ارسالها: 9253
#31
Posted: 16 Nov 2013 23:18
screen shot windows
تابلوی «جیغ» اثر «ادوارد مونش»؛
نقاش نروژی که امروزه به نماد وانهادگی ِ انسان مدرن تبدیل شده است. او در رابطه با این اثرش در خاطراتش آورده: «با دوستانم در راهی میرفتم. غروب بود. ناگهان آسمان به رنگ سرخ همچون خون درآمد. ایستادم. حس خستگی کردم و بر نرده لم دادم. خون و زبانههای آتش از فراز شهر آبی-سیاه، شعله میکشید. دوستانم رفتند و من با رعشهای از تشویش همچنان بر جایم ایستاده بودم. حس کردم جیغ بیمنتهایی از میان طبیعت گذشت».
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#32
Posted: 16 Nov 2013 23:22
سایه هیروشیما، نام یک پدیده فیزیکیست؛
photo storage
سایه هیروشیما، نام یک پدیده فیزیکیست؛ یک اصطلاح غیراستعاری. عکس فوق را هیئت نقشهبرداری بمباران استراتژیک ایالات متحده (USSBS)، از راهپله بانک سومیتوموی هیروشیما، در دویست و شصتمتریِ محل انفجار ِ پسرکوچولو (یعنی همان بمب اتمی ِ معروف) گرفت. میتسونو اوشی (Mitsuno Ochi)، در آن روزْ حدود چهل و دو سال داشت. روی همین پلهها منتظر نشسته بود تا بانک را باز کنند. بعدها کارت بیمه حریقاش در همان نزدیکی پیدا شد. در اساسنامه بیمه، مطمئناً حقی برای خسارتدیدگان حریق پرتو گاما گنجانده نشده بود. مثلاً میتسونو در یکدههزارم ثانیه بخار شد؛ از برخورد همان نوری که ژنرال فارل دیده بود و میتسونو گرمایش را چشید. لکهی روی راهپله، خاکستر ِ میتسونو نیست؛ سایه اوست. بخشی از راهپله که بدن میتسونو، نگذاشت تا مثل نواحی همجوارش، خوب بسوزد.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#33
Posted: 16 Nov 2013 23:26
بخشی از کتاب "در جستجوی زمان از دست رفته"
به امید اینکه روزی آن را بخوانيد:
photo storage
تصویری که زندگی به ما ارائه کرده در واقع در زمان خود ما را دستخوش حسهای چندگانه و متفاوت میکرده است. مثلا نگاه به عنوان کتابی که پیشتر خواندهایم پرتوهای مهتاب شب تابستانی دوردستی را چون تار و پودی با حروف عنوان کتاب آمیخته است.
حافظه گذشته را بدون تغییری٬ به همان صورتی که در زمان خودش بوده٬ وارد زمان حال میکند٬ در نتیجه دقیقا آن بعد عظیم "زمان" را که زندگی به پیروی از آن تحقق مییابد حذف میکند.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#34
Posted: 16 Nov 2013 23:29
با آخرين نفسهايم | تاملات فلسفي لوئيس بونوئل (بخش پاياني)
image upload
روی دیگر سکه تصادف، راز قرار دارد. بیایمانی ــ در هر حال بیایمانی من ــ ضرورتا به پذيرش ابهام میانجامد. سراسر دنیا را راز فراگرفته است.
از آنجا که مباشرت یک ملکوت نظمگستر را که به نظرم از خود راز هم اسرارآمیزتر است، رد کردهام، ناچارم با نوعی ابهام به سر برم. هیچ توضیحی، حتی در سادهترین نوع آن، نمیتواند برای همه پذیرفتنی باشد. از میان دو رازی که برشمردم، راز خودم را ترجیح میدهم چراکه دست کم آزادی اخلاقی مرا تضمین میکند.
می توان سئوال کرد که آیا علم از راههای دیگری تلاش نمیکند که رازهای پیرامون ما را کاهش دهد؟
شاید؛ اما علم درباره من جالب نیست، چون آن را پر مدعا، تجزیهگر و سطحی میدانم. علم درباره چیزهایی از قبیل رویا، تصادف، خنده، احساس و تناقض ــ که به نظر من چیزهای با ارزشی هستند ــ چیزی برای گفتن ندارد. بهر حال من که از این راه خیری ندیدهام. من جایگاه خود را در قلمرو راز انتخاب کردهام و حالا موظفم که حرمت آن را نگه دارم.
یکی از بدبختیهای ما این است که گرفتار جنونِ فهمیدن، سنجیدن و به ابتذال کشیدنِ همه چیز هستیم. در تمام طول عمر زندگیام همیشه از این نوع سئوالهای ابلهانه به ستوه آمدهام: چرا اینجور شد؟ چطور آنجور شد؟ اگر خود را بیپروا بپذیریم، آنگاه به سعادت خاصی نزدیک میشدیم که به معصومیت شبیه است.
در خلوتگاه میان راز و تصادف، تخیل راه باز میکند: رهایی کامل انسان اما این آزادی را هم تلاش کردهاند که مثل آزادیهای دیگر محدود کنند و از بین ببرند. به همین منظور دین ایده «نفس اماره» را ابداع کرده است. سابق بر این گمان میکردم چیزی که آن را وجدان خود میپنداشتم مرا از بعضی تصورات باز میدارد: قتل برادر یا معاشقه با مادر. به خودم نهیب میزدم: «چه شناعتی!» و این افکارِ از دیرباز شیطانی را به شدت از خود دور میکردم.
فقط در همین سالها بود که تازه به بیگناهی تخیل پی بردم و آن را پذیرفتم. این همه سال لازم بود که من درک کنم که آنچه در ذهن میگذرد فقط به شخص من مربوط است و مطلقا به «افکار خبیث» و معصیت آلوده ربطی ندارد. از آن پس آموختم که تخیل خودم را ــ حتی اگر شریرانه و انحرافآمیز بود ــ کاملا آزاد بگذارم.
حالا همه تخیلاتم را به راحتی میپذیرم؛ به خودم میگویم: «با مادرم معاشقه کردم؛ خوب که چه؟» همین بی اعتنایی من باعث میشود که تصورات جنایتآمیز یا زناکارانه بلافاصله ذهنم را ترک کنند.
تخیل مهمترین امتیاز انسان است، و مثل تصادف، که محرک آن است، توضیحناپذیر است. در طول زندگی تلاش کردهام تصاویری را که به مخیلهام هجوم میآورند بپذیرم بی آنکه در پی درک و فهم آنها باشم.
در این شرایط دیگر به حرف دیگران کاری ندارم. تخیل من همواره حضور دارد و با معصومیت ضربهناپذیرش تا آخرین دم حیات از من محافظت خواهد کرد. چه هراسی دارد فهمیدن! چه سعادتی است به روی تجارب تازه آغوش گشودن! در طول سالها این امیال قدیمی در من شدت گرفتهاند. کم کم از زندگی فاصله میگیرم. سال پیش یک بار دقیقا حساب کردم که طی شش روز یعنی در خلال صد و چهل و چهار ساعت، تنها سه ساعت با دوستانم صحبت کرده بودم، و در باقی ساعات: تنهایی، خیال پردازی، یک لیوان آب یا یک فنجان قهوه، تصویری که ذهنم را اشغال میکند، و سپس تصاویر مرا به یکدیگر میسپارند، و بعد شب از راه میرسد...
احتمال دارد که این بخش از نوشتههایم آشفته و ملالانگیز به نظر برسد؛ از این بابت پوزش میخواهم. این تاملات هم بخشی از زندگی من هستند، هر چند که جزئی و کم اهمیت باشند.
من فیلسوف نیستم. هیچ وقت از قدرت تجرید برخوردار نبودم. اگر برخی از افرادی که ذهن فلسفي دارند یا خود را چنین میپندارند با خواندن این بخش لبخند بر لب بیاورند، از اینکه باعث مسرت خاطرشان شدهام، خوشوقت میشوم. خودم را دوباره در هیئت آن شاگرد مدرسه میبینم. معلم با انگشت به یکی از شاگردان اشاره می کند و میگوید: «استدلال مرا رد کن!» و این وظیفه دو دقیقه بیشتر طول نمیکشد.
باری فقط امیدوارم که نظریاتم را به روشنی بیان کرده باشم. یک فیلسوف اسپانیائی به نام خوزه گائوس، مثل همه فیلسوفها زبانی مغلق و نافهوم داشت. یک بار که دوستی از بیان او خرده گرفت، جواب داد: «به درک! فلسفه مال فیلسوفهاست!»
در پاسخ به او جملهای از آندره برتون را نقل میکنم که میگفت: «فیلسوفی که من حرفش را نفهمم رجاله ای بیش نیست». کاملا با او همعقیده هستم، هر چند که گاهی در فهمیدن خود برتون هم دچار مشکل میشوم.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#35
Posted: 17 Nov 2013 00:06
اومانیسم انسان دوستی
زندانیان سیاسی
زندانیان سیاسی که مربوط به قوه قضاییه است و به آقای روحانی مربوط نیست. رفع حصر هم که در اختیار آقای روحانی نیست. احزاب و تشکلات را هم که توسط سیاست های کلی نظام مشخص میشود و به آقای روحانی مربوط نیست. گشت ارشاد هم که به نیروی انتظامی مربوط است و به آقای روحانی مربوط نیست. صدا وسیما هم که ربطی به آقای روحانی ندارد. مسائل سوریه هم که به نهاد دیگری مربوط است و به آقای روحانی مربوط نیست. مشکلات اقتصادی هم با این 8 سال افتضاحاتی که احمدی نژاد به بار آورد و با نفوذ گسترده نیروی های نظامی در اقتصاد، یک شبه حل نخواهد شد. پس آقای روحانی مبرا هستند .
احسنت به آقای روحانی که از همه این کارها معافند. امیداوریم لااقل ایشان نمازشان را سر وقت بخوانند و من الله توفیق
فقط سوالی که مطرح میشود این است ؟
آقای روحانی چیستند جز یک ماسک جدید برای فریب مردم داخل و خارج از ایران؟ آیا واقعا قرار است چیزی در رابطه با مردم تغییر بکند ؟ آیا واقعا دولت اگر بخواهد هم تغییری ایجاد کند قدرت آن را دارد ؟
یاد و خاطره دکتر مصدق گرامی باد که یک بار در مجلس فرمود :
" دولتی که اختیار نداشته باشد برای لای جرز دیوار خوب است "
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#36
Posted: 17 Nov 2013 00:08
این جا، بر روی زمین، تاکنون بزرگ ترین گناه چه بوده است؟
مگر نه کلام آن کس که گفت: «وای بر آنان که این جا می خندند!»
اشاره ی نیچه در این گزین گویه به سخن انجیل است: «وای بر شما که اکنون خندان اید، زیرا که ماتم و گریه خواهید کرد.» اديان الاهی همه پيام آورانِ رنج و مصيبت و برپادارندگانِ گریه و زاری بوده اند و بشريت را به اندوهخواری و سوگواری فرا خوانده اند. در انجيل آمده است كه: «خوشا به حال شما كه اكنون گريان ايد زيرا عاقبت خواهيد خنديد، اجر شما در آسمان عظيم مي باشد.» انسانی که از بهشت و از بارگاه الاهی رانده شده است، هرگز نباید شاد و خشنود باشد. او را در مقام گناهکار، به زمین، تبعید کرده اند که سختی ببیند و خواری بکشد و برای بازگشت به اصل خودش، التماس کند و زار بزند تا شاید گناهانش بخشوده شود. در دین، شادی انسان، نشانه ی گستاخی و عصیان و الحاد اوست!
قرآن می گوید: «ما انسان را در رنج آفريديم». پس انسانی که رنج نمی برد و می خندد و زندگی زمینی اش را دوست می دارد، گناهکار است! در حديثي آورده اند روزی پيامبر اسلام از کنار جمعی که مشغول خنده بودند می گذشت، فرمود: «اگر آنچه را که من می دانم می دانستید، بسیار گریه می کردید و کم می خندیدید».
آرمانِ رنج، امروزه در گوش ما نیز موذیانه زمزمه مي كند: «خدا در دلهاي شكسته جا دارد»! اوج اين انديشه ي بيماري زا و زندگی ستیز را مي توان در نخستين نسل صوفيان، ملقب به «بُكائون» يعني «اهل گريه» جستجو كرد. بکائون در بصره، تحت ارشاد «حسن بصري» مراحل سلوك الي الله را مي پيمودند. اين مكتب زاهدانه پس از بصره به ديگر سرزمينهاي اسلامي راه يافت و بخش عظيمي از آسياي ميانه را در بر گرفت. در دوران عباسيان، زهدپرستي، گسترشی بي اندازه يافت. جامي در «نفحات الانس» از قول يكي از زاهدان خراساني در اين دوره ي شوم مي گويد: «هر كه بخواهد به اوج عزت برسد مي بايد هفت چيز را بر هفت چيز برگزيند: فقر را بر ثروت، گرسنگي را بر سيري، خاكساري را بر بلندپايگي، خفت را بر بزرگي، فروتني را بر غرور، غم را بر شادي و مرگ را بر زندگي.» معنای آرمانِ رنج، این است!
«فضيل ابن عياض» نيز يكي از اين صوفيانِ غمزده و متحجر و زهدپرست و خداترس بوده است. مي گويند: «او در طول سي سال، تنها يك بار لبخند بر لب آورد و آن هنگامي بود كه فرزندش مرده بود»!
خوف از خدا و ریاضت کشی های جانکاه، سلامت تن و روان را از پیروان آرمان رنج، ستانده بود. عطار در تذكرةالاولياء درباره ي سردسته ي گروه بكائون، يعني حسن بصري مي گويد:
«چندان خوف بر وي غالب بود كه چون نشسته بودي، گفتي در پيش جلاد نشسته است و هرگز كس لب او خندان نديدي.»
و نيز مي گويد: «نقل است كه روز عيدي بر جماعتي بگذشت كه مي خنديدند و بازي مي كردند. گفت: «عجب از ايشان دارم كه بخندند و ايشان را از حقيقتِ حال خود، خبر نه!»
ما خود بسيار ديده ایم افرادي را كه در حين خنده و شادماني، ناگهان همديگر را با حالتي انديشناك، هشدار داده اند كه: «ديگر بس است! در پس هر خنده گريه اي نهفته است!» اين باور، برگرفته از همان آرمانِ زهد و رنج است.
کم نیستند کسانی که در اوج شادی و سرخوشي، ناخودآگاه، حسی درآمیخته با گناه دارند و اگر زمانی دراز از ته دل خندیده باشند، عقوبتي ناخوشایند و ناشناخته را انتظار می کشند! بشر با برپايي آرمان زهد، خود را از سبکبالی، آزادگی، شادکامی، تندرستی و نيرومندي، محروم می سازد و در یک کلام: خود را با غريزه و طبيعت و خویشتن خویش دشمن می کند.
اهل دین، خنده را سرچشمه ی بدی ها دانسته اند. ایشان بر این باورند که خنده، شر است و انسان را به تباهی می کشاند. نیچه از گرد آمدنِ شرارت ها در خنده و قدرت خنده در برکشیدن و قداست بخشیدن به هر شری، اینگونه سخن می راند:
«در خنده، شرارت ها همه نزد یکدیگر گرد می آیند، اما خجستگی خنده، وی را قدسی و آمرزیده می دارد.»
نیچه، باژگونه ی پیامبران و فرزانگانِ ماتم زده، پیام آور خنده و شادی و رقص، و آموزگار عشق ورزیدن به تن و زمین است. او گناه را نه در خندیدن، که در نخندیدن می بیند. او مسیح را گناهکارترین کس می داند چرا که خنده را گناه می دانست و گریه را بر انسان، روا می شمرد. نیچه می خواهد انسانِ افتاده در چنگالِ آرمانِ رنج را به سوی شادی، رهنمون شود. انسانی که همیشه برای شادیهای خود، چشمی شور داشته و تنها رنجهای خود را ارج نهاده است:
«انسان از آغاز وجود، خود را بسی کم شاد کرده است. برادران، گناهِ نخستین همین است و همین! هر چه بیشتر خود را شاد کنیم، آزردن دیگران و در اندیشه ی آزار بودن را بیشتر از یاد می بریم.»
زرتشت (شخصیت نمادین فلسفه ی نیچه) خود را به صورت شبانی می بیند که ماری سنگین و سیاه _ که نماد بازگشت جاودانه است _ در گلویش خزیده و می خواهد او را خفه کند. شبان/زرتشت از پذیرش بی غایت بودن هستی، دچار تهوعی بزرگ گشته و تصور این چرخه ی ابدی به شکل ماری که در دهانش فرو رفته است، دارد او را از پای در می اندازد. اما او سرانجام سر مار را گاز می گیرد و بر تهوع بزرگ خود چیرگی می یابد. با این کار، او به موجودی ابرانسانی بدل می شود که می تواند به بازگشتِ جاودانه، آری بگوید و زندگی را همان گونه که هست بپذیرد. نخستین ویژگی و امتیاز این موجودِ دگرگشته، خنده ی اوست. ابرانسان، شادترین و سالمترین خنده را دارد. خنده ای چنان نیرومند و خجسته که آرزوی هر انسان است:
«دیگر نه شبان بود نه انسان؛ دگرگشته ای بود نورانی و خندان! و هرگز بر روی زمین هیچ انسانی چنان نخندیده است که او! ای برادران، خنده ای شنیدم که خنده ی انسان نبود. و اکنون تشنگی ای مرا می خورد؛ شوقی که هیچ فرو نمی نشیند. شوق این خنده، مرا می خورد.»
اما در حوزه ی دین، کسی که به اوج می رسد و بر کرسی اولیاءالله تکیه می زند، دژمناک و رنجور و گریان می شود. بزرگانِ دین، خنده را تنها در حد لبخند _ آن گونه که دندانها قابل دیدن نباشند _ مجاز می دانستند: «سیره ی پیغمبر این بود که خنده ی ایشان از تبسم، تجاوز نمی کرد.» و در روایتی دیگر آمده است که: «خنده ی مؤمن، به صورت تبسم است.»
منجیانی که بر خنده نیز حد می گذارند و آنچه که روا می شمارند: نوحه خواندن و سیاه پوشیدن و بر سر و سینه کوفتن و گریستن و استغاثه کردن است. در دین، بهانه ها برای برپایی مراسم عزاداری، بسیارند. و چنان که می گویند: در روزهایی خاص، معادل هر مقدار اشکی که شخص گریان بریزد، پاداشی اخروی برای او در نظر می گیرند.
در دین، اشکها به بهشت می روند و خنده ها به دوزخ!
دوستان، بیایید و هر سخن که از شادی و خنده و رقص خوانده ایم _ چه از نیچه، چه از دیگر بزرگانِ اندیشه _ و یا هر چه که خود در این باره می توانیم بگوییم، در زیر این پُست بنویسیم و خود را در زیر بارانِ خنده، خیس از شادابی و تازگی و لذتِ زندگی کنیم.
«گم باد آن روز که در آن رقصی برپا نبوده است و دروغ باد ما را هر حقیقتی که با آن خنده ای نکرده ایم!»
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 24568
#37
Posted: 5 Sep 2014 12:20
اومانیسم مدرنیته
با قرن هفدهم دوران پسارنسانس و عصر مدرنیته آغاز می شود و تا حدود نیمه قرن بیستم که دوران پسامدرن فرا می رسد، ادامه می یابد. در اینجا به اختصار مراحل و ویژگی های اومانیسم را در این دوره بازگو می کنیم.
اومانیسم مدرنیته، نخستین چهرة خود را در تفکر فلسفی باز نمود. نخستین نمودهای فلسفی اومانیسم مدرن را می توان در حوزة معرفت شناسی شاهد بود. در این خصوص عقل گرایی - راسیونالیسم - دکارت و لایب نیتز با تجربه گرایی - امپریسم - بیکن و لاک یکسان است، چرا که هر دو بر خودبنیادی بشر تأکید می ورزند و بشر را از معرفت های متافیزیکی بی نیاز می انگارند.
در این تفکر اومانیستی؛ بشر با اتکا به خرد یا تجربة حسی خود می تواند عالم و آدم را بشناسد و نظام جهان بینی و ایدئولوژی خویش را بنیان نهد. چنانکه از دکارت نقل شده که گفته است «بعد و حرکت را به من بدهید من جهان را می سازم»
البته، دکارت کاتولیکی وفادار و درست ایمان بود، ولی دلبستگی واقعی فلسفی وی، توجیه شناخت علمی بود. نظام متافیزیکی دکارت از جوهر تشکیل شده است: ذهن اندیشندة انسان، جهان مکانیک، اجسام متحرک و خداوند که تضمین کنندة هستی جهان طبیعی و قدرت عقل انسان برای دست یابی به علم دقیق به طبیعت است. به حسب ظاهر خداوند به عنوان آفریدگار جهان در جایگاهی برین قرار دارد، اما از نگاهی دیگر چنین می نماید که دکارت خدا را وسیله قرار داده تا مطلب دیگری که برای او بیشتر اهمیت دارد، یعنی قوای عقل انسان را محقق سازد، تا عقل به اتکای امکانات خود علم کاملی به طبیعت به دست آورد. بدین سبب، پاسکال، دکارت را مورد انتقاد قرار داده و گفته است:
من نمی توانم دکارت را ببخشم، در سراسر فلسفه اش می خواهد خدا را کنار بگذارد، ولی در گردش جهان به ناچار سرانگشت او را دخالت می دهد و بعد از آن دیگر کاری به خدا ندارد.
در الاهیات مسیحی قرن هفدهم به تدریج توسل به علت غایی در تبیین رخدادهای جهان از رونق افتاد و به جای تعریف خداوند به عنوان خیر اعلی که سیر همه چیز به سوی او است تعریف دیگری از علت نخستین جایگزین آن شد که عبارت بود از نخستین حلقه از سلسله علت های فاعلی. طبیعت، پس از آفرینش، مستقل و خودبسنده به نظر می آمد. پیش از این دوره - قرون وسطا و عصر اصلاح دینی - مداخلة خداوند در امور جهان، رابطه ای کاملاً مستقیم و فعال بود. آنان علل طبیعی را متکی به تأییدات خداوند می دانستند. در قرن هفدهم این آموزه ها انکار نمی شد بلکه بیشتر نادیده گرفته می شد و چون توجه دانشمندان به علت های طبیعی معطوف شده بود، رفته رفته نقش خداوند تا حد علت نخستین تنزل یافته بود.
تفسیر مکانیکی جهان طبیعت و نادیده گرفتن علت غایی در تفسیر رخدادهای طبیعی، پیامد نادرست دیگری نیز داشت و آن نادیده گرفتن خصلت اخلاقی جهان و حاکمیت سنت ها و قوانین اخلاقی بر جهان بود. طبیعت، چیزی جز مجموعة مواد و ارتباط ماشین وار آنها نبود. و این نشان بارز دیگری از تفکر اومانیستی در فلسفه و الاهی ات بشر مدرن بود، ایان باربور می نویسد:
اسپینوزا، مفهوم سنتی خدا را کنار گذاشت و نوشت که کل هستی غرض و غایتی ندارد، هر چند بر وفق قوانین عینی و انعطاف ناپذیر علت و معلول رخ می دهد.
جهان یک نظام مکانیکی و ریاضی است و به هیچ معنایی انسانی و اخلاقی نیست. به گفتة او، فرزانگی راستین عبارت از سرفرود آوردن در برابر قدرت و عظمت جهان است. انسان باید ضروری بودن بیطرفانة قانون بی انعطاف و لایتغیری را که بر زندگی حاکم است دریابد و بپذیرد.
فاز مدرن اومانیسم در حوزة تفکر فلسفی و معرفت شناسی در قرن هیجدهم نیز با شدت و بسط بیشتری ادامه یافت و به ظهور دئیسم در الاهی ات مسیحی انجامید. دئیسم، دین را به گونه ای تفسیر می کند که هم ارادة تکوینی خداوند را محدود می سازد و هم ارادة تشریعی او را. در مورد اول، جهان طبیعت را فقط در آغاز، نیازمند دخالت ارادة الهی و آفرینشگری خداوند می داند اما در استمرار وجود آن را بی نیاز از مشیت و تدبیر خداوند می انگارد. و در مورد دوم، سرچشمة وحیانی دین را انکار می کند و شریعت عقل را جایگزین شریعت وحی می شمارد، باربور می نویسد:
خداپرستان طبیعی - دئیست ها - مسیحیت سنتی را به عنوان دشمن شریعت عقل قلمداد می کردند، معجزات را به عنوان خرافات تخطئه می کردند و اصول عقاید و شعایر دینی، به این بهانه که با روحیة جدید نمی خوانند، مشکوک و بی اعتبار شمرده می شدند. در انگلستان این حمله معتدل و کنترل شده و در فرانسه تند و کینه توزانه بود. با ظهور نسل سوم روشنگری، زمزمة شکاکانة طرد و تخطئه انواع صور دین برخاسته بود و برخی آشکارا موضع الحادی گرفته بودند.
از دیگر نشانه های اومانیسم مدرن در قرن هیجدهم (عصر روشنگری) اعتماد و خوش بینی افراطی به توانمندی خرد آدمی و نقش سازندة علم تجربی در سعادتمندی و رستگاری بشر است. انتظاراتی که در مورد ترقی انسان داشتند حد و مرزی نمی شناخت. تصور می کردند که پیشرفت علمی و مادی، خود به خود خوش بختی و فضیلت به بار می آورد و انسان می تواند از این طریق بهشت را در همین دنیا برای خود بسازد. در مجموع فلسفة تاریخ نوینی مطرح شده بود که قایل بود انسان در همین زندگی، فقط به مدد تلاش خود، به کمال دست خواهد یافت و تکنولوژی منشأ این رستگاری خواهد بود. این تفکر، نوعی آخرت اندیشی دنیاپرستانه بود.
البته، باید به این مطلب نیز توجه نمود که اومانیسم در این دوران در مقایسه با تعالیم مسیحی که انسان را فطرتاً موجودی گناه آلود می شناخت، دیدگاه در خور تحسینی مطرح کرد و آن اینکه انسان، گناهکار فطری نیست، بلکه با فطرت نیک به دنیا می آید و هر فسادی که می آموزد از جامعه است. بسیاری از صاحب نظران بر این بودند که ما باید محیط را با استقرار جامعه ای عقلانی، به کلی دگرگون کنیم، زیرا آنچه مایة ناکامی انسان می شود جهل است نه گناه. تعلیم و تربیت و ترویج طریقت عقل آزادی انسان را تحقق خواهد بخشید.
یادآور می شویم: این سخن که انسان فطرتاً گناهکار یا گناه آلود نیست، و اینکه جهالت از عوامل نگون بختی بشر است، سخن استواری است، ولی نادیده گرفتن گناه در نگون بختی بشر و نیز منحصر داشتن طریق سعادت در ترویج قوانین عقل و دست آوردهای معرفت بشری، اندیشه ای ناآزموده و افراط گرایانه است.
تأکید بر حقوق طبیعی در قرن هیجدهم و عصر روشنگری از دیگر جنبه های مثبت اومانیسم به شمار می رود. فیلسوفان روشنگری در این باره از طبیعت انسان مفهومی تجریدی در نظر داشتند که قابل انطباق بر افراد انسان بود. بر این اساس، انسان به لحاظ سرشت طبیعی خویش حقوقی انکارناپذیر دارد که به دلیل شرایط اجتماعی و سیاسی خاصی این حقوق را از دست می دهد و باید برای باز به چنگ آوردن این حقوق مبارزه کند. ژان ژاک روسو که در آغاز مشهورترین رساله سیاسی خود یعنی «قراداد اجتماعی» نوشت «انسان آزاد به دنیا می آید ولی همه جا به زنجیر کشیده می شود» میان مفهوم کلی و تجریدی انسان به معنای موجودی که دارای حقوقی طبیعی و مسلّم است و انسان های واقعی ای که در سلطة قدرت انسان هایی دیگر و مناسباتی ظالمانه زندگی می کنند، تفاوت قایل می شد.
بازگشت به انسانی که دارای حقوق طبیعی و خدادادی بود ضرورت بازگشت به موقعیت طبیعی را نشان می داد و منش اجتماعی زندگی انسان ها را که سبب شده بود همه جا به بند و زنجیر کشیده شوند، مورد نکوهش قرار می داد..
یکی از مهمترین اصول و آرمان های اومانیسم روشنگری - قرن هجدهم - ستایش از خرد آدمی و تأکید بر آزادی خردورزی در اندیشه و عمل بود. کانت در این باره نوشته است: «برای روشنگری هیچ چیز چندان ضروری نیست که آزادی، آن هم بی زیان ترین آزادی ها، یعنی آزادی آشکارا به کار بستن خرد خویش در تمامی زمینه ها، هر کسی باید همواره در به کار بستن خرد خویش به گونه ای عمومی آزاد باشد و تنها این شیوة به کار گرفتن خرد است که می تواند روشنگری را در میان انسان ها به پیش برد».
در آغاز قرن نوزدهم این ایمان به کارکردهای خرد آدمی همچنان مطرح بود اما محدودیت های خرد را نیز از نظر دور نمی داشت. کانت، این فیلسوف انتقادی، مرزها و محدودیت های خرد را خاطرنشان کرده بود و اساساً برنامة فلسفی اش را همین می دانست، ایمان به کارکردهای خرد آدمی با ویژگی یاد شده به اومانیسم در مقام ایدئولوژی تازه ای امکان ظهور دارد. از سوی دیگر، رمانتیک ها که به قول شلگل «حمله به اردوگاه عقل را سرلوحة کار فکری خود قرار داده بودند» از راهی تازه یعنی باور به اصالت نیروی احساس و عاطفة انسانی باز به سوژة برین رسیدند و با متفکرانی چون هگل در مورد اهمیت دستاوردهای فرهنگی انسان همداستان شدند.
ادامه دارد ...
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#38
Posted: 5 Sep 2014 12:26
در همین دوران - اوایل قرن نوزدهم - گوته و شیلر اومانیسم را ستودند و نیکلمان و لسینگ در کشف ریشه های آن، به جهان باستان و به ویژه فرهنگ یونانی اشاره کردند. در نوشتة هردر «دربارة کلمه و مفهوم اومانیسم» انسان گرایی هم ارز با آزادی در به کارگیری خرد، روشن اندیشی و روشنگری معرفی شد. هردر، در بحث خود به یکی از مسایل مرکزی دوران خود، یعنی اهمیت آموزش و پرورش می رسد. همة ما انسان به دنیا می آییم ولی انسانیت ما ماهوی نیست، بلکه به جامعه و فرهنگ و به آموزش وابسته است. هردر، برخلاف روحیة اروپا محور دورانش، برداشت تحقیرآمیزی را که از «معنای شرقی انسان» وجود داشت رد می کند. او نشان می دهد که روحیة پذیرا و رنج کشیدة شرقی تصوری از نوع دوستی را در شرقیان موجب شده است: «سخت ناعادلانه خواهد بود اگر فقط به این دلیل که آنان کلمه «هومانیته» را در زبان ندارند گمان بریم که انسانیت را هم نمی دانند که چیست»
در فلسفة اومانیستی قرن نوزدهم انسان، محور بحث و تحقیق قرار دارد. کاسیرر یادآور شده است که وقتی از دکارت و بیکن به سوی کانت و هگل پیش آییم، متوجه می شویم که مدام از طبیعت به عنوان موضوع مرکز شناخت دور و به انسان نزدیک می شویم. در واقع مسألة ذهن به جای مسأله طبیعت قرار می گیرد. اهتمام متفکران قرن نوزدهم به مسألة آموزش دربارة انسان سبب شد رشتة «پژوهش های انسانی» شکل گرفت و موضوع مرکزی آن فهم نظریات کلاسیک در زمینة آموزش و پرورش شد.
علوم انسانی و مسایل آموزش ضرورت توجه به مسایل زبانی و زبان شناسانه را پیش می آوردند. زبان شناسی تاریخی، توجه به ادبیات کلاسیک برای اومانیست های آغاز قرن نوزدهم با همان قدرت مطرح بود که برای اومانیست های رنسانس. فردریش هایمر اصطلاح Humanismus را در مورد پژوهش های تاریخی و زبان شناسانه ای تر به کشف رازهای فرهنگ کلاسیک یونان و روم اختصاص داشت، به کار برد.
از نظر بسیاری از متفکران قرن نوزدهم، انسان گرایی با آرمان فلسفی و اجتماعی مترادف بود. چنانکه مارکس دربارة کمونیسم نوشت: کمونیسم به معنای واقعی اش همان انسان گرایی است. یعنی آن را اعلان مالکیت خصوصی بر ابزار تولید و فایق آمدن بر از خودبیگانگی دانسته است. مارکس بیانگر انسان گرایی سوسیالیستی بود در برابر انسان گرایی فردگرایانه و سرمایه سالار. مارکس نظریه حقوق طبیعی را مورد انتقاد قرار داد، به اعتقاد وی پشت چهرة حق به جانب «حقوق طبیعی انسان» و تقسیم کار اجتماعی، شکاف طبقاتی است که نابرابری اقتصادی و اجتماعی را پنهان می کند. بدین جهت، وی با انسان تجریدی موردنظر لیبرال ها مخالفت می کرد و می کوشید همین پنهان کاری را نشان دهد.
در نیمة قرن نوزدهم اصطلاح «مذهب انسانیت» رایج شد که معادل نوع دوستی به کار می رفت. این اصطلاح توسط جامعه شناس پوزیتیویست فرانسوی آگوست کنت رواج یافت. او برنامة مدرنیته را به صراحت اعلام و از آن دفاع کرد. وی جهان را به طور کامل برای علم کشف شدنی دانست و رسیدن به چنان شناختی را برای انسان ممکن دانست که ادیان آن را مخصوص آفریدگار می دانند.
در اوایل قرن بیستم، اومانیست ها جبهة تقریباً متحدی را تشکیل می دادند، اعتقادنامة آنان به قرار زیر بود:
۱. انسان ذاتاً فاسد نیست.
۲. هدف زندگی، خود زندگی است. باید در این جهان زندگی خوبی داشته باشیم و در آرزوی زندگی در جهان آینده به سر نبریم.
۳. انسان فقط با راهنمایی عقل و تجربه قادر است زندگی کاملاً خوبی در این دنیا داشته باشد.
۴. شرط نخستین و بنیادی زندگی خوب در این دنیا عبارت است از آزاد ساختن فکر مردم از بند جهل و خرافات و آزاد ساختن بدن از ظلم و ستم مقامات اجتماعی.
این سخنان، شعار غالب عقل گرایان و انسان گرایان بود که اعتقاد داشتند مهمترین موضوع مطالعة انسان، خود انسان است.
با فجایع و حوادث ناگواری که در نیمة نخست قرن بیستم به ویژه دو جنگ جهانی اول و دوم رخ داد ایدئولوژی اومانیسم دچار تزلزل گردید. چرا که این فجایع را بشر جدید که تفکر اومانیستی را مبنای زندگی خویش قرار داده بود پدید آورد. این مطلب از گزارش مختصر سمپوزیوم ایرادهای انسان گرایی که در سال 1962 توسط مدیر مؤسسة اومانیست های انگلیسی برگزار شد روشن می گردد. کینگزلی مارتین یکی از خوش بین ترین چهار نفری که گزارش را تهیه کرده اند گفته است:
دو جنگ جهانی باعث شده است که مردم در مورد اجتناب ناپذیر بودن پیشرفت دچار شک و تردید شوند. انسان، نه به طرف مدینة فاضله و کمال خیالی، بلکه به طرف جامعه ای سعادتمندتر و منطقی تر پیش می رود.
دیگر نویسندگان گزارش یاد شده تا این حد خوش بین نیستند، رونالد هپ برن، استاد فلسفه در ادینبورگ، به دین علاقة بیشتری دارد و می خواهد که اومانیست ها از تجارب دینی و عرفانی بهره گیری کنند. وی، دین را برطرف کنندة ضعف های اومانیسم می داند.
ویرایشگر گزارش مزبور، اخلاق اومانیستی را که بر ملاحظات اجتماعی استوار است مستلزم نسبیت گرایی دانسته است. برای اومانیست ها نیکویی نهایی یا معیار قطعی اخلاقی وجود ندارد. همه چیز بر گرد هستة نیازهای زندگی دنیوی بشر می چرخد. در پایان مقالة وی، مفهوم واقعی اومانیسم با عنوان «بی معنا بودن همه چیز» مورد بحث قرار می گیرد.
اومانیسم در اینجا به نیهیلیسم و پوچ انگاری دربارة فلسفة حیات انسان می رسد و به انسان اجازه می دهد که در این وضع فاجعه آمیز هر چه می تواند انجام دهد. دنیا در نهایت، بی معنا است تنها کاری که می توان انجام داد این است که تا حدی به آن معنای موقتی بدهیم و سپس به ورطة نابودی برسیم .
پــــــــــــــایـــــــــــــــان
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand