ارسالها: 404
#1
Posted: 31 Aug 2010 00:47
داستان گناه نابخشودنی من
از sharke عزیز امیدوارم این داستان زیبا و تکان دهنده رو بخونید.
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
ارسالها: 404
#2
Posted: 31 Aug 2010 00:48
قسمت اول
@@@@@@@@@@@@@@@@@
حالا بعد از این مقدمه میخوام برم سر اصلا مطلب ....
من و نامی سریه اتفاق خیلی ساده و تکراری با هم آشنا شدیم یه روز من کنار خیابون وایستاده بودم و منتظر ماشین بودم هوا خیلی سرد بود و مه کمرنگی شهر بندری کوچیکی رو که من توش دانشجو بودم رو در بر گرفته بود ... از انتظار کلافه بودم که متوجه چراغ دادنهای یه پیکان سفید شدم با خوشحالی دست بلند کردم و بعد از نگه داشتن اون ماشین سوارشدم .... وقتی روی صندلی نشستم متوجه شدم که راننده پسر جوان خوشقیافه ایی که تیشرت آستین بلند اسپرتی به رنگ آبی پوشیده بود که خیلی با پوست روشن و چشمهای طوسی اش هماهنگی داشت .... من کلا از مردهای که رنگ چشم و پوستشون رو شن باشه خوشم نمیاد اما
رنگ پوست نامی به طرز قشنگی خوشرنگ بود نه میشد گفت سفیده نه سبزه از توی آینده بهش خیره شده بودم و فکر می کردم که این چشماش چه رنگیه آبیه سبزه طوسیه انقدر پیش خودم مشغول حساب کتاب بودم که متوجه نشدم اونم داره از توی آینه بر و بر منو نگاه میکنه یهو با صدای بلند آهنگ به خودم اومدم و خودم و جم و جور کردم اون برای اینکه منو از او حالت در بیاره صدای ضبط رو تا آخر برده بود بالا ... از این کارش خوشم نیومد خودم رو به کنار پنجره کشیدم و ذل زدم به بیرون به درختهای سبز نارنج که نارنجهای نارنجی روی اون نمای قشنگی داشت ...
---- ببخشید خانم صدای ضبط ناراحتتون می کنه
خواستم جوابش رو ندم تو دلم با خودم گفتم واه واه چه پرو با اون لهجه مسخره اش اصلا جوابش رو نمی دم .
---- نه اصلا اتفاقا خیلی ام دوست دارم
صدای موزی ذهنم گفت خاک توسرت دختر با این جواب دادنت حالا فکر می کنه مشکل داری ..... دیگه جوابشو نمی دم یه کلمه دیگه بگه میگم آقا نگهدار
------- بخشید شما د انشجویید
به تو چه پسره پرو دیگه باید پیاده شم
------ بله از کجا متوجه شدید
به خاطر اینکه اصلا شبیه دخترهای اینجا نیستید لهجه ام ندارید کار سختی نیست که تازه با اون کلاسور بیچاره که انقدر فشارش دادید داره از هم وا میره
خوردی حقته . تا تو باشی دیگه به این بچه پر رو ها رو ندی
ناخودآگاه نیشم تا بنا گوش باز شد و بعد سرم رو پایین انداختم دیگه نزدیک خونه ام شده بودم ببخشید آقا بعد از این سه راهی نگه دارید پیاده میشم .
------- بعدش جایی نمی خواهید برید
صدای موزی ذهنم پوزخند زد . به تو چه مگه فضولی شیطونه میگه کلاسورم رو بکوبم توی سرش
------- چرا دارم میرم جزوهای دوستم رو بردارم باید برگردم دانشگاه
------ پس من همینجا منتظر می مونم تا شما برید و برگردید
واه واه چه از خود راضی پسره پرو خواهشم نکرد انگار خیلی از خودش مطمئنه حتی اسمم هنوز نپرسیده داره باهام قرار میگذاره . الان بهش میگم تو خیلی غلط می کنی بچه پرو دهاتی . صدای موزی توی سرم خندید و گفت مثل اینکه بیشتر از این ناراحت شدی که اسمت رو نپرسیده
--------- باشه من الان میام
از ماشینش پیاده شدم و به طرف سویتم راه افتادم . سویت من آپارتمان کوچولو بودتوی طبقه دوم یه مجتمع ساحلی روزی که توی دانشگاه این شهر قبول شدم پدرم اینجا رو خرید و گفت : هم دیگه تو از صاحبخونه و اساس کشی راحت میشی هم ما هر وقت که تعطیلات شد میام اینجا من تنها تنها دختر خانواده پنج نفرمون هستم . یعنی من و مامانم و بابام یه جفت داداش دوقلو که الهی فداشون بشم
خوب زیاد وارد حاشیه نمیشم من تا اون موقع دوست پسر به معنی واقعی اش نداشت بیشتر آشناییهام ختم میشد به ایما و اشاره های راه مدرسه و عشوه اومدن توی مهمونی های خانوادگی ... اما توی نگاه جذاب نامی چیزی بود که منو جذب خوش کرده بود . به هر حال جزو رو برداشتم با سرعت برگشتم دیدم که نیست انگار وا رفتم . صدای قهقهه مسخره آمیزی رو توی سرم حس کردم . انقدر عصبی شدم که یادم رفت اصلا قراره برم دانشگاه برگشتم به طرف در آپارتمان که صدای بوق ماشینی منو به خودم آورد برگشتم دیدم که ...........
به سرعت سوار ماشین شدم برای تلافی کردن کارش رفتم عقب ماشین نشتم .
------- ببخشید کدوم دانشگاه درس می خونید
سکوت کردم نمی دونم چه مرگم شده بود .
------- ببخشید ها ولی باید بدونم کجا باید برم
زیر لب گفتم دانشگاه ...
------- ااااااااا چه جالب خواهر منم اونجا درس میخونه شما چه رشته ایی میخونی
--------- حقوق
--------- به به خانم وکیل پس بگو چرا انقدر بد اخلاقی حالا میشه بدونم من چه جرمی کردم که چشمای
قشنگ خانم وکیل با من قهر کرده
از اینکه یهو انقدر با من خودمونی شده بود تعجب کردم چشمامم گرد شد اازتوی آینه ذل زدم بهش . اونم چهره اش رو مثل بچه هایی که منتظر کتک خوردن از مامانشو هستن کرد .. و این باعث شد که بزنم زیر خنده دوستی ما به همین سادگی شروع شد و ادامه پیدا کرد . تنهایی من توی اون شهر و اینکه با بچه های دانشگاه هم زیاد نمی جوشیدم باعث شد که روز به روز بیشتر بهش وابسته بشم اما هیچ رابطه ایی بینمون نبودمن ازش خواسته بودم که رابطه مون ساده و مثل دوتا خواهر و بردار باشه اونم اصلا اصرار نمی کرد ... هر روز با هم می رفتیم و کنار ساحل می نشستیم و حرف میزدیم برای کشتی ها اسم می گذاشتیم و توی دریا سنگ می انداختیم . انقدر بهش وابسته بودم که خودمم باورم نمیشد ا ما یه چیزی باعث میشد که بهش از عشق و علاقه ام هیچی نگم. اونم این بود که بعد مدت کوتاهی فهمیدم به اندازه موهای سرش دوست دختر داره و اصلا هم دلش نمیخواد با هیچ کدومشون قطع رابطه کنه . خیلی راحت از اونها و اینکه باهاشون قرار میگذاره با من حرف میزد صد بار خودم رو لعنت کردم اگه دیگه باهاش برم بیرون اما همینکه صدای بمش با اون لهجه کشدار و نگاه طوسی اش توی ذهنم می چرخید به
سرعت به طرف تلفن می رفتم ...
انقدر درباره روابطش با دخترهای مختلف بهش میدون دادم و سکوت کردم که یه روز بهم گفت : شارکه امروز دارم با یکی از دوست دخترهام میرم ویلامون توی کلاردشت میخوای تو هم بیایی . اولش خواستم بگم نه خودت برو به درک ... اما مثل همیشه طاقت نیاوردم و گفتم : باشه منم خیلی دلم گرفته
فقط اینکه من به دوست دخترم میگم که تو یکی از همکلاسی هام هستی و تازه با سامان دوست شدی
سامان دوست صمیمی مانی بود . دهنم باز موند از حرص و تعجب نتونستم هیچی بگم .
ساعت سه بعد از ظهر با هم قرار گذاشتم از دور میدون اصلی شهر حرکت کنیم
وقتی راس ساعت جلوی پام ترمز کرد . نا خود آگاه دستم رفت طرف دستگیره در جلو .. اما با دیدن دختری که جلو نشسته بود یخ کردم .
وقتی سوار شدم دیدم سامان هم پشت ماشین نشسته زیر لب گفتم سلام
دخترک برگشت به طرف من و خنده ایی پر از عشوه تحویلم داد و گلت :
------- سلام من آیناز هستم
---- خوشبختم منم شارکه هستم
صورتش زیبا بود اما انقدر آرایش کرده بود که نمیشد چهره واقعی اش رو تشخیص داد
همون لحظه تصمیم گرفتم که مثل یه انسان متمدن رفتار کنم و اصلا هیچی به روی خودم نیارم .
برای همین گفتم :
------ نامی چرا انقدر ماشین ساکته بیا این سی دی رو بگذار
و سی دی گوگوش خواننده مورد علاقه ام رو بهش دادم وگفتم اینو بگذار دلمون باز شه
و بعد از چند ثانیه صدای گرم و رویایی گوگوش توی ماشین پیچید :
اونم آهنگی که من دیونه اش بودم
زخمی تر از همیشه از درد دلسپردن
سرخورده بودم از عشق در انتظار مردن
با قامتی شکسته از کوله بار غربت
مرهم مراد من بود راهی شدم زیارت
رفتم برای گریه رفتم برای فریاد
مرهم مراد من بود کعبه تو رو به من داد
که یه دفعه ایناز ضبط رو خاموش کرد و سی رو در آورد و پرت کرد روی داشبورت
---- وای اینا چیه دلم گرفت
و بعد یه سی دی شش و هشت گذاشت و شروع کرد به ادا اطوار اومدن .. دلم میخواست سرش رو بکنم توی داشبورت .اما بازم سکوت کردم و خیره شده به پیچ و خم کندوان . اردیبهشت بود و جاده خیلی رویایی و زیبا
برگهای سبز کمرنگ روی درختهای حاشیه جاده چشم رو نوازش میدادن .. انقدر سکوت کردم که نامی صداش در اومد :
--- چیه شارکه چرا انقدر ساکتی
هیچی دارم از طبیعت لذت می برم
خوب حالا نمیشه از جمع ما لذت ببری
آیناز پشت چشمی نازک کرد و گفت :
-------- واه واه شارکه این دارو درخت هم دیدن داره اگه طبیعت اروپا رو می دیدی چی میگفتی . ول کن بیرون
رو آدم دوست پسر به این خوشتیپی رو ول میکنه دار و درخت نگاه میکنه
انقدر عصبی شدم که حتی نتونستم جوابش رو بدم
همه یه هو انگار ساکت شدن انگار سکوت و عصبانیت من کلا جو ماشین رو گرفت . خودم رو تحقیر شده حس می کردم با اینکه آیناز خبر نداشت که سامان دوست من نیست و اینها همه اش ظاهر سازیه اما بازم حس می کردم که نامی با اینکارش منو خورد کرده ...
بلاخره بعد از یه ساعت به ویلای نامی رسیدیم اونجا انقدر قشنگ بود که من همه چیز یادم رفت مثل بچه ها ذوق زده شدم ویلاشون بالای یه تپه سبز و پر از گلهای وحشی بود و تمام دهکده نسا زیر پامون بود و حتی دریاچه ولشت رو هم می تونستیم ببینیم
وقتی وسایل رو به داخل ویلا بردیم . تازه متوجه شدم که چقدر هوا سرده انگار بر خلاف طبیعتش که لباس بهار رو پوشیده بود اما هوا همچنان سرد بود .
نا خود آگاه نامی رو صدا کردم . نامی بیا شومینه رو روشن کن .
که باز آیناز با اون صدای مسخره اش رفت روی اعصابم
------ نه وای هوا به این قشنگی بچه ام خسته است تا حالا رانند گی کرده بگو سامان جونت بیاد روشن کنه واست
لبته اینار رو به صورت شوخی میگفت که من ناراحت نشم اما من داشتم دق می کردم .
سرم رو برگروندم و بی حرف به طرف تنها اتاقه ویلا رفتم تا کوله پشتی ام رو بگذارم اونجا . اتاق جالبی بود همه دیوار و سققش با چوب قرمزی پوشیده بود ویه بخاری هیزمی قشنگ کوچیک همه کنارش خودنمایی می کرد .
تخت پایه کوتاه ساده ایی که با یه رو تختی نارنجی بیشتر رنگهای تند اتاق رو تحت شعاع قرار میداد هم وسط اتاق بود .
انقدر دلم گرفته بود که اصلا دوست نداشتم برگردم به سالن خودم رو انداختم رو تخت و انقدر بغصم رو توی گلوم نگه داشتم و باهاش کلنجا ررفتم که از سوزش مدام چشمام چشام خسته شد و خوابم برد . وقتی با صدای فریادی از خواب بلند شد هوا تاریک شده بود همه تنم از سرما خشک شده بود . از جام بلند شدم و رفتم بیرون دیدم که ایناز کنار شومینه روی خرسک توی بغل نامی ولو شده بود . و سامان هم توی اشپز خونه مشغول به سیخ کشیدن جوجه هایی بود که از شهر با خودمون آورده بودیم
نامی یه خورده خودش رو جمع و جور کرد و گفت به به شارکه خانم چه عجب بیدار شدی
با لحن تلخی گفتم برای شما چه فرقی میکنه
دلم خیلی گرفته بود حتی یه نفرشون یه سر به من نزده بود که یه شمدی پتویی چیزی بکشه روم
رفتم توی آشپزخونه و گفتم کمک نمیخوای سامان
و بدون اینکه منتظر جواب بشم گوجه ها رو برداشتم و برم تا بشورم و آماده اش کنم
آینازهمچنان می خندید و گاهی هم فریادهای الکی می کشید .
بلاخره شام حاضر شد و همه دور میز چوبی کوچک آشپزخانه جمع شدیم . آیناز یه شلوارک سفید و یه بلیز صورتی شل و ول پوشیده بود هیکلش هم بد نبود اما یه خورده زیادی لاغر بود دقیقا مثل باربی ها با اینکه پوست تنش از شدت سرما سرخ شده بود اما بازم از رو نمی رفت . رو به من کرد و گفت :
شارکه نمیخوای مانتوت رو در بیاری
----- نه اینطوری راحتترم آخه خیلی سردمه
------ وای مامانم اینا سامان خان گرمش کن دیگه
از شدت عصبانیت لیوان نوشابه ام رو یهو سر کشیدم . بعد از شام ایناز باز کنار آتیش روی خرسک ولو شد و اصلا به روی خودش نیاورد که باید کمک کنه
من بی صدا ظرفا رو جمع کرد و همه ش رو شستم . و میز رو تمیز کردم مردها هم مشغول خوردن مشروب و کشیدن قلیون بودن .آیناز خودش رواز پشت انداخت روی مانی و گفت منم میخوام
و اونم با اونها مشغول شد . من ساکت کنار پنجره نشسته بودم . داشتم از غصه خفه میشدم خیلی سخته که یکی رو دوست داشته باشی و ببینی که توی بغل یکی دیگه است و هیچی ام نت ونی بهش بگی . هی زیرلب می گفتم چه غلطی کردمی شارکه چه غلطی کردی
تا نیمه های شب بیدار بودیم . من یکی از کتابهام رو میخوندم و اونها هم مشغول عیش و نوش خودشون بودن .
گاهی با حسرت نگاهشون میکردم و توی دلم میگفتم کاش من الان کنار نامی بودم براش پیک می ریختم و توی دهنش چیپس و ماست می گذاشتم کاش الان به جای آیناز دست من توی موهای مجعدش بود انقدر کاش گفتم و حسرت خوردم که ساعت از نیمه شب گذشت ... موقع خواب یه جور تردید رو توی چشمای نامی دیدم .
سامان که متوجه شدم بود گفت برای اینکه راحت بخوابیم شما خانمها برید توی اتاق و ما هم اینجا میخوابیم .
آیناز باز مثل شلغم خودش رو انداخت وسط و گفت :
-- وای نه من امشب باید پیش نامی جونم بخوابم در ضمن میگن کلاردشت خرس داره باید ما پیش دوست پسرهامون بخوابیم که ازمون محافظت کنن
ودست نامی رو کشید و به طرف اتاق خواب رفتن . سامان سریع رفت و روی تنها کاناپه سالن دراز کشید و خوابید منم بالش و پتوی آوردم و روی خرسک کنار شومینه دراز کشیدم . هنوز نیم ساعت نگذشته بود که صدای ناله های آیناز خونه رو پر کرد . معذب شده بودم . همه داشتم از شدت حسادت خفه میشدم . و هم اینکه از سامان خجالت می کشیدم . سرم رو فرو بردم توی بالش و اشکام صورتم رو پر کرد . همه بغض تلخی که از عصر داشتم ترکیده بود و دیگه نمی تونستم جلوش رو بگیرم . صدای در اتاق باعث شد چشمام رو باز کنم و از لای پرده اشک هیکل آیناز رو دیدم درحالی که فقط بلیزش تنش بود به طرف دستشویی میرفت . از تعجب
داشتم شاخ در می آوردم فکر نمی کردم یه دختر بتونه انقدر وقیح باشه . باسن بزرگش موقع راه رفتن تکون میخورد و لرزش سینه هاش نشون میداد که سوتین هم نبسته .بلاخره با کلی سر و صدا رفت دستشویی باز برگشت به اتاق . و بازم بعد از بیست دقیقه صدای ناله هاش شروع شد . عجیب بود که از نامی صدایی در نمی اومد توی این فکر ها بودم که دستهای یه نفر رو دور خودم حس که میخواست منو به طرف خودش بکشه .........
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
ارسالها: 404
#3
Posted: 31 Aug 2010 00:49
قسمت دوم
به سرعت برگشتم و ناگهان صورت سامان رو در چند سانتی صورتم حس کردم کاملا جا خورده بودم برای لحظه احساس کردم که دچار فلج عضلانی شدم اما بوی تند الکی که از نفسهای تند و صدا دار سامان به صورتم میخورد منو به خودش آورد ... به سرعت برخواستم و سر جام نشستم
----چی شده آقا سامان اتفاقی افتاده
سامان حرف نمیزد اما توی نور کمرنگ لامپهای هالوژن آشپر خانه و رقص شعله های سرخ شومینه احساس می کردم که رنگ نگاهش بیشتر قرمز شده ترسیده بودم با اینکه می دونستم اگه من نخوام هیچ کاری نمیتونه بکنه اما بازم ترسیده بودم سامان باز هم دستهاش رو به طرفم دراز کرد و سعی کرد منو در آغوش بکشه با صدای که سعی می کردم بلند نشه گفتم :
----بسه سامان خجالت بکش
اما انگار حرفهام توی گوشش فرو نمی رفت به سختی منو در آغوش کشید و دستش رو روی پشتم به گردش در آورد و آروم آه می کشید ...سعی می کرد صورتم رو ثابت نگه داره تا بتونه منو ببوسه اما من بی صدا تقلا می کردم و از یه لحظه غفلتش استفاده کردم خودم رو به شدت از آغوشش کشیدم بیرون سیلی سختی به صورتش زدم یه لحظه انگار زمان ایستاد سامان نگاهش عوض شد انگار یه پرده ایی از جلوی صورتش کنار رفت برخاست دستش رو توی موهاش فرو کرد و سرش رو به شدت به طرف عقب برد و بعد.به سرعت از ویلا خارج شد گریه من که برای لحظه های بند اومده بود شدیدتر آغاز شد و احساس میکردم نفسم دیگه بالا نمیاد
تا صبح سامان نیومد اما منم دیگه نتونستم بخوابم و کنار شومینه کز کردم و گریه میکردم . وقتی سپیده صبح هوا رو روشن کرد احساس امنیت دوباره به وجودم برگشت و تا حدودی هم نگران ساماان شدم که نکنه اون موقع شب اتفاقی براش افتاده و گرگها یا خرسها بهش حمله کردن رفتم بیرون هوا به شدت سرد اما خیلی لطیف بود مه رقیق صبحگاهی همه جا رو پوشونده بود و شبنم روی تمام چمهای سبز می درخشید احساس کردم که یه جورایی بی وزن شدم خلسه خاصی بر اثر لطافت هوای صبحگاهی و سکوت قشنگ اونجا وجودم رو در بر گرفت . رفتم و از توی وسایلم یه ست گرم کن فیروزه ایی رنگ رو که خیلی دوستش داشتم و با رنگ پوستم خیلی هماهنگ بود و کاملا هم قالب تنم بود برداشت و لباسم رو عوض کردم دور محوطه ویلا مشغول دویدن و ورزش کردن شدم انقدر ورزش کردم که دیگه حس می کردم تمام سلولهای بدنم از طراوت دارن فریادمی کشن و بعد خودم رو روی چمنهای سرد و مرطوب اونجا رها کردم .و چشمام رو بستم باورم نمیشد روزی چنان سخت و شبی چنان تلخ رو پشت سر گذاشته باشم .
نمی دونم چقدر گذشت اما حس کردم کسی کنارم ایستاده چشمام رو که باز کردم دیدم نامی بالای سرم ایستاده و داره خیره خیره نگاهم می کنه نمی دونم چرا از نگاهش خجالت کشیدم تا حالا منو بدون مانتو و روسری ندیده بود و حالا من اونجا دراز کشیده بودم وانبوه موهام دورم ولو بود بعضی هاشون هم خیس و نمناک به کناره های صورتم چسبیده بود و سینه هام بر اصر نفسهای تند بالا و پایین می رفت سریع بلند شدم و او هم بخودش اومد
------دختره دیونه نمی گی سرما میخوری روی این چمنهای خیس ولو شدی که چی
با پوزخند و به سردی گفتم نه که خیلی ام برای جنابعالی مهمه که من چه بلایی سرم میاد منو زیر دست گرگها ول می کنی وو خودت میری پی صفا
----گرگ کجا بود توی ویلا
----مگه همه گرگها توی جنگل و بیابونن گاهی هم توی ویلا میان اونها م دل دارن دیگه
و بعد به راه افتادم بازوم رو با خشونت گرفت و کشید و گفت بگو ببینم منظورت چیه اتفاقی افتاده
به سردی نگاهش کردم و تا خواستم چیزی بگم صدای زنگ دار آیناز مثل سمباده ایی رفت روی اعصابم :
-----نامییییییییی کجایی من همه تنم درد می کنه
پورخند دیگه ایی زدم و گفتم :
برو تا عروسک شکستنی ا ت داغون نشده ماساژش بده
و به طرف ویلا راه افتادم نامی ایستاده بود و رفتن مرا تماشا میکرد . سامان تا نزدیکیهای ظهر به ویلا برنگشت و وقتی هم اومد سرش پایین بود وا صلا حرفی نمی رفت
آیناز با تعجب به ما نگاه می کرد و نامی هم با اخم و نگاهی مشکوک مطمئن بودم که خودش حدس میزنه بین ما چه اتفاقی افتاده وقتی برا آماده کردن وسایل نهار به آشپزخانه رفتم دنبال اومد و به بهانه کمک توی خورد کردن گوشتها بهم گفت :
----میشه بری و مانتوت رو بپوشی
برای لحظاتی باورم نمیشد چی دارم میشنوم . خنده ام گرفته بود آیناز اونجا با یه تاپ و شلوار استریج سفید نازک که حتی مشکی بودن شورتش رو نشون میداد برای خودش می چرخید و عشوه می اومد واونوقت اون داشت به گرمکن من گیر میداد . واستم جواب تندی بهش بدم که قبل از اون صدای کشدار آیناز باز بلند شد
---شارکه با سامان دعوات شده میخوای آشتی تون بدم
----نه ممنون ما دعوا نکردیم
سامان سرش رو پایین تر برد فکرکنم اگه جاداشت سرش رو مثلا لاکپشت توی گردنش فرو میکرد
اما فکر کنم سامان از دستت دلخوره حتما دیشب باهاش مهربون نبودی .... نامی جونم حالا قدر منو می دونی دوست دختر گلی مثل من داری نمیگذارم آب تو دلت تکون بخوره
باورم نمیشد باز باورم نمیشد که یکی بتونه انقدر وقیح باشه . نامی در حالی که اخمهاش به شدت درهم بود رو به سامان گفت :
---میایی بریم آتیش درست کنیم زغالهامون دیشب تموم شد
اما ایناز دست بردار نبود
---نه نامی جون اول بیا اینا رو آشتی بدیم ثواب داره
سامان برو شارکه رو ببوس قول میده از این به بعد ختر حرف گوش کنی باشه
من داشتم از اینکه لوس بازی های اون احساس خفگی می کردم دسته چاقو رو محکم توی دستم فشار میدادم . و با حرص رو به آیناز کردم و گفتم :
---نه آیناز جون نیازی به پا در میونی شما نیست ما باهم قهر نیستیم
نامی و سامان از ویلا بیرون رفتن و طبق چیزی که قابل پیش بینی بود آیناز هم ژاکتی پوشید و دنبالشون رفت بیرون من بعد از چند دقیقه ظرف گوشت و سیخها رو آماده کردم و براشون بردم دیدم که بازم آیناز خودش رو چسبونده به نامی . طاقت نیاوردم برگشتم تو و مشغول درست کردن چای شدم می دونستم که نامی عادت داره مدام چای بخوره اونم با لیمو عمانی . هر وقت میرفتیم رستوان سنتی در عرض یه ساعت سه تا قوری چایی خالی میکرد . وقتی چایی ها آماده شد توی یکی از لیوانها یه لیموی نصفه گذاشتم و به طرف حیاط رفتم سامان مشغول باد زدن زغالها بود و نامی کبابهارو سیخ می زد چایی رو روی جعبه میوه ایی که کنار دستش بود گذاشتم و گفتم نامی بیا چایی بخور
---آخه زغالها الان خاکستر میشن
--من سیخ میزنم تو چایی بخور
آیناز با کنایه گفت :
شارکه یه خورده ام به سامان تعارف کن در حالی که دبه آبی که اونجا بود رو روی دست نامی میریختم گفتم اون فعلا داره ذغال باد میزنه خودش میاد
----ااااااا خوب نامی ام داشت کباب سیخ میزد خودش می اومد
نگاهش کردم از سردی نگاهم یخ زد و دست از خوشمزگی برداشت اما حس کردم که داره شروع به لج بازی میکنه .
---چرا لیمو انداختی توی لیوانت مگه میری قهوه خونه مش قنبر
جوابش رو ندادم و رفتم سراغ سیخها . و مشغول شدم . نامی چایی اش رو توی لیوان ریخت و گفت :
---این رو برای من ریخته چون من عاشق لیمو و چایی ام
---ااااااااا مثل اینکه خیلی به خصوصیات اخلاقی ات وارده
لحنش دیگه داشت بی ادبانه میشد
به آهستگی گفتم :
بله ایناز جان من دوست نامی ام و یه دوست باید خیلی چیزها رو بدونه
نامی از این صراحت من ماتش برده بود اما چیزی نگفت
آیناز با غضب گفت :
اگه انقدر که برای نامی خودشیرینی میکنی به سامان توجه نمی کردی بند خدا الان غمبرک نزده بود
با عصبانیت برگشتم جوابش رو بدم که نامی با حرص لیوانش رو پرت کرد توی چمنها رو به من داد زد بسه دیگه سرم رو بدید مثل دوتا پیر زن هی دارید غر میزنید
آیناز پوزخند زد . اما آستانه تحمل من تمام شده بود ناگهان سیخ را بیشتر از اندازه فشار دادم و نوک تیز آن به کف دستم فرو رفت فریادم به آسمان بلند شد و این فریاد بیشتر از دردی بود که توی قلبم حس میکردم نه از درد دستم ..... صدای خنده آیناز دیوونه میکرد حس میکردم نمی تونم تحمل کنم برخواستم سیخ رو پرت کردم و محکم زدم توی گوشش تمام صورتش خونی شده بود و خون ازدستم سرازیر بود به طرف ویلا دویدم دلم میخواست همه چیز رو بشکنم به شدت هیستریک و عصبی شده بودم به اتاق خواب رفتم و خودم رو پرت کردم روی تخت سر تا پام خونی بود وهمه دستم ذق ذق میکرد اما اصلا برام مهم نبود دلم میخواست به تلافی همه حرص خوردنهام تا جایی که می تونم آیناز روبزنم و بعد پرتش کنم پایین کوه تا دلم خنک بشه از ناتوانی ام حرصم می گرفت نمی دونم چقدر تو اون حالت بودم که دستهای یه نفر منو از روی تخت بلند کرد چهره عصبانی نامی رودیدم . فکر کردم میخواد بخاطر زدن آیناز بهم اعتراض کنه آماده بودم که اگه چنین چیزی گفت به اون هم حمله کنم دیگه هیچی برام مهم نبود اما اون محکم شونه هام رو گرفت و منو تکون داد وگفت چته دختر چرا با خودت همچین می کنی ..... دستم رو آورد بالا و چهر ه اش بیشتر در هم رفت
----بیا بریم دستت رو ببندم
صداش از فرط نگرانی و محبت لرزان شده بود . نگاهش از تاثرعشقی که در وجود هر دومون بود سنگین بود
بغضم ترکید .
نمیخوام برو کنار اون برو به اون برس بود و نبود من برات چه فرقی میکنه چه فرقی میکنه چه بلایی سرم بیاد برو پیش اون
گریه می کردم و حرف میزدم . ناگهان در آغوشم کشید . نمی دونم چرا حس کردم قفلی بینمون شکست و دری بروی ما باز شد حس کردم که از اون حالت عصبی رها شدم بوی خوشی در مشامم پیچید بودی نامی حس کردم آروم شدم و همه چیز حتی وجود درد از یادم رفت او محکم من بخودش فشار میداد و من سرم رو توی گودی شونه اش فرو کردم و گریه میکردم . سرم رو آهسته می بوسید و منو مثل بچه ها فشار تکون میداد . احساس گرمای آغوشش احساسی مغناطیسی بود که منو جذب خودش کرد . انگار در پناه حمایتی قرار گرفتم که هیچ چیز آزارم نمیده
سرم رو آوردم بالا احساس میکردم همه تنم از عشق میسوزه و از نگاه هر دومون آتیش می باره دیگه اختیار هیچی دست خودم نبود لبهام رو به گونه اش چسبوندم و اما ن از این اشک لعنتی که هیچ وقت منو رها نمیکنه ... در همون لحظه با صدایی به خودمون اومدیم در بار شد و آیناز در آستانه در ایستاده بود.....
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
ارسالها: 404
#4
Posted: 31 Aug 2010 00:51
قسمت سوم
انگار آب سرد رو از بلای سرم ریخته باشن .پایین نمیدونستم که چه اتفاقی می افته اما نامی خیلی خونسرد بود انگار براش مهم نبود... آیناز باخنده ایی عصبی دستش رو گذاشت روی قاب در و گفت :
پس واسه همین بود که از دیشب تا حالا اینهمه برای نامی غمیش میایی نامی جان بیا چایی بخور نامی جان ........ میخواستی بری تو بغلش خوب به من می گفتی دیشب میگذاشتم کارت رو بکنی خاک برسرت کنن که جلوی چشم دوست پسر بی غیرتت می ری تو بغل دوستش زنهای هرزه ام بیشتر از تو
اما نامی نگذاشت حرفش تموم بشه چنان سیلی محکمی به صورتش زد که منم برق از چشمام پرید و کناره سرش خورد به در و همونجا افتاد زمین با وحشت رفتم به طرفش اما منو از خودش دور کرد و گفت دست به من نزنن عوضی دلم براش سوخت شاید یه جورایی اونم تقصیر نداشت . آخ اونکه نمی دونست من عاشق نامی ام اون فکر میکرد من دوست سامانم . اما رفتار پر از عقده خودش باعث شده بود کار به اینجا بکشه اون روز نهار نخوردیم و همه در سکوت همه چیز رو جمع کردیم و برگشتیم به شهر توی راه سامان رفت جلو نشست و من و آیناز عقب نشستیم تمام راه یک کلمه هم حرف نزدیم و صدای گوگوش که نامی سی دیش رو گذاشته بود داشت کم کم زخمهای دلم رو که توی این چند روز ایجاد شده بود مرهم میگذاشت
ای از خدا رسیده ای که تمام عشقی
در جسم خاکی من روح کلام عشقی
ای که همه شفایی در عین بی ریایی
پیش تو مثل کاهم تو مثل کهربایی
هر ذره از دلم را با حوصله زدی بند
این چینی شکسته از تو گرفته پیوند
وقتی رسیدم نامی بازم بدون حرف منو رو جلوی آپارتمانمون پیاده کرد و رفت انقدر آشفته بودم که همه وسایلم توی ماشینش موند .
در تمام روزهای آینده من توی حس عجیبی می سوختم هم از اینکه می دونستم دوستم داره غرغر لذت میشدم هم ازاتفاقات پیش اومده ناراحت بودم . سر هیچ کدوم از کلاسهام نمی رفتم تمام روز رو توی خونه می موندم و گاهی غروب کنار ساحل می نشستم و به دریا خیره میشدم . فکر میکردم عاقبت این عشق چی میشه با خصوصیات اخلاقی که از نامی میشناختم می دونستم که به این راحتی دست از اخلاقش بر نمیداره و براش راحت نیست که بخواد به من وفادار بمونه . باخودم گفتم که دیگه به سراغش نمیرم بگذار هر دومون این عشق رو فراموش کنیم . شاید هم اصلا عشقی نباشه ... اما ته قلبم یه چیزی فریاد میزد نه نمی تونم .نزدیک یه هفته گذشته بود غروب بود و داشتم از کنار ساحل برمیگشتم وقتی به در آپارتمان رسیدم و خواستم در رو پشت سر خودم ببندم یه نفر با فشار دستش نگذاشت . با تعجب سرم رو بلند کردم و در کمال حیرت نامی رو دیدم که پشت در ایستاده بود . ماتم برد .
---- نمیخوای بگذاری بیام تو
از جلوی در کنار رفتم و در رو بار کردم . یه نگاهی به اطراف کرد و گفت
---- اینجا چه خبره کسی اینجا زندگی نمیکنه
از وضعیت درهم خونه ام خجالت کشیدم همه چیز اینور و اونور ولو بود و روی اپن آشپزخونه ام پر از ظرفهای نشسته و جعبه های پیتزا بود .....حتی سوتینی نارنجی که صبح عوضش کرده بودم روی مبل راحتی کنار کتابخونه بد جوری توی چشم میزد با خجالت اول اونو ربرداشتم و گفتم بشین برات چایی بیارم
---- نمیخواد لباسهات رو برات آوردم جا گذاشته بودی توی ماشین
---- ممنون حالا بشین نترس نمک گیر نمیشی
--- من که خیلی وقته نمک گیرت شدم خانم کوچولو
با اینکه قلبم از فرط شادی در حال انفجار بود سرم رو پایین انداختم و به طرف آشپزخونه رفتم
-------- ببخشید که اینجا ا ینهمه بهم ریخته است آخه تو این مدت بد جوری درگیر درسهام بودم
--- پس واسه همینه که سراغی هم از من نگرفتی
---- خوب اره دیگه می دونی ....
---- اما دوستات که چیز دیگه ایی میگفتن میگفتن یه هفته است دانشگاه نمیایی
---- خوب آخه آره می دونی .... حالا بگذریم از آیناز چه خبر
این سوال رو پرسیدم تا هم تلافی متلکش رو بکنم هم ببینم که آیا هنوز با هم ارتباط دارن ؟
صدای نزدیک گوشم زمزمه کرد :
--- خیلی دلم برات تنگ شده بود
به سرعت برگشتم نگاهم به چشمان دریایی و درخشنده اش افتاد موهای مجعد ش عضلات پیچیده اش همه تصمیمات و گلایه هام یادم رفت و همونطور بهش خیره موندم اگه دست خودم بود خودم رو توی دریایی چشماش غرق میکردم .
---- منم دلم برات تنگ شده بود
---- بخاطر تو منم یه هفته اس هیچ جا نرفتم فقط منتظر بودم زنگ بزنی
--- نمیخواستم خودمو بهت تحمیل کنم
ناگهان مرا محکم در آغوش کشید و گفت :
---- دیووووووونه
خودم رو رها کردم هرگز اینچنین راضی عاشق و تسلیم نبودم با هم حس دخترنه ام با همه پاکی دنیام قلبم و جسم تسلیم عشقی شده بود که توی همه ذرات قلبم ریشه داده بود ... دستم رو دور گردنش حلقه کردم و او پی در پی سر و صورتم رو آهسته و با احساس می بوسید و زمزه میکرد
--- عروسکم .. عزیزم... دیوونه من
همونطور که دستش رو دورم حلقه کرده بود با هم رفتیم و روی کاناپه نشستیم سرم رو به بازوش تکیه دادم و اون آروم شونه ام رو نوازش میکرد بعد آهسته سرش رو آورد پایین و گونه ام رو با لبهاش لمس کرد انقدر ظریف که انگار من یه جسم شکستی ام که هر لحظه ممکنه خرد بشم .. لبهاش رو از روی گونه ام کشید و به لبهام رسید خیلی آهسته لبهام رو بوسید انگار یه گرمایی تند یه دفعه توی همه تنم پخش شد سرم رو بردم عقب و چشمام رو بستم و لبهامون توی هم گره خورد با اینکه اولین بارم بود که لب میدادم اما انقدر تسلیم وجودش شده بودم که همه چیز به خودی خود پیش میرفت لبهام رو می مکید و آهسته گازشون می گرفت زبونش رو توی دهنم می چرخوند و حس می کردم دلم میخواد همینطور تا ابد همدیگر رو ببوسیم .. طعم دهانش گرم و شیرین بود دستش رو آروم روی پشتم حرکت می داد و منو بخودش فشار میداد ... منم خودم رو بیشتر توی بغلش فرو می کردم آهسته دستش رو گذاشت روی سینه های برجسته ام که بر اثر نفسهای تب آلودم انگار میخواستن لباسم رو پاره کنن و بیرون بیان یواش دکمه های مانتوم رو باز کرد واونو از تنم در آورد زیر مانتوم یه تاپ نیم تنه قرمز پوشیده بودم که به رنگ برنزه روشن پوستم هماهنگ بود شیدا و شیفته نگاهم می کرد خجالت کشیدم هم بخاطر لباسی که پوشیده بودم همه بخاطر هیجانی که باعث میشد نتونم درست نفس بکشم .. دوباره سرش رو طرفم آورد و آروم لاله گوشم رو بوسید لذت مثل یه موج توی تنم دوید همونطور که با لبهاش با گوش وگردنم بازی می کرد دوباره دستش رو گذاشت روی سینه ام من دیگه انگار روی ابرها بودم ناخود آگاه ناله ایی مثل آه کشیدم و کمی لرزیدم ... و یه دفعه نامی خودش رو عقب کشید .. و بلند شد با تعجب نگاهش کردم . اما اون درحالی که خیلی دستپااچه و کلافه بود گفت
-- وای دیرم شد قرار بود برم باشگاه بچه ها منتظرن
خیلی تعجب کردم نمی دونم چرا یه خورده ام ناراحت شدم فکر کردم که حتما خیلی ناشیانه رفتار کردم یا اینکه .... به هر حال هیچی نگفتم و منم بلند شدم .لبخندی زد و گونه ام رو بوسید
--- خانم کوچولوی قشنگم از فردا میره سر کلاساش باشه
سرم رو به علامت باشه تکون دادم اصلا نمیتونستم حرف بزنم انگار زبونم قفل شده بود به طررف در رفت کنار در دوباره منو در آغوش کشید و لحظه ایی به خودش فشرد همین موقع شکمم به یه چیز سفت خورد زیر چشمی که نگاه کردم دیدم جلوی شلوارش باد کرده و بالا اومده خیلی تعجب کردم نمی تونستم بفهمم با اینکه اینهمه تحریک شده چرا هیچ کاری نکرد . انگار متوجه نگاه من شد چون خیلی سریع سرم رو بوسید و خدا حافظی کرد و رفت
تا چند ثانیه بعد از رفتنش باورم نمیشد که اینجا بوده و اینهمه اتفاق بین ما افتاده اما بازم خوشحال بودم .. صدای موزی ذهنم می گفت پس تصمیمات چی میشه . اما من دیگه کر و کور شده بودم پیش خودم گفتم انقدر بهش محبت می کنم که همه چیز یادش بره و همه رو رها کنه
رابطه رویایی ما از فردای اون روز شروع شد هر روز می اومد دنبالم و با هم به کنار دریا یا جنگل می رفتیم گاهی وقتی روزهای تعطیل دوتایی به کلاردشت می رفتیم و به جای رفتن به ویلا که حالا می دونست ازش منتفرم کنار دریاچه چادر میزدیم . یکی دوبار هم نیروی انتظامی بهمون گیر داد اما خوشبختانه چون خانواده اش از خانواده های بسیار سر شناس اون شهر بودن و یا گاهی هم با مبلغی رشوه قضیه ختم به خیر میشد .. وقتی با هم بودیم هیچ کدوممون از غصه خبر نداشتیم ساعتها کنار هم می نشستیم و حرف میزدیم . دیگه توی هیچ کدوم از بیرون رفتنهامون هیچ کدوم ازدوستاش با ما نیومدن همیشه تنها بودم
همیشه صدام میکرد خانمم عزیزم قشنگم و من غرق شادی بودم خیلی جوان بودم نه اینکه فکر کنید از اون موقع خیلی گذشته نه اما قلبم خیلی جوان بود جوان بودم خام و عاشق و وای به وقتی که همه اینها با هم یه جا جمع بشن .. اگه یه کم تجربه داشتم شاید الان توی این گرداب گناه و دلتنگی سرگردون نبودم . ...
به هر حال روزها همینطور می گذشتن رابطه من هیچ وقت از یه لب گرفتن و بغل کردن جلو تر نرفت و همیشه فقط این بود که اذیتم می کرد می گفتم نکنه به قدر دیگران از سکس با من لذت نمیبره اما هیچ وقت روم نمیشد ازش سوال کنم گاهی که خیلی توی بغل هم می مونیدم یا با هیجان از هم لب می گرفتیم حس می کردم که به شدت تحریک شده اما بازم جلوی خودش رو می گرفت ... صبح یه روز جمعه که وسایلم رو جمع کردم تا به کلاردشت بریم و منتظر صدای بوق ماشینش بودم که دیدم در میزنن تعجب کردم گفتم حتما کاری پیش اومده و میخواد بگه که نمی تونیم بریم در رو که بازکردم در نهایت تعجب آیناز رو پشت در دیدم . با کمال پر رویی اومد تو . انقدر متعجب بودم که نتونستم حرفی بزنم .
--- پس خونه ات اینه
لحنش پر از تحقیر بود .
-- چرا یه جای درست و حسابی اجاره نکردی اینجا که آدم می پوسه
---- چی میخوای اینجا
---- مهمون نواز هم که نیستی
---- مهمون کسیه که دعوتش کرده باشن نه تو که بی اجازه اومدی هرچی دلت میخواد می گی
--- خب منم اینطوری راحتترم اینطوری بهتر میشه حرفم رو بگم و برم
کنار در ایستادم و در را باز کردم راستش یه خورده ترسیده بودم .
---- اما من علاقه ایی به شنیدن حرفات ندارم اصلا
اومد ربروم ایستاد و سرم رو به طرف خودش برگردوند
--- اما باید بشنوی حرفام رو خانم کوچولوی قشنگم
از لحنش جا خوردم
---- دلت رو به نامی خوش نکن انقدر هم خودت رو بهش نچسبون اون مال تو نیست و نمیشه
--- به تو ربطی نداره
--- ربط داره قشنگم اگه ربط نداشت که هر شب نامی از رابطه اش با تو برام نمی گفت الانم دارید میرید کلاردشت مگه نه ؟
وقتی سکوتم رو دید جری تر شد و ادامه داد :
---- ببین نامی آدمی نیست که بهش وابسته بشی اون جز من و تو ده تا دوست دختر دیگه ام داره پری شکوه فوژان ساناز ... و خیلی های دیگه تو رو هم به چشم یه خانم کوچولو نگاه میکنه واسه همینه که هیچ وقت باهات سکس نداره فکر می کنه تجربه اش رو نداری و نمی تونی خوب بهش حال بدی اما به جاش وقتی پیش من میاد انقدر داغه که از همون توی ماشین راست کرده ... دست از سرش بردار انقدر خودت رو بهش نچسبون اون تیکه تونیست
صدای بوق ماشین نامی از توی خیابون می اومد به خودم اومدم و فریاد زدم
--- از خونه من برو گمشو هرزه خیابونی
--- باشه میرم اما قبلش یه کار دیگه ام باهات دارم
و ناگهان چنان سیلی به گوشم زد که درد تا مغز استخوانم نفوذ کرد ا
---- حالا بی حساب شدیم
و بعد رفت . کنار در خشکم زده بود احساس تحقیر و توهینی که بهم شده بود آتیشم زده بود سرم داشت گیج میرفت حس می کردم دارم توی خودم تحلیل میرم . صدای بالا اومدن کسی رو شنیدم و چهره تار نامی رو روبروم و صدای نگرانش رو که می گفت :
چی شده شارکه حالت خوب نیست ایناز اینجا چیکار داشت
دیگه هیچی نفهمیدم و بیهوش شدم
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
ارسالها: 404
#5
Posted: 31 Aug 2010 00:52
قسمت چهارم
وقتی به هوش اومدم توی اتاقمی روی تخت و بودم نامی بالای سرم نشسته بود روم رو ازش برگردوندم انقدر رنجیده بودم که حتی دلم نمیخواست دیگه توی صورتش نگاه کنم . خم شد و آهسته پیشونیم رو بوسید :
---بهتری عزیزم
با دستم اونو رو ازخودم دور کردم و گفتم :
ازمن دورشو دیگه نمیخوام ببینمت از اینجاغ برو
--- باشه گلم تو الان حالت خوب نیست دکتر گفت که فشارت خیلی پایین اومده بگذار یه وقت دیگه با هم حرف می زنیم
--- دکتر کدوم دکتر
--- راستش تو که حالت بد شد خواستم ببرمت بیمارستان ااما راستش ترسیدم برای همین زنگ زدم به یکی از دوستام که پرستاره اومد و فشارت رو گرفت و بهت چند تا آمپول زد
-- عجب حتما یکی دیگه از اون دوستهای هرزه ات از کی تا حالا یه دانشجوی پرستاری رو بهش میگن دکتر
--- این حرفها چیه می گی شارکه بس کن بعد درباره اش حرف می زنیم
--- بعدی وجود نداره نامی همه چیز بین ما همینجا تموم شده همه چیز تو هم بهتره بری دنبال زندگی ات
دستش رو با کلافگی توی موهاش فرو کرد و گفت :
-- آخه چرا حداقل به من بگو چی شده بگو که من چیکار کردم
-- هیچی تو کاری نکردی ما به درد هم نمیخورم
صدام آهسته آهسته داشت میرفت بالا داشتم کنترل خودم رو از دست میدادم
نامی بلند شد و گفت :
--- باشه من از اینجا میرم اما فقط بدون که صاف میرم سراغ آیناز و اونو جرش میدم باید بدونم این سلیطه به تو چی گفته
توی جام نیم خیز شدم و داد زدم :
---سراغ اون چرا اون چشم منو به واقعیت باز کرد به اینکه تو چه سگ هرزه ایی هستی و دنبال هر سگ ماده ایی که دم تکون بده میری که غریزه ات رو آروم کنی اینکه من چقدر احمقم که به تو دلبسته تو کاری نکردی عزیزم این منم که با دست خودم بزرگترین اشتباه زندگی ام رو مرتکب شدم و تو رو به زندگی ام راه دادم حالا هم میخوام از زندگی ام بری بیرون تو راست می گی من ساده و خنگ و پپه ام انقدر خنگ که دل به تو بسته من بی تجربه ام وگرنه گول ترو نمیخوردم تو حتی یه بار هم نخواستی با من سکس داشته باشی چرا ؟چون منو رو یه دختر کوچولوی احمق فرض کردی یه دختر کوچولو که حتی نمیتونه ....
با اینکه داد میزدم با اینکه میلرزیدو با اینکه اختیارم از دستم رفته بود اما شرم اجازه نداد جمله ام رو تموم کنم
نامی کنارم نشست و سعی کردم منو در آغوش بگیره اما من خودم رو کنج تخت جمع کردم و گفتم به من نزدیک نشو برو بگذار من به درد خودم راحت باشم برو تو بغل یکی دیگه از معشوقه هات و بعدش بشینید و به سادگی من بخندید و از کارهای من برای همدیگه تعریف کنید برو
نامی با سماجت بغلم کرد و محکم نگه ام داشت . بوی مردانه تنش عطر ملایم ادکلنش عضلات محکم و بهم پیچیدش منو آروم کرد و دریایی آبی نگاهش باز افسونم کرد . بعد از چند لحظه سکوت گفت :
-- تو عزیز منی من ترو توی دنیا از همه بیشتر دوست دارم برام مهم نیست که آیناز از من به تو چی گفته ... آره
من دوست دختر دارم خیلی ام دارم با همشون هم سکس دارم ... اما تو برای من عزیزی اونها فقط به اندازه همخابه بودن با من برام ارزش دارن اما من ترو با تمام قدرتی که یه مرد می تونه زنی رو دوست داشته باشه دوست دارم نمیگم عاشقتم نه چون من هیچ وقت عشق رو درک نمی کنم اما دوستت دارم و اگه نخواستم باهات رابطه داشته باشم ...
--- واسه اینکه من من خام و بی تجربه ام و نمی تونم ...
--- نه قشنگم نه خانمم به خاطر اینکه تو رو بخاطر معصومیتت دوست دارم ترو بخاطر مهربونی هات دوست دارم به خاطر دلسوزیهات گاهی حتی حس می کنم که تو منو بیشتر ازمادرم دوست داری انقدر به من محبت می کنی که من خالص بودنش رو از توی چشمای قشنگ و شفافت می بینم و اگه نخواستم باهات رابطه داشته باشم چون دلم نیومد که وجود معصومت رو با این جور چیزها آلوده کنم .... فقط همین چون اگه من بخوام با تو سکس کنم به اندازه ایی تجربه دارم که برای هر دومون کافی باشه و نگاهش رو به چشمام دوخت .
من کرخت از گریه و بیحال از ضعفی که کرده بودم قلبم و روحم در پی تحقیری که شده بودم تشنه و ترک خورده حرفهای نامی رو بلعید و منو سیراب کرد . و در پی حرفهاش حس کردم دارم گرم میشم نگاهم به نگاهش پیوند خورد و عشق به همراه یه حس غریب دیگه از اعماق وجودم بالا اومدو گرماش توی چشمامم شعله کشید و همزمان نگاه اونم گرم شد چشمام رو بستم و خودم روبه دست لبهای نوازشگر گرم و مشتاقش سپردم اینبار بوسه هاش نرم و نوازشگونه نبود همراه با هیجان و تبی بود که تا حالا زش ندیده بودم لبهام رو محکم می لسید و می کشید همیشه میگفت که لبهات قلوه ایی و خیلی خوشفرمه و هروقت با هاش حرف میزدم اون خیره به لبهام نگاه میکرد و می گفت خیلی بامزه میشن وقتی داری حرف می زنی . و حالا داشت لبهام رو به معنای واقعی میخورد انقدر مکیدشون که حس کردم ترک خوردن زبونش رو کرد توی دهنمو می کشید به دندونهامو توی دهنم می چرخوند بعد یواش زبونش رو از روی چونه ام آورد پایین و شروع به مکیدن گردن و گوشم شد . کم کم همه تنم داشت مورمور میشد حسی خوشایند و تا حدی ترسناک رو داشتم تجربه میکردم حسی که داشت همه اختیارم رو ازم میگرفت و همینش منو می ترسوند اما نامی خیلی خونسرد و آروم کار خودش رو
میکرد و ذره ذره گردنم رو می لیسید و گاهی گاز می گرفت بعد یواش دستش رو گذاشت روی یکی از سینه هام و آه کوچکی نا خواسته از بین لبهام خارج شد و یواش خودم رو تکون دادم نامی بلیزم رو از تنم در آورد و انگار همه ترسها و خجالتهای ن با همون لباس از تنم در اومد . نامی بلا فاصله شلوارم رو هم در آورد و چند ثانیه بهم خیره شد و بعد دوباره به طرف سینه هام اومد و گفت : وای چه پوست خوشرنگی داری شارکه ...
سینه هام از شدت هیجانم داشتن سوتینم رو پاره میکردن با یه حرکت گره سوتینم رو از جلو کشید و سینهای نسبتا درشتم رها شدن انقدر عمیق نفس میکشیدم که با هر نفسم لرزشی توشون می افتاد نامی سرش رو آورد جلو و اونا رو بوسید و بعد نوکشون رو که حالا سفت شده بود رو گرفت بین ا نگاشتاش و شروع به بازی دانشون کرد . شهوت از یه جایی پایین شکمم شروع شد و توی همه تنم پخش شد ناله ایی کردم و نامی گفت
: جان بلند تر عزیزم بلند تر
و نوک سینه ام رو کرد توی دهنش و شروع به مکیدنش کرد و من دیگه اختیارم رو از دست داده بودم و مدام ناله میکردم . انقدر سینه ام رو خورد و مکید و بازبونش نوکشون رو بازی داد که دیگه سر شده بودن اما هنوز لذت می بردم بعد یواش اومد پایین و زبونش رو توی نافم بازی داد من دیگه کمرم رو از روی زمین بلند می کردم بعد یواش رفت پایین پام و کناری رون پام رو نوازش کرد و لیسید و بعد زبونش رو از وسط شورتم کشید او امدتا بالای کسم صدای ناله هام دیگه فکر کنم تا خوونه همسایه ها هم میرفت انقدر شهوتم بالا بود و هم بخاطر اینکه بار اولم بود همون موقع ارضا شدم اما نامی کار خودش رو ادامه میداد یواش شورتم رو در آورد و شروع به لیسیدن
کرد و یواش یواش از کنارهای رونم تا ساق پاهام رفت و دوباره اومد بالا و لبهام رو بوسید و بعد لباسهای خودش رو در آورد من توی اولین سکسمون هیچ حرکتی از خودم نشون ندادم و فقط لذت بردم بعد دوباره به حالت شصت و نه خوابید کنارم و شورتش هنوز پاش بود و جلوش حسابی باد کرده بود کیرش از روی شورت خورد به صورتم و دوباره دیونه شدم یواش لمسش کردم و ناخود آگاه شورتش رو در آوردم و کیر بزرگش اومد بیرون اون یواش با حرکت کمرش کیرش رو به صورتم می مالید و بعد به روی لبهام کشید و من یواش زبونم رو به سر کیرش کشیدم که ناله بلندی کرد و من به کارم ادامه دادم و همه کیرش رو لیسیدم و بعد با فشار کمی که اون به لبهام داد کیرش رو کردم توی دهنم شروع به مکیدنش کردم و اونم سرش رو برد و وسط پام و کسم رو می لیسید و وسطش رو می مکید انقدر اینکار رو کردم که حسکردم کیرش داره سفت تر میشه خودمم دیگه داشتم به اوج میرسیدم همین موقع اون بلند شد برگشت و شروع کرد به لب گرفتن بعد پاهام رو باز کرد و سر کیرش رو گرفت توی دستش و و می مالید به وسط کسم من دیگه بی اختیار مدام کمرم رو بالا می بردم و می خواستم کاری کنم که بره توش واما نامی اینکار رو نکرد و بعد پاهام رو جفت کرد و کیرش رو گذاشت لای کسم و شروع کرد به تکون دادنش دیگه حرکت های منم با اون هماهنگ شده بود و همونطور که ناله میکردم همراه اون بالا و پایین میرفتم تا اینکه بازم حس کردم همه وجودم داره میلرزه و متورم میشه و با چند تا تکون شدید ارضا شدم اونم همزمان کیرش رو کشید و آبش رو بپاشید روی سینه هام
و بعد خم شد و چند بار صورت و پیشونیم رو آروم بوسید و کنارم ولو شد . هیچ کدوم حرفی نداشتیم که بزنیم و شاید نزدیک یه ساعت کنار هم همونطور برهنه ساکت دراز کشیدم من سرم روی توی گودی شونه اش گذاشته بودم و و اون آروم موهام رو که دورم پریشون شده بود نوازش میکرد . انگار همه اون خشمها و گلایه ها همه اون تردید ها باهم خالی کرده بودم ... انقدر ساده بودم که به همین سهم از عشق راضی بودم
به همین راحتی دوران ببیست و دوسال معصومیت دخترانه ام به پایان رسید و رابطه من و نامی واره دوره تازه ایی شد .... تا اینکه آخر اون ترم درسم تموم شد و قرار شد برگردم تهران ...
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
ارسالها: 404
#6
Posted: 15 Sep 2010 15:45
قسمت پنجم
@@@@@@@@@@@@@@@
باورم نميشد که ميخوام از نامي جدا شم باورم نميشد که بينمون قراره کوهها و دره ها قرار بگيره .. مثل ديونه ها شده بودم مثل کسايي که ميخوان يه تکه از بدنشون رو ازشون جدا کنيد نامي هم کلافه بودم مدام ازم بهانه ميگرفت و غر ميزد اما سعي ميکرد مستقيم چيزي به من نگه که منم بيقرار تر نشم ... روز آخر وقتي باوانت وسايلم و کتابهام و ميفرستادم تهران تمام مدت کمکم ميکرد و هر چند لحظه يه بار به يه بهانه ايي بغلم ميکرد و منو ميبوسيد و گاهي که منم مشغول کاري بودم ميديدم که يه گوشه به در يا ديوار تکيه داده و داره نگاهم ميکنه . ته نگاهش يه چيزي مثل حسرت برق ميزنه ... من بيشتر از اون غصه ميخوردم همه فکرم اين بود که بعد ارفتن من اون با دوست دختر هاي ديگه اش تنها مي مونه و ممکنه خيلي راحت منو فراموش کنه مي دونستم که هنوز باهاشون رابطه داره و مي دونستم که گاهي ام ميره به ديدنشون اما دلم به اين خوش بود که منو ازه مه اونها بيشتر دوست داره و برام ارزشي قائله که براي اونها نيست امانميدونستم در نبودن من چه اتفاقي مي افته و شايد اصلا يه نفرديگه جاي منو توقلبش بگيره ... دلم پر از غصه بودو اشک مدام گوشه چشمم رو ميسوزند ...بلاخره کارهام تموم شد و من هم چمدانم رو برداشتم و با نامي راهي تهران شديم خيلي بهش اصرار کردم که تو نيا چون روز بعدش بايد صبح توي يه جلسه مهم حاضر ميشد اما اون گوشش به اين حرفها بدهکار نبود فقط نگام ميکرد و لبخند ميزد اون سفر يکي از غم انگيزترين و و در عين حال بهترين سفرهاي عمرم بود هنوز که سفرهايي کاري به اون شهر برام پيش مياد وقتي توي پيچ و خم کندوان هزار چم و سايه بيشه رد ميشم ياد اون روز باعث ميشه بغض کنم خوشبختي که چه ساده از دست رفت ..... به هر حال اون روز هر ده بيست کيلومتر ماشين رو نگه ميداشت با هم کنار جاده قدم ميزديم و يا لبه پرتگاه مينشستيم و به دره مه آلود زير پامون نگاه ميکرديم و حرف ميزديم يادم نمياد دقيقا چي ميگفتيم اما فقط دوست داشتيم با هم حرف بزنيم برام تمشک وحشي خريد و بعد اونا رو يکي يکي به سر و صورت هم مي ماليديم و اون آروم گونه ها و لبهام رو که قرمز شده بود مي ليسيد . . . عصر رسيديم نزديکهاي کرج يه جا نزديک رودخونه ماشين رو پارک کرديم و يه زير انداز برداشتيم و رفتيم کنار رودخونه که يه خورده استراحت کنيم ... يه قسمت از اون محوطه بود که چند تا درخت دور هم به حالت نيم دايره در اومده بودن و شاخه هاشون انقدر به هم گره خورده بود که از بالا و جاده اصلا ديد نداشت . زيرانداز رو همونجا پهن کرديم و من به يه درخت تکيه دادم و نشستم و نامي هم دراز کشيد روي زمين و سرش رو گذاشت روي پام و چشماش رو بست منم مشغول نوازش موهاش شدم و توي دلم غصه ميخوردم آروم انگشتم رو مي کشيدم روي پيشونيش و گونه و لبهاش و همه رو لمس ميکردم ميخواستم طرح صورتش رو بخاطر بسپارم وقتي داشتم لبهاش رو لمس مي کردم با شيطنت نوک انگشتام رو گاز ميگرفت و بعد کم کم اونها رو کرد توي دهانش و ميليسيد و منم مي خنديدم و مي گفتم نکن نامي غلغکم مياد اما اون بازم ديونه شده بود ولي من اصلا توي حس و هواي سکس نبودم انقدر غصه داشتم که اصلا دلم نميخواست به اينچيزها فکر کنم ولي نامي دست بردار نبود مدام انگشتام رو مي ليسيد و بعد دستش رو آورد بالاو سرم رو خم کردو شروع به لب گرفتن کرد ... من يه اخلاق خاصي توي سکس دارم که نمي دونم همه دختر ها اينطوري ان يا نه اما وقتي دلم سکس نخواد هر کاري ام که باهام بکنه طرف سکسي ام اصلا تحريک نميشم و اگر هم خيلي ديگه اذيتم کنه و تحريک هم بشم اصلا لذت نميبرم اون روز هم اصلا دلم نميخواست با هم سکس داشته باشيم اما نامي دست بردار نبود منم نخواستم دلشو بشکنم توي گوشش گفتم باش اما با من کاري نداشته باش و بعد بهش گفتم اون بشينه و من سرم رو گذاشتم روي پاش و از روي شلوار کيرش رو لمس کردم و بعد يواش دکمه هاي شلوار لي اش رو باز کردم و درش آوردم يه خورده توي دستم ماليدمش و بعد شروع به ليسيدنش کردم نامي هميشه دوست داشت که قبل از ساک زدن کيرش رو و تخمام رو براش بليسم و منم همينکار رو کردم و بعد همه کيرش رو با هم کردم توي دهنم حس مي کردم دارم خفه ميشم اونم چند زده بود توي موهام و سرم رو سفت گرفته بود که نتونم سرم رو عقب ببرم و من براش ساک ميزدم انقدر اينکا رو ادامه دادم که آبش اومد و سرم رو کشيد کنار و آبش پاشيد روي زير انداز منم از بلند شدم و رفتم کنار رودخونه و دهنم رو آب کشيدم (اصلا نمي تونم تصور کنم که بعضي ها چطوري آب مرد رو مي خورند و به به هم مي گن ) وقتي بگشتم پيشش اونم لباساش رو درست کرده بود نشستم کنارش و بهش تکيه دادم و اونم دستهاش رو دور کمرم حلقه کرد . و سرش رو توي موهام فروکرد و گفت :
---- شارکه تو هميشه خيلي بدن خوشبويي داري هيچ وقت نشد بخوام بغلت کنم و حس کنم بودي بدي ميدي بوي تنت مثل عطر گل سرخه لطيف و دوست داشتني ... نري اونجا منو فراموش کني ها نکنه پسرهاي تهروني ترو از چنگ من در بيارن هر جا باشي ميام مي کشمت باور کن
اولين بار بود که اينا رو به من ميگفت :
---- اگه حتي يه روز هم بهم زنگ نزني من ميام سراغت اينو مطمئن باش
---- اين منم که بهت بايد بگم تا من رفتم نري سراغ دخترهاي ديگه گرچه ميدونم هنوز ولشون نکردي اما نکنه يکي جاي منو توي دلت بگيره
( چه بدبخت بودم که به همين سهم از عشق هم راضي بودم (
و اون ميخنديد و مي گفت :
--- تو دنيا هيچ کي مثل تو برام عزيزي نيست همه اشون برن گمشن
يه بيست دقيقه در همون حالت با هم حرف زديم و دوباره راهي تهران شديم و نامي منو تا دم در خونه رسوند و خودش دوباره برگشت شمال . وقتي رفتم توي خونه اصلا خوشحال نبودم مادرم و برادرهام باخوشحالي اومدن طرفم و بغلم کردن ولي من با يه تبسم خشک جوابشون رو دادم و بعد به طرف اتاقم رفتم .
و برق رو خاموش کردم و رفتم توي تختم و تا ساعتها گريه کردم . خدايا ديگه هرگز فکرنکنم چنين عشق عميقي رونسبت به هيچ کس بتونم داشته باشم يه عشق آتشين بي منطق و کور . صبح وقتي از خواب بلند شدم اولين کاري که کردم با نامي زنگ زدم و چند دقيقه حرف زديم هيچ وقت عادت نداشت که با کسي صحبت تلفني طولاني داشته باشه قرار شد شب دوباره بهش زنگ بزنم . تا شب يکي از دوستان دوره دبيرستانم به اسم سيمين اومد دنبالم و با هم رفتيم بيرون . يه کافي شاپ به اسم کندو توي تهرانپارس که يه زماني هر روز بادوستام مي رفتم اونجا البته خونه مادقيقا نقطه غرب تهرانه اما اونجا رو خيلي دوستداشتم ... کلي با دوستام خنديدم و اونها قليون کشيدن . وقتي حساب ميز رو داديمو خواستيم بريم خونه يه پسر خيلي خوش تيپ و قد بلند اومد جلو و گفت سلام
با استفهام نگاهش کردم .
--- ببخشيد اين کارت ويزيت منه ميشه خدمتتون باشه
خنده ام گرفته بود با وجود ظاهر خيلي با کلاسش اما خيلي رفتار نا پخته ايي داشت و يا شايد هم زيادي به خودش مطمئن و مغرور بود به هر حال با بي تفاوتي ازش گذشتم . شايد خيلي خوشتيپ تر از نامي بود اما من همه جا توي صورت همه آدمها فقط نامي رو مي ديدم هر لباس و تيپ مردونه ايي که خوشم مي اومد توي تن نامي تصور ميکردم و لذت ميبردم و هر عطري که تحريکم ميکرد رو توي آغوش اون استشمام ميکردم و با خيال خودم خوش بودم .... دوستهام همه سر به سرم گذاشتن و کلي مسخره ام کردن :
-شارکه بابا اين آخر تيپ بود خاک توسر بي عرضه ات کنن شماره رو ميگرفتي ميدادي به من
--- آره والا مي دادي به ما ما باهاش جاي تو قرار ميگذاشتيم
-- آخه اسکل اگه تو باهاش قرار ميگذاشتي نميگفتن جاي اون دختر سبزه قد بلند خوش هيکل اين بشکه دويست و بيست ليتري از کجاش در اومده
تا شب به اين موضوع خنديدم و. بعدش ديگه يادمون رفت . شب بلافاصله که رسيدم خونه رفتم سراغ تلفن و بهش زنگ زدم بار اول کسي گوشي رو برنداشت و من دوباره زنگ زدم بار دوم نامي با صدايي خواب آلود گفت الو
با تعجب گفتم :
-- نامي الان چه وقت خوابه آخه
--- خسته بودم صبح توي جلسه بودم
--- آخي قربونت برم گلم برو بخواب من فردا بهت زنگ ميزنم
--باش...
همون موقع صداي نازک و کشدار يه دختر بلند شد :
--- نامي کيه زنگ زده
و بعد صداي نامي که يواش ميگفت مامانمه و صداي کشمکش اونها و بعد دختر گوشي رو گرفت و قطع کرد .
قلبم داشت مي ايستاد فکر نمي کردم که نامي انقدر وقيح باشه که هنوز يه روز از رفتن من نگذشته با يه دختر ديگه قرار بگذاره و بره توي بغلش درحالي که ديروزش داشته با من حال ميکرده سرم داشت گيج ميرفت . دوباره زنگ زدم اما ديگه تلفنش رو جواب نداد . مثل ديوونه ها با خودم حرف ميزدم و اشک ميريختم :
--- خاک برسرت شارکه اين بود عشقت .. حقته حتي اون آيناز جنده ام بهت گفت که نامي به دردت نمي خورده اما تو چي تا يه چيز نشونت دادخام شدي ... خاک توسرت حالا توي بغل يه نفر ديگه خوابيده ديروز با تو حال ميکردو قربون صدقه ات ميرفت حالا يکي ديگه ...انقدر هم طرف رو دوستداره که بهش نميگه تويي ميگه مامانمه ..
برام خيلي عجيب بود آخه تا حالا برام پيش نيومده بود هميشه دوستدخترهاش مي دونستند که با کي دوسته حتي پيش من هم اگه کسي زنگ ميزد هيچ وقت حاشا نميکرد ...
حس ميکردم که از درون خرد شدم . توقع نداشتم که دوره همه رو خط بکشه اما حالا توي اين وضعيت توي زماني که تازه از هم جدا شديم و روز قبلش با من و تو بغل من بوده .... با خودم ميگفتم ديگه ولش ميکنم ديگه تموم ... اما ته دلم ميديدم که قادر نيستم اينکار رو بکنم من واقعا ذليل اين عشق شده بودم نمي دونم چند ساعت دور خودم چرخيدم وگريه کردم تا اينکه موبايلم زنگ زد . گوشي رو توي دستم گرفتم و سکوت کردم . صداي نامي از اون طرف خط مي اومد :
-- الو شارکه
-....
--- حرف بزن
-......
- مي دونم هرچي بگي حق داري فقط حرف بزن
--.....
--- باور کن ن نميخواستم اينطوري بشه باعثش دوستم بود اون بود که اين برنامه رو جور کرد . اينم رفيق رفيقش بود مثلا ميخواست من تنها نباشم اينم سريع خودموني شد ...
---- انقدر برات ارزش داشت که يه کلمه نگفتي بهش که من دوست دخترتم گفتي مامانمه . خوب چرا حالا داري توضيح ميدي عزيزم تو که دروغ نگفتي من مادرتم .... حالا هم بروخوش باش بيخود هم وجدان درد نگير که اصلا بهت نمياد
--- شارکه اينطوري حرف نزن تو دنيايي مني من يه تار
--- بسه نامي ديگه حالم از شنيدن اين حرفها بهم ميخوره تو هر شب تو بغل يکي هستي و هر وقت حوصله ات سر ميره ميايي تو گوش من شر و ور عاشقانه ميخوني . دست از سرم بردار تو منو داغون کردي خدا لعنتت کنه نه مي تونم با تو بمونم نه مي تونم بي تو باشم ديگه از اين دنيا خسته ام دلم ميخواد بميرم .....
و بعد تلفن رو قطع کردم و به تلخي و ازته دل گريستم انقدر گريه کردم که نفسم قطع شده بود دردي شديد توي قفسه سينه ام پيچيد و فلجم کرد و اين شروع يه بيماري مزمن قلبي شد که تا امروز بعد از گذشت سالها روز به روز بدتر ميشه و رهام نکرده . . . .
ديگه بيشتر از اين نمي تونم بنويسم چون حتي حالا هم با به ياد آوردن اون روزها آزار ميبينم و بر خودم لعنت مي فرستم
ساغرم شکست اي ساقي
رفته ام ز دست اي ساقي
در ميان طوفان در موج غم نشسته منم
چون قايق شکسته منم
اي ناخداي عالم
تا نام من رقم زده شد
يکباره مهر غم زده شد بر سرنوشت آدم
حکايت از چه کنم
شکايت از که کنم
که خود به دست خود آتش بر دل خون شده نگران زده ام
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
ارسالها: 404
#7
Posted: 15 Sep 2010 15:46
قسمت ششم
@@@@@@@@@@@@@@@@@@
اون شب تا صبح نتونستم بخوابم و فقط اشک ريختم . حس ميکردم يه چيزي مثل نيشتر داره قلبم رو سوراخ ميکنه .... نزديکهاي سپيده زدن بود که خوابم برد اما چه خوابي بيشتر شبيه يه جور بيهوشي بود صبح که شد با صداي تلفن از خواب بيدار شدم :
-- الو سلام شارکه خانم
--- بله بفرماييد
-- من ناديا هستم خواهر نامي
يه هو توي جام نشستم .
---بله ؟ متوجه نشدم
---- خواهر نامي ميشناسيدش که
-- بله بله حالتون خوبه
--- ممنون شما خوبيد
--- .....
--- راستش امروز صبح نامي اومد پيش من و همه جريان شما رو تعريف کرد الان هم خيلي ناراحته و حتي سرکار هم نرفته ازمن خواست باهاتون صحبت کنم و ازتون بخوام ببخشيدش
---- ....
--- مي دونم از دستش دلخوريد راستش قضيه روبراي من هم که تعريف کرد گفتم تو همچين گند زدي که من نمي دونم چطوري بايد جمعش کنم اما ازتون ميخوام ببخشيدش و باور کنيد که اون شما رو خيلي دوست...
--- ببخشيد ناديا جون من چي رو بايد ببخشم ميشه بگيد
ناديا کمي مکث کرد و بعد گفت :
-- همون اتفاقي که بينتون افتاده ديگه
--- اينکه نامي بعد همه محبتي که از من ديده يه روز بعد از رفتن من از اون شهر رفته پيش يکي ديگه من نمي دونم تا حالا عاشق شدي يا نه اما من چطور مي تونم ببخشمش
--- مي دونم عزيزم چي ميگي من کاملا درکت مي کنم اما ميدونم که تو اگه واقعا عاشق نامي باشي نميتوني فراموشش کني و اگه بخواي خودت رو بيشتر از اين عذاب بدي ممکنه به رابطه اتون لطمه بزنيد اون واقعا شرمنده است
--- ناديا جون من فکر نکنم نامي حتي بدونه شرمندگي يعني چي ... بين ما رابطه ايي وجود نداشته از اول اگه بود نامي بهش احترام ميگذاشت فقط احترام نميگم که وفادار ميموند فقط احترام ميگذاشت ... اما اون به هيچ چيز معتقد نيست و منم ديگه خسته شدم ناديا جون من نميگم که ديگه نميخوام ببينمش و از اين حرفها اما رابطه گذشته ما اگه ام بوده ديگه تموم شده . اون هر وقت ميتونه زنگ بزنه و حال و احوال کنه اما من ديگه هيچ تعهدي نسبت به اون ندارم و سعي ميکنم عشق و فکرش رو هم از سرم بيرون کنم
يه دفعه صداي نامي توي گوشي پيچيد :
-- نه شارکه من دوستت دارم باور کن دارم از ديشب تا حا لا ديونه ميشم من اشتباه کردم غلط کردم منو ببخش
باورم نميشد که نامي باشه که داره اين حرفها رو ميزنه و خودش رو انقدر کوچيک ميکنه
--- آخه عزيز من چرا خودت رو اذيت ميکني تو انقدر دور و برت هستن که ديگه نيازي به من نداري برو با اونها خوش باش منم هميشه يه دوست خوب برات ميمونم . همين
--- نه تو مال مني من بدون تو نمي تونم زندگي کنم
--- زندگي ؟ پس الان داري چيکار ميکني چيکار ميکني اسم اينکاري که ميکني زندگي نيست اگه زندگي نيست پس چيه برو به همين روشت ادامه بده و اصلا هم نگران من نباش من با خودم و دلم هر طور شده کنار ميام اصلا عذاب وجدان نداشته باش خدا راشکر بين ما هم که اتفاق غير قابل جبراني نيافته
-- فکر ميکني چرا نيافتاده چون من دوستت داشتم . چون عاشقت بودم چون حاضر نبودم با زندگيت بازي کنم اگه تو خودت نميخواستي و اعتراض نميکردي من حتي حاضر بودم تا آخر دنيا باهات دوست بمونم و رابطه جنسي با تو نداشته باشم .... يادت نيست اون روزکه آيناز اومد پيشت اين خودت بودي که گفتي تو چرا با من
--- مي دونم نميخواد حماقتم رو يادم بندازي حالا هم ديگه بيشتر از اين نميخوام حماقت کنم اشکالي داره
-- بله اشکال داره اشکال داره من نمي تونم بدون تو بمونم
-- مي توني خيلي راحت مي توني منم ميخوام برم دنبال زندگي ام از آينده ام مي ترسم براي همين باور کن با اولين کسي که بياد خواستگاريم ازدواج ميکنم . اينطوري شايد بتونم از خيلي چيزها جلو گيري کنم
صداي فرياد نامي در گوشي پيچيد :
--- تو غلط ميکني من تا آخر همين هفته ميام خواستگاريت تو فقط مال مني تو همه چيز مني
صداش آميخته با بغض بود و من مات و مبهوت پاي تلفن بر جا مونده بودم . باورم نميشد که حرفي که زده باشه حقيقت داشته باشه براي يه لحظه همه مغزم بهم ريخت . نه داره خرم ميکنه ....گرما توي صورتم پخش شد يعني نامي انقدر دوستم داره ...
-- شارکه عزيزم هستي
-- باهام بازي نکن نامي من طاقتش رو ندارم
-- بخدا راست ميگم من ديگه طاقت ندارم تو از من دور شدي و هر لحظه ممکنه از دست بدمت شارکه من امروز ميرم و با مادرم صحبت ميکنم
--- نه اينکار رو نکن خواهش مي کنم
--- چرا مطمئن باش که اينکار رو ميکنم اينو قسم ميخورم
---.....
بوق بوق بوق
صداي بوق ممتد تلفن منو متوجه کرد که نامي تلفن رو قطع کرده ... روي تختم نشستم و به فکر فرو رفتم باورم نميشد که نامي حرفش رو جدي زده باشه حسي به من ميگفت که اينم يه بازي ديگه است براي فريب دادن من براي خام کردن من ..... قدرت تصميم گيري و تفکر ازم گرفته شده بود هم خوشحال بودم هم بهت زده و هم مردد .... يعني واقعا نامي اينکار رو ميکرد اگه زنگ بزنه به مامان چي چطور بابا رو خبر کنم ... راستي من يادم رفت از خانواده ام براتون بگم چون اين اطلاعات توي ادامه داستان تاثير داره . پدر و مادر سالها قبل از هم جدا شدن و پدرم بعد از اين جدايي ازدواج کرده و دوتا دختر هم داره اون گاهي به ما سر ميزنه و ازمون خبر ميگيره اما من نه زنش رو ديدم و نه بچه اش رو يکي از معدود دفعاتي که اومد به ديدن ما وقتي بود که من دانشگاه قبول شدم کليدآپارتمان رو بهم داد و گفت فقط تابستون و عيد ميام ازت کليد رو ميگرم ..... دقيقا مثل يه صاحبخونه با اين تفاوت که اجاره ايي در کار نبود .. من از محبت و حمايت پدري هيچ وقت هيچي حس نکردم هميشه جاي خالي يه مرد توي زندگي ام بوده هيچ وقت پدرم منو تو آغوش نگرفت تا حس کنم کسي هست که حمايتم ميکنه .... شايد براي همين بوده که به راحتي جذب محبت نامي شدم چون هميشه رفتارش با من يه رفتار حمايتگر و مقتدرانه بود و وقتي در آغوشش بودم احساس آرامش خاصي داشتم انگار بعد از يه طوفان شديد به يه ساحل امن رسيده باشم ... مادرم بعد از جدايي ديگه ازدواج نکرد و همه عمرش رو صرف تربيت من و دوتا داداش دوقلوم که اسمهاشون پيمان و پورياست کرد . مادرم تکنسين اتاق عمله و زن آروم اما افسرده است و هنوز هم حسميکنم که عاشق پدرمه . وضع مالي مون هم کاملا متوسطه مثل خيلي از خانواده هاي ايراني يه آپارتمان سه خوابه قديمي که ارث پدري مادرم بود و يه ماشين پرايد هاشبک که دست من مامانم و داداشهام مي چرخه ... برادر هام توي کار لباسن و با هم يه توليدي کوچيک دارن که شراکتي اداره اش ميکنن .
بگذريم
به هر حال اون روز اصلا تو حال و هواي خودم نبودم تمام مدت رو سعي کردم توي اتاقم بمونم و هر وقت مامانم ميگفت داري چيکار ميکني ميگفتم دارم روي نوشته هام کار ميکنم .... شب بود که صداي تلفن خونه بلند شد . مادرم گوشي رو برداشت
_ بله بفرماييد
-- بله خودم هستم
---- ممنون متشکرم
---....
-- ببخشيد شما
---.....
--- بله خواهش ميکنم تشريف بياريد
-....
-خواهش ميکنم
-....
--- خدا نگهدار
من تو اتاقم سرجام خشک شده بودم نمي دونم چرا حس ميکردم که اين تلفن هرچي هست با نامي در ارتباطه .بعد ازچند لحظه مادر در اتاقم رو باز کرد و اومد تو
--- شارکه
--- بله مامان
--- تو خانواده نوايي رو ميشناسي
-- نوايي
--- بله . ناديا نوايي ميگفت از دوستان توست
--- اوه بله دانشجو که شديم با هم آشنا شديم
--- ميگفت که ميخوان براي يه امر خير مزاحم بشن
--- برادرش رو هم ميشناسي
کمي مکث کردم نميدونستم چي بگم اما حس کردم حقيقت بهترين چيزه . بنا بر اين با شرم و خيلي خلاصه رابطه خودم و نامي رو براش توضيح دادم البته جاهاي که نبايد ميگفتم رو سانسور کردم . ...
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
ارسالها: 404
#8
Posted: 25 Sep 2010 02:43
قسمت هفتم
@@@@@@@@@@@@@@@@@@
ناديا با مامانم تماس گرفته بود و قرار رو براي دو هفته بعد گذاشته بود که با خانواده اش براي خواستگاري بيان . اين اولين خواستگاري نبود که برام مي اومد از بدو ديپلم گرفتنم دهها خواستگار جور واجور داشتم که هر کدوم به دليلي نيمه تموم مونده بود و به نتيجه نرسيده بودن اما اينبار انگار همه توي خونه حس کرده بودن که اينبار با هميشه فرق داره و من خودم انگار بي وزن بودم و روي ابرها راه ميرفتم انگار در تمام اين مدت خواب ميديدم بارها مثل ديونه ها خودم را ميزدم تا ببينم که بيدارم يا نه ... از يه طرف واقعا خوشحال بودم و از يه طرف ميترسيدم اما خودمم نمي دونستم از چي ....
--- الو شارکه عزيزکم خوبي
--- تو چيکار کردي نامي
--- منکه گفتم نميخوام تو رو از دست بدم
--- آخه چرا من ..؟
--- براي اينکه خانمي مهربوني پاک و دلسوزي
--- بسه نامي اگه من همه اينا که ميگي بودم تو هر روز تو بغل يکي نبودي
---نگو شارکه بيشتر از اين منو شرمنده نکن نگو
--- آخه ...
--- قول ميدم شارکه قسم ميخورم که ديگه بعد از ازدواج حتي به کس نگاه هم نکنم به جون خودم به جون خودت
--- آخه ...
--- ديگه هيچي نگو نميخوام اين روزها رو خراب کنيم با اما و ا خه ...
و من که افسون عشق بودم سکوت کردم دو هفته بعد طوري گذشت که انگار همه چيز رو از پشت پرده مه مي ديدم . روز خواستگاري رسيد و مادرش و پدرش ناديا و برادر بزرگش به همراه زن دادشش اومدن خواستگاري . اشتياق من و لبخندهام همه چيز رو فاش کرده بود .... وو مادرم از شادي من شاد بود اما ته نگاهش برق غمگيني مي درخشيد غم تنها شدنش ..... روز خواستگاري همه چيز به آرومي گذشت و من بر طبق رسمي که توي خانواده امون بود هيچ چيز رو سخت و سنگين نگرفتم ... و اين باعث تعجب خانواده اش شده بود. اما من فارغ از همه دنيا محو نامي بودم که در کت و شلوار طوسي و اندامي اش با موهاي خوشحالت و برق دريايي نگاش لبخند ميزد و به من نگاه ميکرد ... باور کرده بودم که شهزاده رويايي سواراسب سفيد اومدتا منو به شهر روياهام ببره .... و من مغرور از اينکه از بين اونهمه دختر من رو انتخاب کرده مست و شادمان بودم .... همه چيز به خوبي تموم شد و قرار شد بعد از يه سري تحقيقات مقدماتي . مادرم تلفني با مادرش قراره عقد و عروسي رو بگذارند...... و بلاخره اون روز رسيد توي اون فاصله من و نامي کمتر همديگر رو ديديم و باهم حرف زديم اما من زماني به خودم اومدم که کنار نامي سر سفره عقد نشسته بودم و از زير انبوه و تور و پولک چشم به آينه و قران و آب داشتم . و اونجا بود که هراسي عجيب به سراغم اومد دلم ميخواست بلند شم و همه چيز رو بهم بريزم و فرياد بزنم نه من پشيمون شدم . و انگار ترديد واقعا مثل خوره داشت روحم رو ميخورد از اطرافم صداي هلهله و شادي مي اومد اما انگار اين هلهله و شادي براي من مثل مارش عزاداري بود ..... و قبل از اينکه بفهمم چي شده عاقد سه بار خطبه عقد رو خوند و من در ميان بهت حيرت و ترديدم بله را گفتم و مرتکب بزرگترين اشتباه زندگي ام شدم. پدرم خيلي راحت دفتر رو امضا کردو تنها وظيفه پدرانه اش رو دربرابر من به انجام رسوند و بدون اينکه در باقي مراسم ازدواجم شرکت کنه رفت . تا آخر اون شب بغض مثل بختک گلوم رو مي فشرد . اما نامي بي خيال و فارغ توي اون کت و شلوار مشکي و شيک لبخند ميزد و با مهمونها خوش و بش مي کرد در ميون مهمونها دوتا دختر از اقوام نامي بودن که خيلي بد و جلف لباس پوشيده بودن و مدام مي رفصيدند و عشوهاي ناجور مي اومدن . شنيده بودم که مادر يکي از اونها خيلي علاقه داشته که نامي با دخترش پرستو ازدواج کنه . پرستو واقعا خوش هيکل بود شايد چهره چندان زيبايي نداشت اما قدي بلند و هيکلي پر و محکم داشت سينه اي سفت و سر بالا و باسن برجسته بسيار خوش فرم و يه دامن خيلي کوتاه تنگ پوشيده بود به همراه يه بليز حرير که همه بدنش معلوم بود حتي نگيني که توي نافش بود از زير حرير مي درخشيد . من اول متوجه هيچي نبودم تا اينکه يکي از دوستام اومد و توي گوش من زمزمه کرد :
--- نامي کم مونده با نگاهش اين دوتا رو قورت بده بهش بگو خوب نيست داماد اينقدر هيز باشه
و خنديدو رفت . وقتي سرم رو برگردوندم ديدم که بله نگاه نامي از روي اون دو تا برداشته نميشه. ترجيح دادم سکوت کنم نميخواستم مراسم ازدواجم روبا خاطره ايي تلخ همراه کنم با خودم گفتم نامي چه تقصيري داره اون دو تا خيلي جلف هستند همه مردها بهشون ذل زدن ... آخر مراسم بود دوربين هندي کم برادر نامي روي ميز روبروي ما جا مونده بود مهمانها تقريبا رفته بودند و جز عده معدودي کسي توي باغ نمونده بود . نامي دوربين رو برداشت و دربرابر چشمان بهت زده من شروع به فيلم برداي از اون دوتا دختر کرد که هنوز کنار گروه ارکستر مشغول رقصيدن و خنديدن بودند . اصلا توي حال خودم نبودم دلم ميخواست دوربين رو توي سر نامي بشکنم و خردش کنم . اما اون خيلي خونسرد مشغول کار خودش بود.... ضعف لعنتي به سراغم اومد سرم رو. به کناره مبل تکيه دادم و چشمام رو بستم اشک داشت چشمام رو مي سوزوند اما به هر سختي بود از ريختنش جلو گيري کردم.... نمي دونم چقدر توي اون حال بودم که متوجه شدم بايد سوار ماشين بشيم و به طرف هتل حرکت کنيم ... قرار بود که من و نامي براي يکي دوسال توي شهر اونها زندگي کنيم و بعد دوباره به تهران برگرديم . هم مامانم و هم نامي دوست نداشتن که من شب اول ازدواجم رو توي خونه مامانم اينا شروع کنم بنا بر اين توي هتل لاله يه اتاق گرفته بوديم که شب رو اونجا بمونيم و صبح بعد از خدا حافظي من و خانواده ام به سمت شهر نامي حرکت کنيم .... وقتي به هتل رسيديم در آغوش مادر م بغضم شکست . انقدر تلخ گريه کردم که هرگز بياد ندارم اونطور گريسته باشم .. غم دور شدن از خانواده ام و رفتارهاي زننده نامي همه و هم توي سينه ام جمع شده بودند و داشتند منفجرم مي کردند نامي به طرفم اومد و بازوش رو دورم حلقه کرد و منو به طرف خودش کشيد :
--- چيه عروسک تو که هنوز از تهران بيرون نرفتي قول ميدم هر ده روز بيارمت تهران که مادرت اينا رو ببيني
مادرم در حالي که مي گريست دست نامي رو گرفت و گفت :
--- نامي جان اول خدا بعد شما شارکه رو بزه تو ميسپارم انگار که يه تکه از قلبم رو بهت ميسپارم
-- نگران نباش مامان من مثل چشمم ازش نگهداري مي کنم
بلاخره همه ما رو تا سوئيتمون رسوندن و خودشون رفتند . وقتي تنها شديم من هم به معناي کلمه احساس تنهايي کردم حس کردم نامي رو که فکر ميکردم عاشقشم ديگه نميشناسم ... فکر مي کردم که يه مرد غريبه اينجاست ... تحت تاثير ترس و هيجاني که داشتم همه اونچه توي مراسم گذشته بود رو فراموش کرده بودم . مات و مبهوت وسط سوئيت نشسته بودم و نامي هم نگاهم مي کردو لبخند ميزد دستم رو گرفت و گفت :
--- خانم کوچولو قشنگم من خيلي خسته ام تا کي ميخواي اينجا وايستي و به در . ديوار ذل بزني بيا بريم بخوابيم
من با اينکه بارها با نامي سکس داشتم اما نميدونم چرا شرم همه وجودم رو پرکرده بود سرم رو پايين انداختم و نامي با صداي بلند خنديد و دستم رو گرفت و به همراه خودش به طرف اتاق خواب کشيد :
--- نترس بابا نميخوام بخورمت من فقط خيلي خوابم مياد
روي لبه تخت نشستم زبونم بند اومده بود و اون با محبت و به آرومي تک تک سنجاقها و تو رو از سرم باز کرد و لباس سفيد و دنباله دارم رو از تنم در آورد و من شرم زده سريع به زير لحاف خزيدم نامي هم بعد از مدت کوتاهي لباسش رو عوض کرد و برق رو خاموش کرد و کنارم دراز کشيد دستم رو توي دستش گرفت و با صدايي زمزمه گونه شروع به صحبت کرد :
--- شارکه يعني تو بلاخره مال من شدي
--- نامي
--- جان دلم
--- بهم قول بده که هميشه فقط مال من باشي .. اگه يه روزي بهم خيانت کني من ميميرم بخدا ميميرم
--- مگه مغز خر خوردم که با داشتن عروسکي مثل تو برم سراغ هر کس ديگه
خواستم بهش بگم که پس چرا تو عروسي ذل زده بودي به پرستو چرا ازش فيلم گرفتي . اما بازم سکوت کردمو گفتم که شايد من اشتباه کردم واصلا بهتره زندگي ام رو و بهترين شب زندگي ام رو با اين حسادتها خراب نکنم نامي آروم برگشت و در آغوشم کشيد در حالي که سر شونه هاي برهنه ام رو نوازش ميکرد گفت :
--- عروسکم به هيچ چيز فکر نکن من نميگذارم آب توي دلت تکون بخوره من حالا ميتونم بگم که عاشقتم عاشق تو همه زندگي مني بعد دستم رو دوباره گرفت و آورد بالا و کف دستم رو بوسيد و نوک انگشتام رو تک تک بوسيد سرش رو گذاشت روي سينه هام و چشماش رو بست .... و من سرمست از حرفهاي قشنگش به چهره اش که درخواب معصوم و زيبا بود مثل مجسمه اي يونان باستان نگاه کردم لبخند زدم و کم کم خوابم برد ..... نمي دونم چند ساعت از خوابيدنم گذشته بود اما از نور کمرنگ گرگ و ميش ميشد فهميد که نزديک صبح شده که حرکت دستي رو روي بدنم حس کردم به سرعت چشمام رو باز کردم . و نگاهم در نگاه طوسي نامي گيره خورد . نگاهش حالا شرشار از برق اشتياق بود دستش آروم روي بدنم مي چرخيد برق نگاهش و نفسهاي هوسناکش منو هم به دنيايي خواهش و تمناي جسم کشاند صورتش رو آورد جلو و چشمام رو بوسيد لبهاش رو روي بيني ام کشيد و و به لبهام رسيد و اولين بوسه رو بعد از ازدواجمون تجربه کردم و حس کردم عشقم داره پخته و عميقتر ميشه همزمان که منو مي بوسيد سوتينم رو از تنم در آورد رفتارش با يه نوع خشونت شهوت آلود آميخته شده بود ورفتار عجولانه اش روي من هم تاثير گذاشته بود . با دندونهاش نوک سينه ها م رو مي کشيد و من از درد و لذت ناله ميکردم و فرياد هاي کوتاه ميزدم بعد با خشونت شورتم رو از پام در آورد و به طرف پايين رفت همه پام رو از ساق تابالا مکيد و گاز گرفت و من فقط به خودم مي پيچيدم تا رسيد به وسط پام زبونش رو محکم از بالا تا پايينش کشيد و من بخودم لرزيدم و حس کردم همه سلولهاي تنهم از شدت شهوت و لذت فرياد مي کشن . بعد زبونش رو فرو کرد توي کسم و مي چرخوند بعد از کمي که با کسم بازي کرد و اومد بالا و دوباره ازم لب گرفت و من با پام شورتش رو از پاش در آوردم و با ديدن کيرش از خود بيخود شدم و کشيدمش بالاتر تا کيرش جلوي دهنم قرار گرفت و من سريع شروع به مکيدنش کردم از گز گزي که توي دهنم حس کردم متوجه شدم که قبلش اسپري بي حسي زده.... محکم کيرش رو مي ليسيدم و مي مکيدم و سرش رو گاز مي گرفتم تا اينکه خودش رو کنار کشيد و اومد پايين و پاهام رو باز کرد هم ميخواستم و هم مي ترسيدم اما اون خيلي خونسرد سر کيرش رو به لبه هاي کسم ماليد و يواش فشار داد اما تو نمي رفت . از کنر تخت کرمي برداشت و خودش و من چرب کرد و اينبار يه فشار محکمتر داد درد در وجودم پيچيد فقط و فقط درد رو حس ميکردم انقدر که دهانه واژنم تنگ بود دوباره کيرش اومد بيرون پاهام رو باز تر کرد و يه بار ديگه فشار داد اينبار با خشونت بيشتر . و دردی در همه پام پیچید انگار یه زخم کهنه سر باز کرده باشه فریادی کشیدم و او چند ثانیه صبر کرد و بعد دوباره یه فشار دیگه داد و اینبار نصفش رفت تو من فقط درد میکشیدم اصلا از درد آمیخته با لذتی که همیشه همه حرفش رو میزدند خبری نبود خیلی می سوخت . نامی میدونست دارم درد می کشم خم شد و منو بوسید و کمی دست نگه داشت و بعد دوباره شروع به فشار دادن کرد تا اینکه بلاخره همه اش رفت تو ... حس می کردم همه کسم با هم درد می کنه بعد از چند ثانیه نامی شروع کرد به عقب و جلو کردن فقط دعا میکردم که زودتر تموم بشه اما نامی انگار تازه گرم شده بودکم کم درد من هم کمتر شد و به یه سوزش مدام تبدیل شد اما هنوز از لذت بردن خبری نبود اون شب نامی زیاد تغییر وضعیت نداد چون میدونست من دارم درد می کشم تا اینکه بلاخره ارضا شد . ...
کنارم دراز کشید هوا دیگه روشن شده بود دستم رو گرفت و بوسید :
--- بلاخره خانم خودم شدی .قربونت برم زیاد درد کشیدی خیلی تنگی واسه همین زیاد اذیت شدی
و دوباره دستم رو بوسید با همه دردی که می کشیدم حس عجیبی هم داشتم غصه و شادی ...............
بله اون شب بهترین شب زندگی ام بود که عشقم با جسمم پیوند خورد اما بزرگترین اشتباه زندگی ام رو هم مرتکب شدم اشتباهی که زندگی ام رو سوزوند و اون هم ازدواج با نامی بود
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
ارسالها: 404
#9
Posted: 25 Sep 2010 02:44
قسمت هشتم
@@@@@@@@@@@@@@@@@
تا نزدیکیهای ظهر خوابیدیم . وقتی بیدار شد درد شدیدی داشتم و درست نمی تونستم راه برم نامی به راه رفتنم می خندید و مدام منو می بوسید بعد از نهار به طرف خونه ما رفتیم و با مامانم و برادرهام خدا حافظی کردیم انقدر تلخ و انقدر سخت بود که نمی تونم حسش رو به کسی منتقل کنم فقط کسانی که تو این موقعیت قرار گرفتن ی تونن درک کنن من چی میگم با اینکه چهار سال دور از خانواده ام زندگی کرده بودم با اینکه خیلی بهشون وابسته نبودم اما جدایی این بار خیلی سخت بود و بریدن از خاطرهاو پیوند ها اشکهامون با غصه و نگرانی همراه بود مادرم منو می فشرد من گریه می کردم و مدام می گفتم مامان مامان مثل بچه دو ساله ایی که به زور میخوان اون رو از مادرش جدا کنن و مادرم هم زیر لب تکرار می کرد جانم عزیزم بچه ام بچه ام بچه ام .... تمام راه رو تا شهر نامی در سکوت طی کردیم فقط نامی گاهی دستم رو می فشرد و
می بوسید و من اندوه زده و اشکبار به بیرون از پنجره خیره شده بودم احساس عجیبی داشتم انگار شراب وجودم داشت تخمیر می شدو جا می افتاد حس دلهره آورد و شیرین زن بودن و زن شدن برام هم دوست داشتنی و هم ترسناک بود .. انگار با برداشته شدن پرده بکارتم پرده دیگه ایی روی روحم کشیده شده بود پرده ایی از تعلق از تعهد و از مسئولیت انگار دیگه نامی رو طور دیگه ایی دوست داشتم انگار وجودم به وجودش پیوند
خورده بود انگار من اون بودم و او من .... انگار......... به هر حال در میان این احساس غم و شادی حس دلتنگی هم داشتم برای دنیایی قشنگ دخترونه ام برای دنیایی که ازش دیگه فقط میشد با یادش بخیر یاد کرد ... انقدر به این چیزها فکر کردم که بلاخره خوابم برد یه خواب سبک که انگار یه طور خلسه عارفانه بود . با نوازش دستهای نامی بیدار شدم :
--- خانمم عروسک بیدار شو رسیدیم
چشم که باز کردم نگاهم در چشمهای طوسی و شفافش گره خورد و دلم ضعف رفت من افسون این نگاه بودم . دیدم که توی حیاط خونه کوچیک نامی هستیم و ماشین درست جلوی در ورودی خونه پارک شده . خونه نامی در اصل یه ویلایی کوچیک دو خوابه بود که کنار یه روخونه قشنگ که دقیقا از وسط شهر رد میشد ساخته شده بود و درست اون طرف خیابون رودخونه با یه پیچ قشنگ به دریا می ریخت .من همیشه عشق این خونه بودم .
پیاده که شدم نامی تعظیم کوچکی کرد و گفت به قصر خودتون خوش اومدید بانوی من
و کلید خونه رو به من داد و من خانم خونه اش شدم وقتی وارد شدم توی همه وسایل و چیدمانشون رد پای سیلقه دوست داشتنی مادرم و حس کردم و باز بغض گلوم رو گرفت در تمام مدت کوتاه بین خواستگاری و عروسی انقدر من در رویا بودم انقدر گنگ و افسون شده بودم که اصلا نفهمیدم که کی این وسایل خریده شدند و کی از تهران به اینجا اومده اند و کی چیده شده اند . اما حالا حس می کردم که انگار توی خونه خودمونم و مادرم همین الان از در رفته بیرون که به خانم همسایه سر بزنه ........ زندگی ما به همین راحتی شروع شد
نامی چند روز رو خونه موند و به همراه من به خونه اقوامی که دعوتمون می کردند می اومد و بعد هم تمام روز رو توی طبیعت زیبای اونجا میگشتیم و بعد از چند روز زندگی روال عادی خودش رو پیدا کرد من شروع کردم به درس خوندن برای آزمون ورودی کانون وکلا و کارشناسی ارشد و اون هم به سر کار می رفت . و همه چیز و همه کارش دقیق و منظم بود یادم رفت بگم که محل کاری نامی یه کارگاه کوچیک مبل سازی بودکه درست پشت ساختمون خودش ساخته بود . البته رشته تحصیلی اش فرق میکرد اما خودش میگفت میخواد یه مدت کار آزاد بکنه و بعد از اینکه سرمایه لازم رو جمع کرد با هم برگردیم تهران و اون در زمینه شغلی خودش کار کنه .
و قول داده بود که شمال موندنمون بیشتر از سه سال طول نکشه . شب که می اومد به خونه می شد نامی دوست داشتنی من با حرفهای قشنگ . البته عادت نداشت که دست به سیاه و سفید بزنه اما من با عشق همه کارها رو می کردم و همیشه بعد از اینکه می اومد خونه روی تخت دراز می کشید و می گفت شارکه بیا منو ماساژ بده هیچ کس مثل تو اینکار رو نمی کنه . و من همه کارهام با عشق بود شاید نتونید حسم رو درک کنید . هر شب با هم سکس داشتیم من هم کلا زنی ام که توی مسائل جنسی بسیار گرم و زیاده طلب هستم انگار گرمی وجود نا می به من هم سرایت کرده بود اما گاهی وقتها خسته می شدم و می گفتم نامی تو چقدر منو اذیت می کنی
--- میخوام تا قبل از سی سال از کار بندازمت که یه دلیل محمکه پسند برای ازدواج مجدد داشته باشم
--- کور خوندی تو نمی تونی منو از کار بیندازی مواظب باش خودت یه وقت از کمر نیافتی
--- کاری نداره امتحان میکنیم ببینیم کی زودتر از کار می افته
ودر هم گره می خوردیم بیست و سه روز از عروسی ما گذشته بود یه شب آسمون از سر شب شروع کرد به رعد و برقهای عجیب و ترسناک اما بدون باران من بعد از یه سکس طولانی در آغوش نامی به خواب رفته بودم که با تکانهای نامی به خودم اومدم چشمام رو باز کردم نگاه نگران نامی رو دیدم که به کدر شده بود
- بلند شو شارکه
--- چی شده
---- سیل اومده رودخونه طغیان کرده
از جا پریدم دست و پام داشت می لرزید نامی سریع ساک کوچیکی برداشتو جواهرات من و مدارکمون رو داخل ساک ریخت و با هم ازخونه خارج شدیم از چیزیکه می دیدم وحشت کرده بودم رنگ آب رودخونه سیاه و بود و سنگهایی به بزرگی یه اتاق رو با خودش می غعلطوند و می آورد سطح آب بالا اومده بود و به نزدیک پل رسیده بود نامی سریع ماشین رو روشن کرد و از کنار دیوار مشرف به رودخونه کنار کشید . بارون به شدت و و یه ریز می بارید به محض اینکه نامی ماشین رو از خونه خارج کرد من رو توی ماشین نسشوند و خودش به جمع همسایه ها پیوست . خونه از زیر شسته میشد و بر اثر اصابت سنگها به پی هاش می لرزید و اول از همه اتاق خوابمون توی رودخونه فرو ریخت و بعد کم کم همه خونه و کارخونه از زیر شسته شد و ریخت توی رودخونه
نامی خشکش زده بود می دونستم که چقدر اونجا رو دوست داره می دونستم که خودش پا به پای کارگرها برای ساخته شدن اون خونه و کارگاه زحمت کشیده دستم و روی شونه اش گذاشتم و گفتم نگاه نکن عزیزم
نگاه نکن . اما اون خشک بر جاش ایستاده بود و اون منظره رو نگاه می کرد .
در فاصله بیست دقیقه همه چیز از بین رفت و ما فقط اشک ریختیم و نگاه کردیم بغض نامی هم شکست و مثل بچه ها به آغوش من پناه آورد و گریست و من هم بی اختیار بلند بلند همراهش گریه می کردم . همسایه ها ما رو سوار ماشینشون کردند و به خونه مادر علی رسوندند . نمی خوام از اون روزهای تلخ چیزی بگم اما خودتون
می تونید حدس بزنید و درک کنید که بر ما چی گذشت .
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
ارسالها: 404
#10
Posted: 25 Sep 2010 02:45
قسمت نهم
@@@@@@@@@@@@@@@@@
نمیخوام زیاد براتون از غم و غصه بعدش بگم چون میترسم حوصله اتون سر بره
اما نامی بعد از اون جریان یه جور حالت پرخاشگری خاصی توی همه رفتارش موج میزد و همه چیز و همه کس رو متهم می کرد . و بیشتر از همه منو متاسفانه بعضی از اعضای خانواده اش هم همینطوری بودن و غیر مستقیم به چیزهایی از قبیل قدم تو بود و این چیزها اشاره می کردن اما من فقط سکوت می کردم و به خودم می گفتم خوب شاید یه جورایی همه اینا ناراحت و شوکه شدن و بعد از گذشته یه مدت کوتاه یادشون میره اما متاسفانه روز به روز نامی بد اخلاق تر میشد . تا اینکه تصمیم گرفت با برادر بزرگش برن تهران ستاد حوادث غیر مترقبه و دنبال گرفتن خسارت و وام باشن چون توی اون شهر تنها خونه ایی که به کل ویران شده بود خونه ما بود و بقیه خونه ها دچار آب گرفتگی شده بودن . به هر حال من هم گفتم که میخوام باهات بیام . از اینکه تنها و غریب بین اون مردم نا مهربون رها بشم برام ترسناک بود . نامی شروع به غرغر کرد که نه تو چرا میخوای بیایی من میرم دو سه روزه میام و از این حرفا اما من بی توجه لباس پوشیدم و رفتم توی ماشین نشستم . تا تهران باز هم بین ما فقط و فقط سکوت بود البته با بردارش حرفهایی می زندن اما منو اصلا به حساب نمی آوردن . برام خیلی عجیب بود که ظرفیت یه آدم چقدر می تونه کم باشه که دربرابر مشکلات خودش رو اینطوری ببازه خوب اگه این حادثه برای اون سخت بود برای من هم به همون اندازه سخت بود چون اونجا خونه و زندگی منم حساب میشد . اما نامی این رو کاملا از یاد برده بود من خیل از وسایلی رو که مادرم با عشق برام خریده بود حتی بازشون نکرده بودم و حالا همه اشون ته دریا بودن . فکر به اینها بیشتر آزارم میداد اما این واقعیت برام روشن شده بود که نامی تحمل سختی ها رو نداره و در پی یه مشکل دنبال یه نفر میگرده که بار همه چیز رو بگذاره روی شونه اش . وقتی به خونه مادرم اینا رسیدیم منو سر خیابون پیاده کرد و گفت تو برو خونه مامان اینا من دارم بر میگردم میام دنبالت
خشکم زده بود باور نمیکردم که حتی نخواد تا دم در خونه با من بیاد .
-- تو کجا میری
--- میرم خونه یکی از دوستام حوصله ندارم بیام ا ونجا
در سکوت برگشتم و به خونه رفتم . احساس بد بختی و تنهایی میکردم . احساس بدی که هنوز خیلی زود بود دچارش بشم هنوز یه ماه هم نشده بود که ما ازدواج کردیم اما به همین راحتی توی اول راه زندگی تنها مونده بودم . توی این چند روز که خونه مامان اینا بودم خیلی حالم بد بود با هر ابری که توی آسمون می اومد تنم می لرزید و اگه قطره ایی بارون می چکید تب می کردم . هرچی به موبایل نامی زنگ میزدم تلفنش خاموش بود .انقدر تبهای عصبی ام بالا رفت و دردهای که توی قفسه سینه ام داشتم تا اینکه مادر منو برد پیش یه متخصص قلب و اون بعد از یه سری آزمایش و نوار گفت :
-- که تمام دردها عصبی اند و دارن دریچه های قلبم رو گشاد می کنند و هر نوع حرص و جوش و عصبانیت برام مثل سم می مونه .
و منو معرفی کرد به یه متخصص ا عصاب . وقتی برگشتم خونه توی چشمای مادرم پر از نگرانی بود و توی دستهای من پر از کیسه های قرص و دارو .
اون شب وقتی به نامی زنگ زدم بعد از چند تا بوق بلاخره برداشت . و خیلی سرد و رسمی با من حرف زد و گفت که فردا شب میاد دنبالم . در همون حین که داشت حرف میزد من حس کردم که صدای خنده زنی رو شنیدم .
داشتم دیونه میشدم یعنی ممکن بود که نامی بازم ..... زنگ زدم به خواهرش و گفتم که نامی توی تهران معمولا خونه کدوم دوستش میره
--- پرسید چطور مگه
-- آخه از ستاد حوادث زنگ زدن به گوشی اش گوشی اش هم جا مونده خونه ما مثل اینکه باید صبح زود بره اونجا کارش دارن
به هر ترفند و حیله ایی بود آدرس خونه کامران رو گرفتم . حوالی خیابون ترشت بود . روز بعد از خواب که بیدار شدم ماشین رو از مامان گرفتم و گفتم دارم میرم خونه یکی از دوستام و غروب بر میگردم . وقتی به جلوی آپارتمان رسیدم ماشین نامی رو دیدم که اونجا پارک کرده منم دور زدم و رفتم سر کوچه . سرکوچه اشون یه فضای سبز کوچیک بود ماشین رو کنارش پارک کردم و توی ماشین نشستم . نمی دونم چند ساعت گذشت من مدام از توی اینه ها در خونه رو نگاه می کردم .کم کم داشتم از اومدنشون نا امید میشدم که دیدم در خونه باز شد و اول برادرش ازخونه اومد بیرون و پشت سرش نامی به همراه دو تا زن از خونه خارج شدن حس کردم قلبم توی سینه ام منفجر شد . زنها هر دوتا بالای سی سال سن داشتند اما خیلی خوش هیکل و خوشگل بودن یکی شون که زیر بازوی نامی روگرفته بود یه مانتوی تنگ سفید بدن نما پوشیده بود و باسن گندا ش زده بود بیرون . و اون یکی همه یه مانتو حریر شنل مانند که که بغلهاش باز بودن و زیرش یه بلوز و شلوار تنگ که الان رنگشون یادم نیست تنش بود . نفس توی سینه ام می جنگید و به زور بالا می اومد. قطرات درشت عرق همه پیشونی ام رو خیس کرده بود بغض داشت خفه ام میکرد اما نمی تونستم گریه کنم . برادر نامی نشست پشت رل . نامی در عقب رو برای زن سفید پوش باز کرد و دستش رو گذاشت روی کمرش و هلش داد به طرف در و یواش دستش رو آورد پایین و گذاشت روی باسنش و فشارش داد به طرف توی ماشین . حالم خیلی بد شده بود . باورم نمیشد که بعد از یه ماه از عروسیمون نامی با این طرز بد بخواد به من خیانت کنه . پیش خودم گفتم که دیگه باهاش زندگی نمی کنم طلاق می گیرم . برگشتم به طرف خونه . تموم راه رو مثل دیونه ها رانندگی کردم . تا رسیدم خونه مامانم وحشت زده پرسید چی شده -
انقدر بغض داشتم که نمی تونستم جوابش رو بدم . اصلا نمی دونستم چی باید بگم روم نمیشد که بخوام بهش بگم که نامی بعد از یه ماه به من خیانت کرده .
-- دختر نصفه جون شدم بگو چی شده
نمی دونم چطور این فکر به ذهنم رسیداما صدایی رو شنیدم که از گلوم اومد بیرون وبه مادرم گفت :
-- هیچی خونه دوستم که بودم فهمیدم شوهرش بهش خیانت کرده اونم میخواد طلاق بگیره خیلی اعصابم خورد شد
--- ای بابا توکه منو کشتی من گفتم ببین چی شده تصادف کردی کسی رو زیر گرفتی واسه نامی اتفاقی افتاده
بغضم شکست وخودم رو توی بغل مامانم رها کردم . بوی مادر بوی آرامش بوی بچگی باعث شد که گریه ام بیشتر و بیشتر بشه . مادرم مدام می گفت :
-- ترو خدا راستش رو بگو شارکه چی شده تو داری به من دروغ میگی
اما من گریه ام انقدر شدید بود که نتونستم جوابش رو بدم . شاید نزدیک یه ساعت توی بغلش گریه کردم . و آرزو کردم بچه بشم و برگردم به دوران کودکی دیگه از بزرگ بودن بدم اومده بود از اینهمه نا مردمی و خیانت حالم بهم میخورد .
--- چیزی نشده مامان فقط دلم گرفته این روزها خودمم تحت فشارم غصه های دوستم بیشتر عصبی ام کرد
-- دخترم تو که خودت الان مثل یه بشکه باروتی دیگه نباید بری بشینی پای درد دل یکی دیگه
چیزی نگفتم و رفتم توی اتاقم یادم اومد که قراره امشب نامی بیاد دنبالم . نمی دونستم چطوری باهاش برخورد کنم . پشیمون بودم که چرا همون موقع نرفتم جلو و آبروش رو نبردم . بدبختانه آبروریزی و داد و بیداد کردن اصلا از من بر نمی اومد . نمی دونم چند ساعت توی اتاق بودم که با صدای در خونه به خودم اومد . یه جور آرامش خاص توی وجودم پیچیده بود . تصمیم گرفتم همین که اومد جریان رو بهش بگم و ازش بخوام که فردا بریم دادگاه و درخواست طلاق توافقی بدیم .
--- شارکه مامان بیا آقا نامی اومد
بلند شدم و به طرف حال رفتم . نامی با همون لباسهایی که عصرتنش بود جلوی درگاه ایستاده بود . بر خلاف این چند روز اخیر خیلی شادو سر حال بود یه دسته گل بزرگ از رزهای سفید و لیمویی توی دستش بود . لبخند بی رنگی بهش زدم و برگشتم توی اتاق
-- چیزی نیست امروز رفته خونه دوستش مثل اینکه اون باهاش درد دل کرده یه خورده بهم ریخته
چند لحظه بعد نامی کنارم روی لبه تخت نشسته بود :
-- چی شده عزیزم
از شدت عصبانیت و غصه خنده ام گرفته بود چند روز میشد که اصلا با من حرف نمیزد و اگر هم حرفی بین ما رد و بدل میشد پر از طعنه و تلخی بود .
--- روت میشه با من حرف بزنی
-- می دونم گلکم می دونم که بهت بی توجهی کردم می دونم که باهات بد کردم اما تو همه به من حق بده من توی وضع بد روحی بودم
-- حالا درمان شدی ؟
-- خوب این چند روز خیلی فکر کردم و دیدم که بلاخره اتفاقیه که افتاده و باید از نو زندگی مون رو شروع کنیم
---- عجب پس معلومه دکترهای حاذقی بودن که به این سرعت ترو درمان کردن
-- یعنی چی شارکه چرا با طعنه حرف میزنی
----- یعنی تو نمی دونی
--- چیو باید بدونم
نمی دونستم که جریان رو چطوری بهش بگم ترجیح دادم که بهش نگم که خودم شاهد جریان بودم :
--امروز عصر یکی از دوستام تو و داداشت رو همراه دوتا زن حوالی خیابون ترشت دیدن
برای به لحظه نگاهش رنگ فولا د شد و دستش که دور بازوم بود سخت شد . اما سریع به خودش اومد
--- چی داری می گی شارکه دوتا زن
--- بله دوتا زن میدونی توی این چند روز به من چی گذشته می دونی چقدر قرص و دارو خوردم تا از تب و تشنج رها شدم می دونی ناراحتی قلبی داشتم می دونی دو شبانه روز مادرم کنار بسترم گریه میکرد . اون وقت تو کجا بودی توی بغل یه هرزه خیابونی و حال میگی توی این چند روز آروم شدم تو خیلی وقیح و پر رویی نامی خیلی
و دچار تشنج شدم همه تنم می لرزید . نامی هراسان مادرم را صدا کرد و من دیگه هیچی به خاطر نیاوردم . وقتی به هوش اومدم توی اتاق دراز کشیده بودم و یه سرم به دستم وصل شده بود نامی هم کنار تختم با چشمان سرخ نشسته بود روم رو برگردوندم . نامی خم شد و سرش رو روی سینه ام گذاشت دستش رو دور کمرم حلقه کرد بوی عطرش توی مشامم پیچید و من احمق منه ساده باز ضعف کردم خدایا چقدر این مرد دروغگو و خیانت کار رو دوست داشتم
نامی آهسته زمزمه کرد :
-- شارکه تو اشتباه می کنی بخدا اشتباه می کنی اون دوتا یکیشون دوست نادر بودن یکشون هم دوست شاهد که داشتم می بردیم برسونیمشون آخه من با وجود عروسکی مثل تو میرم دنبال اینا باور کن داری اشتباه میکنی . من یه تار موی تو رو با دنیا عوض نمی کنم
حالم داشت از اینهمه دروغ بهم می خورد . اما بازم افسون چشماش افسون حرارت بدنش و افسون کلماتش شده بودم عطرش آرومم کرده بود. بهش نگفتم که دیدم بازوت رو گرفته بهش نگفتم که خودم دیدم که دستت رو گذاشته بودی روی باسنش . چون توی دلم و توی سرم می دیدم که هنوز دوستش دارم می دیدم که هنوز نمی تونم بدون اون زندگی کنم . فقط آروم گریستم و گذاشتم منو در آغوش بگیره با همون دستهایی که این چند روز یکی دیگه رو لمس کرده منو لمس کنه گذاشتم باهام سکس داشته باشه وبعدش آروم کنارم دراز بکشه و من به صدای نفسهاش گوش کنم
فردای اون شب در پناه نگاههای نگران تر مادرم من احمق با او باز به شهرش برگشتم
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند