قیمت قسمت اولبهروز روی تختش دراز کشیده بود و زل زده بود به سقف.کتاب درسیش روی سینش پهن بود و مثلا داشت درس میخوند! فکرش خیلی مشغول بود تمام ذهنش روی دوست دخترش میچرخید.روزی که اولین بار توی حیاط دانشگاه همدیگه رو دیدن روزی که اولین قرار رو گذاشتن روزی که اولین بوسه رو روی لب هم کاشتن روزی که اولین سکس رو داشتن... همه اینا مثل یه فیلم از جلوی چشاش رد میشد و لبخند قشنگی رو روی لباش نقس میبست.یهو احساس کرد دلش بدجوری واسه ندا (دوست دخترش) تنگ شده.موبایلش رو برداشت یه اس ام اس نوشت "دوستت دارم" چند دقیقه براش بعد اس ام اس اومد بازش کرد ندا نوشته بود "من بیشتر" چشاش رو بست لبخندش شیرین تر شد یه نفس عمیق کشید! کتابش رو آرود بالا شروع کرد به خوندن.چند خطی درس میخوند چند لحظه ای به ندا فکر میکرد...ندا روی تختش دراز کشیده بود با همون لبخند عمیق به بهروز فکر میکرد به روزی که اولین بار توی حیاط دانشگاه همدیگه رو دیدن روزی که اولین قرار رو گذاشتن روزی که اولین بوسه رو روی لب هم کاشتن روزی که اولین سکس رو داشتن... همه اینا مثل فیلم از جلوی چشاش میشد.از راه دور 2 تا بوس واسه بهروز فرستاد چشاش رو بست یکمی استراحت کنه...******توی حیاط دانشگاه بهروز روی صندلی نشسته بود با رفیقاش میگفتن میخندیدن.یکی از رفیقاش داشت جک تعریف میکرد... پسر میره جلوی کلیسا یه کشکشی در میاره صلیب رو نشونه میره میزنه ولی تیرش از کنار صلیب رد شد پسره اخمی میکنه میگه کیرم توش خورد پهلوش! دوباره صلیب رو نشونه میره میزنه بازم از کنارش رد شد باز اخمی میکنه میگه کیرم توش خورد پهلوش! ایندفعه حواسش رو کاملا جمع میکنه با تمرکز میزنه و درست میخوره وسط صلیب پسره حال میکنه میزنه زیره خنده پدر روحانی با عجله میاد داد میزنه هی پسر چیکار کردی؟ خجالت نمیکشی به آیین ما نشونه میری؟ پسره میزنه زیر خنده میگه نه! همون موقع هوا ابری میشه صداهای عجیب میاد مه غلیظی درست میشه یه رعد و برق خفن میخوره زمین پدر روحانی پودر میشه میریزه زمین! پسره با ترس و لرز به اطرافش نگاهی میکنه یهو یه مرد بزرگ از توی ابرا میاد بیرون میگه کیرم توش خورد پهلوش!!!... بهروز و دوستاش با صدای بلند میخندیدن و از این دقایق لذت میبردن.به ساعت نگاهی کردن باید میرفتن سر کلاس تا گیر اون استاد بد اخلاق نیافتادن! خودشون رو جمع و جور کردن بدو بدو رفتن سمت کلاس...یه گوشه دیگه از حیاط ندا و چند تا از دوستاش روی صندلی نشسته بودن منتظر شروع کلاسشون بودن.همه باهم پچ پچ میکردن در مورد پسرای دانشگاه حرف میزدن! یکی میگفت اون پسره رو دیروز دیدی؟ خیکی اومده بود به شهلا میگفت کارت دارم! انگار شهلا خره نمیدونه اون چی میخواد بگه... وسط صحبت ها یکی از دخترا زد روی شونه ندا (به یه پسر که اون طرف تنها روی صندلی نشسته بود آروم از سیگارش کام میگرفت اشاره کرد) گفت نظرت در مورد اون چیه؟ ندا یکمی براندازش کرد گفت براوو! سوجه کدومتونه؟ دختره خندید گفت هیچ کس! تازه وارده به هیچ کس محل نمیده همیشه تو لاک خودشه نه به کسی نگاهی میکنه نه حرفی میزنه! حالا نظرت چیه به حرفش بیاریم؟ ندا لبخندی زد گفت عالیه! برنامه ریزی کن بریم سراغش یکم بخندیم!******ندا و دوستاش کلاسشون تموم شد با هم توی حیاط دانشگاه قدم میزدن یکی از اون پشت آروم صدا کرد... پیشت...پیشت...دوستش زد روی شونه ندا گفت همیشه عادت دارین همدیگه رو ایجوری صدا کنین؟ ندا خندید گفت دیوونست دست خودش نیست شما برین بشینین من الان میام بعد راهش رو عوض کرد رفت یکمی انور تر زد پشت بهروز! بهروز با عجله چرخید روش رو اینور کرد گفت چطوری جیگر؟ ندا خندید گفت مرض با این صدا کردنت همیشه آبروی منو میبری مگه اسم ندارم هی پیشت پیشت میکنی؟ بهروز گفت ببخشید حتما با پیشی اشتباه گرفتمت! ندا اخم خوشگلی کرد گفت حالا چته؟ بگو کار دارم میخوام برم. بهروز سرش رو برد جلو آروم در گوشش گفت بخاطر این رفتار بد دفعه بعدی موقع شیطونی از عقب تنبیه میشی! ندا خندید گفت به همین خیال باش! بعد دستش رو تکون داد گفت من باید برم کار دارم زودتر برو خونتون انقدرم چشم چرونی نکن خبراش واسم میرسه بعد تند رفت پیش دوستاش .بهروز یکمی سرش رو تکون داد گفت صبح تا شب با دخترای دیگه پسرا مردم رو لای ذره بین میبرین بعد به من میگه چشم چرون! سرش رو انداخت پایین رفت به سمت در خروجی.دوست ندا آروم در گوشش گفت سوجه اومد.ندا گفت نریم بدتر ضایع بشیم؟ دوستش خندید گفت بچه ای؟ پاشو بریم میخندیم.پسر خوش قیافه اخماش توی هم به زمین خیره شده بود آروم سیگار میکشید و زیر لب چیزی زمزمه میکرد.از سر و وضعش معلوم بود بقول معروف از اون بچه مایه داراست.ندا و دوستش نزدیکش واسادن.دوستش آروم به اون پسر گفت ببخشید میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟ پسر نگاهی به اون 2تا کرد هردوشون جذاب و قشنگ بودن دوباره سرش رو انداخت پایین با همون استایل قبلی به زمین خیره شد گفت خواهش میکنم.دوست ندا گفت قیافه شما خیلی واسم آشناست هرچی فکر کردم به خاطر نیاوردم واسه همین یکمی کنجکاو شدم! پسر با همون حالتی که داشت از سیگارش کام گرفت گفت حتما اشتباه گرفتین.دوست ندا که انتظار نداشت این جواب رو بشنوه سکوت کرد گفت بله ببخشید حتما همینطوره فقط میشه اسمتون رو بگین؟ پسر آروم گفت سامی.دختر گفت مرسی ممنون ظاهرا من اشتباه گرفتم اون یکی دیگه بود خوشحال شدم بعد به ندا نگاه کرد گفت بریم! پسر آروم سرش رو تکون داد ندا و دوستش راه افتادن رفتن همون موقع پسر توی دلش خندید گفت مادرقحبه خر خودتی!ندا بلند زد زیر خنده به دوستش نگاهی کرد گفت خاک بر سرت! دید چطوری ضایع شدیم؟ دوستش اخمی کرد گفت این دیگه کی بود اولین بارم بود یه پسر اینجوری باهام برخورد کرد! اصلا انگار نه انگا وجود خارجی داشتیم! ندا گفت دمش گرم عجب آدمی بود خیلی اخلاقش باحال بود.دوستش گفت نمیدونم! ولی خیلی عجیب بود! ندا به پسره خیره شد آروم گفت موافقم.******بهروز سر ندا رو کشید جلو روی لباش رو بوسید گفت دیدی کار خودمو کردم؟ ندا دستش رو گذاشت روی باسنش گفت بهروز خیلی بدی مگه من چیکارت کردم؟ حالا چطوری برم خونه؟ وایی جلو مامان بابام چطوری بشینم؟ بهروز خندید دستش رو انداخت توی موهای تاب دار و خوشگل ندا گفت درد رو به جون بخر تا یاد بگیری دیگه با دوست پسرت بد صحبت نکنی.ندا خندید دستش رو کشید روی سینه بهروز زیر گلوش رو بوس کرد آروم گفت نوش جونت مال خودته دلت خواست اینکارو کنی. بهروز خندید روی لب ندا رو بوس کرد گفت پس بخواب یه بار دیگه از عقب تنبیه شی! ندا جیغ زد گفت پر رو بعد آروم زیر گلوی بهروز رو گاز گرفت گفت خوبی به تو نیومده اصلا کوفتت بشه من چطوری بشینم؟ یه آدم زرنگ منو ببینه آبرو واسم نمیمونه درجا میفهمه! بهروز گفت غرغر بسه زودتر برو الان مامانم میاد دیگه هردومون نمیتونیم بشینیم چون باید بریم بهشت زهرا! ندا خندید رفت مانتو روسریش رو تنش کرد کیفش رو برداشت گفت هویی خبرتو دارما تو دانشگاه چشم چرونی نکن این بار 100 ام! بهروز خندید گفت بقول شاعر بس کن حرف نزن خستم غر نزن! ندا اومد جلوش واساد خنده مسخره ای کرد گفت عزیزم کاری نداری؟ بهروز ابروهاش رو بالا زد گفت هری! ندا اخمی کرد یهو محکم زد وسط پای بهروز! بهروز افتاد زمین آروم گفت میکشمت بعد از درد به خودش میپیچید! ندا خندید گفت این به اون تنبیه مسخره و بی تربیتی های جنابعالی در! حالا تو هم مثل من چند روی نیمتونی درست بشینی! بعد دستاش رو تکون داد گفت بای بای بهروز جونم خنده ای کرد و از از خونه خارج شد بهروز هم روی زمین از درد به خودش میپیچید آروم تو دلش گفت جونم هم مال تو...مرا در اوج حسرت ها رها کرد - عجب یار وفا داریست دنیا
قیمت - قسمت دومندا با دوستاش توی حیاط نشسته بودن دوستش آروم بهش اشاره کرد نگاه ندا به اون سمت چرخید همون پسری که اون روز باهاش صحبت کرده بودن با همون استایل عجیب آروم از مجتمع اومد بیرون رفت رو یه صندلی نشست یه سیگار روشن کرد و دوباره به زمین خیره شد.دوست ندا آروم زد زیر خنده گفت این یارو دیوونست! ندا اخمی کرد و به پسره خیره شد توی چهره پسر گیرایی خاصی میدید استایل عجیبش ندا رو قلقلک میداد برای فضولی و اطلاعات بیشتر از اون! دلش میخواست دلیل این کارای اون رو بدونه.دوست ندا زد روی پاش گفت چته؟ به چی نگاه میکنی؟ اون دیوونه؟ ندا لبخند آرومی زد گفت نه فقط حس فضولیم داره دیوونم میکنه.دوستش گفت میخوایی دوباره امتحان کنیم؟ ندا آروم خندید گفت حرفشم نزن از قیافش معلومه ایندفعه میکشه مارو! دوستش خندید گفت راست میگی این همه پسر تو این دانشگاه هست چرا به این دیوونه بخندیم!بهروز کلاسش تموم شد از مجمتع اومد بیرون یکمی اینور اونور کرد ندا و دوستاش رو دید سرش رو تکون داد گفت باز دنباله سوجه میگردن اصلا من نمیدونم هدف این دخترا جز این از دانشگاه چیه؟! صبح تا شب واسه همه دست میگیرن آخرشم حراست و ننه بابا بچه مردم و... همه یقه پسرا رو میگیرن میگن هدف شما همه چیز به جز درس خوندنه! آروم راه افتاد به سمت در خروجی همینطور که آروم قدم میزد موبایلش رو درآورد یه اس ام اس نوشت "کمتر مسخره کنین سوجه ها تموم نشن!" فرستاد واسه ندا.بعد از دانشگاه اومد بیرون به اطرافش نگاهی کرد هوا نزدیک تاریکی بود خیابونا شلوغ بود مردم مثل همیشه توی هم میلولیدن هرکس با یه بدبختی از این ور به اونور.نیم ساعت بعد ندا از جاش پاشد با همه خداحافظی کرد هوا تاریک شده بود دوستاش گفتن واسا با هم بریم ندا سرش رو تکون داد گفت نه میخوام یکمی قدم بزنم دوستاش باهاش خداحافظی کردن ندا با کنجکاوی سرش رو برگردوند به اون پسر عجیب نگاه کنه ولی جز صندلی خالی چیزی ندید! آروم به سمت در خروجی حرکت کرد و گفت یه حرکت عجیب دیگه! از در دانشگاه اومد بیرون آروم شروع کرد به قدم زدن فکرش به همه چیز و همه جا مشغول بود از بهروز گرفته تا خونه دانشگاه درسا دوستاش و آخرش به یه چیز دیگه و اونم چیزی جز نگاه و استایل عجیب اون پسر نبود! حس کنجکاوی دخترونش حسابی تحریک شده بود.توی خیابون هر کسی از کنارش رد میشد یا یه تیکه خوشگل بارش میکرد یا میخواست شماره بده یا فحش میداد یا مسخره میکرد یا... ولی ندا مثل همه دخترای دیگه عادت داشت واسش امری طبیعی شده بود.ندا اهل قدم زدن نبود ولی حتی وقتی با تاکسی تلفنی جلوی در خونشون هم که پیاده میشد باز هم این صداهای غریب رو میشنید! از بقال و چقال و پسر همسایه گرفته تا... انگار صدای پسرای غریبه واسه همه دخترای ایرانی یه عادت شده! جلوی در خونه خودشون خونه دوستشون وجود مامان بابا برادر شوهر دوست پسر و... اصلا فرقی نداره! مهم اینه که صداهای غریبه باید به گوش دختر ایرانی برسه.ندا همینطور که قدم میزد صداهای غریبه بیشتر شده بود و واقعا از قدم زدن خودش پشیمون شده بود تو دلش گفت چه غلطی کردم بعد از یک عمر خواستیم 2قدم راه بریم. تاکسی تلفنی خاصی اون دو رو بر نبود و مجبور شد کنار خیابون واسه برای تاکسی.یکم بعد ندا به خودش اومد دید از جلو پاش تا خود کرج ترافیک شده! و یه واقعیت دیگه رو فهمید اینکه کنار خیابون برای تاکسی واسادن معنی تابلوی "من جنده ام میخوام اتو بزنم" رو میده! و یادش اومد دختر ایرانی نباید کنار خیابون واسه برای تاکسی چون انقدر ماشین های جور واجور جلو پاش وامیسه که تا 6 خیابون پایین تر ترافیک درست میشه و این واسه مامورهای محترم راهنمایی رانندگی اسباب زحمت اضافی است و بس! ندا سرش تکون داد فقط توی ذهنش میگفت غلط کردم پیاده از دانشگاه اومدم بیرون! راست میگفت.دختر ایرانی چه حقی داره پیاده بخواد قدم بزنه؟ اصلا مگه خیابون ارث باباشه بخواد قدم بزنه؟ بره توی حیاط خونشون اگرم حیاط ندارن یه نعل به پاهاشون ببندن تو آپارتمان یورتمه برن چون لیاقت دختر همینه!!! به عقیده همه مردم قدم زدن و این کارا مال جنده هاست دختر ایرانی نباید اینکارو کنه!!! چند دقیقه ای گذشت سیل اتومبیل هایی که جلوی پاش واساده بودن تبدیل به رودخانه نیل شده بودن! با تردید به اطرافش نگاهی کرد هیچ تاکسی جلو پاش وانمیساد چون راننده تاکسی ها نمیخواستن این جنده رو از نون خوردن بندازن چون راننده تاکسی ها میخواستن کسی رو از رزق رو روزی نندارن و ثواب کنن برن بهشت!(البته بهشت که فرقی نداره براشون مهم حوریای بهشتی هستن) به ساعتش نگاهی کرد 15 دقیقه ای بود واساده بود و N نفر جلوی پاش ترمز میزدن قیمت میدادن! همون موقع یه زانتیا نقره ای با آرامش خاصی یکمی جلو تر واساد عقب گرفت یه فلشر زد ندا بهش نگاهی کرد از فاصله 10 20 متری که توش دیده نمیشد ولی حدس زد باید یه آشنا باشه بخواد اونو از این خفت و خواری نجات بده.واسه همین آروم رفت سمتش یکمی بعد خیلی جا خورده بود همون پسر هم دانشگاهیش با نگاه سنگین به جلوش نگاهی میکرد ندا زد روی شیشه پسر شیشه رو داد پایین آروم گفت میتونم تا یه مسیر بهتر برسونمتون یکم دیگه واسین ترافیک ماشینا تا کوه دوماند هم میرسه! ندا به پشت سرش نگاهی کرد یکی چراغ میداد یکی داد میزد یکی میگفت سگ خور 30 تومن یکی اشاره میکرد یکی بوس میفرستاد یکی با متانت منتظر بود ندا بره سمتش و... چشاش از حدقه داشت میزد بیرون حق داشت چون توی شاخ آفریقا هم از این خبرا نبود! به پسر هم دانشگاهیش نگاهی کرد گفت حق با شماست ببخشید مزاحمتون میشم پسر لبخندی زد گفت لیاقتشون بیشتر از این نیست بعد خم شد در رو از داخل باز کرد گفت بفرمایین ندا در رو باز کرد نشست تو همون موقع از پشت صداهایی میومد که توی جنگلهای آمازون هم به گوش نمیرسید! جنده..کس کش... قیمت بالا... مال من پرشیا بود مال اون زانتیا واسه همین... کیرم به دهنت... و... ندا با عجله در رو بست اشک توی چشای دختر ایرانی جمع شده بود چون پسر ایرانی با کمال آرامش خواهر مادرش رو بهم پیوند زده بود! مطمئنن دختر ایرانی اصلا سرخورده و نا امید نشده بود اصلا اتفاق خاصی نیافتاده بود و این معمولی ترین اتفاق خیابونهای ایران بود!پسر هم دانشگاهی راه افتاد ندا زیر چشمی بهش نگاهی کرد فضولی دخترونش عجیب اذیتش میکرد! دلش میخواست بیشتر ازش بدونه دلش میخواست دلیل تمام این استایل عجیبش رو بدونه.حجب و حیا و البته یاد دوست پسرش باعث میشد زبونش رو تکون نده ولی از طرفی توجیه های عوامانه دخترانه که توی سر همه دخترا وجود داره باعث میشد استدلال های منطقی رو زیر پا بزاره و توجیه کنه! بالاخره نتونست بر فضولی غلبه کنه و مثل همه دخترای دیگه توجیه عوامانه و دخترانش پیروز شد! آروم پرسید سامی اسم واقعیتونه؟ پسر با همون اخم همیشگی با سرش تایید کرد ندا یکمی مکث کرد گفت آقا سامی ترم چندین؟ سامی آروم گفت ترم 3 رشته عمران. ندا با سر تایید کرد گفت خیلی خوبه.چند دقیقه بعد ندا آروم گفت آقا سامی میتونم یه سوال بپرسم؟ اگه جوابش سخت بود یا نخواستین جواب بدین اصلا رودرواسی نداشته باشین بگین نه! سامی آروم گفت بپرس ندا نگاهی کرد و تمام سوالهایی که مدتها ذهنش رو در موردش اشغال کرده بود به زبون آورد! حتی جریان اون روز رو هم گفت که با دوستش میخواستن دستش بندازن! سامی سرش رو تکون داد گفت خوبه! شما اعتراف کننده بزرگی هستین! ندا آروم خندید گفت همه دخترا همینن! سامی مکثی کرد و جواب تمام سوالهای ندا رو یکی یکی و با آرامش خاصی داد. ندا مبهوت حرفاش شده بود و سامی استدلالهای فوق العاده ای میاورد واسه توجیه اخلاقای عجیبش! حرفاش که تموم شد به ندا نگاهی کرد گفت حالا حس فضولی دخترونه فروکش کرد؟ ندا سرش رو انداخت پایین آروم گفت خب آره! خیالم راحت شد! سامی آروم خندید گفت پس خوشبحالت امشب راحت میخوابی! ندا خندید گفت آره دقیقا! چند دقیقه بعد سامی به ندا گفت شما خونتون کجاست؟ من میرسونمتون ندا گفت نه مرسی چیزی نمونده یه تاکسی میگیرم میرم سامی بهش نگاهی کرد گفت باز شما میخوایی ترافیک درست کنی؟ نمیترسی چرثقیل راهنمایی رانندگی بیاد ببرت؟ ندا خندید گفت ما دخترا عادت داریم! سامی با سرش تایید کرد گفت منم واسه همین میگم پس بهتره زودتر بگی کدوم سمت برم! ندا مکثی کرد میخواست بگه نه ولی ترس از بیرون و اجتماع نذاشت و آروم گفت اگه مزاحم نمیشم از این سمت برین.نیم ساعت بعد سامی ندا رو سر کوچه پیادش کرد بهم نگاهی انداختن ندا گفت ممنون آقا سامی خیلی لطف کردین سامی سرش رو تکون داد گفت خواهش میکنم هرکسی بود توی اون وضعیت همین کارو میکرد.ندا لبخند شیرینی زد گفت با اجازه و رفت به سمت خونه سامی یکمی باخودش فکر کرد و آروم حرکت کرد رفت.ندا همینطور که به خونه نزدیک میشد به حرفای سامی فکر میکرد به برخوردشون به همه چیز ولی یه چیزی اذیتش میکرد.یه حس دخترونه به شدت اذیتش میکرد حسی که توی وجود تمام دخترا بود و اونم چیزی نبود جز تشویش! بهروز هرگز حق نداشت حتی با یه دختر برخورد اجتماعی داشته باشه ولی ندا خیلی راحت از این برخوردها داشت و نمونش هم سامی! ندا کلید رو توی در چرخوند مکثی کرد هیولای درونش زبونه کشید بهش گفت تنوع! تنوع! تنوع! ندا سرش رو تکون داد رفت داخل خونه.اما تنوع چی بود؟ تنوع درواقع همون خواست درونی هر دختر بود...
قیمت - قسمت سومآخر شب ندا روی تختش دراز کشیده بود ذهنش به سرعت پیرامیون مسائل پیش اومده میچرخید.حیا و زات دخترونش نیمذاشت یه لحظه خیانت به بهروز رو تحمل کنه ولی هیولای درونش با قدرت فریاد میزد تنوع! تنوع! تنوع! تشویش عجیبی تمام تنش رو پر کرده بود کلی درس داشت ولی بقول معروف دست و دلش به درس نمیرفت! دلش میخواست به جنس مخالف جدیدی که روی ذهنش تاثیر شگرفی گذاشته بود توجه کنه ولی درست نقطه مقابلی هم داشن.یه وجدان لطیف دخترونه بهش میگفت تو 1ساله که عاشق بهروزی و توی این 1 سال همیشه با دوستات پسرهای دانشگاه رو دست انداختین همه چیز مثل همیشه طبیعیه چرا باید فکر کنی این پسر با بقیه فرق داره؟ تو یه عشق کهنه رو به یه هوس دخترانه (تنوع) میفروشی؟ هی هیولای درونش میتوپید هی وجدان دخترونش جواب میداد ولی هیچ داوری در کار نبود که بگه حق با کیه! ضعف تصمیم گیری یه دختر به وضوح در این لحظه معلوم میشد...همون لحظه بهروز هم روی تختش دراز کشیده بود ثانیه شمار ساعت روی میز عسلی کنارش با سرعت حرکت میکرد و داد میزد تیک تیک تیک تیک تیک بهروز احساس عجیبی داشت تو دلش احساس خطر میکرد و در این 1 سال عشقی که با ندا داشتن این دفعه اول بود! دستاش رو گذاشت روی صورتش نفس عمیقی کشید گفت چرا اینطوری شدم من؟ نکنه ندا طوریش شده؟ ته دلش خالی شد موبایل رو برداشت یه اس ام اس واسه ندا فرستاد... جوابی نیومد چند بار زنگ زد نه بازم جواب نداد! بهروز خیلی ترسیده بود گفت نکنه چیزیش شده باشه؟ 1ساعتی توی اتاقش قدم زد با حالتی آشفته ضبط کوچیکش رو روشن کرد "ابی" با صدای رسایی فریاد میزد...ستاره های سربی... فانوسکهای خاموش... منو هجوم گریه... از یاد تو فراموش...تو بال و پر گرفتی به چیدن ستارهدادی منو به خاک این غربت دوبارهدقیقه های بی تو پرنده های خستنآیینه های خالی دروازه های بستن...اگه نرفته بودی جاده پر از ترانهکوچه پر از غزل بود به سوی تو روانهاگه نرفته بودی گریه منو نمیبرد...******فردا صبح بهروز با عجله رفت سمت دانشگاه توی حیاط با اخم ناراحتی یه گوشه نشسته بود که ندا کم کم از دور پیداش شد براش دست تکون داد ندا اومد سمتش قیافه بهروز همه چیز رو آشکار میکرد ندا سرش رو انداخت پایین گفت ببخشید دیشب حالم خوب نبود میخواستم تنها باشم.بهروز پاشد جلوش واساد یکمی به اطراف نگاه کرد صبح زود بود زیاد شلوغ نبود بعد به ندا خیره شد گفت به عقلت نرسید دل من 1000 راه میره؟ به درک و شعورت نرسید تا صبح داشتم مثل دیوونه ها توی اتاقم راه میرفتم؟ ندا آروم گفت بهروز بهم حق بده روحیم خراب بود بهروز نیشخندی زد گفت شما دخترا کوچکترین بویی از عقل و درک نبردین فقط شعار بلدین ندا سرش رو آورد بالا گفت منظور؟ بهروز محکم زد توی گوشش ندا با نا باوری اشک توی چشماش جمع شد بهروز بهش نگاهی کرد گفت منظورم این که من بدبخت تا صبح مثل دیوونه ها داشتم راه میرفتم توی بی احساس جواب تماسهای منو نمیدادی چون روحیه ات خوب نبود! میتونستی یه اس ام اس بزنی همینو دیشب بگی دل من 1000 راه نره میتونیستی نه؟ ندا دستش روی صورتش بود سرش رو تکون داد چیزی نگفت رفت سمت مجتمع.سر کلاس بهروز تمام فکرش به رفتار تند خودش با ندا بود.درسته ندا اشتباه کرده بود ولی بهروز هم نباید از کوره در میرفت بهر حال دخترا کشش درک عمیق پسرا رو ندارن و کلا احساسی تصمیم میگیرن. مطمئنن بهروز با عشق اون سیلی رو به گوش ندا زده بود اگه عاشقش نبود چرا باید اینجوری نگرانش میشد؟همون لحظه ندا سر کلاس دستش روی صورتش بود با بغض به اون لحظه ی خشم بهروز فکر میکرد.چرا باید بهروز میزدش؟ اینکه ندا از لحاظ روحی پریود شده بود دلیلی برای خشم بهروز بود؟ بهروز یکمی تند رفته بود ولی یه دختر هرگز از عمق نمیفهمه چرا عشقش خشم گین شده فقط تو سرش یه جور توجیه بی منطق فرو میکنه میگه اون منو دوست نداره که این رفتارو کرده! و ندا مثل بقیه دخترا دقیقا همین افکار رو داشت! سر کلاس مرتب به خودش میگفت بهروز منو دوست نداره بهروز منو درک نمیکنه بهروز حرفای منو نمیفهمه بهروز... اما افسوس اینا بهانه هایی بود که ذهن هر دختری رو پر میکنه...******2 هفته بعد...بهروز روی تخت اتاقش دراز کشیده بود دستاش زیر سرش بود به سقف اتاقش خیره شده بود تمام خاطرات خوب و بد از جلوی چشاش رد میشد.احساس میکرد ندا با اون سرد شده دیگه ندای قدیم نیست دیگه عشق پر حرارت همیشگی نیست.لبخندی زد گفت عیبی نداره حتما مشکلات شخصی داره نمیخواد بهم بگه من نباید بزارم بهش بد بگذره باید کمکش کنم این پریود روحی رو به سلامت تموم کنه.موبایلش رو برداشت یه اس ام اس نوشت "دوستت دارم" فرستاد برای ندا.چند دقیقه بعد اس ام اس اومد "منم همینطور". بهروز یه نفس راحت کشید لبخندی زد گفت تموم زندگیه منی.بعد با خیال راحت و آسوده چشاش رو بست کمی استراحت کنه...همون موقع ندا هم روی تخت اتاقش دراز کشیده بود داشت فکر میکرد به خودش به بهروز به عشقی که داشتن به اتفاقاتی که افتاد به هیولای درونش که میگفت تنوع! به وجدان دخترونش به دلیل و برهان های دخترونش و... یکم بعد موبایلش زنگ خورد مکثی کرد موبایلش رو جواب داد یه خبر احوال گرم و صمیمی کرد یکمی صحبت کردن آخرش 2تا بوس محکم فرستاد تلفن رو قطع کرد.چشاش رو بست رفت توی فکر.از پشت تلفن صدای یه پسر میومد ولی بهروز که خواب بود! پس مطمئنن صدای یه پسره غریبه اما آشنا میومد...******2 ماه بعد...در آپارتمان نیمه باز بود ندا آروم در رو باز کرد اومد توی خونه و در رو پشت سرش بست.به اطرافش نگاهی کرد خونه مجلل و قشنگی بود آروم رفت تو به دکورهای با سلیقه خونه نگاهی کرد تو دلش این سلیقه برتر رو تحسین کرد.همون موقع یه صدایی اومد.سامی در حالی که دکمه های پیرهنش رو میبست با لبخند قشنگی اومد سمتش گفت خیلی خوش اومدی بفرمایین بعد خودش رفت سمت سالن پذیرایی نشست روی یه مبل گفت چرا تعارف میکنی؟ بفرمایین دیگه. ندا اومد سمت سالن پذیرایی نشست روی مبل خندید گفت تعارف نمیکنم داشتم فکر میکردم.سامی لبخندی زد گفت خب چه خبر؟ دفعه اولیه که اومدی خونه ما حالا میشه تعارف رو بزاری کنار؟ بابا مردم از سردی! ندا لبخندی زد گفت اوف چقدر شلوغش میکنی؟ بعد اومد کنار سامی نشست دستش رو گرفت گفت تو چه خبرا؟ بهروز رو خیلی وقته ندیدم تو بهروز رو توی دانشگاه میبینی؟ سامی آروم تایید کرد گفت چند باری دیدمش خیلی توی خودش بود تنها هم بود دوستاش رو زیاد میبینم ولی بهروز هیچ وقت توی جمعشون نیست.ندا یکمی فکر کرد گفت بیخیال ولش کن.یکم بعد ندا گفت سامی مردیم از بیکاری پاشو ضبظ رو روشن کن سامی خندید رفت ضبط رو روشن کرد یه آهنگ شاد گذاشت ندا پاشد گفت رقص بلدی؟ سامی گفت ای همچین! ندا خندید دستش رو کشید رفتن یه گوشه شروع کردن به رقصیدن و تو هم دیگه میلولیدن...بهروز توی پارک روی یه نیمکت نشسته بود به بسته سیگارش نگاهی کرد هنوز چند تایی داشت یه سیگار روشن کرد به زمین خیره شد زیر لبش چیزی زمزمه میکرد و آروم از سیگارش کام میگرفت.تو دلش میگفت رفت که رفت به درک که رفت اصلا بهتر که رفت رفتنی باید بره. اما افسوس که اینا همش شعاره.یه پسر وقتی از درون میشکنه دیگه هیچی مرحمش نمیشه...ندا و سامی نفس زنان به دیوار تکیه دادن خیلی رقصیده بودن نفسشون بریده بود! ندا خنده ای کرد گفت سامی تو چقدر خاله ای؟ از زنا بیشتر میرقصی! سامی خندید جلوی ندا واساد تو صورتش خیره شد گفت از دوست دخترم یاد گرفتم بعد آروم سرش رو آورد جلو زل زد ندا هم با تردید یکمی نگاش کرد بعد چشماش رو بست سامی لباش رو نزدیک تر کرد گذاشت روی لبای ندا و محکم فشار داد
قیمت - قسمت چهارمسامی لباش رو از روی لبای ندا برداشت یکمی بهم خیره شدن ندا هنوز در مورد کارش تردید داشت چون تنها کسی که تو زندگیش باهاش سکس داشت همون عشق قدیمیش بهروز بود.یکمی فکر کرد ولی بازم مثل همیشه نیروی شهوت جلو داری نداشت.دستاش رو پشت سر سامی قفل کرد محکم به سمت خودش کشیدش.بهروز روی نیمکت پارک نشسته بود هوا آروم آروم رو به تاریکی میرفت دلش شور عجیبی افتاده بود آخرین سیگار رو از پاکتش در آورد و روشن کردن سرش رو گذاشت بین دستاش و آروم و بی صدا اشکاش روی گونه هاش میچکید.ندا روی تخت دراز کشیده بود سامی روی لباش رو بوسید دستی به بدن بی نظیر ندا کشید و از روی لباسش سینه هاش رو میخورد ندا چشماش رو بسته بود دستش رو گذاشت روی سر سامی آروم گفت برو پایین سامی اومد پایین از روی شلوار جین تنگ ندا دستش رو وسط پاهاش میکشید لبخند رضایت روی لبای ندا نقش بست پاهاش رو بازتر کرد خودش رو به دستای سامی فشار داد خودش دستاش رو گذاشت روی سینه هاش آروم میمالید.چند لحظه بعد سامی ندا رو بلند کرد به همدیگه کمک کردن لباساشون رو در آوردن سامی به سینه های خوش فرم ندا نگاهی کرد گفت اینارو باش! ندا خندید گفت مال خودت! سامی هم انگار منتظر همین حرف بود دوباره ندا رو خوابوند با ولع خاصی سینه هاش رو میخورد یکم بعد رفت پایین تر و مثل گرسنه ها به وسط پاهای ندا حمله کرد.با قدرت تموم کسش رو میخورد ناله ندا تمام خونه رو پر کرده بود و خودش رو محکم تر از قبل به سامی فشار میداد چند لحظه بعد ندا لرزشی کرد و ارضا شد سامی سرش هنوز پایین بود آروم گفت چقدر زود! ندا بیحال گفت وقتی مثل گرسنه ها حمل میکنی همین میشه دیگه.سامی خنده ای کرد گفت حالا نوبت توئه ندا آروم گفت بزار نفسم سر جاش بیاد نمیتونم تکون بخورم.چند دقیقه بعد سامی یه اسپری در آورده بود با خودش ور میرفت ندا یکمی به خودش اومد پاشد روی تخت نشست گفت چه خبرته؟ میخوایی جرم بدی؟ سامی خندید گفت از کجا فهمیدی؟ ندا یه نگاهی بهش کرد گفت راست میگی اصلا معلوم نیست.سامی اومد سمت ندا نشست روی تخت گفت شروع کن! ندا لبخندی زد جلوی پاهاش زانو زد سرش رو برد جلو آروم با زبونش به نوک کیرش کشید بعد کم کم شروع کرد به ساک زدن سامی به دستاش تکیه داده بود صداش رو همسایه ها هم میشنیدن ندا هم نامردی نمیکرد با جون و دل میخورد! واسش مهم نبود صدای سامی خونه رو گرفته فقط محکم و با قدرت به کارش ادامه میداد 10 دقیقه بعد ندا از دهنش در آورد گفت خفه شدم لبام کنده شد سامی خندید گفت تازه داشت حال میداد! حالا پاشو ولش کن ندا نگاهی کرد گفت منم یه اسپری خالی میکردم همین بودم پاشد روی تخت دراز کشید سامی یه بالش گذاشت زیر کمر ندا خودش رفت بسته کاندوم رو باز کرد کشید روش اومد نسشت وسط پاهای ندا کیرش رو گذاشت جلوی سوراخ دستاش رو گذاشت بالای تخت آروم شروع کرد به تلمبه زدن ندا محکم لباش رو گاز گرفته بود میگفت آروم سامی هم مثل یه پسر خوب به حرفش گوش میکرد آروم تر ادامه میداد! یکم بعد سامی احساس کرد اگه اینجوری ادامه بده باید تا قیامت روی کار باشه! به ندا گفت چشمات رو ببند نبینی! بعد وزنش رو انداخت روش محکم تلمبه میزد ندا جیغش رفت هوا گفت سامی آروم دارم جر میرم! سامی گفت وقت نیست باشه دفعه بعد جبران میکنیم! نیم ساعت بعد سامی کیرش رو گذاشت روی شکم ندا یکمی تکون داد ارضا شد.ندا که 3 باری ارضا شده بود یه نفس راحت کشید گفت دارم میمرم سامی خندید گفت فکر کنم اصل بود! بعد از روش پاشد رفت سمت دستشویی ندا آروم پاشد رفت جلوی آینه واساد به خودش نگاهی کرد وسط پاهاش ورم کرده بود یکمی آروم روی کسش دست کشید جز سوختن چیزی احساس نمیکرد! انگار پوستش داشت کنده میشد! تو آینه به خودش خیره شد به بدن ظریف خودش نگاه کرد که چطوری یه جای سالم براش نمونده بود آروم گفت بهروز نمیذاشت یه تار مو از سرم کم شه حالا ببین این چیکارم کرده...بهروز توی پارک قدم میزد یه جوون روی نیمکت نشسته بود به بهروز نگاهی انداخت گفت حشیش هروئین کریستال کوک قرص همه جوره هست.بهروز بهش نگاهی کرد از وقتی ندا ترکش کرده بود و بهروز از آشفتگی غروبها به پارک میومد این جوون رو همیشه دیده بود ولی بهش اعتنایی نداشت آروم سرش رو تکون داد گفت هیچ کدوم بعد پاکت سیگارش رو آورد یادش افتاد خالیه! پرتش کرد یه گوشه راه افتاد رفت.******روز ها پشت هم میگذشتن ندا به سامی نزدیک تر شده بود بهروز به کلی از یاد همه رفته بود حتی دوستایی که یک روز بدون اون سر کلا نمیرفتن.بهر حال رسم زندگی همینه یا با ما یا بر ما! بهروز کلاسش تموم شده بود به سمت در خروجی میرفت یهو ندا رو دید که داره از در خارج میشه با احتیاط از دور نگاش میکرد ندا از در دانشگاه رفت بیرون بهروز با عجله پشت سرش دوید چند لحظه بعد بهروز هم خارج شد ندا رفت خیابون پایینی موبایلش رو در آورد یه تلفن زد بعد یه گوشه واساد.بهروز هم یه گوشه واساد از دور بهش خیره شده بود کنجکاوی امونش رو بریده بود همون موقع یه پسر کنار ندا واساد یه چیزی گفت ندا پشتش رو کرد پسر همچنان داشت حرف میزد ندا چند قدم رفت اونور تر بهروز فهمید یارو فکر کرده ندا جندست داره باهاش صحبت میکنه! بهر حال از دید ما ایرانیا هر دختری که کنار خیابون منتظر باشه از دید همه اون جندست! حالا میخواد منتظر دوستش باباش مامانش یا هرکسی باشه مهم اینه که کنار خیابون منتظر شدن یعنی جنده و از بقال و چقال و نونوا میوه فروش گرفته تا معتاد و الاف همه بهش خیره میشن ببینن بالاخره کی این تیکه ناب رو بلند میکنه میبره!! غیرت گلوی بهروز رو فشار میداد ولی حیا نمیذاشت بره جلو پسره هم یکسره به ندا یه چیزایی میگفت ندا هم با ترس و وحشت به اطراف نگاه میکرد ببینه چند 100 نفر هم وطن با غیرت دارن فیلم سینمایی مزاحم رو نگاه میکنن! بهروز آستینش رو زد بالا غیرت خونش رو به جوش آورده بود ولی به خودش میگفت نه نه منو اون نصبتی نداریم خودت رو کوچیک نکن.پسره بیخیال نمیشد و ادامه میداد یهو بهروز کنترلش رو از دست داد حمله کرد سمتش پسر مزاحم تا رفت ببینه کی صداش میکنه مشت محکم تمام لب و دهنش رو پاره کرده بود تا رفت به خودش بیاد مشتهای رگباری بهروز روی سر و بدنش امونش نمیداد! چند لحظه بعد بهروز پسره رو ول کرد رفت عقب تمام اینا توی کمتر از 30.40 ثانیه اتفاق افتاده بود و همه مات و مبهوت خیره شده بودن چی شد کی به کی شد! پسر مزاحم روی زمین افتاده بود خون از همه جاش میریخت ندا دهنش باز مونده بود به بهروز نگاه میکرد هم وطن های با غیرت هم که از فیلم سینمایی مزاحم لذت میبردن حالا از بازیگر افتخاری که نقش سیلوستر استلونه رو بازی میکرد به وجد اومده بودن با ذوق بیشتری نگاه میکردن! پسره روی زمین به خودش میپچید خون از سر و صورتش میچکید چند لحظه بعد زانتیا نقره ای(سامی) کنار خیابون واساد ندا با تردید به بهروز نگاهی کرد سرش رو انداخت پایین سوار ماشین شد رفت! فیلم سینمایی به اوجش رسیده بود هم وطنهای با غیرت با لذت تمام میخندیدن از اتفاقی که افتاده بود! مخصوصا حرکت آخر! یکی از همون هم وطن های با غیرت داد زد زنگ زدم 110 الان میان هردتاشون رو جمع میکنن برن! بقیه هم بلند گفتن دست گلت درد نکنه همینان که مملکت رو خراب کردن!! بهروز نیشخندی به خودش و زندگی زد میتونست فرار کنه بره ولی چون بخاطر ناموسش اینکارو کرده بود واسش هیچیزی اهمیت نداشت حتی لحظه ای که ندا سرش رو انداخت پایین با وقاهت تمام سوار ماشین دوست پسرش شد حتی لحظه ای که هموطنهای با غیرت ازش دفاع که نکردت هیچ تازه زنگ زدن فروختنش حتی لحظه ای که به دیوار تکیه داده بود منتظر ماشین گشت بود و هموطن های با غیرت مرتب بهش زخم زبون میزدن سرکوفت میزدن و... یکم بعد ماشین گشت نیروی ناانتظامی (انتظامی) اومد به پسر مزاحم که روی زمین صورتش خونی بود نگاهی کردن افسر گشت اومد جلو گفت چی شده؟ گفت بهروز گفت مزاحم ناموسم شده بود افسر به دورو برش نگاهی کرد گفت پس خودش کو؟ بهروز سرش رو انداخت پایین گفت رفت! هموطن های با غیرت بلند زدن زیر خنده و بهش تیکه مینداختن افسر گشت گفت اولا من ناموسی نمیبینم اگر ناموست بود چرا گذاشتت رفت؟ صبر نکرد یه شهادت بده که تو دردسر نیافتی؟ دوما اصلا مزاحم شد که شد حتی اگه ناموس تو رو جلوی چشات داشت میکشت بازم باید زنگ بزنی ما بیاییم نه اینکه گردن کلفتی کنی!!! بهروز با ناباوری به افسر گشت نگاهی کرد ترجیه داد جوابی نده! ولی غیرتش نذاشت و آروم گفت اگه به شمار زنگ میزدم که تا بیایین از ناموسم چیزی باقی نمیموند موقع قتل با 1 ساعت تاخیر میرسین بعد برای مزاحمت زودتر بیایین؟ افسر اخم کرد گفت خفه شو امثال تو همه جا رو به لجن کشیدن بعد به سرباز نگاهی کرد گفت بازداشتش کنین بره جایی که پوستش رو بکنن تا ببینه گردن کلفتی توی خیابون چه طعمی داره.سرباز با غرور اومد جلو دستای بهروز رو از پشت گره زد دستبند رو محکم بهش قلاب کرد و محکم تر هولش داد سمت ماشین افسر نیشخندی زد گفت برو تا آدمت کنن!شب در بازداشتگاه باز شد سرباز بهروز رو صدا کرد اونم پاشد رفت بیرون.افسر نگهبان بهروز رو کشید کنار به صورت کبود و داغون بهروز نگاهی کرد گفت خانوادت اومدن سگ وحشی شون رو جمع کنن ببرن.بهروز با سر تایید کرد افسر گفت گوش کن مادرجنده اگه پات رو گذاشتی بیرون 1 کلمه زر بزنی اینجا چی شده یه پرونده درست میکنیم برات دودمانت بر باد بره شیر فهمه؟ بهروز دوباره با سرش تایید کرد افسر نگهبان آورم زد پشت سر بهروز گفت صورتت کیریت هم بگو توی دعوا مشت خورده اینجوری شده بهروز دوباره تایید کرد افسر گفت هری سگ وحشی بهروز آروم به سمت سالن میرفت افسر بلند داد زد سگ وحشی.جلوی در کلانتری بهروز به پدرش گفت خسته ام میرم یکمی قدم بزنم بعد راه افتاد به سمت پارک همیشگی تا با خودش خلوت کنه به یاد تموم دردهاش...ای وای در این دار فنا خستگی ما *** چیزی نبود جز غم دلبستگی ما
قیمت - قسمت پنجمبهروز آرم با خودش قدم میزد ولی فقط جسمش روی زمین بود غرورش جوری شکسته بود که نفسی براش نمونده بود.1 ساعت بعد توی همون پارک همیشگی نشست روی نیمکت یه سیگار روشن کرد و به سختی توی فکر بود.ندا وقاهت رو به حد اعلا رسونده بود و بهروز واقعا حق داشت.آروم از سیگارش کام میگرفت به زمین خیره بود چند قطره ای اشک رو گونه هاش چکید.ندا روی تخت اتاقش دراز کشیده بود و با خودش به کار بهروز فکر میکرد به اینکه بهروز با تمام وجود غیرتش رو به همه نشون داد اما سامی حتی ازش نپرسید چی شده بود! حالا وقتی سامی و بهروز رو مقایسه میکرد میدید شاید بهروز یه بچه پولدار نبود شاید بهروز لباس فلان مارک تنش نبود شاید بهروز ابرو نمیگرفت و موهاش رو فشن درست نمیکرد! اما بهروز خیلی چیزهای دیگه داشت که امثال سامی 1 ذره اش هم نداشتن.ندا آشفته توی فکر بود و احساس میکرد تنوع دخترونه دلش رو زده! ولی خودش هم نمیدونست میخواد چیکار کنه!بهروز آروم توی پارک قدم میزد دیگه واسش نفسی نمونده بود از همه جا بریده بود احساس میکرد داره خفه میشه دلش میخواست از همه چیز فرار کنه از خودش از شخصیتش از اتفاقایی که افتاده بود دیگه دلش نمیخواست بهروز باشه دیگه نمیخواست چیزی رو به یاد بیاره. همینطور که قدم میزد یکی توی تاریکی گفت حشیش هروئین کریستال کوک قرص همه جوره هست این صدای آشنای همون پسر همیشگی بود که بهروز 10 ها بار توی پارک دیده بودش و بهش اعتنایی نمیکرد.اما اینبار تردید تمام وجودش رو گرفت دلش میخواست عقده های زندگی رو یه جوری سر خودش و دنیا خالی کنه دلش میخواست خودش نباشه دلش میخواست ذهنش از این دنیا و تلخی هاش پاک شه دلش میخواست یه راهی برای ارضا کردن روح بیمار خودش پیدا کنه و حالا پیدا کرده بود.آروم رفت سمت پسر بهش گفت خسته ام میخوام همه چیز یادم بره پسره نیشخندی زد نعشه وار گفت عیبی نداره منم یه روز مثل تو بودم بد بختی های زندگی منو به این راه کشوند اگه میخوایی همه چیزو فراموش کنی دوای دردت همینه.از جیبش یه پلاستیک کوچیک در آورد 2 نخ سیگار سمت بهروز گرفت گفت دوات فقط همینه.بهروز به سیگارها نگاهی انداخت با تعجب گفت این؟ این که سیگاره! پسر نیشخندی زد گفت بهش میگن "حشیش" "علف" "هزاری" "بنگ" "سیگاری" تو هم هرچیزی دوست داری اسمش روبزار روشن کردی تند تند محکم و عمیق ازش کام بگیر یکم بعدش به آرزوت میرسی.بهروز مکثی کرد اون 2 تا سیگار رو از پسر گرفت گفت چقدر میشه؟ پسر گفت مهمون ما باش؟ بهروز گفت نه ممون پسره یکمی فکر کرد گفت دفعه اولته میخوام مشتری شی شما 1000 چوب بده بهروز از جیبش یه 1000 تومنی در آورد بهش داد رفت یه گوشه دیگه پارک که خیلی خلوت و تاریک بود روی نیمکت نشست یکی از سیگارهارو در آورد روشن کرد و به گفته پسره تند تند و محکم ازش کام عمیق میگرفت.بوی عجیبی اطرافش رو پر کرده بود بهروز تازه فهمید چرا بهش میگن علف! سیگار به وسطاش رسیده بود بهروز احساس میکرد محیط یکم دور سرش میچرخه! یاد ندا افتاد با ولع بیشتری سیگار رو تا آخر کشید! ته سیگار رو پرت کرد یه گوشه به تاریکی خیره شد احساس میکرد چند نفر اونجا راه میرن پاشد به خودش نگاه کرد فکر میکرد وزنی نداره به نمیکت نگاه کرد فکر میکرد توی ورزشگاه نشسته بلند زد زیر خنده گفت دوای دردم همینه همش توهمه همش توهمه.آروم باخودش صحبت میکرد و میخندید یکم بعد یهو یاد ندا افتاد به زمین خیره شد و بلند زد زیر گریه حالا با خودش حرف میزد و اشک میریخت...******1 ماه بعد...ندا روی صندلی توی حیاط دانشگاه نشسته بود فکر میکرد. این روزا اصلا حال و حوصله نداشت تشویش تمام وجودش رو پر کرده بود.دوستش صداش کرد ندا گفت بله؟ گفت بیا کارت دارم.ندا با بیحالی پاشد رفت گفت چیه؟ دوستش نیشخندی زد گفت سامی چطوره؟ ندا گفت نمیدونم امروز ندیدمش حالا حرفت رو بگو.دوستش بهش نگاهی کرد دستش رو کشید برد اون سمت دانشگاه گفت همینجا واسا بعد رفت با 2 تا دختر دیگه اومد گفت اینارو میشناسی؟ ندا گفت نه! دوستش خندید با حالت خاصی گفت دوست دخترای سامی جون هستن! دخترا با تعجب به هم نگاهی کردن گفتن یعنی چی؟ دوست ندا گفت یعنی سامی با هر 3تاتون تریپ داره همین! ندا خندید گفت امکان نداره من سامی رو خوب میشناسم اصلا حرفشم نزن.یکی از دخترا گفت اتفاقا منم همین نظر رو دارم! 3 تا دختر با اخم و غضب به هم دیگه نگاهی کردن یکی از دخترا گفت سامی خودش کجاست؟ ندا آروم گفت ظهر کلاس داره میاد دختره شمارش رو داد گفت سامی اومد منم خبر کن بیام باهاش کار دارم اون یکی هم همینکارو کرد بعد رفتن! دوست ندا به ندا خیره شد گفت خاک بر سرت میدونی چه بلایی سر بهروز اومده؟ ندا با تردید گفت نه.دوستش گفت این رسم روزگار نبود بخاطر یه پسر دروغ گوی بی غیرت که با 10 تا مثل تو دوسته عشق واقعیت رو ول کنی.ندا دلش ریخت گفت چی شده؟ بهروز کجاست؟ دوستش پشتش رو بهش کرد گفت ندونی بهتره بعد آروم ازش دور شد ندا دوباره گفت توروخدا بگو چی شده؟ دوستش چرخید بهش نگاهی کرد گفت بهروز از دانشگاه اخراج شده ندا با ترس گفت واسه چی؟ دوستش نیشخندی زد گفت اعتیاد! بعد پشتش رو کرد رفت.ندا باورش نمیشد چی شنیده به دیوار تکیه داد دنیا دور سرش میچرخید شوک عجیبی بهش وارد شده بود آروم زد تو سرش گفت باورم نمیشه بعد سریع موبایلش رو در آورد شماره بهروز رو گرفت اما کسی جواب نداد چند بار دیگه زنگ زد کسی جواب نداد.ندا آروم اشکاش رو پاک کرد گفت بهروز تو رو خدا جواب بده و دوباره زنگ زد اینبار یکی گوشی رو برداشت ندا با عجله گفت الو؟ بهروز خودتی؟ یه پسر غریبه گفت بهروز کیه؟ ندا گفت این مگه شماره آقا بهروز نیست؟ پسر گفت خانم این شماره واگذار شده لطفا زنگ نرنین! ندا تلفن رو قطع کرد گریه امونش رو بریده بود ولی افسوس که همیشه برای جبران وقت نیست...ندا با اینکه حالش از بد بدتر بود نیمتونست روی پاش واسه بازم توی دانشگاه منتظر سامی موند ظهر سامی اومد دانشگاه ندا با عجله رفت سمتش سامی خندید گفت سلام اینجا... حرفش تموم نشده بود که ندا جلوی همه سیلی محکمی به گوشش زد شماره اون 2تا دختر رو پرت کرد توی صورتش گفت یک بار دیگه اسم منو بیاری هرچی دیدی از چشم خودت دیدی آشغال پس فطرت. بعد سریع دوید به سمت در خروجی.دوستش که این اتفاق رو دیده بود سریع دوید دنبالش خیابون پایینی بهش رسید به زور نگهش داشت گفت صبر کن ندا با گریه گفت ولم کنین بزارین به درد خودم بسوزم دوستش کشیدش کنار گفت ببین دیگه واسه همه چیز دیر شده خب؟ اما اگه دلت واسه بهروز تنگ شده من زنگ میزنم به داداشم (قبلا از دوستای صمیمی بهروز بود) ازش میپرسم کجا میشه پیداش کرد باهم میریم خوبه؟ ندا با سر تایید کرد گفت تورو خدا همین الان بپرس دوستش موبایلش رو در آورد با داداشش صحبتی کرد بعد تلفن رو قطع کرد گفت داداشم میگه نرین بهتره بهروز رو فراموش کنین اما اگه اصرار دارین و به یه بار دیدن راضی میشین نزدیک غروب برین پارک نزدیک خونشون بیشتر موقع ها اونجا میشینه.تا نزدیک غروب بشه ندا داشت پرپر میشد دوستش زنگ زد گفت نیم ساعت دیگه جلوی پارک باش... نیم ساعت بعد ندا و دوستش جلوی پارک بودن دوستش دستش رو گرفت گفت داداشم گفته دیگه خیلی دیر شده از تو هم خواهش میکنم جنبه داشته باش هرچی دیدیم همینجا فراموش میکنیم بعد میریم باشه؟ ندا با سر تایید کرد دوستش دستش رو کشید با هم رفتن داخل پارک یکمی چرخیدن اثری از بهروز نبود دوستش دوباره زنگ زد به داداشش گفت کجا میشینه؟ این همه آدم اینجان. داداشش یه چیزی گفت تلفن رو قطع کرد دوستش دست ندا رو کشید رفتن یه گوشه خلوت هوا نزدیک تاریکی بود نور قرمز خورشید همه جا رو سرخ کرده بود دوستش آروم به ندا اشاره کرد گفت اونجا رو ببین ندا یکمی جاش رو عوض کرد بهروز روی یه نیمکت نشسته بود به زمین خیره بود یه سیگار تو دستش بود آروم سرش رو به حالت عصبی تکون میداد با خودش صحبت میکرد ندا احساس کرد داره از پا میافته ولی به زور روی پاهاش واساده بود بهروز یه کام از سیگارش گرفت یه چیزی به خودش گفت بلند زد زیر خنده ندا به چهره تکیده و داغون بهروز نگاهی کرد باورش نمیشد این عشق قدیمیش همون پسر 25 ساله باشه قیافش از 35 سال هم رد کرده بود لاغر شده بود لباساش خاکی نامرتب بود و به حالت عصبی دست و پاش آروم میلرزید ندا کنترلش رو از دست داد رفت سمتش دوستش یه جیغ زد گفت ندا برگرد اما دیر شده بود ندا رفت جلوی بهروز واساد بهش خیره شد بهروز که تازه متوجه شده بود به صورت ندا نگاهی کرد یه نیشخندی زد گفت بازم توهم! ندا اشکاش رو پاک کرد گفت توهم نیست من دارم خواب میبینم. تو واقعا همون بهروزی؟ بهروز از جاش پاشد رفت نزدیک تر آروم روی تن ندا دست کشید پرید عقب گفت توهم نیست توهم نیست ندا زد زیر گریه گفت بهروز تورو خدا بس کن همه چیز تموم شده من اومدم دنبال تو اومدم که با هم برگردیم یهو بهروز زد زیر خنده یکمی نگاش کرد آروم روی چشاش دست کشید دوباره رفت عقب تر بازم روی چشاش دست کشید یهو با سرعت شروع کرد به دویدن همینطور که از اونجا دور میشد داد میزد توهم نیست توهم نیست...سفر نکن خورشیدکم ترک نکن منو نرو... نبودنت مرگ منه راهی این سفر نشو...پایان - نوشته شده توسط اراای وای در این دار فنا خستگی ما *** چیزی نبود جز غم دلبستگی ما
زهر حسرتساعت از 5 گذشته بود و تازه از خواب بیدار شده بودم ولی سختم بود از رو تختم بلند شم هی اینور اونور میکردم خودمو.گاهی میخندیدم گاهی ناراحت میشدم! خوب فکر دیگه دسته خودت که نیست همش میره به گذشته موبایلم که روی میز بود شروع کرد به زنگ زدن. اه یکی بیاد گوشیو بده به من سختمه تکون بخورم این مزاحم دیگه کیه بابا... با هر سختی بود گوشیو برداشتم شمارش هم نگاه نکردم چون اصلا مهم نبود کیه منم حوصله نداشتم. بله؟-سلام... خوبی؟یهو برق خوشحالی خشکم کرد! انگار نه انگار الان داشتم فحش میدادم به عالم و آدم که یکی مزاحمم شده. دست خودم نبود دنیا یه طرف اون یه طرف دیگه.واقعا عاشقش بودم...- چرا جواب نمیدی؟ حالت خوبه؟ها؟ آره آره ببخشید خواب بودم یهو شد.- میخوای بعدا زنگ بزنم؟نه بابا چه حرفیه الان بیدار شدم. حالت چطوره؟ مامان اینا خوبن؟ همه خوبن؟ فامیلا؟ همسایه ها؟- مسخره بازی در نیار حوصله ندارم.باشه خوب چرا میزنی حالا بد اخلاق؟ کتک میخوایی نه؟ باز کتک خونت اومده پایین؟- خستم کردی با این ادا اطوارت.میشه جدی باشی؟اوهوم. بگو؟- میایی اینجا؟ همین الان؟مامانت اینا کجان؟ نکنه رفتن شیطونی کلک؟ آخ که چقدر به بابات حسودیم میشه که یکی مثله مامانت ماله اونه.کوفتش بشه از سرشم زیادیه!- هویی؟ درست صحبت کن هر روز پر رو تر از دیروز میشی؟ بابام کارخونه جلسه داشت مامانم هم رفته خونه خالم. حالا میایی یا نه؟باشه به جهنم حالا که اصرار میکنی میام دیگه!!!- مسخره اصلا 100 سال نیا برو گمشو...(محکم خندیدمو تلفن رو قطع کردم)همیشه همین بود! یکی از خوشگل ترین دخترایی بود که تو زندگیم دیده بودم. درست مثل این بود که بریتنی اسپیرز رو از وسط نصف کرده باشی! روزی که دیدمش خودم باورم نمیشد بهش گفته بودم بابا جونت چقدر خرج عمل های متفاوت کرده که خودتو شبیه بریتنی کردی!(بماند که بهش برخورده بود و...) ولی درست برعکسش اخلاقش شبیه دخترا که نبود هیچ اصلا شبیه آدما نبود! پرخاشگر ترین آدمی بود که تو زندگیم دیده بودم.به قول باباش کدوم بیچاره ایی میخواد نصیب تو یکی بشه!لباسامو پوشیدم و راه افتادم به سمت ماشینم و حرکت کردم...آسانسور تو طبقه اونا وایساد و من راه افتادم. در خونه نیمه باز بود. آروم در رو باز کردم و رفتم تو همه جا ساکت بود.ویدا؟ ویدا؟ گفت بشین اومدم.رفتم تو نشیمن نشستم رو همون مبل راحتی که همیشه لم میدادم! (انگار خونه بابا بزرگ مرحومم بود)یهو یکی از پشت چشامو گرفت.آروم دستمو گذاشتم رو دستش گفتم دختر جون نمیترسی با من ور میری؟ میدونی که من پسر کی ام....آروم خندید دستشو ورداشت گفت پسر هرکی میخوایی باش ولی بعدش که ماله منی.اومد جلوم بلند شدم چند لحظه تو صورت هم خیره شدیم (وای خدا واقعا این فرشته ماله من بود؟ یه لحظه به خودم حسودیم شد!) چشای مشکیش برق میزد.یکم اخم کردم گفتم تو یه چیزت هست از چشات معلومه. گفت نه چیزی نیست. دستاشو گرفتم حولش دادم رو مبل راحتی کناریمون خودمم نشستم کنارش گفتم 1 دقیقه فرصت میدم بگی چته؟ یعنی بگی چه مرگته؟ چون اگه نگی باید به زور بگی.هیچیم نیسسسسسسسسست.اه ولم کن فقط بی حوصله ام.گفتم آها فهمیدم چی شده کتک خونت پایینه باید آدمت کنم باز گرخیدی. داد زد ساکت باش دیگه و حولم داد بلند شد رفت اونور و پشتش رو به من کرد دستمو نگاه کردم دیدم یکم خیسه یهو از جا پریدم رفتم سمتش گفتم ویدا؟ تو داری گریه میکنی؟ با صدای لرزون گفت ببخشید.میخوام بگم.... هیچی! ولش کن.دیگه داشتم جدی میشدم اون بی دلیل گریه نمیکرد. 2 سال بود که مال من بود ولی 1 بار اشکش رو ندیده بودم.واسه اولین بار بود گریه میکرد بعد از 2 سال!دستشو گرفتم اخم کردم گفتم ببین خودت میدونی تا لحظه ای که خوبم خیلی دوست داشتنیم ولی اگه اون روی من بالا بیاد و سگ بشم میدونی چی میشه دیگه؟ تجربش رو داشتی.یکم سکوت کرد گفت آره.هنوز بابام صداشو سر من بلند نکرده تا حالا ولی اون کشیده ای که تو زدی تو گوشم هنوز صداشو میشنوم!گفتم آفرین پس حرف بزن.گفت تورو خدا عصبانی نشو به جون مامانم میگم بعدا الان شرایط روحیم خوب نیست.گرفتمش تو بغلم گفتم باشه...یکم گذشت منم لم داده بودم داشتم آهنگ گوش میدادم بلند شدم ببینم کجاست.دیدم کناره پنجره پذیرایی وایساده داره آسمون رو نگاه میکنه (هوا بشدت گرفته و ابری بود) رفتم پشتش اصلا نفهمید.نمیدونستم به چی داره فکر میکنه! آروم نزدیکش شدم. خدای من مگه میشه 2 نفر انقدر بهم شبیه باشن؟ حتی قد و هیکلش هم مو نمیزد با بریتنی! محکم از پشت بقلش کردم یهو جا خورد! یواش بابا چته؟ گفتم هیچی به کارت برس آسمون رو نگاه کنبا من چیکار داری؟ گفت راحتی دیگه؟ یکم بیشتر فشار بده فوقش پرس میشم نه؟ به خودم نگاه کردم خندم گرفت! راست میگفت هیکل خودمو نگاه کردم (قهرمان بدنسازی بودم) دیدم حق داره!اومدم عقب تر خودمو جوری تنظیم کردم که کیرم درست افتاد رو باسنش و محکم کشیدمش سمت خودم و از روی شلوار لمس میکردم چون عاشق این کار بودم.لبمو گذاشتم رو گوشش و گوشش رو میخوردم.آروم برگندوندمش گفتم اه حالا میشه زده حال نزنی من حوصلم سر رفته. رفتیم سمت نشیمن رو مبل راحتی همیشگی نشستم اونم اومد رو پام نشست.صورتش رو کشیدم جلو لبم رو محکم گذاشتم رو لبش.دست چپم رو سینه هاش بود با دست راستم با موهاش بازی میکردم آروم کشیدمش جلو تر درست نشست جایی که میخواستم.آروم تاپش رو بالا زدم مثله همیشه یه نیم تنه تنش بود که اونم از پشت بازش کردم ولی تاپشهنوز تنش بود سینه های بی نظیرش افتاد بیرون دیگه بیخود شدم آروم لبمو گذاشتم رو گردنش و با لبام لمسش میکردم سرمو آوردم پایین تر رو سینه هاش شروع کردم به خوردن سینه هاش.دیوانه وار میخوردم سینههاشو گفت یواش بابا چته دردم گرفت گفتم ببخشید تقصیره خودته باهام ور میری و دوباره شروع کردم به خوردن سینه هاش.خودش رو روی پام تکون میداد تا باسنش رو کیرم لمس شه میدونست عاشق این کارم.دستمو بردم سمت دکمه شلوار تنگی که پاش بود آروم بازش کردم دستمو کشیدم رو نافش بردم پایین تر رو شرتش یکم دستمو کشیدم رو کسش خیسی رو میشد احساس کرد همونطوری که نشسته بودم پاهامو بالا آوردمسرمو خم کردم پایین لبامو گداشتم رو نافش و با لبام بازی میکردم میخواستم برم پایین تر دیدیم نمیشه! سرمو بالا آوردم زیر بقلشو گرفتم بلندش کردم و خودم بلند شدم.جلوش واساده بودم دستمو بردم از پشت تو شلوارش وگذاشتم رو باسنش با انگشتم با سوراخ پشتش بازی میکردم و لبام هم رو لباش بود دست چپم هم رو سینه هاش چشاشو بسته بود و چیزی نمیگفت یکم فشار انگشتمو بیشتر کردم خودشو بهم نزدیکتر کرد دیگه داشتم آمادهمیشدم واسه یه سکس بینظیر که یهو مثل برق گرفته ها پرید عقب دکمه شلوارش رو بست تاپشو انداخت پایین و با اضطراب بهم خیره شد! شکه شده بودم یکم خودمو نگاه کردم گفتم چیزی شده؟نه نه دیگه نمیتونم ادامه بدم. گفتم چی رو؟ گفت الان در موقیتش نیستم واسه سکس فکرم خرابه.یکمی جا خورده بودم گفتم مگه میخوام تو فکرت فرو کنم که اینو میگی؟ گفت بس کن مسخره بازی رو من شرایط روحیمخوب نیست.گفتم باشه هرجوری که راحتی رفتم جلو آینه لباسمو مرتب کردم گفتم از اولشم میخواستی پاچه بگیری معلوم نیست باز چته من دارم میرم.رفتم سمت داشتم کفشامو پام میکردم که احساس کردم پشتم سنگین شد.خودشو انداخته بود پشتم و آروم در گوشم گفت ببخشید نرو بلند شدم نگاش کردم گفتم چیه؟ باز بازیه جدید یاد گرفتی؟ داد زد نه نمیخواستم نارحتت کنمبغلم کرد گفت ببخشید ببخشید. گفتم اوه تو امروز زده به سرت روانی حرفای عجیب قریب میزنی؟ تو تاحالا مامانت رو اینجوری بغل کرده بودی ببخشید بگی؟ ازین کارا هم بلدی؟ گفت لازم بشه آره گفتم پس خدا رحم کنهمعلوم نیست چه مصیبتی تو راه که تو اینجوری داری خودت و به آب و آتیش میزنی! گفت خفه شو محکم لباش رو گذاشت رو لبم تاپش رو از سریع در آوردم شروع کردم با لبام تمام تنشو خوردن.بغلش کرم بردمش جای همیشگی انداختمش رو مبل راحتی دستم رو بردم سمت شلوارش دکمش رو باز کردم یهو دستش رو گذاشت رو دستم و نگام کرد اخمام رو کشیدم تو هم و خیره شدم بهش.گفت ببخشید دستش روبرداشت منم یکم شلوارشو باز کردم ولی درش نیاوردم بلندش کردم صاف نشوندمش جلوم خودمم نشستم درست وسط پاهاش.دهنم رو بردم جلوش از روی شلوار تنگش شروع کردم به بازی با کسش.دستم رو میکشیدم روران پاهاش زانوشو خم کردم تو بغلش وسط پاهاش زده بود بیرون داشتم دیوونه میشدم دستم رو بردم وسط پاهاش رو کسش آروم حرکت میدادم صداش در نمیومد فقط چشاشو بسته بود.پاهاش رو ول کردم بلند شدم شلوارش رو در آوردم فقط شرت پاش بود لبامو برم سمت نافش شروع کردم به خوردن میومدم پایین با دهنم شرتش رو پایین میدادم تا رسیدم نزدیک کسش ول کردم.اومدم پایین از بالای زانوهاش شروع کردم به خوردن تا رسیدم رو ران پاهاش محکم تر دهنمو حرکت میدادم اومدم بالاتر وسط پاهاش سرمو گذاشتم اون وسط لبامو از روی شرتش روی لبای کسش گذاشته بودم و تکون میدادم داشت دیوونه میشد غرورش اجازه نمیداد صداش در بیاد فقط لباش رو گاز میگرفت بازهم پاهاشو جمع کردم تو سینش وسط پاهاش به وضوح بیرون بود انگشتمو گذاشتم رو کسش از روی شرت دستمو میبردم رو سوراخش میمالیدمانگشتم خیس شده شده بود از ترشحات کسش پاهاشو آزاد کردم رفتم کنارش نشستم لباشو آورد جلو رو لبام گذاشت زبونش رو آورده بود جلوی دهنم لبام رو لیس میزد دستشو آورد بالا صورتم رو محکم فشار داد دهنم یکم باز شد زبونش رو گذاشت تو دهنم و بازی میکرد که منم دستمو بردم رو سینه هاش با سرشون بازی میکردم که یهو پریدم هوا نامرد لبمو گاز گرفته بود از داخل! از خودم جداش کردم سریع سرم رو بردم پایین با دندونام شرت رو کشیدم رو زانوهاش بعد هم با عجله درش آوردم دستشو گذاشت رو کسش گفت خوابشو ببینی خندیدم دستشو برداشتم حولش دادم عقب تکیه داده بود به پشتش پاهاشو گذاشتم رو شونم سرمو برودم وسط پاهاش زبونمو گذاشتم رو کسش آروم بازیش میدادم سرمو محکم گرفته بود نفس میزد ترشحات کسش زیاد شده بود دستام رو بردم رو کسش یکم لباشو از هم وا کردم زبونم رو گذاشتم رو چوچولش فشار دادم که جیغش رفت مثله برق گرفته ها میلرزید منم محکم تر با زبونم میکوبیدم بهش دیگه داشت گریه می افتاد ولی ول کن نبودم بدتر محکم تر زبونم رو تکون میدادم اونم میلرزید که یهو موهامو چنگ زد نفس نفس میزد و یه جیغ بلند کشید دیدم آبش با تمام قدرت پاشید بیرون رو صورتم معلوم بود با آخرین توانش ارضا شده بود. دیدم بی حال شده بلند شدم سرشو گرفتم تو دستام پیشانیشو بوسیدم با صدای ضعیف گفت مثل همیشه بهترینی.نشستم کنارش احساس میکردم کمرم درد میکنه دیدم دستش آروم لغزید رو شلوارم و رفت روی کیرم شروع کرد به مالیدن.دکمه های پیرهنم رو به سرعت باز میکرد بعدم شلوارم رو در آورد گفت پاشو وایسا بلند شدم سرشو آورد جلو از روی شرتم زبونش رو روی کیرم میمالید دستش رو برد زیر بیضه هام عقب جلو میکرد که شرتم رو از پام در آورد.سرشو آورد جلو تر زبونش رو محکم به سر کیرم کشید و شروع کرد به خوردنش.احساس کردم واقعا دیگه داره بهم فشار میاد (قبلشم اونو به شدت ارضا کرده بودم)گفتم بسه پاشو زبونشو دوباره کشید رو بیضه هام و بلند شد.به پشت برش گردوندم دستاشو گذاشتم روی پشتیه مبل زانو هاش روی مبل بود کاملا از خودشو خم کرده بود.دستمو گذاشتو رو باسنش سرمو خم کردم باسنشوبوس کردم دیدم برگشته با تعجب نگام میکنه گفتم هوم؟ گفت فکرشم نکن! دستمو بردم سمت کسش که از پشت زده بود بیرون اروم کشیدم روش. اون هنوز دختر بود دنبال فرصت مناسب میگشتم که بهونه گیری کنم و بکارتشو بردارم ولی الان نمیشد همینجوریش سگ بود وای به حال اون موقع! کیرمو آروم آوردم جلو سرشو خیلی کم گذاشتم جلوی سوراخ کسش و همینجوری بازی میدادم صداش دوباره در اومده بودم منم داشتم میمردم پس چه غلطی کنم؟ آروم کیرمو گذاشتم لای پاهاش بازی دادم ولی فایده نداشت. انگشتمو فرو کردم توی سوراخ باسنش بازیش میدادم گفت اوا؟ گفتم مرض بابا کشتی منو انگشتمه دیگه ستون چراغ برق که نیست!خندیدو گفت خب این کارو میکنی که چی؟ مگه آبت از انگشتت میاد؟ گفتم حرف نزن 2 انگشتی فرو کردم تو خودشو کشید جلو گفتم وایسا تکون نخور گفت خر خودتی گفتم زرنگ شدیا گفت چون گناه داری فقط سرشومیزاری بازی میدی گفتم باشه زر نزن مردم اه. سرشو آروم گذاشتم تو سوراخ باسنش شروع کردم بازی دادن یکمم سو استفاده کردم بیشتر فرو کردم ولی خب از هیچی بهتر بود! کیرمو آروم رو شیارای باسنش میمالیدمکه گرفتمش گفتم برگرد من نشستم اون اومد رو پاهام نشست کیرم لای باسنش بود اگشتشتمو گذاشت تو دهنش میمکید ادا در میاورد که اعصاب منو بریزه به هم. عادتش بود مثل سادیسمی ها رفتار میکرد! ولی بازم عاشق بودم چون تموم دنیای من بود. رفت پایین سرشو آورد جلو با تمام قدرت کیرمو میخورد دستام رو زانو هام بود اونم دستاشو گذاشت رو دستام همینجوری که با قدرت ساک میزد ناخون هاشو (البته بهتره بگم چنگال هاش) فرو میکرد تو دستم. دستام درد میکرد آبم نزدیکه اومدن درد ارضا شدن و دستام باهام قاطی شده بود نمیدونستم کدومش بیشتر درد داره! گفتم اومدم دستاشو برداشت گذاشت زیر بیضه هامو محکم فشار داد که داد زدم مردم از درد هم زمان ارضا شدم آبم پاشید رو صورتش.چشمامو وا کردم دیدم داره میخنده گفت خوب بود؟ گفتم ساکت باش فکر کنم عقیم شدم.رفتم دستشویی سرو صورتمو آب زدم اومدم دیدم اونم خودشو تمیز کرده داره لباس میپوشه شرتمو پام کردم دیدم داره با حسرت نگاه میکنه؟ گفتم بیا تو دم در بده؟ چته؟اصلا نخندید اومد جلو بغلم کرد لپمو محکم بوس کرد گفت دوست دارم. گفتم من که ندارم ولی اگه اصرار داری تو داشته باش.ساعت و نگاه کردم وای خدا 3 ساعت بود اونجام سربع لباسمو پوشیدم رفتم جلو آینه خودمو مرتب کردم به قول معروف دوباره شدم جنتل من!اومدم لم دادم جای همیشگیم اونم نشست کنارم سرشو گذاشت رو شونم.گفت:- عزیزم یه چیزی بگم؟اجازه صادر شد. اگه فقط یکیه بگو- نه جدی میگم.فردا... فردا خواهرم داره میادهوم؟ ویدا چی میگی؟ اون که 3 ماه پیش ایران بود؟ من سختمه موبایلمو از رو میزم وردارم اون از انگلیس همینجوری پا میشه میاد؟- به من چه حالا که داره میاد. میدونی که اونم ازت دل خوشی نداره منم حوصله دعوا مرافه ندارم پس خواهش میکنم بزار بیاد بره تموم شه.مگه من اصلحه کشیدم حالا؟ اصلا به من چه بیاد بره نره!- اون که 100% به تو ربطی نداره ولی تا بره نه زنگ میزنم نه زنگ میزنی نه اس ام اس نه هیچ کوفت دیگه ایشوخی میکنی دیگه نه؟- نخیر اصلاویدا دروغ نگوووووو من خودم ختم روزگارم اون الان درس و دانشگاه داره مگه الکیه بیاد.راستش رو بگو؟ باز چی تو سرته؟- هیچییییییی اصلا دروغ گفتم. تو فقط هیچ کاری نمیکنی تا خودم بهت زنگ بزنم قول میدم همه چیرو بگمویدا واقعا که آخرشی من احمق عاشق چیه تو شدم؟ ها؟- دستشو گذاشت رو لبم گفت هیس دوباره شروع نکن حوصله ندارم.اون عادتش بود گفتم که اخلاقش شبیه دخترا که هیچ اصلا شبیه آدما نبود.درست مثله یک سادیسمی رفتار میکرد! شایدم واقعا بود!زنگ خونه صدا کرد. چند لحظه بعد تصویر مامانش روی مانیتور آیفون دیده شد و به سرعت صدام کرد و گفت: عزیزم مامانم اومد داره ماشینشو میذاره تو پارکینگ.سریع اومدم جلوی در.کفشهام رو به سرعت پام کردم دستش رو گرفتم و یه لحظه تو چشای هم خیره شدیم.احساسم مثل همیشه نبود 2 سالی میشد که به پای هم جون می دادیم این دفعه بار هزارمی بود که جلوی در خونشون میخواستم ازش جدا بشم ولی...خدایا چرا اینطوریم این بارم مثله همیشه چرا تنم داشت می لرزید؟؟؟ گفتم عزیزم می ترسم احساس بدی دارم و اشک تو چشام جمع شده بود...محکم منو بغل کرد لبهاشو گذاشت رو لبهام.نمیدونم چرا لبهاش سرد تر از همیشه بود؟ گفت برو که الان مامان میاد بالا خراب کاری میشه.همین الان هم ماشینتو توی پارکینگ دیده فهمیده تو ساختمون ما هستی.اصلا نمیفهمیدم چی داره میگه! کمرم از سکس طولانی که باهم داشتیم درد گرفته بود اما مهم نبود چون من افکارم جای دیگه بود یه حس خیلی بدی داشتم و بغض کرده بودم... اما چرا؟ خودم هم نمیدونستم.درست مثل یه حیوونی که میدونه بزودی قربانی میشه... زمان انگار ایستاده بود ولی سریع اومدم بیرون که یاد این افتادم:گفتمش عشقت به دل افسون شده ... دل ز جادوی رخت افسون شدهجز تو هر یادی به دل مدفون شده ... عالم از زیباییت مجنون شدهبر لبم بگذاشت لب یعنی خموش ... طعم بوسه از سرم برو عقل و هوشدر سرم جز عشق او سودا نبود ... بهره کس جز او در این دل جا نبوددیده جز بر روی او بینا نبود ... همچون عشق من هیچ گل زیبا نبودبا صدای در آسانسور به خودم اومدم و با حالی خراب یه سیگار آتیش زدم و به سمت ماشینم حرکت کردم. هنوز اضطراب وجودمو پر کرده بود دستمو گذاشتم رو فرمان که پشت دستهامو دیدم.از سروری ناخونهاش که تو دستم فرو کرده بود هنوز داشت خون خفیف میومد دستمو بردم جلو دهنم با زبون روی زخمها میکشیدم اعصابم داغون بود ولی چرا شو خودمم نمیدونستم.5 روز که مثل 5 سال برام گذشته بود سپری شد.دم دمای غروب بود موبایلم صدا کرد از خواب پریدم می دونستم خودشه.بله شماره موبایلش بود که زنگ میزد.به سرعت گوشیو گرفتم ولی صدایی نیومد گفتم عزیزم حالت خوبه؟ گفت اره گفتم کجایی؟ ولی باز هم صدایی نیومد. اطرافش خیلی سر و صدا بود فکر کردم از بیمارستان زنگ میزنه حالم بد شده بود فریاد کشیدم چی شده؟ کجایی؟؟یهو یه صدایی شنیدم... صدای یه آمپلی سراری میومد... آره درسته! مسافرین محترم به مقصد لندن لطفا هر چه زودتر به گیت شماره 2 مراجعه کنند...زمین زیر پام لرزید و یه صدا به گوشم رسید که گفت دلم نیومد بی خبر برم.دوست دارم منو ببخش واسه همیشه.موفق باشی...نه خدایا نه من دارم خواب می بینم نه... 3 روز بعد از بیمارستان مرخص شدم ولی خودم رو نشناختم. من شکسته بودم و داغون تر شده بودم. از آینه می ترسیدم شده بودم مثل یه مرده دیگه ازون خنده ها و شوخی ها خبری نبود.فقط سکوت میکردم و واسه خودم سیگار میکشیدم.10 روز بعد روی صندلی نشسته بودم و داشتم از شیشه هواپیما به بیرودن نگاه می کردم و اشک از گونه هام جاری بود و هق هق گریه هامو خودم میشنیدم.داشتم میرفتم به ویلامون در اسپانیا ولی اینکه تا کی و چه وقت می موندم معلوم نبود.چون بی رغبتی به خودم و زندگی تمام وجودمو گرفته بود.فقط می دونستم میخوام دور بشم از همه آداما. از همه کسایی که اسمشون آدم بود ولی باطنشون چیز دیگه ای بود به قول بابام "آدم بودن است و انسان شدن"دیگه میخواستم تنها باشم تا همیشه میخواستم خودم باشم و خودم.... هواپیما Take Off زد و پرواز کرد.لبخندی به تلخی زهر رو لبهام بود و یه حسی بهم میگفت به جمع بازنده ها خوش اومدی. ناگاه حواسم اومد به این...روزگار اما وفا با ما نداشت ... طاقت خوشبختی ما را نداشتپیش پای عشق ما سنگی گذاشت ... بی گمان از مرگ ما پروا نداشتآخر این قصه هجران بود و بس ... حسرت و رنج فراوان بود و بسیار ما را از جدایی غم نبود ... در غمش مجنون عاشق کم نبودبر سر پیمان خود محکم نبود ... سهم من از عشق جز ماتم نبود2 سال از اون روزا میگذره گاهی خندم میگیره گاهی برعکس! نمیدونم کجاست و چه کار میکنه سعی کردم همه چیز رو فراموش کنم ولی فقط گاهی که یاد اون روزا میفتم به خودم میگم:عشق من بعد ازا ین هم آشیانت هرکس است ... باش با اون یاد تو ما را بس است
فکر میکنم تمام داستان های ارا تو این تایپیک جمع شد...ارا یکی از بزرگترین نویسنده های آویزون که در اواخر دیگه داستانی نمینوشت. براساس گفته ها بعد از دستگیری به دو سال حبس محکوم شده و قاعدتا الان باید آزاد شده باشه. در هر صورت براش آرزوی موفقیت میکنیم و همیشه به یادش هستیملیست داستان های اراغریزهبازیچهآنجلینابازندهتصادفیمزاحممسافرتپرویناتفاق معمولیغریبهدورگهفکر سمیزهر حسرتقیمت کاش تا نهایت واژه ها با تو سخن میگفتمکاش آخرین هایم با تو شروع نمیشدکاش سنگینی بغض صدایم با نگاه تو نمیشکستکاش دستان سردم تسلای زخم های وجودت بودو ای کاش برای مردن فرصت درنگ نداشتمآنگاه شاید تمام نا تمام منبا تو به اتمام میرسید