ارسالها: 404
#21
Posted: 5 Oct 2010 09:51
قسمت نوزدهم
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
تا آخرین روزی که توی بیمارستان بودیم دیگه نامی رو ندیدم . دکتر باران هر روز سعی می کرد با نصایح مشفقانه اش منو آروم کنه و راه درست رو نشونم بده .و من تنها گوش می کردم چون براستی دیگه بعد از قضیه نیما چشمم ترسیده بود و هیچ نصیحتی رو خالی از غرض نمی دیدم . تمام اون مدت رو توی بیمارستان بودم . یکی دوبار به برادرهام زنگ زدم اما انقدر مشغله کاریشون زیاد بود که نتونستن بیان . مادرم دو سه روزی پیش ما اومد به همه سپرده بودم که بگن باران بر اثر مسمومیت بستری شده . خجالت میکشیدم که اصل قضیه رو بگم . مادرم چند روزی پیشم بود اما انقدر شوهرش باهاش تماس گرفت که آخر خودم به زور وادارش کردم که برگرده تهران . ساعتها به باران نگاه می کردم و گریه می کردم . پدرم رو لعنت می کردم نامی رو لعنت می کردم خودم رو لعنت می کردم . روز آخر بستری شدن باران رسیده بود دقیقا سی و پنج روز بود که ما توی اون بیمارستان بودیم با همه انس گرفته بودم و همه عاشقانه باران رو دوست داشتن . نه اینکه مادرشم و میخوام ازش تعریف کنم اما براستی بچه دوست داشتنیه . یه دختر خنده رو مهربون و خوش اخلاق و تپلی با موهای فرفری و گونه های گل انداخته . برخی از پرستاران از رفتن ما اشک به چشم آورده بودن و برای برقراری ارامش در زندگی ام دعا می کردن . وقتی همه کارهای ترخیص رو انجام دادم و به بخش مالی رفتم مسئول اون بخش گفت که تمام هزینه ها قبلا پرداخت شده با تعجب پرسیدم توسط کی ؟
--- توسط پدر باران کوچولو
برگشتم دکتر باران رو دیدم که با لبخند نگاهم می کرد . .
-- اون مگه اینجاست
-- تا دوسه روز پیش نبود اما چند روزه که برگشته
--- برگشته از کجا ؟
-- با من بیا دخترم
حیران به دنبال دکتر به راه افتادم . و قتی به اتاقش رسیدم نامی رو دیدم که سر افکنده در مقابلم ایستاده بود . با نفرت نگاهش کردم . در اوج نفرت حس می کرد که در وجودش چیزی به شدت آشناست خواستم از اتاق بیرون برم . اما دکتر مانع ام شد و گفت گوش کن دخترم .
-- من دیگه هیچی نمیخوام بشنوم اقای دکتر دیگه هیچی . یعنی دیگه هیچ چیز برام نمونده که بخوام از دست بدمش چیزی نمونده خیلی وقته که همه چیز از دست رفته . حالا دیگه عشقی هم نمونده
نامی به تلخی نگاهم کرد و چشماش درخشید .
-- می دونم دخترم هرچی بگی حق داری . اما تو هنوز باران رو داری که حلقه اتصال ...
--- بله دکتر دقیقا من به خاطر وجود باران میخوام ترکش کنم میخوام ترکمون کنه . من میخوام این حلقه اتصال رو جدا کنم تا انقدر میان ما کشیده نشه و نابود نشه میخوام این حلقه به طرف من کشیده بشه تا در امان بمون
-- اما نامی تغییر کرده نگاش کن ببین خودت بهش نگاه کن
با بیزاری سرم رو بالا بردم . و متوجه شدم که دکتر درست میگه دیگه از اون ورم از اون زردی صورت خبری نبود . صورتش لاغر شده بود و بچه سال . نگاهش می درخشید .و فهمیدم که چه چیزی در صورتش انقدر برام آشنا بوده همون برق نیلگون گاهش که من روز اول آشنایی مجذوبش شده بودم.اما دیگه برام جذابیتی نداشت . سرم رو برگردوندم و گفتم :
-- آقای دکتر من میخوام برم اینجا ایستادن هیچ دردی از دردهای من دوا نمیکنه
-- صبر کن دخترم میخوام باهات حرف بزنم چند لحظه بشین
با بی میلی نشستم روی اولین مبل کنار در . نامی هم مردد بر جایش نشست . دکتر رو به من کرد و گفت :
-- من همون روز که نامی ا ومد به بیمارستان باهاش خیلی حرف زدم . من اینو می تونم قسم بخورم که نامی تو و دخترش رو بی نهایت دوستداره و راضی نیست که خاری به پاتون بره
پوزخندی بر لبانم نقش بست و نامی سرش را با افسوس تکان داد .
دکتر بی توجه ادامه داد :
-- من وقتی همه عشق و علاقه اون رو به تو و باران دیدم . مصمم شدم که کمکش کنم و با کمک یکی از دوستام که خانه بهبودی رو رو تحت نظر گروه "ان ای " تشکیل داده و با صحبتهای موثر اون نامی رو به اونجا فرستادم . و اون بیست یک روز در اونجا موند و ترک کرد و حالا برگشته .البته الان حدود هفت هشت روزی میشه که اومده اما . روی رودرو شدن با شما رو نداشت . حالا که اون به زندگی عادی برگشته . میخوام تو هم بهش فرصت بدی که یه بار دیگه بهت ثابت کنه که میتونه شوهر خوبی برای تو و پدر خوبی برای باران باشه
با ناباوری به نامی نگریستم . باورم نمیشد که ترک کرده . اما تغییرات چهره اش انقدر محسوس بود که همه چیز رو بیان می کرد .
روبه دکتر کردم و گفتم :
--- آقای دکتر هیچ می دونید از من چی میخواهید . یه ساله من دارم توی زندگی اون عذاب می کشم یه ساله که هر روز به نوعی داره تن و بدنم توی این زندگی میلزره . ابروم رفته قلبم و روحم خردشده و نزدیک بود بچه ام از دست بره و خودم ......... وای دکتر شما چی می دونید چی به من گذشت . میدونید ........
-- من همه این چیزها رو میدونم . اما تو رو هم توی این چند روز تا حدی شناختم . وسعت وفاداریت به نامی مثال زندنیه . وسعت عشق مادریت از همه عشقهای دنیا بزرگتره . بخاطر خودت بخاطر خودش بخاطر باران این فرصت رو بهش بده .
بر سر دوراهی مانده بودم عقل میگفت آزموده را آزمودن خطاست . اما احساسم می گفت که یه بار دیگه بهش فرصت بدم . به نامی نگاه کردم و زیر لب گفتم که یعنی باز می تونم دوستش داشته باشم . یعنی باز دلم براش خواهد طپید . نامی هم سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد . نگاهش می درخشید و غرق تمنا بود . لبخند بی رمقی بر لبهام نشست . از جا بلند شدم و گفتم . بیا بریم پیش باران دلش برات خیلی تنگ شده
دکتر لبخند زد و گفت :
--- ممنونم دخترم .
نامی همچنان سر افکنده کنارم قدم بر میداشت . اما نه مثل قبل نه با قدمهای که روی زمین کشیده می شد . اینبار با قدمهایی مرتب و موزون هرچند کم رمق .با خودم میگفتم باید تقویتش کنم خیلی ضعیف شده و حیرت کردم از اینکه بعد از آن همه بلا هنوز نگرانش میشم و هنوز برام مهمه . زیر لب گفتم شارکه چه سخت جانی تو ....
نامی وقتی باران رو دید که در آغوش پرستار بخش می خندید با بی قراری در آغوشش گرفت و با صدای بلند گریست . انقدر بلند که بیشتر همراهان بیماران بیرون امدند و ما را نگاه میکردند . نامی میگریست و زیر لب قربان صدقه باران می رفت و او را می بوسید و می بویید . دست را برشانه ش گذاشتم . دستم را بوسید . و من دستش را گرفتم و بعد از تحویل دادن نامه ترخیص به همراه هم از بخش خارج شدیم . و نزد دکتر رفتیم . دکتر کلی سفارش کرد که حتما نامی به کلاسهای گروه ان ای بره و هر روز اونجا حضور پیدا کنه و هر چند وقت یه بار هم بیاد و بهش سر بزنه .نامی قول داد . من هم با بغض از دکتر تشکر کردم و گفتم :
-- آقای دکتر واقعا ازتون ممنونم شما باعث شدید که من باور کنم که در این شهر انسانیت نمرده و هنوز هستند انسانهایی که بهای وجودشون چیزی جز شرافت و انسانیت نیست
دکتر لبخند زد و گفت :
--- برید و سعی کنید خوشبخت باشید .
وقتی به سمت خونه می رفتیم سعی کردم همه افکار تلخ و تاریک رو به گذشته بفرستم و قلبم از شوق اینکه ممکنه باز باهم و با خوشی زندگی کنیم می لرزید و باران هم در آغوش نامی می خندید و من دستم را دور بازویش حلقه کردم
اما افسوس که زندگی هرگز با من روی آشتی نداشت و ندارد .........
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
ارسالها: 404
#22
Posted: 5 Oct 2010 09:52
قسمت بیستم
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
از همون ساعت من کاملاتغييرات نامي روحس ميکردم .انقدر برام محسوس بود که خودم هم باور نميکردم .اينکه انقدر بتونه مواد روييه نفرتاثير بگذاره که با حذف شدنش يه آدم انقدر از نظر روحي
و جسمي تغيير کنه .اونم تنها با يه ماه مصرف نکردن.ديگه از چرت زدن خبري نبود يعني در اصلا تا يکي دو ماه اول اصلا از خواب خبري نبود.ودچار بيخوابي شديدبود . اما خودشهم آزاري نميديد گاهي ميگفت که پاهام داره گز گز ميکنه ومي رفت ودوش آب سرد ميگرفت يا پاهاش رو توي تشت آب سرد قرار مي داد . ومن سعي ميکردم براش ماساژ بدم تا درد ر و کمتر احساس کنه . به من ميگفت که شارکه من تازه انگار چشمام باز شده و دارم خيابونها رومي بينم . از ديدن کلماتي که باران ميگفت متعجب ميشدو مي گفت اين بچه کي انقدر بزرگ شده من اصلا متوجه بزرگ شدنش نشدم.چقدر فضاي خونه عوض شده. و با کمک هم سعي کرديم يه سر وساموني به وضعيت در همريخته و غبار آلودخونه کوچکمون بديم. و اونچه برام جاي تعجب داشت اين بود که ناميکه تا قبل ازترک کردن حدود چندين ماه بود که با من رابطه جنسينداشت حالا ميل جنسي اش به طور عجيبي ده برابر شده بود . و چيزي که همه خودش رو و هم من رو آزار ميداد اين بود که خيلي سريع به انزال مي رسيد وحتي گاهي وقتي داشتم شلوارش رودر مي آوردمبه انزال مي رسيد و همه باعث خنده وهم باعث آزارمون مي شد. شايد روزي سه يا چهار بار هوس سکس مي کرد که هنوز سکس کامل نشده بود ارضا ميشد . و من هم گاهي خسته مي شدم از اين وضع اما هيچي به روش نمي آوردم که بهش بر نخوره گاهي در سکوت بهشخيره مي شدم و با خودم فکر مي کردم .اين چند سال بر من چي گذشته و آيا هيچ وقت به طور کامل مي تونم ببخشمش يا نه . هنوز شبها گاهي توي اينترنت مي چرخيدم ولي هر گز آيدي قديمي ام رو باز نکردم. باران و نامي رابطه احساسي قشنگي رو با هم برقرار کرده بودند . که برام خيلي زيبا بود. باران يه لحظه از آغوش پدرش بيرون نمي اومد.ومن از ديدن اين منظره ها لذت ميبردم . بعد از مدت کوتاهي که اندک پولي که داشتيم تمام شد.نامي تصميم گرفت که برگرده به کارگاه وبا برادرش کار کنه حتي به صورت کارگر . اما برادرش ناگهانن اون روي خودش رو بدتر و بيشتر به ما نشون دادو گفت که من نميتونم با نامي کار کنم .يا اون بايد اينجا باشه يا من.و اگه اون بخواد بياد بايد دستگاههايي که من توي اين مدت خريدم پولش رو به من بده که يه چيزي ميشه حدود ده ميليون تومان . و موقع دادن اجاره هم بد جوري باز درمي آورد.نامي دچار شوک شده بود و خيلي عصبي و ناراحت بودباورش نميشد که برادرش بخواد باهاش اينطوري تا کنه .من هم باور نمي کردم فکر مي کردم که برادرش بايدالان از ترک کردن نامي خوشحال شده باشه و بخواد کمکش کنه و دططشت نامي برگرده به وضع سابقش .من ديگه نمي تونستم اين وضع رو تحمل کنم .و با هاشون درگير شدم و اين باعث شدکه همه کاسه کوزهها سر من بشکنه .نامي سعي کرد برگرده سر کارش اما نتيجه ايي نگرفت و سعي کرد که کاري خارج از اونجا براي خودش پيدا کنه اما نتونست . تا اينکه يه روز با خوشحالي اومدخونه و گفت که نيما بهش گفته که بياد توي کافي نتش مشغول به کار بشه تا اون بهش به طورکامل روش کار شبکه کابلي و نحوه اداره کافي نت رو ياد بده تا اونط بتونه بعدش بره و اقدام کنه براي اينکار . انگار دنيا جلوي چشمام سياه شد نميدونستم چيکار کنم نمي دونستم کار درست چيه ميتونه باشه و من چطور مي تونم بهش بگم که اينکارش درست نيست و اون هيچ قصدي جز برهم زندن زندگي ما نداره برام خيلي عجيب بود که چرا و چطور اون اينطوري کمر به نابودي زندگي من بسته . مگه من چه بدي در حقش کرده بودم .هنوز هم نميدونم .و ازش ميخواد درخلوت خودش بشينه وفکرکنه ويه ذره به اين فکرکنه چرا اينطور درپستي و گمراهي غرق شده . نميدونم که آيا ذره وجدان براش مونده يا نه واگه اين ذره ايي وجدان رو هنوز داره بهتره درخلوت خودش فکر کنه وببينه بخاطر هوسي زودگذر و بخاطر لجبازي با زندگي خودش چه کرده و چطور باعث شده که بي گمان پرونده سياهي ازش پيش خدا ساخته بشه . من هرچه تلاش کردم نامي دست از اين اقدامش بر نداشت و هر روز به کافي نت شفق مي رفت که در بلوار زيبايي واقع شده بود . هر روزکه از سرکار برميگشت منتظر بودم که حرفي بزنه و يا کاري کنه که نشان از خراب کرد ذهنش توسط نيما داشته باشه . اما اوضاع ظاهرا آرام بود.تا اينکه يه روز نامي تصميم گرفت که نيما و خانواده اش رو دعوت کنه . من بناي ناسازگاري گذاشتم و گفتم که ازدوستان او خوشم نمياد ودوست ندارم که با هيچ کدومشون مراوده داشته باشم. اما نيما اصلا نميخواست قبول کنه . اين مخالفت من براش عجيب بود . من از ترس اينکه مبادا مشکوک بشه سکوت کردم. روز جمعه ايي که قرار بودنيما به همراه زنش و پسرش به خونه ما بيان من بر عکس هميشه که جلوي مهمانها يه پوشش معمولي دارم . مانتو و شلوار و مقنعه پوشيدم و کارها رو طوري تنظيم کردم که مدام توي آشپزخونه باشم . اون روز بلاخره اونها اومدند . باور نميکنيد وقتي که از در خونه وارد شد با اون چهره نفرت انگيز و لبخند مشمئزکنند اش . دلم مي خوست با دستهاي خودم خفه اش کنم .ا ز تک تک اعضاي خانواد اش هم نفرت داشتم . همه وجودم غرق در نفرت بودبا بي اعتنايي آشکاري با هاشون احوالپرسي کردم و به آشپزخونه رفتم . تا قبل از شام توي آشپزخونه خودم رو محبوس کردم . و مشغول آشپزي بودم سر سفره کنار نامي نشستم و مشغول غذا دادن به باران شدم اما نگاههاي زير چشمي نيما رو کاملا حس مي کردم . نيما روبه من کرد و گفت :
-- شارکه خانم دوره کار آموزيتون تموم شده
-- بله
--- يعني از کي ميخواهيد دفتر باز کنيد
-- نمي دونم
نامي با تعجب نگاهم کرد و گفت دوره کار آموزيت کي تمام شد تو که هنوز داري ميري دادگاه . همونطور که غذا رو توي دهن باران مي گذاشتم با لبخند به نامي نگاه کردم و گفتم :
-- عزيزم کار آموزيم چند هفته است تموم شده الان هم خودم دوست دارم برم بعد از تعطيلات عيدميرم تهران مدارک و کار تحيقيقي و گزارش کارهام رو تحويل کانون ميدم تا امتحان اختبار برگزار بشه بايد صبر کنم
نيما با خنده گفت :
-- حالا خوبه نميدونستيد که بايد چيکار کنيد
جوابي بهش ندادم و سکوت کردم اما دلم ميخواست به تو چه کثافت عوضي تو توي زندگي من چي ميخواي به تو چه که من ميخوام چيکار کنم
با صداي نامي به خودم اومدم
--- شارکه خانم وقتي وکيل بشي اولين مشتري ات خودمم بايد طلاق منو از اين سميه بگيري
صداي اعتراض آميخته به خنده همسرش بلند شد . من با خونسردي نگاهش کردم و گفتم:
-- اتفاقا بر عکس اگه کسي بخواد طلاق بگيره اون سميه خانمه چون واقعا کلاه بزرگي سرش رفته اون از سر شمام زياديه
اتاق در سکوت فرو رفت هيچ کدام توقع نداشتند که من چنين پاسخي بدم . صورت نامي ازخشم سرخ شده بود اما براي من اصلا مهم نبود .بقيه مهماني در سکوت و سردي گذشت و اونها بعد از شام خدا حافظي کردند و رفتند .
بعد از رفتنشون نامي به شدت با من دعوا کرد که چرا با دوستش چنين برخوردي کردم و من گفتم که حتما لياقتش اين بوده من از اين دوستت خوشم نمياد
-- به تو چه که از اين دوستم خوشت بياد يا نياد .
من نمي تونستم جوابي بشه بدم باران رو که ترسيده بود به اتاق خواب بردم و مشغول شير دادن بهش شدم.
نامي بعد از مدت کوتاهي به اتاق اومد و من رو از پشت در آغوش گرفت و موهام رو بوسيد و گفت :
-- مي دونم عزيزم که تو از بخاطر گذشته مي ترسي و مي ترسي من با وجود دوستام دوباره به سمت اعتياد برم اما من بهت قول ميدم اينطوري نشه . من ديگه هرگز با يه آدم معتاد حرف نميزنم . من الان توانايي اداره زندگي ام رو دارم .
احساس کردم که نامي دچار غرور شده چون از وقتي هم که پيش نيما کار ميکرد ديگه به کلاسهاي ان اي نميرفت و نيما اين رو بهش تلقين کرده بود که اين کار باعث رفتن آبرو و اعتبارش توي شهر ميشه
نامي هم با تکرار حرفاي اون ميگفت که :
--- من يه آدم تحصيل کرده چرا بايد برم بين يه عده آدم بي سوادبشينم چرا بايد برم يه آدم رو که اصلا قبولشم ندارم به عنوان راهنما براي خودم انتخاب کنم .
و من در درون ميترسيدم که اين باورها نامي رو به جايي بکشونه که نبايد .
نزديک عيد شد . و ما تصميم گرفتيم به تهران بريم اما کمي که فکر کردم ديدم که ديگه در تهران جايي رو ندارم که توش راحت باشم بنا بر اين به برادرانم زنگ زدم و گفتم اگه مي تونن عيد با مامان به شهر ما بيان .يکي ازبرادرهام قبول نکرد اما يکي ديگه چرا و قرار شد که بيان اينجا و بعد با هم به سمت ماسوله بريم و اطراف اونجا يه خونه بگيريم . نامي براي عيد هر طور بود اجاره يکي دوماه از اجاره هاي عقب افتاده رو از برادرش گرفت و ما بعد از سال تحويل به سمت ماسوله به راه افتاديم . وقتي به اونجا رسيديم هوا خيلي خوب بود .و من هم خيلي خوشحال بودم که ميديدم که بعد از مدتها همراه خانواده ام به سفر اومدم و مي تونم در آرامش به سر ببرم . باران هم نگاهش برق شادي داشت . خلاصه يه هفته آنجا بوديم و خيلي بهمون خوش گذشت . روزي که قرار بود فرداش به شهر مابرگرديم . من و زنداداشم باران رو پيش مردها گذاشتيم و قرار شد که بريم به بازار محلي شهر تا اون مقداري سوغات براي خانواده اش بخره منم مي خواستم کمي خريد کنم تا براي مادرم بفرستم . وقتي که خريدمون تموم شد به طرف خونه برگشتم زن داداشم گفت که تو برو تو من خريدها رو توي صندوق جابجا کنم و ديگه نيارمشون تو . چون فردا ميخواهيم برگرديم . من هم با خوشحالي عروسک قشنگي رو که براي باران خريده بودم برداشتم و براي غافل گير کردنش يواش يواش به داخل خونه رفتم و بعد در اتاق رو باز کردم اما خداي من چي ميديدم باورم نميشد .........
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
ارسالها: 404
#23
Posted: 5 Oct 2010 09:53
قسمت بیست و یکم
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
با باز شدن در عجيبترين و يکي از تلخترين لحظه هاي عمرم رو مقابل چشمام ديدم . نامي کنار برادرم نشسته بود و داشت مواد مصرف مي کرد اتاق پر از دود شده بود . احساس کردم دنيا داره دور سرم مي چرخه . برادرم مثل کساني که جن ديدن از جا پريد . نامي رنگ از رخش رفت گويي در همون لحظه همه خون بدنش رو بيسرون کشيده بودن . من مثل درختي در مسير باد تا شدم و شکستم . احساس کردم دردي در عميق ترين نقطه وجودم رشد کرد و اومد بالا و به قلبم رسيد به طور وحشتناکي توي قفسه سينه من پر شد . و در درست چپم پيچيد . و ديگه هيچي نديدم . وقتي به هوش اومدم توي بيمارستان بودم . اول يادم رفته بود که براي چي اومدم اينجا و اصلا اينجا چيکار مي کنم اما وقتي چهره شرمنده زن داداشم و داداشم رو ديدم همه چيز به خاطرم اومد . خدايا چرا انقدر من بد بختم چرا بايد نامي دوباره به دست يکي از نزديکترين کسان من به سمت مواد بره . ناگهان اسمي همه مغزم رو پر کرد باران.رو به همسر برادرم کردم و پرسيدم :
-- الهه باران کجاست
--- بيرون پيش باباشه
بغض توي گلوم شکست .
-- ميشه بياريش
الهه رفت بيرون و بعد از چند لحظه نامي و باران در آستانه در ظاهر شدند. رويم را به تلخي به سمت ديگري برگرداندم . نامي باران را آرام کنارم نشاند . برادرم از اتاق خارج شد . باران را در آغوش گرفتم و سرم را در انبوه موهاي فرفري اش پنهان کردم . باران صورتش را به سينه ام چسباند و با بغض گفت :
-- مي مي ,مي مي
اما مي دونستم که اون لحظه شيرم پر از غصه و و غمه و اگه باران بخواد شير بخوره استرسم به اون هم منتقل ميشه با اينکه سينه هام تير مي کشيد و بي تابانه دهان پر توقع و گرسنه باران رو طلب مي کرد بهش توجه نکردم سعي کردم در تخت بنشينم .نامي خواست کمکم کنه اما چنان نگاه تلخي بهش کردم که سر جاش موند . همونطور که با باران حرف مي زدم و سعي مي کردم سرگرمش کنم صداي نامي رو شنيدم:
-- شارکه بخدا نفهميدم دارم چيکار مي کنم بخدا نفهميدم. داداشت شروع کرد منم از خود بيخود شدم
توي دلم برادرم رو لعنت کردم . گرچه اون نمي دونست که نامي اعتياد داشته و تازه ترک کرده و اينکارش براش مثل سم مي مونه . نبايد در موقعيت قرار بگيره . اما باز هم احساس مي کردم که برادرم منو شکسته .
-- قسم ميخورم شارکه اولين بار بود و آخرين بار بخدا ديگه برم خونه تکرار نميشه مگه من ديونه ام بعد از اونهمه بد بختي
-- برو بيرون نامي ميخوام فکرکنم
نامي سر افکنده از اتاق بيرون رفت. من احساس مي کردم که در بدترين شرايط دنيا قرار گرفتم . اما نمي تونستم نامي رو در اون وضع رها کنم . حتما دوستاني که مدام منو سر زنش ميکنند که چرا گذشت کردم الان هم پوزخند بزنند . اما من در اون لحظه اينو باور داشتم که اين اولين باره بعد از ترک که نامي داره به طرف مواد ميره . و به دو دليل نمي تونستم ترکش کنم يکي اينکه باعث اين شروع مجدد برادرم بود و دوم اينکه مي ترسيدم با ترک کردنش اين اولين بار تبديل بشه به تکرارهاي مجدد و درتنهايي نتونه تاب بياره . بنابر اين برادرم را صدا کردم . اون شرمنده اومد داخل اتاق . حالا که دقت مي کردم مي ديدم که چقدر شکسته شده .دلم براش سوخت دلم ميخواست مثل قديما بغلش کنم و باهاش گريه کنم . اما حالا من مسئول چيز مهمتري بودم اون الهه رو داشت و الهه ميتونست غصه زندگي و سلامتي اون رو بخوره .
-- از اين به بعد تا وقتي ترک نکردي حق ندارم اسم منو بياري اصلا خواهري به اسم شارکه نداري . همين حالا هم خودتون برميگرديد تهران ما خودمون ميريم .
-- اما........
-- اما نداره .. اما نداره نميخوام ببينمت تو منو سرشکسته کردي نه پيش نامي پيش خودم .برو
شانه هاي برادرم لرزيد و از اتاق بيرون رفت . الهه بعد از او وارد اتاق شد و گفت :
-- حداقل بگذار برسونيمتون خونتون
-- نه الهه جان ......فقط ترو خدا مواظبش باش کمکش کن چرا انقدر
--- مقصر نيستم برادرش اونو به معتاد کرد مي دوني که هر دوتا هم يه جا توي يه محل کار مي کنند صد بار خواسته ترک کنه اما بازم شروع شده
واي خداي من چي ميشنيدم .يعني اين کراک لعنتي تا کجا ها سايه شومش رو پهن کرده . بغضم انقدر سنگين بود که نتونستم جلوي هجوم اشک به چشمام رو بگيرم . برادرهاي دسته گلم برادرهاي عزيزم . مي گريستم و زير لب زمزمه مي کردم داداشي داداشي
وقتي سر بلند کردم الهه رفته بود . چند ساعت بعد از بيمارستان بيرون آمديم و به سمت خونه برگشتيم .
وقتي رسيدم به خونه سعي کردم طوري رفتار کنم که انگار اتفاقي نيافتاده است . بنا بر اين سريع مشغول تدارک شام شدم . دوش گرفتم لباس قشنگي پوشيدم . نامي در تمام اين مدت ساکت و ارام نشته بود و به ظاهر تلويزون نگاه مي کرد . بعد از اينکه باران خوابيد . ما هم رفتيم توي تخت که بخوابيم . چشمام رو بسته بودم که حرکت دست نامي روي اندامم حس کردم .اين عادت نامي بود که بعد از هر دلخوري و دعوايي به سراغ سکس مي اومد . نمي دونم شايد اينطوري مي خواست مطمئن بشه که دلخوريم ازش تموم شده . به هرحال سکس اون شب ما شروع شد . وقتي کاملا هر دو تحريک شده بودم و ميخواستيم که سکس رو به نقطه اوجش برسونيم . با کمال تعجب متوجه شدم که وضعيت نامي به قبل از ترک کردندش برگشته و هر چه تلاش مي کنه نمي تونه ارضا بشه . عصبي شده بود و خيلي سريع و محکم ضربه ميزد اما هيچ فايده نداشت و من فقط داشتم درد ميکشيدم . تا بلاخره خسته و عصبي کنارم ولو شد . بي حرف چشم به سقف دوخت من هم به حمام رفتم .و با کمي لوسيون و کرم سعي کردم التهاب بدنم رو کم کنم .
شايد دوستان تعجب کنن که چرا من ديگه از جزئيات سکسهام نمينويسم . دليلش اينکه من تنها سکسهايي رو با جزئياتش توي ذهنم مرور ميکنم که ازشون لذت برده باشم . منظورم از لذت ,لذت روحيه نه جسمي .
اون شب نامي تا صبح نخوابيد و صبح زود به طرف کافي نت رفت . منم با اين اميد که ديشب خودش متنبه شده به زندگي ام در کنار اون ادامه دادم . دو سه هفته از اين ماجرا مي گذشت و من ديگه اصلا نديدم که نامي مواد مصرف کنه اما به طور قابل توجهي افسرده شده بود و از اون شب به بعد اصلا اصرار نداشت که با هم سکس داشته باشيم . من هم تمام روز و شب رو بعد از کارهاي خونه و رسيدگي به باران مشغول تنظيم گزارش کارهام و تايپ اونها و سرچ توي اينتر نت براي موضوع کار تحقيقي ام بودم .
تا اينکه يه روز وقتي نامي رفت سرکار گوشي موبايل و کيفش رو توي خونه جا گذاشت . اون روز بايد براي تکميل يکي از گزارشهام به دادگاه ميرفتم و يه پرونده رو دوباره ميخوندم . به دوستم زنگ زدم و اون اومد و باران روبرد . منم وسايلم رو برداشتم راهي بشم که ديدم تلفن زنگ ميزنه .
-- بله ؟
--سلام شارکه من کيف و گوشي ام رو جا گذاشتم يکي از بچه هامياد بده بهش بياره .
-- باشه فقط سريع من بايد برم دادگاه باران هم رفته پيش سولماز
--تا دو دقيقه ديگه اونجاست.
روي مبل کنار در نشستم و منتظر موندم باصداي زنگ در آپارتمان از جا بلند شدم و در رو باز کردم . نيما با لبخند زشتي پشت در ايستاده بود
-- سلام
صش
بي حرف کيف و موبايل رو به طرفش دراز کردم و خواستم در رو ببندم که در برابر حيرت من به زور در رو باز کرد و اومدتوي خونه .......
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
ارسالها: 404
#24
Posted: 5 Oct 2010 09:54
قسمت بیست و دوم
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
سرش فرياد کشيدم :
- برو بيرون اينجا چي ميخواي
با پرو رويي در رو بست و بهش تکيه داد . :
-- ميخواستم بهت بگم قبري که بالاش گريه مي کني توش مرده نيست
- برو بيرون وگرنه داد ميزنم همسايه ها بيان اينجا
-- تو براي کي داري خودت رو اينطوري آزار ميدي براي کسي که توي هپروطه
-- فعلا اين تويي که توي هپروطي تو انقدر که به فکر مني به فکر زن خودت باش که نپره
يه لحظه دستش رفت بالا
-- اگه دستت به من بخوره طوري فرياد مي کشم که همه بيان اينجا ديگه هيچي برام مهم نيست
نيما خنده بلندي رو سر داد و گفت :
-- بهتره بري بالاي سر شوهرت تا ببيني چطوري الان توي هپروطه
-- خفه شو
-- هر روز که مياد توي کافي نت ميره بالا و تا خود شب يه سره مي کشه من موندم که توي خر چطور نفهميدي
-- دروغه همه اش دروغ
-- مي توني همين الان بري و ببيني
ساکت شدم و ماتم برده بود خدايا يعني ممکنه يعني اين همه مدت من بازي خوردم . نمي دونم چقدر ساکت مونده بودم که يهو دست نيما رو دور خوردم حس کردم . با نفرت سعي کردم خودم رو از توي بغلش بکشم بيرون اما اون خيلي قدرتمند تر از من بود ناگهان پام رو بالا آوردم و کوبيدم وسط پاهاش وقتي از درد دلا شده بود در رو باز کردم و از خونه بيرون دويديم جلوي اولين ماشين رو گرفتم و آدرس کافي نت شفق رو دادم خيابان امام خميني . کافي نت اونها علاوه بر کافي نت بودن مرکز آي اس پي شون هم هست . و وقتي از در وارد ميشي يه راه پله سمت راست هست که مغازه رو به حالت دوبلکس در مياره و اون بالا دم و دستگاه مربوط به اي اس پي رو گذاشتن بي توجه به کارکنان و مشتريان از پله ها بالا رفتم و بله نامي رو ديدم که مثل هميشه يه فندک اتمي دستش بود و يه سنجاق يه دست ديگه اش . باديدنم همه چيز از دستش افتاد تنها کاري که تونستم بکنم اين بود که آب دهاني به صورتش پرت کردم . و از اونجا بيرون رفتم . مغزم مثل يه آدم آهني شروع به فرمان دادن کرده بود اولين کاري که کردم به يه وانت بار رفتم و هرچي کتاب و لباس و کامپيوتر و چيزهاي مربوط به خودم رو توش بار زدم و آدرس خونه مادرم رو دادم و بعد رفتم دنبال باران و از همونجا به ترمينال سوارهاي تهران رفتم . شايد باور نکنيد اما همه اينکار ها رو در عرض دو ساعت کردم . انگار ميخواستم از اون شهر فرار کنم ديگه هرچي کشيده بودم بسم بود. از ترمينال به نامي زنگ زدم مي دونستم انقدر ترسوست که هنوز خونه نرفته تا ببينه که چي به سرش اومده . :
-- الو نامي
-- شارکه
--- خفه شو من دارم ميرم تهران چند وقت ديگه ام مي فرستم بيان بقيه وسايلم رو ببرن تو هم برو بمير ترو خدا بمير که فقط مردنه که لايقشه
-- نه شارکه گوش کن من غلط کردم
-- معلومه که غلط کردي کثافت اون جايي که تو توش نشستي و داري مي کشي ازت يه کس کش ساخته تو اونجا مي کشي ونيما مياد خونه سراغ زنت . بهتره بره بميري
-- واي
تلفن رو قطع کردم و با باران سوار ماشيني که دربست کرايه کرده بودم شدم . و به سمت تهران برگشتم . بلاخره افسون غريب اون شهر شکست و من اونجا رو براي هميشه ترک کردم .لعنت به اون شهر لعنت به مردمش لعنت به مردهاي نامردش لعنت به همه چيزش
تمام راه تا تهران رو گريستم . به ياد تمام روزهاي خوش و ناخوشي که با نامي اين راه رو طي کردم به ياد همه گذشته ام . و با هر پيچ و خم جاده کندوان خودم رو لعنت کردم با هر خاطره که توي ذهنم مي چرخيد خودم رو لعنت کردم. وقتي به تهران رسيدم وسايلم زودتر از خودم رسيده بودند مادرم نگران منتظرم بود با ديدنش خودم رو به آغوشش پرت کردم . بوي شيرين آرامش در همه تنم دويد گريستم و ناله کردم گريستم و فرياد کشيدم همه اين دوسال درد فرياد کشيدم . مادرم بدون اينکه جريان رو بدونه با من گريه مي کرد . با صداي بم مردي به خودم اومدم .
-- خانم بهتره بريم تو
برگشتم ناپدري ام رو ديدم که باران رو در آ غوش گرفته بود شرمنده زير لب زمزمه کردم
-- کرايه ماشين
-- حساب کردم بريم تو
وقتي به داخل رفتيم شرمنده از سر افکندگي که براي مادرم در برابر همسر جديدش درست مي کردم همه داستان رو براش گفتم حتي جريان اعتياد دو برادرم رو و اينکه اين بار مسبب لغزش نامي کي بوده همه چيز رو به جز جريان نيما چون روي اينکه جلوي نا پدريم به اين موضوع اعتراف کنم رو نداشتم . وقتي که آروم شدم مادرم منو به اتاق خودش برد و انقدر نوازشم کرد که به خواب رفتم. خيلي وقت بود که محبت ديدن رو فراموش کرده بودم خيلي وقت بود که هيچ کس بخاطر خودم به من محبت نکرده بود . نامي تنها وقتي نياز جنسي داشت به سراغم مي اومد باران هم کوچکتر از اون بود که بدونه محبت کردن يعني چي . دلم براي نوازش دستي تنگ شده بود . دلم براي اينکه حس کنم کسي دوستم داره تنگ شده بود نمي دونم چطور بگم که احساسم رو درک کنيد . اما دلم براي دوباره ديده شدن تنگ شده بود بعد از مدتها بخواب عميقي فرو رفتم . نمي دونم چند ساعت خوابيدم اما وقتي بيدار شدم که تلفن همراهم يه سره زنگ ميزد وقتي جواب دادم ناديا پشت خط بود
-- سلام شارکه تو کجايي
-- تهران
--تهران چرا مي دوني نامي چي به سرش اومده
-- برام مهم نيست
-- يعني چي
-- چطور تازه به يادتون افتاده که برادر داريد و زن برادر داريد چطور الان داري سراغش رو از من ميگيري توي اين دو سال کجا بوديد
-- شارکه
-- اون وقت که داشت و به همتون مي بخشيد مثل مگس دورش بوديد و وقتي شکست شما ترکش کردي و ما رو تنها گذاشتيد حالا چي شده که تازه يادت افتاده برادر داري
-- شارکه نامي توي بيمارستانه
--.........
-- بخدا راست ميگم
-- چرا
-- با نيما دعواش شده کارشون به کتک کاري کشيده نيما پرتش کرده صاف رفته توي شيشه مغازه
قلبم فشرده شد . اما نفس عميقي کشيدم و گفتم :
-- ببين ناديا به من ربطي نداره بهتره خودتون جمعش کنيد من ديگه کسي رو به اسم نامي نميشناسم .
و تلفن رو خاموش کردم . بايد خطم رو هم عوض ميکردم ديگه دلم نميخواست هيچ نشاني از گذشته همراهم باشه .
از فرداي اون روز سعي کردم زندگي رو جور ديگه ايي شروع کنم مادرم گفته بودکه تا هر وقت بخوام ميتونم اونجا بمونم . وقتي دنبال کارهام به کانون رفتم بهم گفتن بخاطر تاخير نمي تونم در آزمون اختبار اون دوره شرکت کنم . بلکه بايد صبر کنم تا دوره بعد که حدود شش ماه بعد بود . شروع کردم به درس خواندن و دنبال کار گشتن . چون وکيل سرپرستم توي تهران نبود و من براي کارهاي حقوقي ام به امضا اون نياز داشتم و به هيچ عنوان راضي نبودم که برگردم اونجا . بنا بر اين قيد کارهاي حقوقي رو زدم و ترجيح دادم تا زمان آزمون و مشخص شدن کارم جاي ديگه کارکنم. ناپدري ام مرد ساکتي بود . خيلي کم حرف ميزد و اصلا کاري به کار ما نداشت توي مدتي که من به اونجا اومده بودم برادر هامم ديگه از شرمندگيشون اونجا نمي اومدن . تا اينکه يه روز شنيدم که هر دو با هم به يه خانه بهبودي رفتن
. خوشحال شدم و دلم هم گرفت کاش قبل از اينکه براي من اين اتفاق مي افتاد اونهابه فکر ترک کردن مي افتادند . دل ميخواست از اون خونه برم چون دلم نميخواست مزاحم زندگي مادرم باشم . مادرم يه اتاق خواب رو به من و باران اختصاص داده بود. من بعد از مدتي که دنبال کار گشتم موفق نشدم .يکي از دوستام که يه تو يه انتشارات کار مي کرد . ازم خواست که توي خونه براي اونها کار کنم منم که ناچار بودم قبول کردم و داستانها ي که اون برام مي آورد رو ميخوندم و ويراستاري ميکردم و احيانا اگر کار تايپي داشتن براشون انجام مي دادم .گاهي از صبح زود تا شب پاي کامپيوتر بودم . و شب خسته کوفته به تنها چيزي که گم شدن در اون منو از خودم جدا ميکرد پناه مي بردم به اينترنت . انگار ميخواستم از خودم فرار کنم . مادرم گاهي ازم مي پرسيد که نميخوام براي طلاق اقدام کنم . اما اصلا حوصله و روحيه دنبال کارهاي طلاق رفتن رو نداشتم . باخودم مي گفتم منکه قصد ازدواج ندارم پس ولش کن هر وقت کمي بهتر شدم ميرم دنبال کارهاي طلاق . توي اينتر نت دوستهاي خوبي داشتم کساني که با حرفاشون خيلي بهم کمک ميکردن. اما سعي ميکردم که رابطه ام رو با اونها کاملا حساب شده باشه حتي با دوستهاي دخترم تا ديگه تجربه نيما تکرار نشه . نمي دونم شايد اعتياد من به اينترنت هم مثل يه اعتياد نامي به مواد به مخدر بود که هر کاري ميکردم شديدتر ميشد هرچقدر سعي ميکردم کمتر برم دنبالش اما روز به روز بيشتر و بيشتر ميشد . با وجود کارهايي که مي کردم اما هنوز گاهي از نظر مالي در تنگنا بودم و مجبور بودم که از مادرم کمک بگيرم . که خيلي باعث شرمندگي ام ميشد . تا اتفاق ديگه ايي افتاد که حسابي داغونم کرد ( اگه بخودم بود داستان رو همينجا تموم ميکردم تا قسمت بعد اما با توجه به اعتراض دوستان ادامه ميدم ) يه شب وقتي که تازه از اينترنت خارج شده بودم و داشت کم کم خوابم مي برد . حضور کسي رو در اتاق خواب احساس کردم . گفتم شايد مادرمه که اومده اونجا چپزي برداره . اما اما وقتي چشمام رو نيمه باز کردم متوجه شدم که نا پدريم توي اتاقه و چشم دوخته با من و دستش رو گذاشته بود وسط پاش ....................داشتم ديونه ميشدم مثل آدميکه يهو خبر مرگ عزيزترين کسش رو بهش داده بودند نفسم رو حبس کردم اون مدتي اونجا ايستاد و بعد از اتاق خارج شد . باخودم گفتم شايداشتباه ميکنم و قصد اون اون چيزي که من فکرکردم نبوده ..........
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
ارسالها: 404
#25
Posted: 13 Oct 2010 08:43
قسمت بیست و سوم
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
چند روز گذشت و همچين جرياني ديگه تکرار نشد .منم با خودم گفتم حتما اشتباه کردم و اون منظوري نداشته . سرم به زندگي و باران گرم بود . از نامي هم توسط يکي از دوستام خبر داشتم که از بيمارستان مرخص شده . دوستهايي که توي تهران داشتم اکثرشون ازدواج کرده بودن ونمي تونستم زياد باهاشون رفت و آمد کنم نه اينکه اونها نخوان بر عکس از خدا شون هم بود اما وقتي مي رفتم خونشون و مي ديدم که شاد و خوش زندگي خوبي رو دارن دلم مي گرفت . از اينکه تو هر کلمه شون عشق به همسرشون موج ميزد دلم مي گرفت . تو دلم مي گفتم خدايا چي ميشد نامي اينطور نبود چي ميشد منم الان توي کانون گرم خانواده خودم بودم و هر شب باران توي بغل پدرش مي خوابيد و مثل من يه عمر حسرت آغوش گرم پدر به دلش نمي موند . حسرتهاي من تمومي نداشت . نه اينکه به اونها حسادت کنم نه اما دلم مي گرفت هر وقت خونه يکي از دوستام مي رفتم . تبديل شده بودم به يه آدم منزويي که همه چيزم از کارم گرفته تا تفريحم شده بود کامپيوتر . با کامپيوتر کار مي کردم با کاميپوتر بازي مي کردم . درس مي خوندم . و توي اينترنت مي چرخيدم . يه جور اعتياد شديد داشتم به اين دنيايي مجازي . اعتيادي که هنوزهم رهام نکرده . همه چيزم توي دنيا دو چيز شده بود باران و اينترنت .وقتي خيالم راحت ميشد که باران گرسنه نيست و داره براي خودش بازي مي کنه سريع مي رفتم توي نت . با دوستام حرف مي زدم و وبگردي ميکردم . خودم رو دوباره پشت يه نقاب پنهان کرده بودم . فکر مي کردم اين بار عاقل ترم . در همين بين بود که خيلي اتفاقي با صدرا آشنا شدم . يه روز که داشتم دنبال يه کد خاص براي يکي از وبلاگهام مي گشتم اون رو توي يه سايت ديدم که صاحبش نوشته بود هرکس اينو ميخواد اميلش رو بگذاره تا براش بفرستم . حوصله اميل زدن نداشتم . براش آف گذاشتم که اگه ممکنه کد رو برام بفرسته . از قضا آن لاين بود و جوابم رو داد من هم کد رو گرفتم و طريقه و جاي گذاشتنش رو پرسيدم . اون هم با حوصله همه رو برام توضيح داد . از اين همه اطلاعاتش تعجب کردم ازش پرسيدم چند سالشه گفت هجده سال
بيشتر تعجب کردم . چون حدود هفت سالي از من کوچکتر بود . کم کم حرفامون خصوصي تر شد و از دوست دخترش برام گفت که خيلي دوستش داشت ولي من هيچي از خودم براش نگفتم با اينکه بهم گفته بود که هجده سال داره اما باور نميکردم مي دونستم که توي دنيايي مجازي هر چيزي ممکنه اتفاق بيافته و همه اينها ممکنه دروغ باشه . اون هم کاملا متوجه شک و ترديد من به همه چيز شده بود . بنا بر اين خودش پيشنهاد کرد که بهم وب بده منم قبول کردم . وقتي ديدمش يه جورايي خنده ام گرفت خيلي کوچولو بود خيلي از سني که ميگفت کمتر به نظر ميرسيد اما پسر خوشقيافه ايي بود . يه جور حس مادرانه نسبت بهش پيدا کرده بودم . ياد برادرام افتادم وقتهايي که هم سن صدرا بودن . بغض گلوم رو گرفت . وقتهايي که مي اومدن و سرشون رو روي پاي من ميگذاشتن و مي گفتن آجي ابروهامون رو يه جوري تميز کن کسي نفهمه . و من کلي متلک بارشون مي کردم . ياد بچگي هامون که با هم پول جمع مي کرديم و بستني مگنوم که تازه به بازار اومده بود ميخريديم و سرش دعوا مي کردم . ديدن صدرا با اونهمه معصوميت کودکانه کاري کرد که دلم براي برادرهام تنگ شد .
رابطه من و صدرا خيلي پر رنگ نشد و همونطوردر حد سوالهايي در زمينه طراحي وب و بقيه اين مسائل باقي موند .
يه روز مادرم اومد و بهم گفت که شارکه ميخواي بريم به ديدن داداشات تو هم ميايي ؟
سکوت کردم دلم براشون تنگ شده بود وضعف مي رفت اما از يه طرف نمي تونستم ببينمشون دلم نمي خواست با ديدنشون ياد نامي بيافتم . از اين حسم خنده ام گرفت و با خودم گفتم چه پوست کلفتي تو زن چطور هنوز مي توني براي يه هميچين آدم دلتنگ باشي . نمي دونم شايد براي خيلي از شما هم قابل درک نباشه اما من حس مي کنم احساسم نسبت به نامي از عشق به عادت تبديل شده بود . با همه سختيهايي که کنارش کشيده بودم انگار به بودنش به بودن بي رنگش عادت کرده بودم . با اينکه وقتي مواد مصرف مي کرد هرگز شبي نبود که منودر آغوش بکشه و بخوابه اما همينکه مي ديدم کنارم دراز کشيده و نفس مي کشه احساس امنيت مي کردم . وقتي ميديدم سرحاله و با باران بازي ميکنه ياد عقده هاي بي پدري خودم مي افتادم و بغض گلوم رو مي گرفت .
خواستم به مامان بگم که نه من نميام شما بريد اما توي نگاهش چيزي بود که نتونستم اينکار رو بکنم . بنا بر اين با بي ميلي آماده شدم تا باهاش برم . برادرهام هر دو به تازگي ترک کرده بودند وقتي ديدمشون هر دو شرمنده بودن . وقتي در آغوش گرفتمشون حس کردم که انگار پاره ايي از وجودم دوباره به من برگشته . چطور انقدر از هم دور شده بوديم . چطور انقدر با هم بيگانه شده بوديم . رفتار زن داداشهام چندان دوستانه نبود . شايد يه جورايي بهشون حق ميدادم چون فکر مي کردند ما اونها رو در روزهاي سختي تنها گذاشته بوديم . همونکاري که به نوعي خانواده نامي با من کرده بودند. اما من دلم ميخواست بهشون بگم که مقصر خودتون بوديد که اين مسئله رو ازهمه پنهون کرديد . مقصر خودتون بوديدکه نخواستيد ما رو محرم بدونيد . مقصر خودتونيد . اما نه اين حرف هم بي انصافي بود چون خواهر نبايد انقدر از برادرش دور بشه ندونه اون داره چي به روز خودش و زندگي اش مياره . اون شب خيلي بهم خوش گذشت بعد از مدتها انزوا و تنهايي کلي با برادرهام حرف زدم و خنديدم . و به خودم قول دادم که از اين به بعد بيشتر با هم باشيم .
فرداي اون روز تصميم گرفتم براي فرار از تنهايي به يه کلاس ورزشي برم و ورزشي رو که از بعد از ازدواج رهاش کرده بودم دوباره شروع کنم . اما تمام در آمد اون هفته رو خرج کرده بودم گرچه درآمدم انقدر اندک بود که فقط کفاف خرجهاي باران رو ميداد . بنابر اين تصميم گرفتم از مادرم قرض کنم و با کار هفته بعد بهش برگردونم . وقتي موضوع رو به مادرم گفتم لبخندي زد و گفت باشه اون شب وقتي سر ميز شام بوديم رو کرد به به ناپدريم و گفت :
-- قبل از اينکه بخوابي يه بيست تومن پول بهم بده
-- براي چي ميخواي
از اين سوالش کمي ناراحت شدم . حس کردم مادرم هم رنجيد . نا پدريم زياد حرف نميزد و نميشد حدس زد که چه شخصيتي داره اما منکه داشتم باهاشون زندگي مي کردم تازه فهميدم که چه آدم کوته فکر و بد ذاتي پشت اون چهره آرام و با شخصيتش پنهانه .
-- براي شارکه ميخوام
با خودم گفتم واي کاش نگفته بود سريع رو کردم بهش و گفتم
-- البته هفته بعد که حقوقم رو گرفتم بهتون پس ميدم
براي اولين بار لبخند رو روي لبش ديدم و گفت :
-- نه اين چه حرفيه باشه
يه جورايي دلم گرفته بود حس ميکردم که از خودم بدم مياد که تبديل به يه موجود سربار شدم . اون شب اصلاحوصله توي نت رفتن رو هم نداشتم . يه قرص آرامبخش خوردم و خوابيدم . نيمه هاي شب بود که حس کردم يه چيزي روي مچ پام داره حرکت مي کنه . قرص آرامبخش انقدر گيجم کرده بود که حس کردم دارم توهم مي بينم و سعي کردم بخوابم اما انگار با سکوت من اون جري تر شده بود دستش رو از ساق پام کشيد و آورد بالا روي رونم کشيد و بعد هم به سينه هام رسيد با فشاري که به سينه ام وارد شد گرماي مطبوعي توي تنم دويد . انگار مکان و زمان رو فراموش کرده بودم يه لحظه حس کردم تازه ازدواج کردم و توي آغوش نامی ام . يه نفس عميق کشيدم . نا پدريم با شنيدن صداي آه من مثل اينکه اون رو فرض بر رضايتم گذاشته بود دستهاش پرو تر شدند و با اشتياق سينه هام رو مي ماليدند و کم کم صورتش رو به صورتم نزديک کرد تا خواست لبش رو روي لبهام بگذاره بوي تند سيگارش و زبري صورتش منو به دنيايي واقعيت بر گردوند . از جام سريع پريدم و نشستم . باورم نميشد صداي نفسهاش تند و سنگين شده بود . دستهاش رو دراز کرد تا منو در آغوش بگيره .سيلي سختي به صورتش زدم . سريع رفت عقب . زمان برگشت و سر جاش قرار گرفت من متوجه موقعيت شده بودم . از جا بلند شد و با عجله از اتاق بيرون رفت . نمي دونم چقدر مات و مبهوت نشسته بودم تا با صداي نق نق باران به خود اومدم و بغلش کردم و شروع کردم همراه با اون اشک ريختن . . .
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
ارسالها: 404
#26
Posted: 13 Oct 2010 08:47
قسمت بیست و چهارم
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
اون شب مثل بيشتر شبهاي زندگي ام به من خيلي سخت گذشت . تقريبا فراموش کرده بودم که من هم زن هستم با نيازهاي جسمي و روحي . اون شب با اون چندلحظه ايي که در رويا فرو رفتم دوباره احساساتم در من زنده شده بود . فکر نميکردم با اون بلايي که نامي به سرم آورده باز هم هوس آغوش او در دلم زنده بشه . اما من يک زن بودم و خيلي جوان اونقدر جوان که براي دفن کردن احساسات و غرايزم نا توان بودم . اول تصميم گرفتم که برم و با برادرهام زندگي کنم . اما با به ياد آوردن رفتار سرد همسرانشون پشيمون شدم . اون شب تا صبح نخوابيدم . از شب بعد تصميم گرفتم که توي هال بخوابم و ديگه به اتاق نرم . از صبح روز بعدش از طريق يکي از دوستام که کارمنده بانک بود دنبال يه وام بودم که بتونم پيش پرداخت يه سوئيت کوچک رو بدم و از اونجا برم . بغضي تلخ گوشه قلب و روحم نشسته بود که به اين راحتي پاک شدني نبود .مادرم پول رو که برام اورد گفتم که نه ديگه منصرف شدم حوصله باشگاه رفتن رو ندارم هرچقدر اصرار کرد اما من قبول نکردم . ديگه حتي دلم نميخواست باران رو توي اون خونه تنها بگذارم . دلم ميخواست به مادرم بگم که بعد از اين همه سال که تنهايي رو تحمل کرده با چه مرد کثيفي ازدواج کرده .اما دلم نيومد وقتي به چهره افسرده اش نگاه مي کردم وقتي به صورت مهربونش نگاه مي کردم دلم براش مي سوخت و با خودم ميگفتم ببين شارکه اين آينده تو هم مي تونه باشه . اما من قسم خوردم که اگر از نامي جدا شدم هرگز هرگز با مردي ازدواج نکنم و خودم تمام بار زندگي و باران رو به دوش بکشم . گاهي از خدا مي پرسيدم که چرا بايد همه اتفاقات تلخ براي من بيافته چرابايد اينهمه امتحان گوناگون از من بکنه منکه ضعيف تر از اونم که بخوام از پسش بر بيام. بد بيني من نسبت به مردها و آدمها روز به روز بيشتر شد و افزايش يافت .
چند روز وقتي که داشتم به اين مسائل فکر مي کردم صدرا اومد روي خط انقدر بهم ريخته بودم که حتي اون هم متوجه شد . و انقدر اصرار کرد که نمي دونم چطور همه زندگي ام رو براش گفتم انقدر پر بودم که فقط اشک ميريختم و تايپ مي کردم صفحه کليد از اشکام خيس خيس بود . و اون در تمام اين مدت سکوت کرد . حتي بعدش هم تا چند دقيقه نمي تونست حرف بزنه و من شانه هام مي لرزيد . گاهي وقتها انقدر از خودم بيزار ميشم که نمي دونم چطور با خودم کنار بيام . صدار اون روز فقط حرفام رو شنيد و هيچ اظهار نظري نکرد بعد از اينکه کمي حرفهاي متفرقه زديم از روي خط رفت .
چند روز بعد اومد روي خط و بهم گفت که ميخوام يه قطعه کامپيوتر بخرم که توي شهر ما نيست . ميشه که تو زحمتش رو بکشي
-- آخه منکه سر در نميارم
-- اشکال نداره من خودم مدل و نوعش رو بهت ميگم تو برو بازار بخر و برام با تيپاکس بفرست .
مردد مونده بودم نمي دونستم چطور موضوع اينکه از نظر مادي برام مقدور نيست رو بهش بگم .
اما ديدم که خودش گفت :
-- فقط لطفا يه شماره حساب بده تا من برات پولش روبريزم
يه نفس راحت کشيدم و شماره حسابم رو دادم و چند روز بعد رفتم و قطعه ايي که خواسته بود را براش گرفتم . و پست کردم .
شب بعدش که رفتم روي خط بهم گفت که :
-- ببين شارکه ميخوام يه چيزي بهت بگم اما نمي دونم چطوري بگم که بد برداشت نکني
نگران شدم . درباره صدار بخاطر سن کمش تنها چيزي که به ذهنم نميرسيد اين بود که نسبت به من نظر خاصي داشته باشه . اون لحظه گفتم اي خدا حتما اينم مثل نيما يا بقيه است . خنده تلخي روي لباهام نشست .
-- پس اگه فکر مي کني من ممکنه ناراحت بشم نگو
-- آخه نميشه که
-- ببين تو هنوز نگفتي من دارم يه برداشت بد مي کنم پس لطفا بحث و تمومش کن
-- تو چند روز پيش به من گفتي که بيمه و حق تمديد پروانه ات رو به کانون نپرداختي درسته ؟
-- بله خوب چه ربطي داره
-- ببين من بي هيچ قصدي ميخوام اين پول رو بهت قرض بدم
-- نههههههههههه
-- باور کن من هيچ قصد خاصي ندارم بخدا به جون مادرم فقط ميخوام اين پول رو بهت قرض بدم و روزي که کارت رو شروع کردي مطمئن باش خودتم نخواي ازت پسش مي گيرم
-- نه اصلا حرفشم نزن
غرورم يه جورايي جريحه دار شده بود . چند روز پيش که رفته بودم کانون بهم گفته بودن که براي شرکت در امتحانات اختبار بايد حسابم رو با صندوق حمايت و خود کانون تصفيه مي کردم و مفاصا حساب مالياتي ام رو هم مي بردم بهشون ميدادم . من توي اين مدتي که کار آموزي مي کردم چون تهران نبودم و اصلاتوي شرايط تهران رفتن و کانون رفتن هم نبودم اصلا دنبال کارهام رو نگرفته بودم و باعث شده بود که رقم بدهي ام خيلي زياد بشه . چندروز بود که مدام بين خيابان ظفر (صندوق حمايت ) و ميدان آرژانتين ( کانون وکلا)در رفت و آمد بودم تا شايد بتونم ازشون تخفيف بگيرم يا اينکه برام قسط ببندن اما هر کاري مي کردم موفق نميشدم .
اون شب خيلي اصرار کرد اما من قبول نکردم .
يه روز که داشتم از کانون بر ميگشتم سوار يه تاکسي شدم خيلي توي فکر بودم همه اش به اين فکر مي کردم که چطور مي تونم اين مبلغ رو جور کنم . از پنجره ماشين به بيرون خيره شده بودم که ديدم راننده تاکسي داره باهام حرف ميزنه :
-- ببخشيد خانم مشکلي براتون پيش اومده خيلي توي فکريد
اي واي بازم يه آدم بلا نسبت نفهم ديگه . البته بيشتر خانمهايي که بنا به دلايلي خارج از خونه تردد مي کنند اين مسائل براشون عاديه . اما اون روز من اصلا تحمل شنيدن هيچ چرت و پرتي رو نداشتم . ترجيح دادم سکوت کنم و ذل زدم به خيابون دعا مي کردم هرچه زودتر برسم به هفت تير و پياده شم .
-- ببخشيد اگه مشکلي هست بفرماييد منم مثل برادرتون
واي چقدر از اين جمله حالم بد ميشد ( البته سو تفاهم نشه نسبت به همه برادرهاي گلم توي اين سايت ) .
-- ببخشيد آقا توي ميزان کرايتون يا نوع رانندگي تون فرق مي کنه
-- بله ؟؟؟
-- خواهش مي کنم رانندگي تون رو بکنيد و حرف زيادي نزنيد
-- چرا ناراحت ميشي خواهرم من خواستم اگه مشکلي داريد کمکتون کنم
-- من سوار تاکسي شدم که از اين مشکلات برام پيش نياد اما مثل اينکه تاکسي و شخصي اين روزها فرقي نمي کنه
-- ببخشيد خانم من قصدي نداشتم
و ساکت شد . منم باز توي خودم فرو رفتم . اي بابا چرا به مردم بي خود گير ميدي شايد هم قصدي نداشت بنده خدا نهايتش با يک کلمه نه يا بله جوابش رو ميدادي چرا دق و دلي ات رو سر مردم خالي مي کني . داشتم با وجدان دردم مي جنگيدم که متوجه شدم به ميدان هفت تير رسيدم . کرايه را به سمتش گرفتم و خواستم ازش عذر بخوام که ديدم راننده محترم مچ دست من رو با پول اشتباه گرفته و از اونجا دستش رو کشيد و آورد تا به نک انگشتام رسيد . مغزم داشت از عصبانيت منفجر ميشد دستم رو به شدت پس کشيدم . و هرچي از دهنم در اومد بهش گفتم
وقتي هم پياده شدم کد تاکسي رو از روي شيشه عقب ماشين برداشتم تا در اولين فرصت برم به اداره تاکسي راني و ازش شکايت کنم .
الان که دارم اين رو مي نويسم پيش خودم ميگم که حتما الان بسياري از دوستان پيش خودشون ميگن که حتما شارکه يا خيلي زيباست يا خيلي جلف که اينهمه مشکل براي اون پيش مياد يا ميخواد خود نمايي کنه و بگه که مورد توجه . نه من يه زن عادي با چهره خيلي عادي که شايد خيلي از مردها خوششون نياد و با ظاهر و لباس پوشيدني خيلي خيلي ساده هستم . اما متاسفانه انقدر جامعه ما داره غرق در سياهي مي شه که بيشتر زنها در همه جا با اين مشکلات روبرو هستند و حتي اگه شاغل باشن که اين وضع بدتر و افتضاح تره . توي خونه توي خيابون توي محل کار توي ماشين . مشکل اينجاست که ما همه حريم خودمون رو فراموش کرديم گاهي توي اين سايت داستانهايي مي خونم که باعث تاسف من ميشه . چه مرد چه زن نبايد اين اجازه رو به خودشون بدن که حريم ديگري رو بشکنند . البته وقتي که هر دو طرف راضي باشند قضيه فرق مي کنه و ديگه اين بستگي به اعتقادات خودشون داره اما وقتي ما اجازه ميديم به خودمون تا با رفتار زننده موون باعث آزار روحي ديگران بشم . بايد منتظر عقوبتش باشيم اون هم در همين دنيا . بگذريم
چند روز بعد بود که به تاکسي راني رفتم و اونها هم به سرعت اقدام کردند و ظرف يکي دو ساعت راننده مورد نظر رو شناسايي کرده و منو به منطقه مربوطه فرستادن. وقتي با راننده توي تاکسي راني روبرو شدم اصلا منو نشناخت مثل اينکه انقدر اين کار براش عادي شده بود که ديگه چهره ها در خاطرش نمي موند . خيلي راحت شروع کرد به قسم خوردن که اين خانم اشتباه مي کنه و منو با يه نفر ديگه اشتباه گرفته . اما مسئول اونجا قبول نکرد و گفت يا بايد رضايت خانم رو جلب کني يا اين خانم مي تونه ازتون شکايت کنه . اما من قصد رضايت دادن نداشتم انگار همه کينه ايي که از مردها به دل گرفته بودم رو ميخواستم سر اين تلافي کنم . البته مسئولين اونجا هم مي گفتند که ما هم اگه جاي شما بوديم شکايت مي کرديم و من شکايت کردم و پرونده رو فرستادن به کلانتري و از اونجا چون پرونده مربوط ميشد به امنيت اجتماعي پروند رو به اداره آگاهي فرستادن . تا تحقيق بيشتري انجام بشه . . فکر نمي کردم که يه پرونده ساده انقدر کش پيدا کنه . در اداره آگاهي افسري رو مسئول رسيدگي به اين پرونده کردن و من به اتاقي رفتم تا به سوالاتش جواب بدم . ديدم مرد جوان کوتاه قدي که کاپيشن چرم پوشيده بود اونجا نشسته پيش پاي من بلند شد و خودش رو اينطور معرفي کرد
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
ارسالها: 404
#27
Posted: 13 Oct 2010 08:48
قسمت بیست و پنجم
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
-- من سرگرد تهراني هستم ( البته درجه اش رو الان زياد مطمئن نيستم ) . و اومدم که درباره مشکلي که براتون پيش اومده باهم حرف بزنيم .
لبخندي زدم و گفتم هرچي بپرسيد جواب ميدم.
او هم متقابلا لبخندي زد و گفت :
-- ببينيد خانم من دقيقا ميخوام بهم بگيد که اون راننده تاکسي چيکار کرد
با اينکه کمي خجالت مي کشيدم اما همه جريان رو براش تعريف کردم .
اما اون رو به من کرد و گفت :
-- ببينيد خانم اين چيزهاييه که شما قبلا هم گفتيد . اما من فکر مي کنم که يه چيزهايي هست که شما روتون نميشه بگيد . و چون اين مسئله مربوط به امنيت بانوان ميشه ما بايد جريان رو کامل همونطوري که هست بدونيم .
-- بله متوجه ام اما همه اش همين بود که گفتم
نگاه خاصي کرد و گفت :
-- من فکر نميکنم که اينطوري باشه
من که ديگه کم کم داشتم عصبي مي شدم . گفتم :
-- ببخشيد آقا من نمي دونم شما چي ميخواهيد که بهتون بگم اما من همه چيز رو همونطور که بودبراتون گفتم
تهراني هم مثل اينکه فهميد من عصبي شدم کمي سکوت کرد. بعد دوباره گفت :»
-خب از اول شروع مي کنيم شما فکر کن من برادرتم خيلي راحت از اول ماجرا رو براي من شرح بده
من با اينکه خيلي عصبي بودم شروع کردم به تعريف کردن که حرفم رو قطع کرد
-- اينطوري نه ببين مثلا
دستش رو دراز کرد و ادامه داد
-- اين دست شماست و شماهم راننده تاکسي هستيد دقيقا بهم نشون بديد که چي کار کرد
واي مغزم داشت منفجر ميشد . صورتم شده بود رنگ انار . يه جور فلج عضلاني گرفته بودم . نمي تونستم هيچ حرکتي بکنم .به سختي گفتم
-- ببخشيد من اونطوري نمي تونم توضيح بدم اگه پرونده کامل شده من برم
اما اون سمج تر از اين حرفا بود . دستم رو که برده بودم به سمت روسري ام گرفت و گفت :
-- مثلاميخوام بدونم دستت رو از کجا گرفت از مچ يا بالا تر
و در حيني که حرف ميزد دستش رو بالا تر مي برد .از جا بلند شدم و گفتم :
--آقا شما بايد از خودتون خجالت بکشيد اين چه طرز بازجوييه مگه من متهمم شما درباره من چي فکر کرديد
-- يعني چي خانم بشيند
-- صدات رو روي من بالا نبر حالا خوبه به عنوان شاکي اينجام اگه متهم بودم چه بلايي سرم مي آورديد
--- شما اشتباه
-- بسه آقا هر چه بگندد نمکش مي زنند ... واي به روزي که بگندد نمک
و از اتاق بيرون رفتم . بعضي آميخته با نفرت و اشمئزاز همه وجودم رو در بر گرفته بود حس مي کردم که چقدر ما زنها بايد تحقير و توهين بشنويم . و چقدر برخورد اين نامردمان باعث شده که زنهاي پاک و عفيف از جاده سلامت خارج بشند .سينه ام سنگين بود و قلبم به شدت درد مي کرد و وقتي به خونه رسيدم باران رو ديدم که روي پاي ناپدري ام نشسته بود و باهاش بازي ميکرد . با نفرت باران رو از آغوشش بيرون کشيدم و از او دور شدم .
شايد اين خاطره که تعريف کردم ربطي به کل جريان داستان نداشت اما ياد آوريش هنوز هم باعث عذابم ميشه . ديگه پي گيري پرونده نشدم يکي دوبار با شماره همراهم تماس گرفتند که حداقل براي بستن پرونده و رضايت دادن برم اما حتي به اين خاطر هم اونجا نرفتم .
روزها در پي هم مي گذشتند و من همچنان مستاصل در پي يافتن راهي بودم که بتونم مبلغي که بايد براي کانون مي دادم رو جور کنم . اما هر دري رو که ميزدم بسته بود . چه وام چه قرض چه کار . تا اينکه بلاخره بر اثر اصرارهاي صدرا تسليم شدم که اين پول رو ازش بصورت قرض بگيرم و هر وقت که کارم رو شروع کردم بهش پس بدم .
خيلي احساس عذاب و شرمندگي داشتم . اما سعي مي کردم که حداقل با محبت کردن وهمدردي و همدلي با صدارا سعي کنم که محبتهاش رو جبران کنم که گرچه اصلا نميشد و اين کار من اشتباه بزرگي بود . صدرا پسري بود از خانواده ايي بسيار ثروتمند که که صاحب چندکارخانه بزرگ بودند . اما مهر و محبت هيچ جايي درخانواده اشون نداشت حتي مادر ش هم روش درست محبت کردن به فرزندش رو نمي دونست . و زندگي شون در کار کار کار و خوردن و خوابيدن و باز کار و کار خلاصه شده بود . و من سعي مي کردم با توجه و محبتي که خودم هم نسبت بهش احساس مي کردم . کمي دلش رو به دست بيارم تا اينهمه افسرده نباشه . انگار به نوعي حس مي کردم که اون هم فرزند منه . و يه جور حس مادرانه نسبت بهش داشتم . اما اين محبت کردن من نتيجه ايي که به بار آورد وابسته شدن بيش از حد صدرا نسبت به من بود . ما حتي هيچ وقت نتونستيم يه بار هم همديگر رو ببينيم . اما اون يه جورايي خيلي خيلي به من وابسته شده بود . اين براي من خيلي سخت و آزار دهنده بود .خيلي وقتها بود که سعي مي کردم براش همه چيز رو وضعيتمون رو توضيح بدم . ازش بخوام که کمي منطقي تر باشه اما تازه فهميدم که زير اون ظاهر آرام و مهربان چه کودک لج باز و زياده طلبي پنهان بوده کودکي که از من هر روز بيشتر از قبل محبت و مهربوني مي خواست . البته اين رو بايد بگم که در کنارش خيلي خيلي به من کمک مي کرد حتي بي اونکه بدونم به حسابم پول واريز مي کرد و مي گفت که نمي خوام به هيچ عنوان محتاج ديگران باشي و کار هاي پيش پا افتاده انجام بدي ميخوام که فقط تو خونه بموني و براي آزمون آماده بشي و قسم مي خورد که هر وقت رفتم سرکار تمام اين پولها رو از من پس مي گيره .
و من پي در پي اشتباهاتم رو تکرار کردم .
يه روز که به خونه برادرهام رفته بودم حس کردم که اونها دارن چيزي رو از من مخفي مي کنند. و هي با هم درگوشي حرف مي زنند . و همينطور هم مادرم اما وقتي بهشون مي گفتم . بهم مي خنديدند. بلاخره روزها گذشتند. و زمان امتحان فرا رسيد . روزهاي خيلي سختي بود پر از استرس و امتحانات هم خيلي سنگين بودند . در تو حالت کتبي و شفاهي برگزار شدند . در پايان اصلا فکر نمي کردم که شانسي براي قبولي داشته باشم اما صدارا مدام به من روحيه ميداد و مي گفت که تو حتما قبول ميشي. تصميم داشتم که بعد از مشخص شدن نتيجه امتحاناتم براي گرفتن طلاق اقدام کنم . و بلاخره بعد از يک ماه و نيم انتظار نتايج را اعلام کردند و من درکمال ناباوري قبول شدم و تونستم که رتبه خيلي خوبي رو هم کسب کنم .
خيلي خوشحال بودم . از اينکه مي تونم کارم رو شروع کنم از اينکه مي تونم بدهي هام به صدرا رو بدم و تصميم داشتم که بعد از دادن بدهي هام طوري که بهش ضربه نخوره رابطه ام رو باهاش قطع کنم . و تصميم داشتم که هرچه زودتر براي دادن دادخواست طلاق اقدام کنم .
بعد از مراسم تلحيف و گرفتن پروانه اصلي به دنبال جايي بودم که کارم رو در اونجا آغاز کنم . بعد از مشورت با چند نفر به اين نتيجه رسيدم که بهتره در آغاز در دفتر يکي از وکلايي که سابقه بيشتري دارند کارم رو آغاز کنم تا هم از تجربيات اون استفاده کنم و هم هزينه کمتري رو در ابتدا براي اجاره محل کار متقبل بشم . چون هنوز راه زيادي باقي بود تا بتونم اعتبار کسب کنم و همينطور تجربه .
يه روز که تو خونه نشسته بودم و داشتم توي روزنامه دنبال اتاقي براي اجاره کردن يا همکاري براي شراکت مي گشتم چشمم به آگهي خورد که نوشته بود اتاقي از يک دفتر وکالت مبله اجاره داده ميشود . وقتي که زنگ زدم خانم جواني جواب داد آدرس رو ازش گرفتم . باران را به مادرم سپردم و راهي دفتر وکالت شدم .
دفتر در يکي از خيابانهاي خوب مرکز شهر بود و موقعيت کاري خوبي داشت . وقتي وارد شدم سالن کوچکي را دربرابرم ديدم که به زيبايي تزئين شده بود و برعکس اکثر دفاتر وکالت که از رنگهاي تيره و تزئينات چوبي درش استفاده شده يه فضاي روشن و با دکوري ساده مدرن و خيلي زيبا .کف سالن با سراميکهاي آبي مايل به فولادي فرش شده بود و ديوارها به رنگ طوسي خيلي قشنگ ويه دستي بود پرده و مبلمان اتاق تلفيقي از رنگ سفيد و آبي بود در گوشه و کنارش گلهاي آپارتماني به چشم ميخورد .
بعد از چند لحظه که همه جا رو خوب بررسي کردم به سمت منشي که خانم نسبتا جوان و زيبايي بود رفتم وخودم رو معرفي کردم و اون ازم خواست چند لحظه منتظر بمونم و بعد از هماهنگي با آقاي وکيل که حالا ميدونستم اسمش معين تجلي است من رو به داخل اتاق راهنمايي کرد . فضاي داخل اتاق نيز به همون زيبايي دکور شده بود و عطر ملايمي در فضاي اتاق پيچيده بود . وقتي سرم رو بلند کردم تعجب کردم توقع داشتم که با مردي ميانسال روبرو بشم . اما دربرابر من مرد جواني حدود سي و پنج ساله نشسته بود با کت شلواري زغالي و چهره ايي بسيار آشنا و دوست داشتني ......
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
ارسالها: 404
#28
Posted: 13 Oct 2010 08:48
قسمت بیست و ششم
@@@@@@@@@@@@@@@@@@
بلاخره چيزي که آرزوش رو داشتم و براش تلاش کرده بودم به وقوع پيوست . صبح روزي که عازم دفتر وکالت شدم يه انرژي مضاعفي توي وجودم موج ميزد . به اونجا رسيدم منشي با لبخند باهام روبرو شد ازش پرسيدم :
-- مي تونم برم پيش آقاي تجلي
-- ايشون معمولا صبحها دفتر نميان اما عصر ها از ساعت سه به بعد توي دفترن
-- پس من برم عصر برگردم
-- نه ايشون گفتند که شما تشريف داشته باشيد تا عصر که ايشون بيان البته اگه خودتون مايل باشيد
-- بله حتما
بلند شد و در اتاق منو باز کرد اما کليد رو به من نداد . احتمالا اينم دستور آقاي تجلي بود . اتاق کار من ساده اما روشن و زيبا بود دکور اتاق به رنگ سرمه ايي و زرشکي بود رنگ آبي بيرون رو بيشتر دوست داشتم اما اينجا هم زيبا و شيک بود . کتابخانه کوچکي پر از کتابهاي حقوقي و قانون در گوشه اتاق به چشم ميخورد . کمي توي اتاق قدم زدم اما ديدم که موندنم اونجا بي فايده است . از منشي آدرس و تلفن دفتر رو گرفتم و رفتم دنبال کار سفارش کارت ويزيت و تابلو . و بعدش هم که کارم تموم شد رفتم به يه رستوران نهار بخورم . وقتي سر ميز نشستم . سرم رو بلند که کردم روي ميز روبرو مرد نسبتا مسن و چاقي نشسته بود که لبخند کش داري به من زد . بااخم سرم رو پايين انداختم و جام روعوض کردم . وقتي پيشخدمت اونجا که مرد جواني بود سر ميز من اومد سفارش غذام رو که مثل هميشه جوجه بدون برنج بود دادم اما انگار گارسون محترم هم از جمله آدمهايي بود که تا يه زن تنها مي بينند لبهاشون کش مياد و لبخند ژکوند تحويل آدم ميدن . با تغيير نگاهش کردم و اون دمش رو قيچي کرد و رفت . غذام رو در سکوت خوردم اما احساس خيلي بدي داشتم حس مي کردم چند جفت ذل زدن به من شايد اصلا هم اينطور نبود اما همون دوتا برخورد کوچيک باعث شده بود حالم گرفته بشه . هنوز غذام تموم نشده بود که همون گارسون با بشقاب کوچکي که روش کارت ويزيتي بود به طرف من اومد وگفت اين رو اون آقا دادن به شما
لبخند مشمئزکننده ايي روي لبهاش بود . يه لحظه آرزو کردم کاش از اون دسته زنهايي پر رويي بودم که هم دهن گشاد اين گارسون رو با يه کشيده مي بستم و هم اين کارت ويزيت رو پاره مي کردم و پرت مي کردم توصورت اون خيک باد که شکم بزرگش حتا اجازه نميداد درست نفس بکشه . اما تنها کاري که تونستم بکنم اين بودکه کارت رو پاره کردم و دوباره گذاشتم توي بشقاب و گفتم ببر خدمت ايشون .. در ضمن صاحب اينجا مي دونند که شما اينکار ها رو انجام ميديد
-- نه خانم شرمنده ببخشيد
-- حتما انعام خوبي گرفتي اما کاري کن که پولي که ميخوري و مي بري خونه حداقل حلال باشه گرچه خودت هم دست کمي از اون نداري
گارسون سر به زير دور شد . و بشقاب رو سر ميز خيک باد گذاشت و بي حرفي به اشپزخانه برگشت . نمي دونم که آيا همه زنهايي که تنها زندگي مي کنند و يا تنها بيرون ميرن هم با اين معضلات برخورد مي کنند يادمه که توي يه کتاب خوندم که زن داستان که بيوه بود گفت :
-- اگه وضع زندگي همه زنهاي تنها اين باشه پس يه دفتر خاطرات براي همشون کافيه
بعد از نهار پياده به طرف دفتر به راه افتادم و وقتي به اونجا رسيدم ساعت از سه گذشته بود . وقتي وارد دفتر شدم عطر ملايم مردانه ايي در همه فضا پيچيده بود . فهميدم که تجلي برگشته . منشي هم حدسم رو تاييد کرد و وقتي به داخل اتاق رفتم نمي دانم چرا يه لحظه حس کردم فضاي ريه ام از هوا تهي شد . در تمام طول بستن قرار داد به دقت به حرفاش گوش کردم با وجود سن کمش اما خيلي دقيق و عميق حرف ميزد . بلاخره قرار داد رو بستيم و امضا کرديم و اون کليد هاي دفتر و اتاقم رو بهم داد و گفت شما مي تونيد از ساعت هشت تا هشت شب اينجا باشيد اما فکر نمي کنم که فعلا ضرورتي داشته باشه که تمام مدت اينجا باشيد . مي تونيد به صورت نوبتي يه روز صبح و يه روز عصر بياييد البته در نهايت هر طور خودتون مايليد
-- بسيار خوب درباره اش فکر مي کنم
-- تابلو سفارش داديد
-- بله سه روز ديگه حاضره
-- مبارکه
-- ممنون .
-- در ابتداي کار که سرتون خلوت تره مي تونيد پرونده هاي منو که در گذشته داشتم مطالعه کنيد البته اگر مايل بوديد
-- اوه خيلي ممنون خيلي ام خوشحال ميشم
--به خانم منشي ميگم که ليست بايگاني رو نشونتون بده
-- متشکرم
و صحبتهاي ما همينجا تموم شد. . .
در ابتداي کار تصميم گرفتم بر خلاف حرف او هر روز از صبح تا عصر توي دفتر باشم . اما مشکلي که داشتم براي عصر باران بود چون مهد کودک باران فقط تا ساعت دو بچه ها رو نگه ميداشت و من هم دلم راضي نميشد که ببرمش به يه مهد تمام وقت . چون هنوز خيلي کوچيک بود که بخواد اينهمه از من دور باشه . بعد از مشورت با چند نفر تصميم گرفتم که شيفت عصر ببرمش مهد کودک و صبح ها که تجلي دفتر نيست با خودم ببرمش دفتر . با منشي هم صحبت کردم و قرار شد که در ماهي مبلغ اندکي به او هم پرداخت کنم که در نگهداري از باران بهم کمک کنه . و قرار شد تا خود تجلي متوجه نشده چيزي بهش نگم . چون هم خودم رو مسئول نمي ديدم که بخوام در اين زمينه چيزي بهش بگم هم اينکه من داشتم اونجا به طور درصدي با او کار ميکردم . بنا بر اين کمي حس خود خواهي در من بالا رفته بود. يکي دو هفته اول همه چيز عادي پيش ميرفت من جز چندتا مشاوره حقوقي کار ديگه ايي بهم مراجعه نشد . ساعت دو باران رو به مهد مي بردم تا ساعت هفت که مي رفتم دنبالش . خيلي کم با تجلي روبرو مي شدم جز سلام و خدا نگهدار هر روزه حرف ديگه ايي بينمون رد و بد نميشد . و من بيشتر وقتم به مطالعه پرونده هاي او مي گذشت . که در کمال تعجب بيشترشون منجر به پيروزي شده بود گاهي با خودم مي گفتم نکنه اين همون وکيل مدافع شيطان باشه . و از اين فکرم خنده ام مي گرفت . وکيل مدافع شيطان فيلم مورد علاقه منه و عاشق بازي آل پاچينو در اون فيلم هستم . به نظرم آل پاچينو سلطلان بازيگري دنياست . گرچه زندگي شخصي جالبي نداره .
خوب مثل اينکه از داستان منحرف شدم . يه روز صبح که يه خانمي براي مشاوره در خصوص دريافت مهريه اش پيش من اومده بود و من باران رو به منشي سپرده بودم . بعد از راهنمايي اون زن و تموم شدن کارم . وقتي اومدم بيرون که ببينم باران در چه حاله تجلي رو ديدم که وسط اتاق خم شده بود و داشت با باران حرف ميزد . همه تنم يخ کرد . با اينکه از نظر خودم کار بدي نکرده بودم اما اون لحظه آرزو کردم که کاش از اول ماجرا را بهش گفته بودم . تجلي با ديدن من صاف ايستاد و سلام کرد . من با خجالت دست باران رو گرفتم و گفتم :
-- دخترم بارانه
--بله خانم سخاوت برام گفتن
و بي هيچ حرف ديگه ايي به طرف اتاقش به راه افتاد. دلم داشت از جاش در مي اومد نا خودآگاه من هم به دنبالش رفتم و در زدم و داخل شدم
-- مي بخشيد آقاي تجلي من بايد بهتون از قبل مي گفتم
-- چيرو
-- جريان باران رو
با تعجب نگاهم کرد و گفت :
-- خوب به من چه ارتباطي داره که شما يه دختر داريد
نمي دونستم که واقعا خنگه يا خودش رو زده به خنگي يا داره منو ريشخند مي کنه .
-- منظورم اين بود که جريان اينکه باران رو هر روز صبح ميارم اينجا
-- بله خوب بهتر بود از اول به من ميگفتيد
-- ميدونيد من ترسيدم که
-- لازم نيست توضيح بديد از نظر من اصلا مانعي نداره که باران رو حتي عصر ها هم به اينجا بياريد بنا بر اين بيشتر از اين خودتون رو ناراحت نکنيد
-- ممنون
-- اما کاش عصر ها حداقل مي تونست پيش پدرش بمونه تا انقدر خسته نشه
نگاهي به صورتش کردم او هم داشت مستقيم نگاهم مي کرد . نمي دونستم که مي خواد از زير زبونم حرف بکشه يا منظوري نداره اما در هر حال باز هم نمي دونستم جواب حرفش رو چي بدم
-- پدرش ...
در پي سکوتي که کردم او هم مکثي کرد و گفت . :
-- خوب من ديگه ديرم ميشه ساعت يازده دادگاه دارم اومده بودم دنبال يه برگه
روزها ي ماه پشت سر هم سپري مي شدند و من نتونسته بودم يه پرونده بگيرم . تازه فهميدم که چقدر کار عاقلانه ايي بوده که از ابتدا جايي رو اجاره نکردم بيشتر دوستام که اينکار رو کرده بودند حالا توي اجاره دفترشون مونده بودند .يکي از شبهايي که برگشتم خونه ديدم مامان خونه نيست يعني هيچ کس خونه نبود. کمي غذا براي خودم و باران آماده کردم و خورديم خيلي خسته بودم مي دونستم که مامان اينا ميان و سر و صدا مي کنند بنا بر اين بعد از مدتها جام رو توي اتاق پهن کردم . و با باران خوابيدم با سر و صدايي که توي هال مي اومد چشمام رو باز کردم و فهميدم مامان برگشته . دوباره خوابيدم اصلا حس بيدار شدن نداشتم . اما بعد از چند دقيقه در اتاق باز شد و بعد از چند ثانيه دوباره سناريو چند شب پيش اجرا شد با اين تفاوت که اين بار هشيار بودم و سريع از جام بلند شدمو سيلي سختي به صورت نا پدري ام نواختم و او سريع ازاتاق خارج شد اما اينبار من هم به دنبالش رفتم .
و فرياد کشيدم :
-- مامان
اما جوابي نيامد بعد ها فهميدم که مادرم با نا پدري ام به خانه خواهر شوهرش که بيمار بوده رفتن و مادر براي پرستاري از او آنجا مانده .
-- چي جون من ميخواي کثافت من جاي دخترتم من بهت محرمم مثلا تو پدر مني خجالت نمي کشي
او فقط پوزخند ميزد و من مثل آدمهاي رواني داد مي کشيدم . فريادهاي خشک که حنجره ام رو ميسوزند .
-- بيچاره مادرم که بعد از اينهمه تنهايي به گرگي مثل تو پناه آورده بيچاره مادرم
-- خيلي نا راحتي از اين خونه برو
اين تنها حرفي بود که از دهن او بيرون اومد و بعد به اتاق خودش رفت. و من همان شب تصميم گرفتم از اونجا برم . نمي دونستم کجا بايد برم دلم نميخواست برم خونه برادرهام تصور رفتار زن داداشهام آزارم مي داد . هر دوشون طوري با من رفتار مي کردند گويي که يه طفيلي ام . و مي خواستن جلوي روزي که نکنه سربارشون بشم رو بگيرند برادرهامم که از هيچ جا خبر نداشتند اصولا فکر نکنم مردها هيچ وقت به اين رمزو رموز رفتار زنهاشون آگاه باشن . اما اون شب چاره ايي نداشتم وسايلي اندکي برداشتم و به اونجا رفتم . وقتي به اونجا رسيدم فضاي خاصي اونجا حاکم بود انگار جز من شخص ديگه ايي هم توي خونه هست .اما من انقدر درب و داغون بودم که اصلا به اين چيزها توجهي نکردم . به برادرم گفتم اگه اشکالي نداره يه چند روز اونجا بمونم تا يه فکري براي جا م بکنم. هرچي پرسيد چي شده فقط گفتم که ديگه دلم نميخواد توي اون خونه بمونم همين .
برادرم تلفن رو برداشت و به خونمون زنگ زد و بعد از حدود يه ربع حرف زدن گوشي رو قطع کرد و گفت :
-- شارکه اصلا ازت توقع نداشتم
-- مگه من چيکار کردم ؟
-- تو هنوز از نامي جدا نشدي چطور به خودت اجازه ميدي چنين رفتاري داشته باشي
قلبم داشت از سينه در مي اومد يعني اون کفتار پير چي به برادرم گفته بود . زن داداشم چيز توي گوش برادرم گفت و اون که گويي تازه به خود اومده بود گفت بيا توي اتاق ميخوام باهات حرف بزنم
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
ارسالها: 404
#29
Posted: 13 Oct 2010 08:49
قسمت بیست و هفتم
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
وقتی همراه برادرم به اتاق رفتم ذهنم پر از سوالهای نپرسیده بود
-- چرا شارکه من به تو و به پاکی ات ایمان داشتم
پوزخندی زدم
-- به من به پاکی ام به چی ایمان داشتی توی اینهمه مدتی که من داشتم تو زندگی با نامی بد بختی می کشیدم شما ها کجابودید . توی تموم این ش و روزهای ساکت و سرد من کجا بودید تو تمام ثانیه هایی که من مثل پروانه ایی بی فایده بال میز دم و می سوختم شما کجا بودید
حالا برای من غیرتی شدی اونم واسه حرف یه انگل که خودش رو چسبونده به زندگی مامان
-- تو خودت نامی رو خواستی خودت رفتی
-- آره منن خودم خواستم خودم رفتم راست میگی نباید از شما توقع داشتم که پشتم رو نگه دارید و حمایتم کنید حالا چی شده که برای من غیرتی شدی چی شده که یادت افتاده شارکه هم هست
-- برای اینکه تو اون موقع اینجا نبودی برای اینکه حالا با کارهات داری آبروی مامان و ما رو می بری میخوای زندگی اونم مثل زندگی خودت به گند بکشی
باورم نمیشد که این حرفا رو از برادرم بشنوم
-- مگه من چیکار کردم ؟
-- این آدمها و ماشین های مختلف کین که هر روز و هر شب تو رو می رسونند جلوی در خونه اینا کین که زنگ می زنند خونه مامان اینها
مات و مبهوت نگاهم به صورت برادرم خیره شده بود برادرم که از سکوت من جری تر شده بودادامه داد
-- تو از نامی جدا شدی که بیایی این زندگی رو واسه خودت درست کنی تو می تونستی باهاش بمونی و اونو بسازی اما اومدی پی خوشی خودت اومدی که اینطوری زندگی کنی شاید هم این رفتارهای تو باعث شده اون معتاد بشه وگرنه
سیلی سختی به صورتش نواختم و فریاد کشیدم :
-- خفه شو . خفه شو و دهنت رو ببند تو چه می دونی من چی کشیدم در تمام روز و شبهایی که با هوس بازی های نامی ساختم و صبورانه سعی کردم با وفا و عشق بهش نشون بدم راه درست زندگی چیه تموم ثانیه هایی که من توی سکوت به در و دیوار خونه ذل می زدم و اون با دوستاش مشغول عشق و حال بود شما کجا بودید موندم و تحمل کردم چون گفتم که خودم خواستم آره شما راست میگید من خودم خواستم این حق منه که خیانت ببینم و وفا داری نشون بدم چون یه زنم و میخوام زندگی ام رو حفظ کنم می خواستم با عشق و صبوری و نجابت به شوهرم نشون بدم که راه درست اینه و گوهری که دنبالشه توی خونه است نه توی بغل زنها و دخترهای ولگرد مقصر منم که تا معتاد شد مثل هزاران زن دیگه که به این بهانه به راحتی طلاق می گیرند و می رند نرفتم و موندم موندم تا شاید بهش فرصت بدم با عشق به من و بچه اش ترک کنه نگذاشتم شما ها چیزی بفهمید تا حرمتش پیش شما نشکنه اما نمی دونستم که شما خیلی وقته خودتونم توی این گند آب غرق شدید . اشتباه از منه که همون موقع که بچه ام با دود مواد پدرش معتاد شد و یه ماه توی بیمارستان در حال ترک بود از نامی شکایت نکردم و ترکش نکردم و تحمل کردم اشتباه از منه که نگاههای هرزی خیلی ها رو تحمل کردم و محکم موندم تا اون توی منجلاب ولش نکنم تا بهش فرصت بدم بهش التماس کردم تهدیدش کردم تشویقش کردم دکتر بردمش کمپ رفت ومن موندم چون خواستم عشقم رو نگه دارم و وقتی بریدم که دیگه بریده بودم دیگه داشت وجودم و زن بودنم و هویتم زیر سوال می رفت حالا اومدم اینجا به شما ها پناه آوردم که زن هاتون با دیدنم پشت چشم نازک کنند و نا پدریم
اینجا بغضم شکست و با زانو روی زمین نشستم
-- نا پدریم کسی که باید جای پدرم باشه کسی که باید حمایتم کنه نصف شب میاد سراغم وقتی مامان نیست میاد سراغم ووقتی از اون به تو پناه آوردم باید اینطوری مثل یه زن هرزه باهام برخورد بشه یه زن ولگرد
نمی دونم چقدر دیگه حرف زدم نمی دونم چقدر دیگه نالیدم نمی دونم چقدر دیگه حرف زدم اما دیگه صدام در نمی اومد . سرم رو بلند کردم دیدم برادرم داره گریه می کنه امادیگه قلبم از سنگ شده بود به سختی بلند شدم و رفتم بیرون زن داداشم گوشش رو چسبونده بود به در با نفرت نگاهش کردم اون لحظه از همه آدمها بیزار بودم . باران رو بغل کردم و از خونه امدم بیرون زن داداشم داد زد کجا ؟ و خواست برادرم رو صدا کنه تا بیاد و جلوی منو بگیره اما تا قبل از اینکه بهم برسن از خونه زدم بیرون و در حالی که باران توی بغلم بود شروع کردم به دویدن انقدر دویدم تا به خیابون اصلی رسیدم یه ماشین در بست گرفتم و به سمت دفتر رفتم کلید هاش رو داشتم و قتی رسیدم روی صندلی توی اتاقم یه جا برای باران درست کردم و خوابوندمش . وخودم رفتم پشت میزم نشستم سرم رو روی میز گذاشتم و تا صبح گریستم سپیده که زد توی همون حالت خوابم برد با صدای در بیدار شدم و با دیدن منشی که جلوی در ایستاده بود لبخند کم رنگی زدم نمی دونم چهره ام چطوری بود که اون اصلا ازم سوالی نپرسید صبح به خیری گفت و رفت بعد از چند دقیقه با یه فنجان قهوه داغ برگشت و بی حرف اون رو روی میز گذاشت و رفت . اون روز رو اصلا نفهمیدم چطور ظهر شد ظهر باران رو به مهد بردم و وقتی برگشتم دم در دفتر یه جوان که اصلا شکل و شمایلش یادم نیست یه متلک که اونم یادم نیست چی بود بهم پروند اما من انگار بغض همه نا مردمی ها رو داشتم سر اون می ترکوندم هرچی از دهنم در اومد بهش گفتم و داشتم بی محابا فریاد میزدم .و اونم داشت یه سری فحش و بد و بیراه بارم می کرد که دیدم یکی باهاش درگیر شد و چند تا مشت محکم خوابوند توی صورتش . و اون جوان هم فرار رو برقرار ترجیح داد وقتی تجلی برگشت باورم نمیشد که اون باشه بهش نمی اومد با اون کت و شلوار اتو کشیده و چهره تر تمیز یه همچین قلدری باشه نا خود آگاه میون بغض خنده ام گرفت
با نگاه مخصوص اون بخودم اومدم و سلام کردم و ازش تشکر کردم
-- سلام خیلی ممنون آقای تجلی متاسفم که شما هم درگیر شدید
خودم هم نمی دونم چرا چنین جملات مزخرفی رو تحویلش رو دادم همون موقع به ذهنم رسیدکه چقدر این قسمت از زندگی ام شبیه فیلم فارسی ها یا رمانهای آبکی عاشقانه است . و باز لبخند روی لبهام نقش بست .
-- میشه بپرسم به چی می خندید
سریع نیشم رو جمع کردم و زیر لب گفتم :
-- آخه اصلا به ظاهرتون نمی آد که از پس دعوا هم بیاد
-- یعنی منظورتون اینکه خیلی قیافه ام سوسوله
در حالی که از شنیدن چنین کلمه ای از زبان اون متعجب شده بودم گفتم
-- نه اصلا من جسارت نمی کنم ولی خوب ظاهرتون خیلی متشخص
توی ذهنم به خودم گفتم گندت بزنه شارکه که گند زدی با این حرف زدنت .
-- اما بدونید که هر چقدر وکیل متشخصی هم باشید بلاخره یه جا با یکی دست به یخه میشی از این چیزها توی این شغل خیلی عادیه
این را گفت و بی اونکه منتظر جواب بمونه به داخل دفتر رفت .خیلی حرف بدی زده بودم بطور غیر مستقیم بهش گفته بودمکه شما آدم بی شخصیتی هستی . در حالی که اون بیچاره میخواست از من حمایت کنه . پشت سرش داخل دفتر داشتم توی این وضع زندگی ام همین رو کم داشتم که بخوام ناز آقای تجلی رو بکشم وقتی وارد شدم اون توی اتاقش بود نگاهی به خانم منشی انداختم با ایما و اشاره های بامزه ایی بهم فهموند که خیلی اوضاع بیریخته . ناچار در زدم و وارد دفترش شدم . بر خلاف همیشه اصلا تعارف نکرد که بنشینم . اما من نشستم و شروع به حرف زدن کردم :
-- ببخشید آقای تجلی من از دیشب تا حالا لحظه های سختی روگذروندم شاید بخاطر بی خوابی و گریه زیاده که نمی فهمم درست چی میگم ازتون عذر میخوام .
مدتی در سکوت گذشت و بعد گفت :
-- می تونم بپرسم مشکلتون چیه ؟
-- راستش آقای تجلی این کلاف سردر گم تر از اونکه با حرف زدن باز بشه
-- به هر حال هر کمکی از دستم بر بیاد خوشحال میشم بتونم براتون کاری بکنم
سرم رو بلند کردم ونگاهش کردم دیگر چهره اش غضب آلود نبود البته همون جدیت توی نگاهش به چشم می خورد اما حس می کردم که نرمش خاصی توی حالت حرف زندنش هست بنا بر این به خودم جرات دادم وا زش پرسیدم :/
-- راستش من یه مشکلی برام پیش اومده که باید دنبال خونه بگردم میخواستم ببینم میشه من یه مدت شبها اینجا بمونم تا یه جای مناسب پیدا کنم
با تعجب و در سکوت نگاهم کرد .و بعد از مکثی خیلی طولانی گفت :
-- بسیار خوب از نظر من مانعی نداره
به سنگینی از جا بلند شدم احساس می کردم بار منت صد دنیا بر دوشم نشسته و بار غصه هزار ملت . ازش تشکر کردم و از اتاق بیرون رفتم .
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
ارسالها: 404
#30
Posted: 16 Oct 2010 15:29
قسمت بیست و هشتم
@@@@@@@@@@@@@@@@@@
به اتاقم که رفتم دیدم چند بار مامان از خونه با همراهم تماس گرفته . دلم نمی خواست بهش زنگ بزنم اصلا نمی دونستم که برادرم چیزی بهش گفته یا نه . می ترسیدم حرفی زده باشه و من از روبرو شدن با مادرم شرمنده بودم گرچه کوچکترین تقصیری نداشتم . خواستم به خانم منشی بگم که هرکی زنگ زد بگه من نیستم اما در همون وقت در رو باز کرد و گفت ک
-- مادرتون پشت خط هستند
سرم رو به علامت باشه تکون دادم و او رفت گوشی رو که برداشتم نمی دونستم چی باید به مادرم بگم اما بلاخره باید از این مرحله ام عبور می کردم
-- سلام
صدای مادر شکسته درگوشم نشست
--شارکه
سعی کردم خویشتن دار باشم اگه یه زمانی باید گریه می کردم اماالان وقت گریستن نبود .
--- خوبی مامان
--شارکه داداشت چی میگه دیشب داداشت و ..... بگو که دروغ میگه
-- الهی قربونت برم مامان الهی دورت بگردم ببخش منو ببخش
-- وای شارکه وای ... من باورم نمیشه
-- منم باورم نشد مامان
-- ....
-- الان کجاست ؟
-- دیشب داداشت اینا اومدن اینجا با هم درگیر شدن کار به زدو خورد کشید اونم رفت ازشون شکایت کرد الان همه شون بازداشتند
-- ای وای نه راست میگی
-- شارکه من حالا چیکار کنم
عجزی که در صدای مادر بود روحم رو شکست وای به مادر بیچاره من چی بهش گذشته بود .من دقیقا می تونستم بفهمم و شاید حتی درد مادرم سنگین تر بود چون من دخترش بودم چون من بهش پناه برده بودم .
-- الو شارکه کجا رفتی ؟
-- هستم مامان
-- من حالا باید چیکار کنم
-- قربونت برم فقط حرص و جوش نخور
خودم از بی معنی بودن حرفم خنده ام گرفته بود مگه میشد که حرص و جوش نخوره مگه میشد چنین درد سنگینی رو تحمل کرد .
-- وای شارکه اومد
مادرم می ترسید خنده دار بود در حالی که این نا پدری ام بودکه باید می ترسید . صدای باز شدن در به گوش رسید . و بعد از چند لحظه صدای نخراشیده ناپدری ام
-- یه چند وقتی که اون تو موندن یاد میگیرن واسه خاطر هر هرزه ایی یقه چاک ندن
از شدت عصبانیت از جا پریدم گوشی رو سر جاش کوبیدم و از اتاق اومدم بیرون هم زمان با من تجلی هم از اتاقش خارج شده بود .
از چهره بر افروخته ام فهمید که از چیزی عصبانی ام . با صدایی نگران پرسید چیزی شده
-- نه فقط من باید تا جایی برم و برگردم .
-- صبر کنید من می رسونمتون
-- نیازی نیست . خودم میرم
-- با این حالی که دارید صلاح نیست تنهایی برید
تحکمی که در صداش بود منو متوقف کرد . به اتاقش برگشت و بعد از چند لحظه کوتاه با کیف و سویچش برگشت . بی حرف از در اتاق خارج شدم و او هم به دنبالم اومد . وقتی سوار ماشین شدیم انقدر صدای نفسهام بلندبودو انقدر عصبی بودم که خودم صدای تپش قلبم و نفسم رو می شنیدم .
تجلی برای آرام کردن من موسیقی ملایمی روشن کرد و گفت :
-- چند نفس عمیق بکشید تا از این هیجان و استرس خارج بشید
اما نفرت درون من عمیق تر از این حرفها بود که بشه بیانش کرد . زیر لب مسیر رو بهش گفتم و ساکت موندم . سرم رو تکیه دادم به صندلی و چشمام رو بستم . نمی دونم چقدر گذشت که صدای تجلی دوباره در گوشم پیچید :
-- ببخشید رسیدم به خیابون مورد نظرتون کدوم فرعی رو باید برم داخل
چشمام رو باز کردم و آدرس رو بهش دادم . وقتی جلوی در خونه پیاده شدم هنوز نمی دونستم که چی باید بهش بگم . بدون فکر کلید انداختم و در رو باز کردم وقتی وارد ساختمون شدم مادر رنگ پریده روی مبلی نشسته بود و صدای ناپدریم از توی ا تاق خواب می اومدکه غرولند می کرد .
-- دختره هرزه هر روز با یکی رفت و هر شب یکی رسوندتش شب تا صبح نشست پای اینتر نت و با فاسقاش چت کرد یا داشت پای تلفن بهشون میداد . اون وقت حموم واجبش رو می اومد توی خونه من میکرد
مادر منو که دید از جا پرید و خواست چیزی بگه که اشکار کردم سکوت کنه
-- اون وقت من بهش جا دادم غذا دادم خرج خودش و اون توله اش رو دادم . میره میگه من بهش چش دارم ای نمک به حروم معلوم نیست تو زندگی خودش چه گندی زده که اینطوری آوراه شده می بینم یه مدته برک از زندگی ام بیرون رفته نگو از قدمهای نحس این عوضی هر جاییه . خدا به داد دخترش برسه زیر دست مادری مثل این ...
حرفش به اینجا که رسید در رو با پا باز کردم و رفتم تو . نمیدونم اون لحظه اون قدرت رو خدا از کجا به من داده بود اما وقتی منو دید داد زد :
-- به چه جراتی پات رو گذاشتی تو خونه من زنیکه هر..
نگذاشتم حرفش تموم بشه . یقه اش رو گرفتم و چسبوندمش به دیوار
-- آره تو راست میگی من هرزه ام اگه هرزه نبودم همون شب اول که اومدی سراغ من و دستت تو خشتکت بود باید داد میزدم و آبروت رو می بردم
بدون اینکه بفمم داشتم خرخره اش رو فشار میدادم و در عجب بودم که اون هیچ عکس العملی نشون نمیداد
-- تو انقدر کثافتی که بوی گندت همه خونه رو برداشته اینکه برکت خونه ات رو برده بد بخت من جای دخترت بودم تو مثل پدرم به من محرم بودی اون وقت اینطوری به من خیانت کردی
مادر هراسان در درگاه اتاق حاضر شد
-- ولش کن شارکه کشتیش
صورتش قرمز شده بود دستم رو از دور گردنش برداشتم و چند قدم دور شدم باز شجاع شد و تا خواست حرف بزنه گفتم :
-- ببین من تا یه ساعت دیگه زنگ میزنم کلانتری اگه رفتی رضایت دادی که هیچ وگرنه میرم به جرم تجاوز به عنف ازت شکایت می کنم انقدر کارم رو خوب بلدم و انقدر آشنا دارم توی اینکار که حداقل تا زمانی که بتونی چیزی رو ثابت کنی بندازمت تو حلفدونی گرچه اونا خودشون آدم شناسند و توی اولین نگاه می فهمند که توچه خوک بی غیرتی هستی .
از اتاق خارج شدم و بلند گفتم فقط یه ساعت وقت داری .
و از خونه خارج شدم . تجلی هنوز جلوی در ساختمون منتظر بود بی هیچ حرفی در رو باز کردم و توی ماشین نشستم . و او هم ماشین را روشن کرد و راه افتاد . بغض سنگینی گلوم رو می فشرد . که بلاخره نتونستم تحمل کنم و چهره ام در برابر سنگینی بغضی که در گلو داشتم در هم رفت . و بلند بلند شروع به گریستن کردم . نمی دونم چقدر گریستم و او همینطوری بی صدا رانندگی می کرد اما با صدای زنگ موبایلم به خود اومدم و سرم رو بلند کردم . شماره خونه بود گوشی رو برداشتم و گفتم بله
-- شارکه
-- مامان چی شده
-- شارکه اون رفت که رضایت بده اما به منم گفت که باید از اینجا برم
و بعض تلخی توی گلوش شکست . کمی سکوت کردم و گفتم :
-- باشه مامان صبر کن من الان خودم میام دنبالت
و تلفن رو قطع کردم
-- ببخشید میشه منو جلوی یه آژانس پیاده کنید
تجلی نگاه سنگینی بهم کرد و توی اولین بریدگی دور زد و به صمت خونه مادرم حرکت . و من بی هیچ حرفی باز ساکت فکر میکردم به خودم گفتم
لعنت به تو شارکه لعنت به تو که انقدر بد قدم و بد اقبالی لعنت به تو که سرنوشتت انقدر سیاهه که زندگی دیگران رو هم سیاه میکنه . لعنت به تو
-- رسیدم .
با نگاهی سرشار از قدر شناسی از ماشین پیاده شدم و به طرف خونه راه افتادم مادر انقدر گریسته بود که چشماش باز نمیشد . کمکش کردم که وسایل اندکی برای خودش برداره و باهم از خونه خارج شدیم . وقتی داخل ماشین نشست اون دو رو به هم معرفی کردم و ازمامان پرسیدم حالا کجا میخوای بری .
-- نمی دونم
-- میخوای ببرمت خونه الهه اینا
-- نه اصلا
-- پس میخوای بری خونه خاله شهلا
مادر سکوت کرد و من آدرس خونه خاله شهلا که یکی از دوستان مادرم بود و به تنهایی زندگی میکرد رو با شرمندگی به تجلی دادم . و قتی به اونجا
رسیدیم مادر گفت :
-- تو پایین نمیایی ؟
-- نه مامان باید برم دنبال باران دیگه داره دیر میشه
-- پس شب بیا اینجا
-- قربونت برم امشب نمی تونم واقعا روحیه اش رو ندارم که با کسی برخورد داشته باشم . فردا میام پیشت وقتی از مادر خدا حافظی می کردیم انگار یه غم سنگین دیگه مثل کوه به غمهام اضافه شد و روی پشتم نشست غم تنهایی مادر غم شکست تلخی که خورده بود بعد از این همه سال تنهایی بعد از اینهمه دربه دری .... وقتی باران رو از مهد برداشتم از تجلی خواستم تا منو به دفتر برگردونه
-- نمی خوام سو برداشت کنید اما من می تونم به طور موقت یه جایی رو براتون در نظر بگیرم .
-- نه ممنون من توی دفتر راحتترم البته اگه از نظر شما موردی نداشته باشه
-- مورد که نداره اما اینطوری راحت نیستید
-- باور کنید راحتم
ازش بخاطر همه زحماتی که اون شب کشیده بود تشکر کردم و پیاده شدم و به داخل دفتر رفتم . باران توی بغلم خوابیده بود جاش رو درست کردم
خودم هم خیلی خسته بودم با اینکه ساعت تازه شش و نیم بود اما بخاطر بیخوابی و گریه بیش از حد چشمام می سوخت . روی صندلی ام نشستم و پام رو روی میز گذاشتم و خوابم برد . با صدای ضرباتی که به در کوبیده میشد بیدار شدم . هراسان بیدار شدم . به ساعت نگاه کردم ساعت نه شب بود باران هم با صدای در بیدار شده بود و گریه میکرد بغلش کردم و رفتم پشت در :
-- کیه
با خودم فکر کردماونکه کلید داره نکنه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
لای در رو آروم باز کردم و با دیدنش نفس راحتی کشیدم اما اون برای چی اومده بود اونجا
در رو کامل باز کردم و از جلوی در کنار رفتم .با کمال تعجب دیدم که داره به طرف پله ها برمیگرده
-- میخواستم مطمئن بشم هستید یه سری وسایل براتون آوردم
هنوز در تعجب بودم که او با دوتا کارگر که دو سر یه کاناپه بزرگی رو گرفته بودند از پله ها بالا اومدندو با راهنمایی تجلی اون رو داخل اتاق من یه گوشه گذاشتند . و باز بیرون رفتند کاناپه قابل تبدیل شدن به تخت بود و کارم رو برای خوابیدن در اونجا راحتتر میکرد . در مدت کوتاهی مقدار لوازم از قبیل یه قالیچه کوچک دوتا پتو و بالش و مقدار هم ظرف که داخل اشپزخونه کوچک دفتر گذاشت . .رو به کمک کارگرها بالا اورد و بعد خودش دوباره رفته و با دو تا پرس غذا برگشت . هر کاری کردم راضی نشد که پول غذا و کارگرها رو بگیره و ولوازم رو هم گفت که از خونه خودش داره میاره . و خیلی سریع خدا حافظی کرد رفت .
بعد از رفتنش تازه فهمیدم که چقدر گرسنه ام از شب گذشته تا اون موقع چیزی نخورده بودم جز چند فنجان قهوه غذا رو روی میز کوچیکی که آورده بود گذاشتم و همراه باران مشغول خوردن شدیم بعداز خوردن شام با بارن بازی کردم و براش توی کامپیوتر آهنگ گذاشتم و کم کم چشمای اون سنگین شد و دوباره خوابش برد . و منم خودم رو روی کاناپه رها کردم و کش و غوسی به خودم دادم . چشمام رو بستم . تمام وقایع اون روز مثل یه سریال از جلوی چشمام عبور میکردند . گاهی خنده تلخی روی لبام می نشست و گاهی بغضم می گرفت. اما وقتی به رفتار تجلی فکر میکردم یه جورایی گرم میشدم . برای اولین بار توی زندگی ام حس کردم که یه پشتیبان محکم دارم و یکی هست که به مشکلات من فکر میکنه بدون اینکه سعی کنه به من نزدیک بشه یا سعی کنه به زور حرفام رو از زیر زبونم بیرون بکشه . کسی که توی یه سکوت مرموز درکم می کنه و در پشت پرده داره به آرومی کمکم می کنه تا از این دوره سخت عبور کنم ................
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند