انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
مذهب
  
صفحه  صفحه 22 از 57:  « پیشین  1  ...  21  22  23  ...  56  57  پسین »

End Of Sunni And Shia Dispute | پایان دعوای سنی و شیعه


مرد

 
فرزندان امام حسن

بسم الله الرحمن الرحیم

فرزندان امام حسن رضی الله عنه عبارتند از: حسن، زيد، طلحه، قاسم، ابوبكر و عبدالله رضی الله عنهم. همه‌ي اينها به همراه عموي بزرگوارشان حسين رضی الله عنه در كربلا شهيد شدند. ساير فرزندان حسن رضی الله عنه عبارتند از: عمرو، عبدالرحمن، حسين، محمد، يعقوب، اسماعيل، حمزه، جعفر، عقيل، و ام‌حسين. تنها حسن و زيد فرزندان امام حسن رضی الله عنه داراي فرزند شدند و نسل آنان ادامه يافت؛ حسن دوم فرزند امام حسن رضی الله عنه صاحب پنج فرزند شد. حسن دوم فرزند حسن بن علي رضی الله عنه از خوله بنت منظور فزازي زاده شد. زيد بن حسن نيز فرزندي به نام حسن داشت كه نسلش تنها از ناحيه‌ي او ادامه يافت. زيد بن حسن رضی الله عنه از ام‌بشر بنت ابي مسعود انصاري بدري، به دنيا آمد. وي، از سوي ابوجعفر منصور به امارت مدينه گماشته شد و او، پدر بانو نفيسه بود و فرزندانش، عبارت بودند از: قاسم، اسماعيل، عبدالله، ابراهيم، زيد، اسحاق و علي رضی الله عنهم.


شرح حال مختصر برخي از فرزندان امام حسن رضی الله عنه

1ـ زيد بن حسن بن علي بن ابي‌طالب رضی الله عنه

مادرش، ام‌بشير بنت ابي مسعود است و او، همان عقبة بن عمرو بن ثعلبه‌ي خزرجي است. زيد، فرزندي به نام محمد داشت كه مادرش، كنيز بود و البته نسلي از او نماند. زيد، فرزندي به نام حسن نيز داشت كه در زمان ابوجعفر منصور به عنوان امير مدينه تعيين شد و مادرش، كنيز بود. زيد، دختري به نام نفيسه داشت كه وليد بن عبدالملك بن مروان با وي ازدواج نمود. نفيسه، در همان زمان كه همسر وليد بود، درگذشت. مادر نفيسه، لبابه بنت عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب بن هاشم بود.

عبدالرحمن بن ابي الموال مي‌گويد: مردم را ديدم كه به زيد نگاه مي‌كردند و از بزرگ‌منشي او شگفت‌زده شده‌ بودند و مي‌گفتند: پدر‌بزرگش، رسول‌اکرم صلی الله علیه وسلم است.

2ـ حسن بن حسن بن علي بن ابي‌طالب رضی الله عنه

مادرش، خوله بنت منظور فزازي بود. حسن بن حسن، صاحب فرزندي به نام محمد شد كه مادرش رمله بنت سعيد بن زيد بن عمرو بن نفيل بن عبدالعزي بود؛ عبدالله بن حسن در زندان ابوجعفر وفات نمود؛ ابراهيم بن حسن نيز همچون برادرش در زندان جان باخت؛ زينب بنت حسن كه وليد بن عبدالملك بن مروان با او ازدواج كرد و سپس از او جدا شد؛ و ام‌كلثوم بنت حسن كه مادرشان فاطمه بنت حسين بن علي بن ابي‌طالب بود و مادر او، ام‌اسحاق بنت طلحة بن عبيدالله بن تيم بود. از ديگر فرزندان وي، جعفر بن حسن،‌ داوود، فاطمه و ام‌قاسم- قسيمه- و مليكه را مي‌توان نام بردكه مادرشان حبيبه از خاندان ابي ابس از جديله بود. حسن بن حسن، دختري به نام ام‌كلثوم نيز داشت كه مادرش، كنيز بود.

شخصي در مورد اهل بيت، غلو كرد. حسن بن حسن به وي گفت: «واي بر شما! ما را به خاطر خدا دوست بداريد؛ لذا اگر از خداوند اطاعت كرديم، ما را دوست بداريد و اگر از خداوند نا‌فرماني نموديم، با ما دشمني نماييد».

فرد ديگري به حسن بن حسن گفت: شما، نزديكان و خانواده‌ي رسول‌اکرم صلی الله علیه وسلم هستيد. حسن گفت: «واي بر تو؛ اگر خداوند، نزديكي و قرابت رسول‌اکرم صلی الله علیه وسلم را بدون اطاعت و بندگي، دليل رهايي از عذاب الهي قرار مي‌داد، اين امر، براي پدر و مادر پيامبرص مفيد‌ و كارساز واقع مي‌شد كه نسبت به ما، به ايشان خيلي نزديكتر بودند. به خدا سوگند من از اين مي‌ترسم كه عذاب ما نزديكان پيامبرص در صورتي كه عصيان و نافرماني كنيم، دو‌چندان گردد؛ البته اميدوارم كه افراد نيكوكار ما، دو پاداش بيابند. لذا از خدا بترسيد و در مورد ما جز حق و حقيقت نگوييد؛ چرا كه اين امر، بهترين روشي است كه هم شما را به منظورتان مي‌رساند و هم براي ما خوشايندتر مي‌باشد». و سپس افزود: «اگر آنچه كه شما مي‌گوييد، جزو دين خدا باشد، در اين صورت پدرانمان، در حق ما بد روا داشته‌اند؛ چرا كه ما را از آن مطلع نكرده و در اين مورد، در ما ميل و رغبتي ايجاد ننموده‌اند».

شخصي به حسن بن حسن گفت: آيا رسول‌اکرم صلی الله علیه وسلم در مورد علي رضی الله عنه نفرمود كه هر كس، من مولاي اويم، پس علي، مولاي اوست؟ حسن رضی الله عنه گفت: به خدا سوگند اگر منظورش، امارت و فرماندهي بود، حتماً همانند نماز، زكات، روزه‌ي رمضان و حج خانه‌ي خدا، به امارتش تصريح مي‌كرد و آشكارا مي‌گفت كه علي، پس از من كاردار و امير شماست. چراكه خيرخواه‌ترين مردم براي مردم، رسول‌اکرم صلی الله علیه وسلم بود. اگر بنا به گفته‌ي شما، خدا و رسولش، علي رضی الله عنه را به عنوان كاردار مسلمانان، پس از رسول اکرم صلی الله علیه وسلم برگزيده‌اند، شخص علي رضی الله عنه بيش از همه در اين مورد، خطاكار و مجرم است. زيرا او شخصاً فرمان رسول‌ اکرم صلی الله علیه وسلم مبني بر به عهده گرفتن جانشيني آن حضرتص را ترك گفته است».بدين‌سان موضع اهل بيت در برابر غلو و زياده‌روي، نمايان مي‌گردد.

وصلی الله علیه وسلم علی محمد و علی آله و اصحابه الی یوم الدین
     
  
مرد

 
مصالحه میان حسن و معاویه رضی الله عنهما

بسم الله الرحمن الرحیم

حضرت حسن رضی الله عنه وقتی عدم حمایت مردم عراق را از خود و تفرقه و هرج و مرج آنان را ملاحظه نمود، تصمیم گرفت با معاویه از راه مصالحه وارد شود، و به همین خاطر نامه‌ای را برای او فرستاد!

معاویه نیز از پیشنهاد صلح حضرت حسن استقبال نمود!

امام بخاری موضوع مصالحه میان حسن بن علی و معاویه را و کنار رفتن حضرت حسن را از مقام خلافت به نفع معاویه در جهت ایجاد وحدت میان مسلمانان، به تفصیل آورده است!

حسن بصری می‌گوید : حسن بن علی رضی الله عنه از معاویه و عمروبن عاص در حالی که مردان جنگاور و ورزیده‌ای آنان را همراهی می‌کردند – استقبال نمود!

عمروبن عاص به معاویه گفت : من جنگاورانی را می‌بینم که تا امثال خود را به قتل نرسانند، به پشت سر را نگاه نمی‌کنند!

معاویه گفت : سوگند به خداوند، هم اینها و هم آنان از بهترین مردان و جنگاوران هستند! اگر یکدیگر را به قتل برسانند، چه کسی جای آنان را پر خواهد کرد، و از خانواده و همسرانش نگهداری خواهد نمود؟ و ما چه جوابی برای آنان خواهیم داشت!؟

معاویه عبدالرحمن بن سمره و عبدالله بن عامر را، که هر دو قریشی و از عشیره عبدشمس بودند، برای ملاقات با حضرت حسن فرستاد و به ایشان گفت : نزد حسن بن علی بروید! و با او گفتگو کنید و از خواسته‌هایش مطلع شوید و پیشنهادیتان را با او در میان بگذارید!

آنان نزد حسن بن علی رفتند با او گفتگو و تبادل نظر پرداختند!

حضرت حسن رضی الله عنه به آنان فرمود : برای ما فرزندان عبدالمطلب همین اندازه که تا کنون متحمل شده‌ایم کافی است! و باید به این خونریزی و برادرکشی پایان داد!

آنان به او گفتند : معاویه فلان و فلان پیشنهاد را با تو در میان گذاشته و از تو می‌خواهد که پیشنهادهایت را با ما مطرح کنی تا آنها را با او در میان بگذاریم!

حضرت حسن گفت : چه ضمانتی وجود دارد، که پیشنهادهای من مورد موافقت او قرار بگیرد!

گفتند : ما آنها را برای تو تضمین می‌کنیم!

حضرت حسن رضی الله عنه هر مطلبی را که می‌فرمود، مورد موافقت ایشان قرار می‌گرفت! و در نهایت کار حسن بن علی و معاویه به صلح و آشتی انجامید!

حسن بصری راوی رویداد می‌گوید : از ابابکره – نفیع بن حارث رضی الله عنه شنیدم که می‌گفت : رسول خدا را بر روی منبر دیدم که حسن بن علی در کنار او نشسته بود، و گاهی مردم و گاهی حسن را نگاه می‌کرد و می‌فرمود:

«فرزندم حسن! آدم بزرگواری است! و امیدوارم که خداوند او را وسیلة ایجاد صلح و آشتی در میان دو گروه بزرگ از مسلمانان بگرداند!( البدایة والنهایة : ج 8 ص 17 ) »

این حدیث نیز یکی دیگر از نشانه‌های صحت نبوّت رسول خدا صلی اله علیه وسلم می‌باشد! زیرا رسول خدا در آن بزرگواری و گذشت حضرت حسن و نقش او در ایجاد مصالحه میان مسلمانان خبر داده بود!

مفهوم این حدیث در سال چهل و یک هجری بود که روی داد و حضرت حسن عامل ایجاد آشتی میان اهل عراق و اهل شام گردید و همه در مورد فرمانروایی معاویه اتفاق پیدا کردند!

در ماه ربیع‌الأول سال چهل و یک هجری بود که حضرت حسن بن علی رضی الله عنه به نفع معاویه بن ابی‌سفیان از مقام خلافت کنار رفت.

مدت خلافت حضرت حسن شش ماه بود، و از ماه رمضان سال چهل تا ربیع‌الأول سال چهل و یک هجری ادامه پیدا کر و با این شش ماه خلافت او مقطع زمانی سی ساله خلافت راشدین – که رسول خدا صلی اله علیه وسلم خبر داده بود، پایان یافت!

سفینه از رسول خدا صلی اله علیه وسلم روایت نمود که، فرموده است : «پس از من خلافت – بر پایة هدایت و روال شریعت – سی سال است، و پس از آن به پادشاهی تبدیل می‌شود.»

حضرت ابوبکر صدیق رضی الله عنه در ماه ربیع‌الأول سال یازدهم هجری به عنوان جانشین رسول خدا برگزیده شد و حضرت حسن بن علی رضی الله عنهم در ماه ربیع‌الأول سال چهل و یک هجری از مقام خلافت استعفا داد!

این حدیث نیز یکی دیگر از دلایل صحت نبوّت رسول خداست زیرا با استعفای حضرت حسن به نفع معاویه عملاً و به صورت دقیق سی سالی خلافت مشروع که رسول خدا از آن خبرداده بود، پایان پذیرفت. و مقطع فرمانروایی و پادشاهی آغاز گردید!


آخرین خلیفه و اولین پادشاه

معاویه رضی الله عنه گاهی راجع به خود می‌گفت : من آخرین خلیفه و اولین پادشاه هستم!( البدایة والنهایة : ج 8 ص 16)

قبل از آنکه حضرت حسن رضی الله عنه از مقام خلافت کناره‌گیری نماید، یکی از فرماندهان سپاه ایشان به نام ابوالعریف می‌گوید: ما در پیشاپیش سپاه حضرت حسن و دوازده هزار نفر بودیم! و همه ما عزم خود را برای رویارویی با اهل شام جزم کرده بودیم، وقتی شنیدیم حضرت حسن از مقام خلافت استعفا داده و راه مصالحه را در پیش گرفته از شدت خشم آرام و قرار خود را از دست دادیم!

وقتی حسن بن علی به کوفه بازگشت، یکی از افراد ما به نام ابوعامر گفت : السلام‌علیک یا مذل‌ المؤمنین!؟

حضرت حسن فرمود : اینگونه سخن مگو! من هیچ اهل ایمانی را خوار و ذلیل نکرده‌ام! حقیقت مطلب این است که من نخواستم بر سر پادشاهی و ملوکیت با آنان بجنگم!( البدایة والنهایة : ج 8 ص 19)

پس از آنکه در ماه ربیع‌الأول سال چهل و یک هجری حضرت حسن و معاویه مصالحه کردند، مردم شام با معاویه به عنوان فرمانروای مسلمانان موافقت کردند و دیگر ممالک نیز راه اطاعت از او را در پیش گرفتند!

همچنان که قبلاً نیز گفته شد، قبل از استعفای حضرت حسن از خلافت، معاویه والی و حاکم شام و تعدادی دیگر از ممالک بود و خلیفه و امیرالمؤمنین به شمار نمی‌آمد! و با این اوصاف خود را به مردم معرفی نمی‌کرد و از مردم نمی‌خواست برای خلافت یا امیرالمؤمنین بودن با او دست بیعت بدهند! زیرا خلیفه و امیرالمؤمنین ابتدا حضرت علی و پس از او فرزندش حسن رضی الله عنهم بود!

اما پس از مصالحه با حضرت حسن و کنار رفتن او از مقام خلافت، معاویه عملاً و با اتفاق اکثریت مردم فرمانروای مسلمانان گردید!

به همین علت بود که سال چهل و یک هجری را سال «وحدت» نامیدند! زیرا در آن سالس تفرقه و پراکندگی تقریباً پایان یافت و اکثریت قاطع مردم به فرمانروایی معاویه تسلیم شدند!

معاویه وارد شهر کوفه شد و مردم آن با او دست بیعت دادند، او مغیره‌بن شعبه را والی آن شهر گردانید!

پس از مدتی حسن و حسین و خانواده حضرت علی رضی الله عنهم کوفه را ترک کرده و راهی مدینه شده و در آنجا اقامت گزیدند!

از خداوند رحیم و رحمن خواهانیم همه اصحاب و یاران رسول خدا صلی اله علیه وسلم و در پیشاپیش ایشان خلفای راشدین را مشمول رحمت و رضایت خویش قرار دهد! آمین!

وصلی الله وسلم علی نبینا محمد وعلی آله وصحبه أجمعین.‏
     
  
مرد

 
انتخاب ابوبکر صدیق رضی الله عنه بعنوان جانشین پیامبر صلی الله علیه وسلم

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمدلله رب العالمین و الصلاة و السلام علی رسول الله و علی آله و اصحابه ‏الی یوم ‏الدین و ‏اما بعد‏:‏

رسول خدا صلی الله علیه وسلم در روز دوشنبه دوازدهم ماه ربیع‌الأول سال یازدهم هجری در منزل حضرت عایشه رضی الله عنها در مدینه وفات یافت.

ساعاتی پس از وفات آن بزرگوار مسلمانان در مورد انتخاب و بیعت جانشین او تلاش و مشاوره خویش را آغاز کردند!

هنوز آفتاب روز دوشنبه غروب ننموده بود که ابوبکر صدیق رضی الله عنه را به عنوان جانشین رسول خدا صلی الله علیه وسلم برگزیدند و بعد از آن بود که کار غسل و کفن و اقامه نماز و دفن او را انجام دادند!

اهمیّت انتخاب امام و خلیفه

انتخاب ابوبکر صدیق به عنوان خلیفه و رهبر مسلمانان و اولویت دادن به آن انتخاب در برابر دفن حضرت محمّد صلی الله علیه وسلم که او از هر کسی برایشان عزیزتر بود، حرکت و گام بسیار بزرگ و مهم و پیش‌رفته‌ای به شمار می‌آمد.

این موضوع نشانگر نقش و اهمیّت قضیة حکومت و اهمیّت وجود حاکم و خلیفه و امام مسلمین است که امور مردم را اداره، و دستورات خداوند را به اجرا بگذارد.

حتی برای چند روزی و یا ساعاتی هم نباید مقام امامت و خلافت از حاکم و فرمانروایی مسلمان خالی باشد، و لازم است قضیة انتخاب و بیعت با خلیفه و رهبر، بر هر موضوع دیگری مقدم داشته شود، و این درست همان کاری بود که اصحاب بزرگوار رسول خدا صلی الله علیه وسلم آن را عملی نمودند.

چگونگی انتخاب ابوبکر صدیق رضی الله عنه

عمربن خطاب و عبدالرحمن بن عوف رضی الله عنهم حدیث مربوط به «سقیفه بنی‌ ساعده» و چگونگی انتخاب ابوبکر صدیق و بیعت اولیه با او را روایت کرده‌اند!

عبیدالله بن عبدالله از عتبه بن مسعود و او از عبدالله بن عباس روایت می‌نماید که : «ابن عباس همراه با عمربن خطاب در آخرین حج ایام خلافت او قرار داشتند و ابن عباس همراه با عبدالرحمن بن عوف رضی الله عنه در ایام حج در منی بودند، ابن عباس برای عبدالرحمن بن عوف قرآن را قرائت می‌کرد و در مورد آیاتی از آن با او اختلاف نظر داشت و در این مورد با هم گفتگو می‌کردند!

روزی عباس‌بن عبدالمطلب منتظر برگشتن عبدالرحمن بن عوف به اقامتگاه خود در منی بود تا برای او قرآن تلاوت کند.

عبدالرحمن بن عوف به ابن عباس گفت : وقتی عمر بن خطاب در منی بوده مردی نزد او آمد و به او گفته : «یا امیر‌المؤمنین! فلانی می‌گوید : اگر عمربن خطاب را مرگ فرا برسد با فلانی به عنوان جانشین او بیعت خواهم کرد!

حضرت عمربن خطاب رضی الله عنه خشمگین شد و گفت : همین امشب در منی با مردم سخن خواهم گفت: و آن ها را از آنگونه انسان‌ها برحذر خواهم داشت، آنهایی که می‌خواهند حقوق مردم را در مورد انتخاب خلیفه مورد نظر خود بدون مشورت با مردم مسلمان و بیعت آنان پایمال نمایند!

عبدالرحمن بن عوف گفت : یا امیرالمؤمنین این کار را مکن، و امشب هم در این مورد با مردم سخن مگو! زیرا در مراسم حج عده‌ای ساده‌لوح و یا ماجراجو هستند، که اگر بخواهی با مردم سخن بگویی آنان روبه‌روی تو خواهند نشست و از این نگرانم که سخنان تو را به درستی درک نکنند و آن را در جای صحیح خود قرار ندهند! و به غلط چیزهایی را به تو نسبت داده و در میان مردم شایع کنند!!

بهتر این است تا بازگشت به مدینه صبر کنی، زیرا مدینه خانة هجرت و پایگاه سنّت است و عالمان و بزرگان مسلمانان در آنجا هستند، و هر چه را که بخواهی می‌توانی با آنها در میان بگذاری، چرا که آنان سخنانت را به درستی درک کرده و آن را در جای درستش قرار خواهند داد!

عمربن خطاب رضی الله عنه فرمود : اگر سالم به مدینه بازگشتم به خواست خدا در اولین فرصت و اولین خطبه‌ای که خواهم خواند آن را با مردم در میان خواهم گذاشت.

عبدالرحمن بن عوف می‌گوید : وقتی مراسم حج به پایان رسید و به مدینه بازگشتیم و اولین روز جمعه فرا رسید، زود به مسجد رفتم. وارد مسجد که شدم دیدم سعیدبن زید زودتر از من آمده و در طرف راست منبر نشسته است!

جلو رفتم، به او نزدیک شدم، درست در کنارش نشستم به گونه‌ای که زانویم در موازات زانوی او قرار گرفت.

در همین حال، عمربن خطاب وارد مسجد شد، به سعیدبن زید گفتم : امروز عمر در خطبة نماز جمعه موضوعی را بر روی منبر با مردم در میان خواهد گذاشت که تاکنون کسی پیش از او آن را مطرح ننموده است!

سعیدبن زید با کلام مخالفت نموده و گفت : این چه چیزی است که تو می‌گویی؟ عمربن خطاب چه چیزی را می‌خواهد بگوید، که کسی قبل از او آن را نگفته است!؟

گفتم : خواهی شنید!

عبدالرحمن بن عوف در ادامه می‌گوید : عمر بر روی منبر رفت و آنجا نشست، وقتی مؤذن اذان را به پایان رسانید، عمربن خطاب برخاست و پس از حمد و ستایش شایستة خداوند گفت :

نطق عمر فاروق رضی الله عنه

«ای مردم! اکنون من سخنی را با شما در میان خواهم گذاشت، که خداوند مقدّر فرموده آن را با شما طرح کنم! نمی‌دانم شاید عمرم به پایان خود نزدیک شده باشد! هر کسی آن را به خوبی فهمید و به درستی درک کرد، تا هر جا که می‌تواند رفته و به همة مردم برساند! اما هر کس آن را به درستی درک نکرد، چیزی در مورد آن برای دیگران نگوید درست نیست کسی به دروغ سخنی را به من نسبت بدهد!

خداوند محمّد را بر اساس حق و راستی فرستاد و قرآن را بر او وحی نمود. یکی از آیاتی را که بر او فرو فرستاد در مورد مجازات آدم زناکار است که آن را خوانده و دیده‌ایم! و رسول خدا عملاً آن را به اجرا گذاشته و ما هم همان کار را انجام داده‌ایم! من از این نگرانم که به مرور زمان کسی بیاید و بگوید : ما در قرآن آیه‌ای راجع به مجازات زناکار نداریم! و چنین سخنی موجب ترک یکی از دستورات الهی بشود، که آن را نازل فرموده است، رجم و سنگسار در کتاب خداوند است و بر مردان و زنان شوهرداری که به وسیلة دلیل و شاهد یا بارداری و اعتراف کردن جرمشان ثابت شود، به اجرا گذاشته می‌شود!

هوشیار باشید که ما مدام این سخن را گفته و می‌گوییم که : از دین پدران مسلمان خود رویگردان نشوید، زیرا رویگردانی از آنان، موجب کفر می‌گردد.

بدانید که رسول خدا فرموده‌اند : «مرا همچنان که مسیحیان عیسی را در جایگاه خاصی قرار دادند، قرارنداده و تعریف و تمجید نکنید! من بندة خدایی بیش نیستم! مرا بنده و فرستادة خداوند بخوانید!»

دیدگاه عمر فاروق در مورد چگونگی تعیین رهبر و خلیفه

به من اطلاع داده‌اند که عده‌ای از شما گفته‌اید! اگر عمر را مرگ فرا برسد با فلانی بیعت خواهیم کرد!

هیچ یک از شما نباید به خاطر عجله و شتاب در تعیین ابوبکر به عنوان خلیفه دچار اشتباه شود و گمان نادرست ببرد!!

انتخاب و بیعت با او با عجلة ناگهانی و با شتاب بود، اما خداوند ما را از زیان آن مصئون فرمود، و امروزه در میان شما کسی همچون ابوبکر نیست که همه به سوی او روی آورده و در برابرش سر تسلیم فرود آورند!

ما اطلاع داشتیم که هنگام وفات رسول خدا صلی الله علیه وسلم علی‌بن ابی‌ طالب و زبیر بن عوام رضی الله عنهم و چند نفر دیگر در خانة فاطمه دختر رسول خدا بودند و به سقیفه نیامدند!

از طرف دیگر بسیاری از مردم انصار هم به اجتماع سقیفه نیامده بودند.

و این مهاجرین بودند که در مورد جانشینی ابوبکر اتفاق نظر پیدا کردند.

بعد از انتخاب ابوبکر به او گفتم : برخیز نزد برادران انصار خود برویم!

با هم به سقیفة بنی‌ساعده رفتیم و با دو بزرگوار ایشان یعنی عُوَیم بن ساعده و معن ‌بن عدی برخورد کردیم، به ما گفتند : برادران مهاجر، کجا می‌خواهید بروید؟

گفتم : می‌خواهیم با برادران انصارمان ملاقات کنیم!

گفتند : ضرورتی ندارد و مشکلی نیست، شما تصمیم خود را بگیرید!

گفتم : سوگند به خداوند باید نزد ایشان برویم!

به سقیفة بنی ساعده رفتیم و در آنجا همة ایشان گرد آمده بودند. و در میان آنان مردی بود که چهرة خویش را پوشانیده بود!

گفتم : این مرد کیست؟

گفتند : سعدبن عباده است!

گفتم : او را چی شده است؟

گفتند : بیمار است!

در کنار او نشستیم!

بعد از آن، سخنگوی آنها برخاست و پس از حمد و ستایش خداوند گفت :

«ما انصار دین خداوند و سربازان اسلام بوده و هستیم، و شما مهاجرین را مردمی و جماعتی از خود می‌شماریم، اما عده‌ای از میان شما مهاجرین آمده و می‌خواهند در میان ما جدایی بیفکنند و حق ما را نادیده بگیرند و از این میدان خارج کنند!»

وقتی سخنان او پایان یافت، خواستم برخیزم و مطلبی را که در ذهن خود آماده نموده و خوب و مناسبش می‌دانستم در حضور ابوبکر و در پاسخ به سخنگوی ایشان بیان کنم!

فکر می‌کردم که لازم است پاسخ تندی به او داده شود، اما ابوبکر از من بردبارتر و آرام‌تر بود. ابوبکر به من گفت : صبر کن! من می‌خواهم سخن بگویم!

دوست نداشتم او را آزرده خاطر نمایم، به درستی از من آگاه‌تر و بردبارتر و وقارش بیشتر بود!

ابوبکر برخاست و سخنانش را آغاز کرد، سوگند به خداوند همه آنچه را که من در مورد آن بسیار فکر کرده و آماده نموده بودم، او بدون تکّلف بسیار بهتر و رساتر از من گفت!؟

سخنان ابوبکر صدیق رضی الله عنه

«خیر و منزلتی که برای خود ذکر کردید، شایسته‌ آن هستید! اما مردم عرب این موضوع (خلافت) را تنها برای این جمع از مردم قریش می‌شناسند، زیرا در میان مردم عرب آنها دارای نسب و جایگاهی میانه‌اند.

ابوبکر دست من و ابوعبیده جراح را گرفت و گفت : من برای قبول این مسئولیت یکی از این دو نفر را به شما پیشنهاد می‌نمایم.»

من از سخنان ابوبکر – به غیراز این پیشنهاد او – کاملاً راضی بودم! سوگند به خداوند اگر دست و پای مرا ببندند و گردنم را بزنند به شرطی که سبب معصیت نشود، برایم قابل قبول‌تر از آن بود که پیشوای مردمی بشوم که ابوبکر در میان آنهاست.

وقتی ابوبکر آن پیشنهاد را مطرح نمود، یکی از انصاریان به نام حباب بن منذر برخاست و گفت :

من در مورد این قضیه خبره‌ام و لازم است رأی من عملی بشود!

او گفت : اي قریشیان! من پیشنهاد می‌نمایم، که یک نفر از ما و یک نفر از شما امیر و خلیفه بشوند!

وقتی حباب بن منذر این سخن را گفت : همهمه بر پا شد و صدای اعتراضی برخاست، من ترسیدم که تفرقه ایجاد شود!

به ابوبکر گفتم : دست خود را به من بده!

ابوبکر دست خود را به من داد و من با او بیعت کردم، پس از آن مهاجرین با او بیعت نمودند و به دنبال ایشان مردم انصار با او بیعت کردند!

عمر فاروق رضی الله عنه در ادامه خطابه‌اش می‌گوید :

«سوگند به خداوند در آن شرایطی هیچ چیزی از قضیه بیعت با ابوبکر برای ما مهم‌تر و ضروری‌تر نبود!

ما از اینکه مردم انصار از بیعت خودداری کنند نگران بودیم. که اگر چنان می‌شد، بیعتی صورت نمی‌گرفت، و ممکن بود که پس از ما بیعتی انجام بگیرد و با یکی از افراد خود بیعت کنند! در آن صورت ما بر سر دو راهی قرار می‌گرفتیم : یا باید از ایشان تبعیت می‌کردیم و با کسی که با او بیعت کرده‌اند، بیعت نماییم و کاری را انجام بدهیم که به آن راضی نبودیم و مصلحت مسلمانان را در آن نمی‌دانستیم، یا اینکه با اقدام ایشان به مخالفت می‌پرداختیم اما چنین مخالفتی زمینة تفرقه و تباهی را فراهم می‌نمود.

هر کسی بدون مشورت با مسلمانان با امیری بیعت کند، بیعت او ارزشی ندارد و به امارت آن شخص مشروعیت نمی‌بخشد! » (البدایة والنهایة : ج 5 ص 245 – 247)

سبب پذیرش بیعت

ابوبکر صدیق رضی الله عنه سبب قبول خلافت و بیعت با خود را بعداً توضیح دادند.

رافع طایی رضی الله عنه در مورد مسایل طرح شده در اجتماع تصفیه از او سؤال کرد، ابوبکر در پاسخ به او فرمود :

«با من بیعت کردند و من آن بیعت ایشان را پذیرفتم، زیرا نگران آشوب و تفرقه بودم و از این هراس داشتم که چنانچه بیعت را قبول ننمایم، عده‌ای کافر شوند! » (البدایة والنهایة : ج 5 ص 247 – 248)

بیعت با ابوبکر ابتدا از طرف جمعی از مهاجرین و انصار در سقیفه بنی‌ساعده در روز دوشنبه دوازدهم ربیع‌الأول صورت گرفت!

عباس و علی و زبیر بن عوام رضی الله عنهم به علت آن که به کار غسل و تکفین رسول خدا مشغول بودند نتوانستند در سقیفه حضور پیدا کنند!

فردای آن روز یعنی روز سه‌شنبه سیزدهم ربیع‌الأول در مسجد نبوی مهاجرین و انصار در اجتماعی بزرگتر برای بار دوم با ابوبکر صدیق رضی الله عنه بیعت نموده و مجدداً بیعت سقیفه را مورد تأیید قرار دادند.

شرح و جزئیات و رویداد سقیفه و بیعت اولیه با ابوبکر صدیق را از زبان حضرت عمر شنیدیم و اما شرح و تفصیل بیعت دوم را از انس بن مالک بشنویم :

او می‌گوید :

روز سه‌شنبه، عمربن خطاب بر روی منبر رفت، ابوبکر هم در کنار منبر آرام و ساکت نشسته بود!

وقتی همة مردم در مسجد جمع شدند، عمر برخاست و گفت :

«آرزوی همیشگی من این بود که رسول خدا صلی الله علیه وسلم اکنون در جمع ما می‌بود، تا امور زندگی ما را با تدبیر خویش اداره می‌نمود و آخرین فردی از ما بود که مرگ به سراغ او می‌آمد! اما اینک هر چند رسول خدا وفات یافته ولی چراغ پرفروغ سنّت را در میان ما برجای نهاده تا راه هدایت را به وسیله آن بیابیم!

و ابوبکر یار رسول خدا و دومین نفر غار ثور است! اینک خداوند سخن شمار را در مورد او یکی نموده و او بیش از همه شایستگی بدست گرفتن زمام امور و رهبری شما را دارد، برخیزید و با او بیعت کنید!

پس از آن عمر به ابوبکر گفت : روی منبر برو!

ابوبکر روی منبر رفت و همة مهاجرین و انصار با او دست بیعت دادند!

خطابه ابوبکر صدیق رضی الله عنه

ابوبکر صدیق رضی الله عنه پس از حمد و ستایش شایسته خداوند، گفت :

«ای مردم! شما مرا پیشوای خود نموده‌اید، در حالی که بهتر از شما نیستم! اگر خوب عمل کردم مرا یاری دهید! واگر بد عمل نمودم، مرا بر سر راه بیاورید! صداقت امانت است و دروغ خیانت!

ضعیف شما نزد من قوی است تا به امید خدا حق او را به وى برگردانم و قوی شما نزد من ضعیف است تا به امید خدا حق دیگران را او بگیرم.

هر ملّتی که جهاد را به دست فراموشی بسپارد، خداوند آن قوم را خوار و درمانده می‌گرداند! و هر گاه فساد و فحشا، در میان اجتماعی رواج پیدا کند، خداوند آن اجتماع را به بلا و مصیبتی فراگیر گرفتار می‌گرداند!

تا وقتی از خداوند و پیامبر او اطاعت می‌کنم از من اطاعت کنید، اما هر گاه خداوند و پیامبرش را نافرمانی کردم، به هیچوجه اطاعت از من لازم نیست! » (البدایة والنهایة : ج ص 248)

ابوسعید خدری رضی الله عنه در مورد بیعت حضرت علی بن ابی‌طالب رضی الله عنه با ابوبکر صدیق می‌گوید :

«وقتی ابوبکر بر روی منبر رفت، به چهره‌های مردم حاضر در مسجد نگاه کرد و زبیربن عوام را ندید!

او را فراخواند و زبیر آمد!

ابوبکر به او گفت : ای عموزادة رسول خدا و یار و همراه دلسوز او، می‌خواهی، ستون وحدت مسلمانان فرو بریزد؟

زبیر گفت : ای خلیفه رسول خدا به هیچوجه نباید نگران باشی!

سپس برخاست و با ابوبکر بیعت کرد!

پس از آن ابوبکر به میان جمع حاضر در مسجد نگاه کرد، وقتی حضرت علی بن ابی‌طالب را ندید، او را هم صدا زد!

حضرت علی برخاست و نزد ابوبکر آمد!

ابوبکر گفت : ای پسر عم و داماد رسول خدا، آیا می‌خواهی صف وحدت مسلمانان به هم بریزد؟

حضرت علی فرمود : ای خلیفة رسول خدا به هیچوجه نباید نگران باشی!

سپس حضرت علی رضی الله عنه برخاست و با ابوبکر صدیق بیعت نمود.

روایت صحیح ابوسعید خدری بیانگر این است که علی بن ابی‌‌طالب و زبیربن عوام رضی الله عنهم در روز سه‌شنبه یعنی یک روز پس از وفات رسول خدا با ابوبکر صدیق بیعت نمودند. » (البدایة و النهایة : ج 5 ص 249)

یکی از دلایل اهمیت روایت صحیح ابوسعید خدری این است که امام مسلم مؤلف کتاب «الجامع الصحیح» که پس از صحیح امام بخاری صحیح‌ترین کتاب است، نزد استاد خود حافظ بن اسحاق بن خزیمه مؤلف کتاب «صحیح ابن خزیمه» رفت و در مورد این روایت از او سؤال نموده است.

ابن خزیمه این روایت را نوشته و برای او قرائت کرده است.

امام مسلم به استادش گفته است : این روایت یک ملک می‌ارزد!

ابن خزیمه می‌گوید : ارزش این روایت از یک ملک بیشتر است و یک دنیا ارزش دارد!

یکی از دلایل دیگر بیعت حضرت علی رضی الله عنه در روز سه‌شنبه و در بیعت دوم روایتی است که حبیب‌بن ثابت آن را روایت کرده است. او می‌گوید :

علی‌بن ابیطالب در منزل بود، مردی نزد او رفت وگفت : ابوبکر در رابطه با قضیة بیعت به مسجد آمده است!

حضرت علی با همان پیراهنی که به تن داشت و بدون آنکه ردائی را بپوشد، با شتاب به سوی مسجد رفت، تا در مورد بیعت درنگ نکند و پس از بیعت با ابوبکر کسی را فرستاد تا ردایش را بیاورند، آن را که آوردند بر روی پیراهنش پوشید.

عمر بن حریث از سعید بن زید پرسید : آیا در روز وفات رسول خدا حضور داشتی؟

گفت : آری، بودم!

پرسید : کی با ابوبکر بیعت انجام گرفت؟

گفت : در همان روزی که رسول خدا صلی الله علیه وسلم وفات یافت، زیرا مسلمانان نمی‌خواستند حتی یک نصف روز را هم بدون رهبر و خلیفه باشند!

پرسید : آیا کسی بود که با خلافت ابوبکر مخالفت کند؟

گفت : مگر آدمی که از دین برگشته یا می‌خواست که از دین برگردد، خداوند انصار را هدایت فرمود و رأی آنها را برای بیعت با ابوبکر یکی کرد!

پرسید : آیا در میان مهاجرین کسی بود که با او بیعت نکند؟

گفت : نه همة مهاجرین یکی به دنبال دیگری با او بیعت نمودند!

وصلی الله وسلم علی نبینا محمد وعلی آله وصحبه أجمعین.‏

وآخر دعوانا أن الحمدلله رب العالیمن.‏
     
  
مرد

 
rostam91: انتخاب ابوبکر صدیق به عنوان خلیفه و رهبر مسلمانان و اولویت دادن به آن انتخاب در برابر دفن حضرت محمّد صلی الله علیه وسلم که او از هر کسی برایشان عزیزتر بود، حرکت و گام بسیار بزرگ و مهم و پیش‌رفته‌ای به شمار می‌آمد.
درست ترش اینه که حکومت خواهی و ارزوی دیرنه عمر و ابوبکر انچنان شدید بود که حاضر بودند هر کاری برای ان انجام دهند

rostam91: حتی برای چند روزی و یا ساعاتی هم نباید مقام امامت و خلافت از حاکم و فرمانروایی مسلمان خالی باشد،
بسیار بسیار جالبه

پیلامبر خدا اینقدر متوجه نبودند و اعلم نبودند که خلیفه انتخاب کنند و یا معرفی کنند اما ابوبکر و عمر عقلشون میرسیده

پس به قول اهل سنت عمر و ابوبکر اعلم بر پیامبر بودند

چون این دونفر عقلشوئن رسید جانشین معرفی کنند که خلافت بی صاحب نباشه اما پیامبر این کار رو نکرد


rostam91: حضرت عمربن خطاب رضی الله عنه خشمگین شد و گفت : همین امشب در منی با مردم سخن خواهم گفت: و آن ها را از آنگونه انسان‌ها برحذر خواهم داشت، آنهایی که می‌خواهند حقوق مردم را در مورد انتخاب خلیفه مورد نظر خود بدون مشورت با مردم مسلمان و بیعت آنان پایمال نمایند!
خوده جناب عمر هم به این حرف خودش باور نداشته

کدوم مردم در انتخاب او و ابوبکر و عثمان حضور موثر داشتند

اینها مردم رو مثل گوسفند میدونستن که هر جور ئدلشون خواست هی کنند

در سقیفه مگر چند نفر بودند

چرا ابوبکر عمر رو پیشنهاد کرد و هیچ مشورتی با مردم در انتخاب عمر نشد

چرا عمر خلافت رو بین چند نفر قرار داد و گفت از بین مشاوران هرکس با قول فلانی مخالفت کرد گردنش را بزنید

آنچنان حرف میزنید انگار انتخابات کردید ...مشو.رت مردم مشورت مردم .....دروغی بزرگ


بر طبق ایه قران

اطیعو الله و اطیعو الرسول و اولی الامر منکم

بعد از رسول خدا امور را و اطاعت مخصوص اولی الامر است

اولی الامر کیست ؟؟؟

آیا به قول دوست اهل سنت فرماندار و وزیر و شهردار اولی الامر است

ایا خدا مردم را به اطاعت کسانی امر میکند که ممکن است انان را به بیراهه و فساد دستور دهند

در اینصورت صدام و هیتلر و چنگیز هم اولی الامر بودن و اطاعت اونها واجب بوده و مردم اونها و سربازان اونها در قبال ادم کشی ها مسئولیتی ندارن چون خدا گفته

نه خیر برادران اهل سنت اولی الامر هر کسی که مقام داشت نیست اولی الامر مانند رسول انتخاب شده خداست و امام نام دارد

همان دوازده امامی که پیامبر بارها نام انها را برده و در کتب معتبر شما موجود است اما راوی بجای ذکر نام انها خود را به نشنیدن زده و میگوید همگی از قریش بودند

خدا امور مردم را بدست هر کس نمیسپارد که اگر بسپارد دیگر خدا نیست چون بندگان خود را به امر بری از گناه و گنه کار دلالت میدهد


rostam91: ابوبکر روی منبر رفت و همة مهاجرین و انصار با او دست بیعت دادند!
پس اینکه عمر شمشیر بدست در کوچه ها میگشت و مردم را تهدید میکرد با ابوبکر بیعت کنند دروغه ؟؟

rostam91: پرسید : آیا کسی بود که با خلافت ابوبکر مخالفت کند؟

گفت : مگر آدمی که از دین برگشته یا می‌خواست که از دین برگردد، خداوند انصار را هدایت فرمود و رأی آنها را برای بیعت با ابوبکر یکی کرد!
پس علی ع و زهرا س و حسنین و طلحه و زبیر و ابن عباس و ...به زعم شما از دین برگشته یا میخواستن از دین برگردد که با ابوبکر بیعت نکردن


rostam91: حضرت علی فرمود : ای خلیفة رسول خدا به هیچوجه نباید نگران باشی!

سپس حضرت علی رضی الله عنه برخاست و با ابوبکر صدیق بیعت نمود.
در تمام کتب معتبر و حتی خود جناب رستم معتقدند علی ع چند ماه بعد با ابوبکر بیعت کرد ولی حالا باز دروغی از دروغدان تاریخ


احتمالا باید بسیاری از کتب و روایات اهل سنت را هم باطل بدانیم

هر جا نوشته که عمر برای اخذ بیعت به خانه علی ع هجوم برد که بیشاز بیست مورد است
سعی کن از گناه نفرت داشته باشی نه از گناهکار.
هیچ وقت چیزی رو خوب نمیفهمی مگر اینکه بتونی به مادربزرگت کاملا توضیحش بدی ! "آلبرت انیشتین"

Signature
     
  
مرد

 
حالا واقعیت سقیفه بازبان مودبانه


عمر و ابوبکر پیامبر را برای بعد از مرگش میخواستند

کدام عزیز از دست داده ای در همان روز وفات عزیزش به دنبال ارث و سهم خواهی و خلافت او میرود ؟؟؟؟؟جز عمر و ابوبکر


داستان سقیفه (نقل از شیخ مفید)

ابومحمد از عمرو بن ابی‏القمدام از پدرش از جدش روایت کند که هیچ‏گاه به مانند آن روز بر علی علیه‏السلام سخت‏تر نگذشت ، روزی بود که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم از دنیا رفت و سقیفه بنی‏ساعده بوده که من در سمت راست ابوبکر نشسته بودم و مردم با او بیعت می‏کردند، عمر به او گفت: تا علی با تو بیعت نکند کاری از تو ساخته نیست، کسی را به دنبال او بفرست تا بیاید و با تو بیعت کند، وی قنفذ را دنبال آن حضرت فرستاد، قنفذ رفته و به حضرت گفت: خلیفه رسول خدا را اجابت کن، علی علیه‏السلام فرمود: چه زود و شتابان شما بر رسول خدا دروغ بستید، رسول خدا هیچ کس غیر از مرا به جانشینی خود نگذاشت، قنفذ برگشته و سخنان را به ابوبکر گفت، ابوبکر گفت: برو به او بگو ابوبکر تو را فرامی‏خواند و می‏گوید بیا و بیعت کن، تو هم مانند دیگر مسلمانان هستی، علی علیه‏السلام فرمود: رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به من دستور داد که بعد از او از خانه بیرون نیایم تا اینکه قرآن را جمع‏آوری کنم زیرا بر پوست درخت خرما و شانه شتر نوشته شده است، قنفذ سخنان حضرت را به ابوبکر منتقل کرد، عمر به ابوبکر گفت برخیز تا نزد این مرد برویم ابوبکر و عمر و عثمان و خالد بن ولید، مغیره بن شعبه، ابوعبیده بن جراح و سالم مولی ابی‏حذیفه از جا برخاسته و من نیز به همراه آنان به راه افتادم، فاطمه گمان می‏کرد که هیچ کس بدون اجازه او وارد خانه‏اش نخواهد شد در خانه را بست و زنجیر در را انداخت، وقتی به در خانه رسیدند برخی همراهان و کسانی متفرق شدند اما عمر هیزم طلبید تا درب خانه را آتش زده و واردشود در این اثنا با پای خود در خانه را کوبید و در را شکست در از لیف خرما بود بر علی وارد شده یقه او را گرفته و از خانه بیرون آوردند.
فاطمه از خانه بیرون آمده و گفت: ای ابوبکر و عمر می‏خواهید مرا بیوه کنید و شوهرم را بکشید، به خدا سوگند اگر از او دست برندارید موهایم را پریشان، گریبانم را چاک و کنار قبر پدرم رفته و نزد پروردگارم ناله می‏زنم،آنان اعتنا نکردند و زهرا را مضروب نمودند لذا از منزل بیرون شده دست حسن و حسین علیهماالسلام را گرفته و روی به قبر رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم نهاد علی علیه‏السلام به سلمان فرمود: ای سلمان دختر رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم را دریاب که می‏بینم ارکان و دو پهلوی شهر مدینه از یکدیگر گسیخته می‏شود، به خدا سوگند اگر نفرین کند مردم مدینه مهلتی نخواهند داشت و همگی نابود خواهند شد، سلمان خود را به آن حضرت رسانیده و گفت: ای دختر حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم خداوند پدرت را به عنوان رحمت مبعوث فرمود، از این کار منصرف شو، فرمود: ای سلمان دیگر صبری برایم نمانده مرا به حال خود واگذار تا بر کنار قبر پدرم بروم و در آنجا نزد پروردگارم ناله و فریاد کنم، سلمان گفت: مرا علی نزد تو فرستاده و دستور داده که به خانه برگردی، حضرت فرمود: هم اکنون گوش داده و از او اطاعت می‏کنم، حضرت از منزل بیرون آمد و آنان نیز علی را دست بسته از خانه بیرون بردند. راوی گوید: زبیر در حالی که شمشیرش از غلاف بیرون آورده بود روی به جمعیت کرده و گفت: ای گروه بنی‏ هاشم آیا با علی بدین گونه رفتار می‏شود و شما زنده هستید؟! و با شمشیر بر عمر حمله ‏ور شد خالد بن ولید از پشت سر سنگی بر او زد شمشیر از دستش افتاد، عمر آن را برداشته و به سنگی زده و آن را شکست، علی علیه‏السلام از جلو قبر رسول خدا گذشته و گفت: «ای برادر، مردم مرا ضعیف و ناتوان نموده و نزدیک بود مرا بکشند» [۱] علی را به سقیفه و به جایگاه ابوبکر آورده، عمر به آن حضرت روی کرده و گفت بیعت کن،حضرت فرمود: اگر بیعت نکنم چه می‏شود؟ گفت: در آن صورت به خدا سوگند گردنت را می‏زنیم، حضرت فرمود: بنابراین من که بنده خدا و برادر رسول اویم کشته خواهم شد، عمر گفت: بنده مقتول خدا آری، و اما برادر رسول خدا نه، تا اینکه مطلب را سه بار تکرار فرمود و همان پاسخ را شنید، عباس جلو آمده و گفت: ای ابوبکر با برادر زاده‏ام مدارا کن، بر عهده من که او بیعت خواهد کرد، بعد دست حضرت را گرفته و به دست ابوبکر کشید و آنان دست از حضرت برداشته و حضرت با حالت خشم و غضب سر به سوی آسمان نموده و گفت: خداوند تو می‏دانی که پیامبر امی به من فرمود: اگر بیست نفر با تو همراهی کردند با آنان درگیر شو،که این همان فرمایش تو در کتابت می‏باشد که فرموده ای: «اگر بیست نفر از شما صابر و پایدار باشند بر دویست نفر پیروز خواهند شد» [۲] ، خداوند اینان بیست نفر نشدند، این مطلب را سه بار تکرار کرد و بعد به خانه رفت. [۳] .
________________________________________
[۱] الاعراف، ۱۵۰/ یا بن ام ان القوم استضعفونی کادوا ان یقتلوننی. (این جمله‏ای است که هارون برادر موسی به آن حضرت گفت).
[۲] الانفال / ۶۵ «فان یکن منکم عشرون صابرون یغلبوا ماتین».
[۳] شیخ مفید، الاختصاص / ۱۸۴- ۱۸۷ ط مکتبه الصدوق.
سعی کن از گناه نفرت داشته باشی نه از گناهکار.
هیچ وقت چیزی رو خوب نمیفهمی مگر اینکه بتونی به مادربزرگت کاملا توضیحش بدی ! "آلبرت انیشتین"

Signature
     
  
مرد

 
هی میگن چرا شیعه بر مهر سجده میکنه ....حالا مهر بهتره یا اینجوری


سعی کن از گناه نفرت داشته باشی نه از گناهکار.
هیچ وقت چیزی رو خوب نمیفهمی مگر اینکه بتونی به مادربزرگت کاملا توضیحش بدی ! "آلبرت انیشتین"

Signature
     
  ویرایش شده توسط: mohan1978   
مرد

 
در ادامه معرفی صحابه با وفای پیامبر امروز بیوگرافیهای دیگر صحلبه رو میذارم تا همه بدونن که اینهائی که میگن بعد رسول الله مرتد شدند چه انسانهائی بودن و چرا این تهمت ارتداد بهشون زده شده

ابوموسی اشعری ( رضی الله عنه)

پروردگارا گناهان عبدالله بن قیس را ببخش و در روز قیامت او را به جای مملو از نعمتی داخل کن.

ما اکنون با صحابه رقیق القلب... زاهد و عابدی به نام عبدالله بن قیس با کنیه ابوموسی اشعری هستیم او صحابی رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) امامی بزرگ و فقیه و قاری قرآن بود.

داستان زندگی او از یمن شروع می‏شود، پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) خانواده‏اش را به رقت قلب توصیف کرد و به اصحابش فرمود: «اهل یمن نزد شما مى‏آيند، آنان قلب مهربانی دارند ایمان و حکمت در یمن است»[1].

در روایت دیگرآمده است: اهل یمن که قلبی لطیف و مهربان دارند نزد شما مى‏آيند و فقه و حکمت در یمن است[2].

ابوموسی با وجود سن کمش قومش را از عبادت بتها نهی کرد. بتهایی که نه سودی می‏رسانند و نه زیانی. او از ته دل آرزو می‏کرد معجزه‏ای صورت بگیرد و بشریت را از تاریکی شرک و بت پرستی به روشنایی توحید و عبادت... راهنمایی کند.. دیری نگذشت آرزوی او با بعثت رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) تحقق یافت و به محض شنیدن این خبر با سرعت برای دیدن رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) و ایمان به رسالت او که برای نجات مردم از تاریکی به نور آمده بود، حرکت کرد. او به محض اینکه به مکه رسید و پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) را دید به او ایمان آورد.

در شب بعدی عبدالله بن قیس و عمویش ابوعامر رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) را بار دیگر ملاقات کردند. پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) از ابوعامر استقبال کرد و همانگونه که با عبدالله سخن گفت با او نیز سخن گفت و آیاتی از قرآن را بر وی تلاوت کرد پس ابوعامر نیز ایمان آورد. رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) از مسلمان شدن این دو جوان یمنی خوشحال شد و پیش قدم شدن آنان بر قومشان برای ایمان آوردن را ستود. سپس درباره دعوت الی الله و چگونه آغاز کردن آن، مشکلاتی که اصحابش در راه دعوت تحمل کرده‏اند و در مورد برخورد قریش در مقابل دعوتش برایشان توضیح داد. همچنین قصه هجرت تعدادی از اصحابش به حبشه به علت اذیت و آزار قریش را بیان کرد و اینکه چگونه این آزارها به حبشه نیز رسید(اما خداوند مکر مشرکین را در حبشه باطل کرد) و وعده داد که تمام مردم عرب و عجم دین او را می‏پذیرند و اسلام سراسر جهان را فرا خواهد گرفت.

این دو جوان از سخنان آن حضرت خوشحال شدند و به ایشان گفتند: ای رسول خدا اگر بخواهی نزد شما باقی می‏مانیم و مانند سایر اصحابت سختیها را تحمل می‏کنیم، یا نزد قوممان باز می‏گردیم و آنان را به دین اسلام دعوت می‏کنیم، یا به حبشه نزد دیگر برادرانمان می‏رویم. پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) آنها را ستود و به آنها دستور داد به میان قومشان باز گردند و دعوت را شروع کنند و وقتی که وضعیت پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) روشن شد نزد ایشان بازگردند. آن دو پذیرفتند و چند شب در مکه ماندند، آیاتی از قرآن و آداب نماز را نزد آن حضرت آموختند و به یمن بازگشتند در حالی که بزرگترین نعمت، ایمان، یقین و اسلام را بدست آوردند.

ابوموسی دعوت الی الله را در یمن آغاز کرد تا دست مردم اطرافش را بگیرد و به بهشت ببرد.

بعد از مدتی که ابوموسی در یمن قرآن خدا و سنت رسولش را آموزش می‏داد مشتاق دیدار رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) شد و دوباره راه سفر را در پیش گرفت. ابوموسی بعد از جنگ خیبر به مدینه رسید در آن موقع جعفر بن ابوطالب و یارانش نیز از حبشه بازگشتند و پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) با آمدن آنها بسیار خوشحال شد.

ابوموسی ( رضی الله عنه) می‏گوید: خبر خارج شدن پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) به ما رسید. من و دو برادرم که از من بزرگتر بودند (ابوبرده و ابورُهم) همراه با پنجاه و سه یا پنجاه و دو نفر از اهل یمن سوار کشتی شدیم و به حبشه رفتیم در آنجا جعفر بن ابوطالب را دیدیم او گفت رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) ما را به اینجا فرستاده است شما نیز در اینجا بمانید. ما نیز نزد او ماندیم تا اینکه بعد از مدتی همه با هم بعد از فتح خیبر به مدینه رفتیم و آن حضرت از غنایم خیبر برای ما نیز سهم در نظر گرفت و پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) برای افرادی که در فتح خیبر شرکت نکرده بودند و جز ما و یاران جعفر بن ابوطالب سهمی در نظر نگرفته بود. بعضی از مردم به ما که با کشتی از حبشه آمده بودیم گفتند ما قبل از شما هجرت کردیم و... پیامبر خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: «او از شما نسبت به من حق بیشتری ندارد، او و یارانش یک بار هجرت کردند ولی شما دو بار هجرت کردید»[3].

انس بن مالک ( رضی الله عنه) می‏گوید: رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: فردا قومی نزد شما می‏آیند که قلبشان نسبت به اسلام از شما مهربانتر است. فردا اشعریها وارد شدند وقتی که نزدیک شدند این شعر را می‏خواندند.

فردا به دوستانمان محمد و یارانش می‏رسیم.

وقتی وارد شدند برای اولین بار سنت مصافحه را رایج کردند[4].

عیاض اشعری می‏گوید: بعد از اینکه این آیه: {... فَسَوْفَ يَأْتِي اللّهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَيُحِبُّونَهُ} (المائده: ٥٤). «خداوند جمعيتى را مى‏آورد كه آنها را دوست دارد و آنان (نيز) او را دوست دارند». نازل شد، رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: اینان قوم تو هستند ای ابوموسی، به ابوموسی اشاره کرد[5].

قوم ابوموسی ملازم پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) شدند که از ته قلب آنان را دوست داشت چون راست گفتار و نیک کردار بوده و شب و روز به عبادت خداوند متعال مشغول بودند. پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) درباره آنها می‏گفت: من صدای نازک اشعریها را در شب می‏شنوم که قرآن تلاوت می‏کنند و منازل آنها را با صدای قرآن خواندنشان می‏شناسم گرچه در روز خانه آنها را ندیده باشم[6].

بلکه رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) در بین اصحابش آنها را ستایش می‏کرد و می‏گفت: اشعریها اگر بدون زن یا بدون شوهر شوند یا غذای خانواده آنان کم شود، آنچه که دارند در یک جا جمع می‏کنند و به طور مساوی بین هم تقسیم می‏‏کنند. پس آنها از من و من از آنها هستم[7].

رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) نشان شرف بر سینه او می‏گذارد

ابوموسی بار دیگر برگشت تا از این چشمه صاف بنوشد و قرآن و سنت را از پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) بیاموزد. ابوموسی هرگاه قرآن را قرائت می‏کرد احساس می‏شد در اثر صوت زیبا و آرامش همه دنیا به طرف وی متمایل می‏گردد. حتی روزی رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) به او گفت: «ای ابوموسی صدایی مانند صدای آل داود به تو عطا شده است»[8].

ابوعثمان النهدی می‏گوید: موسیقی هیچ تار و طنبور و چنگی را نشنیده‏ام که از صدای ابوموسی زیباتر باشد. هرگاه برایمان نماز می‏خواند دوست می‏داشتم سوره بقره را بخواند[9].

ابوسلمه می‏گوید: عمربن خطاب به ابوموسی که در مجلس نشسته بود می‏گفت: ای ابوموسی خدا را بیادمان بیانداز. ابوموسی نیز چند آیه از قرآن را با صوت و لحن می‏خواند[10].

پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) شهادت داد که او مؤمن منیب است.

ابن بریده از پدرش نقل می‏کند که گفت: شبی از مسجد خارج شدم که پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) در کنار در مسجد ایستاده بود و مردی نماز می‏خواند. به من گفت ای بریده آیا فکر می‏کنی ریا می‏کند؟ گفتم خدا و رسولش بهتر می‏دانند. فرمود: بلکه او مؤمن منیبی است که صدایی مانند صدای آل داود به او عطا شده است. نگاه کردم دیدم او ابوموسی است و به او خبر دادم[11].

انس بن مالک ( رضی الله عنه) می‏گوید: ابوموسی صدای شیرینی داشت. یک شب او نماز می‏خواند همسران پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) صدایش را شنیدند و ایستاده به او گوش می‏دادند. فردای آن شب به او گفته شد زنان به صدایت گوش می‏دادند. گفت اگر می‏دانستم صدایم را بهتر می‏کردم و شما را بیشترخوشحال می‏کردم[12].

ابوموسی از معدود افرادی است که برای پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) قرآن را قرائت کرد ... و پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) او و معاذ را به یمن، به دو شهر زبید و عدن فرستاد.

ابوموسی ( رضی الله عنه) می‏گوید: بعد از اینکه پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) من و معاذ را به یمن فرستاد به ما گفت در رویارویی با مردم سختگیر نباشید و آنها را از خود متنفر مکنید. ابوموسی به رسول الله گفت: در سرزمین ما شراب وجود دارد. شرابی که از عسل درست می‏شود و به آن «بِتع» می‏گویند و شرابی که از جو ساخته می‏‏شود و «مِرز» نام دارد. پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: «هر مسکری حرام است». معاذ به من گفت: چگونه قرآن را می‏خوانی. گفتم: در نماز، روی مرکب و نشسته و ایستاده آن را قرائت می‏کنم. معاذ گفت: من می‏خوابم سپس بیدار می‏شوم و همانگونه که برای نمازم اجر داده می‏شوم، برای خوابم نیز دارای اجر هستم[13].

ابوموسی ( رضی الله عنه) می‏گوید: با پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) در سفر بودیم و مردم از کوه بالا می‏رفتند مردی بالا رفت و گفت: لا اله الا الله والله اکبر، گمان می‏کنم با صدای بلند گفت و پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) که روی اسبش سوار بود فرمود: «ای مردم، شما که انسان کَر یا غایب را صدا نمی‏زنید، و گفت ای عبدالله بن قیس (ابوموسی) آیا ذکری به تو بیاموزم که از گنجهای بهشت است؟ گفتم: بلی ای رسول خدا، فرمود بگو: «لا حول ولا قوة الا بالله»[14].

ابوموسی اخلاق پسندیده شرم و حیا را داشت.

ابومجلز می‏گوید: ابوموسی گفت: من به خاطر شرم از خداوند در خانه تاریک غسل می‏کنم و پشتم را خم می‏نمایم[15].

او هنگام خواب لباس می‏پوشید از ترس اینکه عورتش کشف نشود.

ابوموسی ملازم پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) بود تا در جوار او به خیر بیشتری برسد.

ابوموسی می‏گوید: در جعرانه نزد رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) بودم که یک مرد عرب وارد شد و گفت: آیا وعده‏ای که به من داده‏ای عملی نمی‏کنی؟ گفت: مژده بده گفت: مژده زیاد داده‏ای. رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) رو به من و بلال آمد و گفت: این شخص مژده را پس داد آیا شما آن را می‏پذیرید. گفتند قبول می‏کنیم ای رسول خدا. ظرف آبی خواست و دست و صورتش را در آن شست و آب را دوباره داخل آن ریخت سپس فرمود: «از آن بنوشید و آن را روی سر و گردنتان بریزید» آن دو همچنان کردند.

ام سلمه در پشت پرده ندا زد برای مادرتان نیز مقداری بیاورید. آن دو مقداری برای ام سلمه بردند[16].

ابوموسی مورد اعتماد پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) و دوست او بود و هنگامی که رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) وفات کرد از او رضایت کامل داشت.

ابوموسی از وفات رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) بسیار محزون گشت و در خلافت ابوبکر، عمر، عثمان و علی زنده بود و همه آنها با شناختی که از او داشتند به او احترام می‏گذاشتند و قدر و منزلت او را ارج می‏نهادند.

جایگاه او نزد اصحاب و تابعین

ابوالبختری می‏گوید: نزد علی آمدیم و از اصحاب رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) پرسیدیم. گفت: از کدامیک از آنها سؤال می‏کنید. گفتیم از ابن مسعود. گفت: به قرآن و سنت آگاهی کافی دارد و همین او را بس است. گفتیم ابوموسی؟ گفت: وارد دریای علم شد و از آن بهره کافی برد[17].

اسود بن یزید می‏گوید: در کوفه داناتر از علی و ابوموسی ندیدم[18].

ابوموسی فقیهی هوشیار، با هیبت، ارزشمند و عادل در افتاء و قضاوت بود.

مسروق می‏گوید: در میان صحابه شش نفر خوب قضاوت می‏کردند: عمر، علی، ابن مسعود، اُبیّ، زید و ابوموسی[19].

شعبی می‏گوید: قاضیان امت: عمر، علی، زید و ابوموسی هستند[20].

صفوان بن سلیم می‏گوید: در زمان رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) کسی در مسجد فتوی نمی‏داد جز: عمر، علی، معاذ و ابوموسی[21].

انس می‏گوید: اشعری من را نزد عمر فرستاد. عمر به من گفت: ابوموسی اشعری چگونه بود وقتی از آنجا آمدی. گفتم: به مردم قرآن می آموخت. عمر گفت: او زیرک است ولی به خودش بازگو مکن[22].

عمر قدر و منزلت ابوموسی را ارج می‏نهاد و به او چنان اعتمادی داشت که جز خدا کسی آن را نمی‏دانست.

شعبی می‏گوید: عمر وصیت کرد هیچ امیری را بیشتر از یک سال در مقامش حفظ نکنید. ولی ابوموسی را چهار سال در مقامش باقی بگذارید[23].

ابوموسی مستحق چنین اعتمادی از سوی عمر بود. عمر ابوموسی را فرماندار بصره و عثمان او را به فرمانداری کوفه منصوب کرد.

نمونه‏هایی از جهاد او در راه خدا

ابوموسی لطافت قلب و حیا و شرم خاصی داشت اما وقتی که تنور جنگ گرم می‏شد، زبانها ساکت و صداهای شمشیر در بالای سرها بلند می‏شد... او سوارکاری دلیر بود که شهادت را جستجو می‏کرد، درست مثل اینکه به دنبال نصف دیگر خود بود.

حادثه اوطاس و توفیق او به سبب دعای پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم)

ابوموسی می‏گوید: بعد از اینکه رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) از غزوه حنین فارغ شد، ابوعامر اشعری را به فرماندهی سپاه اوطاس منصوب کرد. او به دُرید بن الصمّه و یارانش رسید، دُرید کشته شد و یارانش شکست خوردند. مردی تیری به سمت ابوعامر که سوار بود شلیک کرد. گفتم: عمو چه کسی به طرف شما تیر انداخت، با دست به سوی او اشاره کرد من به سمت او رفتم و به وی نزدیک شدم وقتی من را دید پا به فرار گذاشت. من با صدای بلند به او گفتم آیا شرم نمی‏کنی مگر شما عرب نیستی؟ چرا فرار می‏کنی؟ او توقف کرد، به هم رسیدیم دو ضربه به همدیگر زدیم‏ و من او را کشتم. بعد نزد ابوعامر بازگشتم گفتم: خدا او را کشت. گفت: این تیر را بیرون بیاور، تیر را بیرون آوردم، آب از بدن او جاری شد. گفت: ای پسر برادرم نزد رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) برو و سلام مرا به او برسان و بگو: برایم دعای استغفار بخواند. ابوعامر مرا جانشین خود قرار داد. لحظاتی زنده ماند و بعد فوت کرد. وقتی برگشتم و به پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) خبر دادم وضو گرفت، دستهایش را بالا برد و گفت: خداوندا بنده‏ات ابوعامر را ببخش، تا جایی که سفیدی زیر بغلش را دیدم، سپس فرمود: پروردگارا در روز قیامت او را بالاتر از بسیاری از بندگانت قرار بده، گفتم: برای من نیز دعا کن ای رسول خدا. فرمود: پروردگارا گناهان عبدالله بن قیس را ببخش و در روز قیامت او را در نعمتهای خود داخل بگردان[24].

فتح اصفهان

مسلمانان سرزمین فارس را یکی بعد از دیگری فتح می‏کردند. ابوموسی اشعری با سپاهش به اصفهان حمله کرد و با آنان صلح کرد مبنی بر اینکه جزیه بپردازند. آنان در صلح با مسلمانان صادق نبودند بلکه می‏خواستند فرصت تجدید قوا داشته باشند و به مسلمانان ضربه بزنند. ولی ابوموسی با هوشیاری خود که در موارد لازم به دادش می‏رسید، متوجه نیرنگ آنها شد و غافلگیر نگشت و در مقابل آنان ایستاد و مقتدرانه پیروز شد[25].

ابن اسحاق می‏گوید: ابوموسی از نهاوند به طرف اصفهان رفت و در سال بیست و سوم هجری آن را فتح کرد.

حافظ ابن کثیر در «البدایه والنهایه» می‏گوید: درست این است کسی که اصفهان را فتح کرد «عبدالله بن عبدالله بن عتبان» امیر کوفه بود و در همان سال ابوموسی اشعری قم و کاشان، و سهیل بن عدی شهر کرمان را فتح کردند. و الله أعلم.

در نبردهایی که مسلمانان بر علیه امپراطور فارس انجام دادند ابوموسی شرکت داشت و سختیهای زیادی را تحمل کرد.

گذرگاه پنهانی

هرمزان موقعیت سپاهش را در اصفهان تحکیم بخشید و مردم زیادی را جمع کرد. عمر بن خطاب ( رضی الله عنه) ابوموسی را با تعداد زیادی از مسلمانان تقویت کرد و او را به آنجا فرستاد و شهر را به محاصره خود در آوردند، در این میان تعداد زیادی از طرفین به قتل رسیدند. در آن روز براء بن مالک برادر انس به تنهایی صد نفر از مبارزین قوی دشمن را کشت (بجز افراد دیگری که به قتل رسانده بود). در آخر مبارزه مسلمانان به براء بن مالک گفتند (چون براء مستجاب الدعوه بود): خدا را سوگند بده که ما را پیروز گرداند. براء گفت: خداوندا ما را بر آنها پیروز کن و مرا نیز به شهادت برسان. به یاری خداوند مسلمانان آنها را شکست دادند. مشرکان به سنگرهای خود پناه بردند مسلمانان به آنجا نیز حمله کردند تا اینکه سپاه دشمن به داخل شهر پناه بردند و در آنجا سنگر گرفتند، مسلمانان شهر را محاصره کردند. یکی از ساکنان شهر از ابوموسی پناه خواست. او را پناه دادند و او مسلمانها را از قنات و کانال آب شهر به داخل شهر راهنمایی کرد. امیران سپاه مردانی را خواستند تا از کانال آب به داخل شهر بروند. تعدادی از جنگجویان شجاع از کانال آب مانند اردک در شب وارد شهر شدند. گفته می‏شود اولین کسی که وارد شهر شد عبدالله بن مغفل مزنی بود. به طرف نگهبانهای دروازه شهر آمدند آنان را از بین بردند، دروازه‏ها را باز کردند و مسلمانان تکبیرگویان وارد شهر شدند و آن را فتح کردند[26].

کناره‏گیری ابوموسی از فتنه

ابوموسی علی رغم شجاعتی که در میدان جهاد با مشرکان و کافران داشت، وقتی بین علی و معاویه م فتنه ایجاد شد کناره‏گیری کرد و با هیچ یک از آن دو نجنگید.

ابوبرده از ابوموسی روایت می‏کند که: معاویه به او نامه نوشت: اما بعد عمرو بن عاص با من بیعت کرده و به خدا سوگند می‏خورم که اگر با من بر آنچه که عمرو بن عاص بیعت کرده است بیعت کنی یکی از فرزندانت را والی کوفه و دیگری را والی بصره می‏کنم، در این صورت هیچ دری بدون مشورت تو بسته نخواهد شد و هیچ حاجتی بدون تو برآورده نخواهد شد. من با خط خودم برایت نامه نوشتم تو نیز با خط خودت برایم نامه بنویس.

ابوموسی برایش نامه نوشت: اما بعد شما در امری از امور مهم امت به من نامه نوشتی، وقتی در مقابل پروردگارم قرار بگیرم چه جوابی بدهم، من نیازی به آنچه مطرح کرده‏ای ندارم، والسلام علیک.

ابوبرده (پسر ابوموسی) می‏گوید: وقتی معاویه به ولایت رسید، مشکلی برایم ایجاد نشد و هر نیازی داشتم برآورده شد[27].

این از اخلاق کریمانه معاویه بود که بسیاری از مسلمانان بدی او را می‏گویند، خدا از او و از سایر صحابه راضی باشد.

امام ذهبی می‏گوید: ابوموسی عابدی زاهد و ربانی بود که در روز روزه و قائم در شب بود. او علم و عمل و جهاد و سلامت قلب را در خود جمع کرده بود و امارت او را تغییر نداد و به دنیا مغرور نشد[28].

قضاوت بین علی و معاویه به ابوموسی و عمرو بن عاص ن واگذار شد. پروردگارا از اصحاب رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) راضی باش. آنان هدفشان دنیا نبود بلکه اجتهاد کردند. بعضی از آنان به درستی تصمیم گرفتند و بعضی دیگر به خطا رفتند و ما همه آنان را دوست داریم. از خداوند متعال می‏خواهیم به خاطر اسماءحسنی و صفات علیایش ما را با آنان در بهشت جمع کند.

هنگام کوچ ابدی فرا رسید

موسی طلحی می‏گوید: ابوموسی در زمان حیاتش خیلی تلاش می‏کرد. به او گفته شد ای کاش بر خود سخت نمی‏گرفتی. گفت: در مسابقه اسبدوانی، هنگامی که اسبها به خط پایان نزدیک می‏شوند، تمام توان خود را به کار می‏گیرند،... و فاصله من تا مرگ کمتر از آن است[29].

بعد از زندگی طولانی مملو از بذل و بخشش و جهاد و فداکاری، ابوموسی در بستر مرگ قرار گرفت و شعر مشهور را که هنگام ملاقات با پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) او و برادرانش می‏خواندند، تکرار می‏کرد و به لقاء الله پیوست.

فردا به دوستان می‏رسیم محمد و یارانش.

خدا فرزندانش را حفظ کند

ابوبرده (پسر ابوموسی) می‏گوید: وقتی معاویه مجروح بود بر او وارد شدم گفت: جلو بیا ای پسر برادر، نزدیکتر که رفتم متوجه شدم که زخمش عمیق است. گفتم: مشکلی نداری، وقتی پسرش یزید داخل شد. معاویه به وی گفت: اگر به خلافت رسیدی این شخص را در نظر داشته باش، پدرش برادر یا دوست من بوده است تنها این تفاوت را با هم داشتیم که آنچه را من در جنگ می‏دیدم او نمی‏دید[30].

این چنین خداوند شخصیت مؤمنی را که اعمال صالح دارد در فرزندان و نو‏ه‏هایش حفظ می‏کند. (آنان را نیز صالح می‏گرداند).

خداوند از ابوموسى و سایر اصحاب رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) راضی و خشنود باد.


[1] - متفق علیه، صحیح الجامع، 53.

[2] - متفق علیه، صحیح الجامع، 54.

[3] - بخاری 4230، مسلم 2502، لفظ حدیث از مسلم است.

[4] - مسنداحمد 3/155، 223؛ ابن سعد 4/106.

[5] - ابن سعد 4/107؛ حاکم2/313، حاکم و ذهبی آن را صحیح کرده‏اند.

[6] - صحیح مسلم 166، باب فضایل صحابه.

[7] - مسلم 167، باب فضائل صحابه.

[8] - ترمذی، آلبانی آن را تصحیح می‏کند، صحیح الجامع 7831.

[9] - ابن عساکر 527 به نقل از السیر ذهبی 2/392.

[10] - ابن حبان، موارد الظمآت 2264، ابن سعد 4/1/81، ارنؤوط می‏گوید راویان حدیث موثق هستند.

[11] - مسلم 793؛ ابن عساکر 669-470.

[12] - طبقات ابن سعد 4/198، ابن عساکر 481 ارنؤوط می‏گوید: اسناد حدیث صحیح است.

[13] - بخاری 4344، 4345، باب مغازی، مسلم 1733 باب اشربه.

[14] - بخاری 7/363، مغازی 11/159، باب الدعوات، مسلم 2704، باب الذکر ولادعاء.

[15] - ابن سعد 4/113-114، به نقل از السیرذهبی 2/401.

[16] - بخاری 8/37؛ مسلم 2497، ابن عساکر 466، 467.

[17] - ارنؤوط می‏گوید: راویان آن موثق هستند، تاریخ الفسوی 2/540.

[18] - ابن عساکر 449 به نقل از السیر ذهبی 2/388.

[19] - ار نؤوط می‏گوید: اسناد حدیث صحیح است، تاریخ دمشق ابوزرعه 1922، ابن عساکر، 500.

[20] - ابن عساکر، 501 به نقل از السیر ذهبی 2/389.

[21] - ابن عساکر501 به نقل از السیر ذهبی، 2/389.

[22] - ارنؤوط می‏گوید: راویانش موثق هستند. ابن سعد 4/108، تاریخ ابن عساکر 506-507.

[23] - ابن عساکر 522 به نقل از السیر ذهبی 2/391.

[24] - بخاری 8/34، باب المغازی، مسلم 2498، باب فضائل صحابه.

[25] - رجال حول الرسول، ص747.

[26] - البدایه و النهایه، حافظ ابن کثیر، 7/88 با تصرف.

[27] - ارنؤوط می‏گوید: سند حدیث صحیح است، ابن عساکر 541-542، ابن سعد 4/111-112.

[28] - سیر اعلام النبلاء، ذهبی 2/396.

[29] - ابن عساکر 534 به نقل از السیر ذهبی 2/393.

[30] - ارنؤوط می‏گوید: راویان آن موثق هستند، ابن سعد 4/112.
     
  
مرد

 
جعفر بن ابی طالب ( رضی الله عنه)

همراه با ملائک در بهشت با دو بال پرواز می‏کند

محمد رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم)


حال ما در مورد کسی صحبت می‏کنیم که ظاهر و اخلاقش بسیار شبیه ظاهر و اخلاق پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) بود. او کسی بود که فقرا و مساکین بخاطر مهربانیش از دیدن او خوشحال می‏شدند... او مردی بود که همراه با ملائک در بهشت با دو بال پرواز می‏کند... او صاحب نسب کریمی است... او پسر عموی رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) یعنی جعفر بن ابی طالب بود.

چه صفحه‏ای که عقلها را شگفت‏زده و متحیر می‏کند.

این صفحه صادقانه‏ای است که با جعفر بن ابی طالب ( رضی الله عنه) در آن زندگی می‏کنیم.

او بزرگ شهیدان و دارای شأن و مقام بزرگ و بارزترین چهره مبارزان، ابوعبدالله پسر عموی رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) و برادر علی بن ابی طالب بود، و ده سال از علی بزرگتر بود[1].

بیایید تا داستان را با هم از ابتدا آغاز کنیم: وقتی که ابوبکر صدیق ( رضی الله عنه) ایمان آورد، دریافت که اسلام امانت بزرگی است و از نزد پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) به عنوان یک داعی خداوند بیرون رفت و همه مردم را به سوی خدا و بهشت او فرا می‏خواند، بهشتی که نه چشمی نظیرش را دیده، و نه گوشی نظیر آن را شنیده، و نه به ذهن کسی خطور کرده است.

و جعفر بن ابی طالب و زنش اسماء بنت عمیس از جمله کسانی بودند که توسط او مسلمان شدند، و اسلام آنها قبل از رفتن رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) به خانه ارقم بود.

قبل از اینکه به سخن در باب جعفر ( رضی الله عنه) بپردازیم، لازم است که به چندی از مناقب و فضایلی که او به آنها دست یافته بپردازیم.

مناقب و مدالهای شرافتی که پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) به گردن او آویخت

اگر بخواهیم به مناقب و فضایل او اشاره کنیم، کلام به درازا می‏انجامد، اما به مقدار اندکی از آن بسنده می‏کنیم، و کم و اندک آن نیز اگر بر تمام مردم روی زمین تقسیم شود، قلبهای آنان را پر از غبطه و سعادت و سرور می‏کند.

محمد بن اسامه از پدرش نقل می‏کند که گفت: جعفر و علی و زید بن حارثه با هم جمع شده بودند، جعفر گفت: من محبوبترین شما نزد رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) هستم، و علی گفت: من محبوبترین شما نزد رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) هستم، و زید گفت: من محبوبترین شما نزد رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) هستم. گفتند: بیایید با هم نزد رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) برویم و از او سؤال کنیم. اسامه بن زید می‏گوید: آمدند و از او اجازه گرفتند. گفت: برو ببین کیستند. گفتم: جعفر و علی و زید هستند. چه می‏گویی پدر؟ گفت: به آنها اجازه بده و آنها وارد شدند و گفتند: چه کسی نزد تو محبوبترین است؟ گفت: فاطمه. گفتند: از میان مردان؟ گفت: اما تو ای جعفر شبیه‏ترین فرد از لحاظ اخلاق و قیافه به من هستی - و تو از من و شجره من هستی - و اما تو ای علی داماد من و پدر نوه‏هایم هستی و من از توام و تو از منی. و اما تو ای زید مولای من هستی و از منی و به سوی من می‏آیی و محبوبترین قوم نزد من هستی[2].

ابوهریره ( رضی الله عنه) می‏گوید: بعد از رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) هیچ کس به اندازه جعفر بن ابوطالب مثل او کفش نپوشیده و مثل او سوار مرکب نشده است[3].

یعنی در بخشش و کرم.

در میان بنی عبد مناف پنج نفر بودند که زیاد به رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) شباهت داشتند و آنها عبارتند از: ابوسفیان بن حارث بن عبدالمطلب، که پسر عموی رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) و برادر رضاعی او بود.

قُثم بن عباس بن عبدالمطلب که او نیز پسر عموی پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) بود.

سائب بن عبید بن عبد یزید بن هاشم جد امام شافعی :.

حسن بن علی، نوه رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) او از همه این پنج نفر شباهت بیشتری به رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) داشت.

و جعفر بن ابی طالب، برادر امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب.

سنت تبدیل ناپذیر

بار دیگر به داستان معطری باز می‏گردیم که قلبها را مملو از غبطه و سعادت و سرور می‏کند... وقتی که جعفر و زنش بلافاصله ایمان آوردند، قریش خبر اسلام آوردن آنها را شنیدند و آنها نیز از شکنجه‏ها و اذیتهای قریش در امان نبودند که جز خدا کسی از آن آگاه نیست، ولی آنها بر این آزار و اذیتها صبر کردند، چون آنها می‏دانستند که بلا، سنت ثابت و تغییر ناپذیر است و راه بهشت پوشیده با بلایا و مصائب است، و اینها چند ساعت بیشتر نبود که خداوند تمام تلخیها و اذیتهای آنها را در بهشت جبران می‏کند.

پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) می‏فرماید: در روز قیامت ثروتمندترین و مرفه‏ترین افراد دنیا را از جهنم فرا می‏خوانند و به آنها گفته می‏شود: آیا خیری دیده‏اید، آیا نعمتی به شما رسیده است؟ می‏گوید: خیر، قسم به خدا. و فقیرترین و درمانده‏ترین فرد دنیا را از بهشت فرا می‏خوانند و به او گفته می‏شود: ای پسر آدم! آیا رنجی یا دردی داری؟ آیا اصلاً به تو سختی رسیده است؟ می‏گوید: خیر، قسم بخدا، هیچگاه شدت و سختی را ندیده‏ام[4].

فرار به سوی خدا

وقتی که رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) دید که اصحابش بلا و سختی زیادی را تحمل می‏کنند و او خودش بخاطر جایگاهی که نزد خدا و عمویش ابوطالب دارد، سالم است، و نمی‏تواند که مانع آزار و اذیت دیدن آنها شود به آنها گفت: به سرزمین حبشه بروید، چرا که در آنجا پادشاهی دادگر حکومت می‏کند و آنجا سرزمین راستگویان است تا اینکه خداوند گشایشی برای شما حاصل کند[5].

پس اصحاب رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) از ترس فتنه به سرزمین حبشه رفتند، و از ترس دینشان فرار کردند، و این اولین هجرت در اسلام بود. وقتی که قریش دیدند که اصحاب رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) در امنیت و سلامت به حبشه رسیده‏اند و در آنجا ساکن شده‏‏اند، با هم تصمیم گرفتند که عده‏ای را نزد نجاشی بفرستند و آنها را برگردانند، تا آنها را دچار فتنه کنند و از محل امن و آرام آنجا بیرون کنند. سپس عبدالله بن ابی ربیعه و عمرو بن عاص بن وائل را همراه با هدایایی نزد نجاشی فرستادند[6].

ملاقات او با نجاشی و شجاعت او در راه حق

این جعفر بن ابی طالب است که در مقابل نجاشی ایستاد تا با کلام حق که برای همه مسلمانان باعث خیر و نیکی شد، با او صحبت کند.

ام سلمه می‏گوید: وقتی که مکه بر ما تنگ شد و اصحاب رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) اذیت شدند و بلاهای زیادی را دیدند و رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) نتوانست آن اذیتها را از آنها دفع کند، در حالی که خودش در میان قومش و عمویش محفوظ بود و از آزار و اذیتهایی که به اصحاب می‏رسید به او نمی‏رسید. رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) به آنها گفت: در سرزمین حبشه پادشاه عادلی وجود دارد، به آنجا بروید تا خداوند گشایشی را برای آنها حاصل کند و ما به آنجا رفتیم و از بهترین خانه به بهترین همسایه رفتیم و دینمان را حفظ کردیم[7].

در روایتی آمده که گفت: وقتی که به سرزمین حبشه رسیدیم، نجاشی را بهترین همسایه یافتیم که ما و دینمان را حفظ کرد و خداوند را عبادت می‏کردیم و اذیت نمی‏شدیم، و چیز ناخوشایندی نمی‏شنیدیم. وقتی که این خبر به قریش رسید تصمیم گرفتند که چند نفر را نزد نجاشی بفرستند و هدایایی را از کالاهای مکه برای او ببرند، و بهترین چرمها را برای آنها بردند، و هیچ کشیشی باقی نمانده بود که هدیه‏ای برای او نیاورند. سپس اینها را همراه عبدالله بن ابی ربیعه و عمرو بن عاص فرستادند و آنها را به هدفشان امر کردند و به آنها گفتند: به هر کشیشی قبل از آنکه با نجاشی صحبت کنید، هدیه بدهید، سپس بگذارید که نخست آنها به شما سلام کنند، گفت: پس آنها از مکه بیرون آمدند تا به نجاشی رسیدند در حالی که ما نزد او در راحتی به سر می‏بردیم. کسی از کشیشان او باقی نمانده بود که به او هدیه نداده باشند، قبل از اینکه با نجاشی صحبت کنند، و به هر یک از کشیشان گفتند که: چند نفر از جوانان سفیه ما از دین خود جدا شده‏اند و به دین شما نیز نگرویده‏اند و دین تازه‏ای آورده‏اند، و نه ما آنها را می‏شناسیم و نه شما آنها را می‏شناسید. بزرگان قوم ما، ما را فرستاده‏اند که آنها را برگردانیم. پس هنگامی که با پادشاه سخن گفتیم، او را قانع کنید که آنها را به ما تسلیم کند، و با آنها سخن نگوید، چون قوم آنها از شما به آنها آگاهترند. آنها پذیرفتند. سپس هدایا را به نجاشی تقدیم کردند و او قبول کرد و گفتند:

ای پادشاه، جوانان سفیهی از ما به شما پناه آورده‏اند و دین قومشان را رها کرده‏اند و به دین شما نیز نگرویده‏اند و دین جدیدی آورده‏اند که نه شما می‏شناسید و نه ما می‏شناسیم. و بزرگان و پدران و عموها و طایفه آن قوم ما را فرستاده‏اند تا آنها را برگردانیم، چرا که آنها نسبت به شما از اینها آگاهترند.

ام سلمه می‏گوید: برای عبدالله بن ابی ربیعه و عمرو بن عاص[8] چیزی بدتر از این نبود که نجاشی به سخن مسلمانان گوش بدهد. کشیشان اطرافش گفتند: راست می‏گویند ای پادشاه. قومشان از شما به آنها عالمترند، پس آنها را به شهر و قوم خود برگردانید.

نجاشی عصبانی شد و گفت: نه قسم بخدا. هیچگاه آنها را به شما تسلیم نمی‏کنم چون اینها به من پناه آورده‏اند و من را بر دیگران ترجیح داده‏اند، باید آنها را احضار کنم و در مورد آنچه که اینان می‏گویند، از آنها سؤال کنم، پس اگر چنانکه شما می‏گویید، بودند. آنها را به شما بر می‏گردانم، و اگر غیر از این بود آنها را به شما تسلیم نمی‏کنم و تا زمانی که اینجا باشند در امان هستند.

سپس به دنبال اصحاب رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) فرستاد و آنها را فرا خواند.

وقتی که فرستاده او آمد، مسلمانان جمع شدند و گفتند: چه بگوییم؟ گفتند می‏گوییم قسم بخدا ما نمی‏دانیم و آنچه را که نبی ما به آن امر کرده می‏گوییم. وقتی که آمدند، نجاشی اسقفهای خود را فرا خواند و آنها کتابهایشان را گشودند.

نجاشی از آنها پرسید و به آنها گفت: این چه دینی است که قومتان را رها کرده‏اید و وارد دین ما و هیچ فرد دیگر نیز نشده‏اید؟

کسی که با او صحبت کرد، جعفر بی ابی طالب ( رضی الله عنه) بود، به او گفت: ای پادشاه، ما قومی بودیم که در جاهلیت زندگی می‏کردیم، و بت می‏پرستیدیم، و مردار می‏خوردیم، و فاحشه انجام می‏دادیم، و صله رحم را قطع می‏کردیم، و با همسایگان بدرفتاری می‏‏کردیم، قویتران ما به ضعفای ما ظلم می‏کردند، و ما بر این حال بودیم تا خداوند رسولی را از خودمان برای ما فرستاد که نسب، صداقت، امانت و عفت او را می‏شناختیم. ما را به سوی خداوند دعوت کرد تا او را بپرستیم و تنها او را عبادت کنیم و آنچه را که پدرانمان از سنگ و بت می‏پرستیدند رها کنیم، و ما را به راستگویی و امانتداری و صله رحم و نیکی با همسایگان و دوری از محرمات و خونریزی و فاحشه و دروغگویی و خوردن مال یتیم و تهمت امر می‏کرد. و ما را امر کرد که تنها خداوند را بپرستیم و کسی را شریک او قرار ندهیم، و ما را به نماز و روزه، و زکات نیز امر کرد.

(کارهای اسلام را برای او برشمرد) و ما نیز او را تصدیق کردیم و به او ایمان آوردیم، و برای آنچه که از نزد خداوند آورده بود تابع او شدیم. پس ما نیز خداوند را عبادت کردیم و کسی را شریک او نکردیم، و حلال و حرام را رعایت کردیم، و قوم ما بر ما دشمن شدند، و ما را شکنجه و عذاب دادند، تا ما را از خداپرستی به بت‏پرستی برگردانند، و خبائث را برای ما حلال کنند. وقتی که به ما ظلم کردند و بر ما سخت گرفتند، و میان ما و دینمان فاصله ایجاد کردند، ما به شهر شما پناه آوردیم و شما را بر دیگران ترجیح دادیم، و مشتاق به همسایگی شما شدیم، و امیداریم که نزد شما به ما ظلم نشود.

نجاشی به او گفت: آیا از آنچه که از جانب خداوند آمده چیزی به همراه دارید؟

جعفر به او گفت: آری. نجاشی گفت: برایم بخوان. جعفر از ابتدای سوره مریم: ﮋ ﭑ ﭒ ﮊ. (مریم: 1) برای او خواند.

وقتی که این آیات را شنیدند، نجاشی به گریه افتاد به طوری که ریشش خیس شد و اسقفان نیز گریه کردند به طوری که مصحفهایشان خیس شد. سپس نجاشی به آنها گفت: قسم بخدا این و آنچه که عیسی آورده از یک منبع واحد آمده‏اند بروید، قسم بخدا آنها را به شما نمی‏سپارم.

وقتی که بیرون رفتند، عمرو بن عاص گفت: قسم بخدا فردا چیزی می‏گویم که ریشه آنها قطع شود. عبدالله بن ابی ربیعه که از او باتقواتر بود گفت: این کار را نکن، چرا که آنها از اقوام ما هستند هر چند که مخالف ما باشند، گفت: قسم بخدا به آنها می‏گویم که اینها گمان می‏کنند که عیسی بن مریم بنده خداست. سپس فردا نزد نجاشی آمد و گفت: اینها درباره عیسی بن مریم سخن زشتی را می‏گویند، پس به دنبال آنها فرستاد و در مورد آنچه که آنها می‏گویند، سؤال کرد.

آنها با هم جمع شده و به همدیگر گفتند که چه بگوییم وقتی که در مورد عیسی بن مریم از شما سؤال کردند؟

گفتند: قسم بخدا آنچه را که خداوند گفته و پیامبرش آورده، می‏گوییم هر چه که می‏شود مهم نیست.

هنگامی که وارد شدند، نجاشی گفت: در مورد عیسی بن مریم چه می‏گوئید؟

جعفر بن ابی طالب گفت: آنچه را که نبی ما آورده می‏گوئیم. او بنده خدا و رسول او و روح خدا و کلمه خدا بود که خداوند به مریم القاء کرد.

نجاشی تکه چوب باریکی را برداشت و گفت: قسم بخدا به اندازه این چوب بین سخن تو و واقعیت عیسی بن مریم اختلاف وجود ندارد. کشیشان با شنیدن این سخن خشمگین شدند. نجاشی گفت: قسم بخدا اگر عصبانی هم شوید، کاری نمی‏توانید بکنید، بروید و در کشور من امنیت داشته باشید، هر کس شما را اذیت کند، ضرر می‏کند(سه بار تکرار کرد). و دوست ندارم که یک کوه طلا به من بدهند و یکی از شما را در مقابل آن اذیت کنم.

ابن هشام می‏گوید: نجاشی گفت: هدایای آنها را به آنها برگردانید، نیازی به آن نیست، قسم بخدا خداوند هنگام دادن این پادشاهی به من از من رشوه نگرفت، تا من بخاطر این مسئله رشوه بگیرم که آنها را به شما بدهم. آنها با ناراحتی بیرون رفتند و ما در بهترین خانه با بهترین همسایه ماندیم.

قسم بخدا ما در همین حال بودیم تا اینکه کسی بر سر پادشاهی با او منازعه کرد. قسم بخدا ما در آن لحظه هیچ غصه‏ای غیر از آن نداشتیم که او بر نجاشی غالب شود و مردی بیاید که حق ما را به اندازه نجاشی نشناسد. نجاشی و دشمنش آماده جنگ شدند و فقط نیل میان آنها حائل شده بود. اصحاب رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) گفتند: چه کسی می‏رود تا از این جنگ خبر بیاورد؟ زبیر بن عوام ( رضی الله عنه) گفت: من می‏روم. در حالی که کم سن و سالترین آنها بود. او را در ظرفی در آب انداختند و به سمت نیل، محل جنگ آن دو به راه افتاد، پس رفت تا به آنها رسید. گفت: به درگاه خداوند متعال برای نجاشی دعا کردیم تا بر دشمنش غالب شود. در نهایت حکومت حبشه در دست او باقی ماند، و ما در نزد او در بهترین حال بودیم تا اینکه نزد پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) بر ‏گشتیم[9].

ای صاحبان کشتی شما دو هجرت دارید

از ابوموسی ( رضی الله عنه) نقل شده که گفت: خبر هجرت رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) به ما رسید و ما در یمن بودیم و ما نیز به نزد آنها هجرت کردیم و من کوچکترین آنها بودم. که یکی از آنها ابوبرده و دیگری ابورهم بود. همراه پنجاه و چند نفر بودیم (یا گفته است که همراه 53 یا 52 نفر از قومم بودیم) که سوار بر کشتی شدیم و کشتی ما در حبشه با نجاشی و جعفر بن ابی طالب مواجه شد و با او به راه افتادیم تا همگی با هم هنگام فتح خیبر نزد رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) رسیدیم. و عده‏ای از مردم به ما اهل کشتی گفتند: در هجرت از شما پیشی گرفتیم، و اسماء بنت عمیس - از کسانی که همراه ما بود - بر حفصه همسر پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) وارد شد و او نیز همراه مهاجران به حبشه هجرت کرده بود، پس عمر نیز بر حفصه وارد شد و اسماء نزد او بود. عمر وقتی که اسماء را دید گفت: این کیست؟ گفت: اسماء بنت عمیس، عمر گفت: آیا این از جمله مهاجران حبشه یا اهل کشتی است؟ اسماء گفت: آری. گفت: ما در هجرت از شما پیشی گرفتیم و ما از شما به رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) شایسته‏تر هستیم. او ناراحت شد و گفت: خیر قسم بخدا این گونه نیست شما همراه رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) بودید، گرسنه شما را سیر می‏کرد و جاهلان شما را نصیحت می‏کرد، در حالی که ما در سرزمین دور حبشه بودیم و این بخاطر خدا و رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) بوده است. و قسم بخدا نمی‏خورم و نمی‏آشامم قبل از اینکه این سخن تو را به رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) اطلاع دهم. ما اذیت می‏شدیم و می‏ترسیدیم و این را نیز به ایشان خواهم گفت، و قسم بخدا دروغ نخواهم گفت.

وقتی که پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) آمد، گفت: ای نبی خدا عمر چنین و چنان گفته است. گفت: تو به او چه گفتی؟ گفت: چنین و چنان گفتم. گفت: آنها از شما شایسته‏تر نیستند، آنها یک هجرت دارند در حالی که شما دو هجرت دارید. اسماء می‏گوید: ابوموسی و مسافران کشتی گروه گروه به سراغم می‏آمدند و درباره این حدیث سوال می‏کردند؛ و هیچ چیز در دنیا برای آنها از این حدیث زیباتر و شیرین‏تر نبود[10].

فردا دوستان را ملاقات می‏کنیم

بعد از اینکه جعفر و همسرش ده سال در کشور نجاشی در امنیت و آرامش و سعادت و بدون قید و اذیت، خداوند را عبادت می‏کردند، بار دیگر به مدینه برگشتند و گامهایشان از باد پیشی گرفت که بخاطر دیدن پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) و شوق دیدار خدا بود و تا پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) از فتح خیبر برنگشت، او را ملاقات نکردند.

از شعبی نقل شده که گفت: جعفر بن ابی طالب ( رضی الله عنه) در روز فتح خیبر نزد رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) آمد، و رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) میان چشمان او را بوسید و گفت: نمی‏دانم به کدامیک بیشتر خوشحال باشم، به فتح خیبر یا آمدن جعفر؟[11].

خوشحالی مساکین از آمدن جعفر

خوشحالی فقرا از آمدن جعفر ( رضی الله عنه) نیز کمتر از خوشحالی پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) نبود.

چرا که جعفر ( رضی الله عنه) از جمله کسانی بود که با فقرا و بیچارگان بسیار مهربان بود.

ابوهریره ( رضی الله عنه) می‏گوید که مردم می‏گفتند: ابوهریره از رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) زیاد روایت می‏کند، بخاطر این که من همیشه ملازم رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) بودم و به همین دلیل گرسنه می‏ماندم و لباس مناسبی نداشتم و خادمی نیز نداشتم، تا جایی که از شدت گرسنگی به شکمم سنگ می‏بستم، و مهربانترین مردم با فقرا جعفر بن ابی طالب بود، به دیدار ما می‏آمد و آنچه در خانه داشت را به ما می‏داد تا بخوریم[12].

حال وقت رفتن فرا رسیده است

پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) به طرف مکه رفت تا عمره قضا را به جای بیاورد و به مدینه برگشتند... و در راه جعفر از برادرانش - کسانی که در جنگ بدر و اُحد و سایر غزوه‏ها با پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) شرکت کرده بودند - بسیار شنید تا جایی که مشتاق جهاد در راه خدا و رسیدن به شهادت شد.

و انتظار او طولی نکشید، وقتی که رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) او را به سریه مؤته در جمادی الاولی سال هشتم فرستاد، و زید بن حارثه را فرمانده آنها کرد و گفت: اگر زید زخمی شد، جعفر بن ابی طالب فرمانده باشد، و اگر جعفر زخمی شد، عبدالله بن رواحه فرمانده باشد. پس آنها به سرزمین بلقاء در شام رسیدند و سپس به معان رسیدند و به آنها خبر رسید که صد هزار نفر از رومیان و صد هزار نفر از اعراب به بلقاء رسیده‏اند.

سه هزار نفر از قهرمانان و شجاعان و حافظان قرآن جمع شدند تا به یاری خداوند مهربان در آن زمان و هر زمان دیگر پیروز شوند.

پس دو لشکر با هم مواجه شدند و زید بن حارثه پرچمدار رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) جنگید تا شهید شد و جعفر نیز جنگید تا به شهادت رسید.

ابن هشام می‏گوید: یکی از اهل علم که مورد اعتماد من است به من گفت: که جعفر پرچم را با دست راستش گرفت و دستش قطع شد، سپس آن را با دست چپش برداشت و آن نیز قطع شد، و آن را با بازوانش در بغل گرفت تا اینکه شهید شد در حالی که (33) سال داشت و خداوند در قبال آن دستها دو بال به او داد که با آنها در بهشت پرواز کند، و هر جا که می‏خواهد برود.

در روایتی آمده که عبدالله بن عمر م گفت: پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) در جنگ مؤته زید بن حارثه را امیر کرد و گفت که: اگر زید کشته شد، جعفر، و اگر جعفر کشته شد، عبدالله بن رواحه فرمانده است. عبدالله گفت: من در آن غزوه بودم. به دنبال جعفر بن ابی طالب می‏گشتیم که او را در میان کشته شدگان یافتیم و در جسدش نود و چند جای ضربه شمشیر پیدا کردیم[13].

پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) برای این سه نفر بسیار غمگین شد و آنها را به شهادت در راه خدا بشارت داد.

انس بن مالک ( رضی الله عنه) می‏گوید: پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) گفت: زید بن حارثه پرچم را برداشت و کشته شد، سپس جعفر پرچم را برداشت و کشته شد، و سپس عبدالله بن رواحه پرچم را برداشت و کشته شد - و چشمان رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) پر از اشک بود - سپس خالد آن را برداشت و پیروز شد[14].

از نافع نقل شده که ابن عمر به او خبر داد که گفت: در آن روز بالای جسد جعفر ایستادم در حالی که او کشته شده بود و پنجاه ضربه در بدن او وجود داشت و هیچ ضربه‏ای به پشتش نخورده بود[15].

حال او با بالهایش در بهشت همراه ملائک پرواز می‏کند

ابن عباس م می‏گوید: پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) گفت: وارد بهشت شدم و دیدم که جعفر با ملائکه است و حمزه بر تخت خود به بالشش تکیه داده است[16].

و ابن عمر هرگاه با پسر جعفر مواجه می‏شد می‏گفت: سلام بر تو ای پسر کسی که دو بال دارد[17].

ابن کثیر می‏گوید: خداوند متعال بجای دو دست او، دو بال در بهشت به او داده است[18].

ابوهریره می‏گوید: رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) گفت: جعفر بن ابی طالب را به عنوان یک فرشته در بهشت دیدم که همراه ملائکه با دو بال پرواز می‏کرد[19].

ابن عباس می‏گوید: رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) گفت: جعفر بن ابی طالب ( رضی الله عنه) را در شکل یک فرشته در بهشت دیدم که بالهایش خونین بود و در بهشت پرواز می‏کرد[20].

ابوهریره ( رضی الله عنه) می‏گوید: رسول الله (صلی ا
     
  
مرد

 
مسلما نقل بیوگرافی صحابه پیامبر رضی الله عنهم اجمعین همچون تیری بر قلب معاندان صحابه خواهد بود

سعد بن معاذ ( رضی الله عنه)

او کسی است که عرش بخاطر وفات او لرزید و درهای آسمان برای او باز شد و هفتاد هزار ملائکه در تشییع جنازه او حاضر شدند. محمد رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم)

میعاد ما امروز با بزرگمردی است که - قسم بخدا - خودم را عاجز می‏بینم از اینکه حتی یک کلمه در مورد او صحبت کنم... و چرا اینگونه نباشد در حالی که او کسی بود که وقتی اسلام آورد، مدینه با اسلام آوردن او درخشید؟ او مردی بود که در جنگ بدر نقش مهمی داشت، گویا آن را با قلمی از نور بر پیشانی تاریخ نگاشته است... او مردی بود که به حکم خداوند از بالای هفت آسمان حکم کرد... بلکه او کسی بود که بخاطر وفاتش عرش خداوند رحمان به لرزه درآمد و هفتاد هزار فرشته در تشییع جنازه او حاضر بودند و جنازه‏اش را حمل می‏کردند.

آسمانهای هفت‏گانه و زمینهای هفت‏گانه و مابین آنها نسبت به عرش خداوند رحمان مانند حلقه‏ای است که در بیابان انداخته شود... اما این عرش بخاطر مرگ مسلمانی به لرزه درآمد، پس ببین که قدر و منزلت این مرد چقدر است که عرش خداوند رحمان بخاطر آن می‏لرزد.

موعد امروز ما با صحابی بزرگوار سعد بن معاذ است.

عایشه (رضی الله عنها) می‏گوید: در بنی عبدالاشهل سه نفر بودند که کسی فاضلتر از آنها وجود ندارد: سعد بن معاذ، اُسید بن حضیر و عباد بن بشر[1].

مناوی می‏گوید: ابن قیم گفت: سعد در میان انصار به منزله ابوبکر صدیق ( رضی الله عنه) در میان مهاجرین است. در راه خدا از هیچ سرزنشی باک نداشت و پایان کارش شهادت بود، رضایت خدا و رسولش را بر رضایت قوم و هم پیمانانش ترجیح داد و حکم او با حکم خداوند از بالای هفت آسمان موافق بود و جبرئیل ؛ عزای او را گرفت، پس شایسته است که عرش بخاطر او بلرزد[2]. این خبر، متواتر است.

سعد اسلام آورد و آفتاب اسلام بر تمام مدینه تابید

بیایید تا بدانیم که چگونه نور وارد قلب سعد شد و قصه اسلام آوردنش چگونه بود، و بلکه چگونه هنگامی که او اسلام آورد، آفتاب اسلام بر تمام مدینه تابید.

سعد بزرگ قوم خویش بود و در آن زمان مشرک بود، وقتی که پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) مصعب بن عمیر ( رضی الله عنه) را برای دعوت به سوی خداوند به مدینه منوره فرستاد - و سعد توسط او مسلمان شد - اسلام آوردن او کلید خیر برای تمام مدینه بود.

و اسلام آوردن او باعث شد که آفتاب اسلام بر تمام مدینه بتابد.

ابن اسحاق روایت می‏کند که: اسعد بن زراره همراه مصعب بن عمیر می‏خواستند به خانه بنی عبدالاشهل و بنی ظفر بروند و سعد بن معاذ پسر خاله اسعد بن زراره بود که با هم وارد محله‏ای از محله‏های بنی ظفر شدند. بر چاهی که به آن چاه مَرَق[3] می‏گفتند، پس در آن محوطه نشستند و کسانی که مسلمان شده بودند، بر آنها جمع شدند و سعد بن معاذ و اُسید بن حضیر در آن روز بزرگ قومشان از بنی عبدالأشهل بودند و هر دوی آنها مشرک بودند. وقتی که خبر مصعب بن عمیر را شنیدند، سعد بن معاذ به اسید بن حضیر گفت: بی‏پدر شوی، نزد این دو مرد برو که وارد خانه‏های ما می‏شوند تا افراد ضعیف ما را فریب دهند، آنها را بازدار و بترسان از اینکه وارد خانه‏های ما بشوند. اگر اسعد بن زراره، پسرخاله‏ام نبود، خودم این کار را انجام می‏دادم. گفت: اسید بن حضیر شمشیرش را برداشت و نزد آنها رفت، وقتی که اسعد بن زراره او را دید به مصعب بن عمیر گفت: این بزرگ قومش است، نزد تو آمده است، برای دعوت او بیشتر تلاش کن. مصعب گفت: اگر بنشیند با او صحبت می‏کنم. گفت: روبروی آنها ایستاد و به آنها دشنام داد و گفت: چرا شما آمده‏اید تا افراد ضعیف ما را فریب دهید؟ اگر جان خود را دوست دارید، بروید. مصعب به او گفت: ممکن است بنشینی و به حرف من گوش فرا دهی؟ اگر راضی شدی آن را بپذیر و گرنه آن را رها ‏کن. گفت: منصفانه است. پس شمشیرش را کنار گذاشت و نزد آنها نشست و مصعب در مورد اسلام با او صحبت کرد و قرآن را برای او خواند. آنها در خاطرات خود می‏گفتند: قسم بخدا ما قبل از اینکه صحبت کند، آسانی و درخشش اسلام را در صورتش مشاهده کردیم. سپس گفت: چقدر این سخن زیبا و دلنشین است! و گفت: اگر کسی بخواهد وارد این دین شود باید چه کند؟ به او گفتند: غسل می‏کنی و لباست را تمیز می‏کنی و شهادتین را به زبان می‏آوری، سپس نماز می‏خوانی. پس برخاست و غسل کرد و لباسش را تمیز کرد وشهادتین را به زبان آورد و برخاست و دو رکعت نماز خواند. سپس به آنها گفت: پشت سر من مردی است که اگر از شما تبعیت کند. کسی از قومش با او مخالفت نمی‏کند. الان او را نزد شما می‏فرستم(سعد بن معاذ). سپس شمشیرش را برداشت و نزد سعد و قومش بازگشت. وقتی که سعد بن معاذ او را در حال بازگشت مشاهده کرد، گفت: به خداوند سوگند می‏خورم که اُسید بر همان حالی نیست که از نزد شما رفته بود. وقتی که جلو در ایستاد سعد به او گفت: چه شد؟ گفت: با آنها صحبت کردم. قسم بخدا جای هیچ نگرانی نیست و آنها را نهی کردم و آنها گفتند: هر کاری شما دوست داشته باشید، می‏کنیم و شنیدم که بنی حارثه نزد اسعد بن زراره رفته‏اند و می‏خواهند او را بکشند و آنها می‏دانند که او پسر خاله توست و بخاطر اینکه نقض پیمان کرده او را می‏کشند. گفت: سعد با عصبانیت و ترس از آنچه در مورد اسعد شنیده بود برخاست و شمشیرش را به دست گرفت و گفت: قسم بخدا کاری از پیش نخواهید برد. پس به سوی آن دو رفت، وقتی که سعد آنها را آرام و راحت دید، فهمید که اُسید او را فرستاده است تا سخن آنها را بشنود. پس در حالی که به آنها بدوبیراه می‏گفت، در مقابلشان ایستاد و به اسعد بن زراره گفت: ای ابوامامه، بخدا قسم اگر فامیل من نبودی با این شمشیر تو را می‏کشتم، چرا آن چه را که دوست نداریم مخفیانه در خانه‏های ما انجام می‏دهید؟ و اسعد بن زراره به مصعب بن عمیر گفت: آری مصعب قسم بخدا بزرگ قومی نزد تو آمده است که اگر از تو تبعیت کند، هیچ کس باقی نمی‏ماند مگر آن که مسلمان شود. مصعب گفت: می‏توانی بنشینی و آنچه را که می‏گویم گوش فرا دهی، اگر دوست داشتی و راضی بودی قبول کن و گرنه رهایش کن. سعد گفت: منصفانه است. پس شمشیرش را گذاشت و نشست و او اسلام را به او عرضه کرد و قرآن را بر او خواند. گفت: قسم بخدا ما قبل از اینکه صحبت کند، آسانی و درخشش اسلام را در صورتش مشاهده کردیم. سپس به آنها گفت: اگر کسی بخواهد وارد این دین شود باید چه کند؟ به او گفتند: غسل می‏کنی و لباست را تمیز می‏کنی و شهادتین را به زبان می‏آوری، سپس نماز می‏خوانی. پس برخاست و غسل کرد و لباسش را تمیز کرد و شهادتین را به زبان آورد و برخاست و دو رکعت نماز خواند. سپس شمشیرش را برداشت و همراه اسید بن حضیر نزد قومش برگشت.

گفت: وقتی که قومش او را دیدند، گفتند: بخدا قسم که سعد غیر از آن سعدی است که از نزد شما رفت، وقتی که روبروی آنها ایستاد گفت: ای بنی عبدالآشهل، مرا در میان خودتان چگونه می‏بینید؟ گفتند: تو بزرگ و عاقل ما هستی و رأی، رأی توست. گفت: سخن گفتن با زنان و مردان شما بر من حرام است تا وقتی که شما به خدا و رسولش ایمان نیاورید.

گفتند: قسم بخدا هنوز در خانه بنی عبدالأشهل شب نشده بود که همه مردان و زنان مسلمان شدند و اسعد و مصعب به منزل اسعد بن زراره بازگشتند و در خانه او مردم را به اسلام دعوت می‏کرند تا جایی که خانه‏ای از خانه‏های انصار نمانده بود که همه مردان و زنان، آن مسلمان نشده باشند[4].

سعد ( رضی الله عنه) این چنین ایمان آورد و حمل امانت این دین را به گردن گرفت و شروع به دعوت مردم به دین خداوند متعال کرد و قلبش در اشتیاق دیدن پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) می‏سوخت... و ثمره و بهره دعوتی که با نرمی و مدارا همراه باشد این گونه است.

وقتی که خداوند متعال اجازه هجرت به پیامبرش را داد، سعد با آمدن پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) چنان خوشحال شد که قلم از وصف آن عاجز است و همواره همراه او بود و از علم و راهنمایی‏ها و اخلاق او بهره می‏برد.

و آنقدر پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) را دوست داشت که آرزو می‏کرد که جان و مالش را فدای او کند.

نقش تاریخی او در جنگ بدر

این همان لحظه تاریخی است که سعد ایمان و عقیده‏اش را در آن و برای یاری دین آشکار کرد.

زمانی که هدف عزیمت سپاه مسلمانان از تصرف قافله مشرکین به جنگ میان مسلمانان و اهل مکه تبدیل شد، پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) خواست که قبل از این جنگ سخت، نظر اصحابش را بداند و گفت: ای مردم در این باره چه نظری دارید؟ پس ابوبکر صدیق ( رضی الله عنه) گفت: خوب است، موافق هستیم. و عمر بن خطاب ( رضی الله عنه) و همچنین مقداد بن عمرو نیز چنین گفتند. این سه نفر از فرماندهان مهاجران بودند در حالی که آنها در لشکر در اقلیت بودند و پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) دوست داشت که نظر فرماندهان انصار را نیز بداند، چرا که آنها اکثریت لشکر را شامل می‏شدند و سنگینی جنگ بیشتر بر شانه‏های آنها بود، در حالی که بیعت عقبه آنها را ملزم به جنگ بیرون از مدینه نمی‏کرد. پس پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) بعد از سخنان آن سه نفر گفت: ای مردم با من مشورت کنید و تنها منظورش انصار بود. فرمانده انصار و پرچمدار آنها سعد بن معاذ گفت: بخدا قسم گویی که منظورت ما هستیم؟

گفت: همین طور است. گفت: ما به تو ایمان آوردیم و تو را تصدیق کردیم و شهادت دادیم که آنچه که تو بر آن هستی حق است و عهد و پیمان خود را بر اساس اطاعت از تو گذاشتیم، پس ای رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) هر کاری را که می‏خواهی بکن، قسم بخدا اگر بخواهی وارد این دریا شوی ما نیز همراه تو وارد می‏شویم و حتی یک نفر از ما تخلف نمی‏ورزد و هیچکدام از ما از رویارویی با دشمن ناراحت نمی‏شود، ما در جنگ صبور و در عهد و پیمان راستگو هستیم و شاید که خداوند روشنی چشم تو را در ما قرار داده باشد، پس با هم به برکت خداوند حرکت می‏کنیم.

و در روایتی آمده که سعد بن معاذ به رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) گفت: شاید از این می‏ترسی که حق انصار است که در خارج از مدینه نجنگند ولی من بجای انصار می‏گویم و جواب می‏دهم که هرکاری می‏خواهی بکن، با هر کس که می‏خواهی رابطه برقرار کن، و با هر کس که می‏خواهی قطع رابطه کن، و از اموالمان هر چقدر می‏خواهی بردار، و هر چقدر می‏خواهی به ما بده، و آنچه را که از ما می‏گیری محبوبتر است از آنچه که به ما می‏دهی، و هر امری که بکنی تابع تو هستیم، قسم بخدا هر کجا که بروی با تو هستیم، و قسم بخدا اگر بخواهی وارد دریا شوی با تو وارد می‏شویم.

پس رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) با این سخن سعد خوشحال شد، و گفت: بروید و بشارت باد بر شما، چرا که خداوند متعال به من وعده پیروزی داده است و گویی که از همین حالا به نابودی آن قوم می‏نگرم[5].

قسم بخدا جز شمشیر چیزی به آنها نمی‏دهیم

در جنگ احزاب وقتی که نیروی مشرکان با متحدینشان حمله کردند و نزدیک بود که عده کم مسلمانان را از بین ببرند، رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) خواست که قرارداد صلحی را خود به تنهایی با غطفان و دو بزرگ آنجا یعنی عینیه بن حصن و حارث بن عوف منعقد کند تا غطفان محاصره مدینه را بشکند و با لشکرش عقب نشینی کند و احزاب خوار شوند و در قبال آن رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) یک سوم ثمره خرمای مدینه را به آنها بدهد و رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) با دو سعد (سعد بن معاذ و سعد بن عباده) مشورت کرد و سعد بن معاذ گفت: ای رسول خدا این قوم – غطفان - نمی‏توانند حتی یک خرمای ما را بخورند مگر اینکه مهمانی باشد یا آن را خریده باشند، آیا حال که خداوند ما را با اسلام اکرام و هدایت کرده است و به وسیله تو باعزت و قدرتمند ساخته است، اموالمان را به آنها بدهیم؟! ما نیازی به این نداریم، قسم بخدا بجز شمشیر چیزی به آنها نمی‏دهیم، تا خداوند میان ما و آنها حکم کند، سپس سعد نزد دو بزرگ غطفان رفت و با صدای بلند به آنها گفت: میان ما و شما غیر از شمشیر چیزی نیست.

چه مردان عجیبی! هنگامی که قلبها از شدت سختی و بلاهای متعدد به حنجره‏ها رسیده، چه سخنانی بر زبان راستگوی سعد جاری می‏شود؟! که از اعماق چشمه‏ مردانگی و شجاعت می‏جوشد و امید را در دل مسلمانان می‏پراکند و بزرگان غطفان را می‏ترساند و سعد به آنها می‏آموزد که آنچه پیروزی ساز است نیروی عقیده و ایمان به خدا و اطمینان به او است[6].

سعد ( رضی الله عنه) به حکم خداوند از بالای هفت آسمان حکم می‏کند

این سعد ( رضی الله عنه) است که یک بار دیگر به حکم خداوند فراتر از هفت آسمان حکم می‏کند... من به شما نگفتم که من احساس می‏کنم نمی‏توانم در مورد مناقب این صحابی گرانقدر صحبت کنم؟

عایشه ك در مورد زخمی شدن سعد بن معاذ و غزوه خندق می‏گوید: در جنگ خندق به دنبال مردم بیرون رفتم و صدای آرامی را از پشت سرم حس کردم که از زمین می‏گفت: سعد بن معاذ و برادرزاده‏اش حارث بن اوس در خطر هستند. گفت: بر روی زمین نشستم که سعد از آنجا رد شد در حالی که زرهی پوشیده بود که اعضایش از آن پیدا بود و من ترسیدم که زخمی شود و سعد عظیم الجثه و قد بلند بود که می‏رفت و با خود می‏گفت: مدتی صبر کن تا جنگ بیاید و اگر اجل فرا رسیده باشد، چه مرگ زیبایی خواهی داشت.

گفت: پس وارد باغی شدم که چند نفر از مسلمانان در آن بودند و عمر بن خطاب نیز آنجا بود و مردی که کلاهخودی بر سر داشت. عمر ( رضی الله عنه) گفت: چرا آمدی، زخمی می‏شوی و اینجا در امان نیستی. گفت: همچنان مرا سرزنش می‏کرد تا جایی که آرزو می‏کردم که در آن لحظه زمین دهان باز می‏کرد و من در آن فرو می‏رفتم. گفت: آن مرد کلاهخودش را برداشت و دیدم که طلحه بن عبیدالله است. گفت: ای عمر وای بر تو امروز زیاده‏روی کردی، آیا راه رهایی و فراری به جز بسوی خداوند هست؟ گفت: و مردی از مشرکان قریش به نام ابن عرقه سعد را با تیری زد و گفت: بگیر که من ابن عرقه هستم. تیر به سیاهرگ بالای ساعدش برخورد کرد و سعد دعا کرد و گفت: خدایا مرا نمیران تا انتقامم را از بنی قریظه بگیرم. سپس آنها از قلعه‏هایشان بیرون آمدند و رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) به مدینه برگشت و در مسجد دستور داد که برای سعد در مسجد خیمه‏ای برپا کنند. گفت: رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) لباس پوشید و به مردم گفت: که حرکت کنند، سپس رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) حرکت کرد و از بنی غنم در همسایگی مسجد گذشت و گفت: چه کسی از اینجا رد شد؟ گفتند: دحیه کلبی و صورت و ریش دحیه کلبی شبیه جبرئیل ؛ بود. گفت: رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) نزد آنها آمد و آنها را (25) شب محاصره کرد. وقتی که محاصره بر آنها سخت شد، به آنها گفته شد: به حکم رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) گردن نهید. پس با ابالبابه بن عبدالمنذر مشورت کردند و او گفت که آنها را بکشند. پس آنها گفتند: ما به حکم سعد بن معاذ راضی می‏شویم و رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) به دنبال سعد فرستاد و سعد سوار بر چهارپایی آمد در حالی که زخم او را با پارچه‏ای بسته بودند و به او گفتند: ای ابوعمرو، اینها هم پیمانان و دوستانت هستند و کسانی که آنها را می‏شناسی. سعد به آنها نگاه نکرد تا جایی که به خانه‏های آنها نزدیک شد و به قومش نگاه کرد و گفت: شما قول داده بودید که در راه خدا از سرزنش کسی باک نداشته باشید. ابوسعید گفت: وقتی که خورشید طلوع کرد، رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) گفت: نزد بزرگ خود بروید و حکم او را ببینید.

عمر گفت: بزرگ ما خداست. گفت: سعد را بیاورید، سپس سعد را آوردند و پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) گفت: در مورد آنها حکم کن. سعد گفت: من حکم می‏کنم که مردانشان را بکشید و فرزندانشان را اسیر کنید و اموالشان را تقسیم کنید. رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: به حکم خدا و رسولش حکم کردی. گفت: خداوند اگر جنگ دیگری با قریش باقی مانده است، مرا نمیران. در غیر این صورت، مرا به سوی خود بازگردان. گفت: زخمش باز شد و شفا یافت و جایش مثل یک حلقه کوچک شد، و به جایی که رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) برای او درست کرده بود بازگشت، عایشه ك گفت: رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) و ابوبکر و عمر م پیش سعد رفتند. عایشه ك گفت: قسم به کسی که جان محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) در دست اوست من در حالی که در حجره‏ام بودم صدای گریه عمر را بیشتر از صدای گریه ابوبکر می‏شنیدم و آنها چنانکه خداوند متعال فرموده است: ﮋﭚ ﭛﮊ (فتح: ٢٩). بودند.

علقمه می‏گوید: گفتم چه امتی است که رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) درست کرده است؟ گفت: عمر بخاطر کسی اشک نمی‏ریخت، ولی اگر گریه می‏کرد، سخت گریه می‏کرد[7].

در مورد بنی قریظه خداوند این آیه را نازل کرده است: {وَأَنزَلَ الَّذِينَ ظَاهَرُوهُم مِّنْ أَهْلِ الْكِتَابِ مِن صَيَاصِيهِمْ وَقَذَفَ فِي قُلُوبِهِمُ الرُّعْبَ فَرِيقًا تَقْتُلُونَ وَتَأْسِرُونَ فَرِيقًا (26) وَأَوْرَثَكُمْ أَرْضَهُمْ وَدِيَارَهُمْ وَأَمْوَالَهُمْ وَأَرْضًا لَّمْ تَطَؤُوهَا وَكَانَ اللَّهُ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرًا }. (احزاب: 26-27) «و خداوند گروهى از اهل كتاب (يهود) را كه از آنان (مشركان عرب) حمايت كردند از قلعه‏هاى محكمشان پايين كشيد و در دلهايشان رعب و وحشت افكند؛ (و كارشان به جايى رسيد كه) گروهى را به قتل مى‏رسانديد و گروهى را اسير مى‏كرديد! و زمينها و خانه‏ها و اموالشان را در اختيار شما گذاشت، و (همچنين) زمينى را كه هرگز در آن گام ننهاده بوديد؛ و خداوند بر هر چيز تواناست!».

ادب صدیق انصار(سعد بن معاذ) نسبت به پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم)

در روایتی آمده که وقتی که بزرگ اوس سعد بن معاذ به مقر فرماندهی پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) در بنی قریظه رسید، پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) به او گفت: در مورد آنها حکم کن ای سعد، گفت: رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) شایسته‏تر است به حکم کردن. پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) گفت: خداوند به تو امر کرده که در مورد آنها حکم کنی ولی سعد - می‏دانست که قومش مشتاق هستند که بر هم‏پیمانان یهودی‏اش به نرمی حکم کند - دوست داشت که از همگی اطمینان حاصل کند. و از آنها - اوس و بنی قریظه - عهد بگیرد که اگر حکم کرد، حکمش غیرقابل نقض است. سعد در میان لشکر پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) ایستاده بود و مخصوصاً روی سخنش با قومش اوس و به طور عام با تمام لشکر بود که می‏گفت: آیا شما قول می‏دهید که هرگونه حکم کردم، اجرا کنید؟ گفتند: آری. سپس به پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) و جایی که در آنجا بود نگاه کرد (در حالی که بخاطر عظمت و بزرگی رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) مستقیما به او نگاه نمی‏کرد) و گفت: و کسی که آنجاست؟ (سعد می‏خواست که از تایید رسول الله نیز مطمئن شود، اما از روی ادب، نه به ایشان نگاه کرد، و نه مستقیما به ایشان خطاب نمود) سپس به جایی که رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) در آن بود، نگاه کرد و پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: آری[8].

سپس به بنی قریظه که در یک طرف لشکر بودند نگاه کرد تا اطمینان آنها را نیز جلب کند و گفت: آیا به حکم من راضی هستید؟ گفتند: آری. پس حکم کرد که مردان را بکشند و زنان و بچه‏ها را اسیر کنند و اموالشان را تقسیم کنند. وقتی که سعد بن معاذ حکم کرد پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) به او گفت: به حکم خداوند فراتر از هفت آسمان حکم کردی. به ادب سعد در اثنای حکم کردن بنگرید که به چادر پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) نگاه کرد و بخاطر عظمت و بزرگی او از آن روی برگرداند.

عرش خداوند رحمان بخاطر وفاتش لرزید و هفتاد هزار ملائکه در تشییع جنازه او شرکت داشتند

حال در این چند سطر به کرامات سعد بن معاذ ( رضی الله عنه) می‏پردازیم، کراماتی که عقلها را حیرت زده و شگفت زده می‏کند. پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) نزد سعد رفت و به او فرمود: خداوند بهترین پاداش را بخاطر بزرگی این قوم به تو بدهد، آنچه را که وعده داده بودی اجرا کردی، و خداوند وعده‏اش را در مورد تو اجرا می‏کند[9].

این سعد بن معاذ ( رضی الله عنه) است که عرش خداوند متعال بخاطر وفاتش لرزید.

پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) گفت: عرش خداوند رحمان بخاطر مرگ سعد بن معاذ لرزید[10].

اسماء دختر یزید بن سکن ك می‏گوید: وقتی که سعد بن معاذ ( رضی الله عنه) درگذشت، مادرش فریاد زد و پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: آیا اشکت بند نمی‏آید و ناراحتیت برطرف نمی‏شود اگر بگویم پسرت اولین کسی بود که خداوند بخاطر او خندید و عرش او لرزید[11].

امام نووی : می‏گوید: این سخن پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) که عرش خداوند رحمان برای مرگ سعد بن معاذ ( رضی الله عنه) لرزید، علما در مورد تأویل آن اختلاف دارند. عده‏ای معتقدند که ظاهر عرش لرزیده و با آمدن روح سعد خوشحال شده است، و خداوند در لرزیدن عرش برای او تمایز قائل شده است. و این مانعی ندارد چنانکه خداوند متعال می‏فرماید: {وَإِنَّ مِنْهَا لَمَا يَهْبِطُ مِنْ خَشْيَةِ اللّهِ}. (بقره: 74). «و پاره‏اى از خوف خدا (از فراز كوه) به زير مى‏افتد». و این همان ظاهر حدیث و به نظر صحیح است.

مازری می‏گوید: بعضی دیگر معتقدند که: این امر حقیقت داشته و عرش بخاطر مرگ او لرزیده است، می‏گوید: و این از لحاظ عقلی قابل انکار نیست. چون عرش نیز نوعی جسم است و قابلیت حرکت و سکون دارد. می‏گوید: اما فضیلت سعد با این حاصل نمی‏شود، مگر اینکه گفته شود که خداوند متعال حرکت عرش را نشانه وفات سعد برای ملائکه قرار داده باشد.

عده دیگری می‏گویند: منظور از لرزیدن عرش، لرزیدن اهل عرش که ملائکه و غیر ملائکه حاملان آن بودند، است. پس مضاف حذف شده است و مراد از لرزیدن، مژده و قبول بوده است و این جزء زبان عربی است که فلانی «اهتز مکارمه»: یعنی بدنش به لرزه افتاد، نه به خاطر پریشانی جسم یا حرکت آن، بلکه آنها می‏خواستند به او خوشامد بگویند و به استقبال او بروند. حربی می‏گوید: کنایه از بزرگ بودن مرگ او است و اعراب چیز بزرگ را به بزرگترین چیزها نسبت می‏دهند و می‏گوید: زمین از مرگ فلانی تاریک شد و برای او قیامت به پا شد[12].

ادامه دارد....
     
  ویرایش شده توسط: rostam91   
مرد

 
معاذ بن جبل... امام العلماء

او یکی از هفتاد نفری است که در بیعت عقبه دوم حضور داشت، او بعدها تا جایی از علم و فراست پیش رفت که امام الانبیا حضرت محمد صلی الله علیه وسلم وی را به عنوان «أعلم الناس بالحلال والحرام»، عالمترین انسانها نسبت به حلال و حرام، معرفی نمود به طوری که بسیاری از صحابه برای فراگیری احکام (حلال و حرام) گرداگردش حلقه زده و از علومش بهره می جستند، او به درجه ای از فضل و کمال دست یافته بود که امیرالمومنین حضرت عمر فاروق رضی الله عنه در توصیفش می فرماید: «عجزت النساء أن یلدن مثله»؛ زنان از به دنیا آوردن مانند او عاجزند. این انسان خوش نصیب و با فضل و کمال امام العلماء، عالم انصار و صحابی جلیل القدر، سید الاخیار، حضرت ابوعبدالرحمان معاذ بن جبل بن عمرو بن اوس است.
معاذ رضی الله عنه در سال بیستم قبل از هجرت در خانواده ای با شرافت و محترم دیده به جهان گشود و در سن هجده سالگی با دعوت حضرت مصعب بن عمیر رضی الله عنه مشرف به دین اسلام شد. در بیعت عقبه حضور داشته و در غزوه بدر و تمامی غزوات در رکاب آن حضرت صلی الله علیه وسلم قهرمانانه جنگید.
او کسی است که وقتی رسول اکرم صلی الله علیه وسلم بعد از غزوه تبوک وی را برای تعلیم قرآن و احکام دین عازم یمن نمود، شخص مبارک آن حضرت ایشان را پای پیاده تا بیرون شهر بدرقه نمود.

حضرت معاذ رضی الله عنه جوانی بلند قامت، سفید چهره و زیبا بود. دارای چشمانی سیاه، دندانهایی برّاق و ابروهای به هم پیوسته بود.[الاصابة3/98]

ابوبحیره یزید بن قطیب در مورد ایشان می فرماید: «وارد مسجد حمص شدم، جوانی را دیدم با موهای زیبا که وقتی صحبت می کرد گویا از دهانش نور و لؤلؤ بیرون می شود. سوال کردم: این جوان کیست؟ گفتند: او معاذ بن جبل است».

ابومسلم خولانی می گوید: «یک بار به مسجد دمشق رفتم، در آنجا جمعی از صحابه پیامبر را دیدم که حلقه زده اند و در مورد مسایل دینی بحث و گفتگو می کنند، در بین آنها جوانی را مشاهده کردم با چشمانی سیاه و دندانهایی برّاق که اصحاب در مورد هر مساله ای که با مشکل مواجه شده و در آن اختلاف می کردند به آن جوان مراجعه می کردند. از یکی از حاضرین پرسیدم: این جوان کیست؟ گفت: او معاذ بن جبل است».

معاذ در کلام رسول خدا صلی الله علیه وسلم

آن حضرت صلی الله علیه وسلم در جاهای زیادی از معاذ تعریف و ستایش نموده است که هر کدام از آنها برای بیان فضیلت و کمال معاذ و جایگاهش در نزد رسول خدا و صحابه کفایت می کند که به عنوان نمونه به برخی از آنها اشاره می شود:

1ـ عن انس رضی الله عنه قال قال رسول الله صلی الله علیه وسلم: «أعلم أمتي بالحلال والحرام معاذ بن جبل»؛ عالم ترین فرد امت من نسبت به حلال و حرام معاذ بن جبل است.[رواه الامام احمد].

2ـ عن أبی هریرة رضی الله عنه أن النبی صلی الله علیه وسلم قال: «نعم الرجل معاذ بن جبل»؛ معاذ بن جبل مرد بسیار خوبی است.[اسدالغابة].

3ـ وعن عاصم بن حميد عن معاذ بن جبل قال: لما بعثه رسول الله إلى اليمن خرج معه رسول الله يوصيه ومعاذ راكب ورسول الله يمشي تحت راحلته، فلما فرغ قال: يا معاذ، إنك عسى ألا تلقاني بعد عامي هذا، ولعلك تمر بمسجدي هذا وقبري، فبكى معاذ خشعًا لفراق رسول الله، ثم التفت فأقبل بوجهه نحو المدينة فقال: إن أولى الناس بي المتقون من كانوا وحيث كانوا»، عاصم بن حمید از معاذ بن جبل نقل می کند که زمانی که رسول خدا صلی الله علیه وسلم معاذ را به طرف یمن فرستاد، رسول الله نیز به همراه او خارج شد در حالی که حضرت معاذ سوار بر سواری و آن حضرت صلی الله علیه وسلم پیاده در کنار او حرکت می فرمود. هنگامی که لحظه خداحافظی رسید آن حضرت صلی الله علیه وسلم خطاب به معاذ فرمود:« ای معاذ! شاید سال آینده مرا نبینی و (بعد از برگشت) مسجد و قبر من را مشاهده نمایی» معاذ با شنیدن این سخنان اشک از چشمانش جاری شد، سپس آن حضرت صلی الله علیه وسلم رو به مدینه کرد و فرمود:« شایسته ترین (و نزدیک ترین) افراد به من متقیان هستند، هر کس و در هر کجا که باشند.

فراق رسول خدا برای تمامی صحابه بلکه برای همه امت تا قیامت جانگداز است، اما برای معاذ شاید مقداری تحملش سخت تر بود. به راستی چرا اینگونه نباشد در حالی که رسول خدا صلی الله علیه وسلم به صراحت او را مخاطب قرار داده و می فرماید من تو را دوست دارم چنان که در "الترغیب والترهیب" با سند صحیح آمده است:

«أن رسول الله صلى الله عليه وسلم أخذ بيده يوما ثم قال يا معاذ والله إني لأحبك. فقال له معاذ: بأبي أنت وأمي يا رسول الله وأنا والله أحبك. قال: أوصيك يا معاذ لا تدعن في دبر كل صلاة أن تقول اللهم أعني على ذكرك وشكرك وحسن عبادتك»؛ روزی رسول خدا صلی الله علیه وسلم دست معاذ را گرفته و فرمود: ای معاذ به خدا قسم که من تو را دوست دارم. معاذ عرض کرد: ای رسول خدا! پدر و مادرم فدای شما باد، به خدا قسم من نیز شما را دوست دارم. سپس آن حضرت معاذ را توصیه ای کرد و فرمود: ای معاذ! تو را توصیه می کنم که خواندن این دعا را بعد از هر نماز به هیچ وجه ترک نکن؛ «اللهم أعنی علی ذکرک و شکرک و حسن عبادتک».

معاذ در کلام صحابه

عن الشعبي قال: حدثني فروة بن نوفل الأشجعي قال: قال ابن مسعود: إن معاذ بن جبل كان أمةً قانتًا لله حنيفًا، فقيل إن إبراهيم كان أمةً قانتًا لله حنيفًا، فقال ما نسيت هل تدري ما الأمة وما القانت؟ فقلت: الله أعلم، فقال: الأمة الذي يعلم الخير، والقانت المطيع لله عز وجل وللرسول، وكان معاذ بن جبل يعلم الناس الخير وكان مطيعًا لله عز وجل ورسوله.

حضرت عبدالله بن مسعود رضی الله عنه می فرماید:«معاذ بن جبل یکی از مصادیق آیه"أمة قانتاً لله حنیفاً" بود»، گفته شد: اما این آیه و توصیف در مورد حضرت ابراهیم نازل شده است!. ابن مسعود فرمود: بله! من نیز می دانم، اما آیا معنا و مفهوم"أمة" و" قانت" را می دانید؟. سپس فرمود: "أمة" یعنی کسی که تعلیم خیر و نیکی می دهد، و "قانت" یعنی مطیع خدا و رسول بودن، و معاذ بن جبل نیز مردم را تعلیم خیر می داد و مطیع خدا و رسولش بود.

وقال عمر بن الخطاب يومًا لأصحابه: لو استخلفت معاذَا - رضي الله عنه- فسألني ربى عز وجل ما حملك على ذلك؟ لقلت: سمعت نبيك يقول: (يأتي معاذ بن جبل بين يدي العلماء برتوة (أي يسبقهم مسافة كبيرة، قيل إنها رمية حجر) [أحمد].

روزی حضرت عمر رضی الله عنه خطاب به صحابه فرمود: اگر بعد از خودم معاذ را خلیفه معرفی نمایم و در روز قیامت خداوند عزوجل از من سوال کند که چرا این کار را کردی؟ من می گویم: زیرا از پیامبرت شنیدم که می فرمود: معاذ بن جبل با فاصله بسيار زیادی در پیشاپیش علما حركت خواهد كرد.

برخی دیگر از مناقب معاذ بن جبل

منافب صحابه رسول خدا صلی الله علیه وسلم از دایره زبان و قلم بالاتر است که حضرت معاذ بن جبل نیز از این قانون مستثنی نیست. اما "مالایدرک کله لا یترک کله".

صفحات کتب حدیث و تاریخ مناقب زیادی از حضرت معاذ بن جبل را در خود جای داده است که به طور تیتروار به برخی از آنها اشاره می شود:

1ـ حضرت معاذ یکی از شش نفری است که در دوران حیات آن حضرت صلی الله علیه وسلم مسئولیت جمع قرآن را بر عهده داشتند.

2ـ بعد از اینکه مکه فتح شد و مردم مکه برای فراگیری احکام اسلام نیاز به معلم داشتند، آن حضرت صلی الله علیه وسلم با توجه به شناختی که از معاذ داشت او را به عنوان معلم مردم مکه در آنجا مستقر نمود.

3ـ زمانی که تعدادی از پادشاهان یمن نزد رسول الله آمده و اسلام آورده و طلب معلم نمودند، آن حضرت معاذ را به همراه تعدادی از صحابه با آنها فرستاد و امارت آنها را به معاذ سپرد.

4ـ در مورد ورع و تقوای معاذ منقول است که ایشان دو زن داشت، وقتی نزد زنی که نوبتش بود می رفت از وسایل و امکانات منزل زن دیگر هیچ گونه استفاده ای نمی کرد، حتی از آب آن خانه نیز نمی نوشید.

5ـ حضرت معاذ رضی الله عنه نسبت به فراگیری علم و آموختن آن حرص و علاقه زیادی داشت؛ هرگز حاضر نمی شد حتی یک مجلس از مجالس آن حضرت صلی الله علیه وسلم از وی فوت شود، او در تمام این مجالس شرکت می کرد و علوم قرآن و حدیث را از محضر مبارک رسول خدا صلی الله علیه وسلم فراگرفته و هر آنچه را می شنید حفظ می نمود تا جایی که از جمله کسانی قرار گرفت که در عهد آن حضرت صلی الله علیه وسلم فتوا می دادند که این افراد عبارت بودند از: عمر، عثمان، علي، أبي بن كعب، معاذ بن جبل و زيد بن ثابت رضي الله عنهم.

6ـ حضرت عمر فاروق رضی الله عنه در مسایل فقهی حضرت معاذ را بر همه مقدم می دانست و می فرمود: من أراد الفقة فليأت معاذ بن جبل: هر کس می خواهد فقه را بیاموزد به معاذ بن جبل مراجعه نماید.

7ـ حضرت معاذ علاوه بر انجام فرائض و عبادات به نوافل نیز بسیار اهمیت می داد، نماز تهجد را به طور پایبندی ادا می نمود. از جمله دعاهایی که در نماز تهجد می نمود این بود: «اللهم نامت العيون وغارت النجوم و أنت حي قيوم اللهم للجنة بطئ وهربي من النار ضعيف اللهم اجعل لي عندك هدى ترده إلي يوم القيامة إنك لا تخلف المعياد».

8ـ ایشان بسیار به مساله انفاق و کمک به مساکین و فقرا اهمیت می داد، تا جایی که در نتیجه کثرت انفاق و صدقه، مدیون شده و مجبور شد تا کلیه امولش را فروخته و دیونش را پرداخت نماید.

وفات معاذ بن جبل رضی الله عنه

حضرت معاذ بن جبل رضی الله عنه به همراه سپاهی که فرماندهی آن بر عهده حضرت ابوعبیده بن جراح بود به شام رفت.

در سال هجده هجری بیماری طاعون به شکل بسیار گسترده ای در شام شیوع پیدا کرد که جان بسیاری را گرفت. اما معاذ رضی الله عنه بر خلاف بقیه مردم این مریضی را نوعی رحمت از جانب الله تعالی می دانست و از آنجایی که می دانست که هر کس با مرض طاعون از دنیا برود درجه شهادت را می برد دعا می کرد: «اللهم آت آل معاذ النصيب الأوفر من هذه الرحمة».

خلاصه اینکه حضرت معاذ رضي الله عنه نیز در اثر شیوع مریضی طاعون در سن38 سالگی وفات نمود و در منطقه غور از توابع اردن دفن شد.

«ربنا اغفرلنا ولاخواننا الذين سبقونا بالايمان ولا تجعل في قلوبنا غلا للذين امنوا ربنا إنک رؤوف رحیم».
     
  
صفحه  صفحه 22 از 57:  « پیشین  1  ...  21  22  23  ...  56  57  پسین » 
مذهب
مذهب

End Of Sunni And Shia Dispute | پایان دعوای سنی و شیعه

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA