ارسالها: 404
#61
Posted: 21 Sep 2010 11:13
دو روي عشق – قسمت شصتم
بعد از صحبتهایی که بین بابا و بابای ص رد و بدل شد قرار بر این شد که فردای اونروز یه نفر بیاد و یه صیغه محرمیت برای ما بخونه تا بعد از ایام ماه محرم و صفر و طبق تقویم مراسم عقد و عروسی رو برگذار کنیم و بریم سر خونه و زندگیمون . بعد از تمام شدن صحبتها و گذاشتن قرار فردای اونروز از خانواده ص خداحافظی کردیم و از خونه اشون اومدیم بیرون . طبق پیشنهاد بابا میخواستیم بریم دربند شام بخوریم که تیمسار بهانه بچه هاش رو آورد که من به دستور بابا رفتم دم در خونه تا دختر های تیمسار رو بردارم و ببرم دربند پهلوی بقیه . من به سمت خونه حرکت کردم و بابا اینا هم رفتن به سمت دربند . به محض اینکه رسیدم خونه زنگ خونه تیمسار رو زدم و دختر ها که آماده بودن اومدن پایین و سوار ماشین شدن و حرکت کردیم به سمت دربند . تو پوست خودم نمیگنجیدم . رو ابرها بودم تو ی مسیر صحبتی رد و بدل نشد و من با فراغ خاطر رانندگی کردم و به مقصد رسیدم . به داداشم زنگ زدم و پرسیدم که تو کدوم کافه نشستن . اونجا رو بلد بودم چند باری با رفقا رفته بودیم اونجا . ما هم به اونها ملحق شدیم و سفارش شام رو دادیم و شروع کردیم به گپ زدن با همدیگه . بعد از شام هم راه افتادیم سمت خونه و بعدش هم قرارها گذاشته شد و همه رفتن سوی خونه خودشون . قرار بود خانواده ص فردا بیان خونه من تا هم خونه رو ببینن و هم اینکه همونجا صیغه محرمیت خونده بشه . زود خوابیدیم و فردا صبحش من رفتم برای هندل کردن کارها . میوه و شیرینی رو سفارش دادم و بعدش هم کارهای جزئی رو انجام دادم و بالاخره حاج اقایی که تو محل دفتر خونه داشت رو پیدا کردم و قرار بعد از ظهر رو گذاشتیم . بابا هم به داداشم سفارش کرده بود که به تعداد نفرات احتمالی شام سفارش بده . خودش هم زنگ زده بود به دایی و بعد از اینکه با همدیگه از پشت تلفن آشتی کرده بودن دعوتشون کرده بود برای مراسم امروز . بالاخره بابای مریم هم از این قضیه باید مطلع میشد و حضور پیدا میکرد .
خیلی زود زمان میگذشت . من بعد از جمع و جور کردن کارها بالاخره فرصتی پیدا کردم که یه دوش بگیرم و بعدش هم استراحت کنم . زن داداشم و زن تیمسار و دختر هاش مشغول هماهنگ کردن باقی کارها شده بودن . بالاخره زمان سر رسیدن خانواده ص فرا رسید و سر و کله اشون پیدا شد . اونها هم تقریبا 8 نفر بودن با کسایی که آورده بودن با خودشون . از نگاه همشون میشد فهمید که از شکل و شمایل خونه خوششون اومده و پسندیدن . بالاخره دایی و زن دایی و مریم هم اومدن و آخونده هم پیداش شد . ( چون شناسنامه ص مشکل داشت نمیتونستیم عقد کنیم برای همین به صیغه محرمیت بسنده کرده بودیم ) افسانه هم به دعوت من وص اومده بود .
آخونده اینگاری چوب نیم سوز کرده بودن تو ماتحتش خیلی سرعتی صیغه رو خوند و بعدش هم با گرفتن اجرتش از خونه فلنگ رو بست . باورم نمیشد به این سرعت من و ص تا یکقدمی ازدواج رفته بودیم و فقط یک قدم مونده بود به اینکه زندگیه مشترکمون رو شروع کنیم . مریم اشک تو چشاش جمع شده بود و گریه میکرد . دایی من رو به آغوش کشیده بود و برام آرزوی خوشبختی میکرد . بعد از پذیرایی که از مهمونها شد بابام بهم اشاره کرد و من هم حلقه ای که سفارش داده بودم رو از جیبم درآوردم و بعد از دست زدن حاضرین به دست ص کردم . چشمای ص برق میزد و خیلی خوشحال بود از بابت دریافت یه همچین هدیه ای . بعدش بابا یه پلاک طلا با زنجیرش به ص هدیه داد و بعدش داداشم و زنداداشم هرکدومشون نفری یه سکه طلا . دایی و خانوادش هم نفری یه سکه و در نهایت تیمسار هم یه سکه و همینطور هدیه بود که به سمت ص سرازیر شده بود . خانواده ص هم چند تا سکه و یه ساعت بهم هدیه دادن . زمان شام خوردن بود و پذیرایی . مریم و افسانه سنگ تموم گذاشتن و حسابی از مهمونها پذیرایی کردن . نزدیکای 12 بود که همه متفرق شدن و به سمت خونه هاشون به حرکت در اومدن . خوشبختانه دخترها خونه رو مرتب کرده بودن و کار زیادی نمونده بود برای انجام دادن . وقتی همه رفتن من یه دستی به سر و وضع خونه کشیدم و کارهای باقی مونده رو انجام دادم .حسابی خسته بودم و وقتی سرم رو گذاشتم رو بالشت به یه خواب عمیق فرو رفتم . صبح با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم . ص بود که از شدت خوشحالی صبح زود از خواب بیدار شده بود بابت همه چیز تشکر کرد و یه کم دیگه هم با هم حرف زدیم و بعدش قطع کردیم و من تصمیم گرفتم که یه صبحانه جانانه برای بابای عزیزم حاضر کنم . از خونه زدم بیرون و بعد از گرفتن 2 تا نون سنگک داغ و یه دست کله پاچه برگشتم خونه . بابا بیدار شده بود و داشت تو خونه فر میخورد . بنده خدا چایی هم حاضر کرده بود . بعد از یکم شوخی و سر به سر گذاشتن من نشستیم پای صبحانه و حسابی از خجالت شکم نازنین در اومدیم . باقیه ایام تا زمانی که بابا برگرده توی تفریح و گردش گذشت و چند جایی هم ص با ما اومد . بالاخره روز رفتن بابا فرارسید و بعد از اینکه سفارشهای لازم رو کرد راه افتادیم که برسونیمش فرودگاه . دلم گرفته بود تازه داشتم با وجود بابا در کنارم اخت میشدم و عادت میکردم بهش . از فرودگاه تا خونه لام تا کام حرف نزدم و تو فکر بودم . بابا تو فرودگاه بهم گفته بود کامران یه امانتی گذاشتم روی تخت رسیدی برش دار . وقتی رسیدم خونه رفتم سر وقت تخت . یه پاکت اونجا بود بازش کردم . توش نوشته بود که خوشحاله میبینه برای خودم مردی شدم و دستم تو جیب خودمه و از این حرفها و بالاخره مقداری یورو داخل پاکت بود که برای روز مبادا ازش استفاده کنم . از یه طرف بابت اینکارش ناراحت شدم و از طرف دیگه خوشحال شدم چون یه گوشه کارم رو میگرفت .
از اون روز به بعد من به خونه ص اینا رفت و آمد داشتم و حسابی با خانوادش جور شده بودم . روزها به سرعت سپری میشدن و به روز موعود نزدیک میشدیم . من هم تمام سعی خودم رو میکردم تا کاسبی رونق بهتری بگیره تا بتونم یه مراسم آبرومند برگزار کنم .
داشتیم دنبال باغ میگشتیم برای برگزاری عروسی و مراسم . تو فکرم کارهایی که یه زمانی آرزو داشتم شب عروسیم انجام بدم رو مرور میکردم و سبک سنگینشون میکردم هرجا هم که گیر میکردم از بابا کمک میگرفتم و کارهایی که نیاز به مشورت حضوری داشت رو با تیمسار درمیون میذاشتم . تقریبا همه دوستان از قضیه با خبر شده بودن و منتظر بودن تمام بلایایی که تو مراسماشون سرشون در آورده بودم رو تلافی کنم . تو این میون مریم و افسانه هم بهم کمک فکری میدادن و سعی میکردن موانع رو از سر راهم بردارن .
توی همین بگیر و ببندها یه روز یه اتفاق کاری برام افتاده بود و اعصابم خورد بود , من احمق هم دق دلی این اتفاق رو سر رامین پیاده کردم و یه درگیری کوچیک هم بینمون به وجود اومد .
""""""""
خونهای روی سرم خشک شده بود و مریم و ص با اضطراب به من نگاه میکردن . آتش غضب سراپای وجودم رو فراگرفته بود . از قیافه هردوشون معلوم بود که حسابی کپ کردن و هر لحظه منتظر یه عکس العمل از طرف من هستن .
دلم به حال خودم میسوخت , دلم به حال ص میسوخت , و از همه مهمتر دلم به حال مریم میسوخت . این گند رو چجوری میخواستم سر پوش بزارم .
چقدر زحمت کشیدم و عرق ریختم . چه شبهایی رو که با یاد این دختر لجن به خواب رفتم . چه آرزوها داشتم . چه فکرایی در مورد آینده کرده بودم . ولی افسوس که همه چیز به هم ریخته بود . همه چیز نابود شده بود . تمام آرزوهام به پوچی و تباهی کشیده شده بود . اونم به دست کی ؟؟
به دست کسی که میخواستم آشیانه عشقم رو بر مبنای اون بنا کنم و تا آخر عمرم براش یه شوهر دلسوز و یه دوست فداکار باشم . حالا دیگه اون کامی مغرور و از خود راضی وجود خارجی نداشت . شده بود یه مجسمه که یه زمانی قیمتی بود و زیبا مینمود . حالا اون مجسمه سقوط کرده بود و نابودی رو باچشمای خودش به نظاره نشسته بود . دیگه اون کامی مرده بود . مرده.
با فکر کردن به این چیزها دوباره حالت جنون بهم دست داد و از جام بلند شدم با سرعت به سمت ص حمله ور شدم . تا به خودشون بجنبن خرخره ص تو انگشتهای کینه جو ی من گم شده بود . صدای خس خسش بالا گرفته بود . التماس رو تو چشاش میدیدم . واقعا میتونم بگم قدرت کشتنش رو تو اون لحظه داشتم . دیگه چیزی برای از دست دادن نداشتم که بخوام غصه اش رو بخورم . این هم برگی از سرنوشت بود که برای من رقم خورده بود . برگی سیاه و البته تلخ .
م : کامی ولش کن داره خفه میشه .
ک : میخوام بکشمش . میخوام نابودش کنم . میخوام از هستی ساقطش کنم که من رو از هستی ساقط کرد .
م : کامی به خدا این راهش نیست . ارواح خاک عمه ولش کن .
ک : قسم نخور که فایده ای نداره .
م : کامی اگر ولش نکنی خودم رو میکشم باور کن راست میگم .
روم رو برگردوندم سمت مریم . با چشمانی اشک بار و خیس روبروی من وایساده بود . قمه ای که شب قبل باهاش خودزنی کرده بودم تو دستش بود و تیغه قمه روی رگ دستش . بلند گریه میکرد جوری که تمام بدنش تکانهای شدید میخورد . دستم بی اختیار شل شد و خرخره ص رو ول کردم . اصلا دلم نمیخواست به خاطر بیشعوری من و ص , مریم آسیب ببینه .
ص دستش رو روی گلوش میکشید و ماساژمیداد هنوز نفسهاش از شماره نیافتاده بود و یه صدایی شبیه صدایی که وقتی گوسفند رو میکشی و خس خس میکنه از گلوش خارج میشد .
م : به من بگید چه اتفاقی افتاده بین شما . کامی تو رو خدا به من بگو .
روم رو کردم سمت ص .
ک : کلید ها رو بده به من .
ص کلید ها رو از کیفش در آورد و به سمت من گرفت . کلیدها رو از دستش قاپیدم و تو چشاش نگاه کردم . چشمهایی که یه زمان برای دیدنشون لحظه شماری میکردم و دنیای زیبایی رو براش تصور میکردم . دیگه دیدن اون چشمها لطفی برای من نداشت . بلکه عذابی علیم بود برام .
ک : همین الان از این خونه میری بیرون و دیگه حتی فکر اینکه یه نفر به نام کامی وجود داره رو هم حق نداری بکنی . فهمیدی ؟
با صدای آکنده از بغض و فشار و نالان گفت : جواب خانواده ام رو چی بدم ؟ چی بگم بهشون .؟
ک : حقیقت رو بگو . چون اگر تو نگی مطمئن باش من میگم . شک نکن .
ص : نمیتونم کامی . بابام من رو میکشه .
ک : بهتر . یه لجن از روی زمین کم میشه .
ص : کامی تو رو ارواح مادرت یه بار دیگه من رو ببخش . به خدا جبران میکنم .
ک : یه بار دیگه اسم مقدس مادر من به زبونت بیاد مطمئن باش دقیقه آخر زندگیته اون لحظه .
ص : به من رحم کن .
ک : تو مگه به من رحم کردی . تو مگه به فکر من بودی . مگه من چی برات کم گذاشتم . بگو لعنتی .
ص : هیچ چی کم نذاشتی . به خدا هیچ چی .
ک : پس برای همین اینکار رو انجام دادی نمک نشناس . پاشو گورت رو گم کن از این خونه . پاشو برو گم شو .
از صدای خودم ترسیدم . نمیدونم با کدوم قدرت این صدا از حلقوم من خارج شد . نعره ای بود که از زخمی که به قلبم وارد شده بود نشعت میگرفت .
ص میخواست بیاد سمت من که مریم خیلی سریع اون رو از اتاق بیرون برد . میدونست ایندفعه دیگه من مجالش نمیدم .
بالاخره مریم ص رو از خونه بیرون کرد و اومد تو اتاق با یه لیوان آب برای من . لیوان رو از دستش گرفتم و یه نفس رفتم بالا بعد از تمام شدن آب داخل لیوان با قدرت هر چه تمامتر لیوان رو کوبیدم تو دیوار روبروم , لیوان خرد شد مثل غرور من . لیوان خرد شد مثل ابروی من . لیوان نابود شد مثل من . مثل آرزوهای دورو دراز من .
سرم رو گرفتم توی دستام و با تمام حسی که داشتم شروع کردم به گریه کردن . دیگه اشک امانم رو بریده بود باید خالیش میکردم این دل سگ مصب رو .
مریم شروع کرد به مالش دادن شونه هام و تشویقم میکرد که گریه کنم تا خالی بشم تا راحت بشم . بعد ازگریه ای که کردم مقداری آروم تر شده بودم . فقط هق هق من توی اتاق سکوت اونجا رو به هم میزد .
م : کامی نمیخوای بگی چی شده . ؟
ک : نمیدونم از کجا بگم .
م : از هر جا که دوست داری . بگو .
باید با یکی دردل میکردم و چه کسی بهتر از مریم . بهترین دوستم . بهترین شخص زندگیم و بهترین سنگ صبورم تو ایام زندگیم . تصمیم داشتم همه چیز رو بهش بگم . پس سعی کردم به خودم مسلط باشم و شروع کردم به تعریف ماجرا .
""""""""
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
ارسالها: 404
#62
Posted: 21 Sep 2010 11:15
دو روي عشق – قسمت شصت و یکم
مریم پاکت سیگارم رو آورده بود برام , یه نخ از توش برداشتم و روشن کردم . معده ام خالی بود و با کامی که از سیگار گرفتم شروع کرد به سوزش . دستام محرز میلرزید و قادر نبودم که کنترلش کنم . سینه ام رو صاف کردم و بعدش به مریم نگاه کردم .
م : نمیخوای بگی ؟
ک : چرا میگم .
و اینطور شروع کردم براش قضیه رو تعریف کردن .
اوایل هفته پیش بود که یکی از مشتریهای مشهدم به مشکل مالی خورده بود و من هم ازش طلبکار بودم چند باری بهش زنگ زدم و ازش خواستم که مبلغ بدهیش رو برام حواله بزنه ولی اون هر دفعه به دلایل مختلف من و میذاشت سر کار . بالاخره تصمیم گرفتم خودم برم مشهد و ببینم چیکار میتونم بکنم . برای 3 شنبه بعد از ظهر بود که بلیط رفت گرفتم و برای 5 شنبه بعد از ظهر بلیط برگشت . 3 شنبه به ص برنامه ام رو گفته بودم و بهش گفته بودم که بره پیش رامین و یه جورایی قضیه دعوا رو سر هم بیاره و از طرف من ازش معذرت خواهی کنه . خودم هم ساعت 8.30 شب بود که تو فرودگاه هاشمی نژاد مشهد از هواپیما پیاده شدم و به سمت هتل همای قدیم که نزدیک بلوار سجاد قرار داره و نزدیک بود به مغازه این مشتریه حرکت کردم و برای دو روز اتاق گرفتم . شبش رو رفتم حرم امام رضا و یه زیارت کردم و برگشتم هتل . میخواستم بخوابم که همون مشتریه زنگ زد و گفت که مشکلش تقریبا حل شده و فردا برام حواله رو میزنه . چند تا فحش آبدار بهش دادم و گفتم که خوب زودتر میگفتی چون من اومدم مشهد و الان هم مشهد هستم . با اصرار آدرس ازم گرفت و اومد به هتل همونجا یه چک به تاریخ روز به مبلغ حسابمون بهم داد تا بقول خودش خیالم راحت باشه و شب راحت بخوابم . روز بعدش هم اومد دنبالم و با همدیگه رفتیم چک خودش رو پاس کردیم و بعدش هم با کمک اون برای بعد از ظهر همون روز بلیط برگشت گرفتم برای تهران چون دیگه کاری نداشتم اونجا انجام بدم و صلاح نبود که بمونم . روز رو با مشتریم رفتیم شاندیز و اطرافش و خوش گذروندیم و بعد از ظهر هم بعد از تسویه حساب هتل راه افتادیم سمت فرودگاه تا من برگردم تهران . چون تمام روز با پسره بودم پس در نتیجه وقتی نداشتم که به ص زنگ بزنم و بهش بگم که امروز برمیگردم . یه بار هم که اون زنگ زده بود فقط تونسته بودم بهش بگم حالم خوبه و از این حرفها . با خودم گفتم میرم تهران و بعدش بهش زنگ میزنم و میگم که زودتر برگشتم و از این حرفها . بالاخره پرواز تو فرودگاه مهر آباد نشست و من با تاکسیهای فرودگاه رفتم سمت خونه . از ماشین که پیاده شدم یه حس دلشوره بدی بهم دست داده بود . ساعت تقریبا 10,30 بود که کلید انداختم تو در ورودی و داخل ساختمون شدم . از پله ها که رفتم بالا دیدم درب گارد آپارتمانم باز هست . با خودم فکر کردم که در رو بسته بودم یا نه , وقتی نحوه بسته شدن قفل رو روی دستگیره درب آکاردئونی دیدم شکم به یقین تبدیل شد که کس دیگه ای به غیر از من درب رو باز کرده . گوشم رو گذاشتم روی در و آروم گوش دادم که ببینم چه خبره . صدا های مبهمی به گوش میرسید و واضح نبود . کیفم رو گذاشتم توی پارکینگ و خیلی آروم از گوشه تراس رفتم بالا و داخل رو سرک کشیدم . چراغهای هال خاموش بود و فقط از آباژور گوشه هال نور کمی فضای خونه رو روشن کرده بود . از اتاق خوابم نوری به بیرون میزد که نشون میداد چراغ اتاق خواب روشنه . میخواستم از اونیکی پنجره اتاق خواب رو دید بزنم که دیدم وسیله زیاده اونجا و ممکنه باعث ایجاد سر و صدا بشه . منصرف شدم و از تراس اومدم پایین و برگشتم پشت در . خیلی آروم کلید انداختم توی در و به آرومی باز کردم در رو . حس فضولیم حسابی تحریک شده بود و میخواستم ببینم اونجا تو خونه من چه خبره . خدا خدا میکردم که زنجیر محافظ پشت در رو ننداخته باشن . از شانسم زنجیر باز بود و در به آرومی روی پاشنه چرخید و من خیلی آروم وارد آپارتمان شدم . بغل جا کفشی یه جفت کفش دخترونه بود و یه جفت کتونی که به نظرم خیلی آشنا میومد . مثل شبه از تاریکی هال استفاده کردم و به سمت پشت دیوار اتاق خوابم رسیدم . حالا دیگه بخشی از اتاق خواب رو کامل میدیدم و صداها برام مفهوم شده بود . صدای ساکسیفون بود که داشت تو اتاق پخش میشد و صدای ناله های ص که از شدت شهوت بود . قلبم داشت از سینه ام میزد بیرون . خدایا چیکار باید میکردم ؟ اینجا چه خبره ؟ نکنه دارم خواب میبینم ؟
صدای پسر به گوش میرسید که با کلمات رکیک ص رو خطاب میکرد و ص که با صدای شهوتناکش از این دسته از کلمات استقبال میکرد و ناله های شهوانی سر میداد . یه لحظه فکری به سرم زد . گوشیو از جیبم در آوردم و بدون اینکه بزارم نور ال سیدیش تو اتاق پخش بشه شماره ص رو گرفتم . موبایل ص شروع کرد به زنگ خوردن . برای شماره من یه آهنگ مخصوص گذاشته بود . صدای موبایلش تو خونه پیچید . چه گندی زدم من . موبایلش تو هال بود و از داخل کیفش زنگ میخورد . صدایی از داخل اتاق شنیده شد . پسره گفت : کیه فکر میکنی ؟
ص : کامرانه .
پ : پس کون لقش ؛ ولش کن بعدا بهش زنگ میزنی . مگه نه ؟
ص : چرا که نه . خودت و عشق است بچه خوشگل .
پ : جون امشب چنان بکنمت که تا یه ماه به کامی نتونی بدی . میخوام پاره ات کنم جنده کوچولو .
ص : من در اختیار توام . هر کاری دوست داری بکن . پاره ام کن . جرم بده .
پ : مطمئن باش همینکار رو میکنم . کامی کجایی که ببینی دوست دخترت زیرم خوابیده و از من کیر میخواد . تو گوش من میزنی بچه کونی ؟ الان زیدت رو جر واجر میکنم که بفهمی با کی در افتادی . انتقامم رو میگیرم ازت .
دیگه هیچ چی نمیفهمیدم . حالا فهمیده بودم که کتونیهای جلوی در برای کیه ؟
رامین مادر جنده .
گوشیه موبایل از دستم سر خورد و افتاد کف اتاق . مسخ شده بودم و نمیتونستم از جام بلند شم . یه لحظه چهره تمام کسایی که به خاطر ص بهشون پشت کرده بودم اومد جلوی چشم , فرانک , مریم , سمیه , شقایق و ... همشون داشتن با یه لبخند تمسخر آمیز من رو نگاه میکردن وبهم میخندیدن .
آخه من چه اشتباهی مرتکب شده بودم که باید این اتفاق سرم میومد . دختری که اسمم روش بود و قرار بود در آینده نزدیک با من ازدواج کنه زیر یکی از دوستای قدیمیه خودم خوابیده بود و داشت به من خیانت میکرد . اونم کجا ؟ تو خونه خودم . تو رختخواب خودم . جایی که شبهایی که در کنار هم بودیم زمزمه های عاشقانه سر میدادیم و با هم عشق بازی میکردیم . جایی که این چند وقت اخیر من برای آینده خودمون اونجا اینقدر فکر میکردم تا به خواب برم . آره آقا کامران این نتیجه بخشش کردنه . این نتیجه اعتماد زیادیه . اینه نتیجه چشم و گوش بسته عاشق یه نفر شدن . یادم اومد سومین روزی رو که با ص دوست شده بودم و باهاش سکس داشتم . احمق بودم که به این قضیه فکر نکرده بودم . دختری که روز سوم دوستیش باهات سکس کامل میکنه پس حتما در آینده با کس دیگه ای هم این کار رو میکنه . یاد تذکرهای افسانه و مریم افتادم که بهم گوش زد میکردن که هواسم باشه به ص . آخه با چه جراتی این دوتا اینکار رو دارن تو خونه من انجام میدن . میخواستم زنگ بزنم به 110 ولی بعدش از آبروی خودم ترسیدم . دلم نمیخواست تیمسار از این موضوع با خبر بشه . اگر یه ماشین پلیس جلوی در خونه وامیساد 100 تا از رفیقای خودم که تو اون محل داشتم میومدن ببینن چه خبر شده . آبروم برام مهمتر بود . ولی کدوم آبرو نمیدونم . با هزار زحمت از جام پاشدم . پاهام میلرزید . دستام به رعشه افتاده بود . از شدت عصبانیت چشمم همینجوری پلک میخورد . کنترل خودم رو از دست داده بودم . همزمان صدای اون دو تا هم به اوج رسیده بود و داشتن به قول خودشون از خجالت همدیگه در میومدن . به در نیمه باز اتاق که رسیدم با لگد دررو باز کردم رامین رو ص بود و داشت تلمبه میزد . هر دوشون عرق کرده بودن و داشتن تو هم میلولیدن . با صدای باز شدن در هر دوشون شوکه شدن . ص دیدش رو در خشک شده بود و رامین هم برگشته بود و داشت نگاه میکرد . ص با دست رامین رو پس زد و یه ملافه از روی تخت کشید روی خودش . مادر جنده داشت مثلا نشون میداد که دختر نجیبیه و از من خجالت میکشه . تا به خودشون بیان رسیده بودم به دیواری که قمه ها و شمشیرهام رو روش گذاشته بودم . دستم به سمت قمه دولب قدیمی ای رسید که خیلی دوسش داشتم . در حدود 70 سال قدمت داشت . قمه که تو دستم جا گرفت رامین میخواست در بره که مثل یه ببر زخمی دویدم به سمتش و از خروجش ممانعت کردم . تیغه سرد قمه زیر گلوی رامین بود و داشت با چشمای از حدقه در اومده تو چشای من نگاه میکرد .
ک : مادر جنده داشتی اینجا تو خونه من رجز میخوندی . حالا چرا لال مونی گرفتی .
ر : کامی اجازه بده توضیح بدم .
ک : چیو میخوای توضیح بدی . حرومی ؟ بگو بینم به کی داشتی میگفتی بچه کونی ؟
ر : به خدا با تو نبودم .
ک : الان که پلیس اومد اینجا معلوم میشه با کی بودی .
از شنیدن اسم پلیس هر دو تاشون ریدن به خودشون . ص داشت لباساش رو تنش میکرد که با داد من دست از این کارش برداشت .
ک : کس کشهای مادر جنده به من خیانت میکنید .
اولین ضربه قمه رو زدم روی سر خودم . رامین از این حرکت ترسید و در رفت به ته اتاق .
ک : چرا جواب نمیدید حرومزاده ها ؟ چرا به من خیانت کردید . مادر جفتتون رو به عذاتون میشونم .
گرمی خونی که از بالای پیشونیم به پایین سرازیر شده بود رو به خوبی حس میکردم .
ک : مگه کرید چرا جواب من رو نمیدید ؟
ضربه دوم رو با شدت بیشتری زدم . صدای قاچ خوردن سرم تو اتاق پیچید . اصلا نمیخواستم به هیچ کدومشون آسیب بدنی برسونم . چون میدیدم اون روزی رو که به خاطر همین کارم گیر بیافتم و به خاطر دو تا آدم حرومزاده تاوان دادن اصلا قابل قبول نبود برام . در نظر من هیچکدومشون ارزش اینکه بخوام تاوانی به خاطرش بدم رو نداشتن . یه لحظه چشمم افتاد به دست چپ ص که انگشتری که براش خریده بودم داشت تو نور خودنمایی میکرد .
ک : هو پتیاره اون چیزی که کردی تو انگشتت چیه ؟
ص : انگشتریه که خودت دادی بهم . ( صداش آکنده از ترسی بود که به وضوح تو چهره اش هم نمایان بود .)
ک : میدونم من بهت دادم اون رو . میخوام بگی بهم برای چی این انگشتر رو بهت دادم . ؟
ص : برای اینکه میخواستیم با هم ازدواج کنیم .
ک : پس مادر قهبه برای چی داشتی به من خیانت میکردی ؟
ص : کامی من بهت توضیح میدم .
ک : چیو میخوای توضیح بدی ؟ دادنت به این گرگ در لباس میش رو میخوای توضیح بدی .
ر : کامران ما اشتباه کردیم . تو رو خدا ببخش مارو .
ک : تو هر چه سریعتر از جلوی چشم من دور شو که اگر 10 دقیقه دیگه اینجا وایسی سرت رو گوش تا گوش میبرم .
ر : پس ص چی ؟
ک : به تو چه مربوطه کس ننه . راهت و بگیر و برو بچه پر رو .
رامین با عجله داشت لباس میپوشید .
ک : یه چیز دیگه . کافیه یه بار دیگه ببینمت . خدا شاهده از هستی ساقطت میکنم . خودت میدونی که از کون حرف نمیزنم پس سر راه من سبز نشو فهمیدی ؟
ر : پس تکلیف مغازه چی میشه .؟
ک : رضا رو میفرستم حساب کتابش رو باهاتون بکنه . گورتو گم کن .
رامین خیلی با عجله رفت .
درسته که تو عالم رفاقت کیر زده بود ولی به نظر من مقصر اصلی ص بود نه اون . رامین اگر هزاری هم کرم داشت و چشمش دنبال ص بود ولی اگر ص ریگی به کفشش نبود هیچ وقت حاظر نمیشد که با رامین سکس داشته باشه تو این شرایط . با توجه به اینکه تو خونه خودم داشت این اتفاق میافتاد پس ص خودش لاشی بازی درآورده بوده و رامین رو کشیده تو خونه من و رامین هم مثل هر جوون دیگه وسوسه شده بوده و این کار رو انجام داده .
حالا من موندم و ص .
هنوز رو تخت نشسته بود و داشت با وحشت من رو نگاه میکرد .
ک : برای چی به من خیانت کردی ؟ چیزی برات کم گذاشتم . عشقم رو ازت دریغ کردم . تو سکس نتونستم جوابگوت باشم . از لحاظ مالی و عاطفی تو تنگنا بودی . کدومش ؟ کدومش ؟
ضربه بعدی قمه روی سرم نشست . اصلا درد حس نمیکردم . اینقدر به مغزم فشار اومده بود که سیستم عصبیم هیچ گونه حرکتی از خودش نشون نده .
ص : کامی تو رو خدا بسه . دیگه نزن خودت رو .
ک : جواب سوال من این نیست .
ص : به خدا تو هیچ چیز واسه من کم نذاشتی . این قضیه هم یدفعه ای پیش اومد .
ک : یدفعه ای یعنی اینکه تو رفتی مغازه و بعدش هم رامین یدفعه ای اومده با تو تو خونه من و بعدش هم یدفعه ای رفتید تو بغل هم و بعدش هم یدفعه ای به من کیر زدید . مگه نه . ؟ به همین سادگی که من گفتم بوده .
ضربه بعدی گیجم کرد . به طوری که داشتم تلو تلو میخوردم .
ص : کامران من رو ببخش . غلط کردم .
ک : همین . به همین سادگی ببخشمت . حتما توقع داری بعدا هم بشی زن من و همین رامین تو دلش بگه کاش با ص بیشتر رابطه داشتم چه کسی بود .آره ؟ همین رو میخوای ؟
ص : کامی ببخش منو .
ک : زندگیت رو تباه میکنم . باور کن این کار رو میکنم شک نکن . حالا هم زود از جلو چشام دور شو . دیگه نمیخوام ببینمت .
ص : جواب خانوادم رو چی بدم ؟
ک : اون موقعی که لنگهاتو برای اون دزد ناموس باز کرده بودی و تشویقش میکردی کیرش رو تا دسته بهت فرو کنه این سوال رو از خودت میکردی . پاشو. برو گورت رو گم کن .
ص : کامی یه فرصت دیگه بهم بده . من دخترم آبرو دارم .
ک : خفه شو و از آبرو دم نزن که بی آبرو تر از خودت خودتی . پاشو از جلو چشمم دور شو . حالم داره ازت به هم میخوره .
دست انداختم تو گیسهاش و کشیدمش به سمت در اتاق و از اتاق پرتش کردم بیرون . لباساش رو انداختم روش تا تنش کنه .
ک : اگر تا یک دقیقه دیگه لباسات تنت نباشه لخت میندازمت وسط خیابون .
میدونست تو حالت عصبانیت حرفی رو بزنم حتما اجرا میکنم . سریع لباساش رو پوشید . رفتم به سمتش وایسادم روبروش و یه لب ازش گرفتم . بعد از اینکه لبم رو از لبش جدا کردم یه کشیده محکم بهش زدم که با صورت خورد زمین .
ک : کثافت بی همه چیز زندگیم رو تباه کردی . من از ته دلم دوستت داشتم . تو منو خورد کردی پس منتظر باش خوردت کنم .
از یقه مانتوش گرفتم و از در آپارتمان پرتش کردم بیرون . از در ساختمون هم انداختمش تو کوچه به طوری که چهار چنگولی کف پیاده رو ولو شد . نمیدونم چی شد که برگشتم سمتش و یه لگد محکم زدم زیر کونش . از جاش بلندش کردم و هولش دادم تا راه بیافته . با یه فضاحتی تا دم در آژانس بردمش و یه ماشین گرفتم و فرستادمش بره . بچه های آژانس با دیدن سر و وضعم میخواستن حرف بزنن که با اشاره من لالمونی گرفتن .
برگشتم تو خونه و شکستم . تمام حیصیتم از بین رفت , با آبروم بازی شد . غرورم شکست . نابود شدم و از بین رفتم . حالا تقاص کدوم گناهم بود این قضیه که خدا داشت ازم میگرفت نمیدونم .
به اینجا که رسیدم بغضم ترکید و صدام سکوت خونه رو در هم شکست . مریم من رو در آغوش گرفت و همزمان با من شروع کرد به
گریه کردن .
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
ارسالها: 404
#63
Posted: 21 Sep 2010 11:16
دو روي عشق – قسمت شصت و دوم
چقدر گذشت نمیدونم ولی از دردی که تو سرم پیچیده بود و امانم رو بریده بود به خودم اومدم . مریم هم پیشم بود , طفلی چشاش کاسه خون بود از بس گریه کرده بود .
ک : مریم من رو ببخش .
م : تو که کاری نکردی , چرا همچین حرفی میزنی ؟
ک : به خاطر این من رو ببخش که به حرفت گوش ندادم و رابطه ام رو با ص بیشتر و بیشتر کردم .
مریم من رو در آغوش خودش کشید و گفت : عزیز دلم اگر حرفی هم میزدم به خاطر خودت بود . این وسط فقط خودت ضرر کردی مگه نه ؟
ک : آره . اونم چه ضرری .
م : حالا میخوای چیکار کنی ؟
ک : نابودش میکنم , زندگیشون رو به گه میکشم .
م : چیزی درست میشه با این کار ؟
ک : نه ؛ ولی این کار رو میکنم . تن خانوادش رو میلرزونم .
م : مگه اونا بهت بد کردن پسر خوب . اونا هم مثل تو متضرر شدن . کامی این رو درک کن .
مریم راست میگفت . بابای بیچاره یا مادر بدبختش چه تقصیری داشتن ؟
ولی چیکار میتونستم بکنم ؟ چه شکلی باید غرور شکسته شدم رو بازسازی کنم ؟ آبی که ریخته نمیشه جمعش کرد . حالا جواب دور و بریها رو چی باید بدم ؟ بابا , داداشم , زن داداشم , دوستام و ... وای تصور کردنش هم برام سخت بود چه برسه به این که بخوام براشون توضیح هم بدم . همین فکر و خیالها باعث شد که سر دردم بیشتر از قبل بشه . باور کنید بد جوری فشار عصبی روم بود .
م : پاشو برو حمام یه دوش بگیر شاید یکم بهتر شدی . ببین چه به روز خودت آوردی .
با کمک مریم رفتم حمام ولی پاهام یارای نگه داشتن بدنم رو نداشتن . مریم هم با من داخل حمام شد و برام شیر آب رو تنظیم کرد و همونجا وایساد تا من دوش بگیرم . لباسای مریم هم خیس شده بود . بعد از اینکه من اومدم بیرون مریم لباساش رو در آورد و و رفت تو اتاق و بعد از اینکه اومد بیرون یه دست از لباسایی که ص اغلب مواقع تو خونه من میپوشید رو تنش کرده بود . با دیدن چهره من سریع متوجه شد و رفت یه دست از لباسای خودم رو تنش کرد . رو مبل نشسته بودم و داشتم سیگار میکشیدم .
ک : مریم جان از تو یخچال یه لیوان برام مشروب بریز بیار اگر زحمتی نیست برات .
م : باشه الان برات میارم .
مریم با یه لیوان که نصفش از مشروب پر شده بود برگشت پیشم . همونجور یه نفس رفتم بالا . یه سوزش وحشتناک تو بدنم پیچید . تازه یادم افتاد که معده ام خالیه خالیه . بلند شدم و با مشقت رفتم سمت آشپزخونه . مریم هی میگفت : بشین هر چی میخوای من برات بیارم .
ک : نه خودم میتونم . رفتم سر یخچال یه کم کالباس تو یخچال بود برداشتم و شروع کردم به خوردن . تو همون حال هم برای خودم دوباره مشروب ریختم و رفتم بالا . تازه یه نگاهی تو آشپزخونه انداختم . بعله دیشب حسابی با هم دیگه عشق و حال داشتن مادر جنده ها . ظرفهای غذا ولو بود تو آشپزخونه . میخواستم بشورمشون که مریم نذاشت . من رو نشوند روی صندلی و خودش مشغول به کار شد . داشتم فکر میکردم که چیکار باید بکنم . یه نخ دیگه سیگار روشن کردم و رفتم تو فکر . یکم که گذشت تونستم فکرم رو متمرکز کنم رو کارایی که باید انجام میدادم . یه زنگ زدم به رضا و بهش گفتم کارت تموم شد بیا در خونه کارت دارم . بنده خدا شک کرد که اونوقت روز تو خونه ام و میدونست که الان باید مشهد باشم نه تهران . سریع خودش رو رسونده بود به من . نیم ساعتی نگذشته بود که زنگ در به صدا در اومد . مریم در رو باز کرد و رضا اومد داخل .
ر : سلام ابجی خانم . چه عجب ما شما رو زیارت کردیم . ( رضا خیلی با مریم مهربون بود . نه اینکه بهش چشم داشته باشه . خداییش مثل خواهر هاش باهاش رفتار میکرد .) بعد از یه سلام و علیک که بینشون رد و بدل شد مریم رضا رو راهنمایی کرد به سمت آشپزخونه .
رضا تا من رو دید وارفت .
ر : کامی ؟ این چه وضعیه ؟ چی شده داداش ؟
م : هیچ چی به قول خودش خون به مغزش نرسیده و بلا سر خودش آورده .
ر : کامی خودزنی کردی ؟
ک : آره .
ر : چرا ؟
مریم نذاشت من حرف بزنم . همه چیز رو برای رضا تعریف کرد . لرزش دست رضا نشونه این بود که الانه که کسخل بشه .
ر : به خاک بابام مادر جفتشون رو میگام . رامین ننت گاییده است .
ک : رضای بیشعور یه دختر اینجا وایساده ها .
ر : آخ آخ . آبجی ببخشید ولی دست خودم نیست .
راه افتاد بره سمت در که صداش کردم .
ک : رضا ؟ رضا ؟ ولی گوشش بدهکار نبود . باید جلوش رو میگرفتم .
ک : رضا بیا اینجا کارت دارم کثافت .
باز هم نمیدونم با چه نیرویی این صدا از حلقوم من خارج شد . سرم دوباره تیر کشید و داغ شد .
رضا برگشت تو آشپزخونه .
ر : چیه ؟ چی میگی ؟ کاری که تو نکردی رو من میکنم . مادرشون رو به عذاشون میشونم .
ک : بیا بشین کارت دارم . من مثلا صدات کردم که کمکم کنی . حالا تو میخوای نمک رو زخم من بپاشی . الاغ اگر به لات بازی و این حرفها بود که خودم هم میتونستم حل و فصلش کنم . حالا هی تو فحش بده بهشون و شاخ و شونه بکش .
ر : پس میخوای چیکار کنی کامی ؟ مریم یه دستمال بیار .
م : چی شده آقا رضا ؟
ر : هیچ چی , الاغ از سرش داره خون میاد .
مریم با یه پارچه تمیز اومد و گذاشتش روی سرم . رضا هم دست خودم رو گرفت گذاشت روی دستمال تا فشار بدم خونریزی قطع بشه .
ر : نگفتی میخوای چیکار کنی ؟
ک : اولین کار اینه که هیچ کس نباید از این موضوع با خبر بشه . دوم هم اینکه بری پهلوی رامین و حساب کتاب مغازه و سهم من رو بگیری ازش و بیای همین .
ر : ص چی پس ؟
ک : اون با من . تو کاری نداشته باش .
ر : نمیدونم چی بگم . ولی اگر من جای تو بودم تا الان دهنشون رو سرویس کرده بودم .
ک : باز که حرف خودت رو میزنی . کاری که من میگم بکن چون نمیخوام دیگه رامین رو ببینم .
ر : کی برم ؟
ک : همین الان . قرارداد مغازه رو هم بهت میدم تا خفه خون بگیره و زر زر نکنه برات .
ر : باشه .
ک : فقط یه چیزی .
ر : بگو .
ک : حق نداری دست روش بلند کنی . فهمیدی ؟
ر : آره .
ک : دمت گرم .
ر : نوکرتم داداش .
اشک تو چشاش حلقه زده بود و هی میخواست بغضش رو فرو بده . خودم هم اینجوری بودم و نمیتونستم نگهش دارم . اشک از گوشه چشمم سرازیر شد . رضا هم با من شکست و به گریه افتاد . مریم از تو آشپزخونه به یه گوشه خلوت پناه برد تا من اشکهای این دختر رو نبینم . میدونست که من هیچ وقت جلوی کسی گریه نمیکنم تا مثلا غرورم نشکنه . فکر کنم میخواست راحت خودم رو خالی کنم . رضا دستش رو شونه هام بود و با من اشک میریخت .
با صدایی آکنده از غم و نالان گفت : کامی چه فکرایی که برای شب عروسیت نکرده بودم . میخواستم حسابی بتروکونم . چقدر خوشحال بودم که داری ازدواج میکنی .
دیگه صدای ناله هاش به زجه تبدیل شده بود و من هم دست کمی از اون نداشتم . بد جوری با زندگیم بازی شده بود و میخواستم انتقام بگیرم . راستش تصمیم داشتم سهمی که تو مغازه برای شراکت گذاشته بودم رو بگیرم تا به عنوان دیه بهشون برگردونم . میخواستم جفتشون رو نابود کنم . اصلا اون پول برام ارزشی نداشت . فقط میخواستم بزنم جفتشون رو بتروکونم .
بعد از تقریبا نیم ساعت آروم شدیم و یکم به خودمون مسلط شدیم . رضا به موبایل رامین زنگ زد و گفت که داره میره مغازه برای حساب و کتاب . رامین هم گفته بود که مغازه نیست که صدای عربده رضا رو شنیدم که گفت : تا نیم ساعت دیگه در مغازه ای وگرنه جلوی در خونه اتون آتیشت میزنم . من کامران نیستم کاری به کارت نداشت هواست باشه مادرتو نگام یه وقت .
رضا گوشیو قطع کرد و راه افتاد به سمت مغازه . مریم هم تو خونه مثل مرغ سر کنده بالا و پایین میشد . بهش گفتم که بره خونه ولی گفت که شب رو میمونه پهلوم هرچی اصرار کردم فایده ای نداشت . البته دلم میخواست که اونجا باشه . وجودش برام مایه آرامش بود .
بعد از تقریبا 40 دقیقه رضا زنگ زد و گفت که رامین میگه تا ص نباشه حساب کتاب رو نمیدم . دیگه داغ کردم و با هزار زحمت لباسام رو پوشیدم و راه افتادم سمت مغازه . مریم هم میخواست بیاد که مانعش شدم . بهش گفتم تا من برگردم هر چی که میبینی از ص ردی روشه جمع کن و بریز دور .
به مغازه که رسیدم رامین با دیدن من رفت پشت پیشخون وایساد تا از گزند احتمالی مسون بمونه خیر سرش .
ک : مادر جنده مگه ص تو این مغازه سهمی گذاشته که تو الان میگی ص هم باید باشه ؟
ر : نه , ولی به عنوان یه شریک کاری باید حضور داشته باشه .
ک : ببین رامین دیگه دارم فکر میکنم که دیشب اشتباه کردم گذاشتم به سلامت در بری . باید همونجا میزدم مادرتو میگاییدم . زود حساب کتاب رو رو کن که کار دارم .
ر : من باید به ص زنگ بزنم و بهش بگم . رضا میخواست بپره بهش که نذاشتم .
ک : زنگ بزن بهش بگو . ( داستان داشتم براشون . )
بعد از اینکه با ص صحبت کرد گفت که : ص میگه نمیشه همه اش رو پول بدیم بالاخره جنس هم داریم .
ک : خیلی حرف خوبی زده اتفاقا . (همین حرف باعث شد که یه فکر بزنه تو سرم . باید این شعله های انتقام رو که تو وجودم بود رو یه جایی خاموش میکردم و چه جایی بهتر از این مغازه که باعث همه بدبختیهای من بود . ) پس تا من برم مقدمات زدن اجاره نامه رو به نام تو فراهم کنم . حساب کتاب کن تا من سهمم رو بردارم برم .
با رضا از مغازه زدم بیرون و بهش گفتم که بره یه چهار لیتری بنزین از یه جا پیدا کنه و بیاد .
ر : کامی بیخیال چیکار میخوای بکنی ؟
ک : برو و سوال نکن میفهمی خودت . یه کاری بکنم کارستون
ر : خدا به دادمون برسه .
رفتم تو دفتر مدیریت ساختمون و بهشون گفتم که میخوایم اجاره نامه رو تغییر بدیم به نام رامین . بعد از کمی کشمکش بالاخره موفق شدم که راضیشون کنم به این کار . خوشبختانه چک ضمانت مغازه به نام رامین بود و من گیر نبودم . بعد از نیم ساعت به رامین زنگ زدن که بیاد تو دفتر و اجاره نامه جدید رو امضا کنه . رامین که اومد بالا من هم یه تعهد نوشتم که با مغازه دیگه کاری ندارم و کاره ای نیستم اونجا . از در دفتر که زدم بیرون رضا هم رسیده بود . بنده خدا یه ظرف نوشابه خانواده بنزین پیدا کرده بود . همون هم بس بود برای کاری که میخواستم انجام بدم .
تو مغازه سهم نقدیم رو به صورت چک کشیدیم ( چون حساب دو امضا بود ) رضا رو از مغازه فرستادم بیرون , خودم هم با رامین نشستیم تو مغازه تا رامین حساب جنسیم رو هم بده . یه مقدار از مانده حساب رو لوازم ارایشی برداشتم و باقیش رو هم عروسک . وسط مغازه پر شده بود از جنس . همه رو رامین بسته بندی کرد و گفت که این هم باقیش .
به رضا گفتم برو بشین تو ماشین الان میام. ظرف بنزین رو برداشتم و ریختم رو جنسها . رامین هی میگفت کامی نکن . چیکار داری میکنی .
ک : سهم خودمه دخالت نکن مادر جنده .
تمام بنزین رو خالی کردم رو جنسها . رامین اومد به سمتم تا اعتراض کنه . ولی حیف که دیر جنبید . فندک زیپویی که ص برام هدیه خریده بود روشن شده بود و پرت شده بود رو جنسهای وسط مغازه . ( خوب شد تو فیلمها از این صحنه ها زیاد دیده بودم و این ایده تو اون لحظه به فکرم خطور کرده بود . )
شعله های آتش زبانه کشید و از دست رامین هم هیچ کاری بر نمیامد و مات و مبهوت آتیش گرفتن جنسها رو نگاه میکرد . با آب هم نمیتونستن خاموشش کنن فقط تنها راه خاموش کردنشون کپسول آتشنشانی بود که بعید میدونستم با سرعتی که تو اشتعال بود چیزی از جنسها باقی بمونه براش تا زمانی که کپسول بیارن . با عجله قبل از اینکه کسی بهم برسه سوار ماشین رضا شدم و از اونجا دور شدیم .
ر : کامی چیکار کردی اونجا ؟
ک : هیچ چی . سرمایه اشون رو به گا دادم , همین .
ر: خوب بچه کونی ازت شکایت کنن چی ؟
ک : اولا شکایت نمیکنن . دوما اگر هم شکایت کنن با پولی که سهم خودمه و دستمه خسارت بهشون میدم .
ر : تو خیلی خری به خدا . یعنی ارزشش رو دارن این دو تا .
ک : رضا من باید یه جایی خالی بشم . پس حرف نزن و بهش هم فکر نکن .
شعله انتقام روشن شده بود و من میخواستم که اون دوتا هم تو جهنم من بسوزن . تا خونه صحبتی بینمون ردو بدل نشد و هر دومون ساکت بودیم . همونجا بود که تصمیم گرفتم مغازه خودم رو هم جمع کنم
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
ارسالها: 404
#64
Posted: 25 Sep 2010 02:22
دو روي عشق – قسمت شصت و سوم
وقتی رسیدیم خونه مریم با نگرانی داشت نگاهمون میکرد . از من پرسید چی شد ؟
چیزی بهش نگفتم . رضا قضیه رو تا اونجایی که فهمیده بود براش تعریف کرد .
م : اصلا معلوم هست چیکار داری میکنی .
ک : آره , میخوام نابودشون کنم .
م : با نابود کردن خودت ؟ اگر برن شکایت کنن چی ؟
ک : اگر نداره . حتما میکنن .
م : خوب چیکار میکنی اونوقت ؟
ک : خدا بزرگه . نترس .
م : من که نمیدونم چی میگی .
ک : خودم هم نمیدونم .
ولو شدم رو کاناپه . یه نخ سیگار روشن کردم و شروع کردم به فکر کردن که قضیه رو چه شکلی به گوش بابا برسونم . راهش تیمسار بود ولی چه شکلی به اون میگفتم مهم بود . مریم برامون غذا درست کرده بود رضا آورد سر میز عسلی و گفت : کامی بیا بخور جون بگیری احمق .
ک : میل ندارم .
ر : غلط کردی باید بخوری .
اصلا حوصله این یه قلم رو نداشتم به زور چند لقمه خوردم . گلوم چوب خشک شده بود و غذا پایین نمیرفت ازش . کشیدم کنار و نشستم دوباره رو کاناپه .
ر : حالا چه شکلی میخوای به بابا ت بگی ؟
ک : نمیدونم . نهایتش میگم با هم تفاهم نداشتیم .
ر : احمق خودت این دختر رو پسندیده بودی , حالا میخوای بگی با هم تفاهم نداشتیم . بشین و منتظر بمون اونها باور کنن .
ک : رضا یه کاری میکنی ؟
ر : تو جون بخواه داداش .
ک : تو برو قضیه رو به تیمسار بگو اون خودش میدونه چه شکلی سر و ته این قضیه رو هم بیاره .
ر : جونم و بخواه ولی این یه قلم رو از من نخواه .
ک : مگه میخواد بخوردت .
ر : نه بابا . من روم نمیشه بهش این چیزها رو بگم .
ک : احمق سر بسته بگو بهش . اصلا قضیه سکس رو هم نگو فقط بگو ص با رامین رابطه داشته و کامی فهمیده برای همین میخواد به هم بزنه .
ر : خیلی سخته کامی .
ک : مگه میخوای کوه بکنی .
ر : باشه یه کاریش میکنم .
ک : پاشو دیگه .
ر : چیکار کنم . ؟
ک : پاشو برو بگو دیگه .
ر : الان ؟
ک : آره .
ر : خدایا خودت به خیر بگذرون .
رضا پاشد و از در رفت بیرون . فکر کردم اگر زود تر بگم بهتره تا اینکه بخوام وقت تلف کنم . 10 دقیقه نشده بود که زنگ زدن . مریم در رو باز کرد و با سلام و علیکی که رد وبدل شد فهمیدم تیمسار اومده پایین . از جام یه تکون خوردم و با دیدن تیمسار باهاش سلام و احوالپرسی کردم . خودش با دیدن حال زارم فهمید که بدجوری درب و داغونم . برای همین اصلا از در نصیحت وارد نشد .
ت : کامران , چت شده چیکار کردی با خودت , آقا رضا چی میگه ؟
ک : هر چی که گفته راسته .
ت : برای چی میخوای به هم بزنی ؟
ک : مگه رضا بهتون نگفته ؟
ت : نه , فقط به من گفت که میخوای به هم بزنی . البته دیشب صدات تا بالا میومد ولی فکر میکردم داری پشت تلفن جرو بحث میکنی .
مجبور شدم قضیه رو با حفظ شئونات اسلامی بهش بگم . یه کم رفت تو فکر . بد جوری دمق شد ه بود بنده خدا .
ک : حالا شما باید کمکم کنید .
ت : باشه ولی من باید از بابات کسب تکلیف کنم .
ک : رضا جان گوشیو میاری .
رضا گوشیو آورد و من شماره بابا رو گرفتم . بعد از چند تا بوق بالاخره گوشی رو برداشت . گوشی رو اسپیکر بود .
ب : بله , بفرمایید .
ت : سلام جوون .
ب : به سلام .... چه عجب یادی از ما کردید .
ت : هیچ چی همین جوری زنگ زدم حالتو بپرسم .
ب : من خوبم . شما خوبید ؟ شاه داماد چطوره ؟ ( با این حرف بغض مریم ترکید و شرو ع کرد به اشک ریختن . خود من هم منقلب شده بودم دوباره )
ت : اونم بد نیست سلام میرسونه . راستش زنگ زدم یه موضوعی رو باهات در میون بذارم و نظرت رو بدونم .
ب : بگو من سراپا گوشم .
ت : راستش کامی میخواد قضیه ازدواجش رو منتفی کنه . میخواستم بدونی .
ب : یعنی چی ؟ رفته رو دختر مردم اسم گذاشته حالا میخواد به هم بزنه ؟ حق نداره این کار رو بکنه .
ت : ... جان من کل قضیه رو میدونم و به کامی حق این کار رو میدم . پس یه کم فکر کن .
ب : مگه چی شده ؟
ت : هیچ چی . قضیه .... یادته یه همچون جریانی پیش اومده .
ب : شاید داره اشتباه میکنه . مطمئنید . ؟
ت : آره . دیشب هم تو خونه خودتون مچشون رو گرفته .
ب : تو رو خدا ؟ ( دلم برای بابا سوخت . یدفعه لحن صداش عوض شد و اون تراوتی که داشت جای خودش رو به ناامیدی داد )
ت : متاسفانه آره . واقعیته .
ب : زنگ بزن و به بابای دختره همه چیز رو بگو . به کامی هم بگو هیچ حرکت غیر منطقی ازش سر نزنه . تا من ببینم چه کار باید کرد .
ت : شازده پسرت که امروز رفته در مغازه و همه چیز رو به هم زده و داغون کرده . ولی از این به بعد خودم مواظبم .
ب :.... من کامی رو دست تو سپردم تو رو خدا مواظبش باش این یدونه بدجوری کله خره ها . کار میده دست خودش .
ت : نترس هواسم بهش هست .
ب : باشه پس برو به خانواده دختره خبر بده و نتیجه اش رو به من زنگ بزن بگو . دیگه سفارش نکنما .
ت : نه برو با خیال راحت به کارت برس . اگر دست من بود اصلا نمیذاشتم از این قضیه بویی ببری ولی چیکار کنم که باید میفهمیدی بالاخره .
ب : خوب کاری کردی گفتی . خودت ردیفش کن .
ت : باشه چشم . فعلا کاری نداری ؟
ب : نه ولی خودم دوباره زنگ میزنم بهتون .
ت : باشه . قربانت فعلا خداحافظ .
ب : خداحافظ .
گوشیو که قطع کرد یه آه کشید و تو مبل فرو رفت . بعد از یکم فکر کردن بهم گفت که شماره خونه ص اینا رو بگیرم . شماره رو گرفتم و دادم دستش . از روی اسپیکر خارجش کرد که من نشنوم اونور چی میگن . بعد از چند دقیقه که با بابای ص صحبت کرد یدفعه آمپر چسبوند و شروع کرد به دادو بیداد کردن .
ت : مرتیکه چرا حرف حالیت نمیشه ؟ دیشب تو خونه خودش با پسره گرفتتشون . حالا هی بگو داری تهمت میزنی . چه تهمتی داریم بزنیم . برو از دخترت بپرس برات تعریف کنه قضیه رو .
.............
ت : مالش بوده دوست داشته آتیش بزنه . به شما چه مربوطه .
............
ت : دارم میگم اگر از دستش شکایت کنید جلوتون وامیسم و کاری میکنم که دخترت و با اون پسره حرومزاده سنگسار کنن . فهمیدی ؟
........
ت : بعله موقع انجام عملیات گرفتتشون .
ت : الو ؟ الو ؟
ت : قطع کرد .
دوباره گرفتیم ولی کسی گوشی رو. برنمیداشت .
ک : عمو جان نکشتش .
ر : خفه شو بابا . یارو اومده ریده تو زندگیش رفته باز هم نگرانشه .
ک : من که چیزی نگفتم .
ت : راست میگه دیگه تا کی میخوای براش دل بسوزونی . ؟ مگه اون دلش به حال تو سوخت ؟
ک : نه .
تو همین حین تلفن زنگ خورد . از خونه ص اینا بود . تیمسار از دستم قاپید گوشیو .
ت : بعله بفرمایید .
ت : مشکلی نیست من همینجا تو خونه کامران منتظر شما هستم . اون رو هم میگم بیارنش اینجا پدر سوخته رو .
گوشیو که قطع کرد رو کرد به رضا و گفت : رضا جان تا نیم ساعت دیگه رامین رو میخوام . نمیدونم از کجا پیداش میکنی ولی پیداش کن و بیارش اینجا .
ر : چطور عمو جان ؟
ت : بابای ص داره میاد اینجا میخوام روبروشو ن کنم با همدیگه .
ک : من نمیخوام اصلا ریخت هیچ کدومشون رو ببینم .
ت : دست تو نیست که . باید بیان اینجا . حرف هم نمیزنی و دست از پا خطا نمیکنی . فهمیدی ؟
ک : بعله . ( جذبه ای که تو صداش بود کاری کرد که من اصلا جرات دخالت کردن نداشته باشم )
ت : رضا بدو ببینم چیکار میکنیا ؟
ر : چشم .
رضا تیز از خونه رفت بیرون . مریم هم از اتاق اومده بود بیرون برای تیمسار یه چایی ریخت و نشست کنارمون .
ت : مریم جان شما خونه نمیری مگه ؟
م : راستش اگر اجازه بدید من امشب پیش کامران میمونم .
ت : بودنت اینجا صلاح نیست . اگر بری خونه که خیلی بهتره اما اگر میخوای بمونی وقتی اینها اومدن برو خونه ما و پیش دخترهای من باش تا از اینجا برن . بعدش برگرد اینجا .
م : چشم . ( فکر نکنم به جز چشم چیز دیگه ای میتونست بگه )
ت : تو چرا از دیشب به من چیزی نگفتی ؟ چرا زنگ نزدی پلیس بیاد اینجا ؟
ک : والا میخواستم بزنم ولی به خاطر آبرومون نزدم .
ت : نیست الان آبروت حفظ شده . اگر فکر آبروتون بودی باید چشات رو بیشتر باز میکردی ؟
ک : بله . شما درست میگید .
یکم دیگه مورد شماتت قرار گرفتم . 1 ساعت از رفتن رضا گذشته بود که با رامین سر و کله اشون پیدا شد . پای چشم رامین یه کبودی خیلی تیره کاشته شده بود که معلوم بود کار رضاست . یقه پیراهنش هم پاره شده بود .
ت : برای چی زدیش ؟
ر : کثافت نمیاومد با هزار کلک از خونه کشیدمش بیرون .
ت : باشه . خوب پسر جون گوش کن ببین چی میگم . الان بابای ص میاد اینجا و تو مثل بچه آدم همه چیز رو تعریف کنی براش وگرنه کامران از هردوتاتون شکایت میکنه و اونوقت به جرم زنا کاری با ص هر دوتا تون سنگ سار میشید . چون ما شاهد کامران هستیم که ص رو برای ازدواج به محرمیت خودش در آورده .
ر : من هیچ کاری نکردم . تازه میخوام برم از این کثافت شکایت هم بکنم .
صدای چکی که تو صورت رامین نشست هنوز هم از یادم نرفته . اونجا بود که فهمیدم چک افسری واقعی یعنی چی .
ر : برای چی میزنید . ؟ مگه بچه یتیم گیر آوردید ؟
یه چک دیگه نوش جان کرد . با اشاره من مریم از خونه رفت بیرون . مریم که رفت بیرون تازه فهمیدم بد دهن تر از خودم هم آدم وجود داره . تیمسار به رامین فحش میداد اونم چه فحشهایی خدا وکیلی تا اون موقع نشنیده بودم . تمیز ترین و پاستوریزه ترینش این بود : کیرم تو خشتک ناموست .
کرک و پر من و رضا که ریخته بود پایین . رامین هم فهمیده بود مسجد جای گوزیدن نیست افتاده بود به خایه مالی . هی میگفت : به خدا من مقصر نبودم . ص تقصیر داشته و از این حرفها تیمسار هم میگفت که تو دادگاه معلوم میشه .
بالاخره بابای ص هم سرو کله اش پیدا شد البته به همراه اون مادر جنده (( ص ))
همین که رسیدن متوجه شدم که یه فصل حسابی از خجالت ص در اومده تا بیان اینجا . از من داغون تر ص بود .
وقتی نشستیم بابای ص بهم گفت که قضیه چی بوده وخواست که براش تعریف کنم . با وجود تیمسار در کنارم حس میکردم یکی هست که حامیه من باشه اونجا . شروع کردم از سیر تا پیاز ماجرا رو برای بابای ص تعریف کردن . خشم و درماندگی هر دو در صورت بابای ص نمایان بود . صحبتهام که تموم شد بابای ص رو کرد به طرف ص و پرسید : همین جور بوده که کامران میگه ؟
ص جوابی نداد . بابای ص با تحکم بیشتری ازش پرسید : میگم همینجور بوده که کامران میگه ؟
ص با علامت سر صحبتهای من رو تصدیق کرد . خشم تو چهره بابای ص دوید و ص نادم از این کار سرش پایین بود . با پس گردنی که بابای ص بهش زد بیچاره ولو شد رو زمین . بابای ص رو کرد به رامین و گفت : راست میگه این چیزها رو ؟
رامین داشت من و من میکرد که با داد بابای ص به خودش اومد .
ر : تا حدودی بعله .
# : تا حدودی ؟ مادر قهبه مگه تو نمیدونستی که این دوتا با هم میخوان ازدواج کنن ؟
ر : به خدا مقصر من نبودم . دخترتون بود .
تیمسار از جاش بلند شد و یقه رامین رو گرفت .
ت : مادر به خطا خایه داشته باش گهی که خوردی رو هضم کن . ننداز گردن این و اون . مقصر بودی یا نه ؟
ر : بعله .
اصلا از بابای ص این انتظار رو نداشتیم مثل باز شکاری به سمت رامین پرید و قبل از اینکه ما بفهمیم چی به چیه با مشت افتاد به جون رامین . تا رضا و تیمسار بخوان بگیرنش چند تا مشت کوبنده تو دماغ و دهن رامین زده بود که باعث شد خون تمام صورتش رو بگیره . بابای ص از کوره در رفته بود و هیچ کاریش هم نمیشد کرد . اونجا فهمیدم که از من صدمه دیده تر هم وجود داره . من نهایتش ص رو از زندگیم خارج میکردم و بعد از یه مدت هم شاید فراموشش میکردم ولی این پیرمرد چیکار میخواست بکنه ؟ آیا تحمل این رو داشت که با این قضیه کنار بیاد . ؟ آیا میتونست هضم کنه این قضیه رو ؟
یاس و ناامیدی هممون رو فرا گرفته بود .تیمسار بالاخره تونست یکم بابای ص رو آروم کنه ولی من میدونستم که اون آتیش زیر خاکستره و هر لحظه دوباره ممکنه شعله ور بشه .
# : خوب آقا کامران نمیدونم چی بهت بگم . به خدا نمیدونم . فقط بهم بگو میخوای چیکارشون کنی ؟
ک : شما جای بابای من هستید و من اصلا رو حرف شما حرف نمیزنم . شما خودتون تصمیم بگیرید . من هم با نظر شما مخالفت نمیکنم .
# : من عاجزانه ازت میخوام ازشون بگذری .
ک : من کاری به کارشو ن ندارم ولی هیچ وقت نمیبخشمشون و میسپارمشون دست خدا . خدا خودش تقاص من رو از این دوتا میگیره .
# : خدا خودش به من کمک کنه تا بتونم این لکه ننگ رو از دامن خودم پاک کنم . به خدا اگر بدونید تو دلم چی میگذره . دلم میخواد هر دوشون رو خفه کنم .
ک : من هم دیشب همین حال شما رو داشتم . باور کنید میخواستم جفتشون رو به درک واصل کنم ولی جراتش رو نداشتم .
# : درکت میکنم پسر جان . سخته خیلی هم سخته .
ص یه گوشه کز کرده بود و گریه میکرد . بگم زجه میزد بهتره . هی از بابای خودش و من میخواست که ببخشیمش . رامین هم که صورتش درب و داغون بود . رضا یه دستمال بهش داده بود که خون ریزی رو قطع کنه باهاش .
یکم بین تیمسار و بابای ص صحبتهایی شد و بالاخره بابای ص از جاش بلند شد که برن .
ص رو با خودش میکشید . ص رو کرده بود به من و با گریه التماس میکرد که : کامران تورو خدا منو ببخش . والا بابام منو میکشه .
با خفت نگاهش میکردم . هیچ دلسوزی تو وجودم نبود . فقط سرم رو به علامت تاسف تکون دادم و بهش گفتم : شرمنده ولی تا آخر عمرم نمیبخشمت .
تو همین حین بابای ص حلقه ای که برای ص خریده بودم رو از دست ص به زور در آورد و گذاشت رو لبه اپن . صداش کردم و گفتم : این برای من هیچ ارزشی نداره . بزارید پیشش باشه تا هر وقت دیدش یادش بیافته که با یه آدم چیکار کرده و چه شکلی نابودش کرده .
روم رو برگردوندم و رفتم سمت اتاقم . اونها رفتن . دوباره بغض راه گلوم رو بسته بود .
با خودم میگفتم : نه ؛ الان وقتش نیست . تو رو خدا الان نشکن . خواهش میکنم .
ولی چه فایده اشکم سرازیر شد و هیچ چیز یارای نگه داشتن اشکهام رو نداشت . هیچ چیز . هیچ کس .
به این فکر میکردم که چقدر بده زمانی که فکر میکنی همه چیز بر وفقه مرادته و زندگی داره روی خوش بهت نشون میده یدفعه یه اتفاقی میافته که در عرض یه دم و بازدم همه چیزت به هم میریزه و معادلات زندگیت بی معنی میشن .
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
ارسالها: 404
#65
Posted: 25 Sep 2010 02:28
دو روي عشق – قسمت شصت و چهارم
دیگه اون کامران قدیم نبودم شدم خاکستر نشین . نه به خاطر دوریه ص بلکه به خاطر غرور شکسته شدم . داغون بودم و مایوس . میترسیدم از خونه برم بیرون ,فکر میکردم که همه میدونن چه لحظاتی بر من گذشته و چی شده بهم . بعد از تماس افسانه که البته رضا گوشیم رو جواب داده بود . ( گوشیم رو داده بودم دست رضا اون بنده خدا شده بود منشیم ) فهمیدیم که ص بعد از اینکه از باباش یه دست کتک سیر خورده بر اثر شدت جراحات به بیمارستان منتقل شده و بستریه . یه جورایی ته دلم خوشحال شدم بابت این قضیه . رامین هم از من شکایت کرده بود و برای اینکه شکایتش رو محکم و محکمه پسند کنه صاحب مغازه رو مجبور کرده بود که اون هم یه شکایت روی پرونده بزاره . قافل از اینکه سرمایه اش تو بانک توسط من بلوکه شده بود و من تا امضا نمیزدم روی دسته چک رامین نمیتونست حساب رو خالی کنه . بعد از اینکه از دادسرا اومدیم بیرون جلوی در دادسرا رضایت صاحب مغازه رو با پرداخت غرامتی که سرش به توافق رسیدیم گرفتم و همونجا اون بنده خدا رضایت داد بهم . موند آقا رامین و حوضش . هنوز وقت دادگاه نرسیده بود که فهمید یه کیر خورده اندازه کیر خر . اومده بود پیش رضا و افتاده بود به خایه مالی . به هر حال قرار بر این شد که اون رضایت بده و پرونده رو مختومه اعلام کنه و من هم یه چک رو امضا کنم تا رامین بتونه حساب رو خالی کنه . رضا بهش گفته بود که اگر بابت چک شکایت کنی باید چند ماهی کاسبی نکنی تا دادگاه مشخص کنه که کامی باید چک رو امضا کنه تا تو پولت رو از بانک بگیری . بعد از چندین روز کشمکش بالاخره رامین رفت رضایت داد و پرونده مختومه اعلام شد . من هم یه امضا زدم روی یه چک تا بتونه پولش رو برداشت کنه . حالا دیگه نوبت من بود که خواهر و مادر رامین و ص رو بگام . پولی که برام مونده بود رو گذاشتم برای اینکار و توسط برادر یکی از رفیقهام که وکیله شکواییه ای بر علیه رامین و ص تنظیم کردیم و هر دوشون رو به دادگاه فراخواندیم . جلسه اول دادگاه تو راهرو وایساده بودم که ص با باباش اومدن تو راهرو . من روم رو کردم اونور که مثلا ندیدمتون . بابای ص اومد سمتم . از آخرین باری که دیده بودمش حسابی پیرتر شده بود . داغون بود بنده خدا . ( خیلی دلم به حالش سوخت ) بهم گفت که از خیر شکایت بگذرم و حاضره که هر ضرر و زیانی که دیدم بهم بده . من هم بهش گفتم این موهای من رو میبینید که تو این چند وقت سفید شده ؟ میتونید دوباره مثل روز اولش کنید . ؟ این چند وقته میدونید چقدر زجر کشیدم . میدونید تو خونه یدونه ظرف شکستنی سالم پیدا نمیشه ؟ میدونید دائم یکی داره منو میپاد که دست از پا خطا نکنم ؟ اینها رو چه شکلی میتونی جبران کنی ؟ هان ؟
بنده خدا اشک تو چشاش جمع شده بود و نزدیک بود که گریه کنه جلوی من و رضا و داداشم و تیمسار . اینبار دیگه نذاشتم یه مرد بشکنه . چون خودم معنی و مفهوم شکستن رو درک میکردم . از در مجتمع قضایی زدم بیرون . به اصطلاح وکیلم دنبالم دوید و گفت : کامی کجا میری ؟
ک : نمیدونم . فقط میدونم باید برم همین .
هر چه اصرار کرد که وایسم نشد . رضا هم بهش فهموند که مرغ من یه پا داره . رفتم خونه , رضا هم دنبالم بود .
ک : رضا جان تا الان خیلی برام زحمت کشیدی ولی از اینجا به بعد رو بزار خودم برم داداش .
ر : چیکار میخوای بکنی ؟
ک : کار خاصی نمیکنم فقط تنهام بذار .
ر : نمیتونم . اگر بلایی سر خودت بیاری من خودم رو نمیبخشم .
ک : نترس , بهت قول میدم هیچ بلایی سر خودم نیارم .
ر : مردونه .
ک : آره مردونه , زنونه , بچه گونه . هر چی تو بگی . ( یه لبخند تلخ رو لباش نشست و بغلم کرد )
ر : خیلی مخلصم به خدا .
ک : ما بیشتر داداش .
رضا رفت و من تنها شدم . تو این چند وقته مغازه علاالدین رو تحویل داده بودم و بیکار بودم . حسابهام رو هم رضا بنده خدا جمع کرده بود برام . دیگه جای موندن تو اون خونه نبود برام . وسایلم رو برداشتم . قلم خطاطی , ریقه , کاغذ , نی , چند دست لباس جمع و جور , موبایل , شارژر و ....
همه رو ریختم تو کوله پشتیم و یه مقدار پول هم برداشتم و بعد از اینکه در و بستم و خونه رو سپردم به امون خدا راه افتادم به سمت درکه . بعد از شن اسکی بالای هفت حوض رسیدم به مقصد . وسطهای هفته بود و کوه خلوت بود . صدای رودخانه و هوای کوهستان یه کم حالم رو بهتر کرده بود . از در کافه که وارد شدم داد زدم : عمو حسن مهمون نمیخوای ؟
ع : هرکی باشه حبیب خداست ولی چه بهتر که کامران باشه .
صداش از تو پستو میامد . ک : قربونه تو برم که هنوز هم من رو فراموش نکردی . ( خیلی وقت بود که بهش سر نزده بودم )
از در اومد بیرون و بغلم کرد .
ع : مگه میشه کسی تو رو فراموش کنه پسر جان .
ک : نو کرتم به مولا .
ع : سروری , تاج سری .
ک : غلام ادبتم .
ع : لوس نشو دیگه بیا بشین یه چایی برات بریزم خستگیت در بره .
چای رو که گذاشت جلوم خودش هم نشست بغل دستم . با یه دستش زد رو شونه ام و گفت : خوب پهلوون وسط هفته و از این ورا ؟ میری پناهگاه ؟
ک : راستش دنبال یه پناهگاه میگردم عمو حسن . برای همین دست به دامنت شدم .
ع : من که نمیفهمم چی میگی .
ک : حوصله داری برات بگم یا نه ؟
ع : بگو جوون که دل عمو حسن گنجینه رازه .
تو چهره عمو نگاه کردم . یه پیرمرد پا به سن گذاشته و لوطی . با مرام و دل سوز . به قول ما جوونا سینه سوخته . قد بلند و لاغر اندام با چهره ای تکیه و پر چروک که میون هر کدوم از این چروکهای روی صورت و پیشونیش یه عالمه خاطره و درد و دل خوابیده بود . عاشق این مرد بودم . هر وقت میامدم درکه پاتوقم اینجا بود . هیچ وقت یادم نمیره روز اول آشناییمون .
یکی از روزهای خدا که رفته بودم کوه سر راه برگشت از پناهگاه کولاک شد و من مجبور شدم برم داخل این کافه سر راهی تو راه . سر کافه دار زیاد شلوغ نبود اما تنها جوونی که تو اونجا پیدا میشد من بودم . همه کسایی که اونجا بودن از پیرمردهایی بودن که اغلب مواقع تو کوه میدیدمشون و بعضیهاشون هم پایه ثابت پناهگاه بودن و همه اونجا بهشون احترام میذاشتن . پیرمردهایی که عاشق کوه بودن و کوه رفتن براشون یکی از پلهایی بود که اونها رو به این دنیا وصل کرده بود . داشتم جلوی بخاری که سوختش هیزم بود خودم رو گرم میکردم که یه صدایی من رو به سمت خودش برگردوند .
ع : چایی میخوری جوون ؟
ک : اگر لطف کنید ممنون میشم .
ع : الصاعه میارم برات .
در برخورد اول از چالاکی این پیرمرد متعجب شدم . مثل فرفره کار میکرد . چای من رو که بهم داد ازم پرسید چیز دیگه ای هم میخوای یا نه ؟ گفتم که یه چایی دیگه بهم بده بی زحمت این فلاسک رو هم پر کن برام .
ع : به روی چشم .
در کوله ام رو باز کردم و از داخل ظرفی که داخلش داشتم چند تا دونه خرما خستاوی در آوردم و گذاشتم کنار نعلبکیم . دیروز حسابی راه رفته بود م و مثل همیشه دوباره تو کوه نوردی خر بازی در آورده بودم و حسابی کالری سوزونده بودم . خرما در این مواقع همه اش میشه پروتئین و جذب بدن میشه . داشتم با چاییم بازی بازی میکردم و به کولاک بیرون نگاه میکردم که یه استکان دیگه چای اومد رو میز برام . سرم رو گرفتم بالا و به پیرمرد تعارف زدم که از خرما برداره . پیرمرد یدونه خرما برداشت و گذاشت گوشه دهنش و خواست بخوره که دید نمیشه .
ع : این کلوخه یا خرما پسر جان ؟ ( خرمای خستاوی خیلی سخته و محکم به خاطر همین بیشترین مواد مغزیش داخلش حفظ میشه و میمونه . )
ک : خرما ست فقط یکم باید بذارید تو دهنتون خیس بخوره ولی بعدش که میخورید خیلی خوشمزه است .
ع :باشه همین کار رو میکنم . کی رفته بودی بالا ؟
ک : دیروز عصر . شبخوابی داشتم . همیشه میام شب رو میمونم .
ع : پس چرا تنها ؟
ک : تنهایی بیشتر حال میکنم تو کوه باشم .
ع : بعله اما نه تو زمستون خطرناکه .
ک : میدونم ولی چرا شما اینجا تنهایید . ؟
ع : شرایط اینجور ایجاب میکنه .
ک : منم همین که شما گفتید .
با خنده زد رو شونه ام و گفت : امان از دست شما جوونا .
ک : والا به خدا همین رو بگو .
از جاش بلند شد و میخواست بره که گفت : ناهار میمونی یا میری ؟
یه نگاه به بیرون انداختم با وجود برفی که داشت میومد اگر همون موقع راه میافتادم بهتر بود و راحت تر میرفتم پایین . چون هنوز برف به صورت جدی رو زمین نشسته بود ولی یه جورایی از پیرمرد خوشم اومده بود .
ک : میمونم . چی دارید برای خوردن ؟
ع : فقط دیزی داریم اینجا . البته اگر دوست داشته باشی .
ک : پس حتما میمونم .
ع : پس چاییت رو که خوردی هر وقت خواستی بگو بساط نهارت رو پهن کنم برات .
ک : چشم . حتما .
میخواستم بهش بگم که نهارم رو بیاره که دیدم خودش متوجه شده و داره میاره برام . جام رو روی تخت درست کردم و مشغول شدم به خوردن دیزی . اونم چه آبگوشتی . یکی از معرکه ترین آبگوشت هایی که خوردم تو عمرم همون آبگوشت بود . نمیدونم سرمای هوا بود یا وجود سرشار از انرژی پیرمرد یا صدای تارش که شروع کرده بود به نواختن برای چند تا از همون پیرمردها که پاتوقشون اونجا بود . خیلی بهم حال داد اونروز . صدای تار پیرمرد تو سلولهای بدنم جا باز کردو من رو جلد اون کافه و عمو حسن کرد . بیشتر اوقاتی که کوه میرفتم دیگه به عشق عمو حسن بود و آبگوشتهای با عشقش . یواش یواش با هم دوست شدیم و من تجربه های زیادی ازش یاد گرفتم تو هر زمینه ای . عمو حسن با این که سواد زیادی نداشت ولی از لحاظ معلومات عمومی در حد خیلی بالایی قرار داشت . میدونست از صدای تارش خوشم میاد و برای همین هیچ وقت لذت شنیدن صدای تارش رو از من دریغ نکرد .
حالا داشتم بعد از چند سالی که از آشناییمون گذشته بود حوادث اخیر رو برای عمو حسن بازگو میکردم و اون با گوش دل و جان و با صبر زیاد گوش میداد به حرفام . از چهره در هم رفته اش فهمیدم که متاثر شده از این قضیه و بعد از پایان صحبتهام و بازگو کردن تصمیمم که میخواستم یه چند وقتی پیشش بمونم تنها چیزی که بهم گفت این بود : پاشو زود وسایلت رو جابجا کن , خیلی کار داریم اینجا . میخوام اینجا رو یکم تر و تمیز کنیم .
میخواستم بپرم ازش تشکر کنم که با چش غره ای که رفت پشیمون شدم و اینکار رو نکردم . وسایلم رو گذاشتم تو پستو و مشغول شدم به کار کردن . خیلی وقت بود که فعالیت بدنی نداشتم و برام خیلی مفید بود این فعالیت . با جون و دل کار کردم و کمک عمو حسن کردم تا اونجا تمیز بشه . بعد از اینکه کارمون تموم شد گفت : کامران بیا اینجا بشین کارت دارم .
دو تا چایی قند پهلو ریخت و اومد نشست روی تخت کنار دستم و گفت : ببین پسر جان . همه انسانها تو زندگشیون از این مصیبتها زیاد میبینن برای اینکه قدر عافیت رو بدونن و از لحظات شاد زندگشیون بهره ببرن تا در روزهای سخت حسرت روزهای خوش گذشته رو کمتر بخورن . اول از همه اینکه اینجا متعلق به خودته و تا هر وقت که میخوای میتونی اینجا بمونی ولی بدون که تو متعلق به این محیط نیستی . درسته کوه رو دوست داری و شبهای زیادی تو این کوهها گذروندی ولی اون شبها برای تفریح بوده و نه زندگی پس بهت سخت میگذره که اگر میخوای دووم بیاری باید تحمل کنی . دوم اینکه خدارو شکر کن که این اتفاق برات افتاد و زود فهمیدی قضیه رو . فکرش رو کردی اگر روزی این قضیه رو میفهمیدی , که صاحب بچه بودی ازش و سالیان سال باهاش زندگی کرده بودی چه اتفاقی میخواست بیافته ؟ سوم اینکه جوون باید بهت بگم که دنیا به آخر نرسیده و تو میتونی با اراده قوی دوباره به زندگیه گذشتت برگردی . فقط اینجا موندنت یه شرط داره اگر قبول کنی من حرفی ندارم تا هر وقت که میخوای بمون .
ک : چی هست شرطش عمو حسن ؟
ع : سخت نیست . فقط باید قول بدی که نمازت قضا نشه همین .
ک : قول میدم .
ع : یا علی . خوش اومدی .
ک : قربونه مرامت عمو حسن .
ع : وظیفه است کامران یادت باشه وظیفه . خدا تورو فرستاده که من کمکت کنم . پس اینکار وظیفه امه .
ک : باز هم به هر حال ممنونم .
تقریبا دو ماه پهلوی عمو حسن بودم و با اون روزها و شبها رو میگذروندیم . خیلی تو اون مدت نصیحتم کرد و چیزهایی رو بهم یاد داد و گوشزد کرد بهم که هنوز دارم به بعد تازه ای از صحبتهاش دست پیدا میکنم . شبها خوشنویسی میکردم . نی میزدم . با عمو حسن صحبت میکردم و ازش میخواستم که تجربیات زندگیش رو که به دردم میخوره بهم منتقل کنه . هر دومون به هم وابسته شده بودیم . تنها کسانی که میدونستن که من کجام رضا و مریم بودن که به درخواست من از اومدن زیاد به اونجا خودداری میکردن . شبها رضا روی موبایل بهم زنگ میزد و با هزار بدبختی با هم حرف میزدیم و کار ها رو هندل میکردیم . تو اون مدت بابا اومده بود ایران و برگشته بود دوباره . رضا بهشون گفته بود که حال من خوبه و دارم روی اعصابم کار میکنم که این موضوع رو فراموش کنم و به قولی آنست بشم . روزها در پی شبها میومدن و میرفتن . دنیای من شده بود کوهستان . همیشه صدای رودخونه باعث آرامشم میشد و روزهایی که کارمون زیاد بود و خسته میشدم پاهای برهنه ام رو میسپردم به دست رودخونه تا باعث در رفتن خستگیم باشه . بالاخره تونستم تا حدودی با قضیه کنار بیام و به خودم بقبولونم که حتما خیری در این اتفاق بوده که من نمیتونستم درکش کنم . به هر حال بعد از دوماه از عمو حسن جدا شدم و به سمت خونه به حرکت دراومدم . جدایی از عمو حسن برام خیلی سخت بود . نمیدونستم که آیا میتونم بدون اون زندگی کنم یا نه . به هر حال باید برمیگشتم به زندگیم . به قول عمو حسن من برای اونجا نبودم .
به محض ورود به خانه همه خاطرات یدفعه به سمتم هجوم آوردن . دوباره خاطرات ص تداعی گر شد تو ذهنم . یه لحظه میخواستم قاط بزنم که تونستم به اعصابم مسلط بشم . خونه عینهو دسته گل بود . اینگار نه انگار که من این چند وقته تو این خونه نبودم . رضا و مریم تمام لوازمی که میدونستن برای من تداعی گر خاطرات ص هستش رو از خونه بیرون برده بودن . حتی یه ماهی خریده بودم برای ص که رضا اون رو هم از آکواریوم در آورده بود و داده بود به یکی از این آکواریوم فروشیها . یارو بهش گفته بود که این پولش زیاده و ضرر میکنی بخوای بفروشیش ولی رضا بهش گفته بوده که مجانیه . فقط دلم نیومده بکشمش . برای همین آوردم پیش شما که نگهش دارید .
دکوراسیون خونه یکم تغییر کرده بود و لوازم جدیدی بهش اضافه شده بود . رفتم تو آشپزخونه در کابینت رو باز کردم که لیوان بردارم برای آب خوردن . دیدم ظروف چینی و بلور جدیدی تو کابینت خودنمایی میکنن . به فکر همه چیز بودن . ( بعدها فهمیدم که بابا و رضا و با کمک مریم این کارها رو انجام دادن و بابا وقتی اومده ایران و فهمیده که من به یه گوشه ای پناه بردم اصلا نخواسته که آرامش من رو به هم بزنه )
رفتم داخل اتاق خوابم و اولین کاری که کردم این بود که لخت بشم و برم حمام . خیلی وقت بود که یه دل سیر دوش نگرفته بودم . صورتم رو اصلاح کردم و دوش گرفتم . از در حمام که اومدم بیرون دیدم حتی حوله ام هم عوض شده . به خودم بالیدم که کسانی رو دارم که به فکرم باشن و اینقدر براشون مهم باشم که این کار ها رو برام انجام بدن .
یه لحظه یادم افتاد که نمازم داره قضا میشه . سریع وضو گرفتم و وایسادم به نماز . به قول عمو حسن نماز یه قرص آرامبخشه که هیچ وقت بدنت بهش عادت نمیکنه و همیشه تورو به آرامش میرسونه . داشتم رکعتهای آخر نمازم رو میخوندم که در آپارتمانم باز شد .
یکی اومد پشت سرم وایساد و داشت نگاهم میکرد تا من نمازم تموم بشه . سلام آخر نماز رو که دادم صدای رضا بود که من رو به خودم آورد .
ر : خداییش دلم برات یه ذره شده بود بیمعرفت . کی اومدی ؟
دستام رو باز کردم و رضا رو در آغوش کشیدم .
ک : خیلی مخلصتم مرد . منم دلم یذره شده بود برات .
ر : نوکرتم داداش . بهترشدی یا نه ؟
ک : آره . خیلی بهترم .
ر : خدا رو شکر .
ک : خوب بگو بینم چه خبرا ؟ اینجا چیکار میکنی ؟
ر : هیچ چی . خبری نیست . چند روزی بود ماهیها غذا نخورده بودن اومدم بهشون غذا بدم . وقتی دیدم گارد در بازه تعجب کردم . در رو که باز کردم و بوتهات رو دیدم از شوق نزدیک بود پس بیافتم . پاشو بزنیم بیرون که امشب شام مهمون منی .
ک : جون رضا بیخیال . اصلا حوصله اش رو ندارم .
ر : بیا بریم دیگه لوس نشو .
بالاخره با اصرار رضا قبول کردم بریم بیرون یه چیزی بخوریم . هوا برام خیلی سنگین بود . عادت کرده بودم به هوای کوهستان و اکسیژن خالصش . قلبم میگرفت تو تهران . بعد از شام اومدیم خونه و یکم دیگه با هم حرف زدیم و بعدش رضا بلند شد که بره خونه .
ر : میگم تیمسار دیدتت ؟
ک : نه هنوز . چطور ؟
ر : هیچ چی . برو یه سر بهش بزن خیلی نگرانت بود .
ک : حتما . خودم هم میخواستم این کار رو بکنم .
رضا که رفت رفتم بالا و زنگ در خونه تیمسار اینا رو زدم . در باز شد و شادی پشت در نمایان شد . با صدای جیغ بنفشش کل آپارتمان یه لحظه تو سکوت غرق شد . تیمسار سراسیمه اومد جلوی در آپارتمان .
ت : چی شده دخترم ؟ چی بود ؟
چهره تیمسار که روی چهره ام قفل شد . برق شادی رو تو چشاش دیدم .
ت : کامی . خودتی ؟ بیا پیش عمو بینم پسر چه عجب برگشتی تو .
ک : مخلصتم عمو جان . به خدا شرمنده ام که بیخبر رفتم .
ت : دیگه از این حرفها نزن . خانم بیا ببین کی اومده ؟
# : خوب بیارش تو . اینجا مگه پادگانه ایست خبر دار میکشی .
هر دومون خندیدیم و با تعارف تیمسار و یا ا... گفتن من داخل شدیم . خانم تیمسار با دیدن من قربون صدقه ام میرفت و در آخر هم برام اسفند دود کرد که مثلا چش نخورم . بعد از کلی گپ زدن و شوخی و خنده ازشون خداحافظی کردم و برگشتم تو خونه . اماده شدم برای خواب .
چه شبی بود اونشب . عادت کرده بودم بالای سرم سقف نباشه و زیرم هم سفت باشه . آخر سرش هم رو زمین روی فرش یه پتو پهن کردم و روزمین خوابیدم . منتها با مرور خاطرات گذشته ای نه چندان دور که باعث شد من بفهمم زندگی اون چیزی نبود که من داشتم . فهمیدم که زندگی بعدهای زیادی داره که من هنوز لمسشون نکردم و حالا حالا باید تو زندگیم تجربه کسب کنم . ( فقط حیف که وقتی به حدی میرسیم که میتونیم از تجربیاتمون استفاده کامل رو ببریم وقت مردنمون میرسه . اینم یه بازیه دیگه از روزگاره )
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
ارسالها: 404
#66
Posted: 25 Sep 2010 02:30
دو روي عشق – قسمت شصت و پنجم
با هر زحمتی که بود خوابیدم . صبح برای نماز صبح به صورت اتوماتیک وار بیدار شدم و بعد از خوندن نماز دیگه خوابم نبرد . یکم تو خونه چرخیدم دیدم دارم کلافه میشم از خونه زدم بیرون و تو یه قهوه خونه یه صبحانه مشتی خوردم و بعدش هم رفتم سمت پارک لاله . یکم چرخ زدم تو پارک و با کسایی که میشناختم چاق سلامتی کردم . تو همین حین هم داشتم فکر میکردم که حالا باید چیکار بکنم . دست خودم نبود به کار کردن عادت داشتم و نمیتونستم ول بگردم . از پارک زدم بیرون و رفتم سمت بازار تا هم تجدید دیداری با دوستان داشته باشم و هم ببینم چه کاری میتونم انجام بدم . تا نزدیکای ظهر تو بازار پهلوی بچه ها بودم و کمی گپ زدیم با همدیگه . دم ظهر بود که یکی از دوستان به نام آرش رو دیدم و بعد از اینکه یکمک خوش وبش کردیم برای ناهار رفتیم بیرون . تو رستوران آرش بهم پیشنهاد داد که توی یه دوره فشرده تکمیلی تعمیرات ثبت نام کنم تا هم از بیکاری در بیام و هم یه کم سطح علمیم رو بالاتر ببرم . پیشنهاد بدی نبود , از آرش آدرس آموزشگاه و تلفن اونجا رو گرفتم تا فردای اونروز تماس بگیرم با اونجا و برم ثبت نام کنم . آرش خودش یکی از اساتید اونجا بود که شبکه تدریس میکرد . دوره شبکه رو با همدیگه گذرونده بودیم ولی اون به مراتب بهتر از من پیشرفت کرده بود تو اون زمینه . از بازار که زدم بیرون شماره مریم رو گرفتم . بوق دوم بود که جواب داد .
م : کامی توئی ؟
ک : سلامت کو بی ادب ؟
م : سلام . خوبی ؟ کجایی ؟
ک : زیر سایه شما . همین دورو برا . تو کجایی ؟
م : دانشگاه . چطور ؟
ک : هیچ چی . گفتم اگر کارت تموم شد و دوست داشتی بیا خونه ببینمت .
م : مگه اومدی پایین ؟
ک : آره عزیزم .
م : کی ؟
ک : دیروز .
م : کامی میکشمت . از دیروز اومدی و به من خبر ندادی ؟
ک : تو خیلی وقته منو کشتی خبر نداری .
م : هنوز هم پر رویی . باشه بعد از کلاس میام خونه . دلم تنگ شده بود برات .
ک : منم همینطور .
بعد از خداحافظی رفتم سمت خونه . سکوت خونه برام آرام بخش بود ولی تداعی گر خاطرات گذشته بود برام . به خودم گفتم : خودت کردی که لعنت بر خودت باد . بسوز و بساز . تا تو باشی دیگه به هرکس و ناکسی اعتماد نکنی و خام نشی .
رو تخت دراز کشیدم و به آینده مبهم روبرو فکر کردم اینقدر که نفهمیدم چه شکلی زمان گذشت . با توجه به سوابق کاری و برخوردهایی که تو بازار کار داشتم کار پیدا کردن برام خیلی راحت بود ولی به هر حال باید بهترین انتخاب رو میکردم . منی که چند سالی برای خودم کار میکردم سخت بود که برم زیر دست یکی دیگه کار کنم . تو همین فکرها بودم که زنگ خونه به صدا در اومد . آیفون رو برداشتم . مریم بود در رو باز کردم و وایسادم جلوی در آپارتمان تا مریم بیاد بالا . رخ مریم از دیدنم شکوفا شد .
م : آخه تو عوضی و خر چی داری که من دلم برات تنگ شده بود ؟
ک : همین خریتمه که همه دوستم دارن و خرم میکنن دیگه .
م :خاک بر سرت کامی که آدم نمیشی به خدا .
در که بسته شد هر دومون تو آغوش هم بودیم با قدرت هر چه بیشتر همدیگرو به خودمون فشار میدادیم . بعد از چند لحظه لبهامون به هم گره خورده بود و داشتیم از خجالت هم در میامیدم . میتونم بگم نیروی شهوت اصلا تو اون لحظه دخالتی نداشت و این دوست داشتن بود که ما دوتا رو به اینکار واداشته بود . احساس کردم گوشه چشمم خیس شد و قطره اشکی از گوشه چشمم پایین چکید . خدایا چقدر دلم برای مریم تنگ بود و خودم خبر نداشتم . مریم هم دست کمی از حال من نداشت . بالاخره رضایت دادیم و از هم جدا شدیم . بعد از اینکه دو تا قهوه و مقداری بیسکوییت آوردم سر میز تو پذیرایی و در کنار مریم نشستم شروع کردیم به درد دل کردن و تعریف کردن از همه جا . خیلی حرف داشتم که باید به مریم میزدم و خودم رو خالی میکردم از جور زمانه که ص رو بهم رسونده بود و بعدش اون قضیه پیش اومده بود تا تجاربی که در کنار عمو حسن کسب کرده بودم و اینکه تصمیم گرفتم زندگیه دیگه ای رو شروع کنم . یه زندگی جدید و پر محتوا . مریم هم باهام درد دل کرد و حرفهای دلش رو برام زد و در آخر بهم گفت : کامی ناراحتم بابت همه اتفاقاتی که این چند وقته برات افتاد ولی از این خوشحالم که تونستی دوباره برگردی به زندگیت و از همه مهمتر اینکه دوباره سرپا وایسی . بابات میدونست که نباید بهت نزدیک شد تو اون برهه از زمان برای همین نیومد تا ببینتت . با کمک رضا و من سعی کرد محیط خونه رو برات دوباره امن کنه تا زمانیکه برگشتی حداقل بتونی یه زندگی جدید رو شروع کنی . راستش من اون موقع فکر میکردم که بابات آدم سنگدلیه و یا اینکه خیلی از دستت ناراحته که این کار رو داره انجام میده ولی حالا به این نتیجه رسیدم که کار درست رو بابات انجام داد . راستی یه مقداری به من پول داده تا بهت بدمشون من هم گذاشتم توی کتابخانه لای کتابات . بهم گفت که بهت بگم این پول رو صرف کاری کنی که باعث آرامشت بشه و از فکرو خیال درت بیاره .
مقداری دیگه حرف زدیم و از همه جا صحبت کردیم . میگفت که این چند وقته خیلی بهش سخت گذشته و نگران من بوده . من ناخود آگاه از مریم دوری میکردم و بهش نزدیک نمیشدم میترسیدم که دوباره شروع کنم به انجام کارهای گذشته . فاصله خودم رو با مریم حفظ کردم تا وقتی که بخواد بره خونه اتفاقی بینمون نیافته . موقع رفتن بود که جای پولها رو بهم نشون داد و بعد از خداحافظی از من رفت خونه اشون . پول قابل ملاحظه ای بود و باید روش فکر میکردم که چیکارش کنم و چه شکلی خرجش کنم تو همین فکرا بودم که یادم افتاد با بابا حرف نزدم . زنگ زدم بهش گوشی رو که برداشت بغض راه گلوم رو گرفت . چجوری میتونستم این همه محبت رو جبران کنم .
ک : سلام بابا جان . حال شما خوبه ؟
پ : کامران جان . خودتی ؟ خوبی بابایی ؟
ک : به لطف شما خوبم . شما چطورید ؟
پ : من هم خوبم ولی نگرانت بودم پسر جان . نمیگی ناراحت میشیم از ناراحتیت ؟
ک : چیکار باید میکردم اصلا روم نمیشد باهات حرف بزنم . به خدا شرمنده ات هستم بابت این اتفاق .
پ : دشمنت شرمنده باشه پسر جان . همه تو زندگیشون اشتباه میکنن و تو شانس آوردی که اشتباهت قابل برگشت بود برات و ضرر غیر قابل جبرانی نخوردی از این قضیه . حکمتی بوده تو این قضیه تا تو مغرور بفهمی که همه چیز رو نمیدونی و نباید به خودت مغرور بشی .
ک : دقیقا همینطوره که شما میگید .
پ : خوب بگو ببینم حالت چطوره ؟
ده دقیقه ای میشد که صحبت میکردیم بالاخره میخواستم قطع کنم که یادم افتاد بابت پول ازش تشکر کنم . بهم گفت که اون پول رو یه جایی خرج کنم که باعث شادیم بشه و برای کار ازش استفاده نکنم . از بابا تشکر کردم و بعدش هم خداحافظی کردیم با همدیگه .
یکم تو خونه فر خوردم و ماهواره نگاه کردم . حوصله ام سر رفته بود . زنگ زدم به رضا و بهش گفتم که اگر کاری نداره و حوصله داره بیاد بریم یه دوری بزنیم با همدیگه . رضا هم گفت که تا 10 دقیقه دیگه میاد . زیر سماور رو خاموش کردم و از در آپارتمان زدم بیرون . تو راه پله زد به سرم که با موتور بریم بیرون و بچرخیم . رفتم تو پارکینگ کاور موتورم رو کشیدم کنار . رخش همونجا آرمیده بود سوییچ رو برداشتم بعد از روشن کردن موتور چند تا گاز مشتی دادم بهش تا یکم حال بیاد . از در پارکینگ رفتم بیرون و وایسادم تو پیاده رو . منتظر رضا بودم تا بیاد . یه نخ سیگار روشن کردم و باهاش مشغول شدم . رضا که رسید ماشین رو پارک کرد و اومد نشست ترکم و بعدش راه افتادیم تو خیابونا . که به رضا گفتم کجا بریم داداش ؟
ر : بریم پارک پرواز .
یه غم بزرگ دوباره تو دلم نشست . یاد خاطرات ص افتادم دوباره . یاد شبی که اونجا عهد کردیم شخص اول زندگیه هم باشیم و برای هم بهترین دوست . یاد روزی که اونجا برف بازی کرده بودیم . یاد شبهایی که میرفتیم اونجا مثل دو تا مرغ عشق برای هم جیک جیک میکردیم . شاید فحشم بدید ولی ص شده بود زهیر من . هر جا که میرفتم خاطرات ص مثل سیل ویران کننده به مغزم هجوم میاورد . چند وقتی که هر جا میرفتم چشم میچرخوندم شاید ص رو ببینمش دوباره . نمیدونم اگر میدیدمش چیکار میکردم ولی این خواسته تو وجودم بود . از جاهایی که با ص رفته بودم فراری بودم و گریزان . در حقیقت هیچ جا نمیتونستم برم . چون هر جایی که میرفتم حتما باهاش خاطره داشتم . صدای خنده هاش تو گوشم میپیچید و دیوونه ام میکرد .
ر : کامی با توام داداش ؟
ک : جونم ؟
ر : چرا وایسادی پس ؟
ک : همینجوری . میگم پارک پرواز نه یه جای دیگه بریم .
ر : هر جا دوست داری برو داداش برای من فرقی نمیکنه .
ک : پس محکم بشین که رفتیم .
گاز موتور رو گرفتم و انداختم اول جاده لشگرک . یه کم که رفتیم جلوی یکی از کافه ها وایسادیم و رفتیم داخل . جاتون خالی چای و قلیون و شام مفصل رو زدیم به بدن . سیگارم رو برداشتم و یه نخ روشن کردم و شروع کردم به کام گرفتن .
ک : میگم رضا نظرت چیه موتور رو عوض کنم ؟
ر : نمیدونم والا . همین که خوبه چی میخوای بگیری از این بهتر .
ک : یه ZZ .
ر : بیخیال کامی . کسخلی ؟ مجوز میخواد .
ک : مجوزش رو میگیرم . اون مشکلی نیست .
ر : اگر بشه چی میشه . خدای عشقه . فقط باید باهاش با جاده عشق بازی کنی.
ک : آره . اگر بگیرم یه سفر میریم شمال باهاش حالشو میبریم .
ر : ایشالا . حالا مجوز میخوای از کجا بیاری ؟
ک : با تیمسار صحبت میکنم . ببینم میتونه بگیره برام یا نه . تازه داداشم هم میتونه برام ردیفش کنه .
ر : آره فکر خوبیه . راستی با داداشت حرف زدی یا نه ؟
ک : نه هنوز . میدونم که میخواد حسابی نصیحتم کنه و کس و شر بگه برای همین فعلا دورو برش آفتابی نشم بهتره .
ر : نمیدونم هر جور راحتی .
ک : پاشو بریم داداش .
ر : بریم .
تو جاده که افتادیم کسخل بازیا شروع شد دوباره . لایی بازی و از این حرفها . چند نفری رو هم کیرشون کردیم و خندیدیم بهشون . بالاخره رسیدیم خونه . رضا رفت خونه اشون و من هم رفتم دم در خونه تیمسار اینا .
زنگ زدم خودش اومد دم در .
ک : سلام عمو جان .
ت : سلام پسر جان بیا تو .
ک : نه مزاحم نمیشم فقط میخواستم یه زحمتی بدم بهتون .
ت : تو جون بخواه .
ک :خدا نکنه این حرفها چیه ؟ راستش یه مجوز برای موتور میخوام شما میتونید برام بگیرید ؟
ت : مگه موتور تو هم مجوز میخواد ؟
ک : این نه ولی میخوام عوضش کنم اون میخواد .
ت : مگه چی میخوای بگیری ؟
ک : یکم شبیه همینه ولی یه کم قدرتش بیشتره .
ت : نمیدونم بیا تو به یکی از دوستام زنگ بزنم ببینم چی میشه .
رفتیم داخل و بعد از سلام و احوالپرسی با اهل و عیال تیمسار نشستم . تیسمار زنگ زد به یکی از دوستاش و بعد از اینکه بهش همه چیز رو گفت پرسید کامران جان چه موتوری میخوای بخری ؟
ک : یه ZZR 600 cc .
تیمسار با تعجب نگاهم کرد و بعد به رفیقش گفت . طرف یکم نه و نو اورد و بعدش حرف دلش رو زد که یکی هست جور میکنه ولی یه پول چایی باید بهش بده و از این حرفها .قبول کردم و بهش گفتم که مشکلی نیست . اون هم گفت که برم یه جایی فرم پر کنم تا سریعتر و بهتر بتونیم مجوز بگیریم . به تیمسار گفتم که بگه اگر زودتر حاضر بشه شیرینی تپل تری میدم بهشون . بعد از پایان مکالمه تیمسار برگشت و گفت : تو مطمئنی میخوای این موتور رو بخری ؟
ک : بعله . چطور مگه ؟
ت : بابات میدونه .
ک : بهش میگم . میدونم که مخالفتی نمیکنه .
ت : خیر ایشالا .
از خانواده تیمسار خداحافظی کردم و رفتم خونه . تصمیمم رو برای به گا دادن پولی که بابا بهم داده بود گرفته بودم . یکی از آرزوهام داشتن همچین موتوری بود . باز هم بلند پروازی کردم اونشب . آدمیزاده دیگه چه میشه کرد .
شب رو با رویای سوار شدن روی موتور به خواب رفتم . دوستانی که موتور سواری میکنن و خیلی باهاش حال میکنن میدونن که سواری گرفتن از این موتور چه حالی میده و چه لذتی داره . یه زمان داداشم اینا تو مغازه اشون یدونه داشتن و من چند باری در حد 5 دقیقه سوار این هیولا شده بودم وتوی سفری هم که تایلند رفته بودیم یدونه اجاره کرده بودم و حالشو برده بودم به قول بچه ها که میگفتن کامران نزدیک بود شب رو هم رو موتوره بخوابه .
صبح که از خواب پاشدم دوباره بساط پارک رفتن رو علم کردم و بعدش هم رفتم آموزشگاهی که آرش بهم ادرس داده بود . تو کلاسای تکمیلی سخت افزارش ثبت نام کردم تا فعلا یکم خودم رو مشغول کنم تا بعد تصمیم داشتم که برم پیش یکی از دوستان و به صورت پاره وقت کارهای سخت افزاریشون رو انجام بدم تا بعدش ببینم خدا چی میخواد . ولی بعد از گذشت تقریبا 10 روز از ثبت نامم توسط خود آرش اونجا تو آموزشگاه شدم استاد تدریس سخت افزار مقدماتی و پیشرفته . کلاسهایی که با من درس داشتن کاملا از وجود من بهره میبردن به طوری که الان چند تا از شاگردهای اون زمانم مسئولیتهای عظیمی بر عهده اشونه . البته نه به خاطر اینکه من بهشون درس دادم بلکه به خاطر اینکه تا حدودی بهشون فهموندم که اگر عاشق کارشون نباشن هیچ وقت نمیتونن از طریق کار کردن ارضا بشن و این بدترین چیزیه که هر انسانی که کار میکنه خیلی از مواقع بهش دچار میشه . چند هفته ای گذشت تا اینکه از طریق تیمسار متوجه شدم مجوز حاضره و من میتونم برم برای دریافتش . بنا به توصیه دوست تیمسار با یه تیپ حزب الهی رفتم برای دریافت مجوز و بعد از تعهد دادن و این چیزها بالاخره تونستم مجوز رو بگیرم . از در اونجا که اومدم بیرون سریع به رضا زنگ زدم و خبر رو بهش دادم . خیلی ذوق داشتم . رفتم سروقت موتور که از سی کی دی در اومده بود و سر هم شده بود . سندش رو هم بعد از مجوز گرفتن میتونستیم تبدیل کنیم به ایران آخه سندش اماراتی بود .
برق هیولا چشمم رو نوازش میداد . رنگ بادمجونیش خیلی زیبا و محسور کننده بود . داشتم بال در میاوردم . اصلا استایلش من و کشته بود .
چند روزی گذشت و من بالاخره به آرزوی دیرینه ام رسیدم . تو ایام هفته که یا خودم کلاس داشتم و یا اینکه شاگرد داشتم . با اینکه پول ناچیزی از بابت تدریس میگرفتم ولی از این کار لذت میبردم و دوست داشتم با دیگران و سرو کله بزنم . یه مدتی جمعه ها میرفتم پیست و با هیولا پز میدادم . بعدش که کسل کننده شد با رضا مینداختیم بیرون شهر و عشق و حال میکردیم . یواش یواش برام جاذبه اش رو از دست داده بود . دیگه عادی شده بود برام . درسته که هر وقت تو خیابون سوار میشدم ملتی که با موتور حال میکنن یه جورایی نگاه میکردن ولی برای خودم دیگه عادی بود این قضیه و فقط صرفا به عنوان یه وسیله نقلیه نگاهش میکردم .
روزها سپری میشد و من تا حدودی به ص فکر میکردم میتونم بگم بیشتر زمانهایی که میخواستم بخوابم . تا اینکه یه روز تلفن خونه زنگ خورد و من بر داشتمش .
ک : بفرمایید ؟
ص : سلام کامران .
قلبم داشت ازسینه ام میزد بیرون . خدای من این صدای ص بود که بعد از این مدت میشنیدم .
ک : گیرم که علیک . امرتون . ؟
ص : کامران منم ص .
ک : بله به جا آوردم . امرتون .
ص : تو رو خدا اینجوری صحبت نکن باهام .
ک : اگر میخوای اینجوری باهات صحبت نشه پس قطع کن و دیگه هم اینجا زنگ نزن .
گوشیو قطع کردم و همونجا رو زمین نشستم . بازهم خاطرات قدیمی هجوم آوردن به سمتم . دوباره گوشی زنگ خورد . سیمش رو جدا کردم از پریز . موبایلم زنگ خورد خاموشش کردم . دیگه داشت کلافه ام میکرد . حالم داشت از خودم به هم میخورد به خاطر اینکه با شنیدن صداش دوباره پاهام به لرزه افتاده بود . دیگه نمیخواستم دوباره شروع بشه . تا همون زمان هم خیلی صدمه دیده بودم . همیشه میخندیدم ولی ته دلم چیز دیگه ای بود . حالا دوباره این صدای نامفهوم برگشته بود . اسمش ریحانه بود ولی من اسمش رو گذاشتم صدا . چون مثل یه صدا اومد تو زندگیم و مثل یه صدا از زندگیم رفت بیرون . فقط خاطراتش بود که باهام مونده بود و حالا این خاطرات باعث سفیدی قسمتی از موهام بود که هر روز صبح تو آیینه میدیدمشون . دستام میلرزید نمیدونم چه نیرویی بود که بهم دستور داد دوباره سیم تلفن رو به پریز بزنم . چند دقیقه ای گذشت و دوباره صدای تلفن به گوشم رسید با ترس برداشتم . صدام از ته چاه میامد .
ریحانه : کامران تورو خدا فقط گوش بده ببین چی میگم . قطع نکن خواهش میکنم . ( گریه میکرد )
ک : میشنوم . چرا برگشتی ؟ چرا نمیذاری به حال خودم باشم . ؟ مگه نمیخواستی زندگیم رو خراب کنی . خوب موفق شدی دیگه چی میخوای ؟ میخوای وایسی روی خرابه ها و به ریش من بخندی ؟ میخوای ببینی که چه صدمه ای دیدم از دست تو ؟
ر: من فقط یه چیزی میخوام ازت .
ک : چیو ؟ جونمو ؟
ر : نه . فقط من رو ببخش همین . به خدا شبها کابوس میبینم . آرامش ندارم . نمیتونم زندگی کنم .
ک : تازه شدی عین من . همه فکر میکنن که فراموشت کردم ولی اینطور نیست شبها با فکر تو میخوابم و هنوز هم نفهمیدم که چیکار کردم که شایسته این اتفاق بودم .
ر : کامران من نمیتونم تحمل کنم .
ک : مگه من میتونم تحمل کنم . تو زندگیه من رو ریدی توش . نابودم کردی . حالا زنگ زدی میگی من رو ببخش ؟ تو خودت جای من بودی این کار رو میکردی ؟
ر : آره . به خدا میکردم .
ک : ولی من نمیکنم . یه بار دیگه هم زنگ بزنی به خانوادت زنگ میزنم و میگم تا دوباره بزنن لهت کنه . فهمیدی ؟
ر : آره فهمیدم .
دیگه نذاشتم حرف بزنه و گوشیو قطع کردم . بدنم داشت میلرزید و دوباره دچار اون حالات قدیمی شدم . اعصابم به هم ریخته بود . رفتم تو حمام و یه دوش گرفتم که یکم بهتر بشم . از حمام که اومدم بیرون دو تا قرص اعصاب خوردم تا یکم آرومم کنه . دکتر مشاوری که پیشش رفته بودم برام تجویز کرده بود برای مواقعی که اینجوری به هم میریزم . بعد از نیم ساعتی آروم شدم و زنگ زدم به افسانه .
ا : سلام کامی . خوبی ؟
ک : به این مادر جنده زنگ بزن و بگو این بازی رو تموم کنه وگرنه ایندفعه دیگه مادرشو میگام .
ا : کیو میگی ؟ باز که قاط زدی پسر خوب .
ک : اون ریحانه مادر جنده رو میگم . الان زنگ زده بود اینجا و دوباره اعصاب من رو به هم ریخت .
ا : ای کثافت . میگم چرا چند روز پیش زنگ زده بود سراغت رو میگرفت . نگو دوباره هوایی شده . ولش کن اعصاب خودت رو خرد نکن .
ک : بهش زنگ بزن و بگو از من یکی بکشه بیرون بیخیال بشه . اصلا بگو کامران گفت من بخشیدمت . دیگه خودت میدونی و خدای خودت . ( صدام دوباره به عربده تبدیل شده بود )
ا : باشه باشه بهش میگم تو آروم باش .
بدون خداحافظی گوشی رو قطع کردم و سیم تلفن رو هم از پریز کشیدم تا شاید بتونم یکم بخوابم تا دوباره یکم بهتر بشم . این شده بود بازی ریحانه با من تا همین چند وقت پیش هم ادامه داشت تا آخر سر در حضور رضا و افسانه ازش تعهد گرفتم که دیگه با من کاری نداشته باشه و بره گم بشه از زندگیه من بیرون .
چند ماه بعد ...................
دوشیزه محترمه عروس خانم . خانم مریم .... آیا وکیلم شمارا به عقد دائم آقای کامران ...... به مهریه مقرر یک جلد کلام ا... مجید . یک دست آیینه و شمعدان . 124 عدد سکه بهار آزادی و یک سفر حج عمره در بیاورم . آیا وکیلم . ؟
مریم : با اجازه پدر و مادرم و بزرگترها بعله .
صدای ولوله تو تمام خونه پیچید .
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
ارسالها: 404
#67
Posted: 25 Sep 2010 02:35
دو روي عشق – قسمت شصت و ششم
بالاخره با قلدری وزور و خایه مالی و همه چیز تونسته بودم که مریم رو برای خودم کنم . قرار بر این بود که اول عقد کنیم و بعد از تقریبا سه ماه بعد عروسی و بعدش هم نخود نخود هر که رود خانه خود . بعد از مراسم عقد که تو خونه داییم اینا برگزار شد من و مریم به عقد دائم هم در اومدیم و رسما نامزد همدیگه . یادش به خیر چه روزهای پر شوری بود تو زندگیه من . بابا چند روز بعد از مراسم عقد برگشت آلمان و قرار براین شد که چند روز قبل از روز عروسی بیاد ایران . من و مریم هر روز همدیگه رو میدیدم و به قول معروف نومزد بازی میکردیم . با همدیگه قرار گذاشته بودیم که تا شب عروسی با هم سکس نداشته باشیم . سخت بود ولی این که آدم له له این قضیه رو بزنه بیشتر حال میداد . من هم تو یکی از شرکتهای مطرح بازار کار پیدا کرده بودم و با اضافه کاری که میکردم تقریبا درآمد خوبی داشتم . به خاطر تجربه ام تو کار و کلاس تکمیلی که شرکت کرده بودم خیلی سریع جای خودم رو تو اون شرکت باز کرده بودم و شده بودم همه کاره اونجا . البته شرکت برای یکی از دوستانی بود که تو کار با هم آشنا شده بودیم و به خصوصیات و تواناییهای فردی من کاملا اطمینان داشت . روزها میگذشت و من و مریم برای شب عروسی لحظه شماری میکردیم ولی این لحظه شماری باعث میشد که فکر کنیم روزها چقدر دیر میگذرن .
چند ماه بعد ......
سه روز مونده به عروسیمون مریم خونه من بود . به سفارش بابای مریم با یکی از مجریان مراسم عروسی که تو تهران تقریبا شناخته شده بود قرار گذاشته بودیم و میخواستیم بریم وسایل مورد نیازمون رو از روی آلبوم و آرشیو اون شخص انتخاب کنیم . مراسم عروسی تو باغ یکی از دوستان بابا برگزار میشد . باغ قشنگی بود با علی و رضا رفته بودیم و دیده بودیم .
ک : مریم ؟ مریم ؟
م : جانم ؟
ک : کجایی پس دیر شدها ؟
م : حالا زوده از الان میخوای کجا بری ؟
رفتم تو اتاق خواب . مریم رو تخت دراز کشیده بود .
ک : پاشو تنبل . تا حاضر بشی دیر میشه .
م : کامی بیا ؟
ک : جانم ؟
لبهاش رو غنچه کرد که بوسش کنم . یدونه زدم آروم تو سرش و گفتم : پاشو خودت رو لوس نکن بچه پررو .
م : هوی . هنوز تو خونه ات نیومده دست بزن داری وای به حال اون موقعی که بیام تو خونه ات بخوام زندگی کنم .
ک : خیلی هم دلت بخواد . تا 10 میشمرم اگر بلند شدی از جات که هیچ اگر نه که خودم میرم . 1 تا 10 رو تو سه سوت شمردم . راه افتادم که برم سمت در داد زد وایسا بابا اومدم . تیپ اسپرت زده بودم اونروزو حسابی خودم رو تحویل گرفته بودم . تتو روی بازوم افتاده بود بیرون و یه جلوه قشنگی بهم داده بود . درسته یادگاری از زمان ریحانه بود ولی خودم باهاش حال میکردم . مریم میگفت باید بری یه کاریش بکنی ولی من قبول نمیکردم . حلقه ای که مریم برای روز نامزدی انتخاب کرده بود برام خیلی زیبا بود و چشم رو خیره میکرد . چون پوستم سبزه است طلا سفید تو دستم خودنمایی میکرد . داشتم کتانی هام رو میپوشیدم که مریم هم اومد بیرون .
م : چیه خوشگل کردی بچه پررو ؟
ک : با یه خانم خوشگل قرار دارم ببرمش بیرون بیاد خوشتیپ باشم دیگه .
م : خاک بر سرت . همون خانم خوشگله الان ازت یه بوس کوچولو خواست بهش ندادی .
ک : آخه ترسیدم پا روی قولم بزارم . تو که نمیخوای من عهد و پیمان بشکنم .
م : نه نمیخوام . این چند روز هم تحمل میکنم .
ک : آفرین دخمل خوب . بزن بریم که کار داریم .
م : به شرط اینکه زیاد تند نریا .
ک : نترس بابا . دست فرمون حاجیت حرف نداره .
م : بزن بریم .
رفتم تو پارکینگ و موتور رو روشن کردم . میخواستم موتور رو هم گل بزنم شب عروسی جلو رو ماشین عروس باشه . برای همین باید میبردمش به مجری برنامه شب عروسی نشون میدادمش تا فکری براش بکنه . ( فکر از این جوجه ای تر نوبر بود به خدا )
راه افتادیم به سمت بلوار کاوه ( قیطریه ) از هفت تیر مدرس رو انداختم به سمت بالا و با سرعت میانگین 90 تا میرفتم . مریم هی میگفت کامی آرومتر . ولی من گوشم به این حرفها بدهکار نبود و هر چی مریم میگفت آرومتر من بیشتر گاز میدادم . اصلا ذات موتور سنگین همینه که هر چی بیشتر گاز بخوره تو تشنه تر میشی که دنده ها رو بیشتر پر کنی . کپسولهای موتور باز شده بود و صدای دلنشین همیشگیش تو گوشم بود . خیلی با این صدا حال میکردم و میکنم . آدم رو به سمت ابرها میکشونه . دوست داری پرواز کنی باهاش . خروجی صدر از مدرس زدم بیرون و انداختم تو صدر . از شیب مدرس تا خروجی شریعتی دو تا دنده پر کرده بودم و داشتم سومیش رو پر میکردم . از شدت بادی که تو صورتم میخورد با وجود عینکی که روی چشمم بود باز هم اشک از چشام سرازیر شده بود . یه لحظه پلک زدم و به محض باز شدن چشمم متوجه استپ عقب یه دوو ریسر شدم که روشن شده بودن . یه راننده مسافر کش مادر جنده دقیقا تو لاین بغل واساده بود و داشت مسافر پیاده میکرد . ماشین دوو هم برای همین در جا پاش رو گذاشته بود رو ترمز . کمتر ازچند ثانیه فرصت داشتم که موتور رو جمع کنم و بدترین تصمیم زندگیم رو گفتم .
دو تا معکوس بد به موتور دادم که زوزه اش به هوا رفت و همزمان پام رو تا آخر رو ترمز پایی فشار دادم و ترمز جلو رو گرفتم . بر اثر معکوسی که داده بودم موتور به سمت جلو فرو رفته بود و بعد اززدن ترمز جلو دیگه حتی وزن مریم هم توان مقابله با بلند شدن پشت موتور رو نداشت . موتور از پشت اومد روی هر دومون و با شدت زیاد به ماشین جلویی و بعدش به زمین اصابت کردیم .صدای ترمز مهیبی از پشت سر به گوش رسید . گفتم کامی تموم شد اومد روت ماشین پشت سریه .
همه چیز دور سرم میچرخید . چشام سیاهی میرفت و نمیتونستم تشخیص بدم کجام . دست چپم درد شدیدی داشت . میخواستم پاشم که پاهام یاریم نکردن . خودم رو به سمت مریم میکشوندم . یه لحظه یاد اون کلیپ منصور افتادم که با دختره تو تونل تصادف میکنن . از این فکرم یه زهر خند به لبم نشست و چند تا فحش و دری وری به خودم دادم . دیگه نزدیک بودم به مریم که یکی دست انداخت زیر بدنم و از رو زمین من رو کند .
چشام رو باز کردم . لامپهای مهتابی بالای سرم روشن بودن و سکوت وهم انگیزی همه جا حاکم بود . صدای بوق پشت سر همی میومد که برام خیلی آشنا بود . یه بار دیگه چشام رو باز و بسته کردم . احساس تشنگی میکردم . میخواستم یکی رو صدا کنم که بهم آب بده ولی زبونم تو دهنم نمیچرخید . صدام بیشتر شبیه خس خس بود تا صدای خودم . چند لحظه ای به همین منوال گذشت تا یکم هوشیار تر شدم . میخواستم بلند شم . دستهام رو گذاشتم پهلوی بدنم تا ستون بشن . خدایا دست چپم چرا سر شده . حتما خواب رفته . پام هم سنگین بود . چه بلایی سرم اومده بود . یدفعه یه دست اومد و من رو به سمت پایین هدایت کرد . تازه فهمیدم کجام . من تو بیمارستانم . دکتر بهم میگفت آروم باش پسرم . آروم باش .
با صدایی که از ته چاه در میومد میگفتم من پسر تو نیستم . بزار برم .
د : آروم باش پسر جان . الان دوباره آروم میشی . چند لحظه بعد چشام سنگین شد و دوباره پلکهام سنگین شدن و بیهوش شدم .
نمیدونستم چند روزه که اونجام . هر وقت هم که بلند میشدم و هوشیار میشدم دوباره همون آش و همون کاسه . آرام بخش بود که به من میزدن . بعد از به گفته رضا چهار روز من رو بردن تو بخش . در حالی که تخت داشت حرکت میکرد چهره بابام رو دیدم بالای سر خودم و بعدش هم رضا و داداشم . چقدر پیر شده بود بابام . شاید هم من اینطور میدیدم . نمیدونم . وقتی وارد اتاق کردن منو یه صدایی به گوشم رسید که میگفت : لطفا بیرون باشید بذارید کامل سر حال بیاد بعدش برید داخل . شما ها باید مراعاتش رو بکنید .
بعد از یک روز بالاخره بابام اومد تو اتاق . با دیدنش خیلی خوشحال شدم . میخواستم به پاس ادب از جام بلند شم ولی همین که فکر کردم دستام ستون تنم شده ولو شدم رو تخت . بابا با عجله اومد سمتم . یه نگاهی بهش کردم و گفتم : بابا من چم شده ؟
ب : هیچ چی بابایی به قربونت بره آروم باش پسرم .
ک : چرا نمیتونم بلند شم .
ب : باید یکم دیگه استراحت کنی تا بتونی بلند بشی .
تو همین حین چشمم افتاد به گچ سفید رنگی که روی پای راستم بود . پس پام شکسته بود و خبر نداشتم . صدای در اومد برگشتم ببینم کیه ؟
رضا بود که حسابی داغون بود . از وضعش میشد فهمید که حسابی به هم ریخته است . تو همین حین توجهم به دست چپم معطوف شد .
یعنی چی ؟ دارم خواب میبینم حتما . میخواستم با دست راستم پتو رو بزنم کنار که هم آنژیوکت تو دستم و هم بابام نذاشت اینکار رو بکنم . رضا سریع اومد جلو که هواس من رو پرت کنه . ولی من کنجکاو تر از این بودم که بیخیال بشم . التماسشون میکردم که بزارن ببینم چی شده ؟
بابا دیگه نتونست طاقت بیاره و با چشمانی پر از اشک تسلیم شد و از در اتاق رفت بیرون . چی شده یعنی ؟
ک : رضا این پتوی لعنتی رو بزن اونور .
ر : کامی چیزی نشده که چیرو میخوای ببینی ؟
ک : رضا نزار خر بشمها . بزن کنار این سگ مصبو .
یکم دیگه کل کل کردیم و بالاخره رضا مجبور شد اون کاری که من میخوام رو انجام بده . از دیدن صحنه ای که دیدم دلم غش رفت . حالم خیلی بد شد . خدایا دستم کجاست پس ؟
از بازو به پایین دستم نبود . وحشت تمام وجودم رو گرفته بود . نمیدونستم چه بلایی سرم اومده ولی این رو میدونستم که دست چپم رو قطع کردن . تو دلم گفتم مریم به ارزوت رسیدی تتو پاک شد . از شدت ترس گریه ام گرفته بود . واقعا ترسیده بودم . حالا فهمیدم بابا و رضا چرا اینقدر درب و داغونن . تو عالم خودم بودم . تازه داشت یادم میومد که چرا اینجام . حافظه ام داشت دوباره اکتیو میشد .
ک : رضا مریم کجاست ؟
ر : همین دورو برا . الان باید پیداش بشه . بذار ببینم بیرونه بگم بیاد تو .
گریه امانم رو بریده بود . رضا هم از دست من در رفته بود . یه پرستار اومد سروقتم و بعد از شنیدن چند تا فحش ناجور از من بالاخره کار خودش رو کرد و من رو برد تو هپروت . فردای اونروز تازه به هوش اومده بودم . با باز کردن چشام تیمسار رو بالای سر خودم دیدم .
ک : سلام عمو جان .
ت : سلام به روی ماهت عمو جون . خدا رو شکر که زنده ای و نفس میکشی .
ک : عمو دیدی دستم رو قطع کردن .
دوباره چشام از اشک خیس شد .
ک : عمو تو رو خدا بهم بگو چی شده ؟ تو رو خدا بگو چرا همه از من فرار میکنن . ؟ مریم کجاست عمو ؟
ت : کامران جان بزار حالت خوب بشه بعدش بهت میگیم که چی شده . مریم هم مثل خودت تو اتاق دیگه ای بستریه . خیالت راحت باشه عمو .
ک : کی میگید به من . عمو من رو ببرید خونه . نمیتونم اینجا بمونم .
ت : میبرمت عمو . به همین زودی میبرمت .
چند روزی به دستم فکر میکردم که دیگه ندارمش . کارم رو چیکار کنم ؟ چه شکلی زندگی کنم ؟ اصلا مریم با این شرایط من رو قبول میکنه یا نه ؟ هزاران سوال تو مغزم بود که باعث آزارم میشد .
داشتن من رو ترخیص میکردن که ببرن خونه . از خانواده مریم خبری نبود . شبها رضا دورادور مراقب من بود و همراه من . با یه ویلچر من رو از راهروی بیمارستان عبور میدادن . تو این چند روز رضا و بابا و تیمسار , داداشم و خیلی های دیگه که میشناختمشون از قیافه هاشون غم میبارید . یه پروتز سفید دور گردنم بود و یه پام هم شکسته بود و تو گچ بود . آستین لباسم آویزون بود و جای خالی دستم رو به رخ میکشید . ترس عجیبی از آینده به وجودم رخنه کرده بود .
تقریبا ده نفری میشدن کسانی که اومده بودن بیمارستان . هر کسی یه کاری رو انجام میداد. داش عل از دور بهم رسید . چشای پر اشکش اشک من رو هم دوباره سرازیر کرد .
ع : قربونت برم داداش . کاش من مرده بودم و این جوری ندیده بودمت . داداش خدا بهت صبر بده . غم آخرت باشه .
فکر کردم داره شوخی میکنه تا من روحیه ام بهم برگرده . ولی با برخوردی که رضا با علی کرد فهمیدم که قضیه چیز دیگه ایه . ( علی نمیدونست که من بیخبرم از ماجرا )
ک : رضا علی چی میگه ؟ غم آخر یعنی چی ؟
ر : هیچ چی بابا . دیوونه یه حرفی زد دیگه بیخیال .
ک : من از اینجا تکون نمیخورم تا بهم نگین چی شده .
ت : کامران بریم خونه من بهت میگم .
ک : اصلا همین الان باید بهم بگید .
ب : پسرم میریم خونه بهت همه چیز رو میگیم .
ک : همین الان . اصلا ببینم این مریم کجاست . چند روزه من اینجا بستریم نیومده ملاقاتم .
ت : گفتم که مریم هم بستریه .
ک : باشه میخوام ببینمش . ( لج کرده بودم که مریم رو ببینم . حرف علی یه شک بدی به دلم نشونده بود . )
ت : الان نمیشه . بعدا .
میخواستم از جام بلند بشم که رضا جلوم رو گرفت و گفت : کامی بیا بریم خونه من قول میدم همه چیز رو بهت بگم از سیر تا پیاز .
ک : قول ؟
ر : قول .
ک : بریم .
تا خونه نفهمیدم چقدر گذشت و بعد از اون رو هم نفهمیدم .
صدای تیمسار به گوشم میرسید .
به عزت شرف لااله الی ا... لا اله الی ا...
محمد رسول و علیست ولی ا... لا اله الی ا...
لباس مشکی به تنم بود و روی ویلچر نشسته بودم . احمد دوستم شده بود مسئول نگهداری من تا کاری ازم سر نزنه . پشت صف تشییع کننده جنازه حرکت میکردیم .
زیر لب زمزمه میکردم : این جسد مریمه منه که داره میره . این فرشته پاک منه . این زنه منه . صدام در نمیومد . اینقدر داد زده بودم که تارهای صوتیم یارای کمک نداشتن . یکی از دوستان تیمسار که دکتر بود اومده بود برای مراقبت از من .
ک : احمد به بابام بگو میخوام برای آخرین بار ببینمش .
ا : نمیشه . به خدا نمیشه .
ک : تو رو خدا نذارید تو حسرت دیدارش بسوزم . خواهش میکنم .
داشتم التماس میکردم ولی صدام تو صدای دوروبرم گم شده بود . یدفعه یه دست مردونه اومد رو شونه ام . برگشتم به سمت صاحب دست . آقای اشکان بود .
ک : آقای اشکان میخوام ببینمش . شما بگید بهشون شاید قبول کنن .
سیل اشک بود که از چشمان اشکان سرازیر شد. دوروبرم رو نگاه کردم . همه داشتن با یه نگاه ترحم انگیز نگاهم میکردن . بالاخره رسیدیم به سر قبر مادرم . قبر کناریه مادرم رو بابا برای خودش خریده بود ولی با اتفاقی که افتاد دایی رو مجاب کرده بود که مریم رو اونجا دفن کنن .
نمیدونم چه نیرویی باعث شد که صدام دوباره دربیاد . داد میزدم و با مادرم صحبت میکردم .
مادر ببین عروست رو آوردن . مادر ببین پاره تنم رو آوردن . مادر ببین تمام وجودم و زندگیم رو آوردن .
اینقدر بیتابی کردم تا حالم بد شد . تمام جمعیت میگریستن برای هجرت این فرشته آسمانی . ستون زندگیم . کسی که باهاش برنامه ها چیده بودیم و کارهای بزرگ میخواستیم انجام بدیم . ولی جور زمانه قصی القلب تر از همه اینها بود که بخواد به من رحم کنه .
تنها حسرتی که تو وجودمه و هیچ وقت فراموش نمیکنمش تا آخر عمر اون لحظه بود که مریم تمنای بوسه ای از من داشت و من با بی رحمی هر چه تمامتر ازش دریغ کردم . شبها که میخوابم قبل از خواب قاب عکس مریم نازنینم رو میبوسم شاید تلافی اون روز رو بکنم ولی افسوس و صد افسوس که دیر شده .
پایان
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند