انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
مذهب
  
صفحه  صفحه 21 از 57:  « پیشین  1  ...  20  21  22  ...  56  57  پسین »

End Of Sunni And Shia Dispute | پایان دعوای سنی و شیعه


مرد

 
apadanakamali: چرا پیامبر، عایشه و حفصه رو با اون همه خطا و گناهی که براشون میاری و معتقدی نفاق داشتن طلاق نداد مگه خداوند نگفته بود که بهتر از اونها رو بهت میدم
صلاق منفورترین حلال خداست و پیامبر نمیخواسته همچین بنیانی بگذاره

بزرگترین کارهای خطای عایشه بعد از پیامبر سر زد

apadanakamali: بیوه شد در سن جوانی بود و مسلما طالب هم داشت و میتونست با کس دیگه هم ازدواج کنه کسی هم مانعش نمیشد چون اگه اونها علی رو ول کردن و دستور خدا رو زیر پا گذاشتن از این مسله هم میتونستن بگذرن و دستور خدا رو نادیده بگیرن
چی میگی خدا ازدواج اون رو در قران ممنوع اعلام کرده

این کاریکاتوری کردن دین همه جا هست

برخی ادمها اون قسمت از دین رو که بنفعشونه و خوششون میاد بزرگ نمایی میکنن و باقی جاها رو نه

خلافت علی به نفعشون نبود چون هیچکدوم تحمل عدل علوی رو نداشتن در زمان خلافت علی ع دیدی که گفتن علی را عدلش کشت و دیدی چطور برخی از او کناره گرفتن و دشمنش شدن چون به اونها رانت نداد

apadanakamali: خوب اگه اونها این شروط رو نقض کرده بودن و توبه هم نکرده باشن که باید اون امتیاز ازشون گرفته میشد و خداوند همسران بهتری رو برای رسولش بر میگزید همین مسله دلیل خوبی بر این موضوعه که اونها توبه کردن و خدا هم توبه اونها رو بخشیده و برای پیامبر نگرشون داشته
نمیدونم چرا درک نمیکنی دوست عزیز

عایشه و حصه مخصوصا عایشه اعمال منافی ادب رو در زمان پیامبر انجام دادن ام با تذکراتی به اونها مسئله تموم شد اما وقتی دچار گناهان بزرگتر و اعمال منافی اسلام و عقل شدن پیامبری در کار نبود که بخواد وحی بیاد و اونها رو تنبیه کنه

مردمی هم که موی گندیده ولید رو با محاسن پیامبر اشتباه میگرفتن ازشون چه انتضاری میرفت

مثل الان تو شیعه ها که به صرف سید بودن یک ادم بهش احترام میذارن حتی اگر کار بدی کنه اون موقع هم مردم به عایشه احترام میذاشتن

apadanakamali: خداوند زنهای پیامبر رو تفکیک نکرده و همه رو به یه لقب نامیده و حتی در وصف عایشه آیه هم آورده و اونو پاک دونسته
افرین

عایشه مرتکب عملی شد که نزدیک بود متهم به زنا بشه و ببین به پیامبر چقدر سخت میگذشته اون موقع و خدا برای خاطر راحتی پیامبر وحی کرده

ضمنا خدیجه از هر لحاظ بسیار زیاد بر عایشه فظیلت داره

پیامبر چقدر صبر داشته که زنهای اجاق کور رو هم نگه داشته

apadanakamali: هنوز نگفتی ابن حجر از کی شنیده !
باز سفسطه ها شروع شد کتابها ماله شماست ادرس رو هم دادم برید ببینید از کی شنیده

apadanakamali: مومن بودن سعادت می خواد که منو شما نداریم که انشاء الله خداوند این سعادت رو نصیب هردوی ما بکنه
شما برای دیگران تکلیف معین نکن
سعی کن از گناه نفرت داشته باشی نه از گناهکار.
هیچ وقت چیزی رو خوب نمیفهمی مگر اینکه بتونی به مادربزرگت کاملا توضیحش بدی ! "آلبرت انیشتین"

Signature
     
  
مرد

 
rostam91: طرف تو معنی حزن مونده ازش سوالهای سخت میپرسی؟
تمسخر کار خوبیه ادامه بده

معنی حزن رو با دو روایت توضیح دادم شما اگر میتونی بگو چرا در روایت دوم وقتی به پیامبر از ترس گفتند پیامبر بهشون نگکفت لاتخف بلکه گفت لا تحزن

rostam91: باور کن یه دلیل برات میتراشه!
دلیل تراشی شیوه شماست شمایید که رفتارهای ۱۴۰۰ سال پیش رو با رفتارهای امروز خودتون میسنجید و نتیجه میگیرید

مثل اینکه میگید امام حسین چرا چاه نکند چرا نرفت دورتر اب برداره چرا چنین نکرد

شما هیچ درکی از موقعیت اونها ندارید و با این چراها فقط میزان شعورتون رو محک میزنید

rostam91: اما افتخار عایشه به این بود که خداوند در کتابش اونو بری دونسته و ایشون رو پاک معرفی کرده
بدبختی همین جاست

عایشه خودش و ابروی پیامبر رو در مظان بدترین گناه و تهمت قرار داد این ایه سند افتخاری برای او نیست

اگر یک پدر یک فرزند خلف و یک ناخلف داشته باشه به مراتب برای فرزند ناخلف بیشتر میره پاسگا یا شفاعت میکنه و ...مثلا مجبوره وقتی به گناه و عملی رو نسبت میدن بره و وساطت کنه

حالا یکی بیاد اینها رو برای پسرز ناخلف فضیلت حساب کنه بگه باباش ده بار گفته پسر من فلان کار رو نکرده

این دیگه اند خنده است


خدا هیچوقت این کار رو نمیکنه

اما اون پدر میتونس گوش بچه اش رو بپیچونه و بهش بگه پسره الدنگ عوضی مراقب کارهات باش

الان هم جماعت

عایشع با خلوت یک شبه بامرد نامحرمی که شدیدا خواستارش بوده انچنان آبروی پیامبر را به خطر انداخت که خدا این ایه را برای تسلای پیامبر نازل کرد

حالا اقایون این رو فظیلت میخوان بدونن بدونناما بدونند بیشتر خجالت اوره

ما افتخارمون به خدیجه و فاطمه اینه که هرگز خودشون رو در مظان گناه هم قرار ندادن

rostam91: خداوند برای پیامبر پاکش همسران پاکی قرار داد که تا پیایان عمر باهاشون بود همسران نوح و لوط پس از ارتکاب پلیدیها از شوهرانشون جدا شدند
خدا حفصه و عایشه رو با زنان لوح و لوط در یک ردیف قرارداد و مثال زده

البته عایشه عم اگر گناهانی رو که بعد از پیامبر انجام داده بود در زمان پیامبر انجام میداد به همون عاقبت هم مبتلا میشد

عایشه نفاق خودش رو در زمان رسول خدا کما بیش حفظ کرد و گناهان نابخشودنی رو از زمان بیماری و بعد از ایشون مرتکب شد

rostam91: اگه پیامبر نتونسته باشه زن خودش رو که بسیار جوان بود تربیت کنه پس باید اونو طلاق میداد ولی چنین چیزی اتفاق نیوفتاد
خاصیت منافق اینه که در ظاهر خیلی چیزها رو حفظ میکنه

ضمنا نرود میخ اهنین در سنگک همینه دیگه

شالوده عایشه از ابوبکره و بالاخره عمق وجود و نامردیها رو باید یک جایی بروز میداد تا پیامبر بود چهره واقعی خودش رو پنهان کرد و تا پیامبر بیمار شد و بعد از وفات ایشون تمایلات نا هنجار خودش رو از قدرت طلبی و فساد تا مسائل جنسی رو بروز داد
سعی کن از گناه نفرت داشته باشی نه از گناهکار.
هیچ وقت چیزی رو خوب نمیفهمی مگر اینکه بتونی به مادربزرگت کاملا توضیحش بدی ! "آلبرت انیشتین"

Signature
     
  
مرد

 
rostam91: در شان خدیجه کبری هم آیه هست اما افتخار عایشه به این بود که خداوند در کتابش اونو بری دونسته و ایشون رو پاک معرفی کرده و دهان مخالفین و منافقین رو بسته
چقدر تحریف

دوستان لطفا با آیاتی از قران که در شان عایشه و حفصه است دقت کنید ؟؟

إِنْ تَتُوبا إِلَى اللَّهِ فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُکُما وَ إِنْ تَظاهَرا عَلَيْهِ فَإِنَّ اللَّهَ هُوَ مَوْلاهُ وَ جِبْريلُ وَ صالِحُ الْمُؤْمِنينَ وَ الْمَلائِکَةُ بَعْدَ ذلِکَ ظَهيرٌ4عَسى‏ رَبُّهُ إِنْ طَلَّقَکُنَّ أَنْ يُبْدِلَهُ أَزْواجاً خَيْراً مِنْکُنَّ مُسْلِماتٍ مُؤْمِناتٍ قانِتاتٍ تائِباتٍ عابِداتٍ سائِحاتٍ ثَيِّباتٍ وَ أَبْکاراً

سوره تحریم ایات ۴و۵

4) اینک اگر هر دو زن به درگاه خدا توبه کنید ( رواست که ) البته دلهای شما ( خلاف رضای پیغمبر ) میل کرده است ، و اگر با هم بر آزار او اتفاق کنید خدا یار و نگهبان اوست و جبریل امین و مردان صالح با ایمان ( یعنی علی علیه السّلام به روایت عامّه و خاصّه ) و فرشتگان حق یار و مددکار اویند.
5) امید است که اگر پیغمبر شما را طلاق داد خدا زنانی بهتر از شما به جایتان با او همسر کند که همه با مقام تسلیم و ایمان و خضوع اطاعت کنند و اهل توبه و عبادت باشند و رهسپار ( طریق معرفت ) ، چه بکر چه غیر بکر.

واقعا دیگه قراره خدا چی در شان این دو زن خطاکار بگه

اهل سنت همین ایات رو فضیلت بر میشمارند

پیامبر نمیخواست بانی طلاق باشه و این سنت رو بجا بگذاره برای همین تحمل کرد

در همین ایات این زنان به گناهان بزرگی متهم میشوند

ضمنا در ایه ۵ خدا میگه بجای شما زنانی به او میدیم که اهل توبه و عبادت باشن پس معلم میشه اونها اهل توبه و عبادت هم نبودن
سعی کن از گناه نفرت داشته باشی نه از گناهکار.
هیچ وقت چیزی رو خوب نمیفهمی مگر اینکه بتونی به مادربزرگت کاملا توضیحش بدی ! "آلبرت انیشتین"

Signature
     
  
مرد

 
mohan1978: صلاق منفورترین حلال خداست و پیامبر نمیخواسته همچین بنیانی بگذاره

بنیان؟
پیامبر رن زید بن حارثه رو طلاق داد و خودش با اون ازدواج کرد و با این کار دقبقا خواست بگه زندگی اجباری برای مرد و زن نیست و زن مطلقه مانند دگر زنانه و میشه باهاش ازدواج کرد
mohan1978: چی میگی خدا ازدواج اون رو در قران ممنوع اعلام کرده
شما گفتب که عایشه نفاق داشت و بر خلاف دستور خدا و پیامبر خمله کرد صحابه هم همینطور حکم خدا و رسولش رو زمین گذاشتن پس در تین مورد هم میتونست صادق باشه
یعنی عایشه فقط در این یک مورد حکم خدا رو انجام داد؟ mohan1978: عایشه و حصه مخصوصا عایشه اعمال منافی ادب رو در زمان پیامبر انجام دادن ام با تذکراتی به اونها مسئله تموم شد ا
باز خوبه قبول کردی منافی ادب ، پس گناه نبوده mohan1978: مثل الان تو شیعه ها که به صرف سید بودن یک ادم بهش احترام میذارن حتی اگر کار بدی کنه اون موقع هم مردم به عایشه احترام میذاشتن
شاید شما اینجوری باشی و چشمت رو به گناه ببندب اما شیعیان اینجوری نیستن
برای خداوند سید و غیر سید یکیه ، مهم تقوای فرده نه رابطه اش ، سید داریم زنا میکنه داریم دزدیمیکنه داریم هزارجور گناه تو پروندشه پس باید بهش احترابزاریم
mohan1978: اهل سنت همین ایات رو فضیلت بر میشمارند
آیه ۱۱ نور میگه:
كساني كه اين تهمت بزرگ را ( درباره عائشه ، امّ‌المؤمنين ) پرداخته و سرهم كرده‌اند ، گروهي از خود شما هستند ، امّا گمان مبريد كه اين حادثه برايتان بد است ، بلكه اين مسأله برايتان خوب است ( و خير شما در آن است . چرا كه : منافقان كوردل از مؤمنان مخلص جدا ، و كرامت بيگناهان را پيدا ، و عظمت رنجديدگان را هويدا مي‌كند ، برخي از مسلمانان ساده‌لوح را به خود مي‌آورد . آناني كه دست به چنين گناهي زده‌اند ، هر يك به اندازه شركت در اين اتّهام ، سهم خود را از مسؤوليّت و مجازات آن خواهد داشت و ) هر كدام از آنان به گناه كاري كه كرده است گرفتار مي‌آيد ، و كسي كه ( سردسته آنان در اين توطئه بوده و ) بخش عظيمي از آن را به عهده داشته است ، عذاب بزرگ و مجازات سنگيني دارد .‏
آیه بعدیش:
چرا هنگامي كه اين تهمت را مي‌شنيديد ، نمي‌بايست مردان و زنان مؤمن نسبت به خود گمان نيك بودن ( و پاكدامني و پاكي ) را نينديشند و نگويند : اين تهمت بزرگ آشكار و روشني است‌ ؟‏
بعدش:
چرا نمي‌بايست آنان ( موظّف شوند ) چهار شاهد را حاضر بياورند تا بر سخن ايشان گواهي دهند ؟ اگر چنين گواهاني را حاضر نمي‌آوردند ، آنان برابر حكم خدا دروغگو ( و مستحقّ تازيانه خوردن ) بودند .‏
و بعدیش:
اگر تفضّل و مرحمت خدا در دنيا ( با عدم تعجيل عقوبت ) و در آخرت ( با مغفرت ) شامل حال شما نمي‌شد ، هر آينه به سبب خوض و فرو رفتنتان در كار تهمت ، عذاب سخت و بزرگي گريبانگيرتان مي‌گرديد .‏
و آیه بعدی که عایشه اونو برای خودش فضیلتی میدونست:
چرا نمي‌بايستي وقتي كه آن را مي‌شنيديد ، مي‌گفتيد : ما را نسزد كه زبان بدين تهمت بگشائيم ، سبحان‌الله ! اين بهتان بزرگي است !‏
و آیه ای که بخاطر پاکی عایشه مومنان رو نصیحت کرد:
خداوند نصيحتتان مي‌كند ، اين كه اگر مؤمنيد ، نكند هرگز چنين كاري را تكرار كنيد ( و خويشتن را آلوده چنين معصيتي سازيد . چرا كه ايمان راستين با تهمت دروغين سر سازگاري ندارد ) .‏
اینها فضیلتیه که باعث میشه عایشه بهش افتخار کنه
mohan1978: ضمنا در ایه ۵ خدا میگه بجای شما زنانی به او میدیم که اهل توبه و عبادت باشن پس معلم میشه اونها اهل توبه و عبادت هم نبودن
چرا پس چنین زنانی رو نداد، از همین جملت میشه فهمید که اونها از کارشون توبه کردند و حتما خداوند هم بخشیده که وعده خودش رو عملی نکرده!
mohan1978: پیامبر نمیخواست بانی طلاق باشه و این سنت رو بجا بگذاره برای همین تحمل کرد
گقتم که پیامبر یکی از زنهاش رو پس از اینکه بانی طلاق اون با شوهر سابقش بود به عقد خود در آورد
     
  
مرد

 
apadanakamali: پیامبر رن زید بن حارثه رو طلاق داد و خودش با اون ازدواج کرد و با این کار دقبقا خواست بگه زندگی اجباری برای مرد و زن نیست و زن مطلقه مانند دگر زنانه و میشه باهاش ازدواج کرد
خواهش میکنم سفسطه نکن

طلاق حلال اما حلاتل منفوری است منظور پیامبر از اون کار هم مشخص بود و برای خذف اعتقادات جاهلی بود

طلاق عرش خدا را میبرزاند و پیامبر این عمل رو نمیخواسته انجام بده من حرفم رو واضح گفتم شاید شما فارسی رو مشکل داری

منم میگم حلاله منم میدونم میشه با مطلقه ازدواج کرد ولی پیامبر بخاطر عصمت حتی این کار رو هم که نزد خدا حلال منفوری است روئ انجام نداده و نخواسته باب بشه و بتونن بگن سنت نبوی است

apadanakamali: اینها فضیلتیه که باعث میشه عایشه بهش افتخار کنه
کار شما به جایی رسیده که میگید اینکه یک زن زنا نداده فضیلته

خیلی از خانمها پس فاضله هستند اونهم بیشتر از عایشه چون کاری نکردند که حتی در مظان این اتهام قرار بگیرند

ضمنا در کنا اینها ایه ۴و۵ سوره تحریم رو هم بگو که خدا چه جور تهدیدسون کرده شرم اوره

apadanakamali: چرا پس چنین زنانی رو نداد، از همین جملت میشه فهمید که اونها از کارشون توبه کردند و حتما خداوند هم بخشیده که وعده خودش رو عملی نکرده!
اینهم میشه که ادم هی خلاف کنه هی توبه کنه البته ماهم معتقد به این هستیم و اصل ماجراهای عایشه رو در هنگام و بعد وفات پیامبر میدونیم که موجب کفر و جهنم او خواهد شد مگر دوباره و سه باره و ده باره توبه کنه خدا هم ببخشه

حالا خداییش کدوم بهتره

کسی که هی گناه کنه و هی توبه کنه بعد هم خدا میدونه قبول شده یا نه یا کسی که اصلا کاری نکنه که توبه نیاز باشه

اسم ابوجهل و لهب هم در قران اومده و صرف اومدن اسم اونها در قران فضیلت نیست براشون

apadanakamali: گقتم که پیامبر یکی از زنهاش رو پس از اینکه بانی طلاق اون با شوهر سابقش بود به عقد خود در آورد
فارسی شما انگار مشکل داره

دو نفر اومدن پیش پیامبر صلاق گرفتن ...چه ربطی به پیامبر داره .و...این مثلا نقض حرف منه

مهم خوده پیامبره که با طلاق دادن این را سنت نکرده که بعدا همه بگن این کار رو پیامبر انجام داده و سنت بشه

پیامبر با این عمل یعنی ازدواج با اون مطلقه خواست رسمی از جاهلیت رو از بین ببره ضمن اینکه اون زن باید عده نگه میداشته و مدتها بعد بع عقد پیامبر در اومده
سعی کن از گناه نفرت داشته باشی نه از گناهکار.
هیچ وقت چیزی رو خوب نمیفهمی مگر اینکه بتونی به مادربزرگت کاملا توضیحش بدی ! "آلبرت انیشتین"

Signature
     
  
مرد

 
مسلمان شدن عُمَربن خَطّاب

در همان اثنای هجوم ابرهای تیره وتار جور و ستم بر آسمان مکه، برق دیگری نیز از افق تاریک و تردید برانگیز اسلام سرزد که از آن برق پیشین درخشنده‌تر و کارسازتر بود؛ یعنی: مسلمان شدن عمربن خطاب -رضی الله عنه-. وی در ماه ذیحجهٔ سال ششم بعثت- سه روز بعد از ایمان آوردن حمزه -رضی الله عنه-- مسلمان شد پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- به درگاه خداوند متعال نیایش برده بودند که وی اسلام بیاورد: چنانکه ترمذی از ابن عمر آورده و حدیث را صحیح دانسته است. همچنین، طبرانی از ابن مسعود و انس نقل کرده است که پیامبرگرامی اسلام به درگاه خداوند متعال عرضه داشتند:

«اللهم أعز الاسلام بأحب الرجلین إلیك: بعمر بن الخطاب، أو بأبی جهل بن هشام»

«خداوندا، اسلام را با هر یک از این دو نفر که نزد تو محبوب‌تر است یاری ده و عزت بخش: عمربن خطاب یا ابوجهل بن هشام».

که عملاً معلوم شد آن فرد محبوب‌تر، عمربن خطاب -رضی الله عنه- بوده است.

با مروری بر مجموع آنچه در روایات اسلامی راجع به مسلمان شدن عمربن خطاب آمده است، به نظر می‌رسد که ورود و نفوذ اسلام در قلب عمر تدریجی بوده است. اینک، پیش از آنکه خلاصهٔ آن روایات را بیاوریم، نخست برآنیم که به برخی ویژگی‌های حضرت عمر -رضی الله عنه- از نظر عواطف و احساسات اشاره‌ای داشته باشیم.

حضرت عمر -رضی الله عنه- به تُندخویی و سرسختی مشهور بود، و مسلمانان از ناحیهٔ وی آزارهای گوناگون دیده بودند. گویا، در وجود وی احساسات متناقضی باهم درگیر بود. از یک سوی، به آداب و رسومی که پدران و نیاکان وی بنیان نهاده بودند احترام می‌گذاشت و نسبت به آنها تعصّب داشت؛ از سوی دیگر، تحت تأثیر شجاعت و صلابت مسلمانان قرار گرفته بود، و خستگی‌ناپذیری و شکیبایی آنان و تحمل آزارها و شکنجه‌ها در راه عقیده و آئینشان برای وی سخت شایان تحسین می‌نمود؛ در عین حال، به عنوان یک مرد عاقل و فرزانه، ذهن وی درگیر با انواع شک و شبهه‌ها بود، دائر بر اینکه آیا واقعاً آنچه اسلام به سوی آن فرامی‌خواند برتر و پاکیزه‌تر از غیر آن است؟ به همین جهت، همواره به محض آنکه به جوش و خروش می‌آمد، یکباره همهٔ شراره‌های درونی‌اش افسرده می‌گشت.

خلاصهٔ روایات دربارهٔ مسلمان شدن حضرت عمر -رضی الله عنه- اگر بخواهیم همهٔ گزارشهای رسیده را به یکدیگر بپیوندیم و حاصل مطلب را ارائه کنیم- چنین است که وی شبی از شبها بنا را بر آن نهاد که خارج از خانه شب را به صبح بیاورد. به حرم رفت، و پشت پردهٔ کعبه جای گرفت. نبی‌اکرم -صلى الله علیه وسلم- به نماز ایستاده بودند، و در حال نماز سورهٔ حاقّه را آغاز کردند. عمر به تلاوت قرآن گوش فرا داد، و تحت‌تأثیر انتظام و انسجام آیات قرآن قرار گرفت.

خود او می‌گوید: با خودم گفتم: این مرد بخدا شاعر است، همانگونه که قریش می‌گویند! گوید: بی‌درنگ آن حضرت چنین تلاوت کردند:

{إِنَّهُ لَقَوْلُ رَسُولٍ كَرِیمٍ (40) وَمَا هُوَ بِقَوْلِ شَاعِرٍ قَلِیلاً مَا تُؤْمِنُونَ} «این قرآن سخن فرستاده‌ای مکرّم است؛ و هرگز سخن یک شاعر نیست؛ چه بسیار کم ایمان می‌آورید!»

گوید: گفتم: کاهن! بی‌درنگ چنین تلاوت فرمودند:

{وَلَا بِقَوْلِ كَاهِنٍ قَلِیلاً مَا تَذَكَّرُونَ (42) تَنـزِیلٌ مِّن رَّبِّ الْعَالَمِینَ}.

«این، سخن کاهن نیز هرگز نیست، چه بسیار کم می‌اندیشید و درمی‌یابید! این سخنان فرو فرستاده خدای جهانیان است!»

پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- همچنان تلاوت آیات را تا پایان سوره ادامه دادند. گوید: اسلام- به این ترتیب- در قلب من جای گرفت

این، هستهٔ نخستین اسلام بود که در زمین دل وی کاشته می‌شد؛ امّا، پوستهٔ ستُرگ تمایلات و گرایشهای جاهلیت، و تعصبات موروثی، و افتخار به آئین آباء و اجدادی عمدتاً بر حقیقت محض و خالصی که در گوش دلش زمزمه داشت، چیره می‌گردید. این بود که وی با جدیت تمام بر ضد اسلام می‌کوشید، و احساس تعیین کننده‌ای را که در ژرفای وجود وی در پس آن پوستهٔ ضخیم پنهان شده بود، به خرج برنمی‌داشت.

روزی، از فرط دشمنی با رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- و از سر آن تندخویی و پرخاشجویی که همیشه داشت، شمشیر حمایل کرد و از خانه بیرون شد، و قصد آن داشت که کار آنحضرت را یکسره کند.

نعیم‌بن عبدالله نحّام عَدَوی، یا مردی از بنی زهره، یا مردی از بنی مخزوم، سر راه را بر او گرفت و گفت: کجا با این شتاب، ای عمر؟! گفت: قصد دارم بروم و محمد را به قتل برسانم! آن مرد گفت: اگر محمد را بکشی، چگونه می‌خواهی از جانب بنی‌هاشم و بنی‌زهره در امان بمانی؟! عمر به او گفت: به گمان من تو صابی شده‌ای و از دین و آئینی که بر آن بوده‌ای برگشته‌ای!؟

آن مرد گفت: ای عمر، آیا می‌خواهی خبر شگفت‌انگیزی را برای تو بازگو کنم! خواهر و شوهر خواهرت صابی شده‌اند، و دین و آئینی را که تو بر آن بوده‌ای رها کرده‌اند! عمر با رخساره‌ای برافروخته آهنگ خانهٔ آنان کرد. وقتی به آنجا رسید، خبّاب بن ارتّ نزد آنان بود، و از روی صحیفه‌ای که سورهٔ طاها بر آن نوشته شده بود بر آنان اِقراء می‌کرد. خبّاب معلّم قرآن آندو بود و هرازگاهی نزد آنان می‌آمد و قرآن یادشان می‌داد.

همینکه خبّاب ورود عمر را به خانه احساس کرد، خود را در گوشه‌ای پنهان کرد. فاطمه خواهر عمر نیز آن صحیفه را در جایی مخفی کرد. اما، عمر، وقتی که داشت به خانهٔ خواهرش نزدیک می‌شد، صدای قرائت قرآن خبّاب را که بر آندو اِقراء می‌کرد شنیده بود.

وقتی بر خواهر و شوهر خواهرش وارد شد، خطاب به آندو گفت: این سرو صدایی که از خانهٔ شما شنیدم چه بود؟! گفتند: چیزی نبود؛ گفتگویی عادی بود که با هم داشتیم! گفت: نکند که شما صابی شده باشید؟! شوهر خواهرش گفت: ای عمر، هیچ فکر کرده‌ای که ممکن است حق با دین دیگری غیر از دین و آئین تو باشد؟! عمر بر او حمله برد و او را زیر ضربان مشت و لگد خویش گرفت.

خواهرش آمد تا او را از شوهرش جدا کند. عمر سیلی محکمی بر صورت خواهرش نواخت که سر و روی او را مالامال خون گردانید. به روایت ابن اسحاق خواهرش را کتک زد و سر و صورت او را زخمی گردانید. فاطمه- که سخت خشمگین شده بود- گفت: ای عمر، حال که حق با دین دیگری غیر از دین و آئین توست؛ اشهدان لااله‌الاالله، و أشهد أن محمداً رسول‌الله!

عمر که از تأثیرگذاری بر افکار و عقاید خواهر و شوهرخواهر خویش ناامید شده بود، و سر روی خون‌آلود خواهرش فرا روی او قرار گرفته بود، پشیمان و شرمسار گردید و گفت: این نوشته‌ای را که نزدتان بود به من بدهید و بر من اقراء کنید! خواهرش گفت: تو پلید هستی؛ و {لاَ یَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ} جز پاکان کسی نباید قرآن را لمس کند! برخیز و غسل کن!

عمر برخاست و غسل کرد. آنگاه صحیفهٔ سورهٔ طاها را برگرفت و خواند: {بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ} و گفت: چه نامهای پاک و پاکیزه‌ای! سپس خواند: {طه} و خواند و خواند تا رسید به این آیه: {إِنَّنِی أَنَا اللَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا أَنَا فَاعْبُدْنِی وَأَقِمِ الصَّلَاهَٔ لِذِكْرِی}گفت: چقدر این کلام نیکو و گرامی است! مرا نزد محمد ببرید!

وقتی خَبّاب این سخن عمر را شنید، از نهانگاه خویش بیرون آمد و گفت: مژده بده، ای عمر! که من امیدوارم تو مصداق دعای رسول‌اکرم -صلى الله علیه وسلم- در شب پنجشنبهٔ گذشته باشی، آنگاه که در خانه‌ای که پایین کوه صفا است، آنحضرت به درگاه خداوند عرضه داشتند: اللهم أعز الاسلام بعمر بن الخطاب أو بأبی جهل بن هشام.

عمر شمشیرش را برداشت و حمایل کرد و به راه افتاد. رفت و رفت تا به دارالارقم رسید. در را کوبید. مردی به پای خاست و از شکاف در نگریست. عمر را دید که شمشیر حمایل کرده است! خبر نزد رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- برد. مسلمانان پریشان شدند.

حمزه خطاب به آنان گفت: چرا پریشان شدید؟! گفتند: عمر! گفت: عمر باشد؟! در را بروی او بگشایید؛ اگر به قصد خیر آمده باشد، ما نیز با او به خیر مقابله می‌کنیم؛ و اگر به قصد شرّ آمده باشد با همان شمشیر خودش او را به قتل می‌رسانیم!

رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- درون خانهٔ ارقم حضور داشتند و آیاتی از قرآن داشت بر آنحضرت وحی می‌شد. پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- برخاستند و به نزد عمر آمدند و او را در اتاق دیگر ملاقات کردند. یقهٔ جامهٔ او را همراه با بند شمشیرش در دست گرفتند و با شدّت هرچه تمامتر تکان دادند و گفتند:

«أما أنت منتهیا یا عمر؟ حتی ینزل الله بك من الخزی والنکال ما نزل بالولید بن المغیرة؟ اللهم هذا عمر بن الخطاب! اللهم أعز الاسلام بعمر بن الخطاب»

«عمر! نمی‌خواهی از کارهایت دست برداری تا خداوند همان خواری و عذاب الهی که بر ولید بن مغیره نازل گردید، بر تو نیز نازل گرداند؟! خداوندا، این عمربن خطاب است! خداوندا، با (مسلمان شدن) عمربن خطاب اسلات را عزب بخش!»

عمر بی‌درنگ گفت: «أشهدان لاإله‌إلاالله، و أنك رسول‌الله» و اسلام آورد. ساکنان در دارالارقم آنچنان تکبیری گفتند که حاضران در مسجدالحرام صدایشان را شنیدند

عمر -رضی الله عنه- در دلیری و سرسختی کم نظیر بود. اسلام آوردن وی برای مشرکان یک فاجعه بود. مشرکان احساس کردند که بیکباره خوار و خفیف شده‌اند؛ به عکس، مسلمانان جامهٔ عزّت و شرف و سرور بر تن آراستند.

* ابن اسحاق به سند خودش از عمر روایت کرده است که گفت: وقتی اسلام آوردم، در خاطرات خود مرور می‌کردم که از اهل مکه، چه کسی در دشمنی با رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- سرسخت‌تر است؟ گوید: گفتم: ابوجهل! رفتم تا در خانهٔ او را به صدا درآورم. بیرون آمد و گفت: اهلا و سهلا!؟ چه عجب؟! گوید: گفتم: آمده‌ام تا به تو خبر بدهم که من به خدای یکتا و به فرستادهٔ او محمد ایمان آورده‌ام و هر آنچه را که وی آورده است تصدیق کرده‌‌ام! گوید: ابوجهل در را به روی من بست و گفت: مرده‌شوی خودت را و آن خبری را که آورده‌‌ای ببرد!

* ابن جوزی آورده است که عمر -رضی الله عنه- گوید: چنان بود که هرگاه مردی از اهل مکه اسلام می‌آورد، مردان دیگر را با او درگیر می‌شدند و او را می‌زدند و او آنان را می‌زد. من نیز وقتی مسلمان شدم- نزد دائی‌ام رفتم- عاصی‌بن هاشم و مسلمان شدنم را به او اعلام کردم؛ به درون خانه بازگشت. گوید: همچنین، به سراغ مردی از بزرگان قریش- شاید ابوجهل- رفتم و مسلمان شدنم را به او اعلام کردم؛ به درون خانه بازگشت!

* به روایت دیگر، ابن‌اسحاق از نافع از ابن عمر نقل کرده است که گفت: وقتی عمربن خطاب اسلام آورد قریش از مسلمان شدن او باخبر نشدند. عمر گفت: چه کسی از اهل مکه برای سخنگویی و نشر اخبار و احادیث شایسته‌تر و بهتر است؟ گفتند: جَمیل بن مَعمَر جُمَحی! نزد او شتافت. من نیز همراه وی بودم و با چشم و گوش باز، به دقت، آنچه را می‌دیدم و می‌شنیدم درمی‌یافتم. نزد جمیل رفت و به او گفت: ای جمیل، من اسلام آورده‌ام!

عبدالله‌بن عمر گوید: بخدا جمیل حتی یک کلمه در پاسخ وی نگفت: بی‌درنگ برخاست و به مسجدالحرام رفت و با صدای بلند ندا در داد: ای قریشیان، پسر خطاب صابی شده است! عمر- که پشت سر او ایستاده بود- گفت: دروغ می‌گوید! من اسلام آورده‌‌ام و به خدای یکتا ایمان آورده‌ام و فرستادهٔ او را تصدیق کرده‌‌ام! مردم بر سر او ریختند، و همچنان با آنان زد و خورد می‌کرد و مردم با وی زد و خورد می‌کردند، تا هنگامی که خورشید بالای سر آنان در وسط آسمان ایستاد. عمر که از ادامهٔ زد و خورد خسته شده بود روی زمین نشست.

مردم بالای سر او ایستاده بودند. عمر بن خطاب به آنان گفت: هرکار دوست دارید بکنید! من به خدا سوگند می‌خورم که هرگاه عدّهٔ ما به سیصدتن برسد (با شما کار را یکسره خواهیم کرد) یا ما مکه را به شما وامی‌گذاریم و می‌رویم، یا شما مکه را به ما واگذارید و می‌روید!

پس از این ماجرا، مشرکان به خانه عمر حمله بردند و قصد کشتن او را داشتند. بخاری از عبدالله‌بن عمر روایت کرده است که گفت: در آن اثنا که عمر در خانهٔ خود نشسته بود و بر جان خویش می‌ترسید، ابوعمرو عاص بن وائل سهمی، در حالی که حلّهٔ گرانبهایی بر شانه افکنده، و پیراهنی با آستر حریر بر تن داشت، نزد عمر آمد.

عاص‌بن وائل از بنی سهم بود، و بنی‌سهم در دوران جاهلیت هم پیمان ما بودند. عاص گفت: چرا پریشانی؟! گفت: قوم تو چنین پنداشته‌اند که مرا به خاطر مسلمان شدنم خواهند کشت! گفت: دست کسی به تو نمی‌رسد! و پیش از آن به او گفته بود: تو در امانی! عاص‌بن وائل از خانهٔ عمر بیرون شد. مردم را نگریست که مانند سیل به طرف خانه سرازیر شده‌اند. به آنان گفت: قصد کجا را دارید؟ گفتند: این پسر خطاب صابی شده است! گفت: کسی حق ندارد متعرض او بشود! مردم بی‌درنگ متفرق شدند!

و به روایت ابن‌اسحاق: گویا آن جماعت انبوه، پارچه‌ای بود که روی آن منطقه کشیده شده بود و ناگهان کنار زده شد!

این وضعیت مشرکان بود. اما راجع به مسلمانان، مجاهد از ابن‌عباس روایت کرده است که گفت: از عمربن خطاب پرسیدم: به خاطر چه چیز تو را «فاروق» نامیدند؟ گفت: سه روز پیش از مسلمان شدن من حمزه اسلام آورده بود... و داستان اسلام آوردن خود را برای او بازگفت و در پایان آن گفت: وقتی که اسلام آوردم، به رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- گفتم: مگر نه این است که ما برحقّیم، چه بمیریم و چه زنده بمانیم؟! فرمودند:

«بلی، والذی نفسی بیده، إنکم علی الحق إن متم وإن حییتم»

«شما بر حق هستید، چه بمیرید و چه زنده بمانید!»

گوید: گفتم: پس چرا باید مخفی باشیم؟! سوگند به آنکه شما را بحق مبعوث به رسالت خویش کرده است، ما صف‌آرایی و خروج خواهیم کرد!

آنگاه، همراه آن حضرت دو صف آراستیم و روانه شدیم؛ من در یکی از آن دو صف جای گرفتم، و حمزه در صف دیگر؛ گرد و غبار فراوانی به هوا برخاسته بود؛ رفتیم و رفتیم تا به مسجد رسیدیم. قریشیان نگاهی به من و نگاهی به حمزه افکندند؛ آنچنان دلتنگی به آنان دست داد که تا آن زمان برایشان سابقه نداشت. آن روز، رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- مرا «فاروق» نامیدند

ابن مسعود -رضی الله عنه- می‌گفت: ما قادر نبودیم کنار کعبه نماز بگزاریم، تا آنکه عمر اسلام آورد

از صُهیب بن سِنان رومی -رضی الله عنه- روایت شده است که گفت: وقتی عمر اسلام آورد، اسلام ظهور کرد، و دعوت اسلام علنی گردید، و ما اطراف بیت‌الحرام حلقه زدیم و نشستیم، و طواف خانهٔ خدا کردیم، و از کسانی که با ما به خشونت رفتار می‌کردند داد خویش ستاندیم، و به بخشی از آنچه بر سر ما آورده بودند پاسخ درخور دادیم!

نیز از عبدالله بن مسعود روایت کرده‌اند که گفت: از وقتی که عمر اسلام آورد، از آن پس، ما همواره عزیز بودیم!
     
  
مرد

 
مقدّمات هجرت

مهاجران پیشتاز

پس از آنکه بیعت عقبهٔ دوّم صورت گرفت، و اسلام این توفیق را یافت که در مرکز آن صحرای سوزان آکنده از کفر و ضلالت و جهالت، برای خود وطنی تأسیس کند، و این بزرگ‌ترین امتیازی بود که اسلام از آغاز دعوتش بدان دست یافته بود؛ رسول‌ خدا -صلى الله علیه وسلم- اجازه فرمودند که مسلمانان به تدریج به این وطن جدید هجرت کنند.

هجرت، نه تنها به معنای از دست دادن تمامی امکانات اجتماعی، فدا کردن دارایی، و جان خود برداشتن و رفتن، بود بلکه شخص مهاجر باید توجه می‌داشت به اینکه خونش هدر اعلام خواهد شد؛ اموالش را غارت خواهند کرد، و معلوم نیست که در آغاز راه سر به نیست خواهند کرد یا در پایان راه! و نیز باید می‌دانست که بسوی آینده‌ای کاملاً مبهم راه می‌سپُرَد، که پریشانی‌ها و سرگردانی‌ها و نگرانی‌های مربوط به آن برآورد کردنی نیست!

مسلمانان، با اینکه همهٔ این مسائل را می‌دانستند، پیاپی آهنگ هجرت می‌کردند، و مشرکان مانع خروج آنان از مکّه می‌شدند؛ زیرا به شدّت در این ارتباط احساس خطر می‌کردند. ذیلاً نمونه‌هایی از این هجرت‌ها را می‌آوریم.

1. یکی از نخستین مهاجران، ابوسلمه بود. وی یکسال پیش از بیعت عقبهٔ کبری بنا به روایت ابن‌اسحاق با همسرش و پسرش بنای مهاجرت نهاد. وقتی که تصمیم بر خروج از مکه گرفت خویشاوندان همسرش به او گفتند: در مورد جان خودت ما حریف تو نشدیم که آن را برایت حفظ کنیم؛ امّا راجع به این زن که خویشاوند ما است چه فکری می‌کنی؟ چرا باید بگذاریم او را سرگردان بیابان‌‌ها و آوارهٔ سرزمین‌های دور گردانی؟! همسرش را از او بازگرفتند.

خاندان ابوسلمه نیز، به دفاع از پسرش که مردی از خاندانشان محسوب می‌گردید، برآشفتند و گفتند: نمی‌گذاریم- حالا که شما همسر فرزند ما از او جدا ساختید- پسرمان را نیز با او ببرید! بر سرِ بردن پسربچه کشمکش بسیار کردند و بالاخره دست وی را از دست آنان خلاص کردند، و او را با خود بردند. به این ترتیب، ابوسَلَمه یکّه و تنها راهی مدینه شد.

امّ‌سلمه -رضی الله عنها- پس از رفتن شوهرش و گم شدن فرزندش، هر روز صبح سر به صحرای مکه می‌گذاشت و تا شام می‌گریست، و بر این منوال، یکسال گذرانید. یکی از خویشاوندانش به حال او رقّت کرد و گفت: نمی‌خواهید بگذارید این زن بیچاره برود؟! میان او و شوهر و فرزندش جدایی افکنده‌اید! به او گفتند: اگر می‌خواهی به همسرت ملحق شو!

امّ‌سلمه پسرش را نیز از سرپرستانش بازگرفت و آهنگ سفر به مدینه کرد. سفری که عبارت بود از طی مسافتی در حدود پانصد (500) کیلومتر، از لابلای کوههای سر به فلک کشیده، و دره‌های خوفناک و هلاکت بار، در حالی که احدی از خلایق با او همراه نبود. رفت و رفت تا به تنعیم رسید. در آنجا عثمان‌بن طلحه‌بن ابی‌طلحه او را دید، و چون از وصف حال وی مطلع گردید، او را همراهی کرد تا به مدینه واردش گردانید. وقتی چشمش به آبادی قباء افتاد، گفت: شوهرت در این آبادی است؛ به امید خدا بر او وارد شو! و بازگشت و راهی مکّه شد .

2. صُهَیب بن سنان رومی پس از رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- مهاجرت کرد. وقتی آهنگ هجرت به مدینه کرد، کفّار قریش به او گفتند: تو در زی درویشی بینوا نزد ما آمدی، و در کنار ما دارایی تو بسیار گردید، و به جاهایی رسیدی که رسیدی؛ حال، می‌خواهی هم جانت را خلاص کنی و بروی، و هم اموالت را ببری؟ به خدا چنین چیزی شدنی نیست!

صهیب در پاسخ آنان گفت: اگر اموالم را به شما واگذارم، نظرتان چیست؟ آیا می‌گذارید بروم؟! گفتند: آری! گفت: من همهٔ اموال و دارایی‌ام را به شما واگذار کردم! این خبر به رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- رسید! فرمودند: «ربح صهیب! ربح صهیب!» صهیب سود سرشاری برد! صهیب سود سرشاری برد!!

3. عمربن خطّاب و عیاش بن ابی‌ربیعه، و هشام بن عاص‌بن وائل در محلی به نام تناضُب، بالا دست سَرِف با هم قرار گذاشتند، که صبح هنگام آنجا گردهم آیند، و با هم به مدینه مهاجرت کنند. عمر و عیاش با یکدیگر دیدار کردند، اما، هشام را نگذاشتند نزد آن دو بیاید.

وقتی عمر و عیاش به مدینه وارد شدند و در قباء منزل کردند، ابوجهل و برادرش حارث نزد عیاش آمدند. این سه تن از یک مادر بودند، و مادرشان اسماء بنت مُخَرِّبَه بود. آن دو به عیاش گفتند: مادرت نذر کرده است که شانه به سر نزند، و در تابش آفتاب به زیر سایه نرود، تا تو را ببیند! عیاش به حال مادرش رقت کرد. عمر گفت: ای عیاش، به خدا این جماعت تنها هدفشان این است که تو را از دینت بازدارند؛ از آنان برحذر باش! به خدا، هرگاه شپش مادرت را آزار دهد، سرش را شانه خواهد کرد؛ و هرگاه آفتاب مکه او را آزار دهد، زیر سایه خواهد رفت!

عیاش اصرار ورزید که با آن دو نفر بازگردد تا سوگند مادرش را راست گرداند. عمر به او گفت: حال که می‌خواهی این کار را بکنی دست کم این ناقهٔ مرا بگیر؛ ناقهٔ نجیب و راهواری است.به گُرده‌اش بچسب؛ و هرگاه از سوی این جماعت احساس خطر کردی، به کمک آن خودت را از مهلکه نجات بده!

بر آن ناقه سوار شد و همراه آن دو به راه افتاد. در بین راه، ابوجهل به او گفت: ای پسر مادر من، به خدا این شتر من از راه مانده است؛ مرا ردیف خودت بر این ناقه‌ات سوار نمی‌کنی؟! گفت: چرا! آنگاه شترش را خوابانید، آن دو نیز شترانشان را خوابانیدند، تا ابوجهل جابه‌جا شود و بر ناقهٔ وی سوار شود.

همینکه پاهایشان به زمین رسید، بر او حمله بردند، و او را دربند کردند و بر پشت ناقه بستند. آنگاه، به هنگام روز او را دست و پا بسته وارد مکه کردند، و گفتند: ای اهل مکه! این چنین با مردان ابله و نابخردتان عمل کنید! همچنانکه ما با این مرد ابلهمان رفتار کردیم

این بود سه نمونه از عکس‌العمل مشرکان، وقتی که با خبر می‌شدند مسلمانان قصد هجرت به مدینه را دارند. امّا، به رغم این خشونت‌ها و بی‌رحمی‌ها، مردم فوج فوج، پیاپی به مدینه سرازیر شدند؛ به گونه‌ای که دو ماه و چند روز پس از بیعت عَقبهٔ کبری، از مسلمانان تنها سه تن در مکه مانده بودند! شخص رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- و ابوبکر و علی، که آن دو نیز به دستور پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- در مکه مانده بودند. چندتن دیگر نیز در بند مشرکان مکه بودند. پیغمبراکرم -صلى الله علیه وسلم- هم ساز و برگ سفر آماده کرده بودند و منتظر فرمان خداوند برای خروج از مکه بودند. ابوبکر نیز ساز و برگ سفر مهیا کرده بود.

* بخاری از عایشه روایت کرده است که گفت: رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- به مسلمانان گفتند:

«اِنّی اُریتُ دارَ هِجرتکُم، ذات نخلِ بین لابتین»

«هجرتگاه شما را به من نشان داده‌اند؛ درختان خرما فراوان دارد، و میان دو کوه دارای سنگهای سیاه قرار گرفته است!»

از این رو، هر یک از مسلمانان که آهنگ مهاجرت می‌کرد، به سوی مدینه رهسپار می‌شد. تمامی مسلمانانی که به سرزمین حبشه مهاجرت کرده بودند نیز بازگشتند و به مدینه رفتند. ابوبکر نیز آمادهٔ سفر به مدینه بود. رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- به او فرمودند:

«على رَسْلِک، فإنی أرجو أن یؤذن لی».

«منتظر باش؛ که من نیز امیدوارم به من اذن داده شود!»

ابوبکر در پاسخ ایشان گفت: آیا واقعاً چنین انتظار دارید؛ پدرم فدای شما باد؟! فرمودند: آری! امّا، ابوبکر شکیبایی ورزید تا همسفر رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- گردید، و مدت چهار ماه دو شتر راهوار را با برگ سمر [که خوراک مرغوبی برای شتر بود] علوفه می‌داد و در انتظار تصمیم پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- بر مهاجرت بسر می‌بُرد
     
  
مرد

 
هجرت پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ از مکه به مدینه

تدبیر خداوند سبحان

جلسهٔ ویژه و حسّاس دارالندوهٔ قریش که در ارتباط با تصمیم‌گیری راجع به نحوهٔ برخورد با پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- تشکیل شد، طبیعی بود که به کلّی سرّی باشد، و در ظاهر هیچگونه حرکتی متفاوت با تحرکات روزمرّه و معمول همیشگی صورت نگیرد، تا کسی نتواند احساس توطئه و خطر کند، یا به ذهن کسی برسد که پیچیدگی خاصّی پیش آمده و دلالت بر شری دارد. این مکر قریش بود. امّا، از آنجا که خداوند سبحانه و تعالی را هدف اجرای مکر و نیرنگ خویش قرار داده بودند، از راهی که به هیچ‌وجه قریشیان نتوانند به آن پی ببرند، دستشان را رو کرد!

جبرئیل -علیه السلام- وحی الهی را بر نبی‌اکرم -صلى الله علیه وسلم- فرود آورد، و آن حضرت را از توطئهٔ قریش با خبر ساخت، و به ایشان باز گفت که خداوند به ایشان اذن خروج از مکه را داده، و زمان هجرت را نیز برای آن حضرت مشخص گردانیده، و طرح پاتک زدن به قریش را نیز برای آن حضرت تبیین فرموده و گفته است: امشب بر بستری که هر شب در آن می‌خوابیدی نخواب!

نبی‌اکرم -صلى الله علیه وسلم- در گرماگرم آفتاب نیمروز، هنگامی که مردم در خانه‌هایشان استراحت می‌کنند، به سراغ ابوبکر -رضی الله عنه- رفتند تا با او ترتیب هجرت را بدهد. عایشه -رضی الله عنها- گوید: در آن اثنا که ما در خانهٔ ابوبکر به هنگام گرمای شدید ظهر نشسته بودیم، کسی آمد و به ابوبکر گفت: رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- نقاب بر چهره آمده‌اند! در وقت و ساعتی که معمولاً به سراغ ما نمی‌آمدند! ابوبکر گفت: پدر و مادرم به فدای ایشان باد! به خدا در این وقت و ساعت ایشان نیامده‌اند مگر برای امری بسیار مهم! عایشه -رضی الله عنها- گوید: رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- آمدند و استیذان فرمودند. ابوبکر به ایشان اذن دخول داد. داخل شدند. آنگاه به ابوبکر گفتند: «أخرج من عندَک» اطرافیانت را بیرون کن! ابوبکر گفت: اینان خانوادهٔ خود شما هستند، پدرم فدای شما باد ای رسول‌خدا! گفتند: «فانّی أذن لی فی الخروج» حال که چنین می‌گویی، به من اذن خروج داده شده است! ابوبکر گفت: همسفری، پدرم فدای شما باد، رسول خدا؟ رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- فرمودند: آری!

آنگاه با وی طرح هجرت را هماهنگ کردند و به منزل خودشان بازگشتند، و منتظر شدند تا شب فرا رسید. در طول روز، مانند همیشه کارهای روزانهٔ خود را پی گرفتند، تا کسی پی نبرد به اینکه ایشان دارند برای هجرت یا هر مسئلهٔ خاصّ دیگری آماده می‌شوند، تا خودشان را از اجرای تصمیم قریش دور سازند.


محاصرهٔ خانهٔ پیامبر

تبهکاران بزرگ قریش نیز تمامی ساعات باقی مانده از روز را به طور سرّی سرگرم آماده شدن برای اجرای نقشهٔ طراحی شده‌ای بودند که صبح آن روز مورد تصویب پارلمان مکّه قرار گرفته بود، و برای این منظور یازده تن از سران و بزرگان قریش انتخاب شده بودند، عبارت از: 1 ) ابوجهل بن هشام؛ 2) حَکَم بن ابی العاص؛ 3) عُقبه بن ابی مُعیط؛ 4) نضربن حارث؛ 5) امیه بن خَلَف؛ 6) زَمعه بن اسود؛ 7) طعیمه بن عدی؛ 8) ابولهب؛ 9) اُبّی بن خَلَف؛ 10) نُبَیه بن حجّاج؛ 11) منبه بن حجاج

عادت رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- چنان بود که اوائل شب پس از نماز عشا می‌خوابیدند، و پس از نیمه شب به مسجدالحرام می‌رفتند و در آنجا نماز شب می‌خواندند. آن شب، علی -رضی الله عنه- را فرمودند که در بستر ایشان بخوابد.

همینکه پاسی از شب گذشت، و همه جا آرام گرفت، و مردم در خانه‌هایشان به خواب رفتند، آن یازده نفری که نامشان برده شد، پنهانی بسوی خانهٔ پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- آمدند، و بر در خانه کمین نشستند. به گمان ایشان حضرت رسول‌اکرم -صلى الله علیه وسلم- در خانه خوابیده بودند، و هنگامی که از خواب برخیزند و بخواهند از خانه خارج شوند، بر سر ایشان خواهند ریخت و نقشهٔ خودشان را اجرا خواهند کرد.

برگزیدگان قریش یقین و اطمینان کامل داشتند که توطئهٔ پست و زبونانهٔ ایشان موفقیت‌آمیز خواهد بود، تا جایی که ابوجهل، سرمست و مغرور، خطاب به یارانش که خانه را محاصره کرده بودند، از روی مسخره و استهزا می‌گفت: محمد ادعا می‌کند که اگر شما تابع دین و آئین او بشوید پادشاه عرب و عجم خواهید شد؛ وانگهی پس از آنکه مردید، برانگیخته خواهید شد، و برای شما باغهایی همانند باغهای اردن قرار خواهد داد؛ امّا اگر چنین نکردید، سرهای شما را از تن جدا خواهد کرد، وانگهی پس از آنکه مردید، برانگیخته خواهید شد، و برای شما آتشی فراهم خواهند کرد و شما را در آن خواهند سوزانید!

قرار اجرای توطئه قریش، پس از نیمه شب، هنگام خروج پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- از خانه بود. آنان بیدار نشسته بودند و رسیدن ساعت صفر را انتظار می‌کشیدند. اما خدا بر کار خویش چیره است، زمام امور آسمان و زمین در دست اوست؛ هر کار که بخواهد می‌کند؛ همگان را پناه می‌دهد، ولی هیپکس نمی‌‌تواند کسی را بر علیه او پناه دهد! خداوند همان کاری را کرد که بعدها برای رسول‌اکرم -صلى الله علیه وسلم- بازگفت:

{وَإِذْ یَمْكُرُ بِكَ الَّذِینَ كَفَرُواْ لِیُثْبِتُوكَ أَوْ یَقْتُلُوكَ أَوْ یُخْرِجُوكَ وَیَمْكُرُونَ وَیَمْكُرُ اللّهُ وَاللّهُ خَیْرُ الْمَاكِرِینَ}

«و آن هنگام که کفّار مکه برای تو با هم توطئه می‌کردند که تو را دربند و زندانی کنند، یا به قتل برسانند، یا از مکه اخراج کنند، آنان توطئه مکارانه می‌کردند؛ خدا نیز با آنان مکر می‌کرد، و خداوند بهترین مکر کنندگان است!»


عزیمت پیامبر اکرم

قریشیان، با آن همه آگاهی و بیداری و هشیاری که در کارشان داشتند در مقام اجرای نقشهٔ شومشان شکست فاحشی خوردند. رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- از خانه خارج شدند؛ حلقه محاصره آنان را شکستند، و مشتی سنگریزه برداشتند، و بر سر و روی آنان پاشیدند. خداوند دیدگان آنان را نسبت به آن حضرت کور کرده بود، و آنان پیغمبراکرم -صلى الله علیه وسلم- را نمی‌دیدند و ایشان این آیهٔ شریفه را تلاوت می‌کردند:

{وَجَعَلْنَا مِن بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدّاً وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدّاً فَأَغْشَیْنَاهُمْ فَهُمْ لاَ یُبْصِرُونَ}.

«و قرار دادیم روبروی ایشان سدّی را، و پشت سر ایشان سدّی را، و پرده‌ای بر سر و روی ایشان افکندیم؛ از این رو آنان نمی‌بینند!».

بر سر یکایک ایشان خاک ریختند، و راهی خانه ابوبکر شدند. از آنجا نیز، از در اضطراری پشت خانه ابوبکر شبانه خارج شدند، و رفتند تا به غار ثور بر سر راه مکه به یمن رسیدند.

محاصره کنندگان همچنان منتظر رسیدن ساعت صفر بودند. اندکی قبل از فرا رسیدن ساعت موردنظر، باخت و شکست خودشان را دریافتند. مردی را که پیش از آن با آنان نبود، دیدند که بر درِ خانه ایستاده است. گفت: منتظر چه هستید؟ گفتند: محمد! گفت: باختید و زیان کردید! به خدا وی از کنار شما گذشت، و بر سر و رویتان خاک و سنگریزه پاشید، و به دنبال کار خودش رفت! گفتند: به خدا او را ندیدیم! از جای خود برخاستند و خاک‌ها و سنگریزه‌ها را از سر و رویشان می‌تکانیدند.

در عین حال، از سوراخ در خانه سرک کشیدند و علی را دیدند. گفتند: به خدا، این محمد است که خوابیده است! بُرد مخصوص او هم روی پیکر و سر و صورت او کشیده شده است! از آنجا تکان نخوردند تا صبح شد. علی از بستر آن حضرت برخاست. کار از کار گذشته بود! سراغ رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- را از او گرفتند. گفت: اطلاعی از ایشان ندارم!


مسیر هجرت پیامبر (صلی الله علیه وسلم) و یار وی ابوبکر صدیق


[imgs= ][/imgs]

در غار ثور

رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- خانهٔ خود را در مکّه در شب بیست و هفتم ماه صفر سال چهاردهم بعثت- مطابق با 12 یا 13 سپتامبر 622 میلادی- ترک کردند، و به خانهٔ رفیقشان ابوبکر -رضی الله عنه- که بیش از هرکس دیگر امین آن‌حضرت و محرم راز ایشان در امور مالی و غیره بود، رفتند. خانهٔ وی را نیز از در پشت خانه ترک کردند، و شتابان پیش از طلوع فجر از مکه خارج شدند.

پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- می‌دانستند که قریشیان با جدیت هرچه تمام‌تر در پی ایشان خواهند آمد. به همین جهت، راه اصلی مدینه را که به سمت شمال بود، و در وهلهٔ اول به نظر هر کسی می‌رسید، وانهادند، و راهی را که درست نقطهٔ مقابل آن در سمت جنوب مکه بود در پیش گرفتند، که به سوی یمن می‌رفت. این راه را تا حدود پنج میل طی کردند تا به کوهی معروف به کوه ثور رسیدند که کوه بلندی بود، و راه ناهمواری داشت و صعب‌العبور و سنگلاخ بود؛ چنانکه پاهای رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- را مجروح ساخت.

بعضی نیز گفته‌اند که ایشان در این مسیر بر روی کنارهٔ پاهایشان راه می‌رفتند، تا ردّ پای خودشان را گم کنند، و درنتیجه پاهای ایشان زخمی شد. به هر حال، در بالای کوه، ابوبکر ایشان را بر دوش خود حمل کرد، و پیوسته ایشان را به خود می‌چسبانید، تا به غاری در قلّهٔ کوه رسیدند که درتاریخ به «غار ثور» شهرت یافته است[


دو یار غار

وقتی به غار رسیدند، ابوبکر گفت: به خدا شما داخل نمی‌شوید تا من پیش از شما داخل شوم، و اگر خطری در غار پیش آید به من اصابت کند نه به شما. داخل غار شد، و غار را رُفت و روب کرد. در کنار غار سوراخی را مشاهده کرد؛ پیراهن خود را درید و آن سوراخ را پر کرد. دو سوراخ دیگر باقی ماند. دو پای خویش را در آنها قرار داد؛ آنگاه به رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- گفت: داخل شوید! رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- داخل شدند و سرشان را در آغوش ابوبکر نهادند و خوابیدند.

پای ابوبکر را جانوری از داخل آن سوراخ گزید. اما وی از جای خود حرکت نکرد، مبادا رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- بیدار شوند. اشکهای وی بر صورت رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- چکید. گفتند: «مالک یا ابابکر؟» چه خبرت است، ابابکر؟ گفت: مرا گزیده‌اند، پدرم به فدای شما باد! رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- آب دهان زدند و از آسیب آن جانور رهایی یافت

سه شب در آن غار مخفی شدند؛ شب جمعه و شب شنبه و شب یکشنبه . عبدالله پسر ابوبکر نیز با آنان درون غار به سر می‌برد. عایشه گوید: وی جوانی با معرفت وخوش برخورد بود؛ از نزد آنان سحرگاه به بیرون می‌خزید و به هنگام صبح همراه دیگر قریشیان در مکه از خواب بیدار می‌شد؛ چنانکه گویی شب را در مکه به صبح رسانیده است، و هر خبر و اثری از نقشه‌ها و نیرنگ‌های قریش پیدا می‌کرد به ذهن می‌سپرد، و شب هنگام وقتی تاریکی همه جا را فرا می‌گرفت، برای رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- و ابوبکر خبر می‌آورد.

عامربن فُهَیره- بردهٔ آزاد شده ابوبکر- نیز گلهٔ گوسفندی را که داشت در اطراف غار می‌چرانید، و چون ساعتی از وقت عشاء می‌‌گذشت، آن گوسفندان را به طرف غار می‌برد. از شیر آن گوسفندان که در واقع از آن خودشان بودند می‌نوشیدند و شب را به آرامش سپری می‌کردند؛ تا وقتی که سحرگاه می‌شد و عامربن فهیره گوسفندانش را صدا می‌زد. وی این کار را در این سه شب مرتباً انجام داد . وقتی که سحرگاهان عبدالله‌بن‌ابی‌بکر راهی مکه می‌شد، عامر نیز گوسفندانش را به دنبال عامر روی ردّ پاهای او می‌چرانید تا کسی متوجه رد پای وی نشود

از سوی دیگر، قریشیان، وقتی بامداد فردای آن شب از اجرای توطئه یقین پیدا کردند که رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- از مکه بیرون رفته‌اند، به یکباره دیوانه شدند. نخستین کاری که در این ارتباط انجام دادند آن بود که علی را کتک زدند و او را بسوی کعبه کشانیدند، و ساعتی بازداشت کردند، شاید از طریق وی خبری از آن دو نفر پیدا کنند .

از طریق علی به نتیجه‌ای نرسیدند. بسوی خانهٔ ابوبکر رفتند و دق‌الباب کردند. اسماء بنت ابی‌بکر در را باز کرد. به او گفتند: پدرت کجاست؟ گفت: نمی‌دانم به خدا پدرم کجاست! ابوجهل که مرد بدخوی و پلیدی بود دست بلند کرد و آن چنان به صورت اسماء سیلی زد که گوشواره از گوش وی افتاد .

رؤسای طوایف قریش در یک جلسهٔ فوق‌العاده فوری تصویب کردند که تمامی وسائل ممکن را برای دستگیری آن دو مرد به کار گیرند. همهٔ راههای اطراف مکه را به شدت تحت مراقبت مسلحانه قرار دادند، و جایزهٔ سنگینی به میزان یکصد ناقه در ازای تحویل هر یک از آن دو نفر به قبیله قریش زنده یا مرده قرار دادند؛ آورنده هر که خواهد باشد .

سوارکاران و بیابانگردان پیاده و ردّ پا شناسان بطور جدی در پی یافتن آن دو نفر از هر سوی به راه افتادند، و در کوهها و دره‌ها و پستی‌ها و بلندی‌های اطراف مکه به جستجو پرداختند، ولی هیچ نتیجه‌ای عایدشان نشد، حتی تعقیب‌کنندگان تا در غار نیز رفتند؛ اما خدا کاردان کار خویش است!

* بخاری از اَنَس از ابوبکر روایت ‌می‌کند که گفت: من با پیامبر در غار بودم. سرم را بلند کردم؛ پاهای آنان را کنار در غار مشاهده کردم. گفتم: ای پیامبرخدا، اگر یکی از اینان چشمش را به این سوی و آن سوی بیندازد، ما را می‌بیند! فرمودند:

«ما ظنک یا أبابکر باثنین، الله ثالثهما؟»

«گمان تو راجع به دو تن که سومی آن دو خداوند باشد، چیست؟!»

این معجزه‌ای بود که خداوند به واسطهٔ آن پیامبرش را گرامی داشت. تعقیب‌کنندگان، درست زمانی که چند گام بیشتر با این دو یار غار فاصله داشتند، بازگشتند.


در راه مدینه

سه روز بعد، دیگر شعله‌های تعقیب و جستجو فروکش کرد، و گروه‌های کاوش و ردیابی کارشان را متوقف کردند. قریشیان که با همه خباثت و بی‌رحمی آن دو را تعقیب کرده بودند، اینک آرام گرفته بودند؛ و رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- با همسفرشان آمادهٔ عزیمت به مدینه شدند.

پیش از آن، عبدالله بن اُریقِط لیثی را اجیر کرده بودند. وی راه‌شناس ماهری بود، و با اینکه بر دین و آیین کفّار قریش بود، او را امین خود قرار داده بودند و ناقه‌هایشان را به او سپرده بودند، و قرار گذاشته بودند که پس از سه شب مرکب‌هایشان را به غار ثور بیاورد. شب دوشنبه آغاز ماه ربیع‌الاول سال یکم هجرت 16 سپتامبر 622 میلادی، عبدالله بن اُریقط آن دو مرکب را برایشان آورد.

ابوبکر به هنگام مشورت و هماهنگی در خانهٔ خودش به نبی‌اکرم -صلى الله علیه وسلم- گفته بود: پدرم به قربانتان، ای رسول‌خدا، یکی از این دو مرکب مرا برگیرید! و آن یکی را که بهتر از دیگری بود به آن حضرت پیشکش کرده بود. رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- گفته بودند: «بالثمن» به شرط آنکه بهایش را از من بگیری!

اسماء دختر ابوبکر -رضی الله عنها- انبان غذایشان را آورد؛ اما فراموش کرده بود برای آن بندی درست کند. وقتی آمادهٔ سفر شدند، خواست انبان را به پشت شتر ببندد، مشاهده کرد که بند ندارد. کمربندش را باز کرد و آن را به دو نیم کرد؛ با یکی انبان غذا را بست و دیگر را به کمرش بست؛ از این رو، وی را اَسماء ذات النَّطاقین نامیدند [18].

رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- با ابوبکر -رضی الله عنه- عازم سفر شدند. عامربن فُهیره نیز همراه آن دو به راه افتاد. راهدارشان، عبدالله بن اُریقط، آنان را به سمت سواحل بحراحمر هدایتکرد. وقتی از غار بیرون آمدند، نخست مدتی در جهت جنوب به سمت یمن پیش رفت، آنگاه آهنگ غرب کرد و به سمت سواحل بحر احمر پیش رفت، تا به جاده‌ای رسید که مردم با آن آشنایی نداشتند. وی به سمت شمال روی آورد و در نزدیکی ساحل دریای احمر به جاده‌ای روانه شد که به ندرت کسانی از آن راه به سمت مدینه می‌رفتند.

ابن اسحاق مواضعی را که رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- در این جادهٔ نامأنوس از آن گذشته‌اند، نام برده است. گوید: راهدار آن دو را ابتدا به سمت پایین مکه راهنمایی کرد، سپس آن دو را به ساحل برد، تا به جاده‌ای پایین‌تر از عُسفان، برخوردند. آنگاه آن دو را از سمت پایین اَمَج برد؛ سپس آن دو را از آنجا گذرانید تا پس از گذشتن او قُدَید جاده اصلی را قطع کردند. از آنجا آن دو را به خَرّار برد، و از آنجا به ثنیه‌المره، و از آنجابه لِقف برد؛ سپس به سوی بیابان لقف رفتند، و از آنجا پیچیدند و به طرف بیابان مِجاح رفتند. آنگاه صحرای مِجاح را زیر پای گذاردند، و از آنجا به طرف سرازیری ذی‌الغضوین به راهشان ادامه دادند، و به وادی ذی‌کَشْر رسیدند. ازآنجا به جداجد، و سپس به اجرد، و از آنجا به سمت ذی‌سلم از راه بیابان تِعهِن روی آوردند. از آنجا به عبابید رفتند، و از فاجه گذشتند و به صحرای عرج فرود آمدند. پس از آن از تنیه‌العائر، از سمت راست رکوبه به سفر خویش ادامه دادند تا به وادی رِئم فرود آمدند، و از آنجا بسوی قُباء رهسپار شدند.

اینک برخی از وقایعی که در اثنای راه روی داد:

1. بخاری از ابوبکر صدّیق -رضی الله عنه- روایت کرده است که گفت: آن شب را تا صبح سیر کردیم. فردای آن شب نیز به مسیر خودمان ادامه دادیم، تا وقت ظهر فرا رسید و جاده کلاً خلوت شد؛ هیچکس تردُّد نمی‌کرد. به تخته سنگ بسیار بلندی رسیدیم که روی زمین سایه افکنده بود و حرارت آفتاب به آن قسمت نرسیده بود. آنجا اُطراق کردیم. من با دستهای خود جایی را برای نبی‌اکرم -صلى الله علیه وسلم- آماده کردم تا آنجا بخوابند. قطعه پوستی نیز روی آن قسمت که آماده کرده بودم پهن کردم و گفتم: رسول‌خدا، بخوابید؛ من در کنار شما نگهبانی می‌دهم! برخاستم و در آن اطراف به مراقبت پرداختم. ناگهان دیدم چوپانی با گوسفندانش با همان منظوری که ما از آمدن کناره آن صخره داشتیم بسوی صخره می‌آید. گفتم: ای پسر، برای چه کسی شبانی می‌کنی؟ گفت: برای مردی از اهل مدینه یا مکّه

گفتم: گوسفندانت شیر هم دارند؟ گفت: آری. گفتم: می‌شود آنها را دوشید؟ گفت: آری! آنگاه گوسفندی را برگرفت. به او گفتم: پستانش را از خاک و موی و آلودگی پاک کن! مقداری شیر در یک ظرف دوشید. من با خود ظرفی برداشته بودم که آن حضرت از آن آب می‌نوشیدند، سر و رویشان را خنک می‌کردند، و وضو می‌ساختند. نزد پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- برگشتم. نخواستم ایشان را بیدار کنم. صبر کردم تا بیدار شدند. قدری آب روی آن شیر ریختم تا قسمت پایین آن سرد شود. گفتم: ای رسول‌خدا، آب روی آن شیر ریختم تا قسمت پایین آن سرد شد. گفتم: ای رسول‌خدا، بنوشید! آنقدر نوشیدند تا دل من راضی شد. آنگاه گفتند: «ألم یأن للرحیل؟» آیا وقت کوچیدن نشده است؟! گفتم: چرا! آنگاه حرکت کردیم

2. عادت ابوبکر -رضی الله عنه- چنان بود که پشت سر پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- بر مرکب سوار می‌شد. وی پیرمردی سرشناس بود، و هرکس به ابوبکر برمی‌خورد، می‌گفت: این مردی که جلوی تو بر مرکب سوار است کیست؟ ابوبکر می‌گفت: این مرد راه را به من نشان میدهد! سؤال کننده گمان می‌کرد که منظورش راهنمای بیابان است؛ در صورتی که منظور ابوبکر راه خیر و هدایت این بود!

3. در روز دوم یا سوم، به دو خیمه از آن امّ معبدخزاعیه رسیدند. خیمه‌های امّ‌معبد در مکانی به نام مُشَلَّل از ناحیه قَدید، در 130 کیلومتری مکه واقع شده بود. امّ‌معبد زنی برازنده و پرتوان بود. کنار آن خیمه‌ها می‌نشست و به مسافران آب و غذا می‌داد. از او پرسیدند که چیزی برای خوردن یا نوشیدن دارد؟ گفت: به خدا اگر چیزی نزد ما بود از شما دریغ نمی‌داشتیم: بزها و گوسفندها همه تشنه و گرسنه‌اند! آن سال خشکسالی بود.

رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- گوسفندی را کنار عمود خیمه دیدند. گفتند: «ماهذه الشاة یا اُمّ معبد؟» ای امّ معبد، این گوسفند چیست؟ گفت: از بی‌طاقتی نتوانسته است همراه گوسفندان به چرا برود! گفتند: «هل بها من لبن؟» آیا شیر دارد؟! گفت: ناتوان‌تر از آن است که شیر داشته باشد! گفتند: «أتأذنین لی أن أحلبها؟» به من اجازه می‌دهی که آن را بدوشم؟! گفت: آری، پدر و مادرم به فدایتان، اگر شیری در پستان‌هایش یافتید بدوشید!

رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- پستانهای آن گوسفند را بادستان خویش لمس کردند، و نام خدا را بر زبان آوردند و دعا کردند. شیر از پستانهای آن گوسفند به شدت فوّاره زد. آن حضرت ظرفی را که امّ‌معبد در آن کاروانها را آب می‌داد برگرفتند. آنقدر شیر در آن ظرف دوشیدند که روی آن ظرف را کف شیر فرا گرفت. آن زن را شیر نوشانیدند. آنقدر نوشید تا سیراب شد. اصحاب آن حضرت نیز نوشیدند تا سیراب شدند. خود ایشان نیز نوشیدند و دوباره دوشیدند؛ تا ظرف پر شد. آن ظرف پر از شیر را نزد او نهادند و رفتند.

طولی نکشید شوهرش ابومعبد بازگشت. وی چند بُز خشکیده را به چرا برده بود که از لاغری در حال مردن بودند. وقتی شیرها را دید، به شگفت آمد، گفت: این شیر از کجاست؟ گوسفند که شیر نداشت؛ اُشتر ماده‌ای هم که در خانه نداریم! گفت: نه بخدا، ولی مردی مبارک بر ما گذشت، ماجرای وی چنین و چنان بود، و حال و وضع او چنین و چنان! ابومعبد گفت: من به خدا فکر می‌کنم همان مرد قریشی است که قریشیان در جستجوی اویند! ای امّ‌‌معبد، برای من او را توصیف کن! امّ‌معبد اوصاف زیبای آن حضرت را برای وی آن چنان به نیکی و دقت توصیف کرد، که شنونده گویی در برابر آن حضرت ایستاده است و ایشان را می‌بیند؛ چنانکه در اواخر کتاب، در باب شمایل اوصاف آن حضرت خواهیم آورد.

ابومعبد گفت: به خدا این همان مرد قریشی است که درباره‌اش چنین و چنان گفته‌اند. من قصدداشتم همراه و همسفر او بشوم؛ و هرگاه راهی به سوی این مسئله پیدا کنم همین کار را خواهم کرد!

آن روز، اهل مکه صدای هاتفی را شنیدند که با صدای بلند اشعار ذیل را می‌خواند؛ مردم صدای او را می‌شنیدند، ولی او را نمی‌دیدند:

جزى الله ربُّ‌العرش خیر جزائه رفیقین حلّا خیمتَی ام معبد

هما نزلا بالبر وارتحلا به وأفلح من أمسى رفیق محمد

فیا لقصی ما زوی الله عنکم به من فعال لا یحاذی وسؤدد

لیهن بنی کعب مکان فتائهم ومقعدها للمؤمنین بمرصد

سلوا أختکم عن شاتها وإنائها فانکمو إن تسألوا الشاة تشهد

«خداوند صاحب عرش جزای خیر دهد، بهترین جزای خیر، دو همسفری را که وارد خیمه امّ‌معبد شدند؛

آن دو به نیکی بر او وارد شدند، و به نیکی از آنجا کوچ کردند، و چه رستگار است آن کس که رفیق و همسفر محمد گردد؛

شگفتا از فرزندان قصّی! خداوند هیچ یکی از کردارهای بی‌نظیر و سروری‌ها و برتری‌ها را از شما دریغ نداشته است!

گوارا باد بنی‌کعب را، که دخترشان مکان و مأوایی برای افراد با ایمان فراهم آورده است!

از خواهرتان درباره گوسفند او و ظرف او بپرسید؛ البته اگر از خود گوسفند نیز بپرسید، گواهی خواهد داد!»

اسماء گوید: ما نمی‌دانستیم که رسول خدا -صلى الله ع
     
  ویرایش شده توسط: rostam91   
مرد

 
سعی کن از گناه نفرت داشته باشی نه از گناهکار.
هیچ وقت چیزی رو خوب نمیفهمی مگر اینکه بتونی به مادربزرگت کاملا توضیحش بدی ! "آلبرت انیشتین"

Signature
     
  ویرایش شده توسط: mohan1978   
مرد

 
rostam91: حضرت عمر -رضی الله عنه- به تُندخویی و سرسختی مشهور بود،
لابد این فضیلته ؟؟؟

اخلاق یک نفر برعکس پیامبر رحمت باشه خیلی خوبه

rostam91: ورود و نفوذ اسلام در قلب عمر تدریجی بوده است
حالا این رو بگذارید کنار اسلام اوردن علی ع علی یک دله با اسلام بود ولی عمر مونده بود که حق با کیه

rostam91: «اللهم أعز الاسلام بأحب الرجلین إلیك: بعمر بن الخطاب، أو بأبی جهل بن هشام»
روایت بی سند که فعلا ازاده منم شنیدم که

اللهم اخص الاسلام المنافقین بالکبر الرجلین عمر او بابی بکر


rostam91: خود او می‌گوید: با خودم گفتم: این مرد بخدا شاعر است، همانگونه که قریش می‌گویند! گوید: بی‌درنگ آن حضرت چنین تلاوت کردند:
rostam91: گوید: گفتم: کاهن! بی‌درنگ چنین تلاوت فرمودند:
rostam91: یامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- همچنان تلاوت آیات را تا پایان سوره ادامه دادند. گوید: اسلام- به این ترتیب- در قلب من جای گرفت

این، هستهٔ نخستین اسلام بود که در زمین دل وی کاشته می‌شد؛ امّا، پوستهٔ ستُرگ تمایلات و گرایشهای جاهلیت، و تعصبات موروثی، و افتخار به آئین آباء و اجدادی عمدتاً بر حقیقت محض و خالصی که در گوش دلش زمزمه داشت، چیره می‌گردید. این بود که وی با جدیت تمام بر ضد اسلام می‌کوشید، و احساس تعیین کننده‌ای را که در ژرفای وجود وی در پس آن پوستهٔ ضخیم پنهان شده بود، به خرج برنمی‌داشت.

روزی، از فرط دشمنی با رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- و از سر آن تندخویی و پرخاشجویی که همیشه داشت، شمشیر حمایل کرد و از خانه بیرون شد، و قصد آن داشت که کار آنحضرت را یکسره کند.

نعیم‌بن عبدالله نحّام عَدَوی، یا مردی از بنی زهره، یا مردی از بنی مخزوم، سر راه را بر او گرفت و گفت: کجا با این شتاب، ای عمر؟! گفت: قصد دارم بروم و محمد را به قتل برسانم! آن مرد گفت: اگر محمد را بکشی، چگونه می‌خواهی از جانب بنی‌هاشم و بنی‌زهره در امان بمانی؟! عمر به او گفت: به گمان من تو صابی شده‌ای و از دین و آئینی که بر آن بوده‌ای برگشته‌ای!؟
کلام خدا وقتی در دلی ننشیند باید ان را زنگار زده و خالی از خدا دانست همانگونه که گفتارهای کردار اهورا مزدا با دل ما ایرانیان بازی عشق میکند قران هم باید برای عرب چون حلوای شیرین باشد

ممنونیم که وافعیت چهره عمر را خودتان توضیح دادید

این عقاید جاهلی عمر تا اخر عمر با او بود اگر چه ظاهرا و از ترس و مقام طلبی اسلام اورد

اول گفنته پیامبر شاعر بعد کاهنه بعد میخواسته ایشون رو بکشه و ........و از ترس قصاص پیامبر خدا را نکشته

تعصب افت دین است انسان در هر گاه باید اماده پذیرش و تحقیق حقیقت باشد

rostam91: خواهرش آمد تا او را از شوهرش جدا کند. عمر سیلی محکمی بر صورت خواهرش نواخت که سر و روی او را مالامال خون گردانید. به روایت ابن اسحاق خواهرش را کتک زد و سر و صورت او را زخمی گردانید. فاطمه- که سخت خشمگین شده بود- گفت: ای عمر، حال که حق با دین دیگری غیر از دین و آئین توست؛ اشهدان لااله‌الاالله، و أشهد أن محمداً رسول‌الله!
کسی که بر خواهرش رحم ندارد و متعصب و دگم است به یقین بر زهرا نیز رحم نکرده و لگد بر او زده و خانه اش را به اتش گشیده

خواهرش هم که به لج بازی با برادر اسلام اورده

rostam91: عمر بی‌درنگ گفت: «أشهدان لاإله‌إلاالله، و أنك رسول‌الله» و اسلام آورد. ساکنان در دارالارقم آنچنان تکبیری گفتند که حاضران در مسجدالحرام صدایشان را شنیدند
عمر هیچ محلی از اعراب نداشته .....اسلام اوردن حمزه بسیار بسیار مهمتر بوده ولی همچین قصه سرایی هایی براش نکرذدن نه از لحاظ اجتماعی و نه از لحاظ اقتصادی عمر یک فرد زیر معمولی بوده

rostam91: 1 ) ابوجهل بن هشام؛
اسم عمر و ابوجهل هشام در زمره افرادی است که قصد کشتن پیامبر را کردند و جالبه که پیامبر با این حال و ئقبل از اسلام اوردن این دو ادم که به قول نوسینده جزوه

rostam91: تبهکاران بزرگ قریش نیز تمامی ساعات باقی مانده از روز را به طور سرّی سرگرم آما
حالا عمر و هشام که از تبهکاران بزرگ قریش و عرب بودن و قبل از اسلام اوردنشان توسط پیامبر دعا میشوند که اسلاه را به عزت برسانند

جل الخالق


rostam91: 2. عادت ابوبکر -رضی الله عنه- چنان بود که پشت سر پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- بر مرکب سوار می‌شد. وی پیرمردی سرشناس بود، و هرکس به ابوبکر برمی‌خورد، می‌گفت: این مردی که جلوی تو بر مرکب سوار است کیست؟ ابوبکر می‌گفت: این مرد راه را به من نشان میدهد! سؤال کننده گمان می‌کرد که منظورش راهنمای بیابان است؛ در صورتی که منظور ابوبکر راه خیر و هدایت این بود!
الله و اکبر

محمد که از کودکی در میان بزرگترین خاندان و با شرف تریتن انها بزرگ شده

محمد که در جوانی به امین مشهور بود و در عین جوانی کاروانسالار خدیجه که او هم از سرشناسان و متمولین مکه بود شد

محمد که در مکه داعیه پیامبری کرد و مدتها مورد ازار و اذیت بود و انگشت نما میش

حالا ابوبکر که یک ادم معمولی متوسط و بدون مقام بالا در مکه بوده رو همه میشناختند و محمد ص رو نمیشناختن

کمی با عقل مطابقت بدهید همین حرفها رو


باقیه این داستانسرایی ها هم نه ارزشی داره نه باه این تاپیک مربوطه

البته این هم نقشه جدیده چون حرفی برای پاسخگویی ندارید و استدلال هاتون تموم شده میخواهید با پر کردن پست ها وانمود کنید سنی ها فعالتر هستند ولی

یکی مرد جنگی به از صد هزار

اینجا رو با دفتر مشق دبستان اشتباه نگیرید

ایرانی ها شاهنامه دارن که شاهکاره ادبیاته

دنیای مدرن ویکی پیا داره که حاصل ذوق و علم و تکنولوزیه

اهل سنت هم رستم خان با بیا بیوگرافی در این تاپیک لابد حفظ میکنه

منظور که بیوگرافی تو نت زیاده و در دسترس و بهتره ادم سراغه بی طرف هاش بره نه دو اتیشه هاش
سعی کن از گناه نفرت داشته باشی نه از گناهکار.
هیچ وقت چیزی رو خوب نمیفهمی مگر اینکه بتونی به مادربزرگت کاملا توضیحش بدی ! "آلبرت انیشتین"

Signature
     
  
صفحه  صفحه 21 از 57:  « پیشین  1  ...  20  21  22  ...  56  57  پسین » 
مذهب
مذهب

End Of Sunni And Shia Dispute | پایان دعوای سنی و شیعه

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA