ارسالها: 404
#31
Posted: 28 Aug 2010 00:29
دو روي عشق – قسمت سي ام
ص رو تكونش دادم تا بيدار بشه . تو خواب وبيدار رفت سر وقت موبايلش . افسانه هم چشش رو باز كرده بود . از جام بلند شدم كه برم دستشويي و سر و صورتم رو بشورم . يه دفعه چشم افسانه به كير سيخم افتاد . چشاش داشت از حدقه ميزد بيرون .
ا : آقا رو باش ما ديشب خودمون رو جر داديم راست نكنه . ببين چه سيخه لا مصب .
ك : نترس بابا . از شهوت نيست دليلش چيزه ديگه ايه .
ا : دليلش چيه ؟
ك : بابا جيش دارم اينجوري شده .
ا : بي ادب . مسخره .
خنديدم و از در اتاق رفتم بيرون . ص اومد سمتم . يه لب از هم گرفتيم .
ك : كي بود خانومي ؟
ص : غزاله بود .
ك : چي ميگفت ؟
ص : ميگفت حوصلش سر رفته . من هم گفتم كه خونه توام . جايي نميتونم برم .
ك : خوب اگر دوست داري بهش بگو بياد با ما بريم بيرون .
ص : حالا ما كه خودمون معلوم نيست كجا ميخوايم بريم تو اين برف . اونوقت مهمون هم دعوت كنم . ؟
ك : چرا معلوم نيست . ماشين افسانه كه هست . دوست داشته باشين ميريم پارك پرواز . اونجا وقتي برف مياد خيلي حال ميده . شلوغ هم ميشه .
ص : حالا بذار خودمون رو جمع و جور كنيم بهش يه زنگ ميزنم ببينم چي ميگه .
ك : قربونه عسلم برم كه از خواب پا ميشه بد قلقه .
اومد دنبالم كنه كه در رفتم تو دستشويي و در رو بستم .
ص : تو بالاخره مياي بيرون ديگه . من كي بد قلق بودم كه خودم خبر نداشتم .؟
بعد از شستن سر و صورتم اومدم بيرون . ص و افسانه تخت رو مرتب كرده بودن و رفته بودن تو آشپزخونه .
ك : سلام به خانومهاي زيبا رو . صبحتون به خير .
ص : خيلي پر رويي خداييش . اون همه ديشب ازت كار كشيديم گفتم الان تا لنگ ظهر تو رختخوابي . از همه هم سحر خيز تره .
ا : آره ميبيني .
ك : خوب بابا . يه ماشالا بگيد تو رو خدا . چشم ميخورم بي شوهر ميمونيدا .
هر دوشون داشتن با تعجب نگام ميكردن .
ك : خوب حالا . چشاتون رو اينجوري نكنيد خيلي خوشگليد اين جوري هم كه ميكنيد آدم زهره ترك ميشه .
ص : شنگولي كامي خان .
ك : تو هم اگر به جاي من بودي و تا صبح 2 تا دختر التماست رو ميكردن كه با هاشون سكس كني شنگول ميشدي .
جفتشون حمله كردن سمتم . در رفتم به سمت اتاقم . نتونستم در رو ببندم رسيده بودن بهم . هولم دادن رو تخت و افتادن به جونم . چشمتون روز بد نبينه چنان بلايي سرم آوردن كه به غلت كردم افتادم . يكي موهام رو ميكشيد . اون يكي هم نيشگونم ميگرفت . بالاخره رضايت دادن ولم كنن منتها به شرطي كه صبحانه رو من درست كنم . من هم قبول كردم و از شرشون خلاص شدم .
رفتم تو آشپزخونه . داشتم نفرين ميكردمشون .
ك : الهي كچل بشيد هر دوتاتون كه كچلم كردين . نامردا پوست كلم رو كندين . اين چه وضعه تنبيهه .
بساط صبحانه رو آماده كردم . يك فروند ماهيتابه و مقداري مخلفات كه داخلش بود و بهش ميگن املت ايتاليايي رو گذاشتم رو ميز . يه چند تيكه نون سنگك هم تو مايكرو گذاشته بودم گرم بشه . در آوردمو گذاشتم سر سفره . بقيه مخلفات رو هم از يخچال آوردم و خودم هم نشستم .
ا : اين چي هست حالا درست كردي ؟
ك : كوري يا تا حالا املت نخوردي ؟
ا : املت خوردم . اينجوريش رو نخوردم .
ك : پس بخور كه نخوري از چنگت در رفته . اونوقت برو بگو تهران بد جاييه .
ص : باز هم مثل اينكه تنبيه ميخواي . آره ؟
ك : شما چرا جنبه شنيدن حرف حساب رو نداريد . چقدر بي جنبه ايد .
ص : واه واه اين جوري حرف نزن دلم ريش ميشه . مسخره .
ك : بخوريد بابا حالا . وقت زياده امروز سر و كله هم بزنيم . حيف اين املت نيست نخورم و بشينم با شما دو تا مغز تعطيل كل كل كنم . ؟
ص : حيف كه سر سفره ايم وگرنه حالت رو جا مياوردم .
ك : باشه بابا . من تسليم . بي خيال بخور كه دير شد .
ا : چي دير شد. ؟
ص : هيچ چي بابا . كامي ميگه بريم پارك پرواز يه كم برف بازي كنيم .
ا : اي ول . من كه پايم اساسي .
ك : اين چه طرزه حرف زدنه يه دختره . يه كم مودب تر حرف بزن (اينقدر جدي و محكم گفتم كه جفتشون شوكه شدن )
ا : ببخشيد كامي هواسم نبود .
ك : دفعه آخرت باشه ها ؟
ص كه كلش پايين بود و هيچ چي نميگفت . حسابي تو شوك بود .
ا : چشم . بازم ببخشيد .
ديگه نتونستم خودم رو كنترل كنم . تركيدم از خنده . تو چشام اشك جمع شده بود اينقدر خنديدم . اون 2 تا هم اولش شوكه شدن از خنده من ، ولي بعدش با خنده من خندشون گرفته بود و داشتن ميخنديدن .
ا : خدا بگم چيكارت نكنه . از ترس قلبم داشت از حلقومم ميزد بيرون . به خدا ترسيدم .
ص : آره منم همينطور . كامي خيلي مسخره اي به خدا .
ك : يعني من اينقدر ترسناكم كه خودم خبر نداشتم .
ص : من يكي كه از عصبانيتت خيلي ميترسم . واقعا وحشتناك ميشي تو اون لحظه . ياد اون روز افتادم كه تو خيابون با يارو دعوات شد .
خودم هم يادم اومد . خدايي چه روزي بود اونروز .
ص ميخواست بياد در مغازه كه من بهش يه وسيله اي بدم . بعد از يه ربع دير كردن اومد تو . يه قيافه خيلي مضطربي داشت . ازش پرسيدم چي شده . اولش چيزي نميگفت ولي وقتي ديد من اصرار ميكنم بهم گفت كه يكي از موتوريهايي كه جلوي در پاساژ پاتوقشونه بهش متلك انداختن . بهش گفتم :چي گفت .
ص : هيچ چي بابا . ولش كن .
ك : ميگم بگو چي گفت بهت كه اينقدر به هم ريختي ؟
ص : هيچ چي گفت خوش به حال اون كسي كه تو رو ميكنه . دوستاش هم ميخنديدن .
ك : پاشو بريم ببينم كي بوده .
ص : كامي جون من بيخيال شو . آبروي من هم ميره اين جوري .
ك : تو فقط نشونش بده از دور بعدش برگرد تو مغازه .
با اصرار من رفتيم جلوي در پاساژ يا رو رو نشونم داد . اونجا زياد ديده بودمش . به ص گفتم كه برو دم در مغازه وايسا من الان ميام . ص با نگراني كه تو چهره اش موج ميزد رفت سمت مغازه . از خيابون رد شدم و رفتم سمت يارو .
داشتن با هم ميگفتن و ميخنديدن .
ك : سلام .
@ : سلام . موتور ميخواي ؟
ك :نه فقط يه سوال داشتم .
@ : بپرس بهت بگم .
ك : خواهر داري ؟
@ : چي ؟
ك : گفتم خواهر داري ؟
@ : فرض كنيم آره . چطور ؟ ( يه حالت هيستريك تو صورتش پديدار شد )
ك : هيچ چي ميخواستم بگم خواهرو مادرتو با هم گاييدم .
حمله كرد سمتم . من هم همين كار رو كردم افتاديم به جون هم همديگرو ميزديم . وحشتناك بود . يه لحظه صداي ص رو شنيدم كه داد ميزد مردم بياين كمكش مگه نميبينين ريختن سرش دارن ميزننش . ( رفيقهاشم اومده بودن بالا خواهش )
تو همين گير و دار چند تا از بچه هاي پاساژ كه منو ميشناختن اومدن تو دعوا . البته نه براي جدا كردن . بلكه براي دعوا كردن . محشر كبري بود اونجا . از گوشه لبم جايي كه مشت خورده بود و تركيده بود خون ميومد . ولي من اصلا توجهي به اين قضيه نداشتم . خلاصه بعد از اينكه يه دعواي مشتي كرديم ملت ريختن و سوامون كردن . ص رو ديدم . خيلي عصبي بودم . داد زدم سرش : مگه من نگفتم برو جلوي مغازه وايسا منتظرمن . چرا برگشتي . ؟
اشك تو چشاش حلقه زده بود . نه به خاطر دادي كه سرش زدم . بلكه خوشحال بود كه يه حامي مثل من داره . به گفته خودش از اون روز عاشق من شده بود .
ص : كامي كجايي ؟
ك : هان . همينجام . ياد اون روز افتادم .
ص : اوكي . چايي ميخوري ؟
ك : بريزي آره . چرا كه نه ؟
چايي رو روي ميز گذاشت و خودش هم نشست سر ميز .
افسانه داشت با چاييش بازي ميكرد.
ك : ميگم افسانه ببخشيد باهات اين جوري شوخي كردم . ناراحت نشو.
ا : اين چه حرفيه . خودم ميفهمم كه همش شوخيه . داشتم فكر ميكردم كاش يه دوست پسر مثل تو پيدا ميكردم .
پقي زدم زير خنده .
ك : ديوونه اي به خدا . الان همه دنبال آدم خرپول مايه دار بچه تيتيش ميگردن . اونوقت تو دنبال يه كسخل مثل مني ؟
ا : نگو اين حرف رو . تو خيلي خوبي اين رو از ته دلم ميگم .
ك : اين حرفت رو ميذارم رو حساب اينكه هنوز بديهاي من رو نديدي . همه آدم ها هم اخلاق خوب دارن هم بد . متاسفانه من بديام بيشتر از خوبيهامه .
ا : من كه قبول ندارم .
ص : من هم همينطور .
ك : خوب حالا . تو مگه از يه دوست پسر چه انتظاري داري . ؟ خوب فكر كن من دوست پسر توهم هستم .
ص : ميترسم سرديت كنه كامي جان .
ك : نترس اونوقت يه دختر شيرين هم پيدا ميكنم جاي نبات ميخورمش خوب ميشم .
ص : واقعا كه پر رويي .
ك : نيست كه تو هم بدت مياد .
ص : اتفاقا من فقط به دليل پر رو گريت و يه دنده بودنت ازت خوشم مياد.
يه كم سر به سر هم گذاشتيم و خنديديم .
ساعت 9.30 بود كه ص به غزاله زنگ زد و موضوع رو بهش گفت . اون هم گفت كه با دوست پسرش قرار گذاشته . اگر پسره بياد اونجا ميان و ما رو هم ميبينن .
حاضر شديم كه بريم . من يه تيپ اسپرت زدم . يه شلوار جين يخي داشتم پام كردم به همراه يه تيشرت آستين دار ورزشي . كاپشني هم كه تيمسار ديشب برام هديه آورده بود رو هم تنم كردم . بوت هاي كوهنورديم رو هم پام كردم . خودم رو خفه كرده بودم . ساعت . انگشتر . دستبند . پلاك . زنجير . هر چي كه ديشب تو تولد داده بودن بهم رو استفاده كرده بودم. ص و افسانه هم مسخرم ميكردن و ميخنديدن .
اون 2 تا هم هر چي لوازم آرايش داشتن ماليده بودن تو صورتشون .
بهشون اعتراض كردم .
ك : بچه ها مهموني نميريم كه . يه كم كمتر . به خدا آرايش نكرده هم قشنگيد ملت نگاتون ميكنن . واي به حال الان . مگر اينكه بخواين بياين اونجا بخواين دنبال دوست پسر بگردين كه اون امرش سواست .
هر دوشون از آرايششون كم كردن و لباس پوشيدن . ( بد خورده بود تو پرشون . من تو اين زمينه ها خيلي ركم . واضح حرفم رو ميزنم به طرف مقابل ميخواد خوشش بياد ميخواد نياد به يه ورش )
دم ماشين افسانه كه رسيديم يه عالمه برف روش بود . با دست برفها رو ريختم زمين و يه دستمالي هم به آيينه ها و شيشه ها كشيدم .افسانه سوييچ رو داد دست من . خودش هم رفت نشست عقب . ص ميخواست بره عقب بشينه كه افسانه نذاشت .
نشستم تو ماشين و استارت زدم . بعد از چند تا استارت روشن شد . همونجور ماشين رو روشن نگه داشتم تا گرم بشه .
تو همين حين گفتم : ببخشيد اگر اعتراض كردم. خودتون ميدونيد وضعيت جامعه چه شكليه . جوونا به زن شوهر دار هم رحم نميكن و متلك ميندازن واي به حال شما ها . من هم اگر ميگم به خدا به خاطر خودم نيست . نهايتش يه دعوا كردنه كه تنم ميخاره اتفاقا براي اين كارا . ولي بيرون رفتنمون ديگه كوفتمون ميشه . حالاهم اگر از دست من ناراحتيد من و ببخشيد . منظور بدي نداشتم .
ا : كامي ؟
ك : جانم ؟
ا : ممنونم كه روي ما تعصب داري . من كه اتفاقا خيلي هم خوشحال شدم . چون اينجوري فكر ميكنم كه واقعا دوستمون داري . تو مثل داداش نداشتمي برام .
ص : آره من هم با افسانه موافقم بابايي . مرسي .
هر دوشون رو ماچ كردم و تشكر كردم ازشون .
ديگه ماشين گرم شده بود و ميشد حركت كرد. راه افتادم سمت سعادت آباد شهرك مخابرات . پارك پرواز .
جايي كه من و ص به هم قول داديم شخص اول زندگيه هم باشيم .
تو اتوبان كه داشتم ميرفتم آهنگ حبيب داشت پخش ميشد .
ببار اي برف . ببار اي برفه سنگين بر مزارش .
ببار اي برف . ببار اي برفه غمگين بر مزارش .
به من ميگفت برف رو دوست داره .
به من ميگفت اگه آروم بباره .
به من ...............
........................
هرسه مون داشتيم زمزمه ميكرديم اين آهنگ رو . كاش ميشد هميشه روزامون مثل روزاي برفي سفيد باشه و يه دست .
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
ارسالها: 404
#32
Posted: 30 Aug 2010 01:02
دو روي عشق – قسمت سي و يكم
رسيديم دم در پارك . ماشين رو پارك كردم و راه افتاديم بريم بالا .
خداييش فكر ميكردم ما 3 تا كسخليم اين وقت روز تو اين برف اومديم اينجا ولي ديدم نه كسخل تر از ما هم پيدا ميشه و اونها كسايي بودن كه برف بازيشون تموم شده بود و داشتن بر ميگشتن سمت خونه .
ص سمت راستم و افسانه سمت چپم قرار گرفته بودن . دستاشون رو دور دستام حلقه كرده بودن و پابه پاي من راه ميومدن.
راستش هر كسي نگاهمون ميكرد از چشم هاش ميشد خوند كه تو دلشون چي ميگذره .
حقيقتش يه جورايي قيافه گرفته بودم و پز ميدادم وقتي اين دو تا دختر تو دل برو بغل دستم داشتن راه ميرفتن .
رسيديم بالا . ملت داشتن برف بازي ميكردن و با هم شوخي ميكردن . من رفتم به سمت يكي از نيمكتها كه پر از برف بود . پام رو گذاشتم رو نشيمن نيمكت و نشستم رو لبه پشتي نيمكت . يه سيگار از تو جيبم در آوردم و روشن كردم . يه كام عميق از سيگارم گرفتمو دودش رو كه با بخار دهنم مخلوط شده بود دادم بيرون . بچه ها هم اومدن همون كاري رو كه من كرده بودم انجام دادن و نشستن كنارم . ص راست بود و افسانه چپ .
ص : تك خوري هم كه ميكني جديدا .
ك : شما نميتونيد ببينيد من يه سيگار براي خودم روشن كنم ؟
ا : نه كه نميتونيم ببينيم . خوب براي ما هم روشن كن .
ك : اين همه دختر اينجان كدومشون دارن سيگار ميكشن كه شما بشين دوميش ؟
ص : چرا هميشه ما بايد دوم باشيم . ؟ يه بار هم ما اول باشيم چي ميشه ؟
ك : هر كاري ميخواين بكنين . ولي اگر كسي چپ نگاهتون كردو دعوا كردم چيزي نگيد ها ؟
ص : باشه بابا . اصلا ما تسليم . بازم حرف تو به كرسي نشت . پاشو حداقل بريم برف بازي .
سيگارم رو انداختم زمين و تو همون حال كه از نيمكت ميومدم پايين با پام خاموشش كردم . يه كم كه برف بازي كرديم يه عده جوون هم به ما ملحق شدن . همشون جفت بودن . شروع كرديم به سر و كله هم زدن . مشغول بوديم كه يكي از دخترهاي اون جمع كه خيلي هم ميشنگيد و ميخاريد اومد سمت من و يه گوله برف زد تو صورتم . انگار به من برق 3 فاز وصل كرده باشن . گوله برفه خورده بود زير چشمم و سردي و دردش يه سوزش روي گونه ام بوجود آورد . با دستام يكم گونه ام رو ماليدم و گرمش كردم . دختره منتظر عكس العمل من بود . يه نگاه بهش كردم و يه لبخند تحويلش دادم .
بد بخته بيچاره فكر كرد حال كردم با اين حركتش ولي نميدونست كه معني لبخند من اين بود : ننت گاييدس . مادر بگريد .
دوباره مشغول شديم به برف بازي . من هم تو همين حين رو زمين دنبال يه سوژه ميگشتم . ص فهميد و اومد سمتم .
ص : كامي . چيزي گم كردي ؟
ك : نه . دارم دنبال برف ميگردم .
ص : كامي اين همه برف زير پاته . اونوقت تو داري دنبال برف ميگردي ؟
ك : نه بابا . اين برفش مخصوصه . ميفهمي بعدا .
تو همين حين اون چيزي رو كه ميخواستم پيدا كردم . يه تكه يخ رديف و باعشق .
سريغ با دستم همراه برف برداشتم و يه گوله برف محيا كردم براي خودم . يكي ديگه هم درست كردم . اون تيكه اي كه توش يخ بود رو دادم دست چپم . رفتم سمت دختره . پرسيدم : با اون برفي كه به من زدي يعني اينكه شوخي داريم با هم مگه نه ؟
جواب داد : آره ديگه .
به شوخي برفي كه دست راستم بود رو زدم تو سينش . از ترسش پشتش رو كرد به من فكر ميكرد بعدي رو ميخوام بزنم تو صورتش ولي غافل بود از اينكه اتفاقا ميخوام بزنم پس كلش . تا برگشت اون يكي گوله برف رو دادم دست راستم با ضرب كوبيدم پس كلش . شانس آورد فاصلمون كم نبود والا معلوم نبود چه بلايي سرش ميومد .
يه آخ جانسوزي كشيد و برگشت سمتم . از صداي اون ص و افسانه اومدن سمتمون . ص با نگاهش بهم مبگفت : بالاخره زهرت رو ريختي ؟
منم با اشاره بهش فهموندم كه مقصر خودش بود .
دوستاي دختره دورش جمع شده بودن . يكيشون گفت : شما شوخي حاليت نميشه ؟
ك : مگه چيكار كرديم . ؟ يه گوله برف بود ديگه . حالا اينقدر بزرگش ميكنين .
گفت : پس از اين شوخيها هم داريم ؟
ك : چه ايرادي داره . فقط به شرطه اينكه ناراحت نشيد .
با آرايش نظامي كه گرفتن يه دفعه جبهه جنگ صلاح الدين ايوبي براي باز پس گرفتن اورشليم اومد جلوي چشمم .
ما شده بوديم كاتوليكها و اونها هم سپاه اعراب .
ريختيم سر هم . تا جايي كه جون داشتيم از خجالت هم در اومديم . برف بود كه به سر و كول هم ميزديم . تو همين گير و دار نيروي كمكي به مارسيد . غزاله و دوست پسرش بودن . تازه نفس و البته يه كم خل و چل .
با ديدن اونها ما يه جوني گرفتيم و دوباره افتاديم به جون اونها .
دو تا پسر تيتيش تو جمع اونها بودن كه يكي دوبار ديدم به ص و افسانه سواي برف زدن متلك هم ميندازن.
تا حالا دوست پسر غزاله رو نديده بودم .
ميگفتن اسمش اردشيره . ولي بعدا معلوم شد اسمه شناسنامش يد ا... است .
(قربونه جلال و جبروت خدا برم كه دستش اين بود . يه ت... 16 سيلندر 24 سوپاپ كه الان ديگه كسي تحويلش نميگيره چون سوخت جيره بنديه . اين ها هم كه مصرف سوختشون خيلي بالاس قيمتشون هم كه اومده پايين . در كل تو خرج بيافتن ديگه كاريشون نميشه كرد. فكر ميكنم غزاله فقط به خاطر پول پسره باهاش دوست شده بود از اون بچه پول داراي تازه به دوران رسيده كه آداب اجتماعيش در حد يك باكتري بود )
خلاصه رو كردم بهش و آمار 2تا بچه ژيگولا رو دادم بهش . قرار شد اون بگيرتشون و من هم از يقه لباسشون برف بريزم تو لباساشون . آقا چشتون روز بد نبينه . اين آقا اردشير خان انگار داره 2 تا گوسفند رو مشايعت ميكنه سمت آغولشون . پاي جفتشون رو گرفت وقتي افتادن رو زمين نشست رو كمرشون . من نزديك بود از خنده بتركم . خدايي خيلي صحنه كره اي بود. اون 2 تا بد بخت مگس وزن هم كه نميتونستن از زير دست اين غول بيابوني فرار كنن . فقط داشتن فكر ميكردن كدوم گزينه از بلاياي طبيعي و غير طبيعي به سرشون مياد.
يه دفعه با صداي اردشير به خودم اومدم .
با يه لحجه ت .... داد ميزد : هوي . زود باش ديگه . الان در ميرن .
سريع خودم رو رسوندم به بالاي سرشون و با برف لباساشون رو پر كردم . بدبختها داشتن از سرما سكته ميكردن .
در گوش يكيشون هم گفتم : بچه خوشگل وقتي ميبيني يه دختري با دوست پسرش اومده بيرون چاك دهنت رو نگه دار تا اينجوري بلا سرت نياد .
اردشير هم كه تازه متوجه شده بود قضيه از چه قراره نشست رو سينه يكيشون و شروع كرد تو دهنش برف ريختن . رفيقاي پسره هم فكر ميكردن ما داريم با اينا شوخي ميكنيم .
اردشير رو بلند كردم و كشيدمش اين طرف .
غزاله اومد جلو و سلام عليك كرديم با هم و آقا اردشير رو به من معرفي كرد. اكيپ دختر پسرا هم داشتن ميرفتن كه 2 تا از دختراشون جدا شدن بيان خداحافظي كنن كه اون يارو پسره كه در گوشش صحبت كرده بودم نزاشت و سرشون داد كشيد كه براي چي ميخواين خداحافظي كنيد باهاشون و از اين حرفها . يه لحظه ياد حسين رمضون يخي افتادم از جذبش . ( كون نشور شلوارش رو نميتونست بالا بكشه ميخواست دوست دخترش هم ازش حساب ببره )
2 تا دخترا اومدن خداحافظي كردن با ما و بعد رفتن به سمت خروجيه پارك .
ما هم رفتيم سمت نيمكت و نشستيم روي اون . غزاله گفت : راستي بچه ها چايي ميخورين ؟
ك : آره . ولي بايد بريم فرح زاد .
غ : نه بابا . ما آورديم . و رو كرد به اردشير و گفت : عزيزم ميري فلاكس چايي رو از ماشين بياري ؟
اردشير خان هم با اين كلمه عزيزم فكر كنم تا نوك اورست هم ميرفت چه برسه تا دم ماشين . مثل خري كه بهش تيتاپ دادن چهار نعل رفت چايي بياره .
من هم يه سيگار رو شن كردم تا چايي بياد تمومش كنم . آخه يه مثلي هست كه ميگه :
آسايش دو گيتي تفسير اين دو حرف است ............ سيگاره بعده چايي ، چاييه بعده سيگار
ص : كامي جان ؟
ك : بله ؟
ص : من هم يدونه روشن كنم بابايي ؟
ك : فكر نكن با اين چيزا ميتوني منو خر كني . اون اردشير خان دراز دست بود كه با يه عزيزم خر شد.
افسانه پقي زد زيره خنده . غزاله زد تو پهلوش و گفت : به چي ميخندي ؟ مسخره .
ا : آخه كامي ميگه اردشير دراز دست . اين بدبخت كه دستش از دنيا هم كوتاهه . به من چه به كامي زورت نميرسه چرا منو ميزني ؟
غ : حد اقل جلوي من مسخرش نكنين . خدا وكيلي بچه خوبيه . شما هنوز نشناختينش .
ص : همون كه تو شناختيش بسه .
افسانه و ص زدن زير خنده .
ك : بچه ها غزاله راست ميگه . نخندين يه وقت ميبينيد يه شوهر اينجوري گيرتون اومدا . بنده خدا فقط ثمره ازدواج فاميليه يه كم ناقص خلق شده . دست خودش كه نبوده.
با اين حرفم افسانه كه خوابيد رو زمين و غلط ميزد از شدت خنده . خود غراله هم داشت ريسه ميرفت . ص گفت : تو خودت چرا اينجوري كه ما ميخنديم نميخندي ؟
ك : شما ها دركتون سوراخه به يه بنده خدا ميخندين . من كه مثل شما نيستم .
ص : آره خوب . معلومه . 3 سوت بچه مردم رو سوژه كردي حالا ميگي اين كاره نيستي ؟
از دور ديدم اردشير خان داره مياد ( به قول نيما جاويدان كه جاش خيلي خاليه ) بزن زنگ و كريم آب منگول اومد .
بد بخت لپاش گل انداخته بود . قد كوتاهي داشت تقريبا 1.60 يه كم هم تپل بود . دستاش هم نسبت به قدش ميومد . يعني كوتاه بود . يه شلوار پارچه اي نوك مدادي پاش كرده بود يه كاپشن خلباني از اين خزا و خيلا كه تو ميدون گمرك ميتوني پيدا كني . با يه جفت كفش اسپرت قهوه اي . خدا وكيلي بايد ميبردنش تو فشن تي وي طراح لباسش ميكردن . حقش خورده شده بود.
( فقط يه سوتيش رو بگم حال كنيد : يه بار تو خونش داشتيم كار برقي ميكرديم من بهش گفتم كه سيم سيار رو قطع كن ( يعني كليدش رو بزن از مدار در بياد .) كسخل سيم چين رو برداشت و سيم رو در حالي كه توش برق بود قطع كرد. خداييش اگر سيم چين عايق نبود مثل لامپ مهتابي روشن ميشد. بعد بهش ميگم انگيزت از اين كار چي بود ؟
گفت : خودت گفتي قطعش كن . من هم قطع كردم . )
( يا اينكه به سوسيس فرانكفورتر ميگفت : فرانكي )
رسيد به ما و سلام كرد . من كه تركيدم از خنده . بقيه هم بدون اينكه بفهمن من به چي ميخندم خندشون گرفته بود .
اردشير : چيه ؟ به چي ميخندين ؟
ك : هيچ چي داداش . دمت گرم . خيلي حال دادي چايي رو آوردي . خيلي ميچسبه .
اردشير :بايد بگي به چي ميخنديديد ؟
ك : باشه . آخه پسر خوب مگه تو الان از پيش ما نرفتي ؟ چرا اومدي دوباره سلام كردي ؟
اردشير : آهان . خوب زودتر بگو . عادتمه .
ك : اوكي . دمت گرم . حالا چايي رو بده بخوريم . كه خيلي سرده .
جاتون خالي چاييه خيلي چسبيد .
بعد از اينكه چايي رو خورديم به ص اجازه دادم كه يه سيگار روشن كنه . هر سه تا دخترها روشن كردن و شروع كردن به كشيدن . بي جنبه ان ديگه.
اردشير خان داستان ما هم كه آويزون غزاله بود . هي ميگفت : ديگه ديره . بريم . غزاله هم كه دوست داشت بمونه پهلوي ما . خلاصه بعد از يه ربع به پيشنهاد من رفتيم بيرون پارك و به سمت فرح زاد حركت كرديم .
تو فرح زاد يه كافه است كه قبلا هم گفتم براتون پاتوقمون بود . رفتيم اونجا . هر كسي براي ناهار يه غذايي سفارش داد .
من و ص كه آبگوشت خور بوديم . افسانه و غزاله هم چلو مرغ سفارش دادن . اردشير خان هم كه معلومه چي سفارش داد ديگه ....
چلو مرغ
داشتيم ناهار رو ميخورديم كه من چشم به جناق مرغي افتاد كه افسانه داشت ميخورد . به ص يه چشمك زدم و رو به همه گفتم كه : كي جناق ميشكنه ؟
ص گفت كه من نيستم . افسانه هم همينطور . غزاله گفت : من ميشكنم . سر چي ؟
ك : سر پول ناهار الان خوبه ؟
غ : نه زياده . يه چيز ديگه بگو .
ك : خوبه ديگه . چيزي نميشه كه .
بالاخره نقشم گرفت و دوست عزيزمون آقا اردشير بند و آب داد و افتاد تو تله .
اردشير : من ميشكنم باهات .
ك : اوكي . پس سر پول ناهار و همه مخلفات .
اردشير : بزن قدش .
زديم قدش و جناق شكستيم .
من تا اون لحظه فكر ميكردم اين بنده خدا فقط روابط اجتماعي بلد نيست . اما صد افسوس دريغ از مقدار كمي آي كيو .
آي كيوش يه نمره از كاكتوس هم پايينتر بود . يعني تقريبا 6 .
سرتون رو درد نيارم . تقريبا 9 بار باخت . بچه پر رو هي ميزد زيرش . ميگفت من هواسم نبود . غزاله هم براي اينكه دوستش نبازه تا مورد تمسخر ما ها قرار نگيره كمكش ميكرد .
هر چيزي كه رو ميز بود رو ميدادم بهش . اون هم ميگرفت . خلاصه كم هم نمياورد و ميزد زيرش . آخرين حقه رو وقتي ميخواستيم از رستوران بريم بيرون زدم .
داشتيم ميرفتيم بالا كه بهش گفتم : داداش تو مثل اينكه تاوان نميدي . بيخيال ميشيم . اين رستورانيه آشناست . من برم جلو پول نميگيره . اين كيف پولم رو بگير برو حساب كن . امروز مهمون خودمي . خوشم اومد ازت .
نيشش تا بنا گوشش باز شد . دستش رو دراز كرد و كيفم رو گرفت . تا گرفتش گفتم : يادم تو را فراموش .
كيف پول منويه دفعه ول كرد رو زمين . اينگار بهش برق وصل كرده باشن .
داشت فحش ميداد كه من بهش گفتم : خون خودت رو كثيف نكن . حساب كن بريم . دير شد .
همين طور كه به زمين و زمان فحش ميداد به غزاله يه نگاهي كرد . غزاله هم باسر بهش اشاره كرد كه پول غذا رو حساب كنه .
اومديم بيرون . اردشيرهم پول غذا رو حساب كرد و اومد بيرون به ما ملحق شد .
اردشير : ولي اين نامرديه . من قبول ندارم . تو به من كلك زدي .
ك : عيبي نداره . بازي فكري چي بلدي ؟
اردشير : چطور ؟
ك : هيچ چي بريم خونه من بشينيم بازي كنيم .
غ : اردشير تخته نردش حرف نداره . هميشه من رو ميبره ( لازم به ذكره كه غزاله فقط بلد بود طاس بريزه همين )
اردشير : آره . تخته بازي كنيم .
ك : باشه . ولي يه شرط داره .
اردشير : چه شرطي ؟
ك : اگر تو باختي شام هم مهمون تو . اگر من باختم پول ناهار رو حساب ميكنم .
اردشير : قبوله .
ك : پس بزن بريم كه ميخوام يه شام توپ ازت بكنم .
اردشير و غزاله رفتن سمت ماشينشون . يه زانتيا نقره اي داشت . ما هم رفتيم تو ماشين افسانه و به سمت خونه حركت كرديم . تو راه ص پرسيد : كامي . فكر ميكني بتوني ببريش .؟
ك : نه . فقط ميخوام پول ناهار رو حساب كنم .
ص : ديوونه اي . خوب همونجا هم ميتونستي حساب كني .
ك : گفتم يه كم دور هم باشيم هوامون عوض بشه . والا ميخواست الان اين غزاله بدبخت رو ببره خونش ترتيبش رو بده .
ص : تو از كجا ميدوني آخه ؟
افسانه پريد تو صحبتمون .
ا : آره بابا . تابلو بود . بد گير داده بود به افسانه .
هممون زديم زير خنده . ديگه نزديك خونه بوديم . من هم منتظر يه نبرد حساس با اردشير دراز دست .خيلي وقت بود كه يه حريف قدر نداشتم تو تخته نرد .
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
ارسالها: 404
#33
Posted: 30 Aug 2010 01:03
دو روي عشق – قسمت سي و دوم
رسيديم دم در خونه . من همه رو دعوت كردم داخل و با هم رفتيم تو . وارد كه شديم تلفن خونه شروع كرد زنگ زدن . رفتم برداشتم . مريم بود .
بچه ها رو دعوت كردم كه بشينن به ص هم اشاره كردم كه يه نسكافه اي ، چايي چيزي حاضر كنه و خودم هم رفتم تو اتاقم .
ك : سلام . به بي معرفت ترين دختر دايي دنيا . خوبي ؟
م : سلام . واقعا كه خيلي پر رويي . خودت حساب كن ببين چند وقته كه تو به من زنگ نزدي .همش من زدم . امروز هم اگر روز خاص نبود زنگ نميزدم .
ك :جدا . پس لطف كردي . حالا چرا روز خاص ؟
م : تو آدم نميشي ديگه . مثلا امروز تولدته . تولدت مبارك عزيز .
جوري وانمود كردم كه اصلا يادم نبوده .
ك : مرسي عزيزم . قربونت برم كه اين قدر به فكرمي .
م : خدا رو شكر يه تشكر كردن رو ياد گرفتي .
ك : ولش كن . حالا كادو چي خريدي برام ؟
م : اول بگو كي خونته ؟
ك : ص و چند تا از دوستان مشتركمون .
م : خوبه . پس همچين هم بهت بد نميگذره .
ك : بي خيال مريم . به خدا رابطه من و تو بيشتر از اين حرفها ميارزه كه بخوايم اعصابمون رو خرد كنيم .
م : اصلا به من چه ؟ برو هر غلطي ميخواي بكن .
ك : جون كامي بيخيال شو . تو كه دختر خوبي هستي . حالا كي مياي من ببينمت . ؟ دلم برات تنگ شده نانازم .
م : خوبه . خوبه . نميخواد خرم كني . امروز كه نميشه ميخوام برم خونه فرزانه دوستم . شايد هم بمونم پهلوش امشب رو .
ك : اي ول . مريم يه خواهشي بكنم روم رو كه زمين نميندازي ؟
م : تو كه ميدوني من رو حرف تو حرف نميزنم . البته اگر عملي باشه .
ك :آره به خونه بگو ميموني خونه دوستت ولي بيا اينجا . يه كم با هم باشيم .
م : نميدونم . اگر شد بهت ميگم . ص رو ميخواي چيكارش كني . ؟
ك : اون احتمالا بره . تو به من خبر بده . نهايتش اون هم ميمونه ديگه .
م : مار از پونه بدش مياد دم خونشم سبز ميشه . من و اون كارد و پنيريم . تو ميگي بيام اونجا ببينمش ؟
ك : خوب حالا توام اينگار هووش رو ميبينه .
م : اگر رفت به من زنگ بزن بگو .
ك : چشم خانومي . الان كاري نداري ؟
م : نه قربونت . فعلا.
گوشي رو قطع كردم و رفتم تو حال گذاشتم رو استيشنش .
بچه ها دور هم جمع بودن . ص داشت تو آشپزخونه نسكافه درست ميكرد . اردشير هم كه اينگار خونه خودشه . ولو شده بود رو زمين بغل مبلها .
ك : ميگم پهلوون اگر خسته اي بزاريم براي يه وقت ديگه ؟
اردشير : نه . الان بهترين وقته كه باهات بازي كنم .
ك : اوكي . پس پاشو دور اتاق يه كم بدو و حركات كششي انجام بده يه كم بدنت گرم بشه . عضلاتت نگيره .
غزاله و افسانه نيششون باز شد دوباره .
اردشير : من گرمم. نترس . فقط غزاله هم ميشينه پهلوي دستم كمكم ميكنه .
ك : مگه ميخواي بيستون رو بكني كه كمك هم ميخواي . بابا 2 تا دونه طاسه جمعش رو هم 1 گرم هم نميشه . حالا كمك هم ميخواي .؟
اردشير : برو بيار ديگه تختت رو .
ك : ندارم كه . مگه تو ماشينت نداري ؟
اردشير : اسكول كردي مارو . ؟ اين همه راه كشوندي من رو اينجا اونوقت ميگي تخته ندارم ؟
ك : تو مگه نداري ؟
اردشير : دارم . ولي خونس .
ك : خوب يه تك پا پاشو برو بيار ديگه . چي ميشه . ازش چيزي كم نميشه كه ؟
اردشير : اين همه راه رو برم خونه . مگه خر مغزم رو گاز گرفته ؟
ك : دمت گرم ديگه . ما تازه با هم دوست شديم اونوقت تو نميخواي به خاطر اين دوستي يه كار مفيد انجام بدي . ؟
غزاله هم باور كرده بود .
غ : اردشير پاشو برو بيار ديگه . چقدر تنبلي ؟ ميخواي من هم بيام باهات بريم با هم بياريم . ؟
اردشير : باشه . پس پاشو بريم و بيايم .
ك : حالا خونتون كجا هست ؟
اردشير : ظفر .
ك : خيلي دوره كه .
اردشير : عيبي نداره . با غزاله ميريم زود برميگرديم .
ك : نه بابا ميوفتيد تو زحمت . اصلا ولش كن . من تخته خودم رو ميارم .
با اين حرفم دخترها كه تركيده بودن از خنده . غزاله چشاش پر اشك بود . افسانه كه صداش تو خونه پيچيده بود . ص هم همينطور .
اردشير ناراحت شد . پاشد كه خداحافظي بكنه بره .
ك : كجا داداش . ؟ جون كامي ناراحت نشو . شوخي كردم باهات . چون فكر ميكردم آدم با جنبه اي هستي .
اردشير : نه . ناراحت نشدم .
ك : پس جون كامي بشين كه يه دست تخته مشتي بزنيم .
همه هم ازش ميخواستن كه بمونه . بالاخره آقا از خر شيطون اومد پايين و نشست رو مبل .
ك : خوب حالا ببينم كدوم تخته ام رو بيارم .
اردشير : مگه چند تا داري ؟
ص : سه تا .
اردشير : كامي خيلي نامردي . يه جايي تلافي ميكنم اين كارات رو .
ك : ناراحت نشو فقط ميخواستيم شوخي كنيم .
رفتم يكي از تخته هام رو برداشتم واومدم تو حال .
من نشستم رو كاناپه و بساط رو پهن كرديم رو ميز .
غزاله رفت نشست پهلوي اردشير . ص و افسانه هم هر كدوم نشستن يه طرف من و مشغول شديم به بازي . دست اول رو شل بازي كردم ببينم بازيش در چه حديه . خيلي بچه ساده اي بود . تقربا فهميدم كه بازيش در حد معموله .
دست دوم بردمش ودست سوم رو چيديم .
اردشير : ميگم اگر باختي بايد شام بديها ؟
ك : نزن زيرش ديگه قرارمون يادت رفت ؟
اردشير : نه . من قبول ندارم .
ك : باشه يه كاري ميكنم باهات . ميتونم بهت يه ارفاق كنم . هر يه دستي كه بردي رو دو دست حساب ميكنم . ولي اگر باختم فقط پول ناهار رو ميدم .
اردشير : اين شد يه چيزي . قبول .
ك : نزني زيرش ها .
با سر تاييد كرد كه نه .
دوباره بازي رو از اول شروع كرديم . بدبخت بيچاره دريغ از يه دست كه بتونه ببره . آخرش هم زد زير تخته و همه مهره ها رو به هم زد.
يكم نشستيم و حرف زديم و شوخي كرديم . راجع به كار صحبت كرديم و گپ زديم . هوا ديگه تاريك شده بود . غزاله بلند شد و گفت : آقا كامران ببخشيد ديگه امروز حسابي اذيتت كرديم .
ك : كجا حالا ؟ آقا اردشير مهمونمون كردن شام بيرون . ناراحت ميشن اگر نريم .
غ : نه به خدا من كه ديرم شده . بايد برم خونه . شما ها بريد خوش بگذره .
ك : نترس بابا . شوخي كردم . امروز اينقدر اين آقا اردشير رو اذيت كرديم كه شام ازش نخوايم .
اردشير : نه بابا . اين چيه ميگي ؟ من بايد به شما شام بدم . فردا برام حرف در مياريد .
ك : اين حرفها چيه ميزني پسر خوب . تو خيلي گلي . همون ناهار كافي بود . الان هم غزاله ديرش شده . پاشو داداش ببر برسونش .
غزاله و اردشير بعد از خداحافظي كردن از هممون رفتن .
ص : كامي خيلي بي معرفتي ؟
ك : چرا خانومي ؟
ص : بابا پسر مردم رو جلوي دوست دخترش از صبح داري ضايع ميكني . زشته ديگه .
ك : من چيكار كنم . وقتي خودش سوژه ميده دست من .؟
ا : ص كامي راست ميگه ديگه . آدم اينقدر خنگ ؟
ك : نه خنگ نيست يه كم فقط با همنژاداي راه راهش فرق ميكنه و سادس .
زديم زير خنده .
يه كم خونه رو مرتب كرديم و به سر وضعش رسيديم .
افسانه و ص هم آماده شدن كه برن .
ك : خوب بمونيد فردا از همين جا بريد سر كار .
ص : نه عزيزم من كه ديشب هم خونه نبودم . حتما بايد برم .
ا : من هم كه ص داره ميره ميرم . ولي خيلي خوش گذشت . خداييش خيلي حال داد . كامران بابت همه چيز ممنونم .
ك : من كه كاري نكردم . شما ها زحمت كشيدين . من بايد ازتون تشكر كنم .
افسانه اومد تو بغلم و يه ماچ از لپم كرد . من هم يه ماچ ازش كرم و يه دست رو موهاش كشيدم .
ا : مرسي كه به من لطف داري .
ك : وظيفه است . من بايد ممنون باشم كه منو دوست خودت ميدوني .
ص : خوب ديگه بريم افسانه زياد وراجي نكن .
ص هم اومد تو بغلم و ازم يه لب داغ و سكسي گرفت وگفت : بابايي خيلي خوش گذشت مرسي .
ك : منم ممنونم ازت بابت همه چيز . راستي برنامه شمال رو بچينم ديگه ؟
هر دوشون گفتن : آره . آره .
ك : با مخلفات يا بي مخلفات ؟
ص : با همه چيز عزيزم .
ك : چشم . من برنامش رو ميچينم . رسيدي خونه زنگ بزن .
ص : چشم بابايي .
تا دم در رفتم بدرقشون وقتي رفتن اومدم تو .
لباسام رو عوض كردم و لباس خونه تنم كردم . يه زنگ زدم به مريم .
م : بله ؟
ك : سلام . عسلي . خوبي ؟
م : سلام كامي جان . تو خوبي ؟
ك : اي بد نيستم . شكر . خوب من تنها شدم . بيا ديگه .
م : راستش نميتونم بيام . ميمونم پهلوي دوستم .
ك : اوكي . ولي يادت باشه ها . مثلا تولدم بود امروز .
م : اون كسي كه ميخواستي پيشت باشه بود ديگه . من رو ميخواي چيكار ؟
ك : خيلي بي جنبه اي . تا حالا از اين حرفها ازت نشنيده بودم .
م : بابا جان . من از ص بدم مياد . اينو بفهم .
ك : باشه . نميخواد دوباره تكرار كني . حالا جدا نمياي ؟
م : نه عزيز .
ك : اوكي . فعلا كاري نداري ؟
م : نه قربونت . شب خوش .
ك : شب خوش . فعلا .
گوشيو كوبيدم سر جاش .
لعنت به شما دختر ها كه چشم ديدن هم رو ندارين . خوب از ص خوشت نمياد اون كه الان اينجا نيست كه نميايي اينجا ؟
رفتم ضبط رو روشن كردم . يه سي دي از فريدون فروغي گذاشتم داخلش و نشستم روبروي شومينه . صداي فريدن تو خونه پيچيده بود .
دو تا چشم سياه داري ..................... دوتا موي رها داري
تو اون چشا چيا داري .....................صفا داري ، صفا داري
صف عشاق بدبختو از اين جا تا كجا داري ؟
دو تا چشم ، دو تا چشم
دو تا چشم سياه داري .....................................
يه سيگار روشن كردم و به فكر فرو رفتم . به اين كه چرا بايد مريم نسبت به ص حساس باشه . ص كه آزاري واسه من نداره . تازه در كنارش هم خوشحالم . مريم هم كه خودش يه دوست پسر خوب داره . پس از چي ناراحته ؟
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
ارسالها: 404
#34
Posted: 30 Aug 2010 01:04
دو روي عشق – قسمت سي و سوم
همونطور كه صندلي رو به حركت در آورده بودم و به صداي افسون گر پايه هاش گوش ميدادم خيره شدم به شعله هاي زيباي آتش شومينه كه چه زيبا ميسوختن . چه تلفيق رنگي . آتش عشق هم همينجوره . همه رنگ هست . ميتوني به پاش بسوزي البته بايد بسوزي مگه چاره ديگه اي هم داري .؟
دلم ميخواست سر مريم عزيزم داد بزنم و بهش بگم : چيه ؟ تو چون ميبيني من عاشق ص شدم و ص عاشق من . و هر دومون حاضريم به پاي عشق هم بسوزيم داري حسودي ميكني . ميخواي ص رو از چشم من بندازي . و ......
""""
برودت كولر بدنم رو خشك كرده بود . درد بدنم بيشتر شده بود . خداي من چرا پس مريم نيومد . مريم عزيز تراز جانم .
پاشدم و شروع كردم تو اتاق قدم زدن . مغز سرم تير ميكشيد . فكر كنم به خاطر ضربه هاي عميقي بود كه با قمه به فرق سر خودم كوبيده بودم . كاش جراتش رو داشتم و يكي از اون ضربه ها رو توي گردن اون فاحشه ميزدم . تا اين لكه ننگ رو از رو زمين پاك كنم . ولي چه كنم همچين نيرويي در من وجود نداشت با همه عصبا نيتي كه تو وجودم پديد اومده بود و خوني كه جلوي چشمم رو گرفته بود باز هم رحم كردم بهش و گذاشتم كه بره . ياد اون روز برفي افتادم كه جلوي شومينه نشسته بودم و فكر ميكردم كه مريم به ص حسادت ميكنه . به خاطر ص داشتم مريم رو از دست ميدادم . ميخواستم تو روش وايسم .
ديگه با صداي بلند داشتم با خودم حرف ميزدم و خودم رو نصيحت ميكردم .
آخه احمق . بي شعور مريم كمتر از تعداد انگشتهاي دست ص رو ديده بود و خوب شناخته بود . اونوقت تو بيشعور از 7 روز هفته 4 روزش ص رو ميديدي و شاهد رفتارش بودي ولي اين موضوع رو نفهميدي ؟
خاك بر سرت . ادعات هم ميشه بچه زرنگي . تو يه كبك بودي كه كله ات رو كرده بودي تو برف و فكر ميكردي هيچ كس نميبينتت .
نگو كه عشق كورت كرده بود كه آبروي هر چي عاشق رو هم كه هستن ميبري . تو خر ميفهمي عشق چيه ؟ تا حالا دركش كردي ؟
حرف بزن . چرا لال موني گرفتي ؟
ديگه صدام به فرياد تبديل شده بود ولي فريادي كه فقط خودم ميشنيدم . ناله ميكردم . زجه ميزدم . كاش مريم زودتر برسه . بتونم باهاش دردو دل كنم . گريه كنم . چقدر الان به يه نفر احتياج دارم كه دلداريم بده و بگه همه چيز درست ميشه . كاش خواب بود همه اينها . كاش ص مثل همون ص تو فكرم بود . غير قابل قياس .
صداي باز و بسته شدن درب آپارتمان رو شنيدم . با خودم گفتم : كامي مريم اومد . حالا ميتوني باهاش درد و دل كني و خودت رو سبك كني .
اومدم برم بيرون از اتاق ميخكوب شدم .
يه صدايي داشت صدام ميكرد . يه صداي آشنا . صدايي كه تا ديروز وقتي ميشنيدم ته دلم خالي ميشد . ميلرزيدم به خودم عاشقش بودم .
ولي الان چي ؟
حتما كابوسه . حتما من مردم و روحم شاهد يه چيزايي هست .
مگه من الان به ص نگفتم كه ديگه نميخوام ببينمت ؟
مگه من تردش نكردم . مگه تهديدش نكردم . پس اينجا چه كار ميكنه ؟ براي چي اومده ؟ نكنه همش خواب بود ؟
يه دستي به سرم كشيدم . درد تمام وجودم رو پر كرد . از درد پاهام به لرزه در اومد . كجاس اون كامران كه چهار ستون بدنش تكيه گاه ديگران بود ؟
كجاست اون كامراني كه همه دوست داشتن يكي مثل اون پشتشون باشه و حاميه اونها باشه ؟
اين لرز چيه كه اومده سراغت ؟
پس خواب نيستم . واقعيته .
صدا نزديكتر ميشد و من مثل مجسمه ميخكوب بودم سر جام . نميتونستم تكون بخورم . مسخ بودم . بدنم سست بود . قدرت حركت نداشتم .
يه سايه از درب اتاق افتاد داخل . يه شبه كه خيلي محتاط ميومد جلو .
وقتي صورت ص رو تو چهار چوب در ديدم همه اتفاقات اومد جلوي چشم . ريز به ريز . با تمام جزئيات . شده بود فيلم سينمايي با كيفيت دي وي دي . با صداي دالبي . مغزم دستور نميداد .
به قول بچه هاي فني هنگ كرده بودم .
ص داشت من رو نگاه ميكرد . تو چشام زل زده بود . قطره اي اشك آروم از كنار چشش غلطيد و اومد صورتش رو خيس كرد . رد اشك رو صورتش قابل رويت بود .
واي خداي من . اين همون صورتي نيست كه من عاشقش بودم و شبها موقع خواب با تصور اين چهره به خواب ميرفتم . ديگه زيباييهاش رو نميديدم . فقط يه چهره ديو سيرت .
چهره اي كه به من عشق آموخت . چهره اي كه به من شادابي ميداد . چهره اي كه با ديدنش گل خنده رو لبام شكوفا ميشد .
و در اخر چهره اي كه نابودم كرد . با خاك يكسانم كرد . آبروم رو بين همه كسايي كه ميشناختن من رو برد و به تباهي كشوند اون كامران مغرور رو .
يدفعه مغزم به كار افتاد . قبل از اينكه بتونه تكون بخوره با يه حركت سريع گرفتمش . از زوري كه به فكم وارد كرده بودم دندونام درد گرفته بود .
صدايي آكنده از خشم و نفرت . ياس و نااميدي . دربه دري و غربت چند ساله از حنجرم خارج شد . با تمام وجودم داد ميزدم . پرده گوش خودم داشت پاره ميشد .
گفتم : مادر جنده هر جايي . پتياره . با چه جراتي اومدي تو اين خونه . ؟ با چه جراتي اومدي دم دست من ؟ مگه نگفتم اون قيافه نحست رو نميخوام ببينم ؟
اومدي ببيني كه چجوري من رو گاييدي ؟
ببين . ببين . دوبار محكم كوبيدم رو ي سرم . زخمهاي شب قبل دوباره باز شدن . خون از بغل شقيقم جاري بود و قطره قطره ميچكيد روي صورت وحشت زده ص و روي فرش . از ترس زبونش بند اومده بود . نفسش بالا نميومد . اشك مثل سيل از چشماش روان بود .
ترس رو ميشد كاملا تو چهرش خوند . ميدونست من عصباني بشم به خودم هم رحم نميكنم چه برسه به طرف مقابلم .
ك : حرف بزن . پتياره . مادر قحبه . خونت رو رو سرت خراب ميكنم كه خونم رو خراب كردي . چرا ؟ فقط بگو چرا ؟
مگه تو نامزد من نيستي بي شرف . بي همه چيز ؟
با سر داشت اشاره ميكرد كه آره .
اوندفعه اگر ازت چشم پوشي كردم فقط به خاطر اين بود كه قرارمهمي بينمون نبود . گفتم جوون بوده . گول خورده . به بزرگي خودم بخشيدمت تا توي فاحشه من رو كوچيك كني . حقير كني .
نترسيدي الان كه مياي اينجا بلا سرت بيارم .
سرش رو به علامت نه تكون داد . حرصم گرفت . همون جور كه دستم رو زير گلوش فشار ميدادم مجبورش كردم با من راه بيافته . قمه اي كه ديشب باهاش خودزني كرده بودم رو از روي زمين برداشتم . تيغه اش خوني بود . تو دلم گفتم : خون يه مرد كه براي نامردي ريخته شد . يه خنده تلخ رو لبم نشست .
گفتم : ميكشمت . هم تو رو هم خودم رو . اين جوري هر دومون از اين دنيا راحت ميشيم . ترس به تمام بدنش مستولي شده بود .
با خس خس گفت : كامران به خدا غلط كردم . قول ميدم جبران كنم همه چيز رو . به هر چي كه ميپرستي منو ببخش . يه بار ديگه فرصت بده جبران كنم . قول ميدم بشم اونچيزي كه تو ميخواي . به نون و نمكي كه با هم خورديم قسمت ميدم بيخال شو و من رو ببخش .
ك : خفه شو سليطه . تو حرمت نون و نمك ميدوني چيه ؟ هرزه ؟ خيابوني ؟
صداي هق هقش تو اتاق پيچيد .
ص : كامران تو رو به روح مادرت منو ببخش . بذار كنيزيت رو بكنم . جون مريم .......
حرفش رو قطع كردم .
فرياد كشيدم سرش گفتم : اسم مادر من و مريم رو به اون دهن نجست راه نده پتياره .
معطل نكردم . تيغه قمه رو گذاشتم زير گلوش .
با يه صداي بلند به خودم اومدم . مريم بود .
م : كامران چي كار ميكني ؟ كامران جان ارواح خاك عمه دست نگه دار . چي شده ؟ آروم باش بگو چي شده ؟
""""
داشتم با رقص شعله هاي اتيش حال ميكردم كه دستم سوخت . سيگارم تموم شده بود به آخر رسيده بود .
صداي زنگ تلفن من رو به خودم آورد . جواب دادم .
ك : بله . بفرماييد ؟
ص : سلام بابايي . خوبي ؟
ك :سلام قربونت برم . كجايي ؟
ص : خونم ديگه بابايي . تازه رسيدم .
ك : اوكي . چه خبر ؟
ص : هيچ چي گفته بودي زنگ بزن زنگ زدم كه بگم رسيدم خونه .
ك : اوكي عزيز . ميخواي چيكار كني الان ؟
ص : چيكار كنم بابايي . ؟ ( با يه لحن كودكانه كه من عاشقش بودم اين جمله رو ادا كرد . )
ك : هيچ چي بابايي . يه كم استراحت كن كه خسته شدي امروز .
ص : چشم بابايي . دوست داشتي زنگ بزن حرف بزنيم .
ك : باشه قشنگم . حتما . فعلا كاري نداري ؟
ص : نه بابايي . منتظر زنگت هستم .
ك : باشه . چشم .
ص : باي .
ك : باي .
گوشيو گذاشتم سر جاش .
خدايا من چقدر ص رو دوست دارم . كاش مريم هم اين رو ميفهميد.
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
ارسالها: 404
#35
Posted: 30 Aug 2010 01:06
دو روي عشق – قسمت سي و چهارم
يه دوري تو خونه زدم . چشمم به آكواريوم افتاد . رفتم سمتش . 5 تا ديسكس مشتي داشتم كه هر كس ميديد آب از دهنش راه ميافتاد . خيلي خوش رنگ بودن و البته سرحال . ظرف غذاشون رو گرفتم دستم و شروع كردم براشون غذا ريختن . با چه لذتي ميخوردن. خيلي حال ميكنم وقتي به ماهيها غذا ميدم . مخصوصا الان كه هر وقت دلم ميگيره ميرم ميشينم رو بروي اكواريوم و باهاشون درد دل ميكنم . براشون از دو رنگيها ميگم . جفاي زمونه . نامرديها . و ....
غذا دادن ماهيها كه تموم شد حس كردم تو شكمم يه اتفاقاتي داره ميوفته . يكم كه دقت كردم ديدم روده بزرگم داره با زانو ميزنه تو صورته روده كوچيكه . بد جوري گشنه بودم . حالا كي ميخواد شام درست كنه ؟
بگم چي بشي مريم كه به خاطر تو ص رو دك كردم رفت . حداقل اگر الان يكيتون اينجا بود يه چيزي درست ميكرد ميخوردم .
در يخچال رو باز كردم ويه نگاه اجمالي به داخلش انداختم . ساده ترين غذايي كه ميشد بخورم رو پيدا كردم . چند تكه ژامبون كه از ترس اينكه ميخوام بخورمشون همديگرو بغل كرده بودن و مثل شبهاي عمليات با همديگه وداع ميكردن .
كويتي پور هم داشت : ميخوند براشون .
بربند كوله پشتي و آذوقه همسنگرت ....... اي لشگر ...... امشب بمان امشب بمان
يكي از ژامبونها داشت براي يكي ديگشون سر بند ميبست . فكر كنم تك تير انداز بود چون قناصه داشت .
خودم از طرز فكرم خندم گرفته بود . واقعا شاد بودم ها .
دست دراز كردم كه ظرفش رو بر دارم بيارم بيرون كه صداي در اومد . مريم بود كه وارد شد.
م : صاحبخونه ؟ خونه اي ؟
ك : ااا . سلام. تو كه قهر بودي ؟ نميخواستي بياي ؟
م : قهر كه براي بچه هاس . ميخواستم يكم حالتو بگيرم .
ك : خيلي مسخره اي . اگر بدوني چقدر فحشت دادم .
م : هر چي گفتي به خودت بودي . بي ادب .
ك : خودتي . شام خوردي ؟
م : نه . بچه پر رو مهمون دعوت ميكني . اونوقت توقع داري شام هم بخوره بياد ؟
ك : آره خوب . نيست هميشه هم شام ميخوري بعدش مياي . چتر باز .
م : باشه . آقا كامران به هم ميرسيم . كاري نداري ؟ ( مثلا قهر كرده بود ميخواست بره )
ك : بودي حالا . داري ميري اين آشغالها رو هم بذار دم در . دستت درد نكنه .
م : كامران ميكشمت . ( جيغ بنفش بود )
اومد دنبالم كنه كه از دستش در رفتم و شروع كردم فرار كردن از دستش .
م : مردي وايسا .
ك : مرد نيستم و در ميرم .
م : بالاخره چي ؟ ميگيرمت كه ؟
ك : زهي خيال باطل جوجو .
م : من جوجوام . بگيرمت ميدونم باهات چيكار كنم .
يه دفعه برگشتم سمتش و با يه لحن جدي و صورت پر غضب رفتم دنبالش .
ك : مثلا ميخواي چيكار كني ؟
م : هيچ چي به خدا . شوخي كردم باهات .
ك : دفعه بعد اينجوري شوخي نكن . چون اونوقت مجبورم جدي بكنمت . ( خودم ديگه خندم گرفت يه دفعه )
چشتون روز بد نبينه تا چند دقيقه موهاي من تو مشتش بود و ميكشيد . من هم هي ميگفتم بابا غلط كردم . ببخشيد .
بالاخره رضايت داد و بيخيال شد .
خداي من چقدر دلم لك زده بود يه كم اذيتش كنم و حرصش رو در بيارم . الان ديگه آروم شده بودم .
خيلي وقت بود همديگرو نديده بوديم . از وقتي ص اومده بود تو زندگيم مريم از زندگيم فاصله گرفته بود . چقدر ناز شده بود به چشمم .
ك : خوب . خوشگله . شام چي ميخوري ؟
م : نميدونم . هر چي درست كني ميخورم .
ك : مسخره منظورم اين بود كه تو آشپزي كني .
م : نه بابا . بعد از چند وقت اومدم اينجا . حالا پاشم آشپزي هم بكنم . ؟
ك : پس ميخواي من پاشم آشپزي كنم ؟
م : آره . چه عيبي داره ؟ خيلي وقته دست پختت رو نخوردم .
ك : اونو كه البته شب ميدم بخوريش . ولي شام رو شرمندم .
م : كامي خيلي بي ادب شديا .
ك : كمال همنشين در من اثر كرد . وگرنه من همان خاكم كه هستم .
م : خوب اين كه پر واضحه . من كه دوروبرت نباشم همين ميشي ديگه . ( طعنه خيلي بدي بود )
ك : باشه بابا . با كلاس . حالا شام چيكار كنيم ؟ من خيلي گشنه ام .
م : هر چي تو بخوري من هم ميخورم . فرقي نميكنه .
ك : باشه پس زنگ ميزنم پيتزا بيارن . ميخوري كه ؟
م : آره . بدم نمياد .
سرم رو پاش بود و رو زمين دراز كشيده بودم . دستم رو گذاشتم رو صورت نازش . دستم رو روي صورتش نگه داشت . يه مكثي كرد و دستم رو كشيد جلوي صورتش . با يه نگاه پر تعجب به دستم نگاه كرد و گفت : مباركه آقا كامي . كي نامزد كرديد ماها خبر نداريم ؟
ك : نامزد چيه ؟ هديه تولدمه .
م : ا . پس من دوباره دير كردم .
ك : اين حرفا چيه ميزني ؟ همونجور كه تولد من ياد تو بود ياد ص هم بوده ديگه .اين كه ناراحتي نداره عزيزه دلم .
م : باشه عزيز من كه چيزي نگفتم . مباركت باشه .
سرش رو كشيدم پايين و يه لب جانانه ازش گرفتم . تو چشاش يه معصوميت عجيب و يه نگراني عجيب تر رو ميتونستم ببينم .
م : كامي . من خيلي تو رو دوست دارم . خيلي .
ك : من هم همينطور . به خدا كل دنيارو با تو عوض نميكنم .
م : من اگر بهت اعتراض ميكنم فقط به خاطر اينه كه نميخوام ضربه جبران ناپذيري بخوري . چون تحمل ديدن غمت رو ندارم .
ك : مرسي كه به فكرمي . ولي هواسم جمعه عزيزم . مواظب هستم .
م : آفرين پسر خوب .
يه ماچش كردم و از زمين بلند شدم . تلفن رو برداشتم و سفارش 2 تا پيتزا دادم .
به مريم هم گفتم : خوب عزيزم . برو لباسات رو عوض كن راحت باشي .
م : لباس راحتي همراهم نيست .
ك : خوب بيا بهت بدم .
با هم رفتيم تو اتاق خوابم . كشوي زير تخت رو كشيدم بيرون و بهش گفتم هر كدوم رو ميخواي بردار بپوش .
م : اينا كه براي ص است . نميخواد . با همين لباسا راحتم .
ك : تو و ص كه سايزتون يكيه . نترس بيماريه پوستي هم نداره. خيالت راحت باشه . ( با اين حرفم جاي اعتراض نذاشتم براش )
خودم از اتاق اومدم بيرون و رفتم تو آشپزخونه .
مريم داد زد . : كامران كدومش رو بپوشم كه تو هم خوشت بياد . ؟
ك : هر كدوم رو كه دوست داري . خودت كه بهتر سليقه من رو ميدوني .
رفتم تلفن رو برداشتم و به ص يه زنگ زدم . اشغال بود . دوباره گرفتمش بازم اشغال .
موبايلش رو گرفتم . زنگ ششم بود فكر كنم كه برداشت . صداش پر از استرس و تشويش بود .
ص : عزيزم . الان خودم ميگيرمت .
تا اومدم بگم با كي داري حرف ميزني قطع كرده بود .
تو فكر اين بودم كه يعني چي ؟ چرا اينقدر با عجله قطع كرد .
تلفن زنگ خورد .
ك : جانم . ؟
ص : سلام بابايي .
ك : سلام . خوبي ؟
ص : مرسي . بد نيستم . تو خوبي ؟ شام خوردي ؟
ك : نه هنوز . نيم ساعته دارم ميگيرم شمارت رو چقدر اشغالي ؟ ( يه دستي زدم بهش )
ص : داشتم با فرزانه صحبت ميكردم .
ك : جدا ؟
ص : آره بابايي . ( لحن بچه گونه . براي خر كردن من )
ك : خوب چي ميگفت ؟
ص : هيچ چي ؟ حرفاي معمولي . سلام رسوند بهت . ( از فرزانه بعيد بود . كاردو پنير بوديم با هم )
ك : سلامت باشن .
ص : ديگه بگو .
ك : هيچ چي زنگ زدم بگم مريم اينجاست . اگر زنگ نزدم ناراحت نشي . ( چه خيال خامي )
ص : نه بابايي . سلام برسون بهش . خوش بگذره . ( با طعنه )
ك : سعي ميكنيم عزيز. تو كي ميخوابي ؟
ص : سرم درد ميكنه . شايد يه نيم ساعت ديگه .
ك : اوكي . تونستم زنگ ميزنم .
ص : باشه . اما اگر زدي بر نداشتم بدون كه خوابم .
ك : باشه عسلم . شب خوبي داشته باشي .
ص : همچنين باباييه خوبم براي شما (. بوس .)
ك : باي .
ص : با باي .
گوشيو گذاشتم زمين . با حرفهايي هم كه مريم ميزد يه كمكي مشكوك شده بودم . البته خيلي كم .
م : ص بود ؟
ك : آره عزيزم . سلام رسوند .
م : سلامت باشن . ( با طعنه )
برگشتم بهش اعتراض كنم كه خشكم زد يه دفعه .
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
ارسالها: 404
#36
Posted: 30 Aug 2010 01:07
دو روي عشق – قسمت سي و پنجم
يكي از شلواركهاي من رو پاش كرده بود . با يه تيشرت كه يه آرم نايكي بزرگ روسينش نقش شده بود و رنگش هم ليمويي بود .
لباسا تو تنش گريه ميكرد . يه نخ هم سيگار گرفته بود دستش . از سيگار يه كام زد و يه چرخي هم به بدنش داد .
م : چيه ؟ خوشگل شدم نه ؟
ك : آره . فقط يه كم منو ياد دلقكهاي سيرك ميندازي .
م : دلقك خودتي مسخره . با اون دوست دختر جنون سكست كه يه دست لباس پوشيده تو خونت نداره .
براي اينكه تيكه اي كه انداخته بود رو تلافي كنم بهش گفتم : كجاش رو ديدي . تازه مياد خونه . همون لباسها رو هم تنش نميكنه . چون هميشه بايد در دسترس باشه .
بد خورد تو پرش وحالش گرفته شد .
م : خيلي بيشعوري كامي . يه كلام آدم باهات شوخي ميكنه تا لگد مالش نكني ول نميكني . اين هم هديه تولدت . من برم حاضر شم برم خونه .
ك : شوخي كردم ديوانه .
م : از لحنت معلوم بود كه داري شوخي ميكني . ( يه جعبه كادو يي كوبيد رو ميزو رفت سمت اتاق من )
ك : مريم . مريم وايسا ببينم .
تا برسم بهش در اتاق رو از داخل قفل كرد . چند تا ضربه زدم به در صداش كردم . جوابي نداد .
نشستم پشت در و باهاش صحبت كردم .
ك : باشه . تو هم برو . تمام دلخوشيم اينه كه يه دختر دايي دارم كه حرفم رو ميفهمه . دركم ميكنه . جنبش زياده تو شوخي . حالا يه شوخي باهات كردم اينجوري قهر ميكني ميري كه چي بشه ؟ چقدر بي جنبه شدي تو . ميگم شوخي بود . احمق نميفهمي مگه ؟
م : كامي صدات رو ببر . حرف نزن . خوب ؟
ك : باشه . اصلا من لال ميشم . فقط بگو كه باهام قهر نيستي . جون كامي بگو ديگه .
م : باشه . من قهر نيستم . خوب شد ؟
ك : آره ديوونه خوب شد . جون كامي بيا بيرون ديگه . لوس نشو .
م : بايد نازم رو بكشي .
ك : برو بابا . من از اين قرتي بازيا بلد نيستم . بيا . بيا برو خونتون تا منو سوسول نكردي .
م : ااا . يعني ناز ص رو هم نميكشي وقتي اذيتش ميكني ؟
ك : ص كه سهله . نازه باباش رو هم نميكشم . تو كه منو خوب ميشناسي چه كله خريم .
م : كله خر نيستي . بيشعوري . احمق بايد بلد باشي ناز دختر ها رو بكشي . والا ازت سرد ميشن . خري ديگه نميفهمي .
ك : برو بابا . من از اين كارا بلد نيستم .
م : به درك . از من گفتن بود .
اومدم جوابش رو بدم كه زنگ در رو زدن .
آيفون رو برداشتم و جواب دادم . پيتزا رسيده بود . در رو باز كردم و رفتم پشت در اتاق .
ك : مرمري . درو باز كن شلوارم رو بردارم ميخوام پول غذا رو بدم .
م : لازم نكرده بياي تو . از لاي در بگيرش .
شلوارم رو از لاي در داد بيرون و در رو دوباره بست .
پول غذارو حساب كردم و در رو بستم .
ك : مرمري . بيا سرد ميشه ها .
م : من ميل ندارم . ميرم خونه يه چيزي ميخورم .
ك : به درك كه ميخواي بري . غذات رو بخور بعدش هر گوري خواستي ميتوني بري .
م : نميخورم . مگه زوره ؟
ك :آره زوره . اگر نخوري . اجازه نداري پات رو از در اين خونه بذاري بيرون .
م : خوب . پس نميخورم . ( ديگه معلوم شد فقط داره منو اذيت ميكنه . )
ك : اي ول پس من سهم تو رو هم ميخورم .
م : غلط كردي . دارم از گشنگي ميميرم . كوفت بخوري .
ك : خوب تو كه نمياي بيرون من چيكار كنم . ؟
م : بذار جلوي در بر ميدارم تو اتاق ميخورم .
ك : نخير . فقط تو آشپزخونه غذا سرو ميشه . دوست داشتي مياي اونجا ميخوري . بهت هم بگم اگر تا 1 دقيقه ديگه بيرون نياي همش رو دهن ميزنم كه نتوني بخوري . حالا خود داني .
رفتم تو آشپزخونه و نشستم پشت ميز . به اندازه اي كه ميدونستم مريم ميخوره گذاشتم تو يه بشقاب و قايم كردم . يه اسلايس هم گرفتم دستم كه تا اومدش تو آشپزخونه بهش وانمود كنم كه دارم ميخورم . از سر هر اسلايس هم يه گاز زدم و گذاشتم سر جاش . به يه دقيقه نكشيد كه اومد بيرون . از صداي در فهميدم .
پشتم به در اتاق بود . سريع يه اسلايس رو گذاشتم دهنم و مشغول شدم .
م : كوفتت بشه . اون همرو خوردي . هنوز كه يه دقيقه تموم نشده بود نامرد ( نامرد رو همچين گفت از شدت خنده غذا پريد تو گلوم )
م : كامي . كامي ؟ چي شدي ؟ واي خدا مرگم بده .
يه ليوان آب گرفتم دستم و خوردم . مريم هم پشتم وايساده بود و داشت با مشت ميزد پشتم .
ك : بسه بابا . استخوانهام رو شكستي . بيا بشين .
م : نميخوام همش رو دهني كردي حالا ميگي بيا غذا بخور .
ك : برو گذاشتم رو صندلي زير ميز . بردار . من تك خور نيستم .
م : ميدونستم پسر عمم تك خور نيست . ولي خيلي ديوونه اس . چون حتي بلد نيست دل من و اسير كنه اونوقت توقع داره دل يه گرگ رو بدست بياره .
ك : جون مريم بيخيال . بيا بشين مثل يه دختر خوب غذات رو بخور . ولش كن بذار ص هر بلايي ميخواد سر من در بياره . بيخيال .
م : خودت خواستيها . من ديگه از اين به بعد اصلا راجع به ص هيچ صحبتي نميكنم . ولي بعدا حتي دوست ندارم درد دلت رو گوش كنم .
ك : ايول دختر خوب . بارك ا...
مريم نشست پشت ميز و مشغول شد . يه لحظه زد به سرم يه پيك ويسكي بريزم و با غذام بخورم . بلند شدم و يه ليوان برداشتم و رفتم سر يخچال . ليوان رو نصف پر كردم و با نوشابه اومدم سر ميز .
م : كامي جان ؟
ك : جانم ؟
م : براي من هم ميريزي ؟
ك :چشم دايي روشن . سيگار كه ميكشي . مشروب هم ميخواي . از فردا سينما هم برو .
مرده بود از خنده . قهقهه ميزد .
م : خيلي مسخره اي . مگه من چمه ؟
ك : چت نيست . تويي كه به سيگار كشيدن من گير ميدادي يه ربع پيش سيگار گوشه لبت بود . تويي كه تا حالا لب به مشروب نزدي الان مشروب ميخواي . ديگه چيكارا ياد گرفتي اين چند وقته بگو ما هم ياد بگيريم . از كي ياد گرفتي بچه پر رو اين كارارو ؟
م : از افشين جونم .
ك : گه خورده پسره بچه قرتي . غلط كرده .
م : كامي . تو خودت هم از اين كارا ميكني . چرا به اون فحش ميدي ؟
ك : من تا حالا به كسي سيگار تعارف كردم يا مشروب تعارف كردم .؟
م : خوب نه .
ك : پس غلط كرده بهت اين كاررو ياد داده .
م : از يه نظر تو راست ميگي . ولي اگه من خودم خواسته باشم چي ؟
ك : تو چشاي من نگاه كن ببينم . خودت خواستي ؟
هي ميخواست نگاهش رو از نگاهم بدزده ولي نميذاشتم .
ك : من منتظر جوابم . فقط راستش رو بگو .
يه بغض تو گلوش پيچيد . يه كم چشاش خيس شد. ميدونست دروغ بگه ميفهمم .
م : نه . خودم نخواستم . ولي اون هم مجبورم نكرده .
ك : من به خاطر خودت ميگم مريمم . قربونت برم . با خودت اين كارا رو نكن . تازه اگر هم هوس همچين كاري رو كرده بودي ميومدي پيش خودم . نه پيش يه پسر غريبه كه معلوم نيست وقتي مست كردي چه بلايي ميخواد سرت بياره .
خيسي چشاش بيشتر شد . حس كردم كه با اين طرز حرف زدنم ناراحت شده . بايد از دلش در مياوردم .
رفتم سر يخچال .
ك : خوب . چقدر بريزم برات ؟
م : نميخوام كامي جان . منصرف شدم .
ك : لوس نكن خودت رو . ميريزم برات هر چقدر دوست داشتي بخور . باشه ؟
م : باشه .
براش يه كم ريختم تو ليوان و آوردم سر ميز . دادم بهش .
ك : چند بار خوردي تا حالا .
م : الان رو هم حساب كنم دفعه هشتمم هستش .
ك : اوكي . بخور نوش جونت .
م : مرسي . كامي كه اينقدر روي من متعصبي . ولي بدون كه من هم نسبت به تو تعصب دارم .
ك : ميدونم دختر خوب . ولي من با تو فرق ميكنم . تو اگر برات اتفاقي بيافته شايد غير قابل برگشت باشه . ولي من يه پسرم . شايد اغلب اتفاقها فقط برام يه كم دردسر درست كنه . اين رو درك كن .
م : درك ميكنم . خوب هم درك ميكنم .
ك : حالا بخور كه سرد شد.
بدون هيچ حرفي غذامون رو ميخورديم و همديگرو نگاه ميكرديم . ليوانم خالي شد . بلند شدم پرش كردم .
م : كامي جان . به منم ميدي ؟
شيشه رو آوردم گذاشتم سر ميز . براش دوباره ريختم .
م : كامي ؟
ك : جانم ؟
م : ميشه اجازه بدي بخورم تا مست شم . ؟
ك : تا حدي كه خرابكاري نكني ايراد نداره . ولي براي چي ميخواي مست بشي . ؟ خوشحالي يا غمگيني ؟
م : دلم گرفته كامي . ميخوام باهات درددل كنم . ميخوام مست كنم برات حرف بزنم .
ك : باشه عزيز . بخور . ولي هر جا كه فكر كردي بستته ديگه نخور .
م : چشم .
ك : بي بلا .
شام رو خورديم . آثار مستي تو صورت مريم مشهود بود . تو حال خودش بود . من هم يه كم داغ كرده بودم . به قول ابي رفيقم دو لاين بالا بودم .
ظرفها رو جمع كردم و يه دستي به آشپزخونه كشيدم . مريم هم رفت تو حال نشست روي مبل . من هم به درخواست مريم يه سي دي از فرامرز اصلاني گذاشتم .
يه ديواره ، يه ديواره ، يه ديواره
يه ديوار كه پشتش هيچ چي نداره
............
نشستم كنار مريم . سيگارم رو روشن كردم و كام زدم . يه نگاه بهم كرد .
ك : چيه ؟
م : ميشه من هم بكشم ؟
ك : دوست داري بكش . ولي در كل چيز خوبي نيست .
م : ميدونم . ولي الان ميچسبه .
براش يدونه روشن كردم و دادم بهش . داشت كام ميزد به سيگار ولي من متوجه اون لبهاي زيباش بودم كه به دور فيلتر سيگار چسبيده بود چقدر دوست داشتم لبهاش رو . لبهايي سكسي كه با رژ صورتي كم رنگ قشنگترهم شده بود . قيافش خيلي ناز شده بود . از شدت مستي گونه هاش گل انداخته بود و چشايه قشنگش صد چندان قشنگتر شده بود . به قول قديميها چشاش شهلا شده بود . رنگ چشاش زيتوني بود وقتي يه نوري توش بازتاب پيدا ميكرد . تلالو رنگ رو ميشد تو چشاش ديد.
خداي من من چقدر مريم رو ناديده گرفته بودم . چقدر زيبا شده بود تو اين مدتي كه من با ص دوشت شده بودم و از مريم دور بودم .
قيا فش به طرز قابل قبولي لوند شده بود و دل هر پسري رو ميتونست بلرزونه . ميتونست با نگاهش هر پسري رو به زانو در بياره و يوق بردگي رو بر گردنش بندازه . و من افتخار ميكردم كه اين فرشته معصوم الان در كناره منه و من رو دوست داره .
با صداي مريم به خودم اومدم .
م : كامي ؟
ك : جانم ؟
م : به چي زل زدي ؟
ك : به تو عزيزم . به تو .
م : كامي ميدونستي وقتي مستي چشات خيلي نافذ تر و قشنگتر ميشن ؟
ك : نه .
م : اون برق تكبر و غرورت كه تو چشاته تبديل ميشه به يه برق محبت . آدم دلش ميخواد تو چشات غرق بشه .
ك : نگو از اين حرفها . پر رو ميشم به خدا .
م : كامي خيلي دلم گرفته . خيلي خوشحالم كه الان پيشتم .
ك : خوب بگو ببينم چي ميخواستي بگي ؟
م : بريم تو اتاق دراز بكشيم با خيال راحت برات تعريف كنم .
ضبط رو خاموش كردم و رفتيم تو اتاق و روي تخت دراز كشيديم .
مريم سرش رو گذاشت رو دست چپم و آروم گرفت.
ك : خوب . بگو . من گوشم با توئه عزيز .
م : كامي فقط بايد يه قولي بدي . هيچ گونه عكس العمل فيزيكي نبايد انجام بدي .
ك : يعني چي ؟
م : يعني اينكه قشنگ به حرفاي من گوش ميدي و از راه عقل كمكم ميكني نه از راه زور .
ك : تا ببينم چي باشه .
م : نه بايد قول مردونه بدي . قول . ؟
ك : باشه قول .
م : بگو به جون مريم منطقي عمل ميكنم .
ك : باشه . به جون خودت منطقي عمل ميكنم .
م : ارواح خاكه عمه يه بار تو زندگيت منطقي باش .
ك : چشم . حالا ميگي چي شده يا نه .؟
م : كامي جان . من يه كار خيلي بدي كردم . ميترسم بابا م بفهمه .
ك : چي شده . واضح حرف بزن . چيكار كردي ؟
م : تقصير افشون بود . البته من هم مقصر بودم . خودم خواستم .
ك : چيكار كردين شما دوتا احمق ( لحنم عصبي بود . دلم بد جوري شور افتاده بود )
م : كامي تو قول دادي عصبي نشي . اصلا نميگم .
ك : باشه بابا . بگو خودم رو كنترل ميكنم .
م : من و افشين با هم سكس داشتيم . ( يه قطره اشك از گوشه چشمش غلطيد رو دستم . )
ك : تا چه حدي بوده كه اينجور پريشوني ؟
م : كامي جان . منو ببخش . به خدا اصلا نفهميديم چي شد .
ك : گفتم تا چه حدي بوده ؟
م : كا ... كامل . كامي من ديگه دختر نيستم . ( صداي حق حقش فضاي آروم اتاق رو به لرزه در آورد )
ميخواستم از جام بلند شم و اعتراض كنم بهش و سرش يه داد بزنم كه قولم يادم اومد .
اشك از پهناي صورتش سرازير شده بود . دلم طاقت ديدن اشكاش رو نداشت . ولي چي كنم بايد ميذاشتم خودش رو خالي كنه . معلوم بود خيلي وقته كه داره با اين موضوع جدال ميكنه و همه درداش رو ريخته تو خودش .
تو دلم گفتم : خاك بر سرت كامي . اينقدر به ص توجه كردي كه مريم رو فراموش كردي . اصلا نفهميدي كي اين قضيه پيش اومده . ناراحتيش رو هم نديدي كه ازش بپرسي دختر خوب چته ؟ چي شده ناراحتي ؟ چه مرگته ؟ و .......
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
ارسالها: 404
#37
Posted: 30 Aug 2010 01:09
دو روي عشق – قسمت سي و ششم
مستي از سرم پريده بود . بدنم از شدت عصبانيت ميلرزيد .
خدايا يعني چي ؟ چرا مريم احمق اجازه داده بود يه همچين قضيه اي اتفاق بيافته . ؟
اگر دايي ميفهميد سرش و از تنش جدا ميكرد . بايد يه فكري ميكردم . بايد به مريم كمك ميكردم . حالا چه شكلي بايد ميفهميدم .
مريم هنوز داشت گريه ميكرد ولي بيصدا .
بلند شدم رفتم تو آشپزخونه يه قهوه براش درست كردم و يه مقدار كمي هم ويسكي ريختم تو قهوه اش . بايد آرومش ميكردم .
قهوه رو دادم خورد . بهش گفتم : پاشو برو يه دوش بگير بعد ببينيم چيكار ميتونيم بكنيم .
مريم رفت حموم . من هم نشستم و يكم فكر كردم چيكار بايد كرد . به فكرم رسيد به ص زنگ بزنم و باهاش مشورت كنم . ولي ديدم ص از اين موضوع خبر دار نشه بهتره .
به فكر افسانه افتادم . گوشي رو برداشتم و بهش زنگ زدم . زنگ دوم گوشيو برداشت .
ا : بفرماييد ؟
ك : سلام عرض شد .
ا : سلام . شما ؟
ك : ديگه نميشناسي ؟
ا : ا . كامي تويي ؟
ك : نه پس شوهر عممه . ماشالا اينقدر پسر دورو برته كه نميشناسي كي به كيه .
ا : نه به خدا . الان دوست پسر ندارم . باور كن .
ك : باشه بابا باور كردم . تازه داشته باشي به من چه مربوطه ؟
ا : نگو اين حرف رو . شما صاحب اختياريد .
ك : باشه . حالا جاي تعارف كردن گوش كن ببين چي ميگم زنگ زدم يه كم ازت راهنمايي بگيرم .
ا : جانم در خدمتم .
ك : ببين اين حرفهايي كه الان بينمون زده ميشه فقط بينه خودمون ميمونه . هيچ كس نبايد بفهمه . حتي ص . اوكي ؟
ا : خيالت راحت . من دهنم قرصه . بگو ببينم چي هست حالا ؟
ك : والا يكي از رفيقام با دوستش يه كم شلوغ كاري كردن و كار داده دست دختره . ميخواستم ببينم چه ميشه كرد ؟
ا : چي شده حالا . حامله شده دختره ؟
ك : نه بابا . اوپن شده .
ا : خوب دوستت كه الان بايد عشق دنيا رو بكنه .
ك : ببين افسانه الان وقت شوخي نيست . خيلي هم دارم جدي صحبت ميكنم . اگر نميتوني راهنماييم كني بگو با كس ديگه اي در ميون بذارم .
ا : باشه بابا . بايد دختر رو ببرين ريكاورش كنيد .
ك : كجا ؟ تو ميشناسي كسي رو يا نه ؟
ا : من ميشناسم . ولي اول بايد بهم بگي چرا نبايد اين قضيه رو ص بفهمه . ؟ اين اتفاق براي رفيقت افتاده .
ك : داستانش مفصله . بعدا بهت ميگم .
ا : نكنه خودت شيطوني كردي . حالا ميترسي ص بفهمه .
ك : نه عزيزم . من تا وقتي كه ص باشه زير آبي نميرم براش . خيالت راحت .
ا : كامي ؟
ك : جانم ؟
ا : سعي كن زياد توي دوستيت با ديگران صادق نباشي . يه وقت ضربه ميخوريها .
ك : چطور ؟ چيزي شده مگه ؟
ا : نه . ولي در كل گفتم . تو پسر خوبي هستي . دوست ندارم غمت رو ببينم .
ك : اين نظر لطفته دختر خوب . ولي اگر موضوعي هست كه اذيتت ميكنه بهم بگو .
ا : نه عزيز . بيخيال . حالا نميگي قضيه چيه ؟
قضيه مريم رو براش تعريف كردم . خيلي ناراحت شد .
ا : روي من حساب كن . در ضمن خيالت راحت باشه . هيچ بني بشري اين موضوع رو از من نميشنوه .
ك :مرسي . ايشالا جبران كنم .
ا : جبران هم ميكني . مطمئن باش .
ك : اوكي . حتما . الان امري نيست .
ا : نه برو به مريم خانوم برس كه خيلي احتياج داره به محبت . خوش به حالش حد اقل يكي هست براش درد دل كنه . ما كه همينم نداشتيم .
ك : هر وقت دلت گرفت به من بگو . باشه ؟
ا : آره . بايد يه كم باهات درد و دل كنم خالي شم ولي ايشالا سر فرصت .
ك : به هر حال من در خدمتم . فعلا با اجازت رفع زحمت ميكنم .
ا : فعلا باي . خبرش رو هم ميدم بهت .
ك : مرسي . خداحافظ .
گوشيو گذاشتم سر جاش . يه دوري توي اتاق زدم و شروع كردم به فكر كردن . يه سيگار روشن كردم و نشستم جلوي شومينه . تو فكر بودم كه دست مريم رو روي شونم حس كردم .
م : كامي ببخشيد اذيتت كردم .
ك : از اين تعارفها نكن كه خوشم نمياد .
اومد جلوم وايساد . حوله حمام من تنش بود . ولي بندش رو نبسته بود و تقريبا تمام هيكلش از روبرو معلوم بود . موهاي لختش ريخته بودن رويه حوله و يه نماي زيبا از رخش رو به تصوير كشيده بودند .
ك : خودتو بپوشون دختر . سرما ميخوري ها . ( نميخواستم با ديدن اندامش تحريك بشم . دوست نداشتم توي اون شرايط به سكس فكر كنم )
م : چشم . شما امر بفرماييد .
ك :بريم تو اتاق يه دست لباس بدم بپوش .
م : نه همونا رو ميپوشم .
ك : باشه . برو بپوش تا من هم بيام اونجا ببينم چه خبر بوده .
م : چشم .
ك : بي بلا .
مريم رفت تو اتاق خوابم . من هم رفتم توي آشپزخونه و دوتا ليوان نسكافه درست كردم و رفتم پيشش .
لباساش رو پوشيده بود . موهاش رو هم از بالاي كلش كش بسته بود . شده بود عينهو ساموراييها . ميدونست كه من عاشق اين كارشم . داشت آرايش ميكرد .
ك :كم بمال اين آشغال ها رو به سر و صورتت . بابا خداييش همين جوري هم خوشگلي به خدا . تازه الان جايي نميخواي بري كه داري آرايش ميكني .
م : براي تو دارم آرايش ميكنم عزيز . بعدشم اگر اينها آشغاله شما چرا داريد ميفروشيد .؟
ك : براي اينكه دختر ها اگر از گشنگي بميرن هم مهم نيست براشون ولي لوازم آرايش از نون شب هم واجبتره . ( به كسي بي احترامي نشه فقط )
از جلوي آيينه دويد اومد سمتم . دستش رو انداخت پشت گردنم و يه لب ازم گرفت .
م : چشم . هر چي شما بگي .
از گونه اش يه بوس كردم وراهنماييش كردم كه روي تخت بشينه . خودم هم نشستم كنارش . دوباره دستاش قفل شد دور گردنم . يه لب ديگه . با تمام وجودم داشتم مقاومت ميكردم . دوست نداشتم پهلوي خودش فكر كنه كه الان من ته دلم صابون زدم بابت اين قضيه .
ك : مريم جان . خوب بگو ببينم چرا گذاشتي اين جوري بشه . ؟ تو كه دختر عاقلي هستي .
م : به خدا كامي دست خودم نبود . يه نيروي دروني قوي باعث شد كه اون درخواست رو از افشين بكنم .
ك : اون چرا اين كارو كرده . ببينمش گردنش رو خرد ميكنم .
م : نه كامي . ترو خدا به خودت مسلط باش . هر دوتامون مقصر بوديم .
ك : خوب حالا بگو ببينم چطور شد ؟
م : باشه .
پاهاش از تخت آويزون بود . يه تكوني به خودش داد و به صورت چهار زانو نشست روي تخت . من هم مجبور شدم يه كم زاويه ام رو تغيير بدم كه بهش مسلط باشم .
########################
مريم شروع كرد به تعريف ماجرا از سير تا پياز .
تو كه افشين رو ديدي ميدوني كه اين چيزا ازش بر نمياد . يعني اينكه اونقدر مثل امثال تو توي سكس حرفه اي نيست . معموليه .
يه ماه بعد از آشناييمون بود كه بهم گفت خونشون كسي نيست . حوصلش هم سر رفته . بهم پيشنهاد داد بريم بيرون يه دوري با هم بزنيم . من هم قبول كردم . با هم رفتيم يه كم توي خيابونا گشتيم. من ازش پرسيدم كه مادرت اينا كجان . اون هم جواب داد كه رفتن كرج مهموني و امشب هم نميان خونه .
با هم رفتيم توي يه كافي شاپ نشستيم و از هر دري صحبت كرديم . يواش يواش راه افتاديم سمت خونه . من كنجكاو شده بودم كه خونشون رو ببينم . فقط ميدونستم كه توي گيشاست خونشون . ( فكر ديگه اي تو سرم نبود .به غير از اين ) براي همين يه جورايي بحث رو كشوندم به خونشون يكم كه صحبت كرديم افشين بهم گفت : اگر ديرت نميشه . بيا بريم خونمون رو ببينيم . بعدش هم خودم ميرسونمت .
من هم يه كم براش ناز كردم و بعدش قبول كردم . توي يه ماهه گذشته راجع به احساسمون و ديدمون راجع به سكس چند باري حرف زده بوديم .
رسيديم دم در خونشون . در رو باز كرد و راهنماييم كرد داخل خونه . خونه قشنگ و با صفايي داشتن . داخل پذيرايي خونشون كه شديم بهم تعارف كرد كه بشينم . من هم نشستم و افشين هم يه مقدار وسايل براي پذيرايي آورد و نشست روي مبل رو بروم . چند دقيقه اي گذشته بود كه افشين بهم گفت : چرا مانتو روسريت رو در نمياري ؟
من هم گفتم كه ميخوام برم ديگه . راحتم . اومد سمت من و نشست كنارم روي مبل . به چشام زل زد و ازم پرسيد :
ا : مريم . من و تو الان يه ماه هست كه دوستيم و من حس ميكنم كه هنوز يخ بينمون آب نشده و صميمي نشديم با هم .
م : چرا ؟ مگه من برخورد بدي باهات ميكنم . ؟
ا : نه عزيز . نه . فقط نميدونم كه چرا از من دوري ميكني . مثلا الان بهت ميگم مانتوت رو در بيار ميگي ميخوام برم . مگه چقدر طول ميكشه در آوردن و پوشيدنش . ؟
م : آخه پسر خوب . اين كه نشد دليل . شايد من زير مانتوم يه لباس ناجور تنم باشه كه تو نبايد ببينيش .
ا : ا . اگر من نخوام ببينم پس كي بايد ببينه ؟
م : هنوز زوده پسر خوب .
ا : خيلي هم ديره . دوستاي من با يه دختر دوست ميشن به يك هفته نرسيده با دختره سكس ميكنن . اونوقت من هنوز از تو يه لب هم نگرفتم .
م : ببين من با اون دخترها فرق ميكنم . تو هم سعي كن با رفيقات توي اين زمينه فرق كني . باشه ؟
ا : نه . نميتونم . دختري مثل تو در كنارم باشه و من نتونم حتي لمسش كنم . اين خيلي سخته .
م : يعني ميخواي بگي كه با من دوست شدي به خاطر سكس و ....
ا : نه به خدا . منظورم اين نبود . من تو رو با تمام وجودم دوست دارم . باور كن . ولي توي دوستي اين چيزا هم هست قبول كن .
يه كم با هم جدال كرديم و بالاخره به قول خودش خامم كرد و من رو راضي كرد به اين كه يه مقداري روابطم رو گسترش بدم و يه كم اجازه معاشقه بهش بدم . به شرط اينكه زياده روي نكنه . ( راستش خودم هم بدم نميومد يكم باهاش راحت تر باشم . )
با شنيدن اين حرف مثلا ذوق زده شد و از لپم به اين بهانه يه ماچ كرد . من هم بهش گفتم كه خودش رو لوس نكنه . ولي ول كن نبود ديگه . اينقدر باهام حرف زد و رو ي مخم راه رفت تا اين كه من هم تشويق شدم به همراهي باهاش .
اونروز در حد عشق بازي رفتيم جلو . هم اون و هم من راضي بوديم به اين كار . حس بدي نسبت بهش نداشتم . دوست داشتم تا حدودي رابطه داشته باشيم با هم . نه زياد . از خونشون اومديم بيرون و من رو تا يه مسيري رسوند و من هم رفتم سمت خونه . شبش بهت زنگ زدم تا باهات در ميون بزارم . ديدم سرت گرمه ص هستش و باهاش رفتي بيرون . يه جورايي به ص حسوديم شد . داشتم ميديدم كه با ورود ص به زندگيت نقش من داره كمرنگ و كمرنگ تر ميشه . يه كم فكر كردم . تصميم گرفتم كه نيازي كه تو تا اون روز برام بر آورده ميكردي رو بسپارم به دست افشين . اينجوري هم تو با ص بودي وخوش ميگذروندي هم من با افشين كه بهش علاقه داشتم عشق بازي ميكردم .
########################
صحبتش به اينجا كه رسيد بهم اشاره كرد كه نسكافش رو بدم بهش . تو سكوت داشتيم نسكافمون رو ميخورديم و هر كدوممون به يه چيزي فكر ميكرديم .
داشتم به خودم فحش ميدادم كه چرا مريم رو ناديده گرفتم كه بخواد بره محبت رو از توي آغوش يه نفر ديگه تمنا كنه . ولي ص رو مقصر نميدونستم .
ك : خوب بقيش .
########################
چند روزي از اون قضيه گذشته بود . رابطه من و افشين هم نزديكتر و گرمتر شده بود . يه روز جمعه به پيشنهاد افشين رفتيم سمت كردان . اونجا يه باغ داشتن . رفتيم اونجا براي تفريح . ميدونستم كه بريم اونجا افشين دست از سرم برنميداره . راستش خودم هم دلم ميخواست كه اين قضيه اتفاق بيافته و به يه عشق بازي ختم بشه . براي همين به خودم رسيدم و خودم رو آراسته كردم . سر ساعت سر قرار حاضر شد و به سمت باغشون راه افتاديم .وقتي رسيديم يه كم تو باغشون گشتيم و دست در دست هم براي هم شعر زمزمه ميكرديم . گهگاهي هم افشين در گوشم جمله هاي عاشقانه ميگفت . نزديك ظهر بود كه بساط ناهار رو كه افشين آماده كرده بود رو از ماشين در آورديم و مشغول تهيه اش شديم . جوجه كباب بود و مقداري مخلفات در كنارش . وقتي غذا حاضر شد نشستيم سر ميز كه ديدم افشين با خودش مشروب آورده . بهش چيزي نگفتم . دوست نداشتم ناراحتش كنم . ولي در كمال ناباوري ديدم كه براي من هم ريخت و گذاشت جلوم .
بهش گفتم : چيكار ميكني آقا پسر ؟
ا : مشروب ريختم برات . كار بدي كردم ؟
م : كار بد كه نه . ولي من نميخورم .
ا : مگه ميشه . يه بار اومديم بيرون با هم خوش باشيم اونوقت تو نميخواي مشروب بخوري ؟
م : من تا حالا نخوردم از اين چيزا .
ا : تو گفتي و من هم باور كردم . كامرانتون مثل اژدها مشروب ميخوره اونوقت تو ميگي تا حالا نخوردم .
م : كامران ميخوره . به من چه ربطي داره .
ا : يعني تو تا حالا با كامران مشروب نخوردي ؟
م : نه .
ا : يعني تا حالا بهت نگفته كه بخور ؟
م : نه . اون ميگه هر كس دوست داشته باشه خودش ميخوره . نيازي نيست كسي رو تشويق كرد به اين كار .
ا : جدا .
م : آره .
ا : اوكي . حالا بايد از يه جايي شروع كني ديگه . از همين جا شروع كن . خيلي حال ميده .
م : نه نميتونم .
ا : فكر كن كامران بهت تعارف كرده . دست اون رو هم اينجوري رد ميكني ؟ ( با اين حرفش من رو شانتاژ كرد كه اين كار رو بكنم . نقطه ضعفم رو پيدا كرده بود . ميدونست تو يعني همه چيز براي من )
من هم مشروب رو گرفتم از دستش و يه سره رفتم بالا . تا ته معدم رو سوزوند . افشين هم سريع يه تيكه جوجه داد بهم كه پشت سرش بخورم تلخيش از بين بره . از چشام اشك راه افتاده بود . خيلي تلخ بود مزش غريب بود برام . همونجا تو دلم گفتم اين كامران خر چجوري اين كوفتي رو ميخوره و حال ميكنه باهاش .
ا : چطور بود ؟
م : خيلي بد مزه بود .
ا : اولين بارت بوده . چند بار بخوري بهش عادت ميكني . ( در همون حال هم دوباره برام مشروب ريخت )
م : نريز من نميخورم ها .
ا : ديگه ريختم . اين رو هم بخور . ديگه نخور .
ليوانش رو آورد بالا و سلامتي گفت من هم مثل تو يدفعه از دهنم در رفت و گفتم : نووش . بره اونجا كه غم نباشه . بدبخت كپ كرده بود . نميدونست چي بگه . من هم براي اينكه تو خماري بزارمش ليوانم رو رفتم بالا . لامصب دوباره سوختم . دوباره افشين جوجه داد بهم و خوردم . يه چند باري با ترفند و تعريف برام مشروب ريخت . گرم شده بودم . يه حس غريب بهم دست داده بود . نميگم بد بود . چون خيلي هم خوب بود . اونجا بود كه فهميدم امثال تو چرا با مشروب خوردن حال ميكنيد . بعد از ناهار رفتيم تو ساختموني كه توي باغ بود. افشين بغلم كرده بود و من رو به خودش فشار ميداد . شهوت و مستي توي چشاش موج ميزد . چشماش تمنا ميكرد همراهيه من رو و من سر خوش بودم . گرم بودم . از مستي و البته شهوت . دوست داشتم من رو محكم به خودش فشار بده . هوس سكس كرده بودم . فكر ميكردم دارم از تو انتقام ميگيرم . با خودم لج كرده بودم . اين وسط افشين بود كه سودش رو برد .
اولين سكسمون همون روز اتفاق افتاد . اونقدر حشري بودم كه اجازه دادم مثل تو از عقب باهام سكس كنه . خيلي لذت بخش بود . بعد از دو بار سكس توي اونروز بساطمون رو جمع كرديم و به سمت تهران برگشتيم . توي راه افشين بهم سيگار تعارف كرد . با كلي كلنجاربا خودم يه نخ روشن كردم و مثلا شروع كردم به كشيدن. اون هم داشت حال ميكرد كه من رو به راه آورده .
وقتي رسيدم خونه از ترس اينكه بابا اينا چيزي نفهمن رفتم توي اتاقم و به بهانه خسته بودن خلوت كردم با خودم . يواش يواش از كرده خودم پشيمون شده بودم . دلم ميخواست با يكي درد و دل كنم . تنها كسي كه محرم اسرارمه تويي .
زنگ زدم خونت جواب ندادي . به موبايلت زدم . بعد از چند تا بوق برداشتي . صداي نفس نفس زدنت ميو مد . ازت پرسيدم چكار ميكني ؟
گفتي كه ص خونه اته . سريع هم دست به سرم كردي و قطع كردي .
وقتي گوشيو گذاشتم سر جاش به اين نتيجه رسيدم كه خوب كاري كردم . من هم آدمم و حق انتخاب دارم براي خودم . پس از اون روز من هم شدم معشوقه افشين . ديگه هر وقت جايي رديف بود كه ميتونستيم با هم باشيم نه نميگفتم و ميرفتم . افشين هم اين رو به خوبي متوجه شده بود و كمال استفاده رو هم ميكرد . دوست داشتم كه من رو مثل ص دوست داشته باشي . مني كه از وقتي خودمون رو شناختيم در كنار هم بوديم .
########################
خدايه من چي ميشنيدم . از مريمم . پاك ترين دختري كه ميشناختم . بي غل و غش . ساده . مهربون وووووو
فقط به خاطر يه لجبازي كوچيك با من خودش رو سپرده بود به دست يه آدم مادر قهبه كه ازش سوء استفاده بشه .
تو دلم گفتم كه بايد يه درس اخلاق و معرفت به اين آقا افشين بدم . اينجوري نميشه . هنوز نفهميده بودم كه كي مريم اوپن شده . بايد ازش ميپرسيدم .
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
ارسالها: 404
#38
Posted: 30 Aug 2010 01:10
دو روي عشق – قسمت سي و هفتم
خشم سراپا وجودم رو گرفته بود . ولي بايد صبر ميكردم ببينم آخرش چي ميشه . نميخواستم زود قضاوت كنم .
ك : خوب . باقيش رو بگو .
مريم يه آهي كشيد و شروع كرد . غم و ترس رو ميتونستم توي چهره اش بخونم . ميدونست اگر قاطي كنم . يه بلايي سر افشين ميارم .
########################
از اون روز بود كه خودم رو كامل در اختياره افشين قرار دادم و سعي كردم عاشقش بشم و اون هم عاشقم بشه . هر كاري از دستم بر ميومد براش انجام ميدادم . اغلب اوقات تنهاييم صرف افشين ميشد . افشين هم همه رقمه هوامو داشت و مواظبم بود . بيشتر مواقع ، موقع سكس سعي ميكردم تو رو فراموش كنم . ولي چون افشين هيچ وقت نميتونست نيازه بدنم رو بفهمه و بهش پاسخ بده تو ميومدي تو ذهنم و من در خيالم با تو سكس ميكردم . جسمم در اختيار افشين بود ولي روحم در كنار تو . بعد از مدتي مشروب خوردن و سيگار كشيدن برام عادي شد . ميخوردم و ميكشيدم و با مستي حال ميكردم . از خودم بيخود ميشدم . ميدوني وقتي مست ميكردم آروم ميشدم . به همون آرامشي ميرسيدم كه انتظارش رو داشتم . اين قضايا گذشت تا 3 هفته پيش .
يادته بهت گفتم كه با بچه هاي دانشگاه ميخوايم بريم شيراز ؟
دروغ گفته بودم . هم به تو هم به خانوادم . با افشين رفتيم دماوند . باغ دوستش . من و افشين بوديم . دوست افشين و دوست دخترش . قرار بود 3 روز رو اونجا بگذرونيم و به قول معروف عشق و حال كنيم . اول جاده دماوند قرار داشتيم با دوست افشين اسمش نادر بود . اسمه دوست دخترش هم زيبا بود . بچه هاي خوبي بودن . وقتي به هم ملحق شديم حركت كرديم به سمت دماوند . توي راه به افشين گفتم : تو مطمئني كه حضورمون براي اينا باعث ناراحتي نيست . ؟
ا : آره بابا . خيالت راحت . خود نادر دعوتمون كرده .
م : فقط اونجا يه كم مراعات كن . نميخوام اينا راجع به من فكر بد بكنن . باشه ؟
ا : نترس خانومي . خيالت راحت باشه . اينا تو اين قضايا زياد سخت گير نيستن . حتي يه بار نادر جلوي من با زيبا سكس كرده و من تماشا ميكردم .
م : واي . خاك بر سر شون . يه وقت به سرت نزنه از اين كارا بكنيها .
ا : نترس . مگه خرم .
ديگه رسيده بوديم به دماوند . هوا به شدت سرد بود . برف گوشه و كنار به چشم ميخورد . افشين پشت سر نادر ميروند . رسيديم جلوي يه در بزرگ كه در يه باغ بود . نادر پياده شد در رو باز كرد . زيبا نشست پشت فرمون ماشين نادر و ماشين رو برد داخل . پشت سرشون هم ما وارد شديم . يه باغ بزرگ كه با برف پوشيده شده بود . درسته سرد بود ولي جاي قشنگي بود .
رفتيم داخل ساختمون و پسرا سريع بساط آتيش رو به پا كردن تا ساختمون گرم بشه . من و زيبا هم مشغول صحبت شده بوديم .
نادر و افشين لوازمي كه با خودشون آورده بودن رو از ماشينها خالي كردن و آوردن توي ساختمون .
من و زيبا هم كمكشون كرديم تا زودتر تموم بشه كارشون . كارها كه تموم شد . چند تا ساندويچ ژامبون درست كرديم و به عنوان ناهار خورديم . تو اين ميون هم كه زيبا خانوم براي نادر عشوه ميومد و نادر هم گهگداري يه دستي به سر و گوش زيبا ميكشيد . حتي چند بار محكم زد در كون زيبا اونم ميخنديد و بيشتر به نادر ور ميرفت . من يه كم معذب بودم توي اين جمع .افشين متوجه شد و بهشون توضيح داد كه من معذبم . اونا هم يكم خودشون رو جمع و جور كردن . بعد از ناهار اون دوتا كه رفتن تويه يكي از اتاقها و خيلي زود صداشون بلند شد .
به پيشنهاد افشين من رفتم روي كولش و از بالاي پنجره اتاق شروع كردم به ديد زدن . نادر و زيبا لخت مادر زاد بودن و نادر كيرش رو كرده بود تو كس زيبا و با تمام قدرت تلمبه ميزد . ديدن اين صحنه ها حسابي تحريكم كرده بود . زيبا اندام خوش فرمي داشت و نادر هم هيكل تو پري داشت . سكسشون خشن بود نسبتا . احساس كردم كه خودم رو خيس كردم مخصوصا كه افشين هم اون پايين دستش به هر جا كه ميرسيد رو ميماليد . بعد از چند لحظه با كمك افشين اومدم پايين . تشنه سكس بودم . افشين هم اين رو خوب فهميده بود . دستش رو كرد توي شلوارم از بغل شرتم دستش رو به كسم رسوند .
ا : واي دختر چته ؟ چي شده ؟
م : هيچ چي .
ا : تو كه راست ميگي . ( لبش رو گذاشت رو لبم )
تمام اعضاي بدنم تشنه سكس بودن . با افشين رفتيم توي يه اتاق ديگه و مشغول شديم . يه سكس جانانه كرديم و بعدش يه چرت زديم . بعد از ظهر كه از اتاق اومدم بيرون زيبا نشسته بود رو مبل . صدام كرد رفتم پهلوش نشستم .
ز : چطوري خوشگله . خسته نباشيد . حال داد ؟
م : چي حال داد ؟
ز : مياي ما رو ديد ميزني و بعدش ميري با دوست پسرت عشق و حال ميكني . بعد خودت رو ميزني به اون راه .
م : كي گفته ؟
ز : خودم ديدمت شيطون . تازه ايرادي نداره كه . من كه ناراحت نشدم .
م : به هر حال ببخشيد .
ز : نه بابا . راحت باش . تا حالا گروپ سكس داشتي ؟
م : نه .
ز : ميخواي داشته باشي ؟
م : ببين زيبا جان من مثل تو آزاد نيستم . اگر هم سكس ميكنم كامل نيست . من دخترم هنوز .
ز : ا . پس مزه سكس رو هنوز نچشيدي . حيف باشه .
م : مگه چقدر فرق ميكنه ؟
ز : بيشتر از اون چيزي كه فكرش رو بكني .
م : نميدونم چي بگم .
يه كم راجع به سكس از جلو صحبت كرديم و بقيش رو هم راجع به زندگي و اين حرفها .
شب وقتي بساط مشروب پهن شد ميخواستم نخورم ولي به اصرار اون سه نفر خوردم . خيلي هم خوردم . هممون مست بوديم تو لحظه خوش .
ديگه هيچ چي حاليم نبود . زيبا به بهانه گرم بودن تاپش رو در آورد . با يه سوتين و شلوارك نشسته بود . نادر هم كه اصلا اينگار ما اونجا نبوديم داشت باهاش ور ميرفت. من با وجود مستيم ولي خجالت ميكشيدم . بعد از چند لحظه ديدم دست افشين روي سينه هامه و داره ميمالدشون. برگشتم به سمتش و يه نگاهي بهش كردم . نذاشت حرف بزنم لبهامو به دندون گرفت و شروع كرد به خوردن . با دستم هولش دادم عقب و گفتم : افشين مگه نميبيني اينجا آدم هست .
ا : خوب باشه . اونا هم دارن همين كار رو ميكنن .
ز : مريم جونم سخت نگير . اتفاقا اينجوري بيشتر حال ميده .
ن : آره مريمي . به داد افشين برس كه اوضاعش خرابه .( با نگاهش نگاه منو راهنمايي كرد به سمت كير افشين . بد جوري سيخ كرده بود . )
دوست نداشتم به اين كار تن در بدم ميخواستم بلند شم برم تو يكي از اتاقا كه افشين دستم رو گرفت و من رو كشيد به سمت خودش .
ا : بيا خوشگلم . چرا اينا دل ما رو آب بندازن . بيا همين جا حال كنيم روشون رو كم كنيم .
م : نه افشين من نميتونم .
ا : نميتونم نداره . ( اومد و خوابيد روم . ديگه نميتونستم از دستش در برم . با وجود مقاومتي كه ميكردم تاپم رو از تنم در آورد )
صداي تشويق زيبا و نادر بلند شد . آفرين آفرين ميگفتن و افشين رو تشويق ميكردن به ادامه كارش . نميگم بدم ميومد چون داشتم لذت اين حس جديد رو ميبردم ولي يه كم خجالت ميكشيدم .
چند لحظه اي كه گذشت با وجود زبونهايي كه افشين به اندامم ميزد من هم تحريك شدم و خودم رو سپردم به دستش . فهميده بود كه رام شدم بلند شد و سوتينم رو هم در آورد و بازبون و دندوناش افتاد به جون سينه هام . مست بودم . مست مشروب و مست شهوت . هيچ چيز برام مهم نبود ديگه . خجالتم جاش رو داده بود به دريدگي . الان هم باورم نميشه اون شب چه شكلي تونستم جلوي 2 تا غريبه با دوست پسرم سكس كنم . ولي اون حس جديد تشويقم ميكرد به ادامه كار . ديگه به لطف افشين لخت لخت بودم . زيبا هم همينطور . ناله هاش من رو كه دختر بودم تحريك ميكرد واي به حال پسرا . يه كل كلي بين من و زيبا افتاده بود . هر كاري من ميكردم براي افشين اون هم ميكرد . يا برعكس . هر دومون داشتيم توي يه مسابقه نانوشته شركت ميكرديم . مسابقه سكس . ولي بازنده اين مسابقه من بودم .
زماني كه به اوج شهوت رسيديم زيبا پاهاش رو باز كرد و نادر بين پاهاش قرار گرفت و سر كيرش رو سر داد تو كس زيبا . زيبا هم شروع كرد به سرو صدا كردن و همزمان با سينه هاي خودش ور ميرفت . قافيه رو باخته بودم . دلم ميخواست من هم بتونم از جلو سكس كنم . به 2 دليل : 1 _ پوز اون جنده خانوم رو بزنم . 2 _ راه رو توسط افشين باز كنم تا خودم رو در اختيار تو قرار بدم .
نميدوني چه زمانهايي كه من با فكر سكس كامل با تو به خواب رفتم . فكر ميكردم تنها برتري ص نسبت به من همين بود كه تو ميتونستي باهاش سكس كامل داشته باشي . همين . اما ميدونستم اگر از تو بخوام حتما مانعم ميشي .
تو همون لحظه بود كه اون تصميم عجيب رو گرفتم . سر كير افشين رو گرفتم و با سوراخه كسم تنظيمش كردم . بهش فهموندم كه بايد بكنه . برق شادي و ترس رو همزمان تو چشاش ديدم . ولي شادي بيشتر از ترس بود . سر دوراهي بود . بهش گفتم : افشين منو بكن . منو بكن .
ا : آخه تو هنوز دختري .
م : ميگم بكن . زود باش .
ديگه تاخير نكرد و خيلي آروم كيرش رو به كسم فرو ميكرد . درد داشتم . سوزش عجيبي توي تموم تنم به جريان افتاده بود . از درد داد ميكشيدم . زيبا و نادر هم مثل چوب خشك وايساده بودن و نگاهمون ميكردن .
بالاخره تموم شد . آتش شهوتم خاكستر شد و رو به سردي رفت . تازه فهميدم كه چه اشتباهي كردم . بدنم به شدت درد ميكرد . پاهام خشك شده بود . از همه مهمتر قلبم پاره پاره بود . ديگه با چه رويي برگردم خونه . با چه رويي با تو مواجه بشم . از عكس العملت ميترسيدم . الان هم ميترسم . چون حس ميكنم آرامش قبل از طوفانه .
اونشب تاصبح گريه كردم . افشين بي خاصيت هم كه شهوتش خوابيده بود و يه گوشه به خواب رفته بود . اون دوتا هم كه تو بغل هم كز كرده بودن و خرناس ميكشيدن .
كامران . كاش اونجا بودي . دلم براي خودم . بابام . مادرم و تو ميسوخت .
########################
گريه امونش رو بريده بود . باور نميكردم كه رفتار من باعث شده باشه كه مريم اجازه بده بي عصمت بشه ولي به من برسه . چرا ؟
آخه چرا ؟
سرش رو گرفتم روي شونه ام و گذاشتم اشكاش سرازير بشه . نميتونستم تو اون لحظه ملامتش كنم . بايد صبر ميكردم .
داشتم نقشه ميكشيدم كه چه جوري ننه اين افشين رو بگام . بايد يه كاري ميكردم تا آخر عمرش نتونه سرش رو بالا بگيره .
درسته مريم ازش اين رو خواسته بود ولي اون هم نبايد به اين كار تن در ميداد .
هق هق مريم به قلبم خنجر ميزد . سرش رو بوس كردم و دستم رو كردم بين موهاش .
ك : عيبي نداره . يه اشتباهي كردي . ولي درست ميشه .
م : يعني ميخواي بگي كه از دستم ناراحت نيستي ؟
ك : هه . دختر خوب اينقدر عصبانيم كه الان ميتونم زمين و زمان رو به هم بدوزم . ولي به خاطر شرايط روحيه تو فعلا كاري نميكنم و خود خوري ميكنم . حساب اون افشين مادر به خطا رو هم ميذارم كف دستش . اونم به وقتش .
م : كامي . من ازش خواستم اين كار رو بكنه .
ك : اولا تو غلط كردي كه فكر كردي با اين كارت ميتوني دوست داشتنت رو به من ثابت كني . من يه موي گنديدت رو با هزار تا حوري بهشتي عوض نميكنم . دوما من اگر بهت كم توجهي كردم دليل بر اين نميشه كه ص من رو ارضا ميكنه و تو نميتوني . اگر هم با هم سكس ميكرديم فقط صرفا به خاطر همين مسايلي بود كه ازش ميترسيدم و آخرش هم اتفاق افتاد . سوما بر فرض مثال كه تو خواستي اون پسره عوضي چرا خواسته تو رو عملي كرده بايد تاوان اشتباهش رو بده .چهارما اگر فكر ميكني كه من تو رو دوست ندارم بايد بگم كه من عاشقتم . احمق اين رو درك كن .
م : منم عاشقتم كامران . به خدا دوست دارم . خيلي زياد باورت نميشه از جونم بيشتر دوست دارم .
ك : ديوونه من هم دوست دارم . قربونت برم .
م : كاش ميشد با هم عروسي كنيم .
ك : آره . اي كاش ميشد . ولي خودت كه بهتر ميدوني دايي نظرش راجع به من چيه . پس جزوه محالاته .
م : آره ميدونم . ميدونم . هيچ كاري هم نميشه كرد .
خيلي دلم ميخواست اون اتفاق ميافتاد . ولي چه كنم راهي نداشت .دايي من خر خودش رو سوار بود و پياده هم نميشد .
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
ارسالها: 404
#39
Posted: 30 Aug 2010 01:13
دو روي عشق – قسمت سي و هشتم
خیلی اعصابم خورد بود . از مریم جدا شدم و مثل مرغ سربریده توی اتاق میگشتم . مطمئنا اگر افشین اونجا بود با خواهر و مادرش وصلت مبکردم . باید یه بلایی میاوردم سرش اینجوری نمیشد دست روی دست بزارم .
یه نخ سیگار روشن کردم و رفتم توی آشپزخونه . بساط چایی رو ردیف کردم . باید یه کاری میکردم که روی اعصابم مسلط بشم . یه چای ریختم واسه خودم و یه سیگار دیگه هم روشن کردم . مریم از اتاق اومد بیرون . وقتی من رو دید ترجیح داد برگرده داخل اتاق .
یکم که به خودم مسلط شدم برگشتم پیشش . یه غم عجیبی توی چهره اش بود که خیلی اذیتم میکرد. باید بهش دلداری میدادم .
نشستم پهلوش و گرفتمش تو آغوشم . تشویش رو از اندامش میشد حدس زد . میدونست که آرامش قبل از طوفانم .
چند لحظه بعد با یکم من و من کردن ازم پرسید : کامی ؟ میخوای چیکار کنی ؟
ک : خودم میدونم . اونش با من دیگه تو کاری نداشته باش به این کارا .
م : کامی این مسئله مربوط به منه . باید بدونم چیکار میخوای بکنی .
یه نگاه به ساعت روی دیوار انداختم . تقریبا 9.30 بود .
ک : یه زنگ بزن افشین بیاد اینجا .
م : میخوای چیکار کنی ؟ ( از ترس میلرزید . دندوناش رو به هم فشار میداد )
ک : کار خاصی ندارم . میخوام یکم باهاش حرف بزنم .
م : نه . من تو رو خوب میشناسم . میخوای شر به پا کنی .
ک : دیوونه اینجا خونه منه . تو خونه خودم که شر به پا نمیکنم که . تو فقط بگو بیاد میخوام باهاش حرف بزنم فقط .
م : باید قول بدی دعوا راه نندازی . قسم بخور .
ک : به جون خودت که میدونی چقدر دوست دارم و قسم راستم رو سرته باهاش کاری ندارم . میخوام اتمام حجت کنم باهاش .
م : باشه . بذار ببینم میاد یا نه .
ک : نه دیگه نشد . اگر اومد که هیچ . اگر نیومد بهش بفهمون که باید بیاد . وگرنه من میرم پیشش . اونوقت مسئله بغرنج میشه .
مریم گریه اش گرفته بود . با گریه ادامه داد : ای خدا . من چیکار کنم .
ک : کاری که من میگم رو انجام بده همین .
با حالی زار و پریشان رفت به سمت تلفن .
بعد از یک دقیقه اومد توی اتاق .
ک : خوب چی شد ؟
م : هیچ چی . گفت با دوستام بیرونم . نمیتونم بیام .
ک : گه خورده بچه سوسول . مادر به خطا .
رفتم سمت تلفن . زدم روی ردیال .
ا : گفتم که نمیام . باز زنگ زدی که چی بشه ؟
ک : بیخود کردی . اگر تا 10 دم در خونه من نباشی . امشب زندگیت رو به خاکستر تبدیل میکنم . منو خوب میشناسی کاری رو که بگم انجام میدم .
ا : سلام کامران . فکر کردم مریمه .
ک : الان که فهمیدی کیه ؟
ا : آره . فهمیدم .
ک : تا 10 اینجایی . اوکی ؟
ا : اتفاق خاصی افتاده مگه ؟
ک : نه جون تو . میخوایم با هم یکم گپ بزنیم . اشکالی داره مگه ؟
ا : باشه من تا 11 اونجام .
ک : گفتم 10 مثل اینکه نشنیدی . یا خودت رو زدی به خریت .
ا : باشه . سعیم رو میکنم بیام .
ک : تا 10 نیای جلوی در خونتون آتیش به پا میکنم . فهمیدی . ؟
ا : باشه . 10 اونجام .
گوشیو قطع کردم .
افشین پسر خاله سامان یکی از دوستای خوب من بود . مریم رو توی جمع ما دیده بود و بعد از چند بار سر راهش سبز شدن بالاخره با مریم دوست شده بود . روز اول دوستیشون به هر دوشون اخطار های لازم رو داده بودم . باهاش شرط کرده بودم که اگر آسیبی به مریم برسونه خشتکش رو میکشم روی سرش . اونروز زیاد به این تهدید من وقعی نذاشته بود تا اینکه یه بار با ما اومد شمال . اتفاقا توی همون سفر هم اکیپ ما با چند از محلیهای اونجا دعوامون شد و یه کتک کاری حسابی کردیم . بعد از اون قضیه به سامان گفته بود که این کامرانه قاطی میکنه بد جوری کسخل میشه. سامان هم خر فهمش کرده بود که حواسش باشه دست از پا خطا نکنه . یه جورایی حساب میبرد یا احترام بود نمیدونم . ولی حرف من برش داشت براش . ( میدونستم که سر ساعت 10 دم در خونه است . اصلا شکی نداشتم . )
م : کامی ؟
ک : بله ؟
م : یادت باشه قول دادیا .
ک : میدونم . چشم .
م : مرسی .
ک : تشکر نیازی نیست . خوب بعدش چی شد .؟
########################
صبح که از خواب پاشدن . زیبا اومد پیشم و یه کم دلداریم داد . با هام صحبت کرد و من رو مجاب کرد که با این قضیه باید کنار بیام و در ضمن خودم از افشین خواستم که این اتفاق بیافته . پس من هم اندازه افشین مقصرم .
از شدت ترس و دلهره و عصبانیت نفهمیدم کی ظهر شد و بعدش هم عصر .
روز سختی بود . دلمشغولی نداشتم . همش تو فکرم داشتم تحلیل میکردم که اگر بابا اینا بفهمن چه اتفاقی میافته .
بعد از شام من و زیبا رفتیم توی یکی از اتاقها و پسرا هم با هم رفتن توی یه اتاق دیگه و خوابیدیم . البته نصفه شب زیبا رفت بیرون با نادر یه کارایی کرد و برگشت توی اتاق .
حالم از سکس به هم میخورد . از معاشقه . از شهوت . از بوی مرد . از همه چیز . افشین نامردی رو در حقم تموم کرده بود و داشت به ریشم میخندید . چند باری بهم نزدیک شد و لی با برخورد بد من ازم فاصله گرفت . بالاخره روز بازگشتمون فرارسید .
نمیخواستم بشینم توی ماشینش ولی مجبور بودم . راه افتادیم سمت تهران . توی راه افشین سر حرف رو باز کرد و شروع کرد توجیه کردن کارش . بعضی وقتها هم من رو مقصر میدونست که تشویقش کردم به این کار . یواش یواش صحبت به اینجا رسید که ما همدیگرو دوست داریم و میتونیم با هم ازدواج کنیم . و از این دسته خزعبلات . من احمق هم خام شدم و باهاش آشتی کردم . از اون روز تا الان هم دیگه پیگیرش نشده و فقط و فقط هر وقت به سکس احتیاج داره من رو به هر بهانه ای میکشه بیرون و باقیش هم که خودت میدونی .
########################
گر گرفته بودم . انگار مواد مذاب آتشفشان فوجی یاما رو داشتن میریختن رو بدنم . داغ بودم . داغ انتقام . ( نمیدونم تا حالا شده تشنه انتقام از یه نفر باشید یا نه . تا وقتی که زهر خودتون رو نریزید آروم نمیشید . )
ک : آخرین باری که باهاش بودی کی بود ؟
مریم سرش رو انداخت پایین . میترسید توی چشام نگاه کنه .
ک : من منتظر جواب سوالم هستم .
م : دی .. دی .. دیروز .
ک : سکس هم داشتین ؟
با سر علامت آره رو بهم نشون داد .
نفهمیدم چی شد . فقط جای دستم که روی صورتش نقش بسته بود رو دیدم . خودم باورم نمیشد روی مریم دست بلند کنم . اصلا توقع همچین چیزی رو خودم نداشتم چه برسه به مریم . تو شوک بود . چونش میلرزید . اشک تو چشاش منتظر بود که بریزه پایین . یواش یواش اشکش سرازیر شد . بغلش کردم . به خودم فشارش دادم . صدای هق هقش اتاق رو پر کرده بود . چشام خیس اشک بود . دلم میخواست گریه کنم و خودم رو خالی کنم ولی از مریم خجالت میکشیدم . مریم مثل ابر بهار گریه میکرد . بدنش به شدت تکون میخورد .
ک : مریم . منو ببخش . به خدا دست خودم نبود . باور کن .
م : میدونم . کمترین چیزی بود که باید منتظرش میبودم . لیاقت من مرگه کامی .
ک : از این حرفها نزن که خوشم نمیاد . دنیا به آخر نرسیده . همه چیز درست میشه . مطمئن باش .
م : خدا کنه که درست شه . واقعا غیر قابل تحمل شده برام .
ک : تویی که از این قضیه رنج میبری چرا دوباره رفتی تو بغل اون مادر قهبه ؟
م : میترسیدم کامی . به خدا هیچ لذتی نمیبردم از سر اجبار بود .
ک : این و نگو که باور نمیکنم . باشه ؟
هق هقش دوباره بلند شد . با تمام وجودش ناله میکردو اشک میریخت . خیلی دلم براش سوخت . بیچاره مثلا به من پناه آورده بود اونوقت من احمق بد تر از دیگران باهاش برخورد کرده بودم . سرش رو گرفتم بالا و یه بوس از گونش کردم . در گوشش نجوا کردم . : عزیزم . منو ببخش . به خدا دست خودم نبود .
م : عیبی نداره . حقمه . حقمه .
به ساعت نگاه کردم . نزدیک 10 بود . الان دیگه این مادر به خطا پیداش میشد . باید آماده میشدم . باید نسخش رو همونجا میکشیدم .
به مریم گفتم که توی اتاق میمونی و تا من نگفتم بیرون نمیای . حتی اگر دعوامون شد .
م : تو قول دادی . یادت رفته ؟
ک : گفتم حتی اگر ؟ متوجه شدی حالا ؟
م : آره . متوجه شدم .
صدای زنگ در بلند شد . استرس و تشویش به سراغم اومد . باید منطقی برخورد میکردم با این قضیه . چون پای آبروی مریم در میون بود . باید از راهش وارد میشدم .
آیفون رو برداشتم .
ک : بله ؟
س : کامی سامانم در رو باز کن .
ک : این طرفا ؟
س : هوا سرده . درو باز کن به جای سوال پیچ کردن .
ک : تنهایی ؟
س : نه . افشین هم باهامه .
در رو باز کردم و تیز رفتم یه زنگ به رضا زدم گفتم بیاد دم در خونه کارش دارم . اون هم گفت تا یک ربعه دیگه اونجاست .
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
ارسالها: 404
#40
Posted: 30 Aug 2010 01:14
دو روي عشق – قسمت سي و نهم
مریم رو هل دادم توی اتاق و در رو روش قفل کردم . از پشت در بهش گفتم صدات در نمیاد تا من بهت بگم .
در آپارتمان رو باز کردم و سامان و افشین داخل شدند . سامان رو در آغوش کشیدم و روبوسی کردم باهاش .
ک : چطوری پهلوون ؟
س : نوکرتم . بد نیستم . تو خوبی ؟
ک : بد نیستم ولی خوب هم نیستم .
س : آره . از قیافت معلومه .
ک : بیخیال . تو چرا اونجا وایسادی بیا تو دیگه . ( منظورم افشین بود که مثل بچه یتیما وایساده بود جلوی در . )
داخل شدن و در رو بستم . تعارفشون کردم بشینن . خودم هم رفتم آشپزخونه و با سه تا فنجون نسکافه برگشتم .
ک : خوب چه خبر . ؟ راه گم کردی داداش .
س : من که خودت میدونی چقدر گرفتارم . الان هم افشین زنگ زد و یه مقداری از اتفاقی رو که افتاده رو پشت تلفن بهم گفت . دیدم تنها نیاد بهتره .
ک : پس اومدی بالاخواهش . آره ؟
س : این حرفها چیه کامی میزنی . ؟ من غلط بکنم بخوام تو روی تو وایسم . اتفاقا حق رو به تو میدم . فقط اومدم کمک کنم ببینیم چه شکلی میشه این مشکل رو رفع کرد .
ک : اوکی . دور از جونت داداش . خوب آقای افشین خان . من اوایل دوستیتون به هر دو تا تون هشدار دادم . اما مثل اینکه جدی نگرفتید . درسته ؟
بچه لالمونی گرفته بود . نفس هم نمیکشید چه برسه به حرف زدن .
ک : اگر صدای من رو نمیشنوی یه بار دیگه بلند تر تکرار کنم .
با زحمت آب دهنش رو قورت داد و گفت : نه . صداتون به اندازه کافی بلند هست . خوب میشنوم .
ک : پس جواب من رو بده .
ا : چی بگم ؟ شما درست میگی . ولی کاریه که شده . منم مثل سگ پشیمونم .
ک : خوبه پشیمونی که چند بار بعدش هم این کار رو انجام دادید . اگر نبودی تکلیف چی بود ؟
ا : شما به بزرگی خودت ببخش . من همینجوری اعصابم به هم ریخته هست . شما کمکمون کنید .
ک : آخه احمق من چکارم که ببخشم . الان هم اگر دارم دخالت میکنم . فقط به خاطر اینه که فکر نکنی مریم بی کس و کاره و هر کاری دوست داشتی باهاش بکنی و اون هم نتونه به کسی بگه .
ا : الان شما بگو من چیکار کنم . من هم همون کار رو میکنم .
ک : تو قصد ازدواج با مریم رو داری ؟
ا : من آره . ولی شرایطم اجازه نمیده .
ک : یعنی نه درسته ؟
ا : آره . همچین چیزی .
ک : با اجازت سامان جان شرمنده . ( یه چک افسری مشتی خوابوندم تو گوشش . )
سامان که کپ کرد . با شناختی که از من داشت میدونست اگر بخواد دخالت کنه مسئله بیشتر بیخ پیدا میکنه .
دست افشین رو صورتش بود و داشت جای چک رو میمالید .
ک : میدونم الان دوست داری پاشی یقه من رو بگیری و تلافیه چکی که خوردی رو در بیاری . فقط بدون این رو زدم تو گوشت . تا از این به بعد به هیچ دختری برای اینکه خرش کنی قول ازدواج ندی . شیر فهم شدی ؟
ا : بله . ولی شما نقش مریم رو توی این ماجرا فراموش کردی مثل اینکه .
ک : نه . اتفاقا لنگه همین چک رو مریم خانوم هم نوش جان کردن . فعلا تو تعدا د مساوی هستید .
س : خوب کامی حالا باید چیکار بکنیم . با زدن این دوتا الاغ که چیزی به سر جای اولش بر نمیگرده .
ک : من هم نظرم همینه . بهترین راه اینه که مریم ریکاور بشه . و افشین هم باید کمک کنه . همین .
ا : من چه کمکی از دستم بر میاد ؟
ک : بگرد یه دکتر خوب پیدا کن . همین .
ا : دکتر از کجا پیدا کنم من . ؟
نزدیک بود دستم دوباره صورتش رو نوازش کنه . ولی جلوی خودم رو نگه داشتم .
ک : اون زمانی که داشتی از زور شهوت با آبروی یه دختر بازی میکردی فکر اینجاش هم میکردی . اوکی . ؟
ا : من نیستم . شرمنده آقا کامران .
س : گه خوردی نیستی . میخوای آبروی من رو ببری . ؟
ک : ولش کن سامان . بذار بره . ولی بهش قول میدم . تو هفته آینده یه دکتر پیدا کنه البته نه برای مریم . برای خواهرش . چون اگر همکاری نکنه . همون بلایی که سر مریم آورده سر خواهرش میارم . باور کن که این کار رو میکنم . قسم میخورم .
افشین برگشت سمت من و گفت : تو هیچ گهی نمیتونی بخوری .
ک : گه خوریت رو هم میبینم بچه کونی . سامان این آشغال رو از این جا ببر . بهش هم بفهمون من کاری که بگم رو انجام میدم .
سامان بلند شد و با من خداحافظی کرد و رفتن از خونه بیرون . هنوز یک دقیقه نشده بود که رضا اومد .
ر : سلام داداش . چی شده . عصبی هستی . ؟
ک : بشین برات بگم .
مقداری از داستان رو برای رضا تعریف کردم .
ر : خوب حالا چه کمکی از دست من ساختست . ؟
ک : به شکوفه بگو یه قرار بذاره من خواهر افشین رو ببینم . ( شکوفه دوست دختر رضا بود و با خواهر افشین همدانشگاهی بودن . )
ر : کامی بیخیال . آدم هر کاری که میگه رو که انجام نمیده .
ک : تو که منو خوب میشناسی . میدونی که به دو چیز دیگران نظر ندارم . یکی ناموسشونه . یکی پولشون . پس خیالت راحت باشه .
ر : بهم میگی میخوای چیکار کنی ؟
ک : بعدا میفهمی . هر وقت زمانش رسید .
ر : باشه . من امشب با شکوفه صحبت میکنم . بهش میگم که یکی از دوستام میخواد با آزیتا دوست بشه .
ک : آره . فکر خوبیه . شما دوتا فقط آزیتا رو بیارید پیش من . باقیش با من .
ر : باشه چشم . الان کاری نداری من برم ؟
ک : برو به زندگیت برس . خبرش هم به من بده .
ر : چشم .
رضا هم رفت . در اتاق رو باز کردم . مریم اومد بیرون .
م : کامی میخوای چیکار کنی ؟ این کارا چه معنی میده ؟
ک : نترس کار بدی نمیکنم . فقط میخوام افشین رو به گه خوردن بندازم .
م : نکنه تهدیدت رو اجرا کنی ؟
ک : نه . مگه من مثل اون جاکش نامردم .؟
م : مرسی کامی .مرسی .
ک : حالا هم اگر کاری نداری برو توی اتاق و بگیر بخواب . من هم همینجا میخوابم .
م : مگه پهلوی من نمیخوابی ؟
ک : فعلا نه . تا زمانی که قضیه ات تموم بشه .
م : یعنی حتی یه بار هم نمیخوای ؟
ک : مریم داری کاری میکنی بهت شک کنما . دختر این حرفا چیه که میزنی . ؟ افشین راست میگفت تو هم به اندازه اون مقصر بودی .
م : من منظورم چیز دیگه ای بود .
ک : هر چی که بود . فرقی نمیکنه برای من .
م : حداقل بیا یه کوچولو برام نی بزن . این کار رو که میکنی ؟
ک : باشه . برو . من هم یه سیگار میکشم میام .
مریم رفت توی اتاق . من هم یه نخ سیگار برداشتم و روشن کردم .
با اینکه از این قضیه خیلی ناراحت بودم ولی یه نیرویی من رو به سمت مریم سوق میداد . تشویقم میکرد که باهاش هم خوابگی کنم و لذتش رو با مریم تقسیم کنم . ولی درونم ولوله ای به پا بود . آشوب و تشویش سراسر وجودم رو گرفته بود . داشتم با ضمیر خودم میجنگیدم . مریم الان دیگه یه چینی ترک خورده بود که اگر بهش دست میزدی بیشتر ترک میخورد . و من از این میترسیدم که از این کار لذت ببره . معلوم نبود دیگه میشه کنترلش کرد یا نه ؟
سیگارم رو توی جاسیگاری خاموش کردم و رفتم داخل اتاق . برق خاموش بود و مریم روی تخت دراز کشیده بود و پتو رو دور خودش پیچیده بود .
میخواستم چراغ رو روشن کنم که مریم بهم گفت توی تاریکی بهتره . من هم رفتم سراغ نیم . از کاورش در آوردم و اومدم نشستم لبه تخت . پای راستم رو انداختم روی پای چپم و یه نفس چاق کردم و شروع کردم . میتونم بگم وقتی نی میزدم تمام سلولهای بدنم کمکم میکردن. با تمام وجودم نی میزدم . چون برای دل خودم میزدم . صدای سوز نی توی خونه میچرخید و روح ادم رو به تسخیر در میاورد . در همون زمان هم یاد گذشته ها افتادم . چرا باید الان این اتفاق بیافته . زمانی که من به ص دل بستم . مریم میاد به خاطر رسیدن به من همچین کاری رو میکنه . یه بار از خانواده مریم خواستگاری کرده بودمش . ولی باباش به خاطر کدورتی که با بابای من داشت مخالفت کرد و نذاشت ما دوتا به هم برسیم . من هم همون موقع مریم رو به عنوان دختر داییم و یه پارتنر سکس دوست داشتم و میشه گفت میپرستیدمش . حالا که من به ص علاقه مند شدم و شاید بخوام باهاش ازدواج کنم . مریم پرده از یک عشق خاک خورده و لی آتشین بر میداره که تمام وجودم رو میلرزونه .
با تمام احساس نی میزدم . اشک از گوشه چشمم سرازیر شده بود . اشکی که نه به خاطر خودم بلکه به خاطر معصومیت از دست رفته مریم فرو میریخت . اشکی داغ و آتشین .
مریم هم ناله میکرد و اشک میریخت . نمیدونم برای چی ولی دعا میکردم من دلش رو نشکسته باشم .
چشمام میسوخت . نفسم به شماره افتاده بود . سوز ساز بیشتر از اونی بود که قلب کوچیک من و مریم بتونه جلوش مقاومت کنه . پس مجبور شدم دست نگه دارم . نباید بیشتر از این جلو میرفتم .
بشنو از نی چون حکایت میکند ............................. از جداییها شکایت میکند
نی رو گذاشتم یه کناری و خودم از اتاق رفتم بیرون . یه ابی به سر و صورتم زدم و مریم رو تنها گذاشتم تا با خودش خلوت کنه .
خودم هم یه پتو اوردم و میخواستم همونجا روی زمین بخوابم که مریم صدام زد .
م : کامی ؟
ک : جانم ؟
م : یک دقیقه میای اینجا .
ک : چی شده ؟
م : بیا . خودت میفهمی .
پاشدم رفتم سمت اتاق .
ک : جانم ؟
م : بیا اینجا بشین کارت دارم .
نشستم لب تخت و نگاش کردم .
م : کامی میخوام بگم میدونم که اشتباه بزرگی مرتکب شدم . ولی فکر میکنم همچین هم بی ثمر نبود .
ک : یعنی چی ؟
م : یعنی اینکه من فهمیدم تو چقدر منو دوست داری .
ک : جدا . ؟ جور دیگه ای هم میشد این رو فهمید .
م : مثلا چه شکلی ؟
ک : از من میخواستی تا بهت ثابت کنم .
م : الان هم میتونی ثابت کنی ؟
ک : که دوست دارم ؟
م : آره ؟
ک : چرا که نه ؟
م : پس برای اینکه ثابت کنی منو دوست داری یکساعت در اختیار من باش .
ک : یعنی چی ؟
م : یعنی هر چی من گفتم قبول کنی .
ک : نه . اونوقت یه کاری میگی که من شاید نمیخوام انجامش بدم .
م : پس حداقل بیا یکم بغلم بخواب . همین .
ک : اوکی . این خطرش کمتره .
رفتم کنارش دراز کشیدم .
م : بیا زیر . نترس نمیخورمت .
پتو رو دادم بالا و رفتم زیرش . تمام وجودم گر گرفت . خدای من مگه میشه یه دختر اینقدر داغ باشه . بدن مریم یه کوره آتیش بود . داغ داغ . لخت مادر زاد زیر پتو بود . از تماس بدنم با بدنش میترسیدم . میترسیدم وسوسه بشم .
تو این خیالها بودم که مریم اومد روم و لبش رو به لبم رسوند . اختیارم دست خودم نبود دیگه قافیه رو باخته بودم . نیروی درونم به نیروی عقلم غلبه کرد . و اون چیزی که ازش گریزان بودم به سرم اومد .
تسلیم در مقابل شهوت .
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند