ارسالها: 24568
#51
Posted: 16 Mar 2015 22:22
shakaat: از کدوم کتاب یا جزوست؟
اين مقاله به همت آقاى حسين باصفا از نوار سخنرانى دكتر شريعتى تهیه گردیده است .
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#52
Posted: 17 Mar 2015 14:57
زن در چشم و دل محمدۖ
بخش ۱
در این باره بسیار گفتهاند و بسیار ناگفته مانده است. آنچه گفتهاند با سخن دشمن است و از سر دشمنی، گزافه و دروغ و تهمت و مسخ واقعیتهای تاریخی، و یا سخن دوست است و بیشتر تلاشی (و غالباً ناموفق) برای تأویل و توجیه مسائل، بگونهاى كه در قالب «پسند زمان» و مردم زمانه بگنجد و این هر دو، محققی را كه جز در پی واقعیت نیست و جز حقیقت تعصبی ندارد، از جستجو بی نیاز نمیكند.
مسألۀ زن، چه از نظر احساس و چه از نظر اجتماع، همچنان در قرن ما مطرح است و چون «علم» هنوز نتوانسته است آنرا حل كند، خواه نا خواه، در مرحلۀ «عقیده» مانده است و بنابراین، همچون همۀ مسائلی كه هنوز علم پاسخی قاطع بدان نداده است، ناچار «فلسفه»، «دین»، «سنن»، «پسند» و یا «نیاز» آنرا تفسیر و توجیه میكند؛ از این رو، در هر «مكتبی» یا «زمانی» و یا «جامعهای» بگونهاى از آن سخن میگویند و طبیعی است كه نویسندگانی كه این مسأله را در زندگی پیغمبر بررسی میكنند از «قید پیشداوری» كه زاده همین پنج عامل فلسفه (به معنی كلی طرز تفكر و مكتب اعتقادی)، دین، سنن ، پسند (ذوق و احساس و گرایشها و حساسیت های روحی و اجتماعی) و نیاز (فردی یا اجتماعی) است ، خود را نتوانستهاند آزاد سازند.
از این رو است كه از نظر مرد، تلقی زن در اجتماع، در «زندگی» و «نیز» در «احساس» از «زمان» و «محیط» بشدت رنگ میگیرد و پیدا است كه تحقیق علمی در چنین مسألهاى كه در هر دورهاى و جامعهاى شكلی خاص دارد، چنان دشوار است كه، اگر محققی بینش خود را از رنگ عقاید و رسوم و پسندهای زمان و محیط خویش نزاید و از آفت «قضاوتهای قبلی» (پیشداوریها) بری نگردد – و به گفتۀ استاد بزرگم پروفسور ژاك برك: «مسألهاى را كه در دوره و محیطی دیگر است با نگاه زمان و محیط خویش بنگرد و بسنجد» - از دیدن واقعیت، آنچنان كه بوده است عاجز میماند و هرچه بگوید بیهوده است.
مسألۀ زن، از جهات گوناگونی كه میتوان بررسی كرد، چنان تابع محیط و زمان است كه گاه بسیاری از انسانیترین اصول و رسوم آن در محیط و زمانی دیگر به صورت یك جنایت ضد انسانی تغییر شكل میدهد.
تعدّد زوجات از این گونه است. بى شك وجدان عصر ما از چنین اهانت زشتی نسبت به زن جریحهدار میگردد، اما در گذشته و بخصوص در جامعههای ابتدائی، این اصل به بسیاری از زنان محروم و بی سرپرست كه خود و احیاناً فرزندان یتیمشان برای همیشه از زندگی گرم و اَمن و سالم خانوادگی محروم میشدهاند، امكان آنرا میداده است كه آیندۀ خویش را كه فقر و پریشانی و فساد تهدید میكرد، در پناه مردی – كه در آن روزگار تنها پناهگاه زن و كودك بوده است - نجات دهد و خانوادهاى كه با مرگ سرخ – كه در گذشته غالباً سراغ مردان را میگرفت – سرپرستش را از دست میداد و متلاشی میشد، سامانی تازه گیرد. چادر نیز چنین است. امروز بندی بر دست و پای زن تلقی میشود و روح قرن ما آن را برای زن، زشت و حقارت آمیز میبیند اما در گذشته، نشانۀ تشخص گروهی و حیثیت خاص اجتماعی و حریم عزّت و حرمت زن تلقی میشد و هنوز هم در جامعههای روستائی اینچنین تلقی میشود و نیز در خانوادههای متشخص شهری كه هنوز به سنتها وفادار ماندهاند.
مسألۀ حقوق زن را در اسلام محققان، در سالهای اخیر بررسی كردهاند و من آنچه را دیگران گفتهاند در اینجا تكرار نمیكنم. آنچه مسلم است اینست كه از میان مصلحان واندیشمندان بزرگ تاریخ كه غالباً یا زن را ندیدهاند و یا به خوارى در او نگریستهاند، محمّدۖ تنها كسی است كه جداً به سرنوشت زن پرداخته و حیثیت انسانی و حقوق اجتماعی وی را به وی باز داده است. اعطای حق مالكیت فردی، استقلال اقتصادی زن و در عین حال متعهد ساختن مرد به تأمین زندگی وی، بگونهاى كه حتی برای شیر دادن كودك میتواند حق خویش را از همسرش مطالبه كند، و نیز تعهد پرداخت مهریه – كه گرچه امروز آنرا، به حق مطرود میدانند – نمایندۀ شخصیت زن و نیز پشتوانۀ اقتصادی احتمالات شوم آیندۀ وی بوده است و نیز تساوی حقوق و مذهبی او با مرد، عواملی است كه زن را در جامعه مقتدر و، در برابر مرد، كه همواره میخواسته است بر زن تسلطی مستبدانه داشته باشد، مستقل ساخته است.
آنچه من در مسألۀ حساس و پیچیدۀ زن در جامعه، از دیدگاه اسلام، میتوانم گفت و آن قضاوتی است كه از بررسی دقیق و جامع حقوق اجتماعی و حیثیت اخلاقی و انسانی زن در این مكتب استنباط میتوان كرد، اینست كه اسلام، در عین حال كه با «تبعیضات» موجود میان زن و مرد بشدت مبارزه كرده است، از «مساوات» میان این دو نیز جانبداری نمیكند و بعبارت دیگر نه طرفدار تبعیض است و نه معتقد به تساوی؛ بلكه میكوشد تا در جامعه، هر یك را در «جایگاه طبیعی» خویش بنشاند. تبعیض را جنایت میداند و تساوی را نادرست. با آن، انسانیت مخالف است و با این طبیعت. طبیعت زن را نه پَست تر از مرد میداند و نه همانند مرد. طبیعت این دو را در زندگی و اجتماع «مكمل» یكدیگر سرشته است و ازین روست كه اسلام، بر خلاف تمدن غربی ، طرفدار اعطای «حقوق طبیعی» به این دو است نه «حقوق مساوی و مشابه» و این بزرگترین سخنی است كه در این باره میتوان گفت و عمق و ارزش آن بر خوانندگان آگاهی كه شهامت آنرا دارند كه «بی اجازۀ اروپا» فكر كنند و با چشمان خویش ببیند، پوشیده نیست.
محمد، عملاً، میكوشد تا حقوق و شخصیتی را كه اسلام برای زن قائل شده است به وی عطا كند. از زنان همچون مردان بیعت میگیرد (رأی، تعهد و پیمان اجتماعی و سیاسی بر مبنای مكتب اعتقادی خویش)، آنانرا همچون مردان در صف «اصحاب» خویش جای میدهد. دخترش، فاطمه را در كوچكی در برابر مردم بر زانوی خود مینشاند و هنگام گفتگوی با آنان، او را مینوازد و در ابراز محبّت خاص خود به وی گویی عمد دارد كه به اعراب – كه به گفتۀ قرآن از خبر ناخوش دختر بودن نوزادشان چهرهشان سیاه میگشت و خشم خویش را فرو میخورند و گاهی هم فرو نمیخوردند و او را زنده در خاك مدفون میكردند- نشان دهد كه دختر ننگ نیست و همچون پسر فرزندی عزیز است. در خواستگاری علی، از وی اجازه میخواهد و آن هم با چه آداب دانیاى زیبا و لطیف! و صراحتی آمیخته با شرم و نجابت؛ پشت در اطاق فاطمه میایستد و میگوید: «فاطمه، علی ابن ابیطالب نام تو را میبرد». و سپس در انتظار پاسخ وی خاموش میایستد. پاسخ منفی فاطمه آن بود كه در را به آهستگی ببندد (جراحت) و پاسخ مثبتش اینكه پاسخی نگوید (شرم).
فاطمه به خانۀ شوهر كه رفت، محمد هر روز به او سر میزد، بیرون در میایستاد و برای ورود اجاره میخواست و در سلام بر او پیشدستی میكرد.
رفتار وی با زنانش چنان با ادب و نرمش و مهربانی آمیخته بود كه در جامعۀ خشن آن روز شگفت انگیز مینمود.
مردی كه در بیرون خانه مظهر قدرت و صلابت بود، در درون خانه چنان نرم و ساده و مهربان رفتار میكرد كه زنانش بر او گستاخ شده بودند، آشكارا با او مشاجره میكردند و بیپروا سخن میگفتند و از آزارش دریغ نمیكردند. یك روز كه به سختی از آنان رنجیده شد – بر خلاف سنت معمول كه زنان را از خانه بیرون میراندند و اكنون نیز مؤمنین غالباً چنین میكنند – خود از خانه بیرون رفت و در انباری كه یك طرفش را غله ریخته بودند اقامت گزید. این انبار بر بلندی قرار داشت و پیغمبر تنۀ درختی را میگذاشت و از آن بالا میرفت و چون به انبار میرسید آنرا بر می داشت تا كسی مزاحمش نشود. یك ماه با زنانش قهر كرد و چنان رنجیده بود كه حتی به مسجد نیز نیامد و مردم سخت اندوهگین و پریشان شده بودند. عُمَر به نمایندگی آنان به سراغ وی آمد و اجازه خواست تا با وی سخن بگوید. او را اجازه نداد و عمر پیغام داد كه اگر گمان میكنی كه من میخواهم دربارۀ دخترم با تو سخن بگویم من از او بیزارم و اگر اجازه دهی گردنش را میزنم. او را اجازه ورود داد. عمر میگوید: « وقتی وارد شدم ، دیدم در گوشۀ انبار بر حصیری دراز كشیده است و چون برخاست آثار حصیر بر پهلویش نمودار بود و من سخت به گریه افتادم». محمد كه عمر را غمگین میبیند، با او از لذت پارسائی و بیزاری از دنیا سخن میگوید و او را آرام میكند. رفتار زنانش یكی از بزرگترین مشكلات زندگی وی بود و این طبیعی است، چه روح واندیشۀ محمد با آنان بسیار فاصله داشت و گذشته از آن، زنان آن روز كه همچون بردگانی زبون و پست شمرده میشدند، شایستگی چنان آزادی و احترامی را كه تنها در خانۀ محمد احساس میكردند نداشتند و این حقیقتی است كه، امروز، ما بیش از همه و بیش از همیشه با آن آشنائیم. تحمیل شخصیت بر كسیكه فاقد آن است، در آغاز، همیشه با تشنجات و عكس العملهای بیمارگونه و گاه خطرناك همراه است.
سخنی كه از زبان عمر نقل شده است انقلاب ریشهداری را كه در حقوق اجتماعی زن و بخصوص روابط زن و مرد در زمان پیغمبر پدید آمده بوده است، به روشنی نشان میدهد. وی میگوید: «به خدا سوگند كه ما در جاهلیت زنان را در هیچ امری به حساب نمیآوردیم تا خدا آیاتی نازل ساخت و برای آنها نصیبی مقرر داشت. وقتی من در كاری مشورت میكردم، زنم گفت: چنین و چنان كن: گفتم: كار من به تو چه ربطی دارد؟ گفت عجبا كه تو نمیخواهی كسی در كارت دخالت كند و دختر تو، با رسول خدا مناقشه میكند و كار را بجائی میرساند كه تمام روز را در قهر و خشم بسر میبرد. من ردایم را برگرفتم و از خانه بیرون آمدم و پیش حفصه رفتم و گفتم: دخترك من، تو با رسول خدا مناقشه میكنی تا به حدی كه تمام روز را در حال قهر بسر میبرد؟ حفصه گفت: آری، با او مناقشه میكنم. گفتم: از عقاب خدا و غضب رسول بر حذر باش! دخترك كن، تو به این زن كه به زیبائی خود و محبت پیغمبر نسبت بخود مینازد نگاه مكن...
یك روز عمر و ابوبكر میبینند كه محمد نشسته است و زنانش او را در میان گرفتهاند و با داد و فریاد بسیار و لحنی گستاخانه و خشن، از زندگی سخت خود شكایت میكنند و از او نفقه میخواهند و او ساكت و غمگین گوش میدهد و لبخندی تلخ بر لب دارد. تا چشمش به ابوبكر و عمر میافتد گله میكند كه اینان از من آنچه را ندارم میطلبند. عمر و ابوبكر بر میخیزند و دختران خود را به كتك میگیرند و آنان كه با چنین زبانی بیشتر آشنا بودند آرام میشوند و تعهد میكنند كه چیزی را كه پیغمبر ندارد از او توقع نكنند. رفتار اینان حتی برای پدرانشان و نیز برای مسلمانانی كه از آزار پیغمبر رنج میبردند قابل تحمل نبود، اما پیغمبر همه را تحمل میكرد تا به مردان خشن و وحشی جامعهاش درس تازهاى دهد و به زنان زبون و محروم شخصیتی تازه بخشد.
علت دیگر ناخشنودی دائمی زمان پیغمبر آن بود كه اینان، بیش و كم شنیده بودند كه زنان خسروان ایران و قیصران روم و حتی امیران و پادشاهان یمن و غسان و حیره و مصر چگونه در دربارهای پرشكوه زندگی میكنند و در نرد و رقص و شراب و طرب غوطه میخورند، در صورتیكه اینان نیز همسر «پادشاه غرب»اند و ماهها میگذرد و از بام مطبخ خانهشان دودی بر نمیخیزد. آرد سبوس ناگرفتۀ جو را می پزند و میخورند و این خوراك گرمشان است. در سفرهشان غالباً آب است و خرما و دگر هیچ!
این كشمكش میان زنان پیغمبر چندان بالا گرفت كه وحی دخالت كرد و پیشنهاد نمود كه هر كدامتان دنیا را میخواهد مهرتان را تماماً بگیرید و آزادانه زندگانیاى به دلخواه پیشه كنید و هر كدام خدا را و آخرت را میخواهید با محمد و زندگی سخت و خانۀ فقر محمد بسازد. زنان فقر و محمد را برگزیدند و تنها یكی از آن میان دنیا را برگزید. اما دنیا نیز با او بی وفائی كرد و سرنوشتش شوم بود.
محمد گفت: «من از دنیای شما سه چیز را دوست دارم: عطر را و زن را و روشنائی چشمم در نماز را». با زنانش به عدالت رفتار میكرد و هر شب را نزد یكی از آنان بسر میبرد، اما دلش سرشار عشق عایشه بود. عایشه تنها دختری است كه به خانۀ وی آمده است. دیگران همه بیوگانی بودند كه به مصلحتی سیاسی و یا اخلاقی گرفته بود.
عایشه، جز زیبائی و جوانی، زن بسیار باهوش و خوش اطوار و خوش سخن و دانشمند بود و محمد را عاشقانه دوست میداشت و بر زنان دیگر و نیز بر فاطمه و علی كه محبوب پیغمبر بودند، سخت حسد میورزید، محمد با دیدار او و گفتگوی با او سختیها و خستگیهای بسیار زندگی سیاسیش را تسكین میداد. هر گاه كه در زیر فشار اندیشههای بسیار و تأملات سنگین به ستوه میآمد و از تلاطمهای دشوار روح و معراجهای بلند افكارش بی طاقت میشد، عایشه را میخواند و میگفت: «كلمین یا حمیری» ( با من حرف بزن، گلگونۀ من).
مبلغان مسیحی نویسندگان مغرض و یا بیاطلاعی كه تحت تأثیر تبلیغات مذهبی یا سیاسی آنان قرار گرفتهاند، كوشیدهاند تا در روح نیرومند محمد نغمۀ ضعفى بیابند و چون تربیت اخلاقی مسیحیت زیبائی زن را فریب شیطان میشمارد و گرایش به او را فساد و انحطاط، به گونهاى كه حتی ترك ازدواج را مایۀ خشنودی خدا میداند و حافظ تقوای دینی، و نیز وجدان امروز اروپائی تعدد زوجات را زشت و زننده تلقی میكند، كوشیدهاند تا از او یك «دئن ژون» شرقی بسازند كه شیفتۀ زنان است و همچون سلاطین مشرق حرمسرا تشكیل میدهد.
اینان، بر سر دو مسأله، هیاهوهای بسیاری بپا كردهاند: یكی تعدد زوجات محمد و دیگری داستان زینب دختر جحش. و چون موج هیاهوی اینان تا اینجا نیز رسیده است و بسیاری از روشنفكران (یعنی تصدیقداران) ما را نیز گرفتار كرده است، واقعیت آنرا آنچنان كه خود دریافتهام نشان میدهم، بخصوص كه من معتقدم مسألۀ زن در زندگی و احساس محمد نه تنها نقطۀ ضعفی برای او نیست بلكه یكی از وجوه درخشان و زیبای این روح بزرگ است تا آنجا كه حتی عباس محمود عقاد مصری میگوید كه مبلغان مسیحی و نویسندگان استعماری «خواستهاند از این طریق بر مقتل اسلام ضربهاى فرود آورند در حالیكه در این راه سخت بر خطا رفتهاند، چه، در اینجا، بر مسلمانی كه با دینش آشنا است و از سیرۀ پیغمبر آگاه، تجلی حقیقت از هر چیزی سادهتر و روشنتر است و مقتلی كه آنان تصور كردند فاقد خود حجتی است كه مسلمان را كفایت می كند و برای بزرگداشت پیغمبرش و تبرئۀ دینش از تهمتهای زشتی كه بر آن زدهاند به حجتی دیگر نیازمند نیست، چه، برای یك مسلمان، بر صدق نبوت محمد، هیچ دلیل از شیوۀ رفتار وی با زنانش و كیفیت انتخاب زنانش صادقتر نیست...
در اینجا ابتدا داستان زینب را میخوانیم و سپس سرگذشت همسران متعدد وی را تا بدانیم عشق و هوس و حرمسرائی كه برای محمد پنداشتهاند چیست؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#53
Posted: 17 Mar 2015 14:58
زینب دختر جحش
زینب دختر جحش است و خواهر عبدالله، مهاجر بزرگ كه زندگی پر افتخار خویش را با شهادت به پایان برد. خاندان جحش در قریش به اصالت شهره است و زینب دختر زیبای جحش نوادۀ دختری عبدالمطلب است و زادۀ پیوند و شریف زاده و بنابراین، دخترعمۀ پیغمبر.
زیدبن حارث غلامی است كه از شام به اسارتش گرفته بودند و سرنوشت او را به خانۀ خدیجه آورد و وی او را به همسرش محمد هدیه كرد. حارثه كه از اشراف شام بود، در جستجوی فرزندش به مكه آمد و او را یافت و از مولای وی خواست تا زید را باز خرد و محمد پذیرفت اما زید نپذیرفت و بردگی و غربت را در خانۀ محمدئ خدیجه بر آزادی و وطن در كنار پدر و مادرش ترجیح داد و بی هیچ تردیدی به پدرش كه برای یافتن فرزند اسیرش رنجها برده بود و اكنون برای بردن وی از اشتیاق بی تاب شده بود گفت : «من در سیمای محمد صفائی میبینیم كه از او نمیتوانم دل بر كند...» و محمد كه وفا و شایستگی زید را میشناخت و اكنون خود را از حارثه در چشمان وی عزیزتر میدید، او را بی درنگ آزاد كرد و فرزند خویش خواند و از همه خواست تا او را از آن پس، نه زید بن حارثه غلام محمد، بلكه «زید بن محمد بن عبدالله» بنامند و بدین گونه هم زید پدر و وطن از دست رفتهاش را بدست آورد و هم محمد جای خالی دو فرزندش قاسم و عبدالله (طیب و طاهر) را، كه به تازگى مرده بودند، در خانۀ ماتمزده اش پُر كرد.
دوستیِ شدید و شگفت میان این دو روح یكی از زیباترین جلوه های زندگی پیغمبر است. زید در خانۀ محمد بزرگ میشد ، پدرش پیغمبر و مادرش خدیجه و خواهرش زهرا و برادرش علی! و این جوان هوشیار شامی كه استعداد را از جامعۀ متمدن و خاندان برجسته اش به ارث برده بود ، پنجمین عضو خانوادهاى شد كه ششمینشان خداوند بود و زید چه هوشیارانه سعادتی را كه بر سراغش آمد شناخت و در را به رویش گشود و چه خوب سرنوشت شگفت خویش را انتخاب كرد!
فرزند خواندگی (تبنی) در عرب رسم بود. بردگانی كه گاه در چشم خواجهشان سخت عزیز میشد آزاد میگشتند و از بردگی به فرزندی ارتقاء مییافتند ولی، در عین حال، خاطرۀ غلامی «مولی» در محیط اجتماعی وی همچنان زنده بود و این تغییر وضع، گرچه «حقوق اجتماعی» تازهاى را برایش تأمین میكرد، اما «حیثیت اجتماعی» وی همچنان لكه دار میماند و هرگز انسان آزاد شده را به چشم یك «انسان آزاد» نمینگریستند و «فرزند خوانده» جای «فرزند» را نمیگرفت. مولی نه تنها از نظر روحی و حیثیت اجتماعی تحقیر میشد و احساس محرومیت معنوی و روانی میكرد بلكه از حقوق اجتماعی بسیاری نیز محروم بود و تبعیضات چندی او را از دیگران جدا میكرد و یكی از آنها ننگ و حرمت ازدواج مرد با زنی بود كه قبلاً همسر مولای وی بوده است.
پیغمبر در حالیكه میكوشید تا با لغو همۀ تبعیضاتی كه آزاد شده (مولی) را از آزاد (حر) جدا می كند، تساوی مطلق حقوق میان این دو را تأمین كند، میخواست خاطرۀ بردگی او را نیز از یادها بزداید و حقارتی را كه همواره در جامع احساس میكرد، از میان ببرد و به او شخصیت و حیثیت اجتماعی و معنوی و روحی شایستهاى ببخشد تا كسی كه آزادی حقوق خود را بدست میآورد وجدان خویش و نیز وجدان اجتماع او را یك انسان آزاد، نه آزاد شده، احساس كند.
از این رو است كه محمد با تفویض مأموریتهای بزرگ و حساس، میكوشد تا زید را همچون یك مهاجر و صحابی «شریف» و گرامی معرفی كند، در مدینه او را جانشین خود میكند؛ بر بزرگترین سپاهی كه به جنگ روم میرود و شخصیتهای بزرگی چون جعفربن ابیطالب، عبدالله بن رواجه و خالد بن ولید در آن سرباز سادهاند فرماندهش میكند؛ در حساسترین مسائل با او مشورت مینماید؛ بر سریههای مهمی سرپرستش میكند و حتی فرزند جوانش اسامه را در كار خطیری چون مسألۀ «افك» كه یك امر خانوادگی است، در ردیف علی بن ابیطالب طرف مشورت خویش قرار میدهد و در آخرین روزهای حیات، او را كه جوانی است هجده ساله فرمانده سپاهی می كند كه به نبرد با امپراطور روم بسیج شده است و شخصیتهای بزرگی چون ابوبكر و عمر در آن شركت دارند.
این كوششها همه بخاطر آنست كه آزاد شدگان، همچنانكه در جامعۀ اسلامی با آزادگان برابرند در احساس مسلمانان نیز برابر بنمایند.
پیغمبر بر آن شد كه دختری از اشراف عرب را برای زید خواستگاری كند تا هم حقارتی كه در شخصیت بیگانگان و بخصوص بندگان آزاد شده احساس میشد از میان برود و هم تعصبات خانوادگی كه بویژه در ازدواج آشكارتر نمودار میشود فراموش گردد، در عین حال میدانست كه هیچ نجیب زادهاى به همسر چنین كسی تن نخواهد داد و ازین رو تصمیم گرفت دختری را از خویشاوندان خود برای زید نامزد كند تا با نفوذی كه بر او و بستگان او دارد وی را به چنین كاری راضی نماید و بدین علت، زینب، دختر عمۀ خویش، را انتخاب كرد ولی چنانكه پیشبینی میشد، برادرش عبدالله، با اینكه از پاكترین و فداكارترین مهاجران بود، آنرا برای خانوادۀ خود ننگ شمرد و نپذیرفت. پیغمبر اصرار كرد و برای شكستن این سنت استوار جاهلی كه هنوز در قرن بیستم و جامعۀ متمدن اروپا نیز پابرجا است، سخت كوشید تا آنكه پیام وحی عبدالله و خواهرش زینب را، ناچار، تسلیم كرد: «هرگاه كه خدا و رسولش بر امری حكم كردند هیچ مرد یا زن مؤمنی را در كار خویش اختیاری نیست و هر كه بر خدا و رسولش نافرمان كند به گمراهی آشكاری در افتاده است.»
محمد مهریۀ زینب را خود پرداخت و ازدواجی كه سنت زشتی را میشكست و سنت انسانی نوینی را جانشین آن میساخت، سرگرفت، اما این پیوند به همان اندازه كه در جامعه سعادت بخش بود در خانه بدفرجام نمود و زینب هرگز نتوانست شرافت خانوادگی خود و حقارت اجتماعی زید را فراموش كند و آنرا همواره بر سر زید میكوفت و وی را آزرده میساخت؛ او نزد پیغمبر شكایت میبرد و پیغمبر زید را به تحمل وا میداشت و هر دو را به مدارا میخواند، زینب، گرچه به فرمان پیغمبر تن به ازدواج با زید داد، اما هرگز دل نداد. چه، دل خود اقلیمی دیگر است و جز عشق هیچ قدرتی بر آن فرمان نمیراند و زینب را نیز بر آن دستی نبود.
پیوندی كه پیغمبر با كوشش بسیار بسته بود، هر روز سُست تر می شد و زینب از بودن با كسی كه هرگز بودن او را جز صخرهاى كه به مصلحتی بر سینهاش افكندهاند و عقدهاى كه بخاطر منفعتی بر حلقومش بستهاند احساس نمیكرد، هر روز بی طاقت تر می شد و زید نیز از پیوند با زنی كه او را همواره در فاصلهاى بسیار دور از خویش مییافت، و میدید كه هر روز از او بشتاب دورتر می شود، رنجیده تر میگشت و همسری دو ناهمدل رنگ زندگی را و طعم زناشوئی را لحظه به لحظه سیاه تر و تلخ تر میساخت و از كسی كاری ساخته نبود.
بیشك، به گفتۀ شاندل «دلی كه به عشق نیاز دارد و از عشق خالی است، صاحبدل را در پی گمشده اش میفرستد و تا آنرا نیابد آرام نمی گیرد. خدا، آزادی، دانش، هنر، زیبائی و دوست، در بیابان طلب، بر سر راهش منتظرند تا وی كوزۀ خالی و غبار گرفتۀ خویش را از آب كدامین چشمه پر خواهد كرد.»
یكبار، پیغمبر در عمق نگاه زینب رازی خواند كه دلش را به یكباره خبر كرد. آتش مرموزی كه در درون زینب افتاده بود بر گونههایش نشست و بیقراریهائی كه قلبش را به سختی میفشرد سكوتش را در برابر محمد دشوار و دردناك ساخت. پیغمبر با نخستین برقی كه در برابرش جست چشمانش را فرو بست و بیدرنگ سر در درون خویش فرو برد و به شتاب بازگشت. اما زینب بكجا باز گردد؟ دیدار زید دیگر برایش طاقت فرسا مینمود، آسمان بر سینهاش سنگینی میكرد و راه نفس را بر او گرفته بود. تحمل دیدن هر چهرهاى و شنیدن هر سخنی برایش رنج آور می نمود، خانۀ سردی كه در آن دو بیگانه كنار هم نشستهاند و تلخ و بیزار سكوت كردهاند و، در انتظار هیچ، عبور لحظهها و آمد و رفت بیهوده و مكرر طلوع و غروب را مینگرند، اگر ناگاه پارۀ آتشی از روزن به درون افتد خانه را به حریقی می كشد كه نه زینب و نه زید را لحظهاى تاب ماندن نمیماند.
زید، بی تابانه و دردمند، از خانه بیرون پرید و به محمد پناه برد واز پدر خواندۀ مهربان خویش به جدّ خواست كه آن دو را از یكدیگر خلاص كند كه دیگر هیچیك را تاب دیگری نیست. زید شیفتۀ محمد بود و سرشار از بزرگواریها و مهربانیهای بسیار وی و گذشته از آن، مرد شمشیر و وفا و ایمان بود و «لاشۀ» زنی را كه قلبش از آن نبود بیهوده بردوش نمیكشید. و بخاطر پیوند با خاندان قریش و یا لذت زیبائیهای سرد و بی روح یك «مجسمه»، با كسی كه، در زدگی، جز سقف اطاقشان، هیچ اشتراكی ندارند و در همه هستی، جز خانۀ نشیمنشان، آن دو را بهم نمیخواند نمیتوانست اسیر گردد و دیگری را نیز اسیر سازد.
اما برای پیغمبر، این خود «حادثهاى بود» و سخت بدان میاندیشید چارهاى میجست و نمی یافت. آیا آنچه را در نگاه زینب خواند در دل خویش نیز یافت؟ آیا روح بزرگی كه عمر را و جوانی را همه در كار خدا و مردم، اندیشه و تقوی و رنج و رزم داده بود، اكنون در برابر دلی كه بیتاب او گشته است خود را باخته؟ و یا دست كم ، از آن آتشی كه در جان زینب افتاده گرم شده است؟
به این پرسش است كه پاسخهای بسیار گفتهاند و از آن داستانهای خیال انگیز و افسانههای فریبنده بافتهاند، اما من طرح چنین سؤالی را یك سره بیهوده میدانم و هر پاسخی را بدان بیپایه، زیرا، راه پنهانی عشق را نه تاریخ میداند و نه تحقیق آنهم در دلی به عمق و عظمت و قدرت دل محمد كه نه دل شاعر غزلسرائی است كه همچون چنگ، با اشارۀ نرم سر انگشت كوچك نگاهی و یا لبخندی، به فغان آید و گریبان صبر و سكوت را از بیتابی چاك زند، كه دل دریا است، و چه چشمی میتواند دید كه «نسیمی كه از بن كاكل» صبحی ناگاه برخاسته و خود را بر سر و روی دریا زده است ، قلب دریا را چه سان بیقرار كرده است؟ آن هم چشمی كه از فاصلۀ هزار و چهارصد فرسنگ دریا را مینگرد! وانگهی، به شمارۀ هر دلی دوست داشتنی هست، دلها هر چه شگفتترند عشق نیز در آنها شگفت انگیزتر است و ما، در شرق، عشقها را كه از حفرۀ قلب منوچهری تا آسمان دل مولوی، و در غرب از لجنزار پست و عفن بلیتیس تا ملكوت بهشتی و پاك بئاتریس، در قلب دانته، با هم فاصله دارند میشناسیم، و می بینیم كه چه زشت است اگر آن همه را در قالب یك كلمه بریزیم، هر چند این قالب، كلمۀ بی مرز عشق باشد، و پیداست كه با چنین تعبیرات آلوده و كلمات تنگ و فرسودهاى كه به ناچار، از دست و زبان داستان نویسها و غزلسراها و جوانان سوزناك و پرآب و تاب عاریت می گیریم، اگر از آنچه در عمق دلی همچون دل محمد نهفته است سخن بگوئیم، تا چه پایه پرت و دور سخن گفتهایم و جوش نمك میوه را در لیوانی با جوشش چشمههای اسرار آمیز غیبی در اعماق دلی كه آفرینش بر او جامهاى تنگ و كوتاه است سنجیده ایم!
ما هرگز نخواهیم دانست كه عشق در قلب محمد «چگونه» است و حتی«چیست»، اما می دانیم كه نه تنها با عشقی كه سر به آسمان دارد آشنا است و دل او كانون مشتعل چنین آتشی است، بلكه با عشقی كه گاه از دلی سر به دلی دیگر میكشد نیز بیگانه نیست و آن از سخن پیغمبرانه و لبریز از شگفتی و زیبائی نیرومندش كه عارفان از وی روایت كردهاند پیداست كه:
«من عشق و كتم ثم عف فمات وجب له الجنه»
(هر كه در عشق گرفتار شود و آنرا پنهان دارد و خویشتنداری كند و بمیرد بهشت بر او واجب است).
اگر در جان محمد از عشق خبری هست، قصهاى شگفت است ،نه بدان گونه كه لایان مسیحی و گاه مستشرقان وابسته به مسیحیت و یا استعمار چون دوزی (Dozy) و حتی نویسندگان بازاری چون كنده (Conde') و براس (Brass) بافتهاند و چه زشت و پست و چه خصمانه و یا جاهلانه كه مثلاً «... ناگاه نسیمی پردۀ خوابگاه زینب زیبا، همسر زید یكی از اصحاب محمد، را كنار زد و زینب، كه در جامۀ حریر هوسناك خواب بر بستر خویش خفته بود، در برابر محمد قامت برافراشت و بالای بلندش نیمه عریان در چشم وی نمایان شد و ناگهان دل محمد فروریخت و بیقرار گشت و ...» و زینب قصۀ خویش را نتوانست كتمان كند و به زید گفت و او بخاطر پیغمبر زینب را رها كرد تا نصیب وی گردد!
اینان عشق محمد را نیز از آنگونه «عشقها» پنداشتهاند كه گاهگاه، در خلوت انزوای دِیرها و گوشههای دنج كلیساها، میان «خواهران مقدس» و «پدران مقدس» «صورت میگرفت» و ویكتور هوگو هم آنها را «لو» میداد!
پیغمبر سخت اندوهگین و مضطرب است، در تنگنائی افتاده است كه راه گریزی برایش نیست. ادامۀ زندگی زینب و زید محال است و نجات هر دو در جدائی است و گذشته از آن، در برابر زینب كه او به چنین سرنوشتی دچار كرده است، و خویشاوند خود را قربانی مصلحت مردم ساخته است مسئولیت سنگینی احساس میكند. وانگهی، مگر در برابر دردی كه هم اكنون زینب را بیرحمانه میگدازد، محمد كه خود سرچشمۀ رنج او است، می تواند «بی تفاوت» بماند و هیچ بدان نیندیشد؟ و او را پس از جدائی از زید، با سرنوشت دردناك و آوارهاش، بی امید رها سازد؟
اینها «واقعیت»هائی بشری است كه در برابر محمد نیز پدید آمده است و «هست» و محمد – كه «واقع گراترین» رهبر اخلاقی و اجتماعی بشر است – هرگز «واقعیت» را نادیده نمیانگارد وبا آن نه تنها سر ستیز ندارد، كه یكی از درخشان ترین و درست ترین خصوصیات اسلام و محمد اعتراف به واقعیتها است. جنگ، خشم، انتقام، لذتهای زندگی، زیبائی، هوس، ثروت، گسیختن پیوند و بستن پیوندی دیگر و حتی انحراف از چهارچوب تك همسری واقعیتهائی است كه همواره فرد و اجتماع انسان با آن روبرو است و بسیاری از فلسفههای اجتماعی و مكتبهای عرفانی و اكثریت مذاهب كوشیدهاند تا آنها را نادیده انگارند و یا با آنها مبارزه كنند تا از میان بردارند و میبینیم كه هرگز موقعیتی به دست نیاوردهاند زیرا، هر واقعیت را كه نادیده انگاریم خود را در چهرهاى زشتتر و خطرناك تر بچشم ما خواهد نمود و هر گاه رویاروی با آن مواجه نشویم از پشت خنجر خواهیم خورد. این حقیقتی است كه تاریخ، در سراسر زندگی درازش، همواره تجربه كرده است.
اسلام، همیشه با واقعیتها رویاروی میشود، آنها را اعتراف میكند و بدین گونه، آنها را رام خویش میسازد و بر راه خویش میراند و از طغیان و خطر و تباهی پیشگیری میكند، چه، خطرناكترین دشمنان داخلی جامعه واقعیتهائی هستند كه به رسمیتشان نمیشناسند و برایشان حق حیاتی قائل نمیشوند و اسلام با وضع جهاد، طلاق، تعدد زوجات، ازدواج مكرر، قصاص، مالكیت و جواز برخورداری از «مائدههای زمینی» و ثروت و لذت حیات مادی، كوشیده است تا با اعتراف و تحمل آنچه همه جا و همیشه هست و از آنها گریزی نیست، بر سر واقعیتهای سركش خطرناك افسار زند.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#54
Posted: 17 Mar 2015 14:59
ادامه پست قبلی
عشق نیز چنین واقعیت است، واقعیتی همانند كینه، انتقام و جنگ كه اگر، همچون مسیحیت، در را به رویش نگشایند از دیوار خواهد پرید.
در اینجا آنكه معنی عشق را نمیفهمد و نیروی شگفت و مرموزی كه دو روح خویشاوند را به هم میخواند نمیشناسد و آنرا با هوسهای تند و آرامی كه «قضای حاجت مزاج» است، یكی میداند و یا پیوند میان دو انسان را جز با ریسمان نام و نان لذت، موهوم می بیند و، چه میگویم؟ حتی رابطۀ میان انسان و خدا را جز از «ترس» گرز آتشین و مار غاشیه یا «طمع» حور و غلمان و «دختران سیه چشم نارپستان» نامفهوم و غیر ممكن مییابد چه میدانند كه در اینجا از چه سخن میگویم؟
پس مشكل محمد چیست؟ چرا از اعتراف به این واقعیتی كه آنرا چنین نیرومند و خطرناك در برابر خویش میبینید بیمناك است؟ چرا زینب را از بندی كه زید نیز در آن به سختی گرفتار است و برای گسستن آن تلاش میكند رها نمیسازد، و آنگاه، در قفسی را كه این پرندۀ مجروح، كه بیمناك از رهائی بیامید، خود را بیتابانه به در و دیوار آن میزند تا به درون آید و در آن پناه گیرد، به رویش نمیگشاید؟
محمد از دو چیز سخت میهراسد . دلی كه هرگز با ترس آشنا نبود اكنون به اندوه و پریشانی و هراسی سخت گرفتار شده است. یكی نفرتی است كه از تلقی مردم دارد و از آن بیمناك است كه «احساس» پاك و بلند او به «فهم»های پلید و پست مردم آلوده گردد و برای یك روح زیبا و بلند كه با آسمان پیوند دارد، از فهمهای كوتاه و نگاههای كم بین كرم های آدمی نمائی كه در لجن زندگی پلیدشان میلولند، هیچ دشمنی پلیدتر و هیچ موجودی زشتتر و نفرت بارتر نیست.
آنچه را كه نویسندگان متمدن اروپای امروز عشقی سینمائی و احساسی از آنگونه كه در ادبیات فرنگی را رنگ و رونق داده است، تعبیر كردهاند، چشمان اعراب حجاز و نجد و تهامه – كه در عشق احساسی همپایۀ شتر دارند – چگونه میتوان دید؟ دلی كه همچون آسمان پاك است و صدها چشمۀ شگفت غیبی در آن میجوشد با چه پلیدیاى خواهند آلود؟
گذشته از آن، بر سر راه محمد، یك «نبایستن» برپا است، از آنها كه دیوارهای هر جامعهاى را تشكیل میدهند و سدهای هر «رفتنی» را، و آن سنتی كهنه و استوار است كه در عمق احساس مردم ریشه بسته است و تعصبی سخت آنرا نگهبانی میكند.
پسر خواندگی مرحلهاى است میان بندگی و آزادی؛ پسر خوانده یك انسان نیمه آزاد است. یكی از خصوصیات حقوقی او كه وی را از دیگر مردم آزاد مشخص میسازد، اینست كه خواجۀ سابقش، كه اكنون پدر خوندۀ وی نامیده میشود، نمیتواند با زنی كه روزی همسر او بوده است ازدواج كند، چه، عرب آنرا ننگی بزرگ میشمارد.
اما، چرا ننگ؟ چرا یك زن، به جرم همسری با یك «مولی»، از حقی كه همۀ زنانی چون او برخودارند محروم باشد؟ مگر یك «آزاد شده» انسانی آزاد نیست؟ این رسم، یك «نبایستن» موهوم و غیر انسانی است و بازماندۀ بردگی، كه هم برای زن و هم برای همسرش و نیز هم برای مردمی كه با آنان در آمیزشند، جز تجدید خاطرۀ شوم ایام بردگی مرد و ننگ همسر با وی نیست. باید آنرا برداشت و آزاد شده را و همسر آزاد شده را از هر قیدی كه با بندگی پیوندشان میدهد و از مردم آزاد جداشان میسازد، آزاد ساخت.
فرمان قاطع وحی – كه همواره بر سر نیازی كه در جامعه پدید میگشت فرود می آمد – آنرا برای همیشه برداشت و این سنّت نادرست را درهم شكست:
«خدا پسر خواندگانتان را پسرانتان نگردانیده است. این سخنی است كه شما در دهانهاتان دارید، در صورتیكه خدا حقیقت را میگوید و راه را مینماید»
اكنون زینب از دام ازدواج مصلحتی با زید رها شده است و زید نیز از رنج همسری با زینب كه دیواری نامرئی از او جدایش میساخت. اما زینب در این حال جز خاطرۀ زنجزای زندگیش سرمایهاى ندارد و رهائیاى اینچنین او را برای پناه گرفتن در كنار خویشاوند عزیز و بزرگ خویش بیتابتر ساخته است.
ولی محمد هنوز بیمناك و مردّد است. مردم چه خواهند گفت؟ آنرا چگونه خواهند فهمید؟ احساسی را كه همچون سپیده دم پاك است در تعبیرهای پلید خویش نخواهند آلود؟ روحی را كه همچون طلوع خورشید زیبا و پرشكوه است در فهمهای تنگ و تاریكشان نخواهند گرفت؟
تردید و هراس بر جان محمد چیره شده است و او را در شكنجهاى دردناك میگدازد. روزهای تیره و شبهای جانكاه و خفقان آوری اینچنین میگذرد و محمد از چشمهای ابله و كج بین مردم، رازی را كه همچون زبانۀ آتشی سوزان و بی قرار است، در سینۀ خویش نهان میدارد. سر در گریبان این درد، سكوت كرده بود كه ناگاه، دریچۀ آسمان گرفته و سنگین باز شد و ندای تند و سرزنش آمیز وحی بر سر وی فرود آمد كه: «در دل خود نهان میكنی آنچه كه كه خدا آشكار خواهد كرد، و از مردم میترسی»!
راز پنهان محمد را خدا آشكار كرد و اكنون بیم از مردم بیمی موهوم است. پسند مردم، مردمی كه كاردستی سنتهای كهنه و رسمهای نامعقول و زشتاند، «چه وزن آرد در این كار»؟ كاری كه هم آزادی دو انسان ناهمانندی كه در دام هم گرفتار شدهاند و بر یكدیگر تحمیل، و میتوانند، جدا از بدبختی با هم،خوشبخت شوند در آن است و هم پیروزی عشق زنی آزاد كه آرزویش جز این نبوده است كه در كنار مردی باشد كه زندگی، جز در كنار او، برایش طاقت فرسا است و نیز هم شكست سنتی موهوم وزشت كه یاد آور بردگی و ننگ مرد است و محرومیت و تحقیر زن.
با این همه، ازدواج با زن سابق پسر خوانده – كه مردم او را عروس پدر خوانده تلقی میكنند - كار دشواری است؛ هرچند قانون آنرا مجاز دانسته باشد. اما كیست كه در چنان جامعهاى به چنین كاری دست زند؟ چه كسی را یارای آن است كه نخستین گام را بردارد و این رسم كهن را زیر پا نهد؟ خدا برای انجام چنین مسئولیت دشواری پیامبر خویش را برگزید:
«و اذ تقول للذی انعم الله علیه و انعمت علیه: امسك علیك زوجك و اتق الله و تخفی فی نفسك ماالله مبدیه و تخشی الناس والله احق ان تخشاه. فلما قضی زید منها و طراً زوجناكها لكی لا یكون علی المؤمنین حرج فی ازواج ادعیائهم اذا قضوا منهن و طراً و كان امرالله مفعولا».
هنگامیكه به آنكه خدا به وی نیكی كرد و تو به وی نعمت بخشیدی میگوئی كه زنت را برای خویش نگاهدار و از خدا بترس و تو در درونت پنهان میكنی آنچه را كه خدا آشكار كننده است و از مردم میترسی و خدا سزاوارتر است كه از او بترسی. هنگامیكه زید را دیگر با او كاری نبود وی را به تو دادیم. تا بر مؤمنان دربارۀ زنان پسر خواندگانشان، در آن حال كه آنان را با ایشان كاری نیست، مشكلی نباشد و فرمان خدا انجام شده است.
از داستان محمد و زینب، این است آنچه، پس از مطالعۀ مجموعۀ روایات كتب سیره و حدیث و تفسیر، در ذهنی خالی از هر تعصبی و پیش داوریاى و تعهدی نقش می بندد.
در اینجا باز حس كنجكاوی آدمی میپرسد كه: آیا واقعاً محمد گرفتار عشق شده است؟ آیا میتوان باور كرد كه محمد، در آن روز، تا چشم در چشم زینب گشوده و خط ناپیدای عشق را در آن خوانده است، دلش ناگهان فرو ریخته و گفته است: «سبحان مقلب القلوب»! آیا راست است كه، آن روز كه به خانۀ زید میرود، زینب، بی خبر، پیش می آید و نگاه محمد به سر و زلف و قد و بالای زینب میافتد و زیبائی او دلش را گرفتار خویش میكند؟ آیا واقعاً زید خبر یافته كه محمد دلش را به زینب باخته است و بخاطر عشق وی بی مهری همسرش را بهانه میكند تا او را برای محمد طلاق گوید؟
چه كسی می تواند به این مسائل كه همه در عمق روحها و نهانخانۀ دلهای محمد و زینب و زید میگذشته است پاسخ گوید؟ اگر ما در عصر اینان زندگی میكردیم و در مدینه خانه داشتیم، گفتگویمان در این باره همه بر حدس و احساس و ذوق و كیفیت اعتقادمان به محمد مبتنی بود. وانگهی، چه كسی میتواند عشق را در قلب محمد بشناسد و بداند كه چیست، چگونه است؟
اما آنچه آدمی را به تفكر وا می دارد و بر حصار فرو بستۀ تاریخ كه این واقعه را در درون تاریك خود پنهان كرده است روزنه هائی میگشاید، دانستنیهای پراكنده ایست كه از زندگی محمد و از آنچه به این داستان بی ارتباط نیست در دست داریم و از خلال آنها میتوانیم به درون حصار بنگریم و به یاری فهم احساس خود آنرا استنباط كنیم:
حكم حجاب پس از این داستان (سال پنجم، پس از خندق) وضع شد و در این هنگام هر مردی از قد و بالا و سر و زلف زنان شهر خویش خبر داشت.
زینب دخترعمۀ محمد است و از آغاز كودكی همواره در برابر چشمان وی بود.
محمد، خود، زینب را برای زید انتخاب كرد و او، به اصرار محمد، به همسری زید تن داد و اگر دل او را با زیبائی زینب كاری بوده است، در این هنگام كه وی دختری بود و گیراتر و زیباتر، به سادگی میتوانست او را برای خود نامزد كند و نیازی به این همه كشمكش و دردسر و بدنامی و گرفتاری نبود!
گلۀ زید از بیمهری همسرش مسألۀ تازهاى نبود كه غیرعادی تلقی شود. چنانكه میدانیم، زینب و خانوادهاش از هم آغاز مخالف بودند و حتی اصرار محمد نیز زینب را تسلیم نكرد و ناچار، وی ناچارش كرد كه به چنین ازدواج اجباری و مصلحتی تن دهد.
زینب، پس از ازدواج نیز، با محمد همواره در تماس بود زیرا، جز خویشاوندی نزدیك با محمد، زن پسر خواندۀ وی نیز شده است و زید یكی از اعضای اصلی خانوادۀ محمد است و زنش در آن ایام عروس محمد تلقی میشده است.
آیا محمد كه، در نظر زید، پیغمبر است و پدر خواندۀ وی، و در این ازدواج خود او پیشقدم شده است و زید همسرش را عروس پدر خواندهاش میشمارد، چنین رفتاری از وی در احساس زید اثر نامطلوبی نمیگذارد؟ بخصوص وی در چشم اسامۀ جوان، فرزند زید، بسیار حقیر نمیشود؟ بیشك چنین رفتاری، لااقل در نظر این دو، نفرت آور بوده است. اما شیفتگی زید و اسامه به محمد و ایمان و عشق و احترامی كه، تا پایان عمر، نسبت به وی داشتند خوانندۀ سیرۀ محمد را به شگفتی می آورد.
داستان زینب در ایامی رخ میدهد كه داستان دلبستگی عاشقانۀ محمد به عایشه زبانزد همه است و محمد، در اثنای اختلاف زینب و زید و تردید و هراس واندوه محمد و طلاق زینب و ازدواج محمد با وی، عشق خویش را به «حمیرا»ی خویش از یاد نبرده و عایشه نیز این داستان را حادثهاى در برابر احساس خویش تلقی نمیكرده است. عایشۀ هوشیار و حساس و حسود و گستاخی كه ما میشناسیم، چگونه در برابر دلباختگی محمد به زنی بیگانه سكوت میكند؟ وی توجه اندكی را كه محمد، به خاطر ابراهیم، به زن خویش، ماریه، پیدا نمود، تحمل نكرد و چنان توطئهاى چید و آن همه شور و شرّ و رسوائی به راه انداخت و از حسد چنان وحشی شده بود كه به محمد اهانت كرد! چگونه در اینجا عشق سوزان و ناگهانی محمد را به زن دیگری، آن هم زن پسر خواندهاش كه ننگی بشمار می رفته، به رو نمی آورد و كوچكترین عكس العملی نشان نمی دهد؟ مگر این كه احتمال بدهیم كه ماجرای عشق محمد دختر عمهاش را كه آقای دوزی و كنده و دیگر كشیشان و مستشرقان اروپائی با چنین دقتی آگاهند و حتی از لباس خواب زینب و كلمهاى كه از هراس عشق به زبان محمد آمده است – در آن روز كه محمد بوده است و دختر عمهاش و خانۀ خلوت زید- خبر دارند، هیچیك از زنان پیغمبر نمیدانستهاند و حتی عایشه بوئی از آن نبرده است!؟
محمد در طول سالهای جوانی و كمال با عشق آشنا نبوده است و اكنون سنش به شصت نزدیك میشود و چنین سنی با چنان عشقی برق آسا و آنهم در برابر نگاه «دختر عمه»، حیرت آور است!
آنچه محقق را به شدت دچار تردید میسازد و این فكر را در او تقویت میكند كه این داستان از پایه ساختگی و دروغ است و ازدواج محمد با زینب، همچون دیگر ازدواجهای وی – و حتی بیشتر از همۀ آنها – بخاطر مصلحتی بوده است و عشق به عقایدش، اینست كه، پس از این ازدواج عاشقانه، بیرنگترین جلوهاى از عشق و حتی مهر در رابطۀ میان این دو به چشم نمیخورد. زینب، تا پا به خانۀ محمد مینهد، در صف دیگر زنانش قرار میگیرد و در برابر درخشش عایشه محو میشود. در زندگی محمد، حتی نام حفصه و اُم سلمه بیشتر برده میشود تا زینب.
اگر بتوانیم به خود بباورانیم كه عایشه از عشق سوزان و جنجالی محمد و زینب- كه حتی آسمان را خبر كرد و جبرئیل وادار به دخالت نبود – آگاه نشد، نمیتوانیم قبول كنیم كه محمد در خانۀ خویش با زنی كه او را با كمند چنان عشقی از خانۀ پسر خواندهاش بیرون كشید، عشق میورزد و باز هم عایشه خبر نمیشود! و حتی رفتار و احساس محمد نسبت به «حمیرا»ی خویش تغییر میكند و باز هم وی حس نمیكند!
به نظر من، حساس ترین شیشهاى كه كوچكترین موج عشق و حتی ضعیفترین رنگ مهری را كه در عمق پنهانی قلب محمد پدید میآید در خود منعكس میكند و آنرا صدها برابر بزرگتر و تندتر نشان میدهد قلب عایشه است و عایشه در این باره ساكت است. گویی داستان محمد و زینب به داستان محمد و حمیرایش هیچ شباهتی ندارد.
من كه نه از آغاز تحقیق تعهدی داشتم كه محمد را از این اتهام تبرئه كنم و نه تعصبی كه شأن او را اجل از عشق بدانم، در پایان بررسیها واندیشه ها چنین احساس می كنم كه داستان محمد و زینب شورانگیزترین تجلی روح رهبری است كه، بخاطر حقیقت، حتی از حیثیت خود در میگذرد. بسیارند رهبرانی كه جان خویش را به خاطر جامعۀ خویش و در راه عقاید خویش آزادانه دادهاند اما، در برابر آن، نام و افتخار را پاداش گرفتهاند. در راه ایمان و مردم از نام و افتخار نیز گذشتن در اوجی از اخلاص و ایثار و در معراجی از فداكاری و پاكبازی است كه انسانهائی كه از بام كوتاه «جانبازی» فراتر نرفتهاند آنرا نمی توانند دید.
پـــایــــان
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#55
Posted: 17 Mar 2015 15:14
بخش ۲
تعدد زوجات
چنانكه اشاره كردم ، تاریخ معنی بسیاری از مسائل انسانی را تغییر میدهد. مسائل اخلاقی اجتماعی سرنوشتی درست همانند كلمات دارند. روح، معنی و حتی تلفظ كلمات، تحت تأثیر دو عامل، تغییر مییابد: یكی زمان و دیگری محیط.
شوخ به معنی چرك بدن بوده است و حال ظریف ترین شیوۀ چشم زیبا و شیرین ترین اطوار سر و زلف معشوق را، كه از لطافت به چنگ شاعرانه ترین كلمات ما نمیآید، بیان میكند.
بركت نیز چنین است. در خوابگاه شتران، مدفوعات تر و خشكی را كه با خاك و خاشاك به هم در آمیختهاند بركت میگفتند و امروز بر معنائی دلالت دارد كه حتی احساس و عقل انسانی از فهمش عاجز است. چه، بركت زادۀ گوشۀ چشم عنایت خداست و حتی صفتی برای خود خدا!
كلمات موجوداتی زندهاند و زاد و میر دارند و كودكی و جوانی و كمال و پیری و عزلت و گمنامی، و میبینیم كه نیمچه ادیبان ما كه این اصل بزرگ حیاتی را در زبان نمیدانند و از تحول و تغییر و به ویژه انقلاب در روح و معنی و نیز صورت لفظی كلمات به فغان میآیند، چه «فاضلانه» ابراز فضل میكنند كه «تلفظ صحیح» این كلمات این است، «معنی اصلی» آنها آن است! اینها «غلطهای مشهور» است! ... جَبهه باید گفت! مَبارزه باید خواند! نمیدانند كه زبان اجتماع زنده و متحرك و متحولی از كلمات است و كلمات را نمیتوان ناچار كرد كه لباس و رفتار و روابط و روح و روحیهاى را كه در روزگار بیهقی و فردوسی و نصرالله منشی داشتهاند نگاه دارند.
بسیاری از مسائل انسانی و اخلاقی اجتماعی نیز چنین است. در هر دورهاى معنی و روح و كار و صفت ویژهاى دارند كه، در زمان یا زمینهاى دیگر، دگرگون میشوند و حتی تا سرحد تناقض تغییر شكل مییابند و تعدد زوجات یكی از این مسائل است. تعدد زوجات را در «گذشته» و آن هم در یك «جامعۀ قبایلی و بدوی» یا «پدر سالاری» كه هنوز تا مرحلۀ بورژوازی و مدنیت پیچیدۀ اجتماع شهری و خانوادۀ «تك همسری» فاصلۀ بسیار دارد، اگر با دید حال و آن هم به گونهاى كه گویا در جامعۀ متمدن اروپای امروز میگذرد بررسی كنیم، بی شك آنرا مطرود خواهیم دانست و شایستۀ محكومیت و سرزنش. اما، چنین روشی، به هماناندازه كه به كار تبلیغات و هیاهو و هوچیگری میآید ،برای علم و تحقیق زیان آور است و چشم محقق را از دیدن دقیق واقعیت نابینا میسازد.
اصولاً در گذشته، نه تنها «تعدد زوجات» بلكه «ازدواج» نیز به مفهم امروز تلقی نمیشده است و كمتر به چشم عشق یا هوس در آن مینگریستهاند و آنرا بیشتر بعنوان نوعی «مراسم اجتماعی» برای ایجاد پیوندی و یا پیمانی جدید بحساب میآوردهاند و عوامل سیاسی و اجتماعی و اقتصادی و حتی اخلاقی در آن قویتر از عامل عشق و حتی هوس بوده است. در یونان باستان با اینكه به مرحلۀ پیشرفتاى از مدنیت رسیده بوده است، در عین حال ازدواج را وسیلهاى برای تولید نسل تلقی میكردهاند و همسر را «مادر بچهها». هوس، همواره در بیرون از خانه، سرگرم كار خویش بوده است.
در این عصر، اصولاً زن را تنها ابزار تولید میشمردهاند «... و زن از بهر كدبانویی خانه خواهند نه از بهر تمتع» و شوهران غالباً با «مغبچگان» سر و سر داشتهاند.
این مسأله را نه تنها در داستانهای مذهبی (لوط) و یا ادبی (اشعار غزلی خودمان) میخوانم بلكه، در زندگی شخصی مانند سقراط نیز میبنیم كه رابطۀ آنچنانی وی با الكبیادس كه از شخصیتهای بزرگ نظامی و ملی یونان و از شاگردان برجستۀ سقراط بوده است، در جامعه چنان عادی تلقی میشده است كه آنرا آشكارا اعتراف میكردهاند، و حتی الكبیادس كه از سردی حكیم گله میكند، سقراط به صراحت استدلال میكند كه: وقت تو دیگر گذشته است.
در ادبیات فارسی، «شیخ مصلح الدین والدین سعدی» را میبینیم كه معلم اخلاق است و مرد عرفان و مذهب و منبر و نویسندۀ كتاب اخلاق و در عین حال، در همین كتاب اخلاقی و تربیتش از سر و سری كه خود یا قاضی همدان ... با نعلبند یا قصاب پسری داشته سخن می گوید و یا شخصیت علمی و مذهبی و ادبی مشهوری چون او وارد مسجد جامع كاشمر كه میشود با یكی از «طلاب» «سرنخ میدهد» و به ماچ و بوسه مشغول میشود و با چون «شاهد» سابقش را میبیند «كه آن حلق داودی متغیر گشته و جمال یوسفی به زبان آمده و بر سبب زنخدنش چون به گردی نشسته و رونق بازار حسنش شكسته و متوقع كه در كنارش گیرد، كناره میگیرد» و او را از ادامۀ «سَر و سِرّ» خویش ناامید میسازد.
در قابوسنامه كه كتاب اخلاق است و آنهم نصایح پدری به فرزندش، علناً فرزند را راهنمائی میكند و اندرز میدهد كه: «از میان زنان و غلامان میان خویش به یك جنس مدار تا از هر دو گونه بهرهور باشی و از دو گانه یكی دشمن تو نباشد.»
از این نمونه ها كه در تاریخ و ادب همۀ ملل فراوان میتوان یافت، كیفیت تلقیاى كه در گذشته از ازدواج داشتهاند برای ما كه آنرا شگفت آور و باور نكردنی مییابیم روشن می گردد و ذهن امروزین ما را برای فهم درست واقعیت كه در گذشته روح و معنایی دیگر داشته است آماده میكند و آن مسألۀ «تعدد زوجات» در زندگی محمد است. آیا واقعاً محمد یك دون ژُوَن بوده است؟ كسانی كه میكوشند تا مردی را هوسباز معرفی كنند طبیعتاً به سراغ جوانی او میروند، چه، هوس و شهوت همواره گریبانگیر جوانی است. اما تاریخ كه حتی شوخیهای او را با زنانش حكایت می كند و كوچكترین جزئیات زندگی او رانشان میدهد كمترین موج هوسی را در سیمای جوان محمد سراغ ندارد. محمد تا بیست و پنج سالگی جز با فقر و بیسرپرستی و رنج و چوپانی سر و كار نداشته است. نخستین زنی كه در اوج جوانی با وی آشنا میشود و ازدواج میكند خدیجه است، بیوه زنی چهل و به قولی چهل و پنجساله كه پیش از او دو بار ازدواج كرده بوده و فرزندانی بزرگ همچون محمد دارد. محمد جوانی و حتی كمال را با وی میگذراند و در طول بیست و هشت سالی كه با وی بسر می برد هیچ زنی در زندگی او راه ندارد. آنچه را در اینجا نباید فراموش كرد اینستكه محمد در این هنگام جوانی بوده است، همچون دیگر جوانان قریش، و نه حیثیت اجتماعی و نه محظورات اخلاقی و نه سنگینی مسئولیتهای سیاسی و نظامی و بخصوص نه مسئولیت خطیر رسالت و حتی نه پیری كه بعدها همگی بر وی هجوم میبرند. هیچكدام او را مقید نمیساخته و با هوس بیگانه نمیكرده است. شگفت آور است كه فرزند عبدالله كه جوانی است عادی و بی مسئولیت مردی است كه تا پنجاه سالگی با بیوه زنی چهل و پنج ساله و شصت ساله و هفتاد ساله سر میكند و در طول این مدت حتی یكبار هوای زن دیگری در سر نمی پروراند.
از نظر متعصبترین مبلغان مسیحی، محمد در مكه از چنین اتهامی سخت به دور است. پس چگونه این مرد تا وارد مدینه میشود، درحالیكه پیر مردی پنجاه و سه ساله ست و مقام نبوت خدائی یافته مسئولیتهای خشن نظامی و سیاسی بر دوش دارد واندیشه اش، روحش، زندگیش، سنش و بخصوص موقعیت اجتماعی و اخلاقیش دین و تقوی و پارسائی و رنج و كار را به مردم الهام میكند. یكباره آتش هوس در او سر برداشته و او را شیفتۀ لذت و شهوت كرده است!
دون ژون نیز، چنانكه میدانیم ، جوانی را كه پشت سر گذاشت زنان را از یاد برد و مرد پارسائی و اخلاق شد و چگونه جوان عربی كه از بیست و پنج تا پنجاه سالگی با بیوهاى چهل و پنج تا هفتاد و سه ساله زندگی میكند، هنگامیكه پیر میشود و به مقام نبوت میرسد و سراپا غرقه در كشمكشهای جنگ و سیاست میگردد دون ژون می شود؟!
آنچه را مبلغان بر او خرده گرفتهاند و هیاهو بپا كردهاند تغییر شكل زندگی محمد است در مدینه با زنان متعددی ازدواج كرده است.
آنچه را غالباً فراموش میكنند اینست كه «زیبائی» زن است كه هوس را سیراب می كند نه «شمارۀ» زن. مرد هوسباز در پی دختر طناز و هوسانگیز است نه زنان بیوه و جا افتاده و بچه دای كه یا مثل دختر عمر بدتركیبند و یا اگر هم آب و رنگی داشتهاند در خانۀ شوهر و یا شوهران پیشینشان رفته است، به جای خط سبز دوشیزگی و شور جوانی و عشوۀ هوس، چین پیری نشسته است و متانت سرد كمال و وقار سنگین نجابت!
خوشبختانه، خواجۀ حرمسرای محمد تاریخ است كه یكایك زنان او را میشناسد هم میداند كه چرا به این خانه آمدهاند و چگونه زندگی می كنند. بی شك او بهتر از كشیشان و شرقشناسان اروپائی زنان محمد را می شناسد:
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#56
Posted: 17 Mar 2015 15:15
ادامه پست قبلی
عایشه: خدیجه در هفتاد و سه سالگی مرد و محمد در این هنگام سنش از پنجاه میگذشت و در اوج پریشانی و سختی زندگیش در مكه. بسیاری از یارانش در حبشه بسر میبردند و او با یاران اندكش در چنگ یك شهر دشمن اسیر بود و ابوطالب نیز كه تنها مدافع نیرومند و مهربانش بود در همین هنگام مرد و او تنها ماند. در بیرون كینه بود و شكنجه و در درون خانه فاطمۀ كوچك و خاطرۀ رنجزای مادرش. بر حال او رقت آوردند و او را وا داشتند تا زنی بگیرد اما عشق خدیجه – كه تا پایان مرگ آنرا فراموش نكرد- و زندگی رنج آور و پر خطر سیاسیش او را چنان بخود گرفتار كرده بود كه دراندیشۀ زنی نبود. عایشه، دختر ابوبكر تنها دختری بود كه در اسلام متولد شد و این خصوصیت نزدیكان و برخی از یاران محمد را به این فكرانداخت كه نخستین زنی كه در اسلام زاده شده است و از جاهلیت خاطرهاى ندارد همسر پیامبر اسلام گردد. لطف و زیبائی چنین كاری را تنها احساس در می یابد. نخستین گلی كه در بوستان نو كاشتهاى می شكفد و یا اولین میوهاى كه در باغ می رسد باغبان را بیاد میآورد و دل گواهی می دهد كه آن نو گل یا این نوبر از آن است، «شایسته» او است.
ابوبكر كه احساس بسیار رقیق دارد و دلش، جز ایمان به محمد، از محبت وی نیز لبریز است، به وی پیشنهاد می كند. اما عایشه دختری است هفت ساله و محمد مردی پنجاه و چند ساله و آن هم مردی كه در خانه دختری چون فاطمه دارد كه نیازمند مادری است و در بیرون دشمنانی چون ابوجهل و ابولهب دارد و زندگیاى سراسر تلخی و آشوب و خطر و رنج، و نیازمند همدردی. پیداست كه دختر هفت سالۀ ابوبكر بكار همسری محمد نمیآید. محمد او را نامزد میكند تا هم نخستین دختری كه در اسلام زاده شده است و طلیعۀ اولین نسل مسلمان جهان است بنام او باشد و هم با دوست همفكر خویش، ابوبكر، خویشاوند گردد و پیوند خویشاوندی، در آن زمان و زمینه، استوارترین پیوند میان دو انسان بوده است و این را جامعه شناسی بدوی و قابل میداند.
عایشه تنها دختری است كه به خانۀ محمد آمده است و تنها زنی است كه زیبائی و جوانی وی در دل محمد كارگر بوده است. اما این زیبائی علت ازدواج محمد با وی نبوده است، چه، زیبائی طفل شش هفت ساله در احساس مردی كه سنش از پنجاه می گذرد اثر نمی تواند داشت.
ازدواج محمد با عایشه یك ازدواج «سمبلیك» است آمیخته با مصلحتی عاقلانه، و در اینجا سخن از عشق و هوس بیجاست. عایشه را در مكه به خانه نمیبرد و دو سال بعد، در مدینه با وی عروسی میكند و آنچه باید دانست این است كه، به گفتۀ محمد حسین هیكل نویسندۀ معاصر مصری، «محبتی كه نسبت به عایشه داشت پس از ازدواج بوجود آمد و در هنگام ازدواج وجود نداشت و بدین جهت نمیتوان گفت او را به اقتضای عشق به زنی گرفت... و نمیتوان باور كرد كه محمد او را در سن هفت سالگی دوست میداشته است. بنابراین، حتی ازدواج با تنها دختر زیبا و جوانی كه به همسری او در آمده است و به وی عشق میورزیده است، یك ازدواج عاشقانه نبوده است. اینك سرگذشت ازدواج وی با دیگر زنانش:
سوده: دختر زمعه، كه همسر پسر عمویش سكران بن عمر بود، از نخستین مسلمانانی بود كه در روزهای تیره و پر وحشت اسلام با همسرش به محمد گرویدند. وی در راه عقیدهاش رنج بسیار كشید و به فرمان پیغمبر همراه شوهرش به حبشه هجرت كرد. پس از بازگشت، همسرش را از دست داد و بیپناه شد. از آن پس جز پستی و شومی سرنوشتی در انتظارش نبود، چه، یا ناچار باید به خانواده اش بازگردد و او كه بر معتقدات مذهبی آنان پا نهاده بود و در راه دین جدید علیرغم خانواده اش فداكاریها كرده بود اكنون تسلیم آنان گردد و بت پرستی و ارتجاع را از سر گیرد و یا با مردی كه بی شك همشأن او و همسر از دست رفتهاش نخواهد بود ازدواج كند و یا به همسری مردی كه دوست ندارد تن دهد. محمد، این زن پاك و شجاع و شرافتمند را كه پس از رنجهای بسیاری كه در راه وی تحمل كرده اكنون زندگیش متلاشی شده است، در پناه خود میگیرد و با ازدواج با وی او را جانشین خدیجه میسازد و همسر پیغمبر.
هند (ام سلمه): دخترابی امیه است. همسرش ابوسلمه (عبدالله مخزومی) مجاهد بزرگی است كه در اُحد مجروح شد و بعدها كه از جنگ با بنیاسد پیروزمندانه بازگشت زخمش باز شد و جان داد. پیغمبر بر بالین یار فداكارش حاضر شد و برایش دعا كرد، در مرگ وی چنان اندوهگین شده بود كه به سختی میگریست و اشك میریخت. ام سلمه، بیوۀ او زنی فرتوت بود و از همسر شهیدش چندین فرزند كوچك و بزرگ برایش مانده بودند.
چهار ماه از ترك ابوسلمه گذشته بود و ام سلمه در داغ همسر محبوب و بزرگوارش و غم فرزندان بی پدر و بی پناهش زندگی بی امید و دردناك را میگذراند و بزرگان مسلمان خود را در برابر سرنوشت خانوادۀ برادر شهیدشان مسئول مییافتند. از این رو ابوبكر از او خواستگاری كرد، اما ام سلمه عذر آورد كه «فرزندانم زیادند و جوانیم گذشته است». عمر نیز پیشنهاد كرد و ام سلمه نپذیرفت و پاسخ خویش را تكرار كرد. پیغمبر خود به سراغ او رفت و گفت: از خدا بخواه تا تو را در مصیبتت پاداش دهد و بهتری را برایت جانشین سازد». ام سلمه دردناكانه گفت: برای من چه كسی از ابوسلمه بهتر است؟» پیغمبر نام خویش را برد و او نپذیرفت و باز پاسخی را كه به ابوبكر و عمر داده بود تكرار نمود، اما پیغمبر اصرار ورزید و مكرر از او خواستگاری كرد تا فرزند بزرگش، سلمه، او را برای محمد عقد كرد. محمد همسر و فرزندان یار شهیدش را در پناه خویش گرفت او را همواره عزیز و محترم میداشت. وی پس از خدیجه، تنها زنی بود كه در زندگی محمد میتوانست یادآور مقام خدیجه باشد، چه، نه تنها شخصیت اخلاقی و خردمندی و شایستگی او را دارا بود، بلكه در رفتار و اطوار به وی شباهت بسیار داشت.
رمله ( ام حبیبه): دختر ابوسفیان است كه به فداكاری بزرگی دست زد. وی در اوج مبارزۀ محمد ابوسفیان در مكه، به محمد گروید و همراه همسرش، عبیدالله بن حجش اسدی، به حبشه هجرت كرد. در آنجا شوهرش، تحت تأثیر محیط، مسیحی شد ولی رمله بر دین خویش استوار ماند و همسرش او را در كشوری غریب تنها رها كرد. او نه می توانست بی پناه در حبشه بماند و نه به مكه برگردد كه محمد و دیگر مسلمانان به مدینه هجرت كرده بودند. و اگر هم ابوسفیان پناهش میداد جز به این شرط نبود كه از عقیدهاش باز گردد و او ننگ چنین بازگشتی را تحمل نمیكرد محمد به پاداش این فداكاری و هم بخاطر آنكه زن شرافتمندی را كه در راه وی بدبختی تهدیدش میكند خوشبخت سازد ونیز هم برای آنكه دختر «ابوسفیان» در اوج مبارزۀ با وی به همسری «محمد» در آید – و این حادثۀ پر معنائی بود – از او خواستگاری كرد. خواستگار وی، چنانكه پیش از این دیدیم، بسیار محترمانه صورت گرفت و نجاشی پادشاه حبشه شخصاً او را به نمایندگی محمد عقد كرد و مهریهاش را پرداخت.
جویریه : دختر حارث رئیس قبیلۀ بنی المصطلق است. وی، در جنگ، نصیب ثابت بن قیس شده بود. جویریه نزد پیغمبر آمد و گفت ثابت مبلغ كلانی برای آزادی من میخواهد و ندارم و تو در پرداخت فدیه ام به من كمك كن؛ پیغمبر گفت: «آیا بهتر از این را می خواهی؟» گفت: «آن چیست؟» گفت: « كتابتت را بپردازم و با تو ازدواج كنم». وی پذیرفت و محمد فدیه اش را پرداخت و آزادش كرد به همسری خویشتن در آورد. با این تدبیر هم محبت خویش را در دلهای مردم بنی مطلق، بخصوص رئیس قبیله، جانشین كینه ساخت و هم مسلمانان را واداشت تا اسیران خویش را رها كردند، چه، پس از ازدواج محمد با جویریه، اسیران بنی مصطلق خویشاوندان پیغمبر میشدند و نه دشمنان او و هیچ مسلمانی را شایسته نیست كه خویشان پیغمبر را به اسارت گیرد.
اسیران آزاد شدند و همگی اسلام آوردند وطایفۀ بنی المصطلق كه از دشمنان خطرناك محمد بودند، با وی خویشاوند شدند. رئیس قبیله كه به سراغ دخترش آمد او را مخیر كرد كه یا نزد او برگردد و یا نزد محمد بماند و او دومی را برگزید. جویریه پیش از این، همسر پسر عمویش عبدالله بوده است.
صفیه: دختر رئیس بنی قریظه است كه در جنگ سهم پیغمبر شده بود. پیغمبر آزادش گذاشت كه یا او را به خانواده اش باز فرستد و یا آزادش كند و به همسری خویشش برگزيند و او دومی را برگزید.
میمونه: خواهر ام فضل زن عباس بن عبدالمطلب است. یكسال پس از حدیبیه، پیغمبر به قصد عمره وارد مكه شد و طبق قرارداد بیش از سه روز حق اقامت نداشت. در این سه روز میكوشید تا دلهای مردم را بخود نزدیك سازد و با مهربانی و بخشش و نیكی و نرمش و برخوردهای دوستانه از شدت كینه و خشونت تعصبی كه سران كفر علیه او در روحها ایجاد كرده بودند بكاهد و بهانهاى می جست تا رضایت آنان را برای تمدید اقامت وی و یارانش جلب كند و بدین طریق مجال بیشتری برای تحبیب مردم و تماس با آنان بدست آورد. در این هنگامه ،عباس كه هنوز در صف مشركان است، میمونه را به وی معرفی میكند كه در این چند روز رفتار مسلمانان در او تأثیری شدید گذاشته و به اسلام گرایش یافته است. وی خواهر زن او و خالۀ خالدبن ولید، قهرمان معروف قریش و فاتح اُحد است. گذشته از آن، دیدار پیغمبر در این سه روز و جاذبۀ نگاه و رفتار و شخصیت روحی او در دل میمونه سخت كارگر افتاده بود آنچنانكه آوازۀ عشق آتشینش در آسمان نیز پیچید و وحی نیز احساس پاك او را ستود. عباس، كه زنش به وی اختیار داده بود كه برای خواهرش همسری انتخاب كند، به محمد پیشنهاد كرد. گرایش میمونه به اسلام، خویشاوندی وی با خالد كه شمشیرش سرنوشت جنگ احد را به شكست مسلمانان و پیروزی قریش تغییر داد و انتساب وی به خانوادههای با نفوذ قریش عواملی بود كه محمد را وا داشت كه پیشنهاد او را بپذیرد. بخصوص كه از این كار میخواست بهرهبرداری تبلیغاتی دیگری نیز بكند و مراسم عروسی را در روز آخر اقامتش برپا سازد و قریش را دسته جمعی دعوت كند و غذا دهد و چون اسلام میمونه هنوز آشكار نشده بود و در صف آنان بشمار میآمد، ازدواج محمد با وی و بخصوص شركت مسلمانان و مشركان در این جشن و نشستن كسانی كه در بدر و احد بر روی هم شمشیر كشیدهاند بر یك سفره در احساس اعراب اثر خواهد گذاشت و فضای سرد سیاسی را گرم خواهد نمود و دوری و بیگانگی را تخفیف خواهد داد و هم بهانهاى برای ماندن در شهر خواهد شد و، در این امكانات، شاید بجز نتیجۀ تبلیغاتی و زمینه سازی روحی، حوادثی نیز پیش آید و یا بتوان پیش آورد كه بسود وی باشد و امتیازاتی بیشتر از آنچه در قرارداد حدیبیه هست بدست آورد.
سران هوشیار قریش نیز از نقشۀ پیغمبر آگاه بودند و به همین علت بود كه پیشنهاد وی را قاطعانه رد كردند و وی ناچار شد كه مراسم زفاف را در راه بازگشت به مدینه انجام دهد ولی، در عین حال، این ازدواج كه او را با برخی از رجال برجستۀ قریش خویشاوند میكرد، در روح آنان بی اثر نبود، چنانكه اندكی پس از آن، خالد را همراه عمروعاص و عثمان بن طلحه میبینیم كه راه مدینه را در پیش گرفته است.
حفصه: دختر عمر است. شوهرش كه مرد، با آنكه دختر عمر بود، كسی به سراغش نرفت تا عمر خود دست بكار شد. اول به ابوبكر پیشنهاد كرد به این امید كه دوستی با وی شاید بكار آید اما «ابوبكر سكوت كرد». سراغ عثمان رفت و «او را بر وی عرضه كرد و عثمان نیز سكوت كرد». عمر افسرده شد و دلش از پاسخ ساكت دو یار صمیمیش به درد آمد و پیش پیغمبر از آنان گله كرد. پیغمبر برای تسكین خاطر او گفت : «حفصه را به عقد كسی در آر كه برای او از ابوبكر و عثمان بهتر باشد» و بدین طریق همچنانكه با ابوبكر و عثمان و علی كرده بود، پیوند خویش را با عمر كه یكی از شخصیتهای پرنفوذ و مؤثر اسلام بشمار می رفت نزدیكتر و استوارتر ساخت.
از كوشش عمر و هم از سكوت ابوبكر و عثمان میتوان به زیبائی حفصه پی برد اما بهتر است كه در این باره «سخنی هم از پدر عروس بشنویم» تا محمدی كه – به گفتۀ مبلغان مسیحی – آن همه شیفتۀ زنی و شیدای زیبائی او است، زنی را كه اكنون در اوج اقتدار و نفوذش برگزیده است بشناسیم.
عمر، پس از آنكه می شنود حفصه نیز با عایشۀ جوان و زیبا در آزار محمد همدست شده است و در رفتار و اطوارش از او تقلید میكند خشمگین بر سرش فریاد میكشد: «دخترك من، تو به این زن ( عایشه) كه به زیبائی خود و عشقی كه پیغمبر به او دارد، می نازد نگاه مكن؛ به خدا قسم من می دانم كه رسول خدا تو را دوست ندارد و اگر بخاطر من نبود تا حال طلاقت داده بود»!
زینب: دختر خزیمه زن عبیده بن حارث است كه در بدر شهید شد و بیوه اش زنی بسیار فرتوت و افتاده بود. محمد او را كه آفتاب عمرش بر لب بام بود به زنی گرفت و نخواست كه همسر مجاهد شهیدی در پیری و بی پناهی سر كند. وی دو سال بیشتر زنده نماند تنها زنی است (جز خدیجه) كه پیش از محمد مرده است. زینب زنی سخت پارسا و مهربان و نیكوكار بود و زندگی خویش را همه در نوازش یتیمان و دستگیری بینوایان وقف كرده بود. در این كار چندان می كوشید كه او را «اُم المساكین» لقب داده بودند.
اینانند زنان حرمسرای پیغمبر!
چند نكتهاى را كه در پایان این بحث باید یاد آوری كرد اینست كه حكم تعدد زوجات در سال هشتم نازل شد و بدیهی است كه هیچ خردی حكم نمی كند كه محمد میبایست پس از این حكم چهار تن از زنانش را نگاه دارد و بقیه را طلاق گوید.
نكتۀ دیگر كه غالباً به ذهن نمیآید این است كه اسلام «تعدد زوجات» را وضع نكرده است. پیش از اسلام هیچ حدی در این باره وجود نداشته و آنچه را كه اسلام آورده است «تحدید زوجات» است ، نه كه «تا چهار زن بگیرید» بلكه «بیش از چهار زن نگیرید». و این دو یكی نیست. مطالعۀ دقیق آیاتی كه از «تعدد زوجات» سخن میگوید هم فلسفۀ آنرا و هم شرایط آنرا روشن میسازد. قرآن ابتدا مردم را ملزم به اجرای عدالت میان زنان میكند و بلافاصله اعتراف مینماید «كه هرگز نمی توانید عدالت ورزید، پس به یك تن اكتفا كنید».
اینچنین بیان هنرمندانه و شگفت انگیزی هر كه را سخنشناس باشد و با روح قرآن آشنا و با پیچ و خم تفسیرها و فوت و فنهای معنی شكن كلامی بیگانه و هوس «تعدد زوجات» هم در دل نداشته باشد به سادگی معترف میكند كه شرایط چندان دشوار است و تنگنای جواز چندان سخت كه جز در مواردی فردی یا اجتماعی كه الزامی روحی یا اخلاقی در كار است نمی توان از آن گذر كرد.
موارد فردی را از متن قرآن می توان احساس كرد. این حكم در ضمن آیاتی آمده است كه از سرنوشت یتیمان سخن میگوید و پیدا است كه در جوامع منحط كه دولتی و تأسیسات اجتماعی پیشرفتهاى وجود ندارد زنان بی سرپرست و كودكان بی پدر سرنوشتی شوم ورقت بار دارند.
اما مورد اجتماعیش را خوشبختانه نسل حاضر به چشم دیده است، آن هم در قرن مدنیت و در جامعههای پیشرفته و عصر استقلال حقوقی و اقتصادی روانی فرد و بالاخص شخصیت یافتن زن و تساوی وی با مرد.
پس از جنگ جهانی دوم، بحران شدیدی كه بر اثر نابودی میلیونها مرد در اروپا و بخصوص آلمان و اتریش و لهستان پدید آمد و موج فساد و انحطاط و بیماریهای روانی و پریشانی بسیاری كه زنان بی شوهر و اطفال بی پدر را رنج می داد همه مسائل بسیار جدیاى بود كه در روح و اخلاق جامعۀ اروپائی آثار عمیق و انحرافی شدیدی بجا گذاشت. موج تظاهرات و اعتراضات زنان به مذهب كاتولیك كه تعدد زوجات و بخصوص ازدواج مجدد را ممنوع میداند هم به مؤمنین كه اصل تعدد زوجات را راه بازی برای شهوترانی خود میپندارند و هم به روشنفكران كه آنرا مطلقاً ضد انسانی میشمارند ، نشان می داد كه معنی و مورد این حكم چیست؟ و كجا است؟
در سال ۱۹۸۵، جبهۀ آزادی بخش ملی الجزایر (Front de la Eiberation Nationale F.L.N) به همۀ اعضاء خود توصیه كرد كه همسرانشان را در این مبارزه از دست دادهاند ازدواج كنند، تا شهادت مایه پریشانی اطفال و بدبختی زنان نگردد و خانوادۀ یك «شهید» به دامن فقر و فساد نیفتد».
آنچه می خواهم بگویم اینست كه مسألۀ «تعدد زوجات» را در گذشته و بخصوص در جامعهاى ابتدائی نباید بدان معنی كه امروز از آن احساس می شود گرفت و آنرا با چشم این عصر دید.
نكتۀ دیگری كه دربارۀ زندگی خصوصی پیغمبر باید دانست – و این یك مسألۀ روحی و غریزی است – اینست كه در مدینه پیغمبر از هیچ یك از زنانش فرزندی نیافت در حالیكه این زنان، كه جز عایشه همگی بیوه بودند، در خانۀ شوهران سابقشان دارای فرزندانی بودند و این یكی از شگفتیهای زندگی محمد است.
یكی از نكاتی كه طبیعتاً در مسألۀ تعدد زوجات پیغمبر به ذهن میرسد اینست كه، بی شك، وی نیز همچون هر مردی، بخصوص در نیمۀ دوم عمر، خواهان فرزند بود و تنها در سال آخر عمرش از ماریه پسری داشت كه آن هم نماند و شیفتگی وی به این طفل و بی تابی شدیدی كه در مرگش كرد نشان میداد كه سخت دوستدار داشتن فرزندی است اما سرنوشت تصمیم گرفته بود كه از بزرگترین شخصیت جامعۀ عرب كه فخر و شخصیت را در داشتن فرزندان، آن هم پسر، میدانستند تنها یك فرزند بماند و آن هم دختر؛ و چه تصمیم خردمندانه و زیبائی! گرچه محمد را بسیار رنج داد.
اما حرمسرای محمد چگونه است؟ چند اطاق گلی است متصل به مسجد، سقفش از شاخ و برگ درخت خرما پوشیده. خانۀ عایشه كه «سوگلی حرم» بوده است نیمهاش با پوستی فرش شده و نیمۀ دیگرش را شن «بسیار نرم» ریختهاند. قندیلهای این قصر عبارتست از شاخههای نخل كه میسوزد! و مطبخش و خوراكش؟ ابوهریره آن را توضیح میدهد:
«تا مرد از نان جو سیر نخورد، گاه می شد كه دو ماه میگذشت آتشی در منزل وی برافروخته نمی شد و در این مدت غذاشان خرما و آب بود گاه از شدت گرسنگی سنگ بر شكم می بست ...»!
من هر گاه كه بیاد خانه و زندگی محمد میافتم كه جوانی و كمال را با بیوه زنی پنجاه تا هفتاد و سه ساله گذراند و در پیری با بیوه زنان جا افتاده و بچه دار، چون ام سلمه و زینب دختر خزیمه (مادر بینوایان) و بخصوص حفصه، سر كرد و خانهاش آن بود و خوراكش آن، نمی توانم از افسوس خودداری كنم كه محمد میتوانست زنانی زیباتر از آنها داشته باشد و زندگیاى بهتر از این و نیز هر گاه كه سخنان نویسندگانی را میخوانم كه از شهوترانی محمد سخن میگویند و از حرمسرای محمد، نمی توانم از شرم پریشان نشوم كه یك انسان، حتی نویسنده، تا كجاها می تواند ننگین شود و به خاطر مصلحتی زشت سیمای حقیقتی زیبا را – كه فخر انسان است و سرمایۀ تاریخ – به چنین پلیدیها بیالاید !
پـــایــــان
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#57
Posted: 17 Mar 2015 22:26
دکتر شریعتی
و
وفات پيامبرۖ
بخش ۱
از همه فصل های زندگی پیامبر،زیباتر مرگش است. ما همیشه مرگ های پر سر و صدا را و به قول فیلمی ها «عملیاتی» را می فهمیم، جنگ و هیاهو دارد. کشمکش دارد. مقدمات دارد. صدا دارد. آکت دارد و به قول هنرمندان حادثه زیاد دارد،ماجرا زیاد دارد . اما نمی توانیم یک مرگ آرام را با آن همه عمق،عظمت و زیبایی و آن همه عبرتی،که در آن هست،حس کنیم و بفهمیم و برای همین است که تاکنون مرگ پیامبر کشف نشده است و گرنه برای هر کسی که یک ذره احساس داشته باشد و این چیزها را بفهمد ،مسلما مرگ پیامبر از مرگ حسین تراژدی یی غم انگیزتر،عمیق و واقعا خونین تر است.
احتضار پیامبر یک سال طول میکشد : از حجة الوداع تا لحظه ای که دهانش بسته میشود و در حال مردن و آماده شدن برای مرگ است. در این یک سال تمام رفتارش به گونه ای دیگر است. حرفهایش طور دیگری است . روابطش با اصحاب حساب شده است و هر کدام حساب مشخص و معنی مشخص دارد و در میان آنها،رابطه اش با علی تکیه خاصی پیدا کرده است و نشان میدهد که هم دلواپس سرنوشت این مرد است و هم دلواپس سرنوشت خودش و میخواهد روی این تکیه کند و میخواهد تنهایی او را در بین این «اصحاب کبار» با ستایش زیاد خودش و خصوصیت رفتارش با او جبران کند. در تمام یک سال ،این حکایت را تکرار می شود.
چون مفصل است و همه شنیده اید دیگر تکرار نمی کنم. انسان همواره در زندگی خود را میپوشاند،همواره در زیر نمودی که به چشم دیگران می آید،پنهان است. آدم همیشه یک نقاب به صورت دارد. تنها دو جاست که غالبا نقابی که در سراسر عمر بر چهره دارد را پی میزند : سلول زندان و بستر مرگ. در این دوجاست که فرصت عزیزی یه دست می آید تا چهره حقیقی هر کس را خوب ببینی. به ویژه مرگ.
آدمی بوی مرگ را که میشنود صمیمی میشود. بر بستر احتضار هر کس خودش است. وحشت مرگ چنان او را سراسیمه میسازد که مجال تظاهری نمی یابد. حادثه چنان بزرگ است که دیگران همه در برابرش کوچک میشوند.
روح از نهانگاهی، که یک عمر به مصلحت هائی در آن از انظار پنهان شده بود. برهنه بیرون می آید و مرگ در این نهانخانه را زده است.
مردن نیز خود هنریست و همچون هر هنری باید آن را آموخت.نمایشی سخت زیبا و عمیق. تماشایی ترین صحنه زندگی است. بسیار کم اند مردانی که زیبا مرده اند. من مدتهاست در تاریخ میگردم تا مردمانی که زیبا مرده اند را بیابم و مردن هایی سخت زیبا و با شکوه یافتم. بی شک آنهایی که میدانند چگونه باید مرد ،میدانند چگونه باید زیست. چه برای کسانی که زندگی تنها دم برآوردن نیست،مردن نیز تنها دم بر نیاوردن هم نیست. خود یک کار است ،کاری بزرگ،هم چون یک زندگی.
مردن های بزرگ همه بر یک گونه نیست. هر کس آنچنان می میرد که آن چنان زندگی کرده است. آنچنان می میرد که هست. یکی از مشهورترین مردن ها از آن " وسپاسین" امپراطور روم است ،وی در بستر افتاده است و جان میدهد. افسرانش بر بالینش ایستاده اند. همین که احساس کرده،مرگ تا گلویش بالا آمده است. ناگهان از جا پرید و فریاد زد که یک امپراطور باید ایستاده بمیرد و سپس در آغوش افسرانش سر پا جان داد.سخت پر شکوه است. اما چشمهایی است که که زیبائی ها و شکوه هایی را میبیندکه چندان عمیق و ظریف است که چشمان بزرگ بین آن را نمی بیند.
زیبائی مرگ یک تیمسار را آدم زود میتواند بفهمد ،شکوه ،صحنه پیکار،زیبایی شمشیر ، لطافت مخمل ابر را احساس می کند. اما شکوه یک روح،زیبایی یک تفکر و لطافت یک احتیاج را در نمی یابند.
مرگ محمد از این گونه است : برق شمشیر ،موج خون ،شیهه اسبهای خشمگین و فریادهای قهرمانه رجز ،آن را تزیین نکرده است و از این روست که چشمهای کم سو هرگز زیبایی آن را ندیده اند. دیدار محمد با مرگ چگونه میتواند ساده باشد؟
امسال در نگاه پیامبر ، در سخنش،در رفتارش و کوششهای خستگی ناپذیر اجتماعی اش و نیز در زندگی خصوصی اش،پایان حیات و آغاز مرگ نمودار است.
فرمانده بزرگ تاریخ،سپاه گرانی را که با ۲۳ سال رنج و تلاش شبانه روزی بسیج کرده است. اکنون باید به جبهه آینده اعزام کند. سپاهی که میروند تا جنگی بزرگ را آغاز کنند،همه جا و همه وقت،جنگ با جهل و زبونی ،در روحها و جنگ با قیصر و کسری در جامعهها.
رسالت شگفت محمد پایان یافته است. باید سپاه را برای آخرین بارشان ببیند. یک بار دیگر آنچه را در ۲۳ سال تعلیم داده است را یادآوری کند. یک بازدید کلی،بررسی عمومی مسائل،رسیدگی به جزئیات،تا نکند نکته ای را نگفته باشد،گفته ای را نشنیده باشند. همه چیز در این سفر پیش بینی شده باشد.
یازدهمین سال هجرت آغاز شده است و زندگی پر ثمر محمد پایان مییابد.نخستین کار وداع با مردم است. در مکه کنار خانه مردم،کعبه از دو ماه پیش به همه مسلمانها اعلام کرده بود که هر کس می خواهد با وی حج بگزارد به مدینه آید تا از آنجا دسته جمعی به سوی کعبه حرکت کنیم ، نخستین حج پیامبر است، نخستین حج مسلمانها است که در آن مشرک راه ندارد و نخستین بار است که بیش از صد تن در پیرامون مدینه خیمه زده اند،تا با پیامبر به سوی مکه حرکت کنند و آخرین حج.
روز بیست و پنجم ذی القعده مدینه را ترک گفتند. پیامبر همه زنهایش را آورده است،شب را در ذوالحلیفه ماندند و سحرگاه احرام بستند و براه افتادند. فریاد لبیک!الهم لبیک! و... در صحرا میپیچد. آسمان تا آن روز چنین نمایشی را در زندگی انسانها به روی زمین ندیده بود. بیش از صد هزار مرد و زن در زیر آفتاب سوزان جزیره،بر سینه تافته صحرای ساکت و مخوفی که تاریخ نامی از آن نشنیده بود به سوی یک قبله راه می پیمودند. از آن همه رنگها،نشانه ها،آرایه ها،پیراهه ها ، حد و رسم های بی شماری که بشر بر چهره زندگی و جامعه خویش بسته است،نشانی نیست. رنگها همه یکی است : سپید، جامعه ها همه دو تاست: پارچه ای بر دوش و پارچه ای بر کمر. اینجا نمایش زیبای بی رنگی حیات انسان است،نمایش برابری اجتماع است،هیچکس را از هیچ کس نباید شناخت. بر این دو پارچه،دوخت حرام است، تا راه برای هر تشخصی بسته باشد، در اینجا همه انسان اند و دگر هیچ! رنگها و نشانه ها و شاخصه ها را همه در ذوالحلیفه ریختنه اند.
محمد میرود و بیش از صد هزار مسلمان یک رنگ و یک جامعه با وی می رود و جهان خیره می نگرد! و تاریخ این پیر غلام خانه زاد دربارها، قصه گوی قصه فرعون و کسری و قیصر،مدیحه سرای دروغپرداز دستگاه هر صاحبدستگاه،نقال مزدور و خلعت ستان رزم و بزم که در عمر دراز خویش پایی به کوچه نگذاشته و سری به قربانیان فقر و رنج و ستم نزده است، خیره می نگرد.
چهارم ذی الحجه وارد مکه شدند. هم از راه،شتابان به سوی کعبه، اینجا همه جمع هستند : الله،ابراهیم،کعبه،محمد و مردم.
محمد آمده است تا در مقام ابراهیم،بت شکن بزرگ تاریخ بشر،ثمره کار شگفت و طاقت فرسای خود را در آخرین روزهای زندگی بر خدا عرضه کند. در پیشگاه او ازمردم بخواهد تا گواهی دهند که وی در انجام ماموریتی که داشته است از هیچ کوششی دریغ نکرده است. به ابراهیم نشان دهد که کار خطیری را که او در جهان آغاز کرده ، وی تا بدینجا رسانده است و بدینگونه پایان برده است، به تاریخ فردا بیاموزد که امت این است و زندگی آینده انسان بر روی زمین این و بالاخره برای آخرین بار با مردم سخن گوید،آنان را ببیند و از همه وداع کند، مردم نیز برای همیشه با آخرین پیامبر صحرا وداع کنند و داستان شگفت این چوپانان مبعوثی که همواره از دل صحرا سر زده اند و بر خداوندان زر و زور شوریده اند پایان گیرد.
پس از طواف ، در مقام ابراهیم،دو رکعت نماز میگذارد( حجه الوداع) و سپس حجرالاسود را دوباره بوسید و بی درنگ به سوی صفا رفت و میان صفا و مروه سعی کرد. در این میان اعلام کرد که هر کس قربانی نیاورده است،عمره بگذارد و احرام خویش را باز کند. ( رفتارش را اینجا نگاه کنید)
این کار بر بسیاری گران آمد و در انجام آن تردید کردند. پیامبر سخت برآشفت و چهره اش از خشم برتافت و با آهنگی که از غضب می لرزید ،گفت : هر چه را دستور میدهم ،انجام دهید،خشمگین به خیمه خویش رفت. عایشه هراسان پرسید ؟ کسی تو را چنین به خشم آورده است ؟ با لحنی که از حالت غضب عتاب گرفته بود گفت : چگونه خشمگین نباشم ؟ فرمان میدهم اما گوش نمی دهند !صحابه ای وارد شد و پیامبر را آشفته دید . با تأسف گفت : ای رسول خدا ! هر کس تو را به خشم آورده است خدا در آتشش افکند. پیامبر گفت : مگر ندیده ای که مردم را به انجام کاری فرمان میدهم و در انجام آن سرپیچی میکنند ؟ اگر می دانستم قربانی نمی آوردم تا مثل اینان احرام باز میکردم.
مردم آگاه شدند که پیامبر سخت آزرده شده است و از کار خویش خجل شدند و به سرعت احرام را گشودند. فاطمه دختر وی و تمامی زنان وی که قربانی نیاورده بودند چنین کردند.
تاریخ آن غلام اشرافی،باز به حیرت افتاد ! یعنی چه ؟ این ملک را صد و اند هزار چاکر است ،چرا خطاکاران را سیاست نمی کند؟ (در حجة الوداع صد و چند هزار نفر همراهش بودند) کو جلاد؟ چرا فرمان قتل و عام نمیدهد؟ (تاریخ به این چیزها عادت کرده است و او ناراحت و عصبانی به خیمه میرود)
چگونه حکم میراند این ملک؟ این ملک را چه چیز گرفته است؟ مگر جز با «پرنیانی» و «زعفرانی» میتوان مملکت گرفت؟
یکی زرنام ملک بر نبشته دگر گوهر آبداده يمانی
به دو چیز گیرند مملکت را یکی پرنیانی و دگر زعفرانی
یکی شمشیر و دیگر پول. این نه شمشیر میزند و نه پولی در بساطش هست! پس چه طور مملکت را میگیرد؟
آری ! میتوان گرفت و این مرد آمده است که همین را تعلیم دهد. آموزگاران مدرسه های آتن و روم و مدائن. پروردگان تمدن های بزرگ شرق و غرب چه میدانند؟ اینان در دبستان سیاست،جز گرگ و روباه استادی نداشته اند.علی با سپاهیانش از ماموریت یمن رسید. از راه به خیمه فاطمه وارد شد و دید که احرام نبسته است، علت را پرسید و فاطمه توضیح داد. علی بیدرنگ نزد پیامبر رفت، ماموریت خویش را گزارش داد. پیامبر گفت: برو خانه را طواف کن و همچون همسفرانت احرام را باز کن. گفت ای رسول خدا من مانند تو نیت کرده ام. پیامبر باز تکرار کرد: نیتت را بگردان و همچون همسفرانت احرام بگشای. علی با لحن ملتمسانه ای باز گفت: ای رسول خدا در آن لحظه که احرام می بستم گفتم خدایا نیت میکنم بر آنچه پیامبرت،بنده ات و فرستاده ات نیت کرده است. پیامبر لحظه ای در چهره علی نگریست و سپس پرسید: قربانی با خود داری؟ گفت نه ! پیامبر او را در قربانی خود شریک کرد و او بر احرامش باقی ماند و چون حج پابان یافت قربانی را از جانب هر دوشان نحر کرد.
در این هنگام لشگریانی که با علی از یمن بازگشته بودند از وی نزد پیامبر شکایت کردند. قضیه از این قرار بود : در بازگشت، علی که برای دیدار پیامبر در مکه و شرکت با وی در مراسم حج شتاب داشت، مردی را به جای خود بر آنان گماشت تا از دنبال بیایند و خود از آنان پیشی گرفت و به سرعت می تاخت، مرد که چشم علی را دور دید فرصت را غنیمت شمرد و حله هائی را که با علی بود بر لشگریان تقسیم کرد. لشگریان که رسیدند و علی به سراغشان آمد، دید که حله ها را پوشیده اند.به خشم فریاد زد : وای بر شما! پیش از آنکه آنها را پیش رسول خدا برید از تن بیرون آرید. سپس حله ها را از تن یکایک بیرون آورد و لشگریان از رفتاری که علی با آنان کرده بود به پیامبر شکایت بردند. پیامبر بیدرنگ برخاست و خطاب به آنان گفت: «ای مردم از علی شکایت مکنید، سوگند به خدا که وی در ذات خدا و راه خدا، پروای کسی و چیزی ندارد.»
روز ترویه- هشتم ذی الحجه به منی رفتند و صبح فردا پیامبر سر راه به عرفات رفت.
میخواهد با همه مردم سخن بگوید، از حالات پیامبر مشخص است که به کاری بس خطیر می اندیشید.
آفتاب بر بلندی ظهر ایستاده بود و بر سرها آتش میبارید،پیامبر سواره در میان در میان بیش از صد هزار زن و مردی که از همه سو بر او گرد آمده بودند، ایستاد، ربیعة بن امیه بن خلف مامور شد تا سخنان او را تکرار کند . آخرین پیام پیامبر است به امت خویش. باید همه بشنوند، باید یکایک کلمات تا اقصای جمعیت برسد.
همه چیز غیر عادی می نماید: لحظه ای که برای چنین کاری انتخاب شده است، مکان، و وضع و حالت پیامبر و به خصوص سبک خاص بیان.
پیامبر بر بلندی تپه عرفات ایستاده است (جبل الرحمه) و چند نفر را سپرده که صدایش را رله کنند (این به آن بگوید و آن به دیگری)
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#58
Posted: 17 Mar 2015 22:27
ادامه پست قبلی
و خودش به ربیعه می گوید : بگو ای ربیعه به مردم : ای مردم آیا میدانید که این چه ماهی است؟ ( آخرین سخنرانیش) ربیعه با صدای بلند سوال را تکرار می کند. پیامبر منتظر می ماند ( دقت را ببینید) مردم احساس میکنند که باید پاسخ بگویند. میگویند :ماه حرام است.پیامبر ادامه میدهد : به اینان بگو : خداوند تا هنگامی که پروردگارتان را دیدار کنید،خون هایتان و اموالتان را همچون حرمت این ماهتان بر شما حرام کرده است. بگو ای مردم : رسول خدا می گوید : میدانید این چه شهری است ؟ ربیعه تکرار می کند !پیامبر منتظر جواب می ماند ! میگویند : شهر حرام است. اینان را بگو : خداوند تا هنگامی که پروردگارتان را دیدار کنید. خون هایتان و اموالتان را همچون حرمت این شهرتان بر شما حرام کرده است. بگو میدانید این چه روزی است ؟ ربیعه تکرار می کند. میگویند : روز حرام است. پیامبر می گوید : خداوند تا زمانی که پروردگارتان را دیدار کنید ،خون هایتان و اموالتان را همچون حرمت این روزتان بر شما حرام کرده است ، پیامبر با همین سبک به سخن خویش ادامه میدهد.
" ای مردم سخن مرا بشنوید،چه میدانم ! شاید پس از این سال شما را هرگز در این جا نبینم. ای مردم تا آن روز که پروردگارتان را دیدار کنید،خون هایتان و اموالتان همچون حرمت این روز و این ماه بر شما حرام است. شما پروردگارتان را به زودی ملاقات میکنید. شما را از کردارتان باز میپرسد. من گفتم : نزد هر کس امانتی است،باید آن را به صاحبش بازگرداند. هر ربائی هدر است. اما سرمایه تان از آن شماست. نه ستم کنید و نه ستم کشید. خدا حکم کرده است که «ربا نیست» و ربای عباس بن عبدالمطلب همه اش هدر است ( اول حساب خانواده خودش را پس میدهد و بعد...) هر خونی که در جاهلیت بوده است. هدر است و نخستین خونی که از آن چشم می پوشم. خون ابن ربیعه بن حارث بن عبدالمطلب است.
و از خونهای جاهلیت او نخستین خونی است که من چشم پوشی میکنم.
اما بعد. ای مردم، شیطان از اینکه در سرزمین شما اینجا عبادت شود نومید شده است. اما اگر بجز پرستش در اموری که شما حقیر می شمارید اطاعت شود، بدان راضی است، از او بر دین خویش بترسید. ای مردم نسی زیاده در کفر است ( نسی به معنی تعویق انداختن ماه حرام،گاه در جاهلیت چنین می کردند تا بتوانند به جنگ ادامه بدهند) کسانیکه کفر می ورزند بدان گمراه می شوند. آن را سالی حلال میکنند و سالی حرام.زمان دور میزند و بر همان هیئت است که در روز خلقت زمین و آسمانها بود.شماره ماهها در نزد خداوند دوازده ماه است. چهار ماه آن حرام است.سه ماه پیاپی و رجب و مضر. اما بعد،ای مردم شما را بر زنانتان حقی است و آنان را بر شما حقی. حق شما بر آنان این است که کسی را که از او بیزارید بر فرش شما ننشانند و به کار زشتی که مسلم باشد نیازند و اگر چنین کردند اجازه دارید که در بسترها از آنان کناره گیرید و آنان را به نرمی تنبیه کنید. اگر از آن دست برداشتند، روزی و جامعه شان را به شایستگی بدهید. سفارش مرا در نیکی به زنان بپذیرید. اینان در اختیار شمایند و بر خویش اختیاری نیست. شما آنان را بر امانت خدا گرفته اید و با کلمات خداست که آنان را بر خود حلال ساخته اید. پس سخن مرا ای مردم فهم کنید. من ابلاغ کردم و در میان شما آنچه را که اگر بدان چنگ زنید هرگز گمراه نشوید، باقی گذاشتم و آن امری روشن است : کتاب خدا و سنت پیامبرش
ای مردم سخن مرا بشنوید و آن را فهم کنید. بدانید که هر مسلمانی، مسلمانی را برادری است و مسلمانان برادرانند. پس از برادر جز آنچه خود به طیب خاطر میبخشد بر برادر حلال نیست. پس بر خود ستم مکنید.
در این هنگام با چهره ای در زیر آفتاب نیمروز . برافروخته در حالیکه گوئی ماموریت خطیری را به پایان برده است چشم بر آسمان دوخت و پرسید : خداوندا ! آیا ابلاغ کردهام؟ منتظر بماند.
ربیعه آن را به مردم باز گفت و دها هزار ناله به درد برخاست که : آری ابلاغ کردی. پیامبر باز به همان نقطه چشم دوخت و گفت: خدایا شاهد باش!
حج وداع پایان گرفت و محمد مکه را و کعبه را به سوی مدینه ترک کرد و خاطراتی را که همواره در تاریخ. زنده خواهند بود برجای گذاشت.
آخرین ماموریت بزرگش انجام گرفته است و اکنون بزرگترین مرد تاریخ،که عظمیترین رسالتها را پیروزمندانه در جهان به پایان برده است. شهر خویش را برای همیشه ترک می کند . تا با روحی آرام و وجدانی سرشار از توفیق در میان یاران وفادار خویش در مدینه بمیرد.
آینده امت «شرک» از سراسر شبه جزیره ریشه کن شده است و خانه مردم را که بنیانگذار توحید، معمار آن است، از ننگ بتان زدوده و حکومت خدا و مردم بر اجتماع برادران استقرار یافته است.
اما محمد هوشیارتر از آن است که برق پیروزیها نگاه ژرفبین او را از واقعیتهای پنهانی باز دارد. وی بیش از هر کسی اجتماع خویش را خوب میشناسد و آتشهای نفاق، کینهتوزی های قبائلی، تفاخرات قومی و نژادی، جهل عمومی توده قبایل، اشرافیت،خشونت و پلیدیهای جاهلیت را در زیر پوشش اتحادی که به دست ایمان، شمشیر و سیاست پدید آمده است به روشنی می بیند. وی میداند که گرچه قدرت رهبری و نفوذ معنوی وی توانسته است همه سران قبائل و اشرافیت قری را به زیر لوای اسلام کشاند، اما بی شک، پرورش روحها و رسوخ ایمان تازه در اعماق مغز و دل یک ملت و بارور شدن وجدان دینی در نفوسی که تا جاهلیت، ده سال بیشتر فاصله ندارند به زمانی طولانی نیازمند است و باید نسلهائی بر آن بگذرد.
پیامبر خطر را احساس کرده است، هر چه به مرگ نزدیکتر میشود آینده این امت جوانی که اکنون جامعه اعتقادی و برابری بر تن دارد و سیمایش را برق پیروزیهای پیاپی بر افروخته است در نظرش مخوفتر مینماید. پدر به زودی باید جهان را ترک گوید، اما سرنوشت این کودک دهساله ای که پس از وی باید بر روی پای خویش بایستد و در رهگذر تند بادهای وحشی حوادث شومی که بیدرنگ از همه سو بر خواهد خاست ایستادگی کند،چه خواهد شد؟
دو امپراطوری نظامی بزرگ، از دو سو برای دریدن این جوانی که به زودی سرپرستش را از دست خواهد داد دندان می نمایند.در شبه جزیره ابوسفیانها و معاویه ها و منافقان دیگری گوش خوابانده اند و مسیله و اسود عنی آشکارا سر بر داشته اند. اما محمد هرگز از دشمن نمی هراسد ، هر چند نیرومند باشد. زندگی سیاسی وی این را نشان میدهد و قرآن نیز همه جا از پیروزی گروهی اندک بر گروهی بسیار سخن می گوید، آنچه روح وی را سخت پریشان داردخطر داخلی است، نفاق و اختلاف، احیای روح جاهلی در متن جامعه اسلامی، غرض ورزی های شخصی است، بی شک محمد ،دست کم همچون یک رهبر بزرگ نهضتی و مسئول جامعه ای، در این لحظات عمیقا به سرنوشت امتش و خطراتی که پس از وی آن را تهدید خواهد کرد می اندیشد و باید بیندیشد.
پس از محمد، سرنوشت این جامعه تازه پایی که از سنت سیاسی بی بهره است، زیربنای اجتماعی ریشه داری ندارد، اجتماعی است که نهادهای قبائلی در آن هنوز سخت و نیرومند است و به خصوص سرانش فاقد هرگونه تجربه سیاسی و فرهنگ حکومتی و مدنی اند و اصولا رشد سیاسی آنان آنچنان نیست که رهبری اجتماعی- که به سرعت رشد می کند- بدان نیاز دارد.
اینها مسائل خطیر و حیاتی است که محمد را در این لحظات بشدت رنج میدهد.
زمام این کاروان بزرگ را پس از وی چه کسی به دست خواهد گرفت؟آیا پیامبر باید به این سوال پاسخ گوید؟ آیا وی در اینجا مسئولیتی ندارد؟ آیا توده عرب آن روز به مرحله ای از رشد سیاسی رسیده است که چنین مسئولیتی را از پیشوای جامعه، پیشوائی که در عین حال متفکر و صاحب مکتب این جامعه نیز هست، کاملا سلب کند؟ آیا دموکراسی- دموکراسی یی که پس از دو قرن که از انقلاب کبیر فرانسه می گذرد در اروپای غربی هنوز جامعه ای را که شایستگی آشنایی با آن را داشته باشد بدست نیاورده است- در میان اوس و خزرج،قریش و غطفان و هوازن و ثقیف و... بدان حد رسیده بود که خود سرنوشت جامعه ای را که فقط و فقط بیست و سه سال تاریخ دارد، در دنیای آن روز بدست گیرد؟ آیا رهبری آینده این امت را محمد بهتر تشخیص تواند داد یا توده قبائل و حتی سعد بن عباده و ابوعبیده جراح و عبدالرحمن بن عوف و عمر و ابوبکر و عثمان و طلحه و سعد و زبیر؟
چگونگی برگزاری انتخابات سه خلیفه نشان داد که دموکراسی غربی که ملتهای نوخاسته، ایمان خویش را در سالهای اخیر نسبت بدان کمابیش از دست داده اند در جامعه آن روز عرب تا چه حد قادر بوده است که مردم را از دخالت شخص پیامبر در تعیین سرنوشت سیاسی آنان بی نیاز سازد.
پیامبر یکایک چهره های برجسته امت خویش را که احتمالا زمام حکومت را پس از وی به دست خواهد آورد بررسی می کند. وی خوب میداند که فکر برابری انسانی و برادری اسلامی و اصالت تقوی و علم و فداکاری، گرچه در مغزهای مسلمانان و حتی اصحاب بزرگ وی رسوخ کرده است و بدان سخت اعتقاد یافته اند، اما هنوز در احساس و وجدان اخلاقی آنان راه ندارد و یا سرشت روحی آنان عجین نگشته است، چه همواره احساس، دیرتر از اعتقاد تغییر می یابد.
از این رو شک نیست که برای زمامداری آینده چهره های در اذهان مردم طرح خواهد شد که در رگهای آنان خون شرف و نجابت جاهلی و در خاندانشان حیثیت قومی و اجتماعی را شناخته باشند.چهره هایی که تشخیص و جاذبیت خویش را تنها از خدا و ایمان و جهاد و تقوی و سابقه اسلام نگرفته باشند. چه ، بی شک هنوز مردمی که شخصیت روحی و عاطفی و وجدان پنهانیشان در جاهلیت شکل گرفته است، در اسلام نیز ناخوداگاه چنین خواهند بود.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#59
Posted: 17 Mar 2015 22:28
ادامه پست قبلی
از این رو بی شک، پس از وی مردم بر رجال و اشراف قوم «اجماع» خواهند کرد : ابوبکر بن ابی قحافه شیخ قریش و شریف بنی تیم، عمر بن خطاب شریف بنی عدی،سعد بن عباده شریف طایفه خزرج، عثمان بن عفان مردی که نسب از دو کس دارد، عبدالرحمن بن عوف شریف طایفه بنی زهره و از همین طایفه است سعد بن ابی وقاص، ابوسفیان بن حرب و معاویه بن ابی سفیان روءسای بنی امیه – قوی ترین طایفه قریش مکه- عباس بن عبدالمطلب و علی بن ابیطالب چهره های برجسته بنی هاشم.
پیامبر اینها را خوب میشناسد ؛ جز سعد بن عباده رئیس خزرج و ابوسفیان و معاویه، همگی از نخستین گروندگان به اسلام اند، در آن روزهای دشواری که دوستی با محمد و ایمان به اسلام جز شکنجه و مرگ و تبعید پاداش دنیوی نداشت.
اما رهبری جامعه تازه پایی که صدها خطر از داخل و خارج آن را تهدید می کند، رهبری که مسئولیت سیاسی و فکری جامعه را توأمان دارد، نه چنان مسئولیتی است که تنها اعتقاد واقعی به نبوت محمد آن را بتواند کفایت کند.
مردی باید که همچون محمد در استعدادهای گوناگون انسانی، فردی و اجتماعی، معنوی و سیاسی، برجستگی ویژه ای را دارا باشد.
معاویه و ابوسفیان گرچه از نظر قدرت اجتماعی از همه این رجال برجسته اصحاب بیشترند، اما سابقه شان در جاهلیت و خصومت با اسلام به مراتب بیشتر است تا اسلام. باید چندی بر آنان بگذرد تا خاطره بدر و احد را، هم آنها فراموش کنند و هم مردم. از این رو بی شک، بلافاصله پس از مرگ پیامبر زمینه ای برای بدست آوردن قدرت ندارند.
ابوبکر یکی از دو سه نفری است که بیش از همه در میان مردم نفوذ دارد. سابقه اش در اسلام، دوستی شدیدش با محمد و قرابت و خویشاوندی با وی و نیز شخصیتی که از نظر اجتماعی در جاهلیت داشته است ، نام او بر سر زبانها خواهد انداخت. اما وی مردی فرتوت است و گذشته از آن، بسیار نرم خوی و در همه کار آسان گیر. مسئولیت سیاسی و اجتماعی مملو از خطر، جدی تر از آن است که با چنین روحی سازگار آید.
عمر مردی است برخلاف ابوبکر، خشن، متعصب و بسیار جدی و به اصلاح اروپائی ها عنصری است اصولی، در اجرای آنچه عدل می داند و اصل کمترین نرمش و گذشتی ندارد. ورود او به جمع اندک یاران محمد در مکه آنان را نیرومند ساخت. هرگاه سخن از تصمیمی یا قضاوتی درباره دشمنی یا دشمنانی در میان بود که به اسارت مسلمانان افتاده بودند، پیشنهاد ابوبکر محبت و آزادی بود و پیشنهاد عمر اینکه : ای رسول خدا ! اجازه دهید گردنش را بزنم! اما وی به همان اندازه که یک مجری بسیار شایسته و جدی بود ابتکار و استنباط نداشت. روح قوی داشت اما فکر سطحی. مردی که در کار قدرت خارق العاده ای از خود نشان میداد، هرگاه که یک یک مسئله اعتقادی و فکری پیش می آمد بسیار ضعیف می نمود و خود همواره به خطاهای فکری خویش اعتراف میکرد. رهبری امت اسلامی و به خصوص جانشینی پیامبر تنها یک مسئولیت اجرائی و سیاسی نیست.
خلیفه را در اسلام با رئیس دولت در یک حکومت جمهوری در رژیمهای امروز نمیتوان مقایسه کرد ولی در عین حال رئیس حکومت و نیز ایدئولوگ حزبی که حکومت براساس ایدئولوژی آن استقرار یافته است محسوب میشود. از این رو است که سطحی بودن زمامدار امت اسلامی و عدم آشنایی عمیق با روح و حتی نص قرآن، شایستگی نعهد مسئولیتهای خطیری را که محمد بر عهده داشته بسیار ضعیف می کند (عکس العمل شگفتی که در مرگ پیامبر نشان می دهد و به خصوص پاسخی که به یادآوری ابوبکر می دهد و بالاخص توصیه عجیبی که برای آزادی بردگان عرب می کند " بدلیل اینکه خداوند از اعجام بردگانی را در اختیار ما قرار داده است و دیگر نباید عرب را برده کرد " و بسیاری از اینگونه) چه برای ادامه راه محمد و رهبری امت وی، علم و پختگی فکری و آشنائی با عمق مکتب او به همان اندازه ضروری است که لیاقت و تقوی. عثمان، خویشاوند محمد و داماد مضاعف وی است، مردی است مقدس مآب، اما بینش کوتاه و جهان بینی بسیار تنگ و ضعیف وی چنان است که مدت همکاری یی که با پیامبر داشته است کسی کوچکترین کار برجسته ای از او سراغ ندارد. وی یک مرد اشرافی مسلمانی است که هرگز روح و جهت طبقاتی و عمق اسلام را نمی تواند حس کند. اسلام را جز «شعائر» و رهبری اسلام را جز «تعظیم شعائر» نمی داند. عشق به ثروت، تجمل و قوم خویش پرستی و تعظیم رجال و صاحبان زر و زور و خون در روح او چنان نیرومند است که پیوندش را با جاهلیت نزدیکتر و استوارتر از اسلام کرده است. خطر بزرگ، انتساب وی به خاندان نیرومند و خطرناک بنی امیه است و بی شک وی با چنین روحی و بینشی که دارد جز آلت فعلی برای این دشمنان قوی و لایق و هوشیاری که اکنون نقاب اسلام بر چهره بسته اند، نخواهد بود؟
سعد بن عباده، رئیس قبیله خزرج که خدمات ارزنده وی به اسلام بسیار ارجمند است، اما وی هرگز خود را به عنوان یک شخصیت فکری و سیاسی برجسته ای نشان نداده است. وضع اجتماعی وی چنان است که وابستگی او به قبیله، مشخص تر از موقعیتی است که در جامعه اسلامی دارد. وی بیشتر به عنوان رئیس قبیله تلقی میشود که اسلام را یاری کرده است و خلوص و صمیمیت و فداکاری و شهامت بسیاری از خویش نشان داده است. تشخص قبیله اش بیشتر از حیثیت اسلامی او در میان توده و نیز اصحاب بزرگ به چشم میخورد، بیشتر وابسته به این اجتماع است تا پیوسته؛ گذشته از آن قریش و حتی طایفه اوس چگونه رئیس قبیله خزرج را به عنوان یک رهبر خواهند پذیرفت؟ وی فاقد آن معنویتی است که اصحاب کبار، از مهاجر و انصار بتوانند به سادگی امامت وی را تحمل کنند.
سعد بن ابی وقاص بیشتر یک عنصر نظامی است تا سیاسی و اجتماعی به خصوص فکری و مذهبی. عبدالرحمن بن عوف گرچه از سابقون است ، اما هنوز اشرافیت و مال دوستی و میل به تجمل را از جاهلیت به همراه دارد. منفعت و حقیقت چنان در چشمان وی بهم درآمیخته اند که به سختی میتوان از هم باز شناسد پیامبر در حالی که دارد بر میگردد. یکی یکی یارانش را زیر نظر میگذراند و ارزیابی می کند،که فردا دور چه کسی جمع خواهند شد. عثمان این طور است. ابوبکر این طور است. سعد بن ابی وقاص این طور است. عبدالرحمن این طور است. تا به علی میرسد. در این میان علی برجستگی خاصی دارد ( همین جاست حمله کرده اند که چرا علی را آخر آوردهای؟ آخر جنسهای بنجل را اول میاورند) وی تنها صحابی نامی محمد است که با جاهلیت پیوندی نداشته است.
.
نسلی است که با اسلام آغاز شده و روحش در انقلاب محمد شکل گرفته است. ویژگی تربیتی دیگر وی آنست که دست مهربان فقر او را از خانه خویش،در آن دوره سنی که نخستین ابعاد روح و فکر انسان ساخته میشود،به خانه محمد میبرند و تصادفی بزرگ کودک را با داشتن پدر ،به خانه محمد میبرد ، در آن موقع خیلی غیر عادی است که بابایش زنده ،مشهور و متشخص باشد و بچه اش را به دست پسر عمو بسپارد. تا روح شگفت مردی که باید نمونه یک انسان ایده آل گردد. در مدرسه ای پرورش یابد که محمد در آن آموزگار است و کتاب قرآن ، از هم آغاز با نخستین پیامی که میرسد ،آشنا گردد و بر لوح ساده کودک خطی از جاهلیت نقش نپذیرد. مرد شمشیر ،سخن و سیاست. احساسی به رقت یک عارف و اندیشه ای به استحکام یک حکیم دارد. در تقوا و عدل چنان شدید است که او را در جمع یاران تحمل ناپذیر ساخته است. آشنایی دقیق و شاملش با قرآن قولیست که جملگی برآنند ، پیامبر در بازگشت از حجه الوداع دارد در ذهنش در مقایسه با یاران دیگرش ،که فردا روی کار می آیند تخیل می کند. شرایط خاص زندگیش خصوصییش،زندگی اجتماعی و سیاسیش و پیوند با پیامبر و به ویژه سرنوشت روح و اندیشه اش همه عواملی است که او را با روح حقیقی اسلام ،معنای عمیقی که در زیر احکام و عقاید و شعائر یک دین نهفته است و غالباً از چشمهای ظاهر بین پنهان است. از نزدیک اشنا کرده است. احساس و بینشش با ان عجین شده است و روی یک وجدان اسلامی دارد و این جز اعتقاد به اسلام است.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#60
Posted: 18 Mar 2015 18:32
دکتر شریعتی
و
وفات پیامبر
بخش ۲
در طول بیست و سه سالی که محمد نهضت خویش را در دو صحنه روح و جامعه آغاز کرده است. علی همواره درخشیده است. همواره در آغوش خطرها زیسته است و یکبار نلغزیده است. یک بار کمترین ضعفی از خود نشان نداده است. آنچه در علی سخت ارجمند است. روح چند بعدی اوست. روحی که در همه ابعاد گوناگون حتی ناهمانند قهرمان است. قهرمان اندیشیدن و جنگیدن و عشق ورزیدن ، مرد محراب و مردم ، مرد تنهایی و سیاست ، دشمن خطرناک همه پستی های که انسانیت همواره در دل میپرورد.
اما پیداست که در اجتماعی که بیش از ده سال با جاهلیت بدوی و قبائلی ندارد. روحی این چنین تا کجا تنهاست. غریب است و مجهول! این یک داستان غم انگیز تاریخ است و سرگذشت علی و یارانش غم انگیز ترین آن. چه هرگز فاصله مردی با جامعه اش تا این همه نبوده است.
بی شک پیامبر به شدت به علی می اندیشد. قرائن بسیاری در حیاتش نشان میدهد که به علی به یک چشم خاص مینگرد. اما از سویی میداند که رجال قوم هرگز به این جوان سی و اند ساله ای،که جز محمد در جامعه پناهی و جز جانبازیهایش در اسلام سرمایه ای ندارد. میدان نخواهند داد و رهبری او را به سادگی تحمل نخواهند کرد.
قویترین باندی که در تاریخ کاملاً مشخص است، باندِ کوچکی است که گر چه از نظرِ شماره اندک است، از نظر کیفیت بسیارنیرومند است و رهبری این باند را ابوبکر به عهده دارد. سعدبن ابی وقاص، عثمان، طلحه، زبیر و عبدالرحمن بنعوف اعضای این باندند. این پنج نفر دراولین سال بعثت پیغمبر که اسلام ظهور خودش را اعلام می کند، همراهِ ابوبکر مسلمان میشوند (در کتاب سیره ابنهشام، که مسلمانان اولیه را به ترتیباسلام آوردنشان ذکر کرده است، تصریح شده که به فرمان ابوبکر پنج نفر دیگر وارد اسلام شدند و این پنج نفر که با هم و یک جا به توصیه ابوبکر اسلامآوردند همان پنج نفر فوق الذکرند)
این پنج تن را یک جای دیگر باز در تاریخ با هم می بینیم، کی و کجا؟سی وشش سال بعد در شورای عمر، شورایی که با چنان بازی ماهرانه ای علی را کنار زد. شورایی که عبدالرحمن بن عوف در آن گروه رئیس بود و حق «وتو» داشت و عثمان را به خلافت برگزید. اعضای شورای عمر، جز علی بی کم و کاست جزء همین گروهند.
ابوبکر شخصیت برجسته این گروه مخفی است و عمر با انتخاب همین پنج تن و نقشی که در سقیفه داشت پیوستگی خود را با این گروه نشان داد.
بیست و سه سال بر این گروه میگذرد، پیغمبر میرود، دو سال ابوبکر نیز میگذرد، ده سال حکومت عمر نیز به پایان میرسد، و عمر در آخرینلحظات مرگش شورایی را برمیگزیند که خلیفه را انتخاب کنند؛ اعضای این شورا را نگاه ،می کنیم؛ به غیر از علی که برای توجیه آن انتخابات واردشکردند، بقیه بی کم و کاست همان پنج نفرند که به توصیه ابوبکر با هم وارد اسلام شدند.
از این باند که تنها علی بر آنها تحمیل شده است مسلماً عثمان که جزءِ همان پنج نفر استسر در میآورد.
تک تک اعضای این باند تا وقتی زنده بودند، بدون استثناء، در برابر علی بودند؛ در داخل حزب الله اسلام یک جناح ضد علی بودند، به طوری که زمان سکوت علی که عثمان و ابوبکر و عبدالرحمن بن عوف رفتهاند؛ طلحه و زبیر و سعد ماندهاند؛ طلحه و زبیر در جنگ جمل با علی میجنگند و ازبین میروند وتنها باقی مانده اعضای این باند، سعد بن ابی وقاص ، که از شخصیتهای بزرگ و نامی حکومت اسلامی و از فاتحین بزرگ تاریخ است و برای عمرشمشیرهای بسیار کشیده و ایران را فتح نموده است و در زمان عمر بزرگترین پستهای نظامی را داشته است، در زمان علی کنار میکشد، اغتصابمی کند، خانه نشین میشود و مبارزه منفی را شروع می کند. یکی از این باند باقی مانده است و بقیه همه رفتهاند. بنیامیه و معاویه در شام هیاهو راهانداختهاند که علی به زور بر مردم مدینه حکومت می کند و انتخاباتش قالبی و به زور شمشیر بوده است؛ انقلابیون مصر و بصره برای کشتن عثمان حملهکردهاند و به زورِ شمشیر آنها علی روی کار آمده است، نه با رأی مهاجرین و انصار!
بعد نماینده معاویه به مدینه میآید، و از سعد میپرسد که: "آیا راست است که شما به زور به علی رأی دادهاید و علی واقعاً رای نیاورده" ؟ سعد خودجزءِ مخالفین و دشمنان بنیامیه است و در طول بیست و سه سال زمان پیغمبر در جبهههای جنگ مبارزات بزرگی نموده و در زمان ابوبکر و عمربزرگترین شمشیرها را به نفع اسلام زده و شخصیت بزرگ و نامی اسلام است، اما چون تنها عضو باقی مانده از آن باند ضد علی است و اگر جواب درستبدهد، به نفع علی که هم صف او است تمام میشود و به ضرر دشمن مشترکشان که معاویه است، بنابراین به جای پاسخ، سکوت می کند، سکوتی کهبدتر از هر تصریحی است، سکوتی که میداند به ضرر علی و به ضرر اسلام و به نفع دشمن مشترکشان است؛ اما کینه جوییهای شخصی و باند بازیها وغرضورزیها کار را به جایی میرساند که سعدبن ابی وقاص، فاتح بزرگ اسلام و کسی که آن همه خدمات برای قدرت اسلامی کرده و در زمان پیغمبر آن همه شمشیرهای ثمر بخش زده، آلت دست دشمن مشترک اسلام علیه علی میشود.
این مسائل است که همیشه زنده است و چه دردناک است وقتی که میبینیم اشخاص پاک و درست و سالم به خاطرِ غرضورزی نسبت به فردی کهبا او هم عقیده هستند، آلت اجرای افتخاری دشمن مشترک میشوند و اینها مأمورین آماتورند، حرفهای نیستند، بی پول و مزد و منت برای دشمن خدمتمیکنند و خدمتهای بزرگ را اینها میکنند، زیرا که اینها موجه و پاکند و واقعاً وابسته نیستند.
مسئولیت پیامبر اکنون سخت و خطیر و حساس است. اعلام علی به عنوان بزرگترین شخصیتی که شایستگی رهبری امت را دارد. وحدتی را که در جامعه قبایلی عرب به دست آمده است و تنها ضامن بقای این امت جوان است. متزلزل خواهد نمود. از سوی دیگر،اگر محمد درباره علی سکوت کند،حقیقتی را فدای مصلحت نکرده است؟ ضعف اجتماعی علی مگر نه معلول قدرت دینی اوست ؟ مگر تنهایی سیاسی او جز به خاطر خشونت و قاطعیتی است که در راه محمد نشان داده است ؟ مگر شمشیر پرآوازه وی که هر طایفه ای را داغدار کرده است جز به فرمان محمد و برای خدا فرود می آمده است؟ کینه های که از او در دلها هست،مگر بگفته پیامبر،که چند روز پیش در مکه گفت،جز به خاطر خشونتی است که در ذات خدا و در راه خدا نشان میدهد؟
سکوت محمد درباره علی در تاریخ او را بی دفاع خواهد گذاشت.شرایط سیاسی جامعه و ترکیب اجتماعی و طبقاتی و اشرافی آن و دسته بندی های مصلحتی چنان است که بی شک علی را تنها محروم خواهد ساخت. بلکه سیمای او در اسلام مسخ خواهند کرد. او را در تاریخ چنان بدنام خواهند نمود که پاکترین مسلمانان برای تقرب به خدا و محمد بدو لعن فرستد. مگر با این همه چنین نشد؟ آیامحمد از علی که جز او مدافعی ندارد،دفاع نخواهد کرد؟ آیا با سکوت خویش او را به دست تاریخ بی رحم پایمال نخواهد ساخت؟
ده میل از مکه دور شده اند. پیامبر تصمیم خویش را گرفت. این جا غدیر خم است. (داستان غدیر خم که معلوم است )و پس از اینکه علی را به عنوان برادر و جانشین خود اعلام کرد و پس از معرفی علی این آیه را بر مردم خواند:
«الیوم اکملت لکم دینکم و اتممت علیکم نعمتی و رضیت لکم الاسلام دینا»
«امروز دینتان را برای شما تکمیل کردم و نعمتم را بر شما تمام ساختم و رضا دادم که شما را دین اسلام باشد»
محمد وارد مدینه شد. اکنون قدرت وی بر سراسر شبه جزیره سایه گسترده است، اما مرزهای شمال نا آرام است،امپراطوری روم شرقی دشمن نیرومند و خطرناکی است. رومیان بیشتر از ایرانیان که از جانب شرق با اسلام هم مرزند از قدرت محمد بیمناکند، زیرا جز عوامل سیاسی،حساسیت مذهبی خاصی که مسیحیان با اسلام داشتند مرزهای شمال را همواره نا امن می داشت. محمد چند بار با رومیان و عمال داخلی آنان در قبائل عرب شمال دست و پنجه نرم کرده است. آخرین بار در جنگ خونین " موته" بود که عبدالله بن رواحه و جعفربن ابیطالب و زیدبن حارثه فرزند خوانده رشید محمد کشته شدند و لیاقت و سیاست نظامی خالد بن ولید موجب شد که کمتر از سه هزار مجاهد مسلمان را از برابر دویست هزار رومی و عرب به سلامت از صحنه باز آورد.
عقب نشینی این سپاه از موته رومیان را بر اسلام گستاخ کرده بود و پیامبر میکوشد تا پیش از رفتنش ضرب شستی به آنان نشان دهد و خاطره شکست موته را به فراموشی سپارد تا پس از او از شمال خطری متوجه اسلام نگردد.
سپاهی عظیم بسیج می کند و فرماندهی آن را به جوان هجده ساله ای می سپارد. وی اسامه فرزند زیدبن حارثه است.
به فرمانده هجده ساله سپاهی که با جنگ با امپراطوری روم می رود سفارش کرد که از ناحیه موته (آنجا که پدر اسامه کشته شد) سپاه را وارد مرز بلقا و داروم (فلسطین) کن و سحرگاه بر دشمن بتاز،سریع و ناگهانی یورش بر و ممان و بیدرنگ با غنیمت و ظفر باز گرد!
اسامه در جرف نزدیک شهر مستقر شده تا سپاه آماده عزیمت گردد.پیامبر در بسیج این سپاه سخت کوشید، ماموریت سپاه خطیر بود، رجال بزرگ اصحاب از جمله ابوبکر و عمر نیز در سپاهی که اسامه هجده ساله فرمان میراند سرباز بودند. این کار بر آنان سخت ناگوار می آمد، اما پیامبر سخت اصرار داشت، به فرماندهی اسامه آشکارا اعتراض می کردند " پسر بچه خردسالی را بر اجله مهاجرین و انصار فرمانده ساخته است! چنین مینمود که در حرکت سپاه از حرف کارشکنی می شود. پیامبر سخت برآشفته است .خطراتی که بزودی سر برخواهد داشت از هم اکنون دندان می نمایند.
درد سر شروع میشود. پیامبر شب را به خواب نمی رود. مرگ را در چند قدمی خویش احساس کرده است و توفانهای سیاه را که به سرعت نزدیک میشود. به چشم میبیند. نیمه شب است. سکوت این شب سخت هراس انگیز است. اندوه و اضطراب روح نیرومندی را که در حیات پر مخاطره اش هرگز مضطرب نبوده است می فشرد. بی تاب میشود. ابومویهبه،غلام خدیجه را خبر می کند. از خانه بیرون می آیند تنهایی پیامبر را نگاه کنید که در اوج قدرتش ،غلام را خبر می کند که تنها به قبرستان بروند ، شب آرام تابستان است. اواخر صفر یا ربیع الاول است. نسیمی که آرام و مرموز می وزد. خاطرات تلخ را بیدار می کند و خیال را آشفته می سازد. به غلام میگوید: ای ابومویهبه، برویم که مأمورم کرده اند که برای اهل بقیع استغفار کنم. دو نفری به راه افتادند. از شهر خارج میشوند. اینک شب است و قبرستان خاموش بقیع ، می ایستد و میداند که بزودی به اینان خواهد پیوست. لحظه ای می نگرد و سپس به سخن آغاز می کند. قبرها آرام گوش فرا داده اند.
سلام بر شما ،ای ساکنان گورستان ،خوش بیارامید که روزگار شما آسوده تر از روزگار این مردم است ( کاری نشده است،آخر این همه اضطراب چرا؟ پیامبر در عمرش از الان پیروزتر نبوده است) فتنه ها همچون پاره های شب تیره سر در دنبال هم پیش می آیند.
خاموش میشود. سپس به رفیقش رو می کند و می گوید : ای ابومویهبه ،کلید گنجهای دنیا و زندگی جاوید در آن و سپس بهشت را به من آوردند و مرا میان اینها و دیدار پروردگارم و بهشت مختار کردند و من دیدار پروردگارم را اختیار کردم و ابومویهبه که سخت پریشان میشود و فراق را نزدیک احساس می کند با اهنگی که با گریه بریده میشود گفت : پدر ومادرم به فدات،کلید گنجهای دنیا و زندگی جاوید در آن و سپس بهشت را بر گیر گفت : به بخدا ،ای ابومویهبه ،من دیدار پروردگارم را و بهشت را برگزیدم. سپس برای اهل بقیع استغفار کرد و سپس بازگشت.
سر دردش شدت یافته بود و بیماری و اندوه روحش راسخت می فشرد. به خانه عایشه وارد شد. عایشه نیز سر درد گرفته بود و می نالید. وای سرم وای سرم. پیامبر که همواره رنجهای بسیارش را در بیرون خانه میگذاشت و با چهره ای روشن از لبخند بر همسرش وارد می شد،در جواب عایشه گفت : تو نه ،بلکه من بخدا سرم،ای عایشه! چه ضرری داشت که تو پیش از من می مردی و من بر جنازه ات حاضر میشدم ،کفنت میکردم. بر تو نماز میخواندم و خاکت میکردم؟ عایشه بی درنگ پاسخ داد: بعد هم به خانه من برمیگشتی و با یکی از زنهایت خواب میکردی! پیامبر لبخندی زد وپیامبر میخواست شوخی را ادامه دهد که درد مجال نداد و شدت گرفت. پس از چند ساعتی درد کمی آرام گرفت. برخاست و به خانه های زنهایش یکایک سر زد و با هر یک سخن گفت. گوئی با آنان وداع می کند. در خانه میمونه درد باز شدت گرفت،زنانش را یکایک خواست و از آنان اجازه خواست که اجازه دهند در خانه عایشه بستری شود. آنان که حال وی را دیدند،اجازه دادند. پیامبر در حالی که سرش را با پارچه ای بسته بود و عباس بن عبدالمطلب و علی زیر بغلش را گرفته بودند و پاهایش بر زمبن کشیده میشد به خانه عایشه وارد شد. درد شدید بود و شب آنچنان که گویی در اتش میسوزد. چرا سپاه هنوز حرکت نکرده است ؟ میدانست که چرا ! میدانست که در چنین روزهایی رجال بزرگ قوم. از مدینه دور نخواهند شد. دستور داد: از چاهای مختلف،هفت قرابه آب بر من بریزید تا نزد مردم بروم و با آنان عهد کنم. کسانش او را در طشتی که از آن حفصه دختر عمر و همسر وی بود نشاندند و بر او آب ریختند تا گفت : بس است.
آنگاه با چهره ای تب دار و سری بسته وارد مسجد شد. به فضل بن عباس گفت : فضل،دستم را بگیر. فضل او را کمک کرد و بر منبر نشست ( تجسم آن صحنه و آن حالات ارزش دارد. جزئیات برای این ارزش دارد) مردم بر او گرد آمدند و در این حال به سخن آغاز کرد. پس از حمد خدا،ابتدا اصحاب احد را یاد کرد ( آیا میدانید چرا ابتدا اصحاب احد را یاد کرد ؟ اصحاب بدر که معروفترند؟ فکر میکنم زیرا در احد است که داستان خیانت عده ای از یاران باعث شکست شد و حالا دارد پیش بینی خیانت می کند والا معنی و دلیل دیگری ندارد) برای اینان آمرزش خواست و بر آنان به تکرار درود فرستاد. سپس گفت: خدا بنده ای از میان بندگان خود را میان دنیا و آنچه نزد اوست مختار کرد و وی آنچه را نزد اوست انتخاب نمودساکت شد. مردم از او چشم باز نمی گرفتند. ابوبکر احساس کرد. بلند گریست و در حالی که نگاهای اشک آلود را بر سیمای دوستش محمد دوخته بود. با لحنی که از شدت اندوه و محبت گرفته بود. گفت : ما جانمان را،فرزندانمان را فدای تو ،می کنیم. پیامبر گفت : آرام باش ابوبکر، فضای مسجد از هیجان و غم می لرزید. اندوه و حسرت چنان بر جان ها سنگینی میکرد گه همه را خاموش کرده بود.
ادامه داد: ای مردم در انجام ماموریت سپاه اسامه اقدام کنید. به جانم سوگند که آنچه را در فرماندهی اسامه گفته اید،پیش از این در فرماندهی پدرش نیز گفتید. در صورتی که اسامه شایسته فرماندهی است چنان که پدرش شایسته آن بود.
در این حال باز متوجه خطراتی شد که که سر برداشته اند و جامعه او را تهدید میکنند. دیشب بخواب دیدیم که بر دو دستم دو دستبند زرین است. از آن بدم آمد. بر آن دو دمیدم و آن ناپدید شدند و این دو را بر آن دو کذاب یمامه و یمن تعبیر کردم که ادعای پیامبری کرده بودند.
ساکت شد. آتش شب لحظه به لحظه تندتر میشد. نشاط اندکی که پس از ریختن آب سرد بر اندام تب دارش پدید آمده بود و او را تا مسجد کشانده بود ،ناپدید گشت و بیماری اش را سنگین تر ساخته بود. بسیار خسته می نمود. مردم میدیدند که کوشش بسیار می کند که با مردم به سخن بگوید. اما نمی توانست و سخت بر خود میپیچید. درد بی تابش کرده بود. این آخرین گفت و گویی است با مردم دارد. باید با مسجد و اصحابش وداع کند. دیگر فرصتی نمانده است. همه چیز پایان یافته است. داستان او و مردم به پایان رسیده است. باید با مردم وداع کند و از منبر برای همیشه پایین بیاید. مرگ در خانه عایشه منتظر است. اما گویی مرد در واپسین لحظات حیات با مردم سخنی دارد که باید بگوید و همه نیروئی را که برایش مانده است به سختی فراهم می آورد تا بتواند بگوید. مردم احساس میکنند که وی برای گفتن این آخرین پیامش تلاش رقت باری می کند. حتی منافقان هم از این منظره شگفت سخت متاثرند. مردم سر در گریبان خویش فرو برده اند و در دل میگریند. درد بزرگتر از آن است که بتوان نالید. محمد آغاز کرد. کلمات خسته و کوفته از دهانی که از اتش تب خشک شده بود و به سختی بیرون می آمدند ، هرگز انسانی این چنین دشوار و دردناک سخن نگفته است. اما محمد باید بگوید. از مردم سوالی دارد که تا نپرسد آرام نخواهد گرفت.
ای مردم ! من خدائی را که جز او خدائی نیست. در برابر شما می ستایم. هر که در میان شما حقی بر من دارد،اینک من و اگر بر پشت کسی تازیانه ای زدم این پشت من،بیاید و به جای آن تازیانه ای بزند. اگر کسی را دشنام دادم بیاید و به من دشنام بدهد.زنهار که شحنگی در سرشت من نیست ، در شان من نیست. زنهار محبوبترین شما در دل من کسی است که حقش را اگر دارد یا بگیرد یا بر من حلال کند. تا خدا را که دیدار کردم،روحم از همه خوش تر باشد. چنین میبینم که این درخواست در میان شما مرا کافی نیست و باید چندین بار در میان شما تکرار کنم.
از منبر فرود آمد. نماز ظهر را گزارد. شب ،سردرد،خستگی،کوفتگی و گرمای ظهر او را از پای درآورده بود. آثار مرگ در چهره اش پدیدار شده بود. اما گوئی کارش با مردم تمام نشده است. آنچه از مردم خواسته بود یک تعارف اخلاقی نبود و جدی تر از آن بود که حتی احتضار از آن بازش دارد.
در میان شگفتگی مردم که پیامبرشان را در سخت ترین حالات می دیدند ، برخاست. عده ای او را کمک کردند ، اما به خانه نرفت. باز به منبر بازگشت ، نشست و باز تکرار کرد. این بار لحن سخنش بسیار مصرانه می نمود ! پس از تکرار درخواستهایش باز ساکت شد. با چشمانی خسته و تب دار مردم را نگریست. منتظر ماند. مردم احساس کردند که ناچار باید او را پاسخ گویند. اما چه بگویند؟ اوست که زندگی اش را سراسر وقف مردم کرده است و این بدویان گمنام را مدنیت و آوازه و افتخار بخشیده است.
او ثروت کلان خدیجه را نیز در راه مردم داد. زندگی او به گونه ای نبود که حقی را پایمال کند و ستمی روا دارد ، او خود بهترین نمونه یک مسلمان بود. مسلمانی که خدا در دو خط سیمای او را تصویر کرده است: «اشدا علی الکفار» «رحماء بینهم» وی هرگز کسی را نیازرده بود. تنها یک بار از یک بدوی خشنی که شانه به شانه محمد میراند و به اندازه ای وحشیانه و خشن میراند که مرکبش به او میخورد و پای محمد را به سختی به درد می اورد ،عصبانی شد و با شلاقی که در دست داشت به او زد و گفت فاصله بگیر.
به مدینه که رسید او را خواست و از او عذر خواهی کرد و خود را به پرداخت هشتاد بز ماده،به عنوان فدیه یک تازیانه محکوم کرد و اکنون یاد ندارد که کسی را آزرده باشد و یا به کسی بدهکار باشد. اما از آن سخت بیمناک است که در طول حیات پر حادثه اش شاید رفتاری کرده باشد که بر کسی ناگوار آمده باشد و او نداند.
محمد منتظر است و مردم شرمنده ، هیچ چشمی تاب آن ندارد که چنین انتظار شگفتی را در این سیما ببیند. سرها فرو افتاده است و شانه ها می لرزد. سوالی که محمد مطرح کرده بود سخت سنگین بود . ناگهان عربی برخاست و گفت : ای رسول خدا ! من سه درهم پیش تو دارم؟ جامعه ای عجیب و غریبی بوده برخی دیگر تاب نیاوردند و گریستند. محمد بیدرنگ گفت : فضل به او بده و فضل بن عباس سه در هم را پرداخت و عرب نشست.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand