انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
مذهب
  
صفحه  صفحه 8 از 29:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  28  29  پسین »

دکتر شریعتی ! اسطوره ای تاریخی


زن

andishmand
 
دکتر شریعتی
و



سيماى محمد


بخش ۱


چهره‌هاى نمايان تاريخ قيصر است و حکيم است و پيغمبر؛

قيصر آنچنان که تاريخ نشان مى‌دهد، موجودى است خطرناک، با چشمانى بيرحم، قيافه‌‏اى خشن و ترسناک و دستى بر قبضه شمشيرى برهنه که از آن همواره خون تازه مي‌چکد. و در حاشيه، چهره‌هاى مشهورى چون جلاد و رمال و شاعر و دلقک و منشى و مستوفى و خواجه حرم و ديگر «عمله خلوت و جلوت». سرمايه اش زر و زور و سرگرميش رزم و بزم و دگر هيچ.

چهره ديگر حکيم است، روشن بين هر دوره‏اى و قومى، گاه او را در جلوت قيصر مي‌بينيم، همزانوى جلاد و دلقک و خواجه، و گاه در خلوت خويش، سر به زانوى انديشه ها؛ بال در بال خيال، تا بام بلند آسمان‌ها رفته و زمين را و زمان را از ياد برده.

فرس کشته از بس که شب رانده اس

سحرگه پريشان و درمانده است

مجذوب «فهميدن حقايق عالم»، غرقه در حالات غريب و افکار عميق خويش، محبوس گروه اندک روشنفکران و دانشمندان و خواص هر جامعه‌‏اى؛ و دور و هر چه تا زنده تر، دورتر از حضيض حيات پست اين جهاني و نيازهاى بي‌ارج و آرزوهاى حقير «عوام کالانعام»!

درخشنده‌ترين چهره حکمت در تاريخ بشر، بى‌هيچ گفتگويى، سقراط است، آنکه سخنانش، در طول بيست و پنج قرن، خوراک انديشه هاست و شراب فهم ها؛ اين رب النوع تعقل بشرى، کاشف سرزمين‌هاى غريبى که گام هيچ خردى بر آن نرفته بود، آنکه نخستين بار تا قله بلند «نمى دانم» صعود کرده است. باغبان نبوغ‌هاى شگفت: از افلاطون و ارسطو گرفته، رفته تا سن اگوستن و سن اوژن و آمده تا کندى و بوعلى و ابن رشد.

اما وى به چه مي‌خواند؟ تنها فيلسوفان مي‌توانند پاسخ گفت؛ به چه مي‌ارزد؟ تنها شيفتگان منطقى مي‌توانند سنجيد. اما «مردم» آتن نمي‌دانند؛ مردم هيچ زمينى، هيچ زمانى نمى‌دانند. اگر سقراط و شاگردانش را از تاريخ برداريم چه خواهد شد؟ تنها کتابخانه‌ها و دانشکده‌ها به فرياد خواهند آمد. مردم آگاه نخواهند شد. مگر نه همين‌ها بودند که دموکراسى يونان را بليه‏اى خواندند و حکومت توده را بر کشور مصيبتى و از سقوط حکومت اشراف به چه حسرتى ياد مى‌کردند؟! حق هم داشتند، چه، مردمى که قرن‌ها در زير شلاق اشراف رنج مي‌برده‌اند و همچون چهارپايان بار مي‌کشيده‌اند و جز «گرسنگى» و «سکوت» حقى در جامعه اريستوکراسى آتن نداشته‌اند و اکنون خود سرنوشت حکومت را به دست گرفته‌اند و براى نخستين بار در تاريخ، به افسانه حکومت ارثى و ابدى و طبيعى اشراف، پايان داده اند، عمق و ظرافت بيان اين سخن سراسر حکمت سقراط را چه مي‌فهمند که: «اگر نمي‌ترسيدم که مردم آتن بر من خرده گيرند که سقراط همه علوم جهان را ادعا کرده است، مي‌گفتم که هيچ نمي‌دانم»!

براى غرب، يک اسپارتاکوس بي‌سواد از يک آکادمى پر از سقراط و افلاطون و ارسطو به کار آمدتر است و براى شرق يک ابوذر، عربى بدوى، از صدها بوعلى و ابن رشد و ملاصدرا اثربخش‏تر.

چهره ديگر نبى است؛ مردانى که با اين چهره در تاريخ پديدار شده اند، با همه اختلافاتى که در رفتار و گفتار هر يک هست، در چند صفت بسيار برجسته و اصيل مشترک‏اند:

سيمايى دوست داشتنى دارند، در رفتارشان صداقت و صميميت بيشتر از ابهت و قدرت پيدا است. از پيشاني‌شان پرتو مرموزى که چشم‌ها را خيره مي‌دارد ساطع است، پرتوى که همچون لبخند سپيده دم محسوس است اما همچون راز غيب مجهول. ساده‌ترين نگاه‌ها آن را به سادگى مي‌بينند اما پيچيده‌ترين نبوغ‌ها به دشوارى مي‌توانند يافت. روح هايي که در برابر زيبايى و معنى و راز حساسند، گرما و روشنايى و رمز شگفت آن را همچون گرماى يک عشق، برق يک اميد و لطيفه پيدا و پنهان زيبايى حس مي‌کنند و آن را در پرتو مرموز سيمايشان، راز پرجذبه نگاهشان و طنين دامنگستر آوايشان، عطر مستى بخش انديشه شان، راه رفتن‌شان، نشستن‌شان، سخن‌شان، سکوت‌شان و زندگى کردن‌شان مي‌بينند، مي‌يابند، لمس مي‌کنند، و به روانى و شگفتى الهام، در درون‌شان جريان مي‌يابد و از آن پر مي‌شوند، سرشار مي‌شوند و لبريز مي‌شوند و بيتاب مي‌شوند و اين است که هرگاه بر بلندى قله تاريخ برآئيم، انسان‌ها را هميشه و همه جا در پى اين چهره‌هاى ساده اما شگفت مى‌بينيم که عاشقانه چشم در آنان دوخته اند، سيمايشان از آتشى مرموز برتافته است و براى مرگ بي‌قرارى مي‌کنند.

پيغمبران، فرمانروايان بى‌رقيب قلب‌ها، خنگ وحشى و سرکش تاريخ را در زير ران دارند و زمام آن را در دست و با شلاق ناپيدايى که طنين ضربه هايش هنوز در زير اين آسمان مي‌پيچد و به گوش مي‌رسد، مي‌رمانند و مي‌رانند و کاروان‌هاى عظيم بشرى را در پى خويش پيش مى‌برند. تاريخ حکايت مى‌کند که هرگاه کاروانى راه گم کرده و يا از رفتن بازايستاده است، يکى از اين سواران ناگاه از گوشه نامعلومى ظاهر شده و قوم را «به حرکت آورده» يا «راهى تازه پيش پايشان گشوده است».

در اينجا سخن از ايمان داشتن و نداشتن نيست. هرکه سرگذشت انسان را بر روى زمين خاک مى‌داند، مى‌داند که وى در چه مکتبى تعليم يافته و آموزگاران و مربيانش چه کسانى بوده اند. هر که تاريخ را و خلق و خوى تاريخ را مي‌شناسد ناچار اعتراف مي‌کند که تاريخ مذهبى‌ترين موجودات اين عالم است و به گفته کارل: «اصولاً جامعه‌هاى تاريخ، همگى جامعه هايى مذهبى بوده اند.

و اما اين پيامبران را، در يک گروه بندى وسيع، به دو دسته مي‌توان تقسيم کرد: پيامبران غير سامى (ايران و هندوچين، يا آريايى و زرد) و پيامبران سامى (که پيغمبر اسلام از اين گروه است).

در اينجا دامنه سخن بى‌نهاست وسيع است و دريغا که مجال بسيار تنگ. اما آنچه نمي‌توان ناگفته گذاشت ريشه طبقاتى هر يک از اين دو گروه است، چه، تحليل طبقاتى هر مذهبى يا هر متفکرى، بر اساس جامعه شناسى، يک اصل علمى و متديک است که هر کسى ناچار بايد در برابر نتايجى که از آن به دست مى‌آيد تمکين کند، چه، تنها شيوه منطقى و جهانى بررسى مسائل علمى اين است، حتى در زمينه‌هاى علوم انسانى؛ گذشته از آن، شناخت جو اجتماعى و بخصوص ريشه طبقاتى هر مذهب يا شخصيتى نه تنها معرفت و قضاوت ما را در آن باره دقيق، عميق و بخصوص، اطمينان بخش مي‌سازد و از شبهه تعصبات، بويژه پيشداورى‌ها که بيمارى تحقيق علمى است- بالاخص آنجا که سخن از مذهب اسلام- مبرى مي‌کند، بلکه، بسيارى از نکات مجهول و وجوه ناپيداى مسأله را که جز ازين طريق امکان حل آن و حتى برخورد با آن نمي‌رود بر ما آشکار مي‌سازد.

بزرگ‌ترين پيامبران دو نژاد آريايى و زرد، زرتشت است و بودا و لائوتزو و کنفوسيوس.

شک نيست که راه کنفوسيوس درست برخلاف لائوتزو است و مذهب زرتشت متناقض با بودا. کنفوسيوس به جامعه مي‌انديشد و لائوتزو به فرد؛ او به بيرون و اين به درون. زرتشت به زندگى رو مي‌کند و بودا از آن مي‌گريزد. او جهان‌بينى روشن دارد و نگاهى خوشبين و اين تاريک و بدبين؛ زرتشت پيغمبر آتش برافروخته است و بودا جوينده آتش خاموش (نيروانا). اما يک جامعه شناس، اختلاف‌ها و حتى تناقض‌ها را به چيزى نمي‌گيرد. براى او آنچه مهم است جنس نيازها، نوع دردها و طريقه رفع نيازها، درمان دردها و بالاخره قلمرو انديشه‌ها، دنياى احساس‌ها و چهارچوب انسانى و اجتماعى مذهب‌ها است.

از اينجا است که در بررسى سرگذشت اين اديان و شرح حال اين پيامبران، آنچه به شدت نگاه جامعه شناس را به خود مي‌کشد، آنچنان که تا پايان تحقيق و تحليل و مطالعه‏اش برنمي‏گيرد اين است که مى‌بيند اين پيامبران، بي‌استثناء، آرى، بي‌استثناء، همه از طبقه اشراف جامعه اند. شاهزادگان، نجبا و روحانيون بزرگ.

مهاويرا (Mahavira) مؤسس مذهب جينيزم- که يک نسل قبل از بودا ظهور کرد و اکنون نيز مذهبى زنده است (و گاندى پيرو اين مذهب بود)- يکي از برجسته‌ترين افراد طبقه اشراف و امراى هند (کاشات ريا) است و پدرش راجه‏اى بوده که در قرن ششم ق.م سلطنت داشته است. بودا نيز از طبقه کاشات ريا است و خاندان سلطنتى قوم ساکيا. مروج مذهب او نيز آشوکا پادشاه نيرومند سلسله ماگادها است (قرن سوم ق.م). شاهزاده ماهيندا (Mahindaha) رئيس هيأت تبليغى اين دين در سيلان بود و مذهب بودا را در اين کشور رواج داد. مينگ تى (Ming- Ti) خاقان سلسله هان (فرن اول م.) اين مذهب را به چين برد. دربار سلطنتى کره دين بودا را به دربار امپراطور ژاپن برد و خاندان سوگا (Soga)- که صدر اعظم ژاپن از آنها بود- آن را رواج دادند و بالاخره، شوتوکوتى شى امپراطور ژاپن آن را در کشورش تبليغ کرد. ايلخان مغول قوبلاى خان مأمورينى به تبت فرستاد و دين بودايى را به دربار خود وارد ساخت؛ موسس سيکهيزم، دين جديد هند، نانک (قرن ۱۵ م.) است که از خاندان سلطنتى Kashatrya است. مي‌بينيم که چگونه در هند، مذاهب در خاندان‌هاى سلطنتى ظهور مي‌کنند و در سراسر قاره هند و خاور دور ميان پادشاهان دست به دست مي‌شوند.

در دو سلسله مذهبى جينيزم و بوديسم، مؤسسان و کليه رهبران و مصلحان و بنيانگذاران فرقه‌هاى مختلف اين دو، همگي، از طبقه کاشات رياهايند.

در خاور دور، ريشه اشرافى مذهب نمودارتر است. اصولاً اساطير و فرهنگ مذهبى چين از سرگذشت پادشاهان قديم سرچشمه مي‌گيرد و ريشه افکار مذهبى چين در سنن کهنه سلسله‌هاى کهن شاهان از قبيل هوانگ تى و فوهسى و شن نونگ جاى دارد.

دو پيغمبر بزرگ چين لائوتزو و کنفوسيوس اند. لائوتزو که بنيانگذار تائوئيزم است (قرن هفتم ق.م) در دربار خاقان لوه يانگ (Loh Yang) منصب استيفاء داشته و خازن اسناد دربار بوده است. کنفوسيوس نيز از خاندان اشرافى و قديمى ولايت لو (Lu) بود. در بيست سالگى وارد دربار ولايت لو شد و سپس به تعليم رسوم آداب و موسيقى پرداخت و معلم شاهزادگان و نجبا گشت. در پنجاه سالگى وزير اعظم پادشاه ولايت لو شد و پس از عزل، سال‌ها گرد صاحبات قدرت و امراى ولايات مي‌گشت تا وزارت سرزميني را به دست آورد و صاحب دستگاهى را با خود همدست سازد. در ايران، زرتشت فرزند مغى بزرگ يا دهقانى (فئودال) بزرگ است. پس از آنکه به اشاعه دين خويش آغاز مى‌کند، از غرب (آذربايجان) به شرق (بلخ)، به سراغ گشتاسب مى‌آيد و به دربار او راه مى‌يابد و شاه و شاهزادگان بلخ پيرو او مي‌شوند و دو برادر که از اشراف دربارى بودند يکى دخترش را به زرتشت مي‌دهد و ديگرى دختر زرتشت را به زنى مى‌گيرد و پيوند او با دربار و طبقه اشراف استوار مي‌گردد و تا پايان عمر در اين دستگاه مى‌ماند.

ماني، خود از نجباى ايران بود و مادرش شاهزاده اشکانى است و به قولى پدرش فاتک نيز از اشکانيان است که هنگام تولد مانى سلطنت داشتند. وى ملتزم رکاب شاهپور است و در جلوس وى خطبه تاجگذارى را او مي‌خواند. کتاب معروف او «شاهپورگان» به نام اين پادشاه است. در کتاب کفلايه خود مى‌گويد: «به حضور شاهپور رفتم و اجازه مسافرت مرا مرحمت کرد. و در مرکب او ساليان دراز در ايران و پارت تا آديب... مسافرت کردم».

حتى مذهب «درست دين» (مذهب مزدکى) بنيانگذار اوليه‏اش «زرتشت» يا «بندس» (دو قرن پيش از مزدک) يکى از نجباى مادراريا (نزديک کوت العماره) بوده است و مزدک که دين او را انقلابى کرده و بر مبناى برابرى عمومى استوار ساخته، خود به گفته بيرونى، موبدان موبد بوده است و با اينکه ضد اشرافى است نظام کائنات و مراتب آسمان را به قياس مراتب طبقات دربار ساسانى توجيه مي‌کند و رابطه‏اش با قباد مشهور است.

از اينجا سرشت و سرنوشت همه چيز آشکارا مي‌شود و قابل پيش بينى. دين چيست؟ مجموعه‏اى از احکام، عواطف و عقايد. احکام که بر پايه اين عواطف و عقايد استوار است. اما عواطف و عقايد، اگر نگوئيم يکسره زائيده جامعه و بخصوص طبقه اجتماعي است، لااقل ناچار بايد اعتراف کنيم که رنگ و بخصوص جهت آن را تعيين مى‌کند.

در جامعه، هر طبقه‏اى زبانى، احساساتى، فکرى، روحى، حساسيت‏هايى، تمايلاتى و بخصوص آرزوها و بالاخص جهان‌بيني‏يى خاص خود دارد و در نتيجه دردها و نيازهاى آن نيز ويژه خويش است و در اين صورت دين، يعنى مجموعه‏اى از عواطف، عقايد و احکام که در يک طبقه پديد مى‌آيد چگونه ممکن است به شدت خود را ازين همه برکنار دارد؟ نه مي‌تواند و نه مي‌خواهد و نه بايد.

يک شاعر بورژوا را نگاه کنيد، از چه مى‌نالد؟ دردها، نيازها و آرزوهايش چيست؟ جهان را و حيات را چگونه مى‌بيند؟ حتي زبان وى براى طبقه محروم نامفهوم است. دو تن از دو طبقه که به يک زبان ملى سخن مي‌گويند، يک کلمه براى هر دو يک معنى ندارد، اگر هم يک معنى داشته باشد بي‌شک يک روح و طعم و لطافت و ارزش را ندارد. براى يک زارع که در زمستان‌هاى سرد و در زير آتش صحرا جان کنده است و در جستجوى قرص نانى تمام سال را خودش، همسرش و اطفال معصومش پنجه در خاک فرو برده‌اند و براى يک سرمايه دار که لاى لايى مهربان يک موسيقي نرم با رنگ هايى لطيف و خوشايند و دکوراسيونى ظريف و نوازشگر و گارسونى آداب دان و لبخند هوس ريز و پر شهد کمپانيون رقص و گيرايى و خوشگوارى يک آپرتيف مستى بخش و عميق، همه، بايد دست به دست هم دهند و معظم له يا لها را به صد لطائف الحيل دستکارى کنند تا شايد موفق شوند اشتهاى پرناز و اداى ايشان را براى برداشتن لقمه ظريفي از گوشه نرم‌تر جگر جوجه تيهويى يا مغز لطيف صدفى باز کنند، «نان» هرگز به يک معنى نيست.

چه مى‌گويم؟ نه تنها دو طبقه هيچگاه با يک زبان سخن نمى‌گويند، نه تنها معنى يک کلمه براى يک محروم و يک برخوردار يکى نيست، بلکه، اندازه‌هاى هندسى و مادى يک شىء، در «چشم سر» اين دو نيز يکي نيست و آزمايش معروف روانشناسى آن را نشان داده است.

در اينجا مجال آن نيست که اديان آريايى و چينى را از نظر طبقاتى و انطباق‌شان با روانشناسى طبقه مرفه جامعه تجليل کنم و نشان دهم که چگونه بدبينى فلسفى (بودا- لائوتزو)، درون گرايى، تحقير جهان و هر چه در آن است، رنج‌هاى روحى و ذهنى و نيازهاى شاعرانه و لطيف عاطفى، آرزوهاى ظريف و حساسيت‌هاى موهوم نيز همه ويژه روح‌هاى حساس و انديشه‌هاى بزرگى است که در ميان اشراف و در يک زندگى برخوردار پديد آمده و رشد کرده است. حتى اعراض از دنيا نيز غالباً عکس‌العمل طبيعى روحى است که از هر چه در دنيا هست برخوردار بوده است و نعمت‌هاى حيات دلش را زده است. رهبانيت، روحانيت افراطى و غرق شدن در عشق‌ها، نيازها و دردهاى غير واقعى، درونى و گاه خيالى و موهوم، هميشه گريبان روحى را مى‌گيرد که به انتهاى همه راه‌هاى حيات اين جهانى رسيده است و ديگر چشمانش بر روى خاک در انتظار هيچ چيز نيست و لاجرم، هر رفتنى را بيهوده مي‌پندارند و هر مقصدى را بي‌حاصل. پيداست آنکه درد گرسنگى، تشنگى، بيمارى، بى‌خانمانى، بى‌کفشى، بى‌دارويى، عقب ماندگى، استثمار، اسارت، حق کشى و ظلم و صدها درد و رنجى عينى و لمس شدنى آتش در استخوانش زده است و مي‌داند که هزاران نعمت مادى و معنوى در همين زندگى، بر روى همين زمين و در زير همين آسمان هست و او از آن همه محروم است، هرگز جهان و هرچه در آن است را جمله هيچ در هيچ نمى‌بيند. آنکه در سرماى زمستان، بي‌پوشاک در خانه فاقه زده‏اش نشسته و کودکان معصومش را مى‌بيند که از سرما مي‌لرزند و لبهاشان کبود شده است و اشک بر گوشه چشمانشان افسرده است هرگز خانه و زن و فرزند را، همچون بودا، شاهزاده بنارس، در جستجوى «آتش خاموش» رها نمي‌کند؛ وى در جستجوى «آتش فروزان» است که زبانه زند، گرم کند، «بسوزاند». براى وى دردهاى بى‌دردى، نيازهاى بى‌نيازى و غم‌هاى شاعرانه و شيرين موهوم است.

تصادفى نيست که اين پيغمبران، بيدرنگ پس از بعثت، راه کاخ سلطانى را پيش مي‌گيرند تا در کنف حمايت او، رسالت خويش را در اجتماع آغاز کنند. نگاه آنان بر روى اين زمين جز والاتباران و تخمه داران را به زحمت مى‌بيند و گامشان بيراهه‌هاى درشتناکى را که به کوخ‌هاى توده «کم نام و نان» مى‌پيوندد، به سختى مى‌رود.

زرتشت در آذربايجان مبعوث مى‌شود اما بيدرنگ آهنگ بلخ مى‌کند و خود را به دربار گشتاسب مي‌رساند و او را به «دين بهى» مي‌خواند و تا پايان عمر، در باغ سلطانى اقامت مى‌گيرند و در بزم درباريان و رزم لشکريان گشتاسب، با تورانيان- که دشمنان پادشاهند- به دشمنى برمي‏خيزد و بر سر اين کار، جان مي‌بازد فوسيوس ستايشگر سنت شاهان باستانى چين (شانگ)، همواره در شهرها و سرزمين‌ها مي‌گردد تا خود را به پادشاهى برساند و به يارى او، حکومتى به چنگ آورد و احکام مکتب خويش را در جامعه اجرا کند و اين جستجوى دائم بالاخره به نتيجه مي‌رسد و به دربار پادشاه او راه مى‌يابد و در طريق «نبوت» خويش تا سرمنزل «وزارت امير» پيش مى‌رود.

پيامبران و بنيانگذاران مذاهب جينيزم و بودايى، همگى، شاهزادگان هندند که بر مذهب باستانى هندوئيسم- که طبقه روحانى رهبانان را که از توده نيز برمي‏خاستند حيثيت اجتماعى ممتازى مى‌بخشد و اصالت «خون» و فضيلت «تخمه» را تضعيف مى‌کرد- شوريدند.

اما، در اين سوى ديگر، سلسله پيامبران حنيف، داستانى ديگر است؛ همگى از محروم‌ترين طبقات اجتماع خويشند؛ غالباً چوپان‌اند و برخى، صنعتگر و اصحاب هنر و حرفه که در جامعه‌هاى بدوى و تاريخى، گروهى‌اند عارى از حيثيات اجتماعى؛ همه پروردگان فقر و رنج.

تصادفي نيست که اينان تا بعثت خويش را اعلام مي‌کنند، محرومان و بردگان بر آنان جمع مى‌شوند و بيدرنگ با اميران، اشراف، برده فروشان، رباخواران، صاحب زر و زور و به اصطلاح قرآن «ملاء» و «مترفين» درگير مى‌شوند. نخستين ظهورشان نه با توسل و تقرب به «قدرت موجود»، بلکه با جنگ عليه آن اعلام مي‌گردد؛ ابراهيم ناگاه تبرى برمي‏گيرد و به بتخانه مى‌آيد و بت‌ها را در هم مى‌شکند و تبرش را بر گردن بت بزرگ مي‌نهد و بدين گونه رسالت خويش را آغاز مى‌کند و سپس داستانش داستان مبارزه با نمرود است و شکنجه است و آتش است و آوارگى‌ها و سختى‌ها ...

موسى ناگاه با چوخه زشت و خشن و پاره و چوبدستى گره گره و ناهموار يک چوپان، همراه با برادرش، از صحرا، صحرا گاهواره همه پيامبران سامى، به پايتخت وارد مي‌شود و يکراست به کاخ فرعون مي‌رود و با او و قارون، بزرگ‌ترين سرمايه دار جامعه‏اش، با پيکار برمي‏خيزد و سپس داستانش داستان مبارزه با فرعون است و قارون است و بلعم باعوراست و رهايى يهود از اسارت است و جنگ با سپاه فرعون است و هجرت دسته جمعى است و بنياد جامعه‏اى آزاد در سرزمينى مستقل است ...

عيسى، جوانى بى‌کس و کار، ماهيگيرى گمنام بر کناره بحر احمر، ناگهان در برابر سزار قد علم مي‌کند و امپراطورى وحشى و آدمخوار رم، در زير ضربات روح پاک وى فرو مى‌ريزد و سپس داستان زجر است و داراست و قتل عام‌ها...

داوود با جالوت و طالوت در مى‌افتد و يحيى با هيروديس ...

و محمد، جوان يتيمى که در قراريط گوسفندان مردم مکه را مى‌چراند، ناگاه از خلوت انزواى خويش در غار حرا، فرود مى‌آيد و با تاجران قريش، برده داران مکه، باغداران طائف، با خسرو ايران و سزار رُم اعلان جنگ مى‌دهد و بيدرنگ، مستضعفين جامعه‏اش: غريبان و بردگان و محرومان گردش حلقه مي‌زنند و سپس داستانش داستان شکنجه است و تبعيد است و آوارگى است و جنگ‌هاى بى‌امان بى‌پايان است.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
ادامه پست قبلی

برای یک جامعه شناس، شناخت دین پیغمبرانی که در شهرهای بزرگ، از سرای خانی فرود می‌ایند و به سراپرده خاقانی بالا می‌روند، به اعجاز هیچ علم کلامی و هنر تأویل و توجیهی نیاز نیست، جهتش، جهانش و جهان‌بینی‌اش آشکار است و هم‌چنین است دین مردمان گمنام و تهیدستی که ناگاه، گوسفندان را رها می‌کنند و چوبدستی شبانی را می‌افکنند و از دل صحراهای خلوت و سوخته بین النهرین، شبه جزیره عربستان، فلسطین، شام و مصر سر می‌زنند. و شبانی مردم آواره سرزمین خویش را پیش می‌گیرند و با گرگان قوم خود جنگی آشتی ناپذیر را آغاز می‌کنند.

اکنون هنگام آن رسیده است که با چنین نگاهی، سیمای محمد، آخرین پیامبر سلسله چوپانان پیامبر را به گونه‏ای تازه بتوان دید و بدین گونه است که به راستی می‌توان گفت که محمد را این‌چنین «باید از نو دید»، «از نو شناخت»؛ او را با نگاهی که اشیاء و اشخاص را می‌نگریم نباید نگریست؛ باید از روانشناسی، جامعه شناسی و تاریخ، نگاهی تازه ساخت و بر سیمای محمد افکند. او را باید در صف شخصیت‌های عطیم تاریخ: قیصران و حکیمان و انبیاء دید، در جمع پیامبران بزرگ شرق نشاند و تماشایش کرد. در این هنگام است که تصویر او در چشم ما چنان شگفت و توصیف ناپذیر می‌نماید که گویی هرگز او را ندیده‏ام. هرگز چنو تصویری را از مردی در جهان نمی‌شناخته‏ایم.

اکنون او را در کنار اسلاف خویش می‌نشانیم- شبانان گمنامی که از آغاز تاریخ، شبانی نسل‌های بی‌شمار مردمی را به دست داشته‌اند که تمدن‌های بزرگ عالم را بنیاد کرده اند- و در جمع آنان تماشایش می‌کنیم.

برای شناخت دقیق تصویر کلی و تمام هر مذهبی، شناختن خدای آن، کتاب آن، پیغمبر آن و دست پرورده آن ضروری است و این روش، ساده ترین، ممکن‌ترین و در عین حال، علمی‌ترین و مطمئن‌ترین روش شناخت یک مذهب است:

یهوه خدای قوم یهود است؛ چهره‏ای خشن و جبروتی خارق العاده دارد؛ وی جدی‌تر و عظیم‌تر از آن است که انسان با او به راز و نیازهای عاشقانه پردازد و او را دوست بدارد. بیشتر از لطف و رحمت و صلابت و وحشت را در دل‌های نیایشگرانش الهام می‌کند؛ جباری است متکبر که جز به عدلش عمل نمی‌کند. کمترین تجاوزی و حتی تساهلی را از حدود رسمی که نهاده است نمی‌بخشد و خدای دینی که برای نجات قوم اسیری آمده که به پستی و خواری و بردگی خو کرده است و زنجیر ستم فرعونی را بر گردن خویش نهاده است و اکنون باید ناگهان بپاخیزد، دست به رستاخیزی بزرگ زند، در برابر رژیم فرعون انقلاب کند و از سرزمین خویش، دسته جمعی، دل برکند و دور از آن، جامعه‏ای آزاد و مستقل بنیاد نهد و بر روی پای خویش بایستد و راه دراز و صعب میان بردگی و آزادگی را بپیماید، باید این‌چنین باشد.

تورات نیز چنین است؛ با یک زیربنای فلسفی و اعتقادی منظم و منطقی، توجیهی سازگار از هستی، آفرینش، خلقت انسان، حیات و بالاخص فلسفه رسالت خدایی و پیوند آن با تاریخ قوم یهود و مسئولیتش در پاسداری توحید و سپس احکام و حدود و رسوم خشن و دقیق حقوقی و اجتماعی.

و موسی مظهر غضب الهی، تصویر انسانی یهوه در زمین؛ کسی که در نزاع خصوصی دو تن، یک قبطی (مصری) و دیگری سبطی (اسرائیلی) چنان به خشم می‌اید که بیدرنگ خود را می‌رساند و قبطی را با یک کشیده می‌کشد و از شهر می‌گریزد؛ کسی که در بازگشت از سفرش به طور، تا می‌بیند که سامری آهنگ مخالف ساز کرده است بیدرنگ آهنگ قتلش را می‌کند ولی خدا او را باز می‌دارد... در داستان خضر با اینکه موسی تعهد پیروی او کرده است، بر زمینش می‌افکند تا سرش را ببرد. مردی است نیرومند، تند، زود خشم، کم گذشت و سیاسی.

چنین مردی پیامبر چنین دینی است، دینی سازنده، سیاسی، جامعه گرا، با بینشی حقوقی، مدنی و «این جهانی».

تئوس خدای عیسی است. با سیمایی به صمیمیت یک دوست، به لطافت یک معشوق، نزدیک، خودمانی و آشنای انسان. وی آنچنان با انسان صمیمی و خویشاوند است که از آسمان، به سراغ وی، فرود می‌اید؛ عرش کبریایی و پر جبروت خویش را رها می‌کند و به زمین می‌اید؛ در کنار انسان، درمیان انسان و با انسان در می‌آمیزد. بدین نیز قناعت نمی‌کند، پدر انسان می‌شود، در چهره یک انسان تجسم می‌یابد.

عیسی نیز مظهر انسانی تئوس است. چهره‏ای به معصومیت فرشته، لبخندی به لطافت سپیده دم و سخنانی به نرمی نوازش دارد. پیغمبر گذشت و آرامش و دوست داشتن است؛ پیامش تسلیت دل‌هایی خسته است و دعوتش خطاب به جلادان رومی، سربازان وحشی سزار که: شمشیرهایتان را بر لب دریای محبت از خون بشویید، مکشید، دوست بدارید.

آنگاه که وحشیگری همه را دیوانه کرده است و هر شمشیری انتقام خون ریخته‏ای را بر گردن دارد و خون بهای هر خونی خونی است و انتقام در یک «دور باطل» جنون آمیزی افتاده که تا بی‌نهایت باید همچنان بگردد و تکرار شود، جز «گذشت»، چه چیز می‌تواند شمشیرهای تشنه را آرام کند؟ جز دوست داشتن چه شمشیری این دور جنون آمیز انتقام در انتقام را می‌تواند بگسلد و از گردش باز دارد؟

انجیل نیز چنین است: اگر بر گونه‏ات سیلی زدند، تو سیلی مزن که او باز خواهد زد؛ گونه دیگرت را پیش آر، چه، بدین‌گونه است که نزاعی پایان خواهد یافت و دشمنی به دوستی خواهد کشید.

از بررسی سرشت و سرنوشت ادیان بزرگ، من به یک اصل بسیار مهم جامعه‌شناسی تاریخی و مذهبی رسیده‌ام و آن اصل «تعدیل و انحراف جامعه به وسیله مذهب» است و منفی بودن سرنوشت همه مذاهب تاریخ است. در اینجا سخن از انحراف مذهب نیست که خود داستان دیگری است، سخن از مذهب حقی است که بی‌آنکه خود منحرف شود، موجب انجراف جامعه می‌گردد.

یک جامعه، همچون یک شیء، در اثر عوامل و شرایط گوناگون، از حالت متعادل B ممکن است به طرف A (مثلاً معنویت و پارسایی افراطی و آخرت گرایی) و یا به طرف C (مثلاً مادیت و فساد افراطی و دنیاگرایی) منحرف گردد.

همیشه در همین هنگام است که پیامبری ظهور می‌کند و مذهبی پدید می‌اید. در اینجا، جهت مذهب و گرایش عام آن کاملاً معلوم است، جهت آن طبیعتاً، درخلاف جهتی است که جامعه بدان‌سو منحرف شده است. در حالت اول، جهت دعوت دین، یعنی نیرویی که دین برای تعدیل جامعه بر آن وارد می‌آورد از A به C است (دین موسی، کنفوسیوس، زرتشت و ادیان یونانی و رومی) و در حالت دوم از C به A (لائوتزو و تائوئیزم، بودیسم، مذاهب ودایی، مسیحیت و دیگر گرایش‌های زاهدانه).

در آن هنگام که جامعه به شدت به سویی منحرف گشته است (مثلاً A) پیغمبر بر می‌خیزد و با قدرت مذهب خویش، نیرویی در خلاف جهت انحراف (از A به C) بر آن وارد می‌آورد. توسعه این مذهب و نیاز جامعه بدان موجب می‌شود که این نیرو هر چه قوی‌تر و موثرتر گردد، و در نتیجه، پس از‌اند قرنی، جامعه از نظر جهتی که بدان‌سو منحرف شده بود، تعادل خویش را باز می‌یابد و در حالت B قرار می‌گیرد: در اینجا، رسالت مذهب، منطقاً پایان یافته است اما، پیروان هیچ مذهبی را سراغ نداریم که ختم رسالت دینی خویش را اعلام کرده باشند؛ در نتیجه، مذهب همچنان در جهت همیشگی خویش به جامعه فشار وارد می‌آورد و آن را همواره به سوی جهان گرایی (C) میراند، و در این حال، چون جامعه به حالت تعادل B رسیده است، از آن پس، مذهب روحی منفی می‌یابد و به نیرویی انحرافی بدل می‌گردد، بی‌آنکه سرشتش دگرگون شده باشد و مسیرش را تغییر داده باشد.

جامعه که به شدت بدین سو (B) منحرف گشت و نزدیک به سقوط، ناگاه بعثتی دیگر- که عکس العمل طبیعی شرایط محیط و پاسخ مثبت به نیاز زمان است- رخ می‌دهد و رسالت خویش را در خلاف جهت انحراف جامعه و نیز جبراً در خلاف گرایش مذهب پیشین مشخص می‌سازد، تا پس از آنکه جامعه را از سقوط و انحراف بازگرداند: خود باز به نیروی منفی و انحرافی جامعه تبدیل گردد و این نوسان دائمی میان C و A را ما همواره در تاریخ انسان‌ها و فرهنگ‌ها و تمدن‌ها و مذهب‌ها می‌بینیم.

تائوئیزم در جامعه فسادآلود چین- که در عیش و عشرت و ظلم و حسد و حرص و لذت‌پرستی و مال‌دوستی و آداب و رسوم منحط اشرافی و قیود غیر انسانی طبقاتی غرق شده بود ظاهر می‌شود و مردم را به اعراض از دنیا و و تحقیر زندگی و حتی شهرنشینی و نظم و نسق اجتماعی می‌خواند و هر کوششی را به خاطر مصلحت حیات و برخورداری از نعمات این جهانی مطرود می‌شمارد و نفوس را به طبیعت و تسلیم به آنچه سرشت حیات «غریزی و طبیعی» اقتضا می‌کند (تائو Tao) وامیدارد. در نتیجه، جامعه چین به شدت به رهبانیت و تزکیه نفس و پارسایی انفرادی و اعراض از زندگی و مدنیت کشیده می‌شود و به طرف «تائو» منحرف می‌گردد. کنفوسیوس هدف مذهب خویش را، برخلاف لائوتزو که به احیای «تائو» می‌خواند، استقرار «لی Li» تعیین می‌کند و نفوس را به طرف جامعه و حدود و رسوم زندگی مدنی و آنچه سرشت «اجتماع» اقتضا می‌کند می‌راند و می‌کوشد تا اندیشه هایی را که لائوتزو از شهر و جامعه به سوی طبیعت و انزوا فرار داده بود بازگرداند.

ذوق لطیف و خیال نازک هندی، سرزمین پربرکت هند، سیستم اجتماعی زندگی راجه‌ها و تنبلی و آسان گیری ذاتی روح این قوم نجیب و سالخورده آریایی طبقات برخوردار و متوسط این سرزمین را به سوی تجمل پرستی و لذت جویی و تفنن در زندگی مادی و عیاشی و فساد (C) منحرف ساخته بود؛ ناچار مذاهب ودایی اعراض از دنیا، تصوف و ریاضت‌های خارق العاده و شکنجه‌های جسمانی و نفسانی (A) را بر جامعه عرضه کرد به گونه‏ای که سرزمین راجه‌ها و افسانه‌های سرشار از لذت و فساد و خوشگذرانی، سرزمین عرفان و رهبانیت و ریاضت شد، آنچنان که بودا هم که کوشید تا آن را تعدیل کند و با ریاضت‌های بدنی به مبارزه پرداخت باز هم چندان توفیقی نیافت و مردمی هوشیار و مستعد که هزاران سال پیش فرهنگی غنی و مدنیتی پیشرفته داشته‌اند و نبوغ خارق العاده شان شگفت‌ترین و بلندترین اندیشه‌ها و احساس‌ها را آفریده است و نه تنها در معنویت‌های روحی که در ریاضیات و صنعت و هنر نیز استعدادی درخشان داشته‌اند و واضع اعداد در جهان اینان بوده اند، از آن پس سر در گریبان اندیشه‌های بلند پرواز خویش، فرو بردند و غرق در لطیف‌ترین خیالات عرفانی و معراج‌های روحانی (A) از جهان و کار جهان چنان غافل ماندند که قرن‌های بسیار بازیچه رام ترکان غزنوی و ترکتازان مغول و افغانی و ایرانی و استعمارگران انگلیسی شدند و احساس نکردند!

امپراطوری رم، در طول هزار سال مظهر قدرت نظامی و سیاسی مغرب زمین و مدعی همیشگی تسلط بر شرق بود. قرن‌ها بر مدیترانه، آسیای صغیر، بین النهرین و ارمنستان و شمال آفریقا حکومت می‌راند.

رم کانون گرم قدرت و تلاش و نبرد و تمدن مادی بود و چشمه جوشنده حیات و تنعم و اقتدار، زن و زر و زور؛ جامعه‏ای نیرومند و پوینده و ثروتمند، غرقه در خونریزی و عیاشی و ضعیف کشی. مسیح نیروی خود را برخلاف جهت انحرافی جامعه رم تجهیز کرد: آن را به تقوی، صلح، تحقیر حرص و آز و تنفر از لذت و ثروت، بیزاری از خشونت و تلاش برای کسب قدرت و سلطه سیاسی و نظامی بر دیگران و در عوض گرایش به معنویات و عواطف اخلاقی و روحی خواند، کوشید تا با دور کردن نفوس از قدرت طلبی‌های سیاسی و عشرت طلبی‌های مادی و نزدیک ساختن آنها به حیات معنوی و تقوای روحی، جامعه را که به سوی ماده پرستی و سپاهی‌گری به شدت کج شده بود، راست کند و دیدیم که چه موفقیت‌های درخشانی نیز کسب کرد! سرزمینی که جز گلادیاتورها و نرون‌ها را نمی‌دید و در زیر آسمانش جز ناله‌های اسیران- که شیران وحشی را به جانشان رها می‌کردند- و جز نعره‌های وحشتناک سرداران و امپراطوران خونخوار به گوش نمی‌رسید، مهد پرورش روح‌های پاک شد و کشور سن پل و سن ژنوا و سن آرس و سن اگوستن! به جای سنای هولناک رم و کاخ‌های هراس آور قیصران و زندان‌های بزرگ و سپاه غرب، کلیساهای مقدسی برپا شد که در زیر رواق‌های روحانیش، پرخلوص‌ترین ناله‌های دردآلود، زیباترین زمزمه‌های نیایش و آسمانی‌ترین آهنگ‌ها و سرودهای مقدس، خطاب به معبود بزرگ عالم، طنین می‌افکند.

اما مسیحیت با همان شور و شوقی که در جامعه نظامی و گناه آلود و جهانخوار رم باستانی، نفوس را به تحقیر قدرت و نعمت و لذت می‌خواند، به دعوت خویش ادامه داد. جامعه غربی را چنان به آخرت کشاند و به گوشه‌های غزلت و زوایای رهبانیت راند که علاءالدین کیقباد ترک سلجوقی و صلاح الدین ایوبی کرد شامی آن را در هم شکستند و اسلام، در آن هنگام که مرکزیتش درهم ریخته و قدرتش تجزیه شده بود و هر گوشه‏ای از سرزمین بزرگش به دست خانی و خاقانی افتاده بود، تا قلب اروپا راند و مسیحیت شرقی را پاک برچید و قسطنطنیه، پایگاه جهانی امپراطوری مسیحی را «اسلامبول» نمود و بساط عیسویت را از این سوی مدیترانه به آن سو پرتاب کرد و بالاخره جامعه نیرومند مادی رم در انزوای معنویتی انحرافی و روحانیتی تخدیری خفت و هزار سال سر بر نکرد تا رنسانس بیدارش کرد و نیرویی در خلاف جهت مسیح چنان بر او وارد آورد که او را به دنیا راند و به زندگی دنیا و تلاش و تنعم و حیات. و اکنون می‌بینیم که باز ازین سو گشته است و اروپا، اروپای نرون و ژول سزار شده است و گلادیاتورها و ... و باز تشنه مسیحی دیگر.

اما اسلام؟ محمد؟ قرآن؟

در اینجا بی‌آنکه تعصب دینی یا ضد دینی نگاه‌ها را از دیدن درست و دقیق باز دارد، به اصطلاح معروف بیکن، اگر «با نگاه خشک علم» بنگریم چهره شگفتی می‌بینیم که تاکنون جز در افسانه‌ها و اساطیر، به هیچ چشمی نیامده است و در عالم واقعیت کسی چنین سیمایی ندیده است.

اسلام در یک کلمه، تنها دین چند بعدی است؛ نیرویی که بر جامعه وارد می‌آورد «یک جهته» نیست، نه تنها از جهات متعددی است که این جهات «برخلاف» یکدیگر نیز هست و چون در جهات گوناگون و حتی متناقض بر احساس و اندیشه فرد و جامعه نیرو وارد می‌آورد، طبیعتاً برایند این نیروها همواره جهت متعادلی را به جامعه خویش می‌بخشد که هرگز امکان آنکه، پس از تعدیل آن، به یک نیروی انحرافی بدل گردد و جامعه را به سمت دیگری کج کند نخواهد بود.

از کجا به چنین اصلی پی برده‏ام؟ از همان طریقی که هر مذهبی را باید شناخت، یعنی از شناخت و سنجش الله، قرآن، محمد، اصحاب (پروردگان خاص) و نیز «مدینه محمد»، چون محمد تنها پیامبر جهان است که خود جامعه خویش را بنیاد نهاده و رهبری کرده است.

بررسی علمی و مقایسه منطقی این وجوه پنج گانه اسلام این حقیقت را آشکار می‌سازد:

الله یک جانوس حقیقی است؛ خدایی با دو چهره: چهره یهوه و چهره تئوس؛ با دو صفت ممتاز و متضاد: «قهار» و «رحمان». همچون یهوه «منتقم» است و «مستبد» و «جبار و متکبر» و «شدید العقاب»؛ تکیه زده بر «عرش کبریا» و مستور سراپرده ملکوت، جایگاهش «ماورای» و «ماسوی» در زیر بارگاه سلطنت مطلقش و در عین حال، همچون تئوس «رحمان» است و «رحیم»، «رئوف» است و «غفور»، که بر روی زمین فرود می‌اید و با انسان، «خویشاوند» و «جانشین» خاکی خویش، انس می‌گیرد و او را «بر صورت خویش» می‌نماید، او را مژده می‌دهد که «مثل» خود سازد و چنان با انسان صمیمی و آشنا است که از «شاهرگ گردن به او نزدیک تر» می‌گردد.

خدایی که «کوه آهن اگر طنین سخنش را بشنود از وحشت وی فرو شکند و ذوب شود» در پاسخ انسان گناهکاری که او را چند بار می‌خواند می‌گوید: «ای فرشتگان من، من از بنده‌ام شرمسار شدم که او جز من کسی ندارد، از او در گذشتم».

قرآن نیز مجموعه انجیل و تورات است. فلسفه و حکمت و قصص و عقاید و اخلاقیات فردی و روحی و نیز احکام اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و روابط فردی و جمعی و آداب و رسوم حیات مادی و معنوی، دنیا و آخرت، از فلسفه خلقت و حکمت الهی گرفته تا دستورهای بهداشتی و آداب معاشرت و خورد و خواب و زندگی عادی، از کمال نفس و تربیت فردی تا فرمان قتال و تلاش برای بهبود حیات مادی و برخورداری از اجتماع و آزادی و تمدن و علم و ثروت و لذت و زیبایی ... از دعوت به عبادت و عبودیت و صبر و عشق به خدا و روشنایی دل و صفای روح و همواره آموختن و اندیشیدن و نگریستن و احساس کردن تا اعلام آماده باش دائمی و «جمع آوری نیرو و اسب جنگی» و بسیج نظامی و انتقام و کشتن و اسیر گرفتن همه را در سبکی که ویژه خویش است در هم ریخته و ترکیبی خوش آهنگ و زیبا از اصوات و الوان گوناگون فکری و احساسی، مادی و معنوی، فردی و اجتماعی پدید آورده است.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
ادامه پست قبلی

محمد ترکیبی از موسی و عیسی است، گاه او را در صحنه‌های مرگبار جنگ می‌بینیم که از شمشیرش خون می‌چکد و پیشاپیش یارانش- که برای کشتن یا کشته شدن بیقراری می‌کنند و بر روی مرکب‌های بیتاب خویش، در برابر دعوت خون، به سختی می‌توان آرامشان ساخت- می‌تازد، مشتی خاک بر می‌گیرد و به خشم بر چهره خصم می‌پاشد و فریاد می‌زند: «شدوا»! و بیدرنگ شمشیرها به رقص می‌ایند و وی که از تماشای آتش سوزان جنگی که بر افروخته است گرم شده و چهره‏اش از شادی برتافته است، با لحنی گرفته از لذت توفیق و لبخندی سیرآب از ستایش شمشیر، فریاد می‌کند: «هوم ... اکنون، تنور جنگ برتافت»! و گاه همو را می‌بینیم که هر روز در رهگذرش یهودی‏یی از بام خانه‏اش خاکستر بر سرش می‌ریزد و او نرم‌تر از مسیح، همچون بایزید، روی در هم نمی‌کشد و یک روز که از کنار خانه وی می‌گذرد و از خاکستر مرد خبری نمی‌شود، با لحن یک صوفی پرصفا می‌پرسد: رفیق ما امروز به سراغ ما نیامد؟! و چون می‌شنود که بیمار شده است به عیادتش می‌رود.

در اوج قدرت، در آن لحظه که سپاهیانش مکه را- شهری که بیست سال او را و یاران او را شکنجه داده است و آواره کرده است- اشغال کرده اند، بر مسند قدرت سزار اما در سیمای مهربان مسیح، کنار کعبه می‌ایستد و در حالی که ده هزار شمشیر تشنه انتقام از قریش در پیرامونش برق می‌زنند و بر ابوسفیان و هند، خورنده جگر حمزه، و عکرمه فرزند کینه توز ابوجهل و دیگر قیافه هایی که یادآور شکنجه‌ها و توطئه‌ها و تبعیدها و مرگ‌های جانخراش عزیزان اویند دندان می‌نمایند، می‌پرسد: «ای قریش، فکر می‌کنید با شما چه خواهم کرد؟» قریش که سیمای مسیح را در این موسایی که اکنون سرنوشت‌شان را در دم شمشیر خویش دارد، خوب می‌شناسند و به چشم می‌بینند، پاسخ می‌دهد که: «تو برادری بزرگوار و برادر زاده‏ای بزرگواری». و آنگاه، با آهنگی که از گذشت و مهربانی گرم شده است، می‌گوید: «بروید، همگی آزادید»!

چه کسی به سادگی باور می‌کند که مردی که در این نیمه شب خاموش خانه را و شهر را ترک کرده است و در قبرستان بقیع سر در گریبان لطیف‌ترین احساس‌های عارفانه فرو برده و- با لحنی که گویی از اعماق روح یک راهب بزرگ، مردی که عمر را در خلوت انزوای تأملات عمیق خویش به سر آورده و بوی مرگ و شوق وصال نزدیک با معشوق آتش در جانش افکنده است- اکنون با قبرهای خاموشی که در پرتو نور اسرارآمیز مهتاب صحرا با وی از سرنوشت مرموز حیات سخن می‌گویند درد دل می‌کند و با ساکنان ساکت گورها از مردم و از زندگی شکایت دارد، همان کسی است که او را در بازار مدینه دیدیم که کنار گودال‌های عمیق و وحشتناکی که به دستور وی کنده اند، نشسته بود و دسته دسته یهودیان بنی‌قریظه را- که هر چند تن به یک زنجیرشان بسته بودند- می‌آوردند و در برابر وی پیاپی سر می‌بریدند و در گودال می‌ریختند و او با چشمان سرد و خشک و آرامی که گویی به دو نگین شبق بدل شده‌اند آن را «تماشا» می‌کرد! نه لب می‌جنباند و نه پلک می‌زد، گویی نمایش سرد و بیمزه‏ای را می‌نگرد؛ و آنگاه که آخرین نفر را ازین صف هفتصد نفری ذبح کردند و در سیاهچال‌ها افکندند، در حالی که به دستور وی بر اجساد گرمشان خاک می‌ریختند، برخاست و به کارهای دیگرش پرداخت!

اینان نامردانه به جامعه خیانت کرده‌اند و محمد، آنگاه که در برابر خیانت به مردم قرار می‌گیرد، قیافه موسی را دارد والله نیز چهره یهوه را و دگر هیچ.

شگفتا، ایا وی همان مرد است که یک عرب وحشی از صحرا به مسجد می‌اید و در برابر جمع به وی خطاب می‌کند: «ای محمد، زن من چهره‏ای سوخته و پوستی چروکیده و خشک دارد و زن تو ... جوان و زیبا است؛ بیا یک چند او را با زن من عوض کن»! و او با روی خوش و لحن مهربان و آرامی که مسیح را به شگفتی می‌آورد پاسخ می‌دهد: «برادر، اگر می‌توانستم می‌کردم اما نمی‌توانم ...»!

شگفتا، ایا می‌توان باور کرد که مردی که در مدتی کمتر از ده سال، شصت و پنج لشکرکشی داشته است، مردی که «رهبانیت مذهب خویش را جنگ می‌داند» و حتی گوشه خلوت آرام معبدش را «محراب» (رزمگاه) نام می‌کند، در دلش روحی با عمق معنوی بودا، در مغزش اندیشه هایی به لطافت اوپانیشادها، در منطقش خردی به استحکام خرد سقراط و در چشمش نگاهی به ظرافت و زیبایی پرجذبه نگاه چینی «لو» (Lu) نیز هست؟:

«اگر مأمور نبودم که با مردم بیامیزم و در میان آنان زندگی کنم .. دو چشمم را بر این آسمان می‌دوختم و چندان به نگاه کردن ادامه می‌دادم که خداوند جانم را بستاند»!

و از پروردگانش علی را می‌گیرم و ابوذر را، چه، این دو هر که هستند از اویند و هر چه دارند از اوست. این، جندب بن‌جناده، یک صحراگرد نیمه وحشی، است که اسلام او را ابوذر ساخته است و آن یک کودک هشت ساله عرب جاهلی که در خانه محمد، علی شده است.

ابوذر نیز مردی است با دو چهره؛ یک روح دو بعدی: مرد شمشیر و نماز؛ مرد تنهایی و مردم؛ عبادت و سیاست؛ مبارزه به خاطر آزادی و عدالت، برده‌ها و گرسنه‌ها، و مطالعه به خاطر فهم درست قرآن و شناخت حقیقت؛ مرد جنگیدن و اندیشیدن و دوست داشتن. و علی! چه کسی می‌تواند سیمای او را نقاشی کند؟ روح شگفتی با چندین بعد! مردی که در همه چهره هایش به عظمت خدایان اساطیر است. انسانی که در همه استعدادهای متفاوت و متناقض «روح» و «زندگی» قهرمان است، قهرمان شمشیر و سخن، خردمندی و عشق، جانبازی و صبر، ایمان و منطق، حقیقت و سیاست، هوشیاری و تقوی، خشونت و مهر، انتقام و گذشت، غرور و تواضع، انزوا و اجتماع، سادگی و عظمت...

انسانی که هست، از آنگونه که باید باشد و نیست!

در معرکه‌های خونین نبرد، شمشیر پرآوازه‏اش صفوف دشمن را به بازی می‌گیرد و سپاه خصم، همچون کشتزار گندم‌های رسیده، در دم تیغ دو دمش بر روی هم می‌خوابد و در دل شب‌های ساکت مدینه، همچون یک روح تنها و دردمند که از خفقان زیستن بی‌طاقت شده است و از «بودن» به ستوه آمده، بستر آرامش را رها می‌کند و در پناه شب، که با علی سخت مأنوس و محرم است، از سایه روشن‌های آشنای نخلستان‌های ساکت حومه شهر، خاموش می‌گذرد و سر در حلقوم چاه می‌برد و غریبانه می‌نالد. زندانی بزرگ خاک! عظمتی که در زیستن نمی‌گنجد، روح آزادی که سقف سنگین و کوتاه آسمان بر سینه‏اش افتاده است و دم زدن را بر او دشوار کرده است.

از شمشیرش مرگ می‌بارد و از زبانش شعر. هم «زیبایی دانش را می‌شناسد و هم زیبایی خدا را». هم پروازهای اندیشیدن را و هم تپش‌های دوست داشتن را. خونریز خشمگین صحنه پیکار، سوخته خاموش خلوت محراب! ویرژیل دانته است، رستم فردوسی است و شمس مولای روم و...

چه می‌گویم؟ مگر با کلمات می‌توان از علی سخن گفت؟ باید به سکوت گوش فرا داد تا از او چه‌ها می‌گوید؟ او با علی آشناتر است.

علی، خود، محمد دیگری است، و شگفت‌تر آنکه، در سیمای علی، محمد را نمایان‌تر می‌توان دید.

خطوط سیمای محمد را، سیمایی که در پس چهارده قرن، از چشم‌های کم سوی ما پنهان مانده است، نه تنها در سیمای خود وی، بلکه در سیمای الله، سیمای قرآن، سیمای علی و ابوذر و چند سیمای تابناک و زیبا و صمیمی دیگری که پرداخته دست وی‌اند و نیز در سیمای آن خانواده شگفت تاریخ انسان که در آن، پدر علی است و مادر فاطمه و پسر حسین و دختر زینب، باید جست و یافت.

«مدینه»ی محمد نیز یک جامعه چند بعدی است. مدینه را با شهرهای بنام تاریخ بسنجید تا ابعاد آن پدیدار گردد: آتن، اسپارت، اسکندریه، رم، هلیوپولیس، بنارس، هگمتانه ...

اینها همه شهرهایی‌اند با یک دروازه. از دروازه رم، هگمتانه و اسپارت، مردانی برون می‌تازند همه با اندام‌های ورزیده، چهره‌های خشن و سراپا غرقه در سلاح، شهرهایی که شیهه اسبان جنگی و نعره پهلوانان و جنگاورانش همواره در گوش تاریخ می‌پیچد: نرون، کراسوس، ژول سزار، سورن، اسپارتاکوس، وسپاسین، اژیدهاک، کورش، خشایارشاه... اما از دروازه آتن، هلیوپولیس، بنارس و اسکندریه ... مردانی به سراغ تاریخ بیرون می‌ایند، همه، سر در گریبان اندیشه‌های عمیق، غرقه در امواج ناپیدای روح، سرمایه داران بزرگ حکمت و فرهنگ و معرفت: کنفوسیوس، لائوتزو، لو، مهاویرا، بودا، سقراط، افلاطون، ارسطو، اپیکور، رواقیون، فلوطین، اپیکتت، بطلمیوس، فیثاغورث...

اما یثرب، «مدینه» محمد، شهری است با دو دروازه باز بر روی جهان، از یکی «موج کبود» بیرون می‌اید و مردانی که گویی جز به «قتال» نمی‌اندیشند و جز بر بستر خون نمی‌خسبند. دروازه‏ای شب‌ها و روزها، همه وقت، شمشیرهای تشنه از آن به سراغ قبیله‏ای برون می‌شتابند و از کمینگاه نیمه شبی تاریک یا سحرگهی گنگ و هراس انگیز بر سر قومی فرو می‌ریزند و می‌کشند و غارت می‌کنند و اسیر می‌گیرند و باز می‌گردند. گویی دروازه رم است.

و از دروازه دیگر، چهره هایی آرام و مهربان که پرتو عشق به خدا و مردم از آن ساطع است، پیشانی هایی که از ایمان و یقین موج می‌زند، دامن هایی پاک و آراسته با تقوی، چشم در «زمین» دوخته و دل به «آسمان» پرداخته، گویی حواریون مسیح اند، پیاده یا سوار بر شتری نرمخوی، راه صحراهای مخوف و آتش خیز نجد و نفوذ و ربع الخالی را دسته دسته در پیش می‌گیرند و پیام صلح و دوستی می‌برند و دل‌های پر کینه و روح‌های آلوده را، با آب‌های زلالی که از سرچشمه وحی خداوندی آورده اند، می‌شویند و عطر خوش عشق و ایمان و بذر مقدس آزادی و بینایی و نوید را در ضمیر قبایل می‌افشانند. گویی دروازه آتن است. مسجد مدینه را بنگرید: هم سنای رم است و هم آکادمیای آتن و هم «معبد زرتشت»!

اهل صفه! مردانی که سازندگان بزرگ‌ترین حادثه تاریخ بشرند و ویران کنندگان بزرگ‌ترین امپراطوری‌های نظامی عالم! اینان را، در صحنه جنگ، از سربازان رومی و پارتی نمی‌توان باز شناخت و بر روی صفه، از راهبان هندی و یاران بودا و مسیح. کسانی که از هر چه در زندگی هست، صفه مسجدی را برگزیده اند، شب‌ها و روزها غرق در جذبه‌های عاشقانه روح مستقل خویش، گویی سوختگان خلوت انزوای عرفانند و سودایی عشق خدا؛ گرم بحث و تفکر و تحقیق، گویی شاگردان باغ افلاطونند و آموختگان حکمت مشاء آتن؛ دست بر قبضه شمشیرهایی که ده سال است، همچون صاحبانشان، به خانه باز نگشته‌اند و در بستر نخفته‌اند؛ بیتاب خون، چشم در چشم جهاد و گوش به فرمان محمد، گویی جنگجویان سزارند.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
ادامه پست قبلی

چنین است سیمای مذهبی که رسالت رهبری اینده انسان را بر دوش گرفته است و ازین است که جامه خاتمیت بر اندام مذهبی برازنده است که خدایش هم سیمای یهوه را دارد و هم سیمای تئوس را، کتابش هم حکمت تورات را دارد و هم مواعظ انجیل را، و پیامبرش هم دماغ موسی را و هم دل عیسی را، و پروردگانش هم سیمای چریکی را دارند که زندگی را جز نبرد به خاطر آزادی و مردم نمی‌دانند و آن را تنها و تنها «عقیده و مبارزه» می‌خوانند و هم سیمای حکیمی را که «مرکب دانشمندان را از خون شهیدان برتر» می‌شمارند و به قلم و نوشته سوگند می‌خورند، و هم سیمای عارفی را که دل از نام و نان و زندگی و فریب‌ها و بازیچه‌های پستش برکنده‌اند و دور از جهان، جهانی در خویش آفریده‌اند و با عشق‌های بزرگ، دردهای عزیز و زیستن هایی نه بر روی خاک آشنا گشته‌اند در خلوت عظیم و زیبای خویش زندگی می‌کنند و شمع جمعیت تنهایی خویشند.

محمد خود با دو خط زیبا و صریح سیمای اینان را تصویر کرده است که: «پارسایان شب‌اند و شیران روز». بدین گونه است که تنها محمد و رسالت چند بعدی و دو «جهته‏»اش شایستگی آن را دارند که آرزوی بزرگ انسان امروز را تحقق بخشند.

تجربه تلخی که از سرنوشت تمدن‌های تاریخ به دست آورده‏ایم، نوسان دائمی جامعه‌ها است میان دنیا و آخرت، معنویت و مادیت، فردیت و جمعیت، جسم و روح، عظمت اخلاق و قدرت زندگی، عمق فرهنگ و اوج تمدن، دل و دماغ، عقل و احساس، علم و دین، اصالت و مصلحت، لذت و تقوی، زیبایی و سود، عینیت و ذهنیت... و بهتر زیستن و بالاخره، واقعیت و حقیقت، رئالیسم و ایده آلیسم، که همواره بشریت را بیمار و معیوب داشته و از «محرومیت» و «انحراف» رنجور ساخته است و اکنون نیز، در طول حیات درازش بر روی زمین، بیش از همیشه از چنین بیماری‏یی رنج می‌برد، رنجی که جهان را با همه فراخی، بر او تنگ کرده است. افق‌های روشن زندگی را، همه، سیاه و شوم می‌بیند و انسان را تنهای بی‌سامان و آواره، و آفرینش را دستگاهی ابله و پوچ؛ به گونه‏ای که بدبینی و تلخ‌اندیشی و یأس شوم فلسفی روح و اندیشه قرن ما را تباه ساخته و مذهب عام روشنفکران امروز جهان شده است، تا آنجا که منحنی جنون و انتحار، هماهنگ با فرهنگ و مدنیت بزرگ انسان امروز، به شتاب صعود می‌کند و اینده او را هولناک و پریشان و رقت بار ساخته است.

انسان امروز- که این تجربه بزرگ را از تاریخ آموخته است و بیماری و نقص تمدن امروز جهان را خوب می‌شناسد- در آرزوی آن است که روحش با دو بال «عقل» و «احساس» پرواز کند؛ با «عقل» سقراط بیندیشد و با «دل» مسیح عشق بورزد؛ همچون بوعلی «بداند» و همچون بوسعید «ببیند»؛ جامعه‏‌ای را پی ریزد که نه محرومیت هند را از مدنیت بزرگ و درخشان اروپا داشته باشد و نه محرومیت اروپا را از معنویت عمیق و شگفت هند. جامعه‏ای اندامش تمدن و روحش مذهب، آنچنان که آرنولد تاین بی‌آرزو می‌کند.

رسالت روشنفکران اصیل امروز جهان جز این نیست که تمدن اروپا را در هند برپا کنند و تصوف هند را در کالبد مادی اروپا بدمند؛ «ذهنیت» شرق را به غرب برند و «عینیت» غرب را به شرق آورند؛ با آتش شمس جان ارسطو را بسوزانند و به «چشمان خشک» بیکن نم اشکی بخشند؛ شمشیر قیصر را به دست مسیح دهند و بیتابی حلاج را در قلب کانت بخشند؛ بر حصار آتن دروازه‏ای از رم بگشایند و بالاخره، از «سنای رم» و «آکادمیای آتن» و «کلیسای عیسی» یک «مسجد» بنیاد کنند و به گفته الکسیس کارل: «هم زیبایی علم را بشناسند و هم زیبایی خدا را و به سخن پاسکال همچنان گوش دهند که به سخن دکارت».

فرانتز فانون، خطاب به همه اندیشمندان دنیای سوم- که گستاخی آن را دارند که جهان را طرحی نو دراندازند- پیامی دارد که پیام هر مصلح عمیق اندیشی است که امروز تجربه تاریخ را می‌داند و درد انسان عصر ما را می‌شناسد و رسالت بنیاد اینده‏ای استوار و بی‌درد را برای انسان، در خود، احساس می‌کند:

«رفقا، بیایید دیگر از اروپا سخن نگوئیم، دیگر از تقلید مهوع و میمون وار از اروپا دست برداریم. ما نباید از آفریقا و آسیا اروپای دیگری بسازیم. تجربه آمریکا ما را بس است. برای خودمان، برای اروپا و برای بشریت، رفقا، باید یک «اندیشه نو» آفرید، باید یک «نژاد نو» ساخت و باید کوشید تا یک «انسان نو» برپای ایستد».

انسانی «نیمه خاک، نیمه خدا»، انسانی که هم تجربه رم را آموخته باشد و هم تجربه هند را.

انسانی، فردش با دو بال، جمعش با دو بعد.

تصویر چنین انسانی چگونه خواهد بود؟

«پارسای شب و شیر روز».

و مذهبش؟

دین «کتاب»، «ترازو» و «آهن»!



پــــایــان


.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
علی تنهاست

بخش ۱


ابتدا باید عذر بخواهم به دلیل اینکه من در مقامی ایستاده‌ام که باید از علی سخن بگویم و این نهایت عَجز و شرمندگی‬ ‫است و علاوه بر آن، من یک سخنران یا خطیب نیستم، بلکه یک معلم ساده‌ام و خواه نا خواه لَحن سخنم همچون لحن سخن یک معلم در کلاس است و ‫بنابراین شاید متناسب با چنین مجلس پُر‌شکوهی نباشد.‬

‫اما فکر میکنم که ما بیش از هر چیز به تعلیم نیازمندیم، و حتی پیش از تبلیغ، به معرفت و آشنایی علمی نیاز داریم.‬

‫اشتباهِ بسیاری از روشنفکران به خصوص در کشورهای راکد این است که می‌پندارند با علم و تکنیک جدید میتوان جامعه مترقی و آزاد داشت، در صورتی که‬ بینایی و آگاهی و دانش اعتقادی و ایدئولوژیک است که جامعه را حیات و حرکت و قدرت میبخشد. وارد کردن علم و صنعت در یک اجتماعِ بی‌ایمان و ‫بی‌ایدئولوژی مشخص همچون فرو کردن درختهای بزرگ و میوه‌دار است در زمین نامساعد و در فصل نامناسب.‬

‫اما در عین حال آنچه را که ما فاقدِ آنیم ایمان و قدرت ایمان نیست، بلکه عدمِ معرفت درست و منطقی و علمی به مسائلی است که بدان ایمان‬ ‫داریم.‬

‫یکی از بزرگترین مسائلی که در تاریخ و جامعه ما مطرح است اسلام و تشیع میباشد که بسیاری از ما بدان معتقدیم، اما آن را به درستی نمیشناسیم.‬

‫به مذهبی ایمان داریم که آشنایی درست و منطقی از آن نداریم. مثلاً به علی به عنوان یک امام، یک مردِ بزرگ، یک اَبر مَردِ حقیقی، و به عنوان کسی‬ ‫که همه احساسها، تَقدیسها و تجلیلهای ما را به خود اختصاص داده، اعتقاد داریم و همیشه در طول تاریخ، بعد از اسلام، ملت ما افتخارِ ستایش او را‬ ‫داشته است. اما متأسفانه آن چنان که باید و شاید او را نشناخته است. زیرا بیشتر به ستایش او پرداخته است نه شناختن او. از این روست که امروز باید‬ ‫بیشتر به سخنی گوش دهیم که علی را به عنوان یک انسان بزرگ، یک رهبر، یک امام و یک سر مشق میشناساند.‬

‫در تاریخ اسلام شاید به اندازهٔ لازم ستایش و تجلیل از علی شده باشد، به طوریکه ما بتوانیم کتابخانه‌های بزرگی از اشعار و مقالاتی که در کرامات‬ ‫و مَناقب علی سروده و یا نوشته شده، و در تجلیل از مقام و عظمت او در پیشگاهِ خدا است، ترتیب دهیم؛ اما متاسفانه وقتی دانشجوی من در این زمان و‬ ‫در این مملکت که کشورِ علی است از من میپرسد که "برای شناختن علی چه کتابی را بخوانم و برای اینکه سخنان و نظریات و افکار و اعمال او را خوب‬ ‫بفهمم به چه مُتونی مراجعه کنم؟" من جواب درستی ندارم که به او بدهم.‬

‫این گِله‌ای است که من نه تنها به نمایندگی معلّمین، بلکه به نمایندگی همه مردم از دانشمندان خودمان دارم که:‬ ‫شما، برای شناساندن درست علی به ملتش، به این مردمِ شیفته‌ای که با همه حیات‌شان، ایمان‌شان و خون‌شان در راهِ علی و برای علی مبارزه کرده‌اند،‬ ‫چه کرده‌اید؟

ملت و مردمِ ما در این راه، کوتاهی نکرده‌اند، اما دانشمندان ما که وظیفه آنها معرفی علی بود کوتاهی نمودند. یک ایرانی نیمه تحصیل کرده‬ ‫نیمه کتاب خوان و نیمه دانشمند باید بهتر از هر کس دیگر علی را بشناسانَد و معرفی کند و اگر مُحققی در دنیا خواسته باشد به جامعه‌ای برود که علی‬ ‫را بشناسد، آن جامعه باید ایران باشد، و همچنین اگر بخواهد به کتابخانه‌ای مراجعه کند تا اثری دربارهٔ او مطالعه نماید قاعدتاً میبایستی به کتابخانه‌های‬ ‫ما بیاید و آثارِ دانشمندان ما را انتخاب کند.‬

‫ملت ما همواره چنان که باید به ستایش علی و فرزنداناش و بزرگداشت آنها پرداخته است؛ اما به عنوان یک فردِ عضوِ این جامعه باید از دانشمندان‬ ‫و فُضال و علمای خودمان سوال کنیم که:‬ ‫چرا علی را درست به ما نشناساندید؟‬

‫در مقدمه کتاب "حجر بن عدی"، "حقیقت"ای را نوشته بودم که گفتند: "مصلحت" نیست!‬

‫نوشته بودم، اگر دانشجویی بخواهد دربارهٔ "بِتهوون" ـ(که یک موسیقی‌دان آلمانی است و در خودِ اروپا همه سبک موزیک او را نمی‌پسندند) مطالعه‬ ‫کند و بدین منظور از من راهنمایی بخواهد، با وجودی که آشنایی با او برای مردمِ ما چندان لزومی ندارد و آثارش را کمتر کسانی میپسندند و میفهمند‬ ‫و احساس میکنند معهذا، حداقل سه کتاب مستقل بسیار عمیق درست زیبا و محققانه و بیش از صدها مقاله و کنفرانس و بحث و مصاحبه علمی‬ ‫و خواندنی وجود دارد.‬

‫اما دربارهٔ علی یک کتاب که بتوان ادعا کرد این بزرگ مَرد را لااقل برای دانشجویان و دانش آموزان و طبقه کتاب خوان و روشنفکر به خوبی بشناسانَد‬ ‫یافت نمیشود. همه‌اش ستایش است و مَدح و شعر؛ اما معلوم نیست که این کسی را که این همه می‌ستاییم کیست و چه میگوید؟ این مردی که ایمان‬ ‫ِ‬‫ملتی را در این قرنهای سخت و دشوار به خودش وقف کرده و ملت ما سالهای فراوان، محبت او را به قیمت زندانها و شکنجه‌ها در دل خود مُشتَعِل‬ ‫نگه داشته و نسل به نسل به بهای جان خود به دست ما سپرده و مردی که این همه تجلیل میشود و این همه دلها برایش میتپد و این همه عشقها‬ ‫نثارش میگردد، کیست ؟‬

‫نمیدانیم!! این، درد است؛ چه، قبل از هر شعر، هر ستایش و هر تجلیل از علی و حتی قبل از محبت علی، معرفت علی است که نیازِ زمان ما و جامعه‬ ما است؛ محبت بی‌معرفت ارزش ندارد، بُت پَرستی است؛ علی الله‌ایها که بیشتر از همه او را بزرگ میشمارند و از او تجلیل میکنند و دوستش میدارند‬ ‫و حتی پیامبران را فرستادهٔ او میدانند، چرا این همه احساسات‌شان و این ولایت‌شان یک پول نمی‌ارزد؟‬

‫این گونه مَدحها و محبتها در میان همه ملتها نسبت به معبودشان، پیغمبرشان، قهرمانان‌شان و مُقدساتشان هست و هیچ ارزشی ندارد. معرفت‬ ‫است که با ارزش است.‬

‫علی، اگر یک رهبر است، یک امام است و یک نجات بخش است، و مکتب او اگر روح یک جامعه است، اگر راهِ یک جامعه است و اگر نشان دهندهٔ مقصدِ‬ ‫حیات و کمال انسان است، در آشنایی با مکتب او و آشنایی با شخصیت او است، نه محبت تنها نسبت به کسی که نمیشناسیم؛ زیرا اگر محبت تنها بدون‬ ‫آشنایی ثَمری میداشت، باید به نتایج بزرگ میرسیدیم؛ زیرا امکان ندارد جامعه‌ای و ملتی علی را بشناسد و درست بفهمد، و از شکنجه آمیزترین و‬ ‫سخت‌ترین محرومیت‌هایی که جامعه‌های عقب مانده دارند، رنج ببرد.‬

‫اگر میبینیم پیروِ علی و کسی که برای علی اشک میریزد و کسی که محبت علی در قلبش موج میزند، سرنوشتش و سرنوشت جامعه‌اش درد ناک‬ ‫است، معلوم است که علی را نمی‌شناسد و تشیع را نمیفهمد، هر چند که ظاهراً شیعه باشد.‬

‫محبت به علی، اگر او را نشناسیم، برابر است با محبت همه ملتهای دیگر نسبت به هر کس دیگر. علی اگر معلوم نباشد که کیست، چه میگوید و‬ ‫چه میخواهد، و تشیع‌ای که معلوم نیست اصولش چیست، هدفش چیست و راهش کدام است ـ این علی و این مذهب ـ ، از نظرِ تاثیرش روی بشر و‬ ‫جامعه و زندگی مساوی است با هر شخصیت و هر مذهب دیگر. علی مساوی است با هر انسان و یا هر قهرمان ملی دیگری که مَجهول است؛ زیرا محبت‬ ‫به خودی خود نجات بخش نیست، بلکه معرفت است که نجات میبخشد.‬

‫ما در زمان خودمان موظف به شناختن امام هستیم، نه محبت بدون معرفت به امام. اما شک نیست که من نمیخواهم از محبت به امام انتقاد کنم.‬
‫چگونه ممکن است کسی علی را بشناسد و به او عشق نورزد و او را نستاید؟ اما این محبت معلول شناختن علی و آشنا شدن با زیبایی‌های عظیم یک‬ ‫روح، شکوهِ یک روح و عظمت و پاکی یک انسان بزرگ است. محبتی که معلول این معرفت است، نجات‌بخش است و روح زندگی یک جامعه است، نه‬ محبتی که با تَلقین و توصیف و تجلیل و جمله‌های زیبای شاعرانه و ادبی، نسل به نسل از کوچکی در دل ما جایگزین شده است. این محبت ثَمری‬ ندارد و من فکر نمیکنم علی به چنین محبت‌هایی ارج نهد و چنین عُشاقی را بپذیرد؛ علی‌ای که در پاسخ یکی از افسرانش که او را با عبارات شگفتی‬ میستاید، صاف و پوست کنده میگوید: "من بزرگتر از آنم که در دل داری و کوچکتر از آن که بر زبان"! علی‌ای که به نقل "مِلل و نِحل" نخستین‬ ‫پرستندگان خویش را در آتش می‌افکند و پیشوایشان را از قلمروِ خویش دور میسازد.‬

‫یک انسان معمولی هم چنین است، بیشتر کسی را دوست دارد که او را میشناسد، نه کسی که بی‌آنکه بشناسد از او ستایش میکند.‬

شاید بعضی خیال کنند که محبت علی موجب شفاعت در آخرت گردد؛ اما به نظرِ من محبت توأم با جهل برای آخرت هم به کار نمیاید؛ زیرا آخرت با‬ ‫همان قوانین معقول و منطقی این دنیا ساخته شده، آخرت ساخته همان عقل و اراده است که این جهان را ساخته است. همان طور که در اینجا محبت‬ ‫زاییدهٔ جهل ثمری ندارد، در آن دنیا هم ثمری نخواهد داشت.‬
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
ادامه پست قبلی

۱- "تنهایی و علی"‬

۲- "پیروزی در شکست"‬
[/b]

‫ما همیشه پیروزی را در پیروزی میبینیم و میشناسیم، اما علی درس بسیار بزرگی داده است و آن پیروزی در شکست است.‬

‫چگونه یک امام، یک رهبر و یک قائدِ انسانی گاه با موفق شدن و پیروز شدن درس میدهد و گاه با پذیرفتن شکست، گاه با سخن می‌آموزد و گاه با‬ ‫سکوت؟‬

‫در مقاله‌ای که دربارهٔ حضرت امیر نوشته بودم، اشاره کردم که نهج البلاغه بعد از قرآن بزرگترین کتاب ماست که آن را نمی‌خوانیم و نمی‌دانیم و‬ ‫نمی‌شناسیم. چنان که قرآن هم همین طور: قرآن را هم فقط ستایش میکنیم، میبوسیم و تَبَرُک میدانیم.‬

‫آن همه تجلیل و ستایش میکنیم، اما چه فایده دارد، چه تاثیری میتواند داشته باشد، وقتی که درونش را ندانیم چه میگوید؟‬

‫شخصیت‌های بزرگی هم که میتوانند نجات بخش ملت ما، جامعه ما و نسلهای آیندهٔ ما باشند همین طورند.‬

‫ِ‬‫در آن مقاله نوشتم که نهج البلاغه، به اقرارِ اغلب دانشمندان و نویسندگان و ادبای حتی معاصرِ غیرِشیعی، زیباترین متن عرب است؛ سخنانی که‬ ‫از نظرِ ادبی در اوج زیبایی و از نظرِ فکر در عمق بسیار و از نظرِ اخلاق سرمشق و نمونه است؛ در آن عباراتی هست که هر خواننده‌ای اقرار میکند که در‬‫بشریت نظایرِ این عبارات وجود ندارد. این، عبارات و سخنان علی است.‬

‫اما من معتقدم که از همه سخنانی که علی در مدت عمرش گفته است، جمله‌ای از همه رساتر، بلیغ‌تر، زیباتر، اثر بخش‌تر و آموزنده‌تر وجود دارد‬ ‫و آن:‬

‫"۲۵ سال سکوت علی است"‬ که خطاب به همه انسانها است، انسانهایی که علی را میشناسند.‬

‫بیست و پنج سال سکوت در نهایت سختی و سنگینی برای یک انسان، آن هم نه یک انسان گوشه گیر و راهب، یک انسان فعال اجتماعی.‬ ‫این سکوت، خود یک جمله است، یک سخن است.‬ ‫بنابراین امام، گاه با سخنش حرف میزند و گاه با سکوتش، گاه با پیروزیش درس میدهد و گاه با شکستش.‬

‫خطاب او به ماست و رسالت ما نیز معلوم است: ‫شناختن این درسها،‬ و خواندن این سخنان‬ ‫و شنیدن این سکوتها...‬

‫مساله‌ای که در اینجا لازم است مطرح کنم بیماری عوام زدگی است که بعضی از مکتب‌ها و یا بعضی از ادیان، گاه دچارِ آن میشوند.‬ ‫فلسفه ایَنشتن هیچ گاه دچارِ عوام زدگی نمیشود، زیرا موضوعی است که فقط عده‌ای مُتخصص ریاضی و فیزیک با آن سر و کار دارند و متخصصین‬ ‫ِ‬‫ریاضی و فیزیک، چون زبان اَینشتن را به درستی میفهمند، نمیتوانند مَسخش کنند، عَوضش کنند و یا تحریفش نمایند.‬

‫از این رو این گونه مکتبها و فلسفه‌ها همیشه از بیماری عوام زدگی به دور است و در بین یک عده مُتخصص که در سطح درک و فهم آن هستند‬ ‫ِ‬‫مَحصور میماند. اما نوعِ دیگری از مذاهب و مکتبهای علمی و اجتماعی وجود دارد که به علت آنکه خَطاب‌شان به تودهٔ مردم است، بیماری عوام‌زدگی‬ ‫زود در آن رسوخ میکند. یکی از آثارِ این بیماری، بَد تلقی کردن مفهوم و حقیقت واقعی مکتب است.‬

‫عوام‌زدگی بیماری‌ای است که حقیقت یک فکر و یا یک انسان را دگرگون میکند، در قالب فکرِ کوتاهِ خودش می‌ریزد و رنگ سنتها و عادتها و‬ ‫سلیقه‌ها و تربیت‌های شخصی خودش را به این مکتب تازه، به این مذهب تازه میزند و به کلی عَوضش میکند. معنی "اسلام پوستین‌اش را بر عکس‬ ‫و چپه تنش میکند" این است.‬

‫یکی از مواردی که به عنوان نمونه برای فهمیدن بیماری عوام زدگی میتوان گفت، تلقی‌ایی است که از انسانهای بزرگ و شخصیتهای برجسته‌ای‬ ‫که در مذهب ما وجود دارند میشود. ارزشهای واقعی یک انسان را درک نمی‌کنیم و مثلاً نمیدانیم علی چرا بزرگ است؛ فقط میدانیم که بزرگ است؛‬ ‫میدانیم که عظمت دارد، میدانیم که از ما خیلی عالیتر و متعالی‌تر است، ستایش‌اش میکنیم و به او عشق میورزیم.‬

‫اما چرا بزرگ است؟ چه بزرگی‌ها و چه فضیلت‌ها دارد ؟ نمیدانیم. بر اساس مِلاکی که خودِ علی و مکتب او میدهد او را تحلیل و ارزیابی نمی‌کنیم،‬ ‫زیرا که اصولاً مِلاک‌ها را نمیشناسیم.‬

‫بر اساس سنت قدیمی خودمان و روحی که در جامعه‌مان نسل به نسل به ما به ارث رسیده، علی را و مکتبش را میشناسیم. تمامِ فضائل او را در‬ کرامات و معجزات و کارهای خارق العاده‌اش مُنحصر میکنیم و فقط به دنبال مُعجزات و کِرامات میرویم. مثلاً، در دورهٔ شیر خوارگی علی، یک اَفعی واردِ‬ ‫شهر میشود و به مردم حمله میکند، و علی که در قُنداق بوده است دستهایش را در می‌آورد و اَفعی را میکشد! پس علی بزرگ است ! من نمیخواهم‬ ‫بگویم چنین چیزی هست یا نیست؛ اما شما میگویید علی امام است، یعنی اگر من از او پیروی کنم نجات خواهم یافت؛ میگویید او رهبر است، یعنی‬ ‫جامعه ما اگر دنبال علی برود، جامعه آزاد و متمدن و مترقی خواهد شد؛ اما چگونه میشود من از این چنین مردی که در کوچکی و در قُنداق اَفعی را از‬ ‫وسط می‌دراند، پیروی کنم و نجات یابم؟ چگونه ممکن است جامعه ما از کسی که چنین کارِ درخشان مُحیّر الْعُقولی را انجام میدهد پیروی کند و بعد‬ ‫متمدن شود؟ چه جور؟.... من نمی‌فهمم!!‬

‫بر فرض که علی، روزی یک مرتبه، چنین معجزاتی کرده باشد، چگونه من او را بِستایم تا واقعاً از پیروی علی و از مذهب علی استفاده کنم و جامعه‌ام‬، ‫جامعه‌ای مترقی بشود و پیش برود؟‬

‫چرا چنین کاری میکنند؟ زیرا در طول هزاران سال، بینش مذهبی بشر این چنین بوده که دنیای خاکی که ما انسانها روی آن زندگی میکنیم‬ ‫پَست است، پایین است و از همه پایین‌تر؛ بعد از این دنیا اَفلاک مختلفی است که بالاتر از زمین می‌باشند؛ این افلاک هر چه به طرف آسمان بالاتر‬‫میرود، عالیتر و برتر و متعالی‌تر میشود؛ از آنجا که میگذرد به عالَم فرشتگان میرسد که عالَم بالاتر از زمین و بالاتر از انسان است؛ از عالَم فرشتگان‬ ‫که میگذرد به عالَم خدایان و یا خدا میرسد؛ و این سلسله مراتبی است که ما از نظرِ ارزشهای بزرگ انسانی و ما فوق انسانی در طول تاریخ بشر و در‬ ‫همه مذاهب قائل بوده‌ایم.‬

‫بنابراین بینش، انسان در پَست‌ترین مرحله قرار دارد و بَعد فرشتگان‌اند، و بعد خدایان و خدا. این طرزِ فکر و بینش که واردِ اسلام میشود، علی را و‬ ‫اسلام را درست ارزشیابی برعکس میکند و چون ما، متفکران و بنیان‌گذاران این مذهب و این دین را با همین بینش ضدِ اسلامی می‌سنجیم و تحلیل‬ ‫میکنیم و بعد میپَرستیم و میستاییم، نتیجه‌ای نمیگیریم.‬

‫آقای گورویچ ـ یکی از استادان من ـ که جامعه شناس معروفی است میگفت: من هفتاد سال در جامعه شناسی با مکتب "ِاستروکتورالیسم" ‫(Structuralisme‬) که یکی از مکاتب جامعه شناسی است، مبارزهٔ خستگی ناپذیر کردم، و بعد کتاب لاروس را که در آن شرح حال مرا نوشته بود باز کردم‬ ‫و در آنجا خواندم که "آقای گورویچ یکی از بزرگترین بنیان گذاران مکتب استروکتورالیسم در جامعه شناسی است!"‬

‫این نتیجه کارِ من است! بعد زیرِ آن (معرفی) دیگر هر چه از گورویچ تعریف کنند و ستایش کنند که این یک نابغه بزرگ است و یا بزرگترین‬ ‫جامعه شناس عالَم است، دیگر فایده‌ای ندارد.‬

‫در فلسفه خلقت انسان در اسلام می‌بینیم، خداوند با این صراحت یک مجلس امتحان بزرگ ترتیب میدهد، امانت خود را بر زمین و کوه‌ها و فرشتگان‬ ‫و حتی فرشتگان مُقرب عرضه میکند، همه از پذیرفتن آن سرباز میزنند و انسان آن را برمیگیرد. خداوند فرمان میدهد که همه فرشتگان و حتی‬ ‫فرشتگان بزرگ باید به خاک بیفتند و در برابرِ انسان سجده کنند. این نشان میدهد که در اسلام، انسان بزرگتر از فرشته است و مقامِ آدم، مقامِ بشریت،‬ ‫مقامِ انسانیت، اَعلی و اَشرف از مقامِ فرشته و حتی فرشتگان مُقرب است.‬

‫بنابراین اگر بخواهیم اسلامی بیاندیشیم و اگر بخواهیم دربارهٔ علی، به عنوان یک مسلمان که دربارهٔ امامش حرف میزند، حرف بزنیم و بطور خلاصه‬ ‫اگر یک بینش اسلامی بخواهد راجع به علی سخن بگوید، خود به خود به دنبال فضایلی از علی که خواست انسان متعالی است میرود، انسانی که مسجودِ‬ ‫مَلائک است و از ملائک مُقرب‌تر و بالاتر و برتر است.‬

‫اما ما این درک را نداریم، این بینش هنوز واردِ ذهن‌مان نشده و بنابراین برای این که بزرگترین ستایش را از امامان‌مان و پیغمبرمان و بزرگترین‬ ‫مُقدسین خودمان بکنیم، صفات فرشته‌ای به آنها منسوب میکنیم و خیال میکنیم که اگر امام را به مقامِ یک فرشته بالا ببریم، او را از مقامِ انسان بالاتر‬ ‫ِ‫ِ‬‫برده‌ایم، در صورتی که پایین‌ترش آورده‌ایم!‬

اگر همه این کرامات را که مربوط به فرشتگان است، منسوب به ائمه خودمان کنیم و ثابت نماییم که امامان ما جزءِ فرشتگان مُقرب خداونداند، از‬ ‫نظرِ قرآن، مقامِ آنها را از آدم و انسان پایین‌تر آورده‌ایم. فضیلت پیغمبرِ اسلام در این نیست که سایه ندارد، زیرا ارواح سایه ندارند، فرشتگان سایه ندارند‬ ‫و موجودات غیبی هستند که سایه ندارند! این فضیلتی برای پیغمبرِ اسلام نیست و چنان کاری و چنان قهرمانی‌ای برای علی فضیلت به شمار نمیرود،‬ ‫زیرا اگر هم چنان کراماتی در علی باشد، علی به مقامِ فرشتگان میرسد. اما مقامِ علی از فرشتگان بالاتر، و مسجودِ ملائک است.‬

‫بنابراین در شخصیت او باید ارزشهای انسانی را جستجو کنیم، نه ارزشهای فرشته‌ای را. ولی چون بینش ما یک بینش ضدِ اسلامی و قبل از اسلامی‬ ‫است و با همان نگاه علی را میشناسیم، اینست که از علی و از راهبران‌مان فرشتگانی ساخته‌ایم که به کارِ رهبری ما نمی‌آیند؛ زیرا از فرشته نمیتوان‬ ‫پیروی کرد و فرشته نمیتواند جامعه بشری را نجات دهد. انسان متعالی است که میتواند انسان را نجات بخشد؛ و انسان متعالی، علی است.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
ادامه پست قبلی


‫اما ارزشهای انسانی علی کدام است؟[/b]

‫آنچه که تا کنون شاید آن چنان که باید درباره او طرح نشده، مسأله تنهایی علی است. اصولاً انسان یک موجودِ تنهاست، در تمامِ قصه‌ها، در تمامِ‬ ‫اَساطیرِ انسانی، در تمامِ مذاهب بشری، در طول تاریخ، تنهایی انسان به انواعِ گوناگون و زبانهای گوناگون بیان شده که "رنج انسان، تنهایی اوست در‬ ‫این عالم". این تنهایی چراست؟‬

‫اریک فروم میگوید:‬ ‫"تنهایی زاییده عشق است و بیگانگی". راست است!‬

‫کسی که به یک معبود، به یک معشوق عشق میورزد، با همه چهره‌های دیگر بیگانه میشود و جز در آرزوی او نیست. خود به خود وقتی که او نیست،‬ ‫تنها می‌ماند، و کسی که با افراد و اشیاء و اجزاءِ پیرامونش بیگانه است، مُتجانِس نیست و با آنها تفاهمی ندارد، تنها می‌ماند، احساس تنهایی میکند.‬

‫انسان به میزانی که به مرحله انسان بودن نزدیک‌تر میشود، احساس تنهایی بیشتری می‌کند.‬

‫می‌بینیم اشخاصی که عمیق‌ترند، اشخاصی که دارای روح برجسته‌تر و ممتازتر هستند، از آنچه که توده مردم هوس روزمرّه‌شان است و لذت عمومی‌شان،‬ ‫بیشتر رنج میبرند، و یا میبینیم کسانی را، که به میزانی که روح در آنها اوج میگیرد و اندیشه متعالی پیدا میکنند، از جامعه و زمان فاصله می‌گیرند‬ ‫و در زمان تنها میمانند.‬

‫شرح حال نوابغ را اگر بخوانیم، میبینیم که یکی از صفات مشخص این نوابغ، تنهایی‌شان در زمان خودِ آنها است. در زمان خودشان مجهول‌اند،‬ ‫غریب‌اند و در وطن خویش بیگانه‌اند، و آنها را، اثرشان را، سخنانشان را و سطح اندیشه و هنرشان را، آیندگان بهتر می‌توانند بفهمند.‬

‫در همه فلسفه‌ها و مکتب‌ها انسان موجودی است تنها و از تنهایی رنج میبرد و به میزانی که انسان‌تر میشود و تکامل پیدا میکند، از اشتراک در‬ عواطف و احساسات و ابتذال روزمره‌ای که بر جمع و بر عام حکومت میکند فاصله می‌گیرد و مجهول‌تر میشود.‬

‫یکی از عواملی که انسان را در جامعه‌اش تنها میگذارد، بیگانه بودن اوست با آنچه که مردم همه میشناسند، تشنه ماندن اوست در کنارِ جویبارهائی ‫که مردم از آن می‌آشامند و لذت میبرند. گرسنه ماندن اوست بر سرِ سفره‌ای که همه خوب میخورند و سیر میشوند. روح به میزانی که تکامل مییابد‬ ‫و به آن انسان متعالی‌ای که قرآن از آن به نامِ قصه آدم یاد میکند، میرسد، تنهاتر میشود.‬

‫چه کسی تنها نیست؟ کسی که با همه، یعنی در سطح همه است، کسی که رنگ زمان به خود میگیرد، رنگ همه را به خود میگیرد و با همگان‬ ‫تفاهم دارد و در سطح موجودات و با وضع موجود، به هر شکلش و هر بُعدش، مُنطبق است.‬

‫این آدم، احساس تنهایی و احساس تک بودن و مجهول بودن نمیکند، چرا که از جنس همگان است.‬ ‫او در جمع است، با جمع میخورد و میپوشد و میسازد و لذت میبرد.‬

‫احساس خلاء مربوط به روحی است که آنچه در این جامعه و زمان و در این ابتذال روزمرّگی وجود دارد نمیتواند سیرش کند.‬

‫احساس گریز، احساس تنهایی در جامعه و در روی زمین و احساس عشق، که عکس‌العمل این گریز است، او را به طرف آن کسی که می‌پرستدش و‬ ‫با او تفاهم دارد میکشاند، به آن جایی که جای شایسته اوست و متناسب با شخصیت او.‬

‫احساس تنهایی و احساس عشق در یک روح به میزانی که این روح رشد میکند، قویتر و شدیدتر و رنج‌آورتر میشود.‬

‫دردِ انسان، دردِ انسان مُتعالی، تنهایی و عشق است.‬

‫ِ‬‫و می‌بینیم علی (به همان میزانی که میشناسیم)، همان علی که می‌نالد و دائماً فریاد میزند و سکوتش دردآور است، سخنش دردآور است و‬ ‫همان علی که عمری شمشیر زده، جنگها کرده، فداکاری‌ها نموده و جامعه‌ای را با قدرت و جهادش، پِی ریخته و به وجود آورده است، در هنگامی که این‬ ‫نهضت پیروز شده، او در میان جمع یارانش تنها است، و بعد می‌بینیم که نیمه شبهای خاموش، مدینه را ترک میکند و سر در حلقومِ چاه مینالد.‬

‫آن همه یاران، آن همه همرزمان، آن همه نشست و برخاست با اصحاب پیغمبر ـ هیچ کدام ـ برای علی تفاهمی به وجود نیاورده است: در سطح ‬‫ِ‬‫هیچ کدام از آنها نیست؛ میخواهد دردش را بگوید، حرفاش را بزند؛ گوشی نیست، دلی نیست، تَجانسی نیست.‬

‫در یَثرب، یعنی شهری و جامعه‌ای که به شمشیرِ او و سخن او پِی ریخته شده، هیچ آشنا نمی‌بیند و نیمه شب به نخلستان پیرامون شهر میرود و در‬ دل تاریک و هراسناک شب به اطرافش نگاه میکند که کسی متوجه او نشود!‬

‫رنج بزرگ یک انسان این است که عظمت او و شخصیت او در قالب فکرهای کوتاه و در برابرِ نگاه‌های پَست و پلید و احساس او در روح‌های بسیار آلوده‬ ‫و اندک و تَنگ قرار گیرد. چنین روحی در چنان حالی، همیشه هراسناک است که این نگاه‌ها، این فهم‌ها و این روح‌ها او را ببینند، بفهمند و بشناسند.‬

‫به قول یکی از نویسندگان: "روزها شیر نمی‌نالد"!‬

‫در برابرِ نگاهِ روباهان، در برابرِ نگاهِ گرگها و در برابرِ نگاهِ جانوران، شیر نمی‌نالد؛ سکوت و وقار و عظمت خویش را بر سرِ شکنجه‌آمیزترین دردها‬ ‫حفظ میکند. اما، تنها در شبها است که شیر می‌گرید: نیمه شب به طرف نَخلستان میرود؛ آنجا هیچ کس نیست، مردم راحت آرمیده‌اند، هیچ دردی‬ ‫آنها را در شب، بیدار نگاه نداشته است؛ و این مردِ تنها، که روی این زمین خودش را تنها مییابد، با این زمین و این آسمان بیگانه است، و فقط رسالت و‬ ‫وظیفه‌اش او را با این جامعه و این شهر پیوند داده، پیوندِ روزمرّه و همه روزه.‬

‫ولی وقتی که به خودش برمی‌گردد، می‌بیند که تنها است؛ به نخلستان میرود، و هراسان است که کسی او را در آن حال نبیند، که شیر در شب‬ می‌گرید و تنهایی.‬

و باز برای اینکه ناله او به گوش هیچ فهم پلیدی و هیچ نگاهِ آلوده‌ای نیالاید، سر در حلقومِ چاه فرو میکند و میگرید.‬

‫این گریه از چیست!؟‬

‫افسوس که گریه او یک معما برای همه است، زیرا حتی شیعیان او نمیدانند علی چرا میگرید.‬

‫از اینکه خلافتش غصب شده؟ از اینکه فَدک از دست رفته؟ از اینکه فلانی روی کار آمده؟ از این که او از مقامش.... ؟، از اینکه ... ؟، از ... ؟ واقعاً‬ ‫که چنِدش آور است !‬

‫یک روح تنها در دنیایی که با آن بیگانه است، در جامعه‌ای که دائماً در آن زندگی می‌کند، اما نتوانسته خودش را در سطح آن جامعه و سطح اسلامِ‬ ‫قبایلی یاراناش پایین بیاورد و نتوانسته خودش را با آن بَند و بَست‌ها و با آن کِشش‌ها و با آن خود خواهی‌ها و با آن سطح دَرکی که یاران پیغمبر از اسلام‬ داشته‌اند مُنطبق کند، تنها مانده است... و می‌نالد.‬

‫علی همان طور که فلسفه‌ها میگویند، مینالد، به خاطرِ اینکه انسان است، و به خاطرِ اینکه تنها است.‬
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
ادامه پست قبلی

این حرفی که میزنم، هم مذاهب به آن معتقدند، و هم مردی مانند "سارتر"، که اصولاً به مذهب و خدایی معتقد نیست، انسان را یک بافته جدا، یک‬ ‫تافته جدا بافته میداند و میگوید: همه موجودات یک جور ساخته شده‌اند؛ اول ماهیت آنها ساخته شده و بعد وجودشان، به جز انسان که اول وجودش‬ ‫ساخته شده و بعد ماهیتش.‬

‫می‌بینیم که سارتر هم که به خدا اعتقاد ندارد، معتقد است که انسان یک عنصرِ کاملاً ممتاز از عالَم مادی است و بیگانه با آن و انسان هر چه از مرحله‬ ‫حیوانی و نیازهای غریزی که طبیعت بر او تحمیل کرده دورتر میشود، در طبیعت تنهاتر میشود و گرسنه‌تر و تشنه‌تر، و علی یک انسان مطلق است.‬

‫علی در طول تاریخ، تنها انسانی است که در ابعادِ مختلف و حتی متناقضی که در یک انسان جمع نمیشود قهرمان است. هم مثل یک کارگرِ ساده،‬ ‫که با دستش، پنجه‌اش و بازویش خاک را میکند و در آن سرزمین سوزان بدون ابزار قَنات می‌کـَند، و هم مانندِ یک حکیم می‌اندیشد، و هم مانندِ یک‬ ‫عاشق بزرگ و یک عارف بزرگ عشق می‌ورزد و هم مانندِ یک قهرمان شمشیر میزند، و هم مانند یک سیاست‌مدار رهبری میکند، و هم مانندِ یک معلم‬ ‫اخلاق، مَظهر و سرمَشق فضائل انسانی برای یک جامعه است. هم یک پدر است، و هم یک دوست بسیار وفا دار، و هم یک همسرِ نمونه.‬

‫چنین انسانی و در چنین سطحی معلوم است که در دنیا تنها است؛ چنین انسانی در جامعه‌اش و در برابرِ یاران همرزمش که عمری را در راهِ عقیده‬ ‫کار کرده‌اند، با پیغمبر صادقانه شمشیر زده‌اند، مبارزه کرده‌اند، به ایمان پیغمبرشان ایمان دارند، اما در اوج اعتقاد و ایمان و اخلاصشان به پیغمبر و‬ ‫اسلام، قبیله را فراموش نکرده‌اند، خودخواهی را فراموش نکرده‌اند، مقام را نتوانسته‌اند آگاهانه و یا ناخودآگاه از یاد ببرند و اخلاص مطلق و یک دست‬، ‫همچون علی شوند. او در میان یارانش، که سالیان دراز با هم در یک فکر و یک راه کار کرده‌اند و شمشیر زده‌اند، تنها است. علی قربانی خویشاوندِ‬ ‫پیغمبر بودن است، زیرا در جامعه قبایلی عرب، روابط قبیله‌ای نیرومندتر از اسلام است: هنوز جامعه به طورِ خودآگاه یا ناخودآگاه نمیتواند تحمل کند‬ ‫که هم پیغمبر از بنی‌هاشم باشد و هم جانشین او؛ در این صورت برای بنی‌تمیم و بنی‌عدی و بنی‌زهره چیزی نخواهد ماند و این "بنی"ها و "ابناء" از‬ ‫میان خواهند رفت!‬

‫یک مورخ و یک جامعه شناس میفهمد که چه میگویم.‬

‫بنابراین یکی از عواملی که علی قربانی آن میشود و تنها میماند، خویشاوندی او با پیغمبر است؛ اگر از خانواده پیغمبر نبود شانس بیشتری برای‬ ‫موفقیت میداشت. علی کسی بود که هیچ پیوندی با جامعه یثرب نداشت، مگر شمشیرهایی که به خاطرِ حق زده و رنجها و خطرهایی که به خاطرِ حقیقت‬ ‫کشیده و همین شمشیرها او را تنها گذاشته؛ بنابراین علی در مدینه تنها است.‬

‫از این دردناک‌تر اینکه، علی در میان پیروان عاشقش نیز تنها است! در میان امتش، که همه عشق و احساس و همه فرهنگ و تاریخش را به علی‬ ‫سپرده است، تنها است. او را همچون یک قهرمان بزرگ، یک مَعبود و یک ِاله می‌پرستند، اما نمی‌شناسندش و نمیدانند که کیست، دردش چیست،‬ ‫حرفش چیست، رنجش چیست و سکوتش چراست؟‬

‫در زبان فارسی ما هنوز نهج البلاغه‌ای که مردم بخوانند، وجود ندارد! تنهایی مگر چیست؟‬

‫از تئاترنویسی مانندِ بِرِشت، حداقل پنج اثر که به فارسی بسیار خوب ترجمه شده می‌توان نام برد، از نویسندگان معمولی همه جای دنیا آثارِ مُتعدد‬ ‫و فراوان به بهترین نثر و چاپ منتشر شده، اما هنوز پس از گذشت قرنها، سخن علی به زبان فارسی‌ای که نسل ما بخواند و بفهمد وجود ندارد و هنوز‬ ‫ملتی که تمامِ هستی‌اش را در راهِ عشق علی نثار کرده، از او کلمه‌ای و سخنی درست نمی‌شناسد.‬

‫این است که علی در میان پیروانش هم تنها است؛ اینست که علی در اوج ستایش‌هایی که از او میشود مَجهول مانده است.‬

‫دردِ علی دو گونه است: یک درد، دردی است که از زخم شمشیرِ ابن مُلْجم در فَرق سرش احساس می‌کند، و دردِ دیگر دردی است که او را تنها در‬ ‫نیمه شب‌های خاموش به دل نخلستان‌های اطراف مدینه کشانده... و به ناله درآورده است. ما تنها بر دردی میگرییم که از شمشیرِ ابن مُلْجم در فرقش‬ ‫احساس میکند.‬

‫اما، این دردِ علی نیست؛‬ ‫دردی که چنان روح بزرگی را به ناله آورده است، "تنهایی" است، که ما آن را نمیشناسیم!‬

‫باید این درد را بشناسیم، نه آن درد را؛‬

که علی دردِ شمشیر را احساس نمیکند،‬

و... ما‬

‫دردِ علی را احساس نمی‌کنیم!




پـــایــان
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
چه نیازی است به علی؟

بخش ۱


"چه نیازی است به علی ؟ چه نیازی است امروز به شناختن علی؟"‬


البته فکر میکنم که این سؤالها فقط از طرف شیعیان علی عنوان نشود؛ زیرا که برای شیعه علی ـ به خصوص شیعه‌ای که اکنون هست ـ این سؤال‬ ‫چندان مطرح نیست؛ چرا که علی امام است، رهبر است، پس باید او را شناخت و اصولاً به او محتاجایم.‬

‫فرض را بر این میگذارم که اساساً نسل جوان ما، روشنفکر ما و روح این عصر و زمان این سوال را مطرح میکند ـ یا پیش خودش و یا خطاب به کسانی‬ ‫که از علی دَم میزنند ـ ، و من میخواهم به این سوال جواب دهم؛ جواب نه به کسی که از نظرِ تشیع معتقد به علی است و حتی نه به کسی که مسلمان‬ ‫است، بلکه به هر کسی و در هر کجا، شیعه یا غیرِ شیعه، مسلمان یا غیرِ مسلمان، مؤمن یا غیرِ مؤمن. فقط به یک شرط و آن اینکه سوال کنندهٔ آن انسانی‬ ‫باشد که امروز برای انسانیت و برای عدالت و برای آزادی در خودش احساس مسئولیت میکند و به این اصولی که میان همه روشنفکران و اَحرارِ جهان‬ ‫مشترک است، معتقد است: اَحرار، چه دین دار و چه غیرِ دین دار، هم چنان که حسین به دشمنش میگوید که "اگر دین ندارید لااقل آزاده باشید".‬

‫امروز میخواهم به همه آزادگان و به هر آزاده انسانی، که ستایش گرِ ارزشهای انسانی است، بگویم که چه نیازی به شناخت علی است، بالاخص اگر ‫این آزادهْ انسان، روشنفکری باشد، که در جامعه اسلامی و در شرق زندگی میکند و معتقد به هر مَسلک و مکتبی است. میخواهم بگویم که اگر به یک‬ ‫مذهب خاص هم معتقد نباشی، باز به شناخت علی نیازمندی، که انسان امروز و بالاخص روشنفکرِ مسئول در جامعه‌های اسلامی، به شناختن علی بیش از هر قرن دیگر نیازمند است. درست به عکس آنچه روشنفکر میپندارد، که "علی یک شخصیت بزرگ تاریخی است، مُتعلق به گذشته، و امروز، نیازِ انسان،‬ ‫احساس انسان و هدفهای انسان تغییر کرده، و بنابراین طرح مُجددِ آن سیما یک کارِ کهنه و بی‌ثمر است"، میخواهم بگویم که هیچ گاه مانندِ امروز‬ ‫بشریت، و به خصوص روشنفکرِ گرفتار در جامعه‌های اسلامی، به شناختن انسانی به نامِ علی نیازمند نبوده است.‬

‫بارها گفته‌ام و باز تکرار میکنم که انسان امروز به "شناخت" علی نیازمند است نه به "محبت و عشقِ" به او، زیرا که "عشق و محبت" بدون "شناخت"‬ ‫نه تنها هیچ ارزشی ندارد، بلکه سرگرم کننده و تخدیر کننده و معطل کننده نیز خواهد بود.‬

‫کسانی که به نامِ محبت علی و عشق به مولی، بدون شناختن مولی و فهم دقیق و درست سخن و راه و هدف او، مردم را مُعطل و سرگَردان میکنند،‬ ‫نه تنها انسانیت و آزادی و عدالت را نابود میکنند، بلکه خودِ این چهره‌های عزیز را نیز تباه میسازند و شخصیت خودِ علی را در زیرِ این تجلیل‌های‬ ‫بی‌ثَمر، مَجهول نگه میدارند و باعث میشوند کسانی که تا آخرِ عُمر در محبت مولی وفادار میمانند، هرگز از سخن و راهنمایی‌های او بهره‌ای نگیرند و‬ ‫مُتوقف و مُنحط بمانند و آنهایی هم که کمی آگاه میشوند و با جهان امروز آشنا، اصولاً این گونه علی بی‌ثَمر را و این محبت بی‌نتیجه را رها کنند و به‬ ‫دنبال شخصیتهای دیگر، الگوهای دیگر، و رهبران دیگر بروند.‬

عشق و محبت علی بعد از شناختن او است که به عنوان عامل نجات انسانیت میتواند نقش خود را بازی کند. گر چه باز هم عده‌ای شایع خواهند کرد‬ ‫که "فلانی گفته عشق به علی و محبت مولی بی‌نتیجه است"، و دنباله سخن مرا حذف میکنند، چنان که در کتابی نوشته بودم که: "اگر علی نمی‌بود‬ و حکومت علی نمی‌بود، رژیم سیاسی و اجتماعی ابوبکر و عُمر ـ در مقایسه با رژیم خسروها و قیصرها ـ به عنوان بهترین رژیم‌هایی که در طول تاریخ به‬ ‫وجود آمده شناخته میشد. اما اینکه این رژیم‌ها محکوم است، به خاطرِ این است که رژیم آنها را با رژیم علی و خودِ آنها را با خودِ علی می‌سنجیم و بعد‬ ‫به حق محکوم می‌کنیم" ـ این چیزی بود که نوشته بودم ـ ، بعد شنیدم که در بعضی مجالس گفته‌اند "فلانی گفته رژیم ابوبکر و عُمر از همه رژیم‌ها در‬ ‫دنیا بهتر است" و بعد آنهایی که در آن مجلس بوده‌اند گفته‌اند "ای خدا لعنتش کند که همچو حرفی زده است"!‬

‫نمیدانم چرا همیشه با عوام، که وارد به مسائل علمی نیستند، صحبت میکنند و آنها را که احساسات‌شان قوی است تحریک میکنند. این یک بحث‬ علمی است؛ اگر من اشتباه میکنم باید در یک مباحثه و نقدِ علمی تصحیح شود.‬

در کتاب " اسلام شناسی" بحثی را مطرح کرده‌ام و آن اینکه اساس جامعه شناسی در تاریخ و فلسفه تاریخ مبتنی بر چند اصل است:‬

۱- شخصیت و رهبر ۲- ناس یعنی توده مردم ۳- سنت یعنی قانون اجتماعی و قانون تاریخ ۴- تصادف یعنی شرایط اجتماعی که پیش می‌آید و خود‬ ‫زاییده قوانین علمی دیگری است؛ و این چهار، عوامل بزرگی هستند که تاریخ را حرکت میدهند و حرکات اجتماعی را تفسیر میکنند.‬
این یک بحث علمی است، ولو درست هم نباشد.‬

‫بعد شنیدم در مشهدِ خودمان، شخصی یک عده از آن آدمهای "نُقل علی" بیچاره را تحریک کرده که "ای مردم، توی این کتاب، فلانی نوشته اساس‬ ‫همه تاریخ و جامعه و زندگی و دین بر "ناس" (مادهٔ مُخدری‬ ‫است که در مشرق و جنوب ایران و نیز در‬ ‫افغانستان و هندوستان استعمال میشود) است"! آنها هم چون نزدیک افغانستان هستند... !‬

‫دکتر جرج جرداق، که بزرگترین انسانی است که علی را به بشریت امروز شناسانده است، در کتاب " الامام علی صوت العدالة النسانیه" می‌گوید:‬

"...ای روزگار، کاش میتوانستی همه قدرتهایت را، و ای طبیعت، کاش میتوانستی همه استعدادهایت را در خلق یک انسان بزرگ، نبوغِ بزرگ‬ ‫و قهرمان بزرگ جمع میکردی و یک بارِ دیگر به جهان ما یک علی دیگر میدادی...".‬

‫نویسندهٔ این کتاب یک طبیب مسیحی است و این نشان میدهد که علی تنها در چهارچوب یک فرقه ارزیابی نمیشود، بلکه هر انسانی که به مفاهیم‬ ‫‫انسانی معتقد است، به علی معتقد است و هر عصری و هر نهضتی که به این ارزشها معتقد است و برای این هدفها مبارزه میکند، به شناخت علی‬ ‫نیازمند است و مسلماً وقتی که او را شناخت، به او عشق میورزد و این عشق بزرگترین نیروی محرک و بزرگترین قدرت نجات دهنده انسان میشود.‬

‫به نظرِ من، شرح حال علی را میتوان در سه دوره مشخص تقسیم بندی و بیان نمود. البته دوره کودکی مُستثنی است، زیرا با وجودی که از نظرِ تکوین‬ ‫شخصیت بسیار مهم است، از نظرِ نقش اجتماعی انسان اهمیتی ندارد.‬

سه دوره جدا از هم و سه فصل کاملاً مشخص، زندگی علی را میسازند؛ عنوان هر یک از این فصل‌ها نیز مشخص است.‬

‫دوره اول از بعثت پیغمبرِ اسلام آغاز میشود. علی از آغازِ بعثت همدست و همگامِ پیغمبر بوده و تا لحظه مرگ پیغمبر همدم و همگامِ او مانده و پیغمبر‬‫در دامن علی جان داده است. در خانه پیغمبر زندگی میکرده که اولین پیامِ وحی رسیده و پذیرفته است. این دوره، بیست و سه سال است (سیزده سال در مکه و ده سال در مدینه). در سیزده سال مکه، اسلام برای استقرارِ هدفش از نظرِ فکری و اعلامِ شعارهای مذهبی‌اش و ساختن فرد مبارزه کرده است.‬

این بحث هنوز هم مطرح است که در یک نهضت آیا باید اول افراد را ساخت تا جامعه صالح داشته باشیم و یا از همان اول جامعه صالح بسازیم تا افرادِ‬ ‫سالم داشته باشیم ؟ اساساً این بحث به هر دو صورت غلط است زیرا که با افرادِ غیرِصالح چگونه میتوان جامعه صالح بنا نمود ؟ و از طرفی اگر بخواهیم‬ ‫همه افراد را صالح کنیم، جامعه فاسد هرگز امکان این کار را به ما نخواهد داد، زیرا قدرتهای اجتماعی آنجا نایستاده‌اند تا ما مشغول ساختن فرد فردِ‬ انسانها شویم.‬

اما از جهتی دیگر هر دو فکر درست است؛ یعنی در مرحله‌ای خاص، یک مکتب، یک رهبر و یک پیام آور بر اساس مکتبش افراد را میسازد؛ این‬ ‫افراد، که بر اساس این مکتب ساخته و پرورده شدهاند، یک گروهِ متعهدِ اجتماعی، فکری و انقلابی را تشکیل میدهند. در این مرحله، دوره فرد سازی‬ ‫تمام میشود. در مرحله بعد این گروهِ فکری اجتماعی اعتقادی میتوانند جامعه را دگرگون سازند و نظام و هدف و حکومت تازه‌ای را بر اساس فکرشان‬ ‫در جامعه استقرار دهند و آنگاه است که جامعه، جامعه سازی خودش را آغاز میکند.‬

‫در اسلام دو دوره سیزده ساله مکه و ده ساله مدینه، دو دوره کاملاً حساب شده است. تصادف این هجرت را پدید نیاورده است. سیزده سال اول دوره‌ای‬ ‫است که اسلام فرد فردِ مسلمان، یعنی انسان درست اندیش و معتقد را میسازد، و این اقلیت که مهاجرین هستند در مدینه مرحله دوم را آغاز میکنند‬ ‫و آن مرحله ساختن یک جامعه درست است. بنابراین در مکتب اسلام، مکه دوره فرد سازی و مدینه دوره جامعه سازی است.‬

‫در تمامِ این سالها و در هر دو دوره، از اولین لحظه بعثت تا لحظه مرگ پیامبر، علی همدل و همگامِ او و در شدیدترین مَهلکه‌ها پیشتازِ همگان بوده‬ است.‬ ‫این دوره خاص زندگی علی با مرگ پیغمبر پایان میپذیرد. این دوره عنوانی دارد و آن مکتب سازی است، یعنی استقرارِ مکتب در ذهن جامعه و‬ ‫پرورش جامعه بر اساس مکتب، احیای مکتب و ایجادِ ایمان در وجدان زمان و تشکیل یک گروهِ اعتقادی و در یک کلمه مبارزه به خاطرِ یک هدف.‬

‫این فصل اول زندگی علی است. ۲۳ سال اول در زندگی علی، ۲۳ سال مبارزه به خاطرِ مکتب است.‬

‫بلافاصله بعد از مرگ پیغمبر وضع و جبهه گیری تغییر پیدا میکند. رهبری عوض میشود، قدرتها و نیروها و صف‌هایی که در داخل حزب، خاموش‬ ‫و پنهان نشسته بودند و در این عمومیت مبارزه به خاطرِ مکتب، خودشان را نشان نمیدادند روی کار آمدند، جناح‌ها مشخص شد و قدرتهای پنهانی ‫داخلی این حزب نمودار شدند و بعد سکوت علی آغاز شد. سکوت به این معنی که نمیتواند فریاد بزند، زیرا ناگهان میبیند کسانی که بیست و سه سال‬‫ِ‬ ‫در کنارش بودند، نه عکرمه و ابوجهل و ابوسفیان‌ها، بلکه صمیمی‌ترین و نزدیکترین یاران خودِ او و یاران پیغمبر که در بیست و سه سال مبارزه به خاطرِ‬ ‫مکتب همگامِ او و پیغمبر بودند، اکنون در برابرش ایستاده‌اند. مبارزه با اینها به منزله نابود کردن شخصیتهای بزرگی است که به هر حال، در شرایط‬ ‫خاص آن روز، حفظ قدرت و وحدت اسلامی در دستهای آنها و در شخصیت آنها تبلور پیدا کرده بود.‬

‫جناح بندی‌ها و اختلافات خانوادگی و قدرتهای داخلی در اسلام و در میان مسلمین چنان بافت پیچیده‌ای درست کرده بود که این شخصیتها، که‬ ‫در برابرِ علی ایستادند، گِره این بافت محسوب میشدند، و اگر علی به روی آنان شمشیر بکشد، در برابرِ کسانی شمشیر کشیده که گر چه برای پایمال‬ ‫کردن حق او برخاسته‌اند، اما نابود کردن آنها یا نابود کردن خودش ـ هر دو ـ به این وحدت نیروی جوان اسلام و مرکزیت قدرت اسلام در مدینه آسیب‬ ‫میزند و نیرویی که به نامِ اسلام در مدینه به وجود آمده و بر سرِ همه قبایل منافق و قدرتهای امپراطوری ستم کار و نظامی ایران و روم سایه خودش را‬ ‫گسترده، از داخل متلاشی خواهد شد. قدرتهای بزرگ خارجی متوجه میشوند که نیروها و رهبران و شخصیتهای اصلی این نهضت به جان هم افتاده‌اند‬ ‫و این بزرگترین عامل برای هجوم به این قدرت و مرکزیت خواهد بود.‬

وحدت اسلام در دست کسانی است که از این موقعیت برای حفظ مقامِ خودشان سوءِاستفاده کرده‌اند، و بنابراین سکوت علی آغاز میشود.‬

‫بیست و پنج سال ساکت بودن: این بیست و پنج سال سکوت، متأسفانه سکوتی است که هم شیعیان درباره‌اش سکوت کرده‌اند و هم محققین اهل‬ ‫ِ‫سنت، و این سکوتها باعث شده که ارزش علی و بزرگترین تَجلی علی و شهامت علی و فدا کاری علی و حق پَرستی او در این سکوتش، در اذهان و‬ ‫افکارِ مردم روشن نباشد.‬
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
ادامه پست قبلی

‫اینست که امروز میبینیم حتی پیروانش در این باره که علی به جای پیغمبر در مکه خوابیده، این همه تکرار و تجلیل میکنند ـ در صورتی که درست‬ ‫است که این فداکاری بزرگی است، اما نه برای علی ـ و حتی درباره این که درِ بزرگ خیبر را از جا کنده و سپَر قرار داده، به عنوان سمبل شهامت علی‬ ‫این همه مبالغه میکنند و ارزش و نقش آن را به رُخ افکارِ عمومی میکشند، اما از بزرگترین دوره و سخت‌ترین رسالت علی که سکوت او است، سخنی‬ ‫به میان نمی‌آورند و کاش به میان نیاورند که هر گاه درباره‌اش صحبت میکنند بدترین اتهامات را برای توجیهِ این سکوت به شخصیت و عظمت علی روا‬ ‫میدارند و آن اینست که "این سکوت از ترس است! چرا بیعت کرد؟ اگر نمیکرد می‌کشتندش! چرا شمشیر نکشید؟ میترسید! به زور آوردندش و چون‬ ‫به زور آوردندش، به خلافت باطل رأی داد"!‬

از آخرِ سال دهم و اول یازدهم که دوره مکتب تمام میشود و نِفاق و اختلاف در داخل جامعه اسلامی بروز میکند، سکوت علی آغاز میشود و این‬ ‫سکوت تا سال سی و پنج یعنی سال انقلاب مردم علیهِ عثمان و کشته شدن عثمان ادامه دارد. بیست و پنج سال سکوت برای وحدت.‬

‫در سال سی و پنج انقلابیون به گِردِ علی جمع میشوند و به خاطرِ عدالت ـ یعنی همان چیزی که در عثمان نیافتند و علیهِ او قیام کردند ـ علی را‬ ‫به حکومت انتخاب میکنند.‬

‫دوران حکومت علی پنج سال است. عنوان این دوره از زندگی علی مکتب نیست؛ زیرا همه آن جناح‌های منافق و مؤمن، به شعارهای اسلامی و اصول‬ ‫اعتقادی و پایه‌های اساسی این مکتب معتقدند؛ همه به توحید و نبوّت و معاد معتقدند، به قرآن و به رسالت شخص پیغمبر معتقدند. پس این دوره، "دورهٔ ‫مبارزه برای استقرارِ مکتب" نیست. از طرفی، عنوان این دوره، "دورهٔ سکوت برای وحدت" هم نیست؛ زیرا که اکنون علی روی کار است و زمام دار شده‬ ‫است. اقلیت است که باید در برابرِ همرزمِ منافق و مصلحت پَرست خودش سکوت کند و تحمل کند تا به نفع دشمن مشترک تمام نشود؛ اما اکنون علی‬ ‫به حکومت رسیده است و دیگر بزرگترین رسالتش وحدت نیست، عدالت است.‬

‫بنابراین تمامِ شرح حال علی که خوشبختانه جزء جزءِ حوادثش را میدانید و بارها شنیده‌اید، به سه دوره تقسیم میشود:‬
دوره اول بیست و سه سال با پیغمبر برای استقرارِ مکتب؛
دوره دوم بیست و پنج سال سکوت در برابرِ جبهه‌های داخلی مخالف، برای وحدت؛
و دوره ‫سوم پنج سال حکومت برای استقرارِ عدالت.‬

‫شما نقش علی را در بیست و سه سال مبارزه برای استقرارِ مکتب اعتقادی اسلام میشناسید؛ در جبهه‌های جنگ، قاطعیت علی و پیشتازی علی و‬ ‫مُجری بودن علی را در برابرِ احکام و فرماندهی شخص پیغمبر، از اُحد، از حنین، از بَدر، از خَندق و از همه صحنه‌های جنگ او شنیده‌اید و ضربه‌های او‬ ‫را که بعداً دشمن در داخل اسلام انتقامش را از خودِ علی و خاندانش گرفت میشناسید.‬

‫در خَندق برابرِ ابوسفیان و باندش ضربه‌ای زد که پیغمبر این ضربه عجیب و درست و عمیق را این چنین ارزیابی میکند و میگوید: "این تنها ضربه‬ ‫‫علی از عبادت جن و اِنس بیشتر میارزد"!‬

‫این ارزیابی کاملاً درست و منطقی است، زیرا که عبادت مردمِ هر دو جهان برای تک تک افراد ارزش دارد، اما این ضربه است که سرنوشت یک نهضت‬ ‫و سرنوشت انسان را تغییر میدهد و از این رو است که "اسلامِ جهاد" بیشتر از "اسلامِ عبادت هر دو جهان" ارزش دارد.‬

‫پس از "دوره بیست و سه سال مبارزه برای مکتب" دورهٔ سکوتش آغاز میشود، دوره‌ای که نمی‌خواهد بیعت کند، دوره‌ای که میبیند حق او و‬ ‫خانواده او را و بزرگتر از اینها، حق این توده‌های مردم را که به خاطرِ عدالت به اسلام روی آورده‌اند، این جناح‌های داخلی دارند پایمال میکنند. باندها‬ ‫نیرومند و قوی است؛ قویترین باندی که در تاریخ کاملاً مشخص است، باندِ کوچکی است که گر چه از نظرِ شماره اندک است، از نظرِ کیفیت بسیار‬ ‫نیرومند است و رهبری این باند را ابوبکر به عهده دارد. سعد‌بن ابی وقاص، عُثمان، طلحه، زبیر و عبدالرحمن بن عوف اعضای این باندند. این پنج نفر در‬ ‫اولین سال بعثت پیغمبر که اسلام ظهورِ خودش را اعلام میکند، همراهِ ابوبکر مسلمان میشوند. در کتاب سیره ابن‌هشام، که مسلمانان اولیه را به ترتیب‬ ‫اسلام آوردن‌شان ذکر کرده است، تصریح شده که به فرمان ابوبکر پنج نفرِ دیگر واردِ اسلام شدند و این پنج نفر که با هم و یک جا به توصیه ابوبکر اسلام‬ ‫آوردند همان پنج نفرِ فوق الذکرند.‬

‫بیست و سه سال بر این گروه میگذرد، پیغمبر میرود، دو سال ابوبکر نیز میگذرد، ده سال حکومت عُمر نیز به پایان میرسد، و عُمر در آخرین‬ ‫لحظات مرگش شورایی را برمیگزیند که خلیفه را انتخاب کنند؛ اعضای این شورا را نگاه میکنیم؛ به غیر از علی که برای توجیهِ آن انتخابات واردش‬‫ِ‬ ‫کردند، بقیه بی کم و کاست همان پنج نفرند که به توصیه ابوبکر با هم واردِ اسلام شدند.‬

از این باند که تنها علی بر آنها تحمیل شده است مسلماً عثمان که جزءِ همان پنج نفر است، سر در می‌آورد.‬

‫تک تک اعضای این باند تا وقتی زنده بودند، بدون استثناء، در برابرِ علی بودند؛ در داخل حزب اللهِ اسلام یک جناح ضدِ علی بودند، به طوری که درَ‬ ‫زمان سکوت علی که عثمان و ابوبکر و عبدالرحمن بن عوف رفته‌اند؛ طلحه و زُبیر و سعد مانده‌اند؛ طلحه و زبیر در جنگ جمل با علی میجنگند و از‬ ‫بین میروند و تنها باقی ماندهٔ این باند، سعدَبن اَبی وَقاص، که از شخصیتهای بزرگ و نامی حکومت اسلامی و از فاتحین بزرگ تاریخ است و برای عُمر‬ ‫شمشیرهای بسیار کشیده و ایران را فتح نموده است و در زمان عُمر بزرگترین پُست‌های نظامی را داشته است، در زمان علی کنار میکشد، اعتصاب‬ ‫میکند، خانه نشین میشود و مبارزه منفی را شروع میکند. یکی از این باند باقی مانده است و بقیه همه رفته‌اند. بنی‌امیه و معاویه در شام هیاهو راه‬ ‫انداخته‌اند که علی به زور بر مردمِ مدینه حکومت میکند و انتخاباتش قالبی و به زورِ شمشیر بوده است؛ انقلابیون مصر و بَصره برای کشتن عثمان حمله‬ ‫کرده‌اند و به زورِ شمشیرِ آنها علی روی کار آمده است، نه با رأی مهاجرین و انصار.‬

‫بعد نماینده معاویه به مدینه می‌آید، و از سعد میپرسد که: "آیا راست است که شما به زور به علی رأی داده‌اید و علی واقعاً رأی نیاورده؟" سعد خود‬ ‫جزءِ مخالفین و دشمنان بنی‌امیه است و در طول بیست و سه سال زمان پیغمبر در جبهه‌های جنگ مبارزات بزرگی نموده و در زمان ابوبکر و عُمر‬ ‫بزرگترین شمشیرها را به نفع اسلام زده و شخصیت بزرگ و نامی اسلام است، اما چون تنها عضوِ باقی مانده از آن باندِ ضدِ علی است و اگر جواب درست‬ ‫بدهد، به نفع علی که هم صف او است تمام میشود و به ضررِ دشمن مشترک‌شان که معاویه است، بنابراین به جای پاسخ، سکوت میکند، سکوتی که‬ ‫بدتر از هر تصریحی است، سکوتی که میداند به ضررِ علی و به ضررِ اسلام و به نفع دشمن مشترک‌شان است؛ اما کینه جویی‌های شخصی و باند بازیها و‬ ‫غَرَض‌ورزیها کار را به جایی میرساند که سعد‌بن ابی وقاص، فاتح بزرگ اسلام و کسی که آن همه خدمات برای قدرت اسلامی کرده و در زمان پیغمبر‬ ‫آن همه شمشیرهای ثمر بخش زده، آلت دست دشمن مشترک اسلام علیهِ علی میشود.‬

این مسائل است که همیشه زنده است و چه دردناک است وقتی که میبینیم اشخاص پاک و درست و سالم به خاطرِ غَرَض‌ورزی نسبت به فردی که‬ ‫با او هم عقیده هستند، آلت اجرای افتخاری دشمن مشترک میشوند و اینها مأمورین آماتورند، حرفه‌ای نیستند، بی پول و مُزد و مِنّت برای دشمن خدمت‬ ‫می‌کنند و خدمت‌های بزرگ را اینها میکنند، زیرا که اینها موجّه و پاکند و واقعاً وابسته نیستند.‬

‫دوره بیست و سه ساله مبارزه برای مکتب تمام میشود، دوره‌ای میرسد که ناگهان علی می‌بیند که اگر علیهِ این جناحی که به نامِ مصلحت اسلام‬ ‫موقعیتی را ساخته‌اند تا خودشان جلو بیفتند و روی کار بیایند و علی را عقب برانند و حقش را پایمال کنند، برخیزد و در برابرشان بایستد، در داخل‬ ‫مدینه بعد از پیغمبر انفجار ایجاد میشود. اختلاف و کشمکش در میان بزرگترین شخصیتهای اسلامی بهترین عامل تحریک قبایل و همچنین تحریک‬ ‫امپراطوریهای روم و ایران بود؛ زیرا وقتی آنها میدیدند مدینه یعنی مرکزِ این انقلاب بزرگ از درون متلاشی شده است، از خارج به سادگی می‌توانستند‬ ‫با یک ضربه نابودش کنند، آن چنان که گویی چنین نهضتی در تاریخ نبوده است.‬

راهِ دومی که در پیش پای علی وجود داشت این بود که غَرَض‌ورزیهای جناح داخلی و فرصت طلبی جناح سیاسی مخالف خودش را تحمل کند.‬

‫متأسفانه جناح داخلی در درون اسلام خانه کرده و به نامِ اسلام در دنیا مشهور شده و نیروهای اسلامی در قَبضه قدرت اینهاست و بزرگترین شخصیت‌ها‬ ‫و قهرمانان اسلامی مثل ابوعبیدهٔ جراح، سعدبن ابی وقاص و خالِد بن ولید جزءِ اینها هستند و باندِ علی را افرادی نظیرِ میثم تَمار (خرما فروش) و سلمان‬ ‫فارسی، که بیگانه‌ای از ایران است، و ابوذر غفاری، که نه اهل مدینه است و نه اهل مکه و از صحرا آمده است، و بلال، که یک برده حبَشی است، و هیچ‬ ‫کدامشان در آنجا نفوذی ندارند تشکیل میدهند و تمامِ سرمایه‌های اینها، انسانیت، تقوی، معنویت و فداکاری‌شان به خاطرِ اسلام است و هیچ گونه پایگاهِ‬ ‫اشرافی و خانوادگی ندارند. کسانی که در جامعه نفوذ دارند دست‌شان در دست باندِ مخالف علی است و در بهترین فرصت و با بهترین شعار که مصلحت‬ ‫وحدت اسلامی است، خودشان روی کار می‌آیند.‬

‫علی به خاطرِ وحدت اسلام حکومت آنها را تحمل کرد و سکوت نمود. در این بیست و پنج سال، قهرمانی که همواره شمشیرش در صحنه‌های نبرد‬، ‫دشمن را دِرو میکرد و بازویی که یک ضربه‌اش به اندازه عبادت ثَقَلین ارزش داشت، باید ساکت باشد و حرکت نکند. حتی ببیند بر خانه‌اش حمله برده‌اند‬ ‫و به همسرش اهانت نموده‌اند و باز سکوت کند، سکوتی که خودش در یک جمله بسیار دقیق بیان میکند و میگوید: "همچون خاک در چشمم و‬ ‫همچون خار در حلقومم، بیست و پنج سال ماندم".‬

و بَعد فصل سوم، پنج سال حکومت برای عدالت.‬

‫خودش از همان اول اعلام کرد و گفت من دیگر از این حکومت و امارت بر شما بیزارم، اما فکر کرده‌ام که این قدرت را به دست گیرم، شاید بتوانم‬ ‫حقی را، از این حق‌هایی که به زانو فرو افتاده‌اند، برپا دارم و یا باطلی را، از این باطل‌هایی که بر پای ایستاده‌اند، از پای دراندازم. این، اعلامِ فصل‬ ‫‫سومِ زندگی علی است.‬

در این دوره باز حرفهای دیگر و شعارهای دیگر و تجلی ارزشهای تازه‌ای، از این وجودی که معجزه خلقت است، مطرح میگردد.‬

‫در زمانی که پُست‌ها همه قسمت شده و پُست‌های آب و نان دار از قبیل حکومت بر امپراطوری ایران، حکوت بر امپراطوری روم و حکومت بر مصر به‬ ‫دست بنی‌امیه و قوم و خویش‌های عثمان و اصحاب کبار افتاده است، علی آمده است و یک مرتبه میخواهد این پُست‌ها را از دست این شخصیتهایی‬ ‫که در این بیست و پنج سال ریشه در اعماق فرو برده‌اند و به نامِ دین و جهاد و شمشیرِ الله همه را رام کرده‌اند و در قبضه خود درآورده‌اند بگیرد. در‬ ‫دوره‌ای که آوازه بخشش‌های عثمان و معاویه گوش همه سخاوتمندان جهان را کـَر کرده است، در چنین دوره‌ای، علی عکس العمل‌هایی نشان میدهد که‬ ‫تکان دهنده است، باورکردنی نیست، غیرِ قابل تحمل است.‬
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
صفحه  صفحه 8 از 29:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  28  29  پسین » 
مذهب
مذهب

دکتر شریعتی ! اسطوره ای تاریخی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA