پروین دختر ساسان - قسمت دوم نقاش به آرومی به پرویز گفت اتفاق بدی افتاده که اینطوری ترسیدی؟ پرویز سرش رو پایین انداخت گفت جاسوس ما خبر داده لشکر کمکی دشمن فردا به ری میرسد و حمله میکنن اگر لشکر کمکی به ما نرسه فردا حتما شکست میخوریم و همه ما میمیریم. نقاش سرش رو تکوم داد با غم رنج گفت دیگه چی میگفت؟ من شنیدم عربا با وحشی ترین حالت ممکن دارن به ایران میتازن درسته؟ پرویز که اشک توی چشماش حلقه زده بود گفت تمام جاسوس های ما دستگیر شدن عربا آتشکده ها رو نابود کردن به اهورامزدا توحین میکنن درضمن لشکر کمکی دیلمی ها که به کمک ما میومدن رو به خاک و خون کشیدن و همه رو کشتن ما دیگه هیچ امید و توانی نداریم مرد ها و بچه ها سره نیزه عربا بالا میرن زنها و ناموس ما مورد تجاوز قرار میگیرن بعد هم به عنوان جنس برتر دنیا به بازار های جهان صادر میشن.عربا برای تصخیر ایران از هیچ وحشی گری دریغ نمیکنن خلیفه آنها که از دین جدید حرف میزنه درنده ترین فرمانده های خودش رو به ایران فرستاده.لشکر من فردا برای ناموس به جنگ میره. نقاش اشکهاش رو پاک کرد به آسمون نگاهی کرد گفت فرمانده های جنگ درنده و خونخوار نیستن.خلیفه ای که با دین جدیدش دستور تاراج ما رو داده خون میمکه.اهریمن به کمک اون رفته و با حمله به ما به فرهنگ و ناموس ما تجاوز میکنن.بعد به پرویز نگاهی کرد گفت حالا تعداد زیادی کشته شدن؟ پرویز نیشخندی زد گفت من فرمانده یک سپاه بزرگ ایرانیا هستم ولی تاحالا تو عمرم همچین جنگی ندیدم.میکشن میکشن میکشن وقتی خون از روی شمشیرهاشون سرازیر شد بلند میخندن و جنازه ها رو آتیش میزنن تا لکه ایرانیا از زمین پاک شه تمام جوب ها شده رودخانه خون ایرانیا. اشکهای نقاش بیشتر از همیشه سرازیر شده بود یه دونه زد توی پیشونیش گفت یزدان ببین چه به سرمون اومده؟ هرگز ایران همچین زخمهایی نخورده بود عربایی که سالها زیر دست ما شلاق میخوردن از گرسنگی سوسمار شکار میکردن و به ما باج میدادن حالا با آیین جدیدی به نام "اسلام" دارن ما رو به خاک و خون میکشن من شک ندارم اهریمن با دین جدید اینا همدست شده تا یگانه ایران سربلند رو به خون بکشن.بعد سرش رو گذاشت روی میز و هق هق گریه همه جا رو پر کرد.ولی افسوس که گریه های اونا بیفایده بود اهریمن و اهریمنیا دستشون رو بهم داده بودن تا ایران ما ایران نباشه. در باز شد پروین با سینی نقره ای اومد تو بعد یه کاسه بلوری رو جلوی پرویز گزاشت یکی هم جلوی پدرش.پروین دست پرویز رو گرفت گفت این فالوده رو بخور خودم درستش کردم پرویز لبخندی زد پروین رو به سمت خودش کشید عشق و محبت توی چهره هردوشون موج میزد روی گونه پروین رو بوسید بعد کاسه فالوده رو یکضرب سر کشید خورد! دوباره پروین رو بوسید گفت مرسی بی نظیر بود.پروین دستی توی موهای نامزدش کشید گفت جنگ تا کی ادامه داره؟ پرویز سرش رو تکون داد چیزی نگفت.پروین چنگی توی موهای نامزدش زد گفت هیچ جوری نمیشه باهاشون آشتی کنیم؟ پرویز پوزخند بلندی زد گفت آشتی بکنیم؟ هم وطن های ما زیر شمشیر اونا تیکه پاره شدن بعد آشتی کنیم؟ اونا میگن باید به دین جدید ما (اسلام) ایمان بیارین آتشکده ها رو نابود کنین به اهورا و زرتشت لعنت بفرستین زبانتون رو از پارسی به فارسی تغییر بدین بعد میگی آشتی کنیم؟ پس جواب نیاکان ما چی میشه؟ جواب آینده های ما چی میشه؟ به بچه های آینده چی بگیم؟ 1000 سال دیگه اونا ما رو لعنت میکنن.ما مردونه میجنگیم اگه برنده شدیم مبارک همه باد اگرم شکست خوردیم باید از روی جنازه تک تک ما رد بشن تا ایران رو فتح کنن. اگر سرنوشت برای ما رقم زده که کشته بشیم پس بزار در راه اهورامزدا و وطن جان بدیم چون این آیین ساسان و نیاکان ما بوده.نقاش با غرور گفت ما میمیریم ولی اونا آیین ما رو نمیتونن از میون بردان مگه یونانیا و اشکانیا با وحشی گری به ما حمله نکردن؟ فرهنگ ما قدیمی ترین و بزرگترین فرهنگ دنیا بوده و هست پس ما از بین نمیریم ایران همیشه پا بر جاست.پرویز سرش رو تکون داد گفت بعد از جنگ نهاوند همه سردار های ایرانی کشته شدن و پرچم کاوه زیر پای دشمن له شده. نقاش با ناراحتی سرش رو تکون داد به باغ خیره شد گفت تنها چیزی که به عربای وحشی روحیه میده دین جدید اوناست (اسلام). دین اونا گفته اگه بکشید یا کشته شوید به بهشت میرید و بعد از اون هوس بر زنهای ایرانی که در جهان اصیل ترین و زیبا ترین هستن و اندوخته بی نهایت ما از زر و طلا اونا رو وحشی تر کرده و حمله میکنن.اونا باغ و سبزی ایران رو دیدن باورشون نمیشه به خودشون میگن بهشت خود ایران بوده و هست.از صحراهای داغ عربستان به بهشت ما رسیدن حق دارن وحشی بشن.در ضمن اونا چون خودشون جز تخته سنگ های داغ چیزی نداشتن دارن تمام دانش و فرهنگ دانشمندای ما رو با خودشون به عربستان میبرن و به نام دین اسلام ثبت میکنن.شهر ها و مدارک ما رو نابود کردن تا مدرکی بر علیه ادعای اونا نداشته باشیم دیگه از فرهنگ ایران زمین خبری نیست دیگه از بهشت خبری نیست ایران جهنمی شده که کلاغ ها روی سر جنازه ها پرواز میکنن و هر چند دقیقه یه تیکه از گوشت تنشون رو میخورن.نقاش که به زور جلوی گریه خودش رو گرفته بود به پرویز نگاهی کرد ادامه داد سردار حالا امیدی به پیروزی داری؟ پرویز سری تکون داد گفت بافرخان قراره به کمکون بیاد من و چند سردار دیگه از قلعه سفید مراقبت میکنیم ولی احتمالا یه جنگ خیلی خونین این نزدیکی شروع میشه حالا شما بهتر نیست از اینجا برین؟ پروین به نامزدش نگاهی کرد گفت کجا بریم؟ مگه نمیبینی بابام مریضه حالش خوب نیست پرویز اخمی کرد به پروین نگاهی انداخت گفت نه! همین امشب راه میافتین میرین من خیلی کار دارم ولی بازم به کار شما رو راه میندازم باید امشب برین نمیخوام توی بازار برده فروشها سر ناموس من معامله بشه. نقاش مکثی کرد به پرویز گفت دیگه خیلی دیر شده اگه فردا پیروز شدیم که هیچی اگه شکست خوردیم سریع بیا پیش ما به سمت کشورهای اطراف بریم.پرویز از ناچار با سر تایید کرد بعد دستش رو دراز کرد کاغذ لوله شده روی میز رو برداشت گفت کار آخره نه؟ بعد به نقاشی خیره شد چهره و اندام بی نظیر پروین که نمونه کامل یک زن ایرانی بود رو بر انداز کرد گفت زن ایرانی شاهکاره عربا حق دارن وحشی بشن! خواهش میکنم بزارین نقاشی نامزدم رو با خودم ببرم میدان جنگ واسه روحیه من خیلی موثره قول میدم برگشتم به شما سالم تحویلش بدم. نقاش لبخندی زد گفت مشکلی نیست. پرویز کاغذ رو لوله کرد گذاشت توی جیبش گفت دیگه باید برم خیلی دیرم شده باید لشکرم رو برای جنگ فردا آماده کنم.نقاش دست پرویز رو فشار داد گفت به یزدان قسم اگر منم نفسی داشتم برای جنگ دریغ نمیکردم ولی حیف که جز مریضی چیزی ندارم... چند دقیقه بعد پرویز پایین توی باغ به سمت در خروجی میرفت پروین صداش زد خودش رو انداخت توی بغلش گفت مراقب خودت باش.پرویز لبای پروین رو بوس کرد گفت احتمال برگشتنم خیلی کمه فردا همه ما میمیریم تو با پدرت باید امشب برین.پروین نیشخندی زد گفت همه با هم میمیریم برای حفظ آیین زرتشت پرویز دستاش رو آروم به سینه های پروین کشید گفت به شجاعتت افتخار میکنم ولی عاقبت همه ما چیزی جز مرگ نیست امیدوارم دادار آسمانها اون دنیا ما رو بهم برسونه.پروین خنده ای کرد گفت این حرفا رو نزن بعد انگشتر طلا با طرح شاهنشاهی خودش رو از دستش در آورد گفت این مال تو پرویز هم انگشتر طلای خودش که روی نگینش نشان "اهورامزدا" حک شده بود رو به پروین داد گفت برات شانس میاره. به یزدان توکل کن به امید روزی که با هم دنیای خودمون رو بسازیم. بعد محکم لباش رو روی لبای پروین فشار داد و به سمت در خروجی رفت...پرسه در خاک غریب پرسه ی بی انتهاست - هم گریز غربتم زادگاه من کجاست؟
پروین دختر ساسان - قسمت سوم نقاش روی رخت خواب سفید خوابیده بود و آروم با خودش زمزمه میکرد... دیروز بود.دیروز وحشی ها ریختن و به دار و ندار شهر ری تاراج زدن.کسی زنده مونده؟ اصلا انسانی باقی مونده؟ اصلا... پروین کتابی که مطالعه میکرد رو روی زمین گذاشت یکمی دارو به خورد نقاش داد نقاش چند تا سرفه کرد و بی حال به پروین گفت پروین تویی؟ پرویز نیومده؟ همه شهر به یغما رفته شما باید زودتر برین.چرا قیافت اینطوری شده؟ پروین به پدرش نگاهی کرد و گفت توی این هوای خفه و ستم چطوری نفس بکشم؟ نمیبینی چی به روز وطن اومده؟ ایران ما نابود شد نقاش که اشک توی چشماش حلقه زده بود بیحال تر از قبل گفت نترس دخترم.اهورامزدا با ماست به دادار آسمانها توکل کن تو با پرویز فرار کنین به سمت هندوستان من پیرم نمیتونم بیام. شما شاد و خرم زندگی کنید برای روح من کافیه.شاید یه روز ایران ما از دست این عربای وحشی آزاد شد و تونستین برگردین به وطن.از زرتشت کمک بخواه... نقاش با دستای بیحالش آروم اشکاش رو پاک کرد به آتشی که از مشعل های دیوار زبانه میکشید خیره شد گفت وطن نابود شد ایران به خون کشیده شد ناموس ما برده اعراب وحشی شد فرهنگ ما لگد مال شد دانش ما به سرقت رفت... پروین آروم گفت پدر با خودت چی میگی؟ دیگه همه چیز تموم شده. در ضمن من امشب پیش شما میمونم چون حالت خوب نیست هوا هم باد و طوفان داره بهتره با هم باشیم. نقاش با سر تایید کرد خودش رو تکونی داد گفت از پرویز خبری نداری؟ چرا پیش ما نیومد؟ چند قطره اشک روی صورت ظریف پروین چکید گفت نیومده و نمیاد. اون مرده. دیشب خواب دیدم یه خنجر توی کمرش فرو رفته و زجه میزنه. نقاش دست مهربونش رو روی موهای بلند دخترش کشید گفت نگران نباش پرویز میاد لشکر ما هنوز یکمی جون داره حتما پرویز هم با سردار های دیگه داره میجنگه بعد چند تا سرفه کرد... پروین نیشخندی زد گفت مریضی باعث شده حذیون بگی دیگه هیچ کس باقی نمونده بجز زن ها و بچه ها که اونا هم بزودی یغما میرن! یهو صدای عجیبی به گوش رسید پروین با عجله کنار پنجره اتاق رفت صدای پارس سگ خونه به وضوح شنیده میشد باد مخوفی تاریکی شب رو ترسناک تر از همیشه کرده بود نقاش فریاد زد باز چی شده؟ توی خونه خودمون هم آرامش نداریم؟ صداها بلند تر و نزدیک تر شدن یهو در اتاق باز شد بهرام (نوکر خونه) پرید داخل پشتی در رو محکم بست نفس نفس زنان به در تکیه داد نقاش با وحشت گفت چی شده؟ بهرام بریده بریده و بیحال گفت دیدم... خودم دیدم...سوزاندن دریدن من فرار کردم اومدم به خونه 4 تا عرب با شدت در زدن منم در رو باز کردم گفتم چی میخوایین؟ نقاش با ترس و تردید گفت بعدش؟ بهرام با بغض گفت امروز پسر و دختر مسمغان (بزرگ مغان که رئیس مذهبی شهر ری بود) رو توی آتیش سوزاندن من اومدم خونه دیدم یه عرب صورتش رو پوشانده پشت درختهای باغ قایم شده و با ولع به پروین که روی ایوان نشسته بود خیره شده بود و آروم با خودش میخندید و دستاش رو بهم میمالید.حالا اون عرب رفته 3 نفر رو با خودش آورده به زور وارد خونه شدن الانم سگ خونه داره بهشون حمله میکنه بدون شک اونا دنبال پروین اومدن... پروین با ترس دست بهرام رو گرفت گفت تورو به اهورامزدا قسم یه جایی قایمم کن من میترسم.بهرام نالان گفت بیرون برید بد تر توی دام اونا میافتین.پروین با تردید گفت پس چیکار کنم؟ نقاش آهی کشید گفت ای کاش به حرف پرویز گوش کرده بودیم و فرار میکردیم دیگه همه چیز تمومه... پروین گفت الان سگ رو میکشن چیکار کنیم؟ نقاش فریاد زد ساکت باش! اهورامزدا سگ رو برای پاسبانی آفریده اون به وظیفش عمل میکنه. پروین با گریه داد زد اهورامزدا...اهورامزدا... پس اهورامزدا کجاست؟ چرا به داد ما نمیرسه؟ چرا جلوی اهریمن رو نمیگیره؟ نقاش که از صداهای وحشتناک بیرون و زوزه باد مخوف کم کم به گریه میافتاد گفت این وحشی ها که خودشون اهریمن هستن.اینایی که خودشون رو در دین تازه پا گرفته خودشون گم کردن و در پناه اون ناموس مردم رو تاراج میزنن اهریمن های واقعی هستن.پروین با گریه گفت الان میریزن اینجا من چیکار کنم؟ نقاش با اینکه میدونست داره دروغ میگه و واقعیت چیزه دیگه ای هست با گریه گفت نترس عزیزم اونا برای غارت خونه و زر و مال میان نمیزارم دستشون به تو برسه و آشکارا گریه میکرد... نقاش به گریه به بهرام گفت مشعل ها رو خاموش کن بهرام سری تکون داد گفت خودشون مشعل همراه دارن و مطمئنن همه خونه رو بازرسی میکنن چشمای اون وحشی ها مثل گرگ توی تاریکی میدرخشه سیاه و بلند با میمون هیچ فرقی ندارن.پروین بلند گفت هیس... هیس... صدا رو شنیدین؟ بهرام گفت نه چه صدایی؟ پروین آروم گفت اونا وارد خونه شدن خوب گوش بده... صدای پاهاشون میاد.همون لحظه صدای چند نفر پشت در اومد بعد محکم به در لگدی زدن با داد و فریاد گفتن "افتحوا الباب ایها الکلاب النجسة" از لگد اونا اتاق بلرزه افتاده بود اهالی خونه نگاهی به هم کردن نقاش گفت اینا کین؟ در داره میشکنه در رو باز کن... بهرام در رو باز کرد 4 تا عرب با قد و قامت کشید و بلند سیاه مثل ذغال با فریاد و چهره های وحشتناکی ریختن توی اتاق از شمیشرهاشون خون غلیظ میچکید نگاه هر 4 نفرشون روی پروین خیره ماند بهم دیگه نگاه تحسین آمیزی کردن بهرام رفت به سمتشون ولی با کشیده محکم پرت شد روی زمین هر 4 نفر بلند و وحشتناک زدن زیر خنده پروین از ترس افتاد روی رخت خواب پدرش. یکمی از عربا به رفیقش نگاهی کرد یه چشمک زد گفت "فلیبار کل الله لم ارفی عمری جملا کهذا" دومی گفت "رئیسنا یعطینا دراهم کثیرة" سومی گفت "انا متاکد" اولی به بهرام اشاره کرد گفت "تیقظ من هذا الرجل" دومی گفت "فلنجعل ولنفتش فی کل الانحاء لاتنسوا السجاده" اولی گفت "فلنذهب لکی لانضیع الوقت" بعد هر چهار نفر با هم زدن زیر خنده. 3 نفر از عربها وحشی وار حمله به اتاق کردن یکی پرده رو پاره کرد یکی کتابهای خطی کهن ایرانی رو انداخت زمین و لگد مال کرد اون یکی دنبال صندق طلا جات میگشت نفر چهارم رفت سمت پروین دستش رو زیر گردنش گذاشت بعد گردنبند طلا رو کشید و پاره کرد بعد هر 4 نفر خندیدن دوباره دستش رو گذاشت زیر چانه پروین آروم سرش رو آرود بالا پروین دستش رو با خشم پس زد بهرام فریاد زد یا دادار آسمانها و خودش رو پرت کرد روی مرد عرب چند مشت به صورتش کوبید ولی افسوس... یکی از عربها با لگد به بهرام کوبید بهرام چند متر اونور تر پرت شد زمین همه با هم داد زدن "لنقتلهم لنقتلهم..." اون 2 نفر هم وسایل رو گذاشتن زمین اومدن روی سر بهرام واسادن 4 نفری بهم نگاهی کردن بلند زدن زیر خنده شمیشر های خونی رو از غلاف خارج کردن یهو هر 4 نفر باهم شمشیرهاشون رو توی بدن بهرام فرو کردن بهرام حتی فرصت ناله کردن هم پیدا نکرد عربا بلند زدن زیر خنده شمشیرها رو بیرون کشیدن از پیکر تیکه تیکه شده بهرام جوب خون درست شده بود پروین بلند جیغ زد از هوش رفت... نقاش فریاد زد با دختر من چیکار دارین؟ من رو بکشید دارو ندارم رو ببرین ولی با میوه زندگی من کاری نداشته باشین... و باز هم افسوس.یکی از عربها یه چادر آورد پروین که بیهوش شده بود رو توی چادر گذاشتن و گره زدن.نقاش عبای یکی از عربا رو گرفت داد زد تو رو به دینی که کاری قسم میدم دختر منو ول کن اون ناموس منه ولش کن عربها بهم نگاهی کردن و محکم زدن زیر خنده همون موقع یه باد مخوف بلند شد آتیش مشعل ها خاموش شد صدای زوزه باد همه جا پیچیده بود تاریکی غلیظی همه جا رو پر کرده بود 3تا از عربها پروین که توی پارچه پیچیده شده بود رو بلند کردن روی دوششون و از اتاق خارج شدن صدای زوزه باد تن هر شیر مردی رو میلرزوند چند لحظه بعد صدای ناله پیر مرد نقاش توی تمام خونه پیچید.براحتی میشد حدس زد عرب خونخوار با شمشیرش چیکار کرده. اون 3 تا توی باغ زدن زیر خنده یکم بعد نفر آخر سر بریده پیرمرد رو به طرفی پرت کرد و دوباره همه زدن زیر خنده و از خونه خارج شدن...
پروین قسمت چهارمچادر لشکریان عرب .سردار عرب با چهره سگ صفتش واساده بود خودش رو برانداز میکرد با سبیلهاش بازی میکرد.یه لبخند رضایت مندانه ای زد همون لحظ چادر به کنار رفت 4نفر عرب سگ صفت تر وارد شدن یه چادر رو گزاشتن جلوش که توش چیزی بود... بعد یکصدا گفتن "السلام علیک یا سیدی هذه حوریة من الجنة جلبنا ها لک." یکی از عربها روی چادر رو باز کرد و یه سردار اشاره ای کرد سردار یه لبخند موذیانه زد دست به کمرش برد یه کیسه چرمی به سمتشون پرت کرد و سکه های طلای ساسانی که روی همشون مهر "ایران زمین" حک شده بود به زمین ریخت 4 عرب با چنگ و دندان به طلاهای ساسانی حمله بردن و تعظیم کردند سردار عرب به پیکر بیهوش پروین یه دختر ساسانی از سرزمین ایران نگاهی انداخت آب دهنش رو فرو داد دستاش رو بهم مالید و از خوشحالی نعره ای زد بعد به اون 4تا نگاهی کرد با خشم داد زد "اخرجوا...انقلعو من هنا" و 4 عرب بیرون رفتند. سردار عرب نشست جلوی دختر سرش رو روی زانوش کشید یکمی بدن بینظیر زن ایرانی رو لمس کرد پروین تکونی خورد آروم چشماش رو وا کرد سردار عرب با شوق و خوشحالی گفت "مساءالخیر با ربة الجمال اهلا بک...تعالی معی" پروین به چهره سگ صفت سردار عرب نگاهی انداخت سریع از جاش پرید گفت چه خواب ترسناکی! احتمالا این یه کابوسه! سردار عرب گفت "لا تهربی منی کالغرالة... آه ما الطف عیونک الجمیلة تسکرنی بخمر من الجنة" بعد به صندوق جواهراتش اشاره کرد گفت "اضع کل ثروتی هذه امام قدیمک" پروین با ترس و لرز خودش رو عقب کشید به دیواره های چادر تکیه داد دستی توی موهاش کشید خماری چشماش دل هر مردی رو آب میکرد چه برسه به اون سگ صفت.سردار عرب نگاهی خریدارانه به پروین انداخت نگاهش روی سینه های برجسته و نازش خیره ماند آب دهنش رو فرو داد رفت جلو دستش رو پشت کمر پروین محکم قفل کرد لباش رو آروم برد سمت لبای دختر! پروین با ترس دستش رو روی صورت سردار عرب گذاشت هولش داد عقب هیکل قول آسای سردار عرب تکونی خورد گلدان کنار پاهاشون افتاد شکست.سردار عرب خنده چنش آوری کرد دستش رو روی باسن برجسته پروین کشید و بخوبی لمسش کرد بعد آورم دستش رو روی کیرش برد شروع به مالیدن کرد پروین از ترس وحشت بیحال شده بود دست سردار عرب با قدرت بیشتری باسن پروین رو لمس میکرد همون لحظه پروین تمام زور و توانش رو جمع کرد و فریاد زد تو رو به خدایی که میپرستی ولم کن...بزار برم... سردار عرب خنده چندش آور دیگه ای کرد رفت عقب دستاش رو بهم زد همون لحظه یه عرب دیگه وارد اتاق شد (مترجم عربها بود) سردار عرب در گوشش چیزی گفت و خودش روی تختش نشست. عرب مترجم جلوی او تعظیم کرد رفت جلوی پروین به زبان "پارسی" (من به "فارسی" عامیانه بر میگردونم) گفت شب شما خوش! پروین چیزی نگفت مترجم دوباره گفت مطمئن باشید به شما آزاری نمیرسه شما در پناه حضرت والا (اشاره به سردار عرب) هستید. ایشون از خلیفه جدید که دین تازه "اسلام" را آورده اند در ایران نماینده هستن. پروین - بزارین برم دست از سرم بردارین. مترجم - شما دیگه نمیتونین برین. چرا تنتون میلرزه؟ هیچ آسیبی به شما نمیرسانیم. پروین - بزارین برم تو رو به خدایی که دارین بزارین برم مترجم - سردار ما (اشاره به سردار عرب) که از خلیفه نمایندگی کامل در ایران دارند پیشنهاد جالبی رو برای شما مطرح کردن.آینده شما و ایران بستگی به جواب شما داره. پروین - (با تردید) بگو... مترجم - سردار ما بیش از اونی که فکر میکرد شما رو زیبا و بی نظیر دیده اگر شما به دین اسلام پناه بیارید و با سردار ازدواج کنید تا جزو همسران ایشون بشین به دستور سردار کاخ بزرگی در اختیار شما قرار میگیره و تعداد زیادی کنیز و غلام زیر دست و پای شما میلولن. پروین - (با صدای بغض دار) شما رو به یزدان پاک بزارین برم. پدرم مریض بود نمیدونم زندست یا مرده... مترجم - ( با کنایه) آون روزی که شما پول داشتین جهان رو فتح کردین.رومیان - تورانیان و عربها با همه جنگد کردین سرتاسر ایران جنگ با همسایه ها. پروین - ما هیچوقت به نام دین و آیین خون کسی رو نریختیم. این دین تازه وارد شما گرسنه های وحشی هستش که این دستور رو داده.شما وحشی هایی که ایران ما رو تاراج کردین و به یغما بردین. دین شما از اهریمن خدای جنگ خدای خونخوار و درنده خدای پستی ها پیروی میکنه و شما در پناه این دین ایران زمین رو تاراج کردین.همه چیز شما پست و ننگین بوده و هست حتی دین خونخوار و ستمگر شما. مترجم - دین ما (اسلام) از سمت خدا آمده!!! به ما دستور داده بکشیم و خون بریزیم چون کشته شویم یا بکشیم به بهشت ابدی میریم. شما ایرانیان زرتشتی هستین و همدست اهریمن.دین شما باطل و مخرف است! پروین - (با تمسخر) با فرهنگ جدید حرف میزنی؟! ما قرنهاست این دین رو داشتیم ولی ظاهرا پیغمبر شما اسلام رو 22.3 سالی میشه که آورده.بعد حرف ما مخرف است؟ مترجم - شما باید باور کنید با فتح ایران از سمت عرب ها فرهنگ و تاریخ ایرانی مرد! ما همه دانش شما رو سرقت کردیم و مدارک شما رو آتش زدیم تا برای اثبات چیزی نباشه! پروین - (با خشم) مدارک ما رو آتیش زدین فکر کردین ما به شما ایمان میاریم؟ فرهنگ ما میمیره؟ شما با این کار فقط نام خودتون رو ننگ بار تر کردین و نوادگان ما ساسانی ها شما رو نفرین میکنن. شما در پناه اسلام همه را غارت کردین و همه دین شما رو میشناسیم.دینی که با خون و شمشیر توی سر همه فرو رفته ولی فکر میکنی الان من به راه راست شما هدایت میشم؟ نه این راه کج بیش نیست.دین شما بر پایه ظلم و خون آورده شده و در مقابل آیین 1000 ساله ما پشیزی نمیازه.یزدان پاک از شما نمگیذره چون به نام اون دین دروغین فرستادین و خون ریختین. مترجم - پس شما مسلمان نمیشوی؟ پروین - (با غرور) نه! پدر و مادر من با آیین زرتشت زندگی کردن نامزد من به نام اهورامزدا در راه وطن از خودش گذشت.دین دروغین شما مال خودتون.شما به ایران اومدین چون بهشت رو قبل از مرگ دیدین (ایران). مترجم - اگر بحث جان شما باشد چی؟ مسلمان نمیشوید و به اسلام رو نمی آوردید؟ (یادش رفت بگه اگه به اسلام رو نیاری بازم "باید" بیاری!) پروین - به سردارتان بگین من از پیشنهادشون خیلی خوشحال شدم ولی متاسفم. من نامزد کسی هستم و منم نمیتونم بهش خیانت کنم ایرانیان همه وفادارن.(انگشترش رو نشون داد) این هم نشونیش. مترجم - (نیشخندی زد) از جیبش انگشتری بهمون شکل در آورد به پروین نشون داد گفت این رو میگی؟ پروین - (با هراس) این... این انگشتر من بود قبل از رفتنش بهش دادم... چه بلایی سر پرویز من آوردین؟ (مترجم نیشخندی میزنه و ساکت میمونه پروین ادامه میده...) تورو به خدایی که میپرستی بگو پرویز من کجاست؟ اونو کشتین؟ تو رو به دینی که براش خون میریزین قسم به هرچی میپرستی قسم بگو این رو از کجا آوردی؟ پرویز کجاست؟ مترجم - حالا که قسم دادی میگم... پریشب لشکر ما به لشکر شما شبیخون زدن.چون من به دستور خلیفه اعظم زبان "پارسی" یاد گرفته بودم همراه یک تیم برای جمع کردن غنیمت و حرف کشیدن از زخمی ها به اونجا رفتیم.همینطور که توی میدان میچرخیدم یه اسب سفید دیدم که روش یه جوون خوش چهره و بلند بالا زخمی خمیده بود نزدیکش رفتم جوون عبای منو کشید دست به جیبش کرد عکس شما و انگشتری رو به من داد گفت این دختره نقاش درباره که نامزد منه اگه به شهر رفتی اینارو بهش بده بگو تا همیشه دوستش دارم و برای وطن از جانم گذشتم.چند لحظه بعد از روی اسب افتاد و با ناله و درد جان داد. همون لحظه پروین دستش رو روی صورتش گذاشت افتاد زمین داد زد نامزد من مرده ولی من زنده ام... پدر من مرده ولی من زنده ام... نیاکان من بر باد رفتن من زنده ام... مترجم - (لبخند زهر آگینی زد) حالا جان هزاران نفر دیگه به شما بستگی داره.اگه به زنی سردارمان در بیایین هزاران زن و بچه از شکنجه نجات پیدا میکنن شما خیلی خوش بخت هستین که همچین سعادتی دارین... پروین - (با خشم) خفه شو! با بچه طرفی؟ میخوایی با این حرفای آبدار منو گول بزنی؟ من با قاتل خانواده و همسرم فامیل بشم؟ هرگز! مترجم - شما تنها زنی هستین که حضرت سردار انقدر از شما خوششون اومده اگه به زنی ایشون در بیایی به حرم سرای شخصی ایشون میری.واقعا که خوبی به زن نیومده.یادت رفته زندانی ایشون هستی؟ پروین آروم گفت خفه شو من مثل شما ها پست نیستم از نیاکانم چیزهای زیادی رو به ارث بردم. بعد دستاش رو گذاشت روی سرش و به زمین خیره شد.مترجم جلوی سردار عرب تعظیم کرد و همه رو براش توضیح داد.چند لحظه بعد چند تا نگهبان مترجم رو با لگد از چادر میبرن بیرون! و خود سردار هم پشت سرشون رفت. پروین دستاش روی سرش بود با اشک و حسرت به اطراف نگاه میکرد همون لحظه توی ذهنش و توهم سایه ای از پرویز رو میبینه...پرویز با لباس سفید و موهای نا مرتب چشمای کبود و صورتی که غیر طبیعی و انگار از موم درست شده بود جلوش واساد گفت پروین ... پروین ... به حرف به من گوش کن.پروین ناباورانه به سایه پرویز خیره شده بود آروم گفت پرویز تو کجایی؟ تو زنده ای؟ من باورم نمیشه.بیا نزدیک تر اومدی منو با خودت ببری نه؟ میدونستم همیشه وفادار میمونی شیر مرد من. سایه پرویز گفت من دیگه از مردم زمینی نیستم.از دست من کاری برنمیاد فقط اومدم بگم تو هم مثل نیاکان ما تا همیشه وفادار بمون... دیگه باید برم.پروین با وحشت گفت تو مردی؟ پرویز منم با خودت ببر منو بین این وحشی ها تنها نزار...خواهش میکنم... ولی افسوس که سایه پرویز توهمی بیش نبود.مطمئنن تا حالا کلاغها پیکر رشید و بلند بالای سردار ایرانی رو تیکه تیکه کرده بودن و به آشیونه هاشون برده بودن... سردار عرب با خنده وارد چادر شد به پروین نگاهی انداخت از تختش عطری در آورد و توی هوا پخش کرد.دستهاش رو بهم مالید زبونش رو در آورد به پروین اشاره ای کرد گفت "ماذا تقولینا یا امیرتی؟ تعالی الی قلبی یا حوریة الجنان لا تخافی لست بقاس" پروین هاج و واج بهش نگاه میکرد! سردار عرب جلوش زانو زد زیر لب چیزی گفت و به صندوق جواهراتش اشاره کرد.پروین ساکت بهش خیره شده بود سردار عرب دستاش رو روی سینه های پروین کشید یه آهی از ته دل گفت و بعد خودش رو بهش نزدیک تر کرد دستش پشت باسن پروین گره خورد و با قدرت میمالید پروین که دیگه طاقت نداشت آروم خنجر سردار عرب رو از غلافش به بیرون شید ولی سردار سگ صفت عرب انقدر که مشغول شهوت و مالیدن باسن پروین بود چیزی حالیش نمیشد پروین خنجر رو کامل در آورد با یه حرکت به عقب رفت بلند داد زد یا دادار آسمانها بعد با قدرت تمام خنجر رو توی پستان چپش فرو کرد و سینه و قلبش رو درید.پروین حتی آه هم نکشید همون لحظه به زمین افتاد و خون با تمام قدرت از بدنش خارج میشد.سردار عرب سراسیمه از جاش پاشد به غلاف خالی خنجرش نگاهی کرد لحظه ای با خودش فکر کرد و تازه فهمید وطن پرست به کی میگن.یکم بعد رفت سمتش پیکر بی جان پروین رو چرخوند لبخند زهر آگینی زد بهش خیره موند شهوت از چشاش میریخت بیرون انگار تو دلش میگفت حوری بهشتی مگه با جنازه بی جان تو نمیشه سکس کرد؟ پایان - با درود به روح پاک استاد "صادق هدایت" بازنویسی شده توسط ارا وطن نام تو نام نام داران. همه فصل تو بادا نو بهاران. وطن سبزی سپیدی سرخ گونی. مبادا دشمنت را جز زبونی...پرسه در خاک غریب پرسه ی بی انتهاست - هم گریز غربتم زادگاه من کجاست؟
اتفاق معمولیتوضیح: این نوشته ای که به قلم میارم خاطره نیست. یه "داستان" تخیلی هستش که بر اساس "واقعیت" های زندگی در ایران به قلم میکشم. (حق کپی برداری کاملا آزاده و میتونید روی تمام دیوار های دنیا کپی کنید) اتفاق معمولی - قسمت اول صبح زود با صدای مضخرف ساعت آنالگ به سختی چشاش رو وا کرد صدای آلارم ساعتش با ریتم دید دید دید دید دید دید میرفت توی مخش.دوباره چشاش رو بست بالش رو گذاشت روی سرش ولی ساعت همچنان صدا میکرد یه آهی کشید با پشت دستش زد به ساعت از جاش پاشد ساعت رو خاموش کرد.با اخم و ناراحتی رفت سمت دستشویی تا دست و صورتش رو بشوره تا دیرش نشده باید میرفت سر کار حوصله غرغر صاحب کار رو نداشت.جلوی آینه شکسته و زرد واساده بود به خودش نگاهی کرد 26 سالش بود ولی موهای سفید لا به لای موهاش چشمک میزدن صورتش رو شست آبی به موهاش زد آهی کشید رفت سمت چوب لباسی شکسته گوشه سوئیت تا پیرهن و شلوار 3سالش رو بپوشه و بره سر کار. اسمش وحید بود تو یه چاپ خونه کار میکرد یه حقوق بخور نمیر هم میگرفت که مقداریش رو بیمه و کوفت و مرض نوش جان میکردن نصفش هم قسط بانک میداد آخرش هم با 30.40 هزار تومن باید تا ماه بعد سر میکرد و ماه بعد همین داستان ادامه داشت .پدرش یه معلم بود که سالها پیش از دنیا میره.مادرش پرستار بچه های مردم بود تا با پولی که اون در میاره و وحید هم براش میمونه بتونن روزگار رو سر کنن.یه سوئیت 50 متری هم خونشون بود که با پولی که حاصل کار سالها پدر خدابیامررزش بود و بقیش هم وام بود خریده بودن تا حد اقل زیر شلاق صاحب خونه نباشن. بقول معروف شکم گرسنه رو میشه یه کاریش کرد طلب مردم رو هیچ کاریش نمیشه کرد. یه چایی موش نشان نیمه دم گرفته سر کشید بوق سگ از خونه زد بیرون هوا تاریک روشن بود باید تا میدون بعدی پیاده میرفت از اونجا هم با چند تا واحد میرفت سرکار و حقم داشت. چاپخونه ای که توش کارگری میکرد تو یه خیابون بزرگ تجاری بود که حتی باد اون خیابون هم به محله اونا نمیرسید! اگه قرار بود کرایه تاکسی بده که باید یه چیز دستی هم میزاشت روی باقیمونده حقوقش تا پول تاکسی در بیاد! بهر حال مثل خیلی ها به این زندگی عادت کرده بود. پلاستیک سیاه بلندی دستش بود که توش ناهار امروزش بود البته منظور از ناهار 2.3 تا تخم مرغ آبپز با یه تیکه نون نیمه برشته بود.بیچاره از وقتی شنیده بود تخم مرغ داره گرون میشه و بزودی سر از دونه ای 100 تومن در میاره تو دلش خیلی ترسیده بود.شایدم حق داشت! با سرعت به سمت میدون قدم بر میداشت که مبادا واحد از دستش بپره... ****** دختر با پشت دست چشاش رو مالید یه خمیازه ای کشید به بدنش کش و قوسی داد از خواب پاشد نشست روی تختش به اتاقش خیره شد مثل همیشه سکوت جادویی همه جا رو پر کرده بود یه لبخندی زد دوباره بدن نازش رو کش داد از جاش پاشد رفت سمت کمدش تا لباس خوابش رو عوض کنه.لباسش رو عوض کرد رفت سمت دستشویی تا دست و صورتش رو بشوره. تو آینه براق و بزرگی که جلوش بود به خودش خیره شد بقول معروف چیزی از خوشگلی کم نداشت انگار یه نقاش ماهر تمام هنرش رو توی چهره و بدن اون دختر نمایش گذاشته بود.صورتش رو شست یه خنده شیطنت آمیز کرد رفت پایین سمت آشپزخونه.مثل همیشه کارگر وظیفه شناس تمام اسباب صبحانه رو حاضر کرده بود.از چایی خوش رنگ و آب پرتقال خالص گرفته تا عسل کره تخم مرغ گردو و... اسمش المیرا بود یه دختر 23 ساله که پدرش شرکت تجاری داشت و مادرش هم دکتر.دانشجوی پزشکی دانشگاه آزاد بود. مسلما از طبقه بالای جامعه بودن و وضعیت مالیشون مثل همتاهای خودش از بالا ها بود! یه خونه بزرگ ویلایی داشتن توی فرشته که فقط یکی از خونه هاشون بود! مامانش میگفت سعادت آباد دموده شده واسه همین 2 سالی میشد اومده بودن این یکی خونشون توی فرشته.بقیه خصوصیاتش هم که گفتن نداره راحت میشه حدس زد! گاهی وقت ها ظهرا که حوصلش سر میرفت گازش ماشینش رو میگرفت میرفت مطب مامانش یکم پیشش میموند گاهی هم میرفت دفتر شرکت باباش. المیرا صبحونش رو خورد به ساعتش نگاهی انداخت 12 ظهر بود هوس کرد یه سر بره مطب مامانش. مطب مامانش توی همون خیابون تجاری بود که چاپخونه ای که وحید توش کار میکرد بود.لباسای گرون قیمتش رو تنش کرد یه شال صورتی انداخت روی سرش زیر لب آهنگی زمزمه میکرد اومد توی حیاط در ماشینش رو باز کرد یه مرسدس بنز CLS 350 داشت (Mercedes Benz CLS 350) نشست پشت رول. تو آینه نگاهی کرد واسه خودش ادا در آورد بعد به خودش اخمی کرد گفت لوس! با ریموت در حیاط رو باز کرد آروم عقب گرفت اومد بیرون دوباره ریموت رو زد در بسته شد پاش رو گذاشت روی گاز صدای غرش ماشینش توی خیابون خلوت پیچید حرکت کرد سمت مطب مامانش... ****** وحید به ساعت نگاهی انداخت ریتم صدای گوش خراش دستگاه های چاپخونه واسه گوشاش یه عادت شده بود کم کم وقت ناهار بود از پشت دستگاه اومد بیرون رفت سمت پلاستیک سیاهی که با خودش آورده بود ظرف پلاستیکی غذا رو در آورد بازش کرد 2تا تخم مرغ آبپز با یه تیکه نون برشته توش بود به دستاش نگاهی کرد کثیف بود نیشخندی زد گفت عادت کردم و بعد با همون دست کثیف شروع به خوردن ناهارش کرد.چند دقیقه بعد به شدت تشنش شده بود ظرف خالیه غذا رو گذاشت توی پلاستیک سیاه به رفیقش گفت من میرم از مغازه آقا احمدی یه بطری آب بگیرم بیام رفیقش چشمکی زد وحید از چاپخونه اومد بیرون.صدای گوشخراش دستگاها دیگه نمیومد یه نفس راحت کشید رفت سمت مغازه.این ور خیابون رو به روی مغازه واساد ماشینا پشت چراغ قرمز واساده بودن وحید آروم از روی خط عابر پیاده رد میشد یهو نگاهش افتاد روی مرسدس بنز CLS 350 مشکی که جلوی پاش واساده بود و منتظر بود چراغ سبز شه نگاهش چرخید به داخل ماشین یه دختره خوشگل و ناز (المیرا) پشت فرمون نشسته بود یه جور خاصی توی فکر بود و لبخند نازی میزد.وحید با آرامش از جلوش رد شد رسید اون سمت خیابون همون موقع چراغ سبز شد ماشینا با سرعت به راهشون ادامه دادن جلوی در مغازه مکثی کرد تو فکر اون دختر بود. وحید بارها اون دختر رو توی همین خیابون دیده بود و بارها از خودش پرسیده بود فرق من با اون چیه؟ ولی هرگز به نتیجه ای نرسیده بود. نزدیک غروب وحید کارش تموم شد از چاپخونه زد بیرون همکاراش هر کدوم به سمتی پخش میشدن. وحید خسته و کوفته راهش رو کشید آروم آروم قدم میزد تا میدون بعدی که واحد سوار شه.همینطور که آروم قدم برمیداشت افکار آشفتش هم اذیتش میکرد واقعا نمیدونست خستگی از جسم و تنشه یا از روح و افکارش.آب دهنش رو قورت داد هوا داشت تاریک میشد اون هم لا به لای جمعیتی که توی هم میلولیدن قدم بر میداشت.وحید احساس میکرد امروز میدون دور تر از همیشه شده چون بهش نمیرسید! شایدم همش توهم بود ولی اون اینطوری فکر میکرد.به هر بدبختی بود سوار واحد پر از جمعیت شد خودش رو یه گوشه جا داد و رفت... هوا تاریک شده بود سرما بیداد میکرد وحید نزدیکای خونشون بود با آرامش به سمت خونه قدم بر میداشت ولی افکارش همچنان آشفته و در هم بودن.یه آهی کشید بخار غلیظ از دهنش اومد بیرون پلاستیک سیاهی که ظرف خالیه ناهارش توش بود رو محکم تاب میداد خودش نمیدونست باید چیکار کنه.اون دخترک با همون لبخند (المیرا) هنوز جلوی چشاش بود اما وحید حتی نمیدونست اسم ماشینی که اون دختر سوارش بود چیه! فقط میدونست یه جور مرسدس بنز گران قیمت باید باشه! نیشخندی زد گفت منم اگه همچین زندگی داشتم از ته دل به زندگی لبخند میزدم! بعد ناخودآگاه یاد گذشته خودش افتاد. دختری که وحید دوسش داشت چقدر راحت ازدواج کرد رفت! انگار نه انگار که وحید 2 سال اون دختر رو دوست داشت و با هم کلی خاطره داشتن! یه آهی کشید دوباره بخار غلیظ از دهنش زد بیرون گفت حق دختره داشت آدم بی پول رو کجای دنیا میخوان که اینجا بخوان؟ دختره مردم مگه عقلش کمه خودش رو چاله بندازه تو چاه؟ برای چی؟ چون همدیگه رو دوست داشتیم؟ اصلا گیریم که دوست داشتیم و ازدواج میکردیم بعدش چی؟ میرفتیم به قصاب میگفتیم آقا ما همیدگه رو دوست داریم توروخدا 1 کیلو گوشت بدین؟ بعد بلند زد زیر خنده گفت قصاب هم یه بیلاخ نشون میداد میگفت 6 تا هزار تومنی بزار تازه ببینم چیکار میتونم برات کنم! بعد آروم سرش رو تکون داد گفت این کس شعرها ماله قصه هاست توی دنیای امروز ما فقط پول حرف اول رو میزنه و بس.پول داشته باشی همه دوستت دارن نداشته باشی بچه هات هم نمیخوانت چه برسه به دیگران.یاد حرف پدر خدا بیامرزش افتاد یه روز وحید ازش پرسید بابا این همه بدبختی های دنیا مال چیه؟ باباش روی سرش دست کشید گفت تمام بدبختی ها و مشکلات دنیا از بی پولی و مشکلات مالی شروع میشه.وحید به خودش اومد دید جلوی در خونه واساده دستای سردش رو به زور توی جیبش فرد کرد کلیدش رو در آورد رفت توی خونه. روی گنجه یه تیکه کاغذ پیدا کرد که مامانش نوشته بود "خانم و آقای محمدی تا دیر وقت مهمونی هستن من اضافه کاری غروب میرم بچه هاشون رو نگه دارم شامت روی گاز آمادست" کاغذ رو مچاله کرد سرش رو تکون داد گفت اضافه کاری به قیمت جونت دیگه نه؟.لباساش رو در آورد آروم گفت کیرم توی این دنیای کیری. میلی به شام نداشت نشست روی زمین به پشتی تکیه داد ضبط کوچیک و دستی که مال N سال پیش بود رو در آورد دکمه پلی رو فشار داد کاست "امیر آرام" میخوند... امروز گرفتار غم و محنت و رنجیم - در داو فره باخته اندر شش و پنجيم با ناله و افسوس در اين دير سپنجيم - چون زلف عروسان همه در چین و شکنجیم هم سوخته کاشانه و هم باخته گنجیم - ماییم که در سوگ و طرب قافیه سنجیم جغديم به ويرانه، هزاريم به گلزار... افسوس که این مزرعه را آب گرفته - دهقان مصیبت زده را خواب گرفته خون دل ما رنگ می ناب گرفته - وز سوزش تب پیکرمان تاب گرفته رخساره هنر گونه مهتاب گرفته - چشمان خرد پرده ز خوناب گرفته ثروت شده بی مایه و صحت شده بیمار... ابری شده بالا و گرفته است فضا را - وز دود و شرر تیره نمودست هوا را آتش زده سکان زمین را و سما را - سوزانده به چرخ اختر و در خاک گیاه را ای واسطه رحمت حق بهر خدا را - زین خاک بگردان ره طوفان بلا را بشکاف ز هم سینه ی این ابر شرر بار برخیز شتر بانا بروند کجاوه کز شرق عیان گشت همی رایت کاوه... ادامه رو بزودی در قسمت دوم میزارم...پرسه در خاک غریب پرسه ی بی انتهاست - هم گریز غربتم زادگاه من کجاست؟
اتفاق معمولی - قسمت دوم وحید صبح از خواب پاشد و با روند همیشگی از خونه زد بیرون به سمت چاپخونه.تو راه همچنان افکار سوال بر انگیز و آشفته خودش رو بررسی میکرد... تو چاپخونه پشت دستگاه واساده بود ولی فکرهای همیشگی رهاش نمیکردن تا ظهر به همین وضع گذشت و موقع ناهار مثل همیشه پلاستیک سیاه رو باز کرد و ... بعد از ناهار یه فکری به سرش زد سریع به دوستش اشاره کرد میرم مغازه و زد بیرون تا نزدیک مغازه رفت و از گوشه خیابون به ماشینهای پشت چراغ قرمز خیره شد.انگار منتظر کسی بود یکمی این پا اون پا کرد ولی بازم چیزی که منتظرش بود رو ندید سرش رو تکون داد و برگشت سمت چاپخونه و مشغول به کار شد.وحید انتظار داشت امروز هم اون مرسدس بنز CLS 350 مشکی رو ببینه ولی ندید... 10 روز بعد... وحید زندگی همیشگی رو سپری میکرد فقط تنها فرقی که کرده بود این بود که افکارش آشفته تر شده بودن انگار نا امید تر از همیشه به زندگی نگاه میکرد ولی چیکار میتونست بکنه؟ کی تونسته بود کاری کنه که اون دومیش باشه؟! ظهر بعد از ناهار دوباره زد به سرش اومد نزدیک چراغ قرمز واساد یکمی صبر کرد یهو برق عجیبی روی چشاش افتاد. وحید اون ماشین رو از دور دیده بود. ماشین آروم اومد پشت چراغ قرمز واساد وحید با ولع خاصی بهش خیره شده بود یکم بعد اون دختر (المیرا) احساس کرد یه نگاهی دنبالشه سرش رو آروم چرخوند چشمش به وحید افتاد تو دلش تاثر خورد گفت آخی گناهی چه نگاهی میکنه. بعد آروم سرش رو چرخوند یه آهی کشید گفت ای روزگار. وحید همچنان با ولع به دختر نگاه میکرد احساس میکرد خشم توی وجودش بیداد میکنه نه از دست اون دختر خشم بخاطر دره تفاوت ها خشم بخاطر بی عدالتی خشم بخاطر... چراغ سبز شد المیرا با سرعت حرکت کرد رفت وحید سرش رو تکون داد برگشت سمت چاپخونه نزدیک چاپخونه به ساعتش نگاهی کرد امروز آخر برج بود با خوشحالی رفت به سمت بانک اونور خیابون ببینه حقوق رو ریختن یا نه.دقیقه گذشت بعد از مدتها خنده روی لبای وحید نشسته بود حقوقش رو گذاشت توی جیبش یه نفس راحت کشید سریع رفت به سمت چاپخونه.نزدیکای غروب مثل همیشه کارش تموم شد و بین جمعیت زیادی که توی هم میلولیدن ره افتاد سمت خونه.دلش شاد بود چون حقوق یک ماه زحمت فراوونش رو گرفته بود به میدون رسید سوار واحد پر از جمعیت شد رفت... هوا تاریک شده بود میدون نزدیک خونشون پیاده شد قدم زنان میرفت به سمت خونه آروم واسه خودش یه آهنگی زمزمه میکرد پلاستیک سیاه توی دستش رو تاب میداد از خیابون اصلی رفت به کوچه فرعی توی فکرش لحظه ای رو میدید که مثل همیشه اول برج با افتخار حاصل 1 ما زحمتش رو 2 دستی تقدیم به مادرش میکرد تا چرخه زندگی رو بچرخونن. بعد از مدتها در پناه پولی که توی جیبش بود احساس آرامش میکرد تو همین فکرا بود یه موتوری کنارش واساد دلش حوری ریخت پایین میدونست چه اتفاقی قراره بیافته سریع پلاستیک توی دستش که ظرف خالیه غذا توش بود رو پرت کرد سمت موتوری شروع کرد به دویدن موتوری یه نیش گاز داد رسید پشتش وحید میدونست کار احمقانه ای کرده سریع واساد سرجاش از روی زمین یه سنگ برداشت داد زد لاشی ها ولم کنین دوید سمتشون. روی موتور 2 نفر نشسته بودن پیاد شدن وحید سنگ رو پرت کرد سمت یکیشون خورد تو سرش یه آخ بلند گفت بعد با مشت کوبید توی صورت اون یکی یارو صورتش رو چسبید یه داد بلند زد تمام تن وحید میلرزید اونی که سنگ به سرش خورده بود یه نعره بلند کشید حمله کرد سمت وحید با لگد زد تو شکمش وحید دستش رو گذاشت رو شکمش آه بلندی گفت ولی میدونست اون پول حکم پول خون رو براش داره نباید از دست بده بی توجه به درد فراوون سرش رو آورد بالا یقه یارو رو گرفت کشید سمت خودش با سر زد توی چشمش تا ولش کرد اون یکی مشت محکمی زد توی دهنش وحید پرت شد عقب دهنش پر از خون بود ولی بازم نباید حقوق یک ماه رو از دست میداد دوباره دوید سمت یارو بعد با لگد زد توی صورتش یارو پرت شد عقب خورد زمین وحید که تمام تنش میلرزید به اون 2تا که از درد به خودشون میپیچیدن نگاهی کرد یکمی عقب رفت و بعد با تمام قدرت میدوید و از اونجا دور میشد.جلوی در خونه شون نفس نفس زنان واساد به دیوار کنار در تکیه داد اشک توی چشماش جمع شده بود از دهنش خون داغ میریخت بیرون با هر نفسی که میزد بخار غلیظی میومد به هوا میرفت دستش رو گذاشت رو شکمش از درد بخودش مینالید و اشکاش آروم آروم میچکید روی صورتش اشکاش رو پاک کرد بلند داد زد آدم بدبخت هر روز بد بخت تر میشه... یکم بعد بی حال با 1000درد روحی و جسمی دست سردش رو توی جیبش فرو کرد کلید رو گرفت ولی از سرما دستش بی حس شده بود نمیتونست بیرون بیاره بعد از کلی تلاش دستش رو آروم بیرون کشید در خونه رو باز کرد رفت تو. توی خونه که رسید آروم مادرش رو صدا زد مادرش با عجله اومد تا وحید رو خونین مالین دید یه جیغ زد سریع زیر بغلش رو گرفت نشوندش روی زمین... 1ساعت بعد وحید که حالش بهتر شده بود برای مادرش تموم ماجرا رو تعریف کرد بعد دست کرد توی جیبش حقوقش رو در آورد داد به مادرش گفت من امانت دار خوبی هستم.مادرش که اشک و درد وجودش رو پر کرده بود دست پسرش رو بوس کرد گفت خدا لعنت کنه کسایی که ما رو به این روز انداختن کسایی که تاراج به وطن ما زدن و ما این شدیم... ****** المیرا توی نشیمن روی مبل راحتی لم داده بود به پروجکشن 42 اینچی خیره شده بود شبکه PMC نگاه میکرد.مادرش اومد کنارش نشست زد روی شونش گفت دختر کی میخوایی بزرگ شی؟ 10 بار گفتم اتاقت رو مرتب کن المیرا خندید مادرش رو بوس کرد گفت تقصیره این زهرا خانمه (کارگرشون) که منو بد عادت کرده. مادرش گفت راستی اون پسره چی شد؟ دیگه خبری ازش نیست؟ المیرا شونه هاش رو بالا انداخت گفت بره به جهنم جز عیش و نوش چیزی یاد نداشت باهاش بهم زدم بعد به PMC خیره شد و زیر لبش آهنگی که پخش میشد رو زمزمه میکرد...یهو یادش از چیزی افتاد گفت وای مامان! مادرش از جا پرید گفت بمیر با این صدا کردن چی میگی؟ المیرا خندید گفت مامان اون لباس خوشگله که اون دفعه دیدیم یادته؟ امروز قیمت کردم 200 هزار تومن بود.فردا برم بگیرم تو نمیخوایی؟ مامانش سرش رو تکون داد گفت نمیخواد بذر و بخشش کنی اگه بخوام خودم دست و پا دارم میرم میخرم.المیرا شبکه رو عوض کرد روی T2 گفت مامان انقدر اذیتم میکنی تصمیم گرفتم برم خونه بخت.مامانش خندید گفت موش به سوراخ نمیرفت دمش جارو میبستن! المیرا یکمی خندید گفت بزار درسم تموم شه 1روزم اینجا نمیمونم واسه همیشه میرم پیش ارکیده (خواهرش) امریکا.اصلا از همون اولش باید میرفتم شما هی گفتین اینجا کنکور بده آخرشم اسیرم کردین... ****** 15 روز بعد... وحید مثل همیشه پشت دستگاه مشغول کار بود ولی انزجار و خشم وجودش رو پر کرده بود. چند روزی بود یه فکر مسخره و عجیبی به سرش زده بود! اونم چیزی نبود جز انتقام ولی واقعا انتقام از کی؟ از کسایی که وطنش رو به این روز کشیده بودن؟ از بی عدالتی؟ از کسایی که سالها مثل زالو به خاک وطنش افتاده بودن و خون میمکیدن؟ از کی باید انتقام میگرفت؟ مدتها بود توی همین فکرا میچرخید ولی چیزی به ذهنش خطور نمیکرد.تا اینکه امروز به خودش گفت تقصیر این یه مشت آدم پولداره! 90% جامعه ما یا زیر خط فقرن یا روی خط دیگه خیلی وضعشون خوب باشه یه یکم بالا ترن ولی 10% دیگه دارن میترکن پس حتما تقصیره اون 10% افراده میلیاردر هستش.حالا که زورم به اون بالا نمیرسه حالا که عقربهایی که سالهاست روی وطن افتادن رو نمیشه کاری کرد پس انتقامم رو از این آدمای میلیاردر میگیرم حد اقل دلم خنک میشه... خودش باورش نمیشد به این حرف مسخره و عجیب ایمان آورده باشه ولی خب آتش خشم و انتقام منطق و این حرفا نمیشناسه.پیش خودش مدتها فکر کرد و یه نقشه حسابی کشید بعد به خودش گفت آخرش چی؟ یکمی فکر کرد دوباره پرسید پس آخرش چی؟ ولی بازم جوابی نداشت به خودش بده یهو داد زد آخرش رو آخرش فکر میکنم! با این تفکر و منطق چندین روز رو پشت سر گذاشت... ظهر بعد از ناهار دست کرد توی پلاستیک سیاهی که ظرف غذا رو با خودش میاورد یه چاقوی جیبی خوش دست در آورد پیش خودش لبخندی زد چاقو رو گذاشت توی جیبش به دوستش اشاره کرد میرم مغازه از چاپخونه زد بیرون رسید به چراغ قرمز یکمی مکث کرد گفت به اولین آدم پولداری که رسیدم نقشم رو عملی میکنم و منتظر موند... 15 دقیقه گذشته بود ولی سوجه مورد نظر پیدا نشده بود.زیر لبش چند تا فحش داد برگشت سمت چاپخونه.صبح مثل همیشه بوق سگ از خونه زد بیرون به خودش گفت امروز دیگه سوجم رو پیدا میکنم من باید انتقام بگیرم... ****** المیرا مثل همیشه از خواب که پاشد کش و قوسی به خودش داد امروز دانشگاه کلاس نداشت گفت برم پیش مامان جون دلم براش تنگ شده.سوار ماشینش شد از خونه زد بیرون سر راه 2.3 تا کار داشت انجام داد یه جعبه شیرینی گرفت حرکت کرد سمت مطب مادرش.بعد از 1 ساعت ترافیک شدید نزدیک خیابون مطب شد و مثل همه پشت ترافیک مونده بود.یکمی گذشت بعد از نیم ساعت به وسطهای خیابون رسیده بود نزدیک چراغ قرمز یه آهی کشید گفت امان از این چراغ قرمز! ****** وحید ناهار رو خورد چاقو رو از پلاستیک برداشت گذاشت زیر لباسش به بهونه مغازه حرکت کرد بیرون به چراغ قرمز رسید نگاهش رو چرخوند آب دهنش رو فرو داد گفت کدومتون امروز سوجه میشین؟ نگاهش چرخید و چرخید ولی چیز خاصی ندید بازم صبر کرد یهو دلش حوری ریخت.مرسدس بنز CLS 350 مشکی آروم میومد سمت چراغ قرمز.وحید با تردید نگاهی کرد دهنش خشک شده بود استرس تمام وجودش رو پر کرده بود یه نفس عمیق گرفت بخار غلیظ زد بیرون رفت نزدیک خیابون همون موقع CLS 350 مشکی پشت چند تا ماشین توی صف چراغ قرمز واساد وحید رفت سمتش کنارش واساد زد به شیشه المیرا نگاهش رو چرخوند وحید رو شناخت ولی از دیدنش جا خورد آروم شیشه رو داد پایین گفت بفرمایین؟ وحید من و مون کرد بعد آروم گفت ببخشید میتونم چند لحظه مزاحم شم؟ المیرا گفت خب بفرمایین؟ وحید به اطراف نگاهی انداخت گفت خانم همه دارن به ما نگاه میکنن اینجا که نمیشه وسط خیابون درست نیست اگه میشه بعد از چراغ بزنین کنار من بیام صحبتم رو بگم المیرا مکثی کرد گفت باشه مشکلی نیست من شما رو بارها دیدم به من خیره شده بودین اگه کمکی هم بخوایین قول میدم کوتاهی نکنم پس بعد از چراغ میزنم کنار وحید لبخندی زد گفت مرسی خدا عوضتون بده راستش موضوع سر کمکه من اونور چراغ منتظرم بعد سریع حرکت کرد رفت به سمت چراغ همینطور که میرفت تشویش وجودش رو پر کرده بود خشم و نفرت کینه و حسرت مثل خوره میخوردش ولی هنوز یک چیزی اونو به شک انداخته بود اونم وجدان آگاه و زات پاکش بود ولی افسوس که خشم و نفرت این حرفا رو نمیشناخت.برق شیطانی از توی چشاش زد شد به سمت اونور چراغ در راه بود... ادامه رو بزودی در قسمت سوم میزارم...پرسه در خاک غریب پرسه ی بی انتهاست - هم گریز غربتم زادگاه من کجاست؟
اتفاق معمولی - قسمت سوم چند دقیقه بعد المیرا بعد از چراغ ماشین رو گوشه خیابون نگه داشته بود وحید آروم زد به شیشه المیرا شیشه رو داد پایین گفت من در خدمتم؟ وحید یکمی مکث کرد گفت راستش من یکمی از شما کمک میخواستم میشه کمکم کنید؟ المیرا لبخندی زد گفت حتما اینکارو میکنم وحید که به هدفش نزدیک شده بود لبخند قشنگی زد گفت من روم نمیشه اینجوری کمک بگیرم میشه در ماشین رو باز کنید من چند لحظه بشینم بعد از انجام کار برم؟ المیرا که زات پاک و بی آلایشی داشت به راحتی قبول کرد (ولی از نگاه 90% جامعه تنها گناهش این بود که بچه پولدار بود!) با سرش تایید کرد گفت مشکلی نیست بفرمایین وحید یکمی این پا اون پا کرد سرش رو انداخت پایین گفت در این ماشین چطوری باز میشه؟ المیرا آروم خندید خم شد از داخل در رو باز کرد گفت بفرمایین وحید مکثی کرد به دورو برش نگاهی انداخت با تردید نشست توی ماشین آروم در رو بست ولی باورش نمیشد واقعا توی همچین ماشینی که اسمش هم بلد نبود نشسته و با تعجب به دورو برش خیره شده بود المیرا لبخندی زد گفت انقدر عجیبه؟ وحید سرش رو تکون داد گفت به نظرم با یه فضا پیما برابری میکنه! این همه دکمه واسه چیه؟ المیرا زد زیر خنده گفت واسه پریدن به فضا! وحید با سر تایید کرد بعد به المیرا نگاهی انداخت چشمای مشکی و مظلوم المیرا برق میزد وحید توی دلش گفت تو هیچ گناهی نداری تنها گناهت اینه که بچه پولدار به دنیا اومدی. بعد به المیرا گفت دیگه مزاحم نمیشم میشه یه کمکی کنید من برم؟ المیرا با سر تایید کرد کیفش رو از صندلی عقب برداشت و کیف پولش رو در آورد بازش کرد 2 تا تراول 100 هزار تومنی از کیفش برداشت گرفت سمت وحید گفت یه لباس گرون نمیپوشم ولی بجاش دل یه آدم رو تا همیشه شاد میکنم.دل وحید از این همه معرفت حوری ریخت پایین ولی افسوس که وحید تصمیم خودش رو گرفته بود همون موقع صدای صوت اومد المیرا به عقب نگاهی کرد افسر راهنمایی رانندگی اشاره کرد حرکت کن المیرا مکثی کرد گفت اشکالی نداره خیابون پایینی پیادتون کنم؟ الان جریمه میشم! وحید سرش رو تکون داد گفت نه مشکلی نیست المیرا تراول ها رو گذاشت کنار پای وحید بعد آروم حرکت کرد.وحید یه نگاهی به المیرا انداخت تشویش و دوگانگی داشت دیوونش میکرد تو دلش گفت خدایا چیکار کنم؟ ولی خبر نداشت خدا به انسانهایی که پا جای حماقت میزارن حتی نیم نگاهی هم نمیندازه... عرق سردی روی تنش نشسته بود دهنش خشک شده بود آروم دستش رو برد زیر لباسش چاقو رو برداشت آورد پایین پاش دوباره به چهره معصوم و پاک المیرا نگاهی کرد چشماش رو بست گفت از همتون متنفرم بعد چاقو رو آورد بالا گذاشت کنار پهلوی المیرا و با تردید گفت تکون بخوری تیکه تیکه میکنمت المیرا با ناباوری و ترس به وحید نگاهی انداخت خشکش زد باورش نمیشد چه اتفاقی افتاده آروم گفت ببخشید؟ سو اتفاهم شده. وحید آروم گفت صدات در نمیاد برو به سمت ولنجک المیرا که چشاش سیاهی میرفت با تردید و وحشت آروم گفت چشم از ترافیک خارج شدن المیرا با سرعت میرفت سمت ولنجک. المیرا که تمام تنش میلرزید و باورش نمیشد همچین اتفاقی توی روز روشن بیافته با خودش فکر میکرد من تاحالا فکر میکردم این اتفاقها مال قصه هاست باورم نمیشه... یکم بعد وحید سکوت رو شکست گفت قیمت ماشینت چقدره؟ المیرا با تردید گفت 120 میلیون یهو وحید با تمام قدرت زد زیر خنده گفت خدایا من بلد نیستم این عدد رو بنویسم! المیرا اشکاش داشت سرازیر میشد گفت چون تو بلد نیستی بنویسی کسی نباید سوار شه؟ وحید سرش رو تکون داد گفت فقط من نیستم 90% دیگه توی این جامعه برای 1 میلیون پشتک میزنیم ولی شما 10% میلیاردر یه قلم ماشین بچتون 120 میلیون قیمتشه! المیرا که گریه افتاده بود گفت فکر میکنی با دزدی از من درست میشه؟ وحید داد زد من دزد نیستم! المیرا با گریه گفت پس این چیه؟ وحید مکثی کرد گفت این یعنی انتقام! انتقام از همه شما نامردایی که حق امثال من رو خوردین المیرا با گریه گفت من حتی تو رو نمیشناسم من بخاطر نیازی که داشتی از روی دل صاف و سادم خواستم بهت کمک کنم این جوابشه؟ من چه حقی از تو خوردم؟ وحید گفت تو نخوردی اون نامردهایی خوردن که شما ها رو پرورش دادن حالا هم خفه شو تا نکشتمت به اندازه کافی از همتون منتنفرم.نیم ساعت بعد المیرا پشت چراغ قرمز واساده بود بدنش شل شده بود چشاش داشت سیاهی میرفت همون موقع یکی زد به شیشه المیرا سریع چشاش رو وا کرد شیشه رو داد پایین یه پسر 7.8 ساله آروم گفت خانم تو رو خدا یه آدامس بخر المیرا که نا امید شده بود گفت لازم ندارم پسرک دوباره اسرار کرد همون موقع وحید دست کرد توی جییش یه 1000 تومنی در آورد داد به پسره گفت برو پسره یه خنده ای کرد گفت ایشالله خوشبخت بشین! وحید گفت حتما میشیم بعد المیرا شیشه رو داد بالا گفت هر چی میخوایی بردار برو فقط ولم کن حالم خوب نیست وحید نیشخندی زد گفت من فقط تو رو میخوام امثال تورو میخوام این آهن پاره و 3 تا اسکناس به درد من نمیخوره من جون شما ها رو میخوام که ما رو به این روز انداختین.با شنیدن این حرف المیرا شل شد آروم گفت من دارم از حال میرم تورو خدا بزار برم دکتر من مریضی دارم وحید خندید گفت خفه شو جنده واسه من دروغ سر هم نکن چراغ سبز شد المیرا پیچید تو یه فرعی نگه داشت آروم گفت من مریضی دارم وحید داد زد خفه! ولی المیرا واقعا از حال رفته بود وحید یکم تکونش داد المیرا چیزی نگفت محکم تر تکونی داد ولی بازم صدایی نیومد وحید یکمی ترسیده بود به بیرون نگاهی انداخت خلوت بود سریع در سمت المیرا رو از داخل باز کرد آخه بلد نبود در این بنز از بیرون چجوری باز میشه! بعدم سریع پیاده شد رفت اونور المیرا رو بغل کرد آورد نشوند این ور جای شاگرد در رو بست خودش رفت پشت فرمون نشست از کیف المیرا موبایلش رو برداشت گذاشت توی جیب خودش. میخواست حرکت کنه به دنده ماشین نگاهی کرد گفت این دیگه چیه؟ چطوری حرکن میکنه؟ وحید اولین بارش بود که یه دنده استریپ-تونیک میدید و حقم داشت نتوته عوضش کنه چون هرکسی حتی نمیدونه اسم این نوع دنده چیه! یکمی این دست اون دست کرد زد روی فرمون گفت لعنت به شماها که دنده ماشین هاتون هم با ماشینهای ما فرق داره! بعد از کلی تلاش و فکر بالاخره دنده رو روی Drive گذاشت و حرکت کرد! وحید باورش نمیشد چقدر رانندگی با این ماشین لذت داره و به کلی همه چیز رو فراموش کرده بود! 1ساعت بعد اول بلوار دانشجو بود روی سربالایی میرفت سمت ولنجک سرعت رو بیشتر کرد چند دقیقه بعد روی یکی از سربالایی ها زد کنار از ماشین پیاده شد نفس عمیقی کشید بخار غلیظی از دهنش زد بیرون همه جا برفی بود به تهران نگاه کرد به برج ها و آسمونخراش هاش نیشخندی زد گفت حالا انتقام همه رو از این بچه پولدار لعنتی میگیرم.بعد برگشت به المیرا نگاهی کرد که هنوز بیهوش بود نشست داخل ماشین یکمی تکونش داد ولی جوابی نداد مونده بود چیکار کنه! به صندلی عقب نگاهی کرد یه بطری کوچیک آب بود سریع برداشت ریخت روی صورت المیرا بعد زد توی صورتش ولی بازم بی فاییده بود! گفت جنده ی لعنتی خودت رو به موش مردگی میزنی؟ خشم تمام وجودش رو پر کرده بود واسه همینم با مشت محکم کوبید به صورت ناز و ظریف المیرا خون با فشار زد بیرون وحید یکمی سرش رو تکون داد گفت لعنت به تو کیف المیرا رو برداشت یه قرص قرمز پیدا کرد دهن المیرا رو باز کرد قرص رو گذاشت توی دهنش بعد به زور بهش آب خوراند چند دقیقه بعد پلکهای المیرا تکونی خورد آروم ناله ای کرد دستش رو گذاشت روی دهنش که خون میریخت بیرون وحید سریع یه دستمال برداشت دهنش رو پاک کرد و خون ها رو تمیز کرد المیرا کم کم چشماش وا شد به وحید نگاهی انداخت با گریه گفت به خدا من مریضم بزار برم.وحید سرش رو تکون داد گفت هنوز انتقام من مونده بعد با خودش فکر کرد کجا برم خلوت تر باشه؟ ولی چیزی به فکرش نرسید. به المیرا نگاهی کرد گفت یه جای خلوت بگو بتونیم راحت صحبت کنیم؟ المیرا سرش رو تکون داد گفت ولم کن برم وحید با خشم نگاهی کرد به سیلی محکم به گوشش چسبوند گفت خفه شو اختیار تو دست منه و میگم نه! المیرا با گریه گفت خب هرکاری داری بگو انجام میدم وحید نیشخندی زد گفت نمیشه من باید با حوصله عقده هام رو سر تو خالی کنم بچه پولدار باید به تمام حرفای من و امثال من گوش بدی المیرا چیزی نگفت وحید داد زد کجا برم؟ المیرا بازم چیزی نگفت وحید چاقو رو روی خرخره المیرا فشار داد گفت تا 3 میشمورم 1.2... هنوز 3 رو نگفته بود المیرا آروم گفت من میدونم کجا میتونیم صحبت کنیم وحید چاقو رو برداشت گفت بگو؟ المیرا با گریه کیفش رو برداشت گفت برو سعادت آباد اونجا خونه داریم 2 ساله خالیه ریموتش هم توی داشبورد ماشین دارم گاهی با دوست پسرم میرفتیم اونجا. وحید بلند زد زیر خنده گفت قربون اون دوست پسرت برم میگم حال کردن تو یه خونه 2.3 میلیارد تومنی خیلی حال میده نه؟ دوباره زد زیر خنده حرکت کرد سمت سعادت آباد. نزدیک آدرسی که المیرا داده بود پشت چراغ قرمز واساده بودن یه پسر 6.7 ساله با چند تا شاخه گل زد به شیشه وحید شیشه رو داد پایین پسره گفت واسه عروس خانم گل نمیخری؟ وحید سرش رو تکون داد گفت دنیا باید برای تو امثال تو گل بخره بریزه به پاتون نه اینکه بدون هویت و شناسنامه منت 1000 نفر رو بکشی یه شاخه گل بخرن.پسره خندید گفت بابام گفته خوب کار کنی برات دوچرخه میخرم میفرستمت مدرسه وحید سرش رو تکون داد همه دسته گلها رو برداشت از کیف المیرا 5 هزار تومن برداشت داد به پسره گفت خوب کار کن که اون روزا دور نیست... المیرا ریموت در رو زد در واشد رفتن داخل و در پشت سرشون بسته شد.وحید چاقو رو سمت المیرا گرفت گفت جیکت در بیاد میکشمت.المیرا آروم با سر تایید کرد بعد با اشک و افسوس از اینکه چرا به یک نیازمند کمک کرده در رو وا کرد پیاده شد.وحید هم با این تفکر که داره انتقام خودش و 90% جامعه رو از این بچه پولدار میگیره لبخندی زد و پیاده شد... ادامه رو بزودی در قسمت چهارم میزارم...پرسه در خاک غریب پرسه ی بی انتهاست - هم گریز غربتم زادگاه من کجاست؟
اتفاق معمولی - قسمت چهارم المیرا قفل رو باز کرد رفت داخل خونه وحید هم پشت سرش بعد کلید رو از المیرا گرفت در رو قفل کرد کلید رو گذاشت توی جیبش.المیرا با ترس و آروم رفت سمت نشیمن نشست رو مبل راحتی وحید به اطرافش نگاهی کرد خونه نیمه فرنیش بود (نصفه مبله بود) نیشخندی زد گفت این همه لوازم اضافی داشتین 2سال انداختین اینجا؟ خب بزار حساب کنم خود خونه 4.5 میلیاردی میارزه حد اقل 100 میلیون هم لوازم اضافه توی این خونه باشه خوبه چیزی نیست با یه ماشین حساب چرتکه بندازی مغزش میترکه! بعد رو به روی المیرا واساد به صورت مظلوم و خوشگلش نگاهی کرد گفت خب دوست داری چطوری بکشمت؟ المیرا با بیحالی اشک هاش رو پاک کرد گفت هر طوری که دوست داری ولی گناه من چیه؟ وحید بلند زد زیر خنده گفت گناه تو؟ گناه تو اینه که بچه پولداری و خیلی چیزای دیگه بعد سرش رو تکون داد گفت لباس تنت چقدر قیمت داره؟ المیرا آروم گفت همش باهم 300 هزار تومن نمیشه وحید یه خنده عصبی کرد پیرهنش رو نشون داد گفت این چقدر میارزه؟ المیرا گفت نمیدونم وحید داد زد 3 سال پیش همش رو باهم خریدم 20 هزار تومن الانم 3ساله تنمه المیرا آروم گفت متاسفم وحید داد زد تاسف تو به چه درد من میخوره؟ دستای مادر کارگر من که پینه بسته سالم میشه؟ زندگی من عوض میشه؟ کیرم توی این شعارهای مسخره که شماها درستش کردین.المیرا با ترس سرش رو انداخت پایین گفت ببخشید.وحید نیشخندی زد گفت آره حق داری ندونی حق داری.یه نفس عمیق کشید گفت عطر هایی که به تنت میزنی چقدر میارزه؟ المیرا آروم گفت بستگی داره 200 تومن 300 تومن بستگی به مارکش داره. وحید آب دهنش رو فرو داد گفت یه قلم عطر تن تو برابر با 3ماه جون کندنه منه تازه بجز بیمه و وام و کوفت و مرضی که کم میشه چون آخرش واسه من 40 هزار تومن نمیمونه که زندگیم رو سر کنم بعد میگی گناه تو چیه؟ المیرا چشمای معصوم و نازش رو که پر از اشک بود پاک کرد گفت ببین چرا فکر میکنی من حق تو رو خوردم؟ وحید به المیرا نگاهی کرد گفت چند نفر مثل تو ماشین 120 میلیونی سوار میشن؟ المیرا مکثی کرد گفت زیادن ولی نه خیلی وحید بلند زد زیر خنده گفت حالا چند نفر ماشین معمولی مثل 206 405 پرشیا و... کلا از این چیزا سوار میشن؟ المیرا گفت خیلی ها! تقریبا همه در همین حد هستن! ما نسبت به اونا هیچیم.وحید دوباره خندید گفت حالا چند نفر اصلا ماشین ندارن سوار شن؟ به زندگی و اجاره خونه موندن چه برسه به ماشین! المیرا مکثی کرد گفت اونا از همه بیشترن شاید 60% جامعه اینطوری هستن وحید با سر تایید کرد گفت خوبه اینارو حالیت میشه! پس اینجوری طبقه بندی میکنیم... قشر از ما بهتران که اون بالاها نشستن با شاه فالوده میخورن 10% یا کمتر قشر متوسط جامعه 30 تا 40% قشر پایین جامعه 50 یا 60% درسته؟ المیرا آروم سرش رو تکون داد گفت درسته.وحید نیشخندی زد گفت فرق شما میلیاردر ها با قشر متوسط و پایین چیه؟ شاخ دارین؟ دم دارین؟ چی دارین؟ المیرا گفت نه پول داریم! وحید داد زد تمام حرف من همینه چرا شما باید اون بالا باشین ما این پایین؟ المیرا گفت فاصله طبقاتی همه جای دنیا هست وحید داد زد این فاصله طبقاتی نیست این دره تفاوت هاست! ما قشر پایین جامعه با قشر متوسط جامعه سرو کله میزنیم و زندگی سر میکنیم ولی شما ها که هزاران کیلومتر با ما فرق دارین اصلا نمیدونین زیر پاتون چه خبره هر چی مصیبت هست مال قشر پایین و متوسط هست شما دنیا به تخمتون هم نیست... وحید 1 ساعت تموم با المیرا بحث کرد.به نظر میومد هر 2شون حق داشتن. حرف وحید هم حق بود حرف المیرا هم حق بود پس مشکل از کجا بود؟ با کمی تامل جواب به دست میاد اونا باید مشکل رو در ریشه میدیدن.وقتی اون 2تا یقه همدیگه رو گرفته بودن دنبال جواب سوال میگشتن جای یه عده خالی بود.یه سری عقرب که با خیال راحت از این اختلاف و دعوا لذت میبردن و میگفتن بزار بالایی ها هرروز بیشتر در بیارن اصلا خودمون کمکشون میکنیم بعد قشر متوسط و پایین فکر کنن حقشون رو اون عده کمی که اون بالا هستن میخورن میافتن به جون همدیگه غافل از اینکه گره کار دست ما بسته شده! و بعد هرهر میخندیدن به حال همه اقشار مردم از بالا تا پایین! وحید نیم نگاهی به المیرا کرد گفت این حرفا فایده نداره من باید انقام خودم و 90% جامعه رو از شما 10% اقشار خاص بگیرم. چاقو رو به سمت المیرا گرفت با خشم گفت لعنت به سرنوشت! المیرا از ترس چشای ناز و ملوسش پر از اشک شده بود میدونست راه فراری نداره سرش رو انداخت پایین آروم گریه میکرد.وحید نزدیک المیرا شد با تردید به صورت مظلومش نگاهی کرد چاقو رو زیر گلوش گذاشت المیرا مثل گنجشک تمام تنش میلرزید وحید چشماش رو بست ولی افسوس ای کاش کار المیرا رو همونجا تموم میکرد و نمیزاشت شیطان بیشتر از این در وجودش رخنه کنه... دستش رو زیر گلوی نازک المیرا گذاشت و لمسش کرد یهو یاد آخرین سکس خودش افتاد نیشخندی زد گفت لعنت به شما پولدارا که حال کردنتون هم فرق داره.بعد روسری رو از روی سر المیرا انداخت گفت پاشو المیرا با تردید از جاش پا شد به چشمای شیطانی وحید خیره شد نه دیگه اون زات قشنگ و مهربون رو نمیدید زنگ چشمای اون جوونی که بارها پشت چراغ قرمز بهش خیره میشد دیگه کاملا عوض شده بود وحید مانتوی مشکی المیرا رو در آورد با حرص و ولع به هیکل خیره کننده ناز المیرا خیره شد آروم خندید گفت شماها همه چیزتون فرق داره! ولی غافل از این که نفرت و حسرت چشمش رو کور کرده وگر نه مگه میشه آدم با آدم فرق کنه؟ یه دستی روی بدن المیرا کشید گفت تو بی نظیری! المیرا با ترس نگاهی به وحید کرد از نیت اون آگاه بود میدونست تا لحظه ای دیگه قصه تکراریه تجاوز شروع میشه. آروم گفت آقا خواهش میکنم هر کاری میخوایی بکن ولی اینو نه.وحید خندید گفت آب از سر من گذشته دیگه واسم فرقی نداره المیرا داد زد چه آبی از سرت گذشته؟ 4تا حرف حق تو زدی 4تا حرف حق من زدم تموم شده رفته چه آبی از سرت گذشته؟ وحید گفت اینو نمیگم منظور من در کل موضوعه.من چیزی واسه از دست دادن ندارم از بی پولی خسته شدم از فرق گذاری خسته شدم از زندگی حالم بهم میخوره المیرا داد زد خسته شدی برو حقت رو از اونایی که حق همه رو خوردن عدالت رو نابود کردن بگیر کسایی که وطن ما رو به خاک و خون کشیدن وحید خندید گفت زورم به اونا نمیرسه! المیرا نیشخندی زد گفت همتون همینین زورتون به بالاتر نمیرسه یقه ما ها رو میگیرین.وحید آروم گفت خفه شو من تصمیم رو گرفتم من باید انتقام بگیرم المیرا با گریه گفت پس مردونگی چی؟ پس هم خونی چی؟ غیرت چی؟ وحید خندید گفت اون موقع که شما توی پول شنا میکنین یاد ما میافتین که الان ما یاد شما یاشیم؟ المیرا آروم گریه میکرد گفت انتقام میخوایی خب بگیر ولی چرا تجاوز میکنی؟ وحید چیزی نداشت بگه آروم گفت بخاطر شهوت. بعد یه دونه زد تو گوش المیرا گفت لباسات رو در بیار.المیرا با گریه و ناله شروع کرد به در آوردن لباساش چند دقیقه بعد المیرا با لباس زیر جلوی وحید واساده بود شعله های آتش شهوت از چشای وحید بیرون میزدن آروم روی کیرش دستی کشید گفت خیلی خوبه. المیرا گریون بهش خیره شده بود وحید دستش رو روی صورتش گذاشت لحظه ای با خودش فکر کرد گفت میخوایی بکشیش خب بکش چرا نامردی میکنی؟ ولی حیف که شهوت قویترین انسانها رو به خاک میماله چه برسه به یه انسان زخم خورده عصبانی! رفت جلو دستش رو آروم روی سینه های ناز المیرا کشید گفت بازش کن المیرا با گریه گفت خواهش میکنم وحید دوباره زد توی گوشش گفت نکنی خودم به زور میکنم! المیرا با گریه بند سوتینش رو باز کرد سینه های بلوری و نازش آزاد شد وحید چنگی به سینه هاش زد فشارشون داد المیرا از سر درد ناله ای کرد سینه های بلوریش حالا رو به سرخی میرفتن وحید گفت برگرد المیرا با گریه برگشت وحید با کف دست محکم کوبید به باسن خوش فرم المیرا یه تکونی خورد وحید با شهوت و نفرت خندید دستش رو انداخت دور کمرش آروم شرتش رو از پاش در آورد گفت شما ها بی نظیرین بعد دوباره با کف دست چند تا سیلی به باسن المیرا زد باسنش سرخ شده بود المیرا از درد ناله میکرد وحید کنارش واساد گوشش رو آروم گاز گرفت دستش رو برد پایین گذاشت بین باسنش یکمی از پشت روی سوراخ کسش بازی داد بعد هم محکم انگشت وسطیش رو فرو کرد توی باسنش همون موقع المیرا یه جیغ بلند از درد زد ولی افسوس که هیچ کس از خونه ی بزرگ ویلایی شون صدایی نمیشنید. وحید انگشت وسطش رو با سرعت توی سواخ پشتی المیرا تکون میداد بعد همونطور که کنارش واساده بود انگشتش رو در آورد و 2انگشتی محکم فرو کرد توی کسش المیرا دوباره از درد جیغی زد وحید بلند زد زیر خنده گفت خیلی اروپایی زندگی میکنین نه؟ معلومه خیلی وقته بکارت نداری! المیرا گریه میکرد و چیزی نمیگفت.وحید انگشتش رو در آورد گذاشت توی دهنش مزه ای کرد گفت مثل خودت بی نظیره.دستش رو گذاشت روی باسنش یکمی تکونش داد گفت عجب گوشتی! رفت پشت المیرا واساد دکمه شلوارش رو باز کرد شلوارش رو تا روی زانو هاش کشید پایین سر المیرا رو گرفت چرخوندش به سمت خودش گفت بشین المیرا با گریه گفت نه وحید هم نامردی نکرد با کف دست کوبید به شکمش المیرا جیغی زد از درد نشست روی زمین شکمش رو چسبید وحید گفت بزار توی دهنت تا دوباره نزدم! المیرا از درد و ترس مجبور بود به خواستش تن بده آروم سرش رو برد جلو سر کیر وحید رو گذاشت توی دهنش یکمی باهاش بازی کرد وحید بلند گفت مادرجنده واسه دوست پسر مایه دارت هم اینجوری ساک میزدی؟ تا ته بکن توی دهنت المیرا به کارش ادامه داد وحید سریع دستش رو گذاشت پشت سرش هولش داد به سمت کیرش یهو کیر وحید تا ته رفت توی حلقش المیرا درش آورد 2.3 تا اوق زد و سرفه کرد وحید چیزی نگفت المیرا با ترس بهش نگاهی کرد گفت حالم بد میشه وحید خنده ای کرد گفت بخورش جنده ی پولدار! المیرا از سر ناچاری شروع به ساک زدن کرد ولی انقدر بی میل انجام داد که وحید خسته شد گفت مادرجنده بدتر کیرم خوابید درش بیار المیرا کیر وحید رو در آورد بعد پاشد جلوش واساد دوباره با گریه گفت خواهش میکنم وحید خنده ای کرد با مشت کوبید توی صورتش المیرا به عقب پرت شد دوباره صورت ناز و معصومش پر از خون شد وحید رفت سمتش پشت گردنش رو محکم چسبید بردش پشت مبل گفت دستات رو بزار پشت مبل خودت رو به عقب خم کن! المیرا خون روی صورتش رو پاک کرد دستاش رو به پشت مبل تکیه داد خودش رو خم کرد وحید خنده ای کرد گفت حالا که داری خوب میشی یه جایزه خوب هم بهت میدم بعد کیرش رو روی سوراخ باسنش کشید المیرا آروم گفت عقب نه طاقت ندارم وحید دوباره خندید گفت آخی مامانت گفته از عقب نده اوف میشی؟ المیرا که دید چاره ای نداره دهنش رو گذاشت روی پشتی مبل آروم اشک میریخت وحید سر کیرش رو گذاشت روی سوارخ باسنش با شماره 1.2.3 محکم فرو کرد توش تا نصفه رفت المیرا ناله ای کرد بدنش شل و بی حس بود وحید هم دوباره تا ته کرد توش المیرا با ناتوانی یه آه دیگه کشید به زور خودش رو نگه داشت که نیافته وحید دستش رو زیر شکم المیرا حلقه کرد کشیدش سمت خودش المیرا چشماش سیاهی میرفت و دیگه جونی برای ناله کردن نداشت. وحید خنده ای کرد کیرش رو در آورد به سوراخ المیرا نگاهی انداخت خون غلیظی میزد بیرون وحید خندید گفت نوش جانت! بعد دوباره کیرش رو گذاشت جلوی سواخش و تا ته فرو کرد المیرا بیهوش شده بود روی دستای وحید سوار بود! وحید یکمی این کار رو تکرار کرد خندید گفت تجاوز به این میگن بعد المیرا رو ول کرد اونم همینجوری صاف افتاد زمین وحید زد زیر خنده به کیر خونیش نگاهی کرد گفت قسمت دوم تجاوز هنوز مونده! خم شد پیکر داغون المیرا رو صاف کرد خودش خوابید روش کیرش رو تا ته کرد توی کسش موهاش رو چنگ زد یکمی تلمبه زد ولی وقتی دید المیرا صدایی نمیکنه بهش حال نداد کشید بیرون 3تا انگشتش رو گذاشت جلوی سوراخ کس المیرا تا ته کرد توش بالا پایین میکرد خون از لبه های کسش میزد بیرون دست خونیش رو در آورد خندید پیکر المیرا رو چرخوند نشست روی سینش کیرش رو بین سینه هاش بالا پایین کرد یکم بعد یه نعره ای کشید آبش با قدرت پاشید روی سینه های المیرا بعد خودش رو از روی سنیه المیرا کشید کنار همونجا دراز کشید خنده ای کرد گفت انتقام شیرینی بود... ****** وحید دکمه ریموت در رو زد و عقب گرفت دوباره ریموت رو زد در بسته شد.هوا تاریک شده بود سرما بیداد میکرد پیکر نیمه جان المیرا صندوق عقب افتاده بود. وحید توی آینه ماشین به خودش نگاهی انداخت حالا که انتقام گرفته بود آتش خشم و نفرت فرو نشسته بود احساس عذاب وجدان عجیبی داشت چند قطره اشک از چشاش چکید گفت حالا چیکار کنم؟ مگه خودت نگفتی آخرش رو آخرش فکر میکنیم؟ حالا چیکار کنم؟ هرچی فکر کرد به نتیجه ای نرسید بلند داد زد خدایا چرا آدم باید کاری کنه که بعدا پشیمون شه؟ چرا باید ندونسته و احساسی عمل کنه؟ ولی مطمئنا خدا اون رو فراموش کرده بود آدمی که تا این حد انسانیت رو به لجن بکشه جایی در درگاه پاک خدا نداشت.وحید اشکاش رو پاک کرد گفت میرم بیمارستان تحویلش میدم بعدم پای همه چیزش وامیسم.و بعد با سرعت حرکت کرد سمت بیمارستان. نیم ساعت بعد جلوی بیمارستان واساد گفت مثل یه مرد برو تحویلش بده به همه چیز اعتراف کن من دیگه طاقت عذاب وجدان ندارم همون موقع یه ماشین گشت پشتش گفت راننده مرسدس حرکت کن وحید با ترس حرکت کرد چند تا کوچه بالاتر واساد.سرش رو گذاشت روی فرمون به خودش گفت به فرض که رفتم تحویلش دادم بعدش چی؟ این دختر 1 عمر با بیماری روانی زندگی داغونی داره منم اگه اعدام نشم تا آخر عمرم باید زندونی باشم با مشت کوبید به فرمون گفت دیگه واسه همه چیز دیر شده.دیگه آب از سر من گذتشته اینجا آخر خطه همه باید پیاده شیم.پاش رو گذاشت روی گاز با سرعت حرکت کرد به سمت خارج از شهر (جاده شمال). تو راه با خودش صحبت میکرد... اولا که این دختر حق داشت گناه این بیچاره ها چیه؟ مشکلات از جای دیگه آب میخوره این بیچاره ها هم مثل ما یه عروسک خیمه شب بازی هستن. دوما مثلا من انتقام گرفتم ولی حالا چی حل شد؟ مشکلات مردم تموم شد؟ عدالت بر قرار شد؟ من فقط ننگ و نفرین رو برای خودم خریدم و بس... چند ساعت بعد توی سرمای بیداد کننده هوا کنار یه پرتگاه واساده بود نفس عمیقی گرفت بخار غلیظی از دهنش خارج شد اشکاش رو پاک کرد چهره تکیده مادر مهربونش با دستای پینه بستش جلوی چشاش بود ولی افسوس که دیگه دیر شده بود افسوس که همیشه فرصت برای جبران نیست و هزار افسوس دیگه... ****** صبح مه عجیبی همه جا رو پر کرده بود چشم چشم رو نمیدید و سرمای زمستون مثل همیشه بیداد میکرد کلی ماشین پلیس و امداد بالای پرتگاه واساده بود.یکی از مامورای امداد اومد بالا به مافوقش گفت یه ماشین مشکی پرت شده پایین جنازه یه پسره جوون پشت فرمون پیدا شد جنازه یه دختر هم صندوق عقب. آثار نشون میده دختره چند ساعت قبل از پرت شدن مرده بود پسره هم یه چاقو توی گلوش فرو رفته به نظر میاد اول چاقو رو فرو کرده بعد پرت شدن پایین... درست همون لحظه چشای نگران 2 تا مادر به در دوخته شده بود و آروم اشک میریختن هر کسی تو دلش میگفت خدایا من بچم رو از خودت میخوام.یه پدر زحمت کش پشت میز دفتر شرکتش نشسته بود از دیشب خوابش نبرده بود همه بیمارستان ها کلانتری ها و... همه رو گشته بود ولی بازم نا امیدانه شماره موبایل دخترش رو میگرفت ولی از دیشب هرچی زنگ میزد فقط یه جواب بیشتر نمیگرفت... "برقرای ارتباط با مشترک مورد نظر مقدور نمیباشد لطفا بعدا شماره گیری کنید..." پایان - نوشته شده توسط ارا گیرم که در باورتان به خاک نشستم و ساقه های جوانم از ضربه تبرهایتان زخم دار است. با ریشه چه میکنید؟ گیرم بر سر این بام بنشسته در کمین پرنده ای. پرواز را علامت ممنوع میزنید. با جوجه های نشسته در آشیانه چه میکنید؟ گیرم که میزنید گیرم که میکشید گیرم که میبرید. با رویش ناگزیر جوانه چه میکنید؟ پرسه در خاک غریب پرسه ی بی انتهاست - هم گریز غربتم زادگاه من کجاست؟
غریبهیاد آوری میکنم اینه که خاطره ام طولانی نیست و احتمالا توی چند قسمت تموم میشه. امیدوارم لذت ببرید...قسمت اول...مثل همیشه پشت ترافیک سرسام آوری بودم و با حرص خاصی به آدامسی که توی دهنم بود فشار میاوردم و با خودم صحبت میکردم... لعنت به این شانس، همین یکی کم بود، تو دیگه از کجا پیدات شد سر خر؟ وقتی سکوتم بهم میخوره همراه با اون حالمم بهم میخوره. فاک یو!... مثل یه روانی با خودم صحبت میکردم و گاهی هم با حرفای خودم میخندیدم! وقتی با خودم حرف میزدم و اراجیف میبافتم انگار عشق دنیا رو میکردم! چه ذهن خلاقی داشتم و خودم بی خبر بودم! تازه همراه اراجیفی که بهم میبافتم با حرص بیشتری به آدامسم فشار میاوردم و تازه در کنار همه اونا همراه صدای یاورم که از استریو ماشینم پخش میشد زمزمه میکردم!...شرمت باد ای دستی که بد بودی بدتر کردیهم بغض معصومت را نشکفته پر پر کردی...عجب دنیایی داشتم واسه خودم. پشت ترافیک که بودم یه ماشین توی لاین بغلی کنارم وایساد و منم بی اختیار سرمو چرخوندم سمتش و خیره شدم داخلش. یه دختره مو بور نشسته بود پشت فرمون و اصلا حواسش به من نبود ولی انقدر بهش نگاه کردم که خودش سرش چرخید سمتم و با تعجب بهم خیره شد، منم انگار نه انگار دارم آدم میبینم همینطور که غرق افکار خودم بودم خیره شده بودم بهش و درسته که چشمم به اون بود ولی افکارم یه دنیا اونور تر بود و اصلا خودمم نمیفهمیدم دارم چی کار میکنم. چند لحظه بعد به خودم اومدم و دیدم دختره به من خیره شدم و منم به اون! با نگاهش حال نکردم واسه همینم یه بوسه محکم واسش فرستادم و با نیشخندی که روی لبم بود پامو گذاشتم روی گاز و رفتم جلو تر. چند لحظه بعد دختره هم اومد جلو و بدبخت اینبار کوچیکترین نگاهی بهم نکرد! صدای استریو رو بیشتر از قبل کردم و دوباره رفتم توی حال خودم.نیم ساعت بعد ماشین رو جلوی فرودگاه ترمینال 2 پارک کردم و از ماشین پیاده شدم که همون موقع موبایلم زنگ خورد...بله؟- سلام. معلوم هست کجایی عمه جون؟ببخشید پشت ترافیک مونده بودم. حالا این فرستاده شما سلامت رسید؟- آره الانم توی سالن انتظار نشسته. یه پلیور سفید با شلوار جین تنشه، ریشهاش هم از این امروزی ها، همینایی که شبیه بز میشن از اوناست.زشته عمه جان ناسلامتی پسر دوستته! بز چیه؟ حد اقل بگو اسب یکم نجابت داشته باشه!!- بی ادب نشو من چه میدونم اسمش چیه. ما قدیمیا سر از کار شما بچه های امروزی در نمیاریم که.ولش کن سخت نگیر. حالا یه جوری پیداش میکنم.- عمه هواشو داشته باشی ها؟ این رفیق ما یه رو به ما انداخت جوری نشه که فردا رو سیاه بشیم. باور کن با مامانش رو در وایسی دارم، جون خودت این چند روزی که اونجاست هواشو داشته باش.همه صحبتهایی که دیروز کردی رو امروزم میخوای بکنی؟ گفتم باشه دیگه.- خیلی خب تو ام. کاری نداری؟به مامانش زنگ بزن بگو مرسوله پستی به سلامت رسید!- پسر خوبیه، ببینیش ازش خوشت میاد. حالا بدتم اومد این چند روزی رو تحملش کن.باشه.- فعلا خداحافظ.خداحافظ.تلفن رو قطع کردم و بعد از انداختن چند تا متلک خفن راه افتادم سمت سالن انتظار ببینم این فرستاده ی عمه جان کیه! ظاهرا دوست عمم چند روز پیش به عمم رو انداخته بوده و گفته بود پسرم داره چند روزی میره دبی اگه میشه به برادر زادت بگو هواشو داشته باشه. البته قرار نبود بیاد پیش من و هتلش اینارو قبلا رزرو کرده بوده و فقط دوست عمم خواسته بود که اگه کاری چیزی داشت هوای شازدشو داشته باشم ما هم خراب معرفت روی عمه رو زمین نزدیم و اوکی رو داده بودیم!!!وارد سالن که شدم مثل همیشه شلوغ و حسابی در هم بر هم بود، کمی به دور و برم نگاه کردم بعد راه افتادم به جلو تر. از همون اول فهمیدم چقدر خره! چون انقدر احمق بود به عقلش نرسیده بود منی که نمیشناسمش نمیتونم پیدا کنم و باید خودش یه جوری منظور برسونه. خلاصه بماند که توی این شلوغی چطوری تونستم پیداش کنم ولی یه نیم ساعتی طول کشید که نوش جونش! پسر جوون که بهش میومد 20 سالی داشته باشه همونطور که عمم گفته بود با پلیور سفید و شلوار جین و مهم تر از همه ریش بزی نشسته بود روی یکی از صندلی ها. بدون اینکه چیزی بهش بگم رفتم سمتش و نشستم رو به روش. دلم میخواست درجه احمقیتش رو بفهمم واسه همینم حرفی نزدم و بهش خیره شدم!موبایلش روی پاش بود و همینطور تند تند آدامس میجوید و با خودش حال میکرد آهنگ رپی که از موبایلش پخش میشد رو بلند بلند میخوند...عشق از سه حرف تشکیل شده ، ع ش ق اینجوری تعبیر شده ، علاقه شدید قلبی معنیش شده ، دوست داشتن با عشق درگیر شده...یه سیگار روشن کردم و با قیافه ای متفکرانه خیره موندم بهش. پسره اول توی حال خودش بود ولی یکم که گذشت به عقل ناقصص رسید که من با منظور دارم بهش نگاه میکنم.پسر - what?بدون اینکه چیزی بگم یه کام عمیق از سیگارم گرفتم و بازم بهش خیره موندم.پسر - can u speak?لبخند ملیحی زدم و دوباره همون کار قبلی رو تکرار کردم. نمیدونم چرا مرضم گرفته بود و هوس کرده بودم حسابی اذیتش کنم ولی از اونجایی که احق خان حسابی وقت کشی کرده بود از تصمیمم صرف نظر کردم.من - پاشو بریم بچه رپی.پسر - اه؟ ایرانی بلدی؟من - نه.پسر - پس چطوری صحبت میکنی؟من - من کی صحبت کردم؟پسر - پس الان چه کار میکنی؟من - حرف میزنم.پسر - از اون لحاظ!من - از هر لحاظ که حال میکنی حساب کن. پاشو بریم به اندازه کافی دهنمو سرویس کردی!پسر - شما؟من - ارا.پسر - اه؟ ارا تویی؟ دمت گرم بابا! خیلی خوشبختم منم مانی هستم.من - به فرنگ خوش اومدی!مانی - اینجا فرنگ حساب میشه؟من - متلک بود!مانی - ایول.آخرین کام رو از سیگارم گرفتم بعد همینطور که با حرص آدامسم رو زیر دندونام فشار میدادم گفتم وقتی کسی میاد دبی باید چند تا چیزو یاد بگیره حتی اگه اومدنش چند ساعت باشه. اول اینکه اینجا مامان به بابا مجانی نمیده، دوم اینکه اگه زبان بلد نیستی خفه شو، سوم اینکه چشاتو به روی خیلی چیزا ببند چون توهمی بیش نیست.مانی - روش فکر میکنم!من - روش فکر نکن، بی نتیجه ست!مانی - پس چرا گفتی؟من - میخواستم ادای آدمای با فرهنگو در بیارم.مانی - ایول، با آدمای مخوف خیلی حال میکنم. تو هم خیلی مخوفی.من - آدامسم رو با شدت از دهنم پرت کردم سمت سطل آشغالی که کنار ردیف صندلی ها بود و گفتم عمرش تموم شده بود. پاشو.خلاصه به هر وضعی بود مانی رو از فرودگاه آوردم بیرون و انداختمش توی ماشین! تا خود هتل انقدر فک زد و رفت روی مخم که آب اعصابمو آورد!ماشین رو جلوی هتل پارک کردم و گفتم خالی شو.مانی - رسیدیم.من - فکر کنم.مانی - یعنی مطمئن نیستی؟من - من هیچ وقت مطمئن نیستم.در ماشین رو باز کردم و بعدم صندق عقب رو زدم بالا و بهش اشاره کردم که وسایلشو برداره. چند لحظه بعد چمدونهاش رو برداشت و منم از صحنه ای که دیدم داشتم منفجر میشدم! ابله انقدر با خودش بار آورده بود که خودش توش گم شده بود! دو تا چمدون بزرگ همراش بود با با موبایل و دوربین از گردن آویزون شده و یه کیف کمری که هیکل بند انگشتیش رو به مزاح کشیده بود! منم بدون اینکه به تخمم حسابش کنم سرمو انداختم پایین رفتم داخل و اون کاریکاتور موند با وسایلی که همراش بود! البته از اونجایی که دلم واسش سوخت به کارگر هتل گفتم بره سراغش یه حالی بهش بده تا نمرده و اون دو تا استخونشم نشکسته!تا کارای هتلش انجام شد و فرستادنش توی اتاق تقریبا نیم ساعتی طول کشید، منم که دیگه کاری نداشتم رفتم پیشش توی اتاق ببینم کاری چیزی نداره که برم دنبال کارم. در اتاق رو زدم و رفتم داخل. مانی روی تخت ولو شده بود و با آهنگ رپی که گوش میداد و کله میزد!من - دارم میرم. شمارمو توی موبایلت سیو کن کاری داشتی بزنگ.مانی - بی مرام میخوای مارو بذاری بری؟من - نه میخوای پیشت بخوابم یه ماچم بدم؟مانی - جون تو حوصلم سر میره تنهایی.من - بزن به دیوار.مانی - چیو؟من - سرتو!مانی - بابا حال نگیر.من - من جای تو بودم تخت میخوابیدم.مانی - تازه سر شبه.من - بخواب بعد آخر شب برو دیسکو تا صبح حال کن واسه خودت.مانی - تنها؟من - نه با پاریس هیلتون! برو همونجا یکی رو پیدا کن دیگه.مانی - نمیشه با هم بریم؟من - من پامو توی دیسگو نمیذارم.مانی - واسه چی؟من - حال نمیکنم.مانی - حداقل بگو کجا برم؟من - جلوی هتل یه تاکسی بگیر بگو سایکلون خودش میبرت. پاتوقه روسهاس، یکم خرجشون زیاده ولی بجاش بهت حال میده. از اون کسهایی که توی فیلم سوپرا میبینی اونجا فراوونه.مانی - فردا چی؟من - تا فردا راه زیاده. یه کاریش میکنیم. امشبو با خودت حال کن من خسته ام میرم بخوابم.مانی - باشه. پس صبح بهت زنگ میزنم.من - اگه جونی واست مونده بود بزنگ! چون مثل همون فیلم سوپرا تا صبح باید از کمرت کار بکشی تا اینا راضی بشن! در ضمن مواظب وسایلتم باش، اینجا همه جور آدم پیدا میشه. خوابت نکنن صبح ببینی فقط شرت پاته.مانی - باشه پدر بزرگ.من - ارا هستم.مانی - همون.من - صبح منتظر زنگتم. شب بخیر!ادامه داستان در قسمت بعدی...پرسه در خاک غریب پرسه ی بی انتهاست - هم گریز غربتم زادگاه من کجاست؟
قسمت دومصبح مشغول انجام کارام بودم که مانی زنگ زد و بعد از کلی متلک انداختن قرار شد ظهر واسه ناهار با هم باشیم و بریم بیرون. از قضا اونروز هم انقدر کار داشتم و گرفتار بودم که خودمم نفهمیدم کی ظهر شد و از طرفی هم انقدر این بچه کلید کرده بود و زنگ میزد که ترجیح دادم زودتر برم دنبالش تا گوشیم نسوخته! ساعت نزدیکهای 1 ظهر بود که جلوی هتل منتظر بودم و دیدم مانی داره میاد سمتم! لحظه ای که دیدمش اولش فکر کردم دارم اشتباه میکنم ولی بعدش همچین توی کف تیپ و قیافش مونده بودم که خودمم نمیدونستم بخندم یا گریه کنم! یه تیشرت گشاد قرمز که روش شماره نوشته بود با از این شلوارهای گشاد که فاقش روی زمین کشیده میشه پاش بود و بقول بچه های امروزی حسابی تیپ رپی زده بود و همینطور که تند تند آدامسش رو میجوید و موبایلش دور گردنش بود بهم نزدیک تر میشد و نمیدونم زیر لب با خودش چی میخوند که همزمان کله هم میزد!!! همینطور مثل خنگ ها نگاش میکردم در ماشین رو باز کرد و پرید تو. یه نگاه چندش آور بهش کردم و گفتم خسته نباشی.مانی - درمونده نباشی. دستت درد نکنه!من - کمرت درد نکنه.مانی - عجب حالی کردم دیشب، جون تو همچین کسی توی زندگیم نکرده بودم!من - اولا درست صحبت کن دوما جون عمت.مانی - خب ببخشید، سخت نگیر دیگه. حالا بزن بریم.یه نگاه چندش آور دیگه به سر و وضعش کردم و گفتم همیشه از این کیسه گونی ها تنت میکنی؟مانی - گونی چیه، میدونی توی ایران چقدر پول اینا میشه؟ الان مد ایران همینه.سرم رو تکونی دادم و بدون اینکه چیزی بگم راه افتادم. اولش رفتیم چند تا خیابون اصلی و بزرگ شهر رو بهش نشون دادم و اونم کلی حال کرد بعدم رفتیم یه رستوران عربی که ناهار بخوریم. البته من میخواستم برم رستوران ایرانی چون هر جای دنیا که باشم فرهنگ و غذای وطنم رو با هیچی عوض نمیکنم ولی بخاطر مانی که هی غرغر میکرد رفتیم رستوران عربی.ماشین رو یه گوشه پارک کردم و رفتیم داخل، راستش اولش وقتی کنارم راه میومد خجالت میکشیدم و نمیدونم چرا احساس میکردم ملت یه جور دیگه نگام میکنن ولی خب بعدش عادت کردم و فهمیدم من زیادی حساسم و کسی هم نگاه عجیبی نمیکنه! خلاصه با هم نشستیم سر یه میز و از اونجایی که آقا مانی همه رو با پسر خالش اشتباه میگرفت شروع کرد به حرف زدن و سوال جواب! حالا منه بی حوصله و بی اعصاب مونده بودم با یه بچه رپی که دهنش بسته نمیشد! هی اون حرف میزد منم یه جواب کوتاه شکم سیری بهش میدادم و توی دلمم کلی فحشش میدادم ولی بهش بر نمیخورد که هیچ تازه احساس نزدیکی بیشتری هم میکرد! خدا از این موجودات نصیب هیچ کس نکنه. بالاخره ناهارو آوردن و موقع ناهار تازه به این نتیجه رسیدم که من در مقابل مانی جون کمترین قابلیتی ندارم، چون همینطور که میخورد مثل بلبل چه چه هم میزد و گاهی هم واسه خودش رپ میخوند و هد (کله) میزد! همینطور که ناهار میخوردیم یهو مانی به طرز مشکوکی ساکت شد و منم اولش فکر کردم به عقل نارسس رسیده که داره حالمو خراب میکنه ولی کمی که دقت کردم دیدم نه خیر، آقا چشمش به چند تا جیگری که تازه اومده بودن داخل افتاده و بقول خودمون خف کرده! منم که مشغول خوردن ناهار بودم توی دلم دعا به جون اون جیگرا کردم و با خیال راحت رفتم تو لک خودم! همینطور که سرم پایین بود و ناهار میخوردم یهو دیدم مانی پاشده داره میره! با عجله گفتم کجا؟مانی - مگه ندیدی؟ جیگرا دارن میرن!من - بشین سر جات، من ناهار خوردم راه میفتم میرم گشنه موندی گردن خودت.مانی - لامصب من قلبم داره تپ تپ میزنه تو میگی ناهار؟ اینکه چه جیگری بود؟ نصف قلبم رفت.من - قانون سوم چشاتو به روی خیلی چیزا ببند چون توهمی بیش نیست. حرفی که دیشب زدم!مانی - ای خدا این دیگه کیه! جون مادرت کوتاه بیا از دیشب که دیدمت دهنمو گاییدی.من - ناهارت دیر نشه!مانی با نا امیدی و به حساب خودش دل شکسته نشست پشت میز و شروع کرد به بازی کردن با قاشق و چنگال! منم اولش به تخمم حساب نمیکردم ولی خب وقتی دیدم خیلی خورده تو پرش دلم براش سوخت و تصمیم گرفتم یه حالی بهش بدم واسه همینم بهش قول دادم شب (شب جمعه بود) ببرمش پرشین نایت (دیسکو ایرانی) که حسابی حال کنه! لامصب اسم دیسکو و پرشین نایت رو که شنید انگار قرص اشتها بهش دادی همچین دوباره بگو بخند راه انداخت و شروع کرد به غذا خوردن که از کرده خودم پشیمون شدم! خلاصه بماند که چطوری با زور و زحمت از رستوران کشیدمش بیرون و رضایت داد برگردیم هتل که استراحت کنه ولی بالاخره انداختمش توی ماشین و راه افتادیم سمت هتل. من نمیدونم چه لنگری به پاش بسته بود که یه جا میرفت تاب دل کندن نداشت!ماشین رو جلوی هتل پارک کردم و همینطور که موسیو واسه خودش هد میزد و همزمان رپ میخوند رفتیم داخل.من - من همیجا میمونم (لابی هتل) یه چای میخورم بعد میرم. با من کاری نداری؟مانی - کجا؟من - پیش پسر شجاع!مانی - فاک بابا تو چقدر زد میزنی به آدم؟من - چی میزنم؟مانی - فاز منفی، زده حال.من - ولم کن بابا دلت خوشه! از صبح تا حالا دنبال هزار جور بدبختیم بودم، تو از روی دافی پاشدی سرخوشی همه که اینجوری نیستن!مانی - لامصب مگه چند روز میخوام اینجا بمونم؟ تنهایی که فاز نیست، یکمم به ما حال بده.من - الان بگو چه کار کنم؟مانی - نرو.من - اوکی. بعدش؟مانی - چای رو میزنم بعد میریم روی سقف هتل یعنی استخر!من - کجا؟مانی - استخر بابا بقول فرنگی ها Poolمن - اونو فهمیدم ولی نفهمیدم با کدوم عقل این حرفو زدی؟مانی - مگه چیه؟ من عشقه استخر مختلت دارم. نمیدونم وقتی این جیگرا میان توی استخر و همه قاتی پاتی میشن چه زندگی میکنم من!یکم دیگه مثل خنگها نگاش کردم و بعد از اینکه تونستم حرفش رو هذم کنم و درک کنم چی میگه آروم گفتم کی بهت گفت بیای اینجا؟مانی - جون تو میخوستم برم آنتالیا. نمیدونم چی شد نظرم برگشت گفتم بیام اینجا یه حالی به دیارتون بدم. اصلا قسمت بود با آدم با عشقی مثل تو آشنا بشم.یه دستی توی موهام کشیدم گفتم من مایو ندارم. خودت برو.مانی - من یه دونه اضافه دارم، فکر میکنی این همه چمدون واسه چی آوردم؟ تازه مایو زنونه یا بقول شماها بیکینی هم توی وسایلم دارم!!من - بگم نوکرتم بخیال ما میشی؟مانی - من بیشتر داداش! حالا بیا چای رو بزنیم و بعد بریم بالا.مسلما حرفی واسه گفتن نداشتم و همونجا تمرگیدم سر جام که یه چای بخورم و بعدم با پسر خاله جدیدم بریم عشق و حال!!! خلاصه چای رو زدیم و توی همون مدت انقدر فک زد که چند بار دیگه آب از مغز و اعصاب اومد و رفتیم بالا و بعد از گرفتن وسایل لازم از اتاقش رفتیم روی سقف هتل یا همون استخر! مایو رو به اضافه یه حوله از مانی گرفتم و رفتم سمت رختکن که لباسم عوض کنم و مانی هم که از قبل آماده بود رفت سمت استخر. چند دقیقه بعد لباسام رو عوض کردم و رفتم سمت استخر که چشام شد 4 تا! عجب شانسی داشت این نکبت! استخر انقدر شلوغ بود که حد نداشت و نکته مهم اینجا بود که 80% زن بودن! مانی داشت دوش میگرفت و پشتش به من بود منم رفتم زیر دوش بغلیش تنم رو خیس کنم که همون موقع مانی برگشت سمتم و همینطور که با تعجب نگام میکرد و با ذوق گفت ماشاالله!من - باز چیه؟مانی - این چه هیکلیه!! بدن انقدر خشک و تمیز ندیده بودم. چند ساله تمرین میکنی؟من - تمرین؟مانی - ورزش دیگه. زیبایی اندام.من - کی گفته ورزش میکنم؟ فابریکه!مانی - برو بابا من خودم چند ساله باشگاه میرم، البته همینطوری واسه نرمش. اگه بدن حرفه ای رو بقیه تشخیص ندم که باید بمیرم.من - بیا برو عشق و حالتو بکن الان جیگرا تموم میشن.مانی - میگم میشه از من فاصله بگیری؟من - واسه چی؟مانی - بابا با این هیکل تخمیت بیای کنارم که من به چشم نمیام!دستشو محکم کشیدم و گفتم بیا بریم حرف نزن بچه!!!با هم راه افتادیم سمت اسختر و بدبخت تا اومد به خودش به جنبه محکم انداختمش وسط آب و خودمم پشت سرش رفتم. از حق نگذریم خودم خیلی وقت بود هوس آب کرده بودم و نرفته بودم استخر و اونروزم حسابی بهم حال داد که هیچ وقت یادم نمیره. مانی شناگر حرفه ای بود و منم که واسه خودم یه زمانی قهرمان شنا بودم افتاده بودیم به جون هم و تا تونستم اذیتش کردم! بیچاره انقدر آب خورده بود که وقتی میرفتم سمتش با خواهش و تمنا میگفت ولم کن! بدبخت میگفت وقتی با اون هیکل توی آب خف میکنی آدم یاد تمساحی میفته که میخواد حمله کنه! البته کنار اذیت و آزاری گاه بهش حال هم میدادم و حسابی کیف میکرد. خلاصه انقدر بالا پایین کردیم که هردومون از نفس افتادیم و قرار شد بریم توی جکوزی کمی استراحت کنیم که همینطورم شد و چند دقیقه بعد توی جکوزی نشسته بودیم و گرم صحبت بودیم. وقی یکم باهاش بر خوردم از اون حالت سردی و زده حال در اومده بودم و به نظرم پسر بدی نیومد واسه همینم سعی کردم کمی باهاش گرم تر باشم و خلاصه استایل معرفت گرفتم و گفتم بذار این چند روز رو واسه خودش حال کنه!مانی - راستی شغلت چیه؟دستم رو انداختم روی دیوارهای جکوزی و گفتم دزدی.مانی - ایول خوشم اومد.من - تو چه کار میکنی؟مانی - زبان میخونم.من - پس واسه همین انقدر زبون درازی.مانی - اونجارو.یه نگاهی به پشتم کردم و گفتم باز تیکه دیدی؟مانی - اینجا که همه تیکه ان ولی اون دو تا میخوان بیان جکوزی.من - از کجا فهمیدی؟مانی - لب خونی.من - بلدی؟مانی - آره. مجور شدم یاد بگیرم.من - واسه چی؟مانی - دوست دخترم همسایه رو به رویی مون بود، میومد پشت پنجره با هم صحبت میکردیم.من - پس تلفن واسه چیه؟مانی - اینجوری هیجانش بیشتره. تلفن دلمو زده بود.من - تو موفق میشی.مانی - میخوان بیان ولی چون ما اینجاییم تردید دارن. یکیشون میگه صبر کن بیان بیرون بعد میریم اون یکی میگه عیبی نداره با ما کاری ندارن که!یه نگاهی به پشتم کردم بعد به مانی نگاهی کردم و گفتم تو واقعا لب خونی میکنی؟مانی - فکر کردی دروغ میگم؟شونه هام رو انداختم بالا و بدون اینکه چیزی بگم سرم رو تکیه دادم به پشت و چشمام رو بستم که کمی استراحت کنم.مانی - میخوای بیارمشون؟من - هر کار دوس داری بکن. فقط روی مخ من بدبخت نرو!مانی - پس آمار داشته باش وقتی آوردمشون بریم روی مخ!من - تو فقط برو و حرف نزن من هرکاری بگی میکنم!!!مانی بدون اینکه متلکهای منو به تخمشم حساب کنه پاشد رفت و منم که مطمئن بودم هیچ غلتی نمیتونه بکنه با خیال راحت رفتم توی حال خودم و با چشمایی بسته واسه خودم حال میکردم...ادامه در قسمت بعدی...پرسه در خاک غریب پرسه ی بی انتهاست - هم گریز غربتم زادگاه من کجاست؟
قسمت سوم همینطور که توی حال خودم بودم یهو احساس کردم کنارم صدای دختر میاد! با عجله چشمام رو باز کردم و دیدم بعله، کره خر کار خودشو کرده و با همون دو تا اومده!مانی - ببخشید این دوستم حجمش زیادی زیاده! اگه مهربونتر باشیم میتونیم همه بشینیم!!من با چشمای گرد شده به اونا نگاه میکردم و اونا هم متعجب به من تا اینکه یکی از دخترا گفت ببخشید آقا، ما هم میخواستیم بیاییم جکوزی و چون داره دیرمون میشه گفتیم همه با هم بشینیم. اولش مونده بودیم چه کار کنیم ولی این دوست شما ظاهرا متوجه موضوع شده بود و اومد گفت میتونین کنار ما بشینین مزاحمتی نداره. حالا از نظر شما که اشکالی نداره؟من که هنوز مثل خنگها نگاشون میکردم آروم گفتم نه... خواهش میکنم راحت باشین.مانی از پشت دخترا یه چشمک بهم زد و بهشون اشاره کرد بفرمایین. آخ که منم چقدر اون لحظه به جد و آبادش فحش دادم! فکرشم نمیکردم این بشر انقدر پر رو باشه!!! اونم جلوی دو تا دختر ایرانی! دلم خوش بود غلطی نمیتونه بکنه و منم توی حال خودمم ولی حالا که میدیدم حسابی کور خوندم! دخترا اومدن توی جکوزی و از اونجایی که منم حجمم زیادی فضا پر میکرد مخصوصا سرشونه هام که بقول بچه ها میگن بال هواپیماست (!!!) با اکراه خودم رو کمی جمع و جور کردم و اونا هم نشستن کنارمون. خوشبختانه من هر چی بال هواپیما بودم مانی جمع و جور بود و من از سهمیه اونم استفاده میکردم و خلاصه یه جوری جا شدیم! اکه بگم مانی مثل مادیانی که به علفزار رسیده کیف میکرد دروغ گفتم! چون اندازه دو تا مادیان کیف میکرد! منم که دیدم اینجوری از لم دادن و ولو شدن خبری نیست پاشدم رفتم یه سیگار روشن کردم و دوباره اومدم توی جمعشون. مانی رو به روی من نشسته بود و اون دو تا جیگر هم کنارمون. باورش سخته ولی من تا اون لحظه هنوز اونا رو درست ندیده بودم یعنی بهشون دقت نکرده بودم یا بقول بچه ها تو بهرشون نرفته بودم! ولی وقتی دیدم اون حرامی (مانی) داره لاس میزنه و حال میکنه و فقط سر من بیکلاه میمونه دیگه کم کم تصمیمم عوض شد! همینطور که از سیگارم کام عمیق میگرفتم خیلی سریع زیر چشمی یه نگاه خریدارانه به دختری که سمت راستم بود کردم، موهای بلند مشکی داشت با بیکینی چند رنگ و بدنشم فیتنس و قشنگ بود. چهره اش هم خیلی خوشگل با نمک بود و ترکیپ صورتم خیلی بهم میخورد و در کل به نظرم چیز جالبی اومد. اون یکی هم که سمت راستم نشسته بود مو های کوتاهی داشت با مش طلایی که جلوش رو مش شرابی رنگ کرده بود. هیکیلش فرم خیلی زیبا و خاصی داشت و نمیدونم چرا یاد ماهی میفتادم. شایدم بخاطر تراش یکدست بدنش بود و اینکه بدنش کاملا بالانس بود که این احساسو میکردم! چشمای درست و گونه های برجسته ای داشت که توی صورتش زیادی خودنمایی میکرد. بینیش هم معلوم بود عملیه! به نظرم بیشتر از اونی که خوشگل باشه خیلی سکسی و شهوت انگیز بود. چهره اش یه جوری بود که خیلی سکسی میزد و شهوت رو واقعا تحریک میکرد. البته اینارو توی همون یک نگاه متوجه نشدم و با بررسی های بعدی نتیجه گیری شد! خلاصه بعد از یه نگاه خریدارانه از اونجایی که شدیدا طرفدار سکسی بودنم همون دختر سمت راستی نظرمو خیلی جلب کرد و توی دلم گفتم به شوخی گفتم ایشالا اگه قسمت بشه بریم روی مخ شما!!! از حرف خودم خندم گرفت و همینطور که توی حال خودم از لبخند میزدم و از سیگارم کام میگرفتم صدای همون دختره سمت راستی پیچید توی گوشم!سرم رو آوردم بالا و گفتم بله؟دختر چشماش رو به حالت نازی تنگ کرد و گفت پرسیدم سیگار همراتونه؟از اونجایی که منم فقط منتظره یه جرقه ام تا یه کوه آتیش به پا کنم لبخند ملیحی زدم و گفتم بله. البته اگه به کامتون بیاد.دختر لبخندی زد و گفت دندون اسب پیش کشو نمیشمورن! هرچی باشه ممنونم.با سر تایید کردم و گفتم مانی بپر بسته سیگار منو از جیب شلوارم بیار بده خدمت خانم!!!مانی که تا اون لحظه داشت غصه میخورد که بعد از رفتن اینا احتمالا یه چیز به یه جاش میکنم یهو چشماش گرد شد و آروم گفت چشم!خدائیش اهل امر و نهی نیستم ولی گاهی همچین حالی میکنم با اینکار که نمیشه ازش گذشت! مانی پاشد رفت بسته سیگارم رو آورد و خودش اومد توی جکوزی.من - بسته رو بده به خانم.دختر بسته سیگار رو گرفت یه نگاه به مارکش کرد بعد یه دونه برداشت و گفت خیلی ممنون.مانی - بیشتر بردارین؟دلم میخواست بزنم توی سرش که بره زیر آب و برنگرده! توی دلم گفتم تو خودت آویزونی باز مالبخشی یکی دیگه هم میکنی؟!! ولی از اونجایی که اهداف بلند بالایی داشتم با یه لبخند به خودم مسلط شدم.دختر - نه ممنون همین کافیه. فقط یه لایتر بدین روشن کنم ممنون میشم!من - لایتر نیاوردی واسه خانم؟مانی - ببخشید یادم رفت.من - خسته نباشی! حالا مجبوری انقدر تو آفتاب نگهش داری تا روشن بشه و بدی به خانم!دختر همونطور که میخندید گفت میشه شما سیگارتون رو بدین؟سیگارم رو گرفتم سمتش و گفتم بفرمایین.خلاصه این جرقه ای برای برپایی خرمن آتیش اینجاب بود! یه نیم ساعتی با دخترا توی جکوزی نشستیم و تا تونستیم گفتیم و خندیدیم. مانی که فابریک با همه پسر خاله بود منم که خدا نکنه بحث سود و منافه بیاد وسط چون دیگه فقط میرم تو کار حال دادن! اینجور که وسط گیر و دار آمار در آورده بودم اون مو مشکیه اسمش نازنین و هم سن مانی بود، اون یکی هم اسمش شیرین و یک سال از من بزرگتر بود. نصبتشون دختر دائی دختر عمه بود و الان هم با مامانشون اومده بودن دبی برای خرید (مثل اینکه مامان نازنین یه فروشگاه بزرگ پوشاک داشت) و تفریح. خلاصه بعد از اینکه نیم ساعتی دور هم حال کردیم دخترا گفتن دیرمون شده و باید بریم. منم که اصلا سو قصدی نداشتم (!!!) با خیال راحت گفتم خیلی خوش حال شدم و بعد از بکار بردن چند تا کلمه تاثیر گذار و بقول خودمون کتابی ازشون خداحافظی کردم! و چون من آب پاکی رو ریخته بودم و مانی دیگه فرصتی واسه مخ کوبی و اینحرفا نداشت با ناچاری خداحافظی کرد و اونام بعد از کلی تشکر رفتن. با رفتن اونا یه سیگار روشن کردم بعد تکیه دادم عقب و حسابی لم دادم روی دیوارهای جکوزی.مانی - خیلی نامردی!من - دهنتو ببند بچه.مانی - این رسمش بود؟ این همه زحمت کشیدم مخ زدم آوردمشون کلی بهشون حال دادیم بعد مثل ماست خداحافظی میکنی برن؟من - هنوز زودته با ما بر بخوری!مانی - تو شکم و زیر شکمت سیره حد اقل میذاشتی من یه فیضی ببرم؟یه کام عمیق از سیگارم گرفتم بعد سرم رو تکیه دادم عقب و با چشمای بسته گفتم بزرگه مال من، چون هم سنش به تو نمیخورد هم اینکه راسته کارت نبود.مانی - دارم حرف میزنم ها؟من - نازنین دختر خوبی بود، بکن در رو بازی نمیتونی در بیاری ولی اگه ازش خوشت اومده میتونی روش حساب کنی.مانی - لعنتی دارم حرف میزنم.من - دهنم بد مزه شده سیگارم بهم حال نمیده، پاشو بریم.مانی - لعنت به تو، کیر توی شانس من که خوردم به پست یکی مثل تو.سیگارم رو خاموش کردم و بدون اینکه بهش محلی بدم از جام پاشدم رفتم سمت رختکن، هرچند که هنوز صدای غرولاند های مانی میپیچید توی گوشم... هیکل گندشو ببین مثل هیولای دریا از زیر آب میاد بیرون ولی یه جو عقل نداره... این دیگه چه جانوریه... کیر به این شانس...تقریبا نیم ساعت بعد لباس پوشیده و خیلی مرتب توی لابی هتل نشسته بودم و مانی هم با قیافه ای درهم و از جنگ برگشته کنارم خف کرده بود و همینطور که با خودش رپ میخوند مثل همیشه هد میزد! یه سیگار روشن کردم و مشغول فکر کردن شدم که صدای مانی پیچید توی گوشم...مانی - تا شب برنامت چیه؟من - تا شب باید زحمت بکشیم.مانی - بیل بزنیم؟من - مال این حرفا نیستی.مانی - پس چه غلطی بکنیم؟من - حرص نزن آبت زود میاد!!!مانی - فاک یو. فهمیدی؟ فاک یو.من - زیاد رپ گوش نده.مانی - shut upمن - با اینکارا امتیاز منفیتو زیاد میکنی و خودت ضرر میکنی!مانی - دیگه چه غلطی میخوای بکنی. دختره به اون جیگری مفت از دستم پرید اونم فقط بخاطر تو.من - هنوز واسه خیلی چیزا زودته بچه.مانی - عرضه تو هم دیدم!من - بهرحال من امشب با شیرین میرم پرشین نایت، با اینکارا فقط خودتو از نازنین دور میکنی و نمیتونی باهاش بیای!مانی - برو بابا.من - میل خودته! میتونی دهنتو ببندی و امتحان کنی، خرجش فقط بستن دهنته.مانی - اگه نرفتیم چی؟من - هرکاری بگی واست میکنم. ولی اگه رفتیم باید قول بدی تا وقتی اینجایی دهن گشادتو ببندی و انقدر روی مخ من نری بچه رپی!مانی - فاک یو.من - هرطوری دوست داری!مانی به زمین و زمان هی فحش خارجکی میداد و منم به تخمم حسابش نمیکردم. خودمم نمیدونستم باید تا کی اونجا بشینم ولی هرکه طاووس خواهد... خلاصه بعد از اینکه یک ساعتی معطل شدیم و توی این مدت مانی فقط به خرس قطبی فحش نداد لحظه ای که منتظرش بودم رسید. در آسانسوز باز شد نازنین و شیرین با دو تا خانم دیگه از آسانسور اومدن بیرون. مانی که با دیدن این صحنه همون اول کپ کرد و خدا رو شکر خفه خون گرفت، منم که انتظار همچین لحظه ای رو میکشیدم سریع از جام پاشدم خیلی طبیعی طوری قرار گرفتم که شیرین و نازنین بهم دید مسلط داشتن بعد وقتی مطمئن شدم میتونم حرکت بزنم یه چشمک واسه شیرین زدمو با ابروهامم بهش اشاره کردم. اینجا فقط 2 حالت داشت، یا IQ شیرین بالا بود و منظور منو میگرفت یا نمیفهمید و میرفت! که خوشبخانه منظور منو کاملا فهمید و چند لحظه بعد وقتی رسیدن جلوی در خروجی سریع کیفش رو باز کرد و به مامانش اینا چیزی گفت و برگشت سمت آسانسور، اونا هم که فکر کردن شیرین میخواد بره بالا از در رفتن بیرون و اونجا منتظرش شدن. شیرین با عجله مسیرش رو عوض کرد بعد اومد گوشه سالن (پیش من) و گفت سلام.لبخندی زدم و گفتم سلام. ببخشید مزاحمت شدم. با مانی ایجا نشسته بودیم و واسه شب برنامه ریزی میکردیم، میدونی که شب جمعست و حسابی توی دل برو، خلاصه قرار شد بریم پرشین نایت. ولی یه مشکل بزرگ داریم، اونم اینه که پرشین نایت حتما باید زوج رفت و نمیشه مجردی رفت. میخواستم ببینم شماها واسه امشبتون برنامه دارین؟شیرین - نه برنامه خاصی که نداریم الان میریم خرید و تا سر شب برمیگردیم.من - پرشین نایت رفتی تاحالا؟شیرین - نه ولی تعریفشو خیلی شنیدم.من - نظرتون چیه با هم بریم؟ اینجوری نه شما لنگ میمونین نه ما.شیرین کمی فکر کرد و گفت نمیدونم چی بگم.من - بهرحال چه بیاین چه نیاین یه دنیا ممنون. اصلا هم رو در وایسی نداریم.شیرین - پس یه کاری، صبر کن ببینم شب اگه مامان اینا برنامه خاصی نداشتم اوکی میکنم.من - باشه هرجوری دوست داری ولی مطمئن باش خیلی خوش میگذره.شیرین - اوکی شمارتو بده من باهات هماهنگ میکنم.شمارم رو سریع براش خوندم و اونم توی موبایلش سیو کرد و بعد از خداحافظی ازم دور شد. سریع برگشم اون سمت دیدم مانی چشماش زده بیرون و با تعجب به من نگاه میکنه! بنده خدا با ما فاصله داشت و نمیفهمید چی میگیم و فقط دیده بود که شیرین چقدر راحت شمارمو توی موبایلش سیو کرد و رفت!!! اخمامو بیشتر از قبل کشیدم و رفتم سمتش.مانی - دهنت سرویس!من - گفتم که هنوز زودته!مانی - چطوری بهش شماره دادی؟من - مگه کور بودی؟ خودش ازم خواست منم بهش دادم!مانی - خیلی پس فطرتی!من - همینم که هستم.مانی - حالا چی شد؟من - شب باهاشون میریم دیگه. تو هم که شرطو باختی لطف کم دهنتو از این به بعد ببند و اگرم حرف زدی زبونتو فیلتر کن!مانی - مخلصیم!من - باش تا عوض ات کنم. حالا پاشو برو بالا یکم بتمرگ منم برم خونه به زندگیم برسم، برنامه شبو باهات هماهنگ میکنم.مانی - خدائیش اگه توی استخر میخواستم بهشون شماره بدم تا 90% قبول نمیکردن اگرم میکردن تا میرفتم مخ بزنم 4 بار رفته بودن ایران و برگشته بودن!من - پس چرا انقدر زر زر کردی؟مانی - فکر کردم پروندی. آخه سنگ و گنجشگ مفت بود.من - ارواح عمت فکر کردی اونجا اونا ازت شماره میگرفتن؟ قانون اول میگه ایمجا مامان به بابا مجانی نمیده. بعد تو میگی سنگ و گنجشک مفت؟!مانی - ایول. حالا قبول کرد؟من - قبول قبول که نه گفت ممکنه نشه ولی همش ناز بود! خیالت راحت.مانی - این روزگار اسب ماده هم ناز میکنه چه برسه به دختر ایرونی که توی دنیا تکه!من - چه مثال قشنگی!!! جلو دوست دخترتم همیشه از این مثالا بزن!مانی - دوست دختر ندارم.من - پس نازنینو بچسب و ول نکن. دختر خیلی خوبی بود. از اون تیپ هایی بود که خوراک تریپ ریختنن!مانی - جنس شناسی؟من - فرقی میکنه؟مانی - نه، معلومه اینکاره ای.من - فعلا خداحافظ.همینور که دور میشدم مانی با خنده داد زد بقول کتابا خیلی خوفناکی!همون موقع با عجله از خروجی هتل اومدم بیرون که زودتر برم خونه...ادامه در قسمت بعدی.پرسه در خاک غریب پرسه ی بی انتهاست - هم گریز غربتم زادگاه من کجاست؟