انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 9 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین »

مجموعه داستان های ارا


زن

 
قسمت چهارم
سر شب بود و تازه از خواب بیدار شده بودم. قصد خواب نداشتم ولی انقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد و وقتی چشمام رو باز کردم دیدم توی تاریکی مطلق فرو رفتم و فقط نور آسمونخراشها از دیوارهای شیشه ای اتاقم به داخل سوسو میزنه. دلم میخواست از جا پاشم ولی تاب دل کندن از اون همه سکوت و تاریکی رو نداشتم. دستام رو گذاشته بودم زیر سرم و مثل همیشه غرق افکار خودم بودم. دلم هوای صدای یاورمو داشت ولی نه به موبایلم دسترسی داشتم نه به ریموت استریو و از اونجایی که سختم بود از جام پاشم بیخیال شدم! چند دقیقه ای همینطور گذشت تا اینکه یهو صدای موبایلم توی اتاق پیچید و همه جا رو پر کرد. دو دل بودم بردارم یا نه تا اینکه به خودم گفتم میرم میارمش، اگه هرکسی غیر از مانی بود که هیچی ولی اگه مانی بود خواهر مادرشو بهم پیوند میزنم!!! یه تکونی به خودم دادم و توی تاریکی اتاق رفتم سمت میز موبایلم رو برداشتم و دیدم یه شماره موبایل ایرانی روشه ولی نمیشناسم. یه نفس راحت کشیدم و تلفن رو جواب دادم که دیدم به! درست زدم به هدف چون خود شیرین جون بود! بعد از یه خبر احوال حسابی و کلی گرم گرفتن خودم حرف انداختم توی دهنش که واسه برنامه شب زنگ زدی و این حرفا که بیچاره چه قصدش همین بود چه نبود اوکی رو داد و برنامه رو باهاش هماهنگ کردم! بعد از اون هم به مانی زنگ زدم و گفتم برنامه شب چیه که اونم کلی قربون صدقه رفت و خلاصه همه چیز واسه شب محیا شد.
درست سر ساعت قرار جلوی در هتل وایساده بودم و منتظر بودم بچه ها بیان بیرون که با یه تاخیر 10 دقیقه ای سر و کله شون پیدا شد. از شانسمون اونشب حسابی بیرون شلوغ بود، خیابونا فیکس از ترافیک و خلاصه شب پر رفت و آمد و قشنگی بود. البته برای من که نه ولی خب چون این وضعیت به اونا حال میداد منم تصمیم گرفتم بیخیال همه چیز باشم! چند لحظه بعد در ماشین باز شد و بچه ها نشستن توی ماشین. بیچاره شیرین و نازنین دهنشون از تعجب باز مونده بود چون فکر میکردن منم مثل اونا مسافرم و با مانی توی هتلیم! واسه همینم وقتی منو با اون وضعیت دیدن و فهمیدن مسافر نیستم حسابی جا خورده بودن! البته همون موقع که نشستن و حرکت کردیم براشون کامل توضیح دادم که اونا زندگی میکنم و....
اونشب همه با رفتیم پرشین نایت و با اینکه علاقه ای به دیسکو و این حرفا ندارم ولی به جرات میگم خیلی خوش گذشت و تا دیر وقت اونجا بودیم. وقتی هم اونجا بودیم نازنین با مانی و منم با شیرین بودم و جالب اینجا بود که از اول تا آخرش اصلا همدیگه رو ندیدیم! نمیدونم این مانی کره خر چی توی سرش بود که واسه خودش میرفت و میومد و خلاصه یک جوری رفتار میکرد انگار توی محله خودشون قدم میزنه! ناکس هرجا که بود کافی بود یه لحظه چشماتو ببندی که غیبش بزنه! تازه خوبه این همه بهش هشدار داده بودم! اونشب هم وقتی موقع برگشتن پیداش کردم دیدم با نازنین مست مستن و همینطور که با هم میگن و میخندن میان سمت ما! البته من و شیرین هم مشروب خورده بودیم ولی فقط در حد نیاز که یه حالی بده. چه میدونم، اینجور بچه ها حتما بزرگ بشن خوب میشن دیگه! خلاصه هرطوری بود دست مانی و نازنین رو کشیدیم و از اونجا زدیم بیرون. موقع برگشت نازنین و مانی رو انداختیم پشت که توی مستی خودشون حال کنن و از اونجایی که هوش و حواسشون در حدی نبود که توی نخ ما باشن با شیرین حسابی گرم گرفته بودیم و صحبت میکردیم. اینطور که خودش میگفت سال آخر حقوق بود و یک بار هم نامزد کرده بوده که با شکست تموم شده بود. به نظرم دختر خیلی خوبی میومد و بر خلاف ظاهرش که شاید با دیدنش هرکسی میگفت از اون مادرقحبه هاست، دختر خیلی ساده و باحالی بود. خلاصه انقدر گرم گرفتیم و سرگرم صحبت بودیم که نفهمیدیم کی رسیدیم جلوی هتل و بچه ها باید میرفتن. شیرین و نازنین از ماشین پیاده شدن و تازه یادم افتاد مسیبت اصلی یعنی مانی خان مونده! حالا با اون حالش چطوری میخواست خودشو جمع کنه بره توی اتاقش خدا میدونه! اولش دو سه تا جیغ و داد کردم سرش که شاید حالش بهتر بشه ولی دیدم نه کور خوندم، مستر حالا حالا ها قصد آدم شدن نداره و این مدتی که اونجاس تا آب ما رو نیاره از ما نمیکشه بیرون! ماشین رو یه گوشه پارک کردم و تصمیم گرفتم خودم ببرمش توی اتاقش! چند لحظه بعد همینطور که من مانی رو گرفته بودم و شیرین هم نازنین رو (البته حال نازنین خیلی بهتر بود) رفتیم داخل هتل و چند دقیقه بعد هم جلوی اتاق مانی بودیم. کلید رو از جیبش کشیدم بیرون و بعدم هولش دادم داخل اتاق که خدا رو شکر خودش عقلش کشید پرت بشه روی تخت!
شیرین که مونده بود از کارای من بخنده یا شاخ در بیاره گفت یواش بابا گناه داره! خودت چه کار میکنی؟
من - هیچی میرم خونه. تو هم نازنین رو ببر توی اتاقتون. فقط یه جوری ببر مامانت اینا نفهمن!
شیرین - نه بابا نگران نباش، ما 2 تا اتاق 2 نفر گرفتیم و من و نازنین توی یه اتاق دیگه ایم.
من - اوکی. فعلا کاری نداری؟
شیرین - میری؟
من - یعنی نرم؟
شیرین با خنده گفت منظور اینه که نمیمونی؟ اتاق مانی که 2 نفره ست. همینجا بمون دیگه نصف شبی کجا میخوای بری. فردا هم که جمعست کار و زندگی تعطیله و صد در صد مانی خفتت میکنه.
من - تو هم فهمیدی من چی میکشم؟ روزی 100 بار عمم رو فحش میدم!
شیرین - بیخیال بابا تو هم زیادی حساسی. این چند روزم دندون روی جیگر بذار تموم میشه.
من - چی بگم والا.
شیرین - حالا میمونی یا نه؟
من - واقعا دلت واسه مانی سوخته؟
شیرین با خنده گفت نخیر. اگه بمونی فردا هم دور همیم دیگه.
با خنده گفتم خیلی خوش گذشته نه؟
شیرین - نگذره که نمیگم دور هم باشیم!
شونه هام رو انداختم بالا و گفتم ما هم خراب معرفت، مگه میشه بگیم نه؟! اوکی میمونم.
شیرین چشاش رو تنگ کرد و گفت بمیرم واسه اون معرفتت. با همه آره با ما هم آره؟!
من - این همه شما دخترا ناز میکنین یکمم ما!
شیرین زد روی شونم و گفت خیلی پر رویی! صبح میبینمت، فعلا شب بخیر.
براش دستی تکون دادم و داشتم میرفتم داخل اتاق که صدای شیرین پیچید توی گوشم که میگفت واسه امشب ممنون، خیلی خوش گذشت!...
صبح غرق خواب بودم که یهو با یه صدای بلند از خواب پریدم! با تعجب به دور و برم نگاه کردم که دیدم مانی با صورت روی زمینه و مثل مار داره به خودش میپیچه! با عجله از جام پریدم از روی زمین بلندش کردم بعد انداختمش روی تختش ولی خدائیش نفهمیدم بیداره یا خوابه!! همینطور مثل خنگها نگاش میکردم و نمیدونستم باید گریه کنم یا بخندم! این دیگه چه موجودی بود!! با پشت دستم چشمام رو مالیدم و بعدم به ساعت نگاهی انداختم و با ناباوری دیدم 11 صبح شده! زدم روی پیشونیم و گفتم ای خدا ببین چی به روزمون آورده! تموم سیستم زندگیمو ریخته بهم! پاشدم رفتم دست و صورتم رو شستم و اومدم دیدم حرامی هنوز خوابه و تخمشم حساب نمیکنه! با عجله رفتم یه لیوان آب یخ آوردم و بدون هیچ درنگی از همون بالا ریختم روی سرش که اونم یهو مثل اینکه برق گرفته ها با یه داد بلند از جا پرید و همینطور که نفس نفس میزد خیره شد به من!
من - ساعت 11 صبح شده.
مانی - کسخل شدی؟
من - بالاخره مستی پرید؟
مانی - من کی مست بودم؟
من - نمیدونم. حالا پاشو خودتو جمع و جورکن.
مانی مثل همیشه کمی غرغر کرد و بعدم پاشد رفت دست و صورتشو شست و نشستیم که مثلا صبحانه بخوریم! تازه نشستیم سر میز که موبایلم زنگ خورد و دیدم شماره شیرین افتاده! تلفن رو برداشتم و براش توضیح دادم چی شده اونم گفت ما هم همینطوریم و حالا که وقت صبحانه گذشته بذار یک ساعت دیگه بریم ناهار و منم که دیدم بیراه نمیگه قبول کردم قرار شد یک ساعت دیگه ش ناهار بریم بیرون که دور هم باشیم. حالا این وسط مانی هم مثل نویز موبایل هی پارازیت میداد و اعصاب منو ریخته بود بهم!
مانی - میگفتی بیان اینجا.
من - من به دختر رو نمیزنم.
مانی - پس چه کار میکنی؟
من - هیچی! دلش خواست میاد نخواست نمیاد.
مانی هم همینطور که میزد توی سرش با خودش غرغر میکرد داری منو میکشی! هرچی دافی اینجاست از دست آدم میپرونی! و... منم بدون اینکه به تخمم حسابش کنم سوئیچ ماشینمو برداشتم که برم از توی ماشین بسته سیگارمو بیارم. تا رفتم پایین و اومدم چند دقیقه ای طول کشید و تا اومدم توی اتاق چشام شد 4 تا! کره خر انگار منتظر بود من برم، چون با نازنین نشسته بودن دور میز و هرهر میگفتن و میخندیدن! نازنین تا منو دید سریع از جاش پاشد سلام علیک گرمی کرد و مانی هم ابرو مینداخت بالا و با خودش میخندید! میخواستم یکم سر به سرش بذارم ولی بعدش دلم واسش سوخت و نظرم عوض شد و گفتم بذار واسه خودشون حال کنن واسه همینم لبخندی زدم و گفتم شما راحت باشین من میرم بیرون چند تا کار دارم.
تازه داشتم از اتاق میرفتم بیرون که نازنین با عجله گفت کارت خیلی مهمه؟
من - نه، چطور؟
نازنین - آخه شیرین توی اتاقش تنهاست، روش نشد بگه به ارا بگو بیاد بالا ولی فکر کنم همچین قصدی داشت. میشه یه سری بهش بزنی؟
کمی مکث کردم و بعد گفتم باشه یه سری میرم پیشش. شما هم تا یک ساعت دیگه آماده باشین که ناهار میریم بیرون.
نازنین - باشه حتما.
نازنین لبخند قشنگی بهم زد و داشت میرفت سمت میز که بشینه سر جاش و منم که دیدم پشتش به منه سریع با حرکت لب به مانی گفتم خیلی بدبختی!
اونم که پر رو و بی آبرو بود هرهر خندید و با صدای بلند گفت برو بابا!
از اتاق مانی اومدم بیرون و چند دقیقه بعد در اتاق شیرین رو زدم و وقتی در رو باز کرد با دیدن من کلی جا خورد!
لبخندی زدم و گفتم مهمون نمیخوای؟
شیرین که معلوم بود داره آرایش میکنه (چون یه چشمش سایه داشت و اون یکی نداشت!!!) گفت خواهش میکنم ولی چه بیخبر!
همینطور که میرفتم داخل گفتم نازنین گفت کارم داری اومدم ببینم چه خبره!!
شیرین - مطمئنی اینو گفت؟
من - آره بابا خودش گفت!
پنجره رو باز کردم یه سیگار آتیش زدم و توی حال خودم شروع کردم به کام گرفتن. شیرین هم رفت پای آینه و به ادامه کارش مشغول شد. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که شیرین هم کارش تموم شد و اومد کنارم. از اونجایی که آدم با شعوری هستم (!!!) یه سیگار دیگه روشن کردم و دادم بهش اونم کلی تشکر کرد و فکر کنم با میزان شعورم کلی حال کرد!!
شیرین - دوست دوخترم داری؟
من - بهم میاد؟
شیرین - اصلا! تقریبا 24 ساعت از لحظه ای که دیدمت میگذره ولی بیا قسم بخور که همدیگه رو نمیشناختیم! یکی ندونه فکر میکنه رفیق چند ساله ایم! راستشو بخوای همچین ضربه فنی کردی که خودمم نفهمیدم چی شد! وقتی برگشتم واسه دوستام تعریف میکنم ولی مطمئنم هیچکس باورش نمیشه!
من - استدلال قشنگی بود!
شیرین - حالا بقول شما پسرا جاده خاکی نزن، جوابمو بده. دوست دختر داری؟
من - نه!
شیرین - آهان.
من - تو چی دوست پسر داری؟
شیرین - نچ!
من - آفرین!
شیرین - چند تا داشتی؟
من - فرصت نشده چرتکه بندازم!
شیرین - پس حسابی اوضات خوبه! حالا چرا با کسی دوست نمیشی؟
من - همینطوری. با تنهایی خودم حال میکنم.
شیرین - یهو بگو خفه شو دیگه!!
من - حالا باور نکن!
شیرین - بیخیال!
من - موافقم. راستی؟
شیرین - جان؟
من - نازنین و مانی کارشون به جای باریک میکشه. هواشونو داشته باش.
شیرین - یعنی چی؟
من - ساده ست، یعنی اینکه با هم دوست میشن و رابطه عاطفی درست میکنن.
شیرین - مسخره! تو از کجا میدونی؟
من - بیخیال!
شیرین - انقدر مرموز برخورد میکنی انگار آدم با رئیس مافیا طرفه! نمیتونی مثل بقیه باشی؟
من - نه!
شیرین - ممنون!
من - آرایشت تموم شد؟
شیرین - آره.
یه نیم نگاهی بهش کردم و گفتم رنگ آرایشتو یکم روشن تر کن.
شیرین با خنده گفت واسه چی؟
یه ضریه به ته سیگارم زدم پرتش کردم پایین و گفتم سکسی تر میشی!
شیرین - سکسی بودنو دوست داری؟
من - آدم همیشه باید سکسی باشد. به نظرم سکسی بودن از زیبا بودن مهم تره.
شیرین همینطور که میخندید گفت آخ که چقدرم تو با این هیکل وحشتناک سکسی شدی!!!
من - من بحثم فرق داره! چون هدفم چیز دیگست.
شیرین - آهان. حالا به نظرت من سکسی ام؟
من - اوهوم.
شیرین - خوبه، خیلی ها دیگه ام همینو بهم گفتن!
من - یه سوال بپرسم؟
شیرین - بگو؟
من - به سکس هم علاقه داری؟
شیرین - خب معلومه! مگه میشه کسی بدش بیاد؟
من - منظورم علاقه بیشتره یا به نوعی تداومش.
شیرین کمی مکث کرد بعد گفت آره، راستشو بخوای خودم هاتم. کسی هم که بگه ندارم دروغ گفته!
من - آهان. خب بیخیال!
شیرین - پر رو! حالا خودت جواب خودتو بده؟
من - ایش سکس چیه! بدم میاد!!
شیرین با خنده زد روی شونم و گفت الان پینیکیو میشی!
من - پسرا همشون پینیکیو میشن! ولی به جا دماغ یه جا دیگه تابلو میشه!
شیرین - پر رووووو!
من - خودت کشش دادی!
شیرین - نه اینکه تو هم بدت میاد؟
من - پس چی؟ من اوج سکسم یه لب بوده!
شیرین - نه بابا؟ یعنی بلدی؟
من - خوب نه ها؟ یکم بلدم.
شیرین - من که همونم بلد نیستم!
من - آره؟ واسه همینه از اینا نداری!
شیرین - کدوما؟
به پرده ی اتاق اشاره کردم و گفتم از اینا دیگه!
شیرین یهو چشاش گرد شد و گفت خواهش میکنم راحت باش!
من - دروغ میگم؟
شیرین - خیلی پر رویی!
من - شرط میذاریم. اگه من اشتباه کرده باشم حاضرم هرکاری بگی بکنم.
شیرین - بکن چون اشتباه کردی!
یه نگاه معنی دار بهش کردم و گفتم مطمئنی؟
شیرین - کاملا!
من - البته بهت حق میدم، اصولا دخترا زن 60 ساله ام که بشن باز میگن ما دختریم!!!
شیرین - حالا که دخترم!
من - عمرا!
شیرین - میل خودت، باور نکن!
من - دخترا 2 حالت دارن، همشون یا دخترن یا ارتجاعی! از نظر اونا آمار بگیری دختر اوپن توی دنیا وجود نداره!
شیرین - پر روووووو!
من - اوکی بابا حقیقت تلخه! بحث رو عوض کن.
شیرین - همیشه انقدر پر رویی؟
من - اوهوم.
شیرین - باریکلا.
پنجره رو بستم رفتم جلوی آینه کمی خودم رو مرتب کردم بعدم رفتم سمت در اتاق که صدای شیرین پیچید توی گوشم.
شیرین - نارحت شدی؟
من - واسه چی؟
شیرین - نمیدونم، همینطوری.
من - بچه ای؟ دارم میرم بیرون یه هوایی بخورم حوصله م سر رفته.
شیرین - وایسا منم بیام...
من از اتاق اومدم بیرون شرین هم سریع لباسش رو عوض کرد و چند دقیقه بعد با هم راه افتادیم بریم یه هوایی بخوریم...
ادامه در قسمت بعدی...
پرسه در خاک غریب پرسه ی بی انتهاست - هم گریز غربتم زادگاه من کجاست؟
     
  
زن

 
قسمت پنچم
جلوی در هتل وایساده بودم و به نور طلائی آفتاب دقت میکردم که مثل همیشه همه جا رو پاک نشون میداد. یه جورایی حالم گرفته بود، خودم میدونستم چه مرگمه ولی نمیخواستم باور کنم. بقول معروف حقیقت همیشه تلخه! تو حال خودم بودم که شیرین دستش رو از پشت گذاشت روی شونه م و به خودم اومدم.
شیرین - چیزی شده؟
من - نه. مثل همیشه ام.
شیرین - چه همیشه ی عجیبی!
من - آره خیلی. بشین توی ماشین بریم.
شیرین - کجا؟ پس بچه ها چی.
من - زنگ بزن بپیچون.
شیرین - یهو میزنه به سرت؟!
بدون اینکه چیزی بگم سوار ماشینم شدم و منتظر شیرین موندم که اونم همون موقع نشست توی ماشین و حرکت کردیم. توی راه شیرین زنگ زد به نازنین و گفت که خودشون ناهار برن بیرون یا همون هتل ناهار بخورن و ما کار داریم! بعدم مدام بهم میگفت کجا میری و منم که حالم داشت خراب میشد بهش اعتنایی نمیکردم و با سرعت از خیابونا میگذشتم. نمیدونم چقدر طول کشید ولی بالاخره از ترافیک لعنتی نجات پیدا کردیم و رسیدیم به ساحل جمیرا. یه پاتوق خیلی دنج و توپ کنار دریا توی ساحل جمیرا واسه خودم داشتم که خیلی باهاش حال میکردم. ماشین رو یه گوشه پارک کردم و به شیرین اشاره کردم پیاده شو که همون مقع پیاده شدیم و قدم زنان با هم رفتیم سمت دریا.
شیرین - چه جای قشنگیه!
من - پاتوق تنهاییه خودمه.
شیرین - معلوم هست چته؟ چرا یهو حالت برگشت.
من - فکر کنم ظرفیتم تموم شده بود.
شیرین - ظرفیت؟
من - آره، ظرفیت نگه داشتن ظاهرم.
شیرین - تو چته؟ مشکلت چیه؟
من - مشکل؟! بهتره بپرسی مشکلت چی نیست!
یه نفس عمیق کشیدم بعد چند قدمی رفتم جلوتر و درست لب آب وایسادم و همینطور که به حرکت موزون امواج دریا نگاه میکردم یه سیگار روشن کردم و غرق افکار خودم شدم. مثل همیشه خسته و درمونده بودم، آثار ترس رو به خوبی میشد توی نگاهم دید. ترس از اتفاقاتی که بزودی میفتاد، ترس از نگاه دیگران، ترس از باختن.
شیرین - یه چیزی بپرسم؟
سرم رو به علامت تایید تکونی دادم.
شیرین - ببخشید ولی تو چرا یه جورایی آنرمالی؟ یعنی چطوری بگم به نظرم یه سردی و یخی خاصی توی نگاهت داری. یه خستگی عمیق. نمیدونم چطوری بگم...
یه کام عمیق از سیگارم گرفتم و گفتم گذشته ی من دریای ناتمومیه.
شیرین - فقط بخاطر گذشته اینطوری با خودت بد تا میکنی؟ پس آینده چی؟
من - شاید تا یه روزی غم و اندوه من ریشه در گذشته ام داشت ولی الان مدتیه که دیگه اینطوری نیست. گذشته ی لعنتی یک طرف و ترس از آینده طرف دیگه ست.
شیرین - آینده؟ مگه قراره چه اتفاقی بیفته؟
من - روزگار آخرین تیرشو بهم میزنه.
شیرین - نمیفهمم منظورت چیه.
من - بیخیال...
شیرین - آینده بین هم شدی؟
من - هرکسی آینده خودشو میتونه ببینه. منم اتفاقاتی رو میبینم که نا خواسته میاد و همه ی زندگیم رو از هم میپاشه.
شیرین - چقدر ترسناک صحبت میکنی. آدم دلشو میبازه.
من - تو از شنیدنش دلتو میبازی، پس من در دردی میکشم که آینده خودمو میبینم نه؟
شیرین - به نظرم خیلی غیر عادی میای.
من - نظر همه همینه ولی هرکسی بهم نگاهی داره. یکی فکر میکنه دیوونه شدم، یکی میگه به پوچی رسیدی، اون یکی میگه خوشی زده زیر دلت و... خلاصه هرکس برداشتی ازم داره. درد من اینه که کسی نمیتونه بفمه دردم چیه! آدمایی مثل من همشون همینطورن.
شیرین - قدر خودتو بدون، یعنی همه آدما باید قدر خودشونو بدونن. شاید یه جون مفتی داشته باشی ولی به این نمی ارزه که به همون مفتی هم دستش بدی.
من - مهم نیست. خیلی وقته اسیر سرنوشتم. سرنوشتی که بیشتر بهش میاد ته نوشت باشه وگرنه چطوری باید اول جوونی شاهد حقایقی باشم که انسان توی سن بالا هم نمیتونه تحملش کنه.
شیرین - میشه تمومش کنی؟ داره گریه ام میگیره.
من - بیخیال...
شیرین بدون اینکه چیزی بگه بسته سیگارم رو از دستم کشید، یه سیگار واسه خودش آتیش زد و اونم مثل من با نگاه به حرکت امواج دریا توی خودش غرق شد. با ته کفشم کمی روی آبی که روی ماسه های ساحل پخش مشید کشیدم و یاد بچگی هام افتادم. یادش بخیر، دوران پاک بچگی. دست همبازیمون که همیشه هم یه جنس مخالف بود رو میگرفتیم و توی دنیای پاک و بی درد خودمون انقدر خوش بودیم که دنیا بهمون حسودی میکرد. وقتی ازمون در مورد آینده میپرسیدن با افتخار میگفتیم میخواییم اینکاره بشیم اونکاره بشیم! چه زود گذشت... انگار همین دیروز بود که دست همبازیمو گرفته بودم و همینطور که لب دریا با هم شن و ماسه بازی میکردیم بهش میگفتم بیا قول بدیم تا همیشه با هم بمونیم، اونم با خجالت میگفت قول قول! دنیامون بازیهای کودکانه بود، عشقمون همبازیمون، شغلمون شکل گرفته از آرزو هامون و... حالا دیگه همه چیز گذشته بود. دنیای پاک بچگی به دنیای نا پاک امروز و عشقم از همبازیم به زخم های درد آور امروزی تبدیل شده بود. حالا خیلی وقت بود که غم با من پیوندی محکم داشت. هیچ راهی واسه فرار از غمنامه زندگی نمیدیدم و انگار اونم هر روز بیشتر از دیروز باهام حال میکرد و دنبالم میومد. یاد حرف یاورم میفتادم که میگفت " پشت سر خراب رو به روت سراب ". انقدر پیشرفت کرده بودم که دیگه ترس از گذشته داشت تبدیل به ترس از آینده م میشد، آینده ای که با چشمای خودم میدیدم چطوری داره میاد و مثل یه طوفان همه چیزو با خودش میبره حتی اسم و رسممون رو... میدونم باورش سخته ولی باید باور کرد زندگی بعضی ها با غم و درد پیوند عظیمی خورده، اگه خوب چشمامون رو باز کنیم میتونیم آدمهای زیادی رو با این مشخصه ببینیم. کاش خود خواهی ها و خود بینی ها رو کنار میذاشتیم و به جای اینکه بگیم برو بابا! تلقین نکن! امکان نداره! خودت سخت میگیری! خلایق هرچی لایق! و... کلی از این شعارهایی که توی دهن ماها افتاده یه لحظه خودمونو جای کسایی که به این درد دچار بودن میذاشتیم و میدیدیم نه، زیادم بیراه نمیگن. بقول معروف اگه همدرد نمیشدیم دیگه درد هم نمیشدیم... یه کام عمیق از سیگارم گرفتم و شروع کردم به قدم زدن، توی حال و هوای خودم درست کنار برخورد آب و ساحل قدم برمیداشتم و همینطور که باد ملایم میخورد توی صورتم از سیگارم کام میگرفتم و زیر لب صدای یاورمو زمزمه میکردم...
عصر ما عصر فریبه
عصر اسم های غریبه
عصر پژمردن گلدون
چترای سیاه تو بارون
شهر ما سرش شلوغه
وعده هاش همه دروغه
آسموناش پر دوده
قلب عاشقاش کبوده...
ولی از یه چیزی حیفم میومد، حیف که نمیشد نشست توی یه قایق و دل رو زد به دریا. حیف که نمیشد اونقدر رفت که ساحل هم از ما بشه غافل. حیف که خیلی چیزا نمیشد!!
توی حال و هوای خودم بودم که با صدای شیرین به خودم اومدم و دیدم کنارو وایساده و با قیافه ای متعجب و نگران بهم نگاه میکنه! یه نگاهی به دور و برم کردم و دیدم انقدر توی حال خودم رفتم و رفتم که حداقل از جای اول 300 متری دور تر بودم! من که متوجه منظورش شده بودم بدون اینکه چیزی بگم با پشت دستم اشکام رو پاک کردم و با سر اشاره کردم بریم.
چند دقیقه بعد کنار ماشین بودیم و با شیرین از اونجا حرکت کردیم. توی راه اولش سکوت سختی کرده بودم ولی کمی بعد تونستم هرجوری شده به اعصاب لعنتیم مسلط بشم و خودم رو جمع و جور تر کنم.
من - ببخشید. قصد ناراحت کردنت رو نداشتم ولی من اصلا تعادل عصبی ندارم. بذار به حساب اینکه با یه بیمار طرفی.
شیرین - خواهش میکنم. از تو ناراحت نشدم فقط از این ناراحت شدم که چرا، چرا یه جوونی مثل تو باید توی این وضعیت دست و پا بزنه.
من - بیخیال! هرکس سرنوشتی داره. شاید امثال من جزو خوباش باشن چون خیلی هام هستن که کارشون از این حرفا گذشته و لحظه شماری میکنن واسه مرگشون، مثل این همه بیمار ایدزی، سرطانی و امثال اون.
شیرین - تازه میفهمم زندگی چقدر مسخره ست.
من - دیگه بهش فکر نکن، حق انتخاب رو ازت میگیره.
شیرین توی سکوت خودش خاموش شد و دیگه چیزی نگفت. منم که دلم نمیخواست وضعیت اینطوری باشه تصمیم گرفتم حرفو عوض کنم و کلا دیگه چیزی در این مورد جلوی شیرین به زبون نیارم. بیچاره گناهی نداشت، اومده بود چند روز مسافرت خوش باشه که ما همونم زدیم خراب کردیم! اولش زیاد پا نمیداد ولی خب یکمی که بیشتر باهاش شوخی کردم خودش حال و هواش عوض شد و تقریبا کوتاه اومد! بعد از اینکه تونستم کاملا مخشو بزنم و روحیه ش رو عوض کنم تصمیم گرفتیم بریم ناهار! ساعت از 1 ظهر گذشته بود که ما تازه میرفتیم واسه ناهار! توی راه هم یه زنگی به نازنین و مانی زد و همینطور که حدس میزدم بعد از ناهار تخت خوابیده بودن و تازه کلی هم شاکی شده بودن که چرا بیدارشون کردیم!
شیرین - این بچه های امروزی چقدر دریده شدن! من هم سنه اینا بودم جرات نداشتم با دوست پسرم تلفنی صحبت کنم و میترسیدم خانوادم مچمو بگیرن! حالا خانم شاکی شده چرا از خواب بیدارم کردی ما خوابیم!!!
من - اتفاقا به نظرم خیلی هم زرنگن! خودشونم میدونن دو روز دیگه برگشتین ایران از این خبرا نیست و هزار جور مشکل توی رابطشون با هم پیدا میکنن الان دارن خوش میگذرونن. یکی مامانش خفتش میکنه تلفن کیه اون یکی باباش میگه کجا میری و... با این وضعیت منم جای اونا بودم عقده هام رو خالی میکردم!
شیرین - نمیدونم!
من - حالا فهمیدی واسه چی صبح گفتم هواشونو داشته باش؟!
شیرین - تو هم حالیته ها؟
من - بگی نگی یه چیزایی میفهمیم.
بعد از اینکه ناهار رو خوردیم تقریبا ساعت 3 ظهر بود و دوباره برمیگشتیم سمت هتل که شیرین رو برسونم.
شیرین - خودت کجا میری؟
من - خونه.
شیرین - این خونه شما چه خبره که انقدر عشق خونه داری؟
من - هیچی! یه چهار دیواری مثل بقیه جاها.
شیرین - پس چرا انقدر عشقشو داری؟
من - هیچ جا خونه آدم نمیشه!
شیرین - سخت میگیری ها. نمیای پیش ما؟
من - شما؟ شما چند نفرین؟
شیرین - من و نازنین دیگه که البته الان به لطف جنابعالی مانی جون هم اضافه شده!!
من - خب اینایی که گفتی کجان؟
شیرین - توی اتاق مانی خوابن... آهان راست میگی ها! من که یک نفر شدم!
من - آره دیگه. من جای تو بودم اتاقمو یخچال میکردم بعد پتو رو میکشیدم روی سرم تخت میخوابیدم!
شیرین - چرا جای من؟ جای خودت نمیتونی؟
من - آخه من همیشه همینکارو میکنم! بعدم نیازی به پتو نیستش خودم بخاری سیارم.
شیرین - بابا تو چقدر امکانات داری ما بی خبریم!
من - اووف کجاشو دیدی!
شیرین - الان بری خونه حوصله ت سر نمیره تنهایی؟
من - نه بابا، از وقتی این حرامی اومده وقت نکردم به کارای خونه رسیدگی کنم. برم یه جارویی بزنم و یه دستی به خونه بکشم.
شیرین - آخی! عینه خانمهای خونه حرف میزنی!
من - تنهایی از آدم همه چیز میسازه!
شیرین - حالا تو که این همه بقول خودت به خونه نرسیدی امروزم روش! صبح تا دیر وقت خواب بودیم من دیگه خوابم نمیاد و حوصله م سر میره.
من - من چه کار کنم؟
شیرین - بیا پیش من.
من - برو بابا آخر تابلو میشه مامانت اینا مچ گیری میکنن حالا بیا درستش کن!
شیرین - نه بابا مامانم با من چه کار داره؟ بچه که نیستم!
من - آهان پس بریم پیش مامانت اینا.
شیرین - میای بریم؟
من - حتما!
شیرین - من که اوکی ام خودت نمیای دیگه!
من - فقط به یه شرط میام پیشت.
شیرین با نگرانی گفت شرط؟
با خنده گفتم نترس بابا از اون شرط های درد دار نه، یه چیز دیگه ست.
شیرین - بی ادب پر رو! بگو؟
من - به شرطی که اینبار تو حرف بزنی، من خسته شدم از بس حرف زدم. حالا نوبت توئه از خودت بگی.
شیرین - قبول.
من - یه شرط دیگه ام دارم.
شیرین - دیگه چیه؟
من - باید قول بدی هیچ گونه سوء قصدی بهم نداشته باشی!
شیرین با چشمای گرد کمی نگام کرد و گفت بازم خودتو تحویل بگیر؟! کی به کی میگه! اتفاقا من میخواستم اینو بگم.
من - ببخشیدا ولی شما دخترا همتون...! یه جوری جناح میگیرین که انگار از هرچی عشق و حاله بدتون میاد و پسرای بدبخت هم مختون رو زدن و شما هم با بدبختی حاضر شدین با هزار منت یه حالی بهشون بدین!
شیرین - یکم فیلتر کنی بد نیستا؟
من - از واقعیت نباید گذشت!
شیرین - نذار منم بگم شما پسرا چه کاره این ها؟
من - باشه بابا شوخی کردم! اوه اوه این تعصبتون منو کشته!
شیرین با خنده گفت همه قشنگی دختر به همینه دیگه!
من - بله بله.
همینطور که با سرعت میرفتم سمت هتل سیستم صوتی ماشینو روشن کردم بعد آهنگ رو چرخوندم و مثل همیشه یاورم شروع کرد به خوندن...
شیرین من تلخی نکن با عاشق
تموم میشن گم میشن این دقایق
دنیای ما مال من و تو این نیست
رو کوه دیگه فرهاد کوه کنی نیست
یه روزی میاد که نمیدونیم چی هستیم
یار کی بودیم و عشق کی بودیم و چی هستیم
شیرین شیرینم واسه تو شدم یه فرهاد
شیرین شیرینم نده زندگیمو بر باد...
شیرین با شنیدن این آهنگ یه نگاهی بهم کرد و گفت وای چه آهنگی!
من - قشنگه؟
شیرین - فوق العاده ست! تا حالا نشنیده بودم.
من - حالا گوش کن.
شیرین - میدیش بهم؟
من - باشه میریزم توی گوشیت.
شیرین - نه همشو میخوام!
من - یه دی وی دی کامل؟! واسه چی؟
شیرین - باور کن از وقتی دیدمت عاشق داریوش شدم! اصلا یه جوری برخود میکنی آدم یه جور دیگه میشه...!
همینطور که میخندیدم گفتم چه جالب!
شیرین - واسه چی؟
من - همه میگن من 2 تا چیزو مثل بیماری واگیر دار انتشار میدم. یکی سیگار یکی داریوش!
شیرین - اتفاقا از وقتی دیدمت اشتیاقم به کشیدن سیگار هم بیشتر شده!
من - بقول یکی از دوستام که به شوخی میگفت چند تا خاطره نوشتی رفتی ولی یه ملت رو سیگاری کردی تقریبا همشونم عاشق داریوش!
شیرین - خاطره؟
من - آره شوخی میکرد دیگه!
شیرین - آهان!
تقریبا نیم ساعت بعد روی تخت اتاق شیرین نشسته بودم و منتظر بودم از اتاق مامانش اینا بیاد. تازه رسیده بودیم و رفت یه سری به اونا بزنه ببینه چه کار میکنن! روی تخت دراز کشیده بودم و توی حال خودم بودم که در اتاق باز شد و شیرین هم اومد و اونم خودشو انداخت اونور تخت و مثل به سقف اتاق خیره شد.
من - مراسم خر و خور کنی بود؟
شیرین - تقریبا! خدا لعنت کنه این نازنینو، مامانش میگفت معلوم هست کجاست خبری ازش نیست! منم تا تونستم ماست مالی کردم رفت.
من - کار بسیار خوبی کردی.
شیرین - چه کنیم دیگه.
من - خب تعریف کن؟
شیرین - گیر نده الان حوصله ندارم.
من - یعنی خرم کردی؟
شیرین - گفتم الان حوصله ندارم، نگفتم نمیگم!
من - آهان. میگم تو چه دختر خوبی هستی.
شیرین - چطور؟
من - همینطوری!
شیرین - یه پسر همینطوری تیکه نمیندازه!
من - ولش کن بگیر بخواب من میخوام بخوابم.
شیرین - من تو رو آوردم حوصله م سر نره حالا میخوای بخوابی؟
من - گیر نده دیشب کم خوابی داشتم!
شیرین - من خوابم نمیاد.
من - مشکل خودته!
شیرین - تو چقدر بی فیلتری؟ انگار نه انگار با یه خانم صحبت میکنی!
من - خانم؟ پس اعتراف کردی دختر نیستی؟
شیرین - نخیر تو الکی تیکه نیا. منظورم اون نبود.
من - با یه نگاه میگم اوپنی!
شیرین - باز بی ادب شدیا؟
من - ببخشید! شب بخیر.
شیرین - شب چیه الان ظهره.
من - خب ظهر بخیر.
شیرین - حالا نمیشه نخوابی؟ جون شیرین حوصله م سر رفته.
من - برو استخر.
شیرین - استخر؟
من - آره دیگه.
شیرین یه نگاه معنی داری بهم کرد و دوباره گفت استخر...!
من - آره گفتم استخر.
شیرین زد روی شونم و گفت نه استخر!
من - فکرشم نکن من خوابم میاد.
شیرین - آخه کی تنهایی میره استخر؟ حوصله م سر رفته.
من - خسته ام!
شیرین - خب قول میدم یکم توی استخر باشیم بعد بریم جکوزی.
من - نه!
شیرین - زده حال نزن دیگه یکم پایه باش.
من - خسته ام وگرنه خودم عشق آبم.
شیرین - پس بیا بریم.
حالا هی از اون اصرار و از ما انکار ولی مگه شد! البته خودمم هوس آب و استخر زده بود به سرم مخصوصا جکوزی ولی از تنبلی سختم بود پاشم تا اونجا برم، که نهایتا به لطف شیرین خانم و گیر خفنی که داد تنبلی رو گذاشتم کنار رفتم از اتاق مانی مایویی که دیروز پوشیده بودم رو گرفتم (بماند که از خواب بیدارشون کردیم و چقدر فحش دادن بهمون!!!) با شیرین رفتیم بالا سمت استخر...
ادامه در قسمت بعدی.
پرسه در خاک غریب پرسه ی بی انتهاست - هم گریز غربتم زادگاه من کجاست؟
     
  
زن

 
قسمت ششم
از رختکن استخر اومدم بیرون و میرفتم سمت دوش آب که شیرین هم همینطور که با خودش آواز میخوند از رختکن اومد بیرون و رفت زیر دوش بغلی. یه نگاهی بهش انداختم و بعد مشغول خیس کردن بدنم شدم.
شیرین - چیه؟
من - هیچی! نیمشه یه نیم نگاه هم انداخت؟
شیرین - نیم نگاه؟ این از تموم نگاه هم یه چیز اونور تر بود!
من - اه فهمیدی؟
شیرین - نه فقط تو زرنگی! راستی بیکینیم خوشگله؟ دیروز رفتیم بیرون خریدم.
یه نگاهی به بیکینی قرمزش کردم و به علامت تایید سرم رو تکون دادم.
شیرین - گفتم بیکینیمو ببین نه یه جای دیگه رو!
من - به خودت شک داری؟
شیرین - نخیر به چشمای تو دارم!
دوش رو بستم و همینطور که می رفتم سمت استخر گفتم نخواستیم بابا! حالا یکم دید زدیم، چیزیت که کم نشد!
شیرین هم سریع دوش رو بست و همینطور که پشتم میومد گفت شوخی کردم نارحت نشو!
یه نگاهی به دور و برم کردم و دیدم استخر خلوته! به جز ما فقط 2 نفر دیگه بودن که اونم 2 تا دختر خارجی بودن. سرم رو تکونی دادم و زیر لب گفتم حالا اگه اون حرامی بود از شلوغی ملت روی همدیگه شیرجه میزدن! خلاصه یکمی از بیرون استخر با آب بازی کردم تا شیرین هم اومد کنارم.
یه نگاه معنی دار کردم و گفتم نمیری توی آب؟
شیرین - تو را اول نمیری؟
من - یعنی بدون تو برم؟!
شیرین - بدجنس نشو.
سریع دست شیرین رو گرفتم و گفتم شیرجه یک نفره هیچ وقت حال نمیده!
شیرین - نه!
ولی دیگه دیر شده بود چون با عجله شیرین رو کشیدم توی بغلم و شیرجه زدم توی آب! اون بیچاره هم تا اومد جیغ بزنه هردومون کف آب بودیم! شیرین زیر آب دست و پا میزد و منم با قیافش کلی حال میکردم که دیگه تاب نیاورد و انقدر به تموم تنم چنگ کشید که ترجیح دادم تا خط خطی نشدم بریم بالا! یه تکونی به خودم دادم و خیلی سریع اومدیم روی آب، شیرین دستش رو انداخته بود دور گردنم و مدام سرفه میکرد و نفس نفس میزد و منم میخندیدم! چند لحظه ای همینطور گذشت تا دیگه واقعا دلم واسش سوخت، بیچاره انقدر که آب خورده بود همش سرفه میکرد نفس نفس میزد و چشمای قشنگش هم شده بود یه کاسه خون! سریع از استخر گذاشتمش بیرون و اونم همونجا دراز کشید. تا حالش بهتر شد چند دقیقه ای طول کشید و این مدت خودمم از استخر رفتم بیرون و مدام کمکش میکردم!
شیرین همینطور که نفس نفس میزد گفت خیلی نامردی!
من - به جون شیرین فکر نمیکردم انقدر نازک نارنجی باشی!
شیرین - نازک نارنجی؟ اینکاری که تو کردی هرکسی بود همینطوری میشد!
من - واقعا ببخشید! آخه من یکم سادیسم هم دارم.
شیرین - لعنت به اون کلکسیونت که همه چیز داری!
همینطور که میخندیدم دست شیرین رو گرفتم بلندش کردم و گفتم حالا بریم شنا!
شیرین - بذار خودم برم توی آب!
بدون اینکه چیزی بگم پریدم توی آب و شیرین هم چند لحظه بعدش بهم ملحق شد. اولش کمی توی آب با هم شوخی کردیم و بعدم شروع کردیم به شنا کردن. هرچند حوصله زیادی نداشتم ولی خب بخاطر شیرین مجبور بودم! یه چند دقیقه ای با هم توی آب بالا پایین زدیم تا اینکه خود شیرین فهمید زیاد میلی ندارم و گفت بریم جکوزی. منم که منتظر همین لحظه بودم سریع از آب پریدم بیرون بعدم دست شیرین رو کشیدم و با هم رفتیم سمت جکوزی.
مثل همیشه نشستم جلوی ورودی آب داغ جکوزی و لم دادم روی دیوار، شیرین هم نشست کنارم و درست مثل من لم داد روی دیوارهای کناری ولی چون سرش بدجوری قرار میگرفت خودش دستمو کشید جلوتر و سرش رو گذاشت روی دستم. منم چیزی نگفتم، فقط بسته سیگارم که از قبل همون اطرف انداخته بودم کشیدم جلو یه سیگار روشن کردم و مثل همیشه رفتم توی خودم.
شیرین - زندگی تو یه جمله؟
من - جندگی!
شیرین - ممنون! میگم تو هم خیلی رمانتیکی ها؟ چشمت نزنن؟
من - با گروه خونیم جور در نمیاد!
شیرین - بله از احساسات فراوون و طرز برخوردت با یه خانم مشخصه!
من - هیچی حالیم نیست. یعنی خودم ترجیح میدم تو این مسائل نفهمم باقی بمونم!
شیرین - به این شخصیت شخیصت چی میشه گفت؟
من - متاسفم برات!
شیرین - پس منم متاسفم برات!
من - مرسی.
شیرین سیگارمو از دستم کشید و خودش مشغول کام گرفتن شد. منم یه نگاهی به آسمون کردم و واسه خودم زیر لب زمزمه میکردم...
عشق من عاشقم باش اگرچه مهلتی نیست
برای با تو بودن اگرچه فرصتی نیست
عشق من عاشقم باش نذار بیفتم از پا
بمون با من که بی تو نمیرسم به فردا
عشق من عاشقم باش
عشق من عاشقم باش
شیرین - چه خبرته عشق عشق راه انداختی؟! عاشقی؟
من - اووف، چه جور!
شیرین - چقدرم بهت میاد!
من - مگه من چمه؟
شیرین - چیت نیست؟!
من - آهان.
شیرین - آخی اینو خوندی یاد فیلم علفهای هرز افتادم.
من - اه از این فیلما هم میبینی؟
شیرین - معلومه!
من - فریاد زیر آب؟
شیرین - یکی از بهترین فیلمایی که تا حالا دیدمه.
من - خوبه!
شیرین - تو چی؟
من - هرجا رد پایی از داریوش باشه منم بودم، حتی اگه روزی نباشه منم قسم خوردم نباشم!
شیرین - تو یا عاشقی یا دیوونه!
من - هردوش!
شیرین کمی خودشو جا به جا کرد و حالا کاملا توی بغلم نشسته بود. منم دستم رو کشیدم جلو تر که سرش اذیت نشه و با اینکارم حلقه مون تنگ تر از قبل شده بود. نمیگم شهوت نداشتم ولی بعد از این همه سال تجربه دیگه خوب بلدم چطوری همه چیزو کنترل کنم واسه همینم جوری برخورد میکردم که یه وقت فکر دیگه ای در موردم نکنه.
شیرین - برنامت واسه آینده چیه؟
نیشخندی زدم و گفتم بالا تر از سیاهی رنگی نیست!
شیرین - من که هیچ وقت نفهمیدم تو چی میگی.
من - بیخیال...
شیرین - من که مدرکمو گرفتم دفتر وکالت تاسیس میکنم. میخوام خیلی زود بیام توی دور.
من - کار خوبی میکنی، هیچ وقت نا امید نشو.
شیرین - کاش تو هم یکم حرف میزدی. البته منظورم در این موارده.
من - حرفی ندارم بزنم.
بسته سیگارم رو کشیدم جلو یه سیگار دیگه روشن کردم و بازم غرق افکار خودم شدم. شیرین هم که فهمیده بود رو فرم نیستم بدون اینکه چیزی بگه سرش رو گذاشت روی شونه ام و چشماش رو بست.
تقریبا نیم ساعتی بود که توی حال و هوای خودم بودم، به همه جا و همه چیز فکر میکردم. ذهنم با سرعت بالایی میچرخید و همه چیز مثل فیلمی که روی دور تند باشه از اعمال ذهن و فکرم میگذشت. چنگی توی موهام زدم و پیش خودم زمزمه ی خستگی سر میدادم. دلم پر تر از همیشه بود و غم توی وجودم پیشروی خوبی داشت. قبول واقعیت های تلخ زندگی واقعا سخته، ولی تحملشون سخت تر. میدونستم بزودی اتفاقاتی میفته که ناکامی های بزرگی واسم میاره. ترس و هیجان عجیبی داشتم که هرگز تجربه نکرده بودم. از نگاه دیگران خیلی میترسیدم. حالا لمس میکردم که وقتی یاور فریاد میزد "مثل یک پلنگ زخمی پر وحشت نگاهم" یعنی چی. حالا یه بعد دیگه از زندگی هم کشف کرده بودم و خیلی چیزا میفهمیدم که تا قبل ازشون بوئی نبرده بودم. دلم میخواست گریه کنم ولی حیف که نمیشد! انقدر توی خودم غرق شده بودم که به کل یادم رفته بود کجام تا اینکه یهو به خودم و اومدم انگار یه شوک عجیب بهم وارد کرده باشن یه تکونی خوردم و به دور و برم نگاه انداختم. تازه یادم افتاد کجام. به شیرین نگاهی کردم سرش روی سینه ام بود و غرق خواب بود. چشمای ملوسی داشت که به لبهای قنچه ش خیلی میومد. یه دستی روی موهای کوتاهش کشیدم و بعدم خیلی آروم سرش رو بوسیدم. نه از قصد و غرز، چون که یاد خیلی چیزا میفتادم. یادش بخیر، چه کسائی یه روزی همینطوری سرشون روی سینم بود ولی حالا همشون شده بودن خاطره ای توی دفتر خاطراتم. یه بار دیگه سرشو بوسیدم، انگار دوباره رفته بودم توی خاطراتم و اون لحظات جلوی چشمام بود. اشک توی چشمام حلقه زده بود ولی نمیتونستم اشک بریزم. با پشت دستم اشکام رو پاک کردم و یه بار دیگه سرشو بوسیدم، بیاد همه خاطراتم. تصورات ذهنیم با قدرت واسم صحنه های عجیب خلق میکردن و مثل فیلم از جلوی چشمام میگذشت. چند دقیقه ای همینطور گذشت که یهو بی اختیار بغلش کردم و به خودم فشارش دادم. میدونستم الانه که بیدار بشه ولی واسم مهم نبود، با قدرت بیشتر یه خودم فشارش میدادم که یهو چشماش رو باز کرد و با تعجب بهم خیره شد. چیزی نداشتم بگم ولی مطمئنا خودش یه چیزایی فهمیده بود. میدونست از روی هیچ قصدی نیست و این کارای من چه معنی میده. چشمای ملوسشو بهم خیره کرد ولی چون میدونست ممکنه خجالت بکشم خیلی زود بستشون و منم دوباره به خودم فشارش دادم. برای همه ما ها پیش اومده که توی موقعیتی قرار بگیریم که قبلا یه جور دیگه تجربه ش کردیم و حالا با ریتمی جدید تجدیدش کنیم. منم همون حال رو داشتم. خاطراتم مثل فیلمی از جلوی چشمام میگذشتن، صدای خیلی ها توی گوشم میپیچید، دستام رو گذاشتم روی سرم چون درد عجیبی داشت، دیگه واسم هیچی مهم نبود، دلم میخواست دنیا همونجا تموم میشد، انگار توی یه تونل نا تموم بودم که با سرعت برق میرفتم داخلش، ذهنم دیگه گنجایش خلق این همه صحنه رو نداشت.... یه داد کوچیکی زدم و چشمام رو باز کردم، تنم سرد بود، نگاه عجیبی به دور و برم انداختم و بی اختیار سرم رو تکیه دادم عقب...
شیرین - ارا؟ حالت خوبه؟
با سر تایید کردم و چیزی نگفتم.
شیرین کمی تکونم داد بعدم یه مشت آب گرفت توی دستش و ریخت روی صورتم. یه نفس عمیق کشیدم و چشمام رو دوباره باز کردم.
من - ببخشید، حالم یهو بد شد.
شیرین - میخوای بریم دکتر؟
من - نه عادت دارم. یهو موج میگیره.
شیرین - اه لعنت به تو. آدم کنار تو باشه سر یک سال پیر میشه.
من - دعا کن به یک سال برسه!
شیرین - پاشو بریم.
من - چرا؟
شیرین - اینجا نباشیم بهتره. توی این حال و وضعیت خوشم نمیاد.
از جام پاشدم بعدم دست شیرین رو گرفتم و با هم رفتیم دوش گرفتیم بعدم رفتیم سمت رختکن که لباسمون رو عوض کنیم.
من - بیام کمک؟!!
شیرین - یکی باید خود تو رو کمک کنه آدم آنرمال!
چند دقیقه بعد لباسامون رو پوشیدیم و برگشتیم اتاق شیرین.
شیرین - وای چقدر خوابم میاد!
من - نزدیک غروبه تازه خوابت گرفته؟
شیرین - اوهوم. میگم بیا بخوابیم!
من - خودمم خیلی خوابم میاد ولی زیاد نمیتونیم چون تابلو میشه. در ضمن اون دو تا هم بیدار میشن و میان خفتمون میکنن!
شیرین - انقدر سخت نگیر با لحظاتت حال کن!
من - چشم خانم مربی.
تیشرتم رو از تنم در آوردم و خودم رو انداختم روی تخت. شیرین هم که دید من راحتم خودش تاپشو در آورد و مثل من خودشو انداخت روی تخت!
یه نگاه معنی دار بهش کردم و گفتم لطفا فاصله رو رعایت کن سوتین قرمزی!
شیرین - تو با سوتین من چیکار داری پر رو؟ بعدشم منم همین عقیده رو دارم!
من - البته دختر همسایمون نیم ساعت پیش توی بغلم خواب بود ها؟ تو نبودی که!
شیرین - دست خودم نبود یهو خوابم گرفت!
من - پس الان مواظب باش یهو خوابت نگیره!
شیرین - عمرا!
یه ابرو بالا انداختم بعدم پشتم رو بهش کردم و چشام رو بستم که زودتر بخوابم...
ادامه در قسمت بعدی...
پرسه در خاک غریب پرسه ی بی انتهاست - هم گریز غربتم زادگاه من کجاست؟
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
زن

 
قسمت هفتم
واقعا خسته بودم و هوس کرده بودم یه دل سیر بخوابم، واسه همینم چشام رو بستم و کم کم داشت خوابم میبرد که یهو یه تکون محکم بهم وارد شد! با عجله برگشتم دیدم شیرین سرشو کرده زیر پتو و خودشو زده به خواب! میدونستم مرض از اون بوده و احتمالا یه لگد جانانه بهم زده ولی به روی خودم نیاوردم و روم رو برگردوندم دوباره بخوابم. چند لحظه ای گذشت و میدونستم دوباره همینکارو تکرار میکنه واسه همینم لحظه ای که احساس کردم پتوی شیرین تکون خورده با عجله برگشتم و دیدم یه پاش سمته منه و با تعجب بهم نگاه میکنه! نمیدونستم از دیدن اون حالت بخندم یا بهش گیر بدم! بیچاره خودشم خندش گرفته بود و هرهر میخندید!
من - میشه مرض نریزی؟ خوابم میاد
شیرین - آدم بی رمانتیک، بی احساس، بی ادب، بی پرستیژ به تو میگن! انگار نه انگار یه خانم کنارت خوابیده!
من - خب من چه کار کنم؟
شیرین - مثل یه عقده ای روتو انور نکن!
من - وای ببخشید که یادم رفت بغلت کنم!
شیرین - اولا که ادبت در همین حده، دوما که همونم بلد نیستی!
دستاشو کشیدم سمت خودم و گفتم خوب بیا بغلم.
شیرین - واقعا که! تو میدونی احساس چیه؟
من - خب نه!
شیرین - واقعا که!
من - جون مامانت از این ادا اوصلا در نیار یاد یکی میفتم حالم گرفته میشه!
شیرین - خاک بر اون سرت! خوبه کلی سابقه داری و بازم همون نفهم باقی موندی!!
من - حالا ناز نکن دیگه بیا بغلم بخوابیم!
شیرین - اینطوری؟ بلد نیستی اول باید ناز یه خانمو بکشی؟!
من - آهان، الان باید ناز بکشم؟
شیرین - بستگی به کشش عقل خودت داره!
من - خب نازتو میکشم صبر کن...
از جام پاشدم نشستم سر جام بعد صدام رو کلفت تر کردم و گفتم بقول داداش محمد صنعتی "ناز نکن... ناز تو دیگه خریدار نداره..."
شیرین همینطور که میخندید با چشمای متعجب گفت حسین صنعتی رو میگی؟
من - چه میدونم بابا من داداشش رو میشناسم خودشو نمیشناسم.
شیرین - خاک تو سرت! این ناز کشیدنت بود؟
من - نه دیگه گفتم ناز نکن!
شیرین - نخواستیم آقا بیا بگیر بخوابیم مردیم از خستگی.
من - بقول بچه ها خدا بیامرزه پدرتو و رحمت بکنه مامانتو!
شیرین - بله؟
من - هیچی بیا بخوابیم!
شیرین هنوز توی فکر این بود که تیکه ای که من انداختم معنیش چی بود منم که دیدم الانه که تابلو بشه سریع کشیدمش سمت خودم و گفتم بدو بخوابیم! بیچاره مثل عروسک توی بغلم بود و همینطور به خودم فشارش میدادم و اونم دست و پا میزد!! خلاصه بعد از چند دقیقه که حسابی سر به سرش گذاشتم و اونم تا جایی که جا داشت خندید ولش کردم و مثل آدم توی بغل هم خوابیدیم. شیرین فقط یه سوتین قرمز تنش بود و منم که تیشرتم رو در آورده بودم و لخت بودم. تازه داشت چشمام گرم میشد که کنار گوشم گفت محکم بغلم کن بعدم دسستو بزار پشت کمرم. منم همینکارو کردم و اونم بدون اینکه چیزی بگه چند دقیقه ای به چشمام خیره شد و لحظه ای که احساس کردم چشماش پر از اش شده سریع چشماش رو بست.
آروم کنار گوشش گفتم یاد چی افتادی؟
شیرین همینطور که چشماش بسته بود آروم گفت همیشه همینطوری بغلم میکرد و میخوابیدیم.
من - دوسش داشتی؟
شیرین - عاشقش بودم.
من - چه سوال احمقانه ای! انگار همه مثل منن! یادم نبود جزو آدما حساب نمیشم...
شیرین - یه چیزی بگم؟
من - بگو؟
شیرین - اگه بهت بگم یکی از دلپاک ترین پسرایی بودی که تاحالا دیدم باورت میشه؟
من - با 2 روز آشنایی؟
شیرین - بحث 2 روز نیست، بچه که نیستم، منم مثل خیلی های دیگه واسه خودم کلی خاطره و دورانی داشتم.
من - بیخیال...
شیرین دستاش رو انداخت دور گردنم و گفت یادش بخیر، یه روزی همینطور بغلم میکرد و منم همین شکلی توی بغلش میخوابیدم، بعد بهم میگفت دوستت دارم و منم میگفتم نه اندازه ی من... این دیالوگ همیشگیمون بود. چقدر کنار گوش هم شعرهای عاشقونه خوندیم... چه دوستت دارم هایی که بهم نگفتیم... ولی کو؟ همش شده خاطرات تلخ امروز.
من - ما هممون خاطره ایم.
شیرین - بقول تو بیخیال...
بدون اینکه حرفی بزنیم چشمامون رو بستیم و همینطور که توی بغل هم بودیم خوابیدیم. یه خواب عمیق، شاید من برای اون عشق پر زده اش بودم و اونم برای من عشق پر زده ی من! درسته که خیلی چیزا توی زندگی تموم شده ولی گاهی میشه با تجدید خاطرات یا یه صحنه سازی کوچیک برای چند ثانیه هم که شده برگشت به همون لحظات خوش گذشته... شیرین یه غریبه بود، یه غریبه ای که هیچ سهمی توی زندگی من نداشت ولی حالا جای همه عزیزای از دست رفتم، همه کسائی که دوسشون داشتم و الان نبودن رو برام پر کرده بود. همینکه توی بغلم بود و با اون دل پاکش همه خاطرات گذشته رو واسم زنده میکرد یه دنیا واسم ارزش داشت. انقدر ارزش داشت که حاضر بودم هرکاری کنم تا همیشه همینطوری توی بغلم باشه و خاطراتمو زنده کنه. دلم نمیومد اون لحظاتو از دست بدم و با خواب عوضشون کنم ولی بعد از مدتها انقدر دلم آروم گرفته بود و احساس امنیت میکردم که نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم. چشمام از خستگی نیمه باز بود و تا آخرین لحظه تقلا میکردم که نخوابم، دلم میخواست بازم باشم بازم کنار خاطراتم باشم بازم....
چشمام رو به آرومی باز کردم، همه جا تاریک بود و اتاق هم غرق تاریکی. نگاهی به شیرین کردم، مثل یه گربه ی ملوس خودشو توی بغلم جا داده بود و خواب بود. چند لحظه ای به قیافه معصومش خیره شدم بعد خیلی آروم سرشو بوسیدم و گفتم مرسی غریبه، با همه غریب بودنت واسم کاری کردی که هیچ کس انجام نداده بود. چند تا نفس عمیق کشیدم، اشک توی چشمام حلقه زده بود و میترسیدم نتونم جلوی خودمو بگیرم واسه همینم یه باره دیگه سرشو بوسیدم بعدم خیلی آروم از جاشم پاشدم و رفتم پشت پنجره ی اتاق. چند لحظه ای به بیرون خیره شدم، از اعماق تاریکی به سوسو نور آسمونخراشهای بیرون نگاه میکردم، به آسمون شب، چشمک چراغ خطر هواپیماهایی که هر لحظه دیوار صوتی رو میشکستن و خیلی چیزهای دیگه که فقط توی عمق تاریکی معنی میدن. اشکام بی اختیار میچکید روی گونه هام، میسوختم ولی نمیدونستم از گذشته ست یا آینده. وقتی میگی پشت سر خراب پیش رو سراب یعنی همین، یعنی برزخی که وجودتو میخواد فرو بکشه... یه سیگار روشن کردم و همینطور که توی تاریکی به پنجره تکیه زده و به بیرون خیره بودم از سیگارم کام های عصبی میگرفتم که یهو یه صدایی اومد، آره حسدم درست بود یکی پشت در اتاق وایساده بود و میخواست در بزنه. با عجله سیگارمو از پنجره انداختم بیرون بعد پریدم تیشرتمو برداشتم و رفتم توی حموم و پرده ی وان رو کشیدم. انقدر با سرعت اینکارو انجام دادم که طرف هنوز فرصت در زدن هم پیدا نکرده بود! تا پرده رو کشیدم همون موقع در اتاق صدا کرد و یکی تند تند در میزد، چند لحظه ای سکوت بر قرار شد ولی دوباره در صدا کرد و اینبار همینطور که در میزد شیرین هم صدا میزد! صدای یه زن بود که حدس میزدم باید مامانش باشه. کمی گذشت تا اینکه صدای باز شدن در رو شنیدم و طرف اومد داخل. صداشون رو واضح نمیشنیدم فقط میدونستم دارن در مورد اینکه چرا انقدر دیر درو باز کرد صحبت میکنن که نهایتا شیرین گفت غرق خواب بودم و از این حرفا. چند دقیقه ای توی وان نشستم ولی نخیر انگار قصد رفتن نداشت! توی همون موقعیت یه سیگار روشن کردم و شروع کردم به سیگار کشیدن و فکر کردن!! تازه زیر لب هم زمزمه میکردم که دیگه از اون کارا بود! خلاصه تا سیگارم تموم شد و 2 تا آهنگ یاور زمزمه کردم صدای در اومد و طرف رفت! منم منتظر همین لحظه بودم سریع از حموم پریدم بیرون و میخواستم تیشرتم رو تنم کنم که دیدم شیرین با چشمای گرد و متعجب بهم نگاه میکنه!
من - جن دیدی؟
شیرین - تو اینجا چه کار میکنی؟
من - پس کجا باشم؟
شیرین - اولش که از خواب پاشدم دلم حوری ریخت پایین و گفتم الانه که مامانم صحنه رو بگیره اونم چی تو لخت و منم با سوتین! ولی یکم که گشتم دیدم خدا رو شکر نیستی و خیالم راحت شد ولی فکر میکردم خیلی وقت پیش رفتی!
من - دست شما درد نکنه! رفیق نیمه راه شدیم؟
شیرین دوباره با چشمای متعجب بهم خیره شد و گفت تو احیانا کلاس چریکی رفتی؟
من - لباس چرکی؟
شیرین - خودتو مسخره کن. اینجوری که تو توی چند ثانیه غیبت زد فکر کنم جاسوسای اسرائیلی هم نتونن!
من - پدر تجربه بسوزه! انقدر توی خونه دخترا گیر افتادم که حرفه ای شدم.
شیرین - بمیری با اون صندوقچه تجربت!
جلوی آینه تیشرتم رو مرتب کردم و گفتم مامانت بود؟
شیرین - آره... وای خدا لعنت که نازنینو اگه بدونی چقدر دروغ سر هم کردم!! گیر داده بود نازنین کجاس مامانش کارش داره!
من - آهان خوبه یادم انداختی! ما یه غلطی کردیم روشن فکر بازی در آوردیم گفتیم بذار راحت باشن معلوم هست کدوم گورین؟
شیرین - الان زنگ میزنم خفتشون میکنم.
من - آره بجنب.
شیرین موبایلش رو برداشت زنگ زد به بچه ها و بعد از اینکه خفتشون کرد معلوم شد واسه خودشون رفتن بیرون و حال میکنن!! شیرین همینطور سر نازنین داد و بیداد میکرد و منم که هرهر میخندیدم دست و صورتم رو میشستم تا اینکه یهو تلفن قطع شد و منم همون موقع صورتم رو خشک کردم و اومدم بیرون که دیدم شیرین رنگش پریده و داره به من نگاه میکنه.
من - دختره یا پسر؟
شیرین - چی؟
من - بچه اینارو میگم دیگه! چرا همچین نگام میکنی؟ نازنین حامله شده؟
شیرین یکمی پیش خودش فکر کرد بعد آروم گفت یه چیزی بگم؟
من - جانم؟
شیرین - ما فردا ظهر بلیط برگشت داریم!!!
من - هوم؟
شیرین - فردا ظهر!
من - یعنی چی؟ مگه تو نمیدونستی؟
شیرین - چرال ولی... باور کن این 2 روز انقدر توی دنیای خودم بودم که پاک یادم رفته بود. الان که داشتم نازنینو خفت میکردم گفت فردا میخوایم بریم و شب آخره...
با ناباوری نگاهی به شیرین کردم و گفتم یعنی تو هم رفنتی شدی؟
شیرین که انگار یهو بغض عجیبی کرده بود سرش رو تکونی داد و آروم گفت خودمم باورم نمیشه.
من - هیج راهی نداره بهونه بگیری بلیط رو تاخیر بندازی؟
شیرین - نه ویزامون پس فردا تمومه.
من - خسته نباشی!
شیرین - ارا؟
من - جان؟
شیرین - باورم نمیشه، آخه کی 10 روز شد؟ بعدم از این 10 روز فقط 2 روز آخرشو فهمیدم کجام و داشتم توی دنیای خودم...
من - حالا زانوی غم بغل بزنی حله؟
شیرین - اه اعصابم خورد شده...
من - ای بابا پاشو یه آبی به سر و روت بزن.
شیرین - لعنتی.
من که دیدم بیچاره شیرین حسابی حالش گرفته شده و حسابی تو زده حاله سریع رفتم سمتش بعد گرفتمش توی توی بغلم و یکمی سر به سرش گذاشتم تا از اون حال در بیاد. خدائیش دلم خیلی واسش سوخت، یه جوری با حسرت حرف میزد آدم فکر میکرد بچه شو فروخته!! خلاصه تا مخشو زدم و کوتاه اومد چند دقیقه ای طول کشید بعدم واسه اینکه خوشحالش کنم بهش گفتم امشب که شب آخره رو هرجوری شده بپیچون با هم بریم خونه ما و تا فردا که موقع رفتنه با هم باشیم. اولش میگفت ممکنه نشه و از این حرفا ولی با ارائه چند راه حل خفن نظرش عوض شد و بالاخره قرار شد آخر شب بپیچونه بریم پیش من و تا فردا که لحظه ی آخره با هم باشیم...
ادامه در قسمت بعدی.
پرسه در خاک غریب پرسه ی بی انتهاست - هم گریز غربتم زادگاه من کجاست؟
     
  
زن

 
قسمت هشتم
ساعت نزدیک 10 شب بود که با شیرین میخواستیم حرکت کنیم. حالا مانی و نازنین هم گیر داده بودن کجا میرین برنامه چیه و ما هم میاییم! شیرین ساده کلی تلاش کرد که یه جوری بپیچونه شون (نمیدونست آدم سه پیچ چطوری!) تا اینکه خودم پریدم وسط صحبتشون و گفتم با شیرین میریم خونه ما و تا فردا اونجاس.
مانی - پس ما چی؟
من - باز تو پسر خاله شدی؟
مانی - خب ما هم بیاییم دیگه!
من - الان بود که یه چیز بهت بگما! تو دست دختر مردمو بگیری کجا بیای؟ مامانش همینطوری بهش شک کرده میخوای بیچارش کنی؟
مانی - همونطوری که شیرین پیچوند نازنین هم میپیچونه.
من - گیر دادی ها؟ اگه نازنین میتونست بپیچونه که خب همینکارو میکرد. تازه دعا کن از همین بند گوشت بتونه بپیچونه که بیاد پیشت. البته پیشنهاد میکنم تو بری توی اتاقش.
نازنین - ارا درست میگه، من نمیتونم بپیچونم. امشب هم اگه میخوای با هم باشیم باید خودت بیای مامانم بدجوری شک کرده.
من - افتاد حالا؟
مانی - نامرد!
من - تو هم فهمیدی؟
مانی - از قیافت معلومه مرد نیستی.
من - چونکه پسرم. هر موقع مامانت یه داداش خوشگل دنیا آورد بفهم که من مرد شدم!!
شیرین و نازنین معنی تیکه ی منو نگرفته بودن ولی مانی که خوب منظور منو فهمیده بود آروم گفت دست شما درد نکنه!
منم آروم بهش گفتم دیگه به من تیکه نندازی ها؟ اینی که بهت انداختم لایت بود، هنوز اصل کاری ها مونده.
مانی - خیلی خب بابا.
بعد از اینکه یکم دیگه سر به سر مانی و نازنین گذاشتم و حسابی خندیدیم به شیرین اشاره کردم بیرون اونم سریع حاضر شد و از هتل زدیم بیرون. چون جمعه بود و تقریبا اواخر شب خیابونها ترافیک نبود و بقول خودمون میشد باهاش یه حالی کرد واسه همینم پامو گذاشتم روی گاز و با سرعت از خیابونهای پر از روشنایی و برجهای سر به فلک کشیدش رد میشدیم. چون شب آخر بود میخواستم از همه لحظاتش واسه خوشحالی غریبه استفاده کنم. قبل از اینکه بریم خونه رفتیم یه دوری توی خیابون زدیم و توی راه هم انقدر شوخی کردم و سر به سرش گذاشتم که بیچاره همش میگفت تمومش کن! با سرعت خیلی زیاد از شیخ زائد رود رد میشدم و با شیرین چرت و پرت میگفتیم و میخندیدیم. خدائیش خودمم که خیلی وقت بود همچین حالی نکرده بودم حسابی بهم حال داد و یه خاطره فراموش نشدنی دیگه رو واسم ساخت. بعد از اینکه حسابی دور زدیم و از چرت و پرت گفتن خسته شدیم با سرعت بیشتری حرکت کردم سمت خونه و ساعت نزدیک 12 بود که ماشین رو پایین برج پارک کردم و پیاده شدیم.
شیرین یکم به برجهای نا تموم دور و برش نگاهی کرد و گفت چقدر قشنگه!
من - من عاشق اینجام!
شیرین - حق داری انقدر عشق خونه باشی!
دست شیرین رو گرفتم و همینطور با هم صحبت میکردیم قدم زنان رفتیم سمت آسانسور و چند دقیقه بعد جلوی در خونه بودیم.
در خونه رو باز کردم و گفتم خیلی خوش اومدی!
شیرین همینطور که توی خونه قدم برمیداشت با دقت به دور و برش نگاه میکرد و انگار میخواست محیط جدیدی که توش پا میذاره رو به خوبی شناسایی کنه. منم بدون اینکه چیزی بگم رفتم توی اتاقم لباسام رو عوض کردم و داشتم تختم رو مرتب میکردم که شیرین هم اومد توی اتاقم. همونطور که حدس میزدم وقتی اومد توی اتاقم اولین چیزی که توجه ش رو جلب کرد و با عجله رفت سمتش (همه همین کارو میکنن!) دیوارهای شیشه ای اتاقم بود که شبها منظره فوق العاده ای رو به نمایش میذاشت.
لبخندی زدم و گفتم تو هم محوش شدی؟
شیرین همینطور که به بیرون خیره بود گفت مگه میشه محوش نشد؟!
من - خب خیلی ها هم بودن باهاش حال نکردن ولی خودم عاشقشم. بهترین نقطه ای که تاحالا روش وایسادم همینجا بوده. هم دردم و غم خوار تنهایی هام و همینجایی که روش وایسادیه، همیشه یه سیگار روشن میکنم میرم همونجا ایست میکنم و انقدر غرق میشم که گاهی ساعتها میگذره تا به خودم بیام. این یه نوع زندگیه دیگه!
شیرین از منظره بیرون چشم برداشت بعد شروع کرد به برنداز اتاقم، یه طرف دیوار پر از مدال و لوح تقدیر و از این حرفا بود اون طرف دیگه عکسهای مقدس یاورم یه طرف دیگه. توی اتاقمم یه طرفش تخت و میز و آینه و وسایل مورد نیازم بود اون طرف دیگه ش هم تلویزیون و لپ تاپ و ضبط و این حرفا. میدونستم که منظره اتاقم توجه ش رو جلب کرده واسه همینم به هر طرف که نگاه مینداخت منم واسش توضیح میدادم چی به چیه! خلاصه بعد از اینکه حسابی دید زد و کنجکاوی هاش تموم شد دراز کشیدم روی تختم و به سقف اتاقم خیره شدم. روی سقف، درست بالای سرم یه عکس بزرگ از یاورم بود و زاویه ش جوری بود که وقتی از روی تخت به سقف نگاه میکردی درست داشت به چشمات نگاه میکرد. شرین هم رفته بود توی آشپزخونه و فکر کنم تشنه ش شده بود. همینطور توی حال خودم بود که چند لحظه بعد شیرین هم اومد توی اتاق و بدون اینکه چیزی بگه خودش تاپشو در آورد و خودشو انداخت کنارم!
من - راحتی؟
شیرین - تو نارحتی؟
من - ظهر سوتینت قرمز بود که؟ کی عوض کردی من نفهمیدم!
َشیرین - باز پر رو شدی؟
من - منو نگاه نکن با یه شلوارکم و لختم، من بحثم بخاطر مسائل غیر آدمیزادی فرق داره. تو سرما میخوری ها؟ چون همیشه خونه رو سرد میکنم.
شیرین - نگران نباش. بقول خودت مثل بخاری سیار کنارم خوابیدی! باور کن وقتی کنارت میخوابم همینطوری هم داغ میشم و گرمم میشه!
من - دیگه میل خودته. حالا چرا چسبیدی به من؟
شیرین - خدا به دور کسی هم خودشو نچسبوند! روی هوا بخوابم؟ فکر کنم این تخت یک نفره ست!
من - چرا روی هوا؟ برو زیر آدم که به هردوتون یه حالی بده!!
شیرین زد روی سینم و گفت اگه این روی تو رو داشتما...
من - چی میشد؟
شیرین - هیچی.
من - آهان. خب تو نمیخوای بخوابی؟
شیرین - به همین زودی؟ مثلا شب آخرمه ها؟ بی احساس!
من - خب تو بیدار باش از وقتت لذت ببرم منم میخوابم. اگرم میخوای ثواب کنی یه لالایی واسم بخون بخوابم.
شیرین - روتو کم کن!
یه نفس عمیق کشیدم بعد پشتم رو بهش کردم و گفتم شرم کم!
شیرین چند لحظه ای سکوت کرد بعد یهو محکم از پشت بغلم کرد و گفت بیا بابا، دلم واست سوخت.
من - روتو کم کن!
شیرین - ادای منو در میاری؟
من - نه اصلا!
شیرین یه دونه محکم بوسم کرد و گفت مثل دختر 14 ساله ناز داره!
من - خوابم میاد!
شیرین - لوس نشو دیگه.
من - یکم نازمو بکش!
شیرین - قربون این روی نداشتت برم!
همینطور که میخندیدم چرخی زدم برگشتم سمتش و گفتم صلح میکنیم!
شیرین دوباره محکم بغلم کرد و گفت تو هم بغلم کن تا صلح خوبی داشته باشیم!
منم محکم بغلش کردم و گفتم حیف که خوابم میاد!
شیرین - نمیومد چی میشد؟
من - اتفاقات خوب خوب!
شیرین - کور خوندی!
من - آره دیگه تو هم به نفعته که بخوابی و خوابمو نپرونی که واسه خودت بد میشه!
شیرین - اصلا میخوام خوابتو بپرونم که ببینم چه غلطی میخوای بکنی!
من - عجب گیریه ها! آقا من اشتباه کردم اصلا ببخشید ولم کن بذار بخوابم.
شیرین - بوسم نمیکنی؟
من - واسه چی؟
شیرین - بوس قبل از خواب!
من - نه!
شیرین - چرا؟
من - واسه اینکه قبل از خواب لب همدیگه رو بوس میکنن و منم که هرگز حاضر به همچین کاری نیستم!
شیرین با کنایه گفت تو رو خدا؟
من - اصرار نکن.
شیرین - دلم میخواد کلتو بکنم!
من - منم دلم میخواد گریه کنم! بیا یه دونه بوست کنم بخوابیم.
سرشو کشیدم جلو و لبام رو چند لحظه ای محکم روی لباش فشار دادم.
من - خوب شد؟
شیرین - مرسی!
دستم رو بردم زیر بند سوتینش و گفتم خواهش.
شیرین - آی!
من - چی شد؟
شیرین - از من میپرسی؟ دستتو بردی زیر بند سوتینم خب فشار میاد دیگه!
من - به کجا؟
شیرین - به سینم.
من - اه؟ من فکر کردم به پات فشار میاد! خب درش بیار!
شیرین - چیز دیگه نمیخوای؟
من - قربون دستت!
شیرین - مگه خوابت نمیومد؟ خب بخواب دیگه!
دستم رو از زیر بند سوتینش برداشتم و بعد مشغول باز کردن قفل پشتش شدم و گفتم خودت پروندیش!
شیرین - دستتو بردار ور نرو!
ولی دیگه دیر شده بود چون همون موقع سوتینش رو باز کردم و سینه هاش آزاد شد ولی چون محکم توی بغلم بود وضعیت سینه هاش فرقی نکرد.
شیرین - دیوونه! زود ببندش!
من - ای بابا خودش باز شد!
شیرین - ارا کوتاه بیا!
من - مگه الان بلند میام؟
شیرین - نخیر خودت میدونی چی میگم.
من - من از بچگی نفهم بودم!
شیرین - ارا بس کن!
یکمی نگاش کردم بعد لبخندی زدم و گفتم ببخشید همش شوخی بود میخواستم سر به سرت بذارم.
سریع پشتم رو بهش کردم و چشمام رو بستم که زودتر بخوابم. با اینکه ظهر یه نیمچه خوابی داشتم ولی هنوز خستگی توی تنم بود. تازه داشت خوابم میبرد که دیدم شیرین هی خودشو جا به جا میکنه!
آروم گفتم چیزی شده؟
شیرین - نه خیلی گرمم شد دارم شلوارمو در میارم.
منم چیزی نگفتم و دوباره چشمام رو بستم که بخوابم. چند دقیقه ای گذشت که باز دیدم شیرین خودشو جا به جا میکنه!
من - باز چی شده؟
شیرین - خوابم نمیبره!
من - میخوای قرص بیارم؟
شیرین - نه قرصی نیستم، گاهی یهو اینجوری میشم.
من - چه میدونم. هر جوری خودت صلاح میدونی. اگرم میخوای پاشو برو یه دوش بگیر شاید بهتر بشه.
شیرین - دوش؟ آره بد نیست.
من - حمومو که میدونی کجاست، حوله هم همونجا آویزونه.
شیرین - مرسی.
شیرین از جاش پاشد رفت دوش بگیره منم که چشمام گرم شده بود چشمام رو محکم بستم که زودتر بخوابم.
غرق خواب بودم که یهو برق اتاق روشن شد و از اونجایی هم که یادگرفتم کاملا هوشیار بخوابم به محض روشن شدن برق اتاق منم بیدار شدم. چرخی زدم به پشتم نگاهی انداختم و دیدم شیرین با همون قیافه ملوسش داره بهم لبخند میزنه و یه حوله سفید که از روی سینه ش تا بالای زانوهاش رو پوشونده بود رو دور خودش پیچیده.
شیرین - ببخشید که بیدارت کردم.
با عجله پتو رو از زیر پام در آوردم بعد کشیدم رو سرم و گفتم راحت باش!
شیرین رفت جلوی آینه از صداهایی که میومد معلوم بود داره با موها و صورتش ور میره. منم تا جایی که میتونستم پتو رو کشیده بودم روی سرم که نور به چشمام نخوره. چند دقیقه ای همینطور گذشت تا اینکه سر و صداها قطع شد و یهو فهمیدم شیرین کنارمه و میخواد دراز بکشه روی تخت.
من - چراغها رو خاموش نمیکنی؟
شیرین - برو اونور تر.
کمی خودم رو جا به جا کردم و شیرین هم کنارم دراز کشید. بوی شامپو و عطری که زده بود با هم قاطی شده بود و با نمی که از خیسی بدنش و موهاش فضا رو پر کرده بود صحنه ی دلچسبی شده بود.
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم هنوزم خوابت نمیاد؟
شیرین پتو رو از روی سرم کشید کنار بعد محکم صورتم رو بوسید و گفت ناراحتی؟
من پتو رو کشیدم روی سرم و گفتم حرفایی میزنی ها! بگیر بخواب خانمی.
شیرین دوباره پتو رو از روی سرم کشید کنار و گفت اینجوری؟ یعنی بغلم نمیکنی؟
لبخندی زدم بعد برگشتم سمتش و گفتم خب بیا!
شیرین هم لبخندی زد بعد یهو حوله رو از دور خودش باز کرد انداخت اونور و اومد زیر پتو دراز کشید! سینه هاش که جلوی چشمام بود رو بخوبی میدیدم ولی پایین تنه اش رو ندیدم .منم که چشمام خواب و نیمه باز بود یهو کاملا باز شد و با تعجب بهش نگاه کردم! بعد که دیدم محل نمیده شونه هام رو انداختم بالا و بغلش کردم که بخوابیم. اولین باری بود بدنشو لخت میدیدم، سینه هاش همونطور که از زیر سوتین معلوم بود فرم خیلی قشنگ و خاصی داشت و همونطور که روز اول حدس زده بودم بدنش فوق العاده سکسی بود. یه نگاهی بهش کردم بعد چشمام رو بستم که خیر سرم بخوابم، ولی گه میشد! حالا منه بدبخت بیخوابی زده بود به سرم! شیرین دستاش زیر سرش بود و به سقف خیره بود. منم از کنار بغلش کرده بودم. دستم رو بردم روی صورتش کمی با بینی سر بالاش بازی کردم بعد دستم رو کشیدم روی لباش و همینطور انگشتم رو میاوردم پایین تر. به سینه هاش که رسیدم با دستم یه خط گرد دور سینه هاش درست کردم و بعدم باز رفتم پایین تر تا از بدنش رد شدم و رسیدم درست وسط پاهاش. کمی دستم رو دور کسش کشیدم و بعدم از اونجا هم رد شدم و رسیدم به آخرین نقطه ای که توی حالت دستم میرسید یعنی رون هاش. دستم رو گذاشتم روی رونهاش و شروع کردم به مالیدن. خیلی اینکارو دوست دارم، با اینکه همه عشق و حالش ماله طرفه ولی خودم کمتر از اون حال نمیکنم! دستم رو با حالت خاصی روی رونهاش میکشیدم و تا وسط پاهاش میاوردم ولی اصلا به کسش دست نمیزدم. شیرین هم بدون اینکه اعتنایی کنه توی حال خودش بود. یکم دیگه با رونهاش ور رفتم بعد یهو دستم رو گذاشتم روی خط کسش و شروع کردم به بازی کردن باهاش. شیرین یه تکونی به خودش داد و آروم گوشه ی لبش رو گاز گرفت ولی هنوزم به روی خودش نمیاورد. شاید خجالت میکشید، شایدم غرورش اجازه نمیداد با آدمی که تا نیم ساعت پیش انقدر سخت و سنگین برخورد میکرد حالا یهو کاملا فری بشه. یکم دیگه با بالای کسش بازی کردم که احساس کردم ریتم نفسهاش عوض شده و البته ترشحات کسش هم انقدر زیاد شده بود که دستم کاملا خیس بود. دقایق شهوت وار همینطور میگذشتن تا اینکه انقدر با نقاط حساس بدنش بازی کردم که احساس کردم دیگه نمیتونه تحمل کنه و داره توی این دو راهی دیوونه میشه! نمیخواستم غرورش بشکنه، واسه همینم خیلی آروم به حالت نیمخیز از جام پاشدم بعد خم شدم روش و لبام رو گذاشتم روی لبای داغش. به محض اینکه اینکارو کردم اونم چشماشو بست و همینطور که محکم لبام رو میخورد با تموم قدرت چنگ میزد به دور کمرم. لبام رو محکم روی لباش فشار میدادم و توی همون حالت دستم رو به آرومی لغزوندم روی کسش یکمی با ورودیش بازی کردم که دیدم نفسهاش شده عینه جیغ! با قدرت خودشو بهم فشار میداد و به کمرک چنگ میزد، حتی از شدت شهوت نمیتونست لبام رو بخوره و لبش رو از روی لبم برداشت منم نامردی نکردم و یهو انگشت وسطیم رو تا آخر فرو کردم توش که اونم با یه جیغ بلند از جا پرید! مطمئن بودم دختر نیست وگرنه هرگز اینکارو نمیکردم، شیرین از شدت شهوت نیمتونست حتی کوچیکترین صحبتی بکنه واسه همینم با چشمای نگران نگاه معنی داری بهم میکرد و منم انگشتم رو با قدرت بیشتری توی کسش میچرخوندم. چند لحظه ای همینطور گذشت که دیگه خودش از اون حالت کما در اومد و همینطور که از شهوت عین مار به خودش میپیچید شروع کرد به جیغ های خفیف کشیدن. دختر واقعا هاتی بود و شهوت رو به معنای واقعی میشد در کنارش احساس کرد. انقدر شهوتی بود که خودمم داشتم دیوونه میشدم از شدت شهوت. همینطور که با انشگتم داخل و بیرون کسش رو بازی میدادم سرم رو آوردم پایین تر و نوک سینه هاش رو کشیدم توی دهنم و شروع کردم به بازی کردن. نوک برجسته سینه هاش رو محکم میذاشتم بین لبام و میکشیدم به طرفین که اونم از درد و شهوت جیغش میرفت هوا! یکم دیگه اینطوری که ادامه دادم دیدم بدن سفید و بلوریش شده عینه خون! مخصوصا سینه های نازش که مثل دو تا هلوی کاملا سرخ شده بود! انقدر که از کسش ترشح و پیش آب میومد که تموم دستم خیس شده بود و آب از دستم میچکید! سرم رو آوردم پایین تر روی شکم رو کمی زبون کشیدم بعد رفتم پایین تر سرم رو از بغل نزدیک کسش کردم و زبونم رو چند باری کشیدم روش که یهو دیدم از جا پرید! جامو عوض کردم رفتم پایین که مسلط تر باشم بهش بعد پاهاش رو دادم بالا و سرم رو بردم وسط پاهاش و با زبون و لبام شروع کردم به بازی با کسش. شیرین از شدت درد و شهوت جیغ میزد و منم از شهوت اون شهوتی تر میشدم! نفس نفس زنان زبونم رو میکشیدم روی کسش بعدم با لبام لبه های کسش رو میگرفتم و تا جایی که میتونستم میکشیدم بیرون که اونم روانی میشد. همون موقع یه دستم رو آزاد کردم رسوندم به سوارخ پشتش و همینطور که مشغول بودم انگشتمم جلوی سوراخش بازی میدادم و اونم انقدر دست و پا میزد به خودم گفتم الانه که بیهوش بشه که تقریبا همینطورم شد. با قدرت تموم کسش رو میخوردم و با انگشتم سوراخ پشتش رو فشار میدادم و بازی میدادم که یهو خودشو محکم آورد بالا و بعد از کشیدن یه جیغ خیلی بلند شل شد و عینه عروسک بی جون ول شد روی تخت. میدونستم ارضا شده ولی هنوز با زبونم کسش رو بازی میدادم که بیشتر حال کنه. چند لحظه بعد با همه شهوتی که داشتم پاشدم و میخواستم برم دست و صورتم رو بشورم که یهو شیرین دستمو گرفت. البته حال آنچنانی نداشت و فقط خیلی آروم و بریده بریده تکون میداد خودشو. نشستم کنارش یکم روی بدنش دست کشیدم و میخواستم برم که اونم دوباره دستمو کشید و اینبار چون جون بیشتری داشت دستش رو گذاشت روی شلوارکم و میخواست بکشش پایین! منم توی دلم گفتم اینجاست که میگن تا خون در رگ ماست سکس هنر ماست! دستام هنوز خیس بود ولی ولی انگار شیرین جون نمیخواست کوتاه بیاد! منم شلوارک رو کشیدم پایین و گذاشتم هرکاری میخواد بکنه که دیدم توی اوج بیحالیش خودشو یه تکونی داد شرتم هم از پام کشید پایین بعد دستش رو گذاشت پشت رونم و منو کشید سمت خودش و همینطور که خوابیده بود کیرم رو گذاشت توی دهنش. بقول بچه ها اینم از اون کارا بود! خودش نفس نداشت باز میخواست نفس یکی دیگه هم بگیره! خلاصه کیرمو کرد توی دهنش و توی همون حال شروع کرد به ساک زدن. منم دستم رو گذاشته بودم بالا تخت و خودم رو کاملا خم کرده بودم جلوی صورتش که کمی بعد خودش با دستاش رونم رو گرفته بود و با حالت ریتمیک عقب و جلوم میکرد. هر از گاهی هم کیرمو در میاورد بعد زبونش رو میچرخوند دور کیرم و شروع میکرد به خوردن دور و برش تا اینکه خودش دوباره حال و جون اومد و نفس نفس زنان پرتم کرد عقب بعد پاهاشو باز کرد و با نگاه معنی داری بهم خیره شد. چند لحظه ای بهش نگاه کردم بعد پاشدم رفتم از کشوی میزم کاندوم آوردم کشیدم بعدم نشستم درست وسط پاهاش کیرم رو گذاشتم جلوی کسش و با آرامش مرموزی به صورت خیس از عرق و شهوتش خیره شدم که چطور از چشماش التماس رو میشد خوند. نمیدونم چرا موقع سکس حرفی نمیزد و فقط موقع درد و شهوت جیغ های خیلی بلند میکشید. یه تکونی به خودش داد دستش رو گذاشت پشت رونم و با قدرت ناخنهای بلندش رو فرو کرد توی پاهام منم که از درد شهوت داشتم به خودم میپیچیدم یهو کیرم رو تا آخر فرو کردم توی کسش و جیغ شیرین بود که فکر کنم تا شارجه رفت! شیرین یه دستش رو گذاشت روی کسش و همزمان که من تلم میزدم کسش رو فشار میداد و گاهی انقدر میکشیدش که خودم یه جوری میشدم! منم با بی رحمی همه زورم رو میزدم که کم نیارم! چند دقیقه ای گذشت و شیرین انقدر جیغ زده بود که به سرفه افتاده بود منم تازه میخواستم بلندش کنم که پوزیشن عوض کنیم ولی انگار کور خونده بودم شیرین چند تا فشار محکم به خودش و من آورد بعدم یهو هولم داد عقب (من خوابیدم به پشت اونم خودشو کشید روم) بعدم انقدر روی کیرم فشار آورد و به کس خودش چنگ زد که یهو آبش با فشار باورنکردنی پاشید بیرون و مثل فواره همه جا پخش میشد حتی یکمش روی صورت خودمم ریخت! بعدم که آبش اینطور پاشید بیرون شیرین یه ناله ای کرد و اینبار یهو افتاد به پشت و انگار از هوش رفت! من بدبختم یه تکونی به خودم دادم از جام پاشدم که ببینم چه خاکی میتونم توی سرم بریزم چون هنوز ارضا نشده بودم! کمی شیرین رو تکونش دادم و دیدم نخیر این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست و مثل اینکه واقعا بیهوش شده! شرت و شلوارکم رو برداشتم رفتم سمت حموم که تا از کمر درد و شق درد نمردم همونجا از خجالت خودم در بیام و یه دوشی هم گرفته باشم. این دیگه نو برش بود! یک ساعت یه جیگرو بکنی آخرش خودت ارضا نشی و بری خود ارضایی کنی!!!
از حموم که اومدم درد عجیبی توی تموم کمرم پیچیده بود، و از لحاظ روحی هم افتضاح بودم چون بدنم یه عادت خیلی بدی داره اونم این که بعد از سکس فوق العاده منزوی و عصبی میشم و برای جلو گیری روانی شدن و آروم گرفتن باید یه 10 دقیقه ای برم توی انزوا سیگار بکشم و اگر غیر از این بشه در واقع خون به پا میشه! خلاصه با بی حالی برق اتاق رو خاموش کردم و با همون سر و تن خیسم خودم رو کشیدم پشت شیشه های قدی اتاقم و همینطور که به بیرون و همون منظره همیشگی خیره بودم یه سیگار روشن کردم و رفتم توی حال خودم. شیرین بیچاره هم بعد از گذشت این همه وقت هنوز بیهوش افتاده بود! ریموت استریو رو برداشتم و روشنش کردم. صدای یاورم مثل همیشه همه جا پخش شد و انگار دنیا رو بهم دادن. تو انزوا و تنهایی خودم از سیگارم کام میگرفتم و به بیرون خیره بودم. ماه تقریبا کامل بود و درسته که نورش در مقابل سیل چراغ آسمون خراشها چیزی به حساب نمیومد ولی بازم دیدنش پر از لذت و زیبایی خودش بود. مشغول عوض کردن آهنگ بودم که یکی از پشت چسبید بهم، نیم نگاهی به پشتم کردم و دیدم شیرین لخت پشتم وایساده و همینطور که از پشت محکم بغلم کرده سرشو گذاشته روی شونه ام البته چشماش هم بسته بود و معلوم بود که هنوز بیحاله و به سختی روی پاش وایساده. بدون اینکه چیزی بگم آهنگ رو عوض کردم و مثل همیشه صدای یاورم همه جا رو پر کرد...
تو اون شام مهتاب کنارم نشستی
عجب شاخه گلوار به پایم شکستی
قلم زد نگاهت به نقش آفرینی
که صورت گری را نبود این چنینی
پری زاد عشقو مهاسا کشیدی
خدا را به شور تماشا کشیدی...
حال سنگینی داشتم. با ولع از سیگارم آخرین کامهاش رو میگرفتم و دلم میخواست زودتر بخوابم. دلم میخواست زودتر از غربتی که این غریبه داشت بیام بیرون. خیلی خسته بودم، خیلی.
صبح چشام رو باز کردم و دیدم با شیرین بصورت نا همواری روی تخت افتادیم، اون که هنوز لخت بود و شواهد نشون میداد هردومون از خستگی بیهوش شده بودیم! شیرین هم از خواب بیدار کردم که خودمونو رو جمع و جور کنیم چون به پروازش چیزی نمونده بود.
ماشین رو جلوی هتل پارک کردم و با شیرین رفتیم داخل. نازنین از قبل آماده شده بود و خودش هم وسایل شیرین رو جمع کرده بود، مانی هم قیافشو شبیه مادر مرده ها کرده بود و ظاهرا اولین پروازی بهش جا داده بود واسه برگشت 2 ساعت بعد از پرواز اونا بوده! من نمیدونم این بچه اصلا واسه چی اومد اونجا! این همه زحمت و خرج و این حرفا فقط واسه 3 روز! البته ویزا و اقامتش واسه 10 روز برنامه ریزی شده بود ولی مثل اینکه به هوای نازنین زده بود به سرش که زودتر برگرده! خلاصه تا جمع و جور شدن و آماده شدن واسه رفتن نزدیک ظهر شده بود و مثل همیشه لحظات تلخ و درد آور خداحافظی از راه رسید. البته همونطور که گفتم پرواز مانی 2 ساعت با اونا فاصله داشت ولی چون نمیتونست تا ظهر توی هتل بمونه و قانون ترک هتل قبل از ظهره اونم مجبور بود هتل رو درک کنه و بره فرودگاه. البته بهش اصرار کردم که بریم خونه ما ولی از اونجایی که خونه ما تا فرودگاه خودش چند ساعت راه بود قبول نکرد و گفت میرم فرودگاه پای پرواز میشینم. لحظات خداحافظی همیشه سخت و غیر قابل تحملن حتی اگه یه خداحافظی ساده باشه چه برسه به کسائی واسه آدم معنای زیادی پیدا میکنن. چند دقیقه بیشتر به رفتن بچه ها نمونده بود و باید همگی خداحافظی میکردیم.
توی لابی هتل
     
  
مرد

SexyBoy
 
دورگه

به ساعت موبایلم نگاه کردم 7.45 دقیقه شب بود من تو ترافیک لعنتی دبی گیر کرده بودم. ساعت 8 با یکی از آشناهامون قرار داشتم امروز رسیده بود دبی چند تا کار داشت باید انجام میداد و میرفت بابام زنگ زده بود حواست باشه هرموقع زنگ زد سریع خودت رو بهش برسون کمکش کن برسونش راهنماییش کن و....(به عبارتی تا اونجاست خر حمالی شو بکن) هتلی که لنگر انداخته بود هتل کنکورد تو خیابون آل مکتوم بود.هتل شیک و قشنگیه و معروف.حمید شبخیز (بچه های تلویزیون ایران) و بقیه اراذل که میان دبی برای کنسرت و برنامه هاشون اونجا اقامت میکنن.ساعت 8.15 دقیقه شده بود توی لابی هتل کنکورد روی مبل چرخون لم داده بودم منتظر نشسته بودم آقا بیاد سوار ما شه! اصلا حوصله اینکارارو ندارم اه.همینجوری که رو مبل چرخون یکمی اینور اون ور میکردم یهو یه چیزی دیدم خشکم زد.وای خدا این دیگه چیه؟ 100% خارجی بود از استایل و موهای بلوندش معلوم بود یه لباس یکسره مشکی تنش بود که آستیناش حریر بود پایینش هم تا یه وجب زیر زانوش بود یه چکمه چرمی مشکی براق پاش بود تا نزدیک لباسش مثله احمق ها داشتم 1 وجب فاصله چکمه هاش تا لباسش رو دید میزدم ساق های سفید و بینظیرش توی ست مشکی که زده بود آدم رو آتیش میزد. با 2 نفر از نشسته بود روی مبل کناری و انگلیسی صحبت میکردن معلوم بود اونا هم خارجی هستن.آی لعنت به این شانس این یارو الان میاد کاش که نمیومد میذاشت یکم دیگه نگاش کنم.از روی حرسم یه سیگار روشن کردم و با ولع خاصی زیر نظر گرفتمش خوشبختانه اصلا حواسش به من نبود فقط ور میزد میخندید منم از فرصت استفاده میکردم یعنی به تعبیری سو استفاده میکردم صورت کشیده ابروهای نازک که مثل موهاش بلوند بود چشای خمار و کشیده با رنگ آبی تیره بینی خوش فرم و کوچولو یکمم سرش به بالا میزد لبهای غنچه قرمز مثل خون که توی صورت ذریف و نازش خیلی خود نمایی میکرد. سیگارم نصف شده بود خوشحال بودم اگه یارو بیاد حد اقل آرزو به دل نمیمونم! سیگارو خاموش کردم موبایلم زنگ خورد.همون آقا بود گفت عزیزم شرمنده من با یکی از دوستان هستم توی سیتی سنتر هستیم اگه اشکالی نداره آخره شب باهات تماس میگیرم... تلفن تموم شد از حرص با خودم حرف میزدم آخه مردک اگه رفیقت هواتو داره پس من لامذهب برای چیم؟ آها فهمیدم 2 تا حمال بهتر از یکیه پس داستان اینه ای ول خوشم اومد مارمولک! با صدای یکی به خودم اومدم برگشتم کنارم رو دیدم از حولم یدفعه گفتم وای!- sorry man? are you ok?نعم نعم انا احسن!- (خنده نازی کرد) what you say? i cant speak arabicچقدر احمقم من؟ وقتی برگشتم دیدم همون جیگره کنارم واساده خیلی جا خوردم قاطی کرده بودم! شایدم حق داشتم آخه اصلا انتظار نداشتمoh i'm so sorry i think you are arabic- (لبخندی زد) ok no problem. can i use your lighter?oh yea of course.here you are- thank you so muchازم فندک میخواست منم برگ برنده رو براش رو کردم (فندک اینجا نقش خیلی مهمی داشت) زیپو پلاتین رو در آوردم بهش دادم رفت سمت همراهاش تا سیگار خودش و اونا رو روشن کنه. برق 3فاز از چشام پریده بود ولی حیف! اون چه ربطی به من داشت وقتی برگشت فندکم رو داد باید دمم رو میذاشتم رو کولم میرفتم.دیدم داره میاد سمتم لبخندی زدم رسید بهم داشت تشکر میکرد آروم به فارسی گفتم مال خودتون اصلا من این فندک گرون قیمت رو میخوام چیکار به شما بیشتر میاد خوشگله!دیدم اخمی کرد گفت:- where are you from?i'm iranian- (یکمی نگام کرد) but i think you look like a russian manآروم با خنده و فارسی گفتم روسی باباته من ایرانیم هیچیمم شبیه اونا نیست- what?oh no i tell you thank you in persianیکمی اخماشو بیشتر کشید تو هم و یهو به فارسی گفت:- به استایل و چهرت نمیاد انقدر 2 رو باشی؟ تو این رو گفتی به من؟رنگم پرید شدم گچ! چه خراب کاری شده بود سرم رو انداختم پایین آروم گفتم fuck this hell مسلما شنید حرفم رو ولی به روی خودش نیاورد ادامه حالا چرا رنگت پریده؟ من که چیزی نگفتم تو نگاه اول فکر کردم با یه جنتلمن طرفم اما مثله اینکه اشتباه کردم نه؟ تو دلم گفتم با اینکاری که من کردم جنده زن هم نیستم چه برسه به جنتلمن. سرمو آوردم بالا گفتم ببخشید قرار داشتم منتظر کسی بودم نیومد اعصابم خورد بود بعدم نمیدونم آخه... گفت آخه چی؟ یکمی خندیدم گفتم خوب آخه هرکسی جای من بود شما رو میدید همین میشد گفت چطور؟ گفتم شما با آینه آشنایی دارین؟ اگه دارین برین جلوی یه آینه قدی خودتون رو برانداز کنین بعد ببینین حق دارم یا نه؟! خندید گفت تو چقدر کم رویی؟ گفتم اختیار دارین کم رویی از خودتونه. یکم نگام کرد گفت خب؟ گفتم خب؟ گفت خب الان من باید اینجا تا صبح وایسم با شما کل کل کنم؟ گفتم نه خب بشینین خسته نشین چه حرفیه. چشاش گرد شد گفت اوا؟ فهمیدم منظورش چیه گفتم باشه شوخی تموم دستم رو آوردم جلو گفتم ارا هستم از آشناییتون خیلی خوشحالم و شما پرنسس؟ خندید گفت منم ویکتوریا هستم البته صدام میکنن ویکی گفتم عجب؟ بالاخره شما کجایی هستین خارجی یا ایرانی؟ من گیج شدم؟ نصف نصف یعنی بابام تهران ایران و مامانم منچستر انگلیس خیالت راحت شد؟ گفتم بسیار عالی چقدر جالب پس شما پرنسس half-blood (پرنسس دورگه) هستین خندید گفت دورگه هستم ولی پرنسس نیستم نکنه شما شاهزاده ای همه رو پرنسس میبینی؟ گفتم چه حرفیه بنده خان زاده هستم ولی شاهزاده رو فراموش کن! گفت جدی میگی؟ خان زاده ای؟ گفتم آره بابا بزرگم پسر خان بود! گفت خوب خیلی خوش گذشت من برم دوستام منتظرن گفتم خواهش میکنم افتخاری بود واسه من. ویکی رفت پیش دوستاش منم وا رفتم سر جام به همین راحتی!
******مثل اینکه خیلی منتظر موندی؟ برگشتم دیدم ویکیه گفتم شمایین که. نه میدونید داستانش مفصله من قرار اینجا حمالی کنم منتظر صاحب کارمم! گفت جدا؟ گفتم آره.گفت همه حمال ها پیرهن Piere Cardin و شلوار Verri میپوشن و البته با فندک پلاتین زیپو سیگار Ark Royal روشن میکنن نه؟ گفتم آره این قانون رو همین امروز شیخ مکتوم وضع کرد گفت چه جالب خوب تا کی هستی؟ من دارم میرم گفتم جدی؟ منم داشتم میرفتم باهم تا جلوی در میریم گفت وای چقدر هم دوره! چند دقیقه بعد جلوی در هتل کنکورد بودیم گفتم خب دیگه مزاحم نمیشم ماشین همراهتون هست؟ به ساعتش نگاهی انداخت گفت ساعت 10 قرار بود پدرم بیاد الان 10.5 دقیقست منتظر میمونم بیاد گفتم خب منم صبر میکنم تا بیاد اشکالی که نداره؟ گفت نه اصلا گفتم خب یه پرنسس دورگه اینجا چیکار میکنه؟ گفت زندگی؟ مگه 5 ملیون نفر دیگه تو این شهر چیکار میکنن؟ تو دلم گفتم جندگی! آسمون رو نگاه کردم گفتم خب نمیدونم هر کس هدفی داره.گفت پاسپورت هممون انگلیسیه خواهرم انگلیس ازدواج کرده خودمون 3 ساله اومدیم اینجا بابام مهندس ساختمونه تو شرکت برج سازی emaar (یکی از بزرگترین برج سازان دبی) کار میکنه.مامانم هم دکتر توی بیمارستان آمرکایی ها کار میکنه خودمم هم مهندسی پرواز تو دانشگاه emirates درس میخونم. گفتم آره؟ پس قراره emirates fly بزودی بد بخت شه با مهندسی شما؟ خندید گفت اوف عجب رویی داری تو! لبخندی زدم گفتم ای همچین خوب الان من باید بگم؟ گفت میل خودته! مکثی کردم گفتم ممنون پس ترجیحا سکوت میکنم. اخمی کرد گفت از اولش معلوم بود.ساعت رو نگاه کردم 10.30 شده بود گفتم مثله اینکه بابات نمیاد میخوایی من برسونمت هوم؟ گفت نه میاد شما برو گفتم خب درست نیست اینجوری پس یه زنگی بزن.گوشی رو برداشت رفت 6.7 متر اونطرف تر چند لحظه بعد اومد گفت اینم از شانس من بابام گفت نمیرسم بیام خودت برو خونه! (چشام برقی زد) گفتم خوب باشه من که دارم میرم شما هم میرسونم دیگه تعارف نداریم که گفت ممنون ولی... گفتم نترس بابا بهم میاد آدم دزد باشم؟ بزار به حساب یه هم وطن گفت از کجا معلوم این لباس ها و بقیه چیزای گرون قیمتت رو از قبلی ندزدیده باشی؟ چشام شد 6 تا گفتم چه استدلال قشنگی مرسی.خودش خندش گرفت گفت ببخشید منم یه خنده ملیح کردم گفتم خواهش! حالا راه بیفت بریم رفتیم سمت ماشین گفت حتما الان میخوایی یه ferari f430 رو کنی نه؟ زدم زیر خنده گفتم چه ربطی داره؟ گفت از اولش همش همین بودی! گفتم جدی میگی؟ گفت آره نمیدونم چی تو سرته؟ ولی با این ظواهر خیلی کارا میتونی بکنی! گفتم نه عرضه اونم ندارم خیالت راحت باشه! ferari f430 هم ندارم پس مطئن تر باش در ماشین رو باز کردم گفتم اگه به BMW 545LI افتخار میدین بفرمایین! بیشتر ازین نداریم.... خندید گفت دیدی گفتم؟راه افتادم گفتم شما کجا میری؟ گفت خونمون یکمی اخم کردم نگاش کردم (تو دلم گفتم اگه جنده باشی سر کار باشم بلایی به سرت میارم که حذ کنی) گفتم متوجه نشدم؟ گفت برو سمت مردف گفتم مردف زندگی میکنین؟ گفت آره چطور مگه گفتم هیچی جایه قشنگ و باکلاسیه و رفتم سمت مردف.(خونه های مردف همه ویلایی هستن) گفت برو جلو تر اینجا وایسا. به خونشون نگاهی کردم ویلای قشنگی بود گفتم کمک نمیخوایی؟ گفت چطور؟ گفتم خب ببرمت تو خونه خسته نشی (میخواستم ببینم این واقعا خونشون بود یا نه) گفت مسخره! من میرم گفتم من صبر میکنم رفتی تو میرم گفت باشه داشت پیاده میشد گفتم راستی؟ گفت بله بگو؟ گفتم شماره تماست رو میدی؟ گفت واسه چی؟ گفتم میخوام قاب کنم بزارم رو دیوار ولش کن از دیدنت خیلی خوش حال شدم واقعا شب خوبی بود.پیاده شد مکثی کرد ولی در رو نبست برگشت سمت من گفت یاد داشت کن ولی بی دلیل زنگ نزن گفتم بزرگترین دلیل دل تنگیه خندید گفت منم همین رو گفتم من دوست پسر دارم خیلی هم دوسش دارم. انگار یه پارچ آب یخ ریخن روم خشکم زد ولی سریع خودم رو جمع و جور کردم گفتم اوه چه عالی ولی به نظرت 2تا دوست خوب بودن انقدر سخته که اینجوری منفی فکر کردی؟ گفت نه معلومه نه خب ببخشید من بد متوجه شدم (تو دلم خودم رو تحسین کردم به خودم گفتم تو باز چه جانوری هستی؟) توپی که میخواست بزنه تو زمین من با تمام قدرت افتاد تو زمین خودش! گفتم خب شمارت رو بگو برو. شمارش رو گرفتم یه Miss Call زدم دیدم خودشه گفتم اینم شماره من گفت ای لعنتی؟ گفتم واسه چی؟گفت اینه؟ بازم ظاهر! شماره موبایلت از رندی داره پر در میاره خندیدم گفتم برو دیرت شد.وایسادم نگاش کردم ببینم چیکار میکنه کلید انداخت چند لحظه بعد در رو باز کرد برگشت سمت من شیشه رو پایین دادم گفت نترس این خونه خودمونه! از حرفش خندم گرفت حرکت کردم سمت خونه تو راه بی دلیل زدم زیر خنده گفتم مرسی زدم به خال! این یارو هیچی نداشت اینجارو خیر رسوند بهم چه اتفاق جالبی بود....ادامه دارد
.What's life? Life is love
.What's love? A kissing
.What's kissing? Come here and I'll show you

Sexy
     
  
مرد

SexyBoy
 
روز بعد غروب ساعت 6 باهاش تماس گرفتم چند تا زنگ خورد گوشی رو برداشت...- Yesسلام ارا هستم.- سلام اوا توام با این شمارت ترسیدم گفتم این دیگه کیهحالت چطوره؟ خوب هستی؟- ممنون خوبم شما چطوری؟منم خوب! چه خبر؟ جا خوردی زنگ زدم نه؟- هیچی. آره بابا با این صدای خش داری که داری بابام هم بود جا میخورد!صدای من چشه؟ از تو بهتره- نمیدونم یکم خش داره یکمم کلفته اون دفعه ام میخواستم بپرسم ازت یادم رفت. چرا اینجوریه؟خشش فابریکه کلفتیشم واسه اینکه از 15 سالگی سیگار کشیدم- (خندید) وای پس توام رفتنی هستیخب پرنسس امشب کی وقت آزاد داری افتخار بدی ببینیمت؟- امشب؟ نمیدونم صبر کن... آها ساعت 8 بیا آرمان کافهباشه مینبینمت شب خوش!******
ساعت 8.5 دقیقه بود جلوی در اونجا بودم رفتم تو دیدم اون ته نشسته.براش دستی تکون دادم رفتم سمتش جلوش نشستم گفتم احوالت؟ دست داد گفت خوب خوب.همون موقع مدیر اونجا از کنارمون رد میشد بلند شدم باهاش احوال پرسی گرم کردم نشستم سرجام گفتم هوم؟ به چی نگاه میکنی؟ گفت تو کی هستی؟ گفتم پسر بابام اخمی کرد و من گفتم ای بابا یه حمال این حرفارو نداره سریع حرف رو عوض کردم راستی؟ در مورد دوست پسرت بگو؟ میگم نبینه منو یه وقت فکر بدی کنه؟ خندید گفت اسمش الکس ملیتش انگلیسیه نگرانم نباش چون اینجا نیست انگلیسه.گفتم خب؟ گفت خب چی؟ گفتم پس چه جوری رابطه داری؟ گفت تعطیلات میریم اونجا میبینمش باهم تماس تلفنی هم داریم گفتم چه جالب؟ (میخواستم بگم پس اصل کاری سکس چی میشه؟! ولی نگفتم) چقدر شما وابستگی عاطفی دارین؟ اونشب همچین گفتی دوسش دارم من فکر کردم الان رو تختت خوابیده! خندید گفت خیلی شیطونی ها؟ گفتم آره دیگه.گفتم ایران هم میری؟ گفت آره خونواده بابام رو خیلی دوست دارم مامان بزرگم عشقمه! تو چی؟ گفتم هوم؟ من که ایران زیاد میرم ولی مامان بزرگ پدر بزرگ ازین چیزا ندارم! خندید گفت یعنی چی؟ گفتم یعنی همه اون دنیا منتظر منن.اخمی کرد گفت یه چیز رو نگفتی؟ گفتم چی گفت چند سالته؟ خندیدم گفتم کم تر از اونی که فکرش رو بکنی فکر کنم همسن خودتم اگه کم تر باشم بیشتر نیستم! خندید گفت ای لعنتی (تیکه کلامش این بود "لعنتی") خیلی مرموزی نکنه واسه اف بی آی کار میکنی؟ گفتم از من هرچی بگی برمیاد!1 ساعت بعد از اونجا اومدیم بیرون گفتم پیاده که نیستی؟ گفت نه ایندفعه سرم کلاه نرفت گفتم منظور؟ گفت منظور اینکه دیگه نمیخوام یکی مثل تو سر رام سبز شه همین تو زیادی نمیدونم چیکارت کنم! خندیدم گفتم یجوری حضمم کن رو دلت نمونم چون میخوام برم توی خود دلت! زد زیر خنده گفت لعنتی تو دیگه کی هستی؟! رفتیم سمت ماشینا سوار شیم بریم تو دلم گفتم ای خدا خسته شدم انقدر سرو کله زدم میشه باهاش رفیق شم قال قضیه کنده شه؟رفت سمت ماشینی که باهاش اومده بود لبخندی زدم دیدم رفت سمت یه Mercedess Benz E240 تو دلم گفتم مواظب خودت باش! داشتم همینجوری نگاش میکردم گفت بفرما؟ تعارف نکن؟ گفتم نه خودم خیلی بهترش رو دارم مال خودت مکثی کرد گفت بهتر از من یا بهتر از ماشین من؟ سکوت کردم سرمو انداختم پایین گفتم ماشینت اگه Buggati Veyron هم بود بازم برق چشای تو از اون ماشین خیلی بیشتر بود.یکمی خندید گفت نگو به صدای خش دارت نمیاد این حرفا گفتم واقعیت رو باید گفت پشتم رو کردم رفتم سمت ماشینم.******2 روز از قرار اون شب گذاشت. تو خونه نشسته بودم داشتم فیلم میدیدم موبایلم زنگ خورد ویکی بود گوشی رو برداشتم: چطوری پرنسس؟- سلام تو منو کشتی با این پرنسس حالت چطوره؟نمیدونم بزار از خودم بپرسم چطورم؟ حالم میگه خوبم.- خوبه! کجایی؟من خونمون نشستم دارم فیلم نگاه میکنم- جدی؟ فیلم چی شیطون؟ای بابا تو تا منو به ابتذال نکشی ول نمیکنی نه؟ فیلم ایرانیه بابا.- خب مگه ایرانیش نیست؟ویکی بیخیال شو این وصله ها به من یکی نمیچسبه (تو دلم به خودم گفتم ای جانور تو دیشب ساعت 2 شبکه Spice داشتی چی میدیدی؟)- (خندید) خر خودتی. من به کلاسم نرسیدم حوصلم سر رفته بود گفتم زنگ بزنم ببینم کجایی که تو ام فیلم میبینی دیگهجدی؟ خوب با هم میبینم چه عیبی داره؟ کلاس بعدیت کی تشکیل میشه؟- 3 ساعت دیگه واسه چی؟چه خوب الان شهرک دانشگاهی دیگه؟ به خونه ما نزدیکی بیا اینجا واسه کلاس بعدیت برو.- مگه خونتون کجاست؟دبی مارینا- جدی میگی؟ چرا تاحالا نگفتی کلک؟فرصت نشد حالا میایی یا نه؟- اگه مزاحم نیستم آرهنترس نزدیک کلاست شد پرتت میکنم بیرون به کلاست برسی.حالا گوش کن بیا دبی مارینا برج..... طبقه 23 واحد.... فقط مواظب باش از طبقه 23 نیفتی بیرون من مسئولیت قبول نمیکنم(خنید)باشه اومدم.20 دقیقه بعد تو خونه نشسته بودم دیدم زنگ زدن رفتم دیدم خودشه گفتم به به پرنسس خیلی خوش اومدی.زد تو سرم گفت کمتر زبون بریز خر خودتی اومد تو.راهنماییش کردم قسمت پذیرایی نشست یکم دورو برشو نگاه کرد گفت وا کسی نیست؟ لم دادم جلوش گفتم نخیر اصولا کسی نیست! گفت پس خانوادت چی؟ خندیدم گفتم نگو بهم نمیاد! پدر من بخاطر موقعیت شغلیش سالی چند بار بیشتر نمیاد اونم نه واسه من فقط واسه سر زدن به شرکتش! مامانم که.... گفت که چی؟ فوت شده؟ گفتم نه. ولی خوب چند ساله باهاش صحبت نمیکنم زیاد از همدیگه خوشمون نمیاد بقول خودش نه اون مادر بود برام نه من پسر برای اون. مامانم حد اقل نصف سال رو میاد اینجا ولی الان تازه رفته یه داداش هم دام که برعکس خودمه از سایه مامانم جدا نمیشه! (خندیدم) پسرک وفا دار! گفت چه جالب این مدلیش رو ندیده بودم گفتم حالا ببین! گفت بالاخره از زیر زبونت 2 تا حرف کشیدم بیرون آخیش خسته شدم. خندیدم گفتم اون بیل رو بزار زمین خسته نشی.گفت وا من بیل ندارم؟(منظوری نداشت اصولا خنگ میزد یعنی این خارجکی ها همشون همینن حالا فول باشن یا 2 رگه فرق نداره بازم خنگن!) گفتم هیچی ولش کن چی میخوری؟ اگه مشروب میخوری بیارم؟ گفت خودت میخوری؟ گفتم نه یه مدتیه نمیخورم گفت پس هیچی ولش کن. یکم نگام کرد گفت راستی؟ گفتم بله؟ گفت فیلم چی بود؟ بزار با هم ببینیم. (ای بابا چه غلطی کردم) گفتم تموم شد MBC2 بود تموم شد. یکمی نگام کرد براش ادا درآوردم خندید امد کنارم نشست گفت یه چیزی بپرسم راستش رو میگی؟ گفتم قول نمیدم! زد تو سرم گفت بی تربیت پر رو باید بگی. گفتم باشه بابا چرا میزنی؟ گفت چند تا دوست دختر داری؟ گفتم هوم؟ انتن نداد؟ گفت مسخره نشو بگو؟ گفتم معلومه هیچی! تو صورتم اخم کرد گفت لعنتی! گفتم ای بابا حتما باید بگم 10 تا بیخیال شی؟ گفت نه راستش رو بگو گفتم ببین من ازین چیزا خیر ندیدم دوست ندارم این مسائل رو گفت یعنی چی؟ گفتم بابا یعنی خیانت فهمیدی؟ یعنی اینکه عاشق یکی بودم ترکم کرد داغون شدم دیگه پشت دستم رو داغ کردم رابطه عاطفی با کسی نداشته باشم.گفت جدی میگی؟ گفتم آره معلومه کلا احساس رو کندم انداختم دور الان از سنگ سنگ ترم احساس و این حرفام ندارم! گفت یعنی الان دستت رو ببری درد نمیگیره؟ چشام شد 6 تا گفتم بابا چه ربطی داره من احساس منظورم حس درونی بود.گفت آهان خیلی متاسفم گفتم مهم نیست.دستش رو گذاشت رو دستم گفت چرا ناخون هات بلنده؟ گفتم بعضی وقتا شیر جنگل خوابه من بجاش پاس شب نگهبانی میدم.گفت یعنی چی؟ گفتم هیچی میخوام بگیرم سختمه همین.دستم رو انداختم دور گردنش گفتم اجازه میدی یه کاری کنم؟ واسم اوغده شده! خودشو کشید کنار گفت چیکار؟ گفتم نترس هیچی گفت نه بگو؟ گفتم میخواستم یه دونه بوست کنم همین.خندید گفت آها خب باشه اگه 2 تا نشه ایرادی نداره گفتم باشه حالا.کشیدمش کنار خودم گفتم چشاتو ببند خجالت میکشم (ارواح عمت جانور) چشاشو بست شده بود عینه عروسک باربی خندم گرفته بود.سرمو بردم جلو لبم رو نزدیک لبش کردم بعد چشاش رو باز کرد من بستم! لبم رو محکم فشار دادم رو لباش چند لحظه بعد سرم رو کشیدم کنار گفتم مرسی دستش رو گذاشت رو لبم گفت ای کلک با لبات چیکار میکنی انقدر باحاله؟ گفتم هیچی فابریکه! خندید گفت لعنتی به تو اگه بگن کی این شلوار رو خریدی میگی فابریکه! گفتم خب دیگه هرچیزی که نمیشه بروز داد. گفت ارا؟ گفتم هوم؟ گفت یه چیزی بپرسم ناراحت نمیشی؟ گفتم تا چی باشه! گفت بد اخلاق نشو چیز بدی نیست گفتم بگو خوب گفت پس یه چیز رو چیکار میکنی؟ (منظورش سکس بود منم خودم رو زدم نفهمی) گفتم چیو؟ گفت س ک س گفتم چی هست؟ خندید گفت این اقاهه بعد دستش رو آروم کشید رو کیرم.گفتم آها خب از اول بگو.راستش من هیچ کاری نمیکنم خندید گفت لعنتی تو کلا مرموز هستی یا حرف زدن برات سخته؟ گفتم هردوش خب خود تو چیکار میکنی ها؟ گفت منم هیچی! گفتم پس این به اون در گفت راستش رو بگو منم میگم گفتم باشه من داستانش طولانیه بعدا برات تعریف میکنم یه سری اخلاق و قوانین عجیب غریب واسه خودم دارم که اونم سر فرصت میگم حالا تو؟ یکم نگام کرد اطلاعتت خیلی مفید بود ولی باشه من میگم راستش رو بخوایی من فقط با همون دوست پسرم میخوابم چون خیلی دوسش دارم ولی تا موقعی که کسی رو دوست نداشته باشم نمیتونم باهاش بخوابم واسه همینم اینجا اصلا سکس نداشتم فقط چند مورد شیطونی کوچولو با دوستام داشتم همون دخترایی که اونشب دیدی.گفتم چه جالب.حالا منو چی؟ دوستم داری؟ خندید گفت نه! ولی ازت خیلی خوشم میاد گفتم مرسی همین؟ (تو دلم گفتم اه زدم به کاهدون) گفت خوب همین همینم که نه یکمی بیشتر یعنی یه کوچولو دوست دارم گفتم خب باز جای شکرش باقیه! گفت یعنی چی؟ گفتم یعنی اینکه بازم خوبه.خندید گفت تو چی؟ مکثی کردم گفتم اوصلا دخترا رو دوست ندارم.گفت همین؟ گفتم خب البته اگه اندازه خودت نداشتم که الان اینجا کنار هم نبودیم نه؟ خندید گفت باشه پس یه کاری میکنیم گفتم چی؟ گفت اندازه همون یک کوچولو که همدیگه رو دوست داریم از خجالت هم در میاییم! گفتم اینم خوبه! حرفم تموم نشده بود دستش رو گرفتم محکم کشیدمش سمت خودم گفت آی نشوندمش رو پاهام یه شلوار جین تنگ پاش بود با یه تاپ آبی تیره که همرنگ چشماش بود دستم رو گذاشتم رو شونه هاش بعد یا یه دستم موهای بلوند و بلندش رو آروم گرفتم بازی میدادم گفت بازم به صدای خش دارت و اخمای تو همت نمیاد این کارا! خندیدم گفتم شاید. دستش رو گذاشت رو سینم لبش رو آورد جلو شروع کرد به لب گرفتن منم سعی میکردم بیشتر به اون خوش بگذره. دستم رو گذاشتم رو سینش آروم شروع کردم به لمس کردن خندید گفت انقدر هم ظریف نیستم ها؟ گفتم هستی پرنسس! لبم رو بردم زیر گردنش بعد اومدم بالا از پیشونیش شروع کردم به بوسیدن و میومدم پایین رسیدم به لبش زبونم رو کشیدم رو لباش رفتم پایین زبونم رو کشیدم روی گردنش بعد دهنم رو نزدیک سینه هاش کردم و از روی تاپش لمسش میکردم اونم با دستاش موهاشو داده بود بالا کم کم خودش رو بالا پایین میکشید منم که عاشق این کار بودم داشتم روانی میشدم با شدت بیشتری سینه هاشو لمس میکردم اونم خودش رو محکم تر عقب جلو میکرد چند لحظه بعد نگهش داشتم گفتم بلند شو با تعجب گفت برای چی؟ مگه قرار نشد فقط یه حال کوچیک.... لبخندی زدم گفتم منم واسه همین گفتم حال کوچیک تموم شد حالا پاشو از روی پاهام دهنش از تعجب وا مونده بود گفت تو دیگه کی هستی؟ گفتم من ارا هستم حالا پاشو از روی پاهام بلند شد گفتم ازم نارحت نشیا ولی قرار شد هرقدر همیگرو دوست داریم همونقدر حال کنیم که منم همین انقدر دوست داشتم! سرشو انداخت پایین گفت ببخشید ارا منظوری نداشتم گفتم هیس 40 دقیقه دیگه کلاست شروع میشه بدو برو پرنسس که دیرت میشه.سرش رو آورد بالا لبخندی زد گفت باشه. تا جلوی در همراهیش کردم گفتم خوش بگذره گفت خوش گذشت.گفتم چه خوب.پشتش رو کرد داشت میرفت یهو گفت ارا؟ در نیمه باز بود باز کردم گفتم بله؟ گفت دروغ گفتم یکمی بیشتر دوست دارم.یعنی شایدم خیلی بیشتر و بعد رفت سمت آسانسور.خنده ای رو لبام نشست و در رو بستم.... تا شب خیلی در مورد اون اتفاق فکر کردم.رو تختم دراز کشیده بودم با خودم حرف میزدم نه نباید خودم رو در گیر کنم آخرش که چی؟ میخوایی با یه جیگر 2 رگه بخوابی دیگه بیشتر که نیست؟ ای خاک بر سرت این دلیل میشه که خودت رو درگیر یه بازی احساسی دیگه کنی؟ هوس رو با احساس قاطی نکن احمق جان بخاطر هوس باز این دل رو به خون نکش دیگه طاقت ندارم. باخودم زمزمه میکردم:دل من دیگه خطا نکن ... با غریبه ها وفا نکنزندگی رو باختی دل من ... مردم رو شناختی دل منروی یک بلندی واساده بودم یه دختر پشتش بهم بود برگشت سمتم گفتم ویدا؟ ویدا خودتی؟ تو کجا بودی؟ پشتش رو بهم کرد میخواست بره داد زدم ویدا تورو خدا صبر کن ویدا به پات میوفتم صبر کن فقط چند لحظه برگشت نگاهی بهم کرد و ایستاد رفتم نزدیکش دیدم رفت عقب با گریه گفتم ویدا چرا؟ چرا اینکارو با من کردی؟ چرا منو مثل یک مرده متحرک کردی؟ گناه من چی بود؟ سرش رو انداخت پایین و پشتش رو کرد و داشت میرفت داد زدم ویدا نرو تو رو خدا یکم پیشم بمون اعتنایی نکرد و به راهش ادامه داد و رفت همونجا نشستم رو زمین داد زدم نه خدایا نه ویدا....از خواب پریدم دیدم تختم خیسه فهمیدم داشتم تو خواب گریه میکردم و داد میکشیدم همش یه کابوس بود. به خودم نگاهی کردم خفه خون گرفته بودم ولی اشکام هنوز میومد بدن بی حسم رو بلند کردم رفتم سمت شیشه های قدی اتاق خوابم که بجای دیوار نصب بود نیمه شب بود به بیرون خیره شدم تمام شهر دبی زیر پام بود آسمون خراش هایی که چراغهاش سوسو میزد با چراغ اخطار های قرمزی که روی بام اونا چشمک میزد. سرم رو توی دستام گرفتم داد زدم خدا...
.What's life? Life is love
.What's love? A kissing
.What's kissing? Come here and I'll show you

Sexy
     
  
مرد

SexyBoy
 
2 روز دیگه گذشت نه دیگه نباید بهش فکر میکردم تا همیجاش هم حماقت کرده بودم از فکرش بیرون اومدم شب ساعت 8 بود یه اس ام اس اومد برام بازش کردم نوشته بود tell me i love you.tell me now به فرستندش نگاهی کردم نوشته بود ویکتوریا.پشت چراغ قرمز خیابون شرطه مراقبات بودم نگاهی به بیرون انداختم جمعیتی که میروفتن و میومدن با خودم کمی فکر کردم و موبایل رو گذاشتم سرجاش بدون هیچ جوابی.10 دقیقه بهد برام یه اس ام اس دیگه اومد مطمئن بودم خودشه بازش کردم نوشته بود i love you era بازم جوابی ندادم و موبایل رو گذاشتم سر جاش و به راهم ادامه دادم.خیلی اتفاقی رسیدم به خیابون مکتوم نزدیک هتل کنکورد بودم که موبایلم زنگ خورد نگاهی کردم خوش بود ویکتوریا بود.سرم رو تکونی دادم و بی اعتنا به راهم ادامه دادم چند دقیقه بعد جلوی هتل کنکورد واسادم بهش خیره شدم خدایا چیکار کنم؟ دوباره موبایلم زنگ خورد خودش بود اشکام سرازیر شدن دست خودم نبود گوشی رو برداشتم ولی هیچی نگفتم از اون ور صدا اومد:- الو؟ الو؟(فقط سکوت کرده بودم)- ارا حالت خوبه؟ چرا حرف نمیزنی مردم از نگرانی؟ الو؟(با صدای لرزون) ببخشید سلام.- سلام کجایی جواب نمیدی؟ (یه خنده خوشگل کرد) نکنه سر منو دور دیدی شیطونی میکنی نامرد؟(اشکام رو پاک کردم) نه چه حرفیه غلط بکنم (احساس کردم صدای خندش تن مرده منو زنده کرد)- ارا؟ چرا صدات اینجوریه؟چه جوریه؟ خب صدام خش داره دیگه این که دست من نیست- به من دروغ نگو این خش نیست.تو گریه کردی؟خندیدم چی؟ من؟ برو بابا عمم بمیره گریه نمیکنم (آره ارواح عمت دروغ گو)- پس حتما من بد متوجه شدم. میگم کجایی حالا؟ اس ام اس ها رسید؟کدوم؟ صبر کن ببینم... آره 2 تا اس ام اس رسیده وای ببخشید متوجه نشدم موبایلم روی Silent بود (بازم دروغ)- قطع کن. بخون بعد جواب بدهتلفن رو قطع کرد ولی گوشی هنوز روی گوشم بود. خدایا چیکار کنم؟ چه غلطی کردم ای خاک عالم بر سرت.گوشی رو آوردم جلوم اس ام اس اول رو اینجوری جواب دادم:i love you.you sure i love youاس ام اس دوم هم این رو نوشتم:i know you love me and have full feeling of youسرم رو گذاشتم رو فرمون ماشین چشام دوباره خیس شده بود. وای خدا ننگ به من.دیدم اس ام اس اومد بازش کردم نوشته بود save me for your self اشکام رو پاک کردم به خودم گفتم فاجعه دل بستگی شروع شد...فرداش ساعت 8.30شب بود زنگ زد گفت کجایی؟ گفتم خونه ولی باور کن فیلم نمیبینم گیر نده.خندید گفت باشه نیم ساعت دیگه بیا پایین جلوی برج منتظرتم. ساعت 9 پایین خونه واساده بودم دیدم ویکی اومد سوار شدم رفتیم تو راه بهم نگاهی کرد گفت چته؟ بی حالی؟ گفتم از دست زندگی گفت غلط کرد کجاش گیر داره بگو حل کنم؟ گفتم هیچی دلم یه جا گیر کرده گفت جدی میگی؟ با سر تایید کردم گفت مطمئنی دلت گیر کرده؟ آخه اون رو که دیشب گیرشو باز کردم برات خندیدم گفتم آره گفت ای دروغ گو مشکلت یه جای دیگست نه؟ گفتم نه اصلا این چه حرفیه.خندید گفت شوخی کردم دستش رو گذاشت رو پام گفت فردا صبح کجایی؟ گفتم خونه گفت باشه پس یه برنامه میزاریم باهم باشیم منم خونه بیکارم. گفتم باشه اعصابم خورده فردا میخوام برم استخر. میایی استخر خونه ما؟ مکثی کرد گفت نه گفتم باشه ولی من میرم تا از اب در نیومدم زنگ نزن خاموش تلفنم.گفت اعصابت خورده چه ربطی به آب داره؟ گفتم من عشق آبم از 6 سالگی تو آب بودم! گفت مگه قورباغه ای؟ خندیدم گفتم نه ولی آدمم نیستم.گفت باشه تسلیم بیا فردا مون رو خراب نکنیم فردا ساعت 10 صبح خونه ما باش میریم استخر خونه ما! گفتم هوم؟ گفت من سختمه بیام استخر شما تو بیا گفتم اون بحث دیگه ای داره منظورم اینکه مامانت اینا چی؟ گفت مامانم نیست فردا بیمارستان تا شب شیفت داره بابام هم شرکت کار عقب مونده داره بعدشم مگه من دختر بچه 15 ساله ام؟ اون بیچاره ها با من چیکار دارن باورت نمیشه برنامه استخر رو بزار شب بیا بریم جلو مامانم اینا یکم نگاش کردم گفتم خوب اون که میشه استخر خندید گفت خب دیگه پس چی؟ گفتم جلو مامان جونت لبم میشه گرفت؟ یا مثلا میشه یکم شیطونی هم کرد؟ خندید گفت بقول فامیلاتون (عرب ها) حرامی! منم واسه همین گفتم بزاریم صبح که تنها باشیم...
*******
ساعت 10 نشده بود که مردف بودم زنگ ویلاشون رو زدم.در رو باز کرد رفتم تو ویلای قشنگی بود خیلی به دل میشست دیدم جلو در ورودی یه چیزی زیر نور برق میزنه رفتم جلو دیدم ویکی بود یه لباس راحتی سفید تنش بود برقی هم که میزد از پوست براق و بینظیرش بود و موهای بلوندش.رفتم تو روی یه مبل خودمو پرت کردم نشستم گفت چیزی میخوری گفتم نه بریم. اومدیم بیرون از ساختمون.ویلاشون دوبلکس بود استخر و جکوزی طبقه بالا روی سقف بود از پله های پشت ویلا رفتیم بالا با این که آدم بد سلیقه ای ام و از هر استخری خوشم نمیاد ولی از اون خوشم اومد کاملا اصولی و قشنگ بود یه استخر بیضی شکل که یه سرش 3 تا پله میخورد میرفت تو جکوزی اطرافشم چند تا درخت کوچیک بود با باغچه های پر از چمن. چند تا تخت آفتاب گیر هم با چترش اونطرفش بود.رفتم سمت تخت اونم اومد زود تر لباسش رو باز کرد زیرش یه بیکینی 2 تیکه قرمز تنش بود که واقعا بهش میومد. گفت یالا در بیار لباسات رو منم دکمه های پیر هنم رو باز کردم بدنم افتاد بیرون لبخندی زد و گفت ورزشکارا دروغ نمیگن تو چرا میگی؟! گفتم برو بابا بچه که بودیم میگفتن پهلوانان نمیمیرند خودم یک بار تو راه مدرسه دیدم یه پهلوان رو تو دعوا جلو چشمام کشتن! حالا ما هم ورزشکار دروغ گوییم.زد زیر خنده گفت لعنتی! خم شدم شلوارم رو در آوردم رفت عقب یه نگاهی بهم کرد و گفت حالا تو قهرمانی پا پهلوان؟ خندیدم گفتم یه بار تو مسابقات بدنسازی استانی مشترکن اول میشدیم هر دو امتیاز برابر داشتیم بهمون گفتن یکی پهلوونی کنه اون یکی بره روی سکوی اول پهلوون دوم شه بعد ما جلو جمع به همه میگیم ماجرا رو من احمقم به قول اونا شدم پهلوون اون رفت روی سکوی اول منم دوم مدال طلا رو انداختن تو گردنش نقره هم برای من آخرش مسئولین مسابقات اومدن جلو جمع گفتن این آقا (رقیبم که اول شده بود) تو وزن کشی 500 گرم کمتر بود واسه همین اول شد منم برق از چشام پرید! به خودم گفتم یا قهرمان یا مرگ! دلش رو چسبیده بود هر هر میخندید گفتم مرض خنده نداره یادش میوفتم یجام تا فی خالدون میسوزه گفت بی ادب! بدو تو رفتیم تو آب دیدم انصافا قشنگ شنا میکرد کلی باهم مسابقه گذاشتیم و شوخی کردیم 1 ساعت بعد نفس زنان اومدم بیرون سیگار برداشتم گفت واسه منم بردار 2 سیگار روشن کردم رفتیم سمت جکوزی نشستیم تو سیگار مون رو میکشیدیم. پاهاش رو گذاشته بود رو پاهام سرش رو شونم بود گفت راستی تو مسیحی هستی؟ گفتم واسه تتو صلیب رو بازوم میگی؟ گفت هم صلیب هم اسمت آخه اسمتم شبیه مسیحی هاست گفتم نه مسلمانم. تو چطور؟ گفت من مسیحی ام.گفتم هرچی میخوایی باش ما همه انسانیم مهم وجدان آدم و بس.سرش رو بلند کرد گفت چقدر هم تو داری؟ دروغ گوی لعنتی با اون صدای خش دارت. خندیدم گفتم تو منو نمودی گفت یعنی چی؟ گفتم هیچی بابا. محکم لپم رو بوس کرد گفت میخوام تمرین نفس گیری کنم برم پایین گفتم بشین اذیتم نکن گفت میخوام برم شیطونی کنم به تو چه؟گفتم هرکاری میخوایی بکن یه نفس عمیق گرفت سرش رو کرد زیر آب گذاشت رو کیرم با لباش از روی مایو باهاش بازی میکرد منم توی جکوزی نشسته بودم دستام رو پهن کرده بودم رو دیوار داشتم نگاه میکردم چیکار میکنه.یهو اومد بالا چند تا نفس زد گفت خوب بود گفتم باحال بود ولی خودت شروع کردی ها؟ خندید گفت حرامی! گفتم انا محبک و سرش رو کشیدم رو سینم سرشو سمت خودم کردم لبام رو گذاشتم رو لباش... لبای کوچولوش رو با تمام قدرت میخوردم اونم خودش رو بیشتر بهم فشار میداد دستم رو انداختم پشت کمرش کشیدمش عقب چشاش رو بسته بود رو پلکهاشو بوسیدم و رفتم زیر گردنش رو میخوردم خودش رو کاملا ول کرده بود تو بغلم چند لحظه بعد چشاشو وا کرد خواست بیاد روی من گفتم نه بهت یاد ندادن اول آقایون؟ حالا بشین تکیه بده به دیوار جکوزی همینکارو کرد بلند شدم واسادم بعد رفتم سمتش دستم رو انداختم تو موهاش لبام هم گذاشتم رو لباش اومدم پایین وسط سینه های نازش رو میخوردم رفتم پایین تر نافش رو لیس زدم با دستام هم رون هاشو میمالیدم ولش کردم گفتم اجازه هست؟ خندید گفت yes لبام رو گذاشتم رو لباش دستم رو انداختم پشت کمرش گره بیکینی رو آروم باز کردم بیکین رو برداشتم انداختم کنار رفتم عقب تر سینه هاشو ببینم دستش رو گذاشت روش گفت ممنوعه گفتم بردار دستت رو دستش رو آزاد کرد سینه هاش آزاد شد مکثی کردم گفتم به اینا دست هم میشه زد؟ با تعجب نگام کرد گفتم ببین من میترسم به اینا دست بزنم یعنی حیفم میاد خندید گفت مسخره لوس نشو بدو بیا سینه هاش فوق العاده بودن مثله بقیه بدنش بود کاملا گرد بودن و اندازه اندامش سفید و ناز نوک سر سینه هاش قهوه ای خیلی کمرنگ بودن رفتم جلو سرم رو بردم پایین با لبام لمسشون میکردم و میخوردم با تمام وجود میخوردم دیوونه شده بودم دست خودم نبود از لذت بخودش میپیچید گفت همش مال خودت بابا یواش تر.سرعتم رو کمتر کردم و ادامه دادم سرم رو آوردم بالا چشمکی زدم و گفتم بدو بالا رفت بالای جکوزی نشست ساق پاهاش به پایین تو آب بود دستم رو کشیدم رو بدنش رفتم پایین از ساق پاهاش شروع کردم به خوردن اومدم بالا تا ران هاش زبون میکشیدم و میرفتم سمت کسش ولی تا نردیکش میشدم و ول میکردم دوباره میومدم پایین دستاش رو به پشتش تکیه داده بود واسه خودش آواز میخوند only 7 seconds... منم سرعت کارم رو بیشتر میکردم تا اینکه گفتم برگرد به پشت گفت به همین زودی؟ گفتم برگرد حرف نزن (حالت سادیسمیم داشت اوت میکرد) برگشت به پشت روی دستاش تکیه کرد زانوهاش هم روی صندلی داخل جکوزی بود رفتم پشتش خودم رو خم کردم روش و از پشت گردنش رو میخوردم میومدم پایین تا کمرش رسیدم دستام رو گذاشتم رو کمرش خیلی آروم مالش میدادم امدم پایین با دستام باسن خوش فرمش رو لمس کردم سرم رو گذاشتم روی کمرش و اومدم پایین تر از روی بیکینی باسنش رو میبوسیدم اومدم پاییت تر لبام رو گذاشتم روی کس نازش و آروم با لبام از روی بیکینی باهاش بازی میکردم دیگه صداش رو میشد شنید که آروم میگفت آی سرم رو بردم درست وسط پاهاش و با دندونام آروم خواستم بیکینیش رو از روی کسش کنار بزنم ولی نشد بیکینی واقعا چسبون و تنگ بود دستم رو بردم سمتش بیکینی رو از روی کسش کنار زدم کذاشتم لای پاهاش سرم رو بردم پایین و با زبون کشیدم رو کس صورتی و نازش گفت وای خودش رو سفت کرد کاملا نشستم پشتش و سرم رو تنظیم کردم با زبون افتادم به جون کسش و میخوردمش خودش رو هول میداد عقب سمت دهنم منم سرعتم رو بیشتر میکردم خودش رو تکون میداد من زبونم رو بیشتر فرو میکردم تو کسش داشت دیوونه میشد و جیغ میزد منم روی حالت سادیسمی بدتر میکردم ترشحات کسش زیاد شده بود ولی بی توجه با زبون با کسش ور میرفتم اومدم بالا از روی بیکینی تنگش زبونم رو گذاشتم روی سوراخ باسنش و باهاش بازی میکردم گفت بیشتر منم فشار زبونم رو بیشتر میکردم دوباره اومدم پایین رو کسش و زبونم رو تا ته فرو کردم توش یهو جیغ کشید گفت وای و به ارگاسم رسید و آبش ریخت تو صورتم خودش رو همونجا پهن کرد به شکم روی زمین و پاهاش تو جکوزی بود منم پا شدم صورتم رو تمیز کردم برگشت نگام کرد گفت مرسی عزیزم لبخندی زدم نشستم تو آب داغ جکوزی و تکیه دادم تا حالش جا بیاد.از جاش بلند شد اومد نزدیکم گفت حالا تو برو بالا بشین رفتم بالا دراز کشیدم به کمر و پاهام تو آب بود ویکی هم وسط پاهام تو آب بود دستش رو کشید رو سینه هام بعد رو نافم و بعد روی کیرم رو میمالید سرش رو آورد پایین و دهنش رو گذاشت رو کیرم و آروم شروع کرد به خوردن از روی مایو کمی بعد پا شد مایوم رو در آورد یکمی نگاش کرد گفت لعنتی! حتما اینم فابریک این شکلی بود؟ گفتم نه پس از بازار خریدمش؟ اخمی کرد گفت کل کل با تو فایده نداره سرش رو آورد پایین سر کیرم رو زبون زد بعد موهای بلوندش رو جمع کرد روی سرش واسم زبون در آورد امد دوباره رو کیرم و تا جایی که تونست کرد تو دهنش و میخورد مثل همیشه ساکت بودم. زبونش رو کشید رو رون پاهام و دوباره محکم کرد تو دهنش و آورد بیرون حالا سرش رو گرفته بود تو دهنش می مکید بیشتر و بیشتر تا اینکه درش آورد گفت میخوایی بیایی؟ گفتم نه پاشو تکیه بده عقب گفت نه بازم میخوام دوباره کرد تو دهنش گفتم پس واسه چی پرسیدی؟ فقط سرش رو می مکید تا اینکه نزدیک ارگاسم بودم گفتم دارم میام اونم تند ترش کرد اخمی کردم یکمی نفس زدم و آبم با فشار ریخت تو صورت خوشگلش از وسط پاهام بلند شد دوباره رفتم تو آب داغ جکوزی کمرم رو گذاشتم جلوی فشار آب ازین کار خیلی لذت میبرم ویکی رفته بود صورتش رو بشوره.اومد سمت جکوزی بیکینیش هنوز پاش بود گفتم درش بیار بیا تو درش آورد اومد توی جکوزی گفتم لب جکوزی دراز بکش پاهاتو باز کن همین کارو کرد منم رفتم جلو کیرم رو آروم مالش دادم به وسط پاهاش تا دوباره محکم شه خم شدم رو سینش و سینه هاشو میخوردم یکمی گذشت هردو تحریک بودیم منم محکم شده بودم سرش رو گذاشتم تو کسش داخل نبردم فقط بازی میدادم بهش تا بیشتر تحریک شه چند لحظه بعد داد زد ارا تمومش کن مردم لعنتی ولی از حالت های سادیسمی من خبر نداشت و بی توجه به حرفاش کارم رو ادامه دادم گفت بکن توش دارم میسوزم بازم توجهی نکردم فقط اذیتش میکردم دستش رو گذاشت رو صورتش گفت بسه لعنتی خنده مسخره ای کردم و آروم فرو کردم توش گفت حالا شد lets go منم یواش یواش سرعت حرکت کیرم رو بیشتر کردم دیگه با تمام وجود تلمبه میزدم ویکی جیغ میکشید بازم فشارم رو بیشتر کردم جیغش بلند تر شد گفت یواش تر بازم به مسخرگی خندیدم و دیگه آخرین توانم رو گذاشتم و یکم وزنم رو انداختم روش پاهاش که سفت و سخت دورم حلقه کرده بود یهو شل شد با صدای خفیف گفت آی ویکی ارضا شده بود و بخاطره فشار بی سابقه ای که بهش آورده بودم از حال رفت و بی حس تر شد.رفتم رو سرش دیدم کاملا از حال رفته پاهاش رو گذاشتم رو شونم یکمی آب تو مشتم گرفتم ریختم رو صورتش احتمالا فشارش افتاده بود چند لحظه بعد چشاش رو باز کرد بی حال گفت تو با من چیکار کردی؟ من تاحالا اینجوری نشده بودم گفتم ببخشید موقع سکس یکمی حالت سادیسمی پیدا میکنم. لبخندی زد گفت همه چیزت غیر عادیه! معلوم بود بهش خیلی فشار اومده پاهاش رو گذاشتم تو آب رفتم رو سرش گفتم پس اون انگلیسی با تو چیکار میکنه؟ گفت خب میکنه ولی اینجوری نه! این مدلیش رو ندیده بودم ولی با همه فشارش یه خوبی داشت گفتم چی؟ گفت تو عمرم انقدر با قدرت ارضا نشده بودم. جونمو کشیدی بیرون.خندیدم گفتم حال ادامه دادن داری یا نه؟ گفت تو نیومدی؟ گفتم نه گفت پس بجنب شیطون گفتم برگرد به پشت زانو هاشو گذاشت رو صندلی جکوزی و دستاش رو تکیه داد به زمین گفتم باسن بیرون رفتم پشتش سر کیرم رو کشیدم لای باسنش تا محکم شه همزمان دستم رو کردم تو آب انگشتم رو فرو کردم تو سوراخ باسنش گفت یواش درد میاد گفتم ساکت باش و به کارم ادامه دادم کیرم سفت شده بود سرش رو آروم گذاشتم جلوی سوراخ باسنش یکمی فرو کردم دیدم جیغ زد یواش دوباره داشتم بهم میریختم نزدیک بود محکم تر بکنم توش! سرش رو بیشتر فرو کردم گفت ارا یواش تر گفتم ساکت باش بیشتر فرو کردم تا نصفه رفت زدم رو باسنش گفتم سفت نکن شل کرد منم بیشتر کردم دیگه آخرش بود با فشار بیشتر کردم توش جیغ بلندی زد گفت آی با مشت کوبید به زمین گفتم تموم شد حالا آروم کشیدم بیرون و دوباره آروم کردم تو 5 دقیقه ای بازی کردیم تا جا افتاد و شروع کردم به تلمبه زدن تو مشتم آب کردم ربختم رو باسنش که داشتم تلمبه میزدم صدای خاصی گرفت حس سادیسمی من بیشتر ارضا میشد جیغ زد آروم این دیگه جلو نیست آروم تر و بی توجه سرعتم رو بیشتر کردم صدای اونم بیشتر شد بعد یدفعه آرومش کردم چند تا نفس زد گفت ادامه بده منم همونطور ادامه دادم دیگه داشتم میومدم کیرم رو کشیدم بیرون گفتم واسا رفتم زیر دوش کیرم رو تمیز کردم آب سرد هم زدم تا دیر تر بیاد دوباره اومدم رفتم پشتش بی صبر تا ته کردم تو کسش داد زد وای منم کشیدمش عقب تر باسنش زیر آب بود و کاملا زیر آب میکردمش داشتم میومدم سرعتم رو بیشتر کردم گفتم دارم میام از تو کسش در آوردم برگردوندمش گذاشتم روی سینه هاش و می مالیدم وسط سینه هاش تا اینکه دوباره با قدرت آبم اومد و ریخت زیر گردنش گفتم اومدی؟ گفت نه گفتم تکون نخور لب جکوزی نشسته بود زانوهاش به پایین تو آب بود رفتم وسط پاش دستم رو گذاشتم رو چوچولش آروم شروع کردم به مالیدن سرعت رو بیشتر کردم بازم بیشتر پاهاشو جمع کرد ولی دست من ایستادنی نبود محکم بغلم کرد گفت داره میاد آوردمش بیرون یکم دیگه مالیدم دیدم دستم از آبش پر شد... چند دقیقه همونجا کنار جکوزی افتاده بودیم کنار هم من بلند شدم اونم بلندش کردم رفتیم زیر دوش یکمی بدن خوشگلش رو مالیدم زیر آب داغ حالش خیلی بهتر شد گفتم برو تو جکوزی میرم سیگار بیارم اومدم دیدم تو جکوزی تکیه داده میخنده گفتم خوش گذشت؟ گفت بیشتر از اونی که فکرش رو بکنی رفتم تو جکوزی اونم اومد کنارم سرش رو گذاشت رو شونم گفت خوابم میاد گفتم همینجا بخواب سرش رو برد رو سینم و به من تکیه کرد و آروم چشاش رو بست گفت ارا؟ گفتم بله؟ گفت Together For ever For all the times منم یه سیگار روشن کردم... سیگارم تموم شده بود خاموشش کردم اما چشام رو چیکار میکردم؟ چشایی که پر از اشک بود و سینه ای که پر از بغض بود.بهش نگاه کردم وقتی مطمئن شدم خوابه دستم رو آوردم بالا اشکام رو پاک کردم با آسمون خیره شدم آسمون دبی مثل همیشه آفتابی بود اما حیف که دل من ابری تر از همیشه بود ابرهایی که هر روز بیشتر شدن ولی هرگز کنار نرفتن...
.What's life? Life is love
.What's love? A kissing
.What's kissing? Come here and I'll show you

Sexy
     
  
مرد

SexyBoy
 
*بعد از اون روز من و ویکی هر روز نزدیک تر میشدیم بهم دیگه ولی ترس و نگرانی من هم بیشتر میشد.حالا 3 ماه گذشته بود ویکی دیگه دوسم نداشت فقط عاشقم بود حتی کار به جایی رسید که دیگه تماس های الکس (دوست پسرش که انگلیس بود) رو جواب نمیداد میگفت دیگه نمیخوامش. به روی خودم نمیاوردم ولی میسوختم از خودم متنفر تر از همیشه بودم چرا باید 2 نفر رو نا خواسته جدا میکردم؟ اون پسر چه گناهی داشت؟ چرا باید بلایی که سر من اومد سر اون بیچاره هم میومد؟ انقدر پست شدی رازی بشی بخاطره تو یکی بی دلیل زندگیش بهم بریزه آره؟ از طرفی من دیگه عاشق نمیشدم. ویکی رو دوست داشتم ولی بحث عشق جدا بود من دیگه نمیخواستم به گذشته برگردم یه بار عشقم ترکم ترک یک عمر سوختم اگه 2 باره تکرار میشد چی؟ زنده میموندم؟ پس دیگه وارد بازی احساسات نباید میشدم این عهدی بود که وقتی ویدا (عشقم) ترکم کرد با خودم بستم و حالا داشتم زیر پا میذاشتم.وابستگی های عاطفی زخم هایی میزارن که روح انسان رو میخوره پس انسان چرا باید تن به این حماقت بده؟ به نظرم وابستگی های عاطفی بدرد انسانهای مسئولیت نپذیر و آسوده حال میخوره که بالا و پایینش براشون فرقی نکنه نه آدمهای حساس و متعهد....اینا سوال هایی بود که هر روز بار ها و بار ها از خودم میپرسیدم و به فقط به یه جواب میرسیدم.همه چیز باید تموم میشد تا دیرتر نشده.من دنیای ویکی شده بودم و این از همه ترسناک تر بود برای آدم زخم خورده ای مثل من که همه بالا و پایین زندگی رو از نوجوانی دیده بود خیلی ترسناک بود.خدایا چرا این حماقت رو کردم؟ به خودم گفتم خودت کردی حالا وقتشه خودت هم تقاص پس بدی.به ویکی زنگ زدم گفتم خودت رو سریع برسون من خونه ام. در و باز کردم ویکی اومد تو رفت همونجایی نشست که اولین باز نشسته بود لبخندی زد گفت چرا بیحالی؟ گفتم مهم نیست دیگه عادت کردم.گفت به چی؟ گفتم داستان تکراری دلبستگی که همیشه با یه فاجعه تموم میشه.گفت یعنی چی؟ گفتم ولش کن. ببین ویکی تو داری با الکس بهم میزنی نه؟- ارا من دیگه اون رو نمیخوام ما بدرد هم نمیخوریمجدی میگی؟- آره(خندیدم) توی 3ماهی که با من بودی به این نتیجه رسیدی؟- آرهچند سال باهاش بودی و میخواستیش؟- 3 سال(خنده مسخره ای کردم) 3ماه با من 3 سال با اون بعد انقدر راحت به این نتیجه رسیدی؟- خب آره گناه داره ولی....(داد زدم) ولی چی؟ ولی حق با توئه نه؟ میخوایی اینو بگی؟- آروم گفت با من نیست؟(بلند تر داد زدم) نیست. گناه اون چیه؟ یه آشغال مثل من سر راهش سبز شده دوست دختر عزیزش رو قاپ زده؟ این گناهشه نه؟-(داد زد) ارا بس کن من بخاطره تو این کار رو میکنم(داد میزدم) تو بیجا میکنی. روز اول نگفتی اگه پام رو بزارم تو زندگیت به اون خیانت میکنی. تو اینارو بهم گفتی؟- (گریه افتاده بود) نه نه نمیخواستم اینجوری شه(دستم رو کشیدم تو موهام و دوباره داد زدم) پس چرا شد؟ چرا؟ گناه اون بد بخت چیه اینو بهم بگو فقط همین- (با گریه) نمیدونم نمیدونم شایدم دارم اشتباه میکنمگوشا تو باز کن ببین چی میگم.بلایی که سر من اومد نمیخوام سر یه بیگناه دیگه بیاد.بهش زنگ میزنی واسه این مدت عذر خواهی میکنی و میگی مشکلات روحی داشتی حالا خوب شدی همه چیز هم برمیگرده سرجاش- (گریه) پس تو چی؟ به همین راحتی واسه کسی که ندیدیش حاضری بکشی کنار؟ سنگ اون رو به سینت میزنی؟(خنده عصبی) اونش به خودم مربوطه. برمیگردی سر زندگیت منم فراموش میکنی اگرم واقعا دوسم داری باید قول بدی دیگه بی دلیل باهاش اینکارو نکنی اگرم روزی خواستی ازش جدا شی مثل مرد برو بگو ازت خسته شدم از پشت اینجوری بهش نزن. حالا میخواد هرکی باشهبعد از این حرف من هر 2تا مون آروم تر شدیم و من ویکی رو قانع کردم همه چیز رو برگردونه به اولش منم بخاطر خودم و اون پسر فراموش کنه.بخاطر خودم چون دیگه حاضر نبودم وارد بازی احساسات و روابط عاطفی بشم و بخاطره اون چون نباید بی دلیل بهش خیانت کنه. 2 ساعت بعد ویکتوریا تو بغل من ازم داشت خداحافظی میکرد واسه همیشه.گریه امونش رو بریده بود لحظه ای که داشت میرفت صداش کردم گفتم وکتوریا؟ برگشت نگام کرد گفتم یه دروغ بهت گفته بودم سرش رو تکون داد گفتم من بهت گفتم گریه نمیکنم ولی گریه میکنم 10000 بار گریه کردم و بازم میکنم اشکاش رو پاک کرد گفت از اولش هم میدونستم دوست دارم واسه همیشه.موفق باشی ارا داد زدم ویکی قولت یادت نره اگه دوسم داری دیگه بهش خیانت نکن. حرفم رو قطع کرد گفت یه روز واسش داستان تو رو تعریف میکنم. ارا تو بهترین پسری بودی که تاحالا دیدم واسه همه چیز ممنون به امید دیدار....ویکی رفت و در رو پشت سرش بست. رفتم تو اتاقم هوا تاریک شده بود و چراغهای آسمون خراش ها بیداد میکردن البته همون چراغ خطر چشمک زد روی بام همشون سو سو میزد. رفتم کنار شیشه های قدی اتاقم بازم تمام شهر دبی زیر پام بود ولی اینبار ویکتوریا با من نبود یعنی هیچ کس با من نبود.چرا دوست داشتن واسه من حروم شده؟ چرا یک پله صعود میکنم 10 پله سقوط؟ چرا خاطرات من همش با اشک تموم شد چرا؟ ولی بازم کسی نبود جوابمو بده نشستم رو زمین دستام رو گذاشتم رو سرم (همیشه عصبی میشم اینجوری میشم) با تمام وجود گریه میکردم....
.What's life? Life is love
.What's love? A kissing
.What's kissing? Come here and I'll show you

Sexy
     
  
مرد

SexyBoy
 
<<<فكر سمی>>>
بخار همه جا رو گرفته بود توی وانزیر دوش آب داغ واساده بودم تكون نمیخوردم فقط خیره بودم به جلوم انگار این آب هرچی داغ بودبازم به داغی تن من نمیرسید دوش رو بستم از وان اومدم بیرونرفتم جلوی آینه حموم با پشت دستم بخار روی آینه رو پاك كردم حوله كوچیك سر خشك كن رو گذاشتم روی سرم ولی انگار حواسم به همه جا بود جز خودم بهآینه نگاه كردم دیدم حوله سر خشك كن رو مثل رو سری بستم روی سرم به صورتم خیره شدم خشم رو میشد به وضوح دید با پشت دستم روی صورتم كشیدم منچقدر نرم و لطیفم؟ پسر كه خوبه تاحالا كم تر دختری مثل خودم انقدر نرم لطیف دیده بودم! آتیش خشم توی صورتم خیلی زیاد شده بود به خودم گفتم تا كجا؟
10 دقیقه بعد پشت شیشه های قدی اتاقم واساده بودم به دبی و آسمون خراشهاش كه اون زیر بودن نگاه میكردم نمیدونم چرا واقعا عاشق چراغ خطر قرمز رنگ كه روی برجها نصب میكنن هستم!وقتی تو شب بهشون نگاه میكنم انگار تمام خوشگلی دنیا توی اوناست هرچی بلند تر باشن بیشتر لذت داره. یه سیگار روشن كردم به نور قرمزشون خیره شدم و فكر میكردم.گفتم خدایا خسته شدم واقعا احساس سردرگمی داشتم.یادمه چندیدن سال پیش افسردگی شدید گرفتم 6 ماه تحت درمان بودم با شانسو ورزش خودم رو زنده كردم.احساس میكردم حالا تمام اونخستگی های روحی باز توی تنمه تنهایی یه دست شده بود داشت رسما خفم میكرد خستگی یه وزنه 1000 كیلویی شده بود روی شونم.استریو اتاقم رو روشن كردم صدای عشقم و دوست عزیزم داریوش اقبالی مثل همیشه پیچید توی اتاق...
در 2 روز عمر كوته سخت جانی كردم - با همه نامهربانان مهربانیكردم
هم دلی هم آشیانی - هم زبانی كردم
من نه هرگز شكوه ای از روزگاران كرده ام - نه شكایت از 2رنگی های یاران كرده ام...
با ولع سیگارم رو میكشیدم و همچنان به بیرون خیره بودم.نگام افتاد به بازوی راستم یاد خود زنی هایی كه دوران افسردگیم داشتم افتادم یادش بخیرتیغ داغ رو با قدرت میكشیدم روی بازوهام خون میریخت بیرون من بلند میخندیدم... حالا روی بازوم جای همشون مونده و آینه عبرتیه كه همیشه همرامه یه دستی روی بازم كشیدم زدم زیر خنده گفتم یادش بخیر.اگه یه كیلومتر سنج به ذهنم وصل میكردن شرط میبندمسرعتش از یه فراری انزو هم بیشتر بود! از دست خودم در رفته بود یه لحظه میرفت توی 10 سالپیش یه لحظه میومد دیروز اصلا معلوم نبود كجا میچرخه فقط حركت میكرد. دستم رو گذاشتم روی قلبم ضربان قلبم كه باید 100% توی كتاب ركورد های گنیس ثبت مي شد.
میگن یه آدم معمولی 80 ضربه در دقیقه داره ولی من ظاهرا از 180 ضربه هم جلو زدم.سیگارم به آخرش رسید پنجره باز بود مثل یك آدم بی فرهنگ از همون طبقه 23 پرت كردم پایین یاد دوران دبیرستان افتادم ایران درس میخوندم. كلاسمون طبقه دوم بود منم مثل همیشه ته كلاس نشسته بودم زنگ تفریح سیگار میكشیدم بعد سیگارم كه تموم شد از همون بالا پرت كردم پایین چند لحظه بعد یكی داد و هوار می كشید میگفت كمك كمك! بعدا فهمیدم طرف یه نون خشكی بوده بد بخت توی زمستون یه كاپشن پشم و شیشه پوشیده بود زیر پنجره كلاس ما داشته آشغال ها رو می گشته ته سیگار منم صاف افتاده بود توی كلاه كاپشنش یهو تمام تنش آتیش میگیره... زدم زیر خنده از بالا پایین رو نگاه كردم چیزی دیده نمیشد! شایدم من كور بودم ولی طبقه 23 كجا زمین كجا پس شایدم حق با من بود!
ساعت رو نگاه كردم 12 شب بود یه سیگار دیگه روشن كردم خشمم بیشتر از همیشه بود رفتم توی فكر نخیر ظاهرا فكرهای سمی از ما نمیكشن بیرون زدم تو سر خودم گفتم فردا برم پیشیه روانپزشك فكر كنم دوباره دارم میرم توی آفساید.با سن نداشته و این همه فشار و تجربه تلخ حق داشتم گاهی بریزم بهم.
ساعت 11 صبح مطب دكتر بودم یه خانوم دكتر ایرانی بود. توی مطبش نشسته بودم یه پسره جلوم بود تیك عصبی داشت ابرو میزد بعدم با خودش یواش صحبت میكرد خندم گرفته بود به روی خودم نیاوردم یكم بعد نوبت اون پسره بود داشت میرفت توی اتاق دكتر خیلی جدی به منشی (خارجی بود) انگلیسی گفتم خانوم اینو یك راست بفرستین تیمارستان اشتباه اومده! یه اخمی كرد گفت به همون دلیل اومده كه شما اومدین بعد سرگرم كارش شد سرم پایین بود با كنایه پیش خودم به فارسی گفتم به لقمان گفتن ادب از كه آموختی گفت از بی ادبان! حالا ما هم اومدیم از دیوانگان عزیز یاری بگیریم.یكی زد زیر خنده سرم رو بالا آوردم دیدمیه جیگر ناز داره میخنده به روی خودم نیاوردم یواش گفتم زكی این فارسی حالیش بود! یكم بعد زیر چشمی نگاش كردم تو دلم گفتم من زده به سرم افكارم ریخته بهم اومدم اینجا تو واسه چی اومدی؟ همونطور زیر چشمی بهش دقت كردم وای خدای من این چی بود؟ مااومدیم افكارمون رو اصلاح كنیم بدتر قلبمونم درد گرفت! صورت كشیده موهاش بلوند بود پایینش مشكی (مسلماٌ موهاش مشكی بود اینجوری رنگ كرده بوده چون چشم و ابروش كاملا مشكی بودن) ابروهای نازك مژه هاش بلند و مشكی پر رنگ بودن با چشم های مشكی براق سایه چشم مشكی ولی كمرنگ زیر چشماش بود پوستش تقریبا برنزه لبای گوشتی قرمز پررنگ با برق لب خاصی كه زده بود فوق العاده شده بود بینیش به بالا قوس داشت سر بینیش هم كاملا بالا بود یه پیرهن زنونه زرشكی تنش بود با یه دامن مشكی كه پایینش حریر بود و چكمه های سفید كه روش یه نوار طلایی رنگ بود اخماش از من بیشتر تو هم بود و مثل من همش فكر میكرد. یكم نگاهم دنبالش بود ولی نمیدونم چرا احساس میكردم واسم اهمیتی نداره چون انقدر افكارم خراب و آشفته بود كه هیچی واسم فرق نداشت. نوبت من شد رفتم توی مطب دكتر به اطرافم نگاهی كردم جای قشنگیبود نگاهم به خانم دكتر افتاد سنش به 35 36 میزد ولی واقعا چهرش گیرا و ناز بود.
.What's life? Life is love
.What's love? A kissing
.What's kissing? Come here and I'll show you

Sexy
     
  
صفحه  صفحه 9 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

مجموعه داستان های ارا


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA