ارسالها: 404
#31
Posted: 16 Oct 2010 15:35
قسمت بیست و نهم
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
صبح روز بعد از خواب که بیدار شدم انگار از یه خواب هزار ساله برخواستم . سعی کردم اتفاقات روزهای گذشته رو فراموش کنم . عصر با باران رفتم پیش مامان . طفلک خیلی درب و داغون شده بود در عرض یه شب . منو که دید دوباره بنای گریه گذاشت . بعد از اینکه آروم شد ازش پرسیدم میخوای چیکار کنی مامان
-- خوب معلومه میخوام جدا بشم
-- اما مامان شاید راه دیگه ایی هم باشه
مادر با نگاهی تمسخر آمیز نگاهم کرد .
-- تو اینو به من نگو
سرم رو پایین انداختم و گفتم . :
-- مامان من اینطوری احساس عذاب وجدان می کنم
مادر آهی کشید و گفت :
-- همه اش بخاطر تو نیست گرچه مهم ترین دلیلش همین اتفاقات آخر بود
-- پس چی ؟
-- تو همین مدت کم فهمیدم که با چه آدم لئینی ازدواج کرده بودم . خیلی از دستش عذاب کشیدم . خساست هاش بد دهنی های پنهانش و بد بینی ها و تهمت هاش
-- وای مامان چرا پس زودتر ازاین اقدام نکردی
-- چون فکر می کردم من دیگه به آخر خط رسیدم و راهی دیگه نیست تا پایان
کمی سکوت کردم بعد ازش پرسیدم :
-- خوب میخوای کجا بمونی
-- یه خورده پس انداز توی بانک دارم فعلا یه جار رو اجاره می کنم تا مستاجرها از خونه خودمون برن بیرون
-- خوبه منم می تونم بیام پیش شما اجاره رو من میدم
مادر با نگاهی گنگ نگاهم کرد و خواست چیزی بگه اما پشیمون شد . از اونجا که بیرون اومدم با وجود احساس غصه ایی که برای زندگی مامان داشتم اما یه جور سبکی خاصی رو حس میکردم مادر باران رو پیش خودش نگه داشت وگفت که حالا که تنهاست می خواد با باران آرامش بگیره و ازم خواست که وکالتش رو برای طلاق بر عهده بگیرم . خنده داره اولین کار رسمی من باید اقدام برای طلاق مادرم باشه . برادرهام چند بار به دفتر و کالت اومدن و ازم خواستن تا برم موقت پیش اونها اما من قبول نکردم و گفتم تا زمانی که مادر یه جای مناسب پیدا کنه من همینجا می مونم .
روزها از پی هم می گذشتند و تبدیل به هفته می شدند . تجلی که می دید من از بیکاری دارم روحیه ام رو از دست میدم چند پرونده بهم معرفی کرد تا روشون کار کنم و این کمک بزرگی برای من بود و باعث میشد تا کمی فکرم رو از چیزهای که دوست ندارم رها کنم . اما تلفن های تهد ید آمیز ناپدری ام و و بی احترامی هاش گاهی بد جور منو بهم میریخت . از وقتی که اخطاریه دادگاه به دستش رسیده بود با اینکه خودش مادر رو بیرون کرده بود اما مدام به پر و پای من می پیچید . اما سعی می کردم بهش بی توجه باشم و هیچ عکس العملی نشون ندم اما امکان پذیر نبود . . . تا اینکه یه روز بلاخره جلوی دفتر پیداش شد وقتی داشتم از دفتر خارج میشدم تا برم باران رو از مادر بگیرم . سینه به سینه اش در اومدم با نگاهی طلبکارانه سر تا پایم را نگاه کرد و گفت :
-- بلاخره زهر خودت رو ریختی مطمئن باش که من ساکت نمی نشینم .
خواستم رد بشم و برم که باز جحلوی راهم رو گرفت و گفت :
-- فکر کردی دلم واسه مامانت لک زده نه امانمی گذارم ج...ه پرر ویی مثل تو واسه من شاخ بشه
خنده ام گرفت بود مثل جوانهای لات بیست ساله حرف میزد . پوزخند زدم که حسابی عصبی اش کرد و یقه ام رو گرفت سرم رو کوبید به چهار چوب در درد بدی در سرم پیچید .
-- چیه اون روز تو خونه هارت و پورت کردی فکر کردی ازت می ترسم . فکر کردی خبریه تا جنازه ات رو
-- دستت رو بنداز
صدای تجلی رو شنیدم که از پشت سرم می اومد با اینکه درد بدی توی سرم داشتم . اما احساس خوبی همه وجودم رو در بر گرفت . . .
-- مثلا نندازم چی میشه
در یک لحظه نا پدریم به کناری پرت شد . تجلی که حالا روبروی من و پشت به من ایستاده بود گفت :
-- زورت رو به یه خانم نشون میدی خجالت نمی کشی از این سن وسالت
-- نا پدریم که هنوز از ضربه ایی که خورده بود گیج بود گفت:
-- خانم هه هه هه خانم
بعد رو به من کرد و گفت :
-- مگه بهش نگفتی که چه عوضی هستی مگه بهش نگفتی انقدر هرزه بازی در آوردی که شوهرت از خونه پرتت کرد بیرون مگه بهش نگفتی که مثل سگ از اون شهر پرتت کردن بیرون نکنه فکر می کنه تو آخر نجابتی و حالا خودت رو میخوای ببندی به ریش این
نمی دونم از شنیدن صدای سیلی بود که به گوش نا پدریم خود یا بخاطر درد غیر قابل تحمل حرفاش و یا بخاطر زخم سرم بود که حالا خون از پشت سرم روی گردم و کمرم می ریخت بود که حس کردم آخرین نیرویی که داشتم به تحلیل رفت و من ضعف رفتم و بیهوش روی زمین افتادم . وقتی به هوش اومدم توی در مونگاه بودم سرم هنوز در میکرد . چشمام رو که باز کردم مادرم نگران جلوم ایستاده بود و نگاهم می کرد .
-- عزیزم حالت خوبه
به سختی جوابش رو دادم و گفتم :»
-- خوبم مامان چی شد من چرا اینجام
-- آقای تجلی که میگفت با اون عوضی دعوات شده و اون ضربه ایی به
-- آهان یادم اومد حالا کجان
-- کی ؟
-- تجلی و .
-- تجلی ترو رسوند اینجا و به من زنگ زد و وقتی من اومدم خودش رفت کلانتری مثل اینکه همون موقع زنگ زده به صد و ده اومدن بردن اون عوضی رو
نفس عمیقی کشیدم این مسئله هر چند به ضرر من تموم شده بود و من جسما و روحا داغون شده بودم اما به نفع پرونده مادرم بود .
-- شارکه آخه چرا با اون درگیر شدی
زیر لب و آهسته همه چیز رو براش تعریف کردم وقتی حرفام تموم شد انگار حالم هم بهتر شد سرم هم داشت تموم میشد . از مامان پرسیدم که سرم بخیه خورده
-- نه خدا را شکر اونقدر زخمش جدی نبوده که بخوای بخیه بخوری
-- کی میریم خونه
-- یه عکس از سرت گرفتن جوابش که بیاد معلوم میشه که میریم یا اینجا می مونیم
در سکوت به عکس پرستار که انگشتش را به علامت سکوت روی لبش گذاشته بود خیره شدم . درتمام زندگی دربرابر سختیها و نا مردمی ها سکوت کردم و این تنها باری که حرف زدم و دردم را گفتم اینهمه بلا دامنگیر خودم و خانواده ام شد. انگار به راستی سکوت بهتر از کلام است هر چند سرشار از رازهای ناگفته باشد هر چند سرشار از حرکات نا کرده باشد . بعد از گذشتن مدت کوتاهی دکتر وارد اتاق شد و در حالی که عکس سرم را در دست داشت گفت :
-- خدا را شکر مشکل خاصی نیست اگه بخواهید می تونید برای اطمینان خاطر امشب رواینجا بمونید
سعی کردم سر جایم بنشینم :
-- نه آقای دکتر اگه ممکنه مرخصم کنید
-- بسیار خوب اما سه روز بعد بازم بیایید تا زخم سرتون ویزیت بشه یه سرم هم براتون نوشتم اگه باز احساس ضعف کردید حتما تزریق بشه .
مادر بعداز گرفتن و شنیدن دستورات لازم کارهای ترخیص منو انجام داد در تمام این مدت چشمم به در اتاق بود هر لحظه منتظر بودم که در باز بشه و یکی بیاد تو . با اینکه نمی خواستم اعتراف کنم که منتظر اون هستم اما توی قلبم یکی فریاد میزد پس چرا نیومد .
اون شب مادر منو پیش خودش خونه خاله شهلا برد وقتی رسیدم اونجا باران با دیدنم خودش رو توی آغوشم انداخت و شروع به شیرین زبونی کرد . با لبخند بهش خیره شدم و فکرکردم که همه زندگی ام با همه خوشی ها و نا خوشی هاش فدای اون لحظه ایی که خنده قشنگش باران توی گوشم می پیچه .
فردا صبح مادر هر کاری کرد که بمونم خونه و استراحت کنم اما من می خواستم برم و شکایتم رو از ناپدریم تنظیم کنم وقتی به دفتر رسیدم منشی گفت که آقای تجلی تماس گرفتن و گفتن که بیایید به کلانتری .... میدان نیلوفر . کنار مسجد رضا
وقتی به اونجا رفتم تجلی منتظرم ایستاده بود با هم به اتاق افسر نگهبان رفتیم و او از من خواست تا همه چیزهایی که اتفاق افتاده رو یک به یک تعریف کنم . و من همه چیز رو گفتم افسر نگهبان دستور داد ناپدری ام رو آوردند . از من پرسید که میخوام ازش شکایت کنم با قاطعیت گفتم بله و قتی نا پدریم من رو دید و فهمید که میخوام ازش شکایت کنم با کمال پر رویی بازم به من حمله ور شد و شروع کرد به حرفای زشت و فحش های رکیک دادن . افسر نگهبان با عصبانیت به سربازها دستور داد که اون رو کنار بکشند و همه حرفهاش رو صورت جلسه کرد و پروند رو همراه ما به دادسرا فرستاد من در اونجا به جرم ایراد ضرب و جرح عمدی توهین هتک حرمت و قذف ازش شکایت کردم و نامه ایی گرفتم تا به پزشکی قانونی برم . وقتی به دفتر برگشتیم ساعت نزدیک سه شده بود . تجلی زنگ زد تا برامون غذا بیارن و من اعتراضی نکردم. در سکوت با هم غذا خوردیم . اما باز این بغض لعنتی منو رها نکرد و به سراغم اومد دستپاچه سعی کردم با خوردن یه لیوان نوشابه بغضم رو فرو بدم اما تلاشم بیهوده بود و نوشابه به گلوم پرید. تجلی از جا بلند شد و برام یه لیوان آب آورد . وقتی آب رو خوردم و سرفه ام آورم شد بغضم دوباره شکست به یاد آوردن حرفای رکیکی که ازش توی دادسرا و توی کلانتری جلوی تجلی شنیده بودم باعث میشد که شرمم صد برابر بشه . گریه باعث میشد که درد سرم که بهتر شده بود باز هم بیشتر و بیشتر بشه . تجلی آورم دستش رو روی شونه ام گذاشت و من تنها غمگین بی پناه سرم رو در آغوشش گذاشتم و به تلخی این همه سال تنهایی و بغضم رو گریستم . باورم نمیشد اما اون صبورانه همه اشکهام رو تحمل کرد و من گریستم . وقتی سرم رو بلند کردم دیدم یقه کتش رو خیس خیس کردم . شرمزه گفتم :
-- ببخشید لباستون رو خیس خیس کردم
تجلی لبخندی زد و برای اولین بار به چشمهام خیره شد و گفت :
-- اشکالی نداره .
شرمنده و خجل سرم رو پایین انداخته بودم . باورم نمیشد که چنین کاری کردم از اینکه لحظاتی پیش در آغوشش بودم احساس گناه می کردم . اما این احساس گناه تلخ نبود بلکه برام بسیار شیرین بود و این خیلی عذابم میداد . تجلی باز هم جلو اومد و روی یه صندلی کنارم نشست و دستم رو گرفت دستهام خیس و عرق کرده توی دستاش می لرزید احساس میکردم صدای قلبم همونطور که گوش خودم رو کر کرده بود توی همه اتاق پخش شد ه . تجلی کمی پشت دستم رو نوازش کرد و من و دست گناه کارم بی هیچ عکس و العملی بر جای موندیم و هیچ کاری نکردم حتی دلم نمی خواست دستم رو بیرون بکشم . بعد از سکوت کوتاهی تجلی شروع به حرف زدن کرد
-- شارکه من چند وقتی میشه که میخوام باهات حرف بزنم و از زندگی سابقت بپرسم از پدر باران و اینکه کجاست اما با توجه به حرفهای ناپدری ات متوجه شدم که از هم جدا شدیم
با صدایی که از ته چاه در می اومد پرسیدم :
-- یعنی شما حرفای اون رو باور کردید
لبخندی زدو دستم رو بوسید وگفت :
-- نه اشتباه نکن فقط اینو با ور کردم که جدا شدید چیزی که خودم هم از قبل حدس می زدم .
باورم نمیشد که این تجلی باشه که اینطور کنارمن نشسته و با من حرف میزنه و انقدر رمانتیک رفتار می کنه اون ظاهر خشن اون رفتار طلبکارانه و رئیس مابآنه همه و همه از بین رفته بود و حالا چهره ایی رو میدیدم که برام نا آشنا بود . با خودم گفتم ای وای این هم تو زرد از آب در اومدو با توجه به حرفای دیشب اون عوضی فکر کرده من یه زن ... ام که حالا راحت اومدم توی بغلش از این فکرم به خشم اومدم و خواستم از جا بلندبشم که دیدم بهم گفت :
-- شارکه با من ازدواج می کنی
وای نمیدونید چه حالی داشتم اون لحظه باورم نمیشد خشکم زده بود مات و با دهانی باز توی چشماش خیره شدم و او با لبخند ادامه دا د
-- برای من مهم نیست که چرا از شوهرت جدا شدی و اینکه در زندگی سابقت چه اتفاقاتی رخ داده من حس می کنم که نیمه گم شده خودم رو پیدا کردم تقریبااز دو هفته بعد از اینکه به اینحا اومدی به این نتیجه رسیدم
خواستم حرفی بزنم که گفت
-- همکار عزیز صبر کن همه حرفای من رو گوش کن بعد هرچی خواستی بگو . من با باران اصلا مشکلی ندارم . و باید بگم که من هم تجربه یه ازدواج نا موفق داشتم همسرم بعد از شش ماه منو ترک کرد حالا دلیلش رو باشه بعد بهت میگم اما میخوام اینو بدونی که همچین نیست که وضع تو رو درک نکنم . فکر نکنی دلم برات سوخته و از این حرفای مزخرف تو واقعا زن محکم و نجیبی هستی این رو توی این دوماه کاملا حس کردم . و اینکه عاشق کارت هستی کاری که من هم بهش عشق می ورزم . پس ما وجوه مشترک زیادی داریم.
من مات و مبهوت گوش میکردم و او حرف میزد . و من برای لحظه ایی در دنیایی شیرین فرو رفتم دنیایی شیرینی که شاید می تونستم در کنار اون داشته باشم . به آینده زندگی ام و کارم فکر می کردم که درکنار اون چطور می تونست ارام و در عین حال درخشان باشه . وقتی از رویا خارج شدم که تجلی بار دیگر از من پرسید :
-- حالا حاضرید درباره پیشنهاد من فکرکنید
-- بله
اما این صدای من نبود نمی دونم این صدا از کدوم نقطه نهانی وجودم بیرون اومده بود . اما خودم از شنیدنش وحشت کردم من چطور می تونستم به درخواست ازدواج مردی پاسخ مثبت بدم در حالی که هنوز زن دیگری بودم تجلی خوشحال از پاسخ من دستهاش رو جلو آورد و من رو میون بازوانش گرفت . احساس بدی به من دست داد او من را بخو د فشرد و من احساس اشمئزاز کردم با اینکه احساس نیاز به اون آغوش حمایتگر داشت از ذره ذره یاخته های تنم بیرون میزد با اینکه احساس نیاز به آغوش مردی که بیمار نباشه که طلبکار نباشه و هرزه نباشه سالها بود در اعماق وجودم فریادی گنگ و خفه داشت اما از جا بلند شدم . و خودم رو از آغوش اون رها کردم .
-- شارکه
-- من باید فکر کنم حرفهایی هم هست که باید به شما بزنم اما حالا نه
-- باشه من صبر می کنم
-- من امشب میرم پیش مادرم
باشه می رسونمت بی صدا کیفم رو برداشتم و از درخارج شدم و او پشت سر من اومد بیرون وقتی از در دفتر خارج میشدم چهره بسیار غریب و بسیار آشنایی در حال وارد شدن به دفتر بود کسی که عطر بسیار آشناش همه رویاهام رو ویران کرد عطر آشنایی که منو به یاد تنهایی وحشت نفرت درد و غصه و عشقی تند می انداخت که هرگز دیگر نمونه اش رو حس نکرده بودم . نامی مقابلم بود و من در جا خشک شدم .
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
ارسالها: 404
#32
Posted: 16 Oct 2010 15:35
قسمت سی ام
@@@@@@@@@@@@@@
باورم نمیشد که واقعا نامی روبروی من باشه ایستادم او هم ایستاد در چشمهای او برقی درخشید شاید عشق شاید شادی و در چشمهای من هم برقی درخشید شاید حسرت شاید غصه شاید نفرت . پشت سرم تجلی از پله ها پایین اومد و وقتی دید ایستادم بهم گفت :
-- بگذارید برسونمتون
وقتی نگاه منو متوجه نامی دید پرسشگر نگاهش کرد و احساس کردم که الانه که باهاش درگیر بشه که چرا راه منو بسته . نامی هم که متوجه شده بود رو به من کرد و گفت :
-- سلام
در شرایط بدی بودم می ترسیدم اگر بی توجه به نامی رد بشم تجلی به هوای اینکه مزاحم من بوده باهاش درگیر بشه . بنا بر این جواب سلامش رو به آرامی دادم و نامی راه رو باز کرد و من از ساختمان خارج شدم . تجلی هنوز منتظر بود . رو به نامی کردم و با صدایی خشک که نمی دونم چطور و از کجای حنجره ام بیرون آمده بود گفتم :
-- اینجا چه کار می کنی ؟
-- اومدم باهام بریم خونه پیش مادرت
پوزخندی زدم چقدر این مرد پررو بود انقدر راحت حرف میزد انگار ما هنوز با هم زندگی می کنیم و همین امروز صبح از هم جدا شدیم . نمی خواستم تجلی حرفام رو بشنوه رو به تجلی کردم و گفتم :
-- ایشون پدر باران هستند شما تشریف ببرید من با ایشون صحبت دارم
در یک لحظه رنگ از روی تجلی پرید و من خودم را لعنت کردم و بختم را . چند لحظه مات به من و نامی نگاه کرد و بعد بی هیچ حرفی سوار ماشینش شد و رفت . نگاهم رو دوختم به ماشینش تا دور شد و دور شد .
-- بریم شارکه
با صدای نامی به خود اومدم . به تندی روم رو برگردوندم به طرفش و گفتم :
-- من با تو هیچ جا نمیام بهتره بری همونجایی که تا حالا بودی من نمی خوام ببینمت .
-- اما من میخوام باهات حرف بزنم
-- ما هیچ حرفی برای گفتن نداریم همین روزها دادخواست طلاق به دستت میرسه
-- اما من نمیخوام طلاقت بدم
-- دیگه خواستن یا نخواستن تو مهم نیست چون من طلاق می خوام
-- اما شارکه گوش کن
-- ببین نامی من از تو متنفرم از اون شهر متنفرم از این آدمی که از من ساختی متنفرم من میخوام تنها زندگی کنم با دخترم در آسایش چیزی که حق منه
-- خواهش می کنم یه بار دیگه به حرفای من گوش کن فقط به حرفام گوش کن
نگاهش کردم رنگ طوسی چشمانش باز به اشک نشسته بود و نی نی اش می لرزید ترسیدم باز افسون بشم با شنیدین حرفاش ترسیدم پس سریع سرم رو پایین انداختم و نگاهم رو به زمین دوختم و گفتم :
-- دیگه گوشی برای شنیدن نمونده من از حرفای تکراری بیزارم نامی ازت بیزارم دیدنت حالم رو منقلب می کنه پس تنهام بگذار تازه دارم معنی آرامش رو می فهمم تازه دارم معنی آسایش رو می فهمم این حق من و اون بچه است حقی که تو از ما گرفتی اما من دارم به دستش میارم پس برو برگرد به همونجایی که بودی به شهری که آدماش از جنس خودتن .
وقتی سوار ماشین شدم و از جلوی چشماش دور شدم هنوز گریه می کرد و هنوز همونجا ایستاده بود .
بغضم ترکید حال بدی داشتم وقتی گریه می کردم با خودم فکر کردم که چقدر از این سه چهار سال گذشته رو من گریستم و چقدر از این چند سال رو خوشحال بودم و خندیدم و وقتی به لحظهای خوبم فکر کردم انقدر کم بودند که حتی طرح کم رنگی ازشون هم توی پستوی ذهنم نبود . وقتی به خونه دوست مامان رسیدم باران خودش رو پرت کرد توی بغلم مادرم نگاهی به من کرد و چشمای سرخم رو دید اما چیزی نگفت . برام عجیب بود اما حدس زدم که حتما از اومدن نامی خبر دار شده . برای فرار از هر گونه پرسش و پاسخی به اتاق برگشتم . نگاه گریان نامی و نگاه مبهوت تجلی جلوی چشمام می چرخید . مثل آدمهای شک زده بودم اون شب تا صبح از اتاق خارج نشدم . فردای اون روز اصلا توان رفتن به دفتر و روبرو شدن با تجلی رو نداشتم . عصر که شد با خودم تصمیم گرفتم که تکلیف خودم و زندگی ام رو یکسره کنم من باید از نامی جدا میشدم . اینطوری اونم برای خودش حقی نمی دید که بخواد وقت و بی وقت جلوی راهم سبز بشه . روز بعد زمانی که مطمئن شدم تجلی به دفترش رفته منم به همون سمت حرکت کردم . و وقتی وارد دفترشدم احساس آرامش خاصی وجودم رو در بر گر فت احساسی که هرگز با اون روبرو نبودم حتی توی سالهای زندگی با نامی هیچ وقت نتونسته بود این احساس آرامش و امنیت رو در من به وجود بیاره . منشی از جا بلند شدو به گرمی با من سلام و احوال پرسی کرد . ازش پرسیدم که تجلی توی اتاقشه تایید کرد و من به طرف اتاق اون براه افتادم قلبم انگار از جای اصلی اش فرو افتاده بود صدای طپشش انقدر بلند بود که حس می کردم به گوش همه میرسه . سرم رو بلند کردم به زحمت چند ضربه به در زدم و صدای بم او را شنیدم که گفت :
-- بفرمایید
یه چیزی ته دلم ضعف رفت . وارد اتاق شدم . با دیدنم کاملا جا خورد و از جاتقریبا نیم خیز شد و دوباره نشست . برای دومین بار بدون اجازه روی یکی از مبلها نشستم
-- سلام
-- سلام
به هم خیره شده بودم در نگاه من شرم اضطراب موج میزد و در نگاه اون سوال سوال سوال و یه چیزی شاید شبیه عشق . سرم رو به طرف دیگه ایی برگردوندم . به تابلویی که روبروم روی دیوار نصب شده بود خیره شدم و بی مقدم شروع به حرف زدن کردم :
-- حتما براتو جای سواله که پدر باران دیروز اینجا چیکار می کرده و اصلا توی این مدت کجا بوده
حرفی نزد و با سکوتش نشون داد که منتظر شنیدم حرفامه . و من حرف زدم و حرف زدم و حرف زدم و حرف زدم انقدر که لبهام خشک شدن از همه چیز گفتم از ابتدای آشناییمون تا آخرین روزی که ترکش کردم از همه چیز گفتم حتی از چیزهایی که بازگو کردنش نیاز به کنار گذاشتن شرم داشت اما انگار یه پیوندی بین من و تجلی از دیروز برقرار شده بود که به من اجازه می داد بی پرده از همه چیز حرف بزنم .
وقتی حرفام تموم شد سرم رو بلند کردم و نگاهم به صورت تجلی افتاد اما از اون کسی که همیشه می شناختم خبری نبود انگار با شنیدن حرفای من یه جورایی اونم شکسته بود شاید براش باورش سخت بود اما نقاب سنگی اش کنار رفته بود و من چهره ایی رو می دیدم که متاثر از حرفای من سرشار از غم و اندوه و همدردی بود . این چهره باز بغض همیشگی من رو شکست . و مثل همیشه اشکام جاری شدند . نمی دونم چقدر سکوت کرد سیگار کشید و من گریه کردم . اما انقدر گریه کردم تا بغضی که مثل سیب کال راه گلوم رو بسته بود نرم شد و پایین رفت . وقتی به خودم اومدم تجلی کنارم نشسته بود دستش رو روی دست من گذاشت و یه دستشم دور شونم ام حلقه کرد و سرم رو روی شونه اش گذاشت . با اینکار احساس خوبی بهم دست دیگه از اون عذاب وجدان روز قبل خبری نبود . و او شروع به حرف زدن کرد . به اینکه او هم عاشقانه با همسرش ازدواج کرده بود و زمانی که با هم پیوند زناشویی بسته بودن هر دو دانشجو بودند . و انقدر عاشق که همسرش روی تمام خواسته های خانواده اشرافی اش پا گذاشته بود وبا اون به آپارتمان کوچکشون اومده بود . اما این باهم بودن زیاد به طول نیانجامیده بود تجلی مشکلی داشت که درصد بچه دار شدنش رو خیلی کم کرده بود البته غیر ممکن نبود اما کم بود و نیاز به صبر داشت . زندگی اشون هم توی اون آپارتمان کوچک از نظرهمسرش غیر قابل تحمل شده بود و همیشه از تنهایی شکوه داشت و تجلی زمانی به خودش اومد که روزی همسرش رو با پسرخاله اش توی خونه در حالی که برهنه در آغوش هم بودن دید و به همین سادگی داستان عشقشون به آخر رسید . همسرش وقتی دید که تجلی با وجود اون وضع هنوز درخواست طلاق نداده خودش به بچه دار نشدن اون استناد می کنه و همه حق و حقوقش رو میگیره و میره البته تجلی اگه میخواست می تونست کاری کنه که هیچ چیزی به همسرش نده اما خودش میگفت انقدر شوکه بود که دست به هیچ کاری نزد . وقتی حرفاش تموم شد از لرزش صداش فهمیدم که چه رنجی رو تحمل کرده . مدتی در سکوت سرم روی شونه اش بود و به سرنوشت هر دو مون فکر می کردم . ...................................... . . .
بلاخره وقتی از جا بلند شدم . رو به اون کردم و گفتم :
-- بر هر دوی ما روزگار سختی گذشته تو تکلیفت با زندگی ات مشخصه اما منم میرم که تکلیفم رو با زندگی ام مشخص کنم و برگردم
تجلی هم از جا بلند شد و به طرفم اومد توی نگاهش نگرانی و اندوه موج میزد رو به من کرد و گفت :
-- فقط میخوام یه چیزی بگم شاید از نظر تو ظالمانه باشه اما وقتی داری درباره نامی تصمیم گیری می کنی خواهش می کنم به من فکر نکن اصلا
با آزردگی نگاهش کردم اما اون در سکوت دستم رو گرفت بوسید و گفت :
-- من منتظرت می مونم . فقط میخوام اگه حتی یه فرصت کوچک میشه به این آدم داد که بلند بشه از جاش و اگر در توانت بود اینکار رو بکن . . .
به سرعت از اتاقش بیرون رفتم و از ساختمان خارج شدم باز هم یه پیاده روی طولانی دیگه در پیش بود و من که باید فکر می کردم به همه چیز ..........................................
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
ارسالها: 404
#33
Posted: 16 Oct 2010 15:36
قسمت آخر
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
اون شب که برگشتم پیش مامان در کمال تعجب دیدم که نامی و دوتا برادرهام هم اونجا هستند . باران روی پای نامی نشسته بود و می خندید جواب
سلام هیچ کس رو ندادم و رفتم داخل اتاق خواب چشم رو بستم و سرم رو بین دستام گرفتم . سکوت سنگینی توی خونه نشسته بود اما می دونستم که این سکوت موندنی نیست و می دونستم که بلاخره سکوت می شکنه . و همینطور هم شد بعد از دقایقی در باز شد و مادرم و برادرهام اومدند تو . قبل از اینکه بخوان حرف بزنن بهشون گفتم که :
-- من نمیخوام و نمی تونم با اون زندگی کنم اگه اومدید در این باره حرفی بزنید من هیچی نمیخوام بشنوم .
مادرم با غم سنگینی که تو صداش بود گفت :
-- اما شارکه
-- اما نداره مامان اما نداره من نمیخوام
صدای مادرم بلند شد و گفت :
-- بسه دختر همه اش داری میگی من من من یه ذره ام به دیگران فکرکن
پوزخندی زدم .و گفتم :
-- به کدوم دیگران به نامی که چند سال از عمر منو ازم گرفت به من تنهایی غصه بی حرمتی و عذاب هدیه کرد . به باران که نزدیک بود بااعتیاد پدرش بمیره . به تو که نا به سامانی زندگی من دامن زندگی ات رو گرفت به برادرهام که خودم دیدم که دارن کنار نامی مواد مصرف می کنند . نه مامان من به همه اینها فکر کردم که حالا میخوام این زندگی رو تمومش کنم من میخوام بادخترم تنها زندگی کنم نمی تونم روی زندگی اون ریسک کنم نمی تونم
مادرم در حالی که غضب توی صداش بود گفت :
-- به مردی فکرکن که شکسته بیرون در انتظار بخشش توست به مردی که الان چهار ماهه دورادور داره با تو ودخترش زندگی می کنه داره هر روز از دور
نگاهتون می کنه و اشک می ریزه به مردی که روز مراسم تلحیف تو گوشه ایی از سالن ایستاده بود و اشک می ریخت اما شهامت جلو اومدن رو نداشت به مردی فکر کن که بخاطر خودش و اینکه میخواد آدم باشه پاک شده و الان چهار ماهه که پاکه و میخواد در کنار خانواده اش باشه میخواد که تو قبولش کن میخواد بهش فرصت دوباره بدی ...
با بغض خندیدم و گفتم :
-- چهارماهه پاکه ؟ چهار ماهه میاد دورادور من و باران رو نگاه می کنه . خیلی به نظرتون درد آورده این مسله . اما من چهار سال توی زندگی اش عذاب کشیدم چهار سال با وجود بودنش تنهایی کشیدم چهار سال هر نگاه زشت و هر توهینی رو تحمل کردم . بارها از شدت تنهایی تا پرتگاه لغزش رفتم بارها لغزیدم بارها ایمان و پاکی ام رو بخاطر اون از دست دادم بخاطر همه تنهایی هام بخاطر همه فشارهایی که بهم وارد میشد . حالا شما اومدی میگی چهار ماهه داره عذاب میکشه چهار ماهه که عوض شده
صدای یکی از برادرهام گرفته و مغموم بلند شد :
-- من می دونم که چیز زیادی از تو میخواهیم اما نامی واقعا عوض شده تمام این چهار ماه توی خونه ما بود تمام شبها با ما به جلسه اومد و توی حلقه دعای آخر جلسه تنها چیزی که با گریه از خدا میخواست این بود که برگرده به این زندگی که از این تنهایی نجات پیدا کنه تا بتونه با شما باشه دوباره .
فریاد زدم بس کنید . توی این هفت هشت ماهیی که من توی خونه اون پیر سگ بودم تو همه شبهایی که کسی که قرار بود پدر من باشه نفسهای شهوت آلودش رو روی صورت من رها می کرد اون تازه سعی میکرد که خوب باشه توی زمانی که من مجبورشدم بخاطر رهایی از مشکلاتم دستم رو جلوی همه دراز کنم . توی تمام این مدتیکه من داشتم با بدبختی هام می جنگیدم اون تازه داشت سعی می کرد که خوب باشه و پاک بشه
مادرم که حالا صداش هم مثل چهر ه اش شکسته بود گفت :
-- به باران فکر کن تو داری همین زندگی که خودت تجربه کردی رو به باران هدیه میدی به باران که هیچ گناهی نداره . چرا میخوای اون رو هم مثل خودت بسوزونی
-- یعنی شما میگی من خودم رو فدا کنم بخاطر باران .
-- بله کاری که هر مادری می کنه
-- من خودم رو فدا کردم بخاطر باران من خودم رو فدا کردم بخاطر خوشبختی باران من حاضرم روزی هزار بار برای خوشبختی اش بمیرم و زنده بشم .
کاری که من میکنم بخاطر بارانه
مادرم سرم فریاد کشید :
-- انقدر باران رو علم خودخواهی های خودت نکن باران الان تو بغل مردی نشسته که بیشتر از هر مرد دیگه ایی توی دنیا می تونه براش تکیه گاه باشه
بیشتر از همه اون کسانی که تو فکر می کنی . اگه رفتی از این زندگی و بعد سرنوشتی مثل سرنوشت خودت گریبان باران رو گرفت .وقتی مجبور شدی نگاه هرزه شوهرت رو روی تن باران تحمل کنی اون وقت می فهمی که فرق نامی با مردهای دیگه برای باران چیه تو خودت رو از خدا بالاتر می دونی خدا همه رو می بخشه خدا همه گناهان رو می بخشه اما تو نمی تونی نامی ببخشی و بهش فرصت دوباره بدی تو نمیتونی از این خودخواهی خودت بگذری .
با باز شدن در صدای مادر رو به خاموشی رفت . نامی در حالی که باران رو در آغوش داشت در درگاه ایستاده بود نگاهش کردم مردی که روزی عشقم بود و همه زندگی ام مردی که برای رسیدن بهش حاضر بودم زنده از آتش بگذرم و حالا حسی نسبت بهش نداشتم نه عشق نه نفرت توی درگاه ایستاده بود و نگاهش لبریز از اشک بود آرام رو به من و مادر کرد وگفت :
-- مادر شارکه رو سرزنش نکنید من لایق اون زندگی نبودم و گویا هنوز لایق نیستم من میرم از زندگی باران و شارکه میرم
باران رو در آغوش فشرد و پیشانی اش رو بوسید و سرش رو توی گردنش باران فرو کرد و نفس عمیقی کشید و بی صدا گریست . توی اتاق همه گریه میکردیم من باران مادر برادرهام . و من سنگین بودم از اینهمه فشاری که داشت به قلبم وارد می اومد نامی باران رو زمین گذاشت و برگشت تا بره .
که باران دستش رو گرفت و گفت :
-- بابایی منم ببر میخوام بیام دد
مادر با بغض و گریه به من گفت :
-- شارکه شیرم رو حلالت نمی کنم هرگز
دیگه نمی تونستم تحمل کنم همه این فشارها برام سنگین بود قلبم داشت کند وکند تر می زد همه چیز جلوی چشمام به سختی حرکت می کرد .
آهی کشیدم و از حال رفتم وقتی بهوش اومدم توی اتاق مراقبتهای ویژه بودم کلی آت و آشغال بهم وصل کرده بودند مادر کنارم نشسته بود و لباس سبز بلندی پوشیده بود . زیر لب گفتم :
-- باران کجاست من چرا اینجام
مادر دستم رو فشرد و گفت:
-- قربونت برم مادر باران همین جاست نگاه کن
رو برو روکه نگاه کردم پشت در های بسته اتاق مراقبتهای ویژه باران رو نامی داشتند از قاب شیشه ایی روی در نگاهم می کردند . اشک چشمام رو
سوزوند . پرستار نزدیکم شد و گفت نه دیگه قرار نیست اینجا هم به خودت فشار بیاری
و آمپولی بهم تزریق کرد و من بعد از چند لحظه دوباره بخواب رفتم شاید باور نکنید اما از همون لحظه خواب تا وقتی دوباره به هوش بیام و ببینم که منو
منتقل کردند به بخش تنها تصویری که جلوی چشمامم می چرخید صورت نگران نامی و صورت خندان باران بود که توی قاب شیشه ایی به من ذل زده بودند . بعد از دور روز من مرخص شدم . در تمام این دو روز فکرم رو کرده بودم و تصمیمم رو گرفته بودم من مرد تحمل کردن عذاب وجدان نبودم من مرد نبرد نبودم من باید می رفتم و تن به جریان زندگی می دادم . وقتی نامی برای مرخص کردنم به بیمارستان اومد ازش خواستم که یه جای کوچیک اجاره
کنه تا بریم اونجا وقتی این حرف منو شنید نمی دونیدچهره اش چقدر روشن شد انگار یه لحظه خورشید توی صورتش طلوع کرد مادرم هم خندید و من بغض کردم و با درد سنگینی در قلبم لبخند زدم .
یه هفته بعد از مرخص شدنم از بیمارستان به دفتر تجلی رفتم و بی اونکه در بزنم وارد اتاقش شدم با دیدنم بهت زده بر جا موند وبا لبخند به طرفم اومد اما دستهام رو به حالت ضربدر مقابلم نگه داشتم و گفتم :
-- من اومدم برای خدا حافظی . من اومدم بگم که تصمیم گرفتم که بخاطر باران و نامی دوباره یه فرصت دیگه به زندگی مون بدم . اومدم بگم که من
نمی تونم بار سنگین عذاب وجدان و مسئولیت باران رو و نفرینهای مادرم رو تا ابد تحملکنم اومدم بگم که تا همیشه به یاد ........
تجلی که حالا جور دیگه ایی نگاهم می کرد گفت :
-- نه تو اومدی بگی که انقدر انسان بودی که خواستی به یه مرد در هم شکسته یه فرصت دوباره بدی که خودش رو بسازه تو اومدی به من ثابت کنی
که هنوز انسانیت و وجدان وجود داره و من خوشحالم با همه دردی که از رفتنت می کشم اما هر وقت که بیادت بیافتم به یاد زن فداکار و فرشته خویی می افتم که شاید دیگه هرگز مثل اون رو توی زندگی ام نبینم
خواستم حرفی بزنم که با دست من وادار به سکوت کرد و گفت :
-- ازت میخوام به یاد من نیافتی او اگر به یادم افتادی فقط به یاد یه همکار بیافت که تنها برات آرزوی خوشبختی می کنه و از خدا میخواد که سهم اون رو از خوشبختی بگیره و به تو بده
بیشتر از اون نتونستم اونجا بمونم از اتاقش با گریه خا رج شدم باورم نمی شد .ه این حرفها رو از تجلی بشنوم حس می کردم همه چیز مثل فیلمهای هندی شده و من دارم نقش یه زن فداکار رو بازی می کنم . ..
دو هفته بعد از این جریان نامی یه سوراخ موش اجاره کرد و ما به اونجا رفتیم مادر هم کنار همون دوستش موند تا با هم باشند و تنها نباشند .
نامی به واقع تغییر کرده دیگه اون آدم قدیم نیست هیچ کدوم از خصلتهای بد اون موقع رو توی خودش نداره هر شب در جلسات شرکت می کنه و همراه راهنمایی که داره کلاسهای قدم رو یکی یکی طی می کنه . حالش خیلی خوبه و اخلاقش هم خوب باران خیلی خوشحال و شادتر از همیشه است . تنها مشکلی زندگی ما مشکللات مالیه که بخاطر بیکاری نامی دچارش هستیم و برادر نامردنامی که هر ماه نصفی از اجاره کارگاه رو به زور براش می فرسته . نامی انقدر توی شهرش خرابکاری کرده و بدهکاری بالا آورده که نمی تونه دیگه به اون شهر برگرده و حقش رو از نادر بگیره . و من من اینجا یه آدم افسرده ام با همه خوبی های نامی دیگه هیچ حسی بهش ندارم وقتی بهم نزدیک میشه وقتی بهم دست می زنه با همه وجود احساس چندش می کنم روابط جنسی مون تنها به یه عذاب یه طرفه تبدیل شده من عذاب می کشم و شکنجه میشم تا شروع بشه و تموم بشه و نامی سعی می کنه و فکر می کنه که با بیشتر و بیشتر ادامه دادن به روابط جنسی می تونه منو به حالتهای قبل برگردونه اما از من دیگه هیچی
نمونده یه آدم ع صبی ام که با هر حرفی سریع جبهه میگریم و داد و فریاد راه می اندازم و با همه بد خلقی می کنم و قتی با نامی همبستر میشم ناخودگاه فکر تجلی میاد توی سرم و به اون فکر میکنم تا بتونم همبستری با نامی رو تحمل کنم . از هیچ چیز زندگی ام راضی نیستم اما در واقع بهانه ایی هم دیگه برای ناراضی بودن ندارم نامی خوب خوش اخلاق و مهربانه . گاهی اختلافاتی داریم مثل همه زن و شوهر ها و من از خودم و حسی که
هنوز نسبت به تجلی دارم شرمنده ام سعی می کنم برای نامی نقش بازی کنم و هم اینکه می بینم اون خوشبخته و باران شاده تنها احساس رضایتیه که توی زندگی ام دارم . اما گاهی که تفاوتهای بین خودم و اون رو می بینم دلم به درد میاد . حالا این منم که مشکل دارم این منم که نمی تونم وفادار باشم نمی تونم از فکر تجلی بیام بیرون این منم که هنوز با صدرا ارتباط دارم و هنوز نتونستم دینم رو بهش بدم . و فقط و فقط منتظر روزی ام که بتونم دوباره برگردم سرکارم . اما می دونم که اون وقت حالا نیست چون از دیدن هرچیزی که من به یاد روزهای خوش دفتر درکنار تجلی بیاندازه به شدت فراریم .
من دارم توی یه عذاب مدام زندگی می کنم عذاب یه زندگی بی عشق و یه رابطه پر از اکراه و عذاب وجدان از عدم وفا داریم به این زندگی داره مغز منو می خوره اما به هیچ عنوان توان رها کردن این زندگی رو ندارم نمی تونم بدون باران زندگی کنم و توان جدا کردن باران و نامی روهم ندارم . من این وسط دارم روز به روز بیشتر و بیشتر از بین میرم و هیچ کس نیست که دردم رو بدونه ... .
می دونم شاید براتون حرفام قابل درک نباشه شاید نتونید برزخی روکه توی ذهن منه درک کنید . اما من توی آتشی بدتر از زندگی قبلی ام با نامی دارم
دست و پا می زنم . . . سال نو شروع شده و من این سال رو باگریه شروع کردم با دلتنگی و با اندوه ................................
ای خدا ای خدا
دیگه دنیا واسه من تاریکه
زندگی کوره رهی باریکه
آخر قصه من نزدیکه
این منم از همه جا وا مانده از همه مردم دنیا رانده رانده و خسته و تنها مانده
عشق بی غم توی خونه
خنده های بچه گونه
به دلم شد آرزو
بازی عمرم رو باختم
کاخ امیدی که ساختم
عاقبت شد زیر و رو
لعنت به من لعنت به اعتیاد لعنت به آدمهای بی غیرت و بی شرف لعنت به این زندگی لعنت به این دنیا لعنت
پایان
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند