انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 4 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین »

عشق ممنوع(1)


زن

 
قسمت سی و یکم: سکوت 2

- شیوا...
- ها...
- بیدار شو...چشماتو باز کن شیوا...
چشمامو باز می کنم. به سقف بالای سرم نگاه میکنم. بعد، سرمو برمیگردونم به طرف بابام.
- بابایی...
بابام، خم میشه و صورتمو می بوسه. حرف نمی زنه. چشمامو می بندم. نمی تونم توی صورتش نگاه کنم. توی دو هفته، اندازه ده سال پیر شده. لباش از هم باز نمی شن. دستاش می لرزن. کمرش خم شده. بابام، نابود شده.
- بابایی..
- جونم.
- من که قرار نیست بمیرم.
بابام، انگشتشو میذاره روی لبم. من، چشمامو باز میکنم.
- چرا اینجوری شدی بابایی؟
بابام، با تلخی لبخند میزنه.
- برات کامپیوترتو اوردم.
بعد، پا میشه. از روی میز کنار پنجره، لپ تاپمو برمیداره. میاره و روی میز کوچک کنار تخت میذاره.
- یادت باشه. روزی یه ساعت.
- اوکی بابایی. مرسی.
بابام، دست میکشه روی سرم. با موهام بازی میکنه.
- بابایی...
- هوم...
- دیشب خواب شما رو دیدم.
- آره؟
- اره. من هم بودم.
- خوب؟
- خواب دیدم....یه جایی هستیم....من...با شما...و صبح زود بود. همه جا درخت و مه. و هر دومون، خوشحال بودیم. خیلی خوشحال بودیم.
بابام، سرشو آروم تکون میده.
- خوبه.خیلی خوبه.
بعد، پا میشه.
- من یه ساعت دیگه برمیگردم.
من، نگاه میکنم به ساعت روی دیوار. ساعت 11 صبحه.
- اوکی بابایی.
بابام، صورتمو می بوسه. بعد بالای سرم می ایسته و نگاهم میکنه.
- خداحافظ.
و به سرعت از اطاق خارج میشه. من، نگاه میکنم به در اطاق که پشت سرش بسته میشه.
- خداحافظ بابایی.
بعد لپ تاپ رو از روی میز کنار تخت برمیدارم. میذارم توی بغلم. روشنش میکنم.صبر میکنم و یه نفس عمیق می کشم. چند هفته هست که چیزی ننوشتم. نباید بنویسم. به صفحه کامپیوتر نگاه می کنم. آخرین قسمت داستانمو می خونم. به پیامهایی که گذاشتن نگاه میکنم. کاشکی چیزی نمی گفتم. چرا باید همه بدونن که حالم خوب نیست؟ حال من هیچوقت خوب نیست. هیچوقت آرامش ندارم. فکر میکنم، سرنوشت من و بابام، همیشه این بوده و هست. چرا؟ و به خواب دیشب فکر میکنم. به جایی که سبز بود. به جایی که مه و رویا بود. آرامش و شادی بود. کجا بود؟
چشمامو به هم فشار میدم. گرمای اشک رو بین پلکهام احساس میکنم. گریه میکنم. آروم گریه میکنم. قیافه بابام رو تجسم میکنم. و گریه میکنم. احساس ضعف و غم میکنم..
- شیوا...
سرمو بلند میکنم. به در اطاق نگاه میکنم. شارون، از لای در نگاهم میکنه. وارد اطاق میشه.
- بیدار شدی؟
اشکامو پاک میکنم. شارون، به کامپیوتر توی بغلم نگاه میکنه. جلوتر میاد. خم میشه و صورتمو می بوسه.
- گریه میکردی؟
کامپیوتر رو از روی زانوهام برمیداره. میذاره روی میز کنار تخت. روی لبه تخت می شینه.
- چیزی خوردی؟
من نگاهش می کنم. چیزی نمی گم. شارون پا میشه. میره به طرف یخچال . بعد با یه لیوان آب پرتقال برمیگرده.
- اول یه چیزی بخور. بعد گریه کن.
لیوان آب پرتقال رو به طرف دهنم میگیره.
- بابامو دیدی؟
شارون، لیوان رو به دستم میده.
- آره. دیدم. دیروز دیدمش.
لیوان رو میذارم روی میز.
- شری. بابام داره نابود میشه.
شارون، زل میزنه توی چشمای من.
- چکار کنم؟ بگو عزیزم.
التماس میکنم.
- باهاش حرف بزن. شری. تنهاش نذار.
--------
یک روز بعد از رفتن مامانم، بستری شدم.
- خطری در بین نیست. اما برای آزمایشهای بیشتر و کنترل باید بستری بشین.
فکر میکردم دکتر بیمارستان داره شوخی میکنه.
- بستری بشم؟ حتمن باید بستری بشم؟
- بله. حتمن باید بستری بشین.
ترسیده بودم. نمی خاستم باور کنم. حتی بابام وقتی شنید نمی خاست باور کنه. چند دقیقه تلفنی با دکتر بیمارستان حرف زد. و بعد، دیدم که تمام صورتش لرزید.
- چیزی نیست عزیزم. برای کنترل هست.
- من که چیزیم نیست بابایی.
بابام پا شد. در اطاق کارشو بست.
- میدونم عزیزم. نذار مامانت بفهمه. بیخود نگران میشه.
مامانم، دو روز بعد به ایران برمیگشت.
- می ترسم بابایی.
بابام بغلم کرد. محکم فشارم داد.
- نترس. از هیچی نترس.
اما من می ترسیدم. و می دونستم که بابام هم می ترسید.
- چند وقت بابایی؟ نگفتن؟
بابام نشست پشت میز کارش. سعی میکرد خودشو آروم نشون بده.
- چند هفته. چیزی نیست عزیزم. باور کن.
- باشه. باور می کنم.
و فردای روزی که مامانم رفت، چمدونمو بستم. بابام، ایستاده بود کنار در اطاق و نگاهم میکرد.
- به محل کارت خبر دادی؟
نشستم روی تخت و به بابام نگاه کردم.
- یه مسواک نو بهم میدین؟
بابام از کنار در اطاق رفت. من زل زدم به چمدون کوچیکی که روبروم روی تخت بود. فقط بابام می دونست. و شارون. به هیچکس نگفته بودم. به اریک یانسن گفته بودم که هفته های آخر اقامت مامانم هست و الان نمی تونم کارمو شروع کنم. اما حالا فکر میکردم باید بهش بگم .نمی دونستم چرا.اما فکر میکردم اریک یانسن باید بدونه که من دارم بستری میشم.
- نه. این خیلی احمقانه س.
اریک یانسن، دوست من نبود. منو نمی شناخت. هیچ چیزی بین ما نبود. حتی نمی دونستم که بهم فکر میکنه یا نه. من هم، توی یک هفته گذشته، حتی یه لحظه ، بهش فکر نکرده بودم.
- فکر می کنین باید خبر بدم؟
بابام، حالا با یه مسواک نو، کنار در اطاق ایستاده بود. من، پا شدم. مسواک رو از دستش گرفتم. گذاشتم روی لباسام. توی چمدون.
- چیزی یادم نرفته؟
بابام، به دور و بر اطاقم نگاه کرد.
- فکر میکنم بهتره خبر بدی.
من، به چمدونم نگاه کردم.
- باشه. بعدن زنگ میزنم.
بعد، در چمدونو بستم.
- قول دادین هر روز بیاین پیشم.
بابام، داخل اطاق شد. کنارم نشست و دستشو دور گردنم انداخت.
- زیاد فکر نکن. اوکی؟
من، چیزی نگفتم. سرمو گذاشتم روی شونه بابام.
- خوب میشم بابایی؟
بابام، پیشونیمو بوسید. دستشو گذاشت روی سرم.
- خوب میشی. خوب.
اولین بار، هیجده ساله بودم. عصر بود. و تنها بودم. توی اطاق خودم روی تخت دراز کشیده بودم و با یکی از دوستام چت میکردم. برام یه آهنگ جدید گذاشته بود. من، سرمو گذاشته بودم روی دستام و زل زده بودم به صفحه کامپیوتر. بعد، یهو، صفحه کامپیوتر محو شد. تمام اطاقم محو شد. خودمو دیدم، که توی برف بودم. تنهای تنها. همه جا برف بود. و من، با یه لباس بلند. وسط برفها ایستاده بودم. سردم بود. دانه های برف روی بازوها و کمر لختم می نشستن. به اطرافم نگاه میکردم. همه جا سفید بود. نمی تونستم تکون بخورم. پاهام، تا زانو توی برف بود. من، می لرزیدم. و صدام در نمی اومد. بعد، از دور یه درخت دیدم.ی درخت سبز، که آروم، از توی برفها در می اومد و قد می کشید. من میخاستم به طرف درخت برم. نمی تونستم. توی برفها، دست و پا میزدم. پیراهن بلندم، خیس و سنگین شده بود. و من، یواش یواش فرو می رفتم. و بعد، نفسم گرفت. برف، توی چشمام بود. برف، توی دهنم بود. برف، توی تنم بود. و سفیدی، سیاه شد.
- شیوا...
- هوم...
- من همه زندگیمو میدم.
- میدونم بابایی.
بابام، سفت بغلم کرد.
- من جونمو میدم.
دستامو انداختم دور کمر بابام.
- خوب میشم بابایی. خوب.
----------
- هنوز نگفتن چیت هست؟
شارون، توی کیفش دنبال چیزی میگرده. بعد، سرشو بلند میکنه و به من نگاه میکنه.
- ها؟ نگفتن؟
من، ملافه رو می کشونم تا زیر گردنم.
- حوصله م دیگه تموم شده شری.
شارون، تلفنشو از توی کیفش در میاره. میگیره به طرف من.
- نگاه کن. برای تو گرفتم.
تلفن شارون رو می گیرم. و به عکسهایی که گرفته نگاه میکنم.
- وای....چه نازه...
- تازه به دنیا اومده. میخام تو براش اسم بذاری.
به اسب کوچیک توی عکس نگاه میکنم. یه اسب سفید با یال کم موی قهوه ای.
- من اسمشو بذارم؟
شارون می خنده.
- آره. هنوز براش شناسنامه درست نکردیم.
من میخندم.
- الان باید بگم؟
شارون تلفن رو از دستم میگیره.
- زود یه اسم واسش پیدا کن.
دستمو میذارم روی پای شارون.
- مرسی شری.
شارون، دستشو میذاره روی دست من.
- میدونی که من زود گریه م میگیره.
اشاره میکنم به لپ تاپ روی میز.
- عکسارو بذار توی کامپیوتر شری. باید خوب نگاهشون کنم.
شارون دستمو فشار میده.
- باید زود از این بیمارستان لعنتی بیای بیرون. قول بده شیوا.
من چشمامو می بندم.
- یه چیزی هست شری. من نمی دونم چیه. یه چیزی توی سرمه. وقتی میاد، همه چیز میره. دیگه من نیستم. می ترسم شری... می ترسم...
صدای هق هق خودمو می شنوم. ملافه رو می کشونم روی صورتم. شارون، دستاش رو میذاره روی شونه هام. تکونم میده. ملافه رو از روی صورتم برمیداره.
- هیچی نیست شیوا... تو سالمی... تو هیچیت نیست.
من، اشکامو با گوشه ملافه پاک میکنم. می شینم . آه می کشم. و به چشمهای خیس شارون نگاه میکنم.
- یه چیزی هست شری.
شارون، دستامو محکم فشار میده.
- چی عزیزم؟ چی؟
چشمامو می بندم. پلکامو به هم فشار میدم.
- سیاهی شری. سکوت...
---------
Truly forbidden love, is not something to be taken for granted,
there is a heavy price to pay.
     
  
↓ Advertisement ↓
↓ Advertisement ↓
↓ Advertisement ↓
زن

 
قسمت سی و دوم: سکوت 3

بابام ساکت بود. همیشه. می گفت کسانی که کمتر حرف میزنن، کمتر اشتباه میکنن. سعی کن کمتر حرف بزنی و بیشتر فکر کنی.اما حالا، همه بهم میگفتن فکر نکن. حتی بابام.
ولی نمی تونستم. از موقعی که خودمو شناختم، برای هر چیزی فکر میکردم. توی فکرم ، یه دنیا بود ،که خیلی بزرگتر از دنیای بیرون بود. وقتی چشمامو می بستم ،و به دنیای فکرم می رفتم ،همه چیز عوض می شد. من ،صاحب دنیای بزرگی بودم که مال خودم بود. خیلی چیزها توی دنیای من ممکن می شدن. و خیلی چیزها ، بی جواب می موندن. و همون موقع بود که سیاهی می اومد. و حالم بد می شد. به همین سادگی بود. من میدونستم چه دردی دارم. می دونستم بیماری من چی هست. و اگه ازم سوال میکردن می تونستم بهشون بگم. سیاهی. و سکوت.
اما کسی نمی فهمید. و توی این دو هفته ،هر روز فمنو زیر یه دستگاه بزرگ خابوندن تا بفهمن. دکترها ،به عکسهایی که از سرم گرفته بودن نگاه میکردن . با هم حرف میزدن. لباشونو می جویدن و سرشونو تکون میدادن. هر روز منتظر بودم که یه اتفاق جدید توی سرم بیفته و اونها از توی عکسهایی که میگرفتن بتونن پیداش کنن. بعضی وقتها نگران می شدم. می ترسیدم. می ترسیدم از توی عکسها بفهمن ،که چی توی سرم میگذره. فکر میکردم ،یه گوشه ای توی مغزم، یه جای سیاه و تاریک هست ،که من همیشه توی فکرهام به اونجا می رسم. اونجا همه رازهای من پنهان بودن. همه رازهای ممنوع من، که هیچکس حق نداشت پیداشون کنه. اون وقتها که هنوز یاد نگرفته بودم فکر کنم ،حرفامو توی یه دفترچه می نوشتم. وقتی 12 یا 13 ساله بودم. و هر روز نگران بودم .می ترسیدم بابام ، یا مامیتا ، دفترچمو پیدا کنن. حالا همین نگرانی رو داشتم. و دلم می خواست هر چی زودتر از این بیمارستان لعنتی فرار کنم.
- بابایی...
- جونم..
- مگه نگفتین دو هفته؟
بابام سرشو تکیه میده به مبل. چشمای خسته شو آروم می چرخونه به طرف من.
- خسته شدی. نه؟
بعد پلکاشو به هم فشار میده.
- چند روز دیگه صبر کن عزیزم.
من ،یه مجله از روی میز کنار تختم برمیدارم. ورق میزنم.
- بابایی. یه دکتر اینجا هست. ایرانیه. دیروز اومد پیش من.
بابام پا میشه.
- آره. میشناسمش. آدم خیلی خوبیه.
بعد میاد و کنار تخت می شینه.
- شارون کی میاد؟
به ساعت روی دیوار نگاه میکنم.
- الان پیداش میشه.
بابام سرشو تکون میده.به ساعت روی دستش نگاه میکنه.
- یه دکتر خیلی خوب می شناسم. که امریکاس. از دوستای خودمه. عکسا و آزمایشهای سرتو براش می فرستم.
- یعنی اینجا نمی تونن بفهمن؟
- چرا. اما بهتره اون هم ببینه.
بعد دو طرف صورتمو می بوسه. راه میوفته به طرف در اطاق.
- بابایی...
بابام می ایسته. برمیگرده و نگاهم میکنه.
- منو ببر خونه.
بابام میاد به طرفم. می شینه روی لبه تخت. دستاشو از هم باز میکنه. من میرم توی بغلش.
- میخام برم خونه.
بابام فشارم میده توی بغلش.
- باشه عزیزم. چند روز دیگه.
صورتمو توی دستاش میگیره. نگاه میکنه توی چشمام.
- هر وقت از کنار اطاقت رد میشم، دلم آتیش میگیره. خونه بدون تو خونه نیست.
لباشو میذاره روی پیشونیم. همو نطور بی حرکت می مونه. من دستامو فشار میدم دور کمرش . بوی گردنشو فرو میبرم. و بعد ،یه حسی که مدتها نداشتم، توی دلم راه میوفته. مثل جریان آب گرم. چشمامو می بندم. لبامو از هم باز میکنم. آهسته نفس میکشم. داغ میشم. آروم از توی دستای بابام جدا میشم. سرمو روی بالش میذارم. انگشتای بابامو روی گردنم احساس میکنم.
- بابایی.
انگشتای بابام از کنار گردنم رد میشن. از کنار لبام رد میشن. از کنار پلکام رد میشن. می رن توی سرم. تمام تنم می سوزه.
- منو ببر....بابایی...
با چشمای بسته بابامو می بینم که دور میشه.
- دوستت دارم...بابام...
---------
- دوستت دارم... بابام...
صدام در نمی اومد. توی دلم داد میزدم. زل زده بودم به بابام که توی اطاقش روی تخت خوابیده بود. و هر چه بیشتر نگاش میکردم ،احساس میکردم، تمام تنم، لحظه به لحظه، بیشتر سست می شد. تکیه داده بودم به در اطاق و نگاش میکردم. توی یه ظهر گرم . تابستان 19 سالگی.
- بابایی...
صدای خودمو توی دلم می شنیدم. توی اطاق خواب نیمه تاریک و ساکت بابام، انگار همه دنیا توقف کرده بود. فقط صدای نفسهای بابام بود. و چیزی که توی دلم فریاد میزد. رفتم جلو. بالای سر بابام ایستادم. به پلکای بسته ش نگاه کردم. به گردنش نگاه کردم. و احساس رخوت و خواستن ،مثل یه تب داغ توی تنم موج میزد.
- بابا...
آروم کنار بابام دراز کشیدم. سرمو چسبوندم به سینه لختش. چشمامو بستم. مثل سالهای کودکیم که هر وقت می ترسیدم ، میرفتم و توی بغل بابام دراز می کشیدم. اونقدر که احساس امنیت کنم. اونقدر که بیدار بشه. اونقدر که بغلم کنه، و منو برگردونه توی رختخوابم.
- بابایی...
با چشمهای بسته، نفسهای بابامو می شمردم. حالا گرمای بدنش ، توی تنم می نشست. و هر کجای تنم که بهش می چسبید، می سوخت. باهاش یکی می شد.چشمامو بسته بودم و با روحم نگاه میکردم. روحم سبک شده بود. بالای تخت موج میزد. و می دیدم.بابامو می دیدم که هیچ تکون نمی خورد. فقط نفس می کشید. آروم و منظم. و خودمو می دیدم. و هیکل نیمه لختم که توی بغلش گم شده بود. دستامو دور کمر لختش انداختم. سینه مو فشار دادم به سینه ش. پاهامو حلقه کردم توی پاهاش. و نفس هامو باهاش یکی کردم. و بعد، یکی شدیم. و من با چشمهای بسته، به نقطه هایی فکر میکردم که توی تنم اتش میگرفتن. و چیزی که اروم ، اوج میگرفت. توی تمام سلولهام می رفت.
- بابا...
و سر انگشتام توی کمر بابام بود. و مهره به مهره، پایین میرفت.
- بکش منو...بابایی..
و خودمو، با تمام قدرت بهش فشار میدادم. و چیزی گرم، از نوک سرم شروع شد، رفت پایین. رسید تا کنار نافم. احساس تب میکردم. عرق کرده بودم. نفسم بالا نمی اومد. وسط پاهام، چیزی قد می کشید. از روی شورتم حسش میکردم.کوسم می سوخت. پاهامو محکم به هم فشار میدادم. آه می کشیدم. تشنه بودم. توی اتیش بودم. و تنم می لرزید. و سکوت. و سکوت. و سکوت.
- بکش منو..
و بعد، بابام لرزید. و تمام اطاق لرزید.
- دوستت دارم...شیوا...
و دیدم، که پلکهای بسته چشماش، خیس شد.
--------
- فکرشو بکن. اگه کچلت میکردن چی می شد..
شارون می خنده. من هم میخندم و توی آینه به خودم نگاه میکنم.
- آره. خیلی زشت می شدم.
شارون نشسته روی تخت و یه آینه کوچیک روبروم گرفته. من ابروهامو مرتب مبکنم.
- دستتو بیار بالاتر شری.
- خسته شدم.
- شری...
- هوم..
- میری پیش بابام؟
شارون دستاشو پایین میاره. نگاه میکنه به ابروهام.
- خوبه دیگه.
من نگاه میکنم توی آینه.
- هان؟ میری؟
- نه. نمی تونم.
من اخم میکنم. شارون با انگشتاش ابروهامو صاف میکنه.
- نمی تونم شیوا. چند بار بهش زنگ زدم. اما اصلن حوصله نداره. من هم ندارم. وقتی به تو فکر میکنم..اصلن حوصله هیچی رو ندارم.
پاهامو دراز میکنم. شارون از روی تخت بلند میشه .می ایسته روبروی پنجره ،و به بیرون نگاه میکنه.
- شری.
شارون سرشو برمیگردونه ونگاهم میکنه.
- هنوز فراموش نکردی؟ نه؟
شارون دوباره به بیرون نگاه میکنه.
- هنوز از دستم ناراحتی؟ آره؟
شارون میاد طرفم. می شینه روبروم.
- الان وقت این حرفا نیست . خواهش میکنم شیوا.
- شری.
- ها.
- میخام باهات حرف بزنم.
- اوکی. بگو.
دستمو دراز میکنم. یه دسته از موهای شارون رو توی انگشتام می گیرم ، و حلقه میکنم.
- به موهات حسودیم میشه. جنده.
شارون لبخند میزنه.
- قرار بود فراموشش کنیم شری. خودت گفتی. یادته؟
- آره.بادمه.
- اما فراموش نکردی.
شارون نگاه میکنه به طرف پنجره.
- تو بهترین دوست من هستی. شیوا...تو عشق من هستی. اما اون روز ، یه چیزی توی چشمات بود که هیچوقت یادم نمیره. من ازت میترسم. می فهمی؟
دستمو از توی موهای شارون در میارم. صورتشو برمیگردونم به طرف خودم.
- نه. نمی فهمم.
شارون دست میکشه به موهاش.
- تو همه چیزو خراب میکنی.
من دراز میکشم. دستامو میذارم زیر سرم ، و به سقف اطاق زل می زنم.
- اینجوری فکر میکنی؟
- آره شیوا. اینجوری فکر میکنم.
سرمو می چرخونم. زل میزنم توی صورت شارون.
- بگو.
شارون نگاه میکنه به در اطاق.
- میدونی کیو دیدم؟ پادر. بهش گفتم اینجا هستی. عصبانی نشو. خوبه که باهاش حرف بزنی.
توی جام تکون می خورم.
- پادر؟ نه. عصبانی نیستم. خوبه . بگو.
صدای شارون میلرزه. کلمه ها تند تند از دهنش بیرون میان. عصبانیه.
- چرا باید اینجا باشی؟ چرا شیوا؟ چرا میخای مثل چهل ساله ها فکر کنی؟ که همه بگن با هوش هستی؟ چرا اینقدر بیرحمی؟ چرا هر کی تو رو دوست داره باید نابود بشه؟ چرا از همه دنیا بدت میاد؟چرا مریض شدی؟
- بس کن شری.
شارون سرشو میاره جلو. صورتشو می چسبونه به صورتم. کنار گوشم زمزمه میکنه.
- بعضی وقتا دلم میخاد بکشمت.
- شری.
- هان؟
- نگام کن.
- نه.
دستامو دور گردن شارون میندازم.
- دوستت دارم شری.
شارون به سختی نفس میکشه.
- تو هیچکس رو دوست نداری.
زمزمه میکنم.
- چرا. دارم. تو میدونی.
شارون سرشو بلند میکنه. زل میزنه توی چشمام.
- کاشکی نداشتی. کاشکی دوستش نداشتی.
-------
رفته بودیم باغ گلها. با مامانم و بابام. من اجازه رانندگی نداشتم. و همه سه ساعت ، بابام رانندگی میکرد. حوصله نداشت. توی فکر بود. و کمتر به حرفهای من و مامانم توجه میکرد. فکر میکردم مدتهاست، که بابام قلبشو به روی من بسته بود. مثل اطاق ممنوع ،که هنوز اجازه نداشتم واردش بشم. کمتر با من حرف میزد. کمتر نگاهم میکرد. ازم دور می شد. حتی چند روز قبل که قرار بود، با هم به خرید شنبه بریم ،درست وقتی که از خونه خارج شدیم، پشیمون شد. چرا؟ چرا از من فرار میکرد؟
- چرا بابایی؟
بابام یهو سرشو برگردوند طرف من.
- چی؟
هول شدم. زل زدم به جاده.
- چرا نمی ذارین من رانندگی کنم؟ خسته می شین.
بابام توی آینه نگاهم کرد.
- من حاضرم ده ساعت رانندگی کنم ، اما نریم توی دره.
خندید. مامانم نگاه کرد به دو طرف جاده. به دشتهای صاف و سبز.
- آره. چه دره های وحشتناکی هم دارین.
من خودمو لوس کردم.
- دیگه التماسم کنین رانندگی نمی کنم.
مامانم سعی کرد اشتیمون بده.
- بذارین برگشتنی من برونم.
بابام دوباره جدی شد.
- نه خانم. من خسته نمی شم.
و بعد ، رادیوی ماشینو روشن کرد. ساکت و اروم ، زل زدیم به جاده. من سرمو تکیه دادم به صندلی و چشمامو بستم. و تا وقتی برسیم، هیچکس حرف نزد.
- وای چه قشنگه اینجا.
چشمامو باز کردم. دو طرف جاده، تا دورها گلهای لاله بود ،که زیر نور خورشید می درخشیدن. در رنگهای مختلف. کنار میدان باغ ایستادیم. من و مامانم پیاده شدیم. بابام رفت به طرف پارکینگ. باغ گلها شلوغ بود. من از همون کنار در، شروع کردم به عکس گرفتن.
- اصلن عوض نشده. همونطور بد اخلاقه.
مامانم گفت. من اخم کردم.
- الان که قهوه بخوره، سر حال میشه.
بابام که اومد. رفتیم به طرف رستوران.
- اصلن هم بداخلاق نیست.
به مامانم گفتم. با عصبانیت. طوری که بابام نشنید.
وقتی نشستیم ، بابام رفت به طرف رستوران. مامانم ناراحت شده بود. می تونستم توی صورتش ببینم. سرمو بردم جلو و صورتشو بوسیدم.
- مامانی.
- هوم؟
- بابایی اصلن بد اخلاق نیست. برای من نیست.
مامانم نگاه کرد به بابام که توی صف بار ایستاده بود.
- مثل عاشق و معشوق ها ازش حرف میزنی.
یهو، یه لرزش سریع توی تنم افتاد. مثل کسی که راز دلش ،جایی که نباید ، فاش شده بود. سرمو برگردوندم و به بابام نگاه کردم.
- اشکالی هست؟ عاشقشم.
مامانم ، از پشت عینک آفتابیش زل زد توی صورتم.
- نه. اشکالی نداره. اما نه اینطوری.
نمی خاستم ادامه بدم. دوباره نگاه کردم به طرف بابام.
- مامانی.
- هان.
- اگه یه سوال بکنم راستشو میگین؟
نگاه کردم توی صورت مامانم ،و منتظر موندم.
- بگو.
- حاضرین دوباره باهاش زندگی کنین؟
- کی؟ بابات؟
- اوهوم.
مامانم عینک آفتابیشو بالا برد. گذاشت روی موهاش ، که بلوند کرده بود. بعد خندید. تلخ.
- نه. اصلن.
- چرا؟ شما که گفتین دوستش دارین؟
- کسی نمی تونه باهاش زندگی کنه.
من ، دوربینمو از روی میز برداشتم. روبروی صورت مامانم گرفتم.
- اما من دارم باهاش زندگی میکنم.
مامانم دوباره اخم کرد.
- تو دخترش هستی. فرق داره.
بعد، دستشو اورد جلو. دوربینو ، از روی صورتم کنار زد. زل زد توی چشماتم.
- شیوا.
- بله مامانی.
- برای بابات دختر باش. می فهمی؟ نه بیشتر. می فهمی؟
- نه نمی فهمم. یعنی چی؟
مامانم خودشو تکون داد. سرشو اورد جلو.
- شیوا. شاید خودت نفهمی. اما من می بینم. طوری که نگاهش میکنی. طوری که توی بغلش میری. طوری که ازش حرف میزنی..
صدای مامانم می لرزید.
- من می فهممم. من می فهمم شیوا.
-------
Truly forbidden love, is not something to be taken for granted,
there is a heavy price to pay.
     
  
زن

 
قسمت سی و سوم: تنهاترین انسان

- دوستت دارم.
شارون لبهای خیسشو میذاره وسط سینه م. زیر پستونامو می بوسه. و بعد زبونشو می کشونه زیر گردنم.
- شیوا.
صداش می لرزه. من زل میزنم توی چشمای نیمه بازش و دستامو میذارم روی شونه هاش.
- شری.
شارون خودشو می کشونه بالا. پستونای سفتشو می چسبونه به صورتم. من نوک پستوناشو می مکم.
- وای شیوا...
صدای لرزان شارون، توی تاریکی اطاقم می پیچه. من دست می کشم روی پوست صاف کمرش. شارون کوسشو می ماله به شکمم.
- منو بکون شیوا. عشق من.
و بعد برمیگرده. روی کمرش دراز میکشه. من می شینم روی پاهاش. توی تاریک و روشن اطاق، به حلقه های درخشان موهاش نگاه میکنم که روی پستوناش پخش شدن.
- جنده من.
شارون هیکلشو پیچ و تاب میده. پستوناشو با دو دست محکم فشار میده.
- بکون منو.
دستمو میذارم روی کوسش، که ورم کرده. شارون آه می کشه. خم می شم. کوسشو می بوسم.
- شیوا..کیر میخام. کیر..
انگشتمو فرو می کنم توی کوس شارون. کوسش داغ و خیس شده. هر دو نفس نفس میزنیم. توی همدیگه می پیچیم.
- بکون منو مادر جنده.
شارون ، دستاشو میندازه دور گردنم منو می چسبونه به خودش.
- شیوا...
- جونم...
- کیرتو میخام... تو رو خدا..
سرمو بالا میگیرم. نگاه میکنم توی صورت شارون. با چشماش التماس میکنه. برمیگردم، و کنارش دراز میکشم. شارون سرشو می چسبونه به سینه م. اه میکشه. وسط سینه م میسوزه. من دست می کشم به سرش.
- آروم باش شری.
شارون سرشو بالا میگیره. زل میزنه توی چشمام.
- شیوا..
من می شینم. زانوهامو بغل میکنم، و زل میزنم به تاریکی گوشه اطاق.
- برو شری.
شارون آروم بلند میشه. از روی صندلی کنار تخت، شورت منو برمیداره.من با اخم و تعجب نگاهش میکنم.
- اینو می پوشم. اوکی؟
من چیزی نمی گم. شارون، آروم شورت بنفش منو می پوشه. بعد خم میشه به طرف من. لبامو می بوسه.
- برو...
آه می کشم. شارون پا میشه. در اطاقو باز میکنه. توی روشنایی راهرو، به هیکل بلند و زیبای شارون نگاه میکنم.
- جنده..
شارون برمیگرده و نگاهم میکنه. دست میکشه به شورت بنفش من که فقط جلوی کوسشو پوشونده.
- نمیذارم درش بیاره.
من دوباره دراز میکشم
- برو..
--------

--------
- پادر
- بله دخترم.
- من اگه بمیرم به کجا میرم.
- همه آدمها به بهشت میرن.
- حتی آدمای بد.
- آدمای بد وجود ندارن.
پادر یه نفس عمیق کشید. از همون جایی که نشسته بود، نگاهم کرد.
- نباید فکر کنی که بد هستی.
من نگاه کردم به دسته گل روی میز، که پادر اورده بود.
- بیاین نزدیکتر لطفن.
اشاره میکنم به صندلی کنار تخت. پادر پا شد. اومد و روی صندلی کنار تخت نشست. نگاه کرد به دور و بر اطاق و لبخند زد.
- شیوا.
- بله پادر.
- تو ممکنه رنجهای زیادی کشیده باشی. ممکنه رنجهای زیادی بکشی. اما بد نیستی. تو هر جا که وارد بشی، زیبایی و زندگی میدی .حتی این اطاق، توی این بیمارستان، با وجود تو عوض شده. تو نمی تونی بد باشی. باور کن.
- پادر؟
- بله.
- قبلها، فکر میکردم وقتی که 20 ساله بشم، به یه سفر طولانی میرم .فکر میکردم ،یه آدم خیلی خوشبخت و شاد میشم. هر چیزی که بخام به دست میارم. به هر قیمت که باشه. اما حالا اینجام. پادر. من 20 سالمه .اما نمی تونم کسی رو دوست داشته باشم. نمی تونم شاد باشم .چیزی میخام که میدونم ممکن نیست. و حالا دارم نابودش میکنم.
پادر دستای بزرگشو جلو اورد. دستامو گرفت.
- خسته شدم. نمی دونم.
پادر دستامو فشار داد.
- رهاش کن دخترم.
بعد دستشو روی سرم گذاشت. زیر لب زمرمه کرد . دعا می خوند. من نگاه کردم توی صورتش. تا وقتی که چشماشو باز کرد. و بعد زل زدم توی چشماش.
- نمی تونم.
پادر دستشو از روی سرم برداشت.
- باید رها کنی شیوا. تو داری انتقام این عشق ممنوع رو از خودت و دیگران میگیری. رها کن.
- نمی تونم.
پادر سرشو پایین انداخت.
- گفتی که فردا به خونه برمیگردی؟ هان؟
- بله پادر
پادر سرشو تکون داد.
- سعی کن تنها نمونی. فکر نکن. از هوای تابستانی لذت ببر. تنها نباش.
من نگاه کردم به طرف پنجره اطاق
- باشه. حتمن. شارون قراره از فردا پیش من باشه. تنها نمی مونم... پادر، می دونین اون طرف پنجره چیه؟ قسمت بچه هایی هست، که تازه به دنیا اومدن. بعضی وقتا می ایستم و بهشو ن گوش میدم. وقتی یکیشون گریه میکنه، بقیه هم گریه میکنن. خیلی جالبه. همه با هم گریه میکنن.
پادر خندید. نگاه کرد به طرف پنجره. بعد توی جاش تکون خورد.
- من دیگه باید برم.
- صبر کنین لطفن. بابام الان میاد.
پادر پا شد.
- یه وقت دیگه. یه فرصت بهتر.
من ، دستمو بردم جلو. پادر دستمو گرفت و فشار داد.
- شیوا.
- بله پادر.
- من اگه جوون بودم ،حتمن عاشقت میشدم. میدونی چرا؟
- چرا پادر؟
- نه برای اینکه زیبا هستی. نه برای جادویی که در تو هست. برای یک چیز. فقط یک چیز.
زل زدم توی چشمهای پادر.
- برای چی...پادر؟
- برای این که غم داری. برای اینکه تنها هستی. تنهاترین انسان هستی.
--------

- تنهایی...
توی تاریکی اطاق، به ساعت روی میز نگاه میکنم. چند دقیقه از 12 شب میگذره. موج گرم هوا، که از پنجره وارد اطاق میشه، روی پاهای لختم می شینه. یهو، توی سرم همه چیز می چرخه. دستمو دراز میکنم ، و چراغ روی میز و روشن میکنم. نمی خام فکر کنم. پا میشم. آروم در اطاقمو باز میکنم. از همو نجا، نگاه میکنم به در بسته اطاق خواب بابام . گوشامو تیز میکنم. هیچ صدایی نیست. احساس میکنم فقط من هستم. من. تنها.
- من تنهاترین انسان هستم.
برمیگردم توی اطاقم. دراز میکشم روی تخت. و به صدای باد و خش خش برگها گوش میدم. فکر میکنم به بابام و شارون.
- وای....خدا..
برمی گردم. به طرف پنجره نگاه میکنم. اونقدر که پلکهام سنگین می شن. چشمامو می بندم. و خودمو توی اطاق خواب بابام می بینم.
فضای آبی رنگ اطاق، توی نور چراغ خواب، و بوی گلهای تازه، آرومم می کنه. می شینم کنار تخت ،و نگاهشون می کنم. شارون، سرشو گذاشته روی شکم بابام، و به کیرش نگاه می کنه. بابام، به سقف اطاق نگاه می کنه و دستشو آروم روی پاهای شارون می کشه. شارون، پاهاشو از هم باز می کنه. بابام، دستشو میذاره روی کوس شارون .از روی شورت بنفش من.
- آه...
احساس غم می کنم. سرمو میذارم روی تشک ،و به صورت شارون نگاه می کنم. شارون، لباشو روی کیر بابام میذاره . بعد ، پاهاشو میندازه دو طرف سینه بابام. بابام، دستاشو میذاره د و طرف کون شارون. سرشو بالا میاره .کوس شارون رو می بوسه.
- کوسمو بخور....بخورش...
بابام، نخ شورت بنفش رو کنار میزنه. زبونشو میذاره روی کوس صورتی شارون. شارون سرشو می چرخونه. به طرف بابام نگاه می کنه. می ناله.
- وای....
تنش می لرزه. نفس نفس می زنه. از روی بابام بلند میشه. برمیگرده و روی کیر بابام می شینه. بابام دست میندازه دور کمر شارون. گردنشو می بوسه. شارون کوسشو می ماله به کیر بابام.
- بکون منو. .. کیرتو می خام...
بابام شارون رو میندازه روی تخت. می شینه بالای سرش. نگاش میکنه. دست می کشه به پستونای درشتش. آروم دستشو پایین می یاره. تا روی شورت بنفش من.
- نه....درش نیار....
بابام حرف نمی زنه. هیچی نمی گه. حتی نفس نمی کشه. شارون رو برمیگردونه. با نوک انگشت، گردنشو می ماله. بعد نوک انگشتشو می کشه پایین. شارون می لرزه.
- وای....خدا...
بابام ، دستشو میذاره روی سر شارون . فشارش میده به بالش. شارون، کونشو بالا میگیره. بابام، کیرشو میذاره روی کوس شارون. و بعد ،با همه قدرت فشار میده.
- وای....بیرحم...
شارون جیغ می کشه.
- آخ....
سر شارون محکم به بالش چسبیده. نمی تونه تکون بخوره. بابام ،دوباره کیرشو در میاره. این بار محکمتر فرو میکنه توی کوس شارون. من از جام می پرم. وحشت میکنم. شارون ،چنگ میندازه توی بالش. بابام دستشو از روی سر شارون برمیداره. شارون سرشو بالا میگیره. صورتش پر از درد و خواهشه.
- راضیم کن....اگرنه بهت کس نمیدم...
بابام، شارون رو برمیگردونه. شارون، پاهاشو بالا میگره. کیر بابام، تا ته توی کوسشه.
- میرم به همه کوس میدم...
بابام دستشو بالا میاره. محکم می زنه توی صورت شارون.
- کوس میدم....به همه ....
بابام دست میذاره روی دهن شارون.
- خفه شو..
من می ایستم کنار تخت. شارون زل میزنه توی چشمای بابام. گریه می کنه. بابام، خم میشه روی صورت شارون. چشماشو می بوسه. شارون، می لرزه . دستاشو ،محکم حلقه میکنه دور گردن بابام.
- چرا نمی گی؟ بگو دوستم داری...
و بعد آروم میشه.آه می کشه. بابامو می بوسه.
- دیوونه ها...
من می گم. کسی صدامو نمی شنوه. چشمامو باز می کنم. دوباره زل میزنم به پنجره و منتظر می مونم.
- دیوونه ها..
صدای در اطاقمو می شنوم که آروم باز میشه. شارون میاد و کنارم دراز می کشه. دستاشو میندازه دور کمرم.
- بیداری؟
- اوهوم.
شارون ، دستشو میاره کنار صورتم. گرمای مرطوب شورت بنفش ، روی گونه هام می چسبه.
- شیوا...
- هوم..
- دوست داشتی... جای من بودی؟
برمیگردم به طرف شارون. شورت بنفش رو از دستش میگیرم . پرت میکنم توی تاریکی.
- نه...دوست د اشتم جای بابام بودم.
--------
Truly forbidden love, is not something to be taken for granted,
there is a heavy price to pay.
     
  
↓ Advertisement ↓
زن

 
قسمت سی و چهارم : تنهاترین انسان 2


صبح روز جمعه، با شارون می ریم بیمارستان. پیش متخصص مغز و اعصاب. توی اطاق انتظار هیچکس نیست. شارون ، می شینه و تند تند با موبیلش اس ام اس میده. من ، یه مجله برمیدارم و بی هدف ورق میزنم.
- شیوا..
- هوم...
- نمی خای بفهمی دیشب چی شد؟
من ، سرمو بالا می گیرم. به خانمی که توی لباس سفید، پشت میز نشسته، نگاه می کنم.
- نه. می تونم حدس بزنم.
- آره؟
- آره.
شارون، پاهاشو روی هم میندازه. با صدای بلند می خنده. خانم پشت میز، یه لحظه سرشو بالا میگیره ، و نگاهمون می کنه.
- خوب. چی حدس میزنی؟
من ، از توی کیفم یه آینه کوچیک در میارم، و به خودم نگاه میکنم.
- حوصله ندارم شری.
شارون تلفنشو می بنده. توی کیفش میذاره.
- امروز می ریم جزیره تکسل. برای یه هفته. دیشب به بابات گفتم.
آینه رو توی کیفم میذارم. نگاه می کنم به در بسته اطاق دکتر.
- بابام چی گفت؟ می یاد؟
- نه. خودم و خودت. یه هفته ریلکس. من. تو. دریا.
آروم می خندم.
- مطمئنی؟
شارون، صداشو با عشوه کش میده.
- خوب...شاید...یه کمی هم شیطونی کردیم..هه هه..
من دوباره مجله رو از روی میز برمیدارم. ورق میزنم.
- نو...حوصله شو ندارم شری..
شارون اخم می کنه.
- باز خر شدی مادر جنده؟
- فقط دریا..خودم و خودت..
شارون، سرشو خم می کنه و زل میزنه توی صورتم. آروم و کلمه به کلمه ،حرف می زنه.
- میگم...نکنه...این ..هههه... اسمش چی بود؟ اریک؟ ها؟
- اریک.
- آره؟ واقعن؟
مجله رو میذارم روی میز. جدی می شم.
- شری. این ..هه هه... اصلن نمی دونم کی هست.
شارون ، خودشو توی صندلی صاف می کنه.
- اما بهش فکر میکنی شیوا. من میدونم.
من، تکیه می دم به صندلیم. به در بسته اطاق دکتر نگاه میکنم.
- نمی دونم شری. هیچی نمی دونم.
شارون به خانم پشت میز نگاه می کنه.
- اوکی. ولش کن. ناراحت نشو.
بعد از جاش بلند می شه. خانم پشت میز، سرشو بلند می کنه و به ما نگاه می کنه. شارون ، مثل مانکن ها دستاشو به کمرش می زنه و روبروم می ایسته.
- چطوره؟
من، به سرتاپای شارون نگاه میکنم. به لباسهای آخرین مدش. به صورت زیبا و لوسش. به هیکل سکسی و بلندش.
- بشین شری.
شارون خودشو ول می کنه روی صندلی.
- صد بار گفتم این همه عطر نزن. خفه می شم.
شارون ادامو در میاره.
- هه هه. می دونم کجات می سوزه. هه هه.
من می خندم.
- شری...
- جونم.
- میای با هم به یه سفر طولانی بریم؟
شارون ، با تمام هیکلش می چرخه به طرف من.
- چقدر طولانی؟
من نگاه می کنم به در بسته اطاق دکتر.
- طولانی. شیش ماه. یک سال.
شارون جدی می شه.
- شیوا... تو که حالت خوب نیست. نمی تونی عزیزم.
من زل میزنم توی صورت شارون. در اطاق دکتر باز می شه.
- اگه برم...خوب می شم شری.
----------

اولین سفر طولانی من، در زمستان 8 سالگی بود. من، دست مامانمو گرفته بودم ، و می دونستم که باید پشت سر بابام حرکت کنیم. بیشتر از هر چیزی، تصویر بابام ، از پشت سر، توی ذهنم مونده بود. همه جا، چند قدم جلوتر بود. گاهی برمی گشت و به من و مامانم نگاه می کرد. توی ترکیه، بابامو کمتر می دیدم. هر روز، جلوی پنجره اطاقمون ، توی یه هتل چند طبقه ، می ایستادم و به خیابون نگاه می کردم. کمتر از هتل خارج می شدیم. بابام از ترکیه خوشش نمی اومد. به مامانم می گفت. چند هفته اونجا بودیم. من، بابامو کمتر از همیشه می دیدم. تا اینکه یه روز، وقتی روبروی پنجره ایستاده بودم. برف بارید. و من از خوشحالی جیغ کشیدم.
- بابایی... برف می یاد.
تهران که بودیم، وقتی برف می اومد. بابام ،مثل بچه ها خوشحال می شد. می رفت و توی برفها دراز می کشید. یا همینطوری می نشست و به درختهای پر از برف نگاه می کرد.
عشق من به برف و زمستان ، از همون وقتها شروع شد. وقتی که شادی بچگانه من و بابام، توی گلوله های برف با همدیگه یکی می شد.
- برف....برف می یاد.
اون روز، بابام تا دیر وقت روبروی پنجره نشست ، و به دانه های برف نگاه کرد.
- بابایی.
- جان..
- کجا می ریم بابایی؟
بابام زل زده بود به دورها.
- یه جای دور عزیزم.
- اونجا هم برف می یاد؟
- آره عزیزم. اونجا هم برف می یاد.
- کی می رسیم بابایی؟
- زود. با هواپیما می ریم عزیزم.
- بابایی.
- جونم.
- کی برمی گردیم خونه بابایی؟
بابام دست گذاشت روی سرم.
- برنمی گردیم. می ریم.
- برای همین ناراحتین؟
- آره عزیزم. اما اگه برم، خوب می شم.
و چند روز بعد، توی فرودگاه آمستردام، اولین چیزی که دیدم، درخت های کریسمس بود و برف. و به صورت بابام نگاه کردم. و منتظر بودم که حالش خوب بشه ، و بخنده. اما بابام نخندید. خوب نشد. و سالهای بعد، فهمیدم که دیگه هیچ وقت نمی تونه واقعی بخنده. هیچ وقت حالش خوب نمی شه.بابام ،هنوز داشت می رفت. و تا وقتی که نمی رسید، حالش خوب نمی شد. و من، از هشت سالگی ، از همون روزی که همراه بابام ، روبروی پنجره اطاقمون توی هتل ، به برفها نگاه می کردم ، تا امروز، همراهش بودم . شب و روز. ساعت به ساعت. لحظه به لحظه ، و تا روزی که می رفت ، باید می رفتم. و این ، سفر زندگی من بود. یه سفر طولانی ، که شاید رسیدن نداشت. فقط رفتن بود.
- اگه برم. خوب می شم.
----------
- واقعن می خوای بری؟
مرکز شهر، مثل همه روزهای جمعه ، شلوغه. شارون ، حواسش به ویترین مغازه هاست.
- کی بریم؟
- یه روز بهت می گم شری. اونوقت ، دو تا کوله پشتی برمی داریم و می ریم.
شارون ، کنار یکی از مغازه ها می ایسته. توی شیشه ویترین، به من نگاه می کنه.
- جدی میگی شیوا؟
من ، دستشو می گیرم و می کشونم به طرف خودم. می دونم وقتی چشمش به ویترین مغازه ها می خوره ، مثل جادو زده ها می شه.
- شری.
- ها...
- خرید نه..
- اوکی....اوکی... دستمو شکوندی.
- بریم. بابام منتظره.
شارون ادامو در میاره.
- ایش...کشتی منو با این بابات..
من نگاه می کنم توی صورتش.
- آره؟ دیشب که بدت نمی اومد. جنده.
راه می افتیم. می رسیم به گالری بابام. اقای بن، داره با یه مشتری حرف می زنه. من و شارون، می ریم به طرف ته گالری. از پشت دیوار شیشه ای، بابامو می بینم که پشت میز نشسته، و به مونیتور نگاه می کنه. در اطاقو باز می کنم. شارون کنار در می ایسته.
- زود تمومش کن شیوا.
بعد میره و روی یکی از صندلی های توی سالن می شینه. من وارد اطاق می شم. بابام سرشو بلند می کنه. می رم جلو و صورتشو می بوسم .
- دکتر چی گفت؟
- استراحت. چند تا قرص هم برام نوشت.
- چه قرصی؟
برگه دکتر رو از توی کیفم در میارم. شروع میکنم به خوندن.
- ام اند ام. قرص خوشبو کننده دهان. آب نبات لولی....از این چیزا.
بابانم می خنده.
- یادت نره از داروخانه بگیری.
بعد، از پشت میزش بلند می شه.
- کی راه میوفتین؟
من سرمو برمیگردونم و به شارون نگاه می کنم.
- عصر می ریم بابایی.
بعد خودمو لوس می کنم.
- میشه رانندگی کنم بابایی....پلیز....
بابام می یاد به طرفم. بغلم می کنه.
- نه عزیزم. فعلن نه.
از اطاق خارج می شیم. می ریم به طرف شارون. بابام دستشو میذاره روی بازوی شارون .
- شری...نذار این خانوم زیاد توی آب بمونه..اجازه رانندگی هم نداره.
شارون سرشو تکون میده.
- اوکی...میدونم...اوکی...
بعد با هم روبوسی میکنن. من، دوباره صورت بابامو می بوسم. خداحافظی می کنیم.
- زودتر بریم شری.. وقت نداریم.
- چی میگی؟ من باید یه بیکینی بخرم.
- بیخود.
شارون ادا در میاره.
- وای...باز تو رییس شدی؟
من قدمهامو تند می کنم.
- شری...باید یه نفرو ببینم.
شارون می خنده.
- می دونستم....می دونستم.
----------

- باید بفهمی شیوا....باید بفهمی....
ساندرا زل زده بود توی صورتم. و من ،غرق شده بودم توی چشمهاش، که مثل یه دریای آبی، آروم و روشن بودن.
- نمی فهمم. سوری.
ساندرا ، دست کشید به سر زانوهاش. از روی تخت بلند شد. رفت به طرف پنجره ، و زل زد به یه گوشه از آسمون.
- سانی. من حالا می دونم ،که شما و مارتین ، این کار رو برای زندگیتون می کنین. من حالا می دونم که چرا بابای منو انتخاب کردین. اما هنوز نمی فهمم.
ساندرا از کنار پنجره گذشت. نشست روی صندلی کنار میز. پاهاشو روی همدیگه انداخت. و آه کشید.
- می دونم چی میگی. می دونم عزیزم. چیزهایی توی زندگی هست ، که فقط باید قبولشون کرد. انتخاب هایی که در وقت خودشون ، بهترین انتخاب هستن. بعضی چیزارو باید فهمید. فقط فهمید. من، مارتین، و بابات، به این رسیدیم.
من سرمو تکون دادم. سعی میکردم بفهمم. همیشه، تصویر ساندرا، که از حموم بیرون می اومد ،و به اطاق ممنوع می رفت ، توی ذهنم ،مثل یه علامت سوال بزرگ ،جا گرفته بود. و هر وقت بهش فکر میکردم، دچار احساسی از بی اعتمادی ، ناباوری و نفرت می شدم. و حالا، از همون شب اول ،که ساندرا به اطاقم اومد، سعی میکردم چیزی رو بفهمم ، که نمی تونستم بفهمم. بابام ، از دروغ نفرت داشت. از خیانت بدش می اومد. وبرای همین، کاری که با ساندرا می کرد ،نمی فهمیدم.
- سانی... منو ببخشین لطفن...اما کار شما...هر سه تا تون.... از نظر من...دروغ و خیانت هست.
ساندرا ،ساکت و آروم ،نگاهم کرد. بعد ، از روی صندلی بلند شد. اومد و روبروم، روی زمین نشست.
- شیوا...
- بله...
- من میدونم عزیزم. برای هر سه ما، این انتخاب تلخ بود. دردناک بود. اما در کنارش ، یه کار خیلی خوب هم کردیم. گذشت کردیم. فهمیدیدم. می فهمی.
- بله. فکر می کنم.
- یه وقت، توی زندگیت، شاید مقابل اینطور انتخابی قرار بگیری. چیزی رو بخای ، که بقیه نفهمن. چیزی تلخ. دردناک. مهم این هست که خود تو بفهمی. واقعن بفهمی.
من، توی چشمهای ساندرا بودم. صورت خودمو، توی دریای خیس چشماش میدیدم، که روی موجها، بالا و پایین می رفت.
- سانی. من می فهمم. باور کنین. می فهمم.
ساندرا ، دستاشو از هم باز کرد. همونطور که روی زمین نشسته بود، بغلم کرد.
- شیوا.
- بله.
- مرسی که می فهمی عزیزم. من به فهمیدن تو احتیاج دارم.
و بعد ، یه نفس عمیق کشید.مثل کسی که از فشار یه درد بزرگ ، راحت می شد.من ، سرمو از توی بغلش در اوردم.
- سانی.
- بله.
- مارتین هنوز دوستتون داره؟ مثل همیشه؟
ساندرا لبخند زد.
- آره. دوستم داره.
و با آرامش همیشگی بلند شد.
- کسی که واقعن دوستت داشته باشه، بهت احتیاج داره شیوا. حتی برای نفس کشیدن.
راه افتاد به طرف در اطاق.
- و باید اینو بهت بگه.
- بگه که دوستم داره؟
- نه . باید بگه که بهت احتیاج داره. باید.
-----------
Truly forbidden love, is not something to be taken for granted,
there is a heavy price to pay.
     
  
زن

 
قسمت سی و پنجم: تنهاترین انسان 3

- اریک یانسن.
شارون از همون جا که نشسته به اریک یانسن دست میده. بعد زیر چشمی سراپاشو نگاه میکنه. اریک یانسن می شینه روبروی ما ، و به دور و بر رستوران نگاه میکنه.
- من هم بعضی وقتا به اینجا میام.
صداش میلرزه. سعی میکنه از نگاه من و شارون، فرار کنه. شارون از زیر میز، به پام میزنه. اریک یانسن، صداشو صاف میکنه.
- واقعن دستپاچه شدم. وقتی که زنگ زدین...خیلی خوشحال شدم.
از پیش بابام که رفتیم، زنگ زدم به اریک یانسن. خواستم که همدیگه رو ببینیم. و آدرس رستوران همیشگی خودمون رو دادم. اریک یانسن، 20 دقیقه بعد اومد.
- آخرین بار یک ماه پیش بود. فکر کنم.
صدای اریک یانسن، دیگه نمی لرزه. حالا، نگاه میکنه به فنجون قهوه اش ، و آروم حرف میزنه. من، از زیر میز، پای شارون رو فشار میدم. بعد ، صبر میکنم تا اریک یانسن ، سرشو بالا بگیره. اونوقت زل میزنم توی چشماش.
- آقای یانسن.
اریک یانسن، شروع میکنه به پلک زدن. من ، زیر چشمی به شارون نگاه میکنم. میدونم توی دلش داره قهقهه میزنه. اریک یانسن، سرشو پایین میگیره.
- چند بار می خواستم بهتون زنگ بزنم.
من لبخند میزنم.
- گفته بودم که. گرفتار مادرم بودم.
- بله...بله...میدونم. می خواستم حالتون رو بپرسم.
بعد ، نگاه میکنه به شارون. و جدی میشه.
- امیدوارم هر چه زودتر بتونین شروع کنین.
من، لیوان نوشابه رو میبرم به طرف دهنم. لبامو خیس میکنم.
- آقای یانسن.
- بله.
- من خواستم بیاین ، که بهتون بگم. واقعن متاسفم. اما نمی تونم.
صورت اریک یانسن می لرزه. توی نگاهش، غمی که روز اول آشنایی دیده بودم، پیدا میشه. زل میزنه توی صورتم. بعد، نگاه میکنه به شارون. من، توی دلم، از بی رحمی خودم، احساس خوشحالی میکنم. حالا اریک یانسن، با غرور و احساس خودش درگیر بود. می فهمیدم. حالا، باید انتخاب میکرد.
شارون، توی صندلیش جابجا می شه. من ، پامو فشار میدم روی پاش. نمیذارم بلند بشه. و بعد، زل میزنم توی چشمهای اریک یانسن. و منتظر می مونم. و لحظه ها ، سنگین و ساکت می شن. اریک یانسن ، پلک نمی زنه. زل می زنه توی چشمام. توی دلم ، یه چیزی فریاد میزنه.
- بگو. بگو. اریک یانسن.
و احساس می کنم، تیزی نگاه اریک یانسن، چشمامو می سوزونه. پلک نمی زنم.
- بگو به من احتیاج داری.
و سکوت.،با سرفه شارون، شکسته میشه. اریک یانسن، به خودش میاد. سرشو پایین می گیره، و نگاه میکنه به فنجون قهوه ش.
- اوکی...اوکی...
سرشو بالا میگیره. نگاهش توی هوا می چرخه.
- هر طور که شما بخواین.
و یهو بلند میشه. دستشو به طرف من میگیره. جدی و خشک حرف میزنه.
- موفق باشین. خداحافظ.
وبعد، با شارون دست میده. راه میوفته. و من از پشت سر، اونقدر نگاهش میکنم، تا ناپدید می شه.
- اوه....مای گاد...
صدای خفه شارون ، توی گوشم زنگ میزنه.
- وای...خدا...
من نگاه میکنم به شارون. لیوان نوشابه مو برمیدارم. می گیرم روبروی چشمام. زل میزنم به حباب های ریز و سفید، که به لیوان چسبیدن.
- چت شده شری؟
شارون، سرشو تکون میده.
- حالا باید اینطوری رفتار میکردی؟ ندیدی چطوری نگاهت میکرد؟ وای...دلم واقعن سوخت...معلوم بود دوستت داره...
لیوانمو میذارم روی میز.
- نه شری...دوستم نداره..
کیفمو از روی میز برمیدارم. میندازم روی دوشم. پا می شم.
- اگه واقعن دوستم داشت، باید میگفت.
شارون پا می شه.
- روز به روز، داری احمق تر می شی عزیزم. باید جلوی من بهت میگفت دوستت داره؟ اون هم آدمی مثل این؟
من ، دکمه های پالتوم رو می بندم.
- نه شری. باید جلوی تو می گفت ، که به من احتیاج داره. فهمیدی؟
راه می افتم. شارون، با عجله کیفشو بر میداره. خودشو می رسونه به من. از رستوران خارج می شیم. من ، صورتمو به طرف آسمون می گیرم. هوا خنک شده ، و بارون ریزی که میباره، روی صورتم می شینه. شارون ، دستمو می کشه.
- دیوونه...راه بیفت.
از پیاده روهای شلوغ می گذریم. من ، به مردم نگاه میکنم. و فکر میکنم، مدتهای زیادی هست ، که این همه آدم ندیدم. قدمها مو تندتر میکنم. دلم میخاد زودتر به جزیره برم. تنها باشم. تنهای تنها باشم.
- فکر نکن....تو رو خدا...فکر نکن...
شارون، بازومو فشار میده.محکم. به خودم می یام. به ایستگاه اتوبوس رسیدیم. من، به قطره های بارون نگاه می کنم، و ساکتم. شارون سیگار می کشه. سعی میکنم به هیچی فکر نکنم. اتوبوس میرسه. سوار می شیم، تا به خونه بریم. من کنار پنجره می شینم. سرمو پایین می گیرم ، و چشامو می بندم.
- شری.
- هوم.
- کی راه میوفتیم؟
- چند ساعت دیگه. چرا؟
- زودتر بریم. زودتر.
----------

زیر یه درخت ایستاده بودم. تنها. تنهای تنها. و روبروم، دورها ،یه شهر بود. یه شهر رنگی. که وقتی کوچیک بودم ، توش زندگی میکردم. به دور و برم نگاه می کردم. و همه چیز، مثل نقاشیهای توی کتاب بود. خونه ها، آسمون، تپه ها، گلها، و هیچ چیز تکون نمی خورد.
- تنها من هستم.
من ، تنها آدم اون دنیا بودم. تنها بودم. و توی دلم، یه احساس عجیب بود. یه احساس تازه. که هیچوقت نداشتم. کمرمو چسبونده بودم به درخت، و به روبروم نگاه می کردم.
- شیوا..
صدای خودم بود.میدونستم. به خودم نگاه میکردم. من ، روبروی خودم ایستاده بودم. و دستامو ، گذاشته بودم روی شونه های خودم.
- بریم شیوا...بریم...
و من ، دست خودمو گرفتم. و توی دلم ، یه احساس عجیب بود ، که غمگینم می کرد. تنها بودم. زیر یه درخت، که تنها درخت بود. و احساسی که داشتم ، هر لحظه ، یه شکل دیگه می گرفت.
- عشق... شیوا... عشق...
ومن ، با عشق، خودمو بغل کردم. و احساس آرامش می کردم. حالا، گرما ، و نرمی تن خودم رو می فهمیدم. لبامو گذاشته بودم روی لبای خودم. من ، خودمو می بوسیدم ،و لبهام، مزه برگهای سبز داشت.
- تنها...تنها...
خودم، زیر تنهاترین درخت ، دراز کشیدم. و من، دست می کشیدم روی شونه های لختم. و احساس عجیبی که داشتم ، توی نوک پستونام بود. و از وسط سینه م رد می شد ، و توی نافم می رفت.
- دختر من....
من ، وسط پاهای خودم بودم. سرمو، گذاشته بودم روی زمین خاکی ، و به کوسم نگاه میکردم. و احساس عجیبی که داشتم ، توی کوسم می رفت. و زمین، که زیر تنم بود، آروم تکون می خورد. من ، خودمو بغل کرده بودم ، و می فهمیدم.
- تنها من هستم. تنها خودم هستم.
و من، با خودم عشقبازی می کردم. سر انگشتامو، روی تن خودم می کشوندم ، و تمام تنم می سوخت. و احساس می کردم ، هر نقطه از وجودم، و هر تکه از تنم، چیزی رو احساس میکرد. و احساس ها، توی تمام وجودم بودن.
- تشنه هستم. تشنه ام...
و من ، دست می کشیدم به لبهای خشک خودم. و می فهمیدم ، که همه چیز تشنه بود. همه دنیای من تشنه بود. و اینو می فهمیدم .و هر لحظه ، که بیشتر می فهمیدم، گرما و سوزش تنم ، بیشتر می شد.
- آب...آب...
من ، توی خودم می پیچیدم . رونامو، محکم گرفته بودم ، و لبامو ، روی کوسم می مالیدم . لبام می سوختن. تنم می سوخت. نوک پستونام می سوخت. کوسم می سوخت. و می فهمیدم ، که همه چیز می سوخت.
- نجاتم بده....آب...
من ، انگشتامو توی کوسم میکردم. و درد ، همه تنمو می لرزوند. و انگشتای بلندم، آروم، کوسمو باز میکرد.
- دختر من...
و بعد، دیوونه می شدم. همه چیز توی سرم می چرخید. شهر، خونه ها، درخت ، و خودم. تنمو فشار میدم به زمین. انگشتام ، تا ته، توی کوسم میرن.
- آه...
و همه چیز می لرزید. و توی وجودم ، چیزی جریان پیدا می کرد. از مغز سرم شروع می شد ، و می رفت پایین. پایین تر. و احساس می کردم ، از وسط پاهام ، خارج می شد. من، انگشت خونی مو، جلوی چشم خودم گرفتم.
- زن من...زن خودم...
----------

- شیوا....
- هوم....
- چرا با خودت؟
برمیگردم ، و به آسمون نگاه میکنم. آفتاب وسط روز، روی جزیره افتاده ، و باد خنک شمالی ، علف های بلند کنار ساحل رو، پیچ و تاب میده.
دیروز، نزدیک 2 شب ، به جزیره رسیدیم. من اونقدر خسته بودم ، که بعد از مدتها ، به راحتی خوابیدم. و حالا ، کنار ساحل ، من و شارون ، دراز کشیده بودیم ، تا اولین روز تکسل ، دور از همه چیز، شروع بشه.
- چرا با خودم؟
شارون ، کلاه حصیری شو، روی سرش جابجا میکنه. نگاه می کنه به کتابی که روبروش باز کرده ، و خیلی جدی سوالشو تکرار میکنه.
- آره. چرا با خودت؟
من ، از پشت عینک افتابیم ، زل میزنم به خورشید. و فکر میکنم به 16 سالگی . به اون روز بهاری، که زن شدم. و دلم میخاد، بهترین جوابی که به ذهنم میرسه ، به سوال شارون بدم.
- شری. اون موقع خودمو دوست داشتم.
برمیگردم، و روی شکمم دراز میکشم. به خط بین دریا و ساحل، نگاه میکنم.
- نمی دونم شری. هیچ وقت فکرشو نکردم. اما دوست نداشتم ، کسی اینکارو بکنه. دوست داشتم اولین بار ، مال خودم باشم.
- مال خودت؟
شارون ، برمیگرده و روی کمرش دراز میکشه. دستاشو می گیره جلوی چشماش.
- شیوا؟
- هوم؟
- میدونی که هیچ چیزت مثل آدما نیست؟ چرا اینجوری هستی؟
سرمو برمیگردونم ، و به شارون نگاه میکنم.
- چه جوری هستم؟ یه چیزی میگم به گریه بیفتی ها
شارون ، پاهای لختشو باز و بسته میکنه. ادا در میاره.
- وای....گریه م میگیره. نگو.
بعد ، دست به پاهاش میکشه.
- حالا چرا با این احمق اینجوری کردی؟
من ، می شینم. تکیه میدم به دستام.
- نگو احمق شری. چرا توهین میکنی؟
شارون می شینه. پاهاشو روی هم میندازه.
- احمقه دیگه. ندیدی چطوری قهر کرد؟
من می خندم. به لحظه ای فکر میکنم ، که اریک یانسن ، یهو پا شد .خداحافظی کرد. و رفت.شارون می خنده ، و ادامه میدده.
- اتفاقن به درد همدیگه می خورین. اون هم یه طورایی خل بود.
من ، به موجهای کوتاه ، و درخشان آب نگاه میکنم.
- بریم توی آب شری.
شارون دست میکشه به پوست شکمش.
- من نه. برای پوستم خوب نیست.
و بعد، دراز میکشه. شورتشو، با دو دست بالا می کشونه ، و به وسط پاهاش نگاه میکنه.
- نگاه کن شیوا.
من ، نگاه میکنم به وسط پاهای شارون. خط شورتش ، درست وسط کوسش افتاده، و لبه های ورم کرده کوسش دیده میشن.
- مسخره. باز حشری شدی؟
شارون آه می کشه. ادا در میاره.
- چکار کنم؟ حشریم میکنی.
بعد ، برمیگرده و می چسبه به من. دستشو روی پاهام میزاره. من، دستشو می گیرم.
- نکن شری.
به اطرافم نگاه می کنم.
- اینجا نه. الان نه.
شارون ، دستاشو از روی پام برمیداره. برمیگرده ، و روی شکمش دراز میکشه.
- پس کمرمو روغن بزن.
بعد کونشو بالا میگیره. من ، دستامو روغنی میکنم ، و روی کمرش می مالم.
- شری.
شارون می ناله.
- جونم..
- چیزای دیگه ای هم هست که میتونی بهشون فکر کنی.
- چی مثلن؟
- نمی دونم. اما همش سکس نیست.
شارون، سرشو بلند می کنه.
- من نمی خام به چیزای دیگه فکر کنم.
- چرا آخه؟ فکر کردن خوبه عزیزم.
شارون ، دوباره سرشو میذاره روی دستاش.
- نه شیوا. نمی خام مثل تو دیوونه بشم.
دستام ، روی کمر شارون ، خشک می شن. شارون ، یهو بلند می شه. دستاشو باز میکنه ، و سفت بغلم میکنه.
- سوری...سوری...
احساس میکنم، قلبم تند تند میزنه. نفسم ، سنگین می شه. احساس میکنم ، آفتاب از جلوی چشمم، دور میشه. و سیاهی میاد. شارون ، محکم فشارم میده به خودش.
- من احمقم شیوا...من جنده ام...سوری...
و من ، سعی میکنم ، خودمو از توی بغلش ، بیرون بیارم. و نمی تونم . همینجور خشکم زده. صبر میکنم تا بغضم آروم بگیره.
- ولم کن...ولم کن شری...
شارون ، دستاشو باز میکنه. سرشو کج میکنه ، و به زمین نگاه میکنه . من ، به سختی حرف میزنم.
- یه بار دیگه...اگه یه بار دیگه اینو بگی...
نمی تونم ادامه بدم. نمی خام بغضم بشکنه.
شارون ، هق هق میکنه.
- نمی گم...به خدا نمی گم....
----------
Truly forbidden love, is not something to be taken for granted,
there is a heavy price to pay.
     
  
زن

 
قسمت سی و ششم: انتظار

- تو دیوونه ای.
- دیوونه ام؟
- آره. خیلی دیوونه ای.
اریکا، پایه دوربین رو کوتاه کرد. اومد طرف من. و نور جلوی صورتم رو اندازه گرفت. بعد، برگشت پشت دوربین و نگاهم کرد.
- گردنتو به طرف چپ خم کن. آهان.
من، گردنمو به طرف چپ ، خم کردم. داشتم فکر میکردم چرا دیوونه هستم. اریکا، چند تا عکس گرفت ، و باز اومد طرفم.
- نمی خای لباساتو عوض کنی؟
- اوکی. چی بپوشم؟
اریکا نگاه کرد به کاغذی که روی میز بود.
- شیوا؟
- بله.
- میشه چند تا عکس با ایده خودم بگیرم؟
من ، پا شدم و توی آینه به خودم نگاه کردم.
- باشه. اوکی.
اریکا ، جعبه وسایلشو باز کرد. یه لنز بزرگ در اورد ، و رفت جلوی دوربین.
- لطفن یه رژلب قرمز بزن. خیلی قرمز.
- اوکی.
من، روبروی آینه ، یه رژلب قرمز برداشتم ، و به لبهام مالیدم. از توی آینه ، به اریکا نگاه کردم ، که داشت لنز دوربین رو عوض میکرد.
- چرا فکر میکنه دیوونه هستم؟
با اریکا، در 16 سالگی آشنا شدم. از وقتی که اولین سریال عکسمو ، خودم انتخاب کردم. بعد از اون، سالی چند بار، برای عکس گرفتن ، به سراغش می رفتم. حالا، نوبت سریال 20 سالگی بود. چند روز قبل، ایده هامو روی کاغذ نوشته بودم. نوع لباسها رو انتخاب کرده بودم ، و امروز، از صبح، روبروی دوربین، ژست گرفته بودم.
- اریکا؟
- بله.
- چرا رژ قرمز؟ ایده ت چیه؟
اریکا اومد جلوی آینه و به صورتم نگاه کرد.
- میدونی شیوا. توی این سریال ها که این چند سال گرفتی، همیشه یه دختر تنها، گوشه گیر و نا امید بودی. حالا میخام یه تصویر دیگه از تو بگیرم.
- من میخام توی عکسهام خودم باشم.
اریکا نور صورتمو اندازه گرفت.
- خودتی عزیزم. بذار من این عکسا رو بگیرم. بعد می فهمی چی میگم.
بعد رفت، و پشت دوربین ایستاد.
- کنار اون دیوار بایست لطفن. آها. زل بزن به دوربین. چشماتو کاملن باز کن.
من، نگاه کردم به دوربین.
- شیوا. با نگاهت حرف بزن. اوکی؟
- چی بگم؟
- حرف بزن. یه نگاه که حرف بزنه.
من، زل زدم به دوربین. پلک نمی زدم. اریکا، سرشو بلند کرد، و از همونجا به من خیره شد. چند لحظه، انگار عکاسی رو فراموش کرده بود.
- اوه…خدای من….
و بعد، شروع کرد به عکس گرفتن.
- تو رو، باید پشت یه ویترین شیشه ای گذاشت. و هر روز گردگیری کرد.
من خندیدم.
- اوه…
- حرف نزن.
- اوکی.
اریکا سرشو بالا گرفت.
- لطفن حرف نزن.
بعد اومد به طرفم.
- حالا چند تا عکس از سینه و پهلوهات می گیرم. باید یه حالت جنگی داشته باشی….سینه هاتو جلو بده. مثل کسی که میخاد با همه چی بجنگه.
- اوکی.
من، ژست گرفتم. و اریکا، عکس گرفت.چند ساعت. تا وقتی که هر دو خسته شدیم. بعد نشستیم و به تست ها نگاه کردیم.
- کی آماده می شن؟
- به زودی.زودتر از همه.
- مرسی.
- از این عکسها با رژلب، چند تا برای خودم میخام.اگه اشکالی نیست.
من، نگاه کردم به عکسها. و به اریکا.
- فقط برای خودم. برای کلکسیون شخصی خودم.
- اوکی. اشکالی نیست. اما بگو چرا من دیوونه هستم.
اریکا، نگاه کرد به یکی از عکسهای من ، که روی مونیتور بود. با رژلب قرمز.. و نگاه خیره سبز.
- خوب نگاه کن شیوا. نگاه کن. من اگه این زیبایی رو داشتم، خودمو پنهون نمی کردم. انتظار نمی کشیدم. همه چیز از زندگی می گرفتم. همه چیز.
من، نگاهم رو از عکس برداشتم ، و به صورت اریکا زل زدم. برای اولین بار، توی چند سالی که اونو می شناختم، با دقت به صورتش نگاه کردم. چهره ش شکسته و معمولی بود.
- چی می گرفتی اریکا؟
اریکا آه کشید. زل زده بود به عکس من ، و توی گذشته ها بود.
- مردی که میخاستم. همه چیز.
من، پا شدم. رفتم جلوی آینه. با دستمال کاغذی ، رژ لب قرمزم رو پاک کردم. بعد، کیفمو از روی میز برداشتم. دستمو گذاشتم روی شونه لاغر اریکا، که هنوز زل زده بود به مونیتور.
- اریکا. من مردی که میخام، نمی تونم به دست بیارم.
اریکا سرشو به سرعت برگردوند.
- امکان نداره.
من، راه افتادم به طرف در استودیو.
- زیبایی کافی نیست اریکا.
اریکا، با تعجب نگاهم کرد.
- باور نمی کنم. چی لازمه؟
خندیدم. تلخ.
- دیوونگی …. و انتظار….
---------
- شیوا.
- ها.
- من باهات می یام.
- کجا؟
- هر جا که بری. من باهات می یام.
از همون جا که دراز کشیدم، نگاه میکنم به شارون، که روی تختش ، به پهلو دراز کشیده، و به من نگاه می کنه.
- میدونی که من عصبانی نیستم شری.
شارون، دستشو دراز می کنه به طرفم. دستشو می گیرم. فکر می کنم به اوایل دوستیمون. به چیزهای زیادی که توی شارون بودن ، و من خوشم نمی اومد. به اینکه همیشه باید تحملش می کردم. و حالا، به چیزهای زیادی فکر میکردم، که توی من بودن ، و شارون داشت تحملشون می کرد.
- من خیلی بد شدم. شری.
شارون می خنده.
- آره. خیلی بد شدی.
دست شارون رو فشار میدم. می کشونم به طرف خودم. شارون، از روی تختش بلند می شه. می یاد و کنار من دراز می کشه.
- شیوا.
- هوم.
- فکر میکنی چی میشه؟ چند سال دیگه؟ من و تو چی می شیم؟
من، گوش میدم به صدای دریا ، که از پشت دیوارهای چوبی اطاقمون، شنیده می شه.
- نمی دونم شری. اصلن به آینده فکر نمی کنم. میدونی به چی فکر میکنم؟
شارون ، دستشو دور کمرم میندازه.
- به چی عزیزم؟
آه می کشم.
- میخام فرار کنم شری. از همه چیز. دیگه خسته شدم. از انتظار خسته شدم. از دیوونگی خسته شدم. دوست دارم بمیرم.
شارون ، فشارم میده به خودش. با صدای خسته می ناله.
- نگو شیوا...نگو...
من ، سرمو می چسبونم به سینه شارون. عطر ملایم ، و گرمای وسط پستوناش، آرومم می کنه.
- تو تنهاکسی هستی که من دارم.
شارون، سرمو نوازش میکنه.
- چکار کنم شیوا؟ چکار کنم؟
سرمو بلند می کنم. زل می زنم توی صورت شارون.
- شری.
- جونم.
- یه روز بهم گفتی که مادرم میشی.
شارون ، دوباره دست میذاره روی سرم. زل میزنه توی چشمام ، و لبخند می زنه.
- آره. مادرت می شم.
من ، دست میذارم روی سینه شارون. پستوناشو فشار میدم.
- و من بهت گفتم که انتخاب سختی هست.
شارون، تاپشو بالا میزنه. سرمو می چسبونه به پستونای لختش. صداش می لرزه.
- آره. میدونم.
من، لبامو میذارم روی نوک پستونش. شارون با صدای لرزان زمزمه می کنه.
- آره. میدونم. من مادرت می شم.
و بعد، خودشو می کشونه روی من. دستامو از دو طرف باز می کنه. خم می شه روی صورتم. لبامو می بوسه. و لختم می کنه. لخت مادرزاد. و می شینه بالای سرم.
- دختر من...
من، چشمامو می بندم. و به صدای دریا گوش میدم.
- دختر من... نمی ذارم دیوونه بشی....نمی ذارم بمیری...
من، پاهامو دور کمر شارون حلقه می کنم. فشارش میدم به خودم.
- نذار منو بکوشه شری....نجاتم بده...فقط تو می تونی...
شارون، لباشو میذاره وسط سینه م.
- وای...عزیزم...عشق من...
صدای دریا، از پشت دیوارهای چوبی میگذره. توی اطاق می پیچه.
- شیوای من....دختر من....
شارون، زبون داغشو، روی نوک پستونم میذاره. من، روی موجها هستم.
- مادر من...شری....
----------
- بابایی.
- بله.
- شما منتظر چی هستین؟
بابام، نگاهش به درخت انگور توی باغچه بود.
- من منتظر چیزی نیستم.
بعد، از روی صندلیش بلند شد. رفت به طرف درخت انگور. سرشو بلند کرد و به خوشه های سبز انگورها نگاه کرد. من، چشمم به آسمون صاف و آبی بود.
روزهای ماه جولای، بلند و آفتابی بودن. بابام، عصرها ، توی باغچه می نشست، و زل می زد به گلها و درختها. من ، می ایستادم کنار پنجره اطاقم و نگاهش میکردم. بعد، از همون بالا ، باهاش حرف می زدم.
- قهوه نمی خاین بابایی؟
- نه.
- هیچی نمی خاین؟
- نه.
- تنهایی خوش میگذره؟
- آره.
- پس من اومدم.
می رفتم پایین و کنارش می نشستم.
- بابایی.
- بله.
- ولی شما منتظر چیزی هستین.
بابام، دستشو دراز کرد ، و سر انگشتشو ، به یه خوشه انگور مالید.
- منتظر چی هستم؟
بعد، برگشت و روی صندلیش نشست.
- به جای این حرفا ، یه قهوه به من بده.
- شما که قهوه نمی خاستین.
- حالا میخام.
- نه دیگه. نمی شه.
بابام، اخم کرد.
- که اینطور؟
من پا شدم.
- باید تا آشپزخونه بغلم کنین.
بابام، نگاهم کرد. بعد پا شد. اومد و روبروم ایستاد.
- فکر میکنی زورم برسه؟
من ، دستامو گذاشتم روی شونه های بابام .
- برگردین لطفن.
بابام برگشت. من پریدم روی کمرش.
- پاهامو بگیر بابایی.
بابام، دستاشو عقب اورد ، و پاهامو گرفت.
- بالاتر. الان می افتم.
بابام، دستاشو اورد بالاتر. رونامو سفت گرفت. من، خودمو فشار دادم به کمرش، و سرمو روی گردنش گذاشتم .
- حالا، حرکت.
بابام، راه افتاد به طرف آشپزخونه. من، دلم می خواست هیچ وقت به آشپزخونه نرسیم. اما رسیدیم. بابام، ایستاد روبروی دستگاه قهوه.
- بیا پایین.
من، خودمو محکم تر چسبوندم بهش.
- نمی خام.
- بیا پایین.
من، پاهامو حلقه کرده بودم دور کمر بابام، و با دو دست گردنشو سفت گرفته بودم.
- باید منو بری بالا.
- اصلن. بدجنس.
من، ناز کردم. کنار گوشش، آروم زمزمه کردم.
- پس ، ببر تا مبل سفیده.
بابام راه افتاد. مبل سفیده، ته سالن طبقه پایین بود. قدمهای بابام، آروم شده بودن. من، سرم کنار گوشش بود.
- آروم ببر...پلیز....
رسیدیم کنار مبل. بابام ایستاد. من، همونطور چسبیده بودم به کمرش. بابام نشست روی مبل. حالا من، وسط مبل و بابام بودم. بابام، کمرشو فشار داد به پستونام.
- ول کن.
من، دستامو از روی گردنش برداشتم. بابام، کمرشو چرخوند. صورتش توی صورتم بود.
- منتظر چی هستی بابایی؟
صدام می لرزید. قلبم تند تند می زد. نفس گرم بابام، روی لبام می نشست. بی حس بودم. تسلیم بودم. بابام، لباشو گذاشت روی گردنم. آه کشید.
- هیچ. منتظر هیچی نیستم.
و بعد، سریع پا شد. برگشت و رفت به طرف آشپزخونه. من، همونطور روی مبل، بی حس مونده بودم. زیر لب نالیدم.
- من منتظرم...بابایی....
-----------
Truly forbidden love, is not something to be taken for granted,
there is a heavy price to pay.
     
  
زن

 
قسمت سی و هفتم: انتظار 2

- شری؟
- هوم؟
- امشب وقتشه.
- امشب؟
بابام، قراره فردا به اسلواکی بره. و من فکر می کنم، شاید امشب ،وقت خوبی باشه که شارون باهاش حرف بزنه.
- بذاریم وقتی از سفر برگشت.
شارون ، با نگرانی نگاهم می کنه. من ، لباسامو پرت می کنم توی کمد.
- امشب بهتره شری. توی سفر وقت داره به حرفات فکر کنه.
شارون می شینه روی صندلی کنار پنجره، و نگاه می کنه به بیرون.
- شیوا؟
- هوم؟
- تو چی؟ تو فکراتو کردی؟
من ، خودمو میندازم روی تخت. نگاه می کنم به صورت شارون. فکر میکنم ، به حرفهایی که با هم، توی جزیره زدیم. به نقشه هایی که برای آینده کشیدیم. فکر میکنم به چیزی که از شارون می خواستم.
- شری.
شارون ، سرشو آروم برمیگردونه طرف من.
- ها؟
- می ترسی؟
شارون سرشو تکون میده.
- آره . میترسم.
من پا می شم. می شینم توی تخت. صورتمو تکیه میدم به دستام.
- نترس شری. من بارها بهت گفتم ، که بابام بی رحمه. کسی رو دوست نداره. نمی تونه دوست داشته باشه. اما با تو، یه طور دیگه هست.
شارون ، دوباره سرشو برمیگردونه به طرف پنجره.
- شیوا.
- هوم.
- من برای تو هر کاری میکنم. میخام همیشه کنار تو باشم. میدونی.
- آره. میدونم.
- اصلن هم برام مهم نیست ، که بابات چطور هست.
جدی و سخت نگاهم میکنه.
- هیچی برام مهم نیست.
من از نگاهش فرار میکنم.
- از چی میترسی دیگه؟
- از تو. من از تو می ترسم.
----------

- همه کارها با من.
- یعنی چی؟
- یعنی تو فقط می شینی، و نگاه میکنی. اوکی؟
جشن تولدم بود. برای 20 سالگی. و داشتیم برنامه ریزی میکردیم. با شارون.
- خیلی جدی نگیر. شری.
شارون، مداد روی لای دندوناش گذاشت. فکر می کرد. و بعد فکراشو روی کاغذ می نوشت.
- بگو من هم بدونم آخه.
- نه عزیزم. بعضیهاش سورپرایزه.
من ، داشتم لباسهایی که خریده بودم ، جلوی آینه امتحان میکردم. و هر بار، که به شارون نگاه میکردم ، احساسی از شادی ، توی دلم می پیچید. خوشحال بودم. داشتن دوستی مثل شارون ، خوشحالم می کرد.
- یادمه برای جشن خودت ، اینقدر جدی نبودی.
شارون ، مداد رو لای دندوناش فشار داد. خندید.
- فقط قول بده خوشحال باشی.
من ، رفتم و روی تخت ، کنار شارون دراز کشیدم. شارون ، کاغذ رو از جلوی چشمم برداشت.
- لوس نشو شری.
شارون کاغذ رو تا کرد.
- یه برنامه عالی ریختم. با همیشه فرق میکنه.
من ، نگاهم توی صورت شارون بود.
- مرسی شری.
شارون لبخند زد.
- من برای تو هر کاری میکنم.
- هر کاری؟
شارون ، سرشو تکون داد.
- آره. هر کاری.
من برگشتم. دستامو گذاشتم روی سینه م ، و به سقف اطاق نگاه کردم.
- چرا شری؟
شارون برگشت. دستاشو گذاشت روی سینه ش ، و به سقف اطاق نگاه کرد.
- برای اینکه دوستت دارم.
وبعد چشماشو بست.
- خیلی دوستت دارم. عاشقتم.
من سرمو چرخوندم به طرف شارون.
- اما من عاشق تو نیستم.
شارون با چشمای بسته آه کشید.
- میدونم. صبر میکنم.
من برگشتم. زل زدم توی صورت شارون. اونقدر تا چشماشو باز کرد.
- شری. من عاشق نمی شم. نباید صبر کنی.
شارون خندید.
- دروغ میگی. مگه الان عاشق نیستی؟
- چرا. هستم. برای همین نمی تونم عاشق کسی دیگه بشم.
شارون ، دوباره زل زد به سقف اطاق.
- شیوا.
- هوم.
- تو همه چی رو به من میگی؟
- یعنی چی؟
- یعنی همه رازهاتو به من میگی؟
من دوباره زل زدم به سقف اطاق.
- شاید. سعی میکنم.
شارون ، نفسشو با صدا بیرون داد.
- ازش چی میخای؟
- نمی دونم.
- می دونی.
شارون ، خم شد روی صورتم.
- تو خوب میدونی چی میخای. اون هم میدونه. و خوب میدونی که این اتفاق نمی افته. اما منتظر هستی.
من آه کشیدم.
- آره. منتظرم.
شارون، پیشونیشو چسبوند به پیشونی من.
- برای هیچ... برای هیچ ، دختر.
من، دستامو دو طرف خودم ، باز کردم.
- اما من ، منتظرم...
--------
- بابایی.
- هوم.
- شری قراره عروسی کنه.
بابام ، سرشو می چرخونه به طرف شارون. ساکت نگاهش میکنه. شارون ، لب پایینی شو، گاز میگیره. نگاه میکنه به من.
- اما شری نمی خاد عروسی کنه.
بابام می خنده. تکیه میده به مبل ، و به هر دومون نگاه میکنه.
- یعنی چی؟ میخاد عروسی کنه یا نه؟
بعد ، خم میشه به طرف میز وسط سالن ، و به کاغذهای روبروش نگاه میکنه. شارون، اخم میکنه. من نگاه میکنم به بابام. فکر میکنم ، ممکن نیست، عروسی شارون ، برای بابام مهم نباشه. ممکن نیست، فکرایی که میکردم غلط باشن. ممکن نیست...
- شری؟ یعنی چی؟
بابام ، یهو زل میزنه توی صورت شارون.
- واقعن میخای عروسی کنی؟
شارون ، سرشو تکون میده.
- آره...نه...نمی دونم...
بعد، با نگاه ، از من کمک میخاد.
- شیوا میدونه.
بابام، نگاه میکنه به من.
- میدونین بابایی... شری خودش نمی خاد. اما این پسره از فامیلاشونه..
شارون حرفای منو ادامه میده.
- فامیلی پدرم هستن.. اونها هم مزرعه دارن..
بابام، سرشو تکون میده.
- خوبه . تبریک میگم.
- اما شری نمی خاد.
من میگم. محکم و سریع. بابام ، با تعجب نگاهم میکنه. بعد ، لباشو به هم فشار میده. چند لحظه، ساکت به شارون نگاه میکنه. شارون، زل میزنه توی چشمای بابام.
- من نمی خام.
بابام ، پاهاشو روی هم میندازه. دستاشو از دو طرف باز میکنه ، و روی مبل میذاره.
- خوب. بهشون بگو که نمی خای....
بعد، به ساعتش نگاه میکنه. کاغذاشو از روی میز برمیداره، و پا میشه.
- من صبح زود میرم. مواظب خودتون باشین. شب بخیر...
راه می افته به طرف پله ها.
- راستی شیوا. یه نامه داری. روی میز کار منه.
من، نگاهش میکنم که از پله ها بالا میره.
- از کی هست بابایی؟
بابام، برمیگرده و نگاهم میکنه.
- از ساندرا.
من نگاه می کنم به شارون.
- اوکی. برمیدارم. مرسی.
بابام، بالای پله ها، به طرف اطاق خوابش می پیچه. شارون، خودشو توی مبل جابجا میکنه. ابروهاشو بالا میندازه.
- اصلن براش مهم نبود.
من، به طرف پله ها نگاه میکنم.
- نه شری. براش مهمه. من میدونم.
شارون، انگشتشو میذاره لای دندوناش. فکر میکنه. من، پا می شم.
- بریم بالا شری.
شارون، سرشو بلند میکنه.
- تو برو. میخام تنها باشم.
من، راه میوفتم به طرف اطاقم. بالای پله ها، برمیگردم ، به شارون نگاه میکنم ، که زل زده به گلدون روی میز ، و فکر میکنه. میرم بالا. چراغ اطاق خواب بابام ،هنوز روشنه. وارد اطاقم میشم. توی تاریکی، می شینم روی زمین. تکیه میدم به تخت، و به آسمون پشت پنجره، نگاه میکنم. فکر میکنم به شارون.
شارون...که زیبا ، سکسی، و احمق بود. و همیشه می خندید. شارون...که آزاد، راحت ، و شاد و بی خیال بود. شارون... که فامیل بزرگ داشت. و پول زیاد داشت. شارون... که همه پسرهای کالج به دنبالش بودن. شارون... که هر چیزی رو به دست می اورد. شارون.... که همه میخاستن بهش نزدیک بشن. شارون... که به هیچ کس اهمیت نمی داد. شارون... که به هیچ چیز فکر نمی کرد. شارون... که لبخند زیبا داشت. جوانی داشت. قدرت داشت. شارون... که توی ذهن من، بزرگ و بزرگ و بزرگ می شد.
- وای... خدای من....
فکر میکنم. و می ترسم. شارون، همه چیز داشت. اونقدر که فکرش آدمو می ترسوند. من، حالا می فهمیدم. حالا می فهمیدم که توی 2 سال دوستی ، چی به سر شارون اوردم. شارون... که حالا، توی تنهایی ، زل زده بود به گلدون روی میز، و فکر میکرد.
- وای...خدا...
پا می شم. آروم میرم به طرف پنجره. صورتمو میگیرم جلوی باد خنک شب.
- من خودخواه و احمق شدم.
احساس میکنم، چیزی توی گلوم گیر کرده.
- نه شری. تو نباید فدا بشی.
- من دوستت دارم. عاشقتم.
عشق؟ چرا باور نکردم؟ حالا می فهمیدم. حالا حرفهای شارون، توی ذهنم می پیچید. حالا لحظه هایی که نگاه شارون، توی نگاهم می ایستاد، می فهمیدم. حالا می فهمیدم که شارون، واقعی ترین آدمی بود که توی زندگیم وارد شده بود. حالا می فهمیدم که پشت اون ظاهر بی خیال، کسی هست که میتونه جدی ترین تصمیم ها رو بگیره. کسی هست که شوخی نداره. کسی هست که چیزی نمی خاد، و همه چیز میده. شارون، عاشق بود.
- بی رحم.
احساس گناه می کنم. احساس خجالت می کنم.
- نه شری. تو نباید فدا بشی.
بر میگردم. فکر میکنم ، باید جلوی این بازی رو بگیرم. از اطاقم خارج میشم. آروم ،میرم به طرف اطاق کار بابام. نامه ساندرا رو ، از روی میز برمیدارم. به اطاق خواب بابام نگاه میکنم، که چراغش هنوز روشنه. میرم به طرف پله ها. نگاهمو میندازم به پایین.
- وای....نه...
شارون، زل زده بود به روبروش. و هر دو دستاش، توی دستای بابام بودن.
زانوهام سست میشن. و درد، توی قلبم می شینه.
- نه... نه....
----------
Truly forbidden love, is not something to be taken for granted,
there is a heavy price to pay.
     
  
زن

 
قسمت سی و هشتم: انتظار 3


شیوای عزیزم.
همه چیز خوب پیش میره؟ من خوب هستم. سعی میکنم به خیلی چیزها عادت کنم. خونه ما ، در یکی از شهرهای ایالت کالیفرنیا هست، که جنگل های بزرگ و خیلی زیبا داره. هر وقت که به جنگل نگاه میکنم، به یاد تو می افتم. هنوز به جنگل میری؟ هنوز با درختها حرف میزنی؟ من یه بار این کارو کردم. باور میکنی؟ شاید ،حالا که این نامه را برای تو می نویسم ، یکی از دلیلهاش همین باشه. من فکر میکنم ، حالا می تونم بفهمم ، چرا تو با درختها حرف میزنی. حالا، حتی حرفهایی که آخرین شب ، توی هلند با هم زدیم ، بهتر می فهمم.
من اینجا بیشتر وقتها تنها هستم. مارتین، مثل سابق به سفر میره. خیلی بیشتر از قبل که هلند بودیم. من هم مجسمه سازی میکنم. و مدتیه که دارم عکاسی هم میکنم. چند تا کتاب عکس، از جنگلهای اینجا خریدم ، که میخام برای تو بفرستم. میدونم که خوشحال میشی. چطوره؟
شیوا.
خیلی عجیبه که این آخریها ، به تو فکر میکنم. من و تو، زیاد همدیگرو نمی شناسیم. تنها اتفاقی که بین ما افتاده، همون صحبتها توی اطاق تو هستن. راستشو بخای، خیلی متاسفم که هیچ عکسی از تو ندارم. این کارو برای من میکنی؟ من همراه این نامه ، یه عکس از خودم و مارتین ، برات فرستادم. می تونی پشت سرمون، یه قسمت از جنگل رو هم ببینی. جواب نامه رو میدی؟ برات بهترین آرزوها رو میکنم. ساندرا.

نامه رو میذارم روی میز. عکسی که ساندرا فرستاده، برمیدارم و دوباره با دقت نگاه میکنم. ساندرا و مارتین، کنار هم پشت به پنجره اطاقشون، ایستادن و به دوربین نگاه میکنن. من، نگاه میکنم به پاهای بلند و زیبای ساندرا ، که توی یه دامن خاکستری ، زیباتر نشون میدن. نگاه میکنم توی چشمای مارتین ، که غمگین و بی تفاوت هستن. نگاه میکنم به جنگل پشت سرشون ، و بعد، عکس رو میذارم روی میز. پا می شم. میرم و روبروی پنجره اطاقم می ایستم. به درختهای روبروی پنجره نگاه میکنم. بارون که از دیشب می باره ، با سر و صدا ، روی برگها می شینه. فکر میکنم به تنهایی ساندرا.
- سانی. تو هم با درختها حرف میزنی.
بر میگردم به طرف میزم. عکس ساندرا رو بر میدارم . می یام کنار پنجره. زل میزنم به چشمهای ساندرا. نگاهم رو میارم پایین. زل میزنم به شکمش.
- صبر داشته باش. تو تنها نیستی سانی.
---------
- شیوا.
- ها.
یهو به خودم می یام. نگاهم از روی دستهای شارون میگذره. از همون بالای پله ها ، زل میزنم توی صورت بابام.
- بله. چیه؟
بابام ، دستهای شارون رو ول میکنه. شارون ، سرشو بالا می گیره ، و نگاهم میکنه. می تونم چشمای خیسشو ببینم.
- بیا پایین عزیزم.
احساس می کنم قدرت حرکت ندارم. با قدمهای سنگین، از پله ها پایین می یام. می ایستم روبروی بابام و شارون. صدام می لرزه.
- شری؟ چی شده عزیزم؟
شارون چیزی نمی گه. با سر انگشتاش ، اشکاشو پاک می کنه. بابام، دست میذاره رو زانوهاش و بلند میشه.
- وسایلتو جمع کن عزیزم. فردا با هم می ریم.
من ، با تعجب به بابام نگاه میکنم. بعد، می شینم کنار شارون.
- من ... و شارون... با شما؟
بابام راه میوفته به طرف بالا.
- آره عزیزم. زیاد خرت و پرت نیارین. بجنب.
من آروم به خودم میام.
- چه خوب.
احساس خوشحالی میکنم. مدتهای زیادی بود که همراه بابام به سفر نرفته بودم. و حالا این سفر، که یهو پیش اومده بود. چیزی داشت که با همه سفرها فرق میکرد. من. شارون. و بابام.
- چی شد یهو شری؟
شارون، آروم و غمگین می خنده.
- فکرشو میکردی؟ هان؟
من ، نگاه می کنم به ساعت روی دیوار. نزدیک 12 شبه.
- پاشو شری. وقت نداریم.
شارون پا می شه. می ریم بالا.
- شری. پلیز. چمدونا رو تو ببند. من یه کار مهم دارم.
کامپیوتر مو روشن میکنم. شارون، یه چمدون از توی کمد در میاره، و روی تخت میذاره.
- چی بذارم آخه؟
من نگاهم توی مونیتوره.
- بذار دیگه. همه چیز بذار.
شارون، کمدها رو به هم می ریزه. من، تند تند تایپ می کنم. نمی تونم فکر کنم.
- خوشحال هستی شری؟
شارون دور خودش می چرخه.
- اوهوم. جالبه.
من، سرمو می چرخونم به طرف شارون.
- حالا چی شد یهو؟ پیشنهاد کی بود؟
شارون، لباسها رو توی چمدون میذاره.
- شری. دوربینم.
خودم پا می شم. دوربینمو ، از روی میز برمیدارم. میذارم توی کیف دستیم ، و به دور و برم نگاه میکنم. برمیگردم و پشت کامپیوتر می شینم.
- آره. واقعن جالبه.
با خودم حرف می زنم.
- شری. پلیز...فکر کن عزیزم. تو خیلی عوض شدی. می فهمی؟ چی شد؟ چرا بابام برگشت پیش تو؟
سرمو بالا می گیرم و به شارون نگاه می کنم. شارون، جلوی چمدون ایستاده و زل زده به من.
- من نمی دونم.
من دوباره نگاه میکنم به مونیتور. سعی میکنم احساس خودمو بفهمم.سعی میکنم با احساسم بفهمم، چه اتفاقی داره میوفته. بابام چه کار میکرد؟ چرا یهو تصمیم گرفت ،من و شارون همراهش بریم؟ چی می شد؟ احساسم رو نمی فهمم. نمی تونم بفهمم.
- شری. به چیزی فکر نکنیم. اوکی؟
صدای آروم شارون، توی گوشم می شینه.
- آره. فکر نکنیم. به هیچی.
من، کامپیوتر رو خاموش میکنم. پا می شم. میرم و کنار شارون می ایستم. نگاه میکنم توی صورت غمگین و آروم شارون. می دونم که هنوز داره فکر میکنه. دستامو حلقه میکنم دور گردنش.
- شری... به من نگاه کن.
شارون، سرشو پایین می گیره. زل میزنه به چمدون روی تخت. من، خودمو می چسبونم به شارون.
- شری... عزیزم...
شارون، دستاشو بالا میاره. بغلم میکنه. من، کنار گوشش زمزمه میکنم.
- عزیزم...شری..دیگه بهش فکر نکن. بگو که بهش فکر نمی کنی. نباید گرفتارش بشی. عزیزم...نباید..
شارون، آه می کشه. گرمای صورتش، روی شونه هام می شینه.
- به خاطر من...شری. قول بده...عزیزم..
شارون ، سرشو از روی شونه م برمیداره. زل میزنه توی چشمام.
- من می تونم. بهت نشون میدم... می تونم..
دستامو، از دور گردن شارون جدا می کنم. برمیگردم عقب. و با تعجب نگاهش میکنم.
- شری؟
شارون می شینه روی تخت. زل میزنه به دیوار روبرو. من کنارش می شینم. ساکت. یهو احساس می کنم توی یه چاه عمیق و تاریک سقوط می کنم. دستامو، محکم می چسبونم به تخت.
- داری چه کار میکنی؟
صدای خودمو نمی شنوم. احساس می کنم که می فهمم. و درد، از نوک سرم شروع می شه. گردنمو کج میکنم به طرف شارون.
- چکار میکنی شری؟
شارون ،همونطور زل زده به دیوار روبرو. صورتش ، مثل مجسمه های سنگی ، بدون رنگ ، خشک و بی حرکته.
- چی فکر می کردی؟ هان؟ بهت گفتم که به زانو در می یاد. من می تونم.
درد، از سرم میگذره. توی سینه م می پیچه.
- چرا شری؟ چرا؟ اون بابای منه. من دوستش دارم.
شارون، سرشو برمی گردونه طرف من.
- آره. می دونم.
و بعد، دستشو بلند میکنه. میذاره روی صورتم.
- باید به پات بیفته. باید.
--------
روبروی آینه بودم.. با لباس سیاه. و موهای کوتاه. و همه اطرافم، فقط یه فضای خالی بود. من و آینه بودیم. و بعد، صورت بابام، توی آینه پیدا شد. دستاشو، از پشت حلقه کرد دور کمرم. سرشو خم کرد ،و روی شونه م گذاشت. چشماشو بست.
- بابام...
صدای من، از توی آینه می اومد. بابام چشماشو باز کرد. زل زد توی آینه. من، گردنمو آروم کج کردم. بابام، لباشو گذاشت زیر گوشم.
- بابایی...
دستامو ،گذاشتم روی دستای بابام. کمرمو چسبوندم به سینه ش. خودمو توی بغلش ول کردم. گرمای انگشتاش ،از روی پیرهنم می گذشت. و تنم می سوخت. توی دلم، چیزی گرم و آروم، راه افتاده بود. توی آینه، پلکامو می دیدم ، که بسته می شدن. یه لرزش آروم، از نوک گردنم شروع می شد ،و به پایین می رفت. سست شده بودم. دستای بابامو محکم فشار میدادم. احساس میکردم، انگشتاش، توی تنم فرو می رفتن. همه وجودم می لرزید. آه می کشیدم. و آینه ،جلوی چشمام موج می گرفت.
- میخام...بابایی...
خودمو فشار دادم به بابام. انگشتامو حلقه کردم توی انگشتاش. دستشو کشوندم پایین. توی فضای سیاه اطرافم ،همه چیز می لرزید. تنم می لرزید. صدام می لرزید. آینه می لرزید.و احساس می کردم وسط پاهام می سوخت.
- پلیز....
دست بابامو، فشار دادم به کوسم. زانوهام سست شده بودن. کمرمو، محکمتر چسبوندم به سینه ش. با چشمای بسته، لخت شدم. پیرهنم افتاد روی زمین. پاهامو، آروم باز کردم. سر انگشت بابام، توی کوسم بود. می سوختم. می لرزیدم. دست دیگشو کشوندم بالا. فشار دادم به پستونام.
- پلیز...
دستامو بردم عقب. حلقه کردم دور گردنش. کونمو مالیدم به کیرش. لرزش لبامو توی آینه می دیدم. می ترسیدم. و لذت می بردم. سبک بودم. نرم بودم. قلبم محکم میزد. دستمو بردم پایین. پایین تر.. و سوزش، از پوستم گذشت. توی استخونام رفت.
- وای....
بغضم شکست. کیر بابام، وسط پاهام بود. به چشمای پر از اشک خودم، توی آینه ،نگاه میکردم. پاهامو ،فشار دادم به هم. کوسم خیس شده بود.
- بکوش منو....پلیز...
زل زدم توی آینه. زل زدم توی چشمای بابام. و خواهش، توی چشمام بود. و خواهش ،توی تنم بود. و خواهش ،توی کوسم بود.
- می میرم... می میرم...
صورت بابام ، توی آینه غیب شد.برگشتم . بابام، توی فضای خالی، جلوی پاهام افتاده بود.
- نمی تونم.... نمی تونم...
--------
- باید به پات بیفته. باید.
صدای شارون، توی سرم می پیچه. کلمه ها ، یکی یکی ، مثل یه چاقوی تیز، توی روحم فرو میرن. همه وجودم زخمی میشه. ترس و نگرانی، و فکر و خیال، تمام دیشب، بی خوابم کردن.
- کی با کی بازی میکرد؟
احساس میکنم ، هیچ چیز، از اتفاق هایی که دور و برم می افتادن، نمی فهمیدم. و همین ، منو بیشتر می ترسوند. حالا می فهمیدم ، که شارون، همه این مدت ، بازی خودش رو انجام داده بود. درست از همون لحظه ای که یک سال پیش، قسم خورد ، بابام رو به زانو در بیاره. چیزی ، که اصلن جدی نگرفته بودم. چیزی ، که حتی فکرشو نمی کردم. حالا می فهمیدم ، که در وجود شارون، چیزی به اندازه عشق، قدرت داشت. و احساس خطر می کنم. قبلن ، فکر میکردم ، که همه احساسها و رفتارهای شارون رو می شناسم. ترس من از بابام بود. کسی که هزار گوشه تاریک داشت. اما حالا حتی اسم شارون، تنم رو می لرزوند.
- احمق....احمق...
شاید اگه خوب فکر کرده بودم ، می تونستم بفهمم. شارون ، تمام این مدت ، حتی وقتایی که توی بغل بابام بود، فقط به یه چیز فکر میکرد. جنگ. تمام این مدت ، نقش یه آدم گرفتار رو بازی کرد. در حالیکه داشت بابامو گرفتار میکرد.
- بابای من؟ گرفتار؟
باور نمی کنم. نه.... چرا نه؟ شارون ، جوان و زیبا بود. اما جوانی و زیبایی ، نمی تونستن بابامو بشکونن. نه. چی بود پس؟
- من...احمق....من..
من. دختر بابام. حالا من ، مثل یه شمشیر تیز بودم ، که شارون ، توی قلب بابام ، فرو میکرد. من. .. توی خودم می پیچم . و درد ، توی سرم می کوبه.
- چه کنم؟
فکر میکنم. و فکر میکنم. و فکر میکنم. و احساس میکنم ، این سفر، حتمن پیشنهاد شارون بوده. کاش بابام می فهمید. چرا قبول کرد. کاش می تونستم بفهمم ، چی توی کله شارون میگذره.
- چرا شری؟ چرا؟
باید کاری میکردم. میدونستم که دیگه نمی تونم جلوی این سفر رو بگیرم. اما باید کاری میکردم. باید شارون رو از بابام دور میکردم. باید چشمامو باز میکردم.
- وای.... خدا..
حرصم می گیره. میدونم گرفتار یه مشکل بزرگ شدم ، که خودم درست کردم. میدونم وسط دو تا آدم گیر کردم، که اصلن نمی دونم چی توی سرشون میگذره.
- شری..
- ها؟
- بیداری؟
شارون، توی تاریکی تکون میخوره. همونطور که دراز کشیده ، چشماشو باز میکنه. روشنی اول صبح ، توی چشماش میوفته.
- آره. بیدارم.
بعد ، دستشو دراز میکنه. کف دستشو میذاره روی صورتم.
- خوب خوابیدی؟
من ، چشمای خسته مو باز و بسته میکنم.
- نه شری. خواب دیدم.
شارون ، توی تخت می شینه. من ، نگاه میکنم توی صورتش ، که حالا روشن تر شده. موهای طلاییش، روی شونه های لختش پخش شدن ، و توی چشمای آبی و براقش ، مهربانی و غم می بینم.
- شری..
- جونم.
- یه خواب بد دیدم. خیلی بد.
شارون ، خم میشه به طرف من. با سر انگشتاش ، موهامو از روی پیشونیم کنار میزنه.
- خواب باباتو دیدی. هان؟
من ، دست شارون رو می گیرم. می چسبونم به صورتم. زل میزنم توی چشماش.
- شری.
- هوم.
- چطور میتونی اینقد بد باشی؟ تو همیشه مهربون بودی. همیشه خوب بودی. خوب بمون.
شارون آه میکشه. سرشو میاره پایین. آروم لبامو می بوسه.
- خواب دیدم ، جلوی آینه ایستادم. توی بغل بابام بودم. و بعد ، بابام ، جلوی پام افتاد.
شارون، آروم سرشو تکون میده. سر انگشتشو می کشونه روی ابروهام.
- حتمن به خاطر حرفای دیشب تو بود. نمی خام شری. چرا بیفته؟
شارون، لب پایینی شو گاز میگیره. صداش می لرزه.
- چرا شیوا؟ چرا؟ من از روزی که شناختمت ، درد کشیدم. اندازه خود تو ، درد توی دلم هست. باید تموم بشه. من تمومش می کنم.
- چطوری آخه؟ میخای چکار کنی؟
شارون ، سرشو میذاره کنار گوشم.
- دیشب مطمین شدم، که دوستم داره. میدونی یعنی چی؟
من ، زل میزنم توی چشمای شارون. منتظر می مونم.
- یعنی گرفتار. یعنی تموم شد.
توی جام بلند میشم.
- شری. نکن. بابام خطرناکه. خیلی مغروره. بازی نکن. به خاطر من نباید بکنی.
شارون ، صداشو پایین میاره. زمزمه میکنه.
- به خاطر تو می کنم.
من ، سرمو توی دستام می گیرم.
- فکر میکردم دوستش داری.
شارون ، بغض میکنه.
- دارم.
صداش ، می شکنه.
- ازش متنفرم. بفهم.
---------
Truly forbidden love, is not something to be taken for granted,
there is a heavy price to pay.
     
  
زن

 
قسمت سی و نهم : سفر

- حالا وارد چک شدیم.
من ،روی صندلی عقب ماشین نشستم ، و از پشت پنجره ، به کوه های دو طرف جاده ، نگاه میکنم. صبح زود راه افتادیم و حالا که نزدیک 4 عصر بود، از مرز آلمان رد شدیم. من ، تمام مدت ، توی خواب و بیداری بودم، و توی سرم، فقط صدای موزیک ، و پچ پچ بابام و شارون بود.
- کی میرسیم اسلواکی بابایی؟
بابام، سرشو برمی گردونه و به من نگاه میکنه.
- به به. بیدار شدی خانوم؟
من ، توی جام می شینم. نگاه میکنم به شارون، که پشت رل نشسته. احساس میکنم سرم گیج میره. بطری آب رو برمیدارم ، و کمی آب میخورم.
- چند دقیقه دیگه می ایستیم.
ده دقیقه بعد، توی یه پمپ بنزین می ایستیم. بابام میره قهوه بگیره. من و شارون ، راه میوفتیم به طرف دستشویی.
- چیزی از دست دادم؟
- نه عزیزم. هنوز چیزی شروع نشده.
می ایستم. شارون وارد دستشویی میشه. صبر میکنم تا بیرون بیاد. میرم و صورتمو می شورم. توی آینه، به خودم نگاه میکنم. اخم دارم. و عصبانی ام. قیافه یه دختر بچه احمق رو گرفتم، که با مامان و باباش قهر کرده. میام بیرون. بابام و شارون، بیرون ، کنار ماشین ایستادن. بابام قهوه میخوره، و شارون ، داره سیگار می کشه.
من، بین قفسه های فروشگاه می چرخم ، و زیر چشمی نگاهشون میکنم. اونقدر صبر میکنم تا سوار ماشین می شن. بعد میرم و سوار میشم. بابام ، پشت رل نشسته و شارون ، داره رژلب می ماله. و قتی می شینم ، هر دو با هم، سرشونو بر میگردونن و نگاهم میکنن. بعد ، هردو با هم، لبخند میزنن. مثل یه زن و شوهر خوشبخت. من مسخره شون میکنم.
- وای....همینطور بمونین من یه عکس ازتون بگیرم.
بابام برمیگرده. ماشینو روشن میکنه. راه می افتیم. شارون ، هنوز به من نگاه میکنه. من ، سرمو می چرخونم به طرف پنجره. شارون برمیگرده ، و زل میزنه به روبروش. فکر میکنم. از دیشب تا حالا، یه فاصله خیلی بزرگ، بین من و شارون، ایجاد شده. انگار هیچوقت با هم دوست نبودیم. انگار شارون، یهو وارد زندگی من شده ، و کنار بابام نشسته. از پشت سر، نگاهشون میکنم. فکر میکنم، این دو تا آدم ، که تا دیروز، عاشقشون بودم، حالا، دو تا غریبه هستن، که نمی شناسم. دوباره دراز میکشم. و از پشت پنجره ماشین ، به نوک کوه ها ، و ابرهای توی آسمون نگاه میکنم، که از جلوی چشمم رد می شن.
- کی میرسیم بابایی؟
صدای بابامو می شنوم.
- نزدیکای نصف شب می رسیم. خسته شدی؟
چیزی نمی گم. چشمامو می بندم. فکر میکنم، به همه ساعتهایی، که توی این فضای کوچیک، باید تحمل کنم. دلم میخاد زودتر برسیم. دلم میخاد تنها باشم. هیچوقت ، من و بابام و شارون، اینطور کنار هم نبودیم. صدای نفس ها، و کوچکترین حرکتشون، توی گوشم می پیچه. بوی عطرشون، خفم میکنه. فکر میکنم ، این بزرگترین اشتباه، توی زندگی همه ما بود. ما. سه نفر، که با سرعت، از همدیگه فاصله می گرفتیم. ما. که هر کدوم ، توی ذهن و فکر دیگری، جای زیادی گرفته بودیم. من به بابام فکر میکردم. بابام به شارون فکر میکرد. شارون به من فکر میکرد. و از همدیگه فرار میکردیم.
یه چیزی ،حتمن اشتباه بود. من احساس میکردم. می دونستم، یه چیزی داره اتفاق میوفته. اما نمی دونستم چی هست. نمی دونستم شارون چه نقشه ای داره؟ چطور میتونه با این همه نفرت، کنار بابام بشینه و بهش لبخند بزنه؟ چرا بابام به شارون گفته که دوستش داره؟ مگه بابام میتونه کسی رو دوست داشته باشه؟ معنی این سفر چی بود؟ آخر این سفر کجا بود؟
- می دونستین زیباترین زنان اروپا اینجا هستن؟
من چشامو باز میکنم. می شینم. شارون می خنده.
- کجا؟ اسلواکی؟
بابام، به شارون نگاه میکنه.
- بله. اینجا. در اسلواکی.
من تکیه میدم به صندلی.
- از نظر شما، که همه زنها زیبا هستن.
شارون ، سرشو برمیگردونه و به من نگاه میکنه. بابام میخنده.
- درسته. همه زنها زیبا هستن.
من ، زل میزنم توی چشمهای شارون. عصبانی و تلخ هستم.
- اما خیلی هاشون بدجنس هستن.
شارون، نگاهشو از من میگیره. بابام، توی آینه روبروش ، به من نگاه میکنه.
- چرا اینقدر بد اخلاق شدین خانوم؟
شارون ، به جای من جواب میده.
- برای اینکه دیشب ، یه خواب خیلی بد دیده. برای همینه.
و بعد ، سرشو برمیگردونه به طرف من. روی لباش، یه لبخند شیطانی می بینم. فکر میکنم بهتره که ادامه ندم.
- شماها گرسنه نیستین؟
من می گم. بابام ، به تام تام روبروش ، نگاه میکنه.روی یکی از دگمه ها فشار میده. چند لحظه بعد، صدای زنانه تام تام بلند میشه.
- نزدیکترین رستوران، پس از 150 کیلومتر... نزدیکترین پمپ بنزین ، پس از 150 کیلومتر...
بابام ، دوباره روی دگمه فشار میده. نگاه میکنه به شارون.
- میشه لطفن یه سی دی به من بدی؟
بعد، توی آینه به من نگاه میکنه.
- 150 کیلومتر عزیزم.
من به زور لبخند میزنم.
- بله. شنیدم.
بعد ، به شارون نگاه میکنم ، که چند تا سی دی ، به طرف بابام گرفته. بابام ،به یکی از سی دی ها اشاره میکنه. و چند لحظه بعد، صدای موزیک ،بالا می یاد. من ،نگاه میکنم به کوههای پر از درخت و سبز. دوربینومو، از روی صندلی برمیدارم، و عکس میگیرم. صدای موزیک، آرومم میکنه. کلمه های آهنگ ، یکی یکی ، توی سرم تکرار میشن. آروم میشم. اونقدر آروم میشم ، که می فهمم این انتخاب بابام، و این آهنگ، فقط برای این بوده، که منو آروم کنه. از پشت سر به بابام نگاه میکنم. خم میشم به طرفش. مهربون می شم.
- خسته شدین بابایی؟
شارون ، سرشو می چرخونه. نگاه میکنه به دست من، که روی شونه بابام گذاشتم. من ، سرمو می برم جلوتر. کنار گوش بابام. به فارسی حرف می زنم.
- خودم توی اسلواکی، یه زن خوشگل واستون پیدا میکنم.
نگاه میکنم به شارون. بابام، سریع سرشو برمی گردونه ، و با تعجب نگاهم میکنه.
- شیوا؟
- بله.
- چرا فارسی حرف میزنی؟
- نمی خام این بفهمه.
بابام نگاه میکنه به شارون.
- شری. میبخشی ما به زبون خودمون حرف میزنیم.
شارون لبخند میزنه و به روبروش نگاه میکنه.
- نه. اشکالی نیست. راحت باشین.
بابام، سعی میکنه ناراحتیشو پنهون کنه.
- چرا اینجوری میکنی بچه؟ چیزی شده؟
من به هلندی جواب میدم.
- نه. چیزی نیست. واو...رستوران...
کفشامو پام میکنم. چند لحظه بعد ، کنار رستوران می ایستیم.می ریم داخل. من، می شینم کنار بابام. روبروی شارون. و بعد، احساس بدی پیدا میکنم. فکر میکنم نباید اینقدر بد بشم. پا می شم ، و روی یه صندلی دیگه می شینم. وسط بابام و شارون. هر سه ، ساکت غذا می خوریم. بابام ، به من و شارون نگاه می کنه.
- چی شده؟ شما چرا با هم حرف نمی زنین؟
من ، نگاه می کنم به شارون. و بعد ، هر دومون نگاه می کنیم به بابام.
- نه. چیزی نیست.
بابام، تکیه میده به صندلیش.
- اوکی. حتمن خسته هستین. آره؟
من ، نگاه می کنم به اطراف رستوران. به نوشته های روی دیوار نگاه می کنم ، که چیزی ازشون نمی فهمم.
- آره. من که خیلی خسته هستم.
بابام نگاه می کنه به شارون.
- شارون رانندگی هم کرده. حتمن بیشتر خسته شده.
شارون ، سرشو بالا می گیره ، و زل میزنه توی چشمای بابام.
- نه اصلن. من با شما خسته نمی شم.
بعد ، به من نگاه می کنه. من ، ابروهامو بالا می برم ، و گردنمو کج می کنم. میدونم این حرفها رو، برای عصبانی کردن من می زنه.
- حالا قرار ه کجا بریم؟ برنامه چی هست؟
بابام می خنده.
- خیالتون راحت باشه. حتمن بهتون خوش میگذره.
بعد، دستاشو پشت سرش حلقه می کنه. یه نفس عمیق می کشه.
- میخام ...خونه مو بهتون نشون بدم.
من ، توی جای خودم، صاف می شم. شارون ، خم می شه به طرف بابام.
- خونه تون؟
بابام، آه می کشه.
- آره. خونه آخر من.
----------
16 ساله بودم. و عصر یه روز تابستون بود. از مدرسه که برگشتم، مثل بیشتر روزها، من بودم، و ساعتهای دراز تنهاییم. بابام، تا ساعت 10 شب ، بیرون خونه می موند.
نشستم روبروی تلویزیون. به کانال موزیک نگاه کردم. مثل هر روز. بعد، رفتم توی آشپزخونه. در یخچال رو باز کردم، و چند دقیقه به داخل یخچال نگاه کردم. یه لیوان شیر کاکایو پر کردم ، و برگشتم روبروی تلویزیون. یه ساعت گذشته بود.
رفتم بالا. توی اطاقم. دراز کشیدم روی تخت ،و دفتر خاطراتمو باز کردم. مثل همیشه. مثل هر روز. اتفاقایی که توی مدرسه افتاده بود نوشتم. بعد یه کاغذ برداشتم ، و چیزهایی که آخر هفته باید می خریدم، یکی یکی نوشتم. به ساعت نگاه کردم. دو ساعت گذشته بود.
پا شدم. از اطاقم اومدم بیرون. با قدمهای آهسته و چسبیده به هم. رفتم به طرف حموم. مثل همیشه. برای اینکه فاصله اطاقم تا حموم طولانی تر بشه. توی حموم، لخت شدم. دستامو جلوی آینه ، بالا بردم. به زیر بغلم نگاه کردم. صاف بود. رفتم زیر دوش. بعد ، حوله رو دور خودم گرفتم و از حموم اومدم بیرون. رفتم توی اطاقم. ایستادم روبروی آینه. لخت مادرزاد. به خودم نگاه کردم. مثل همیشه. همه جامو نگاه کردم. اما از دیروز تا حالا چاق نشده بودم.
با خیال راحت ،خودمو انداختم روی تخت. چشمامو بستم. و مثل هر روز، فکر کردم به یه دست نامریی، که روی تن لختم کشیده می شد.
- مثل همیشه...مثل هر روز...
یهو پا شدم. فکر کردم، امروز باید کاری بکنم که مثل هر روز نباشه. چکار کنم؟ در کمدمو باز کردم. اما مثل همیشه لباس نپوشیدم. از اطاق اومدم بیرون. لخت ایستادم روی پله ها. به دور و بر خودم نگاه کردم. احساس میکردم خونه، بزرگتر از همیشه شده. اومدم پایین. به ساعت روی دیوار نگاه کردم. سه ساعت گذشته بود.
فکر کردم توی این سه ساعت ،حتی یه کلمه حرف نزدم. تلفن رو برداشتم.زنگ زدم به لیلا. یکی از دوستای همکلاسیم که از بوسنیا بود. فکر میکردم ،حتمن لیلا هم، مثل من الان تنها بود. لیلا با مامانش زندگی میکرد. پدر نداشت.
- های لیلا.
- های شیوا.
- چه کار میکنی؟
- هیچی. دارم غذا می خورم.
- لیلا. تنها هستی؟
- آره. تنها هستم.
- میدونستم. من هم تنها هستم.
- خوب. تو چه کار میکنی؟
- من ایستادم با تو حرف میزنم.
- هه هه.
- توی طبقه پایین. لخت هم هستم.
- لخت؟ چطوری لخت؟
- لخت دیگه. لخت لخت.
- هیچی نپوشیدی؟
- نه. هیچی نپوشیدم.
- وای...دیوونه. برای چی؟
- همینطوری. تا حالا لخت نیومدم طبقه پایین.
- وای...چطوره؟ خوبه؟
- آره. خیلی خوبه.
- شیوا..
- ها..
- من الان میرم توی اطاقم.
- اوکی.
- اوکی.
- تو هیچی نپوشیدی؟
- نه. لخت مادرزاد.
- اوکی. من هم دارم لخت می شم.
- هه هه هه.
- حالا چه کار کنیم؟
- حالا میریم طبقه بالا.
- من نمی تونم.
- چرا؟
- ما طبقه بالا نداریم.
- اوکی. از اطاقت بیا بیرون.
- نه. می ترسم.
- من الان دراز می کشم روبروی تلویزیون.
- وای... دیوونه.. دارم از خنده می میرم.
- هنور توی اطاق هستی؟
- الان میام بیرون. میترسم کسی ببینه.
- نترس. برو روبروی تلویزیون.
- اوکی. روبروی تلویزیون دراز کشیدم.
- چشماتو ببند لیلا.
- اوکی.
- به چی فکر میکنی؟
- خیلی خوبه.هه هه. خیلی..
- آره. خیلی خوبه..
خوب بود. چشمامو بسته بودم. و دراز کشیده بودم روی مبل. روبروی تلویزیون. لخت مادرزاد. و احساس خوبی داشتم. توی یه خونه بزرگ. تنهای تنها. و فکر میکردم. مثل تنهاترین آدمی بودم، که توی یه جزیره افتاده بود. برای همیشه.
- خداحافظ لیلا.
- خداحافظ شیوا.
و من، وسط جزیره خودم بودم. و به جزیره لیلا نگاه میکردم. و جلوی چشمم، لیلا، با موهای قهوه ای ، و لخت مادرزاد، می رقصید. و دور می شد. و دور می شد. و هیچ چیز، مثل هر روز نبود. هیچ چیز مثل همیشه نبود.
- اینجا جزیره منه.
16 ساله بودم. و عصر یه روز تابستون بود. من، لخت مادرزاد، روی مبل، از خواب پریدم. و بابام، بالای سرم ایستاده بود.
----------
- بعضی خونه ها ،مثل یه جزیره هستن.
من می گم. و نگاه می کنم به خونه بابام.
- آره. بعضی خونه ها، مثل یه جزیره هستن.
بابام، تکیه داده به ماشین ،و دستاشو حلقه کرده دور سینه ش. شارون، کنارش ایستاده. من جلوتر ایستادم. و هر سه، نگاه می کنیم به خونه نیمه ساخته ای ،که روبرومون هست.
- کی تموم میشه؟
شارون می پرسه. بابام راه میوفته به طرف خونه.
- تموم میشه. بیاین نشونتون بدم.
من و شارون، پشت سر بابام راه میوفتیم. وارد خونه می شیم. از طبقه پایین شروع می کنیم، و به طبقه سوم می رسیم.
- طبقه اول پذیراییه. دومی برای کار هست. سومی خوابه. زیرزمین هم داره.
- خوب؟
بابام نگاهم میکنه.
- خوب.
- یعنی واقعن میخاین اینجا زندگی کنین؟
بابام، در بالکن رو باز میکنه.اشاره میکنه به کوه های سبز روبرو.
- می بینی؟ خیلی قشنگه. خیلی آرومه.
شارون می خنده.
- حتمن برای سالهای پیری تون هست.
بابام ، نگاه میکنه توی صورت شارون. زل میزنه توی چشماش.
- من پیر نمی شم. شری.
بعد نگاه میکنه به من.
- یه روز میام. نمی دونم کی؟ اما یه روز می یام اینجا. برای همیشه.
من، از نگاه بابام فرار میکنم. نگاه میکنم به شارون. و توی صورتش غم می بینم.
- شری. تا آفتاب هست بریم شنا.
برای اولین بار، از دیروز که حرکت کردیم، با شارون حرف میزنم.منتظر نمی مونم. راه میوفتم . بابام و شارون ، پشت سرم میان.
توی ماشین، هر سه، ساکت هستیم. من ، نگاهم به جاده ، و کوه های دو طرف هست. فکر میکنم، چه چیزی بابامو به این شهر کوچیک کوهستانی ، در مرز اسلواکی و لهستان کشونده؟ جایی که بابام ، حتمن تنها خارجی اونجا بود. جایی که زبون مردمش رو نمی فهمید.
- حالا چرا اینجا. بابایی؟
- یعنی چی؟
- یعنی چرا اسلواکی؟ چرا این شهر کوچیک؟
به محل استراحتمون می رسیم. یه کلبه چوبی دو طبقه، وسط یه باغ بزرگ. مال دوست بابام هست. دیشب که رسیدیم، منتظرمون بود. یه مرد قوی هیکل اسلواکی ، که بین هر چند کلمه، با صدای بلند می خندید. بعدن ، فهمیدم که یه کارخونه سرامیک داره. و همکار بابام هست.
- حتمن به خاطر این آقای سرامیک اومدین اینجا.
بابام، ماشینو رویروی کلبه پارک میکنه.
- آره. یکی از دلایلش اینه. اما چه فرقی میکنه؟ همیشه یه جایی هست.
بعد پیاده میشه. من و شارون هم پیاده می شیم. بابام میره توی اشپزخونه طبقه پایین، و مشغول ساختن قهوه می شه. من و شارون به طبقه بالا میریم. توی اطاق ، از نکاه همدیگه فرار می کنیم. من ، می ایستم توی بالکن ،و به باغ نگاه می کنم. شارون دراز می کشه روی تخت.
- هنوز میخای با هم بریم شنا؟
برمیگردم و نگاهش میکنم.
- بهت گفتم که بعضی وقتا دوست دارم بکشمت؟
شارون می شینه.
- نه. یادمه که من اینو بهت گفتم.
برمیگردم ، و می شینم روی تخت خودم. ساکمو باز میکنم. لباس شنا و حوله مو در میارم.
- بعضی وقتا دوست دارم بکشمت.
شارون می خنده. ساکشو باز میکنه. من با اخم نگاهش میکنم.
- جنده.
خنده شارون بالا می ره. می افته روی تخت و با صدای بلند می خنده. من هم خنده ام میگیره.
- واقعن جنده ای.
شارون می شینه. اشکاشو پاک میکنه.
- فکرشو بکن. من زن بابات بشم. اونوقت تو میشی مادر جنده.
دوباره با صدای بلند می خنده. من نگاه میکنم به در اطاق.
- خفه شو.
پا می شم. صدامو آهسته میکنم.
- می تونی زن یه نفر بشی که ازش نفرت داری؟
شارون پا میشه. میاد و روبروم می ایسته. صورتشو میاره جلوی صورتم.
- من، به خاطر تو، زن شیطون میشم. بابات که فرشته س.
راه میوفته به طرف در اطاق.
- اشتباه میکنی شری. من نمی ذارم.
صدام می لرزه. عصبانی ام. شارون برمیگرده. با لبخند، توی چشمام نگاه میکنه.
- عزیزم. دیگه دیر شده. خیلی.
و از پله ها پایین میره. من برمیگردم و روی تخت می شینم. از توی ساکم ،یه قرص آرام بخش در میارم. تمام تنم می لرزه. یه نفس عمیق می کشم. قرص رو نگاه میکنم ، و برمیگردونم توی ساک. پا می شم. کنار در بالکن می ایستم و به نوک کوهها نگاه میکنم. اونقدر تا آروم می شم.
- نمی ذارم. من نمی ذارم.
میرم پایین. بابام وشارون ، توی ماشین نشستن. از باغ که خارج می شیم، دوست بابام رو می بینم ، که توی ماشینش منتظره. جلوی ما حرکت میکنه. می ریم به یه ساحل کوچیک وزیبا ، که برای توریست ها ساختن. اما خلوته.
بابام و دوستش ، توی رستوران می شینن. من و شارون می ریم به طرف دریا. اما زیاد حوصله ندارم. زود از آب میام بیرون. و تا موقع شام، کنار ساحل دراز میکشم.
هوا که تاریک می شه برمیگردیم. دوست بابام ،یه آبجو میخوره ، و خداحافظی میکنه. من، احساس خستگی میکنم و غم دارم. پا می شم. بابامو می بوسم ، و به اطاق بالا میرم.
توی تاریکی ، دراز می کشم روی تخت. سعی میکنم به اتفاقات خوب گذشته فکر کنم. سعی میکنم خودمو آروم کنم. صدای خنده بابام و شارون، از توی باغ به گوشم میرسه. پا می شم. می ایستم کنار در بالکن ، و نگاهشون می کنم. مشروب می خورن و دست به سر و صورت همدیگه می کشن.
- بابام دوستش داره.
نگاه میکنم به شارون، که خودشو به بابام می چسبونه، و زیر گردنشو می بوسه.
- واقعن ازش نفرت داره؟
زیر نور ماه ، و فانوس روی میز، شارون رو می بینم ، که روی پاهای بابام می شینه. بابام پیرهن شارون رو بالا میزنه. سرشو میذاره وسط پستوناش.
- نه. نمی ذارم.
زانوهام می لرزن. می شینم . صدای ناله های شارون، توی سرم میکوبه. پا می شم. نگاه میکنم به شارون ، که روی میز دراز کشیده. بابام ، وسط پاهاش ایستاده. کمربند شلوارشو باز میکنه. شلوارشو پایین می کشه. می بینم که کیر بابام، توی کوس شارون میره. شارون ، آه و ناله می کنه. زیر نور ماه ، هیکل سفیدشو می بینم ، که تند و تند تکون میخوره. من ، خودمو می چسبونم به در بالکن . گلوم خشک شده. فکر می کنم ، هر دوشون می دونن که دارم نگاهشون می کنم. لرزش تنم بیشتر می شه.
- نه. نمی ذارم.
دلم میخاد جیغ بکشم. دلم میخاد کاری بکنم ، که از همدیگه جدا بشن. نمی تونم. سر جام خشکم زده. و جلوی چشمام برای اولین بار، بابامو می بینم، که با بیرحمی و شدت، همه جای شارون رو ، می ماله و گاز میگیره. شارون ، روی میز پیچ و تاب می خوره. شاید اگه نزدیکتر بودم، لرزش تنش رو میدیدم.و اشکاشو می دیدم.
بابام، شونه های شارون رو محکم می گیره، و با تمام قدرت ، کیرشو می کوبه توی کوس شارون. و هر بار، شارون از جاش کنده می شه. سرشو می کوبیه به میز. و من، با دردی که می کشه، می لرزم.
- آرومتر. آروم بگیرین.
و زیر نور ماه، می بینم که بابام و شارون، توی همدیگه می پیچن. و پشت پرده اشکهام، محو می شن.
- یکی فرشته بود. یکی شیطان.
---------
Truly forbidden love, is not something to be taken for granted,
there is a heavy price to pay.
     
  
زن

 
قسمت چهلم: سفر 2

فرشته و شیطان ، هر شب زیر نور ماه، عشق بازی میکردن. و من ، هر شب ، به در بالکن تکیه می دادم ، و نگاهشون میکردم. تا وقتی که آروم میگرفتن. بعد ، می رفتم ، و روی تختم دراز می کشیدم. صبر میکردم تا شارون، خسته و نیمه لخت ،وارد اطاق می شد. و فضای تاریک اطاق، بوی چمن ، و شراب ، و سکس میگرفت.
شب چهارم ، رفتم بالای سر شارون.
- هی... شری.. پاشو...
شارون ، گیج و مست نگاهم کرد.
- پاشو...برو بیرون..
- چرا؟ کجا برم؟
- برو بیرون.. برو پایین.
داد می زدم. شارون رفت. و من، تا صبح بیدار موندم. نشستم روبروی در بالکن ، و زل زدم به نوک کوه ها. نمی تونستم گریه کنم. توی دلم، درد و عصبانیت موج می زد. باور نمی کردم. شاید ، برای اینکه هیچ وقت ، عشق بازی بابامو ، با کسی ندیده بودم. و حالا ، هر شب ، روبروی چشمام ، چیزی می دیدم ، که نباید می دیدم. اما دیده بودم. و می دونستم که هم بابام، و هم شارون ، می خواستن که ببینم.
هر شب ، و سط باغ، بابام وشارون ، دردناک ترین لحظه های زندگیشون رو تحمل می کردن. بابام ، هر شب غرورش رو به پای شارون می ریخت. و شارون ، هر شب ، دلش زیر دستهای بابام، له می شد. برای اینکه من بفهمم. بفهمم که عشق من، اینجا، وسط این باغ ، توی یه شهر دور افتاده اسلواکی، به نقطه آخر رسیده. اما نمی فهمیدم. چیزی که می فهمیدم ، غرور من بود که می شکست. دل من بود ، که له می شد.
- شما منو کشتین. شما که عاشق من بودین.
گریه نمی کردم. نمی تونستم. دلم می خواست چشمامو ببندم. و بمیرم. اما صبح شد. و من زنده بودم. رفتم سراغ بابام. ایستاده بود کنار در آشپزخونه ، و با تلفن حرف می زد.صبر کردم تا حرفاش تموم شد.
- بابایی.
- جونم.
- من میخام برم خونه.
بابام ، تلفنشو گذاشت توی جیبش. سرشو چرخوند به اطراف باغ.
- شارون کجاست؟
من ، شونه هامو انداختم بالا. با اخم جواب دادم.
- نمی دونم. دیشب اومد پایین.
بابام ، عینک آفتابیشو، از روی چشماش برداشت.
- اومد پایین؟ کجا؟
توی چشماش، نگرانی می دیدم. برگشتم ، و بی هدف به اطراف باغ نگاه کردم.
- من میرم پیداش کنم.
بابام ، وارد کلبه شد. من ، گیج و خسته ، سر جام موندم. آفتاب ، وسط سرم می تابید. و بوی چمن مرطوب ، بی حسم می کرد. به سختی قدم برمیداشتم. رفتم به طرف پشت کلبه. زیر سایبان چوبی ، روی نیمکت، شارون توی خودش مچاله شده بود.دستاشو ، لای پاهاش گذاشته بود، و زانوهاشو جمع کرده بود. موهای به هم ریخته ش ، نصف صورتشو پوشونده بود ، و صورت سفیدش ، رنگ پریده بود. رفتم و بالای سرش ایستادم.
- شری...
زیر لب گفتم. صدای خودمو نمی شنیدم. رفتم و روی نیمکت چوبی نشستم. سر شارون رو، آروم برداشتم ، و روی پاهام گذاشتم. سرمو، تکیه دادم به دیوار چوبی کلبه، و چشمامو بستم.
- شیوا.
چشمامو باز کردم. بابام، ایستاده بود و با تعجب نگاهم می کرد. بعد اومد جلو . دست گذاشت روی شونه شارون.
- شری. پاشو.
شارون ، چشماشو باز کرد. آروم بلند شد و نشست. هنوز گیج بود. به من نگاه کرد. بعد سرشو بالا گرفت. به طرف بابام.
- دیشب اومدم اینجا...سیگار بکشم...خوابم برد.
دوباره نگاه کرد به من. چشماش ورم کرده بودن. فکر کردم ، حتمن تمام شب گریه کرده بود.
- پاشو. بریم بالا شری.
من گفتم. و دستمو گرفتم زیر بازوی شارون. رفتیم به طرف اطاق بالا. بابام ، تا بالای پله ها همراهمون اومد. توی اطاق ، شارون خودشو انداخت روی تخت. من ، کفشاشو در اوردم. لحاف رو کشوندم روش.
- بخواب شری. تازه اول صبحه.
شارون ، چیزی نگفت. من، رفتم و دراز کشیدم روی تخت. زل زدم توی صورت شارون. فکر کردم ، هنوز دوستش دارم. این دختر بچه لجباز، که با مردی مثل بابام، در افتاده بود. فکر کردم. قبل از اینکه به خواب برم.
- شری. تو خواهر من هستی.
---------
- من نمی تونم خودمو ببخشم.
- هیچ کس نمی تونه خودشو ببخشه.
کریستل ، اشاره کرد به ردیف لباسهایی ،که جلوی سالن فروشگاه آویزون بودن. رفتیم به طرف لباسها.
- نظرت چیه؟
- قشنگن. اما من اینا رو نمی پوشم.
کریستل، با انگشتای بلندش، یه پیرهن صورتی رو لمس کرد.
- میدونم . برای سن تو نیست. اما نظرت چیه؟
من ، نگاه کردم به پیرهن صورتی ، که بدون آستین بود و پایینش چین داشت.
- اینا رو بیشتر توی فیلمای قدیمی دیدم. رنگ قرمزش قشنگ تره به نظر من.
کریستل ، نگاه کرد به پیرهن قرمزرنگ.
- آره. قشنگه. اینا طرح سالهای 60 هستن. اما حالا مد شدن. ببینم، تو چه رنگی دوست داری؟
- من رنگ قرمز... و سیاه.
کریستل خندید.
- مثل باباتی... میدونستی؟
بعد ، پیراهن قرمز رو برداشت. رفتیم به طرف صندوق. کریستل، پول پیرهنو داد ، و از فروشگاه بیرون اومدیم. عصر بود. و خیابان شانزه لیزه، شلوغ و پر سر و صدا بود.
- میخام یه چیزی نشونت بدم.
کریستل، با قدمهای بلند ، توی یکی از خیابونهای کوچیک پیچید. کنار یه مغازه آنتیک ایستاد . من ، به چیزهایی که پشت ویترین شیشه ای بودن نگاه کردم.
- بریم تو.
وارد مغازه شدیم. کریستل ، با سر به صاحب پیر مغازه ، سلام کرد. اشاره کرد به پله ها.
- بریم بالا.
رفتیم طبقه بالای مغازه. توی فضای نیمه تاریک ، چند تا میز و صندلی چوبی چیده بودن. کریستل ، پشت یکی از میزها نشست. من ، نشستم روبروش. کریستل لبخند زد.
- قدیمیه. فراموش شده. اما من اینجا رو دوست دارم.
از توی تاریکی ، یه خانوم جوون بیرون اومد. کنار میزمون ایستاد. کریستل ، سفارش قهوه و نوشیدنی داد.
- وقتی همسن تو بودم به اینجا می اومدم. اونوقتها ، پایین ، فقط کتاب فروشی بود. با دوستام اینجا جمع می شدیم. بحث می کردیم. سیگار می کشیدیم. و به فکر نجات دنیا می افتادیم. اون وقتا ، همه جوونهایی که اینجا جمع می شدن، یا انقلابی بودن یا هنرمند. من هیچ کدوم نبودم. یه دختر بچه پولدار بودم ، و زیاد منو جدی نمی گرفتن. برای این خوب بودم ، که پول آبجوی دوستامو بدم.
کریستل خندید. فنجون قهوه شو بالا برد.
- بعد با گوستاو آشنا شدم. یه جوون لاغر ، و عینکی و آروم. نه حرف می زد، نه جذاب بود. کسی بهش توجه نمی کرد. فقط سیگار می کشید، و به بقیه گوش میداد. شاید برای همین ازش خوشم اومد.
کریستل آه کشید. من، لیوان نوشابه مو بردم به طرف دهنم. نگاه کردم توی صورتش.
- حوصله داری؟
من ، لیوان نوشابه رو گذاشتم روی میز.
- بله. بگین لطفن.
کریستل در کیفشو باز کرد. یه دستمال مرطوب در اورد ، و به انگشتای دستش مالید. بعد ، زل زد توی صورت من.
- سعی نکن خودتو ببخشی شیوا. هیچ وقت ، اینکار رو نکن. توی این چند روز که پیش من هستی ، همه ش احساس می کنم خودمو می بینم. با این فرق ، که من رابطه خوبی با پدرم نداشتم. سخت گیر بود. ازش می ترسیدم. و یه روز که فهمیدم، گوستاو بیچاره عاشقم شده، نزدیک بود خودکشی کنم.
کریستل ساکت شد. زل زد به فنجون قهوه روبروش ، و آه کشید. احساس میکردم ، فضای غم انگیز کافه ، روی شونه هام سنگینی می کرد. فکر کردم ، کریستل ، زنی که توی این چند روز ، هر لحظه توی نظرم ، جدی تر و قوی تر می شد. زنی ، که به بابای من کمک کرده بود. زنی که مردهای دور و برش، دستشو می بوسیدن ، و بهش احترام میذاشتن، حالا یه دخترک 17 ساله بود ، که یه درد خیلی کهنه داشت. و باید به من می گفت. برای اینکه من، نمی تونستم خودمو ببخشم. از همون شب ، که برای اولین بار ، خودمو تسلیم دانیل کردم.
- خانوم کریستل، شما چرا؟ بخاطر گوستاو؟
کریستل لبخند زد. تلخ.
- نه عزیزم. به خاطر خودم. گوستاو، آدم وفاداری بود. اما من ، زندگی در زندان پدرم رو انتخاب کردم. چون یه زندان طلایی بود. تا سالها بعد ، سعی کردم خودمو ببخشم، اما فهمیدم که این کار ممکن نیست.
من فکر کردم به گوستاو. به یه جوون لاغر و کم حرف و عینکی.
- گوستاو چی؟ شما رو بخشید؟
- آره. بخشید. آخرین بار که همدیگرو دیدیم، رفتیم به آپارتمانش. اون روز، تلخ ترین روز زندگی ما بود. روز جدایی. همدیگرو بغل کردیم و با هم گریه کردیم. و من، خودمو به گوستاو بخشیدم.
- اولین بارتون بود؟ آره؟
- آره. آره عزیزم. وقتی گوستاو ، قطره های خون رو دید. منو بوسید و برای همیشه بخشید.
کریستل ، یهو ، مثل کسی که از خواب می پرید، توی جاش بلند شد.
- خدای من... چرا اینارو به تو میگم؟
من ، خودمو جابجا کردم.
- اشکالی نیست. من ناراحت نیستم.
کریستل ، دستشو جلو اورد و روی دستم گذاشت.
- شیوا.. یه چیزی توی تو هست، که آدم دلش میخاد همه رازها و غمهاشو بهت بگه. و این اصلن خوب نیست.
من آروم خندیدم.
- اما بابام ، رازها و غمهاشو به من نمی گه.
کریستل دستمو فشار داد.
- یه روز میگه. تو هنوز 17 سالته. یه روز، حتمن بهت میگه.
و بعد، پا شد.من هم پا شدم ، و کنارش، آروم از پله ها پایین رفتم. توی روشنایی خیابون، نگاه کردم به صورت کریستل. به گردن بلند، و چهره اشرافیش نگاه کردم . و یه لحظه فکر کردم، بابام آدم خیلی خوش شانسی هست ، که می تونه با زنی مثل کریستل ،عشق بازی کنه.
- خانوم کریستل، خیلی وقته بابامو می شناسین؟
کریستل ، اشاره کرد به اون طرف خیابون. با قدمهای بلند، از خیابون گذشتیم.
- بهتره حرف باباتو نزنیم. من سالهاست که می شسناسمش ، و اصلن اونو نمی شناسم. خیلی پیچیده و مغروره. امیدوارم تو اینطوری نشی.
کریستل ،کنار یه فروشگاه عطر ایستاد.
- بریم تو.
وارد فروشگاه شدیم. خانومهای توی فروشگاه، یکی یکی ، به کریستل سلام کردن. کریستل ، با گردن کشیده ، سرشو تکون داد. رفتیم ، و روی یکی از مبلهای فروشگاه نشستیم. یکی از خانومها ی فروشنده ، چند شیشه عطر، روی میز جلوی کریستل گذاشت.
- شیوا...امتحان کن.
من ، یکی از شیشه ها رو برداشتم و به مارک روی شیشه ، نگاه کردم.
- کدومو میخاین خانوم کریستل؟
کریستل ، نگاه کرد به شیشه های روی میز.
- برای خودت انتخاب کن. از طرف من.
من ، شیشه ای که توی دستم بود، روی میز گذاشتم.
- همین خوبه. مرسی.
کریستل ، پاهاشو روی هم انداخت. لبخند زد.
- این زندگیه شیوای عزیزم. همه چیزایی که در زندگی به دست میاریم ، همه خاطره ها ، مثل این شیشه های عطر هستن. هر کدوم که بوش قوی تر باشه، بیشتر می مونه. مهم نیست کدوم بوی بهتری داره.
من، نگاه کردم توی صورت کریستل. نمی فهمیدم.
- یعنی چی خانوم کریستل؟
کریستل سرشو اورد جلو.
- یعنی اتفاقی که بین تو و دانیل افتاد ، مثل یه بوی قوی ، توی زندگیت می مونه. ازش یه خاطره تلخ درست نکن. و سعی نکن خودتو ببخشی.
من سرمو تکون دادم.
- بله. باشه. سعی نمی کنم.
کریستل ، چند لحظه نگاه کرد توی صورتم.
- شیوا.
- بله.
- ببخش. درست موقعی که نمی تونی ببخشی.
----------
- شری.
- هوم.
- من تو رو می بخشم.
شارون، از همونجا که دراز کشیده، نگاهم میکنه. چیزی نمی گه. پا می شه و توی تخت می شینه.
- باید دوش بگیرم.
حوله شو، از کنار تخت برمیداره. سریع ، نگاهم میکنه ، و از اطاق بیرون میره. من، به ساعت تلفنم نگاه میکنم. نزدیک 11 صبحه. میرم پایین. توی آشپزخونه، یادداشت بابامو می بینم ، که به در یخچال چسبونده. تا عصر نمی یاد. و ما نباید از باغ خارج بشیم.
میرم به طرف حموم. شارون ، زیر دوش، تکیه داده به دیوار ، و سرشو پایین گرفته. من دست می کشم به آینه بخار گرفته دستشویی. توی آینه ، صورت شارون رو می بینم، که زل زده به من. برمیگردم به طرف شارون. زل میزنم توی چشماش. شارون، دستشو دراز میکنه. میرم و جلوش می ایستم. حالا ، گرمای آب رو احساس میکنم ، که روی گردنم می شینه. شارون، تاپمو در میاره. دستاشو ، حلقه میکنه دور گردنم. من ، لخت می شم. خودمو، می چسبونم به هیکل خیس و داغ شارون. قطره های گرم آب، از روی پستونام پایین میرن. دستامو دور کمر شارون، سفت میکنم.
- شری..
داغ و حشری میشم.
- جنده..
شارون، سرشو میذاره وسط سینه م. نوک پستونمو می مکه.
- من می دیدم جنده... کیرشو می دیدیم.
شارون ، جلوی پاهام زانو میزنه. من ، سرشو می چسبونم به کوسم.
- دیگه نباید بهش کوس بدی... نباید...
شارون، زبونشو توی کوسم میکنه. چشمامو می بندم. و قطره های گرم آب، از روی کمرم پایین می رن.
- من می خامش شری...می خامش...
جیغ میزنم. می لرزم. شارون ، بلند می شه. سفت بغلم میکنه. صورتمو می بوسه. زیر گوشم آه می کشه.
- شیوا.. دختر کوچولوی من...
دستاشو، آروم روی کمرم می ماله. می بره پایین. روی کونم میذاره.
- کیر میخای؟
شونه هامو گاز میگیره. من، با چشمای بسته می لرزم. توی سرم ، موجی از گرما و راحتی راه میوفته.
- بابایی...
- جونم...
- منو بکون... فقط منو بکون...
- فقط تو رو می کونم...
- من دیدمش... کیرتو میخام...
توی کوسم می سوزه. خودمو می چسبونم به دیوار حموم. پاهامو از هم باز میکنم.
- کیرتو بکون توی کوسم...
توی کوسم داغ میشه.
- کوس دخترم...
موج گرما، توی تمام تنم می ریزه.
- بابایی..
- جون..
- همیشه بهت کوس میدم...
- آخ..چه کوسی داری ...
- بکونش...کیرتو محکم بکون توی کوسم..
جیغ میزنم.. با چشمای بسته جیغ میزنم. و تمام تنم پر میشه. زیر قطره های گرم آب ، احساس میکنم، توی بغل بابام آتیش میگیرم. گرمای انگشتاش، نوک پستونامو می سوزونه. نافمو می سوزونه. کوسمو می سوزونه.
- آب....آب میخام...
و احساس میکنم، سبک شدم. و همه جا، آروم میگیره. و هوا، بوی عطر میده. عطر بابام..
- دوستت دارم بابایی...
آروم ،چشمامو باز میکنم. وسط بخار، و قطره های آب، لبهای شارون، با لبخند، باز میشن.
- دوستت دارم...دخترم...
-----------
Truly forbidden love, is not something to be taken for granted,
there is a heavy price to pay.
     
  
صفحه  صفحه 4 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

عشق ممنوع(1)


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA