسد، تجزیه و تحلیل علمی کند، تفسیر نماید، بدان جهت فکری بخشد، تاریخ خود را به سود این نهضت تدوین کند و به یاری فلسفه و منطق و علم و اقتصاد و جامعه‏شناسی و انسان‏شناسی، آن را مسلخ نماید و به طبقه‏ی کارگری که در برابرش خود را متحد می‏یافت، آگاهی طبقاتی و سلاح ایدئولوژیک دهد و بنابراین، تقلید آگاهانه و علمی و روشن‏فکرانه از او، این نیست که به تکرار کورکورانه‏ی کار او بپردازیم و نسخه‏ی او را از چشم‏بسته عمل کنیم. بل‏که این تقلید، یک بیماری عامی است از یک طبیب متخصص. تقلید یک سالم آگاه این است که هم‏چون او بکوشیم تا خود طبیعی متخصص شویم و این تقلید یکی نیست اگر مارکس، که مذهب را در چهره‏ی پاپ کاتولیک می‏شناسد و نقش مذهب را نقش کلیسا در قرون وسطی می‏گیرد و به همین اندازه از تاریخ مذهب آگاه است که تنها نیروی مذهب حاکم را در تاریخ می‏بیند و در نتیجه، قیام موسی را در قدرت خاخام و احبار و صهیونیسم را می‏بیند، و مکتب عیسی را در نظام کلیسا، و اسلام محمّد را در قدرت سلسله‏ی خلفا، و تشیع علوی را در سلطنت صفوی... ما با تکرار این احکام، نه تنها یک سوسیالیست نخواهیم شد و یک روشن‏فکر مسؤول حقیقت‏پرست نخواهیم بود، که به صورت خوارترین مقلد چشم‏وگوش‏بسته و یا خود بیگانه‏ای نزول خواهیم کرد که در برابر مرجع تقلید خویش، نه تنها قدرت تشخیص و حق قضاوت و استقلال رأی خود را نفی و طرد می‏کنیم و تکذیب می‏نماییم.
در عجبم از مردمی که خود زير شلاق ظلم و ستم زندگی ميكنند و بر حسينی میگریند كه آزادانه زيست....
‎‏(دکتر علی شريعتی‏)‏
     
  ویرایش شده توسط: Anjjella   
مرد

 
اگر پاپ و مارکس نبودند(۲)

شناخت امروز ما از تاریخ و از مذهب، بسیار وسیع‏تر و عمیق‏تر از شناختی است که ماتریالیست قرن ۱۹ داشت. مذهب ناشی از جهل یا ترس یا روح جمعی قبایل، به صورت‏های اجتماعی مذهب است، که مذهب در طرف اجتماعی خاصی شکلی هم‏ساز با نظام فکری و مادی آن گرفته است. در حالی که امروز ما قادریم مذهب را به عنوان یک استعداد ویژه‏ی انسانی و بعدی از ابعاد روان بشری، از صورت عینی آن در حالی یک نظام تولیدی و اجتماعی حاص در یم مرحله‏ی تاریخی خاص، تفکیک کنیم. مذهب، احاسی است که از «خودآگاهی وجودی» انسان سر می‏زند و او را به سوی کمال وجودی، از طریق پرستش ارزش‏های متعالی می‏خواند و در تکامل‏‌یافته‌‏ترین مرحله‏ی آن، که توحید است، مجموعه‏ی این ارزش‏های متعالی از قبیل زیبایی، خیر، بینایی، آفرینندگی، اراده‏ی آزاد، دانش، کمال، هدایت، استعنا، حقیقت، حق، عدالت، دشمنی با جهل و ظلم و ذلت،... در وجودی معبودی به نام خدا پرستش می‏شود و برای تقرب به آن، کوشش می‏شود. اگر چنینی نیرویی در نظام‏های طبقاتی حاکم بر تاریخ، در خدمت قدرت‏مندان قرار گرفته به زیان مردم، این بدترین و فاجعه‏آمیزترین شاهد قربانی شدن انسان در این نظام‏های ضد انسانی است و مظلوم‏ترین حق و عزیزترین شهید انسانیت در تاریخ، نامش «مذهب» است و رسالت روشن‏فکر انسان‏دوست، نجات این قربانی و احیای این شهید تاریخ است؛ نه طرد و نفی و تکذیب و حتّی آلودن آن‏چه در این صورت روشن‏فکر آزادی‏خواه و انسان‏دوست، با دشمنان همیشگی بشریت و قداره‏بندان و قدرت‏مندان و جادوگران و افسون‏سازان و ساحران فرعون‏ها، که مذهب را مسخ کرده و قربانی منافع طبقاتی خویش ساختند، هم‏دست و هم‏داستان می‏شود. آری؛ نقش طبقاتی مذاهب رسمی، همیشه نقش ضد مردمی بوده است و در مسیر منافع طبقات حاکم. امّا مگر نقش فلسفه و علم و هنر و ادبیات و صنعت چنین نبوده است؟ در این صورت روشن‏فکر مسؤول، برای خدمت به خلق محروم، باید این ارزش‏ها را از انحصار طبقاتی‏اش رها سازد و به خدمت خلق آورد، یا از ریشه آن‏ها را نفی کند و به طور مطلق در برابرشان جبهه‏گیری نماید؟ توده‏های بی‏خانمان هرگز از صنعت و هنر و معماری نصیبی نداشته است. معماری همواره در طول تاریخ، خدمت‏گزار انحصاری و اختصاصی کاخ‏نشینان وبده است. در این حال، تعصبی خنده‏آور نخواهد بود که احساسات مردمی ما را برانگیزد. یک ذهن پیش‏رفته‏ی عادی نیز به سادگی می‏تواند «معماری» را از «آثار معماری» تفکیک کند. وانگهی، کدام مذهب امروز پیش از مسلمانان، این جامعه‏شناسی مذهبی است که اسلام را از نظر جهت‏گیری یک مذهب اجتماعی با گرایش زمینی واقعیت‏گرا، توجه طبیعت و اقتصاد و اجتماعی و حتّی به‏شدت سیاسی می‏شناسد و قرآن «مردم عدالت‏خواه» را در صف پیامبران نام می‏برد و بزرگ‏ترین صفت خدایی خویش را «قائم بالقسط» می‏خواند و انسان‏هایی که در نظام‏های ضد انسانی محکوم و ضعیف و محروم شده‏اند (مستضعفین) به رهبری انسان‏ها و وراثت زمین نوید می‏دهد و این پیروزی را جبری و قطعی می‏شمارد.

و پیامبرش، چندان به اصالت زندگی مادی، به عنوان لازمه‏ی جبری و اجتناب‏ناپذیر زندگی معنوی، می‏اندیشد که رسماً اعلام می‏کند که «هر که معاشی ندارد، معاد ندارد.» و سراسر زندگی و مبارزه‏اش در ویران کردن نظام فکری و اجتماعی و اخلاقی و اقتصادی اشرافیت وقت بوده است. چه‏گونه این مذهب را با مذهب‏های صوفیانه‏ای که رستگاری انسان را از طریق زهد و ریاضت و عبادت فردی و انزوای اجتماعی و نفی وابستگی به جمع سرنوشت خلق و حتّی فراموشی جامعه و جهان و فرو رفتن در درون خود ارائه می‏توان یکی شمرد و درباره‏ی دو موضوع متناقض و دو قطب متضاد، یک قضاوت مشترک کرد و هر دو را مترادف خواند.

و امّا اسلام؛ کدام اسلام؟ کدام روشنفکری است که از جامعه‏ی اسلامی برخاسته باشد و با حداقل شناختی که طبیعتاً از اسلام دارد، نتواند میان اسلام به عنوان مذهبی حاکم در تاریخ، و اسلام به عنوان مذهبی محکوم و قربانی و شهید در همین تاریخ، تمییز دهد و به راستی باور کرده باشد که خلافت اموی و عباسی و سلطنت‏های وابسته یا وارث آن، ادامه‏ی راستین رسالت پیامبر است؟ چنین باوری چنان ساده‏لوحانه است که باید در میان عوامی که قربانی قرن‏ها توطئه‏ی تبلیغاتی دستگاه‏های جباران، که به نام اسلام، مردم را به تسلیم می‏خواندند، جست؛ [نه] در زبان یک روشن‏فکر آگاه و حق‏پرستی که هم هوشیار است و هم تاریخ خویش را خوب می‏شناسد. روشن‏فکری مثل طب و تکنیک نیست که از کتاب‏هایی که در این رشته، دانش‏مندان اروپا نوشته‏اند، بتوان آموخت. روشن‏فکری، هوشیاری است و داشتن دو چشم باز و بینا در برابر واقعیات، و در نخستین قدم، شناخت دقیق و راستین تاریخ و فرهنگ خویش. و کدام روشن‏فکر متسطی است که اسلام را در زندگی و رسالت و مسؤولیت محمّد نبیند و خلافت را ملاک قضاوت گیرد؟ علی را، که هیچ انقلابی در جهان همانند او نزیسته است و نجنگیده است و حکومت نکرده است، مثال اسلام نگیرد و روحانیون وابسته به دربارها را تجسم اسلام تلقی کند؟ ابوذر را، که در مبارزه با سرمایه‏داری و طبقه‏ی جدید حاکم جان داد، نمودار گرایش ضد طبقاتی اسلام نشناسد و عثمان را، که از او جان گرفت، بشناسد؟ بلال را، که در توحید نفی بردگی و آزادی خویش را به عنوان یک برده می‏یافت، مصدای اجتماعی توحید نشمارد و عبدالرحمن بن عوف را، که هزار برده داشت، به عنوان این که از رجال جامعه‏ی اسلامی بوده، اتهامی به توحید تلقی کند؟ و نقش سلسله‏ای از خاندان‏های اشرافی را که وارث جاهلیتند و مقلد سلطنت ساسانی و امپراتوری رومی، مترادف نقش مذهب بداند و نقش سلسله‏ای از شهیدان را در طول ایت تاریخ، که صادق‏ترین فرزندان انقلاب اسلام بوده‏اند، ندیده انگارد؟

کدام روشن‏فکری است که امروز نداند که مذاهب بزرگ، همگی در آغاز، عصیانی علیه قدرت‏های حاکم و قیامی برای نجات مردم محکوم بوده‏اند و این نظام طبقاتی حاکم بر تاریخ بوده است که همواره ثمرات این انقلاب را برای تحکیم وضع موجود در جهت منافع طبقاتی خویش، استخدام می‏کرده است. و مگر امروز «سوسیال دموکراسی» در اروپا، بزرگ‏ترین حافظ و مدافع نظام سرمایه‏داری، و قوی‏ترین مانع انقلاب کارگری نشده است؟ در حالی که سوسیالیسم و دموکراسی، دو موهبتی است که ثمره‏ی پاک‏ترین خون‏ها و دست‏آورد عزیزترین شهیدان و مترقی‏ترین مکتب‏هایی است که اندیشه‏ی روشن‏فکران و آزادی‏خواهان و عدالت‏طلبان به بشریت این عصر ارزانی کرده است؟

اگر مارکس و پاپ نبودند، نهضت ضد طبقاتی و ضد استعماری و ضد سرمایه‏داری و ضد استعماری که آرمانش نجات انسان از مادی‏گری و روح کثیف بورژوازی و کسب آزادی و امکان تکوین کامل فطرت راستین انسان، و تکامل ارزش‏های وجودی این نوع و رشد معنوی وی از طریق آزاد کردن افراد از بند زراندوزی و مزدوری است، فلسفه‏ی تاریخ را نه با نفی مذهب، بل‏که با اتصال این نهضت به همه‏ی نهضت‏های پیامبران، که در طول تاریخ از قلب توده‏ها به پا خواستند و با تبر توحید، بت‏ها و خدایان شرک را، که مظاهر تفرقه‏های نژادی و قومی و طبقاتی و خانوادگی بودند، در هم شکستند و انسان‏ها را به رستگاری و آزادی و عدالت و حق‏طلبی و تقوی و برابری و نفرت از ظلم و جهل و جادوگری و جور و دنیاطلبی و پرستش و ارزش‏های متعالی انسانی فراخواندند، تدوین می‏کرد و در این صورت، نه تنها حقیقت تدوین نشده بود، بل‏که سوسیالیسم به جای این که بر پایه‏ی یک بازی کوردیالکتیکی، عوامل مادی که جبراً عمل می‏کنند و انسان در آن دستی ندارد، استوار شد، بر پایه‏ی اراده و آرمانی بنا می‏شد که از عمق فطرت و ذات نوعی انسان سر زده است و در طول تاریخ، همواره انسان‏ها در تلاش آن بوده‏اند و به جای این که امروز نیروی عظیم مذهب در جهان، و به ویژه در دنیای سوم، جبراً در برابر آن بایستد و طبیعتاً از آن بهراسد، و در نتیجه نیروی معنوی ژرف و پایداری گردد که استعمار و سرمایه‏داری برای مبارزه یا هر جنبش مردمی بدان طمع بندد، به عنوان قوی‏ترین پشتوانه‏ی معنوی و روحی و فکری.

این نهضت در عمق محروم‏ترین گروه‏های اجتماعی و طبقات استثمارشده و ملت‏های استعمارزده به شمار می‏آمد و عمل می‏کرد. ما، روشن‏فکران این قرن، و به‏ویژه روشن‏فکران وابسته به ملل جهان سوم، و بالاخص جوان اسلام، باید خود را از آن‏چه حاصل فکری ناشی از تضاد میان مارکس و پاپ در آغاز عصر سرمایه‏داری و سوسیالیسم بوده است رها کنیم و روح انقلابی و آرمان عدالت‏خواهی و گرایش مردمی و نهضت ضد استعماری و ضد سرمایه‏داری ضد طبقاتی را که به عنوان مسؤولیت انسانی روشن‏فکران در عصر ما گسترش می‏یابد، با آن مکتبی که به نام توحید در طول هزاران سال تاریخ ما علیه شرک، در چهره‏ی فکری و نژادی و قومی و طبقاتی‏اش، می‏جنگیده است و همواره پرچم‏دار برابری و آزادی و عدالت بوده است و سلسله‏ای پیوسته از تضاد میان حق و باطل، قسط و ظلم، محکوم و حاکم، شهید و جلاد، آگاهی و جهل، مذهب و جادو، و بالأخره الله و طاغوت را از آغاز بشریت تا آخرالزمان، که تحقق برابری طبقاتی در سطح جهانی است و با قیام و انتقام تحقق خواهد یافت و در آن به عنوان بزرگ‏ترین پیروزی و عالی‏ترین آرمان این ایدئولوژی، همه‏ی انسان‏ها در ثروت با هم برابر خواهند بود، پیوند دهیم و «فلسفه‏ی تقدیر تاریخ» خویش را بدین‏گونه تدوین کنیم و ثابت کنیم که سرمایه‏داری انسان را تجزیه می‏کند، مسخ می‏کند، می‏کشد؛ و مذهب که به رستگاری آدمی از طریق رشد ارزش‏های متعالی و تکاملی وجودی او می‏خواند، در چنین نظامی ممکن نیست. یا همراه ماهیت انسان نابود می‏شود و یا اگر می‏ماند، مذهب نیست. خرافه است. و ثابت می‏کنیم که سوسیالیسم راستین، که جامعه‏ای بی‏طبقه می‏سازد، بدون مذهب ممکن نیست. زیرا انسان‏ها اگر به مرحله‏ای از رشد اخلاقی و کمال معنوی نرسند که بتوانند به خاطر برابری انسان‏ها از حق خود چشم پوشند و به مرحله‏ی ماوراء مادی «ایثار» برسند، جامعه‏ای برابر را نمی‏توان ساخت. زیرا حق‏ها هرگز برابر نیست و ماتریالیسم، جبراً به اندیویدوالیسم می‏انجامد و برعکس، مذهب نیز تا جامعه‏ای از بند افزون‏طلبی مادی و استثمار و تضاد طبقاتی رها نشده است، نمی‏تواند تحقق یابد. چه، تنها در چنین جامعه‏ای است که انسان رها شده از بند تنازع مادی، مجال آن را می‏یابد که از بیماری شیء شدن در نظام ماشینیسم و سرمایه‏داری، و یا از خود بیگانه شدن در برابر بت پول و مصرف و گرگ‏ومیش شدن در رابطه‏ی طبقاتی [نجات] یابد و به خودآگاهی رسد و به اصالت وجودی خویش تکیه کند و فطرت نوعی خویش را تکوین کند و به رشد ارزش‏های متعالی، و در نتیجه، تکامل ذاتی خود بپردازد و خلق‏وخوی خدا را گیرد و جانشین خدا در طبیعت گردد و این‏ها است دعوت‏های نهایی مذهب، که تنها در جامعه‏ای بی‏طبقه، که بر اساس «کتاب و ترازو و آهن» استوار است، نه جهل و تبعیض و ضعف، می‏تواند تحقق عینی یابد و تحقق توحید در زندگی بشری، این است.


برگرفته از مذهب عليه مذهب مجموعه آثار ۲۲
در عجبم از مردمی که خود زير شلاق ظلم و ستم زندگی ميكنند و بر حسينی میگریند كه آزادانه زيست....
‎‏(دکتر علی شريعتی‏)‏
     
  
مرد

 
سلام‌هاى نماز

در اینجا صحبت از این بود که، اساساً تنهایی چیست؟ مسلماً انسان، در همه حالات، ممکن است به تنهایی برسد. یعنی فقط وقتی که انسان را به گوشه‌ای می‌اندازند، و در را بر رویش می‌بندند، تنها نمی‌شود، بلکه گاهی در وسط زندگی، و در متن جمعیت هم تنها می‌شود. و یا اساساً هنگامی که رابطه‌ای با هستی پیدا می‌کند، احساس تنهایی به او دست می‌دهد.

دو نوع تنهایی وجود دارد. یک نوع تنهایی مبتذل است. تنهایی مبتذل یک نوع عکس‌العمل روح بیمار است. کسی که دچار عقده‌های روانی، سقوط اخلاقی، و یا سقوط عصبی است، یا اصلاً کمبود دارد، از دیگران می‌ترسد و از جمعیت فرار می‌کند: خودخواهی و تمایلات سرکوفته در او یک عقده ضداجتماعی ایجاد می‌کند. این نوع بیماری‌ها را، بیماری‌های «آنتی سوسیال» می‌گویند، یعنی بیماری‌های ضدجمعیت، این تیپ آدم‌ها اصولاً به گوشه‌ای می‌روند و تنها می‌نشینند. نیز آدم‌هایی که مثلاً در بازار ورشکست می‌شوند، و یا در زندگی و یا عشق شکست می‌خورند. بچه‌ها هم، گاهی دچار این حالت می‌شوند، به خصوص در سن‌های قبل از بلوغ و بحران آغاز بلوغ. این تنهایی‌ها یک نوع بیماری است که ارزش بحث ندارد، این بیماری‌ها را دکتر روانپزشک باید معالجه کند، و البته بعد از مدتی هم خوب می‌شود. بعد از آنکه بیمار بهبود پیدا کرد، تکاملش این است که دوباره به میان جمعیت برگردد و با همه بجوشد و باز زندگی کند و یا با آشنا و رفیقش رفت و آمد کند و خلاصه به تفریح مشغول شود. نوع دیگر تنهایی آن تنهایی‌ای است که من بدان، تنهایی متعالی می‌گویم. تنهایی‌ای که ناشی از رشد روح انسان و بالاتر رفتن آن از سطح رابطه‌های عادی روزمره است.

یک انسان عادی صبح که از خواب بلند می‌شود، به فکر زندگی‌اش، خانه‌اش، شغلش، دوستش است و به فکر این است که کسانی را ببیند و ارتباط داشته باشد و از معاشرتشان لذت ببرد، این ارتباط یا برای کاسبی‌اش و یا اداره‌اش مفید است، یا به درد پیشرفتش می‌خورد. به هر حال این شخص دائماً یا در فکر زندگی و پول و تفریح و کیف و یا ارتباط با این و آن و باند درست کردن و قدرت به دست آوردن و این یکی را زدن و آن یکی را جلب کردن است. لذت بردن از زندگی در همه ابعاد گوناگونش، و در صورت و شکل رابطه‌های روزمره‌اش.

اما گاهی تکامل روح انسان به جایی می‌رسد که از سطح این روزمرگی‌ها و جاذبه‌هایی که انسان‌های معمولی را در برمی‌گیرد و مشغول می‌کند و لذت به آنها می‌دهد، اوج می‌گیرد. به میزانی که انسان از سطح معمولی اوج بگیرد، به« خلوت» می‌رسد. مثلاً کسی که در سطح تهران راه برود، در ترافیک غرق خواهد بود، اما به میزانی که ارتفاع بگیرد، به حالتی می‌رسد ماورای این رابطه‌هایی که آدم‌های روی زمین در آن می‌لولند.

بزرگترین عامل تنهایی، خودآگاهی است. انسان به میزانی که به خودش توجه می‌کند، و یک آگاهی وجودی و درونی می‌یابد، رابطه‌های بیرونی‌اش کم می‌شود و به میزانی که اشتغال ذهنی و درونی پیدا می‌کند و درون‌گرا می‌شود، بیرون‌گرایی‌اش کم می‌شود. و به میزانی که رابطه ماورایی پیدا می‌کند، رابطه‌های روزمره‌اش کم می‌شود، اینها عواملی‌اند که یک انسان متعالی را به تنهایی و تأمل در خویش می‌کشانند. بنابر این تا اینجا دو نوع تنهایی وجود دارد، اینها تنهایی‌هایی است که همه می‌شناسیم و تجربه کرده‌ایم و راجع به آن صحبت کرده‌ایم: مثلاً در«كویر» که اساسش بر اصل تنهایی است.

اما یک نوع سوم تنهایی هم وجود دارد و آن تنهایی مصنوعی است. در اینجا بدون اینکه بیماری روانی یا آن تنهایی فلسفی وجود داشته باشد، به انسان یک نوع تنهایی مصنوعی را تحمیل می‌کنند. مثلاً انسان را به گوشه‌ای می‌اندازند و در را بر رویش می‌بندند، و او را در این حالت رها می‌کنند. این تنهایی سوم که تنهایی تحمیلی است، دارای یک روانشناسی خاص خودش است.

انسانی که در رابطه با جامعه زندگی می‌کند، تعصب دارد، حیثیت دارد، آبرو دارد، و احساساتش در حال خودآگاهی است و رابطه با افراد، به او یک وضع خاص و یک موقعیت خاص و یک مسئولیت خاص می‌بخشد. این عامل باعث مقاومت او می‌شود، باعث محافظه‌کاری او می‌شود، باعث تقوای او می‌شود. باعث می‌شود خودش را حفظ کند، حيثيتش را حفظ كند، وجهه‌اش را حفظ كند، توقع ديگران را حفظ كند و تعصب بورزد، هنگامی که بخواهند این انسان را از همه این نیروها خالی کنند، تا به سادگی بتواند رام شود، به سادگی بتواند ابزار بشود، و به سادگی بتوان بر او تحمیل کرد، به طوری که هیچ چیزي برایش فرق نکند. یکی از عوامل مورد استفاده تنها کردن او است. انسان در تنهایی همه رابطه‌هایش قطع می‌شود. به صورتی در می‌آید که حتی وقتی می‌خواهد زن و بچه‌اش یا پدر و مادرش را تصور کند، به ذهنش نمی‌آیند و قیافه‌شان از یادش می‌رود، حال چه برسد به آدمها و رفقا و همفکرها و محیط و جامعه. اینها دیگر برایش موهومات خیالی می‌شوند و بعد هم کم‌کم از ذهنش دور می‌شوند. حتی اسامی و الفاظ و حرف زدن از یادش می‌رود و هم چیزهای دیگر. این که این چیز بد است و آن چیز خوب است، این کار خیانت است و آن کار خدمت است، این امر به غرور انسان صدمه می‌زند و آن امر حیثیت انسان را لکه‌دار می‌کند، همه حرفهای مفت می‌شوند. و بعد از این تنها عاملی که برایش می‌ماند یک انگیزه کنجکاوی است: برود بیرون و مردم را باز ببیند و زندگی را ببیند، و اصلاً ببیند دیگران چه کار می‌کنند، کجا هستند. خلاصه آنکه فقط همین حالت در او می‌ماند، و این بهترین حالتی است که در آن برای هر کاری آماده است، و دیگر آن مقاومت‌ها در او نیست. در نتیجه برای اینکه یک انسان به سقوط مطلق برسد باید وی را به تنهایی مطلق رساند. یعنی حتی این حالت هم نبایستی وجود داشته باشد که یک احوالپرسی با او بکنند، و یا حتی بیاورندش و نیم ساعتی در آنجا بنشانندش و حتی به او فحش بدهند، زیرا که این امور نیز یادآور زندگی معمولی و جامعه و رابطه‌هایش می‌شوند. این است که باید در آن فضای محدود، درها به رویش بسته باشند، و کوچکترین رابطه‌ای نداشته باشد و حتی چشمش آدمی را نبیند. اگر رابطه نباشد وی بعد از ده روز، پانزده روز، بیست روز به تنهایی مطلق می‌رسد.

روح هم درست مثل بدن است، همان طوری که بدن مقاومت و حرارت خودش را از همین مواد غذایی، شیرینی و آجیل و غذایی می‌گیرد، که هر یک ساعت و یا دو ساعت یک مرتبه می‌خورد، روح هم در رابطه با انسان‌ها است که گرم و داغ و نیرومند می‌ماند. اگر به بدن هم ده، پانزده، بیست روز هیچ چیز نرسد خودبه‌خود فرومی‌شکند. روح هم همین حالت را دارد و این یک تجربه روانشناسی سیاسی است. در آنجا فرد به تنهایی مطلق می‌رسد، چون در آنجا سکوت مطلق است. بعد آن شکل و آن شرایط را به وی تحمیل می‌کنند، زیرا در این سکوت همه جهات برایش مساوی می‌شود، هر کاری برایش ممکن می‌شود، هیچ چیز برایش بد نیست.

تجربه نشان داده است که در این حالات، درون‌گراها دیرتر به تنهایی می‌رسند، انسان‌هایی که می‌توانند ساعت‌ها تنها بمانند با خودشان فکر بکنند، بیشتر از انسان‌های بیرون جوش و مردم جوش و جامعه جوش، در برابر تنهایی مقاومت می‌کنند.

بیرون‌گراها، انسان‌هایی که همیشه با همه حرف می‌زنند و دلشان می‌خواهد شلوغ باشد و وقتی که می‌خواهند از جایی به خانه‌شان بروند راه شلوغ را طي مي‌كنند و هميشه مي‌خواهند از وسط خيابان شلوغ بروند و از وسط بازار بروند، نه از یک راه خلوت، خلاصه آنها که اصلاً تیپشان مردم‌جوش است، زودتر به تنهایی می‌رسند. اما درون‌گراها در برابر تنهایی بیشتر مقاومت می‌کنند، دلیل این امر معلوم است که چیست: درون‌گراها تغذیه درونی دارند، این است که بیشتر مقاومت می‌کنند. نکته دیگری که در تمام دنیا تجربه شده است یعنی مربوط به یک نقطه و مکان نیست این است که مذهبی‌ها بیشتر مقاومت می‌کنند تا غیرمذهبی‌ها. ماتریالیست‌ها، لش‌ها، بی‌دین‌ها زودتر به تنهایی و به این ضعف دلخواه می‌رسند. در این حالت اگر انسان حس کند که این شرایط فراهم شده‌اند تا او را به تنهایی مطلق برسانند، اگر خودش بفهمد که این کارها و حرف‌ها برای چیست، تأثیر این شرایط و این کارها روی انسان کم می‌شوند. وقتی که من متوجه نباشم و ناگهان ببینم کسی در کوچه توی گوشم زد، یک مرتبه جرقه می‌شوم و اگر کسی فحشی به من داد یک مرتبه برانگیخته می‌شوم. اما اگر بفهمم که برنامه است، که وقتی من به اداره می‌روم کسی در وسط خیابان به من توهین کند و به من فحش بدهد و مرا عصبانی کند در این حالت، دیگر عصبانیت به من دست نمی‌دهد، چون از قبل می‌دانم که این توهین برای چیست، و می‌دانم که اصلاً این برنامه را از پیش چیده‌اند. از این رو به همان اندازه که انسان آگاهی دارد و می‌داند که این شرایط برای چیست به همان میزان دیرتر و کمتر تحت تأثیر چنین شرایطی قرار می‌گیرد، اما به هر حال باز هم نمی‌تواند خودش را کاملاً و تماماً و مطلقاً از زیر تأثیر آنها به در ببرد. در اینجا انسان خودبه‌خود به همه عواملی تکیه می‌کند و تقویتشان می‌نماید که موجب مقاومت بیشتر وی در برابر تأثیر تنهایی خواهند شد.
     
  
مرد

 
سلام‌هاى نماز(۲)

بعضی‌ها هستند که دائماً به کسی که دوستش دارند فکر می‌کنند، این کار به یک صورت تنهایی را تخفیف می‌دهد. و یا به هدف‌هایی که دارند، به خاطرات گذشته، به خانواده‌شان، به محفوظاتشان و خلاصه به هر چیز و همه چیز فکر می‌کنند. اینها تغذیه درونی است و باعث می‌شود که تا اندازه‌ای تنهایی پر شود، ولی این مطالب تا حدودی باقی می‌مانند و مقاومت دارند. زیرا بعد از مدتی همه این افکار از درون و دل می‌رود، حتی از حافظه هم می‌رود. این است که بعد از مدتی دیگر نمی‌شود دراز کشید و پنج ساعت درباره کسی، یا راجع به خانواده و پدر و مادر یا زن و بچه فکر کرد، چون انسان کم‌حوصله شده است و آن خاطرات هم جاذبه‌شان را از دست داده‌اند و به صورت خاطره‌ای مبهم درآمده‌اند. چیزی شده‌اند نظیر خاطرات بچگی، که دیگر داغی سابقشان را ندارند.

در تلاشی که انسان برای مقابله با تنهایی می‌کند یکی از عوامل برای درست کردن ضدتنهایی، سلام‌های نماز است. این سه سلام مکانیزم عجیبی در پر کردن خلاء و در نفی تنهایی و در راندن تنهایی دارد.

اصلاً تنهایی یعنی چه؟ یعنی بی‌کسی، یعنی قطع رابطه با همه چیز، این رابطه‌ها که قطع می‌شود و یا قیچی می‌شود، انسان خودش می‌ماند و یک فضای لایتناهی، یک بی‌وزنی مطلق. در آن حالت که من خودم را به صورت ذره‌ای در فضا معلق احساس می‌کنم و به تنهایی مطلق رسیده‌ام، سلام چه کاری انجام می‌دهد؟ سلام یک نوع نقش ضدتنهایی را بازی می‌کند.

اول خود سلام را معنی بکنیم و بفهمیم که چه هست؟ اولین کاری که سلام می‌کند و اولین نقشی که دارد احضار کسی است که مخاطب سلام شما است. این مسأله یک مسأله مهم است. امکان ندارد که شما به مغایب، به آدمی که نیست، به کسی که نیست، سلام کنید. سلام کردن، به دوستی و غیردوستی مربوط نیست به هر کس که وارد می‌شود سلام می‌کنید و یا اگر شما وارد شدید، و با او در رابطه مستقیم قرار گرفتید سلام می‌کنید، ممکن نیست که کسی قبل از این ورود و رابطه سلام بکند، و اصلاً سلام کردن معنی ندارد. پس سلام، احضار مخاطب سلام را در ذات خودش دارد، یعنی همین قدر که شما می‌گویید سلام، مخاطبی را در برابر خودتان حس می‌کنید، پس طبیعتاً سلام یک نقش ضدتنهایی بازی می‌کند، چون در آن فضایی که هیچ رابطه‌ای با هیچ کس ندارید، سلام شما را در یک رابطه مستقیم با یک مخاطب حی و حاضر که جلوتان نشسته است، در اطاقتان حضور دارد، قرار می‌دهد، و این تنهایی را محدود می‌کند، و یا آن را از بین می‌برد.

این سه تا سلام، سه تا احضار است، به سه مخاطب. بنابر این اگر کسی روحاً و واقعاً اعتقاد داشته باشد، به میزان اعتقادات مختلف و به میزانی که درجات ایمان شدیدتر است، سلام‌ها مخاطب سلام را روشن‌تر و مشخص‌تر در برابر شخص احضار می‌کنند و با او در رابطه قرار می‌دهند. این سه تا سلام، سه رابطه را بین فرد تنها و مخاطبش ایجاد می‌کنند و این سه تن را در این سلول می‌نشانند. این سه تن، این سه مخاطب و این سه رابطه چیست؟ به خاطر این اول، در این موضوع بحث می‌کنم که در اینجا معنی این سلام‌ها بیشتر مشخص می‌شود.

در زندگی معمولی و شلوغ و در هم و بر هم، که هزارها نفر هستند، آن سه نفر هم بیایند زیاد مهم نیست، اما وقتی که هیچ کس نیست و آن سه نفر می‌آیند خیلی تکیه دارند. در اینجا موضوع یک فضای مطلق است، یک تنهایی مطلق است، یک بی‌وزنی مطلق است و یک انسان تنهای تنها. اول باید این شرایط را در نظر گرفت: انسانیت که هیچ رابطه‌ای ندارد، و همه رابطه‌هایش، با همه چیز و همه کس قطع شده و به تنهایی مطلق رسیده است، یعنی در این فضایش، در این جهانش، در این اطاقش و در ذهنش و در بیرون از ذهنش دیگر هیچ چیز و هیچ کس ندارد و اکنون: اولین سلام: مخاطب سلام احضار می‌شود. مخاطب اولین سلام کیست؟ «السلام علیک ایها النبی». سلام اول پیغمبر و نبی را احضار می‌کند، یعنی سلول از حضور نبی پر می‌شود، بین منِ معلق در فضای لایتناهی که به هیچ جاذبه‌ای متصل نیستم درست مثل موشکی که رها کرده‌اند و این موشک از جاذبه زمین خارج شده اما هنوز جاذبه ماه یا خورشید شروع نشده است. در بی‌وزنی است، در آنجا هم، در آن تنهایی نیز انسان معلق است.

اگر در آنجا بایستد در همان حالت می‌ماند و حتی هیچ جاذبه‌ای او را به طرف خودش نمی‌کشد. در چنین حالتی یک مرتبه نبی در برابر انسان حضور پیدا می‌کند و انسان، آن انسان معلق رابطه‌اي با نبي پيدا مي‌كند. نبی کیست؟ نبی منشأ ایدئولوژی من است، یعنی همان که سرچشمه همه عقاید و افکار و اعتقاداتی است که من داشته‌ام و به خاطر همان عقاید به این سرنوشت افتاده‌ام و در این سلول هستم و این شرایط را پذیرفته‌ام، و به این وضع افتاده‌ام: همه آن بدبختی‌ها که بر سرم آمده، همین نبی آورده است. بنابر این نبی که سرچشمه همه اعتقادات و همه ایمان و همه پیوندها و احساس‌های من است، در برابرم حاضر می‌شود. من با اولین سلام، با مبدأ اعتقادی و فکری‌ام رابطه برقرار می‌کنم. حال ببینید که با همین ضرب اول، چقدر تنهایی شکسته می‌شود و رانده می‌شود. اصلاً خلاء پر می‌شود، پر می‌شود از بهترین و خوبترین چیزها، که رهبر فکری من باشد، آن کسی که اصلاً تمام احساسات و اعتقادات و ارزش‌ها و مقدسات مرا می‌سازد. پس سلام اول یک رابطه اعتقادی است.

اما سلام دوم: سلام دوم خود دو بخش است: یعنی دو سلام است، در حقیقت ما در نماز چهار سلام داریم منتهی دوتایش کنار هم چیده شده‌اند و ما با یک سلام ادا می‌کنیم و الا مخاطبان دو تا هستند. خوب اول:« السلام علینا » این«علینا» به کجا برمی‌گردد؟ به آن فرد،«ما»، «خودمان». «نا» یک ضمیر جمع است، به مرجعی که یک گروه‌اند برمی‌گردد، در آن گروه من هستم، اگر نبودم، می‌گفتیم« علیهم» ولی می‌گوییم «علینا»، پس یک گروه است که من هم در آن گروه هستم. حال نفس این احضار، آیا تنهایی را از بین نمی‌برد؟ این سلام بدین معنا است که« من»ی را که تنها مانده‌ام وارد یک گروه می‌کند، اصلاً جمعیت را بر من عرضه می‌کند، یعنی اصلاً من فرد نیستم، ما یک حزب هستیم، ما یک جمعیت هستیم، عده‌ای هستیم، حالا هزارتا، صدهزارتا، یک میلیون، هرچقدر که می‌خواهد باشد، بالأخره« نا» تنهایی را نفی می‌کند در این جا انسان حس می‌کند که این«نا» همان ها هستند که آن طرفم نشسته‌اند، آن برم هستند، این جا پر هستند، جاهای دیگر هم هستند، جورهای دیگر هم هستند، شکل‌های دیگر هم هستند: توی خانه‌شان، توی بیابان، در خفا و یا غیره. آن هایی که با این ایدئولوژی و با این نبی یک رابطه ذهنی دارند، همه آنها یک گروهی ساخته‌اند به اسم«ما» که خیلی هم هستند، همه جا هم پر هستند، من هم جزو آنها هستم، به آنها سلام. خوب تنهایی در این رابطه نمی‌تواند طاقت بیاورد. و اکنون، سومین سلام، یا بُعد دوم سلام دوم. و علی عبادالله الصالحین : آن قدر هم خودخواه نیستم که بگویم در تمام این دنیا و بشریت فقط ما هستیم که با این ایدئولوژی رابطه داریم و به قول معروف تو خطیم، و همه آن انسان‌های دیگر کفرند و پفیوزند و چرندند و اصلاً به درد نمی‌خورند و جهنمی‌اند. نخیر، غیر از ما کسان دیگری هم هستند، با یک ایدئولوژی دیگر، یک راه دیگر، یک اسم دیگر، یک رسم دیگر و یک ملت دیگر و زبان دیگر، اما با احساس‌های راست و پاک و درست و تغییردهنده محیط، و خود را برای زندگی انسان فداکننده، این ها هم هستند ولی جزو ما نیستند. چون به خودمان سلام دادیم و تمام شد پس معلوم می‌شود آنها جزو ما و ما جزو«نا» نیستند؟ اما چه هستند؟ صالحین هستند و جزو صالحین هستند: به همه انسان‌های صالح هم درود.

پس من از طرفی نبی را اینجا آوردم. و بعد با سلام دوم تمام حزب خودم را این جا آوردم و نشاندم و احساس می‌کنم که خودم هم در این حزبم. و با سلام سوم نیز با همه انسان‌هایی که در هر گوشه‌ای از زمین و زمان دست اندرکار یک مبارزه‌اند و انسان پاک کردار و پاک اعتقاد و صالح و مصلح هستند، رابطه برقرار می‌کنم. ببینید در چه وسعتی تجمع من و جمعیت من دامن گسترده است.

اکنون سومین (یا چهارمین) سلام: این سلام بسیار جالب است. من تا اینجا با پیغمبر به عنوان یک رهبر فکری و منشاء فکریم رابطه برقرار کرده‌ام، با «نا» به عنوان یک گروه فکری رابطه برقرار کرده‌ام، با« عبادالله الصالحین» به عنوان یک جهت انسانی و اصلاحی رابطه برقرار کرده‌ام. خوب، اما همه این ها در محدوده زمین و بشریت است. یعنی در همین گوشه کره زمین به این کوچکی، که در این فضای لایتناهی است و در این منظومه شمسی که خود در برابر این کهکشان هیچ نیست، و خلاصه مجموعه این رابطه با نبی، رابطه با«نا» (ما) و رابطه با صالحین، همه محدود به انسان و زندگی و زمین است. اما در سلام بعدی ما با خارج از محدوده کره زمین، و با همه هستی و با تمام جهان رابطه برقرار می‌کینم: «السلام علیکم و رحمت‌الله و برکاته». درود بر همه کسانی که و سلام بر همه کسانی که، همه نیروهایی که، همه شعورهایی که، همه آگاهی‌ها و همه قدرت‌هایی که در همه هستی و در کائنات هستند. آن هایی را که من نمی‌شناسمشان و گرچه رابطه‌ای با آنها ندارم، ولو از جنس من نیستند- ولی در مسیر کلی خلقت، دست‌اندرکار کاری و رونده در جهت و مسیری هستند که من به عنوان انسان در همان مسیر حرکت می‌کنم. بنابر این در کلیّت عالم با آنها هم‌سرشت هم‌گام و هم‌سرنوشتم. به آنها هم درود. پس در چهارمین سلام من یک رابطه وجودی با عالم پیدا می‌کنم. نه رابطه فکری و سیاسی و یا ایدئولوژی و حزبی و یا انسانی، بلکه رابطه هستی، رابطه جهانی، رابطه عالمی. اصولاً در این رابطه، جهان در جهان‌بینی، یعنی همه جهان یک موجود زنده است، یک صحنه پیکار است در یک حرکت و یک جهت است، و غیر از انسان‌ها و غیر از ما بسیاری هستند، نیروها و آگاهی‌ها و شعورها و دست‌اندرکارهایی که در راه حقیقت کلی عالم، به طرف خداوند حرکت می‌کنند، آنها هم گرچه از جنس ما نیستند، ولی در رابطه پیکاری و آرمانی با ما هستند. بنابر این با آنها هم رابطه درونی ایجاد می‌کنیم. حتی با آنها هم که نمی‌شناسیمشان ارتباط برقرار می‌کینم (درست مثل دستگاه‌هایی که از کرات دیگر امواج را می‌گیرند و هیچ کس نمی‌داند این ها مال کیست. ولی معلوم می‌شود که یک مغزی، یک تمدنی در جاهای دیگر هست)، یک چنین رابطه‌ای، یک چنین رابطه وجودی بین یک انسان با همه نیروهای دست‌اندرکار طبیعت برقرار می‌شود.

هنگامی که این چهار سلام، چنین فضایی برای من ایجاد می‌کنند، بعد دیگر چهاردیواری که دور من کشیده‌اند، مثل چهار دیواری‌ای که برای قفس بچه درست می‌کنند تا بیرون نیاید، مضحک می‌شود و حالت سیمانی بودنش را از دست می‌دهد و بسیار احمقانه و بازیچه و حقیر می‌گردد.

«والسلام».


برگرفته از خودسازى انقلابى مجموعه آثار ۲
     
  
صفحه  صفحه 3 از 29:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  26  27  28  29  پسین » 
مذهب
مذهب

دکتر شریعتی ! اسطوره ای تاریخی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA