ارسالها: 7673
#1
Posted: 6 Nov 2012 01:06
درووود
توی این تاپیک همانطور که مشخصه من یسری داستان انتقادی بعضا طنز مذهبی میزارم.
و تا اثر اول تمام نشده اثر دیگه ای رو نمیزارم.
اما در ادامه اینو هم اضافه کنم که اگر کسی قصد گذاشتن متنی توی این تاپیک داره لطفا قبل از اون با من هماهنگی کنه و بعد از اون اقدام به گذاشتن اون متنش توی تاپیک کنه.
در مورد قوانین گذاشتن داستان توی این تاپیک.
از توهین کردن(منظور فحش دادن و حرف رکیک زدن) به شخصیت های مذهبی خود داری کنید
در آخرم امیدوارم که از خوندن این متن ها لذت کافی رو ببرید.
پیانده و موفق باشید
ــــــــــــــــــــــــــــ
کلمات کلیدی:
نقد دین، داستان دینی، نقد مذهب، داستان مذهبی، نقد، داستان، پیامبر، شیطان، داستان های قرآن، قرآن، تازینامه، داستان های تازینامه، کتاب آفرینش، داستان های کتاب آفرینش، مسلمان، یهودی، داستان پیامبران، سیره امامان، طنز، طنز مذهبی، مباره با خرافات، خرافه پرستی، به سوی روشنفکری، مبارزه، مبارزه با مذهب، مجموعه داستان، مجموعه داستان انتقادی، نقد دین و خدا، خدا، خدای شخص وار، ادیان ابراهیمی، نقد ادیان ابراهیمی، آفرینش، داستان آفرینش، افسانه، افسانه های کهن
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#2
Posted: 6 Nov 2012 17:46
لیست داستان ها
.
نبرد پیغمبران
Click
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#3
Posted: 6 Nov 2012 17:47
لبست داستان ها
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#4
Posted: 6 Nov 2012 17:48
نخست داستانی با عنوان نبرد پیغمبران رو میزارم که از نظر خودم یه داستان بی نهایت زیبا با بار مفهومی فوق الاده بالاست.
درسته که کوتاست اما توی همین مقدار کم هم حق مطلب رو بدرسی ادا میکنه.
امیدارم شما هم مثل من از خوندن این داستان لذت کافی رو ببرید
نویسنده داستان مممد مممدیانی هستش این اثر در هفت فصل با عنوانین
خط مبعث، سلولبن بنیادین، شام آخر شب، آب مقطر، لوسیفراماسون، پدر رانده و آرماگدنیا نوشته شده
ــــــــــــــــــــــــــــ
کلمات کلیدی:
نبرد، نبرد پیغمبران، مممد مممدیانی، نقد دین، داستان دینی، نقد مذهب، داستان مذهبی، نقد، داستان، پیامبر، شیطان، داستان های قرآن، قرآن، تازینامه، داستان های تازینامه، کتاب آفرینش، داستان های کتاب آفرینش، مسلمان، یهودی، داستان پیامبران، سیره امامان، طنز، طنز مذهبی، مباره با خرافات، خرافه پرستی، به سوی روشنفکری، مبارزه، مبارزه با مذهب، مجموعه داستان، مجموعه داستان انتقادی، نقد دین و خدا، خدا، خدای شخص وار، ادیان ابراهیمی، نقد ادیان ابراهیمی، آفرینش، داستان آفرینش، افسانه، افسانه های کهن
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#5
Posted: 6 Nov 2012 18:08
خلط مبعث
در شبي سياه با آسماني گرفته، ابراهيم به شهري رسيد که مردمانش خدا نمي پرستيدند . خم
شد و کرايه اي را که از جيب بغل باران ياش درآورده بود به راننده ي تاکسي پرداخت. کيس گيتار و چترش را از صندوق برداشت و بوقي زد تا راننده حرکت کند . خودش راه پياده رو را گرفت و ضمن حرکت ، مردم را زير نظر گرفت . برق و رعدي شد و باران باريد. مردان و زنان شهر هراسان به طرف ميدان اصلي دويدند و اين سراسيمگيِ آنها موجب تعجب ابراهيم شد. گويا از رخداد حادثه اي که قبل تر هم رخ داده بود و آن ها دوباره از آن غافل شده بودند، به خود لعنت مي فرستادند. رنگشان پريده بود . بعضي هايشان حتي بر سر خود مي زدند و گريه زاري مي کردند .
اما اين مردم وحشت زده، اين بار نه از روي ناآگاهي بلکه از حيث بي اعتمادي ، به اين قضيه بي محلي کرده بودند . بارش باران هر لحظه شديدتر مي شد . در اين ميان ابراهيم که سخت کنجکاو بود بداند در ميدان چه مي گذرد، زير درختي سعي داشت چترش را باز کند، اما چتر نگون بخت باز نمي شد که نمي شد. سرانجام صبرش سر آمد و چترش را به جوب انداخت . کيس گيتارش را بالاي سرش گرفت و مردم را دنبال کرد . وارد ميدان شد . ميدان نبوت . چيزي که آنجا ديد برايش باورپذيری نبود .
مردم مقابل کشتي غول پيکري ايستاده بودند که ابتدا و انتهايش در قاب چشم او نمي گنجيد. مردم شهر وحشيانه به بدنه ي کشتي چنگ مي زدند و با گازگرفتنِ يکديگر در ورود به کشت ي تلاش م يکردند. صدايي از بلندگو ي ک شتي گفت
مسافر ين محترم لطفاً از بدنه ي کشتي فاصله بگيريد ! اما لج کردند و بيشتر هل دادند. پلّکان برقي کشتي افتاد که با له کردن بخش بزرگ ي از جمعيت همراه بود . باقي مردم در شوک بودند که پيرمردي چاق، با ريشي سفيد و چهره اي گندمگون و يک جفت طوطي بر شانه هايش در پله ي اول حاضر شد .
چقدر اين صحنه براي مردم شهر آشنا بود . گويي روح نوح در مقواي مقدس تاريخ مجسم شده بود.
نوح به خوبي جمعيت را برانداز کرد و ابراهيم را از ميان شان تميز داد. چشمکي به او زد و بر پله ي نخست، با مردم سخن گفت اي بندگان خدا ! از چه زماني منتظر عذاب هست يد؟... از يک هفته پيش؟ ... از ابتدا ي تاريخ؟ ... ما قبل تاريخ. من اين مژده را به شما م يدهم که ساعت انتظار به دوازده رسيده . بياييد! بياييد و به مسافران اين سفينه ي نجات ملحق شويد! بليتش براي همه مجاني ست. حتي کفار
ابراهيم که هرگز گمان نمي کرد علاوه بر او پيامبر ديگري هم براي هدايت مردم به زمين فرستاده شده باشد و زودتر هم وارد عمل شده باشد، پنداشت پيامبري دروغين آمده تا در کار او مداخله کند. از اين توجه مردم استفاده کرد و چوب لاي نوح گذاشت . بر فراز اتومبيلي ايستاد و فرياد زد به دروغ هاي اون گوش نکنين! اين کاريه که اونا ي کنن! به شما يه چيز بزرگ نشون يدن تا حقيقت بزرگترِ پشتش رو نبينين. اينم سفينه نيست! کشتيه
مردم در ورود به کشتي و انتخاب پيامب رشان مردد شدند.
نوح انگشتي در دماغش برد و با لبخند ي اجبار ي گفت ابراهيم! چرا نم ي آي بالا با هم يه چايي بخوريم؟
ابراهيم از صخره پايين پريد و با گردني کج و چشماني باريک فرمود...!
چي تو کله ي کچل ته پيرمرد؟
- ببين! با من درست صحبت کن! وگرنه...
- وگرنه چي؟ از اينجا که من دارم ميببينم تنها معجزه ي تو به وقوع يوسته . ميخواي يه کشتي ديگه بسازي
نوح : شايد ديگه معجزه اي نداشته باشم، اما يه چيزي برات دارم که کمتر از معجزه هم نيست نواده ي من و پس از فشردن دکمه اي رو ي بي سيمش گفت وقت سبک کردن کشتي رسيده
با فتواي نوح، حيوانات کشتي رها شدند و از زمين و هوا و آب و آتش بر ابراهيم هجوم آوردند .
جمعيت پا به فرار گذاشت ، ولي ابراهيم هوشيار بود و ايستاد. کيس گيتارش را زمين گذاشت و با پاشنه ي کفش درش را گشود . داخل کيس، يار قديمي و نازک اندامش خفته بود . چه خاطراتي که با او نداشت . چه شب هايي را که با او به صبح نرسانده بود . هنوز هم حلقه کردن دست ها به دور کمر باريک اش، هنوز هم لمس پوست قهوه اي و صافش لذت بخش بود . لبش... آن لب گرد و براقش مشتاق بوسه بود . ديگر تحمل نکرد و يارش را در آغوش گرفت . آن را دور سرش چرخاند و حيوانات را چهارتاچهارتا تکه تکه کرد . نوح که خود را بي دفاع مي ديد، عجالتاً پلّکان را جمع کرد و بالاي کشتي سنگر گرفت . ابراهيم از اين حرکت نوح اصلاً خوشش نيامد. پس تبرش را بالا
برد و فريادزنان به سمت سفينه ي کذايي دويد تا شايد آن را سوراخ کند و در آبي که حالا تا زير زانوانش بالا آمده بود، غرق کند.
اما اين عصاي موسي بود که از فرود تبر ابراهيم جلوگيري کرد . گفت مگه اينکه از رو جنازه ي من رد بشي
چشمان ابراهيم به ابروهايش چسبيد تو ديگه اينجا چي مي خواي؟! بکش کنار ! ا ين ماجرا به تو هيچ ربطي نداره
- شما تبرتو بذار زمين، مثل بچه آدم بيا بريم تو کشتي، با هم حرف ميزنيم.
- اين کشت ي غول پيکر همون مانعيه که تو نامه اومده بود . بايد زودتر خرابش کنم تا راه رسالت باز بشه. تو هم حتماً يه پيامبر دروغين ديگه اي که ميخواد سد راه من بشه.
- چرند نگو! اين کشتي مال قوم منه! بايد به دست من هدايت بشن.
ادامه دارد
ــــــــــــــــــــــــــــ
کلمات کلیدی:
نبرد، نبرد پیغمبران، مممد مممدیانی، نقد دین، داستان دینی، نقد مذهب، داستان مذهبی، نقد، داستان، پیامبر، شیطان، داستان های قرآن، قرآن، تازینامه، داستان های تازینامه، کتاب آفرینش، داستان های کتاب آفرینش، مسلمان، یهودی، داستان پیامبران، سیره امامان، طنز، طنز مذهبی، مباره با خرافات، خرافه پرستی، به سوی روشنفکری، مبارزه، مبارزه با مذهب، مجموعه داستان، مجموعه داستان انتقادی، نقد دین و خدا، خدا، خدای شخص وار، ادیان ابراهیمی، نقد ادیان ابراهیمی، آفرینش، داستان آفرینش، افسانه، افسانه های کهن
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#6
Posted: 25 Nov 2012 20:59
ﻣﻮﺳﻲ ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ ﻭ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺑﺎ ﺩﻭ ﺩﺳﺘﺶ ﺳﺮ ﻭ ﺗﻪ ﻋﺼﺎ ﺭﺍ ﺑـﺮ ﺩﺳـﺘﻪﻱ ﺗﺒـﺮ ﺍﺑـﺮﺍﻫﻴﻢ ﻓـﺸﺮﺩ ﮐـﻪ ﺍﺯ ﻋﺮﻗﺶ ﺁﺏ ﺭﻭﻱ ﺯﻣﻴﻦ ﺷﻮﺭ ﺷﺪ. ﻓﻲ ﺍﻟﻮﺍﻗﻊ ﻫﻴﭻ ﻳﮏ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﻭ ﺍﻭﻟﻮﺍﻟﻌﻈﻢ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻧﻤﻲﺁﻣﺪﻧﺪ ﺗﺎ ﺍﻳﻨﮑـﻪ ، ﻣﺎﺩﻩ ﻣﺎﺭﻱ ﺍﺯ ﺑﺪﻧﻪ ﻱ ﮐﺸﺘﻲ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺧﺰﻳﺪ ﻭ ﻋﺼﺎ ﻫﻢ ﺗﺒﺪﻳﻞ ﺑﻪ ﻣﺎﺭﻱ ﻧﺮ ﺷﺪ. ﺍﻳﻦ ﺷـﺪ ﮐـﻪ ﻣﻮﺳـﻲ ﺑـﺎ ﺗﺒﺮ ﺍﺑﺮﺍﻫﻴﻢ، ﺍﺯ ﻭﺳﻂ ﺷﮑﺎﻓﺘﻪ ﺷﺪ. ﻣﺎﺭ ﻧﺮ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻣﺎﺭ ﻣـﺎﺩﻩ ﺭﻓـﺖ ﺗـﺎ ﺷـﺎﻳﺪ ﺩﺭ ﺁﻳﻨـﺪﻩ ﻣﺎﺭﭼﻮﺑـﻪ ﺍﻱ ﺑﺴﺎﺯﻧﺪ.
ﺍﺑﺮﺍﻫﻴﻢ ﺩﺭ ﺑﻴﻦ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﻱ ﻣﻮﺳﻲ ﺳﻴﻨﻪ ﺑﺎﻻ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺣﺮﻓﻲ ﺯﺩ ﮐﻪ ﺯﻳﺮ ﻏﺮﺵ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻣﺪﻓﻮﻥ ﺷﺪ.
ﺳﻄﺢ ﺁﺏ، ﺩﻳﮕﺮ ﺑﻪ ﮐﻤﺮ ﺍﺑﺮﺍﻫﻴﻢ ﺭﺳﻴﺪﻩ ﺑﻮﺩﻭ ﻣﻲ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺩﺭﺁﻥ ﺷـﻨﺎ ﮐﻨـﺪ. ﭼـﺎﺭﻩﺍﻱ ﻧﺪﺍﺷـﺖ ﺟـﺰﺍﻳﻨﮑﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺍﻫﺎﻟﻲ ﺷﻬﺮ ﺑﻪ ﺑﻠﻨﺪﻱ ﻫﺎ ﭘﻨﺎﻩ ﺑﺒﺮﺩ، ﻭﻟﻲ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﮐﻪ ﺳﺨﺖ ﮐﻨﺠﮑـﺎﻭ ﺑـﻮﺩ ﺑﺪﺍﻧـﺪ ﺣﮑﻤـﺖﻇﻬﻮﺭ ﺁﻥ ﺩﻭ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮﺩﻳﮕﺮ ﭼﻴﺴﺖ ﻭﺁ ﻳﺎ ﻭﺍﻗﻌﺎﹰ ﺩﺭﻭﻏ ﻴ ﻦ ﺑﻮﺩﻧﺪ؟ ﻧﺎﭼﺎﺭا ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺍﺯ ﻣﻴـﺎﻥ ﻣﻮﺳـﻲ ﻋﺒﻮﺭ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﺎ ﮐﻤﮏ ﺗﺒﺮﺵ ﻣﺜﻞ ﺻﺨﺮﻩ ﻧﻮﺭﺩﺍﻥ ﺍﺯ ﮐﺸﺘﻲ ﺑﺎﻻ ﺑﺮﻭﺩ .ﭼﻬـﺮﻩﻱ ﻧـﻮﺡ ﺩﺭ ﻟﺒـﻪ ﻱ ﮐـﺸﺘﻲ ﺁﺷﮑﺎﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺍﺑﺮﺍﻫﻴﻢ ﺭﺍ ﺩﻳﺪ، ﺗﺮﺳﻴﺪ ﻭ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﻳﺪ ﻭ ﺑﺮﺩ. ﺍﺑﺮﺍﻫﻴﻢ ﺑﺎ ﻫﺮ ﺿﺮﺑﻪ ﻱ ﺗﺒﺮ ﻧﻴﻢ ﻣﺘـﺮ ﺑﺎﻻ ﻣﻲ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻭﻗﺘﻲ ﺑﻪ ﻋﺮﺷﻪ ﺻﻌﻮﺩ ﮐﺮﺩ، ﮐﺸﺘﻲ ﺍﺯ ﻭﺳﻂ ﺗﺮﮎ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ. ﺑﻄﻮﺭﻱ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻫﺮﮐـﺸﺘﻲ ﺩﻳﮕﺮﻱ ﺑﻮﺩ، ﭘﻨﺠﺎﻩ ﺗﻦ ﮐﺎﻻﻱ ﻗﺎﭼﺎﻕ ﻭ ﻣﻮﺍﺩ ﻣﺨﺪﺭ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﻣﻲ ﺭﻳﺨﺖ.
ﺩﻗﻴﻘﻪ ﺍﻱ ﺑﻪ ﺟﺴﺘﺠﻮ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﻭ ﻧﻬﺎﻳﺘﺎ ﺑﺎﻻﺑﺮﻱ ﺑﺎ ﻇﺮﻓﻴﺖ ﺩﻩ ﻧﻔﺮ ﺩﺭ ﻧﺼﻔﻪ ﻱ ﭼﭗ ﮐﺸﺘﻲ ﭘﻴـﺪﺍ ﮐـﺮﺩ. ﺗﻤـﺎﻡ ، ﺩﮐﻤﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺍﻧﺘﻬﺎﻱ ﺗﺒﺮﺵ ﻓﺸﺮﺩ ﻭﺁﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﺎﺭﮐﻴﻨﮓ ﺑﻪ ﻫﻤﮑﻒ ﻓـﺮﺍ ﺧﻮﺍﻧـﺪ. ﺳـﻮﺍﺭ ﺩﺭﺁﻥ ﺭﺍﻫﻲ ﮐﻪ ﺑﺎﻻ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺭﻓﺖ. ﻣﻮﺳﻴﻘﻲ ﻣﺘﻦ ﺁﺳﺎﻧﺴﻮﺭ، ﻣﻮﺳﻴﻘﻲ ﻓﻴﻠﻢ ﺗﺎﻳﺘﺎﻧﻴﮏ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺁﻥ ﺩﻡ ﮐﻪ ﺭﺳﻴﺪ، ﺻﺪﺍﻳﻲ ﺟﺒﺮﺍﺋﻴﻞ ﻭﺍﺭ ﮔﻔﺖ «ﭘﺎﺭﮐﻴﻨﮓ»
ﺍﺯ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺑﺮ ﺧﺮﻭﺝ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻳﻨﮑﻪ ﻫﻴﮑﻞ ﭼﺘﺮﺁﺑﮕﻮﻥ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺗﮑﺎﻧـﺪ، ﻭﺍﺭﺩ ﺭﺍﻫﺮﻭﻳـﻲ ﺗﺎﺭﻳـﮏ ﻭ ﻧﻤـﻮﺭ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﻬﺘﺎﺑﻲ ﻫﺎﻳﺶ ﻫﺮ ﺳﻪ ﺛﺎﻧﻴﻪ ﻳﮏ ﺑﺎﺭ ﭼﺸﻤﮑﻲ ﻣﻲ ﺯﺩﻧﺪ ﻭ ﺟﺮﻗﻪ ﺍﻱ ﻣـﻲ ﺭﻳﺨﺘﻨـﺪ . ﺍﺗـﻮﻣﺒﻴﻠﻲ ﺩﺭ ﮐﺎﺭ ﻧﺒﻮﺩ ﻭ ﺍﺣﺘﻤﺎﻻ ﻋﻼﻣﺖ ﭘﻲ ﺭﻭﻱ ﺩﮐﻤﻪ ﻱ ﺁﺳﺎﻧﺴﻮﺭ ﺑﺮﺍﻱ ﺭﺩﮔﻢ ﮐﻨﻲ ﺗﻌﺒﻴﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﻣﻊ ﻫﺬﺍ ﺩﺭ ﺩﻭ ﺟﻨﺎﺡ ﺭﺍﻫﺮﻭ، ﺗﻌﺪﺍﺩ ﺯﻳﺎﺩﻱ ﺳﻠﻮﻝ ﺍﻧﻔﺮﺍﺩﻱ ﺑﺎ ﺩﺭﻫﺎﻱ ﺁﻫﻨﻲ ﺭﺩﻳـﻒ ﺷـﺪﻩ ﺑـﻮ ﺩ ﮐـﻪ ﺷـﻤﺎﺭﮔﺎﻧﺶ ﺍﺯﭘﻨﺞ ﺻﻔﺮ - ﻳﮏ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﻲ ﺷﺪ. ﺍﺑﺮﺍﻫﻴﻢ ﺍﺯ ﻗﺎﺏ ﮐﻮﭼﮏ ﺭﻭﻱ ﺩﺭﻫﺎ ﺩﺍﺧﻞ ﺳﻠﻮﻝ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻫﺪﻑ ﻳﺎﻓﺘﻦ ﻧﻮﺡ ﺑﺮﺭﺳﻲ ﮐﺮﺩ. ﺗﺒﺮﺵ ﺭﺍ ﺩﻭﺩﺳﺘﻲ ﭼﺴﺒﻴﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﭼﻨﺎﻧﭽﻪ ﮐﺴﻲ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﺯﻭﺩ ﻭﺍﮐﻨﺶ ﻧـﺸﺎﻥ ﺩﻫﺪ. ﺩﺍﺧﻞ ﺳﻠﻮﻝ ﻫﺎ ﻧﻮﺭﻱ ﻧﺒﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺩﺭﻫﺎﻱ ﻗﻔﻞ ﺷﺪﻩ ﭼﻴﺰﻱ ﺩﻳﺪﻩ ﻧﻤـﻲ ﺷـﺪ. ﺍﺯ ﺷـﮑﺎﻓﻲ ﮐـﻪ، ﻭﺳﻂ ﮐﺸﺘﻲ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺍﻓﺰﻭﻥ ﺑﺮ ﺑﺎﺭﻳﮑﻪ ﻱ ﻧﻮﺭﻱ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻫﺮ ﺑﺮﻕ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺑﻪ ﮐـﻒ ﺭﺍﻫـﺮﻭ ﻣـﻲ ﺗﺎﺑﻴـﺪ ﺁﺏ ﺑﺎﺭﻳﮑﻪﺍﻱ ﻫﻢ ﺁﻧﺠﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻃﺮﺍﻭﺕ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺑﻲ ﺑﻬﺮﻩ ﻧﮕﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﺯﻣﺎﻥ ﻣﻲ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﺍﺑـﺮﺍﻫﻴﻢ ﻃـﺎﻗﺘﺶ ﻃﺎﻕ ﺗﺮ ﻣﻲ ﺷﺪ. ﺗﺎ ﺟﺎﻳﻲ ﮐﻪ ﺩﻝ ﺑﻪ ﺩﺭﻳﺎ ﺯﺩ ﻭ ﺳﮑﻮﺗﺶ ﺭﺍ ﺷﮑﺴﺖ: ﺁﻫـﺎﻱ ﮐـﺴﻲ ﺍﻳﻨﺠـﺎ ﻧﻴـﺴﺖ؟
ﺟﻮﺍﺑﻲ ﻧﻴﺎﻣﺪ
ﻧﻮﺡ... ! ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻡ ﺑﺎﻫﺎﺕ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻢ .ﻣﻌﻨـﻲ ﺍﻳـﻦ ﻗـﺎﻳم ﻣﻮﺷـﮏ ﺑﺎﺯﻳـﺎ ﭼﻴـﻪ؟
ﻫﻤﻴﻨﻄﻮر که داد میزد و دور خودش می چرخید، چشمش سلولی را گرفت که نیمه باز بود ﻭ ﺗﺎﺭﻋﻨﮑﺒﻮﺕ ﻻﻳﺶ ﺭﺍ ﭘﻮﺷﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﺑﺎ ﺍﺣﺘﻴﺎﻁ ﺑﻪ ﻃﺮﻓﺶ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑـﺎ ﺗﻴﻐـﻪ ﻱ ﺗﺒـﺮ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺁﻫـﺴﺘﻪ ﺑـﺎﺯ ﮐﺮﺩ. ﺗﺎﺭﻋﻨﮑﺒﻮﺕ ﭘﺎﺭﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺟﻴﻎ ﻟﻮﻻﻱ ﺩﺭ ﺑﻪ ﺟﻴﻎ ﺍﺑﺮﺍﻫﻴﻢ ﮔﺮﻩ ﺧﻮﺭﺩ.
ﺟـﺴﺪ ﺗـﺎﺭﻳﺨﻲ ﻧـﻮﺡ، ﻣﺜـﻞ ﻣﺎﻣﻮﺗﻲ ﻣﻨﻘﺮﺽ ﺷﺪﻩ، ﮐﻒ ﺍﺗﺎﻕ ﺭﺍ ﻓﺮﺵ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ.ﺭﻭﻱ ﺩﻳﻮﺍﺭ ﺑﺎ ﺧﻮﻥ ﺍﻭ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ (ﺍﻟﻨﻈﺎﻓﺖ ﻣﻦ ﺍﻻﻳﻤﺎﻥ) ﮐﻪ ﺍﺑﺮﺍﻫﻴﻢ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻧﮕﻴﺨﺖ، ﺯﻳﺮﺍ ﺍﻳﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﻣﻨﺴﻮﺏ ﺑﻪ ﻣﺤﻤﺪ ﺑﻮﺩ.
ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺘﻲ ﻣﻀﻄﺮﺏ ﺑﻪ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺁﻣﺪ ﮔﺮﺩ ﺍﺗﺎﻕ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﻭﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺖ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﭼـﻪ ﺧﺒـﺮﻩ؟ ﻧـﻮﺡ، ﻣﺤﻤـﺪ، ﻣﻮﺳـﻲ ...ﭼﻄـﻮﺭ ﻣﻤﮑﻨﻪ؟... ﺍﮔﻪ ﻣﺤﻤﺪ ﺍﻳﻦ ﮐﺎﺭﻭ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﻪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺩﻱ ﺑﻪ ﺟﺎ ﻧﻤﻲ ﺫﺍﺭﻩ!
ﺻﺪﺍﻱ ﻣﺮﺩﻱ ﺍﺯ ﺳﻠﻮﻝ ﻣﻘﺎﺑﻞ،ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﺎﻳﺶ ﺧﺸﮑﺎﻧﺪ؛ ﺟﻮﺍﺏ ﻫﻤﻪ ﺳﻮﺍﻻﺕ ﭘﻴﺶ ﻣﻨﻪ.
پایان فصل نخستـ
ـــــــــــــــــــــــــــ
کلمات کلیدی:
نبرد، نبرد پیغمبران، مممد مممدیانی، نقد دین، داستان دینی، نقد مذهب،داستان مذهبی، نقد، داستان، پیامبر، شیطان، داستان های قرآن، قرآن، تازینامه، داستان های تازینامه، کتاب آفرینش، داستان های کتاب آفرینش، مسلمان، یهودی، داستان پیامبران، سیره امامان، طنز، طنز مذهبی، مباره با خرافات، خرافه پرستی، به سوی روشنفکری، مبارزه، مبارزه با مذهب، مجموعه داستان، مجموعه داستان انتقادی، نقد دین و خدا، خدا، خدایشخص وار، ادیان ابراهیمی، نقد ادیان ابراهیمی، آفرینش، داستان آفرینش، افسانه، افسانه های کهن
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 2554
#7
Posted: 10 Feb 2013 10:28
کینگ عزیز
شاید داستان در انتها بخواد پیام خاصی داشته باشه
اما این همه جرف و قصه بی معنی و هجو بار هر نتیجه گیری ای رو سبک میکنه کاش فلاش بک میزدی یا زودتر جمعش میکردی
سعی کن از گناه نفرت داشته باشی نه از گناهکار.
هیچ وقت چیزی رو خوب نمیفهمی مگر اینکه بتونی به مادربزرگت کاملا توضیحش بدی ! "آلبرت انیشتین"