انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
مذهب
  
صفحه  صفحه 9 از 29:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  28  29  پسین »

دکتر شریعتی ! اسطوره ای تاریخی


زن

andishmand
 
ادامه پست قبلی

طلحه و زُبیر کی‌ها بودند؟ زبیر پسرِ صفیه، دخترِ عبدالمطلب، پسر عمه خودِ پیغمبر است. طلحه در اسلام طلحةُ الْخیر است. این دو چهره همواره‬ ‫با پیغمبر و علی در چشمها دیده میشدند و از چهره‌های برجسته و مُتنفذ و مقدس اسلام بودند. این دو، چهره‌هایی هستند که در همین شورای عُمر،‬ ‫خودشان در برابرِ علی و عثمان کاندیدای خلافت هستند. حالا علی آمده و این دو میدانند که علی پول زور به کسی نمیدهد و به خاطرِ مَصلحت باج‬ ‫نمی‌دهد. میگویند که ما طلحةُ الخیریم و زبیریم و کسانی هستیم که بزرگترین ستایشها را مردم از زبان پیغمبر درباره ما شنیده‌اند و در دورهٔ خلفای‬ ‫ثَالثه بزرگترین شخصیت را در جامعه اسلامی داشته‌ایم و از رهبرانیم و حتی خودمان پیش از عثمان و تو کاندیدای خلافت اسلامی بوده‌ایم. حالا ‫خلافت نمیخواهیم، لااقل استان‌داری دو تا شهر را به ما بده! علی چراغ را پُف میکند و همین جواب اینها است. نه از این مقدس بازی‌هایی که الان‬ ‫در یکی از این کارخانه‌ها ریحان کاشته بودند؛ کارگری میگفت: مسئول آنجا خیلی آدمِ مقدس و مؤمنی است؛ بعضی از بچه‌های کارگرها که میرفتند‬ ‫یک کمی از آن ریحان‌ها جمع کنند و با نان بخورند، آن آقا میرفت و ریحانها را از دست بچه‌ها چنگ میزد و میگرفت و داد میزد که اینها مال شما‬ ‫نیست، مال من هم نیست، مال بیت‌المال است!‬

اینها، صندوق نسوزِ سرمایه داری و ظلم هستند؛ این جور مقدسها که در خدمت نامقدسین درمی‌آیند و مقدس‌بازی راه می‌اندازند، صندوق نسوزِ‬ ‫آنها میشوند!‬

علی مقدس بازی راه نمی‌اندازد؛ وقتی چراغ را خاموش میکند، میگوید که ما میتوانیم بدون اینکه چراغ داشته باشیم در تاریکی صحبت کنیم؛‬ ‫نمی‌خواهد از این خشکه مقدس بازیها در بیاورد، بلکه این جواب طلحه و زبیر است تا آنها و همه قدرتمندها و غارت گرهایی که از سفرهٔ باز و پُر از‬ ‫سخاوت عثمان لبریزِ ثروت و قدرت شده‌اند بفهمند که آن دوره به سر رسیده است. طلحه و زبیر دیگر میفهمند که آنجا چه خبر است و پیغام به چه‬ ‫کسانی است.‬

علی درباره خلیفه پیش از خودش میگوید: "این سومی، درست مثل حیوانی که از بَس خورده، پهلو برآورده، جولانگاهِ رسالتش در زندگی، رفت و‬ ‫آمد بین آخور و مَزبلاش بود"!

‫عثمان مظهرِ همه کسانی بود که هم دست و هم داستان او خلافت اسلامی و حکومت الله و جهاد در راهِ خدا را در جهان تعهد داشتند. ‫ٔ‬‫اکنون علی آمده است و به همه اینهایی که سیر و پُر چریده‌اند و بزرگترین قدرتها را دارند، اعلام میکند که پول‌هایی را که اینها از مردم خورده‌اند‬ ‫اگر حتی ذره‌ایش به قباله زن‌هاشان رفته باشد، پَس میگیرم.‬

‫پنج سال مبارزه علی، برای تحقق عدالت است، زیرا که در اینجا مشرک نیست تا برای مکتب مبارزه شود، و مُنافق و رِند و خَر مقدس است که علی ‫باید با اینها در جمل و صفین و نَهرَوان بجنگد و در جَمَل از همه مشکلتر.‬

در صفین قیافه‌های شناخته شده و پلیدِ بنی‌امیه هستند که با علی میجنگند و در نَهروان قیافه‌های ناشناخته مقدس ماب مؤمن. اما در جمل‬ ‫کیست؟ عایشه اُمُ المؤمنین است و طلحةُ الخیر و زبیر نوادهٔ عبد المطلب، یعنی بزرگترین شخصیت‌های اسلامی.‬

این مبارزه غیرِ قابل تحمل است، تکان دهنده است، حتی برای پیروِ علی که همراهِ او به جنگ آمده است. یکی از سربازان علی به عنوان اعتراض به‬ ‫او میگوید که اگر تو نصیحت کردی و آنها را به صلح دعوت نمودی و زیرِ بار نرفتند، چه کار میکنی؟ علی پاسخ میدهد که با آنها میجنگم. سرباز با‬ ‫تعجب میپرسد که حتی با اُمُ المومنین و طلحه و زبیر میجنگی؟ مگر ممکن است که اینها بر باطل باشند؟‬

علی در اینجا جمله‌ای دارد که طه حسین میگوید: "در زبان بشر از وقتی که سخن گفتن پدید آمده است، جمله‌ای به این عظمت به وجود نیامده‬ ‫است"، و آن جمله اینست که میگوید:
"تو حق را به مرد میسنجی، یا مرد را به حق؟"، حقیقت را از روی شخصیت‌ها تشخیص می‌دهی و یا شخصیتها‬ ‫را از روی حقیقت؟‬

‫"حق" برای خودش مِلاکی دارد که آن، شخصیتها نیستند، پارسایان نیستند و برای تشخیص باید به آن ملاک‌ها برگشت و شخصیتها را با آن‬ ‫سنجید.‬

در نَهروان، یکی از دشمنان در صف مخالف با صدای ملیح و رِقت آور و بسیار اثر بخشی قرآن می‌خوانده است. این صدای قرآن روی پیروان علی تأثیر‬ ‫می‌گذارد و یکی از آنها به علی میگوید که چگونه اینها میتوانند بر باطل باشند؟ کسی که با این حال دارد دعا می‌خواند و تلاوت قرآن میکند؟ علی‬ ‫می‌گوید که فردا به تو نشان خواهم داد. فردا جنگ آغاز میشود و همه این مقدسین از بین می‌روند وعلی همان کسی را که دیروز تحت تأثیر قرار گرفته‬ ‫بود صدا میزند و نیزه‌اش را در لجن فرو میبَرَد و یک هیکل مقدس‌ماب را بیرون می‌آورد و میگوید: "این است سرنوشت کسی که دیروز تو را تحت‬ ‫تأثیر قرار داد و فردایش از این بدتر است".‬

‫حقیقت مِلاک دارد، نباید گول این چیزها را خورد، در همین جا است که عدالت آن چنان سخت است.‬

‫می‌بینیم که علی در هر سه نقشش قهرمان مطلق است. مطلق برای مکتب: هیچ کس نتوانست نقش او را، حتی مشابه و معادل او در آن بیست و‬ ‫سه سال داشته باشد.‬

‫مطلق برای تحمل: هیچ کس نتوانست بیست و پنج سال سکوت را تحمل کند، نه از مُعانِدین و نه از مُخالفین و نه از دوستان خودش، حتی ابوذر‬ ‫نتوانست تحمل کند و فریاد زد.

و مطلق در عدالت سخت: که نه تنها بر مخالف و نه تنها بر آن چریده‌های مزرعه سبزِ عثمان بلکه بر برادرش نیز قابل تحمل نبود.‬

عُمر را با همه عدالتش، گاه می‌بینیم که چگونه معاویه را، به مصلحت، بر شام مسلط میکند، آن چنان که ابوبکر خالِد بن ولید را بعد از آن جنایت،‬ ‫باز به مصلحت بخشید. اما علی مصلحت نمیفهمد که چیست.‬

این روح، روحی که مصلحت را بداند که چیست، نیست؛ حقیقت یک پارچه است.‬

گفتم که عدالت علی به قدری سخت و سنگین است که حتی برادرش عقیل تحمل نمیکند، به طوری که چنین مرد بزرگواری که از کوچکی با علی و‬ ‫در خانواده پیغمبر بوده است و پسرِ ابوطالب بزرگوار است، در دوره حکومت علی و درگیر و دارِ مبارزه علی و معاویه از پیش علی به پیش معاویه میرود.‬ ‫اینها شوخی نبوده است!

‫پس از کشته شدن عُمر پسرش عبداللهِ عُمر فراموش می‌کند که حالا اسلام حکومت میکند و دوره قانون است و محاکمه. او به دورهٔ قبایلی برمی‌گردد‬ ‫و انتقامِ خون را گرفتن، زیرا که در دوره جاهلی انتقامِ خون پدر بر عهده پسرِ بزرگتر بوده است. دیگر بدون این که محکمه شَرعی تشکیل شود و بدون‬ ‫محاکمه و قانون اسلام و قانون قصاص، ابو لوءلوءِ فیروزان، قاتل عُمر را که ایرانی بوده است، و همه ایرانیانی را که با او تماس داشته‌اند سر میبُرَد. عثمان‬ ‫که روی کار می‌آید، بعد از دو روز، این فردِ قاتل را آزاد میکند! چرا که این پسرِ عُمر است و مصلحت نیست در زندان باشد! اما علی در عین حال که‬ ‫کینه توزی‌های شخصی ندارد و بزرگترین مقام یعنی فرمانداری مصر را به پسرِ ابوبکر میدهد و او را فرزندِ خود می‌خواند، همواره میگوید که من انتقامِ‬ ‫خون فیروزان و یاراناش را که بدون محاکمه و بَراساس قانون وَحشی گری قبایلی عَرب قتل عام شدند میگیرم.‬

و همین طلحه و زبیر وقتی که میبینند در خلافت علی حتی نمیتوانند به استانداری دو شهر امید داشته باشند، به نزدِ عایشه میروند که جنگ‬ ‫بپا کنند. قبل از رفتن نزدِ علی می‌آیند تا برای خارج شدن از شهر از او اجازه بگیرند. علی به آنها میگوید که میدانم به کجا و برای چه کار میخواهید‬ بروید، اما بروید!‬

عجیب است! این دو نفر میخواهند از قلمروِ حکومتش خارج شوند و از مرز بیرون بروند تا قیامِ مسلحانه علیهِ او راه بیندازند و بر رویش شمشیر‬ ‫بِکشند و بزرگترین توطئه زمان علی را درست کنند. مع‌ذالک علی به آنها میگوید "بروید"! چرا؟ برای اینکه این دو نفر انسان هستند و اگر پیش از آنکه‬ ‫جرمی را مرتکب شوند آنها را از رفتن مَنع کند، آزادی آنها را، که حق هر انسان است، سلب کرده است: آزادی سفر و آزادی مسکن. و اگر این آزادیها‬ ‫سلب شود قانونی به وجود می‌آید که همه جبّاران و ستمگران تاریخ برای پایمال کردن آزادی افراد به علی متوسل می‌شوند و به او اِستناد میکنند.‬

به قول جرج جرداق: "کجا هستند نویسندگان حقوق بشر تا حقوق بشر را در عمل بفهمند، نه در سخنرانی و خطبه و مراسم و سازمان ملل و یونسکو‬ ‫که همه دروغند".‬

در همه انقلابیون جهان این قانون است که همواره آنها که انقلابی بوده‌اند و دوست دارِ عدالت و بارها جان‌شان را در این راه به خطر انداخته‌اند، به‬ ‫مَحض اینکه به حکومت میرسند محافظه کار میشوند، و هم اکنون نیز در دنیا میبینیم که چگونه انقلابیون بزرگ جهان بعد از به قدرت رسیدن و به‬ ‫سیری رسیدن، بازیگرِ حرفهای سیاست میشوند (و بعضی هنوز به سیری نرسیده با شکم گرسنه سیاست باز میشوند)، و باز به قول جرج جرداق، تنها و‬ ‫تنها علی است که هم در دوره‌ای که یک فرد در گروهِ پیغمبر بود و برای مکتب مبارزه میکرد انقلابی بود و هم در بیست و پنج سال سکوتش که قدرت‬ ‫به دستش نبود انقلابی ماند و هم در پنج سال حکومتش که همه قدرت‌ها در دستش بود. و علی تنها انسانی است که برای اولین بار به حکومت رسیده‬ و علیهِ حکومتی که خودش زِمامِ آن را به دست گرفته است، به خاطرِ عدالت، شورش میکند. هنوز درست روی کار نیامده و هنوز بر خودِ مدینه مسلط‬ ‫نیست که معاویه را ـ کسی را که عُمر نمیتواند بردارد و به او باج میدهد و میگوید لقمه شام برای حلقومِ فرزندان ابوسفیان باشد ـ برمیدارد و عَزلش‬ ‫را مینویسد. همه میدانند که معاویه به این عَزل گوش نمیدهد و همین موضوع را بهانه خواهد کرد و جنگ را شروع مینماید، و همه میدانند که جنگ‬ ‫علی و معاویه، جنگ شیعیان شبه روشنفکرِ سُست عنصر است با خَشنهای مُتعصب سازمان دیده، و شکست از آن جناح علی است. اما علی میگوید که‬ ‫اگر من این کار را نکنم و یک لحظه بر ِابقای معاویه صبر کنم، در جنایت و فساد و ظلمی که معاویه در آن لحظه انجام خواهد داد، با او شریکم و من‬ ‫نیز مسئول خواهم بود و به قیمت نابودی همه چیز من چنین مسئولیتی را به عهده نمی‌گیرم.‬

‫علی مردی است که بیست و سه سال برای ایمان و ایجادِ یک هدف و یک عقیده در جامعه‌اش مبارزه کرده است، بیست و پنج سال تحمل کرده است،‬ ‫خود خواهی‌ها و نقشه‌ها و خود پرستی‌های همگامان و هم‌صفها و هم یارانش را برای وحدت اسلام در برابرِ دشمن مشترک تحمل نموده است و سکوت‬ ‫کرده است، و پنج سال به خاطرِ تحقق عدالت و گرفتن انتقامِ مظلوم از ظالم و استقرارِ حق مردم و نابود کردن باطل حکومت کرده است.‬

علی، میثم خرما فروش را، که خرماهای خوب را از بد سوا کرده و به دو قیمت مختلف میفروخت میبیند و بَرآشفته به او میگوید "چرا بندگان خدا را‬ ‫تقسیم میکنی؟!" و با دستهایش خرماهای بد و خوب را مخلوط میکند و میگوید که همه را با یک قیمت میانگین بفروش"، یعنی تساوی در مصرف،‬ ‫اساس عدالت در همه مکتب‌های عدالت خواهِ جهان.‬

بیست و سه سال مبارزه برای مکتب، ایمان، عقیده، بیست و پنج سال تحمل نا ملایمات و خود خواهی‌های افراد برای حفظ وحدت مسلمین در برابرِ‬ ‫دشمن بیگانه؛ و پنج سال حکومت برای استقرارِ عدالت در میان توده مردم.‬

‫اینست که امروز روشنفکرِ جامعه اسلامی، از هر مذهب و مکتبی که باشد، همین قدر که آزاده و آزادی خواه و ضدِاستعمار و ضدِ تبعیض باشد،‬ ‫به علی نیازمند است. زیرا که امروز جامعه اسلامی ایماناش را از دست داده، هدفش را از دست داده، جوشش اعتقادی در میان اندیشه‌هایش مُرده و‬ ‫بنابراین به مکتب نیازمند است.‬

جامعه اسلامی به یک آتش فکری انقلابی احتیاج دارد، به "مکتب"؛ و جامعه اسلامی در برابرِ استعمار به "وحدت" احتیاج دارد؛ و توده‌های مسلمان‬ ‫در نظامِ تبعیض، به "عدالت".‬

اینست که:‬ ‫به "علی"‬ ‫احتیاج دارد.‬‬


پـــایــــان
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
آرى، اينچنين بود برادر!

بخش ۱


یادداشتهایی کرده بودم تا امشب از آنچه که در این چند شب گفته‌ام، نتیجه‌گیری کنم، اما سخنان برادر عزیزم پرویز خرسند- که اگر نگویم «تنها کسی است»، ولی مطمئناً می‌توانم بگویم، قویترین نویسنده‌ای است که نثر امروز را در خدمت ایمان دیروز ما قرار داده است- آنچه را که می‌خواستم بگویم و احساسی را که داشتم و جهت تفکری را که تعیین کرده بودم، بکلی تغییر داد و به فکر افتادم که خاطره‌ای را که به خود ایشان گفته بودم، به شما نیز بگویم.

من اگر در اینجا، از «خودم» خواهم گفت: به این دلیل است که می‌خواهم «خاطره‌ای» را بگویم، خاطره‌ای که خود به خود به خود من- به عنوان طبقه‌ای در دنیا، در جامعه‌ام، در شهرم و تاریخم- مربوط است. من از یک طرف به گروه تحصیلکرده امروز وابسته‌ام که می‌دانید در چه جوّی فکر می‌کند و چه رابطه‌ای با دین دارد، چه هدفهایی را دنبال می‌کند و صاحب چه زبان و فرهنگی است و از طرف دیگر، از نقطه‌ای و خاکی برخاسته‌ام کویر، که در آن آبادی نیست جایی که سعادت و رفاه و برخورداری نیست، خشکی و فقر و سختی زندگی است؛ و از طرفی به طبقه و تباری وابسته‌ام که شرفش در آن است که خون هیچ شریفی- از آنهایی که شرافتشان را تیغ و طلا می‌سازد- در رگم نیست و در فطرتم احساس می‌کنم که گذشتگان من- مادران و پدران من- در طول نسلها- تا آنجا که در تاریخ گم می‌شوند (و چه زود هم گم می‌شوند، چه تنها حافظه ماست که از آنها یاد می‌کند و نه تاریخ، که دشمن تبار ماست)- همواره زاده فقر و سختی و محرومیت‌اند. با این خصوصیات، رشته اصلی تحصیل و تدریس و تحقیقم و فکرم و ذکرم هم تمدن است و همواره تمدنها و آثار بزرگ تمدن بشری را بزرگترین افتخار نوع بشر می‌دانستم و به هر شهر و کشوری که می‌رفتم، بلافاصله به سراغ یکی از آثار بزرگ تمدن گذشته می‌شتافتم، تا بدانم و ببینم و بشناسم که این قوم چه اثری خلق کرده است و تاریخ این قوم چه شاهکاری آفریده است.

وقتی، در یونان، به معبد دلفی می‌رفتم و بناهای عظیم، از آن همه زیبایی و شگفتی کار دیدم، سرشار هیجان شدم. در اروپا، آسیا و افریقا، همه جا در جستجوی آثار شکوهمندی می‌گشتم که مظهر قدرت، صنعت، ثروت، هنر و نبوغ ملتها می‌نمود و ترقی و تمدن بشری را حکایت می‌کرد و هر یک گنجینه‌ای به شمار می‌رفت که حاصل عمر نوع انسان بر روی زمین و جلوه‌گاه موفقیت‌های افتخارآمیز همه نسلهای بشری در طول قرنهای بسیار تاریخ.

در رم، موزه هنر و معماری جهان، معبدهای بزرگ و پرشکوه و قصرهای عظیم، در خاور دور، چین، کامبوج، ویتنام، کوههای عظیمی که انسان با دست، انگشت، چشم و اعصابش، آنها را تراشیده و به صورت معبدی درآورده است برای خدایان و برای نماینده‌های خدایان آسمان در زمین، روحانیون رسمی مذاهب.

اینها در نظر من، بزرگترین میراث عزیز بشریت بود و برای من، عزیزترین دیدنی‌هایی که چشم و دلم را غرق نور و لذت می‌کرد و از تماشایش لبریز هیجان می‌شدم.

تا اینکه در تابستان امسال، در سفر به افریقا که بیشترین شوقم دیدن اهرام سه گانه مصر بود، آن همه دلبستگی‌ها، ناگهان، در دلم گسست و آن همه تصویرهای پر شکوه در درونم فرو ریخت و آن خیالات همه از سرم گریخت و ایمانم را به آنچه تمدن نام دارد، همه بر آب نیل دادم هزارها سال دروغ را همه بر باد مصر!

در مرداد امسال، تا پا به خاک مصر نهادم، هم از راه به زیارت آثار شگفت، اهرام، یکی از عجایب هفتگانه جهان شتافتم و خوشحال که چنان موفقیتی به دست آورده‌ام. در پی راهنما و گوش سپرده به توضیحاتش، در شکل ساختمان اهرام و تاریخش و شگفتی‌ها و زیبایی‌ها و اسرارش!
شاهکارها را نشانم می‌داد و حکایت می‌کرد، پنج هزار سال پیش «بردگان»، هشتصد میلیون تخته سنگ بزرگ را- که هر قطعه‌ای به طور معدل، دو تن وزن دارد- از «اسوان»- همانجایی که سد معروف اسوان را ساخته‌اند- به قاهره آورده‌اند و ۹ هرم ساخته‌اند که شش تا کوچک است و سه تای دیگر بزرگ که شهره جهان‌اند!

پنج هزار سال پیش، هشتصد میلیون سنگ را از فاصله ۹۸۰ کیلومتری، به قاهره آوردند و روی هم چیدند و بنایی ساختند تا جسد مومیایی شده فرعون‌ها و ملکه هاشان را در زیرآن دفن کنند!

دخمه هر یک از اهرام- اطاق اصلی مقبره- که محلی است بزرگ، فقط از شش قطعه سنگ یکپارچه و خام، ساخته شده است که چهار قطعه سنگ بزرگ- به عنوان چهار دیوار- و دو قطعه دیگر به عنوان کف و سقف اطاق. برای تصور قطر و وزن قطعه سنگی که سقف را تشکیل می‌دهد، کافی است که بدانیم جنسش از رخام است و چندین میلیون قطعه سنگ بزرگ دو تنی را تا نوک اهرام روی همین سقف چیده‌اند و این سقف، پنج هزار سال است که این وزن را تحمل می‌کند.

از آن همه کار، از شاهکاری چنان عظیم، دچار شگفتی شده بودم که در گوشه‌ای- به فاصله ۴۰۰، ۵۰۰ متری- قطعه سنگهایی را دیدم که در هم ریخته، بر هم انباشته شده‌اند. از راهنمایم پرسیدم آنها چیست؟ با بی‌اعتنایی گفت: چیزی نیست، مشتی سنگ است. گفتم: اینها نیز سنگهایی انباشته بر هم است و چیزی نیست، می‌خواهم بدانم که آنها چه هستند. زورش می‌آمد جواب درستی بدهد و احساس کردم می‌خواهد مرا از سر واکند تا از او نخواهم که به دیدن آنجا برویم؛ هوا داغ بود و زمین سنگلاخ و بیراهه و پیدا بود که کسی به دیدن آنجا نمی‌رود.

من که تجربه به من آموخته است که همه جا- در کتابها، آدمها، آیه‌ها، روایتها، آثار و افکار و بیشتر، در جامعه و تاریخ- به دنبال «گمشده ها» و «متهم ها» باشم؛ چه، بیشتر ارزشها را در چیزهایی یافته‌ام که کمتر مطرح است، زیرا ارزشها را یا «کتمان» می‌کند و یا اگر نتوانستند، «بدنام» اهرام را رها کردم و توضیحات علمی‌اش را- که توی همه کتابها و مجله‌ها تکرار می‌شود- گوش نکردم و گفتم به جای شرح این همه، فقط بگو آنجا کجاست؟ گفت: آنها دخمه‌هایی است نقب مانند که چندین کیلومتر در دل زمین حفر شده است. پرسیدم: چرا؟ گفت: گور برده‌هایی است که این اهرام را بنا کرده‌اند. صد و سی سال به طور معدل، هر روزی هزار برده سنگهایی چنان عظیم را از فاصله هزار کیلومتری به اینجا می‌کشیدند و گروهها گروه در زیر این بار سنگین جان می‌سپردند و اما نظام بردگی- که به قول «شوارتز» باعث شد تا هیچ وقت، حتی اهرم و چرخ ایجاد نشود، چون وجود بردگان ارزان از تکنیک بی‌نیازیشان می‌بخشید و برده برایشان ارزانتر از حیوان تمام می‌شد- بی‌اندکی ترحم اجساد لهیده بردگان را به گودالها می‌ریخت و بردگانی دیگر به سنگ کشی می‌گماشت.

هر روز، خبر مرگ صدها نفر را به فرعون گزارش می‌کردند؛ وقتی دسته‌های تازه‌ای از افریقای سیاه می‌آوردند که هنوز با آب و هوای مصر و شرایط کاری چنین وحشیانه عادت نکرده بودند آمار روزانه مرگشان بالاتر می‌رفت، در فصلهای مختلف سال، این منحنی فرق می‌کرد و بیماری‌های مسری چون وبا و طاعون و... آمار مرگ این انسانها را به صورت یک قتل عام وسیع نشان می‌داد. پیداست که عواملی از قبیل تغییر وضع مزاجی فرعون‌ها- که غالباً بیماری مرموزی هم داشته و حالاتی غیرعادی- و نیز تغییر شخص آنها و حتی نوع رفتاری که کارفرمایان و مأموران و سرکارگردانی که شیوه‌های مختلف را برای کار بیشتر کشیدن از برده تجربه می‌کردند و حتی تفنن به خرج می‌دادند و در انتخاب و ابتکار هر شیوه‌ای آزاد بودند، در شمار مرگ اینان اثر مستقیم داشت.

فرعون که خیلی مذهبی بود و به بقای روح و زندگی پس از مرگ سخت معتقد بود، دستور داد اینها را نزدیک آرامگاه خود وی دفن کنند تا همچنانکه در زندگیشان نگهبانش بوده‌اند و جسمشان را به خدمتش گماشته بودند، در مرگ نیز نگهبانی‌اش کنند و روحشان را هم به کار خدمتش بدارند و نگهبان هرم وی باشند!

گفتم: دیگر رهایم کن که نه حضور ترا می‌توانم تحمل کنم و نه حضور این اهرام خبیث را، من خود می‌روم و رفتم.

از اهرام فراعنه تا دخمه بردگان، راه نبود، سنگلاخ صعبی بود که عبور از آن را سخت دشوار می‌کرد و پای عابر را مجروح و در پی، خطی می‌کشید از خون! فاصله چند گامی بیش نیست، اما چند گامی که از جلاد تا شهید فاصله است! در کنار دخمه‌ها نشستم و ناگهان احساس کردم چه رابطه خویشاوندی نزدیکی است میان من و خفتگان این دخمه‌ها و چه نفرتی میان من و آن اهرام! خود را بر سر گور خویشانم یافتم، گویی یکایک اینان را می‌شناسم، با یکایکشان رفیق بوده‌ام، شریک زندگی بوده‌ام، یکی از این خانواده مظلوم بوده‌ام، هستم!

راست است که من از سرزمینی آمده‌ام و آنها از سرزمین‌هایی، من از نژادی و آنها از نژادی. اما اینها تقسیم بندی‌های پلیدی است تا انسان را قطعه قطعه کنند و خویشاوندان را بیگانه بنمایند و بیگانگان را خویشاوند.

اما من، بیرون از این تقسیم بندی‌ها از این سلسله و نژادم و خویشاوند و همدردشان و چون دیگر بار به اهرام عظیم نگریستم دیدم که چقدر با آن عظمت و شکوه و جلال بیگانه‌ام. یا نه، چقدر به آن عظمت و هنر و تمدن کینه دارم، که همه آثار عظیمی که در طول تاریخ، تمدنها را ساخته‌اند، بر روی استخوانهای اسلاف من ساخته شده است.

دیوار چین و همه دیوارها و برج و باروها و بناها و آثار عظیم تمدن بشری، این چنین به وجود آمد. سنگ سنگی بر گوشت و خون اجداد من.
می‌دیدم، به چشم می‌دیدم که تمدن یعنی دشنام، یعنی نفرت، یعنی کینه، یعنی شکنجه و شلاق، بهره‌کشی، خونخواری، جلادی، شهادت، فساد و شهوت و هوس و خودخواهی و اسارت و... بالاخره، بنای سه طبقه ستم هزاران سال بر گرده خواهران و برادران من؛ در میان انبوه سنگها نشستم و دیدم چنان است که پنداری همه آنهایی که در دل این دخمه‌ها خفته‌اند، با من حرف می‌زنند و به من- فارغ التحصیل دانشگاه علوم انسانی اروپا و استاد تاریخ تمدن دانشگاه ایران- درس می‌دهند، نخستین صفحه کتاب علوم انسانی را درس می‌دهند، نخستین درس تاریخ را می‌آموزند و برایم تمدن را معنی می‌کنند...

برادرانم، به من آموختند که هر چه به نام اخلاق، تمدن و تاریخ به من آموخته‌اند، دروغ بوده است، آنچه را در کتابها و کلاسها می‌آموزند، فرعونیات است و قارونیات و بلعمیات. تاریخ راست، فاصله اهرام است تا اینجا؛ و تمدن، اخلاق، دین و همه علوم انسانی نه در مدرسه‌ها است، نه در معبدها، همه را در زیر همین سنگها، با برادران من دفن کرده‌اند.

و این اهرام ثلاثه- که در چشم من، همان تثلیث شوم استبداد و استثمار و استحمارند و به نشانه سرگذشت مظلوم انسان، این فاجعه را ساخته‌اند و به نمایندگی سرنوشت حاکم بر انسان- همچنان برپا ایستاده‌اند!

این اهرام ثلاثه که صحیح و سالم، هنوز برپایند و همیشه ترمیم می‌شوند و تجلیل برابرشان؛ این سنگها که فرو ریخته و در هم شکسته‌اند و مجهول و متروک مانده‌اند، آنچه را در این دانشگاه به من آموختند و این آموزگاران راستین گفتند، تأیید می‌کند.

از شما سپاسگزارم برادرانم، برادران مدفونم! آنچه را به نام دین، اخلاق، هنر، تاریخ و تمدن از فیلسوفان، روحانیون، استادان و مورخان و هنرمندان و علمای تمدن و علوم انسانی آموخته‌ام، همه ساخته همین اهرام ثلاثه‌اند، ساخته فرعون و ملاء و سحره! همه را در زیر همین اهرام دفن می‌کنم و از نو آغاز می‌کنم و از اینجا، یک راست به منی خواهم رفت، تا در آنجا که سرزمین جنگ است و عشق این سه ابلیس- چه می‌گویم؟ - این سه چهره ابلیس را رد می‌کنم. که ما همگی، برادران من! قربانیان این سه اربابیم که این سه به ما تاریخ و تمدن، اخلاق و دین می‌آموزند، که این سه تاریخ و تمدن، اخلاق و دین را بارها در زیر این سنگهای سخت دفن کرده‌اند.

به شهر برگشتم، گشت و گذار در شهر را رها کردم، که حیفم می‌آمد تصویری جز آن توده سنگهای مقدس بر پرده چشمم نقش شود. به چیزی جز آنچه در آنجا آموخته بودم و تمام «بودن»م را برافروخته بود، بیندیشم. یک راست رفتم به اطاقم و نشستم و آوار درد بر سرم و چهره‌های آشنای برادرانم، در برابر چشمم! صد و سی سال هر روز به طور معدل سی هزار تن از برادرانم، از اسوان تا قاهره، پنج هزار سال پیش از من!

پنج هزار سال پیش؟ ناگاه متوجه شدم که پس برادرانم پنج هزار سال است که در زیر شلاق و سنگ بوده‌اند و دیگر خبر ندارند که بعد از آنها در دنیا چه پیش آمد؟ بی‌شک آنها می‌خواهند بدانند.

کاغذی برداشتم و به یکی از این صدها هزار تنی که در آن دخمه مدفون‌اند، نامه‌ای نوشتم و آنچه را که در عرض پنج هزار سال بر ما رفته است، برایش گزارش دادم؛ پنج هزار سالی که او دیگر نبوده است، اما بردگی و برده- در شکلهای مختلفش- همچنان بوده است.

به اقامتگاهم بازگشتم و به برادری از گروه بی‌شمار بردگان نامه‌ای نوشتم و آنچه را که در عرض پنج هزار سال بر ما رفته بود، برایش شرح دادم، پنج هزار سالی که او نبوده است، اما بردگی و برده در شکلهای مختلفش بوده است.

نشستم و برایش نوشتم:
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
ادامه پست قبلی

برادر!

تو رفتی و ما همچنان در کار ساختن تمدنهای بزرگ، فتح‌های نمایان و افتخارات عظیم بودیم. به دهات و روستاهایمان می‌آمدند و چون چهارپایانمان می‌گرفتند و می‌بردند و به کار ساختن گورهاشان می‌گماشتنمان که اگر در ضمن کار تحملمان پایان می‌گرفت، چون سنگی در بنا می‌نشستیم و اگر می‌توانستیم کار را به پایان ببریم، شکوه و عظمت و افتخار بنا به نام کسی که فقط زور گفته بود و تنها رنجی که در این بنا برده بود، ادای چند کلمه محکم بود، چند کلمه‌ای که حتی یک عبارت را نمی‌ساخت و تنها فعالیتی که در به پا شدن این یک فعل «امر» بود، ثبت می‌شد و از ما حتی نامی در خاطره‌ای نمی‌ماند.

گاهی ما را به جنگ می‌بردند، جنگ علیه کسانی که نمی‌شناختیم و شمشیر کشیدن به روی کسانی که نسبت به آنها هیچ کینه‌ای نمی‌ورزیدیم و حتی کسانی که همراه و هم طبقه و هم سرنوشت ما بودند.

ما را می‌بردند و مادران و پدران پیر و شکسته مان چشم انتظارمان می‌ماندند و انتظارشان هرگز پاسخی نمی‌یافت.

«این جنگها- به قول دانشمندی- عبارت بود از جنگ دو گروهی که با هم می‌جنگیدند، بدون اینکه هم را بشناسند و برای کسانی که با هم نمی‌جنگیدند، اما هم را می‌شناختند»؛ و ما را می‌بردند، نابود و قتل عام می‌کردیم، نابود و قتل عام می‌شدیم، اگر شکست می‌خوردیم، داغ و دردش را پدران و مادران ما و روستاهای متروک و مزارع خراب ما تحمل می‌کرد و اگر پیروز می‌شدیم افتخار و قدرت نصیب کسانی دیگر می‌شد و ما هرگز در فخر و غنیمتش سهیم نبودیم.

برادر! بعد از تو تحولی بزرگ پدید آمد. فرعون‌ها، قدرتمندان و زورمندان تاریخ، تغییر تفکر دادند و ما خوشحال شدیم. آنها معتقد بودند که روحشان جاوید است و همواره پیرامون قبرهاشان می‌چرخد و اگر جسد سالم بماند، روح با جسد ارتباطش را حفظ می‌کند و در پی این عقیده بود که ما را و شما را مجبور می‌کردند تا بر گورشان این بنای عظیم و قاتل را بنا کنیم و اینها روشنفکر شدند و دیگر به مرگ نیندیشیدند و آن عقیده کهنه را رها کردند و ما مژده بزرگی شنیدیم، نجات از ساختن این گورها و آوردن ۸۰۰ میلیون سنگ از هزار کیلومتری و روی هم چیدن...

اما برادر! این یک شادی ناپایدار و زودگذری بود. زیرا بعد از رفتن تو، باز هم به دهات ما ریختند و به بیگاری مان کشیدند. باز هم بر پشت و شانه هامان سنگها و ستونهای عظیم را حمل کردیم، اما نه برای گورهاشان- که به گورهاشان اهمیتی نمی‌دادند- بلکه برای قصرهاشان و قصرهای عظیم، با خون و گوشت ما در جای جای زمین، سربرافراشت و در کنارشان دخمه‌های دیگر نسلهامان را بلعید.

برادر! دیگر بار، در کام ناامیدی بودیم که امیدی به ماندنمان خواند. پیامبران بزرگ برخاستند، زرتشت بزرگ، مانی بزرگ، بودای بزرگ، کنفوسیوس حکیم، لائوتسوی عمیق...

روزنه‌ای به نجات گشوده شده بود. خدایان برای نجات ما از ذلت و بردگی، پیامبران منجی خویش را بسیج کرده بودند، تا ایمان و پرستش را جانشین ستمگری و بردگی کنند.

اما برادر! این مبعوثین خدایان، از خانه بعثتشان فرود می‌آمدند و بی‌هیچ اعتنایی به ما و هیچ نام و یادی از ما، راهی کاخ و قصری می‌شدند.

کنفوسیوس حکیم که آن همه از جامعه و انسان گفت و باور کردیم و دیدیم که به وزارت «لو» رفت و ندیم شاهزادگان چین شد. و «بودا» که خود شاهزاده بزرگ «بنارس» بود از همه ما برید و در درون خود برای رفتن به «نیروانا»- که نمی‌دانم کجاست- ریاضتهای بزرگ و اندیشه‌های بزرگ آفرید!

و «زرتشت» در آذربایجان مبعوث شد و بی‌آنکه با ما تازیانه خوردگان و عزاداران دخمه‌ها- دخمه‌ای گور هزاران برادر، برده- سخنی بگوید، به بلخ شتافت و در سلامت دربار گشتاسب، از ما برید.

و «مانی» از نور گفت و به ظلمت تاخت و روشنی را در گوش ما زندانیان ظلمت ظلم، زمزمه کرد. گفتیم اینک اوست که نجاتمان را می‌خواند. اما گفتار روشنش را در کتابی پیچید و به شاپور ساسانی هدیه کرد و در تاجگذاری‌اش خطبه خواند و افتخارش همه این شد که در رکاب «شاپور» سرندیب و هند و بلخ را گشت و بعد این چنینمان شکست و شکستمان را سرود که: «آنکه شکست می‌خورد از ذات ظلمت است و آنکه پیروز می‌شود از ذات نور!» و مگر نه این است که ما شکست خوردگان همیشه سرتاسر تاریخیم!

برادر! تو قربانی این بناهای بزرگ برگور شدی و من قربانی این قصرهای عظیم.

و ناگهان دیدم که در کنار فرعون‌ها و قارون‌ها- که بر بردگیمان می‌خریدند و به بیگاریمان می‌کشیدند- دیگرانی نیز به نام جانشینان این پیامبران سرکشیدند، روحانیان رسمی.

از فلسطین گرفته تا ایران، تا مصر، تا چین، تا هر جا که جامعه‌ای و تمدنی هست در کنار این اهرام و این قصرهای بزرگ، برای ساختن معابد، پرشکوه باید سنگ می‌کشیدیم.

و بعد، نمایندگان خدا و جانشینان این پیامبران، ما را دستبندی دیگر زدند و به نام زکات غارتی دیگر کردند و به نام جهاد در راه دین، به میدانهایی دیگر فرستادند، تا جایی که ناگزیرمان می‌کردند که در برابر خدایان در مذبح معبدها و در کنار بتها، کودکانمان را قربانی کنیم.

نمی‌دانی برادر، که تمامی معبدها انباشته از خون فرزندان معصوم ماست و ما هزاران سال- بدبخت‌تر از تو و سرنوشت تو- گور و قصر و معبد ساختیم و خدایان در کنار فرعون‌ها و در کنار قارون‌ها و نمایندگانشان باز به جانمان افتادند!

سه پنجم همه افلاک ایران را موبدان خداوند و اهورا! از ما گرفتند و ما برای آنها رعیت و برده و «سرو» بودیم و چهار پنجم همه زمینهای فرانک را کشیشان خداوند از ما گرفتند. برای معابد بیگاری کردیم و همه خاکهای عظیم رم و معبدهای بزرگ چین را ساختیم و مردیم.

پیروزی از آن موبدان و کشیشان و روحانیون ادیان و فرعون‌ها و قارون‌ها بود و من که هزاران سال پیش از تو زیستم و مرگ همه برادران و هم نژادانم را دیدم، احساس کردم که خدایان نیز به بردگان کینه می‌ورزند و دین نیز برای بردگی ما بند دیگری است و موبدان و کشیشان و روحانیون ادیان نیز ابزار دیگری برای تحکیم این قصرها و گورها و توجیه این نظامند.

و بعد همچنانکه حکیمان و دانشمندان بزرگ- که از ما بهتر می‌اندیشند و می‌فهمند! مردانی چون ارسطو- می‌گویند که برخی برای بردگی و گروهی برای آقایی است که به این دنیا می‌آیند، یقین کردم که ما برای بردگی به دنیا آمدیم و جز این سرنوشتی نداریم و سرنوشت مقدرمان باربری و ستم کشی و تازیانه خوردن و تحقیر شدن و نجس تلقی شدن و بردگی است و جز این دیگر هیچ.

اما برادر! ناگهان خبر یافتیم که مردی از کوه فرود آمده است و در کنار معبدی فریاد زده است که:

«من از جانب خدا آمده‌ام».

و من باز بر خود لرزیدم که باز فریبی تازه برای ستمی تازه. اما چون زبان به گفتن گشود، باورم نشد:

من از جانب خدا آمده‌ام که خدا اراده کرده است تا بر همه بردگان و بیچارگان زمین منت بگذارد و آنان را پیشوایان جهان و وارثان زمین قرار دهد.

شگفتا! چگونه است که خدا، با بردگان و بیچارگان سخن می‌گوید و به آنها مژده نجات و نوید رهبری و وراثت بر زمین می‌دهد؟

باورم نشد. گفتم: او نیز همچون پیامبران دیگر- در ایران و چین و هند...- شاهزاده‌ای است که به نبوت مبعوث شده است تا با قدرتمندی هم پیمان شود و قدرتی تازه بیافریند.

گفتند: نه، یتیمی بوده است و همه او را دیده‌اند که در پشت همین کوه، گوسفندان را می‌چرانیده است. گفتم: عجبا! چگونه است که خداوند، فرستاده‌اش را از میان چوپانان برگزیده است؟

گفتند: او آخرین حلقه سلسله چوپانان است و اجدادش همه، رسولان و چوپان. از شوق- یا از هراسی گنگ- بر خود لرزیدم که برای نخستین بار از میان ما پیامبری برخاسته است.

به او ایمان آوردم، چرا که همه برادرانم را گرد او دیدم. بلال، برده برده‌زاده- از پدر و مادر- بیگانه‌ای از حبشه؛ سلمان، آواره‌ای به بردگی گرفته شده از ایران؛ ابوذر، فقیر درمانده گمنامی از صحرا؛ سالم، غلام زن حذیفه، این بیگانه ارزان قیمت، برده سیاه‌پوست، اکنون پیشوای همه یاران او شده است.

باور کردم و ایمان آوردم، چرا که کاخش چند اتاق گلی بود- که خود در گل و خاک کشیدن شرکت کرده بود- و بارگاه و تختش تکه چوبی بود انباشته از برگهای خرما!

این همه دستگاه او بود و همه فشاری بود که برای ساختن خانه‌اش بر مردم وارد کرد! و تا بود چنین بود و چنین مرد. آمدم، از ایران، از نظام موبدان تبارهای بزرگ- که همواره برای جنگها و قدرتها به بردگیمان می‌کشیدند- گریختم و به شهر او آمدم و در کنار بردگان و آوارگان و بی‌پناهان جهان با او زیستم، تا پلکهایش در سنگینی مرگ، خورشیدمان را پرده کشید.

و برادر! ناگهان دیدم که دیگر بار معابد عظیم و پرشکوه، به نام او سرکشید و شمشیرها- بر رویشان آیات جهاد- به سویمان آویخته شد و باز از ثمره غارت ما بیت المال‌ها سرشار شد و نمایندگان این مرد نیز به روستاهامان ریختند و جوانهامان را به بردگی نمایندگان و رؤسای قبایلشان بردند و مادرانمان را در بازارهای دور فروختند و مردانمان را به نام جهاد در راه خدا کشتند و همه هستیمان را به نام زکات غارت کردند.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
ادامه پست قبلی


ناامید شدم که چه می‌توانستم بکنم برادر!؟

قدرتی به وجود آمده بود که در جامه توحید، همان بتها را پنهان داشت و در معبد و محراب «الله» آن آتشهای فریب را برافروخته بود و باز همان چهره‌های قارونی و فرعونی- که تو خوب می‌شناسی برادر- و چهره‌های قدیسین دروغ- همدست و همداستان قارون و فرعون- که به نام خلافت الله و خلافت رسول الله بر جان بشریت و بر جان ما تازیانه شرع نواختند و ما باز به بردگی افتادیم تا مسجد بزرگ دمشق را بسازیم.

دیگر بار مبارزات عظیم، محراب‌های پرشکوه و قصرهای بزرگ و کاخ سبز دمشق و دارالخلافه هزار و یکشب بغداد به قیمت خون و زندگی ما سرکشید و این بار به نام «الله».

دیگر باور کردیم راه نجاتی نیست وسرنوشت محتوممان بردگی و قربانی شدن است. آن مرد که بود؟ آیا در پیامش فریبمان را پنهان داشت؟ یا در این نظامی که اکنون در سیاه چالهایش می‌پوسیم و همه برادران و مزرعه‌ها و هستی و سرنوشت ما غارت و قتل عام شده، من و او- آن پیامبر- هر دو قربانی شده‌ایم؟

نمی‌دانم دیگر راهی، فرا رویم نبود. به کجا باید می‌رفتم؟ به موبدان خود؟ چگونه می‌توانستم به معبدهایی بازگردم که همواره همدست و همداستان قدرتها و فریبها بودند؟

به رهبران و مدعیان آزادی و ملیّتم؟ اینها همه کسانی بودند که حکومت- انقلاب- جدید، قدرتهای خانوادگیشان را در خراسان و سیستان و گرگان از دست داده بودند و اکنون برای بدست آوردن حکومت خانوادگی و احیاء نظام جاهلیشان می‌جنگیدند. به مساجد؟ چه تفاوتی بود، میان این مساجد و آن معابد؟

ناگهان دیدم- برادر! که شمشیرهایی که به سینه‌شان آیات جهاد حک شده بود و معابدی که سرشار از سرود و نیایش «الله» بود و مأذنه‌هایی که اذان توحید می‌گفت و چهره‌های مقدسی که به نام خلافت و به نام امامت و ادامه سنت آن پیام‌آور دست اندرکار بودند و ما را به بردگی و قتل عام گرفته بودند، پیش از من کسی دیگر را قربانی مظلوم این شمشیرها و محرابها کردند «علی»! برادر! علی، خویشاوند آن مرد پیام آور بود و در محراب عبادت «الله» کشته شد. خود پیش از من و خانواده‌اش پیش از خانواده من و پیش از خانواده برده‌ها و ستمدیده‌های تاریخ، نابود شدند و خانه‌اش پیش از خانه ما به نام سنت جهاد و زکات غارت شد. و قرآن پیش از آنکه وسیله‌ای شود برای باز چاپیدن من، باز نابودی من، باز بیگاری و بردگی من، بر سر نیزه شد و علی را شکست.

عجبا! این بود که بعد از پنج هزار سال مردی را یافتم که از خدا سخن می‌گفت، اما نه برای خواجگان، برای بردگان. نیایش می‌کرد، نه همچون بودا که به «نیروانا» برسد، یا نه همچون راهبان که مردم را بفریبد، یا نه همچون پارسایان که خود را به خدا برساند، نیایشی در آستان «الله» در آرزوی رستگاری «ناس».

مردی یافتم، مرد جهاد، مرد عدالت- عدالتی که اولین قربانی عدالت خشن و خشکش، برادرش بود. مردی که همسرش- که هم همسر او بود و هم دختر آن پیام آور بزرگ- همچون خواهر من، کار می‌کرد و رنج می‌برد و محرومیت و گرسنگی را چون ما با پوست و جانش می‌چشید و می‌چشید.

برادر!

مردی یافتم که دختر و پسرش وارث پرچم سرخی بودند که در طول تاریخ در دستان ما بود و پیشوایان ما، این است که بعد از پنج هزار سال از ترس آن معبدهایی که تو می‌شناسی و من، از ترس آن بناهای عظیمی که تو قربانی‌اش شدی و من، و از ترس آن قدرتهای هولناکی که تو می‌دانی و من، به کنار این خانه گلین، متروک و خاموش پناه آورده‌ام. یاران پیام آور از پیرامون خانه کنار رفته‌اند و تنهاست، همسرش تن به مرگ داده است و خود در نخلستانهای بنی‌نجار، تمامی رنجها و دردهای من و ترا، با خدایش می‌گوید و من از ترس آن معابد هولناک و قصرهای هراس آور و آن گنجینه‌ها که همه با خون و رنج ما فراهم شد به این خانه پناه می‌آورم و سر بر در این خانه متروک می‌گذارم و غم قرنها را زار می‌گریم.

برادر! او و همه کسانی که به او وفادار ماندند از تبار و نژاد ما رنجیده‌ها بودند. او برای اولین بار، زیبایی سخن را نه برای توجیه محرومیت ما و برخورداری قدرتها، بلکه برای نجات و آگاهی ماست که به کار گرفت، او بهتر از «دموستنس» سخن می‌گوید، اما نه برای احقاق حق خویش. او بهتر از «بوسوئه خطیب» سخن می‌گوید، اما نه در دربار لویی، بلکه پیشاپیش ستم دیدگان، بر سر قدرتمندان است که فریاد می‌کشد. او شمشیرش را نه برای دفاع از خود و خانواده و نژاد و ملت خود و نه برای دفاع از قدرتهای بزرگ، بلکه بهتر از «اسپارتاکوس» و صمیمی‌تر از او برای نجات ما در همه صحنه‌ها است که از نیام، بیرون پرانده است.

او بهتر از سقراط می‌اندیشد، اما نه برای اثبات فضایل اخلاقی اشرافیتی که بردگان از آن محرومند، بلکه برای اثبات ارزشهای انسانی‌ای که در ما بیشتر است. زیرا او، وارث قارون‌ها و فرعون‌ها و موبدان نیست. او خود نه محراب دارد و نه مسجد، او قربانی محراب است.

او مظهر عدالت و مظهر تفکر است، اما نه در گوشه کتابخانه‌ها و مدرسه‌ها و آکادمی‌ها و نه در سلسله علمای‌تر و تمیز در طاقچه نشسته- که از شدت تفکرات عمیق! از سرنوشت مردم و رنج خلق و گرسنگی توده بی‌خبرند؛ او در همان حال که در اوج آسمانها پرواز می‌کند، ناله کودک یتیمی تمام اندامش را مشتعل می‌کند.

او، در همان حال که در محراب عبادت، رنج تن و نیش خنجر را فراموش می‌کند، به خاطر ظلمی که به یک زن یهودی رفته است، فریاد می‌زند که: اگر کسی از این ننگ بمیرد قابل سرزنش نیست.

او برادر! مرد شعر و زیبایی سخن است، اما نه چون شاهنامه که در ۶۰ هزار بیتش، یکبار، تنها یکبار، از نژاد ما و از برادری از ما- کاوه- سخن گفت، از آهنگری که معلوم بود از تبار ماست و آزادی و انقلاب و نجات مردم و ملت را تعهد کرد، اما هنوز برنخاسته- این تنها قهرمان تبار ما که به شاهنامه راه یافت- گم می‌شود. کجا؟ چرا؟ چون تبار و نژاد و فریدون درخشیدن گرفته است، این است که در تمام شاهنامه بیش از چند بیت، از او سخن نرفته است.

اکنون برادر! در وضع و عصر جامعه‌ای زندگی می‌کنم که باز من و هم نژادان و هم طبقه هایم به او نیازمندیم.

او بر خلاف حکیمان دیگر، بر خلاف نوابغ و اندیشمندان دیگر- که اگر نابغه‌اند مرد کار نیستند و اگر مرد کارند، مرد اندیشه و فهم نیستند و اگر هر دو هستند، مرد شمشیر و جهاد نیستند و اگر هر سه هستند، مرد پارسایی و پاکدامنی نیستند و اگر هر چهار هستند، مرد عشق و احساس و لطافت روح نیستند؛ و اگر همه هستند، خدا را نمی‌شناسند و خود را در ایمانشان گم نمی‌کنند و خودشان هستند- مردی است در همه ابعاد انسانی، همچون یک کارگر- همچون من و تو- کار می‌کند و با همان پنجه‌هایی که آن سطرهای عظیم خدایی را بر کاغذ می‌نویسد، پنجه در خاک فرو می‌برد، چاه می‌کند، قنات احداث می‌کند و در شوره زار، آب برمی‌آورد.

درست یک کارگر، اما نه در خدمت این و آن و نه در خدمت خویش؛ در دل قنات ناگهان فریاد می‌زند: بالایم بکشید. و چون به بالای قناتش می‌آورند، سر و رویش را گل پوشانده است آب فواره می‌کشد و در آن بیابان سوزان پیرامون مدینه، نهر جاری می‌شد. «بنی هاشم» خوشحال می‌شوند، اما او در همان حال- نفس نگردانده- می‌گوید: «مژده بر وارثان من که از این آب یک قطره نصیب ندارند». که بر من و تو وقف کرده است، برادر!

و اکنون نیازمند اوییم و محتاج پیشوایی چون او، که همه تمدنها و فرهنگ‌ها و مذهبها، یا انسانها را حیوانات اقتصادی ساخته‌اند و یا حیوان نیایشگر درونگرای فردی در دخمه‌های عبادت و روحانیت؛ یا مردان اندیشه و تفکر و عقل، ولی بی‌احساس، بی‌دل، بی‌عمق و بی‌عشق، یا مرد احساس و عشق و الهام اما بی‌عقل، بی‌تفکر، بی‌علم، بی‌منطق و او مرد همه این ابعاد است. رب‌النوع زحمت کشیدن و رنج و کار، رب النوع سخن گفتن، رب النوع جهاد کردن، رب النوع اخلاص ورزیدن، رب النوع وفادار ماندن، رب النوع رنج، رب النوع سکوت، رب النوع فریاد، رب النوع عدالت و اکنون برادر! من در جامعه‌ای هستم، که در برابرم دشمن در یک نظام نیرومند بر بیش از نیمی از جهان و به عبارتی بر همه جهان حکومت می‌کند و نسل مرا برای بردگی تازه از درون می‌سازد!

ما اکنون، به ظاهر برای کسی بیگاری نمی‌کنیم، آزاد شده‌ایم، بردگی بر افتاده است، اما به بردگی‌ای بدتر از سرنوشت تو محکوم شده‌ایم. اندیشه ما را برده کرده‌اند، دلمان را به بند کشیده‌اند و اراده مان را تسلیم کرده‌اند و ما را به عبودیتی آزادگونه پرورانده‌اند؛ و با قدرت علم، جامعه شناسی، فرهنگ، هنر، آزادیهای جنسی، آزادی مصرف و عشق به برخورداری و فردپرستی، از درون و از دل ما، ایمان به هدف، مسئولیت انسانی و اعتقاد به مکتب او را پاک برده‌اند.

و اکنون برادر! ما در برابر این نظامهای حاکم، کوزه‌های خالی زیبایی شده‌ایم، که هر چه می‌سازند، می‌بلعیم. اکنون به نام فرقه، به نام خون، به نام خاک و به نام خود او و مخالف او، قطعه قطعه می‌شویم، تا هر قطعه‌ای لقمه‌ای راحت الحلقوم دهانشان باشیم. تفرقه! تفرقه!

پیروان او و مکتبش را به جان هم انداخته‌اند. این دشمن اوست. چرا در چنین سرنوشتی که بر جهان و بر ما حکومت می‌کند، با او دشمنی می‌کند؟ چون او با دست بسته نماز می‌خواند و آن به این کینه می‌ورزد، که این با دست باز نماز می‌گزارد! این دشمن او، چون مهر ندارد و بر فرش سجده می‌کند و او دشمن کینه توز این که پیشانی بر مهر می‌گذارد.

جنگها و خصومتها و جبهه‌ها را تا این اندازه تنگ کرده‌اند و روشنفکرانمان را به سرزمین‌های دیگری تارانده‌اند و خود هیأت چوپانان گرفته‌اند.

برادر! تو اربابت را بسادگی می‌شناختی و درد شلاقی را که می‌خوردی، به سادگی احساس می‌کردی و می‌دانستی که برده‌ای و چرا برده‌ای و کی برده شدی و چه کسانی برده‌ات کرده‌اند؛ و ما اکنون با سرنوشتی همرنگ سرنوشت تو، بی‌آنکه بدانیم کی ما را به بردگی این قرن کشانده است و از کجا غارت می‌شویم و چگونه به تسلیم، به انحراف اندیشه و به عبودیت‌های زمینی دچار شده‌ایم.

اکنون نیز ما را چون چهارپایان، نه تنها به بردگی می‌کشند، که به بهره‌کشی گرفته‌اند. پیش از عصر تو و بیش از نسل تو، بهره می‌دهیم. همه این قدرتها، سرمایه‌ها، نظامها، ماشین، کاخهای بزرگ جهان و همه این سرمایه‌های عظیم و غنی و ثروت تولید را، با پوست و گوشت و خون و رنج و پریشانی و محرومیتمان می‌چرخانیم و سهممان فقط تا اندازه‌ای که کار فردا را بتوانیم. بیش از عصر تو، محرومیم و ظلم و تبعیض طبقاتی و ستم، بیش از زمان تست، اما با چهره تازه و پیرایه‌های تازه‌تر!

و برادر! علی تمامی عمرش را بر روی این سه کلمه گذاشت:

مظهر بیست و سه سال تلاش و جانبازی و جهاد برای ایجاد یک ایمان، در درون وحشی‌های متفرق؛ و بیست و پنج سال سکوت و تحمل برای حفظ وحدت مردم مسلمان در برابر امپراطوری رم و ایران؛ و همچنین پنج سال کوشش و رنج برای استقرار عدالت و برای اینکه همه عقده‌ها و کینه‌های ما را با شمشیر خویش بیرون کشد و آزادمان کند.

نتوانست! نتوانست! اما توانست مذهب و پیشوایی و سیادتی را برای همیشه- به من و ما، برادر- اعلام کند. مذهب عدل و مذهب رهبری خلق؛ و سه شعار گذاشت که همه هستی خود و خاندانش را فدای این سه کرد:
مکتب، وحدت، عدالت.


پــــایـــان
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
توحيد و شرك

بخش ۱


من شخصاً، دوست داشتم بجاي اين مجلس عمومي و با شكوه، در يك جمع خيلي ساده‌تر از دوستان همفكري كه به اين مسائل علاقه مند هستند، مي‌نشستم، و بدون اين لحن رسمي و شكل رسمي با هم مي‌نشستيم و به گفتگو مي‌پرداختيم؛ ولي به هر حال امتثال امر رفقا، مرا ناچار كرد، كه باز به اين شكل تصديع شما و مزاحم وقت همه باشم. اما در عين حال جمع اين دو امكان دارد، به اين صورت كه براي اولين بار، باور كنيم كه مجلس رسمي نيست، و يك آدم رسمي نيست، و يكي از ديگران است كه دارد حرف مي‌زند، و در هر موقعي، هر كسي مي‌تواند جمله‌اش را بشكند، و انتقاد بكند، يا سؤال بكند، يا توصيح بخواهد، يا اگر نظر موافقي ندارد، عنوان كند، و به هر حال، اين جلسه يكطرفه را ـ كه يكي گوينده است، و بقيه فقط شنونده ـ به رابطه دو طرفه، و به يك جلسه بحث و مناظره و اظهار نظر به طور دسته جمعي تبديل بكند، كه ارزش كار بيشتر است، و بصورتي در بيايد كه همه با هم فكر كنيم.

يكي از دستوراتي كه ما داريم اينست كه به كعبه بنگريد و سكوت كنيد و بينديشيد. اين دستور به عقيده من از عميق‌ترين دستوراتي است كه در مراسم و مناسك حج براي خواص و كساني كه لذت انديشيدن و عظمت فهميدن را مي‌دانند عنوان شده است.

ما الان در جايي هستيم كه مي‌توانيم به سادگي كعبه را اگر نه با چشم ولي با احساس ببينيم و خودمان را در برابر كعبه بيابيم و بنابراين يكي از دستورهاي ما انديشيدن درباره كعبه است. اين انديشيدن در برابر كعبه و در باره كعبه انديشيدني بسيار مشكل است. براي اينكه وقتي ما در برابر قبر حضرت رسول مي‌ايستيم، در برابر آرامگاه حضرت امير مي‌ايستيم، در بقيع به زيارت مي‌رويم، در برابر قبر شهداء و ائمه و بزرگان دينمان مي‌ايستيم، انديشيدن براي ما ساده است چرا كه پيغمبر را مي‌شناسيم: شخصيت معين و مشخصي است با يك انديشه مشخص؛ و درباره شخص مشخص و حد و رسم معين مي‌توانيم فكر بكنيم. ما درباره پيغمبر فكر مي‌كنيم: پيغمبر كسي است كه در اينجا مدفون است، و ما او را مي‌شناسيم؛ زندگيش را، سيره‌اش را، سخنانش را، اعمالش را، غزواتش را ـ همه را ـ بيش و كم اطلاع داريم؛ اين خاطره‌ها را، اين دانشها را كه در طول زندگي اسلامي و تربيت فكري مان پيدا كرديم، دو مرتبه در ذهنمان تجديد مي‌كنيم؛ و اين خودش انديشيدن است. بنابراين انديشيدن در برابر آرامگاه پيغمبر، آرامگاه حضرت علي، ائمه و شهدا و هر شخصيت ديگر بسيار آسان و بسيار مشخص و معلوم است. اما اين دستور كه در برابر كعبه بايستيم و بينديشيم، يك انديشيدن بسيار مشكل است چون كه داخل كعبه هيچكس نيست، آرامگاه كسي نيست، به هيچ شخصيتي منسوب نيست، و اصلاً نمي‌دانيم درباره كي بايد بينديشيم.

آيا واقعاً وقتي كه درباره كعبه مي‌انديشيم، درباره ابراهيم بايد بينديشيم؟ نه، ابراهيم يكي از عناصري است كه در داستان ساختمان كعبه وارد شده؛ ابراهيم جزء ذات كعبه نيست. يا اسماعيل باني كعبه است ولي معناي كعبه، اسماعيل نيست. هاجر است؟ نه، هاجر يكي از شخصيتهايي است كه در بناي كعبه حضور دارد و درباره او انديشيدن غير از درباره كعبه انديشيدن است.

در تهران، سال پيش من، وقتي كه خاطرات برداشت‌هاي خودم را در حسينيه ارشاد راجع به اولين باري كه به حج مشرف شدم عرض مي‌كردم، اين مطلب را مي‌گفتم كه يك مسئله بسيار اساسي در زيارت خانه خدا اين است كه من احساس كردم ـ و قاعدتاً شما هم همگي احساس كرده ايد ـ ما تمام عمرمان را به طرف اين خانه نماز خوانده ايم، تمام لحظات زندگيمان را به طرف اين جهت تقديس كرديم، تعظيم كرديم، تجليل كرديم، و براي ما مسلمانها جهت قبله يعني جهت كعبه از جهات جغرافيايي يعني شمال و جنوب و مشرق و مغرب عالم پر معني‌تر و باارزش‌تر است، و اصولاً كعبه مثل اينكه قلب عشق‌هاي ما، ايمانهاي ما، عقايد ما و فرهنگ ما و همه تاريخ ما و همه روح و معنويت و عاطفه ما است.

بعد از بيست سال، سي سال، پنجاه سال، شصت سال، هفتاد سال، كه هر لحظه و هر روز و صبح و شب دائماً به كعبه جهت مي‌گرفتيم و دائماً نماز مي‌گزارديم و دائماً تعظيم مي‌كرديم، حالا موفق شديم بياييم به زيارت اين خانه. قبل از اينكه وارد مكه بشويم، به ميزاني كه نزديكتر به مكه مي‌شويم، به همان ميزان حالت كنجكاوي آميخته با تپش و اضطراب و هيجان در ما افزايش پيدا مي‌كند.

هر قدمي كه به كعبه نزديكتر مي‌شويم، دلمان محكمتر و شديد‌تر مي‌زند و منتظر يكي لحظه بسيار پر هيجان هستيم كه براي اولين بار چگونه كعبه را خواهيم ديد ـ با همين چشمهايمان. و بعد وارد شهر مي‌شويم و با همين حال قدم به قدم به مسجد نزديكتر مي‌شويم؛ از اين ديواره‌ها و درهاي مسجد وارد مي‌شويم؛ يك مرتبه در برابرمان يك صحن بزرگ قرار مي‌گيرد و يك مرتبه در وسط صحن يك خانه ساده نمايان مي‌شود و اينجا يك لحظه حساس است، لحظه‌اي كه با همه هيجانهاي زندگي يك مسلمان قابل مقايسه نيست.

در اينجا طبق آن عادتي كه هميشه داريم، يك شوك شديد به ما دست مي‌دهد؛ و آن اينكه اين همه ـ مثل اينكه سي سال، چهل سال پنجاه شصت سال عمرمان را در هم آميخته ـ درباره كعبه مي‌انديشيديم و هميشه با دلمان به طرف كعبه حركت مي‌كرديم و حال با پا به طرف كعبه آمده ايم و حالا در برابر خود كعبه هستيم ـ به چشممان مي‌بينيم ـ، بعد مي‌بينيم هيچ چيزي نيست! اين «هيچ چيزي نيست»، خيلي معنا دارد. اگر روح، لطافت عمق و زيبايي و عظمت را نفهمد، يك مرتبه متوجه يك تكان و حركت عجيب مي‌شود، يك سقوط در خودش احساس مي‌كند، كه «اين همه عمر و اين همه تاريخ براي آمدن به جاييكه هيچ كس در آن نيست؟» يك مرتبه روح هيجانش را عوض مي‌كند، منظره دنيا در ذهن و روح و قلب آدم تغيير مي‌كند؛ و آن اينكه چقدر خوبست كه هيچ كس نيست! چقدر عالي است كه هيچ كس در اين خانه نيست! براي اينكه مي‌خواهد از تمام كره زمين و تمام لحظات عمر انسانها همه را جمع كند در اين گوشه از زمين، و همه را بچرخاند دور اين خانه، و بعد همه انسانها با اين همه كوشش و اين همه ذوق و عشق و اين همه خاطره وقتي كه آمدند و در برابر خانه قرار گرفتند، ببينند هيچ كس نيست! يك مرتبه متوجه مطلق بشوند؛ يك مرتبه تمام لحظات عمر كه به طرف كعبه آمدند تا در برابر كعبه بايستند، باز از كعبه دور بشوند و به طرف جهان بروند، به طرف هستي حركت كنند. كعبه يك «آدرس» است و تمام تقدس او هم در همين «آدرس» بودنش است؛ وهمه عظمتش هم به اين است كه اين آدرس را خداوند تعيين كرده است و هر جاي ديگر هم مي‌توانسته تعيين بكند... نه اين سنگ‌ها تقدس دارد و با سنگهاي ديگر كوه‌ها فرق مي‌كند و نه حتي خود حجرالاسود ذاتاً با سنگ‌ها آسماني ديگر تغيير و فرق دارد. ارزش اين خانه به خاطر اين است كه اين خانه آدرسي است براي اينكه انسان جايگاه خودش را در اين زندگي و در روي زمين و در اين جهان گم نكند.

ارزشش اين است كه اين خانه به نام توحيد ساخته شده. خود خانه نه ارزش هنري دارد، نه ارزش اقتصادي دارد، نه ارزش معماري دارد، نه ارزش ذاتي دارد... هيچ... فقط يك ارزش اعتقادي بزرگ مافوق بشري و بشري دارد و آن اينكه به نام يك فكر ساخته شده: توحيد، به دست يك انسان ساخته شده و او بنيانگذار توحيد و همدست او، فرزند او بوده: ذبيح توحيد، قرباني توحيد. چرا توحيد اين همه اهميت دارد؟ مگر توحيد غير از اين است كه خدا در عالم يكي است و دو تا نيست، سه تا، چهارتا، پنج تا و بي‌نهايت نيست، و همه هستي را، از جماد و نبات و حيوان و انسان، يك خدا آفريده؟ بعضي از اديان معتقد بودند به دو خدا ـ خداي شر و خداي خير ـ، بعضي از اديان معتقد بودند به سه خدا، و بعضي از اديان به چندين خدا بودند؛ خوب، اين دين ما هم معتقد به اين است كه «نه، يك خدا». بسيار خوب، اين حرف هم درست كه جهان به وسيله يك اراده كل و عقل كل و خالق كل ساخته و اداره شده است، نه دو تا، نه سه تا و نه چند تا. مي‌خواهم ببينم اين حرف كه يك بحث علمي يا فلسفي درباره خلقت عالم و آدم است، چرا اين قدر اهميت دارد كه در طول تاريخ، بنيانگذار و اعلام كننده اين نهضت، ابراهيم پدر پيغمبران بحق ـ از نظر ما ـ باشد و شخصيت بزرگي مثل پيامبر اسلام خودش را ادامه دهنده نهضت ابراهيم بداند و نام دين خودش ـ اسلام ـ را، نام دين ابراهيم انتخاب بكند و بعد طول تاريخ بشريت را، از خودش به بعد تا آخر، در جهت نهضتي كه ابراهيم خليل گذاشت تعيين بكند.

و همه اين حرفها و عقايد و اين احكام و اين اصول روي كاكل يك فكر بچرخد، و آن توحيد است؛ چرا؟ اگر اين توحيد، يك بحث فلسفي و علمي در برابر شرك يعني دو خدايي، سه خدايي و چند خدايي است، كه اين بحثي است كه فلاسفه بايد با هم بكنند؛ يعني هر كس فلسفه مي‌خواند، بگويد فلان فيلسوف در دنيا به يك خدا معتقد بوده است، فلان فيلسوف ديگر به دو تا، ديگري به سه تا، و يكي ديگر به چهار تا؛ چنانكه در تاريخ فلسفه مي‌بينيم، بعضي‌ها مي‌گويند تمام عالم از يك عنصر درست شده است، بعضي‌ها مي‌گويند از دو تا عنصر، بعضي‌ها مي‌گويند از نود تا و بعضي‌ها مي‌گويند از صدوچهارده تا. اين بحث به مردم چه مربوط است؟ اين، بحث دانشگاهي است، بحث فلسفي است، در آكادمي‌‌هاي آتن، در اسكندريه، در همدان در گذشته، در روم، در يونان ـ در آنجاها ـ بايد بحث مي‌كردند، مثل سقراط و افلاطون و ارسطو و امثال آنها. اين فكر چه ارتباطي با سرنوشت توده‌هاي مردم، بردگان قوم‌هاي ذليل و برده ظلمه، نژادهاي شكنجه ديده و آن برده ارزان قيمت محكومي كه در بازار جده يا مكه ـ در قرن هفتم (ميلادي)، در قرن اول اسلام ـ به فروش مي‌رفت، دارد، كه او در برابر اين شعار توحيد اين قدر حساسيت به خرج مي‌دهد؟ و اين فكر چه ضرري به ابوسفيان و ابوجهل و عكرمه و اميه بن خلف و امثال اينها دارد كه آن همه دشمني و مخالفت در برابر اين فكر به خرج مي‌دهند؟ يك عده متفكرين بايد طرفدار اين يك خدايي و يك عده بايد طرفدار چند خدايي در تاريخ مي‌شدند، و بعد هم سرانجام كه علم، فكر و فلسفه پيشرفت كرد، مردم كم كم به وحدانيت خدا پي مي‌بردند و همه موحد مي‌شدند. اما فلسفه توحيد و مسئله شرك غير از مسئله جهاني، غير از مسئله وجودي، غير از بحث فلسفي، غير از اينكه در ساختمان جهان سخن از توحيد يا سخن از شرك در تاريخ بوده، نقش ديگري دارد، رل ديگري دارد، معناي ديگري دارد، كه اين معنا است كه ارزشي عظيم‌تر از ارزش فلسفه و فكر و علم به اصل اعتقادي توحيد به زندگي بشر مي‌داده است، و كار ابراهيم بيشتر از كار يك فيلسوف و يك صاحب نظري كه يك حقيقت فلسفي را در دنيا گفته ارزش دارد و چنين كه ما معتقديم رسالت ابراهيم رسالت همه انسانها در روي زمين است، رسالتي است كه ما هر لحظه و هر روز مسئول اين رسالت هستيم؛ و رسالتي است كه اين رسالت را بايد نسلهاي آينده از ما بگيرند و تكاملش بدهند و در زمين پخشش كنند و بشريت را به دعوت آن بخوانند. چرا اين همه عظمت؟ و چرا فكر توحيد اين همه عمق و اين همه معنا در زندگي بشر دارد؟

شناخت توحيد

توحيد را نمي‌شود از اين جهت فهميد مگر اينكه ضدش را فهميد و آن، شرك است.

متأسفانه بحث‌هايي كه به طور كلي در ذهن‌ها است، بحث توحيد و شرك به معناي يك خدايي بودن و اعتقاد به يك خدايي در دنيا و اعتقاد به چند خدايي است ـ كه اين مي‌شود شرك و آن مي‌شود توحيد ـ: اين دو تا با هم در تاريخ مخالف بودند، يك عده طرفدار اين فكر بودند يك عده طرفدار آن فكر و اين دو با هم مي‌جنگيدند. خوب، به بشر چه مربوط است؟ به زندگي من چه مربوط است؟ به وضع اجتماعي من چه مربوط است؟ به برابري عدالت انساني چه مربوط است؟ به فرهنگ و اخلاق و معنويت چه مربوط است؟ من مي‌توانم زندگي بكنم، علم داشته باشم، تكنيك داشته باشم، توليد داشته باشم، زندگي مرفه داشته باشم، به من هم مربوط نباشد كه خدا يكي است، يا دو تا است، يا پنج تا است!

اما درست برعكس اين است. بحث درباره توحيد و شرك به اين شكل كه من مي‌خواهم مطرح كنم خسته كننده است، جنبه درسي دارد، يك مقدرا تحملش مشكل ـ از نظر اينكه باز عرض كردم جالب نيست، گرم كننده نيست، لطافت ندارد، ذوق در آن نيست، يك بحث صددرصد درسي است ـ، اما مرا بايد ببخشيد و بخاطر اينكه فهم هر عملي كه ما در اين مراسم بخصوص مي‌كنيم، و همچنين معني پيدا كردن هر عملي كه در زندگي مذهبي‌مان مي‌كنيم، موكول به فهميدن توحيد است، امشب اين خستگي را تحمل بكنيد؛ و اگر ما در اين چند روزي كه اينجا هستيم فقط توحيد را بفهميم، به عقيده من مسئوليت رسالت واقعي ما از آمدن به اين مراسم و پايان دادن به اين رسم و سنت بزرگ انجام شده است، و بقيه همه روي اين ساخته مي‌شود. و آن اين است كه ـ بر خلاف آنچه كه به ما مي‌گويند ـ اصول اعتقادي اين طور نيست كه: اول توحيد، دوم عدل، سوم نبوت، چهارم امامت، پنجم معاد. اصل اساسي كه اسلام روي آن بنا شده است يك پايه دارد: توحيد. بقيه اصول روي توحيد بنا شده است، نه در كنار توحيد قرار گرفته باشد؛ نبوت دوم نيست كه كنار توحيد باشد، نبوت از توي توحيد بيرون مي‌آيد. يعني شكل ساختمان اعتقادي مان را بايد در ذهن درست تصور بكنيم. پنج تا پايه و ستون در كنار هم چيده نشده است؛ يك ستون به عنوان زير بنا است، سنگ اصلي است كه سمبل آن حجرالاسود است... اين سنگ زير بناي همه عقايد، همه اعمال و حتي همه روابط كوچك و بزرگ اقتصادي و سياسي و اخلاقي و اجتماعي فرد است؛ و آن توحيد است، يك اصل، والسلام. روي اين اصل همه چيز بنا شده است: از نبوت گرفته، از امامت گرفته، از معاد گرفته و عدالت و نهي از منكر و جهاد، همه چيز، حتي دوستي‌ها، حتي روابط فردي، حتي زندگي اقتصادي، حتي زندگي خانوادگي، همه چيزمان روي يك اصل. بنابراين حرف اساسي من اين است كه توحيد عقيده‌اي در كنار عقايد ديگر نيست، اصلي در برابر اصول ديگر نيست، اصول ديگر نيامده‌اند اضافه بشوند به اصل توحيد، يك اصل بنام توحيد داريم كه همه چيز در آن هست و همه چيز از آن بيرون مي‌آيد.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
ادامه پست قبلی


اهميت توحيد
[/b]
چرا توحيد در زندگي بشر اين همه اهميت دارد؟ من از نظر فلسفي روي آن بحث نمي‌كنم، براي اينكه اولاً متخصص فلسفه نيستم و ثانياً بحث ديگري مي‌خواهم بكنم، براي اينكه بحث فلسفي‌اش غالباً شده است و بيش و كم اطلاع داريد. از لحاظ كلامي درباره‌اش نمي‌خواهم بحث بكنم، براي اينكه كلام بلد نيستم. فقط از لحاظ رشته كار خودم بحث مي‌كنم و آن اين است كه توحيد و شرك ـ اين دو فكر ـ در تاريخ بشر، در زندگي ملت‌ها، در زندگي اجتماعات، در تمدن‌ها و فرهنگهاي انساني هر كدام چه نقشي داشته است؟

همان طوري كه عرض كردم امكان ندارد ارزش اجتماعي و نقش تاريخي توحيد را بفهميم، مگر اينكه ضدش يعني شرك را بفهميم؛ و وقتي كه شرك را فهميديم خود به خود توحيد، ابعاد جامعه‌شناسي و نقش تاريخي آن در زندگي بشر كاملاً هويدا و مشخص مي‌شود.

اصولاً در مطالعه‌اي كه روي تاريخ، روي تمدن‌ها و روي جامعه‌ها مي‌كردم مسئله‌اي را متوجه شدم: مسئله‌اي خيلي ساده و خيلي معمولي است، كه همه شما متوجه آن هستيد و آن اين است كه در تاريخ و جامعه شناسي، كه همه جامعه‌ها بيش و كم شناخته شده‌اند، همه تمدنها شناخته شده‌اند، حتي انسان ابتدايي ـ كه اول دسته جمعي شروع كرده به زندگي بسيار ساده شبيه به حيوان يا شبيه به انسان ـ شناخته شده، همه تاريخها، بدون شك، و همه جامعه شناسان مادي يا غير مادي، مذهبي يا ضد مذهبي ـ بدون استثناء - به اين اصل معتقد شدند كه در تاريخ بشر هيچ جامعه‌اي نيست كه دين نداشته باشد - بنابراين در روي زمين جامعه‌اي كه انسان در آن زندگي بكند اما همراه آن مذهب نباشد نيست.

از اينجا چه نتيجه گرفته مي‌شود؟ نتيجه‌اي كه گرفته مي‌شود خيلي مهم است و آن اين است كه پس پيغمبران ما از ابراهيم تا پيغمبر اسلام و پيش از ابراهيم نيامده‌اند تا بشر را متدين بكنند؛ براي اينكه بشر، به فطرت خودش، متدين است: نتيجه‌اي كه گرفته مي‌شود اين است كه اين پيغمبران نيامده‌اند در جامعه‌هاي انساني احساس مذهبي ايجاد كنند؛ زيرا هر پيغمبري در هر جامعه‌اي كه مبعوث شده، در جامعه مذهبي مبعوث شده است، آن جامعه مذهبي بوده و مذهب داشته است. بنابراين نتيجه گرفته مي‌شود كه هيچ كدام از اين پيغمبران بزرگ ما كه مي‌شناسيم، نيامده‌اند تا خداپرستي را در جامعه‌ها تبليغ كنند، چون همه جامعه‌ها، بدون هيچ شك، پيش از بعثت پيغمبراني كه ما مي‌شناسيم، خدا پرست بوده‌اند. پس آمده‌اند چه كار بكنند؟

آمده‌اند فقط يك كار بكنند و نه هيچ كار ديگر... و هر كار ديگري هم كه كرده‌اند براي تحقق همان كار اوليه است، و آن اينكه توحيد را جانشين شرك كنند. شرك يعني چه؟ شرك برخلاف آنچه كه ما تصور مي‌كنيم لامذهبي نيست، مذهب است. برخلاف آنچه كه فكر مي‌كنيم، مشرك ديندار است، معتقد است و پرستنده و عابد است مشرك كسي است كه در چين وقتي كه بتهايشان را كه روي ارابه‌هاي بزرگ از معبد آفتاب بيرون مي‌آوردند، زنان و مردان زيباترين دختران و پسران خودشان را نذر مي‌كردند كه در پاي بت سر ببرند و اين خون، خون متبركي مي‌شد كه در دعاها و نذرها و مراسم مذهبي مصرف مي‌شد و از آن شراب متبرك ساخته مي‌شد، اين، مشرك است! اين، بي‌ديني است؟ قرباني در برابر بت و براي بت در جاهليت همين عرب وجود داشته. قربانيِ چي؟ قرباني انسان، نه قرباني گوسفند. بسيار نذر مي‌كردند كه اگر من مثلاً چند تا پسر داشتم پسر اولم را قرباني مي‌كنم براي بتم؛ نذر مي‌كرده كه بت، او را پسردار بكند و به ازاي اين پاداشي كه بتش و معبودش به او مي‌دهد، اولين پسر را در برابرش ذبح كند. اين احساس، احساس لامذهبي يا (احساس) مذهبي است؟ مي‌بينيم مقام مذهبي اينها از ماها كه موحديم خيلي محكمتر است! پس چرا اين همه تكيه مي‌شود به سوزاندن و از بين بردن وريشه كن كردن شرك؟ بنابراين توحيد در برابر شرك، دين در برابر بي‌ديني نيست، مذهب در برابر لامذهبي نيست، پرستش خدا در برابر عدم اعتقاد به وجود خدا نيست.

نه تنها پيغمبران ما نيامده‌اند تا پرستش خدا را جانشين عدم پرستش بكنند، بلكه اينها آمده‌اند تا پرستش را تخفيف بدهند؛ يعني همه جا جامعه‌ها بيشتر از پيغمبران ما خداپرست بودند. براي اينكه اينها مي‌گفتند «يكي بپرستيد» و آنها صد تا مي‌پرستيدند! اينها نيامدند خدا پرستي را ايجاد كنند، يعني پرستش معبود ايجاد بكنند، براي اينكه انسانها همواره از توتم گرفته، از مهره گرد و قرمز رنگ و خوشرنگ گرفته به اسم فتيشيسم، از روح جدش گرفته به اسم آنيميسم، از اشياء طبيعي گرفته، از ستارها گرفته، از بعضي درختها گرفته، از رب الانواع گرفته، از يك تكه سنگ گرفته، همه اينها را مي‌پرستيده است و مجسمه مي‌ساخته و پرستش مي‌كرده و تمام مدت عمرش را در راه آنها فداكاري مي‌كرده، بلكه خون خودش را به سادگي مي‌داده.

بنابراين طول تاريخ زندگي انساني همواره بر مذهب مبتني بوده و پيغمبران ما آمده‌اند تا توحيد را جانشين شرك كنند، يعني مذهبي را جانشين مذهب ديگري كنند. اين احساس لامذهبي و اعتقاد به عدم وجود خدا، بحث و مسئله تازه‌اي است كه از اروپاي بعد از رنسانس قرون شانزدهم و هفدهم در دنيا مطرح شده است، و در تاريخ اصلاً مطرح نبوده است، در هيچ جامعه‌اي مطرح نبوده. جامعه‌هاي سي هزار سال پيش در اسپانيا را مي‌شناسند كه اين بشر هنوز لباس نداشته، اما خداياني را معتقد بوده و مي‌پرستيده است؛ هنوز خانواده تشكيل نشده است، اما معبد داشته و مي‌پرستيده است، بنابراين تمام رسالت پيغمبران بحق، كه ما به اين تسلسل نبوتها معتقديم، كارشان تحقق توحيد بوده در برابر شرك كه مذهبي است در برابر مذهب ديگر.

از اينجا اهميت شناختن توحيد براي مسلماني كه معتقد به نهضت ابراهيم است و بالاخص مسلماني كه آمده است تا اينجا اداي ابراهيم را ده روز در بياورد ـ فهمش و ضرورت فهمش ـ كاملاً پيدا است.

در داستان قرآن داريم، در تورات داريم، كه آدم دو پسر داشت: يكي قابيل و يكي هابيل. قابيل مظهر يك انسان خود پرست، شهوت پرست، مال پرست، و هابيل مظهر يك مسلمان به معناي قرآن است و يك معتقد و يك تسليم در برابر حقيقت و يك دوست و برادر و مطيع مذهب و خدا و احترام كننده پدرش ـ آدم ـ است. آدم كه مظهر بشريت مطلق است، تقسيم مي‌شود به دو نوع انسان: يكي قابيل، مظهر انسان پليد و زشت، و يكي هابيل، مظهر انسان پاك و بي‌عيب و متعالي. اين داستان اصلاً چرا در اسلام گفته شده است؟ چه ارزشي دارد، كه دو تا برادر با هم سر نامزدشان دعواشان شده است، يكي ديگري را زده و كشته و بعداً پشيمان شده؟ اين حادثه‌اي است كه اصلاً اسلام تاريخش را با اين شروع بكند؟ بعد مي‌پرسند چرا آخر؟ مي‌گويند بخاطر اينكه مي‌خواسته است بدي قتل نفس را نشان بدهد؟ لازم نيست آغاز تاريخ بشر راكه يك قتل نفس در او اتفاق افتاده است، اين همه اهميت بدهيم؛ مسئله مهمتر از اين است: قابيل و هابيل مذهبشان يكي است ـ همان كه آدم آورده است - پدرشان يكي است - آدم است ـ مادرشان همان حوا است، در يك خانواده بزرگ شده‌اند، محيطشان هم فرق نداشته كه يكي بگويد آن در يك دانشگاه درس خوانده، استادهاي آن طور ديگري بوده‌اند و اين در دانشگاه ديگري درس مي‌خوانده و استادهای این جور دیگری بوده اند،یا آن روزنامه های دیگری می خوانده، تلويزيون تماشا مي‌كرده، روضه مي‌خوانده، و اين، مطالب ديگر! آنجا كه هيچ چيز نبوده، اصلاً هيچ چيز نبوده اختلاف محيط نبود. يك تربيت، يك ذات، يك دين، يك پدر، يك مادر، دو انسان متضاد با هم درست مي‌كند؛ چرا؟ چه عاملي در اين دو با هم فرق دارد، كه يكي انسان كش و يكي مظهر انسانيت است؟

وقتي كه قابيل و هابيل سر نامزدشان اختلافشان مي‌شود، آدم مي‌گويد، برويد قرباني بياوريد، پيش خدا قرباني كنيد، خدا قرباني هر كدامتان را كه قبول كرد همان تسليم ديگري بشود. مي‌گويند، خيلي خوب. هابيل مي‌رود بهترين و زيباترين شتر زرين موي گله‌اش را مي‌آورد براي قرباني خدا؛ قابيل كه خودش مدعي است و متجاوز حق هابيل است و به حق او نمي‌خواهد تمكين كند و مي‌خواهد نامزد او را ـ كه زيباتر است ـ براي خودش بگيرد، مي‌رود يك دسته گندم پوسيده زردي گرفته را از توي خرمنش بر مي‌دارد و به قربانگاه براي خدا مي‌آورد. مسلماً قرباني هابيل قبول مي‌شود و قرباني قابيل قبول نمي‌شود. معذالك قابيل نه به حرف پدر تمكين مي‌كند، نه رعايت حق برادر مي‌كند، نه تمكين حكم خدا، و برادرش هابيل را در صحرا مي‌كشد، براي اينكه به طمع خودش برسد. در اينجا اين فكر پيش مي‌آيد كه چه علتي باعث شده است كه قابيل اين جور آدمي از آب در آمده است، وهابيل آن جور آدمي؟

در خود اين عمل، آدم متوجه مي‌شود كه اينها پدرشان و مادرشان و مذهبشان، دينشان، محيطشان و... همه يكي بوده، اما معلوم مي‌شود وضع زندگي آنها با همديگر فرق داشته است: يكي رفته شتر گله را آورده، يكي رفته يك دسته گندم پوسيده آورده است؛ پس معلوم مي‌شود كه يكي در دوره گله داري زندگي مي‌كرده و يكي در دوره مالكيت خصوصي زندگاني مي‌كرده است. مالكيت خصوصي در تاريخ بشر از وقتي شروع مي‌شود كه انسان وارد دوره كشاورزي مي‌شود؛ قبل از دوره كشاورزي، انسان در دامن طبيعت صيد مي‌كرده، در دريا صيد ماهي مي‌كرده، جنگل و دريا در اختيار همه بوده، هيچكس حق ديگري را پايمال نمي‌كرده، حقوقي را منحصر به خود نمي‌كرده است، هيچكس ديگري را از مواهب طبيعت محروم نمي‌كرده، همه برادر وبرابر هم بر روي سفره خدا ـ طبيعت ـ غذا مي‌خوردند، و هر كس مي‌خواست كه شكار چرب تري به دست بياورد بايد قدرت بيشتري در شكار مي‌داشته. قرق گاه وجود نداشته، مالكيت خصوصي و فردي و محروميت ديگران وجود نداشته، انحصارطلبي وجود نداشته، برتري طلبي وجود نداشته، حرص و آز وجود نداشته (وقتي كه سفره در اختيار همه و مملو از خوراكي باشد اشخاص براي چنگ زدن به روي هم نمي‌پرند) انسان كم كم وارد دوره كشاورزي كه مي‌شود، (چون) زمين كشاورزي محدود بوده، حالا قوي‌ها و زورمندها ـ كه در دوره زندگي جنگل و زندگي دريا، هر كس براي خودش آزادانه صيد مي‌كرد و شكار مي‌كرد ـ، براي اولين بار زورشان را به جاي شكار بيشتر و صيد بيشتر در محروم كردن ديگران بكار مي‌اندازند: دور اين تكه زمين كشاورزي محدود را خط مي‌كشند، ديگران را نمي‌گذارند كه از آن بهره برداري كنند، همه را خودشان تصاحب مي‌كنند و به خود اختصاص مي‌دهند. بنابراين رابطه انسانها دگرگون مي‌شود. براي اولين بار، رابطه دو برادري كه در روي زمين آزادانه در جنگل كنار دريا صيد و شكار مي‌كردند، تبديل مي‌شود به رابطه دارنده و ندار، ارباب و نوكر، مالك و محروم؛ اين آقا كه زورمند بود و دور اين تكه زمين را محصور كرد و به خودش اختصاص داد، نمي‌تواند به اندازه همه زميني كه به زور گرفته كار بكند، به نيروي كار احتياج دارد؛ ديگران، انسانهاي ديگر، كه مي‌خواهند كار بكنند و نان بخورند، زمين ندارند؛ خود به خود رابطه اين دو معين مي‌شود: اين براي خوردن نان مي‌آيد اسير و اجير آن مي‌شود، آن براي توليد در زميني كه اضافه گرفته است احتياج به نيروي كار او پيدا مي‌كند: بردگي به وجود مي‌آيد. در تاريخ بشر براي اولين بار بردگي اين طور ايجاد مي‌شود.

بردگي كه ايجاد شد، يعني دو جور انسان ايجاد شد: انسان خواجه و انسان برده، انسان ارباب و انسان نوكر، انساني كه دارد و انساني كه ندارد ـ رابطه فرق مي‌كند. در دوره زندگي عمومي و مشترك در روي زمين رابطه برابري و برادري بود، اما حالا رابطه خصومت و تضاد بين دو انسان در يك جامعه است. اين قبيله مشتركي كه همه با هم برابر در جامعه زندگي مي‌كردند و كار مي‌كردند، تبديل شده به جامعه‌اي كه دو قطب ضد هم دارد كه با هم مبارزه مي‌كنند. قابيل نماينده انسان دوره ايست كه بشر وارد مالكيت انحصار طلبي خصوصي شده و رابطه انسانها بر دشمني، برادركشي، پايمال كردن حق، اسير كردن ديگران، بهره كشي از اكثريت به نفع خود است و هابيل نماينده دوره قبلي‌اي است كه انسان هنوز به اين جنايت وارد نشده و به اين مرحله پا نگذاشته است و در دامن طبيعت اساس برابري و برادري بشري هنوز زنده بوده است. پس در طول تاريخ بشر يك دروه طلائي داريم، كه در تمام داستان‌ها هست، دوره‌اي كه انسانها در زمين (به طور) برابر زندگي مي‌كردند؛ و دروه بعدي كه توليد كشاورزي آغاز مي‌شود، انحصار طلبي و حرص و زراندوزي و استعمار و استثمار ديگري و بردگي و سرواژي و تضاد و توجيه‌هاي انحرافي حق و ظلم و جنايت و برادر كشي، رابطه انسانها مي‌شود. قابيل نماينده اين دوره انحصارطلبي فردي بشر است؛ و هابيل نماينده دوره برابري و برادري و وحدت بشري است.

از اينجا يك بحث خيلي عميق فلسفي مطرح مي‌شود، و آن اينكه اين قابيل را كه مي‌بينيم، آدمي است مذهبي، همين قابيل جنايتكار و برادركش، مذهبي است! و به همان اندازه به خدا، به توحيد، به معاد، به فردا عقيده دارد كه هابيل اعتقاد دارد. اما سيستم زندگي و نظام اجتماعي كه به آن متصل است طوري است كه مذهب را وسيله توجيه منافع و هوس‌هاي شخصي خود مي‌نمايد؛ به مذهب تا وقتي معتقد است كه به نفع خودش تمام مي‌شود و وقتي كه مي‌بيند خدا به نفع هابيل رأي مي‌دهد، حكم خدا را پس مي‌زند. بنابراین قابيل و هابيل در طول تاريخ نماينده دو طبقه مي‌شوند: يك طبقه كشنده و گيرنده حق و غصب كننده حق، و ديگري مظلوم و محروم، كه تحت تسط ديگري قرار مي‌گيرد.

اينجا مي‌بينيم جامعه بشري كه يك جامعه واحد بود تبديل شد به جامعه دوگانه. و از اينجاست كه مي‌بينيم اسلام مي‌گويد همه انسانها فطرتشان بر توحيد است، بعد شرك به وجود مي‌آيد. شرك چيست؟ شرك همان مذهب عمومي انسان است كه هميشه و هم وقت موجود است. بعد در نظام اجتماعي بشر وقتي كه روابط انساني بين انسانها از صورت هابيلي به صورت قابيلي تبديل مي‌شود، مذهب از توحيد تبديل مي‌شود به شرك. پس شرك عبارت است از مذهبي كه نظام قابيلي درست مي‌كند براي توجيه وضع خودش در جامعه متضاد؛ چگونه؟ وقتي جامعه بشري تبديل به دو قطب متضاد با هم شد، ديگر برادري بشري و وحدت بشري در آنجا معنايي ندارد: يكي دارد و يكي ندارد، يكي برده است و يكي ارباب است، يكي همه چيز دارد يكي هيچ چيز ندارد، يكي بايد تمام زندگي‌اش را كار كند و نخورد و يكي تمام زندگاني‌اش را كار نكند و بخورد. اين دو انسان اصلاً هيچ وجه اشتراكي با هم ندارند. پس دو جور انسان به وجود آمد: براي توجيه اينكه دو جور انسان در جامعه هست، بايد فلسفه‌اي درست شود، ديني درست شود پوششي درست شود كه اين دوگانگي را در زندگي انسان توجيه كند و آن عبارتست از فلسفه‌اي و ديني كه دوگانگي را در جهان توجيه كند، و آن، دوگانه پرستي است؛ از اينجا خداي خير و شر درست مي‌شود. چرا خداي خير و شر درست مي‌شود؟ براي اينكه در زندگي جامعه انساني خير و شر درست شده است. چرا دو خدا؟ به خاطر اينكه در زندگي جامعه بشري دو جور انسان درست شده است، دو طبقه متضاد درست شده است.

چرا دو تا خالق در دنيا وجود داشته باشد؟ براي اينكه توجيه كند كه دو جور انسان برتر و پست‌تر در زندگي اجتماعي هست. چرا يكي خداي برتر و يكي خداي پست‌تر است، يكي خداي بالا و يكي خداي پايين است؟ بخاطر اينكه انسان برتر و انسان پست‌تر توجيه بشود، كه يكي ساخته خداي برتر است، و آن انسان ديگر ساخته خداي پست‌تر است. پس يكي از انواع شرك كه دو پرستي، دوگانه پرستي، دو خدايي و يا تقسيم جهان به خير و شر، به ظلمت و نور، به «زروان روشن» و «زروان تاريك» و به اهورا و اهريمن است، يك زير بناي فلسفي دارد كه دنيا را به دو قطب تقسيم مي‌كند، كه بعد اين زير بنا و اين اعتقاد، نظام زندگي اجتماعي را، كه تقسيم به دو قطب متضاد شده است، توجيه كند.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
ادامه پست قبلی


پس دوگانه‌پرستي كه يك مذهب شرك است، از وقتي پيدا مي‌شود كه دوگانه بودن بشري به وجود مي‌آيد، و دو قطب داشتن و دو خالق و دو مدبر و دو خداوند و اعتقاد به دوگانگي در همه جهان براي اين است كه بتوانند زندگي دوگانگي بشر اوليه را، كه به قابيل و هابيل تقسيم شده است، منطقي جلوه بدهند. ديگر آدمها با هم ارتباط ندارند، چون آدم تقسيم شده به قابيل و هابيل. ديگر آدم نيست، آدم مرد و حالا يا قابيل و يا هابيل است، اين قابيل نمونه مجسم طبقه حاكم جامعه‌اي است كه تقسيم به دو قطب متضاد شده است. قابيل را مي‌بينيم كه آدمي مذهبي بود اما مذهب را وسيله دست خودش كرده بود براي توجيه وضع خودش؛ براي اينكه به برده بگويد تو زاده خداي ديگري و به خودش بگويد و به او بقبولاند كه من زاده خداي ديگري هستم. اين قابيل كه در طول تاريخ تبديل به طبقه حاكمه مي‌شود ـ در رابطه حاكم و محكوم ـ و بر تاريخ حكومت مي‌كند، خود اين قابيل كه يك فرد، يك مسلط، ارباب، و يك صاحب بشر است، كم كم در طول تكامل تاريخ تبديل مي‌شود به سه بعد. همين يك قابيل سه قيافه پيدا مي‌كند: يكي در قيافه زور، يكي در قيافه زر، يكي در قيافه دين تكامل پيدامي كند. و اين سه عنصر، طبقه حاكم را عليه مردم مي‌سازند ـ طبقه حاكم در طول تاريخ از اين سه عنصر، درست شده است. وقتي كه جامعه‌هاي ديگر رشد پيدا كرده ـ جامعه‌هايي كه ما مي‌شناسيم: جامعه رم، جامعه ايران باستان، جامعه فلسطين، جامعه بين النهرين ـ پيغمبران ما كه قيام مي‌كنند، در برابر اين طبقه با اين سه قيافه مواجه مي‌شوند؛ اين سه طبقه را، كه سه سمبل است، قرآن به صورت سه شخص به بشريت معرفي مي‌كند. گاه به صورت اسم و صفت مي‌گويد: ملأ، مترفين و احبار يا رهبان:

۱ - ملأ، چشم پركن‌ها هستند يعني نمايندگان زور در جامعه بشري. ملأ، يعني كسي كه وقتي در جامعه راه مي‌رود چشم را پر مي‌كند.
۲ - مترف، ثروتمنداني كه هيچگونه مسئوليت مذهبي و بشري و اخلاقي نمي‌شناسد، بخاطر اينكه تكبري كه زاده ثروت و تمكن آنها است آنها را از هر مسئوليت انساني بري كرده. مترف، يعني كسي كه مثل بوقلمون نر توي خيابان كه راه مي‌رود، جور ديگري راه مي‌رود!
۳ - رهبان، يعني متوليان معابد ـ دين‌ها ـ، نمايندگان اديان.

يكي نيروي ديني جامعه در دستش بوده، راهب بوده، حبر بوده و احبار بوده است: روحانيون مذاهب و طبقه روحاني در مذاهب يعني طبقه رسمي يكي مترفين بودند: طبقه اقتصادي؛ و يكي ملأ بودند كه طبقه سياسي و قدرت اجتماعي در دستشان بود. اين سه بافت، بافت واحدي را مي‌ساختند و يك طبقه را تشكيل مي‌دادند، اما سه قيافه داشتند. در داستان موسي مي‌بينيم يكي فرعون است كه در برابر نهضت موسي مي‌ايستد: نماينده قدرت سياسي جامعه، نماينده ملأ. يكي قارون است كه در برابرش مي‌ايستد: نماينده قدرت اقتصادي جامعه بشري. يكي ساحره و نماينده همه بلعم باعورا است كه روحاني فاسد بني اسرائيل است. مي‌بينيم فرعون و قارون و بلعم باعورا، يكي نماينده مذهب و يك نماينده اقتصاد و يكي نماينده قدرت سياسي جامعه است، كه هر سه با هم همكارند و هر سه همدست در برابر نهضت موسي، چوپاني كه يك مرتبه از صحرا آمده و با چوب دستي چوپاني مي‌خواهد علي رغم همه اين قدرت‌ها قيام كند.

آيا الان در ذهن شما اين طوري نقش نبست كه يك طبقه است و سه قيافه دارد: همان قارون بود كه حالا شد بلعم باعورا و فرعون؛ همان قابيل بود كه حالا شد فرعون و بلعم باعورا و قارون؛ همان يك آدمي بود كه براي اولين بار برادركشي را بخاطر منافع شخصي و انحصارطلبي در تاريخ بشر آغاز كرد و همين آدم، مسلط بر تاريخ شد و بعد همين آدم در تكامل سه قيافه پيدا كرد. اين سه قيافه سه جور آدم جدا از هم‌اند، اما در عين حال يك قدرتند و قدرت حاكم بر سرنوشت تاريخ و انسانها و ناس و توده‌هاي مردمند. پس ما الان معني تثليث را فهميديم. تثليث را كه در مسيحيت مي‌شناسيم: اب و ابن و روح القدس؛ هم پدر است، هم پسر است و هم روح القدس؛ هم سه تا است، يعني پدر جدا، روح القدس جدا، و پسر جدا است و هم در عين حال هر سه شخص جدا از هم و مستقل از هم، ذات واحدي هستند. اين كدام است؟ اين خداي جهان نيست؛ خداي جهان اگر سه عنصر و سه ذات جدا از هم‌اند، نمي‌توانند يك ذات باشند؛ اگر يك ذات است، نمي‌شود سه ذات جدا از هم باشد؛ اين همان طبقه حاكم جامعه بشري است كه در عين حال كه يك ذات است سه قيافه دارد.

پس تثليث يك شرك نوع دوم است كه ظاهراً نام مذهب دارد و ظاهراً نام معبود و خدا دارد، اما يك ذات در سه قيافه جدا از هم است و راست هم هست اما ما خيال مي‌كنيم درباره خدا صحبت مي‌كند. نه، درباره آن طبقه صحبت مي‌كند، طبقه‌اي كه هم دين مال اوست و در دست اوست و هم پول در دست اوست و هم زور در دست اوست؛ خدا را هم همان او مي‌سازد، يعني خداي شرك را و دين شرك را هم همان مي‌سازد. كي مي‌سازد؟ ملاهاي رسمي اديان گذشته مي‌ساختند ـ دين را و خدايان را ـ، به ضرر بشر مي‌ساختند و به نفع طبقه‌اي كه خودشان عضو لايتجزي آن طبقه بودند.

روحانيون طبقه قرون وسطي و مؤبدان قديم ايران باستان گاه بيش از هشتاد درصد ـ به قول آلبرماله ـ زمين‌هاي زير كشت سرزمين خودشان را در اختيار خودشان داشتند. در داستان «اختون»، كه يكي از خدايان بين النهرين است، شاعري مي‌گويد كه «اين اختون، كه خداي ما است، بقدري حريص است، بقدري چپاولگر و متجاوز است كه حتي لقمه‌اي را كه از صبح تا شب من به رنج از توي جامعه و زندگي به دست آوردم و آن را به چه رنج و بدبختي حالا به دهن بچه كوچكم مي‌كنم، از دهان بچه كوچكم مي‌قاپد و نمي‌گذارد بچه‌هاي من شكمشان سير شود». كنايه مي‌زند به صاحبان معابد كه همه پول مردم را غارت مي‌كردند بنام خداياني كه ساخته بودند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
ادامه پست قبلی

بنابراين سه خدايي وجود دارد؛ سه عكس از خدايان كشيده‌اند: يك خدا در يونان است به اسم «زاگره». اين خدا يك گردن دارد، يك كله دارد، اما سه چهره دارد. يكي در هند است، كه هيچ ربطي به خداي يونان ندارد، به اسم « ويشنو»؛ اين هم يك گردن، يك كله و سه چهره دارد. يك خدا هم در مسيحيت است (بيچاره حضرت مسيح)؛ يك گردن، يك كله از فلسطين گرفتند و بعد سه چهره به او دادند. الان عكس حضرت مسيح در تثليث (ترينيته Trinite) كاتوليك اين است: يك سر است كه سه چهره شبيه به هم و كنار هم دارد، به اين صورت كه يك ابرو دارد؛ اين ابروي وسطي، ابروي چپ چهره اولي و ابروي راست چهره دومي است؛ ابروي چپ چهره وسطي ابروي راست چهره سومي است؛ يك چنين هيكلي مثل كوبيسمهاي پيكاسو درست كرده است! اين سمبل خداي عالم نيست، اين سمبل طبقه حاكم رم است كه خدا را به صورتي در آورده است كه توجيه كننده سه بعدي بودن يك بعد، سه قيافه داشتن يك گردن و سه چهره بودن يك اندام است، كه طبقه‌اي است كه سرنوشت زندگي و فكر و ايمان و قدرت و ماده جامعه در دستشان بوده، به سه قيافه. اين اِمِرِل است كه مي‌گويد: در قرون وسطي خلاصه قضيه اين بوده: يكي گردن مردم را به زور مي‌گرفته و نگه مي‌داشته، يكي ديگر جيب او را خالي مي‌كرده، يكي ديگر به گوشش مي‌گفته «صبر كن، خدا بزرگ است»! اين سه نفر در طول تاريخ با همديگر همكاري مي‌كردند. تثليث يعني اين، شرك يعني اين.

چند خدايي چيست؟ يك نوع شرك، شرك چند خدايي است. شرك دو خدايي زير بناي جامعه دو بعدي است. شرك سه خدايي زير بناي طبقه سه خدايي است. در خود ايران باستان من فكر مي‌كردم كه بايد تثليث باشد؛ براي چه؟ براي اينكه طبقه حاكم در ايران باستان خيلي رشد پيدا كرده بود و اين نمي‌توانست سه خدا نداشته باشد؛ چطور دو خدا (مي توانسته) براي او كافي باشد؟ طبقه حاكم كه مؤبدان بودند و خانواده «قارون» بودند و هخامنشيان همسايه اينها بودند، كه سه بعد بودند، چطور خودشان را توجيه مي‌كردند؟ بعد يك مرتبه متوجه شدم كه آنجا هم سه تا خدا داريم؛ اهريمن و اهورا مزدا دو بعدي بودن جامعه را توجيه مي‌كنند، اما چيز ديگري داريم و آن اين است كه در ايران سه تا آذر داريم، سه آتش مقدس: يك آتش مقدس در آذربايجان ـ هر سه آتش اهورا مزدا است، اما سه آتش ـ، يك آتش ديگر در فارس و نزديكي آن، و آتش سوم هم نزديك مزينان ما در قلعه دور افتاده‌اي است كنار كوه ريود در قلعه مهر كه از آن آتش‌هاي بدبخت بوده است!

آتش اول در آذربايجان، آتش اشراف و بزرگان و تخمه داران و خانواده‌هاي مجلل دوره ساساني بوده؛ آنها فقط اين آتش را مي‌پرستيدند كه سمبل آنها بود. آتش پارس فقط آتش مؤبدان و روحانيون بوده و آتش سوم كه اسمش آتش مهر ـ آذر برزين مهر ـ بود ـ در همين سبزوار ـ، آتش كشاورزان بوده. مي‌بينيم سه بعدي بودن طبقه حاكم به صورت سه آتش مقدس مستقل از هم كه در ايران باستان توجيه مي‌شود، يك شرك است و نيز دو بعدي بودن جامعه بشري، كه يك بعد برتر و يك بعد پست‌تر دارد، كه اينها هيچ وقت نمي‌توانند انتقال طبقه بدهند و به قول ارسطو «بردگان را خدا برده آفريده و آزادگان را خدا آزاد آفريده».

پس زير بناي فلسفي و مذهب ساختگي، براي توجيه خصومت، توجيه نظام حاكم و محكوم، توجيه نظام بردگي، توجيه نظام نژادي، توجيه نظام سرواژي و نظام دوگانگي و سه گانگي و چند خانوادگي و برتري و پستي زندگي بشري، كه در داستان قابيل به معناي كامل آن مي‌توان «نظام قابيلي» خواند، از مذهب بزرگترين وسيله بدبختي بشر را مي‌ساخته، و اين مذهب، مذهب شرك است. بنابراين توحيد، كه مشت محكمي به دهان اين دسيسه بزرگ تاريخ بوده، عبارت است از: يك فلسفه جهان‌بيني و جهان‌شناسي كه همان طور كه مي‌خواهد به جهان وحدت بدهد، از نظر خلقت (نيز مي‌خواهد) به انسان وحدت بدهد، و همان طوري كه مي‌خواهد بين تمام عناصر جهان وحدت بدهد ـ جهان را به خير و شر تقسيم نمي‌كند ـ، همان طور مي‌خواهد زيربنايي براي وحدت گروه‌ها و نژادها و طبقات بشري بسازد. و بنابر اين توحيد خدا، در عين حال كه حقيقت توجيه كننده عالم است زير بناي توحيد انسان هم هست، و توحيد معبود زيربناي توحيد عابد، كه انسانها باشند، هست؛ و نهضت ابراهيم، علي رغم نمرودها و علي رغم سازندگان مذهب شرك و تثليث و ثنويت و چند خدايي و بت پرستي ـ كه بت پرستي، يكي از انواع شرك است ـ كه به اين شكل مذهب را وسيله توجيه نظام قابيلي در طول تاريخ كرده‌اند، مي‌خواهد به وسيله توحيد، در عين حال كه انسان را از نظر شناخت هستي بر گرد كانون واقعي و حقيقي عالم وجود بچرخاند، در عين حال بر گرد يك ملاك و يك زيربناي فكري، كه اساس وحدت بشري و طبقاتي و نژادي را مي‌سازد، بچرخاند، و سمبل هر دو كعبه است. بنابراين نهضت ابراهيم نهضت فلسفي تنها نيست، نهضت شناختن خلقت جهان نيست؛ نهضتي است بر خلاف مسير تاريخ بشر كه به وسيله آن طبقه و آن دست‌ها و آن گروهها، علي رغم ناس و مردم و به نفع آن گروه خاص اقليت ـ ملأ و مترف و رهبان ـ منحرف شد: نابود كردن انحصارها و مرزها و قيدها و بندگي‌ها و بردگي‌ها و برتري طلبي‌ها و در عين حال ايجاد وحدت جهان، وحدت انسان با جهان، وحدت انسان با انسان. اين است كه نهضت ابراهيم اين همه عظمت دارد و اين است كه انسانها هر سال و هر نسل دعوت مي‌شوند كه در گوشه‌اي، به نام خاطره ابراهيم، جمع شوند و از اعمال جدي او تقليد نمونه‌اي و اشاره‌اي بكنند و به اين شكل، هميشه نسلهاي بشري كه به نام مسلمان، مسئول انجام و ادامه رسالت ابراهيم هستند، پيوند خودشان را با ابراهيم حفظ كنند و هر سال به اينجا بيايند و با او تجديد عهد كنند. اين تجديد عهد بار مسئوليت بي‌نهايت سنگيني را بر دوش انسان روشن و آگاه مي‌گذارد، مسئوليت بزرگي كه با ابراهيم آغاز شد و به عنوان بازگشتن و برگرداندن مسير تاريخ بشر به دوره هابيلي، به دوره برابري انساني، برادري انساني، و نفي همه عوامل شرك يعني مذهب انحرافي ضد انساني است؛ (و به معناي بازگرداندن به) توحيد خدا ـ كلمه توحيد و اعلام كلمه توحيد ـ (است) كه به قول كاشف الغطاء زيربناي توحيد كلمه است، و توحيد معبود كه زيربناي توحيد عابد است و يگانه بودن خالق طبيعت و خالق انسان كه زيربناي توحيد انسان با طبيعت است. همه مذاهب مي‌خواستند انسان را دور از طبيعت رشد بدهند، اسلام مي‌خواهد انسان را در متن طبيعت تكامل بدهد، و در متن اقتصاد، در متن ماديت تكامل معنوي بدهد، اسلام يعني چه، اسلام، دين ابراهيم (است)؛ اسلام (از نظر اصطلاح قرآني) يك دين است كه از آغاز آدم يعني از آغاز بشريت همين دين بوده؛ اديان وجود ندارد، يك دين در برابر اديان است. وقتي كه ايرانيان از مسلمانها در جنگ پرسيدند «شما براي چه آمده ايد ؟ »، اين مسلمان مي‌گويد كه «ما آمده ايم شما را از پرستش يكديگر به پرستش خداوند بخوانيم». معناي توحيد را نگاه كنيد: منظور تنها اين نبوده كه «خدا يكي است و دو تا و سه تا نيست»؛ مسئله خيلي زنده، فعلي و هميشگي است.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
ادامه پست قبلی

اين «خدا يكي است و بيشتر نيست»، خيلي دامنه دارد و خيلي مسئوليت دارد: مي‌بينيد كه در «از ذلت زمين و از پستي اديان شما را به عزت اسلام مي‌خوانيم»، همه اديان را در برابر اسلام مي‌خواند و اسلام دين ابراهيم است، دين آدم است، يعني دين انسان است، دين آدم يعني چه؟ يعني دين انسان است، يعني اگر اين انحرافات تاريخي، اين توجيهات دروغين، اين اديان ساختگي و اين شرك پرستي نمي‌بود، انسان، به فطرت، بر دين توحيد يعني بر اسلام مي‌بود. اين نهضت با ابراهيم در تاريخ انحرافي بشر و در جامعه‌هاي قابيلي انسان آغاز شده، با محمد تكميل شده، اما با او پايان نپذيرفته. تكميل شدن دين غير از تمام شدن نهضت است. نهضت تا كي است؟ تا هميشه و تا وقتي كه انسان به پيروزي مطلق برسد و آن پيروزي مطلق، استقرار عدالت بشري است، قسط و حكمت و برابري و نظام هابيلي را جانشين نظام قابيلي كردن است، و توحيد اجتماعي و فلسفي و اخلاقي را جانشين شرك اجتماعي و اخلاقي و فلسفي (كردن) است و نابودي اديان ساختگي به نفع دين انسان، دين آدم و دين اسلام است.

بنابراين ما در عين حال همواره مسئول ادامه و گسترش نهضت ابراهيم و در نسلهاي خودمان، در جامعه‌هاي خودمان، در روي زمين و زمان خودمان هستيم. ادامه نهضت ابراهيم، با پيغمبر اسلام، از نظر ايدئولوژي دين تكميل مي‌شود، اما از لحاظ حركت اجتماعي، تكامل و ادامه پيدا مي‌كند و اين نهضت در نبردها و جنگ‌هاي مداوم فكري و علمي و اجتماعي و نظامي در طول تاريخ گذشته و آينده بوده و خواهد بود، و اين معني تشيع است. جز اين، تشيع نه دين است و نه مذهب خاص است، هيچ چيزي نيست؛ تلقي ادامه اسلام بعد از پيغمبر اسلام؛ چگونه ادامه اي؟ ادامه چه؟ ادامه نهضت ابراهيم كه با پيغمبر اسلام تكامل پيدا مي‌كند، و مبارزه بين توحيد و شرك، كه يك نوع ديگرش شرك در داخل توحيد است ـ كه بعداً خواهم گفت ـ، كه بعضي باز خود توحيد را دين قرار مي‌دهند ودر داخلش شرك را جا مي‌دهند و بعد به نام موسي و به نام عيسي و به نام محمد، كه اديان توحيد هستند و به نام توحيد، نظام شرك را ايجاد مي‌كنند و توحيد را باز زيربناي توجيه نظام زندگي مشركانه قرار مي‌دهند. و تشيع جز اين نيست كه توحيد در معناي اجتماعي خودش، در معناي انساني، در معناي زندگاني اين جهاني بشري خودش تحقق پيدا كند، برخلاف آن طبقه و آن نظام‌هاي خلفايي كه مي‌خواستند توحيد در چهار چوب حوزه‌هاي علميه، بحث كلامي و فلسفي بماند.

اين است كه در نيشابور از امام رضا مي‌خواهند كه حديثي بگويد؛ پاسخ مي‌دهد «حديثي تازه، سلسله الذهب: از پدرم شنيدم، او از جدش نقل كرد و او از جدش نقل كرد...»؛ از چه نقل كرد؟ «لااله الاالله». اين كه حديث تازه‌اي نيست؟ اين را كه خليفه هم مي‌گويد: لااله الاالله؛ هر خليفه يك سال به حج مي‌رود، يك سال به جهاد؛ شما حرف تازه‌اي آوردي؟ «بله آقا حرف تازه آوردم، حرفي آوردم كه همه مسلمانهاي شرق و غرب كه هر روز و هر شب كه لااله الاالله مي‌گويند و لااله الاالله گو درست مي‌كنند اصلاً نشنيده‌اند و نفهميده‌اند، اين حرف تازه است». من وقتي كه دانش آموز بودم، چهارده پانزده سال پيش، ابوذر غفاري را ترجمه مي‌كردم، يك مرتبه رسيدم به اينجا كه ابوذر غفاري از پيغمبر مي‌پرسد كه حديثي يا رسول الله، بعد پيغمبر مي‌گويد كه اي ابوذر كسي نيست كه لااله الاالله بگويد و به بهشت نرود. بعد ابوذر مي‌پرسد، اگر زنا و دزدي هم كرده باشد ؟ ! پيغمبر مي‌فرمايد بله اگر زنا و دزدي هم كرده باشد. ابوذر نمي‌تواند باور كند، مي‌گويد، اگر زنا و دزدي هم كرده باشد، پيغمبر مي‌گويد، بله ابوذر، اگر زنا و دزدي هم كرده باشد. من وقتي كه به اينجا رسيدم گفتم اين چيست كه ترجمه بكنم؟ خوب لااله الاالله را يك فاسد و دزد بگويد، چرا به بهشت برود؟ بعد عقلم را گذاشتم كنار و ترجمه كردم. حالا مي‌فهمم چقدر درست است! آن لااله الاالله است كه من نفهميدم؛ زنا و دزدي را كه فهميده بودم، لااله الاالله را نفهميده بودم. بشريت و جامعه اگر معناي توحيد را بفهمد، ديگر مسئله زنا و دزدي و جنايت و امثال اينها مسئله‌اي نيست كه اصلاً مطرح بشود، مسئله‌اي نيست كه در جامعه كشت بشود، رشد كند و بپرورد.

نهضت ابراهيم كه بنيانگذار توحيد و بنيانگذار اين خانه است، نهضت بشري است از آغاز انحراف تاريخ، كه در قصه قابيل ديديم، و تا وقتي كه تاريخ به مسير توحيد برنگردد ـ توحيد به اين معنا در اين ابعاد بزرگش ـ ادامه خواهد داشت، در همه روز، در همه نقطه‌ها و در همه ماهها ودر همه صحنه‌هاي جهاد واقعي بشري. آنهايي كه به كربلا رفته اند(چقدر من متأسفم كه موفق نشدم)، به من نقل كردند كه (البته آن كس كه نقل مي‌كرد، خودش قضيه تاريخي‌اش را نمي‌دانست) پرچم قرمزي روي بارگاه حضرت ابوالفضل هست. من يك مرتبه تكان خوردم، براي اينكه مي‌دانستم در قبايل عرب جنگ بود، بيست سي قبيله هميشه با هم مي‌جنگيدند، بعضي جنگ‌ها چهل سال طول مي‌كشيد. داستان شتر «بسوس» ۴۰ سال طول كشيد، بعد كه پيغمبر اسلام آمد آنها را آشتي داد، يعني اگر پيغمبر نبود همين حالا هم با هم مي‌جنگيدند، حتي بر سر يكدانه شتر! خونهايي كه بيشتر از شتر ارزش ندارد بايد براي شتر هم به زمين بريزد! هيچ چيز در دنيا به هدر نمي‌رود. به هر حال يك مرتبه اين قبايل كه با هم مي‌جنگيدند به ماه حرام مي‌رسيدند (چهار ماه حرام در سال بود)؛ وارد ماه حرام كه مي‌شدند، طبق سنت عرب نمي‌توانستند بجنگند. قبايل آمده‌اند در صحنه پيكار چادر زده‌اند، خونها هنوز مي‌جوشد، هنوز جنازه‌ها افتاده، اما مجبورند شمشير را غلاف كنند ـ ماه حرام است ـ، مي‌رفتند توي خيمه‌ها، اما علت واقعي براي اين صلح به وجود نيامده و دو قبيله با هم سازش نكرده‌اند، به علت ماه حرام موقتاً شمشيرها را غلاف كرده‌اند مي‌خواهند بگويند ‌اي بشر، ‌اي عرب، ما دو قبيله با هم آشتي نكرده ايم، از دعوايمان صرفنظر نكرده ايم، بخاطر ماه حرام موقتاً جنگ را تعطيل كرده ايم، ماه حرام كه تمام بشود جنگ را ادامه خواهيم داد. براي اينكه اين حرف را بزنند روي خيمه پرچمدارجنگشان يك پرچم قرمز مي‌زدند.

يك مرتبه متوجه شدم اين پرچم قرمز يعني، «اگر شما مي‌آييد اينجا چند گور آرام وخاموش مي‌بينيد و جنگ حسين را در كنار كربلا آرام يافته و پايان يافته مي‌بينيد، بخاطر سالهاي حرام است و اين پرچم فرمانده نشان مي‌دهد كه اين جنگ ادامه خواهد داشت». تا كي؟ هر روز عاشورا است، هر سرزمين كربلا است و هر ماه محرم است. اما كدام جنگ؟ جنگي كه ابراهيم آغاز كرد و جز با استقرار توحيد در همه ابعادش در زمين، اين جنگ پايان نخواهد يافت.


پــایـــان
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
تولد دوباره اسلام در نگاهی سریع بر فراز یک قرن

بخش ۱


لحظات بسیار حساسی بر ما می‌گذرد. ما اکنون سالهای تعیین‌کننده‌ای را می‌گذرانیم. ساعاتی از شب قدر را. به راستی احساس می‌کینم که باران «فرشتگان» و «روح»، فرو باریدن گرفته است و مطلع فجر، علیرغم این شب سیاه، نزدیکست.

ارزشهای تازه‌ای خلق شده است و سرنوشت آینده ما اکنون دارد نوشته می‌شود. خودآگاهی ما و تکوین ایدئولوژیک اسلام و بازگشتش از صورت مجموعه‌ای از علوم قدیم و سنن موروثی ناخودآگاه عامیانه به یک دعوت، رسالت و بعثت- آنچنانکه در آغاز بود-، به مرحله‌ای از تکامل رسیده است که دشمن را به هراس انداخته، و هر سرعتی یافته است که بسیاری از جناحهای نالایق، نیمه‌آگاه و یا ضعیف را از تعقیب آن عاجز کرده است.

آشفتگیها و مقاومتها

این است که بسیاری از این چهره‌ها یا فرومانده‌اند، یا حتی در برابر، به مقاومت برخاسته‌اند؛ زیرا پیشرفت این نهضت بسیاری از ارزشها و اعتبارها را نیز ساقط کرده است و آنان که ایمانشان با خودخواهیشان همواره عجین است و مذهب در عین حال برایشان پایگاهی از حیثیت اجتماعی یا منبعی از تغذیه اقتصادی نیز هست ناچار نمی‌توانند در برابر آن بی‌تفاوت بمانند.
توطئه‌ها از همه سو آغاز شده است و همدستی نیروهای نامجانس و متضاد از خودی و بیگانه در ریشه‌کن کردن آن به اوج رسیده است. شدت توطئه‌ها به اندازه‌ای است که در میان برخی از افراد و حتی گروههای خودمان نیز آشفتگیهایی را ایجاد کرده است و ابهامهایی و گاه تیرگیهایی و نومیدی‌هایی.

استقلال در قضاوت


این است که از همه جهت نیاز به یک تفسیر عمیق و روشنگر و [یک] تجزیه و تحلیل علمی مسائل احساس می‌شود. اگر بخواهیم در یک کلمه آخرین نقطه اوجی را که وجدان اجتماعی مردم ما در سیر تحول سیاسی و تکامل فکری خویش بدان رسیده است، بیان کنیم، کافی است بگوییم اکنون ما به مرحله «استقلال در قضاوت» رسیده‌ایم.

قضاوت در چه زمینه‌ای و چه مسائلی؟ در تمامی آنچه قلمرو آگاهی و مسئولیت یک انسان روشنفکر یا یک جامعه بیدار به شمار می‌آید: قضاوت نسبت به جهانی که در آنیم، نسبت به وضعی که داریم و نسبت به تاریخ، مذهب، سرنوشت فردا و بالاخره ماهیت خویش و مایه‌ها، کمبودها، ناهنجاریها، رنجها، نیازها و آرمانهای خویش.

اینها همه آیات روشن و بینات محکم این رسالت جدید و بعثت مجددی است که از دمیدن صور در قبرستان عصر ما و نزول دوباره آن روح بر کالبد فسرده نسل ما برپا شده است.

ما اینک آن دوره را که جامعه‌ای دوقطبی داشتیم، گذرانده‌ایم: جامعه‌ای که تجزیه شده بود به اکثریتی از عوام که امل و مذهبی بودند و در نتیجه راکد، منحط، کهنه‌پرست و منجمد با جهان‌بینی بسته و هراسان از هرگونه نوآوری، و نسبت به آینده مأیوس و در برابر حال بی‌تفاوت و تنها در اندیشهزندگی روزمره، طهارت فردی و خانه آخرت، و در سوی دیگر اقلیتی متجدد که همه حیات و حرکت و تصمیم‌گیری و آینده‌گرایی و تکوین و سرنوشت جامعه را در اختیار خود داشت و به دو بخش تقسیم می‌شد: یا مدرنیست فرنگی مآبی بود مصرف‌کننده ادا و کالای بورژوازی غرب، یا روشنفکر مارکسیستی که او نیز مصرف‌کننده ادا و کالای فکری سوسیالیسم صادراتی باز هم غرب، و اینک حرکتی آغاز شده که در هیچ یک از این قالب‌ها نمی‌گنجد و با هیچ کدام از این ضابطه‌ها قابل تفسیر و یا تعریف نیست. هرچند آنان که هنوز چشمشان بدین نور عادت نکرده است و چهره نور را دیر می‌شناسند، نمی‌توانند اصالت آنرا اعتراف کنند و اساساً ماهیتش را تشخیص بدهند، و طبق معمول هر یک آنرا بر اساس ضابطه‌های پیش‌ساخته‌ای که در ذهن دارد توجیه و تعریف می‌کنند، و طبیعی است که مرتجع‌ها آنرا «مدرنیسم» یا «مارکسیسم اسلامی» بنامند و مارکسیستها و مدرنیستها آنرا نوعی «ارتجاع مدرن» یا «مذهب مدرنیزه».

اما کسانی که هوشیاری آنرا دارند که یک واقعیت را بر اساس خصلتهای ذاتی آن و با شیوه‌ای منطقی، تحقیقی، بی‌طرفانه و علمی بشناسند و تمیز دهند، نمی‌توانند انکار کنند که آنچه اکنون در برابر خویش دارند، یک حرکت جدید و یک ایدئولوژی جدید (است) و آدمهایی با جهان‌بینی، روح، رفتار و اخلاق جدیدی در جامعه پیدا شده‌اند، که ضابطه‌های خود را دارند، فرهنگ خود را، ایمان خود را؛ و با آنکه جوانند عمیقترین و شدیدترین تأثیرهای انقلابی را در تغییر ارزشها، چهره‌ها و رابطه‌ها در متن جامعه و در اعماق خانواده‌های سنتی نیز به جای گذاشته‌اند و وزن و حضور خویش را در سطح جهانی به اثبات رسانده‌اند ، آنچنانکه قدرتها را نیز با وحشت متوجه خویش ساختند.

امروز دیگر قضاوتهایی چون: مذهب باعلم و تمدن مغایر است (که متجددهای مقلد فرهنگ استعماری غربی که مدرنیسم را تبلیغ می‌کردند به دهان ما گذاشته بودند) و یا مذهب افیون توده است (که مارکسیستها در برداشت از نقش ارتجاعی و تحذیری مذهب قرون وسطایی مسیحیت- کاتولیک در اروپا طرح کرده بودند) قضاوتهایی بسیار کهنه شده است که روشنفکران غیرمذهبی ما نیز اکنون (مگر آنکه هنوز در دایره تقلید و تکرار می‌چرخند) بر زبان نمی‌آورند. زیرا اسلام با چهره نوین خویش طلوعی یافته است که چنین تهمتهایی با آن سازگار نمی‌نماید و حتی یک روشنفکر غیرمذهبی در برابر آن باید زبان دیگری و لااقل اگر هم تهمت می‌زند و نفی می‌کند، تعبیر دیگری را بجوید. و غالباً چنین روشنفکری هرچند به ایمان مذهبی نرسیده باشد، به این اصل رسیده است که حساب اسلام را باید از این برداشتها و تعبیرها که روشنفکران قرون ۱۷ و ۱۸ و ۱۹ درباره مسیحیت تکرار می‌کردند جدا کرد و در برابر آن قضاوتی دیگر داشت، و غالباً در این قضاوتها اسلام را به عنوان یک دعوت مترقی و رسالتی مردمی معترفند.

بیداری و حرکت نوین


در اینجا نمی‌خواهیم یک بحث ایدئولژیک را مطرح کنیم و یا از اسلام نخستین و مسیر تحولات تاریخی‌ای که پیموده است سخنی به میان آریم. بلکه موضوع سخن ما موج جدیدی است که اکنون در جامعه ما پدید آمده است و حرکتی که اسلام نوین یافته است و دعوتی که نسل جوان و آگاه را به شدت به خویش جذب کرده و به سرعت در زمان خود اثر گذاشته است: اسلامی که با «جهان‌بینی توحیدی»، «بازگشت به قرآن»، «احیای دعوت ابوذر» و «تشیع علوی» و «پیوند یافتن با انقلاب سربداریه به جای صفوی» در زمان حاضر مشخص می‌شود و خود را از اسلام ارتجاعی و تشیع صفوی و کلیسای رسمی موروثی جدا می‌سازد، و در برابر اسلام کهنه‌ای که تنها در رابطه میان بازار و حوزه و پیوند حاجی و ملا مطرح بود، اسلامی است که به عنوان یک ایدئولوژی در متن زمان و در صحنه پیکارهای ایدئولوژیک و رویاروی هجوم امپریالیستی و در مسیر دردها و نیازها و آرمانهای انقلابی ملتهای ما مطرح است؛ و نه تنها از زمان، علم،تکنولوژی، تغییرات سریع در نظام زندگی و سیستم ارزشها و روابط انسانی و دگرگونیهای انقلابی نمی‌هراسد و به زوایای معابد نمی‌خزد. بلکه مدعی رهبری، خلاقیت و مسئولیت عصر خویش است در نجات انسان این عصر و پاسخگویی به دردها و ابهامها و اضطرابهای وجدان انسان امروز.

نقش شخصیت‌ها

در عین حال نباید سطحی و عامیانه قضاوت کرد و این نهضت را یک رویداد شگفت‌انگیز غیرقابل پیش‌بینی و معجزه‌آسا تلقی نمود که بر اثر نبوغ این یا دلاوری آن، خدمات این بنیاد یا فداکاریهای آن گروه پدید آمده است، زیرا عمیقتر از آن است.

و با اینکه هرگز نباید نقش کسانی را که با اندیشه یا عمل در تکوین و تصحیح این حرکت بزرگ و عمیق دست داشته‌اند انکار نمود، با این همه، بینش توحیدی و منطق علمی ایجاب می‌کند که شخصیت‌پرست نباشیم و آنچه را که از متن سنتهای الهی برمی‌آید و تنها در مسیر قوانین علمی حاکم بر جهان، تاریخ و انسان قابل تفسیر است، به صورت کاردستی شخصیتها، قهرمانها، نوابغ و چهره‌های محبوب و مراد خویش توجیه نکنیم. زیرا یکی از جاهایی که منطق و بینش توحیدی را کاملاً در برابر فاشیسم، ارتجاع و مارکسیسم قرار می‌دهد دقیقاً تلقی شخصیتها است. چه، آنها که خدا را به عنوان معبود نفی می‌کنند، رهبران خویش را در محراب عبادت و قبله نماز و ستایش و پرستش خویش می‌نشانند، در حالی که خداپرست موظف است که حتی هر صبح و شام، همه عمر،تکرار کند و تلقین که: حتی محمد بنده اوست و تنها ابلاغ‌کننده پیام او، از آنگونه که در گذشته بوده‌اند؛ و مرگ یا حیاتش در سرنوشت این پیام و در مسئولیت انسان تأثیری نمی‌تواند داشت و نباید داشته باشد.

و می‌دانیم که آخرین سفارش پیامبر ما به دخترش که در ستایش او شعری مدح‌آمیز می‌خواند این بود:

«شعر مخوان، قرآن بخوان، و این آیه را بخوان که: وما محمد الا رسول قدخلت من قبله‌الرسل، افأن مات او قتل انقلبتم علی اعقابکم؟»

و آخرین سخنی که با خویش زمزمه می‌کرد، آنچنانکه گویی با ادای هر کلمه پاره‌ای از روحش از کالبدش بیرون می‌آمد (چه لحن سخن، لحن یک محتضر بود)، این بود که «خدا لعنت کند مردمی را که گور پیامبرشان را عبادتگاه خویش می‌سازند».

. می‌بینیم که این طرز تفکر با آنچه در سخنان درخشانترین فلاسفه معاصر همچون «هگل»، «نیچه»، «شیلر»، «اشپلنگلر» و حتی «لنین» و روشنفکران انقلابی مائوئیست، استالینیست، مارکسیست، تیتیست، تروتسکیست و انواع دیگر «ایسم»ها و «ایست»هایی است که همه به اسم خاص چسبیده است، به نشانه آنکه مکتب آپاندیسی از یک رهبر و یک ابرمرد است، چقدر فاصله دارد.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
صفحه  صفحه 9 از 29:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  28  29  پسین » 
مذهب
مذهب

دکتر شریعتی ! اسطوره ای تاریخی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA