ارسالها: 120
#11
Posted: 15 Sep 2011 07:46
قسمت یازدهم: حرفهای ممنوع
پادر، ما رو میبره به یه باغ کوچیک پشت کلیسا.
- همین الان چایی حاضر میشه.
بعد ، میره که برامون چایی بیاره. من و شارون، می شینیم دور یه میز فلزی سفید و تا وقتی پادر برگرده، حرفی نمی زنیم.
- بفرمایین. این چایی میوه برای خانمها. و این قهوه هم برای من.
پادر میشینه و فنجون قهوه شو بر میداره.
- هوای خوبیه. نه؟
توی هلند، هر حرفی رو با آب و هوا شروع میکنن. پادر، قهوه شو می خوره و منتظره تا ما حرفی بزنیم. من توی ذهنم دنبال یه چیزی برای گفتن میگردم. شارون یهو به حرف میاد:
- پادر. از ماکسیم چه خبر؟
پادر، اخم میکنه:
- خوبه. خوبه. تو چکار میکنی شری؟ سالهاست که ندیدم به کلیسا بیای.
بعد، فنجونشو میذاره روی میز و بدون اینکه منتظر جواب شارون باشه، ادامه میده:
- آخ...این روزا کی حوصله موعظه داره؟
توی قیافش نگاه میکنم. بلند قد و چارشونه با موهای سفید کم پشت. قیافش شبیه گلادیاتورهاس. اما دوست داشتنی و قابل اعتماد بنظر میاد.
- دخترم. اجازه دارم بپرسم اهل کجا هستی؟
من، به خودم میام.
- من؟ ایران.
پادر سرشو تکون میده.
- اوه. ایران. خیلی وقته اینجا هستی؟
- بله. از 8 سالگی اینجا هستم.
پادر، اشاره میکنه به فنجون چاییم.
- خوب بود؟ بازم میل دارین؟
به شارون نگاه میکنم.
- نه. مرسی.
شارون، به من نگاه میکنه. بعد به پادر نگاه میکنه. انگار هر سه تامون، منتظریم تا یکی بره سر اصل موضوع. اما اصل موضوع چی بود؟ پادر، حتما متوجه گریه شارون شده بود. برای همین اومد سراغمون و دعوتمون کرد. فکر میکردم این چند دقیقه که کنارش نشسته بودیم،هم حال من، و هم حال شارون رو بهتر کرده بود. فکر میکردم، کسانی هستن که گریه دیگران براشون مهمه. وسعی میکنن با یه فنجون چای، بهش آرامش بدن.کسانی هستن که میشه باهاشون حرف زد. اما حرفهای ممنوع چی؟ حرفهایی که نمیشه با کسی زد.
- پادر. حرفهایی هست که نمی شه به هیچکس گفت. درسته؟
پادر، لبخند میزنه.
- بله دخترم. حرفهایی هست که حتی نمیشه به خودت بزنی.
بعد نگاه میکنه به شارون.
- همین حرفها موجب غم و ناراحتی ما میشن. ما رو به گریه میندازن. حتی دیوونه میکنن. باید یه نفر رو پیدا کرد و این حرفا رو بهش زد.
- اما بابای من میگه، این حرفها برای اینن که گفته نشن. به هیچکس.
پادر، دستاشو از هم باز میکنه.
- بله. پدر تو درست گفته. به هیچکس. اما میتونی حرفاتو با خدا بزنی. میتونی با یه کاغذ حرف بزنی. می تونی با یه گل، یه پروانه. می تونی با خیلی چیزا حرف بزنی. چون اگر حرف نزنی، مریض میشی.حتی ممکنه خیلی مریض بشی.
توی صدای پادر، لرزش غم رو احساس میکنم. شارون، توی صندلیش جابجا میشه.
- ما دیگه باید بریم پادر. مرسی از از چایی.
پادر به من نگاه میکنه. دستمو دراز میکنم و بهش دست میدم.
- مرسی پادر. مرسی از حرفاتون.
پا میشیم. پادر ، تا کنار جاده جنگلی باهامون میاد.
- یادتون نره. حتما حرف بزنین.
راه می افتیم. دورتر که میشیم سرمو برمیگردونم. پادر، هنوز همونجا ایستاده و نگاهمون میکنه. دستمو براش بلند میکنم. پادر، دستشو بلند میکنه. و اونقدر نگه میداره تا ته جاده می پیچیم.
-------
بابام، وسط سینه مو میبوسه و از روی تخت میپره پایین.
- پاشو دختر. خوابت نبره.
از جام تکون نمی خورم. زیر لحاف، گیج و کرخت، باقی میمونم. چرا؟ چرا؟ تموم اون لحظه، همون لحظه هایی که بابام روی من دراز کشید، و کیر سفت شده ش به کوسم فشار میا ورد، شاید بیشتر از چند ثانیه نبود. وقتی پاهامو دور کمرش سفت کردم، فکر میکردم دیگه هیچ چیزی جلوی این اتفاق رو نمی گیره. فقط کافی بود، همونطور با چشمای بسته، کیرشو در بیاره، خط باریک شورتمو کنار بزنه، و بعد، این خواهش و انتظار، که از شونزده سالگی، به جونم افتاده بود، تموم بشه.
- بیرحم...
چرا باهام بازی میکنه؟ چرا؟ چرا تمومش نمی کنه؟ چرا نمی تونم به دستش بیارم؟ از روزی که خودمو شناختم، هر چیزی که خواسته بودم، بدست اورده بودم. اونقدر این مسئله برام عادی شده بود، که اصلن نمی تونستم فکر کنم چیزهایی هم هستن که ممکنه نتونم به دست بیارم. کسانی که منو خوب نمی شناختن، فکر میکردن دختر لوسی هستم که هر چی میخواد باید انجام بشه. اما اینجور نبود. بابام، بهم یاد داده بود که بخوام. و چیزی که میخوام، به دست بیارم. به هر قیمت. اما...قیمت بابام چی بود؟ چی واسش مهمتر از هر چیزی بود؟چی؟ برای بابام، هیچ چیزی مهمتر از من وجود نداشت. قیمت بابام، خود من بودم. همیشه میدونستم که منو میخواد.میدونستم بیشتر از یه پدر معمولی منو میخواد. میدونستم که فقط دخترش نیستم.معشوقش هستم. زنش هستم. آرزوش هستم.پس چرا جلوی خودشو میگیره؟چرا فرار میکنه؟ دیوونه میشم. باید بفهمم. باید بپرسم. باید یه کاری بکنم.
- به دستت میارم. به قیمت شیوا..
پا میشم. اثری از بابام نیست.
----------------
- اون یکی رو بیشتر از همه دوست دارم.
شارون، داره اسباشو بهم معرفی میکنه. توی اصطبل. بعد، اسبی رو که بیشتر از همه دوست داره، میاره بیرون. دست می کشه به گردن اسب.
- دلت واسم تنگ شده بود؟ها؟
اسب جوان و قهوه ای ، با قدمهای آروم، کنار شارون راه میره. من، تکیه میدم به نرده ها و نگاشون میکنم. به خواب دیشب فکر میکنم. توی بابام، یه چیزی بود که نمی شناختم. یه چیز جادویی. یه چیزی که از همه پنهون میکرد. حالا می فهمیدم چرا دوست دختراش زنگ میزدن و بهش التماس میکردن. حالا می فهمیدم چرا مامانم ازش میترسید. قبلها فکر میکردم، بخاطر جذابیت و دقتش در لباس و عطره، که آدمها رو جذب میکنه. بارها، اتفاق افتاده بود که توی رستوران یا جاهایی که می رفتیم ،و مارو نمی شناختن، فکر میکردن برادر، یا دوست پسرمه. اما حالا می فهمیدم. بعد از اتفاقی که برای شارون افتاد. بعد از خواب دیشب. بابام، یه چیزی داشت که می تونست شارون رو عوض کنه. عاشق کنه. همونطور که منو عاشق کرده بود. اما چرا همه رو عذاب میداد؟ من از رابطه های بابام چیزی نمی دونستم. زنهای توی زندگیش رو ندیده بودم. بجز مامانم و کریستل. اما حالا می دونستم که همشون ازش می ترسیدن. می خواستنش و ازش می ترسیدن. چرا؟ چرا بابام اطاق ممنوع رو به من نشون نمی داد؟ اونجا چی داشت؟ چه چیزی رو پنهون می کرد؟ حالا که شارون، اسیر بابام شده بود، بیشتر به این چیزا فکر میکردم. چون خودمو مقصر می دونستم. من بهش اجازه دادم به بابام نزدیک بشه. باید با شارون حرف میزدم. باید نجاتش میدادم.
- شری.
شارون، داره اسبشو نوازش میکنه. نگام نمی کنه.
- ها؟
- بیا اینجا شری. کارت دارم.
شارون، میاد طرفم.می ایسته روبروم. بهم نگاه نمی کنه.صورتشو می گیرم توی دستام:
- نگام کن شری. نگام کن احمق.
شری نگام میکنه.
- می دونی چطوری شدی؟ ها؟ مثل این دختر دهاتیهای احمق شدی، که برای اولین بار یه مرد دیدن. خودتو باختی. فکر میکنی عاشق شدی. عاشق. اون هم عاشق یه مرد 38 ساله، که اصلن نمی دونی کیه. احساساتی شدی. نمی شه باهات حرف زد. مثل دختر بچه های لوس، فقط گریه میکنی. بسه دیگه. حرف بزن. باید حرف بزنی. باید با من حرف بزنی.
شارون آه میکشه.
- فکرشو میکردی من اینجوری بشم؟
- حرف بزن عزیزم.
شارون دستمو میگیره. اشاره میکنه به یه طرف مزرعه.
- بریم اونجا. دراز بکشیم زیر آفتاب. حرف میزنم.
میریم و روی چمنا دراز میکشیم.
- شیوا؟
- هان؟
- تو چرا اصلن گریه نمی کنی؟
- من گریه میکنم.
- من ندیدم آخه.
میچرخم و روی شکمم دراز میکشم.
- بابام میگه نباید گریه تو به کسی نشون بدی.
شارون دو تا دستشو میذاره روی صورتش.
- شیوا.
- ها.
- میدونم هیچکس باور نمی کنه. اگه بابا و مامانم بفهمن می فرستنم تیمارستان. اما تو باور می کنی.
- آره. باور میکنم.
- میدونم باور می کنی . چون تو هم عاشقشی.
- آره. هستم.
شارون دستشو میذاره زیر سرش.
- اما عشق من با مال تو فرق میکنه.
دلم میخواد بهش بگم که عشق اون، با مال من، هیچ فرقی نمی کنه. اما نمی تونم.
- شری.
- هوم.
- میخوای چکار کنی؟
- نمی دونم.
- پس چرا مثل دیوونه ها شدی؟
- نمی دونم شیوا. یه حالت عجیبی دارم. از اون شب عوض شدم. خیلی عوض شدم. میدونم خیلی عجیبه. اما باور کن شیوا. اصلن نمی دونم کی هستم. اون شارون قبلی نیستم. اما نمی دونم حالا کی هستم. برای همینه که می ترسم. باید باهاش حرف بزنم. باید ببینمش شیوا.
- نه شری. نه. دیگه نمی ذارم.
- باید شیوا. باید.
شارون نزدیکه به گریه بیفته.
- میدونم از دستم عصبانی هستی. میدونم ازم متنفری. اما بهم اجازه بده شیوا.
به فکر اون شب لعنتی می افتم. اون شب. که بزرگترین حماقت زندگیم رو کردم. من. احمق و خودخواه. فقط برای اینکه بدونم بابام چطوری یه زنو میکونه. فقط برای اینکه عشقبازی بابامو حس کنم. من. بیرحم. که شارون رو قربانی کردم.
- شری عزیزم. من از تو متنفر نیستم.من از خودم متنفرم.اما اجازه نمیدم.
شارون سرشو میاره جلو. نفسش به صورتم میخوره. زل میزنه توی چشمام.
-شیوا. من باید ببینمش.
اونقدر جدی و محکم میگه که تعجب میکنم.
- من میخوام نجاتت بدم شری.
- نه شیوا. من میخوام نجاتت بدم
ادامه دارد..............
Truly forbidden love, is not something to be taken for granted,
there is a heavy price to pay.
ارسالها: 120
#12
Posted: 15 Sep 2011 07:46
قسمت دوازدهم: شیوا. شیوا.
تا شب، از بابام خبری نمیشه. هی میرم کنار در. می ایستم و زل میزنم به دریا. بعد برمیگردم و دراز میکشم روی تخت. ده بار. صد بار. زنگ میزنم به تلفنش. جواب نمیده. فکر میکنم به اتفاق صبح. کاشکی اون کارو نمی کردم. کاشکی به اطاقش نمی رفتم. نگران هستم. چمدونمو برمیدارم و خالی میکنم روی تخت. بعد، لباسامو دونه دونه، تا میکنم و میذارم توی چمدون. بیکینی سیاه رو ، تا میکنم و میندازم توی سطل آشغال. بعد، دراز میکشم و زل میزنم به آینه بزرگ روبروی تخت. اونقدر که چشمام سنگین میشن. می خوابم.
صدای قدمهای بابام، روی کف چوبی کلبه، بیدارم میکنه. از پنجره کوچیک اطاق به بیرون نگاه میکنم. هوا تاریک شده. تمام روز توی خواب بودم؟ این همه وقت، بابام کجا بود؟ گوشامو تیز میکنم. صدای پای بابامو، دوباره روی کف چوبی کلبه می شنوم.عصبانیه. ناراحته. حتی از صدای پاش میتونم بفهمم. وقتی ناراحته با پاشنه پاش راه میره. وقتی خوشحاله قدمهاش بی صدا هستن. وقتی فکر میکنه قدمهاش کوتاهن. همه حرکاتشو می شناسم. معنی هر حرکت دستش. هر حرکت پاش. هر حرکت چشمش. هر حرکت بدنش. اما حالا، می فهمم که خودشو نمی شناسم. قبلن فکر میکردم میتونم فکرشو بخونم. اما اتفاق صبح، نشون داد که نمی تونم.
و حالا، بابام، عصبانی و ناراحت بود. آروم از روی تخت بلند میشم. از کنار در اطاقم ، نگاه میکنم به اطاق بابام که نیمه باز هست. همونجا می ایستم و نگاه میکنم. در اطاق بابام، باز میشه. میاد بیرون. می ایسته و نگاه میکنه به اطاق من. بعد، می شینه وسط پذیرایی کوچیک کلبه. روی زمین. صورتش پر از اخمه. چشمم میوفته به یه بطری مشروب که جلوی پاش گذاشته. نفسم در نمی یاد. می ترسم. بابام، دوباره نگاه میکنه به در اطاق من. صدام میکنه.
صداش، اصلن مال خودش نیست.
- شیوا....بیا اینجا....
----------
- چی گفتی؟ چی؟
هیچوقت، این طور عصبانی نشده بودم. می ایستم و سر شارون جیغ می کشم. شارون، سعی میکنه آرومم کنه. من، پاهامو می کوبم به زمین، دستامو توی هوا می چرخونم. سرمو اینور و انور میکنم.
- شری. با من حرف نزن. اصلن حرف نزن.
بعد، بی هدف راه میفتم توی مزرعه. شارون، پشت سرم میاد.
- شیوا...عزیزم...خواهش میکنم.
دلم میخواد گریه کنم. دلم میخواد بدوم طرف جنگل. تنها باشم. جیغ بکشم.
- نیا شری. دنبال من نیا.
می دوم به طرف جنگل. صدای شارون، پشت سرم میاد.
- شیوا.... تو رو خدا....
صداش، پشت سرم ضعیف میشه.
- وای....خدا...شیوا..
کنار جنگل می ایستم. می شینم و جیغ میزنم.
- بابای من....چرا....؟
گریه میکنم. سرمو می زنم به درخت. راه نفسم گرفته میشه. زار میزنم.
- چرا بابا...؟ چرا...؟
دستای شارون، از پشت، دور سینه م حلقه میشن. احساس ضعف میکنم. احساس بی پناهی میکنم. احساس تنهایی میکنم. کوچیک میشم. میرم توی بغل شارون. سرمو می چسبونم به سینه ش.
- من....شیوا من هستم...من.
شارون، با مهربونی یه مادر حرف میزنه.
- شیوا تو هستی عزیزم. شیوای من...شیوای بابا...
----------
- نه. نمی یام.
ترس، پشتمو می لرزونه. جرئت نمی کنم به بابام نگاه کنم. همونطور چسبیدم به در اطاقم.
- بیا اینجا. بشین.
صداش، مال خودش نیست. اما آرومتر شده. میرم جلو. می شینم روبروش. بابام، بوی الکل میده. برای اولین بار، بابامو، مست می بینم. خیلی مست.
- نکن بابایی...عزیزم...
دستمو می برم طرف بطری مشروب. بابام، بطری رو برمیداره. بازش میکنه. می ریزه توی لیوان. و سر میکشه. هیچی نمیگه.
- بسه بابام...بسه.
بابام، دوباره مشروب میریزه توی لیوان.
- حرف نزن. نگاه کن.
نگاه می کنم. به بابام. که اصلن بابام نیست. یه مرد ترسناک. با چشمای سرخ. و بوی بد الکل. که هر لحظه منو بیشتر میترسونه.
- میخوای منو بکوشی؟ بابام؟
بابام، با پیشونی میکوبه روی کف اطاق. گریه میکنه. با صدای بلند. با فریاد.
- خدایا...خدا...
سرشو بالا میگیره. تمام صورتش خیس شده. من، میلرزم و گریه میکنم. با چشمای بسته، گریه میکنم. نمی خوام نگاه کنم. نمی خوام ببینم.
بابام، داد میزنه:
- چشاتو باز کن. ببین.
چشامو باز نمی کنم.
- نمی خوام...نمی خوام...
جیغ میکشم.
- نمی خوام...
صدای افتادن بابامو می شنوم. چشامو باز میکنم. بابام، مچاله شده کف اطاق. بطری مشروب رو با دستم هول میدم به طرف دیوار. من هم، مچاله میشم کنار بابام.
- بابایی. بابا...
دستمو میذارم زیر سرش. می گیرمش توی بغلم. بابام، دیگه گریه نمی کنه. چشاشو باز کرده و به یه نقطه زل زده. لبامو میذارم روی پیشونیش. می بوسمش. آروم، ناله میکنه.
- تو فرشته من هستی. تو عشق من هستی. خدایا...دخترم باش شیوا.. فقط دخترم...
سرشو می چسبونم به سینه م.
- من دخترتم بابام.
بابام، توی سینه م آه میکشه.
- مراقب غرور من باش.
- هستم بابا. هستم.
- تو تنها چیز پاک و خوب توی زندگی من هستی. همیشه خوب باش.
- باشه بابام. باشه.
- شیوا. تو دختر من هستی.
- میدونم.
- تو شیوای من هستی.
- میدونم.
- همه چیز هستی. همه چیز من هستی.
- میدونم.
بابام، سرشو بالا میگیره. زل میزنه توی چشمام. برای اولین بار، نگاهشو تحمل میکنم.
- شیوا... به من نزدیک نشو.
----------
تب دارم. احساس ضعف میکنم. احساس میکنم تمام ملافه خیس عرق شده. دستای بابامو، روی پیشونیم حس میکنم.
- شیوا. پاشو. بشین عزیزم.
چشامو باز میکنم. بابام، بالای سرم نشسته. سعی میکنم توی جام بشینم. بابام، دو تا دستاشو میگیره زیر بغلم. بلندم میکنه.
- میخوای چیزی بخوری؟
به زور حرف میزنم.
- نه. اشتها ندارم.
بابام، پا میشه.
- باید یه چیزی بخوری.
بعد، از اطاق میره بیرون.همونجور که تکیه دادم، فکر میکنم. دیروز توی مزرعه شارون، حالم بد شد. اونقدر که مامان شارون، به بابام زنگ زد. یادم میاد، شارون بالای سرم گریه میکرد. یادم میاد، بابام زیر بغلمو گرفت ومنو گذاشت توی ماشین.یادم میاد توی خونه افتادم روی تخت و بیهوش شدم.
- اینا رو بخور عزیزم. بگیر.
بابام، دو تا قرص توی دستم میذاره. قرصا رو یکی یکی میذارم توی دهنم. بابام، لیوان آبو میگیره جلوی لبام.
- میخوای ببرمت پایین؟ ها؟
- نه. همینجا خوبه.
- اوکی.
بابام، پا میشه و پنجره اطاقو باز میکنه. بعد، یه ملافه از توی کمد در میاره. ملافه تختو عوض میکنه.
- میخوام دوش بگیرم.
- حالا نه عزیزم. اول یه چیزی بخور.
بابام، از توی سینی کنار تخت، یه کاسه کوچیک برمیداره. با قاشق، بهم ژله میده. توی دلم خنک میشه.
- آهان دختر کوچولوی بابا.
بعد، یه تیکه کوچیک کیک بهم میده.
- نمی خوام.
- باید.
احساس میکنم بهتر شدم.
- تا ظهر حالت کاملا خوب میشه. حتما از هیجان زیاد بوده. چکار میکردین اصلن؟
- هیچی. زیر آفتاب زیاد دویدم.
- اوکی. حالا بهتری؟
- آره. بهترم. میشه دوش بگیرم؟
بابام، پا میشه.
- صبر کن وان رو پر کنم.
ملافه رو می زنم کنار.
- نه بابا. دوش.
بابام، مکث میکنه. بعد، زیر بغلمو میگیره. میبره توی حموم.
- می تونی زیر دوش وایسی؟
تی شرتمو در میارم. شلوار خونگیمو در میارم.
- میخوای کمکت کنم؟
سینه بندمو باز میکنم.
- کمکم کن.
--------
شارون، عشق من نبود. اما تنها کسی بود که بعد از بابام دوست داشتم. اون هم، به همون اندازه دوستم داشت. اگر ماجرای بابام پیش نیومده بود، شارون، دوست صمیمی و هم خوابه زیبای من میموند. حالا، شارون، می خواست خواهر من باشه. حالا شارون، می خواست معشوقه و همخوابه بابام باشه.و اونطور که میگفت، همش بخاطر من بود. برای نجات من. ودیروز، قبل از اینکه کنار اون درخت، حالم بد بشه، شارون، رازی رو بهم گفت که نمی خواستم بشنوم. میدونستم که بابام، توی هر زنی ، منو می بینه. اما شنیدنش از زبون شارون، برام سنگین بود. خیلی سنگین.
- پس چرا بهم دروغ گفتی؟
- مجبور بودم شیوا. نمی خواستم ناراحت بشی.
- مطمئنی بهت می گفت شیوا؟
- آره شیوا. مطمئنم. تموم مدتی که توی بغلش بودم فقط اسم تو رو می اورد. اصلن منو نمی دید. بهم میگفت: شیوا. تو دختر عزیز من هستی.
همونطور که توی خوابم دیده بودم. بابام، به شارون میگفت، شیوا. یادم اومد اون شبی که با کریستل عشقبازی میکرد. یادم اومد که چند بار اسم خودمو شنیدم.
- میدونی یعنی چی شیوا؟
- یعنی چی؟
شارون به سختی حرف میزد:
- یعنی بابات بهت نظر بد داره.
- چی گفتی؟ چی؟
بعد، دویده بودم طرف جنگل. شارون، دنبالم می اومد. شاید فکر میکرد، علت ناراحتیم از اینه که می شنوم بابام بهم نظر بد داره. اما ناراحتی من از این بود که بابام، همه عشق و احساسی که به من داشت ، به زنهای دیگه میداد. همه اون چیزهایی که من می خواستم. چیزهایی که باید به من میداد. حالا می فهمیدم اون معجزه و جادویی که زنها رو اسیر بابام میکرد چی بود. احساس و عشق کامل. چیزی که زنها از بابام می گرفتن. چیزی که شارون از بابام گرفته بود. چیزی که نه بابام، و نه من، سهمی ازش نداشتیم. بابام، نباید به من نزدیک می شد. من نباید به بابام نزدیک میشدم. چرا؟ به اندازه کافی میدونستم که سکس، بین پدر و دختر، یه چیز غیر عادی هست. اما چه چیزی غیر عادیش میکرد؟ سکس من و شارون هم غیر عادی بود. حتی سکس بابام و شارون هم غیر عادی بود. خیلی چیزها غیر عادی بودن ولی آدمها انجام میدادن. چرا؟
بعد از ماجرای سال پیش توی مارسی، فهمیدم که بابام، با وجودیکه عاشق من هست، با وجودیکه دوست داره باهام سکس کنه. اما با خودش میجنگه. چیزی هست که جلوشو میگیره. اونقدر که حاضره مست مست بشه و بذاره من اشکاشو ببینم. اونقدر که ازم میخواد بهش نزدیک نشم. بعد از مارسی، تصمیم گرفتم که دیگه بهش نزدیک نشم. و حالا، با وجود شارون، بابام داشت بهم نزدیک میشد. می دونستم. خوب می دونستم که بابام با هر زنی به یاد من سکس میکنه. اما هیچوقت، به هر زنی ، شیوا نمی گه. کریستل، طوری که بعدها فهمیدم، راز دار بابام بود. و شارون، راز دار من بود. بابام، آدمیه که حتی نفس کشیدنش با دقت و حساب شده هست. می دونستم. می دونستم که داره نزدیک میشه. شارون، نقطه ای بود که بابامو، به من میرسوند. و مثل همیشه، بابام، بهترین نقطه رو انتخاب کرده بود.
- بابا....
بابام، شیر دوش رو می بنده. و یه حوله خشک بهم میده.
- هوم؟
خودمو خشک میکنم. پرده دوش رو می کشم و شورتمو در میارم. حوله رو می پیچونم دور خودم. پرده رو کنار میزنم. بابام، توی آینه به خودش نگاه میکنه.
- بابا.
- هوم.
- منو میبری خونه شارون؟
بابام، برمیگرده و نگام میکنه.
- الان؟ مگه حالت بد نیست؟
- نه. خوبم. باید برم حتمن.
بابام، پاشو میذاره بیرون حموم.
- اوکی. یه ساعتی استراحت کن. بعد.
راه میوفتم به طرف اطاقم. احساس میکنم سر حال شدم. فکرایی که زیر دوش کرده بودم، احتمالن درست بودن. نباید خرابش میکردم. باید شارون رو میدیدم. باید بهش میگفتم. شارون، باید می فهمید که چرا انتخاب شده. توی دلم، احساس شوق میکنم. یهو، همه چیز ، برام راحت و زیبا میشه. بابام، حرفشو بوسیله شارون بهم زده بود. حالا من باید حرفمو بهش میزدم. بوسیله شارون.
زنگ میزنم به شارون.
- هی شری. من هستم. دارم میام.
شارون، از پشت گوشی جیغ میکشه.
- زنده ای؟
صدامو میارم پایین.
- میخوام یه چیزی نشونت بدم. همین امشب.
شارون، با هیجان پچ پچ میکنه.
- چی؟ شیوای من. چی؟
- عشق شری. عشق
ادامه دارد...........
Truly forbidden love, is not something to be taken for granted,
there is a heavy price to pay.
ارسالها: 120
#13
Posted: 15 Sep 2011 07:47
قسمت سیزدهم: متولد روز عشق
عشق، توی زندگی من، یه تناقض بود. بابام، عشق رو باور نمی کرد. اما عاشق شده بود. من، عشق رو باور میکردم. اما عاشق نشده بودم. عشق من به بابام، ناقص بود. فقط حس و خیال بود. و می دونستم، تا روزی که کامل نشه، زندگی من هم ناقص می مونه. مثل آلبومهای عکسهام.
هر سال، یکی از برنامه های روز تولدم، تهیه یه آلبوم عکس بود. قبلها که کوچکتر بودم، بابام موضوع آلبوم رو تهیه میکرد. از دو سه سال پیش، خودم موضوع عکسها رو پیدا میکردم. بعد، با یه عکاس صحبت میکردیم. اون، لباس و لوکیشن رو انتخاب میکرد. و چند صد تا عکس میگرفت. بعد، عکسهایی که انتخاب میشدن، میذاشتم توی یه آلبوم. آلبوم سال گذشته، اسمش انتظار بود. وقتی بابام آلبوم رو دید، رفت نشست روی مبل چرمی سبزش. دو تا دستاشو گرفت جلوی سینه ش و شروع کرد انگشترشو توی انگشتش چرخوندن. همیشه و قتی قراره بهم درس زندگی بده، همین کارو میکنه. من می شینم روبروش و گوش میدم. و بعد، سوال و جواب شروع میشه.
- شیوا. منتظر چی هستی؟
- نمی دونم.
- باید بدونی. باید فکر کنی.
فکر میکنم. میدونم که منتظر چی هستم. اما نمی تونم بگم. سعی میکنم از جواب دادن فرار کنم.
- خوب. همه منتظر یه چیزی هستن. شما نیستین؟
بابام، به انگشترش نگاه میکنه.
- چرا. هستم.
بعد، به من نگاه میکنه.
- من هم منتظرم.
چند لحظه ساکت می مونه.انگار منتظره من چیزی بگم. من فکر میکنم، شاید بابام هم،منتظر همون چیزی هست که من منتظرشم. اون چیزی که زندگیشو کامل کنه. و اگه نیاد، زندگیش ناقص میمونه. بابام، همیشه میگه، اگه در زندگی به اون چیزی که واقعن میخوای نرسی، همه زندگیت برای هیچ بوده. خیلی وقتا، چیزهایی که بهم میگه، توی دفترم می نویسه و ازم میخواد راجبشون فکر کنم. یا چند تا کتاب بهم میده و ازم میخواد که بخونم. میگه برای زندگی کردن، باید سواد زندگی کردن یاد بگیری. و گرنه هیچوقت زندگی نمی کنی. باید، بیشتر زندگی کنی و کمتر رنج بکشی. اما حالا می فهمم که بابام، با اینکه میدونه زندگی چی هست. رنج زیادی هم میکشه.
- بابایی.
- بله.
- یه لبخند بزن.
بابام، ادای لبخندو در میاره.
- اینجوری؟
پا میشم و میرم کنارش. می بوسمش.
- بغلم کن بابا.
بابام، دستاشو میندازه دور کمرم.
- منو ببوس.
بابام، صورتمو میبوسه.
- اینطوری نه.
بابام، دوباره منو میبوسه.
- نه. یه بوسه خوب.
-------
امتحان، بیخوابی، درگیری با شارون، و بدتر از همه، محل کار آموزی، دارن دیوونم میکنن. دوتا از امتحانارو حتمن خراب کردم. برای بیخوابیم، قرص خواب گرفتم، که باید قایمشون کنم. وگرنه بابام ناراحت میشه. با شارون باید سعی کنم صلح کنم. و محل کار آموزی رو باید برای شش ماه آینده تحمل کنم. فکر میکنم هر چی بیشتر به بیست سالگی نزدیکتر میشم، آرومتر هم میشم. قبل از این، هیچ بایدی توی زندگیم وجود نداشت.
همینطور که ساکمو کوچیکمو میبندم، به همه اتفاقات چند وقت پیش فکر میکنم. بابام، از پائین صدام میزنه:
- شیوا. هر وقت آماده شدی بیا پائین.
میدونم که منتظر جوابم نیست. و داره برای خودش قهوه درست میکنه. وسایلمو دوباره چک میکنم. اگه فرصت داشتم زنگ میزدم به مامان. اما میذارم برای بعد از برگشتن. مامانم اصرار میکنه برای عید ایرانی، به ایران برم. میگه خیلی بهتر از تابستون هست. بهش میگم که دوره کارآموزیم شروع شده و نمی تونم. با شرایطی که می بینم، نمی تونم اینکارو بکنم .حتی ممکنه تابستون هم نتونم به ایران برم. اگه بشنوه خیلی ناراحت میشه.
ساکمو می بندم و میرم پائین. بابام، قهوه شو تموم کرده و کنار در ایستاده. سوار ماشین میشیم و راه می افتیم. به ساعت نگاه میکنم. تقریبا 40 دقیقه وقت دارم. زنگ میزنم به شارون. بهش میگم راه افتادم. بعد، گوشی رو خاموش میکنم.
- بابا؟
- بله.
- فکر میکنم دو تا از امتحانام زیاد خوب نشدن.
- آهان.
- از دکتر قرص خواب گرفتم.
- آهان.
- از محل کارآموزیم راضی نیستم.
- آهان.
ساکت میشم. بابام، سرشو برمیگردونه طرفم. و بهم نگاه میکنه.
- خوب؟
- امتحانارو دوباره میدم.
- خوب.
- قرصا رو دیگه استفاده نمی کنم.
- خوب.
- محل کارآموزی رو بخاطر شما تحمل میکنم.
- خوب.
- شما هم وقتی نیستم خوب غذا بخورین.
- چشم.
- زیاد بیدار نمونین.
- چشم.
- نگران من هم نباشین.
- چشم.
نگاه میکنم به مزرعه های سبز، که دو طرف جاده پهن شدن. و گاوها و اسبهایی که توشون میگردن.
- بهتر شدی؟
نگاه میکنم به بابام.
- بله. بهتر شدم.
بابام، نگاهش به جاده س.
- تا ده دقیقه دیگه می رسیم. مواظب باش زیاد توی آفتاب ندوی.
- اوکی.
بابام ادامه میده:
- من امشب خونه نیستم. بین 10 تا 12 شب تلفنم بسته س. اوکی؟
- اوکی بابام.
بعد با شیطنت می پرسم:
- بین 10 تا 12 شب کجا هستین؟
بابام با ادا جواب میده:
- جایی نیستم خانم. جلسه دارم.
- جلسه؟ اون موقع شب؟
مثل زنهای کنجکاو و ناباور ابروهامو میبرم بالا و نگاش میکنم. بابام، نگام میکنه و میخنده.
- با مارتین قرار دارم. خیالتون راحت شد؟
اخمام راستکی میرن توی هم. هر وقت اسم مارتین رو می شنوم ، نگران و عصبانی میشم. بابام، همیشه در مقابل سوالهایی که راجب به کارهاش یا دوستاش ازش میکنم، دو تا جواب داره. یا راستشو میگه، یا بهم میگه نمی تونم جواب بدم. مارتین، چند بار به خونمون اومده بود. و هر وقت از بابام راجبش سوال میکردم، بهم میگفت، نمی تونم جواب بدم. و همیشه، چیزایی که به بابام مربوط بودن و چیزی ازشون نمی دونستم، منو نگران و عصبانی میکردن.
- مارتین؟
- بله.
- من ازش خوشم نمی یاد.
بابام می خنده:
- تو از همه دوستای نزدیک من بدت میاد. اشکالی نداره.
نگاه میکنم به ساعتم.
- نه بابایی. من از همه دوستای نزدیک شما بدم نمی یاد.
از جاده اصلی خارج میشیم. روستای شارون، از دور پیدا میشه.
- در عوض من از دوستای نزدیک تو بدم نمی یاد.
نگاه میکنم به صورت بابام. می خندم.
- من فقط یه دوست نزدیک دارم.
بابام نگام میکنه. نزدیک خونه شارون هستیم. من حرفمو تکرار میکنم.
- من فقط یه دوست نزدیک دارم.
می رسیم کنار خونه شارون. می ایستیم. بابام، بوق میزنه. بعد، ماشینو خاموش میکنه.
بدنشو می چرخونه طرف من.
- همون. من از دوست تو بدم نمی یاد.
من، نگاه میکنم به در باغ. شارون، از دور پیداش میشه. به طرفمون میاد.
- شارون فرق میکنه بابا.
در ماشینو باز میکنم. پیاده میشم. بابام هم پیاده میشه. شارون، در باغ رو باز میکنه. می یاد طرفمون. با خنده بغلم میکنه. بعد میره طرف بابام. بهش دست میده. من، نگاشون می کنم. شارون بر میگرده و نگام میکنه.
- بابا و مامانم الان میان.
من، ساکمو از ماشین در میارم. نگاه میکنم به طرف خونه شارون. بابا و مامان شارون به طرفمون میان. نگاه میکنم به بابام و شارون. دستاشون هنوز توی همه. بابام، دست شارون رو ول میکنه. شارون،میاد طرفم و ساکمو می گیره.
- بریم شیوا.
شارون راه میوفته طرف خونه. بابام، همینطور نگاش میکنه. بعد، نگاه میکنه به من. میرم توی بغلش.
- مواظب خودت باش عزیزم.
بعد، محکم فشارم میده. زیر گوشش میگم:
- فرق شارون اینه که دوست شما هم هست.
دستای بابام، شل میشن. خودشو می کشونه عقب.
- پس فرقش اینه؟ ها؟
میدونم ناراحتش کردم. بابام، به روی خودش نمی یاره.
- خداحافظ عزیزم.
- خداحافظ.
نگاه میکنم به شارون، که اون طرف نرده ها منتظر ایستاده. راه می افتم. بابا و مامان شارون، میرن طرف بابام. می رسم به شارون. می ایستم و نگاه میکنم به بابام، که داره با بابا و مامان شارون حرف میزنه. بعد، بهشون دست میده و سوار ماشین میشه. راه می افته. دلم میخواد بدوم به طرفش. خجالت می کشم.
- بریم دیگه.
تلفنمو از کیفم در میارم.روشنش میکنم. همینطور که راه میریم زنگ میزنم به بابام.
- بابایی.
- جونم.
- ناراحتی؟
- نه عزیزم.
- بوسم کن.
- بوس.
صدای بوسه بابام، توی گوشم می پیچه. دلم، آروم میگیره.
---------
- عشق؟
- عشق.
شارون، با نوک پستونم بازی میکنه.
- اما این عشق نیست شیوا.
دستامو میذارم زیر سرم. توی تاریکی اطاق، زل میزنم به سقف.
- شری. تو از بابام هیچی نمی دونی. اون احتیاجی نداره به من نظر بد داشته باشه. اون عاشق منه. می فهمی؟
- آره. می فهمم. اما حتمن توی فکرش باهات سکس میکنه.
چیزی نمی گم. شارون، برمیگرده و توی تاریکی بهم نگاه میکنه.
- شیوا؟
- هان.
- تو چی؟ تو اینطوری فکر نمی کنی؟
دستمو دراز میکنم و چراغ خواب کنار تختو روشن میکنم. شارون، چشماشو می بنده. صبر میکنم تا چشماشو باز می کنه.
- شری.
- هان.
- فکر میکنی بابام آدم بدیه؟
- نه شیوا. نه.
- پس چی؟
شارون، پیشونی شو میذاره روی بالش.
- گیج شدم شیوا. گیجم....از اون شب که اون اتفاق افتاد، فکر میکنم چند سال بزرگتر شدم. اون شب ، من واقعا چیزایی احساس کردم که قبلن نمی دونستم. حتی الان که فکرشو میکنم، دلم می لرزه. دلم میخواد دوباره برم توی بغلش. نمی دونم. عجیبه. هم ازش میترسم، هم می خوامش. تو بگو. یعنی چی؟
- یعنی اینکه بابام، به تو عشق رو نشون داد.
- عشق؟
- آره. عشق. عشقی که به من داره و نمی خواد بهم نشون بده.
- اوکی. می فهمم. می فهمم.
- می فهمی؟
شارون برمیگرده و نگاه میکنه به سقف.
-آره. می فهمم شیوا. فکر میکنی چی میشه؟ من چکار باید بکنم؟
بعد، برمیگرده و زل میزنه توی چشمای من.
- شیوا. فکر میکنی بابات عاشق من بشه.
دستمو میذارم روی صورت شارون.
- شری. بابام عاشق هیچکس نمی شه. اما تو فرق داری. تو می تونی عاشقش کنی.
- چطوری؟
- برای بابام، شیوا باش.
- شیوا باشم؟
- شیوا باش
ادامه دارد.......................
Truly forbidden love, is not something to be taken for granted,
there is a heavy price to pay.
ارسالها: 120
#14
Posted: 15 Sep 2011 07:48
قسمت چهاردهم: رازهای ممنوع 1
رازها، چیزهایی هستن که باید پنهون باشن. چیزهایی که آدمها، حتی از نزدیکترین افراد زندگیشون، پنهون میکنن. چرا؟ شاید برای اینکه کسانی رو که دوست دارن، ناراحت نکنن. شاید برای اینکه، فاش شدن این رازها، موجب آزارشون میشن.
اما اینکه من، رازمو از شارون پنهون میکردم، بخاطر هیچ یک از اینها نبود. من عاشق بابام بودم. اینو پنهون نمی کردم. اما شکل این عشق، رازی بود، که حتی بابام هم نمی دونست. فکر میکنم اگه یه روز، این راز رو براش فاش میکردم، چه اتفاقی می افتاد؟ اتفاقی که در مارسی پیش اومد، بهم نشون داد، که بابام، از احساس و میل واقعی من، نسبت به خودش، چیز زیادی نمی دونه. فکر میکنه این احساس فقط در اون هست، و برای همین از من میخواد که بهش نزدیک نشم. اما اگه بفهمه که این حس دو طرفه هست، چی؟ با شناختی که ازش داشتم، برای بابام، نتیجه عمل خیلی مهمتر از خود عمل بود. اینو می دونستم. برای همین، حاضر نمی شد کاری بکنه، که بعدن ، بخاطرش دچار عذاب بشه. فقط به شرطی که مطمئن باشه کارش درسته، اون کار رو انجام میده. از نظر من، این کار درست بود. اما نظر من، به تنهایی مهم نبود. فکر می کنم، کاری که بابام با شارون کرد، و نشون دادن احساسش نسبت به من، بوسیله شارون، فقط و فقط برای این هست، که مطمئن بشه. مطمئن بشه که من هم، اونطور حسی نسبت بهش دارم. و ماجرای مارسی ، یه اتفاق یا یه شیطنت دخترونه نبوده. اگه فکرایی که میکردم، درست بودن، این اتفاق، در حال افتادن بود. و حالا ، من نگران نتیجه عمل بودم. و همین، مجبورم کرده بود، شارون رو با اسبهاش تنها بذارم. و به دیدن پادر بیام. پادر، تنها کسی بود که تحمل این راز ممنوع رو داشت. من اینطور فکر میکردم.
- اوه. تو هستی. دختر ایرانی؟
پادر، به دو طرف در نگاه میکنه. می بینه که تنها هستم.
از کنار در کلیسا فاصله میگیره. بدون حرف راه میوفته. من ، پشت سرش میرم. میرسیم به باغچه کوچیک کلیسا، که حالا برام آشناس. می شینم پشت میز فلزی سفید رنگ.
- چایی؟ نوشیدنی؟
- نه پادر. مرسی.
پادر، پاهاشو روی هم میندازه. انگشتای دستشو توی هم میکنه. و با چشمهای منتظر، نگام میکنه.
- پادر.
- بله دخترم.
- من حرفهایی دارم که نمی تونم بزنم. بخاطر این حرفها، غمگین و مریض هستم.
پادر، دستاشو میذاره روی میز. بعد، دستاشو برمیگردونه. حالا، کف دو تا دستشو می بینم.
- بگو دخترم. حرف بزن.
حرف نمی زنم. بغضم می ترکه. گریه میکنم.
---------
16 ساله بودم. مثل هر روز، بعد از مدرسه میرفتم فیتنس. سالن ورزشی، نزدیک خونمون بود. همیشه ساعت 5 عصر از راه مدرسه میرفتم اونجا. و تقریبا 3 ساعت ورزش میکردم. روزهای پنجشنبه ،بعد از مدرسه، میرفتم خونه. بعد ،ساعت 7 با چند تا از دوستام میرفتیم مرکز شهر. برای خرید و تفریح. چون روزهای پنجشنبه، مغازه ها تا 9 شب باز بودن و مرکز شهر شلوغ بود. بعد، ساعت 8 میرفتم ورزش تا ساعت 10 شب. زمستونها بابام میومد سراغم. اما تابستونها، هوا تا نصف شب روشن بود. خودم تنهایی برمیگشتم خونه.
اون روز پنجشنبه بود. با یکی از دوستای همکلاسیم، که اسمش کارولین بود، رفتیم خرید. کارولین ،مثل اکثر دخترای هلندی ، بلند قد و درشت بود. و با اینکه همسن بودیم، سه بار دوست پسر گرفته بود. میدونست که من دوست پسر ندارم و تعجب نمی کرد. چون بهش گفته بودم ،که از نظر بابام، الان زود بود و من هم با نظر بابام موافق بودم. اما از اینکه هنوز، سکس رو تجربه نکرده بودم، تعجب میکرد.
- هنوز ویرجین هستی؟
- نه. ویرجین نیستم.
- پس یه نفر تو رو باز کرده.
- آره. یه خرس گنده دارم. یه شب منو باز کرد.
- وای...با عروسک؟
کارولین، باور کرده بود. می خواست بدونه چطوری یه خرس عروسکی اینکارو با من کرده.
- کارولین به کسی نمی گی؟
- نه. نمیگم.
- این یه رازه که فقط به تو میگم.
کارولین، با تعجب و سادگی بچگانه، منتظر شنیدن راز بود.
- نه بهت نمی گم. این یه رازه.
- تو رو خدا. بگو شیوا.
- نه. آخه ممکنه به کسی بگی.
کارولین التماس میکنه.
- بگو شیوا. قول میدم به هیچکس نگم.
- اوکی. چون قول دادی بهت میگم. من یه کلمه جادویی بلدم، که هر وقت به خرسم میگم ،هر کاری بخوام برام میکنه.
کارولین، دهنش از تعجب باز میشه.
- شوخی میکنی.
- آره. شوخی میکنم.
- نه راستشو بگو.
- راستشو میگم. شوخی بود.
- نه. شوخی نبود.
- آره. شوخی بود.
بعد میخندم. با شیطنت. با صدای بلند. چند نفر برمیگردن و نگام میکنن. کارولین نمی دونه چکار کنه. هم باور کرده. هم میخنده.
- من می دونم. شما خارجیا همتون جادوگرید.
--------
- نگاه تو، دل هر مردی رو شاد میکنه. و بودنت، بهش احساس خوشبختی میده.اما، خود تو غمگین هستی. چرا؟
اشکامو، با سر انگشتام، پاک میکنم. توی این چند وقت گذشته، اندازه چند سال گریه کردم. حساس ، ضعیف و دل شکسته شدم. و حالا، که روبروی پادر نشستم، احساس میکنم، شکسته و بیچاره هستم. بابام، از درد دل کردن متنفر بود. اما من، بابام نبودم. من، قوی و سخت نبودم. من، دختر تنهایی بودم، که هیچ چیز نداشت. هیچ چیز. و حالا، می فهمیدم، که روح من، با همه رازها و نیازهاش، توی یه برزخ تاریک، گرفتار شده بود.
- چند سال داری شیوا؟
- الان نوزده هستم.
پادر، دستاشو دوباره توی هم میکنه.
- بار اول که تو رو دیدم. فهمیدم زنی پیچیده، باهوش ،و قوی هستی. اما این چیزی که درگیرش شدی، تو رو ضعیف میکنه. ببینم. تو به خدا اعتقاد د اری؟
- من خدار رو دوست دارم.
پادر، دستاشو از هم باز میکنه.
- اوه خدای من. شیوا.
پادر، لبخند میزنه.
- تو. دوست خدا هستی. چطور؟ کی؟ با خدا چطور دوست شدی؟
لبخند میزنم. هیجان و ذوق پادر، برام جالبه.
- بابام میگه، خدا رو دوست داشته باش. دوست داشتن، بهتر از اعتقاد داشتنه. من هم سعی میکنم باهاش دوست بشم.
پادر سرشو تکون میده.
- شیوا. برای من از پدرت بگو.
- چی بگم؟
- هر چیزی که می تونی.
- اوکی. میگم.
بابام. چی باید میگفتم؟ بابام. که مهربان بود و دلش برای همه چی می سوخت. بابام. که بیرحم بود. بابام. که قشنگترین حرفها رو میزد. بابام. که همیشه ساکت بود. بابام. که عشق میداد. بابام. که عشق نداشت. بابام. که همه چیز داشت. بابام. که تنها بود. بابام. که رنگ سیاه رو دوست داشت. بابام. که بیرنگ بود. بابام که مرموز بود. بابام. که ساده بود. بابام. چی باید می گفتم؟
- نمی تونم. واقعن نمی تونم.
پادر سرشو تکون میده.
- می فهمم دخترم. اشکالی نداره.
بعد،آه میکشه.
- اما می تونم تصورش کنم. چون تو رو می بینم. هر پدری با وجود تو احساس غرور میکنه. شیوا. دخترم. چیزهای خوب زندگی، مجانی هستن. اما گاهی به خاطر اونها باید قیمت زیادی بدیم. خوب فکر کن. به قیمتش فکر کن دخترم.
نگاه میکنم توی صورت پادر.
- فکر کردم پادر. قیمتش رو می دونم.
- می دونی. واقعن میدونی؟
آه می کشم.
- می دونم. قیمتش، خود من هستم.
کارولین، اصرار میکرد خرس عروسکیمو ببینه.بهش میگم یه وقت دیگه. باید برم اسپورت. اما توی راه برگشت، تصمیم گرفتم به خونه برم. توی اتوبوس، همش به فکر خرس بزرگی بودم که بازمانده همه عروسکها و خرسهام بود. این خرس بزرگ و سفید رو، گوشه اطاقم، کنار تخت گذاشته بودم. برای اینکه گردنبند هامو به گردنش آویزوون کنم و چند تا کلاه، که خیلی دوست داشتم، و نمی خواستم خراب بشن، روی سرش بذارم.
توی دلم، از کاری که میخواستم بکنم، هیجان زده شده بودم. چشامو بسته بودم و سرمو تکیه داده بودم به شیشه اتوبوس. به خرسم فکر میکردم.
- چرا تا حالا فکرشو نکرده بودم.
وقتی کنار خونه، از اتوبوس پیاده شدم، تازه یادم افتاد، که باید به بابام زنگ می زدم. همیشه، هر وقت برنامه روزانه م به هم میخورد، باید به بابام زنگ میزدم. اما، حالا کنار در خونه بودم. کلید رو انداختم و در خونه رو باز کردم. مثل همیشه سرمو گرفتم بالا. به طرف طبقه دوم. تا بگم، بابایی من اومدم.
اما صدام در نیومد. جلوی چشمم، توی طبقه بالا، زنی رو میدیدم، که از طرف حموم، با حوله ای که دور خودش پیچیده بود، به طرف اطاق بابام میرفت. دیدم از کنار اطاق بابام گذشت.و رسید کنار در اطاق ممنوع. چند لحظه ایستاد. در اطاق ممنوع باز شد. دیدم که وارد اطاق شد. در اطاق ممنوع بسته شد.
فکر کردم برگردم. برم بیرون و از اونجا به بابام زنگ بزنم. آهسته از خونه خارج شدم. رفتم و توی ایستگاه اتوبوس نشستم. از اونجا زنگ زدم به بابام .
- بابایی. میخوام بیام خونه.
- نمیری اسپورت؟ حالت خوبه؟
- آره. حالم خوبه. اما حوصله اسپورت ندارم.
- اوکی عزیزم. پس بیا خونه. اما من تا دو ساعت دیگه نمی تونم ببینمت.
- باشه بابا. بوس.
پا میشم. در جهت مخالف خونمون راه میفتم. همینطور میرم. تا می رسم به سالن اسپورت. بعد برمیگردم. به طرف خونه. توی راه، به زنی که دیده بودم فکر میکردم. زنی که از حموم بیرون می اومد. زنی که می تونست وارد اطاق ممنوع بشه. کی بود؟ میرسم خونه. کلید رو توی در میکنم. درو باز میکنم. آهسته از راهرو میگذرم. از پله ها بالا میرم. توی راهروی طبقه دوم می ایستم. بوی بخار حموم و عطر زنونه رو احساس میکنم. به در بسته اطاق ممنوع نگاه میکنم. راه میوفتم به طرف اطاق خودم.
- فهمیدم. ساندرا بود. زن مارتین.
ادامه دارد....
Truly forbidden love, is not something to be taken for granted,
there is a heavy price to pay.
ارسالها: 120
#15
Posted: 15 Sep 2011 07:49
قسمت پانزدهم: رازهای ممنوع 2
ساندرا، زیبا، با شخصیت و مودب بود. از اون زنهایی که می تونستن، بابامو جذب کنن. چند بار با شوهرش مارتین به خونمون اومده بودن. هر بار، می نشستن توی پذیرایی و صحبت میکردن. من، کنارشون نمی نشستم. چند جمله معمولی باهاشون حرف میزدم و میرفتم بیرون. یا میرفتم توی اطاق خودم. همیشه فکر میکردم ، ساندرا و مارتین ، یه زن و مرد خوشبخت هستن. هر دوشون، سالم و درس خونده بودن، و برای یه شرکت بین المللی کار میکردن.توی همون چند جمله ای که باهاشون حرف میزدم، می تونستم بفهمم که ساندرا، زن مهربون و ساده ای هست. برعکس، مارتین، یه طور دیگه ای بود. مرموز بود. معمولی نبود. می دونستم که بابام، به راحتی با کسی دوست نمی شه. رابطه با مارتین و ساندرا، حتمن یه دلیل داشت. اما من نمی دونستم. و هر وقت هم که از بابام راجبشون سوال میکردم، نمی تونست بهم جواب بده. حالا فکر میکردم، دلیل این رابطه رو می فهمم. اما چرا توی اطاق ممنوع؟
رازهای زیادی توی زندگی بابام بودن که نمی دونستم. فکر میکردم، اگه یه روز، بتونم وارد اون اطاق بشم، حتمن این رازها رو می فهمم. شاید هم، همونطور که بابام همیشه میگفت، رازها برای این هستن که گفته نشن. وگرنه موجب رنج آدمها میشن.
دفترچمو از توی کمد در میارم. قفل کوچیک دفتر رو باز میکنم. بالای یه صفحه سفید می نویسم: رازهای ممنوع. بعد، به رازهای خودم فکر میکنم. رازهایی که فقط من می دونستم. رازهای خودم. رازهای بابام. تاریخ و ساعت رو می نویسم. بعد می نویسم: بابایی با ساندرا. توی اطاق ممنوع.زیر نوشته خط میکشم. می نویسم: من، با خرس سفید. توی اطاق خودم. دفترچه خاطراتمو می بندم. قفلش میکنم و میذارم توی کمد. نگاه میکنم به تخت. خرس بزرگ و سفیدم که زیر لحاف خوابیده. میرم و کنارش می خوابم. زیر لحاف. خرس رو بغل میکنم. چشامو میبندم. سر خرس رو فشار میدم به پستونام. شورتمو آروم در میارم. دستمو میذارم وسط پاهام. گرمای کوسمو حس میکنم. بعد، پاهامو دور کمر خرس حلقه میکنم. خودمو تکون میدم. دو تا دستامو میذارم روی کمر خرس و فشارش میدم به کوسم. گلوم خشک میشه. نفس نفس میزنم. انگشتمو میکنم توی کوسم، که حالا داغ و خیس شده. بعد، برمیگردم و میخوابم روی خرس.
- بکون منو.
فکر میکنم به جای انگشتم، کیر خرسه توی کوسمه. داغ میشم. سرمو میزنم به سر خرس. می خوام جیغ بکشم. دندونامو به هم فشار میدم.
- بابای بد.
یهو، پا میشم. شورتمو می پوشم. از اطاقم میرم بیرون. میرم به طرف اطاق خواب بابام. در کمدشو باز میکنم. یه تی شرت سیاه برمیدارم. بعد، یکی از ادکلن هاشو از روی میز بر میدارم. برمیگردم به اطاق خودم. از هیجان میلرزم. تی شرت رو میکنم توی تن خرس. بهش ادکلن میزنم. حالا، اطاقم، بوی بابامو میده. شورتمو در میارم. می شینم روی خرس.
- بکون منو.
چشمامو می بندم. سرمو میذارم روی سینه ش. سرم، پر میشه از بوی تنش. بعد، گرمای کیرشو، روی کوسم حس میکنم. دو تا دستامو می برم عقب. می مالم به کونم. بعد، آروم، کوسمو باز میکنم. خودمو فشار میدم به کیر سفت و گنده ش. کوسم، باز میشه.
- اوه...
کوسم پر میشه. احساس درد میکنم. تنم میلرزه. صورتمو می چسبونم به سینه ش. آروم می شم.
- بوسم کن. بابایی....
- دوست پسر نداری؟
- نه پادر.
- می فهمم.
پادر، چند لحظه سکوت میکنه. بعد می پرسه:
- هنوزم چایی نمی خوای؟
- نه پادر. مرسی.
- پس اگه اجازه بدی، من یه قهوه برای خودم بیارم. اوکی؟
- اوکی پادر.
پادر، پا میشه. من، تلفونمو از کیفم در میارم. زنگ میزنم به شارون.
- شری. من یه خورده دیگه پیش پادر میمونم. بعد میام.
- نکنه میخای راهبه بشی؟
می خندم:
- چه فکر خوبی.
- جنده. یه شام مخصوص برات ساختم.
- چی هست؟ واقعن خودت ساختی؟
شارون، خودشو لوس میکونه:
- مامانم یه خورده کمکم کرد. اما من بهش میگفتم چکار کنه.
- اوکی. فهمیدم. از مامانت تشکر کن.
شارون، جیغ میکشه:
- اون که کاری نکرده.
پادر، با فنجون قهوه ش برمیگرده.
- فعلن بای شری.
- بای عزیزم. زود بیا.
گوشی رو میبندم. نگاه میکنم به پادر.
- من وقتی قهوتون تموم شد میرم.
پادر لبخند میزنه:
- پس من قهومو طول میدم.
می خندم:
- اگه ممکنه بازم میام پیشتون.
پادر، همونطور که نشسته، دستاشو میاره جلو.
- دستتو بده به من دخترم.
دو تا دستامو میذارم توی دستهای بزرگش. پادر، سرشو میذاره پایین. چشماشو می بنده. بعد، با صدای بلند دعا میخونه.
- آمین.
من، تکرار میکنم.
- آمین.
پادر، سرشو بالا میگیره. لبخند میزنه. بعد، قهوشو یه باره ، سر میکشه. پا میشه. من هم پا میشم. راه میوفتیم. تا کنار در کلیسا.
- هر موقع و هر ساعت که تونستی بیا.
- باشه پادر. مرسی.
دستشو فشار میدم. و راه میوفتم. به دعای پادر فکر میکنم.
- خدایا. به شیوا قدرت بده، تا تصمیم درست رو بگیره. آمین.
فکر میکنم. به زندگیم. به نقطه ای که الان توش بودم. به تصمیم درست. به حرفای دو ساعته پادر. خوشحال بودم که باهاش حرف زدم. احساس میکردم، یکی دیگه از خصوصیات بابام، که شناختن سریع و دقیق آدمها بود، توی من هم هست. پادر میگفت، یکی از علتهای مهم، در عشق من به بابام، همین شباهت خیلی زیاد جسمی و روحی بود. من و بابام، مثل سیبی بودیم که دو نصف شده بود. و فاجعه عشق من، همین بود. نصف شده بودم. از بابام، جدا شده بودم. اینها حرفهایی بودن که پادر میزد. از نظر پادر، عشق من، هیچ شکل گناه آلودی نداشت. حتی استثنا بود. عشقی بود ، که بین خدا و شیطان قرار گرفته بود. حالا من باید تصمیم میگرفتم. باید انتخاب میکردم. یا عشق روحی. یا عشق جسمی. یا خدا. یا شیطان.
- خدا؟ شیطان؟
به درختها نگاه میکنم. به سایه های بزرگ که روی جاده جنگلی افتادن. به زیبایی اطرافم نگاه میکنم. فکر میکنم، کنار هر کدوم از این زیباییها، یه چیز زشت، یه چیز بد، پنهون هست. همونطور که بابام میگفت. توی هر شادی، چیزی از غم هست. توی هر زیبایی، چیزی از زشتی. توی هر زشتی، چیزی از زیبایی. حالا معنی حرفاشو می فهمیدم. هیچ چیز زیبا نبود. هیچ چیز زشت نبود. هیچ چیز، خوب نبود. هیچ چیز بد نبود. از کشف خودم، احساس شادی میکنم. احساس راحتی میکنم.
- خدا. یا شیطان؟
تصمیم. انتخاب. فکر میکنم. تمام این سالها، که گذشتن، من توی جنگ بودم. برای همین تصمیم. برای همین انتخاب. فشار و درد این درگیری، هنوز روی شونه هام بود. همیشه دلهره داشتم. همیشه میترسیدم. اما حالا می فهمیدم. حالا، که به گذشته فکر میکردم. حالا که همه اتفاقهای زندگیم رو ،کنار هم میذاشتم.می فهمیدم، که من، نباید تصمیم بگیرم. نباید انتخاب کنم. من، از همون روز، که در بهار 16 سالگی، با خیال بابام زن شدم، انتخابمو کرده بودم. تمام این سالها که گذشتن، برای فهمیدن بودن. فهمیدن این انتخاب. و حالا، می فهمیدم. آره. می فهمیدم. و دلم میخواست، از خوشحالی جیغ بکشم.
- خدا. و شیطان. هر دو.
- نگاه تو، دل هر مرد رو شاد میکنه...
توی اطاق شارون، نشستم روبروی آینه، و به خودم نگاه میکنم. زیبا هستم. می دونم. از همون موقع که خودمو شناختم، هر جا که میرفتم، و هر جا که بودم، آدمها با نگاهشون، و با کلماتشون، اینو بهم میگفتن. اونقدر، که وقتی 14 ساله بودنم، ساعتها روبروی آینه می ایستادم و خودمو نگاه میکردم. توی مدرسه، برای همکلاسیهام، قیافه میگرفتم، و تمام پول ماهیانم رو خرج لباس و لوازم آرایشی میکردم. بابام، هیچوقت بهم نمی گفت که زیبا هستم. همیشه خودم ازش سوال میکردم.
- خوشگلم بابا؟
- آره عزیزم.
بیشتر از این نمی گفت. هیچوقت راجب به زیباییم حرفی نمی زد. شاید اون موقع نمی تونستم حرفاشو بفهمم. حالا می فهمم. توی 16 سالگی، تنها فکری که داشتم، مواظبت از زیباییم بود. چون، تنها چیزی بود که هر جا میرفتم، نگاه ها رو بهم جلب میکرد. توی مهمانیها. موقع خرید. توی مدرسه. کنار دریا. همه جا، با غرور قدم میزدم. اونقدر ، که هیچکس جرئت نداشت بهم نزدیک بشه. زیبایی، تنهام کرده بود. و خودخواهی، داشت به قیمت درسم تموم می شد. تا اینکه بابام، به حرف اومد.
- شیوا.
- بله بابا.
- بیا به اطاق کار من.
رفتم و روبروش نشستم.
- یه کاغذ بردار و چیزایی که میگم بنویس.
یه کاغذ برداشتم.
- چی بنویسم.
- تمام برنامه های روزانتو دقیق بنویس.
می دونستم که همه برنامه های روزانمو میدونه. اما نوشتم. تمام روزهای هفته. و جلو هر روز با ساعت و دقیقه کارامو نوشتم. بعد، کاغذ رو گذاشتم روی میز. بابام، کاغذ رو برداشت و نگاه کرد.
- خوب نیست عزیزم.
دوباره کاغذ رو بهم داد. نگاه کردم به کاغذ. آروم گفتم:
- ببخشین بابایی.
بابام، جدی و اخمو، نگام میکرد.
- شیوا. تو دختر زیبایی هستی. اما بیش از حد حواست به این مسئله هست. اونقدر که مسایل مهم زندگیت رو داری فراموش میکونی. نصف وقت روزانت توی سالن ورزشی هستی. روزی3 ساعت روبروی آینه هستی. تمام پول ماهیانت خرج لباس و آشغالهایی میشه که مطمئنم حتی یه بار هم استفاده نمی کنی.
صدای بابام داشت بالا میرفت.
- برنامه روزانتو دوباره نگاه کن. تمرین زبان. خوندن کتاب. و همه چیزایی که تا پارسال انجام میدادی، هیچکدوم توی برنامت نیست. یعنی چی؟
بابام ساکت شد. یه کاغذ برداشت. و شروع کرد به نوشتن.
- یادت نره عزیزم. تو دختر باهوشی هستی. استعداد داری. باید ازشون استفاده کنی. شانس اوردی که نمره های درسیت خوبن. وگرنه تنبیهت میکردم. اما اگه اینطور پیش بری، ارزون میشی عزیزم. می فهمی؟
- نه بابایی. نمی فهمم.
بابام، سرشو برد بالا و نگام کرد.
- ارزون میشی. ببین عزیزم. زیبایی قیمت داره. زیباترین زن، توی همین هلند، یا توی دنیا رو، میشه خرید. قیمتها فرق دارن. اما میشه خرید. اما انسان، قیمت نداره. دانش قیمت نداره. می فهمی؟
- بله بابایی.
- پس سعی کن یه انسان خوب باشی. انسان خوب و بی قیمت. نه یه زن زیبای ارزون.
- اوکی بابایی.
بابام، کاغذ رو به دستم داد. نگاه کردم به برنامه های روزانه ای که برام نوشته بود. بعد، نگاه کردم به بابام. لبخند میزد.
- بیا اینجا خانوم خوشگله.
پا شدم و رفتم روی پاش نشستم.
- خوشگلم بابا؟
بابام، محکم فشارم داد.
- برای من همیشه خوشگلی.
بعد، گردنمو بوسید.
- تو خوشگل بابا هستی.
- می دونم بابایی.
بابام، زیر گوشم زمزمه میکرد. صداش میلرزید.
- چه مردها که با نگاه تو بلرزند. مواظب باش.
بعدها فهمیدم. بابام، همیشه این حرف رو تکرار میکرد. نگران مردهایی بود، که قرار بود با نگاه من بلرزن. نگران این بود، که از زیباییم ، اسلحه ای بسازم و زندگی بعضیها رو خراب کنم.
- مواظب باش شیوا. خوب باش.
توی آینه به خودم نگاه میکنم. و فکر میکنم. تمام این سالها که گذشتن، همیشه مواظب بودم. سعی کردم به هیچکس نزدیک نشم. سعی کردم همه آدمایی که بهم نزدیک میشدن، از خودم دور کنم. عشق خودم رو، برای همه ممنوع کردم. بخاطر مردی که با نگاه من لرزیده بود. یهو، احساس میکنم که سالهاست از بابام دورم. دلم براش تنگ میشه. نگاهمو از آینه بر میدارم. پا میشم. تلفنمو از کیفم در میارم. زنگ میزنم.
- های بابایی.
- های عزیزم.
- دلم برات تنگ شد.
- لوس نشو.
- گفتم تا ساعت 10 نشده زنگ بزنم.
- شام خوردی؟
- نه هنوز. شما شام خوردین؟
- آره عزیزم. چکار میکنی؟
- هیچی. مامان زنگ نزد؟
- نه. قرار بود زنگ بزنه؟
- چند روز پیش زنگ زد. امروز یا فردا زنگ میزنه.
- بهش میگم به گوشیت زنگ بزنه.
- یه چیزایی راجب به خونه میگفت. من نفهمیدم.
- خونه؟
- آپارتمان من.
- آهان.
- میگفت من حتمن باید برم ایران.
- پس خودم زنگ میزنم. ببینم چی شده.
- اوکی.
- اوکی.
- بابایی.
- بله.
- امشب ساندرا رو می بینین؟
- آره. چطور؟
- سلام به ساندرا برسونین.
- اوکی.
- بابایی.
- هان.
- شارون سلام میرسونه.
- اوکی. سلام برسون.
- بابایی.
- جونم.
- آخه دلم تنگ شده براتون.
- دختر لوس. چند روز دیگه بیست ساله میشی.
- بوسم کن بابایی.
- بوس.
- دوستت دارم. بابا.
بابام. مکث میکنه.
- دوستت دارم. شیوا.
ادامه دارد....
Truly forbidden love, is not something to be taken for granted,
there is a heavy price to pay.
ارسالها: 120
#16
Posted: 15 Sep 2011 07:52
قسمت شانزدهم: رازهای ممنوع 3
بابام، از دروغ نفرت داشت. اونقدر که کوچکترین دروغ هم ، عصبانیش میکرد. میگفت، همه آدمها، به هم دروغ میگن. ولی آدمایی که همدیگرو دوست دارن، نباید به هم دروغ بگن. اما من، چون دوستش داشتم، مجبور بودم بهش دروغ بگم. مثل دروغهایی که توی پانزده سالگی، یا شانزده سالگیم، بهش میگفتم. وقتی شبها، از اطاق خوابم بیرون میومدم و به سراغش میرفتم.
- بابایی...
بابام، که همیشه بیدار بود، دستشو از زیر لحاف بیرون می اورد. و من میرفتم کنارش می خوابیدم.
- چیه عزیزم؟
- خواب دیدم. می ترسم.
بعد، مثل همیشه، پشتمو بهش میکردم. و کونمو می چسبوندم به شکمش.
و یه دروغ دیگه:
- بابایی...
- هوم؟
- دلم درد میکونه.
و یه دروغ دیگه:
- بابایی.
- جونم...
- صدای گربه میاد. میترسم.
بزرگتر که شدم، دروغهام هم بزرگتر شدن. اون موقع، به اندازه کافی میدونستم ، سکس چی هست. و می دونستم چطوری باید بابامو تحریک کنم. می دونستم از چه عطر زنونه ای خوشش میاد. چه رنگی بیشتر تحریکش میکنه. به کدوم نقطه از بدن یه زن توجه میکونه.و هر بار،که روی پاش می نشستم، می دونستم چکار باید بکونم ، که کیرش، زیر شلوار، سفت و گنده بشه.
- بابایی؟
- هان؟
- چند تا عکس ازم میگیری؟
- اینجا؟
- آره.
نشستم روی مبل. بابام، از توی دوربین نگام میکرد. بهش میگفتم کجا بایسته و چطوری ازم عکس بگیره. یه روز ظهر، توی تابستون بود. اوایل 17 سالگیم. عکاسی رو همیشه دوست داشتم. از همه چیز عکس میگرفتم. از خودم، بیشتر از هر چیز دیگه ای عکس میگرفتم. می ایستادم روبروی آینه، یا بابامو مجبور میکردم ازم عکس بگیره. اون هم ، همیشه با اخم اینکارو میکرد. چون هی بهش دستور میدادم و هی لباس عوض میکردم. اون روز، یه فکر جدید به سرم زده بود. یه دامن خیلی کوتاه پوشیده بودم که تا بالای کونم بود. زیرش هیچی نپوشیده بودم، و موقعی که می نشستم، همه چیز پیدا می شد.
- بگیرم؟
پاهامو روی هم انداختم.
- بگیرین.
بعد، چند تا مدل ورزشی گرفتم.
- بگیرین.
- نمی خوای لباس عوض کنی؟
- نه. بگیرین.
اونقدر عکس گرفت تا کارت دوربین پر شد. دوربینو ازش گرفتم . رفتم توی اطاقم. عکسارو توی کامپیوترم نگاه کردم.
- واو....
چه فکر خوبی کرده بودم. احساس شیطنت و پیروزی میکردم. توی بعضی از عکسا، حتی کوسم هم پیدا بود. فکر میکردم، بابام، حالا چه حالی داره. خیلی سعی میکرد که خونسرد باشه. چند تا از عکسا رو انتخاب کردم و به ایمیلش فرستادم. دیدن هیکل لخت من، برای بابام تازگی نداشت. از وقتی که یادم میومد، توی استخر، کنار دریا، و حتی توی خونه، منو لخت دیده بود. حتی دوتا از عکسامو که کنار دریا گرفته بودم، توی کتابخونه اطاق کارش گذاشته بود.
- اینارو میخوای چکار؟
یهو، از جا پریدم. بابام، کنار در اطاقم ایستاده بود. و بهم نگاه میکرد.
- می خوام... از وقتی میرم فیتنس، ببینم چطوری هستم.
بابام اومد جلو. بالای سرم ایستاد و به مونیتور نگاه کرد. بعد، با انگشتش به سه تا عکس اشاره کرد.
- اینارو پاک کن.
نگاه کردم به عکسا. همونایی بودن که واسش فرستاده بودم.
- اوکی. چشم.
بعد، صبر کردم تا از اطاقم رفت بیرون. عکسارو، دوباره با دقت نگاه کردم. توی دلم، یه چیزمرموز و شیطانی می خندید.
- به کوسم خوب نگاه کن. بابایی.
-------------------
- ساندرا بود. زن مارتین.
به زنی فکر میکردم، که در 16 سالگی دیده بودم. زنی که از حموم بیرون اومد، و رفت توی اطاق ممنوع. دفترچمو باز میکنم. تاریخ رو می نویسم. ساعت از 10 شب گذشته. توی اطاق شارون نشستم و به بابام فکر میکنم. و به ساندرا و مارتین .واقعن ساندرا و مارتین، امشب با هم هستن؟ از فکر اینکه بابام بهم دروغ گفته باشه، احساس ناراحتی میکنم. پس چرا تلفنشو بسته؟ نکنه فقط با ساندرا قرار داره؟ توی دفترچه می نویسم: امشب خونه شارون هستم. بابام رفته پیش ساندرا و مارتین. بین ساعت 10 تا 12 تلفنشو بسته. جلوی اسم مارتین یه علامت سوال میذارم. تا حالا هیچوقت به حرفای بابام شک نمی کردم. بابام، حق داشت که رازهای زیادی داشته باشه. حق داشت که خیلی چیزها رو بهم نگه. اما چرا بهم دروغ میگوفت؟ فکر میکردم به دروغهای خودم. دروغهایی که بهش گفته بودم. و دروغهایی که میخواستم بهش بگم. شاید اون هم ، به همون دلیل که دوستم داشت، باید بهم دروغ میگفت؟
- داری مینویسی؟ میشه بیام تو؟
سرمو بالا میگیرم. شارون، کنار در نیمه باز اطاقش ایستاده.
- بیا تو شری.
دفترمو می بندم. شارون کنار تخت می شینه و بهم نگاه میکنه.
- شیوا.
- هوم.
- خیلی زیاد فکر میکنی.
- امشب بابام پیش ساندراس.
شارون چشماشو ریز میکنه.
- ساندرا؟
- ساندرا. زن مارتین. دوست قدیمی بابام.
- خوب؟
- البته بابام گفت ساندرا و مارتین با هم هستن.
مکث میکنم. شارون منتظر نگام میکونه.
- ولی من فکر میکنم ساندرا تنها باشه.
شارون، کفشاشو آروم در میاره.
- یعنی بابات بهت دروغ گفته؟
- نمی دونم.
- پس چی؟
- آخه گفت تلفنشو می بنده.
شارون، پا میشه و کفشاشو میذاره زیر صندلی کنار تخت.
- همین؟
بعد، میاد و کنارم می شینه.
- گفتم که. زیاد فکر میکنی شیوا.
- آره. زیادی فکر میکونم.
دراز میکشم روی تخت. فکر میکنم به ساندرا. که از توی حموم در اومد و رفت توی اطاق ممنوع. حالا بابام چی میکرد؟ بابام. با زن دوست قدیمیش؟ مارتین چی؟ می دونست یا نه؟ چکار میکنی بابایی؟ چرا به من نمی گی؟ من. که از همه زنهای زندگیت بهترم. من. که تو رو ، بیشتر از همه دوست دارم. من. که شیوای تو هستم.
- شری...
- هان..
- وقتی 17 ساله بودم، چند تا عکس سکسی واسه بابام ایمیل کردم.
- شیطون بدجنس.
- چی فکر میکونی؟ فکر میکنی پاکشون کرد؟
شارون، دوباره چشماشو ریز میکونه.
- نه. فکر نمی کنم. نه.
----------------
- بابایی.
- هوم.
- میخوام باهات حرف بزنم.
بابام، توی آشپزخونه ایستاده بود و داشت غذا می ساخت. روزهای آخر هفته، نوبت غذای ایرانی هست، که بابام خودش میسازه. – خوش به حال زن شما.
بابام، شعله زیر دیگ رو کم کرد. بعد، برای خودش قهوه ساخت.
- زن من؟
- زنی که در آینده میگیرین.
بابام خندید.
- زن.
فنجون قهوشو برداشت.
- من اخلاقم خوب نیست. هیچ زنی با من نمی سازه.
می دونسنم که بابام، اگه با هیچ زنی ، بیشتر از یه سال نمی مونه، یکی از دلایل مهمش من هستم. کوچیکتر که بودم، احساس گناه میکردم. وقتی مامیتا از پیشمون رفت، بارها از بابام پرسیده بودم، که چرا زن نمی گیره. و اون هم، همیشه بهم توضیح میداد، که به خاطر کارش، به خاطر اخلاقش، به خاطر این، بخاطر اون، نمی تونه زن بگیره. بعدها فهمیدم، که بیشتر از هر چیز،بخاطر من بوده. اونقدر، که حتی نمی ذاشت، زنهایی که باهاشون رابطه داشت، ببینم. حالا که فکرشو میکنم، می فهمم که چه جهنمی درست می شد، اگه بابام، زن گرفته بود.
- خودم براتون آشپزی میکنم.
بابام خندید. با صدای بلند. دیدن خنده بابام، یکی از اتفاقات عجیب بود.
- آشپزی؟ تو آشپزی کنی، چی میشه.
خنده شو زود تموم کزد. دوباره جدی شد.
- می خواستی حرف بزنی. ها؟
- آره.
- خوب بگو. پول میخوای؟
سرمو انداختم پایین.
- بابایی. من با یه پسر دوست شدم.
سرم، پایین بود. صدای بابامو می شنیدم.
- با یه پسر دوست شدی؟ کی هست؟ چطوری؟
زیرچشمی با بابام نگاه کردم. اخماش توی هم بود.
- هنوز دوست نشدم. اون از من خوشش میاد.
- تو چی؟
- نمی دونم هنوز. باید فکر کنم.
بابام، قهوشو تموم کرد. شعله زیر دیگ رو کمتر کرد، و از آشپزخونه رفت بیرون.
- خوب فکر کن. تو الان 17 سالته. خوب فکر کن.
ناراحت بود. توی صداش می فهمیدم. چرا؟ از همون موقع که 16 ساله بودم، بهم میگفت، وقتی 17 یا 18 ساله شدی، اجازه داری دوست پسر بگیری. اما حالا میدیدم که ناراحت بود. اونقدر ناراحت بود، که رفت بالا توی اطاق کارش و در اطاق رو بست. حسودیش می شد؟ هم خوشحال بودم. هم از خودم بدم میومد. کاشکی میدونست که بهش دروغ گفتم. فقط برای اینکه ببینم چکار میکنه. بابای من. حالا باید بعد از چند روز بهش بگم که فکرامو کردم. و نمی خوام با پسره دوست بشم. اونوقت خوشحال می شد. فکر کردم:
- دیگه بهت دروغ نمی گم. قول.
----------
- شری؟
- ها؟
- توی من چی می بینی؟
شارون، همونطور که کنار تخت نشسته، پیرهنشو در میاره. بعد، دراز میکشه کنار من.
- توی تو چی می بینم؟
- آهان.
شارون، دستشو از زیر لحاف میذاره روی کوسم. زمزمه میکنه:
- توی تو... یه کوس حشری می بینم.
- جدی میگم شری.
شارون، با کوسم بازی میکنه.
- یعنی چی؟
- یعنی می تونی توی من شیطون رو ببینی؟
شارون، لباشو جمع میکنه. بعد میخنده.
- من همیشه توی تو شیطون رو می بینم.
- راست میگی؟
- آره.
بعد، میخوابه روی من.
- من که گفتم به کلیسا نرو.
بعد، زبونشو میماله به نوک پستونم. پاهامو، میندازم دور کمرش. خودمو ول میکنم. آروم آروم داغ میشم.
- شری... کوسمو بخور....
شارون، خودشو میکشونه پایین. زبون داغشو ، توی کوسم حس میکنم. چشمامو می بندم. دستامو میذارم روی شونه هاش. می کشونمش بالا. سفت بغلش میکنم.
- شری...
- جونم...
احساس میکنم یه چیزی توی گلومه. یه چیزی توی دلم. می لرزم.
- می خوامش شری...
- میدونم عزیزم.
گوشه چشمم خیس میشه.
- بوسم کن شری...
شارون، بوسم میکنه.
- دیگه نمی تونم.
می نالم.
- خسته شدم.
شارون، چشمای خیسمو میبوسه.
- می دونم...
بی صدا گریه میکنم.
- می خوام بمیرم. شری...
شارون، سرمو توی بغلش میگیره.
- شیوا...وای...خدا...
- تنهام نذار شری.
شارون، صورتمو، توی دستاش میگیره.
- قول میدم شیوا....قول.
زل میزنم توی چشماش.
- مامان من باش شری.
چشمای شارون، برق میزنن.
- مامانت میشم.
- بابای من باش شری.
- می شم.
- به خاطر من.
- به خاطر تو. هر کاری که بگی.
- شری...
- چیه عزیزم...
- کاری بکون. هر کاری...من می میرم...
شارون، سرشو میاره جلو. بعد، جدی و محکم زمزمه میکونه:
- شیوا...کاری میکنم...که این مادر جنده...به پات بیوفته...قول میدم
ادامه دارد...............
Truly forbidden love, is not something to be taken for granted,
there is a heavy price to pay.
ارسالها: 120
#17
Posted: 15 Sep 2011 07:53
قسمت هفدهم: شیوا
شارون، از کنار در، داد میزنه:
- بیاین تو. براتون قهوه ساختم.
بابام، از ماشین پیاده میشه. یه نگاه به اطرافش میکنه . میاد طرف خونه. من، کنار پنجره نشستم و نگاه میکنم. شارون، میاد طرفم و بهم چشمک میزنه. حالا دیگه میدونه که بابام، عاشق قهوه هست. حالا دیگه، خیلی چیزا از بابام میدونه. همه چیزایی که من میدونم و دیشب براش تعریف کردم:
- یادت باشه شری. اگه فنجون قهوش خیس باشه، بدش میاد.
- اصلن نباید شکر توی قهوش بریزی.
- زیاد حرف نزن.
- عطر تند استفاده نکن.
- از شرت سفید خوشش نمیاد.
- از هیچ آدمی نباید بد بگی.
- از موی کوتاه خوشش میاد.
- با صدای بلند نخند.
- از بوی لاک بدش میاد.
- موقع راه رفتن پاتو به زمین نکوب.
- دست به پهلوهاش نزن.
- از بوی صابون خوشش میاد.
- به موهات ژل نزن.
- پیراهن سیاه بپوش.
- ازش زیاد سوال نکن.
- ...
با صدای پای بابام، به خودم میام. پا میشم. میرم جلوی راهرو و منتظر می ایستم. در خونه باز میشه. بوی ادکلن بابام، توی دماغم می پیچه. فکر میکنم، این همون ادکلنی هست که من براش خریدم. بابام، وارد میشه. شلوار جین پوشیده . با یه پولور سبز بهاره. توی صورتش ، خستگی می بینم. حتمن، دیشب تا دیر وقت بیدار بوده. میرم جلو، بغلش میکنم. بابام، صورتمو می بوسه. فشارم میده به خودش. صدای شارون، از توی پذیرایی میاد.
- بفرمایین داخل.
بابام، با قدمهای آروم، وارد پذیرایی میشه. یه لحظه صبر میکنه و به همه اطرافش نگاه میکنه. بعد، میره روی صندلی کنار پنجره می شینه. شارون، سینی قهوه رو میذاره روی میز. نگاه میکنم به فنجون بابام. خشک و تمیزه. بابام، خم میشه بطرف شارون. بهش دست میده.
- خونه قشنگی دارین.
شارون، می شینه روی صندلی روبروی بابام.
- مرسی.
بعد، پاهاشو روی هم میندازه. من از گوشه مبل، زل میزنم بهشون. بابام، فنجون قهوشو بر میداره و از پشت پنجره به مزرعه نگاه میکنه. نگاه میکنم به شارون، نور خورشید، مستقیم روی صورتش افتاده، و صورت گرد و سفیدش، توی پیراهن مشکی، زیباتر شده.
- بهار، اینجا خیلی قشنگ میشه.
بابام، فنجونشو میذاره روی میز.
- آره. حتمن همینطوره.
شارون، توی فنجون بابام، قهوه می ریزه.
- من برای تعطیلات بهاری نمیرم مسافرت. با شیوا قرار گذاشتیم بیاد پیش من. شما هم بیاین.
بابام، نگاه میکنه به من.
- خوبه.
بعد، به ساعتش نگاه میکنه.
- آماده هستی شیوا خانوم؟
من، پا میشم.
- میرم وسایلمو بردارم.
شارون، نگاه میکنه به من.
- تا نیم ساعت دیگه بابا و مامانم میان.
بابام، پا میشه.
- مرسی شارون. یه وقت دیگه. بهشون سلام برسون.
بعد، راه میوفته به طرف راهرو.
- توی ماشین منتظرم شیوا.
شارون، میاد طرف من. از توی پنجره، بابامو می بینم که آروم به طرف ماشینش میره.
- ما کی قرار گذاشتیم شری؟
- خفه شو. هیچی نگو.
- آخه بابام ناراحت میشه.
- بیخود. من هم مثلن مامانتم.
می خنده.
- برو وسایلتو بیار دیگه. زیاد عجله نکن.
بعد، راه میوفته به طرف بابام. من، میرم طبقه بالا. توی اطاق شارون. می شینم روی تخت. وسایلمو، آروم جمع میکنم. بعد، میام پایین. از پنجره، نگاه میکنم به بیرون.از دور می بینم، که بابام کنار ماشین ایستاده. شارون، پشتش به منه. به بابام دست میده. بعد، بابام سرشو میاره جلو. شارون رو می بوسه. می بینم.
16 ساله بودم. و زمستون بود. بابام، برای 2 هفته رفته بود مسافرت. و من، پیش مامیتا بودم. مامیتا، یه اطاق برای من درست کرده بود، و هر وقت بابام، به یه مسافرت طولانی میرفت، اونجا میموندم. پرده ها، ملافه تخت، و رنگ اطاق، درست مثل اطاق خودم بودن. برای اینکه احساس دوری از خونه نکنم، و راحت تر بخوابم. همیشه، یه عکس از بابام با خودم میبردم و میذاشتم روی میز کنار تخت. یکی از پیرهناشو هم میبردم و میذاشتم زیر بالشم. موقع خواب، زل میزدم به عکسش و منتظر می موندم تا بابام، از هر جای دنیا که بود، بهم زنگ بزنه.
- حالت خوبه عزیزم؟
- بله بابایی.
- امروز چطور بود؟
- خوب بود بابایی.
اگه وقت داشت ازم می خواست که براش تعریف کنم چه روزی داشتم. ا گرنه خداحافظی میکرد.
- خوب بخوابی عزیزم.
- شب بخیر بابایی.
- بوس.
- بوس.
اون شب، یه هفته از سفر بابام گذشته بود.مثل همیشه، نشستم روبروی عکسش و منتظر موندم. ساعت از ده گذشت. بابام، زنگ نزد. نیم ساعت بعد، مامیتا اومد توی اطاقم. می دونست که اگه بابام زنگ نزنه، خوابم نمی بره.
- حتمن کاری براش پیش اومده.
- آره.
- نمی خوابی عزیزم؟
- نه.
مامیتا، چند بار گوشی تلفن رو برداشت و برد کنار گوشش.
- این که درسته.
من، موبیلمو گذاشتم کنار عکس بابام.
- شاید به گوشیم زنگ بزنه.
هر دو، ساکت ، منتظر بودیم. ساعت 11 شد. بابام ، زنگ نزد.
- نگران نباش شیوا جون. بگیر بخواب.
- اوکی.
- می خوابی؟
- آره.
مامیتا، بغلم کرد. صورتمو بوسید و از اطاق بیرون رفت. من، چراغ اطاق رو خاموش کردم. نشستم روی تخت و زل زدم به پشت پنجره، که برف می بارید. فکر میکردم. از وقتی که یادم میومد، هر شب، با بوسه بابام، خوابیده بودم. و هر وقت که به سفر میرفت، یا من به سفر می رفتم، حتمن بهم زنگ میزد. اگه یه وقت نمی تونست بهم زنگ بزنه، قبلش حتمن بهم میگفت.
- چرا صبح زنگ نزد؟ چرا ظهر زنگ نزد؟ چرا عصر زنگ نزد؟
ترسیده بودم. و هر بار که به ساعت نگاه میکردم، ترسم بیشتر میشد. اگه بابام دیگه زنگ نزنه چی؟ اگه من تنها بمونم چی؟ تنهای تنها.توی این شب زمستونی. توی این همه برف. و می ترسیدم. و می خواستم گریه کنم.
- بابای من...کجایی؟
گریه کردم. صورتمو چسبوندم به پیرهن بابام. و گریه کردم. تا وقتی که چراغ موبیلم روشن شد. پیام داشتم.
- خوب بخوابی عزیزم. شب بخیر. بوس.
لبامو گذاشتم روی صفحه موبیل.
- مرسی بابایی. شب بخیر.
- بابایی.
- بله عزیزم.
- دیشب چطور بود؟
بابام، دی وی دی ماشینو روشن میکنه. صدای یه خانم غمگین، که به ایرانی شعر میگه، توی ماشین می پیچه.
- دیشب؟
- اوهوم.
بابام، اخم میکنه.
- هیچی. معمولی.
من، گوشیمو در میارم. و از درختای دو طرف جاده عکس میگیرم.
- میشه این سی دی رو عوض کنین؟
بابام، چیزی نمی گه. سی دی رو عوض میکنه. حالا، صدای یه آقای غمگین، که به ایرانی آواز میخونه، توی ماشین می پیچه.
- ناراحتی بابایی؟
بابام، نگام میکنه.
- نه عزیزم. فکر میکنم.
گوشیمو می گیرم طرفش. ازش عکس میگیرم.
- یه لبخند بزن بابایی. فکر نکن.
بعد، دوباره از درختا عکس میگیرم.
- می خوای یه جایی بایستم. عکس بگیری؟
- نه بابایی. تموم شد.
گوشیمو می بندم. زل میزنم به صورت بابام.
- شیوا.
- بله بابا.
- حالت خوبه؟
- بله بابا.
- چیزی می خوای بگی؟
- بله بابا.
- بگو عزیزم.
- اول شما بگین.
- چی بگم؟
- زنگ زدین به مامان؟
بابام، صدای سی دی رو کم میکنه.
- آره. فروشنده آپارتمانت 30 میلیون تومن بیشتر میخواد.
- بابام، اخم میکنه.
- مسخره.
پارسال که به ایران رفتم، بابام، پول فرستاد برای مامان و یه آپارتمان برام خرید.
- یعنی چی بابایی؟
- یعنی اینکه، حالا باید سند اپارتمان به اسم تو بشه. ولی آقای فروشنده میگه که وکیل ایشون توی قیمت اشتباه کرده بوده و ما باید بیشتر پول بدیم. وگرنه نمی فروشه.
- بابایی.
- هوم.
- من که نمی خوام برم ایران زندگی کنم. از اول هم گفتم که خونه نمی خوام.
- نه عزیزم. براش میفرستم. مهم نیست.
- آخه شما ناراحتین.
- من از کارش ناراحتم. عزیزم. ببین اون سی دی انیگما رو پیدا میکنی.
خم می شم به طرف داشبورد و به سی دی ها نگاه میکنم. یه سی دی برمیدارم و توی دی وی دی میذارم.
- این دیپ فورسته بابایی.
- اوکی. خوبه.
- حالا من باید به ایران برم؟
- نه عزیزم. به مامانت گفتم سند رو فعلن به اسم خودش بزنه.
- آهان.
صدای موزیک توی ماشین می پیچه. من، تکیه میدم به صندلی و به آسمون نگاه میکنم. صدای زمزمه بابامو می شنوم. نگاش میکنم. زل زده به جاده و انگار داره با خودش حرف میزنه.
- ایران که بودم، هیچوقت فکر نمی کردم، که یه روز به اینجا بیام. هیچوقت. یهو، همه چیز عوض شد.یه روز، تصمیم گرفتم که برم. و حالا سالهای سال هست که دارم میرم. از آشنا دور شدم و توی این دنیای بزرگ، گم شدم. از کودکیم دور شدم. از پدرم دور شدم. از همه چیز دور شدم...
صدای بابام میلرزه. دستمو می برم جلو. روی بازوش میذارم.
- بابایی.
بابام، به خودش میاد. نگام میکنه.
- شیوا. شیوای من. اگه یه روز ، احساس کردی توی این دنیا گم شدی. یادت باشه، یه خونه کوچیک، توی سرزمین خودت داری. یه روز. که تنهای تنها بودی. ..
دلم میلرزه. کلمه های بابام، مثل سوزن، توی قلبم می شینن.
- شما همیشه هستین . من تنها نمی مونم.
بابام، آه میکشه.
- آره عزیزم. من همیشه توی اون خونه هستم. نترس.
بچه که بودم، با بابام می رفتیم به جنگل بزرگی که نزدیک خونمون بود. بابام می نشست روی یه نیمکت و به دریاچه وسط جنگل نگاه میکرد. من، به اردکها نون میدادم. بعد، توی جنگل قدم میزدیم. و من، تند تند از بابام سوال میکردم. راجب به حیوناتی که فکر میکردم توی اون جنگل هستن. راجب به درختها. راجب به هر چیزی که اونجا میدیدم. اونقدر این گردش عصرانه، برام جالب بود، که هفته ای چند بار، بابامو مجبور میکردم به جنگل بریم. از همون موقع بود، که عاشق جنگل شدم.
- بابایی.
- هان.
- ببین. اینجا رو ببین.
بابام نگاه میکرد به جایی که با انگشت نشون میدادم.
- این جای پای یه فیله.
بابام می نشست و به برگها و شاخه های کوچیک درختها روی زمین نگاه میکرد.
- آره. فکر می کنم یه فیل کوچولو از اینجا رد شده.
- بریم پیداش کنیم.
- بریم.
بعد میرفتیم و لابلای درختهای جنگل، بچه فیل رو صدا می زدیم.
یه روز، بابام یهو ایستاد. وسط جنگل. به اطرافش نگاه کرد.
- شیوا. فکر کنم که گم شدیم.
من، نگاه کردم به صورت بابام. بعد، نگاه کردم به اطرافم که فقط درخت بود.
- تو راهو بلدی؟ من میترسم.
دست بابامو گرفتم. به یه طرف اشاره کردم.
- من راهو بلدم. نترس بابایی.
فکر میکردم دارم بابامو که گم شده و خیلی ترسیده بود، نجات میدم. وقتی از جنگل بیرون اومدیم، بابام خم شد و بغلم کرد. بعد شروع کرد منو بوسیدن.
- خوب شد که تو نجاتم دادی.
من، تا چند روز برای مامیتا تعریف میکردم، که چطوری بابام توی جنگل گم شده بود. و خیلی ترسیده بود. و من نجاتش دادم.
- بابای من. حالا کجا گم شدی؟
توی اطاقم، دراز کشیدم. و به حرفای بابام فکر میکنم. چرا حرف زدن، اینقدر براش سخت بود؟ چرا همه چیز یهو عوض شد؟ چرا رفت؟ چرا دور شد؟ چرا پیدا نکرد؟ چرا گم شد؟
- بابای من. چطوری نجاتت بدم؟
بابام، یهو می پره روی من. وحشی و سریع. من توی بغلش، جمع میشم. یه دستشو میذاره زیر گردنم و سرمو محکم میگیره. با یه دست دیگه، بلوزمو بالا میزنه. دهنشو، مثل یه ببر گرسنه، باز میکنه. پستونامو گاز میگیره. من، درد میکشم. چشامو می بندم و لبامو به هم فشار میدم. بابام با سرعت و بی نفس، شورتمو در میاره. بعد، پاهامو بالا میبره. من حرکت نمی کنم. نمی تونم تکون بخورم. با چشمای بسته، دستشو حس میکنم که حالا روی کوسمه. تنم، از لذت و درد میلرزه. لبامو گاز میگیرم. مزه خون، توی دهنم میاد. بابام، کیرشو در میاره. بعد، با تمام قدرت، میکونه توی کوسم. نفسم بند میاد. می سوزم. چشامو باز میکنم.
- آخ...
خواب میدیدم. دوباره چشامو می بندم. چند لحظه، همونطور بی حرکت می مونم. بعد، دستمو، آروم میذارم روی کوسم، که داغ و خیسه. شورتمو در میارم. مچاله میکنم و می ذارم زیر تخت. احساس تشنگی میکنم. می شینم. لیوان آب رو از روی میز کنار تخت برمیدارم. آب می خورم. دوباره دراز میکشم. توی تاریکی، دست میکشم به پستونام. با سر انگشتام، جای دندونای بابامو، احساس میکنم.
- خواب بودم؟ یا بیدار؟
----------
صبح، خیلی دیر بیدار میشم. سرم درد میکنه. بی حوصله و عصبی هستم. زیر دوش، نمی تونم فکر کنم. از حموم که بیرون میام، صدای زنگ تلفن، توی سرم میکوبه. گوشی رو بر میدارم. صدای زنانه، میلرزه. ایرانیه:
- الو...سلام...آقای مدیری تشریف دارن؟
- سلام خانوم. نیستن ایشون. عصر میان.
- عصر؟ باشه. چه ساعتی زنگ بزنم؟
- 3 به بعد. ببخشین. شما؟
- من... شیوا هستم. ..شیوا.
ادامه دارد...
Truly forbidden love, is not something to be taken for granted,
there is a heavy price to pay.
ارسالها: 120
#18
Posted: 15 Sep 2011 07:54
قسمت هجدهم: بهار شیوا
- زیباترین بهار دنیا، بهار شیراز بود. و بابات، بیست سال پیش، در یک بهار شیرازی، عاشق شد. 18 ساله بود. با چند تا از دوستاش رفته بودن شیراز. یه روز ظهر، توی یه پارک، یه دختر بلند بالا، با موهای کوتاه دید. با هم حرف زدن. و عاشق شدن. وقتی به تهران برگشت، همه فامیل، فهمیدن که بابات، عاشق شده. اون آدم شلوغ، که سر به سر همه میذاشت، یهو ساکت شد. فقط با من حرف میزد. شب و روز، می رفتیم ته باغ بزرگمون، زیر درختا می نشستیم، و بابات، از چشماش میگفت. از خنده هاش میگفت. از دستاش میگفت. تمام فکرش اون دختره بود. خیلی از دخترای فامیل، باباتو میخواستن. خیلی هاشون ، پیش من گریه میکردن و براش نامه می نوشتن. اما اون، هیچ کس رو نمی دید. شاعر شده بود. هر روز، روی یکی از درختای باغ، یه قلب تیر خورده حک میکرد. چه کشید برادرم.
عمه م ساکت شد. نمی تونست ادامه بده. اشک، توی چشماش جمع شده بود.
- ناراحت شدی عمه جون؟
عمه م پا شد. رفت توی یه اطاق دیگه. بعد، با یه آلبوم عکس برگشت. آلبوم رو باز کرد.
- می بینی شیوا جون. این منم. کنار بابات.
من، با شوق به عکسها نگاه میکردم. عکسهایی که هیچوقت ندیده بودم. بابام، هیچوقت گذشته شو به من نشون نمی داد. وقتی برای اولین بار به ایران رفتم. از هر کسی که بابامو می شناخت، خواستم که از بابام بگه. در ایران، برای اولین بار، کودکی و جوانی بابامو دیدم. اونجا بود که فهمیدم، چرا بابام، هیچوقت از گذشته چیزی نمی گفت.و چرا هیچوقت نمی خندید. بابام، در یک روز بهاری، تباه شده بود. و تمام سالهای بعد از اون روز، فقط و فقط، تکرار دردی بودن، که توی دلش نشسته بود.
- می بینی شیوا.
می دیدم. و توی همه عکسها، بابام، سیاه پوشیده بود. لاغر و بلند بود. و موهای پریشونش روی شونه هاش ریخته بود. نگاهش، غم بود.
- بعد چی شد عمه جون؟
- آقا جون چیزی نمی دونست. کسی جرات نمی کرد بهش بگه.فکر کردیم یه چند وقت که بگذره، شاید عشق بابات کمتر بشه. یک سال گذشت. اما عشق بابات کمتر نشد. آخرین بار که به شیراز رفت، وقتی برگشت، حالش خیلی بد بود. پریشون و دیوونه شده بود. فهمیدم که دختره قراره از ایران بره. بابات رفت و به آقا جون گفت. می خواست با دختره بره خارج. اون موقع هیچکس راضی نبود. چه برسه به آقا جون، که بابات عزیز دردونش بود. یه مصیبتی راه افتاد. بابات، لج کرد. و رفت با مامان تو ازدواج کرد. حرف، حرف خودش بود.
- آره. الانم همینطوره.
- باور می کنی شیوا جون. باور می کنی که من حاضرم تموم زندگیمو بدم. حاضرم نصف عمرمو بدم. به شرطی که دل بابات آروم بگیره؟
باور می کردم. اما می دونستم، دل بابام، آروم نمی گرفت.
- بابات رفت. دیگه با هیچکس حرف نمی زد. یه سال بعد، از مامانت طلاق گرفت. اون موقع تو تازه به دنیا اومده بودی. چند ماه بعد، مامانتو توی خیابون می بینه که تو هم توی بغلش بودی. بخاطر تو، دوباره با مامانت ازدواج کرد. چند سال بعد هم، که از ایران رفت. از هیچکس خداحافظی نکرد. از هیچکس.
- حتی از شما؟ حتی از بابای بزرگ؟
- از هیچکس شیوا جون. دل شکسته بود. و دل همه رو شکوند. آقا جون، چشمش به در موند و مرد. بلا بود. عشق بابات، بلا بود.
- دختره چی عمه؟ اسمش چی بود؟
- اسم؟ نه. بابات نگفت. حتی به من.
---------
- من...شیوا هستم...شیوا.
- همین؟ چیز دیگه ای نگفت؟
- نه بابایی. نگفت.
بابام، برای بار دهمه که ازم سوال میکنه. وقتی برای اولین بار، اسم خانومه رو شنید، رنگش پرید. پیشونیش عرق کرد. و روی پله ها نشست.
- شیوا؟
- بله بابایی.
- شیوای چی؟
- فقط شیوا.
بابام، همونطور روی پله ها نشسته و زل زده به روبروش.
- من بهشون گفتم بعد از ساعت 3 شما خونه هستین. زنگ میزنه.
اینا رو میگم که بابام آروم بگیره. اما بابام، حواسش یه جای دیگه س. پا میشه. و از پله ها بالا میره.
- قهوه نمی خواین بابایی؟ بابا...
هیچی نمیگه. میره توی اطاقش. برمیگردم و به تلفن نگاه میکنم. این زن، که بابامو به هم ریخته کیه؟ بابام، که همیشه سخت و محکمه. بابام، که هیچوقت رنگش نمی پره. چی شد که اسم این زن، زانوهاشو سست کرد؟ شیوا....شیوا....خدای من. نه. باور نمی کنم. می دوم و پله هارو با عجله بالا میرم. در اطاق بابامو می زنم.
- بابایی....اجازه...
صدایی نمیاد. در اطاقو باز میکنم. بابام، خشکش زده روبروی تلفن و تکون نمی خوره.
- بابا...
حتی سرشو تکون نمی ده.
- چی شده بابایی؟
می دونم که جواب نمی ده.
- این خانم کی هست؟ چرا ناراحتین؟
بابام، سرشو بلند میکنه. وحشت میکنم. انگار ، تمام غمهای دنیا، توی چشماشه. انگار میخواد منفجر بشه. پا می شه. از کنارم میگذره. از اطاق خارج میشه. میره به طرف حموم. من، دنبالش میرم. بابام، میره توی حموم. در حموم رو می بنده. صدای دوش رو می شنوم. حتمن گریه میکنه. کاری که من زیر دوش میکنم.
برمیگردم پایین. می ایستم روبروی تلفن.
- زنگ بزن. خواهش میکنم شیوا. زنگ بزن.
----------
- خدا خواست که تو اومدی.
- یعنی چی عمه جون.
عمه م پا شد. دوباره رفت توی همون اطاق و با یه صندوق کوچیک برگشت. صندوق رو باز کرد. از لابلای یه مقدار کاغذ، یه پاکت نامه بیرون اورد. پاکت رو باز کرد.
- این نامه و عکسو، بابات، بعد فوت آقاجون برام فرستاد.
به عکسی که توی دست عمه بود، نگاه کردم. من بودم. توی 13 سالگی. بابام، منو برده بود به موزه جنگ. تمام اون روز، بابام، برام از جنگ گفته بود. و توی هواپیماهای جنگی، و کنار تانکها، ازم عکس گرفته بود.
- بابات نوشته بود، اگه هنوز زنده هستم، به عشق این دخترک هستم. دنیای من، و ثروت من، این بچه هست. و هیچ چیز دیگه ای نمی خوام. نمیدونی شیوا. اما بابات از ارث آقا جون، هیچ چیز نخواست. توی همین نامه نوشته بود که هیچی نمی خواد. آقا جون، نصف ثروتشو برای اون گذاشته. اما تا حالا، بابات نه حاضره حرفشو بزنه. نه تصمیمی می گیره.
- یعنی چی عمه جون؟
- یعنی اینکه حالا که تو بزرگ شدی و همه میدونن بابات چقدر تو رو دوست داره، حتمن میتونی باهاش حرف بزنی. اگه خودش هنوز هم چیزی نمی خواد، اجازه بده ارث آقا جون به تو برسه.
- من به بابام چی بگم؟
عمه م سعی کرد طوری که من بفهمم برام توضیح بده. اما نفهمیدم. روزهای بعد، بقیه عمه ها، سعی کردن بهم بفهمونن که ارث بابای بزرگ، حق من هست و هر طور شده باید بابامو راضی کنم که تصمیم بگیره. من، تنها امید اونها شده بودم و تنها کسی بودم که باید این مشکل فامیلی رو،حل میکرد. بابام، هر شب بهم زنگ میزد. و یه شب که خونه مامانم بودم، بهش گفتم که عمه هام همه ناراحت هستن و از من خواستن که باهاش حرف بزنم. بابام، هیچی نگفت. بعد، با مامانم حرف زد. و چند روز بعد، مامان گفت، که بابات قراره پول بفرسته، برات یه خونه بخرم. راجب به چیزایی که عمه هات گفتن، باهاش حرف نزن. این چیزا به تو مربوط نیستن.
اما من، وقتی به هلند برگشتم، باهاش حرف زدم. شاید به این دلیل که بعد از سفرم، خیلی چیزها راجبش فهمیده بودم، و این احساس رو پیدا کرده بودم که خیلی چیزها به من مربوط هستن. گذشته بابام، چیزی بود که به زندگی من ، در حالا و در آینده، مربوط بود. می دونستم که بابام، آدم خیلی مغروری هست.و می دونستم که صحبت راجب به گذشته بابام، به غرورش مربوط می شد. غرور بابام، اونقدر خطرناک بود که هیچکس نمی تونست بهش نزدیک بشه. حتی من، که اگر زنده بود، به خاطر من بود.
- بابایی. من الان خیلی چیزا می دونم.
- خوبه. برای همین فرستادمت ایران.
- اما من دوست دارم شما بهم بگین.
- بپرس دخترم. میگم.
- چرا به ایران سفر نمی کنین؟ همه دوست دارن شما رو ببینن.
- میرم. یه روز حتمن میرم.
- همه ازم خواستن که باهاتون حرف بزنم. راجب به ارث.
- عجب.
- یعنی چی؟
- میدونی دختر. اونجا یه باغ هست، که همه کودکی من توشه. زیر هر درختش، یه خاطره دارم. من از همه چیز گذشتم. هر چیز که آقام برام گذاشته بود، به اونها بخشیدم. اما این باغ رو دوست دارم. نمی خوام تیکه تیکه بشه. نمی خوام شوهر عمه های احمقت توش آپارتمان بسازن. می فهمی؟ خواهران عزیزم، نگران من و تو نیستن. صبر می کنم. هر وقت پول داشتم، سهمشون رو می خرم. اونجا، اون باغ، توی هر گوشه ش، آقام هست. اگر اونجا نباشه، آقام هم نیست. می فهمی؟ من هم نیستم. تو هم نیستی.
- بابایی.
- بله.
- چقدر بابای بزرگو دوست داشتین؟
- زیاد. خیلی زیاد. پدرم بود. آقام بود.
- پس چرا باهاش قهر کردین؟ چرا اون همه سال باهاش حرف نزدین؟
- چیزهایی هست دخترم. چیزهایی که حتی از من و تو، دشمن میسازن.
- چی بابا؟ چی مثلن؟
- عشق دخترم. عشق.
---------
- شری.
- هان.
- یه اتفاق بدی داره میوفته.
- یعنی چی؟
- امروز یه خانم زنگ زد و بابامو خواست.
- خوب.
- حدس بزن اسمش چی بود؟
- شارون؟
- نه شری. اسمش شیوا بود. شیوا.
- اوه... خدا... چه جالب.
سرمو می گیرم به طرف بالا. بابام هنوز توی حمومه. از پله ها بالا میرم.
- اصلن جالب نیست شری.
- ناراحتی اسمش مثل تو هست؟
- نه شری.
به در حموم نگاه میکنم. میرم به طرف اطاق خودم.
- نه شری...بابام وقتی اسمشو شنید حالش بد شد.
صدای خنده بلند شری توی گوشم می پیچه.
- حتمن یکی از معشوقه های قبلیشه.
می شینم روی تخت.
- نه. این فرق میکنه. بابام دوست دختر ایرانی نداره.
- خوب. چی فکر میکنی؟
- نمی دونم. تو کی میای؟
- به بابات گفتی؟
- نه هنوز. بهش میگم.
- حالا که حالش خوب نیست.
- نمی دونم. شری. بهت زنگ میزنم.
- اوکی.
- بای.
گوشی رو می بندم. فکر میکنم. به زنی که احساس میکنم با همه زنهای دیگه فرق داره. شیوا...شیوا...یعنی ممکنه؟ بعد از این همه سال؟ خدا....با من چکار میکونی؟ شیوا هستم...شیوا... این شیوا که یهو پیدا شده بود کی بود؟ پس من کی هستم؟
فکر میکنم. و فکر میکنم. و می لرزم.خودشه. حتمن خودشه. اگر نه، بابام تنش نمی لرزید. اگر نه ،بابام مثل دیوونه ها به تلفن زل نمی زد. اگر نه، زیر دوش گریه نمی کرد. خودشه. فکر میکنم و گوشه اطاقم، روی زمین مچاله میشم. من اگه شیوا شدم، بخاطر اون بود. من اگه هستم، بخاطر اون بود. همه چیز بخاطر اون بود. موهای کوتاهم که بابام خیلی دوست داشت. اسمم. وقتی صدام میزد. وقتی بغلم میکرد. وقتی فشارم میداد. وقتی توی بغل زنها، شیوا شیوا میکرد. خدا...خدا...نمی خوام گریه کنم. نه.بسه. نمی خوام.
من شیوا هستم. من. شیوای بابام من هستم. من، که همه این سالها پیشش بودم. من، که اگه زنده بود، بخاطر من زنده بود. من، که تمام عشقش بودم. نه.
- به دل من هم نگاه کن.
توی خودم جمع میشم. زانوهامو بغل میکنم.
- من....شیوا من هستم. نگاه من، دل هر مرد رو می لرزونه. من...خاطره نیستم بابایی. من....عشق تو هستم. من...اسم نیستم. زنده ام. چشم هستم. لب هستم. گرما و آتیش هستم. من...شیوا من هستم.برای من باید بلرزی. از من بترس بابایی.
صدای زنگ تلفن، توی تموم خونه می پیچه. از جام می پرم. میدوم به طرف اطاق بابام. دم در اطاق می ایستم. بابام، گوشی رو چسبونده به گوشش. صداش میلرزه.
- شیوا....باور نمی کنم....شیوا...
سرشو بالا می گیره. به من نگاه میکنه. زل می زنم توی چشماش. مثل یه دشمن
ادامه دارد.....................
Truly forbidden love, is not something to be taken for granted,
there is a heavy price to pay.
ارسالها: 120
#19
Posted: 15 Sep 2011 07:56
قسمت نوزدهم: شیوای مقدس
- شیوا...
بابام، لابلای درختا، قدم میزنه و هی سرشو میچرخونه. به اطرافش نگاه میکنه. داد میزنه.
- شیوا...
من، از دور می بینمش. پشت سرش هستم.
- من اینجام بابایی...
بابام، صدامو نمی شنوه. سعی میکنم قدمهامو تندتر کنم. نمی تونم. پاهام به زمین چسبیدن.
- من اینجام بابایی...
بابام، همینطور لابلای درختا میگرده. بعد، می ایسته. از دور ، سایه یه زن رو می بینم که بهش نزدیک میشه. بعد، میره توی بغل بابام. پاهامو از زمین جدا میکنم. میرم به طرفشون. حالا، توی چند قدمیشون هستم. صورت زن رو نمی بینم. سرشو گذاشته روی سینه بابام. موهای کوتاه و مشکیش زیر نور ماه برق میزنن.بابام، زیر گوشش حرف میزنه.
- شیوا...باور نمی کنم...شیوا...
بعد، دستاشو حلقه میکنه دور کمر زنه. حالا ، می بینم که هر دو، لخت مادر زاد هستن و هیکل زن، هیکل 18 سالگی منه. با همون خال پشت گردن، که کنار شونه چپمه. روی برگها، دراز میکشن.
- باور نمی کنم...شیوا...
صورت بابامو می بینم. زیر نور ماه،شکسته و غمگینه. توی همدیگه می پیچن. آه و ناله میکنن. من، به اطرافم نگاه میکنم. فقط درخت و برگ می بینم. و تاریکی. و حالا، بالای سرشون هستم. صورت زنه، چسبیده به سینه بابام. فقط گردنشو می بینم. می شینم کنارشون. می بینم که با برگ و خاک مخلوط میشن. و من، تنها می مونم. تنهای تنها می مونم. و بعد، سکوت میاد. و بعد، تمام دنیا، از هوا خالی میشه.
و بعد، با احساس خفگی، از خواب می پرم. می شینم. چند بار نفس عمیق می کشم. شوک کابوسی که دیدم، هنوز توی مغزمه. چراغ خوابو روشن میکنم. صورتمو میذارم توی دستام و چند لحظه همونجور می مونم. بعد، به ساعت نگاه میکنم. چهار صبحه. به تختخوابم نگاه میکنم. می ترسم بخوابم. پا میشم. میرم پایین. روی مبل، توی پذیرایی دراز میکشم. زل میزنم به صفحه خاموش تلویزیون. و به صدای باد و خش خش برگها گوش میدم.
- شیوا.
تکون نمی خورم.
- من اینجام بابایی.
بابام، بالای سرم ایستاده.
- خواب دیدی عزیزم؟
- آره خواب دیدم.
بابام، می شینه کنارم. سرمو بلند میکنه و روی پاش میذاره.
- خواب بد دیدی؟
- آره. خواب بد دیدم.
بابام، دستشو میذاره روی سرم.
- فردا میری کالج؟
- نه بابایی. هنوز خوب نشدم.
بابام، دستشو میذاره روی پیشونیم.
- فردا با هم بریم بیرون. خوبه؟
- آره. خیلی خوبه.
بابام، دستشو میذاره روی صورتم.
- نمی خوای بخابی؟
صورتمو فشار میدم به دستش.
- نه بابایی.
- اوکی.
- بابایی.
- هوم..
- اسم منو شما گذاشتین؟
- آره. من گذاشتم.
- بابایی.
- هوم.
- نگفتین این خانومه کی بود؟
- میخای بدونی؟
- میخام بدونم.
- فردا بهت میگم. اوکی.
- اوکی بابام.
بابام، سرشو خم میکنه. لباشو میذاره روی پلکای بستم.
- شیوا..
- ها..
- نترس عزیزم..
- نمی ترسم.
----------
عشق من، در بهار 14 سالگی شروع شد. برای تعطیلات بهاری، قرار بود دو هفته به سفر بریم.بابام، مثل همیشه دوست داشت به فرانسه بره. من میخاستم به اسپانیا بریم. و بعد، به اسپانیا رفتیم.
هر روز، کنار ساحلی زیبا، در یک شهر کوهستانی، تمام فکر من، جواب دادن به سوالهایی بودن،که توی ذهنم می چرخیدن. قرار بود توی این دو هفته، راجب به نقشه های آینده م فکر کنم. چند ماه بعد، باید رشته درسیمو انتخاب میکردم. بابام دوست داشت که من وکیل بشم. با منتورم توی مدرسه حرف زده بود و اون هم همین ایده رو داشت. خود من هم دوست داشتم وکالت بخونم. و برای همین به این زیاد فکر نمی کردم. توی سرم، چیز دیگه ای بود. یه سوال که نمی خواستم بهش فکر کنم. اما باید بهش فکر میکردم و به بابام جواب میدادم.
- شیوا..
- بله بابایی.
- فرض کن که یهو یه اتفاقی بیفته.
- یعنی چی بابایی؟
- یعنی یه اتفاق بد بیفته و من دیگه نباشم.
- چطوری نباشین؟
- برای همیشه نباشم.
- چرا این حرفو میزنی بابایی؟
- خوب. این اتفاق ممکنه هر لحظه بیفته.
- نه.
- فرض میکنیم عزیزم.
- نمی خام.
- بهش فکر کن.
- نمی خام.
بابام،دستشو میندازه دور گردنم. سرمو می چسبونه به سینه ش. زل میزنه به دورها. به انور دریا. به کوهها.
- اما من بهش فکر میکنم.
- با سر انگشتاش، گردنمو نوازش میکنه.
- یه دوست خیلی خوب دارم. که باهاش صحبت کردم. برای خودم مثل پدر بود. زنش هم مهربونه. البته خیلی مسن هستن. یکی دیگه هست، که یه خانم تنهاس. فرانسویه. غیر از اینا، مامانت هست. خوب فکر کن عزیزم. باید بهم جواب بدی.
- باید جواب بدم؟
- آره عزیزم. باید جواب بدی. من باید کارهای قانونیشو انجام بدم.
- باشه بابایی. جواب میدم.
و حالا، من، نشسته بودم. و زل زده بودم به دریا. به اونور دریا. و فکر میکردم. به بابام. و به اتفاقی که ممکن بود براش بیفته. و به آینده خودم. بعد از اون اتفاق. و همه این کارها که بابام میکرد، تا زندگی من و آینده من، به خطر نیفته.
- بابای من...
و فکر میکردم. و هر چی بیشتر فکر میکردم، احساس میکردم، عشق و علاقه ای که بهش دارم، رنگ و احساسش ، لحظه به لحظه عوض میشه.
- عشق من...
و توی دلم، چیزی گرم، راه افتاده بود. و دست میکشیدم به روی شکمم. و چیزی جدید، احساس میکردم. چیزی که با بوی بهار، با بوی دریا، و با کلمه های بابام، قاطی میشد و توی دلم می رفت. و یهو، همه چیز برام جدید و زیبا شده بود. و شاد بودم.
- من عاشق شدم..
- اوه....خدا...
- من عاشقم....
- عشق...
و عصر اون روز، وقتی از کنار دریا برگشتم، برای اولین بار، با دیدن بابام، احساس لرزش کردم. و اون جریان گرم، توی دلم راه افتاد.
- بابایی.
- هوم.
- من فکر کردم.
- خوب؟
- اون آقا و خانم مسن... نمی خام.
- خوب؟
- اون خانم فرانسوی. .. نمی خام.
- خوب؟
- مامانم. .. نمی خام.
بابام، با تعجب نگام کرد.
- اگه من نباشم؟
خودمو چسبوندم بهش. نشستم روی پاش. سرمو گذاشتم روی سینه ش.
- نمی خام بابایی. هیچی نمی خام.
---------------
- شیوا.
- بله بابایی.
- تو رانندگی کن.
- کجا برم؟
- برو گالری.
گالری بابام، توی مرکز شهره. توی یه خیابون که بیشتر گالریها و جواهر فروشیهای شهر، اونجا هستن. توی راه، بابام ساکته. من هم چیزی نمی گم. 20 دقیقه بعد، می رسیم. نزدیک ظهره و روزهای دوشنبه، مرکز شهر، توی این وقت روز، خلوته. بابام، صبر میکنه تا من ماشینو خاموش کنم. و بعد، پیاده میشه. راه میوفته به طرف گالری. اونجا، دم در می ایسته و منتظر من می مونه. همکار بابام، حالا اومده دم در و به من نگاه میکنه. یه آقای هلندی مسن، که قبلن معلم بوده و متخصص آنتیکه.
- های بن.
- های شیوا.
بابام، دست میکشه به قالیهایی که روی دیوار نصب شدن و همینطور جلو میره. می رسیم به ته گالری. بابام، برای خودش قهوه می ریزه و با بن حرف میزنه. من، نگاه میکنم به چیزهای جدیدی که توی گالری گذاشتن. فکر میکنم خیلی وقته اینجا نیومدم. زل میزنم به یه گوزن فلزی و طلایی رنگ.
- قشنگه؟آره؟
بن میگه. بابام، قهوشو تموم کرده و به طرف من میاد.
- بریم عزیزم.
من از بن خداحافظی میکنم.
- آره. قشنگه. اما فلزیه. بای.
بابام می خنده.
- اگه وقت کردی بیا چندتا عکس از اینا بگیر.
راه می افتیم. بابام، سویچو از دستم میگیره.
- من رانندگی میکنم. ریسکش کمتره.
بعد، ماشینو روشن میکنه. راه میوفتیم. به طرف خارج شهر.
- نمی خای اخماتو باز کنی؟
فکر میکنم از همون موقع که از خونه بیرون اومدیم، اخمام توی همه.
- کجا میریم؟
بابام رادیوی ماشینو روشن میکنه.
- بذار ببینم. شاید توی اخبار بگن چرا روابط شما با ما تیره شده.
به بابام نگاه میکنم. سر حاله. تعجب میکنم.
- خیلی خوشحالین آقای بابایی.
بابام می خنده. من به تابلوهای توی جاده نگاه میکنم.
- نگفتین کجا میریم.
بابام، صدای رادیو رو کم میکنه.
- میریم وسایل عید بخریم.
هر سال، برای شب عید، بابام، چند تا از دوستاشو دعوت میکنه.
- می شه از شارون هم دعوت کنم؟
بابام نگام میکنه.
- آره عزیزم.
- می شه یه هفته پیش من بمونه؟
- آره عزیزم.
به ساعتم نگاه میکنم. نیم ساعت دیگه باید توی راه باشیم.
-بابایی.
- بله.
- قرار بود راجب به اون خانومه بگین.
بابام، با تعجب نگام میکنه.
- کدوم خانومه؟
- همون که دیروز زنگ زد.
- کی بود؟
زل میزنم به بابام.
- همون دیگه. شیوا..
- شیوا؟
داره سربه سرم میذاره.
- بابای بد.
- آهان.
- بگین دیگه.
- چی بگم؟
- راجب به اون خانومه دیگه.
- خانومه؟ کدوم؟
جیغ می کشم.
- بابایی...
- اوکی. حالا بگم؟
- همین حالا.
---------
دانیل، اولین بود. تا قبل از اون، با هیچ پسری دوست نشدم. قلب من، برای همه، یه سرزمین ممنوع بود. دانیل، مدتها بعد از اون رابطه کوتاه ، بهم زنگ میزد و نامه میداد.و اون موقع بود که احساس کردم ، چیزی در من هست که هیچکس نمی تونه بفهمه. چیزی که به هیچکس نمی تونستم بگم. مثل یه بیماری که همه رو می ترسونه. یا مثل یه کابوس که نمی شه تعریف کرد.
- دانی. من نمی تونم.
- من میخوامت. دوستت دارم.
- نه. به من نزدیک نشو.
- چرا؟
من عاشق یکی دیگه هستم.
- باور نمی کنم.
- باور کن. خواهش میکنم.
- پس چرا با من خوابیدی؟
- نمی دونم. زیاد سوال نکن.
- همین؟
- بفهم دانی. بفهم لطفن.
- نمی فهمم. اصلن نمی فهمم.
- فراموش کن. من هم نمی فهمم.
- سعی میکنم. باشه.
- سعی کن. خداحافظ.
- خداحافظ.
و بعد از اون، جنگ من با خودم شروع شد. جنگ فهمیدن. به همه میگفتم که دوست پسر دارم. برای اینکه کسی بهم نزدیک نشه. اما دوست پسر من، اسم نداشت. نمی تونستم باهاش حرفای عاشقانه بزنم. نمی تونستم به دوستام نشونش بدم. دوست پسر من، برای همه، یه آدم نامریی بود.فقط توی دنیای خودم بود. دنیای کوچکی که از همه جدا بود. اونقدر که توی سال اول کالج، منزوی شدم.
شارون، نجات دهنده من بود.با اینکه هیچ شباهت فکری نداشتیم.اما هرچی بیشتر به همدیگه نزدیک شدیم، شباهتها هم بیشتر شدن. اونقدر که بعضی وقتا، من، شارون بودم. و شارون، شیوا بود. و حتی موقعی که شارون، به بابام نزدیک شد، احساس ترس نکردم. چون فکر میکردم همه چیز توی کنترل خودم هست. شارون، تنها کسی بود، که می تونست، دوست پسر نامریی منو، به دنیای واقعی بیاره. شارون، تنها شاهد عشق من بود. و هر وقت به بابام نگاه میکرد، با چشمای من نگاه میکرد. و هر وقت توی بغل بابام میرفت، با احساس من میرفت. مثلث من و بابام و شارون، اونقدر کامل بود، که جایی برای هیچکس نبود.
- شری. یه اتفاق بدی داره میوفته.
اتفاق بد، زنی بود که بعد از سالها، پیدا شده بود. و همه دنیای من، به هم ریخته بود. می دونستم که دنیای بابام، و دنیای شارون هم ، با این اتفاق خراب میشن.حالا ، به همه اتفاقهای کوچیک و بزرگ زندگیم فکر میکردم. از اون لحظه ای که اولین احساس عاشقانه من شروع شد. و همه کلمه های بابام. و همه کارهای بابام. و همه فکرهایی که تا الان کرده بودم. و حتی یه لحظه هم نمی تونستم و نمی خواستم باور کنم، که همه این سالها، فقط خیال و آرزو بودن.
- شری. تو که شاهد هستی. تو که میدونی.
شارون، شاهد من بود. و همه اون کلمه ها که توی این سالهای گذشته، از بابام شنیده بودم. و همه اون نگاه ها. و هنوز، انگشتای بابامو ، روی تنم احساس میکردم. و هنوز دستاشو دور کمرم احساس میکردم. و هنوز، گرمای لباشو روی گردنم احساس میکردم. نه. دنیای بابام، مال من بود. شیوا، فقط من هستم. نمی ذارم. نباید میذاشتم. همه گذشته من، همه آینده من، نباید خراب میشد. نباید به دست زنی میوفتاد که هیچوقت نبود.
- نه. نمی خام.
- شیوا..
- نه...
چشامو که باز میکنم هنوز توی سیاهی هستم. بعد، یواش یواش، سایه بابامو می بینم که زل زده توی صورتم. به خودم میام.
- چت شد یهو؟
- چم شد؟
حالم، یهو بد شده بود. بابام، کنار جاده پارک کرده بود. صندلیم رو خابونده بود به طرف عقب و منو بهوش اورده بود.
- کم خوابیدم بابایی.
بابام، نگران نگام میکنه.
- الان بهتری؟ هان؟
صندلی رو می کشونم جلو. می شینم.
- بهترم. آره. یهو سرم گیج رفت.
بابام، دوباره می شینه پشت رل. ماشینو روشن میکونه.
- اگه بدونم توی کله تو چی میگذره؟
عصبانیه. اخماش توی همه.
- چکار میکنی؟ ها؟
- هیچی بابایی. چیکار میکونم؟
- فرض کن یهو توی خیابون از حال بری. یهو پشت رل بیهوش بشی.
- نمی شم بابایی. مواظبم.
نگاه میکونم به صورت بابام. ناراحته. وقتی عصبانی میشه، باید یه کاری بکونه تا آروم بشه. منتظر می مونم.
- گواهینامتو می گیرم. اوکی؟
- اوکی بابایی.
- وقتی حالت خوب شد، بهت پس میدم.
- اوکی.
دیگه چیزی نمی گه. همینطور زل زده به جاده. و اخم کرده. فکر میکنم.
- شیوای احمق. حالا وقت بیهوشی بود؟
سعی میکنم خودمو سرحال نشون بدم.
- آقای بابایی. فردا روز عیده. اخم نکن.
- اوکی عزیزم.
- داشتین می گفتین.
- چی می گفتم؟
- راجب به اون خانومه.
- کدوم خانومه؟
- خانوم شیوا.
بابام، سرشو برمیگردونه طرف من. آه میکشه. صداش زخمیه.
- نه. خانوم شیوا نه.
- پس چی بابایی؟
- شیوای مقدس. شیوای مقدس.
--------
ادامه دارد...
Truly forbidden love, is not something to be taken for granted,
there is a heavy price to pay.
ارسالها: 120
#20
Posted: 15 Sep 2011 07:59
قسمت بیستم: شیوای مقدس 2
عشق، یه پسر جوون بود. با نگاهی سبز. که توی یه عصر بهاری، دلم رو برد.چشمم که توی چشمش افتاد، یهو احساس کردم، همه دنیا ساکت شد. برگها از حرکت ایستادن. باد از حرکت ایستاد. گنجشکها از بال زدن ایستادن. همه چیز ایستاد. فقط، صدای قلب من بود. که هر لحظه، شدیدتر می شد. زانوهام میلرزیدن. نشستم روی نیمکت.نگاه کردم به دستام. انگشتام می لرزیدن. با دوستم میترا بودم. توی پارک شهر.بهار شیراز بود.
- چت شد یهو شیوا؟
- هیچی نگو.
- چرا رنگت پریده؟
- هیچی نگو. داره میاد.
میترا به روبرو نگاه کرد.
- کیه این؟ می شناسیش؟
- نه. نه بخدا.
و جوان چشم سبز، حالا ایستاده بود روبروی ما. مثل کسی که سالها آشنا بود. آروم و کلمه به کلمه حرف میزد. من، می لرزیدم. و هیچ نمی شنیدم. تا اینکه رفت. یهو غیب شد. وقتی به خودم اومدم، میترا، برای چندمین بار، حرفاشو تکرار کرد.
- دوباره بگو میترا. من حواسم نبود.
- چند بار بگم؟
- بگو.
- گفت که فردا عصر ، بازم میاد . هتلشون اون طرف پارکه. دوست داره دوباره تو رو ببینه.
اون شب، تا صبح، خواب به چشمم نیومد. روز بعد، لحظه هارو می شمردم. تا عصر. دوباره با میترا رفتیم. همونجا، روی همون نیمکت نشستیم. و اومد. این بار، کنارم نشست.
روز سوم، توی پارک قدم زدیم.
روز چهارم، دستمو گرفت.
روز پنجم، زل زد توی چشمام.
روز ششم، منو بوسید.
و روز هفتم، رفت.
کار من، اشک و آه شد. هر روز صبح، زنگ میزدم به تهران. و هر شب، اون زنگ میزد به شیراز. چه لذتی داشت عاشقی. چه لذتی داشت اشک. اون نیمکت سبز، توی پارک شهر، شده بود محل زیارت من. هفته ای چند بار میرفتم، و روی همون نیمکت زار میزدم. بی قرار شده بودم. عاشق شده بودم.
چند ماه بعد، دوباره به شیراز اومد. عشق کامل شد. سه روز و سه شب، خلوت کردیم. توی خونه میترا. پدرم، تا بهار سال بعد، بی خبر موند. و خبر که به پدرم رسید، هر کار که می تونست، از نصیحت و محبت ، تا فریاد و تهدید، انجام داد. همه کاری کرد. اما کوتاه نیومد. عشق من، عشق ناممکن بود.
پدرم، فرستاد سراغ عموم، که ساکن انگلیس بود. و در یک روز زمستانی، همه چیزو ازم گرفتن. عشقم رو گرفتن. نیمکتم رو گرفتن. جوونیم رو گرفتن. همه چیزمو گرفتن.
سال اول، هیچ تماسی با ایران نداشتم. نمی تونستم. فقط پدر و مادرم زنگ میزدن.
سال دوم، خبر ازدواجشو شنیدم. دلم شکست.
سال سوم، 12 ماه سکوت کردم.
سال چهارم، دیوونه شدم.
سال پنجم، عقلم برگشت. و پیر شدم.
سال ششم، پدر و مادرم به انگلیس اومدن. برای دیدن دختری که در هیجده سالگی مرده بود. دختری که بدست خودشون کشته بودن. من ، اونها رو نبخشیدم. غم من بزرگ بود. اونقدر بزرگ بود، که هیچکس رو نبخشیدم. و سالهای سال، دل شکسته، و تشنه، انتظار کشیدم. انتظار اون لحظه ای که بتونم ببخشم. چون، فقط در اون لحظه بود که دلم آروم میگرفت. تا چند ماه قبل، که به ایران برگشتم. پدرم سخت بیمار بود، روزهای آخر زندگیش بود. و بخشش منو می خواست.
اون روز، کنار تختخواب پدرم، انتظار تموم شد. پدرم رو بخشیدم. و دو ماه بعد، که پدرم مرد، همه رو بخشیدم. حتی عشق. که سالها پیش، با نگاهی سبز، توی یه عصر بهاری، دلم رو برد. و با بی رحمی، همه زندگی رو ازم گرفت. و سعی کردم پیداش کنم. و بهش بگم، که اونو بخشیدم. شاید، اون هم دل شکسته بود. شاید اون هم، آروم میگرفت.
---------
- شری...
- هان؟
- چی فکر میکنی؟
شارون، ایستاده روبروی کمد، و به لباسهام نگاه میکنه.
- تو چقدر پالتوی سیاه میخری؟
من، دراز کشیدم روی تخت، و به مونیتور کامپیوترم نگاه میکنم. شارون، برمیگرده و کنارم دراز میکشه. نگاه میکنه به مونیتور.
- من که نمی تونم اینا رو بخونم.
انگشتمو میذارم روی کلمه ها و حرکت میدم.
- شیوای مقدس...
- شیوای مقدس؟
من، نگاه میکنم به ساعت. نزدیک 10 شبه. بابام هنوز نیومده. از خرید عید که برگشتیم، بابام رفت گالری. من اومدم خونه، زنگ زدم به شارون، و تا چند ساعت بعد، که شارون پیداش بشه، ده صفحه کاغذ خط خطی کردم، تا بتونم ماجرای شیوا رو بنویسم. همه اون چیزهایی که بابام، از زبون شیوا گفت. شیوای مقدس.
- آره. شیوای مقدس.
- یعنی چی؟
- یعنی اینکه، شیوا قدرت بخشیدن داشت. و کسی که این قدرت رو داره، مقدس هست.
- اینا رو بابات گفته؟
- اوهوم.
- حالا قراره چه اتفاقی بیوفته؟
- نمی دونم شری.
- الان این شیوای مقدس کجاست؟
فایل عکسهامو توی کامپیوتر باز میکنم.
- اینا رو ببین شری.
شارون، به عکسها نگاه میکنه. من، به پشت دراز میکشم، و زل میزنم به سقف.
- نمی دونم شری. گیج شدم. از یه طرف خوشحالم که به بابام زنگ زده. از یه طرف میترسم.
شارون برمیگرده به طرف من.
- از چی میترسی شیوا؟ از چی؟
چشامو می بندم.
- از دشمنی شری. من نمی خام دشمن بابام بشم.
شارون، دستاشو میذاره زیر سرش. به سقف نگاه میکنه.
- شیوا. وقتی برای اولین بار فهمیدم که عاشق بابات هستی، خیلی فکر کردم. من هنوز تو رو نمی فهمم. تو داری از بین میری . چیزی که تو میخای، اصلن نمی شه. عزیزم. قبول کن. نمی شه.
صدای شارون، ازم دور میشه. سعی میکنم چشامو باز کنم. نمی تونم. پلکام سنگین شدن. یهو، احساس میکنم تنم سبک شده. توی هوا هستم. بعد، آروم میام پایین. بابام، دستاشو از هم باز میکنه. منو از هوا میگیره. گرمای انگشتاشو، روی تن لختم احساس میکنم. صورتمو می چسبونم به صورتش.
- بابایی...
- جونم..
- من نمی خام دشمنت بشم.
بابام، کف دستشو میذاره روی کمرم.
- تو دشمن عزیز من هستی.
نگاه می کنم توی صورتش. بابام، لباشو میذاره روی لبهای من.
حالا، خودمو می بینم که لخت، روی برگها دراز کشیدم. و گلهای چند رنگ، روی پستونام هستن. و روی شکمم هستن. و روی پاهام هستن. بابام، دست میکشه روی شکمم.
- باور نمی کنم شیوا...باور نمی کنم.
من، دستشو میگیرم. آروم می برم به طرف کوسم.
- باور کن بابایی. باور کن.
حالا، کف دست بابام، روی کوسمه. می سوزم. و گلهای چند رنگ، شعله میگیرن. و آتش می بینم. همه جا.
می دونم که خواب دیدم. چشامو باز نمی کنم. فکر میکنم توی چند هفته گذشته، تقریبن هر چند شب، اینطور خوابی دیدم. یهو، یادم میاد که شارون کنارم بود. چشامو آروم باز میکنم. توی تاریکی هستم. دست میبرم و چراغو روشن میکنم.شارون نیست. لحاف رو کنار میزنم و توی تخت می شینم. به ساعت نگاه میکنم. یازده و نیم. فکر میکنم، وقتی شارون حرف میزد، از خستگی خوابم برده. اون هم، سرمو گذاشته روی بالش، روم لحاف کشیده، کامپیوترو خاموش کرده، و رفته پایین. احساس خجالت میکنم.حالا شاید، دراز کشیده روبروی تلویزیون. شاید بابام اومده باشه. شاید با هم توی آشپزخونه باشن. شاید هم، توی اطاق خواب بابام باشن.
دوباره دراز میکشم.چراغو خاموش میکنم. چشامو می بندم.
- شب خوش بابایی. شب خوش شری.
و توی فکرم، شارون رو می بینم، که لخت مادر زاد، روی کیر بابام، بالا و پایین میره.
- شب خوش. دشمنان عزیز من. شب خوش.
--------
- شیوا.
- بله.
- دیشب چطور بود؟ خوش گذشت؟
عینک آفتابیم رو از روی میز کنار استخر برداشتم و روی چشمم گذاشتم. همه جا، رنگ نارنجی گرفت. بعد، به کریستل نگاه کردم. که روی شکم دراز کشیده بود و کمرش زیر آفتاب برق میزد.
- خوب بود.
کریستل، سرشو بالا گرفت. خندید.
- همین؟
نمی خواستم راجب به شب گذشته حرف بزنم. تجربه اولین سکس من، با دانیل، تجربه ای بود که برای فهمیدنش، وقت میخاستم. و ایجاد رابطه، چیزی بود که نمی خاستم.
- من میترسم خانم کریستل.
کریستل، نشست. من هم نشستم. عینکمو برداشتم. همه جا، رنگ یه ظهر تابستونی گرفت.به تصویر آسمون توی استخر نگاه کردم.
- حیف که ما توی هلند نمی تونیم استخرخونگی داشته باشیم.
- آره حیف. از چی میترسی شیوا؟
کریستل، منتظر جوابم نموند. کرم ضد آفتاب رو برداشت و به بازوهاش کرم مالید.
- فکر می کنم ترستو می شناسم.
بعد، به پاهاش کرم مالید.
- میدونی شیوا. من می فهمم که چرا از دانی فاصله میگیری. بابات هم همین ترسو داره. شاید من، تنها کسی باشم که بیشترین رازهای باباتو میدونه. فقط من میدونم که بخاطر تو از چه چیزهایی گذشت.
کریستل ، سعی میکرد ناراحتیشو پنهون کنه. من، غم رو توی صداش میدیدم.
- همیشه میترسه. یه ترس بزرگ، توی دلش هست. می ترسه تو رو از دست بده. برای همین، حاضره همه چیزو از دست بده. تو هم همین ترسو داری؟
به کریستل نگاه میکردم. و احساس گناه داشتم. در اون لحظه فکر میکردم، من، موجب ناراحتی و غم کریستل هستم. و همه زنهایی که نمی شناختم. اما بابام، بخاطر من، ازشون دور شده بود.
- بابام شما رو خیلی دوست داره خانم کریستل.
کریستل، لبخند زد. بعد، چند لحظه توی صورتم نگاه کرد.
- شیوا. چیزی که میخام بهت بگم، بین خودمون هست. اوکی؟
- اوکی.
- بابات، یه ترس بزرگتر داره. میدونی چیه؟
- نه.
کریستل، سرشو اورد جلو و صداشو آهسته کرد.
- بابات، از تو میترسه. و من حالا می فهمم چرا.
من هم، صدامو آهسته کردم.
- چرا خانم کریستل؟
- برای اینکه تو مثل خودشی. بیرحم و باهوشی.
کریستل، برگشت و دوباره دراز کشید. توی آخرین کلمه هاش، احساس دشمنی میدیدم.
- شما از من بدتون میاد؟
کریستل، یهو بلند شد. توی جاش نشست. دستاشو دراز کرد و دور گردنم انداخت.
- اوه...خدای من...
سرمو چسبوند به پستونهای داغش که بوی کرم ضد آفتاب میدادن.
- شیوا...شیوا...تو دشمن عزیز من هستی...
---------
ادامه دارد...
Truly forbidden love, is not something to be taken for granted,
there is a heavy price to pay.