ارسالها: 404
#11
Posted: 18 Aug 2010 00:34
بازیچه قسمت چهارم
الیزا پاشد اومد سمت من یکمی نگام کرد گفت بد! گفتم خودتی! خندید جلوم واساد من روی صندلی نشسته بودم باد دستاش سرم رو آورد بالا توی چشای هم خیره شدیم دستش رو گرفتم یکمی فشار دادم جیغش در اومد میخواست دستش رو بکشه نزاشتم یهو من کشیدمش سمت خودم پرت شد توی بغلم خندیدم پیشونیش رو بوس کردم گفتم منو اذیت میکنی؟ یه لبخند خوشگل زد بعد نشست روی پام (پشتش به من بود) سرش رو داد عقب گذاشت نردیک شونم کامرون خندید گفت دیگه خیلی سکسی شدین! الیزا خودش رو بهم فشار داد گفت تقصیر اینه! کامرون و الیزا با هم صحبت میکردن من تکیه دادم عقب الیزا هم خودشو داد عقب تر تکیه داد به من! میدونستم اگه یکم دیگه ادامه پیدا کنه کار به جاهای باریک (سکس) میکشه از طرفی هم شهوت وجودم رو گرفته بود و منم خودم رو تسلیم شهوت کرده بودم! سرم رو بردم جلو کنار گوش الیزا آروم گفتم Hey Sexy Lady! الیزا خندید کامرون با تعجب نگاه میکرد گفت به منم بگین! به کامرون نگاهی کردم گفتم خب تو هم بیا نزدیک ما بشین ببین چی میگیم.کامرون پاشد اومد کنار ما واساد گفت حالا صحبت کنین الیزا خندید گفت صحبت نداریم! کامرون یه اخم خوشگل کرد گفت به منم بگین! یکمی نگاش کردم گفتم آخه گفتن نداره عمل داره! کامرون یکمی با تعجب بهمون نگاه کرد گفت «حرامی!» با لهجه انگیسی یه کلمه عربی پروند من مردم از خنده! کامرون اومد جلوم دستش رو گذاشت روی لبام گفت نخند! دستش رو گرفتم گفتم «حرامی!» خندید گفت خودتی! دوباره دستم رو گذاشت روی لبش یکمی تکون داد الیزا هم با تعجب ما رو نگاه میکرد.یکمی توی چشای کامرون خیره شدم. شهوت تو وجود هممون بیداد میکرد.الیزا دستش رو گذاشت روی پام یکمی فشار داد دستم رو گذاشتم رو شونش یکمی چرخوندمش به سمت خودم لبام رو بردم جلو تو صورت هم نگاهی کردیم بعد لبام رو روی لباش فشار دادم دستاش رو گذاشت پشت سرم محکم فشارم داد به سمت خودش زبونش رو میکشید روی لبام یکم بعد سرش رو برد عقب یکمی بهم نگاه کردیم یهو زیر بغلش رو گرفتم بلندش کردم بردمش روی تخت یه دونه روی لباش رو بوس کردم کامرون اومد کنارم واساد سرم رو کشید سمت خودش آروم لبام رو بوسید بعد زبونش رو در آورد کشید روی لبام سرم رو برد نردیک تر زبونش رو گذاشت توی دهنم با زیر زبونم بازی میکرد چند لحظه ای همینطوری ادامه دادیم سرم رو بردم عقب از هم فاصله گرفتیم به الیزا نگاهی کردم تاپش رو در آورده بود یه سوتین قرمز تنش بود نشستم کنارش خم شدم روی لباش رو بوس کردم بعد آروم دستام رو از روی سوتین مکشیدم روی سینه هاش اونم دستاش رو گذاشت روی دستام یکمی فشار داد منم محکم تر روی سینه هاش دست میکشیدم یکم بعد پیروهن و شلوارم رو در آوردم کامرون اومد جلوم دکمه های لباس یکسره ای که تنش بود رو باز کرد لباسش رو در آورد من خیره به بدنش بودم! پوست سفید و قشنگی داشت بدنش کشیده و ناز بود سینه هاش هم کشیده و خوشگل بودن اومد نشست جلوی پام دستش رو آروم کشید روی شرتم یه لبخندی زد شرتم رو در آورد سرش رو برد پایین آروم زبونش رو کشید روی کیرم یکمی باهاش بازی کرد بعد محکم تا جایی که میتونست میکرد توی دهنش لباش رو بهم فشار میداد تنگ تر میشد خیلی قشنگ ساک میزد! الیزا پشت گوشم رو بوس کرد از روی تخت اومد پایین رفت پشت کامرون دستش رو گذاشت روی سینه هاش آروم شروع کرد به مالیدن. کامرون هم با قدرت تموم واسم میخورد دستم رو گذاشتم روی سرش موهای بلوندش رو جمع کردم روی سرش اونم با قدرت و سرعت به کارش ادامه میداد انقدر دهنش رو تنگ و سفت میکرد که چند دقیقه بعدش احساس کردم آبم داره میاد ولی چیزی نگفتم نزدیک ارضا شدنم بود موهاش رو محکم کشیدم آبم با فشار توی دهنش خالی شد! یه جوری نگام کرد دیگه راه برگشتی نداشت مجبور شد تا آخرش بخوره! بزور جلو خندم رو گرفته بودم همش رو خورد تو صورتم نگاه کرد گفت چرا نگفتی؟ گفتم یهو شد! کامرون پاشد جلوم واساد دستم رو بردم جلو آروم شرتش رو از پاش در آوردم دستم رو گذاشتم وسط پاش تو صورتش نگاهی کردم یه اخم ناز کرد گفت نوبت تو شده! خندیدم گفتم نه! گفت آره! کامرون روی تخت دراز کشید منم پایین وسط پاهاش بودم الیزا هم لباساش رو در آورد روی زانو جلوی صورت کامرون نشست وسط پاهاش درست جلوی دهن کامرون بود یکمی روی کس کامرون دست کشیدم انگشتم رو بالاش میکشیدم پاهاش رو جمع کرد گفت مثل خودم! خندیدم گفتم باشه بابا دهنم رو گذاشتم روی زانو هاش با لبام از زانو هاش تا ران پاهاش رو لمس میکردم کامرون چنگ زد پشت باسن الیزا کشیدش جلو با قدرت تموم کسش رو میخورد! الیزا هم موهاش رو روی سرش جمع کرده بود آروم نفس نفس میزد سرم رو بردم بالاتر لبام رو گذاشتم روی کسش یکمی باهاش بازی کردم بعد مثل خودش محکم و با قدرت شروع کردم به خوردن یهو کامرون پاهاش رو جمع کرد خودش رو به دهنم فشار میداد معلوم بود بیش از حد تحریک شده احساس میکردم هر قدر من فشار رو بیشتر میکنم اونم فشار زبونش رو به کس الیزا بیشتر میکنه.زبونم رو کشیدم روی چوچولش با قدرت باهاش بازی میکردم صدای نفس نفس زدن هممون توی اتاق پیچیده بود لبام رو برداشتم دستم رو بردم وسط پاش یکمی فر کردم توش دستم کاملا خیس شده بود دوباره لبام رو گذاشتم وسط پاهاش با دستم کسش رو باز کردم زبونم رو فرو کردم توش یکمی چرخوندم کامرون یه جیغ کشید خودش رو بیشتر بهم فشار داد منم یه بار دیگه همون کارو تکرار کردم میدونستم داره ارضا میشه پاهاش رو جمع کرد بیشتر فشار داد همون موقع با قدرت ارضا شد آبش ریخت روی لبام. سرم رو آوردم بالا کامرون با اینکه ارضا شده بود ولی هنوز واسه الیزا میخورد چند لحظه بعد الیزا یه جیغ بلند کشید اونم ارضا شد احساس کردم آبش ریخت توی دهن کامرون! الیزا خودش رو کشید کنار آروم به بالای تخت تکیه داد کامرون پاشد نشست به من نگاه کرد دوباره قیافش یه جوری شده بود! فهمیدم حدسم درست بود حالا آب الیزا توی دهنش بود مجبور بود بخوره! به لبم اشاره کردم یه لبخند زد منم با پشت دستم لبم رو پاک کردم اونم فکر کنم تا آخرش خورده بود! آروم گفت حقت بود گفتم تو که مال الیزا هم خوردی پس سهمت بیشتر بود! خندید گفت عیبی نداره. کامرون چهار دست و پا شد (سگی) رفتم پشتش آروم کیرم رو از پشت گذاشتم جلوی کسش یکمی باهاش بازی کردم بعد آروم فرو کردم توش کامرون یه تکونی خورد گفت آروم تر منم حس سادیسمم تحریک شد حرصم گرفت تا ته فرو کردم! یه جیغ خیلی بلند زد بدنش یکمی شل شد سرش رو گذاشت روی بالش آروم نفس نفس میزد توی دلم کلی خندیدم! شروع کردم به تلمبه زدن تازه فهمیدم چرا میگفت آروم تر! انقدر تنگ بود احساس میکردم پوست کیرم داره کنده میشه به خودم گفتم اونجوری که من یهو فرو کردم دختره بگا رفت! سرش رو محکم به بالش فشار میداد بلند نفس نفس میزد منم نامردی نکردم گفتم حالا که بگا رفت بزار تا آخر بره سرعتم رو بیشتر کردم با تمام قدرت تلمبه میزدم کامرون آروم سرش رو از روی بالش بلند کرد گفت بسه چیزی نگفتم به کارم ادامه دادم دوباره با بیحالی گفت بسه اما مگه سادیسم من دست بردار بود؟ وزنم رو انداختم روش بازم محکم تر تلمبه میزدم کامرون دیگه نفسش در نمیومد که چیزی بگه فقط به سختی نفس میکشید! احساس کردم دارم ارضا میشم سریع درش آوردم دستم رو گذاشتم زیر کیرم فشار دادم که آبم نیاد کامرون شل شد آروم دراز کشید روی تخت الیزا با تعجب به ما نگاه میکرد! کامرون رو چرخوندم سمت خودم یکمی سینه هاش رو بوس کردم از روی تخت اومدم پایین لب تخت واسادم (تخت پایه بلند بود) الیزا اومد سمتم جلوم دراز کشید پاهاش رو دور کمرم حلقه کرد کیرم رو آروم گذاشتم جلوش یکمی باهاش بازی کردم که دوباره سفت بشم کامرون آروم خودش رو یکمی تکون داد موهاش بهم ریخته بود تنش قرمز خون شده بود! به من نگاهی انداخت گفت دیوونه! آروم اومد روی سر الیزا یه دستی روی سینه هاش کشید بعد چهار دست و پا شد یکم خودش رو کشید پایین کسش جلوی صورت الیزا بود یکم دیگه کیرم رو به کس الیزا کشیدم سفت شده بودم سرش رو فر کردم نگه داشتم یکمی چرخوندم الیزا حلقه پاهاش رو محکم به کمرم فشار داد آروم گفت اذیت نکن! بعد چنگ زد دور باسن کامرون کشیدش پایین تر زبونش رو محکم فرو میکرد توی کسش. یکمی دیگه اذیتش کردم دیگه داشت جیغش در میومد کیرم رو تا نصفه کردم توش الیزا یه تکون آروم خورد مکثی کردم بعد همش رو تا ته کردم توش شروع کردم به تلمبه زدن الیزا نفس نفس زنان زبونش رو محکم توی کس کامرون میچرخوند منم سرعتم رو بیشتر کردم این یکی هم تقریبا تنگ بود چند دقیقه بعد داشتم ارضا میشدم سریع کشیدم بیرون گذاشتم روی کسش یکمی تکون دادم آبم با فشار ریخت روی شکمش دستم رو گذاشتم روی کسش محکم میمالیدم و چوچولش رو بازی میدادم حلقه پاهاش سفت تر شد یه تکون محکم خورد اونم ارضا شد آبش آروم سرازیر شد بیرون یکمی روش دست کشیدم آبش رو مالیدم اطراف کسش و رانهاش اونم حلقه پاهاش رو باز کرد کامرون هم که معلوم بود ارضا شده آروم خودش رو کشید اونور لبای خیس و لزج الیزا رو دیدم خندم گرفت فهمیدم حالا نوبت اون بود که آب بخوره! اون 2تا همینطوری بیحال افتاده بودن یه دستمال برداشتم دستام رو تمیز کردم یواش یواش لباسام رو تنم میکردم.
نیم ساعت بعد اون 2 تا هم لباساشون رو پوشیده بودن بهم دیگه نگاه میکردیم الیزا خندید گفت خیلی عالی بود باید بازم برنامه بزاریم! به کامرون نگاهی کردم هنوز صورتش سرخ بود موهاش هم خیلی بهم ریخته! معلوم بود چه بلایی سرش اومده به زور جلو خندم رو گرفته بودم یه اخم ناز کرد گفت تو سادیسم داری! دیگه خندیدم گفتم درسته! واقعا دارم! یه نفس عمیق کشید گفت میدونم، هنوز تمام تنم داره میسوزه! لبام رو گاز گرفتم گفتم ببخشید! پاشدم رفتم سمتشون گفتم دستتون درد نکنه خیلی خوش گذشت اون 2 تا که بیحال روی تخت نشسته بودن با تعجب بهم نگاهی کردن الیزا گفت تو بیحال نیستی؟ اصلا بهت نمیاد یه سکس طولانی داشتی! آروم خندیدم گفتم بقول یکی خوب خرج بدنت میکنی که این شدی! الیزا خندید گفت چه دوست صادقی! با سر تایید کردم گفتم شماره منو که دارین هرموقع دوست داشتین زنگ بزنین خوشحال میشم ببینمتون در ضمن منم هرموقع آدامس اضافی داشتم برای فروش خبرتون میکنم! هردوشون خندیدن بعد دیدم کامرون دستش رو گذاشت وسط پاش محکم فشار میداد لباش رو گاز میگرفت میگفت درد میکنه! یه چشمکی زدم گفتم خوب میشی! بقول ایرانیا هرموقع بزرگ شدی از یادت میره! یه اخم خوشگل کرد گفت خیلی بدی! خم شدم لباش رو بوس کردم گفتم ببخشید اونم خندید لبام رو بوسید گفت مهم نیست بجاش کاملا ارضا شدم. بعد لبای الیزا رو بوس کردم گفتم حتما بهم زنگ بزن خوشحال میشم بابت همه چیز هم ممنون خیلی لطف کردی الیزا لبخندی زد گفت تو هم همینطور رفتم سمت در اتاق بهشون یه نگاهی انداختم دست تکون دادم از اتاق اومدم بیرون پایین هنوز شلوغ بود.
از ساختمون اومدم بیرون یه نفس عمیق کشیدم به ساعت نگاهی کردم 11 شب بود احساس گرسنگی میکردم سوار ماشینم شدم حرکت کردم رفتم... نیم ساعت بعد جلوی KFC واسادم رفتم غذا سفارش دادم اومدم بیرون بیشتر صندلی ها خالی بودن روی همون صندلی که اونشب پیش الناز و سانیا نشسته بودم اذیتشون میکردم نشستم به صندلی خالی اونا نگاهی کردم دلم واسه الناز تنگ شده بود انگار همین دیروز بود کنار ساحل واساده بودم الناز توی بغلم بود داشتیم به غروب خورشید نگاه میکردیم.دلم بیشتر از همیشه گرفت. یه سیگار روشن کردم موبایلم رو باز کردم صدای یاورم تمام اطراف پیچید یه کام عمیق از سیگارم گرفتم به صندلی خالی الناز خیره شدم یاورم با بغض میخوند...
واسه جشن دلتنگی ما گل گریه سبد سبد بود - با طلوع عشق من و تو هم زمین هم ستاره بد بود
از هجرت تو شکنجه میشم کوچ تو اوج ریاضتم بود - چه مومنانه از خود گذشتم کوچ من از من نهایتم بود
به دادم برس، به دادم برس، تو ای ناجی تبار من...
آخر شب روی تختم دراز کشیده بودم کم کم داشت خوابم میبرد یهو موبایلم زنگ خورد 2.3 تا فحش دادم چشامو بستم بخوابم دیدم ول کن نیست! از جام پاشدم موبایلم رو برداشتم فکر کردم اشتباه میبینم چشام رو مالیدم نه درست بود شماره ملیسا بود! ساعت رو نگاه کردم 12.30 شب بود گفتم آخه اینوقت شب چیکار داره؟! تلفن رو جواب دادم بعد از کلی این دست اون دست گفت یه کاریت دارم میخوام ببینمت منم کلی غرغر کردم گفتم نصفه شبی زنگ زدی میگی فردا ببینمت؟ خوب همون فردا زنگ میزدی! همچین خورد تو ذوقش خودم دلم براش سوخت! یه معذرت خواهی کرد گفت اگه کارم مهم نبود هیچ وقت منت تو یکی رو نمیکشیدم فردا ساعت 7 بیا لابی هتل کنکورد بعدم تلفن رو قطع کرد! یکم با خودم خندیدم گفتم حقش بود، حالا یاد بگیره دیگه واسه من مامور عدالت نشه!
غروب از باشگاه رفتم خونه دوش گرفتم زدم بیرون تا رسیدم اونجا ساعت 7.30 شده بود! رفتم دیدم با اخم نشسته منم نشستم جلوش آروم گفت ساعت چنده؟ با صراحت گفتم 7.30 یکمی سرش رو تکون داد گفت آدم بمیره از اینکه بخواد منت تو رو بکشه بهتره! مبل چرخون که روش نشسته بودم رو مثل بچه هی اینور اونور میکردم بعد با سر تایید کردم گفتم دقیقا همینطوره! یهو برق 3 فاز گرفتش احساس کردم بغض گلوش رو گرفته سریع کیفش رو از روی میز برداشت پاشد گفت 100 سال دیگه قیافه تو رو نمیخوام ببینم.آروم گفتم بشین! مونده بود چیکار کنه گفتم بشین حالا که این همه راه اومدم میخوایی بری؟ با تردید نشست سر جاش آروم گفت خیلی پر رویی ارا فقط همین.یکمی نگاش کردم گفتم حالا بگو گوش میدم؟ یکمی با انگشتری که دستش بود بازی کرد گفت یه مشکلی برام پیش اومده کمکم میکنی؟ سرم رو تکون دادم گفتم من جانور بدی هستم! یه اخمی کرد سرش رو انداخت پایین گفت البته گاهی وقتها جانور بدی هستی، ولی خیلی جاها کمکم کردی اونا هم فراموش نمیکنم.با سر تایید کردم گفتم خب بهتر شد حد اقل مامور عدالت یکمی عدالت رو رعایت کرد! یکمی بهم نگاه کرد گفت ارا یکی خیلی اذیتم میکنه! با تعجب بهش نگاهی کردم گفتم خب؟ سرش رو انداخت پایین گفت حالا میخوام کمکم کنی. هاج و واج نگاش میکردم گفتم مگه من کلانتر شهرم؟ آدرس شرطه رو نداری 3 تا خیابون پایین تره! آروم خندید گفت نه منظورم این نبود! نمیخوام مامان بابام بفهمن آخه تقصیر خودم بود اینجوری شد، حالا اونا از من انتظار ندارن همچین اتفاقی برام افتاده باشه میدونی که من تاحالا هیچ وقت تو زندگیم حاشیه نداشتم.یه اخمی کردم گفتم هرکس خربزه میخوره پا لرزشم میشینه. یجور خاصی نگام کرد گفت حالا یه چیز ازت خواستما.مکثی کردم گفتم چرا از داداش جونت نخواستی؟ یکمی این پا اون پا کرد گفت ارا اذیتم نکن اون فقط 17 سالشه چرا حرف بیخودی میزنی؟ چشام رو تنگ کردم بهش خیره شدم گفتم حالا موضوع چیه؟ لباش رو گاز گرفت سرش رو انداخت پایین با انگشتری که دستش بود بازی میکرد آروم گفت تقصیر خودم بود.یکی یه بار باهام شوخی کرد منم باهاش شوخی کردم بعدش همینطوری ادامه پیدا کرد بعد دیدم رابطه مون داره ادامه دار میشه تصمیم گرفتم دیگه ادامه ندم بعد اونم نارحت شد گفت من مسخره تو نیستم بعد اذیتم میکنه! مثل اوسکولا داشتم نگاش میکردم گفتم بعد بعد بعد! یه 2.3 بار دیگه بگو! آروم خندید گفت خب روم نمیشد بگم هول شدم.یکمی فکر کردم گفتم خر خودتی! با تعجب نگام کرد گفت چی؟ گفتم خر خودتی! قضیه شوخی نبوده. لباش رو گاز گرفت گفت به جون خودم اولش شوخی بود بعدا یکم جدی شد منم که میدونی از این رابطه های دوست دختر و دوست پسر خوشم نمیاد،اونم نارحت شد فکر کرد من دستش انداختم مسخرش کردم. یکمی مکث کردم گفتم با منم میخواستی همینکارو کنی نه؟ یهو مثل برق گرفته ها گفت نه! تو که میدونی چقدر دوستت داشتم 4 سالم از دور کنارت بودم اینو بچه هم بود فهمیده بود.بعد سرش رو انداخت پایین گفت ارا اگه تو انتظارات منو بر آورده میکردی جونمم بخاطرت میدادم ولی میدونی که مشکل از خودته... یه سیگار روشن کردم رفتم تو فکر چند دقیقه بعد بهش نگاهی کردم گفتم چیکار باید بکنم؟ یه جورایی با خوشحالی لبخندی زد گفت اذیتم نکن تو خودت میدونی باید چیکار کنی. با تردید به دورو برم نگاهی کردم گفتم یواش بابا یکی ندونه فکر میکنه من آدم کش حرفه ای هستم حالام دارم ماموریت میگیرم! آروم خندید گفت ببخشید منظورم اینه که تو خودت تجربه زیاد داری من بهت آمار میدم تو حل کن.یه کام عمیق از سیگارم گرفتم به صورتش خیره شدم میخواستم یکمی باهاش شوخی کنم گفتم عوضش چیکار میکنی؟ لبخندی زد گفت ارا اذیت نکن دیگه یه اخمی کردم گفتم نه معامله مون نمیشه من میرم! با ناباوری بهم نگاهی کرد گفت باشه ببخشید تو بگو چیکار کنم؟ یکمی مکث کردم گفتم شرط داره شرطش هم درد داره! آروم یجوری با التماس گفت ارا اذیتم نکن تو منو میشناسی. همچین گفت که دلم سوخت از شوخی خودم پشیمون شدم! آروم خندیدم گفتم شوخی کردم یه لبخند خوشگل زد گفت مرسی.سیگارم رو خاموش کردم گفتم چطوری ببینمش؟ یکمی فکر کرد گفت من باهاش قرار میزارم تو بیا بگو دوست پسرمی. یکمی نگاش کردم گفتم پس قرار هم میزاشتی؟ سرش رو انداخت پایین گفت به جون ملیسا فقط 2 بار اونم نیم ساعت نشد. گفتم باشه یه جای خلوت قرار بزار چند ساعت قبلش منو خبر کن.با تعجب نگام کرد گفت چرا جای خلوت؟ مگه میخوایی کاری کنی؟ یه نیشخندی زدم گفتم نه میخوام بوسش کنم بگم دستت درد نکنه به کارت ادامه بده! خب خره من اگه دوست پسر تو باشم میام میشینم سر قرار به پسره میگم آقا تورو خدا دوست دختر منو اذیت نکنین؟ آروم خندید گفت چه میدونم؟ من تا حالا از این کارا نکردم! چیزی نگفتم یه نفس عمیق کشیدم گفتم منتظر زنگت هستم هر موقع قرار گذاشتی قبلش خبر بده نه اینکه زنگ بزنی بگی الان پاشو بیا! آروم خندید گفت اینو دیگه حالیم میشه! آروم گفتم چه عجب! یه اخمی کرد گفت بی ادب.یکمی نگاش کردم گفتم شب خوش از جام پاشدم رفتم سمت در خروجی. از ساختمون هتل اومدم بیرون ملیسا صدام کرد برگشتم نگاش کردم اومد نزدیکم سرش رو انداخت پایین با تردید گفت ببخشید. گفتم بابت چی؟ گفت همین موضوعی که گفتم دیگه. با سرم تایید کردم گفتم مهم نیست رفتم کنار ماشین دوباره صدام کرد یه آهی کشیدم نگاش کردم گفتم ها؟ دیگه چیه؟ لبش رو گاز گرفت یکمی مکث کرد گفت مواظب خودت باش یه اخمی کردم چیزی نگفتم نشستم توی ماشین حرکت کردم رفتم.
ظهر دنبال کارای خودم بودم ملیسا زنگ زد گفت واسه غروب ساعت 6 قرار گذاشتم بیا به آدرسی که میگم. گفتم باشه من تا ساعت.5.30 دقیقه باشگام 6 خودم رو میرسونم ملیسا آدرس رو داد آخرشم گفت ارا جون ملیسا دیر نکنی باز 6.30 بیایی؟ آروم خندیدم گفتم نترس میام!... ساعت 5.30 از باشگاه اومدم بیرون کیفتم رو گذاشتم عقب تو شیشه های دودی ماشینم خودم رو نگاه کردم یه تی-شرت تنگ تنم بود بدنم مثل همیشه بخاطر تمرین ورم کرده بود یکمی موهام رو مرتب کردم رفتم سمت آدرسی که ملیسا داده بود. سر ساعت 6 اونجا بودم بین چند تا برج تجاری یه کوچه تنگ بود که پنجره های پشتی برجها به سمت اون کوچه بود.ماشین رو یه گوشه پارک کردم تو دلم گفتم مرسی اینجا چه باحاله! خیلی عادی رفتم داخل کوچه ملیسا صورتش به سمت من بود پسره هم پشتش به من جلو همدیگه واساده بودن.آروم رفتم نزدیکشون پسره داشت میگفت اینجا دیگه کجاست؟ مگه داری مواد بالا پایین میکنی؟! ملیسا یکمی به من نگاه کرد لبخند روی لباش نشست به پسره گفت همینطوری آخه مهمون هم داریم. پسره خندید گفت مهمون دیگه کیه؟ ملیسا گفت دوست پسرم میخواد بیاد پسره سریع گفت دوست پسرت؟ چرا دروغ میگی؟ ملیسا گفت اولا که راست میگم دوما که درست صحبت کن. پسره گفت حالا حرف رو عوض نکن. تو فکر کردی من مسخره تو ام؟ ملیسا گفت من مسخره نکردم بین ما هم چیزی نبود از اولشم بهت گفتم من اهل دوستی و این حرفا نیستم! پسره یکمی مکث کرد گفت تو که نبودی چرا از اولش گذاشتی کش پیدا کنه؟ ملیسا آروم گفت ببخشید پسره گفت همین؟ ملیسا گفت ولی این دلیل نمیشه تو هرچی بخوایی بگی یا اذیتم کنی.پسره نیشخندی زد گفت به همین خیال باش.ملیسا با ترس یه نگاهی به من کرد با دستام اشاره کردم آروم باش بعد به پسره گفت ببین همینجا همه چیزو فراموش کن باشه؟ الان دوست پسر من بیاد اینجا برای هردومون دردسر درست میشه تو برو من وقتی اومد بهش میگم شوخی بود.پسره گفت برو بابا بعد به ملیسا نزدیک تر شد ملیسا یکم رفت عقب گفت به من نزدیک نشو پسره خندید گفت نزدیک شم مثلا چی میشه؟ ملیسا با ترس به من نگاه کرد بعد به پسره نگاه کرد گفت هیچی منم از خودم دفاع میکنم پسره زد زیر خنده گفت حیف این لباسای گرون قیمتت نیست؟ ملیسا یکم رفت عقب تر گفت نه نیست باز پسره یکم رفت جلو تر گفت آره راست میگی، این کثیف شد نیازی به شستن هم نداری چون همون موقع میتونی بری 10 برار گرون ترش رو بخری! ترس توی چشای ملیسا فریاد میزد منم دست به سینه یکم عقب تر واساده بودم نگاه میکردم! از قصد ساکت بودم میخواستم یکم مزه ترس و حماقت رو بچشه تا یاد بگیره دفعه بد بخاطر حس دخترونه بازی های جدی شروع نکنه. پسر دستش رو دراز کرد دست ملیسا رو گرفت گفت چرا میلرزی؟ من که باهات کاری ندارم! ملیسا دستش رو محکم کشید عقب گفت ولم کن پسره مکثی کرد گفت بهمین راحتی ولت کنم؟ احساس میکردم ملیسا از ترس چشاش داره سیاهی میره یجورایی شل شده بود پسره دستش رو کشید روی صورتش گفت نترس! ملیسا زد روی دستش گفت به من دست نزن پسره یه خنده آروم کرد دوباره دستش رو گذاشت روی صورتش برگشت پشت سرش رو نگاه کنه یهو منو دید دست به سینه واسادم دارم نگاشون میکنم از جا پرید! هوا هم کم کم داشت تاریک میشد فکر کنم یه لحظه فکر کرد روح دیده! به زور جلو خندم رو گرفتم به ملیسا نگاهی کردم یه نفس راحت کشید به زور یه لبخندی زد گفت اینم دوست پسرم.پسره به من ملیسا نگاهی کرد بعد به من نگاه کرد گفت راست میگه؟ با سر تایید کردم بعد با صدای کلفت و خش دارم گفتم ما با هم مشکل داشتیم مثلا میخواست با اینکار منو اذیت کنه.من از شما عذر میخوام خودم باهاش برخورد میکنم.پسره لحن صحبت کردن منو دید فکر کرد چه خبره! گفت این که نمیشه هرکاری خواست بکنه بعدم بگه ببخشید یکمی اخم کردم گفتم مگه چیکار کرده؟ یجوری صحبت میکنی انگار 1 ساله باهم دوستین، خونه آخرش 1 هفته باهم صحبت کردین بعدم ملیسا فکراشو کرده دیده نمیخواد با کسی دوست شه تموم شده رفته. پسره یکمی با اخم نگام کرد! منم به ملیسا گفتم بدو بریم با تو هم زیاد کار دارم ملیسا اومد سمتم دستم رو گرفت گفت ببخشید بعد روی صورتم رو بوس کرد سرش رو گذاشت روی شونم محکم فشار داد.دستش رو فشار دادم گفتم مهم نیست بریم چند قدم رفتیم پسره گفت صبر کنین با هم برگشتیم نگاش کردیم پسره
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
ارسالها: 404
#12
Posted: 18 Aug 2010 00:37
بازیچه قسمت پنجم
سلام چطوری؟
- (صداش رو کش داد) سلام. خوبم تو خوبی؟
ممنون بد نیستم. (نفس عمیقی کشیدم) خیالت راحت شد؟
- (خندید) واسه کدومش؟ اون پسره یا تو؟
هردوش!
- خب آره تو باشی خیالم از همه چیز راحته! بهرحال درسته جانور بدی هستی اما کم کم دارم به این نتیجه میرسم که حق داری! هرکسی بخواد توی قرن یخی موفق باشه باید جانور بدی باشه...
(نیشخندی زدم) چی بگم، خب روزگار اینجوری بارم آورد
- میدونم و حق داری. الان که فکرشو میکنم شرایط تورو میبینم میفهمم حق داری تازه من از گذشته دور تو خبری ندارم ولی بقول خودت باید خیلی مخوف باشه!
(آروم خندیدم) آره بیشتر از اونی که فکر کنی.
- اوه اوه سر فرصت باید همشو واسم تعریف کنی قول میدم چیزی نگم!
کدوم فرصت؟
- (صداش جدی شد) ارا تورو خدا بس کن حوصله ندارم.
ملیسا میشه یه لحظه از واقعیت فرار نکنی؟ باور کن من بدرد تو نمیخورم.
- (با بغض) میشه بگی چرا؟ مگه تو چته؟
(نفس عمیقی کشیدم) ملیسا بس کن هر بچه ای دلیلش رو میفهمه، من و تو تنها وجه تشابه مون...
- چرا حرفت رو قطع میکنی؟ تو مگه قیافه آنچنانی نمیخوایی؟ من دارم، مگه بقول خودت اندام خیره کننده نمیخوایی؟ من دارم، یه بابای خیلی سرمایه دار هم دارم که خودتم خوب میدونی بابای من کیه، اینا همون معیار هایه مسخره توئه که من همشو دارم. تموم باطن و زات پاکم هم کنارش دارم که شاید تو نبینی ولی بقیه آدما میبینن.
(کام عمیق از سیگارم گرفتم و یکی از شیشه ها رو باز کردم ته سیگارم رو انداختمش بیرون) ملیسا بحث من سر این حرفای مسخره نیست انقدر هم تیکه ننداز و بچه بازی در نیار فقط خوب به حرفام گوش کن. ببین این وسط فقط من نیستم تو هم هستی.گیرم که درست بگی همه معیارهایی که من بخوام رو تو داشته باشی و دوستت هم داشته باشم، ولی فکر میکنی همش همینه؟ اولا تو خودت خوب میدونی زندگیه من درگیر چه مشکلاتیه و همیشه روابط عاطفی من به کجا کشیده و در ضمن من از لحاظ روحی چه شرایطی دارم پس نیاز به تکرار این حرفای تکراری نیست. اما مسئله دوم که باید برات یاد آوری کنم...صورت دوم رابطه خودت توئی! تو 22 سالته حتی یه دوست پسر نداشتی تنها پسری که بوسش کردی من بودم که اونم همین امروز بود! اینا نشون میده تو چقدر مقید به اصول اخلاق و باطن خودت هستی و اینکه تو دنبال یکی هستی که یکبار باهاش باشی تا آخر عمرت و حتی بتونی در آینده باهاش ازدواج کنی نه اینکه مهمون امروز و فردا باشه! به نظرت من اون شخصیت هستم؟ حالا چرا باید انقدر زود این همه اصول رو زیر پا بزاری اون آدم رو خیلی زود انتخاب کنی؟ اونم کی؟ من! من که فقط اسم قهرمان رو یدک میکشم! بجای اینکه ورزش و قهرمانی اخلاق منو عوض کنه من اخلاق اونو عوض کردم! منی که اندازه موهای سرت اخلاق رو گذاشتم زیر پا هرگز توی زندگیم واسه خودم هیچ حریمی قائل نبودم به هیچ کس رحم نکردم همیشه گفتم باید بخوری تا خورده نشی! به نظرت این آدم ارزش این حماقت تو رو داره؟ زندگی من پر از قوانین عجیبه که خودم واسه خودم وضع کردم! غرور من بقول خودت باعث مثال زدن من واسه دیگرانه! دیگه از کجاش بگم؟ بقول خودت خوب بلدم ازهر موقعیتی چطوری انقدر استفاده کنم تا بشه سو استفاده! دروغ که همزاد قدیمی منه! خیانت که تا بخوایی کردم! تجربهء نداشته که ندارم، هر تجربه اخلاقی و غیر اخلاقی که بگی داشتم! تو توی بهترین دانشگاه و بهترین رشته تحصیل میکنی ولی من تحصیلاتم چیه؟ بقول خودت بزرگترین مدرکم اینه که شب تا صبح فکر میکنم ببینم از چه راه جدیدی و با چه ترفندی به بابام کمک کنم مال و اموالمون زیاد شه از اونور صبح تا شب هم میرم اون راهکارها و ترفندها رو پیاده میکنم!!! اینم شد تکیه گاه برای تو؟ به نظرت این آدم بدرد یک عمر دل بستن میخوره؟! من هرچند تا خوبی داشته باشم 2 برابرش نقطه ضعف دارم! من فقط ظاهر آنچنانی دارم همین!
- (آروم داشت گریه میکرد) میدونم چی میگی خیلی هم ممنونم همینکه انقدر داری صادقانه واقعیت رو به رخ هردومون میکشی واسم کافیه اما... باور کن واسه من اینایی که گفتی مهم نیست مگه نمیگی مشکل منه؟ خب واسه من مهم نیست.اصلا همه چیزو عوض میکنیم مجبورت میکنم خودت رو عوض کنی خوبه؟
(یه آهی کشیدم) فکر کنم دیگه خیلی دیر شده! فقط یه راه داره اونم اینه که حافظم رو از دست بدم بعد از 22 سال ریست شم! حالا میشه یه سوالی بپرسم؟
- (با گریه) بگو؟
تو از من چی دیدی که حاضری این همه ضرر کنی؟
- (گریه هاش بیشتر شد) نمیدونم! 4 سال از بیرون مثل یه سایه کنارت بودم زندگی تو دیدم خودت رو دیدم کاملا شناختمت آخرشم احساس کردم برای اولین بار یکی رو از ته قلبم دوستش دارم.ولی هیچ وقت غرورم اجازه نمیداد به زبون بیارم تو هم هیچ وقت به روی خودت نیاوردی من بیش تر حرصم میگرفت.
(یه سیگار روشن کردم) بازم داری زود تصمیم میگیری من نمیتونم اون تکیه گاهی که تا آخر عمرت بهش تکیه کنی باشم.
- میدونم هرچی بهت بگم فاییده نداره.پس حد اقل بزار یه خواهی بکنم.
بگو؟
- میخوام ازت خواهش کنم بزاری کم کم این اتفاق بیافته.یعنی بزاری من کم کم فراموشت کنم.
پس من چی؟ تو میشی یه خاطره دیگه، بدبختیش میمونه واسه من!
- ارا خواهش میکنم تو 100 بار ازین اتفاقا برات افتاده راحت تر میتونی کنار بیایی ولی من دفعه اولمه (یه نفس عمیق کشید) و البته دفعه آخر.
(یکمی فکر کردم) باشه.
- مرسی.
فعلا میخوام یکم استراحت کنم شب بخیر.
- شب بخیر
تلفن رو قطع کردم یه کام عمیق از سیگارم گرفتم به بیرون خیره شدم. نمیدونم چرا خودم رو یک بار دیگه با حماقت تسلیم سرنوشت کردم.فقط میدونم انگار فکم به نه گفتن قفل شده بود.خیلی راحت آخرش رو از اول میشد حدس زد بقول قدیمی ها قصه همیشه تکرار بود برام.یه کام از سیگارم گرفتم نیشخندی زدم آروم با خودم آهنگ یاورم رو زمزمه میکردم...
من آن موجم که آرامش ندارم - به آسانی سر سازش ندارم
همیشه در گریز و در گذارم - نمیمانم به یکجا بی قرارم
سفر یعنی من و گستاخی من - همیشه رفتن و هرگز نماندن
هزاران ساحل و نادیده دیدن - به پرسش های بی پاسخ رسیدن...
******
غروب از باشگاه اومدم بیرون باد خنکی به تنم خورد کیفم رو گذاشتم عقب رفتم اونجایی که اونروز الناز از پشت بغلم کرده بود و بهم قول دادیم... باد میخورد توی صورتم یاد حرف خودم افتادم که به الناز گفته بودم «همش تکیه بر باده» با ناباوری یه سیگار روشن کردم چند تا قطره اشک چکید روی گونه هام چند تا کام عصبی از سیگارم گرفتم کم کم اشکام داشت بیشتر میشد یهو داد زدم «مثل همیشه همش تکیه بر باده» با پشت دستم اشکام رو پاک کردم با اینکه خیلی جلو خودم رو میگرفتم ولی دست خودم نبود و بی اختیار گریه میکردم...10 دقیقه بعد نشستم توی ماشین یه دستمال برداشتم اشکام رو پاک کردم با بیحالی تو آینه به خودم نگاهی انداختم، نه من «افسردگی» نداشتم همه «افسرده ها» منو داشتن! کار من از این حرفا گذشته بود، سالها بود که افسردگی شدید داشتم ولی به همه میگفتم درمان شدم! و یه دروغ دیگه! به موبایلم نگاهی کردم به خودم گفتم حالا که حماقت کردی پس حد اقل تا آخرش بکن دل پاک یه دختر ساده رو نشکن.شماره ملیسا رو گرفتم... بعد از یه خبر احوال گرم باهاش واسه شام قرار گذاشتم.بیچاره باورش نمیشد میگفت میخوایی سر کارم بزاری! حالا هی قسم بخور جدی میگم! خلاصه مثل همیشه قضیه چوپان دروغ گو تکرار شد، البته من همیشه معتقد بودم اول من دنیا اومدم بعد چوپان دروغ گو! یعنی باید کتاب کلاس دومی ها اصلاح شه بجای چوپان دروغ گو یه داستان از من بزارن!
جلوی آینه به خودم نگاهی کردم بازم مثل همیشه یه ست مشکی تنم بود، دیگه واقعا به وضوح افسردگی شدید رو میشد از رفتارهای من فهمید! موهام رو درست کردم به چشای خمار و بیروح خودم نگاهی کردم نیشخندی زدم گفتم آدم یخ میکنه تو رو میبینه! همیشه همینه، انقدر نگاه سرد و بیروحی دارم که خودم خودمو میبینم یه جوری میشم! یقه پیرهنم رو مرتب کردم دندونام رو به خودم نشون دادم گفتم FUCK YOU!
یه رستوران عربی قرار داشتیم.رفتم تو دیدم ملیسا اون عقب نشسته، پشتش به من بود ولی از موهای بلند و خوشگلش راحت میشد فهمید کیه! رفتم نزدیکش یه شاخ گل مشکی دستم بود از روی سرش انداختم جلوش یهو از جا پرید! رفتم کنارش گفتم چقدر تو ترسویی؟! یکم نفس نفس زد گفت مسخره مگه دست منه خب ترسو ام چیکار کنم؟! خندیدم گفتم هیچی بیا پیش خودم کلاس آنتی ترس! خندید دستم رو گرفت گفت بشین حرف نزن نشستم جلوش شاخه گل رو برداشت یه اخم خوشگل کرد گفت اه تو منو کشتی با این رنگ! ماشین مشکی لباس مشکی همه زندگی مشکی حالا گل هم مشکی؟ لبخندی زدم گفتم این رنگ عهد بین یاور و طرفداراشه! یکمی چشاش رو تنگ کرد گفت همتون باید برین دکتر البته به اتفاق همون یاورتون! اخم کردم گفتم شما ها هم باید حالا حالا ها بزرگ شین تا بفهمین حرف ما چیه! زد روی دستم گفت غلط کردم، با تو روی این یکی نمیشه بحث کرد چون بخاطرش رگتم میزنی! خندیدم دستش رو گرفتم گفتم خودت چطوری؟ یکمی ادا در آورد گفت چه فرقی بحال تو داره؟ یکمی نگاش کردم بعد دستش رو آوردم بالا بوس کردم گفتم بی ادب! خندید گفت خودتی! حالا اجازه هست شام بخوریم؟ با سر تایید کردم گفتم چون دختر خوبی هستی اجازه صادر میشود! زد روی دستم گفت پر روی بی نراکت!... موقع شام ساکت بودیم چیزی نمیگفتیم ولی مطمئنن هردمون داشتیم به یه چیز فکر میکردیم اونم «آخرش!»
بعد از شام یکمی باهاش شوخی کردم هردمون خندیدیم اومدیم بیرون.جلوی ساختمون رستوران گفتم یکم قدم بزنیم نیاز به هوا خوری دارم! خندید دستش رو آورد جلو اشاره کرد گفت بگیر بریم لبخندی زدم دستش رو گرفتم آروم قدم میزدیم. همینطور که قدم میزدیم، من بلند آهنگ «گلایه» یاورم رو میخوندم...
رو به روی تو کی ام من؟
یه اسیر سرسپرده - چهرهء تکیده ای که تو غبار آینه مرده
من برای تو چی هستم؟
کوه تنهای تحمل - بین ما پل عذابه من خسته پایهء پل
ای که نزدیکی مثل من، به من اما خیلی دوری - خوب نگاهی کن تا ببینی چهرهء درد و صبوری
کاشکی میشد تو بدونی من برای تو چی هستم؟ - از تو بیش از همه دنیا از خودم بیش از تو خستم
ببین که خستم - غروره سنگم - اما شکستم
کاشکی از عصای دستم یا که از پشت شکستم - تو بخونی تو بدونی از خودم بیش از تو خستم
ببین که خستم - تنها غروره - عصای دستم
از عذاب با تو بودن، در سکوت خود خرابم - نه صبورم و نه عاشق، من تجسم عذابم
تو سراپا بیخیالی من همه تحمل درد - تو نفهمیدی چه دردی زانوی خستم رو تا کرد...
تا اینجاش که خوندم یهو واساد دستم رو فشار داد گفت به تو چشام نگاه کن. منم سرم رو آوردم بالا توی چشاش خیره شدم اشک توی چشاش حلقه زده بود با بغض گفت اینو واسه من خوندی نه؟ منظورت من بودم درسته؟ حق با اون بود، شعری که از یاورم خوندم کاملا معنی دار بود. سرم رو انداختم پایین گفتم آره.یکمی بهم نگاه کرد اشکاش سرازیر شده بودن محکم بغلم کرد گفت شاید بین ما پل عذاب باشه ولی من حاضرم بشم پایه پل یکمی ازش فاصله گرفتم با چشای خمار و بیروحم توی چشاش خیره شدم گفتم مهم نیست همیشه من بودم الانم دیگه عادت کردم.اشکاش رو پاک کرد گفت ارا قبول کن تا همیشه تکیه گاه من باشی منم قول میدم هرکاری بخاطرت بکنم.نیشخندی زدم خیره شدم توی چشاش سریع دستش رو گذاشت روی چشام گفت تورو خدا با اون چشای خمار و سردت بهم خیره نشو انگار همه غم دنیا توی چشای تو جمع شده. من از تو یه کلمه میخوام.فقط بگو آره.بزار خیالم راحت شه بزار تا همیشه بهت تکیه کنم.مکثی کردم بعد دستش رو از روی چشام برداشتم گفتم حرفای تکراری زدن فایده نداره، بیا از این لحظات تموم شدنی که باهم هستیم لذت ببریم چون رفتنی باید بره... با ناباوری خودش رو انداخت توی بغلم محکم خوش رو بهم فشار داد گفت از سوزوندن من چی نصیبت میشه؟ توی موهاش دست کشیدم گفتم زندگی من جز سوزوندن و سوختن چیزی نبود.همینجوری که توی بغلم گریه میکرد با مشت ظریف و خوشگلش زد روی شونم گفت چرا اینقدر نا امیدی؟ چرا فکر میکنی دنیا تموم شده؟ مشتش رو آوردم بالا بوسیدم گفتم دنیا تموم نشده من تموم شدم، خیلی وقته از خودم خسته شدم.سرش رو محکم توی سینم فشار میداد و گریه میکرد ولی افسوس که خبر نداشت گوشای من پر از این گریه هاست. گریه هایی که همه خاطره شدن حالا هم نوبت ملیسا بود.اونم یه روز خاطره میشد...
اومدم خونه. آخر شب روی تختم دراز کشیده بودم دستام زیر سرم بود به سقف نگاه میکردم نمیدونستم به چی فکر کنم! مگه بدبختی یکی دوتاست؟ موبایلم زنگ خورد نگاه کردم شماره ملیسا بود! Answer رو زدم ولی صدایی نیومد تلفن رو قطع نکردم گذاشتم روی Speaker Phone ببینم چیکار میکنه! چند لحظه بعد با تعجب و ناباوری صدای یاورم رو شنیدم که از اونور خط میمومد! ملیسا آهنگ «هم صدا» یاورم رو گذاشته بود...
اگه هم صدام بودی، اگه هم صدام بودی
هیچکی حریفم نمیشد - کوه اگه رو شونه هام بود کمرم خم نمیشد
تو اگه خواسته بودی، آخ، تو اگه خواسته بودی
تو اگه مونده بودی، موندنی ترین بودم، عمر صدام کم نمیشد
اگه هم صدام بوی، اگه هم صدام بودی...
به اینجاش که رسید تلفن رو قطع کرد! من هاج و واج مونده بودم چی شد چی نشد! باورم نمیشد خیلی جا خورده بودم! یه نیشخندی به روزگار خودم زدم چشام رو بستم گفتم «برای گفتن من شعر هم به گل مانده است».
صبح که میخواستم بزنم بیرون خیلی اتفاقی دست کردم تو جیبم کارت ویزیت شهره رو دیدم.(همون خانمی که اونشب توی رستوران دیدمش) یکمی با خودم فکر کردم گفتم اگه ظهر وقت آزاد پیدا کردم یه سر میرم پیشش راهنمایی هاش خیلی بدرد میخوره. بالاخره ظهر یه وقت آزاد پیدا کردم یه دسته گل گرفتم رفتم به آدرس اون شرکتی که شهره اونجا کار میکرد.یه شرکت تجاری بزرگ بود که شهره یکی از Manager های شرکت بود.پشت در شیشه ای اتاقش آروم در زدم از پشت شیشه یه نگاهی انداخت اشاره کرد بیا.رفتم تو دسته گل رو گذاشتم رو میزش اونم پاشد روبوسی کردیم گفت فکر نمیکردم بیایی اینجا! یه لبخندی زدم گفتم آدمای خوب همیشه بقیه رو دنبال خودشون میکشن خندید گفت زیاد شلوغش نکن! یکمی به دورو برم نگاهی کردم گفتم شما یکی از Manager شرکت هستی نه؟ یه لبخند خوشگل زد گفت آره. با سر تایید کردم گفتم عالیه واقعا این شغل و پست برازنده شماست.خندید زد روی دستم گفت بهت نمیاد اینجوری صحبت نکن! اخمی کردم گفتم شما هم فهمیدی؟ یه چشمک زد گفت با اجازه.خندیدم گفتم عالیه... یکمی خبر احوال کردیم از خودش و زندگیش و پسرش پرسیدم صحبت هامون که تموم شد گفتم شهره جون یه موضوعی بود میخواستم با شما در میون بزارم راستش خودم یکمی گیج شدم.با تعجب نگاهی کرد گفت چی شده که تو از پسش بر نمیایی؟! منم قضیه ملیسا رو براش تعریف کردم... یکمی نگام کرد گفت تو دنبال دردسر میگردی؟ گفتم نه بابا دردسر دنبال من میگرده! یکمی فکر کرد گفت چی بگم! مقصر خاصی نمیبینم بیشتر شبیه یه اتفاقه.مکثی کردم گفتم 100% همینه نه من مقصر بودم نه اون یه اتفاق مسخره دیگه که توی زندگی من افتاده بعد یکمی سرم رو تکون دادم گفتم حالام دنبال مقصر نمیگردم به اندازه کافی یک عمر دنبال مقصر گشتم چیزی پیدا نشد! فقط نمیدونم چیکار کنم گیج شدم.دستم رو گرفت گفت حالا دیگه وقته تصمیم گیریه؟ مگه بهش قول ندادی کمکش کنی کم کم فراموشت کنه؟ با سر تایید کردم گفت پس منتظر چی هستی؟ از بالا کم کم بیا به سمت پایین بعدم تموم کن بره.سرم رو تکونی دادم گفتم آره گفتنش آسونه اولا که اون بد لج تر از منه دوما که خودم از سر و کله زدن با این و اون قاطی کردم مگه دفعه اولمه؟! دیگه نمیدونم چی بگم.لبخندی زد دستم رو فشار داد گفت سخت نگیر سخت تر میشه! یکمی سرم رو تکون دادم گفتم باشه سعی میکنم ولی (اشاره کردم به سرم) میدونی که من مغز ندارم! خندید گفت آره به کله شقی تو شکی نیست! از جام پاشدم گفتم خب من دیگه برم اونم پاشد گفت نشسته بودی میخندیدیم از مرغ یک پا! با دستم اشاره کردم گفتم نه نه خروس یک پا! خندید گفت راست میگی. یه چشمکی زدم گفتم مرسی خیلی خوش گذشت یکمی نگام کرد گفت راستی امشب کجایی؟ گفتم هیچ جا خونه مشق هامو مینویسم.خندید دستم رو گرفت گفت دیوونه! امشب شام با ملیسا بیایین خونه ما.با تعجب بهش نگاهی کردم گفتم خونه شما؟ شام؟ یه اخم ناز کرد گفت مگه خونه ما چشه؟ حالا درسته کاخ نداریم ولی یه خونه قشنگ داریم شما افتخار بدین. گفتم چش نیست گوشه! پسرت چی؟ گفت خب پسرم با شما 2تا چیکار داره؟ خندیدم گفتم پسرت ملیسا رو ببینه دست و پاش شل میشه پس میافته! خندید گفت انقدر خوشگله؟ با سر تایید کردم گفتم باشه به ملیسا میگم اگه شب مشکلی نداشت میاییم فقط به پسرت بگو هوا خودشو داشته باشه چپ نگاه کنه خودمو میزنم! خندید شونم رو فشار داد گفت این همه تو به مامانش چپ نگاه کردی (اون شب توی رستوران) حالا بزار پسر من یکم به دوست دخترت چپ نگاه کنه! یه چشمکی زدم گفتم اگه اومدنی شدیم به موبایلت زنگ میزنم.به لبخندی زد گفت منتظرم خوش اومدی بعد صورتم رو بوسید رفت در اتاقش رو باز کرد منم دستی تکون دادم رفتم.
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
ارسالها: 404
#13
Posted: 18 Aug 2010 00:38
بازیچه قسمت ششم
بعد از ظهر قبل از اینکه برم باشگاه زنگ زدم به ملیسا جریان رو گفتم با تعجب گفت وا من که اونو نمیشناسم! خندیدم گفتم خب حالا میشناسی! اولش گفت نه! کلی اصرار کردم و فک زدم تا رضایت داد! گفتم باشه ساعت 7.30 جلو ویلاتون منتظرتم بیا. بعد زنگ زدم به شهره گفتم اومدنی شدیم ساعت 8 به بعد میاییم اونم نشونی خونشون رو داد گفت منتظرم... غروب بعد از باشگاه سریع رفتم خونه دوش گرفتم یکمی استراحت کردم لباس پوشیدم ساعت شد نزدیک 7 جلو آینه یکمی خودم رو مرتب کردم گفتم بزن بریم که 7.30 بشه 7.31 دختره میکشه مارو! آخرشم ساعت 7.35 دقیقه جلو ویلا ملیساشون واسادم دیدم با اخم داره نگام میکنه! سریع پیاده شدم گفتم بانو الیزابت شرمنده ترافیک سنگین بود GPRS هم جواب نمیداد! گفت حرف نزن دفعه اول و دومت نیست بعدا آدمت میکنم.
ساعت 8.15 جلو خونه شهره بودیم سبد گل رو دادم دست ملیسا گفتم دکتر به من گفته چیز سنگین بلند نکن! زد روی شونم گفت راست میگی، دکتر گفته زیر 100 کیلو بلند نکن!!! یه چشمک زدم گفتم بزن بریم.رفتیم توی سالن برج گفتم بیا از پله بریم ها؟ (خونه شهره طبقه 10 بود!) یه آهی کشید گفت ارا مسخره بازی در نیار دیر شد! رفتم توی آسانسور تازه به ملیسا دقت کردم ببینم لباس چی پوشیده! یه آستین بلند حریر مشکی تنش بود که تمام بدنش دیده میشد! فقط روی سینه هاش آستر داشت نمیذاشت سینه هاش دیده بشه ولی انقدر پوستش سفید بود که به جز سینه هاش بقیه تنش به راحتی قابل دیدن بود!. دامن مشکی تنگ پوشیده بود که تا زیر زانوهاش بود ولی تمام بدن بی نظیرش زده بود بیرون.یه کفش مشکی براق پاشنه بلند پاش بود که بندهاش رو دور صاق پاهاش بسته بود. لباس تنش با پوست سفید و براق بدنش تضاد داشت و واقعا تحریک کننده بود! ملیسا زد روی شونم گفت رسیدیم به چی نگاه میکنی؟ یهو به خودم اومدم گفتم ببخشید! یه اخمی کرد گفت تو دیگه کی هستی به دوست دخترت هم رحم نمیکنی؟! با نگات داری منو میخوری مردم چیکار کنن! خندیدم گفتم به همین فکر میکردم! از آسانسور رفتیم بیرون، خونه شهره وسط سالن بود.در زدیم ملیسا بهم نگاهی کرد گفت یه بار دیگه چشم چرونی کنی میزنم تو سرت آبروت بره.گفتم من آبرویی ندارم که بره! ولی من غلط بکنم چشم چرونی کنم!.همون موقع شهره در رو باز کرد رفتیم تو اول با من روبوسی کرد بعدم با ملیسا بعد راهنماییمون کرد به سالن پذیرایی، من و ملیسا کنار هم روی مبل نشستیم شهره به سبد گل نگاهی انداخت گفت خودت گلی! صبح هم دست گل آوردی یادم رفت بهت بگم! خندیدم گفتم اون که شکی نیست خودم گلم ولی بهرحال باید هرجایی یه نماینده داشته باشم! شهره خندید گفت بشینین الان میام.یه نگاهی به ملیسا انداختم دوباره چشمم به اون لباسای تنش و بدن بی نظیرش افتاد برق گرفت منو! زد روی پام گفت ارا جون بس کن الان آبرو مون میره!.یکمی به دورو برم نگاه کردم گفتم درد! مرض! تقصیره خودته مجبوری از این لباسا بپوشی؟ شهره که خودش زنه تورو دید یجوری نگاه میکرد انگار میخواست بخورت! انتظار داری من نگات نکنم؟ آروم گفت اصلا دلم میخواد بپوشم تو چشماتو جمع و جور کن.گفتم حرف نزن میدونی من عشق مشکی دارم دست خودم نیست! همینجوری با هم جر و بحث میکردیم شهره اومد جلومون نشست به ملیسا نگاه کرد لبخندی زد گفت شما واقعا خیلی خوشگلی. ملیسا سرش رو انداخت پایین گفت مرسی اگه بعضی ها قدر بدونن! (منظورش من بودم).آروم زدم به پاش اونم نامردی نکرد بلند گفت دروغ میگم؟ به شهره نگاهی انداختم گفتم خوشگلی رو از من ارث برده! شهره زد زیر خنده ملیسا با ناباوری نگام کرد گفت خوبه همین زبونم داری. یکم بعد یه دختر فیلیپینی اومد توی سالن پذیرایی بهمون چایی تعارف کرد فنجان رو برداشتم به فیلیپینی گفتم مرسی! دختره تعجب کرد خندید! ملیسا یه جوری نگام کرد با حرص گفت ای لعنتی!بعد فنجان خوش رو برداشت دختره رفت سمت شهره ملیسا محکم زد به پام یکمی نگاش کردم گفتم بابا فقط 3.4 کلمه فیلیپینی بلدم! یکمی چپ چپ نگام کرد با لحن تهدید آمیز گفت بعدا در موردش صحبت میکنیم. دختره از سالن پذیرایی رفت بیرون به شهره گفتم پس پسرت کجاست؟ نیومد چشم چرونی؟ ملیسا زد به پام گفت اوا؟ بی تربیت! شهره خندید گفت میاد داشت با تلفن صحبت میکرد.با سر تایید کردم گفتم پس یه شمشیری چیزی بدین به من اگه به دوست دخترم چپ نگاه کرد گردنشو بزنم! شهره خندید گفت مگه مامانش مرده؟ پدرتو در میارم گول هیکلت رو خوردی؟ ابرو هام رو انداختم بالا گفتم اینجا همه خطرناکن! ملیسا دستش رو گذاشت روی پام یکمی فشار داد آروم گفت ارا بس کن من دیگه دارم از خجالت آب میشم! منم با پر روئی براش زبون در آوردم! شهره گفت خب دیگه چیکار میکنین؟ یکمی سرم رو تکون دادم گفتم کار بدی نمیکنیم ملیسا جون یکم زیادی مقید به اصول اخلاقیه نمیذاره کاری کنیم! شهره زد زیر خنده ملیسا دستمو فشار داد با التماس گفت ارا تورو خدا بس کن.شهره یکمی به ملیسا نگاه کرد گفت کار خوبی میکنی گول این پسره رو نخور این خودش قید و بند و اخلاق و اصول نمیدونه چیه فکر میکنه همه مثل خودشن! ملیسار آروم لبخندی زد گفت بله همینطوره.همون موقع یه پسر 17 ساله خوشگل و خوشتیپ اومد توی سالن پذیرایی من از جام بلند شدم ملیسا هم همینطور، باهاش دست دادم پسره گفت خوش اومدین شهره گفت پسرم شاهین، لبخندی زدم گفتم ارا هستم اونم لبخندی زد رفت سمت ملیسا با اونم دست داد ملیسا هم لبخندی زد گفت ملیسا هستم.گفت خواهش میکنم راحت باشین بعد رفت کنار مامانش نشست، من و ملیسا هم نشستیم.شاهین به مامانش نگاهی کرد گفت معرفی نمیکنی؟ شهره گفت ارا یکی از دوستای من ایشون هم دوست دخترش. شاهین یه نگاهی به من کرد گفت از ورزشکار ها خیلی خوشم میاد! لبخندی زدم گفتم مرسی امیدوارم شما هم ورزشکار بشی تا بقیه از شما خوششون بیاد! (تو دلم گفتم با این استایلی که تو داری من همینجوری هم میخوامت!!) بعد نگاهش چرخید روی ملیسا احساس کردم یجوری شد!(چهره و بدن فوق العاده ملیسا رو دید اونم توی اون لباس سکسی خیلی جا خورد!) به شهره یه چشمک زدم اونم خندید اشاره کرد هیس! شاهین به ملیسا گفت خیلی بهم دیگه میایین ولی به نظرم شما از ارا خان خوشگل ترین.ملیسا خندید گفت مرسی بعد به من نگاهی کرد گفت فقط نمیدونم چرا بعضی ها نظرشون یه چیز دیگست! من هاج و واج به بقیه نگاه میکردم! شهره خندید گفت اینجوری نگاه نکن پسرم راست میگه ملیسا از تو خوشگل تر و جذاب تره.اخمی کردم گفتم جدی؟ اصلا بهتر! حالا که ملیسا از من خوشگل تره همین فردا طلاقش میدم بره دنبال یه فرشته مرد بگرده که هم طراز خودش باشه! من به دردش نمیخورم! ملیسا با نارحتی گفت دیدین چطوری زخم زبون میزنه؟ شهره یه اخمی کرد گفت راست میگه تو هم زبونت قفل و بست نداره ها؟ یکم سرم رو تکون دادم گفتم اصلا زبون من هیچی نداره! شهره به ملیسا نگاهی کرد گفت حرف زدنش رو ببین؟ مثل بچه ها لج میکنه! آخه این چی داره انقدر دوسش داری؟ فقط یه ظاهر آنچنانی داره که اونم ظاهر خالی بدرد چی میخوره؟ ملیسا یکمی به من نگاه کرد گفت خودمم نفهمیدم عاشق چیش شدم! گفتم ای بابا باز 2 تا ضعیفه افتادن بهم گیر دادن به ما! شاهین که اولین بارش بود منو میدید و از زبون من خبری نداشت با تعجب زد زیر خنده! ملیسا آروم در گوشم گفت ارا ما از این خونه بیرون هم میریم دیگه نه؟ بلند گفتم نه! من میرم شما بمونی بهتره، شهره جون به یه عروس عروسک مثل تو احتیاج داره! شاهین سرش رو انداخت پایین هرهر میخندید! شهره هم با تعجب میخندید، ملیسا هم با ناباوری گفت واقعا که هیچی نگم بهتره فقط غیرتت منو کشته! شهره با خنده گفت جدی نگیر دیوونه که شاخ و دم نداره عزیزم.ملیسا یه نگاه معنی دار بهم کرد گفت واقعا! شهره پاشد دست ملیسا رو گرفت گفت بیا بریم ببینیم رزی(اسم کارگرشون همون دختر فیلیپینیه بود) شام چی درست کرده. ملیسا لبخندی زد گفت چشم بریم. میخواست پاشه بره سرش رو آورد جلو آروم در گوشم گفت امشب هرکاری میخوایی بکن ولی از این خونه رفتیم بیرون روزگارت سیاه میشه همون رنگی که دوست داری! با سر تایید کردم گفتم بله سعی میکنم یادم نره! بعد شهره و ملیسا رفتن سمت آشپزخونه، همینجوری که میرفتن شاهین با وحشت به ملیسا نگاه میکرد! (فکر کنم خیلی جا خورده بود از دیدن همچین تیکه ای!) چند دقیقه بعد شاهین میخواست بره، تا پاشد گفتم هویی کجا؟ بیچاره با ترس و تعجب گفت میرم توی اتاقم یه تلفن بزنم! یکمی چشام رو تنگ کردم گفتم بشین همینجا کارت دارم! بیچاره با ترس نشست کنارم گفت در خدمتم؟ یکمی نگاش کردم گفتم چند تا دوست دختر داری؟ سرش رو انداخت پایین گفت یکی! آروم زدم روی پاش گفتم همش همین؟ با تعجب نگام کرد گفت خب آره پس چند تا؟ یکمی نچ نچ کردم گفتم پس چطوری خیانت میکنی؟ با تردید نگام کرد گفت خیانت؟ گفتم آره دیگه خیانت! بلد نیستی چیه؟ آروم گفت بلدم ولی دوست ندارم! یکمی سرم رو تکون دادم گفتم ای بی غیرت آبروی هرچی مرد بود بردی! مردی که خیانت نکنه ابهت نداره!! با ناباوری گفت در موردش فکر میکنم! ابروم رو انداختم بالا گفتم حالا بهتر شدی! سکس هم میکنی؟ با خجالت سرش رو انداخت پایین گفت گاهی وقتا یه کوچولو! با سر تایید کردم گفتم خوبه! تا میتونی برن زمین بکن ولی هیچ وقت عاشق نشو! آروم گفت چشم! یه 10 دقیقه ای باهاش صحبت کردم، بدبخت پسره گرخیده بود از نصیحت های پند آموز من! یکم بعد گفتم خب نصیحت تموم شد حالا میتونی بری به دوست دخترت زنگ بزنی! یه نفس راحت کشید پاشد داشت میرفت صداش کردم برگشت بهم نگاهی کرد گفتم حرفایی که زدم یادت نره ها؟ الانم به دوست دخترت زنگ زدی با نگاه جدید و دید بازی که بهت یاد دادم باهاش رفتار کن! آروم گفت چشم رفت.
بعد از شام توی سالن پذیرایی نشسته بودیم چایی میخوردیم به شهره نگاهی کردم گفتم پسرت خیلی گله! اصلا حرف نداره! چقدر هم حرف گوش کن بود! با تعجب نگاهی بهم کرد گفت بهش چی گفتی؟ یکمی سرم رو تکون دادم گفتم واقعیت های زندگی! با تردید گفت نه؟ گفتم آره! یه آهی کشید گفت خدا لعنتت کنه اون فقط 17 سالشه! گفتم خب بهتر از الان مرد میشه! ملیسا با تعجب گفت ارا چی بهش گفتی؟ خندیدم با پر رویی هرچی بهش گفته بودم رو براشون تعریف کردم! شهره با تردید نگام کرد گفت خاک بر سرم! ملیسا لبای خوشگلش رو گاز گرفت (چایی خورده بود لباش خیس بودن برق عجیبی میزد مثل خون قرمز بود!) گفت وایی نه! خندیدم گفتم ولم کنین بابا شماها نمیفهمین نصیحت مردونه چیه!! شهره یه اخم خوشگل کرد گفت همون ندونیم بهتره، بعد به ملیسا نگاهی کرد گفت عزیزم چیزی لازم نداری؟ ملیسا لبخندی زد گفت مرسی شهره جون خیلی زحمت دادیم دیگه بریم بهتره بعد با حرص به من نگاه کرد گفت منم یکم امشب با این کار دارم.شهره خندید گفت آها ازون لحاظ فقط مواظبش باش به جاهای حساسش نزنی اگر هم چوبی چیزی میخوایی تعارف نکن بهت میدم! یکمی به شهره نگاه کردم گفتم شهره جون با عرض شرمندگی ولی خیلی آدم فروشی! ملیسا زد به پام گفت خودمم همچین قصدی داشتم... نیم ساعت بعد جلو در خونه با شهره و شاهین خداحافظی کردیم (شاهین همچنان مات و مبهوت به ملیسا نگاه میکرد!) شهره گفت هرموقع دوست داشتی حتما بهم زنگ بزن خوشحال میشم. اومدیم بیرون.
رسیدیم پایین ساختمون ملیسا با خشم و غضب آروم راه میرفت در رو براش باز کردم گفتم بفرمایین پرنسس! ملیسا نشست توی ماشین یکمی چپ چپ نگام کرد دستم رو از روی در برداشت گفت لازم نیست هر غلطی خواستی کردی حالا فکر کردی با این کارا خر میشم؟ بشین که باهات کار دارم بعدم در رو محکم بست! تو راه ساکت و آروم بود هیچی نمیگفت تو دلم گفتم آخیش یادش رفت! نزدیک جمیرا گفت ساحل رسیدیم بزن کنار.آروم گفتم باشه یکم بعد کنار ساحل واسادم گفت پیاده شو یکمی قدم بزنیم آخر شب خلوت و ساکته هوا هم خنکه.خودش پیاده شد به ساعت نگاهی کردم 11 شب بود گفتم خدا به دادم برسه احتمالا با غرغر سرم رو میخوره! منم پیاده شدم مثل بچه یتیما پشت سرش آروم آروم راه میرفتم.کنار دریا واساد برگشت نگام کرد گفت کی میخوایی آدم بشی؟ سرم رو انداختم پایین زد روی شونم گفت واسه امشب نمیگم، من 4 ساله از همه زندگی تو خبر دارم همیشه همین بودی! اصلا نه قید و بندی داری نه اصول! از 7 دولت آزادی! خب تا کی؟ یکمی مکث کردم گفتم همیشه! یکمی سرش رو تکون داد گفت آره حق داری نخوایی زیر بار تعهد به من بری.آدم خود رای و کله شقی مثل تو چرا باید زیر بار تعهد بره؟ چرا باید خودش رو پایبند به یه نفر و یه سری اصول اخلاقی کنه؟ آره حالا درکت میکنم، حالا فهمیدم اینهمه جر و بحث واسه چیه. پشتش رو به من کرد و نگاهش رو انداخت به دریا، یه باد محکم خورد توی صورتمون دریا آروم موج میزد.یه نفس عمیق کشید گفت ارا من از زندگی تو میرم، ولی فکر میکنی همه چیز تموم میشه؟ خودت رو میخوایی چیکار کنی؟ آخرش چی؟ یه روز نمیخوایی سر و سامون بگیری؟ نمیخوایی به اصولی خودت رو مقید کنی؟ رفتم پشتش دستم رو دور گردنش حلقه کردم سرم رو گذاشتم روی شونش گفتم نه، من دیگه حوصله هیچی ندارم از خودم و زندگی حالم بهم میخوره.موندن تو کنار همچین آدمی جز تباهی عمر و جوونیت هیچی نیست. دستش رو گذاشت روی دستام گفت نگران خودتم، میخوایی چیکار کنی؟ هدفت کجاست؟ یه نیشخندی زدم گفتم هیچی! لحظه شماری میکنم برای مردن، با هر ته سیگاری که خاموش میکنم به خودم میگم یه قدم به مرگ نزدیک تر.یه آهی کشید گفت ارا بیا با هم بمونیم کمکت میکنم این فکرا از سرت بره بیرون، کمکت میکنم دوباره همه چیز برگرده سرجای اولش، با هم میمونیم تا همیشه بعدم همه چیزو میسازیم. یه روز ممکنه به این نتیجه برسی که خیلی دیر شده باشه پس الان دوباره تصمیم بگیر. سرم رو محکم به کتفش فشار دادم گفتم نه نمیخوام.حالم از زندگی بهم میخوره تو هم عمرت رو بخاطر من هدر نده من انقدر احمق و کله شق هستم که عوض نشم.بهتره به پای یکی بسوزی که اونم به پات بسوزه نه یه دیوونه مثل من.دستش رو محکم روی دستام فشار داد گفت دفعه اول و آخرم بود.مطمئن باش دیگه حاضر نیستم حتی 1 لحظه یکی رو دوست داشته باشم.آروم در گوشش گفتم اشتباه نکن فقط همین.
میدونستم اگه تا صبح هم حرف بزنیم بازم بی فایدست! حرفای اون کاملا درست و منطقی بود ولی من کله شق تر و احمق تر از این حرفا بودم... چرخوندمش سمت خودم بغلش کردم روی دستام محکم لباش رو بوسیدم گفتم بقول یاورم «چه رنجی از محبت ها کشیدیم، برهنه ها به تیغستان دویدیم» چند تا قطره اشک چکید روی گونه هاش گفت دوستت دارم یه لبخندی زدم گفتم منم همینطور.سرش رو محکم توی سینم فشار داد بلند گریه میکرد یاد الناز افتادم یه آهی کشیدم ولی چی داشتم بگم؟ هیچی! روی پیشونیش رو بوسیدم گفتم بس کن باید بری خونه دیر شده با این قیافه که نمیشه بری.بعد همینجوری که توی بغلم بود سرش رو محکم توی سینم فشار داد گفتم هرچی بگی حق داری منم چیزی ندارم بگم. چیزی نگفت فقط سرش رو محکم توی سینم فشار میداد آروم گریه میکرد. منم آروم آروم میرفتم سمت ماشین و آهنگ «تلافی» یاورم رو براش میخوندم...
عاقبت ظلم تو رو یه روز تلافی میکنم - اشکامو پاک میکنم با دل تبانی میکنم
میاد اونروزی که تو قهر دلم رو ببینی - چشماتو باز بکنی حقیقتو خوب ببینی
میاد اونروزی که من نامه هاتو پاره کنم - میاد اونروزی که من غم دلمو چاره کنم
اگه انروز برسه منم برات ناز میکنم - با غم و غصه و دردم تو رو غم ساز میکنم
اگه دل تاب بیاره منم به اونروز میرسم - روی ابرا میشینم به آسمونها میرسم...
تقریبا 10 روز دیگه بهمین شکل گذشت.منم تصمیم داشتم دیگه آروم آروم رابطه با ملیسا رو به سمت پایان ببرم.البته به خودش چیزی نگفته بودم نمیخواستم نارحت شه باید با احتیاط و غیر مستقیم بهش میگفتم. هوا تازه تاریک شده بود روی تختم دراز کشیده بودم موبایلم زنگ خورد برداشتم شماره شهره بود زنگ میزد.تلفن رو جواب دادم شهره یکم احوال پرسی کرد و خبر ملیسا رو گرفت آخرش گفت وقتت آزاده؟ گفتم چطور؟ گفت اگه زحمتت نیست بیا ببین این پسره چی میگه منو کلافه کرده! گفتم کی؟ گفت پسرم دیگه شاهین.خندیدم گفتم آها باشه حالا حرف چی هست؟ شهره یکمی مکث کرد گفت هیچی میگه با تو کار داره! با تعجب گفتم من؟ آروم گفت ارا جون شرمنده به من نمیگه حرفش چیه پیله کرده با خودش کار دارم! خندیدم گفتم باشه مشکلی نیست من تا 1 ساعت دیگه میام... 1 ساعت بعد در زدم شهره در رو باز کرد رفتم تو روبوسی کردیم رفتیم سمت نشیمن روی یه راحتی لم دادم گفتم خب جریان چیه؟ شهره یکمی سرش رو تکون داد گفت هیچی امروز اومده دیدم زیر چشمش کبوده! بهش میگم چی شده میگه خوردم زمین! آخه آدم با چشم میخوره زمین؟ 100% دعوا کرده! حالا پیله کرده من میخوام ارا رو ببینم! خندیدم گفتم عجب داستانی! حتما منم باید در نقش بادی گار برم متجاوزین رو بزنم نه؟ شهره یه اخم ناز کرد گفت بیخود کرده با تو! عرضه داشت خودش میزد کتک نمیخورد! به چهره گیرا و خوشگل شهره خیره شدم آروم گفتم حق با شماست. یکم بعد شهره دستش رو تکون داد گفت به چی نگاه میکنی؟ گفتم هیچی! خندید گفت اون شب تو رستوران هم همینطوری نگام میکردی، هوای چشماتو داشته باش که یه چیزت میشه ها! آروم خندیدم گفتم انقدر دوست دارم یه چیزم بشه! همون موقع شاهین اومد شهره سریع لبش رو گاز گرفت با ابرو اشاره کرد ساکت!.تا شاهین رو دیدم پاشدم گفتم سلام به بزرگ مرد جنگجو! دست داد گفت ممنون ارا خان که اومدی یه چشمکی زدم گفتم زیر چشمت چی شده؟ باز رفتی میدون جنگ؟ خندید گفت نامردا 3 به 1 زدن! گفتم اوه اوه چه نامردایی! بین خودمون باشه ولی من بخاطر دوست دختر دوستم و دوستش (ماندانا و آنا) دعوام شد 3 نفر رو به قصد کشت زدم. با شوق خاصی گفت عالیه! واسم تعریف میکنی؟ شهره گفت ای بابا این تعریف کردن داره؟ شاهین یکمی غرغر کرد گفت بزار بگه بعد به من نگاه کرد گفت تعریف کن. منم براشون قضیه دعوای اونشب که با ماندانا و آنا بودیم رو براشون تعریف کردم. شاهین دهنش باز مونده بود شهره با تردید گفت وایی خاک بر سرم! شاهین یکمی مامانش رو نگاه کرد گفت خیلی هم خوب کرد به این میگن غیرت! شهره خندید گفت چی بگم! بعد شاهین اومد سمت من گفت میخوام حال همشون رو بگیرم تو کمکم میکنی؟ شهره گفت بهتره مشکلت رو خودت حل کنی. یکمی فکر کردم گفتم چون نامردی کردن کمکت میکنم ولی فقط کمکت میکنم بقیه اش با خودته! شاهین خندید گفت همینم خوبه! بعد اومد کنارم نشست گفت خب چیکار کنیم؟ گفتم کی میخوایی حالشون رو بگیری؟ یکمی فکر کرد گفت فردا! گفتم باشه باید با هم خصوصی صحبت کنیم.شهره یه نگاهی کرد گفت یعنی چی؟ من مامانشم! گفتم خب باش! صحبت مردونست. شهره با یه حالت خاصی گفت مردونه! من به شاهین نگاهی کردم گفتم برو توی اتاقت من میرم پایین از ماشین سیگارم رو بردارم میام.یه چشمک زد رفت منم پاشدم سریع رفتم پایین از داشبورد ماشین یه قوطی قرص گذاشتم توی جیبم اومدم بالا.شهره یه نگاهی بهم کرد گفت دلم خوشه یه بزرگتر آوردم براش حواسم نبود تو خودت از همه بدتری! خندیدم گفتم نترس بزار مرد شه! یه آهی کشید گفت من سر از کار شما مردا در نمیارم. یه چشمک زدم گفتم نبایدم داشته باشی بعد میخواستم از کنارش رد شم جلوش واسادم تو صورتش خیره شدم. وقعا که درسته 40 سالش بود ولی از یه دختر 25 ساله بهتر مونده بود! خیلی خوشگل و جذاب بود چیزی هم که منو یجوری میکرد پوست براق و بینظیرش بود اصلا اون شب توی رستوران هم مسخره بازیهام سر همین شروع شد! لباسش تا روی زانوش رفته بود بالا پوست فوق العادش زیر اون لباس خود نمایی میکرد! دستش رو گذاشت زیر چونم آروم گفت این چشمای تو دید نزنه نمیشه؟ با ابرو اشاره کردم نه! بعد آروم گفتم چشمای من هرچیزی رو نمیبینه مطمئن باش فقط چیزایی میبینه که نظیر نداشته باشه.یه لبخند خوشگل زد سرش رو آورد جلو آروم یه دونه روی لبام رو بوس کرد گفت برو شاهین منتظره.یه چشمکی زدم رفتم سمت اتاق شاهین.در زدم رفتم تو، اتاق خوشگلی داشت ولی بقول قدیمی ها شتر با بارش توش گم میشد! یکمی باهاش صحبت کردم که ترسش بریزه بعد براش توضیح دادم چیکار کنه! از همون نصحیت های پر بار و پند آموز من! وقتی کاملا توجیه شد بهش گفتم ببین دفعه آخرت بود از این کارا کردی باشه؟ من اینارو بهت گفتم دلیل نمیشه از فردا راه بیافتی دنبال دردسر! اینبار هم چون نمیخواستم ازم نارحت شی کمکت کردم دفعه بعدی اصلا سراغ منو نگیر چون دیگه آقا نیستی میشی یه بی سروپا فهمیدی؟ آروم با سر تایید کرد گفت قول میدم دفعه آخرم بود.یه مکثی کردم اون قوطی که از توی ماشین آورده بودم در آوردم یه قرص از توش برداشتم گفتم اینو بگیر قرص رو گرفت یکمی نگاش کرد منم قوطی رو گذاشتم توی جیبم شاهین با تعجب گفت این چیه؟ آروم گفتم مواد نیروزا! هرموقع خواستی بری حالشون رو بگیری شب قبلش اینو بعد از شام بخور.فرداش زورت چند برابر میشه! با تردید گفت جدی میگی؟ تو هم از اینا میخوری؟ زدم تو سرش گفتم ساکت باش بی آبرو کردی منو! خب معلومه میخورم! احمق جان همه حرفه ای ها قبل از تمرین مواد نیروزا استفاده میکنن. کلی کیف کرد با ذوق شوق گفت دستت درد نکنه منم همچین چیزی میخواستم! یه اخمی کردم گفتم باشه حالا! فقط یادت باشه صداش رو در نمیاری ها؟ خندید گفت قول مردونه یکمی با تردید نگاش کردم گفتم واسه همون قول مردونه میگم صدات در نیاد! قرص رو گذشت لای دستمال بعد انداخت توی کشوی میزش گفت به جون مامانم به کسی نمیگم.رفتم جلو گوشش رو محکم کشیدم گفتم اینو بهت دادم چون میخوام غرور شکستت و حق خودت رو پس بگیری دیگه دنبال این چیزا نباش فهمیدی؟ دستش رو گذاشت رو دستم گفت باشه غلط کردم قول میدم تکرار نشه! گوشش رو ول کردم گفتم در ضمن به سرت نزنه فردا بری دنبال مواد نیروزا و این حرفا.من اگه میخورم اولا که زیر نظر برنامه پزشک میخورم دوما واسه اینکه اندازه موهای سرت وزنه زدم یا بقیه قهرمانا هم همینطور، اینا مصرفش قانون داره برنامه پزشکی داره، نری سر خود دنبال این چیزا؟ 2 روز دیگه عقیم شدی و موهات ریخت گردن خودت! آروم گفت من غلط بکنم.یه دونه دیگه زدم تو سرش گفتم خاک بر سرت به جای دعوا برو زبونت رو دراز کن که بزرگترین قدرت دنیاست! گفت ببخشید.یه چشمک زدم گفتم شتر دیدی ندیدی! بعد شمارم رو براش نوشتم گفتن هر موقع حالشون رو گرفتی بهم زنگ بزن خبرش رو بده.گفت چشم! گفتم حالا بشین سر درس و کتابت که جا پای ما نزاری! خندید گفت پس تو ام آره؟ درس پرپر؟!! محکم زدم تو سرش گفتم مرض، درست صحبت کن تو ام آره چیه؟ بیخودی بهونه نیار خودتو با من مقایسه نکن. من 1000تا دلیل داشتم، تو ناخون کوچیکه منم نمیشی! بدبخت من از تو کوچیکتر بودم
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
ارسالها: 404
#14
Posted: 18 Aug 2010 00:39
بازیچه قسمت هفتم
پایین ساختمون آروم میرفتم سمت ماشینم ملیسا زنگ زد یکم احوال پرسی کردیم گفت کجایی؟ گفتم بیرون بودم دارم میرم خونه! گفت ساعت چنده؟ گفتم به من چه؟ خودت چشم داری ببین! گفت ایش بی ادب خودم میبینم. چند لحظه بعد گفت ساعت 7.30 دقیقه. منم گفتم اینجا دبی است امارات متحده! خندید گفت دیوونه! بعد مکثی کرد گفت میخوام ببینمت گفتم خب بخواه! یکمی صداش رو کش داد گفت 3 روزه ندیدمت دلم برات تنگ شده تو دلت تنگ نشده؟. گفتم معلومه شده! خب یه کاری میکنیم، قطع کن من از خودم عکس میگیرم تو هم از خودت عکس بگیر بعد با Mms میفرستیم واسه همدیگه! یکمی غرغر کرد گفت مسخره نشو عکس میخوام چیکار نرو خونه برو یه جا صبر کن منم بیام.منم که چند لحظه پیش (خونه شهره) حالم گرفته شده بود گفتم من میخوام برم خونه حوصله ندارم! با تعجب گفت اوا؟ چرا لج میکنی؟ باز چی شده؟ گفتم هیچی حوصله ندارم میخوام برم خونه.یه آهی کشید گفت تو کی حوصله داری؟ گفتم ملیسا جر و بحث نکن قاطی میکنم! یکمی مکث کرد گفت برو خونه منم میام پیشت. گفتم نمیخواد بیایی حوصله ندارم. بلند داد زد به من چه از یه جا دیگه حالت گرفته شده؟ حوصله نداری که نداری مگه من آدم نیستم؟ گفتم بابا غلط کردم چرا داد میزنی؟ اصلا میرم خونه هرموقع دوست داشتی بیا.آروم گفت حتما باید داد بزنم مثل آدم رفتار کنی؟ گفتم باشه دیگه تموم شد.
تلفن رو قطع کردم 1 ساعت بعد خونه بودم روی تختم دراز کشیده بودم زنگ زدن فهمیدم ملیسا اومده.در رو باز کردم ملیسا با اخم اومد تو در رو بستم گفتم دادت رو که زدی! حالا چرا اخم میکنی؟ خیلی جدی گفت ساکت باش حوصله اراجیف تو رو ندارم.رفت سمت اتاقم گفتم اونجا سخته بیا بیرون میشینیم. یکمی نگام کرد گفت میخوام از شیشه های قدی بیرون رو نگاه کنم. گفتم باشه هر طور دوست داری. پشت سرش رفتم توی اتاقم. ملیسا کنار شیشه های قدی اتاقم واساده بود به دبی که زیر پاش بود نگاه میکرد منم روی تختم لم دادم گفتم ببخشید! چیزی نگفت. رفتم پشتش در گوشش گفتم ببخشید یکمی بی حوصله بودم. یه آهی کشید گفت خواهش میکنم. یه سیگار روشن کردم پشتش واسادم ملیسا همچنان با دقت خاصی به بیرون خیره شده بود منم با ولع خاصی سیگار میکشیدم به بیرون نگاه میکردم.آروم بهش گفتم چرا ناراحتی؟ مکثی کرد گفت نمیدونم همینجوری.سیگارم به وسطاش رسیده بود شیشه رو باز کردم سیگارم رو پرت کردم پایین.دستام رو از پشت گذاشتم روی سینه هاش سرم رو گذاشتم توی موهای نازش گفتم تو بیخود کردی نارحت باشی از همین بالا پرتت میکنم پایین.خندید گفت از خدامه! یکم سینه هاش رو فشار دادم گفتم چته؟ آروم گفت آی فشار نده! منم یکم فشارم رو بیشتر کردم گفتم بگو؟ یه جیغ کوتاه کشید گفت ولم کن میگم! منم دستم رو برداشتم گفتم بگو؟ گفت چیز تازه ای نیست، همون بحث همیشگی. یه نفس عمیق کشیدم گفتم ولش کن ادامه نده.آروم گفت چشم.دوباره دستم رو گذاشتم روی سینه هاش گفتم دیگه کم کم باید به فکر خداحافظی باشیم.دستش رو گذاشت روی دستام به سینه هاش فشار داد گفت الان حوصله ندارم باشه بعدا صحبت میکنیم.گفتم هر چی تو بگی.ملیسا دستام رو بیشتر به سینه هاش فشار داد خودش رو بیشتر داد عقب گفت حرف زدن با تو فایده نداره بهتره شبمون رو خراب نکنیم. لبام رو بردم کنار گوشش گفتم نه! به این یکی فکر نکن. سریع از توی بغلم خودش رو کشید بیرون چرخید سمت من به چشام خیره شد گفت اجازه نفس کشیدن دارم؟ سرم رو تکون دادم گفتم ربطی نداره خودت منظوم رو فهمیدی.دستش رو گذاشت رو لبام گفت اختیار بدن خودمم ندارم؟ دستش رو برداشتم گفتم داری ولی اینجا نه.تا وقتی طرف حسابت منم نه! بغض گلوشو گرفته بود گفت اجازه چی دارم؟ یکمی مکث کردم گفتم هیچی.مثل همیشه باید اصول و اخلاق رو رعایت کنی.دستم رو گرفت محکم فشار داد گفت تو چیکار با من داری؟ بدن خودمه دلم میخواد.یه اخمی کردم گفتم باشه هرکاری دوست داری بکن ولی طرف من نمیایی بعد رفتم روی تختم دراز کشیدم...
ملیسا یه نگاهی به من کرد منم سریع چشام رو بستم گفتم نگاه نکن! با اینکه داشت گریش میگرفت یه خنده کوتاه کرد گفت ارا مسخره بازی در نیار.چرخیدم روم رو اونور کردم گفتم هرکاری میخوایی بکن مگه نمیگی بدن خودته؟ خب برو هرکاری دوست داری باهاش بکن ولی طرف من نمیایی! حد اقل اختیار خودم رو دارم دیگه نه؟ چند لحظه بعد احساس سنگینی کردم. ملیسا کنارم خوابیده بود وزنش رو انداخته بود روی من. محلش ندادم بعد آروم در گوشم گفت هرکاری کنی بازم دوستت دارم.بازم محلش ندادم! با دستاش سینم رو فشار داد گفت ارا مگه نمیگی دوستم داری؟ خب پس چرا روی حرفم حرف میزنی؟ یه آهی کشیدم با التماس گفتم بس کن! تو گفتی برو تو چاه من باید برم؟ زد روی شونم گفت من همچین چیزی نمیگم.یکمی مکث کردم گفتم تو خودتم نمیفهمی چی داری میگی! من حرف از جدایی میزنم تو میگی سکس؟ ملیسا به جون خودم به جون خودت به جون هرکسی بخوایی قسم با کش دادن این رابطه زندگی خودم و خودت رو تلخ میکنی، تو میری یه سم جدید به فکرای سمی من اضافه میشه. ملیسا آروم روی صورتم دست کشید 2تا انگشتش رو گذاشت توی دهنم بالا پایین میکرد با تردید برگشتم سمتش گفت خفه شو! دنبال زبونت میگردم میخوام از جا درش بیارم هردومون راحت شیم! سریع دستش رو کشیدم بیرون گفتم دیوونه شدی؟ با حرص زد روی دستم گفت نه تو دیوونه شدی داری منم دیوونه میکنی.مکثی کردم بلند گفتم خدایا چیکارت کنم منو راحت کنی؟ بابا نخواستیم این زندگی کوفتی رو نخواستیم روزی N نفر آدم میمیرن خب یکیشم من بدبخت! ملیسا محکم زد روی دهنم داد زد دهنتو ببند خسته شدم از مضخرف گفتن هات.دستم رو گذاشتم روی صورتم آروم نفس میکشیدم ملیسا دستام رو برداشت به صورتم خیره شد عشق و حسرت رو توی چشاش میشد خوند.سرش رو آرود جلو روی پلک هام رو بوس کرد بعد لباش رو گذاشت روی لبام یکمی فشار داد سرش رو برد عقب گفت مگه من ازت چی میخوام؟ متعهد شدن انقدر سخته؟ چشام رو بستم چیزی نگفتم یه آهی کشید پاشد رفت.چشام رو باز کردم دیدم رفته کنار شیشه های قدی اتاقم واساده به بیرون خیره شده آروم گریه میکنه منم پاشدم رفتم پشتش گفتم گریه نکن.با گریه گفت به تو ربطی نداره. از خودم بیزار بودم از زندگی بیشتر از خودم.تف به این سرنوشت که هرچی سنگه مال پای لنگه! یکمی مکث کردم خودم رو چسبوندم بهش دستام رو از پشت گذاشتم روی سینه هاش فشار دادم خودم هم بیشتر بهش فشار دادم سرش رو آورد عقب گذاشت روی شونم گفت دوستت دارم.آروم در گوشش گفتم من بیشتر. چرخوندمش سمت خودم تو صورت هم خیره شدیم دستاش رو حلقه کرد پشت گردنم لباش رو محکم به لبام فشار میداد دستم رو بردم زیر تاپ انگشتم رو گذاشتم زیر بند سوتینش یکمی مالیدم لباش رو برداشت گفت دوست داری؟ آروم لبخندی زدم گفتم خیلی. سریع تاپش رو در آورد انداخت زمین یه سوتین قرمز تنش بود، دوباره لباش رو روی لبام قفل کرد منم انگشتم رو بردم زیر بند سوتنیش با اون دستم هم باسنش رو میمالیدم.ملیسا خودش رو محکم بهم فشار میداد یکم بعد خودم رو کشیدم عقب تو صورتش خیره شدم عشق و شهوت تمام وجود هردومون رو گرفته بود.شهوت یه غریزه لذت بخش بی همتا برای همه آدماست و عشق هم یه نیروی مهار نشدنی و قابل پرستش. حالا که هردو باهم قاطی شده بود مطنئنن لحظه قشنگ تر از این واسه هیچ انسانی پیش نمیاد. شاید اون لحظات بهترین لحظه های زندگی ملیسا بود ولی من چی؟ من دفعه اولم نبود! بارها و بارها این لحظه رو تجربه کرده بودم ولی آخرش چی؟ جز زهر حسرت چیزی توی وجودم نمونده بود.دستم رو از روی دامنش گذاشتم وسط پاهاش آروم میمالیدم ملیسا انگشتش رو گذاشت توی دهنم با پشت لبام بازی میکرد یکم سرعت دستم رو بیشتر کردم از روی شهوت یه آهی کشید لباش رو محکم گاز گرفت. مثل همیشه جدی و با اخم بودم. اون دستم رو گذاشتم روی سینه هاش از روی سوتین میمالیدمشون نفسهاش به شمارش افتاده بودن چشاش رو بست آروم گفت ارا بازش کن.دستم رو بردم پشت کمرش سوتینش رو باز کردم سینه های خوشگلش آزاد شد ولی خودم باورم نمیشد! یعنی هیچی از زیبایی کم نداشت هم چهرش هم بدنش.انگار همه اجزای بدنش رو با ظرافت طراحی کرده بودن چسبونده بودن اونجا! یه دستی روی سینه هاش کشیدم شصتم رو گذاشتم روی نوک سینش آروم فشار دادم یه آخ گفت زد رو دستم گفت نکن دردم میاد.لبخندی زدم با دستام کمرش رو محکم گرفتم لبام رو گذاشتم زیر گردنش آروم لمسش میکردم میومدم پایین.یکمی خودش رو کشید سرش رو کامل برد بالا آروم سینه هاش رو غرق بوسه میکردم میومدم پایین زبونم رو روی نافش کشیدم دوباره اومدم بالا سینه هاش رو میخوردم دستاش رو گذاشت پشت سرم فشار داد به سمت خودش منم سرعتم رو بیشتر کردم که لذت ببره چند لحظه بعد سرم رو آوردم عقب روی لبش رو بوس کردم زانو زدم جلوی پاش دهنم رو از روی دامنش گذاشتم وسط پاش یکمی لبام رو کشیدم روش خودش رو به دهنم فشار داد دامن نازکی پاش بود دامنش رو بردم بالا شرتش هم ست با سوتینش بود دهنم رو گذاشتم وسط پاش یکم لبام رو کشیدم روش. شرتش خیلی خیس شده بود.یه نگاهی به صورتش کردم چشماش رو بست خودش رو به دهنم چسبوند با یه دستم دامنش رو بالا نگه داشتم با اون دستم هم کش شرتش رو کشیدم بالا چسبید به کسش زبونم رو کشیدم روش یه نفس عمیق کشید خودش رو بیشتر به دهنم فشار داد منم چند تا زبون دیگه روش کشیدم آروم شرتش رو از پاش در آوردم دوباره دامنش رو زدم بالا دیگه گفتن نداره! همه اجزای بدنش با ظرافت تمام طراحی شده بودن.ترشحات کسش وسط پاهاش رو خیس کرده بود دهنم رو بردم جلو زبونم رو کشیدم روی چوچولش یه جیغ کوتاه زد تنش یکمی میلرزید دوباره زبونم رو گذاشتم روی چوچولش محکم فشار دادم یه آه بلند کشید بعد با لبام میکشیدم روی کسش لرزشش بیشتر شد دستش رو گذاشت پشت سرم محکم منو کشید سمت وسط پاهاش با یه دستم دامنش رو بالا نگه داشتم اون دستم هم گذاشتم روی باسنش انگشتم رو گذاشتم روی سوراخ باسنش آروم فشار دادم یه آخ بلند گفت، چند بار با زبونم کشیدم روی چوچولش شروع کرد به لرزید، انگشتم رو توی سوراخ باسنش بیشتر فرو کردم زبونم هم محکم تر میکشیدم روی چوچولش یه جیغ بلند کشید با قدرت ارضا شد آبش ریخت تو دهنم ولی سرم رو برنداشتم دلم میخواست حالا که برای اولین بار سکس رو امتحان میکرد اونم کنار کسی که واقعا عاشقش بود به اوج لذت برسه. بدنش شل شد دستاش رو گذاشت روی شونم بهم تکیه کرد من بازم زبونم رو میکشیدم رو کسش آروم گفت ارا دارم از حال میرم انگشتم رو از سوراخ باسنش در آوردم یه بار دیگه زبونم رو کشیدم روی کسش پاشدم جلوش واسادم بهم تکیه کرد زیر بغلش و گرفتم بردمش سمت تخت آورم دراز کشید دستاش رو گذاشت روی صورتش. رفتم سمت دستشویی دهنم رو شستم یه بطری آب از یخچال برداشتم اومدم دیدم هنوز بیحال افتاده از کشوی میزم یه قوطی قرص در آوردم رفتم روی سرش یکمی صداش کردم آروم گفت یکمی صبر کن. به بدن و چهره بینظیرش خیره شدم افسوس خوردم که چرا همچین فرشته ای با این همه عشقی که بهم داره نباید تا ابد توی زندگیم باشه... چند دقیقه بعد یکم حالش جا اومد چشماش رو باز کرد لبخند خوشگی زد گفت مرسی توی همه چیز بی نظیری! یه لبخندی زدم گفتم پاشو اینو بخور. یه قرص ژلاتینی رو با بطری آب دادم دستش یکمی با تعجب بهش نگاه کرد گفت این چیه؟ یه چشمک زدم گفتم بقول بعضی ها خوب روی بدنم خرج کردم و میکنم! یه اخم خوشگل کرد گفت تیکه ننداز دروغ نگفتم! حالا این چیه؟ گفتم بخورش چیکار داری چیه؟ آدم که رمز کاراش رو به کسی نمیگه! این همه ورزش کردیم قهرمان شدیم حالا شک داری بهم؟ خندید قرص رو خورد گفت حالا بگو؟ مکثی کردم گفتم ویتامین طبیعی برای افزایش قدرت جنسی. راحت شدی؟ خندید گفت اسمش چیه؟ شاید بخوام همیشه بخورم. یه اخمی کردم گفتم موقع رفتن یه قوطی بهت میدم هر روز بعد از ناهار یکی بخور بدنت رو جوری تنظیم میکنه که نه موقع رابطه جنسی کم میاری نه بعدش کمر درد و این حرفا داری شهوتت هم زیاد میشه! یکمی سرش رو تکون داد گفت خوشم اومد! خندیدم دستش رو گرفتم گفتم پاشو لباس بپوش. با تعجب نگاهی کرد گفت وا؟ همین؟ پس تو چی؟ خندیدم گفتم پاشو پاشو حرف زیادی نزن. پاشد اومد جلوم واساد تو صورتم خیره شد گفت من بازم میخوام! اخمی کردم گفتم پر رو! دستش رو از روی شلوارکم گذاشت روی کیرم فشار داد صداش رو کش داد گفت ارا اذیتم نکن.یکمی فکر کردم بهش خیره شدم (به دستش که روی کیرم بود اشاره کردم) گفتم منظورت از این چیه؟ آروم گفت منظوری ندارم! به چشماش خیره شدم چشام رو تنگ کردم گفتم حرفشم نزن مگه با بچه طرفی؟ با تعجب گفت یعنی چی؟ یه نیشخند زدم گفتم منظورم رو خوب فهمیدی! آروم گفت تو از کجا فهمیدی؟ یکمی سرم رو تکون دادم گفتم زندگی جای سالم رو تنم نزاشته! سرش رو انداخت پایین گفت نمیدونستم چشمای دیگران هم میخونی! بغلش کردم سرش رو بوسیدم گفتم خانمی از این فکرا نکن کلاهمون میره تو هم.مکثی کرد گفت چرا؟ میخوام مال خودت باشم حتی اگرم نبودم میخوام تو برام اینکارو بکنی. (بحث ما سر پرده بکارت بود!) بلند خندیدم گفتم چرا چرت و پرت میگی؟ برو حالت خیلی بده! سرش رو به شونم فشار داد گفت حالم خوبه! سرش رو کشیدم عقب بهش خیره شدم خیلی جدی گفتم یک بار دیگه تکرار کنی هرچی دیدی از چشم خودت دیدی! فکر کردی من بچه ام یا احمقم؟ یاد بگیر زندگیتو برای خودت هم فدا نکنی چه برسه به دیگران! بعد ولش کردم رفتم سمت شیشه های قدی اتاقم به بیرون خیره شدم گفتم لباس بپوش.اومد جلوم واساد گفت ببخشید دیگه تکرار نمیشه.سرم رو تکون دادم گفتم لباش بپوش.محکم بغلم کرد گفت ببخشید اشتباه کردم.خودم رو کشیدم عقب یکمی بهش خیره شدم گفتم دیگه از این فکرا نکن! یه دونه روی لبام رو بوس کرد گفت قول میدم. دستش رو کشیدم سمت تختم انداختمش روی تخت لبام رو گذاشتم روی لباس محکم فشار دادم سریع سرم رو آوردم پایین یکمی سینه هاش رو خوردم اومدم پایین تر دامنش رو زدم بالا از ساق پاهاش شروع کردم به لمس کردن همینطور با لبم میومدم بالاتر یکمی روی رانهاش مکث کردم سرم رو گذاشتم وسط پاش زبونم رو محکم و با سرعت میکشیدم روی کسش یه آه بلند کشید با شهوت و تردید گفت ارا... ارا... سرم رو آروم بالا بهش خیره شدم گفتم هوم؟ یکمی نگام کرد گفت خودتم لخت شو یکمی فکر کردم گفتم ملیسا من ختم روزگارم یه لحظه احساس کنم فکرای احمقانه به سرت زده هرچی دیدی از چشم خوت دیدی فهمیدی؟ لباش رو گاز گرفت گفت چشم هر چی تو بگی.با دقت و کنجکاوی خاصی بهم خیره شد شلوارکم رو در آوردم آروم یه لبخندی زد گفت بقیش! شرتم هم در آوردم رفتم جلو خم شدم دستی روی سینه هاش کشیدم دوباره سرم رو بردم پایین با قدرت کسش رو میخوردم پاهاش رو بهم دیگه فشار داد نفس نفس میزد ترشحاتش زیاد شده بود نشون میداد خیلی تحریک شده. بهش گفتم جاتو عوض کن خودمم رفتم روی تخت نشستم وسط پاهاش دامنش رو در آوردم پاهاش رو یکم آوردم بالا کیرم رو گذاشتم وسط پاهاش یه اخمی کردم گفتم تکون بخوری دستم خط بره لخت از خونه پرتت میکنم بیرون!!! خندید گفت چقدر خشن! خودم از حرفم خندم گرفته بود یدونه زدم به ران پاش گفتم ساکت! پاهاش رو آوردم بالاتر شروع کردم به عقب و جلو! چند دقیقه ای گذشت ولی مگه اینجوری ارضا میشدم! دیدم فایده نداره! میخواستم بگم برگرد از پشت بکنم یه نگاه به بدن ناز و ظریفش انداختم پشیمون شدم! گفتم حیف این عروسک که بخواد دردش بیاد.پاهاش رو آردم پایین با دستام کسش رو کاملا باز کردم زبونم رو فرستادم توش شروع کردم به ضربه زدن به نقطه حساس یه تکون خورد جیغ کشید گفت ارا... منم سرعتم رو بیشتر کردم یه جیغ دیگه کشید با لرزش گفت دارم میام یهو یه تکون محکم خورد ارضا شد یکم از آبش دوباره ریخت تو دهنم! سرو رو آوردم بالا بیحال گفت ببخشید دهنم رو پاک کردم گفتم فدای سرت، همه چیزت بی نظیره. با دستام رو کسش دست کشیدم آبش رو پخش میکردم دور کسش بعد روش فوت میکردم! یکمی پاهاش رو به دستام مالید حالش که جا اومد جلوم نشست بهم نگاهی کرد گفت پس تو چی؟ با بی اعتنایی گفتم مهم نیست.اخمی کرد گفت بیخود! اومد جلو تر یکمی با کیرم نگاه کرد گفت چطوری میشه خورد؟ خندیدم گفتم دست از سر ما بردار! نمیخواد یاد بگیری! یکمی روش دست کشید گفت حالا بگو؟ دستم رو کشیدم روی لبای نازش گفتم حیف این لبای ناز و ظریف تو نیست؟ سرش رو انداخت پایین گفت بخاطر تو مهم نیست! کشیدمش تو بغلم سرش رو بوس کردم گفتم فدات بشم که انقدر مهربونی. خودش رو کشید عقب گفت حالا اینو چیکارش کنیم؟ خندیدم گفتم دستت رو بده بعد دستش رو گذاشتم روی کیرم گفتم بالا پایین کن، خوبه؟ خندید گفت اینو دیگه بلدم! بعد هولم داد دراز کشیدم خم شد پشتش به من بود دستش رو گذاشت روی کیرم شروع کرد به بالا پایین کردن منم دستم رو بردم روی باسنش آروم با سوراخ باسنش بازی میکردم چند دقیقه بعد گفتم دستت رو تنگ تر کن زود تر ارضا شم اونم همینکارو کرد منم با باسن خوش فرمش بازی میکردم یکم بعد احساس کردم دارم ارضا میشم گفتم دارم میام سرعت دستش رو بیشتر کرد یهو آبم با فشار پاشید روی صورتش بعدم با دستش بقیش رو دست مالی میکرد! شصتش رو گذاشت سر کیرم یکمی فشار داد یهو پریدم گفتم آی! خندید گفت حقته! با دستش صورتش رو تمیز کرد گفت حموم! یکمی نفس عمیق کشیدم گفتم بزن بریم حموم! پاشدم اونم کنارم واساد بهش نگاهی کردم گفتم خوش گذشت؟ خندید خودش رو انداخت تو بغلم گفت عالی تر از این نمیشد! مثل همیشه حرف نداری. خندیدم گفتم برو بابا تعفه گیر آوردی! یهو بغلش کردم روی دستام گفتم پیش به سوی حموم! خندید گفت تو بیا تاکسی تلفنی خونگی شو! از این ور خونه میخوام برم اونور خونه سختمه تو همیشه منو بغل کن ببر این ور اون ور ها؟ محکم گفتم اطاعت قربان! بعد همینطوری که روی دستام بغلش کرده بودم رفتیم سمت حموم گذاشتمش توی وان آب داغ رو باز کردم.همدیگه رو شستیم کلی باهاش شوخی کردم خندید. میخواستم از اون حال و هوا درش بیارم نمیخواستم با خاطرات بد از زندگیم بره... تکیه دادم به وان حموم ملیسا جلوم نشسته بود دستش رو کشید روی بازوم گفت اگه مال من بشی میدونی اولین کار چیکار میکنم؟ گفتم چیکار؟ خندید روی تتو بازوم دست کشید گفت این صلیب رو باید پاک کنی جاش اسم منو بنویسی تا اسمم همیشه همرات باشه. با تعجب گفتم هوم؟ خندید گفت مرض مگه کری؟ تازه باید یه تغییرات دیگه هم بهت بدم.آروم گفتم مگه عروسکه بازی ام؟ خدا رو شکر مال تو نشدم! یه اخمی کرد گفت از کجا میدونی نمیشی؟ نیشخندی زدم گفتم ازونجایی که بهت دلایلش رو گفتم.یکمی با ناراحتی بهم نگاه کرد گفت ارا... آروم گفتم هیس! تکرار مکررات ممنوع! سرش رو انداخت پایین گفت چشم.
از حموم اومدیم بیرون به ساعت نگاهی کردم 11 شب بود گفتم برو خونه دیر شد آروم گفت باشه چند دقیقه دیگه میرم.رفتم جلو شیشه های قدی اتاقم واسادم به بیرون خیره شدم یه سیگار روشن کردم همچنان چراغ آسمون خراشها بهم میخندیدن! یه کام عمیق از سیگارم گرفتم ملیسا اومد جلوم پشتش رو کرد محکم خودش رو بهم فشار داد به بیرون خیره شد موهای ناز و خیسش رفت توی صورتم یه دستی توی موهای خیسش کشیدم بعد استریو اتاقم رو روشن کردم مثل همیشه صدای یاورم بلند و رسا توی اتاقم پیچید.سر ملیسا رو بوس کردم یه کام عمیق از سیگارم گرفتم و با ملیسا به بیرون نگاه میکردیم، یاور با المتماس میخوند...
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
ارسالها: 404
#15
Posted: 18 Aug 2010 00:39
بازیچه قسمت هشتم ( پایانی )
بازیچه قسمت هشتم
تو اون شام مهتا کنارم نشستی - عجب شاخه گلوار به پای شکستی
قلم زد نگاهت به نقش آفرینی - که صورتگری را نبود اینچنینی
پریزاد عشق رو مهسا کشیدی - خدا را به شور تماشا کشیدی...
تو دونسته بودی چه خوش باورم من - شکفتی و گفتی از عشق پرپرم من
تا گفتم کی هستی؟ تو گفتی یه بیتاب - تا گفتم دلت کو؟ تو گفتی که دریاب
اینجاش که رسید یهو بی اختیار با یاور بلند داد زدم...
قسم خوردی بر ما، که عاشق ترینی - تو یک جمع عاشق، تو صادق ترینی!
همون لحظه ابری رخ ماه و آشفت - به خود گفتم ای وای! مبادا دروغ گفت...
ظهر موقع ناهار موبایلم زنگ خورد شماره شهره افتاده بود! تلفن رو جواب دادم یکمی خبر احوال کردیم بعد درمورد اتفاق دیشب یکمی عذر خواهی کرد گفت فقط شوخی بود فکر نمیکردم وقعا بری! منم توجیه اش کردم چطوری مرغ من همیشه 1 پا داره اصلا هم تو این چیزا شوخی ندارم! چند دقیقه ای معذرت خواهی کرد منم گفتم مهم نیست تلفن رو قطع کردیم.تازه یادم از پسرش شاهین افتاد که مثلا امروز میخواست بره حال گیری! یه نیشخندی زدم گفتم غروب خودش زنگ میزنه ببینم چیکار کرده!... سر شب بیرون بودم کارام تموم شد حوصلم سر رفته بود نشسته بودم توی ماشین تیکه ها که رد میشدن نگاشون میکردم تنوع بشه! وسط تنوع و تقویت چشمانی موبایلم زنگ خورد یه فحش دادم گفتم 2 دقیقه آسایش نداریم به تنوع چشمانی دلخواه برسیم! یه شماره موبایل ناشناس بود منم زدم روی Silent گفتم شرمنده ناشناس جواب نمیدیم! دوباره به تنوع ادامه دادم! چند بار دیگه زنگ زد منم تو دلم انقدر فحش دادم که از خواهر و مادرش گرفته تا مادر بزرگش رو آوردم جلو چشاش! با دقت خاصی به تیکه ها نگاه میکردم بعضی خیلی جالب بودن! دوباه موبایلم زنگ خورد اینبار شماره شهره افتاده بود جواب دادم شاهین بود! زدم تو پیشونیم گفتم اوه شرمنده! اون شماره ناشناس تو بودی؟ گفت آره چرا جواب ندادی؟ گفتم ببخشید شماره ناشناس رو جواب نمیدم. خندید گفت ای نامرد! تو دیگه کی هستی! خیلی جدی گفتم مرض! مگه با تو شوخی دارم؟ آروم گفت ببخشید! گفتم اون قضیه چی شد؟ گفت داستانش مفصله میایی اینجا برات بگم؟ گفتم نه! یکمی غرغر کرد گفت لج کرد بیا! من هاج و واج مونده بودم این 17 سالشه یا 7 سال! تو دلم گفتم خدایا ما که شر روزگار بودیم این شد عاقبتمون اینا به کجا میخوان برسن؟! بهش گفتم نمیشه نمیام! دوباره غرغر کرد مامانشو صدا زد! من با ناباوری پشت تلفن به جر و بحث گوش میکردم! آخرش شهره گوشی رو گرفت گفت عزیزم شرمنده بیا ببین این چی میگه مثل بچ ها لج بازی میکنه! آروم گفتم باشه خندید گفت بازم ببخشید فعلا خداحافظ.تلفن رو قطع کردم زدم روی فرمون گفتم به خشکی شانس اینم از شانس تخمی ما! حرکت کردم سمت خونه شهره. نیم ساعت بعد در زدم شهره در رو باز کرد رفتم تو جلو در دستمو گرفت آروم گفت بابت دیشب بازم ببخشید من فقط شوخی کردم.یه چشمک زدم گفتم خواهش میکنم.یه لبخندی زد یه دونه صورتم رو بوس کرد گفت مرسی.رفتیم توی خونه گفت شاهین تو اتاقشه برو ببین چی مشگه منو کلافه کرده میخوام خفش کنم! اشاره کردم گفتم آروم بابا! رفتم سمت اتاق شاهین در زدم رفتم تو رو تختش نشسته بود SMS بازی میکرد! تا منو دید پاشد با خوشحالی گفت سلام! یکمی نگاش کردم گفتم ساکت باش نمودی منو! چی شد؟ گفت هشونو زدم! یکمی سرم رو تکون دادم گفتم خب حالا این افتخار داره؟ خندید گفت آره! الان دیگه همه از من حساب میبرن! یکمی چپ چپ نگاش کردم گفتم قرص رو خوردی؟ با سر تایید کرد مکثی کردم رفتم جلوش واسادم گفتم گوشاتو وا کن چی میگم، اگه فکر میکنی که با قلدری و جنگ و دعوا به جایی میرسی کور خوندی فردین مرد زمان فردین بازی هم تموم شد! فردا بزرگ شدی نمیگن کی زورش بیشتره میگن کی علمش بیشتره کسی به بازوهات نگاه نمیکنه همه به مدرک تحصیلیت نگاه میکن.اگه میخوایی کارگری و باربری کنی حرفی نیست ولی اگه میخویی مثل یه آقا زندگی کنی به هیچی جز درس فکر نکن. یکمی نگام کرد گفت چشم.نفس عمیقی کشیدم گفتم در ضمن دنبال اون قرصی که بهت دادم نرو ببینی چیه! چون از الان بهت میگم دست از پا خطا کنی عقیم میشی، موهای سرت میریزه، کبد و کلیه هات به گا میره! حالا خود دانی! دوباره گفت چشم.یه چشمکی زدم گفتم کاری نداری؟ دستم رو گرفت گفت مرسی بخاطر همه چیز ممنون روی حرفات هم فکر میکنم.با سر تایید کردم یه دستی روی سرش کشیدم گفتم آفرین. بعد از اتاقش اومدم بیرون توی نشیمن شهره نشسته بود روی راحتی داشت تلویزیون نگاه میکرد تا منو دید پاشد گفت بشین. مکثی کردم نشستم شهره گفت خب چی شد؟ لبخندی زدم گفتم مشکل حل شد! اومد کنارم نشست دستم رو گرفت گفت مرسی کاش یکی مثل تو همیشه بود آدمش میکرد من که دیگه بریدم! خندیدم گفتم چرا به فکر یه بابا واسش نیستی؟ اخمی کرد گفت همون یکی چه گلی به سرم زد که یکی دیگه بزنه! با سر تایید کردم گفتم اینو خوب گفتی! یکم بعد شاهین اومد سرش توی LCD موبایلش بود داشت SMS بازی میکرد! مامانش گفت کجا؟ آروم گفت میرم پایین پیش بچه ها با دخترا برج بغلی مسابقه اسکیت داریم! تو دلم گفتم احتمالا من داشتم با دیوار صحبت میکردم! شاهین یکمی به مامانش نگاه کرد گفت باید برم SMS زدن مسابقه 10 دقیقه دیگه شروع میشه! بعد سریع رفت سمت در خروجی! شهره یکمی به من نگاه کرد گفت چی بگم! خندیدم گفتم ولش کن خوب میشه.یکم کانال رو عوض کردم شهره زد روی دستم گفت چته؟ خندیدم گفتم ببخشید عادت دارم هی بالا پایین کنم! آروم گفت دیوونه! یکم به تلویزیون خیره شد بعد نگاهی بهم کرد گفت دیگه سوال نمیپرسی؟ یه اخمی کردم گفتم نخیر! دستم رو گرفت محکم فشار داد گفت لوس نشو بپرس جواب میدم. با اخم گفتم دیشب پرسیدم بس بود! خندید گفت ببخشید آخه خیلی جا خوردم! یکمی بهش نگاه کردم گفتم خب جواب بده؟ یه اخم خوشگل کرد گفت سوالت چی بود؟ یکمی چشام رو تنگ کردم گفتم شهره جون دیگه انحراف نزن! لبخندی زد گفت باشه دوباره بپرس باور کن یادم رفته! مکثی کردم گفتم فکر کنم پرسیدم بدون شوهر با سکس چیکار میکنی! لباش رو گاز گرفت زد روی شونم گفت آخه تو خجالت نمیکشی؟ خندیدم گفتم نه اصلا! دستش رو گذاشت روی شونم فشار داد آروم و با خجالت گفت زیاد توجه نمیکنم ولی اگه خیلی فشار بیاره خودم رو ارضا میکنم. یکمی سرم رو تکون دادم گفتم وای چقدر سخت بود این جواب! دیشب واسه همین نیم جمله اینجوری کردی؟ شونم رو بیشتر فشار داد گفت ساکت باش .گفتم یه سوال دیگه! با ترس گفت وای نه دیگه! خندیدم گفتم فقط یکی! اخم خوشگلی کرد گفت بگو. گفتم تاحالا با غریبه هم سکس داشتی؟ زد روی شونم گفت به تو چه! دستش رو گرفتم یکمی فشار دادم گفتم خودت گفتی بپرس! گفت وا؟ من چه میدونستم اینقدر پر رویی! گفتم باشه هرچی تو بگی! خندید گفت باشه میگم ولی دیگه پر رو بازی در نمیاری! یکمی با اکراه نگاش کردم شهره گفت آره چند باری داشتم! یه نیشخندی زدم گفتم منظورت همون مردی که اونروز توی رستوران کنارت نشسته بود هستش درضمن چند بار هم نبوده گاهی با هم سکس دارین! یهو از جا پرید گفت دیوونه! گفتم میخوایی بگی اشتباه کردم؟ با تردید یکمی بهم نگاه کرد آروم گفت نه، کاملا درسته! خندیدم گفتم اینو بهت گفتم تا دیگه واسه من قیافه حق به جانب نگیری! با تعجب زیادی پرسید از کجا فهمیدی؟ یکمی زیر چشمی نگاش کردم گفتم حیف شد من درسم رو ادامه ندادم! الان حد اقل باید توی ناسا هوا فضا میخوندم! زد زیر خنده گفت واقعا که آخرشی! جدا که باید از ناسا دعوت نامه بیاد برات! یکمی بهش نگاه کردم گفتم ولش کن ما که شانس نداریم میرم فضا اونجا دخترای فضایی هم واسه ما پاس میشن! زد روی پام گفت تو دیوونه ای.یکمی بهش نگاه کردم لبام رو گاز میگرفتم میکشیدم زیر دندونم زد روی شونم گفت اینجوری نگام نکن پر رو! لبخندی زدم گفتم باشه دیگه نگات نمیکنم! دستش رو انداخت دور گردنم گفت بیخود میکنی مثل آدم نمیتونی نگاه کنی؟ آروم خندیدم گفتم نه آخه تو زیادی خوشگلی! خودش رو بهم فشار داد صورتم رو بوس کرد گفت پر رو! دستم رو انداختم پشت کمرش از روی تاپش دستم رو کشیدم روی بند سوتینش دستش رو گذاشت روی لبام گفت نکن! ولی شهوت توی وجود هردومون موج میزد... خندیدم گفتم دوست دارم! دستم رو بردم رو بردم سمت کمرش پایین کمرش رو میمالیدم اون دستم هم کشیدم روی لباش گفتم شوهرت سرش کلا رفت! سرش رو آورد جلو تر با تردید به لبام خیره شد اخمی کرد تردید از چشاش میبارید یهو چشاش رو بست لباش رو گذاشت روی لبام یکمی فشار داد زبونم رو گذاشتم توی دهنش میکشیدم پشت دندوناش خودش رو بیشتر بهم فشار داد زبونش رو چسبوند به زبونم زیرش رو فشار میداد منم پشت کمرش رو دست میکشیدم سرش رو کشید عقب به چشای خمار و بیروح من خیره شد آروم گفت تو رو میبینم سردم میشه! دستم رو بردم زیر تاپش از روی سوتینش سینه هاش رو میمالیدم اون دستم هم از روی شلوارش گذاشتم وسط پاش شروع کردم به مالیدم یجوری نگام میکرد دستام رو برداشتم اخمی کردم بهش خیره شدم سریع پهلوهاش رو گرفتم چرخوندمش به اون سمت پشتش به من بود تاپش رو تا زیر گردنش دادم بالا موهای بلند مش کردش هم جمع کردم روی سرش لبام رو کشیدم روی کتفش میومدم پایین.به بند سوتینش که رسیدم یکمی با لبام بهش فشار آوردم بعد بندش رو باز کردم خودش دستش رو برد جلوی سینه هاش سوتینش رو در آورد یکم دیگه لبام رو کشیدم روی کمرش. بهش فشار آوردم بیشتر به جلو خمش کردم دستم رو بردم پایین زیر شلوارش دستم رو رسوندم به باسنش آروم میمالیدم.چیزی نمیگفت فقط آروم نفس میکشید یکم بعد دستام رو گذاشتم روی شونه هاش محکم چرخوندمش سمت خودم تاپش رو دادم بالا سینه های خوش فرمش رو دیدم یجوری شدم! اصلا انگار نه انگار 40 سالش بود! پوست سفید و شفافی داشت که واقعا دخترای کم سن هم نداشتن! سینه هاش رو دیدم یاد شارون استون افتادم! آخه اونم با اینکه سنش زیاده بازم سینه هاش گرد و ایستادست! سرم رو بردم جلو آروم سینه هاش رو میخوردم یه آخ گفت سرم رو بیشتر به خودش فشار داد خودش با دستاش تاپش رو بالا نگه داشته بود منم لبام رو میکشیدم روی سینه هاش دستم رو بردم پایین دکمه شلوارش رو باز کردم یکم هولش دادم عقب دستم رو بردم توی شرتش انگشتم رو میکشیدم بالای کسش یه نفس عمیق کشید خودش رو بیشتر به عقب مایل کرد دستم کاملا رفت وسط پاش انگشتم رو گذاشتم توی کسش آروم باهاش بازی میکردم سرعت لبام رو بیشتر کردم محکم تر سینه هاش رو میخوردم به نفس نفس افتاده بود انگشتم خیلی خیس شده بود منم انگشت وسطیم رو تا ته فرو کردم توی کسش میچرخوندم شهره دیگه کنترلش رو از دست داده بود تاپش رو ول کرد افتاد پایین سرم رو آرود بالا لباش رو محکم به لبام فشار داد زبونش رو گذاشت توی دهنم میچرخوند یهو خودش رو کشید کنار تکیه داد عقب بهم دیگه خیره شدیم شهوت بین ما بیداد میکرد. شهره با سرعت دکمه شلوارش رو باز کرد شلوارش رو تا روی زانوش کشید پایید تکیه داد به دسته پهن مبل راحتی پاهاش رو یکم آورد بالا شرتش هم تا روی زانوش نزدیک شلوارش کشید پایین نگام چرخید روی کس ملتهب و تحریک شدش که ترشحات زیادش همه وسط پاش رو خیس کرده بود. پاهاش رو آرود بالا خودم رو کشیدم جلو تر یکمی روی کسش دست شیدم 2 تا انگشتم رو فرد کردم توش شروع به چرخوندن کردم.یه آه بلند کشید پاهاش رو بیشتر آورد بالا به سرم اشاره کرد منم انگشتم رو در آوردم سرم رو بردم پایین زبونم رو کشیدم روی کسش ترشحاتش خیلی زیاد شده بود با دستام پخشش کردم دور کسش دوباره زبونم رو کشیدم روش نفسهاش به شمارش افتاده بودن با لبام چوچولش رو فشار دادم یه جیغ زد گفت نکن تحمل ندارم منم که همیشه منتظر همچین حرفی ام تا نقطه ضعف بگیرم و سادیسمم ارضا شه! چوچولش رو با لبام گرفتم شروع کردم به فشار دادن و کشیدن چند تا جیغ بلند زد پاهاش رو محکم بهم فشار داد بدنش به شدت میلرزید یهو یه تکون محکم خورد جیغ بلندی زد ارضا شد آبش ریخت توی صورتم! پاهاش رو باز کردم سرم رو آوردم بالا بیحال تکیه داده بود عقب چشماش رو بسته بود، آروم گفت مرسی. پاشدم رفتم رفتم دستشویی صورتم رو شستم اومدم تازه یادم از کارگر خونه اومده بود! سریع رفتم روی سر شهره گفتم کارگرتون کو؟ آروم خندید گفت نیست رفته بیرون خرید! دیوونه جان، اگه خونه بود این همه سر و صدا رو نمیشینید؟ دیدم راست میگه! خیالم راحت شد. پاشد نشست روی مبل راحتی آروم گفت عالی بود! احساس کردم از عمق وجودم ارضا شدم! یه چشمک زدم گفتم قابلی نداشت.اشاره کرد بیا جلو رفتم جلوش واسادم به صورت هم خیره شدیم یهو کمربندم رو باز کرد بعد شرت و شلوارم رو باهم تا روی زانوم کشید پایین یکمی به کیرم خیره شد دستش گذاشت زیرش رفتم جلو تر زبونش رو از پایین تا بالا کشید بعد سر کیرم رو گذاشت توی دهنش یکمی مکید و تا جایی که تونست کرد توی دهنش و شرع کرد خوردن.با قدرت تموم میکرد توی دهنش میخورد احساس کردم از داغی دهنش و درستی حرکتش یه جوری شدم.سرش رو چسبیدم کیرم رو کشیدم بیرون بهش اشاره کردم، پاشد هنوز شلوار و شرتش روی زانوش بود تاپش هم تنش بود میخواست لباساش رو در بیاره گفتم ولش کن وقت نیست.خودمم شرت و شلوارم تا روی زانوم پایین بود. یه زانوش رو گذاشت روی مبل راحتی خم شد جلو با دستاش هم پشتی مبل رو چسبید.(یک پاش روی زمین بود، زانوی اون پاش روی مبل بود خم شده بود جلو) دستم رو بردم زیر تاپش یه دستی به سینه هاش کشیدم یه نفس عمیق کشید.دستم رو گذاشتم روی باسنش یکمی تکونش دادم خم شدم بوسش کردم و یه گاز کوچیک گرفتم جیغ زد دیوونه! سر کیرم رو گذاشتم جلوی کسش یکمی بازیش دادم گفت زودتر. سر کیرم رو فرو کردم توش باسنش رو چسبیدم سرکیرم رو جلوی کسش تکون میدادم با لرزش خاصی گفت نکن! یکم دیگه ادامه دادم بعد کیرم تا نصفه فرو کردم توش یه نفس عمیق کشید منم آروم تا آخر فرو کردم یه آخ گفت، شروع کردم به تلمبه زدن با قدرت تلمبه میزدم شهره یه جیغ کشید گفت یواش دارم میسوزم زدم روی باسنش گفتم بهتر بازم قدرتم رو بیشتر کردم به نفس نفس افتاده بود با هر ضربه ای که کیر من به آخر کسش میخورد یه جیغ بلند میزد. همینطوری که محکم تلمبه میزدم یه دستم رو بردم سمت سوراخ باسنش انگشتم رو فرو کردم توش یه بلند داد زد درش بیار! یه نیشخندی زدم کیرم رو کشیدم بیرون یه نفس راحت کشید انگشتم رو توی سوراخ باسنش چرخوندم یه تکون خورد گفت ارا با اونجا ور نرو. گفتم هیس! دستم رو گذاشتم زیر شکشمش محکم گرفتمش انگشتم رو بیشتر بازی دادم میخواست تکون بخوره نتونست با تردید گفت ارا اونجا نه.ولی سادیسم من دست بردار نبود! انگشتم رو در آوردم آروم گفت مرسی.نیشخندی زدم سر کیرم رو گذاشتم جلوی سوراخ باسنش یکم فرو کردم توش یهو پرید ولی دست من محکم چسبیده بودش با ترس گفت ارا جون درش بیار. گفتم شل کن درش بیارم تا خودش رو شل کرد یهو تا نصفه فرو کردم توش! یه جیغ خیلی بلند کشید گفت ارا درش بیار منم دوباره فشار آوردم تا ته رفت توش! یه جیغ دیگه زد با التماس گفت ارا دیگه طاقت ندارم.زدم روی باسنش یه لرزش خوشگلی کرد آروم شروع کردم به تلمبه زدن! انقدر تنگ و داغ بود داشتم میمردم! شهره فقط نفس میزد و از دید آه میکشید. منم بدون توجه به کارم ادامه میدادم یکم گذشت کیرم داشت میسوخت میدونستم بزودی ارضا میشم یکم خم شدم دستم رو بردم جلوی کسش 2 تا انگشتم رو فرو کردم توش با قدرت میچرخوندم یه جیغ کشید نفس زنان گفت ارا نفسم نمیاد منم کیرم رو تا ته فرو کردم توی باسنش نگه داشتم 2تا انگشتم رو با دقت خاصی توی کسش میچرخوندم یه دستش رو برد زیر تاپش سینه هاش رو میمالید نفس نفس میزد یه تکون محکم به خودم دادم همونجا توی باسنش ارضا شدم. نفس زنان گفت سوختم! 2تا انگشتم رو با قدرت بیشتری توی کسش چرخوندم اونم یه لرزش شدید کرد با آخرین نفسی که داشت جیغ کشید ارضا شد آبش ریخت توی دستم. یکم دیگه انگشتام رو توی کسش چرخوندم و بازی دادم، دستم رو آوردم بالا آبش رو کشیدم روی باسنش و کمرش بعد آروم کیرم رو از باسنش کشیدم بیرون شهره شل شده بود داشت میافتاد! از روی میز چند تا دستمال برداشتم گذاشتم وسط پاش گفتم برو حموم که اوضات خیلی خرابه! بیحال گفت نمیتونم تکون بخورم به کس ورم کرده و باسن قرمزش نگاهی انداختم بدبخت حق داشت! چند تا دیگه دستمال برداشتم گفتم آبمو اون تو خالی کردم بهتره بری حموم اوضات خیلی خرابه! لباش رو گاز گرفت آروم گفت نفسم در نمیاد یه نیشخندی زدم شرت و شلوارم رو کشیدم بالا آروم زیر بغلش رو گرفتم یه دستم هم پایین بود دستمال های وسط پاش رو چسبیده بودم به هر ترتیبی بود رسوندمش جلوی حموم در رو باز کردم بردمش تو تکیه داد به دیوار چشماش رو بست آروم نفس نفس میزد خم شدم شرت و شلوارش رو از پاش در آوردم بعدم تاپش رو در آوردم کمکش کردم رفت توی وان آب داغ رو براش باز کردم سریع رفتم بیرون سوتینش رو از کنار مبل برداشتم آوردم آویزون کردم کنار لباساش گفتم با من کاری نداری؟ آب داغ رو کشید روی سینش گفت تو نمیایی؟ یکمی نگاش کردم گفتم ازون حرفا بود! میرم دستشویی بعدم میرم خونه بعدا بهم زنگ بزن.گفت باشه میخواستم برم صدام کرد گفت ارا؟ برگشتم گفتم بله؟ لبخندی زد گفت مرسی عالی بود حسرت یه همچین رابطه جنسی رو داشتم.خندیدم گفتم برو بابا.رفتم سمت دستشویی یکم خودم رو مرتب کردم دست و صورتم رو شستم از خونه شهره زدم بیرون.
تو راه پشت چراغ قرمز واساده بودم به چراغ قرمز خیره شدم یاد ملیسا افتادم. یه نیشخندی زدم گفتم دیدی چقدر به اصول اخلاقی پایبندم؟ دیدی چقدر متعهدم؟ تو چطوری میتونی به همچین آدمی یک عمر تکیه کنی؟ یکمی سرم رو تکون دادم حرکت کردم رفتم سمت خونه
شب مثل جنازه رو تختم افتاده بودم فکرم به شدت مشغول بود میخواستم به ملیسا زنگ بزنم ولی عذاب وجدان بهم اجازه نمیداد.همینطور که فکر میکردم چشام رو بستم یهو با صدای آلارم موبایلم از خواب پریدم دیدم صبح شده گفتم ای لعنت به این شانس کی صبح شد! تا ظهر سرگرم کارام بودم ناهار خوردم ولی هنوز روم نمیشد به ملیسا زنگ بزنم! اونم زنگ نزده بود 100% منتظر بود ببینه من چیکار میکنم!
غروب از باشگاه اومدم بیرون رفتم سمت ماشینم خشکم زد! ملیسا تکیه داده بود به ماشینم دست به سینه منتظر من بود! تو دلم گفتم fuck ! خیلی طبیعی رفتم کنار ماشین در ماشین رو باز کردم کیفم رو گذاشتم عقب ملیسا دست به سینه کنارم واساده بود! در ماشین رو بستم یهو دست انداختم دور کمرش کشیدمش سمت خودم گفتم چطوری خانمی؟ با تعجب بهم نگاه میکرد زد روی شونم گفت وای! همچین خودتو زدی به ندیدن فکر کردم منو ندیدی، نزدیک بود پس بیافتم! خندیدم سرش رو آوردم جلو لباش رو بوسیدم گفتم سنگ تو رو ببینه آب میشه بعد من نبینمت؟ یه اخم ناز کرد گفت دروغ گوی لعنتی که به تو میگن! دیروز کجا بودی زنگ نزدی؟ از پریشب تاحالا خبرت رو نداشتم نمیخوایی بگی مردم زنده ام؟ یه لبخندی زدم گفتم تو همیشه سالمی و زنده، بدبختی مال آدم بدبخت مثل منه! خندید گفت یه بدبختی بزرگ اسم ببر؟ یکمی مکث کردم گفتم تو! چشاش گرد شد با وحشت گفت ارا؟ خندیدم گفتم خب من! زدم روی شونم گفت حرفتو زدی دلت خنک شد حالا پس میگیری؟ یه آهی کشیدم گفتم حوصله شوخی ندارم ولش کن کش نده.یکمی مکث کرد گفت چیزی شده؟ سرم رو تکون دادم گفتم نه.یکم به آسمون خیره شدم ملیسا هم سرش روی شونم بود بهم تکیه داده بود. موبایلم خورد درش آوردم دست و پام شل شد! شماره الیزا بود! سریع قطع کردم گفتم ای بابا این چقدر مزاحم میشه! ملیسا یه نگاهی بهم کرد گفت کی بود؟ سرم رو تکون دادم گفتم هیچی یه مزاحم که نموده منو! دوباره موبایلم زنگ خورد ملیسا گفت خب جواب بده ببین چی میگه! گفتم ولش کن. حالا هی از اون اصرار از من انکار بالاخره به لطف تقدیر از شانس خوب ما 2 بار دیگه زنگ زد ملیسا به شک افتاده بود گفت بدش من! گفتم ول کن مزاحمه! خیلی جدی گفت بزار روی اسپیکر جواب بده! بعد از کلی جر و بحث مجبور شدم بزارم روی اسپیکر جواب بدم...(تو دلم گفتم الان ماست مالیش میکنم بره!)
سلام
- سلام ارا چطوری؟ کجایی نیستی؟
احوال شما؟ ببخشید باشگاه بودم!
- (خندید) کامرون سلام میرسونه میگه بهش بگو یاد ارا میافتم میسوزه!!!
(با ترس نگاهی به ملیسا کردم) آها فهمیدم خب تقصیر خودشه میخواست حواسش رو جمع کنه غذا نسوزه
- (بلند خندید) چی میگی تو؟ بابا یه جای خوب رو میگه!
(دست و پام شل شد) بله درسته. دیگه چه خبر؟
- (یکمی صداش رو کش داد) زنگ زدم بگم فردا وقت داری بیایی مهمونی؟ با کامرون میریم مطمنئن باش مثل اون دفعه خیلی خوش میگذره.
ملیسا رنگش شده بود گچ! هاج و واج منو نگاه میکرد...
کدوم مهمونی؟
- (خندید) ارا مستی؟ چرا گیج شدی؟ اونشب مهمونی کامرون رو میگم که آخرشم 3 تایی باهم خیلی خوش گذشت یادت رفت؟
ببخشید احتمالا با کس دیگه اشتباه گرفتی
- ارا دیوونه شدی؟ اشتباه چیه من و تو و کامرون اونشب وسط مهمونی رفتیم طبقه بالا خلوت کردیم یادت رفت؟!
یهو تلفن رو قطع کردم گفتم برو بابا چرت و پرت نگو! به ملیسا نگاهی کردم خودم رو باختم! ملیسا با عصبانیت غیر قابل توصیفی داشت بهم نگاه میکرد سرم رو انداختم پایین با بغض گفت چرا قطع کردی؟ اصلا چرا نمیری پیش همونا؟ اونا هستن منو میخوایی چیکار؟ با تردید بهش نگاهی کردم گفتم من نمیدونم در مورد چی حرف میزد!!! چند تا قطره اشک چکید روی گونه های نازش گفت آره نمیدونی در مورد چی حرف میزد! اصلا تو چی میدونی؟ تو چی رو رعایت میکنی؟ تو حرمت کیو نگه میداری؟ تو هیچی نمیفهمی هیچی.سرم رو انداختم پایین به ماشینم تکیه دادم ملیسا یه آهی کشید گفت تا حالا فکر میکردم یه جانور بد ذاتی که میشه تورو اصلاح کرد ولی حالا که خوب فکر میکنم میبینم تو یه جانور درنده ای که به هیچ کس رحم نمیکنی.بعد اشکاش رو پاک کرد گفت من اولیش نیستم، یادت میاد تاحالا به کسی رحم کرده باشی؟ تو حتی به مادر خودت هم رحم نکردی.مادرت یه بار اشتباه در حقت کرد ولی تو یه عمر سوزوندیش تو به کی رحم میکنی؟ هر روز داری بیشتر خودتو گم میکنی هر روز داری اصول و حریم های بیشتری رو زیر پا میزای ولی آخرش چی؟ از عاقبت تو میترسم.همینجوری که تکیه داده بودم به ماشینم سر خوردم نشستم روی زمین.دستام رو گذاشتم روی صورتم آروم گفتم تو درست میگی.من به هیچ کس رحم نکردم حتی خودم! حتی مادرم! ولی تو از جون من چی میخوایی؟ چرا نمیری به درد خودم بسوزم؟ با گریه داد زد من عشقم رو بهت ثابت کردم ولی در عوض تو چی رو بهم ثابت کردی؟ آروم گفتم هیچی! صدای گریه های ملیسا داشت ذره ذره وجود منو میخورد با التماس گفت ارا همین الان تصمیم بگیر همین الان قسم بخور گذشته رو فراموش کنی از فردا زندگی جدیدی رو شروع کنی به خدا هرکاری بخوایی برات میکنم.نگران چی هستی؟ ارا به جون خودت که
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
ارسالها: 404
#16
Posted: 19 Aug 2010 02:12
مسافرت - قسمت ششم
چند دقیقه ای توی ماشین منتظر موندم ولی بازم از اون نامردا خبری نشد. دیگه واقعا از این سوسول بازیاشون حرصم گرفته بود و میخواستم برم تموم وسایل رو بریزم بهم! از ماشین پیاده شدم و با عجله رفتم سمت خونه که دیدم تازه دارن از خونه میان بیرون. ملیسا تا قیافه منو دید با خنده گفت تسلیم خودمون اومدیم! سرم رو تکون دادم و بدون اینکه چیزی بگم برگشتم توی ماشین. چند لحظه بعد اونام اومدن و حرکت کردیم.
من - بالاخره کجا بریم؟
ملیسا - بریم دیسکو! آخه پسر جان اینجا به جز دریا چی داره؟!
با دست اشاره کردم به چندتا دختر که اونور خیابون داشتن سوار ماشینشون میشدن گفتم این همه جیگر!
آیدا - شما پسرا مرض سیر نشو دارین! اگه ملکه زیبایی جهانم باهاتون باشه بازم تا دو تا دختر میبینین چشاتون میچرخه!
من - قربون آدم چیز فهم!
بارون نم نم میبارید ولی چون تعطیلات عید بود شمال حسابی شلوغ شده بود. چند ساعتی میشد کنار دریا سرگرم شوخی و خنده بودیم. اون 3 تا یه طرف بودن منم با این زبون 6 متری یه طرف دیگه و همش چرت و پرت میگفتیم و تیکه مینداختیم. درسته کاملا بی برنامه بود ولی واقعا مسافرت جالب و دوست داشتنی برای همه مون شده بود. توی چند ساعتی که اونجا بودیم انقدر تو سر و کله همدیگه زدیم و با هم ور رفتیم که نفس هممون گرفته بود. البته من حق داشتم چون تنها بودم ولی اونا که 3 تایی یه تیم بودن رو نمیدونم چرا؟!
خودمو انداختم روی زمین گفتم ما که مردیم شما اگه میخوایین میتونین ادامه بدین!
ملیسا اومد روی سرم و بلند گفت خجالت نمیکشی مثل بچه ها خودتو با لباس انداختی روی ماسه ها؟!
من - نه! اتفاقا حالم میکنم. میگم اصلا بیا ماسه بازی کنیم، پایه ای؟
ملیسا - پر رو!
همون موقع آنیا و آیدا هم اومدن و خودشون رو انداختن کنارم. البته من دراز کشیده بودم و اونا بخاطر حفظ شئونات اسلامی و عدم تابلو شدگی با یکم فاصله نشسته بودن. ملیسا هم که دید اینجوریه و باید با همون خستگی تنهایی سرپا واسه ترجیه داد بشینه!
من - بچه ها هوا چقدر عالی شده. من همش میترسیدم از آفتاب اونجا فرار کنم بیام اینجا باز بیافتام توی دام آفتاب. خدا رو شکر اینجا از آفتاب خبری نیست که هیچ تازه بارونم هست و عقده ای نشدم!
آیدا - تو که انقدر داغی چطوری اونجارو تحمل میکنی؟
من - به بدبختی! البته عادتم کردم ولی خب اگه اونجارو انقدر دوست نداشتم 1 دقیقه هم نمیموندم.
آنیتا - بالاخره نگفتی واسه چی اینطوری شدی؟ ضربان قلبتم همیشه بالاست!
من - خب سیستم بدنم همینه. مگه گرمایی بودن دلیل میخواد؟!
آیدا - درسته ولی نه تا این حدی که تو هستی. این دیگه واقعا غیر طبیعیه. به نظرم حتما یه دکتر داخلی برو.
ملیسا - دکتر چیه؟! خود مارمولکش میدونه چیشه.
آنیتا - ای مارمولک! معتادی نه؟!
من - از کجا فهمیدی؟
آنیتا - نفهمیدم.
من - خب نفهمی!
ملیسا - بی تربیت. خب بگو بهشون بگو چه مرگته دیگه؟ خجالت میکشی نه؟
من - من و خجالت؟! جک سال بود!
آیدا - درسته هنوز یک ترم دیگه مونده دکتر بشم ولی بازم یه چیزهایی سر در میارم. بگو شاید بتونم کمکت کنم؟
ملیسا با خنده گفت دلم براتون میسوزه. با این قیافه حق به جانب مخ هردوتون رو کار گرفته!
آنیتا - قضیه داره جنایی میشه! ارا زودتر اعتراف کن.
من - ای بابا تا صبح بشینین پشت سرم حرف بزنین باشه؟!
آنیتا - ما که جلوت حرف میزنیم؟!
من - خب من زاویه ام جوریه که شماها رو نمیبینم پس نتیجه میگیریم دارین پشت سرم حرف میزنین!
آنیتا با خنده گفت روانی!
من - بخاطر من خودکشی نکنین خودم اعتراف میکنم!
ملیسا - تو رو خدا؟!
من - نه اینکارو نکنین من عذاب وجدان میگیرم. باور کنین من ارزش اینو ندارم که بخاطرم خودکشی کنین.
آنیتا - جون ارا بزار خودکشی کنیم؟
من - نه نمیشه. اگه شما 3 تا جیگر بمیرین خیلی بد میشه.
آیدا - مثلا چی میشه؟
من - سازمان جهانی جنده ها منو مجازات میکنه که 3 تا از بهترین اعضاشو ازشون گرفتم!!!
خودمم از اراجیفی که بهم میبافتم خندم گرفته بود و یهو هممون زدیم زیر خنده. درسته که مسافرت ناخواسته ای بود ولی خب اتفاقی که افتاده بود و به نظرم باید به بهترین شکل تبدیل به یه خاطره قشنگ میکردیمش نه تلخ.
ظهر ناهار رو همونجا خوردیم و بعد برگشتیم ویلا. وقتی رسیدیم سریع مایو و بسته سیگارم رو برداشتم و رفتم سمت استخر.
ملیسا - کجا؟ بزار از راه برسیم!
من - ولم کن که حسابی عقده ای شدم لب دریای ایرانی! من دارم میرم هر کی هم دوست داره میتونه بیاد!
آنیتا - صبر کن منم بیام!
آیدا - وای خیلی هوس استخر کردم، منم میام.
ملیسا - فقط من موندم دیگه؟! منم میام.
من - باز ما یه تعارف کردیم؟! پس صبر کنین زنگ بزنم سازمان جهانی جنده ها بگم یکی دو تا یار کمکی دیگه ام بفرستن تنها نباشین!
همون موقع آیدا و آنیتا که کنارم بودم از پشت دستام رو محکم گرفتن و به ملیسا گفتم برو بیکنیتو بیار بکن توی دهنش آدم بشه! ملیسا هم از خداخواسته سریع دوید سمت اتاقش بیکنیش رو آورد و با خنده واساد جلوم.
من - شما که 3تایین، واقعا فکر میکنین اگه 30 تا هم بودین میتونستین همچین کاری با من بکنین؟!
ملیسا - آره معلومه. بچه ها دستاش رو محکم بگیرین اینو فرو کنم توی دهنش!
یه لبخندی زدم و خیلی ریلکس بهشون نگاه میکردم که چیکار میکنن و تا کجا میخوان پیش برن! ملیسا بیکینی رو چسبوند به دهنم و با خنده گفت دهن باز... هنوز حرفش تموم نشده بود که یه فشار کوچیک به دستام دادم آیدا و آنیتا پرت شدن عقب بعدم یهو ملیسا رو بغل کردم روی دستام و با خنده بهش خیره شدم که چطوری دست و پا میزد!
آیدا - لیافتت همون کورکودیله که ملیسا بهت میگه. تموم کتفم درد گرفت نامرد.
همینجوری که ملیسا روی دستام بود و میرفتم سمت استخر گفتم اول با این حساب میکنم بعد میام سراغ شما آدم فروشا.
چند لحظه بعد کنار استخر واساده بودم و آیدا و آنیتا هم همون موقع اومدن کنار استخر. ( داخل خونه پله میخورد به سمت پایین و استخر طبقه پایین بود)
ملیسا - جون هرکی دوست داری بزارم پایین. تو خطر ناکی!
با خنده گفتم به همین راحتی؟! ببین 2 تا انتخاب داری. اول اینکه با زبون خوش بیکینی یکی از اینارو بزاری توی دهنت دوم اینکه همینطوری با لباس پرتت کنم وسط آب!
ملیسا با ناباوری بهم نگاهی انداخت بعد گفت ارا؟ تو اینکارو نمیکنی؟
با سر تایید کردم گفتم آنیتا بیکینیت رو بیار.
ملیسا - نیار میخواد بکنه توی دهنم!
من - بیار وگرنه با لباس میندازمش وسط آب!
آنیتا بیکینش رو که توی دستش بود آورد سمتم و به ملیسا گفت من جای تو بودم حاضر بودم بیکینی آیدا هم بکنم توی دهنم ولی با لباس پرت نشم وسط آب!
ملیسا یکمی فکر کرد بعد گفت همون بیکینی بهتره!
با خنده گفتم منم میخواستم همینو بگم! آنیتا موبایلم توی جیب شلوارکمه بی زحمت برش دار از این لحظه تاریخی یه عکس بگیر!
ملیسا - هرگز!
من - پس آماده باش با لباس بری توی آب!
ملیسا - ای خدا یکی به داد من برسه از دست این روانی! باشه قبول ولی بعدا یجوری جبران کنم و حالتو بگیرم که تا عمر داری یادت نره ارا خان.
با خنده گفتم الان خوش بگذره بسه!
آنیتا بیکینیش رو داد دست ملیسا و بعدم موبایلم رو از جیبم برداشت و آماده شد برای عکس گرفتن. یکم بعد ملیسا با بدبختی بیکینی رو تا جایی که تونست کرد توی دهنش و آنیتا هم یه عکس تاریخی از اون لحظه گرفت تا توی تاریخ خاندانشون ثبت بشه و انقدر واسه ملت کلاس نذارن! بعد ملیسا رو گذاشتم زمین و با خنده رفتم مایوم رو که توی خونه افتاده بود بردارم و به بقیه ملحق بشم! چند لحظه بعد مایوم و پوشیده بودم و همینطور که میخندیدم موبایل به دست وارد استخر شدم و دیدم اونا هم بیکینی تنشون کردن و کنار استخر واسادن.
ملیسا - مرض! به چی میخندی؟
من - به این عکس هنری!
آیدا - بده ما هم ببینیم دیگه!
من - هرکی میخواد بلوتوس روشن کنه براش بفرستم بعد شما هم برین توی کل طایفه تون بلوتوس کنین!
ملیسا - جرات داری پاتو بزار توی آب ببین چیکارت میکنیم!
با تعجب گفتم اوه؟ تو چقدر رو داری دختر؟! من اگه جای تو بودم الان میرفتم زیر اون آب و نمیومدم بالا!
آیدا - جلو شما پسرا کم نمیاریمو اینجوری ور میرین، اگه کم بیاریم که احتمالا سوارمونم میشین!
من - فقط خودتونو خسته میکنین چون به موقعش سوارتونم میشیم! بعنوان مثال از قدیم گفتن دختره خوابید زیر پسره!
ملیسا - خیلی پر رویی!
موبایل و سیگارم رو گذاشتم روی میز و رفتم کنار استخر و همینطور که داشتم خودمو گرم میکردم زیر چشمی بهشون نگاه میکردم! اونا هم اونطرف استخر واساده بودن و کششی میزدن، البته اونا هم کم نمیاوردن و به نظر میومد داشتن زیر چشمی منو برنداز میکردن! با اینکه هیکل هر 3 تاشون عالی بود و نمیشد انتخاب کرد ولی بازم به نظرم ملیسا مثل همیشه تک بود. آیدا قد بلندی داشت، بخاطر سنش هیکلش خیلی جا افتاده شده بود، پاهای کشیده و بلند، سینه هاشم کشیده و یکمی بزرگ بود ولی کاملا حساب شده! آنیتا هم هیکلش پر تر از آیدا بود و باسنش هم بزرگتر بود. البته اونشب لخت دیده بودمش و دیگه نیازی به بررسی بیشتر نبود! ملیسا هم با اینکه بارها و بارها اینطوری دیده بودمش ولی بازم واسم تازگی داشت.
یه دستی توی آب زدم گوشام رو خیس کردم و گفتم طبق معمول شما 3 تا یک تیم میشین و منم تنهایی یه تیم دیگه نه؟!
ملیسا - دقیقا همینطوره.
آیدا - اینبار دیگه کم میاری.
من - به همین خیال باش.
آنیتا - بچه ها من میرم با ارا. واقعا نامردیه بیچاره همیشه تنهایی تیم میشه!
آیدا - ای بدبخت بگو ترسیدم بازم کم بیارم چرا بهونه میگیری؟
آنیتا - نخیر من دوست ندارم ارا تنها باشه. ما همش نامردی میکنیم.
ملیسا - اونم چقدر کم میاره! بیچاره ماییم که اینهمه تلاش میکنیم آخرش عین خیالشم نیست!
من - آنیتا جون بیا اینور سمت خودم این مستکبرین در حال توطئه ان. راستشو بخوایی منم اصلا دلم نمیخواد تو هم کنارشون باشی و مجبور بشم بخاطر اینا حال تو هم بگیرم. بیا اینور قربونت برم با بقیه اش هم کاری نداشته باش!
آنیتا اومد سمتم و تیم تک نفره من شد 2 نفره! بعد قرار شد باهاشون مسابقه بزاریم و بقول دخترا روی همدیگه رو کم کنیم!
من - مسابقه اول حرکت نمایشی. هر تیمی قشنگ تر حرکت نمایشی بزنه بره توی آب امتیاز اول رو میگیره.
آیدا - خب کی داور باشه؟
من - وجدان!
ملیسا نیشخندی زد گفت باز حرف از چیزای نداشتت زدی؟!
من - دارم، از تو هم بیشتر دارم! آقایون و خانم ها 2 دقیقه وقت دارین تیم رو سر و سامون بدین بعد اولین مسابقه شروع میشه! حرکت نمایشی میتونه انفرادی یا تیمی باشه ولی هرکس فقط یکبار حق اجرا داره!
دست آنیتا رو گرفتم رفتیم یه گوشه تا مثلا تیم رو هماهنگ کنیم! چند دقیقه بعد رفتیم کنار استخر و اونا هم درست رو به رومون بودن و قرار شد از اونجایی که توی داستانا نوشتن حق تقدم با خانم هاست اولین حرکت رو اونا به صورت انفرادی بزنن. آیدا دور خیز کرد بعد دستاش رو به سینش قفل کرد و یه شیرجه قشنگ زد! حرکت دوم ملیسا بود و از اونجایی که شناگر نیمه حرفه ای بود یه پشتک از جلوی خیلی قشنگ زد و رفت توی آب. چند لحظه بعد اونا از آب اومدن بیرون و منتظر حرکت ما شدن.
یه نگاهی به ملیسا کردم گفتم واقعا انتظار داری بهمین راحتی ازم امتیاز بگیری؟!
ملیسا - آخه کجای دنیا بدون دایو حرکت نمایشی میزنن؟! این قشنگ ترین حرکتی بود که میشد بدون دایو از کنار استخر زد.
من - حرفت درسته ولی بهرحال شرایط برای همه یکسانه. در ضمن اگه یکم عقلت رو کار مینداختی میتونستی یه سکوی خوب درست کنی که از زمین خالی بهتر باشه!
ملیسا - مثلا چیکار میکردم؟ میرفتم روی کول آیدا؟!!
من - نخیر، حالا صبر کنین حرکت تیم حرفه ای ما رو ببینین!
یه چشمک به آنیتا زدم و بعد رفتم 2 تا صندلی از کنار میز برداشتم و گذاشتم لب استخر. بعد خودم رفتم روی یکیش و آنیتا هم رفت روی اون یکی!
ملیسا با اعتراض گفت نامردا پس چرا ما اینکارو نکردیم؟
من - چون به عقلتون نرسید! حرفه ای ترین آدمای دنیا اگه عقلشون کار نکنه از یه مبتدی کمترن!
دست آنیتا رو گرفتم و آماده شدیم واسه حرکت زدن. ملیسا و آیدا هم اونور استخر واساده بودن و هاج و واج مارو نگاه میکردن که میخواییم چیکار کنیم.
کنار گوش آیدا یه چیزی گفتم بعد دستش رو محکم تر فشار دادم و گفتم ما آماده ایم میخواییم حرکت تیمی بزنیم!
ملیسا - بزنین ببینم مثلا میخوایین چیکار کنین! شرط میبندم خراب میشه و هردوتون ضایع میشیم.
من - بهمین خیال باش من جایی بخوابم که آب زیرم بره!
یه چشمک به آنیتا زدم گفتم با شمارش من همون حرکتی که گفتم رو انجام بده. بعد رومون رو کردیم اونور (پشت به استخر و ملیساشون بودیم چون میخواستیم شیرجه از پشت بزنیم) و آماده شدیم. 1... 2... 3... یهو با همه قدرت پریدیم و همینطور که همزمان دست همدیگه رو گرفته بودیم از پشت یه شیرجه قشنگ زدیم و با چرخش رفتیم توی آب. وقتی اومدم بالا دیدم ملیسا و آیدا هاج و واج با تعجب به ما خیره شدن! همون موقع دست آنیتا رو گرفتم بالا گفتم امیتاز اول مال ما! بعد آنیتا رو کشیدم سمت خودم و همینطور که میخندیدم تکیه دادیم به دیوار استخر و منتظر شدیم اونام بیان.
آیدا که هنوز با تعجب بهمون نگاه میکرد گفت من تسلیمم! احساس میکنم اگه ادامه بدم فقط خودمو خسته کردم.
ملیسا هم با دلخوری یه نگاهی به من انداخت و گفت خیلی نامردی!
با خنده گفتم فدای سرتون، حالا بیایین یکم آب بازی کنیم براتون خوبه.
آنیتا دستشو انداخته بود دور گردنم و میخندید. چند لحظه بعد آیدا و ملیسا هم اومدن توی آب و شروع کردیم به آب بازی! این وسط منم هر موقع سادیسمم اوت میکرد ملیسا و آیدا رو آب میدادم و حال میکردم. البته حال بیشتر رو آنیتا میکرد که از وقتی خودشو بهم چسبونده بود باهاش ور نمیرفتم که هیچ تازه کلی هم بهش حال میدادم و کیف میکرد! 1 ساعتی توی آب بودیم و انقدر اون بیچاره هارو اذیت کردم که خودم خسته شدم و تصمیم گرفتم برم یه سیگار بکشم و یکمی استراحت کنم.
از استخر رفتم بیرون یه سیگار روشن کردم و دراز کشیدم روی تخت. یکم بعد بقیه هم سیگار خودشون رو آتیش زدن و اومدن کنار تختها. چشام رو بسته بودم و تو حال خودم سیگارمو میکشیدم که یهو یه چیز خورد توی شکمم! یه آخ گفتم چشام رو باز کردم و دیدم ملیسای نامرد با ته فندکش کوبیده به شکمم!
من - چرا وحشی شدی؟
ملیسا - چونکه ازت حرص داشتم!
من - ای بابا چه بدبختیم من.
آیدا - تو الان در حد همین یه آخ گفتن دردت اومد؟ اونطوری که ملیسا دستش رو برد بالا فکر کردم الانه که روده هات بریزه بیرون!
من - خب آره دیگه! پس چقدر دردم بیاد؟
ملیسا دستشو گذاشت روی عضلات شکمم گفت منم میدونم به کی بزنم! بیا به این دست بزن بعد ببینم بازم حرف درد میزنی؟!
آنیتا - مگه چیه؟ به این قشنگی. دیده بودم شکم بعضی ها 6 تیکه میشه ولی اینجوریشو دیگه ندیده بودم.
ملیسا - با اینکه از هیکل کورکودیلش اصلا خوشم نمیاد و به نظرم خیلی هم چندش آوره ولی عاشق شکمشم. نامرد همچین تیکه تیکه درستش کرده که آدم بهش حسودیش میشه!
آیدا یکمی بهم خیره شد بعد گفت راست میگه ها من تاحالا دقت نکرده بودم. تو چرا اینقدر تیکه تیکه ای؟! آدم یاد این توپ چهل تیکه ها میافته!
من - دست شما درد نکنه! بعد از عمری خرج و زحمت تازه باید اینارو بشنویم.
ملیسا - راست میگه دیگه؟ آخه کدوم دختر از این وضعیت بدنت لذت میبره؟ همه جاش سفت مثل سنگ بعدم تیکه تیکه مثل جاده خاکی چاله داره. از همه مهم تر اونم با این حجم و گندگی که مثل گوریل میمونه!
من - خب بقیه اش؟ تو رو خدا بازم بگو؟
ملیسا - نه دیگه همینارو گفتم که یکمی خجالت بکشی و شاید تغییر عقیده بدی.
من - حالا بحث در مورد بدن من میشه تموم بشه؟! نمودین منو.
ملیسا چنگ زد توی موهام همینطور که بازیش میداد گفت بی اعصاب!
آیدا - راست میگه، تو چرا انقدر بی اعصابی؟
من - چونکه بی اعصابم دیگه. اصلانم تعادل اعصاب و روانم دست خودم نیست!
آنیتا - همینطوری بی دلیل اینجوری شدی؟! مطمئنی این طبیعیه؟
ملیسا - نه بابا، این آقا چند سال پیش مشکل روحی پیدا کرد بعدم به مرور مشکلات عصبیش بیشتر شد و الانم اصلا تعادل نداره! البته فقط همینا نیست، بخاطر بعضی چیزای دیگه ام هست.
آیدا - چی؟
ملیسا - این ورزش تخمی! یه ورزش قدرتی که جز جنگ اعصاب چیزی برات نمیاره. از همه مهمتر هم دوپینگ!
آیدا - تو دوپینگ میکنی؟
من - این تا ما رو بی آبرو نکنه ول کن نیست! آره میکنم. مگه میشه کسی حرفه ای ورزش کنه و دوپینگ نکنه؟! این ورزش همه جا همینه.
آیدا - آهان پس بگو این داغی بدن و بی اعصابی مال چیه! آخه هرچقدر هم که مشکل اعصاب داشته باشی بازم اینجوری نمیشه آدم! بعدم نمیشه در حالت طبیعی انقدر داغ بود، داغی بیش از حد و غیر طبیعیت هم مال همینه.
من - خودم میدونم چه مرگمه!
آیدا - همینطوری ادامه بدی اگه شانس بیاری سرطان نگیری عقیم رو میشی!
من - اتفاقا همه همینو میگن. حالا بعدا هر موقع حوصلم گرفت میرم دکتر یه آزمایش بدم ببینم چند سال دیگه زنده میمونم!
آیدا - بهمین راحتی؟
من - بیخیال بابا 2.3 سال کمتر بیشتر زیاد فرقی نداره!
ملیسا - ولش کن این از بیخ عربه! هرچی بگی هیچی به گوشش نمیره. اون موقع که باهاش دوست بودم سر همین قضیه کلی باهاش جنگ و دعوا کردم ولی به هیچ جا نرسیدم! البته توی همه چیز همینه.
آنیتا - تو چقدر باحالی؟!
ملیسا - تو هم چقدر ساده ای! هنوز اون روی سکه رو ندیدی. این با خودشم درگیری داره چه برسه با بقیه!
من - ای خدا! این همه حرف این همه موضوع حالا اینا گیر دادن به من بدبخت!
یه سیگار دیگه روشن کردم و رفتم تو فکر. مثل همیشه فکرم همه جا پر میزد! یادمه اون موقع ها یه سری درگیری ها و مشکلات شخصیم داشت شروع میشد و من به شدت نگران بودم. میدونستم به زودی یه طوفان بزرگ توی زندگیم به پا میشه و مثل همیشه استرس، تشویش، دغدغه و... خیلی چیزای دیگه یقه ام میگیره. حالم از این وضعیت بهم میخوره، به اندازه کافی عصبی و بی اعصاب بودم و دیگه تحمل این بازی های تکراری نداشتم ولی بازم مثل همیشه هیچکاری نمیتونستم بکنم. فشار های روحی، مشکلاتی که نمیتونی با کسی در میون بزاری و باید توی سینت نگهش داری و عذاب بکشی، آشفتگی زندگیت و امثال اینا واقعا درد آور و غیر قابل تحمله. خوشبحال بعضی ها که همیشه زندگی رو آسون میگیرن خیالشونم راحته! نمیدونم، شاید اینم قسمتی از زندگی من بود.
با صدای ملیسا به خودم اومدم و دیدم با تعجب داره تکونم میده و صدام میزنه. صدای آیدا و آنیتا هم از استخر میومد. سرم رو با علامت تایید تکون دادم و دوباره چشام رو بستم.
ملیسا - حالت خوبه؟
من - آره خوبم.
ملیسا - میخوایی قرصی چیزی بیارم؟
من - نه نیازی نیست. فقط بزار تنها باشم.
ملیسا - واسه چی؟ تو که حالت خوب بود یهو چی شد؟
من - نمیدونم. فقط بزار یکمی تنها باشم.
ملیسا - باشه هرطوری دوست داری.
از جام پاشدم رفتم لبه استخر نشستم، پاهام رو فرو بردم توی آب و نگاهم به موج های کوچیک آب استخر خیره موند. بچه ها هم که خسته شده بودن و حال منم دیده بودن همشون از استخر رفتن بیرون. حالم اصلا خوش نبود، این چند روزی که با بچه ها بودم خیلی سعی کردم جلوی خودمو بگیرم و آشفتگی های روحیم بروز پیدا نکنه ولی متاسفانه نشد. رفتم سمت میز موبایلم رو برداشتم و صدای یاورم همه جا رو پر کرد. یه سیگار روشن کردم و خودمو انداختم روی صندلی و به صدای یاورم گوش میکردم...
کلاف سرنوشت من سر در گمه همیشه
طلسم کور این گره یه لحظه وا نمیشه
طناب سرنوشت من تنها پل عبوره
اما به بیراهه میره با گره ای که کوره
دیروز مسیر قصه ها به جاده بود به خورشید
امروز به بیراهه شده به شوره زار تردید
از بود و از نبودم دل کندم و بریدم
با نیمه جون و خسته به این گره رسیدم
آهنگ به اینجاش که رسید طبق عادت همیشگیم یه کام عمیق از سیگارم گرفتم و یکصدا باهاش فریاد زدم...
به من کمک کن ای عشق این گره رو وا کنم
به قیمت سقوطم راهمو پیدا کنم
همینطور که توی حال خودم بودم یکی دستشو از پشت گذاشت روی شونم و فشار داد. نیم نگاهی به پشتم انداختم دیدم آنیتا حوله تنشه و پشتم واساده. سیگارم رو خاموش کردم و بدون اینکه چیزی بگم تکیه دادم عقب. آنیتا یه صندلی گذاشت کنارو و نشست روش بعد موبایلم رو برداشت صدای آهنگ رو قطع کرد و به صورت بیروحم خیره شد.
آنیتا - چقدر نگاهت سرده؟ آدم یخ میکنه.
من - فابریکه! بچه ها کجان؟
آنیتا - رفتن بیرون وسیله بگیرن. نگفتی یهو چت شده؟
من - چیز خاصی نیست. کاملا طبیعیه!
آنیتا - متوجه نمیشم؟
یه نیشخندی زدم گفتم بهش توجه نکن! تا بخوایی متوجه بشی نصف عمرت گذشته.
آنیتا دستشو آروم کشید روی سینم گفت من که نمیفهمم چی میگی ولی خودتو اذیت نکن.
سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم. آنیتا یکمی با تردید بهم نگاه کرد بعد همینطور که دستشو روی سینم بیشتر فشار میداد سرشو آورد جلوتر و یهو لباش رو روی لبام قفل کرد. اصلا انتظار همچین حرکتی رو نداشتم و حسابی جا خورده بودم. آنیتا با آرامش لباشو روی لبام میکشید و گاهی گازهای ریز از از لبام میگرفت منم بی حرکت مونده بودم و با تردید به چشماش نگاه میکردم. یکم دیگه با لبام بازی کرد و بعد با همون آرامش لباش رو حرکت داد و با لباش شروع کرد به بازی کردن با گوشام، دستاش هم محکم روی لبام فشار میداد و انگار نمیخواست اجازه حرف زدن بهم بده. زمان با سرعت برام سپری میشد و همش احساس میکردم همه چیز داره دور سرم میچرخه! شهوت و تردید با هم قاطی شده بود و باعث تشویشم میشد. انگار بدنم به 2 قسمت تقسیم شده بود، شهوت از یک طرف فریاد میکشید و تردید از طرف مقابل جواب میداد. چند دقیقه ای گذشته بود، آنیتا خودش رو انداخته بود روی من و همینطور که خودشو با قدرت بهم فشار میداد زبونش رو به همه جای صورتم میکشید و باهام بازی میکرد. احساس کردم هرچی بیشتر طولش بدم بیشتر دچار تشویش میشم. بهرحال تردید یا شهوت یکی باید انتخاب میشد. آنیتا با سرعت بیشتر زبونشو روی صورتم بازی میداد، چشام رو بستم یه نفس عمیق کشیدم و یهو از جام پاشدم. آنیتا که اصلا انتظار همچین حرکتی رو نداشت یکمی رفت عقب و با تردید و تعجب بهم خیره شد.
من - میرم حموم.
آنیتا - یعنی چی؟!
وسایلم رو برداشتم و همینطور که به سمت خروجی استخر میرفتم گفتم میرم دوش بگیرم.
آنیتا با عجله خودشو رسوند بهم بعد از پشت خودشو چسبوند بهم و سرشو محکم روی شونم فشار داد گفت بچه ها حداقل تا نیم ساعت دیگه نمیان.
من - فکر نمیکنم فرصت مناسبی باشه.
با عجله از استخر اومدم بیرون و رفتم سمت حموم که دوش بگیرم
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند