ارسالها: 120
#21
Posted: 15 Sep 2011 08:01
قسمت بیست و یکم: ترانه های تنهایی
صبح روز عید، با صدای شارون، از خواب می پرم.
- تو بیداری شری؟
شارون، دستشو میذاره روی سینه م.
- آره عزیزم.
چشامو باز میکنم. به طرف پنجره نگاه میکنم. برگهای سبز درختهای کاج، بی حرکت هستن.
- هوا چطوره شری؟
- هوا خوبه. پاشو.
پا می شم. توی رختخواب می شینم.
- دیشب کجا بودی؟ جنده؟
شارون پا میشه. میره و روبروی پنجره می ایسته.
- دیشب باهاش حرف زدم.
نگاهم، روی کمر شارون می مونه.
- با کی؟ بابام؟
شارون برمیگرده. نگام می کنه.
- اوهوم.
زل می زنم توی چشمای شارون. و اخم میکنم.
- پس حرف هم زدین.
- آره.
- راجب به چی؟
- خیلی چیزا.
احساس بدی میکنم. فکر میکنم، شارونی که روبروم ایستاده، یه آدم دیگه هست. نگاهش، کلماتش، هیچکدوم برام آشنا نیستن. از رختخواب بیرون میام. سعی میکنم به شارون نگاه نکنم. راه میوفتم به طرف در اطاق.
- من میرم دوش بگیرم.
شارون، هیچی نمی گه. نمی خوام چیزی بگه. به سرعت به طرف حموم میرم.
- حرف. حرف. حرف.
خسته شدم. از حرف زدن خسته شدم. از شنیدن خسته شدم. همینطور زیر دوش می ایستم و میذارم گرمای آب، توی تمام بدنم راه بیوفته. دست میکشم به سرم. دست میکشم به گردنم. دست میکشم به پستونام. به شکمم. به رونهام. و دلم میخاد ، جریان گرم آب، هر چی که توی فکرم هست، بشوره و ببره. احساس میکنم، همه چیز، و همه آدمهای دور و برم، دارن عوض میشن. همه دارن روبروی من می ایستن. همه دارن دشمن میشن. دشمنایی که دوست دارم. دشمنایی که بدون اونها نمی تونم زندگی کنم. دشمنایی که هر روز، برای بودنشون زندگی میکنم. اونها دشمن من بودن؟ یا من دشمن اونها؟ دوش رو می بندم. می ایستم و به قطره های آب نگاه میکنم که از بدنم چکه میکنن. بعد، خودمو خشک میکونم و از حموم بیرون میام. میرم به طرف اطاقم. شارون نیست. لباس می پوشم و میرم پایین. شارون، ایستاده روبروی میز و به هفت سین نگاه میکنه.
- عصبانی هستی شیوا؟
در یخچال رو باز میکنم. و زل میزنم به داخل یخچال.
- آره. عصبانی ام.
شارون میاد کنارم. به داخل یخچال نگاه میکونه. پاکت شیر کاکاوو رو برمیداره. در یخچال رو می بنده. من از جام تکون نمی خورم.
- برات بریزم؟
من، برمیگردم و می شینم روی مبل. به ناخونای پام نگاه میکنم.
- آره. لطفن.
زیر چشمی به شارون نگاه میکنم. شارون، با دو تا لیوان شیر کاکاوو میاد طرفم. می شینه. لیوانا رو میذاره روی میز. به ناخونای پام نگاه میکونه.
- میخای لاک بزنی؟
- آره. نه.
شارون، لیوانشو از روی میز برمیداره.
- لوس.
من، لیوانمو از روی میز برمیدارم. زل میزنم توی لیوان.
- فکر میکردم فقط بلدی کوس بدی.
پا میشم. شارون، سر جاش خشکش زده. میدونم کلماتم براش سخت هستن. میدونم که با این کلمات، دلش رو سوزوندم. راه میوفتم به طرف بالا. احساس غم میکنم. عصبانی هستم. و فکر میکنم باید با همه بجنگم. روی آخرین پله می ایستم. برمیگردم و به پایین نگاه میکنم. شارون، همونطور نشسته و زل زده به روبروش.
- شری...
شارون، سرشو بالا میگیره. از همون بالا، می تونم چشمای خیسشو ببینم. جیغ میکشم.
- از همتون بدم میاد.
میرم به طرف اطاقم.
---------
- طوری زندگی کن که ارزش دشمن داشته باشی.
- یعنی چی بابایی؟
- یعنی دشمنان خوب داشته باش.
- شما که میگین با همه دوست باشیم.
- نه. هیچوقت نمیشه با همه دوست باشیم.
زمستان بود. و من 18 ساله بودم. بابام از یه سفر چند روزه برگشته بود. و از همه دنیا عصبانی بود. برای همین، از دشمناش میگفت.تا قبل از اون، هیچ وقت فکر نمی کردم ، بابام، دشمن داشته باشه. هیچوقت فکر نمی کردم، کسی بتونه از بابام بدش بیاد. اما بابام، دشمن داشت. کسانی بودن که ازش بدشون میومد. و هر سال که بزرگتر میشدم، می فهمیدم که زندگی، فقط لحظه های زیبا و دوست داشتنی نیست. زندگی، مثل یه گل زیبا بود که خارهای سمی داشت.
- چشماتو خوب باز کن.
بابام ساکت شد. زل زد به شعله های بخاری. میدونستم عاشق زمستان و برف هست.
- بابایی. بریم شهر.
- الان؟
پا شدم.
- خیلی وقته شهر رو ندیدی. بریم. کار دارم.
بابام پا شد. رفت کنار پنجره ایستاد. نگاه کرد به برفهایی که روی درختای کاج نشسته بودن.
- زود آماده شو.
و رفت بیرون. من اماده بودم. پالتومو پوشیدم و پشت سرش رفتم. بابام، داشت یه گلوله برفی درست میکرد. بعد گلوله برف رو محکم زد به یکی از درختای کاج. برفها توی هوا پخش شدن. بابام خندید. دوباره یه گلوله برف درست کرد. زد به یه کاج دیگه. و دوباره خندید. مثل پسربچه ها شده بود. من ساکت ایستاده بودم و نگاش میکردم. فکر میکردم چطور میشه کسی با این پسربچه دشمن باشه. چطور ممکنه کسی ازش بدش بیاد؟
- بریم بابایی؟
نشستیم توی ماشین. بابام، صبر کرد تا دستاش گرم بشن. بعد، ماشینو روشن کرد.
- نگفتی چکار داری؟ حتمن باز میخای لباس بخری؟
- لطفن غر نزنین. هر جا که رفتم باید بیاین. اگرنه دیگه نمیبرمتون شهر.
بابام، اخم کرد.
- اوکی. برام قهوه میخری؟
- اوکی.
به شهر که رسیدیم، بابامو بردم به یه کافه و براش سفارش یه قهوه مخصوص دادم. بابام، فنجون قهوه رو برد جلوی دماغش و بو کرد. قهوه تازه بود .
- قهوه آسیاب شده ؟
- بله.
- تو چیزی نمی خوری؟
- من آب سفارش دادم.
گارسون دوباره اومد سر میزمون. لیوان آب رو گذاشت روی میز. و به بابام نگاه کرد.بابام، اشاره کرد به فنجون قهوه.
- خیلی خوبه.مرسی.
گارسون رفت. بابام، از پشت سر نگاش کرد.
من، نگاه کردم به دور و برم. فضای قدیمی کافه، پر از همهمه آدمها، و بوی سیگار و قهوه بود.
- یه فنجون دیگه میخاین ،بابایی؟
بابام، فنجون قهوه رو نزدیک کرد به لبهاش. نگام کرد. ابروهاشو بالا انداخت.
- نه. مرسی.
بعد،فنجون خالی رو گذاشت روی میز.به ساعتش نگاه کرد.
- بریم عزیزم؟
پا شدیم. از کافه بیرون رفتیم. هوای بیرون، بوی برف میداد. دستمو، حلقه کردم توی بازوی بابام. رفتیم به طرف دوگلاس که فروشگاه عطر بود. خانم فروشنده، با دیدن ما، جلو اومد. سلام کرد. بابام، نشست روی یکی از صندلیهای وسط فروشگاه و به اطرافش نگاه کرد.
- پولای منو اینجوری خرج میکونی؟
یه ادکلن مردانه از خانم فروشنده گرفتم و به طرف بابام رفتم.
- این جدیده بابایی. میخام برای شما بگیرم.
بابام، شیشه عطر رو گرفت و بو کرد.
- خوبه.
- اینو با پول خودم میگیرم.آقای بابایی.
بابام پا شد. خندید.
- پس دو تا بخر.
شیشه عطر رو از دستش گرفتم. خانم فروشنده، یه شیشه جدید توی پاکت گذاشت. بعد، یه اسپری زنونه توی پاکت گذاشت.
- برای شما که مشتری خوب ما هستین.
پاکت رو گرفتم و بیرون اومدیم. فکر کردم این اولین چیزی بود که با پول خودم برای بابام میگرفتم.
- هفته قبل اولین بورس درسی رو گرفتم.
- و همشو خرج کردی.
- غر نزنین آقای بابایی.
رسیده بودیم کنار ماشین. بابام، در ماشینو باز کرد و نشست. من هم نشستم.
- باید یاد بگیری بچه. پول، یکی از دشمنان خوب ماست.
بعد ماشینو روشن کرد.
- باید دو تا لیست درست کنی. یکی برای دشمنای خوب. یکی برای دشمنای بد.
شیشه عطر رو از توی پاکت در اوردم و درشو باز کردم.
- برای دوستام چی؟
بابام، نگام کرد.
- همون دوتا که گفتم.
شیشه عطر رو بردم طرف گردن بابام. فشار دادم. بوی عطر توی ماشین پخش شد.
- اوکی.
- اسم این خانم فروشنده رو بذار توی لیست دشمنان بد. چون با یه لبخند و یه اسپری مجانی، غارتت میکنه.
اسپری رو از توی پاکت در اوردم و نگاش کردم. با صدای بلند خندیدم.
- اسم شما چی؟
بابام، هیچی نگفت. یهو، از سوالی که کرده بودم پشیمون شدم.
- بابایی...سوری...
بابام، جواب نداد.
- اسم شما رو میذارم توی لیست دوستام.
بابام، آه کشید.
- الان زوده عزیزم. الان فقط این دوتا لیست که گفتم. برای لیست دوستان باید صبر کنی.
و بعد، تا وقتی به خونه برسیم، فکر کردم به همه دوستانی که داشتم. و همه کسانی که می شناختم. همه آدمهایی که حالا یا دشمن خوب بودن، یا دشمن بد. نه. نمی تونستم. فکر کردم، بابام، حتمن از دست همه چیز عصبانیه. اگر نه، آدمها فقط دشمن خوب یا بد نبودن. فکر کردم.
- نه. من سه تا لیست میسازم.
----------
- برگشت خونه شون.
بابام، میره به طرف بالا.
- مگه قرار نبود بمونه؟
من، نشستم روبروی تلویزیون و تند تند کانالها رو عوض میکنم.
- با هم دعوامون شد.
بابام، می ایسته.
- عجب؟ با مهمونت دعوا کردی؟
از پله ها بالا میره.
- من سرم شلوغه. یه ساعت دیگه میام پایین.
بعد، میره توی اطاق کارش. من، نگاه میکنم به تلفنم. از ظهر که شارون رفت، تا حالا، صد بار به صفحه تلفن نگاه کردم. نه. خبری نیست.
- شارون لعنتی.
پا میشم. میرم توی اطاق خودم. می شینم روبروی پنجره . و یهو احساس میکنم سالهاست که شارون رو ندیدم. از اون لحظه که سرش جیغ کشیدم، تا وقتی که رفت، حتی یه کلمه حرف نزد. شاید می ترسید که اگه چیزی بگه، به گریه بیوفته. بارها، من و شارون، با هم دعوامون شده بود. هر بار، یا من به گریه افتاده بودم، یا اون.و بعد، تموم شده بود. اما این دفعه، شارون، هیچ چیزی نگفت. آروم اومد توی اطاقم و ساکشو بست. بعد، همونطور آروم رفت.
- شری...شری...شری...
پنجره رو باز میکنم. میذارم هوای خنک بهاری، روی صورتم بشینه. فکر میکنم حالا شارون هم، روبروی پنجره اطاقش نشسته و زل زده به تلفن. چی گفتم؟ چرا عصبانی شدم؟ چرا رفتی شری؟
- از همتون بدم میاد...
توی اون لحظه، یه احساس بد، یه احساسی که هیچوقت نداشتم، به سراغم اومده بود. احساس میکردم کوچیک شدم. فکر میکردم ، شارون و بابام، حق نداشتن راجب به همه چیز، با هم حرف بزنن.
- از همتون بدم میاد...
پا میشم و دفترچمو از توی کمد در میارم. به لیست اسمها نگاه میکنم. اسم همه آدمهایی که توی زندگیم بودن. اسم شارون رو، از توی لیست دوستام خط میزنم. بعد، اضافه میکنم توی لیست دشمنان خوب. بعد، اسم بابامو خط میزنم. اسمشو مینویسم زیر اسم شارون. حالا، توی لیست دوستام، هیچ اسمی نیست.
- برای دوستان باید صبر کنم.
بابام، راست میگفت. من، حالا هم که بیست ساله بودم، نمی تونستم با کسی دوست بشم. شارون، تنها کسی بود که رازهای منو می شناخت. تنها کسی بود که می تونست منو تحمل کنه. و حالا، تحمل شارون، تموم شده بود.
و دلم میخاد، بهم زنگ بزنه. بهم بگه که از من بدش میاد. بهم بگه که من، یه آدم احساساتی، عصبانی و احمق شدم. و حقم هست که توی تنهایی بمیرم.
- شری. دشمن خوب من. خواهر عزیزم.
دراز میکشم روی تخت. و آماده مردن میشم.
چشامو می بندم. یه نفس عمیق می کشم. و می میرم.
--------
- شیوا.
- هان؟
- میخامت شیوا.
اوایل دوستیمون بود. یه روز شنبه، از صبح توی مغازه ها چرخیده بودیم. و عصر، هر کدوم، با چند تا ساک دستی لباس، برگشته بودیم خونمون. ایستادیم روبروی آینه، توی اطاقم، و لباسهایی که خریده بودیم، یکی یکی امتحان کردیم.
برای همدیگه ادا در می اوردیم و زیباییهای دخترانمون رو به هم نشون میدادیم.
- شیوا...
- هان؟
شارون، پشت سرم ایستاده بود. توی آینه، دستاشو میدیدم که از پشت، دور کمرم حلقه کرد.
- میخامت شیوا.
من، توی آینه، زل زدم به چشمای شارون. گرمای پستوناش رو، روی کمر لختم، احساس میکردم.
- دیوونه...
صدام میلرزید. شارون، دستاشو برد پایین. گذاشت روی کوسم. من، توی آینه، خودمو میدیدم. ایستاده بودم. و شارون، فقط، دو تا دست بود، که همه جای هیکلم رو لمس میکرد. احساس قدرت و زیبایی میکردم. لذت میبردم. و هر چی بیشتر تسلیم میشدم، احساس قدرتم بیشتر میشد. شارون، اومد و روبروم ایستاد. زل زد توی چشمام.
- دوستت دارم شیوا.
نفسم کند شده بود. چشامو بستم. خودمو ول کردم توی بغل شارون. لبهای شارون، روی لبام بودن. من، تسلیم اتفاقی بودم که گیجم کرده بود. اتفاقی که در اون لحظه، یه شکل پنهانی از وجودم رو، بهم نشون میداد.
- خوبه...خوشم میاد...
و دراز کشیدم روی تخت. سر شارون رو چسبوندم به پستونام.
- نجاتم بده شری.
و شارون، با همه گرما و عشق، منو کشف میکرد. و من، توی بغل شارون، لحظه به لحظه، پیدا میشدم.
- میخای بکونمت شیوا؟
- آره... منو بکون...
شارون، پستونامو می خورد و کوسشو به کوسم میمالید.
- کوسم داغ شده...شری...
شارون، کوسشو محکم می کوبید به کوسم.
- وای...خدا...
و شارون. توی من می پیچید. و من. توی شارون می پیچیدم.و بعد، چشمای هر دومون، پر از اشک شد. و هر دو، کنار هم، با چشمای خیس، زل زدیم به سقف.
- شیوا...
- هان؟
- فکرشو میکردی؟
- نه.
- با هم دوستیم؟
- آره.
شارون، دستمو گرفت و روی سینه ش گذاشت.
- شیوا.
- هان؟
- من میدونم که یه روز عاشقت میشم.
سرمو چرخوندم به طرف شارون. خندیدم.
- هم جنده ای. هم دیوونه.
شارون، با کف دست، اشکاشو پاک کرد.
- اونوقت ، نباید ازم جدا بشی.
- آره؟
- آره. اونوقت می میرم.
- شری احمق. راست میگی؟
- آره. می میرم.
--------
- شیوا...
صدای بابام، از پایین میاد. پا میشم. میرم پایین. بابام، توی آشپزخونه ایستاده و قهوه درست میکنه.
- چیزی خوردی؟
- نه بابایی. نمی خام.
بابام، فنجون قهوشو برمیداره و نگام میکنه.
- حالا چرا دعواتون شد؟ میشه بپرسم؟
- هیچی بابایی. همینطوری.
بابام، میره و روی مبل می شینه. تلویزیونو روشن میکنه. من، میرم و روبروش می شینم.
- کسی زنگ نزد؟
- نه بابایی.
بابام، به برنامه اخبار نگاه میکنه.
- مامانت دقیقن کی میاد؟
- هشت آپریل بابایی.
بابام، سرشو تکون میده. فکر میکنم این روزها اونقدر درگیر بودم که اصلن نمی تونستم به مامانم فکر کنم.
- تو برو فرودگاه. اوکی؟
- شما نمی یاین؟
- نه عزیزم. کارام زیاده.
- با ماشین برم؟
بابام نگام میکنه. می خنده.
- نه عزیزم. با ترن میری.
من، اخم میکنم.
- گواهینامم رو کی پس میدین؟
بابام، دوباره زل میزنه به صفحه تلویزیون.
- هر وقت خوب خوب شدی.
- سه ساعت با ترن برم؟ تنهایی؟
- با شارون برو. حوصلت سر نمیره.
پا میشم. میرم بطرف بابام. خم میشم و صورتشو میبوسم.
- شب بخیر بابایی.
بابام، نگام میکنه.
- تا اون موقع حتمن با شارون آشتی کردین. آره؟
راه میوفتم به طرف بالا.
- آره بابایی. آره.
میرم توی اطاقم. به صفحه تلفن نگاه میکنم. نه. خبری نیست.کمد لباسامو باز میکنم. و لباسهای فردا رو انتخاب میکنم. بعد، میرم و به سرعت دوش میگیرم. برمیگردم توی اطاق. نه. خبری نیست. ساعت نزدیک ده شبه. کامپیوترمو روشن میکنم. ایمیلهامو چک میکنم. دو تا از ایمیلها رو پرینت میکنم تا بعدن جواب بدم. بعد، میرم سراغ داستانم. آخرین قسمتو میخونم. و فکر میکنم به شارون.
- شری...شری...تو نمی تونی از من جدا بشی.
و بعد، به همه آدمهایی فکر میکنم که داستانمو می خونن. همه آدمهایی که شارون رو می شناسن.
- باید هر چی راجب به من میگن برام ترجمه کنی.
سی دی عکسهای شارون رو توی کامپیوتر میذارم. به عکساش نگاه میکنم. به چشماش که بیگناه هستن. به خنده زیبای شارون نگاه میکنم.
- این عکسا چیه شری؟ اینا که همه لختن.
- پس چی؟
- یه سری عکس نرمال بفرست. اوکی؟
و بعد، دوباره احساس میکنم، سالهای سال هست که شارون نیست. و زندگی من، بدون اون، خالی هست.و زندگی بابام، بدون اون، خالی هست.و فکر میکنم، به بابام، و میدونم، با اینکه سعی میکونه خودشو بی تفاوت نشون بده. اما حتمن ناراحته. حتمن امیدواره که من و شارون، هر چه زودتر آشتی کنیم. حتمن دلش برای شارون تنگ میشه. و فکر میکنم، حتمن چیزهایی هست که من نمی تونم ببینم. یا نمی خام ببینم. چیزهایی که می تونن زندگیمو عوض کنن. چیزهایی که فقط با وجود شارون، اتفاق میوفتن.
- تا کی میخای بنویسی؟
- تا یه اتفاق بزرگ شری.
- یه اتفاق بزرگ. چی مثلن؟
- مثلن تولد. مرگ.تنهایی مثلن.
- من کدومم شیوا؟ کدوم اتفاق؟
- انتخاب کن عزیزم.
- باشه. انتخاب میکنم.
- این انتخاب سختی هست شری.
- باشه. من می میرم.
----------
ادامه دارد...
Truly forbidden love, is not something to be taken for granted,
there is a heavy price to pay.
ارسالها: 120
#22
Posted: 15 Sep 2011 08:03
قسمت بیست و دوم: ترانه های تنهایی2
- سر درد دارم. همیشه.
آقای دکتر، توی کامپیوترش، تیپ میکنه.
- هنوز اون قرصای خواب رو استفاده میکنی؟
- نه. استفاده نمی کنم.
آقای دکتر، از جاش بلند میشه. میاد و روی صندلی کنار من می شینه. من، آستین پیرهنمو بالا میزنم. آقای دکتر، دستگاه فشار خون رو دور بازوم می بنده.
- خوابت چطوره؟
- خوابم خوب نیست.
- می فرستمت پیش متخصص. برای آزمایش خون.
- اوکی.
- برای خوابت میتونم قرص بدم.
- نه. مرسی.
آقای دکتر، برمیگرده و سرجاش می شینه. زل میزنه توی صورتم.
- بابات چطوره؟ همون کار همیشگی؟
- بله.
- خودت چی؟ درس؟ کار؟
- کارآموزی میرم. راضی نیستم. یه مقدار استرسم برای همین هست.
آقای دکتر، تکیه میده به صندلیش و خودشو تکون میده.
- اینکه جالب نیست.
- بله. اما تموم میشه.
آقای دکتر، نامه متخصص رو توی پاکت میذاره. نامه رو میگیرم. پا میشم. تا دم در همراهم میاد.
- بیشتر مواظب خودت باش.
- بله. مرسی.
با آقای دکتر خداحافظی میکنم. بیرون، یه بارون ریز میباره. چترمو باز میکنم. میرم و توی ایستگاه اتوبوس می ایستم. به ساعتم نگاه میکنم. نزدیک 11 صبحه. به محل کارآموزیم فکر میکنم. و حالم بد میشه. مسوول کارآموزیم یه خانم جوان و بدجنسه.. و من، هر روز باید بهانه گیریها و کارهای احمقانه شو تحمل کنم.
سوار اتوبوی میشم. فکر میکنم توی روز آخر، حتمن یه چیزی بهش میگم. که هیچوقت یادش نره. بعد، به حرفای بابام فکر میکنم. توی مغزم دنبال کلمه هایی میگردم که توی این موقع بهم آرامش بدن.
- بزرگ باش. قوی باش.
و فکر میکنم. که یه روز، اونقدر بزرگ میشم. و اونقدر قوی میشم. که از هیچکس نترسم. و هیچکس نتونه آزارم بده. هیچکس نتونه روزهامو جهنمی کنه. هیچکس نتونه با رفتنش، غمگینم کنه. وبه شارون فکر میکنم. و غم، توی دلم می شینه.
- اونوقت تنها می مونی. تنهای تنها.
برای هر چیزی قیمتی هست. بابام میگه. این قانون زندگیه. برای قوی شدن، باید تنهایی رو تحمل کنی. برای بیرحم شدن، باید تنهای تنها بمونی.
کنار ایستگاه قطار، از اتوبوس پیاده میشم.
- دیگه به هیچکس فکر نمی کنم. به هیچ چیز.
--------
- تو تنها هستی.
- نه. من تنها نیستم.
16 ساله بودم. و هر روز، که از مدرسه برمیگشتم تا وقتی که بابام به خونه بیاد. تنها بودم. موزیک گوش میدادم و تنها بودم. به دوستام زنگ میزدم و تنها بودم. با صدای بلند کتاب میخوندم و تنها بودم. و یه روز، وقتی روبروی آینه اطاقم ایستاده بودم، خودمو دیدم. زل زدم به خودم. و شیوای توی آینه، زل زد به من.بهش اخم کردم. بهش خندیدم. چشامو بستم و باز کردم. اما شیوای توی آینه، همینطور نگام میکرد. رفتم جلو. صورتمو چسبوندم به آینه.
- به من نگاه کن.
برگشتم عقب. شیوای توی آینه، دکمه های پیرهنشو باز کرد. من، سرمو انداختم پایین.
- نگاه کن.
می ترسیدم نگاه کنم. دامنشو میدیدم که جلوی پاش افتاده بود.
- نگاه کن.
سرمو آروم بالا بردم. شیوا، لخت مادرزاد روبروم ایستاده بود.
- بیا اینجا.
رفتم جلو. دستامو آروم گذاشتم روی پستوناش.
- لمسشون کن شیوا.
پستونای گرد و سفتشو لمس میکردم. توی سرم، یه چیزی می چرخید که نمی فهمیدم. گرمای خون، از گردنم تا پایین می رفت. عرق کرده بودم. می ترسیدم.
- نترس. نترس شیوا.
برگشتم عقب. شیوای توی آینه چشماشو بسته بود. و با کوسش بازی میکرد. تنم می لرزید.
- بیا...نترس...
رفتم و جلوی آینه نشستم. پاهامو از هم باز کردم. قلبم تند تند میزد. لبام خشک شده بودن. شیوای توی آینه، دستاشو دراز کرد. گذاشت روی کوسم.
- بخواب عزیزم...بخواب...
دراز کشیدم. چشمامو بستم.
شیوای توی آینه، کنارم خوابید.
- تو تنها هستی.
- نه. من تنها نیستم.
--------
- بابایی...من اومدم.
بابام، از توی آشپزخونه جواب میده.از راهرو میگذرم. میرم توی آشپزخونه. بابامو می بوسم.
- دیر اومدی. کجا بودی؟
ساک خریدمو میذارم روی میز.
- ببینین چی خریدم.
بسته های کوچک میوه و شکلات رو از ساک در میارم.
بابام می خنده.
- اینجور چیزارم بلدی بخری؟
- اینارو برای شما خریدم.
بابام یه بسته شکلات رو برمیداره و باز میکنه.
- ببر بذار روی میز. ساندرا اینجاست.
- ساندرا؟
بابام صداشو آهسته میکنه.
- آره. چند روزی اینجا میمونه.
- مگه تنهاس؟
- آره...برو..
اخمام میرن توی هم. بابام مشغول کارش میشه. با قدمهای سنگین وارد پذیرایی میشم. ساندرا، با دیدن من، بلند میشه. بغلم میکنه و صورتمو میبوسه.
- خیلی وقته ندیدمت.
می شینم روبروش و نگاش میکنم. چشماش سرخن. و لبخند مصنوعیش تلخ و غمگینه.
- بابات میگفت میری کارآموزی.
- بله.
- شنیدم مامانت بزودی میاد.
- بله.
- برات خوشحالم.
- مرسی.
پا میشم.
- من میرم لباسامو عوض کنم.
از پذیرایی خارج میشم. میرم توی آشپزخونه.
- چرا به من نگفتین بابایی؟
عصبانی هستم. بابام، دستاشو خشک میکنه.
- بعدن عزیزم. بعدن.
میرم به اطاق خودم. می شینم روی تخت. و به شیوای توی آینه نگاه میکنم.
- تو تنها هستی.
- نه. نه. من تنها نیستم.
تنها بودم.سالهای سال تنها بودم. از روزی که به دنیا اومدم. از روزی که خودمو شناختم. فکر میکنم. از همون موقع ، از همون لحظه ای که احساس کردم ، چیزی توی دلم هست، که با همه چیز فرق داره. چیزی که نمیشه نشون داد. چیزی که نمیشه گفت. تنها شدم. از دنیای آدمها جدا شدم. آدمها منو نمی فهمیدن. من، آدمها رو نمی فهمیدم. جدا شدم. و تنها شدم. و هر روز، و هر سال، دنیای من،توی تنهایی، شکل گرفت و با خودم بزرگ شد. دنیایی که فقط مال من بود. دنیایی که فقط من و بابام، حق داشتیم توش باشیم. شارون، تنها کسی بود که پا به دنیای من گذاشت. شارون، تنها کسی بود، که فکر نمیکردم مثل زنهای دیگه، بین من و بابام قرار بگیره. و اون موقع که فهمیدم، میتونه با بابام راجب به همه چیز حرف بزنه، ترسیدم.
- شارون لعنتی...چرا؟
حالا که شارون نبود، دنیای من به دست زنهایی می افتاد که دشمن من بودن. زنهایی که همه بابام رو، ازم میگرفتن.
- بابای لعنتی...چرا؟
همه این سالها، هیچوقت از ته دل نخندیدم. هیچوقت شاد نبودم. هیچوقت 16 ساله نبودم. 17 ساله نبودم. 18 ساله نبودم. 19 ساله نبودم. و همیشه ترسیدم. از صدای هر زن پشت تلفن، ترسیدم. از دوستای بابام ترسیدم. از دوستای خودم ترسیدم. از کریستل ترسیدم. از شیوای مقدس ترسیدم. از شارون ترسیدم. و حالا از ساندرا می ترسم.
- نه. من تنها نیستم.
پا میشم. و توی آینه به خودم نگاه میکنم. یه شلوار مشکی با یه پیراهن سفید یقه دار می پوشم. موهامو روی شونه هام پخش میکنم. دگمه پیرهنمو، تا روی خط سینه هام، باز میکنم. به ساندرا فکر میکنم. که همیشه دامن میپوشه، تا پاهای کشیده و بلندش، به چشم بیان. به هیکل سکسی ساندرا فکر میکنم. به چهره مهربان و جذابش فکر میکنم. و چشمهایی که بیگناه و زیبا هستن.
- نه. من از همه زنهای بابام زیباترم.
شلوارمو در میارم. یه دامن مشکی کوتاه می پوشم. بعد، زل میزنم به شیوای توی آینه. چراغ اطاقو خاموش میکنم. چند لحظه صبر میکنم. و چراغو روشن میکنم. حالا، یه برق سبز، توی چشمام میدرخشه.
- سانی. بابام مال تو نیست.
-------
- بابایی.
- بله.
- واقعن نمی خاین اونو ببینین؟
- نه.
- چرا؟
توی ماشین بودیم. از خرید عید برمیگشتیم. و بابام، از شیوای مقدس میگفت.
- من دیگه اون جوون 18 ساله نیستم. تا قبل از تلفن شیوا، من حق زندگی نداشتم. حالا اجازه دارم زندگی کنم. میدونی. من و شیوا، زندگی رو از هم گرفتیم. حالا اون منو بخشیده. من هم باید ببخشم. شاید یه آرزوی بزرگ من، دیدن اون بود. اما حالا دیگه نیست.
- چه سخت.
بابام سرشو تکون میده.
- نه. دیگه سخت نیست. هر سوالی ، یه روز حل میشه. من و شیوا، نباید به همدیگه می رسیدیم. حالا فهمیدیم. خیلی سال گذشت تا بفهمیم. خیلی رنج لازم بود تا بفهمیم. اگه من به دیدنش برم ،همه این سالها برای هیچ بوده. می فهمی؟
- من فکر میکردم حالا که پیداتون کرده، شاید...
- آره. میدونم. اما راستشو بخای ، کاشکی پیدام نمی کرد. کاشکی بهم زنگ نمی زد. درسته که منو بخشید. اما یه چیزو ازم گرفت. یه چیزی که برای من، عزیز و زیبا بود. شیوا منو پیدا کرد تا همینو ازم بگیره. میدونی چرا؟
- نه. نمیدونم.
- من با ازدواجم یه چیزو ازش گرفتم. عشق. و اون هم با تلفنش تلافی کرد.
- یعنی چی بابایی؟
- یعنی شیوای 18 ساله منو ازم گرفت. عشق منو ازم پس گرفت.
بابام، ساکت شد. بعد، کنار جاده ایستاد. نفس کشید. چند بار. نفس عمیق. بعد به من نگاه کرد.
- زن. زن. غرور یه زن، خیلی خطرناکه. دیر فهمیدم.
من، ساکت به بابام نگاه میکردم. بابام ماشینو روشن کرد.
- زن؟
- زن عاشق. زن تنها.
---------
ادامه دارد...
Truly forbidden love, is not something to be taken for granted,
there is a heavy price to pay.
ارسالها: 120
#23
Posted: 15 Sep 2011 08:04
قسمت بیست و سوم: ترانه های تنهایی 3
- من عاشق هستم. و تنها هستم.
شیوای توی آینه، دستاشو میاره جلو. میذاره روی صورتم.
- تو تنها نیستی شیوا.
- چرا. من تنها هستم.
دراز میکشم روی تخت. سرمو می چرخونم به طرف ساعت. نزدیک 11 شبه. به بابام و ساندرا فکر میکنم. تمام یک ساعتی که پایین نشسته بودم، احساس میکردم نباید اونجا باشم. نشسته بودم کنار ساندرا. روبروی بابام. و یهو، احساس حماقت کردم.
- من یه دختربچه حسود، لوس و خودخواه هستم.
پا میشم. دامن مشکی و پیراهن سفیدم رو در میارم. دوباره میوفتم روی تخت. دست میکشم به هیکل لختم. شیوای توی آینه، کنار گوشم، زمزمه میکنه.
- تو زیبا، خطرناک و مغرور هستی.
- نه. من تنها هستم.
حالا، نزدیک دو هفته هست که از شارون بی خبرم. و هر روز، هر لحظه، منتظر هستم. با اینکه یه چیزی توی وجودم بهم میگه که این بار، نباید منتظر بمونم. شارون، بهم زنگ نمی زنه. شارون، یهو ، دم در پیداش نمی شه. یهو، توی خیابون از پشت بغلم نمی کنه. نه. این بار، هیچکدوم از اینها اتفاق نمی افته.
می دونستم که ناراحتش کردم. قبل از اون هم، بارها، دعوامون شده بود. اما این بار، چیزی بود که نمی فهمیدم. و هر چی بود، حتمن حرفهایی بودن که اون شب، شارون و بابام، با هم زده بودن.
- شری...خواهش میکنم.
چند بار، فکر کردم بهش زنگ بزنم. اما هر بار، یه چیزی جلومو میگیره. غرورم نبود. از این نمی ترسم که بهم جواب نده. میدونم که برای شارون، حاضرم این غرور لعنتی رو فراموش کنم. اما یه چیز دیگه هست. یه چیزی که فکر میکنم باید بهش اجازه بدم، که اتفاق بیوفته.
احساس خستگی میکنم. خسته ام.
- خدای من....خدا...
- شیوا...
یهو، به خودم میام. صدای ساندرا، از پشت در اطاق میاد. یه لحظه فکر میکنم که جواب ندم.
- شیوا.
- بله.
- اجازه هست بیام تو؟
پا میشم.
- یه لحظه. بله.
با سرعت، شلوار و تی شرت خونگیمو می پوشم. در اطاق رو باز میکنم. ساندرا، با هیکل بلند، و صورت مهربانش، روبروم ظاهر میشه.
- میدونستم که بیداری.
وارد اطاق میشه. وسط اطاق می ایسته.من، اشاره میکنم به صندلی کنار پنجره. ساندرا، می شینه روی لبه تخت.
- همینجا خوبه.
من، همونجور ایستادم و نگاش میکنم. ساندرا، سرشو می چرخونه و به اطاق نگاه می کنه.
- بشین عزیزم.
من، میرم و روی صندلی کنار میز کارم می شینم.
- من هم، یه وقت همینطور اطاقی داشتم.
من، سرمو می چرخونم دور اطاق. لبخند می زنم.
- شیوا.
- بله.
- امشب خیلی زیبا شده بودی.
نگاه میکنم توی صورت ساندرا. زیر لب زمزمه میکنم.
- مرسی.
ساندرا، پا میشه. فکر میکنم اگه سرشو خم نکنه، شاید سرش به سقف بخوره. زل میزنم به ساقهای زیبا و کشیده پاهاش.
- شما ورزش میکونین؟
- آره. هر روز.
- من هم ورزش میکردم. هر روز.
ساندرا، به طرف من میاد. نگاه میکنه به قفسه کوچیک بالای میز کارم.
- حالا چی؟ چرا ورزش نمی کنی؟
من، پا میشم و کنارش می ایستم.
- دیگه حوصله ندارم.
ساندرا، به کتابای توی قفسه نگاه میکنه.
- میشه اون کتابو ببینم؟
کتابی که میخاد، از توی قفسه برمیدارم و به دستش میدم. ساندرا، زل میزنه به جلد کتاب.
- شیطان؟
بعد، نگام میکونه. برمیگرده و دوباره می شینه روی لبه تخت. کتاب رو ورق میزنه.
- خسته هستی شیوا؟
- بله. خستمه.
ساندرا، سرشو بالا میگیره.
- اما بمونین. الان نمی خابم.
ساندرا لبخند میزنه.
- شیوا.
- بله.
- ناراحت نمیشی اگه چند روز پیشتون بمونم؟
می شینم روی صندلیم. ساندرا، نگام میکونه.
- نه. اول ناراحت بودم. اما حالا نیستم.
ساندرا، دوباره کتابو ورق میزنه.
- یهو اومدم. لازم بود بیام.
- بله.
ساندرا، کتابو میذاره روی تخت.
- تا حالا با هم حرف نزدیم.
- نه.
- دوست داری با هم حرف بزنیم؟
- بله. خوبه.
ساندرا، دست می کشه روی تخت.
- بیا اینجا. بیا پیش من.
پا میشم. میرم و کنارش می شینم. کتاب شیطان وسطمونه.
- خیلی عجیبه. چرا ما تا حالا با هم حرف نزدیم؟
من، جواب نمیدم. توی فکرم، ساندرا رو می بینم که از حموم بیرون میاد. و میره توی اطاق ممنوع. دوباره حالم بد میشه.
- چرا مارتین نیومده؟
- مارتین اینجا نیست. یه ماهه رفته امریکا.
- اوه. من فکر کردم دعواتون شده. سوری.
ساندرا، کتاب رو برمیداره.
- نه. دعوامون نشده. من چند روز دیگه میرم. دوست داشتم این روزهای آخر با تو باشم.
زل میزنم توی صورت ساندرا. زنی که برای اولین بار، توی اطاقم اومده بود. زنی که برای اولین بار، باهام حرف میزد. زنی که اصلن نمی شناختم.
- با من؟
- آره. با تو.
--------
- شری.
- هان.
- یه سوال ازت میکنم. باید راستشو بگی.
- اوکی.
- اگه جای من بودی، چی کار میکردی؟
شارون، قوطی کولا رو برد طرف دهنش. بعد، سر کشید. توی حیاط کالج نشسته بودیم. من، نگاه کردم به دخترا و پسرایی که روی سبزه ها ، کنار هم دراز کشیده بودن. یا دور هم نشسته بودن و بلند بلند می خندیدن.
- راستی راستی بگم؟
سرمو چرخوندم به طرف شارون.
- آره. راست بگو.
- یعنی چی اگه جای تو بودم؟
- جواب بده دیگه.
میدونستم که شارون، نمی تونه خودشو به جای من بذاره. میدونستم که اگه به جای من بود، شاید خیلی کارها می تونست بکونه که من نمی تونستم بکونم. فکر می کردم چه سوال احمقانه ای ازش کردم.
- نمی خاد شری. یه حرف دیگه بزنیم.
شارون، قوطی کولا رو توی دستش فشار داد و کج کرد. بعد، یه نفس پر صدا کشید.
- آخ...راحتم کردی...
من، به سرتاپای شارون نگاه کردم.
- شری.
- ها...
- مواظب باش. داری چاق میشی.
شارون، جیغ کشید. چند تا از بچه ها، نگاه کردن به طرف ما و خندیدن. شارون، پا شد. دستاشو از هم باز کرد. دور خودش چرخید. بعد، داد کشید.
- بچه ها...من چاقم؟
بعد، روی نیمکت ایستاد و کونشو چرخوند. چند تا از پسرها براش سوت کشیدن و کف زدن. شارون، نشست. صورتش از خنده و هیجان، سرخ شده بود.
- می بینی؟
خنده م گرفته بود.میدونستم شارون، خیلی به کلمه چاق حساس هست. و حالا، تا چند روز، هر کاری میکونه، تا بهم ثابت کنه که چاق نیست.
- آره دیدم. اما چاق شدی.
شارون، سرشو اورد کنار گوشم.
- من اگه جای بابات بودم، میدونستم چکار کنم.
- آره؟ میدونستی؟
- آره. میرفتم زن می گرفتم. اونوقت تو اونقد غصه میخوردی تا بترکی.
هر دو، افتادیم روی سبزه ها و با صدای بلند خندیدیم.
- یه فکر دیگه بکون شری.
بعد، دهنمو گذاشتم کنار گوشش.
- بابام.هیچوقت. هیچوقت. زن نمی گیره.
شارون نشست. زل زد توی چشمام.
- شیوا.
- ها...
- اینقدر مطمین نباش.
نشستم. فکر میکردم شارون اینو گفت تا تلافی کنه.
- شری . اینقدر احمق نشو. من نمی خاستم ناراحتت کنم.
شارون، از روی شلوار دست کشید به پاهاش.
- راست میگی. دارم چاق میشم.
- پس مواظب باش.
شارون، پا شد. من هم پا شدم. راه افتادیم به طرف کلاس.
- شیوا.
- هوم.
- من اگه جای تو بودم، بهش میگفتم.
یهو، سر جام ایستادم. توی راهرو بودیم.
- نه. نه. اصلن.
شارون، دستمو گرفت و کشوند به طرف کلاس.
- نه؟ پس برو بمیر.
---------
- ساندرا؟
- بله؟
- میشه یه سوال بکنم؟
- بله عزیزم.
- مارتین رو دوست دارین؟
ساندرا، یه نفس عمیق میکشه. بعد، گردنشو صاف بالا میگیره.فکر میکنم، شاید از موقعی که توی اطاقم اومد، منتظر این سوال بوده.
- آره. دوستش دارم.
دلم میخاد ، سوالی که سالها توی دلم بود، یهو به زبون بیارم. حالا که ساندرا، توی اطاقم بود. حالا که می تونستم سوال کنم. فکر میکنم، شاید توی زندگی همه آدمها، چیزهایی هستن که نمیشه فهمید. ساندرا، همیشه توی نظرم، زنی مهربان، با شخصیت و خوب بود. . وحالا که می شنیدم شوهرش رو دوست داره، چیزی که توی 16 سالگی دیده بودم، مرتب توی ذهنم، تکرار میشد. چرا؟
- اون هم شما رو دوست داره؟
ساندرا، نگاه میکنه به کتاب شیطان که هنوز توی دستشه.
- آره. خیلی.
بعد، کتاب رو میذاره روی تخت. به ساعت روی دستش نگاه میکنه.
- وای...ساعت 1 شده. من برم دیگه.
من، یهو، دستمو میذارم روی دستش.
- نه. بمونین.
برای یه لحظه، دستم، روی دستش میمونه. ساندرا، دستمو می گیره، و فشار میده.
- باشه. نیم ساعت. تو باید بخابی.
- من شبا دیر میخابم.
- آره. میدونم.
بلند میشم. میرم به طرف قفسه کتابام. کتاب شیطان رو توی قفسه میذارم. بعد، برمیگردم و روبروی ساندرا می ایستم. زنی که نمی شناختم. اما از موقعی که به اطاقم اومده بود و با هم حرف زده بودیم، می تونستم بفهمم که خیلی چیزها ازم میدونه.
- حتمن بابام بهتون گفته.
- آره.
- و حتمن برای همین اومدین که با من باشین.
صدام میلرزه. احساس میکنم دارم عصبانی میشم. چرا؟ چرا زنی که نمی شناختم باید خیلی چیزها ازم بدونه؟
- چرا؟
ساندرا، پا میشه. میاد به طرفم. دستاشو از هم باز میکنه.یهو، توی بغلش، گم میشم.
- شیوا...شیوا...
من، خشکم زده. نمی تونم تکون بخورم. صدای آروم ساندرا، از دورها، توی گوشم می شینه.
- چیزهای زیادی هست که باید بدونی.
- آره. باید.
- من باید بهت بگم.
- آره. باید.
---------
Truly forbidden love, is not something to be taken for granted,
there is a heavy price to pay.
ارسالها: 120
#24
Posted: 15 Sep 2011 08:07
قسمت بیست و چهارم: زن کامل
- من میدونم که تو کامل هستی.
- من کامل نیستم.
- چرا. هستی. تو دختر من هستی.
دستامو، انداختم دور گردن بابام. سرمو، فشار دادم به سینه ش.بوی عطرشو، با یه نفس عمیق، فرو بردم. و چشامو بستم. هر وقت، از چیزی میترسیدم، هر وقت، احساس تنهایی میکردم، فقط کافی بود که سرمو روی سینه ش بذارم. چشمامو ببندم. و صبر کنم تا بابام، منو توی بغلش فشار بده. اونوقت، ترس میرفت. تنهایی میرفت. و من، کامل میشدم.
- بابایی.
- جونم.
- خیلی دوستت دارم.
بابام، سرمو بلند کرد. گوشه لبمو بوسید. و منو محکم چسبوند به خودش. چند لحظه، همونطور، ساکت و بی حرکت بودیم.
- شیوا.
- هوم.
- پا شو. میخام باهات حرف بزنم.
- نه. نمی خام.
بابام، منو آروم از خودش جدا کرد. پا شدم. نشستم روبروش. توی اطاق کار بابام بودیم. و عصر یه روز بهاری بود.
- کتاب جدید چی خوندی؟
خودمو توی مبل ول کردم.
- یه کتاب هست، در باره شیطان. دارم اونو میخونم.
بابام، از توی کشوی میز، یه کلید برداشت.بعد، پا شد، و کمد دیواری اطاق رو باز کرد.
- اوکی. وضع مخارجت چطوره؟
- خوبه.
- به غذا و خوابت بیشتر توجه کن.
- بله. اوکی.
بابام، یه پوشه از توی کمد در اورد، و نشست پشت میز کارش.
- یه قهوه بهم میدی؟
پا شدم. رفتم پایین و با یه فنجون قهوه برگشتم. بابام، فنجون قهوه رو گرفت و شروع کرد به مزه کردن. من، دوباره لم دادم توی مبل و منتظر موندم. میدونستم حالا حرفای اصلی رو میزنه.
- شیوا.
- بله.
- تنها هستی؟
ساکت بودم. نمی خاستم بگم که تنها هستم.
- احساس تنهایی میکنی؟
- نه بابایی.
بابام، یه ورقه از توی پوشه در اورد. دستشو دراز کرد به طرف من. برگه رو گرفتم و نگاه کردم. یه جدول بود از تمام روزهای یک ماه گذشته، که جلوی هر روز، یه عدد گذاشته بود.
- می بینی؟ توی یه ماه گذشته، من و تو کمتر از سه ساعت با هم حرف زدیم.
برگه رو گذاشتم روی میز. تعجب نمی کردم. بابام دقیق و منظم بود.
- من که هر روز تا ساعت 5 کاراموزی هستم. ساعت 6 خونه هستم. بعدش که شما همیشه دیر میاین.
- شیوا.
- بله بابایی.
- من میدونم که شبها تا دیر وقت بیدار میمونی. میدونم که کم حرف شدی. میدونم که تنها دوستت شارون هست و با اون هم رابطت کم شده. میدونم که داری منزوی میشی. چرا؟
من، ساکت نگاه میکردم به بابام. دلم میخواست می تونستم جواب ندم. چون میدونستم که هر جوابی بدم، دروغ هست. و بابام، به راحتی می فهمید.
- نمیدونم بابایی.
بابام، با ناراحتی نگام میکرد.
- میدونی عزیزم. مطمینم که میدونی. اما نمی خای بهم بگی.
- نه. اینطور نیست.
- چرا. همینطوره. من واقعن از خودم مایوس میشم.
حالا، ناراحتی بابام، از توی چشماش و از توی صداش بیرون می اومد و به من میرسید. احساس گناه میکردم.
- من همیشه سعی کردم که از تو یه آدم قوی و مستقل بسازم. اما حالا...
بابام پا شد. اومد و کنارم روی مبل نشست.
- چی شده شیوا؟ از چی فرار میکنی؟
بعد، زل زد توی چشمام.
- نکنه به من اعتماد نمی کنی؟
صدام، از دور میومد. مال خودم نبود.
- نه. اینطور نیست.
بابام، دست کشید به صورتم. انگشتاشو از کنار چشمم حرکت داد و اومد پایین. تا پشت گردنم. سرمو انداختم پایین. چشمامو بستم. یه لحظه احساس کردم، چیزی توی دلم میخاد حرف بزنه. چیزی قوی، مستقل و شجاع میخاست تمام درد و رنجی که سالها توی دلم بود، بدون ترس و دلهره، بیرون بریزه. چیزی که شیوای کامل بود. سرمو بالا گرفتم. زل زدم توی چشمای بابام. و لحظه ها، سنگین و سخت گذشتن. و من، لرزش دست بابام رو، پشت گردنم احساس کردم.
و همه حرف دلم، توی نگاهم بود.
- من میدونم که تو کامل هستی.
- من کامل نیستم.
- چرا. هستی. تو دختر من هستی.
----------
ساندرا، دوم آوریل اومد. و فردا، که ششم آوریل بود، باید میرفت. شب اول، وقتی که از پیشم رفت، تا نزدیک صبح بیدار موندم و فکر کردم. هنوز، هیچ احساسی بهش نداشتم. نمی دونستم که باید ازش خوشم بیاد یا بدم بیاد. فقط می دونستم که دیگه ازش نمی ترسم. ساندرا و مارتین، عاشق هم بودن. تنها چیزی که فکرمو آزار میداد، تصویر زنی بود که از حموم بیرون می اومد، و به اطاق ممنوع میرفت. فکر میکردم، امشب، حتمن ازش سوال میکنم. و حالا، توی اطاقم، روی تخت نشستم و به شیوای توی آینه نگاه میکنم. و منتظر ساندرا هستم.
- چیزهایی هست که باید بدونی.
و فکر میکنم. به چیزهای زیادی که باید بدونم. چرا؟ چرا فکر میکنم که باید همه چیزو بدونم؟ و به حرفهای بابام فکر میکنم، که اگه قرار بود همه آدمها، همه چیزهارو بدونن، زندگی یه جهنم میشد. چرا بدونم؟ به من چه که ساندرا از حموم بیرون اومد و به اطاق ممنوع رفت؟ به من چه که بابام، با زن رفیقش می خوابید؟ به من چه که بابام و شارون، می تونن راجب به خیلی چیزها، با هم حرف بزنن؟ به من چه؟
- شیوا...
پا میشم. در اطاقو باز میکنم. ساندرا، می یاد تو. مثل شب اول، میره و سط اطاق می ایسته. بعد، روی لبه تخت می شینه.
- چکار میکردی؟
من، می شینم روی صندلی کنار پنجره و نگاش میکنم.
- اینترنت.
اشاره میکنم به کامپیوتر.
- مزاحم کارت نیستم؟
- نه. کاری نمی کردم.
ساندرا، پاهاشو روی هم میندازه. گردنشو بالا میگیره. و به اطراف اطاق نگاه میکنه.
- خوب. حرف بزنیم؟
من، پا می شم و میرم روی صندلی کنار میز کارم می شینم.
- ساندرا.
- بله.
- فکر میکنین من حتمن باید بدونم؟
ساندرا، سرشو تکون میده.
- بله. چیزهایی هست که باید بهت بگم.
فکر میکنم به همه سوالهایی که توی ذهنم بودن. همه چیزهایی که تا چند لحظه پیش می خواستم بدونم.اما حالا، یه چیزی توی درونم، نمی خاست.
- اگه راجب به شما و بابام هست، نمی خام بدونم.
ساندرا، آه میکشه. و دوباره گردنشو بالا میگیره.
- نه. راجب به من و تو هست.
بعد، دستشو آروم میزنه به تخت.
- شیوا. بیا اینجا. بیا کنار من.
پا میشم. می رم و کنارش می شینم. توی صداش، چیزی احساس میکنم که همه دوری و فاصله رو از بین میبره. احساس میکنم این زن، ساندرا، به من خیلی نزدیکه. احساس میکنم در نگاه و رفتار این زن، چیزی هست که حتی وقتی که میخام ازش دور بشم، جلومو میگیره. آرومم میکنه. یهو احساس میکنم که میخام بغلش کنم.
- ساندرا. من این روزها حالم خوب نیست. زود عصبانی میشم.
ساندرا، دستشو میذاره روی دستم.
- میدونم شیوا. میدونم.
گرمای دستش، آرومم میکنه.
- من گوش میدم. بگین.
---------
- شری.
- هوم.
- فکر میکنی که خوشبخت هستی؟
شارون، پاهاشو گذاشت روی نرده چوبی. خودشو کشوند بالا. و روی نرده نشست. من، نگاه میکردم به اسبهایی که اونطرف نرده ها ایستاده بودن.
- من خوشبختم.
نگاه کردم به شارون. موهای طلاییش زیر آفتاب میدرخشید. و توی صورت گرد و سفیدش، آرامش و شادی بود.
- آره؟
شارون، زل زد به دورها.
- آره. هستم.
بعد از روی نرده ها پرید پایین. ایستاد کنار من. برای اسبها سوت کشید.
- من همه چی دارم شیوا.
خندیدم.
- منظورت اینه که بابات همه چی داره؟
شارون نگام کرد. با اخم.
- چرا اینجوری میکنی؟
بعد، نشست روی زمین. پاهاشو دراز کرد و چکمه اسب سواری شو از پاش در اورد.
- میدونی چه نقشه ای دارم؟
نشستم کنارش. پاهامو دراز کردم. سرمو تکیه دادم به نرده چوبی. چشامو بستم. هوای خنک بهاری با بوی سبزه ها و صدای پرنده ها بهم احساس راحتی میداد.
- چه نقشه ای داری؟
- اینجارو میکنم پرورشگاه اسب. از گاو و گوسفند بدم میاد. فقط اسب.
بعد، دستشو دراز کرد. به طرف دورها. آخر مزرعه.
- اونجا رو می بینی. کمپینگ می سازم. برای شهریها. با رستوران و دیسکو.
شارون، چکمه هاشو کوبید به هم.
- البته باید خیلی صبر کنم تا بابام راضی بشه. اصلن اجازه نمیده.
نگاه میکنم به آخر مزرعه. به ردیف درختهای سبز و اسمون صاف.
- واقعن خری. بابات حق داره.
شارون، دراز کشید. سرشو گذاشت روی پاهام.
- تو هم مثل بابام خری.
بعد، خندید.
- تو چی شیوا؟ خوشبختی؟ ها؟
من، ساکت بودم. می دونستم این سوالی که از شارون کردم، سوالی بود که از خودم کرده بودم. و در اون لحظه، هنوز نمی دونستم. یا فکر میکردم که هنوز نمی تونم به این سوال جواب بدم. شارون، دهنشو باز کرد و از روی شلوار، بالای کوسمو گاز گرفت.
- خوشبختی؟ ها؟
بعد، تی شرتمو بالا زد.سرشو گذاشت روی شکم لختم. نوک زبونش، توی نافم بود. چشمامو بستم. هوای خنک، روی شکمم می نشست. سرم، پر از بوی سبزه ها شده بود. پر از بوی اسب.
- خوشبختی شیوا؟ ها؟
سر شارون رو گرفتم. چسبوندم به پستونام. شارون، از روی شلوار، کوسمو می مالید. نفس نفس میزد. من، به خوشبختی فکر میکردم. بابام میگفت، خوشبختی توی اندازه قرار نمی گیره. توی زمان و مکان نیست. یه لحظه هست. فقط یه لحظه. همون لحظه ای که احساس میکنی به بالاترین نقطه شادی و آرامش رسیدی، در اون لحظه، خوشبخت هستی. و من، در اون لحظه، زیر آسمون آبی، و روی زمینی که تا دورها، سبز بود. و توی بغل شارون، احساس خوشبختی میکردم. و بعد، یهو دلم لرزید.
- نه. من بیشتر از اینها میخام.
شارون، صورتشو چسبوند به صورتم.
- من با تو خوشبختم شیوا.
احساساتی شده بود. دستمو انداختم دور گردنش.
- دروغ میگی جنده.
شارون، همونطور بی حرکت موند. بعد، سرشو به عقب برد. زل زد توی چشمام.
- شیوا. من میخام با تو باشم.
من، صورتمو چرخوندم به طرف دورها.
- نمی شه شری. اصلن نمی شه.
شارون، خودشو انداخت روی سبزه ها.
- واقعن نمی شه؟
- نه شری. من اصلن نمیدونم چی میخام.
شارون، دوباره سرشو چسبوند به سینه م.
- اما من میدونم چی میخام.
من، دست گذاشتم روی سرش.
- بریم توی اصطبل شری. بریم.
------------
- من خوشبخت نیستم.
ساندرا، آه میکشه. بعد، نگاه میکنه به طرف پنجره.
- عجیبه. من همیشه فکر میکردم شما خیلی خوشبخت هستین.
ساندرا،سرشو برمیگردونه. نگام میکنه. روی لباش یه لبخند تلخ می بینم.
- من باید خوشبخت میشدم شیوا. همه چیز خوب پیش میرفت. همه چیز خوب بود.... ببینم، فکر میکنی من چند سالمه؟
نگاه میکنم به سرتاپای ساندرا. می خندم.
- فکر میکنم...سی؟ بیست و نه؟
ساندرا می خنده. گردنشو بالا میگیره.
- واو...من الان سی و پنج سالمه... میشه کفشامو در بیارم؟
- آره. راحت باش سانی.
نگاه میکنم توی صورتش. ساندرا کفشاشو در میاره. خودشو میکشونه وسط تخت.
- نمی خام ناراحتت کنم.
- سانی... بگین لطفن. من ناراحت نمی شم.
ساندرا، پاهاشو دراز میکنه. من می شینم روبروش.
- میشه بهتون بگم سانی؟
- آره عزیزم.
ساندرا، دستاشو توی هم میکنه و میذاره زیر چونه ش.
- دلم میخاد زمان برگرده. من هم برگردم به همون اطاق خودم. توی خونه بابام. تو خیلی خوشبختی شیوا.
من، نگاه میکنم به پنجره. و به تاریکی شب.
- آره. من خیلی خوشبختم.
بعد، سرمو برمیگردونم طرف ساندرا. دستامو توی هم میکنم و میذارم زیر چونه م.
- سانی...بگو..
- من و مارتین، از بچگی با هم بزرگ شدیم. خانواده هامون سالهای سال با هم آشنا بودن. اولین احساس عاشقانه ای که پیدا کردم، برای مارتین بود. مثل هم بودیم. رفتارمون، اخلاقمون، علاقه هامون، حتی قد و شکلمون. خیلی جاها فکر میکردن خواهر و برادر هستیم.درسامون هم یکی بود. همیشه با هم بودیم. و عشقمون، روز به روز بیشتر میشد. درسمون که تموم شد، هر دو با هم،شروع به کار کردیم.تصمیم گرفتیم یه خونه با هم بخریم و بعد ازدواج کنیم.وقتی که 27 ساله شدم، ازدواج کردیم.خوشبخت بودم شیوا. همه چیز داشتم. یه مرد خوب که دوستم داشت. یه خونه زیبا. سلامتی. زیبایی. کار خوب. سالها، من و مارتین، برای این زندگی ، کار کرده بودیم. همه چیز، خوب پیش میرفت. همه چیز. تا اون اتفاق...
ساندرا، آه میکشه. چشماشو روی هم میذاره. و همونطور بی حرکت، ساکت می مونه.
- سانی. یه نوشیدنی میخاین؟
ساندرا، چشماشو باز میکنه.
- نه عزیزم. نه.
بعد، زل میزنه به روبرو.
- سه سال. سه سال زیباترین لحظه های زندگیم رو تجربه کردم. سالهای سال، من و مارتین، برای خوشبخت کردن همدیگه، حرف زدیم. نقشه کشیدیم. اما فقط سه سال. بعد، اون اتفاق اومد.
مارتین، بخاطر کارش، سفرهای زیادی میکرد. توی یکی از همین سفرها، وقتی با ماشین به یه منطقه نفتی میرفتن، ماشینشون می افته توی دره. مارتین، قوی و سالم بود. زنده موند. چند بار، روش عمل جراحی انجام دادن. و تا چند ماه نمی تونست از جاش تکون بخوره. تمام این ماهها، من شب و روز بالای سرش بودم. تا اینکه کاملن خوب شد. کاملن؟ هه؟ اونوقت، حقیقت تلخ خودشو نشون داد. مارتین، زندگیش رو به دست اورد. اما یه چیزی رو از دست داد. که زندگی هر دومون رو تلخ کرد. شبهای دراز، ساعتها، توی آغوشش می گرفتم. همه زنانگیمو بکار میبردم. اما مارتین، مرده بود. شبهای دراز، لخت، توی آغوش هم می خوابیدیم و گریه میکردیم. مارتین، افسرده و تلخ شد. من، دلسرد و غمگین شدم. می فهمی؟ نه؟
سرمو تکون میدم. می فهمم. و می تونستم ساندرا و مارتین رو توی خیالم ببینم. می تونستم ساندرا رو ببینم، که با پاهای بلند، و اندام زیباش، لخت مادرزاد، دراز کشیده. و مارتین، با درد و حسرت بهش نگاه میکنه.
- یعنی هیچ راهی برای درمانش نبود؟
- نه عزیزم. عضو مردانه مارتین، مرده بود. بدون حس. بدون حرکت. و بعد، بقیه چیزها هم شروع به مردن کردن. از همدیگه فرار میکردیم. دیگه کنار هم نمی خابیدیم. مارتین، بیشتر روزها، یه گوشه می نشست و از خونه بیرون نمی رفت. وقتی به من نگاه میکرد، به گریه می افتاد. دستامو میگرفت و ازم خواهش میکرد جدا بشم. من، هنوز مقاومت میکردم. نمی خاستم عشقی که داشتم بمیره. امیدوار بودم. نه تنها به جدایی فکر نمی کردم، حتی به هیچ مرد دیگه ای هم فکر نمی کردم. برای همین، تماسها و رابطه م رو با دوستان و آشناهای مرد قطع کردم. به جز یه نفر. یه مرد.
- بابای من.
- بابات، از دوستای قدیمی مارتین بود. توی اون روزهای تلخ، تنها کسی بود که هر وقت به دیدن مارتین میومد، بهش آرامش میداد. همون موقع بود که من به بابات نزدیک شدم.
ساندرا، ساکت میشه. دوباره گلوشو صاف میکنه، و زل میزنه توی صورت من. میدونم که باید یه چیزی بگم.
- سانی. چرا اینارو به من میگی؟
ساندرا، نگاهشو به اطراف اطاق میچرخونه.
- برای اینکه تو باید بدونی.
پا میشم. می رم و کنار پنجره می ایستم. به شاخه های درخت کاج نگاه میکنم که توی تاریکی تکون میخورن. فکر میکنم، چرا ساندرا، باید اینا رو بهم بگه؟ چرا فکر میکنه که من باید بدونم؟
- سانی. من میدونم که شما و بابام با هم رابطه دارین.
نگاش میکنم.
- من دیدم که شما از حموم بیرون اومدین و به اطاق ممنوع رفتین.
میرم و کنارش می شینم.
- من به اندازه کافی میدونم.
ساندرا، آه میکشه.
- نه عزیزم. تو به اندازه کافی نمیدونی. برای همینه که من باید بهت بگم.
- باید؟ سانی... من همیشه از این موضوع ناراحت بودم. اما حالا دیگه نیستم. حالا می فهمم. حالا دیگه برای من تموم شده.
ساندرا، دستاشو میاره جلو. دستامو میگیره.
- شیوا. عزیزم. من باید بهت بگم. گوش بده. امشب، برای من خیلی مهمه. برای مارتین. برای بابات. برای تو. گوش بده.
دستامو آروم از توی دستهای ساندرا بیرون میکشم. با تعجب زل میزنم توی چشمهاش که حالا پر از خواهش و غم هستن. صدام به لرزه می افته. می ترسم.
- چی مهمه سانی؟ چیه؟
ساندرا، بغض میکنه.
- تصمیم شیوا. تصمیم تو.
-------------
ادامه دارد....
Truly forbidden love, is not something to be taken for granted,
there is a heavy price to pay.
ارسالها: 120
#25
Posted: 15 Sep 2011 20:43
قسمت بیست و پنجم: زن کامل 2
ساندرا، وسط تخت دراز کشیده بود. لخت مادرزاد. و به سقف اطاق نگاه میکرد. نور ماه از پنجره می گذشت و روی هیکلش می افتاد. در سایه و روشن نور ماه، گردن کشیده و پستانهای گرد و بزرگ ساندرا، زیباتر شده بودن.
خط نور، از شکم صاف و سفیدش میگذشت و تا روی کوسش دیده میشد. رانهای سفت و ساقهای بلند پاهاش، روی زمینه آبی تخت، مجسمه ای از مرمر بود. ساندرا، زنانگی کامل بود. زیبا و خواستنی. آرام و شهوت انگیز. ساده و پر شکوه.
- من میدونم که تو کامل هستی.
صدای بابام، از توی تاریکی می اومد. بعد، هیکل لختش زیر نور ماه پیدا شد. و به ساندرا که رسید، کاملتر شد. حالا بابام، بالای سر ساندرا نشسته بود. ساندرا، نگاهش رو از روی سقف گرفت. به اونطرف اطاق نگاه کرد. مارتین از طرف چپ اطاق وارد شد و کنار تخت زانو زد. ساندرا، دستاشو به دو طرف باز کرد. بابام، کنارش دراز کشید. مارتین، سرشو گذاشت روی تخت. حالا،چشمهای هر سه بسته بود.
- نه. من کامل نیستم.
ساندرا می گفت. و قطره های اشکهاش، زیر نور ماه، می درخشید.
مارتین، دست کشید روی گردن ساندرا. بابام، نوک انگشتاشو گذاشت روی لبهاش. و دست هر دو مرد، کنار هم، روی هیکلش کشیده می شد. ساندرا، پیچ و تاب میخورد. پاهاشو از هم باز کرد. نور ماه،حالا وسط کوسش بود. گردن ساندرا کشیده تر می شد. هیکلش به هر دو طرف می چرخید. مارتین، سرشو بلند کرد. بابام، نشست. ساندرا، پاهاشو از هم باز کرد. بابام، وسط پاهاش بود. کیرش، توی سایه و روشن اطاق، بزرگتر شده بود. ساندرا، سرشو بالا گرفت. چشماشو باز کرد. نگاه کرد به بابام. بعد، با دو دست، سر مارتین رو گرفت. چسبوند به گردنش. بابام، کیرشو گذاشت روی کوس ساندرا. سرشو بالا گرفت. به طرف سقف. ساندرا، آه کشید. و بعد، اطاق از نور ماه خالی شد.
صدای خفه مارتین از توی تاریکی می اومد.
- تو کامل هستی سانی. تو کامل هستی.
--------
خواب نبودم. چشمامو بسته بودم، و سعی میکردم به هیچی فکر نکنم. اما تصویر لخت ساندرا، توی تاریکی ذهنم می چرخید. فکر میکردم سرنوشت من، به شکل عجیبی، با سرنوشت همه زنهایی که توی زندگی بابام می اومدن و میرفتن، وصل می شد. هر کدوم چیزی وارد زندگی من میکردن و چیزی از زندگیم میگرفتن.فکر میکردم ،شاید بابام، برای همین به دنیا اومده بود. که فقط در زندگی این زنها وارد بشه. و بتونه یه جای خالی توی زندگیشون رو پر کنه. و زندگیشون رو کامل کنه. و بابام، هم میدونست. و این کار رو، با قیمت رنج و تنهایی خودش انجام میداد. فکر میکردم و نمی خاستم سرنوشت من، مثل بابام، فقط پر کردن یه جای خالی در زندگی آدمها باشه. من، طاقت و توانایی نداشتم. من نمی تونستم از خودم بگذرم. حالا می فهمیدم چرا بابام، نمی خاست شیوای مقدس رو ببینه. چرا نخاست با کریستل ازدواج کنه. چرا از مامانم جدا شده. چرا بین من و خودش یه دیوار بلند کشیده. حالا می فهمیدم. بابام، نمی خاست برای یه نفر باشه. نمی خاست یه زندگی باشه. و من، با وحشت، به خودم فکر میکنم. به خودم که شکل زنانه بابام بودم. و میدونستم که سرنوشت من هم ،هیچ فرقی با سرنوشت بابام نداشت.
- کامل یعنی چی بابایی؟
بابام، دستشو بالا می بره. تا بالای سرش.
- یعنی به اینجا برسی. بالای بالا.
- تا کجا؟
- تا جایی که بفهمی دیگه نمی تونی به پایین نگاه کنی.
من کجا بودم ؟ به شیوای چند سال قبل فکر میکنم. به دخترک شادی که مهربان بود. انسانها رو دوست داشت. پرنده ها رو دوست داشت. درختها رو دوست داشت. و همه زندگیش، و همه دنیاش، خودش بود.و بابایی که فقط برای خودش بود. و هر سال که گذشت، توی دنیایی که براش بزرگتر میشد، کوچیک شد. اونقدر کوچیک شد که همه فراموشش کردن. همه ازش خواستن که بفهمه. که گوش بده. که تصمیم بگیره. و هیچکس نخاست به اون گوش بده. چرا؟
شاید درست حرف نزدم؟ شاید داد نزدم؟ شاید شارون حق داشت که میگفت، باید بهش بگم. فکر میکنم که سالها گذشتن و توی این سالها، من فقط از بابام دور شدم. هر بار یکی بین ما بود. که باید به خاطرش می فهمیدم. و کنار می کشیدم. فکر میکنم دیگه هیچ چیز توی دست من نیست. وسط چند تا آدم بزرگ می چرخم ،و از این طرف به او ن طرف می افتم.
- شری. شری لعنتی.
حالا هفته سوم هست. فکر میکنم، شارون هم حتمن شبها دراز می کشه و به من فکر میکنه. بعد بهم فحش میده. بعد حتمن گریه میکنه.
- خواهر من. شری.
پا میشم. و توی اطاق، دور خودم می چرخم. بعد، یه آلبوم عکس از توی کمدم در میارم . می شینم پشت میز کارم. آلبوم عکسهای بچگی. دلم برای خودم تنگ شده. برای بچگیم. به عکس یه دختر 12 ساله نگاه میکنم، که زل زده به روبروش. سعی میکنم نگاهشو بفهمم.
- من، یه دختر بچه بودم.
شیوای توی عکس، دخترک 12 ساله ای بود که تنها بود. اما غمگین نبود. هنوز، درد رو نمی شناخت. هنوز، عاشق نبود. هنوز بد نبود. هنوز گریه نمی کرد. شبها، سر ساعت 8 می خوابید. قرص خواب نمی خورد. دفتر خاطرات نداشت. ساده بود. احمق بود. فکر نمی کرد.
- خوب بودم من.
شیوای توی عکس ،کنار باباش ایستاده بود. باباش دست گذاشته بود روی شونه هاش. شیوا ،لاغر و خجالتی بود. با پستونایی که هنوز دیده نمی شدن. با موهای بلند. با یه صورت کوچیک. با چشمهایی که هیچ چیز توشون نبود. کنار مردی که فقط باباش بود. هنوز مرد رو نمی فهمید. هنوز زن رو نمی فهمید. احساس رو نمی فهمید. لرزش رو نمی فهمید. لذت رو نمی فهمید. هنوز، هیچ چیز فهمیده نمی شد.
- من بیگناه بودم.
شیوای توی عکس، چشماشو بسته بود. خوابیده بود. همه دنیا خوابیده بود. همه چیز آروم بود. هنوز کابوس نبود. هنوز ترس نبود. هنوز، هیچ چیز به شیوا مربوط نبود. هیچ چیز گناه شیوا نبود. هنوز، هیچ چیز نبود که باید می دونست. هیچ چیز نبود که باید می شنید. هیچ چیز نبود که باید تصمیم میگرفت. همه چیز خوب بود.
- خوشبخت بودم من.
فکر میکنم .باید بزرگ میشدم. باید بالا میرفتم. اونقدر بالا می رفتم که دیگه نتونم به پایین نگاه کنم. حالا می فهمیدم. حالا، اگه به پایین نگاه میکردم ،می افتادم. نابود می شدم. و هر تصمیمی که میگرفتم، یا منو به بالا میبرد. یا به پایین میانداخت.
- تصمیم. تصمیم شیوا.
فکر میکنم. به ساندرا. به بابام. به مارتین. به شیوا. به تصمیمی که باید بگیرم. آلبوم رو ،توی کمد میذارم. به ساعت نگاه میکنم. نزدیک 2 نصف شب هست. در اطاقمو باز میکنم، و به راهروی ساکت نگاه میکنم. میدونم که بیدار هستن. میدونم که امشب ،هیچکدوم نمی تونن بخابن. راه می افتم به طرف اطاق خواب بابام. حالا میدونم. تصمیم گرفتم.
---------
- شری.
- هوم.
- من آدم بدی هستم؟
- نه عزیزم.
- پس چی؟
شارون، کمد لباساشو خالی کرده بود ، و ریخته بود وسط اطاق. نشسته بودیم و سط لباسها، شیشه های عطر. لوازم آرایشی و همه چیزایی که شارون، سالی چند بار وسط اطاق می ریخت.
- شیوا. میخای تاپها رو جدا کنی؟
- نه. من عطرها رو جدا میکنم.
شارون، یه کارتن خالی برداشت و گذاشت کنار من.
- بریزشون اینجا لطفن.
بعد، یه پلاستیک بزرگ سفید برداشت. تاپهاشو یکی یکی نگاه میکرد و هر کدومو نمی خاست میگذاشت توی پلاستیک.
- فکر میکونی اینا به دردشون میخورن؟
نگاه میکنم به لباسهای شارون. میخندم.
- نمیدونم. اما فکر نمیکنم این لباسها به درد خانومهای افریقایی بخوره.
شارون ،با نا امیدی به اطراف اطاق نگاه کرد.
- اینجوری فکر میکنی؟ پس من با اینا چکار کنم؟
کارتن عطرها رو هول دادم به طرف شارون.
- یه مقدرا کمتر لباس بخر.
شارون یه جعبه دیگه برداشت.
- اوکی...اوکی.. کفشارو بریز اینجا لطفن.
جعبه رو گرفتم و کفشای اضافی شارون رو یکی یکی توی جعبه گذاشتم.
- شیوا..
- ها...
- تو بعضی وقتا خیلی بد هستی.
نگاه کردم به شارون. تازه از سفر برگشته بود. و پوست سفیدش برنزه شده بود.
- آره؟ کدوم وقتا؟
شارون لباشو جمع کرد. با ناراحتی نگاه کرد به تپه کوچیک لباسها، و دستاشو به هوا برد.
- میگم مامانم جداشون کنه. حوصله ندارم.
من پا شدم.
- بریم بیرون شری.
شارون پا شد. رفتیم پایین. شارون دو تا شیشه نوشیدنی برداشت. رفتیم و روبروی مزرعه نشستیم. هوا آفتابی بود. گرم نبود. باد توی برگها می پیچید، و همه جا، سبز و روشن بود.
- چه هوایی. چرا اینقدر عصبی هستی شری؟
شارون ، بطری نوشیدنی رو سر کشید. با اخم زل زد به دورها.
- هر وقت از مسافرت برمیگردم اینجوری میشم. باید همه چیزو از اول شروع کنم. عصبی میشم.
بعد زل زد به من. با اخم.
- اون شب یادته شیوا؟ وقتی پیش بابات بودم؟
یادم بود. شارون از پیش بابام برگشته بود. و می لرزید.
- اون شب که برای بار اول پیش بابام رفتی؟
- آره.
فردای اون شب. من عصبانی بودم. با شارون حرف نمی زدم. ازش بهانه میگرفتم. دلم میخاست به گریه ش بندازم.
- فردای اون شب خیلی بد بودی.
- آره. یادمه.
- اونطور وقتا دلم میخاد خفه ت کنم.
نگاه کردم به آسمون که آبی بود و تکه های سفید ابر.
- شری.
- هوم.
- بابامو دوست داری؟
شارون دست کشید به پاهای لختش که برنزه شده بودن. به من نگاه کرد. . بعد، سرشوبه سرعت بالا گرفت.
- نه. من تو رو دوست دارم.
- شروع نکن شری.
شارون، دستاشو برد بالا و گذاشت پشت گردنش. سرشو خم کرد به عقب. چشماشو بست.
- من یه تصمیم مهم گرفتم.
من پاهامو دراز کردم. چشمامو بستم.
- خوب. بگو.
صدای آروم شارون، با خش خش برگها قاطی میشد و کنار گوشم می نشست.
- توی سفر هر روز به تو فکر میکردم. هر روز. اونوقت یه تصمیم گرفتم. یه تصمیم مهم. اما بهت نمی گم. به هیچکس نمی گم.
چشمامو باز کردم. نمی خاستم حرفای شارون رو جدی بگیرم.
- تو نمی تونی تصمیم بگیری.
شارون ،چشماشو باز کرد.
- می تونم. و گرفتم.
-----------
تصمیم. من، تصمیم گرفته بودم. و حالا، پشت در اطاق خواب بابام بودم. یه لحظه صبر میکنم. بعد با نوک انگشت، آروم میزنم به در.
- بیا تو.
در اطاق رو باز میکنم. توی نور چراغ خواب، بابامو می بینم که روی تخت دراز کشیده. دستاشو زیر سرش گذاشته و زل زده به سقف. میرم تو. در اطاق رو، پشت سرم می بندم. بابام، همینطور زل زده به سقف. میرم و روی لبه تخت می شینم. بابام، تکون نمی خوره. حتی سرشو برنمی گردونه. نگاه میکنم توی صورتش. فکر میکنم سالهاست که قیافشو ندیدم. توی پیشونیش اخم نشسته. و موهای کنار گوشش سفید شدن. زیر نور چراغ خواب لاغرتر شده ،و مثل آدمای مریض و خسته به نظر میاد. دلم میخاد دستمو جلو ببرم و روی پیشونیش بذارم. نمی تونم. سرمو می چرخونم و به اطراف اطاق نگاه میکنم. یهو، یه آرامش عجیب احساس میکنم. شاید به خاطر فضای اطاق بود. میدونستم که بابام، برای هر متر این اطاق نقشه می کشید. و سالی یک بار همه چیزشو عوض میکرد. اما این احساس آرامش، از یه جای دیگه می اومد. فکر میکردم یه چیز نامریی، یه چیز جادویی، توی این اطاق هست، که حالا، یواش یواش ، توی وجود من وارد می شه. زیر پوستم احساسی گرم به جریان میوفته. از پشت گردنم شروع میشه، و میره پایین. تنم به لرزه میوفته.
- بابایی.
یهو، تمام اطاق روشن میشه. به خودم میام. بابام ،حالا نشسته و با یکی از دگمه های کنار تحت، نور اطاقو تنظیم میکنه.
- داشت خوابم میبرد.
بابام آروم میخنده.
- بیا. بشین اینجا.
می رم بالای تخت. می شینم روبروی بابام.
- ساندرا با من حرف زد.
بابام نگام میکنه.
- خوب؟
نگاهم رو میندازم روی یه تابلوی بزرگ که روبرومه.
- من خیلی فکر کردم بابایی.
- آفرین. می تونی تصمیم بگیری؟
نگاه میکنم به بابام.
- آره. می تونم. و گرفتم.
----------
ادامه دارد...
Truly forbidden love, is not something to be taken for granted,
there is a heavy price to pay.
ارسالها: 120
#26
Posted: 15 Sep 2011 20:44
قسمت بیست و ششم: زن کامل 3
زمستان نوزده سالگی بود. شب بود. و من ایستاده بودم روبروی پنجره اطاقم ،و به جنگل پشت پنجره، نگاه میکردم. نور ماه ،روی برفها می درخشید. و باد سرد، از پنجره اطاق میگذشت، و روی صورتم می نشست. ایستاده بودم و تنم می لرزید. سرما نبود. چیزی بود که می فهمیدم. منتظر بودم. منتظر چیزی که از پشت درختها بیرون بیاد. از پنجره باز اطاق بگذره و آرومم کنه. ایستاده بودم . منتظر. و هیچ چیز نبود.
- دیوونه احمق.
پنجره رو بستم. رفتم و روبروی آینه ایستادم. به خودم نگاه کردم. دست کشیدم به صورتم. دست کشیدم به پستونام. دست کشیدم به شکمم. خودمو چسبوندم به آینه.
- بغلم کن.
خودمو بغل کردم.
- فشارم بده. محکم.
سرمو، روی شونه های خودم گذاشتم.
- شیوای بدبخت.
توی بغل خودم گریه کردم. زانو زدم جلوی آینه ،و با صدای بلند گریه کردم. توی دلم چیزی می سوخت. احساس میکردم، تنهاترین آدم روی زمین هستم.
- کاشکی نبودم.
توی آینه به خودم نگاه می کردم. و دلم می سوخت.دلم برای خودم می سوخت. برای دختری که خوب بود. و زیبا بود. و عاشق بود. برای دختری که بدبخت بود. و تنها بود. و عشق نداشت. برای دختری که در 19 سالگی تلخ و افسرده بود.
- چکار کنم؟
چشمامو بستم. و منتظر موندم. فکر میکردم ،چیزی توی دلم، یا توی فکرم، باید بهم جواب می داد. یه جواب که آرومم می کرد. فکر میکردم، دیگه نمی تونم خودمو تحمل کنم. دیگه نمی تونم بابامو تحمل کنم. فکر میکردم هر چی بزرگتر می شم، و هر چی زمان میگذره، فهمیدن خودم ،برام مشکل تر میشه. احساس من، با خودم بزرگ می شد و جدی تر می شد. و توی همه لحظه های زندگیم ،وارد می شد. و من تنهای تنها، باید تحمل میکردم. باید می فهمیدم و باید تصمیم می گرفتم.
- چکار کنم؟
فکر میکردم، باید یه تصمیم بگیرم. اما نمی تونستم. و منتظر بودم. منتظر چیزی که نمی دونستم چی هست. اما میدونستم که اگه بیاد، حتمن می فهمم. اونوقت می تونستم تصمیم بگیرم. یه تصمیم ،که همه زندگیمو عوض کنه.
- باید تصمیم بگیرم.
دراز کشیدم. روبروی آینه. زل زدم به گوشه سقف، وسعی کردم فکرمو آروم کنم.
- راست بگو شیوا. راست.
خودم، جلوی چشمم بودم. به سرتاپای خودم نگاه میکردم، و سعی میکردم خودم رو، در بهترین شکل ببینم. و در بدترین شکل ببینم. و فکر میکردم، به همه چیزایی که می خواستم. و همه چیزایی که نمی خواستم.
- بعد از این دیگه گریه نمی کنی. اوکی؟
به خودم قول دادم که دیگه گریه نکنم.
- این سرنوشت تو هست شیوا. خودت باش. خودت بمون.
به خودم قول دادم که خودم باشم. خودم بمونم.
- خوب باش. عاشق باش.
- عاشق بمون شیوا.
و بعد، چیزی که نمی دونستم چی هست، توی تمام اطاق پر شد. و من، فهمیدم. و لحظه به لحظه، چیزی که می فهمیدم توی فکرم و توی دلم وارد می شد. و من سبک شدم. و نشستم روبروی آینه. داشتم می خندیدم.
- می فهمم. من می فهمم.
و چیزی که می فهمیدم ،احساس خوبی بود، که یهو، همه تلخی های توی دلم رو از بین می برد. و همه تاریکی های فکرم روشن می شد. و همه چیز کامل می شد. بلند شدم. ایستادم روبروی آینه. چرخیدم. رفتم و به آینه چسبیدم.
- دوستت دارم شیوا...
و خودمو بغل کردم. محکم.
- چرا زودتر نفهمیدم.
شاد بودم. احساس خوشبختی میکردم. احساس میکردم سخت ترین رازهای زندگی رو کشف کردم. دنیای من، از تاریکی بیرون می اومد. سکوت من، می شکست. تنهایی من، تموم می شد.
لبامو چسبوندم به آینه. چشمامو بستم.
- بوسم کن شیوا. بوسم کن.
دستهای شیوا دور کمرم بود.
- امشب یه تصمیم گرفتم. یه تصمیم مهم.
صدای قلبمو می شنیدم. تنم می لرزید.
- میخام بنویسم شیوا. می نویسم.
----------
- بابایی...
- هوم...
- چرا من باید تصمیم بگیرم؟
بابام، همونطور که نشسته، دستشو دراز میکونه. میرم و کنارش تکیه میدم. سرمو میذارم روی بازوش.
- برای اینکه مسیله تو هم هست. نمی خام یه روزی برسه، که فکر کنی بهت دروغ گفتم. خیلی چیزا توی زندگی من هست که لازم نیست بدونی. خیلی چیزای دیگه هست که باید بدونی.
من، زل زدم به تابلوی روبرو. نقاشی یه بیابون هست. یه بیابون خالی.
- اگه من بگم نه چی؟
بابام نگاه میکنه توی صورتم.
- اگه بگی نه، انجام نمیدم.
- بابایی...
- هوم...
- من می فهمم که این مسیله ،برای ساندرا و مارتین خیلی مهم هست. و حتی می فهممم که چرا میخان شما این کارو بکونین. اما بعدش چی؟
بابام، نگاه میکونه به طرف نگاه من. به تابلوی بیابون خیره میشه.
- بعدش؟ نمی دونم. من میدونم که مارتین و ساندرا ،حقشون هست که خوشبخت باشن.و این کاری هست که من و تو می تونیم براشون انجام بدیم. همین.
بابام آه می کشه.
- خیلی چیزا توی زندگی هست که باید فهمید. دونستن کافی نیست. مثل این بیابون که من دوست دارم. مثل جنگل که تو دوست داری. می فهمی؟
- آره.
- برای همینه که تصمیم تو مهم هست. اینطوری می فهمم که دارم کار خوبی میکنم.
سرمو فشار میدم به سینه بابام. می خندم.
- شما که نمی دونین تصمیم من چی هست. شاید بگم نه.
بابام لباشو میذاره روی سرم.
- خوب. حالا بگو.
پا می شم.می شینم روبروی بابام.
- من هنوز سوال دارم بابایی. شرط هم دارم.
بابام چشماشو ریز میکونه.
- اینارو بذار برای فردا. فقط بگو آره یا نه.
پا می شم. از روی تخت میام پایین. می ایستم روبروی بابام، که منتظر نگام میکونه.
- آره بابایی.
بابام چیزی نمی گه. دوباره دراز میکشه و دستاشو زیر سرش میذاره. زل میزنه به تابلوی بیابون.
- فقط یه سوال بابایی. اگر نه خوابم نمی بره.
- اوکی. بگو.
کلمه ها با سختی از دهنم بیرون میان.
- این بچه که برای ساندرا می سازین... قراره بدونه که شما باباش هستین؟
بابام، با صدای خسته جواب میده.
- نه عزیزم. امیدوارم. نمی دونم.
بابام، همینطور زل زده به تابلوی روبروش. من، از اطاق بیرون میام. توی راهرو، نگاه میکنم به اطاق ساندرا. چراغ اطاقش روشنه. راه می افتم به طرف اطاق خودم.
- خدایا...دختر نباشه... خواهش میکنم.
---------
- عشق معجزه زندگی هست. چیزی که زندگی رو ابدی میکنه. غیر ممکن رو ممکن میکنه. و همه بدیها، رو خوب میکنه. عشق زیباترین هدیه خدا به آدمهاست.
پادر، با هیجان سرشو تکون میداد. بعد دستشو بالا برد. کف دستشو گذاشت روی قلبش.
- همه چیز اینجاست شیوا. همه چیز از اینجا شروع میشه.
من ساکت نگاه میکردم به دستهای پادر، و سعی میکردم حرفاشو بفهمم.
- حتی عشق ممنوع؟
پادر دستاشو توی هم کرد. چند لحظه، زل زد به فنجون قهوه ش که روی میز بود. بعد ،سرشو بلند کرد و به من نگاه کرد.
- دخترم. من میدونم که قلب پاکی داری. میدونم که واقعن عاشق هستی. اما جواب این سوال رو نمی دونم. روزی میرسه که باید تصمیم بگیری. امیدوارم در اون روز، خدا کنارت ایستاده باشه.اون روز، روز سختی هست.
پادر، سرشو روی سینه ش خم کرد. انگار چیزی سنگین، روی شونه هاش بود. رنگ صورتش، پریده بود. و دستاش می لرزیدن.
- پادر...
- چیزی نیست دخترم.
پادر، سرشو بلند کرد. حالا غم و درد رو، به راحتی توی چشمهاش می دیدم.
- همه ما، اون روز رو می بینیم. روزی که مثل هیچ روزی نیست. روزی که سالها طول میکشه. فشار و درد این روز، از تو یه آدم دیگه می سازه. و یا برای همیشه نابودت میکنه. می فهمی.
- بله. می فهمم.
ساکت شدیم. در اون لحظه، احساس میکردم، فشار و درد اون روز، روی سر هر دومون ایستاده بود. می دونستم که چنین روزی در زندگی من هم هست. و حالا با حرفهای پادر، ترس من، از اون روز بیشتر شده بود.
- شما اون روز رو دیدین.
پادر زل زد توی چشمهای من.
- بله. من دیدم.
- وخدا کنارتون بود.
پادر، آه کشید.
- نه. کنارم نبود.
---------
مامانم از تهران زنگ میزنه. هشتم آوریل، ساعت 6 صبح اینجاست.
- چرا تنها میای؟
- بابایی وقت نداره. من ساعت 9 فرودگاه هستم.
- باشه عزیزم. قربونت برم.
- اوکی مامانی. خداحافظ.
گوشی رو میذارم . تازه رسیدم خونه. بسته نامه های رسیده رو نگاه میکنم. نامه آزمایشگاه رو تا میکنم و میذارم توی جیبم. نمی خام بابام نامه رو ببینه. بسته نامه هارو میذارم روی میز آشپزخونه و به اطاقم میرم. نامه رو باز میکنم. آزمایش خون ،هیچی نشون نمیده. همه چیز خوبه. کمد لباسامو باز میکنم، و برای فرودگاه ،یه پالتوی بنفش انتخاب میکنم. بعد، می شینم روی تخت و یه نفس راحت میکشم. به دیشب فکر میکنم. به حرفهای خودم و بابام. ساندرا، امروز صبح رفت. موقع خداحافظی محکم بغلم کرد.
- همیشه به یادت هستم شیوا.
- من هم همینطور. برام نامه بدین.
- حتمن. حتمن عزیزم.
تلفن دوباره زنگ میزنه. گوشی رو برمیدارم.
- الو...
صدایی نمی یاد. فکر میکنم مامانم باشه. داد میزنم.
- الو...مامانی...
صدایی نمیاد. به صفحه تلفن نگاه می کنم. هیچ شماره ای نیست.
- الو...
صدای نمی یاد.چند لحظه ساکت، گوشی رو نگه میدارم. بعد تماس قطع میشه. حالا صدای بوق می یاد. گوشی رو میذارم سر جاش. به فرودگاه فکر میکنم.
- لطفن گریه نکن مامانی.
مامانمو می بینم، که بغلم میکنه و با صدای بلند گریه میکنه. بعد اشکاش، قاطی ریمل چشماش میشن و همه جای پالتوم لکه های سیاه میگیره. پا می شم. و یه پالتوی سیاه انتخاب میکنم.
- نه این خوب نیست.
فکر میکنم برای فرودگاه، همون پالتوی بنفش رو می پوشم. باید یه فکر دیگه ای بکنم. مامانم برای هر چیزی گریه میکنه. واشکاش تند و تند سرازیر میشن. مثل شارون. شارون؟
- شری. من اصلن نمی تونم گریه کنم.
- تو سنگدلی شیوا.
یهو، سرمو برمی گردونم. زل میزنم به تلفن.
- وای خدا...
و بعد، یه غم سنگین توی دلم می شینه.گلوم می سوزه. به خودم توی آینه نگاه می کنم. شیوای توی آینه، گریه می کنه.
- وای...شری...
---------
ادامه دارد...
Truly forbidden love, is not something to be taken for granted,
there is a heavy price to pay.
ارسالها: 120
#27
Posted: 15 Sep 2011 20:45
قسمت بیست و هفتم: اریک یانسن
صبح، با صدای پرنده ها، از خواب می پرم. از توی رختخوابم، به پنجره نگاه میکنم. باد خنک، با بوی چمن وارد اطاق میشه. بین خواب و بیداری هستم. و از فکر اینکه امروز تعطیل هستم، احساس راحتی میکنم. چند لحظه، نگاهم از پشت پنجره، روی آسمون می مونه. بعد، نگاه میکنم، به شاخه های پر از گل درختی که روبروی پنجره اطاقمه. فکر میکنم ،همه چیز داره دوباره زنده میشه. . احساس زندگی میکنم. احساس بهار میکنم. چیزی توی درونم حس میکنم که می شناسم. چیزی مثل یه خواهش. مثل خواهش خاک،و درخت ،و پرنده ،و هوا، چشمامو می بندم، و سعی میکنم به یکی فکر کنم. یکی که الان باید کنارم بود.و توی این صبح بهاری ، آرومم میکرد.
- شیوای من..
و صدایی توی گوشم می پیچه. صدایی که نمی دونم مال کیه. یه صدا که کنار گوشم زمزمه می کنه.
- شیوا...
و لباشو روی گردنم احساس میکنم. و نفس گرمشو روی گونه هام احساس میکنم.
- بغلم کن. بوسم کن.
و با چشمهای بسته. لباشو روی لبهام احساس میکنم. دستامو دور گردنش حلقه میکنم. و فشار هیکلشو روی تنم حس میکنم.
- لختم کن. لختم کن.
لحاف رو کنار میزنم. دست می کشم روی تن لختم. نوک پستونامو لای انگشتام میگیرم. فشارشو ن میدم.
- پستونامو بخور.
پستونای سفتمو فشار میدم به صورتش. تمام تنم توی رختخواب موج میزنه.
- کوسمو بخور.
دست میذارم روی کوسم که حالا ورم کرده و داغ شده. لباشو روی کوسم حس میکنم.سرشو توی دستام می گیرم. زبون خیس و داغش رو توی کوسم میکنه .پاهامو باز میکنم.
- طاقت ندارم. بکون منو. منو بکون.
و بعد، تمام خواهش تنم، با صدای آه و ناله هام بیرون میزنه.
- کیرتو بکون توی کوسم.
یهو، پر میشم.از جا کنده میشم. دست میکشم روی لبه های کوسم. با نوک انگشت کیرشو لمس میکنم.خودمو آروم تکون میدم. با یه آهنگ که فقط توی گوش خودم می شنوم. لذت و آرامش یه صبح بهاری توی وجودمه. نفس نفس میزنم.
- آرومم کن.
و همه چیز، توی یه آرامش عجیب ،اتفاق میوفته. به اوج میرسم. خیس میشم. کف دستمو میذارم وسط پاهام. گرمای مرطوب کوسم، از سر انگشتام رد میشه و به مغزم میرسه.
- بهم احساس زندگی بده.
و مثل خاک و درخت و پرنده و هوا، احساس زندگی میکنم.
- منو زنده کن.
----------
- شیوا.
- بله مامانی.
- چی دوست داری برات درست کنم؟
سرمو بالا میگیرم. نگاه میکنم به مامانم. که توی آشپزخونه ایستاده، و داره شیشه های ادویه رو پر میکنه. کتابم رو میذارم روی میز. تلویزیون رو خاموش میکنم. پا می شم و میرم کنار مامانم می ایستم. توی آشپزخونه، پر شده از بوی ادویه هایی که مامانم از ایران اورده.
- مامانی.
- جونم.
- یه غذایی هست که بابایی خیلی دوست داره.
- آره. میدونم.
- پس همونو درست کنین.
مامانم سرشو برمیگردونه طرف من.
- اما تو که خورش نمی خوری.
من در یخچال رو باز میکنم. یه قوطی نوشابه در میارم و میذارم جلوی دست مامانم.
- اینو بخور مامانی. انرژیه.
مامانم ،قوطی نوشابه رو برمیداره و نگاه میکنه.بعد، از توی فریز یه بسته گوشت درمیاره. برای خورش بابایی.
- برای تو کتلت درست میکنم.
- اوکی. خوبه.
می شینم پشت میز آشپزخونه. و به مامانم نگاه میکنم. فکر میکنم از دوسال قبل که توی ایران دیدمش، خیلی فرق کرده. حالا کمتر حرف میزنه. لاغر و بی حوصله به نظر میاد.
- مامانی.
- جان.
- خیلی وقته همدیگرو ندیدیم.
مامانم، یه لحظه دست از کار میکشه. برمیگرده و به من نگاه میکنه.
- آره. خیلی وقته.
فکر میکنم، سالهاست که من و مامانم، همدیگرو ندیدیم. همه اون سالهایی، که من، توی تنهایی کنار بابام بزرگ شدم. همه اون سالهایی، که مامیتا، ازم نگهداری میکرد.سالها، گذشته بودن، و بین من و مامانم، هیچ اتفاقی نیفتاده بود. هیچ چیزی نبود ،که بتونم به یاد بیارم. مامانم، هیچ چیز از زندگی من نمی دونست. بارها، فکر کرده بودم ، شاید اگه مامانم پیشم مونده بود، زندگیم یه شکل دیگه داشت. و همیشه احساس میکردم، یه جایی توی زندگیم خالی بود. من باید بدون مامانم بزرگ میشدم. چون بابام مغرور بود. چون مامانم خودخواه بود. و حالا فکر میکنم ،شاید مامانم داره می فهمه. می فهمه که یه دره عمیق، بین ما ایجاد شده. شاید برای همین هست که غمگینه. شاید الان داره می فهمه که چقدر از هم دور هستیم.
- شیوا.
- هوم.
- سوغاتیهای دوستت رو دادی؟
نگاه میکنم توی صورت مامانم. صورتشو برمیگردونه، و با سبزیها ور میره. میدونم که از نگاهم فرار میکنه. می دونم که میخاد حرف رو عوض کنه.
- نه هنوز. بهش میدم.
سوغاتیهای دوستم، چند بسته سوهان و کشک هستن که مامانم برای شارون آورده بود.
- هنوز ندادی بهش؟ کی میاد من ببینمش؟
- الان مسافرته مامانی. اتفاقن خیلی دوست داره شما رو ببینه.
پا میشم. مامانم، نگاهم میکنه.
- من میرم توی اطاقم مامانی. درس دارم.
مامانم، همینطور نگاهم میکنه. بعد، یهو دستاشو از هم باز میکنه. میرم جلو. بغلش میکنم.
- الهی قربونت بشم دخترم.
دستای مامانم، توی هوا هستن. می ترسه خرده های سبزی که روی دستاش هست، به لباسم بچسبه. کاشکی به لباسم فکر نمی کرد. کاشکی، محکم بغلم میکرد.از بغلش بیرون میام. نگاش نمی کنم. از آشپزخونه بیرون میرم. مامانم گریه میکنه. میدونم.
----------
17 ساله بودم. و عصر یه روز بهاری بود. بابام، توی باغچه پشت خونه، ایستاده بود، و به گلها نگاه میکرد. من از پنجره اطاقم بهش نگاه میکردم. جلوی یکی یکی بوته ها می ایستاد و نگاهشون میکرد. از تماشای گلها، لذت می برد. کنار بعضی از بوته ها بیشتر می ایستاد و انگار باهاشون حرف میزد. بعضی ها رو بو میکرد. و بعضی ها رو با سر انگشتاش آروم لمس میکرد.
- بابایی.
بابام ،سرشو بالا گرفت. به من نگاه کرد. من روی نوک پاهام ایستادم . طوری که تا پایین کمرم توی قاب پنجره بود.
- موهاتو کوتاه کردی؟
خندیدم. دست کشیدم به گردنم. وقتی موهامو کوتاه میکردم، بابام بیشتر از همیشه نگام میکرد.
- خوشگل شدم بابایی؟
بابام گردنشو پایین گرفت.
- تو همیشه خوشگلی.
عاشق خودم بودم. و موقعی که بابام از زیباییم تعریف میکرد، بیشتر از همیشه، به خودم توجه میکردم. نگاه بابام، با نگاه بقیه فرق میکرد. همیشه فکر میکردم، اگه بابام منو زیبا ببینه، اونوقت حتمن زیبا هستم. شاید برای این بودکه بابام زیبایی رو می شناخت. به چیزهایی نگاه میکرد که خودم کمتر می دیدم. و توی هر چیزی، دنبال زیبایی بود.
- هی شیوا. این خال زیر گردنتو دیدی؟
- آره. دیدم.
- مواظب مژه هات باش.
- اوه.
- میدونی چشمات کنار دریا چه رنگی میشن؟
میدونستم که به همه زنهای توی زندگیش، با همین دقت نگاه می کرد. چیزهایی توی اونها کشف میکرد که حتی خودشون نمی دیدین. این جادوی بابام بود. بابام ،کاشف زیبایی های پنهان بود.
- بابایی.
بابام، دوباره سرشو بالا گرفت. دستامو از هم باز کردم.
- می تونی منو بگیری؟
بابام خندید. چیزی نگفت.
دلم میخواست ،می تونستم از توی پنجره، به پایین بپرم. توی بغل بابام بیفتم. باهاش عشقبازی کنم. تمام وجودم، توی اون عصر بهاری، پر از خواهش بود. دستامو از هم باز کرده بودم، و به بابام نگاه میکردم. می فهمید. همه چیز رو می فهمید. سرشو برگردوند و زل زد به گلها. من از کنار پنجره برگشتم. خودمو انداختم روی تخت. گلبرگهای صورتی، از پنجره می گذشتن و توی اطاق می چرخیدن. دست کشیدم به گلبرگهایی که حالا، روی گردنم بودن. دست کشیدم به هیکل نیمه لختم. پاهامو به هم چسبوندم. رونامو به هم مالیدم. بوی بهار، توی سرم پیچیده بود. مست بودم. سرتاپا شهوت و هیجان بودم. شورتمو از زیر دامن کوتاهم در اوردم. پاهامو از هم باز کردم. دستامو از هم باز کردم. چشمامو بستم.
- بیا...بیا منو کشف کن. بیا...
---------
- های...
- های..
- ممکن هست یه سوال از شما بکنم؟
- بله. حتمن.
توی محل کارآموزی هستم. نزدیک عصر شده، و من خسته و بی حوصله ام. با خودم فکر میکنم ،چه کار احمقانه ای کردم. بهتر بود بهش میگفتم ،که من اینجا کارآموز هستم و نمی تونم به سوالش جواب بدم. توی صورتش نگاه میکنم و حواسم اصلن بهش نیست. یهو به خودم میام. توی صندلیم جابجا میشم.
- بفرمایید بشینین.
آقایی که حالا روبروم نشسته، یه مرد شیک پوش هست با موهای مشکی. و حدس میزنم بالای سی سال هست. با لبخند نگام میکنه. من، گلومو صاف میکنم. دستمو می برم جلو. بهش دست میدم.
- من شیوا مدیری هستم.
- خوشبختم.
- بفرمایید. سوالتون چی هست؟
کراواتشو صاف میکنه. پاهاشو روی هم میندازه. و آروم حرف میزنه.
- من مدتی هست که به اداره شما میام. میدونم که کارآموز هستین. و سوال من یه سوال شخصی هست.
من دوباره توی صندلیم جابجا میشم.
- شخصی؟ اوه...اوکی...
آقای شیک پوش، از جیب بغل کتش یه کارت کوچیک در میاره . به طرف من می گیره. کارت رو از دستش میگیرم وسریع نگاه میکنم.
- من مدتهاست دنبال یه پرسنل مثل شما میگردم.
دوباره به کارت نگاه میکنم.
- مثل من؟ چطور؟
بعد، زل میزنم توی چشمهاش. اونقدر که شروع میکنه به پلک زدن. توی دلم میخندم.
- رییس شرکت شما از دوستان من هست. شما رو پیشنهاد کرد.
کارت رو میذارم روی میز.
- اما من نمی تونم تمام وقت کار کنم.
بعد دوباره زل میزنم توی چشمهاش.
- تمام وقت لازم نیست. من بهتون حقوق کامل میدم.
شروع میکنه به پلک زدن.
- خانم مدیری. شما، دقیقن همونی هستین که من احتیاج دارم.
بعد پا میشه. من هم پا می شم. و بهش دست میدم.
- لطفن راجبش فکر کنین. به من خبر بدین.
- بله. فکر میکنم. اوکی.
دستمو فشار میده. بعد برمیگرده و از اطاق خارج میشه. از پشت سر نگاش میکنم. بعد می شینم. کارت رو از روی میز برمیدارم.این بار، با دقت نگاه میکنم.
- ...اریک یانسن...
Truly forbidden love, is not something to be taken for granted,
there is a heavy price to pay.
ارسالها: 120
#28
Posted: 15 Sep 2011 20:45
قسمت بیست و هشتم: اریک یانسن 2
- بابا یی...
- هوم...
- من هیچوقت از پیش شما نمی رم.
بابام، عینک آفتابیش رو از روی چشماش برداشت. گذاشت کنارش. کتابی که می خوند، بست و روی سینه ش گذاشت. بعد، زل زد به دریا.
- نمی ری؟
من، دستامو گذاشتم زیر سرم و از پشت عینک آفتابی نگاه کردم به آسمون.
- نه. اصلن نمی رم.
بابام، برگشت و روی شکمش خوابید. دستشو اورد جلو و عینکمو برداشت. نگاه کرد توی چشمام.
- یه روز باید بری. و میری.
شانزده ساله بودم. و هیچ وقت فکر نمی کردم، روزی از بابام جدا می شم. به خاطر هیچ چیز. به خاطر هیچ کس.
- اما من نمی خام برم.
بابام پا شد. و نشست. دست کشید به پاهاش که شنی شده بودن. دوباره نگاه کرد به دریا. تابستان بود و توی هلند بودیم. کنار یه ساحل کوچیک، که پشتش جنگل بود. بابام، همیشه یه گوشه خلوت پیدا می کرد. از ساحلهای شلوغ خوشش نمی اومد. و من می دیدم، که ساعتها، آروم و بدون حرکت، دراز می کشید و به دریا نگاه می کرد. شنا نمی کرد. فوتبال بازی نمی کرد. با صدای بلند نمی خندید. به زنها نگاه نمی کرد. فقط به دریا نگاه می کرد. و من فکر می کردم. اگه نباشم، اونوقت بابام، تنهای تنها، کنار دریا دراز می کشید. و با هیچکس حرف نمی زد.
- من تنهاتون نمی ذارم.
بابام دراز کشید. عینکشو گذاشت روی چشماش. کتابشو برداشت.
- نمی خای شنا کنی؟ پوستت خشک شده.
من، روغن ضد آفتاب رو برداشتم و به طرف بابام گرفتم. بابام، دستشو دراز کرد. شیشه روغن رو از دستم گرفت. برگشتم و روی شکمم خوابیدم. همیشه، بیشترین لذتی که از کنار دریا می بردم همین موقع بود. وقتی که دستای بابام ، روی کمرم بالا و پایین می رفت. چشمامو بستم. و توی دلم یه چیزی شروع به حرکت کرد.
- پایین تر بابایی.
انگشتای بابام، پایین می رفتن. تا کنار خط شورتم. و بعد دوباره بالا می اومدن. تا روی گردنم. خودمو شل می کردم. نفس هام تند می شد.
- پاهام بابایی.
و کف دست بابام، روغن نرم و خنک رو به پاهام می مالید. و هر بار که دستش به وسط پاهام می رسید، یهو تنم می لرزید. و دلم می خواست، ساعتها، همونطور دراز بکشم. با چشمهای بسته. و زیر دست بابام، نرم بشم.و بلرزم.
- به چی فکر می کنی شیوا؟
چشمامو باز کردم.
- بابایی.
- هوم.
- امروز به مامانی فکر می کردم.
بابام دستاشو با حوله پاک کرد. من برگشتم. زل زدم به آسمون.
- دلت براش تنگ شده؟
- نه.
- پس چرا بهش فکر می کردی؟
- نمی دونم.
بابام دراز کشید. زل زد به دریا.
- من مادرت هستم. دخترم.
----------
- شیوا..
سرمو بالا می گیرم. به در اطاق نگاه می کنم. مامانم ،کنار در باز اطاق ایستاده ، و بهم نگاه می کنه.
- بیا بشین مامانی.
مامانم میاد و روی تخت می شینه.
- درس می خونی؟
- آره. امتحان دارم.
مامانم ، به عکسای بالای میز کارم نگاه می کنه.
- اون حتمن شارونه؟
نکاه می کنم به عکسی که مامانم اشاره می کنه. من و شارون هستیم. شب تولدم.
- آره. جشن تولدم بود.
فکر می کنم، آلبوم های عکسمو از کمد بیرون بیارم تا مامانم ببینه. اما پشیمون می شم. مامانم توی هیچکدوم از عکسها نیست.
- شیوا.
- بله مامانی.
- من با شما خیلی فرق دارم. حتمن می فهمی که دنیای من ، با دنیای بابات، از زمین تا آسمون مختلف هستن.زندگی من خیلی کوچیکه. تو بهتر بود کنار بابات باشی.
نگاه می کنم توی صورت مامانم. فکر می کنم از موقعی که اومده، منتظر فرصتی بوده که باهام حرف بزنه. از پشت کلمه هاش ناراحتی و غم رو می بینم.
- چی میخای بگی مامانی؟
مامانم آه می کشه. دستاشو به هم می ماله.
- من همیشه به فکر خوشبختی تو بودم.
سرموبرمی گردونم. به آسمون پشت پنجره نگاه می کنم.
- شما خودخواه هستین مامانی.
مامانم چیزی نمی گه. چند لحظه ساکت می مونیم. دوباره نگاه می کنم توی صورت مامانم.
- چرا به خاطر من نموندین؟
مامانم زل می زنه به گوشه سقف.
- تو خیلی چیزا رو نمی دونی. خیلی چیزا یادت نیست. من تقصیری نداشتم عزیزم. باید می رفتم. بابات نمی خاست با من زندگی کنه. چرا همش فکر می کنی من فقط مقصر هستم؟
- من اینارو مید ونم مامانی. اما چرا توی هلند نموندین؟ برای اینکه فامیلیتون برای شما مهمتر بود. و می خواین پیش اونا باشین.
عصبانی هستم. تند حرف می زنم. مامانم پاهاشو روی هم میندازه. و بعد اشکاش بی صدا سرازیر می شن.
- اینارو بابات بهت گفته؟
دوباره سرمو بر می گردونم به طرف پنجره.
- نه. خودم می دونم. شما هم می دونین. اما برای من دیگه تموم شده. شما چرا حرفشو می زنین؟
پا می شم. می رم کنار مامانم می شینم.
- مامانی.
مامانم، اشکاشو پاک می کنه. نگام می کنه.
- همه چیزت مثل بابات شده. یه ذره رحم نداری.
- مامان.
سرمو می برم جلو. دستامو میندازم دور گردنش.
- من می بخشمت مامانی..
صورتشو می بوسم.
- اما فراموش نمی کنم. هیچ وقت...
----------
18 ساله بودم. مدتها از اتفاقی که توی مارسی افتاده بود می گذشت. اما بابام ، هنوز ازم فرار میکرد. صبحهای زود می رفت و تا نصفه های شب به خونه نمی اومد. و من، هر روز که از کالج برمیگشتم، تنهای تنها بودم. هنوز با شری دوست نشده بودم. وبا دوستای دیگه ای که داشتم ، بیرون از کالج، هیچ رابطه ای نداشتم. کالج که تعطیل می شد، طوری به طرف خونه می رفتم که انگار به طرف جهنم می رم. توی خونه، ساعتها دور خودم می چرخیدم. موزیک گوش میدادم. زنگ میزدم به همکلاسیهام. تلویزیون می دیدم. و همه چیز تکراری شده بود. بعضی وقتا دراز می کشیدم و سعی میکردم به چیزایی فکر کنم که تا اون موقع بهشون فکر نکرده بودم. و این تنها چیزی بود که توی اون لحظه ها آرومم میکرد. مثل کسی بودم که توی یه جزیره دور دست ولش کرده باشن. هیچ کسی به سراغم نمی اومد. هیچ کسی نمی دونست که من، دارم به تنهاترین آدم روی زمین تبدیل می شم.
اما اون روز، با روزهای دیگه فرق میکرد. پامو که توی خونه گذاشتم، بابامو احساس کردم. در خونه رو بستم و تکیه دادم به در. یه نفس عمیق کشیدم. بوی عطر بابامو که توی راهرو پخش شده بود ، فرو بردم. خوشحال بودم. با قدمهای آروم به طبقه بالا رفتم. جلوی آینه بزرگ توی راهرو به خودم نگاه کردم. رفتم توی اطاقم. لباسامو عوض کردم . بعد به طرف اطاق کار بابام رفتم. اونجا نبود.به طرف اطاق خواب بابام رفتم. فکر میکردم توی اون موقع روز، نباید توی اطاق خواب باشه. اما اونجا بود. با لباساش روی تخت افتاده بود. سرشو به بالش فشار میداد.و تنش می لرزید. ایستادم و نگاش کردم. حتمن سر و صدا کرده. حتمن با کسی بحث کرده. بابام رو دیده بودم. وقتی که عصبانی می شد، وقتی که صداش بالا می رفت . وقتی که بعدش سردرد می گرفت. طوری که تنش به لرزه می افتاد.
- بابایی.
می لرزیدم. زانوهام سست شده بودن. بابام سرش توی بالش بود. رفتم جلو. دست گذاشتم روی سرش. داغ بود. سرشو تکون داد. حالا صورتشو می دیدم. دندوناشو به هم فشار میداد. درد توی تمام صورتش پیدا بود.
- بابایی. زنگ بزنم آمبولانس؟ هان؟
بابام، چشماشو باز کرد. چشمای سبزش، حالا خاکستری و قرمز بودن.
- هیچی نیست. هیچی نیست.
توی فکرم، صحنه های اون شب مارسی می چرخیدن. بابام مثل جن زده ها نگام میکرد. صداش مال خودش نبود. اصلن بابای من نبود.
- چیکار کنم بابایی؟
بابام، یهو چنگ زد توی بازوم.
- نگام نکن. چشماتو ببند.
چشمامو بستم. بابام، بازومو ول کرد. صدای نفسهای عمیقشو می شنیدم. فکر میکردم حمله عصبی پیدا کرده. چی شده بود؟ چه چیزی بابامو اینطور کرده بود؟ چه کنم حالا؟
خم شدم روی بابام.کنارش روی تخت دراز کشیدم. سرمو گذاشتم روی گردنش.
- بابایی. بابا جونم.
نفسهای بابام آرومتر شده بودن. حالا آه می کشید.دست بابام رو گرفتم و دور گردنم انداختم.سرشو چسبوندم به سینه هام.
- آروم باش. بابایی.
نفس گرم بابام، روی سینه م می نشست. لباش چسبیده بودن به وسط پستونام. سرشو فشار دادم به پستونام. احساس میکردم که بابام توی بغلم اروم گرفته. سرشو آروم نوازش می کردم. کمرشو نوازش میکردم.احساس میکردم از بابام بزرگتر شدم. تمام هیکلش توی بغلم بود.بی صدا باهاش حرف میزدم.
- آروم باش. پسرم.
- آروم بگیر. عشق من.
- آروم...
و بعد هیکلمو بالا کشوندم. حالا نوک پستونم از روی پیرهن، توی دهنش بود. خودمو فشار دادم بهش. دستای بابام، روی کمرم محکم شدن. پاهامو انداختم دور کمرش. دست گذاشتم روی چشماش.
- منو بکش بابایی.
بابام اروم نفس می کشید.با چشمهای بسته. بی حرکت. محکمتر فشارش دادم به خودم.
- فقط آروم باش. آروم بگیر بابام.
و در اون لحظه، احساسهای مختلف، توی دلم می چرخیدن. احساسهایی قوی و زیبا ، که بزرگتر از همه چیز بودن. اونقدر که نه من، و نه بابام، وجود نداشتیم. من، شیوا نبودم. بابام، بابام نبود. زن و مرد بودیم. مادر و پسر بودیم. عاشق و معشوق بودیم. و ساکت و بی حرکت، توی آغوش همدیگه، تسلیم بودیم.
- دوستت دارم.
و لبهای داغم روی پلکهای بسته بابام می نشست. و روی پیشونیش می نشست. و روی گونه هاش می نشست. و روی لباش می نشست.و دستهای محکم بابام، کمرم رو فشار میداد. و انگشتای داغش، توی تنم فرو می رفت. می لرزیدم. جون میدادم. می مردم. و بابام، زنده می شد.
- عشق من.
- آروم....
- من همیشه کنارت هستم...
- آروم بگیر...
---------
- شری...شری لعنتی...
زل زدم به صفحه موبیلم ،و به عکس شارون نگاه میکنم. از همون موقع که مامانم از اطاقم رفت، هیچ کار دیگه ای نتونستم بکنم. همینطور دراز کشیدم و به صفحه تلفن نگاه میکنم.
- اینقدر احمق نباش شیوا.
فکر میکنم، حالا بیشتر از یک ماه هست، که شارون رو ندیدم. به همه روزها و لحظه هایی فکر میکنم، که با بودن شارون، می تونستن یه طور دیگه ای باشن. به روزایی فکر میکنم، که حتی یه لحظه هم به شارون فکر نکرده بودم. با مغزم فکر میکنم. با احساسم فکر میکنم.فکر کردن به شارون اذیتم میکنه. سعی میکنم به چیزهای دیگه فکر کنم. به مامانم. به جاهایی که قراره ببرمش. به لباسای جدیدی که میخام بخرم. به عکسهایی که میخام بگیرم. به اریک یانسن.
- اریک یانسن؟
چرا باید به اریک یانسن فکر کنم؟ اما بهش فکر میکنم. به لحظه هایی که شروع میکرد به پلک زدن. خنده م میگیره. توی کالج با شارون همین کارو میکردیم. اونقدر زل میزدیم توی چشمهای معلمهای مرد که به پلک زدن میوفتادن. از اینکار لذت می بردیم. احساس قدرت می کردیم. همه مردها همینطورن. شارون میگفت. مخصوصن وقتی سنشون بالا هست. اما اریک یانسن فقط پلک نمی زد. چرا اینقدر اصرار می کرد؟ چرا حاضره بهم حقوق کامل بده؟ چرا به من احتیاج داره؟ چرا دارم بهش فکر میکنم؟ آهان. نمی خام به شارون فکر کنم. اما هر چی بیشتر به اریک یانسن فکر میکنم، بیشتر به یاد شارون میوفتم. یادم میاد که بهش قول دادم زودتر جواب بدم. باید با بابام حرف بزنم. یه حس درونی بهم میگه که توی این مرد، چیزی هست. یه چیزی که نمی فهمم. شاید توی برخوردش بود. شاید توی اصراری که بهم میکرد. اریک یانسن. اریک یانسن. فکر میکنم سالهاست که ان آدمو می شناسم. نگاهش. کلماتش. قیافه ش. حتی بوی عطرش.
- شری...شری لعنتی..
فکر میکنم اگه شری کنارم بود، می تونستیم ساعتها راجب به اریک یانسن حرف بزنیم. شری، عاشق مردهایی مثل اریک یانسن بود. مردهایی مثل بابام. آهان. فهمیدم. مثل بابام. اریک یانسن، منو به یاد بابام میندازه. برای همینه که احساس میکنم می شناسمش. همین. فقط همین.
- زنگ بزن دیگه...
چی بگم؟ به شارون چی بگم؟ازش بپرسم چرا این مدت بهم زنگ نزده؟ من چرا زنگ نزدم؟ بهش بگم همه چیزو فراموش کنیم؟ ازش معذرت بخوام؟ بهش بگم که همیشه به فکرش بودم؟ چرا چیزی بگم؟
به یاد روزی می افتم که شارون بهم زنگ زده بود. و هیچ چیزی نگفته بود.
- شری...شری ناز من...
فکر می کنم، بعد از این، دیگه نمی ذارم از دستم ناراحت بشه. نمی ذارم قهر بکنه. من می تونم بدون شری زندگی کنم. شری هم می تونه بدون من زندگی کنه. اینو توی این مدت، هر دومون فهمیدیم. اما هیچکدوم نمی تونستیم همدیگه رو فراموش کنیم. چیزهایی توی زندگی ما بودن، که فقط با ما شکل می گرفتن. چیزهایی که می فهمیدیم. چیزهایی که حس می کردیم. چیزهایی که می تونستیم به همدیگه بدیم. چیزهایی، مثل ساده ترین کلمه هایی که به همدیگه می دادیم. چیزهایی، مثل پنهان ترین رازهایی که به همدیگه می دادیم. چیزهایی مثل یه زخم، که خوب می شد. اما نشانه زشتش برای همیشه باقی می موند. حتی اگه من و شارون برای همیشه از هم دور می موندیم.
فکر می کنم، و هر چی بیشتر فکر می کنم، درد و سوزش زخمی رو احساس می کنم، که سالهای دوری من و مامانم ، روی روحم گذاشته بود. زخمی که برای همیشه می موند. و حالا داشتم می فهمیدم. حالا نگاه شارون رو می فهمیدم. حالا چیزی که توی دلش شکسته بود، و اون روز نتونستم ببینم، می فهمیدم. من، مادر شارون بودم. و شارون، مادر من بود. و من ،دختر شارون بودم. و شارون، دختر من بود. و ما ، با همه خوبیها و بدیها، زیباییها و زشتیها، دوستیها و دشمنی ها، باید کنار همدیگه می موندیم. باید برای همدیگه می موندیم. چه دختری هستم من؟ چه مادری هستم من؟
- بیا شری... بیا توی بغلم...
و صاف می شینم روی تخت. یه نفس عمیق می کشم. و دگمه تلفن رو فشار میدم.
- شیوا...وای...خدا..
و من، با ترس و هیجان، می لرزم.
- بیا شری...بیا..دخترم.
ادامه دارد...
Truly forbidden love, is not something to be taken for granted,
there is a heavy price to pay.
ارسالها: 120
#29
Posted: 15 Sep 2011 20:46
قسمت بیست و نهم: اریک یانسن 3
- شیوا...
- هوم؟
- لاغر شدی.
شارون، روبروم نشسته. با چشمهایی که می درخشن. با نگاهی که نمی شناسم.با آرامشی که تا حالا ندیدم.
- چی می خوری شیوا؟
توی رستوران همیشگی قرار گذاشتیم. وقتی رسیدم، شارون اونجا بود. پشت یه میز توی تراس نشسته بود. منو که دید، پا شد. آروم بغلم کرد. صورتمو بوسید. انگار هیچوقت با هم قهر نبودیم.
- شری...
- هوم؟
- من همیشه بهت فکر میکردم.
شارون، منوی رستوران رو به طرفم میگیره.
- من یه توستی میخورم. تو چی؟
منو رو از دستش میگیرم. نگاش میکنم.شارون، جدی نگاهم میکنه.
- حرفشو نزنیم شیوا.
بعد، از کیفش یه پاکت سیگار در میاره.من، با تعجب زل میزنم به دستاش. شارون، یه سیگار در میاره و روشن میکنه.
- شری...باور نمی کنم.
شارون، زل میزنه توی صورتم. به سیگارش پک می زنه. چشماشو ریز میکنه و شونه هاشو بالا میندازه.
- هیچی نگو. اوکی؟
من، تکیه میدم به صندلیم. دستامو دور سینه م حلقه میکنم. نگاه می کنم به صورت شارون. نگاه میکنم به حلقه های دود، که از بین لباش بیرون میان. زل میزنم توی چشماش. و شارون، زل میزنه توی چشمام.و ساکت و بی حرکت. همینطور زل میزنیم توی چشمای همدیگه. احساس میکنم حتی نفس هم نمی کشیم.
- شیوا...
شارون، یهو پا میشه. با قدمهای سریع راه میوفته به طرف دستشویی رستوران. من، به دنبالش میرم. پشت سرش وارد دستشویی می شم. شارون، می ایسته و سط سالن. برمیگرده و به من نگاه میکنه.
- شیوا..
خودشو میندازه توی بغلم. بغضش می شکنه.
- نمی دونی چی کشیدم...
محکم بغلش میکنم. یه چیزی توی گلوم گیر کرده. نمی تونم حرف بزنم. صدای گریه شارون، توی سالن می پیچه.
- نمی دونی...
اشکاش، گردنمو خیس می کنه. فشارش میدم به خودم. می بوسمش.
- می دونم شری. می دونم.
شارون، از ته دل می ناله.
- نمی دونی...نه...نمی دونی...
----------
اریک یانسن، روبروم ایستاده بود. و پلکهاشو تند تند به هم میزد. جایی بودیم بین دیوارهای بلند. همه جا دیوار بود. و آسمون. من، عقب عقب رفتم. کمرم به یه دیوار خورد. ایستادم. اریک یانسن اومد جلو. چسبید بهم.
- من به شما احتیاج دارم.
سرشو گذاشت روی گردنم. دستامو گرفت و چسبوند به دیوار. من، هیچ کاری نمی کردم. روی سطح دیوار خوابیده بودم. با دستای باز. با پاهای باز . پستونای لختمو می دیدم که حالا توی دستای اریک یانسن بودن. پستونامو محکم فشار میداد. درد داشتم. اما هیچ نمی گفتم. نمی تونستم. فقط نگاه میکردم. اریک یانسن ، دهنشو باز کرد. پستونام توی دهنش بودن. شکمم توی دهنش بود. کوسم توی دهنش بود. من نگاه میکردم. و اریک یانسن کوسمو می خورد.
- من به شما احتیاج دارم.
و همه جا دیوار بود. من به آسمون بالای دیوارها نگاه میکردم. با دستهای باز. با پاهای باز. و هیچ حرکتی نمی کردم. و هیچ چیز نمی گفتم. من، چسبیده بودم به دیوار. اریک یانسن،کمرمو محکم گرفت. هیکلمو چرخوند. سرشو گذاشت روی کمرم. من فقط نگاه میکردم. با دستاش کونمو می مالید. کونمو می خورد.
- من به شما احتیاج دارم.
من هیچی نمی گفتم. آسمون رفته بود. حالا کیر اریک یانسن توی نگاهم بود. من چسبیده بودم به دیوار. با دستهای باز. با پاهای باز. با دهان باز. اریک یانسن کیرشو گذاشت توی دهنم. من می دیدم. و هیچ کاری نمی کردم. کیرش لبامو از هم باز میکرد. توی دهنم می رفت. بیرون می اومد.
- من به شما احتیاج دارم.
من بودم. و همه جا دیوار بود. و من چسبیده بودم به دیوار. و دستهای اریک یانسن کوسمو باز میکرد. من نگاه میکردم. و هیچ کاری نمی کردم. و کیر اریک یانسن توی کوسم بود. و با هر فشار که به خودش میداد دیوار پشت سرم عقب می رفت. گم می شد. و من نگاه میکردم. دیوارها می رفتن. و کیر اریک یانسن محکم توی کوسم می رفت. و من با دستهای باز و با پاهای باز و با دهان باز. توی آسمون بودم. و درد و لذتی که نمی شناختم توی وجودم بود.
- وای...خدا...
از خواب که می پرم، توی تاریکی اطاق ، به دیوار روبروم نگاه می کنم. احساس لرزش می کنم.
- چرا؟ چرا؟
دستامو تکون میدم. پاهامو تکون میدم. می تونم حرکت کنم.صدای اریک یانسن هنوز توی گوشم می پیچه.
- من به شما احتیاج دارم.
فکر میکنم مدتها هست که خواب ندیدم. و حالا، اریک یانسن توی خوابم اومده بود. مردی که نمی شناختم. مردی که فقط چند دقیقه کوتاه با من حرف زده بود.
- یعنی چی؟
فکر می کنم و توی رختخابم می شینم. به ساعت کنار تخت نگاه می کنم. نزدیک شش صبحه. پا می شم. پرده اطاق رو کنار می زنم. صبح مرطوب ، با صدای پرنده ها ،وارد اطاقم میشه. احساس خوبی دارم. سر حال هستم. راه میوفتم به طرف حموم. زیر دوش ، دستامو بالا و پایین می کنم. به تنم نگاه می کنم.
- چقدر وحشی بود.
خنده م میگیره. فکر میکنم امروز، حتمن به اریک یانسن زنگ می زنم. باید بفهمم چرا به من احتیاج داره. چرا به خوابم اومده. چی میخاد از من. نکنه فکرای بد توی سرشه؟ نکنه...
- اریک یانسن...بیچارت میکنم.
---------
- مامانی...
- بله.
- این شارون هست.
مامانم، دستشو دراز میکنه به طرف شارون. می خنده. شارون به ایرانی سلام میکنه.
- سلام. مادر شیوا.
مامانم، دوباره می خنده.
- چه با مزه.
هر دو شون به هم نگاه میکنن. و می شینن. من می شینم روبروشون.
- چه دختر نازیه.
- آره. خیلی نازه.
مامانم، نگاه میکنه به شارون.
- بهش بگو من خیلی خوشحالم که با شیوا هستی.
من، می خندم. شارون، نگاه میکنه به من و می خنده.
- ترجمه کن دیگه.
- مامانم میگه خیلی ناز هستی.
شارون نگاه میکنه به مامانم. سرشو تکون میده به طرف پایین.
- مرسی.
من، پا می شم. هنوز با لباسهای بیرون هستم. احساس خستگی میکنم. عصر که از محل کارم برگشتم،شارون توی ایستگاه ترن منتظرم ایستاده بود.
- ما میریم بالا مامانی.
به شارون نگاه میکنم. پا می شه.
- شام چی می خورین عزیزم؟
- هر چی مامانی. شارون همه چی میخوره.
راه می افتیم به طرف اطاقم. شارون، می ایسته و به دور و بر اطاق نگاه میکنه.
- فرقی نکرده.
من، نگاه میکنم به شارون.شلوارمو در میارم.
- دیوونه. انگار 2 سال اینجا نبودی.
شارون می شینه روی تخت. به من نگاه میکنه. من، پیرهنمو در میارم. دستامو میزنم به کمرم و به شارون نگاه میکنم.
- من چی؟ فرق کردم؟
شارون، سرتاپامو نگاه میکنه.
- لاغر شدی.
- آره؟
شلوار خونگیمو از توی کمد بیرون میارم.
- شیوا؟
- هوم.
- نپوش.
برمیگردم و به شارون نگاه میکنم.
- اوکی.
- خیلی وقته ندیدمت.
- اوکی. اما بهم دست نزن.
شارون ، تکیه میده به دستاش.
- میشه سیگار بکشم؟
من، پنجره اطاق رو باز میکنم.
- بیا اینجا بشین.
شارون، پا میشه. میاد و کنار پنجره می شینه. پاکت سیگارشو از کیفش در میاره. و یه سیگار روشن میکنه. من، از توی کمد ، بسته های کشک و سوهان رو در میارم. میذارم روی میز.
- اینا رو مامانم برای تو اورده.
شارون، با خوشحالی پا میشه. پارسال که از ایران اومدم براش کشک و سوهان اورده بودم. خیلی خوشش اومده بود.
- وای...خدا...همش برای منه.
من، می خندم. شارون یه جعبه سوهان باز میکنه.
- باید مامانتو ببوسم.
من، شلوارمو می پوشم. می شینم روبروی شارون، و نگاهش میکنم.
- شری.
- هوم.
- دیشب خواب اریک یانسن رو دیدم.
شارون، سرشو بالا میگیره. جدی میشه.
- اریک یانسن؟
- آره. اریک یانسن. توی محل کارم دیدمش.
شارون، اخماشو توی هم میکنه.
- خوب؟
- خوب.
و بعد، همه چیز رو برای شارون تعریف میکنم. از همون لحظه که اریک یانسن، روبروی میز کارم ظاهر شد. تا صحنه های خوابی که دیشب دیده بودم. و تلفنی که امروز صبح بهش زدم.
- نه شیوا...نه...
شارون، دستامو میگیره و فشار میده.
- نکن شیوا. نه.
ادامه دارد...
Truly forbidden love, is not something to be taken for granted,
there is a heavy price to pay.
ارسالها: 120
#30
Posted: 15 Sep 2011 20:47
قسمت سی ام: سکوت
- اینجاست. این محل کار من هست.
وسط جنگل هستیم. من از توی ماشین ، به محل کار اریک یانسن نگاه میکنم. یه ساختمون خیلی بزرگ سفید ،و سط درختهای بلند.
- طبقه پایین کارگاهه. قسمت اداری طبقه بالا ست.
اریک یانسن ،صبر میکنه تا من از ماشین پیاده بشم. بعد ،پیاده میشه و به طرفم میاد. اشاره میکنه به ساختمون و هر دو راه می افتیم.
- خیلی لطف کردین که اومدین.
چیزی نمی گم. دیروز با اریک یانسن قرار گذاشتیم که محل کارشو ببینم. و امروز عصر اومد سراغم.
- مواظب گوشتون باشین.
اریک یانسن، در ساختمون رو باز میکنه و به داخل می ریم. حالا روبروم یه سالن خیلی بزرگ هست. با دستگاههای مختلف، که کنار هر کدومشون، چند تا آدم ایستادن و کار میکنن. سر و صدای دستگاهها، یهو توی سرم می پیچه. با چشمام دنبال راه طبقه دوم میگردم. اریک یانسن، اشاره میکنه به طرف راست سالن. من، دنبالش می رم. توی طبقه دوم سروصدا یهو قطع میشه.از یه راهرو کوچیک میگذریم، و بعد وارد سالن می شیم. دو طرف سالن، اطاقهای کار هستن. ته سالن، اطاق اریک یانسن هست. به طرف اطاقش میریم.
- چی میل دارین؟
من روی یه صندلی نزدیک در اطاق می شینم.
- هیچی. فقط آب.
اریک یانسن، کتش رو در میاره و آویزون میکنه. بعد، از توی یخچال کوچیک گوشه اطاق ،یه بطری آب در میاره و با یه لیوان، روی میز جلوی من میذاره. می شینه روبروم.
- خوشحالم که اومدین.
من، توی لیوان آب می ریزم. لیوان رو بلند میکنم و توی هوا نگه میدارم. زل میزنم به اریک یانسن. لبخند میزنم. پلکهای اریک یانسن می لرزن.
- اگه موافق باشین چند روز دیگه کنتراکت رو تهیه می کنم.
من لیوان آب رو می برم به طرف دهنم.
- من باید با پدرم صحبت کنم.
اریک یانسن بلند میشه.
- اوکی. می خواین اطاق کارتون رو ببینین؟
پا می شم. اریک یانسن، صبر میکنه تا من از اطاق خارج بشم. بعد کنارم راه میوفته. نزدیک یکی از اطاقها می ا یسته و در اطاق رو باز میکنه. یه اطاق سفید هست، با یه میز کنار یه پنجره بزرگ. من به طرف پنجره میرم. به بیرون نگاه میکنم. همه جا درخت هست. برمیگردم و به میز نگاه میکنم .اشاره میکنم به کامپیوتر روی میز.
- من زیاد نمی تونم با کامپیوتر کار کنم.
اریک یانسن، دستاشو دور سینه ش حلقه میکنه.
- اشکالی نیست. کار شما بیشتر با تلفنه.
بعد به طرف در اطاق نگاه میکنه.
- می خواین قسمتهای دیگه رو ببینین؟
از اطاق خارج می شیم.از راهرو میگذریم و به طرف طبقه پایین می ریم.
- میخام بهتون قسمت تولیدات رو نشون بدم. کارهایی که می سازیم اونجا هستن.
به طرف چپ سالن می ریم. از یه در بزرگ رد می شیم. و وارد قسمت تولیدات می شیم. توی سالن، انواع مختلف میز و صندلی، قفسه های چوبی ،و تولیدهای دیگه، کنار هم چیده شدن.
- مشتریهای ما بیشتر اداره ها هستن. الان یه سفارش جدید داریم که تولید دیوار هست.
یهو می ایستم.
- دیوار؟
اریک یانسن می ایسته و نگام میکنه.
- بله. دیوارهای چوبی. برای ساختن اطاقهای اداری.
احساس میکنم زانوهام دارن می لرزن. به دور و برم نگاه میکنم. اریک یانسن، اشاره میکنه به ته سالن. من با قدمهای سنگین، کنارش حرکت می کنم. و بعد، می ایستم. دور خودم می چرخم. همه جا دیوار هست.
- ...خدای من.
من هستم. و اریک یانسن. وسط دیوارهای بلند.
--------
- آرشیتکت داخلی؟
- بله بابایی.
بابام، پیراهنی که انتخاب کرده، از دست دختر فروشنده میگیره. پارچه پیرهنو لمس میکنه.
- سایز مدیوم دارین؟
دختر فروشنده لبخند میزنه.
- الان نداریم. می تونم براتون سفارش بدم.
بابام پیرهنو به طرف من میگیره.
- خوبه؟
من به پیراهن نگاه میکنم.
- آره. بهتون میاد.
بابام به دختر فروشنده نگاه میکنه.
- لطفن.
بعد شماره تلفنشو میده. و پیرهن رو، برای هفته بعد سفارش میده.از فروشگاه بیرون می یایم.روز شنبه هست. و توی مرکز فروش شهر هستیم.
- ببین چی به نظرت میرسه برای مامانت بخریم.
من دستامو میندازم دور بازوی بابام و به ویترین مغازه ها نگاه میکنم.
- چی مثلن؟
بابام، کنار یه فروشگاه کفش می ایسته و به کفشها نگاه میکنه.
- یه کفش مثلن.
داخل فروشگاه می شیم. بابام می شینه روی اولین مبلی که می بینه. من روبروش می شینم. فروشنده بهمون نزدیک میشه. بابامو می شناسه. با هم حرف میزنن. من فکر میکنم، نباید طوری نشون بدم، که به این کار جدید علاقه دارم. نمی دونم چرا اینطور فکر میکنم. احساس میکنم، دارم چیزی رو از بابام پنهون میکنم.
- خوب. محلش چطوره؟
نگاه میکنم به جعبه های کفش، که جلوی پای بابام هستن. نمی خام توی چشماش نگاه کنم.
- اون قهوه ایه قشنگه بابایی.
- آره؟
- بله. محل کارش خوبه.
- کالج چی؟ اونا موافقن اونجا بری کارآموزی؟
- بله بابایی. مشکلی نیست.
بابام، پا میشه. کفش قهوه ای رو امتحان میکنه.
- خوبه.
- موافقین بابایی؟
بابام نگاه میکنه به من.
- باید بیشتر حرف بزنیم.
بابام ،کفش ها رو در میاره و توی جعبه میذاره. سالهاست که برای خریدن لباس، من باید همراهش باشم. هر لباسی که میخره، نظر منو می پرسه. اما امروز، حواس من همه ش پیش اریک یانسن و دیوارهای بلند هست. مثل همیشه نیستم. نمی دونم. و اگه اینطور ادامه بدم، بابام حتمن می فهمه.
- اوکی. بریم یه جایی بشینیم.
- شلوار چی بابایی؟
- نه. شلوار نمی خام.
- فقط همین؟
- آره. خوبه.
بابام، پول کفش رو میده. از فروشگاه بیرون می یایم. و به یه روستوران میریم. بابام ،صبر میکنه تا قهوه شو بیارن. بعد آروم فنجون قهوه رو به هم میزنه.
- خوب. حالا از اول بگو.
من، لیوان نوشابه رو، از روی میز برمیدارم. سعی میکنم عادی باشم.
- جای خوبی هست. از اینجا که هستم بهتره. با ماشین ربع ساعت فاصله هست. وسط جنگله. کار من، تماس با مشتریها هست.
بابام، فنجون قهوه رو نزدیک لباش می بره.
- چی یاد می گیری؟
- بازار یابی. پیدا کردن مشتری. فکر میکنم برای بعدهای خودم خوب باشه.
دلم میخاد بابام زود موافقت کنه. نمی خام زیاد سوال کنه.نمی خام اسم اریک یانسن، روی زبونم بیاد.
- اوکی. اگه اینطور فکر میکنی، من حرفی ندارم.
لیوان نوشابه رو میذارم روی میز.
- اوکی بابایی. پس من از هفته جدید شروع میکنم.
بابام فنجون قهوه شو میذاره روی میز.
- به این زودی؟
- بله بابایی. رییس اونجا خیلی اصرار میکنه.
یهو، دلم می ریزه. شیوای احمق. چیزی که ازش می ترسیدم، اتفاق می افته. چرا اینقدر احمق شدم؟ سعی میکنم خودمو نبازم. بابام کافیه زل بزنه توی چشمام، تا همه چیزو بفهمه. وای...
- چرا؟ مگه تو رو می شناسه؟
- نه بابایی. کسی رو برای اینکار ندارن انگار.
بابام، زل نمی زنه توی چشمام. خیالم راحت میشه.
- اوکی. فقط مواظب باش. اونجا محل کار دایمی تو نیست.زیاد به آدمهای اونجا نزدیک نشو.
- میدونم بابایی. اینا رو میدونم.
بابام پا میشه.
- حالا بریم، یه چیزی برای مامانت بخریم.
--------
- شیوا؟
- بله مامانی.
- امسال میای ایران؟
- نمی دونم. معلوم نیست.
مامانم داره چمدوناشو می بنده. دور و بر اطاق، پر از چیزهایی هست که خریده. نزدیک نصف شبه و من احساس خستگی میکنم.
- مامانی؟
- جونم.
- بهتون خوش گذشت اینجا؟
مامانم دست از کار میکشه. پاهاشو دراز میکنه و به من نگاه میکنه.
- آره. آره عزیزم.
فکر میکنم، توی تمام مدتی که مامانم اینجا بود ،هیچ وقت با هم جدی حرف نزدیم. شاید، حرفی برای همدیگه نداشتیم. شاید مامانم راست میگفت ،که دنیای ما، با هم فرق میکنه. حالا فکر میکردم، حتی دنیای من و بابام هم، داره از هم فاصله میگیره. من دیگه دختر کوچولوی بابام نبودم. من دیگه با رویای بابام نمی خابیدم. من حالا به اریک یانسن فکر میکردم. تمام وقت.
- مامانی.
- جونم.
- من میدونم که شما مقصر نبودی. میدونم که منو دوست داری. تو مامان من هستی.
مامانم نگاهم میکنه. احساساتی میشه. بعد اشکاش سرازیر میشن. میرم کنارش. بغلش میکنم.
- مامان نازم.
مامانم فقط گریه میکنه. من سرمو میذارم روی پاهاش. چشمامو می بندم.مامانم دست میذاره روی سرم.
- زود بیا ایران. قول بده.
من ،جواب نمیدم. خسته هستم. نمی تونم چشمامو باز کنم. احساس میکنم دارم بی حس میشم. توی سرم، همه چیز می چرخه. خودمو، توی یه تونل دراز می بینم.و تونل، با من حرکت میکنه. می ترسم. توی تاریکی هستم. و خودمو می بینم با یه پیراهن سفید و چین دار. که توی هشت سالگی پوشیده بودم. از دور، صدای مامانم میاد. به پشت سرم نکاه میکنم. مامانم ته تونل ایستاده. فقط یه سایه هست. من حرکت میکنم، و ازش دور میشم. تنهای تنها هستم. و خودمو می بینم. که لخت مادرزاد هستم. توی بغل خرس بزرگ و سفیدم. و همه جا، تاریکی هست. دهنمو باز میکنم. می خام داد بزنم. نمی تونم. توی تاریکی، چشمای بابام می درخشن. من، با لباس شنا هستم. پاهامو، حلقه میکنم دور کمر بابام، و گریه میکنم. بابام، سرشو میذاره روی سینه من. اشکاش، سینه مو خیس میکنه. و من، با وحشتی که نمی شناسم، توی تونل حرکت میکنم. تنها هستم ،و دانیل، لباشو روی لبام میذاره. من، می شینم روی پاهای دانیل. و درد، توی تمام وجودم هست. و احساس سرما میکنم. تنها. تنهای تنها. پادر، دستای بزرگشو روی سرم میذاره. و صورت سنگیش، توی تاریکی میدرخشه. و من، توی تونل دراز و سیاه حرکت میکنم ،و احساس میکنم ،پاهام روی هوا هستن. و دستهای شارون رو احساس میکنم، که دستامو میگیرن، و به جلو میکشن. توی شارون می پیچم. بغلش میکنم و می لرزم، و به جلو میرم. و یه نقطه روشن. یه نقطه نور، جلوی چشمم باز میشه. به آخر تونل می رسم. نقطه روشن ، بزرگتر میشه. حالا، سایه مردی رو می بینم که جلوی در تونل ایستاده. بابامه. احساس میکنم نفسم برمیگرده. نفس میکشم. به طرف سایه حرکت میکنم. سایه بابام، شکل میگیره. نزدیک میشم. و تاریکی تموم میشه. توی روشنایی می ایستم. وحشت می کنم. سایه کامل می شه. اریک یانسن.
- شیوا...
صدای بابام از دور میاد.
- شیوا...
صدای بابام نزدیک میشه. چشمامو باز میکنم .هنوز گیج هستم. صورت بابام، بالای سرم شکل میگیره. سرمو می چرخونم. مامانم، هنوز گریه میکنه. بابام، زیر بغلمو میگیره. بعد، آروم بلندم میکنه. تکیه میدم سر جام. و نگاهشون میکنم.
- همیشه اینجوری میشه؟
مامانم می پرسه. بابام نگاهش میکنه. چیزی نمی گه. همونطور که نشسته، خم میشه و سرشو توی دستاش میگیره.
- فردا با هم میریم بیمارستان.
من به سختی حرف میزنم.
- چیزیم نیست بابایی.
بابام برمیگرده و نگاهم میکنه. عصبانیه.
- همین که گفتم.
پا میشه. اشاره میکنه به مامانم. کنار در اطاق، آروم با هم حرف میزنن. من فکر میکنم به کابوسی که دیدم. فکر میکنم به تونل دراز و تاریک. فکر میکنم به اریک یانسن.
-------
- شری...
- هان..
- امشب می تونی بیای پیش من؟
شارون مکث میکنه. از پشت تلفن، می شنوم که مامانشو صدا میکنه. من کنار پنجره اطاقم می ایستم و به گلهای توی باغ نگاه میکنم.
- چی شد؟
- چیزی شده؟
- بابام داره میره آلمان. تا فردا عصر.
- اوکی . باشه.
- دیر نیای شری.
- اوکی.
گوشی رو می بندم. بعد ، دوربینمو برمیدارم ،و از کنار پنجره، چند تا عکس از گلها می گیرم. برای بابام. به بابام فکر میکنم و سعی میکنم عکسهای بهتری بگیرم. فکر میکنم از دیشب که حالم بد شد، تا امروز صبح که به بیمارستان رفتیم ، حتی یه ساعت هم نخوابیده بود. وقتی، زیر دستگاه دراز کشیده بودم، تا از سرم عکس بگیرن، توی نگاهش غم دنیا رو می دیدم.
- هیچی نیست بابایی. باور کن.
- میدونم عزیزم. می دونم.
از کنار پنجره میگذرم. میرم پایین. بابام ، آماده رفتن میشه. نشسته توی پذیرایی، و با مامانم حرف میزنه. از همون بالای پله ها، دوربینمو تنظیم میکنم . ازشون عکس میگیرم. بابام، نگاهم میکنه و لبخند میزنه. مامانم، خودشو مرتب میکنه. میرم روبروشون می ایستم و ازشون چند تا عکس میگیرم.
- چی شد؟ شری می یاد پیشتون؟
- بله بابایی.
- اوکی.
بابام پا میشه.
- من باید زودتر برم. چند جا قرار دارم.
مامانم پا میشه. تا کنار در، همراه بابام می ریم. بابام، با مامانم دست میده. منو بغل میکنه و می بوسه.
- هر موقع لازم بود، میتونی به من زنگ بزنی.
- باشه بابایی.
بابام سوار ماشین میشه. دست تکون میده و راه میوفته. من، صبر میکنم تا ماشین از پیچ خیابون میگذره. برمیگردم توی خونه، و جلوی تلویزیون می شینم. به عکسهایی که گرفتم نگاه میکنم.
- همیشه اینطور میشی شیوا.
- چطور مامانی؟
- مثل دیشب دیگه. چرا بیهوش میشی؟
نگاه میکنم به مامانم. صفحه دوربین رو نشونش میدم. عکسی که از بالای پله ها گرفتم.
- خوب شده؟ نه؟
مامانم ، به صفحه دوربین نگاه میکنه. بعد دوباره نگاه میکنه به من.
- چیزی نیست مامانی.
مامانم، پاهاشو دراز میکنه روی مبل. نگاه میکنه به صفحه تلویزیون.
- بابات خیلی ناراحته. یعنی چیزیت نیست؟
- نه مامانی. چیزیم نیست.
پا می شم.
- مامانی. شری که اومد بفرستش بالا.
راه میوفتم به طرف اطاقم. فکر میکنم به آزمایش های قبلی که دادم. هیچ چیزی نشون نمیدن. چیزیم نیست. چرا یهو بیهوش می شم؟ چرا یهو کابوس می بینم؟ هیچیم نیست؟
توی اطاقم،می شینم روی تخت و زل می زنم به شیوای توی آینه. به موهاش نگاه میکنم، که تازه رنگ شدن و حالا رنگ کارامل گرفتن. به چشماش نگاه میکنم، که گود افتادن. به صورتش نگاه میکنم که رنگش پریده.
- نباید فکر کنم. نباید.
و فکر میکنم. دراز میکشم روی تخت ، و فکر میکنم. به شیوا. به بابای شیوا. به مامان شیوا. به شارون شیوا. و فکر میکنم. به خودم.
- شیوا...شیوا...
و چشمامو می بندم.
- شارون لعنتی...بیا...
برمیگردم. روی شکمم می خوابم. سرمو فشار میدم توی دستام. توی تاریکی فکرم، یه نقطه روشن میشه. اریک یانسن. شکل میگیره. میاد جلو. دستاشو از هم باز میکنه. من، میرم توی بغلش. اریک یانسن، دستاشو دور کمرم حلقه میکنه. من، سرمو روی سینه ش میذارم.
- دارم عاشقت میشم.
من میگم. اریک یانسن، هیچی نمیگه. سرمو از روی سینه ش بلند میکنه. لباشو روی لبام میذاره. من میلرزم. نفس نفس میزنم.
- باور نمی کنم. چرا؟
اریک یانسن، بالای سرم می شینه و نگاهم میکنه. من دستامو دراز میکنم. صورتشو می گیرم.
- حرف بزن. اریک یانسن.
حرف نمی زنه. سرشو میاره پایین. سینه مو میبوسه. من، پاهامو میندازم دور کمرش. اریک یانسن، لباشو روی گردنم میذاره.
- بگو منو دوست داری.
اریک یانسن، سرشو بالا میگیره.می شینه وسط پاهام. توی چشمام نگاه میکنه. پلک نمی زنه. من، دستشو میگیرم. میذارم روی قلبم.
- من به تو احتیاج دارم.
اریک یانسن، به لبهام نگاه میکنه. دستش بالا میاد. تا روی لبام. خم میشه روی من. سینه لختشو روی سینه م میذاره. فشارم میده به خودش.
- چی میخای از من؟
دستامو، دور گردنش حلقه میکنم. تنم به لرزه میفته. لبهای اریک یانسن، روی لبمه. می سوزم. توی بغلش گم میشم. بی حس میشم. چشمامو می بندم.
- شیوا...
چشمامو آروم باز میکنم. شارون، بالای سرم نشسته.
- شیوا...
چشمامو می بندم. دستامو باز میکنم.
----------
Truly forbidden love, is not something to be taken for granted,
there is a heavy price to pay.