انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 2 از 4:  « پیشین  1  2  3  4  پسین »

گناه نابخشودنی من



 
قسمت دهم

@@@@@@@@@@@@@@@@@@

وقتی برگشتیم به خونمون کم کم زندگیمون روی روال افتاد . یه خونه کوچیک اجاره کردیم و نامی هم دنبال باز سازی کارگاه بود . منم ازامتحان اون سال کانون جا موندم و دوباره شروع به خوندن برای سال آینده و کنکور کارشناسی ارشد کردم . از اینور و اونور به گوشم میرسید که نامی گاهی یه شیطونی هایی می کنه . اما سعی می کردم بهش فکر نکنم به این امید بودم که با گذر عمر کم کم پخته بشه و دست از شیطنت برداره .

زندگیمون یه حالت یکنواخت و عادی داشت به خودش می گرفت اما من همچنان شیفته و عاشق نامی بودم از همه چیزهای خوب رو برای او می خواستم توی همه چیز اول او رو در نظر میگرفتم و بعد خودم انقدر بهش محبت می کردم که دیگه اصلا یادم رفته بود شارکه ایی هم هست و آرزوها و انتظاراتی داره . البته فکر می کنم این خصلت تمام زنهای ایرانی باشه که همه چیز رو برای همسرانشون میخوان و این بزرگترین اشتباهه یه زنه اشتباهی که من چند سال ادامه اش دادم چون فکر میکردم کار درست همینه و زن خوب یعنی این . و این باعث

شد که نامی هم کم کم وجود منو از یاد ببره و من براش مثل یه سایه بشم در کنار زندگی اصلی اش . توی این مدت کشمش های زیادی هم داشتیم اما همیشه این من بودم که کوتاه می اومد . و از نظر سکسی هم هر طور که دوست داشت باهاش همونطور رفتار میکردم . و اصلا به این توجه نمی کردم که ممکنه آزار ببینم . تنها شاید نقطه ایی که گاهی منو به یاد خودم می انداخت دردهای گاه گاهی بود که توی قفسه سینه ام می پیچید . سال دوم ازدواجم بود که متوجه شدم نامی خیلی رفتارش عوض شده دیر میاد خونه و شبها نمی تونه

بخوابه با یه کم توجه متوجه شدم که به تریاک معتاد شده . داشتم دیووونه میشدم . بر عکس اون چیزی که من فکر میکردم نامی خیلی آدم ضعیف و سست عنصری بود و با کوچکترین مشکل زندگی اینطوری دچار چالش شده بود . همه تلاشم رو برای برگردوندش کردم روزها و شبها کنارش گریه کردم وبه پاش افتادم تا راضی شد که ترک کنه . هفت روز مدام منم همراهش درد کشیدم و توی خونه راه رفتم پاهاش رو ماساژدادم باهاش گریه کردم . روزهای تلخی بود اما هرچی بود گذشت . و تا چهل روز هم همه بد خلقی ها و بد قلقی هاش رو تحمل

کردم . تا بلاخره از این مشکل جان سالم به در برد و من هم دوباره با او متولد شدم . حس می کردم خدا دوباره زندگی رو به من و او بخشیده . نامی هم کمی بهتر شده بود اما می دونستم که گاهی هنوز شیطنت هایی داره . اما من از اینکه از اعتیاد جدا شده بود انقدر خوشحال شدم که دیگه به هیچ چیز فکر نمی کردم . تا اینکه یه شب آپاندیسم درد گرفت نامی با همه دردی که من می کشیدم خیلی خونسرد بود و همه اش میگفت
چیزی نیست خوب میشی .
کسایی که دچار آپاندیس شدن می دونن که من چه دردی رو اون شب تا صبح

تحمل کردم . و وقتی صبح نامی دید که واقعا نمی تونم از درد صاف بایستم تازه با خونسردی منو به بیمارستان رسوند . وقتی که بعد از عمل مرخص شدم و برگشتم خونه ازش دلگیر شده بودم چون برام قابل قبول نبود منی که برای یه سردرد اون تا صبح بیدارم و تا تسکین پیدا نکنه نمی خوابم چطور اون به این راحتی میگذاره که من درد بکشم . خواهرش توی بیمارستان و خونه هم راهم بود تا من کمی بهتر بشم . روز دوم که از بیمارستان مرخص شدم . طبق عادت همیشگی ام داشتم موبایلش رو چک میکردم که دیدم چند بار شماره یکی از دوستان صمیمی به نام سمانه توی گوشی نامی است و باهاش تماس گرفته . خیلی تعجب کردم . گفتم یعنی

میخواسته حالم رو بپرسه خوب اگه اینطوره چرا به خودم زنگ نزده . وقتی نامی از حمام اومد بیرون پرسیدم :
-- نامی شماره سمانه توی گوشی تو چیکار میکنه . بهت زنگ زده بود ؟
و در کمال نا باوری نامی با خشونت گوشی رو از دستم کشیدو لگدی به پهلوم زد که حس کردم بخیه هام الانه که باز بشه . از درد نفسم بند اومده بود اما نامی همچنان داشت غر غر میزد :
-- تو کی میخوای دست از اینکارهات برداری چقدر آخه فضولی به تو چه ربطی داره که گوشی منو چک میکنی
خواهرش منو به سرعت به اتاق برد و در بست و شروع کرد با نامی دعوا کردن . اما من فقط اشک میریختم .

هیچی دیگه نمیشنیدم . نمی دونم سمانه برای چی بهش زنگ زده بود شاید یه جورایی به سمانه اعتماد داشتم اما برخورد نامی برام غیر قابل باور بود . به سختی از جام بلند شدمو ساکمو برداشتم و مشغول جمع کردم وسایلم شدم . هنوزکارم تموم نشده بود که در باز شد و نامی اومد توی اتاق .
-- چیکار داری میکنی شارکه
-.....
-- ببخشید اشتباه کردم دست خودم نبود توکه می دونی من هنوزحالم کامل خوب نشده چرا با اعصابم بازی

می کنی
---..........
--- ترو خدا به من نگاه کن
اما من نمیخ واستم نگاهش کنم می دونستم که با دیدنش افسون میشم .و این چیزی بود که اون می دونست

کاملا از تاثیری که روی من داشت آگاه بود و من خسته بودم از این بازی . به طرف اومد تا بغلم کنه اما داد زدم
--- اگه به من دست بزنی انقدر جیغ می کشم که همه همسایه ها بیان اینجا
-- آخه چرا من غلط کردم منو ببخش خواهش می کنم بس کن شارکه چیز مهمی نیست که تو داری اینطور

برخورد میکنی . باور کن سمانه فقط زنگ زده بود حال ترو بپرسه چون گوشی تو توی بیمارستان خاموش بود

همین . اصلا خودت زنگ بزن باهاش حرف بزن
-- یعنی انقدر احمقی که فکر میکنی مشکل من سمانه است
--- من غلط کردم من گوه خوردم بخدا خودمم نمی دونم چی شد که اینکار رو کردم بخدا دست خودم نبود
سرم رو آوردم بالا نگاهم به پوستر بزرگی .که از عروسیمون به دیوار ا تاق خواب زده بودیم افتاد . به لبخند واقعی ام و به نگاه مهربان نامی که صورتش رو به صورتم چسبانده بود دستاهاش از پشت منو در بر گرفت بودن او لحظه دستاش رو برده بود زیر سینه هام و یواشکی داشت فشارشون میداد و من از این حرکتش خنده ام گرفته بود و اون زیرگوشم آهسته زمزمه کرده بود . قربون خنده قشنگ دخترم برم میخوای همینجا برات بخورمشون که دل این خانم عکاس هم ضعف بره و خانم عکاس ما رو به خود آورده بود که بسه اقای نامی شارکه خانم از حالا تا آخر دنیا با شماست بگذارید بقیه عکسها رو بگیریم ا خود آگاه با به یاد آوردن اون روز لبخند زدم . و زیر لب زمزمه کردم از حالا تا آخر دنیا .
نامی با خنده من جرات پیدا کرد و به طرفم اومد و منو بغل کرد اشک توی چشمای هر دومون حلقه زده بود می دونست عاشقشم و می دونستم دوستم داره اما نمی دونم چرا این کابوسهای تلخ زندگیمون رو رها نمی کرد.

شاید همه از بی تجربگی من بود . چشمام رو بستم و سعی کردم فراموش کنم .
بعد از اون روز نامی به طرز قابل توجهی عوض شده بود . و خیلی رفتارش با من بهتر شده بود. مثل روزهای دوستیمون و من هم به همین راضی بودم مگه یه زن از شوهرش چی میخواد محبت و توجه .و احترام . تا اینکه حالت تهوه و سرگیچه هام و بهم خوردن نظم پریودم این خبر رو به من داد که حامله ام ......
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
     
  
↓ Advertisement ↓
↓ Advertisement ↓
↓ Advertisement ↓

 
قسمت یازدهم

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@


دوران بارداری سختی داشتم . با حاملگی من هر دو خیلی راحت کنار آمده بودیم نه مثل زوج های عاشق بچه از خوشحالی به رقص در اومدیم و نه ناراحت شدیم . انگار که اینم یه برهه دیگه از زندگیه . برای من درسخوندن خیلی سخت تر شده بود روزی که سر جلسه آزمون ورودی کانون وکلا نشستم تازه دو ماه باردار بودم و سرگیجه تهوع همراهم بود . با تمام سوالات با دلهره پاسخ دادم و اصلا امیدی به قبولی نداشتم ... بعد از دوماه روز اعلام نتایج انقدر حالم بد شد که فشارم رفت روی هفده و مجبور شدم بیست و چهار ساعت در بیمارستان بستری بشم . وقتی نامی برای مرخص کردنم به بخش مراقبتهای ویژه بارداری اومد . صورتش میدرخشید و

نگاهش درخشان بود . دستش رو دور کمر من حلقه کرد و گفت :
-- مامان کوچولوی قشنگم دیگه خیلی باید مواظب خودت باشی ها .......... شاید هم بهتر باشه صدات کنم خانم وکیل .
نمی دونید چه حسی داشتم بلاخره همه تنهایی ها و درس خوندنها به نتیجه رسیده بود . من در آزمون پذیرفته شدم اونم با رتبه خیلی خوب و جزو سهمیه بندی شهر تهران . با استفاده از بارداریم و شرایط زندگی ام دوره کار آموزیم رو به شهر نامی انتقال دادم . و زندگی همچنان در جریان بود با همه تلخی ها و شیرینی هاش . و من مثل همیشه توی هیچی برای نامی سکس نمیگذاشتم حتی در سکس با اینکه خودم از بدو دوران حاملگی کلا میل جنسی ام از بین رفته بود و فکر می کنم به خاطر هورمونهای حاملگی دیگه اصلا نیاز جنسی در خودم حس نمی کردم بلکه برعکس وقتی نامی به طرفم می اومد دچار دلزدگی میشدم . اما با اینهمه هرگز از خودم پسش نزدم و به میلش راه اومدم با اینکه گاهی بعد از سکس دچار حالت تهوع شدید میشدم اما بازم با عشق تن به سکس باهاش میدادم و عجب که نامی نه تنها هرگز میلش کم نمیشد روز به روز هم بیشتر میشد گاهی از دهنش می پرید که تو تنها زنی هستی که هیج وقت از سکس باهاش خسته نمیشم همیشه برام تازگی داری . می گفت بوی آغوشت برام یه جور آرامبخش عطر گل یخ های باغچه رو یادم میاره .... دلم از حرفاش میگرفت و می گفتم پس چرا به من خیانت می کنی اگه من نیازهات رو بر آورده میکنم چرا بهم خیانت می کنی ..... اما فقط به روش لبخند میزدم و خودم رو توی بغلش بیشتر قایم می کردم ماههای آخر بارداریم که

دیگه نمیتونستم از جلو باهاش سکس داشته باشم براش ساک میزدم با اینکه همیشه از اینکار بدم می اومد اما دلم نمیخواست بخاطر کمبود مسائل جنسی بره و نیازش رو در جای دیگه ایی جستجو کنه . . . بلاخره نه ماه حاملگی تموم شد و من برای زایمان به تهران برگشتم . انقدر حالم بد بود و بچه ام درشت بود که به صورت اورژانس سزارین شدم . وقتی به بخش اومدم نامی با نگاهی نگران بالای سرم بود و مدام منو باد میزد و من درد می کشیدم و اسم مادرم رو صدا میزدم تمام شکمم می سوخت . اما وقتی دخترم رو آوردن برای لحظه ایی حیرت از وجودی که من زاده شده بود درد ها رو از یادم برد . حس میکردم که تکثیر شدم و ذره ایی دیگه از

وجودم رو توی آغوشم گذاشتن دخترم تپل و خوشگل بود صورتش ترکیبی از من و نامی بود و و.قتی چشماهاش رو باز کرد دوتا چشم طوسی کمرنگ توی صورتم خندید . مادرم می گفت که چشم همه بچه وقتی به دنیا میان روشنه . اما من نمی دونم چرا مطمئن بودم که رنگ نگاه باران درست مثل نگاه نامی است . شاید چون از همون یه لحظه کوتاه که چشماش رو باز کرد و به من نگاه کرد جادوی نگاهش منو به سوی خود کشید . عشق از همه وجودم جوشید . یه عشق کور یه عشق بدون قید شرط عشقی اونقدر قوی که دیگه همه علاقه هام رو در خودش تحلیل برده بود . دختر گرسنه و حریصم صورتش رو می چرخوند و به دنبال سینه ام میگشت .

بدون اینکه چیزی آموخته باشم نوک سینه ام رو توی دهانش گذاشتم و صدای ملچ و و ملوچ حریصانه اش همه اتاق رو پر کرد . انقدر با ولع مک می زد که همه خنده اشون گرفته بود .پرستارها می گفتن این جزو معدود بچه هاییه که انقدر با قدرت می مکه و قرص و محکمه . و من با عشق نگاهش میکردم نوازش دستی منو به خودش آورد چشمم به نامی افتاد و حس کردم که چقدر بیشتر از پیش دوستش دارم اونکه این هدیه زیبا رو به من داده

بود اونکه پدر بچه ام بود و حالا عشق من همراه با نوعی پختگی و عشق همراه بود . بعد از چهار روز مرخص شدم و به خونه برگشتم .نامی دوسه روز دیگه کنار ما بود و بعد برگشت به شهرشون من درتمام این مدت سرگم با حس تازه ام بودم روزها چند بار با نامی حرف میزدم و اون هم از پشت تلفن مدام قربون صدقه من و باران میرفت . . . یه ماه از اومدنمون به تهران گذشت هربار به نامی می گفتم که بیاد دنبالمون هی بهانه می آوردو امروز و فردا میکرد . من کم کم داشتم خسته میشدم دلم هوای خونه خودم رو کرده بود . و از دست نامی هم کلافه شده بودم ... بلاخره یه روز صبح نامی بدون اینکه به من چیزی بگه راه افتادو به طرف تهران اومد

وقتی که رسید من از تعجب و خوشحالی نمی دونستم چکار کنم . محکم در آغوشش گرفتم مثل بچه کوچولو ها گریه کردم اون هم سرم رو می بوسید و می گفت :
-- نگاش کن مامان کوچولوی ما رو باش میخوای مای بی بی ت رو عوض کنم شیر خوردی عجیجم
و من در میان گریه میخندیدم و به سینه اش مشت میزدم . تا عصر اون روز فقط سرگرم باران بود براش لحظه به لحظه کارهاش رو توضیح دادم از اولین لبخندش و اولین اصوات نامفهوم که از دهانش خارج شده بود .
اون روز بعد از اینکه خوابید من طبق معمول رفتم سراغ موبایلش همیشه آرزوی می کنم که کاش اون روز اونکار رو نمی کردم . نامی انقدر خسته بود که کنار باران خوابش برده بود . و من بعد از اینکه با گوشیش چند تا عکس از هر دوشون گرفتم . وسوسه شدم تا به این باکسش نگاه کنم . وقتی اس ام اس اول رو باز کردم دیدم که نوشته شده می تو یعنی من هم همینطور . خیلی تعجب کرد یعنی این کی می تونه باشه شماره اش رو یاد داشت کردم و رفتم سراغ اس ام اس بعدی یه بعدی نوشته بود ساعت هشت اول میدون درکه . دیگه چیز خاصی توش نبود . برگشتم و گوشی رو گذاشتم سرجاش از تلفن خونه به شماره اول زنگ زدم یه دختر با

صدای قشنگی گفت : بله دهنم خشک شد :
-- سلام
-- سلام بفرمایید
--- ببخشید
--- بله ؟
---....
---- بفرمایید شما ؟
--- ببخشید من خواهر آقا نامی هستم
---وای سلام ببخشید نشناختمتون خوب هستید شما
--- ممنون شما خوبید
--- خیلی متشکرم خانواده خوبن
--- ممنون . میخواستم بپرسم که من منتظر نامی بودم قرار بود امروز بیاد تهران خونه ما گفتم ببینم شما ازش

خبر ندارید
---- راستش چرا دیروز که با من بود گفت که فردا صبح میخوام برم تهران کار دارم اما نگفت که شما تهران

زندگی می کنید .
--- آهان آخه هنوز نرسیده من نگرانم
---- اما به من دوسه ساعت پیش زنگ زد و گفت رسیدم . قراره شب بهم زنگ بزنه ازش میخوام حتما بهتون

خبر بده
---- ممنون . میشه اسم شما رو بدونم
--- ببخشید مگه نامی بهتون نگفته مگه شماره ام رو از اون نگرفتید
--- راستش نه این شماره رو یکی از دوستاش بهم داد و گفت ممکنه شما خبر داشته باشید
-- من فاطیمام
--- ببخشید شما چه رابطه ایی با نامی دارید
فاطیما که دیگه در صداش نگرانی موج میزد گفت :
-- من راستش دوستشم
-- شما نامی رو در چه حد می شناسید
----- ببخشید می تونم بپرسم منظورتون چیه
--- شما می دونید که نامی زن داره و یه بچه ایی که تازه یه ماهش شده
--- چی ؟
صدای دختر آمیخته با بغض وبهت شده بود
تعجب کردم که به اون حقیقت رو نگفته پس حتما این دختر هم براش خیلی اهمیت داشته
-- بله خانم من زنشم و تازه یه ماه میشه که دخترم به دنیا اومده
لعنت به من و لعنت به این بغض که همیشه در بدترین جا ها گریبانم رو میگره
-- باور کنید خانم من چیزی نمی دونستم
من گریه می کردم و دختر هم پای من در پشت گوشی می گریست . نمی دونم بهش چی گفتم نمی دونم

چقدر حرف زدیم اما به خود اومدم و دیدم که نیم ساعته دارم گریه می کنم و با فاطیما حرف میزنم و از خودم و نامی و خیانتهای مکررش براش میگم . و او هم با من گریه می کنه . مثل دیونه ها شده بودم بدون خدا حافظی گوشی رو گذاشتم . نمی دونستم باید چیکار کنم هر تصمیمی اون لحظه به ذهنم می رسید همه خطرناک و وهم آلود بودن. صدای نامی رو شنیدم که منو به اسم صدا می کرد به سرعت به داخل حمام رفتم نامی به بیرو ن اومد و پشت در حموم صدام کرد :
-- شارکه من دارم میرم بیرون با یکی از دوستام قرار دارم بعد از شام میام منتظر من نباشید
صدای خفه ایی که مطمئنم صدای من نبود پاسخ داد باشه
وقتی صدای بیرون رفتنش رو شنیدم به سرعت از حموم خارج شدم . نگاهی به ساعت انداختم هفت تمام بود

حدس میزدم هرچی هست مربوط به اون اس ام اسه و مغزم به سرع شروع به فرمان دادن کرد به سرعت لباسهای باران رو تنش کردم برای مادرم یاد داشت گذاشتم و از خانه خارج شدم جلوی اولین ماشین خالی که رسیدم گرفتم و گفتم
ده تومن در بند
از راننده خواستم که تند تر و تند تر بره اما با اینهمه وقتی که رسیدم نامی همون لحظه ماشین رو روشن کرد و با کسی که جلوی ماشین کنارش نشسته بود راه افتاد . از راننده خواستم که تعقیبشون کنه و بلاخره اونها در ابتدای سربالایی دربند ایستادن و در برابر چشمان پر خون از گریه ام نامی به همراه دختر جوانی که صورتش رو نمی دیدم پیاده شد . کرایه راننده رو دادم و درحالیکه باران رو توی بغلم می فشردم به دنبالشون راه افتادم بعد از کمی بالا رفتن داخل یه رستوران بزرگ شدند و من کمی صبر کردم و بعد متعاقبا به داخل رستوران رفتم

وقتی از پله ها پایین رفتم و توی محوطه داخل حیاط چشم گردادندم اونها رو دیدم نامی دستش رو دور گردن اون دختر حلقه کرده بود و دختر هم سرش رو توی شونه اون فرو برده بود و هر دو می خندیدند جلو تر رفتم نامی سرش رو بالا آورد و خنده روی صورتش تبدیل به شکلکی مسخره شد . در همین هنگام دختر هم سرش

رو بالا آورد خدای من چی میدیدم ...........
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
     
  

 
قسمت دوازدهم

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@



باورم نمیشد سمانه کنار نامی نشسته بود . لبخند برلبهاش خشک شد و بر لبهای من نشست . لبخندی از سر درد لبخندی از سر تنهایی لبخندی پر از درد لبخندی از روی نا باوری دلم داشت می ترکید قلبم داشت منفجر میشد دلم میخواست اما بی اختیار می خندیدم
و اشک هم زمان از چشمام فرو میریخت . همه چیز رو باخته بودم . من هدیه و چشم روشنی ام رو بخاطر به دنیا آوردن دخترم گرفته بودم و نامی بدترین و سنگدلانه ترین هدیه ایی
که یه مرد می تونه به همسرش بده رو به من داد . دلم داشت می ترکید . اما قدرت حرف زدن از من سلب شده بود هر دوشون از جا بلند شدن و به طرف من اومدن اما من با نفرتی آمیخته به حیرت چند قدم به عقب برداشتم . دلم
می خواست می تونستم اون موقع چشمهای بی حیا شون رو از هم بدرم می تونستم فریاد بزنم و آبروشون رو ببرم . اما قدرت هیچ کدوم از اینها در من نبود برگشتم
-- شارکه صبر کن
من دیگه نمیخواستم هیچی بشنوم برگشتم و دویدم . می خواستم با تمام قدرت ازشون دور بشم و دیگه نبینمشون می خواستم اونقدر دور بشم انقدر دور که دیگه هیچ وقت نبنیمشون
دلم از اینهمه نا مردمی و سنگدلی شکسته بود . دلم ازاینهمه کم لطفی گرفته بود . دلم از اینهمه بی معرفتی شکسته بود . من با اونهمه رنج دختری براش به دنیا آوردم
و با اونهمه عشق می پرستیدمش اما اون به من چی هدیه کرد خیانت . اونهم با کی با یکی از صمیمی ترین دوستام . آخ که دیگه از هرچی واژه دوست و دوستیه بیزار شدم دیگه هیچ دوستی رو باور ندارم .
نامی از همون لحظه در قلب من مرد . شاید باور نکنید اما اون عشق تند و سوزنده برای همیشه در قلب من خاموش شد . قلبم شکسته بود . انقدر ملموس و واقعی
که صدای شکستنش رو شنیده بودم . باران رو به قلبم فشار میدادم و می دویدم و اشکاهام از کنار صورتم به پرواز در می اومدن توی سر پایینی تند دربند پاهام لغزید و محکم زمین خوردم . فقط
تونستم باران رو بالا بگیرم تا آسیب نبینه برای همین دوتا زانو هام محکم با زمین برخورد کردن و حس کردم خورد شدن . اما شاید باور نکنید هیچ دردی رو حس نمیکردم
درد قلبم خیلی بزرگتر از این حرفها بود . دست نامی بر شانه ام نشست . همه نفرتم رو توی چشمام جمع کردم . و به صورتش ذل زدم و آهسته گفتم
-- از من دور شو نامی از حالا تا آخر دنیا دیگه نمیخوام ببینمت
و زیر لب مثل دیونه ها زمزمه می کردم تا آخر دنیا تا آخر دنیا تا اخر دنیا
نامی خواست بلندم کنه که با فریادی خفه از خودم دورش کردم بلند شدم . سمانه با وقاحت نگاهم می کرد . پوزخندی بهش زدم تف غلیظی به صورتش پرت کردم
اما نمی تونستم هیچی بگم . هیچ ناسزایی رو در اون حد نمی دیدم که با اونها برابری کنه . برگشتم و به راهم ادامه دادم لنگ لنگان و اونها همه ایستاده بودند و نگاهم می کردن . اولین تاکسی خالی رو سوار شدم اما نمی دونستم باید کجا برم
توان رفتن به خونه و روبرو شدن به خانواده ام رو نداشتم .
--- آفا لطفا برید سمت میدون رسالت
یاد دوستم مهناز افتادم دوستی که از دوران بچگی می شناختمش و بعد از ازواجم با نامی کلا همه دوستانم رو فراموش کرده بودم
او با مادرش تنها زندگی می کرد و پدرش فوت کرده بود و برادری هم نداشت . تنها جایی که به ذهنم رسید که در اون لحظه می تونم برم اونجا بود . وقتی با اون حال
جلوی در خونشون پیاده شدم . دلم برای خودم سوخت حالت زنهای فریب خورده ایی رو داشتم که از راه نا مشروع حامله شدن و بچه حرام زاده ایی رو به دوش می کشن بدون اینکه هیچ سر پناهی داشته باشن
باران از زمان زمین خوردن من شروع به گریه کرده بود . این گریه برام مثل یه جور همدردی بود و آرومم می کرد بنا بر این سعی نکردم که ساکتش کنم مهناز از دیدنم شوکه شد بود بارن رو به آغوشش سپردم و خودم رو روی اولین مبل رها کردم . گریه خفه ام رو رها کردم و با صدای بلند گریستم انقدر گریستم مادر مهناز وحشت زده از اتاق بیرون اومد
مهناز بهش اشاره کرد که ساکت باشه و باران رو به او داد و اشاره کرد که بره تو اتاق و خودش کنارم نشست دستش رو دور گردنم حلقه کرد و بدون حرف در آغوشم گرفت . انقدر تلخ می گریستم که او هم با من گریه میکرد
بدون اینکه دلیلش رو بدون . و من کم کم و بریده براش از نامی و خیانتهاش گفتم از اینکه در تمام لحظات زندگیش باهاش همراه بودم از اوراگی های بعد از سیل گفتم از خیانتهاش گفتم از اعتیادش و از اینکه چطور
پا به پاش گریه کردم و درد کشیدم تا ترک کرد . از سمانه گفتم و اینبار مهناز حیرت زده در چشمام نگاه کرد و سرش رو تکون میداد گویی باور نمیکرد سمانه کسی که انقدر
به من نزدیک بود انقدر صمیمی اینطوری در این زمان به من خیانت کرده باشه . اون شب دیگه بیشتر از این نتونستم با هم حرف بزنیم . مهناز به مادرم زنگ زد و گفت که من پیش او هستم
دو سه روز مرخصی گرفت و کنارم موند . ناراحتی قلبی ام تشدید شده بود و افسردگی خفیفی که بعد از زایمان گریبانم رو گرفته بود شدت پیدا کرده بود مدام
تب میکردم و هزیان می گفتم . به باران خیره میشدم اما دلم نمیخواست بهش شیر بدم . مدام بهش ذل میزدم وقتی گریه میکرد از گریه اش لذت میبردم گویی
داشت با من همنوایی میکرد روز سوم به اصرار مهناز پیش دکتر رفتم و دکتر تجویز کرد که برای یه هفته توی بیمارستان بستری بشم . با همه دردی که توی قلبم حس میکردم
اما آروم بودم فقط اشک میریختم گویی چشمامم چشمه ایی شده بود که پایانی نداشت . مهناز به مادرم هیچی نگفت فقط گفت که دچار افسردگی بعد از زایمان شدم
فردای روز بستری شدنم نامی به دیدنم اومد . همراه مادر . باور نمیکردم که انقدر وقیح باشه اما بود . اومده بود با دسته گلی بزرگ از گلهای رز سفید که می دونست عاشقشم
روم رو به طرف پنجره کردم . مادرم مشکوک نگاهمون میکرد اما برام فرق نمیکرد حتی برام مهم نبود که مادر هم بدونه دیگه حتی خیانت نامی هم برام مهم نبود
چون دیگه دوستش نداشتم .
--- شارکه عزیزم
برگشتم به صورتش نگاه کردم . ته ریش مختصری در آورده بود و پای چشماش گود رفته بود . پس اونم به روش خودش درد کشیده بود . اما برام مهم نبود
مادر آهسته از اتاق خارج شد . نامی خم شد به طرفم صورتم رو برگردوندم
-- شارکه از من روتو برنگردون من می دونم هرچی بگی حق داری
دست رو گرفت و بوسید دستم رو از دستش کشیدم . صورتم رو به طرف خودش برگردوند . چشماش مثل دوتا دریاچه کوچک پر از اشک شده بود و چانه اش می لرزید
چانه ایی که حاضر بودم برای بوسیدنش همه زندگی ام رو بدم اما دیگه هیچ حسی در وجودم نبود .
-- منو ببخش . منو ببخش هیچی نمی تونم بگم هیچ توضیحی ندارم که بدم بخدا دارم داغون میشم توی این چند روزه داغون شدم
حالا دیگه گریه میکرد بلند بلند گریه میکرد
-- غلط کردم شارکه غلط کردم گوه خوردم بخدا دیگه هیچ وقت اینکار رو نمی کنم بخدا دیگه آدم میشم می دونم باور نمی کنی اما بهت ثابت میکنم
-- نه نامی تو آدم نمیشی تو ذات پست و کثیفه کاش از مردونگی می افتادی شاید اون موقع میشد باورکرد که سر به راه میشی اما تو هرزه ایی
--- هرچی بگی حق داری اما به این قران قسم میخورم
قران کوچکی از جیب بغلش در آورد و دستش رو گذاشت روی اون
-- به این قران قسم میخورم که دیگه هیچ وقت بهت خیانت نکنم تو فقط منو ببخش منو ببخش
پوزخند زدم
-- برو نامی برو فقط میخوام دفعه بعد توی دادگاه ببینمت تا قبل از اون دیگه نمیخوام چشمم به چشمت بیافته
--- نه نه من طلاقت نمیدم من دوستت دارم شارکه ترو خدا بخاطر باران خواهش می کنم
باران باران چقدر این اسم برام اشنا بود ناگهان بخاطر آوردم که من یک ماه پیش دختری زا ئیده ام
--- باران تو چه می فهمی باران چیه تو اصلا از پدر بودن و پدر شدن چی می فهمی پدر هرزه ایی که هر لحظه دنبال یه ماده سگ بدوه همون بهتر که تو زندگی باران نباشه
باران کجاست الان باران
دیگه اختیار از دستم بیرون رفته بود و فریاد میزدم
--- برو گمشو مامان یکی بیاد اینو بندازه بیرون من فقط میخوام توی دادگاه ببینمت برو گمشو باران کجاست
باران
باران
باران
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
     
  
↓ Advertisement ↓

 
قسمت سیزدهم

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

نامی بعد از اون روز دیگه به دیدنم توی بیمارستان نیومد . یعنی دکترها براش قدغن کردن . بعد از یه هفته از بیمارستان مرخص شدم و رفتم خونه مادرم . هیچ کس با من از هیچ چیز حرف نمیزد . و سکوتشون بیشتر آزارم میداد. برادرهام هر دو با هم نامزد کرده بودن و در تدارک جشن عروسی اصلا وقت نشستن پای حرفهای منو نداشتن . مادرم هم که با دلسوزیهاش بیشتر آزارم میداد . تنها دلخوشی ام باران بود نمی دونم اگه باران نبود من از اون روزهای سخت و تلخ چطور می گذشتم . صبح ها که بیدار میشدم با صدای گریه او بود و شبها هم با صدای خرخر ضعیفش می خوابیدم . عشق در من به نوعی دیگر تبدیل شده بود و تبلور پیدا کرده بود . نامی تا ده روز اول اصلا سراغی از من نگرفت حتی تلفن هم نمیزد . اما بعد از ده روز تلفنهاش شروع شد و من تنها در سکوت به التماسها و گریه هاش گوش میدادم . دلم اصلا براش نمیسوخت . حس می کردم قلبم تبدیل به یه تکه سنگ شده بود . من می دونستم که اشتباهات زیادی کردم اما تاوان اشتباه من تاوان صبوری من اینهمه خیانت نبود اون هم در این موقعیت و با سمانه ........... گاهی فکر می کردم که اگر پدرم در کنارم بود شاید می توانستم درست فکر کنم و تصمیم بگیرم چون مادر تنها اشک می ریخت قربون صدقه ام میرفت و طوری نگاهم می کرد که گویی از دست رفته ام .... می دیدم که هر روز ضعیف تر میشه می دیدم که هر روز در خودش تحلیل میره . سه ماه گذشت در این مدت چند بار خواهر نامی به تهران اومد و چند بار مادرش تماس گرفت اما حالا با همه وجود حس میکردم که اونها منو درک نمی کنن با همه وجود می دیدم که حرفامون از جنس همدیگه نیست . و من تنها سکوت می کردم و در نگاهشون این باور رو می خوندم که شارکه دیونه شده . گاهی دلم برای نامی هم میسوخت حس می کردم اون به نوعی اسیر شیطان درونش شده و دربرابر اون از خودش اختیاری نداره . در کنار همه بیزاری هام از ادامه این زندگی تنها یه فکر بود که گاهی منو به تردید می انداخت . سر نوشت باران حالا من دیگه خودم تنها نبودم گاهی آروز می کردم که کاش باران به دنیا نیومده بود اما بلافاصله از این فکر خودم شرمنده میشدم و سریع در آغوشش می گرفتم و می گفتم خدایا توبه نشنیده بگیر این حرفم رو . باران همه زندگی من بود همه عشقی که در وجودم گم کرده بودم . و این تر دید وقتی پر رنگ تر شد که مهناز به دیدنم اومد . کنارم نشست باران را بوسید و به من گفت :
شارکه تا کی میخوای به این وضع ادامه بدی
--- خودمم نمی دونم مهناز اما دیگه نمیتونم برگردم سر او ن زندگی
-- می دونم شارکه خیلی سخته شاید من چون تو موقعیت تو نیستم نمی تونم درک صحیحی از اون داشته باشم . اما یه کم بشین به سرنوشت خودت و من فکر کن . و بعد به آینده باران شاید بتونی یه تصمیم بگیری
مهناز اینا رو گفت و رفت . و من در فکر فرو رفتم سرنوشت خودم که کاملا مشخص بود . همیشه همه جا نبودن پدر آزارم داده بود . همیشه در همه لحظه ها حسرت خورده بودم که کاش اون بود و یاریم می کرد اما پدر من تنها نقشش در زندگی من همون یه امضا سرسفره عقد بود . هرگز آغوشش آرامم نکرده بود و هرگز دستهاش یاریم نکرده بود . و مادر همیشه تنهایی بار همه چیز رو بر دوش کشیده بود اما هرگز زندگی ما کامل نبود . و اما سرنوشت مهناز که خودش غمنامه دیگریست . پدرش سالها قبل فوت کرده بود . مادرش بعد از چند سال تاب تنهایی رو نیاورده بود و با مردی ازدواج کرده بود که از خودش ده سال کوچکتر بود به اسم شهریار . شهریار بعد از از دواج با مادر مهناز تا یه سال خوب بود اما بعد از اون همه چیز عوض شد مهناز اون موقع تازه پانزده سال داشت . و شهریار سعی می کرد هر طور شده خودش رو به اون نزدیک کنه . مهناز خیلی میترسید اما جرات هم نداشت که چیزی به مادرش بگه . نمیخوام داستان زندگی اش رو به درازا بکشم اما بلاخره توی یه شب تلخ که مادر مهناز خونه نبوده شهریار کار خودش رو می کنه و میره . مهناز از اون به بعد در کابوس تلخی اسیر میشه که هر شب و هر شب همراهش بوده و بزرگترین اشتباهش این بود که به هیچ کس حرفی نمیزده . تا بلاخره یه شب مادرش همه چیز رو می فهمه و تنها کاری که می تونه بکنه این بوده که شهریار رو مثل سگ از خونه بیرون کنه . و از اون به بعد هیچ کدومشون دیگه نتونستن مثل آدمهای عادی زندگی کنن . مهناز هم قسم خورد که هرگز دیگه ازدواج نکنه کاری که تا حالا هم نکرده .
اون شب تمام این چیزها جلوی چشمام رژه می رفتن و آزارم می دادند . تا صبح چندین بار باران را در آغوش فشردم و بر مظلومیت خودم مهناز باران مادرم و مادرمهناز گریه کردم . گرچه همه ما تاوان اشتباهاتی رو میدادیم که که از رفتار نا پخته مون سر چشمه می گرفت . اما هر چه که فکر می کنم می بینم که سرنوشت تاوان سختی از ما گرفت .
فردای اون روز که نامی زنگ زد کمی ارامتر شده بودم . و اون که وضع رو اینطور دید همون لحظه به طرف تهران راه افتاد . وقتی از در خونه اومد تو . تنم لرزید . باور نمی کنید هیچ عشقی در وجودم نبود تنها دل زدگی . نامی خیلی درب و داغون شده بود صورتش زد شده بود و نگاهش تعادل خودش رو از دست داده بود .
وقتی کنار من نشست دستهام رو گرفت و بر چشماهاش گذاشت و گریست . دلم سوخت برای خودش و و برای خودم . اما باز هم عشقی در کار نبود . دستهام رو بوسید و بوسید و بوسید .
-- شارکه منو ببخشی من دارم داغون میشم شارکه غلط کردم بخدا یه لحظه از جلوی چشمام کنار نمیری شارکه
انقدر حرف زد که لبهاش خشک شدن . بعد باران رو در آغوش گرفت باران غریبی کرد و گریه رو سر داد و نامی هم سرش رو در آغوش او فرو کرد او را بویید و گریست .
حس کردم باید بخاطر باران یه بار دیگه بهش فرصت بدم برای اینکه باران مثل من بی پدر بزرگ نشه و درد تنهایی وت حقیر رو هیچ وقت هیچ جا حس نکنه . حس کردم باران پل پیوندیه که نمیشه به این راحتی این پیوند رو ویران کرد . حالا ارتباط ما و ازدواج ما پایه های محکمتری داشت که برای ویران کردنش باید بیشتر صبر میکردیم تا نکنه خرابه های این پل زندگی کسان دیگه ایی رو ویران کنه .
میدون که دارید توی دلتون به سادگی من میخندید و شاید از حماقتم حرص بخورید اما من باز هم به همراه نامی به خونمون برگشتم . اما اون شارکه دیگه مرده بود . و نامی مدام قسم می خورد که همه چیز رودرست می کنه .
شب اولی که به خونمون ب رگشتیم بعد از خوابیدن باران به طرفم اومد در آغوشم گرفت . بوی بدنش مشمئزم کرد . بویی که قبلا باعث آرامشم بود . منکه هر بار نامی در آغوشم می گرفت برای سکس تحریک میشدم اما اینبار خیلی بی تفاوت مثل یک تکه سنگ چشمانم رو بسته بودم اون چشمام رو بوسید لبهام رو بوسید اما لبهای من اصلا هیچ اشتیاقی نداشتند دستانش رو روی بدنم به گردش در آورد اما دستانش هم هیچ شوقی و حسی جنسی رو در من به وجود نیاورد . تنها داشت عصبی ام می کرد . سینه هام رو در آورد و ...... شاید خودش هم باور نمیکردم که من اینهمه سرد با شم بعد از سه ماه دوری . و من در پایان این سکس متوجه چیزی شدم . نامی هر کاری می کرد نمی تونست ارضا بشه شاید حدود یه ساعت داشت به حالتهای مختلف با من سکس می کرد اما هرکاری که کرد فایده نداشت آخر از نفس افتاده کنارم دراز کشید . تعجب کرده بودم . اما خود نامی ساکت بود گویی علت این امر رو مید ونست . پیش خودم فکر میکردم یعنی ممکنه خدادعای منو شنیده باشه و قدرت جنسی نامی کلا از بین رفته باشه . در اون وضعیت خنده ام گرفت .
زندگی ما ادامه داشت هر دو سعی می کردیم طوری رفتار کنیم که انگار هیچ چیز اتفاق نیافته بیمون . نامی سرساعت می اومد خونه و مدام قربون صدقه ام می رفت . برام هدیه میخرید و از همه مهمتر و شاید تنها چیز زیبای زندگی ام وابستگی اش به باران بود طوری بهش عشق می ورزید که من در هیچ پدر دیگه ایی ندیده بودم . و وقتی هم که شب می اومد خونه باران با رفتن به آغوشش دست از همه بد غلقیهاش بر میداشت . خوشحال بودم از اینکه آرامشی که من در اغوش نامی گم کرده ام باران در اغوش پدرش پیدا کرده بود .
اما قدرت جنسی نامی روز به روز کمتر میشد . و رفتارهایش هم عجیب تر . شبها تا صبح بیدار بود و نمی توانست بخوابد . گاهی شروع به هزیان گویی میکرد و حرفهای بی سر و ته میزد مردمک چشماهش دیگه با هم تطابق نداشتند و نمی تونست اونها رو ثابت نگه داره . هیچ چیز در خاطرش نمی موند . البته تنها چیز مثبتی که در این میان بود اینکه دیگه هیچ خبری از شیطننتهاش به گوشم نرسید . خط موبایلش رو به من داده بود و خط منو گرفته بود . و هیچ تماسی با اون خط هر گز گرفته نشد . هیچ سفرکوتاهی نرفت و همیشه در هر لحظه که باهاش تماس می گرفتم در دسترس بود . داشتم فکر میکردم که سرش به سنگ خورده و حالا که از مرز سی سالگی گذشته کم کم پخته شده و داره عاقل میشه . داشتم امیدوارم میشدم که شاید بتونم ببخشمش و رنجی که کشیدم رو در گوشه ایی از قلبم پنهان کنم . اما بازیهای زندگی با ما هنوز تموم نشده بود .
یه شب که از خواب بیدار شدم دیدم نامی کنارم نیست .ترسیدم گفتم نکنه باز هم داره یه جا با تلفن پچ پچ می کنه . همه جای خونه رو گشتم نبود وقتی در حمام رو باز کردم باصحنه ایی روبرو شدم که باورم نمیشد . نامی بی حال سرش رو به دیوار تکیه داده بود وچشماش به دو سو رفته بودن و از کنار لبش آبه دهانش سرازیر بود . و کنارش...... سنجاق قفلی یه فندک افتاده بود ا ز حالت سنجاق معلوم بود که برای مصرف مواد ازش استفاده شده بود . سرم گیج رفت . ترسیده بودم آب سرد رو باز کردم و نامی رو کشیدم زیر آب سرد . و بعد آب رو ولرم کرد م و انقدر ماساژش دادم که حالش اومد سرجاش و تونستم بیارمش تو اتاق و لباسهاش روعوض کنم .
--- نامی داشتی چیکار می کردی اون چی بود که می کشیدی چرا اینطوری شدی
-- هیچی باور کن یه کم تریاک از یکی ا
-- به من دروغ نگو این اصلا بو نداشت اگه تریاک بود من می فهمیدم
و نامی سکوت کرد و سکوت کرد و من اصرار کردم و اصرار کردم . و تا اعتراف به حقیقتی که که باعث همه ویرانی های بعدی زندگی ام شد
نامی به کراک معتاد شده بود در این سه ماه که من تهران بودم ............. این ماده هنوز انقدر شناخته شده نبود اما من با پرونده هایی که گاهی توی دوره کار آموزیم داشتم و با بعضی از این ادمها برخورد می کردم می دونستم که آدم رو تبدیل به چه انگلی میکنه. اون لحظه انقگار دنیا رو توی سرم کوبیدن . نمی دونم چرا باران رو که در خواب بود در آغوش کشیدم وگریه کردم .
بیچاره باران
باران
باران
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
     
  

 
قسمت چهاردهم

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@


زندگی از اون به بعد چهره جدیدی رو به من نشون میداد . چهره ایی که تلختر و سیاهتراز گذشته بود . البته این مسئله به تدریج داشت شکل بدتری به خودش می گرفت . بارها التماس می کردم که بیاد با کمک هم ترک کنه . یا اینکه بره به مراکز ترک اعتیاد . اما وابستگی روانی کراک خیلی بیش از تریاک بود . گاهی همه سعی خودش رو میکرد که مصرف نکنه اما فقط بیست و چهار ساعت دوام می آورد و بعد با حالت بدی از بیقراری می رفت می خرید و دوبرابر مصرف می کرد . اداره کارگاه رو به برادرش سپرده بود و خودش تقریبا خونه نشین شده بود . گریه های من هم چاره ساز نبود توی این مدت برادرانم ازدواج کردن و درکمال تعجب مادرم هم که می گفت از زندگی مجردی و تنهایی خسته شده با مرد بازنشته ایی که سابقا دیبر بود ازدواج کرد . هیچ کدوم از ما مخالف نبودیم چون حس میکردم که این ازدواج رو باید مادرم سالها قبل می کرد اما تمام این مدت به خاطر ما صبر کرد . اما من تنها پناهگاهم رو از دست دادم مادر خونمون رو اجاره داد و خودش به خونه آقای مهدوی رفت . نامی روز به روز بیشتر مصرف می کرد و من روز به روز بیشتر افسرده میشدم تنها دلخوشی ام اونجا خانواده ایی در همسایگی ام بودند که روزهای کار آموزی ام باران رو پیششون می گذاشتم و می رفتم دادگاه و گاهی کنارشون می موندم . برادر نامی که خیلی دوست داشت اداره کارگاه رو کاملا به دست بگیره بجای اینکه نامی رو از خونه نشینی منع کنه تشویقش کرد که باهاش یه قرار داد اجاره ببنده و کلا کارگاه رواجاره بده به اون هرچی من گفتم که این کار اشتباهه ازش خواستم هرطور که می تونه حداقل شغلش رو حفظ کنه اما نامی قبول نکرد و گفت میخواد بمونه خونه ترک کنه . اما این کار رو نکرد مصرفش روز به روز بیشتر میشد . دیگه تمام ساعات شبانه روزش تقسیم شده بود به چند ساعت خواب مصرف نئشگی و چرت زدن . که خدایا نئشگی کراک نفرت انگیز ترین چیز دنیاست ./ چشماش چپ میشد و شروع به هزیان گویی می کرد حرفهای بی سرو ته هر جا که با هم مهمونی می رفتیم می دیدم که چرت میزنه و همه بهش می خندن . خانواده اش هم منو مقصر می دونستند و هیچ اقدامی نمی کردند . داشتم دیونه میشدم چند بار به زور بردمش به مراکز ترک اعتیاد اما وقتی بر میگشت فقط چند ساعت حرفهای اونها روش تاثیر داشت . متاسفانه هم پس انداز داشت هم اجاره قابل توجهی هر ماه می گرفت و اصلا از نظر مالی مشکلی برای مصرف نداشت . قدرت جنسی اش هم کاملا از بین رفته بود و اگر هر چند ماه یه بار با هم سکس می کردیم انقدر نفرتانگیز رفتار میکرد که حالم بد میشد . وقت سکس چشماش چپ میشد و آب از گوشه دهانش سرازیر میشد و هر کاری میکرد ارضا نمیشد و من فقط درد می کشیدم گاهی دو ساعت عقب جلو میکرد اما ارضا نمیشد و وقتی کارش تموم میشد من حس میکردم دهانه واژنم به شدت می سوزه انگار آتش گرفته . بهم شک میکرد و تهمت های عجیب میزد می گفت از کیفم پول بر میداری با تلفن حرف می زنی . من ترجیح میدادم که همیشه خواب باشه و کاری نکنه تا منم یه نفس راحت بکشم . من توی اون شهر هیچ کس رو نداشتم خانواده اش کاملا عوض شده بودند و همه بر علیه من رفتار میکردند درحالی که من فقط و فقط بهشون محبت کرده بودم . و عامل همه بد رفتاری ها جاری و برادر شوهرم بودند که از اول به من و زندگی ما حسادت می کردند . درحالی که من بدون اغراق و بدون یه طرف قضاوت کردن قسم میخورم که هرگز بدی و بی احترامی درباره اشون نکرده بودم. امان از اون شهر نفرین شده امان از مردمان سنگدل بخیل و حسودش لعنت بر اونجا لعنت بر همه شون ... تمام مردهاشون وقتی نامی چرت میزد پوزخند میزندن و نگهایی هرزه شون رو به سوی من می فرستادند و من در خودم می شکستم . اما نامی هیچ کدوم از اینها رو نمیدید . متلکهاشون رو نمیشنید . کم کم برادرش شروع کرد به لج بازی به بهانه اعتیاد نامی اجاره ما رو پرداخت نمیکرد بدون اینکه کاری براش بکنه حتی یه بار که من از شدت استیصال از ماموران انتظامی خواستم که ن امی رو به مرکز ترک اعتیاد ببرند به سرعت اقدام کرد و کلی هم فحش نثارم کرد که تو من در حقش خیانت کردم . نامی شروع کرد استفاده از پس انداز وبعد فروختن طلاهای خودش و من و بعد بردارش ماشین بیست میلیونش رو به بهانه حساب کتاب یک میلیون تومن ازش خرید و کم کم اثاثیه خونه و بعد شروع به قرض کردن از این اون کرد هر بار که بهش میگفتم برو از برادرت شکایت کن و نامی رو تحریک می کردم که برای گرفتن حقش اقدام کنه برادرش سریع دویست سیصد تومن بهش میداد و اونکه اسیر مواد بود خفه میشد . کم کم میزان بدهی هاش بالا رفت و مجبور شد بیش از پیش خودش رو توی خونه حبس کنه منم تقریبا شبیه یه زندانی بودم هیچ جانمی رفتم و صبح تا شب تو اون خونه کنار باران بودم و رفتار مالیخولیایی او رو تحمل می کردم گریه می کردم و بهش التماس می کردم که بسه اما فایده ایی نداشت . نمی دونم چرا انقدر تحمل می کردم خودم هم گاهی موندم که خدا چقدر بهم صبر و تحمل داده که من می تونم این وضعیت رو تحمل کنم. کم کم آمار بدهی اش بالا رفت و اکثر طلبکارهاش هم مواد فروشانی بودن که دین و ایمان نداشتند به نظر من کثیف ترین قشر مردم دنیا فروشندگان کراکند چون خودشون هم کم کم سیاه و کثیف میشن مثل ذات مواد ........ یه روز که داشتم از دادگاه به خونه بر میگشتم سوار یه پیکان شدم . رانندهاش برگشت و کسی که کنارش بود هم نگاه زشتی به من کرد :
-- شما همسر نامی هستید
-- شما ؟
--- ما ازش طلب داریم نمیخواد بدهی ما رو بده
--- به من ربطی نداره با خودش حرف بزنید
---اگه خودش رو میدیدم که زنشو می گاییدم
---- خفشو کثافت نگهدار همینجا
------ چیه جنده خانم بهت برخورد با اون شوهر عملی چه ادعایی ام داره
درب ماشین رو باز کردم نگهدار وگرنه جیغ میکشم یکی از مردها دست انداخت و یکی از سینه ها رو گرفت
--- جون چه سینه هایی داری جون میده واسه لیسیدن
راننده که دید دارم خودم رو پرت میکنم سریع نگه داشت و من از ماشین یبرون پریدم
------ کثافتهای عوضی آشغال
----خفه شو جنده خانم به شوهرت بگو اگه بدهی ما رو نده این بار تو و دختر رو با هم می کنیم .
تمام راه رو تا خونه دویدم حتی دنبال باران هم نرفتم صاف به اتاق نامی رفتم و دیدم که لم داده و چشماش رفته و برای خودش زیر لب زمزمه می کنه .
-- کثافت بی غیرت لجن
----- چته شارکه چی شده خانمی
---- به من نگو خانمی از حرف زدنت بیزارم ازخودت بیزارم
رفتم توی اتاق خواب خواستم وسایلم رو جمع کنم اما فکر کردم کجا برم خونه کی رو دارم که برم برم بگم چی . از بی کسی خودم بیشتر دلم سوخت و بیشتر گریستم نامی اومد تو اتاق و سعی کرد بغلم کنه اما برام نفرت انگیز بود دهانش و بدنش بوی بدی می داد و کم کم داشت ورم می کرد . چشماش اما پر از اشک بود باز دلم براش سوخت حس کردم عشقی که اینهمه مدت انکار میکردم انگار هنوز یه جایی ته قلبم هست به پاش افتادم و گریستم نامی ترو خدا بیا ترک کن نامی به من رحم کن به بچه ات رحم کن نامی من خسته شدم
-- باشه قول میدم فقط یه هفته بهم مهلت بده بعدش ترک می کنم قول میدم بخدا قول میدم به جان باران
اما این یه هفته شد یه ماه و نامی ترک نکرد نه اینکه نخواد می خواست اما نمی تونست خیلی اراده اش ضعیف تر از این حرفها بود برکه شفاف نگاهش کدرو زد شده بود اون صدای محکم و اون غرور مردانه اش از بین رفته بود قامت کشیده اش داشت خمیده میشد کراک به طرز سریع و مرگ آوری رو به تخریب اون اورده بود .
و من مستاصل بودم نه می تونستم ترکش کنم نه کنارش بمونم و در میان من هم کم کم رو اوردم به دنیایی نت و اینتر نت تمام ساعتهایی که باران خواب بود یا بازی میکرد من توی نت می چرخیدم اول به دنبال راهی برای درمان و رهایی بودم اما کم کم نت برام جای خالی نامی رو داشت پر می کرد ........
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
     
  

 
قسمت پانزدهم

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@


من شاید تا همین الان هم فکر می کنم که همه فداکاریهایی که در حق نامی کردم درست بوده و باید اینطور میشده چون زنش بودم و وظیفه داشتم که اینکار رو بکنم . حالا اگه نشه گفت وظیفه میشه گفت که اصل انسانی اش این بوده که من برای پایداری زندگی ام همه کار بکنم همه کارهایی که به عقلم می رسید . اما هر انسانی یه جایی تو زندگی اش کم میاره یه جایی حس میکنه دیگه توان فداکاری کردن رو نداره و تحمل تنهایی رو نداره . و این باعث شده که من هم راه اشتباهی رو در زندگی ام پیش بگیرم که از من در حال حاضر یه زن افسرده پیشمان و مستاصل بسازه . حاضرم به همه اون روزهای سخت برگردم و این بار شارکه رو از نوعی دیگر بسازم اما افسوس که من یه چینی شکسته ام که حتی اگر بند هم بخورم فایده ایی دیگه حداقل

برای خودم ندارم . همونطور که گفتم من توی تنهایی های طاقت فرسام پناه بردم به اینتر نت و تمام ساعتهایی بی کاری و تنهایی ام رو توش میگذروندم .و مثل اکثر مردم با اولین چیزی که آشنا شدم چت و یاهو مسنجر بود . و خیلی اتفاقی با چت رومهای ایرانی . از این خوشحال بودم که می تونم از قالب زندگی تلخم بیام بیرون و خودم رو جای دختری که هنوز ازدواج نکرده جا بزنم و با همه حرف بزنم بگم بخندم و نگران این نباشم که پشت سرم چی میگن . حس می کردم شاید به نوعی این یه راه فرار از دیوانگی یا از هم پاشیدن زندگیمه . انقدر در نت غرق شدم که خودم هم به نوعی اعتیاد دچار شدم اعتیاد به اینتر نت . و بعد از مدت کوتاهی با وبلاگ

نویسی آشنا شدم و از طریق اون هم چند دوست دختر و پسر پیدا کردم . اما هیچ وقت نه با کسانی که توی شهرم بودند چت می کردم که نکنه یه وقت وسوسه بشم که روابطم رو بیشتر کنم و نه به کسی از شرایط زندگی ام چیزی می گفتم که دچار سوتفاهم و پیش داوری نشن . و به خیال خودم داشتم این اعتیاد پنهان رو کنترل می کردم . نامی هم کاری به کارم نداشت و وقتی میدید من وقتهایی رو که صرف غر زدن به اون التماس کردن وگریه کردن می گذرونم پای نت می گذرونم خوشحال میشد . بیشتر تشویقم می کرد حتی بیشتر وقتها

که برای خودش مواد می خرید برای من هم کارت اینتر نت میگرفت . و دوست داشت من در همین بی خبری که هستم بمونم و من روز به روز بیشتر وابسته میشدم به این سیستم لعنتی . طوری که وقتی هم که از دادگاه بر میگشتم می رفتم توی یه سی ان و وبلاگها رو به روز می کردم و به دوستام حرف میزدم و بعد میرفتم مهد دنبال باران . اما هیچ وقت از وقتی که باید توی خونه صرفش میکردم نمی زدم چون خیلی معتقد بودم

به اینکه اول از هرچیزی توی دنیا باران برام مهمه . اما ساعتهایی که خواب بود رو من تمام مدت توی اینتر نت صرف می کردم. یکی از این روزها که داشتم به یه یکی از اد لیستهام حرف میزدم یه نفر درخواست اد داد یه آیدی به نام نیما . خیلی پیش می اومد که از توی وبلاگم یا سایتم آیدیم رو برمیداشتند و اد می کردند چون وبلاگهام خیلی پر بازدید بود و حداقل روزی 500 بازدید رو داشتم که برای یه وبلاگ تازه کار خیلی خوب بود . بنا بر این ادش کردم و شروع به حرف زدن کردیم گفت که اهل ساریه و دانشجوی روانشناسی . فاصله ساری تا شهری که من در اون بودم چندین ساعت بود بنا بر این احساس خطر نکردم و باهاش حرف زدم . خیلی پسر

مودبی به نظر میرسید . همیشه از من راهنمایی می خواست و خودش رو مشتاق یادگیری نشون میداد . من هم همیشه از اینکه به کسی کمک کنم لذت می بردم . هیچ وقت سعی نمیک رد روابطش رو با من بیشتر کنه و این برام ارزش داشت . چون با اکثر کسایی که چت میکردم بعد از یکی دوبار اصرار داشتن که همدیگر رو ببینیم یا با تل با هم حرف بزنیم و من به ناچار رابطه ام رو باهاشون قطع می کردم . بعد از حدود سه ماه یه روز که برای دیدن مادرم اینها به تهران رفته بودم از اونجا از یه کافی نت آن لاین شدم . و بعد از حال و احوال ازم پرسید تهران هوا چطوره
من چون به همه می گفتم که اهل تهرانم اصلا شک نکردم و گفتم خیلی خوبه و اون پرسید نسبت به شمال چطوره
و این باعث شد که توی مغزم یه تلنگری بخوره . و بهش مشکوک شدم . وقتی برگشتم خونه تمام فکرم مشغول بود. حس میکردم یه گرداب داره منو به سوی خودش می کشه . انقدر پاپیش شدم و بهش اصرار کردم
که عاقبت یه روز گفت من می دونم تو اگه بفهمی من اهل کجام دیگه با من حرف نمیزنی
بهش قول دادم و قسم خوردم که اینطور نشه اون در نهایت نا باوری من گفت که اهل همون شهریه که من توش زندگی میکنم و منو کامل میشناسه و میدونه که شوهر دارم . و وقتی اسم کافی نتی رو که توش کار میکرد گفت سرم سوت کشید و برای چند

لحظه حس کردم دارم از حال میرم چون من کافی نت اونها رو همیشه از چند نظر ترجیح میدادم یکی بخاطر اینکه نزدیک محل کارم بود و دیگه اینکه محل دنج و آرومی بود و از همه مهم تر که صاحبش که همون به اصطلاح نیما باشه یکی از دوستان دوران دبیرستان همسرم بود . وقتی اینا رو بهش گفتم فقط سکوت کرد .و من اف لاین شدم . حس کردم دنیا داره دوره سرم می چرخه . چقدر سعی کردم از بد نامی به دور بمونم . اما انگار دست سرنوشت حماقت من همه و

همه دست به دست هم داده بودن تا منو درگیر یه بازی کنن .
تا چند روز اصلا ایدیم رو باز نمیکردم وحشت داشتم از اینکه دوباره باهاش روبرو بشم . چند تا ایدی دیگه ساختم حتی اون موقع هم قبول نداشتم که کارم از ریشه و پایه اشتباهه . و دیگه به کافی نت اونها نرفتم . تا اینکه یه روز زنگ تلفن خونه به صدا در اومد . ...
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
     
  

 
قسمت شانزدهم

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@



-- بله بفرماييد
--- سلام
-- سلام
---- خوبيد شما
--- ممنون ببخشيد شما ؟
--- من همونم که ازش فرار مي کني
--- متوجه منظورتون نميشم لطفا توضيح بديد و يا گوشي رو قطع ميکنم
--- نه ديگه قرار نشد نا مهربون باشي
گوشي رو قطع کردم . وحشت کرده بودم همه تنم داغ شده بود نمي دونستم کيه اما مي دونستم که حتما منو ميشناسه زنگ تلفن منو به خود آورد نميخواستم جواب بدم واقعا نمي خواستم اما بعد از چند زنگ صداي نامي در اومد :
--- اون تلفن رو خفه اش کن
کاش جواب نداده بودم کاش سيم تلفن رو کشيده بودم . کا.....
--- بله
--- نکنه نامي خونه است که نمي توني حرف بزني
سرم رو بلند کردم و نامي رو نگاه کردم . بعد از مصرف مواد گيج و منگ دمر روي تخت افتاده بود . بله نامي خونه بود اما چه بودني بودني که با نيستي هيچ فرقي نداشت .
-- الو هستيد ببخشيد شارکه خانم ميخواستم چند کلمه با شما حرف بزنم باور کن قصد مزاحمت ندارم
--- لطفا اول خودتون رو معرفي کنيد
--- من نيما پايدار هستم
-- شماره منو ازکجا آورديد
--- مثل اينکه يادتون رفته نامي دوست منه
پوزخندي زدم .
-- دوست چه دوستي که داريد درحقش خيانت ميکنيد
--- مگه من چيکار کردم
-- همينکه زنگ مي زنيد اينجا همينکه از اومدن من به کافي نتتون سو استفاده کرديد و آيديم رو برداشتيد با وجود اينکه مي دونستيد من يه زن شوهر دارم و شوهرم دوست شماست
--- صبر کن يه خورده يواشتر من قبول دارم که اشتباه کردم اما قصدم از همه اينها فقط و فقط کمک کردن به شما بود
-- مگه من ازتون کمک خواستم مگه من مشکلي دارم که شماميخواهيد حلش کنيد شما از مشکلات من چي مي دونيد ؟

--- قبول کن توي شهري به اين کوچکي سر در آوردن از زندگي ديگران کار سختي نيست نه من که بيشتر شهر مي دونند که نامي معتاد و ورشکسته شده .
-- خوب که چي
--- شما چرا انقدر تهاجمي حرف ميزنيد
-- دليلي نداره اصلا من با شماحرف بزنم شما هم لطف کنيد ديگه اينجا زنگ نزنيد
-- باشه اما اگه ممکنه امشب آن لاين بشو ميخوام باهاتون حرف بزنم خواهش ميکنم براي آخرين بار
کمي مکث کردم نامي در جايش غلطيد و من ترسيدم خنده دار بود که از اون شبح مي ترسيدم .
-- باشه امشب اما فقط بدونيد که براي اخرين باره
-- ممنون مزاحمتون نميشم فعلا خدا نگهدار
--- خدا حافظ
گوشي رو که قطع کردم احساس بدي داشتم يه حس تلخ که الان هم نمي تونم توصيفش کنم .اما پيش خودم گفتم که اين اخرين باره و بعداز اين ديگه هيچ وقت اون ايدي رو باز نمي کنم
شب بعد از اينکه باران رو خوابوندم مثل هرشب سيستم رو روشن کردم . و آيديم رو باز کردم . چراغ آيدي نيما روشن بود و کنارش نوشته شده بود :
براي ديدن تو از حادثه ها گذشته ام کفر اگر نباشد اين من از خدا گذشته ام
منتظر شدم تا اول اون پي ام
--- سلام شبتون خوش
-- سلام ممنون
--- از من دلخوريد
---بله
--- اما شما قول داده بوديد که دلخور نشيد منم براي همين خودم رو معرفي کردم
--- وقتي قول ميدادم فکر هر چيزي رو ميکردم جز اين حالا لطفا بگيد با من چيکار داريد
--- ببين شارکه شايد تو منو آدم پستي بدوني که دارم از موقعيت سو استفاده ميکنم اما باور کن من هيچ قصد بدي ندارم من چند روز اول که تو مي اومدي به کافي نت ما اصلا تو رو نميشناختم اما هميشه يه غم و غصه ته چهره ات ميديدم که برام خيلي تلخ به نظر مي اومد انگار مدام در نبرد بودي و ذهنت در گير بود .
براي همين به خودم اجازه دادم که آيديت رو بردارم و بهت پي ام بدم دلم ميخواست بدونم چه مشکلي داري و تا شايد بتونم کمکت کنم آخه من رشته ام روانشناسي باليني بوده . من کاملا احساس تنهايي و اندوه تو رو درک مي کنم و مي دونم که اگه بخواي اينطوري پيش بري به سمت جنون ميري
--- از اينکه نگران من شديد ممنون اما مگه من از شما کمک خواسته بودم
-- نه اما باور کن اندوه چهره ات انقدر زياد بود که دلم نيومدازش بگذرم
--- شما بهتره تمام اين وقتي رو که صرف چهره شناسي ديگران مي کنيد وقت زندگي خودتون بکنيد چون اونطور که مي دونم همسر و فرزند داريد
--- بله خيلي ام دوستشون دارم اما من فقط به عنوان يه همنوع ميخوام بهتون کمک کنم شايد بتونيد نامي رو از اين وضعي که توش هست در بياريد به عنوان دوست قديمي اش
اون شب چند ساعت من و نيما با هم حرف زديم . و اون سعي کرد متقاعدم کنه که مي تونه کمکم کنه که مشکل نامي رو حل کنم . و قرار شد که بعد از اون ارتباطمون به صورت چت ادامه پيدا کنه و اون با راهنمايي گرفتن از اساتيد سابقش بهم بگه که بايد چيکار کنم .
من هم به شرطي که اون هرگز ازم نخواد که ملاقات حضوري يا تماس تلفني داشته باشيم پذيرفتم . از اين قول و قرار حدود يه ماه گذشته بود در زندگي ماهيچ چيز تغيير نکرده بود . اوخر مرداد ماه بود که يکي از دوستان نامي پيشنهاد داد که به منطقه کوهستاني در چند شهر آن طرفتر برويم و نامي هم قبول کرد منم حس کردم که اين تغيير و مسافرت مي تونه براي روحيه هر سه نفرمون خوب باشه . بنا بر اين عصر روز پنج شنبه راهي ييلاق شديم . در ييلاق مذکور يه بناي باستاني ديدني بود . بعد از اينکه به کلبه کوهستاني شاهرخ رسيدم و من و همسر شاهرخ وسايل رو جابه جا کرديم قرار شد که بعد از خوردن نهار به ديدن آن بنا برويم . نهار در فضاي دوستانه صرف شد . و من بعد از مدتها دوباره معني در کنار هم غذا خوردن جمع خانوادگي رو فهميدم . باران هم از اين جو خيلي خوشحال بود و مدام ميخنديد و با دستهاي کوچکش غذا ها رو به اطراف مي پاشيد و صورتش رو توي ظرف ماست فرو ميکرد و ما ميخنديدم . توي دلم مي گفتم خدايا چي ميشد که اين جو و روحيه هميشه توي زندگي ما باقي بمونه چي ميشد که نامي دوباره همون نامي سابق بشه و من با نگاه کردن توي برکه نگاهش احساس طراوت کنم . اما اين شادي من زياد به طول نيانجاميد و بعد از غذا نامي دوباره بساط مصرف موادش رو که به خاطر نوع مصرف خيلي ساده و جمع و جور بود گوشه اتاق بر پا کرد و شاهرخ و همسرش از اتاق خارج شدند و من شرمزده باران رو در آغوش گرفتم و گوشه ايي کز کردم . اول خواستم که اعتراض کنم اما با شناختي که از روحيه نامي داشتم مي دونستم که در صورت اعتراض من شروع به داد و بيداد مي کنه و من نميخواستم جلوي خانواده دوستش سر شکسته تر بشم . بلاخره بعد از اينکه کار نامي تموم شد . همه با هم قدم زنان به سمت اون بناي تاريخي حرکت کرديم. دشتهاي سر سبز و کوههاي پوشيده از درخت اصلا برام جذابيت نداشتند . حتي صداي شر شر آب رودخانه وحشي که از کنار جاده سنگ لاخي مي گذشت هم ديگه منو به وجد نمي آورد گويي شارکه در درون من مرده بود . و من زني بودم در استانه فصلي سرد . وقتي که به اون بناي تاريخي رسيديم مردها جلو تر از ما حرکت کردند و سيما همسر شاهرخ که از اهالي همان محل بود چند تن از اقوامشون رو اونجا ديد و مشغول گفتگو شد . من هم در حالي که دست باران رو که تازه راه رفتن اموخته بود گرفته بودم کنارديوارهاي بلند و تابلوهاي زيبا قدم مي زديم و سعي مي کردم با زبان کودکانه اون رو سرگرم کنم . که با صداي نامي به خودم اومدم
- شارکه بيا
وقتي برگشتم براي لحظه يي ماتم برد نيما کنار نامي ايستاده بود و درکنارش هم زن جواني به همراه پسر بچه ايي حدودا نه ساله ايستاده بودند . نا خود آگاه باران را در آغوش گرفتم و به خود فشردم . و بعد به سمتشون راه افتادم
--- شارکه ايشون اقاي پايدار هستند از رفقاي دوران دبيرستان و هم باشگاهي هاي قديمي ام
با لبخندي که گويي به زور روي صورتم کشيده بودند سلام و احوال پرسي کردم . همسرش ظريف و ريز نقش بود صورتي زيبا داشت اما مثل مجسمه هاي چيني بي روح بود . وقتي احوال پرسي ها تمام شد معلوم شد که اونها هم مثل ما براي فرار از شرجي و گرماي شهر به کوهستان پناه آوردن . نيما از نامي دعوت کرد که شب رو به ويلاي اونها بريم . همه تنم گر گرفت خدا خدا مي کردم که نامي دعوتشون رو قبول نکنه . نمي دونم از چي اما مي ترسيدم از اينکه بخوام به خونه اونها برم وحشت داشتم . اما نامي بعد از کمي تعارف دعوتش رو قبول کرد . و نگاه معترض مرا نديده گرفت . نا خود آگاه نگاهم به نيما افتاد و ديدم که لبخندي کج بر لبانش خود نمايي مي کند
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
     
  

 
قسمت هفدهم



@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@



اون شب با وجود همه غرغرهای من به ویلایی نیما رفتیم . برعکس کلبه شاهرخ ویلایی اونها بسیار زیبا و بزرگ بود یه راه کوتاه که پوشیده از سنگ ریزه های یه دست و زیبا بود ما رو به جلوی در وردی عمارت ویلا می رسوند اطراف این این راه چند چشمه و حوزچه مصنوعی ساخته بودند که زیر نور مهتات تلالو خاصی داشت . برای لحظه ای
غرق در زیبایی اونجا شدم و همه چیز یادم رفت . اما وقتی وارد ویلای شیک و بزرگ اونا شدم احساس نا آرامی و عدم امنیت به سراغم اومد . دلم می خواست اون شب هرچه زودتر تموم بشه و ما
به شهر برگردیم . مطابق معمولا مردها مشغول آماده کردن بساط جوجه کباب شدند زن نیما هم گفت که میخواد یه دوش بگیره و من هم که اصلا با همسر نیما احساس راحتی نمی کردم به بهانه خواباندن باران به یکی از اتاقها رفتم . . دلم خیلی گرفته بود می ترسیدم و حس بدی داشتم . بغض داشت خفه ام می کرد باران را روی پاهام گذاشتم و خودم سرم رو به کناره لبه تخت تکیه دادم و چشمام رو بستم و اشک رها شد روی صورتم . احساس بی پناهی و تزلزل می کردم . حس می کردم هیچ یاور و همراهی ندارم و توی این دنیایی به این بزرگی تنهای تنها موندم . سردم بود دلم برای آغوش محکم نامی زمانی که هنوز معتاد نشده بود تنگ شده بود دلم برای بوی خوش نفسش دلم برای سکسهای داغ و طولانی مون تنگ شده بود . خیلی سخته که حس کنی هیچ کس روی کره زمین نیست که حمایتت کنه و همراهت باشه هیچ کس نیست که دوستت داشته باشه و براش مهم باشی . و تو فقط چتر حمایتی باشی که نا گزیر خودت رو روی سر دیگران بکشی . ذورق طلایی من کشتی شکسته ایی شده بود که دیگه نا خدا نداشت و باد و طوفان داشت اون رو به مسیرهایی می برد که اصلا دلم نمیخواست . چشمام رو بستم و سعی کنم با فکر کردن به خاطرات خوش خودم رو توی رویا ببرم اما هرچی فکر می کردم خاطره خوشی پیدا نمی کردم که تهش غصه ایی نباشه . با نوازش دستی روی صورتم چشمام رو باز کردم و در کمال تعجب نیما رو دیدم که روبرو روی زمین نشسته . با وحشت از جا پریدم و سریع باران رو در آغوش گرفتم .
--- تو اینجا چیکار میکنی برو بیرون
-- چرا گریه می کنی عزیزم من نمی تونم غصه تو رو ببینم
-- خفه شو برو بیرون با من اینطوری حرف نزن
--- باشه تو هرچی میخوی به من بگو من درکت می کنم می دونم تو چه وضعیتی هستی
نمیخوام به هیچ لهجه ایی توهین کنم . اما اون لحظه از لهجه کش دارش از برق مشمئز کننده نگاهش داشتم بالا می اوردم .
-- برو گمشو بیرون کثافت فکر می کنی نمیدونم چرا سر از اینجا در اوردی نمی دونم چرا مارو اینجا اوردی اما من هنوز انقدر حقیر و کثیف نشدم که بخوام تن به هر چیزی بدم
-- اما وقتی که خودمو معرفی نکرده بودم چیز دیگه ایی می گفتی خودت رو دختر چهار ده ساله جا می زدی
-- اون برای فرار از دنیایی تلخی بود که توش بودم نه واسه اینکه هر آشغالی رو راه بدم توی زندگی ام حالا تا داد نزدم برو بیرون
نیما که کاملا تغییر رفتار داده بود با لحنی تمسخر آمیز گفت :
-- نه بابا داد بزنی که شوهر عملی ات بیاد سراغم اونکه حال نداره راه بره امروز توی موزه دیدم دوتا قدم میرفت جلو سه تا قدم می اومد عقب
خشمگین و تحقیر شده توی چشماش نگاه کردم و گفتم :
-- اما همون شوهر عملی من شاید الان یقه زنت رو گرفته باشه تو کلاه خودت رو بگیر که باد نبرتش
سوز سیلی توی صورتم نشست و من هم متعاقبا سیلی سختی به صورتش نواختم . نیما گفت مطمئن باش تقاص این کارت رو می بینی مطمئن باش
و بیرون رفت . باران در آغوشم می گریست و من تلختر گریه می کردم .بعد از چند دقیقه نامی امد توی اتاق
--- شارکه بیا بریم شام حاضره
--- نای حال باران خوب نیست ترو خدا بیا بریم شهر برسونیمش دکتر
-- الان توی این کوه و کمر چطوری بریم تا صبح صبر کن مگه چی شده
و من پنهانی باران رو بیشتر فشار میدادم که بیشتر گریه کنه .
-- نمیدونم یه سره گریه میکنه چند بار هم بالا آورده

--- باشه خانمم بیا از زن نیما یه ذره شربتی نباتی چیزی بگیر شاید بهتر بشه

--- نمیخواد من همینجامی خوابونمش شام هم نمیخورم

--- نمیشه که ناراحت میشن

-- به درک من بچه ام مریضه تو هم شامت رو خوردی بیا همینجا

نامی شانه بالا انداخت و رفت بیرون . بعد از نیم ساعت با کمی غذا برگشت . امامن خودم رو به خواب زدم و نامی هم گوشه اتاق مطابق معمول بساط کراکش رو علم کرد و شروع به کشیدن کرد .

وقتی که به شهر برگشتیم . تا چند روز افسرده و و غمگین بودم . تا اینکه نامی تصمیم گرفت که یه سفر کوتاه بره به تهران . من نه حوصله داشتم نه دلم میخواست که باهاش همسفر بشم . بنا بر این توی خونه موندم و سعی کردم با خونه تکونی یه خورده حال و هوای خونه رو عوض کنم . اما روز دوم بود که دیدم باران به شدت بی قراری میکنه و دچار اسهال و استفراغ شدید شده و گریه اش اصلا بند نمیاد . حتی یه قطره آب هم توی معده اش نمی موند . با هراس اون رو به بیمارستان رسوندم . دکترها ااز معاینه های اولیه چیزی نفهمیدند . اما بعد از چند آزمایش دکتر منو به اتاقش بردو گفت :
-- خانم شما برای ساکت کردن این بچه از چی استفاده می کنید
-- هیچی گاهی بهش پرومتازین میدم که تجویز دکتر خودشه
-- به غیر از اون
-- هیچی آقای دکتر
--- اما توی خون دخترتون مقدار زیادی مرفین دیده شده که این علائم و بی قراری هاش هم بخاطر نرسیدن مرفینه
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
     
  

 

باران عزیز دلم برایت می سوزد که نیامده طعم نازیبای اعتیاد و چشیدی
پس ببار نه نم نم که رگبار شاید نامی از نامی و نامی ها نماند و دل پردردی آرام گیرد
ببار باران عزیز ببار
ترا با غیر می بینم صدایم در نمی آید
دلم می سوزد و کاری ز دستم برنمی آید

نشستم باده خوردم خون گرستم کنجی افتادم
تحمل می رود اما شب غم سر نمی آید

چه سود از شرح این دیوانگی ها بی قراریها
تو مه بی مهری و حرف منت باور نمی آید

منه بر گردن دل بیش از این طوق جفا کاری
که این دیوانه گر عاقل شود دیگر نمی آید

شارکه جان حرف اخوان حرف دل توست با نامی بی نام
دلم با تو می گرید
آرمین
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
     
  

 
قسمت هجدهم


@@@@@@@@@@@@@@@@@@

وقتی به هوش اومدم روی تخت بیمارستان بودم و به یه دستم سرم وصل شده بود . من اینجا چیکار میکردم . باران کجاست .
-- باران
با صدای فریادم پرستار به داخل اتاق اومد چیزی نیست خانم دخترتون حالش خوبه تو بخش اطفاله . از جا بلند شدم . درد کشنده ایی توی قفسه سینه ام پیچید. چهره ام درهم رفت .
-- خانم دراز بکش فشارت روی ششه
--- من باید دخترم رو ببینم من باید با دکترش حرف بزنم
صدای بم و آرامبخشی توی اتاق پیچید
-- من اینجام دخترم
سرم رو برگردوندم دکتر پیر و خوشروی اطفال کنار تختم ایستاده بود .
-- خانم پرستار شما لطفا برید بیرون
-- چشم دکتر
با نگرانی روی تخت نشستم .
-- دکتر دخترم دخترم کجاست حالا باید چیکار کنم
--- خونسرد باش خانم خونسردی شما و اطلاعات صحیحی که به ما میدید می تونه به من کمک کنه .
-- چی بگم دکتر چی بگم
-- به دخترت چه نوع ماده مخدر یا دارویی میدادی
ضجه ایی از ته گلویم بلند شد .

--- دکتر چی میگید کدوم پدر و مادری می تونن چنین کاری در حق فرزندشون بکنن که من بخوام اینکار رو بکنم
--- من از این چیزها زیاد دیدم دیدم پدر یا مادران معتادی رو که برای ساکت نگهداشتن بچه نوزداشون بهش تریاک دادن و اونو معتاد کردن
-- اما اشتباه می کنید دکتر نه من نه پدرش هیچ کدوم اینکار رو نکردی
-- یعنی تو خونه شما هیچ کس معتاد نیست
-...... راستش .........
-----...بگو دخترم وگرنه مجبور میشم با پلیس تماس بگیرم تا حالاش هم اگه صبر کردم چون ظاهر تو اصلا به معتاد ها نمی خورده
---- بله دکتر پدرش اعتیاد داره
-- به چی
-- کراک
دکتر چهره در هم می کشه و می گه حدس می زدم که یه چیزی خیلی قوی تر از تریاک باشه که اینطور بچه رو آلوده کرده .
-- اما دکتر من مطمئنم که پدرش بهش مواد نداده
-- شاید ....
-- پس آخه چه طوری
-- معمولا وقتی شوهرت مواد مصرف می کنه دخترت کجاست
کمی سکوت کردم و بعد به سختی ادامه دادم
-- آقای دکتر این آخرین خونه ایی که ما اجاره کردیم خیلی کوچیکه یه خونه یه خوابه جمع و جور وقتی که همسرم توی آشپزخونه مواد مصرف می کنه ما یا توی حال هستیم یا توی اتاق خواب اما بیشتر وقتها میره پیش پدرش
-- مقدار مصرف پدرش چقدره
-- وزنش رو نمی دونم اما روزی چهار پنج بار مصرف می کنه و هر بار دو سه ساعت مدام می کشه .
-- خوب پس مصرفش خیلی بالاست . احتمالا دختر شما بر اصر دودی که تو فضا و کنار پدرش ا ستشمام کرده معتاد شده
--- پس چرا من
--- شما سیستم بدنتون خیلی قویی تر از یه بچه یه ساله است که تمام این یه سال زندگی اش تحت تاثیر دود کراک زندگی کرده . اما حتما روی شما هم تاثیراتی داشته که بعدها خودش رو نشون میده
-- حالا باید چیکار کنم آقای دکتر
--شما دیگه نمی تونید کاری کنید باید بسپریدش به ما
اشکها یم باز روی صورتم جاری شدند .
-- آقای دکتر یعنی خوب میشه
--- انشالله که خوب میشه اما باید به تدریج سم رو از بدنش خارج کنیم . خیلی آهسته که هیچ فشاری به سیستم بدنش وارد نشه و تمام مدت هم باید توی بیمارستان بستری بشه
-- به نظرتون ببرمش تهران ممکنه براش بهتر باشه
--- مشکل دختر شما بیماری خاصی نیست که نیاز به تخصص خاص داشته باشه بلکه باید سم زدایی بشه و اینکار رو در یه درمانگاه کوچک هم میشه انجام داد

-- بله . امیدوارم حمل بر جسارت من نکنید من قصد توهین
-- می دونم دخترم . اما شما باید هرچه سریعتر برای ترک همسرتون اقدام کنید چون وقتی نیروهای پلس در جریان این مسئله قرار بگیرند ممکنه دخترتون رو به بهزیستی بسپرند
حس کردم که خون در رگهام منجمد شد . از تخت پایین پریدم . و روی پاهای دکتر افتادم .
-- اقای دکتر خواهش میکنم التماس می کنم که بهشون گزارش ندید من قسم می خورم قول میدم هرگز چنین اتفاقی نیافته دوباره قسم می خورم خواهش می کنم التماس می کنم
سرم از دستم بیرون کشیده شده بود و قطرات خون بر موزاییک کف اتاق می چکید . دکتر به آرامی مرا بلند کرد و گفت
-- به خودت مسلط باش دخترم . فعلا دخترت باید یه ماهی اینجا بستری باشه در این مدت اگه دیدم اقدام موثری برای تغییر شرایط زندگی فرزندت کردی گزارش نمی دم .
نا خودگاه دست دکتر رو در دست گرفتم و هزاران بار بوسیدم و با قطرات اشکم شستشو دادم .
وقتی به بخش اطفال رفتم باران خواب بود . طفلک دخترم تمام دست و پاهایش رو برای پیدا کردن رگ سوراخ کرده بودند دختر کوچولوی من انقدر تپل بود که نمی تونستند رگش رو پیداکنن تک تک جای سوزنها رو بوسیدم و گریستم . باران چشماش رو باز کرد و لبهاش رو جمع کرد تا گریه کنه اما با دیدن من بغضش تبدیل به خنده ایی قشنگ شد . و من هم در میان گریه خندیدم دستش را گرفتم و به صورتم چسباندم . ساعتی بعد خانم پرستار به اتاق اومد و گفت که باید برم از دکتر خود باران پرونده پزشکی اش رو بگیرم و بیارم . من تا خوابیدن باران صبر کردم و بعد از بیمارستان خارج شدم ساعت حدود نه شب بود اما می دونستم که منزل دکترش کجاست . جلوی اولین ماشین رو گرفتم و بدون توجه به راننده اش سوار شدم و مقصد رو گفتم .

--- چی شده که این وقت شب جلوی بیمارستانی
سرم رو بلند کردم و در نهایت تعجب نیما رو دیدم که پشت رل ماشین نشسته بود
-- نگه دار میخوام پیاده شم
-- ببخشید شارکه خانم من اون روز خیلی تند رفتم
---خفه شو و اسم منو به زبونت نیار نگه دار
-- می گن به دختر تهرانیها نباید رو داد ها . بد بخت من ترو آدم حساب کردم پرو میشن . خفشه شو هرجایی خانم
در ماشین رو باز کردم نگه دار وگرنه جیغ میزنم ابروت بره کثافت . نیما پیچید توی یه کوچه .و نگهداشت . قبل از اینکه بخوام پیاده بشم دستم رو گرفت و گفت :
-- صبر کن . زنهای لاشی مثل تو که صبح تاشب توی اینتر نت می چرخند فقط بدرد کردن می خورند و بس . حتی تا اون حد هم نیستی که آدم بخواد باهاتون لاس بزنه فقط باید جرتون داد
دستش رو دراز کرد خواست ببرم بین پاهام اما من به هر بد بختی بود دستش رو گاز گرفتم و از ماشین بیرون پریدم
-- مطمئن باش خشک خشک می کنمت مطمئن باش


و من گریه کنان از اآنجا گریختم . یاد آن روز که طلبکارن جلوی من را گرفته بودند افتادم . بیشتر گریستم احساسم رو نمی تونم توصیف کنم الان هم که یه سال و خورده ایی از اون روز گذشته با بیاد آوردن اون روز همه تنم یخ میزنه . باورش سخته خیلی سخت که اینهمه بد بختی برای یه نفر پیش بیاد . قدیمها وقتی راهنمایی بودم و کتابهای نسرین ثامنی رو میخوندم می گفتم مگه میشه اخه این همه مصیبت سر یه نفر بیاد . اما حالا می بینم که چقدر زندگی خودم شبیه داستانهایی شده که توی مجلاتی یا رمانهای پشت شیشه مغازه ست
دو سه روز از بستری شدنمان در بیمارستان می گذشت که نامی آمد . مثل اینکه به خانه رفته بود و پیغام من رو از صاحبخانه گرفته بود . وقتی در قاب در ایستاد با دیدن قامت خمیده و رنگ و روی زردش با دیدن ورم صورت و شکمش .نفرت در همه وجودم پیچید .
-- بیا تو دم در بده چرا اینجا ایستادی بیا ببین چه دست گلی به آب دادی .
-- چی شده شارکه
-- چی شده ؟ از خودت بپرس خوش غیرت از خودت بپرس مرررررررد . ببین با بچه ات چیکار کردی . از اونم یه معتاد ساختی مثل خودت. ببین ببین چطور دست گلم رو پزمردی . ببین هیچی از باران من نمونده . تف به روت بیاد تف به غیرتت بیاد .
-- وااااااای
نامی همونجا جلوی در روی زمین نشست . و صدای گریه اش همه اتاق رو پر کرد .
-- آره گریه کن . اما نه بحال باران به حال خودت گریه کن به حال خودت که انقدر بد بختی که انقدر ذلیلی . انقدر نامردی بعدش هم برو خیابون ....... و مواد بخر و برو خونه بزن تا دیگه غم نخوری تا بیعار بشی
-- وای شارکه من چیکار کردم
-- اصلا تو چرا غصه میخوری مگه تو رگ داری تو مگه غیرت داری . مالت رفت سلامتی ات خونه ات رفت ماشینت رفت کارگاهت رفت زنت .............. و حالا هم داره بچه ات میره . اما تو برو توکه مثل خوک شدی بی رگ و بی غیرت
با صدای سرفه ایی کوتاه به خود اومدم . و دکتر رو دیدم که دستش رو روی شونه نامی گذاشته و اون رو با خودش از اتاق بیرون برد .

---- برو اما یادت باشه که دیگه نمیخوام ببینمت برو خودت رو بکش برو بمیر اما هیچ وقت جلوی چشمای من دیگه نیا
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
     
  
صفحه  صفحه 2 از 4:  « پیشین  1  2  3  4  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

گناه نابخشودنی من


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA