انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
مذهب
  
صفحه  صفحه 3 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین »

فیلسوفان دین


زن

andishmand
 
ادامه پست قبلی (نیچه)


ترک شهروندی آلمان


در سال ۱۸۶۹ نیچه شهروندی «پروسی» خود را ملغی کرد و تا پایان عمرش بی سرزمین ماند. او در حالی که در آلمان، سوئیس و ایتالیا سرگردان بود و در پانسیون زندگی می‌کرد بخش عمده‌ای از آثار معروف خود را آفرید.

تغییر نام

نیچه ادعا کرد که دارای تباری از یک خانواده سرشناس لهستانی است و بر این مسئله اصرار زیادی نیز ورزید. از او نقل شده‌است که نوشته: «آلمان دارای ملتی بزرگ است چرا که مردمانش خون لهستانی در رگهایشان جاریست... من به لهستانی‌تبار بودن خود افتخار می‌کنم.» نیچه نوشت: «به من گفته شده که نیاکانم از سرشناسان لهستانی بوده‌اند که حدود یکصد سال پیش به واسطه باورهای مذهبی‌شان (پروتستان در لهستان اکثریت کاتولیک) مجبور به ترک خانه و سرزمینشان شدند؛ نامشان بعد از مهاجرت، آلمانی‌مآب می‌شود و از نیتسکی (Niëtzky) به نیچه (Nietzsche) تغییر داده می‌شود.

«لو آندره آس سالومه» دختر یک افسر ارتش روسیه بود که به دردناک‌ترین عشق نیچه بدل شد. او می‌گوید: «من در مقابل چنین روحی قالب تهی خواهم کرد» و «از کدامین ستاره بر زمین افتادیم تا در اینجا یکدیگر را ملاقات کنیم.» اینها نخستین جملاتی بود که نیچه در نخستین ملاقاتش با سالومه بر زبان آورد.

جنون و مرگ

در باب شروع جنون نیچه روایتی معروف وجود دارد که می‌گوید روز سوم ژانویه ۱۸۸۹ نیچه در میدان کارلو آلبرتویتورین داشت قدم می‌زد که با صحنهٔ شلّاق زدنِ یک اسب توسط یک کالسکه‌چی روبه‌رو گردید. نیچه با دیدنِ این صحنه منقلب می‌شود و به سوی آن حیوان می‌شتابد: نیچهٔ گریان گردن اسب را در آغوش می‌گیرد و با مهربانی نوزاش می‌کند؛ و پس از چند لحظه در برابر چشمان حیرت‌زدهٔ کالسکه‌چی و ناظران ناگهان نقش بر زمین می‌شود. جنون و کسوف معنویِ نیچه با این اتفاق در میدان کارلو آلبرتو آغاز می‌شود.


نیچه و لو آندره آس سالومه و پل ری در ۱۸۸۲

نیچه زندگی شخصی پر تلاطمی داشت و چندان با زنان هم میانه‌ای نداشت. نیچه دائماً بیمار بوده و سردرد داشته و این سردردها را نتیجه زایش افکار نو می‌دانسته‌است. در اواخر عمر نیچه خواهرش از او مراقبت می‌کرد. نیچه در ده سال آخر عمرش عملاً مجنون بود. برخی روانپزشکان هم‌عصر نیچه به ویژه پزشکان معالج او علت دیوانگیِ نیچه را فلج تدریجیِ مغزی ناشی از عفونت سیفلیس دانستند.بنا بر این نظریه، طی سال‌های ۱۸۶۴ تا ۱۸۸۸ نیچه ابتدا در یکی از روسپی‌خانه‌های اروپا به سیفلیس مبتلا شده و سپس دچار فلج مغزی گردیده‌است. مدتی این تشخیص معیار عام و خاص بود و تا اواسط قرنِ بیستم بسیاری به آن استناد می‌کردند؛ موردی که بعداً هم از لحاظ روان‌شناختی و هم پزشکی به چالش کشیده شد. الیزابت فورستر-نیچه خواهر او معتقد بود عامل جنون او استعمال کلورال (نوعی مسکن که نیچه برای دردهای خود استفاده می‌کرد) است. او همچنین مدعی بود که کار فکری شدید نیز در آشفتگی‌های ذهنی برادرش نقش زیادی داشته‌است.

برخی پژوهشگران از جمله پییر کلوسفسکی به دیوانگیِ ساختگی نیچه اعتقاد دارند. بنا بر این نظریه، نیچه توطئه کرده و طبقِ برنامه‌ای از پیش تنظیم‌شده طوری نقش بازی کرده‌است که با وانمود کردنِ خود هم جامعه و هم زمانهٔ خود را دست بیندازد. این نظریه با استناد به برخی پاره‌نوشت‌های نیچه بیش از پیش تقویت می‌شود. مثلاً او در کتابِ «سپیده‌دم» چنین می‌نویسد:

«تقریباً در همه‌جا جنون و دیوانگی راهِ اندیشهٔ جدید را باز می‌کند... قدیمی‌ها فکر می‌کردند که آنجا که جنون ظاهر می‌شود ذره‌ای نبوغ و خردمندی نیز همراهِ آن است... وقتی انسانِ برتر می‌خواهد یوغِ اخلاقِ حاکم را متلاشی و قانونی جدیدی را وضع کند ناچار است دیوانه شود؛ یا اگر واقعاً دیوانه نباشد [با رجوع به متن کتاب مشخص می‌شود که نیچه زیر عبارت «اگر واقعاً دیوانه نباشد» خط کشیده‌است!] خود را به دیوانگی بزند... مشاهده می‌شود که حتی نوآوران علمِ عروض مجبور شده‌اند نگرشِ شاعریِ تازهٔ خود را زیر نقابِ جنون پنهان و مطرح کنند... چگونه می‌توان دیوانه شد وقتی دیوانه نباشی و شجاعتِ وانمود کردن به آن را نداشته باشی؟... ای نیروهای الهی به من دیوانگی عطا کنید، آری دیوانگی عطا کنید تا بتوانم بالأخره خودم را باور کنم! آری به من هذیان، تشنج، روشنایی و تاریکی بدهید...»

نیچه در ادامه می‌نویسد که در یونان باستان سه شیوهٔ جنون وجود داشته‌است: جنون ساختاری (وجودی)، جنون عمد (ارادی) و جنون ساختگی (تظاهر). در گفتارِ دیگری از همین اثر، نقش مؤثر جنون در تغییر و تحوّل جامعهٔ سنتی مطرح شده‌است:

«تمامیِ رهبرانِ معنوی ملت‌ها به عوامل دیوانگی و شهادت متوسل می‌شدند و با تغییر آداب و رسوم جامعه روند راکد آن را متحوّل می‌کردند.»

نیچه در کتاب «دانش طربناک» می‌گوید که مردمِ عوام اشخاص برجسته و تاریخ‌ساز را دیوانه می‌پندارند:

«به چشم عوام، احساسات والا و سخاوتمندانه فاقدِ فایدهٔ عملی و در نتیجه به دور از واقعیت است... آدم‌های حقیر، آدم نجیب و بزرگ‌منش را دیوانه می‌پندارند، چون او سرشتِ نامعقول‌تری دارد. کشش انسان‌های برتر به طرف چیزهای استثنائی است، چیزهایی که هیچ جذابیتی برای سایر مردم ندارد.»

او همچنین در نامه‌ای به پیتر گاست صمیمی‌ترین دوست خود می‌نویسد:

«هر روز بیشتر به این واقعیت پی می‌برم که زندگی را نمی‌توان تحمل کرد مگر دیوانگی چاشنی آن باشد.»

به باور میشل فوکو، یکی از مهمترین شخصیت‌های مرزی در تاریخ جنون که برحسب شرایط مربوط به عصر روزگار خود وارد مرحله جنون گردیده، بی‌شک نیچه است. یکی از مهمترین مقولات انسان‌شناسی ساحتی از وجود انسانی است که در برزخی از عقل و عشق، سکر و صحو و یا خرد و جنون بسر می‌برد. انسان‌هایی از آنان به «انسان‌های مرزی» تعبیر می‌شود، محصول عدم تعیّن به جغرافیای معنوی خاص می‌باشند و در تعابیر عرفانی، به عقلاءالمجانین شهرت یافته‌اند. این بُعد وجودی انسان را از آن لحاظ می‌توان به انسان‌های مرزی تعبیر کرد، که در وجود آنان، جدال میان «جهان‌های موازی» مشاهده می‌شود؛ لذا زمانی که از تجربه‌های عالم معنا در عالم ناسوت سخن می‌گویند یا بنا بر منطق آن جهان متعالی و شهودی در این جهان ناسوت عمل می‌کنند، توسط انسان‌ها متهم به جنون می‌گردند.

خاطره‌ای از روزهای اول جنون نیچه وجود دارد که نظریه «دیوانگی عرفانی» را مطرح می‌کند. زمانی که نیچه دیوانه می‌شود اوِربک از دوستان صمیمی‌اش او را با قطار به شهر بازل برمی‌گرداند (دهم ژانویهٔ ۱۸۸۹). در ایستگاه قطار پروفسور ویل به پیشواز آن‌ها می‌آید تا شخصاً نیچه را در کلینیک فریدمات بستری کند. نیچه فوراً ویل را می‌شناسد و می‌گوید: «آقای ویل؟ آری، شما روانپزشک هستید. چند سال پیش با هم دربارهٔ دیوانگی عرفانی بحث کردیم و موضوع بحث ما دیوانه‌ای به نام آدولف ویشر بود که اینجا زندگی می‌کرد.» ویل بدون اینکه سخنی بر لب بیاورد حرف‌های او را با سر تأیید می‌کند.بدین ترتیب مشخص می‌شود که نیچه با مفهوم «دیوانگیِ عرفانی» آشنایی داشته و با پروفسور ویل در این‌باره گفتگو کرده بوده‌است.

پژوهش‌های پزشکی نیز چالش‌هایی را در باب نظریهٔ نقشِ سیفلیس در جنون نیچه مطرح می‌کنند. در پژوهشی که توسط پزشکی آمریکایی به نام لئونارد ساکس به انجام رسیده‌است، بیان شده‌است که عامل جنون او آن طور که پیشتر تصور می‌شد بیماری سیفلیس نبوده، بلکه سرطان مغزی از نوع دیر-پیش‌رونده آن بوده‌است. به گفتهٔ دکتر ساکس نشانه‌هایی که نیچه از خود بروز می‌داده‌است هیچ‌کدام با علائمی که امروزه برای تشخیص بیماری سیفلیس کاربرد دارد مثل بی‌حالتی چهره و نامفهومی گفتار، مطابقت ندارد. ساکس اضافه می‌کند که در اواخر قرن نوزدهم بیش از ۹۰ درصد مبتلایان به سیفلیس پیشرفته سریعاً ناتوان می‌شدند و ظرف پنج سال پس از تشخیص بیماری می‌مُردند؛ این در حالی است که نیچه یازده سال همچنان زندگی کرد. به گفتهٔ دکتر ساکس پزشکان نیچه احتمال می‌دادند که او به سیفلیس مبتلا نشده باشد، اما از ارائه تشخیصی جایگزین برای بیماری او ناتوان بودند. به گفتهٔ دکتر ساکس این عقیده که نیچه از روسپیان سیفلیس گرفته، برای نخستین بار در سال ۱۹۴۷ اظهار شد. لانگ-آیک‌بام در کتابی که در محکومیت نقش نیچه در فلسفه نازیسم نوشته بود، مدعی می‌شود که زمانی عصب‌شناسی برلینی به او گفته‌است که نیچه "در روسپی‌خانه‌ای واقع در لایپزیک وقتی که دانش‌آموز بود خود را گرفتار سیفلیس کرده و بخاطر این بیماری توسط دو پزشک لایپزیکی تحت درمان قرار گرفته‌است." "به‌طور عجیبی این خبر واحد که نیچه سیفلیس داشته‌است و در کتاب اساساً مشکوک و غیرمعتبر لانگ-آیک‌بام مطرح شده بود، به کرّات مورد استناد قرار گرفته‌است." نیچه در ۲۵ اوت سال ۱۹۰۰ در وایمار درگذشت

ادامه در پست بعدی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
ادامه پست قبلی (نیچه)


فلسفه

آپولونی و دیونیسوسی

آپولونی و دیونیسوسی یک مفهوم دو-وجهی فلسفی است که بر اساس شماری از چهره‌های اسطوره‌ای یونان باستان یعنی آپولو و دیونیسوس شکل گرفته‌است. هر چند این دیدگاه به‌طورِ معمول به کتابِ معروفِ نیچه «زایش تراژدی» نسبت داده می‌شود، اما هولدرلین نیز پیشتر در بابِ آن‌ها در اشعار خویش سخن گفته بوده، همچنین وینکلمان که از باکوس که نام رُمی دیونیسوس است، پیش از نیچه چیزهایی بیان کرده بوده‌است. یک سال پیش از انتشار زایش تراژدی، نیچه نوشتاری را تحت عنوان «در بابِ موسیقی و واژه‌ها»به نگارش درمی‌آورد. او در این نوشتار به ارائه داوری‌ای شوپنهاوری در باب موسیقی می‌پردازد که موسیقی بیانی است بنیادی از جوهرهٔ هر چیز. در وهلهٔ دوم نیز شعر غنایی و درام قرار می‌گیرد که از موسیقی مشتق شده‌است و تجلی‌هایی پدیدار از اشیا ارائه می‌دهد؛ و به این‌گونه با نظر گرفتنِ این فرایند، تراژدی از دلِ موسیقی زاییده می‌شود.

نیچه در بخش‌های ابتدایی زایش تراژدی داستانی اسطوره‌ای را از یونان باستان ذکر می‌کند که در آن حکایت تلاش‌های شاه میداس در جنگل برای شکار سیلنوس، همزاد دیونیسوس، روایت می‌شود. پس از سال‌ها تلاش، شاه میداس بالأخره سیلنوس را در جنگل به چنگ می‌آورد و از او این سؤال را می‌پرسد که خواستنی‌ترین و بهترین چیز در زندگی برای آدمی چیست. سیلنوس در ابتدا سکوتی گزنده اختیارمی‌کند؛ و در نهایت با فشارهایی که از سوی شاه میداس بر او وارد می‌شود، با خنده‌ای گستاخانه این‌گونه لب به سخن می‌گشاید که «آه، ای نژادِ مصیبت‌زدهٔ فانی... چرا مرا وادار به بیان چیزی می‌کنید که به صلاح شماست هرگز آن را نشنوید؟ خواستنی‌ترین و بهترین چیز مطلقاً از دسترسِ شما خارج است: زاده نشدن، نبودن، هیچ بودن. اما در درجهٔ دوم بهترین و خواستنی‌ترین چیز همانا... هر چه زودتر مُردن است.» نیچه بر آن است که یونانیان به خوبی وحشت هستی و وجود را درک می‌کردند؛ از همین رو برای برای پوشاندن این حقیقت تلخ (حقیقت دیونیسوسی هستی)، هنرهای زیبا و خدایان المپی خویش را همچون یک لفّافه و استتارِ رویاگونه (وجه آپولونی فرهنگ یونانی) آفریدند.

نیچه در تراژدی کلاسیک آتن شکلی هنری را می‌یابد که در آن بدبینی و تولدستیزی موجود در «خردِ سیلنوس» استعلا می‌یابد. تماشاگران یونانی با کنکاش در ورطهٔ تاریک رنج‌های بشری که توسط شخصیت‌های تراژدی بر صحنه بازنمایی می‌شد، شادمانه و با شور و حالی وصف‌ناپذیر به زندگی آری می‌گفتند و آن را شایسته و سزاوار زیستن می‌یافتند. زمینهٔ اصلی‌ای که در کتاب زایش تراژدی به آن پرداخته می‌شود این است که هنرهای دراماتیک و به‌طور خاص تراژدی‌ها حاصل تلفیق انگیختارهای هنریِ دیونیسوسی و آپولونی هستند. او در ادامه استنباط می‌کند که چنین تلفیق ظریفی در هنرهای دراماتیک از دورهٔ تراژدی‌نویسان یونان باستان تاکنون شکل نگرفته‌است. در اینجا آپولو بازنمایندهٔ هماهنگی، تکامل، شفافیت و منطق است؛ در حالی که دیونیسوس در سویی دیگر بازنمایندهٔ بی‌نظمی، مستی، عواطف، خلسه‌ها و جذبه‌های بشری است. نیچه برای بیان تفکر خویش از این دو نیروی متقابل استفاده می‌کند چون جهان ذهن و نظم از یک سو، و جهان شور، حرارت و بی نظمی و هرج و مرج از سوی دیگر، پایه‌های بنیادین فرهنگ یونانی را شکل می‌دادند. طرفِ اپولونی جهانی رویاگونه و مملو از توهّمات است؛ و طرفِ دیونیسوسی حالتی است سرمستانه، که آزادی غرایز و کنار زدن مرزها و محدودیت‌ها را بازنمایی می‌کند. در این فازِ دیونیسوسی انسان همچون یک ساتیر ظاهر می‌گردد. او بازنمایندهٔ وحشت ناشی از اضمحلال اصلِ تشخّص[۶۶] و در عین حال تصویرگر کسی است که از این اضمحلال لذت می‌برد. نتیجه‌ای که از این دو بنیان فلسفی حاصل می‌شود، بازنمایی شرایط شناختی و ادراکی‌ای است که از طریق عوالمِ هنر خود را به عنوان قدرت طبیعت در انسان متجلّی می‌سازد.

نتیجهٔ حاصل از تقابلات آپولونی و دیونیسوسی در دلِ کشمکش‌ها و تعاملات تراژدی آشکار می‌شود: قهرمان تراژیکِ درام یا همان شخصیت اول داستان، در تلاش است تا سرنوشت پرآشوب و نامتعادل (وجه دیونیسوسیِ هستی او) خویش را تعادل و انتظام (وجه آپولونیِ هستی او) ببخشد؛ هر چند در نهایت ناکام از دنیا می‌رود. مانند آنچه در شخصیت هملت به عنوان نمونه‌ای از یک روشنفکر می‌بینیم که ارادهٔ تصمیم‌گیری ندارد، از همین رو برنهادی زنده از یک انسان عملگرا می‌تواند به‌شمار رود، نیچه چنین استنباط می‌کند که یک شخصیت دیونیسوسی در نهایت به این درک می‌رسد که اَعمالِ او توانِ ایجادِ تغییر در تعادل جاودانهٔ موجود در هستی را ندارند، و همین حقیقت او را آنچنان دلزده و رنجور می‌سازد که توانِ انجام هرگونه عملی در کلّیتِ آن از او سلب می‌شود. هملت در این دسته قرار می‌گیرد؛ او به واسطه شخصیت «روح» در داستان به حقایق فراطبیعی نظر کرده، او به معرفت صحیح دست یافته‌است و می‌داند که در هیچ‌یک از اعمالِ او توانِ تغییرِ آن موجود نیست. این نوع تراژدی برای مخاطبان درام زمینهٔ درک جوهره‌ای پنهان را که نیچه آن را یگانگیِ نخستینی می‌نامد و خود باعث احیای طبیعت دیونیسوسی می‌گردد، فراهم می‌آورد. نیچه این یگانگیِ نخستینی را همچون فزونی نیروها، و تجربهٔ سرشاری و غنای حاصل از سودا تعریف می‌کند. حالات سودایی در اینجا همچون یک سرمستی و به عنوان عاملی تعیین‌کننده در شکل‌گیری شرایط فیزیولوژیکی که فرد را قادر به آفرینش هنری می‌کند، ظاهر می‌شود. برانگیختگی‌ای که در چنین حالاتی به فرد دست می‌دهد، میل و ارادهٔ هنری را در او فزونی می‌بخشد:

در این حالت شخص هر چیزی را خارج از سرشاریِ درونیِ خویش، غنا می‌بخشد: هر آنچه را که می‌نگرد، هر آنچه را که بیرون از خویش اراده می‌کند، در نظرش گسترش‌یافته، قدرتمند، استوار و سرشار از نیرو جلوه‌گر می‌شود. فرد در این وضعیت چیزها را دچار استحاله و تغییر می‌کند، تا آنجا که به آیینهٔ قدرت او در بیرون بدل می‌شوند – آنچنان که گویی آن‌ها بازتاب‌هایی از تمامیت او هستند. انتظار می‌رود که این فرایند به تمامیتی که همان «هنر» است، منتج شود.

نیچه مصمم است که در آثارِ آیسخولوس و سوفوکل می‌توان اوج آفرینش هنری و ظهور حقیقی تراژدی را مشاهده کرد. به زعمِ او، از دوران اوریپید است که شاهدِ شروعِ تنزّل تراژدی هستیم. نیچه به استفادهٔ اوریپید از عقلگرایی و اخلاقگرایی سقراطی در تراژدی‌هایش انتقاد وارد می‌کند و بیان می‌دارد که اضافه کردنِ اخلاق و عقل تراژدی را از بنیان‌های اصلیِ خود دور می‌کند و آن تعادل استواری را که میان عناصر دیونیسوسی و آپولونی در آن شکل گرفته‌است، برهم می‌زند؛ سقراط تا آن اندازه بر منطق تأکید می‌کرد که ارزش اسطوره و رنج بُردن را به حوزه‌های معارف بشری بسط و تقلیل داد. افلاطون نیز این خطِ مشی را در دیالوگ‌های خویش ادامه داد که خود باعث شد دنیای مدرن میراث‌دار منطقی شود که به قیمت چشم‌پوشی از انگیختارهایی که تنها در دلِ انشقاق موجود میان عناصر دیونیسوسی و آپولونی یافت می‌شود، به دست آمده‌است. تمام این موارد، نیچه را به این نتیجه‌گیری می‌رساند که فرهنگ اروپایی از زمانِ سقراط تنها جلوه‌ای آپولونی داشته و از همین رو در سطحی نازل و ناسالم به حیات خود ادامه داده‌است.
نیچه همچنین بر این نکته تأکید دارد که وجهِ دیونیسوسی بدون چاشنیِ آپولونی فاقد ساختاری شایستهٔ برای به وجود آوردن هنری منسجم خواهد بود، و وجهِ آپولونی نیز بدون چاشنیِ دیونیسوسی از شور و وجدی ضروری در بطنِ خویش بی‌نصیب خواهد ماند. تنها با محقق شدنِ تعادلی زیبا و ظریف، یعنی تعامل متقابل این نیروها است که شاهدِ ظهورِ هنری اصیل که همانا بازنمایندهٔ تراژدیِ واقعی یونانی است خواهیم بود.

بازگشت جاودان

بازگشتِ جاودان (که با عنوان عُود جاودان نیز شناخته می‌شود) مفهومی فرضی است که بیانگر این مسئله است که هستی رجعت یافته و همچنان به رجعت یافتن‌های پیاپیِ خود به صورتی مشابه و یکسان در قالب فضا-زمان بی‌کرانه برای دفعات بی‌شمار ادامه خواهد داد. بازگشت جاودان مفهومی کاملاً فیزیکی و مادی است و شامل هیچ‌گونه تلقیِ تناسخی و ماورائی که با دخالت روح به وقوع می‌پیوندد نمی‌شود، بلکه بازگشتی است در قالب پیکرهای مادی مشابه و یکسان. نیچه برای نخستین بار به این اندیشه در قالب داستانی تمثیلی در بخش ۳۴۱ کتاب «دانش طربناک» اشاره می‌کند؛ او همچنان علاوه بر دیگر اشاراتی که به این مفهوم در آثار گوناگون خود داشته، در فصل «مشاهده و معما» از کتاب «چنین گفت زرتشت» نیز به این اندیشه بازمی‌گردد.نیچه از این مفهوم با عنوان اندیشه‌ای بالقوه «هراسناک و فلج‌کننده» یاد می‌کند و بیان می‌دارد که بارِ آن بر دوش فرد «سنگین‌ترین وزنه» ای است که می‌توان در تصور آورد ("das schwerste Gewicht").] میل به بازگشت جاودانهٔ تمامِ رویدادها به تصدیق مطلقِ زندگانی و حیات می‌انجامد که خود واکنشی است متقابل به ستایش‌های شوپنهاور نسبت به انکارِ اراده و میلِ حیات. در اندیشه نیچه، به منظور درک کامل و همه‌جانبهٔ بازگشت جاودان، و نه اتّخاذ موضعی منفعلانه بلکه ادراکِ آن با تمام وجود، نیاز هست که فرد اندیشهٔ باستانی Amor Fati به معنای «عشقِ سرنوشت» را در خود پرورش دهد.هایدگر در نوشته‌های خویش در بابِ نیچه بیان می‌کند که نیچه برای نخستین بار در آثار خویش از این مفهوم بیشتر به عنوان پرسشی فرضی یاد می‌کند تا مُسلّم پنداشتن آن به عنوان یک حقیقت. به نظر هایدگر، آنچه که در تفکرِ مدرن از اهمیتی شایان برخوردار است همین بار سنگینی است که به واسطهٔ پرسش عود جاودان تحمیل می‌شود – صرف نظر از آنکه آیا چنین تلقی‌ای صحیح است یا خیر: «شیوه‌ای که نیچه در اینجا برای نخستین ارایهٔ خود از اندیشهٔ «بزرگترین بار» [عود جاودان] ارائه می‌کند، برای ما روشن می‌سازد که این «اندیشهٔ تمامِ اندیشه‌ها» در عین حال «مشقّت‌بارترین اندیشه» نیز هست.»

نیچه نه تنها قائل به این است که جهان در قالب فضا-زمانی بی‌کرانه در حال عود و بازگشت است، بلکه گمان می‌کند که اشکال گوناگونی از حوادثی که در گذشته رخ داده‌است، ممکن است در موقعیت‌هایی گوناگون بار دیگر به وقوع بپیوندد؛ از همین رو «تمامیِ ترتیباتی که پیشتر بر روی زمین وجود داشته‌است، می‌بایست هنوز هم رخ بدهد...»؛ و با ظهور هر صورتی از یک واقعه، انتظار می‌رود که مقادیر معینی از آگاهی و معرفت که باعث بهبود شخص می‌گردد به دست آید؛ و «به این‌گونه روزی فرا خواهد رسید که مردی درست شبیه من و زنی درست شبیه مریم متولد خواهد شد – تنها با این تفاوت که امید می‌رود مغز این مرد تازه، حماقت کمتری رو در خود جای داده باشد...»

الکساندر نِهاماس در کتاب خویش با عنوان «نیچه: زندگی همچون ادبیات» سه شیوهٔ نگرش به اندیشهٔ بازگشت جاودان را ارائه می‌دهد: «(الف) زندگانی من به صورتی کاملاً یکسان و مشابه دچار عود و بازگشت خواهد شد.» این تلقی خوانشی کاملاً جبری از این اندیشه ارائه می‌دهد. «(ب) زندگانی من ممکن است به صورتی کاملاً یکسان و مشابه دچار عود و بازگشت گردد.» این تلقی به‌طور نسبی بیانگر یک نوع کیهان‌شناسی است، اما از آنچه نیچه در بخش ۳۴۱ اثر خویش دانش طربناک به آن پرداخته‌است، بازمی‌ماند؛ و در نهایت «(ج) اگر قرار باشد که زندگانی من دچار عود و بازگشت شود، این فرایند تنها می‌تواند به صورتی یکسان و مشابه روی دهد.» نهاماس نشان می‌دهد این تفسیر سوم ماهیتی کاملاً مستقل از فیزیک دارد و حقایقِ کیهان‌شناسی را مد نظر خویش قرار نمی‌دهد. نهاماس در پایان چنین نتیجه‌گیری می‌کند که اگر قرار بر این باشد که اشخاص خود را بر اساس افعالِ خویش پی بریزند، تنها با زندگی کردنِ صورتی عودکننده از افعال و عملکردهای گذشته‌شان است که قادر خواهند بود خویشتن را در شرایط کنونی خود حفظ کنند (Nehamas 153). این اندیشهٔ نیچه در تقابل با اندیشهٔ تاریخی رستگاری و نجات قرار می‌گیرد.]

منظرگرایی

نیچه بر آن است که مرگ خدا در نهایت منجر به از دست دادن هر گونه چشم‌انداز جهان‌شمول در باب چیزها، و به موازات آن هر گونه فهم و درک منسجم از حقیقت عینی می‌شود.[ نیچه بشخصه اندیشه وجود یک حقیقت عینی و خارجی را رد می‌کند و بر آن است که معرفت و شناخت مشروط و مقیّد است و وابسته به چشم‌اندازها و علایق نااستوار و متغیّر چیزها. از این امر می‌توان بازنگری مدام قواعد (چه فلسفی و چه روش‌های علمی و غیره) را بر اساس مقتضیاتی که چشم‌انداز هر دوره و شخص ایجاب می‌کند، استنباط نمود. این تلقی فلسفی و معرفت‌شناسانه «منظرگرایی» خوانده می‌شود.

نیچه در «چنین گفت زرتشت» بیان می‌کند که بر بلندای هر شخص بزرگی لوحی از ارزش‌ها آویخته شده‌است. او اشاره می‌کند که آنچه میان اشخاص گوناگون مشترک است، گرامیداشت و آفرینش ارزش‌ها است، هر چند ارزش‌های موردِ نظر از شخصی به شخص دیگر متفاوت باشند. نیچه اعلام می‌دارد که آنچه شخصی را بزرگ می‌گرداند نه محتوی و مضمون عقاید او که خودِ عمل ارزش‌آفرینیِ او است. از همین رو، اهمیت ارزش‌هایی که یک جامعه در صدد بیان آن است، به اندازهٔ اهمیت میل و ارادهٔ جمعی آن جامعه برای تحقق آن ارزش‌ها نیست. از نظرگاه نیچه، میل و اشتیاق اساسی‌تر از ارزشِ ذاتی و فی‌نفسهٔ اهداف است. عنصر اصلی ارادهٔ و میل است، فارغ از محتوی و مضمون ارزش‌ها و اهداف. «تا کنون هزار هدف وجود داشته، چون هزار فرد وجود داشته‌است. تنها جای یک یوغ برای هزار گردن خالی است: جای یک هدف خالی است. بشر هنور هیچ هدفی ندارد.» نیچه این عبارت را تحت عنوان «هزار و یک هدف» بیان می‌کند. این اندیشه که زین پس یک دستگاه ارزشی بر دیگر دستگاه‌ها برتری‌ای ندارد، هر چند شاید به‌طور مستقیم به نیچه منسوب نشده باشد، اما مبدّل به پیش‌فرضی رایج در علوم اجتماعی مدرن گشته‌است. ماکس وبر و مارتین هایدگر این اندیشه را جذب کردند و آن را شخصی‌سازی کرده و به مالکیت خویش درآوردند. این تلقی تمام تلاش‌های فلسفی و فرهنگی این دو شخصیت و همچنین چشم‌انداز سیاسی‌شان را شکل داد. به عنوان مثال، وبر با تکیه بر منظرگرایی نیچه معتقد است که هنوز نیز می‌توان از عینی‌گرایی سخن گفت، تنها با این پیش‌فرض که چشم‌انداز، ارزش یا هدفی خاصی پیش از آن بنیان نهاده شده باشد.

نیچه در کتاب «فراسوی نیک و بد» ضمن نقد فلسفهٔ سنتیِ دکارت، کانت و افلاطون، به انگارهٔ «شی فی‌نفسه»و «می‌اندیشم پس هستم» به عنوان تلقی‌هایی ابطال‌ناپذیر مبتنی بر پذیرشِ خام‌دستانهٔ انگاره‌ها و مغالطات پیشینی حمله می‌کند. السدیر مک‌اینتایر، فیلسوف نامدار اسکاتلندی، نیچه را در تاریخِ فلسفه در جایگاهی عالی قرار می‌دهد. او در عین نقدِ نیچه و پوچ‌گرایی به عنوان نشانه‌های از یک زوال کلّی، او را بخاطر بازشناخت انگیختارهای روانشناسانه‌ای که در پسِ فلسفهٔ اخلاقی کانت و هیوم نهفته‌است، ستایش می‌کند:

چرا که فهمِ این مسئله واضح‌تر از هر فیلسوفِ دیگری، دستاورد تاریخی نیچه بود... که نه تنها آنچه به نظر می‌رسید گریزی بر عینی‌گرایی است، در حقیقت نمودهایی از امیال ذهنی بود، بلکه ماهیت مسائلی که برای فلسفه ایجاد می‌کرد نیز وضعیتی این‌گونه داشت.


ادامه در پست بعدی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
ادامه پست قبلی (نیچه)

معرفت‌شناسی و زبان‌شناسی

نیچه در کتاب «در باب حقیقت و دروغ در مفهومی غیراخلاقی» به ارائه گزارش و همچنین نقدی در باب نگرش‌های معاصر به حقیقت و مفاهیم می‌پردازد و بدین‌گونه چنین استنباط می‌کند که این نگرش‌ها از خودِ ایجاد و به وجود آوردن زبان، نشات می‌گیرند.

هر واژه‌ای بی‌درنگ به مفهومی بدل می‌شود، تا آنجا که گویی قرار نبوده‌است یادآور تجربه‌ای یگانه و کاملاً شخصی و اصیل باشد که زایش خود را بدان مدیون است؛ بلکه انگار می‌بایست با موارد بی‌شمار و کم و بیش همانندی – که به معنای واقعی کلمه یکسان نیستند – تطابق بیابد؛ به عبارتی دیگر با بسیاری موارد ناهمسان. در حقیقت هر مفهومی از همسان‌سازیِ مواردی ناهمسان سرچشمه گرفته‌است.

به عقیده پل اف. گلن نیچه در اینجا چنین استنباط می‌کند که «مفاهیم استعاراتی هستند که با واقعیت تطابق ندارند.» نیچه می‌نویسد که هر چند مفاهیم در حقیقت استعاراتی هستند که توسط بشر ابداع شده‌اند (به واسطه موافقتی همگانی برای تسهیل بر قراری ارتباط)، اما انسان‌ها پس از ابداع آنها، این حقیقت را به دست فراموشی سپردند و و باور کردند که این آن‌ها «حقیقی» و مطابق با واقعیت هستند.

به زعم نیچه «حقیقت» در واقع:

سپاهی است متحرک از استعارات، کنایه‌ها و انسان‌انگاری‌ها – کوتاه سخن آنکه مجموعه‌ای است از روابط انسانی که فزونی گرفته، دچار جابجایی گشته و با آرایه‌هایی بیانی و شاعرانه تزیین شده‌است، و پس مدت‌های مدیدی استفاده از آن، برای فرد به نظر پایدار، قانونمند و الزام‌آور می‌رسد: حقایق توهماتی هستند که فرد فراموش کرده‌است که این همان چیزی است که آن‌ها هستند، استعاراتی فرسوده که دارای هیچگونه نیروی حس‌انگیزی نیستند؛ سکه‌هایی که تصویر خود را از دست داده‌اند و همینک تنها به چشم فلز به آن‌ها نگریسته می‌شوند، و نه دیگر سکه.

چنین دیدگاه‌هایی از او در باب حقیقت و ارتباط آن با زبان انسان، تأثیری خاص بر نظریه‌پردازان پست‌مدرنیسم بر جا گذاشته‌است؛ و همین نوشتهٔ «در باب حقیقت و دروغ در مفهومی غیراخلاقی» یکی از آثاری است که بیشترین تأثیر را در شهرت نیچه (شهرتی هر چند مورد اختلاف) به عنوان «سلسله‌جنبان پست‌مدرنیسم» داشته‌است.

زیبایی‌شناسی موسیقی

نگرش نیچه به موسیقی برآیندی است از نظرگاه او به فلسفهٔ فرهنگ. نیچه در ابتدا برتری و تفوق موسیقی کلاسیک اروپا را می‌ستاید. در این دوره او جنبه‌های غیرعقلانی نبوغ آهنگسازانی را که با بازآفرینش نیروهای دیونیسوسی به اصلاح اضافات جنبه عقلانی و خشک فرهنگ اروپایی کمک می‌کنند ستایش می‌کند. اما نیچه سرانجام از این موضع خود بازمی‌گردد و با حملاتی سخت و دامنه‌دار به موسیقی واگنر، مشخصه‌های «والا» یی را که با آن موسیقی هنری و کلاسیک را شناسایی می‌کنند مورد رد و انکار قرار می‌دهد. او معیارهای زیبایی‌شناسانه‌ای را که تا حد زیادی کانتی است در عالم هنر و موسیقی رد می‌کند و موسیقی عوام پسند افرادی همچون ژرژ بیزه و اوپرای کارمن او را می‌ستاید و سادگی و حس‌انگیز بودن آن را ارزش تلقی می‌کند.

نظریه در مذهب
نیچه بر خلاف آنچه تصور می‌شود بیشتر بر اساسِ حرکت جمعی جامعه پیش می‌رود و مرگ یک ملت را مُردن آرمان‌ها و ارزش‌های انسانی می‌پندارد و همین را دلیلی مستحکم بر نفوذ مذهب و نابودی پیشروی می‌داند؛ او مذهب را زادهٔ خیال می‌داند و تا آنجا پیش می‌رود که می‌گوید: تمامی قلمرو اخلاق و دین ذیل این برداشت از علت‌های زادهٔ خیال جای می‌گیرد و شناخت انسان را زیباترین می‌داند، به جای آنچه توهُم مذهبی می‌نامیم که باید اطاعت بی‌چون‌وچرا داشت.

ابر-انسان معنای زمین
فلسفهٔ وی متأثر از عقاید داروین است؛ و مفهوم ابر انسان او بر مبنای نظریه تکامل داروین طرح‌ریزی شده‌است. در برابر ابر-انسان واپسین انسان قرار دارد که معتقد به برابری انسان‌ها است. ابر-انسان کسی است که، فراسوی نیک و بد زندگی می‌کند و انسان اخلاقی را پشت سر گذاشته‌است. او مفهوم ابر-انسان را اولین بار در شاهکار خود چنین گفت زرتشت مطرح می‌سازد که یکی از مفاهیم بنیادین فلسفهٔ اوست. وی ستایشگر نبوغ و نکوهشگر دموکراسی و برابری انسان‌هاست.

چکیدهٔ نظریات
انتقاد با لحنی گزنده از تلقیِ ارزش و ضدِ ارزش در جامعه پیامِ محوریِ نیچه است. این پیام با مرگِ فراروایت در فلسفهٔ پست مدرنیته به منصه ظهور رسید. ارزش و ضدِ ارزش در اراده معطوف به قدرت نهفته‌است، به‌طوری‌که گاه خودِ ما فریب ظاهرِ حقیقت‌طلبی و عدالت‌خواهیِ نمادینِ خود را می‌خوریم، اما داوریِ ارزشیِ ما در پسِ میل به قدرت قرار دارد.

نیچه و ایرانیان

نیچه در ۱۸۸۲
اطلاعات وسیع نیچه در زمینه زبان‌ها، تاریخ، فرهنگ، از جمله یونانی و رومی و پژوهش‌هایی که صورت می‌دهد نشان از تسلط او بر فرهنگ و فلسفه ایران باستان دارد؛ مثلاً در «روزگار تراژیک یونانیان» که از نخستین آثار او است. شناخت او دربارهٔ تاریخ و فرهنگ یونان و روم، و مطالعهٔ آثار تاریخیِ بازمانده از ایران باستان، سبب آشنایی و علاقهٔ زیاد او به تاریخ و فرهنگِ ایرانِ باستان گردید. او در آثارِ خود، شامل پاره‌نوشته‌ها و یادداشت‌های بازمانده در دفترهای او، که حجم زیادی از کلِ نوشته‌های او را شامل می‌گردد، از فرهنگ ایرانِ باستان مکرراً یاد می‌کند. دل‌بستگی نیچه به ایران و ستایش فرهنگ باستانی آن را در کتاب چنین گفت زرتشت به وضوح می‌توان دید؛ وی با نهادن نام زرتشت بر کتاب، سعی در با ارزش نشان دادنِ تحقیقات خود می‌کند.

نیچه و حافظ
اما نیچه یکی از نمونه‌هایِ عالی خردمند بینای دیونوسوسی خود را در حافظ می‌یابد. نام حافظ ده بار در مجموعه‌یِ آثارِ وی آمده‌است. بی‌گمان، دل‌بستگی گوته به حافظ و ستایشی که در دیوان غربی-شرقی از حافظ و حکمتِ شرقی او کرده، در توجه نیچه به حافظ نقشی اساسی داشته‌است. در نوشته‌های نیچه نامِ حافظ در بیشتر موارد در کنار نامِ گوته می‌آید و نیچه هر دو را به عنوانِ قله‌های خردمندیِ ژرف می‌ستاید. حافظ نزدِ او نمایندهٔ آن آزاده‌جانی شرقی است که با وجدِ دیونوسوسی، با نگاهی تراژیک، زندگی را با شور سرشار می‌ستاید، به لذّت‌های آن روی می‌کند و، در همان حال، به خطرها و بلاهای آن نیز پشت نمی‌کند (بلایی کز حبیب آید، هزارش مرحبا گفتیم!). این‌ها، از دید نیچه، ویژگی‌های رویکرد مثبت و دلیرانه، یا رویکرد «تراژیک» به زندگی ست.

در میان پاره‌نوشته‌های بازمانده از نیچه، از جمله شعری خطاب به حافظ هست:

به حافظ، پرسش یک آبنوش

میخانه‌ای که تو برای خویش
پی‌افکنده‌ای
فراخ‌تر از هر خانه‌ای است
جهان از سر کشیدن می‌یی
که تو در اندرون آن می‌اندازی،
ناتوان است.
پرنده‌ای، که روزگاری ققنوس بود
در ضیافت توست
موشی که کوهی را بزاد
خود گویا تویی
تو همه‌ای، تو هیچی
میخانه‌ای، می‌یی
ققنوسی، کوهی و موشی،
در خود فرومی‌روی ابدی،
از خود می‌پروازی ابدی،
رخشندگی همهٔ ژرفاها،
و مستی همهٔ مستانی.
- تو و شراب؟


آثار
فراسوی نیک و بد

این کتاب در اصل در ۱۸۸۶ از پیِ «چنین گفت زرتشت» چاپ شد. این اثر را به نوعی بیان تمامیِ آنچه که در چنین گفت زرتشت آمده‌است اما به زبانی دیگر می‌دانند. آنچه که نیچه در زرتشت به زبانی شاعرانه و فشرده به‌طوری غیرمستقیم بیان کرده بود، در این کتاب بیانی دیگر یافته‌است. خود نیچه در نامه‌ای به یاکوب بورکهارت در سپتامبر ۱۸۸۶ می‌نویسد: «خواهش می‌کنم این کتاب را بخوان. اگر چه همان چیزهایی را می‌گوید که زرتشتِ من گفته‌است، اما به زبانی دیگر، بسیار دیگر.»[۱۰۶]

در باب حقیقت و دروغ در مفهومی غیراخلاقی

در باب حقیقت و دروغ در مفهومی غیراخلاقی که با عنوان در باب حقیقت و دروغ در مفهومی فرا اخلاقینیز شناخته می‌شود، نوشتاری است فلسفی اثر فریدریش نیچه. این اثر در سال ۱۸۷۳، یک سال پس از نوشتن زایش تراژدی به نگارش درآمد، اما در دوران حیات نیچه هرگز به انتشار نرسید. در بخش اعظمی از این اثر به پرسش‌هایی معرفت‌شناسانه در باب ماهیت حقیقت و زبان، و چگونگی ارتباط آن‌ها با شکل‌گیری مفاهیم پرداخته می‌شود.

واپسین شطحیات
واپسین شطحیات کتابی است شامل یادداشت‌های دوران بیماری فریدریش نیچه، که توسط یوهان خوکزبانشناس دانشگاه لیدن هلند جمع‌آوری شده و در سال ۱۹۹۸ زیر عنوان «من مرده‌ام چون احمقم» به چاپ رسیده‌است. نویسندهٔ اصلی عنوان «یادداشت‌های بیماری» را بر اثر خود گذارده که مترجم فارسی بنا بر ذوق خود عنوان «واپسین شطحیات» را برای آن برگزیده است. در واقع این نوشته تنها اثری از نیچه است که توسط او بین سال‌های ۱۸۸۹ تا ۱۸۹۷، یعنی دوران کسوف معنوی‌اش، به تحریر درآمده و می‌توان آن را به نوعی واپسین نوشته‌های او دانست

اراده قدرت
سال دقیق نگارشِ این اثر مشخص نیست و در واقع هیچ وقت توسط خود نیچه به صورت یک کتاب در نیامد و دست کم صورتی از یک طرح بوده که نیچه در پی تکمیل آن برآمده بود. سرانجام نخستین بار به همت «پیتر گاست» و «ارنست و آگوست هورنه فِر» در سال ۱۹۰۱ (یک سال پس از مرگ نیچه) جمع‌آوری، تنظیم، تدوین و منتشر شد.

آرمانِ زُهد
پیش‌انگارهٔ نیچه در رسالهٔ «آرمانِ زهد» چنین است: گناهکاریِ انسان نه یک واقعیت، که تفسیرِ یک واقعیت است.

کتاب‌های ترجمه شده به فارسی
زایش تراژدی؛ سال ۱۸۷۱
در باب حقیقت و دروغ در مفهومی غیراخلاقی؛ سال ۱۸۷۲
حکمت در دوران شکوفایی فکری یونان؛ سال ۱۸۷۳
تأملات نابهنگام؛ سال ۱۸۷۳–۱۸۷۶
انسانی زیادی انسانی؛ سال ۱۸۷۸
سپیده‌دمان؛ سال ۱۸۸۱
حکمت شادان (یا اندیشهٔ طربناک)؛ سال ۱۸۸۲
چنین گفت زرتشت، کتابی برای همه کس و هیچ‌کس؛ سال ۸۵–۱۸۸۳
فراسوی نیک و بد، درآمدی بر فلسفهٔ آینده؛ سال ۱۸۸۶
تبارشناسی اخلاق؛ سال ۱۸۸۷
غروب بتان، فلسفیدن با پتک؛ سال ۱۸۸۹
دجال؛ سال ۱۸۸۹
اینک انسان؛ سال ۱۸۸۹
نیچه علیه واگنر؛ سال ۱۸۸۹
واپسین شطحیات؛ بین سالهای ۱۸۹۷–۱۸۸۹
اراده قدرت؛ سال دقیق نگارشِ این اثر مشخص نیست.
اکنون میان دو هیچ (مجموعه اشعار از کتب مختلف نیچه)
آواره و سایه‌اش




پـــــــایــــان
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
گئورگ ویلهلم فریدریش هگل


گئورگ ویلهلم فریدریش هگل (تلفظ آلمانی: [ˈɡeɔɐ̯k ˈvɪlhɛlm ˈfʁi:dʁɪç ˈhe:ɡəl]) فیلسوف بزرگ آلمانی و یکی از پدیدآورندگان ایده‌آلیسم آلمانی بود. تاریخ‌گرایی و ایده‌آلیسم او انقلاب عظیمی در فلسفهٔ اروپا به وجود آورد و سنگ بنای مارکسیسم و فلسفه قاره‌ای شد.


نام کامل گئورگ ویلهلم فریدریش هگل
حیطه فلسفه غربی
مکتب ایده‌آلیسم آلمانی، تاریخ‌گرایی
ایده‌های چشمگیر دیالکتیک، آوف هه بونگ
زادروز ۲۷ اوت ۱۷۷۰
زادگاه اشتوتگارت،
تاریخ مرگ ۱۴ نوامبر ۱۸۳۱
محل مرگ برلین، آلمان


زندگینامه

هگل در ۲۷ اوت ۱۷۷۰ میلادی در اشتوتگارت، در خانواده‌ای مؤمن به تعلیمات مسیحی شاخه لوتری به دنیا آمد. از کودکی در زمینه‌های گوناگونی مانند ادبیات، فلسفه، و موضوعات مختلف دیگر، به مطالعه می‌پرداخت و در این کار از حمایت و تشویق مادرش - که سهم فراوانی در پرورش فکری وی در کودکی داشت - برخوردار بود. پدر او از کارمندان دولت بود.

هگل یکی از شش فرزندی بود که پدر و مادرش به دنیا آوردند اما فقط یک خواهر و یک برادرش تا بزرگسالی زنده ماندند. خانوادهٔ او ارزش زیادی برای آموزش و فرهنگ قایل بودند. هگل در سه سالگی به مدرسه‌ای رفت که به آن مدرسهٔ آلمانی می‌گفتند و در ۵ سالگی وارد مدرسهٔ لاتین شد. او پیشتر از مادرش لاتین آموخته بود و به همین خاطر صرف ابتدایی کلمات لاتین را می‌دانست. در واقع شیفتگی هگل برای آموختن در طول عمرش، با آموزه‌های مادرش در خانه آغاز شده بود. در سال ۱۷۸۴ هگل برای ادامهٔ تحصیل به دبیرستان ایلوستره رفت و در آنجا کمی با مفاهیم عصر روشنگری آشنا شد.

هگل شیفتهٔ آثار اسپینوزا، کانت، روسو و گوته بود.[نیازمند منبع] از سال ۱۷۸۸ او تحصیلات دینی خود را در مدرسهٔ دینی پروتستان توبینگر در شهر توبینگن ادامه داد؛ جایی که با فیلسوف آینده فردریش شلینگ و شاعر بزرگ آلمان فردریش هولدرلین همکلاس و دوست شد.این سه تن به انقلاب فرانسه، به عنوان بزرگترین واقعهٔ عصرشان، توجه ویژه‌ای داشتند، روزنامه‌های فرانسوی را پی‌گیری می‌کردند و باشگاهی برای بحث و مطالعه پیرامون ادبیات انقلابی به راه انداختند.

پس از فراغت از تحصیل در توبینگن در سال ۱۷۹۳، هگل شغلی به عنوان معلم سر خانه در برن پیدا کرد. او در مدت اقامت در برن مطالعاتش را ادامه داد و آثار زیادی نوشت. مهم‌ترین نوشتهٔ او در این مدت زندگی مسیح بود . همچنین مجموعه‌ای از دست‌نوشته‌های او با عنوان استقرار شریعت در مذهب مسیح در همین دوران نوشته شد که هیچ‌کدام از آن‌ها چاپ نشد.

در سال ۱۷۹۷ او در پاسخ به پیشنهاد کاری هولدرلین به فرانکفورت نقل مکان کرد. در مدت اقامت هگل در فرانکفورت، شلینگ که با حضور در فضای روشنفکری ینا و تأثیرپذیری از فیخته، رشد کرده بود و به عنوان پروفسور در دانشگاه ینا مشغول تدریس بود، از هگل دعوت کرد که در کنار او در دانشگاه مشغول به کار شود. به این ترتیب در سال ۱۸۰۱، هگل در ۳۱ سالگی مشغول تدریس فلسفه در دانشگاه شد. اواخر همان سال هگل اولین کتاب فلسفی خود را با نام تفاوت دستگاه‌های شلینگ و فیخته در فلسفه منتشر کرد. هگل و شلینگ همچنین تا سال ۱۸۰۳ مجله‌ای را به نام نشریهٔ انتقادی فلسفه منتشر کردند.

هگل در سال ۱۸۰۵ در دانشگاه ینا به مقام پروفسوری ارتقا یافت و ۲ سال بعد، درست در زمانی که سپاه ناپلئون ینا را اشغال می‌کرد، اثر ارزشمندش را با نام پدیدارشناسی روح منتشر کرد. پس از پیروزی فرانسه بر پروس و تعطیلی دانشگاه‌ها او به دنبال شغل به شهر بمبرگ رفت و در آن‌جا به عنوان ویراستار روزنامه مشغول به کار شد. در همین سال فرزند غیرقانونی او، لودویگ فیشر به دنیا آمد. پس از آن، در سال ۱۸۰۸، هگل به نورنبرگ رفت و تا سال ۱۸۱۶ در دبیرستانی به تدریس پرداخت.در این مدت او ازدواج کرد، صاحب دو فرزند به نام‌های کارل فریدریش ویلهلم و ایمانوئل توماس کریستین شد و دومین اثر بزرگ خود را با نام علم منطق منتشر کرد.

در سال ۱۸۱۶، کرسی استادی فلسفه در دانشگاه هایدلبرگ به هگل پیشنهاد شد. او به هایدلبرگ رفت و تا سال ۱۸۱۸ که در دانشگاه برلین مشغول به تدریس شد، در همان‌جا ماند. او در مدت اقامت در هایدلبرگ کتاب دائرةالمعارف علوم فلسفی را منتشر کرد. در برلین او بر همان کرسی‌ای نشست که از سال ۱۸۱۴ -سال مرگ فیخته- خالی مانده بود و تا پایان عمر همان‌جا ماند. هگل در مدت استادی در برلین، سخنرانی‌های زیادی در حوزه‌های فلسفه، تاریخ، هنر، دین و فلسفهٔ تاریخ داشت؛به طوری که شهرت او و شناخته شدن فلسفهٔ هگل به عنوان یک مکتب فلسفی به همین دوران بازمی‌گردد.در سال ۱۸۲۱ او اثر ارزشمند دیگرش را به نام عناصر فلسفه حق منتشر کرد.

هگل در سال ۱۸۳۰ رئیس دانشگاه برلین شد و بالاخره به سال ۱۸۳۱ به سبب شیوع وبا در ۱۴ نوامبر فوت کرد. دست‌نوشته‌های زیادی بعد از مرگ از او به‌جای مانده بود که به مرور تنظیم شد و به صورت کتاب‌های مختلف انتشار یافت.

آثار
هگل در دوران زندگی خود تنها چهار کتاب منتشر ساخت:

پدیدارشناسی روح (یا پدیدارشناسی ذهن): برداشت وی از فراگرد آگاهی از ادراک حسی تا دانش مطلق (۱۸۰۷)
علم منطق
دائرةالمعارف علوم فلسفی
عناصر فلسفه حق
ارباب و بنده
وی همچنین شماری مقاله نیز به چاپ رساند.

آثار هگل به مشکل فهم بودن مشهور هستند. برتراند راسل در تاریخ فلسفهٔ غرب وی را مشکل فهم‌ترین فیلسوف غرب معرفی می‌کند.

ترجمه فارسی آثار هگل (به ترتیب سال چاپ در ایران)
عقل در تاریخ، گئورگ ویلهلم فریدریش هگل،
عناصر فلسفه‌ی حق، هگل
اسپینوزا، گئورگ ویلهلم فریدریش هگل،
درس گفتارهایی پیرامون فلسفه زیبایی شناسی، گئورگ ویلهلم فریدریش هگل
فنومنولوژی روح (پدیدارشناسی ذهن)، گئورگ ویلهلم فریدریش هگل
استقرار شریعت در مذهب مسیح، گئورگ ویلهلم فریدریش هگل
پیش گفتار پدیدارشناسی جان، گئورگ ویلهلم فریدریش هگل
دفترهای سیاست مدرن ۱ (پنج متن سیاسی از هگل)، گئورگ ویلهلم فریدریش هگل
خدایگان و بنده، گئورگ ویلهلم فریدریش هگل

نظام ینا ۱۸۰۴–۱۸۰۵: متافیزیک، گئورگ ویلهلم فریدریش هگل

درس‌هایی دربارهٔ فلسفه تاریخ، گئورگ ویلهم فریدریش هگل

دانش منطق، گئورگ ویلهم فریدریش هگل
۱۳۹۰
دانش پدیدارشناسی روح، گئورگ ویلهم فریدریش هگل (مترجم)، ابراهیم ملک اسماعیلی:انتشارات نگاه، ۱۳۹۵
فلسفه هگل
نوشتار اصلی: فلسفه هگل
هگل را می‌توان آخرین فیلسوف مکتب ایدئالیسم دانست.


هگل از دید مارکس:

مارکس از بزرگترین شاگردان هگل و از جمله کسانی است که فلسفهٔ او را با توجه به نظرات خود باز تعریف کرد.
مارکس به اعتقاد خود هگل را از روی سر، بر روی پاهایش قرار داد. بدین معنا که فلسفه و روش او را که دیالکتیک بود به نحوه پویاتری سرانجام بخشید. مارکس روش دیالکتیک هگل را که بر اصل تضاد برقرار بود در عرصهٔ زندگی بشری وارد کرد.

دیالکتیک فلسفه هگل عبارت بود از انتزاعی که در هنگام رویارویی دو نیروی متضاد در وقایع تاریخی و رویدادهای تعیین‌کننده در تاریخ به وجود می‌آمد.

برای فهم بهتر مطلب می‌توان مثال ملموسی زد: یک آونگ را در نظر بگیرید هر گاه از تعادل خارج شود به اوجی در یک سمت می‌رسد سپس با سرعتی افزوده به سمت دیگر خواهد رفت و اگر نیرویی به آن وارد نشود این بار کمتر از بار قبل منحرف می‌شوند تا در نهایت به تعادل می‌رسد. همین در جامعه انسانی از مسائل اجتماعی تا مسائل روزمره و تصمیمات ساده اتفاق می‌افتد. بدین معنی که هر تصمیمی وقتی در یک سمت از واقعیت قرار می‌گیرد منجر به صحیح به نظر رسیدن سمت دیگر واقعیت می‌شود ولی به هر حال روزی این نوسان به تعادل (یافتن واقعیت) می‌انجامد.

هگل آخرین فیلسوف دستگاه‌ساز تاریخ فلسفه غرب است. اطلاعات وسیع او در جمیع معارف بشری در خور تحسین است. نظام فکری او بر اساس دیالکتیک ابتنا یافته‌است. البته ریشه‌های دیالکتیک را از فلسفهٔ کانت دانسته‌اند اما تفاوت عمدهٔ دیالکتیک هگلی این است که مقولات و مفاهیم انتزاعی مندرج در دیالکتیک او منبعث و موجود در هم‌اند. سه‌پایه‌هایی که هگل ترتیب می‌دهد همگی ارتباطی معرفتی با هم دارند و از هم جدا نیستند.
حال آنکه مقولات کانت صرفاً بر اساس تعین خود فیلسوف در کنار هم قرار گرفته‌اند. از خصوصیات مقولات هگل این است که او از جنس به نوع می‌رسد و سپس هر نوعی را جنسی تازه می‌انگارد و از آن به انواع پست‌تر پی می‌برد. مثلاً اولین سه‌پایهٔ فلسفهٔ هگل، «هستی، نیستی، گردیدن» است. او از هستی آغاز می‌کند. او می‌گوید هستی اولین و روشن‌ترین مفهومی است که ذهن بدان باور دارد و می‌تواند پایهٔ مناسبی برای آغاز فلسفه باشد.
اما هستی در خود مفهوم متضاد خویش یعنی نیستی را دربردارد. هر هستی در خود حاوی نیستی است. هستی او دارای هیچ تعینی نیست و مطلقاً نامعین و بی‌شکل و یکسره تهی است و به یک سخن خلاء محض است. این خلاء محض همان نیستی است. پس هستی نیستی است و نیستی همان هستی است. این گذر از هستی به نیستی به گردیدن می‌انجامدو سه‌پایه کامل می‌شود. مقوله سوم نقیض دو مقوله دیگر را در خود دارد ولی شامل وجوه وحدت و هماهنگی آنها نیز هست. بدین گونه گردیدن هستی‌ای است که نیستی است یا نیستی‌ای است که هستی است.

به دیگر سخن هگل معتقد بود هستی بر اصل تضاد قائم است. «هر آنچه در عالم خلقت می‌بینیم دارای ضدی است. شما نمی‌توانید به بی‌نهایت بدون نهایت و به زندگی بدون مرگ بیندیشید. مرد مرد است زیرا زن نیست. هر شیئی بدان سبب خود اوست که چیز دیگری نیست».

اساس عقیدهٔ هگل بر سه اصل استوار است:وضع، وضع مقابل و و ضع جامع. «هر وضعی دارای وضع مقابل خود است. اما هر چیزی نه تنها ضد خود را دربردارد بلکه ضد خود است. هستی، نزاع قوای مخالف است برای ترکیب آنها به صورتی واحد. وضع از یک سو و وضع مقابل از سوی دیگر با هم در کشمکش هستند و از ترکیب آنها وضع جامع نتیجه می‌شود».


تاریخ و مردان بزرگ تاریخ در اندیشهٔ هگل
از نظر هگل «خدا مطلق است و مطلق مجموع اشیاء تکامل یافته. خدا عقل است و عقل نسج و بنای قانونی طبیعی است که حیات و روح به موجب آن در حرکت است. خدا روح است و روح زندگی است، تاریخ تکامل روح یعنی رشد حیات است. حیات در آغاز نیروی مبهمی بود که از خود آگاه نبود. جریان تاریخ عبارت از این است که حیات یا روح از خود آگاهی یابد و آزاد شود. آزادی جوهر حیات است همچنانکه کشش جوهر آب است. تاریخ رشد و تکامل آزادی است و غایتش آن است که روح کاملاً و با آگاهی از خود آزاد گردد»

هگل اندیشه را «روح زمانه» می‌نامید. از نظر او همهٔ افکار و احساسات یک زمان روح آن عصر را تشکیل می‌دهد و هر چیزی در تاریخ نتیجهٔ آن است. «مردان بزرگ تنها وقتی مؤثر بوده‌اند که ندانسته آلت «روح زمان» شده‌اند. اگر مرد فوق‌العاده‌ای با روح زمان سازگار نباشد ضایع می‌گردد و بهتر آن است که هرگز نمی‌بود. آن فرزندی که نابغه می شمارندش از پیشینیانش بزرگتر نیست؛ این پیشنیان هر کدام سنگی بر روی بنا نهاده‌اند و نابغهٔ خلف این خوشبختی را دارد که آخر از همه می‌رسد و سنگ آخر طاق بنا را می‌گذارد و بنا به نام او تمام می‌شود. چنین اشخاصی از افکار کلی که در زوایای وجودشان است آگاهی ندارند ولی نیازمندی‌های زمان را خوب می‌شناسند و می‌دانند که دنیا مستعد قبول چه چیزی است. از این روی مردان بزرگ آفریننده نیستند بلکه قابله‌اند و زمانه را کمک می‌کنند تا آنچه را که از مدتی پیش در رحمش رشد کرده‌است بزاید» در حقیقت هگل معتقد بود این تاریخ است که مردان بزرگ را می‌سازد نه بالعکس.

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
جرج سانتایانا


خورخه اگوستین نیکلاس روئیز د سانتایانا ای بوراس (به اسپانیایی: Jorge Agustín Nicolás Ruiz de Santayana y Borrás) معروف به جرج سانتایانا (به اسپانیایی: George Santayana) (زادهٔ ۱۶ دسامبر ۱۸۶۳ در مادرید، اسپانیا - درگذشتهٔ ۲۶ سپتامبر ۱۹۵۲ در رم، ایتالیا) فیلسوف، شاعر و رمان‌نویس اسپانیایی بود.



زاده Jorge Agustín Nicolás Ruiz de Santayana y Borrás
۱۶ دسامبر ۱۸۶۳
مادرید، اسپانیا
درگذشته ۲۶ سپتامبر ۱۹۵۲ میلادی (۸۸ سال)
رم، ایتالیا
ملیت اسپانیول
دوره فلسفه قرن بیستم
منطقه فلسفه غرب
مکتب
عمل‌گرایی طبیعت‌گرایی
ایده‌های اصلی لوکرتیوس
ماده‌باوری
شک‌گرایی
نخبه‌سالاری


سانتیانا با اینکه تمام عمر شهروند اسپانیا بود ولی در آمریکا بزرگ شد، تحصیل کرد و آثارش به زبان انگلیسی بود، به همین دلیل وی را عموماً یک فرزانه آمریکایی محسوب می‌کنند. او از نزدیک به ۸۹ سال عمر خود، ۳۹ سال را در آمریکا سپری کرد.

سانتایانا شاید بیشتر برای جملات قصارش معروف است،
خصوصاً جملهٔ: «آنان که تاریخ را به یاد نسپارند محکوم به تکرار آن هستند.» (که گاهی قانون پی‌آمدهای تکرارشونده سانتایانا خوانده می‌شود).
به همین نحو جمله‌ای از سانتایانا: «تنها مردگان پایان جنگ را دیده‌اند.» که اغلب به اشتباه به افلاطون نسبت داده می‌شود.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
هراکلیتوس

هراکلیتوس، هراکلیت یا هرقلیطوس ‎(به یونانی: Ἡράκλειτος ὁ Ἐφέσιος ,Hērákleitos ho Ephésios)‏ (۴۷۵–۵۳۵ ق. م) از فیلسوفان ایونیایی دورهٔ پیشا سقراطی است، که بنا بر گفتهٔ کاترین آزبورن نویسنده و فیلسوف انگلیسی می‌توان او را تأثیرگذارترین فیلسوفِ این دوره نامید. وی شاهزادهٔ اِفِسوس بود و می‌بایست فرمان‌روای اِفِسوس می‌شد، اما از این سِمَت به نفعِ برادرش کناره گرفت. او از همشهریانش بیزاری می‌جست، و آنان را مورد تحقیر و توهین قرار می‌داد. وی حتی هومر و فیثاغورس که پیش از خودش می‌زیستند را نیز از نقد و تحقیر مستثنی نمی‌کرد و معتقد بود هومر را بایستی از میانِ صفحاتِ کتاب بیرون کشید و تازیانه زد. هراکلیتوس به همین دلیلِ بیزاری از مردم، محل اقامتش را ترک کرد و در کوه‌ها و دشت‌ها زندگی‌اش را ادامه داد. وی در این مدت، از گیاهانِ کوهی تغذیه می‌کرد، که همین عمل، باعثِ ابتلایش به بیماری استسقا شد که از همان بیماری نیز درگذشت.



نام کامل هراکلیتوس افه‌سوسی
لقب فیلسوف تاریک، فیلسوف گریان
حیطه فلسفه غرب
دوره فلسفه دوران باستان، فلسفه پیشاسقراطی
مکتب مکتب اِفه‌سُوسی، مکتب ایونی
زادروز حدود ۵۴۰ ق.م.
زادگاه اِفه‌سُوس، یونان باستان
تاریخ مرگ حدود ۴۸۰ ق.م.
محل مرگ اِفه‌سُوس، یونان باستان
شاگردان کراتولوس


هراکلیتوس پایداری و ثبات در چیزهایِ جهان را رد می‌کرد و معتقد بود همه چیز در جهان در سیلان است؛ تا آنجا که وی گفته‌است نمی‌توان از یک رودخانه دوبار عبور کرد. با وجود تغییر و سیلانی که از نظر هراکلیتوس در تمامیِ چیزهایِ جهان وجود دارد، وی لوگوس را تنها چیزِ ثابت و ایستای جهان می‌دانست. پژوهشگران لوگوسِ مورد اشارهٔ هراکلیتوس را «قانونِ حاکم بر جهان» می‌دانند. قانونی که تضاد، نمودِ اصلیِ آن است. ستیز و کشاکش میانِ اضداد، از نظر هراکلیتوس یگانه واقعیت و عدالتِ جهانی بود. به همین ترتیب، هراکلیتوس حتی جنگ را نیز عدالت و امری عمومی می‌دانست. وی را به دلیلِ نظری که در موردِ ستیز اضداد داشت، پایه‌گذار دیالکتیک می‌دانند.

هراکلیتوس با دین‌هایِ رایج در زمان خود میانه‌ای نداشت و به آن‌ها بی‌اعتقاد بود. گویا وی دینی مخصوص به خود داشته که گونه‌ای از همه‌خدایی بوده‌است. برتراند راسل معتقد است اگر هراکلیتوس از عمومِ مردم متنفر نبود و از آنان دوری نمی‌جست، حتی می‌توانسته یک مصلح دینی باشد. از لحاظ اخلاقی نیز هراکلیتوس، اخلاقِ ریاضتکشی در مقابلِ شهوات را می‌ستود. از نظر او روحِ انسان از آتش و آب تشکیل شده، و روح با رفتنِ به دنبالِ شهوات، مرطوب شده، و از عنصرِ آتش‌اش کاسته می‌شود. به عبارتی وی معتقد بود رفتن به دنبالِ شهوات، مساوی با مرگِ نفس است.

گفته می‌شود هراکلیتوس در زمان حیاتش کتابی با نام دربارهٔ طبیعت نگاشته بود، اما از آن کتاب تنها تعداد ۱۳۰ پاره در نوشته‌های نویسندگان بعدی به‌جامانده، که گاهی تنها از یک جمله تشکیل شده‌اند. بنابر گفتهٔ مورخان، این کتاب از سه بخش به‌نام‌هایِ طبیعیات، اخلاق و سیاست تشکیل شده‌بود.

به هراکلیتوس در یونانِ باستان، لقبِ فیلسوفِ تاریک داده‌بودند. دلیلِ دادنِ این لقب به هراکلیتوس، بیانِ ناروشن، و ابهام‌آمیزِ وی بود. چنانچه حتی سقراط و ارسطو نیز به ابهامِ گفتارِ وی اشاره کرده‌اند. هراکلیتوس بر فیلسوفانِ پس از خود تأثیراتِ بسیاری گذاشت. افلاطون در دورانِ جوانی، در مکتبِ کراتولوس که از جانشینانِ هراکلیتوس بود، آموزش دیده‌بود، و به همین دلیل می‌توان او را شاگردِ غیر مستقیمِ هراکلیتوس دانست. ارسطو معتقد است تأثیری که افلاطون از فلسفهٔ هراکلیتوس گرفت، موجبِ شکل‌گیریِ نظریهٔ مثل گردید. هگل نیز معتقد است که در کتابِ منطق‌اش، از تمامیِ گزاره‌های هراکلیتوس تأثیر گرفته‌است.

منابعِ زندگی و نظریاتِ هراکلیتوس
منابع دست اول

در منابعِ دست اول که زندگی و گفته‌های هراکلیتوس را نقل کرده‌اند، می‌توان به نوشته‌های افرادِ زیر اشاره کرد:

ثئوفراستوس (۲۸۷–۳۷۲ ق. م)، شاگرد ارسطو بود و کتابی به نامِ آموزه‌های طبیعت‌شناسان گردآوری کرده بود. از این کتاب تنها یک فصل به نام «دربارهٔ حواس» بازمانده‌است، که بخش‌هایی از آموزه‌های هراکلیتوس را دربردارد.

پلوتارک، (حدود ۴۶–۱۲۷ میلادی) از تاریخ‌نگاران، زندگی‌نامه‌نویسان و مقاله‌نویسان یونانی، که در میان نوشته‌هایش، نوشتاری با نام پیرامونِ باورهای فیلسوفان بازمانده‌است. چندین جمله از هراکلیتوس در این کتاب نقل شده‌است.

همچنین مارکوس اورلیوس، (۱۲۱ میلادی تا ۱۸۰ میلادی) امپراتور رواقیِ روم، نیز در رساله‌اش با نامِ تأملات پاره‌هایی از اندیشه‌های هراکلیتوس را نقل کرده‌است، که به جهتِ هم‌اندیشی‌اش با هراکلیتوس دارای اهمیت است.

سکستوس امپیریکوس، پزشک و فیلسوفِ شکاک، در کتابش با نامِ علیه ریاضی‌دانان اشارتی به هراکلیتوس می‌کند و در کتابِ دیگرش با نام طرحِ شک‌گرایی جملاتی از هراکلیتوس را نقل می‌کند.

کلمنت اسکندرانی، (۱۵۰ تا ۲۱۵ میلادی) از پدرانِ یونانی‌زبانِ کلیسای کاتولیک است. وی در سه نوشتارِ برانگیزاننده، مربی و جُنگ جملاتی از هراکلیتوس را نقل کرده‌است که بسیار سودمند هستند.

دیوگنس لائرتیوس، (نیمه نخست سده سوم میلادی) زندگی‌نامه نویس فیلسوفان یونانی، منبع بسیار مهمی برای اندیشه‌ها و باورهای هراکلیتوس است. وی در کتابِ نهم خود، به زندگی و نظراتِ هراکلیتوس اشاره می‌کند؛ که نشان می‌دهد وی به منابعی دسترسی داشته، که آن منابع دیگر امروز در دسترس نیستند.

منابعِ دست دوم
کتابِ هرمان دیلس، با نام پاره‌های پیشاسقراطی، از مهم‌ترین منابعِ دست دوم به حساب می‌آید. وی در این کتاب بر اساس ترتیبِ الفباییِ مأخذها، پاره‌هایی که از اندیشمندانِ پیشاسقراطی گردآوری کرده را شماره‌گذاری کرده‌است.

پس از دیلس، دو مکتب در ترجمه و تفسیرِ آرایِ هراکلیتوس به وجود آمد: «مکتب انگلیسی» و «مکتب آلمانی». مکتب انگلیسی که افرادی همچون اینگرم بایواتر، جان برنت، ویلیام گاتری و جفری کرک در آن جای می‌گیرند، سعی می‌کند اندیشه‌های هراکلیتوس را به همان‌گونه که بوده‌است بیان و ارائه کند. اما مکتب آلمانی که افرادی همچون شلایرماخر، لاسال، هگل و نیچه آن را نمایندگی می‌کنند، به اندیشه‌های هراکلیتوس، رنگی از اندیشه‌های خویش می‌زنند و چندان برای ارائهٔ آراءِ حقیقی هراکلیتوس تلاش نمی‌کنند .



ادامه در پست بعدی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
ادامه پست قبلی (هراکلیتوس )



فلسفه پیش از هراکلیتوس


فلسفه پیشاسقراطی
فلسفه و نخستین فیلسوفانِ یونانی در ایونیه، در غرب آناتولی، در سدهٔ ششم پیش از میلاد پدیدار شدند. این مکان در آموختن دانش به یونانیان بسیار پراهمیت است، چنان‌که می‌توان گفت ایونیه، مهدِ تفکر یونانی است؛ و از طرفی می‌توان همین لقب را به میلتوس داد و گفت میلتوس نیز مهد تفکر ایونیه است. میلتوس زادگاه نخستین فیلسوفِ شهیرِ ایونیه است: تالس.

ارسطو فیلسوفان میلتوس را طبیعت‌گرا معرفی می‌کند، چراکه آنان سعی می‌کردند جهانی را که به‌ظاهر بی‌نظم به‌نظر می‌رسید، با اصولی ساده توضیح دهند؛ به عبارتی آنان همه‌چیز در جهان را قابل توضیح می‌دانستند. منشأ نخستین، آرخه، از حوزه‌هایی بود که فیلسوفان میلتوسی در مورد آن تحقیق می‌کردند. آنان در پی توجه به تغییراتِ جهان، به این موضوع توجه کردند که ورای تمامی این تغییرات، نهایتاً یک چیزِ ثابت و پایدار بایستی وجود داشته باشد که خمیرمایهٔ تمامی چیزهاست. به این ترتیب هرکدام از این فیلسوفان، عنصری را به عنوان منشأ نخستینِ چیزها معرفی می‌کردند، و در اینکه کدامین عنصر خمیرمایهٔ چیزهاست، با یکدیگر اختلاف داشتند؛ اما نهایتاً تمامی آن‌ها در یک چیز با یکدیگر توافق داشتند: مادی بودنِ منشأ نخستین. از میان فیلسوفان میلتوسی تالس آب را، و آناکسیمنس هوا را به‌عنوان منشأ نخستین معرفی کردند.

شهر میلتوس در سال ۴۹۴ ق.م. به‌دست هخامنشیان ویران شد، و با آن که این شهر ۲۵ سال بعد دوباره ساخته شد، اما دیگر بخاطر فلسفه شهرت نیافت. از آن پس برای مدتی کانون فعالیت‌های فلسفی به منطقه یونانی نشین جنوبِ ایتالیا، مگنا گراسیا، انتقال یافت. موضوعات فلسفی‌ای که میلتوسیان به آن می‌پرداختند نیز جای خود را به تفکراتی از قبیلِ سرنوشت روح داد.

فیثاغورس از جملهٔ فیلسوفانی است که در جنوب ایتالیا اقامت داشت. راسل می‌گوید که ورودِ ریاضیات در فلسفه، به‌عنوان استدلال استنتاجی، از فیثاغورس آغاز می‌شود. همچنین راسل وی را تأثیرگذارترین شخص در عالم تفکر می‌داند، و توضیح می‌دهد آنچه به‌عنوان مکتب افلاطونی شناخته می‌شود، در واقع مکتب فیثاغوری است.فیثاغورس به تناسخ باور داشت و بنابراین انسان را فناناپذیر می‌دانست.وی معتقد بود انسان‌ها کارگزارانِ اخلاق در جهانی هستند که از لحاظِ اخلاقی قطب‌بندی شده‌است؛ و با این تفکر زمینه‌سازِ بوجودآمدنِ فلسفهٔ اخلاق توسطِ سقراط و افلاطون شد. ادوارد هوسی حتی شالودهٔ تفکرات پارمنیدس و امپدوکلس را تفکراتِ فیثاغوری می‌داند.

تفکراتِ کسنوفانس در برابرِ تفکراتِ فیلسوفانِ میلتوسی قرار می‌گیرد و در واقع واکنشی نسبت به آن تفکرات به حساب می‌آید. وی نظری شکاکانه نسبت به واقعیت جهان داشت و می‌پنداشت کشف حقیقت امکان‌پذیر نیست و هیچ راهی برای فهم آن وجود ندارد. کسنوفانوس را بنیان‌گذار مکتب الئایی می‌دانند، اما کاپلستون معتقد است از آن‌جا که هیچ مدرکی وجود ندارد که وی به الئا رفته باشد، بنابراین تنها می‌توان او را حامی و مشوق این مکتب دانست.

پس از این که ایونیه به تصرف سپاهیان کوروش درآمد، اهالی ایونیه از این مناطق گریختند و الئا یکی از کوچ‌نشین‌هایی بود که به دست ایونیان، در جنوب ایتالیا تأسیس شد. در این شهر مکتب فلسفی‌ای بوجود آمد که نام خود را از همین شهر گرفت، و به مکتب الئایی شهرت یافت. از مهم‌ترین نمایندگانِ مکتب الئا را می‌توان به پارمنیدس و زنون اشاره کرد. الئاییان، «گردیدن» و «شدن» را انکار کردند و معتقد بودند که «هستی» یگانه حقیقتِ جهان است. آنان تمامی تغییرات را فریبنده می‌دانستند، که این تفکرشان متضمن خوار شمردن تجریبات حسی بود.

زندگی‌نامه
تولد و جوانی

نقشهٔ منطقهٔ باستانی ایونیه واقع در آسیای کوچکهراکلیتوس در شهر افه‌سوس، در سواحل ایونیه، در خانواده‌ای اشرافی چشم به جهان گشود. پدرش، بلوزون یا بلیزون، از نوادگان آندروکلس بود، که این شخص، خود پایه‌گذارِ مهاجرنشینِ محل اقامت‌شان در افه‌سوس؛ و فرزند کودروس، از حکٌام آتن بود.تاریخِ دقیقِ زاده شدنِ هراکلیتوس مشخص نیست؛ اما دیوگنس لائرتیوس می‌گوید که «هراکلیتوس در المپیاد شصت و نهم شکوفا شده‌بود». شکوفا شدن در زبان یونانی، به‌معنایِ رسیدن به چهل سالگی بوده؛ و با توجه به اینکه المپیاد شصت و نهم حدودِ سال‌های ۵۰۴ تا ۵۰۱ پیش از میلاد برگزار شده، بنابراین تاریخِ زاده شدنِ هراکلیتوس بایستی میان سال‌هایِ ۵۴۴ تا ۵۴۱ پیش از میلاد بوده‌باشد

مقام پادشاهی در خاندانِ هراکلیتوس موروثی بودو وی به عنوان فرزند ارشد خانواده، قانوناً باید شخص اول شهر می‌شد، اما وقتی نوبت به او رسید ترجیح داد که به سود برادرش کناره‌گیری کند،در فقر زندگی کند و زیر رواق معبد آرتمیس در افه‌سوس به مطالعه بپردازد.

گفته‌شده که وی با گروهی پسربچه به معبد آرتمیس رفت تا با آن‌ها تاس‌بازی کند؛ و زمانی که مردم گردِ او جمع شدند و او را تماشا کردند، گفت:

«ای بیچارگان! چرا در حیرتید؟ این بهتر از دخالتِ بی‌جا در امورِ عمومیِ جمعِ شما نیست؟»

هراکلیتوس هرگز به هوس قدرت نیفتاد، و در پاسخ به اینکه چرا از مناصب سیاسی که به او پیشنهاد می‌شد چشم می‌پوشید؛ می‌گفت:

«روانش از جاه‌طلبی‌های ناشایست و سیری‌ناپذیر که حسادت‌ها را برمی‌انگیزد، گریزان است.»

دعوت شدن به دربارِ داریوش
معروف است که داریوش هخامنشی برای هراکلیتوس نامه‌ای نوشت و او را به دربارِ خویش فراخواند، اما هراکلیتوس دعوتِ داریوش را نپذیرفت و گوشه‌نشینی را به هم‌نشینی با شاهنشاهِ هخامنشی برگزید. متنِ نامه‌ای که داریوش خطاب به هراکلیتوس نوشت، و پاسخی که هراکلیتوس به وی داد را دیوگنس لائرتیوس چنین نقل می‌کند:

«درودِ داریوش، فرزندِ ویشتاسپ، بر هراکلیتوس، حکیمِ افه‌سوس باد!

تو رساله‌ای به‌نامِ در باب طبیعت به رشتهٔ تحریر درآورده‌ای که درک و تفسیرِ آن دشوار است. به‌نظر می‌رسد در بعضی قسمت‌ها، اگر به‌صورت کلمه‌به‌کلمه تفسیر شود، حاویِ تأملی ژرف در کل جهان و آنچه در آن روی می‌دهد است، که متکی بر نیرویی عمیقاً الهی است؛ اما در بسیاری قسمت‌ها حکم به‌صورتِ تعلیق درآمده، به‌طوری‌که حتی آنان که در ادبیات تبحر دارند از فهمِ تفسیرِ صحیحِ اثرِ تو درمانده‌اند؛ لذا داریوش شاه، فرزند ویشتاسپ، امیدوار است که از تعلیمات و فرهنگِ یونانیِ تو بهره‌مند شود. پس هرچه سریع‌تر برایِ دیدنِ من به کاخ بیا. زیرا مردمِ یونان معمولاً به حکیمانِ خود توجهی نشان نمی‌دهند؛ و نیز به قواعدِ فوق‌العادهٔ ایشان که باعثِ شنیدن و آموختنِ بهتر می‌شود، بی‌اعتنایی می‌کنند. اما در بارگاهِ من همه‌گونه مزایا و گفتگویِ روزانهٔ خوب و ارزشمند برای تو مهیا خواهدبود، و نیز زندگی‌ای مطابق با نظراتِ شما.»

«درودِ هراکلیتوسِ افه‌سوسی بر داریوش‌شاه، فرزندِ ویشتاسپ باد!

انسان‌های رویِ زمین از حقیقت و عدالت کناره می‌جویند، در حالی که به‌خاطرِ حماقتی دهشتناک، خود را وقفِ ارضایِ حرص و عطشِ شهرت می‌کنند. اما من با فراموش کردنِ تمامِ شرارت‌ها، از دل‌زدگیِ عمومی که ارتباطِ تنگاتنگی هم با حسادت دارد، خود را دور نگه می‌دارم، و از آن‌جا که از شکوه و جلال وحشت دارم، نمی‌توانم به ایران بیایم، به قلیلی قانع خواهم بود، زیرا که آن قلیل، موافقِ عقایدِ خودم است.»

داریوش درویشی، پژوهشگر فلسفه، معتقد است که با تطبیق‌دادنِ متنِ این دو نامه، با ادبیاتی که دو نویسنده در دیگر نوشته‌هایشان به‌کار برده‌اند، در اصالت داشتنِ این نامه‌ها تردیدهایی بوجود می‌آید؛ و از طرفی ابرازِ علاقهٔ داریوش به بهره‌مندی از فرهنگِ یونانی، آن هم در آستانهٔ جنگی بزرگ میان ایرانیان و یونانیان، بسیار بعید به‌نظر می‌رسد. ایونیه در زمان حیات هراکلیتوس در تصرف هخامنشیان بود. بنابراین از نظر درویشی اگر داریوش خطاب به هراکلیتوس نامه‌ای نوشته‌باشد، این نامه بایستی خطاب به شهروندی ایرانی نوشته شده‌باشد، نه یونانی. با این‌حال طبقِ نظرِ درویشی، می‌توان پیوند و ارتباط میانِ دربارِ داریوش با هراکلیتوس را پذیرفت، اما متنِ این دو نامه پذیرفتی نیست.

مرگ
هراکلیتوس به خاطر بیزاری از همشهریانش، افه‌سوس را ترک کرد و در کوه‌ها آواره شد. او با تغذیه از گیاهان و علف‌ها زندگیِ خود را ادامه می‌داد و به همین دلیل به بیماریِ استسقا دچار شد. هراکلیتوس برای درمانِ بیماری‌اش به شهر، پیشِ پزشکان بازگشت و برای پزشکان چیستانی طرح کرد و پرسید آیا آنان می‌توانند پس از بارانی شدید، خشک‌سالی به وجود بیاورند؟ پزشکانی که مخاطبِ هراکلیتوس بودند از این جمله چیزی متوجه نشدند، پس هراکلیتوس به طویله‌ای رفت و خود را در آن‌جا زیرِ پِهِنِ گاوها دفن کرد، با این گمان که رطوبتِ سمی از بدنش خارج شود. اما این عمل در درمانِ بیماری‌اش فایده نکرد و در نهایت از این بیماری درگذشت. هرچند روایاتی نیز وجود دارد که براساسِ آن‌ها هراکلیتوس از بیماریِ استسقا شفا یافته، و به دلیلِ ابتلا به بیماریِ دیگری جان باخته‌است


آثار

کتابی با نام دربارهٔ طبیعت را به هراکلیتوس نسبت می‌دهند. دربارهٔ طبیعت نامی است که مورخین باستانی برای کتاب‌های بیشترِ پیشاسقراطیان ذکر کرده‌اند. دیوگنس لائرتیوس اما می‌گوید که دیودوتوس نامِ کتاب را چنین گزارش کرده‌است: سکانی بی‌نقص برای هدایت زندگی، و تأکید کرده‌است که کتابِ هراکلیتوس دربارهٔ طبیعت نبوده‌است، بلکه دربارهٔ حکومت بوده، و قسمت‌هایی از آن که به طبیعت اشاره دارد، تماماً از روی تمثیل است.

در صحت این مدعا که هراکلیتوس چنین کتابی نوشته باشد، اختلاف نظر وجود دارد. در واقع از ارسطو به بعد همواره به این کتاب اشاره شده‌است؛ اما عده‌ای با توجه به شکلِ پاره‌هایی که از هراکلیتوس بر جای مانده، مدعی هستند این کتاب نوشتهٔ هراکلیتوس نیست. چراکه این پاره‌ها به هیچ‌وجه همانند یک متنِ تنظیم‌شده نیستند و بیشتر شبیه به گفته‌هایی از هراکلیتوس هستند که وی در زمان‌ها و مکان‌های مختلفی به زبان آورده‌است، و بوسیلهٔ شاگردانش در زمانِ حیات یا اندکی پس از مرگش جمع‌آوری شده‌اند.

البته برخی با اشاره به نخستین پاره‌ای که از هراکلیتوس باقی مانده‌است،استدلال می‌کنند که با توجه به دقتی که در تنظیمِ این پاره وجود دارد، می‌توان نتیجه گرفت که این پاره بخشی از یک کتاب بوده‌است. برخی دیگر نیز برای اثباتِ اینکه هراکلیتوس خود، این کتاب را نوشته، به متنِ برجای مانده از ارسطو اشاره می‌کنند، که ارسطو در آن به نوشتهٔ هراکلیتوس اشاره می‌کند.

کتابِ دربارهٔ طبیعت بر اساس گفته‌های پیشینیان، از سه بخش تشکیل شده‌است: «طبیعیات»، «اخلاق» و «سیاست». هرچند به نظر می‌رسد که این تقسیم‌بندی، تقسیم‌بندیِ رواقیان باشد، نه تقسیم‌بندی‌ای که خودِ هراکلیتوس کرده باشد.گفته می‌شود که هراکلیتوس کتابِ خود را به معبد بزرگ آرتمیس در افه‌سوس سپرده‌است. این گفته به نظر قابل قبول می‌آید، چراکه یکی از خدماتی که معابد در زمانِ باستان انجام می‌دادند، به‌امانت‌گرفتنِ پول و اشیای گران‌بهای مردم بوده‌است. به‌علاوه هیچ کتاب‌خانه‌ای نیز در زمانِ هراکلیتوس وجود نداشته‌است.

از کتابی که هراکلیتوس نوشته‌بود، حدود ۱۳۰ پاره باقی‌مانده‌است. در مورد نسبت‌دادنِ برخی از پاره‌های برجای مانده، به خودِ هراکلیتوس و اصالتِ آن‌ها تردید وجود دارد. برخی از محققین نیز تعدادی از پاره‌ها را به دو پاره تقسیم کرده‌اند؛ به همین دلیل تعدادِ پاره‌ها را برخی از محققین بیش از ۱۳۰ و برخی کم‌تر از این تعداد ذکر کرده‌اند، بنابراین در مورد تعداد پاره‌هایی برجای مانده از هراکلیتوس نمی‌توان با قطعیت صحبت کرد. همچنین ترتیب و شماره‌گذاریِ پاره‌ها را نیز محققانِ مختلفی مانند دیلس یا بایواتر به شکل‌هایِ گوناگونی انجام داده‌اند.


ادامه در پست بعدی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
ادامه پست قبلی (هراکلیتوس )


آثار


در صحت این مدعا که هراکلیتوس چنین کتابی نوشته باشد، اختلاف نظر وجود دارد. در واقع از ارسطو به بعد همواره به این کتاب اشاره شده‌است؛ اما عده‌ای با توجه به شکلِ پاره‌هایی که از هراکلیتوس بر جای مانده، مدعی هستند این کتاب نوشتهٔ هراکلیتوس نیست. چراکه این پاره‌ها به هیچ‌وجه همانند یک متنِ تنظیم‌شده نیستند و بیشتر شبیه به گفته‌هایی از هراکلیتوس هستند که وی در زمان‌ها و مکان‌های مختلفی به زبان آورده‌است، و بوسیلهٔ شاگردانش در زمانِ حیات یا اندکی پس از مرگش جمع‌آوری شده‌اند.

البته برخی با اشاره به نخستین پاره‌ای که از هراکلیتوس باقی مانده‌است، استدلال می‌کنند که با توجه به دقتی که در تنظیمِ این پاره وجود دارد، می‌توان نتیجه گرفت که این پاره بخشی از یک کتاب بوده‌است. برخی دیگر نیز برای اثباتِ اینکه هراکلیتوس خود، این کتاب را نوشته، به متنِ برجای مانده از ارسطو اشاره می‌کنند، که ارسطو در آن به نوشتهٔ هراکلیتوس اشاره می‌کند.

کتابِ دربارهٔ طبیعت بر اساس گفته‌های پیشینیان، از سه بخش تشکیل شده‌است: «طبیعیات»، «اخلاق» و «سیاست». هرچند به نظر می‌رسد که این تقسیم‌بندی، تقسیم‌بندیِ رواقیان باشد، نه تقسیم‌بندی‌ای که خودِ هراکلیتوس کرده باشد.گفته می‌شود که هراکلیتوس کتابِ خود را به معبد بزرگ آرتمیس در افه‌سوس سپرده‌است. این گفته به نظر قابل قبول می‌آید، چراکه یکی از خدماتی که معابد در زمانِ باستان انجام می‌دادند، به‌امانت‌گرفتنِ پول و اشیای گران‌بهای مردم بوده‌است. به‌علاوه هیچ کتاب‌خانه‌ای نیز در زمانِ هراکلیتوس وجود نداشته‌است.

از کتابی که هراکلیتوس نوشته‌بود، حدود ۱۳۰ پاره باقی‌مانده‌است. در مورد نسبت‌دادنِ برخی از پاره‌های برجای مانده، به خودِ هراکلیتوس و اصالتِ آن‌ها تردید وجود دارد. برخی از محققین نیز تعدادی از پاره‌ها را به دو پاره تقسیم کرده‌اند؛ به همین دلیل تعدادِ پاره‌ها را برخی از محققین بیش از ۱۳۰ و برخی کم‌تر از این تعداد ذکر کرده‌اند، بنابراین در مورد تعداد پاره‌هایی برجای مانده از هراکلیتوس نمی‌توان با قطعیت صحبت کرد.[۵۴] همچنین ترتیب و شماره‌گذاریِ پاره‌ها را نیز محققانِ مختلفی مانند دیلس یا بایواتر به شکل‌هایِ گوناگونی انجام داده‌اند.

سبک گفتار

هراکلیتوس بیانی ناروشن و مبهم داشت که به‌نظر می‌رسد این روش را به‌عمد انتخاب کرده بود. وی اهمیتی نمی‌داد که دیگران، سخنانش را می‌فهمند یا نه؛ چنان‌که گفته‌است:

«خداوندی که الهاماتِ سروشِ دلفیوس از اوست، نه می‌گوید و نه پنهان می‌کند، تنها نشانه‌ای بدست می‌دهد.»

او معتقد بود که در کلماتش یک راز و سری است که افراد می‌بایست در ورای کلمه‌ها این سر را بجویند، رازی که تمام هستی در آن نهفته‌است. هراکلیتوس این راز را ساختهٔ فکر خودش نمی‌دانست، بلکه این قانون هستی است که در سخن وی از پوشیدگی بیرون می‌آید و ظهور می‌کند. چنان‌که می‌گوید:

«دانایی، نه گوش دادن به من، بلکه به لوگوس است و هم‌سخن شدن با اوست که همه چیز یکی است»

گاتری دلایلِ ناروشن صحبت کردنِ هراکلیتوس را این‌گونه بیان می‌کند:

دیدِ تحقیرآمیز نسبت به مردم؛ چراکه وی با به‌کارگرفتنِ زبانی که احمق‌ها قادر به درکِ آن بوده‌اند، از ارزشِ خود می‌کاسته‌است.
ناکافی‌بودنِ زبانِ آن عصر برای بیانِ اندیشه‌های وی؛ چراکه اندیشه‌های او نسبت به دیگران موشکافانه‌تر بوده‌است.
اعتقادِ هراکلیتوس مبنی بر دانستنِ حقیقتِ مطلق؛ چراکه همین اعتقاد، منجر به بیانی پیامبرگونه از جانبِ هراکلیتوس می‌شده، و نه بیانی مناظره‌ای.
گفته‌می‌شود که اوی‌ریپیدس از کتابِ هراکلیتوس، نسخه‌ای را در اختیار سقراط قرار داد، و از وی خواست تا نظرش را در مورد کتاب بازگو کند. سقراط در پاسخ چنین گفت:

«آنچه می‌فهمم عالی است؛ به جرأت می‌گویم آنچه هم نمی‌فهمم عالی است؛ ولی تنها یک غواصِ دلوسی می‌تواند ژرفایِ آن را دریابد.»

افلاطون و ارسطو نیز به دشوارنویسیِ هراکلیتوس اشاره می‌کنند و آن را مورد نقد قرار می‌دهند.[۶۳] به‌طور مثال ارسطو می‌گوید مشخص نیست اشارات هراکلیتوس در نوشته‌هایش به گذشته مربوط می‌شود یا به آینده، و بخاطر همین ابهام، تعیین معنای دقیق نوشته‌های او بسیار دشوار است.

برای نمونه او این جمله را از هراکلیتوس نمونه می‌آورد:

«مردم همواره خود را نسبت به لوگوس به بی‌خبری می‌زنند.»

و توضیح می‌دهد که مشخص نیست که «همواره» به چه زمانی اشاره می‌کند؛ و به همین دلیل دارای ابهام است.

هراکلیتوس به سبب اخلاق تند، و شیوهٔ دشوار بیان مطالبش، در یونان باستان مشهور به فیلسوف تاریکیا فیلسوف گریان شد. اما برخی از فیلسوفان همچون لوکرتیوس و هگل انتسابِ لقب تاریک به هراکلیتوس را مورد انتقاد قرار می‌دادند. به‌طور مثال لوکرتیوس معتقد بود که نادانان، هراکلیتوس را تاریک خوانده‌اند، در حالی که او برای دانایانِ یونان تاریک نبوده.

آراء دربارهٔ مردم
دیل معتقد است که هراکلیتوس از همشهریانش به شکل بیمارگونه‌ای بیزار بود. از او دربارهٔ عموم مردم و همشهریانش نقل شده که:

«فرومایگان بی‌شمارند، آن‌ها که ارزشی دارند، اندک.»

«بیشتر مردم، همچون گله حیوانات، جز سیر کردن شکم اندیشه‌ای ندارند.»


«انسانها فهم و تمیزی از خود نشان نمی‌دهند، خواه پیش از آنکه چیزی به آن‌ها آموخته شود خواه پس از آن، گرچه بیدارند اما توجه به کاری که انجام می‌دهند، ندارند، همان‌گونه که آنچه را در خواب می‌کنند را از یاد می‌برند.».

«بهتر آن است که همهٔ مردان بالغ افه‌سوس خود را به دار آویزند و شهر را برای پسرانی که ریش ندارند خالی بگذارند.»

شاید از مهم‌ترین دلایلِ بیزاریِ هراکلیتوس از همشهریانش، اخراجِ هرمودوروس، دوستِ صمیمی‌اش، از شهر باشد. هرمودوروس حاکمِ شهر افه‌سوس و از هواخواهانِ هخامنشیان بود. زمانی که ایونیه بر حکومتِ ایرانیان شورید، مردم افه‌سوس وی را از حکومت برداشتند و سپس تبعید کردند.

او حتی از متفکران پیشین نیز با تحقیر سخن می‌گفت:

«هومر را باید از میان صفحات کتاب بیرون کشید و تازیانه زد!»

«دانش‌اندوزی، هوش و شعور نمی‌آورد. اگر جز این بود؛ هزیود، فیثاغورس، کسنوفانس و هکاتئوس هم باهوش می‌شدند!»

با این وجود هیچ سخنِ صریحی از هراکلیتوس در نقد از فیلسوفانِ میلتوسی دیده نمی‌شود. این مورد را می‌توان این‌گونه تفسیر کرد که وی آنان را متفکرانی داناتر و مترقی‌تر از دیگر متفکران می‌دانسته‌است.

برتراند راسل در کتاب تاریخ فلسفهٔ خود می‌نویسد که هراکلیتوس تنها از یک فرد به نام تئوتاموس به نیکی یاد کرده، و چون در پی دلیل این تحسین بگردیم، می‌بینیم که او گفته‌است: «بیش تر مردم بدند!»

فلسفه


لوگوس

لوگوس در یونانِ باستان به معناهای مختلفی به کار می‌رفته که از آن جمله می‌توان به گزینش، سخن گفتن و شمارش اشاره کرد.
کنستانتین بودوریس معتقد است که بایستی میان چهار معنای لوگوس تفاوت قایل شویم:

گفتار

لوگوسِ مشترک و عام روح (به عنوان نوعی ساختار و کیفیت روح)
امر مشترک و عام جامعه انسانی، یعنی دولت و کشور
لوگوس مشترک و عام همه چیزها
در نگاهِ نخست چنین به‌نظر می‌رسد که لوگوس در جملاتی که از هراکلیتوس بازمانده‌است، معنایِ «می‌گوید» می‌دهد، و مفهومِ کلیِ آن این است که: «هراکلیتوس می‌گوید:...» اما داریوش درویشی معتقد است از آن‌جایی که کلمهٔ لوگوس در پاره‌های زیادی به‌کار برده شده، این عقیده در موردِ لوگوس موردِ قبول نیست.
گاتری نیز بر آن است که وجودِ لوگوس مستقل از اظهاراتِ هراکلیتوس است؛
و همچنین اعتقاد دارد حتی زمانی که هراکلیتوس واژهٔ لوگوس را در مفهومِ خاصِ فلسفهٔ خود به‌کار می‌گیرد، آن را از کاربردهای متعارفش متمایز نمی‌کند.


البته به اعتقادِ درویشی هراکلیتوس کلمهٔ لوگوس را از معنایی که یونانیان باستان منظور می‌کرده‌اند، در معنایی ژرف‌تر و البته به‌صورتِ رمزی-تمثیلی به‌کار برده‌است. وی اظهار می‌کند که با بررسیِ بیشترِ قطعاتِ بازمانده از هراکلیتوس، نمادهایی به‌دست می‌آیند که به‌وضوح به لوگوس اشاره دارند.
به‌طورِ مثال او از این پاره‌ها یاد می‌کند:

«دانایی، یک چیز است: شناختنِ خردی که به‌وسیلهٔ آن، همه‌چیز بر همه‌چیز فرمان می‌راند.»


«از همهٔ کسانی که سخنان‌شان را شنیده‌ام، هیچ‌کس نبود که دریافته باشد حکمت از همه‌چیز جداست.»

درویشی سپس توضیح می‌دهد که با توجه به این‌که از نظر هراکلیتوس، تنها چیزِ ثابت و ایستا در جهان، زمانی که تمامیِ چیزها در حال دگرگونی‌اند، لوگوس است، می‌توان نتیجه گرفت که مرادِ هراکلیتوس از لوگوس، قانون است. وی همچنین اضافه می‌کند که باید توجه داشت، قانونی که هراکلیتوس مد نظر دارد، قانونی نیست که وضع شود، بلکه قانونی است که یافته می‌شود.


از دیدگاهِ گاتری لوگوس امری است که برای همگان مشترک است، و با اندیشه و تفکر انسانی در رابطه می‌باشد. وی آن را «قانونی که جهان را نظم می‌دهد، و قانونی که اذهان انسانی می‌تواند آن را درک کند» معرفی می‌کند. نتیجه‌ای که گاتری، با توجه به پاره‌های بازمانده از هراکلیتوس، در بارهٔ لوگوس می‌گیرد این است که لوگوس یک امر واحد و حقیقتی پاینده است که هم الهی است، و هم عقلی؛ این امر واحد ما را احاطه کرده، و مسبب نظم کیهانی است. به اعتقاد گاتری بلاهتِ انسان‌ها از طریقِ عناصرِ درون‌شان می‌تواند لوگوس را تغییر دهد. چراکه لوگوس، آتش، گرم و خشک است، و رطوبت و سردیِ درونِ ما لوگوس را فاسد می‌کند.

جفری کرک نیز در بارهٔ لوگوس می‌گوید:

«طریق سازمان‌یافته‌ای که همهٔ اشیا بدان طریق کار می‌کنند؛ طرح، قاعده، حتی قانون، خلاصه‌های ممکن‌اند. اعتقادِ من این است که اگر عبارتِ مایهٔ زحمتِ «فرمول‌های اشیا» را ترجمهٔ لوگوس بدانیم با ابهامِ کمتری مواجه خواهیم شد.»

گاتری همچنین معتقد است با آن‌که از دیدگاهِ هراکلیتوس، لوگوس امری همگانی است، اما هراکلیتوس به شکل متناقضی بیان می‌کند که تنها شخصی است توانسته‌است لوگوسِ همگانی را کسب کند، و تقصیرِ واماندن از لوگوس، تنها و تنها متوجه اشخاص است، بدان جهت که گمان می‌کنند همهٔ آنچه می‌بینند، حقیقت است.

دو پارهٔ بازمانده از هراکلیتوس می‌گوید:

«خران، کاه را به زر ترجیح می‌دهند.»

«طلاجویان، زمین را بسیار می‌کاوند و اندک می‌یابند.»

درویشی از این گفته‌ها برداشتی تمثیل‌گونه دارد، به این شکل که: خران، را اشاره به کسانی می‌داند که یافته‌های عمومی را به دریافت‌های فلسفی رجحان می‌دهند و طلاجویان را اشاره به فیلسوفانی می‌داند که به دنبالِ یافتنِ لوگوس هستند، اما موفق به یافتنِ آن، به آن شکلی که هراکلیتوس دریافته‌است، نمی‌شوند.

محققانی هم‌چون شرف‌الدین خراسانی، آن قانون یا لوگوسی که هراکلیتوس می‌گوید را «تناقض و تضاد در هستی» می‌دانند. اما بر اساسِ دیدگاه‌های هراکلیتوس، تناقض و تضاد، باوجودِ این‌که یکی از مصداق‌های قانون به‌شمار می‌رود، ولی یگانه ویژگیِ آن قانونِ حاکم بر جهان نیست. گاتری دربارهٔ لوگوس معتقد است که لوگوس نه تنها قانونِ همهٔ «شدن‌ها» در جهان است، بلکه قانونِ ستیزه و تنشِ هم‌زمانِ اضداد نیز هست.

داریوش درویشی با توجه به قطعاتی که از هراکلیتوس برجا مانده، ویژگی‌هایِ لوگوس را چنین بیان می‌کند: «یک: لوگوس «هست»، در حالی که همه‌چیز «می‌شود». دو: یافتنی است؛ و می‌توان با آن هم‌آوازی کرد. سه: همگانی است. چهار: همه‌چیز بر اساسِ لوگوس پدید می‌آید. پنج: لوگوس همان کلامِ هراکلیتوس نیست، بلکه مستقل از کلامِ وی است. شش: یکی از مفادِ آن این است که همه‌چیز یکی است


ادامه در پست بعدی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
ادامه پست قبلی (هراکلیتوس )

دین و خدا

به‌نظر می‌رسد که هراکلیتوس نسبت به دین‌های زمانِ خود خصومت می‌ورزیده، با دیدِ انتقاد به آن‌ها می‌نگریسته، و برای مراسم و آیین‌های دینی احترامی قایل نبوده‌است. البته راسل معتقد است که وی دینی مختصِ خود داشته و تنها نسبت به معتقداتِ مردم ابرازِ بیزاری می‌کرده‌است. راسل در این مورد می‌گوید:

«اگر هراکلیتوس چنان از تودهٔ مردم متنفر نبود که نتواند به تبلیغِ نظریاتِ خود بپردازد، می‌توانست یک مصلحِ دینی باشد.»

وی انتقادات تندی نیز به خدایان المپ و آیین‌های دینی مربوط به آن‌ها بیان می‌کرد، که اگر ساکن آتن بود یقیناً به مرگ محکوم می‌شد:

«جهان توسط هیچ‌یک از این خدایان ساخته نشده‌است.»

«دعا برای این مجسمه‌ها خواندن، مثل آن است که به جای صحبت با اهل خانه، با خود خانه حرف بزنید.»

«با لکه‌دار کردن خود به خونی که می‌ریزند (قربانی کردن حیوانات ) خود را از خون‌هایی که ریخته‌اند (قتل انسان‌ها)تطهیر می‌کنند، چنان‌که به گل و لای آلوده باشند و بخواهند با گل و لای خود را پاک کنند.»

کاترین آزبرن برخلافِ دیگران معتقد است که بسیاری از گفته‌های هراکلیتوس، که از آن‌ها نقد و ریشخندِ مناسک دینی برداشت می‌شود، در واقع گفته‌هایی هستند که در اهمیتِ بسترِ مذهبی بیان شده‌اند.وی معتقد است که هدفِ هراکلیتوس توضیح دادنِ این مورد است که منطقِ دیگری در مناسکِ دینی حکم‌فرماست. منطقی که اگر از دیدگاهِ مذهبی بررسی شود بی‌معنا نیست. چراکه هراکلیتوس معتقد است منطقِ رفتارهای مذهبی با منطقِ رفتارهای روزانهٔ انسان‌ها متفاوت است، و نباید با آن‌ها مقایسه شود. آزبرن این پاره‌ها را از هراکلیتوس نقل می‌کند:

«شیوهٔ انسانی هیچ معنایی ندارد، اما شیوهٔ آسمانی معنا دارد.»

«شیوهٔ زندگی برای انسان‌ها، خدای انسان‌ها است.»

آزبرن معتقد است که این برداشت از گفته‌های هراکلیتوس، با دیگر قسمت‌های فلسفهٔ هراکلیتوس نیز هماهنگ است؛ چرا که براساسِ این برداشت، گفته‌های هراکلیتوس، اشاره به وجود تفاوت‌هایی دارد که در عین حال «یکی» هستند. هراکلیتوس حتی در پارهٔ دیگری، دو خدایِ هادس و دیونوسوس را یکی می‌داند:

«اما برای کسانی که جنجال برپا می‌کنند و برای لنایا مراسم جشن می‌گیرند، هادس و دیونوسوس یکی است.»

گاتری نیز موافق است که هراکلیتوس مخالفِ مراسمِ و آیین‌های مذهبی نیست، بلکه فقدانِ بصیرت را در این مراسم و مناسک نکوهش می‌کند. بطور مثال گاتری می‌گوید از نظر هراکلیتوس مراسم مذهبیِ دیونوسوسی که آلتِ دیونوسوس در آن پرستش می‌شده، تنها زمانی شرم‌آور است که معنایِ این اعمال فهمیده نشود.

گاتری همچنین می‌گوید که هراکلیتوس معتقد به فناناپذیری نفس و زندگی پس از مرگ بوده‌است. البته وی تأکید می‌کند که پاره‌های بازمانده از هراکلیتوس اظهارات مستقیمی در موردِ فناناپذیری ارائه نمی‌کنند، اما نابودیِ کامل، پس از مرگ، با قانونِ تغییر و تحولِ دایمی که هراکلیتوس آموزش می‌داد، دارای تناقض است.

از نظر گاتری، هراکلیتوس به چرخه در زندگی معتقد بوده‌است؛ چراکه در پاره‌های بازمانده از وی آمده‌است:

«آب شدن برای روح‌ها مرگ است.»

«... اما از خاک، آب برمی‌آید و از آب، روح.»

به این ترتیب نفسی که احمقانه زیستن را انتخاب کند، آب خواهد شد و این چرخه ادامه خواهد داشت. اما نفسی که شایسته و درست زیسته باشد می‌تواند خود را از این چرخه برهاند، و با لوگوسِ آتشین تماس برقرار کند؛ چراکه هراکلیتوس معتقد است:

واژهٔ خدا در گفته‌های هراکلیتوس بسیار مورد استفاده قرار گرفته‌است، که البته این واژه جدای از واژهٔ خدایان به‌کار گرفته شده. به‌نظر می‌رسد منظوری که هراکلیتوس از واژهٔ «خدا» در نظر داشته، مفهومِ عدالت جهانی، و تصوری همه‌خدایی بوده‌است.

شناخت‌شناسی

هراکلیتوس دریافت‌های حسی را منشأ شناخت می‌دانست؛ چرا که معتقد بود:

«برای چیزهایی که می‌توان دید، شنید و آموخت، ارزش قائل می‌شوم.»

البته گویا وی دریافت‌های حسی را به‌تنهایی برای همگان، منبع مناسبِ شناخت نمی‌دانسته‌است. به عبارتی هراکلیتوس، برایِ شناختِ حقیقی، علاوه بر حواسِ پنج‌گانه ذهنِ انسان‌ها را نیز لازم می‌دانسته‌است؛چرا که در یکی از جملاتِ بازمانده از او چنین آمده‌است:

«چشمان و گوش‌ها، گواهانِ بدی برای انسان‌ها هستند؛ اگر [آن انسان‌ها] روحِ بربر داشته‌باشند.»

با توجه به معنایِ لفظِ بربر در میانِ یونانیانِ باستان، که به مفهومِ کسی است که زبانِ یونانی را می‌شنود، اما از درکِ آن عاجز است، می‌توان نتیجه گرفت که در نظرِ هراکلیتوس نیز صاحبانِ روحِ بربر، کسانی هستند که داده‌های حسی را دریافت می‌کنند، اما از درک و فهمِ آن‌ها عاجز هستند؛ در نتیجه به شناختِ حقیقی نمی‌رسند.

اما آن چیزی که با شناختِ حقیقی، کشف می‌شود، در یک تعبیر «لوگوس» است، و در تعبیرِ دیگر، «شدن» چیزها در جهان است.

ستاره‌شناسی

دیوگنس لائرتیوس در میانِ شرحِ عقاید هراکلیتوس، بخشی از عقاید هراکلیتوس دربارهٔ ستاره‌شناسی را بیان می‌کند که از قرارِ زیر است:

«بخارها از روی زمین و نیز دریا برمی‌خیزند؛ بخارهای دریایی خالص و درخشان هستند، و بخارهای زمینی تاریک. آتش از بخارهای درخشان تغذیه می‌شود و عنصر رطوبی از بخارهای دیگر. وی ماهیت محیطی که ما را احاطه کرده مشخص نمی‌کند. با این حال، می‌گوید که در آن کاسه‌هایی وجود دارند که تقعر آن‌ها به سویِ ما است و در آن‌ها بخارهای درخشان جمع شده و شعلهٔ آتش تولید می‌کنند. اینها ستارگان‌اند. شعله‌های خورشید گرم‌ترین و درخشان‌ترینِ آن‌ها هستند؛ سایر ستارگان از زمین دور هستند و به همین سبب نور و گرمای کم‌تری به آن می‌دهند. منطقه‌ای که ماه، که نزدیک‌ترین ستاره به زمین است، از آن عبور می‌کند خالص نیست. با این حال، خورشید در منطقه‌ای آرام و روشن حرکت کرده، و فاصلهٔ مناسب را با ما حفظ می‌کند. به همین علت است که نور و حرارت بیشتری به ما می‌دهد. کسوف و خسوف زمانی رخ می‌دهد که کاسه‌ها به سمت بالا می‌گردند؛ اَشکال مختلف ماه به سبب چرخش تدریجیِ کاسه‌ها در محل خویش است. روز و شب، ماه‌ها، فصول و سال‌ها، بادها و باران‌ها و دیگر پدیده‌های مشابه، توسط بخارهای مختلف توجیه می‌شوند. بدین صورت که بخار درخشان، کرهٔ تهیِ خورشید را مشتعل می‌سازد، روز را پدید می‌آورد، و بخار متضاد با آن، هنگامی که غلبه یابد، شب را به‌وجود می‌آورد؛ افزایش گرما به واسطهٔ بخار درخشان، تابستان را پدید می‌آورد، در حالی که غلبهٔ رطوبت به واسطهٔ بخار تیره، زمستان را موجب می‌گردد.»

گاتری این عقاید را، عقایدی عجیب می‌خواند و آن‌ها را هوشمندانه نمی‌داند. وی می‌گوید در این شرح هراکلیتوس پدیده‌های گوناگون را تحتِ علتِ واحدِ کلی‌ای درمی‌آورد، چراکه این ویژگیِ هراکلیتوس است که در توضیحِ جزییات کم‌حوصله است. گاتری همچنین معتقد است که هراکلیتوس از این پدیده‌ها برای حمایت از آموزهٔ سیلانِ جهانیِ خویش بهره برده، و برخلافِ فیلسوفانِ میلتوس به تبیینِ همهٔ پدیده‌های ممکن فیزیکی علاقه‌ای نداشته‌است. به‌علاوه گاتری احتمال می‌دهد که هدفِ هراکلیتوس از توضیحاتش در موردِ خورشید، این بوده که بیان کند علتِ پدیدآمدنِ شب و روز امری واحد (خورشید) است.

تأثیرپذیری
تأثیرات فلسفهٔ یونان

برخی او را شاگرد کسنوفانس کولوفونی دانسته‌اند، اما به نظر می‌رسد که این انتساب، فاقد منابع تاریخی معتبر است. هراکلیتوس به خود می‌بالید که هرگز استادی نداشته‌است. هرگاه احساس می‌کرد که نیاز به مشورت دارد می‌گفت:

«یک لحظه صبر کنید تا بروم از خودم بپرسم.»

گاتری معتقد است که هراکلیتوس از هیچ‌کدام از دو مکتبِ فکریِ میلتوس و الئا که در سدهٔ ششم پیش از میلاد رایج بود تأثیر نگرفت، و نخواست از هیچ‌کدام پیروی کند. وی می‌گوید که هراکلیتوس، فیثاغورس را «پادشاه فریب‌کاران» نامید و درشتیِ خاصی در تقابل با فیثاغورس از خود نشان داد.[۱۴۷] هرگونه ربط دادنِ هراکلیتوس به فیلسوفانِ پیش از خود را نیز، گاتری تلاشی بی‌ثمر می‌داند و او را شخصیتیمنفرد معرفی می‌کند. گاتری حتی گفتهٔ دیوگنس مبنی بر اینکه هراکلیتوس شاگرد کسنوفانس بوده‌است را نیز رد می‌کند، و استدلال می‌کند که هراکلیتوس هم‌واره به‌شکل نقادانه‌ای از کسنوفانس یاد کرده‌است. البته خودِ دیوگنس لائرتیوس نیز در این‌مورد می‌گوید:

«او شاگردِ کسی نبود اما می‌گفت که «خودش را مورد مداقه قرار داده» و همه‌چیز را از خودش فراگرفته‌است.»

گاتلیب نیز نظر مشابهی با گاتری دارد. وی می‌گوید هراکلیتوس هیچ شباهتی با پیشینیان نداشت و پیرو هیچ مکتبی نبود. گاتلیب می‌گوید با آنکه هراکلیتوس در مورد عناصر طبیعی بخشی از شیوهٔ گفتارِ میلتوسیان را به‌کار برد، اما انگیزه‌های هراکلیتوس با انگیزه‌های فیلسوفان میلتوس بسیار متفاوت بود، و خصوصیاتش وی را از فیلسوفان میلتوسی و فیثاغورس متمایز می‌کرد.

هگل بر خلافِ دیگر پژوهش‌گران، ترتیبِ تاریخیِ هراکلیتوس و پارمنیدس را به شکل دیگری روایت می‌کند. وی معتقد بود که هراکلیتوس پس از پارمنیدس می‌زیستهو تاکیدش بر تغییر و تحول، در واقع برابرنهاد و اعتراضی در مقابل فلسفهٔ پارمنیدس است، که بر هستی استوار بوده‌است.اما کاپلستون این گفتهٔ هگل را غلط می‌داند و می‌گوید پارمنیدس از آن‌جا که منتقد هراکلیتوس است، پس از وی می‌زیسته‌است. گاتری نیز در پاسخ به راینهارت، که وی نیز پارمنیدس را پیش از هراکلیتوس قرار می‌دهد، می‌گوید پارمنیدس پس از هراکلیتوس می‌نوشت و شعرهایش ارجاعاتی کم‌رنگ به هراکلیتوس دارد. درویشی نیز همین استدلال را به‌کار می‌گیرد و شعر زیر را از پارمنیدس نقل می‌کند:

«اندیشهٔ سرگردان در دل‌های راهنمایان مردد، همچون آنان‌اند که بهت‌زده، مانند مردم کور و کرند: جماعتی نامصمم که در نگاه ایشان یک چیز و غیر آن، هم هستند و هم نیستند، و همه چیز در جهت متضاد می‌جنبد.»

درویشی همچنین می‌گوید با توجه به تاریخ شکوفا شدنِ پارمنیدس، زمانی که او پرداختن به فلسفه را آغاز کرده، چندین سال از مرگِ هراکلیتوس گذشته بوده‌است.

تأثیرِ آیین‌های ایرانیان

تصویری خیالی از زرتشت (در عقب تصویر) و بطلمیوس در جلو. نقاشی از رافائل، مکتب آتن، پیرامون ۱۵۱۰ میلادی.
توجه ویژه‌ای که هراکلیتوس به آتش داشت، احتمالِ تأثیرپذیریِ هراکلیتوس از ایرانیان یا زرتشتیانِ ایرانی را تقویت می‌کند. این نکته نیز قابل توجه است که قدیمی‌ترین متنِ یونانی که در آن به مغ‌ها اشاره می‌کند از آنِ هراکلیتوس است، آن‌جا که می‌گوید:

«شب‌روان، مغ‌ها، پریستارانِ باکوس، و کاهنه‌های لنا، به‌شکلی کفرآمیز شعایر را انجام می‌دهند.»

کارل پوپر در خوانشِ خود از فلسفهٔ هراکلیتوس در چند مورد، به احتمال تأثیرپذیریِ هراکلیتوس از ایرانیان اشاره کرده‌است. ویل دورانت حتی معتقد است که «لوگوسِ» هراکلیتوس همان «سپنت مینو» ای است که در یسنا از آن یاد شده‌است؛ و در اصل معنایِ آن خردِ خداوندی بوده‌است.[۱۵۸] پژوهش‌گرانِ دیگری لوگوس را «اهونه‌وئیریه» یا «وهومنه» می‌دانند.[۱۵۷]

داریوش درویشی بر خلاف دیگران «اشه» را دارایِ نزدیک‌ترین شباهت با لوگوسِ هراکلیتوس می‌داند؛ چراکه اشه نمادی از سامانِ جهانی، قانونِ ایزدی و نظمِ اخلاقی است. وی با توجه به اینکه نمایندهٔ این‌جهانیِ اشه، آتش می‌باشد؛ اشه را با لوگوس برابر می‌گیرد، و آتشِ هراکلیتوس را نیز متأثر از آن می‌داند.

تأثیر بر دیگران
آزبرن معتقد است هیچ فیلسوفی میان فیلسوفان پیش از سقراط، به اندازهٔ هراکلیتوس، تأثیری با این عمق بر فیلسوفان پس از خود نداشته‌است به شکلی که همهٔ آن متفکران، خود را وامدار و پایبند راستین عقاید و نبوغ او بدانند.

امپدوکلس
نظریات امپدوکلس از بسیاری جهات با نظرات هراکلیتوس شباهت داشتو بخشی از فلسفه‌اش وام‌گرفته از فلسفهٔ هراکلیتوس بود. امپدوکلس به‌جای یک عنصر، هر چهار عنصرِ آب، آتش، خاک و هوا را به عنوان عناصر نخستین معرفی کرد (البته وی واژهٔ عنصر را به کار نبرده‌بود). وی معتقد بود که هم‌کنشی میانِ این چهار عنصر عاملِ بوجودآمدنِ تمامیِ پدیده‌های جهان است. البته او برخلاف هراکلیتوس، تنها ستیز را عامل تغییر و تبدل ندانست، بلکه مهر را نیز در این تغییرات داخل کرد. به عقیدهٔ او این عناصر بر اثرِ مهر به یکدیگر می‌پیوند و چیزهایِ گوناگون پدید می‌آورند، از طرفی همین عناصر بر اثر ستیز از یکدیگر جدا شده، پراکنده می‌شوند، و باعثِ از میان‌رفتنِ چیزها می‌شوند.

افلاطون

تفکرات هراکلیتوس در افلاطون نیز نفوذ کرد، چنان‌که می‌توان او را شاگردِ مستقیمِ سقراط و شاگرد غیر مستقیمِ هراکلیتوس، پارمنیدس و فیثاغورس دانست. دیوگنس لائرتیوس می‌گوید که افلاطون پس از مرگِ سقراط، به نزدِ کراتولوس که مکتبِ هراکلیتوسی را در آن‌زمان می‌گرداند رفته، و به او ملحق شده‌است. ارسطو نیز در کتاب متافیزیک می‌نویسد که افلاطون در دوران جوانی با کراتولوس و اندیشه‌های هراکلیتوسی آشنا گردید، و این اندیشه‌ها را تا دوران پیری حفظ کرد. اندیشه‌هایی که به گفتهٔ ارسطو باعثِ شکل‌گیریِ نظریهٔ مثل در افلاطون گردید.

تغییر و تحول دائمی، و عدم پایداریِ چیزها در جهان را افلاطون از هراکلیتوس قبول کرد؛ اما افلاطون این مورد را تنها در محسوسات قابل قبول می‌دانست نه در موردِ تمامیِ واقعیات

افلاطون در رسالهٔ ته‌تتوس در قالبِ شخصیتِ سقراط، در پاسخ به ته‌تتوس که می‌گوید: «شناخت، چیزی جز ادراکِ حسی نیست»، از نظریهٔ هراکلیتوس به عنوانِ استدلال و برهان استفاده می‌کند. سقراط توضیح می‌دهد که بر اساسِ آموزش‌های هراکلیتوس، هیچ چیز «نمی‌باشد»، بلکه همه‌چیز در حال «شدن» است. ما نمی‌توانیم بگوییم چیزی سفید است، چرا که پیش از پایان‌یافتنِ جمله‌مان، آن چیز دیگر سفید نیست.

افلاطون با اینکه ناپایداریِ محسوسات را می‌پذیرد، اما بیزاری‌اش را از ناپایداریِ هراکلیتوسی نشان می‌دهد.چرا که از نظر افلاطون تنها چیزهایی می‌توانند موردِ شناختِ واقعی قرار گیرند که نخست «خطاناپذیر»، و سپس در مورد آنچه «هست» باشند.با وجود ناپایداری‌ای که در محسوسات وجود دارد، شناخت واقعیِ جهان از راه حواس امکان‌پذیر نیست، و تنها راهِ قابل قبول شناخت، از طریقِ عقل است، چراکه پس از احساس، در نهایت این ذهن است که حکم می‌کند.

رواقیان
فلسفهٔ رواقی علاوه بر اینکه از افلاطون و ارسطو تأثیر پذیرفت، در جهان‌شناسیِ خود نیز، از هراکلیتوس دو نظریه را به ارث برد: نظریهٔ «آتش» و «لوگوس». آنان همانند هراکلیتوس آتش را منشأ همهٔ چیزهای جهان می‌دانستند. در نظرِ آنان، خدا آتشی است که چون روح، جهان را دربر گرفته‌است،و در عینِ حال منشأیی است که تمامیِ عنصرهای دیگر اعم از آب، هوا و خاک، با همین ترتیب از آن بوجود می‌آیند.

در هنگامِ گسترش جهان، خدا که شاملِ بخار داغ و آتشین می‌باشد، تبدیل به هوا می‌شود، هوا نیز به آب تبدیل می‌شود و از قسمتی از آب، خاک بوجود می‌آید. مقداری از آب باقی می‌ماند، و قسمتی دیگر از آن، تبدیل به هوا می‌شود. هوا نیز با تلطیف و رقیق شدن، به آتش تبدیل می‌شود و جسم خدا از آن تشکیل می‌شود.

با اینکه نظریهٔ حریقِ بزرگ جهانی، نظریهٔ هراکلیتوس نبود، اما رواقیان مطمئناً به این نظریه معتقد بودند. عناصرِ بوجود آمده از آتش، با بوجود آمدنِ حریقِ بزرگِ جهانی، به آتش تبدیل می‌شوند و در خدا حل می‌شوند. البته آنان این آتش‌سوزی را پایانِ جهان نمی‌دانستند، و معتقد بودند که روندِ بوجودآمدنِ چیزها از آتش، و در نهایت بازگشتِ آن‌ها به آتش، یک‌بار اتفاق نمی‌افتد، بلکه این روند پیش از این روی داده، و به صورت بی‌پایان در آینده نیز تکرار خواهد شد.

ملاصدرا

ملاصدرا در نوشته‌های خود از فیلسوفی به نام «هرقل حکیم» یاد می‌کند که مطالبی دربارهٔ حدوث جهان گفته‌است. بسیاری گمان کرده‌اند که هرقل حکیم که ملاصدرا به آن اشاره کرده‌است همان هراکلیتوس است، اما بررسی بیشتر نشان می‌دهد که شخصی که ملاصدرا نام می‌برد، هیروکلس فیلسوفِ سدهٔ پنجم میلادی است.گویا آشنایی ملاصدرا با آرای هراکلیتوس، غیر مستقیم، و از طریق فلاسفهٔ اسکندرانی و از جمله هیروکلس بوده‌است.

ملاصدرا فیلسوفی است که در میان دیگر فیلسوفان اسلامی از همه بیشتر بر حرکت (تغییر و تبدل) تأکید می‌کند. او بر خلافِ دیگر فیلسوفانِ اسلامی که حرکت را فقط در عرض می‌دیدند، حرکت را در جوهر چیزها می‌دانست.[

نظریهٔ حرکت جوهری ملاصدرا از چندین جهت با فلسفهٔ هراکلیتوس شباهت دارد. نخست اینکه وی همچون هراکلیتوس، تمامیِ ذراتِ عالمِ مادی را در تغییر و تبدل همیشگی (سیلان و حرکت) می‌دانست. در نظرِ ملاصدرا سیلان در اشیاء بخاطرِ فعلیت یافتنِ قوه‌ای است که در ذات آنان وجود دارد. ملاصدرا معتقد بود که هویتِ وجودِ جسمانی، حرکت است؛ و موجودی که بخاطر حرکت دچار تغییر و دگرگونی می‌گردد، و ماهیتِ دیگری پیدا می‌کند، باز هم همان موجود است.

همچنین فعلیت یافتنِ قوای موجود در چیزها، از نظر ملاصدرا، به تنهایی و بدونِ رویارویی با دیگر عوامل، غیرممکن بود. چنانچه اگر دانهٔ گندمی کنج اتاقی رها شود، به شکل دیگری فعلیت میابد، تا اینکه آن دانهٔ گندم در زمینی کاشته شود و در معرض نور خورشید قرار گیرد. این مورد با ستیز اضدادی که هراکلیتوس به آن اشاره می‌کند، بسیار شباهت دارد

و در نهایت، هم هراکلیتوس و هم ملاصدرا، به وحدت در عینِ وجودِ کثرت معتقد بوده‌اند و به آن در گفته‌هایشان اشاره کرده‌اند.

داریوش درویشی در مورد تأثیرپذیریِ ملاصدرا از هراکلیتوس معتقد است که چون ملاصدرا به آراء هراکلیتوس دسترسی نداشته، بنابراین همانندی‌ای که بین نظریاتِ این دو فیلسوف وجود دارد، نمی‌تواند تأثیرپذیریِ ملاصدرا از هراکلیتوس باشد.

هگل
هگل در مورد تأثیرِ هراکلیتوس بر خود می‌گوید:

«گزاره‌ای از هراکلیتوس وجود ندارد که من در منطقم اقتباس نکرده‌باشم.»

البته این گفته از آن‌جا که هگل سعی می‌کند هراکلیتوس را به خود شبیه کند، کمی مبالغه‌آمیز است.

هگل کامل‌ترین و تکامل‌یافته‌ترین نظریهٔ دیالکتیک تاکنون را ارائه داده‌است؛ و در تفکر هراکلیتوس نیز دیالکتیک با معنایِ ستیز و تضاد خود را نشان می‌دهد. دیالکتیک هگل را تریادیک یا سه‌پایه می‌نامند چرا که از سه مرحله تشکیل شده‌است:

پایهٔ نخست که همواره مقوله‌ای مثبت و ایجابی است، و «برنهاد» نام دارد. پایهٔ دوم که سلبی و مخالفِ پایهٔ نخستین است، و «برابرنهاد» نام دارد. پایهٔ دوم منبع خارجیِ دیگری ندارد و در بطنِ برنهاد قرار دارد. از تناقض میانِ برنهاد و برابرنهاد، پایهٔ سومی شکل می‌گیرد که «هم‌نهاد» نام دارد؛ و از میان برندهٔ این تناقض است. «شدن» و «گردیدن» نیز از همین تناقض و دیالکتیک شکل می‌گیرد.

نقدها

ارسطو و افلاطون، هر دو هراکلیتوس را به عنوان کسی که با اصل عدم تناقض سر ناسازگاری دارد و نیز کسی که نظریه نامنسجم در باب معرفت دارد نگریسته‌اند.


پـــایــــان
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
ایمانوئل کانت


یمانوئل کانت (به آلمانی: Immanuel Kant) (زاده ۲۲ آوریل ۱۷۲۴ - درگذشتهٔ ۱۲ فوریه ۱۸۰۴) چهره محوری در فلسفه جدید است. وی تجربه گرایی و عقل‌گرایی ابتدایی مدرن را در هم آمیخت، و تا به امروز تأثیر مهم وی در مابعدالطبیعه، معرفت‌شناسی، اخلاق، فلسفه سیاسی، زیبایی شناسی و دیگر حوزه‌ها ادامه دارد. ایده بنیادین «فلسفه نقدی» کانت به ویژه در نقدهای سه‌گانه وی «نقد عقل محض»، «نقد عقل عملی»، و «نقد قوه حکم»، «خودآیینی انسان» است. وی استدلال می‌کند که فاهمه انسان، منشأ قوانین عمومی طبیعت است که تشکیل دهنده همه تجربه ماست؛ و عقل انسان است که قانون اخلاقی را به ما می‌دهد که این قانون، مبنای ما برای باور به خدا، آزادی، و جاودانگی است؛ بنابراین، شناخت علمی، اخلاق، و باور دینی متقابلاً سازگار و مورد اطمینانند زیرا همه آنها متکی به بنیان یکسان «خودآیینی» انسانند، که به علاوه، انسان براساس جهان نگری غایت‌شناسانه حکم تأملی، غایت نهایی طبیعت است. او هم‌چنین یکی از فیلسوفان کلیدی روشنگری است و فلسفهٔ وی از اندیشه‌های مسلط بر نیمهٔ نخست سدهٔ نوزدهم است



حیطه فلسفه غربی
دوره عصر روشنگری
مکتب فلسفه
زادروز ۲۲ آوریل ۱۷۲۴
زادگاه کونیگسبرگ، پروس
(کالینینگراد کنونی در روسیه)
تاریخ مرگ ۱۲ فوریه ۱۸۰۴ (۷۹ سال)
محل مرگ کونیگسبرگ، پروس
دین دئیست


زندگی

ایمانوئل کانت به سال ۱۷۲۴ (میلادی) در کونیگسبرگ، مرکز پروس شرقی، در خانواده‌ای متوسط و مسیحی از مذهب متقدسان لوتری زاده شد.

نیاکان کانت، آلمانی‌نژاد و خانواده پدرش اهل تیلزیت بودند. پدرش، یوهان گئورک کانت، سراج یا چرم‌کار معمولی با درآمدی ناچیز و مادرش، آنا رگینا رویتر، عضوی از همان صنف بود. کشیش خانواده کانت، فرانتس آلبرت شولتس، مدیر مدرسه فردریش نیز بود. وی با پی بردن به نشانه‌های هوش استثنایی در دومین پسر خانواده معمولی کانت، برایش یک فرصت آموزشی را برنامه‌ریزی کرد که برای بچه‌های طبقه اجتماعی والدینش نادر بود. کانت در این مدرسه، زبان لاتین و موضوعهای دیگر را به قدر کفایت آموخت تا اینکه در ۱۶ سالگی، (سال ۱۷۴۰م) وارد دانشگاه شد.

وی در دانشگاه کونیکسبرگ به تحصیل فلسفه و ریاضیات پرداخت و پس از دانشگاه چند سالی تدریس خصوصی می‌کرد. در سی و یک سالگی، در دانشگاه، مدرّس بدون حقوق رسمی[۶] شد؛ یعنی حقوق وی، به شهریه‌ای وابسته بود که شاگردان می‌پرداختند و گاهی مجبور می‌شد بخشی از کتاب‌هایش را برای جبران کسری عواید بفروشد. پانزده سال در این شغل حقیر باقی ماند و در این مدت دو بار تقاضای استادی کرد و هر دو دفعه رد شد. سر انجام در سال ۱۷۷۰ به مقام استادی منطق و فلسفهٔ مابعدالطبیعه در دانشگاه کونیکسبرگ نائل شد



کانت و هم‌نشینانش دور میز، امیل دورستلینگ

تنها تزیین خانه‌اش پرتره‌ای از روسو بود. کانت به‌طور منظم، ساعت ۵ صبح از خواب برمی‌خاست. صبحانه‌اش فنجانی چای و یک پیپ تنباکو بود. سپس برای درس‌گفتارهایش آماده می‌شد، که ۵ یا ۶ روز در هفته برگزار می‌شد، و آغازشان ساعت ۷ یا ۸ صبح (با توجه به تغییر ساعت فصلی) بود. سپس تا زمان ناهار به مطالعه و نوشتن ادامه می‌داد. با رفتن مهمانانش غالباً بر صندلی راحتی در اتاق نشیمن چرتی می‌زد. در ساعت ۵ بعد از ظهر، پیاده‌روی‌اش آغاز می‌شد که زمان آن بنا به قصه مشهور، چنان دقیق بود که زنان خانه‌دار کنیگسبرگ می‌توانستند ساعتهایشان را با لحظه‌ای که پروفسور کانت پشت پنجره‌هایشان قدم می‌زد تنظیم کنند. شبهای کانت غالباً با معاشرت در خانه دوستان می‌گذشت.
وی در ۱۲ فوریه ۱۸۰۴ میلادی درگذشت. در مراسم تشییع جنازه او، مردم از شهرهای مختلف آلمان گرد آمدند تا به مردی بزرگ ادای احترام نمایند.
بر سنگ نوشتهٔ آرامگاه وی این جملات حک شده‌است: «دو چیز، هر چه مکررتر و ژرف‌تر به آن‌ها می‌اندیشم، ذهنم را با شگفتی و هیبت باز هم تازه‌تر و فزاینده‌تری به خود مشغول می‌دارند: آسمان پر ستاره بر فراز من و قانون اخلاقی در درون من.



مقبره کانت درکونیگسبرگ، پروس

آثار نخستین

همه آثار منتشره وی قبل از ۳۰ سالگی، در باب علوم طبیعی بودند؛ دربارهٔ موضوعهایی در فیزیک لایبنیتسی، اخترشناسی، زمین‌شناسی، شیمی.[۱۰] وی بنیانگذار رشته «جغرافیای طبیعی» (امروزه «علوم زمین») شناخته می‌شود. کارهای وی در این زمینه به «تاریخ طبیعی عمومی و نظریه آسمانها» منتهی شد. در این مقاله وی برای نخستین بار فرضیه سحابیها را دربارهٔ منشأ منظومه شمسی مطرح کرد؛ ولی ناتوانی مالی برای انتشارش، سبب پنهان ماندن آن شد و عملاً برای سالها ناشناخته ماند تا اینکه لاپلاس اساساً همان فرضیه را با تفصیل ریاضی بیشتری مطرح کرد.

نیز در ۱۷۵۵، وی درگیر تأملات نقادانه فلسفی دربارهٔ بنیادهای شناخت و اصول اولیه مابعدالطبیعه ولفی در رساله ای لاتینی شد: شرحی جدید دربارهٔ اصول اولیه شناخت مابعدالطبیعی. اولین بیان دربارهٔ برخی از اندیشه‌های خاص کانت پیرامون موضوعهایی مثل علیت و تعامل ذهن-بدن و استدلالهای مابعدالطبیعه سنتی برای وجود خدا، رد این رساله یافت می‌شود.

مخاطبان فلسفی گسترده‌تر در ۱۷۶۲ جذب آثار کانت شدند؛ هنگامی که مقاله وی با عنوان «در باب تمایز اصول الهیات طبیعی و اخلاق»، جایزه دوم را در یک مسابقه برد و به همراه مقاله برنده در ۱۷۶۴ منتشر شد و تمجیدهای درخور توجهی را از موزس مندلسزون که جایزه اول را برده بود، دریافت کرد .

آثار بنیادین

پس از انتشار مقاله معروف خود با عنوان «دربارهٔ صور و اصول جهان محسوس و معقول» که در سال ۱۷۷۰ منتشر شده، بیش از ده سال نوشتهٔ مهمی در زمینهٔ فلسفه منتشر نکرد.

در سال ۱۷۸۱، چاپ نخست نقد عقل محض منتشر شد و استقبال اولیه از این کتاب سخت برای کانت ناامید کننده بود. مندلسون اعلام کرد که قادر به تعقیب استدلال‌های کانت نیست و «ناتوانی عصبی» او را از هرگونه «کار سنگین» بازمی‌دارد؛ ولی تنها چندسال بعد اهمیت نقد عقل محض آشکار و تصدیق شد.

ترتیب آثار دوره انقلابی در اندیشه کانت چنین است:

نقد عقل محض (۱۷۸۱)
تمهیدات (۱۷۸۳)
پاسخی به این پرسش: روشنگری چیست؟ (۱۷۸۴)
بنیاد مابعدالطبیعه اخلاق (۱۷۸۵)
مبادی مابعدالطبیعی اولیه علوم طبیعی (۱۷۸۶)
نقد عقل عملی (۱۷۸۸)
نقد قوه حکم (۱۷۹۰)
دین در محدوده عقل تنها (۱۷۹۳)
به سوی صلح جاودانه (۱۷۹۵)
مابعدالطبیعه اخلاق (۱۷۹۷)
انسان‌شناسی از دیدگاه عملی (۱۷۹۸)

کانت و زرتشت

کانت در سال‌های پایانی عمر به اندیشه‌های زرتشت –پیامبر ایرانی– علاقه‌مند شد. او نام زرتشت را در عنوان‌های دو اثر خود در ۱۸۰۲ آورده‌است:

زرتشت با چکیدهٔ فلسفهٔ او تحت یک اصل.
زرتشت: خِرَد فیزیکی همراه با خِرد اخلاقی-عملی او در یک آمیختگیِ برون‌گرایانه



ادامه در پست بعدی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 3 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین » 
مذهب
مذهب

فیلسوفان دین

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA