انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
مذهب
  
صفحه  صفحه 4 از 29:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  26  27  28  29  پسین »

دکتر شریعتی ! اسطوره ای تاریخی


مرد

 
شب قدر

إِنَّا أَنزَلْنَاهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ ۱۝ وَمَا أَدْرَاكَ مَا لَيْلَةُ الْقَدْرِ ۲۝ لَيْلَةُ الْقَدْرِ خَيْرٌ مِّنْ أَلْفِ شَهْرٍ ۳۝ تَنَزَّلُ الْمَلَائِكَةُ وَالرُّوحُ فِيهَا بِإِذْنِ رَبِّهِم مِّن كُلِّ أَمْرٍ ۴۝ سَلَامٌ هِيَ حَتَّى مَطْلَعِ الْفَجْرِ ۵۝

ما «آن» را فرود آورديم درشب قدر. و چه مي داني كه شب قدر چيست؟شب قدر از هزار ماه برتر است. فرشتگان و آن روح دراين شب فرود مي‌آيند به اذن خداوندشان از هر سو. سلام بر اين شب تا آنگاه كه چشمه خورشيد ناگهان مي‌شكافد!

و تاريخ قبرستاني است طولاني و تاريك، ساكت و غمناك، قرن‌ها از پس قرن‌ها همه تهي و همه سرد، مرگبار و سياه، و نسل‌ها در پي نسل‌ها، همه تكرارى و همه تقليدى، و زندگي‌ها، انديشه‌ها و آرمان‌ها همه سنتي و موروثي، فرهنگ و تمدن و هنر و ايمان همه مرده ريگ!

ناگاه در ظلمت افسرده و راكد شبي از اين شب‌هاى پيوسته، آشوبى، لرزه‌اى، تكان و تپشي كه همه چيز را بر مي‌شورد و همه خواب‌ها را برمي‌آشوبد و نيمه سقف‌ها را فرو مي‌ريزد. انقلابي در عمق جان‌ها و جوششي در قلب وجدان‌هاي رام و آرام، درد و رنج و حيات و حركت و وحشت و تلاش و درگيري و جهد و جهاد عشق و عصيان و ويرانگري و آرمان و تعهد، ايمان و ايثار! نشانه‌هايي از يك «تولد بزرگ»، شبي آبستن يك مسيح، اسارتي زاينده يك نجات! همه جا، ناگهان «حيات و حركت»، آغاز يك زندگي ديگر، پيداست كه فرشتگان خدا همراه آن «روح» در اين شب به زمين، به سرزمين، به اين قبرستان تيره و تباه كه در آن انسان‌ها، همه اسكلت شده‌اند، فرود آمده‌اند.

اين شب قدر است.

شب سرنوشت، شب ارزش، شب تقدير يك انسان نو، آغاز فردايي كه تاريخي نو را بنياد مي‌كند. اين شب از هزار ماه برتر است، شب مشعرى است كه صبح عيد قربان را در پي دارد و سنگباران پرشكوه آن سه پايگاه ابليسي را! شب سياهي كه در كنار دروازه منى است، سرزمين عشق و ايثار و قرباني و پيروزى!

و تاريخ همه اين ماه‌هاى مكرر است، ماه‌هايي همه مكرر يكديگر، سال‌هايي تهي و عقيم، قرن‌هايي كه هيچ چيز نمي‌آ‏فرينند، هيچ پيامي بر لب ندارند، تنها مي گذرند و پير مي‌كنند و همين و در اين صف طولاني و خاموش، هر از چندى شبي پديدار مي‌گردد كه تاريخ مي‌سازد، كه انسان نو مي‌آفريند و شبي كه باران فرشتگان خدايي باريدن مي‌گيرد، شبي كه آن روح در كالبد زمان مي‌دمد، شب قدر!

شبي كه ازهزار ماه برتر است، آنچنانكه بيست و چند سال بعثت محمد، از بيست و چند قرن تاريخ ما برتر بود. سال‌هايي كه آن «روح» برملتي و نسلى فرود مي‌آيد از هزار سال تاريخ وى برتر است. و اكنون، براندام اين اسلام اسلكت شده، برگور اين نسل مدفون و برقبرستان خاموش ما، نه آن روح فرود آمده است، سياهي و ظلمت و وحشت شب هست، اما شب قدر؟

شبى كه باران فرو مى‌بارد، هر قطره‌اش فرشته‌اي است كه بر اين كوير خشك و تافته، در كام دانه‌اى، بوته خشكي و درخت سوخته‌اى و جان عطشناك مزرعه‌اى فرو مى‌افتد و رويش و خرمي و باغ و گل سرخ را نويد مى‌دهد. چه جهل زشتي است در اين شب قدر بودن و در زير اين باران ماندن و قطره‌اى از آن برپوست تن و پيشاني و لب وچشم خويش حس نكردن، خشك و غبار آلود زيستن و مردن! هركسى يك تاريخ است. عمر، تاريخ هر انساني است و در اين تاريخ كوتاه فردى، كه ماه‌ها همه تكرارى و سردوبى معنى مى‌گذرد، گاه شب قدرى هست و درآن از همه ا فق‌هاي وجودي آدمي فرشته مي‌بارد و آن روح، روح القدس، جبرئيل پيام‌آور خدايي برتو نازل مي‌شود و آنگاه بعثتى، رسالتى، و براى ابلاغ، از انزواى زندگى و اعتكاف تفكر و عبادت وخلوت فراغت و بلندى كوه فرديت خويش به سراغ خلق فرود‌آمدني و آنگاه، در گيرى و پيكار و رنج و تلاش و هجرت و جهاد و ايثار خويش به پيام!

كه پس از خاتميت، پيامبري نيست، اما «هرآگاهي وارث پيامبران است»! آن «روح» اكنون فرود آمده است، در« شب قدر» به سر مي‌بريم. سال‌ها، سال‌هاي شب قدر است، در اين شبي كه جهان ما را در كام خود فرو برده است و آسمان ما را سياه كرده است، باران غيبي باريدن گرفته است، گوش بدهيد، زمزمه نرم و خوش آهنگ آن را مي‌شنويد، حتي صداي روييدن گياهان را درشب اين كوير مى‌توان شنيد.

سلام بر اين شب، شب قدر، شبي كه از هزار ماه، از هزار سال و هزار قرن برتر است، سلام، سلام،سلام،... تا آن لحظه كه خورشيد قلب اين سنگستان را بناگاه بشكافد، گل سرخ فلق برلب‌هاى فسرده اين افق بشكفد و نهر آفتاب بر زمين تيره ما ... و بر ضمير تباه ما نيز جارى گردد. تا صبح بر اين شب سلام!


برگرفته از خودسازى انقلابى مجموعه آثار ۲
     
  
مرد

 
بر در حق کوفتن حلقه وجود

سؤال این است که آیا با نشستن و نیم ساعت فکر کردن- مثلاً- همان نتیجه نماز برای فرد حاصل می‌شود؟

در اینجا مسئله‌ای هست و آن اینکه زیبایی‌شناسان «استه‌تیسین‌«ها، یعنی کسانی که در رشته زیبایی‌شناسی کار و مطالعه می‌کنند، نکته مهمی را بیان می‌کنند و آن اینکه: اگر جوهر زیبایی، در فرم و صورت زیبایی ویژه خودش و در شکل متناسب خودش قرار نگیرد، می‌میرد. یعنی زیبایی، هنگامی تحقق خارجی پیدا می‌کند که فرم مناسب خودش را بگیرد. شما درباره پدرتان، مادرتان، کسی که به وی علاقه دارید، جایی، و یا چیزی که بدان علاقمندید، وقتی دارای احساسات خاصی هستید و حتی این احساسات نیز شدیدند، اگر از بیان آنها محروم باشید، چه وضعی برایتان پیش می‌آید؟ در این بحث اول ببینیم که آدمی احساساتش را به چه صورت یا صورتهایی بیان می‌کند. این بیان یا از طریق گفتن است، یعنی کلمات خاصی را برای احساس انتخاب کردن، یا ژست خاص، مثل دست بوسیدن، روبوسیدن و در آغوش کشیدن، یا نمود خاص است. مثلاً رنگ چهره عوض می‌شود، خون توی صورت می‌دود و ... و یا حتی از طریق خط بیان می‌شود: می‌روید و می‌نشینید، چیزی می‌نویسید، و یا بیان توسط موزیک است: آهنگی می‌سازید. اینها همه صورتهای گوناگون بیان احساس آدم است. اکنون اگر کسی نتواند این احساس پیوند و علاقه شدید خود را به کسی یا چیزی، به حالتی، به وابستگی‌ای، یا به خاطره‌ای... بیان کند، یعنی از اینگونه بیان و بهره‌برداری از آن محروم باشد، این احساس پیوند کم‌کم در درونش ضعیف می‌شود و حتی می‌میرد. کلمه چیست؟ فرمی از جوهر احساس من، موزیک چیست؟ فرمی از بیان جوهر احساس دلبستگی من با ایده‌ام. در آغوش کشیدن چیست؟ فرمی که من به احساس پیوندم، و به احساس وابستگی‌ام می‌دهم و مگر نه این است؟ بنابر این می‌بینیم که فرم تا چه حد نگاهبان محتوی، معنی و مفهوم است. ازدواج کردن فرم است یا محتوی؟ فرم است. دو نفر همدیگر را دوست دارند، بعد با هم پیوند پیدا می‌کنند و بعد با هم زندگی می‌کنند، با هم زندگی کردن، فرمی است، شکلی است، از یک پیوند روحی، اما اگر گفته شود: «خوب پیوند روحی را حفظ کنند، اما با هم زندگی نکنند، احساس چه احتیاجی به این تظاهرات و به این «فورمالیته» دارد. مرتب شب بیا و صبح برو، چه خبر است آخر این کارها چیست؟ ! البته می‌شود گفت: بله هر کس آزاد است برود دنبال کارش و احساسش را نگه دارد، احساس پاک و خوب، که بعد هم البته می‌میرند و ... اما بالاخره چی؟ هیچ!

اینجا هم می‌بینیم با فرم است که این محتوی نگه داشته می‌شود و در آن رشد می‌کند. احساس وطن‌دوستی و احساس شهامت نیز دو احساسند اما کدام ارتشی در دنیا هست که برای بیان احساس حماسی‌گری فرم نداشته باشد: موزیک، مشق هر روزه، رژه رفتن، طبل زدن، هورا کشیدن، تکرار ژستهای خاص، احساس نظامی‌گری را در افراد زنده نگه می‌دارند، به طوری که گروههای چریکی هفت، هشت نفری که به داخل فلسطین می‌روند و هرکدام باید مثل گربه و موش این سو و آن سو پنهان شوند، قایم شوند و حتی یکدیگر را درست نبینند، باز هم مراسم خاص نظامی شش هفت نفری خود را دارند و در زیر چشم دشمن. چرا؟ برای اینکه احساس وحدت و پیوند و مسئولیت و روح نظامی‌گریشان را حفظ کنند. باز می‌بینیم که تکیه به فرم تا آن حد است که به خاطرش جان خود را هم در معرض خطر قرار می‌دهند.

فرانتز فانون معروف، آدمی است از جزایر آنتیل آمریکا- در کارائیب- یک سیاهپوست کارائیبی است که به فرانسه می‌آید برای درس خواندن. دکتر می‌شود و می‌خواهد در رشته روانپزشکی متخصص شود. جنگ الجزایر شروع می‌شود. فرانسوی‌ها می‌گویند اصلاً الجزایر ملت نیست و او در مقابل، تحصیلاتش را رها می‌کند و می‌رود و می‌گوید من ملیت الجزایری می‌گیرم- در همان ایام که هنوز الجزایر ملت نشده است- به آنها می‌پیوندد و می‌رود و می‌جنگد. می‌بینند که روانپزشک است و عالم است و به وی احتیاج است تا بیماران روانیشان را که در دوره جنگ- به خصوص جنگ چریکی- زیاد می‌شود معالجه کند، به زور وی را وادار به کار بیمارستانی می‌کنند. باز می‌گوید من از کار بیمارستان حوصله‌ام سر رفته است باید بروم و با دشمن بجنگم، ناگزیرش می‌کنند که لااقل با یک بیمارستان سیار همراه گروه چریکی به داخل الجزایر برود که هم بجنگد و هم به عنوان طبیب کار کند. قلمش نیز بهترین مقالات المجاهد را می‌نویسد. و خلاصه از لحاظ علمی و فکری به انقلاب خدمت فراوان می‌کند. از لحاظ عملی و تخصصی هم همینطور. مهمان خارجی هم هست چرا که از اصل الجزایری نبوده است، و همه هستی‌اش را داده است. بدین ترتیب این شخص برای این ملت بسیار عزیز است. وقتی فانون سرطان می‌گیرد و به وی گفته می‌شود که ۶ ماه دیگر خواهد مرد. می‌خواهد به داخل جبهه برود تا شهید بشود. اما باز حفظش می‌کنند و به مرگ عادی می‌میرد.

حالا فرم را نگاه کنیم که تا کجاها اصالت پیدا می‌کند. فانون وصیت کرده است که مرا در قبرستان شهدا، دفن کنید و این قبرستان شهدا، دهی است در شمال الجزایر نزدیک مرز تونس که فرانسویها، تمام مردم آن را به خاطر همکاری‌ای که با چریک‌های مجاهد کرده بودند، قتل‌عام نموده‌اند. و پس از این ماجرا اسم قلعه شده است قبرستان شهدا. جسد فرانتس فانون در تونس است و وصیت کرده است که در قبرستان شهدا دفن شود، الجزایری‌ها می‌توانستند وی را در گوشه‌ای دفن کنند و بگویند هر وقت استقلال پیدا کردیم جنازه‌اش را برمی‌داریم، استخوانهایش را می‌بریم و در قبرستان شهدا دفن می‌کنیم. اما جبهه آزادیبخش الجزایر این کار را نکرد. یک گروهان از بهترین مجاهدانش را انتخاب کرد، با همه تشریفات نظامی، و آماده شد تا از مرز شمالی تونس وارد الجزایر شود. این قسمت خطرناکترین قسمت الجزایر بود. یک وجب از خاکش آزاد نشده بود و محل جنگ چریکی بود و زیر پوشش هواپیماهای جاسوسی فرانسه قرار داشت و گوشه به گوشه آن هم نظامیهای فرانسوی بودند، چرا که چریکها از همین مرز وارد الجزایر می‌شدند و می‌جنگیدند و برمی‌گشتند. قبرستان شهدا هم در این منطقه بود. حالا فکرش را بکنید یک جنازه را می‌خواهند با تشریفات رسمی و با همه آن قوانین و مراسمی که برای تشییع یک جنازه عزیز محترم در یک ارتش مرسوم است ببرند و دفن کنند. در اینجا الجزایر چقدر در از دست دادن یک گروهان از بهترین مجاهدانش «ریسک می‌کند» برای اینکه این فرم را رعایت کند؟ محتوی هم ندارد. فرم است اما ملت الجزایر با این فرم می‌خواهد به پاداش یک عمر نثار و ایثار و فداکاری و خدمتهای درخشان و مخلصانه‌ای که این مرد، این جوانمرد به انقلاب الجزایر کرده است، از وی تجلیل کند. آیا ممکن است بگویند خوب آقا مگر تجلیل همه‌اش به این «دودور دودور» کردن و فلان و بهمان کار است. همگی در قلبشان تجلیل کنند و بگویند به‌به واقعاً فرانتز فانون آدم خوبی بود. خلاصه از همان قبیل حرفها که ما الان می‌زنیم، آنها هم بزنند و بگویند در تاریخ اسمش می‌آید و در سینه مردان مزار اوست و ...
دوستان از امروز تمامی پست ها در تاپیک
دانلود فیلم های سکسی با حجم مناسب و با کیفیت
ارسال میکنم
     
  
مرد

 


بر در حق کوفتن حلقه وجود(۲)


سؤال این است که آیا با نشستن و نیم ساعت فکر کردن- مثلاً- همان نتیجه نماز برای فرد حاصل می‌شود؟

در اینجا مسئله‌ای هست و آن اینکه زیبایی‌شناسان «استه‌تیسین‌«ها، یعنی کسانی که در رشته زیبایی‌شناسی کار و مطالعه می‌کنند، نکته مهمی را بیان می‌کنند و آن اینکه: اگر جوهر زیبایی، در فرم و صورت زیبایی ویژه خودش و در شکل متناسب خودش قرار نگیرد، می‌میرد. یعنی زیبایی، هنگامی تحقق خارجی پیدا می‌کند که فرم مناسب خودش را بگیرد. شما درباره پدرتان، مادرتان، کسی که به وی علاقه دارید، جایی، و یا چیزی که بدان علاقمندید، وقتی دارای احساسات خاصی هستید و حتی این احساسات نیز شدیدند، اگر از بیان آنها محروم باشید، چه وضعی برایتان پیش می‌آید؟ در این بحث اول ببینیم که آدمی احساساتش را به چه صورت یا صورتهایی بیان می‌کند. این بیان یا از طریق گفتن است، یعنی کلمات خاصی را برای احساس انتخاب کردن، یا ژست خاص، مثل دست بوسیدن، روبوسیدن و در آغوش کشیدن، یا نمود خاص است. مثلاً رنگ چهره عوض می‌شود، خون توی صورت می‌دود و ... و یا حتی از طریق خط بیان می‌شود: می‌روید و می‌نشینید، چیزی می‌نویسید، و یا بیان توسط موزیک است: آهنگی می‌سازید. اینها همه صورتهای گوناگون بیان احساس آدم است. اکنون اگر کسی نتواند این احساس پیوند و علاقه شدید خود را به کسی یا چیزی، به حالتی، به وابستگی‌ای، یا به خاطره‌ای... بیان کند، یعنی از اینگونه بیان و بهره‌برداری از آن محروم باشد، این احساس پیوند کم‌کم در درونش ضعیف می‌شود و حتی می‌میرد. کلمه چیست؟ فرمی از جوهر احساس من، موزیک چیست؟ فرمی از بیان جوهر احساس دلبستگی من با ایده‌ام. در آغوش کشیدن چیست؟ فرمی که من به احساس پیوندم، و به احساس وابستگی‌ام می‌دهم و مگر نه این است؟ بنابر این می‌بینیم که فرم تا چه حد نگاهبان محتوی، معنی و مفهوم است. ازدواج کردن فرم است یا محتوی؟ فرم است. دو نفر همدیگر را دوست دارند، بعد با هم پیوند پیدا می‌کنند و بعد با هم زندگی می‌کنند، با هم زندگی کردن، فرمی است، شکلی است، از یک پیوند روحی، اما اگر گفته شود: «خوب پیوند روحی را حفظ کنند، اما با هم زندگی نکنند، احساس چه احتیاجی به این تظاهرات و به این «فورمالیته» دارد. مرتب شب بیا و صبح برو، چه خبر است آخر این کارها چیست؟ ! البته می‌شود گفت: بله هر کس آزاد است برود دنبال کارش و احساسش را نگه دارد، احساس پاک و خوب، که بعد هم البته می‌میرند و ... اما بالاخره چی؟ هیچ!

اینجا هم می‌بینیم با فرم است که این محتوی نگه داشته می‌شود و در آن رشد می‌کند. احساس وطن‌دوستی و احساس شهامت نیز دو احساسند اما کدام ارتشی در دنیا هست که برای بیان احساس حماسی‌گری فرم نداشته باشد: موزیک، مشق هر روزه، رژه رفتن، طبل زدن، هورا کشیدن، تکرار ژستهای خاص، احساس نظامی‌گری را در افراد زنده نگه می‌دارند، به طوری که گروههای چریکی هفت، هشت نفری که به داخل فلسطین می‌روند و هرکدام باید مثل گربه و موش این سو و آن سو پنهان شوند، قایم شوند و حتی یکدیگر را درست نبینند، باز هم مراسم خاص نظامی شش هفت نفری خود را دارند و در زیر چشم دشمن. چرا؟ برای اینکه احساس وحدت و پیوند و مسئولیت و روح نظامی‌گریشان را حفظ کنند. باز می‌بینیم که تکیه به فرم تا آن حد است که به خاطرش جان خود را هم در معرض خطر قرار می‌دهند.

فرانتز فانون معروف، آدمی است از جزایر آنتیل آمریکا- در کارائیب- یک سیاهپوست کارائیبی است که به فرانسه می‌آید برای درس خواندن. دکتر می‌شود و می‌خواهد در رشته روانپزشکی متخصص شود. جنگ الجزایر شروع می‌شود. فرانسوی‌ها می‌گویند اصلاً الجزایر ملت نیست و او در مقابل، تحصیلاتش را رها می‌کند و می‌رود و می‌گوید من ملیت الجزایری می‌گیرم- در همان ایام که هنوز الجزایر ملت نشده است- به آنها می‌پیوندد و می‌رود و می‌جنگد. می‌بینند که روانپزشک است و عالم است و به وی احتیاج است تا بیماران روانیشان را که در دوره جنگ- به خصوص جنگ چریکی- زیاد می‌شود معالجه کند، به زور وی را وادار به کار بیمارستانی می‌کنند. باز می‌گوید من از کار بیمارستان حوصله‌ام سر رفته است باید بروم و با دشمن بجنگم، ناگزیرش می‌کنند که لااقل با یک بیمارستان سیار همراه گروه چریکی به داخل الجزایر برود که هم بجنگد و هم به عنوان طبیب کار کند. قلمش نیز بهترین مقالات المجاهد را می‌نویسد. و خلاصه از لحاظ علمی و فکری به انقلاب خدمت فراوان می‌کند. از لحاظ عملی و تخصصی هم همینطور. مهمان خارجی هم هست چرا که از اصل الجزایری نبوده است، و همه هستی‌اش را داده است. بدین ترتیب این شخص برای این ملت بسیار عزیز است. وقتی فانون سرطان می‌گیرد و به وی گفته می‌شود که ۶ ماه دیگر خواهد مرد. می‌خواهد به داخل جبهه برود تا شهید بشود. اما باز حفظش می‌کنند و به مرگ عادی می‌میرد.

حالا فرم را نگاه کنیم که تا کجاها اصالت پیدا می‌کند. فانون وصیت کرده است که مرا در قبرستان شهدا، دفن کنید و این قبرستان شهدا، دهی است در شمال الجزایر نزدیک مرز تونس که فرانسویها، تمام مردم آن را به خاطر همکاری‌ای که با چریک‌های مجاهد کرده بودند، قتل‌عام نموده‌اند. و پس از این ماجرا اسم قلعه شده است قبرستان شهدا. جسد فرانتس فانون در تونس است و وصیت کرده است که در قبرستان شهدا دفن شود، الجزایری‌ها می‌توانستند وی را در گوشه‌ای دفن کنند و بگویند هر وقت استقلال پیدا کردیم جنازه‌اش را برمی‌داریم، استخوانهایش را می‌بریم و در قبرستان شهدا دفن می‌کنیم. اما جبهه آزادیبخش الجزایر این کار را نکرد. یک گروهان از بهترین مجاهدانش را انتخاب کرد، با همه تشریفات نظامی، و آماده شد تا از مرز شمالی تونس وارد الجزایر شود. این قسمت خطرناکترین قسمت الجزایر بود. یک وجب از خاکش آزاد نشده بود و محل جنگ چریکی بود و زیر پوشش هواپیماهای جاسوسی فرانسه قرار داشت و گوشه به گوشه آن هم نظامیهای فرانسوی بودند، چرا که چریکها از همین مرز وارد الجزایر می‌شدند و می‌جنگیدند و برمی‌گشتند. قبرستان شهدا هم در این منطقه بود. حالا فکرش را بکنید یک جنازه را می‌خواهند با تشریفات رسمی و با همه آن قوانین و مراسمی که برای تشییع یک جنازه عزیز محترم در یک ارتش مرسوم است ببرند و دفن کنند. در اینجا الجزایر چقدر در از دست دادن یک گروهان از بهترین مجاهدانش «ریسک می‌کند» برای اینکه این فرم را رعایت کند؟ محتوی هم ندارد. فرم است اما ملت الجزایر با این فرم می‌خواهد به پاداش یک عمر نثار و ایثار و فداکاری و خدمتهای درخشان و مخلصانه‌ای که این مرد، این جوانمرد به انقلاب الجزایر کرده است، از وی تجلیل کند. آیا ممکن است بگویند خوب آقا مگر تجلیل همه‌اش به این «دودور دودور» کردن و فلان و بهمان کار است. همگی در قلبشان تجلیل کنند و بگویند به‌به واقعاً فرانتز فانون آدم خوبی بود. خلاصه از همان قبیل حرفها که ما الان می‌زنیم، آنها هم بزنند و بگویند در تاریخ اسمش می‌آید و در سینه مردان مزار اوست و ...

نخیر این حرفها، کافی نیست، اینها ذهنیات می‌شود، و بعد خیالات، بعد هم از یادها می‌رود باید حتی به قیمت از دست دادن بهترین مجاهدان، جنازه فرانتز فانون با تمامی تشریفات نظامی و باشکوه از مرز خطرناک تونس عبور کند و وارد خطرناکترین بخش شمالی الجزایر گردد و در زیر نگاه همه هواپیماها و اسکادران‌های جاسوسی و زیر بمباران فرانسوی‌ها و از میان همه آن سنگرها و پایگاههای نظامی فرانسه گذر کند و در قبرستان شهدا- که وصیت کرده و از ما خواسته است- دفن شود. با قبول خطر، برنامه‌ریزی، مطالعه، ریسک، شهامت، این جنازه را با تشریفات وارد مرزی کردند که یک چریک نصفه شب با هزار کلک وارد می‌شد. آری با یک گروهان وارد شدند، و به قبرستان رسیدند، اما نه اینکه یک گوشه خاکش کنند و آرام برگردند. سر جنازه ایستادند، در کجا؟ در جایی که هر لحظه بیم خطر هست، همه به حال خبردار ایستادند، فرمانده گروهان، در برابر جنازه سخنرانی کرد. از این سخنرانی، تکان‌دهنده‌تر، آتشین‌تر، مخلصانه‌تر وجود ندارد، که: تو جانت را به ملت ما بخشیدی، تو ای عزیز...

پس از این سخنرانی با احترام و تشریفات دفنش کردند و علامتگذاری نمودند و بعد برگشتند. این یک فرم است. ماجرای دفن فانون را یکی از نویسندگان فرانسوی «مارتینه»، در یکی از مجلات فرانسوی نوشت، هیچ موسیقی و هیچ شعری و هیچ تراژدی‌ای نمی‌توانست چنین اثری داشته باشد و تازه این اثر در من بود که نه با فانون هم‌نژاد بودم و نه با الجزایری هم‌نژاد. این قضیه وقتی چنین تأثیری در من کرد، ببینید که بر ملت الجزایر، بر مجاهدین و بر تمامی مجاهدین دنیا و بر همه کسانی که مخلصند و بر همه کسانی که به انسانیت ارج می‌نهند، چه تأثیر عمیقی گذاشته است.

بدینگونه است که فرم به محتوی کمک می‌کند. شاید احساس شاعرانه خواجوی کرمانی از حافظ بالاتر باشد اما چون بیان شاعرانه و فرم بیان احساس حافظ را ندارد، احساساتش به صورت مجموعه‌ای از احساسات دست دوم و معانی دست دوم مانده است.

گاه هست که اصلاً تأثیر در فرم نهفته است و گاه اصلاً فرم است که موضوعیت پیدا می‌کند. مثل تلقین. تلقین یعنی چه؟ تلقین چیزی نیست جز تکرار. بیماریهایی را که مداوا می‌نمایند، اراده‌هایی را که برمی‌انگیزند، تربیت‌هایی که می‌کنند، بر اساس تلقین و تکرار است. شنیدن و گفتن منظم و مکرر، تأثیر می‌گذارد، پس علت و عامل اساسی تکرار است و تکرار نیز یک فرم است. این مسئله، جنبه فردی فرم را در عبادتها روشن می‌کند. ما در این بعد، احساسمان را فرم می‌دهیم و این احساس و رابطه را با مبداء، در سراسر زندگی حفظ می‌کنیم و تربیت می‌کنیم، حال آنکه اگر به دست تصادف و گاه گذاری عمل کردن بسپاریمش، احتمال آنکه آن را از دست بدهیم و زمینه را برای کشتنش فراهم آوریم، فراوان است.

اما در بینش اجتماعی اسلام، یک نقش دیگر هم برای فرم وجود دارد، زیرا در این بینش هیچ وقت مسائل فردی، از مسائل سیاسی و مسائل اجتماعی و مسائل اقتصادی و مسائل فلسفی و مسائل اخلاقی جدا نیست. مثالی بزنیم: حج عبارت است از دور خانه خدا هفت بار چرخیدن، بعد هفت دور سعی کردن و بعد رفتن به عرفات و بعد آمدن به مشعر و آمدن به منا و قربانی کردن. مگر این حج نیست؟ بسیار خوب، پس بگویم، هروقت به من گذرنامه دادند و وقت داشتم و تعطیلات داشتم به حج می‌روم و همین کارها را می‌کنم. خیر نمی‌شود! فقط نهم و دهم ذیحجه، هشتم اگر بروی دو پول نمی‌ارزد، همه این کارها در یازدهم نیز یک قِران قیمت ندارد، نهم باید شروع کرد، چرا آخر نهم و دهم؟ آخر به خاطر فرم!

می‌گویی روز که در محتوا مؤثر نیست، من یک عملی در رابطه با خدا انجام می‌دهم به روزش چه مربوط است؟ ولی مربوط است! چرا مربوط است؟ به خاطر اینکه ارتباط این عمل با یک روز خاص است که دو میلیون نفر را در یک جا و در یک زمان جمع می‌کند و یک شکل اجتماعی به قضیه می‌دهد. اما اگر هر کس، هر وقت دلش خواست برود، یک مسئله فردی می‌شود و بعد بزرگترین بعد حج که تجمع توده‌ها است، و در هم‌آمیختگی نژادها و برداشتن مرزها، از میان می‌رود فرم است که تشخص پیدا کرده است. حتی وقتی در مدینه آدم ایستاده است، واقعاً در تمامی این شهر یک نمایش عجیب و غریبی را به چشم می‌بیند. مسجد پیغمبر پنج، شش در دارد. پیشنماز ایستاده است، و تمامی مسجد مملو از جمعیتی است که در صف نماز است موج جمعیت مثل آبی که بیرون می‌زند، از درها بیرون آمده، آمده است در خیابانها و باز پهن شده، از خیابان‌ها به کوچه‌ها، از کوچه‌ها، توی پس‌کوچه‌ها، و از پس‌کوچه‌ها، رفته به دکانها، رفته به خانه‌ها و به حیاط‌ها و رفته به اطاق خلوت و همه به این نماز پیوسته. و یک‌مرتبه می‌بینی یک شهر، یک امت نمایندگان تمامی دنیا آمده‌اند توی یک صف، با یک آهنگ هی تاب می‌خورند، هی موج می‌خورند، تاب می‌خورند، موج می‌خورند. این امر واقعیتی ایجاد می‌کند، که هیچ حالت دیگر و هیچ احساس دیگر و هیچ تفکر دیگر جانشینش نمی‌شود. آدمی در آن حرکت احساس می‌کند که با همه موجودیت اسلام روی زمین آمیزش پیدا کرده و هماهنگ شده است، در دنیا احساس «ما» می‌کند. و در این حال احساس و رابطه دیگری به آدم دست می‌دهد. یکبار در عرفات فلسطینی‌ها آمده بودند، پولی جمع شده بود، اجازه نداده بودند که آنها به محل ما بیایند، ما رفتیم، داشتیم پولها را می‌شمردیم و صحبت می‌کردیم، یک مرتبه صدای اذان بلند شد، بقیه پولها را نشمرده، همینطور گذاشتند و به حرفها هم دیگر گوش ندادند- مثل اینکه دیوانه شده باشند- ما را رها کردند و یکمرتبه دیدیم که در همان ریگها- بدون حصیر و پلاس- روی همان ریگهای کنار کوه ایستادند به یک صف، همه چریک و مجاهد و اغلب با لباس چریکی شبیه به خاک. برای اولین بار یک معنایی از نماز فهمیدیم. وقتی که می‌گفت بحول‌الله احساس می‌کردیم قیام را دارد می‌گوید. قیام! پا شدن از روی زمین و تجسم بخشیدن به مفهوم قیام، ایستادن و سرکشی کردن. و بعد دعاها: به جای دعاهای ما که خدایا فلان مرض ما را شفا بده و خدایا قرض ما را ادا کن، دعا می‌کرد که خدایا ما فانتومهای اینها را، خمپاره‌های اینها را- به اسم و رسم- ب-۵۲ اینها را، تانک‌های اینها را بزنیم.

این بعد اجتماعی و سیاسی امر، اما مولوی به یک بعد وجودی و فلسفی و عرفانی هم اشاره می‌کند و ببینید که برداشت مولوی در رکوع و سجود: «سبحان ربی العظیم و بحمده، سبحان ربی الاعلی و بحمده» چیست. مولوی می‌گوید:

گفت پیغمبر رکوع است و سجود

بر در حق، کوفتن حلقه وجود

چه جور است؟ چه جور قضیه را می‌فهمیده و چه منظره‌ای به ذهنش می‌رسیده است؟ تصویر را از زندگی یک سوار تنها در یک صحرا گرفته است. مسافری تنها در جاده‌های قدیم سواره می‌آمده است. شب شده، بیابان است، چراغی نیست، قهوه‌خانه‌ای نیست، راهداری نیست و بیا و برویی نیست. ماندگی، آوارگی، تنهایی، گرسنگی، احتیاج به آب، احتیاج به غذا. ناگهان به در قلعه‌ای می‌رسد، نیمه شب، در قلعه بسته است، چکار می‌کند؟ احساس شدید به اینکه اینجا پناهگاه است، در اینجا آدم هست، غذا هست، زندگی هست، نجات از آوارگی و وحشت و گرگ و سرما و برف هست. و براساس این احساس می‌خواهد خود را هرچه زودتر به درون قلعه بیندازد. چکار می‌کند؟ حلقه در قلعه را تندتند می‌زند.

انسان هم در پهنه وجود، درعرصه زندگی، تنهای تنها، هراس‌زده ترسیده‌ای است که در برابر در پنهانی آنطرف این جهان، آنسوی زندگی، دری که بر رویش بسته است، هر روز سرش را مثل حلقه می‌کند و هی می‌زند به این در که یعنی: باز کن.

گفت پیغمبر رکوع است و سجود

بر در حق، کوفتن حلقه وجود.

«والسلام»


برگرفته از خودسازى انقلابى مجموعه آثار ۲
دوستان از امروز تمامی پست ها در تاپیک
دانلود فیلم های سکسی با حجم مناسب و با کیفیت
ارسال میکنم
     
  
مرد

 
شریعتی، کسی بود که با قلمش بسیار بیش از آنچه که انتظار می رفت به وقوع ان قلاب در ایران یاری کرد تا آنجا که بسیار ستودندش و شهیدی بزرگوار و والا مقام خواندندش؛
و آن گاه که خرشان از روی پل گذشت، شریعتی هم به مانند ملیون و دیگر جبهه های یاری ده ( که اگر نبود یاریشان ان قلابی هم نبود ) چون دستمالی استفاده شده، با ابلهانه ترین دلایل و رجوعات علماء خرد و کلان به عوالم ناسوت و ماسوت، به دور انداخته می شود


حجت الاسلام و المسلمین پناهیان:
این دو روحانی شهید مقام شان بالا نرفت چون3-2ماه از شریعتی حمایت کردند!




حجت الاسلام علیرضا پناهیان در یک سخنرانی با نقل خواب!! یک عالم که از او نام نبرد!!،
درباره طرفداری از دکترعلی شریعتی مطلبی را نقل کرد


اعتدال: متن اظهارات پناهیان را به نقل از پارسینه می خوانید:



یکی از علما خواب یکی از شهدای روحانی را می بینند. از او پرسیده بودند فلانی آن دو دوست دیگه ات که همیشه با هم بودید و شهید شدند کجا هستند؟ شهید روحانی می گوید یکی شان پیش من است اما دیگری، پیش ما نیست خیلی مرتبه اش بالاست، ما به آن نمی رسیم!

آن وقتی دلیل این تفاوت مرتبه را می پرسد، آن شهید می گوید نمی توانم بگویم...

با اصرار زیاد آن عالم، شهید به او می گوید پس ابتدا باید این نمازی را که به تو می گویم بخوانی بعد...عالم از خواب بیدار می شود و آن نماز را می خواند و سپس می خوابد. آن شهید دوباره به خواب عالم می آید و می گوید: ما سه نفر قبل از انقلاب هم حجره بودیم. دوتایمان مدتی طرفدار افکار دکتر شریعتی بودیم، فقط حدود 2-3 ماه؛ بیشتر نه زود برگشتیم. اما آن دوستم که اکنون در مرتبه ای بسیار بالاتر است، طرفدار دکتر نبود... وقتی وارد این عالم شدیم... به ما گفتند فقط به خاطر همان چندماه بین عوالم تان فاصله ای به این زیادی افتاده است! وقتی هر چیزی را می ریزید تو ذهن تان، پس فردا این ها اذیت تان کرد، فقط خودت تان را شماتت کنید.

ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود
نی نام ز ما و نه نشان خواهد بود
زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل
زین پس چو نباشیم همان خواهد بود

حکیم عمر خیام


*******

مردم فقط "یک بار" بايد بمونن تا موفق بشن،
ولى جمهوری اسلامی "هر بار" باید موفق بشه تا بمونه . . .
     
  
زن

 
یک بار دیگر ابوذر(۱)

شکر خدا که هر چه طلب کردم از خدا
بر منتهای طلب خود کـــامران شدم


امشب برای ملت ما، که در طول ۱۳۰۰ سال تاریخ اسلام، عشق علی و خاندان علی و راه علی را برگزیده است، و نیز امشب برای روشنفکران مذهبی، که می‌کوشند تا در این قرن و در این عصر علی رغم همه عوامل و شرایط نامساعد، مذهب را و ایمان خویش را و این اندوخته سرشار انسانی و الهی را و این جهت و انتخابی را که در طول تاریخ، به قیمت شهادت‌ها و شکنجه‌ها برگزیده‌اند، نگاه دارند، و نیز برای این مؤسسه، که از آغاز ـ بر اساس این راه و این روش و این هدف ـ آرزو داشته است تا مسئولیت خویش را برای این عصر و برای این نسل انجام دهد، و برای شما، که در طول این چند ماه یا این چند سال، به عنوان افرادی متعهد، کوشیده‌اید تا در مسیر زندگی خویش رسالت نگاهبانی این شراره الهی را داشته باشید و این پرچم آزادی و حریت انسانی را نگاه دارید، و نیز برای من، به عنوان یک معلم و به عنوان یک فرد ـ که هم، پیمان و پیوندی با این ایمان داشته‌ام و دارم، و هم، پیمان و پیوندی با این زمان و با غرور خودم، حس خودم در این جامعه دارم ـ، شب بزرگی است.

آنچه بزرگتر از برنامه امشب است، که می‌بینید، ابوذر است. مردی که به عنوان بزرگترین چهره مشخص از راه علی و اسلام علی و همچنین به عنوان زنده‌ترین چهره مورد نیاز عصر - که عصر کوشش و تلاش وجدان آگاه بشریت برای تحقق عدالت و برابری اقتصادی در جهان است، و تلاش برای یافتن ایمانی که بتوان هم خدا را داشت، هم خرما را ـ ابوذر است. مردی که تنها زندگی کرد، تنها مرد و تنها برانگیخته خواهد شد. و امروز نیز و امشب نیز، یک بار دیگر، تنها در میان شما، مبعوث می‌شود.

مردی که سه سال پیش از ندای پیامبر اسلام بر توحید، به توحید رسید و در عمق صحرای خاموش «ربذه» که قبیله «غفار» در آنجا می‌زیست، در تنهایی سکوت و جاهلیت شرک، با فطرت خویش، به خدا رسید و سه سال پیش از اسلام، خدای واحد را نماز گزارد. و پس از اعلام نبوت پیامبر اسلام، او که در جستجوی پیام بود، و زندگیش را همه در انتظار وحی و رسالت گذراند، چهارمین کسی بود که به اسلام پیوست. و کسی که او را، در مکه، به خانه پیامبر اسلام راهنمون شد علی بود: این کودک ده ساله، راهبر ابوذر به محمد بود.

و از آنجا، از خانه پیامبر بیرون آمد، او، همچون محمد که از کوه حرا فرود آمد تا رسالت برابری و توحید و ایمان را در میان مشرکین اعلام کند، از تپه صفا ـ که خانه پیامبر در آنجا بود ـ فرود آمد. همچون او، در جلو بت پرستان، در کنار کعبه‌ای که بتخانه شده بود، ایستاد: روی در روی بت پرستانی که بت پرستی را توجیه کننده شرک اجتماعی و تضاد طبقاتی و نژادی و توجیه اشرافیت خانوادگی کرده بودند ایستاد، تنها، بی‌کس، بی‌سلاح. و روی در روی بتان و بت پرستان فریاد زد که‌ای سنگواره پرستان آنچه را می‌تراشید بشکنید.

و او ابراهیم عصر خویش شد، و او نخستین فریاد اسلام را، در زیر آسمان شرک از حلقوم تنهایش برکشید. و بت پرستان کوشیدند تا این نخستین فریاد عصیانی را خفه کنند، بر سرش ریختند. شکنجه‌اش کردند، آزارش کردند، به قیمت و به قصد کشتن و خفه کردنش بر او هجوم آوردند.

اما مگر ایمان را می‌توان با زور خاموش کرد؟ و باز فردا چنین صحنه‌ای و باز فردا چنین صحنه ای. تا پیامبر بر جان او بیمناک شد و فرمان داد که: به «غفار» رو و «رسالت» هدایت قبیله خودت را بر عهده گیر و خاموش بمان و منتظر، تا مرحله مبارزه علنی آغاز شود، آنگاه بیا.

دوران شکنجه مسلمین، مرحله فردسازی و مبارزه فردی در مکه تمام شد و مسلمین به مدینه آمدند و مرحله جامعه‌سازی و امت سازی آغاز گردید.

در اینجاست که باز ابوذر راهی مدینه می‌شود، بی‌زاد، بی‌توشه، بی‌اعتبار، بی‌مالکیت، بی‌خویشاوند. تنها وارد مدینه. اما مدینه، اکنون، مدینه عشق، ایمان و مبارزه است. اینجا با عشق، با اعتقاد و با رسالت می‌توان زندگی کرد. به خانه خدا آمد، که خانه مردم بود، و صفه مسجد که سکویی بود ـ قسمت سقف دار مسجد پیغمبر ـ نشیمن کرد، بار دیگر اصحاب صفه: عمارها، سلمان‌ها (مردانی که هیچ چیز نداشتند تا آنها را در برابر جهاد مردد کند، حتی خانه ای، خانواده ای، تا در لحظه وداع و رها کردنشان به خاطر هدفشان، اندکی تردید داشته باشند. تنها بودند، بی‌خویشاوند، بی‌خانواده، بی‌کس، هر کدام شمشیری در دست و پیش از همه، تا فریاد بلال بلند می‌شد به جهاد، آنها پیش از آنکه سپاه مجاهدین شهر را ترک کند پیشاهنگ مجاهدان بودند. و در دوره صلح نیز به ستایش، پرستش و علم و آموزش مشغول بودند. زندگی را فدای ایمان و رسالت و جهاد کرده بودند. و ابوذر یکی از اینها بود).

دوران ده ساله مدینه: سالهای شورانگیز، سالهای کوشش برای نابود کردن ظلمت، برای نابود کردن تبعیض، برای شکستن بت و برای از میان بردن جاهلیت. این سالها ابوذر را، ابوذر تنهای تهیدست را در اوج موفقیت و در اوج پیروزی می‌نهاد، تا پیامبر رفت.

ناگهان بادها از همه سو برخاستند: جاهلیت و شرک و اشرافیت تبعیض و خواجگی و بردگی، که همچون ماری سرکوفته شده بود اما هنوز نفس می‌کشید، در گرمایی که از تلاش خودخواهی‌ها و سیاست بازی‌ها و باندبازی‌ها پدید آمده و هوای مدینه را گرم کرده بود، سربرداشت. باز شکاف، باز تبعیض، باز اشرافیت، باز شیخوخیت و باز مرگ و نابودی همه ارزشهایی که انقلاب پیامبر و انقلاب اسلام خلق کرده بود، و باز عصیان جاهلیت در لباس توحید، در لباس سنت پیامبر.

گــ ــول ظـــاهــــــــر منــ ــو نــخــــورینــــ ...
مـــن بـــاطــــ ــــنـم خــیلــی دیــوثـــــ ــتــره
     
  
مرد

 
یک بار دیگر ابوذر(۲)

انحراف آغاز شد. برای اولین بار علی خانه نشین شد. خانه نشینی علی به عنوان این بود که: عدالت از دین جدا شده است. دین بی‌عدالت مانده است، اما مظهر عدالت خانه نشین است. و معلوم است که از این پس تنها زور خواهد بود، آنچنان که در تاریخ بوده است، و دیگر عدالت خانه نشین است. اما ظاهر، فرم، مصالح خارجی، خطر، جوان بودن نهضت، که علی را ساکت کرد و به تحمل واداشت، ابوذر را هم ساکت کرد و به تحمل واداشت. دومی آمد، باز سکوت باز تحمل، سومی، عثمان: این پیرمرد مقدس مآب قشری قوم و خویش پرست و زرپرست، که اسلام را به عنوان مجموعه‌ای از آداب و اعمال ظاهری و قشری و وسیله‌ای برای باز اشرافیت و باز حکومت اشراف می‌دانست، روی کار آمد.

شکست علی در برابر عثمان، ابوذر را به فریاد آورد. عثمان خویشاوندانش را، که بنی امیه بودند، بر پست‌ها گماشت. همه سرنوشت مردم، که به خاطر عدالت و آزادی اسلام آورده بودند، باز به دست دشمنان بزرگ و ریشه دار و کینه توز اسلام و بزرگترین عمال اشرافیت تبعیض و شرک، که امروز در لباس اسلام آمده‌اند، افتاد. در اینجاست که دیگر ابوذر سکوت را خیانت می‌بیند. اما برای فریادش، همچنان که در مکه تنها بود، در مدینه نیز در میان مهاجرین و انصار بزرگ پیغمبر باز تنهاست. به عثمان حمله کرد، به زرپرستی او. به طبقه جدید و به مدینه فقیرسازی که از غارت زکاتها و از غنائم جنگ‌ها، عده‌ای را به نام اصحاب یا خویشاوندان خلیفه، به صورت طبقه‌ای از زرپرستان و بورژوازی جدید در مدینه به وجود آورده بود. و مهاجرین و انصار ـ کسانی که در دوره پیغمبر فقط به خاطر ایمانشان می‌جنگیدند و پارسایی را پیشه کرده بودند ـ اکنون آب زیر پوستشان افتاده است و هزار مملوک دارند و پست‌های پر بریز و بپاش پولداری مثل حکومت ری، حکومت ایران، حکومت روم و مصر و یمن دارند، و بهترین ذخائر را برای چاپیدن برای غارت کردن: اسمش جهاد، اسمش زکات. ابوذر دید که این بار باز مردم به اسارت گرفتار می‌شوند، باز مردم غارت می‌شوند و باز گرسنگی می‌بینند اما به نام توحید (و پیش از این به نام شرک) این فریب تازه را، که شاید قرنها باز مسلمانان باید فقر را و ذلت را و بردگی را و اختناق را به نام دین تحمل کنند، تحمل نکرد، فریاد برآورد.

عثمان نتوانست تحملش کند. او را به شام پیش خویشاوندش معاویه فرستاد، برای اینکه در دوردست و در خارج از مدینه، معاویه دستش بر روی ابوذر بازتر بود، که یا بخردش یا تهدیدش کند و یا، به هر حال، بکشدش. و معاویه، در این روز، که دیگر علی شکست خورده بود و خطری از جانب او نبود، و خلیفه هم عثمان بود ـ اسیر و ذلیل خاندان بنی امیه ـ دیگرهیچ حد و مرزی نمی‌شناخت. تمام هوش و حواسش، ساختن کاخ سبزی بر انگاره امپراطوران روم و ایران شده بود، موسیقی دانان و هنرمندان و معماران بزرگی را از ایران و روم آورده بود تا کاخ سبز را به علامت احیاء کاخ نشینی و اشرافیت، پس از پیغمبر، در متن اسلام و به نام توحید برافرازد. آنقدر خوشحال بود که هر روز بر سر عمله‌ها و معمارها و هنرمندان خودش حاضر می‌شد و کار آنها و پیشرفت آن را نظاره می‌کرد. و صبح به صبح، هر روز، نیز ابوذر تنها به سراغ معاویه می‌رفت و از دور در جلو جمع، در جلو خلق فریاد می‌زد که «ای معاویه اگر این کاخ را از پول خودت می‌سازی اسراف است و اگر از پول مردم می‌سازی خیانت». معاویه این سیاستمدار بردبار و بسیار پخته ـ که یکی از چهار نابغه عرب بود ـ می‌دانست ابوذر، ابوذری را که محبوب پیغمبر است، چشم پیغمبر است، عزیز پیغمبر است، ابوذری که پیغمبر درباره‌اش می‌گفت: «ابوذر در آسمانها مشهورتر و محبوب‌تر است تا در زمین». ابوذر که «شرم و پارسایی‌اش همچون عیسی بن مریم است»، ابوذر که «ظرف خالی سینه‌اش را آنقدر علم اندوخت تا لبریز شد»، نمی‌توان به سادگی وسوسه کرد و مسلماً، شاید بتوان خرید. زیرا بسیاری از اصحاب بزرگ و نزدیک پیغمبراند، که امروز سراغشان را در اطراف کاخ سبز می‌گیرد، یا در روسپی خانه‌های کوفه و یا بر سر مسندهای پر بریز و بپاش ایران و روم. و ظاهراً اینها اصحابی بودند که در مدت ۱۰ سال، ۲۳ سال رسالت پیغمبر پا به پای او بودند. «مگر ابوذر از ابوهریره بزرگتر است ـ ابوهریره‌ای که جلیس پیغمبر بود و همواره همنشین پیغمبر و بزرگترین راوی حدیث پیغمبر و امروز می‌بینیم که برای یزید که عاشق زن عبدالله سلام شده است، الان دارد مسئولیت انجام می‌دهد ـ وقتی که صحابی بزرگ پیغمبر، رسالت انسانی، اسلامی‌اش به صورتی درآمده است که برای یزید زن مردم را خواستگاری می‌کند، و خودش نیز چنین رسالتی را به عهده گرفته است. چگونه نمی‌شود ابوذر را خرید؟» غلام را فرستاد. (می دانست که ابوذر مردی عاطفی است، می‌دانست که ایمان ابوذر آزاد کردن انسان است) به غلام سپرد و گفت به مسجد برو، به خانه ابوذر، و به وی بگو:‌ای ابوذر این کیسه را خلیفه فرستاده است و از پول شخصی‌اش هم هست! اگر توانستی کیسه را به او بدهی آزادی. غلام آمد، التماس کرد، ابوذر نپذیرفت. غلام گفت خدا بیامرزد ترا ابوذر! این کیسه را بگیر که آزادی من در گرفتن این کیسه است، و ابوذر پاسخ داد: که بندگی من نیز در گرفتن این کیسه است.
     
  ویرایش شده توسط: moosam692   
مرد

 
یک بار دیگر ابوذر(۳)

در مسجد می‌نشست، زندگی اصحاب را، زندگی پیغمبر را، آن سادگی، آن همه تلاش، آن همه کوشش و آن همه پارسایی بزرگی را که رهبران اسلام و شخص پیغمبر داشت، به رخ مردم می‌کشید و برای مردم نقل می‌کرد. حدیث پیغمبر می‌گفت. آیه قرآن می‌خواند، اما آیات و احادیثی را که ابوذر برای مردم تفسیر می‌کرد. زیرا منابر معاویه و عثمان نیز قرآن تفسیر می‌کردند و یا حدیث. مردم احساس می‌کردند که فقرشان خواست خدا نیست، بلکه خواست معاویه هاست و ذلتشان مشیت الهی نیست، که مشیت الهی بر عزت انسان است. اگر ذلیل‌اند به خاطر این است که ذلت را پذیرفته‌اند.
پیاپی تکرار می‌کرد، پیاپی حدیث می‌گفت و پیاپی روح اساسی اسلام و جهت اساسی اسلام را که برابری، عدالت، زهد، توحید در جهان، و وحدت در جامعه و تاریخ بود برای مردم معنی می‌کرد. مردم شام اسلام را از آغاز از زبان معاویه شنیده بودند و ابوسفیانی ها. و برای اولین بار بود که اسلام ابوذری را می‌شنیدند. آثار یک طغیان و عصیان و نارضایتی شام را فرا گرفت و معاویه به عثمان سفارش کرد که: اگر به شام نیاز داری ابوذر را برگیر که من به ستوهم. عثمان فرمان داد که روی زخم را باز مکن، با مردم آرام بگیر، به آنها کار نداشته باش. ابوذر را تنها، بر روی شتری با پالان چوبین سوار کن و به وسیله مأمورینی از بردگان بیگانه، که ابوذر را نفهمند و نشناسند، به مدینه بفرست، و دستور ده از شام تا مدینه نیاساید.

ابوذر را این چنین آوردند. نزدیک مدینه رسید، نزدیک کوه سلع، علی نشسته بود و عثمان و عده‌ای دیگر. ابوذر از دور، از راه شام رسید، خسته، خون آلود، رانهایش مجروح و فرو ریخته، اما، از دور تا چشمش به عثمان افتاد فریاد زد: مدینه را به شورشی بزرگ مژده باد. و این شورش که ابوذر مژده‌اش را داد، این انقلاب، در سال ۳۵ رخ داد. مدینه شورش کرد و عثمان را سه سال پس از مرگ ابوذر در روی بسترش کشت.

ابوذر به مدینه آمد. عثمان دستور داده بود که کسی با ابوذر سخن نگوید و کسی از او فتوی نپرسد. اما فتواهای ابوذر پیاپی صادر می‌شد، و این بار عثمان به او گفت: کی از این همه شورش و عصیان و ناآرامیت دست برمی داری و از دشمنی با ما کی صرفنظر می‌کنی؟ ابوذر اشاره به حلقومش کرد و گفت تا کارد را بر حلقومم بنهی و من احساس کنم یک نفس دیگر هنوز در سینه دارم، این آخرین نفس را با گفتن حق بر خواهم آورد، زیرا، «رائد» من، رائد (پیشاهنگ) قبیله ما، پیشاهنگ قبیله انسانیت برای اولین بار به من گفت، ابوذر حق را بگو هر چند تلخ باشد، و از سرزنش هیچ سرزنش‌کننده‌ای نترس. و باز ابوذر گفت: هنگامی من دست برمی دارم که ثروت‌هایی را که اندوخته‌ای و از خون مردم است بر مردم تقسیم کنی و از رائد خویش رسول خدا شنیدم که هیچ سرمایه‌ای اندوخته نشده است و شبی به صبح نمانده است، مگر اینکه بر جان اندوخته کننده‌اش آفت باشد و آفت شود.

اما چگونه است، چگونه می‌توان با حدیث، با آیه، با سخن، با فریاد ابوذر، عثمان‌ها و معاویه‌ها و عبدالرحمن بن عوف‌ها را به راه آورد؟ وقتی پیغمبر اسلام که مسلح به وحی بود نتوانست. و اینها از خود وحی و از خود قرآن وسیله چاپیدن و چپاول مردم را ساخته‌اند.

ابوذر می‌دانست که اگر خاموش باشد فریب، استثمار و ذلت نیز توجیه می‌شود، برای مردم توجیه می‌شود. لااقل من فریاد کنم تا مردم بدانند که دچار چه سرنوشتی‌اند، تا اشرافیت را و ذلت را و بت پرستی را در جامه زیبا و نوین توحید لااقل بشناسند. این بود که رسالتش را انجام داد. یک روز شنید که عبدالرحمن بن عوف رئیس مجلس شورایی، که با یک حیله علی را کنار زد و از خلافت محروم کرد و عثمان را به جانشینی و به خلافت پیغمبر برنشاند ـ این رئیس مجلس شورا، که عمر انتخابش کرده بود و حق وتو در انتخابات را به او داده بود، و بزرگترین حق را بر عثمان داشت ـ مرده است و ثروت عبدالرحمن بن عوف را به مسجد آورده‌اند، آنقدر کوه شده و تپه شده که بین عثمان و مردم مسلمانی که به مسجد آمده بودند حائل شده و عثمان بر منبر پیغمبر گفته است که خدا بیامرزد عبدالرحمن بن عوف را که خوب زندگی کرد و پاک، و اکنون که مرد این همه ثروت نیز بر جای گذاشت و کعب الاحبار - روحانی ذلیلی که امروز جزء بهترین و نزدیکترین مفتیان عثمان در کنار تخت خلافت پیغمبر است - گفته است راست گفتی‌ای امیر المؤمنین. ابوذر می‌شنود. تنها، هیچ یاوری ندارد. بلال در گوشه‌ای از شام خاموش شده است و هیچ گونه راهی نمی‌بیند، علی در یک ضرورت و حساسیتی به سر می‌برد که فریاد و عصیان نیز برایش و برای اسلام به جایی نمی‌رسد. اصحاب دیگر نیز گروهی فروخته شده به زر و گروهی خاموش مانده به مصلحت یا به حقیقت و گروهی، به هر حال راه فراری در تنهایی [یافته اند]، و بدون توجه به سرنوشت مردم و اسلام، راه دیگران را برای به دست آوردن بهشت، از طریق ریاضت و عبادت و گوشه نشینی انتخاب کرده‌اند.

ابوذر تنهاست که باید فریاد کند. به شتاب به طرف کاخ عثمان می‌رود، در راه سلاحی ندارد ـ حقیقت را خلع سلاح کرده‌اند ـ اما استخوان شتری را در کوچه می‌بیند، از خشم برآشفته است (ابوذر آشفتگی مطلق است در برابر باطل، گر چه پارساست و حلیم و نرم و مهربان است در برابر حق) استخوان شتر را برمی دارد، به شتاب وارد کاخ عثمان می‌شود بی‌تردید و بی‌درنگ. عثمان ایستاده است و کعب الاحبار در کنارش. فریاد می‌زند‌ای عثمان تو این مردی را که این همه سرمایه و ثروت مردم را اندوخته کرده است و انبار کرده است، در حالی که مردم گرسنه هستند می‌گویی خدا او را جزای خیر داده است. آمرزیده است؟ از طرف خدا تکلیف تعیین می‌کنی؟

عثمان می‌گوید: ابوذر مگر نه این است که هر کس زکاتش را بدهد اگر کاخی بسازد که خشتی از طلا و خشتی از نقره باشد بر او حرجی نیست؟
     
  
مرد

 
یک بار دیگر ابوذر(۴)

ابوذر می‌گوید: این آیه تند: اَلَّذینَ یَکنِزُونَ الذَّهَبَ وَ الفِضَّهَ وَ لایُنفِقونَها فی سَبیلِ اللهِ فَبَشِّرهُم بِعَذابٍ اَلیمٍ، مال کسانی نیست که زکات را نداده‌اند، مال کسانی است که گنج می‌نهند ولو زکات را داده باشند و بیشتر از زکات نیز داده باشند. به اینهاست حمله. و کعب الاحبار می‌گوید که اینها مربوط به احبار و رهبانان، مربوط به رجال دین و دولت در مذاهب دیگر است و در اسلام صادق نیست، و راست گفت امیرالمؤمنین که اگر کسی زکاتش را داده باشد بر او حرجی نیست که هر جور زندگی کند و هر جور ثروت بیندوزد. ابوذر خشمگین می‌شود، استخوان شتر را برمی‌دارد، به طرف کعب حمله می‌کند: ‌ای یهودی زاده تو می‌خواهی دین ما را به ما بیاموزی؟ کعب الاحبار پشت سر عثمان پنهان می‌شود (همان طور که اشاره کردم این تثلیث همیشه هست. اینجا عبدالرحمن، مظهر زر و عثمان مظهر زور و کعب الاحبار مذهب انحرافی شرک‌آلود تزویر، هر سه پی در پی پشت سر هم. و در برابرش ابوذر، تنها، مهاجم) ولی مردی که رائد به او گفته بود که «از حق نترس، بگو، ولو تلخ باشد»، تردید نمی‌کند، به او حمله می‌کند، پشت سر عثمان چنان استخوان شتر را بر فرق کعب می‌زند که خون سرازیر می‌شود. عثمان دامن تحملش را از دست می‌دهد، می‌گوید: ابوذر چقدر آزار تو بر ما زیاد شد، از پیش ما دور شو. و ابوذر می‌گوید: هیچ کسی به اندازه من از دیدار تو نفرت ندارد. به کجا بروم، به شام، به حجاز، به... ؟ جاهای مختلفی را که ابوذر پیشنهاد می‌کند، عثمان نمی‌پذیرد و می‌گوید به ربذه برو. سرزمین داغ، تنهایی، خلوت و مرگ. ابوذر تسلیم می‌شود، مروان بن حکم، کسی که تبعیدی پیغمبر است و اکنون وزیر عثمان است، مأمور می‌شود که ابوذر را به تبعیدگاه مرگ ببرد، علی می‌شنود آنقدر گریه می‌کند که محاسنش خیس می‌شود، حسن، حسین و عقیل را برمی دارد و از ابوذر مشایعت می‌کند. مروان جلوگیری می‌کند. علی از خشم با تازیانه بر سر اسب مروان می‌زند، مروان که علی را خشمگین می‌بیند فرار می‌کند و به اربابش پناه می‌برد، و علی ابوذر را تا خود ربذه، همراه حسن و حسین و عقیل، بدرقه می‌کند، در اینجا می‌خواهند از هم دور شوند، لحظه وداع است. ابوذر باید در ربذه تنها بماند و علی و حسن و حسین محبوب‌های او و الگوهای او، امامهای او و رهبران او و مظاهر عدالت اسلام، باید از پیشش بروند، باز گردند. با نگاه اشک آلود تا جایی که چشمش در بیابان کار می‌کند علی و حسن و حسین را بدرقه می‌کند.

علی در هنگام وداع می‌گوید: ابوذر آنها بر آنچه تو به آن نیاز نداری بیمناک بودند و تو بر آنچه آنها بدان ایمان ندارند بیمناک بودی. ابوذر از گفتن حق مترس و بدان در راهی آغاز کرده‌ای که راه خداوند است، و وداع می‌کند. علی به فرزندانش نیز می‌گوید از عمویتان خداحافظی کنید. حسن و حسین و عقیل خداحافظی می‌کنند و برمی گردند و ابوذر تنها می‌ماند، با ام ذر همسرش. ام ذر، از اصحاب پیغمبر است، و کسی است که در همه رنجها و در نتیجه همه افتخارها ودر ابوذر شدن ابوذر سهیم است. ابوذر می‌ماند و ام ذر، پسرش و دخترش. حقوقش از بیت المال قطع شده است. ابوذر چند تا بز دارد که خانواده‌اش فقط با آن ارتزاق می‌کنند. گرسنگی فشار می‌آورد، بعد از مدتی دخترش از گرسنگی می‌میرد. گرسنگی به پسرش حمله می‌کند، در اینجا ابوذر مردد می‌شود که آیا مسئولیتی ندارد، برای اینکه، به هر حال، برای جلوگیری از مرگ پسرش تلاشی کند، این تردید او را باز به مدینه می‌فرستد، می‌آید و وارد بر عثمان می‌شود. می‌گوید عثمان حقوق مرا که به ناحق بریده ای، حقوقی را که پیامبر بر من مقرر کرده است، به من باز ده که بدان نیازمندم. عثمان جوابش را نمی‌دهد، یکی از حاشیه نشینان عثمان دلش بر این پیرمردی که محبوب پیغمبر بود، و امروز گرد و خاک بیابان و گرسنگی بر سیمایش نشسته است، به رحم می‌آید، می‌گوید، تو پانصد گوسفند و چند غلام پیش من داری. ابوذر به خشم بی‌آنکه به او رو کند می‌گوید گوسفند و غلامت پیش تو، من به تو و اربابت نیازی ندارم. اینجا می‌بیند مسئولیت وجدانی خودش را در برابر مرگ پسرش به هر حال انجام داده، گر چه به نتیجه نرسیده. دست خالی برمی گردد به ربذه، می‌بیند که ام ذر بر بالین پسرش می‌گرید، پسرش مرده. ابوذر در اینجا به یاد می‌آورد که رائد گفته بود:‌ای ابوذر کسی که دو فرزندش را در راه خدا از دست د اده و بر مرگ آنها صبر کرده باشد هرگز آتش را نخواهد دید، به ام ذر مژده می‌دهد که من چنین چیزی را از «رائد» شنیدم و ما دو فرزندمان را در اینجا در راه خدا از دست دادیم و بر آن صبر کردیم و مژده محمد به ما بود. ام ذر تسکین پیدا می‌کند. با دستهای خودش گلهای باغ ربذه را می‌کند و جسد سرد شده پسرش را در آن می‌گذارد و با دستهای مهربان یک پدر رویش را می‌پوشاند و بعد رو به خدا می‌کند که‌ای خدا این پسر من است، او را حقی است، ترا حقی است بر گردن او، من هم که پدر او هستم حقی بر گردن او دارم.‌ای خدا من از حقی که بر گردن این پسر داشتم گذشتم، تو نیز از حقی که بر او داری بگذر، که تو در گذشت از من برتری، آنگاه ابوذر می‌ماند و ام ذر، گرسنگی باز به ابوذر حمله می‌کند، ابوذر ام ذر را ندا می‌دهد که برخیز تا در این بیابان بگردیم شاید از دانه علفها جوع خطرناک خودمان را فرو بنشانیم. ام ذر و ابوذر با هم راه می‌افتند، هوا توفانی است و گویی جهان از این همه فاجعه به خشم آمده است. چیزی نمی‌یابند، ابوذر رمق را باخته است و تمام توانش را برای ایستادن از دست داده است. در بازگشت همچون بازی که دو بالش را شکسته باشند بر روی بازوان ام ذر، این همسر مهربانش خم می‌شود. ام ذر گریه می‌کند. ابوذر به خود می‌آید، تسکینش می‌دهد، می‌گوید که‌ای ام ذر، پیامبر خدا گفت که از میان شما کسی است که در بیابان می‌میرد. ما سه تن بودیم، آن دو تا هر دو در شهر مردند و من تنها کسی هستم که پیامبر از مرگ من خبر داده بود که در بیابان می‌میرم، مرا اینجا بگذار، مرا در اینجا بگذار، بر روی این تپه‌ها، برو، از روی تپه‌ها ببین شاید کسانی بگذرند از آنها بخواه تا مرا دفن کنند و تو را در کفن و دفن من کمک کنند، ام ذر ناامید می‌گوید که‌ای ابوذر اینجا راه کاروانهای حج است، حالا موسم نیست، دیگر کسی از اینجا عبور نخواهد کرد ولی ابوذر قاطع و مطمئن که کسی بر بالینش حاضر خواهد شد، در این صحرا، باز ام ذر را فرمان می‌دهد که برو بر روی تپه‌ها بگرد، در جستجو کسی برای یاری تو و کفن من. و ام ذر ناامید، اما به فرمان ابوذر، بر روی تپه‌ها می‌گشت، از دور سه نفر همچون کرکس در افق راه می‌پیمودند، ام ذر با دستمال خودش آنها را صدا می‌زند آنها به شتاب پیش می‌آیند.

ـ چی است،‌ای کنیز خد!؟

ـ ‌ای برادران، مردی اینجا مرده است، همسر من، بیایید مرا در کفن و دفن او کمک کنید و از خداوند مزد بگیرید.

می‌گویند کیست؟ می‌گوید ابوذر یار پیغمبر. اینها سه یا چهار نفر از انصار بودند و از عمال دستگاه عثمان، با شتاب بر سر ابوذر، محبوب پیغمبر وارد می‌شوند، ابوذر هنوز زنده است، به آنها رو می‌کند، می‌گوید: هر کدام از عمال دستگاه عثمان هستید، نظامی هستید، قاصد هستید، مأمور عثمان هستید مرا کفن نکنید و دفن نکنید و دخالت در مرگ من نکنید، و هر کدام پارچه‌ای دارید آن را برای کفن من اختصاص بدهید، که اگر من یا زنم پارچه‌ای می‌داشتیم نیازی به شما نبود ولی نداشتیم. جوانی که گویا مالک اشتر است می‌گوید ‌ای عمو من پارچه‌ای از دسرشت مادرم دارم. و ابوذر می‌گوید تو مرا دفن کن و در همین پارچه مرا کفن کن. وداع می‌کنند، ابوذر چشمهایش را می‌بندد. این سه تن او را در بیابان خاموش ربذه دفن می‌کنند بر سر گورش به احترام می‌ایستند. جوان انصاری می‌گوید ‌ای ابوذر تو ناحقی را دیدی و خاموش ننشستی و آنقدر فریاد زدی تا جانت را در راه حقیقت و در راه خدا باختی، ‌ای ابوذر آرام باش که تو جز رسالت الهی خویش را انجام ندادی، راست گفت رسول خدا:

«تنها زندگی می‌کند، تنها می‌میرد و فردا تنها برانگیخته می‌شود: هم در قیام قیامت، هم در قیام هر عصری.»

«والسلام»


برگرفته از ابوذر مجموعه آثار ۳
     
  
مرد

 
تاريخ و على (۱)

اى تاريخ!

مردی که هزار و سیصد سال پیش, نیمه شبهای پنهانی از شهر بیرون میامد و در نخلستانهای حومه تنها میگریست و چون فریاد بر سینه اش میکوفت و در حلقومش گره میخورد و راه نفس را بر او میگرفت از بیم گوش های پست سر در حلقوم چاه میکرد و عقده ها را آزادانه میگشود و دردها را در چاه میریخت و آسوده میشد, و همچون مرغکی که از آشیانش و از میان جوجکانش برگردد, با چینه دان خالی باز برای دانه چیدن, دانه درد چیدن, بشهر ملعون خلیفه برمیگشت. هنوز هم تنها است.

ماه, این تماشاچی بیدرد و بیروح که بر پشت بام آسمان نخلستانهای مدینه مرد را با چشمان سرد و نگاه بی تفاوتش مینگریست, آسمان, این سنگ سنگین آسیایی که بر سر انسان میگردد و خرد میکند و هر دانه ای که بزرگتر و سخت تر است زودتر و وحشیانه تر میشکند و له میکند همچنان مینگرد,همچنان مینگرد, و علی را در نخلستانهای تاریخ, در میان کوچه باغهای هر سال و در باغهای هر شهر تنها میبیند.

اکنون دیگر کسی به علی دشنام نمیدهد, نامش را همراه نام خدا و محمد بر مناره معبد اعلام میکند و علی که همواره صدای آذان خلیفه را بر این مناره میشنیده است, اکنون میبیند و هر صبح و ظهر و غروب و شامگاهی نام خویش را از لبان مناره معبد خدا میشنود.

و تاریخ با شگفتگی چشم بر این مناره دوخته است, باور نمیکند, چگونه مناره مسجدی که در چنگ خلیفه است شب و روز, در قلب شهر, بر سر خلق و در زیر گنبد نیلگون آسمان فریاد میزند: من گواهی میدهم که علی مولای من, پیشوای من, حجت خدا و امیر بر حق اهل ایمان است. آیا علی پیروز شده است؟

تاریخ چرا لبهایت را به افسوس میگزی؟ چرا چهره ات ناگهان سایه سنگین اندوهی تیره نشست؟ مگر صدای مسجد را نمی شنوی؟ هر صبح و ظهر و مغرب و شام نمی بینی که لب های مناره معبد با نام علی باز میشود. موذن را نمی بینی که به نام علی که میرسد چگونه از دل فریاد می کشد چنانکه مناره مسجد, و در و دیوار مسجد به لرزه می افتد؟ نمی بینی که نام علی از عمق محراب مسجد بر میخیزد و در حلقوم مناره می پیچد و در فضا پخش میشود؟

اما تو مرددی تاریخ؟

بگو؟ تو بگو که بهتر از هر کسی بر این سرگذشت دردناک آگاهی.

تاریخ! علی همچون سقراط دنیا را در جست وجوی عدالت و در تکاپوی حقیقت میپنداشت. سقراط میگوید, در آن دنیا, دنیایی که پیش از آین بوده است, روحها همچون سیبی بوده اند و خدایان سیبها را از میانه به دو نیم میکرده اند و سپس سیبهای نیمه را از آنجا به سوی این دنیا, بروی این زمین سرازیر کردند و نیمه های سیب بر روی سطح زمین پخش شدند و از آن لحظه سراسیمه میگردند و هر نیمه ای نیمه گم شده خویش را میجوید و تا نیمه خود را نیابد آرام نمیگیرد. و همچنان در پی آن در تکاپوی مضطربانه خود همه جا را در مینوردد تا نیمه گم شده خویش را که ناگهان در انبوه نیمه های بیشمار سیب ها یافت به او بپیوندد و سیبی همچنان که در دنیای پیشین بود باز پدید اید. بدینگونه دو نیمه یک میشوند و نقصان بکمال و اضطراب به اطمینان و نگرانی به رضایت و تشنگی به سیرابی و بالاخره حرکت به سکون می انجامد.

و علی خود را نیمه سیب میدانست و حق خود را نیمه دیگر سیب و یقین داشت که دو نیمه یک سیب,آن یک سیب را در این دنیا تجدید خواهند کرد و علی هر کس را نیمه سیبی میدانست و آنچه را که شایسته او بود نیمه دیگر سیب که در جست و جوی آن است و این جست و جوی است که همچنانکه سقراط معتقد بود سنت طبیعت و ناموس خلقت است و از ابن رو بیشک نیمه خویش را خواهد یافت.

علی خود را نیمه سیب و ولایت(بمعنی حکومت بر حق و نیز دوستی و سرپرستی و تصاحب است که به جای خلافت که رژیم حکومت و تسلط غاصبانه است برای حکومت علی اصلاح شده است) را نیمه دیگر خویش که طبیعه به هم خواهند رسید و یک سیب, آنچنان که بیش از این بوده اند و باید باشد پدید خواهند آورد.

اما دیدیم که داستان سیب سقراط و حرفهای که در فلسفه این سیب گفته اند همه حرفهای پرت و حرفهای دور بود و تعریف سیبهای گلشایی....

عباس, در آن حالی که علی در خانه به جنازه پیامبر مشغول بود و گرم اعتقادات و غرق ایمان و افکار خویش و از حق خویش غافل است. دستش را میگیرد و میگوید:میبینم دستهایی برای چنگ زدن به گریبان خلافت دراز گشته است و بیم آن است که تو را از آنچه از آن تو است برکنار سازند, دستت را بده تا بیعت کنم و شهادت دهم که خلافت رسول و ولایت بر این امت حق تو است و علی با آن آهنگ مطمین و متعصبی گفت: مگر دیگری هم در این کار طمع کرده است؟ و سپس همچنان سر در امواج نیرومند افکار و ایمان پاک خویش فرو برد و غرق شد به این یقین که نیمه شیبش خود او را خواهد جست و خواهد یافت...

و دیدیم که نجست و نیافت و شاید هم جست و نیافت و دیدیم که چگونه نیمه سیبی را که در جست و جوی علی بود و در میان چهره های اصحاب و اجتماع مهاجران و انصار بدنبال نیمه دیگرش میگشت, او را که در خانه خویش غرق کار خویش بود نیافت و آنرا بسادگی به زیر سقفی کشاندند و با تردستی و شتاب خارق العاده غصب کردند و نیمه علی با ابوبکر سیبی را پدید اورد بنام خلیفه که ناهنجاری آن از هم آغاز بر چشمهایی عیان بود و هرچه روزگار میگذشت بر چشمهای بیشتری عیان تر میشد تا دیدیم که چگونه شد و امت چه سرنوشتی یافت و اسلام کارش به کجا کشید و قرآن چگونه گنگ شد. و دریچه وحی بسته گشت و نهال سرسبز و جوان و خرمی که هر روز جوانه ای و جستی و غنچه ای بر آن می شکفت و لحظه بلحظه رشد میکرد و توانا و شناور میگشت, پیش از آنکه به ثمر نشیند پژمرد و از رویش باز ایستاد و زرد شد...
     
  
زن

 
تاريخ و على (۲)

و علی دید که چه شد و همه دیدند که سیبی که در زیر سقف سقیفه بنی ساعده پیوند خورد, نه تنها از دو نیمه از دو سیب نبود بلکه نیمه ای از سیب علی بود که با نیمه ای از سیب زمینی بهم آمده است و هر آنرا مینگریست بر سادگی و خوشبینی طفلانه و معصوم سقراط میخندیدند.

اکنون علی چه کند؟ با شمشیر این نیمه ای که با فریب و پیش دستی ماهرانه چند سیاستمدار سود طلب و زرنگ یکی شده اند جدا کند و پیوند غاصبانه ای را که در سقیفه ساختند بگسلاند, ببرد و برای نخستین بار شمشیر در میانه آرد و نیمه خویش را با نیروی ذوالفقارش که در جنگ ها صفوف دشمن را همچون کشتزار گندمهای رسیده درو میکرد و به روی هم در خون میخوابانید بچنگ آورد یا نه, صبر بکند و بکشد و به بیند و خانه نشینی اختیار کند و صحنه سیاست و زندگی را رها کند و اسلام را در دست خلیفه بگدارد و خود در نخلستانها تنها بگردد و خاموش ماند و لبخند زند و آرام باشد و هرگاه که از طغیان درد چنان دیوانه شد که صبر پولادین علی را هم در هم شکست خود را پریشان و شتابان به لبه چاهی بیرون از شهر و مردم شهر رساند و تا سینه سر در چاه فرو برد و بنالد و بگوید و بگرید و طوفانش که رام صبرش شد باز به شهر بازگردد و تن به بیعت هم بدهد و چنان به خلافت بر اسلام بنگرد که گویی اسلام نیمه یک سیب و خلیفه نیمه یک سیب زمینی نیست بلکه آنچه در زیر آن سقف سر به هم آوردند و ساختند یک سیب است. یک سیب همچنان که پیش ازین در دنیا بوده است. و نیمه خویش را در پیوند با نیمه سیب زمینی انکار کند. چنانکه نمیشناسد, چنانکه گویی چنین چیزی نیست. نبوده است... یعنی اصلا نفهمیدیم, چیزی نبوده , بد نبوده, حرفهایی پرت, حرفهایی دور.... تعریف سیبهای گلشائی خیلی جدی, خیلی عادی.

اما چه سخت است! راستی علی باید چه میکرد؟ چه کند؟ شمشیر یا صبر؟

اما علی صبر کرد. چرا علی صبر کرد؟ چرا با دم بران شمشیرش نیمه خویش را, نیمه ای را که خدا و رسولش از آن او میخواندند, از نیمه دیگری که در زیر آن سقف(سقیفه بنی ساعده) بهم چسباندند جدا نکرد؟ و نه تنها جدا نکرد که بر این ساخت و پاختی که بدست سیاست در زیر سقفی رخ داد و علی از آن آگاه نبود و مهاجران و یاران رسول نیز حضور نداشتند, تبعیت نیز کرد.

داستان بیعت و صبر علی را چه خوب تمثیل کرده اند: زنی فرزند مادری را ربوده بود و مادر شکایت به قاضی برد. زن و مادر در محکمه حضور یافتند و کودک در برابر قاضی قرار گرفت. قاضی هوشیار گفت: جلاد این کودک را از میانه به دو نیم کن و هر نیمی را به یکی از این دو زن ده تا عدالت شده باشد و هیچکدام محروم نگردند.... زن ساکت ماند... اما مادر فریاد زد و خود را به روی کودک افکند و او را در برابر محکمه به زن غاصب رد کرد و در حالیکه درد صدایش را میبرید گفت: نه !! این کودک از آن من نیست, از آن این زن است.

اگر علی, اسلام را با شمشیر از چنگ خلافت بدر میبرد, خلیفه را با قیام مسلحانه میراند و پیوند سقیفه را با تیغ مگسست, اسلام نیز پایمال شده بود و به باد میرفت و این حقیقتی است که هر که با چشم دقیق جامعه شناس و تاریخ دان و سیاست بین مینگرد آنرا میابد و تاریخ نیز بعدها شهادت داد که شیعیان تندرو و متعصبی که حتی به الوهیت علی معتقد بودند از قبیل عبدالله صبا و نیز خوارج که علی را به خاطر صبر و تسلیم و سکوت و خانه نشینیش بشدت سرزنش میکردند و بر خطا بودند و آنها که شیر خدا را که در پیکارهای مرگبار حنین و احد و بدر و خیبر و... که بقول تاریخ: همچون شتر گردآلودی همه جا میتاخت و میخروسید و صف های فشرده خصم را همچون کشتزار گندمهای رسیده با شمشیر دو دمش درو میکرد و پیش میرفت و تشنه شهادت بود و هرگاه از جهادی باز میگشت از اینکه مرگ نصیبش نشده است, غمگین میشد و پیش پیامبر شکایت میبرد و او را که به او مژده شهادت داده بود بازخواست میکرد و پیامبر نیز تسلیتش میگفت و امیدوارش میساخت و مطمین میکرد و اندوه و هراس محروم ماندن از مرگ خونین را از دل بزرگش میزدود....
رفتي...
بعضيا بهش ميگن قسمت... اما من تازگيا بهش ميگم..."به درك"!!!
     
  
صفحه  صفحه 4 از 29:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  26  27  28  29  پسین » 
مذهب
مذهب

دکتر شریعتی ! اسطوره ای تاریخی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA