ارسالها: 24568
#61
Posted: 18 Mar 2015 18:32
ادامه پست قبلی
سکوت سنگین و آزاردهنده ای بر مسجد بر مسجد افتاده بود مردم از رفتار این مرد خیلی خجالت کشیده بودند. پیامبر احساس کرد که مردم از رفتار این مرد که او را در میان همه شرمنده کرده است ،سخت پریشان شده اند و گفت: هر که مالی از کسی در نزدش هست باید آن را بپردازد و نگوید که رسوایی دنیاست. هان که رسوایی دنیا بهتر از رسوایی آخرت است.
عرب دیگری برخاست و گفت : ای رسول خدا سه درهم دست من است که در راه خدا به کار زدم ، پیامبر گفت : چرا کار زدی ؟ گفت : بدان محتاج بودم ، پیامبر گفت : فضل آن را بستان.
مردی برخاست و چشم در چشم پیامبر دوخت و در حالی که می لرزید ،گفت : ای رسول خدا یکبار در فلان جنگ بر شکم من تازیانه زدی!
مسجد ناگهان ساکت شد. دلها نزدیک بود که از هم پاره شود ، وحشت همه را خاموش کرده بود ، کسی جرات نمی کرد که سر بردارد. پیامبر با چهره ای آرام ،پیراهنش را که از عرق خیس شده بود بالا زد ، بگونه ای که شکمش تا بالای سینه پیدا شد. از مرد خواست که بیا قصاص کن مرد به راه افتاد. پیش می آمد و مردم از وحشت سرها را تا روی زانوهایشان خم کرده بودند. لحظه های دردناک بر مردم گذشت ، ناگهان صدای دردآلود فضای حیرت زده مسجد را به لرزه درآورد ، مردم سر برداشتند ، مردم خود را دیوانه وار بر سر و سینه برهنه پیامبر افکنده بودند و جای قصاص را بوسه میزدند.
موج اشک کسی را امان نمی داد ، مردم شرمنده پیامبر را در برابر او خودرا سرافراز یافتند. عشق و شوق چنان ناگهان فضای مسجد را پر کرد که خاطره شرم آور آن اعرابی زدوده شد ، مردم شاد شدند که به پیامبرشان نشان دادند که او را خوب میشناسند و پیامبر هم که مردم خویش را دوست می داشت. در این هنگام که فرصتی برایش نمانده بود تا عشق پاک خویش را به سرنوشت برادرانش نشان دهد ، پیشنهاد شگفتی را در چنان حالی مطرح کرد . این علامت بزرگی روح پیامبر است که دیگر هیچ کاری نمی تواند بکند و در عین حال هم میخواهد برای اینها کاری بکند. هیچ چشمی نیست که از زیباییهای یک روح خیره بماند و بی نم اشکی بماند ، ای مردم هر که بر خویش بیمی دارد و نقصی،برخیزد تا برایش دعا کنم.
این سخن در فضای اندوهبار و گرفته مسجد هیجان و امید و شگفتی خاصی پدید آورد ، پیامبر برای فرد دعا کند ، روح نیرومند ایمان،صداقت و صراحتی پدید آورد که در عرب سابقه نداشت. امید نقابها را از چهره ها پس زد. مردی برخاست و گفت : ای رسول خدا من بسیار دروغگویم ،من بدکارم ، بیش از اندازه میخوابم. پیامبر برایش دعا کرد: خدایا ! تو راستی و ایمان ارزانی فرما و هرگاه که خوابش گرفت ،خواب را از او ببر. دیگری برخاست و گفت : من بسیار دروغگویم !من منافقم و هیچ کاری در عمرم نیست که در آن خیانت نکرده باشم و من منافقم ، عمر برخاست و با تشر به او خطاب کرد : خودت را رسوا کردی مرد! پیامبر با لحنی خطاب آمیز عمر را پاسخ گفت : ای ابن خطاب ! رسوایی دنیا بهتر از رسوایی آخرت است. خدایا ! او را راستی و ایمان ارزانی فرما و به سوی خیر بگردان.
از منبر فرود آمد. خواست مسجد را ترک کند. ناگهان ایستاد و به مردم رو کرد: ای گروه مهاجرین ، شما را به نیکی با انصار سفارش میکنم. مردم بسیار خواهند شد ، اما انصار بر حال خویش خواهند ماند.
مردم! انصار خاصان و رازدارن من بودند، من به آنها پناه آوردم، با نیکانشان به نیکی رفتار کنید و از بدانشان درگذرید. دیگر رمقی برایش نمانده بود، مسجد و مردم را ترک کرد و به خانه عایشه رفت و در بستر افتاد و بیماریش شدت یافت ، بیهوش می شد و به هوش می آمد.
هنگامی که مرگ حملات خویش را آغاز کرد ناگهان به این اندیشه افتاد که چه اندوخته است؟عایشه را گفت بیار و هر چه داریم بین فقرا تقسیم کن ! در این هنگام درد او را باز به اغماء برد و عایشه که سخت پریشان بود وصیت او را فراموش کرد، پس از آنکه بهوش آمد، از عایشه بازخواست کرد و چون دانست که وی دستورش را انجام نداده است،سخت برآشفت و ناچارش کرد که هم اکنون آنچه از درهم و دینار دارد، پیش از مرگش از خانه دور کند. اندوخته وی هفت دینار بود و آن را بر بینوایان تقسیم کردند، در این حال دیدند که چهره اش باز شد، گویی بار سنگینی را از دوشش برگرفته اند.
اسماء خویشاوند میمونه همسر پیامبر که از مهاجرین حبشه بود و در آنجا ترکیب داروئی را آموخته بود. آن را برای پیامبر ساخت و در حال اغماء آن را به دهان وی ریختتند. چون به هوش آمد و دانست که بی اجازه وی زنان از پیش خود بدو دارو خورانده اند، سخت خشمگین شد و بازخواست کرد، همگی به گردن عباس انداختند و عباس توضیخ داد : ترسیدم بیماری تو ذات الجنب باشد ! از این توضیح خشمش بیشتر شد و برای تنبیه آنان دستور داد هر که در خانه حضور داشت جز عباساز آن دارو بخورد، میمونه روزه داشت، اما پیامبر او را هم استثناء نکرد. بلال وارد شد و او را به نماز دعوت کرد ، نیروی برخاستن نداشتگفت : " بگوئید کسی با مردم نماز بگذارد"شب هر لحظه سوزناکتر میشد و درد سخت تر. دستور داد اصحابش را فراخوانند تا از آنها وداع کند. تا چشمش به چهره های یاران وفاداری که عمر پر غوغای خود را بر آنان گذرانده است افتاد، برای نخستین بار اشک در چشمانش حلقه بست و با لحنی که محبت او را بدیشان می رساند به آنان خطاب کرد:
آفرین بر شما، خدا شما را رحمت کند، پناهتان دهد، نگاهتان دارد،بلندتان دارد،سودتان بخشد، توفیقتان دهد،یاریتان کند،سلامتتان دارد،رحمتتان کند، شما را بپذیرد ، من شما را به تقوا سفارش میکنم و خدا نیز شما را بدان سفارش می کند، من برای شما بیم دهنده و مژده دهنده ام. در کار بندگان خدا و بلاد خدا بر خدا چیره دستی نکنید که او به من و شما گفته است (ما این بهشت ابدی را برای آنان که در زمین سرکشی و فساد نکنند ،مخصوص میگردانیم و حین عاقبت مخصوص پرهیزکاران است .سوره قصص آیه ۸۳)
لحظه ای ساکت شد و به اندیشه فرو رفت و سپس درحالیکه گوئی آنچه را می اندیشد با خود بازگو می کندگفت: آیا برای مردم خودکامه جایگاهی در دوزخ نیست؟ گفتند : اجلت کی است؟ گفت : فراق نزدیک شد و بازگشت به سوی خدا و به سدرة المنتهی گفتند : چه کسی غسلت دهد ای پیامبر خدا؟ گفت : خانواده ام، آنان که نزدیکترند. گفتند: در چه کفنت کنیم؟ گفت : اگر خواستید در همین جامه ام یا در یک پارچه سفید مصری یا حله ای یمنی" گفتند : چه کسی بر تو نماز خواند ای رسول خدا؟ گفت صبر کنید! خدا از شما درگذرد و از جانب پیامبرتان به شما پاداش نیک دهد، اصحاب بلند گریستند و پیامبر نیز به گریه افتاد و سپس ادامه داد : هر گاه غسلم دادید و کفنم کردید مرا بر تختم در همین خانه ام بر کنار قبرم بگذارید و سپس مرا ساعتی تنها رها کنید، با گزافه گوئی در مدح من و زاری و شیون آزارم ندهید، باید ابتدا مردان خانواده ام بر من نماز بگذارند و سپس زنانشان و بعد شما از جانب من بر خود سلام دهید، شما را شاهد میگیرم که من از امروز تا روز قیامت بر هر که با من بر دینم بیعت کرد سلام می فرستم.
گفتند چه کسی بر قبرت وارد شود ؟ گفت خانواده ام ، ساکت شد و اصحاب نیز ساکت شدند. فضای اطاق از غم سرشار بود، فراق نزدیک است.
ناگهان خطوط تازه ای از رنج در سیمای پیغمبر پدیدار شد، چشمان تبدار و پر از اضطرابش را بر چهره یکایک اصحاب دوخت،مردانی که بزودی سرنوشت اسلام و مردم را به دست خواهند گرفت. از فردا داستان ، داستان اینان است.گوئی میخواست چیزی بگوید، لحظه ای غرق اندیشه ای عمیق و دردناک شد. آینده امتش او را از درد احتضار بیشتر رنج میداد. قطره های درشت اشک بر گونه هایش میدوید، گوئی به تردید دردآوری دچار شده است. ناگهان مثل اینکه تصمیمی گرفته باشد به اصحاب خطاب کرد" برای من لوح و دوات ( یا استخوان شانه و دوات) بیاورید" تا برایتان چیزی بنویسم که پس از من گمراه نشوید، ناگهان سر و صدا بلند شد، کشمکش از هر سو درگرفت.کارگردانان اساسی سیاست فردا، جنجال به راه انداختند، پیامبر سخت رنجدیده شد، آنچه او را در گفتن رازی که نگذاشته بود بگوید ( هرچند بر کسی پوشانده نماند) به اندیشه افکنده بود آشکارا شد و دانست که در پیشگیری از حادثه ای که فردا باید پدید آید وی امروز کاری نمی تواند کرد. این کشمکش زشت را در آخرین لحظه حیات نتوانست تحمل کند. سران قوم در حالیکه از آوردن دوات و قلم مانع می شدند، از او مکرر می پرسیدند که میخواهد چه بنویسد؟
پیامبر با لحن آزرده و خشمناک گفت : سزاوار نیست که در حضور پیامبر به کشمکش بپردازند. اینان باز سوال خویش را از سر گرفتند و وی پاسخ داد : من شما را به سه کار سفارش میکنم : اول مشرکان را از جزیره العرب برانید،دوم وفدها را همچنان که من همچنان می پذیرفتم ، بپذیرید و سوم؟
خاموش شد. دردی بزرگ بر چهره خسته و تبدارش سایه افکند، در اندیشه ای عمیق فرو رفت، نگاهش از غمی بزرگ لبریز بود به نقطه ای دور در خیالش دوخت و هیچ نگفت.
لحظه های پیاپی خاموش آمدند و رفتند اصحاب نیز هیچ نگفتند، گویی آن روز در آن میان کسی نبوده است که معنی این سکوت دردناک را نداند.
حضار دانستند که پیامبر هیچ نخواهد گفت و سکوتش را در سومین سفارش بزرگش نخواهد شکست و از این سومین سفارش نیز، بر سفارشی دیگر نخواهد گذشت. می خواهد آخرین پیامش به مردم سخنی باشد که امروز نمی تواند گفت، اما این پیامی است به آینده،تاریخ باید این پیام ساکت را بشنود، چه اگر نه چنین بود نمی گفت من شما را به سه چیز سفارش میکنم.
پیامبر همچنان نگاه لبریز از غمش را به گوشه ای دوخته بود و ساکت بود ، حضار دانستند که انتظار بیهوده است ، برخاستند و بی هیچ سخنی رفتند.
دیگر همه چیز پایان یافته است.
دردهای جانکاهی که به جانش ریخت رنج بیماریش را بیشتر کرد، از هوش رفت، فاطمه، دخترش ، همسر علی نخستین قربانی فردا، بر بالین پدر به درد می گرید، چشمان سرشار از اشک و عشق و حسرت و هراسش را بر سیمای خاموش پدر دوخت و خواند:
و ابیض یستشفی الغام بوجهه ثمال الیتامی عصمه للارامل (شعر ابوطالب است در مدح محمد : چهره روشنی که به آبرومندی چهره او از ابرة آب طلب می شود،پناه یتیمان و نگهدار بیوه زنان)
پیامبر چشمانش را گشود " دخترم شعر مخوان!قرآن بخوان، قرآن!
پیامبر به فاطمه اشاره کرد و او سرش را بر چهره پدر خم نمود و برداشت و از غم شیون کرد. پیامبر بی تابی تنها دخترش را که به شدت او را دوست میداشت نتوانست تحمل کند، به او اشاره کرد. دختر سرش را بر روی چهره پدر خم نمود و برداشت و لبخندی سرشار از امید و رضایت چهره اش را که از اشک تر بود روشن ساخت.
عایشه پرسید؟ در این دو بار مگر رسول خدا چه گفت؟
فاطمه گفت: به خدا سوگند که تا رسول خدا زنده باشد به کسی نخواهم گفت. پس از مرگ محمد،فاطمه گفت که نخستین بار پدرم گفته بود که من بر این بیماری می میرم و در دومین بار گفته بود که تو نخستین فرد از خاندان ما خواهی بود که به من خواهی پیوست. آن شب را آرامتر بود ، صبح دوشنبه نشاطی که در آخرین لحظات حیات پدید می آید او را از بستر حرکت داد تا دم درگاه خانه عایشه آمد ، پرده خود را بالا زد، مردم با ابوبکر نماز می خواندند ناگهان پیامبر را دیدند که به درگاه ایستاده است و آنان را مینگرد و لبخندی آرام و مهربان بر لب دارد. پیامبر از اینکه یکبار دیگر مسجد را و مردم را برخلاف انتظارش می بیند و اینکه مسلمانان بی حضور وی نیز شکوه و وحدت خویش را حفظ کرده اند سخت مسرور بود.
انس بن مالک می گوید : هرگز رسول خدا را زیباتر از این لحظه ندیده بودم ، پیامبر وارد مسجد شد، مردم که دیدند پیامبر با قدمهای خود به مسجد آمده است و لبخند شادی بر لب دارد از هیجان بهم برآمدند و نزدیک بود صفهای نماز در هم ریزد با دست اشاره کرد که بر نماز خود بمانید، نماز که پایان یافت باز در آخرین فرصت از آنچه او را سخت رنج میداد سخن گفت: ای مردم!آتش دیوانه وار برافروخته شد و فتنه ها همچون پاره های شب تیره،روی آورده اند. شما را به خدا سوگند که بر من چیزی نبندید که من جز آنچه را قرآن بر شما حرام کرده است حرام نکرده ام.
سپس گفت : خدا لعنت کند قومی را که قبر پیامبرشان را عبادتگاه می کنند.
ابوبکر گفت: ای پیامبر خدا، به لطف خدا میبینیم که حالت همچنان شده است که ما دوست می داشتیم. امروز نوبت دختر خارجه است من پیش او می روم. پیامبر برای همیشه مسجد را ترک گفت و در بستر مرگ افتاد و دیگر برنخاست و ابوبکر نیز از شه خارج شد و به سنح نزد زنش رفت.
احتضار فرا رسیده بود، محمد دیگر نمی توانست سخن بگوید، نشاط مرگ رفته بود و مرگ خود در چند قدمی خانه عایشه است. لبهایی که آخرین پیامهای غیب را به انسان می آورد بسته شد ، لحظات جان دادن است ، علی سر محمد را بر روی سینه نهاد. ظرف آبی کنار محمد بود و هر گاه که اندکی به هوش می آمد دستش را در آب فرو میبرد و بر صورتش می کشید و می گفت : خدایا ! در سکرات مرگ یاریم کن ، خدایا در سکرات مرگ مرا بنگر.
مردی از خانواده ابوبکر وارد اطاق شد. پیامبر چشمش را باز کرد و در دست مرد مسواکی دید. بهداشت نیمی از ایمان محمد بود، نمی توانست حرف بزند، اشاره کرد، عایشه دانست که مسواک میخواهد. آن را گرفت و با دندانش نرم کرد و به محمد داد در آن حال پنج بار دندانهایش را به دقت مسواک زد، این کار به سختی انجام داد، عایشه می گوید : هیچ وقت ندیدم که به این شدت مسواک کند. مردم بیرون خانه در صحن مسجد و پیرامون آن منتظرند، مدینه در سکوت سیاه و دردآلودی فرو رفته است. از آسمان غم میبارد. سپاهی که برای اعزام ان محمد در آخرین روزها تلاش کرده بود از جرف بازگشت. سپاه وارد شهر شد. اینک فرمانده جوان سپاه جمعیت را می شکافد و پریشان و سراسیمه به خانه محمد می رود. مردم تا اسامه را دیدند که بازگشته است بلند گریستند، آری دیگر محمد فرمان نمی راند. اسامه وارد شد و کنار تخت پدر بزرگش نشست، محمد چشمش را باز کرددید اسامه است، نتوانست سخن بگوید، دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد و لحظه ای همچنان نگاه داشت و سپس هر دو دست را بر سر اسامه گذاشت. اسامه از درد به شدت تکان میخورد. لحظه ای دستهای مهربان محمد بر سر اسامه ماند و سپس فرو افتاد. اسامه بسرعت برخاست و گریخت.
زنان برخاستند و پیش آمدند، در چهره محمد خیره شدندو آری! آری!
عایشه سرش را به روی محمد خم کرده بود و انتظار می کشید. فاطمه دور از اجتماع زنان بر دیوار، تنها تکیه کرده بود و به سختی می کوشید تا نبیند.
سکوت بی تاب و دردناکی بود ، ناگهان لبهای محمد تکان خورد:
بل الرفیق الاعلی
پیامبر مرد.
پــــــایـــــــان
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#62
Posted: 18 Mar 2015 18:33
دفتر اوّل نیایش (اثر الکسیس کارل)
بخش ۱
ترجمه دکتر علی شریعتی
ﻛﺘﺎب ﺣﺎﺿﺮ در ﭼﻨﺪ ﺳﺎل ﭘﻴﺶ ﺑﻪ وﺳﻴﻠه دوﺳﺖ ﻣﺘﻔﻜﺮ و ﻓﺎﺿﻠﻢ آﻗﺎى ﻣﻬﻨﺪس اﺣﻤﺪزاده ﺑﻪ ﻓﺎرﺳﻰ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﺷﺪه ﺑﻮد. ﺳﺎل ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻛﻪ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺗﺮﺟﻤه آن ﭘﻰ ﺑﺮدم از اﻳﺸﺎن درﺧﻮاﺳﺖ ﻛﺮدم ﻛﻪ اﺟﺎزه دﻫﻨﺪ از ﻃﺮف اﻧﺠﻤﻦ اﺳﻼﻣﻰ داﻧﺸﺠﻮﻳﺎن ﻣﺸﻬﺪ اﻧﺘﺸﺎر ﻳﺎﺑﺪ. وﻟﻰ ﭼﻮن ﻣﺘﻦ آن در ﻳﻚ ﺣﺎدﺛﻪاى ﺑﻪ ﻳﻐﻤﺎ رﻓﺘﻪ ﺑﻮد، از آن رو ﻛﻪ اﻣﻜﺎن ﺗﻄﺒﻴﻖ دﻗﻴﻖ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﺑﻪ ﻋﻠﺖ ﻧﺒﻮدن ﻛﺘﺎب در اﻳﺮان وﺟﻮد ﻧﺪاﺷﺖ، اﻳﺸﺎن از ﻃﺒﻊ آن ﭼﻨﺪان راﺿﻰ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻧﻤﻰآﻣﺪﻧﺪ وﻟﻰ ﺑﺮﺧﻼف اﻳﺸﺎن ﻣﻦ ﺑﻪ ﻃﺒﻊ آن ﻣﺸﺘﺎق ﺑﻮدم و آن را ﺑﺎ ﻫﻤﺎن ﺻﻮرت ﻣﻔﻴﺪ ﻣﻰداﻧﺴﺘﻢ از اﻳﻦ رو ﺑﺮ آن ﺷﺪم ﻛﻪ ﺑﺎ اﻓﺰودن ﻣﻘﺪﻣﻪاى و ﺷﺮح ﺣﺎل دﻗﻴﻘﻰ از زﻧﺪﮔﻰ ﻣﺆﻟﻒ و ﺣﻮاﺷﻰ ﻻزم آن را ﺑﺮای اﻧﺘﺸﺎر آﻣﺎده ﻛﻨﻢ.
در اﻳﻦ اﺛﻨﺎ اﻳﻦ ﻓﻜﺮ ﭘﻴﺶ آﻣﺪ ﻛﻪ ﻣﺆﻟﻒ ﻛﺘﺎب ﺑﻪ ﻣﺴﺌله ﻧﻴﺎﻳﺶ و دﻋﺎ ﺗﻨﻬﺎ از ﭼﺸﻢ ﻳﻚ ﻣﺘﻔﻜﺮ ﻣﺴﻴﺤﻰ ﻧﮕﺮﻳﺴﺘﻪ اﺳﺖ و ﻋﻠﺖ وﺟﻮدى اﻳﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪ و آﺛﺎری ﻛﻪ ﺑﺮ آن ﻣﺘﺮﺗﺐ اﺳﺖ آﻧﭽﻨﺎن ﻛﻪ در ﻣﺴﻴﺤﻴﺖ وﺟﻮد دارد ﻣﻮرد ﺑﺤﺚ و ﺗﺤﻠﻴﻞ ﻗﺮار داده اﺳﺖ.
اﮔﺮ ﭼﻪ در اﺳﻼم ﻧﻴﺰ دﻋﺎ ﭼﻨﻴﻦ ﻓﻠﺴﻔﻪ و ﭼﻨﻴﻦ آﺛﺎرى را داراﺳﺖ وﻟﻰ ﻧﻜﺘﻪاى ﻛﻪ در ﺿﻤﻦ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ و ﻣﻘﺎﻳسه ﻣﺘﻮن ادﻋﻴﻪ و ﻛﻴﻔﻴﺖ ﺑﺮﮔﺰارى ﺑﺮﺧﻰ از آﻧﻬﺎ در اﺳﻼم و ﻣﺴﻴﺤﻴﺖ ﺑﻪ آن ﺑﺮﻣﻰﺧﻮرﻳﻢ، اﻣﺘﻴﺎزى اﺳﺖ ﻛﻪ دﻋﺎى اﺳﻼم ﺑﺮ ﻣﺴﻴﺤﻴﺖ دارد و آن اﻳﻦ اﺳﺖ ﻛﻪ دﻋﺎ در اﺳﻼم ﺻﺮﻓﻨﻈﺮ از ﺟﻨﺒﻪ ﻋﺮﻓﺎﻧﻰ داراى ﺟﻨﺒﻪ اﺟﺘﻤﺎﻋﻰ و ﺣﺘﻰ ﺳﻴﺎﺳﻰ ﻧﻴﺰ ﻣﻰﺑﺎﺷﺪ. ﺑﺨﺼﻮص در ﻣﺘﻮن دﻋﺎﻫﺎى ﻣﺬﻫﺐ ﺗﺸﻴﻊ اﻳﻦ ﺣﺎﻟﺖ روﺷنﺘﺮ و ﺣﺎدﺗﺮ ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﻣﺎ ﻣﻰﺧﻮرد و ﮔﺎه ﻫﺴﺖ ﻛﻪ ﺑﺮﺧﻰ از ﺟﻤﻼت آن، رﻧﮓ ﻳﻚ ﺷﻌﺎر ﺣﺰﺑﻰ و ﺳﻴﺎﺳﻰ ﺑﻪ ﺧﻮد ﻣﻴﮕﻴﺮد.
دﻋﺎى ﻣﺴﻴﺤﻴﺖ از زﻧﺪﮔﻰ و ﻛﺸﻤﻜﺶﻫﺎى آن ﺧﻮد را ﺑﺪور داﺷﺘﻪ اﺳﺖ و ﭼﻨﺎﻧﻜﻪ ﻛﺎرل ﻣﻴﮕﻮﻳﺪ اﺳﺎﺳﺶ ﻓﻘﺮ اﺳﺖ و ﻋﺸﻖ. اﻣﺎ، در اﺳﻼم ﻋﻨﺼﺮ دﻳﮕﺮی ﺑﺪان اﻓﺰوده ﻣﻰﺷﻮد و آن ﺑﻴﺎن دردﻫﺎ و ﺧﻮاﺳﺘﻪﻫﺎی اﺟﺘﻤﺎﻋﻰ - ﮔﺮوﻫﻰ اﺳﺖ ﻛﻪ ﻧﻴﺎﻳﺸﮕﺮ ﺑﺪان واﺑﺴﺘﻪ اﺳﺖ.
ورود ﻋﻨﺼﺮ ﺳﻴﺎﺳﺖ در ﻣﺴﺌﻠه دﻋﺎى اﺳﻼﻣﻰ ﺻﺮف ﻧﻈﺮ از آﻧﻜﻪ اﻓﻜﺎر اﺟﺘﻤﺎﻋﻰ را ﻫﻤﻮاره در ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﻓﺮﺻتهاى ﻣﻨﺎﺳﺐ ﺑﻪ ﻛﺴﻰ ﻛﻪ ﻧﻴﺎﻳﺶ ﻣﻴﻜﻨﺪ ﺗﻠﻘﻴﻦ ﻣﻰﻧﻤﺎﻳﺪ، ﻣﻮﺟﺐ ﻣﻰﺷﻮد ﻛﻪ اﻳﻦ اﻳﺪهﻫﺎى ﻣﻘﺪس ﺑﻪ ﺻﻮرت ﺛﺎﺑﺖ و ﻣﺸﺘﺮﻛﻰ در ﻣﻴﺎن ﻫﻤﻪ اﻓﺮادی ﻛﻪ در اﻳﻦ راه ﮔﺎم ﺑﺮﻣﻰدارﻧﺪ، اﻧﺘﺸﺎر ﻳﺎﺑﺪ.
ﮔﺬﺷﺘﻪ از آن، ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ اﻳﺪهﻫﺎى اﺟﺘﻤﺎﻋﻰ در ﭘﻨﺎه ادﻋﻴﻪ ﻗﺮار ﮔﻴﺮﻧﺪ از ﮔﺰﻧﺪ ﺑﺤﺮاﻧﻬﺎی ﺳﻴﺎﺳﻰ و روزﮔﺎر ﻧﺎﺑﺴﺎﻣﺎﻧﻰ اﺟﺘﻤﺎع - ﻛﻪ در ﻣﺴﻴﺮى ﻧﺎﺑﺪﻟﺨﻮاه ﺧﻮﻳﺶ ﺳﻴﺮ ﻣﻴﻜﻨﺪ - ﻣﺼﻮن ﺧﻮاﻫﻨﺪ ﻣﺎﻧﺪ و ﻫﻤﻮاره ﺧﺎﺻﻴﺖ زﻧﺪﮔﻰ و ﺗﺤﺮﻳﻚ را ﺑﺎ ﺧﻮد ﺣﻔﻆ ﺧﻮاﻫﻨﺪ ﻛﺮد.
ﺑﺎ ﻣﻄﺎﻟﻌه ﻣﺘﻮن ﻣﺨﺘﻠﻒ ادﻋیه اﺳﻼﻣﻰ، ﻣﻴﺘﻮان ﭼﻨﻴﻦ اﺳﺘﻨﺒﺎط ﻛﺮد ﻛﻪ دﻋﺎى اﺳﻼﻣﻰ (اﻟﺒﺘﻪ ﻣﺘﻮﻧﻰ ﻛﻪ از ﻧﻈﺮ ﺳﻨﺪ ﺗﺎرﻳﺨﻰ اﺻﺎﻟﺖ دارد) از اﻳﻦ ﻋﻨﺎﺻﺮﺗﺸﻜﻴﻞ ﻳﺎﻓﺘﻪ اﺳﺖ:
۱- ﻓﺼﺎﺣﺖ.
۲- ﻣﻮﺳﻴﻘﻰ ﻣﺆﺛﺮ و ﻣﻨﺎﺳﺐ ﺑﺎ ﻣﻀﻤﻮن دﻋﺎ (ﺳﺠﻊ و ﻣﻮازﻧﻪ، ﻓﺎﺻﻠﻪ، ﻧﺮﻣﻰ و درﺷﺘﻰ ﻣﻘﺘﻀﺎى ﺣﺮوف وﻛﻠﻤﺎت، اﺷﺘﻘﺎق، ﺟﻨﺎس و...).
۳- ﻋﻘﻞ: ﻃﺮح ﻣﺴﺎئل ﻓﻠﺴﻔﻰ و ﻓﻜﺮى ﺑﺮاى ﺗﻮﺟﻪ ﻋﻘﻞ و ﺗﺤﺮﻳﻚ ﻧﻴﺮوى ﺗﻔﻜﺮ ﺑﻪ ﻫماﻫﻨﮕﻰ و ﺳﺎزش ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺖ ﻧﻴﺎﻳﺶ از ﻃﺮﻳﻖ ﺑﻴﺎن ﻣﻈﺎﻫﺮ ﻗﺪرت، ﻣﻌﺠﺰات ﺧﻠﻘﺖ، زﻳﺒﺎﻳﻰﻫﺎ و ﻫﻨﺮﻣﻨﺪیﻫﺎى ﺑﻰﺷﻤﺎر آﻓﺮﻳﺪﮔﺎر.
۴- ﺳﻴﺎﺳﺖ: ﻛﻪ در اﻳﻦ ﺟﺎ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﻰ ﻃﺮح ﻣﺴﺎئل اﺟﺘﻤﺎﻋﻰ و ﺑﻴﺎن ﻛﺸﻤﻜﺶ ﻣﻴﺎن ﺣﻖ و ﺑﺎﻃﻞ، ﺻﻼح و ﻓﺴﺎد، ﺳﻌﺎدت و ﺷﻘﺎوت ﻣﺮدم و ﺗﻠﻘﻴﻦ ﺷﻬﺎﻣﺖ و ﻧﻔﺮت ﻋﻠﻴﻪ ﻓﺮد ﻳﺎ دﺳته ﺳﺘﻤﮕﺮ و ﺧﻴﺎﻧﺘﻜﺎر و اﻋﻼم وﻓﺎدارى ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻣﻈﻠﻮم، ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺣﻖ و ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ آزادى و ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﻰ ﻣﺮدم، در ﺑﺮاﺑﺮ ﺧﺪاوﻧﺪ اﺳﺖ.
۵- ﺗﺴﻠﻴﻢ و ﻋﺼﻴﺎن: دﻋﺎی اﺳﻼﻣﻰ میکوشد ﺗﺎ اﻧﺴﺎﻧﻰ را ﻛﻪ ﻧﻴﺎﻳﺶ ﻣﻴﻜﻨﺪ در ﺑﺮاﺑﺮ ﺧﺪا ﺑﻪ اﺳﺎرت، ﺗﺴﻠﻴﻢ و ﺧﻀﻮع ﺗﺎ ﺳﺮﺣﺪّ ﺧﻮاری وادار ﻛﻨﺪ، اﻣﺎ اﻳﻦ ﻛﻮﺷﺶ ﺑﻪ ﺻﻮرﺗﻰ اﻧﺠﺎم ﻣﻰﺷﻮد ﻛﻪ در ﻋﻴﻦ ﺣﺎل ﺑﻪ اﻧﺴﺎن ﺗﻠﻘﻴﻦ ﻣﻴﻜﻨﺪ ﻛﻪ ﻫﻴﭻ ﻗﺪرت دﻳﮕﺮ، ﺣﻜﻮﻣﺖ دﻳﮕﺮ و ﻧﻘطه اﻣﻴﺪ و اﺗﻜﺎى دﻳﮕﺮى را ﺟﺰ او ﺑﻪ رﺳﻤﻴّﺖ ﻧﺸﻨﺎﺳﺪ؛ و ﺑﻪ ﻋﺒﺎرت دﻳﮕﺮ اﻳﻦ ﺗﺴﻠﻴﻢ در ﺑﺮاﺑﺮ ﺧﺪا ﻃﻮرى اﻧﺠﺎم ﻣﻰﻳﺎﺑﺪ ﻛﻪ ﻫﺮاس و ﺑﻴﻢ از ﻫﺮ ﻧﻴﺮوى دﻳﮕﺮی را از ﺧﺎﻃﺮ او میبرد.
۶- ﺗﻮﻓﻴﻖ: ﻧﻴﺎﻳﺶﻛﻨﻨﺪه از ﺧﺪا ﻫﻤﻮاره ﻣﻰﺧﻮاﻫﺪ ﺷﺮاﻳﻂ رواﻧﻰ و اﺳﺒﺎب و وﺳﺎﻳﻞ ﺧﺎرﺟﻰ، آن ﻃﻮر ﻓﺮاﻫﻢ آﻳﺪ ﻛﻪ وى ﺑﺘﻮاﻧﺪ دﺳﺖ ﺑﻪ ﻛﻮﺷﺶﻫﺎﻳﻰ در راه ﻛﻤﺎل، ﺣﺴﻦ و ﺧﻴﺮ ﺑﺰﻧﺪ و از اﻳﻦ ﻛﻮﺷﺶﻫﺎ آن ﭼﻨﺎن ﻛﻪ ﺧﺪا ﻣﻰﺧﻮاﻫﺪ ﺑﻬﺮه ﺑﺮﮔﻴﺮد. ﻣﺴﺌﻠه ﺗﻮﻓﻴﻖ در ﻋﻴﻦ ﺣﺎل ﻛﻪ ﺑﻪ اﺻﺎﻟﺖ ﻗﺪرت اراده ﺑﺸﺮ ﻣﻌﺘﺮف اﺳﺖ ﻣﻮﺟﺐ ﻣﻰﺷﻮد ﻛﻪ ﭘﺪﻳﺪه ﻏﺮور و ﺧﻮدﺑﻴﻨﻰ ﻛﻪ ﻧﺎﺷﻰ از ﺧﺸﻮﻧﺖ روح وﻛﻮﺗﺎﻫﻰ اﻧﺪﻳﺸﻪ اﺳﺖ، اﻧﺴﺎن را ﻓﺮا ﻧﮕﻴﺮد.
۷- ﺗﻔﻮﻳﺾ: ﻋﻜﺲاﻟﻌﻤﻞ اﻧﺴﺎﻧﻰ اﺳﺖ ﻛﻪ از دﻧﻴﺎى ﻟﺬت و اﻟﻢ، ﻓﻘﺮ و ﻏﻨﺎ و ﺧﻮﺷﻰ و ﻧﺎﺧﻮﺷﻰ ﺧﻮﻳﺶ ﻓﺮاﺗﺮ رﻓﺘﻪ و ﻣﺼﻠﺤﺖ ﺧﻮﻳﺶ را در ﻣﺼﻠﺤﺖ ﻋﺎم و ﻧﻈﺎم ﻛﻠﻰ آﻓﺮﻳﻨﺶ ﻣﺤﻮ ﻛﺮده اﺳﺖ. ﮔﺬﺷﺘﻪ از آن ﭼﻮن ﺑﻪ ﻋﺠﺰ ﺗﺸﺨﻴﺺ ﺧﻮد ﭘﻰ ﺑﺮده اﺳﺖ آﻧﭽﻪ را ﺑﻪ ﺧﻴﺮ و ﺻﻼح ﺧﻮﻳﺶ اﺳﺖ ﺗﻌﻴﻴﻦ ﻧﻤﻴﻜﻨﺪ. در اﻳﻦ ﺟﺎ اﺳﺖ ﻛﻪ اﻧﺴﺎﻧﻰ ﻛﻪ ﺗﺎ ﻣﺮﺣله ﭼﻨﻴﻦ ﺷﻚ و ﺣﻴﺮت ﻋﺎلی و ﻣﻘﺪﺳﻰ ﺻﻌﻮد ﻛﺮده اﺳﺖ ﭼﺎرهای ﺟﺰ آن ﻧﺪارد ﻛﻪ اﻣﺮ ﺧﻮد را ﺑﻪ او ﺗﻔﻮﻳﺾ ﻛﻨﺪ و در ﺑﺮاﺑﺮ ﺧﻮاﺳﺖ و ﺗﺸﺨﻴﺺ او ﺗﺴﻠﻴﻢ ﮔﺮدد و ﺑﻪ ﻫﺮ ﭼﻪ او ﺑﺨﻮاﻫﺪ ﺧﺸﻨﻮد ﺑﺎﺷﺪ.
۸- ﻓﻘﺮ ﻓﻠﺴﻔﻰ: ﻳﺎ ﺑﻪ ﻋﻠﺖ ﺿﻌﻒ ﻣﻦ، ﻳﺎ ﺿﻌﻒ زﺑﺎن، ﻣﻦ ﻧﺘﻮاﻧﺴﺘﻢ اﺻﻄﻼﺣﻰ ﺟﺎﻣﻊﺗﺮ و ﻣﺎﻧﻊﺗﺮ از اﻳﻦ ﭘﻴﺪا ﻛﻨﻢ.
ﺑﻨﺎﺑﺮاﻳﻦ ﻧﺎﭼﺎرم ﺗﻮﺿﻴﺢ ﺑﺪﻫﻢ ﻛﻪ ﻫﻤﭽﻨﺎن ﻛﻪ ﻛﺎرل ﻣﻴﮕﻮﻳﺪ اﺳﺎس دﻋﺎ ﻣﺒﺘﻨﻰ اﺳﺖ ﺑﺮ دو اﺻﻞ ﻓﻘﺮ و ﻋﺸﻖ. ﻳﺎ ﻧﻴﺎﻳﺸﮕﺮ ﻛﺴﻰ اﺳﺖ ﻛﻪ از ﺧﺪا ﻣﻰﺧﻮاﻫﺪ ﻗﺮﺿﺶ ادا ﺷﻮد، ﺑﻴﻤﺎرﻳﺶ ﺷﻔﺎ ﻳﺎﺑﺪ، ﻣﺴﺎﻓﺮش از ﺳﻔﺮ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺖ ﺑﺮﮔﺮدد و ﻳﺎ ﻫﻨﮕﺎم ﺗﺮﻓﻴﻊ رﺗﺒﻪﻫﺎ اﺷﺘﺒﺎﻫﺎً دو رﺗﺒﻪ ﻳﻚ ﺟﺎ ﺑﺮای او ﺻﺎدر ﺷﻮد! اﻳﻨﮕﻮﻧﻪ دﻋﺎﻫﺎ ﺑﻴﺸﺘﺮ در ﻣﻴﺎن اﻧﺴﺎنﻫﺎى دﺳﺖ دوم ﻣﻌﻤﻮل اﺳﺖ.
و ﻳﺎ ﻧﻴﺎﻳﺸﮕﺮ اﻧﺴﺎن ﻣﻤﺘﺎز و زﺑﺪهاى اﺳﺖ ﻛﻪ ﺧﺪا را ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﻣﻰﭘﺮﺳﺘﺪ، ازﮔـﻔﺘﮕﻮى ﺑﺎ او، از اﻳﺴﺘﺎدن در ﺑﺮاﺑﺮ او، ﻟﺬت ﻣﻰﺑﺮد.
ﻧﻮع اول ﺗﻘﺮﻳﺒﺎً ﺑﻪ ﻋﺎمه ﻣﺮدم اﺧﺘﺼﺎص دارد و ﻧﻮع دوم ﻳﻚ طریقه ﺧﺎص ﻋﺮﻓﺎنی اﺳﺖ.
اﻣﺎ ﻧﻴﺎﻳﺶ ﮔﺎه ﺑﻪ ﺻﻮرت دﻳﮕﺮى ﺗﺠﻠﻰ ﻣﻴﻜﻨﺪ، در اﻳﻦ ﺟﺎ ﻧﻴﺎﻳﺶ ﻣﺮﺣﻠﻪاش از ﻓﻘﺮ رﻓﻴﻊﺗﺮ و از ﻋﺸﻖ ﺟﺪیﺘﺮ ﻣﻰﺷﻮد. در اﻳﻦ ﺟﺎ اﻧﺴﺎﻧﻰ ﻛﻪ ﻧﻴﺎﻳﺶ ﻣﻴﻜﻨﺪ ﺑﺎ ﺷﺪت و ﺳﻤﺎﺟﺖ از ﺧﺪا ﻃﻠﺐ ﻣﻴﻜﻨﺪ. اﻳﻦ ﺟﺎ اﻧﺴﺎﻧﻰ ﻃﻠﺐ ﻣﻴﻜﻨﺪ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻓﻘﺮ و ﺛﺮوت، ﺑﻴﻤﺎرى و ﺗﻨﺪرﺳﺘﻰ ﻧﻤﻰاﻧﺪﻳﺸﺪ، او ﻧﻴﺎزﻫﺎى دﻳﮕﺮى را اﺣﺴﺎس ﻣﻴﻜﻨﺪ، اﺣﺴﺎس ﻣﻴﻜﻨﺪ ﻛﻪ ﻣﻤﻜﻦ اﺳﺖ از ﺳﻠﺴﻠه ﺗﻜﺎﻣﻞ ﺑﺎزﻣﺎﻧﺪ، ﺷﺎﻳﺴﺘﮕﻰ ﺑﻘﺎء و ﺧﻠﻮد را از دﺳﺖ ﺑﺪﻫﺪ، روﺣﺶ ﺗﺎ ﺑﻠﻨﺪﺗﺮﻳﻦ ﻗﻠﻪاى ﻛﻪ ﺗﻘﺪﻳﺮ ﺑﺮای ﻣﻮﺟﻮد اﻧﺴﺎن ﺗﻌﻴﻴﻦ ﻛﺮده اﺳﺖ اوج ﻧﮕﻴﺮد، ﭘﺎﻳﺶ در اﻳﻦ رﻫﮕﺬرى ﻛﻪ ﺑﻪ ﺳﺮ ﻣﻨﺰل ﻣﻘﺼﻮد ﻣﻰرﺳﺪ ﺳﺴﺘﻰ ﻛﻨﺪ و در ﻧﻴﻤﻪ راه ﺑﺮ ﻟﺐ ﺑﺤﺮ ﻓﻨﺎ ﺑﻪ ﺣﺴﺮت ﺟﺎن ﺑﺴﭙﺎرد.
در اﻳﻦ ﺣﺎﻟﺖ اﺳﺖ ﻛﻪ اﻧﺴﺎﻧﻰ ﻛﻪ در ﺑﺮاﺑﺮ ﺧﺪاى اﺳﻼم ﻧﻴﺎﻳﺶ ﻣﻴﻜﻨﺪ، او را اﺣﺴﺎس ﻧﻴﺎز، ﻋﺸﻖ و ﺗﺮس ﺑﻪ ﺷﺪت ﻓﺮا ﻣﻴﮕﻴﺮد. ﺧﺪاى اﺳﻼم ﺗﻨﻬﺎ ﭘﺪر ﻣﻬﺮﺑﺎن و ﻣﻌﺸﻮق ﻧﺮم و رام اﻧﺴﺎن ﻧﻴﺴﺖ، او در ﻋﻴﻦ ﺣﺎل داراى ﺟﺒﺮوت، ﻗﻬﺮ و ﺧﺸﻢ اﺳﺖ.
اﻧﺪﻳﺸﻪﻫﺎى ﺑﺰرگ، ﻧﻴﺎزﻫﺎی ﺑﺰرﮔﺘﺮ و دردﻧﺎﻛﺘﺮى دارﻧﺪ.
اﺣﺴﺎس ﺑﺎزﻣﺎﻧﺪن از ﻛﻤﺎل، دور ﻣﺎﻧﺪن از ﺟﻮار دوﺳﺖ، از ﺑﻘﺎى اﺑﺪى، از ﺣﻴﺎت ﺟﺎوﻳﺪ و ﻣﺤﺮوم ﮔﺸﺘﻦ از ﺻﻠﺢ و زﻳﺒﺎﻳﻰ و ﺧﻴﺮ ﻣﻄﻠﻖ و ﻋﻘﺐ ﻣﺎﻧﺪن از آن ﮔﺮوﻫﻰ ﻛﻪ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻪاﻧﺪ ﺗﺎ آﻧﺠﺎ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺧﺪا ﺑﭙﻴﻮﻧﺪﻧﺪ راه را اداﻣﻪ دﻫﻨﺪ، و ﻟِﻪ ﺷﺪن و ﮔﻢ ﺷﺪن و از ﻣﻴﺎن رﻓﺘﻦ در ﮔﺮد و ﻏﺒﺎر ﻛﺎرواﻧﻰ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﻣیرود ﺗﺎ ﺧﻮد را ﺑﺪاﻧﺠﺎ رﺳﺎﻧﺪ، آن ﭼﻨﺎن وﺣﺸﺘﻰ را در دل اﻧﺴﺎﻧﻰ ﻛﻪ ﻓﺮاﺗﺮ از دﻳﮕﺮان ﻣﻰاﻧﺪﻳﺸﺪ، ﺑﺮﭘﺎ ﻣﻴﻜﻨﺪ، ﻛﻪ ﺑﺮاى دﻳﮕﺮان ﻗﺎﺑﻞ درك ﻧﻴﺴﺖ.
ﻋﺎﻟﻰﺗﺮﻳﻦ ﻧﻤﻮنه اﻳﻨﮕﻮﻧﻪ ﻧﻴﺎﻳﺶ را در ﺳﺨﻨﺎن ﻋﻠﻰ(ع) ﺑﺎ ﺧﺪاى اﺳﻼم ﻣﻰﺗﻮان ﻳﺎﻓﺖ و ﺑﺎ اﻳﻦ ﻣﻘﻴﺎس اﺳﺖ ﻛﻪ ﺗﺮسﻫﺎ و از ﻫﻮش رﻓﺘﻦﻫﺎى او را ﻣﻰﺗﻮان ﺑﻬﺘﺮ ﻓﻬﻤﻴﺪ.
ﺑﺮرﺳﻰ اﻳﻨﮕﻮﻧﻪ ﻣﺴﺎئل در ﺣﻮزهﻫﺎى ﻋﻠﻤﻰ اﺳﻼﻣﻰ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻪ ﻃﺮﻳﻖ ﻋﻠﻤﻰ و ﻣﻨﻄﻘﻰ آﻏﺎز ﮔﺮدد.
در اﻳﺮان ﻣﻦ در اﻳﻦ زﻣﻴﻨﻪ ﻣﺪﺗﻰ ﻛﺎر ﻛﺮدم و ﻣﺤﺼﻮل اﻳﻦ ﻛﺎر ﻛﻪ ﺑﻨﺎ ﺑﻮد ﺑﻪ ﺿﻤﻴمه اﻳﻦ ﻛﺘﺎب ﻣﻨﺘﺸﺮ ﺷﻮد، ﻣﺘﺄﺳﻔﺎﻧﻪ از دﺳﺖ رﻓﺖ و ﻫﻤه ﻳﺎدداﺷﺖﻫﺎ و ﻣﻄﺎﻟﻌﺎﺗﻰ را ﻛﻪ ﮔﺮد آورده ﺑﻮدم ﻫﻤﺮاه ﺑﺎ ﺗﺮﺟﻤه ﻛﺘﺎب در ﮔﺮﻓﺘﺎرﻳﻰ ﻛﻪ ﺑﺮاﻳﻢ ﭘﻴﺶ آﻣﺪه ﺑﻮد از دﺳﺖ دادم. اﻛﻨﻮن ﻛﻪ در اﻳﻦ ﺟﺎ ﻣﺘﻦ ﻛﺘﺎب را ﺑﻪ دﺳﺖ آوردهام، ﭼﻮن ﻧﻪ ﻣﺠﺎل و ﻧﻪ ﻣﻨﺎﺑﻊ ﻻزم ﺑﺮاى ﺗﺤﻘﻴﻖ در ﻣﺴﺌﻠﻪ را دارم، ﺗﺮﺟمه ﺳﺎده ﻛﺘﺎب را ﺗﻘﺪﻳﻢ ﻳﺎران و ﻫﻤﻔﻜﺮان ﺧﻮﻳﺶ ﻣﻴﻜﻨﻢ و ﺗﺤﻘﻴﻖ ﻣﻨﻄﻘﻰ وﺳﻴﻌﻰ را در ﻣﺴﺌله ﻧﻴﺎﻳﺶ و ﺑﺨﺼﻮص ﻣﺘﻮن ادﻋیه اﺳﻼﻣﻰ، ﺑﻪ ﻛﺴﺎﻧﻰ واﻣﻴﮕﺬارم ﻛﻪ ﻫﻢ ﻣﺠﺎل و ﻣﻨﺎﺑﻊ ﺑﻴﺸﺘﺮى دارﻧﺪ و ﻫﻢ ﺷﺎﻳﺴﺘﮕﻰ ﺑﻴﺸﺘﺮ.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#63
Posted: 22 Mar 2015 14:03
ﺑﻨﺎم ﺧﺪا
در دﺳﺎﻣﺒﺮ ۱۹۴۰ ﻧﻮﻳﺴﻨﺪه اﻳﻦ ﺳﻄﻮر ﻣﻘﺎﻟﻪاى راﺟﻊ ﺑﻪ ﻗﺪرت ﻧﻴﺎﻳﺶ در ﻣﺠله ﺑﺰرگ آﻣﺮﻳﻜﺎﻳﻰ "رﻳﺪرز داﻳﺠﺴﺖ" ﺑﻪ زﺑﺎن اﻧﮕﻠﻴﺴﻰ ﻧﻮﺷﺖ. اﻳﻦ ﻣﻘﺎﻟﻪ در آﻏﺎز ۱۹۴۱ ﭘﺲ از اﺧﺘﺼﺎر و اﺻﻼﺣﻰ ﻛﻪ در آن ﺑﻪ ﻋﻤﻞ آﻣﺪ ﺑﻪ وﺳﻴله ﻳﻜﻰ از ﺑﻨﮕﺎهﻫﺎى ﻧﺸﺮ ﻛﺘﺎب اﻧﺘﺸﺎر ﻳﺎﻓﺖ.
ﭘﺲ از آن، ﮔﻮﻳﺎ در ﺳﻮﻳﺲ، ﺑﻪ ﻓﺮاﻧﺴﻪ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﺷﺪ و در ژورﻧﺎل دوژﻧﻮ ﻣﻨﺘﺸﺮ ﮔﺮدﻳﺪ. اﻧﺪﻛﻰ ﺑﻌﺪ ﻳﻚ ﻣﺠله ﻫﻔﺘﮕﻰ ﻣﺬﻫﺒﻰ دوﺑﺎره آن را در ﻓﺮاﻧﺴﻪ ﻣﻨﺘﺸﺮ ﺳﺎﺧﺖ و در اﻳﻦ ﻣﻮﻗﻊ ﺑﻮد ﻛﻪ ﻧﻮﻳﺴﻨﺪه ﺑﻪ ﻧﺎرﺳﺎﻳﻰ اﻳﻦ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﭘﻰ ﺑﺮد، وى آن را ﻧﭙﺴﻨﺪﻳﺪ و از اﻳﻦ رو در آﻏﺎز ژاﻧﻮﻳه ۱۹۴۴ ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﻣﺴﺌله ﻧﻴﺎﻳﺶ را ﻳﻜﺒﺎر دﻳﮕﺮ ﻣﻮرد ﺑﺮرﺳﻰ و ﺗﺤﻘﻴﻖ ﻗﺮار دﻫﺪ. ﻧﻮﻳﺴﻨﺪه ﻧﻪ ﻋﺎرف اﺳﺖ و ﻧﻪ ﻓﻴﻠﺴﻮف. او آﻧﭽﻪ را در دل دارد ﺑﻪ زﺑﺎن ﻣﻌﻤﻮل ﺑﻴﺎن ﻣﻴﻜﻨﺪ وﻛﻠﻤﺎت را در ﻣﻌﺎﻧﻰ ﻣﺘﺪاول و ﮔﺎﻫﻰ ﺑﻪ ﺻﻮرت ﻳﻚ اﺻﻄﻼح ﻋﻠﻤﻰ ﺑﻪ ﻛﺎر میبرد. او ﻣﻰﺧﻮاﻫﺪ ﻛﻪ ﻋﻠﻤﺎى اﻟﻬﻰ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ وی ﻫﻤﺎن اﻏﻤﺎض را روا دارﻧﺪ ﻛﻪ او ﻫﺮﮔﺎه از ﻃﺮف آﻧﺎن ﻳﻚ ﻣﺴﺌله ﻣﺮﺑﻮط ﺑﻪ ﻓﻴﺰﻳﻮﻟﻮژى ﻣﻄﺮح ﺷﺪ روا ﺧﻮاﻫﺪ داﺷﺖ. اﻳﻦ ﺗﺤﻘﻴﻖ درﺑﺎره ﻧﻴﺎﻳﺶ ﻋﺼﺎره ﻣﻄﺎﻟﻌﺎت و ﺑﺮرﺳﻰﻫﺎى ﺑﻰﺷﻤﺎرى اﺳﺖ ﻛﻪ در ﻃﻮل ﻳﻚ زﻧﺪﮔﻰ دراز ﺑﺮ روی ﻃﺒﻘﺎت ﮔﻮﻧﺎﮔﻮن ﺑﻪ ﻋﻤﻞ آﻣﺪه اﺳﺖ:
ﻏﺮﺑﻰﻫﺎ و ﺷﺮﻗﻰﻫﺎ، ﻣﺮدم ﺑﻴﻤﺎر و ﺗﻨﺪرﺳﺖ، ﻛﺸﻴﺸﺎن ﻛﺎﺗﻮﻟﻴﻚ، زﻧﺎن و ﻣﺮدان ﻣﺘﺪﻳﻦ از ﻫﺮ ﻃﺒﻘﻪ، ﻛﺸﻴﺸﺎن ﭘﺮوﺗﺴﺘﺎن از ﻫﺮ درﺟﻪ و ﻣﻘﺎﻣﻰ، ﺧﺎﺧﺎمﻫﺎ، ﭘﺰﺷﻜﺎن و زﻧﺎن ﭘﺮﺳﺘﺎر، ﻣﺮدان و زﻧﺎن از ﻫﺮ ﺷﻐﻞ و از ﻫﺮ ﻃﺒﻘﻪ و اﺟﺘﻤﺎع.
ﻋﻼوه ﺑﺮ اﻳﻦ، ﻣﻄﺎﻟﻌﺎت ﺟﺮاﺣﻰ، ﻓﻴﺰﻳﻮﻟﻮژى و ﺗﺤﻘﻴﻘﺎت و آزﻣﺎﻳﺸﻬﺎى ﻻﺑﺮاﺗﻮارى درﺑﺎره اﺣﻴﺎء ﺑﺎﻓﺖﻫﺎ و اﻟﺘﻴﺎم ﺟﺮاﺣﺎت (ﻛﻪ روزﮔﺎرﻳﺴﺖ ﺑﺪان ﺳﺮﮔﺮم اﺳﺖ) ﺑﻪ وی اﺟﺎزه داده اﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﻌﻀﻰ ﺗﺄﺛﻴﺮات درﻣﺎﻧﻰ ﻧﻴﺎﻳﺶ را ارﺟﻤﻨﺪ ﺑﺪاﻧﺪ.
او ﺗﻨﻬﺎ از ﻣﺴﺎئلی ﺳﺨﻦ ﻣﻴﮕﻮﻳﺪ ﻛﻪ ﻳﺎ ﺧﻮد ﺗﺤﻘﻴﻖ ﻛﺮده و ﻳﺎ از ﻣﺮداﻧﻰ ﻛﻪ ﺷﺎﻳﺴﺘﮕﻰ ﺗﺤﻘﻴﻘﺎت دﻗﻴﻖ و آزاداﻧﻪاى داﺷﺘﻪاﻧﺪ اﻗﺘﺒﺎس ﻧﻤﻮده اﺳﺖ. او ﺗﺮﺟﻴﺢ داده اﺳﺖ ﻛﻪ ﻛﺎرى را ﻛﻪ آﻏﺎز ﻛﺮده ﻧﺎﺗﻤﺎم ﺑﮕﺬارد اﻣﺎ ﺑﻪ دﻻﻳﻠﻰ ﻛﻪ ﻣﺴﺘﺤﻜﻢ ﻧﻤﻰﻧﻤﺎﻳﺪ اﺳﺘﻨﺎد ﻧﺠﻮﻳﺪ.
ﻗﺒﻞ از ﻫﺮ ﭼﻴﺰ، وى ﻣﻴﻜﻮﺷﺪ ﺗﺎ در ﺟﺎﻳﮕﺎه ﺣﻘﻴﻘﺖ اﺳﺘﻮار ﺑﻤﺎﻧﺪ. در وﻫله اول، اﻳﻦ ﻓﻜﺮ ﭘﻴﺶ ﻣﻰآﻳﺪ ﻛﻪ ﺑﺎ ﻃﺒﻘه ﻣﺘﺠﺪد از ﻧﻴﺎﻳﺶ ﺳﺨﻦ ﮔﻔﺘﻦ ﻛﻮﺷﺶ ﻛﺎﻣﻼ ﺑﻰﻓﺎﻳﺪه اﺳﺖ. ﻣﻌﺬاﻟﻚ، آﻳﺎ ﺿﺮورى ﻧﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﻣﺎ ﻛﻠیه ﻛﻮﺷﺸﻬﺎﻳﻰ را ﻛﻪ ﻗﺎدر ﺑﻪ اﻧﺠﺎم آن ﻫﺴﺘﻴﻢ ﺗﺸﺨﻴﺺ ﺑﺪﻫﻴﻢ؟ ﭼﻪ، ﻣﺎ ﻧﻤﻰﺗﻮاﻧﻴﻢ ﻫﻴﭻ ﻳﻚ از اﻳﻦ ﻛﻮﺷﺸﻬﺎ را ﻋﺎﻃﻞ ﺑﮕﺬارﻳﻢ ﺑﻰآﻧﻜﻪ ﺧﻄﺮ ﺑﺴﻴﺎر ﺑﺰرﮔﻰ ﺑﺮاى ﻣﺎ ﻳﺎ ﻧﺴﻞ آﻳﻨﺪهﻣﺎن در ﺑﺮ ﻧﺪاﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ. ﺿﻌﻒ اﺣﺴﺎس ﻋﺮﻓﺎﻧﻰ و اﺣﺴﺎس اﺧﻼﻗﻰ ﺑﻪ اﻧﺪازه ﺿﻌﻒ ﻧﻴﺮوى دﻣﺎﻏﻰ زﻳﺎنآور اﺳﺖ. اﻳﻦ راﻫﻬﺎﻳﻰ اﺳﺖ ﻛﻪ ﭘﻴﺶ ﭘﺎى ﻫﻤﻪ ﻧﻬﺎده ﺷﺪه اﺳﺖ، ﭼﻪ آﻧﻬﺎ ﻛﻪ اﻳﻤﺎن دارﻧﺪ و ﭼﻪ آﻧﻬﺎ ﻛﻪ ﻧﺪارﻧﺪ. ﺑﺎﻷﺧﺮه، زﻧﺪﮔﻰ ﺑﺮاى آﻧﻜﻪ ﺑﻪ ﺗﻮﻓﻴﻖ اﻧﺠﺎﻣﺪ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﻳﻚ ﻧﻮع ﺗﻜﺎﻟﻴﻒ ﺟﺒﺮى را ﺗﺤﻤﻴﻞ ﻣﻴﻜﻨﺪ. او ﻣﻰﺧﻮاﻫﺪ ﻛﻪ ﻣﺎ، از ﻧﻈﺮ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎن ﺑﺪﻧﻰ و رواﻧﻰ ﺧﻮد، از ﻳﻚ ﺧﻂ ﻣﺸﻰ ﻻزم و ﻣﺴﻠﻤﻰ ﭘﻴﺮوى ﻛﻨﻴﻢ و اﻳﻦ از آن ﺟﻬﺖ اﺳﺖ ﻛﻪ ﻫﻴﭽﻜﺲ ﻧﺒﺎﻳﺪ از ﻋﻤﻴﻖﺗﺮﻳﻦ و ﻇﺮﻳﻒﺗﺮﻳﻦ ﻧﻴﺎزﻫﺎى ﻓﻄﺮى اﻧﺴﺎﻧﻰ ﻏﺎﻓﻞ ﺑﻤﺎﻧﺪ.
ﻧﻴﺎﻳﺶ
در ﻧﻈﺮ ﻣﺎ ﻏﺮﺑﻰﻫﺎ، ﺟﻨﺎب ﻋﻘﻞ را درﮔﻪ ﺑﺴﻰ ﺑﺎﻻﺗﺮ از ﻋﺸﻖ اﺳﺖ. ﻣﺎ داﺷﺘﻦ ﻧﻴﺮوى دﻣﺎﻏﻰ را ﺑﺮ ﻗﺪرت ﻣﻜﺎﺷﻔﻪ و اﺣﺴﺎس ﺗﺮﺟﻴﺢ ﻣﻰدﻫﻴﻢ. ﻋﻠﻢ ﻣﻰدرﺧﺸﺪ در ﺻﻮرﺗﻰ ﻛﻪ ﻣﺬﻫﺐ ﺑﻪ ﺧﺎﻣﻮﺷﻰ ﻣﻴﮕﺮاﻳﺪ. ﻣﺎ از دﻛﺎرت ﭘﻴﺮوى ﻣﻴﻜﻨﻴﻢ اﻣﺎ ﭘﺎﺳﻜﺎل را رﻫﺎ ﻛﺮدهاﻳﻢ. ﻣﺎ ﻫﻤﭽﻨﺎن در ﺗﻮﺳﻌﻪ و ﺗﻘﻮﻳﺖ ﻗﺪرت ﻣﻐﺰی ﺧﻮد ﻣﻴﻜﻮﺷﻴﻢ، اﻣﺎ ﻛﻮﺷﺶﻫﺎى ﻣﻌﻨﻮی روح (ﻣﺎﻧﻨﺪ اﺣﺴﺎس اﺧﻼﻗﻰ، اﺣﺴﺎس ﺟﻤﺎل و ﺑﺨﺼﻮص اﺣﺴﺎس ﻋﺮﻓﺎﻧﻰ) از ﺗﻜﺎﻣﻞ ﺑﺎز اﻳﺴﺘﺎدهاﻧﺪ.
ﺿﻌﻒ اﻳﻦ ﻏﺮاﻳﺰ ﻋﻤﻴﻖ، ﺑﺼﻴﺮت اﻧﺴﺎن ﻣﺘﺠﺪد را ﻛﻮر ﻛﺮده اﺳﺖ. ﻳﻚ ﭼﻨﻴﻦ ﻧﻘﺼﻰ ﺑﻪ او ﻣﻴﺪان ﻧﻤﻰدﻫﺪ ﻛﻪ ﺑﺮاى ﺳﺎﺧﺘﻤﺎن ﺑﻨﺎى اﺟﺘﻤﺎع ﺑﺘﻮاﻧﺪ ﻋﻨﺼﺮ ﺷﺎﻳﺴﺘﻪاى ﺑﺸﻤﺎر آﻳﺪ. اﻳﻦ ﻳﻚ ﺣﺎﻟﺖ ﺑﺴﻴﺎر ﻧﺎﭘﺴﻨﺪى اﺳﺖ ﻛﻪ از ﺗﻤﺪن ﻣﺎ ﻛﺎﻣﻼً ﻣﻰﺑﺎﻳﺴﺖ رﻳﺸﻪﻛﻦ ﮔﺮدد. ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎل ﻣﻌﻨﻮﻳﺖ، در ﻣﻮﺿﻮع ﻛﺎﻣﻴﺎﺑﻰ و ﺗﻮﻓﻴﻖ در ﺣﻴﺎت، ﺧﻮد را ﻫﻢارز ﺗﻌﻘﻞ، ﻣﺆﺛﺮ ﻧﺸﺎن ﻣﻰدﻫﺪ. ﺑﺴﻴﺎر ﺿﺮورى اﺳﺖ ﻛﻪ آن ﻧﻴﺮوﻫﺎى ﻣﻌﻨﻮی را (ﻛﻪ ﺑﻪ ﻣﺮاﺗﺐ ﺑﻴﺶ از ﻧﻴﺮوى دﻣﺎﻏﻰ در ﺗﻘﻮﻳﺖ و ﺗﻜﺎﻣﻞ ﺷﺨﺼﻴﺖ و ﻓﻄﺮت ﻣﺆﺛﺮ اﺳﺖ) دوﺑﺎره اﺣﻴﺎ ﻛﻨﻴﻢ و روﻧﻖ ﺑﺨﺸﻴﻢ.
از ﻣﻴﺎن اﻳﻦ ﻧﻴﺮوﻫﺎى ﻣﻌﻨﻮى، ﺑﺮ روى اﺣﺴﺎس ﻋﺮﻓﺎﻧﻰ ﻳﺎ اﺣﺴﺎس ﻣﺬﻫﺒﻰ، از ﻫﻤﻪ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﮔﺮد ﻓﺮاﻣﻮﺷﻰ ﻧﺸﺴﺘﻪ اﺳﺖ. اﺣﺴﺎس ﻋﺮﻓﺎﻧﻰ ﻏﺎﻟﺒﺎً در ﻧﻴﺎﻳﺶ ﺗﺠﻠﻰ ﻣﻴﻜﻨﺪ. ﻧﻴﺎﻳﺶ در ﻧﻬﺎﻳﺖ وﺿﻮح ﻳﻚ ﭘﺪﻳﺪه روﺣﻰ اﺳﺖ. ﺣﺎﻻ ﻛﻪ ﺟﻬﺎن روح ﺧﺎرج از دﺳﺘﺮس ﻋﻠﻮم و ﻓﻨﻮن ﻣﺎدى ﻣﺎﺳﺖ، ﭘﺲ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﻰﺗﻮان درﺑﺎره ﻧﻴﺎﻳﺶ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﻗﻄﻌﻰ و ﺗﺠﺮﺑﻰ ﺑﻪ دﺳﺖ آورد؟
ﻗﻠﻤﺮو ﻋﻠﻢ، ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﺎﻧﻪ ﺗﺎ داﻣنه ﻫﻤه ﻣﺤﺴﻮﺳﺎت ﻛﺸﻴﺪه ﺷﺪه اﺳﺖ و ﻣﻰﺗﻮان ﺑﺎ واﺳﻄه ﻓﻴﺰﻳﻮﻟﻮژی، ﺗﻈﺎﻫﺮات روح را ﻧﻴﺰ ﺟﺰء اﻳﻦ ﻗﻠﻤﺮو آورد. ﺑﻨﺎﺑﺮاﻳﻦ، از راه ﺑﺮرﺳﻰ ﻣﻨﻄﻘﻰ اﻧﺴﺎﻧﻰ ﻛﻪ ﻧﻴﺎﻳﺶ ﻣﻴﻜﻨﺪ، ﻣﻰﺗﻮاﻧﻴﻢ درﻳﺎﺑﻴﻢ ﻛﻪ ﭘﺪﻳﺪه ﻧﻴﺎﻳﺶ ﺑﺮ ﭼﻪ اﺳﺎﺳﻰ ﻣﺒﺘﻨﻰ اﺳﺖ، از ﭼﻪ راﻫﻰ ﺑﻪ ﺛﻤﺮ ﻣﻰرﺳﺪ و آﺛﺎر آن ﻛﺪام اﺳﺖ؟
ﭼﻨﻴﻦ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﻰرﺳﺪ ﻛﻪ ﻧﻴﺎﻳﺶ اﺻﻮﻻً ﻛﺸﺶ روح اﺳﺖ ﺑﻪ ﺳﻮى ﻛﺎﻧﻮن ﻏﻴﺮﻣﺎدى ﺟﻬﺎن. ﺑﻪ ﻃﻮر ﻣﻌﻤﻮل ﻧﻴﺎﻳﺶ ﻋﺒﺎرت اﺳﺖ از ﺗﻀﺮع، ﻧﺎله ﻣﻀﻄﺮﺑﺎﻧﻪ و ﻃﻠﺐِ ﻳﺎرى و اﺳﺘﻌﺎﻧﺖ و ﮔﺎﻫﻰ ﻳﻚ ﺣﺎﻟﺖ ﻛﺸﻒ و ﺷﻬﻮد روﺷﻦ و آرام دروﻧﻰ و ﻣﺴﺘﻤﺮ و دورﺗﺮ از اﻗﻠﻴﻢ ﻫﻤه ﻣﺤﺴﻮﺳﺎت. ﺑﻪ ﻋﺒﺎرت دﻳﮕﺮ، ﻣﻰﺗﻮان ﮔﻔﺖ ﻛﻪ ﻧﻴﺎﻳﺶ ﭘﺮواز روح اﺳﺖ ﺑﻪ ﺳﻮى ﺧﺪا و ﻳﺎ ﺣﺎﻟﺖ ﭘﺮﺳﺘﺶ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪاى اﺳﺖ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ آن ﻣﺒﺪائی ﻛﻪ ﻣﻌﺠﺰه ﺣﻴﺎت از او ﺳﺮ زده اﺳﺖ و ﺑﺎﻻﺧﺮه، ﻧﻴﺎﻳﺶ ﻧﻤﻮدار ﻛﻮﺷﺶ اﻧﺴﺎن اﺳﺖ ﺑﺮاى ارﺗﺒﺎط ﺑﺎ آن وﺟﻮد ﻧﺎﻣﺮﺋﻰ، آﻓﺮﻳﺪﮔﺎر ﻫﻤه ﻫﺴﺘﻰ، ﻋﻘﻞ ﻛﻞ، ﻗﺪرت ﻣﻄﻠﻖ، ﺧﻴﺮ ﻣﻄﻠﻖ، ﭘﺪر و ﻣﻨﺠﻰ ﻫﺮ ﻳﻚ از ﻣﺎ.
ﺻﺮف ﻧﻈﺮ از ﻧﻘﻞ اوراد ﻓﺮﻣﻮﻟﻰ، ﺣﻘﻴﻘﺖ ﻧﻴﺎﻳﺶ ﻳﻚ ﺣﺎﻟﺖ ﻋﺮﻓﺎﻧﻰ ﭘﺮﮔﺪازى را ﻣﺠﺴﻢ ﻣﻴﻜﻨﺪ ﻛﻪ در آن دل ﺑﻪ ﺧﺪا ﺟﺬب مىﺷﻮد. اﻳﻦ ﺣﺎﻟﺖ از ﻃﺒﻴﻌﺖ ﻋﻘﻞ ﺳﺮﭼﺸﻤﻪ ﻧﻤﻴﮕﻴﺮد و از ﻫﻤﻴﻦ رو اﺳﺖ ﻛﻪ ﺗﺎ آﻧﺠﺎ ﻛﻪ ﻏﻴﺮﻗﺎﺑﻞ ادراك اﺳﺖ، در ﻧﻈﺮ اﻫﻞ ﻓﻠﺴﻔﻪ و اﺳﺘﺪﻻل، ﻏﻴﺮﻗﺎﺑﻞ ﻗﺒﻮل ﺑﺎﻗﻰ ﻣﻰﻣﺎﻧﺪ. ﻫﻤﺎنﻃﻮرﻛﻪ ﺣﺪﻳﺚ ﺟﻤﺎل و ﻋﺸﻖ در دﻓﺘﺮ ﻧﻴﺴﺖ و ﺑﻪ درس و ﺗﻌﻠﻴﻢ ﻧﻴﺎز ﻧﺪارد آنﻫﺎ ﻛﻪ دﻟﻰ ﺧﺎﻟﻰ از اﻧﺪﻳﺸﻪ دارﻧﺪ ﺧﺪا را ﻫﻤﭽﻮن ﮔﺮﻣﺎى ﺧﻮرﺷﻴﺪ و ﻳﺎ ﻋﻄﺮ ﮔﻞ ﺑﻪ ﻃﻮر ﻃﺒﻴﻌﻰ اﺣﺴﺎس ﻣﻴﻜﻨﻨﺪ. اﻣﺎ ﻫﻤﻴﻦ ﺧﺪاﻳﻰ ﻛﻪ اﻳﻦ ﭼﻨﻴﻦ ﺑﺎ ﻛﺴﻰ ﻛﻪ دوﺳﺖ داﺷﺘﻦ را ﻣﻰداﻧﺪ ﺑﻪ آﺳﺎﻧﻰ ﻛﻨﺎر ﻣﻰآﻳﺪ، ﺧﻮد را از ﭼﺸﻢ آن ﻛﻪ ﺟﺰ ﻓﻬﻤﻴﺪن ﻧﻤﻰداﻧﺪ ﭘﻨﻬﺎن ﻣﻰدارد.
ﻛﻤﻴﺖ اﻧﺪﻳﺸﻪ و ﺑﻴﺎن آن ﺟﺎ ﻛﻪ ﭘﺎى ﻧﻴﺎﻳﺶ ﻓﺮا ﻣﻰرﺳﺪ درﻣﻰﻣﺎﻧﺪ. زﻳﺮا، ﻧﻴﺎﻳﺶ ﺑﻠﻨﺪﺗﺮﻳﻦ ﻗﻠه ﺗﻌﺒﻴﺮ را در ﭘﺮواز ﻋﺸﻖ، از ﻣﻴﺎن ﺷﺐ ﻇﻠﻤﺎﻧﻰ ﻋﻘﻞ، ﭘﻴﺪا ﻣﻴﻜﻨﺪ.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#64
Posted: 22 Mar 2015 14:03
ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﺎﻳﺪ ﻧﻴﺎﻳﺶ ﻛﺮد؟
ﻣﺎ ﻓﻦ ﻧﻴﺎﻳﺶ را، از زﻣﺎن ﺳﻦ ﭘﻞ ﺗﺎ، ﺳﻦ ﺑﻨﻮا از زﻫﺎد ﻣﺴﻴﺤﻰ و ﺟﻤﻌﻴﺖ ﻣﺮوﺟﻴﻦ ﮔﻤﻨﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﻣﺪت ۲۰ ﻗﺮن ﻣﻠﻞ ﻏﺮﺑﻰ را ﺑﻪ زﻧﺪﮔﻰ ﻣﺬﻫﺒﻰ آﺷﻨﺎ ﺳﺎﺧﺘﻪاﻧﺪ، ﻓﺮاﮔﺮﻓﺘﻪاﻳﻢ. ﺧﺪاى اﻓﻼﻃﻮن در آن ﻗله ﻋﻈﻤﺘﺶ ﻗﺎﺑﻞ درك ﻧﺒﻮد. ﺧﺪای اﭘﻴﻜﺘﺖ ﺑﺎ روح اﺷﻴﺎء اﺷﺘﺒﺎه ﻣﻰﺷﺪ. ﻳﻬﻮه ﻳﻚ ﺳﻠﻄﺎن ﻣﺴﺘﺒﺪ ﺷﺮﻗﻰ ﺑﻮد ﻛﻪ در دﻟﻬﺎ وﺣﺸﺖ ﻣﻰاﻓﻜﻨﺪ ﻧﻪ ﻋﺸﻖ. اﻣﺎ ﻣﺴﻴﺤﻴﺖ ﺑﺮﻋﻜﺲ ﺧﺪا را در دﺳﺘﺮس ﻓﻬﻢ اﻧﺴﺎﻧﻰ ﮔﺬاﺷﺘﻪ اﺳﺖ، او ﺑﻪ ﺧﺪا ﺻﻮرﺗﻰ ﺑﺨﺸﻴﺪه و از او ﭘﺪر ﻣﺎ، ﺑﺮادر ﻣﺎ و ﻣﻨﺠﻰ ﻣﺎ را ﺳﺎﺧﺘﻪ اﺳﺖ. ﺑﺮاى ﻧﻴﻞ ﺑﻪ ﺧﺪا ﺑﻪ اﻧﺠﺎم ﺗﺸﺮﻳﻔﺎت ﭘﻴﭽﻴﺪه و ازﺧﻮدﮔﺬﺷﺘﮕﻰ و اﻳﺜﺎر ﺧﻮن ﻧﻴﺎزى ﻧﻴﺴﺖ، ﻧﻴﺎﻳﺶ آﺳﺎن و ﻃﺮﻳﻘﻪاش ﻧﻴﺰ ﺳﺎده اﺳﺖ.
ﺑﺮای ﻧﻴﺎﻳﺶ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺎﻳﺪ ﻛﻮﺷﻴﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺳﻮى ﺧﺪا ﻛﺸﻴﺪه ﺷﺪ. اﻳﻦ ﻛﻮﺷﺶ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻪ دل ﺑﺎﺷﺪ ﻧﻪ ﺑﻪ دﻣﺎغ. ﻣﺜﻼً، ﺗﻌﻤﻖ در ﻋﻈﻤﺖ ﺧﺪا ﻧﻴﺎﻳﺸﻰ ﻣﺤﺴﻮب ﻧﻤﻰﺷﻮد ﻣﮕﺮ اﻳﻨﻜﻪ اﻳﻦ ﺗﻌﻤﻖ، در ﻋﻴﻦ ﺣﺎل، ﺑﺎ ﻋﺼﺎرهاى ازﻋﺸﻖ و اﻳﻤﺎن ﻫﻤﺮاه ﺑﺎﺷﺪ. ﺑﺪﻳﻦ ﻃﺮﻳﻖ ﻛﻪ دﻋﺎ ﻃﺒﻖ ﺷﻴﻮه ﻻﺳﺎل ﺑﺎ ﻳﻚ ﺗﻮﺟﻪ ﻋﻘﻠﻰ آﻧﭽﻨﺎن آﻏﺎز ﮔﺮدد ﻛﻪ ﺑﺘﻮاﻧﺪ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺑﻪ ﻳﻚ ﺣﺎﻟﺖ اﺷﺮاﻗﻰ و روﺣﻰ ﻣﻨﺠﺮ ﺷﻮد.
ﻧﻴﺎﻳﺶ ﻫﺮﭼﻪ ﺑﺎﺷﺪ، ﻃﻮﻻﻧﻰ ﻳﺎ ﻛﻮﺗﺎه، ﺑﻴﺮوﻧﻰ ﻳﺎ دروﻧﻰ ﺑﺎﻳﺪ ﻫﻤﭽﻮن ﮔﻔﺘﮕﻮى ﻃﻔﻠﻰ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺎ ﭘﺪرش: ﺧﻮد را آن ﭼﻨﺎن ﺑﻨﻤﺎﻳﺪ ﻛﻪ ﻫﺴﺖ. اﻳﻦ ﺳﺨﻦ را ﻳﻚ ﺧﻮاﻫﺮ ﻣﺴﻴﺤﻰ ﮔﻔﺘﻪ اﺳﺖ ﻛﻪ ﺳﻰ ﺳﺎل زﻧﺪﮔﻴﺶ را وﻗﻒ ﺧﺪﻣﺖ درﻣﺎﻧﺪﮔﺎن ﻛﺮد: ﺑﺎ ﺗﻤﺎم وﺟﻮدﺷﺎن آﻧﭽﻨﺎن ﻧﻴﺎﻳﺶ ﻣﻰﻛﻨﻨﺪ ﻛﻪ دوﺳﺖ دارﻧﺪ.
اﻣﺎ درﺑﺎره ﻓﺮم ﻧﻴﺎﻳﺶ، از ﻳﻚ ﺗﻮﺟﻪ ﻛﻮﺗﺎه ﺑﻪ ﺧﺪا ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺗﺎ ﺳﻴﺮ روﺣﺎﻧﻰ و از ﻛﻠﻤﺎت ﺑﺴﻴﺎر ﺳﺎده ﻣﻐﺎﻳﺮ ﻫﻤﻰ ﻛﻪ از زﺑﺎن ﻳﻚ روﺳﺘﺎﻳﻰ در ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻛﺎﻟﻮر (ﺗﭙه ﻛﻮﭼﻜﻰ ﻛﻪ ﻣﺤﻞ ﻧﺼﺐ ﺻﻠﻴﺐ اﺳﺖ) ﺑﻴﺮون مىآﻳﺪ ﺗﺎ ﺟﻼل ﺳﺮود ﻣﺬﻫﺒﻰ ﮔﺮﮔﻮاری در زﻳﺮ رواقﻫﺎی ﻳﻚ ﻛﻠﻴﺴﺎى ﺑﺰرگ ﻓﺮم ﻧﻴﺎﻳﺶ ﺗﻐﻴﻴﺮ ﻣﻴﻜﻨﺪ. ﺗﺸﺮﻳﻔﺎت، ﻋﻈﻤﺖ و ﺷﻜﻮه در ﺗﺄﺛﻴﺮ ﻧﻴﺎﻳﺶ ﻻزم ﻧﻴﺴﺖ. ﻛﻤﺘﺮ ﻛﺴﻰ ﻫﻤﭽﻮن ﺳﻦ ژان دوﻻﻛﺮوا ﻳﺎ ﺳﻦ ﺑﺮﻧﺎرد دوﻛﻠﺮوو ﻧﻴﺎﻳﺶ را ﺗﺸﺮﻳﻔﺎﺗﻰ داﻧﺴﺘﻪ اﺳﺖ.
ﺑﺮای اﺟﺎﺑﺖ دﻋﺎ ﻧﻴﺎزی ﺑﻪ ﻓﺼﺎﺣﺖ ﻧﻴﺴﺖ. از آن روﻛﻪ ارزش دﻋﺎ را ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻓﻮاﻳﺪى ﻛﻪ در ﺑﺮ دارد ﻣﻰﺳﻨﺠﻨﺪ، ﺳﺎدهﺗﺮﻳﻦ ﻛﻠﻤﺎت ﻣﺎ ﻛﻪ ﺗﻀﺮع و ﺳﺘﺎﻳﺶ را ﺑﻴﺎن ﻣﻴﻜﻨﺪ، ﻫﻤﭽﻮن زﻳﺒﺎﺗﺮﻳﻦ اﺳﺘﻐﺎﺛﻪﻫﺎ و دﻋﺎﻫﺎ، در ﭘﻴﺸﮕﺎه ﺧﺪاوﻧﺪﮔﺎر ﻫﺮﭼﻪ ﻫﺴﺖ، ﻣﻘﺒﻮل ﺑﻨﻈﺮ ﻣﻰرﺳﺪ. ﻓﺮﻣﻮلﻫﺎى ﺣﻔﻈﻰ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻃﻮر ﻏﻴﺮ ارادى ﺑﻴﺎن ﻣﻰﺷﻮد و ﻧﻴﺰ اﻓﺮوﺧﺘﻦ ﻳﻚ ﺷﻌله ﺷﻤﻊ ﺧﻮد ﻳﻚ ﻧﻮع ﻧﻴﺎﻳﺶ اﺳﺖ.
اﻳﻦ ﻓﺮﻣﻮﻟﻬﺎى ﺑﻰرﻣﻖ و اﻳﻦ ﺷﻌله ﻣﺎدى ﺷﻤﻊ، ﺑﺮاى آﻧﻜﻪ ﺳﻤﺒﻞ ﭘﺮواز ﻳﻚ ﻣﻮﺟﻮد اﻧﺴﺎﻧﻰ ﺑﻪ ﺳﻮى ﺧﺪا ﺑﺎﺷﺪ، ﻛﺎﻓﻰ اﺳﺖ. ﺑﺎ ﻋﻤﻞ ﻧﻴﺰ ﺳﺘﺎﻳﺶ ﻣﻴﻜﻨﻨﺪ. ﺳﻦ ﻟﻮﻳﻰ ﮔﻨﺰاگ ﻣﻴﮕﻮﻳﺪ اﻧﺠﺎم وﻇﻴﻔﻪ، ﻫﻢ ارز ﻧﻴﺎﻳﺶ اﺳﺖ. ﺑﻰﺷﻚ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﻃﺮﻳقه ارﺗﺒﺎط ﺑﺎ ﺧﺪا اﻧﺠﺎم دادن ﻛﺎﻣﻞ ﺧﻮاﺳﺖ او اﺳﺖ:
"اى ﭘﺪر ﻣﺎ! ﺣﻜﻮﻣﺖ ﺷﻤﺎ ﻓﺮا رﺳﺪ، اراده ﺷﻤﺎ در زﻣﻴﻦ ﻧﻴﺰ ﻫﻤﭽﻮن آﺳﻤﺎن ﺣﺎﻛﻢ ﮔﺮدد".از ﻛﺘﺎب ﻣﻘﺪس.
ﺑﻰﺷﻚ اﻧﺠﺎم ﺧﻮاﺳﺖ ﺧﺪا ﻋﺒﺎرت اﺳﺖ از ﭘﻴﺮوى ﻗﻮاﻧﻴﻦ ﺣﻴﺎت، ﻗﻮاﻧﻴﻨﻰ ﻛﻪ در ﺗﺎر و ﭘﻮد ﺑﺪن ﻣﺎ، ﺧﻮن ﻣﺎ و روح ﻣﺎ ﺛﺒﺖ ﺷﺪه اﺳﺖ. دﻋﺎﻫﺎﻳﻰ ﻛﻪ ﻫﻤﭽﻮن اﺑﺮ ﻏﻠﻴﻈﻰ از ﺳﻄﺢ زﻣﻴﻦ ﺑﻪ ﺳﻮى ﺧﺪا ﺑﺮ ﻣﻰﺧﻴﺰﻧﺪ، ﺑﻪ ﻫﻤﺎن ﻧﺴﺒﺖ ﻛﻪ ﻧﻴﺎﻳﺸﮕﺮان از ﻧﻈﺮ ﺷﺨﺼﻴﺖ ﻣﺨﺘﻠﻔﻨﺪ، ﺑﺎ ﻳﻜﺪﻳﮕﺮ اﺧﺘﻼف دارﻧﺪ، اﻣﺎ اﻳﻦ دﻋﺎﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺑﺮ دو اﺻﻞ ﻣﺒﺘﻨﻰاﻧﺪ: ﻓﻘﺮ و ﻋﺸﻖ.
ﻛﺎﻣﻼً ﻣﺸﺮوع اﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﺮاى ﻛﺴﺐ ﻧﻴﺎزﻣﻨﺪﻳﻬﺎى ﺧﻮد از ﺧﺪا ﻛﻤﻚ ﺑﮕﻴﺮﻳﻢ وﻟﻰ در ﻋﻴﻦ ﺣﺎل ﻧﺎﻣﻌﻘﻮل اﺳﺖ ﻛﻪ از او ﺑﺨﻮاﻫﻴﻢ ﺗﺎ ﺑﻪ ﻫﻮسﻫﺎى ﻣﺎ ﺟﺎمه ﻋﻤﻞ ﺑﭙﻮﺷﺎﻧﺪ و ﻳﺎ آﻧﭽﻪ را ﺑﻪ ﻛﻮﺷﺶ ﻣﻴﺴﺮ اﺳﺖ ﺑﻪ دﻋﺎ ﻋﻄﺎ ﻛﻨﺪ. ﺧﻮاﻫﺶ اﮔﺮ ﻣﺪاوم و ﺳﻤﺞ ﺑﺎﺷﺪ و ﺻﻮرت ﻳﻚ ﻧﻮع ﺗﻬﺎﺟﻢ را ﺑﻪ ﺧﻮد ﺑﮕﻴﺮد ﺑﺮآورده ﻣﻰﺷﻮد.
ﻛﻮرى ﻛﻨﺎر راه ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮد و ﻋﻠﻰرﻏﻢ ﻛﺴﺎﻧﻰ ﻛﻪ ﻣﻰﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ آراﻣﺶ ﻛﻨﻨﺪ ﺑﺎ ﺗﻤﺎم ﻗﻮا از ﺟﮕﺮ ﻓﺮﻳﺎد ﻣﻴﻜﺸﻴﺪ. ﻋﻴﺴﻰ ﻛﻪ از آن ﺟﺎ ﻣﻴﮕﺬﺷﺖ ﮔﻔﺖ: اﻳﻤﺎﻧﺖ ﺗﻮ را ﺷﻔﺎ داد.
ﻧﻴﺎﻳﺶ، در ﻣﺮﺣﻠه ﻋﺎﻟﻰﺗﺮش، از ﺳﻄﺢ درﺧﻮاﺳﺖ و ﻋﺮض ﺣﺎل ﻓﺮاﺗﺮ ﻣﻰرود. اﻧﺴﺎن در ﺑﺮاﺑﺮ ﺧﺪاوﻧﺪﮔﺎر ﻫﺴﺘﻰ ﻧﺸﺎن ﻣﻰدﻫﺪ ﻛﻪ او را دوﺳﺖ دارد، ﻧﻌﻤﺎت او را ﺳﭙﺎس ﻣﻴﮕﺰارد و آﻣﺎده اﺳﺖ ﺗﺎ ﺧﻮاﺳﺖ او را، ﻫﺮﭼﻪ ﺑﺎﺷﺪ، اﻧﺠﺎم دﻫﺪ. در اﻳﻦ ﺟﺎ ﻧﻴﺎﻳﺶ ﺑﻪ ﺻﻮرت ﻳﻚ ﺳﻴﺮ روﺣﺎﻧﻰ و ﻣﻜﺎﺷﻔه دروﻧﻰ در ﻣﻰآﻳﺪ.
ﺑﺮ روى آﺧﺮﻳﻦ ﻧﻴﻤﻜﺖ ﻳﻚ ﻛﻠﻴﺴﺎى ﺧﻠﻮت، ﻳﻚ روﺳﺘﺎﻳﻰ ﭘﻴﺮ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮد. ﺑﻪ وى ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺷﻤﺎ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﭼﻪ ﻫﺴﺘﻴﺪ؟ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ او را ﻣﻰﻧﮕﺮم و او ﻣﺮا ﻣﻰﻧﮕﺮد.
ارزش ﻫﺮ ﻓﻦ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﻧﺘﺎﻳﺞ آن اﺳﺖ. ﻫﺮ ﻃﺮﻳﻘﻪاى ﺑﺮاى ﻧﻴﺎﻳﺶ، اﮔﺮ اﻧﺴﺎن را ﺑﺎ ﺧﺪا ﻣﻮاﺟﻪ ﺳﺎزد، ﭘﺴﻨﺪﻳﺪه اﺳﺖ.
در ﻛﻮﭼﻪ، اﺗﻮﻣﺒﻴﻞ، ﺗﺮن، اداره، ﻣﺪرﺳﻪ و ﻛﺎرﺧﺎﻧﻪ ﻣﻰﺗﻮان ﻧﻴﺎﻳﺶ ﻛﺮد وﻟﻰ ﺑﻬﺘﺮ اﺳﺖ ﻫﺮﻛﺲ در اﻃﺎقﻫﺎ، ﻛﻮﻫﺴﺘﺎنﻫﺎ و ﺟﻨﮕﻠﻬﺎ ﻳﺎ در ﺧﻠﻮت اﻃﺎﻗﺶ ﻧﻴﺎﻳﺶ ﻛﻨﺪ. و ﻧﻴﺰ ﻋﺒﺎداﺗﻰ ﻫﺴﺖ ﻛﻪ ﺑﺎﻳﺪ ﻃﻰ ﻣﺮاﺳﻢ ﺧﺎﺻﻰ در ﻛﻠﻴﺴﺎﻫﺎ اﻧﺠﺎم ﺷﻮد. وﻟﻰ ﺟﺎی ﻧﻴﺎﻳﺶ ﻫﺮﻛﺠﺎ ﺑﺎﺷﺪ، ﺧﺪا ﺑﺎ اﻧﺴﺎن ﺳﺨﻦ ﻧﻤﻴﮕﻮﻳﺪ، ﻣﮕﺮ ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ آراﻣﺶ ﺑﺮ دروﻧﺶ ﻣﺴﺘﻮﻟﻰ ﺷﻮد. آراﻣﺶ درون ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﻋﻀﻮى و ﻣﺎدى و ﺑﻪ ﻣﺤﻴﻄﻰ ﻛﻪ در آن ﺑﻪ ﺳﺮ ﻣﻰﺑﺮﻳﻢ ﺑﺴﺘﮕﻰ دارد.
ﻳﺎﻓﺘﻦ آراﻣﺶ ﺑﺪن و روح در ﻣﻴﺎن ازدﺣﺎم و ﻫﻤﻬﻤﻪ و ﺷﻠﻮﻏﻰ ﺟﺎﻣﻌه اﻣﺮوز ﻛﺎر دﺷﻮارى اﺳﺖ. اﻣﺮوز ﺑﻪ ﺟﺎﻳﮕﺎهﻫﺎی ﺧﺎﺻﻰ ﺑﺮاى ﻧﻴﺎﻳﺶ ﻧﻴﺎزﻣﻨﺪﻳﻢ. ﻛﻠﻴﺴﺎﻫﺎ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﺟﺎﻳﻰ اﺳﺖ ﻛﻪ ﺳﻜنه ﺷﻬﺮﻫﺎ ﻣﻰﺗﻮاﻧﻨﺪ ﭘﻴﺪا ﻛﻨﻨﺪ. ﺗﺄﺳﻴﺲ ﭼﻨﻴﻦ ﭘﻨﺎﻫﮕﺎهﻫﺎى ﺧﻴﺮ و ﺻﻠﺢ در ﻣﻴﺎن ﻫﻴﺎﻫﻮى ﺷﻬﺮ ﻧﻪ ﮔﺮان ﺧﻮاﻫﺪ ﺑﻮد و ﻧﻪ دﺷﻮار.
در ﺳﻜﻮت اﻳﻦ ﭘﻨﺎﻫﮕﺎهﻫﺎ اﻧﺴﺎن ﻣﻰﺗﻮاﻧﺪ در ﺣﺎﻟﻰ ﻛﻪ اﻧﺪﻳﺸﻪاش ﺑﻪ ﺳﻮى ﺧﺪا در ﭘﺮواز اﺳﺖ ﻋﻀﻼت و اﻋﻀﺎﻳﺶ را آراﻣﺶ ﺑﺨﺸﺪ، روﺣﺶ را ﺳﺒﻜﺒﺎر ﻛﻨﺪ و ﻧﻴﺮوى ﺳﻨﺠﺶ و ﺗﺸﺨﻴﺺ را ﺧﻠﻮص و ﺟﻼ دﻫﺪ و ﻗﺪرت ﺗﺤﻤﻞ زﻧﺪﮔﻰ دﺷﻮارى را ﻛﻪ ﺗﻤﺪن ﺟﺪﻳﺪ ﺑﺮ دوش او ﺑﺎر ﻛﺮده و ﺑﻪ زاﻧﻮﻳﺶ درآورده اﺳﺖ ﺑﻪ دﺳﺖ آورد. ﻧﻴﺎﻳﺶ ﺑﺮ روى ﺻﻔﺎت و ﺧﺼﺎﻳﻞ اﻧﺴﺎن اﺛﺮ ﻣﻴﮕﺬارد، ﺑﻨﺎﺑﺮاﻳﻦ ﺑﺎﻳﺪ ﻧﻴﺎﻳﺶ را ﭘﻴﻮﺳﺘﻪ اﻧﺠﺎم داد.
اﭘﻴﻜﺘﺖ ﻣﻴﮕﻔﺖ: "ﺑﻴﺶ ازآﻧﭽﻪ ﻧﻔﺲ ﻣﻴﻜﺸﻰ ﺑﻪ ﺧﺪا ﺑﻴﻨﺪﻳﺶ".
ﺻﺒﺢ ﻧﻴﺎﻳﺶ ﻛﺮدن و ﺑﻘﻴه روز را ﻫﻤﭽﻮن ﻳﻚ وﺣﺸﻰ ﺑﻪ ﺳﺮ ﺑﺮدن ﺑﻴﻬﻮده اﺳﺖ. ﻛﻮﺗﺎهﺗﺮﻳﻦ اﻧﺪﻳﺸﻪاى ﻛﻪ در ﻣﻐﺰ ﺧﻄﻮر ﻣﻴﻜﻨﺪ و ﻳﺎ درﺧﻮاﺳﺘﻰ ﻛﻪ ﭘﻨﻬﺎﻧﻰ در ذﻫﻦ آدﻣﻰ ﻣﻴﮕﺬرد ﻣﻰﺗﻮاﻧﺪ اﻧﺴﺎن را در ﺑﺮاﺑﺮ ﺧﺪا ﻗﺮار دﻫﺪ. در اﻳﻦ ﺻﻮرت ﺑﺮاى ﻳﺎﻓﺘﻦ ﻫﺮ راﻫﻰ از ﻧﻴﺎﻳﺶ ﻣﻰﺗﻮان اﻟﻬﺎم ﮔﺮﻓﺖ.ﺑﻨﺎﺑﺮاﻳﻦ ﻧﻴﺎﻳﺶ ﺧﻮد ﻳﻚ ﻃﺮﻳقه زﻧﺪﮔﻰ ﻛﺮدن اﺳﺖ. ﻧﻴﺎﻳﺶ اﮔﺮ در ﺷﺮاﻳﻂ ﻣﻨﺎﺳﺒﻰ اﻧﺠﺎم ﺷﻮد ﻫﻤﻮاره ﻧﺘﻴﺠﻪاى ﺑﻪ دﻧﺒﺎل ﺧﻮاﻫﺪ داﺷﺖ.
راﻟﻒ واﻟﺪو اﻣﺮﺳﻮن مىﻧﻮﻳﺴﺪ: "ﻫﻴﭽﻜﺲ ﻫﻴﭻ وﻗﺖ ﻧﻴﺎﻳﺶ ﻧﻜﺮده اﺳﺖ ﻣﮕﺮ آﻧﻜﻪ ﭼﻴﺰى دﺳﺘﮕﻴﺮش ﺷﺪه اﺳﺖ".
ﺑﺎ وﺟﻮد اﻳﻨﻜﻪ ﻣﺮدم ﻣﺘﺠﺪد ﺑﻪ ﻧﻴﺎﻳﺶ ﺑﻪ دﻳﺪه ﻳﻚ ﻋﺎدت ﻣﺘﺮوك ﻣﻰﻧﮕﺮﻧﺪ و آن را ﻳﻚ رﺳﻢ ﺧﺮاﻓﻰ و ﺑﺎﻗﻴﻤﺎﻧﺪهاى از دوران ﺗﻮﺣﺶ مىﭘﻨﺪارﻧﺪ، در ﺣﻘﻴﻘﺖ ﻣﻰﺗﻮان ﮔﻔﺖ اﻣﺮوز ﻣﺎ ﺗﻘﺮﻳﺒﺎً از ﻫﻤه ﺛﻤﺮات ﻧﻴﺎﻳﺶ ﻣﺤﺮوم ﻣﺎﻧﺪهاﻳﻢ. ﺣﺎل ﺑﺒﻴﻨﻴﻢ ﻋﻠﻞ اﻳﻦ ﻣﺤﺮوﻣﻴﺖﻫﺎ ﭼﻴﺴﺖ؟
اوﻟﻴﻦ ﻋﻠﺖ آن اﻳﻦ اﺳﺖ ﻛﻪ ﻧﻴﺎﻳﺶ اﻣﺮوز ﺑﺴﻴﺎر ﺑﻪ ﻧﺪرت اﻧﺠﺎم ﻣﻰﺷﻮد. اﺣﺴﺎس ﻋﺮﻓﺎﻧﻰ در ﻣﻴﺎن ﻣﺘﻤﺪﻧﻴﻦ در ﺷﺮف ﻧﺎﺑﻮدى اﺳﺖ. ﻣﻰﺗﻮان ﮔﻔﺖ ﻋﺪه ﻓﺮاﻧﺴﻮىﻫﺎﻳﻰ ﻛﻪ ﻧﻴﺎﻳﺶ ﻣﻴﻜﻨﻨﺪ از ﭼﻬﺎر ﻳﺎ ﭘﻨﺞ درﺻﺪ ﻣﺮدم ﺗﺠﺎوز ﻧﻤﻴﻜﻨﺪ.
ﺛﺎﻧﻴﺎً، ﻧﻴﺎﻳﺶ اﻣﺮوز ﻏﺎﻟﺒﺎً ﺑﻰﺗﺄﺛﻴﺮ اﺳﺖ، ﭼﻪ، ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻛﺴﺎﻧﻰ ﻛﻪ اﻫﻞ ﻋﺒﺎدت ﻫﺴﺘﻨﺪ ﺧﻮدﺧﻮاه، دروﻏﮕﻮ، ﻣﺘﻜﺒﺮ و ﻣﻐﺮورﻧﺪ و رﻳﺎﻛﺎراﻧﻰ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻛﻪ ﺷﺎﻳﺴﺘﮕﻰ ﻋﺸﻖ و اﻳﻤﺎن را ﻧﺪارﻧﺪ. ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎل آﺛﺎر ﻧﻴﺎﻳﺶ وﻟﻮ آﻧﻜﻪ ﭘﺪﻳﺪ آﻳﺪ ﻏﺎﻟﺒﺎً ﺑﻪ ﻣﺎ ﻧﻤﻰرﺳﺪ.
ﭘﺎﺳﺦ ﺧﻮاﻫﺸﻬﺎى ﻣﺎ و ﻋﺸﻖ ﻣﺎ ﻣﻌﻤﻮﻻً ﺑﻪ ﺻﻮرت ﺑﻄﻰ، ﻧﺎﻣﺤﺴﻮس و ﺗﻘﺮﻳﺒﺎً ﻏﻴﺮﻣﺴﻤﻮع داده ﻣﻰﺷﻮد. اﻳﻦ ﭘﺎﺳﺦ ﻛﻪ ﺑﺎ زﻣﺰﻣه ﺑﺴﻴﺎر ﻧﺮﻣﻰ ﺑﻪ اﻧﺪرون ﻣﺎ ﭘﺎ ﻣﻴﮕﺬارد ﺑﺎ ﻗﻴﻞ و ﻗﺎل ﺟﻬﺎن ﺧﺎرج ﺑﻪ آﺳﺎﻧﻰ ﺧﻔﻪ ﻣﻴﮕﺮدد. ﻧﺘﺎﻳﺞ ﻣﺎدى ﻧﻴﺎﻳﺶ ﻧﻴﺰ ﻣﺒﻬﻢ و ﻧﺎآﺷﻜﺎر اﺳﺖ و ﻣﻌﻤﻮﻻً ﺑﺎ دﻳﮕﺮ ﭘﺪﻳﺪهﻫﺎ آﻣﻴﺨﺘﻪ ﻣﻰﺷﻮد.
در ﻣﻴﺎن ﻣﺮدم، ﺣﺘﻰ ﻛﺸﻴﺸﺎن، ﺑﺴﻴﺎر اﻧﺪﻛﻨﺪ ﻛﺴﺎﻧﻰ ﻛﻪ اﻳﻦ ﺣﺎﻟﺖ را داﺷﺘﻪاﻧﺪ ﻛﻪ ﺑﺘﻮاﻧﻨﺪ اﻳﻦ آﺛﺎر را ﺑﻪ ﺻﻮرت روﺷﻨﻰ ﻣﺸﺎﻫﺪه ﻛﻨﻨﺪ. ﭘﺰﺷﻜﺎن ﻧﻴﺰ، از ﻧﻈﺮ اﻳﻦ ﻛﻪ ﺑﺮاﻳﺸﺎن ﺟﺎﻟﺐ ﺗﻮﺟﻪ ﻧﺒﻮده اﺳﺖ، اﺟﺎزه دادهاﻧﺪ ﺣﺎﻻﺗﻰ ﻛﻪ در دﺳﺘﺮﺳﺸﺎن واﻗﻊ ﻣﻰﺷﺪه اﺳﺖ ﺑﻰآﻧﻜﻪ آن را ﻣﻮرد ﺗﺤﻘﻴﻖ و ﺑﺮرﺳﻰ ﻗﺮار ﺑﺪﻫﻨﺪ از ﻣﻴﺎن ﺑﺮود. ﻋﻼوه ﺑﺮ اﻳﻦ ﻛﺴﺎﻧﻰ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺑﺮرﺳﻰ اﻳﻦ آﺛﺎر ﻣﻰﭘﺮدازﻧﺪ ﻏﺎﻟﺒﺎً ﺑﻪ اﻳﻦ ﻋﻠﺖ ﺑﻪ اﺷﺘﺒﺎه ﻣﻰاﻓﺘﻨﺪ و ﻣﻨﺤﺮف ﻣﻰﺷﻮﻧﺪ ﻛﻪ در اﻏﻠﺐ اوﻗﺎت ﻧﺘﻴجه ﺣﺎﺻﻠﻪ، ﺑﺎ آﻧﭽﻪ ﺣﺪس زده ﻣﻰﺷﻮد اﺧﺘﻼف دارد. ﻣﺜﻼً ﻛﺴﻰ ﻛﻪ دﻋﺎ ﻣﻴﻜﻨﺪ ﺗﺎ ﺧﺪا او را از ﻳﻚ ﺑﻴﻤﺎرى ﻋﻀﻮى ﺷﻔﺎ دﻫﺪ، ﺑﻴﻤﺎر ﻣﻰﻣﺎﻧﺪ وﻟﻰ در ﻋﻮض ﻳﻚ ﺗﺤﻮل ﻋﻤﻴﻖ و ﺗﻔﺴﻴﺮ ﻧﺎﭘﺬﻳﺮ روﺣﻰ و اﺧﻼﻗﻰ ﺑﻪ وى دﺳﺖ ﻣﻰدﻫﺪ.
ﻋﺎدت ﻧﻴﺎﻳﺶ ﻫﺮ ﭼﻨﺪ در ﻣﻴﺎن ﻋﻤﻮم ﻣﺮدم ﺣﺎﻟﺖ اﺳﺘﺜﻨﺎﻳﻰ دارد وﻟﻰ در ﻣﻴﺎن ﮔﺮوهﻫﺎﻳﻰ ﻛﻪ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻣﺬﻫﺐ اﺟﺪادى وﻓﺎدار ﻣﺎﻧﺪهاﻧﺪ ﻧﺴﺒﺘﺎً ﻓﺮاوان اﺳﺖ. در اﻳﻦ ﮔﺮوهﻫﺎ اﺳﺖ ﻛﻪ ﻣﻰﺗﻮان ﻫﻨﻮز ﺗﺄﺛﻴﺮات ﻧﻴﺎﻳﺶ را اﻣﺮوز ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﻛﺮد.
در ﻣﻴﺎن آﺛﺎر ﺑﻰﺷﻤﺎر ﻧﻴﺎﻳﺶ، ﻃﺒﻴﺐ ﻣﻮﻗﻌﻴﺖ ﺑﺴﻴﺎر ﻣﻨﺎﺳﺒﻰ ﭘﻴﺪا ﻣﻴﻜﻨﺪ ﻛﻪ آﺛﺎر ﭘﺴﻴﻜﻮﻓﻴﺰﻳﻮﻟﻮژى و درﻣﺎﻧﻰ آن را ﻣﻮرد ﺑﺮرﺳﻰ ﻗﺮار دﻫﺪ.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#65
Posted: 22 Mar 2015 14:04
ﻓﻘﺪان ﻧﻴﺎﻳﺶ در ﻣﻴﺎن ﻣﻠﺘﻰ ﺑﺮاﺑﺮ اﺳﺖ ﺑﺎ ﺳﻘﻮط ﻗﻄﻌﻰ آن ﻣﻠﺖ
ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎل ﻣﺜﻞ اﻳﻦ اﺳﺖ ﻛﻪ ﻫﻨﮕﺎم ﻧﻴﺎﻳﺶ ﺧﺪا ﺑﻪ اﻧﺴﺎن ﮔﻮش ﻣﻰدﻫﺪ و ﺑﻪ او ﺟﻮاب ﻣﻴﮕﻮﻳﺪ. آﺛﺎر ﻧﻴﺎﻳﺶ واﻫﻰ و ﺧﻴﺎﻟﻰ ﻧﻴﺴﺖ. ﻧﺒﺎﻳﺪ اﺣﺴﺎس ﻋﺮﻓﺎﻧﻰ را ﺗﺎ ﺳﻄﺢ اﺿﻄﺮاب ﻳﻚ اﻧﺴﺎن در ﺑﺮاﺑﺮ ﺧﻄﺮات و ﻣﺠﻬﻮﻻت ﺟﻬﺎن ﭘﺎﻳﻴﻦ آورد و ﻧﻴﺰ ﻧﺒﺎﻳﺪ از ﻧﻴﺎﻳﺶ ﺑﻪ آﺳﺎﻧﻰ، ﻳﻚ ﺷﺮﺑﺖ ﻣﺴﻜﻦ، ﻳﻚ داروى ﺿﺪ ﺗﺮس (ﺗﺮس از درد، ﺑﻴﻤﺎرى و ﻣﺮگ) ﺗﻬﻴﻪ ﻛﺮد.
ﭘﺲ ﻣﻌﻨﻰ اﺣﺴﺎس ﻋﺮﻓﺎﻧﻰ ﭼﻴﺴﺖ؟ ﻃﺒﻴﻌﺖ ﻛﺠﺎ را در زﻧﺪﮔﻰ ﻣﺎ ﺑﺮاى ﻧﻴﺎﻳﺶ اﺧﺘﺼﺎص ﻣﻰدﻫﺪ؟ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎل اﻳﻦ ﺟﺎﻳﮕﺎه ﺑﺴﻴﺎر ﻗﺎﺑﻞ اﻫﻤﻴﺖ اﺳﺖ. ﺗﻘﺮﻳﺒﺎً در ﺗﻤﺎم ادوار، ﻣﺮدم ﻏﺮب ﻧﻴﺎﻳﺶ ﻛﺮدهاﻧﺪ. ﺟﺎﻣﻌه ﻗﺪﻳﻢ اﺻﻮﻻً ﻳﻚ ﺳﺎزﻣﺎن ﻣﺬﻫﺒﻰ ﺑﻮد. روﻣﻰﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﻣﻌﺎﺑﺪ را ﺑﺮﭘﺎ ﻣﻰداﺷﺘﻨﺪ. اﺟﺪاد ﻗﺮون وﺳﻄﺎى ﻣﺎ ﺳﺮزﻣﻴﻦ ﻣﺴﻴﺤﻴﺖ را ﺑﺎ ﻛﻠﻴﺴﺎﻫﺎى ﺑﺰرگ و ﻣﺤﺮابﻫﺎى ﮔﻮﺗﻴﻚ ﻣﻰﭘﻮﺷﺎﻧﺪﻧﺪ. در زﻣﺎن ﻣﺎ ﻫﻨﻮز ﺑﺮ ﻓﺮاز ﻫﺮ دﻫﻜﺪهاى ﻧﺎﻗﻮﺳﻰ ﺑﺮﭘﺎ اﺳﺖ. ﻣﻬﺎﺟﺮاﻧﻰ ﻛﻪ از اروﭘﺎ آﻣﺪهاﻧﺪ ﺑﺎ داﻧﺸﮕﺎهﻫﺎ وﻛﺎرﺧﺎﻧﻪﻫﺎ ﺑﻠﻜﻪ ﺑﻪ وﺳﻴله ﻛﻠﻴﺴﺎﻫﺎ ﻧﻴﺰ در ﻗﺎره ﺟﺪﻳﺪ ﺗﻤﺪن ﻏﺮﺑﻰ را ﺑﺮﭘﺎ ﻛﺮدهاﻧﺪ.
در ﻃﻮل ﺗﺎرﻳﺦ ﻣﺎ، ﻧﻴﺎﻳﺶ در ﺷﻤﺎر اﺣﺘﻴﺎﺟﺎت اوﻟﻴﻪاى، در ردﻳﻒ ﺟﻨﮓ، ﺳﺎﺧﺘﻤﺎن، ﻛﺎر و دوﺳﺖ داﺷﺘﻦ، ﻗﺮار داﺷﺘﻪ اﺳﺖ. ﺣﻘﻴﻘﺖ ﭼﻨﻴﻦ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﻰرﺳﺪ ﻛﻪ اﺣﺴﺎس ﻋﺮﻓﺎﻧﻰ ﺟﻨﺒﺸﻰ اﺳﺖ ﻛﻪ از اﻋﻤﺎق ﻓﻄﺮت ﻣﺎ ﺳﺮﭼﺸﻤﻪ ﮔﺮﻓﺘﻪ اﺳﺖ و ﻳﻚ ﻏﺮﻳﺰه اﺻﻠﻰ اﺳﺖ.
ﺗﻐﻴﻴﺮات و ﺗﺤﻮﻻت اﻳﻦ اﺣﺴﺎس ﻫﻤﻮاره ﺑﺎ ﺗﺤﻮﻻت ﻓﻌﺎﻟﻴﺖﻫﺎى دﻳﮕﺮ ﺑﺎﻃﻨﻰ اﻧﺴﺎن: اﺣﺴﺎس اﺧﻼﻗﻰ، ﺳﺠﻴﻪ و ﺧﻮى و ﮔﺎﻫﻰ اﺣﺴﺎس زﻳﺒﺎﻳﻰ ﺑﺴﺘﮕﻰ دارد. اﻳﻦ اﺣﺴﺎس ﺟﺰء ﺑﺴﻴﺎر ﻣﻬﻤﻰ از ﻫﺴﺘﻰ ﺧﻮد ﻣﺎ اﺳﺖ ﻛﻪ ﻣﺎ اﺟﺎزه دادهاﻳﻢ ﺑﻪ ﺿﻌﻒ ﮔﺮاﻳﺪ و ﻏﺎﻟﺒﺎً ﺑﻪ ﻛﻠﻰ ﻧﺎﺑﻮد ﮔﺮدد. ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ داﺷﺖ ﻛﻪ اﻧﺴﺎن ﻧﻤﻰﺗﻮاﻧﺪ، ﺑﺪون ﺧﻄﺮ، ﺑﻪ ﻣﻴﻞ دل ﺧﻮد رﻓﺘﺎر ﻛﻨﺪ. ﺑﺮاى ﻛﺴﺐ ﻣﻮﻓﻘﻴﺖ در زﻧﺪﮔﻰ ﺑﺎﻳﺪ از ﻗﻮاﻧﻴﻦ ﺛﺎﺑﺘﻰ ﻛﻪ ﻧﻈﺎم ﻋﻠﻢ آن را اﻳﺠﺎب ﻣﻴﻜﻨﺪ ﭘﻴﺮوى ﻧﻤﻮد. ﻣﺎ ﻳﻚ رﻳﺴﻚ ﺧﻄﺮﻧﺎﻛﻰ ﻣﻴﻜﻨﻴﻢ، وﻗﺘﻰ ﻛﻪ ﻣﻴﮕﺬارﻳﻢ ﭼﻨﺪ ﻓﻌﺎﻟﻴﺖ اﺻﻠﻰ ﻛﻪ ﺟﺰﻳﻰ از ﺳﺎزﻣﺎن ﻓﻴﺰﻳﻮﻟﻮژى ﻓﻜﺮى و ﻋﺎﻃﻔﻰ ﺑﻪ ﺷﻤﺎر ﻣﻰرود در ﻣﺎ ﺑﻤﻴﺮد. ﻣﺜﻼً ﻋﺪم رﺷﺪ ﻋﻀﻼت، اﺳﻜﻠﺖ و ﻓﻌﺎﻟﻴﺖﻫﺎى ﺣﻴﺎﺗﻰ (ﻧﻪ ﻗﻮاى ﻋﻘﻠﻰ) در ﻣﺮدﻣﻰ ﻛﻪ ﺻﺎﺣﺐ ﻧﻴﺮوی ﻋﻘﻠﻰ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻫﻤﺎﻧﻘﺪر ﺷﻮم و ﺑﺪﻓﺮﺟﺎم اﺳﺖ ﻛﻪ ﺿﻌﻒ ﻗﻮاى ﻋﻘﻠﻰ و اﺣﺴﺎس اﺧﻼﻗﻰ در ﻣﻴﺎن ورزﺷﻜﺎران و ﭘﻬﻠﻮاﻧﺎن. ﻧﻤﻮﻧﻪﻫﺎى ﺑﺴﻴﺎرى از ﺧﺎﻧﻮاده ﻫﺎى ﭘﺮ زاد و وﻟﺪ و ﻧﻴﺮوﻣﻨﺪ ﻫﺴﺘﻨﺪ، ﻛﻪ ﻳﺎ ﺟﺰ ﺛﻤﺮه ﻣﻌﻴﻮب ﺑﻪ ﺑﺎر ﻧﻤﻰآورﻧﺪ و ﻳﺎ رو ﺑﻪ اﻧﻘﺮاض مىروﻧﺪ.
ﭘﺲ از اﺿﻤﺤﻼل ﻋﻘﺎﻳﺪ اﺟﺪادى و ﻣﺤﻮ اﺣﺘﺮام و ﺗﻌﺼﺐ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻋﺎدات و رﺳﻮم ﺧﺎﻧﻮادﮔﻰ، ﺑﺎ ﻳﻚ ﺗﺠﺮبه ﺳﺨﺖ دردﻧﺎك و ﺗﻠﺦ، آﻣﻮﺧﺘﻴﻢ ﻛﻪ ﻓﻘﺪان اﺣﺴﺎس اﺧﻼﻗﻰ و ﻋﺮﻓﺎﻧﻰ در ﻣﻴﺎن اﻛﺜﺮﻳﺖ ﻋﻨﺎﺻﺮ ﻓﻌﺎل ﻳﻚ ﻣﻠﺖ زﻣﻴنه زوال ﻗﻄﻌﻰ ﻣﻠﺖ و اﻧﻘﻴﺎد او را در ﺑﻨﺪ ﺑﻴﮕﺎﻧﻪ ﺗﺪارك ﻣﻰﺑﻴﻨﺪ. ﺳﻘﻮط ﻳﻮﻧﺎن ﻗﺪﻳﻢ ﻣﻌﻠﻮل ﭼﻨﻴﻦ ﻋﺎﻣﻠﻰ ﺑﻮد. ﺑﺪﻳﻬﻰ اﺳﺖ ﻛﻪ اﺿﻤﺤﻼل ﻓﻌﺎﻟﻴﺖﻫﺎى ﻓﻜﺮى و روﺣﻰ ﻛﻪ ﺳﺮﺷﺖ ﻣﺎ ﺧﻮاﻫﺎن آن اﺳﺖ ﺑﺎ ﻣﺴﺌﻠه ﺗﻮﻓﻴﻖ در زﻧﺪﮔﻰ ﻣﻐﺎﻳﺮ اﺳﺖ. ﻓﻌﺎﻟﻴﺖﻫﺎى اﺧﻼﻗﻰ و ﻣﺬﻫﺒﻰ ﻋﻤﻼً ﺑﺎ ﻳﻜﺪﻳﮕﺮ ﺑﺴﺘﮕﻰ دارﻧﺪ. اﺣﺴﺎس اﺧﻼﻗﻰ ﭘﺲ از ﻣﺮگ اﺣﺴﺎس ﻋﺮﻓﺎﻧﻰ، دﻳﺮی ﻧﻤﻰﭘﺎﻳﺪ. اﻧﺴﺎن در ﺳﺎﺧﺘﻦ ﻳﻚ ﺳﻴﺴﺘﻢ اﺧﻼﻗﻰ ﻣﺴﺘﻘﻞ از ﻣﺬﻫﺐ، آﻧﭽﻨﺎن ﻛﻪ ﺳﻘﺮاط ﻣﻰﺧﻮاﺳﺖ، ﻣﻮﻓﻖ ﻧﺸﺪه اﺳﺖ.
اﺟﺘﻤﺎﻋﺎﺗﻰ ﻛﻪ اﺣﺘﻴﺎج ﺑﻪ ﻧﻴﺎﻳﺶ را در ﺧﻮد ﻛﺸﺘﻪاﻧﺪ ﻣﻌﻤﻮﻻً از ﻓﺴﺎد و زوال ﻣﺼﻮن ﻧﺨﻮاﻫﻨﺪ ﺑﻮد. اﻳﻦ از آن ﺟﻬﺖ اﺳﺖ ﻛﻪ ﻣﺘﻤﺪﻧﻴﻦ ﺑﻰاﻳﻤﺎن ﻧﻴﺰ ﻫﻤﭽﻮن ﻣﺮدم دﻳﻨﺪار وﻇﻴﻔﻪ دارﻧﺪ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻣﺴﺌله رﺷﺪ ﻫﻤه ﻓﻌﺎﻟﻴﺖﻫﺎى ﺑﺎﻃﻨﻰ و دروﻧﻰ ﺧﻮد ﻛﻪ ﻻزمه ﻳﻚ وﺟﻮد اﻧﺴﺎﻧﻰ اﺳﺖ دﻟﺒﺴﺘﮕﻰ ﭘﻴﺪا ﻛﻨﻨﺪ. ﭼﮕﻮﻧﻪ و روى ﭼﻪ اﺻﻠﻰ اﺣﺴﺎس ﻋﺮﻓﺎﻧﻰ ﭼﻨﻴﻦ رُل ﻣﻬﻤﻰ را در ﻣﻮﻓﻘﻴﺖ زﻧﺪﮔﻰ ﺑﺎزى ﻣﻴﻜﻨﺪ؟ ﺑﺎ ﭼﻪ ﻣﻜﺎﻧﻴﺴﻤﻰ ﻧﻴﺎﻳﺶ ﺑﺮ روى ﻣﺎ ﺗﺄﺛﻴﺮ مىﮔﺬارد؟
اﻳﻦ ﺟﺎ ﻣﺎ ﻗﻠﻤﺮو ﻣﺸﺎﻫﺪه و ﺑﺮرﺳﻰ را ﺗﺮك ﻣﻴﻜﻨﻴﻢ و دﺳﺖ ﺑﻪ داﻣﺎن ﻓﺮﺿﻴﻪ ﻣﻰﺷﻮﻳﻢ. ﻓﺮﺿﻴﻪ و ﺣﺘﻰ ﺗﺼﺎدف ﻧﻴﺰ در ﭘﻴﺸﺮﻓﺖ ﻋﻠﻢ و ﻣﻌﺮﻓﺖ ﺿﺮورى اﺳﺖ. ﺑﺎﻳﺪ اﺑﺘﺪا ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻴﻢ ﻛﻪ اﻧﺴﺎن، واﺣﺪى اﺳﺖ، ﻧﻴﻤﻴﺶ ز آب و ﮔﻞ، ﻧﻴﻤﺶ ز ﺟﺎن و دل. ﺑﻨﺎﺑﺮاﻳﻦ ﻧﻤﻰﺗﻮان او را ﺑﻪ ﻃﻮر ﻛﺎﻣﻞ در ﭼﻬﺎر ﺑﻌﺪ ﻓﻀﺎ و زﻣﺎن درك ﻛﺮد. زﻳﺮا آن ﻧﻴﻤه دوم ﻳﻌﻨﻰ ﺷﻌﻮر و روح اﻧﺴﺎﻧﻰ ﮔﺮﭼﻪ در اﻧﺪام ﻣﺎ ﻗﺮار دارد وﻟﻰ در ﻋﻴﻦ ﺣﺎل دﻧﺒﺎﻟﻪاش ﺑﻪ ﺧﺎرج از اﻳﻦ ﺟﻬﺎن ﻣﺎدی ﻛﺸﻴﺪه ﻣﻰﺷﻮد.
از ﻃﺮف دﻳﮕﺮ، ﺑﺪن زﻧﺪه ﻛﻪ ﻣﺴﺘﻘﻞ از ﻣﻜﺎن ﻣﺎدﻳﺶ، ﻳﻌﻨﻰ ﺟﻬﺎن ﻃﺒﻴﻌﺖ ﺧﻮدﻧﻤﺎﻳﻰ ﻣﻴﻜﻨﺪ ﺟﺰء ﻻﻳﻨﻔﻚ آن اﺳﺖ. زﻳﺮا، ﻫﻤﻴﻦ ﺑﺪن از ﻧﻈﺮ اﺣﺘﻴﺎج داﻳﻤﻰاش ﺑﻪ اﻛﺴﻴﮋن، ﻫﻮا و ﻏﺬاﻳﻰ ﻛﻪ زﻣﻴﻦ ﺑﺮاﻳﺶ ﻓﺮاﻫﻢ ﻣﻰآورد ﺑﺪان ﺻﻤﻴﻤﺎﻧﻪ ﺑﺴﺘﮕﻰ دارد. ﻣﺎ مىﺗﻮاﻧﻴﻢ ﭼﻨﻴﻦ ﻣﻌﺘﻘﺪ ﺑﺎﺷﻴﻢ ﻛﻪ ﻣﺎ در ﻳﻚ ﻛﺎﻧﻮن ﻣﻌﻨﻮی ﻏﺮﻗﻪاﻳﻢ ﻛﻪ در آن، ﺑﻴﺸﺘﺮ از ﺟﻬﺎن ﻣﺎدی (ﻫﻮا، زﻣﻴﻦ) ﮔﺎم ﺑﺮمىدارﻳﻢ. اﻳﻦ ﻛﺎﻧﻮن ﻣﻌﻨﻮی ﺟﺰ آن ﻣﻮﺟﻮد ﺑﺎﻗﻰ و ﻓﺎﻋﻞ ﻣﺎﻳﺮﻳﺪ و اﺑﺪی در ﻣﻴﺎن ﻫﻤﻪ و ﺑﺮﺗﺮ و ﺑﺎﻻﺗﺮ از ﻫﻤﻪ ﻛﻪ او را ﺧﺪا مىﺧﻮاﻧﻴﻢ ﻧﺨﻮاﻫﺪ ﺑﻮد.
ﺑﻨﺎﺑﺮاﻳﻦ مىﺗﻮان ﻧﻴﺎﻳﺶ را ﻣﺄﻣﻮر رواﺑﻂ ﻃﺒﻴﻌﻰ ﻣﻴﺎن روح اﻧﺴﺎﻧﻰ ﺑﺎ ﻣﻮﻃﻦ ﻣﺄﻟﻮف و ﺟﺎﻳﮕﺎه اﺻﻠﻰاش داﻧﺴﺖ و آن را ﻫﻤﭽﻮن ﻳﻚ ﻓﻌﺎﻟﻴﺖ ﺣﻴﺎﺗﻰ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎن وﺟﻮدى ﻣﺎ ﻣﺘﻌﻠﻖ اﺳﺖ ﺗﻠﻘﻰ ﻛﺮد. و ﺑﻪ ﻋﺒﺎرت دﻳﮕﺮ ﻧﻴﺎﻳﺶ را ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﻳﻚ ﻋﻤﻞ ﻋﺎدى ﺟﺴﻢ و روﺣﻤﺎن ﻧﮕﺮﻳﺴﺖ.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#66
Posted: 22 Mar 2015 14:04
اﺛﺮات ﻧﻴﺎﻳﺶ
ﻧﻴﺎﻳﺶ در روح و ﺟﺴﻢ ﻣﺎ ﺗﺄﺛﻴﺮ ﻣﻴﮕﺬارد. اﻳﻦ ﺗﺄﺛﻴﺮ ﺑﺎ ﻛﻴﻔﻴﺖ، ﺷﺪت، و ﺗﻮاﺗﺮ ﻧﻴﺎﻳﺶ ﺑﺴﺘﮕﻰ دارد. ﺷﻨﺎﺧﺘﻦ اﻳﻨﻜﻪ ﺗﻮاﺗﺮ ﻧﻴﺎﻳﺶ ﭼﻴﺴﺖ آﺳﺎن اﺳﺖ. ﺗﺎ ﺣﺪودی ﺷﺪت را ﻧﻴﺰ مىﺗﻮان درﻳﺎﻓﺖ. اﻣﺎ، ﻛﻴﻔﻴﺖ آن، ﺳﺮزﻣﻴﻦ ﻧﺎﺷﻨﺎﺧﺘﻪاى اﺳﺖ. زﻳﺮا، ﻣﺎ وﺳﻴﻠﻪای ﺑﺮای ﺳﻨﺠﺶ اﻳﻤﺎن و ﻣﻴﺰان ﻋﺸﻖ دﻳﮕﺮان در دﺳﺖ ﻧﺪارﻳﻢ. ﻣﻌﺬاﻟﻚ، ﻃﺮﻳﻘه زﻧﺪﮔﻰ ﻛﺴﻰ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻧﻴﺎﻳﺶ مىﭘﺮدازد مىﺗﻮاﻧﺪ ﻣﺎ را ﺑﺎ ﻛﻴﻔﻴﺖ دﻋﺎﻳﻰ ﻛﻪ وى در ﭘﻴﺸﮕﺎه ﺧﺪا ﻣﻴﻜﻨﺪ، آﺷﻨﺎ ﺳﺎزد.
ﺣﺘﻰ وﻗﺘﻰ ﻛﻪ دﻋﺎ ﺗﺎ ﺳﻄﺢ ﺑﺴﻴﺎر ﭘﺎﻳﻴﻨﻰ ﺗﻨﺰل ﻣﻴﻜﻨﺪ و ﺑﻪ ﺻﻮرت ﺑﻴﺎن ﻃﻮﻃﻰوار ﻓﺮﻣﻮﻟﻬﺎى ﻣﻌﻴﻨﻰ درﻣﻰآﻳﺪ، ﺗﻤﺮﻳﻨﻰ ﺑﺮاى ﭘﻴﺪاﻳﺶ ﻳﻚ زﻣﻴﻨه ﻛﺎﻣﻼً ﻻزم روﺣﻰ ﺑﻪ ﺷﻤﺎر مىرود و اﺣﺴﺎس ﻋﺮﻓﺎﻧﻰ و اﺣﺴﺎس اﺧﻼﻗﻰ را ﻫﻤﺮاه ﺑﺎ ﻫﻢ ﺗﻘﻮﻳﺖ ﻣﻴﻜﻨﺪ. در ﭼﻬﺮه ﻛﺴﺎﻧﻰ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻧﻴﺎﻳﺶ مىﭘﺮدازﻧﺪ ﺗﺎ ﺣﺪود ﺗﻘﺮﻳﺒﺎً ﺛﺎﺑﺘﻰ ﺣﺲ وﻇﻴﻔﻪﺷﻨﺎﺳﻰ، ﻛﻤﻰ ﺣﺴﺪ و ﺷﺮارت و ﺗﺎ اﻧﺪازهای ﺣﺲ ﻧﻴﻜﻰ و ﺧﻴﺮﺧﻮاﻫﻰ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ دﻳﮕﺮان ﺧﻮاﻧﺪه مىﺷﻮد. ﻣﺴﻠﻢ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ مىرﺳﺪ ﻛﻪ در ﺻﻮرت ﺗﺴﺎوى ﻗﺪرت ﻣﻐﺰى و ﻋﻠﻤﻰ ﻣﻴﺎن دو ﻧﻔﺮ، ﺳﺠﺎﻳﺎ و ﺧﺼﺎﻳﻞ اﺧﻼﻗﻰ آﻧﻜﻪ ﺣﺘﻰ ﺑﻪ ﺻﻮرت ﺑﺴﻴﺎر ﻣﻌﻤﻮﻟﻰ و ﻣﺘﻮﺳﻄﻰ ﻧﻴﺎﻳﺶ ﻣﻴﻜﻨﺪ ﺗﻜﺎﻣﻞ ﻳﺎﻓﺘﻪﺗﺮ از آن دﻳﮕﺮى اﺳﺖ.
ﻧﻴﺎﻳﺶ ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﻣﺪاوم و ﭘﺮﺷﻮر و ﺣﺮارت اﺳﺖ ﺗﺄﺛﻴﺮش ﺑﻬﺘﺮ آﺷﻜﺎر مىﺷﻮد. اﻳﻨﮕﻮﻧﻪ ﻧﻴﺎﻳﺶ اﻧﺪﻛﻰ ﺑﺎ ﻏﺪد ﻣﺘﺮﺷﺤه داﺧﻠﻰ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺗﻴﺮوﻳﻴﺪ و ﺳﻮرﻧﺎل ﻗﺎﺑﻞ ﺗﺸﺒﻴﻪ اﺳﺖ. ﮔﻔﺘﻪاﻧﺪ ﻛﻪ در ﻋﻤﻖ وﺟﺪان ﺷﻌﻠﻪاى ﻓﺮوزان اﺳﺖ. اﻧﺴﺎن ﺧﻮد را آﻧﭽﻨﺎن ﻛﻪ ﻫﺴﺖ مىﺑﻴﻨﺪ، از ﺧﻮدﺧﻮاﻫﻴﺶ، ﺣﺮﺻﺶ، ﮔﻤﺮاﻫﻰﻫﺎ و ﻛﺞﻓﻜﺮﻳﻬﺎﻳﺶ و از ﻏﺮور و ﻧﺨﻮﺗﺶ ﭘﺮده ﺑﺮﻣﻰدارد. ﺑﺮاى اﻧﺠﺎم ﺗﻜﻠﻴﻒ اﺧﻼﻗﻰ رام مىﺷﻮد. ﺑﺮاى ﻛﺴﺐ ﺧﻀﻮع ﻓﻜﺮی اﻗﺪام ﻣﻴﻜﻨﺪ و در ﻫﻤﻴﻦ ﻫﻨﮕﺎم ﺳﻠﻄﻨﺖ ﭘﺮ ﺟﻼل آﻣﺮزش در ﺑﺮاﺑﺮ او ﭘﺪﻳﺪار ﻣﻴﮕﺮدد.
رﻓﺘﻪ رﻓﺘﻪ ﻳﻚ ﺻﻠﺢ دروﻧﻰ، ﻳﻚ ﻫﻤﺎﻫﻨﮕﻰ و ﺳﺎزش ﺧﻮش ﻓﻌﺎﻟﻴﺖﻫﺎى ﻋﺼﺒﻰ و اﺧﻼﻗﻰ، ﺑﺰرﮔﺘﺮﻳﻦ ﻇﺮﻓﻴﺖ ﺗﺤﻤﻞ در ﺑﺮاﺑﺮ ﻣﺤﺮوﻣﻴﺖ، اﺗﻬﺎم، اﻧﺪوه، ﻗﺪرت ﺷﻜﺴﺖ ﻧﺎﭘﺬﻳﺮ و ﺳﺴﺘﻰ ﻧﺎﺷﻨﺎس، ﺑﺮدﺑﺎرى در ﻗﺒﺎل از دﺳﺖ دادن ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ، درد، ﺑﻴﻤﺎرى و ﻣﺮگ ﺑﻪ ﺳﺮاغ وى مىآﻳﺪ. ﻃﺒﻴﺐ ﻧﻴﺰ ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﺑﻴﻤﺎرى را دﻳﺪ ﻛﻪ دﺳﺖ ﺑﻪ داﻣﺎن دﻋﺎ و ﺗﻮﺳﻞ ﺷﺪه اﺳﺖ مىﺗﻮاﻧﺪ ﺧﺮﺳﻨﺪ ﺑﺎﺷﺪ. ﭼﻪ، آراﻣﺸﻰ ﻛﻪ ﻧﻴﺎﻳﺶ ﺑﻪ ارﻣﻐﺎن آورده اﺳﺖ ﻛﻤﻚ ﺷﺎﻳﺎﻧﻰ در ﻣﺪاواى وى ﺑﻪ ﺷﻤﺎر مىآﻳﺪ.
در اﻳﻦ ﺟﺎ ﻧﻴﺎﻳﺶ را ﻧﺒﺎﻳﺪ ﺑﺎ ﻣﺮﻓﻴﻦ ﻫﻤﺮدﻳﻒ داﻧﺴﺖ. زﻳﺮا، ﻧﻴﺎﻳﺶ در ﻫﻤﻴﻦ ﺣﺎل ﻛﻪ آراﻣﺶ را ﭘﺪﻳﺪ آورده اﺳﺖ، ﺑﻪ ﻃﻮر ﻛﺎﻣﻞ و ﺻﺤﻴﺤﻰ، در ﻓﻌﺎﻟﻴﺖﻫﺎى ﻣﻐﺰى اﻧﺴﺎن ﻳﻚ ﻧﻮع ﺷﻜﻔﺘﮕﻰ، اﻧﺒﺴﺎط ﺑﺎﻃﻨﻰ و ﮔﺎه ﻗﻬﺮﻣﺎﻧﻰ و دﻻورى را ﺗﺤﺮﻳﻚ ﻣﻴﻜﻨﺪ.
ﻧﻴﺎﻳﺶ ﺧﺼﺎﻳﻞ ﺧﻮﻳﺶ را ﺑﺎ ﻋﻼﻣﺎت ﺑﺴﻴﺎر ﻣﺸﺨﺺ و ﻣﻨﺤﺼﺮ ﺑﻪ ﻓﺮدى ﻧﺸﺎن مىدﻫﺪ: ﺻﻔﺎى ﻧﮕﺎه، ﻣﺘﺎﻧﺖ رﻓﺘﺎر، اﻧﺒﺴﺎط و ﺷﺎدی ﺑﻰدﻏﺪﻏﻪ، ﭼﻬﺮه ﭘﺮ از ﻳﻘﻴﻦ، اﺳﺘﻌﺪاد ﻫﺪاﻳﺖ و ﻧﻴﺰ اﺳﺘﻘﺒﺎل از ﺣﻮادث، ﺑﻪ ﺳﺎدگی در آﻏﻮش ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻳﻚ ﺳﺮﺑﺎز ﻳﺎ ﻳﻚ ﺷﻬﻴﺪ ﻣﺮگ را. اﻳﻦﻫﺎ اﺳﺖ ﻛﻪ از وﺟﻮد ﻳﻚ ﮔﻨﺠﻴنه ﭘﻨﻬﺎن در ﻋﻤﻖ ﺟﺴﻢ و روح ﻣﺎ ﺣﻜﺎﻳﺖ ﻣﻴﻜﻨﺪ.
ﺗﺤﺖ اﻳﻦ ﻗﺪرت و ﺳﻠﻄﻨﺖ ﺣﺘﻰ ﻣﺮدم ﻏﺎﻓﻞ ﻋﻘﺐ ﻣﺎﻧﺪه، ﺿﻌﻔﺎ وﻛﻢ اﺳﺘﻌﺪادﻫﺎ ﻧﻴﺰ مىﺗﻮاﻧﻨﺪ ﻧﻴﺮوى ﻋﻘﻠﻰ و اﺧﻼﻗﻰ ﺧﻮﻳﺶ را ﺑﻬﺘﺮ ﺑﻪ ﻛﺎر ﺑﻨﺪﻧﺪ و از آن ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺑﻬﺮه ﮔﻴﺮﻧﺪ. ﭼﻨﻴﻦ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ مىرﺳﺪ ﻛﻪ ﻧﻴﺎﻳﺶ اﻧﺴﺎنﻫﺎ را آﻧﭽﻨﺎن رﺷﺪ مىدﻫﺪ ﻛﻪ ﺟﺎﻣﻪاى ﻛﻪ وراﺛﺖ و ﻣﺤﻴﻂ ﺑﻪ ﻗﺎﻣﺘﺸﺎن دوﺧﺘﻪ اﺳﺖ ﺑﺮاﻳﺸﺎن ﻛﻮﺗﺎه ﮔﺮدد. ﻣﻼﻗﺎت ﭘﺮوردﮔﺎر آﻧﻬﺎ را از ﺻﻠﺢ و آراﻣﺶ درون ﻟﺒﺮﻳﺰ مىﺳﺎزد ﺑﻪ ﻃﻮرى ﻛﻪ ﺷﻌﺸﻌه ﭘﺮﺗﻮ اﻳﻦ ﺻﻠﺢ از ﭼﻬﺮهﺷﺎن ﻧﻤﻮدار اﺳﺖ و آن را ﻫﺮﺟﺎ ﻛﻪ روﻧﺪ ﺑﺎ ﺧﻮد مىﺑﺮﻧﺪ. اﻣﺎ درﻳﻐﺎ ﻛﻪ اﻣﺮوز در دﻧﻴﺎی ﻣﺎ، ﺟﺰ اﻧﺪﻛﻰ ﻧﻴﺴﺘﻨﺪ، ﻛﺴﺎﻧﻰ ﻛﻪ ﻧﻴﺎﻳﺶ را در ﭼﻬﺮه ﺣﻘﻴﻘﻰاش ﺑﺸﻨﺎﺳﻨﺪ.
آﺛﺎر درﻣﺎﻧﻰ ﻧﻴﺎﻳﺶ ﻛﻪ در ﺗﻤﺎم ادوار دﻗﺖ ﻣﺮدم را ﺑﻪ ﺧﻮد ﺟﻠﺐ ﻛﺮده اﺳﺖ اﻳﻨﻬﺎ اﺳﺖ. اﻣﺮوزه ﻧﻴﺰ در ﺟﺎﻫﺎﻳﻰ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻧﻴﺎﻳﺶ ﻣﻲﭘﺮدازﻧﺪ از ﺷﻔﺎﻫﺎﻳﻰ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺗﻀﺮع و ﺗﻮﺳﻞ ﺑﻪ ﺧﺪا و اوﻟﻴﺎى ﺧﺪا ﻧﺼﻴﺐ ﺷﺪه اﺳﺖ ﺑﺴﻴﺎر ﺳﺨﻦ ﺑﻪ ﻣﻴﺎن مىآﻳﺪ. اﻣﺎ وﻗتی ﻛﻪ ﻣﺴﺌله ﺷﻔﺎ ﻳﺎﻓﺘﻦ اﻣﺮاض ﻣﺸﻜﻮك ﺑﻪ ﻃﻮر ﺧﻮد ﺑﻪ ﺧﻮدی و ﻳﺎ ﺑﻪ ﻛﻤﻚ ﻣﺪاوای ﻣﻌﻤﻮلی ﭘﻴﺶ میآﻳﺪ، ﺑﺴﻴﺎر ﻣﺸﻜﻞ اﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﺪاﻧﻴﻢ ﻋﺎﻣﻞ واﻗﻌﻰ اﻳﻦ ﺷﻔﺎ ﭼﻪ ﺑﻮده اﺳﺖ. ﺗﻨﻬﺎ در ﻣﻮاردى ﻧﺘﺎﻳﺞ ﻧﻴﺎﻳﺶ مىﺗﻮاﻧﺪ ﻣﻄﻤﺌﻨﺎً ﺑﻪ ﺗﺤﻘﻴﻖ ﺑﺮﺳﺪ ﻛﻪ ﻫﻤه راهﻫﺎى درﻣﺎﻧﻰ ﻏﻴﺮ ﻋﻤﻠﻰ و ﻳﺎ ﻣﺮدود ﺑﺎﺷﺪ. ﺳﺎزﻣﺎن ﻃﺒﻰ ﻟﻮرد ﺧﺪﻣﺖ ﺑﺰرﮔﻰ ﺑﻪ ﻋﻠﻢ ﻛﺮده ﻛﻪ واﻗﻌﻴﺖ اﻳﻨﮕﻮﻧﻪ ﺷﻔﺎﻫﺎ را ﺑﻪ اﺛﺒﺎت رﺳﺎﻧﺪه اﺳﺖ.
ﻧﻴﺎﻳﺶ ﮔﺎﻫﻰ ﺗﺄﺛﻴﺮات ﺷﮕﻔﺖآورى دارد. ﺑﻴﻤﺎراﻧﻰ ﺑﻮدهاﻧﺪ ﻛﻪ ﺗﻘﺮﻳﺒﺎً ﺑﻪ ﻃﻮر آﻧﻰ از دردﻫﺎﻳﻰ ﭼﻮن ﺧﻮره، ﺳﺮﻃﺎن و ﻋﻔﻮﻧﺖ ﻛﻠﻴﻪ و زﺧﻢ ﻫﺎى ﻣﺰﻣﻦ و ﺳﻞ رﻳﻮى واﺳﺘﺨﻮاﻧﻰ ﭘﺮﻳﺘﻮﻧﺌﺎل ﺷﻔﺎ ﻳﺎﻓﺘﻪاﻧﺪ. ﭼﮕﻮﻧﮕﻰ اﻳﻨﮕﻮﻧﻪ ﺷﻔﺎ ﻳﺎﻓﺘﻦﻫﺎ ﺗﻘﺮﻳﺒﺎً ﻫﻤﻮاره ﻳﻜﺴﺎن اﺳﺖ: ﻳﻚ درد ﺑﺴﻴﺎر ﺷﺪﻳﺪ و ﺑﻌﺪ اﺣﺴﺎس ﺷﻔﺎ ﻳﺎﻓﺘﻦ. در ﭼﻨﺪ دﻗﻴﻘﻪ و ﺣﺪاﻛﺜﺮ ﺗﺎ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ آﺛﺎر ﺑﻴﻤﺎرى ﻣﺤﻮ مىﺷﻮد و ﺟﺮاﺣﺎت و ﺻﺪﻣﺎت ﺟﺴﻤﻰ و آﻧﺎﺗﻮمى آن ﻧﻴﺰ اﻟﺘﻴﺎم مىﻳﺎﺑﺪ.
اﻳﻦ ﻣﻌﺠﺰه ﺑﺎ ﭼﻨﺎن ﺳﺮﻋﺘﻰ ﺳﻼﻣﺖ را ﺑﻪ ﺑﻴﻤﺎر ﺑﺎز ﻣﻰدﻫﺪ ﻛﻪ ﻫﺮﮔﺰ ﺣﺘﻰ اﻣﺮوز ﺟﺮاﺣﺎن و ﻓﻴﺰﻳﻮﻟﻮژﻳﺴﺖﻫﺎ در ﻃﻮل ﺗﺠﺮﺑﻴﺎﺗﺸﺎن ﻣﺸﺎﻫﺪه ﻧﻜﺮدهاﻧﺪ. ﺑﺮاى اﻳﻨﻜﻪ اﻳﻦ ﭘﺪﻳﺪهﻫﺎ ﺑﺮوز ﻛﻨﺪ ﻧﻴﺎزى ﻧﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﺣﺘﻤﺎً ﺧﻮد ﺑﻴﻤﺎر ﻧﻴﺎﻳﺶ ﻛﻨﺪ. اﻃﻔﺎل ﻛﻮﭼﻜﻰ ﻛﻪ ﻫﻨﻮز ﻗﺪرت ﺣﺮف زدن ﻧﺪاﺷﺘﻪاﻧﺪ و ﻫﻤﭽﻨﻴﻦ ﻣﺮدم ﺑﻰﻋﻘﻴﺪه ﻧﻴﺰ درﻟﻮرد ﺷﻔﺎ ﻳﺎﻓﺘﻪاﻧﺪ ﻟﻴﻜﻦ، درﻛﻨﺎر آنﻫﺎ ﻛﺴﻰ ﻧﻴﺎﻳﺶ مىﻛﺮده اﺳﺖ.
ﻧﻴﺎﻳﺸﻰ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ دﻳﮕﺮى اﻧﺠﺎم ﺷﻮد ﻫﻤﻮاره اﺛﺮﺑﺨﺶﺗﺮ اﺳﺖ. ﭼﻨﻴﻦ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ میرﺳﺪ ﻛﻪ اﺟﺎﺑﺖ دﻋﺎ ﺑﺴﺘﮕﻰ ﺑﻪ ﺷﺪت و ﺣﺎﻟﺖ (ﻛﻴﻔﻴﺖ) آن دارد. اﻣﺮوز ﻛﺮاﻣﺎت و ﻣﻌﺠﺰات در ﻟﻮرد ﺑﺴﻴﺎر ﻛﻤﺘﺮ از ﭼﻬﻞ ﺳﺎل ﻳﺎ ﭘﻨﺠﺎه ﺳﺎل ﭘﻴﺶ ﺻﻮرت ﻣﻴﮕﻴﺮد، زﻳﺮا ﺑﻴﻤﺎران دﻳﮕﺮ اﻣﺮوز آن ﻣﻌﻨﻮﻳﺖ ﻋﻤﻴﻖ و ﭘﺮﺧﻠﺴﻪ را ﻛﻪ درﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﺮ ﻟﻮرد ﺣﻜﻮﻣﺖ ﻣﻴﻜﺮد ﻧمییاﺑﻨﺪ. زوار ﺳﻴﺎح ﺷﺪهاﻧﺪ و دﻋﺎﻫﺎﻳﺸﺎن اﺑﺘﺮ ﮔﺸﺘﻪ اﺳﺖ.
اﻳﻦﻫﺎ اﺳﺖ آن دﺳﺘﻪ از آﺛﺎر ﻧﻴﺎﻳﺶ ﻛﻪ ﻣﻦ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﺪانﻫﺎ ﻳﻚ ﻧﻮع ﺷﻨﺎﺧﺖ ﻣﺴﻠﻢ و ﻗﻄﻌﻰ دارم. ﻋﻼوه ﺑﺮ آن ﺑﺴﻴﺎرى ﻧﺘﺎﻳﺞ دﻳﮕﺮ ﻧﻴﺰ ﻫﺴﺖ. ﺗﺎرﻳﺦ ﺣﻴﺎت اوﻟﻴﺎی ﺧﺪا و ﺣﺘﻰ ﻣﺮدم ﻣﺘﺠﺪد اﻣﺮوز ﺣﺎوی ﻧﻜﺎت ﻣﻌﺠﺰهآﺳﺎى ﺑﺴﻴﺎرى اﺳﺖ.
ﺷﻚ ﻧﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﻏﺎﻟﺐ ﻛﺮاﻣﺎﺗﻰ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻛﺸﻴﺶ آرس ﻧﺴﺒﺖ مىدﻫﻨﺪ ﺣﻘﻴﻘﺖ دارد. ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ اﻳﻦ ﻫﻤﻪ ﺣﻮادث ﺧﺎرقاﻟﻌﺎده دﺳﺖ ﺑﻪ دﺳﺖ ﻫﻢ داده از ﭘﻴﺶ ﭼﺸﻢ ﻣﺎ ﻣﻴﮕﺬرﻧﺪ ﻣﺎ را وارد ﺳﺮزﻣﻴﻦ ﺗﺎزهاى ﻣﻴﻜﻨﻨﺪ ﻛﻪ ﻛﺎوش در آن ﻫﻨﻮز آﻏﺎز ﻧﺸﺪه اﺳﺖ و دﺳﺖ ﻳﺎﻓﺘﻦ ﺑﺮ آن ﺑﺴﻴﺎر ﺳﻮدﻣﻨﺪ اﺳﺖ. آﻧﭽﻪ ﺗﺎﻛﻨﻮن ﺑﻪ ﻃﻮر ﻣﻄﻤﺌﻨﻰ مىداﻧﻴﻢ اﻳﻦ اﺳﺖ ﻛﻪ ﻧﻴﺎﻳﺶ ﺛﻤﺮات ﻣﺨﺼﻮص و ﻟﻤﺲ ﺷﺪﻧﻰ ﺑﺴﻴﺎر ﺑﻪ ﺑﺎر آورد.
ﻧﻴﺎﻳﺶ، ﻫﺮ ﭼﻘﺪر ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻋﺠﻴﺐ ﺑﻨﻤﺎﻳﺪ، ﻣﺎ ﻧﺎﭼﺎرﻳﻢ آن را ﻫﻤﭽﻮن واﻗﻌﻴﺘﻰ ﺑﻨﮕﺮﻳﻢ ﻛﻪ ﻫﺮﭼﻪ ﺑﺨﻮاﻫﺪ مىﻳﺎﺑﺪ و ﻫﺮ درى را ﻛﻪ ﺑﻜﻮﺑﺪ در ﺑﺮاﺑﺮش ﮔﺸﻮده مىﺷﻮد. روی ﻫﻢ رﻓﺘﻪ اﺣﺴﺎس ﻋﺮﻓﺎﻧﻰ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ دﻳﮕﺮ ﻓﻌﺎﻟﻴﺖﻫﺎی روﺣﻰ اﻫﻤﻴﺖ ﻓﻮقاﻟﻌﺎدهاى را دارا اﺳﺖ. زﻳﺮا اﻳﻦ اﺣﺴﺎس ﻣﺎ را ﺑﺎ ﻋﻈﻤﺖ اﺳﺮار ﻋﺎﻟﻢ ﻣﻌﻨﻰ آﺷﻨﺎ مىﺳﺎزد. ﺑﻪ وﺳﻴﻠه ﻧﻴﺎﻳﺶ اﺳﺖ ﻛﻪ اﻧﺴﺎن ﺑﻪ ﺧﺪا مىرود و ﺧﺪا در اﻧﺴﺎن ورود میکند.
ﻣﺎ ﻧﺒﺎﻳﺪ ﻧﻴﺎﻳﺶ را ﺑﻬﺎﻧﻪاى ﺑﺮاى ﺗﻦ دادن ﺑﻪ ﺿﻌﻒﻫﺎى اﺧﻼﻗﻰ، ﻓﻘﺮ و زﺑﻮﻧﻰﻫﺎ و ﺳﺴﺘﻰﻫﺎى ﺧﻮد ﻗﺮار دﻫﻴﻢ. ﻧﻴﭽﻪ مىﻧﻮﻳﺴﺪ: "دﻋﺎ ﻛﺮدن ﺷﺮمآور اﺳﺖ". در ﺻﻮرﺗﻰ ﻛﻪ دﻋﺎ ﻛﺮدن ﻫﻤﭽﻮن آﺷﺎﻣﻴﺪن و دم زدن ﻫﻴﭽﮕﺎه ﺷﺮمآور ﻧﻴﺴﺖ. اﻧﺴﺎن ﻫﻤﭽﻨﺎن ﻛﻪ ﺑﻪ آب و اﻛﺴﻴﮋن ﻧﻴﺎزﻣﻨﺪ اﺳﺖ ﺑﻪ ﺧﺪا ﻧﻴﺰ ﻣﺤﺘﺎج اﺳﺖ. اﺣﺴﺎس ﻋﺮﻓﺎﻧﻰ (در ردﻳﻒ ﻗﺪرت ﻣﻜﺎﺷﻔﻪ، اﺣﺴﺎس اﺧﻼﻗﻰ، اﺣﺴﺎس ﺟﻤﺎل و ﻧﻮر ﻋﻘﻞ) ﺑﻪ ﺷﺨﺼﻴﺖ ﺑﺸﺮى ﺷﻜﻔﺘﮕﻰ و اﻧﺒﺴﺎط ﭘﺮﻣﻌﻨﺎ و ﻛﺎﻣﻠﻰ میﺑﺨﺸﺪ.
ﺷﻚ ﻧﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﺗﻮﻓﻴﻖ در زﻧﺪﮔﻰ ﺑﻪ رﺷﺪ ﻛﺎﻣﻞ ﻫﺮ ﻳﻚ از ﻓﻌﺎﻟﻴﺖﻫﺎى ﻓﻴﺰﻳﻮﻟﻮژﻳﻜﻰ، ﻋﻘﻠﻰ، رواﻧﻰ و ﻣﻌﻨﻮى ﻣﺎ ﺑﺴﺘﮕﻰ دارد. روح، ﻧﻴﻤﻴﺶ ﻋﻘﻞ اﺳﺖ، و ﻧﻴﻢ دﻳﮕﺮش اﺣﺴﺎس. ﻣﺎ ﺑﺎﻳﺪ ﻫﻢ زﻳﺒﺎﻳﻰ داﻧﺶ را دوﺳﺖ ﺑﺪارﻳﻢ و ﻫﻢ زﻳﺒﺎﻳﻰ ﺧﺪا را و ﻣﺎ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻪ ﭘﺎﺳﻜﺎل ﺑﺎ ﻫﻤﺎن اﻳﻤﺎن ﮔﻮش ﻓﺮا دﻫﻴﻢ ﻛﻪ ﺑﻪ دﻛﺎرت.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#67
Posted: 28 Mar 2015 21:23
ادامه پست قبلی
س ـ شما در اکثر صحبتهايتان، حتي امشب هم، به اين جريان سه بعدي تکيه کرده ايد که حتي در سيماي اسلام و سيماي ضد اسلام هميشه يک جريان سه بعدي وجود دارد؛ اگر ممکن است مقداري در اين مورد توضيح دهيد.
ج ـ مقصود از سه بعدي چيست؟ چون از اين سه بعديها زياد داريم!
س ـ البته شما در بحثهاي مختلف با بيانهاي مختلفي اينها را ارائه دادهايد.
ج ـ يکي از رفقا خيلي با حسن نيت ميگفت که: شما اين را در نوشتهها و گفتهها خيلي تکرار ميکنيد؛ آخر چرا اينقدر تکرار ميکنيد؟ گفتم که: من براي اينکه زياد تکرار کردهام، زياد متأسف نيستم، (بلکه) بخاطر اين متأسفم که غير از اين سه مطلب چيزهاي ديگري هم گفتهام که اصلاً لازم نبوده! اصلاً بيخود حرفهاي ديگر زدهام و وقت را گرفتهام. ميخواهم بگويم غير از همين بحث، اصلاً چيز ديگري نيست، يعني من حرف ديگري ندارم، اگر علماء دارند بگويند!
س ـ اين سه بعديها قاعدتاً بايد در يک نظام خاصي باشند، زيرا منظور شما از اين سه بعد، چه در تفسير سوره قدر که فرمودهايد، چه در تفسير سوره ناس و چه در جاهاي ديگر هميشه سه بعد زر و زور و تزوير بوده است. و در اسلام هم، البته با بيانهاي مختلف(دکتر: بيانهايش مهم نيست)، عليه آنها سه بعد (دکتر: ضد زر و ضد زور و ضد تزوير) مطرح کرده ايد. من ميخواهم بطور کلي در مورد اين سه بعد پايه ـ که واقعاً زير بنا است ـ يک بينش بدهيد.
ج ـ من چون معلم بودم، خاصيت معلمي باعث شد که حرفهايم را فرموله کنم. حرفهاي متفرق زياد ميزنم، ولي از آخر بايد آنها را فرموله کنم و اين فرموله کردن، بخاطر تعليم و آموزش است، براي اينکه(اگر) شما همه بحثها را تصادفاً نباشيد يا اصلاً نخواسته باشيد (گوش بدهيد)، از آخر معلوم باشد که قضيه چه شد. جمع کردن و خلاصه کردن و در آوردن آنها بهصورت يک شعار، يک فرمول و بهصورت چهار تا اصل، چيزهائي است معين و مشخص. اين، هم براي انتقال فکر به ذهن، هم براي مشخص شدنش خيلي لازم است. اين، کار معلمي است، يعني يک معلم بايد اين کار را بکند. مثلاً يکمرتبه ـ که مربوط به اين مسأله نيست ولي دلم ميخواهد اينرا بگويم، براي اينکه خيلي مربوط به اساس بحث مي شود ـ در همانجا خوابم برده بود؛ بعد در خواب يکمرتبه ديدم(آدميزاد خوابهايش هم مثل بيداريش است که مشغولياتش به صورت ديگر در آنجا منعکس ميشود) جمعيت زيادي از همين بچههاي خودمان اينجا هستند و من راجع به انسان و زندگي و ... صحبت ميکنم؛ يکي از بچهها با اعتراض گفت: آقا! اينهمه راجع به زندگي و مسئوليت انسان و ... صحبت ميکنيد، اصلاً زندگي يعني چه؟ اين، يک سئوال خيلي مشکلي است؛ مگرنه؟ براي اينکه از آن سئوالهائي است که مثلاً بگويند تعريف وجود را بکنيد. واقعاً (پاسخ به آن) مشکل است ولي در خواب يک نوع قدرتي به آدم دست ميدهد که در بيداري نيست؛ چنانکه بعضيها در خواب مثلاً روي تيغه (ديوار) راه ميروند که اگر بيدارشان کنيد، ميافتند! من، با آنکه چيزي در ذهنم نبود، با يک اطمينان عجيبي در برابر سئوال او فوري گفتم: يادداشت کنيد (يعني ميدانم و(پاسخ) هم همين است): نان، آزادي، فرهنگ، ايمان و دوست داشتن (پنج تن آل عبا). بعد که بيدار شدم، چون وسيله نداشتم يادداشت کنم، هي تکرار کردم که از يادم نرود. بعد فکر کردم، ديدم هر کدام از اين کلمات را که برداريم ناقص است؛ هر کلمه را زيادي بگذاريم، لازم نيست(زيرا) در اينها هست. و هر کدام از اين کلمات را برداريم و معادلش را بگذاريم، (باز نارسا است): بجاي فرهنگ، دانش را بگذاريم، باز ادبيات و هنر و ساير رشتههاي معرفت انساني را ندارد و يا جابجايش بکنيم، غلط در ميآيد: اول نان بگوئيم، بعد ايمان را پيش از آزادي. اگر آزادي نباشد، ايمان هم چيز دروغيني است بنفع قدرتهاي ضد آزادي. و اگر ايمان پيش از فرهنگ باشد، ايمان يک عده بيفرهنگ چه خواهد بود!؟ بنابراين به ترتيب: نان، آزادي، فرهنگ، ايمان و دوست داشتن. اين، پنج بعد زندگي است. براي اينکه آدم اين پنج اصل را بگويد، چقدر بحث لازم است؟ ميبينيد وقتي که اين فرموله ميشود، (بحث زيادي) لازم نيست، آنکه فرموله ميشود، انتقال و بيان و فهم و تصور کلي از همه اين مسائل خيلي ساده ميشود.
براي فرمولسازي (براي شما که در کارهاي معلمي و تبليغي و فکري و ... هستيد) يک فرمول دارد و آن اينکه وقتيکه ميخواهيد اين فرمولها را فرموله کنيد و بهصورت يک شعار و يک اصل درآوريد، اول، جمله بايد کوتاه باشد، اگر طولاني باشد، بدرد نميخورد و اثرش از بين ميرود. دوم: با کلمات ساده و روشن باشد؛ (اگر) اصطلاح فني و فلسفي و ... داشته باشد، تأثيرگذاريش از بين ميرود. سوم: خوشآهنگ باشد، يعني براي تأثيرگذاري آهنگ بيان طوري باشد که آدم احساس ميکند که اصلاً زيبا است. چهارم: اين کلمات حتي يک نوع هماهنگي، يکنوع اشتقاق (شبه اشتقاق)، يکنوع هموزني و يکنوع احساس اينکه کلمات از هم گرفته شدهاند، در بيان داشته باشد. مثلاً وقتي که ميگويم: زر و زور و تزوير، اين سه کلمه بقدري با هم هماهنگ است که يک خواننده اول خيال ميکند هر سه از هم مشتقاند، درصورتيکه کلمه زر و زور هيچ ربطي به هم ندارد و تزوير هم اصلاً عربي است. اين اشتراک حروفي که بين همه است، تأثيرگذاريش را بيشتر ميکند. اين، يک بحث فني است. اگر بجاي زر و زور و تزوير بگوييم: پول و زور و تزوير (هماهنگي) از بين ميرود، و يا (بگوئيم) ثروت و زور و پارسائي باز خنک ميشود و ببينيد که چقدر افتضاح ميشود ولي مثل اينکه زر و زور و تزوير همين است و آدم در برابرش اصلاً قانع ميشود. يا اگر بجاي عبارت طلا و تيغ و تسبيح (يعني بجاي زر، طلا و بجاي زور، تيغ و بجاي تزوير، تسبيح) بگذاريم نقره و تيغ و تسبيح يا اسکناس و تيغ و تسبيح، جور نميآيد و خراب ميشود. بايد حتماً طلا و تيغ و تسبيح باشد تا اشتقاق ظاهري داشته باشد. خيلي ابعاد گوناگون دارد: استبداد (زور) و استثمار(زر) و استحمار (تزوير). در خود سوره ناس هم همينطور است: اله الناس ـ ربالناس ـ ملکالناس، مگر همين سه بعد را نميگويد؟ رب يعني ارباب، سينيور، فئودال و صاحب مردم که بيشتر جنبه مالکيت در دوره فئوداليته دارد اله در اينجا معني آن بعد معنوي و روحانيت را دارد و ملک هم که معلوم است. همينطور است سمبلهايش در جامعه: فرعون ـ قارون ـ بلعم باعورا. در مني هم سه شيطان هست. در حيوانات گرگ ـ روباه ـ موش (هست). و همينطور است ملک و مالک و ملا. اين ابعاد گوناگون براي اينست که مسأله درست جابيفتد.
حالا چرا روي اين سه بعد تکيه ميکنيم؟ اينها ارزشهاي گوناگون دارد، در حاليکه مارکسيسم به يک بعد آن تکيه ميکند، و ليبراليستها و دموکراتها، آزاديخواهها، انقلاب مشروطه و انقلاب کبير فرانسه به يک بعد ديگر تکيه کردند. آنها خيال ميکردند که اگر زور را از بين ببرند( در مشروطه و در انقلاب کبير فرانسه)، ملک را از بين ببرند و تيغ را از دست او بگيرند، ديگر راحتند، در صورتيکه طلا باز دو مرتبه تيغ ميتراشد، تزوير تيغ ميتراشد و فوراً جايش را پر ميکند. و اين مارکسيستها خيال ميکنند که اگر زر را بگيرند، ديگر زور و تزوير وجود ندارد، در صورتيکه زر را از مردم گرفتهاند، ولي خودشان هم تيغ دارند، هم طلا دارند و هم تسبيح دستشان است! کميسيون جهتيابي ايدئولوژيک دارد بخشنامه ميکند ـ حتي به استادها ـ که اينجور عقيده داشته باشيد، همه بايد همينجور نقاشي کنند، همين جور چيز بنويسند، همينجور شعر بگويند، همين جور فيلم بسازند، همينجور فکر کنند و همينجور عقيده داشته باشند. معلوم ميشود که او هم تسبيح را گرفته و هم بلعم با عورا شده براي اينکه يک بعد را خلع سلاح کردن و دو بعد ديگر را گذاشتن، (باعث ميشود) دو بعد ديگر يک بعد خلع سلاح شده را بسازد و بازسازي کند. پس مثلث را بايد در سه بعدش شکست. گذشته از اين، اين سه بعد نشان ميدهد که در هر نظامي يکي از اين ابعاد زيربنا است؛ هميشه که پول زيربنا نيست، گاهي هست که زور زيربنا است. ما، در تاريخ خودمان ديدهايم که زورمنداني گدا و لات ريختهاند و آمدهاند سلسلههاي سلطنتي درست کردهاند و بعد تمام املاک و تمام ثروتها را از مردم گرفتهاند و خودشان فئودال شدهاند. در اينجا مبنا چه بوده است؟ مبنا زور بوده که بعد زر را بدنبالش آورده.
وقتيکه ما جامعهشناسي را، تاريخ را، همه مصيبت انساني و آفات ضد انساني را در اين سه بعد ميشناسيم و ميشناسانيم و ميفهميم، طبيعي است که اصولاً بايد مبارزه ما در هر سه جبهه باشد. البته اينکه بکدام جبهه بيشتر بايد تکيه کرد و بکدام ضلع بيشتر بايد تکيه کرد، بحث تاکتيک و استراتژي است که مجتهد، رهبر و آگاه به (تناسب) زمان و مکان و اوضاع و احوال آنها را انتخاب ميکند. ولي ايدئولوژي اينست که اين هر سه، سه شعبه از يک شرکتاند که هر کدامش را ببنديد، باز آن دو شعبه ديگر، درش را باز ميکنند. (پس) بايد در هر سه جبهه قطب فاجعه را کوبيد، طاغوت را در هر سه بعدش بايد کوبيد. اينست که مبارزه با اين سه بعد مسلماً نميتواند يک مبارزه يک بعدي باشد، بايد حتماً مبارزه سه بعدي و بر نفي هر سه بعد باشد، يعني مبارزه بايد سه بعد داشته باشد که درست نفي اين مثلث ـ جبهه تثليثي ـ باشد.
در يک کلمه، اسلام و مذهب را اصلاً کنار ميگذاريم (فرض کنيد مسأله براي خودمان مطرح نيست و ميخواهم بطور مطلق حرف بزنم)، تعهد قبلي و اعتقاد قبلي خودمان را کنار ميگذاريم، و بشريت را در طول تاريخ بررسي ميکنيم که بطرف چه نيازهايي و چه آرمانهايي پيشرفته، پيش ميرود و برايش جان ميدهد و براي تحقق آن تلاش ميکند و چه عواملي انسان را ميشکند، مورد حمله قرار ميدهد و بزانو درميآورد. طبيعي است که آن سه بعد را هم در شرق و هم در غرب ميبينيم: بعدي که انسان را از لحاظ فکري نابود و منحرف ميکند و به جمود و قهقرا ميکشاند، بعدي که از لحاظ استثمار و بهرهکشي و بوسيله قدرت و پول و مالکيت انسان را به بردگي اقتصادي ميکشاند و بعدي که از لحاظ زور و قدرت سياسي سرها را به بند بندگي سياسي خودش ميکشاند. غير از اين سه بعد ديگر نداريم؛ هرچيز ديگري که داريم، وابسته به يکي از اين سه بعد و خدمتگزار يکي از اينها است. خوب، طبيعي است که بشر هم در مبارزه با اين سه بعد است که آرمان جوئي ميکند و بسوي ايدهآلهاي خودش پيش ميرود و جان فشاني ميکند و نياز اصليش اين است.
مبارزه در برابر زور اسمش آزاد شدن انسان است: آزادي سياسي؛ يعني قدرت حکومت و قدرت حاکميت آزادي مرا براي انتخاب فکريم، انتخاب زندگيم، ابتکارم و تجلي وجوديم بند نکند، در بند نکشد، زندان نکند، محروم نکند و محکومم نداشته باشد. مبارزه انسان در برابر حکومت زور و حاکميت تيغ ـ بعد فرعوني ـ اسمش ليبراليسم، دموکراسي و آزادي است؛ يعني در برابر قدرت حاکميت، قدرت مردم را جانشين بکنيم يا براي تعديلش به مردم تکيه بکنيم و يا مردم را بهصورت نيرويي در بياوريم که منشاء حکومت خودش باشد و خودش بتواند بر خودش حکومت کند و حکومت خود بر خود هيچوقت اسمش زور نيست. پس تلاشي که انسان در طول تاريخ ميکرده براي اينست که از زير مهميز تيغ دربيايد. يکي از آرمانهاي هميشگي انسان است، که در بعضي جاها به نسبت رسيده اند، در بعضي جاها هنوز نرسيده اند و در بعضي جاها تلاشي کرده اند که برسند اما بدتر شده است: توسني کردم ندانستم که من ـ هرچه کمند را بيشتر بکشم تنگتر گردد کمند (بعضيها توسني کردند، کمند خان بيشتر سفت شد!).
بعد دوم بعدي است که مالکيت و سرمايه بر کار انسان حاکم است: عدهاي بخاطر داشتن ميخورند بدون اينکه کار کنند و عده اي بخاطر اينکه ندارند کار ميکنند و نميخورند. اين رابطه، رابطه ضد انساني است که حاکميت پول ايجاد کرده، و يک عده را دارنده و يک عده را مزدور کرده، فلسفه مزدوري فلسفه پيچارگي و خود فروشي انسان است، (زيرا) کار جوهر معنوي وجود آدمي است و آنرا روز بروز با پول فروختن و مزدش را شب گرفتن و رفتن دو سير گوشت گرفتن، اين، سقوط انسان است بدرجه يک حيواني که روزمره زندگي ميکند. اين رابطهـ بردگي اقتصادي ـ را کي ايجاد کرده است؟ حکومت پول و سرمايه بر نيروي کار انساني. بنابراين نفي سرمايهداري امروز(بوروژوازي)، نفي مالکيت فئودالي در ديروز و نفي بردگي در پريروز، تمامي، تلاشِ انسان بوده براي نجات از حکومت پول، حکومت طلا. اين، يکي از ابعاد اساسي آرمان و جهاد انسان است.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#68
Posted: 28 Mar 2015 21:24
صالحات و حسنات در قرآن
بعد سوم: تمام تلاش انسانهاي روشن و آگاه براي اينست که از جهل، جاهليت، تاريکي، فريب، بيسوادي، انحطاط و خرافهپرستي بيرون بيايند، (در حاليکه) همه (تلاش) قدرتهاي ضد انساني براي اينست که انسان را بنام دين، بنام هنر، بنام فلسفه، بنام فرهنگ، بنام تبليغات و بنام رسانههاي گروهي از آزاد انديشيدن که هدفش رسيدن به روشنايي، رسيدن به حقيقت و رسيدن به آگاهي است، باز بدارد و انسان را بوسيله فکر و دين، در اشکال گوناگون، به انحطاط و جمود، شخصيتپرستي، ملاپرستي، بتپرستي، فتيشپرستي و مجسمهپرستي و ...(بکشاند):اتعبدون ما تنحتون ـ او مي سازد و ما ميپرستيم!
بنابراين تلاش انسان براي رسيدن به نور و رسيدن به آگاهي، تلاش اساسي انسان و بعد اساسي وجود انسان است، اينهمه مبارزه براي علم، مبارزه براي آگاهي، مبارزه در راه حقيقتپرستي، مبارزه براي نابود کردن ارتجاع، نابود کردن جاهليت، نابود کردن جهل، نابود کردن پاسداران جهل و خرافه و دروغ، همه تلاش انسان براي رفتن از ظلمت بسوي نور ـ بقول قرآن ـ است. اين چقدر تعبير قشنگي است: يکي از رسالتهاي پيغمبر خارج کردن انسان و مردم است از ظلمات و بردنشان بطرف نور، اين مسأله نجات از زير مهميز استحمار است، نجات از زير سلطه تزوير و تسبيح است. فرق ميکند، ديروز ملا بود، امروز ايدئولوگ است، نويسنده است، هنرمند است، هنرپيشه است و فيلم است ـ اسمهايش فرق ميکند.
بنابراين، آزادي طبيعتاً براي نابود کردن فرعون، براي نابود کردن تيغ يا از دست او گرفتن است و برابري (قسط) براي نابود کردن رب(ربهاي انساني؛ چون رب هيچکس نيست غير از خدا)، و آزاد شدن نيروي کار از سلطه مالکيت و سلطه سرمايهدار. هرکس به اندازهاي که دارد بخورد، نظام قاروني است؛ هرکس به اندازه اي که کار ميکند بايد بخورد، نظام انساني است. و انسان و تودهها هميشه براي اين تلاش ميکردند. بنابراين آگاهي براي مبارزه با استحمار در اشکال نو و کهنهاش، آزادي براي مبارزه با تيغ و برابري ( براي مبارزه با طلا ضرورت دارد) اين سه بعد چيست؟ طبيعي است وقتي که سه شيطان در مني هست، عمل شما يک عمل سهگانه ميشود،(يعني) بايد هر سه را بزنيد؛ مگر اينطور نيست؟ اين، نفي توحيد نيست؛ چون موحد هستيد بايد هر سه را بزنيد، زيرا سه تا شرک است. (اين عمل) با يک تيغ، با يک ضربه، با يک جمره، و با سنگريزه است؛ همه اين سنگريزه ها را از کجا جمع کردهايد؟ از مشعر جمع کرده ايد. يک سنگ ـ سنگ توحيد ـ است که (با آن) ميزنيد بر سر هر سه سمبل شرک. بنابراين، اين تثليث و اين سهگانگي جبهه نه تنها با توحيد منافات ندارد، بلکه رسالت توحيد نفي سه بعد شرک است.
آزادي (به خودي) خود يک چيز مثبت نيست، (بلکه) آزادي يعني نفي استبداد، نفي فرعون، برابري يعني نفي استثمار، آگاهي يعني نفي استحمار (شب که برود، ديگر روشن است). بنابراين موحد در نابود کردن سه بعد و سه جبهه و انتخاب سه جهت و جبهه به تثليث نميرسد، بلکه به توحيد ميرسد، يعني رسالت يکانگياش ايجاب ميکند که هر سه را از بين ببرد.
مگر عليدر سه جبهه نميجنگد ؟ (اينها چيزهاي من درآوردي نيست).
او سه جبهه جنگ دارد: قاسطين و مارقين و ناکثين، که هر کدام سمبل يک جبهه و جناح اجتماعياند. اتفاقاً با اين سه بعد هم تناسب دارد، براي اينکه قاسطين کساني بودند که بنام بنياميه ميخواستند حکومت عرب را به دست بگيرند، ناکثين جمليها بودند، و خوارج هم که اصلاً مظهر استحمارند. (يعني) در آن واحد هم قرباني استحمارند و هم عامل استحمار؛ چون قرباني استحمار و عامل استحمار هر دو يکي است. در استحمار اينجور است يعني آنهائيکه خودشان بدبختاند، خودشان هم عامل خيانتاند، براي اينکه خريت عبارتستاز: هم وحشيگري و هم بدبختيو بيچارگي. کسي که به جهل و تعصب جاهلانه ميافتد، يک بيمار است و در عين حال، آزاردهنده است و به حق و حقيقت ضربه ميزند. اينها براي اينکه نميفهمند واقعاً قابل ترحماند، اما در عين حال کسانيکه عليرا ميکشند، همينها هستند. علييي که از آنهمه مهلکههاي زر و زور و شرک ـ همه ـ جان بدر برده، اينجا نتوانست جان بدر ببرد.
س ـ از نظر خود من يکي از معانييي که ميگوئيم قرآن براي دورانهاي مختلف است، اينست که با پيشرفت زمان و بالا رفتن سطح فکر بشر، برداشتهاي ما فرق ميکند، يعني اگر کسي در پانصد سال پيش شاهنامه فردوسي را ميخوانده همانرا ميفهميده که امروز فهميده ميشود، ولي در قرآن اين موضوع مطرح نيست. حالا ميخواستم نظر شما را در مورد يک برداشت شما از قرآن، مثلاً سوره قدر، بدانم که چطور ميشود هزار و پانصد سال اين برداشت را هيچکس نداشته در حاليکه از طرف امامان و پيغمبر اسلام هم توضيحاتي در اين امور داده نشده است؟ آيا داده نشده است؟ آيا اين به معني اين است که معني اين سوره واقعاً هزار و چهارصد سال نامفهوم بوده؟ يا اينکه به نسبت فهم مردم و فهم جامعه برداشتهايي از آن بوده که نميتوان گفت در زمان خودش غلط بوده، ولي با توجه به بالا رفتن سطح فکر و تغيير شرايط ما ميتوانيم آن توجيه را داشته باشيم؟ نظر شما چيست؟
ج ـ اين مطلبي که شما گفتيد خيلي حساس است؛ مسأله سادهاش اينست که امروز وقتي من ميگويم قرآن چنين مسألهاي را در اينجا مطرح کرده، بعد يک روشنفکر که حرف و استدلال مرا گوش ميدهد و ميبيند ظاهر کلمات هم همين معني را ميدهند و توجيه انحرافي هم نکردهام(برداشتم) مترقي است و اصلاً خودش هم که بخواند ـ بعد از اين که مطرح کردم ـ همينطور ميفهمد(نبايد) به اين دليل متوسل شود و بگويد: چطور آقاي بروجردي که شصت سال در فقه اسلام و تحصيلات فلان اينهمه زحمت کشيدند اينرا نفهميدهاند، تو که لاغر هم هستي فهميدهاي!؟
مسأله ديگري که به ذهن ميآيد، اينست که چطور ميشود اين معني که در طول هزار و چهارصد سال با اينهمه نوابغ و کارهاي زياد مکتوم مانده، تازه کشف شود؟ (حسن يا حسين کشفش کردهاند، مسأله ديگري است). اولاً اين نه تنها هيچ استبعاد ندارد، بلکه اين جزء ذات جاويدان بودن قرآن است. جاويدان بودن قرآن از نوع تعريفهائي نيست که (به صورت) جملهاي براي ساعت اورينت و روغن نباتي قو و ... ميکنند و همينطور بگويند: الاسلام يعلو و لايعلي عليه ... از اين چيزها نيست. اگر قرآن جاويدان است به اين معنا جاويدان است و جز اين نميتواند جاويدان باشد که: در مسير زمان معاني و بطنهائي از آن استخراج شود و فهميده شود که قبلاً در نسلهاي پيش مکتوم مانده يا مسائلي در قرآن مطرح شود که در گذشته اساساً موضوعيت نداشته و موضوعيتش بايد تحقق پيدا کند، يعني در تاريخ تکامل بشري پديد بيايد؛ بعد ميبينيم قرآن مسأله را مطرح ميکند. اين يکي، يکي هم همان مسألهاي است که شما گفتيد(و پاسخ آن چنين است): نه، خود مفهوم يک مطلب در قرآن در طي تکامل ذهنيت و واقعيت اجتماعي تکامل پيدا ميکند.
حالا چطور؟ مثال: در قرآن دو تا کلمه و اصطلاح داريم: يکي حسنات با اشتقاقات مختلفش (يحسنون، محسنين ) و يکي صالحات با اشتقاقات مختلفش (عمل صالح و ...). صالحات و حسنات يعني صالحه و حسنه هر دو در ذهن ما مترادف است: حسنه کار خوب است و صالحه هم کار خوب است. آب انبار ميسازد، هم باقيات صالحات (کارهاي خوب) است و هم جزء حسنات (کار نيک) است ـ واقعاً هم همينطور است. بنابراين در طول تاريخ هروقت ميگفتند: والعصر انالانسان لفيخسر الاالذينآمنوا و عملوا الصالحات، معني ميکردند، که، قسم به عصر، انسان اصولاً در زيانکاري است. پس سرمايهانسان چيست؟ عصر و زمان است، و هر روزي که بر او ميگذرد مثل اينکه دارد عصر را خراب ميکند و از عصر ميخورد؛ مثل اختاپوسي که سرش را به دمش آورده و خودش را از پائين دارد ميخورد. زندگي آدم اين است، مشغول پير شدن است. الاالذين آمنوا: (مگر) آنهايي که ايمان مکتبي، فکري، و ايدئولوژيک دارند، و عملواالصالحات: مسأله عمل است و رسالت و مسئوليت و کاريکه از نظر اجتماعي ميکنند؛ چکار ميکند؟ صالحات، يعني کار خوب ميکنند. همه تفسيرهاي ما اينطور معني ميکردند و تا همين حالا هم همينطور معني ميکنند و غلط هم نيست. و بالوالدين احسانا: کسانيکه به پدر و مادرشان کار خوب ميکنند. اين را کار خوب ميگفتند و آنرا هم کار خوب در برابر کار بد ميگفتند؛ کار بد چيست؟ کارهاي بد که معلوم است چيست، همه اينها کار بد است: خيانت به مردم کار بد است، قماربازي کار بد است، غيبت کار بد است، خيانت به مملکت کار بد است. بعد کمکم تکامل اجتماعي بجائي ميرسد(درست دقت کنيد که به کجا ميرسد) که عمل صالح را يعني صالحات را در برابر حسنات قرار ميدهد و حسنات را در برابر صالحات. يعني صالحات ميشوند ضد حسنات و حسنات ميشود ضد صالحات. وضع اجتماعي اينطور ميشود. در گذشته اختلافشان اصلاً اينطور نبود يا اگر بود در حالت خيلي خفيف بود، اما حالا اختلافشان بهصورت خيانت و خدمت، آگاهي و تخدير، جهل و علم، مسلمان و نامسلمان درآمده؛ يعني چه؟ وقتي ميگوئيم حسنه يعني کار نيک ـ تمام شد. تعريف کار نيک چيست؟ کار نيک خدمت به فرد يا جمع يا جامعه يا بشريت يا همسايه يا پدر آدم يا پسر آدم و يا قوم و خويش آدم در هر سطحي (ميباشد). اينها سطح خدمت و حسنه را تعيين ميکند؛ اما نوع و جوهر حسنه چيست؟ عبارتست از خدمت انسان به يکي از اين ابعاد در حالت بودن آن؛ يعني چه؟ مثلاً يک فرد ميخواهد داماد بشود، پول ندارد؛ خوب، هزار تومان جمع ميکنيم و کمک ميکنيم و ميگوئيم برو داماد بشو. به آدمي که دلش ميخواسته داماد شود، کمک کردهايم و پول دادهايم، رفته داماد شده. اين، حسنه است. يا مردم يک ده آب ندارند که بخورند؛ خوب، ميرويم ده بيست هزار توماني خرج ميکنيم، يک چاه ميزنيم، لولهکشي ميکنيم تا آب تميز و تصفيه شدهاي بخورند. اين، حسنه است. بنابراين شما به اين آدم در حالت بودن او(همانطور که هست) خدمت کردهايد، يعني وجودش را پذيرفتهايد، همان حالتش را پذيرفتهايد و در همان مسير به او خدمت کرده ايد. يا وارد ده شدهايد، کمکي به آن کردهايد، نيازي داشته رفع کردهايد، اما ده را همانطور که هست قبول کردهايد. اما عمل صالح عوض کردن، تغيير دادن و دگرگون کردن بودن آن فرد يا آن جامعه و يا آن ده است در مسير يک ايدئولوژي خاص؛ درست روشن است؟ کسي گرسنه از اينجا راه ميافتد و توي جاده دارد ميرود؛ به او نان ميدهيد و ميگوئيد بخور؛ پابرهنه است. پالتوتان را در ميآوريد و تنش ميکنيد، يا سوار ماشينش ميکنيد؛ اينها همه خدمت و حسنه است. اما وقتي که نه پول و لباس داريد که به او بدهيد و نه اصلاً ماشيني داريد که(سوارش کنيد)؛ يقهاش را ميگيريد و جهت و راهش را عوض و کج ميکنيد و ميگوئيد: آقا جان راه از اينور است؛ هيچ کمکي و هيچ حسنهاي به او نکرده ايد، نه پولي به او ميدهيد و نه چيزي داريد به او بدهيد. اما اينجا کاري کردهايد، کار تغيير دهندگي و دگرگون کردن بوده. حسنه در همانگونه که هست، به بودن او خدمت کردن و تقويت کردن است. بنابراين، اگر در بودني غير صالح بود، حسنه بهصورت سيئه، شر و خيانت درميآيد ـ خدمت هم هست، اما بهصورت خيانت در ميآيد.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#69
Posted: 28 Mar 2015 21:25
ادامه پست قبلی
س ـ مثال بزنيد.
ج ـ حالا خودتان مثال بزنيد، ببينم واقعاً روشن است. چقدر هم زياد است.
س ـ ميشود گفت حسنه يک فعل و انفعال مادي است ؟
ج ـ نه، ممکن است معنوي هم باشد، صلاح هم ممکن است مادي باشد.
س ـ مثلاً کمک کردن به کسي که گدائي ميکند، باعث ميشود که او بجاي اينکه دنبال کار برود، در حالت گدائي کردن بماند ؟
ج ـ شما يک انسان را در تکدي کمک ميکنيد که متکدي بماند(در حاليکه) حسنه هم کردهايد: پولش را که ندزديديد، کتکش که نزدهايد،(بلکه) بدون هيچ پاداشي و توقعي به او پول دادهايد و رفتهايد. اين، حسنه است. اما او را در بودن ضد صلاحش، بودن فاسدش کمک کردهايد. ببينيد اين مسأله چقدر مهم است. بنابراين، صلاح عمل تغيير و دگرگوني نظام اجتماعي، روابط اجتماعي، وجود انساني و وجود اجتماعي در مسير يک آرمان انساني و يک ايدئولوژي است، و حسنه خدمت، کمک و تقويت کسي، چيزي، جايي و جامعهاي است در حالت بودنش. درست روشن است؟ مثال سادهتر: مثلاً ما يک ديگ شله زرد و زرشکپلو درست ميکنيم و ميبريم به بچههاي پرورشگاه ـ که آنجا هستند ـ ميدهيم. اين، حسنه است. اما (وقتي) من پلو ندارم که بدهم، ولي يک ساعت فرصت دارم که بروم و برايشان حرف بزنم که چگونه بايد بود، خود را ساخت و زندگي کرد، کار من، کار صلاحي است اما کار او، کار حسناتي است. اينجا جائي است که با هم مغايرت ندارد اما درجه کار صالحه و کار حسنه اساساً با هم متفاوت است و از نوع هم نيست و شبيه بهم نيست، در صورتيکه در طول تفاسير صالحه و حسنه با هم مترادف است. بعد ميبينيم صلاح به زبان امروز کاري است انقلابي؛ صلاح بمعناي امروز اساساً بمعني(ايجاد) انقلاب است، اما حسنه يک کار خدمتي و سرويس دادن به يک فرد و به يک بينوا است. سرويس دادن به فردي با انقلاب ايجاد کردن در کسي يا جامعهاي، اصلاً چه شباهتي با هم دارد؟ شما ميرويد طرز تفکر يک ده را تغيير ميدهيد، کار و عمل صالح کردهايد، (ولي اگر) آب انبار درست کنيد، ديگر آب انبار (درست کردن) عمل صالح و باقيات صالحات نيست(بلکه) باقيات حسنات است. اگر کتابي نوشتيد، ميتواند باقيات صالحات باشد، اما(اگر) کتابي نوشتيد که مردم خط ياد بگيرند، اين جزء حسنات است؛ براي چه؟ براي اينکه در همان بودن خودش با سواد ميشود و زن روز ميخواند؛ خوب، اگر بيسواد باشد بهتر نيست؟ براي چه؟ براي اينکه وقتي حلقوم خوردن کثافت را نداشته باشد، معده و وجودش سالم ميماند. بنابراين اشتها نداشتن بهتر است. در اينجا نتوانستن باعث محفوظ ماندن انسان است. (ميبينيد) چه جور بهترين حسنه که نور (باسوادي)است تبديل به سيئه ميشود ؟
س ـ آيا در قران جائي هست که حسنه نفي شود ؟
ج ـ نه، نميتواند نفي شود.
س ـ آيا بنظر شما در حال حاضر مؤسسات خيريه حسنه اند يا صالحه (دکتر: يا سيئه!) ؟
ج ـ صالحه هيچوقت نبودهاند چون حسنه هيچوقت صالحه نميشود، زيرا نوعش با صالحات فرق ميکند.
س ـ اگر تا حدي همراه با تعليمات مذهبي باشد باز هم نميتواند صالحه باشد ؟
ج ـ اگر تغييرش بدهيد يا دگرگونش کنيد (ميتواند صالحه باشد). اصلاً يک آدم ديگر بايد بسازيد نه اينکه لباس ديگري تنش کنيد، نه اينکه پولي در جيبش بگذاريد ... آگاهي از نوع صلاح است، ولي پولي که ميدهيد و کمکي که ميکنيد، از نوع حسنات است. شما هر دو را انجام ميدهيد؟ ... اين ديگر خيلي(بهتر است).
اما يک تبصره عرض کنم که اگر نگويم ممکن است بحث ناقص شود: ميبينيم بعضي از جامعههائي که نهضتي داشتهاند، بعد از آنکه نهضتشان شکست خورده، يک دوره تکثير مؤسسات خيريه در آن جامعه بشدت بوجود ميآيد (در آفريقا و خاورميانه تحقيق کردهام). روشن شد چه ميگويم؟ بعضي از جامعهها يک نهضت سياسي ـ اجتماعي (نهضت صلاحي) داشتهاند؛ بعدشکست خوردهاند، (يعني) روشنفکران، مجاهدين و مبارزين شکست خوردند؛ بعد از شکست ميبينيم که در اين جامعه مؤسسات خيريه (بنگاههاي درماني و خيريه و ... ) از توي توده مردم ـ که اينکار را ميکنند ـ گسترش پيدا کرده است. اين، چه را نشان ميدهد؟ نشان ميدهد که وجدان اجتماعي که در يک جا به بنبست رسيده (چون نميتوانسته کار سياسي و مبارزه سياسي که از نوع کار صلاحي و کار تغييردهندگي است،(بکند) به بنبست رسيده)، بخاطر موجه بودن خودش، بخاطر اينکه يک مقدار خودش را راضي کند و يک مقدار کار اجتماعيش را که نياز فطريش است راضي کند و پاسخ بگويد، کار انساني کرده(کار انساني يعني حسنه، از همين کارهاي خدماتي کردن). و اين نشان ميدهد که در اينجا مسأله عوض شده: ميبينيم که بجاي صلاح، حسنه نشسته، نه اينکه در کنار صلاح حسنه هم(هست)؛ کار حسناتي جاي کار صلاحي را گرفته و پرداختن به کار حسنه توجيهي شده براي غيبت افراد نيکوکار در زمينه عمل صالح؛ (يعني) شده: الاالذين آمنوا و عملواالحسنات که ما چنين آيهاي نداريم. بنابراين اگر حسنه در مسير کار صلاحي انسان باشد، يک ارزش اضافي است اما اگر براي غيبت من در کار اصلاحي، کار تغييردهندگي (باشد)، حسنه يک نقش ارتجاعي بازي ميکند، يک نقش ضد صلاحي و يک نقش انحرافي بازي ميکند، يعني حسنه ابزار توجيهي ميشود براي منع کار عمل صالح. (به عبارت ديگر براي) توجيه به کار حسنه ميپردازم، يعني به يک کار خوب بيضرر و خطر و بيدردسري(دست ميزنم) که وجدانم را اشباع بکند و خودم را در برابر مردم، در برابر وجدان خودم و در برابر خدا بالاخره آبرومند نگه دارد و صداي سرزنش دائمي وجدان را که هميشه از دورن به ديواره وجودم مشت ميکوبد و ميگويد: پفيوز چه نشستهاي، در درونم خفه بکند.
اينجاست که قضاوت آدم به کلي دگرگون ميشود. و حالا اينجا، آن جمله معروف را که ميگويد: حسنات الابرار سيئات المقربين، ميشود فهميد که چطور حسنات آدم نيکوکار براي آدم مقرب جزء سيئات ميشود. ميبينيم راست است. يعني چه؟ آدم مقرب کيست؟ آدم مقرب آدمي است که انسان را، جامعهاش را، محيطش را، زمانش را در نزديکي و تقرب به ارزشهاي خدائي ميخواهد بسازد و اصلاح کند و عوض کند. اين، آدم مقرب است ـ زاهد و راهب نيست. آدم مقرب، آدمي است که هستياش را در (راه) اصلاح گذاشته، نه در کار و کاسبي شخصياش و نه در حسنات. همه هستياش تغيير دادن محيط زندگيش بوده در رابطهبا خداوند. اين، جزء مقربين است. اگر اين آدم دست به حسنات بزند، (سيئات ميشود) يا حسنات آدمهاي متوسط بيمسئوليت براي اين آدم جزء سيئات است، براي اينکه اين آدم تغييردهندگي بايد بکند. بجاي اينکه ده را دگرگون و عوض بکند ميرود آب انبار ميسازد، که اين سيئه است. بجاي اينکه من بروم مردم را در مسجد جمع کنم و يک امام حسين ديگر، يک ذکر ديگر، يک ايمان ديگر، يک رابطه اجتماعي و مذهبي ديگري را در آنجا پياده کنم، بروم براي مسجد چراغ توري بخرم، اين، سيئه و خيانت است به رسالت انساني من، بنابراين حسنه تبديل ميشود به سيئه: و تبدلالحسنات بالسيئات، اينطوري است. بنابراين در يک نتيجهگيري کلي، براي انساني که در مسير عمل صالح است ـ به آن معنا ـ، حسنه يک مسير و دعوت انحرافي است، براي اينکه او را از عمل صالح باز ميدارد. اگر اين پنجاه توماني که داري، دادي به يک گرسنه که يک خوراک و غذاي نرم و چرب و گرم بخورد، اين، حسنه است، و اگر همان پنجاه تومان را به انتشار يک جزوه در مسير تغيير فکري جامعه ما کمک کردي، اين عمل صالح است. عمل صالح، همهاش که شهادت نيست، همهاش که جهاد نيست. همين پنجاه تومان (هم) حسنه ميشود، (هم) سيئه (و هم) صلاح ـ هر سه. بروي خودت بخوري، سيئه مي شود؛ بروي بدهي گرسنهاي بخورد، حسنه ميشود، و بروي در راه يک تغييربدهي، صلاح ميشود. همين پنجاه تومان را به گرسنهاي بدهي که لباس بپوشد، حسنه ميشود اما به يک فلسطيني که در سنگر است، بدهي که يک ژاکت بپوشد، اسم اين حسنه نيست، (يعني) کاري به اين کوچکي، به اين حقارت و به اين پفيوزي ميشود عمل صالح. اينطور نيست؟ براي اينکه مسير، صلاح و حسنه را نگاه ميدارد نه مبلغ يا شکل. بزرگترين اشکال کار و درخشانترين کارها، ممکن است حسنه باشد: آدم تمام مملکت را برق بدهد، ميشود حسنه. اديسون، کخ و پاستور بزرگترين خدمت را کردهاند؛ يکي برق داده، يکي ميکروب را (کشف کرده) و يکي (ميکروب) سل را. اين ديگر شوخي نيست، اما هر سه کارهايشان در مسير حسنه بوده، با اينکه به روسپي خانهها هم برق ميدهد، به تمام اين شبنشينيهاي پليد سرمايهداري هم برق ميدهد؛ (چرا که) به انسان در بودنش برق داده، به جامعهها در بودنشان برق داده و يا از بدن اين انسانهاي پليد در همين زندگيشان ميکروب سل را بيرون کشيده. خوب بعد، او که مانده، چه شده؟ او اگر همان مسلول بود که بهتر بود. ميبينيم که همهاش حسنه است. اما يک استوارت ميلي که يک کتاب آزادي را مينويسد، يک روسوئي که يک کتاب اميل را مينويسد، يک عمل در مسير صلاح کردهاند. يک سيد جمالالدين که فقط چهار تا جيغ زده، عملي در راه صلاح کرده، (اما) دوست او، حاجامينالضرب، که بزرگترين خدمات را در تهران کرده، هيچ نقشي در اصلاح ندارد با اينکه چاپخانه آورده، برق آورده، و از اين خدمتها زياد ميکرده، ولي در تغيير نظام فکري، اجتماعي، اخلاقي، روحي و رابطههاي انساني جامعه ما، هيچ اثري نداشته. آنهمه پول و آنهمه خدمتهاي بزرگ حسنه است. بنابراين صالحه عملي انقلابي در رابطه با فرد يا در رابطه با جامعه است در مسير ايدئولوژي، و حسنه يک عمل خدماتي در وضع موجود يک انسان يا وضع موجود يک جامعه است.
حسنه به ايدئولوژي مربوط نيست، اسلام حسنه را لازم ندارد، تشيع حسنه را لازم ندارد. آلکاپن دزد پا چه ورمال ميتواند از بسياري از مؤمنين واقعاً آگاه و با ارزش ما در حسنه جلو باشد؛ مگر اينطور نيست؟ سرمايهدارهاي آمريکائي حسناتي ميکنند که ما اصلاً باورمان نميشود، ميليونها ميليون حسنه ميکنند؛ همين شبنشينيهائي (بالماسکه) که ميروند، براي چيست؟ براي کمک به بينوايان يا نابينايان و ... هنرپيشهها ميآيند و ميرقصند و براي کمک به بينوايان شخصيتها را هم دعوت ميکنند تا بليط صدتومان، دويست تومان بفروشند. اين، واقعاً عمل حسنه است؛ کي ميتواند بگويد حسنه نيست؟ به چه دليل حسنه نيست؟ مثل همه کارهاي همه (است). بنابراين ايدئولوژي اوناسيس ميتواند حسنه داشته باشد و دارد، حسنات خيلي زيادي هم دارد.
اما چه مسألهاي براي ايدئولوژي اسلام، تشيع و طرز تفکر ايدئولوژيک مطرح است؟ عمل صالح! عمل صالح عبارتست از تغيير نظام فردي يا اجتماعي در مسير يک ايدئولوژي خاص که اين ايدئولوژي ارزشها را تعيين ميکند. بنابراين بايد ايدئولوژي داشت، بايد ايمان داشت، بايد اعتقاد مذهبي داشت. اما براي حسنه اعتقاد نميخواهد. اينست که در قرآن و يا در حديث حسنات را هيچوقت(بعد از) مؤمنين نميگويد، اما عمل صالح بخاطر رابطهاش با مسأله ايدئولوژي هميشه بعد از الذين آمنوا ميآيد. رابطه حسنه با هر انساني(است) که آدم خوبي باشد؛ بد هم باشد، يک مرتبه ميبينيد که (موقعيتي) گيرش ميآيد و يک بيمارستان ميسازد و وقف ميکند(درحاليکه) تمام عمرش هم به کثافت گذشته؛ مگر اينطور نيست؟ همه خيرات و مبرات موقوفات را رذلترين آدمهاي تاريخ ايران کردهاند. تمام املاک و همه آن حسنات آستانه مقدسه مشهد را کثيفترين سيئات مجسم تاريخ ما ـ شاهزادههاي مغول و تيموري و ايلخاني و ... ـ دادهاند؛ خوب، حسنه هم هست: براي زوار که بيايند آنجا پوستين به آنها بدهند، اطعام بکنند و... (البته خودشان هم ميخورند!). بنابراين اين مسأله حسنه است. حسنه به خودي خود با ايدئولوژي رابطه ندارد، (زيرا) از طرفي حسنه ميتواند يک عامل ضد صلاح باشد، ضد عمل صالح باشد. اينجاست که مسأله تبديل حسنه به سيئه در همان حسنه بودنش(مطرح) است.
اين را بدانيد که در همان حال که (عمل) حسنه هرگز نه افتخار است، نه نشانهاي از شيعه بودن و مسلمان بودن است، نه به اسلام ارتباط دارد، نه کوچکترين ارتباطي با طرز تفکر (ايدئولوژيک) دارد، نه نقشي در عمل صالح و در روي ايمان دارد و حتي ممکن است بهصورت يک عمل ضد صلاح در بيايد ـ چنانچه الان در فرد يا جامعه ميفهميم و ميبينيم ـ، در عين حال کساني که اصلاً عاشق عمل صالح اند و همه ابعاد زندگيشان در راه اصلاح است، در راه تغيير است و در راه صلاح است، هر وقت يک نياز انساني را به کمک احساس کردند، بيش از آن حسناتيهاي حرفهاي، کمک کردهاند. روشن است چه ميخواهم بگويم؟ درست مثل آنهايي که با گريه بر امام حسين مخالفند، اما از همه آنهائي که ميگويند فلسفه حسين گريه است، بيشتر گريه ميکنند. مسأله حسنه اين است. کسانيکه کار حسنه ميکنند بخاطر اينکه جاي صلاح جا بزنند، پفيوزها، حقه بازها و کلکزنها به خدا و مردم و خودشان هستند. اما اين به آن معنا نيست که کسي که عمل صالح ميکند، حسنه نميکند براي اينکه کسي که عمل صلاح ميکند مگر ريشهاش انسان دوستي نيست؟ ريشه انگيزه آن کسي که از کارش، زندگيش، عيشش، کيفش، پولش و علمش ميگذرد و بسراغ مردم ميرود که عوضشان کند، چيست؟ مگر نه اينست که او نسبت به انسان احساسات دارد؟ همين آدم (وقتيکه) در همان مسير يک انسان را ميبيند که خانه ندارد، زندگيش معطل است، کودکش شير ندارد، بچه اش براي تحصيل پول ندارد و فردا ميخواهند بچه با استعداد او را از مدرسه بردارند، خود بخود، بيشتر از آن حسناتيهاي حرفهاي که برنامهريزي و هاي و هوي و ... ميکنند، به او (ياري) ميدهد و اينرا بعنوان يک برنامه حساب نميکنند، بعنوان يک ايدئولوژي حساب نميکنند، نه پاي خلق مينويسند و نه پاي عمل صالح و نه پاي اسلام، (زيرا) اصلاً ارتباطي با تشيع و يا ايمان ندارد، (بلکه) تجلي خود بخودي طبيعي روح انسان است در خدمت به اشخاص. اما اين برنامه ريزي کردن او و بجاي عمل صالح قالب زدنش، يک سيئه است.
حالا ميبينيم مسأله رابطه بين حسنه و سيئه در نظام انقلابي اجتماعي امروز ـ که با آن درگير هستيم ـ است که با اين شدت و اين حدت و اين تضاد مطرح است، و در گذشته با اين شدت و با اين وضع مطرح نبوده. اين، تکامل مفهوم است. بنابراين در سالهائي که مسئوليت اجتماعي به اين شکل در جامعه مطرح نبود، و يک عده مجاهدين و يک عده نيکوکاران ـ هر دو ـ به کمک و پول من و شما احتياج نداشتند، و يک همچون دو صفي، دو تضادي و دو جبههاي نبود، اگر تفکيک بين عمل صالح و عمل حسنه به اين صورت مطرح نبوده، يک انحراف هم نبوده براي اينکه عمل صالح و عمل حسنه تقريباً مترادف عمل ميشده و مترادف هم از قرآن ميفهميدهاند ـ مسأله اين است. يا اينکه در آنجا ميگويند: ارايتالذين يکذب بالدين، دلت ميخواهد آن کسي را که ضد دين است و لا مذهب است نشانت بدهم؛ معلوم است: کسي که خدا را قبول ندارد، روح را قبول ندارد؛ نه خير! اين ها نيست. اينها کيها هستند؟ يکي آن آدمي که: لايحض علي طعام المسکين. اين، لامذهب است. آخر لايحض علي طعامالمسکين چه ربطي به لا مذهب دارد؟ مذهب همين را ميخواهد بگويد. لا يحض علي طعام المسکين چيست و چه معني ميدهد؟ خوب، در گذشته از اين چه ميفهميدند؟ اينکه طعام مسکين جزء دين است؛ بنابراين چکار ميکند؟ ده من برنج بار ميکند، تا فقيران از اطراف و از محل بيايند و ببرند؛ خيلي هم باد ميکرده و خوشحال (ميشده) و اصلاً مثل اينکه زمين و آسمان و همه فرشتگان دارند به سر و صورتش (باران رحمت فرو ميبارند). از اطعام مسکين چنين حالتي را ميفهميده. ولي امروز که مسأله گرسنگي در سطح جهاني مطرح شده، گرسنگي مربوط به سرمايهداري است، مربوط به ماشين است، مربوط به مصرفپرستي است، مربوط به زندگي بورژوازي است، مربوط به استعمار است و مسأله تضاد فقر و غني بهصورت استثمار بوجود آمده (اين مسائل در گذشته نبود)،( تلقي ما از اين آيه فرق کرده).
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#70
Posted: 28 Mar 2015 21:26
ادامه پست قبلی
خود همين ژوزوئهدوکاسترو در کتاب گرسنگي ميگويد: اصلاً مسأله گرسنگي تازه در جهان بوجود آمده. راست هم ميگويد: در همين دهات فقير خودمان فقر وجود داشت،(ولي) گرسنگي وجود نداشت (فقر غير از گرسنگي است). الان بابا اتومبيل شيکي سوار ميشود و با خانم و بچههايش ژست ميگيرد ولي گرسنه است؛ براي چه؟ براي اينکه غذا نميخورد (تا پول) تمام غذاي خودش را براي قسط ماشين و ساير دم و دستگاهش بدهد. بچه دهاتي همان دهقان، فقير بود اما گرسنه نبود. هروقت دلش ميخواست سيبزميني و علف و سبزي و نان و تخممرغ و گوسفند ... برميداشت و دندان ميزد، و از لحاظ غذائي با همين اشباع ميشد، مسأله مسکنت ـ که بهصورت وحشتناک تازهاي درآمده، يک فاجعه زمان ما است. مسکين بودن و مسکين پروري يک نظام اجتماعي زمان ما است. مسأله گرسنگي فاجعه زمان ما است، و هيچوقت درگذشته نبود. حالا ما ميبينيم معني اين آيه چقدر با قرن چهارم، پنجم و ششم ـ که اصلاً گرسنگي در روستاها و در ايلات نبود ـ فرق ميکند. آنها از لحاظ زندگي تجمل نداشتند؛ فقير بودند اما از لحاظ غذايي اشباع بودند. حالا گرسنگي به اين صورت است که بقول همان دوکاسترو، از سه نفر در جهان دو نفرش گرسنهاند با احتساب امريکا، اروپا و روسيه که مسأله گرسنگي در آنها نيست. اگر فقط همين ماها ـ گرسنههاي آفريقا، آسيا و دنياي سوم ـ را بگيرند که از هر نه نفر هشت و نيم نفرش گرسنه است. خوب، در اينجاست که ميبينيم در چنين جهاني که روح گرسنگي به اين شدت است، و گرسنگي بيداد ميکند و در نسل، درآينده، در نژاد، در تولد، در خانواده و در همه چيز تأثير ميگذارد، اين آيه الان معني خودش را مييابد، لباس تأويل خودش را تمام تن ميکند. آنوقتها اين (آيه) کليات اخلاقي بود، حالا (نشاندهنده) يک فاجعه شديد و يک مسئوليت عميق انساني است. آن موقع کمي نصيحت بود: اطعام بکنيد! ولي ميبينيم تعبيري که انتخاب کرده به حالا ميخورد؛ (لامذهب) کيست؟ نه آنکسي که اطعام نميکند، لامذهب است، يکذببالدين است، (بلکه)، آن کسي است که: لا يحض علي طعامالمسکين. يعني چه؟ يعني او به خانهاش که ميرود، از خانهاش که بيرون ميآيد، به اداره که ميرود، توي کوچه که راه ميرود، در تب و تاب دائمي (است) و اينور و آنور ميزند و اين را تحريک و آن را فعال ميکند و زمينهسازي ميکند و مبارزه و کشمکش راه مياندازد و از هر امکاناتي استفاده ميکند براي مبارزه با گرسنگي. آدمي که يحض عليطعام المسکين است، اين حالت را دارد، و آنکه اين حالت را ندارد، لامذهب است.
حالا ميبينيم که اين کلمات چقدر راست است و تحقيق عيني واقعي اجتماعي خارجي پيدا کرده، دامنه پيدا کرده. يعني در گذشته اين کلمات توخالي بوده، ولي حالا دارد تويش پر ميشود(از لحاظ مصداقي، نه مفهومي).
اينست که مفهوم قرآني در طي تکامل انسان تکامل پيدا ميکند. يا آنجائيکه ميگويد: فک رقبه، چيست؟ و ما ادريک ماالعقبه، چيست؟ عقبه چيست؟ تنگناي پشت کوه است که گذشتن از آن خيلي مشکل است. در زندگي، در سرنوشت، در تقدير انساني آن عقبه است؛ خوب، آن عقبه چيست؟ چه ميداني آن چيست؟ يکي فک رقبه است، (يعني) شرکت در آزادي گردني که از ريسمان بردگي بيرون بيايد. در گذشته کوشش براي اينکه يک گردني را از ريسمان بردگي بيرون بياورند، معنايش اين بود که ده تومان، بيست تومان رويهم بگذاريم و برويم آن عبدالله را که غلام فلان بابا است، از او بخريم و در راه خدا آزادش کنيم. امروز دامنه معني اين چقدر است؟ بعضيها ميگويند:
حالا که ديگر رقبه ـ يعني بردگي ـ نيست، پس معني ندارد! حالا دامنهاش اينست که ميبينيم مجاهديني در بعضي از کشورها حد و محدوده مبارزهشان را به اين قرار دادهاند که زندگيشان را بگذارند و در خدمت ملتهايي قرار بگيرند که براي آزاد شدنشان از بند استعمار بپا خاستهاند. اين، فک رقبه است. پول جمع کنيم تا عبدالله را از او بخريم و آزادش بکنيم، فک رقبه است، اما امروز ديگر چنين فک رقبهاي معني ندارد و اصلاً نيست و موضوعيت ندارد و چرند است. پس حالا فک رقبه چيست؟ حالا فک رقبه تلاش براي ملتي است که دارد براي فک رقبهاش با استعمار ميجنگد، يعني فک رقبه در مسير سرنوشت ملت در رابطه با استعمار مطرح است، در رابطه با يک ديکتاتوري مطرح است. اين تلاش چيست؟ خون دادن، جان دادن، اسلحه دادن، پول دادن، تبليغ کردن، و بهرحال در اختيار اين فک رقبه يک ملت يا يک گروه يا يک منطقه يا يک طبقه قرار گرفتن است. و بعد ميبينيم عقبه در مسير تکامل تاريخي چقدر تکامل معنوي و مصداقي و تأويلي پيدا کرده.
يا اينکه سوره روم زمان خود پيغمبر واقعاً بيشتر معني ميداده و دامنه داشته يا الان؟ جنگ روم و ايران با هم بيشتر استهلاکي بود يا جنگ امروز ابرقدرتها با هم؟ امروز ابرقدرتها در زمينه اقتصادي با هم نميجنگند، در زمينه نظامي نميجنگند (بلکه) فقط (در زمينه تسليحاتي با يکديگر رقابت ميکنند). نود درصد از تمام بودجه کشورهاي بزرگ دنيا فقط در اختيار اسلحه ساختن اين قدرتها است (در حاليکه) با يک صدم آن بودجه ـ که در يکسال پول اسلحه ميدهند ـ ميتوانند تمام کره زمين را بهشت کنند؛ مگر اينها استهلاک نيست؟ هشتاد درصد از نيروهاي مغزي، بهترين تکنسينها، دانشمندان و متفکرينشان در اسلحهسازيها صرف ميشود. آنوقت براي نابود کردن قدرت ملتها، بدترين و کثيفترين عوامل ضعف و انحطاط و انحراف را به جان ما و ملتهايشان ميريزند. اينست که روم (غرب) با ايران الان (شرق) ميجنگند. اين ابرقدرت با آن ابرقدرت، آن يکي با اين، اين از آن و آن از اين، هي مسابقه تسليحاتي، مسابقه تجمل(پرستي)، مسابقه مصرفپرستي و مسابقه قدرت طلبي (ميدهند تا) اين مسابقهها آنها را از درون پوچ، بيرمق و خالي از وجود انساني ميکند و فرهنگ و تمدن و ارزشهايشان را به لجن ميکشاند. اينجوري همديگر را ميسايند، همديگر را نابود ميکنند و همديگر را بزانو در ميآورند. در اينجاست که ميبينيم به جائي ميرسد که چهار تا دهقان پابرهنه ويتنامي بزرگترين قدرت جهان را بزانو درميآورند. يومئذ يفرح المؤمنون اين است.
(وقتي) يک فلسطيني که روي کره زمين اصلاً خانهاي و جائي ندارد که بخوابد، زير اين آسمان يک سقف ندارد که بخوابد و اصلاً نميداند آدرسش در دنيا کجا است، به اروپا ميرود، تمام ارتش جهان آماده باش(ميشود)، تمام قدرتهاي بزرگ شلوارشان را خيس ميکنند. يومئذ يفرح المؤمنون اين است. براي چه اين از آنهمه سپاه و آنهمه اهن و تلپ نميترسد، ولي او از يک پابرهنه بدبختي که ميخواهد به اروپا برود ـ که نه جا دارد، نه مکان دارد، نه پايگاه دارد ـ آنقدر ترسش برداشته؟ بخاطر اينکه اين قدرت است و آنها از درون پوکند.
الان(عمر) قدرت شوروي شصت سال تا شصت و پنج سال است، (ولي) از يک شاعر جواني که در ده فلان جا شعري براي مارکس گفته، وحشتش گرفته: بگيريدش، ببنديدش، به ديوانه خانه ببريدش، تهمت بزنيدش، يک کارش بکنيد! چرا از يک قلم خودکار ميترسد؟ قدرت بزرگي که ميتواند کره زمين را با يک فشار انگشت منفجر کند، چرا از يک شاعر ميترسد؟ چون از درون پوک است.
تنها اميدي که مؤمنين ـ يعني کساني که امروز در دنيا ايمان دارند و روي خودشان تکيه دارند ـ به نجات بشريت دارند، اين است که اين با آن، آن با اين، اين با آن در مسابقهاي از پليدي و جنايت و خشونت و مسخ انساني فرو رفتهاند، ( و در نهايت از درون منفجر خواهند شد). حالا ببينيد يومئذ يفرح المؤمنون در چه دامنه اي معني ميشود ولي آنموقع فقط در دامنه سياسي ـ پلتيک معني ميشد. اين مسألهاي نيست که ما از خودمان تازگي درآورده باشيم، مسير حوادث و تکامل معاني و مفاهيم و مصاديق و پديدههاي اجتماعي و انساني است، که وقتي اين بينشمان روي قرآن منعکس ميشود، به ما کمک ميکند که مسائل را اينجوري بفهميم والا ما نه نبوغي داريم و نه وحي به ما رسيده (يکمرتبه ادعاي پيغمبري کرديم، ديگر منصرف شديم!). ما اينطور ميفهميم: گاهي وضع شرايط زندگي، فشارها، ضربهها، تلخيها و تجربههائي برايمان فراهم ميآورد که ميبينيم فلان شخصيت در اسلام را در اين حالت روحييي که داريم، بهتر ميفهميم که کي بوده و دردش چه بوده. اين به خاطر نبوغ نبوده، بخاطر اطلاعات هم نبوده (براي اينکه شرح حالش را ميدانستيم و اگر نبوغ داشتيم، قبلاً هم داشتهايم و حالا هم داريم و اگر نداشتيم، حالا هم نداريم)، (بلکه) شرايط اجتماعي زمان جوري فراهم شده و مسائلي را مطرح کرده که عظمت فلان شخصيت را، فلان قهرمان را، و ارزشهاي وجودي فلان زن يا مرد را در تاريخ اسلام برايمان اثبات کرده. و ما اگر هوشيار هستيم، بخاطر فهم اين رابطه است، نه خلق يک معني در قرآن يا کشف يک معني در قرآن.
پــایــان
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand