مسافرت قسمت دهم ساناز با ناباوری توی صورتم خیره شده بود و چیزی نمیگفت. البته منم جای اون بودم همین میشدم، با غرور و اعتماد به نفس بالا فکر میکنی یکی رو دست انداختی و از اینکه اینطوری پیچوندیش حسابی حال کردی ولی یهو در کمال ناباوری میبینی که اون کسی که دست انداخته شده خودت بودی و طرف به ریشت میخنده! من - خیلی بده که آدم یکی رو دست بندازه نه؟ ساناز که هنوز با بهت بهم نگاه میکرد خیلی آروم گفت ببخشید اصلا فکرشم نمیکردم اینطوری بشه. یه چشمک زدم گفتم مهم نیست! منم فقط میخواستم شوخی کنم و اصلا قصد بدی نداشتم ولی خودت موضوع رو به جای دیگه کشوندی. ساناز - واقعا عذر میخوام. من - بیخیال، حالا حوصله داری یه دوری بزنیم یا بازم میخوایی ما رو بپیچونی؟ ساناز سرش رو انداخت پایین گفت بیشتر از این شرمندم نکن. لبخندی زدم و حرکت کردم سمت دریا. تو راه مثل همیشه پام روی گاز بود و با سرعت از خیابونا میگذشتم. ساناز هم یه چشمش به جلو بود و یه چشمش هم به من. نمیدونم بیچاره از سرعت بالای ماشین ریخته بود بهم یا هنوز توی فکر موضوع امروز بود! تقریبا نیم ساعت بعد یه جای خیلی خوب و قشنگ (کنار دریا) نگه داشتم و اشاره کردم پیاده شو. از ماشین پیاده شدیم به آسمون نگاهی انداختم هوا ابری بود و بارون نم نم میبارید. یه نفس عمیق کشیدم و آروم قدم بر میداشتیم سمت دریا. چند دقیقه بعد روی یه تخته سنگ بزرگ نشستم و به دریا خیره شدم، ساناز هم با چند متر فاصله کنارم نشست و همینکارو کرد. همون موقع یه سیگار روشن کردم دوباره چشمم رو به دریا انداختم. وقتی از سیگارم کام میگرفتم دود سیگار با بخار هوای غلیظ قاطی میشد و منم با حالت خاصی از دهنم خارج میکردم و مثل همیشه از این کار خیلی خیلی لذت میبردم. همینطور که مدام این حرکت رو تکرار میکردم و توی حال خودم غرق بودم صدای ساناز منو به خودم آورد. ساناز - چرا ساکتی؟ من - نمیدونم همینطوری، هر چیزی که اینجا هست رو خیلی دوست دارم و حیفم میاد این لحظات رو از دست بدم. ساناز - مثلا؟ من - سکوت و آرامش، دریا و موج پر تلاطمش، بارون، هوای ابری، سرمای هوا، سیگار! ساناز - جالبه! بیشتر اینایی که اسم بردی از نظر مردم زیاد جالب و قشنگ نیست. من - من با بقیه فرق دارم! خب بگذریم، از خودت بگو؟ البته اینبار راست. ساناز یکمی خندید بعد یکمی مکث کرد گفت 21 سالمه اسمم هم ساناز. الانم با خونوادم اومدیم شمال مسافرت. دیگه چیش میمونه؟ همینطور که به دریا نگاه میکردم و از سیگارم کام میگرفتم با سر تایید کردم و گفتم خوبه! دانشجویی؟ ساناز - آره. خب حالا نوبت توئه؟ نگام رو چرخوندم سمتش گفتم نمیتونم با چند جمله خودمو معرفی کنم! اگه میخوایی چیزی بدونی بهتره بپرسی که من بدونم چی بگم! ساناز یکمی با تعجب بهم نگاه کرد بعد گفت بچه کجایی؟ با خنده گفتم لس آنجلس دیگه! ساناز - جدی پرسیدم. من - راستش بگو بچه کجا نیستم؟ خدا رو شکر از همه جا یه رگ و ریشه کشیدیم! ولی اصالتا حساب کنی شمالی هستم. ساناز - آهان! کجا زندگی میکنی؟ من - امارات متحده. ساناز - بابا خارجی! تنها اومدی اینجا؟ من - نه بابا اصلا نمیخواستم بیام. 3 تا از خدا بی خبر ما رو به زور کشیدن آوردن اینجا مثلا 2 هفته مسافرت. خدارو شکر 1 هفته اش سپری شده! ساناز - دوستات هستن؟ من - آره ولی از نوع مونث. ساناز - از خدات هم باشه! همچین گفت من فکر کردم الان میگه 3 آدم آویزوون آوردنش اینجا و آویزوونش شدن! من - نه بابا اونا که حرف ندارن، خود من یکمی سیستمم با آدما فرق داره. ساناز - عجب آدم مرموزی هستی ها؟! باور کن همین 10 دقیقه که باهات صحبت کردم اندازه 100 تا علامت سوال توی ذهنم داره بال بال میزنه! با خنده گفتم طبیعیه، همه همینن! نیم ساعتی با ساناز اونجا نشسته بودیم و حرف میزدیم. البته مثل همیشه حسابی گرم گرفتم و یکمی شوخی و خنده راه انداختم تا از احساس غریبی در بیاد و با هم راحت باشیم. خلاصه توی همون نیم ساعت انقدر چرت و پرت گفتیم و خندیدیم که قرار با ملیساشون رو به کلی یادم رفت! همینطور که داشتم اراجیف بهم میبافتم یهو موبایلم زنگ خورد و شماره ملیسا روش نقش بست. به ساناز اشاره کردم ساکت و جواب تلفن رو دادم... سلام به خانم عصبانی، باور کن من خیلی میخوامت، اصلا همین فردا میام خواستگاریت. نه نه فردا دیره همین امروز بریم عقد کنیم. تو نمیدونی من چقدر دوست دارم. خواهش میکنم عصبانی نباش! - عرعر! کدوم گوری رفتی خبرت نیست؟ مگه قرار نشد ناهار با هم باشیم؟ خب به من چه؟ کارم طول کشید بعدم یکی از دوستای قدیمیم رو دیدم و الانم پیش اونم. - دوستت کیه؟ نمیشناسی بابا، دختر خیلی خوبیه. چند سال پیش باهاش آشنا شدم و الان بعد از مدتها دیدمش! - پس بگو اونم برای ناهار با ما بیاد. اوکی با خودم میارمش، خب ساعت چند کجا باشیم؟ - ما الان توی رستورانیم، سریعتر بیایین. بازم اوکی ما در اسرع وقت تشریف فرما میشیم و مجلس شما رو مزین میکنیم. البته باید به ما افتخار کنید که افتخار دادیم با شما... صدای بوق تلفن توی گوشم پیچید و این یعنی ملیسا با خونسردی تمام تلفن رو قطع کرد و نذاشت ادامه حرفم رو بگم یا به عبارتی خیلی رسمی گفت خفه شو! با خنده موبایلم رو گذاشتم توی جیبم و به ساناز گفتم بزن بریم ناهار با بچه ها! ساناز - نه بابا کجا بریم؟ من - بیا بریم بابا بیخیال زندگی. چون میدونستم دختر خانم های محترم توی اینجور صحنه ها تا 1 ساعت صبر کنن که تکلیف همه چیز روشن شه و باید خط خط به براشون توضیحات بدی و با توجه به اینکه اگه به ناهار نمیرسیدیم جای ناهار فحش و بد و بیراه نوش جان میکردم و بازم از اونجایی که خانمها اصلا نمیتونن این صحنه ها رو بگیرن و تیز بازی در بیارن به زور دست ساناز رو کشیدم سمت ماشین و با سرعت حرکت کردم سمت بچه ها! ساناز - تو دیوونه ای؟ این دروغها چی بود بهم میبافتی؟ دوست قدیمی چند ساله کیه؟! خوبه همین امروز با هم آشنا شدیم! یهو زدم زیر خنده گفتم برو دلت خوشه! زیاد جدی نگیر. بقول خودم، تا خون در رگ ماست دروغ رهبر ماست!! ساناز یکمی با اکراه بهم نگاه کرد گفت تو دیگه چه جانوری هستی! من فکر کردم الانه که یه اتفاق بد بیافته ولی در عین ناباوری دیدم توی چند ثانیه برای ناهار هم دعوت شدم! من - فکرتو مشغول نکن، تا بخوایی بفهمی من چه جانوری هستم عمرت تموم شده. ساناز - اون دوست دخترت بود؟ من - نه بابا. اونی که الان زنگ زد دوستمه اون 2 تا هم که الان میبینیشون دختر عمه هاش هستن. ساناز - پس چقدر راحت باهاش صحبت کردی؟ مخصوصا اون صحنه که جواب تلفن رو دادی؟ من - من اصولا با همه راحتم یا بقول بعضی ها زیادی دریده ام! اون لحظه ام داشتم خرش میکردم که عصبانیتش یادش بره و گیر نده! ساناز - من اصلا نمیفهمم تو چی میگی؟! باور کن کارات برای من اصلا قابل تعریف و درک کردن نیستن! من - من که گفتم ولش کن سخت نگیر! یه چشمک بهش زدم و با سرعت بیشتری حرکت کردم سمت رستورانی که بچه ها منتظرمون بودن. تو راه برای عدم ضایع شدن (اصولا خانمها باید از همه لحاظ توجیه بشن!) تمام هماهنگی های لازم رو با ساناز انجام دادم و اون شد یکی از رفیقهای قدیمیم! این هماهنگی ها مثل همیشه انقدر سخت و طاقت فرسا بود (اشاره به اینکه باید برای خانمها دیکته کنی تا کامل از پسش بر بیان!) که اصلا نفهمیدم کی رسیدیم اونجا! ماشین رو جلوی رستوران پارک کردم یه بار دیگه به صورتش خیره شدم گفتم خیالم راحت باشه؟ سوتی ندی آبرو حیثیت ما رو ببری؟ ساناز با سر تایید کرد گفت نه خیالت راحت. من - از همین میترسم! حالا بزن بریم. از ماشین پیاده شدیم و با هم رفتیم سمت رستوران. جلوی در به ساناز گفتم بزار اول من برم تو چند لحظه بعد بیا. چون بد قولی کردم الانه که سیل غرغراشون سرم خراب شه از اونجایی هم که من فداکارم بزار من اول برم! ساناز با اکراه بهم نگاهی کرد گفت آره تو راست میگی! باز چی تو سرته و چه فیلمی میخوایی سر اون بیچاره ها پیاده کنی من نمیدونم! من -دیگه داری منو میشناسی ها؟! ساناز اخمی کرد و گفت بجنب برو من چند دقیقه دیگه میام. یه چشمک زدم و با عجله رفتم داخل رستوران. بچه ها تا منو دیدن برام دست تکون دادن و رفتم سمتشون. وقتی رسیدم کنار میز هر 3 تاشون اخم کرده بودن و با غیظ بهم نگاه میکردن! من - الهی قربون همتون برم واقعا ببخشید کارم یکمی طول کشید بعدم خیلی یکی از دوستای قدیمیم رو دیدم که نمیشد بپیچونمش. ملیسا - تو یه عمره داری عالم و آدم رو پیچ میدی حالا به این رسید نمیشد؟ نه قربونت برم بگو چون دختر بود نمیشد پیچش داد!! من - تو که میدونی چرا باز بیان میکنی؟ حالا این حرفا رو ولش کن الان این دوستم میاد اخماتونو وا کنین درست نیست بیچاره به دل میگیره ها؟ آیدا - بسه گوشامون دراز شد! من - تو خودت قند و نباتی! آنیتا جون تو هم شکلاتی! ملیسای عزیزم تو هم کیک خامه ای هستی! جون مادرتون اخماتونو وا کنین من به درک اون بیچاره چه گناهی کرده؟ ملیسا - جانور بد ذات! سریع خم شدم سر ملیسا رو بوس کردم گفتم مهمون اومد تابلو بازی در نیار. ساناز خیلی آروم و با متانت وارد رستوران شد و داشت میومد سمت ما، منم تا ثانیه آخر مراسم ماست مالی رو پیاده کردم تا بچه ها از خر شیطون بیان پایین! همینطور که داشتم با عجله فک میزدم یهو ساناز با صدای گیرایی گفت سلام به همگی. ملیسا منو که جلوش واساده بودم رو با دستش زد کنار با ساناز سلام کنه یهو همه جا سکوت شد! ملیسا از جاش پاشد یکمی چشاش رو تنگ کرد بعد با تردید گفت ساناز خودتی؟ ساناز هم با تعجب و بهت زدگی اومد جلوتر گفت ملیسا اینجا چیکار میکنی؟ یه لحظه احساس کردم شدم گچ دیوار! رنگم پریده بود و با تعجب داشتم به اونا نگاه میکردم! ملیسا از پشت میز اومد بیرون با عجله ساناز رو بغل کرد و شروع کرد به احوال پرسی و این حرفا. منم هاج و واج بهشون خیره شده بودم و تو دلم به زمین و زمان فحش میدادم! همینطور که ملیسا و ساناز مشغول احوال پرسی بودن آیدا آروم زد به پشتم گفت چته؟ حالت خوبه؟ من - هان؟ آره چیزی نیست فقط خیلی جا خوردم از اینکه این 2 تا همدیگه رو میشناسن. آیدا - خر خودتی، امروز یه ریگی به کفشته! معلوم نیست چی تو سرته نامرد. خلاصه تا مراسم خاله زنک بازی تموم شد یک ربعی طول کشید و اجازه دادن بشینیم سر جامون! انقدر خورده بود تو پرم که حد نداشت، اصلا باورم نمیشد آدم تا این حد میتونه بد شانس باشه! اخمام رفته بود توی هم، کارد میزدی خونم در نمیومد و با لبخند مصنوعی و ملیحی که روی لبم بود به صحبتهای بقیه گوش میکردم! انقدر زد حال خورده بودم که اصلا اشتهام کور شده بود! اینجور که فهمیدم ساناز از دوستای قدیمی ملیسا بود، یعنی از دوستای خانوادگی یکی از فامیلاشون بود که بعدا با ملیسا هم آشنا میشه. نیم ساعتی گذشته بود، همینطور که ناهار میخوردیم بچه ها همچنان مشغول صحبت کردن بودن و منم با همون لبخند ملیح یکم غذا میخوردم و یکمی حرص! ساناز یه نگاهی بهم کرد گفت راستی یادم رفت بگم دستت درد نکنه که منو کشوندی اینجا، نمیدونم چقدر از دیدن ملیسا خوشحال شدم. لبخند ملیح ام رو غلیظ تر کردم و گفتم خواهش میکنم. اتفاقا خودمم وقتی دیدمت باورم نمیشد بعد از این همه مدت همدیگه رو دیدیم! ملیسا - راستی شماها همدیگه رو از کجا میشناسین؟ ساناز با تردید یه نگاه بهم کرد و ساکت موند! منم که میدونستم الانه که همه چیزو خراب کنه سریع گفتم توی یه مهمونی با هم آشنا شده بودیم. ملیسا با سر تایید کرد و گفت چقدر جالب! نمیدونستم دوست مشترک هم داریم. ساناز که تازه فهمیده بود نزدیک بود همه چیزو خراب کنه و مثلا میخواست قضیه رو جمع کنه گفت راستی ارا چند وقت پیش یادت افتادم. میدونی کی بود؟ من بدبختم که فکر کردم میتونه همچین کاری کنه با شوق گفتم جدی میگی؟ کی بود؟ ساناز یه نگاهی به همه انداخت بعد گفت توی موبایل یکی از دوستام یه داستان خیلی قشنگ خونده بودم که در مورد یه دختری بود به اسم آنا، وقتی پرسیدم کی نوشته گفت خاطره یه پسره است به اسم ارا! یهو تمام تنم یخ زد و شروع کردم به سرفه کردن! بقیه هم ساکت بودن و با تعجب به من نگاه میکردن. عرق سرد تمام تنم رو گرفته بود، با ناباوری یه نگاه به ساناز انداختم و نمیدونستم میخوام گریه کنم یا بزنم زیر خنده؟! آروم از جام پاشدم گفتم ببخشید من میرم دست و صورتم رو بشورم احساس میکنم یکم حالم بده. ملیسا - چیزی شده؟ میخوایی منم بیام؟ همینطور که کشون کشون میرفتم سمت سالن دستشویی آروم گفتم نه راحت باش الان میام. با عجله رفتم توی سالن دستشویی و تا چند دقیقه مدام به صورتم آب میزدم تا یکمی حالم جا بیاد و حداقل یکمی خودم رو جمع و جور کنم. همینطور که به صورتم آب میزدم گفتم خدایا غلط کردم! اصلا کاش پام میشکست اونشب نمیرفتم اونجا و با ساناز آشنا بشم! یکم بعد از آینه دستشویی به خودم خیره شدم و دیدم رنگم شده عین گچ دیوار! آروم به خودم گفتم به نظرت صحنه رو گرفته به روم نیاورده یا اصلا نگرفته؟ لبم رو گاز گرفتم گفتم من چه میدونم، دست گلهای خود جندته! با دستای خیسم چنگ زدم توی موهام گفتم نکنه صحنه رو گرفته باشه؟ اگه یه وقت داستان ملیسا رو خونده باشه چی؟ اصلا ملیسا خودش ختم مادر قحبه هاست اگه اون صحنه رو گرفته باشه چیکار کنم؟ سرم رو تکون دادم و دوباره مشغول آب زدن به صورتم شدم. اگه بگم حاضر بودم چند دست بدم ولی این اتفاقات نمیافتاد کم گفتم! حالم دست خودم نبود و مدام با خودم صحبت میکردم... اصلا آدم چقدر میتونه بد شانس باشه؟! ارواح عممون اومدیم یکمی شیطونی کنیم حالا به کس کشی افتادیم!... همینطور که با خودم صحبت میکردم مدام به صورتم آب میزدم، فکرم با سرعت مشغول فعالیت بود، اصلا حال خوبی نداشتم و مدام با دلهوره و تشویش میخواستم یجوری این اتفاقات غیر منتظره رو برای خوم هضم کنم...
مسافرت - قسمت یازدهم عرق سر تموم تنم رو پر کرده بود، از داخل داغ بودم و از بیرون یخ! با تشویش و آشفتگی بیش از حد به دیوار دستشویی تکیه دادم یه سیگار روشن کردم و همینطور که با خودم صحبت میکردم تند تند به حالت عصبی از سیگارم کام میگرفتم... یکم بعد احساس کردم اصلا نمیتونم یکجا وایسم! واسه همین شروع کردم توی سالن دستشویی قدم زدن و به حالت عصبی از سیگارم کام میگرفتم و زیر لب به همه دنیا فحش میدادم! همینطور که مشغول انجام این حرکتهای عجیب و عصبی بودم در باز شد و مستخدم رستوران اومد داخل. مستخدم - آقا اینجا سیگار نکشین! بدون اینکه محلش بدم به کارم ادامه دادم و حواسم به خودم بود! مستخدم - آقا گفتم اینجا سیگار ممنوعه. بازم محلش ندادم و اصلا انگار نه انگار کسی اونجا حرف زده! مستخدم اومد جلو تر گفت آقای محترم گوشاتون مشکل داره؟ من - تو هم بینیت مشکل داره؟ سیگار من بوی سیگار نمیده، عطر خاص خودشو داره! مستخدم - میدونم ولی دودشو که داره؟ در ضمن هر گونه سیگار ممنوعه. سر جام واسادم یه نگاهی بهش کردم به حالت عصبی گفتم تا حالا کجا بودی؟ منتظر بودی من پامو بزارم اینجا راه بیافتی دنبالم؟ مستخدم - نه آقا ما وظیفه مونه حواسمون به همه جا باشه. یهو با صدای بلند گفتم تو غلط کردی! وقتی 4 تا تیکه میان اینجا وظیفه ات یادت میره میری خایه مالی حالا واسه من وظیفه شناس شدی؟ مستخدم که فکر نمیکرد انقدر قاطی باشم دهنش وا مونده بود و فقط به من نگاه میکرد! من - ببین من روانی ام مشکل اعصاب دارم الانم خیلی عصبی ام و هر لحظه ممکنه اینجا یه بلایی سرت بیارم، پس خودت برو بیرون بزار سیگارمو بکشم و منم گم شم بیرون! مثل همیشه (وقتی عصبی میشم) دستمو گذاشته بودم روی یقیه پیراهنم و مدام باهاش ور میرفتم با اون دستم هم کام های تند و عصبی از سیگارم میگرفتم، در حال عادی اخمام تو همه و خیلی جدی ام، وقتی عصبی میشم دیگه خودمم از خودم میترسم چه برسه به دیگران! مستخدم با چشمای هراسون و ناراحت یکمی بهم نگاه کرد و خیلی آروم گفت ببخشید آقا و داشت از اونجا میرفت بیرون. حالا این وسط وجدان درد گرفتن ما جالب بود!! نمیدنم چی شد یهو دلم براش سوخت و احساس کردم خیلی تحقیر شده. هنوز از سالن بیرون نرفته بود که با عجله صداش کردم و برگشت سمتم. از کیفم 3.4 تومن پول در آوردم گرفتم سمتش گفتم ببخشید من الان خیلی عصبی ام، اینو بعنوان شرینی ازم بگیر. مستخدم مونده بود من چیکار میکنم؟! تا 1 دقیقه پیش میخواستم بکشمش حالا بهش شیرینی میدادم! یکمی با تعجب بهم نگاه کرد، مردد بود بگیره یا نه! شاید تو دلش میگفت اگه بگیرم یهو میزنه تو گوشم! خلاصه یکمی بهم نگاه کرد و با تردید داشت دستشو میاورد جلو که من یهو پول رو گذاشتم توی جیب رو پوشش و بلند گفت بگیر برو دیگه من اعصاب ندارم! بعد در رو باز کردم و گفتم از جلوی چشام گم شو!!! مستخدم بدبخت اشک توی چشاش حلقه زده بود و بهم نگاه میکرد، شاید اگه یه مرد 30.35 ساله نبود همونجا میزد زیر گریه! در رو بیشتر باز کردم گوشه یقه اش رو گرفتم و پرتش کردم بیرون بعدم در رو محکم بستم! یه نفس عمیق کشیدم بعد دوباره شروع کردم به قدم زدن توی سالن و همینطور که با خودم صحبت میکردم (در واقع فحش میدادم) تند تند از سیگارم کام میگرفتم! سیگارم رو پرت کردم تو دیوار میخواستم سیگار بعدی رو روشن کنم که موبایلم زنگ خورد! میدونستم باید از طرف بچه ها باشه واسه همین همونجا توی جیبم Reject کردم! دوباره رفتم جلو آینه یکمی به سر و صورتم آب زدم و توی آینه خودم رو مرتب کردم بعد از سالن دستشویی اومدم بیرون و رفتم سمت بچه ها. سریع خودم رو رسوندم پیششون صندلیم رو کنار زدم و نشستم پشت میز و به چهره هاج و واج بقیه خیره شدم! ملیسا - معلوم هست کجایی؟ من - ببخشید حالم یکمی بد شده بود رفتم سر و صورتم رو آب زدم. ناهارتون رو خوردین؟ آیدا - خیلی وقته! ساناز با لبخند گفت میخوایی بریم دکتر؟ با اکراه گفتم نه لازم نیست! یکمی عصبی شدم چیزی نیست. آنیتا - تو چرا اینجوری هستی؟ یهو دیوونه میشی؟ واقعا مشکل اعصاب داری نه؟ لبخندی زدم گفتم یه چیز بیشتر! ملیسا - کمتر دوپینگ کن! یکمی چپ چپ به ملیسا نگاه کردم ولی چیزی نگفتم و سرم رو انداختم پایین. یهو ساناز گفت بیخیال شین! چی میگفتم ارا رفت؟ آهان خلاصه اونجا اسمت رو دیدم یادت افتادم. اینجوری که دوستم میگفت روی یه سایت اینترنتی معروف و پر طرفدار منتشر شده بوده بعدا بصورت نرم افزار موبایل منتشر شده بود. من دهنم وا مونده بود و هاج و واج به ساناز نگاه میکردم. با هر کلمه حرفی که از دهنش خارج میشد انگار یه نفر با پتک داره میکوبه تو سرم! خیلی داغ شده بودم و مدام تنم میسوخت. تشویش عجیبی گرفته بودم و دلم حوری میریخت پایین! همش تو دلم میگفتم خدایا اینو لال کن! اصلا منو لال کن ولی یه کاری کن این خفه شه! با هراس به چهره ساناز خیره شده بودم و انگار با چشمام التماس میکردم که بسه ولی اون نمیفهمید که هیچ، تازه با آب و تاب بیشتری ادامه میداد! ساناز - آره اینجوری بود دیگه! خلاصه یه لحظه فکر کردم ارا هم معروف شده، چون دوستم میگفت پسره خیلی معروف شده و از وقتی داستاناش خارج از اینترنت هم رفته همه جا اسمش پر شده!!! ملیسا زیر چشمی به من نگاه میکرد، آیدا و آنیتا هم انگار به ما که رسید علاقه مند با داستان و نویسندگی شده بودن! همچین با دقت محو حرفای ساناز بودن و با ذوق میگفتن «خب بعد؟» که دلم میخواست همونجا خفه شون کنم! همینطور که ساناز با آب و تاب داشت توضیح میداد با پشت دستم عرق روی صورتم رو پاک کردم و گفتم ببخشید من نمیدونم چمه، فکر کنم زیادی عصبی شدم! من میرم بیرون یکمی هوا بخورم. ملیسا - میخوایی بریم دکتر؟ با پاهای سست و بیحالم صندلی رو عقب زدم و آروم گفتم نه فقط فشار عصبیه. از جام پاشدم یه نفس عمیق کشیدم دوباره عرق روی صورتم رو پاک کردم بعد به سختی یه لبخند ملیح تحویل بقیه دادم و کشون کشون رفتم سمت در خروجی. ساناز که گرم صحبت بود انگار تازه فهمیده بود چی شده و گفت کجا میری؟ آیدا - حالش خوب نیست، تو ادامه اش رو بگو داره جالب میشه. تقریبا 6.7 متری باهاشون فاصله داشتم و این صداها رو از پشت میشنیدم ولی انگار فقط میشنیدم چون هیچی نمیدیدم! فشار عصبی خیلی زیادی بهم وارد شده بود و اصلا هیچی نمیفهمیدم، همه چیز رو تار و نا مفهوم میدیدم و احساس میکردم یه نقطه نامرعی هم توی هم همه و هیاهوی دنیای بیرون. دستم رو گذاشتم روی گوشم و سرعتم رو برای رسیدن به در بیشتر کردم. گاهی وقتها انگار یه در ساده حکم دروازه بهشت رو داره و این در از اونا بود! فقط میخواستم خودمو به اون در برسونم که از اون امواج لعنتی که مثل پارازیت ماهواره میرفت توی مخم راحت بشم! پاهام سست تر از همیشه بود و انگار هیچ وقت نمیخواستم به در برسم! احساس میکردم یه میدان مغناطیسی اونجا گذاشتن که منو از پشت میکشیه و نمیزاره راه برم! چند تا نفس عمیق کشیدم و با آخرین توانی که برام مونده بود جلوی چشم الکترونیک در واسادم که در باز بشه. نمیدونم چطوری خودمو انداختم بیرون و یهو احساس کردم همه اون امواج از دورم کنار رفتن، ولی حالا به شدت خسته و عصبی بودم. چن قدمی رفتم کنار تر و نشستم روی سنگ دکوری که کنار رستوران بود. دستم رو گذاشتم روی یقه پیراهنم و شروع کردم به ور رفتن باهاش! با اینکه توی اون هوای خنک زیر نم نم بارون نشسته بودم ولی بازم خیس عرق بودم و انگار داغ تر از همیشه بودم! یه نفس عمیق کشیدم و یهو بلند گفتم لعنتی! بعد دوباره شروع کردم به ور رفتن با یقه پیراهنم. این دیگه واقعا آخر بد شانسی بود! اصلا فکرشم نمیکردم اینطوری بشه، این دختره کجا و طبل رسوایی ما کجا! واقعا که خدا بخواد حال آدمو بگیره مثل آب خوردن آسمون رو به زمین ربط میده! نمیدونستم الان متعجبم، عصبی ام یا خودم رو باختم! واقعا حس خیلی بدی بود که تا حالا این مدلیشو تجربه نکرده بودم. اگه بقیه میفهمیدن خیلی برام بد میشد. مشکل اینجا بود که بحث سر یک نفر 2نفر هم نبود و من حد اقل 6.7 تا دیگه از این خاطرات رو اونجا منتشر کرده بودم!! جدا از همه ناحقی، بی اعتمادی و... پیش میومد من آدمی بودم که همیشه کلاس خاص خودم رو داشتم و همه به یه چشم دیگه بهم نگاه میکردن ولی اینطوری همه چیز خراب میشد! یه سیگار روشن کردم و شروع کردم به حالت عصبی کام گرفتن از سیگارم و با خودم صحبت میکردم... جنده حالا به ما رسید شده سخنگوی پسر مردم! اصلا به تو چه پسره کیه چیکار کرده؟ حتما خوب کردت اینجوری باهاش حال میکنی نه؟ اصلا شانس تخمی ما رو باش! خدایا به کی بگم باورش بشه؟ اگه یه نفر بیاد همچین داستانی رو برام تعریف کنه میخندم و میگفت امکان نداره! لعنت به زندگی! دیدی جنده چطوری با آب و تاب تعریف میکرد؟ حالا اون جنده های دیگه هم بیخیال نمیشن و همچین براشون جالب شده که ساک زدن بریتنی اسپیز براشون انقدر جذابیت نداره و اینجوری گوش نمیدن! ای فاک به این زندگی... همینطور که با خودم صحبت میکردم و به حالت عصبی از سیگارم کام میگرفتم یهو با صدای ملیسا به خودم اومدم و به جز اینکه خفه خون گرفتم، رنگمم پریده بود! ملیسا - معلوم هست چته؟ باز زده به سرت؟ من - نه چیزی نیست. ملیسا - روانی! من - ارواح عمم اومدم بیرون که تنها باشم! ملیسا - واسه چی تنها؟ باز چی تو سرته؟ من - میشه دست از سرم برداری؟ ملیسا - نه! از جام پاشدم چند متری رفتم جلوتر یه کام عمیق از سیگارم گرفتم و به حالت عصبی گفتم ببین اگه میشه روی مخ من نرو الان نیاز شدید به تنهایی دارم! از بس عصبی بودم موقع حرف زدن دستام به شدت بالا پایین میرفت و همزمان با صحبتم اشاره هم میکردم که مفهوم رو بهتر بهش برسونم! ملیسا - گفتم چی شده؟ چرا انقدر عصبی هستی؟ برگشتم سمتش با صدای بلند گفن من عصبی نیست!!! ملیسا - اوا؟ تو داری داد میزنی بعد میگی عصبی نیستم؟ دوباره با صدای بلند گفتم من عصبی نیستم تو هم دست از سرم بردار! ملیسا مات و مبهوت رفتارهای عجیب من شده بود! منم فقط به حالت عصبی تند تند از سیگارم کام میگرفتم! ملیسا - دیوونه! تو مریضی، تعادل روانی نداری میفهمی؟ دوباره با صدای بلند گفتم من عصبی نیستم، چرا نمیفهمی؟!!! ملیسا - خیلی خب بسه دیگه! میخوایی ملت رو جمع کنی اینجا؟ من - ملت غلط کرن جمع بشن اینجا! خواهر مادر همشونو یکی میکنم! ملیسا با عجله اومد سمتم گفت ارا بس کن، باز قاطی کردی؟ سرم رو تکون دادم گفتم نه خیلی هم آرومم!! ملیسا - باشه من میرم داخل تو همینجا بمون با خیال آرامش تمام سیگار بکش! در ضمن نمیدونم چی شده که یهو انقدر قاطی کردی عصبی شدی ولی فکر نکن حرفای ساناز یادم میره! در اسرع وقت توضیح کامل در موردش میدی. منو داری انگار یهو یه سطل آب یخ ریختن روم! یه کام از سیگارم گرفتم و خیلی آروم گفتم من نمیدونم در مورد چی صحبت میکرد. ملیسا - خر خودتی! آنا، ارا، دبی، نویسنده حرفه ای اینا واقعا طبیعی و فراوون هستن نه؟ من - به من چه؟ یعنی هر جا این کلمات رو دیدی باید به من ربط داشته باشه؟ ملیسا - وقتی همش با هم یکجا جمع میشه فقط یه معنی میده. من - تو که میدونی من کنار کار و زندگیم به سختی درگیر نوشتن رمانم هستم و وقت واسه هیچی ندارم! چطوری میتونی همچین فکری کنی؟ ملیسا - این موضوع مربوط میشه به قبل از شروع رمان. من - ببین من بعد از کار و زندگی و ورزش تموم وقتم رو گذاشتم روی رمانم و فرصت هیچی ندارم، بهتره این فکرای مسخره رو بزاری کنار! ملیسا - باشه! پس منم میرم پیش ساناز و موضوع رو پیگیری میکنم، فکر کنم اگه جلوم به دوستش که اون داستان توی موبایلش بوده زنگ بزنه خیلی چیزا بتونیم ازش بفهمیم! متاسفانه حدسم درست بود! همون موقع توی دستشویی گفتم ملیسا خیلی زرنگتر از این حرفاست! حالا برای پیچوندنش باید یه حرکت خیلی حرفه ای تر میزدم. ملیسا داشت میرفت سمت در رستوران که بره داخل و منم میدونستم اگه بره کارم تمومه! باید توی چند ثانیه فکر میکردم که چطوری بپیچونمش. سکوت عمیق کرده بودم و حتی پلک هم نمیزدم، ملیسا هر لحظه به در رستوران نزدیک تر میشد، ثانیه ها پشت هم میرفتن و حالا جلوی چشم الکترونیک در واساده بود که بره داخل، در باز شد و ملیسا قدم اول رو برداشت که یهو با صدای بلند گفت صبر کن خودم میگم! ملیسا با اکراه برگشت سمتم، منم با دست اشاره کردم برگرد! چند لحظه بعد ملیسا به نگاه جدی جلوم واساده بود و منتظر شنیدن حرفای من بود! منم یکمی خودم رو جمع و جور کردم و آماده شدم برای یه فیلم دیگه! من - قبل از اینکه چیزی بگم میخوام یه چیزی بپرسم. چرا این موضوع برات اهمیت داره؟ ملیسا - از زیر زبون ساناز کشیدم بیرون و با ناباوری شنیدم که داستان سکسی بوده! حالا اگه فقط آنا نبوده باشه چی؟! یا بهتر بگم اگه به جز آنا شخصیت های دیگه هم بوده باشن چی؟ واضح ترش اینکه اگه منم توشون باشم چی؟ یه نفس عمیق کشیدم گفتم این حرفا کدومه، دیوونه شدی؟! اولا که فقط آنا بود دوما اینکه خوم الان برات میگم. ببین قضیه مال چند ماه پیشه، فکر کنم توی پاییز اونورا بود. من رفته بودم دکتر روانپزشک اونم گفت هروقت احساس میکنی این فکرای بقول خودت سمی زیادی اذیتت میکنه سعی کن به بهترین نحو بنویسیشون! منم هم همینکارو کردم، حالا توی این دنیای خاطراتی که دارم قضیه آنا رو سوجه کردم و به بهترین نحو نوشتمش. وقتی تموم شد نمیدونم چرا به سرم زد توی یکی از سایت های پر طرفدار بزارمش و همینکارم کردم. بعدم اون داستان یهو افتاد سر زبونا و همه جا معروف شد تا جایی که به گوشی موبایل ملت هم رسید! مگه دست من بود؟ درسته اولش خودم پابلیش کردم ولی بعدش که دست من نبود؟ یهو همه جا پر شد خودمم پشیمون شدم! موضوع فقط همین بود. ملیسا - چرا سکسی؟ من - اولا که ساناز زیادی شلوغش کرده اونجوری سکسی هم نبود، دوما که دکتر گفته بود همه چیزو بنویس خب منم همه چیزو نوشتم دیگه! مگه سکس یه قسمت از زندگی همه ماها نیست؟ چرا باید از اون فاکتور میگرفتم؟ بهرحال سکس هم یه بعد از زندگی آدماست. ملیسا یکمی توی چشام خیره شد گفت فقط همین بود؟ یه وقت به سرت نزد دوباره خاطره یکی دیگه رو بنویسی؟ من - نه بابا همونم پشیمون شدم بعدشم اینکه من تو کل زندگیم یه ذره تمرکز دارم که اونم روی رمانم گذاشتم. مگه دیوونه ام بخاطر یه مشت خاطره از رمانم چشم بپوشم؟ ملیسا - امیدوارم همینطور که میگی باشه. راستی آدرس اون سایت چیه؟ یهو ته دلم خالی شد گفتم جان؟ ملیسا - آدرس اون سایت که گفتی چیه؟ مونده بودم چی بگم! حالا من بودم و یه سوال بی جواب! اینجور موقع هاست که میگن کاش زمین دهن وا کنه و برم توش بر نگردم! یکمی مکث کردم بعد گفتم سایت سکسی بوده، فیلتر هم شده. بعدم اون خاطره مال چندین ماه پیشه، الان توی بایگانی داره خاک میخوره نمیشه بهمین راحتی پیداش کرد. تازه اگه هنوز روی سایت مونده باشه که بعید میدونم!!! اگه میبینی یهو همه همه جا پخش شده واسه این بوده که همه توی کامپیوتر Save کرده بودن بعدم که نسخه تحت موبایلش رسید دست ملت و همه اینا دست به دست دستشون چرخید! ملیسا یه نگاه معنی دار کرد گفت یه چیزو میدونی؟ من 4.5 ساله که باهات رابطه دارم و دیگه خوب شناختمت. ببخشید ولی به نظر من تو مادر قحبه ترین آدمی هستی که خدا توی دنیا آورده!! من - واضح تر بگو؟ ملیسا - عقلم میگه قبول کن چون حرفات همه منطقیه ولی دلم میگه نه! چون تو یه روده راست تو شکمت پیدا نمیشه. همینجا موضوع رو فراموش میکنم ولی امیدوارم راست گفته باشی. سرم رو تکونی دادم گفتم با خیال راحت همینجا فراموشش کن. در ضمن دیگه جلوی ساناز حرف اون داستان رو نزن چون فقط تو میدونی موضوع چیه و اصلا دلم نمیخواد کسی حتی شک کنه. همه چیزو فراموش کن. ملیسا با سر تایید کرد گفت من میرم بچه ها رو صدا کنم که زودتر بریم. وقتی رفت تکیه دادم به دیوار کناریم و یه نفس راحت کشیدم. همینطور که به رفتنتش نگاه میکردم نیشخندی زدم و گفتم چه دنیای مسخره ای! صبح که از خواب پا میشیم تا شب دروغ میگیم و بقیه رو میپیچونیم شب هم که میخواییم بخوابیم به جدول برنامه های فردا فکر میکنیم که چطوری حرفه ای تر از دیروز ادامه بدیم! مطمئنا من تنها کسی نبودم که اینکارو میکردم، من یه قطره از این اقیانوس بودم. بچه ها با هم رفتن و منم قرار شد اول ساناز رو برسونم بعد برگردم ویلا. از موقعی که توی ماشین نشستیم با ساناز هیچ حرفی نزدم و فقط با سرعت از لا به لای ماشینها رد میشدم. خودش متوجه شده بود که ازش دلخورم و این سکوت معنی دار برای چیه! ساناز - ازم ناراحتی؟ من - نه واسه چی؟ ساناز - چونکه احساس میکنم هستی. من - نه نیستم. فقط از آشنایی تو با ملیسا خیلی جا خوردم و نگران بودم تابلو بشه! ساناز - نه بابا خودم حواسم جمع بود. لبخند ملیحی زدم و چیزی نگفتم. فقط توی دلم تا تونستم بهش فحش خواهر مادر دادم! تا موقعی که کنار ماشینش پیادش کردم دیگه حرفی نزدیم و خودش خیلی آروم پیاده شد و کنار ماشین واساد. شیشه رو دادم پایین گفتم فعلا کاری نداری؟ ساناز - میشه ازم ناراحت نباشی؟ من - باور کن نیستم! همش توهمه! ساناز - باشه، بابت امروز خیلی خیلی ممنون چون واقعا خوش گذشت. بابت حرکت صبح هم خیلی عذر میخوام و گفتم که قصد بدی نداشتم (قرار ساعت 11). من - نه بابا این حرفا چیه، رفاقت ها بیشتر از این حرفا ارزش داره. ساناز - راستی؟ من - جانم؟ ساناز - فردا مامان بابام میرن خارج از شهر پیش داداشم، آخه اون با دوستاش مجردی ویلای دوستاشن. منم فکر کنم صبح تا غروب تنها باشم. میایی پیشم؟ من - چه فرقی داره؟ خب تو بیا پیش ما. با بچه ها هستیم خیلی هم حال میده. ساناز - سر فرصت میام پیشتون ولی فردا میخوام تنها باشیم، یه کاری باهات دارم. من - خب بگو؟ ساناز - نه الان فرصت مناسبی نیست. فقط بگم در مورد امروزه. من - باشه مسئله ای نیست، میام پیشت ببینم چیکارم داری. ساناز - مرسی. من - خواهش! فردا مامانت اینا رفتن بهم زنگ بزن هماهنگ کن که بیام. ساناز - باشه حتما. کاری نداری؟ من - نه قربانت، روز خوش. ساناز - خداحافظ. شیشه رو دادم بالا و یهو غرش ماشین توی خیابون پیچید و با سرعت حرکت کردم! با اینکه هنوز غروب نشده بود و فقط نصف روز سپری شده بود ولی اندازه چند روز خسته و کلافه بودم! لبخندی زدم و گفتم عجب روز اکشنی بود!
مسافرت - قسمت دوازدهم شب مثل همیشه با بچه ها روی تراس نشسته بودیم. بارون قشنگی میبارید و سرمای هوا برام لذت بخش تر از همیشه بود. بچه ها یا پلیور تنشون کرده بودن یا پتو پیچیده بودن دور خودشون و هر از گاهی با تعجب به من نگاه میکردن که چطوری لخت و فقط با یه شلوارک لم داده بودم روی صندلی و حال میکردم! دسته ورقی که دستم بود رو پرت کردم روی میز و بلند گفتم کُت! آیدا با ناراحتی ورقها رو ریخت روی میز گفت ای بابا خسته شدم! دهن ما رو سرویس کردی بزار یه دست هم با ببریم! آنیتا که یار من بود با خوشحالی گفت ارا جون نظرت چیه یه دست بهشون حال بدیم ببرن؟ سرم رو تکونی دادم گفتم هرچی شما بگی فرمانده. ملیسا یه کام از سیگارش گرفت و خیلی ریلکس گفت آیدا جون خودتو ناراحت نکن، هنوز زودته بفهمی این چه جونوریه! معلوم نیست باز چه دوز و کلکی راه انداخته پشت هم میبرن! من - ما زمین خوردتیم مربی! اصلا بیخیال من دیگه بازی نیستم، وقتی مربیم ناراحت میشه من وجدانم درد میگیره. الانم خیلی درد دارم! آیدا - بمیرم واسه اون وجدانت با وجدان! من - اگه بدونی وجدان درد چقدر بده اینجوری مسخره نمیکنی. آیدا - تو اصلا میدونی وجدان چیه؟ من - واسه چی ندونم؟ ملیسا تو بهش بگو من چقدر با وجدانم! ملیسا یکمی چپ چپ نگام کرد و چیزی نگفت! آیدا - میشه بگی الان دقیقا کجای وجدانت درد میکنه؟ من - بیخیال اگه بگم ممکنه شما هم ناراحت بشین. ولش کن. آنیتا - دیوونه! خب بگو دیگه؟ شاید بتونیم کمکت کنیم. من - گفتم نه من راضی به ناراحتی عزیزام نیستم. آیدا - لوس نشو دیگه بگو! من - باشه حالا که اصرار میکنین باشه میگم ولی عواقبش پای خودتون. از جام پاشدم دستم رو گذاشتم روی پهلو هام گفتم ببینین کلیه ها اینجان درسته؟ آیدا - یکم عقب تره. دستم رو بردم عقب تر گفتم خب اینجا! ببینین از اینجا (هم زمان دستم هم تکون میدادم و کروکی میکشیدم!) یه لوله میخوره و میرسه به مثانه درسته؟ ملیسا - آره، اما چه ربطی داره؟ من - آهان! خب ربطش اینجاست که وقتی مایعات زیاد میخوری کلیه ها فعالیتشون بیشتر میشه و به مثانه بیشتر فشار میاد. آنیتا - خب؟ من - ببینین عزیزان من وقتی مثانه بهش فشار میاد و نیاز شدید به دستشویی داری اصتلاحا بهش میگن وجدان درد! منم الان درد وجدانم به شدت بالاست و از طرفی هم سختمه تا دستشویی برم. حالا اگه میخواین مثل یه با مرام کمکم کنین بی زحمت منو تا اونجا ببرین! بچه ها چند لحظه با تعجب به هم دیگه نگاه کردن بعد یهو ملیسا و آیدا خم شدن پایه صندلی که بهش لم داده بودم رو دادن بالا من یه لحظه احساس کردم جای سر و پام عوض شده و پاهام توی هواست و صدای مخوفی همه جا رو پر کرد!! (صندلی رفته بود به پشت و با سر خورده بودم زمین!) آنیتا یه جیغ بلند زد گفت دیوونه شدین؟ فکر کنم مرد! همینطور که سعی میکردم خودم رو جمع و جور کنم و از جام پاشدم بلند گفتم جنده ها این چه کاری بود؟ آیدا - خفه شو ما یک ساعته با کلی احساسات رمانتیک منتظریم درد و دل کنی اونوقت یه مشت کسشعر بارمون میکنی؟ من - ها! این کسشعر که گفتی یعنی چه؟ ملیسا - واقعا که! حقت بود از روی تراس پرتت میکردیم پایین. از جام پاشدم با لبخند گفتم خانمهای عزیز خیلی ممنون از این همه لطف و محبتی که دارین. آنیتا که تا حالا با تعجب بهم نگاه میکرد آروم گفت فکر کنم با سر خوری زمین، الان هیچ احساسی نداری؟ یکمی خودمو بر انداز کردم بعد گفتم باید احساس خاصی داشته باشم؟ آنیتا - نمیدونم!!! من - آهان صبر کن الان یه احساسی پیدا کردم، وجدان دردم خیلی بیشتر شده. همینطور که میرفتم سمت در تراس ملیسا بلند گفت برو برنگرد! *** آخر شب روی تخت دراز کشیده بودم و مثل همیشه غرق افکار خودم بودم که یهو همه جا تاریک شد! ملیسا پتو رو کشیده بود روی سرم و خودشم پریده بود روم و جوری بالا پایین میپرید که انگار داشت خر سواری میکرد! با صدای گنگ از زیر پتو گفتم برو پایین خر سوار! ملیسا از روی پتو سرش رو چسبوند روی سرم گفت یه شرط داره؟ من - حتما شرطش هم درد داره! ملیسا - دقیقا همینطوره! من - بهم پول دستی هم بدی نمیکنمت! ملیسا - نه بابا؟ من - اصرار نکن فایده نداره. ملیسا - لیاقت نداری! همه منتظرن من یه نگاه بهشون بندازم تا همه جا با افتخار بگن فلانی نگام کرد اونوقت تو... واقعا که! من - خب من که همه نیستم! ملیسا پتو رو زد کنار یکمی توی صورتم خیره شد گفت آره، تو جز آدما نیستی! چشام رو بستم گفتم میخوام بخوابم! خیلی خسته ام. ملیسا که ناراحت شده بود، همونجا دراز کشید روم سرش رو گذاشت روی سینم و گفت همیشه خسته ای، همیشه بی حوصله ای همیشه... دلم واسه اون کسی که میخواد باهات یک عمر زندگی کنه میسوزه. با یه پیر مرد 60 ساله هیچ فرقی نداری. دلت خوشه یه دنیا تجربه داری و همه سرد و گرم زندگی رو چشیدی؟ فکر میکنی فقط تجربه هاش برات مونده؟ نه، اگه خوب دقت کنی تموم مسائلش باهات مونده. درسته که توی همه چیز تجربه داری، همیشه موفقی، همیشه برنده هستی ولی از طرفی تموم خصلت های این تجربیات روی تو مونده. اول جوونیته ولی با یه مرد پا به سن گذاشته فرقی نداری. فکر میکنی اینا بخاطر چیه؟ این فکرای مسخره این افکار به انتها رسیده این مشکلات روحی روانی و... اینا بخاطر چیه؟ اگه درست بود انسان اول جوونیش مثل تو با یه کوله بار خاطره و تجربه نا تموم بره جلو که خدا خودش همینکارو میکرد، چرا دیگه سن و سال رو درست کرد؟ با خودت بد کردی ارا، هرچیزی زمان خودشو داره. یه دستی کشیدم توی مو هام گفتم همه حرفات درسته ولی دست منم نبود. همیشه توی دنیا آدمایی مثل من بودن و هستن، درسته خیلی کم ان ولی نمیشه گفت نیستن و همشونم خودشون مقصرن که اینطور شده. ملیسا - نمیدونم چی بگم، شایدم حق داشته باشی. من - بیخیال! همه اینارو گفتی ولی بازم نمیکنمت! ملیسا با حرص چند تا مشت توی سینم زد گفت آفریده شدی برای اذیت کردن دیگران! من احمقو باش که یک ساعته با هزار رمانتیک بازی و احساس دارم باهاش صحبت میکنم! خیلی لذت میبری یکی رو حرص میدی نه؟ من - اوهوم! مخصوصا دخترا. ملیسا - لوس! من - عمته. ملیسا - بیچاره عم هام! وقتی با تو آشنا شدم بالای چند میلیون فحش خواهر مادر نثارشون شده. من - آره اون دنیا همشون یقه تو رو میگیرن. ملیسا - به من چه؟ من - آخه اینجا سیم رابط تویی. ملیسا - تو هم برق سه فازی. من - آره بیا به سینه هات برق بدم همیشه براق باشن! ملیسا - بی تربیت! نوک انگشتم رو گذاشتم نوک بینیش فشار دادم و گفتم نگی نمیشه نه؟ منم توی این 4.5 سالی که میشناسمت بالای یک بیلیون بار از طرفت متهم به بی تربیت،بی ادب، بی شعور، شدم! ملیسا با عجله دستم رو زد کنار گفت هوی یواش! این بینی 2 بار عمل شده، میتونی بفهمی یعنی چی؟ من - نه اصلا! ملیسا - خب تو بی شعوری! من - دیدی؟ حالا شد یک بیلیون و یک بار! ملیسا یکمی خودش رو جا به جا کرد و گفت میزاری تا صبح اینجوری بخوابم؟ من - با زبون خوش برو پایین. خر بابات یه جا دیگه پارک شده! ملیسا سرش رو توی سینم فشار داد گفت ارا جونم بزار دیگه؟ خیلی دوست دارم ها؟ من - میخوام نداشته باشی! بزن به چاک کافه تعطیل! ملیسا - جون من اذیت نکن دیگه؟ خب بزار بخوابم چی ازت کم میشه؟ من - نچ! توقف بیجا مانع کسب است!! ملیسا - آهان اینو بگو؟ کی میخواد پیشت بخوابه؟ من - شاید به آنیتا بگم بیاد بغلم بخوابه اونم که از خداشه و حتما میاد. نظرت چیه؟ ملیسا - غلط کردی! روز اول چه قولی دادی بهم؟ من - یادم نمیاد! ملیسا - آره؟ خب وقتی همه فهمیدن قضیه داستان سکسی آنجلینا چی بوده شاید یادت بیاد. من - آهان صبر کن یه چیزایی داره یادم میاد. ملیسا - آفرین حالا بهتر شد! من - یه سوال فنی؟ ملیسا - هوم؟ من - تا کی باید بخاطر این موضوع بهت باج بدم؟ ملیسا - نمیدونم! من - یعنی چی؟ تکلیف منو روشن کن وگرنه مجبور میشم فکر دیگه ای کنم! ملیسا - مثلا؟ من - حالا دیگه! ملیسا - انقدر پستی که هرچیزی بگی ازت بر میاد. من - آره شک نکن! ملیسا - مثل همیشه حرف زدن با تو هیچ فایده ای نداره! من - پس زودتر پاشو برو. ملیسا همینطور که روی من دراز کشید بود یهو سرشو محکم توی سینم فشار داد و خودش رو زد به خواب! من - یعنی همین دیگه؟ یهو خوابت برد؟ ملیسا چشاش رو بسته بود خودش زده بود بخواب و هر چی هم میگفتم محل نمیداد! از حرکتای کودکانه و با عشقی که داشت هم خندم میگرفت هم لذت میبردم، ولی حیف که عشق و دوست داشتن برای من جاش رو به هوس و سرگرمی داده بود و در مقابل هیچ کدوم از تقاضا های اون نمیتونستم جوابی بدم. چشام رو بستم و گفتم اوکی بخواب ولی هر گونه حرکت غیر اخلاقی انجام بدی با سر میری میخوری زمین! هنوز چند دقیقه نگذشته بود و تازه داشتم خواب میافتادم که ملیسا همینطور که خودشو به خواب زده بود دستشو گذاشت وسط پام رو شروع کرد به ور رفتن! من - به جون خودت یه غلط میزنم پرت شی پایین! ملیسا - ای بزار بخوابم دیگه! با تو چیکار دارم؟ من - ارواح عمت! میخوایی بخوابی بخواب چرا با من ور میری؟ ملیسا - دلم میخواد، باید سرگرم بشم تا خوابم ببره. من - بگو یه جا دیگم میخاره؟! ملیسا - قربون آدم چیز فهم. من - خب از روی من پاشو تا بریم بازی! ملیسا - راست میگی؟ من - آره، پاشو. ملیسا با خوشحالی از روی من پاشد و کنار تخت واساد منم از جام پاشدم با چشمای خواب آلود یکمی بهش نگاه کردم بعد یهو بغلش کردم روی دستام و همینطور که جیغ میزد و داد و بیداد راه انداخته بود از اتاق بردمش بیرون و بهدم سریع اومدم داخل و در رو قفل کردم! ملیسا محکم به در میکوبید و بهم فحش میداد منم یه لبخند ملیح زدم و خودم رو پرت کردم روی تخت که بخوابم! صبح از خواب پاشدم و خواستم برم صبحونه بخورم که تا در رو باز کردم یه چیزی دیدم خشکم زد، ملیسا پشت در خوابیده بود و از سرما خودشو تا میتونست جمع کرده بود! چند لحظه ای با تعجب نگاش کردم بعد با عجله بغلش کردم بردمش روی تخت و پتو رو کشیدم روش که راحت بخوابه. یکمی به صورت قشنگ و بی نظیر نگاه کردم، راستش خیلی دلم براش سوخت و از کار دیشبم سخت ناراحت شدم! آخه واقعا فکرشم نمیکردم این دیوونه بازیاش جدی باشه. خیلی آروم روی پیشونیش رو بوسیدم و خواستم از برم که یهو چشاش رو باز کرد و بهم خیره شد. من - بیدار شدی؟ ببخشید. ملیسا یکمی به دور و برش نگاه کرد بعد گفت من اینجا چیکار میکنم؟ من - میخواستم برم بیرون که با تعجب دیدم پشت در خوابیدی و از سرما خودتو حسابی جمع کردی! ملیسا یه آهی کشید گفت آهان آره یادم اومد. دیشب که در رو بستی انقدر پشت در منتظرت موندم که خوابم برد. آخه فکر کردم برمیگردی و در رو باز میکنی. دستشو محکم گرفتم و گفتم یه دنیا معذرت. منم فکر نمیکردم جدی باشه و همش روی حساب شوخی بود کارام. خیلی ببخشید. ملیسا لبخند خوشگلی زد گفت فدای سرت. دوباره خم شدم پیشونیش رو بوسیدم و گفتم خوب بخوابی. ملیسا دستشو انداخت دور گردنم گفت میخوایی بری صبحونه؟ من - آره، بعدم میرم ریشامو بزنم و یه دوش بگیرم آخه امروز میخوام برم جایی. ملیسا با تعجب گفت کجا؟ من - یه سر میرم بابل خونه خالم و چند تا دیگه از فامیلامون، آخه یک سالی میشه نرفتم اونورا. ملیسا - آهان، شب میمونی یا میایی؟ من - نه بابا تا شب بر میگردم خیالت راحت. اصلا میخوایی تو هم بیا؟ ملیسا - نه ممنون خودم یکمی کارای عقب افتاده دارم باید انجام بدم. خوش بگذره و از همه مهمتر خیلی مواظب خودت باش. لبخندی زدم گفتم مرسی حتما. ملیسا - راستی تا نرفتی باید یه قولی بدی آقای نامرد؟ من - جانم؟ ملیسا - باید قول بدی شب که برگشتی با هم بخوابیم باشه؟ من - آخه... ملیسا حرفم رو قطع کرد و گفت آخه و اوخه نداره! همه از خداشونه تو بغل یه دختر آس بخوابن اونوقت به تو میرسه باید منتت رو بکشن؟ باید قول بدی، همین که گفتم. یکمی مکث کردم بعد گفتم باشه بابا تسلیم. قول میدم. ملیسا با خوشحالی محکم لبم رو بوس کرد و گفت زیادم خودتو خسته نکن، شب لازمت دارم ها؟ من - تو که الان گفتی پیش هم بخوابیم باز الان زدی یه کانال دیگه؟ ملیسا با خنده گفت لوس بازی در نیار پیش هم خوابیدن بدون سکس که نمیشه! اصلا مزه میده؟ من - آره چه جورم! ملیسا - باور کن داره از خودم بدم میاد! همه کسایی که ادعاشون میشه آخر آس و این حرفان منت منو میکشن که یک لحظه به حرفشون گوش کنم و من به هیچ کدوم محل نمیدم، اونوقت من با این همه برو بیایی که دارم باید برم منت آقا رو بکشم که بیا با هم بخوابیم! یا بیا سکس کنیم!! به خدا به هرکی بگم فکر میکنه جک ساله! من - تموم شد؟ ملیسا - چی؟ من - همین حرفا دیگه! ملیسا - واقعا که! حداقل یه اوکی خشک و خالی بگو که دلم خوش باشه به حرفام توجه کردی! یه جوری برخورد میکنی انگار... یه نفس عمیق کشیدم با انگشتم چند بار زدم توی سرم و گفتم Oh my god, please dont fuck my mind like this ملیسا با ناراحتی بهم نگاهی کرد و گفت Sure چند لحظه ای لبام رو روی لباش فشار دادم و بعد رفتم سمت در که برم بیرون. وقتی در رو بستم چند لحظه ای به در تکیه دادم و تو دلم گفتم بازم یه صبح دیگه و دروغهای همیشگی، یه صحنه دیگه و بازی های همیشگی با پشت صحنه های تکراری! انجام دادن این کارا یه درده و انجام ندادنشون یه درد دیگه! چه دنیای مسخره ای! سرم رو تکونی دادم و رفتم که زودتر صبحونه ام رو بخورم.
مسافرت - قسمت سیزدهم بعد صبحونه و دوش گرفتن به ساناز زنگ زدم و اونم آدرس دقیق ویلاشون رو داد و قرار شد تا نیم ساعت دیگه اونجا باشم. منم همون تی شرت قرمز تنگ و کوتاه (شب اولی که باهاش برخورد داشتم) رو پوشیدم و با ماشین ملیسا از خونه زدم بیرون. سر راه رفتم یه سبد گل قشنگ گرفتم و با چند دقیقه تاخیر پشت در ویلای سانازشون واسادم و زنگ زدم. چند لحظه بعد در باز شد و منم با عجله ماشین رو بردم داخل پارک کردم! بعدم سبد گل رو برداشتم و رفتم سمت خونه که دیدم ساناز با یه نیم تاپ و دامن کوتاه جلوی در ورودی واساده و بهم نگاه میکنه. رفتم جلو سبد گل رو گرفتم سمتش و گفتم روز بخیر. ساناز سبد گل رو از دستم گرفت و با خوشحالی گفت خیلی خوش اومدی. لبخندی زدم و گفتم مرسی. ساناز دستم رو گرفت و راهنماییم کرد به سمت داخل و همینطور که جلو میرفت منم چشم و گوشم رو تیز کرده بودم و با دقت قدم به قدم رو برنداز میکردم و پشتش میرفتم! چند لحظه بعد توی سالن پذیرایی با تعارفش نشستم و اونم رفت سمت آشپزخونه. یکم به دور رو برم نگاه کردم، خونه قشنگ و شیکی بود. چند دقیقه ای بود که به دور و برم نگاه میکردم که ساناز اومد و نشست رو به روم. ساناز - خوشت نیومد؟ من - اتفاقا خیلی هم قشنگه و جلب توجه میکنه. ساناز - مرسی، میگم یکم راحت تر باش؟ چقدر رسمی! من - نه بابا رسمی چیه، من و این حرفا؟! منتظر بودم خودت بیایی. ساناز - یه چیز بگم؟ من - هوم؟ ساناز - این تی شرت رو از قصد تنت کردی نه؟ با خنده گفتم آره! عجب شبی بود. ساناز یه اخم قشنگ کرد گفت اون لحظه که شمارت رو روی اون مقوا نوشته بودی و گرفتی سمتم قشنگ خودمو باختم! من - تقصیر خودته، به من میگی بی عرضه؟! ساناز - من از کجا میدونستم با چه جونوری طرفم؟! یه خنده ای کردم و گفتم حالا که آشنا شدی. ساناز - آره چه جورم! راستی بچه ها میدونن اومدی اینجا؟ من - ساده ای لوح! اگه بفهمن اومدم اینجا که بدبخت میشم! ساناز - واسه چی؟ من - به نظر تو اگه یه دختر و پسر توی یه ویلا چند ساعتی تنها باشن، برای دیگران چه ذهنیتی ایجاد میکنه؟ اونم توی این مملکت! ساناز - اگه پسره تو باشی خب آره حق دارن هر گونه فکری بکنن ولی اگه یکی دیگه باشه هیچ عیبی نداره! حالا چطوری پیچوندیشون؟ من - گفتم میرم بابل خونه فامیلامون! ساناز - از اینجا تا بخوایی بری بابل خونه فامیلاتون سر بزنی و برگردی میشه شب! حالا اگه من نیم ساعت دیگه انداختمت بیرون چی؟ شونه هام رو انداختم بالا گفتم خب میرم بابل! ساناز - در یک صورت نمیندازمت بیرون! من - هوم؟ ساناز - ناهار امروز با تو! یکمی خودم رو برانداز کردم بعد بهش نگاهی کردم گفتم کجای من نوشته خانم خونه؟ ساناز با خنده گفت تو کتابا نوشتن! من - اون کتابا همه تحریف شدن! دست از سر من یکی بر دار همینکه 1 هفته و چند روزه مثل کلفت پیش بچه ها کارای خونه رو انجام میدم واسه هفت پشتم بسه. ساناز - پس گرسنه بمون چون منم هیچ کاری بلد نیستم! من - همچین میگه انگار بقیه امثال خودش بلدن این یکی فقط اینجوری در اومده! ساناز - دیگه مشکل خودتونه. برین با دخترای فرا زمینی ارتباط بر قرار کنین شاید اونا از این مشکلات نداشته باشن. من - آره اینو نگی چی بگی؟! ساناز - از همون دروغهایی که شما پسرا میگین! من - آهان! مرسی از یاد آوریت. ساناز - خواهش میکنم. یکمی سر تا پای ساناز رو نگاه کردم و گفتم چقدر سکسی شدی! ساناز - از اولشم بودم. من - آره یادمه! ساناز - مثل اینکه باورت شده منو تو چند ساله همدیگه رو میشناسیم نه؟ من - مگه نمیشناسیم؟ ساناز - نخیر یه دروغ دیگه بود روی بقیه دروغهات! من - راست میگی ها؟ خودم یادم نبود! تقریبا 1 ساعتی بود توی سالن پذیرایی نشسته بودیم و صحبت میکردیم، ساناز یکم بیشتر از خودش گفت و منم همینطور. دختر خوب و باحالی بود، آدم از کنارش بودن خسته نمیشد و حوصله اش سر نمیرفت. همینطور که گرم صحبت بودیم بی اختیار صحبت کشیده شد به گذشته ها و براش یکمی از گذشته خودم تعریف کردم. نمیدونم چرا اون هیچی از مسائل شخصی الان خودش و گذشته اش نگفت، منم اصلا به روی خودم نیاوردم و در کل وقتی میبینم کسی چیزی نمیگه دلیلی واسه پرسیدن هم ندارم و کنجکاوی نمیکنم. صحبتهامون که تموم شد از جام پاشدم رفتم بیرون (روی سکو جلوی در ورودی) و یه سیگار روشن کردم تا مثل همیشه غرق افکارم بشم. همینطور که توی افکار آشفته و نا تموم خودم پرسه میزدم و از سیگارم کام میگرفتم در خونه باز شد و ساناز هم اومد و به همون ستونی که تکیه داده بودم تکیه داد (از جهت مخالف). ساناز - ناراحت شدی؟ من - نه، طبیعیه. در روز بارها و بارها اینطوری میشم. ساناز - اینطوری فقط خودت رو از پا در میاری. من - No Matter ساناز - فکرای سمی که میگن همیناست نه؟ با عجله برگشتم سمتش گفتم چی؟ ساناز - فکرای سمی، خودت گفتی؟ من - فکر نمیکنم جلوی تو اسمی ازش برده باشم؟ ساناز - چرا، خودت گفتی شاید حواسط نیست! من - نمیدونم. چند لحظه ای سکوت کردم بعد یه کام عمیق از سیگارم گرفتم گفتم قرار بود بیام اینجا برای اینکه باهام کاری داشتی! خب حالا میتونی بگی؟ گوش میکنم. ساناز - میگم ولی الان نه به موقع اش. من - اوکی هرطوری راحتی. ساناز دستاشو جمع کرد توی سینش بعد خودشو چسبوند بهم گفت تو سردت نیست؟ من - نه اتفاقا گرمم هست! دستمو گذاشت دور کمرش و گفت وای تو چقدر داغی؟ باید اسمتو میذاشتن بخاری سیار! با خنده گفتم کسی جرات نمیکنه تو بغلم بخوابه! 5 دقیقه اول رو دووم میاره بعدش سریع ازم فاصله میگیره و میره اونور تر میخوابه! ساناز - معلومه نمیشه این گرما رو تحمل کرد! باورم نمیشه یکی میتونه تا این حد داغ باشه. محکم زدم ته سیگارم و اونم مثل همیشه با یه چرخش حرفه ای رفت هوا و افتاد همونجایی که بهش نگاه میکردم! بعد رو کردم به ساناز گفتم حالا که اینو گفتی میخوایی یه چیز دیگه نشونت بدم که باورت نشه؟ ساناز - بدم نمیاد! من - برو یه لیوان آب سرد بیار. ساناز - میخوایی بخوری دیگه؟ من - برو بیار تا بهت بگم! ساناز رفت و چند لحظه بعد با یه لیوان آب خیلی سرد برگشت. ازش فاصله گرفتم گفتم خب اینو بریز روی من! فقط روی سرم نریز موهام خیس میشه حوصله خشک کردن ندارم. بریز روی شونه هام و گردنم. ساناز به تعجب گفت دیوونه شدی؟ توی این هوای سرد میخوایی آب یخ بریزم روت؟ واسه خودکشی راه دیگه گیر نیومد؟ خنده ای کردم گفتم تو بریز با بقیه اش کاری نداشه باش. ساناز با تردید اومد جلو و خیلی با دقت آب رو خالی کرد روی گردن و سر شونه هام. بعدش رفت عقب و با تعجب به من خیره شد! ساناز - سردت نیست؟ من از دیدن این صحنه استخونام به لرزه افتاده! من - نچ! حالا چند لحظه دیگه به سر شونه هام نگاه کن. ساناز با تعجب با سر شونه هام خیره شده بود که یهو دهنش وا موند! و منم زدم زیر خنده. هاج و واج گفت باورم نمیشه؟ داره بخار بلند میشه ازش؟ من - دقیقا! داغی تن من به حدیه که وقتی خیس میشه آب روش نمیمونه و به سرعت تبخیر میشه! ساناز یکمی به با تردید به سر شونه هام که ازشون بخار بلند میشد نگاه کرد بعد یکمی رفت عقب تر و گفت تو مطمئنی آدم معمولی هستی؟ منم سادیسمی! نمیدونم چرا زد به سرم و تصمیمی گرفتم اذیتش کنم! یهو اخمام رو کشیدم و گفتم نه من از آتیش درست شدم اینم نشونش! (اشاره کردم به بخاری که از تنم بلند میشد) ساناز مونده بود چیکار کنه! از طرفی خودش ترسیده بود از طرفی هم من انقدر چرت و پرت میگفتم و اذیتش میکردم که داشت کاملا قبض روح میشد! وقتی حسابی اذیتش کردم و دیگه کم مونده بود از ترس بزنه زیر گریه دلم براش سوخت و با خنده رفتم سمتش و بغلش کردم! بیچاره قلبش مثل گنجشک تند تند میزد و گفتم الانه که از حال بره واسه همین سریع بردمش داخل خونه گذاشتمش روی مبل و رفتم براش یه لیوان آب آوردم! انقدر ترسیده بود که نمیتونست یه لیوان رو دستش بگیره و مجبور شدم خودم بدم دهنش! خلاصه به هر وضعیتی بود چند دقیقه بعد حالش بهتر شد و تونست خودشو کنترل کنه! دستمو کشیدم توی موهاش گفتم خوب نیست آدم انقدر ترسو باشه ها؟ ساناز - آره ولی نه در مقابل جونوری مثل تو. خیلی دیوونه ای داشتم میمردم از ترس! با خنده گفتم آخه دختر خوب خودت واسه خودت ترس درست میکنی به من چه؟ ساناز - آره جون خودت! هر کی بود میترسید. از قیافش افتضاح خندم گرفته بود ولی مجبور بودم به زورم که شده خودمو کنترل کنم! چند دقیقه ای سکوت کردم که هم من خندم بند بیاد هم اون حالش جا بیاد! ساناز - بخاطر اینکارت باید جریمه بشی و ناهار امروز با تو! من - آهان خب از اول همینو بگو چرا طفره میری؟ ساناز - الان گفتم دیگه! من - باشه بابا، اینجا دم به تله نمیدادم 2 دقیقه دیگه به یه بهونه دیگه گیر میافتادم! اصلا شما دخترا منتظر بهوونه این که گوش رو به پا ربط بدین! ساناز - چقدر هم شما ها دم به تله میدین! چند دقیقه ای باهاش شوخی کردم که زودتر از اون حس و حال در بیاد بعدم رفتم سمت آشپزخونه که ناهار رو آماده کنم! چند لحظه بعد ساناز هم اومد توی آشپزخونه و دست به کمر واساد ببینه من چیکار میکنم! من - راحتی شما؟ ساناز - آره. ناهار چی میخوایی درست کنی؟ من - الان که دیگه واسه ناهار درست کردن دیر شده، فکر کنم بهتره مرغ در بیاریم بزاریم کباب شه! ساناز - هر کاری دوست داری بکن فقط زودتر چون من داره گرسنم میشه. لبخند ملیحی زدم و مشغول شدم! مثل همیشه با وسواس تموم کار میکردم (ذاتا وسواسی ام!) و با دقت غذا رو آماده میکردم. ساناز هم لم داده بود روی صندلی میز غذا خوری و نگاه میکرد من چیکار میکنم! من - خوب نگاه کن یاد بگیری دو روز دیگه به دردت میخوره! ساناز با خنده گفت واقعا عین خانم خونه کار میکنی! دیگه کم کم وقت زن گرفتنت شده ها؟ من - من غلط بکنم! اشتباهی که بابام کرد رو هرگز تکرار نمیکنم! ساناز - خوشت نیاد کسی هم بهت زن نمیده. به چیت دلشون خوش باشه؟ من - به یه چیزم. ساناز - چی؟ من - یه چیزی. حالا ولش! ساناز - برو خواستگاری بگو دلتون به یه چیزم خوش باشه! من - میخوایی بیام خواستگاریت و جلوی خودت بگم؟ از من دریده تر خودمم فکر کردی خجالت میکشم؟! هرگز! ساناز - نه جون هر کی دوست داری، از اونشب که اون حرکت رو زدی باورم شد بعضی ها چقدر دریده ان و هر چیزی ازشون بر میاد. من - آفرین دختر خوب! نیم ساعتی بود مشغول بودم، مرغ رو گذاشته بودم که کباب بشه و خودمم داشتم سالاد و این حرفا رو آماده میکردم. ساناز هم همش میخندید و باورش نمیشد یه پسر هم میتونه اینطوری نقش خانم خونه رو داشته باشه! همینطور که سرم پایین بود و سالاد رو آماده میکردم به ساناز تیکه مینداختم و اونم میخندید و با یه تیکه دیگه جواب میداد! زیر چشمی به ساناز نگاهی انداختم، یه حالتی روی صندلی لم داده بود که دامن کوتاهش کامل رفته بود بالا و بدنش به خوبی مشخص میشد. پاهای خوش فرمی داشت که مثل بقیه جاهای بدنش برنزه کرده بود، یه شرت سفید هم پاش بود که با توجه به بدن تیره شده و برنزش خیلی خودشو نشون میداد و در کل یه صحنه خیلی سکسی شده بود! بدون اینکه چیزی بگم مشغول انجام کارم شدم. ساناز - وای ارا خیلی باحالی! اگه یه دوست پسر مثل تو داشتم حتما مجورش میکردم همین فردا بیاد خواستگاریم! من - پس خدا رو شکر که من دوست پسرت نشدم. ساناز - آره حیف شد! یکمی چپ چپ نگاش کردم گفتم خودتو نچسبون به من! ساناز - این کلاس گذاشتنات منو کشته! من - همینه که هست. یکم بعد همه کارا انجام شد و ناهار آماده بود. ساناز همچنان روی صندلی لم داده بود و داشت مجله میخوند. رفتم جلوش مجله رو آوردم پایین گفتم ناهار حاضره! ساناز - الهی قربونت برم تو که این همه زحمت کشیدی یهو میز هم بچین دیگه؟ لبخند ملیحی زدم و مشغول چیدن میز ناهار شدم. چند دقیق بعد همه چیز مرتب بود و مشغول خوردن ناهار شدیم. مثل همیشه سرم پایین بود و با سکوت و آرامشی خاصی غذا میخوردم. ساناز رو به روی من نشسته بود و هر از گاهی از زیر میز با پاش لگد به پام میزد و واسه خودش حال میکرد! منم بدون اینکه محلش بدم توی سکوت خودم غرق بودم و به آرامی مشغول خوردن ناهار بودم. یکم بعد ساناز با عجله گفت راستی یادم رفت اصل کاری رو بیارم! بعد از جاش پاشد رفت سمت یخچال و یه شیشه شامپاین و یخ آورد. من - میگفتی من میاوردم؟ خسته که نشدی؟ ساناز - نه دیگه در این حد رو انجام میدم! من - آخی بمیرم! پاپا نمیذاره بهت فشار بیاد یا مامی؟ ساناز - به خودت تیکه بنداز بچه پر رو! من - همیشه دلم میخواد بدونم که شماها دو روز دیگه رفتین توی جامعه چطوری میخوایین روی پاتون واسین؟ یا چطور میخواین خونه زندگی بچرخونین؟! ساناز همینطور که شامپاین میریخت توی لیوان ها گفت دلیلی نداره خودمون پا بذاریم توی جامعه؟ همیشه واسطه بهترین روشه. برای خونه زندگی هم تا اونجایی که میشه سعی میکنیم یه شوهری پیدا کنیم که خودش دریده باشه و بقول قدیمی ها واسه خودش گرگ درنده ای باشه! اگرم نشد بازم با حضور یه کارگر و یه پادوی خوب همه چیز حله. سوال بعدی عزیزم؟ یکمی با تعجب بهش نگاه کردم بعد یهو با همه وجود زدم زیر خنده! نمیدونم خنده هام از حرفای اون بود یا از روی حرص ولی به نظرم بیشتر خنده های عصبی بود. ساناز - کجاش خنده داشت؟ بدون اینکه چیزی گم به خندیدن ادامه دادم. چند لحظه بعد خنده هام قطع شده بود، یه نگاه عمیق و عصبی به لیوان شامپانم انداختم و بعد یهو با حرص همش رو سر کشیدم و خوردم. ساناز - خوبی؟ یه نفس عمیق کشیدم گفتم آره خوبم. ساناز همینطور که آروم شامپانش رو میخورد گفت نگفتی به چی خندیدی؟ من - خنده نبود! ساناز - واه؟ پس چی بود؟ من - گریه بود! ساناز با خنده گفت چی میگی تو؟ دیوونه شدی؟ نیشخندی زدم و گفتم خیلی وقته که دیوونه شدم. اینایی که دیدی همش گریه بود ولی با ظاهر خنده. ساناز - نمیتونم بفهمم! ولی امیدوارم هرچی هست چیز بدی نباشه! من - از اینکه کنجکاو نشدی خوشم اومد! سعی کن توی زندگیت زیاد چیزی نفهمی، همین راه رو ادامه بده که برای شماها بهترین راهه! بقیه مراسم ناهار توی سکوت مطلق انجام شد! ساناز به هیچ وجه متوجه منظور من نشده بود و با همون لبخند همیگشی ناهارش رو میخورد. منم یکمی دیگه غذا خوردم و بعدم دوباره توی سکوت خودم خراب شده و همینطور که فکر میکردم یکمی از شامپاین میریختم توی دهنم و چند لحظه با زبونم مزش میکردم و بعد فرو میدادم. ساناز هم با اینکه سر از کارای من در نیاورده بود ولی چون دید من سکوت معنی داری کردم خودش ترجیه داد سکوتم رو خراب نکنه. چند دقیقه ای طول کشید تا تونستم خودم رو جمع و جور کنم و از اون حالت در بیام، بعدش رو کردم به ساناز گفتم غذا چطور بود؟ ساناز یه دونه بوس فرستاد گفت عالی! زندگی مجردی خوب تو رو ساخته ها؟ یه آهی کشیدم گفتم آره! ساناز - پاشو ظرفها رو بزاریم توی ماشین ظرف شویی که زودتر شسته بشه بریم سر اصل مطلب! یعنی همون چیزی که میخواستم بهت بگم. از جام پاشدم ظرفها رو با کمک ساناز جمع کردیم و گذاشتیم توی ماشین. توی فاصله شسته شدن اونا آشپزخونه رو تمیز کردم و ساناز هم یه لیوان دیگه مشروب خورد و بعدم ظرفها رو در آوردیم و خشک کردیم و با هم از آشپزخونه رفتیم بیرون. ساناز جلوتر میرفت و دستم رو که محکم گرفته بود میکشید و منم دنبالش میرفتم. چند لحظه بعد باهم رفتیم توی یه اتاق بزرگ و قشنگ (اتاق خودش بود). بدون اینکه چیزی بگم نشستم روی تختش و ساناز هم لم داد روی صندلی چرخ داری که کنار تخت بود و چرخوندش به سمت من بعدم یه پاش رو دراز کرد گذاشت روی پام. یه نگاهی بهش کردم چون لم داده بود و پاش هم اونطوری دراز کرده بود به سمت من مثل دفعه قبل دامن کوتاهش تا بالای رونش رفته بود و پاهای خوش فرمش کاملا افتاده بود بیرون و شرت سفیدش مثل دفعه قبل روی بدن برنزش یه صحنه قشنگ و سکسی رو درست کرده بود! من - راحتی دیگه؟ ساناز که چشاش حسابی قرمز شده بود و معلوم بود مستی عجیبی داره گفت آره. من - قیافشو ببین؟ خب کمتر بخور دختر جون! ساناز - کیفش به همینه! مست مست بشی هیچی حالیت نشه، دنیا خیلی قشنگ تر میشه. لبخند ملیحی زدم و گفتم دنیا همون کثافتی که بود باقی میمونه، اینا هم همش یه مشت تلقینه! ساناز - از آلت های موسیقی استفاده نمیکنی؟ من - دلت خوشه ها؟ من اعصاب خودمو ندارم! ساناز از جاش پاشد رفت سمت کمدش چند لحظه بعد با یه گیتار خیلی قشنگ اومد و دوباره لم داد روی صندلی و گیتار رو گرفت توی بغلش. ساناز - چی دوست داری؟ من - داریوش نباشه منم نیستم! ساناز لبخندی زد و گفت چشم من خوبه؟ من - همشو میپرستم. ساناز گیتار رو آورد بالاتر و شروع کرد به زدن آهنگ چشم من. از نوع گیتار گرفتنش معلوم بود خیلی قدیمی کاره و وقتی پیش آهنگ اولش رو به اون قشنگی زد متوجه شدم خیلی حرفه ای ام هست! بسته سیگارم رو از جیبم کشیدم بیرون رفتم سمت پنجره، یه سیگار روشن کردم و مثل همیشه خودم رو انداختم روی پنجره و به بیرون خیره شدم. ساناز خیلی روون و قشنگ آهنگ چشم من رو میزد و منم همینطور که از سیگارم کام میگرفتم زیر لب با خودم زمزمه میکردم و گاهی چند قطره اشک هم از چشام سرازیر میشد. چند دقیقه بعد آهنگ تموم شد و صدای گیتار قطع شد، یه کام عمیق از سیگارم گرفتم بعد محکم زدم تهش و باز هم همون چرخش همیشگی. برگشتم سمت ساناز چند لحظه ای توی چشاش خیره شدم و بعد گفتم مرسی، خیلی عالی بود. خیلی وقت بود بصورت زنده همچین آهنگی به گوشم نخورده بود. ساناز - خواهش میکنم! ساناز گیتارش رو گذاشت کنار و دوباره به همون حالت قبلی لم داد روی صندلی. منم جلوی پنجره چرخیدم و اینبار به پشت تکیه دادم به پنجره و به چهره ساناز خیره شدم. ساناز با همون حالت مستی یه خنده آرومی کرد و گفت اگه پارتنر جنسیت بودم و باهام سکس داشتی، خاطره منم مینوشتی؟ یهو ته دلم خالی شد و با من و مون گفتم جانم؟ ساناز بدون اینکه بهم نگاه کنه لبخندی زد و گفت خاطره! چند لحظه ای سکوت کردم و با خودم رفتم توی فکر. به نظرم اینجا دیگه بقول معروف آخر خط بود و همونجایی که یکی باید همه چیزو میفهمید! انقدر توان در خودم میدیدم که بپیچونمش ولی مسئله این بود که اصلا تو مودش نبودم و حوصله اینکار هم نداشتم. گاهی وقتها انقدر از دروغ گفتن و آدما رو پیچوندن خسته میشم که دلم میخواد خودمو شل کنم فکرمو آزاد کنم تا هرکی هرچیزی که میخواد بفهمه! و الانم از اون لحظه ها بود. آروم گفتم آره مینویسم! ساناز - یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟ من - راحت باش. ساناز - من همه خاطرات تو رو خوندم، از همون سایتی که توش منتشر کردی هم خوندم. یادته وقتی نشستم توی ماشین و گفتی ارا هستم من یهو جا خوردم و رنگم پرید؟! درسته بخاطر اینکه منو اونطوری بازی داده بودی خیلی جا خوردم ولی بیشترش بخاطر این بود که همونجا فهمیدم تو کی هستی! قبلش بهم گفته بودی امارات متحده زندگی میکنی، اسم ارا و اون بی ام دبلیو ایکس 3 همه چیزو خیلی راحت برام روشن کرد! ولی خب به روی خودم نیاوردم که ببینم آخرش چی میشه. وقتی ملیسا رو دیدم دیگه کاملا مطمئن شدم تو همون پسره هستی. موقع ناهار از حرکتی که صبح انجام داده بودی (دست انداخته بودمش) به شدت عصبی و ناراحت بودم واسه همینم خواستم یه تنبیه کوچولو برای جبران کارت در نظر بگیرم و اون قضیه موبایل رو جلوی همه گفتم. نیشخندی زدم بعد یه نفس عمیق کشیدم و دوباره توی سکوتم غرق شدم...
مسافرت - قسمت چهاردهم گوشه سکو نشسته بودم و همینطور که به آسمون ابری نگاه میکردم و صدای یاورم همه جارو پر کرده بود (با موبایلم گوش میکردم) کامهای عمیق از سیگارم میگرفتم... سیل غارتگر اومد از تو رودخونه گذشت پل هارو شکست و برد زد و از خونه گذشت دست غارتگر سیل خونه رو ویرونه کرد پدر پیرمو کشت مادرو دیوونه کرد حالا من موندم و این ویرونه ها پر خشم و کینه ی دیوونه ها من زخمی من خسته من پاک مینویسم آخرین حرفو رو خاک کی میاد دست توی دستم بزاره؟ تا بسازیم خونه مون رو دوباره همون موقع ساناز دستشو گذاشت روی شونه هام خودشو خم کرد و گفت میخوایی من بزارم؟ من که توی حال خودم و بودم و یهو به خودم اومدم گفتم چی؟ ساناز - باز فکرت کجاست کلک؟ من - هیچی همین دور و براست! ساناز - گفتم میخوایی من بزارم؟ من - چیو؟ ساناز - دست توی دستت دیگه! خودت گفتی کی میاد دست توی دستم... من - برای اون کار همه باید دست توی دست هم بزارن تا خونه مونو دوباره بسازیم. ساناز - باز از اون حرفا زدی که آدم نمیگیره! من - ولش کن! تو هنوز مستی نه؟ ساناز - نه اصلا. من - آهان واسه همون میگم! چشات قرمز خون شده میگی مست نیستم؟ ساناز - نیستم دیگه. من - آهان. ساناز خودشو بیشتر انداخت روی من و گفت نمیایی بریم داخل؟ محکم زدم ته سیگارم بعد از جام پاشدم و گفتم باشه بریم. ساناز یه لبخند قشنگ زد و رفت سمت در، منم تو دلم به خودم گفتم عجب رویی داری تو، اینجوری که این دختره تو رو ضایع کرد هر کی بود آب میشد میرفت توی زمین اونوقت تو عین خیالتم نیست و انگار نه انگار چیزی شده! همون موقع ساناز برگشت سمتم و گفت بیا دیگه؟ با عجله رفتم سمت در، ساناز هم دستم رو کشید سمت خودش و با هم رفتیم داخل. همینطور که پشت سرش میرفتم بی اختیار چشمم افتاد به باسن خوش فرمش که جلوم بود و زیر اون لباس بیشتر خودشو نشون میداد و نمیدونم چرا احساس کردم بعد از این چند ساعتی که اونجام برای اولین بار تحریک شدم! خیلی دلم میخواست یه جوری بهش بفهمونم قضیه رو ولی از لحاظ منطقی راضی نمیشدم همچین کاری کنم و ترجیح دادم با تلقین همه چیزو از سرم بریزم بیرون! چند لحظه بعد با ساناز رفتیم توی نشیمن و یهو هر دو ول شدیم روی مبل راحتی! یه جوری لم داده بودیم که از پایین فاصله داشتیم ولی شونه هامون بهم چسبیده بود. ساناز - فکر کنم زیاده روی کردم. من - چه عجب یادت اومد چه کار کردی! ساناز - مستی خیلی حال میده. من - آدم با همه چیز میتونه حال کنه، مهم اینه که به خودت بقبولونی. ساناز - تو با چی حال میکنی؟ من - با یه دختر خوشگل و جیگر که یه نیم تاپ با یه دامن کوتاه پاش باشه! ساناز یهو زد زیره خنده و گفت قربون این زبونت! من - قابلی نداره. ساناز - صاحبش لازم داره، با هاش کارهای خیلی مثبتی انجام میده. من - مثلا؟ ساناز - یه نمونش اینکه یه دختر خوشگل و جیگر که یه نیم تاپ با یه دامن کوتاه پاش باشه رو به راحتی تور میکنه! من - هنوز کجاشو دیدی؟ جاش برسه جسیکا بیل هم تور میکنه! ساناز - آره خوب شد حوزه کاریت رو در همین حد نگه داشتی وگرنه خیلی ها بدبخت میشدن! من - آهان یعنی تو بدبخت شدی دیگه؟ ساناز - حتما شدم دیگه. من - حالا که اینجوریه پس بزار حرکتمو کامل تر کنم که اگرم دو روز دیگه رفتی پشت سرم گفتی خدا لعنتش کنه دلم نسوزه بی خودی گفتی! ساناز صداش رو کلفت کرد گفت نه کارو از این خراب تر نکن، اگه همینجا اعتراف کنی قول میدم کمکت کنم! من - نه بازرس من نمیتونم، ایجا دیگه آخره خطه و باید به گرگان تجاوز کنم! ساناز - نه اینکارو نکن! من - خداحافظ بازرس! یهو دستمو انداختم دور گردن ساناز و سرشو کشیدم روی پام! همینطور که دست و پا میزد با خنده گفت به من تجاوز نکن، مگه خودت ناموس نیستی؟ من - شرمنده دخترم، من دیگه آب از سرم گذشته! ساناز - نه پدر بزرگ، برو جلوی آینه به موهات نگاه کن؟ خشکه خشکه پس یعنی آب از سرت نگذشته. خواهش میکنم به من تجاوز نکن. من - نه دخترم، بقول شاعر گر تجاوز نباشد تن من مباد! ساناز - پس یواشتر تجاوز کن که دردم نیاد پدر بزرگ! من - فکر کردی من مثل جوونای امروزی ام که تجاوزشون با سکس لاو هیچ فرقی نداره؟! ساناز - پس یکم با تخفیف تجاوز کن. یکمی به صورتش نگاه کردم بعد یهو هولش دادم اونور گفتم نخواستیم بابا! یه جوری چونه میزنه انگار اومده بقالی! اصلا پاشو برو. ساناز با خنده زد روی شونم گفت پس فطرت! دختر مردم رو بد نام میکنی بعد وسط کار جا میزنی؟ من - دختر مردم غلط کرده مگه اینجا بقالیه چونه میزنه؟ پاشو برو خونتون! ساناز - ای بدبخت! اصلا حالا که اینجوریه من هیچی حالیم نیست باید تجاوز کنی! یهو تکیه دادم عقب چشام رو بستم گفتم من خوابم میاد. ساناز - اگه بخوابی من بهت تجاوز میکنم ها؟ من - هر غلطی میخوایی بکن! من خوابم میاد. ساناز بدون اینکه چیزی بگه پاشد رفت منم بخیال این که رفته سریع خودمو تکونی دادم روی مبل راحتی دراز کشیدم و چشام رو بستم که بخوابم! هنوز چند دقیقه نگذشته بود که یهو یه چیز خورد توی سرم! با وحشت چشام رو باز کردم و دیدم ساناز یه خیار از یخچال آورده و داره میکوبه تو سرم! من - هوی چته؟ یه لبخند ملیح زد و گفت پاشو بریم توی اتاقم بهت تجاوز کنم. یکمی نگاش کردم بعد یه غلطی زدم گفتم برو خدا روزیت رو جای دیگه حواله کنه! دوباره با همون خیار زد تو سرم گفت تو که میخوایی بخوابی حالا بریم اونجا بخواب چه عیبی داره؟ من - ای بابا! باشه میام اونجا ولی ور بری پوستتو میکنم! ساناز - پاشو بریم! از جام پاشدم و همینطور که غرغر میکردم پشت سر ساناز رفتم توی اتاقش دراز کشیدم روی تخت و چشام رو بستم که بخوابم. چند لحظه نگذشته بود که دوباره یه چیزی خورد توی سرم! چشام رو باز کردم گفتم باز چیه؟ گاییدی منو! ساناز لبخند ملیحی زد بعد با آرامش کامل نشست روی سینم و گفت میخوام دستاتو ببندم. نیم نگاهی بهش کردم و گفتم هر کاری میخوایی بکن فقط بزار بخوابم خیلی خوابم میاد! ساناز چند تا روسری که دستش بود رو آورد جلو و مشغول بستن دستام شد! چند دقیقه بعد آخرین گره محکم رو زد و با خوشحالی آروم پیش خودش پچ پچ میکرد! یه نگاهی به دستام کردم که محکم به تخت بسته شده بود بعد به چهره خوشحال ساناز نگاه کردم و نزدیک بود از خنده بمیرم! ولی جلوی خودمو گرفتم که تابلو نشه، آخه من نمیدونم این با کدوم عقل دستای منو بسته بود؟! درسته که با روسری محکم دستام رو بسته بود و حسابی محکم کاری کرده بود ولی بازم فقط کافی بود من دستم رو یه تکون محکم بدم تا همشون درجا پاره بشن! شایدم اگه یکم زور میزدم میتونستم نرده های تختش رو از جا بکنم که دستم آزاد بشه! ولی خب به روی خودم نیاوردم و خواستم ببینم چیکار میکنه! ساناز دوباره نشست روی سینم و گفت اگه پسر بدی باشی پاهاتم میبندم! دیگه نتوستم تحمل کنم و یهو زدم زیر خنده! آخه پاهای من انقدر قوی بود که میتونستم راحت با یه لگد تختش رو از وسط نصف کنم! (تختش چوبی بود) ساناز - چیه؟ چرا میخندی؟ باید گریه کنی! من - آخه گریم نمیاد! ساناز - حالا وقتی بهت تجاوز کردم میبینی که همه چیزت میاد! یه تکونی به خودش داد رفت پایین تر و شروع کرد به باز کردن دکمه های شلوار جینم! من - هوی چیکار میکنی؟ نکنه واقعا میخوایی تجاوز کنی؟ ساناز - از اولشم گفتم میخوام همین کارو کنم! من - دستتو بکش کنار بچه! ساناز - هیس! فعلا باهات کار دارم و تا تجاوز نکنم ولت نمیکنم! من - نه تو رو خدا اینکارو نکن! ساناز - میکنم! من - اگه دستام باز بود خودم میکردمت! ساناز - پس بزار تا بستست ترتیبت رو بدم! من - دستامو باز کن دیوونه. ساناز - نمیشه دیگه دیر شده. در ضمن پاهاتو تکون نده که اونم میبندم! چند لحظه بعد شلوارم رو در آورد و با یه لبخند ملیح به شرتم خیره شد! من - به اون یکی دست بزنی کشتمت! ساناز - وای ترسیدم! دستشو انداخت دور شرتم و مشغول در آوردنش شد، منم یه نیشخندی زدم و تو دلم گفتم ترسو بهت نشون میدم! فعلا مشغول باش تا به وقتش رکب بخوری! همون موقع با یه فشار شرتم هم در پام در آورد و با تعجب به کیرم خیره شد! ساناز - واه این چه را خوابیده؟ من - مگه قراره شق باشه؟ ساناز - یعنی این همه مرضی که ریختم هیچ بود؟ هی سعی کردم یه جوری بشینم که تحریک بشی و... اینا همه هیچ؟ سرم رو تکونی دادم و گفتم اینو باش فکر کرده من از این بچه مچه هام که یه جون میگی 2 بار آبشون میاد! ساناز - مسخره! همیشه زد حال میزنی. من - نوش جونت! ساناز - ولی میگم چقدر گندست ها نه؟ من - راستش امتحان نکردم! از اونایی که امتحان کردن بپرس! ساناز - خب چرت و پرت بسه، بریم سر اصل مطلب. یکمی توی صورتش خیره شدم و گفتم بهتره منصرف بشی! من جای تو بودم همینکارو میکردم. ساناز با خنده گفت بیلاخ! همه این مواقع از این حرفا میزنن. من - مطمئنی فقط حرفه؟ ساناز - شک نکن! من - پس به کارت ادامه بده ولی عواقبش پای خودت! ساناز برام زبون در آورد بعد همینطور که خنده های تهدید آمیز میکرد خیلی آروم دستشو گذاشت روی شکمم و اون دستش هم داشت میبرد پایین که من همون موقع یه فشار به دستام آوردم و هر چی رو سری بسته بود با صدای بلند پاره شد و دستام آزاد شد، بعدم سریع یه فشار دیگه به خودم آوردم از تخت کنده شدم و پاشدم با یه لبخند ملیح نشستم جلوش! ساناز هم با وحشت بهم خیره شده بود و با ناباوری لباش رو گاز میگرفت. من - خیلی مواقع خیلی از حرفا رو باید جدی گرفت. ساناز با تردید گفت همش شوخی بود ها؟ من - مطمئنی؟ ساناز - باور کن. با سر تایید کردم بعد یهو از جام پاشدم دستمو انداختم دور کمرش و پرتش کردم روی تخت بعد یه دستم رو محکم گذاشتم پشت کمرش که تکون نخوره با اون دستم هم با سرعت دامنش رو از پاش کشیدم بیرون! ساناز با وحشت یکسره جیغ میکشید و دست و پا میزد ولی با توجه به هیکل نحیف و دخترونه اون اینکارا در مقابل هیکل زمخت و بقول ملیسا کورکودیل من مثل قلقلک بود! من - حالا میخوایی تجاوز رو بهت نشون بدم؟ ساناز - تورو خدا دستتو بردار کمرم داره میشکنه! من - به من میخواستی تجاوز کنی نه؟ ساناز - غلط کردم، بیجا کردم تو رو خدا دستتو بردار کمرم الانه که بشکنه. فشار دستم رو از روی کمرش کمتر کردم و گفتم بیا! حالا نظرت چیه همینطوری بدون مقدمه با تموم قدرت و فشار از پشت بکنمت ها؟ ساناز - چند بار بگم غلط کردم؟ من - حیف که تو مرامم نیست از این کارا وگرنه بهت میگفتم تجاوز چیه! دستمو از روی کمرش برداشتم بعد شرتم رو پوشیدم و نشستم روی تخت. ساناز هم چند لحظه ای نفس عمیق کشید، آروم از جاش پاشد یکمی توی صورتم خیره شد و بعد یهو چند تا مشت زد توی بازوم گفت دیوونه این چه کاری بود؟ قلبم اومد توی دهنم! انقدر ترسیده بودم که مستی از سرم پرید! با خنده گفتم نوش جونت! شما دخترا خیلی رو دارین ها؟ هر کاری بخوایین میکنین یه لحظه فکر نمیکنین و نمیخوایین خودتونو جای طرف مقابل بزارین که چی میکشه بعد خدا نکنه یکی مثل خودتون برخورد کنه! ساناز - خب گیریم که اونکارم میکردم، تو با این هیکل گوریلت مثلا میخواست چیت بشه؟ من - oh my god عجب رویی داری؟! ساناز با ناراحتی خودشو انداخت روی تخت و سرش رو گذاشت بین دستاش. بدون اینکه چیزی بگم از جام پاشدم شلوارم رو پام کردم و بعد به ساناز که به اون شکل دراز کشیده بود و توی ناراحتیش غرق بود خیره شدم. چند لحظه ای به اون صحنه خیره موندم و خودم از اون وضعیت به شدت ناراحت شدم. احساس میکردم ضربان قلبم بیشتر از همیشه شده، دستام رو گذاشتم کنار سرم چشمام رو تنگ تر کردم و به دقت به جلوم خیره شدم. خدایا این چه آشفته بازاری بود؟ انگار یه فیلم زنده از چند سال اخیر زندگیم درست کرده بودن و حالا اونجا جلوی چشمام داشت پخش میشد ولی همه چیز در هم بر هم بود! یه صحنه از چند ماه پیش میدیدم و صحنه بعدی از زمان دیگه بود. همه چیز به سرعت از جلوی چشمام رد میشد، بغض، کینه، درد، فشار، سختی، نامردی، نارفیق، گریه، مرگ عزیزان، زخم عشق، از دست دادن بهترینها، رفتن، سوختن، بی کسی و... انگار همه اینا سر تیتر فیلم شده بود و با سرعت نور از جلوی چشام رد میشد. یاور روی صحنه کنسرت با صدای بلند فریاد میزد \"زنده بودیم اگه فردا وعده ما لب دریا\" و همه یکصدا با گریه همراش فریاد میکشیدن. تیغو محکم میکشیدم روی دستم و خون با فشار میپاشید بیرون... ساناز - ارا خوبی؟ جواب بده؟ یهو به خودم اومدم و بلند گفتم بله؟ ساناز دستشو کشید روی صورتم گفت حالت خوبه؟ الان چند دقیقست همینطوری به یه جا خیره شدی و عرق میریزی. با سر تایید کردم و آروم رفتم سمت تخت و خودم رو انداختم روش. ساناز هم دامنش رو پاش کرد بعد اومد کنارم دراز کشید و با تعجب به رفتارهای من خیره شد! یکم بعد ساناز غلطی زد سمت من دستش رو گذاشت روی سینم و گفت از دست من ناراحت شدی؟ من - نه اصلا. ساناز - پس یهو چی شد؟ من - نمیدونم، شاید داشتم فیلم میدیدم. ساناز - فیلم چی؟ من - نمیدونم، شاید زندگی. ساناز - مثل همیشه نمیفهمم از چی حرف میزنی ولی خواهش میکنم بی خیال شو اصلا حس خوبی ندارم. دست چپم رو آوردم بالا و یه دستی روی خطهای روش کشیدم و با خودم رفتم توی فکر. ساناز - راستی یه سوال؟ من - بله؟ ساناز - چند بار دیگه ام میخواستم بپرسم ولی موقعیتش نبود، میخواستم بگم ایم خطهای روی دستت برای چیه؟ من - یادگاری زمان جاعلیت! ساناز - تو دعوا چاقو خورده؟ من - ولش کن، چیز مهمی نیست. ساناز - پس تو هم ولش کن دلم مرد! اصلا دلم نمیخواست این حالم کش پیدا کنه. چند تا نفس عمیق کشیدم بعد سرم رو چرخوندم سمتش و با لبخند گفتم کی چهل اش میشه؟ ساناز - همین زودیا میرسه. من - پس یه شام افتادیم. ساناز - ذوق نکن کسی تو رو دعوت نکرده! لبخند تلخی زدم و گفتم ولی من همیشه تو جشن دلمردگی اطرافیام سهم زیادی دارم. ساناز دستشو گذاشت روی صورتم و همینطور که بازی میکرد گفت آره، توی خاطراتت خوندم. یه آهی کشیدم و گفتم بیخیال. خودت چطوری؟ ساناز - خوبم! تو چطوری؟ من - منم بدنیستم، خانواده محترم خوبن؟ ساناز - بله سلام میرسونن. من - خب من دیگه باید برم کاری نداری؟ ساناز - نه خداحافظ. من - تلفن رو قطع کن! ساناز - قطع کردم دیگه! من - پس چرا میبینمت؟ ساناز - شاید تلفنت تصویریه؟ من - نه بابا پخش زندست! ساناز - پس چطوری قطعش کنیم؟ دستمو گذاشتم روی چشاش گفتم قطع شد! ساناز - آره چرا به فکر خودم نرسید؟ من - چون بی فکری! ساناز - پس چطوری دانشگاه قبول شدم؟ من - واسه همون میگم بی فکری! همون موقع دستمو از روی چشاش برداشتم یکمی تو صورت همدیگه خیره شدیم بعد یهو هر دو با همه وجود زدیم زیر خنده! با خنده گفتم فکر میکردم فقط خودم دیوونه ام! تو که بدتری؟ ساناز هم با خنده گفت اتفاقا منم همین فکرو میکردم! من - باور کن اگه یکی اینجا بود حتما از ترس فرار میکرد! ساناز - احتمالش زیاد بود! تقریبا نیم ساعتی رو کنار هم دراز کشیده بودیم و مثل دیوونه ها چرت پرت های بی ربط به هم میبافتیم و میخندیدیم! به هر حال اینم نوعی به هم ریختگی تعادل روحی بود دیگه! همینطور که چرت و پرت میگفتیم ساناز یه غلطی زد و اومد روی من دراز کشید و شروع کرد به ور رفتن! من - نکن بچه. ساناز - واسه چی؟ من - من کودک درون و از این کسشعر های روانشناسی ندارم ها؟ اگه اژدهای درونم بیدار شه دامن خودتو میگیره ها؟ ساناز - فدای سرم! چنگی زدم توی دامن کوتاهش و گفتم بیا! دیدی گرفت؟ با خنده گفت اژدهایی که گفتی همین بود؟ آخی بیچاره حتما اژدهای نوزاد بوده! من - یه چیزت میشه ها؟ ساناز - از اون موقع که اومدی هی دارم باهات ور میرم و کلی زحت کشیدم تا تونستم طبیعی ترین صحنه های سکسی رو درست کنم که خیر سرم اذیتت کنم! ولی انگار دنیا رو آب ببره جنابعالی رو خواب میبره! حالا به این نتیجه رسیدم که تو بی آزار ترین پسر دنیایی. درست مثل مار بی زهر! من - شایدم ببر بی دندون! ساناز - آره اینم میشه. من - شایدم شیر بی یال! ساناز - آره. من - شایدم گاو بی شیر! ساناز - بسه دیگه. من - شایدم زن بی سوتین! ساناز دستشو آورد روی صورتم گفت خودم فهمیدم! ادامه بدی میزنم تو چش و چالت! یه لبخند معنی دار زدم بعد دستمو آروم بردم زیر دامنش و گذاشتم روی باسنش. ساناز - نکن! من - من که هنوز نکردمت! ساناز - خب اینجوری ادامه بدی یعنی به زودی میکنی! من - قربون آدم چیز فهم، انقدر بدم میاد این دخترا خودشونو میزنن به نفهمی سخت میدن! بابا تو که خودت میدونی بالاخره باید بدی، بیا بده کارو یکسره کن هم ما وقت ما گرفته نمیشه هم خودتون! ساناز - چیز دیگه نمیخوایی؟ من - نه همینو رعایت کنین بقیه اش پیش کش! با اون دستم که زیر دامنش بود یکمی باسنش رو فشار دادم و خیلی آروم شروع کردم به ور رفتن باهاش، ساناز هم با تردید توی صورتم نگاه میکرد و بدون اینکه چیزی بگه به چشمای من خیره بود...
مسافرت - قسمت پانزدهم شهوت توی چشمای هر دومون موج میزد، ساناز سرش رو آورد پایین تر و یهو لباش رو روی لبام فشار داد. دستم رو بردم زیر نیم تاپی که تنش بود و پشت شونه هاش رو میمالیدم، اونم همینطور که زبونش رو توی دهنم میچرخوند دست چپش رو برده بود پایین وسط پام ور میرفت و با دست راستش هم سینم رو فشار میداد. چند لحظه ای به همین حالت بودیم تا اینکه ساناز از روی من پاشد بعد دوباره برعکس روی من خوابید (به حالت 69). جوری روی تخت (افقی) دراز کشیده بودم که پاهام از زانو پایین تخت بود. این وسط نمیدونم چرا ساناز انقدر عجله داشت، شاید زیادی شهوتی شده بود ولی هرچی بود واقعا متعجب کننده بود! با سرعت دکمه های شلوار جینم رو باز کرد و شلوارم رو تا روی زانوم داد پایین بعدم شرتم رو پایین داد و بعد از اینکه یکمی زبونش رو دور کیرم چرخوند با همون سرعت کیرم رو کرد توی دهنش و مشغول ساک زدن شد. من با تعجب به رفتارهای ساناز نگاه میکردم که یهو یه تکونی به خودش داد و وسط پاهاش رو چسبوند به صورتم! دامنش رو دادم بالا و مثل دفعات قبل شرت سفیدش روی بدن برنزش حسابی خودنمایی میکرد. گوشه شرتش رو گرفتم و زدم کنار بعد یکمی روی باسنش و پشت روناش دست میکشیدم که یهو با فشار کسش رو جسبوند به دهنم و شروع کرد به تکون دادن. من موندم بودم اینکه انقدر شهوتیه چطوری تا حالا تحمل کرده بود! با تموم قدرت کیرم رو میکشید توی دهنش بعدم یکمی میمکید و از دهنش در میاورد و همین روش ادامه داشت! از طرفی هم کسش رو گذاشته بود جلوی دهنم و خودش با عجله و ریتم های خاص تکونش میداد منم با یه دستم باسنش رو فشار میدادم و گاهی هم ضربه های محکم میزدم روش، انگشت وسط اون دستم هم تا نصفه کردم بودم توی سوراخ پشتش و همینطور فشار میدادم داخل. یکم بعد با اون دستم که باسنش رو میمالیدم مانع حرکتش شدم بعد زبونم رو تا آخر فرو کردم توی کسش و با قدرت مشغول چرخوندش توی کسش شدم، همون موقع چند تا ضربه محکم به باسنش زدم که صدای بلندش توی تموم اتاق پیچید و اونم که انگار حالش بدتر شده بود همینطور که کیرم توی دهنش بود یه جیغ خیلی بلند کشید و با حرص بیشتری مشغول خوردن و مکیدن شد و همون موقع منم انگشتم رو تا ته توی سوراخ پشتش فرو کردم که جیغش چند برابر شد! چند دقیقه ای همینطور ادامه دادیم که یهو ساناز کیرم رو از دهنش کشید بیرون و بلند گفت لعنتی جرم دادی! لبخند ملیحی زدم بعد خودش با عجله از روی تخت رفت پایین سمت میز آرایشش و از توی کشو یه کاندم در آورد و همینطور که پوستش رو پاره میکرد اومد سمتم (منم متعجب نگاش میکردم!!!) کاندم رو خیلی سریع کشید روی کیرم و جالب اینجا بود که اصلا به من فرصت تکون خوردن نمیداد! یکمی با سر کاندم ور رفت (فکر کنم میخواست بی حسیش کامل اثر کنه) بعد دامن و شرتش رو در آورد رفت جلوی پاهام و از پشت کیرم رو با کسش تنظیم کرد و نشست روش. (من خوابیده بودم اونم همینطور که پشتش به من بود نشست روی کیرم). یکمی صبر کرد جاش باز شه بعدم شروع کرد به چرخوندن کسش رو کیرم و آروم گفت اگه صدام در نمیاد واسه اینه که دارم جر میخورم و نفسم بالا نمیاد! همون موقع یه فشار به کیرم آوردم اونم یه جیغ بلند کشید و شروع کرد به نفس نفس زدن! یکم بعد چند تا مشت محکم به رونام زد و همینطور که نفس نفس میزد گفت این چه کاری بود؟ تو تکون نخور میترسم جر بخورم! هنوز حرفش تموم نشده بود که دوباره همون کارو تکرار کردم! ساناز یه جیغ بلند کشید و با عجله از روی کیرم پاشد بعد همینطور که دستش وسط پاش بود و نفس نفس میزد با عصبانیت بهم نگاهی کرد و گفت دیوونه! همینطوریش دارم جر میخورم با این لعنتی (اشاره به کیرم) بس نیست؟ یه لبخند ملیح زدم و چیزی نگفتم! ساناز یکمی روی کسش دست کشید بعد اومد سمتم و اینبار از جلو نشست روی کیرم (صورتش به سمت من بود) خیلی با دقت کیرم رو با کسش تنظیم کرد و با آرامش نشست روش. یکم بعد تا ته رفت تو اونم خودش رو خم کرد روی من و از دردی که میکشید سینه هام رو گاز میگرفت! حالا من مونده بودم از درد سینه هام داد بزنم یا از درد کیرم (خودش رو کامل خم کرده بود روی من و کیرم داشت توی کسش میشکست!). یکمی هولش دادم عقب خودش هم که انگار فهمیده بود چه جوری داشتم درد میکشیدم دندوناش رو از روی سینم برداش بعدم با کمک دستام رفت بالا و دوباره به حالت عادی نشست روش. چند لحظه ای کسش رو روی کیرم چرخوند، درد و شهوت از چشمای سرخ شدش میبارید. یهو بدون توجه به دردی که میکشید با قدرت شروع کرد به بالا پایین کردن خودش روی کیرم. مثل همیشه بدون اینکه حتی کوچیکترین صدایی ازم در بیاد اخمام توی هم بود و با شهوت فراوون نفس میکشیدم ولی ساناز تا جایی که میتونست از درد و شهوت جیغ میکشید. چند دقیقه ای با تموم توانش خودش رو بالا پایین کرد و بعد یهو سرجاش واساد و خیلی آروم گفت دیگه نفس ندارم! نیشخندی زدم و با دستام پهلوهاش رو گرفتم یکمی بردمش بالاتر بعد یهو با تموم قدرت شروع کردم به تلمبه زدن. ساناز با همه وجودش جیغ میکشید (نمیدونم از درد بود یا شهوت!) و رنگش از برنزه به سرخ تبدیل شده بود ولی منم ول کن نبودم و هر لحظه محکمتر از قبل ضربه میزدم! جوری بالا نگهش داشته بودم که هر بار میکشیدم بیرون کیرم تا سرش در میومد و یهو همش رو تا ته فرو میکردم! چند دقیقه ای گذشت میخواستم بخوابونمش خودم بیام روش ولی تا چهره ساناز رو دیدم از تصمیم پشیمون شدم و ترجیح دادم هرچی زودتر ارضا بشم چون به زنده موندن یا نموندن اون بیچاره شک داشتم! چند تا ضربه محکم دیگه زدم، جیغ و فریاد ساناز داشت گوشام رو کرد میکرد و همون موقع از شدت ضربه هایی که زده بودم ارضا شدم و آبم هم همونجا توی کاندم خالی شد ولی جالب اینجا بود بازم ول کن نبودم و با اینکه آبم اومده بود بازم ضربه میزدم و ساناز کم مونده بود گریه کنه! یکم بعد کیرم رو کشیدم بیرون و ساناز رو با کمک خودش کشیدم کنارم و دراز کشید روی تخت. یکمی نفس عمیق کشیدم بعد کاندم رو در آوردم و رفتم سمت دستشویی که کاردستیم (کاندوم) رو مفقود کنم و دست و صورتم هم بشورم! چند دقیقه بعد اومدم بیرون و دیدم ساناز هنوز مثل جنازه روی تخت افتاده و تکون نمیخوره، دیدن این صحنه برام کاملا عادی شده بود چون خیلی کم شده که با یه دختر سکس کنم و اینطوری داغون نشده باشه! شرت و شلوارم رو پام کردم بعد نشستم رو تخت و به ساناز خیره شدم که بیحال روی تخت افتاده بود! تقریبا 10 دقیقه گذشت که دیدم ساناز یکمی تکون خورد و خیلی آروم برگشت سمت من و چشماش رو باز کرد! من - خوش گذشت؟ ساناز بیحال گفت غلط کردم! یکمی خندیدم و بعد گفتم بابا من که کاری نکردم؟ تازه میخواستم حرکت بزنم که بریدی! ساناز با همون حالش یه لگد آروم بهم زد گفت دیگه میخواستی چیکارم کنی؟ تا حالا همچین بلایی سرم نیومده بود، خیلی ضعف دارم و احساس سرگیجه میکنم. وقتی دیدی نفس ندارم جای اینکه بزاری استراحت کنم مثل عروسک اون بالا نگهم داشتی و با تموم زورت ضربه میزنی؟ یهو بلند زدم زیر خنده و گفتم اینکه تازه اولش بود! ساناز با ناراحتی غلطی زد و بدون اینکه چیزی بگه چشماش رو بست و دوباره مثل جنازه افتاد! ****** هوا تازه تاریک شده بود با ساناز روی صندلی های میز سکو نشسته بودیم و صحبت میکردیم. ساناز اولش بخاطر حرکتی که موقع سکس سرش انجام داده بودم حسابی ازم دلخور و شاکی بود ولی بعد از نیم ساعت صحبت کردن و سر و کله زدن موفق شدم از دلش در بیارم یا به عبارتی خرش کنم! همینطور که مشغول چرت پرت گفتن بودم و ساناز میخندید موبایلم زنگ خورد و شماره ملیسا افتاد روی صفحه، با عجله به ساناز اشاره کردم ساکت و جواب دادم... جانم؟ - سلام، خوبی؟ اوهوم. تو چطوری؟ - منم خوبم. خیلی خوش گذشته؟ نه یه زنگ زدی نه اس ام اس گفتم خودم زنگ بزنم ببینم حالت چطوره و کی میایی. خیالت راحت بقول معروف بادنجون بم آفت نداره! واسه برگشتن هم الان دارم حرکت میکنم نمیدونم ترافیک جاده چطوریه ولی احتمالا تا 1.2 ساعت دیگه میام. - باشه، فقط خیلی مواظب خودت باش، مخصوصا با اون رانندگی فجیع! اوکی، چیزی نمیخوایی بیارم!؟ - نه ممنون، سلام برسون. باشه، پس فعلا خداحافظ - بای. تلفن رو قطع کردم نگام افتاد به چهره هاج و واج ساناز و زدم زیر خنده! ساناز - پیچوندن ملت خنده هم داره! من - واسه قیافه تو خندیدم. ساناز - حقم دارم اینطوری بشم! بی شرف یه جوری صحبت میکنه و فیلم بازی میکنه که بازیگرای سینما نمیتونن! من - گیر نده، زندگی همینه منم که از بچگی همینطوری بزرگ شدم! معلومه باید انقدر حرفه ای حرکت بزنم! ساناز - بهتم میاد! حالا یه سوال داشتم؟ من - هوم؟ ساناز - اونجا که پرسیدی «چیزی نمیخوایی؟» اگه میگفت چرا سر راه فلان چیز رو برام بگیر بیار میخواستی چه غلطی بکنی؟ من - خودم خدای تلقب ام!! الان بیا قسم بخور من این تی شرت رو از فلان فروشگاه معروف دبی گرفتم! کسی که منو نشناسه باورش میشه؟! معلومه که بهم میخنده واسه اینکه تو این مملکت تلقبی از اصلی بیشتره! ساناز - آدم به تو چیزی نگه بهتره! من دقیقا همینطوره. ساناز - کی میخوایی بری؟ یه نفس عمیق کشیدم گفتم نمیدونم، احتمالا تا 2 ساعت دیگه. چطور؟ نکنه باز هوس سکس کردی؟ ساناز با فیافه منقلب گفت نه اصلا، همون یک بار اندازه چند سال کافیم بود! با خنده گفتم حسابی ترسیدی ها؟ ساناز - وقتی میگی اون حرکتها تازه شروعش بود و هنوز اونی که میخواستی نشده بود تموم تنم میلرزه. کدوم دختر جرات میکنه با تو بخوابه؟ من - چی بگم! ساناز - کی برمیگردی دبی؟ من - معلوم نیست، احتمالا پس فردا از اینجا میریم بعدم میرم دفتر هواپیمایی که زمان بلیط برگشتم رو اوکی کنم. ساناز - چطوری میشه پیدات کرد؟ من - راستش شماره اونجا رو بدم فاییده ای نداره چون شماره زیاد دارم مدام باهاشون بازی میکنم. ساناز سرش رو تکونی داد و گفت معلوم نیست چیکار میکنی! حالا یکی بخواد خارج از دبی باهات تماس بگیره باید چطوری پیدات کنه؟ من - یه شماره ایران بهت میدم اونجا رومینگه. این فقط مخصوص تماسهای شخصیمه و کمترین حد پیچوندن رو براش اعمال میکنم!! فقط با این میتونی پیدام کنی! ساناز - عجب آدمی هستی! علنا داری میگی حتی اینم میپیچونی؟ من - خب گاهی واقعا نمیشه کاری کرد دیگه تقصیر من چیه؟! ساناز - باشه همونو بده وگرنه باید با ماهواره پیدات کرد! من - تازه اگه ماهواره هم بتونه پیدام کنه! ساناز - از بس که مجهولی تو رو میبینم یاد علامت سوال میافتم! من - عیبی نداره همه همینطورن! تقریبا 2 ساعتی همونجا که نشسته بودیم صحبت کردیم و انقدر گرم صحبت بودیم که نفهمیدیم کی گذشت! مخصوصا ساناز انقدر غرق حرفام بود که وقتی بهش گفتم میخوام برم باورش نمیشد! خلاصه بعد از کلی اصرار و اینکه باید برم ممکنه ملیسا شک کنه و... این حرفا تونستم خودمو تا ماشین برسونم و آماده شم برای رفتن. ساناز - کاش میشد نری! من - یجوری صحبت میکنی انگار 5 ساله با همیم حالا وقت رفتن شده! ساناز - این چند ساعتی که اینجا بودی جزو فراموش نشدنی ترین خاطرات زندگیم بود. من - آره مخصوصا سکسی که کردیم! ساناز - باور کن با همه دردی که کشیدم و ضعفی کردم ولی همونم برام جزو فراموش نشدنی ترین خاطرات زندگیم بود. یه لبخندی زدم و گفتم باهام تماس بگیر، خوشحال میشم بازم صداتو بشنوم یا ببینمت. اگرم خواستی بیایی اونورا حتما قبلش با من هماهنگ کن. ساناز به آسمون نگاهی کرد بعد گفت خیلی دلم گرفت. نرو. من - رفتنی همیشه میره! مهم اینه که چه خاطراتی از خودش به جا میزاره. ساناز با عجله بغلم کرد و گفت مواظب خودت باش. خواستین برگردین تهران بهم خبر بده که بیام ببینمتون. دستم رو کشیدم توی موهاش و گفتم قبل از رفتن میبینمت. مواظب خودت باش. ساناز لبش رو گذاشت روی لبم و چند لحظه ای محکم فشار داد بعد خودش رو کشید عقب و گفت تو هم همینطور. ساناز رفت سمت در که در رو باز کنه منم سوار ماشین شدم که برم. چند لحظه بعد جلوی در واسادم شیشه رو دادم پایین و گفتم بقول یاران، بدرود! ساناز با همه ناراحتش لبخندی زد و گفت بقول یه عزیز، بدرود! یه چشمک زدم بعد پام رو گذاشتم روی گاز و با سرعت حرکت کردم سمت ویلا..
مسافرت - قسمت شانزدهم ______________________ ماشین رو توی حیاط پارک کردم و وقتی رسیدم داخل ساعت از 9 گذشته بود. بچه ها توی نشیمن نشسته بودن و تلویزیون نگاه میکردن! یه نگاهی به صفحه تلویزیون انداختم که ببینم اینا چیو دارن انقدر با هیجان دنبال میکنن که دیدم داره یه سریال خانوادگی پخش میکنه! من - جعبه دستمال بیارم؟ ملیسا یهو برگشت سمتم گفت اوا کی اومدی؟ با چهره متعجب گفتم یعنی شماها انقدر غرق فیلم هستین؟ ملیسا - آخه تو نمیدونی چقدر قشنگه! بیچاره مادره بچش رو میدزدن اینم... حرفش رو قطع کردم گفتم ترجیح میدم برم لباس عوض کنم! در ضمن هر وقت خانمها از اعماق فیلم اومدن بیرون از طرف من یه سلامی بهشون بکن! ولی ملیسا همچین دوباره توی فیلم فرو رفته بود که یه لحظه احساس کردم اصلا حرفام رو نشنیده! من - شنیدی چی گفتم؟ ملیسا - هوم؟ آره آره. یکمی سرم رو تکون دادم و راه افتادم سمت اتاق که لباسام رو عوض کنم! تا لباسام رو عوض کردم و چند تا زنگ به اینور اونور زدم نیم ساعتی طول کشید و بعد اومدم بیرون که ببینم این دیوونه ها زنده ان یا همونجا تو فیلم موندن و دیگه برنگشتن! با نگاه پرسش گر میرفتم سمت نشیمن که در کمال تعجب دیدم این 3 تا هنوز اونجا نشستن و دارن بحث میکنن! من - فکر کنم فیلم تموم شد چون داره پیام بازرگانی نشون میده! ملیسا - نخیر داریم در مورد فیلم بحث میکنیم. همون موقع آیدا و آنیتا برگشتن سمت من و با تعجب گفتن اینجا چیکار میکنی؟ من - با اجازتون نیم ساعتی میشه اومدم! آیدا - پس چرا ما نفهمیدیم؟ من - هیچی ولش کن، خودم فهمیدم! آنیتا - حالت خوبه؟ من - آره خیلی هم خوبه. همینطور که با آیدا و آنیتا صحبت میکردم، ملیسا یه نگاه موزیانه بهم انداخت بعد یه بوس فرستاد و با یه لبخند لوس بهم خیره شد! من - هوم؟ باز چی میخوایی؟ ملیسا با خنده گفت هیچی همینطوری بود. من - آره جون عمت. چی میخوایی؟ میسا اومد جلو یه دونه محکم بوسم کرد و گفت بچه ها شمام بیایین نوبتی بوسش کنین! آیدا و آنیتا هم با تعجب اومدن محکم بوسم کردن و بعد خیره شدن به ملیسا که شاید چیزی از این حرکتاش بفهمن! من - خب خر شدم، امرتون؟ ملیسا با همون لبخند لوس گفت ارا جونم شام نداریما؟ من - خب؟ ملیسا - یعنی نفهمیدی؟ خواستم بگم اگه زحمتش رو بکشی هممون یه دنیا دوست داریم و... هنوز حرفش تموم نشده بود که دستمو گذاشتم روی کمرم و گفتم آخ! لعنتی گرفت. ملیسا اومد جلو آروم در گوشم گفت اگه شب یه برنامه قشنگ بزاریم بازم کمرت درد میکنه؟ با صدای بلندتر گفتم آی! مگه نمیبینی کمرم گرفته؟ ملیسا - اینجوریه دیگه؟ من - میگی چیکار کنم؟ مگه دست منه؟ ملیسا یهو محکم زد توی کمرم گفت اینجاش درد میکنه؟ منم بدون اینکه به روی خودم بیارم گفتم نه پایین تر! ملیسا دوباره محکم زد پایین تر گفت اینجا خوبه؟ من - آره بد نیست! فکر کنم مال شیطونی باشه که امروز کردم! ملیسا - بچت رو کی ببینیم؟ من - نمیدونم، آخه کاندم رو سر به نیست کردم! ملیسا - حالا چرا حرف عوض میکنی؟ من - خودت عوض میکنی عوضی! ملیسا - ارا مسخره بازی در نیار هممون گشنه ایم. من - ای بابا به من چه؟ مگه من مسئول آب و غذای شماهام؟ آنیتا - راست میگه دیگه؟ با این بیچاره چیکار داری؟ ملیسا - آخه از کاراش حرصم میگیره. آیدا - مثل اینکه اینجا همه عصبی و درگیرن! من - آره دقیقا، هی من به اینا میگم انقدر عصبی نباشین خوب نیست ولی کی گوش میکنه؟ بابا یکم از من یاد بگیرین انقدر ریلکس و آرومم! ملیسا - بله از ویبره ای که دستات میزنه مشخصه! (لرزش دستم رو میگفت!) من - منم همینو میگم دیگه؟ انقدر مثل من عصبی نباشین ببینین اول جوونی لرزش دست گرفتم! آنیتا با خنده گفت تو دیوونه ای! آیدا - منم خیلی دوست دارم به عنوان عامل تحقیقاتی ببرمت دانشگاه! من - عجله نکنین به همتون میرسه! ملیسا - گاهی وقتها دلم میخواد خفه ات کنم! من - آخ بیا بیا. شنیدم دیه گرون شده، تو هم که بچه مایه داری 30. 40 میلیون پول آیفون خونتونم نمیشه! بیا خلاصم کن هم من راحت شم هم به ننه بابام یه چیزی بماسه. ملیسا - بیلاخ! تو رو بکشم که همه بهم جایزه نقدی هم میدن! من - میبینین چقدر بی تربیته؟ بهم میگه بیلاخ! دوست داری منم بگم بهت کیرم نمیدن؟! ملیسا - خیلی دریده ای، بی ادب! من - شد 1 بیلیون و 2 بار! حال کردی چطوری کنتور میندازم؟ ملیسا - به درد همینکارا هم میخوری! من - نه به درد چیزهای دیگه ام میخورم! ملیسا - مطمئنی؟ من - آره یه نمومه اینکه برم تو بیمارستانا شیفت واسم بعد در راه رضای خدا و خوشنودی دل پدران دلسوز، این زن و شوهر هایی که مرده مشکل داره و نمیتونه زنش رو باردار کنه بیان پیشم و همونجا این کمک خیر خواهانه رو انجام بدم و زنشون رو باردار کنم! البته فقط در راه رضای خدا و بدون هیچ چشم داشتی اینکارو میکنم که زوج های هموطن طلاق نگیرن. آیدا با خنده گفت برو یکی رو پیدا کن زن خودت رو باردار کنه! با این همه دوپینگی که تا حالا کردی یه نیم بچه هم نمیتونی درست کنی! من - چند بار خواستی ازم بچه دار شی که به این نتیجه رسیدی ها؟ لو بده قول میدم چیزی نگم! آیدا - از قیافت معلومه. من - آره؟ خوبه منم بگم از قیافت معلومه رحم نداری؟ یهو آنیتا و ملیسا زدن زیر خنده و به قیافه متعجب آیدا نگاه میکردن! آیدا - دیگه از قیافم چی معلومه؟ من - پریودت هم نزدیکه! دوباره آنیتا و ملیسا زدن زیر خنده! آیدا - کم نمیاری نه؟ بزرگتری، کوچیکتری؟ تو دیگه چه دریده ای هستی! من - اگه قرار بود کم بیارم که الان اینجا نبودم! ملیسا با خنده اومد جلوم گفت پاشو برو یه حرکتی واسه شام بزن. هممون گشنمه ایم، اگه بدونی چه سریالی بود، قسمت بعدیش رو نبینم مردم! من - برین به تهیه کننده همون سریاله بگین براتون شام جفت و جور کنه! آیدا - دلت برامون نمیسوزه؟ جات خالی کلی گریه کردیم باهاش. با اکراه گفتم یکی باید دلش بحال من بسوزه! آنیتا - صبر کنین، من اگه بهش بگم حتما قبول میکنه. آیدا - محاله. ملیسا - به همین خیال باش. من - همین که اینا گفتن! آنیتا اومد کنارم دستمو کشید رفتیم یکم انورتر بعد آروم کنار گوشم گفت نمیدونم چرا وقتی میخواستم بوست کنم احساس کردم عجیب بوی عطر دخترونه میدی! بعد که یکمی فکر کردم یاد اومد دیروز ساناز این عطر معروف رو زده بود! من - چی؟ آنیتا - دروغ میگم؟ من - برو بابا توهم زدی! آنیتا - اگه بقیه بفهمن، اونا هم توهم میزنن؟ من - حتما میزنن دیگه! آنیتا - باشه پس صبر کن صداشون کنم! من - میگم چیز... صبر کن یه کاریت دارم. آنیتا با یه لبخند شیطنت آمیز به من نگاهی کرد و گفت جانم عزیزم؟ من - آنیتا جون تو که انقدر بد نبودی؟ باور کن از همون اولی که دیدمت اصلا احساس کردم تو با بقیه فرق داری. بعدم مدتی که اینجا بودیم تو از همه بیشتر بهم لطف داشتی و منم یادم نمیره. حالا چرا این رابطه قشنگ رو خراب کنیم؟ آنیتا - پس یه فکری به حال شام میکنی؟ من - خیالت راحت. آنیتا - بعد از شام هم میریم یه گوشه همه ماجرا رو برام تعریف میکنی دیگه؟ یکمی مکث کردم بعد که دیدم چاره ای ندارم گفتم اونم خیالت راحت. آنیتا - وقتی با من اونطوری رفتار کردی فکر کردم با همه همینطوری ولی ظاهرا با بعضی ها یه جور دیگه کنار میایی! من - گیر دادی ها؟ حالا صحبت میکنیم دیگه! آنیتا - باشه پس فعلا بریم به سمت شام تا بعدا یه صحبت مفصل بکنیم! من - منه ساده همیشه فکر میکردم تو یه دختر آروم و بی آزاری ولی الان میبینم سخت در اشتباه بودم چون همچین دختری وجود خارجی نداره! آنیتا - تو هیچوقت فکر نکن! همون موقع آنیتا دستم رو کشید رفتیم پیش بچه ها و با خنده گفت اینم از آقا ارای گل که میخواد برامون شام درست کنه! ملیسا - تو قبول کردی؟ با سر تایید کردم و گفتم آره! 2 هفته مثل خانواده تناردیه ازم کار کشیدین منم مثل کزت کلفتی کردم صدام در نیومد. این 2 شبم روش! آیدا - آخیش پس گرسنه نمیخوابیم! یه نگاهی به آنیتا کردم بعد گفتم آره قدر خواهرتو بدون. ملیسا - آنیتا چی بهش گفتی؟ آنیتا - از خودش بپرس. همینطور که میرفتم سمت آشپزخونه با حرص گفتم به پام افتاد زجه زد منم دلم نیومد دلشو بشکنم! وقتی شام درست میکردم اولش خیلی حرص داشتم ولی بعدش که یکمی آروم شدم ترجیح دادم فعلا بهش فکر نکنم و به موقعش با آرامش همه چیزو حل کنم! موقع شام هم مثل همیشه با بچه ها میگفتیم و میخندیدیم و البته آخرش هم برنامه رفتن رو چیندیم که طبق برنامه قرار شد فردا شب از شمال برگردیم تهران. بعد از شام بچه ها همینطور که شوخی میکردن و میخندیدن رفتن از آشپزخونه رفتن بیرون و من موندم و یه عالمه ظرف که باید میشستم! یه آهی کشیدم و شروع کردم به جمع کردن ظرفها که یکی از پشت دستش رو گذاشت روی شونم و تو دلم گفتم داستان شروع شد! آنیتا - کمک نمیخوایی؟ من - مگه بلدی؟ آنیتا - یه چیزایی! من - پس زودتر شوهر کن تا همون یه چیزایی یادت نرفته. آنیتا - اگه شوهری مثل تو داشته باشم که نیازی به این کارا نیست! من - اگه داشته باشی! حیف که من یکی ام! آنیتا - خب تعریف کن! من - چیو؟ آنیتا - قضیه امروز با ساناز. من - هیچی بابا صبح که میخواستم برم زنگ زد گفت کارت دارم منم سر راه رفتم پیشش ببینم چی میگه. آنیتا - حتما بعدشم بغلش کردی و بعد از یکمی لاس زدن رفتی بابل! من - نه بابا این حرفا چیه. یه کاری داشت بعدم که میخواستم برم بهش گفتم فردا پس فردا میخواییم بریم اونم روبوسی کرد گفت اگه ندیدمت همینجا ازت خداحافظی کنم. آنیتا - که اینطور! ظرفها رو ریختم توی ظرف شویی مشغول شستن شدم و گفتم آره اینطوری بود. اگرم اون موقع کوتاه اومدم جلوت واسه این بود که نمیخواستم اون 2 تا چیزی بفهمن و مجبور بشم این اتفاق معمولی رو مو به مو براشون تعریف کنم اونام تخمه بشکنن! آنیتا - شاید جوابهای منطقی داده باشی و چیزی نتونم بگم ولی بدون این 2 هفته خیلی خوب شناختمت و مثل بقیه به این نتیجه رسیدم که یه روده راست تو شکمت نیست! من - اینم حرفیه! همینطور که ظرفا رو میشستم آنیتا از پشت دستاش رو دور کمرم حلقه کرد و سرش رو از پشت گذاشت روی شونم. منم چیزی نگفتم و به کارم ادامه دادم! چند دقیقه بعد شستن ظرفها تموم شد دست خیسم رو گذاشتم روی دستاش گفتم تموم شد، بزن بریم. آنیتا دستاش رو باز کرد و منم همون موقع برگشتم سمتش و بی اختیار خیره شدم توی چشمای گیراش. نمیدونم چی شد که تا به خودم اومدم دیدم آنیتا لباش رو گذاشته روی لبام رو داره لبام رو میخوره. دستم رو انداختم پشت کمرش و با یه حرکت سریع چرخیدم و جام رو با اون عوض کردم بعدم خودش یکمی رفت عقب تر به ظرفشویی تکیه داد و همینطور که لبامون روی لب همدیگه بود و میخوردیم دستم رو بردم زیر گردنش یکمی مالیدم بعد با سرعت دستم رو گذاشتم روی سینه هاش و از روی تاپش شروع کردم به مالیدن سینه هاش. یکم بعد لبم رو آوردم پایین تر و همینطور که زیر گردنش رو میخوردم با آرامش میومدم پایین و بقیه جاهای بدنش هم با لبام لمس میکردم. همه این حرکت ها رو با سرعت انجام میدادم و آنیتا هم چشماش رو بسته بود و به سختی نفس نفس میزد. یه فشار بهش آوردم و از پشت خمش کردم (کمرش از پشت خم شده بود سمت ظرفشویی) بعد لبام رو از روی تاپش گذاشتم روی سینه هاش و همینطور که باهاشون بازی میکردم دستم رو بردم پایین دکمه شلوارش رو باز کردم و سریع دستم رو رسوندم داخل شرتش و گذاشتم روی کسش که یهو دستم توی خیسی عجیبی فرو رفت! آروم گفتم اینجا چه خبره؟ آنیتا همینطور که چشماش رو بسته بود و نفس نفس میزد گفت تو حسرت موندن همینم داره. همون موقع تاپش رو زدم بالا از روی سوتین بنفشش مشغول خوردن سینه هاش شدم و از پایین هم دستم با کسش بازی میکردم و دستم رو روش میچرخوندم. آنیتا یه آه بلند کشید و واسه اینکه صداش در نیاد لباش رو به شدت گاز میگرفت منم با سرعت بیشتری کارم رو انجام میدادم. یکم بعد سوتینش هم زدم بالا و با عجله نوک سینش رو کشیدم توی دهنم و مشغول خوردن سینه هاش شدم. دستم هم با سرعت خیلی بیشتری لای پاش و روی کسش میکشیدم. احساس کردم آنیتا بیشتر از این نمیتونه لباش رو گاز بگیره و الانه که جیغ بزنه! واسه همینم از ترس سریع اون دستم رو گذاشتم جلوی دهنش و با سرعت بیشتری مشغول شدم! هنوز چند دقیقه نگذشته بود که یهو آنیتا یه جیغ بلند زد ولی چون دستم محکم جلوی دهنش بود صداش زیاد مفهوم نبود و همونجا شل شد و داشت سر میخورد پایین که با عجله کشیدمش سمت خودم و بعدم نشوندمش روی صندلی میز ناهار خوری. اول رفتم یه سرکی بیرون آشپزخونه کشیدم و وقتی مطمئن شدم کسی اونجا نیست با عجله برگشتم و لباسهای آنیتا رو مرتب کردم و یکمی آب به دست و صورتش زدم که زودتر حالش بهتر بشه! بعد از چند دقیقه تلاش بی وقفه بالاخره آنیتا حالش بهتر شد و تونست کنترلش به دست بیاره! من - بهتری دیگه؟ آنیتا - آره. وای این چه کاری بود؟ نمیدونستم از شهوت دارم خفه میشم یا از دست تو که جلوی دهنم بود! من - میگی چیکار کنم؟ دستمو بر میداشتم جیغ بزنی همه بریزن اینجا؟ آنیتا سریع سرمو کشید جلوی محکم روی لبام رو بوس کرد و گفت مرسی، خیلی عالی بود. مخصوصا هیجانش! من - آره چه بسا وقتی ملیسا و آیدا ما رو تو وضع میدیدن هیجانش چند برابرم میشد! آنیتا با عجله از جاش پاشد بعد یه بار دیگه لبم رو بوس کرد و گفت خیالم راحت بود چون کارتو خوب بلدی! در ضمن 2 هفته تو کف موندن هم کم نیست، باعث میشه آدم فکر هر حرکتی به سرش بزنه! من - آهان! پس اگه سه هفته میشد احتمالا وسط خونه شرت و شلوارمو میکشیدی پایین نه؟ آنیتا با خنده گفت بعید نبود. یکمی سرم رو تکون دادم بعد گفتم برو من چند دقیقه دیگه میام با هم بریم تابلو میشه. آنیتا همینطور که میخندید از آشپزخونه رفت بیرون و منم همونجا ولو شدم روی صندلی! ****** آخر شب خیلی خسته روی تخت دراز کشیده بودم بخوابم که با صدای در اتاق چشام وا شد و دیدم ملیسا با لبخند قشنگی اومد داخل! ملیسا - مهمون نمیخوایی؟ من - اینوقت شب مهمون بیاد که اول میکنمش بعد میکشمش! ملیسا نشست روی تخت و با خنده گفت اگه از دومیش فاکتوی میگیری حاضرم مهمون باشم! من - والا اسم من بد در رفته همه بهم میگن پر رو! ملیسا همینطور که به زور خودش کنارم جا میداد و میخواست پیشم بخوابه گفت با آدم پر رو باید پر رو باشی که زبونش سرت دراز نشه! الان اگه میگفتم وای این چه حرفیه تا 1 ساعت تیکه بارم میکردی ولی وقتی مثل خودت برخورد کردم خودت لال شدی عزیزم. خودم رو تکونی دادم و از جام پاشدم گفتم چرا زور میزنی؟ بفرما دراز بکش پرنسس، اصلا میخوایی من برم زیر تخت؟ ملیسا همینطور که از ادا اطوار من میخندید گفت نه عزیزم اول من دراز میکشم بعد هر چقدر جا موند تو هم کنارم دراز بکش. میبینی چقدر دوست دارم؟ من - بر منکرش لعنت! بالاخره ملیسا با خیال راحت روی تخت دراز کشید و منم توی اون یه ذره جایی که مونده بود برام یه جوری خودمو جا دادم! ملیسا - اجازه هست پتو بکشم روی خودم؟ به خدا سردمه! یه اخمی کردم گفتم حرفشم نزن که خودت میدونی از فحش ناموس بدتره! ملیسا - جون ارا؟ من - جون خودت! ملیسا - بی احساس! من - یک بیلیون و 3 بار! ملیسا - منتظری من حرف بزنم کنتور بندازی نه؟ من - دقیقا! نیم ساعتی همینطور مشغول صحبت بودیم و منم از بیکاری همش با ملیسا ور میرفتم و اونم همش حرص میخورد! ملیسا - نکن بچه جان! من - تو صحبت کن با من چیکار داری؟ ملیسا - اوا؟ تو 1ساعته داری با سوتین و شرت من ور میری! بگو در بیار راحتم کن دیگه! من - خب در بیار! ملیسا - خیلی پر رویی! من - یک بیلیون و 4 بار! ملیسا با حرص گوشه دامن لنگی که پاش بود رو کشید بالا گفت ببین؟! الان فرق این دامن با شرت چیه؟ من - ای بابا چقدر سخت میگیری! خب جا به جاش کردم شرتت معلوم شه همه بفهمن بچه مایه داری! ملیسا - چه ربطی داره؟ من - نمیدونم! ملیسا گوشه تاپش رو گرفت گفت اینو چی میگی؟ تاپم اینجاست، سوتینم اونطرف سینه هامم که کاملا افتاده بیرون! من - خب بازم اینکارو کردم که سوتینت بره کنار و همه بفهمن بچه مایه داری! ملیسا - حتما بازم نمیدونی چه ربطی داره؟ من - نخیر میدونم! ملیسا - خب چه ربطی داره؟ من - ربطش اینه که سینه هات افتاده بیرون و همه میفهمن عملشون کردی! ملیسا - نیازی نیست از زیر لباس هم معلوم میشه عمل کردم. من - خب من اینجوری کردم که آدمای نفهم هم بفهمن که سینه هات رو عمل کردی! ملیسا - واقعا که! سرم رو گذاشتم رو سینه هاش و گفتم چقدر گیر میدی؟ بزار بخوابیم بابا! ملیسا با حرص گفت باشه، تو فقط بخواب من راحت بشم! هنوز چند دقیقه نگذشته بود که از اونجایی که خوابو از سرم پرونده بود و از طرفی هم میخواستم اذیتش کنم چشام رو باز کردم دیدم سینه هاش درست جلومه! یکمی خودم رو جا به جا کردم و آروم یکی از سینه هاش رو کشیدم توی دهنم و محکم مشغول مکیدن شدم! ملیسا یهو خودشو جا به جا کر و گفت چیکار میکنی؟ نمیفهمی این سینه عمل شده؟! همینطور که سینش توی دهنم بود و میمکیدم گفتم ای بابا بخواب دیگه، حوصلم سر رفته در ضمن گرسنمم شده! همون موقع ملیسا با عجله سینش رو از دهنم کشید بیرون و با عصبانیت گفت توی فیلما دیدی زمینو میکنن به آب میرسن دلیل نمیشه فکر کنی این سینه رو تا صبح بمکی به شیر میرسی! با خنده گفتم جدی میگی؟ من فکر میکردم اگه زیاد بمکم دلش میسوزه ازش شیر میاد بیرون. ملیسا - بچه بودی مامانت بهت شیر نداده عقده ای شدی نه؟ من - اوهوم! آخه به اونم نظر داشتم. ملیسا - الان من باید چیکار کنم؟ من - پاشو برو سر جات بخواب! ملیسا - ویلای خودمونه، سر جامم همینجاست تو هم مشکل داری برو یه جای دیگه! یه آهی کشیدم گفتم امان از خنجر دوست!!! بعد میخواستم از جام پاشم که ملیسا با خنده دستمو کشید گفت باشه بابا باهم میخوابیم ولی اذیت نمیکنی قبول؟ من - قبول ولی به شرطی که به منم جا بدی که بتونم راحت بخوابم و فکر اذیت به سرم نزنه...
سافرت - قسمت هفدهم ____________________ صبح با بوسه های ملیسا از خواب بیدار شدم. چشام رو باز کردم و دیدم محکم بغلم کرده و مدام لباش رو روی صورتم میکشه. خواستم تکونی بخورم ولی خیلی خسته تر از این حرفا بودم! کمرم از سکس طولانی که دیشب داشتم یکمی درد میکرد (با ملیسا) و واقعا دلم میخواست تا خود شب بخوابم! نیم نگاهی به ملیسا کردم و گفتم بالاخره کاندومایی ازم عیدی گرفته بودی به کارت اومد نه؟ ملیسا با خنده گفت از اولشم واسه همین میخواستم! یه نفس عمیق کشیدم گفتم آره منم نمیدونستم! ملیسا - راستی چیکارش کردی؟ من - کاردستیمونو؟ همین دور و ورا باید باشه، فکر کنم انداختم تو سطل آشغال! ملیسا - واقعا که! من - ولش کن بابا زیاد سخت نگیر. همون موقع ملیسا میخواست از جاش بلند شه که یهو یه آی گفت و دوباره خوابید! منم بی اختیار زدم زیر خنده! ملیسا با عصبانیت گفت مرض واسه چی میخندی؟ میبینی چه بلایی سرم آوردی؟ من - به من چه! ملیسا - میرفتم باغ وحش میدادم بهتر بود! من - الانم دیر نشده ها؟ زیر فیل بخوابی قدر آفیت میدونی! ملیسا - دهنتو ببند جای عذر خواهی کردنته دیگه. من - روزگار غریبیست نازنین! ملیسا - حالا چطوری راه برم؟ باور کن نمیتونم درست راه برم بعدم مطمئنم با نشستنمم مشکل دارم! من - خب راه نرو از جاتم تکون نخور که باز نتونی بشینی! سعی کن امروز فقط یه جا بشینی! ملیسا - چی بهت بگم؟ بیشعوری دیگه! من - تازه دعا کن فقط همین باشه! اگه اصل کاری رو ببینی خودکشی میکنی چون یه بچه 4 سالم میفهمه دیشب یه بلایی سرت اومده!! ملیسا با تعجب گفت چیکار کردی؟ من - برو جلو آینه خودت ببین! با عجله میخواست از جاش پاشه که تا نیم خیز شد دوباره یه آی گفت و پهن شد روی تخت و منم بلند زدم زیر خنده! ملیسا - کوفت، پاشو دستمو بگیر نمیتونم از جام تکون بخورم. یه نفس عمیق کشیدم گفتم گاییدی منو سوسول! از جام پاشدم و دستم اونم گرفتم و بالاخره به هر سختی بود تونست از جاش پاشه! چون وسط پاهاش به شدت درد میکرد لنگان لنگان میرفت سمت آینه منم هرهر میخندیدم که یهو با جیغ ملیسا همه جا ساکت شد! چند لحظه بعد دستشو آروم گذاشت روی کبودی گردنش گفت این دیگه چیه؟ من - نمیدونم! خودش شده دیگه. ملیسا با عجله برگشت سمتم گفت این دایره کبود به این گندگی که از 100 متری معلومه خودش شده؟ با خنده گفتم حتما شده دیگه! با عصبانیت میخواست بیاد سمتم که یهو یه آخ بلند گفت و دستش رو گذاشت وسط پاهاش و همونجا ایستاد! من - ترجیحا امروز رو کامل استراحت کن! ملیسا - ساکت باش! این کبودی تا 1 هفته دیگه هم نمیره، آیدا و آنیتا هیچی، امشب برگردیم تهران آبروم جلوی همه میره. بقول خودت یه بچه 4 ساله ام میفهمه این رد چیه! اصلا چیکارش کردی اینجوری شد وحشی؟ من - وقتی با تموم قدرت از جلو میکردم جنابعالی با همه وجودت جیغ میزدی و چنگ زده بودی توی موهام و داشتی موهام رو از ته میکندی منم کم مونده بود از درد دادم در بیاد، واسه همین مجبور شدم گردنت رو بکشم توی دهنم که صدام در نیاد! ملیسا - مگه مریضی؟ نمیتونستی مثل آدم بکنی؟ من - نه! ملیسا - درد! حالا چه غلطی بکنم با این دسته گلهات؟ من - من چه میدونم! خودم از خستگی دارم میمیرم. ملیسا یکمی سرش رو تکون داد گفت خاک بر سر من که خودمو سپردم دست تو! من - اینارو ولش، میگم بیا یه کاری کنیم؟ ملیسا - بگو؟ من - بیا بهونه بگیریم خودمونو بزنیم به خواب تا غروب بخوابیم بعدم که خودم یه جور صحنه رو ماست مالی میکنم و شبم که راهی میشیم. تا فردا دردت میخوابه مشکل راه رفتنت حل میشه، کبودی هم یه کس شعر سرهم کن دیگه! ملیسا یکمی فکر کرد گفت مطمئنی میتونی جمع و جور کنی قضیه رو؟ من - ای بابا هنوز منو نشناختی؟ ملیسا با اکراه گفت من میدونم تو چه جونوری هستی! هر کاری میخوایی بکن ولی اگه تابلو بشه میکشمت! دراز کشیدم روی تخت گفتم پس بگیر بخواب. ملیسا هم اومد کنارم دراز کشید و بعد از یکمی غرغر بخاطر بلاهایی که سرش آورده بودم هر دومون با یه دنیا خستگی چشامون رو بستیم و خوابیدیم. ****** با تکونهای ملیسا از خواب پریدم و اینبار در کمال تعجب دیدم همه جا تاریکه! سریع از جام پاشدم و فهمیدم از غروب گذشته و هوا تازه تاریک شده. یه خمیازه کشیدم گفتم چه زود گذشت! ملیسا هم که بدتر از من خمیازه میکشید گفت خدا رو شکر که دوباره خوابیدیم. من - آره بابا من که جنازه بودم. ملیسا با عجله گفت راستی بچه ها کجان؟ یعنی از صبح نیومدن؟ یه خنده ای کردم گفتم نزدیک ظهر آیدا اومده بود دنبالمون، بهش گفتم ملیسا دیشب حالش بد شده بود تا صبح بیدار بودیم و الانم تازه تونسته بخوابه منم خیلی خسته ام میخوام بخوابم! اونم کلی شاکی شد که چرا به ما نگفتی و از این حرفا که منم پیچوندمش رفت! ملیسا یکمی با تعجب بهم خیره شد بعد گفت واقعا توی همونی که خودت میدونی تکی! با خنده گفتم Sure! ملیسا یکمی سرش رو تکون داد و پیش خودش غرغر کرد (احتمالا داشت به من فحش میداد!) بعد دستش رو به بالا تخت تکیه داد و همینطور که یه دستش وسط پاش بود آروم و لنگان پاشد رفت سمت در اتاق! با عجله گفتم واسا کجا؟ ملیسا - چته بابا ترسیدم؟ میرم دست صورتم رو بشورم خیلی ام گرسنمه. اجازه هست که؟ یکمی نگاش کردم گفتم همینطوری بری تابلو؟ ملیسا - میگی چیکار کنم؟ من - مگه قرار نشد من ماست مالیش کنم؟ پس گوش کن چی میگم! ملیسا - خب بگو؟ من - نخیر اینجوری نمیشه! از صبح تا حالا بداخلاق شدی اصلا حال نمیکنم. تا از دلم در نیاری کمکی نمیکنم! ملیسا با اکراه گفت میخوایی یه دست دیگه بهت بدم اینبار از کمر فلج شم ها؟ بدون توجه به حرفش رفتم جلوی آینه و شروع کردم به مرتب کردن موهام! اونم هم همونجا واساده بود و با تردید منو نگاه میکرد! چند لحظه بعد برگشتم سمتش گفتم خب من چیکار کنم؟ ملیسا که میدونست مرغ من همیشه یک پا داره، یکمی من و مون کرد بعد گفت بیا جلو! رفتم جلوش واسادم گفتم جانم؟ یکمی تو صورتم نگاه کرد بعد محکم لباش رو روی لبام فشار داد و گفت ببخشید عزیزم! از طرفی درد دارم از طرفی هم نگرانم تابلو بشه واسه همین عصبی شدم. یه چشمک زدم گفتم تا با منی نگران چیزی نباش! الان درستش میکنم... در اتاق رو باز کردم آروم گفتم پشت در دراز بکش و جیغ بزن! ملیسا با تعجب گفت چی؟ آروم گفتم هیس! تو اینکارو بکن بقیه اش با من! ملیسا پشت در اتاق (رو به بیرون) آروم دراز کشید منم رفتم رو سرش بدنش رو جوری تنظیم کردم که انگار اتفاقی خورده زمین و بعد از اینکه توجیه اش کردم برنامه چیه با اشاره دستم چند تا جیغ بلند زد و آروم شروع کرد به ناله کردن! چند لحظه بعد با صدای جیغ ملیسا آیدا و آنیتا دوون دوون اومدن سمت اتاق و با نگرانی به ما خیره شدن! من نفس نفس زنان رفتم رو سر ملیسا گفتم سالمی؟ ملیسا با سر تایید کرد و آروم گفت فکر کنم زنده ام! با خنده گفتم تقصیر خودته با من ور میری منم مجبورم دنبالت کنم و بخوری زمین! اصلا حقته! آیدا - معلوم هست چیکار میکنین؟ با خنده گفتم تقصیر اینه! هی با من ور رفت منم یهو کفرم در اومد دنبالش کردم و میخواست از اتاق بره بیرون که پاش گیر کرد به لبه در و خورد زمین! ملیسا - حالا میشه دستمو بگیری بلند شم؟ پایین تنم درد عجیبی داره، فکر کنم دیه افتادی ارا جون! با عجله رفتم جلو دستش رو گرفتم و اونم که خودش قضیه رو گرفته بود با یکمی ناز و عشوه پاشد و لنگان لنگان شروع کرد به راه رفتن! آنیتا - چرا اینطوری راه میری؟ ملیسا - دستش و گذاشت روی رونش گفت نمیدونم چرا پایین تنم انقدر درد داره! من - ای بابا زمین به این بزرگی رو خوردی یه لیوان آبم روش انتظار داری بدن کوفته نشه؟ ملیسا زیر چشمی بهم نگاهی کرد و مطمئنا تو دلش شروع کرد به فحش دادن! آیدا با تعجب گفت آروم باشین که امروز یه چیزتون میشه! اون از مریضی دیشب و اینم از دومیش سومیش هم خدا بخیر کنه! با سر تایید کردم گفتم راست میگی ها! بریم زودتر وسیله ها رو جمع کنیم بزنیم بریم تا یه چیزمون نشده! آیدا با سر تایید کرد گفت حالا برین یه چیزی بخورین تا یکی دو ساعت دیگه حرکت میکنیم. من - جاتون خالی دیشب عروس خانم حالش بد شده بود بیا و ببین! دیگه صبح یکمی بهتر شد و مثل جناز افتادیم خوابیدیم. آنیتا اومد سمتم یه دونه محکم بوسم کرد و گفت خسته نباشی! بریم تو آشپزخونه یه چیزی بخور. من - فعلا برم دست و صورت بشورم. همینطور که میرفتم سمت دست شویی زیر چشمی به ملیسا نگاه کردم و اونم با یه پوزخند جوابمو داد! تا دست و صورت شستیم و رفتیم یه چیزی خوردیم و در کنارشم واسه آیدا و آنیتا ماجرای مریضی دیشب ملیسا و زمین خوردن امروزش رو تعریف کردم تقریبا 1 ساعتی طول کشید! همچین طبیعی فیلم بازی میکردم و دروغ سر هم میکردم که خودمم باورم شده بود دیشب تا امروز همچین اتفاقاتی افتاده! خلاصه بعد از رفع ابهامات و این حرفا پاشدم شماره ساناز رو گرفتم و گفتم تا 1 ساعت دیگه داریم میریم اونم گفت تا نیم ساعت دیگه خودمو میرسونم. بعدم با بچه ها رفتیم وسایلمون رو جمع کردیم و اونجا هم تا جمع و جور کردیم و آماده شدیم برای رفتن ساناز هم از راه رسید ولی تو حیاط موند و داخل نیومد! ما هم سریع آماده شدیم در و پیکر و قفل کردیم و رفتیم توی حیاط که وسیله ها رو جا به جا کنیم، از اونجایی هم که مسئولیت خطیر کلفتی بچه ها در این 2 هفته روی دوش من بود، بنده وسایل رو جا به جا میکردم و بچه ها هم با ساناز یه گوشه میگفتن و میخندیدن! چند دقیقه بعد رفتم سمتشون گفتم حله! اونام چند دقیقه دیگه خوش و بش کردن و اومدن سمت ماشینها. ساناز با همه رو بوسی کرد بعد گفت ما که تا 2.3 روز دیگه شمال میمونیم ولی برگشتیم تهران حتما خبرتونو میگیرم. ملیسا - منم اگه تهران بودم حتما یه سری بهت میزنم. ساناز یه نگاه معنی دار بهم کرد گفت تو هم مواظب خودت باش! حتما سر فرصت بهت زنگ میزنم خبرتو میگیرم، البته اگه نپیچونی! با خنده گفتم نه بابا این حرفا چیه، تو هم مواظب خودت باش. موفق باشی. چند لحظه بعد ساناز ازمون خداحافظی کرد و رفت، منم داشتم میرفتم در حیاط رو باز کنم که یهو دیدم آنیتا پشتم واساده! آنیتا - تو که از ساناز خداحافظی کرده بودی؟ همینطور که در رو باز میکردم گفتم اینجوری نگام نکن، اون فرق داشت. اولی انفرادی بود این جمعیتی بود! آنیتا - پس توی تخت خواب خداحافظی کرده بودین؟ خیلی جدی لبم رو گاز گرفتم گفتم این حرفا چیه. ساناز رفیق قدیمیمه زشته. آنیتا با اکراه نگاهی بهم کرد گفت خر خودتی! بعد با عجله برگشت پیش بچه ها! به آسمون نگاهی کردم، یه شب خنک، با اینکه شب بود ولی معلوم بود بدجوری دلش گرفته و ابرا حسابی دارن خودشونو آماده میکنن برای باریدن. یه آهی کشیدم و سوار ماشین شدم. توی جاده هم با اینکه شب بود ولی مثل همیشه پام روی گاز بود و بدون توجه به غرغر کردنهای ملیسا و اس ام اس های شاکی آیدا و آنیتا که مجبور بودن پا به پای من پشتم بیان با سرعت زیاد میرفتیم سمت تهران. ****** صبح فردای اون روز با ملیسا رفتیم دفتر هواپیمایی و بلیط برگشتمون رو اوکی کردیم (بلیط هردومون Fly Emirates بود) و قرار شد برای صبح فرداش برگردیم دبی. اینجور که فهمیدم خانوادش بلیطشون رو برای پس فرداش (یک روز بعد از ما) اوکی کرده بودن و ملیسا هم به بهونه اینکه کار مهم دارم و این حرفا بلیطش رو یک روز زودتر (با من) اوکی کرده بود. اونروزم ملیسا مشغول دروغ بافتن بخاطر کبودی تابلوی زیر گردنش بود منم تا شب درگیر سر زدن به این و اون (اومده بودم ایران هیچ کس رو ندیده بودم!) و بهشت زهرا بودم خلاصه نفهمیدم کی آخر شب شد و تازه کلی هم وقت کم آوردم! بلیطمون برای ساعت 5 صبح بود و بعد از یه استراحت چند ساعته مثل همیشه کیف لپ تاپ ام رو گرفتم و بعد از خداحافظی از خانوادم رفتم سمت فرودگاه! توی سالن فرودگاه منتظر ملیسا نشسته بودم که در کمال تعجب دیدم آیدا و آنیتا هم دارن باهاش میان! چند لحظه بعد رسیدن کنارم و ملیسا گفت آیدا و آنیتا هم اومدن واسه تشکر و خداحافظی! یه نگاهی بهشون کردم گفتم ساعت 4 صبح شما ها خواب ندارین؟ آیدا - دیگه وقتی مهمون مخصوص داری این حرفا معنی نمیده! با خنده گفتم این حرفا چیه بابا! آنیتا اومد جلو باهام رو بوسی کرد و آروم زیر گوشم گفت انقدر شیطونی نکن، خیلی دلم برات تنگ میشه. لبخندی زدم و گفتم منم همینطور. مواظب خودت باش، امیدوارم یه روز دوباره ببینمت و بازم دور هم جمع بشیم. آیدا هم باهام رو بوسی کرد و گفت خیلی خوش گذشت، واقعا یکی از بهترین عید های عمرم بود. خیلی مواظب خودتون باشین بعدم قول بدین دوباره بیایین و از این مسافرت ها داشته باشیم. منم یه چشمکی زدم و گفتم اینبار نوبت شماهاست! چند دقیقه ای باهاشون شوخی کردم و از اونجایی که مثل همیشه داشت دیر میشد و منم کمبود وقت داشتم خیلی زود خودمو جمع و جور کردم و بعد از یه خداحافظی مفصل با ملیسا رفتیم سمت گیت. موقع پرواز با هماهنگی خدمه صندلیم رو با یکی دیگه عوض کردم و نشستم کنار ملیسا که خیالش راحت بشه! از موقعی هم که هواپیما بلند شد تا همون موقع که خلبان اعلام کرد کمربند ببندید چند دقیقه دیگه فرود میاییم ملیسا مدام حرف میزد و میرفت رو مخ من! منم یا بهش گیر میدادم یا از سر ناچاری سرم رو تکون میدادم که مثلا شنیدم! خلاصه بعد از کلی خواهش و تمنا رضایت داد چند دقیقه سکوت کنه (دختر پر حرفیه!) و بزاره من یه نفسی بکشم... چند دقیقه بعد آروم دست ملیسا رو گرفتم گفتم خوش گذشت؟ ملیسا دستم رو محکم فشار داد گفت بهترین مسافرت زندگیم بود. یه بار بهت گفتم بهترین لحظه های زندگیم... دستم رو گذاشم لباش و گفتم هیس! ملیسا با ناراحتی سرش رو تکیه داد عقب و چیزی نگفت. یکم بعد هواپیما به آرومی توی فرودگاه فرود اومد و تا کارای ورودمون رو انجام دادیم نیم ساعتی طول کشید. توی سالن فرودگاه کیف لپ تاپ دستم بود و مثل همیشه با اخمای کشیده قدم بر میداشتم سمت در خروجی که ملیسا از پشت صدام کرد و منم برگشتم سمتش. ملیسا - چرا اینوری میری؟ مگه نمیایی پارکینگ؟ من - نه ماشین نیاوردم. ملیسا - من ماشین آوردم توی پارکینگه، میرسونمت. من - نه مرسی خودم میرم. ملیسا دستم رو گرفت و گفت باز دیوونه بازیات شروع شد؟ چه فرقی داره؟ یکمی مکث کردم بعد گفتم باشه بریم ولی اصلا دلم نمیخواد چیزایی که تو سرته رو به زبون بیاری باشه؟ ملیسا با خنده گفت من از دست تو باید چیکار کنم؟ فکر آدمم میخونی؟! با هم دیگه راه افتادیم سمت پارکینگ سوار ماشین ملیسا شدیم و حرکت کردیم. تو راه ملیسا هی نگاههای معنی دار بهم مینداخت و چیزی نمیگفت. خوب میدونستم چی تو سرش میگذره ولی انگار جرات نمیکرد چیزی بگه! چند باری همین کارو تکرار کرد و دیگه کم کم داشتیم به خونه نزدیک میشدیم که گفتم چیزی شده؟ ملیسا سرش رو تکون داد و گفت نه! منم بدون اینکه چیزی بگم سرم رو چرخوندم به بیرون خیره شدم و انقدر غرق افکارم بودم که نفهمیدم کی رسیدیم جلوی خونه! یه نگاهی به ملیسا کردم و گفتم بعدا میبینمت. فعلا بای. میخواستم پیاده شم که با صدای ملیسا برگشتم سمتش. یکمی توی صورتم نگاه کرد بعد آروم گفت میخواستم باهات صحبت کنم. من - باشه برای بعد. ملیسا دستم رو گرفت گفت نه صبر کن، همین الان. من - ببین روزی که اومدی خونمون یادته؟ حرف از مسافرت و این حرفا زدی و بهت یه چیزی رو تاکید کردم. ملیسا - میدونم، همه حرفات یادمه. میدونم دارم میزنم زیر قولم ولی... من - ولی چی؟ قرار نبود اما و اگر بیاری تو کار! یهو زد زیر گریه و گفت چرا یکم احساس نداری؟ چرا نمیخوایی یک لحظه درکم کنی؟ من - وای خدا! یعنی میخوایی بگم غلط کردم گول حرفاتو خوردم؟ ملیسا - نه فقط بهم بگو چرا؟ بلند گفتم چون من و تو یه دنیا فرق داریم، چون فاصله دنیای من و تو اندازه یه دنیاست، چون من و تو نمیتونیم با هم بسازیم، چون هزار تا اختلاف داریم چون... ملیسا با گریه حرفم رو قطع کرد و گفت بسه دیگه خسته شدم از این حرفای تکراری. من - پس تو هم تمومش کن. همینطور که گریه میکرد سرشو گذاشت روی فرمون و گفت خداحافظ. در ماشین رو باز کردم و بعد از یه مکث کوتاه گفتم خداحافظ. یه نفس عمیق کشیدم و خسته و درمونده تر از همیشه کشون کشون میرفتم سمت ورودی برج، چند لحظه بعد جلوی ورودی یه نگاهی به پشتم انداختم و دیدم ملیسا هینطور که گریه میکنه یه سیگار روشن کرد و با سرعت از اونجا دور شد. چند تا نفس عمیق کشیدم و آروم گفتم یه استراحت 2 هفته ای، یه مسافرت اتفاقی، یه خاطره قشنگ، و بعد همه چیز نقطه سر خط. به جهنم خوش اومدی... پایان - یه خاطره دیگه از دفتر خاطرات من (ارا)
زهر حسرتساعت از 5 گذشته بود و تازه از خواب بیدار شده بودم ولی سختم بود از رو تختم بلند شم هی اینور اونور میکردم خودمو.گاهی میخندیدم گاهی ناراحت میشدم! خوب فکر دیگه دسته خودت که نیست همش میره به گذشته موبایلم که روی میز بود شروع کرد به زنگ زدن. اه یکی بیاد گوشیو بده به من سختمه تکون بخورم این مزاحم دیگه کیه بابا... با هر سختی بود گوشیو برداشتم شمارش هم نگاه نکردم چون اصلا مهم نبود کیه منم حوصله نداشتم. بله؟ -سلام... خوبی؟ یهو برق خوشحالی خشکم کرد! انگار نه انگار الان داشتم فحش میدادم به عالم و آدم که یکی مزاحمم شده. دست خودم نبود دنیا یه طرف اون یه طرف دیگه.واقعا عاشقش بودم... - چرا جواب نمیدی؟ حالت خوبه؟ ها؟ آره آره ببخشید خواب بودم یهو شد. - میخوای بعدا زنگ بزنم؟ نه بابا چه حرفیه الان بیدار شدم. حالت چطوره؟ مامان اینا خوبن؟ همه خوبن؟ فامیلا؟ همسایه ها؟ - مسخره بازی در نیار حوصله ندارم. باشه خوب چرا میزنی حالا بد اخلاق؟ کتک میخوایی نه؟ باز کتک خونت اومده پایین؟ - خستم کردی با این ادا اطوارت.میشه جدی باشی؟ اوهوم. بگو؟ - میایی اینجا؟ همین الان؟ مامانت اینا کجان؟ نکنه رفتن شیطونی کلک؟ آخ که چقدر به بابات حسودیم میشه که یکی مثله مامانت ماله اونه.کوفتش بشه از سرشم زیادیه! - هویی؟ درست صحبت کن هر روز پر رو تر از دیروز میشی؟ بابام کارخونه جلسه داشت مامانم هم رفته خونه خالم. حالا میایی یا نه؟ باشه به جهنم حالا که اصرار میکنی میام دیگه!!! - مسخره اصلا 100 سال نیا برو گمشو... (محکم خندیدمو تلفن رو قطع کردم) همیشه همین بود! یکی از خوشگل ترین دخترایی بود که تو زندگیم دیده بودم. درست مثل این بود که بریتنی اسپیرز رو از وسط نصف کرده باشی! روزی که دیدمش خودم باورم نمیشد بهش گفته بودم بابا جونت چقدر خرج عمل های متفاوت کرده که خودتو شبیه بریتنی کردی!(بماند که بهش برخورده بود و...) ولی درست برعکسش اخلاقش شبیه دخترا که نبود هیچ اصلا شبیه آدما نبود! پرخاشگر ترین آدمی بود که تو زندگیم دیده بودم.به قول باباش کدوم بیچاره ایی میخواد نصیب تو یکی بشه! لباسامو پوشیدم و راه افتادم به سمت ماشینم و حرکت کردم... آسانسور تو طبقه اونا وایساد و من راه افتادم. در خونه نیمه باز بود. آروم در رو باز کردم و رفتم تو همه جا ساکت بود.ویدا؟ ویدا؟ گفت بشین اومدم. رفتم تو نشیمن نشستم رو همون مبل راحتی که همیشه لم میدادم! (انگار خونه بابا بزرگ مرحومم بود) یهو یکی از پشت چشامو گرفت.آروم دستمو گذاشتم رو دستش گفتم دختر جون نمیترسی با من ور میری؟ میدونی که من پسر کی ام.... آروم خندید دستشو ورداشت گفت پسر هرکی میخوایی باش ولی بعدش که ماله منی. اومد جلوم بلند شدم چند لحظه تو صورت هم خیره شدیم (وای خدا واقعا این فرشته ماله من بود؟ یه لحظه به خودم حسودیم شد!) چشای مشکیش برق میزد.یکم اخم کردم گفتم تو یه چیزت هست از چشات معلومه. گفت نه چیزی نیست. دستاشو گرفتم حولش دادم رو مبل راحتی کناریمون خودمم نشستم کنارش گفتم 1 دقیقه فرصت میدم بگی چته؟ یعنی بگی چه مرگته؟ چون اگه نگی باید به زور بگی. هیچیم نیسسسسسسسسست.اه ولم کن فقط بی حوصله ام.گفتم آها فهمیدم چی شده کتک خونت پایینه باید آدمت کنم باز گرخیدی. داد زد ساکت باش دیگه و حولم داد بلند شد رفت اونور و پشتش رو به من کرد دستمو نگاه کردم دیدم یکم خیسه یهو از جا پریدم رفتم سمتش گفتم ویدا؟ تو داری گریه میکنی؟ با صدای لرزون گفت ببخشید.میخوام بگم.... هیچی! ولش کن. دیگه داشتم جدی میشدم اون بی دلیل گریه نمیکرد. 2 سال بود که مال من بود ولی 1 بار اشکش رو ندیده بودم.واسه اولین بار بود گریه میکرد بعد از 2 سال! دستشو گرفتم اخم کردم گفتم ببین خودت میدونی تا لحظه ای که خوبم خیلی دوست داشتنیم ولی اگه اون روی من بالا بیاد و سگ بشم میدونی چی میشه دیگه؟ تجربش رو داشتی.یکم سکوت کرد گفت آره.هنوز بابام صداشو سر من بلند نکرده تا حالا ولی اون کشیده ای که تو زدی تو گوشم هنوز صداشو میشنوم! گفتم آفرین پس حرف بزن.گفت تورو خدا عصبانی نشو به جون مامانم میگم بعدا الان شرایط روحیم خوب نیست.گرفتمش تو بغلم گفتم باشه... یکم گذشت منم لم داده بودم داشتم آهنگ گوش میدادم بلند شدم ببینم کجاست.دیدم کناره پنجره پذیرایی وایساده داره آسمون رو نگاه میکنه (هوا بشدت گرفته و ابری بود) رفتم پشتش اصلا نفهمید.نمیدونستم به چی داره فکر میکنه! آروم نزدیکش شدم. خدای من مگه میشه 2 نفر انقدر بهم شبیه باشن؟ حتی قد و هیکلش هم مو نمیزد با بریتنی! محکم از پشت بقلش کردم یهو جا خورد! یواش بابا چته؟ گفتم هیچی به کارت برس آسمون رو نگاه کن با من چیکار داری؟ گفت راحتی دیگه؟ یکم بیشتر فشار بده فوقش پرس میشم نه؟ به خودم نگاه کردم خندم گرفت! راست میگفت هیکل خودمو نگاه کردم (قهرمان بدنسازی بودم) دیدم حق داره! اومدم عقب تر خودمو جوری تنظیم کردم که کیرم درست افتاد رو باسنش و محکم کشیدمش سمت خودم و از روی شلوار لمس میکردم چون عاشق این کار بودم.لبمو گذاشتم رو گوشش و گوشش رو میخوردم. آروم برگندوندمش گفتم اه حالا میشه زده حال نزنی من حوصلم سر رفته. رفتیم سمت نشیمن رو مبل راحتی همیشگی نشستم اونم اومد رو پام نشست.صورتش رو کشیدم جلو لبم رو محکم گذاشتم رو لبش. دست چپم رو سینه هاش بود با دست راستم با موهاش بازی میکردم آروم کشیدمش جلو تر درست نشست جایی که میخواستم.آروم تاپش رو بالا زدم مثله همیشه یه نیم تنه تنش بود که اونم از پشت بازش کردم ولی تاپش هنوز تنش بود سینه های بی نظیرش افتاد بیرون دیگه بیخود شدم آروم لبمو گذاشتم رو گردنش و با لبام لمسش میکردم سرمو آوردم پایین تر رو سینه هاش شروع کردم به خوردن سینه هاش.دیوانه وار میخوردم سینه هاشو گفت یواش بابا چته دردم گرفت گفتم ببخشید تقصیره خودته باهام ور میری و دوباره شروع کردم به خوردن سینه هاش.خودش رو روی پام تکون میداد تا باسنش رو کیرم لمس شه میدونست عاشق این کارم. دستمو بردم سمت دکمه شلوار تنگی که پاش بود آروم بازش کردم دستمو کشیدم رو نافش بردم پایین تر رو شرتش یکم دستمو کشیدم رو کسش خیسی رو میشد احساس کرد همونطوری که نشسته بودم پاهامو بالا آوردم سرمو خم کردم پایین لبامو گداشتم رو نافش و با لبام بازی میکردم میخواستم برم پایین تر دیدیم نمیشه! سرمو بالا آوردم زیر بقلشو گرفتم بلندش کردم و خودم بلند شدم.جلوش واساده بودم دستمو بردم از پشت تو شلوارش و گذاشتم رو باسنش با انگشتم با سوراخ پشتش بازی میکردم و لبام هم رو لباش بود دست چپم هم رو سینه هاش چشاشو بسته بود و چیزی نمیگفت یکم فشار انگشتمو بیشتر کردم خودشو بهم نزدیکتر کرد دیگه داشتم آماده میشدم واسه یه سکس بینظیر که یهو مثل برق گرفته ها پرید عقب دکمه شلوارش رو بست تاپشو انداخت پایین و با اضطراب بهم خیره شد! شکه شده بودم یکم خودمو نگاه کردم گفتم چیزی شده؟ نه نه دیگه نمیتونم ادامه بدم. گفتم چی رو؟ گفت الان در موقیتش نیستم واسه سکس فکرم خرابه.یکمی جا خورده بودم گفتم مگه میخوام تو فکرت فرو کنم که اینو میگی؟ گفت بس کن مسخره بازی رو من شرایط روحیم خوب نیست.گفتم باشه هرجوری که راحتی رفتم جلو آینه لباسمو مرتب کردم گفتم از اولشم میخواستی پاچه بگیری معلوم نیست باز چته من دارم میرم. رفتم سمت داشتم کفشامو پام میکردم که احساس کردم پشتم سنگین شد.خودشو انداخته بود پشتم و آروم در گوشم گفت ببخشید نرو بلند شدم نگاش کردم گفتم چیه؟ باز بازیه جدید یاد گرفتی؟ داد زد نه نمیخواستم نارحتت کنم بغلم کرد گفت ببخشید ببخشید. گفتم اوه تو امروز زده به سرت روانی حرفای عجیب قریب میزنی؟ تو تاحالا مامانت رو اینجوری بغل کرده بودی ببخشید بگی؟ ازین کارا هم بلدی؟ گفت لازم بشه آره گفتم پس خدا رحم کنه معلوم نیست چه مصیبتی تو راه که تو اینجوری داری خودت و به آب و آتیش میزنی! گفت خفه شو محکم لباش رو گذاشت رو لبم تاپش رو از سریع در آوردم شروع کردم با لبام تمام تنشو خوردن. بغلش کرم بردمش جای همیشگی انداختمش رو مبل راحتی دستم رو بردم سمت شلوارش دکمش رو باز کردم یهو دستش رو گذاشت رو دستم و نگام کرد اخمام رو کشیدم تو هم و خیره شدم بهش.گفت ببخشید دستش رو برداشت منم یکم شلوارشو باز کردم ولی درش نیاوردم بلندش کردم صاف نشوندمش جلوم خودمم نشستم درست وسط پاهاش.دهنم رو بردم جلوش از روی شلوار تنگش شروع کردم به بازی با کسش.دستم رو میکشیدم رو ران پاهاش زانوشو خم کردم تو بغلش وسط پاهاش زده بود بیرون داشتم دیوونه میشدم دستم رو بردم وسط پاهاش رو کسش آروم حرکت میدادم صداش در نمیومد فقط چشاشو بسته بود. پاهاش رو ول کردم بلند شدم شلوارش رو در آوردم فقط شرت پاش بود لبامو برم سمت نافش شروع کردم به خوردن میومدم پایین با دهنم شرتش رو پایین میدادم تا رسیدم نزدیک کسش ول کردم.اومدم پایین از بالای زانو هاش شروع کردم به خوردن تا رسیدم رو ران پاهاش محکم تر دهنمو حرکت میدادم اومدم بالاتر وسط پاهاش سرمو گذاشتم اون وسط لبامو از روی شرتش روی لبای کسش گذاشته بودم و تکون میدادم داشت دیوونه میشد غرورش اجازه نمیداد صداش در بیاد فقط لباش رو گاز میگرفت بازهم پاهاشو جمع کردم تو سینش وسط پاهاش به وضوح بیرون بود انگشتمو گذاشتم رو کسش از روی شرت دستمو میبردم رو سوراخش میمالیدم انگشتم خیس شده شده بود از ترشحات کسش پاهاشو آزاد کردم رفتم کنارش نشستم لباشو آورد جلو رو لبام گذاشت زبونش رو آورده بود جلوی دهنم لبام رو لیس میزد دستشو آورد بالا صورتم رو محکم فشار داد دهنم یکم باز شد زبونش رو گذاشت تو دهنم و بازی میکرد که منم دستمو بردم رو سینه هاش با سرشون بازی میکردم که یهو پریدم هوا نامرد لبمو گاز گرفته بود از داخل! از خودم جداش کردم سریع سرم رو بردم پایین با دندونام شرت رو کشیدم رو زانوهاش بعد هم با عجله درش آوردم دستشو گذاشت رو کسش گفت خوابشو ببینی خندیدم دستشو برداشتم حولش دادم عقب تکیه داده بود به پشتش پاهاشو گذاشتم رو شونم سرمو برودم وسط پاهاش زبونمو گذاشتم رو کسش آروم بازیش میدادم سرمو محکم گرفته بود نفس میزد ترشحات کسش زیاد شده بود دستام رو بردم رو کسش یکم لباشو از هم وا کردم زبونم رو گذاشتم رو چوچولش فشار دادم که جیغش رفت مثله برق گرفته ها میلرزید منم محکم تر با زبونم میکوبیدم بهش دیگه داشت گریه می افتاد ولی ول کن نبودم بدتر محکم تر زبونم رو تکون میدادم اونم میلرزید که یهو موهامو چنگ زد نفس نفس میزد و یه جیغ بلند کشید دیدم آبش با تمام قدرت پاشید بیرون رو صورتم معلوم بود با آخرین توانش ارضا شده بود. دیدم بی حال شده بلند شدم سرشو گرفتم تو دستام پیشانیشو بوسیدم با صدای ضعیف گفت مثل همیشه بهترینی.نشستم کنارش احساس میکردم کمرم درد میکنه دیدم دستش آروم لغزید رو شلوارم و رفت روی کیرم شروع کرد به مالیدن.دکمه های پیرهنم رو به سرعت باز میکرد بعدم شلوارم رو در آورد گفت پاشو وایسا بلند شدم سرشو آورد جلو از روی شرتم زبونش رو روی کیرم میمالید دستش رو برد زیر بیضه هام عقب جلو میکرد که شرتم رو از پام در آورد.سرشو آورد جلو تر زبونش رو محکم به سر کیرم کشید و شروع کرد به خوردنش.احساس کردم واقعا دیگه داره بهم فشار میاد (قبلشم اونو به شدت ارضا کرده بودم) گفتم بسه پاشو زبونشو دوباره کشید رو بیضه هام و بلند شد.به پشت برش گردوندم دستاشو گذاشتم روی پشتیه مبل زانو هاش روی مبل بود کاملا از خودشو خم کرده بود.دستمو گذاشتو رو باسنش سرمو خم کردم باسنشو بوس کردم دیدم برگشته با تعجب نگام میکنه گفتم هوم؟ گفت فکرشم نکن! دستمو بردم سمت کسش که از پشت زده بود بیرون اروم کشیدم روش. اون هنوز دختر بود دنبال فرصت مناسب میگشتم که بهونه گیری کنم و بکارتشو بردارم ولی الان نمیشد همینجوریش سگ بود وای به حال اون موقع! کیرمو آروم آوردم جلو سرشو خیلی کم گذاشتم جلوی سوراخ کسش و همینجوری بازی میدادم صداش دوباره در اومده بودم منم داشتم میمردم پس چه غلطی کنم؟ آروم کیرمو گذاشتم لای پاهاش بازی دادم ولی فایده نداشت. انگشتمو فرو کردم توی سوراخ باسنش بازیش میدادم گفت اوا؟ گفتم مرض بابا کشتی منو انگشتمه دیگه ستون چراغ برق که نیست! خندیدو گفت خب این کارو میکنی که چی؟ مگه آبت از انگشتت میاد؟ گفتم حرف نزن 2 انگشتی فرو کردم تو خودشو کشید جلو گفتم وایسا تکون نخور گفت خر خودتی گفتم زرنگ شدیا گفت چون گناه داری فقط سرشو میزاری بازی میدی گفتم باشه زر نزن مردم اه. سرشو آروم گذاشتم تو سوراخ باسنش شروع کردم بازی دادن یکمم سو استفاده کردم بیشتر فرو کردم ولی خب از هیچی بهتر بود! کیرمو آروم رو شیارای باسنش میمالیدم که گرفتمش گفتم برگرد من نشستم اون اومد رو پاهام نشست کیرم لای باسنش بود اگشتشتمو گذاشت تو دهنش میمکید ادا در میاورد که اعصاب منو بریزه به هم. عادتش بود مثل سادیسمی ها رفتار میکرد! ولی بازم عاشق بودم چون تموم دنیای من بود. رفت پایین سرشو آورد جلو با تمام قدرت کیرمو میخورد دستام رو زانو هام بود اونم دستاشو گذاشت رو دستام همینجوری که با قدرت ساک میزد ناخون هاشو (البته بهتره بگم چنگال هاش) فرو میکرد تو دستم. دستام درد میکرد آبم نزدیکه اومدن درد ارضا شدن و دستام باهام قاطی شده بود نمیدونستم کدومش بیشتر درد داره! گفتم اومدم دستاشو برداشت گذاشت زیر بیضه هامو محکم فشار داد که داد زدم مردم از درد هم زمان ارضا شدم آبم پاشید رو صورتش.چشمامو وا کردم دیدم داره میخنده گفت خوب بود؟ گفتم ساکت باش فکر کنم عقیم شدم. رفتم دستشویی سرو صورتمو آب زدم اومدم دیدم اونم خودشو تمیز کرده داره لباس میپوشه شرتمو پام کردم دیدم داره با حسرت نگاه میکنه؟ گفتم بیا تو دم در بده؟ چته؟ اصلا نخندید اومد جلو بغلم کرد لپمو محکم بوس کرد گفت دوست دارم. گفتم من که ندارم ولی اگه اصرار داری تو داشته باش.ساعت و نگاه کردم وای خدا 3 ساعت بود اونجام سربع لباسمو پوشیدم رفتم جلو آینه خودمو مرتب کردم به قول معروف دوباره شدم جنتل من! اومدم لم دادم جای همیشگیم اونم نشست کنارم سرشو گذاشت رو شونم.گفت: - عزیزم یه چیزی بگم؟ اجازه صادر شد. اگه فقط یکیه بگو - نه جدی میگم.فردا... فردا خواهرم داره میاد هوم؟ ویدا چی میگی؟ اون که 3 ماه پیش ایران بود؟ من سختمه موبایلمو از رو میزم وردارم اون از انگلیس همینجوری پا میشه میاد؟ - به من چه حالا که داره میاد. میدونی که اونم ازت دل خوشی نداره منم حوصله دعوا مرافه ندارم پس خواهش میکنم بزار بیاد بره تموم شه. مگه من اصلحه کشیدم حالا؟ اصلا به من چه بیاد بره نره! - اون که 100% به تو ربطی نداره ولی تا بره نه زنگ میزنم نه زنگ میزنی نه اس ام اس نه هیچ کوفت دیگه ای شوخی میکنی دیگه نه؟ - نخیر اصلا ویدا دروغ نگوووووو من خودم ختم روزگارم اون الان درس و دانشگاه داره مگه الکیه بیاد.راستش رو بگو؟ باز چی تو سرته؟ - هیچییییییی اصلا دروغ گفتم. تو فقط هیچ کاری نمیکنی تا خودم بهت زنگ بزنم قول میدم همه چیرو بگم ویدا واقعا که آخرشی من احمق عاشق چیه تو شدم؟ ها؟ - دستشو گذاشت رو لبم گفت هیس دوباره شروع نکن حوصله ندارم. اون عادتش بود گفتم که اخلاقش شبیه دخترا که هیچ اصلا شبیه آدما نبود.درست مثله یک سادیسمی رفتار میکرد! شایدم واقعا بود! زنگ خونه صدا کرد. چند لحظه بعد تصویر مامانش روی مانیتور آیفون دیده شد و به سرعت صدام کرد و گفت: عزیزم مامانم اومد داره ماشینشو میذاره تو پارکینگ.سریع اومدم جلوی در.کفشهام رو به سرعت پام کردم دستش رو گرفتم و یه لحظه تو چشای هم خیره شدیم.احساسم مثل همیشه نبود 2 سالی میشد که به پای هم جون می دادیم این دفعه بار هزارمی بود که جلوی در خونشون میخواستم ازش جدا بشم ولی... خدایا چرا اینطوریم این بارم مثله همیشه چرا تنم داشت می لرزید؟؟؟ گفتم عزیزم می ترسم احساس بدی دارم و اشک تو چشام جمع شده بود... محکم منو بغل کرد لبهاشو گذاشت رو لبهام.نمیدونم چرا لبهاش سرد تر از همیشه بود؟ گفت برو که الان مامان میاد بالا خراب کاری میشه.همین الان هم ماشینتو توی پارکینگ دیده فهمیده تو ساختمون ما هستی. اصلا نمیفهمیدم چی داره میگه! کمرم از سکس طولانی که باهم داشتیم درد گرفته بود اما مهم نبود چون من افکارم جای دیگه بود یه حس خیلی بدی داشتم و بغض کرده بودم... اما چرا؟ خودم هم نمیدونستم.درست مثل یه حیوونی که میدونه بزودی قربانی میشه... زمان انگار ایستاده بود ولی سریع اومدم بیرون که یاد این افتادم: گفتمش عشقت به دل افسون شده ... دل ز جادوی رخت افسون شده جز تو هر یادی به دل مدفون شده ... عالم از زیباییت مجنون شده بر لبم بگذاشت لب یعنی خموش ... طعم بوسه از سرم برو عقل و هوش در سرم جز عشق او سودا نبود ... بهره کس جز او در این دل جا نبود دیده جز بر روی او بینا نبود ... همچون عشق من هیچ گل زیبا نبود با صدای در آسانسور به خودم اومدم و با حالی خراب یه سیگار آتیش زدم و به سمت ماشینم حرکت کردم. هنوز اضطراب وجودمو پر کرده بود دستمو گذاشتم رو فرمان که پشت دستهامو دیدم.از سروری ناخونهاش که تو دستم فرو کرده بود هنوز داشت خون خفیف میومد دستمو بردم جلو دهنم با زبون روی زخمها میکشیدم اعصابم داغون بود ولی چرا شو خودمم نمیدونستم. 5 روز که مثل 5 سال برام گذشته بود سپری شد.دم دمای غروب بود موبایلم صدا کرد از خواب پریدم می دونستم خودشه.بله شماره موبایلش بود که زنگ میزد.به سرعت گوشیو گرفتم ولی صدایی نیومد گفتم عزیزم حالت خوبه؟ گفت اره گفتم کجایی؟ ولی باز هم صدایی نیومد. اطرافش خیلی سر و صدا بود فکر کردم از بیمارستان زنگ میزنه حالم بد شده بود فریاد کشیدم چی شده؟ کجایی؟؟ یهو یه صدایی شنیدم... صدای یه آمپلی سراری میومد... آره درسته! مسافرین محترم به مقصد لندن لطفا هر چه زودتر به گیت شماره 2 مراجعه کنند... زمین زیر پام لرزید و یه صدا به گوشم رسید که گفت دلم نیومد بی خبر برم.دوست دارم منو ببخش واسه همیشه.موفق باشی... نه خدایا نه من دارم خواب می بینم نه... 3 روز بعد از بیمارستان مرخص شدم ولی خودم رو نشناختم. من شکسته بودم و داغون تر شده بودم. از آینه می ترسیدم شده بودم مثل یه مرده دیگه ازون خنده ها و شوخی ها خبری نبود.فقط سکوت میکردم و واسه خودم سیگار میکشیدم. 10 روز بعد روی صندلی نشسته بودم و داشتم از شیشه هواپیما به بیرودن نگاه می کردم و اشک از گونه هام جاری بود و هق هق گریه هامو خودم میشنیدم. داشتم میرفتم به ویلامون در اسپانیا ولی اینکه تا کی و چه وقت می موندم معلوم نبود.چون بی رغبتی به خودم و زندگی تمام وجودمو گرفته بود.فقط می دونستم میخوام دور بشم از همه آداما. از همه کسایی که اسمشون آدم بود ولی باطنشون چیز دیگه ای بود به قول بابام "آدم بودن است و انسان شدن" دیگه میخواستم تنها باشم تا همیشه میخواستم خودم باشم و خودم.... هواپیما Take Off زد و پرواز کرد. لبخندی به تلخی زهر رو لبهام بود و یه حسی بهم میگفت به جمع بازنده ها خوش اومدی. ناگاه حواسم اومد به این... روزگار اما وفا با ما نداشت ... طاقت خوشبختی ما را نداشت پیش پای عشق ما سنگی گذاشت ... بی گمان از مرگ ما پروا نداشت آخر این قصه هجران بود و بس ... حسرت و رنج فراوان بود و بس یار ما را از جدایی غم نبود ... در غمش مجنون عاشق کم نبود بر سر پیمان خود محکم نبود ... سهم من از عشق جز ماتم نبود 2 سال از اون روزا میگذره گاهی خندم میگیره گاهی برعکس! نمیدونم کجاست و چه کار میکنه سعی کردم همه چیز رو فراموش کنم ولی فقط گاهی که یاد اون روزا میفتم به خودم میگم: عشق من بعد ازا ین هم آشیانت هرکس است ... باش با اون یاد تو ما را بس است ممنون از توجه شما. ارا (era)پرسه در خاک غریب پرسه ی بی انتهاست - هم گریز غربتم زادگاه من کجاست؟
پروین دختر ساسان - نوشته پدر رمان و داستان نویسی نوین ایران "صادق هدایت" - نوشته در: 21 آذر ماه 1307 پاریس توضیح: "پروین" داستان حماسی - اروتیک (سکسی) هستش که در مورد "جنگ ایرانیا با عرب ها" که در سال 22 هجری قمری در شهر ری امروزی ("رغا" قدیم) اتفاق افتاده نوشته شده. صادق هدایت این متن رو به زبان "پارسی" و با نثر و توصیف 100 سال پیش نوشته در کنار اینها به علت محدودیت های زمان خودش در برخی صحنه ها نمیتونسته شفاف سازی دقیق از لحظه های اروتیک داستان داشته باشه.با جسارت به روح پاکش من این داستان رو از "پارسی" به زبان "فارسی" عامیانه برمیگردونم که خوندن و درک کردنش راحت تر شه.درضمن داخل صحنه های اروتیک (سکسی) داستان دست میبرم و محدودیت ها رو برمیدارم و واقعیت هایی که به نظر اتفاق افتاده رو جاش مینویسم.و در آخر داستان رو خلاصه میکنم تا راحت تر و با انگیزه تر همه مخاطبین بخونن.یادش گرامی و روحش شاد... (حق کپی برداری آزاده میتونید رو تموم دیوارهای دنیا کپی کنید و باعث خوشحالیه) پروین دختر ساسان - قسمت اول بهرام پیرمرد 50 ساله نوکر خونه آروم جارو رو روی زمین میکشید با خودش غرغر میکرد... اینم شد زندگی؟ این همه کار میکنم جان میکنم آخرش که چی؟ به کجا رسیدیم؟ چرا ارباب نمیزاره بره؟ همه ایرانیای اصیل فرار کردن رفتن و فقط ما توی این شهر موندیم.اگر نون و نمکشون رو نخوره بودم همین الان میرفتم پشتم هم نگاه نمیکردم.اصلا به درک چرا خودم رو مقید میکنم به اینا؟ همین روزاست که لشکر عرب وحشی به ری برسه ما هم به خاک و خون کشیده بشیم... یهو در ایوان بازشد نقاش (صاحب خونه) 45 ساله اومد تو! یه اخمی به بهرام کرد گفت باز چه مرگته غرغر میکنی؟ چی شده؟ بهرام جارو رو انداخت به دیوار ایوان تکیه داد گفت قربان چرا غرغر نکنم؟ شما که از حال و روز ایران خبر دارین. مگه نشنیدین عربای وحشی همه جا رو غارت کردن ناموس مردم رو یغما بردن بارون خون همه ایران رو پر کرده الان هم لشکر وحشی ها نزدیک ری میجنگه اگه ما شکست بخوریم چی بم سر��ن �یاX�X� قرب�'� لY�م اصیل �X����� ه�' Y�X�اX� کردن م����� گرسن� Y� بی جا��م�ن ش�/ن Y�قط �ا ئینجئ موندیم.بیایین فرار کنیم بریم.اگر خدای نکرده دستشان به پروین برسه چی؟ میدونین دختر ها رو میفرشند؟ نقاش یکمی فکر کرد گفت راست میگی حالا چطوری باید فرار کرد؟ اصلا راه فراری هست؟ این دختر تمام زندگیه منه حالا چیکار کنم؟ بهرام مکثی کرد گفت به اهورامزدا قسم تمام ترس من از همینه.من پیر مرد 50 ساله از دنیا چی میخوام؟ یه برادر داشتم که اونم عربا توی جنگ تیکه پارش کردن پروین (دختر صاحب خونه) مثل دختره منم هست خودتون که میدونین از بچگی خودم بزرگش کردم براش مادر نداشتش بودم. نقاش سرش رو تکون داد گفت برو پرویز (نامزد دخترش پروین) رو بیار بهرام آهی کشید گفت قربان راه زیادیه خودش پیداش میشه! نقاش اخمی کرد (به در اشاره کرد) گفت برو پرویز رو صدا کن تا اون روی من بالا نیومده.بهرام با سرش تایید کرد سریع به طرف در رفت. نقاش به باغ خونش خیره شد یکمی فکر کرد بلند پروین (دخترش) رو صدا کرد.چند دقیقه بعد در ایوان باز شد یه دختر 20 ساله قد بلند خیلی سفید با موهای خرمایی ابروهای نازک چشمای مشکی بینی کوچیک و صورت کشیده که لبهای قرمز و گوشتیش توجه همه رو جلب میکرد با یه لباس بلند یکسره از در اومد تو گفت بله؟ نقاش یکمی نگاش کرد گفت چرا رنگت پریده؟ چیزی شده؟ پروین سرش رو انداخت پایین گفت میدونم چه بلایی قراره سر ما بیاد چرا نارحت نباشم؟ نقاش سرش رو تکون داد یکمی توی ایوان قدم زد گفت عربای وحشی دارن به ما حمله میکنن الان هم نزدیک ری رسیدن ولی خب چیکار میتونیم بکنیم؟ نزدیک 1 سال شده که میجنگیم این هم جنگ سوم ما با اوناست 2 تای قبلی رو بردند نصف ایران به تاراج رفت الان هم سومیش رو دارن میبرن و نزدیک ری رسیدن مردم گرسنه و تشنه دارن میمیرن لشکر ایران بی سلاح و امکانات مونده همه اینارو خودم میدونم ولی بازم چیکار کنیم؟ تو هم نگران نباش اهورامزدا با ماست یه لشکر از سمت "دیلم" داره به کمک لشکر ما میاد همراهشون هم کلی آب و غذا و سلاح دارن به زرتشت توکل کن همه چیز به زودی درست میشه.آتش یزدان همیشه آلودگی ها رو پاک میکنه. پروین سرش رو بین دستاش گرفت به دیوار ایوان تکیه داد آروم گفت جنگ...کشتار...خون! نقاش با نگرانی نگاهی کرد گفت دخترم ما 1000سال میشه که میجنگیم ولی هیچ جنگی مثل جنگ با عربای وحشی نبوده.اون نامردا میکشن تاراج میزنن یغما میبرن تجاوز میکنن و... حالا هرچی که بر باد بدیم بازم کمه ما در راه وطن خون میدیم اهورامزدا از ما محافظت میکنه.حالا از این حرفا بیا بیرون بزار من نقاشی آخرم رو تموم کنم.خودت میدونی من سالها نقاش دربار بودم و الان هم روی بزرگترین نقاشی زندگیم کار میکنم که اونم چیزی نیست جز چهره تو.پس بیا به کارمون برسیم نگران چیزی هم نباشیم.یادش بخیر بچه که بودی توی باغ کنار آبشار کوچیکمون بازی میکردی مادرت از نگاه کردن به تو لذت میبرد... پروین سرش رو بالا آورد نگاهی به نقاش کرد گفت ای کاش بچه میموندم بزرگ نمیشدم و این روزا رو نمیدیدم. نقاش خنده ای کرد گفت برو ساز رو بیار (پروین چنگ میزد) بشین روی صندلی ساز بزن منم نقاشی رو ادامه بدم.پروین با سر تایید کرد از ایوان رفت بیرون نقاش پشت میزش نشست از کشو یه کاغذ لوله شده در آورد یکمی بهش خیره شد بعد یکم رنگ خشک شده و لوازم دیگه رو در آرود همون موقع پروین یه چنگ قشنگ دستش بود اومد جلوی پدرش روی صندلی نشست تقریبا نیم رخ به باغ خیره شد انقدر که زیبا و باورنکردنی بود پدرش چند لحظه بهش خیره شد و تو دلش تحسین کرد به این همه زیبایی که یزدان در وجود دخترش گذاشته. پروین لبخندی زد گفت "راشنو" (سگ خونه) مریض شده خبر داری؟ نقاش که رنگا رو قاطی میکرد گفت جدی؟ دیشب زوزه های عجیبی میکشید.بهرام که برگشت میگم بره دکتر رو بیاره معاینه کنه. بعد یه تیکه رنگ طلایی برداشت روی سنگ میکشید. یکم بعد نقاش گفت نیمدونم چرا چند وقته پرویز سراغ ما نیومده به بهرام گفتم بره خبرش کنه بیاد ببینیم چه خاکی باید توی سرمون بریزیم ولی حتما داره لشکرش رو برای جنگ آماده میکنه (پرویز نامزد پروین فرمانده لشکر ایرانیان بود) به امید یزدان وقتی جنگ رو بردیم براتون عروسی میگرم تا همیشه شاد و خرم توی وطن خودمون زندگی کنین فقط منه پیر مرد هم یجورایی کنارتون راه بدین تو که میدونی جز تو کسی رو ندارم! پروین چیزی نگفت فقط به باغ خیره شده بود نقاش همینطوری که زنگ ها رو آماده میکرد گفت راستی چرا ساز نمیزنی؟ صدای اون چنگ رو در بیار که دلم براش تنگ شده.پروین با سرش تایید کرد بعد همونطور که به باغ خیره بود تا استایلش رو برای نقاشی نگه داره چنگ رو آروم آورد بالا بعد با خستگی و غم عجیبی ناله چنگ رو در آورد! پروین آهنگ "شهر آزاد" ساخته ریمسکی کرساکوورا رو میزد (آهنگ Scheherazade ساخته Rimsky Korsakow) نقاش نفس عمیقی کشید گفت پای چپت رو تکون بده یکمی ببر عقب تر پروین همینکار رو کرد نقاش با سر تایید کرد قلم مو رو برداشت شروع به ادامه نقاشی دخترش کرد.یکمی بعد نقاش آروم گفت ولش کن امروز دستم به کار نمیره بعد کاغذ نقاشی رو لوله کرد انداخت روی میز خودش روی صندلیش نشست به ناله بی نظیر ساز گوش میکرد... در باز شد پروین ساز رو گذاشت زمین با خوشحالی پاشد و یه پسر 25 ساله چهار شونه قد بلند و فوق العاده جذاب و خوشگل با لباس رزم اومد تو پروین سریع رفت سمتش خودش رو انداخت توی بغلش روی لبش رو بوسید گفت پرویز کجا بودی؟ دلمون برات تنگ شده بود.نقاش لبخندی زد گفت خوش اومدی پسرم بهرام رو فرستادم دنبالت ندیدیش؟ پرویز سرش رو تکون داد گفت نه! یه دنیا کار داشتم همه رو گذاشتم کنار اومدم به شماها سر بزنم یه کاری هم داشتم.نقاش به پرویز نگاهی کرد گفت از جنگ چه خبر؟ خبر تازه چی داری؟ خودت که سالمی؟ پرویز دست پروین رو فشار داد گفت چرا ساز رو قطع کردی؟ خیلی وقته جز صدای ناله زخمی ها و شمشیر و فریاد چیزی نشنیدم بعد به نقاش نگاهی کرد گفت ببخشید از بس که سرم شلوغه اومدم یه خداحافظی کنم برم.همین امروز یا فرداست که جنگ با عربا بیرون دروازه های ری شروع بشه.لشکر من داغون و درمانده شده هممون بی نفس داریم از پا در میاییم احتمال شکست زیاده اومدم بگم اگه دست عربا به شماها برسه یه لحظه صبر نمیکنند شما رو میکشن عرس من رو یغما میبرن.خواهش میکنم از شهر فرار کنین درسته دیر شده ولی من میتونم از راه مخفی شما ها رو فراری بدم عاقبت خوشی واسه هیچ کس پیش نمیاد.نقاش سرش رو تکان داد به پروین گفت برو چیزی برای مهمون بیار مگه نمیبینی نامزدت تشنه شده؟ پروین دست پرویز رو ول کرد روی پیشونیش رو بوسد از ایوان رفت بیرون پرویز هم اومد کنار نقاش نشست...پرسه در خاک غریب پرسه ی بی انتهاست - هم گریز غربتم زادگاه من کجاست؟