ارسالها: 2554
#214
Posted: 29 Jul 2013 10:11
rostam91: انتخاب ابوبکر صدیق به عنوان خلیفه و رهبر مسلمانان و اولویت دادن به آن انتخاب در برابر دفن حضرت محمّد صلی الله علیه وسلم که او از هر کسی برایشان عزیزتر بود، حرکت و گام بسیار بزرگ و مهم و پیشرفتهای به شمار میآمد.
درست ترش اینه که حکومت خواهی و ارزوی دیرنه عمر و ابوبکر انچنان شدید بود که حاضر بودند هر کاری برای ان انجام دهند
rostam91: حتی برای چند روزی و یا ساعاتی هم نباید مقام امامت و خلافت از حاکم و فرمانروایی مسلمان خالی باشد،
بسیار بسیار جالبه
پیلامبر خدا اینقدر متوجه نبودند و اعلم نبودند که خلیفه انتخاب کنند و یا معرفی کنند اما ابوبکر و عمر عقلشون میرسیده
پس به قول اهل سنت عمر و ابوبکر اعلم بر پیامبر بودند
چون این دونفر عقلشوئن رسید جانشین معرفی کنند که خلافت بی صاحب نباشه اما پیامبر این کار رو نکرد
rostam91: حضرت عمربن خطاب رضی الله عنه خشمگین شد و گفت : همین امشب در منی با مردم سخن خواهم گفت: و آن ها را از آنگونه انسانها برحذر خواهم داشت، آنهایی که میخواهند حقوق مردم را در مورد انتخاب خلیفه مورد نظر خود بدون مشورت با مردم مسلمان و بیعت آنان پایمال نمایند!
خوده جناب عمر هم به این حرف خودش باور نداشته
کدوم مردم در انتخاب او و ابوبکر و عثمان حضور موثر داشتند
اینها مردم رو مثل گوسفند میدونستن که هر جور ئدلشون خواست هی کنند
در سقیفه مگر چند نفر بودند
چرا ابوبکر عمر رو پیشنهاد کرد و هیچ مشورتی با مردم در انتخاب عمر نشد
چرا عمر خلافت رو بین چند نفر قرار داد و گفت از بین مشاوران هرکس با قول فلانی مخالفت کرد گردنش را بزنید
آنچنان حرف میزنید انگار انتخابات کردید ...مشو.رت مردم مشورت مردم .....دروغی بزرگ
بر طبق ایه قران
اطیعو الله و اطیعو الرسول و اولی الامر منکم
بعد از رسول خدا امور را و اطاعت مخصوص اولی الامر است
اولی الامر کیست ؟؟؟
آیا به قول دوست اهل سنت فرماندار و وزیر و شهردار اولی الامر است
ایا خدا مردم را به اطاعت کسانی امر میکند که ممکن است انان را به بیراهه و فساد دستور دهند
در اینصورت صدام و هیتلر و چنگیز هم اولی الامر بودن و اطاعت اونها واجب بوده و مردم اونها و سربازان اونها در قبال ادم کشی ها مسئولیتی ندارن چون خدا گفته
نه خیر برادران اهل سنت اولی الامر هر کسی که مقام داشت نیست اولی الامر مانند رسول انتخاب شده خداست و امام نام دارد
همان دوازده امامی که پیامبر بارها نام انها را برده و در کتب معتبر شما موجود است اما راوی بجای ذکر نام انها خود را به نشنیدن زده و میگوید همگی از قریش بودند
خدا امور مردم را بدست هر کس نمیسپارد که اگر بسپارد دیگر خدا نیست چون بندگان خود را به امر بری از گناه و گنه کار دلالت میدهد
rostam91: ابوبکر روی منبر رفت و همة مهاجرین و انصار با او دست بیعت دادند!
پس اینکه عمر شمشیر بدست در کوچه ها میگشت و مردم را تهدید میکرد با ابوبکر بیعت کنند دروغه ؟؟
rostam91: پرسید : آیا کسی بود که با خلافت ابوبکر مخالفت کند؟
گفت : مگر آدمی که از دین برگشته یا میخواست که از دین برگردد، خداوند انصار را هدایت فرمود و رأی آنها را برای بیعت با ابوبکر یکی کرد!
پس علی ع و زهرا س و حسنین و طلحه و زبیر و ابن عباس و ...به زعم شما از دین برگشته یا میخواستن از دین برگردد که با ابوبکر بیعت نکردن
rostam91: حضرت علی فرمود : ای خلیفة رسول خدا به هیچوجه نباید نگران باشی!
سپس حضرت علی رضی الله عنه برخاست و با ابوبکر صدیق بیعت نمود.
در تمام کتب معتبر و حتی خود جناب رستم معتقدند علی ع چند ماه بعد با ابوبکر بیعت کرد ولی حالا باز دروغی از دروغدان تاریخ
احتمالا باید بسیاری از کتب و روایات اهل سنت را هم باطل بدانیم
هر جا نوشته که عمر برای اخذ بیعت به خانه علی ع هجوم برد که بیشاز بیست مورد است
سعی کن از گناه نفرت داشته باشی نه از گناهکار.
هیچ وقت چیزی رو خوب نمیفهمی مگر اینکه بتونی به مادربزرگت کاملا توضیحش بدی ! "آلبرت انیشتین"
ارسالها: 2554
#215
Posted: 29 Jul 2013 10:35
حالا واقعیت سقیفه بازبان مودبانه
عمر و ابوبکر پیامبر را برای بعد از مرگش میخواستند
کدام عزیز از دست داده ای در همان روز وفات عزیزش به دنبال ارث و سهم خواهی و خلافت او میرود ؟؟؟؟؟جز عمر و ابوبکر
داستان سقیفه (نقل از شیخ مفید)
ابومحمد از عمرو بن ابیالقمدام از پدرش از جدش روایت کند که هیچگاه به مانند آن روز بر علی علیهالسلام سختتر نگذشت ، روزی بود که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم از دنیا رفت و سقیفه بنیساعده بوده که من در سمت راست ابوبکر نشسته بودم و مردم با او بیعت میکردند، عمر به او گفت: تا علی با تو بیعت نکند کاری از تو ساخته نیست، کسی را به دنبال او بفرست تا بیاید و با تو بیعت کند، وی قنفذ را دنبال آن حضرت فرستاد، قنفذ رفته و به حضرت گفت: خلیفه رسول خدا را اجابت کن، علی علیهالسلام فرمود: چه زود و شتابان شما بر رسول خدا دروغ بستید، رسول خدا هیچ کس غیر از مرا به جانشینی خود نگذاشت، قنفذ برگشته و سخنان را به ابوبکر گفت، ابوبکر گفت: برو به او بگو ابوبکر تو را فرامیخواند و میگوید بیا و بیعت کن، تو هم مانند دیگر مسلمانان هستی، علی علیهالسلام فرمود: رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به من دستور داد که بعد از او از خانه بیرون نیایم تا اینکه قرآن را جمعآوری کنم زیرا بر پوست درخت خرما و شانه شتر نوشته شده است، قنفذ سخنان حضرت را به ابوبکر منتقل کرد، عمر به ابوبکر گفت برخیز تا نزد این مرد برویم ابوبکر و عمر و عثمان و خالد بن ولید، مغیره بن شعبه، ابوعبیده بن جراح و سالم مولی ابیحذیفه از جا برخاسته و من نیز به همراه آنان به راه افتادم، فاطمه گمان میکرد که هیچ کس بدون اجازه او وارد خانهاش نخواهد شد در خانه را بست و زنجیر در را انداخت، وقتی به در خانه رسیدند برخی همراهان و کسانی متفرق شدند اما عمر هیزم طلبید تا درب خانه را آتش زده و واردشود در این اثنا با پای خود در خانه را کوبید و در را شکست در از لیف خرما بود بر علی وارد شده یقه او را گرفته و از خانه بیرون آوردند.
فاطمه از خانه بیرون آمده و گفت: ای ابوبکر و عمر میخواهید مرا بیوه کنید و شوهرم را بکشید، به خدا سوگند اگر از او دست برندارید موهایم را پریشان، گریبانم را چاک و کنار قبر پدرم رفته و نزد پروردگارم ناله میزنم،آنان اعتنا نکردند و زهرا را مضروب نمودند لذا از منزل بیرون شده دست حسن و حسین علیهماالسلام را گرفته و روی به قبر رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم نهاد علی علیهالسلام به سلمان فرمود: ای سلمان دختر رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم را دریاب که میبینم ارکان و دو پهلوی شهر مدینه از یکدیگر گسیخته میشود، به خدا سوگند اگر نفرین کند مردم مدینه مهلتی نخواهند داشت و همگی نابود خواهند شد، سلمان خود را به آن حضرت رسانیده و گفت: ای دختر حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم خداوند پدرت را به عنوان رحمت مبعوث فرمود، از این کار منصرف شو، فرمود: ای سلمان دیگر صبری برایم نمانده مرا به حال خود واگذار تا بر کنار قبر پدرم بروم و در آنجا نزد پروردگارم ناله و فریاد کنم، سلمان گفت: مرا علی نزد تو فرستاده و دستور داده که به خانه برگردی، حضرت فرمود: هم اکنون گوش داده و از او اطاعت میکنم، حضرت از منزل بیرون آمد و آنان نیز علی را دست بسته از خانه بیرون بردند. راوی گوید: زبیر در حالی که شمشیرش از غلاف بیرون آورده بود روی به جمعیت کرده و گفت: ای گروه بنی هاشم آیا با علی بدین گونه رفتار میشود و شما زنده هستید؟! و با شمشیر بر عمر حمله ور شد خالد بن ولید از پشت سر سنگی بر او زد شمشیر از دستش افتاد، عمر آن را برداشته و به سنگی زده و آن را شکست، علی علیهالسلام از جلو قبر رسول خدا گذشته و گفت: «ای برادر، مردم مرا ضعیف و ناتوان نموده و نزدیک بود مرا بکشند» [۱] علی را به سقیفه و به جایگاه ابوبکر آورده، عمر به آن حضرت روی کرده و گفت بیعت کن،حضرت فرمود: اگر بیعت نکنم چه میشود؟ گفت: در آن صورت به خدا سوگند گردنت را میزنیم، حضرت فرمود: بنابراین من که بنده خدا و برادر رسول اویم کشته خواهم شد، عمر گفت: بنده مقتول خدا آری، و اما برادر رسول خدا نه، تا اینکه مطلب را سه بار تکرار فرمود و همان پاسخ را شنید، عباس جلو آمده و گفت: ای ابوبکر با برادر زادهام مدارا کن، بر عهده من که او بیعت خواهد کرد، بعد دست حضرت را گرفته و به دست ابوبکر کشید و آنان دست از حضرت برداشته و حضرت با حالت خشم و غضب سر به سوی آسمان نموده و گفت: خداوند تو میدانی که پیامبر امی به من فرمود: اگر بیست نفر با تو همراهی کردند با آنان درگیر شو،که این همان فرمایش تو در کتابت میباشد که فرموده ای: «اگر بیست نفر از شما صابر و پایدار باشند بر دویست نفر پیروز خواهند شد» [۲] ، خداوند اینان بیست نفر نشدند، این مطلب را سه بار تکرار کرد و بعد به خانه رفت. [۳] .
________________________________________
[۱] الاعراف، ۱۵۰/ یا بن ام ان القوم استضعفونی کادوا ان یقتلوننی. (این جملهای است که هارون برادر موسی به آن حضرت گفت).
[۲] الانفال / ۶۵ «فان یکن منکم عشرون صابرون یغلبوا ماتین».
[۳] شیخ مفید، الاختصاص / ۱۸۴- ۱۸۷ ط مکتبه الصدوق.
سعی کن از گناه نفرت داشته باشی نه از گناهکار.
هیچ وقت چیزی رو خوب نمیفهمی مگر اینکه بتونی به مادربزرگت کاملا توضیحش بدی ! "آلبرت انیشتین"
ارسالها: 2554
#216
Posted: 29 Jul 2013 21:22
هی میگن چرا شیعه بر مهر سجده میکنه ....حالا مهر بهتره یا اینجوری
سعی کن از گناه نفرت داشته باشی نه از گناهکار.
هیچ وقت چیزی رو خوب نمیفهمی مگر اینکه بتونی به مادربزرگت کاملا توضیحش بدی ! "آلبرت انیشتین"
ویرایش شده توسط: mohan1978
ارسالها: 1509
#219
Posted: 30 Jul 2013 15:40
مسلما نقل بیوگرافی صحابه پیامبر رضی الله عنهم اجمعین همچون تیری بر قلب معاندان صحابه خواهد بود
سعد بن معاذ ( رضی الله عنه)
او کسی است که عرش بخاطر وفات او لرزید و درهای آسمان برای او باز شد و هفتاد هزار ملائکه در تشییع جنازه او حاضر شدند. محمد رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم)
میعاد ما امروز با بزرگمردی است که - قسم بخدا - خودم را عاجز میبینم از اینکه حتی یک کلمه در مورد او صحبت کنم... و چرا اینگونه نباشد در حالی که او کسی بود که وقتی اسلام آورد، مدینه با اسلام آوردن او درخشید؟ او مردی بود که در جنگ بدر نقش مهمی داشت، گویا آن را با قلمی از نور بر پیشانی تاریخ نگاشته است... او مردی بود که به حکم خداوند از بالای هفت آسمان حکم کرد... بلکه او کسی بود که بخاطر وفاتش عرش خداوند رحمان به لرزه درآمد و هفتاد هزار فرشته در تشییع جنازه او حاضر بودند و جنازهاش را حمل میکردند.
آسمانهای هفتگانه و زمینهای هفتگانه و مابین آنها نسبت به عرش خداوند رحمان مانند حلقهای است که در بیابان انداخته شود... اما این عرش بخاطر مرگ مسلمانی به لرزه درآمد، پس ببین که قدر و منزلت این مرد چقدر است که عرش خداوند رحمان بخاطر آن میلرزد.
موعد امروز ما با صحابی بزرگوار سعد بن معاذ است.
عایشه (رضی الله عنها) میگوید: در بنی عبدالاشهل سه نفر بودند که کسی فاضلتر از آنها وجود ندارد: سعد بن معاذ، اُسید بن حضیر و عباد بن بشر[1].
مناوی میگوید: ابن قیم گفت: سعد در میان انصار به منزله ابوبکر صدیق ( رضی الله عنه) در میان مهاجرین است. در راه خدا از هیچ سرزنشی باک نداشت و پایان کارش شهادت بود، رضایت خدا و رسولش را بر رضایت قوم و هم پیمانانش ترجیح داد و حکم او با حکم خداوند از بالای هفت آسمان موافق بود و جبرئیل ؛ عزای او را گرفت، پس شایسته است که عرش بخاطر او بلرزد[2]. این خبر، متواتر است.
سعد اسلام آورد و آفتاب اسلام بر تمام مدینه تابید
بیایید تا بدانیم که چگونه نور وارد قلب سعد شد و قصه اسلام آوردنش چگونه بود، و بلکه چگونه هنگامی که او اسلام آورد، آفتاب اسلام بر تمام مدینه تابید.
سعد بزرگ قوم خویش بود و در آن زمان مشرک بود، وقتی که پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) مصعب بن عمیر ( رضی الله عنه) را برای دعوت به سوی خداوند به مدینه منوره فرستاد - و سعد توسط او مسلمان شد - اسلام آوردن او کلید خیر برای تمام مدینه بود.
و اسلام آوردن او باعث شد که آفتاب اسلام بر تمام مدینه بتابد.
ابن اسحاق روایت میکند که: اسعد بن زراره همراه مصعب بن عمیر میخواستند به خانه بنی عبدالاشهل و بنی ظفر بروند و سعد بن معاذ پسر خاله اسعد بن زراره بود که با هم وارد محلهای از محلههای بنی ظفر شدند. بر چاهی که به آن چاه مَرَق[3] میگفتند، پس در آن محوطه نشستند و کسانی که مسلمان شده بودند، بر آنها جمع شدند و سعد بن معاذ و اُسید بن حضیر در آن روز بزرگ قومشان از بنی عبدالأشهل بودند و هر دوی آنها مشرک بودند. وقتی که خبر مصعب بن عمیر را شنیدند، سعد بن معاذ به اسید بن حضیر گفت: بیپدر شوی، نزد این دو مرد برو که وارد خانههای ما میشوند تا افراد ضعیف ما را فریب دهند، آنها را بازدار و بترسان از اینکه وارد خانههای ما بشوند. اگر اسعد بن زراره، پسرخالهام نبود، خودم این کار را انجام میدادم. گفت: اسید بن حضیر شمشیرش را برداشت و نزد آنها رفت، وقتی که اسعد بن زراره او را دید به مصعب بن عمیر گفت: این بزرگ قومش است، نزد تو آمده است، برای دعوت او بیشتر تلاش کن. مصعب گفت: اگر بنشیند با او صحبت میکنم. گفت: روبروی آنها ایستاد و به آنها دشنام داد و گفت: چرا شما آمدهاید تا افراد ضعیف ما را فریب دهید؟ اگر جان خود را دوست دارید، بروید. مصعب به او گفت: ممکن است بنشینی و به حرف من گوش فرا دهی؟ اگر راضی شدی آن را بپذیر و گرنه آن را رها کن. گفت: منصفانه است. پس شمشیرش را کنار گذاشت و نزد آنها نشست و مصعب در مورد اسلام با او صحبت کرد و قرآن را برای او خواند. آنها در خاطرات خود میگفتند: قسم بخدا ما قبل از اینکه صحبت کند، آسانی و درخشش اسلام را در صورتش مشاهده کردیم. سپس گفت: چقدر این سخن زیبا و دلنشین است! و گفت: اگر کسی بخواهد وارد این دین شود باید چه کند؟ به او گفتند: غسل میکنی و لباست را تمیز میکنی و شهادتین را به زبان میآوری، سپس نماز میخوانی. پس برخاست و غسل کرد و لباسش را تمیز کرد وشهادتین را به زبان آورد و برخاست و دو رکعت نماز خواند. سپس به آنها گفت: پشت سر من مردی است که اگر از شما تبعیت کند. کسی از قومش با او مخالفت نمیکند. الان او را نزد شما میفرستم(سعد بن معاذ). سپس شمشیرش را برداشت و نزد سعد و قومش بازگشت. وقتی که سعد بن معاذ او را در حال بازگشت مشاهده کرد، گفت: به خداوند سوگند میخورم که اُسید بر همان حالی نیست که از نزد شما رفته بود. وقتی که جلو در ایستاد سعد به او گفت: چه شد؟ گفت: با آنها صحبت کردم. قسم بخدا جای هیچ نگرانی نیست و آنها را نهی کردم و آنها گفتند: هر کاری شما دوست داشته باشید، میکنیم و شنیدم که بنی حارثه نزد اسعد بن زراره رفتهاند و میخواهند او را بکشند و آنها میدانند که او پسر خاله توست و بخاطر اینکه نقض پیمان کرده او را میکشند. گفت: سعد با عصبانیت و ترس از آنچه در مورد اسعد شنیده بود برخاست و شمشیرش را به دست گرفت و گفت: قسم بخدا کاری از پیش نخواهید برد. پس به سوی آن دو رفت، وقتی که سعد آنها را آرام و راحت دید، فهمید که اُسید او را فرستاده است تا سخن آنها را بشنود. پس در حالی که به آنها بدوبیراه میگفت، در مقابلشان ایستاد و به اسعد بن زراره گفت: ای ابوامامه، بخدا قسم اگر فامیل من نبودی با این شمشیر تو را میکشتم، چرا آن چه را که دوست نداریم مخفیانه در خانههای ما انجام میدهید؟ و اسعد بن زراره به مصعب بن عمیر گفت: آری مصعب قسم بخدا بزرگ قومی نزد تو آمده است که اگر از تو تبعیت کند، هیچ کس باقی نمیماند مگر آن که مسلمان شود. مصعب گفت: میتوانی بنشینی و آنچه را که میگویم گوش فرا دهی، اگر دوست داشتی و راضی بودی قبول کن و گرنه رهایش کن. سعد گفت: منصفانه است. پس شمشیرش را گذاشت و نشست و او اسلام را به او عرضه کرد و قرآن را بر او خواند. گفت: قسم بخدا ما قبل از اینکه صحبت کند، آسانی و درخشش اسلام را در صورتش مشاهده کردیم. سپس به آنها گفت: اگر کسی بخواهد وارد این دین شود باید چه کند؟ به او گفتند: غسل میکنی و لباست را تمیز میکنی و شهادتین را به زبان میآوری، سپس نماز میخوانی. پس برخاست و غسل کرد و لباسش را تمیز کرد و شهادتین را به زبان آورد و برخاست و دو رکعت نماز خواند. سپس شمشیرش را برداشت و همراه اسید بن حضیر نزد قومش برگشت.
گفت: وقتی که قومش او را دیدند، گفتند: بخدا قسم که سعد غیر از آن سعدی است که از نزد شما رفت، وقتی که روبروی آنها ایستاد گفت: ای بنی عبدالآشهل، مرا در میان خودتان چگونه میبینید؟ گفتند: تو بزرگ و عاقل ما هستی و رأی، رأی توست. گفت: سخن گفتن با زنان و مردان شما بر من حرام است تا وقتی که شما به خدا و رسولش ایمان نیاورید.
گفتند: قسم بخدا هنوز در خانه بنی عبدالأشهل شب نشده بود که همه مردان و زنان مسلمان شدند و اسعد و مصعب به منزل اسعد بن زراره بازگشتند و در خانه او مردم را به اسلام دعوت میکرند تا جایی که خانهای از خانههای انصار نمانده بود که همه مردان و زنان، آن مسلمان نشده باشند[4].
سعد ( رضی الله عنه) این چنین ایمان آورد و حمل امانت این دین را به گردن گرفت و شروع به دعوت مردم به دین خداوند متعال کرد و قلبش در اشتیاق دیدن پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) میسوخت... و ثمره و بهره دعوتی که با نرمی و مدارا همراه باشد این گونه است.
وقتی که خداوند متعال اجازه هجرت به پیامبرش را داد، سعد با آمدن پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) چنان خوشحال شد که قلم از وصف آن عاجز است و همواره همراه او بود و از علم و راهنماییها و اخلاق او بهره میبرد.
و آنقدر پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) را دوست داشت که آرزو میکرد که جان و مالش را فدای او کند.
نقش تاریخی او در جنگ بدر
این همان لحظه تاریخی است که سعد ایمان و عقیدهاش را در آن و برای یاری دین آشکار کرد.
زمانی که هدف عزیمت سپاه مسلمانان از تصرف قافله مشرکین به جنگ میان مسلمانان و اهل مکه تبدیل شد، پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) خواست که قبل از این جنگ سخت، نظر اصحابش را بداند و گفت: ای مردم در این باره چه نظری دارید؟ پس ابوبکر صدیق ( رضی الله عنه) گفت: خوب است، موافق هستیم. و عمر بن خطاب ( رضی الله عنه) و همچنین مقداد بن عمرو نیز چنین گفتند. این سه نفر از فرماندهان مهاجران بودند در حالی که آنها در لشکر در اقلیت بودند و پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) دوست داشت که نظر فرماندهان انصار را نیز بداند، چرا که آنها اکثریت لشکر را شامل میشدند و سنگینی جنگ بیشتر بر شانههای آنها بود، در حالی که بیعت عقبه آنها را ملزم به جنگ بیرون از مدینه نمیکرد. پس پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) بعد از سخنان آن سه نفر گفت: ای مردم با من مشورت کنید و تنها منظورش انصار بود. فرمانده انصار و پرچمدار آنها سعد بن معاذ گفت: بخدا قسم گویی که منظورت ما هستیم؟
گفت: همین طور است. گفت: ما به تو ایمان آوردیم و تو را تصدیق کردیم و شهادت دادیم که آنچه که تو بر آن هستی حق است و عهد و پیمان خود را بر اساس اطاعت از تو گذاشتیم، پس ای رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) هر کاری را که میخواهی بکن، قسم بخدا اگر بخواهی وارد این دریا شوی ما نیز همراه تو وارد میشویم و حتی یک نفر از ما تخلف نمیورزد و هیچکدام از ما از رویارویی با دشمن ناراحت نمیشود، ما در جنگ صبور و در عهد و پیمان راستگو هستیم و شاید که خداوند روشنی چشم تو را در ما قرار داده باشد، پس با هم به برکت خداوند حرکت میکنیم.
و در روایتی آمده که سعد بن معاذ به رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) گفت: شاید از این میترسی که حق انصار است که در خارج از مدینه نجنگند ولی من بجای انصار میگویم و جواب میدهم که هرکاری میخواهی بکن، با هر کس که میخواهی رابطه برقرار کن، و با هر کس که میخواهی قطع رابطه کن، و از اموالمان هر چقدر میخواهی بردار، و هر چقدر میخواهی به ما بده، و آنچه را که از ما میگیری محبوبتر است از آنچه که به ما میدهی، و هر امری که بکنی تابع تو هستیم، قسم بخدا هر کجا که بروی با تو هستیم، و قسم بخدا اگر بخواهی وارد دریا شوی با تو وارد میشویم.
پس رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) با این سخن سعد خوشحال شد، و گفت: بروید و بشارت باد بر شما، چرا که خداوند متعال به من وعده پیروزی داده است و گویی که از همین حالا به نابودی آن قوم مینگرم[5].
قسم بخدا جز شمشیر چیزی به آنها نمیدهیم
در جنگ احزاب وقتی که نیروی مشرکان با متحدینشان حمله کردند و نزدیک بود که عده کم مسلمانان را از بین ببرند، رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) خواست که قرارداد صلحی را خود به تنهایی با غطفان و دو بزرگ آنجا یعنی عینیه بن حصن و حارث بن عوف منعقد کند تا غطفان محاصره مدینه را بشکند و با لشکرش عقب نشینی کند و احزاب خوار شوند و در قبال آن رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) یک سوم ثمره خرمای مدینه را به آنها بدهد و رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) با دو سعد (سعد بن معاذ و سعد بن عباده) مشورت کرد و سعد بن معاذ گفت: ای رسول خدا این قوم – غطفان - نمیتوانند حتی یک خرمای ما را بخورند مگر اینکه مهمانی باشد یا آن را خریده باشند، آیا حال که خداوند ما را با اسلام اکرام و هدایت کرده است و به وسیله تو باعزت و قدرتمند ساخته است، اموالمان را به آنها بدهیم؟! ما نیازی به این نداریم، قسم بخدا بجز شمشیر چیزی به آنها نمیدهیم، تا خداوند میان ما و آنها حکم کند، سپس سعد نزد دو بزرگ غطفان رفت و با صدای بلند به آنها گفت: میان ما و شما غیر از شمشیر چیزی نیست.
چه مردان عجیبی! هنگامی که قلبها از شدت سختی و بلاهای متعدد به حنجرهها رسیده، چه سخنانی بر زبان راستگوی سعد جاری میشود؟! که از اعماق چشمه مردانگی و شجاعت میجوشد و امید را در دل مسلمانان میپراکند و بزرگان غطفان را میترساند و سعد به آنها میآموزد که آنچه پیروزی ساز است نیروی عقیده و ایمان به خدا و اطمینان به او است[6].
سعد ( رضی الله عنه) به حکم خداوند از بالای هفت آسمان حکم میکند
این سعد ( رضی الله عنه) است که یک بار دیگر به حکم خداوند فراتر از هفت آسمان حکم میکند... من به شما نگفتم که من احساس میکنم نمیتوانم در مورد مناقب این صحابی گرانقدر صحبت کنم؟
عایشه ك در مورد زخمی شدن سعد بن معاذ و غزوه خندق میگوید: در جنگ خندق به دنبال مردم بیرون رفتم و صدای آرامی را از پشت سرم حس کردم که از زمین میگفت: سعد بن معاذ و برادرزادهاش حارث بن اوس در خطر هستند. گفت: بر روی زمین نشستم که سعد از آنجا رد شد در حالی که زرهی پوشیده بود که اعضایش از آن پیدا بود و من ترسیدم که زخمی شود و سعد عظیم الجثه و قد بلند بود که میرفت و با خود میگفت: مدتی صبر کن تا جنگ بیاید و اگر اجل فرا رسیده باشد، چه مرگ زیبایی خواهی داشت.
گفت: پس وارد باغی شدم که چند نفر از مسلمانان در آن بودند و عمر بن خطاب نیز آنجا بود و مردی که کلاهخودی بر سر داشت. عمر ( رضی الله عنه) گفت: چرا آمدی، زخمی میشوی و اینجا در امان نیستی. گفت: همچنان مرا سرزنش میکرد تا جایی که آرزو میکردم که در آن لحظه زمین دهان باز میکرد و من در آن فرو میرفتم. گفت: آن مرد کلاهخودش را برداشت و دیدم که طلحه بن عبیدالله است. گفت: ای عمر وای بر تو امروز زیادهروی کردی، آیا راه رهایی و فراری به جز بسوی خداوند هست؟ گفت: و مردی از مشرکان قریش به نام ابن عرقه سعد را با تیری زد و گفت: بگیر که من ابن عرقه هستم. تیر به سیاهرگ بالای ساعدش برخورد کرد و سعد دعا کرد و گفت: خدایا مرا نمیران تا انتقامم را از بنی قریظه بگیرم. سپس آنها از قلعههایشان بیرون آمدند و رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) به مدینه برگشت و در مسجد دستور داد که برای سعد در مسجد خیمهای برپا کنند. گفت: رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) لباس پوشید و به مردم گفت: که حرکت کنند، سپس رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) حرکت کرد و از بنی غنم در همسایگی مسجد گذشت و گفت: چه کسی از اینجا رد شد؟ گفتند: دحیه کلبی و صورت و ریش دحیه کلبی شبیه جبرئیل ؛ بود. گفت: رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) نزد آنها آمد و آنها را (25) شب محاصره کرد. وقتی که محاصره بر آنها سخت شد، به آنها گفته شد: به حکم رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) گردن نهید. پس با ابالبابه بن عبدالمنذر مشورت کردند و او گفت که آنها را بکشند. پس آنها گفتند: ما به حکم سعد بن معاذ راضی میشویم و رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) به دنبال سعد فرستاد و سعد سوار بر چهارپایی آمد در حالی که زخم او را با پارچهای بسته بودند و به او گفتند: ای ابوعمرو، اینها هم پیمانان و دوستانت هستند و کسانی که آنها را میشناسی. سعد به آنها نگاه نکرد تا جایی که به خانههای آنها نزدیک شد و به قومش نگاه کرد و گفت: شما قول داده بودید که در راه خدا از سرزنش کسی باک نداشته باشید. ابوسعید گفت: وقتی که خورشید طلوع کرد، رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) گفت: نزد بزرگ خود بروید و حکم او را ببینید.
عمر گفت: بزرگ ما خداست. گفت: سعد را بیاورید، سپس سعد را آوردند و پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) گفت: در مورد آنها حکم کن. سعد گفت: من حکم میکنم که مردانشان را بکشید و فرزندانشان را اسیر کنید و اموالشان را تقسیم کنید. رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: به حکم خدا و رسولش حکم کردی. گفت: خداوند اگر جنگ دیگری با قریش باقی مانده است، مرا نمیران. در غیر این صورت، مرا به سوی خود بازگردان. گفت: زخمش باز شد و شفا یافت و جایش مثل یک حلقه کوچک شد، و به جایی که رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) برای او درست کرده بود بازگشت، عایشه ك گفت: رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) و ابوبکر و عمر م پیش سعد رفتند. عایشه ك گفت: قسم به کسی که جان محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) در دست اوست من در حالی که در حجرهام بودم صدای گریه عمر را بیشتر از صدای گریه ابوبکر میشنیدم و آنها چنانکه خداوند متعال فرموده است: ﮋﭚ ﭛﮊ (فتح: ٢٩). بودند.
علقمه میگوید: گفتم چه امتی است که رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) درست کرده است؟ گفت: عمر بخاطر کسی اشک نمیریخت، ولی اگر گریه میکرد، سخت گریه میکرد[7].
در مورد بنی قریظه خداوند این آیه را نازل کرده است: {وَأَنزَلَ الَّذِينَ ظَاهَرُوهُم مِّنْ أَهْلِ الْكِتَابِ مِن صَيَاصِيهِمْ وَقَذَفَ فِي قُلُوبِهِمُ الرُّعْبَ فَرِيقًا تَقْتُلُونَ وَتَأْسِرُونَ فَرِيقًا (26) وَأَوْرَثَكُمْ أَرْضَهُمْ وَدِيَارَهُمْ وَأَمْوَالَهُمْ وَأَرْضًا لَّمْ تَطَؤُوهَا وَكَانَ اللَّهُ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرًا }. (احزاب: 26-27) «و خداوند گروهى از اهل كتاب (يهود) را كه از آنان (مشركان عرب) حمايت كردند از قلعههاى محكمشان پايين كشيد و در دلهايشان رعب و وحشت افكند؛ (و كارشان به جايى رسيد كه) گروهى را به قتل مىرسانديد و گروهى را اسير مىكرديد! و زمينها و خانهها و اموالشان را در اختيار شما گذاشت، و (همچنين) زمينى را كه هرگز در آن گام ننهاده بوديد؛ و خداوند بر هر چيز تواناست!».
ادب صدیق انصار(سعد بن معاذ) نسبت به پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم)
در روایتی آمده که وقتی که بزرگ اوس سعد بن معاذ به مقر فرماندهی پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) در بنی قریظه رسید، پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) به او گفت: در مورد آنها حکم کن ای سعد، گفت: رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) شایستهتر است به حکم کردن. پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) گفت: خداوند به تو امر کرده که در مورد آنها حکم کنی ولی سعد - میدانست که قومش مشتاق هستند که بر همپیمانان یهودیاش به نرمی حکم کند - دوست داشت که از همگی اطمینان حاصل کند. و از آنها - اوس و بنی قریظه - عهد بگیرد که اگر حکم کرد، حکمش غیرقابل نقض است. سعد در میان لشکر پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) ایستاده بود و مخصوصاً روی سخنش با قومش اوس و به طور عام با تمام لشکر بود که میگفت: آیا شما قول میدهید که هرگونه حکم کردم، اجرا کنید؟ گفتند: آری. سپس به پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) و جایی که در آنجا بود نگاه کرد (در حالی که بخاطر عظمت و بزرگی رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) مستقیما به او نگاه نمیکرد) و گفت: و کسی که آنجاست؟ (سعد میخواست که از تایید رسول الله نیز مطمئن شود، اما از روی ادب، نه به ایشان نگاه کرد، و نه مستقیما به ایشان خطاب نمود) سپس به جایی که رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) در آن بود، نگاه کرد و پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: آری[8].
سپس به بنی قریظه که در یک طرف لشکر بودند نگاه کرد تا اطمینان آنها را نیز جلب کند و گفت: آیا به حکم من راضی هستید؟ گفتند: آری. پس حکم کرد که مردان را بکشند و زنان و بچهها را اسیر کنند و اموالشان را تقسیم کنند. وقتی که سعد بن معاذ حکم کرد پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) به او گفت: به حکم خداوند فراتر از هفت آسمان حکم کردی. به ادب سعد در اثنای حکم کردن بنگرید که به چادر پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) نگاه کرد و بخاطر عظمت و بزرگی او از آن روی برگرداند.
عرش خداوند رحمان بخاطر وفاتش لرزید و هفتاد هزار ملائکه در تشییع جنازه او شرکت داشتند
حال در این چند سطر به کرامات سعد بن معاذ ( رضی الله عنه) میپردازیم، کراماتی که عقلها را حیرت زده و شگفت زده میکند. پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) نزد سعد رفت و به او فرمود: خداوند بهترین پاداش را بخاطر بزرگی این قوم به تو بدهد، آنچه را که وعده داده بودی اجرا کردی، و خداوند وعدهاش را در مورد تو اجرا میکند[9].
این سعد بن معاذ ( رضی الله عنه) است که عرش خداوند متعال بخاطر وفاتش لرزید.
پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) گفت: عرش خداوند رحمان بخاطر مرگ سعد بن معاذ لرزید[10].
اسماء دختر یزید بن سکن ك میگوید: وقتی که سعد بن معاذ ( رضی الله عنه) درگذشت، مادرش فریاد زد و پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: آیا اشکت بند نمیآید و ناراحتیت برطرف نمیشود اگر بگویم پسرت اولین کسی بود که خداوند بخاطر او خندید و عرش او لرزید[11].
امام نووی : میگوید: این سخن پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) که عرش خداوند رحمان برای مرگ سعد بن معاذ ( رضی الله عنه) لرزید، علما در مورد تأویل آن اختلاف دارند. عدهای معتقدند که ظاهر عرش لرزیده و با آمدن روح سعد خوشحال شده است، و خداوند در لرزیدن عرش برای او تمایز قائل شده است. و این مانعی ندارد چنانکه خداوند متعال میفرماید: {وَإِنَّ مِنْهَا لَمَا يَهْبِطُ مِنْ خَشْيَةِ اللّهِ}. (بقره: 74). «و پارهاى از خوف خدا (از فراز كوه) به زير مىافتد». و این همان ظاهر حدیث و به نظر صحیح است.
مازری میگوید: بعضی دیگر معتقدند که: این امر حقیقت داشته و عرش بخاطر مرگ او لرزیده است، میگوید: و این از لحاظ عقلی قابل انکار نیست. چون عرش نیز نوعی جسم است و قابلیت حرکت و سکون دارد. میگوید: اما فضیلت سعد با این حاصل نمیشود، مگر اینکه گفته شود که خداوند متعال حرکت عرش را نشانه وفات سعد برای ملائکه قرار داده باشد.
عده دیگری میگویند: منظور از لرزیدن عرش، لرزیدن اهل عرش که ملائکه و غیر ملائکه حاملان آن بودند، است. پس مضاف حذف شده است و مراد از لرزیدن، مژده و قبول بوده است و این جزء زبان عربی است که فلانی «اهتز مکارمه»: یعنی بدنش به لرزه افتاد، نه به خاطر پریشانی جسم یا حرکت آن، بلکه آنها میخواستند به او خوشامد بگویند و به استقبال او بروند. حربی میگوید: کنایه از بزرگ بودن مرگ او است و اعراب چیز بزرگ را به بزرگترین چیزها نسبت میدهند و میگوید: زمین از مرگ فلانی تاریک شد و برای او قیامت به پا شد[12].
ادامه دارد....
ویرایش شده توسط: rostam91