ارسالها: 120
#41
Posted: 16 Sep 2011 16:30
قسمت چهل و یکم: سفر 3
- شیوا..
- هوم...
- گوش میدی؟
وسط باغ، زیر آفتاب دراز کشیدیم. من، نگاه میکنم به یکی از درختهای سیب.
- آره. گوش میدم.
- به من نگاه کن.
سرمو برمی گردونم به طرف شارون.
- الان یه هفته س که با هم حرف نزدیم.
دوباره نگاه می کنم به درخت سیب.
- حوصله ندارم شری.
بعد، کتابی که کنارم هست، برمیدارم. ورق می زنم. و زل می زنم به کلمه ها.
- چی می خونی؟
کتاب رو می گیرم به طرف شارون. بعد، دستامو زیر سرم میذارم و چشمامو می بندم. شارون، کنار گوشم حرف می زنه.
- من که سر در نمیارم. تو چی؟ واقعن می فهمی؟
چشمامو باز می کنم. نگاه می کنم به صفحه های کتاب.
- نباید هم سر در بیاری. برای اینکه ایرانی هست.
کتاب رو می گیرم. ورق می زنم.
- من هم زیاد نمی فهمم. از کتابخونه بابام برداشتم. در باره جشن عروسی توی ایران هست.
بعد، آخر کتاب رو باز می کنم، که چند صفحه عکس، از جشن های عروسی هست. کتاب رو هول میدم به طرف شارون.
- اینو ببین.
شارون ،نگاه می کنه به عکسهای توی کتاب. می خنده.
- وای خدا...تو هم اینجوری عروسی میکونی؟
من جواب نمی دم. حتی نمی تونستم فکرشم بکنم ، که یه روز ، ممکنه ازدواج کنم. مدتها بود، که نمی تونستم به آینده فکر کنم. از آینده می ترسیدم. و این ترس ، هر روز همراهم بود. ترس از خودم. ترس از بابام. ترس از همه زندگیم. و یهو، احساس می کنم ، اگه چیزی نگم ، حتمن به گریه می افتم.
- من هیچوقت عروسی نمی کنم.
شارون، دستشو دراز میکنه به طرفم. با نوک موهای سرم بازی میکنه.
- شیوا...؟
سرمو می چرخونم به طرف شارون.
- نصیحت نکن لطفن. زشت می شی.
شارون آه می کشه.
- تو نرمال نیستی شیوا. از زندگیت یه جهنم ساختی. روز به روز بدتر می شی. من می ترسم. خیلی می ترسم.
نگاه می کنم به چشمهای خیس شارون. پا می شم. توی جام می شینم.
- تموم میشه شری. من می دونم.
شارون می شینه. از پاکت سیگارش یه سیگار در میاره و روشن میکنه.
- تو زندگی نمی کنی شیوا. نمی شه عزیزم. چیزی که تو میخای اصلن نمی شه.
- من چیزی نمی خام شری.
تند جواب میدم. و زل میزنم به درخت سیب. بغض می کنم. شارون دست می کشه روی کمر لختم.
- عزیزم... من تو رو بیشتر از هر کسی دوست دارم. برات هر کاری میکنم. اما می ترسم. یه احساس خیلی بد دارم. می فهمی؟
بغض دارم. صدام می لرزه.
- چه کار کنم؟ چی می گی؟
شارون ، به در باغ نگاه می کنه. صداشو پایین میاره.
- شیوا. من فکر میکردم از بابات متنفرم. ..اما میدونی...حالا می فهمم که ازش می ترسم..خیلی می ترسم. چند شب پیش، وقتی باهاش سکس میکردم، نزدیک بود خفه م کنه.
زل می زنم توی چشمهای شارون. باورم نمی شه.
- راست میگی؟ برای چی؟
شارون با تلخی میخنده.
- برای اینکه حماقت کردم. بهش گفتم... بابایی. همونطور که تو میگی. یهو طوری نگام کرد که نزدیک بود قلبم بایسته. باور کن... از چشماش آتیش بیرون میزد. دست گذاشت رو گلوم. وای...خدا...
نگاه می کنم توی صورت شارون و می خندم. با صدای بلند می خندم.
- شری احمق. بگو ببینم چطوری گفتی.. بگو...
شارون می خنده. خودشو میندازه روی زمین. دستاشو از دو طرف باز میکنه. بعد با صدای آروم و پر از هوس می ناله.
- با...با...یی....
به فارسی میگه. دوباره تکرار میکنه.
- با...با...م...
می شینه . و جدی میشه.
- شانس اوردم چیز دیگه ای نگفتم. وگرنه حتمن منو می کشت.
زل میزنه به گوشه باغ.
- برای همینه که میگم نمی شه شیوا. اونوقت هر دومون رو می کشه.هه هه.
سعی میکنه با شوخی حرف بزنه. اما من ترس و نگرانی رو توی صداش می فهمم.
- خودتو خیلی درگیر کردی شری.
شارون، یه بطری نوشابه از کنار دستش برمیداره. به طرف دهنش می بره.
- میگم چطوره مستش کنم؟ ها؟ یا بی هوشش کنم؟ اونوقت تو می تونی هر کاری خواستی باهاش بکونی. ها؟
می خنده. من هم می خندم.
- خیلی خری شری.
دوباره دراز می کشم. زل می زنم به آسمون. به تکه های سفید ابر بالای سرم نگاه می کنم.
- من عشق میخام شری. همه این سالها، توی تصور من، یه لحظه هست که باهاش زندگی میکنم. نفس می کشم. اون لحظه ای که بغلم کنه. لختم کنه. فشارم بده. با عشق. و اونوقت بمیرم. بعد از اون لحظه بمیرم.
زمزمه می کنم. توی سرم، چیزی می کوبه. گرمای اشک رو ، کنار چشمم احساس می کنم. بغضی که ساعتها توی گلوم بود، می شکنه. و گریه می کنم. مثل آدمهای مریض و بدبخت گریه می کنم.
- از خودم بدم می یاد. از خودم متنفرم.
دستهای شارون،روی پیشونیم می شینن.
- شیوا...پلیز...
آروم می گیرم. دستامو از روی صورتم برمیدارم. آسمون آبی، جلوی نگاهم، خیس شده ، و به هم ریخته .شارون، بطری نوشابه رو جلوم می گیره. می شینم.
- بیا از اینجا بریم. ها؟ بریم شیوا. باید ازش دور بشی. یکی از عموهام توی استرالیاس. یه مزرعه بزرگ داره. هر وقت بگی میتونیم بریم. اصلن برنمی گردیم هلند. ها؟ چی میگی؟
بطری نوشابه رو به طرف دهنم می گیرم. نگاه می کنم به شارون. و فکر می کنم. به رفتن. به سفر.
- آره. راست میگی. میتونیم بریم پاریس. پیش کریستل.
فکر رفتن، حالم رو بهتر میکنه. شارون، با شادی می خنده.
- نو. پاریس نه. نزدیکه خره.
- یعنی بریم استرالیا؟ ها؟
- اگه بخای میریم ایران.
- ایران؟ باور نمی کنم. نمی یای.
- می یام شیوا. هر جا که بری، من هم می یام.
اخم می کنم.
- شری. اونوقت بابام دق میکنه.
- بهتر. از شرش راحت می شیم.
صدای ماشین بابام ، از پشت در باغ توی گوشمون می پیچه. شارون، با سرعت لبامو می بوسه.
- می ریم. به زودی.
---------
18 آگوست، روز تولد شارون بود. و من، از چند روز قبل ، خونه شارون بودم. از اتفاق مارسی ، مدت زیادی نمی گذشت. بابام از نگاه من فرار می کرد. کمتر باهام حرف می زد. و سعی می کرد بیشتر از همیشه بیرون از خونه بمونه. برای همین، وقتی شارون ازم خواست ،که چند روز قبل از جشن تولدش همراهش باشم، به راحتی قبول کردم. اما خوشحال نبودم. روزها، توی یه گوشه از مزرعه می نشستم ،و به جنب و جوش آدمها نگاه می کردم. شارون، 18 ساله می شد. و جشن بزرگی در راه بود.
- شری. برای عروسیت چه کار می کنی؟
شارون خندید. و با غرور به اطرافش نگاه کرد.
- خوب ، 18 سالگی مهمه دیگه.
- برای چی مهمه؟
- برای اینکه 18 سالگیه دیگه.
و بعد، دستمو گرفت و دنبال خودش کشوند.
- اینجا نشین. تو مثلن خواهر من هستی.
اون روز، دلم یهو لرزید. چیزی توی وجودم روشن شد. و احساس شادی کردم.
- خواهر؟
شارون با چشمهایی که می درخشیدن، زل زد به من.
- آره. تو خواهر من هستی.
دلم می خواست محکم بغلش کنم. بهش بگم که من، چقدر توی این لحظه، به یه خواهر احتیاج دارم. چون فقط یه پدر دارم که الان هفته هاست با من حرف نمی زنه. دلم می خواست بهش بگم، که چقدر از داشتن یه خواهر لوس و احمق، خوشحال هستم.
- مطمین هستی شری؟
- آره. هستم.
من، نگاه کردم به چادر بزرگی که وسط مزرعه می ساختن.
- آخه من و تو، فقط چند ماهه با هم دوست شدیم.
دلم نمی خواست چیزی که به دست آورده بودم، از دست بدم. اما می ترسیدم. شارون رو هنوز به خوبی نمی شناختم. فکر می کردم حتمن احساساتی شده. دلم می خواست مطمین بشم.
- تو حتی هیچ کدوم از رازهای منو نمی دونی. من و تو خیلی با هم فرق داریم. من...
شارون پرید توی حرفم. جدی بود.
- چرت و پرت نگو.
و قدم برداشت به طرف چادر.
- تو خواهر من هستی. چون دوستت دارم.
و قدمهاشو تند کرد. من ایستادم. از پشت سر، نگاهش کردم که داخل چادر شد. باور نمی کردم. شوکه شده بودم. شارون از چادر بیرون اومد. نگاهم کرد و جیغ کشید.
- چرا اونجا ایستادی؟ بیا دیگه.
داخل چادر شدم. شارون رفت و بالای سن ایستاد. از همونجا اشاره کرد به طرف من. از بین میز و صندلی ها گذشتم. بالای سن ،چند نفر مشغول نصب نورافکن و کارهای دیگه بودن.
- من باید اینجا بایستم و با مهمونا حرف بزنم.
- چی میخای بگی؟
- هیچی. بهشون میگم که کار خوبی کردن به جشن تولد من اومدن. و بعد هم از بابام تشکر میکنم که کلی خرج روی دستش گذاشتم. بعدش هم استریپ تیز می کنم.
شارون با صدای بلند خندید.
- تو هم باید کنارم بایستی.
خندیدم و به مهمونای خیالی توی چادر نگاه کردم.
- من چرا؟
- برای اینکه هول می شم. راستی...بابات چرا نمی یاد؟
- بابام از جشن و شلوغی خوشش نمی یاد.
شارون ، دستاشو به کمرش زد. با اخم نگاهم کرد.
- آره؟ حتی برای جشن من نمی یاد؟
جواب ندادم. از سن اومدم پایین و به طرف در چادر حرکت کردم. اونوقتها ،هر موقع شارون حرف بابامو می زد، ازش فرار می کردم. حتی وقتی ازم خواسته بود، به بابام زنگ بزنم این کارو نکرده بودم. نمی خاستم بابام به جشن بیاد. شارون، در اون روزها، دختر هوسبازی بود که فقط به یه چیز فکر می کرد. و من باید بابامو ازش دور می کردم.
- شیوا. بجنب.
برگشتم و به شارون نگاه کردم. پشت سرم قدم برمی داشت.
- تا چند ساعت دیگه مهمونا می رسن. من هنوز هیچ کاری نکردم.
- کارها رو که بقیه می کنن. تو فقط غر می زنی.
از چادر خارج شدیم. راه افتادیم به طرف ساختمون. توی پذیرایی، خانم آرایشگر و همکارش، منتظر نشسته بودن. شارون به سرعت روبروی یه آینه بزرگ نشست ،و خانم آرایشگر مشغول کار شد. من راه افتادم به طرف طبقه بالا.
- کجا میری؟ بیا بشین.
- باید زنگ بزنم شری. خودم آرایش می کنم.
رفتنم و توی اطاق شارون نشستم. توی آینه به خودم نگاه کردم. فکر کردم، امشب شب شارون بود. امشب نباید زیباتر از شارون باشم. موهامو جمع کردم پشت سرم ،و بستم. لباس شبم رو از توی کمد شارون در اوردم . جلوی آینه پوشیدم.
- یه بهانه می یارم و کنارش نمی ایستم.
من زیباتر از شارون نبودم. شارون بلندتر و سکسی تر بود. اما همیشه ،توی کالج یا دیسکو ،وقتی با هم بودیم ،بیشتر نگاه ها به من بودن.
- گول چشماتو می خورن. نمی دونن چه مادر جنده ای هستی.
شارون می گفت. و با عصبانیت می خندید. شارون هنوز از راز دلم بی خبر بود. هنوز نمی دونست که من هیچ کدوم از اون نگاه ها رو نمی بینم. اگر نه، با عصبانیت نمی خندید. اما امشب ،همه باید به شارون نگاه می کردن.امشب، شب شارون بود. خواهر من ،که زیباترین دختر امشب بود.
- شیوا...
صدای جیغ شارون، تا بالا می رسید. رفتم پایین.آرایش شارون تموم شده بود.
- وای ...چه خوشگل شدی.
شارون واقعن زیبا بود. فکر کردم اگه لازم باشه خودمو به بیهوشی میزنم.
- الان مهمونا میرسن. هنوز کاری نکردی؟
لباس شب شارون رو از توی جعبه در اوردم. گرفتم روبروش.
- بپوش من ببینم.
شارون لباس رو پوشید. بعد یه نیم تاج طلایی روی سرش گذاشت.
- هی.. بابام یه ماشین برام گرفته. من مثلن نمی دونم. کاشکی هر سال 18 ساله می شدم.
خندید. من نگاه کردم توی صورتش که می درخشید. فکر کردم. حتمن چیزی هست که سرنوشت، من و شارون رو، به هم نزدیک کرده بود. چیزی که الان نمی فهمیدم.
- شیوا...پلیز...امشب خوشحال باش.
شارون اومد جلو. دستامو گرفتم روبروی سینه م. نذاشتم بغلم کنه.
- جلو نیا. آرایشت خراب میشه خره.
نگاه کردم به طرف باغ. مهمونها کم کم پیداشون می شد.
- ببین شری. من توی شلوغی حالم بد میشه.
شارون ، نگاه کرد به طرف آدمهایی که از ماشین هاشون پیاده می شدن ،و به طرف چادر می رفتن.
- یعنی چی؟
- یعنی من نمی تونم کنارت بایستم. اوکی. اگرنه بیهوش میشم. اونوقت آبروت میره.
شارون با اخم و تعجب نگاهم کرد.
- میدونستم خیلی مادرجنده هستی.
و بعد، نگاه کرد به طرف باغ.
- اوکی. یه پسر خوشگل پیدا می کنم. چطوره؟
- خوبه عزیزم.
شارون تلفنشو از روی میز برداشت. زنگ زد به چند تا از پسرهایی که توی جشن بودن. انتخاب همراه، زیاد طول نکشید. اونوقت من یه نفس راحت کشیدم.
- حالا بریم.
شب با زیبایی می رسید. چادر بزرگ وسط باغ، زیر نورهای رنگارنگ می درخشید. شارون، ستاره جشن بود. من، پشت یکی از میزهای گوشه چادر نشستم ،و به صحنه روبروی چشمم نگاه می کردم. مهمونها، با صدای بلند می خندیدن و همراه با موزیک زنده، خودشونو تکون میدادن. شارون، دستشو انداخته بود توی بازوی پسر همراهش ،و با مهمونها خوش و بش میکرد. گاه به گاه، سرشو برمی گردوند و نگاهش رو به من می انداخت. من توی دلم ،خدا خدا می کردم که یه وقت خریت نکنه. یه وقت نیاد سراغم و مجبورم نکنه همراهش راه برم. اما جشن به اوج خودش رسیده بود و شارون، تقریبن فراموشم کرده بود. من احساس راحتی میکردم. با اینکه تنها بودم. و فکر می کردم، توی چنین شبی، هیچکس تنها نبود. به مهمونا نگاه می کردم. زن و مرد. پسر و دختر. که همدیگرو بغل کرده بودن و می رقصیدن. یه لحظه فکر کردم، کاشکی به بابام زنگ زده بودم. از دور نگاه کردم به شارون، نیم تاج روی سرش، وسط جمعیت می درخشید. شارون، سر جاش ایستاده بود و از همونجا زل زده بود به طرف من.
- شما نمی رقصین؟
مهره های کمرم لرزید.صدای بابام، از توی خواب و رویا به گوشم نشست. برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم. بابام، با چشمهایی که می درخشیدن، بالای سرم ایستاده بود. دستشو به طرفم دراز کرد. من، ساکت و جادو زده، از جام بلند شدم. سرمو آروم گذاشتم روی سینه ش. چشمامو بستم. و با آهنگ شب پر ستاره، رقصیدم.
---------
Truly forbidden love, is not something to be taken for granted,
there is a heavy price to pay.
ارسالها: 120
#42
Posted: 16 Sep 2011 16:30
قسمت چهل و دوم: عشق ممنوع
فردا برمی گردیم هلند. دو روز زودتر. کارهای بابام اینجا تموم شدن. موقع شام، بابام، خیلی جدی و دقیق تعریف میکنه که چه کارهایی کرده و چقدر به این طرح جدیدش امیدواره. قرار شده با شریک اسلواکیش، توی لهستان و چک، سه تا مرکز بزرگ، برای قالی و آنتیک راه بندازن. من باید خوب گوش میدادم، و چیزهایی که می گفت توی دفترم می نوشتم.
- چند سال دیگه تو باید اینارو اداره کنی.
- چرا بابایی؟ مگه شما نیستین؟
بابام نگاه می کنه به شارون. سرشو تکون میده.
- من این کار رو برای تو میکنم. برای بچه های تو می کنم. از حالا باید یاد بگیری.
بعد می خنده ،و دستاشو پشت گردنش حلقه میکنه.
- بیچاره من. بیچاره بابای شارون.
شارون ، با بشقاب غذاش بازی میکنه. توی فکره. نگاه میکنه به بابام و اخم میکنه.
- بابای من ،قراره وقتی 23 شدم ،همه کارها رو بسپاره به من.
بابام ، انگشت اشاره شو می گیره به طرف شارون.
- وقتی 23 شدی؟ می سپاره به تو؟
شارون سرشو تکون میده.
- البته یه مشاور انتخاب کرده. تا وقتی که من سی ساله بشم.
بابام گردنشو کج میکنه.
- و تا اون موقع، شما حتمن توی ساحل دراز می کشین و هیچ کاری نمی کنین؟
من می پرم توی حرفشون. می دونم شارون به چی فکر میکنه. میدونم که هیچ علاقه ای به نقشه های باباش و حرفهای بابام نداره. فکر رفتن، پریشان و گیجش کرده.
- خوب. مشاور برای اینه که کارها رو بکنه.
بابام نگاه میکنه به من.
- شماها همه چیزو راحت میخاین. برای خوشبختی، باید بجنگین. برای شادی، باید تلخی رو بفهمین.
من نگاه می کنم توی چشمای بابام. بعد، سرمو برمی گردونم طرف شارون.
- من دوست دارم عکاسی کنم بابایی. نمی خام بیزنس کنم.
بابام اخم میکنه.
- اوکی. شما هنوز چیزی از زندگی نمی دونین. هنوز عاقل نشدین.
وبعد از پشت میز بلند میشه.
- فردا قبل از رفتن میریم خرید. شب بخیر.
خم میشه به طرف من. صورتمو می بوسه. بعد صورت شارون رو می بوسه. و میره به طرف اطاقش. من و شارون، ساکت به همدیگه نگاه می کنیم. من خودمو توی صندلیم جابجا می کنم.
- می یای بالا شری؟
شارون نگاه میکنه به طرف اطاق بابام. بعد پا می شه. و میریم بالا. شارون می شینه روی تخت. و سرشو توی دستاش می گیره.
- چیه شری؟ چته؟
می شینم کنارش . دستمو روی شونه ش میذارم.
- به چی فکر میکنی؟
شارون آه می کشه.
- تو واقعن میخای بری؟
می خندم.
- چیه؟ پشیمون شدی؟ فکر تو بود. مگه نه؟
شارون دست می کنه توی موهاش.
- آره. میدونم. اوکی.
دراز می کشه روی تخت. من لخت می شم و کنارش دراز می کشم. لحاف رو می کشونم روی خودم. شارون می چرخه به طرف من. کف دستشو میذاره روی صورتم.
- دیگه برنمی گردی شیوا.
من سر انگشتمو می کشم روی پیشونیش.
- اگه برم. دیگه نمی تونم برگردم.. نه.
سرانگشتمو میذارم روی پلکهای شارون. چشماشو می بندم.
- برای همین باید تنهایی برم شری.
شارون زمزمه میکنه.
- من می یام. من باهات می یام.
من ، پیشونیمو می چسبونم به پیشونی شارون.
- نه. تو بمون عزیزم. من مجبورم. باید فرار کنم.
پلکهای بسته شارون خیس میشن.
- اگه بری. بابات می میره. شیوا. پلیز...
من بغض میکنم.
- بهتر. از شرش راحت میشم. بهتر.
----------
تا ظهر توی شهر می چرخیم. بابام ، برای توی راه ، خوراکی و نوشیدنی میخره. شارون ، چند بسته سیگار و آدامس میگیره ، و من ، یه گردن بند سفید برای مامیتا می خرم.
- خوب. این سفر هم تموم شد.
بابام میگه ، و بعد صبر میکنه تا من و شارون ، سوار ماشین بشیم. شارون ، روی صندلی جلو می شینه. بابام حرکت میکنه.
- چیزی یادتون نرفته؟ بهتون خوش گذشت؟
من ، ساکت به پشت پنجره نگاه میکنم. به خواب دیشب فکر میکنم. و منتظر یه فرصت هستم ، که با شارون حرف بزنم. سالهاست که فکر میکنم ، هر چی توی خواب می بینم ، حتمن اتفاق میوفته. با اینکه تا حالا هیچ کدوم توی دنیای واقعی تکرار نشدن. فکر فرار ، فکر جدا شدن، فکر رفتن ،توی این چند روز ، همه روحم رو مشغول کرده. شاید این بهترین راه بود. شاید ، تنها چیزی که می تونست منو نجات بده ، همین بود. خسته بودم. دیگه نمی تونستم تحمل کنم. شاید راهی پیدا می کردم. و از این دایره درد و انتظار ، بیرون می رفتم. با اینکه نمی دونستم پشت سرم چی هست. نمی دونستم توی این دریای تاریک و ناشناس ، چی به سرم می یاد.
- بابایی..
بابام و شارون ،هر دو سرشونو برمی گردونن و نگاهم می کنن.
- بله. چیه؟
بابام دوباره به جاده نگاه میکنه. شارون همونطور زل میزنه به من.
- شما کی می یاین اینجا؟ یعنی برای همیشه؟
بابام آروم می خنده.
- وقتی به درد هیچکس و هیچ چیزی نخورم.
بعد خنده ش بلند می شه.
- چیه؟ ازم خسته شدی؟ میخای برگردم؟
شارون به جای من جواب میده.
- شما که همیشه به درد می خورین.
و بعد به من چشمک میزنه.
- شیوا تازه میخاد براتون زن بگیره.
یاد حرفهایی میوفتم که موقع اومدن زده بودم. فکر میکنم به شب قبل از حرکت.
- انگار تو قرار بود عروسی کنی. خانوم شری.
شارون اخم میکنه. برمی گرده و زل میزنه به جاده. بابام، سریع نگاه میکنه به شارون. و بعد ، توی آینه ماشین به من نگاه میکنه.
- من با شارون حرف زدم.
نگاه میکنم به شارون. که همینطور زل زده به جاده. نه حرف میزنه، نه تکون میخوره.
- بله. میدونم. انگار نظرشو عوض کردین.
تیزی حرفم اونقدر هست که شارون برمی گرده و نگاهم میکنه.
- من قراره با خانوادم حرف بزنم. شاید عروسی کنم. شاید عروسی نکنم. بستگی داره.
من با اخم سرمو برمی گردونم به طرف جاده.
- به چی بستگی داره؟
دوباره نگاه میکنم به شارون. و فکر میکنم چیزی هست که من ازش بی خبرم. چیزی بین شارون و بابام هست که از من پنهون می کنن.
- مهم نیست شری. خودت بهتر میدونی.
نمی خام ادامه بدم. فکر میکنم دیگه هیچ چیز برام اهمیت نداره. من دارم میرم. باید برم. اما کجا؟ اما چطور؟
چشمامو می بندم و خودمو به خواب میزنم. سعی میکنم فکرامو مرتب کنم. توی سرم پر میشه از علامت سوال. به بابام چی بگم؟ بگم میخام برم؟ برای همیشه؟ مگه میذاره؟ کجا برم؟ پیش مامیتا؟ یه شهر دیگه؟ یه کشور دیگه؟ درسم چی ؟ آخرش چی میشه؟ من چقدر احمق شدم که با شری مشورت می کنم؟ نه. این فکر خیلی بچگانه و مسخره س. من هیچ طوری نمی تونم برای همیشه بابامو ترک کنم. ممکن نیست. باید یه راه بهتر پیدا کنم. یه راهی که بابام نتونه جلومو بگیره. فکر کن. شیوای احمق. باید هر چی زودتر بری. قبل از اینکه همه چیز خراب بشه. فکر کن شیوا...
- حالت خوبه؟ دختره...؟
چشمامو نیمه باز میکنم.
- خوبم بابایی. دیشب کم خوابیدم.
- مثل همیشه.
- نه. دیشب خواب دیدم.
- خواب های خوب؟
- بله بابایی...خوابهای خوب....
---------
Truly forbidden love, is not something to be taken for granted,
there is a heavy price to pay.
ارسالها: 120
#43
Posted: 16 Sep 2011 16:31
قسمت چهل و سوم: عشق ممنوع 2
- کسی که به چیزی اعتقاد نداره، هیچ چیزی رو نمی تونه تغییر بده.
بابام، پشت به من ایستاده و به گلهای توی باغچه نگاه میکنه. بعد، آروم برمیگرده. نگاهم نمی کنه. می شینه روی صندلی.
- بیا بشین. بیا حرف بزنیم.
من، می شینم و زل میزنم به پیشونیش، که پر از اخمه. تارهای سفید، توی موهاش، زیر نور آفتاب، مثل خط های روشن، توی یه فضای سیاه، برق میزنن. فکر میکنم، به همه زنهایی، که توی زندگیش اومدن. زنهایی که می تونستن، صورتشو عاشقانه لمس کنن. می تونستن، لباشونو روی لباش بذارن. زنهایی، که با همه غرور و خودخواهیشون، زیر دستاش، ناله میکردن. فکر میکنم به شری، که هم ازش می ترسید و هم دوستش داشت. حالا، توی این بعد از ظهر آفتابی ماه سپتامبر، می تونستم حرفهای شری رو بفهمم.
- بابات جادوگره. آدمو اسیر میکنه.
مامانم می گفت، که بابایی توی جوونیهاش کارهای عجیب و غریب میکرده. خیلی مرموزه. و همیشه ،یه اطاق ممنوع داشته. من باور نمی کردم. هنوز هم، این حرفا رو باور نمی کنم. از نظر من، بابام یه آدم خیلی منطقی، منظم و جذاب بود. یه شخصیت محکم و مغرور داشت. و می تونست آدمها رو جذب کنه.
- بابایی...
- بله.
- من میدونم که شما ،خیلی چیزا رو به من نگفتین. و میدونم که الان هم نمی گین. اما این سوالمو جواب بدین. اوکی؟
بابام ،سریع نگاه میکنه توی چشمام، و سرشو می چرخونه.
- اوکی. بپرس.
من، زل میزنم توی صورت بابام. گلومو صاف میکنم.
- بابایی... الان مدتهاست که به من نگاه نمی کنین. خود شما هم میدونین. همش از من فرار میکنین. از کی میترسین؟ از من یا از خودتون؟
بابام ، سرشو پایین گرفته. چند لحظه بی حرکت، زل میزنه به انگشتاش. بعد ،سرشو بالا میگیره.
- از هیچ کدوم.
دوباره زل میزنه به انگشتاش.
- من از آینده می ترسم.
آه می کشه.
- یه حرف دیگه بزنیم. تمومش کن.
من، سرمو می برم جلو. احساس میکنم، توی جدی ترین لحظه های زندگیم هستم. چند روز قبل برگشتیم هلند. توی تمام این روزها، من به فکر نقطه ای بودم ، که باید پیدا میکردم. نقطه ای، که بتونم آخر همه این سالهای درد و بی تکلیفی بذارم. نقطه ای ، که فقط با یه اتفاق بزرگ پیدا می شد. ساعتها با شارون بحث کردم. فکر کردم ، و حالا می دونستم، که فرار و جدایی من، اگر چه اتفاق بزرگی توی زندگی من و بابام بود. اما این نقطه تاریک، روشن نمی شد. و بعد، از بابام خواستم که با هم حرف بزنیم. و اقعی حرف بزنیم. و امروز، که قرار بود حرف بزنیم، بابام میخاست که تمومش کنم.
- بابایی؟
- هوم.
- شما به من گفتین که هیچ اتفاقی بزرگتر از حقیقت نیست. درسته؟
- بله. درسته.
- پس لطفن نگین تمومش کن. من دارم دیوونه میشم.
بابام، سرشو پایین تر می گیره. آروم زمزمه میکنه.
- بچه. تو از حقیقت چی میدونی؟ چرا اینقد یکدنده و سرسختی؟ حقیقت، از هر انفجاری بزرگتره. حقیقت، همه چیزو نابود میکنه. گذشته. حال. آینده. همه چیز نابود میشه. چه کار کنم؟ من هیچ وقت توی زندگیم، اینطوری احساس بیچارگی نکردم. چرا نمی فهمی؟
دستامو می برم جلو. میذارم روی دستای بابام.
- بابایی. من خیلی اذیتت کردم. میدونم. اما نترس. اصلن نترس بابام.
دستاشو فشار میدم. صدام میلرزه. و گلوم از بغض می سوزه.
- من خوشبخت نیستم بابایی. دو ساله که فقط غصه خوردم. میخام خودمو بکشم. میخام ازت فرار کنم. به خدا همه عمرم نمی خندم. کاشکی بمیرم.
سرمو میذارم روی دست بابام. و دلم میخاد، توی همون لحظه بمیرم. حالا می فهمیدم،که حرفهایی هستن که هیچ وقت نباید گفته بشن. حالا می فهمیدم، که حفیفت بعضی اتفاقها ، حتی در حرف هم، ویرانگر هست. اما من، بدون گفتن هم ، نابود شده بودم. و اگه نمی گفتم، تمام زندگیم، برای همیشه، نابود شده بود. باید می گفتم ، و حالا که گفته بودم، نمی تونستم سرمو بالا بیارم.
- سرتو بالا بگیر.
بابام جدی و محکم میگه.
سرمو آروم بلند میکنم. نمی تونم توی صورتش نگاه کنم. می ترسم.
- سرتو بالا بگیر.
نگاه میکنم توی صورت بابام. و بعد، چشما شو می بینم. چشمایی که بعد از دو سال، تیز و مستقیم ، زل میزنن توی چشمام. و لرزش سوزناکی توی کمرم راه میوفته.
- چند روز صبر کن.
و بعد پا میشه. راه میوفته به طرف ساختمون.
- چند روز فقط.
----------
- مامانی.
- بله عزیزم.
- چرا بابایی به ایران نمی یاد؟
مامانم، توی آشپزخونه ایستاده بود. و داشت از روی کتاب ،غذا می ساخت. من، گوشت و ماهی نمی خورم. مامانم سعی میکرد از روی کتاب آشپزی، غذای خارجی بسازه. و تا حالا ، که یه هفته از اومدنم به ایران می گذشت، بیشتر وقتم، توی آشپزخونه مامان گذشته بود.
- خودش بهت نگفته؟
- نه. شما بگین.
مامانم ، شعله زیر دیگ رو کم کرد. اومد و نشست پشت میز. موهای رنگ کرده شو، پشت سرش جمع کرد و یه سیگار بین لباش گذاشت.
- بابات، با گذشته مشکل داره عزیزم. اما تحملش زیاده. من اگه بودم دیوونه می شدم.
مامانم ، سیگارشو روشن کرد. دود سیگار رو، به طرف آشپزخونه فوت کرد، و بعد ، سیگارشو نصفه توی جا سیگاری خاموش کرد.
- فردا می ریم خونه عمه ت. اون بیشتر از همه باباتو می شناسه. فقط مواظب باش عزیزم. اینجا ایرانه. مردم اینجا با رازهاشون زندگی میکنن. برای همین ، چیزی که میگن، ممکنه با حرف دلشون خیلی فرق داشته باشه. می فهمی؟
من نگاهم توی آپارتمان مامانم می چرخید.
- آره. می فهمم.
مامانم پا شد. رفت توی آشپزخونه ، و در یخچال رو باز کرد. یه بطری مشروب در آورد ، و به من نگاه کرد. بعد بطری رو سر جاش گذاشت. تکیه داد به یخچال، و دستاشو دور سینه ش حلقه کرد.
- آره عزیزم. برای همین، لازم نیست هر چی توی دلت هست بگی. یه وقت فکرای بد میکنن. می فهمی که؟
بعد، یه لیوان آب میوه برمی داره و می یاد به طرف من.
- یه چیز دیگه. عمه هات ممکنه یه فکرایی توی سرشون باشه. پسر عمه هاتو یادت هست؟
من ، لیوان آب میوه رو برداشتم و جلوی چشمام گرفتم.
- نه. حتی اسماشون یادم نیست.
مامانم، تند تند و عصبی حرف می زد ، و توی آشپزخونه می چرخید.
- بهتر. مواظب باش واست نقشه نکشن.
من، پا شدم و رفتم به طرف در بالکن. پرده توری سفید رو کنار زدم. و نگاه کردم ، به شهر بزرگی که تا دورها ادامه داشت. خندیدم.
- چی میگی مامانی؟ من تازه هیجده سالمه.
برگشتم ، و نگاه کردم به مامانم. که هنوز توی آشپزخونه می چرخید.
- من یه نفرو دوست دارم مامانی.
مامانم ایستاد. از همونجا ، دیدم که چشماش برق زدن. خیالش راحت شده بود.
- کیه؟ بابا ت میدونه؟ چرا به من نگفتی شیطون؟
اومد جلو و دستاشو دو طرف شونه هام گذاشت.
- قربون دختر خوشگلم بشم. بگو ببینم. تو هم که جنست مثل بابات خرابه. هیچی نشون نمیدی. باید همه چیزو به من بگی.
من ، نگاه کردم به شهر، و فکر کردم. من هم مثل همه آدمهای اینجا ، با رازهام زندگی میکنم. و باید خودمو پنهون کنم.
- مامانی . همه چیزو که نمی تونم بگم.
مامانم اخم کرد. دستاشو از روی شونه هام برداشت. رفت و پشت میز نشست.
- من مثلن مامانتم. غریبه که نیستم.
نگاه کردم به مامانم. و منتظر موندم ، که اشکاش سرازیر بشن. بعد، رفتم و کنارش نشستم.
- مامانی. یکی هست، که من خیلی دوستش دارم. اون هم منو خیلی دوست داره. اما بقیه شو نمی تونم بگم. نه به شما. نه به هیچکس دیگه. حتی به بابایی هم نمی تونم بگم. خوبه؟
مامانم، اشکاشو پاک کرد و زل زد توی صورتم.
- یعنی چی نمی تونی بگی؟ اگه هر دوتون ، همدیگه رو دوست دارین ، دیگه پنهون کردن نداره. منو نگران نکن عزیزم.
من، با شیطنت ، زل زدم توی چشمای مامانم. می فهمیدم که رازهای ممنوع من ، هیچوقت برای مامانم فاش نمی شن. برای اینکه من ، کنار مردی بزرگ شده بودم ، که اهل همین شهر بود. و رازهای بزرگی داشت. و با درد و تحمل زیاد ، از رازهاش نگهداری میکرد. و می فهمیدم، که من هم، تا روزی که بتونم رازهامو حفظ کنم، دختر خوب پدرم هستم.
- مامانی. من میرم توی اطاقم.
پا شدم.
- مگه شام نمی خوری؟ چت شد یهو؟
راه افتادم به طرف اطاق.
- یه ساعت دیگه بیدارم کن.
با سرعت به طرف اطاق رفتم. در اطاق رو، از پشت قفل کردم ، و خودمو انداختم روی تخت. تمام وجودم، بابامو می خاست.
- بابایی...بابا...
تلفن رو برداشتم. زنگ زدم به هلند.
- بابام...
- جونم...
- دلم خیلی تنگ شده...
- من هم عزیزم..
تلفن رو چسبوندم به گوشم. کف دستمو گذاشتم روی سینه م. پستونامو آروم فشار دادم.
- بابایی...
صدای گرم بابام، از دورها می اومد، و آرومم می کرد.
- جونم... چت شده عزیزم؟
دستمو کشوندم روی شکمم. گذاشتم وسط پاهام.
- باهام حرف بزن بابایی...
- حالت خوبه؟ خوبی عزیز دلم؟
دستمو فشار دادم به کوسم.
- خوبم...بابام...تو رو میخام...
- لوس نشو... تازه یه هفته س.
برگشتم ، و روی شکمم خوابیدم. می لرزیدم. کوسمو فشار میدادم به سر انگشتام.
- کاشکی پیشم بودی...
انگشتمو، آروم توی کوسم کردم. داغ شده بودم.
- بگو دوستم داری بابای...
صدای بابام، توی گوشم می پیچید.
- دوستت دارم عزیزم...
لبامو گاز گرفتم. ناله هامو، توی سینه م خفه می کردم. کوسم ،خیس شده بود. صدای بابام، از توی گوشی می اومد. من، روی انگشتم بالا و پایین می رفتم. دندونامو ، محکم روی لبام فشار میدادم. سرمو چسبونده بودم به گوشی تلفن. پستونامو می مالیدم. کوسم می سوخت. کف دستم ، خیس خیس شده بود. دهنمو چسبوندم به بالش. جیغمو خفه کردم.
- دوستت دارم... دوستت دارم...بابایی...
----------
رستوران کالج ، مثل همیشه، بعد از تعطیلات تابستانی، خلوت و آرومه. از دور، شارون رو می بینم، که کنار پنجره نشسته ، و به بیرون نگاه میکنه. من، از توی دستگاه، یه لیوان قهوه برمیدارم ، و به طرف شارون میرم. شارون، سرشو می چرخونه ، و نگاهم میکنه. می شینم روبروش . نگاه میکنم به حیاط کالج، و برگهای خشک پاییزی که همه جا پخش شدن.
- قهوه میخوری؟
شارون، زل میزنه به لیوان قهوه من.
- تو که قهوه نمی خوردی.
من ، کیفمو میذارم روی میز ، و درشو باز میکنم.
- تعجب نکن شری. آدما عوض میشن.
شارون میخنده. دوباره نگاه میکنه به طرف پنجره.
- نه عزیزم. دلیلش افسردگی پاییزه.
من، نگاه میکنم به برگهای رنگارنگ توی حیاط. و بعد، از توی کیفم یه سی دی در می یارم. میذارم جلوی شارون.
- عکسای اسلواکی.
شارون، سی دی رو آروم برمیداره ، و توی کیفش میذاره.
- شیوا.
- هوم.
- از وقتی که برگشتیم ، همش نگرانم. تو چیزی میدونی؟ قراره چیزی بشه؟ هان؟
نگاه میکنم توی صورت نگران شارون. لیوان قهوه مو برمیدارم، و به طرف دهنم می برم.
- من چیزی نمی دونم.
شارون، لباشو به هم فشار میده. به اطراف رستوران نگاه میکنه.
- میدونی دیشب به چی فکر می کردم؟ به اوایل که با هم آشنا شدیم. به شبهایی که با هم به دیسکو می رفتیم. به کارهایی که می کردیم. چرا این همه عوض شدیم؟ وای...خدا...یادت می یاد؟ چی شدیم؟
من ، نگاه میکنم توی چشمهای شارون. و بدون اینکه جواب بدم، به همه سوالهایی فکر میکنم، که چند روز پیش از خودم کردم. به اتفاق هایی، که توی این دو سال گذشته، زندگی من و شارون رو، عوض کردن. و احساس میکنم شارون هم، به همون نقطه رسیده. و حالا منتظر اتفاقی هست، که از این دایره بیرون بیاد.
- پاشو شری.
شارون پا میشه. راه می افتیم ،و از ساختمون کالج خارج می شیم. توی خیابون خلوت ،قدم می زنیم. هر دو مون ساکت هستیم. هر دومون به یه چیز فکر می کنیم.
- فکر میکنی خیلی چیزها از دست دادی؟ نه؟ من که اینطوری فکر میکنم.
می ایستم. به شارون نگاه میکنم.
- نه شری. من چیزی نداشتم. اما تو ،خیلی چیزها از دست دادی. شاید بهتر بود، اصلن با من دوست نمی شدی.
شارون ،تکیه میده به یکی از درختهای کنار خیابون.
- منظور من این نیست. من میگم چرا این قدر عوض شدیم. من بیشتر نگران تو هستم.
من، دست می برم، و یکی از برگهای روی زمین رو بر می دارم. توی انگشتام می چرخونم.
- شری. تو همیشه برای من خوب بودی. من یادم هست چه دختر شاد وراحتی بودی. اما خودتو درگیر زندگی من و بابام کردی. الان چی داری؟ ها؟ برگرد به زندگیت عزیزم. من دوست دارم، تو رو مثل قبلها ببینم. شاد، لوس، احمق، خوشبخت. برو دیگه.
شارون ،سرشو برمی گردونه ،و به ساختمون کالج نگاه میکنه.
- اصلن حرف من این نیست. اینقدر ادای پرفکتها رو در نیار. من ناراحت نیستم. من از این وضع می ترسم. نمی تونم تحمل کنم.
بعد، سرشو بالا می گیره. به آسمون نیمه ابری نگاه میکنه.
- هنوز فکر رفتن هستی؟ هان؟
من تلخ میخندم.
- دیروز، باهاش حرف زدم. بهم گفت ، چند روز صبر کنم. نمی دونم. هر اتفاقی که بیفته ، من باید برم.
شارون می ایسته. بعد، می شینه لبه پیاده رو. من کنارش می شینم. نگاه میکنیم به خیابون خلوت، و به صدای باد و خش خش برگها ،گوش میدیم.
- اونوقتها، فکر میکردم ،یه دختری مثل تو، با قلبی که اینقدر بزرگ هست، با چشمایی ،که نمی شه توشون نگاه کرد، با این همه قدرت، حتمن همه چیزو به دست می یاره. برای همین عاشقت شدم. خوشحال بودم ،که می تونم عاشقت بشم. من هم میخاستم همه چیزو به دست بیارم. تو همه چیز من بودی شیوا. برای تو عوض شدم. برای تو خودمو فدا کردم. و حالا، می فهمم ، تو خودخواه و احمقی. همه فکر میکنن مهربون و عاقلی. اما من میدونم. تو همه آدمایی که دوستت دارن، نابود میکنی. باورم نمی شه. اصلن فکرشو میکنی؟ ها؟ این همه بیرحمی. این همه ... واقعن بهش فکر میکنی؟
سرمو بر می گردونم ، و زل میزنم توی چشمهای شارون.
- آره.فکرشو میکنم. حتی فکر میکنم، که کاشکی اصلن به دنیا نمی اومدم. من تک و تنها هستم. بدون احساس، احمق. هیچ چیزی ندارم. هیچکس نمی تونه منو نجات بده. می فهمم.
شارون ، دستشو میذاره روی زانوم. مهربون میشه.
- شاید ، بعد یه مدت ، همه چیزو فراموش کنی. هان؟ نمی خای که برای همیشه بری؟ من چی؟ من چیکار کنم؟
من ، زانوهامو بغل میکنم.
- شری. بهم بگو اون شب ، قبل رفتن به اسلواکی چی شد؟ برای من مهمه. من میدونم چرا نمی خای با فامیلی تون عروسی کنی. یعنی فکر میکنم که میدونم. بابام بهت چی گفت؟
شارون آه می کشه.
- چه فایده ای داره؟ عشق من هم، مثل مال تو، یه طورایی جهنمیه.
- نه شری. عشق از جهنم نیست.
شارون، در کیفشو باز میکنه. پاکت سیگارشو در میاره. و یه سیگار روشن میکنه.
- بابات، بهم گفت که دوستم داره. میخاد که من ، برای همیشه باهاش بمونم. تو باور می کنی؟ اون وقتا، از این بازی لذت می بردم. فکر میکردم دارم گرفتارش میکنم. میخاستم بشکونمش. به خاطر تو. میخاستم کاری بکنم که جلوی چشمات خرد بشه. و حالا نمی تونم. باور میکنی؟ حالا که قدرتشو دارم، نمی خام بشکنه. باور میکنی؟
- آره شری. باور می کنم. تو چی گفتی؟ میخای برای همیشه باهاش بمونی؟
شارون ، سیگارشو زیر پاش میندازه ، و خاموش میکنه.
- نمی دونم شیوا. خانواده من، اصلن راضی نمی شن. فقط یه معجزه، ما ها رو نجات میده.
پا میشه. سرشو برمی گردونه به طرف کالج. من هم پا می شم. راه میوفتیم.
- فکر میکنی چی میشه شیوا؟ چند روز دیگه، میخاد چی بشه؟
من می ایستم. یه نفس عمیق می کشم.
- چند روز دیگه... بهم گفت... چند روز دیگه..اون اتفاق بزرگ..
شارون ، سرشو به سرعت برمی گردونه. زل میزنه توی صورتم، جیغ میزنه.
- وای ...خدا...نه...
----------
Truly forbidden love, is not something to be taken for granted,
there is a heavy price to pay.
ارسالها: 120
#44
Posted: 16 Sep 2011 16:32
قسمت چهل و چهارم: عشق ممنوع 3
باد سرد پاییزی ، پشت پنجره زوزه می کشه. من، نگاه می کنم به شاخه های لخت درختها، و بوته های نیمه مرده گلهای توی باغچه. احساس می کنم هیچ احساسی ندارم. لحظه ها اونقدر سنگین و جدی هستن، که هیچ چیزی نمی فهمم.
- چند روز دیگه صبر کن.
آخرین جمله های بابام، توی سرم می چرخن. فکر می کنم به اتفاقی که چند روز دیگه باید بیفته. فکر می کنم به زندگیم. به جهنمی که برای خودم ساختم. فکر می کنم، به دردی که توی تمام تنم می پیچه. به دستهام نگاه می کنم. دست می کشم به صورتم. برمی گردم و به شارون نگاه می کنم.
- پیر شدم شری.
شارون ،چهار زانو نشسته روی تخت. دستاشو زیر چونه ش گرفته ،و زل زده به روبروش.
- هنوز باورم نمی شه. چطور جرئت کردی؟
دوباره برمیگردم به طرف پنجره.
- شری. مثل کسی هستم ، که قراره چند روز دیگه بمیره. دارم تموم می شم. تموم شدم شری.
شارون بلند می شه. می یاد و پشت سرم می ایسته. دستشو میندازه روی کمرم.
- میخای گریه کنی؟ هان؟ می تونی؟
برمیگردم. میرم و روی تخت می شینم. توی آینه روبرو، به خودم نگاه می کنم. لاغر شدم. چشمام گود افتادن. بیمار و پریشان هستم.
- باید می گفتم شری. یه روز باید می گفتم.
- می فهمی چکار کردی؟ می فهمی چکار میکنی؟
زل میزنم به گوشه سقف.
- نه. نمی فهمم شری.
شارون زل میزنه توی صورتم.
- پس چرا اینکارو میکنی؟
- این تنها راهی هست که میدونم شری.
می شینم. تکیه میدم به دیوار.نگاهم رو ،می چرخونم توی اطاق. احساس میکنم، این لحظه های آخر زندگی من، توی این اطاق هستن. فکر میکنم ،بعد از من، بابام با این اطاق چکار میکنه؟ شاید درشو قفل کنه و هیچ وقت واردش نشه. شاید ، هر روز بیاد و روی همین تخت بشینه ،و نگاهشو بچرخونه توی اطاق.
- شری. الان دو ساله که بین من و بابام، یه فاصله بزرگ هست. روز به روز، از همدیگه دور شدیم. درد دارم. مریض شدم. هر شب با قرص میخابم. اینجا جهنم شده شری.نمی تونم دیگه.
شارون روبروم روی زمین می شینه. دستاشو حلقه می کنه دور پاهام. پیشونیشو می چسبونه به زانوم.
- بیا پیش من شیوا. برای همیشه بیا.
دست میذارم روی سر شارون.
- شری.
شارون سرشو بلند می کنه. ساکت و غمگین نگاهم میکنه.
- قول بده که منو می بخشی.
شارون ، دوباره سرشو پایین می گیره. جواب نمیده. من ، کف دستمو روی صورتش میذارم.
- من همیشه بهت فکر میکنم. هر جا که باشم.
شارون سرشو بالا می گیره. بلند می شه و کنارم می شینه. بغلم میکنه.
- هر جا که باشی ، من به دیدنت میام. اوکی؟
- اوکی شری.
شارون ، با چشمای خیس زل میزنه توی چشمام.
- تو دیوونه ای جنده.
و بغضش، با خنده می ترکه. هر دو، با چشمهای خیس می خندیم.
- وای...خدا...
به هم نگاه می کنیم. و دو سال گذشته، به سرعت، لحظه به لحظه، توی ذهنمون تکرار می شن. دوستیها ،حرفها، عشقبازی ها ،قهرها، قولها، خنده ها، گریه ها، شارونها، شیواها، همه چیز تکرار می شه. زل می زنیم توی چشمهای هم ،و بدون حرف، درد بزرگی که توی دلمون هست، توی چشمهای همدیگه می بینیم.
- دوستت دارم. شیوای مادر جنده.
شارون، لباشو روی لبام میذاره. گرمای اشکهاش، لبامو خیس میکنن. گریه میکنه. و لبا شو روی لبام فشار میده.
- مادر جنده...پست فطرت...
دستامو ، محکم دور گردنش حلقه میکنم. حرف نمی زنم. چشمامو می بندم و روی تخت می افتم.
- شری...عزیزم...
لخت می شم. و شارون روی تنم گریه میکنه. و من، با چشمهای بسته، درد و شکایت رو ،توی صورتش می بینم. و قطره های اشکشو، روی صورتم احساس می کنم. روی نوک پستونام احساس می کنم. روی پاهام احساس می کنم.
- چشماتو باز کن شیوا...
- نو...
- پلیز...چشماتو باز کن...
- نو...
و با چشمهای بسته، توی دلم گریه میکنم.
-----------
روز یکشنبه بود. و بوی غذای ایرانی، توی تمام خونه می پیچید. من، توی اطاقم ، روبروی آینه ایستاده بودم و پیراهن جشنم رو امتحان میکردم. شب فردا، جشن آخر سال کالج بود. لباسها رو، روز قبل خریده بودیم. و رنگ پیراهنها رو، بابام انتخاب کرده بود. قرمز و ساده برای من. طلایی باچینهای زیاد، برای شارون.
و حالا که خودمو توی لباس می دیدم، انتخاب بابام رو می فهمیدم. موهامو از پشت بستم ، و لبامو رژ قرمز زدم. به خط وسط پستونام نگاه کردم و پیرهن رو بالاتر کشوندم. کفشای قرمزمو، از توی جعبه در آوردم ، و آروم از پله ها پایین رفتم. پایین پله ها کفشامو پوشیدم. و بعد به طرف آشپزخونه رفتم.
- اینجا نیا.
بابام، از توی آشپزخونه اومد بیرون. گوشی تلفن رو چسبونده بود به گوشش و نگام میکرد. من، سرجام ایستادم. گردنمو بالا گرفته بودم ، و زل زده بودم توی صورت بابام.
- برو عقب تر. پیرهنت بوی غذا نگیره.
چند قدم برگشتم عقب. بابام گوشی رو گذاشت روی میز. اومد جلو. و توی چند قدمی من ایستاد. لبخند زد. به سرتا پام نگاه کرد.
- بچرخ ببینم.
من توی جای خودم آروم چرخیدم.
- خیلی قشنگه.
من دوباره زل زدم توی صورت بابام. اخم کردم.
- خیلی قشنگه؟
بابام خندید.
- تو رو میگم.
بعد اومد جلو. دستاشو گذاشت روی بازوهای لختم. منو کشوند به طرف خودش. لباشو گذاشت روی شونه لختم.
- بیچاره پسرای فردا شب.
من ، دستامو حلقه کردم دور گردن بابام.
- اوه...بابایی...اونقدر دخترای خوشگل هست.
بابام ،دستاشو گذاشت دو طرف کمرم.
- تو خوشگلی.
بعد فشارم داد به سینه ش.
- تو خوشگل ترین دختر فردا شب هستی.
من سرمو گذاشتم روی سینه بابام.
- ادیت نکن بابایی.
بابام ،کف دستاشو گذاشت روی کمرم. گرمای نوک انگشتاش، توی تنم می رفت. چشمامو بستم.
- بابایی..
- جونم...
صدام می لرزید. قلبم محکم می زد. احساس می کردم دارم بیهوش می شم. بعد از مدتها ،جریان آب گرم، توی دلم راه افتاده بود. احساس عشق و شادی می کردم.
- هنوز دوستم داری؟
بابام آه کشید. گرمای نفسش از روی گوشم گذشت.
- آره. خیلی دوستت دارم.
توی دلم ،چیزی بالا و پایین می رفت. سعی میکردم خودمو کنترل کنم. میدونستم که توی این لحظه ها، بهترین چیز سکوت بود. دلم می خاست این لحظه ها ،هیچ وقت تموم نمی شدن. دلم میخاست، برای همیشه، با پیراهن بلند قرمزم، توی بغل بابام بمونم. اما چیزی بین ما شکسته بود. چیزی بین من و بابام بود، که ما رو از هم دور میکرد. چیزی که عشق ممنوع من بود. چیزی که با شادی و زیبایی شروع شد، و حالا تلخ و خطرناک بود.
- بابایی.
- هوم.
- من همیشه پیشت می مونم.
دستای بابام، از دور کمرم باز شدن. یه قدم به عقب برگشت. سرشو برگردوند به طرف آشپزخونه. و بعد، بدون حرف دور شد. من، آروم به طرف پله ها رفتم.نشستم روی پله ها. زل زدم به طرف آشپزخونه.
- کاش دخترت نبودم. کاشکی بابام نبودی...
----------
- شری.
- ها.
- جشن مدرسه یادت هست؟
شارون کنار پنجره ایستاده و سیگار میکشه. سرشو برمیگردونه و نگاهم میکنه.
- خوب؟
- اون شب...میخاستم خودکشی کنم.
شارون، بی صدا زل میزنه توی صورتم. دهنش باز میشه. و همونجور می مونه.
- تو باور نمی کنی. نه؟
شارون ، ته سیگارشو از توی پنجره پرت میکنه توی باغ..
- چرا به من نگفتی؟
میخندم.
- برای اینکه خودکشی نکردم.
شارون می یاد و کنارم می شینه. زانوهاشو بغل می گیره و چشماشو ریز میکنه.
- من یه بار، وقتی 16 بودم. از اسب افتادم. فکر کردم مردم. همه جا سیاه شده بود. بعد که فهمیدم زنده هستم خیلی خوشحال شدم. میدونی چرا؟
نگاه میکنم به شاخه های درختهای روبروی پنجره.
- چرا؟
- برای اینکه همه خوشحال بودن. اگه می مردم خودم نمی فهمیدم. اما همه ناراحت می شدن.تو هم اگه اون موقع دوستم بودی، حتمن ناراحت می شدی.
به صورت آروم شارون نگاه میکنم. و می خندم.
- من هم به خاطر بابام این کارو نکردم.
شارون می شینه روی لبه تخت. سرشو می چرخونه توی اطاق.
- ولی الان داری این کارو میکنی. میخای برای همیشه بری.
پا می شه. با تمام هیکلش روبروم می ایسته. صداش می لرزه. و عصبانیه.
- این هم خودکشیه شیوا.
دستامو دراز میکنم به طرف شارون. دستاشو می گیرم. صبر میکنم تا آروم بگیره.
- شری...اینطوری نمی میرم. شاید یه روز بتونم برگردم. شاید..
صدای زنگ تلفن بلند می شه. هر دو، نگاه می کنیم به موبیل من که روی تخت افتاده.
- وای... خدا...
من و شارون زل می زنیم به صفحه تلفن.
- اریک یانسن....
------------
Truly forbidden love, is not something to be taken for granted,
there is a heavy price to pay.
ارسالها: 120
#45
Posted: 16 Sep 2011 16:33
قسمت آخر: خداحافظ. عاشقان خوب
- خانم مدیری؟
- بله.
- من اریک هستم. اریک یانسن.
- بله.
- مدت زیادی گذشته.
- بله.
- میتونم شما رو ببینم؟
نگاه میکنم به شارون. که سرشو تند تند تکون میده. صدای اریک یانسن، دوباره توی اطاق می پیچه.
- می تونم؟ خواهش میکنم.
آهسته و کلمه به کلمه حرف میزنم.
- من نمی تونم کار کنم...آقای یانسن..
اریک یانسن، توی حرفم می پره.
- نه...پلیز...برای کار نیست. باید شما رو ببینم.
شارون، سرشو خم میکنه و زل میزنه توی صورتم. با نگاهش بهم فحش میده. من، ابروهامو بالا می برم.
- شیوا...
- بله.
- من...
اریک یانسن ساکت می شه. شارون، دستشو جلو میاره. میذاره روی صورتم. من، زل میزنم توی چشمهای شارون. لبهای شارون، آهسته تکون می خورن. پچ پچ میکنه.
- باهاش قرار بذار...شیوا... بگو باشه...
من، زل میزنم به صفحه تلفن. صدای اریک یانسن حالا میلرزه، و از دورها می یاد. توی ذهنم، می بینم که پلکهای اریک یانسن، تند تند به هم می خورن.
- من ... به شما احتیاج دارم.
و بعد، سکوت می یاد. صدای نفس های آروم شارون، با ضربان قلبم، قاطی می شن. شارون، تکیه میده به دیوار. و نفسشو، با صدا بیرون میده.
- احمق لجباز.
من، زل میزنم به روبروم. توی چشمهای اریک یانسن. که حالا زل زده توی چشمام ،و پلک نمی زنه.
- من به شما احتیاج دارم. هر روز به شما فکر میکنم. هر کاری میکنم. هر کاری که بتونم. شیوا.. خواهش میکنم. یه بار...
دست می برم به طرف تلفن. صدا رو قطع میکنم. تلفن رو می چسبونم به گوشم. اریک یانسن، ساکت، منتظر می مونه. چشمامو می بندم. و صبر میکنم تا تصویرش، از جلوی چشمم دور بشه. لبهام از هم باز میشن. و میدونم، که در این لحظه، فقط یه کلمه، برای شکستن قلب اریک یانسن، مردی که به من احتیاج داشت، کافی بود.
- نه...
----------
روزها سریع میگذرن. و شبهای طولانی رو با قرص میگذرونم. بابام ، باهام حرف نمی زنه. حتی یه کلمه. توی صورتم نگاه نمی کنه. باورم نمی شه. هیچی باورم نمی شه. همه این اتفاقها، به نظرم توی یه دنیای دیگه اتفاق می افتن. شارون، بعد از تلفن اریک یانسن، کمتر به دیدنم می یاد. بعضی وقتا زنگ می زنه و سعی میکنه دلداریم بده. باور نمی کنه. نمی تونه باور کنه که من تموم شدم. اما من می فهمم. حالا، مثل یه مرده متحرک شدم. با کسی حرف نمی زنم. هیچ کاری نمی کنم. منتورم میگه افسردگی فصلی گرفتم. اما من میدونم که افسرده نیستم. من به آخر همه چیز رسیدم. و میدونم ، که پشت سرم ، هیچ پلی برای برگشت نیست. چون بابامو می شناسم. میدونم که غرورش رو شکوندم. و میدونم که هیچ وقت منو نمی بخشه. و حالا ، هر روز، هر لحظه، منتظر هستم. منتظر آخرین کلمه. منتظر آخرین لحظه.
..........
.......
....
- شری
- ها.
- امشب.
- وای خدا.
- بیا پیشم.
- باشه. می یام.
- شری.
- ها.
- تو باور می کنی؟
- نمی دونم. نه.
- من که نمی خاستم اینجوری بشه.
- خودت خاستی.
- آره. خودم خاستم.
- میری پیش مامیتا؟
- آره. از فردا میرم.
- بعدش؟ بعد چی؟
- نمی دونم.
- بابات چی؟
- امیدوارم بتونه فراموش کنه.
- ممکن نیست. مگه میشه؟
- نه. نمی شه.
- وای ... خدا.
- شری.
- ها.
- می یای.
- آره. می یام.
- کاشکی بهش نمی گفتم.
- اما گفتی.
- آره. نباید می گفتم.
- من مطمینم که تو رو می بخشه.
- نه شری. اون شب. وقتی بهش گفتم. برای اولین بار... بهم سیلی زد.
- وای... جدی؟ سیلی؟ به من نگفتی.
- نه. حالا میگم. یهو دستشو برد بالا. بعد صورتم داغ شد. حتی نتونستم گریه کنم.
- اما حالا دو ماه گذشته. امشب ازش معذرت بخاه. یه کاری بکون.
- نو. ازم نفرت داره. می دونم.
- نمی دونم. بگو من چکار کنم.
- فقط کنارم باش. امشب میریم توی اطاق ممنوع.
- می ترسی؟
- نه. نمی ترسم. تنهای تنها هستم. همین.
- اوکی. من می یام.
- بای. شری.
- بای.
و یه ساعت بعد، دوباره زنگ می زنم به شارون. نمی خام بیاد. امشب، آخرین شب من و بابام بود. نه. امشب نبود. آخرین شب من و بابام ، درست دو ماه پیش بود. وقتی که روبروش ایستادم. و با دو کلمه، همه چیز نابود شد.
- دوستت دارم.
دو کلمه زیبا. که به همه ، عشق میدادن. زندگی میدادن . زیبایی میدادن. همه چیز میدادن. دو کلمه ، که اون شب، باید می گفتم، تا از رنج همه این سالها راحت می شدم. و گفتم. با تمام احساس و درد و نیاز، که یه زن عاشق، به یه مرد می گفت.و بابام، تلخ نگاهم کرد. اومد جلو. دستشو بالا برد. و یهو صورتم سوخت. فقط دو کلمه. و همه چیز نابود شد. فقط دو کلمه. و عشق، نفرت شد. و زندگی، رفت. و زیبایی، زشت شد. و همه چیز، هیچ شد.و کمر بابام، اون شب، شکست. با دو کلمه.
- دوستت دارم.
----------
بابام، آروم و بدون حرف، دستشو میذاره روی دکمه های کنار در. شماره ها رو یکی یکی فشار میده. بعد، دستگیره در رو می چرخونه. در اطاق، روبروی من و بابام، باز می شه. و من، بدون اینکه نفس بکشم، زل میزنم به روبروم. به اطاق ممنوع.
- بیا تو.
صدای بابام، از توی تاریکی می یاد. من، کنار در می ایستم و احساس می کنم نمی تونم قدم بردارم. فکر میکنم به همه این سالها، که با کنجکاوی، صبر کرده بودم. همه این سالها که منتظر بودم، تا یه روز، از این در بسته، بگذرم. دری که فکر می کردم، همه رازها و اسرار بابام رو، به روی من بسته بود. و حالا نمی تونستم. می ترسیدم. و مجبور بودم. باید از این در می گذشتم.
- بابایی. کی اجازه میدی اطاق ممنوع رو ببینم؟
- یه روز. یه وقتی که باید ببینی.
حالا، معنی درد، و ترسی که همیشه، توی چشمای بابام می دیدم، می فهمیدم. حالا می فهمیدم ،که وقتی باید اطاق ممنوع رو می دیدم ، که رابطه من و بابام ، به نقطه آخر می رسید. و قتی، که باید برای همیشه می رفتم.
- بیا تو...
به خودم می یام. نگاه می کنم به راهروی کوتاهی که جلوی چشمام بود. به سختی قدم برمیدارم. وارد راهرو می شم. احساس می کنم ، فاصله کوتاه بین راهرو تا اطاق، هیچ وقت تموم نمی شه. احساس می کنم ، یهو، وارد یه دنیای ناشناخته و ترسناک شدم. ته راهرو، توی یه فضای نیمه تاریک و دایره ای، سایه بابامو می بینم، که وسط اطاق ایستاده. صداش می لرزه و توی تاریکی می پیچه.
- نگاه کن. خوب نگاه کن.
من، سرمو توی فضای دایره ای اطاق می چرخونم. هیچ زاویه ای نبود. هیچ پنجره ای نبود. یه دایره تاریک. چیزی که بابام، از همه پنهون می کرد، یه دایره تاریک بود، که هیچ راهی به هیچ جا نداشت.
- چیزی نمی بینم.
و بعد، یه نور زرد کمرنگ، از یه گوشه اطاق، شروع می شه. فضای تاریک اطاق، جلوی چشمام، روشنی می گیره. دیوار دایره ای اطاق، تا زیر سقف، به رنگ قهوه ای روشن هست. و کف اطاق، با موکت همرنگ دیوار پوشیده شده. آروم، قدم برمیدارم. میرم به طرف یه مبل مخملی قرمز. تکیه میدم به مبل. و نگاه میکنم به بابام. پشت به من ایستاده. دستاشو توی جیب شلوارش کرده. و زل زده به روبروش. روی دیوار، از کنار شونه های بابام، تا نزدیک سقف، قابهای عکس آویزوون شدن. میرم جلوتر. چند قدم دورتر، پشت سر بابام می ایستم. به عکسها نگاه میکنم. عکس مامانم رو می شناسم. و عکس شارون.
- اینها، همه زنهایی هستن، که توی زندگیم بودن.
بابام ، قدم برمیداره و از کنار عکسها دور میشه. من می رم جلوتر. به ردیف عکسها زل می زنم. به همه زنهایی که توی زندگی بابام بودن. زنهایی که بیشتر از هر چیز ، موجب رنج و دردش بودن. و بالای همه عکسها، شیوای مقدس رو پیدا می کنم. با موهای کوتاه. زیر یه درخت. و با چشمهایی پر از غم.
- شیوای بیچاره...
سرمو بر می گردونم به طرف بابام. فضای اطاق حالا روشن تر و بزرگتر شده. بابام، کنار عکس بابای بزرگ ایستاده. دستشو می بره جلو. قاب عکس ، مثل یه در کوچیک، به یه طرف باز میشه. بابام، گاو صندوق توی دیوار رو باز میکنه. من میرم جلوتر. بابام، از توی گاوصندوق، یه جعبه کوچیک چوبی در میاره. بعد، در جعبه رو باز میکنه. من نگاه می کنم توی جعبه. همه چیزهایی که توی این سالها، برای بابام خریده بودم. سنجاق کراوات، خودنویس، ساعت.
من، نگاه می کنم توی صورت بابام.و صبر می کنم ، تا به طرف یه زاویه دیگه حرکت کنه. و بعد، با زانوهای لرزان راه می افتم. کنار دیوار، روی یه میز بلند و نیم دایره، عکس خودمو می بینم. توی 18 سالگی. دو طرف قاب عکس، دو تا شمعدون طلایی می بینم که دورشون نوار سیاه پیچیده شده. به عکس خودم نگاه می کنم. و صدای بابام، با تلخی توی سرم می کوبه.
- این دخترمه. این شیواست.
سرمو می چرخونم به طرف صدا. بابام، پشت به من توی تاریکی ایستاده.
- من دخترتم.
- نه. دختر من دو سال پیش مرد.
محکم و تند میگه. زانوهام می شکنن. می شینم روی زمین. می نالم.
- من شیوا هستم بابایی. من دخترت هستم.
سایه بابام ، بالای سرم می ایسته.من خشکم زده. بی حرکت و شکسته ، سوزش کلمه هاشو توی قلبم حس می کنم.
- تو دختر منو کشتی. همه امید من. همه چیزمو گرفتی. تو همخون من بودی. اما بچه منو کشتی.
صدای بابام ، سخت توی سرم می کوبه. برمی گرده به طرف عکس شیوا. شونه هاش افتادن.
- دختر من مرد. وقتی که 18 ساله بود.
آه می کشه. احساس می کنم ، سوزش آه بابام، توی تمام اطاق می پیچه.
- چه کار کردم من؟ چه کار کنم؟
داد می زنم. برای اولین بار، روبروی بابام داد می زنم. احساس می کنم اینجا، اطاق ممنوع، تنها جای دنیا ست، که می تونم داد بزنم. و دلم میخاد جیغ بکشم. اما نمی تونم. نمی خام. اینجا، آخر همه چیز بود. اینجا ، آخر درد و نفرت و پایان بود. اینجا گذشت نبود. دوستی نبود. پدر نبود. دختر نبود.
- نفرین به من.
با خودم حرف می زنم. بی صدا حرف می زنم. و یه جای مغزم، یه جایی که هنوز کار می کرد، یه جرقه روشن بود. یه نور خیلی کوچیک. یه چیزی که مثل یه معجزه بود. و به من امید می داد. شاید، یه روز، من دوباره دختر بابام می شدم. یه روز، دوباره پیدا می شدم.
- من می رم... نگاهم نمی کنی؟
- نه. من تا آخرین روز زندگیم، نگاهت نمی کنم. حتی اسمتو به زبون نمی یارم.
- یه روز بر می گردم. وقتی خوب شدم.
- هوم. من زیاد عمر نمی کنم. نه. برو.
- خداحافظ.
- .....
-----------
- چشماتو باز کن شیوا.
صدا، از همه طرف می اومد. چشمامو آروم باز میکنم. پلکام سنگین هستن. و احساس درد می کنم. مثل کسی، که برای اولین بار، پلکاشو از هم باز میکنه.و بعد ، خودمو می بینم . لخت مادر زاد. و سط جنگلی که می شناسم. دور خودم می چرخم. دست می کشم به صورتم. دست می کشم به گردنم. و بعد ، گردی پستونامو، توی کف دستام، احساس می کنم. دستامو می کشم به دو طرف کمرم. سر انگشتمو روی نافم میذارم. خودمو احساس می کن.
- چشماتو باز کن شیوا.
صدا، از لابلای درختها می اومد. از آسمون می اومد. از زمین می اومد. و آشنا بود. می چرخم و نگاه می کنم.
- بابایی.
بابام ، روی مبل چرمی سبز، نشسته بود و بدون حرکت، زل زده بود به روبرو. آهسته ، به طرفش میرم. صدای شکستن برگها، زیر پاهام بلند می شن. یهو می ایستم. به خودم نگاه می کنم. دستامو می گیرم جلوی پاهام. و از همون جایی که ایستادم ، زل می زنم توی چشمای بابام.
- من می رم ...بابام...
آروم سرمو برمی گردونم. به جنگل تاریک پشت سرم نگاه می کنم.
- برای همیشه می رم...
بابام ،از جاش تکون نمی خوره. سرمو میندازم پایین ،و به پاهای لختم نگاه می کنم. احساس عجیبی دارم که نمی شناسم. احساس تموم شدن می کنم. نمی تونم فکر کنم.. فقط می بینم. فقط می شنوم.
- شیوا...
سرمو بلند می کنم. نگاه می کنم به طرف بابام . و می بینم که بابام نیست. حالا، شیوای مقدس رو می بینم .با موهای کوتاه مشکی ، که روی یه نیمکت نشسته. و سط شکوفه های سفید یاس.
- من می رم...شیوا...
شیوای مقدس، دستاشو روی قلبش میذاره. غمگین و بی صدا نگاهم میکنه. من، با ترس ، به پشت سرم نگاه می کنم. به جنگل تاریک و درهم. می لرزم. و صدای گرم مامیتا ، توی گوشم می شینه.
- دخترکم...شیوا..
مامیتا ، با نگاه مهربان، بدون صدا ،اشک می ریخت. دستاشو، از دو طرف باز کرده بود. دلم می خواست توی بغلش برم. نمی تونستم.
- خداحافظ... مامان من...
مامیتا، دستای چاق و سفیدشو، روی صورتش گذاشت. من چشمامو بستم و گریه کردم.
- دختر ایرانی..
چشمامو باز می کنم. از پشت پرده اشک، به دستهای بزرگ پادر نگاه می کنم. کنارش ، روی زمین، دختری با موهای طلایی نشسته بود ،و لبخند می زد.
- خداحافظ پادر....خداحافظ ماکسیم...
پلکامو روی هم میذارم. صبر میکنم تا اسممو بشنوم. این بار، با صدای گریه یه بچه، چشمامو باز می کنم. ساندرا ،نشسته بود، و پشت سرش، تصویر جنگل رو، توی پنجره می دیدم. توی بغل ساندرا ،یه بچه کوچیک گریه میکرد. مارتین ،بالای سرشون ایستاده بود و نگاهشون می کرد. ساندرا، صورت بچه رو به طرف من چرخوند. صورت من بود. خود من بودم.
- بای سانی...بای مارتین...بای شیوا کوچولو..
چشمامو باز و بسته می کنم. دانیل، با موهای قهوه ای، و نگاه خجالتی ،روبروم ایستاده بود. و پشت سرش ،کریستل با گردن بلند و چهره اشرافی، به من لبخند می زد.
- بای دانی...بای کریستل..
سرمو پایین می گیرم. نگاه می کنم به پاهام، که توی برگهای خشک و شکسته ، فرو رفتن. پاهامو بالا می گیرم. نگاه می کنم به پشت سرم ، و چند قدم به جلو می رم. احساس سرما می کنم. دستامو، حلقه می کنم دور سینه م. به روبروم زل می زنم. اریک یانسن، دستاشو به هم فشار می داد و پلکاشو تند تند به هم میزد.
- خداحافظ اریک یانسن.
زل می زنم توی چشماش. و صبر میکنم. اریک یانسن، پلک نمی زد. حالا ،وسط دو تا مرد ایستاده بود، که می شناختم. عاشقم بودند. از شهرهای دور.
- خداحافظ... خداحافظ .عاشقان خوب...
--------
پایان
Truly forbidden love, is not something to be taken for granted,
there is a heavy price to pay.