ارسالها: 24568
#41
Posted: 31 May 2018 11:44
ادامه پست قبلی ( رنه دکارت )
فلسفه دکارت
همگان دکارت را از جملهٔ بنیانگذاران فلسفهٔ جدید (فلسفهٔ بعد از دوران تولد مجدد) میدانند. او اولین فیلسوف بزرگ بعد از دوران قرون وسطی است که به همراه فیلسوفانی نظیر اسپینوزا و گوتفرید لایبنیتز به مکتب اصالت عقل تعلق دارند؛ مکتبی که عقیدهاش این بود که: «به آنچه که حواس انسان ارائه میدهند نمیتوان اطمینان کامل داشت، بلکه، تنها از راه عقل است که شناخت حقیقی و یقینآور صورت میگیرد.»
اعتقادات مذهبی
اعتقادات مذهبی رنه دکارت همواره با حرارت در محافل علمی مورد مناظره قرار گرفته است. او از سویی ادعا میکرده که یک کاتولیک مؤمن است و میگفت که یکی از نیاتش از مراقبه محافظتش از ایمان مسیحی اش است، با این حال، حتی در همان دوران خودش هم دکارت متهم بود که عقاید دادارباورانه و بیخدایی را با خود همچون رازی دارد. بلز پاسکال همعصر او دربارهاش گفته: «من نمیتوانم دکارت را ببخشم؛ دکارت در تمام فلسفه خود، هرچه میتوانست کرد تا به روی خدا خطی از بطلان بکشد، اما او نتوانست لزوم وجود خدا را برای آغاز خلقت با سرانگشت اشارهٔ خداییاش انکار کند، اما بعد از آن دیگر خدا از نظرش چیزی بیمصرف بود».شرححال استفان گاکروگر از دکارت گزارش میدهد که «او به عنوان یک کاتولیک ایمان عمیقی مذهبی داشت که با خود آن را تا روز مرگ حفظ کرد، در عینحالی که او ثابتقدم و شیفته در راه کشف حقیقت نیز بود. بحثها کماکان ادامه دارد بر سر اینکه آیا او یک کاتولیک استغفار کننده بوده یا بیخدایی مخفیکار، پنهان شده در پشت احساسات زاهدانه نسبت به وجودی که جهان را در چارچوبی مکانیکی قرار داده، که در آن بشر میتواند آزادانه هرکاری دلش خواست فقط به دلیل لطف اراده اعطا شده از سوی خدا بکند.
بنای یادبود او، ساخته ۱۷۲۰ در استکهلم
دکارت به چندین دلیل مورد نفرت شدید مسیحیان و فیلسوفان مسیحی زمان خود بود و بسیاری از بقیه مسیحیان به او اکراه شدیدی داشتند زیرا:
جریان فلسفی در تمام کشورها و سرزمینها بسته بود و اصول کاملاً مشخص بود. هدف فلسفه خواه اسلامی، یهودی یا مسیحی اثبات اصول از قبل تعیین شده بود مثل اثبات وجود خدا یا معاد. فقط در تاریخ روشها تغییر میکرد. میتوان این روشهای جدید را نوآورانه دانست اما به هیچ عنوان این مطالب بدیع و جدید نبودند. طی یک اصل نانوشته در تمام فلسفههای دینی که تنها روش فکر محسوب میشدند، تفکر آزاد و شک کردن ممنوع بود یاشدیدا کراهت داشت گرچه هیچیک از مکاتب فلسفی این را اقرار نمیکردند که ما فکر را محدود فرض میکنیم مثل فلسفه اسکولاستیک در مسیحیت یا فلسفه اشراق در اسلام زیرا این فرض واضحاً جزم اندیشانه بود و تأثیری منفی بر فیلسوفان بعدی میداشت. دکارت برای اولین بار به همه چیز شک افراطی کرد از جمله مسقیما به دانش پیشینیان و مسیحیت و خدا و این نوع فکر برای اولین بار در جهان مسیحیت اتفاق افتاد (آن موقع اروپا به جامعه اروپایی یا جامعه غربی معروف نبود و به جهان مسیحیت مشهور بود همانطور که چیزی به نام خاورمیانه نداشت و این منطقه جزو بلاد اسلامی بودند). دکارت میدانست اگر جانب احتیاط را رعایت نکنند به دردسر شدیدی خواهد افتاد. به همین دلیل اقدامات زیادی انجام داد که میتوان به این موارد اشاره کرد:
دکارت پس از محاکمه گالیله در ۱۶۳۳ بسیار ترسید و چون از غوغای مذهبی پرهیز میکرد کتاب عالم که در آن به فلسفه و از جمله فرضیه زمین مرکزی اشاره کرده بود و تکمیل هم شده یود را منتشر نکرد. او در عوض چهار سال بعد کتاب مشهورگفتار در روش درست بهکاربردن عقل رامنتشر کرد که در نهایت گفتار محافظه کاری نوشته شد.
محافظه کاری دکارت در اثر گفتار در روش درست بهکاربردن عقل
۱- دکارت بارها سعی کرده عقلانیت را به نفع الهیات معتدل کند یعنی تا جایی که ممکن است در آستانه تحمل مسیحیان از گفتههای عقلانی خود عقبنشینی کند مثل اثبات وجود خدا در فلسفه دکارت.
۲- لحن دکارت مومنانه و با نهایت ادب به مسیحیت نوشته و موقع بحث درباره شک او نسبت به همه چیز سعی کرده این شک را دستوری یا مصلحتی نشان دهد.
۳-سعی کرده حمایت پادشاهی از اروپا را به خود جلب کند تا در صورت حمله احتمالی از طرف پاپ کسی از او حمایت کند مثل جردانو برونو که حمایت پادشاه فرانسه او را تا مدتها از مرگ رهایی داد. برای اثبات این مسئله
دکارت در آخرین جمله کتابش میگوید:
من این امر را را اقرار میکنم هر چند میدانم که در دنیا مایه اعتبار من نمیشود (منظور علم طب بوده که مایه اعتبارش نمیشود) ولیکن من آرزومند اعتبارات نیستم و همواره نسبت به کسانی که از عنایت ایشان بتوانم بدون مزاحمت اشخاص از فرصت و مجال خود استفاده کنم بیشتر سپاسگزار خواهم بود تا آنکه محترمترین مشاغل بر روی زمین را به من پیشنهاد نمایند.
محمدعلی فروغی دربارهٔ این جمله میگوید:از احتیاطها و التماسهایی که میکند میتوان استنباط نمود که احوال مردم آن زمان چگونه بوده و کسی که میخواسته است با استقلال فکر سخن گوید چه مشکلاتی در پیش داشته است.
او در نهایت تا حدی به هدف خود رسیده است. او اول مورد حمایت پرنسس الیزابت که از پدر به خاندان سلطنتی آلمان و از مادر به پادشاه انگلستان میرسید، بود. دکارت برای اینکه حامیاش را از دست ندهد، به پند گرفتن از او تظاهر میکرد، با او مکاتبه میکرد، او را میستود و کتابی به نام رساله در انفعالات نفسانی را برایش نوشت؛ و بعد دختر ملکه سوئد به نام کریستین که بعدها کریستینا ملکه سوئد میشود که به نظر میرسد به دلیل حسادات زنانهاش با پرنسس الیزابت دکارت را به سوئد دعوت میکند تا به او فلسفه تدریس کند ولی در نهایت، دکارت خوشحال که مقامی بالاتر از او حمایت میکند، به سوئد میرود و به دلیل سرمای کشور سوئد ذات الریه میگیرد در کشمکش بین دو شاهزاده میمیرد. همه اینها وضعیت فکری بسیار بد مسیحیت قرون وسطی را نشان میدهد.
جوهرهای سهگانه
تا اینجا دکارت به سه امر کاملاً یقینی رسیدهاست که به گفته او، به هیچ وجه نمیتوان در آنها شک روا داشت:
۱- اینکه موجودی اندیشندهاست و وجود دارد.
۲- اینکه خدا وجود دارد.
۳- و اینکه عالم خارج واقعاً وجود دارد.
به اعتقاد وی، اساس تمام موجودات و آنچه را که در عالم است، میتوان به دو امر بنیادین رساند. همه چیز از این دو جوهر قائم به ذات تشکیل شدهاست؛ به عبارت دیگر، دو گونه هستی کاملاً متفاوت وجود دارد که هر کدام از این دو گونه هستی، صفات مخصوص به خود را دارند:
۱- جوهر بعد و امتداد که همان ماده است. (هستی خارجی)
۲- جوهر اندیشه و فکر. (هستی درونی) نفس و اندیشه، آگاهی محض است، جایی در فضا اشغال نمیکند و نمیتوان آن را به اجزای کوچکتر تقسیم کرد؛ ولی ماده بُعد یا امتداد محض است، در مکان جای میگیرد و به همین خاطر میتوان آن را به اجزای کوچکتر تقسیم نمود؛ به علاوه ماده آگاهی ندارد. بدین ترتیب در نظر وی هستی و آفرینش به دو قسمت کاملاً متفاوت و مستقل از هم تقسیم گردید و به همین خاطر، دکارت را دوگانهانگار مینامند؛ یعنی کسی که قائل به شکاف عمیق بین هستی اندیشه و هستی ماده است.
البته باید توجه داشت که بنا به اعتقاد او میان این دو جوهر در بدن انسان، از راه عضو خاصی در سر که آن را غده صنوبری مینامد ارتباط عمیقی برقرار است.
بنابراین در نظر او به طور کلی سه جوهر وجود دارد: نفس، جسم و خداوند. دکارت، این سه را جوهر مینامد زیرا هر یک قائم به ذات خود بوده و هر کدام یک صفات اساسی دارند که مخصوص به خودشان است. به این صورت که: صفت نفس، فکر، صفت جسم بعد و صفت خداوند کمال است.
برخی آثار
گفتار در روش درست بهکاربردن عقل،
تأملات در فلسفهٔ اولی
اعتراضات و پاسخها
قواعد هدایت فکر
اصول فلسف
انفعالات نفس
پــــایــــــان
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#42
Posted: 3 Jun 2018 20:47
رنه گنون
رنه گنون (به فرانسوی: René Guénon) یا شیخ عبدالواحد یحیی محقق سنتگرای فرانسوی است.
نام کامل رنه ژان ماری ژوزف گنون
(عبدالواحد یحیی)
مکتب تصوف، نا-دوگانهنگاری، افلاطونی،
آدوایتا
زادروز ۱۵ نوامبر ۱۸۸۶
زادگاه بلوآ، فرانسه
تاریخ مرگ ۷ ژانویه ۱۹۵۱
محل مرگ قاهره، مصر
زندگی
در ۱۵ نوامبر ۱۸۸۶ در شهر بلوئا در ۱۶۰ کیلومتری پاریس به دنیا آمد . پدرش معمار بود. تحصیلات اولیه را در زادگاهش سپری کرد. در ۱۹۰۴ به پاریس رفت و به مطالعه در حوزه ریاضیات و سپس فلسفه پرداخت. در جوانی جذب چندین انجمن نهانگرا شد و با کسانی چون لئون شامپرنو آشنا شد که با تصوف و عرفان اسلامی آشنایی داشت
گرویدن به اسلام
گنون پس از آشنایی بیشتر با آموزههای شرقی، محافل نهانگرای پاریس را ترک گفت. در ۱۹۱۲ به دین اسلام مشرف شد اما ارتباط خود را با جریانهای فکری در پاریس قطع نکرد. از آن جمله ملاقاتهایی با شخصیتهای معروفی مانند ژاک مارتین و رنه گروسه و دیگران داشت. در ۱۹۲۱ نخستین کتابش به نام مقدمهای عمومی بر مطالعه عقاید هندو را که نقطه عطفی در پژوهشهای مربوط به آموزههای شرقی در غرب محسوب میشود را منتشر کرد. در ۱۹۳۰ پس از مرگ همسر فرانسویاش، رهسپار مصر شد و تا پایان عمرش به عنوان مسلمان و با نام شیخ عبدالواحد یحیی در قاهره ماند. در آنجا ازدواج کرد و صاحب دو دختر و دو پسر شد. او با مراجع برجسته مصر ارتباط نزدیکی داشت، از آن جمله شیخ عبدالحلیم محمد که بعدها به شیخ الازهر معروف شد. گنون همچنین با محققان و مراجع سنتگرای سراسر جهان از قبیل آناندا کوماراسو آمی، مارکو پالیس، لئوپلد زیگلر و تیتوس بورکهارت مکاتبات بسیار داشت.
مرگ
او در شب ۷ ژانویه ۱۹۵۱ پس از طی یک دوره بیماری، درگذشت و مطابق با شعائر اسلامی در یکی از قبرستانهای مسلمانان در اطراف قاهره دفن شد .
آثار ترجمهشده
بحران دنیای متجدد،
معانی رمز صلیب: تحقیقی در فن معارف تطبیقی،
نگرشی به حقایق باطنی اسلام و تائوئیسم،
سیطرهٔ کمیت و علائم آخرالزمان
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#43
Posted: 3 Jun 2018 20:47
سورن کییرکگور
سورن کییرکگور (به دانمارکی: Søren Kierkegaard) (۱۸۱۳–۱۸۵۵)، فیلسوف مسیحی دانمارکی، کسی که با وجود، انتخاب، و تعهد یا سرسپردگی فرد سروکار داشت و اساساً بر الهیات جدید و فلسفه، به خصوص فلسفهٔ وجودی (اگزیستانسیالیسم) تأثیر گذاشت. به او لقب پدر اگزیستانسیالیسم را دادهاند
نام کامل سورن اَبی کییرکگور
حیطه
اگزیستانسیالیسم مسیحی
درمان وجودی
اگزیستانسیالیسم
دوره فلسفه سده نوزدهم
مکتب فلسفه غربی
علایق اصلی
زیباییشناسی مسیحیت معرفتشناسی فلسفه اخلاق متافیزیک فلسفه دین شعر روانشناسی
ایدههای چشمگیر
پوچانگاری
اگزیستانسیالیسم
زادروز ۵ مه ۱۸۱۳
زادگاه کپنهاگ، دانمارک
تاریخ مرگ ۱۱ نوامبر ۱۸۵۵ میلادی (۴۲ سال)
محل مرگ کپنهاگ، دانمارک
دین مسیحیت
مذهب لوتری
مدرک تحصیلی دانشگاه کپنهاگ (دکترا، 1841)
زندگی
کییرکگور در ۵ مه، ۱۸۱۳ در کپنهاگ متولد شد. پدر وی یک بازرگان ثروتمند و لوتری با ایمانی بود که، پارسایی اندوهناک و تصویر واضح او عمیقاً کییرکگور را تحت تأثیر خود قرار داد.
کییرکگور یزدانشناسی و فلسفه را در دانشگاه کپنهاک آموخت، و تا مدتی پیرو فلسفهٔ هگل بود تا زمانی که فلسفهٔ هگل را ساحلی امن برای فرد و جایگاه فرد ندانست. او به شدت معتقد بود که هگل کاخ (نظام فلسفی) محکمی را بنا کردهاست که خود هگل در آن جایی ندارد و علیه آن عکس العمل نشان داد. زمانیکه که در دانشگاه بود، از انجام تکالیف دینی لوتری دست کشید و برای مدتی یک زندگی اجتماعی افراطی را برگزید، و تبدیل به یک شخصیت آشنا در جامعه نمایشی و قهوهخانهای کپنهاک شد. اگرچه، بعد از مرگ پدرش در سال ۱۸۳۸ تصمیم گرفت تا مطالعات یزدانشناسیاش را از سر بگیرد. در سال ۱۸۴۰ با دختری هفده ساله به نام رگینه اولسن پیمان نامزدی بست، اما پس از مدتی از ازدواج خود پشیمان شد، و همین امر سبب شد تا فرصت و توانایی بیشتری برای مطالعه بیابد. وی ناگهان پیمان نامزدیاش را در سال ۱۸۴۱ از هم گسست. در همان زمان، او فهمید که دیگر نمیخواهد که یک کشیش لوتری بشود. ارثیه پدریاش به او این اجازه را داد که کاملاً خودش را وقف نوشتن کند، و در چهارده سال از باقیمانده زندگیاش بیش از بیست اثر را ایجاد کند
نگرش فلسفی
آثار کییرکگور تعمداً بی نظام است و مشتمل بر مقالات، سخنان کوتاه، گفتارهای حکیمانه، نامههای ساختگی، روزنامهها، و دیگر اشکال ادبی است. بیشتر آثار او اصلاً تحت نام مستعار منتشر شدند. او اصطلاح وجودی (اگزیستانس) را برای فلسفهاش برگزید زیرا او فلسفه را به عنوان بیانی از یک زندگی فردی شدیداً آزمون شده ملاحظه کرده بود، نه به عنوان ساختاری از یک نظام یکپارچه در روش فیلسوف آلمانی قرن نوزدهمی یعنی گئورگ ویلهلم فریدریش هگل، که کییرکگور در اثر پینوشت ناعلمی پایانی (۱۸۴۶: ترجمه ۱۹۴۱) به او تاختهاست. هگل ادعا کرده بود که به یک فهم کامل عقلانی از زندگی آدمی و تاریخ نائل شدهاست: کییرکگور، از طرف دیگر، به طبیعت مبهم و متناقض موقعیت آدمی اشاره کردهاست. او با بیان برون ذهنی و عقلانی از مسائل اساسی زندگی به مبارزه برخاستهاست: در نظر او عالیترین حقیقت، حقیقتی درونذهنی یا فردی است
انتخاب زندگی
کییرکگور ادعا کرده که فلسفهٔ نظاممند نه تنها یک دیدگاه غلط از زندگی آدمی ارائه میکند بلکه اغلب با بیان کردن زندگی در اصطلاحات ضروری منطقی، به روش پنهان کردن انتخاب و حس مسئولیت در افراد تبدیل میگردد. وی معتقد است افراد طبیعت خود را از طریق انتخابشان ایجاد میکنند؛ آنچه که باید در غیبت از عمومیت، و معیارهای برونذهنی صورت پذیرد. ارزش یک انتخاب تنها میتواند به صورت فردی تعیین شود.
در اولین اثر مهماش یعنی کتاب یا این/ یا آن (به انگلیسی: Either/Or) (دو جلد، ۱۸۴۳: ترجمه ۱۹۴۴)، کییرکگور دو مرحله از وجود را توصیف کردهاست که فرد ممکن است به انتخاب یکی از آن دو مبادرت ورزد: ۱) مرحلهٔ حسانی و اخلاقی؛ شیوهٔ حسانی زندگی عبارت است از یک لذت گرایی پالوده، و مشتمل است بر جستجوی لذت و حالتی از تهذیب.[۳] فرد حسانی دائماً در جستجوی تنوع و تازگی است و در تلاش برای دفع رنج از خودش میباشد، اما در نهایت با نومیدی و رنج مواجه میشود. مسیر اخلاقی زندگی یک نوع سرسپردگی شورمندانه و مشتاقانه را برای انجام وظیفه، برای تکالیف اجتماعی و دینی غیرمشروط دربر میگیرد.
در دیگر اثرش، مراحلی در مسیر زندگی (۱۸۴۵: ترجمه ۱۹۴۱)، کییرکگور در این اطاعت انجام دادن تعدادی از مسئولیتهای فردی را مشخص کرده، و سومین مرحله را نیز بیان کردهاست: مرحلهٔ دینی، که در آن شخص به ارادهٔ خداوند تسلیم میگردد و با انجام این کار آزادی اصیل را مییابد.
در کتاب ترس و لرز (۱۸۴۶: ترجمه ۱۹۴۱) کییرکگور بر این فرمان خداوند که ابراهیم پسرش اسحاق را قربانی میکند تمرکز میکند؛ عملی که اعتقادات اخلاقی ابراهیم را نقض میکند. ابراهیم ایماناش را به شکلی ثابت قدم با عازم شدن برای اطاعت از فرمان خداوند اثبات میکند؛ با وجود اینکه او نمیتواند از آن سر دربیاورد.
این «تعلیق حکم اخلاقی»، چنانچه کییرکگور اعلام میکند، به ابراهیم اجازه میدهد تا به یک سرسپردگی صحیح نسبت به خداوند نائل شود. برای اجتناب از نومیدی نهایی، فرد باید یک چیزی مانند «جَست (جهش) ایمانی» را به یک زندگی دینی انجام دهد، آنچه که ذاتاً متناقض، مبهم، و پر از خطر است. کسی که به سوی آن بهوسیلهٔ حس دلهره فراخوانده شدهاست (مفهوم دلهره، ۱۸۴۴: ترجمه ۱۹۴۴)، آنچه که نهایتاً نوعی ترس از نیستی است
عقل و ایمان
از نظر کییرکگور، ایمان یک نوع شناسایی نیست، حرکت با شور و شوق اراده است به طرف سعادت ابدی که همواره انسان خواستار آن است. این شور و شوق بر هر تردید و دودلی ناشی از خارج فایق میآید و در امری خلاف عرف و اجماع یا غیرمنطقی و محال قرار میگیرد. زیرا وحی و الهام فقط برتر از عقل نیست، خلاف عقل است. به اعتقاد کییرکگور، عقل را از دست دادن برای یافتن خدا، محض اعتقاد است. رنج و محنت برای حیات مسیحی اساسی است، ایمان خود نوعی زجر است و «به صلیب آویختگی عقل». مسیحیت یک دکترین فلسفی نیست که باید آن را در پرتو نظرپردازیهای عقلی فهمید؛ زیرا مسیح فیلسوف نبودهاست و حواریون او هم یک جامعه کوچک دانشمندان را تشکیل نداده بودند.
کییرکگور معتقد است نخستین کسی که دفاع از دین مسیحیت را باب کرد، در واقع یهودای دیگری است. به تعبیر دیگر، اولین متکلم دومین یهودا است. «او نیز با بوسهای خیانت میکند، اما این بوسه حماقت است. من کسی را که از دین مسیح دفاع میکند، بیایمان میدانم.» در اندیشه کییرکگور خدا شیئی نیست لذا خداوند با ایجاد احساس دور افتادگی انسان از خدا و گناه آلودگی خود را مینمایاند
آثار پایانی
کییرکگور در روزهای پایانی زندگیاش درگیر مجادلات گزندهای شد، خصوصاً با بنیان نهاده شدن کلیسای لوتری دانمارک، که او آن را به عنوان یک امر مادی و فاسد ملاحظه میکرد. آثار پایانیاش، به مانند کتاب بیماری تا پای مرگ (۱۸۴۹: ترجمه ۱۹۴۱)، به شکلی بالارونده بینشی غمناک و تاریک را از مسیحیت منعکس میکند، و بر رنج به عنوان ماهیت ایمان راستین تأکید میکند. او اغلب حملهاش را به جامعه نو اروپایی متوجه ساختهاست، و آن را در کتاب عصر حاضر (۱۸۴۶: ترجمه ۱۹۴۰) به خاطر فقدانش از شور و ارزشهای کمّی تقبیح کردهاست. پافشاری بر نوشتارها و مجادلات فراوانش رفتهرفته سلامتیاش را تحلیل برد. وی در اکتبر سال ۱۸۵۵ در خیابان دچار سرگیجه شد، و سرانجام در ۱۱ نوامبر ۱۸۵۵ درگذشت
تأثیرگذاری
تأثیر کییرکگور در ابتدا به اسکاندیناوی و اروپای آلمانی زبان محدود شده بود، جاییکه آثار او تماس سختی با یزدانشناسی پروتستانی داشت و همچنین بر روی نویسندگانی، از جمله فرانتس کافکا. همچنان که فلسفهٔ وجودی به عنوان یک جنبش اروپایی همهگیر بعد از جنگ جهانی اول ظاهر شد، آثار کییرکگور به شکل وسیعی ترجمه شد، و او به عنوان یکی از چهرههای اصلی فرهنگ نو شناخته شد.
کتابشناسی
مفهوم آیرونی، با ارجاع مدام به سقراط
یا این/ یا آن
ترس و لرز
تکرار (کتاب)
مفهوم دلهره
پارههای فلسفی
مراحلی در مسیر زندگی
پینوشتهای ناعلمی پایانی بر پارههای فلسفی
تجربه در مسیحیت
خاطرات اغوا گر
بیماری تا سر حد مرگ
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#44
Posted: 6 Jun 2018 12:42
توماس آکویناس
قدیس توماس آکویناس (به ایتالیایی: Tommaso d'Aquino) (ح. ۱۲۲۵–۱۲۷۴)، معروف به حکیم آسمانی، فیلسوف ایتالیایی و متاله مسیحی بود. او اعتقادات مسیحی را با فلسفهٔ ارسطو تلفیق کرد. فلسفه او از ۱۸۷۹ تا اواسط دهه ۱۹۶۰ میلادی فلسفه رسمی کلیسای کاتولیک بود.
زادروز حدود ۱۲۲۵
زادگاه ارگ روکاسکا نزدیک آکوینو،
ایالت لاتزیو، جنوب ایتالیا
تاریخ مرگ ۷ مارس ۱۲۷۴
محل مرگ فوسانووا، ایالت لاتیوم،
نام
نام او در زبان لاتین به معنی توماس اهل آکوینو (شهر کوچکی در ایالت لاتزیو در جنوب ایتالیا) است. در متنهای فارسی نام او گاه با اقتباس از تلفظ فرانسه آن «توماس داکن»، «توماس آکوین»، «طماس آکوین» و جز آن آورده شدهاست. فلسفه او را نیز در فارسی با اقتباس از نام آن در انگلیسی یا فرانسه «تومیسم» نامیدهاند.
تومیسم یا رئالیسم خداباورانه (واقع گرایی الهی)، در قرون وسطی به عنوان فلسفههای نو صورت بندی شدو از قرن سیزدهم تاکنون به صورت جهان بینی مهمی درآمده که اندیشه غربی را شکل بخشیدهاست. در تاریخ اندیشه، واقع گرایی خدا باورانه نمودار تلفیق افکار تعقلی یونان، به نمایندگی ارسطو، و الهیات مسیحی است. هرچند که مسیحیت پیشتر، در عصر رومیان، وارد جهان غرب شده بود، متفکران مسیحی یا مدرسیون (اصحاب اسکو لاستیک) مانند توماس اکویناس، بعدها تلاش کردند که برای تعالیم دینی سازمانی عقلانی صورتبندی کنند تاآنها را از نظم و معنای فلسفی برخوردار سازند.
زندگی
توماس آکویناس در حدود سال ۱۲۲۵ در ارگ روکاسکا در هشت کیلومتری شهر کوچک آکوینو در خانوادهای از اشراف ناحیه لاتیوم (لاتزیوی کنونی) به دنیا آمد. در مونتهکاسینو و ناپل تحصیل کرد. از جوانی خواستار راهب شدن بود و با اینکه خانوادهاش مخالف بودند بالاخره به راهبان فرقه دومینیکیها پیوست. در ۱۲۴۵ در پاریس زیر نظر آلبرت کبیر به تحصیل پرداخت. در ۱۲۴۸ با آلبرت کبیر به کلن رفت و در ۱۲۵۲ به پاریس بازگشت و استاد الهیات شد. سالهای پایانی عمر خود را در ناپل گذراند. در ۷ مارس ۱۲۷۴ درگذشت.
فلسفه
آکویناس علم و حکمت را در خدمت دین و جدا از آن میداند. انسان به قدرت خداوند و به میانجیگری عیسی مسیح از وجود خدا آگاه میشود و ناچار به او ایمان میآورد. کار فلسفه در این میان رفع شک و شبههاست. براهین پنجگانه او در اثبات وجود خدا شهرت خاصی در تاریخ فلسفه غرب دارند. به اعتقاد نیک زنگویل، آکویناس تأثیر زیادی از ابن سینا گرفت.
آثار
مدخل الهیات
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#45
Posted: 6 Jun 2018 12:43
ویلیام جیمز
ویلیام جیمز (William James، ۱۸۴۲–۱۹۱۰) فیلسوف آمریکایی و بنیانگذار مکتب پراگماتیسم بود. وی در زمینه روانشناسی و فلسفه مطالعات عمیقی داشت و به عنوان پزشک نیز به فعالیت مشغول بودهاست. فلسفه پراگماتیسم وی را «عملگرایی» یا «اصالت دادن به عمل» در زبان فارسی ترجمه کردهاند؛ ولی در یک نگاه اجمالی ویلیام جیمز منشأ حقیقت را در «سودمند بودن» یک امر یا قضیه میدانست. حقیقت به چیزی اطلاق میشود که «سودمند» یا «عملی» باشد. چیزی که «سودمند» نیست نمیتواند «حقیقت» باشد. به همین منظور طرفداران این مسلک را امروزه «عملگرا»ها مینامند. در زبان روزمره به چیز یا کسی که به منافع قابل دسترسی کوشش میکند عادتاً «پراگماتیست» میگویند.
اوان زندگی و خانواده
ویلیام جیمز در نیویورک سیتی به دنیا آمد. پدرش هنری جیمز (بزرگ) عالم روحانی و پیرو فلسفه سوئدنبرگ
بود. ویلیام، بزرگترین فرزند از پنج فرزند خانواده بهشمار میآمد. یک خواهر و سه برادر داشت. یکی از برادرانش موسوم به جیمز (کوچک) رمان نویس مشهوری شد. خانواده او خانوادهای بااستعداد، استثنائی و فعال بودند. ویلیام جیمز به همراه برادر کوچکتر خود هنری جیمز موفقیتهای بسیاری را کسب کردند.
تحصیلات
تحصیلات رسمی ویلیام جیمز بهطور منظم صورت نگرفت. دانشاندوزی واقعی او در محیط خانواده آغاز شد زیرا دوستان هوشمند و فاضل پدرش غالباً به خانه آنان میآمدند و دربارهٔ موضوعهای گوناگونی بحث و گفتگو میکردند. ویلیام جیمز در مدارس سوئیس، آلمان، فرانسه و انگلستان تحصیل کرد و علاقه خاصی به علوم طبیعی و نقاشی در او بیدار شد. در سال ۱۸۶۰ آموزش رسمی را برای نقاش شدن آغاز کرد ولی دشواری کار به او فهماند که نقاش شدن کار او نیست؛ لذا پس از یک سال وارد دانشکده «علوم لارنس» در هاروارد شد؛ اما در سال ۱۸۶۴ تغییر رشته داد و به دانشکده پزشکی رفت.
در مأموریتی به برزیل، دچار بیماری آبله شد و از آن زمان تا اواخر عمرش این بیماری بارها عود کرد. درجه دکترای پزشکیاش را در سال ۱۸۶۹ دریافت کرد و پس از گذراندن یک دوره عود بیماری آبله، کار تدریس در دانشگاه هاروارد را آغاز کرد؛ ابتدا آناتومی و فیزیولوژی، سپس روانشناسی و بالاخره در سال ۱۸۷۹ فلسفه تدریس کرد.
کانون تفکر
هنگامی که در سال ۱۸۷۸ ازدواج کرد، به نظر میرسید که تندرستی و روحیه فعال خود را نه تنها حفظ کرده، بلکه سالمتر و فعالتر شدهاست. او تدریس کرد، به شاگردانش دانش آموخت، سفرها کرد، به شهرت و آوازه رسید، و انگیزش فکری عظیمی را در محفلی از دوستان و همکاران برجسته و فاضل خود پدید آورد و نیز از محضر آنان نیز بهرهها برد. فیلسوف بزرگ عصر و زمانهاش بود. وی فلسفه پراگماتیسم را که از سوی همشهری آمریکاییاش چارلز ساندرز پیرس باب شده بود، پذیرا شد و آن را بسط و توسعه داد. در واقع ویلیام جیمز بنیانگذار مکتب پراگماتیسم میباشد.
پذیرش کثرت، سیلان و صیرورت و نامتعین بودن همه چیزها و یک دیدگاه واقعبینانه و مبتنی بر عقل موجود - نسبت به همه جنبههای تجربه بشری - در کانون تفکر او قرار دارد. اما این هرگز موجب نمیشود که فلسفه وی یکنواخت و دنیوی شود. او معتقد بود که اگر فکر و اندیشهای مؤثر واقع شود، از نوع فکر و اندیشه واقعی است؛ و مادامی که سبب ساز دگرگونی در زندگی شود، پرمعنا و ارزشمند خواهد بود. از نگاه او، حقیقت یک امر مطلق ثابت و تغییر ناپذیر نیست بلکه در اثر فعالیت انسان ابداع یا ایجاد میشود. علاوه بر آن، بین حقیقت و خیر پیوندی تنگاتنگ وجود دارد: آنچه حقیقت است تبدیل به خیر میشود.
دغدغه نهایی او یک امر اخلاقی است. او میخواهد روشی فلسفی را برای زندگی و نیز انسانها ارائه دهد. شیوه زنده و با روح کلام و نوشتارش، وی را در نزد همگان محبوب کرد.
آثار
پراگماتیسم
پراگماتیسم (مذهب اصالت عمل)، اصالت عمل نامی تازه برای برخی طرق اندیشیدن، مطالعات همگانی
در فلسفه [Prognatism، a New Name for some Old Ways of Thinking: Popular Lectures on Philosphy] این کتاب، که در ۱۹۰۷ انتشار یافت، مجموعهای از سخنرانیهایی است که ویلیام جیمز، در ۱۹۰۶–۱۹۰۷ ایراد کردهاست. (پراگماتیسم از کلمه یونانی «پراگما» به معنای عمل است، و کلمهای است که نخستین بار چارلز پیرس) انگلیسی در مقاله معروفش با عنوان چگونه میتوان افکار خود را روشن ساخت، به کار برده است. پیرس در این مقاله ثابت میکند که برای شکافتن یک فکر کافی است که به تعیین رفتاری که این فکر برمیانگیزد، بپردازیم). این اصل که بیست سال بعد ویلیام جیمز بحث دربارهٔ آن را از سر میگیرد در اندک زمان به نحو گستردهای رواج مییابد. دقیقتر بگوییم، اصطلاح «پراگماتیسم» فقط به این جریان که در دهههای آخر قرن نوزدهم مخصوصاً به همت جیمز و دیویی[۴] اروپا را فرا گرفت اطلاق میشود. جیمز از این اصل آغاز میکند که هیچیک از نظامهای فلسفی که تا این زمان پیشنهاد شده است، قانعکننده نیست، زیرا مذهب اصالت تجربه غیرانسانی و غیردینی است و مذهب اصالت عقل از صفت عینی عالم واقع غافل است. «هیچ نظریهای نسخه مطلق واقعیت نیست»؛ همه نظریهها جنبه سودمندی دارند و بیشتر صورتهای ذهنی سازگاری با واقعیتاند تا جلوهها و پاسخ به معمایی که از سوی الوهیت طرح شدهاست. مذهب اصالت عمل تنها فلسفهای است که در دسترس آدمی است، زیرا سعی ما در راه شناخت در هر قدم بر اثر ترجیحات و منافع و نیازهای ما تحریض و هدایت میشود. به همین جهت، جیمز به جای اینکه اصل فکری و عقلی کاملاً غیرشخصی را ملاک حقیقت انگارد، فلسفهای را میپذیرد که با احتیاجات و تمنیات ما مطابقت دارد. برطبق اصول مذهب اصالت عمل، هرگاه نتایج فرضیهای در زندگی سودمند باشد نمیتوان آن را طرد کرد. بدین ترتیب در شیوه تفکر ما، امر حقیقی و درست تنها آن چیزی است که در شیوه عمل مناسب باشد. حقیقت یک تصور صفتی از این تصور نیست، بلکه حقیقت بر تصور ما «فرود میآید»، و آنگاه تصور حقیقی میشود و حقیقت خود را از حوادث میگیرد؛ بنابراین، فلسفه امر حقیقی را مشاهده نمیکند، بلکه آن را خلق میکند: «ما قطعهای از سنگ مرمر را دریافت میکنیم، اما مجسمه را ما خود میتراشیم.» ملاحظه میکنیم که در این شرایط، جیمز در تاریخ فلسفه تنها میان مزاجهای فردی تعارضی میبیند که از ظریف (مذهب اصالت عقل) به وحشی (مذهب اصالت تجربه) ادامه دارد؛ بنابراین، مذهب اصالت عمل به جای جستن انسجام مطلقی سعی دارد که برخوردهای میان مکاتب مختلف را تعدیل کند. این فلسفه توانسته است نوعی عرفان ملموس باشد که معرفت را صورت سادهای از سازگاری حیاتی میبیند؛ با این همه، هدف آن عالیتر است و میخواهد ضابطه عمل را به مقام ضابطه عینی ارتقاء دهد. به همین جهت، فلسفه عملی به نوعی فلسفه انسانی (اومانیسم) تعبیر میشود که فرق دقیق آن برحسب آرمان زندگی فلاسفه مختلف که مبلغ آناند، متغیر است. در نظر جیمز، این مکتب رنگ فلسفه روحی (اسپیریتوئالیسم) به خود گرفتهاست.
درگذشت
در سال ۱۸۹۹ که ویلیام جیمز سرگرم بالا رفتن از کوهی در نزدیکی خانهاش در نیوهمپشایر بود، راه بازگشت خود را گم کرد. تلاش شدید او برای یافتن راه بازگشت از کوه مزبور، موجب تشدید ناراحتی قلبیاش شد. در طول دو سال آینده، تقریباً زمینگیر بود. اما به ناگهان و در کمال حیرت، بهبود یافت و توانست به هاروارد برگردد و شغل پرمشغله تدریس را از سر گیرد.
در سال ۱۹۰۷ بازنشسته شد و در ۱۹۰۹ کتاب یک جهان کثرتگرا را انتشار داد؛ وی در این اثر به طرز درخشانی به آثار هگل، فخنر و برگسون پرداخته است. پس از چند ماه، ناراحتی قلبی او دوباره بروز کرد و در ۲۶ اوت ۱۹۱۰ در خانهاش، واقع در نیوهمپشایر، درگذشت.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#46
Posted: 6 Jun 2018 12:45
پل تیلیش
پل تیلیش (۲۰ اوت ۱۸۸۶ – ۲۲ اکتبر ۱۹۶۵) الهیدان و فیلسوف آلمانیتبار مشهور و بزرگترین متکلم قرن بیستم آمریکا است. بهطور کلی هدف اصلی وی در مجموع فعالیتهای علمی و دانشگاهیاش آن بود که مسیحیت را به شکلی قابل فهم و متقاعدکننده برای مردم معرفی کند.
زاده ۲۰ اوت ۱۸۸۶
Starzeddel, Brandenburg، امپراتوری آلمان
درگذشت
۲۲ اکتبر ۱۹۶۵ میلادی (۷۹ سال)
شیکاگو، ایلینوی، ایالات متحده آمریکا
ملیت آلمانی آمریکاییها
شغل الهیات و فیلسوف
اثر(های) برجسته
۱۹۵۱–۶۳ Systematic Theology
۱۹۵۲ The Courage to Be
همسر(ها) Hannah
فرزندان René (*۱۹۳۵), Mutie (*۱۹۲۶)
Theological work
Language
انگلیسی آلمانی
Tradition or movement اگزیستانسیالیسم مسیحی
Main interests
هستیشناسی
او در آثارش تلاش میکند به شکلی بین فرهنگ معاصر و مسیحیت تاریخی آشتی برقرار کند، از این رو تمایل کلی وی در برخورد با الهیات را میتوان کاملاً عمل گرا دانست؛ یعنی با رصد مسائل بنیادین بشر، سعی در خوانشی نو از مسیحیت تاریخی دارد تا در پرتو آن پاسخی درخور و معقول به پرسشهای نوظهور بشر ارائه کند. همه آثار برجای مانده از او در واقع پاسخی است برای دو پرسش: اول آن که چرا وجود انسان همواره تهدید میشود؟ دوم آن که چه عاملی است که تا به حال در برابر چنین تهدیدهایی یارای مقاومت داشته؟ عنصر فرهنگ کلیدواژهٔ فهم اندیشههای الهیاتی تیلیش به حساب میآید. به اعتقاد تیلیش بین دین و فرهنگ رابطه متقابل و همبستهای وجود دارد. رابطه دین و فرهنگ به مثابه رابطه سؤال و پاسخ یا صورت و جوهر است. صورت دین فرهنگ است و محتوا و جوهر فرهنگ دین. در اندیشه تیلخ مسیر ارتباط مقوله فرهنگ و دین به این شکل است که همواره باید از مسائل و سوالات باید به سراغ دین رفت و پاسخ گرفت. مسائل و سوالات بنیادینی که ناشی از حضور بشر در شرایط و مقتضیات جدید جهان مدرن است. چنین مسائلی در بدو امر از سوی نخبگان هر جامعه، شناسایی شده و در سبکهای برجسته هنری یا اندیشههای اجتماعی و سیاسی متبلور و متجلی میشود. به اعتقاد تیلیش پاسخ همه مسائل جدید بشری در نمادهای دینی متجلی است و در حقیقت رسالت متکلمان و الهیدانان هر دین چنان است که با رمزگشایی از این نمادها پاسخهای درخور و مناسب را به جامعه ارائه کنند.
دوران زندگی
پل تیلیش در سال ۱۸۸۶ در یک خانواده مذهبی متولد شد. پدرش کشیشی محافظه کار و در اندیشه پیرو افکار لوتر بود. وی پس از طی تحصیلات مقدماتی، وارد دانشگاه برلین شده و تحصیلات تکمیلی خود را در دانشگاه توبینگن و دانشگاه هال و دانشگاه برسلاو دنبال کرد. وی در سال ۱۹۱۲ موفق به اخذ دکترا از دانشگاه برسلاو شد. رساله دکتری پل تیلیش اختصاص داشت به معرفی افکار فلسفی و الهیاتی فیلسوف قرن نوزدهم، فریدریک شیلینگ. همزمان با جنگ جهانی اول تیلیش با داشتن گرایشات دینی و اصلاحگری، به عنوان مبلغ دینی وارد ارتش آلمان شد و به مدت چهار سال در این سمت خدمت کرد. شاید بتوان نخستین نقطه عطف زندگی او را همین مدتی دانست که باتمام وجود شاهد حضور نیروهای ویرانگر و تهدیدکننده بشر بود. وی در سال ۱۹۱۸ تحت تأثیر اندیشههای سوسیالیستی در حالی ارتش آلمان را ترک کرد که از فرد محافظهکار لوتری به جوان پرشور و سرکشی تبدیل شده بود که نسبت به بسیاری از آموزههای دینی مسیحیت و فرهنگ غرب با یأس و بدبینی سخن میگفت.
تیلیش معتقد بود لازمه تحول در خود تحقق یک تحول عمیق در تمدن غرب است و برهمین اساس شروع به تببین اندیشههای خود در قالب مواعظ و سخنرانیهای علمی در عرصه فرهنگ و الهیات نمود. نخستین سخنرانی وی تحت عنوان مفهوم الهیات فرهنگ در برلین، دغدغه همه تلاشهای بعدی وی بود. برلین در آن روزها مرکز انواع منازعات سیاسی و اجتماعی و البته هنر بود. تیلیش بین سالهای ۱۹۲۵ تا ۱۹۲۹ در دانشگاه برلین، دانشگاه ماربورگ و دانشگاه فرانکفورت تدریس میکرد، اما در این سالها بیشتر از تدریس به مطالعات دینی در مؤسسه تکنولوژی مدرن اشتغال داشت. تیلیش در سال ۱۹۳۳ در سن ۴۷ سالگی کتابی را برخاسته از اندیشههای سوسیالیستی و ضدِ فاشیستی منتشر کرد تحت عنوان تصمیم سوسیالیسم که در آن ایدئولوژی نازیست مورد نقد قرار گرفته بود. همین کتاب بهانهای شد برای اخراج از دانشگاه و فرار وی به کشور آمریکا. سابقه اعتراض تیلیش رفته رفته اندیشههای او را مطرح ساخت اما ورود نابهنگام وی در کشوری غریب با زبانی بیگانه توقف قابل توجهی در اندیشههای تیلیش ایجاد کرد، لکن به واسطهٔ تدریس پانزده ساله اش در دانشکده کانون الهیات نیویورک به شخصیت قابل احترامی در بین امریکاییها بدل شد و از آنجا که آثار قابل دسترسِ او تا آن زمان به زبانِ غیرِ انگلیسی بود با تمام دشواریهای زبان جدید، شروع به تألیف به زبان انگلیسی کرد. اولین تجربه زندگینامه خودنوشت خود را تحت عنوان دربارهٔ خط مرزی منتشر کرد که چندان با استقبال مواجه نشد. اما کتاب بعدی وی تحت عنوان تزلزل مبانی که حاوی برخی از مواعظی بود که در نمازخانه کانون الهیات نیویورک ایراد میکرد، به شهرت فوقالعادهای رسید. بعد از انتشار نخستین مجلد از مجموعه سه جلدی الهیات سیستماتیک در سال ۱۹۵۱ موضوعات این کتاب تبدیل شد به موضوع ثابت محافل دانشگاهی و کلیسایی وقت آمریکا. وی در سال ۱۹۵۵ پس از بازنشستگی از کانون الیهات، موفق به کسب کرسی تدریسِ دانشگاه هاروارد شد. جلد دوم الهیات سیستماتیک در سال ۱۹۵۷ منتشر شد و همزمان با تدریس در دانشگاه شیکاگو در سال ۱۹۶۲ جلد سوم این اثر را به زیور طبع آراست.
تیلیش در سال ۱۹۶۵ در حالی از دنیا رفت که بدون شک تأثیرگذارترین الهیدان عصر خود شناخته میشد و آثار او مدتها پس از مرگش، بسیاری از بحثهای پرشور محافل علمی در سراسر جهان مسیحیت را به خود اختصاص میداد.
ادامه در پست بعدی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#47
Posted: 6 Jun 2018 12:45
ادامه پست قبلی (پل تیلیش)
آثار مکتوب تیلیش
از تیلیش بیش از سی جلد کتاب و صدها مقاله برجای مانده که عمده آنها به زبان انگلیسی چاپ شدهاست. در مجموع آثار وی به زبان انگلیسی را میتوان به ۴ دسته تقسیم کرد:
آثار سیستمی تیلیش که شامل دوره سه جلدی الهیات سیستماتیک است.
آثار بیرون از سیستم ولی راجع به موضوعات الهیاتی شامل: دین کتاب مقدس و جستجوی واقعیت غایی، عشق، قدرت، عدالت، عصر پروتستان و الهیات فرهنگ.
سه جلد مواعظ شامل: تزلزل مبانی، هستی جدید، حال ازلی.
رسالههایی در فلسفه دین، شامل: رساله شجاعتِ بودن، پویایی ایمان.
مهمترین و عمده اثر او الهیات جامع است در سه جلد. دیگر آثار مهم او عبارتند از:
اوضاع و احوال دینی ۱۹۳۲
تفسیر تاریخ ۱۹۳۶؛
عصر پروتستان ۱۹۴۸؛
تزلزل مبانی ۱۹۴۸؛
شجاعتِ بودن ۱۹۵۲؛
عشق، قدرت و عدالت ۱۹۵۵؛
پویایی ایمان ۱۹۵۷؛
الهیات فرهنگ ۱۹۵۹؛
مسیحیت و مواجهه با ادیان جهان ۱۹۶۳؛
اخلاق و فراسوی آن ۱۹۶۳.
آثار ترجمه شده به فارسی
از میان آثار تیلیش، این کتابها ترجمه شدهاست:
پویایی ایمان
الهیات فرهنگ
شجاعت بودن
دیدگاهها و موضوعات
دیدگاههای الهیاتی تیلیش بیشتر در مجموعه سه جلدی الهیات سیستماتیک منعکس شدهاست. وی در این مجموعه سعی در برقراری رابطه منطقی و متقاعدکننده بین فرهنگ معاصر بشر قرن بیستم و مسیحیت تاریخی دارد. او معتقد به نیاز متقابل مقوله ایمان و فرهنگ جدید است. تیلیش برآن است که مدافعهگری نه یک شاخه تخصصی از الهیات مسیحی، بلکه بعدی از هر بخش الهیاتی است. در الیهات سیستماتیک همواره چنان است که بین دین و فرهنگ همبستگی وجود دارد. صورت دین فرهنگ است و جوهر و محتوای فرهنگ دین است. به این معنی که همیشه میتوان از دین جوابی برای مسائل جدید به دست آورد. به این ترتیب که نخست مسائل بنیادین از سوی نخبگان هر جامعه شناخته میشود، سپس این مسائل در قالب آثار هنری و افکار اجتماعی تجلی پیدا میکنند، آنگاه متخصصان دینی از بین نمادهای دینی پاسخهای نمادین متناسب را پیدا، رمزگشایی و ارائه میکنند. از این جهت برای انطباق و برونرفت از نابسامانیهای هر عصری لازم است همواره بین نخبگان و متخصصان دینی ارتباط نزدیک وجود داشته باشد.
هستیشناسی تیلیش
هستیشناسی تیلیش را باید کاملاً در اندیشه سیستمی او جستجو کرد. تیلیش شاید متأثر از اگزیستانسیالیسم نقطه عزیمت خود را در وجود قرار داد؛ چون به عقیده او در حیات ما لحظاتی وجود دارد که از جانب بیمعنایی، گناه و مرگ تهدید میشوند. وی برای وجود و هرآنچه که دارای هر مقداری از واقعیت است سه نحوه تصویر و نمود ترسیم میکند:
فاعل شناسا: شی شامل یک کل یکپارچه باشد به نحوی که مانند یک سیستم کاملاً مستقل عمل کند؛
مخلوق: شیء به عنوان بخشی از کلهای یکپارچه بزرگتری که با اعضاء دیگر تعامل دارند است؛
متناهی: شیئی که در برابر تهدید به فروپاشی و جدایی از متعلق خود ذاتاً آسیبپذیر است.
انسان در هستیشناسی تیلیش موجودی مخلوق و متناهی است. وی با دو استدلال مجزا این مطلب را به اثبات میرساند. در حقیقت مخلوق بودن انسان و به تبع آن قدرت الهی، پاسخی برای سؤال دوم تیلیش مبنی بر اینکه درمان تناهی فرهنگی چیست؟ مطرح شدهاست. این که چگونه انسان میتواند در برابر نیروهای مخرب و تهدیدکننده حیات بشری مقاومت کند؟ وی با این استدلال مشخص میکند که ما برای در امان ماندن از ترس و تهدید، راهی به جز بازگشت به دامن خدا به عنوان خالق نداریم. خداست که به عنوان قادر مطلق، همواره انسان را در برابر رنج و ترس، گناه و مرگ، بی معنایی و پوچی محافظت میکند و به او آرامش میبخشد. تیلیش معتقد است ما انسانها موجوداتی متناهی هستیم که ذاتاً از جانب عدم تهدید میشویم، در عین حال خودمان مقاومت در برابر این تهدیدها را تجربه میکنیم. چنین نیرویی قادر مطلق، حی و حافظ و بالاخره خالق انسان است. این نیرو خداوند است.
انسان موجودی است مخلوق
مقدمه اول) حیات ما همواره در معرض تهدید از جانب امور عدمی مانند بیمعنایی، گناه و مرگ است.
مقدمه دوم) همه ما شاهد نوعی مقاومت دائمی در برابر این تهدیدها هستیم.
مقدمه سوم) منبع چنین مقاومتی در خود ما نیست.
نتیجه) چنین منبعی خالق و حافظ ما است که در نماد مسیحی خدا به مثابه خالق متجلی شده.
انسان موجودی متناهی
در بین فلاسفه و متکلمین مسیحی، هستیشناسی تیلیش از شهرت جهانی برخوردار است. دلیل آن هم حضور رویکرد اگزیستانس فلسفی بر مبانی الهیاتی او است. برخی فیلسوفان معتقدند با تحلیل دقیق هستی میتوان واقعیت خدا را اثبات کرد، لکن تیلیش اینگونه نمیاندیشد. تیلیش در تحلیل هستیشناختیش از پایین به بالا یعنی از وجود خود شروع میکند و از این حیث همان مسیری را میپیماید که همه فلاسفه اگزیستانسیالیست تا قبل از او خصوصاً هایدگر طی کردهاند. به این ترتیب با تحلیل وجود انسان به عنوان مخلوق، به فقرو نیاز او نسبت به خالق و حافظ منتهی میشود و از آنجا اوصافی مانند حیات و قدرت را برای او به اثبات میرساند. اما چگونه انسان متناهی است؟ در استدلال گذشته معلوم شد انسان موجودی مخلوق است یعنی بخشی از یک کل یکپارچه محسوب میشود که لازم است با اعضاء دیگر مجموعه در تعامل باشد. از سویی مخلوق بودن عالم دارای چنین اقتضایی است که تمام کنشها و واکنشهای درون آن از جمله رابطه ما با جهان دارای ساختاری واحد باشد. یعنی اگر در میان عناصر عالم هستی تعادل وجود دارد، چنین عناصری در وجود انسان نیز دارای تعادل باشند. از این رو انسان برای هماهنگی با ساختار عالم، لازم است در وجود خود تعادل ایجاد کند. در این استدلال حضور در مقولات و عناصر قطبی به معنی تناهی و محدودیت است. شکل دیگری از استدلال به این ترتیب است:
مقدمه اول) انسان مخلوق و بخشی از کل یکپارچه است.
مقدمه دوم) ساختار آفرینش براساس تعادل در عناصر قطبی بنا شدهاست.
نتیجه) چون انسان مخلوق است و مخلوق محصور در عناصر قطبی است، بنابراین انسان موجودی متناهی است.
ساختار آفرینش و عناصر قطبی
در نگاه تیلیش، جهان هستی دارای عناصری است که به سیستم امکان میدهد که با اجزاء متشکلهاش به شکلی کاملاً واحد و براساس یک قانون رفتار کند. در عین حال این عناصر دارای ویژگی قطبی هستند به این معنا که هرچیزی از عالم در موقعیت متعادلی از دو سر قطب قرار دارد. عناصر قطبی موجود در ساختار آفرینش عبارتند از:
تفرد و مشارکت،
پویایی و صورت،
آزادی و تقدیر.
هرچیزی در این عالم متناهی و محدود بین دو سر طیف هریک از این عناصر در حالتی متعادل قرار دارد. طبیعی است که برای درمان نابسامانیهای بشر، بادرنظر گرفتن انسان بهمثابه جزئی از اجزاء منسجم عالم، میتوان با تحلیل وضعیت تعادلی سایر اجزاء هستی، پاسخی مناسب برای وضعیت نامتعادل بشر در ارتباط با این عناصر یافت.
تفرد و مشارکت
همه اجزاء هستی ضمن حفظ تشخص و بالندگی فردی، در هماهنگی کامل با سایر بخشها قرار دارند، به نحوی که مشارکت این اجزاء حیث تفرد ایشان را مورد تهدید قرار نمیدهد. انسان نیز در هماهنگی با عالم ضمن این که مجبور به سیر از تفرد به مشارکت است، در عین حال باید به وضعیتی متعادل از حیث تفرد و مشارکت دست پیدا کند تادر سایه آن هم به بالندگی برسد و هم بتواند با دیگران اعم از انسان و محیط خود توازن برقرار سازد.
پویایی و صورت
همچنین در همه اجزاء هستی نوعی حرکت، نوآوری و خلاقیت وجود دارد که گاهی انسان چنین قوانین و اشکال به ظاهر ثابت را تغییریافته میبیند. ما انسانها برای هماهنگی با هستی لازم است بین دو قطب پویایی و قانون تعادل ایجاد کنیم. اگر انسان برای رسیدن به آزادی مرزهای قانونی را در هم بشکند، جامعه دچار بینظمی و ناهنجاری میشود و به همان سهم نادیده گرفتن خلاقیت و پویایی افراد سبب اعتراض و انقلاب در جوامع میشود و قوانین غیرمنعطف و خشک به نظر خواهند رسید.
آزادی و تقدیر
هستی همواره با دو مرز آزادی و تقدیر محفوف است. هرچند که آزادی معطوف به اراده است اما تصور هرج و مرج برای هستی با فرض مخلوق بودن آن ناسازگار است. هستی تا جایی آزادی عمل دارد که خللی در موقعیت خود در سیستم ایجاد نکند. انسان در تعامل خود با جهان به وسیله تاریخ تحت تأثیر قرار میگیرد. تقدیر در هرلحظه، مسیر قطعی آینده ما را نشان میدهد و اعمال آزادی همواره از سوی اجزاء عالم توأم است با احساس مسئولیت و تعهد در برابر کل نظام منسجم.
فرجامین دلبستگی
بعد از بررسی وضعیت انسان در هستی و تبیین تناهی و مخلوقیت انسان به خاطر حضور در عناصر قطبی عالم، تیلیش تبیین میکند که تجربه ما از مقاومت در برابر تهدیدها که منشئی بیرون از حوزه اراده و خواست ما دارد، دلبستگی واپسین آدمی، همانا خدا است.
ادامه در پست بعدی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#48
Posted: 6 Jun 2018 12:46
ادامه پست قبلی (پل تیلش)
پنج سؤال سیستماتیک
تمام ایدههای سیستمی تیلیش را میتوان در پنج پرسش بنیادین دنبال کرد. سوالاتی که از یک مفهوم کاملاً قطبی تهدید و مقاومت نشات میگیرند. در اندیشه تیلیش بشریت همواره از سوی عواملی مثل بیمعنایی، گناه و مرگ تهدید شدهاست اما نکتهای که ابهامبرانگیز است این است که علیرغم همه تهدیدها همه مقاومت دائمی را در برابر این تهدیدها تجربه کردهاند که در عین حال از ناحیه امری بودهاست که میداند منشأ آن از درون خود او نیست. تیلیش با استفاده از مدلی که خود مبدع آن بوده، تلاش کرده در مجموعه آثار خود به این ابهام پاسخ دهد که مسائل عمده چیست و پاسخ متناسب هر یک که با بازخوانی نمادهای دینی موجود در مسیحیت تاریخی ممکن است، چه خواهد بود. ذیلاً به پنج سؤال اساسی اشاره میشود.
چگونه میتوان حقیقتی که از حیث بشری مهم است را شناخت؟
چگونه میتوان در برابر نیروهای مخرب و تهدیدگر حیات بشری ایستاد؟
چگونه میتوان مسئله بیگانگی را درمان کرد؟
حیات ما چگونه میتواند اصیل باشد و حال آنکه اخلاق، اعمال و مظاهر فرهنگی کاملاً مبهم هستند؟
آیا تاریخ معنا دارد؟
پاسخ به این سوالات از بین نمادهای دین مسیحیت کاملاً همبسته و منسجم انتخاب شدهاست، به گونهای که هر پاسخ علاوه بر عامل اقناعکنندگی در همان سؤال، در رابطهای متقابل با مسائل عمدهٔ دیگر قرار دارد.
نماد لوگوس برای پاسخ به مسئله شناخت.
نماد خدا به عنوان خالق برای پاسخ به مسئله تناهی فرهنگی.
نماد عیسی به عنوان مسیح برای پاسخ به مسئله بیگانگی.
نماد روحالقدس به عنوان پاسخی برای ابهام در فرهنگ جدید.
نماد ملکوت الهی بهعنوان پاسخی برای معناداری تاریخ.
رابطه عقل و وحی
تیلیش مفهوم نمادین لوگوس را پاسخی برای مسئله شناخت معرفی میکند. لوگوس (Logos) کلمهای یونانی و به معنی عقل، کلمه، تفکر و اندیشیدن است. در مقابل مفهوم لوگوس، اونتوس (Ontos) قرار دارد که به معنی آنچه که وجود دارد استفاده میشدهاست. به اعتقاد تیلیش لوگوس همان نمادی است که در حقیقت با مسئله شکاکیت مقابله میکند. اما عقل به تنهایی قادر به شناخت نیست و در این آوردگاه جدال شناخت و شکاکیت تا زمانی که عقل به تنهایی در میدان باشد، در معرض تهدید و شکست است چرا که عقل مخلوق است و هر مخلوقی متناهی است. عقل همواره در مسیر شناخت و قالب بندی هستی با عناصر قطبی تهدید میشود. گروه اول عناصر قطبی شناخت شامل ابعاد صوری و عاطفی واقعیت است. درک عقلانی واقعیت همیشه بین دو قطب صورت و عاطفه درآمد و شد است و کارکردهای صوری و عاطفی نیز گاهی با یکدیگر متعارضاند و حال آنکه انسان برای هماهنگی با عالم ناگزیر است تا بین این ابعاد قطبی تعادل ایجاد کند و به نوعی بدانها وحدت و انسجام ببخشد. دومین گروه از عناصر قطبی شناخت، جنبههای ایستا و پویای درک واقعیت است. در درک عقلانی واقعیت باید هردو جنبه در حالت توازن و تعادل قرار گیرد. گرایش به بعد ایستای واقعیت منجر به محافظهکاری و مطلق گرایی است و افراط در جنبههای پویای واقعیت، سبب گرفتاری در ورطه نسبیگرایی است. سومین گروه عناصر قطبی شناخت، تعارض بین اتکاء بر خود یا تکیه بر دیگر به عنوان مرجعیت نهایی در شناخت است. انسان باید در شناخت بین این دو عنصر نیز تعادل را در نظر داشته باشد. به هر تقدیر خودمحوری و دیگرمحوری بازگشت به پذیرش قانون دارد. اگر محوریت با خود باشد، ملاک واقعیت و حقانیت هر قانونی به خود بازگشت دارد و اگر صرفاً محوریت با امری بیرون از خود باشد، دیگری به مثابه قانون شناخته میشود و خود قربانی میشود. به اعتقاد تیلیش ریشه چنین تعارضی بین خودمحوری و دیگر محوری در ساختار و کنه عقل نهفتهاست. ساختار عقل مبین مکانیزم درک و قالببندی واقعیت است که به وسیله چنین ساختاری انسان قادر به تشخیص بین خوب و بد، زشتی و زیبایی و همچنین قضاوت نسبت به صدق مدعا است. در مقابل این کنه عقل است که مبنای تعاملات عقلانی است حتی وقتی که نسبت به آن آگاهی و التفاتی وجود ندارد. با چنین ابزاری انسان قادر است تا به حقیقت محض، زیبایی صرف یا خیریت محض را درک کند. نهایتاً با کنه عقل است که انسان قادر به درک معیارهای نهایی بیانگر وجود و حضور قدرت هستی (صرفالوجود) خواهد شد. در اندیشه تیلیش، بشر همواره در آرزوی نوعی شناخت است که از قید بیگانگی و وابستگی به خود، رها باشد. وی چنین حالتی از تعادل شناختی را وحی مینامد. وحی در حقیقت تجلی دلبستگی واپسین ما و مبدأ مقاومت در برابر بیمعنایی حیات ما است که در نماد عیسی بهعنوان مسیح تجلی پیدا کردهاست.
تحلیل رویداد وحیانی و پاسخ مسئله شکاکیت
تا بدین جا در پاسخ به مسئله شکاکیت معلوم شد که عقل برای شناخت همواره با تعارضاتی در عناصر قطبی عالم مواجه است. تعارض بین عنصر عاطفه و صورت، تعارض بین عنصر عینی و عنصر مطلق و تعارض بین خودمحوری و دیگرمحوری، تنشهاییاند که علت ابتلاء بشر به مسئله شکاکیت شدهاند. تیلیش در ریشهیابی این تعارضات، وجود چنین تعارضاتی را در تعارض بین ساختار عقل و کنه عقل میداند. وی میگوید بشر در ساختار عقل به قالببندی واقعیت از حیث بدی و خوبی، زشتی و زیبایی یا صدق و کذب توجه دارد، درحالی که در کنه عقل تعاملهای عقلانی متعلق است به ساحتی بالاتر که به درک و تمیز امور محض و صرف اختصاص دارد، خواه به این تعامل و شناخت توجه داشته باشد خواه از آن به دلیل نزدیکی به سر، غافل باشد. نکته اساسی این است که حضور چنین معیارهای نهاییای مانند خیریت محض، حقیقت محض و زیبایی محض نشانگرِ حضور قدرت هستی در ذهن ما است. دقیقاً به همین دلیل است که بشر در ادوار تاریخی بین تکیه بر خود یا دیگری دچار تنش و پرسش شدهاست.
گام بعدی تیلیش پس از این تحلیل و ریشهیابی مسئله شکاکیت، ارائه پاسخی الهیاتی از مسیحیت تاریخی به این مسئله است. به باور تیلیش برای پاسخ گویی به مسئله شکاکیت، ابتدا باید منشأ مقاومت در برابر شکاکیت را شناخت. باید به این سؤال پرداخت که چه چیزی علیرغم وجود تنشها و تعارضات شناختی، جانمایه مقاومت در برابر شکاکیت را تشکیل میدهد؟ چه عاملی در ذهن انسان حضور دارد که طرف مقابل خودمحوری، صورتگرایی و ایستایی است؟ تیلیش بر این باور است که همه ما وجود چنین نیرویی را در خودمان تجربه کردهایم، همه ما چنین دریافت مشترک و شهودیای را در وجودمان مییابیم و نهایتاً بر آن در برابر هجوم اوهام شکبرانگیز تکیه میکنیم. از این جهت به چنین واقعیت مشترکی دلبستگی داریم و قدرت اقناعگری او را ورای توان هر نوع شک و تردید میدانیم. تیلیش نام این وابستگی و دلبستگی را دلبستگی واپسین میگذارد. از نظر وی دلبستگی واپسین یعنی عمیقترین ارتباط ما با آنچه که مبدأ حیات ما یعنی وحی است.
وحی، وجد و معجزه
تیلیش در تشریح ماهیت وحی، هر تجلی رویداد وحیانی را از دو ناحیه و دو جنبه مورد بررسی قرار میدهد: ۱) جنبهٔ پذیرنده یا تجربهکننده؛ ۲) جنبه معطی یا دهنده. در جنبه پذیرنده در حقیقت حادثه وحیانی زمانی رخ میدهد که حالت وحی تمام وجود پذیرنده را در بر گرفته و او را مستغرق دلبستگی کرده باشد. تیلیش چنین تجربهای را که همه مؤمنان در هر لحظه از ایمانشان تجربه میکنند تجربه وجدی مینامد. در حقیقت وجد حالتی است که عقل در درک خودآگاهانه از کنه عقل، از خودش فراتر رفته و منبع و حافظ عقل را تجربه کند.
جنبه دوم هر تجربه وحیانی جنبه معطی است. به اعتقاد تیلیش تجربهای که در جنبه معطی وجود دارد، همواره دارای چنین ویژگیهایی است که اولاً نشانمند و نمادین است و ثانیاً مستقیماً از مبدأ معنا نشأت گرفتهاست. از سویی چنین تجربهای از مبدأ معنا به معنای شناخت این منبع نیست چراکه مبدأ معنا حتی در وحی یا مکاشفه نیز ذاتاً سری و مخفی است. مبدأ معنا در زمره موضوعهای قابل شناخت دیگر هم نیست و از ساختار عقل متناهی فراتر است. از این جهت اصولاً امکان آگاهی نفس از حضور مطلق یا مبدأ بیقید و شرط معنا بدون امری نشانمند و واسطهای که تجلی کاملی از آن مبدأ باشد، امکانپذیر نیست. تیلیش از پدیده نشانمند تجربه وحیانی به معجزه یاد میکند. معجزه در حقیقت شیء، حادثه یا شخصیتی نشانمند است که از طریق آن معطی و مبدأ معنا، حیات و قدرت خودش را در اشخاص حاضر میکند. در حقیقت در دین مسیحیت عیسی مسیح نخستین معجزه به معنی چنین رویداد وحیانی بود. عیسی در مرحله نخست برای حواریون یک معجزه یا نماد و واسطه مبدأ معنا بود، چراکه محور همه گزارشهایی که بعداً از سوی حواریون از حیات عیسی ارائه شد، از نقش او در انکشاف عینی حضور مبدأ معنا در حیات با عنوان لوگوس حکایت دارد. اما در طول تاریخ همه کسانی که او را در حالت وجدی لبیک گفتند، با چنین تجربهای از رویارویی با مبدأ معنا مواجه شدهاند.
به اجمال مسأله شکاکانه ما را به ریشه تعارضات عناصر قطبی مانند خودمحوری و دیگر محوری و همچنین به تعارض ساختار و کنه عقل رهنمون کرد. درحقیقت مقولات محضی که در کنه عقل برای ما منکشف میشود حاکی از حضور و تجربه مبدأ معنا در وجود ماست که به وحی شناخته میشود؛ بنابراین پاسخ مسأله شکاکانه وحی در حقیقت یک امر نشانمندی از سوی مبدأ معنا است که حاکی از حضور و تجربه مبدأ معنا در پذیرنده و تجربهکننده تحت عنوان معجزه است. چنین معجزهای در دین مسیحیت عیسی به عنوان مسیح است. در حقیقت پاسخ مسئله شکاکیت، پذیرش عیسی به عنوان جلوهای نشانمند از واپسین دلبستگیِ انسان به مبدأ معنا است.
ریشه مسئله شکاکیت
تعارض عنصر عاطفی و صوری؛
تعارض مطلقگرایی و نسبیگرایی.
تیلیش پس از بررسی ریشههای شکاکیت و رمزگشایی از نماد عیسی به عنوان مسیح سعی میکند نشان دهد چنین نمادی سبب خلاصی بشر از کارزار شکاکیت است. به اعتقاد وی اتحاد وحی یا معجزه در عیسای انسانوار، سبب رفع تعارض عنصر عاطفی و صوری است و اتحاد رویداد عینی و مطلق، سبب غلبه بر تنش نسبیگرایی و مطلق گرایی است. نکته حائر اهمیت در تبیین تیلیش آن است که عیسی در این تبیین تنها وسیله حضور سر است و نباید با صاحب سر خلط شود.
۲) نماد خدا به عنوان خالق
تیلیش در تبیین این پرسش که چه عاملی بیرون از ما است که دائماً یارای مقاومت در برابر نیروهای ویرانگر را دارد و به انسان در برابر تهدید به مرگ و جهل و گناه، امنیت میبخشد، وارد مباحث الهیات به معنای اخص آن یعنی مباحث مربوط به خداشناسی میشود. اما باید به مسیری که تیلیش طی کرد توجه داشت. او در یک رفت و برگشت خود را مواجه با سوالاتی بنیادین دید، و با تحلیلی هستیشناختی به ماهیت ذاتی بشر با وصف مخلوقیت و تناهی رسید و از آن پس نتیجه گرفت که خدایی برای چنین خلقتی هست و چنین خدایی فرا و ورای هرگونه مرز و محدودیتی غیرِ متناهی است. الهیات تیلیش دارای دو محور است. او نخست با الهیات اثباتی آغاز و با الهیات سلبی مطلب را ختم میکند. تیلیش با استفاده از مفهوم دلبستگی واپسین، در حقیقت به دنبال تبیین عشق است. چرا باید خدا همیشه مرا در برابر تهدیدها حفظ کند؟ پاسخ آن در نوعی دلبستگی دوجانبه نهفتهاست. چنین دلبستگیای منحصربهفرد و واپسین است، یعنی همه وجود انسان را به خود اختصاص میدهد و ورای هرنوع تعلّقِ خاطر دیگر است.
الهیات اثباتی
خدا در اندیشه تیلیش تجربه حضور قدرت هستی و خالق آن است. وصف خالقیت در این تعبیر تنها اشاره به منشاء اشیاء ندارد، بلکه متضمن نوعی حضور فعال در حیات و بقاء هستی است. خداوند حَیّ است و دارای حیاتی است که حیات هستی در گرو تعلقِ اراده آن به او است. از سویی مفهوم «خداوند خالق است» به معنی حافظ بودن هم هست. یعنی از هر نوع تهدیدی انسان را در امان نگهمیدارد. او صرفالوجود، غیر مشروط و حاضر در هر چیز و مالک آن است. او مبدأ هستی ما است و در خلالِ تهدید شدن ما به عدم است؛ یعنی ورای عدم و تهدید و نابسامانی، باز خلق میکند و مخلوق خود را تحت سرپرستی و محافظتِ خود دارد.
الهیات سلبی
تیلیش نسبت به اوصافِ سلبیِ فرجامین دلبستگی مواردی را ذکر میکند که حاکی از ویژگیهای عمومی و سلبی خدا هم هست. وی معتقد است اولاً توصیف چنین حضور و قدرتی به خاطر قُدسیّت آن، کاملاً توصیف ناپذیر و سِرّی است. مضاف بر اینکه چنین قدرتی درون این ساختار هم نیست چون در این صورت اسم خالق برای او معنا نداشت. از سویی خداوند نام کلی دیگری هم برای ساختار هستی نیست یعنی نمیشود گفت خدا همین هستی است با اسم دیگر که مثلاً گفته بشود قادر مطلق یا خالق هستی! در عین حال تیلیش منکر «همه خدایی» هم هست چنانکه در برخی مکاتب عرفانی از هستی به عنوان مجلا و تجلیگاه خداوند یاد میکنند. خداوند «موجود» هم نیست حتی اگر آن موجود را متعالی فرض کنیم، چراکه هر موجودی لاجرم متناهی است؛ بنابراین سخن از وجود خدا امری مردود است.
پــایـــان
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#49
Posted: 9 Jun 2018 17:14
بوئتیوس
بوئتیوس (انگلیسی: Boethius) یک فیلسوف اهل ایتالیا بود.
زاده رم
درگذشته پاویا
دوره فلسفه قرون وسطی
منطقه Western philosophy
مهمترین علایق problem of universals, دین, موسیقی
ایدههای اصلی The Wheel of Fortune
ویلیام آلستون
ویلیام پی. آلستون (۱۹۲۱–۱۳ سپتامبر ۲۰۰۹) فیلسوف دین و استاد دانشگاه سیراکیوز است که دیدگاههای او دربارهٔ مبناگرایی، درونی گرایی (در مقابل بیرونی گرایی)، افعال گفتاری و ارزش معرفتی تجربههای عرفانی بسیار تأثیرگذار بوده است. او مانند غالب فیلسوفان آمریکایی در سنت فلسفهٔ تحلیلی قرار دارد.
او به همراه الوین پلانتینگا، نیکلاس ولترزتورف و برخی دیگر نظریهٔ مبناگرایی اصلاح شده را در معرفتشناسی پایهگذاری کرده است که یکی از مهمترین وجوه تفکر دینی قرن بیستم به شمار میرود.
نجربهٔ دینی
از نظر آلستون تجربهٔ دینی نیز مانند تجربهٔ حسی میتواند منبعی برای معرفت یا توجیه معرفتی باشد گرچه هیچکدام از این دو همیشه خالی از خطا و اشتباه نیست. به نظر او اختلافات بین این دو گونه تجربه، نشانگر اعتبار تجربهٔ حسی و بیاعتباری تجربهٔ دینی نیست؛ بلکه تنها نشانگر دوگونهٔ مختلف از تجربه است. همچنان که تجربهٔ دینی موجب معرفت برای خود شخص میشود، گزارش آن نیز میتواند موجب ایجاد معرفت برای دیگران باشد. به نظر آلستون ما برای اعتماد به منابع تجربی باورها هیچ دلیل کافی نمیتوانیم داشته باشیم مگر آنکه برای همهٔ آنها اعتباری اولیه قائل باشیم و تنها اگر دلایلی برای بیاعتباری آنها به دست آوردیم آنها را کنار بگذاریم در غیر این صورت گرفتار شکگرایی تمام عیار خواهیم شد. به نظر او هر عمل شناختی که به لحاظ اجتماعی تثبیت شده باشد باید به عنوان منبعی برای باور صادق پذیرفت مگر دلایل کافی برای رد آن در دست باشد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#50
Posted: 18 Jun 2018 13:59
پیتر گیچ
پیتر توماس گیچ (به انگلیسی: Peter Thomas Geach) (۲۰۱۳–۱۹۱۶) فیلسوفی بریتانیایی بود. گیچ از شارحانِ آثار توماس آکویناس و گوتلوب فرگه است. کتاب او در مورد افعالِ ذهنی (۱۹۵۷) از آثار کلاسیک است و دفاع او از نسبیبودنِ رابطهٔ اینهمانی مشهور است.
گیچ از سال ۱۹۴۱ همسرِ الیزابت انسکوم بود.
پیتر گیچ
زاده ۲۹ مارس ۱۹۱۶
Chelsea, London
درگذشته ۲۱ دسامبر ۲۰۱۳ میلادی (۹۷ سال)
کمبریج
دوره 20th-century
منطقه فلسفه غرب
مکتب فلسفه تحلیلی
مهمترین علایق منطق فلسفی، فلسفه، فلسفه دین,
ایدههای اصلی Analytical Thomism، پارادوکس قدرت مطلق، Frege–Geach problem
دانشگاه Balliol College, Oxford (MA
آثار
Geach, Peter (1957). Mental Acts. Routledge and Kegan Paul..
Geach, Peter (1972). Logic Matters. Blackwell.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند