ارسالها: 4875
#32
Posted: 9 Jan 2013 09:24
بر در حق کوفتن حلقه وجود
سؤال این است که آیا با نشستن و نیم ساعت فکر کردن- مثلاً- همان نتیجه نماز برای فرد حاصل میشود؟
در اینجا مسئلهای هست و آن اینکه زیباییشناسان «استهتیسین«ها، یعنی کسانی که در رشته زیباییشناسی کار و مطالعه میکنند، نکته مهمی را بیان میکنند و آن اینکه: اگر جوهر زیبایی، در فرم و صورت زیبایی ویژه خودش و در شکل متناسب خودش قرار نگیرد، میمیرد. یعنی زیبایی، هنگامی تحقق خارجی پیدا میکند که فرم مناسب خودش را بگیرد. شما درباره پدرتان، مادرتان، کسی که به وی علاقه دارید، جایی، و یا چیزی که بدان علاقمندید، وقتی دارای احساسات خاصی هستید و حتی این احساسات نیز شدیدند، اگر از بیان آنها محروم باشید، چه وضعی برایتان پیش میآید؟ در این بحث اول ببینیم که آدمی احساساتش را به چه صورت یا صورتهایی بیان میکند. این بیان یا از طریق گفتن است، یعنی کلمات خاصی را برای احساس انتخاب کردن، یا ژست خاص، مثل دست بوسیدن، روبوسیدن و در آغوش کشیدن، یا نمود خاص است. مثلاً رنگ چهره عوض میشود، خون توی صورت میدود و ... و یا حتی از طریق خط بیان میشود: میروید و مینشینید، چیزی مینویسید، و یا بیان توسط موزیک است: آهنگی میسازید. اینها همه صورتهای گوناگون بیان احساس آدم است. اکنون اگر کسی نتواند این احساس پیوند و علاقه شدید خود را به کسی یا چیزی، به حالتی، به وابستگیای، یا به خاطرهای... بیان کند، یعنی از اینگونه بیان و بهرهبرداری از آن محروم باشد، این احساس پیوند کمکم در درونش ضعیف میشود و حتی میمیرد. کلمه چیست؟ فرمی از جوهر احساس من، موزیک چیست؟ فرمی از بیان جوهر احساس دلبستگی من با ایدهام. در آغوش کشیدن چیست؟ فرمی که من به احساس پیوندم، و به احساس وابستگیام میدهم و مگر نه این است؟ بنابر این میبینیم که فرم تا چه حد نگاهبان محتوی، معنی و مفهوم است. ازدواج کردن فرم است یا محتوی؟ فرم است. دو نفر همدیگر را دوست دارند، بعد با هم پیوند پیدا میکنند و بعد با هم زندگی میکنند، با هم زندگی کردن، فرمی است، شکلی است، از یک پیوند روحی، اما اگر گفته شود: «خوب پیوند روحی را حفظ کنند، اما با هم زندگی نکنند، احساس چه احتیاجی به این تظاهرات و به این «فورمالیته» دارد. مرتب شب بیا و صبح برو، چه خبر است آخر این کارها چیست؟ ! البته میشود گفت: بله هر کس آزاد است برود دنبال کارش و احساسش را نگه دارد، احساس پاک و خوب، که بعد هم البته میمیرند و ... اما بالاخره چی؟ هیچ!
اینجا هم میبینیم با فرم است که این محتوی نگه داشته میشود و در آن رشد میکند. احساس وطندوستی و احساس شهامت نیز دو احساسند اما کدام ارتشی در دنیا هست که برای بیان احساس حماسیگری فرم نداشته باشد: موزیک، مشق هر روزه، رژه رفتن، طبل زدن، هورا کشیدن، تکرار ژستهای خاص، احساس نظامیگری را در افراد زنده نگه میدارند، به طوری که گروههای چریکی هفت، هشت نفری که به داخل فلسطین میروند و هرکدام باید مثل گربه و موش این سو و آن سو پنهان شوند، قایم شوند و حتی یکدیگر را درست نبینند، باز هم مراسم خاص نظامی شش هفت نفری خود را دارند و در زیر چشم دشمن. چرا؟ برای اینکه احساس وحدت و پیوند و مسئولیت و روح نظامیگریشان را حفظ کنند. باز میبینیم که تکیه به فرم تا آن حد است که به خاطرش جان خود را هم در معرض خطر قرار میدهند.
فرانتز فانون معروف، آدمی است از جزایر آنتیل آمریکا- در کارائیب- یک سیاهپوست کارائیبی است که به فرانسه میآید برای درس خواندن. دکتر میشود و میخواهد در رشته روانپزشکی متخصص شود. جنگ الجزایر شروع میشود. فرانسویها میگویند اصلاً الجزایر ملت نیست و او در مقابل، تحصیلاتش را رها میکند و میرود و میگوید من ملیت الجزایری میگیرم- در همان ایام که هنوز الجزایر ملت نشده است- به آنها میپیوندد و میرود و میجنگد. میبینند که روانپزشک است و عالم است و به وی احتیاج است تا بیماران روانیشان را که در دوره جنگ- به خصوص جنگ چریکی- زیاد میشود معالجه کند، به زور وی را وادار به کار بیمارستانی میکنند. باز میگوید من از کار بیمارستان حوصلهام سر رفته است باید بروم و با دشمن بجنگم، ناگزیرش میکنند که لااقل با یک بیمارستان سیار همراه گروه چریکی به داخل الجزایر برود که هم بجنگد و هم به عنوان طبیب کار کند. قلمش نیز بهترین مقالات المجاهد را مینویسد. و خلاصه از لحاظ علمی و فکری به انقلاب خدمت فراوان میکند. از لحاظ عملی و تخصصی هم همینطور. مهمان خارجی هم هست چرا که از اصل الجزایری نبوده است، و همه هستیاش را داده است. بدین ترتیب این شخص برای این ملت بسیار عزیز است. وقتی فانون سرطان میگیرد و به وی گفته میشود که ۶ ماه دیگر خواهد مرد. میخواهد به داخل جبهه برود تا شهید بشود. اما باز حفظش میکنند و به مرگ عادی میمیرد.
حالا فرم را نگاه کنیم که تا کجاها اصالت پیدا میکند. فانون وصیت کرده است که مرا در قبرستان شهدا، دفن کنید و این قبرستان شهدا، دهی است در شمال الجزایر نزدیک مرز تونس که فرانسویها، تمام مردم آن را به خاطر همکاریای که با چریکهای مجاهد کرده بودند، قتلعام نمودهاند. و پس از این ماجرا اسم قلعه شده است قبرستان شهدا. جسد فرانتس فانون در تونس است و وصیت کرده است که در قبرستان شهدا دفن شود، الجزایریها میتوانستند وی را در گوشهای دفن کنند و بگویند هر وقت استقلال پیدا کردیم جنازهاش را برمیداریم، استخوانهایش را میبریم و در قبرستان شهدا دفن میکنیم. اما جبهه آزادیبخش الجزایر این کار را نکرد. یک گروهان از بهترین مجاهدانش را انتخاب کرد، با همه تشریفات نظامی، و آماده شد تا از مرز شمالی تونس وارد الجزایر شود. این قسمت خطرناکترین قسمت الجزایر بود. یک وجب از خاکش آزاد نشده بود و محل جنگ چریکی بود و زیر پوشش هواپیماهای جاسوسی فرانسه قرار داشت و گوشه به گوشه آن هم نظامیهای فرانسوی بودند، چرا که چریکها از همین مرز وارد الجزایر میشدند و میجنگیدند و برمیگشتند. قبرستان شهدا هم در این منطقه بود. حالا فکرش را بکنید یک جنازه را میخواهند با تشریفات رسمی و با همه آن قوانین و مراسمی که برای تشییع یک جنازه عزیز محترم در یک ارتش مرسوم است ببرند و دفن کنند. در اینجا الجزایر چقدر در از دست دادن یک گروهان از بهترین مجاهدانش «ریسک میکند» برای اینکه این فرم را رعایت کند؟ محتوی هم ندارد. فرم است اما ملت الجزایر با این فرم میخواهد به پاداش یک عمر نثار و ایثار و فداکاری و خدمتهای درخشان و مخلصانهای که این مرد، این جوانمرد به انقلاب الجزایر کرده است، از وی تجلیل کند. آیا ممکن است بگویند خوب آقا مگر تجلیل همهاش به این «دودور دودور» کردن و فلان و بهمان کار است. همگی در قلبشان تجلیل کنند و بگویند بهبه واقعاً فرانتز فانون آدم خوبی بود. خلاصه از همان قبیل حرفها که ما الان میزنیم، آنها هم بزنند و بگویند در تاریخ اسمش میآید و در سینه مردان مزار اوست و ...
دوستان از امروز تمامی پست ها در تاپیک
دانلود فیلم های سکسی با حجم مناسب و با کیفیت
ارسال میکنم
ارسالها: 4875
#33
Posted: 9 Jan 2013 09:24
بر در حق کوفتن حلقه وجود(۲)
سؤال این است که آیا با نشستن و نیم ساعت فکر کردن- مثلاً- همان نتیجه نماز برای فرد حاصل میشود؟
در اینجا مسئلهای هست و آن اینکه زیباییشناسان «استهتیسین«ها، یعنی کسانی که در رشته زیباییشناسی کار و مطالعه میکنند، نکته مهمی را بیان میکنند و آن اینکه: اگر جوهر زیبایی، در فرم و صورت زیبایی ویژه خودش و در شکل متناسب خودش قرار نگیرد، میمیرد. یعنی زیبایی، هنگامی تحقق خارجی پیدا میکند که فرم مناسب خودش را بگیرد. شما درباره پدرتان، مادرتان، کسی که به وی علاقه دارید، جایی، و یا چیزی که بدان علاقمندید، وقتی دارای احساسات خاصی هستید و حتی این احساسات نیز شدیدند، اگر از بیان آنها محروم باشید، چه وضعی برایتان پیش میآید؟ در این بحث اول ببینیم که آدمی احساساتش را به چه صورت یا صورتهایی بیان میکند. این بیان یا از طریق گفتن است، یعنی کلمات خاصی را برای احساس انتخاب کردن، یا ژست خاص، مثل دست بوسیدن، روبوسیدن و در آغوش کشیدن، یا نمود خاص است. مثلاً رنگ چهره عوض میشود، خون توی صورت میدود و ... و یا حتی از طریق خط بیان میشود: میروید و مینشینید، چیزی مینویسید، و یا بیان توسط موزیک است: آهنگی میسازید. اینها همه صورتهای گوناگون بیان احساس آدم است. اکنون اگر کسی نتواند این احساس پیوند و علاقه شدید خود را به کسی یا چیزی، به حالتی، به وابستگیای، یا به خاطرهای... بیان کند، یعنی از اینگونه بیان و بهرهبرداری از آن محروم باشد، این احساس پیوند کمکم در درونش ضعیف میشود و حتی میمیرد. کلمه چیست؟ فرمی از جوهر احساس من، موزیک چیست؟ فرمی از بیان جوهر احساس دلبستگی من با ایدهام. در آغوش کشیدن چیست؟ فرمی که من به احساس پیوندم، و به احساس وابستگیام میدهم و مگر نه این است؟ بنابر این میبینیم که فرم تا چه حد نگاهبان محتوی، معنی و مفهوم است. ازدواج کردن فرم است یا محتوی؟ فرم است. دو نفر همدیگر را دوست دارند، بعد با هم پیوند پیدا میکنند و بعد با هم زندگی میکنند، با هم زندگی کردن، فرمی است، شکلی است، از یک پیوند روحی، اما اگر گفته شود: «خوب پیوند روحی را حفظ کنند، اما با هم زندگی نکنند، احساس چه احتیاجی به این تظاهرات و به این «فورمالیته» دارد. مرتب شب بیا و صبح برو، چه خبر است آخر این کارها چیست؟ ! البته میشود گفت: بله هر کس آزاد است برود دنبال کارش و احساسش را نگه دارد، احساس پاک و خوب، که بعد هم البته میمیرند و ... اما بالاخره چی؟ هیچ!
اینجا هم میبینیم با فرم است که این محتوی نگه داشته میشود و در آن رشد میکند. احساس وطندوستی و احساس شهامت نیز دو احساسند اما کدام ارتشی در دنیا هست که برای بیان احساس حماسیگری فرم نداشته باشد: موزیک، مشق هر روزه، رژه رفتن، طبل زدن، هورا کشیدن، تکرار ژستهای خاص، احساس نظامیگری را در افراد زنده نگه میدارند، به طوری که گروههای چریکی هفت، هشت نفری که به داخل فلسطین میروند و هرکدام باید مثل گربه و موش این سو و آن سو پنهان شوند، قایم شوند و حتی یکدیگر را درست نبینند، باز هم مراسم خاص نظامی شش هفت نفری خود را دارند و در زیر چشم دشمن. چرا؟ برای اینکه احساس وحدت و پیوند و مسئولیت و روح نظامیگریشان را حفظ کنند. باز میبینیم که تکیه به فرم تا آن حد است که به خاطرش جان خود را هم در معرض خطر قرار میدهند.
فرانتز فانون معروف، آدمی است از جزایر آنتیل آمریکا- در کارائیب- یک سیاهپوست کارائیبی است که به فرانسه میآید برای درس خواندن. دکتر میشود و میخواهد در رشته روانپزشکی متخصص شود. جنگ الجزایر شروع میشود. فرانسویها میگویند اصلاً الجزایر ملت نیست و او در مقابل، تحصیلاتش را رها میکند و میرود و میگوید من ملیت الجزایری میگیرم- در همان ایام که هنوز الجزایر ملت نشده است- به آنها میپیوندد و میرود و میجنگد. میبینند که روانپزشک است و عالم است و به وی احتیاج است تا بیماران روانیشان را که در دوره جنگ- به خصوص جنگ چریکی- زیاد میشود معالجه کند، به زور وی را وادار به کار بیمارستانی میکنند. باز میگوید من از کار بیمارستان حوصلهام سر رفته است باید بروم و با دشمن بجنگم، ناگزیرش میکنند که لااقل با یک بیمارستان سیار همراه گروه چریکی به داخل الجزایر برود که هم بجنگد و هم به عنوان طبیب کار کند. قلمش نیز بهترین مقالات المجاهد را مینویسد. و خلاصه از لحاظ علمی و فکری به انقلاب خدمت فراوان میکند. از لحاظ عملی و تخصصی هم همینطور. مهمان خارجی هم هست چرا که از اصل الجزایری نبوده است، و همه هستیاش را داده است. بدین ترتیب این شخص برای این ملت بسیار عزیز است. وقتی فانون سرطان میگیرد و به وی گفته میشود که ۶ ماه دیگر خواهد مرد. میخواهد به داخل جبهه برود تا شهید بشود. اما باز حفظش میکنند و به مرگ عادی میمیرد.
حالا فرم را نگاه کنیم که تا کجاها اصالت پیدا میکند. فانون وصیت کرده است که مرا در قبرستان شهدا، دفن کنید و این قبرستان شهدا، دهی است در شمال الجزایر نزدیک مرز تونس که فرانسویها، تمام مردم آن را به خاطر همکاریای که با چریکهای مجاهد کرده بودند، قتلعام نمودهاند. و پس از این ماجرا اسم قلعه شده است قبرستان شهدا. جسد فرانتس فانون در تونس است و وصیت کرده است که در قبرستان شهدا دفن شود، الجزایریها میتوانستند وی را در گوشهای دفن کنند و بگویند هر وقت استقلال پیدا کردیم جنازهاش را برمیداریم، استخوانهایش را میبریم و در قبرستان شهدا دفن میکنیم. اما جبهه آزادیبخش الجزایر این کار را نکرد. یک گروهان از بهترین مجاهدانش را انتخاب کرد، با همه تشریفات نظامی، و آماده شد تا از مرز شمالی تونس وارد الجزایر شود. این قسمت خطرناکترین قسمت الجزایر بود. یک وجب از خاکش آزاد نشده بود و محل جنگ چریکی بود و زیر پوشش هواپیماهای جاسوسی فرانسه قرار داشت و گوشه به گوشه آن هم نظامیهای فرانسوی بودند، چرا که چریکها از همین مرز وارد الجزایر میشدند و میجنگیدند و برمیگشتند. قبرستان شهدا هم در این منطقه بود. حالا فکرش را بکنید یک جنازه را میخواهند با تشریفات رسمی و با همه آن قوانین و مراسمی که برای تشییع یک جنازه عزیز محترم در یک ارتش مرسوم است ببرند و دفن کنند. در اینجا الجزایر چقدر در از دست دادن یک گروهان از بهترین مجاهدانش «ریسک میکند» برای اینکه این فرم را رعایت کند؟ محتوی هم ندارد. فرم است اما ملت الجزایر با این فرم میخواهد به پاداش یک عمر نثار و ایثار و فداکاری و خدمتهای درخشان و مخلصانهای که این مرد، این جوانمرد به انقلاب الجزایر کرده است، از وی تجلیل کند. آیا ممکن است بگویند خوب آقا مگر تجلیل همهاش به این «دودور دودور» کردن و فلان و بهمان کار است. همگی در قلبشان تجلیل کنند و بگویند بهبه واقعاً فرانتز فانون آدم خوبی بود. خلاصه از همان قبیل حرفها که ما الان میزنیم، آنها هم بزنند و بگویند در تاریخ اسمش میآید و در سینه مردان مزار اوست و ...
نخیر این حرفها، کافی نیست، اینها ذهنیات میشود، و بعد خیالات، بعد هم از یادها میرود باید حتی به قیمت از دست دادن بهترین مجاهدان، جنازه فرانتز فانون با تمامی تشریفات نظامی و باشکوه از مرز خطرناک تونس عبور کند و وارد خطرناکترین بخش شمالی الجزایر گردد و در زیر نگاه همه هواپیماها و اسکادرانهای جاسوسی و زیر بمباران فرانسویها و از میان همه آن سنگرها و پایگاههای نظامی فرانسه گذر کند و در قبرستان شهدا- که وصیت کرده و از ما خواسته است- دفن شود. با قبول خطر، برنامهریزی، مطالعه، ریسک، شهامت، این جنازه را با تشریفات وارد مرزی کردند که یک چریک نصفه شب با هزار کلک وارد میشد. آری با یک گروهان وارد شدند، و به قبرستان رسیدند، اما نه اینکه یک گوشه خاکش کنند و آرام برگردند. سر جنازه ایستادند، در کجا؟ در جایی که هر لحظه بیم خطر هست، همه به حال خبردار ایستادند، فرمانده گروهان، در برابر جنازه سخنرانی کرد. از این سخنرانی، تکاندهندهتر، آتشینتر، مخلصانهتر وجود ندارد، که: تو جانت را به ملت ما بخشیدی، تو ای عزیز...
پس از این سخنرانی با احترام و تشریفات دفنش کردند و علامتگذاری نمودند و بعد برگشتند. این یک فرم است. ماجرای دفن فانون را یکی از نویسندگان فرانسوی «مارتینه»، در یکی از مجلات فرانسوی نوشت، هیچ موسیقی و هیچ شعری و هیچ تراژدیای نمیتوانست چنین اثری داشته باشد و تازه این اثر در من بود که نه با فانون همنژاد بودم و نه با الجزایری همنژاد. این قضیه وقتی چنین تأثیری در من کرد، ببینید که بر ملت الجزایر، بر مجاهدین و بر تمامی مجاهدین دنیا و بر همه کسانی که مخلصند و بر همه کسانی که به انسانیت ارج مینهند، چه تأثیر عمیقی گذاشته است.
بدینگونه است که فرم به محتوی کمک میکند. شاید احساس شاعرانه خواجوی کرمانی از حافظ بالاتر باشد اما چون بیان شاعرانه و فرم بیان احساس حافظ را ندارد، احساساتش به صورت مجموعهای از احساسات دست دوم و معانی دست دوم مانده است.
گاه هست که اصلاً تأثیر در فرم نهفته است و گاه اصلاً فرم است که موضوعیت پیدا میکند. مثل تلقین. تلقین یعنی چه؟ تلقین چیزی نیست جز تکرار. بیماریهایی را که مداوا مینمایند، ارادههایی را که برمیانگیزند، تربیتهایی که میکنند، بر اساس تلقین و تکرار است. شنیدن و گفتن منظم و مکرر، تأثیر میگذارد، پس علت و عامل اساسی تکرار است و تکرار نیز یک فرم است. این مسئله، جنبه فردی فرم را در عبادتها روشن میکند. ما در این بعد، احساسمان را فرم میدهیم و این احساس و رابطه را با مبداء، در سراسر زندگی حفظ میکنیم و تربیت میکنیم، حال آنکه اگر به دست تصادف و گاه گذاری عمل کردن بسپاریمش، احتمال آنکه آن را از دست بدهیم و زمینه را برای کشتنش فراهم آوریم، فراوان است.
اما در بینش اجتماعی اسلام، یک نقش دیگر هم برای فرم وجود دارد، زیرا در این بینش هیچ وقت مسائل فردی، از مسائل سیاسی و مسائل اجتماعی و مسائل اقتصادی و مسائل فلسفی و مسائل اخلاقی جدا نیست. مثالی بزنیم: حج عبارت است از دور خانه خدا هفت بار چرخیدن، بعد هفت دور سعی کردن و بعد رفتن به عرفات و بعد آمدن به مشعر و آمدن به منا و قربانی کردن. مگر این حج نیست؟ بسیار خوب، پس بگویم، هروقت به من گذرنامه دادند و وقت داشتم و تعطیلات داشتم به حج میروم و همین کارها را میکنم. خیر نمیشود! فقط نهم و دهم ذیحجه، هشتم اگر بروی دو پول نمیارزد، همه این کارها در یازدهم نیز یک قِران قیمت ندارد، نهم باید شروع کرد، چرا آخر نهم و دهم؟ آخر به خاطر فرم!
میگویی روز که در محتوا مؤثر نیست، من یک عملی در رابطه با خدا انجام میدهم به روزش چه مربوط است؟ ولی مربوط است! چرا مربوط است؟ به خاطر اینکه ارتباط این عمل با یک روز خاص است که دو میلیون نفر را در یک جا و در یک زمان جمع میکند و یک شکل اجتماعی به قضیه میدهد. اما اگر هر کس، هر وقت دلش خواست برود، یک مسئله فردی میشود و بعد بزرگترین بعد حج که تجمع تودهها است، و در همآمیختگی نژادها و برداشتن مرزها، از میان میرود فرم است که تشخص پیدا کرده است. حتی وقتی در مدینه آدم ایستاده است، واقعاً در تمامی این شهر یک نمایش عجیب و غریبی را به چشم میبیند. مسجد پیغمبر پنج، شش در دارد. پیشنماز ایستاده است، و تمامی مسجد مملو از جمعیتی است که در صف نماز است موج جمعیت مثل آبی که بیرون میزند، از درها بیرون آمده، آمده است در خیابانها و باز پهن شده، از خیابانها به کوچهها، از کوچهها، توی پسکوچهها، و از پسکوچهها، رفته به دکانها، رفته به خانهها و به حیاطها و رفته به اطاق خلوت و همه به این نماز پیوسته. و یکمرتبه میبینی یک شهر، یک امت نمایندگان تمامی دنیا آمدهاند توی یک صف، با یک آهنگ هی تاب میخورند، هی موج میخورند، تاب میخورند، موج میخورند. این امر واقعیتی ایجاد میکند، که هیچ حالت دیگر و هیچ احساس دیگر و هیچ تفکر دیگر جانشینش نمیشود. آدمی در آن حرکت احساس میکند که با همه موجودیت اسلام روی زمین آمیزش پیدا کرده و هماهنگ شده است، در دنیا احساس «ما» میکند. و در این حال احساس و رابطه دیگری به آدم دست میدهد. یکبار در عرفات فلسطینیها آمده بودند، پولی جمع شده بود، اجازه نداده بودند که آنها به محل ما بیایند، ما رفتیم، داشتیم پولها را میشمردیم و صحبت میکردیم، یک مرتبه صدای اذان بلند شد، بقیه پولها را نشمرده، همینطور گذاشتند و به حرفها هم دیگر گوش ندادند- مثل اینکه دیوانه شده باشند- ما را رها کردند و یکمرتبه دیدیم که در همان ریگها- بدون حصیر و پلاس- روی همان ریگهای کنار کوه ایستادند به یک صف، همه چریک و مجاهد و اغلب با لباس چریکی شبیه به خاک. برای اولین بار یک معنایی از نماز فهمیدیم. وقتی که میگفت بحولالله احساس میکردیم قیام را دارد میگوید. قیام! پا شدن از روی زمین و تجسم بخشیدن به مفهوم قیام، ایستادن و سرکشی کردن. و بعد دعاها: به جای دعاهای ما که خدایا فلان مرض ما را شفا بده و خدایا قرض ما را ادا کن، دعا میکرد که خدایا ما فانتومهای اینها را، خمپارههای اینها را- به اسم و رسم- ب-۵۲ اینها را، تانکهای اینها را بزنیم.
این بعد اجتماعی و سیاسی امر، اما مولوی به یک بعد وجودی و فلسفی و عرفانی هم اشاره میکند و ببینید که برداشت مولوی در رکوع و سجود: «سبحان ربی العظیم و بحمده، سبحان ربی الاعلی و بحمده» چیست. مولوی میگوید:
گفت پیغمبر رکوع است و سجود
بر در حق، کوفتن حلقه وجود
چه جور است؟ چه جور قضیه را میفهمیده و چه منظرهای به ذهنش میرسیده است؟ تصویر را از زندگی یک سوار تنها در یک صحرا گرفته است. مسافری تنها در جادههای قدیم سواره میآمده است. شب شده، بیابان است، چراغی نیست، قهوهخانهای نیست، راهداری نیست و بیا و برویی نیست. ماندگی، آوارگی، تنهایی، گرسنگی، احتیاج به آب، احتیاج به غذا. ناگهان به در قلعهای میرسد، نیمه شب، در قلعه بسته است، چکار میکند؟ احساس شدید به اینکه اینجا پناهگاه است، در اینجا آدم هست، غذا هست، زندگی هست، نجات از آوارگی و وحشت و گرگ و سرما و برف هست. و براساس این احساس میخواهد خود را هرچه زودتر به درون قلعه بیندازد. چکار میکند؟ حلقه در قلعه را تندتند میزند.
انسان هم در پهنه وجود، درعرصه زندگی، تنهای تنها، هراسزده ترسیدهای است که در برابر در پنهانی آنطرف این جهان، آنسوی زندگی، دری که بر رویش بسته است، هر روز سرش را مثل حلقه میکند و هی میزند به این در که یعنی: باز کن.
گفت پیغمبر رکوع است و سجود
بر در حق، کوفتن حلقه وجود.
«والسلام»
برگرفته از خودسازى انقلابى مجموعه آثار ۲
دوستان از امروز تمامی پست ها در تاپیک
دانلود فیلم های سکسی با حجم مناسب و با کیفیت
ارسال میکنم
ارسالها: 642
#34
Posted: 8 Apr 2013 11:05
شریعتی، کسی بود که با قلمش بسیار بیش از آنچه که انتظار می رفت به وقوع ان قلاب در ایران یاری کرد تا آنجا که بسیار ستودندش و شهیدی بزرگوار و والا مقام خواندندش؛
و آن گاه که خرشان از روی پل گذشت، شریعتی هم به مانند ملیون و دیگر جبهه های یاری ده ( که اگر نبود یاریشان ان قلابی هم نبود ) چون دستمالی استفاده شده، با ابلهانه ترین دلایل و رجوعات علماء خرد و کلان به عوالم ناسوت و ماسوت، به دور انداخته می شود
حجت الاسلام و المسلمین پناهیان:
این دو روحانی شهید مقام شان بالا نرفت چون3-2ماه از شریعتی حمایت کردند!
حجت الاسلام علیرضا پناهیان در یک سخنرانی با نقل خواب!! یک عالم که از او نام نبرد!!،
درباره طرفداری از دکترعلی شریعتی مطلبی را نقل کرد
اعتدال: متن اظهارات پناهیان را به نقل از پارسینه می خوانید:
یکی از علما خواب یکی از شهدای روحانی را می بینند. از او پرسیده بودند فلانی آن دو دوست دیگه ات که همیشه با هم بودید و شهید شدند کجا هستند؟ شهید روحانی می گوید یکی شان پیش من است اما دیگری، پیش ما نیست خیلی مرتبه اش بالاست، ما به آن نمی رسیم!
آن وقتی دلیل این تفاوت مرتبه را می پرسد، آن شهید می گوید نمی توانم بگویم...
با اصرار زیاد آن عالم، شهید به او می گوید پس ابتدا باید این نمازی را که به تو می گویم بخوانی بعد...عالم از خواب بیدار می شود و آن نماز را می خواند و سپس می خوابد. آن شهید دوباره به خواب عالم می آید و می گوید: ما سه نفر قبل از انقلاب هم حجره بودیم. دوتایمان مدتی طرفدار افکار دکتر شریعتی بودیم، فقط حدود 2-3 ماه؛ بیشتر نه زود برگشتیم. اما آن دوستم که اکنون در مرتبه ای بسیار بالاتر است، طرفدار دکتر نبود... وقتی وارد این عالم شدیم... به ما گفتند فقط به خاطر همان چندماه بین عوالم تان فاصله ای به این زیادی افتاده است! وقتی هر چیزی را می ریزید تو ذهن تان، پس فردا این ها اذیت تان کرد، فقط خودت تان را شماتت کنید.
ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود
نی نام ز ما و نه نشان خواهد بود
زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل
زین پس چو نباشیم همان خواهد بود
حکیم عمر خیام
*******
مردم فقط "یک بار" بايد بمونن تا موفق بشن،
ولى جمهوری اسلامی "هر بار" باید موفق بشه تا بمونه . . .
ارسالها: 119
#35
Posted: 13 Apr 2013 18:15
یک بار دیگر ابوذر(۱)
شکر خدا که هر چه طلب کردم از خدا
بر منتهای طلب خود کـــامران شدم
امشب برای ملت ما، که در طول ۱۳۰۰ سال تاریخ اسلام، عشق علی و خاندان علی و راه علی را برگزیده است، و نیز امشب برای روشنفکران مذهبی، که میکوشند تا در این قرن و در این عصر علی رغم همه عوامل و شرایط نامساعد، مذهب را و ایمان خویش را و این اندوخته سرشار انسانی و الهی را و این جهت و انتخابی را که در طول تاریخ، به قیمت شهادتها و شکنجهها برگزیدهاند، نگاه دارند، و نیز برای این مؤسسه، که از آغاز ـ بر اساس این راه و این روش و این هدف ـ آرزو داشته است تا مسئولیت خویش را برای این عصر و برای این نسل انجام دهد، و برای شما، که در طول این چند ماه یا این چند سال، به عنوان افرادی متعهد، کوشیدهاید تا در مسیر زندگی خویش رسالت نگاهبانی این شراره الهی را داشته باشید و این پرچم آزادی و حریت انسانی را نگاه دارید، و نیز برای من، به عنوان یک معلم و به عنوان یک فرد ـ که هم، پیمان و پیوندی با این ایمان داشتهام و دارم، و هم، پیمان و پیوندی با این زمان و با غرور خودم، حس خودم در این جامعه دارم ـ، شب بزرگی است.
آنچه بزرگتر از برنامه امشب است، که میبینید، ابوذر است. مردی که به عنوان بزرگترین چهره مشخص از راه علی و اسلام علی و همچنین به عنوان زندهترین چهره مورد نیاز عصر - که عصر کوشش و تلاش وجدان آگاه بشریت برای تحقق عدالت و برابری اقتصادی در جهان است، و تلاش برای یافتن ایمانی که بتوان هم خدا را داشت، هم خرما را ـ ابوذر است. مردی که تنها زندگی کرد، تنها مرد و تنها برانگیخته خواهد شد. و امروز نیز و امشب نیز، یک بار دیگر، تنها در میان شما، مبعوث میشود.
مردی که سه سال پیش از ندای پیامبر اسلام بر توحید، به توحید رسید و در عمق صحرای خاموش «ربذه» که قبیله «غفار» در آنجا میزیست، در تنهایی سکوت و جاهلیت شرک، با فطرت خویش، به خدا رسید و سه سال پیش از اسلام، خدای واحد را نماز گزارد. و پس از اعلام نبوت پیامبر اسلام، او که در جستجوی پیام بود، و زندگیش را همه در انتظار وحی و رسالت گذراند، چهارمین کسی بود که به اسلام پیوست. و کسی که او را، در مکه، به خانه پیامبر اسلام راهنمون شد علی بود: این کودک ده ساله، راهبر ابوذر به محمد بود.
و از آنجا، از خانه پیامبر بیرون آمد، او، همچون محمد که از کوه حرا فرود آمد تا رسالت برابری و توحید و ایمان را در میان مشرکین اعلام کند، از تپه صفا ـ که خانه پیامبر در آنجا بود ـ فرود آمد. همچون او، در جلو بت پرستان، در کنار کعبهای که بتخانه شده بود، ایستاد: روی در روی بت پرستانی که بت پرستی را توجیه کننده شرک اجتماعی و تضاد طبقاتی و نژادی و توجیه اشرافیت خانوادگی کرده بودند ایستاد، تنها، بیکس، بیسلاح. و روی در روی بتان و بت پرستان فریاد زد کهای سنگواره پرستان آنچه را میتراشید بشکنید.
و او ابراهیم عصر خویش شد، و او نخستین فریاد اسلام را، در زیر آسمان شرک از حلقوم تنهایش برکشید. و بت پرستان کوشیدند تا این نخستین فریاد عصیانی را خفه کنند، بر سرش ریختند. شکنجهاش کردند، آزارش کردند، به قیمت و به قصد کشتن و خفه کردنش بر او هجوم آوردند.
اما مگر ایمان را میتوان با زور خاموش کرد؟ و باز فردا چنین صحنهای و باز فردا چنین صحنه ای. تا پیامبر بر جان او بیمناک شد و فرمان داد که: به «غفار» رو و «رسالت» هدایت قبیله خودت را بر عهده گیر و خاموش بمان و منتظر، تا مرحله مبارزه علنی آغاز شود، آنگاه بیا.
دوران شکنجه مسلمین، مرحله فردسازی و مبارزه فردی در مکه تمام شد و مسلمین به مدینه آمدند و مرحله جامعهسازی و امت سازی آغاز گردید.
در اینجاست که باز ابوذر راهی مدینه میشود، بیزاد، بیتوشه، بیاعتبار، بیمالکیت، بیخویشاوند. تنها وارد مدینه. اما مدینه، اکنون، مدینه عشق، ایمان و مبارزه است. اینجا با عشق، با اعتقاد و با رسالت میتوان زندگی کرد. به خانه خدا آمد، که خانه مردم بود، و صفه مسجد که سکویی بود ـ قسمت سقف دار مسجد پیغمبر ـ نشیمن کرد، بار دیگر اصحاب صفه: عمارها، سلمانها (مردانی که هیچ چیز نداشتند تا آنها را در برابر جهاد مردد کند، حتی خانه ای، خانواده ای، تا در لحظه وداع و رها کردنشان به خاطر هدفشان، اندکی تردید داشته باشند. تنها بودند، بیخویشاوند، بیخانواده، بیکس، هر کدام شمشیری در دست و پیش از همه، تا فریاد بلال بلند میشد به جهاد، آنها پیش از آنکه سپاه مجاهدین شهر را ترک کند پیشاهنگ مجاهدان بودند. و در دوره صلح نیز به ستایش، پرستش و علم و آموزش مشغول بودند. زندگی را فدای ایمان و رسالت و جهاد کرده بودند. و ابوذر یکی از اینها بود).
دوران ده ساله مدینه: سالهای شورانگیز، سالهای کوشش برای نابود کردن ظلمت، برای نابود کردن تبعیض، برای شکستن بت و برای از میان بردن جاهلیت. این سالها ابوذر را، ابوذر تنهای تهیدست را در اوج موفقیت و در اوج پیروزی مینهاد، تا پیامبر رفت.
ناگهان بادها از همه سو برخاستند: جاهلیت و شرک و اشرافیت تبعیض و خواجگی و بردگی، که همچون ماری سرکوفته شده بود اما هنوز نفس میکشید، در گرمایی که از تلاش خودخواهیها و سیاست بازیها و باندبازیها پدید آمده و هوای مدینه را گرم کرده بود، سربرداشت. باز شکاف، باز تبعیض، باز اشرافیت، باز شیخوخیت و باز مرگ و نابودی همه ارزشهایی که انقلاب پیامبر و انقلاب اسلام خلق کرده بود، و باز عصیان جاهلیت در لباس توحید، در لباس سنت پیامبر.
گــ ــول ظـــاهــــــــر منــ ــو نــخــــورینــــ ...
مـــن بـــاطــــ ــــنـم خــیلــی دیــوثـــــ ــتــره
ارسالها: 198
#36
Posted: 21 Apr 2013 20:10
یک بار دیگر ابوذر(۲)
انحراف آغاز شد. برای اولین بار علی خانه نشین شد. خانه نشینی علی به عنوان این بود که: عدالت از دین جدا شده است. دین بیعدالت مانده است، اما مظهر عدالت خانه نشین است. و معلوم است که از این پس تنها زور خواهد بود، آنچنان که در تاریخ بوده است، و دیگر عدالت خانه نشین است. اما ظاهر، فرم، مصالح خارجی، خطر، جوان بودن نهضت، که علی را ساکت کرد و به تحمل واداشت، ابوذر را هم ساکت کرد و به تحمل واداشت. دومی آمد، باز سکوت باز تحمل، سومی، عثمان: این پیرمرد مقدس مآب قشری قوم و خویش پرست و زرپرست، که اسلام را به عنوان مجموعهای از آداب و اعمال ظاهری و قشری و وسیلهای برای باز اشرافیت و باز حکومت اشراف میدانست، روی کار آمد.
شکست علی در برابر عثمان، ابوذر را به فریاد آورد. عثمان خویشاوندانش را، که بنی امیه بودند، بر پستها گماشت. همه سرنوشت مردم، که به خاطر عدالت و آزادی اسلام آورده بودند، باز به دست دشمنان بزرگ و ریشه دار و کینه توز اسلام و بزرگترین عمال اشرافیت تبعیض و شرک، که امروز در لباس اسلام آمدهاند، افتاد. در اینجاست که دیگر ابوذر سکوت را خیانت میبیند. اما برای فریادش، همچنان که در مکه تنها بود، در مدینه نیز در میان مهاجرین و انصار بزرگ پیغمبر باز تنهاست. به عثمان حمله کرد، به زرپرستی او. به طبقه جدید و به مدینه فقیرسازی که از غارت زکاتها و از غنائم جنگها، عدهای را به نام اصحاب یا خویشاوندان خلیفه، به صورت طبقهای از زرپرستان و بورژوازی جدید در مدینه به وجود آورده بود. و مهاجرین و انصار ـ کسانی که در دوره پیغمبر فقط به خاطر ایمانشان میجنگیدند و پارسایی را پیشه کرده بودند ـ اکنون آب زیر پوستشان افتاده است و هزار مملوک دارند و پستهای پر بریز و بپاش پولداری مثل حکومت ری، حکومت ایران، حکومت روم و مصر و یمن دارند، و بهترین ذخائر را برای چاپیدن برای غارت کردن: اسمش جهاد، اسمش زکات. ابوذر دید که این بار باز مردم به اسارت گرفتار میشوند، باز مردم غارت میشوند و باز گرسنگی میبینند اما به نام توحید (و پیش از این به نام شرک) این فریب تازه را، که شاید قرنها باز مسلمانان باید فقر را و ذلت را و بردگی را و اختناق را به نام دین تحمل کنند، تحمل نکرد، فریاد برآورد.
عثمان نتوانست تحملش کند. او را به شام پیش خویشاوندش معاویه فرستاد، برای اینکه در دوردست و در خارج از مدینه، معاویه دستش بر روی ابوذر بازتر بود، که یا بخردش یا تهدیدش کند و یا، به هر حال، بکشدش. و معاویه، در این روز، که دیگر علی شکست خورده بود و خطری از جانب او نبود، و خلیفه هم عثمان بود ـ اسیر و ذلیل خاندان بنی امیه ـ دیگرهیچ حد و مرزی نمیشناخت. تمام هوش و حواسش، ساختن کاخ سبزی بر انگاره امپراطوران روم و ایران شده بود، موسیقی دانان و هنرمندان و معماران بزرگی را از ایران و روم آورده بود تا کاخ سبز را به علامت احیاء کاخ نشینی و اشرافیت، پس از پیغمبر، در متن اسلام و به نام توحید برافرازد. آنقدر خوشحال بود که هر روز بر سر عملهها و معمارها و هنرمندان خودش حاضر میشد و کار آنها و پیشرفت آن را نظاره میکرد. و صبح به صبح، هر روز، نیز ابوذر تنها به سراغ معاویه میرفت و از دور در جلو جمع، در جلو خلق فریاد میزد که «ای معاویه اگر این کاخ را از پول خودت میسازی اسراف است و اگر از پول مردم میسازی خیانت». معاویه این سیاستمدار بردبار و بسیار پخته ـ که یکی از چهار نابغه عرب بود ـ میدانست ابوذر، ابوذری را که محبوب پیغمبر است، چشم پیغمبر است، عزیز پیغمبر است، ابوذری که پیغمبر دربارهاش میگفت: «ابوذر در آسمانها مشهورتر و محبوبتر است تا در زمین». ابوذر که «شرم و پارساییاش همچون عیسی بن مریم است»، ابوذر که «ظرف خالی سینهاش را آنقدر علم اندوخت تا لبریز شد»، نمیتوان به سادگی وسوسه کرد و مسلماً، شاید بتوان خرید. زیرا بسیاری از اصحاب بزرگ و نزدیک پیغمبراند، که امروز سراغشان را در اطراف کاخ سبز میگیرد، یا در روسپی خانههای کوفه و یا بر سر مسندهای پر بریز و بپاش ایران و روم. و ظاهراً اینها اصحابی بودند که در مدت ۱۰ سال، ۲۳ سال رسالت پیغمبر پا به پای او بودند. «مگر ابوذر از ابوهریره بزرگتر است ـ ابوهریرهای که جلیس پیغمبر بود و همواره همنشین پیغمبر و بزرگترین راوی حدیث پیغمبر و امروز میبینیم که برای یزید که عاشق زن عبدالله سلام شده است، الان دارد مسئولیت انجام میدهد ـ وقتی که صحابی بزرگ پیغمبر، رسالت انسانی، اسلامیاش به صورتی درآمده است که برای یزید زن مردم را خواستگاری میکند، و خودش نیز چنین رسالتی را به عهده گرفته است. چگونه نمیشود ابوذر را خرید؟» غلام را فرستاد. (می دانست که ابوذر مردی عاطفی است، میدانست که ایمان ابوذر آزاد کردن انسان است) به غلام سپرد و گفت به مسجد برو، به خانه ابوذر، و به وی بگو:ای ابوذر این کیسه را خلیفه فرستاده است و از پول شخصیاش هم هست! اگر توانستی کیسه را به او بدهی آزادی. غلام آمد، التماس کرد، ابوذر نپذیرفت. غلام گفت خدا بیامرزد ترا ابوذر! این کیسه را بگیر که آزادی من در گرفتن این کیسه است، و ابوذر پاسخ داد: که بندگی من نیز در گرفتن این کیسه است.
ویرایش شده توسط: moosam692
ارسالها: 78
#40
Posted: 20 Jul 2013 09:28
تاريخ و على (۲)
و علی دید که چه شد و همه دیدند که سیبی که در زیر سقف سقیفه بنی ساعده پیوند خورد, نه تنها از دو نیمه از دو سیب نبود بلکه نیمه ای از سیب علی بود که با نیمه ای از سیب زمینی بهم آمده است و هر آنرا مینگریست بر سادگی و خوشبینی طفلانه و معصوم سقراط میخندیدند.
اکنون علی چه کند؟ با شمشیر این نیمه ای که با فریب و پیش دستی ماهرانه چند سیاستمدار سود طلب و زرنگ یکی شده اند جدا کند و پیوند غاصبانه ای را که در سقیفه ساختند بگسلاند, ببرد و برای نخستین بار شمشیر در میانه آرد و نیمه خویش را با نیروی ذوالفقارش که در جنگ ها صفوف دشمن را همچون کشتزار گندمهای رسیده درو میکرد و به روی هم در خون میخوابانید بچنگ آورد یا نه, صبر بکند و بکشد و به بیند و خانه نشینی اختیار کند و صحنه سیاست و زندگی را رها کند و اسلام را در دست خلیفه بگدارد و خود در نخلستانها تنها بگردد و خاموش ماند و لبخند زند و آرام باشد و هرگاه که از طغیان درد چنان دیوانه شد که صبر پولادین علی را هم در هم شکست خود را پریشان و شتابان به لبه چاهی بیرون از شهر و مردم شهر رساند و تا سینه سر در چاه فرو برد و بنالد و بگوید و بگرید و طوفانش که رام صبرش شد باز به شهر بازگردد و تن به بیعت هم بدهد و چنان به خلافت بر اسلام بنگرد که گویی اسلام نیمه یک سیب و خلیفه نیمه یک سیب زمینی نیست بلکه آنچه در زیر آن سقف سر به هم آوردند و ساختند یک سیب است. یک سیب همچنان که پیش ازین در دنیا بوده است. و نیمه خویش را در پیوند با نیمه سیب زمینی انکار کند. چنانکه نمیشناسد, چنانکه گویی چنین چیزی نیست. نبوده است... یعنی اصلا نفهمیدیم, چیزی نبوده , بد نبوده, حرفهایی پرت, حرفهایی دور.... تعریف سیبهای گلشائی خیلی جدی, خیلی عادی.
اما چه سخت است! راستی علی باید چه میکرد؟ چه کند؟ شمشیر یا صبر؟
اما علی صبر کرد. چرا علی صبر کرد؟ چرا با دم بران شمشیرش نیمه خویش را, نیمه ای را که خدا و رسولش از آن او میخواندند, از نیمه دیگری که در زیر آن سقف(سقیفه بنی ساعده) بهم چسباندند جدا نکرد؟ و نه تنها جدا نکرد که بر این ساخت و پاختی که بدست سیاست در زیر سقفی رخ داد و علی از آن آگاه نبود و مهاجران و یاران رسول نیز حضور نداشتند, تبعیت نیز کرد.
داستان بیعت و صبر علی را چه خوب تمثیل کرده اند: زنی فرزند مادری را ربوده بود و مادر شکایت به قاضی برد. زن و مادر در محکمه حضور یافتند و کودک در برابر قاضی قرار گرفت. قاضی هوشیار گفت: جلاد این کودک را از میانه به دو نیم کن و هر نیمی را به یکی از این دو زن ده تا عدالت شده باشد و هیچکدام محروم نگردند.... زن ساکت ماند... اما مادر فریاد زد و خود را به روی کودک افکند و او را در برابر محکمه به زن غاصب رد کرد و در حالیکه درد صدایش را میبرید گفت: نه !! این کودک از آن من نیست, از آن این زن است.
اگر علی, اسلام را با شمشیر از چنگ خلافت بدر میبرد, خلیفه را با قیام مسلحانه میراند و پیوند سقیفه را با تیغ مگسست, اسلام نیز پایمال شده بود و به باد میرفت و این حقیقتی است که هر که با چشم دقیق جامعه شناس و تاریخ دان و سیاست بین مینگرد آنرا میابد و تاریخ نیز بعدها شهادت داد که شیعیان تندرو و متعصبی که حتی به الوهیت علی معتقد بودند از قبیل عبدالله صبا و نیز خوارج که علی را به خاطر صبر و تسلیم و سکوت و خانه نشینیش بشدت سرزنش میکردند و بر خطا بودند و آنها که شیر خدا را که در پیکارهای مرگبار حنین و احد و بدر و خیبر و... که بقول تاریخ: همچون شتر گردآلودی همه جا میتاخت و میخروسید و صف های فشرده خصم را همچون کشتزار گندمهای رسیده با شمشیر دو دمش درو میکرد و پیش میرفت و تشنه شهادت بود و هرگاه از جهادی باز میگشت از اینکه مرگ نصیبش نشده است, غمگین میشد و پیش پیامبر شکایت میبرد و او را که به او مژده شهادت داده بود بازخواست میکرد و پیامبر نیز تسلیتش میگفت و امیدوارش میساخت و مطمین میکرد و اندوه و هراس محروم ماندن از مرگ خونین را از دل بزرگش میزدود....
رفتي...
بعضيا بهش ميگن قسمت... اما من تازگيا بهش ميگم..."به درك"!!!