انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 5 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

دو روي عشق



 
دو روي عشق – قسمت چهلم

با خودم گفته بودم حالا که تسلیم شدم براش سنگ تموم بذارم . تمام توانم رو در اجرای سکس براش پیاده کردم و میدونم که بیشترین لذت رو رو برد . ( بنا به دلایلی این سکس رو نمینویسم . البته شرمنده دوستان خوبم )

صبح که از خواب بیدار شدم . اینگار کوه کنده بودم . شب قبل بیش از حد ورجه وورجه کرده بودیم . حسابی خسته بودم .
یه نگاه به مریم کردم و محو جمالش شدم . خیلی ناز شده بود . خیلی معصوم بود چهره اش . سیر نمیشدم ار نگاه کردنش . مثل یه بچه کوچیک خودش رو جمع کرده بود تو خودش . دوتا کف دستش رو چسبونده بود به هم و گذاشته بود زیر صورتش .

تو دلم گفتم : خدایا . این دختر معصوم رو حفظش کن . به خدا من کثافت اصلا لیاقت ندارم با این فرشته حرف بزنم . چه برسه به اینکه اون بخواد عاشق یه آدم .... مثل من بشه . منی که فکر و ذکرم شده سکس . با ص . افسانه . مریم . شاید هم فردا یه نفر جدید. معلوم نیست چه غلطی میخوام بکنم . دلم میخواد همه کسایی که دورو برم هستن برای من باشن . مگه من کیم . ؟ جز یه آدم جنون سکس . که خودش رو توی زندگیش به چند تا چیز بیشتر آلوده نکرده . کار . سکس . پول تا حدی . مشروب . سیگار و چند تا چیز کوچیک و بزرگ دیگه .

خیلی آروم از تخت اومدم پایین و رفتم سمت حمام . یه دوش گرفتم و صورتم رو هم شیو کردم . زیر دوش با خودم حرف میزدم و خودم رو نصیحت میکردم .

با خودم قرار گذاشتم که چند تا کار رو توی اولویت قرار بدم .

1 – مسئله مریم رو حل کنم و بفرستمش سمت زندگیه خودش . باید قانع میشد که باباش نمیذاره ما به هم برسیم .
2 – بعد از برگشتن از شمال افسانه رو فقط در حد یه دوست بپذیرم . نه یه پارتنر سکسی .
3 – تکلیف ص رو هم باید روشن میکردم که چیکارست توی زندگیه من . یا میخوام باهاش ازدواج کنم که باید گذشتش رو فراموش کنم . یا اینکه فقط به عنوان یه دوست و یه پارتنر سکس بهش نگاه کنم . اونوقت نباید ریز بشم توی کاراش و فضولی کنم تو زندگیش . که هر دوی این تصمیمها نیاز به مطرح کردن با خود ص داشت .

اولویت اولم مسئله مریم بود که باید حل میشد .

از حمام اومدم بیرون و بعد از خشک کردن خودم و پوشیدن لباسام رفتم توی آشپزخونه برای تدارک صبحانه .
توی سماور آب ریختم و روشنش کردم . در یخچال رو باز کردم . خوراکی توش زیاد بود ولی میل به خوردن هیچ کدومشون رو نداشتم . شال و کلاه کردم و از خونه زدم بیرون . سر خیابونمون یه حلیم فروشی هست که حلیم زعفرانی با عشقی داره . هنوز هم هست . 1 کیلو حلیم و یه نون بربری داغ و خشخاشی گرفتم و رفتم سمت خونه . توی راه داشتم واسه افشین یه نقشه حساب شده میریختم تا دهنش رو آسفالت کنم . بالاخره تمام و کمال نقشه توی سرم نقش بست . ( یاد اون کارتونه افتادم که یارو فکرش خبیص بود . توی مغزش رو نشون دادن چند تا خفاش داشتن تو کلش پرواز میکردن ) خودم خنده ام گرفته بود . یه جورایی چت زده بودم . اگر نقشم میگرفت آقا افشینمون قاتی باقالیا بود .

رسیدم دم در خونه . میخواستم در رو باز کنم برم داخل که عمو ( تیمسار ) اومد بیرون .

ک : سلام عمو جان .
ت : سلام به روی ماهت پسرم . چه عجب سحر خیز شدی ؟
ک : عمو جان من که هر روز با کله پزا میرم سر کار با مطربا میام خونه .
ت : آره . اگر این ضعیفه ها دورو برت نباشن اینجوریه . ولی اگر باشن که نه . ( یه لبخند قشنگ هم تحویلم داد)
ک : عمو جان همین ضعیفه هان که باعث میشن آدم با طراوت بمونه و خوب کار کنه .
ت : تو هم مثل باباتی . تو زبون کم نمیارید که . ( یه دستی از روی مهربونی زد روی شونم )
ک : ما در مقابل شما درس پس میدیم قربان .
ت : برو بچه جون حلیمت سرد شد .
ک : آخ آخ یادم رفت تعارف کنم بهتون . به خدا شرمنده . بفرمایید .
ت : نوش جان . گوارای وجود . کاری نداری فعلا ؟
ک : نه عمو جان به سلامت .
ت : خداحافظ .
ک : خداحافظ .

داخل شدم و در رو هم بستم . در آپارتمان رو آروم باز کردم و رفتم داخل . بندو بساط رو گذاشتم توی آشپزخونه . نون رو هم پیچیدم لای سفره . آب جوش اومده بود چایی رو دم کردم و رفتم سمت اتاق . مریم هنوز خواب بود . نشستم لبه تخت و آروم آروم شروع کردم با موهاش بازی کردن . یواش یواش چشاش رو باز کردو من رو نگاه میکرد . از رفتارش معلوم بود دوست داره نازش رو بکشم . دستم رو رسوندم به صورت زیباش و شروع کردم به نوازش .
ک : عزیز بیدار نمیشی ؟
م : نه .
ک : پاشو عزیز. صبحانه حاضره . سرد میشه .
م : نمیخورم . ( با لحن کودکانه حرف میزد )
ک : پاشو نی نی . از دیشب هم سرپات نگرفتم . میترسم جات رو خیس کرده باشی .

انگار برق سه فاز بهش وصل کرده باشن . مثل فنر از جاش پرید .

م : خاک بر سرت کنن که بلد نیستی بیشتر از دو جمله ناز ادم و بکشی . انگشتت رو میکنی توی ذوق آدم . همش میزنی .
در حالی که میخندیدم . نگاش میکردم و لذت میبردم .
ک : خوب پاشو دیگه . خودت رو نباید برای من لوس کنی که .
م : مگه ساعت چنده اینقدر شلوغش کردی ؟
ک : اونجا هست دیگه . نکنه بلد نیستی بخونی منتظری من برات ترجمه اش کنم .
م : نخیر اقای باسواد . خودم سواد دارم . اخه فکر کردم این ساعت خوابیده .

برگشتم به ساعت نگاه کردم . تازه 30 : 6 بود .

ک : نه بابا . درست داره کار میکنه .
م : کامی میکشمت . آخه الان وقته بیدار شدنه . من دارم از خستگی میمیرم .
ک : پاشو جمع کن بابا . صبحانه رو بخور بعدا اگر خواستی بگیر بخواب . اوکی ؟
م : حالا چی داریم برای صبحانه ؟
ک : نون . کره . پنیر . مربا .
م : مسخره کدومشون سرد میشه که تو هی میگی سرد شد سرد شد . ( به حالت حمله دنبالم کرد من هم در رفتم توی آشپزخونه )

با دیدن حلیم وایساد .
م : وای کامی میدونی چند وقته هوس حلیم کردم . دستت درد نکنه .
ک : بیخود کردی . مگه خودت ناموسی ؟ این صبحانه منه . تو باید کره پنیر بخوری .
م : بیخود بیخود . حالا که اینطور شد . همش رو خودم میخورم .
ک : سیر نشدی چیز دیگه هم دارم بدم بخوریا .
م : خیلی بیشعوری کامی .
ک : چرا فحش میدی . تو منحرفی خوب . من منظورم مواد غذایی دیگه ای بود .

داشت میشست پشت میز که بهش گفتم : هوی . بابات یادت نداده قبل از اینکه بشینی سر سفره دست و روت رو بشوری ؟
م : نه . میخوام خوردم برم بگیرم بخوابم . خواب از سرم میپره .
ک : مگه خیال نداری بری خونتون ؟
م : نه . امشب هم اینجا هستم . ظهر کلاس دارم میرم و بر میگردم اینجا .
ک : مگه اینجا کاروانسرای باب همایونه . ؟
م : نخیر . خونه عشقمه . به تو هم ربطی نداره .

نمیخواستم حالش رو خراب کنم . پس بهش چیزی بابت اینکه به من نگه عشق و از این حرفها نزدم .

روغن داغ کردم و آوردم ریختم روی حلیم و قشنگ همش زدم . برای مریم یه ظرف کشیدم گذاشتم جلوش . ظرف خود حلیم رو هم گذاشتم جلوی خودم و شروع کردیم به خوردن . تموم که شد بلند شدم 2 تا چایی ریختم و آوردم سر میز .

م : میگم کامی . خوش به حال اون کسی که زن تو میشه .
ک : چطور مگه ؟
م : هیچ چی . همه کارای خونه رو بلدی انجام بدی . اون هم استراحت میکنه .
ک : آره جون خودت . الان هم اگر این کارارو میکنم برات به ازاش باید امروز یه دستی به خونه بکشی . فکر کردی من مجانی به کسی غذا میدم .
م : نخواستیم بابا . من الان میرم خونه خودمون . اونجا حداقل به اندازه غذایی که میدن بیگاری میکشن . تو یه کاسه حلیم دادی به من . حالا توقع داری خونه به این گندگی رو تمیز کنم . مگه من نوکرتم ؟
ک : نه عزیزم . نوکر چیه . ؟ دیگه از این حرفها نزن . شما کنیز این خونه ای .
م : دیگه باید بزنمت . پر رو شدی به خدا .
ک : بیخیال حالا . هی میگه میزنم میزنم . اینگار بچه گیر آورده . بشین بینیم بابا .

چایی رو خوردیم و با کمک هم یه کم به سر و وضع آشپزخونه رسیدیم . من هم یواش یواش حاضر شدم که برم سر کار .

م : کامی من تا ساعت 3 کلاس دارم . بعدش میام خونه که حوصلم سر میره.
ک : یه دستی به خونه بکش . من هم سعی میکنم زود بیام خونه باشه . ؟
م :باشه . ببینم چی میشه .

یه ماچش کردم و از خونه زدم بیرون و راه افتادم سمت مغازه . امروز سوای کارای مغازه باید پیگیر کارای مریم هم میشدم .

خدا به خیر بگذرونه .
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
     
  

 
دو روي عشق – قسمت چهل و یکم


رسیدم دم در مغازه . یه بسم ا... گفتم و در مغازه رو باز کردم و داخل شدم . چه روزی بود . برف که اومده بود . سرد هم بود تازه شنبه گشاده هم بود چه شود امروز؟

اول از همه یه زنگ به ص زدم و حالش رو پرسیدم . سر کار بود قرار شد خودش بهم زنگ بزنه .

یکم به ویترین ور رفتم و بعد ش هم یکم با همسایه ها زدیم تو سر و کول هم . خسته شدم برگشتم تو مغازه و یکم به نقشه هایی که تو مغزم بود فکر کردم و یه کم تصحیحشون کردم .

گوشیو برداشتم و زنگ زدم به افسانه .

ا : بفرمایید . ؟
ک : ممنونم . صرف شده . ( دستم جلوی دهنم بود )
ا : الو . شما ؟
ک : شما ؟
ا : شما زنگ زدین . شما کی هستین . ؟
ک : من پسر خاله بهروز پیرپکاجکی هستم . ( این کلیپ scary movie دوبله هه تازه اومده بود و رو بورس بود . )
ا : ا . کامی مسخره . نزدیک بود فحشت بدما .
ک : از بس خنگی . مگه تلفنهای منو نداری تو ؟
ا : نه بابا . من شماره ای از تو نداشتم که تا دیشب از خونه زنگ زدی من یاد گرفتم .
ک : سیوش نکردی که ؟
ا : چرا اتفاقا . نباید سیو میکردم ؟
ک : نه .
ا : خوب پاکش میکنم . ( با ناراحتی )
ک : آره پاکش کن . بعدا خودم بهت میدم .
ا : خیلی مسخره ای به خدا .

یه کم دیگه سربه سرش گذاشتم و بعدش هم سراغ ماموریتی که بهش داداه بودم رو گرفتم . گفت که تا بعد از ظهر بهم خبرش رو میده . بعدش هم با هم خداحافظی کردیم .

گوشیو که قطع کردم یادم افتاد که هنوز ناهار نخوردم .

زنگ زدم ناهار آوردن . خوردم و دوباره بیکاری اذیتم کرد .

رضا رو گرفتم .

ر : به داداش داشتم میگرفتمت .
ک : اول سلام . دوم مگه سگی که این و اون رو میگیری ؟
ر : شما بخوای سگم میشیم . علیک سلام .
ک : دور از جون داداش . چه خبر . ؟
ر : سلامتی . خبر این که امروز شکوفه آزیتا رو میاره محل ساعت 6 . خوبه دیگه ؟
ک : بهتر از این نمیشه . دمت گرم . بهش که چیزی نگفتین ؟
ر : نه بابا . شکوفه بهش گفته که میخواد با یکی آشناش کنه .
ک : ای ول . این یعنی کار درست .
ر : پس ما 6 محلیم . چیکار بکنیم . ؟
ک : من میرم خونه رو مرتب میکنم تا شما برسید . بیاین خونه من دیگه .
ر : باشه . پس تا 6 بای .
ک : نوکرتم . بای .

گوشیو گذاشتم سر جاش و دو تا دستم رو کوبیدم به هم . یه مشتری پشت ویترین داشت دستگاهها رو نگاه میکرد . از صدای دست زدنم یه تکون مهیب خورد و با یه نگاه عاقل اندر صفیح بهم کرد و رفت . یه نیشخند زدم و بلند شدم . یه کم دورو بر خودم چرخیدم دیدم نه هیچ رقمه امروز کاسب نیستم . باید برم . در مغازه رو بستم و با بچه ها خداحافظی کردم و رفتم سمت خونه .

سر راه یکم بندو بساط خریدم . رسیدم دم در خونه . در رو باز کردم و داخل شدم . داشتم با خودم سوت میزدم و آواز میخوندم که یدفعه یه صدایی اومد .

بایدم شاد باشی شازده پسر . ( کرک و پرم ریخت .) برگشتم سمت صدا مریم بود .( اصلا یادم نبود مریم الان تو خونه است )

ک : بمیری که نزدیک بود منو بکشی .
م : خودت بمیری بچه پررو . عوض تشکرته دیگه .
یه نگاه به خونه انداختم مثل دسته گل شده بود .
ک : مرسی . ممنونم . اما آدم وظیفه اش رو انجام میده که توقع تشکر نداره .
م : خوبه خوبه . مگه من نوکرتم . ؟
ک : بازم گفت . قبلا هم گفتم که شما کنیزی . نوکر نیستی .
م : حیف که خسته ام و حوصله ندارم وگرنه میدونستم چیکارت کنم .
ک : باشه بابا . من تسلیم . حالا جدا خسته نباشی .
م : سلامت باشی . چرا اینقدر زود اومدی ؟
ک : حوصله نداشتم . تازه مهمون هم دارم .
م : کیه مهمونت ؟
ک : آزیتا . خواهر افشین .
م : نه ؟
ک : آره . چه عیبی داره ؟
م : کامی میخوای چیکار کنی دختر مردمو .؟
ک : کاریش ندارم . میخوام بهش پیشنهاد دوستی بدم .
م : جون کامران بیخیال شو . آزیتا رو جای افشین مجازاتش نکنی . من افشین رو واگذار کردم به خدا . خدا خودش حقش رو میده بهش .
ک : من با آزیتا کاری ندارم . تو هم بشین ببین که چوب خدا دست منه . کاریت نباشه .
م : خدا کنه تصمیم درستی گرفته باشی .
ک : مطمئن باش . منو که میشناسی ؟
م : همون چون میشناسمت میترسم .
ک : حالا میبینی . من برم یه چرت بزنم . تو هم به کارات برس .
م : منو باش . گفتم الان میگه تو برو استراحت کن من خودم باقیه کارا رو انجام میدم .
ک : زهی خیال باطل .


رفتم تو اتاقم و با همون لباسام دراز شدم رو تخت .
تا حالا آزیتا رو ندیده بودم . ولی میدونستم که دختر خوبیه بر خلاف داداشش .
تو همون حال که داشتم فکر میکردم بهش چی میخوام بگم خوابم برد . نفهمیدم چقدر گذشت که با تکونهای مریم بیدار شدم .

م : کامی پاشو . تلفن زنگ میخوره .

گوشیو گرفتم و جواب دادم .
ک : بله .
ص : خوابی ؟
ک : آره یه کوچولو . چطور ؟
ص : هیچ چی . کجایی ؟
ک : خونه .
ص : مگه مغازه نبودی ؟
ک : خبری نبود زود اومدم خونه .
ص : اوکی . من هم دارم میرم خونه . گفتم یه زنگی بهت بزنم . بعد برم .
ک : برو عزیز . مواظب خودت باش . یکم هوشیار شدم زنگ میزنم بهت .
ص : باشه بابایی . دوست دارم .
ک : منم دوست دارم . بای .
ص : بای .

گوشیو که قطع کردم دیدم مریم داره با چشم غره نیگام میکنه .

ک : چیه ؟ آدم ندیدی ؟
م : آدم دیدم . خر آدم نما ندیدم .
ک : خوب حالا دیدی ؟
م : آره .
ک : چطوره ؟
م : بد نیست . فقط یه کم پرروئه .
ک : این که خصلتشه . دیگه .
م : بیخیال کامی اصلا حوصله ندارم .
ک : باشه بابا .

یه نگاه به ساعت کردم 5.15 بود . رفتم حمام و یه دوش گرفتم و اومدم بیرون . یه گشتی تو خونه زدم و یکم هم سر به سر مریم گذاشتم .
توجیهش کردم که فقط میشینه و گوش میده که چه صحبتهایی رد و بدل میشه . اگر هم گریه کنه از خونه میاندازمش بیرون . چون دوست نداشتم جلوی چند تا آدم غریبه بشکنه .

رضا زنگ زد و گفت که توی راه هستن . من و مریم هم یه بار دیگه با هم همه چیز رو چک کردیم. آزیتا و مریم همدیگرو میشناختن و از نزدیک با هم آشنا بودن .

بعد از تقریبا یک ربع زنگ در به صدا در اومد .

در رو باز کردم و رضا و شکوفه و آزیتا داخل شدن . من با رضا روبوسی کردم و به دخترها خوش امد گفتم . دختر ها هم که چسبیدن به هم و خاله زنک بازی شروع شد . خوبه که همدیگرو یه کم میشناختن .

همه رو تعارف کردم داخل پذیرایی . مریم هم رفت توی آشپزخونه تا وسایل پذیرایی رو بیاره . شکوفه هم رفت کمکش .

آزیتا روبروی من نشسته بود . یه نگاه خریدارانه بهش کردم . ( کاش به کسی قول نداده بودم که باهاش کاری ندارم .) قیافه اش معمولی بود ولی هیکل بیستی داشت . خوراک سکس بود . (مثلا به خودم قول داده بودم که هر کسی رو به چشم سکس نگاه نکنم ولی دست خودم نبود )

قدش تقربا 165 بود . بدنش خیلی خوش فرم بود .. مخصوصا سینه هاش که آدم رو یاد پهلوون های قدیم میانداخت که زنجیر میپیچیدن دور خودشون با یه فشار پاره میکردن . سینه های آزیتا هم داشتن لباساش رو جر میدادن . یه کم موذب نشسته بود زیاد راحت نبود . میدونستم که با دیدن مریم تو خونه من یه چند تا علامت سوال تو مغزش به وجود اومده . برای همین زیاد چیزی نگفتم تا یه کم فکرش مشغول بمونه .

مریم و شکوفه اومدن . چایی و شیرینی و میوه رو چیدن روی میز و بعد از چند تا تعارف رد وبدل کردن نشستن .

ک : خوب . خوش اومدین . صفای قدمتون . بفرمایید از خودتون پذیرایی کنید .

یه کم سر و کولشون زدم تا جو یه کمکی از حالت رسمی در بیاد .رو کردم به آزیتا و شروع کردم .

ک : خوب آزیتا خانوم خوش اومدین . کلبه حقیر ما رو گرم کردید با وجودتون .
آ : ممنونم . آقا کامران . خواهش میکنم .
ک : میدونم که یه چند تا سوال برات پیش اومده که وظیفه خودم میدونم جوابشون رو بدم .
آ : بله . ممنون میشم که این کار رو انجام بدید .
ک : چشم . آقا رضا رو که میشناسید . دوست پسر شکوفه خانوم هستن که دوست شماست .
آ : بله . میشناسمشون .
ک : مریم خانوم رو هم که میشناسین . حتما . ؟
آ : بله . چند باری دیدمشون .
ک : کجا ؟
آ : جای خاصی نبوده . ( بیچاره نمیدونست چه شکلی باید جواب بده . میترسید مثلا پته مریم رو بریزه رو آب )
ک : چرا اتفاقا . جاش خاص بوده . منزل خودتون . مگه نه . ایشون دوست دختر آقا افشین برادر محترم شما هستن مگه نه ؟
آ : بله . ( تردید از صحبتهاش هویدا بود )
ک : خوب منم که معرف حضورتون هستم . کامران هستم و پسر عمه مریم جان .
آزیتا یه نفس راحت کشید . معلوم بود که یه فشار سنگین از روی دوشش برداشته شده .
آ : بله . تازه یادم اومد . افشین خیلی از شما تعریف میکنه . سامان هم که قسم راستش روی سر شماست . ببخشید همون اول نشناختم .
ک : خواهش میکنم . نظر لطفشونه . از آشنایی با شما هم خوشوقتم .
آ : من هم همینطور . خیلی دوست داشتم از نزدیک زیارتتون کنم .
ک : باعث افتخار منه .
یکمی حرف زدیم و از این ور اونور تعریف کردیم .

با اشاره من رضا و شکوفه پیچیدن به بازی و رفتن تو اتاق خواب من .

مریم و آزیتا هر دوشون استرس زیادی رو تحمل میکردن . از چهره اشون مشخص بود .

ک : خوب آزیتا خانوم . حتما میخوای بدونی که برای چی اینجایی و هدفم از این کار چی بوده ؟
آ : بله . خیلی .
ک : باشه . من حرف میزنم شما هم گوش بده . هر جایی برات نامفهوم بود بعدش بهم بگو که برات توضیح بیشتری بدم .

لحن صحبتم جوری بود که نتونه مخالفتی بکنه . خیلی محکم و رسمی .

یه سیگار برداشتم و روشنش کردم . یه کام عمیق بهش زدم .

یه نفسی چاق کردم و شروع کردم .
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
     
  

 
دو روي عشق – قسمت چهل و دوم

ک : خوب آزیتا خانوم گوش بده و خودت قضاوت کن . امروز اینجایی چون که من و مریم ازت یه کمکی میخوایم . کمکی که فقط از دست تو بر میاد انجام بشه .
آ : من اگر کاری از دستم بر بیاد حتما انجام میدم .

شروع کردم به تعریف کردن قضیه ای که بین مریم و افشین پیش اومده بود . آزیتا هم با نگرانی داشت گوش میداد و هیچ حرفی نمیزد . مریم برخلاف دستوری که بهش داده بودم خیلی آروم اشک میریخت و دل من و بیشتر خون میکرد .
بعد از تمام شدن صحبتهام . مریم رو فرستادم که چایی بیاره . خودم هم یه سیگار روشن کردم . آزیتا از من اجازه گرفت و یه سیگار از توی پاکت سیگارم برداشت . براش فندک روشن کردم و گرفتم طرفش . زد رو دستم و ازم تشکر کرد .

مریم هم با چایی اومد نشست پیشمون . با چشم غره من خودش رو جمع و جور کردو صورتش رو مرتب کرد .

آ : خوب . حالا از دست من چه کمکی ساخته است ؟
ک : ببین . من و مریم هیچ توقعی از افشین نداشتیم . نه پول خواستیم ازش و نه اینکه بهش گفتیم باید مسئولیت این کار رو گردن بگیره . همونطور که گفتم فقط ازش خواستیم یه کمک کنه یه دکتر پیدا کنیم و مشکل مریم رو حل کنیم فکر نکنم این خواسته بزرگی بود . حتی میتونست به دروغ قبول کنه این مسئولیت رو . میدونم که مریم رو هم مقصر میدونی . خود من هم همین عقیده رو دارم . ولی اگر افشین به خواسته مریم عمل نمیکرد هیچ وقت این قضایا پیش نمیومد . من میخوام بدونم اگر مریم از افشین میخواست که یک نفر رو بکشه . باز هم افشین خواسته مریم رو اجابت میکرد یا نه ؟
آ : خوب فکر نکنم .
ک : چرا ؟
آ : چون سودی نداشت براش .
ک : آفرین . من هم منظورم همینه . پس معلوم میشه افشین خیلی دوست داشته که این اتفاق بیافته که خواسته مریم رو اجابت کرده . دوما بعد از این کاربرای اینکه بتونه از مریم دوباره کام دل بگیره به دروغ به مریم قول ازدواج داده . کاری که بعید میدونم هیچ وقت انجام بشه . که خودش جای بحث داره . من هم چون میبینم که افشین به قول خودش زرنگی کرده و زده و در رفته میخوام یه حال اساسی بهش بدم که یه چند وقتی تو کما باشه . میخوام روحیش رو به هم بریزم و یکم داغونش کنم . چون اون با مریم این کار رو کرده . تو خودت دختری و بهتر از هر کس دیگه ای میتونی خودت رو جای مریم بذاری . حالا هم اگر جایی از حرفهای من بیربطه بگو . من ناراحت نمیشم .

آ : ببین آقا کامران . من خواهر افشین هستم و طبیعتا طرف برادرم رو میگیرم . ولی وقتی خودم رو میذارم به جای مریم به این نتیجه میرسم که بی غرض باید داوری کنم . پس افشین رو 70 % توی این قضیه مقصر میدونم . و عمل غیر مسئولانه ای که انجام داده رو رد میکنم . حالا شما میخوای چیکار بکنی که افشین تنبیه بشه ؟ من کمکتون میکنم .

ک : خیلی گلی به خدا . پس من نقشه ای که توی سرم هست رو برات میگم . نقاط قوت و ضعفش رو هم با هم ارزیابی میکنیم . مریم پاشو برو پیش رضا اینا ببین چیزی نمیخوان ؟
م : یعنی برم دنبال نخود سیاه ؟
ک : آفرین دختر باهوش . خوشم میاد زود میگیری قضیه از چه قراره .

مریم رفت . من و آزیتا تنها موندیم . یکم که در سکوت گذشت آزیتا گفت : خوب من در خدمتم .
ک : راستش نقشه من اینجوریه که ................................



نقشه رو براش شرح دادم . در حین صحبت کردنم . چهره اش همه نوع حالتی میگرفت به خودش . عصبانیت . شادی . خجالت و ...

بعد از تموم شدن صحبتهام میتونم بگم تو شوکه کامل به سر میبرد . آب دهنش رو به زور قورت داد . یکم من و من کرد و بعدش شروع کرد به صحبت کردن .

آ : آقا کامران نقشه اتون خوبه . اما چند تا ایراد داره . اولا شما از کجا میدونید سامان قبول کنه این قضیه رو .؟
ک : سامان با من . رو حرف من حرف نمیزنه .
آ : دوما شما از واکنش افشین نسبت به این قضیه چیزی نمیدونید . شاید در واکنش به این قضیه بلایی سر من بیاره .
ک : نترس . تا زمانی که افشین کلا متوجه قضیه بشه و بفهمه که فقط داشته تنبیه میشده شما پیش ما هستید . دستش بهتون نمیرسه که بخواد کاری انجام بده .
آ : فکر آبروی من رو هم کردید ایشالا دیگه . نیاید آبروی دختر داییتون رو حفظ کنید آبروی من رو ببرید .
ک : نترس دختر خوب . تو هم مثل مریم برای من دارای احترام و حرمتی . خیالت راحت باشه .
آ : باشه . شما موافقت سامان رو بگیر . باقیش با من . من همکاری میکنم باهاتون . افشین باید یه بار اینجوری تنبیه بشه . تا با آبروی کسی بازی نکنه و غرورش باید لگد مال بشه .

ک : مرسی دختر خوب . به خدا خیلی گلی .
آ : از این حرفها نزنید . خوش به حال مریم که یه پسر عمه خوب مثل شما داره . بیخود نیست سامان اینقدر دوستون داره .
ک : نه بابا . زیاد شلوغش میکنن . خیلیها که من میشناسمشون از من خیلی بهتر هستن . باور کن .
آ : شما هر قدر هم بگید من حرف خودم رو میزنم .
ک : باشه بابا . مثله اینکه مرغ شما هم یه پا داره .
آ : نترسید از شما لجبازتر نیستم . بدبخت افشین که یه همچین نقشه ای براش کشیدین .
ک : اوکی . پس حله دیگه .
آ : آره . خیالتون راحت .
ک : پس یا علی . ( دستم رو دراز کردم سمتش . بدون معطلی دستش رو به دستم رسوند و باهام دست داد )
آ : علی یارت .
ک : ممنونم . ایشالا برات جبران میکنم .
آ : مرسی .



ک : آهای رضا . مریم نمیاین بیرون ؟
ر : اومدیم داداش . چرا داد میزنی .مگه سر جالیزی ؟
ک : فرض کن که هستیم . بیا یه فکری برای شام بکن پسر .
آ : نه دیگه بیشتر از این مزاحم نمیشیم . دیگه رفع زحمت میکنیم .
ر : ا . بیخیال رو حرف کامی حرف نزن دیگه .
ک : آره . بابا شام رو بخورید بعد برید . البته مهمون آقا رضای گل هستیم هممون .
ر : چرا من حالا ؟
ک : سزای آدم چتر باز همینه . من این خانومهای محترم رو دعوت کردم . تو چرا خودت رو قاطی میکنی ؟
ر : باشه بابا . حالا یه لقمه شام میخوای به ما بدیا . هی تحقیرمون کن جلوی دوستمون .
ک : بیخیال بابا . شکوفه میدونه تو چه مارمولکی هستی .. ضایع نمیشی جلوش . تازه بهت افتخار هم میکنه . مگه نه شکوفه خانوم ؟
ش : والا چی بگم ؟
ک : یه چیزی بگو که به ضرر رضا نشه . همین .

همین جوری یکم دیگه کل کل کردیم و خندیدیم . قرار شد شام رو بخوریم و بعدش رضا ببره برسونتشون .

رضا رفت بیرون کباب گرفت و مخلفات . دخترها هم میز رو چیدن و یه کم خونه رو مرتب کردن .
موقع شام اینگار هممون صد ساله که همدیگرو میشناسیم . باخنده و شوخی شام رو خوردیم . جو کاملا دوستانه بود .برای آزیتا و شکوفه جالب بود که من چجوری میتونم هم اینقدر خشک و رسمی باشم و هم اینکه اینقدر شوخ .

بعد از شام یه چایی دیشلمه زدیم تو رگ و بعدش هم موقع خداحافظی فرارسید .
شکوفه و آزیتا اومدن جلو با مریم روبوسی کردن و با من هم دست دادن . رضا هم که اومد تو بغل من و همدیگرو در آغوش گرفتیم .

موقع رفتن آزیتا ازم شماره تلفن گرفت تا باهام هماهنگ باشه .

بعد از رفتن اونها . رفتم رو کاناپه ولو شدم . یه سیگار روشن کردم و شروع کردم به کشیدن .

با صدای مریم به خودم اومدم .

م : کامی با تواما . کجایی ؟
ک : هان . همینجام . داشتم فکر میکردم .
م : خوب نمیخوای بگی با افشین میخوای چیکار کنی ؟
ک : به وقتش میفهمی . عجله نکن .
م : ببخشید ولی مثل اینکه این مسئله منم هستا .
ک : تو خراب کردی . من میخوام آبادش کنم . اگر هم بهت چیزی نمیگم . برای خودته وگرنه بهت میگفتم . یه کم دندون رو جیگر بذار .
م : باشه . فقط خدا کنه گند نزنی .
ک : نترس . من گند نمیزنم . خیالت راحت باشه .

مریم رفت جلوی تلویزیون و زد رو ماهواره . من هم یه سیگار دیگه آتیش کردم . یاد ص افتادم . بهش گفته بودم زنگ میزنم .

تلفن رو برداشتم و شماره خونش رو گرفتم . اشغال بود . ردیال کردم . بازم اشغال . چند باره گرفتم باز هم اشغال . دیگه داشت اعصابم خرد میشد . موبایلش رو گرفتم . در دسترس نبود . نگرانش شده بودم . گذاشتم روی اتو ردیال . تا تقربا بیست دقیقه طول کشید تا آزاد شد . مریم هم فهمیده بود که اعصابم به هم ریخته . یه گوشه ای سر خودش رو گرم کرده بود و با من کاری نداشت .

زنگ اول گوشیو برداشت .
ص : جونم عزیزم .
ک : سلام با منی .؟ ( رفت تو شوک . فکر کنم اصلا توقع من یکی رو نداشت . یکم مکث کرد و جواب داد )
ص : آره دیگه بابایی . پس با کیم . ؟
ک : همینجوری . آخه گوشیه تو که آی دی کالر نداره . تو از کجا فهمیدی منم .؟
ص : حس ششم بابایی .
ک : آفرین به تو . چه خبر ؟
ص : سلامتی . تو چه خبر ؟
ک : بد نیستم . خدا رو شکر . چی کار میکردی ؟
ص : کار بدی نمیکردم بابایی . ( تو همین حین صدای زنگ موبایلش رو شنیدم . یکم متعجب شدم . سریع هم صداش قطع شد )
ک : موبایلت زنگ میخوره . ( پارازیت موبایل افتاده بود رو خط )
ص : نه بابایی . قطع شد .
ک : کی بود ؟
ص : فرزانه بود .
ک : اوکی . دیگه چه خبر . حالا کار بد نمیکردی درست . کار خوبی که انجام میدادی چی بود ؟
ص : هیچ چی داشتم موزیک گوش میدادم .
ک : خوبه . خوبه . (دوباره پارازیت )
ص : بابایی . من بهت زنگ بزنم ؟
ک : بزن عزیز . تا کی .؟
ص : 1 دقیقه دیگه .
ک : اوکی منتظرم .
ص : مرسی بابایی مهربون . ( گوشیو گذاشت سر جاش )


گوشیو گذاشتم سر جاش و به فکر فرو رفتم . یعنی چی ؟
ص منتظر تلفن بود . اما نه تلفن من .موبایلش هم زنگ میخورد ولی جواب نمیداد . من هم راجع به اشغالی تلفن بهش چیزی نگفتم . اون هم دروغ گفت که داشته موزیک گوش میداده چون حداقل باید یه صدایی چیزی از خونش میومد .

خدا به خیر بگذرونه . یاد حرف افسانه افتادم که گفت : کامی محبتت رو برای هر کسی خرج نکن . یعنی چی ؟ یعنی این یه نوع هشدار بوده برای من .

باز هم احساسم به منطقم غلبه کرد و پیروز شد.

بچه جان تو چقدر مشکوکی . مگه بده که دوست داره و منتظر تلفنت میمونه . ؟
حتما فرزانه بوده که رو موبایلش زنگ میزده . چرا اینقدر زود به همه چیز شک میکنی .

تو همین افکار بودم که تلفن زنگ خورد . از شمارش فهمیدم ص هستش .
ک : جانم .
ص : سلام بابایی .
ک : سلام عزیز . خوبی ؟
ص : آره من خوبم . ولی تو خوب نیستی مثل اینکه .
ک : منم خوبم . نگران نباش .
ص : باشه . ببخشید که قطع کردم . میخواستم ببینم افسانه چی میگه .
ک : مگه جلوی من نمیتونستی صحبت کنی ؟
ص : آخه بابایی من و فرزانه بیتربیتی حرف میزنیم تو ناراحت میشی اونوقت .
ک : اوکی . دیگه چه خبر . ؟
ص : سلامتی .

10 دقیقه ای حرف زدیم و بعدش هم قطع کردیم .

با اینکه بیخیال شده بودم ولی ته دلم یه جوری بود . یه حس غریب .
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn

 
دو روي عشق – قسمت چهل و سوم

م : کامی ؟
ک : جانم ؟
م : چیزی شده ؟
ک : نه عزیز . چیزی نیست .
م : اگر فکر میکنی که به من بگی سبک میشی بگو . چرا یه دفعه اینجوری به هم ریختی ؟
ک : گفتم که چیزی نیست . خیالت راحت .
م : باشه . ولی من باور نمیکنم .

رفت پی کارش . من هم دوباره رفتم تو فکر . باید بیشتر به ص توجه میکردم خیلی بیشتر از الان .

تو همین فکرا بودم که تلفن زنگ زد .

ک : جانم ؟
ا : سلام . خوبی ؟
ک : به سلام . چطوری دخمل ؟
ا : بد نیستم . خدا رو شکر . تو چه خبر ؟
ک : منم خوبم . بگو ببینم چیکار کردی ؟
ا : ردیفه ردیفه . هفته دیگه میریم پهلوی یه دکتره که کارش اینه . از یکی از دوستام آدرسش رو گرفتم .
ک : مطمئنه ؟
ا : آره بابا . یکشنبه هفته دیگه وقت گرفتم ازش .
ک : ص که نفهمید .؟
ا : نه بابا . مگه بچه ای .
ک : اوکی مرسی از لطفت . ایشالا جبران کنم برات .
ا : این حرفها چیه میزنی پسر خوب . این همه من به تو زحمت دادم و خواهم داد . یه بار هم من کاری برای تو انجام بدم . چیزی ازم کم نمیشه .
ک : مرسی دختر خوب . حالا هزینه اش چقدری میشه ؟
ا : نمیدونم . رفتیم پهلوش ازش میپرسیم .
ک : باشه . خوبه .
ا : کامی ؟
ک : جانم ؟
ا : برنامه شمال که به هم نمیخوره ؟
ک : نه عزیز . اون سر جاشه .
ا : ایول . میخوام یه چند روزی عشق و حال کنم .
ک : ایشالا همینجور هم میشه .
ا : میتونم یه خواهشی بکنم ؟
ک : بگو عزیز .
ا : من میخوام تورو داداشی صدا کنم . برای تو ایرادی داره ؟
ک : نه . ولی دلیلش چیه ؟
ا : آخه مثل داداش دوست دارم .
ک : ولی هیچ داداشی با خواهرش سکس نمیکنه . مگه نه ؟
ا : اون یه قضیه فرق میکنه . اون زمانها من رو به یه چشم دیگه نگاه کن .
ک : نمیدونم والا . اونوقت من هم حتما تورو باید آبجی صدا کنم ؟
ا : نه بابا . هر چی دوست داشتی صدام کن .
ک : باشه ببینم چی میشه .
ا : مرسی داداشی .
ک : خواهش میکنم آبجی .
ا : تنهایی ؟
ک : ای تقریبا . چطور ؟
ا : هیچ چی . میخواستم ببینم اگر دوست داشته باشی بیام پهلوت .
ک : نه عزیز . امشب اصلا حوصله ندارم . ولی اگر خواستی فردا شب بیا اتفاقا کارت هم دارم . منتهی ص نباید بفهمه .
ا : چیکار ؟ ( با تعجب )
ک : منحرف منظورم اون کارا نبود . یه کم میخوام باهات حرف بزنم .
ا : اتفاقا چون منظورت رو فهمیدم تعجب کردم .
ک : حالا فردا راجع بهش حرف میزنیم . فقط یادت باشه چی بهت گفتم .
ا : میدونم بابا . ص هیچ چیز نفهمه .
ک : آفرین دختر خوب .
ا : خواهش میکنم داداشی گلم .
ک : خیلی خوب دیگه لوس نشو .الان کاری نداری .
ا : نه عزیز . فردا باهات هماهنگ میشم .
ک : باشه . فعلا بای تا فردا .
ا : بای .

گوشیو گذاشتم سر جاش .

مارو باش رو دیوار کی یادگاری مینویسیم . من میخوام اینو از زندگیم دکش کنم . این به من میگه داداشی . فردا یه کوچولو آماده اش
میکنم که از شمال اومدیم دکش کردم بهش بر نخوره .



مریم رو صداش کردم پیش خودم و قضیه رو براش تعریف کردم .
م : مرسی کامی . نمیدونم چه شکلی این کارات رو جبران کنم .
ک : جبران نمیخواد . فقط به فکر خودت باش تا باز از این بلاها سر خودت نیاری .
م : چشم عزیزم . هر چی تو بگی .
ک : آفرین دختر خوب .
م : کامی .میشه امشب هم با هم باشیم .
ک : با همیم دیگه .
م : نه. از اون لحاظ میگم .
ک : از کدوم لحاظ ؟
م : بابا . چقدر خنگی . میگم امشب هم میای با هم سکس کنیم ؟
ک : باز که گفتی . دیشب هم از دستم در رفت .
م :مگه قرار نیست هفته دیگه برم دکتر و درستش کنم . ؟
ک : خوب چرا . آره .
م : خوب این یه هفته رو بذار حداقل استفاده کنیم .
ک : مریم یه چیزیت میشه ها . یعنی چی ؟
م : یعنی اینکه من میخوام این یه هفته باهات از جلو سکس داشته باشم.

البته من هم بدم نمیومد از این حرکت . ولی خوب یه حسی داشتم به این موضوع .

ک : باشه . حالا ببینیم چی میشه .
م : مرسی . مرسی .

پرید یه ماچم کرد .

م : پس من برم حمام و یکم به خودم برسم .
ک : برو . ولی یادت باشه حرف من به منزله قبول کردنم نبودا .
م : درست میشه . نترس . ( یه چشمک بهم زدو رفت به سمت حمام .)


بلند شدم و استریو رو روشن کردم . یه فرامرز اصلانی گذاشتم و برگشتم و سر جام . یه سیگار برداشتم و روشن کردم .
دوباره اون حس لعنتی اومد به سراغم . گوشیو برداشتم و شماره ص رو گرفتم . زنگ میخورد ولی بر نمیداشت . کجاس یعنی ؟
موبایلش رو هم گرفتم . زنگ 6 یا 7 بود برداشت .

ص : سلام بابایی . ( صدای محیط باز میومد . مثل پارکی یه همچین چیزی )
ک : سلام . کجایی ؟
ص : هیچ چی فرزانه اومد دنبالم . گفتم بریم شیان یه کم بچرخیم .
ک : این وقت شب ؟
ص : آره دیگه بابایی .
ک : قدیمها این کارارو با من هماهنگ میکردی . اجازه میگرفتی .
ص : یدفعه ای شد بابایی . قربونت برم .
ک : ایراد نداره . ولی دفعه بعد به من بگو دختر خوب باشه . ؟
ص : چشم بابایی .
ک : کی میری خونه ؟
ص : خونه نمیرم دیگه . میرم خونه نرگس .
ک : کی میرسی اونجا ؟
ص : الان ساعت چنده . یه ساعت دیگه . ( یه نیگاه به ساعت انداختم .9.20 بود )
ک : باشه رسیدی خونشون به من زنگ بزن . منتظرم .
ص : چشم بابایی . دوست دارم .
ک : منم همینطور . مواظب خودتون هم باشید .
ص : چشم بابایی .
خداحافظی کردم و گوشیو گذاشتم . دلم عجیب شور افتاده بود . مثل سیر و سرکه میجوشید . کاملا بیقرار بودم . کاری هم از دستم بر نمیامد .

یکم تو خونه گشتم . مثل مرغ سرکنده بودم .

لباسام رو تنم کردم .
رفتم پشت در حمام وبه مریم گفتم : میخوام برم بیرون
مریم ازم پرسید : کجا این وقت شب ؟
ک : میرم جایی کار دارم زود برمیگردم . در رو از داخل قفل کن . زود میام .

سر کوچه یه تاکسی در بست گرفتم و آدرس خونه نرگس رو بهش دادم . 30 دقیقه بعد اونجا بودم . از ماشین پیاده شدم و کرایه رو حساب کردم . یه سیگار روشن کردم و ازش یه کام عمیق گرفتم . از سرما تو خودم کز کرده بودم . یه 15 دقیقه ای اونجا وایسادم بعدش زنگ زدم خونه نرگس .

ن : بفرمایید ؟
ک : سلام نرگس خانوم . خوب هستین من کامرانم .
ن : به به . آقا کامران گل . چه عجب از این ورا ؟
ک : ما که همیشه مزاحمیم . شما خوبید؟
ن : مرسی به لطف شما .
ک : غرض از مزاحمت . ص گفته بود که میاد اونجا پیش شما . میخواستم ببینم اومده یا هنوز نیومده .
ن : هنوز نیومده . ولی زنگ زده بهم . الان دیگه باید پیداش بشه .
ک : اگر اومد بهش بگید که به من یه زنگ بزنه . من منتظرشم .
ن : باشه حتما بهش میگم .
ک : ببخشید دیگه مزاحمتون شدم .
ن : خواهش میکنم . این چه حرفیه شما مراحمید .
ک : ممنونم . با اجازتون . خدانگهدار .
ن : خدا نگهدار .


گوشیو قطع کردم و برگشتم سرجام . نمیدونم چرا ولی حس ششمم میگفت یه اتفاقی در حال به وقوع پیوستنه .

هنوز ده دقیقه نگذشته بود که یه پراید سفید سر کوچه نگه داشت . موقعیتم جوری بود که اگر ص اومد من رو نبینه . اینطوری بهتر بود .فقط میخواستم ببینم چه خبره .

وای خدای من چی میدیدم . پاهام شل شد . نمیتونستم وایسم . خیلی به خودم فشار آوردم که به خودم مسلط باشم و محکم . الان زمانی نبود که بخوام ضعف نشون بدم .
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
     
  

 
دو روي عشق – قسمت چهل و چهارم

مرتضی اینجا چیکار میکنه . ؟
اینا همدیگرو کجا دیدن ؟

خدایا چی میدیدم .

مرتضی راننده بود و ص بغل دستش نشسته بود . فرزانه هم با یه پسر که نمیشناختمش عقب نشسته بودن . هر چهار تاشون نیششون باز بود و داشتن با هم میگفتن و میخندیدن .
ص با مرتضی دست داد و مرتضی اون رو کشید سمت خودش و یه لب جانانه از همدیگه گرفتن . دیگه قاط زدم . دست خودم نبود . از تو مخفیگاهم اومدم بیرون .

خیلی محکم ولی آهسته رفتم سمت ماشین . رسیدم جلوی ماشین و با دوتا دستم محکم کوبیدم رو کاپوتش . هر چهار تاشون متوجه حضور من شدن .مرتضی و ص که با تعجب داشتن من رو نگاه میکردن . پسری که عقب پهلوی فرزانه نشسته بود ( که فهمیدم صاحب ماشین اونه ) در رو باز کرد و اومد پایین .

% : هو . چه مرگته ؟ کسخلی مگه ؟
ک : خفه شو . بشین تو ماشین تا نزدم مادرت و نگاییدم .
% : با کی هستی تو ؟
ک : با تو مادر قحبه . گفتم بتمرگ تو ماشین . گه زیادی هم نخور . بگو چشم .

پسره اومد بیاد سمت من که مرتضی پیاده شد و جلوش رو گرفت .
% : ول کن مرتضی . بزار بزنم کونش رو پاره کنم .
ک : ولش کن ببینم میخواد کیرم رو بخوره . ( تو همین حین دست ص رو روی بازوم حس کردم . )
ص : کامران . بیا اینور من بهت توضیح میدم همه چیز رو .
ک : تو خفه شو . اصلا نمیخوام صدات رو بشنوم .
% : درست صحبت کن باهاش .

دیگه نفهمیدم چی کار میکنم . اون زمان همیشه یه زنجیر توی جیبم داشتم که برای دعوا درستش کرده بودم . از این زنجیر های ریز اما تو پر که برای غلاده سگ استفاده میکنن . دستم رفت تو جیبم . سردی جسم زنجیر و گرمای دست من تلفیقی نا مانوس پدید آورده بودن . از برزنتی که سر زنجیر تعبیه کرده بود م به عنوان دستگیره گرفتم و از جیبم کشیدمش بیرون . مرتضی میدونست که نباید دعوا شروع بشه .
چون روز اول که مغازه آرایشی رو گرفته بودیم اونجا یه دعوا کرده بودم با یکی از کسبه اونجا و در آخر هم منجر به شکسته شدن دو تا شیشه سکوریت شده بود .
تا مرتضی بخواد به خودش بجنبه و جلوی من رو بگیره . اولین ضربه زنجیر به کاپوت ماشین اصابت کرد . یه صدای عجیبی از کاپوت بلند شد . همه برای چند ثانیه مکث کردن . ص داشت التماس میکرد . فرزانه که ریده بود به خودش .و از جاش تکون نمیخورد . مرتضی هم که فهمیده بود چه گندی زده دو به شک بود که بیاد منو آروم کنه یا تو روم وایسه . مونده بود اون بچه کونی که اصلا نمیدونست من کی هستم و چی میخوام . ؟

% : هو . کثافت . چی کار میکنی ؟
ک : گفتم خفه شو . وگرنه بد میبینی .
% : خودت خفه شو .
ک : نه مثل اینکه تا مادرت رو نگام ول کن نیستی . هان .

دیگه خون به مغزم نرسید . زنجیر رو بردم هوا و با یه چرخش دور سرم با شدت کوبیدم تو شیشه در راننده . شیشه پودر شد اومد پایین .
دومی هم همچینین و لی فقط ترک خورد . پایین نریخت .
اومدم برم سمت شیشه جلو که با صدای مرتضی به خودم اومدم .
م : کامران بسته دیگه . بیخیال شو .
ک : تو حرف نزن که نوبت توام میشه .
م : میدونم . ولی با ماشین این بدبخت چیکار داری . ؟ کس دیگه بهت خیانت کرده . نارو زده . حالا تو داری دق دلیت رو سر ماشین این بیچاره پیاده میکنی .
یکم از خشمم کم شد . پسره بدبخت داشت گریه میکرد . زنجیر رو از مچم در آوردم و گذاشتم تو جیبم .

ک : هو . دزد ناموس . به این بچه ننه بگو فردا بیاد در مغازه به رامین میگم خسارتش رو بهش بده . بگو وا نیسه اونجا مثل زنا گریه کنه .

خودم هم یه نگاه با نفرت کردم به ص و روم رو برگردوندم و خیلی داغون راه افتادم که برم . چند نفری وایساده بودن و شاهد ماجرا بودن . با تعجب داشتن نگاهم میکردن .

ک : چیو نگاه میکنین . ؟ حلوا که خیر نمیکنن . چند تا آدم مادر قحبه من و به گا دادن . اگر میخواین تشویق کنین باید اینا رو تشویق کنین .با دستم بهشون اشاره کردم و سرم رو انداختم پایین و به راه خودم ادامه دادم .

ص : کامران ؟ کامران وایسا کارت دارم . کامران با توام .
دست انداخت و دستم رو کشید . روبروم که قرار گرفت . هنوز ثابت نشده بود که یه چک خیلی محکم خوابوندم زیر گوشش . خودم دردم گرفت . قلبم به درد اومد .
با وجودیکه از شدت سیلی شوکه شده بود دست انداخت و یقه لباسم رو چسبید .

ص : تو منو بکش . ولی اول به حرفهام گوش بده . بعد هر کاری خواستی انجام بده .
ک : من هیچ صحبتی با تو ندارم . دیگه اصلا کاری ندارم باهات . برو خوش بگذرون . هر دقیقه تو بغل یکی باش و باهاش دل و قلوه رد و بدل کن . تو دیگه برای من مردی . میفهمی ؟ مردی .
ص : کامران جون هر کس که دوستش داری . فقط 10 دقیقه . بعدش هر کاری که بگی من انجام میدم . بذار 10 دقیقه برات توضیح بدم .
ک : من تو رو دوست داشتم . ولی الان دیگه نه . برو پی زندگیت . برو .
ص : بابایی . تو رو خدا . ارواح خاک مادرت . فقط 10 دقیقه . قول میدم بیشتر نشه .

از سر و صدای ما اغلب همسایه ها کله اشون رو از پنجره کرده بودن بیرون که ببینن چه خبره .

ک : خفه شو . صدات رو هم بیار پایین .
ص : چشم . هر چی تو بگی . ( اشک از گوشه چشماش به شدت میومد پایین . . شونه هاش از شدت هق هق بالا و پایین میشدن . )

برگشتم سمت دوستاش . وایساده بودن هنوز .

ک : برید گمشید دیگه . زندگیم رو به گا دادید خیالتون راحت شد دیگه . گورتون رو گم کنید .

مرتضی وپسره که اسمش رو هم هنوز هم نفهمیدم سوار ماشین شدن . فرزانه پشت سر ما وایساده بود داد زد : ص بیا بریم . این لیاقتت رو نداره .

با سرعت رفتم سمتش .. میتونم بگم مثل یه یوزپلنگ که یه طعمه ضعیف پیدا کرده و میخواد تمام بدبختیاش رو از طریق دندونای تیزش به گوشت اون طعمه مفلوک خالی کنه .
قبل از اینکه کسی بتونه عکس العملی نشون بده رسیدم بهش . دستم رو انداختم زیر گلوش و فشار دادم .

ک : ببین جنده 5 زاری . صد تا مثل تو آرزوی این رو دارن که زیر من بخوابن . التماسم رو میکنن که بکنمشون . اگر هم تا الان بلایی سرت نیومده به خاطر این بوده که لیاقت کیر امثال من رو نداشتی . پس زبونت رو بکن تو کونت و گورت رو گم کن . فهمیدی مادر به خطا یا دوباره بهت بگم ؟

با سر تایید کرد که همه حرفام رو متوجه شده . از فشاری که به خرخرش آورده بودم صورتش سرخ شده بود . به صورت عادی نمیتونست نفس بکشه .
مرتضی رسیده بود بهمون . خفتش رو ول کردم و برگشتم .
زیر لب داست یه چیزی زمزمه میکرد برگشتم با یه نگاه غضب آلود نگاهش کردم . لال شد .

ص دستم رو گرفت و من رو کشید به یه گوشه ای . یه پارک مانند بود اونجا . نشستیم روی یکی از نیمکتها . از فشار عصبی که بهم وارد شده بود . زبونم چسبیده بود به سقم . یه سیگار در آوردم روشن کنم از دستم افتاد . لرزش دستم خیلی زیاد بود . ص سیگار رو از زمین برداشت و برام روشنش کرد داد دستم .

گرفتم ازش . چند تا کام عمیق و پشت سر هم از سیگار گرفتم . یه قطره اشک از گوشه چشمم غلطید رو ی گونم .
از چشم ص دور نموند . با یه بوسه اشکم رو از صورتم پاک کرد .

واقعا راست میگن فاصله عشق تا نفرت یک قدمه .

کسی که تا 1 ساعته پیش عاشقانه دوستش داشتم برام بیگانه بود . دیگه نمیتونستم دوستش داشته باشم .

ک : خوب . میخواستی حرف بزنی . بگو میشنوم . میخوام برم .
ص : نه . تو منو تو این وضعیت نباید تنها بذاری .
ک : کدوم وضعیت .؟ تو که وضعیتت بد نیست . یه دوست خوب پیدا کردی اسمش آقا مرتضی شاخ شمشماده .
ص : تو رو خدا اینجوری حرف نزن . اول حرفم رو گوش کن .
ک : بگو . میشنوم .
ص : ببین کامران به همه مقدسات قسم میخورم که امشب برای اولین بار بود که با مرتضی رفتم بیرون . اون هم مقصرش فرزانه بود . اون تشویقم کرد که با مرتضی دوست بشم .
ک : فرزانه مرتضی رو از کجا میشناخت . ؟
ص : چند باری اومد دم مغازه . یه بار هم همین پسر رو اونجا دید . پسره با فرزانه دوست شد . یه مدت که از دوستیشون گذشت مرتضی به فرزانه گفته بود که با من صحبت کنه و پیشنهاد دوستی مرتضی رو به من بده . یه چند باری با هم راجع بهش صحبت کردیم . حتی به فرزانه گفته بود که اگر ص بخواد من باهاش ازدواج میکنم . امشب هم مثلا اومده بود ببینه حاظرم باهاش ازدواج کنم یا نه . به خدا من اصلا روحم هم خبر نداشت . فرزانه گفت بیا بریم بیرون بگردیم . بعدش دیدم از قبل با هم هماهنگ کرده بودن . رفتیم یه جا یه شام خوردیم و بعدش اومدیم که من رو برسونن تا دم در خونه نرگس .

ک : فرض بگیریم که همه چیزایی که گفتی راست بود . تو مگه من رو دوست نداشتی ؟
ص : آره . خیلی هم دوستت داشتم و دارم .
ک : پس چرا همچین قضیه مهمی رو به من نگفتی .
ص : ترسیدم بیای دم در مغازه و آبروریزی کنی .
ک : از ابرو ریزی امشب که بدتر نبود .
ص : راستش اصلا فکر نمیکردم که سر و کله ات اینجاها پیدا بشه .
ک : همیشه بهت گفتم که اتفاق یکدفعه میافته . نگفتم ؟
ص : آره بابایی گفته بودی .
ک : یه بار دیگه بگی بابایی میزنم زیر گوشت پرده گوشت پاره بشه . فهمیدی ؟
ص : آره . فهمیدم . ( سرش پایین بود .با یه حالت مستاصل جواب میداد. )
ک : خوب دیگه وقتت تموم شد . ممنونم که این همه وقت باهام بازی کردی و آخرش هم این جوری تموم شد .

از جام بلند شدم و راه افتادم .

ص : کامران تورو خدا وایسا . هنوز حرفم تموم نشده .
ک : 10 دقیقه ای که فرصت خواستی تموم شد . شرمنده .
ص : به قول خودت . این همه وقت برام گذاشتی . حالا یه کم هم بیشتر . این رو از من دریغ نکن . خواهش میکنم ازت .

صدای هق هقش بلند شد دوباره . یه چیزی قلبم رو داشت پاره پاره میکرد و اون هم این بود که یه آدم هر چند هم پست داشت التماسم میکرد .هیچ وقت تو زندگیم اجازه ندادم کسی التماسم کنه .

ک : خوب بگو . فقط سریع بگو . میخوام برم .
ص : باشه . پس بیا بشین .
ک : همینجوری راحتم . حرفت رو بزن .
ص : ببین کامران . من و تو دوستهای خوبی برای هم بودیم و امیدوارم که تو به من فرصت بدی این اشتباهم رو جبران کنم . یک بار بهم فرصت بده . قول میدم با تمام وجودم جبران کنم برات . اصلا من رو به کنیزی قبول کن . درسته این چند وقته با هم دوست بودیم و به قول تو به هم عشق میورزیدیم . تو هیچ چیزی برای من کم نذاشتی . به جرات میگم هیچ چیز . اما یه چیزی که هر دختری از عزیزش توقع داره بشنوه رو هیچ وقت به زبون نیاوردی . یا اگر هم صحبتش شد به راحتی از کنارش رد شدی . من اگر امشب اینجا بودم در کنار مرتضی صرفا به خاطر همین قضیه بود . چون فکر نمیکردم که تو هیچ وقت به من پیشنهاد ازدواج بدی . همیشه از این که تو بخوای با من دوست باشی و من به تو عشق بورزم و در آخرش تو بری با مثلا مریم ازدواج کنی میترسیدم. کامران من دیگه سنی ازم گذشته . درسته تو تا امروز ستون زندگیم بودی ولی اگر بخوای یه روزی بری با کس دیگه ای ازدواج کنی این وسط کی بازنده میشه . ؟ درسته اون بازنده منم . نه تو . درسته من به تو بد کردم . خیانت کردم با وجود اینکه میدونستم تو خیلی به این مسئله حساسی و من رو زیر ذره بین داری . ولی بدون اگر میدونستم که 1 % تو اقدام میکنی به این که بخوای با من ازدواج کنی مطمئن باش هیچ وقت فکر هیچ پسر دیگه ای رو هم به مغزم خطور نمیدادم .
ک : شاید حرفات درست باشه و منطقی ولی نباید این کار رو با من میکردی . میتونستی بیای به من بگی که مثلا یه خواستگار برام پیدا شده . اونوقت نظر من رو میپرسیدی . اگر من بهت جواب درست میدادم که هیچ . اگر هم نه که تو میتونستی هر کاری دوست داری انجام بدی . تازه اگر دیدی اومدم جلو و درگیر شدم صرفا به خاطر لبی بود که به مرتضی دادی . این برای من خیلی سنگین تموم شد . برای همین دلیلت رو قبول نمیکنم که میگی مرتضی اومده بود ببینه که تو باهاش ازدواج میکنی یا نه . دفعه اولتون هم نبود که با هم میومدین بیرون چون از برخوردتون موقع خداحافظی میشد فهمید که اون احترم اولیه بینتون بر قرار نیست . اونوقت من احمق میومدم تو پاساژ سینه ام رو میدادم جلو راه میرفتم . معلوم نیست تا حالا چند نفر پشت سر من حرف زدن که فلانی رو میبینی اینجوری راه میره . دوست دخترش با فلانی رفیقه . میدونی این چه ضربه بدی به اعتبار من . به غرور من و به حیثیتم میزنه . ؟ میدونی یا نه ؟

ص : آره . امشب فهمیدم که چقدر این مسئله برات اهمیت داره . فهمیدم که وقتی میگن یارو ناموس پرسته و به خاطر ناموسش دست به قتل میزنه یعنی چی .

ک : خوبه پس یه تجربه کسب کردی تا بعد از من با هرکس که دوست شدی بدونی به غرورش . به هیثیتش و به آبروش با این کارت لطمه نزنی . خوب دیگه من میخوام برم . فقط میخوام بدونم چند بار از این کارا کردی که من روحم هم خبر نداشت . ؟ چند شب من احمق تو رختخواب به یاد تو میخوابیدم ولی تو با فراق خاطر داشتی به ریش من میخندیدی و عشقت را با کسی به غیر از من تقسیم میکردی ؟ جون هر کس که دوست داری این یدونه رو بهم راست بگو . دیگه چیزی ازت نمیخوام . به خدای احد و واحد راست میگم .

ص سرش پایین بود و داشت با ناخنهاش ور میرفت .

ک : خوب مثل اینکه این رو هم نمیخوای بگی . پس من برم .

برگشتم و راه افتادم که برم .

ص : کامران صبر کن . میخوام جوابت رو بدم .

همونجا وایسادم . پشتم بهش بود . نمیخواستم نگاهش کنم و افسون نگاهش دوباره من رو بگیره . با حرفاش یکم رامم کرده بود ولی نمیخواستم که برگردم .

ک : بگو ؟
ص : این دفعه چهارم بود .
ک : ممنونم که گفتی . اگر تو این مدت ازم بدی دیدی منو ببخش . حلالم کن . خداحافظ
ص : وایسا کامران . یه سوال من ازت دارم تو جواب بده .
ک : بگو .
ص : تو اگر یه روزی میخواستی با کسی ازدواج کنی . من هم جزو گزینه هات بودم یا نه ؟
ک : تو تنها گزینه بودی . گذاشته بودم تو سفر شمال باهات حرف بزنم .

راه افتادم و رفتم . صدای دویدن ص میومد که دنبالم میدوید . رسید بهم . جلوم وایساد . با دستاش نگهم داشت و تو چشام نگاه کرد . میخواست ببینه چشام دروغ میگن یا راست .

شرم و پشیمانی رو میشد توی چشاش دید .

ص : کامران به من فرصت بده جبران کنم . قول میدم جبران کنم همه چیز رو . قول میدم .
ک : خیلی دیر شده . خیلی دیر .
ص : به خدا هنوز هیچ اتفاقی نیافتاده بین من و مرتضی . به جون بابا و مامانم راست میگم .
ک : فرقی نمیکنه .
ص : کامران یه فرصت . جون هر کس که دوست داری . دوست دارم دوباره بابایی خودم باشی .
ک : نمیدونم . شاید فکر کردم و نظرم برگشت ولی الان مغزم کار نمیکنه .
ص : میخوای باهات بیام خونه ات ؟

یه نگاه بهش کردم که خودش فهمید حرف نادرستی زده . سریع حرفش رو تصحیح کرد .

ص : منظورم این بود که میخوای تا خونه باهات بیام و برسونمت . ؟
ک : برو به زندگیت برس .
ص : تو رو خدا اینجوری باهام حرف نزن . به خدا یه بلایی سر خودم میارما .
ک : فرقی نمیکنه . هر کاری دوست داری انجام بده .

به سرعت حرکت کردم که از این مخمصه فرار کنم . دوباره دوید دنبالم و منو گرفت . خیلی سریع تا من از خودم عکس العمل نشون بدم لباش رو گذاشت رو لبام .

راست میگن اگر از یه خر لب بگیری . بهتر از اینه که با یه لب خر بشی .

و این در مورد من بی اراده صدق میکنه .
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
     
  

 
دو روي عشق – قسمت چهل و پنجم

بعد از اون لب ص دستاش رو گذاشت دو طرف صورتم و تو چشام زل زد .
ص : کامران . منو ببخش . خواهش میکنم . قول میدم جبران کنم .
ک : اگر این هفته بهت گفتم که بریم شمال بدون بخشیدمت . اگر هم که نگفتم بدون نبخشیدم . فعلا خدانگهدار . تو هم دیگه دیر وقته برو خونه . خوب نیست یه دختر این وقت شب تنها تو خیابون باشه .
ص : من که تنها نیستم . با عشقم هستم .
ک : نیم ساعت پیشت یادت بیاد دیگه این حرف رو نمیزنی . ( بد خورد تو حالش )
ص : یعنی تو نمیخوای من رو برسونی تا دم در خونه ؟
ک : مگه نمیری خونه نرگس ؟
ص : نه دیگه . میخوام برم خونه خودمون .
ک : باشه بیا برسونمت . راه بیافت .
ص : مرسی بابایی .
ک : تا زمانی که نبخشیدمت این واژه رو به کار نبر .
ص : چشم بابایی .

از لج بازیش خنده ام گرفت .
ص : هورا هورا . بابایی بد اخلاق خندید .
ک : مگه نگفتم این واژه رو به کار نبر .
ص : ببخشید .

از تو خیابون یه تاکسی گرفتیم رانندش یه پیر مرد بود . تو دلم به تمام سر دمداران مملکت فحش دادم . از خودم بدم اومده بود .

مگه میشه یکی مثل من که جوون بودم و توانا تقریبا از نظر مالی تو مذیقه نباشم و پول رو بدون دلیل مثل ریگ برای امثال ص خرج کنم . یکی هم مثل این بنده خدا این وقت شب به خاطر یه لقمه نون باید زحمت بکشه و خون دل بخوره .میگن دنیا وارونست همینه دیگه .

سوار شدیم آدرس خونه ص رو دادم و گفتم بعدش هم میرم خ باستان .

پیرمرد از تو آیینه یه نگاهی بهم کرد و گفت : چقدر میدی ؟
ک : چقدر میشه پدر ؟
پ : 6 تومن .
ک : خوبه . بریم .

راننده دنده یک رو چاقید و راه افتاد . توی راه ص نگاهش تو صورت من بود , داشت من رو نگاه میکرد .

ک : حاجی میتونم سیگار بکشم ؟
پ : بکش ایراد نداره .
ک : شما هم میکشی برات روشن کنم ؟
پ : نه پسرم اهلش نیستم .

از تو جیب کاپشنم بسته سیگارم رو در آوردم و یه نخ روشن کردم .
شیشه رو دادم پایین تا دود سیگار بره بیرون . یه کام عمیق از سیگار زدم و فرو خوردمش .

تو فکر بودم که دست ص رو روی دستم حس کردم . یه حسی بهم دست داد , نمیخواستم فکر کنه که خیلی زود خرم کرده با وجود اینکه دقیقا همینجور بود . واقعا زود خرم کرده بود .
دستم رو از دستش کشیدم بیرون .
ص : کامران ؟
ک : بله ؟
ص : چرا اینجوری میکنی با من ؟
ک : دلیلش رو خودت میدونی , من دیگه چی بگم بهت .
ص : هنوز من رو نبخشیدی ؟
ک : تو اگر جای من بودی به این سادگی و به این سرعت میبخشیدی ؟
ص : فکر نکنم .
ک : پس توقع بیخودی نداشته باش .
ص : چشم . ( دوباره اشک از گوشه چشماش سرازیر شد . ) اشک تمساح که میگن همینه .
ک : میدونی که بدم میاد کسی کنارم باشه و گریه کنه مگه نه ؟
ص : آره , میدونم .
ک : پس پاک کن اون اشکهای مسخره رو .
ص : چشم .

دیگه رسیده بودیم دم در خونه اشون . از ماشین پیاده شد .
من هم پیاده شدم که بشینم پهلوی راننده .

ص : کامی ؟
ک : بله ؟
ص : تو رو خدا سعی کن امشب رو فراموش کنی .
ک : سعی خودم رو میکنم .
ص : مواظب خودت هم باش .
ک : این رو هم سعی خودم رو میکنم .
ص : خداحافظ .
ک : خدا حافظ .
نشستم تو ماشین و راننده حرکت کرد . یه سیگار دیگه روشن کردم و تو حال خودم بودم . راننده هم بنده خدا فهمیده بود که من بدجوری پنچرم کاری به کارم نداشت . فقط وقتی سر خیابون رسیدیم ازم پرسید کدوم ور بره که من راهنماییش کردم .
رسیدیم سر کوچه و نگه داشت .
ک : حاجی امشب چقدر کار کنی دخلت جور میشه و میری پهلوی زن و بچه ات ؟
پ : 10 تومن بشه میرم خونه , چطور ؟
ک : هیچ چی . پس برو خونه و پیش زن و بچه هات باش و بهشون برس .

در آوردم از جیبم 10 تومن دادم بهش و روم رو کردم سمت خونه و راه افتادم .
بنده خدا ماتش برده بود , نفهمید چی شد . فقط فکر کنم دلش به حالم بدجوری سوخت . فکر کرد من کسخلی چیزی هستم .

کلید انداختم تو در و داخل شدم . رفتم تو اتاقم دیدم مریم یه دست لباس سکسی و زیبا تنشه و یه آرایش خیلی باحال هم کرده و رو تخت خوابش برده . بنده خدا حتما خیلی منتظرم بوده , دلم به حالش سوخت .
پتو رو آروم کشیدم روش و خودم هم رفتم تو هال رو کاناپه دراز کشیدم .
یه نخ سیگار روشن کردم و به جریان امشب فکر کردم .
دلم میخواست که ببخشمش , ولی عقلم میگفت که کار درستی نیست تو جدال بودم با خودم . تو فکر غرق بودم .
م : کامران با تواما .
ک : هان , چیزی شده ؟
م : نه بابا , کی اومدی ؟
ک : نمیدونم فکر کنم یه ربعی باشه .
م : چرا نیومدی پیش من بخوابی ؟
ک : گفتم تو رو دیگه از خواب بیدار نکنم .
م : کجا بودی تا این وقت شب ؟
ک : جایی بودم .
م : افسانه زنگ زده بود . گفت هر ساعتی که اومدی بهش زنگ بزنی , کار واجب پیش اومده .
ک : باشه بهش زنگ میزنم , تو هم برو بخواب .
م : تو نمیای پیشم عزیز ؟
ک : برو من هم میام .

مریم رفت . من هم گوشیو برداشتم و شماره افسانه رو گرفتم .
با اولین زنگ برداشت گوشیو .
ا : کامران حالت خوبه ؟
ک : آره چطور مگه ؟
ا : هیچ چی , نگران شده بودم برات ؟
ک : چرا . ؟
ا : آخه فرزانه زنگ زده بود و یه چیزایی میگفت . نگران شدم .
ک : چی میگفت مگه ؟
ا : این که امشب سوتی دادن و تو فهمیدی . مچشون رو گرفتی و از این حرفها . میگفت که تو خیلی عصبانی بودی .
داشت دنبال ص میگشت , میگفت خونه نرگس هم نرفته و نگرانه که تو بلایی سر ص آورده باشی .
تو که موبایلتو جواب نمیدادی . ص هم که خاموش بود . من هم نگران شدم , کامران بلایی که سر ص نیاوردی ؟
ک : نه بابا , نترس . به اون پتیاره هم بگو یه بار دیگه دوروبر ص ببینمش جرش میدم .
ا : کامی ؟
ک : بله ؟
ا : یه بار بهت هشدار داده بودم . ولی گوش ندادی .
ک : الان موقع نصیحت نیست , اوکی ؟
ا : باشه , هر جور راحتی . فردا که میتونم ببینمت ؟
ک : اگر حالم خوب باشه آره , میبینیم هم رو .
ا : پس صبح بهت زنگ میزنم .
ک : باشه , الان کاری نداری ؟
ا : نه , بهش فکر نکن . عشق و عاشقی از این چیزا زیاد داره .
ک : میدونم , میدونم . فعلا خداحافظ .
ا : خدا نکهدار .

گوشیو گذاشتم سر جاش و دوباره یه سیگار روشن کردم .
اینقدر عصبانی بودم که اصلا هیچ چیزی جلودارم نبود, سیگار میکشیدم که مثلا آرومم کنه .
مدام صحنه هایی رو که دیده بودم مثل فیلم سینمایی جلو چشمم رژه میرفتن , بد جوری داغون بودم .

الان که دارم مینویسم یاد فیلم مسیر سبز میافتم که تکیه کلام جان کافی بعد از گذشتن از سختیها این بود : خیلی خسته ام رییس . خیلی .

سیگارم رو تو جاسیگاری خاموش کردم . یاد حرف یکی از بچه ها افتادم که میگفت : بهترین رفیق آدم سیگارشه با این که میدونه آخرش زیر پات له میشه ولی تا آخر عمرش به پات میسوزه .

یه زهرخند زدم و از جام بلند شدم . چراغهای هال رو خاموش کردم و رفتم تو اتاق خواب .
مریم انتظارم رو میکشید , آغوشش رو باز کرد و منو به آغوشش فرا خواند .
چقدر احتیاج داشتم به آغوش گرمی که من رو در بر بگیره و آرومم کنه . چقدر احتیاج داشتم به جایی که بتونم تمام بدبختیام رو تبدیل کنم به اشک و در اونجا خودم رو خالی کنم .

با تمام وجودم با تمام خستگیم به آغوش مریم عزیزم پناه بردم و خودم رو سپردم به دستان لطیف و پر از عشقش . که واقعا میتونم بگم عشقش یه عشق ناب بود و گوارای وجود قلبی پاره پاره مثل قلب من .
به نظر شخصیه من آدمها برای این از سکس خوششون میاد که بعد از اتمامش مغزشون یه ریست کامل میشه و به یه خلصه میره و پر میشه از لذت , دردها رو فراموش میکنن و از دنیا برای حتی لحظه ای دل میکنن , خلع فکری یکی از دستاوردهای سکسه که ما انسانها رو از بعضی از غمها نجات میده .

آغوش گرم و نوازشهای دل انگیز مریم من رو به وجد آورده بود ولی در عین حال باز هم به یاد ص بودم و کاری که با من کرده بود .
با خودم کلنجار رفتم و بالاخره به این نتیجه رسیدم که دم رو غنیمت بشمارم تا بعد ببینم چه کاری میشه کرد . برای همین خودم و مریم رو تو سکس و شهوت غرق کردم . سکسی که آخرش یه خلع مغزی بود و میتونم بگم کاملا من رو به ارامش رسوند , میدونم که مریم هم لذت وافری از اون سکس برد و با وجود اینکه بعضی وقتها در حال سکس خشمگین میشدم و سکس خشنی براش به اجرا گذاشته بودم لذت کامل رو برد , بعد از سکس در اغوش مریم به خواب رفتم و چه خواب دلپذیراما کوتاهی .

نیمه شب بود که بر اثر دیدن یک کابوس از خواب پریدم و سراسیمه نشستم توی جام , عرق سردی به پیشونیم نشسته بود . تمام بدنم خیس عرق بود , خواب وحشتناکی بود , خیلی هم وحشتناک .

از تخت اومدم پایین .
یه نگاه به مریم کردم .باز هم با همون چهره معصوم خوابیده بود , تو دلم گفتم خوش به حالت که میتونی به این راحتی بخوابی .

رفتم تو آشپزخونه , ساعت تقریبا 3 صبح بود . یه چایی برای خودم درست کردم و ضبط رو روشن کردم . شاید صدای فریدون میتونست آرومم کنه .

نشستم روی صندلی جلوی شومینه و چایی داخل لیوان رو مزه مزه کردم . دوباره فکر و خیال اومد به سراغم .
چرا باید همچین اتفاقی برای من بیافته . ؟ ( سوال مسخره ای بود ) چون خودم احمقم , به همین سادگی .

خواب بدی بود , مظمونش این بود که ص خودکشی کرده .

بی اختیار دستم رفت سمت گوشیه تلفن . شماره ص رو گرفتم .
جای تعجب بود برام , با دومین زنگ برداشت .
ص : بله بفرمایید ؟
ک : منتظر کسی بودی ؟
ص : آره , منتظر تو بودم . خیلی با خودم کلنجار رفتم که بهت زنگ بزنم اما نمیدونستم که عکس العملت چی هست , برای همین منصرف شدم .
ک : یعنی تو منتظر من بودی . من باور کنم این موضوع رو ؟
ص : آره به خدا . به جون عزیز ترین کسایی که تو زندگیمن راست میگم .
ک : خیره ایشالا .
ص : تو چرا زنگ زدی ؟
ک : نمیدونم , از خواب پریدم . اصلا نفهمیدم چرا شماره ات رو گرفتم .
ص : پس معلومه خیلی مهمم برات .
ک : اگر مهم نبودی امشب خیلی بی تفاوت از کنار این مسئله میگذشتم و اصلا به روی خودم نمیاوردم و جلو نمیامدم .
ص : به خدا وقتی دیدمت منتظر بودم یه کاری دست خودت بدی . از قیافه ات معلوم بود که خیلی عصبانی هستی , من که منتظر هر گونه اقدامی از طرفت بودم .
ک : خدا رو شکر میکنم که اتفاقه غیر قابل برگشتی نیافتاد .
ص : آره , باید یه صدقه بدم .
ک : اوکی , با من کاری نداری ؟
ص : کامران ؟
ک : بله؟
ص : به خدا دوست دارم . میپرستمت .
ک : فکر نمیکنی یه کم دیر شده ؟
ص : اگر تو بخوای نه , هنوز دیر نشده .
ک : این هم مستلزم فکر کردنه .
ص : فکرات رو بکن , قول میدم پشیمون نشی .
ک : از چی ؟ از این که فکرم رو میکنم ؟
ص : به خدا مسخره ای , تو عصبانیت هم فکرت جاهای بد میگرده .
ک : میدونی که نسبت به واژه کردن واکنش نشون میدم .
ص : آره میدونم .
ک : خوب دیگه کاری نداری ؟
ص : نه , ولی تو رو خدا من و ببخش .
ک : سعیم رو میکنم , بهت خبر میدم .
ص : میتونم بهت زنگ بزنم ؟
ک : دوست داری بزن , ولی این به منزله این نیست که بخشیدمت . بهت که گفتم جوابت رو چه شکلی میدم بهت .
ص : آره ,خیلی دلم میخواد با هم بریم شمال .
ک : هر چی خدا بخواد .
ص : و البته بنده خدا که تو باشی .
ک : بسه دیگه نمیخواد مخ من رو بزنی . برو بگیر بخواب .
ص : چشم , شب به خیر .
ک : بگی صبح به خیر بهتره , خدا حافظ .
ص : خدا حافظ.


گوشیو گذاشتم سر جاش ,لیوان چایی رو سر کشیدم و بعد از خالی شدنش گذاشتمش رو میز .

دستام رو قلاب کردم پشت گردنم و تکیه دادم به پشتی صندلی .

باز هم فکر و خیال , باز هم استرس و تنش .
نمیدونستم چه راهی درسته و چه راهی غلط , وقتی یاد چهره زیبا و دلفریب ص میافتادم با خودم میگفتم که میبخشمش ولی وقتی یاد اون اتفاق کذایی میافتادم میگفتم : ولش کن , بذار گورشو گم کنه بره دنبال هرزه گریش .

هر چی بیشتر فکر میکردم کمتر به نتیجه میرسیدم . آخرش هم به این نتیجه رسیدم با چند نفری مشورت کنم , که البته یکیشون افسانه بود . دوست نداشتم مریم از این ماجرا با خبر بشه , که البته تا حدودی هم موفق بودم .

برگشتم تو اتاق خواب , دوباره به چهره معصوم مریم نگاه کردم .
پوست سفید و لطیفش , دماغ زیبا و خوش فرمش , موهای مشکی و لختش , اندام خوش تراش و بی نقصش .

همه و همه آدم رو تشویق میکرد که این مخلوق خدا رو به آغوش بکشی و غرق در لذت بشی .
خودم هم نمیدونم با اون اعصاب خورد چه شکلی تشویق میشدم به این کار , کدوم دست نامرئی من رو سوق میداد به طرف مریم و اندام هوسناکش , ولی دست آخر اون دست و غریضه شهوت دست به دست هم دادن و من رو تشویق کردند به هم آغوشی با مریم .

کنار مریم دراز کشیدم و خیلی آروم شروع کردم به نوازش اندامش .از گوشش تا زیر گردنش , از روی لبهای داغش تا بالای سینه های سفت و گردش , یواش یواش مریم هم از خواب بیدار شد و از اینکه این وقت شب دارم باهاش ور میرم هم متعجب شده بود و هم خوشحال .

م : به به , ببین کی اومده این طرفا . آقا کامرانی که تا دیروز حتی نمیخواست دست بزنه به دختر داییش .
ک : اگر ناراحت شدی برم ؟
م : اتفاقا باش که باهات کار دارم عزیز دلم .
ک : چیکارم داری ؟
م : خودت میفهمی .

مریم غلطی زد و اومد روم , من هم به پشت روی تخت دراز کشیده بودم . خدای من این دختر آتشفشانی از شهوت بود , داغی تنش بدنم رو میسوزوند , گرمای دل انگیزی که هر پسری آرزو داره پارتنر سکسیش به این صورت داغ و پر انرژی باشه .

دوباره خلع ذهنی , دوباره کرختی بعد از سکس , دوباره لذت وافر . همه و همه دست به دست هم دادن تا من بتونم بعد از مریم در آغوش خواب قرار بگیرم , خوابی دل انگیز که الان هم در حسرت یه همچون خوابی هستم که دوباره برام تکرار بشه تا دیگه کابوس نبینم
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
     
  

 
دو روي عشق – قسمت چهل و ششم

از خواب مرگ بیدار شدم . چشمام رو که باز کردم چهره زیبا و دوست داشتنی مریم رو دوباره دیدم .

ساعت رو نگاه کردم . 9.15 بود تقریبا . اتفاقات شب قبل دوباره به یادم اومد . کاش همش فقط یه کابوس بود . کاش خواب بود که با بیدار شدن من همه چیز به حال عادی بر میگشت .

از رختخواب بلند شدم و رفتم سمت حمام . یه دوش گرفتم تا سر حال بیام . اومدم بیرون دیدم مریم هم بیدار شده .

ک : سلام قند عسل من . چطوری ؟
م : سلام عزیز . خوبم . مرسی . صبحت به خیر .
ک : صبح توام به خیر . خوب خوابیدی ؟
م : نه. یه بچه تخس دیشب تا صبح با من ور رفت نذاشت بخوابم که .
ک : خوب برو بگیر بخواب خانومی .
م : نه دیگه باید برم کلاس دارم . فقط میخوام یکم باهات حرف بزنم البته اگر قول بدی عصبانی نشی .
ک : بگو عزیز . نترس عصبانی نمیشم .
م : کامران دیشب چه خبر بود ؟ اتفاقی افتاده بود ؟
ک : نه عزیز . چیز خاصی نبود .
م : مطمئنی ؟
ک : آره , چطور مگه ؟
م : هیچ چی ولش کن .
ک : هر جور راحتی .

رفتم تو آشپزخونه و مشغول تدارک یه صبحانه مقوی شدم . نگاه مریم روم سنگینی میکرد . اما دلم نمیخواست چیزی بهش بگم چون تصمیم گرفته بودم به ص یه فرصت دیگه بدم .

صبحانه تشکیل شده بود از تخم مرغ و خرما . مریم هم از حمام اومد بیرون و اومد تو آشپزخونه . در سکوت کامل صبحانه رو خوردیم و مریم هم بلند شد و آماده شد که بره .

م : کامی ؟
ک : جانم ؟
م : با من کاری نداری ؟ من میخوام برم .
ک : نه عزیز . ببخشید که بد گذشت .
م : اتفاقا تو ببخش که اذیتت کردم . ولی به من که خیلی هم خوش گذشت .
ک : خوب پس خدا رو شکر ما یکی رو کردیم و از ما خوشش اومد و تشکر کرد .
م : خاک بر سرت که فقط فکر این کارایی .
ک : بخشی از زندگیه عزیز . ولی شوخی کردم .
م : میدونم مواظب خودت باش و چشمات رو تیز کن ببین دورو برت چی میگذره .
ک : چشم مادر بزرگ مهربون .
م : از من گفتن بود ولی تو جدی نگیر .
ک : چشم .
م : باز هم بابت همه چیز ممنونم , ایشالا که جبران کنم برات .
ک : قابل نداشت . 2 شب دیگه هم بیای خونه ام بمونی کامل جبران میکنی .
م : تو جون بخواه . کیه که بده ؟
ک : اونی که میخواد بده دیگه تعارف نمیکنه که .
م : بیشعوری دیگه . نگاه نمیکنی به طرف مقابلت ببینی دختر یا پسر . هر چی از دهنت در میاد میگی .
ک : نیست تو هم بدت میاد .

دیگه نتونست جلوی خودش رو نگه داره . اومد سمتم . فکر کردم میخواد شوخی افغانی کنه ولی بر خلاف انتظارم اومد تو آغوشم و سرش رو گذاشت رو سینه هام .

م : همین پررو بودنته که آدم رو جذب میکنه . باز هم ازت ممنونم میام پیشت دوباره .
ک : قدمت رو چشم . هر وقت بیای خوشحال میشم .
م : مرسی کامی جان .

یه لب طولانی و داغ همراه با احساس آخرین چیزی بود که بینمون ردو بدل شد . چون بعد از اون لب مریم با دیدگانی که از اشک پر شده بود از خونه با عجله زد بیرون . هیچ وقت نفهمیدم اشکی که ریخت بابت چه چیزی بود .

دل و دماغ کار کردن نداشتم . تصمیم گرفتم بمونم تو خونه .

یکم چرخیدم دور خودم و کارا رو انجام دادم . بعدش هم یه کم خودم رو با ماهواره مشغول کردم . چشمام تصویر میدید ولی مغزم جای دیگه ای بود . یاد اتفاق دیشب افتاده بودم . موبایلم زنگ خورد شماره ص بود اولش نمیخواستم جواب بدم ولی بعدش منصرف شدم .

ک : بفرمایید ؟
ص : سلام .
ک : سلام .
ص : کجایی کامران ؟
ک : خونه , چطور مگه ؟
ص : هیچ چی . مغازه نمیری ؟
ک : فکر نکنم . حوصله ندارم .
ص : میتونم بیام پیشت ؟
ک : که چی بشه ؟
ص : میخوام باهات صحبت کنم .
ک : فکر نکنم وقت خوبی باشه برای این کار .
ص : کامران به خدا دارم دیووونه میشم از دیشب نخوابیدم . تو رو خدا اجازه بده بیام میخوام باهات حرف بزنم .
ک : دوست داری بیا ولی توقع نداشته باش کامران همیشگی باشم برات .
ص : نه قول میدم بهت هیچ توقعی نداشته باشم ازت .
ک : باشه بیا .
ص : مرسی کامران .
ک : کی میرسی ؟
ص : در رو باز کنی میام تو .
ک : مگه اینجایی ؟
ص : آره ,پشت درم .
ک : کلید که داری خودت بیا تو .
ص : اجازه هست . ؟
ک : تا وقتی که کلید رو ازت نگرفتم اجازه داری بیای تو این خونه .
ص : مرسی .

گوشیو قطع کرد .
گوشی رو پرت کردم رو کاناپه و سعی کردم یکم خودم رو ریلکس کنم , نمیخواستم دوباره پرخاش کنم بهش .

آخه دوستش داشتم اونقدر دوستش داشتم که میخواستم فراموش کنم این کارش رو پس باید سعی خودم رو میکردم .
در آپارتمان باز شد و ص تو آستانه در نمایان شد . چقدر چهره اش مغشوش بود چقدر داغون بود یا من اینجوری فکر میکردم .
اون دختری که هیچ وقت بدون آرایش ندیده بودمش حالا بدون هیچ گونه آرایش و با یه لباس خیلی معمولی اومده بود پیش من . دلم براش سوخت .
در رو که بست کیفش رو ول کرد تو راهرو با سرعت اومد طرفم . با تمام احساسش خودش رو تو بغلم جا داد و با تمام وجودش گریه میکرد . از اینکه خودش رو در مقابل من بشکنه واهمه ای نداشت با اینکه میدونست کسی نباید جلوی من گریه کنه . مثل یه کودک شیر خوار زار میزد و گریه میکرد . دیگه نفساش به هق هق تبدیل شده بود . حال خودم هم بهتر از اون نبود ولی من مغرور اغلب مواقع تو زندگیم حتی از خودم هم خجالت میکشیدم که تو خلوت خودم گریه کنم چه برسه به الان که ص روبروی من بود . خودم رو نگه داشتم و بغض خودم رو با همه سختیهاش فرو خوردم . چند دقیقه ای گریه کرد و من هیچ گونه اعتراضی نکردم . چون فکر میکردم این اشکها باعث میشه که بار گناهش سبک بشه . بعد از تقریبا یک ربع ص رو از خودم جدا کردم . تیشرتم خیس شده بود از اشک چشماش .
ص زل زد تو چشام و با حسرت نگاهم میکرد .

ص : کامران توروخدا من رو ببخش . از دیشب با خودم کلنجار رفتم . هر جوری که فکر کردم دیدم که به تو ظلم کردم و مقصر خود منم . قول میدم اگر من رو ببخشی تمام عشقم رو به پات بریزم . قول میدم . قول میدم به خدا اگر از این به بعد خطایی از من سر بزنه هر کاری دوست داشتی میتونی انجام بدی . و دوباره هق هقش به اسمان برخواست .

ک : میدونی که چی از من میخوای ؟
ص : آره . بخشش .
ک : میدونی که خیلی سخته . ؟
ص : میدونم . اما اگر تو بخوای همچین هم سخت نیست . قول مبدم با کارهایی که برات انجام میدم هر چه سریعتر فراموشش کنی این قضیه رو .
ک : از کجا بدونم که دیگه تکرار نمیشه .
ص : هر کاری که بگی انجام میدم . هر ضمانتی که بگی قبول دارم .
ک : یعنی اگر جونت رو هم بخوام میدی ؟
ص : آره . جون من بی ارزش تر از این حرفهاست .
ک : پس نمیتونم ببخشمت . شرمنده ام .
ص : چرا ؟ ( قیافه ناامیدش هنوز هم تو خاطرم هست )
ک : برای اینکه وقتی جون خودت برات ارزشی نداره پس نتیجه میگیریم که من به اندازه جون خودت هم ارزش ندارم .
ص : نه کامران من منظورم این بود که جون من در مقابل تو بی ارزشه .
ک : هیچ وقت این حرف رو دیگه تکرار نکن چون دروغ محضه .
ص : چشم بابایی . چشم .

چقدر دلم تنگ شده بود برای این لحن بچه گونه و این جمله . همینجا بود که دیگه خر شدم و همه ژستی که گرفته بودم رو گذاشتم کنار . یه خنده گوشه لبم نشست که باعث شادی ص شد . برق خوشحالی تو چشای خیسش کاملا مشهود بود . چقدر خوبه که آدم بتونه دیگران رو خوشحال کنه حتی اگر به قیمت گزافی براش تموم بشه .

ص : آخ جون بابایی من رو بخشید . بابایی من رو بخشید .
ک : شلوغ کنی باهات قهر میکنما .
ص : نه تورو خدا . دیگه طاقت ندارم . ( به صورت دست به سینه نشست و لبهاش رو هم روی هم فشار میداد تا صدایی ازش در نیاد )

از قیافه اش خنده ام گرفت و دیگه نتونستم جلوی خودم رو نگه دارم و زدم زیر خنده . خنده ای از ته دلم با تمام وجودم . تمام غمها با این خنده از بین رفت و جاش رو به شادی داد . شادی و آرامشی که هر انسانی تو زندگیش به دنبالش میگرده .

با این خنده ص هم به وجد اومد و خودش رو به من نزدیک کرد . تو چشام زل زده بود . تو چشاش یه چیزی میدیدم که که نمیتونستم درکش کنم . برق خاصی داشت چشمای سحر انگیزش . حالتی داشت که به انسان آرامش میداد . با گرمای لبهای ص به خودم اومدم . تو بغلم بود و هر دومون داشتیم عاشقانه از هم لب میگرفتیم . به سکس فکر نمیکردم چون این عشق بازی صد برابر سکس لذت داشت برامون .
تقریبا یک ساعتی در آغوش هم بودیم ومعاشقه میکردیم . چه لحظات زیبایی بود .
ک : تو از کی جلوی خونه من بودی ؟
ص : از 8 صبح .
ک : چی شد که اومدی اینجا ؟
ص : میخواستم ببینمت . البته از دور حتی جرات این که بهت نزدیک بشم رو نداشتم . وقتی عصبانی میشی خیلی ترسناک میشی . راست میگن ادمایی که آروم هستن خشمشون خیلی بده .
ک : نمیدونم والا . خودم که همچین حسی ندارم .
ص : ولی واقعا همین جوریه که من میگم . خیلی وحشی میشی وقتی عصبانی میشی .
ک : پس سعی کن دیگه من رو عصبانی نکنی .
ص : چشم بابایی .
ک : آفرین دختر خوب .
ص : بابایی مریم دیشب هم اینجا بود ؟
ک : آره , چطور مگه ؟
ص :از قضیه چیزی فهمید ؟
ک : نه , چیزی بهش نگفتم .
ص : مرسی بابایی خوبم که آبروم رو حفظ کردی . ( دیگه دلم نیومد بهش بگم برای حفظ آبروی خودم چیزی بهش نگفتم )
ک :خواهش . خوب حالا ناهار چی درست میکنی من بخورم .
ص : چی دوست داری ؟
ک : هر چی که تو درست کنی .
ص : باشه بزار برم سر یخچال ببینم چی میتونم درست کنم .
ک : همه چیز هست ولی باز هم نگاه کنی بد نیست .

ص از جاش بلند شد که بره تو آشپزخونه که بهش گفتم : نمیخوای لباسات رو عوض کنی ؟
ص : چرا , اما اول بزار ببینم چی میتونم درست کنم برای عشقم بعد برم لباس عوض کنم .

دوید رفت تو اشپزخونه سر یخچال و بعد از چند دقیقه اومد بیرون .

ص : کامی ,باقالی پلو با مرغ درست کنم . ؟
ک : آره , خیلی خوبه .
ص : باشه پس تا من لباس عوض میکنم تو پاشو یه تیکه مرغ از یخچال در بیار .
ک : مارو باش , گفتیم آشپزی کن حالا باید پاشیم آشپزی هم بکنیم .
ص : خون خودت رو کثیف نکن تنبل خان . خودم همه کارارو میکنم . شما هم استراحت کن .
ک : آهان این شد حرف حساب .

ص لباساش رو عوض کرد و از اتاق اومد بیرون .

ک : بچه پر روها برای خودتون لباس بیارید اینجا دیگه . هر کی میرسه این شلوارک و تیشرت منو تنش میکنه .
ص : یه یه یه یه یه . خوب تو بخر برامون که ما هم شبیخون نزنیم به لباسات .
ک : خوشگلید یا خوب تار میزنید ؟
ص : هر جفتش .
ک : کار دیگه هم بلدید که از چشم من دور مونده باشه ؟
ص : خیلی کارا که یواش یواش میبینیشون .
ک : فکر نکنم به غیر از این کارا کار دیگه ای بلد باشید . دست و پا چلفتیها . دخترا همشون همین جورن . وقتی میرن خونه شوهر تازه یادشون میافته که باید به غیر از یه کار ی که خودت خوب میدونی کارای دیگه هم بلد باشن . مثلا خونه داری .
ص : اولا این حرفی که زدی چه ربطی به پوشیدن لباسای تو داشت . دوما اون یه کار چیه ؟
ک : اولا من هیچ وقت هیچ چیز رو به چیز دیگه ای ربط نمیدم . دوما اون یه کار هم خوردن و خوابیدن بود .
ص : برو بابا . همه دخترهای الان که تو رژیمن و زیاد غذا نمیخورن که .
ک : اولا تو کدوم رژیمن ؟ جمهوری اسلامی یا طاغوت ؟ دوما غذا رو نگفتم که . چیز دیگه رو میگم .
ص : مثلا چی رو ؟
ک : مثلا این رو . ( با دست اشاره کردم به جلوم )
ص : دیگه باید بزنمت . هی من طفره میرم از این قضیه هی این همه چیز رو ربط میده بهش .

فرار رو بر قرار ترجیح دادم و از دستش در رفتم و دویدم تو اتاق خواب ص هم دنبالم میومد . رفتم بالای تخت و براش گارد گرفتم .

ک : بچه مگه خودت ناموس نداری میخوای دست به من بزنی ؟
ص : نترس ترسو بیا پایین باهات کاری ندارم .
ک : دروغ میگی .
ص : باور کن کاریت ندارم .
ک : نه تو میخوای منو گول بزنی و بعدش بهم تجاوز کنی .
ص : اه اه اه . کی به تو تجاوز میکنه آخه . چه خودش رو هم تحویل میگیره .
ک : به من که نمیتونی تجاوز کنی . به این تجاوز میکنی از خدات هم هست .
ص : میکشمت به خدا . ( پرید رو تخت )

همین که رسید دم دستم , دست انداختم پشت رونهای پاش و کمرش بلندش کردم رو هوا . بچه پر رو دست انداخت تو موهام و شروع کرد به کشیدن موهام .

ک : ول کن موهام ریخت همش .
ص : بگو غلط کردم تا ول کنم , والا اینقدر میکشمشون تا کچل بشی .
ک : من به بابام هم نمیگم غلط کردم . تازه برای من که مهم نیست کچل بشم . اگر دوست داری مورد تمسخر دوستات قرار بگیری که به همدیگه بگن شوهر ص کچله بعدش بزنن زیر خنده این کار رو بکن .
ص : راستی راستی من میخوام زن تو بشم ؟
ک : اگر دختر خوبی باشی و دست از پا خطا نکنی شاید .

دستاش شل شدن و به صورت حلقه اومدن دور گردنم .

ص : قول میدم تو زندگیت بهترین باشم . به خدا قول میدم .
ک : باشه پس من هم تو رو به عنوان زن دومم میگیرم .
ص : مسخره . حالا چرا زن دوم .؟
ک : برای اینکه هر وقت زن اولم دلم رو زد بیام تو رو بگیرم اونوقت حالش بیشتره .
ص : دیوونه ای تو به خدا .
ک : تازه فهمیدی ؟
ص : نه میدونستم . ولی شکم به یقین تبدیل شد .
ک : خوب خدا رو شکر . حالا بریم سر مبحث شیرین تجاوز . دوست داری بهت تجاوز کنم . ؟
ص : عمرا نتونی . ( با عشوه حرف میزد . خودش دوست داشت که باهام کل کل کنه سر این قضیه )
ک : باشه . خودت خواستی .
ص : نه غلط کردم . ببخشید .
ک : بیخود کردی . دیگه من عزمم رو جزم کردم که این کار رو بکنم .
ص : نمیتونی . آخه چراغ قرمزه .
ک : ای بابا . فرعی هم نداره بندازیم از اونجا بریم .

خنده اش گرفته بود .

ص : عوضش بریم شمال تلافیش رو در میارم .
ک : اونجا شریک داری . نمیتونی .
ص : نترس اون با من . افسانه نهایتش روزی یه باره . بیشتر نمیتونه .
ک : تو ناراحت نمیشی بابت این که افسانه هم هست باهامون ؟
ص : فعلا تا زمانی که مسئله من و تو جدی نشده نه . ولی بعدش باید قطعش کنیم .
ک : اتفاقا پیش خودم تصمیم داشتم بعد از شمال این کار رو انجام بدم .
ص : نه بابا . تو توی این سفر شمال چه کارایی که نمیخواستی انجام بدی .
ک : دیگه دیگه . ما اینیم .
ص : آخ آخ . ولم کن من برم به غذا سر بزنم الان یه چیزیش بشه میگی آشپزی بلد نیستی .
ک : طوریش هم نشه باز هم اشپزی بلد نیستی فرق نمیکنه به حالت .

یه دهن کجی کرد و رفت سمت آشپزخونه . من هم دراز کشیدم رو تخت و چشام رو بستم .

بعد از تقریبا نیم ساعت ص صدام کرد و گفت که ناهار حاضره . بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه . بوی باقالی پلو هوش از سر آدم میبرد .
ص میز رو خیلی مرتب چیده بود و شمعهای روی میز رو هم روشن کرده بود . الحق و الانصاف دستپختش خوب بود تو بعضی از غذاها .و این قضیه شامل باقالی پلو هم میشد . غذای خیلی خوشمزه ای شده بود شروع کردیم به خوردن . من با وجودیکه صبحانه کاملی خورده بودم و تحرکم هم از صبح زیاد نبود ولی با اشتها غذا خوردم .

بعد از نهار با کمک ص ظرفها رو شستیم و آشپزخونه رو مرتب کردیم . تو همین حین هم افسانه زنگ زد بهم که بهش گفتم بعدا خودم بهت زنگ میزنم . کارمون که تموم شد یه چایی و سیگار بعدش هم بر خلاف عادتم یه چرت مرغوب با عشق زدیم که خستگیمون در بره
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
     
  

 
دو روي عشق – قسمت چهل و هفتم


از خواب که بیدار شدم ص رو هم بیدار کردم و در کنار هم یه چایی خوردیم .

ص : کامی ؟
ک : بله ؟
ص : منو کاملا بخشیدی ؟
ک : بخشیدمت , ولی نه کامل . به زمان احتیاج دارم .
ص : باشه عزیز ولی سعی کن همه چیز رو فراموش کنی .
ک : سعیم بر همینه .
ص : مرسی .
ک : خواهش , فقط حواست باشه دیگه اینجوری نشه . چون دفعه بعد معلوم نیست مثل ایندفعه به خیر بگذره .
ص : نه , قول میدم که دیگه تکرار نشه .
ک : آفرین . من هم میخوام با بابا صحبت کنم و قضیه تو رو بهش بگم .
ص : یعنی میخوای بیای خواستگاریم ؟
ک : یه چیزی تو همین مایه ها .
ص : مرسی . مرسی . ( پرید تو بغلم و صورتم رو غرق در بوسه کرد . )
ک : بسه دیگه مثل این پیرزنها هی ماچ میکنی آدم رو .
ص : خوب دوست دارم . اصلا به تو چه مربوطه ؟ من دارم عشقم رو ماچ میکنم .
ک : هر جور راحتی .
ص : همین جوری راحتم .

یه کم دیگه سر به سر هم گذاشتیم و بعدش ص بلند شد که بره .

ک : چون میخوام یه کم فکر کنم بهت نمیگم که بمونی . ( ارواح عمه ام )
ص : میدونم عزیز .

ص رفت به سمت خونه اشون و من دوباره تنها شدم . یه زنگ زدم به افسانه و قرار شد که شام با هم بریم بیرون . یه رستوران تو شریعتی قرار گذاشتیم و قرار شد راس ساعت 8 اونجا باشیم . نمیخواستم افسانه تنهایی بیاد تو خونه من حوصله حرف و حدیث نداشتم مخصوصا با این اوضاعی که به وجود اومده بود .

یه دوش گرفتم و سر و صورتم رو هم صفا دادم . یه دست لباس کلاسیک که متشکل شده بود از یه پیراهن و شلوار زغالی و یه کفش مشکی . تنم کردم و یه کاپشن مشکی هم داشتم که تنم کردم . سر ساعت اونجا بودم ولی بر خلاف همیشه که دخترها عادت دارند دیر برسند , افسانه رسیده بود و منتظر من بود . با همدیگه سلام و علیک کردیم و نشستیم .

آ : کامی خبریه اینجوری تیپ زدی ؟
ک : آره , با یه نفر قرار دارم بعد از اینکه از تو جدا بشم میرم پیشش . ( ضد حال اساسی خورده بود )
ا : خوب اگر میبینی من مزاحمم برم که تو هم زودتر برسی به قرارت .
ک : حالا به اندازه یه شام خوردن میتونم وقتم رو در اختیارت بذارم .
ا : هر هر هر . خندیدم .
ک : گریه ات رو هم میبینم .
ا : حالا خداییش با کی قرار داری ؟
ک : بابا با کسی قرار ندارم . بده بهت احترام گذاشتم لباس مرتب تنم کردم اومدم پیشت ؟
ا : نه , اتفاقا خیلی هم خوبه .

منوی رستوران رو نگاه کردیم و غذا سفارش دادیم . من برای خودم ماهی قزل آلا سفارش دادم و افسانه هم بختیاری .

ا : کامی ؟
ک : بله ؟
ا : راجع به دیشب حرف میزنی ؟
ک : نزنم بهتره چون میخوام فراموشش کنم ولی تا حدودی بهت میگم .

شروع کردم به صورت مختصر و مفید قضیه رو بهش گفتم و شرح دادم .

ا : خوب , حالا میخوای چیکار کنی ؟ ص رو میبخشی یا نه ؟
ک : امروز صبح ص اومد خونه ام . تا بعد از ظهر هم اونجا بود . من هم بخشیدمش و میخوام با بابا صحبت کنم که باهاش ازدواج کنم .
ا : نه !
ک : آره , چه ایرادی داره ؟
ا : شما پسرا حقتونه هر بلایی سرتون بیاد . شما ها آدم بشو نیستید .
ک : ببین افسانه درسته که ص دست از پا خطا کرده ولی من به شخصه نمیتونم ازش دل بکنم . بهش عادت کردم و فکر میکنم که بخشی از وجودمه .
ا : نمیدونم والا چی بگم . ولی فکر نمیکنی این کارت یه ریسکه ؟
ک : ببین افسانه زندگی کردن ما آدمها هم یه نوع ریسکه , با اینکه میدونیم زود یا دیر میمیریم , ولی با این وجود سعی میکنیم پول جمع کنیم , خونه آنچنانی داشته باشیم , ماشین لوکس سوار بشیم و غیره و غیره . مثلا همین الان من ریسک کردم با تو اومدم به این رستوران , شاید ص از این مسئله خبر داشته باشه و برای آبرو و حیثیت من خدشه ای به وجود بیاد . ص که نمیدونه من و تو در چه رابطه ای با هم اینجا قرار گذاشتیم و چه حرفهایی ردو بدل میشه و شده , غیر از اینه ؟
ا : نه , حرفات منطقیه .
ک : خوب , حالا ص یه اشتباهی کرده و به نظر من تنوع طلبی کرده همون کاری که همه انسانها انجام میدن . نمیشه به خاطر این اشتباه که هممون مرتکب میشیم تردش کنیم و مثل یه جزامی باهاش برخورد کنیم . برای همین من به قول تو این ریسک رو کردم و امیدوارم که جواب این ریسکم رو هم بگیرم .
ا : از کجا معلوم که نخواد دوباره تنوع طلبی کنه ؟
ک : اونش دیگه بستگی به من نوعی داره تا چطوری بتونم نیازهای ص رو برطرف کنم تا هوس تنوع طلبی به سرش نزنه .
ا : ایشالا همین جوری باشه که تو فکر میکنی . پس از الان باید به فکر یه مراسم عروسی باشم و خودم رو اماده کنم .
ک : آره والا .
ا : از همین الان بهت تبریک میگم .
ک : حالا . بذار ببینیم چی میشه بعدش تبریک بگو .

شام اومده بود در سکوت شام رو خوردیم . از رستوران زدیم بیرون .
ا : میگم کامی ؟
ک : جانم ؟
ا : قضیه مریم چی شد؟ چیکارش میکنی ؟
ک : قرار شد با تو بیاد پهلوی دکتره دیگه . زحمتش گردنه تو افتاده .
ا : نزن از این حرفها که بدم میاد . چه زحمتی ؟ من دوست دارم کاری از دستم بر بیاد و برای تو انجام بدم .
ک : سعی کن این حس رو نسبت به همه آدمها داشته باشی .
ا : چشم .
ک : بی بلا .

سوار ماشین افسانه شدیم و راه افتادیم سمت خونه . سر کوچه که رسیدیم با افسانه خداحافظی کردم و رفتم داخل .
کفشهام رو هنوز در نیاورده بودم که تلفن زنگ خورد سریع خودم رو رسوندم به تلفن . ص بود .

ک : جانم ؟
ص : بی بلا بابایی . کجا بودی ؟
ک : رفتم بیرون یه دور زدم الان رسیدم که زنگ زدی .
ص : شام خوردی بابایی ؟
ک : اره عزیز . تو خوردی ؟
ص : من هم خوردم . چه خبر ؟
ک : خبری نیست . امن و امانه .
ص : خدا رو شکر .

یکم با هم حرف زدیم و بعدش قطع کردم تلفن رو .

داشتم لباسام رو در میاوردم که موبایلم زنگ خورد .
ک : بفرمایید ؟
آ : سلام آقا کامران .
ک : علیک سلام . شما ؟
آ : آزیتا هستم . خواهر افشین .
ک : اوه . ببخشید به جا نیاوردم . خوبی ؟
آ : خواهش میکنم . ای بد نیستم . زنگ زدم که بگم من اولین قدم رو که گفته بودید برداشتم و به خوبی پیش رفت .
ک : آفرین . بهتر از این نمیشه .
آ : دیگه باقیش دست خود شما . ایشالا که درست از آب در بیاد .
ک : ایشالا . فکر نکنم که مشکلی پیش بیاد .
آ : باشه . پس من منتظر خبر شما میمونم . شماره ام هم که افتاد .
ک : باشه عزیز . پس من باید با سامان صحبت کنم و باقیه قضایا .
ا : اوکی . خبرش رو به من هم بدید .
ک : باشه , چشم . فعلا کاری ندارید با من ؟
آ : نه دیگه . خوشحال شدم . خدا نگهدار .
ک : منم همینطور . خدا نگهدار .

گوشیو انداختم رو مبل و بقیه لباسام رو در آوردم . یکم کانالهای ماهواره رو بالا پایین کردم و اخرش هم گذاشتم روی M 6 music و خودم هم رفتم داخل آشپزخونه و یه چایی دو نبش فرد اعلا برای خودم ریختم و اومدم پای تلویزیون .

یواش یواش احساس کردم که دیگه باید برم بگیرم بخوابم . فردا خیلی کار داشتم و باید زود از خونه میزدم بیرون .
رفتم تو رختخواب و با یه عالمه مشغله فکری آخر سر خواب چشمانم رو فرا گرفت و به خواب رفتم .
صبح خروس خون از خونه زدم بیرون . اول از همه باید به شیکمم میرسیدم . سر خر رو کج کردم تو کله پزی سر خیابون . وارد که شدم مجید صاحب کله پزی پشت دیگ وایساده بود و بوی کله پاچه آدم رو مسخ میکرد . یه سلام و احوالپرسی کردم و نشستم پشت یکی از میزها . جاتون خالی یه کله کامل رو خوردم و زدم بیرون . راه افتادم سمت مغازه . طبق معمول یه بسمه ا... گفتم و به قول قدیمیها در حجره رو باز کردم و مشغول کار شدم . ساعت 8.45 بود تقریبا که ص زنگ زد و ازم پرسید برنامه شمال به راهه یا نه که گفتم آره فردا ظهر میریم . قرار شد که به افسانه هم خبر بده و هماهنگیهاشون رو انجام بدن .

نزدیکای 10 بود که به سامان زنگ زدم و نقشه ام رو بهش گفتم اولش قبول نمیکرد اما با هزار مصیبت تو مخ پوکش رخنه کردم و با هم هماهنگ شدیم . قرار رو گذاشتیم برای هفته بعد . خوب دیگه کارها بر وفق مراد بود . از مریم هم یه خبری گرفتم که گفت دانشگاهه و بعدا بهم زنگ میزنه . باقیه روز رو به کارهای بانکی و غیره سر کردم . دو تا چک داشتم که حساب رو پر کردم تا توی سفر خیالم راحت باشه بابتشون . دم دمای عصر هم خدا دوستم داشت یه چند تایی دستگاه فروختم و خرج سفر هم جور شد .

با یکی از همسایه ها هماهنگ کردم و بهش گفتم که تا شنبه نمیام . اگر کسی اومد سراغم رو گرفت بهش بگه . به علی یه زنگ زدم و راه افتادم سمت خونه اشون تا کلید ویلا شون رو ازش بگیرم .

زنگ خونه اشون رو زدم و علی آیفون رو برداشت و گفت که برم بالا . با هم تعارف نداریم خیلی رله ایم .

از در که وارد شدم مادر بزرگ علی در کنارش وایساده بود . علی با مادر بزرگ و پدر بزرگش زندگی میکنه که البته الان پدر بزرگش در قید حیات نیست . خدا بیامرزدش پیرمرد با عشقی بود .

ک : سلام حاج خانوم .
% : بازم این پدر سگ به من گفت حاج خانوم .
ع : عادتشه مامانی .
ک : من شرمندم به خدا حواسم نبود .
% : تو هیچ وقت حواست نیست بچه جان . مثل علی سر به هوایی .
ع : باز هم که منو تخریب شخصیتی کردی جلوی دوستام .
% : کامران که دوستت نیست . داداشته علی جان .

یکم تعارف تیکه پاره کردیم و بعدش من و علی رفتیم تو اتاقش .

ک : خوب داش عل ما چطوره ؟
ع : بد نیستم خدا رو شکر . تو خوبی ؟
ک : ای . میگذره . ببخشید انداختمت تو زحمت . شرمندم به خدا .
ع : نزن از این حرفها . چه زحمتی . ما که خودمون نمیریم . شما جوونا برید عشق و حال کنید یه ثوابی هم به رو ح پر فتوح ما برسه .
ک : تو اون روح پر فتوحت سگ ب ..... . این چه طرزه حرف زدنه . اینگار خودش 100 سالشه . حالا خوبه 3 سال هم کوچیکتر از منه .

بعد از نیم ساعت صحبت کردن راجع به کاسبی و زندگی و از این چیزا بالاخره از علی کلید ویلا رو گرفتم و بلند شدم که برم .
ک : خوب داداش ایشالا که بتونم جبران کنم .
ع : جبرانت اینه که برگشتنی یه شیشه مربا برام بخری بیاری همین .
ک :تو جون بخواه . کیه که بده ؟
ع : اونی که باید بده میده . نگران نباش . راستی با چی میخواید برید ؟
ک : با ماشین دوست ص .
ع : چی هست ماشینش ؟
ک : رنو 5 .
ع : آخه کسخل آدم چله زمستون با رنو 5 میره شمال ؟
ک : خوب چیکار کنیم . ماشینمون همینه دیگه .
ع : بیا جوون برو عشق و حال کن . ( سوییچ ماشینش رو در آورد و سمتم دراز کرد . )
ک : نه بابا . دیوانه ایا . خودت بدون وسیله بمونی که چی ؟
ع : بهت میگم بگیر . حرف اضافی هم نزن .
ک : نمیدونم چه شکلی ازت تشکر کنم .
ع : با زبون بی زبونی .
ک : بلد نیستم .
ع : یادت میدم .

داشتم خداحافظی میکردم که مادر بزرگ علی اومد بیرون از اتاقش و اومد سمت ما .

% : کجا میری ؟
ک : دیگه رفع زحمت کنم . باید برم خونه .
% : اول شام میخوری بعدش میری خونه اتون .
ک : نه به خدا . زحمت میشه .
% صد دفعه بهت گفتم رو حرف بزرگترت حرف نزن . فقط بگو چشم .
ع : مامانی شاید با دوست دخترش قرار داره روش نمیشه بگه بنده خدا .
% : غلط کرده با تو . شام میخوره بعد هر جایی دوست داشت میره .
ک : مثل اینکه تا کتک نخوردم باید بگم چشم .
ع : آفرین به آدم چیز فهم .
ک : خواهش میکنم . وظیفه است .

برگشتیم تو خونه و جای همتون خالی یه خوراک مرغ توپ با دستپخت منحصر به فرد مادر بزرگه علی خوردیم و بعدش هم نشستیم به تخته بازی کردن با پدر بزرگ علی . ولی صد افسوس که من در حسرت یه دست بردن اون خدا بیامرز سوختم . بعدش هم با کلی کل کل و سر و صدا از جمع صمیمیشون خدا حافظی کردم و با ماشین علی به سمت خونه راه افتادم . ترجیح دادم تا فردا موقع حرکت چیزی به دخترها نگم تا کف و خونشون قاطی بشه .

یه هوندا سیویک عروسک به رنگ آبی کاربونی که خیلی هم خوشگل شده بود البته توسط داش عل .یه ضبط و باند داشت رو ماشینش که تو زمان خودش جزو بهترینها بود .
ماشین رو تو پارکینگ پارک کردم و رفتم تو خونه . به ص یه زنگ زدم و یکم حال و احوال کردیم و بهم گفت که فردا با افسانه میرن یه جایی و بعدش میان دم در خونه تا از اونجا راه بیافتیم . قرارمون شد ساعت 11 صبح جلوی خونه من . بعد از تلفن ص به مریم زنگ زدم و بهش گفتم که تا جمعه تهران نیستم و اگر کاری داشت رو موبایلم زنگ بزنه . بنده خدا جرات ابن که بپرسه با کی دارم میرم و کجا میخوام برم رو نداشت .

چند تا تیکه لباس و لوازمی که لازم داشتم رو جمع کردم تو یه ساک ورزشی وگذاشتم پشت در . یه گشتی هم تو خونه زدم و بعدش رفتم حمام . یه صفایی به همه جا دادم و خودم رو آماده کردم برای یه سفر 3 روزه با تمام مخلفات . از حمام که اومدم بیرون رفتم برای خواب . ساعت رو هم برای 7 صبح تنظیم کردم تا از خونه بزنم بیرون و یه دستی به سر و گوش ماشین علی بکشم و آب و رو غنی عوض کنم و بعدش هم یه سر باید میرفتم سمت کوچه مروی تا یکم وسایل برای عملیات بیت المقدس بخرم . با فکر اینکه تو این 3 روز چه شکلی عشق و حال کنیم و چیکار بکنیم به خواب رفتم . مثل این بچه ها که میخوان با خانوادشون به سفر برن و خیلی هیجان دارند شده بودم . تا اون روز با ص زیاد رفته بودیم شمال و همه رقمه عشق و حال کرده بودیم ولی این سری فرق داشت . دو تا دختر حشری و البته پررو تو سکس با من پر رو تر از اونا داشتیم میرفتیم توی یه ویلا وسط جنگل که تا چند کیلومترش هیچ انسانی تردد نمیکرد و جای هیچگونه نگرانی نبود بابت مزاحمت . میخواستم این 3 روزه رو به صورت جدی مست و پاتیل باشم و خوش بگذرونم . که البته همین جور هم شد و این سفر یکی از به یاد ماندنی ترین سفرهایی بود که تو زندگیم رفتم . ( شاید پیش خودتون فکر کنید که یه سفر شمال این همه تعریف نداره که ولی باید بگم با وجود سفرهایی که داشتم حتی چند تاییش که خارج از کشور بوده این یه سفر یه حال دیگه ای داد بهم . خیلی باحال بود . ولی بعدها دلیلی شد برای اینکه خیلی کم به شمال برم و اگر هم میرفتم سعی میکردم مسیرم با مسیر اون سفر یکی نباشه . چرا که خاطرات خوش اون سفر در سفرهای بعدیم به خاطراتی تلخ تبدیل میشدن و زهر به کام من میکردند . )
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
     
  

 
دو روي عشق – قسمت چهل و هشتم

صبح از خواب بلند شدم و یه صبحونه مقوی خوردم بعدش از خونه زدم بیرون . ماشین رو برداشتم و رفتم سمت یه تعویض رو غنی که با مسیرم هم جور در بیاد . ماشین رو گذاشتم تو تعویض روغنی و سفارشهای لازم رو کردم . خودم هم رفتم سمت کوچه مروی تا هم شامپو بخرم و هم یه مقدار قابل توجهی کاندوم و لیدوکایین و از این جور چیزا و البته مقداری هم کاکا ئو و شکلات برای تجدید قوا . بعد از خرید هم یه زنگ به ص زدم میدونستم که جفتشون با هم رفتن برای اپیلاسیون . گفت که کارشون داره تموم میشه و میان سمت من . خودم رو به تعویض روغنی رسوندم و ماشین رو تحویل گرفتم و به سمت خونه راه افتادم . ماشین رو کردم تو پارکینگ و خودم هم رفتم تو خونه . وسایل رو جابجا کردم و یه مقداری هم به ماهیها غذا دادم که این چند روزی که نیستم گشنه نمونن . چند تا سی دی هم از سی دی های خودم برداشتم و گذاشتم دم دست تا ببرم تو ماشین . دیگه وسایل تقریبا تکمیل شده بود ولی باز هم وسواسم گل کرده بود و دوباره همه چیز رو چک کردم و بعد از اینکه مطمئن شدم همه چیز روبراهه با خیال راحت ولو شدم روی کاناپه . تقریبا 20 دقیقه بعد ص زنگ زد که برم پایین تا راه بیافتیم . در رو بستم و با سلام و صلوات وسایل رو برداشتم و رفتم پایین . با دیدنشون آب از لک و لوچم راه افتاد . بچه پرروها علاوه بر اپیلاسیون موهاشون رو هم بافته بودن و حسابی به قول معروف گفتنی تیپ زده بودن . رفتم جلو با هم دیگه سلام علیک کردیم و بعدش من هم به افسانه گفتم که ماشین رو بیار تو پارکینگ یه نگاهی به آب و روغنش بکنیم و بعد راه بیافتیم .
ص : کامی بیخیال . میریم تو راه یه نگاهی میندازیم بهش دیگه .
ک : لوس نشو . اگر تو جاده بذارتمون چیکار میخواین بکنید ؟
ص : همچین میگه تو جاده اینگار میخوایم بریم تو کویر هیچ کس هم نیست کمکمون کنه .
ک : حالا به هر حال بشین بیا تو دختر که دیر شد .
ا : چشم قربان .

در پارکینگ رو باز کردم و افسانه هم رفت داخل . من و ص هم از رمپ رفتیم پایین .
ص : مگه کارت طول نمیکشه ؟
ک : چطور ؟
ص : آخه در رو نبستی .
ک : نه زود میریم بیرون . یکم وقت میبره .

با تعجب شونه هاش رو انداخت بالا و دنبالم اومد .
افسانه ماشین رو وسط پارکینگ وایسونده بود .
ص : ا . کامی این ماشینه برای کیه اینجاست ؟
ک : نمیدونم .
ص : از این ماشین باحالاستا .
ک : آره به خدا . یه همچین ماشینی اینجا باشه اونوقت ما میخوایم با این لگن بریم مسافرت . دستم رو به علامت نشانه به سمت ماشین افسانه حرکت دادم .
ا : خیلی هم دلت بخواد . ناراحتی با این لگن نیا .
ک : خودت خواستیا . من با این ماشین هیچ جا نمیرم . بند و بساطتون رو جمع کنید با ماشینهای ترمینال میریم .
ص : کامی لوس نشو . مگه ما با این تیپ و قیافه میتونیم با ماشینهای ترمینال بیایم . ؟
ک : خوب شما با این لگن بیاین من با ماشینهای ترمینال میام .
ا : تو هم که شورش رو در آوردی . آخه مگه این ماشین چشه ؟
ک : میگم پررویی میگی نه . بابا جان این ماشین رو با این ماشین مقایسه کن ببین کدومش باحالتره ؟
ا : خوب دلیل نمیشه که . من بضاعت مالیم این ماشینه . صاحب اون ماشین هم بضاعتش اونقدره .
ک : آفرین دختر خوب . پس قبول کردی که ماشینت لگنه .
ا : اصلا من با تو هیچ جا نمیام .
ک : باشه نیا . حالا ماشینت رو هم از سر راه بردار ما میخوایم رد شیم .

در کمال ناباوریشون دست کردم تو جیبم و سوییچ ماشین رو در آوردم و لوازمم رو هم گذاشتم صندوق عقبش . ص و افسانه داشتن همین جور نگاهم میکردن یدفعه ص گفت : ا . من میگم این ماشینه چقدر اشناست . ماشینه علیه مگه نه ؟
ک : آره . چطور مگه ؟
ص : همین جوری اینجا چیکار میکنه ؟
ک : هیچ چی . دیدم با لگن حال نمیده مسافرت . گفتم شما با لگن بیاین من هم با این بیام .
ا : واقعا که . خیلی مسخره ای .
ص : همین رو بگو .
ک : حالا دیگه بسه بقیه حرفاتون رو تو ماشین بزنین . زود لوازمتون رو بریزد تو این ماشین . تو هم اون لگن رو بردار و پارکش کن یه گوشه ای . تا کسی نیاد اشتباهی توش جوراب بشوره .
ا : کامی میکشمت .
ک : تو با این تیپی که زدی نیم ساعتی هست که منو کشتی .
ا : آره ؟
ک : ماره . زود باش دیگه ضعیفه .

افسانه و ص سریع وسایلشون رو ریختن تو صندوق عقب ماشین علی . چشمتون روز بد نبینه اندازه یه سفر یک ماهه 5 نفر وسیله آورده بودن . فقط یه ساک آورده بودن توش چند جفت کفش و بوت و غیره بود . حالا لوازم من از یه ساک دستی هم کمتر بود . خدا به دادم برسه .

ک : میگم ظرف و ظروف آشپزخونه , کمد , جاکفشی و چیزای دیگه یادتون رفته میاوردین اونها رو هم . بابا یه خاور جنس آوردین با خودتون که .
ص : خوب مایحتاجمونه . چیکار کنیم ؟
ک : بابا همون 250 گرم رو میاوردین بس بود . بقیه اش اضافه باره .

جفتشون با غضب نگاهم کردن .

ک : خوب دیگه تا 10 میشمرم هر کی سوار نشه جا میمونه . خودم سوار شدم و ماشین رو روشن کردم و شروع کردم به شمردن . از یک تا ده رو به سه ثانیه هم نشد شمردم و دنده عقب زدم از پارکینگ بیرون . بدبختها هاج و واج مونده بودن . رسیدم رو پل بوق و چراغ زدم که زود باشید دیگه . بالاخره جفتشون رسیدن و من هم پیاده شدم ودر رو بستم . هر دوتاشون نشسته بودن عقب . نشستم تو ماشین و آیینه رو تنظیم کردم تو صورتشون .

ک : مگه من راننده شخصیتونم که این جوری هر جفتتون عقب نشستین . یکیتون بیاد جلو .
ص : زیاد حرف نزن راه بیافت . نوبت به ما هم میرسه که سر کارت بذاریم .
ک : باشه . هر جور راحتید . ولی تا یکیتون نیاد جلو اینقدر بد رانندگی میکنم که حالتون به هم بخوره .
ص : زهی خیال باطل . عمرا .
ک : پس خودتون خواستید ها .

از روی پل اومدم تو خیابون و با تیک آف وحشتناک راه افتادم . توی شهر نمیتونستم گاز و گوز کنم . چون همه بدتر از من آویزون فرمون بودن . از شهر که زدم بیرون اول اتوبان نگه داشتم و یه صدقه چرخوندم دور سر خودم و ماشین و انداختم صندوق صدقات .
ص : پس ما چی بی شخصیت ؟
ک : خوب دیوونه پولم کم بود به شماها نمیرسید . ولی نگران نباش وقتی من و ماشین سالم باشیم یعنی شماها هم سالمید دیگه . البته از لحاظ جسمی نه عقلی . چون جفتتون دیوونه اید .
ا : دیوونه خودتی که با دوتا دیوونه مثل ما دم خور شدی .
ک : اینو باش تازه فهمیده من دیوونم . خوب حالا هیچ کدومتون نمیاید جلو مگه نه .؟
ص : نه .
ک : نه و نگمه . نشونتون میدم .

گذاشتم تو دنده و راه افتادم . یکی از سی دی هام رو که با خودم آورده بودم و گذاشته بودم تو چنجر رو انتخاب کردم و پلی کردم . یه سی دیه راک بود با بیس بالا . بیس رو هم روی ضبط تنظیم کردم و صدا رو هم انداختم روی باندها و سابهای عقب . ولوم رو هم تا دسته بردم بالا و در همین حین یه نخ سیگار هم روشن کردم بر خلاف انتظار اون دو تا به صورت معمولی شروع کردم به رانندگی . گوش خودم داشت اذیت میشد . وای به حال اون دو تا بینوا ولی چه کنم که باید حالشون رو جا میاوردم . اولای موزیک بچه تخس بازی در آوردن و هیچ چی نگفتن اما زمانی که موزیک به اوج خودش رسید کاملا مشهود بود که تو مخشونه و حالشون داره بد میشه .

ص : کامی تو رو خدا کمش کن . سرمون درد گرفت ( این جمله رو به صورت عربده بیان کرد تا من بشنوم )
صدای ضبط رو یکم کم کردم و گفتم : بابا موزیک با عشقیه . تازه کجاش رو دیدید . الان که بریم تو جاده یه موزیک خر تر از این میذارم براتون حالشو ببرید .
ص : نه تو رو خدا . بیخیال . سر درد میگیریم .
ک : اوکی حالا کدومتون میاد جلو بشینه .
ص : هیچ کدوم .
ک : پس حالشو ببرید . ( دوباره ولوم رو تا دسته بردم بالا )

نزدیکای کرج بودیم که دیدم افسانه داره میزنه رو شونه ام . ولوم رو کم کردم و گفتم : جانم ؟
ا : نگه دار . من میام جلو بشینم .
ک : آفرین دختر خوب . ولی میای جلو باید سرویس بدیا .
ا : مثلا ؟
ک : فکر بد نکن . بغل دست من میشینی . چرت زدن ممنوع . ترسیدن هم ممنوع . اوکی ؟
ا : اوکی .

آروم کردم و کشیدم به منتها الیه سمت راست جاده ( چه آیین نامه ای نوشتم این یه تیکه رو )
افسانه اومد جلو نشست و من هم یه سی دی که تمام آهنگهای دلخواهم رو گلچین کرده بودم توش رو انتخاب کردم و پلی کردم . ولوم رو هم به صورت معمولی تنظیم کردم و وضعیت اکو لایزر رو برگردوندم به حالت نرمال .

دوباره راه افتادم .

ک : خوب میمردید از اول همبن کار رو میکردید . اینقدر هم عذاب وجدان نمیگرفتید .
ص : بهت نشون میدیم آقا کامی بذار برسیم .
ک : یه کار نکنید وسط جاده ولتون کنم و برم دنبال عشق و حالم .
ا : مگه جرات این کارارو هم داری ؟
ص : افسانه ولش کن . این تو این یه قلم هم سابقه داره . کل کل نکن باهاش .
ک : آفرین دختر چیز فهم .

یاد اونروزی افتادم که سعید رو قال گذاشته بودیم بنده خدارو .

یه بار رفته بودیم شمال برگشتنی یکی از بچه ها که اسمش سعید بود هی فاز منفی میداد بهمون . مثلا همه میخواستیم وایسیم چایی بخوریم آقا هوس بستنی میکرد. میرفتیم ناهار بخوریم آقا رژیم میگرفت . به هر حال تو مخ جمع بود . یه بار بهش تذکر دادم که هر چی جمع میگه گوش بده و ساز مخالف نزن . گوش نداد . برگشتنی دیگه شورش رو در آورده بود تا یکی سیگار روشن میکرد اعتراض میکرد . نشسته بود جلو و هی با ضبط ور میرفت و هی آهنگها رو عقب جلو میکرد . وقتی رسیدیم گچسر موقع بنزین زدن من به بچه ها پیشنهاد دادم که ولش کنیم تو همون گچسر و خودمون بیایم تهران . بچه ها اول مخالفت کردن ولی بعدش به این نتیجه رسیدیم که این کار رو بکنیم . بعد از بنزین زدن ماشین به سعید گفتم که : سعید میخوایم یه چیزی بخوریم به نظرت چی بخوریم ؟
س : رانی خوبه ؟
همه تایید کردیم حرفش رو . پس قرار شد که آقا سعید شاخ شمشاد بره و رانی بخره . البته برای اینکه یکم اذیتش کرده باشیم هر کسی یه طعمی رو سفارش داد . سعید از ماشین پیاده شد و از جاده رد شد رفت توی یکی از مغازه ها . تا رفت تو مغازه من هم گازش رو گرفتم و راه افتادم . اولش هممون میخندیدیم ولی یواش یواش بچه ها گفتن که کامی بیخیال برگردیم سوارش کنیم .
ک : یا یه کاری رو نکنید یا تا آخرش برید در ضمن جاده یه طرفه شده نمیتونیم برگردیم .
نزدیکای سد بودیم که موبایل من زنگ خورد . به رضا گفتم جواب بده .
سعید بود . رضا هم گذاشته بود رو اسپیکر و همه داشتیم گوش میدادیم .
س : لاشیا کجایین ؟ کجا قایم شدین ؟
ر : کسخل ما الان سد یم .
س : باشه . شوخیه مسخره ای بود . بیاید من رو سوار کنید .
ر : شرمنده دیگه جاده یه طرفه شده . نمیتونیم برگردیم . ما میریم تو هم خودت بیا .
س : انتر من پول ندارم تو جیبم .
دیگه هممون از خنده روده بر شده بودیم . سعید از اون طرف فحش میداد و ما میخندیدیم . دو بار هم قطع شد و بعدش هم دیگه نتونست مارو بگیره .
ما هم که آخر آدم بی رحم اومدیم رسیدیم تهران و هر کس هم رفت خونه خودش . بیچاره سعید هم راست گفته بود پول به اندازه کافی تو جیبش نبوده . مجبور شده بود از گچسر یه آژانس بگیره تا دم در خونه و پول از خونه برداره باهاش حساب کنه . سر همین قضیه سعید تقریبا یک سال با هممون قهر بود تا بالاخره رضا رفت باهاش آشتی کرد و دوباره آوردش تو جمع ولی دیگه تو سفرهای بعدی بهش میگفتیم بمیر میمرد تا دیگه همچین بلایی سرش نیاریم .

تو این فکرا بودم که رسیدیم به اول جاده چالوس . ( میتونم بگم که من واقعا با این جاده عشق بازیها کردم . یادش به خیر اون زمانایی که هنوز موتور سواری تو جاده چالوس خز نشده بود ما تابستونا هر هفته با موتور شمال بودیم . جاده رو مثل کف دستم میشناسم از بس که رفتم و اومدم . چه شبایی که ساعت 2 بعد از نیمه شب کل میانداختیم و چراغ خاموش جاده رو میرفتیم . ) اول جاده نگه داشتم و یکم تنقلات خریدم برای سرگرمی. به ساعت نیم نگاهی کردم تقریبا 12.15 بود .

ک : خوب دیگه تا بعد از کندوان هیچ جا نگه نمیدارم . اگر کاری ندارید راه بیافتم .

اون دوتا هم که کاری نداشتن من هم راه افتادم به سمت جاده چالوس که مثل همیشه باهاش عشق بازی کنم .
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
     
  

 
دو روي عشق – قسمت چهل و نهم

وسط هفته بود و جاده به نسبه خلوت بود . من هم که عاشق جاده و رانندگی . به قول ص جاده رو با چشمام میخوردم همیشه باطعنه میگفت : سیر نشدی با نون بخور سیر شی .

صدای موزیک تو ماشین پخش میشد و من رو به یه وادی دیگه ای برده بود . از بچگی عاشق شمال بودم وقتی میرم اونجا اصلا یه روح جدید و با انرژی به کالبدم دمیده میشه . دریای بی کران و جنگل سبز و کوه های استوار و رودهای خروشان . همه و همه دست به دست هم میدن تا انسان برای مدتی هم که شده از زندگی عادی خودش بزنه بیرون و به یه خلصه برسه تا برای چند صباحی یه آرامش هر چند مختصر هم که شده داشته باشه .

از سد رد شده بودیم و من با میانگین سرعت 100 رانندگی میکردم . دست ص که از پشت اومد روی شونه راستم من رو به خودم آورد .
عین این بچه تخسها نشسته بود وسط صندلی عقب و دستهاش رو گذاشته بود رو صندلیهای جلو .
از تو آیینه نگاهش کردم . چشاش برق خاصی داشت . همه میگن چشای خودم قشنگه با وجود اینکه رنگ میشی داره و به نظر خودم خیلی معمولیه ولی اکثرا قریب به اتفاق حتی پسرها میگن یه حالت خاصی داره چشمای من ولی من شیفته چشمای ص بودم . چشمای زیتونی رنگی که تو ی اون صورت کوچیک اما جذاب خود نمایی میکرد و الان هم که با این آرایش زیبایی که کرده بود دل ادم رو میلرزوند .

یکم که گذشت برگشت سر جاش و شروع کرد به تماشای مناظر اطراف . من هم یه سیگار روشن کردم و مشغول کشیدن شدم . افسانه هم یکی روشن کرد برای خودش .
ص : افسانه یدونه هم برای من روشن کن .
ک : بچه ها مواظب باشید رو کش صندلیها رو نسوزونید . امانته .
ص : چشم بابایی .
ا : چشم بابایی .
ک : زهر مار . به جای اینکه مسخره بازی در بیارید یه میوه ای چیزی پوست بکنید بدید بخورم گلوم خشک شده .
ص : چشم بابایی .
ا : چشم بابایی .
ک : نه مثل اینکه من آروم نشستم و کاریتون ندارم خودتون کرم میریزید . کاری نکنید دوباره شروع کنم ها .
ص : چشم بابایی .
ا : چشم بابایی .

از پرروییشون خنده ام گرفت .

ص برام یه پرتغال پوست کند و فال فال کرد داد بهم من هم خوردم و یکی دیگه هم خواستم . بعد از پرتغال هم یکم تخمه از تو نایلون برداشتم و شروع کردم به شکستن .

بالاخره رسیدیم به کندوان . یادش به خیر قدیما اگر یادتون باشه کندوان چراغ داشت چقدر باید صف وامیستادی تا نوبت بشه از تونل رد بشی . الان دیگه حال نمیداد .
وارد تونل که شدیم اون دوتا سرشون رو از شیشه کردن بیرون و شروع کردن به دادا و بیداد کردن . من نمیدونم که چه کسی این کار رو اول انجام داده ولی هر کی بوده کسخل بوده .

از تونل که زدیم بیرون شیشه رو یکم دادم پایین تا از هوای پاک کوهستانی اون یه قسمت یکم استنشاق کنم .
نرسیده به سیاه بیشه کنار رستوران آبی نگه داشتم که هم یه ناهاری چیزی بخوریم و هم خودم هم برم یه ایمیل به بیت رهبری بزنم و خودم رو راحت کنم .
ماشین رو پارک کردم و از ماشین پیاده شدیم . اون دو تا که از ماشین پیاده شدن سریع خودشون رو جمع کردن تو کاپشنهاشون . باد میومد . ولی من با همون تیشرتی که تنم بود از ماشین پریدم پایین و با هم رفتیم داخل رستوران . سفارش غذا رو دادم و خودم هم راه افتادم سمت دستشویی . از دستشویی که اومدم بیرون دیدم یه پسره یه پاش رو گذاشته روی یکی از صندلیهای میز ما و دولا شده داره با ص و افسانه کل کل میکنه . پشتشون به من بود و من رو نمیدیدن .

پسره داشت میگفت : یا دوباره بهم زنگ میزنی یا من میدونم با تو . ( بعدها فهمیدم که دوست پسر قبلی افسانه بوده که اونروز اتفاقی دیده بودش )
ا : من دیگه با تو کاری ندارم که . گورت رو هم گم کن . الان یکی میاد میبینتت بد میشه برام .
% : به کیرم که بد میشه . اصلا میخوای همین الان آبروت رو اینجا ببرم ؟
ص : برو آقا پسر دنبال شر نگرد .
% تو یکی خفه شو بابا .

رفتم جلو تر رسیدم بهشون رو به پسره کردم و گفتم : آقا ببخشید شما سفارش غذا دادید ؟
% : پسره یه نگاهی به من کردو گفت : نه هنوز . ( هنوز نفهمیده بود که من همراه ص و افسانه هستم . )
ک : غذاتون آماده است . تا سرد نشده تشریف ببرید میل کنید .
% : جدا . کجاست ؟
ک : از این ور باید تشریف ببرید . (با دستم دستشویی رو نشون دادم بهش )
% : هو . مگه با من شوخی داری ؟
ک : نه عزیز . فقط میخواستم بگم اگر خواستی گه خوری کنی باید بری اونجا . ( دوست نداشتم وارد یه درگیری فیزیکی بشم فقط میخواستم شرش رو کم کنم )
% : گه خودت بخور . به تو چه ربطی داره ؟
ص : کامران بیخیال شو . الان خودش میره .
% : آهان . فهمیدم چی شد . ( روشو کرد به افسانه ) منتظر زنگت هستم یادت نره .
ک : بعید میدونم بهت زنگ بزنه . منتظر نباش .
% : تو مگه چیکارشی ؟
ک : من نامزدشم . ( رنگ از رخش پرید )

پسره یه نگاه به افسانه انداخت و یه نگاه به من سرش رو انداخت پایین و از در رستوران زد بیرون . فکر نمیکردم به این سادگی باور کنه . چقدر خر بود . من هم نشستم پشت یکی از صندلیها .
ا : کامی مرسی . بهت توضیح میدم که کی بود .
ک : نیازی نیست . فعلا که گورش رو گم کرد . خواهشن بهش فکر هم نکن چون نمیخوام این چند روزه رو بری تو خودتو حال ما رو هم خراب کنی .
ا : چشم عزیز .
ک : آفرین دختر خوب .
ص : وای کامی گفتم الان میای شر میکنی .
ک : قرار شد حرفش رو هم نزنیم .
ص : چشم .

ناهار حاضر شد و من هم با اشتهای کامل تا آخرین دونه برنجش رو هم خوردم . بعدش هم یه چایی و بعدش هم دوباره راه افتادیم . طبق برنامه ریزیم اگر به مشکل نمیخوردیم نزدیکای 5 میرسیدیم ویلای علی اینا . البته سر راه باید یکم خرید میکردیم و بعد میرفتیم . برای همین وقتی نشستیم تو ماشین گاز ش رو گرفتم و راه افتادم . از هزار چم که اومدم پایین سرعتم رو بیشتر کردم و قتی هم که رسیدم مرزن آباد دیگه داشتم پرواز میکردم با ماشین . کمربندیه چالوس رو انداختم به سمت نمک آبرود حرکت کردم . سر راه تو متل قو وایسادم . اونجا یه ساقی داشت اسمش سیاوش بود ازش دو تا شیشه ویسکی گرفتم و چند تا ماهی هم برای شام خریدم با یکم مخلفات دیگه خرید اصلی رو میخواستم فرداش انجام بدم . . گازش رو گرفتم و به سمت عباس آباد حرکت کردیم . نزدیکای ورودیه جاده 2 هزار بودیم که علی زنگ زد و گفت که اگر میخوای شومینه روشن کنی باید هیزم بخری . چون هیزم تموم شده . آدرس هیزم فروشی رو گرفتم و سر راه به طرف سفارش دادم و اون هم گفت که تا نیم ساعت دیگه میاره دم در ویلا تحویل میده . کاملا علی و خانوادش رو میشناخت . میگفت که علی اینا همیشه هیزمشون رو از اون میگیرن .

انداختم تو جاده 2 هزارو به سمت ویلا حرکت کردم . هوا دیگه تاریک شده بود که ما رسیدیم به ویلا . ص یه بار دیگه هم اومده بود به این ویلا ولی باز هم براش جای شگفتی داشت .
از ماشین پیاده شدم و در وردی رو باز کردم و ماشین رو وارد کردم و دوباره در رو بستم .
افسانه داشت با تعجب به اطراف نگاه میکرد .
دور تا دور ویلا رو دیوار کشیده بودن از در که وارد میشدی یه جاده سنگ فرش شده راهنماییت میکرد به سمت عمارت اصلی ویلا که بیشتر مصالحی که توش به کار رفته بود . سنگ بود و چوب . دور تا دور ویلا رو درختهای سر به فلک کشیده احاطه میکرد . پایین درختها هم توسط باغبونشون چمن میکاشتن که ابته تو اون فصل از سال زیاد به چشم نمیامد .این ویلا با نظارت بابا بزرگ علی ساخته شده بود و میتونم بگم یکی از معدود ویلا هایی بود که من با همه چیزش حال میکردم . عمارت ویلا در 2 طبقه ساخته شده بود که مساحتی تقریبا در حدود 800 متر رو در بر میگرفت . طبقه بالا شامل 5 اتاق خواب نسبتا بزرگ و سرویس بود . برای دستیابی به طبقه بالا از پله هایی استفاده میشد که به صورت نیم هلال در آورده بودند و جنسشون هم از چوب راش بود که خیلی زیبا و کلاسیک از آب در اومده بود .
طبقه همکف هم که از یه آشپزخونه و یه حال بزرگ و یه بار نسبتا بزرگ و 3 تا اتاق تشکیل شده بود که تمام امکانات رفاهی رو میشد در اونجا ها پیدا کرد . از تلویزیون و دستگاه پخش دی وی دی گرفته تا حتی یک عدد میز پوکر خیلی زیبا و شکیل که محل برپایی بازی هایی بود که مادر بزرگ و پدر بزرگ علی بر پا میکردن .



ا : کامی میگم چه جای با حالیه ها .
ک : تازه الان تاریکه چیزی نمیبینی . صبح کفت میبره مخصوصا اگر مه بزنه که دیدنیه .
ا : من تا حالا ویلا جنگلی نیومدم . ولی اینجا که خیلی باحاله .
ک : به نظر من ویلای جنگلی از ساحلی بهتره .
ص : آره . منم همین رو میگم . اینجا هم که دنجه و کسی هم با کسی کاری نداره .
ک : اتفاقا من باهات کار دارم .
ص : چیکار ؟
ک : میخوام به هر دوتون تجاوز کنم و بعدش هم همینجا خاکتون کنم و برم .
ص : آخ جون من که عاشق تجاوزم .
ا : خاک بر سرت ص . این چه طرز حرف زدنه ؟ الان کامی حشری میشه بهمون تجاوز میکنه ها .
ک : تو هم که از این چیزا بدت میاد .
ا : آره والا .

رسیده بودم جلوی ویلا . چراغهای ماشین رو طوری تنظیم کردم که بیافته روی در ورودی عمارت و خودم پیاده شدم و رفتم در رو باز کردم . و از داخل کلید کنتور برق رو زدم و چراغهای محوطه رو هم روشن کردم . خودم برگشتم سمت ماشین و با کمک بچه ها لوازم رو بردیم داخل .

ا : وای ببین چقدر خوشگله اینجا .
ص : آره . خیلی باعشقه .
ک : چه کنیم دیگه . رفیقای ما اینن .

هنوز جابجا نشده بودیم که زنگ در رو زدن . در رو باز کردم و ماشینی که هیزم آورده بود وارد شد . به دختر ها گفتم : شماها ملافه ها رو از روی مبلها جمع کنید و قشنگ تا کنید بزارید یه گوشه . من هم میرم کمک این یارو هیزمها رو خالی کنیم .

با کمک طرف هیزمها رو چیدیم سر جاش و پول یارو رو حساب کردم و رفت . خودم هم باهاش رفتم تا دم در و در رو از داخل قفل کردم . رفتم سر وقت هیزمها و مقداری از هیزمها رو که فکر میکردم زود تر آتیش میگیرن رو برداشتم و رفتم داخل عمارت . دختر ها داشتن لوازم رو مرتب میکردن .

ص : کامی شام چی میخوای درست کنی ؟
ک : ماهی . مگه ندیدی خریدم .؟
ص : چرا دیدم . ولی میخوای سرخ کنی ؟
ک : نه بابا . بذار مستقر بشیم بعدش میبینی .
ا : کامی این همه مشروب این جا هست اونوقت تو رفتی دوباره خریدی . ؟
ک : در دیزی بازه . حیای گربه کجاست ؟ ویلاشون رو گرفتیم حالا به مشروبشون که نباید ناخنک بزنیم .
ا : خوبه رفیقته .
ک : به هر حال . من اینجوریم . سعی میکنم چیزی که خودم میتونم تهیه کنم رو از کسی نگیرم .

هیزمها رو گذاشتم بغل شومینه بزرگی که تو هال بود و با هزار مصیبت تونستم روشنش کنم . چند تیکه چوب نازک ریختم و بعدش یه کنده درخت گذاشتم روشون تا اون هم یواش یواش آتیش بگیره و تا صبح بسوزه .
رفتم تو آشپزخونه و یخچال رو زدم به برق و به ص هم گفتم که بگرده یه تخته برای پاک کردن ماهی پیدا کنه . خودم هم رفتم پشت ویلا و شوفاژخونه رو روشن کردم تا این چند روزه از سرما نمیریم . علی گفته بود که هفته پیش گازوییل رو پر کردیم و خیالت راحت باشه بابتش . داخل که شدم دخترها داشتن مثلا ماهی پاک میکردن . ص که اینگار یه چیز نجس رو گرفته باشه دستش . از گوشه دم ماهی گرفته بود و داشت مثلا شکم ماهی رو باز میکرد که تمیزش کنه .

ک : نکن اونجور . بلد نیستی دست نزن خوب .
ص : خوب میخوام یاد بگیرم .
ک : نمیخواد یاد بگیری . اگر میخواستی یاد بگیری تو خونه بابا جونت یاد میگرفتی .
ا : راست میگه دیگه .
ک : تو حرف نزن که از ص بدتر توئی .

برگشتم تو تراس و منقلی رو که اونجا تعبیه شده بود برای غذا پختن پر از ذغال کردم و آتیشش کردم . خودم برگشتم داخل . دستهام رو شستم و رفتم سر وقت ماهیها . به ص گفتم که پیاز و فلفل سبز و گوجه فرنگی رو سالادی خورد کنه . افسانه هم وایساده بود ببینه من چیکار میکنم . شکم ماهیها رو تمیز کردم و بعدش هم با یه حرکت تیغه وسط کمرشون رو کشیدم بیرون . افسانه که داشت از تعجب شاخ در میاورد .
ا : کامی از کجا این کارارو یاد گرفتی ؟
ک : از حسین رفیقم . اون آشپزه .
ا : واقعا که همش به فکر شکمتی .
ک : زیر شکم رو یادت رفت بگی .
ا : آره .
ک : ماره .
ا : کوش ؟ کجاس ؟
ک : همین دوروبراست بگردی پیداش میکنی .

دستش رو برد سمت شلوارم و سر کیرم رو گرفت دستش و گفت : منظورت این بود ؟
ک : آره . دقیقا .
ا : خوب پس الان میکنمش که از این به بعد فقط فکر شکمت باشی . ( یه فشار بد با انگشتهاش به سر کیرم آورد که خودم فهمیدم رنگم عوض شد . بد جوری درد گرفت )
ک : آخ آخ . بیشعور کندیش . نمیگی این نباشه باید بری بادمجون پیدا کنی خود ارضایی کنی .
ا : غش غش غش . خندیدم .
ک : وقتی پاره ات کردم گریه ات رو هم میبینم .
ص : بابایی ببخشش .
ک : شرمنده . اینجوری هم وانیسا من رو نگاه کن . برو ببین آتیشن منقل به راهه یا نه .
ا : چشم بد دهن .

افسانه رفت به منقل سر زدو برگشت گفت که خوبه .

ماهیها رو شستم و پولکهاش رو هم گرفتم . بعدش داخل شکم همشون از مخلوط پیاز و فلفل و گوجه فرنگی و یه مقدار جعفری پرکردم و تو هر کدومشون هم یه مقدار کره و آبلیمو زدم و مقداری هم فلفل سیاه زدم بهش و بعدش هر یه ماهی رو لای یه ورقه فویل قشنگ پیچوندم و چیدمشون تو سینی . بعد از این که تموم شد به قیافه متعجب اون دوتا نگاه کردم .
ک : چیه ؟
ص : چه شکلی میخوای درست کنی اینارو . ؟
ک : وایسا نگاه کن . حرف هم نزن .
ص : چشم .

رفتیم تو تراس و بعد از به هم زدن ذغالها همه رو جمع کردم یه گوشه و بعدش ماهیها رو خوابوندم کف منقل و ذغالها رو هم پخش کردم رو شون .

ص : کامی مطمئنی که اینجوری میپزه ؟
ک : گفتم تو این یه قلم کاری نداشته باشید . حاضر شد بخورید و حال کنید .

برگشتیم داخل و من وسایلی رو که باید تو یخچال قرار میگرفت رو چیدم داخل یخچال و یکم آشپزخونه رو هم مرتب کردم و برگشتم سر ماهیها .

یه دور چرخوندمشون و نشستم تا حاضر بشن . دختر ها هم رفته بودن لباسای راحتی بپوشن . یه زنگ به علی زدم و بهش گفتم که مستقر شدیم . اون هم گفت که خوش بگذره و من هم دوباره ازش تشکر کردم و خدا حافظی کردیم با هم . روی ذغال کنار ماهیها یه قوری گذاشته بودم که بعد از جوش اومدن توش چایی دم کرده بودم با یه تیکه دستمال از دسته قوری گرفتم و یه لیوان چایی برای خودم ریختم و بعدش هم یه سیگار روشن کردم و زل زدم به سرخی ذغالها . از سیگارم کام میگرفتم و گرمای ذغالها که به صورتم میخورد خیلی حال میداد بهم . بعد از تموم شدن سیگار چاییم رو خوردم و به ماهیها یه نگاهی انداختم . دیگه آماده شده بودن . رفتم داخل که بگم میز رو بچینن که دیدم مشغول همین کارند .
ماهیها رو از زیر ذغالها کشیدم بیرون و گذاشتم تو سینی و بردم سر میز . دختر ها سالاد شیرازی درست کرده بودن و میز رو هم خیلی با سلیقه چیده بودن . افسانه از توی بار سه تا گیلاس خالی آورده بود و گذاشته بود روی میز . یکی از ویسکیها رو هم از یخچال در آورد و آورد سر سفره .

ک : هنوز گرمه ها . گلوت رو میزنه .
ا : نترس بابا . من عرق سگی گرم هم خوردم .
ک : بابا . آقا لاته .
ا : جونم . ؟
ک : شکلاته .
ا : لوس .
ص : بسه دیگه .
ک : چشم مادر بزرگ .
ص : تو که میخوای غذا ی اینجوری درست کنی نباید نون بخری ؟
ک : نه . 7 تا ماهیه بدون نون بخوری هم زیاد میاد .
ص : جدی ؟
ک : جون تو .

نشستیم به خوردن . جایه همگی خالی خیلی خوشمزه شده بود . دختر ها که خیلی حال کردن با اون غذا .
بعد از شام دختر ها میز رو جمع کردن و من هم توی لیوانم مشروب ریختم و بلند شدم رفتم سمت شومینه . با سیخ شومینه یکم کنده ها رو جابجا کردم و مرتبشون کردم . به لطف شومینه و شوفاژهای ویلا دیگه از سرمایی که در لحظه ورودمون به ویلا حاکم بود خبری نبود و یکمی گرمتر شده بود . با انبر شومینه یه تیکه ذغال برداشتم و سیگارم رو باهاش روشن کردم . لم دادم روی مخده ای که اونجا بود چشم دوختم به شعله های آتیش . انگار که به جای سوختن داشتن میرقصیدن و پایکوبی میکردن . چقدر دوست داشتم یه زندگی اینجوری داشتم برای خودم . خارج از شهر و توی سکوت مطلق به دور از هر هیاهو و دغدغه زندگی میکردم و به عشق و حالم میرسیدم . از فکر خودم خنده ام گرفت . آخه خودم رو بهتر از هر کسی میشناختم . ساخته شده ام برای شور و هیجان و شر . من و چه به آرامش و خلوتی و به دور از هیاهو بودن .

ص و افسانه هم اومدن و به من ملحق شدن . یکم با مشروبم بازی بازی کردم و باقیش رو یه نفس رفتم بالا . پشت سرش هم یه کام از سیگارم گرفتم .
ص : میگم کامی یه حرفی بزن . الان که دیگه رانندگی نمیکنی بگی هواسم پرت میشه .
ک : چی بگم . ؟ شما ها بگید من براتون بگم .
ا : ما اگر میدونستیم چی بگیم که نمیومدیم پیش تو .
ک : اولا تو نه و شما . دوما مگه من مثل شما ها خبر نگار بی بی سی ام که همیشه یه حرفی برای گفتن داشته باشم .
ص : نیست که نیستی .
ک : آره جون تو . میخواین فیلم ببینیم ؟
ا : آره بهتر از هیچ چیه .
ک : اوکی بریم دم تلویزیون . شما ها برید چند تا بالشت و یکم خوراکی بیارید . من هم میگردم ببینم فیلم چی دارن یکی بذارم ببینیم .

ص رفت بالشت آورد و افسانه هم با تخمه و میوه و چایی اومد . من هم تو دی وی دی های علی گشتم و چند تا فیلم پیدا کردم که یکیش زیبای آمریکایی بود . خودم دیده بودم ولی باز هم کاچی بعزه هیچ چی .
ک : زیبای آمریکایی رو دیدید ؟
ا : نه . قشنگه ؟
ص : من هم ندیدم .
ک : خوب پس همین رو میبینیم .

گذاشتم تو دستگاه و پلی کردم . همزمان با دیدن من که داشتم از خوراکیها تناول میکردم . خوشبختانه زیر نویس بود و نیازی نبود که من بهشون توضیح بدم . آخه هر وقت تو خونه من فیلم نگاه مبکردن من بدبخت باید براشون توضیح میدادم که این صحنه چی شد و غیره .

یکم که گذشت خوراکی نمونده بود که بخورم . یه بالشت گذاشتم زیر سرم و دراز کشیدم . یه سیگار هم روشن کردم و مشغول تماشا شدم . سیگارم که تموم شد تو جاسیگاری خاموشش کردم و دستهام رو گذاشتم زیر سرم .ص اومد بغلم دستم رو باز کردم که بخوابه رو دستم افسانه با دیدن این صحنه اومد روی اون یکی دستم و دراز کشید روی دستم . هر دو تاشون خوشگل بودن و تو دل برو . من تو اون لحظه احساس خوشبختی میکردم که 2 تا دختر لوند در کنارم هستن و دارن در کنار من زندگی میکنن . دست ص روی سینه من حرکت میکرد و داشت من رو نوازش میکرد . افسانه هم که غرق در فیلم بود و چشم از تلویزیون بر نمیداشت . فیلم که تموم شد یکم راجع به فیلم حرف زدیم و بعدش هم یکم سر به سر هم گذاشتیم . بلند شدم و ظرف ها رو بردم تو آشپزخونه .

ص : کامی نمیخوای لباسات رو عوض کنی ؟
ک : چرا اتفاقا . این ها رو که شستم میرم عوض میکنم .
ص : تو بیا برو من و افسانه مرتب میکنیم خودمون .
ک : اوکی .
رفتم تو اتاقی که شوفاژش رو روشن کرده بودم تا گرم بشه و شب توش بخوابیم . به ساعتم یه نگاهی انداختم . تقریبا 11.30 بود . لباسام رو که عوض کردم از ساکم هم یه کم ژل لیدو کائین برداشتم و قشنگ مالیدم به کیرم . یواش یواش باید خودم رو آماده میکردم تا از خجالت اون دوتا دختر بربیام .
از اتاق اومدم بیرون . یه شلوارک پام کرده بودم و با یه تیشرت . رفتم سر یخچال و یکم دیگه مشروب ریختم برای خودم . هنوز به اندازه کافی شنگول نشده بودم . به دختر ها گفتم که میخواین بخوابین یا بیدارید ؟
ص : نه دیگه بریم یواش یواش برای خواب حاضر بشیم . مگه نه افسانه . ( چشمکش از چشم تیز بین من دور نموند . )
ا : آره دیگه . تا تو بیای ما هم حاضر میشیم . برای خواب .
ک : اوکی . من هم یه مسواک میزنم و میام .
از تو اتاق مسواک و خمیر دندونم رو برداشتم و زدم بیرون . دختر ها رفتن تو اتاق و در رو هم بستن . مشروبم رو که خوردم یه سیگار روشن کردم و کشیدم . تموم که شد رفتم دندونام رو مسواک زدم و یه سر کشی هم دور ساختمون کردم . صدای زوزه گرگها از تو جنگل میومد و گه گاهی هم صدای پرواز پرنده ای در دل تاریکی شب سکوت رو میشکست . از لای شاخ و برگ درختهای سر به فلک کشیده ستاره ها سوء سوء میزدن و به آدم چشمک میزدن . محو تماشای شب شده بودم . هوای سردی بود ولی مشروب من رو گرم کرده بود و زیاد سرما رو حس نمیکردم . در های ماشین رو چک کردم و برگشتم داخل عمارت . برقهای محوطه رو خاموش کردم و یه گشتی هم داخل ساختمون زدم و بعدش هم با کم کردن چراغهای روشن به سمت اتاق حرکت کردم . توی اتاق تنها نوری که وجود داشت نور دو تا آباژوری بود که در دو طرف تخت دو نفره و نسبتا بزرگ داخل اتاق قرار داشت . این اتاق برای بابا بزرگ علی بود . ولی هر وقت که ما ها تنها میرفتیم اونجا تحت تصرف ما قرار میگرفت . یه کتابخانه نسبتا بزرگ که اغلب کتابهاش رو دیوان اشعار شاعر های بزرگ در بر میگرفت در گوشه سمت راست در ورودی به چشم میخورد و یه میز تحریر کنده کاری شده زیبا هم در یک گوشه دیگه اتاق قرار داشت . افسانه وص هم رفته بودن برای مسواک زدن و البته فکر کنم ارایش کردن .
از لای پرده های ضخیم ولی زیبای اتاق به بیرون از پنجره نگاهی انداختم و تو تاریکی شب غرق شدم . واقعا به این سکوت احتیاج داشتم . خیلی وقت بود که سر فرصت مسافرت نرفته بودم و این قضیه با اتفاقاتی که تو این چند وقته اخیر برام افتاده بود همه و همه دست به دست هم داده بودن تا من محتاج یه همچین سکوت دل نشینی باشم . سکوتی که دیگه فکر نکنم تا زمان مرگم دوباره بهش دست پیدا کنم .
تو همین افکار بودم که ص و افسانه کر کر کنان وارد اتاق شدن .

ص : ا . بابایی اینجایی ؟
ک : آره عزیزم . چطور ؟
ص : هیچ چی . فکر کردم هنوز بیرونی .

برگشتم به سمتشون . خدای من این دو تا هیچ کاری بلد نبودن به غیر از دلبری .

ص یه لباس خواب قرمز تنش کرده بود که تا بالای زانوهاش ادامه داشت و کاملا اندامش رو به رخ میکشید . یه آرایش خیلی قشنگ هم کرده بود و موهاش رو که بافته بود از دو طرف روی شونه هاش ریخته بود . معلوم بود که زیر لباسش دیگه چیزی نپوشیده . میدونست که من عاشق رنگ قرمزم وبا دیدن لباسای سکسی قرمز بد جوری آمپر میچسبونم .
افسانه هم یه دست لباس دو تیکه چرمی براق تنش کرده بود با یه ساپورت مشکی و یه کفش پاشنه بلند . یه لحظه یاد این پورنو های فتیش افتادم . داشتم تو دستش دنبال شلاق میگشتم . سوتین مشکی و براقش با تن سفیدش در جدال بود و دامن کوتاهی که پاش کرده بود رونهای خوشگلش رو به نمایش گذاشته بود . ساپورت هم که جای خودش رو داشت چون قدش بلند بود خیلی بهش میومد . اون هم یه ارایش خفن کرده بود که بد جوری ادم رو هوسی میکرد همون جا بپره و یه بلایی سرش بیاره . موهاش رو هم از روی شونه راستش ریخته بود بغل و یه دستش هم به کمرش بود و داشت منو نگاه میکرد .

ص : بابایی طوری شده اینجوری ما رو نگاه میکنی ؟ ( از لحن صداش شهوت کاملا مشهود بود )
ک : نه . داشتم فکر میکردم شما دو تا رو چه شکلی بکنمتون تا خوشتون بیاد .
ا : جدا ؟
ک : آره . عیبی داره ؟
ا : نه عیبی که نداره . ولی قرار نیست که سکس کنیم .
ک : آره از این حجابتون معلومه که اومدین دعای توسل بخونین و دخیل ببندین .

دیگه جفتشون زدن زیر خنده .

ا : کامی بمیری که هیچ وقت این اراجیف از مغزت نمیره بیرون .
ک : من بمیرم کی تو رو بکنه ؟
ا : حالا .
ک : خوب شد این مهران مدیری این برنامه رو ساخت و این تیکه کلام افتاد دهن شما دخترها .
ص : وا .
ک : والا . حالا اگر میخواین
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
     
  
صفحه  صفحه 5 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

دو روي عشق


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA