ارسالها: 3740
#160
Posted: 22 Sep 2016 01:11
يك شوخى ١
نويسنده آرمان
ساعت 12 ظهر بود که خیلی گرسنه شده بودم چون صبحانه نخورده بودم ، تصمیم گرفتم برای خرید به فروشگاه بزرگی که نزدیک محل کارم بود بروم ؛ همه ی کارمندان مشغول کار بودند و نگرانی بابت تنها گذاشتن آنها نداشتم و مدیر بخشی که انتخاب کرده بودم به خوبی از عهده کارها بر می آمد.
درست زمانی که می خواستم از شرکت خارج شوم فکر کردم برای اینکه تنها نباشم شقایق را هم با خودم ببرم .
شقایق دو سه ماهی بود که به مجموعه ما اضافه شده بود و برخلاف روزهای ابتدایی شاد و سرحال شده بود و خیلی از کار کردن توی شرکت راضی بود و خودش می گفت که طلاق اثر بدی توی روحیه اش گذاشته بود ولی الان دیگه 6 ماهی بود که از این ماجرا می گذشت و کاملا با این قضیه کنار آمده بود و شادابی یک زن 25 ساله را میشد در او دید .
با آسانسور به پارکینگ رفتیم و با اینکه فروشگاه نزدیک بود به خاطر گرمای هوا ترجیح دادیم با ماشین برویم.
در طول مسیر چند کلمه ای بیشتر بین ما رد و بدل نشد و آنهم در مورد کارهای شرکت بود.
ماشین را در پارکینگ پارک کردیم و به سمت فروشگاه حرکت کردیم .
با باز شدن درب فروشگاه خنکای دل نشینی صورتمان را نوازش داد ، فروشگاه خلوت بود و در این موقع روز طبیعی بود .
به سمت ردیف مواد خوراکی رفتیم و چند تایی کنسرو و تن ماهی و چند تای هم نوشیدنی برداشتیم ، شقایق هم برای خودش چند نوع آدامس و یک جعبه بیسگویت رژیمی برداشت به سمت صندوق حرکت کردیم و درست زمانی که می خواستیم در راهروی مخصوص وارد شویم آقایی خودش را سریع در جلوی ما جا کرد و من در حالی که از این بی ادبی عصبانی بودم به او گفتم :
- چه خبرته جانم ؟؟ چرا نوبت را رعایت نمی کنی ؟؟
نزدیک به یک وجب از من قد بلندتر با اندام کشیده و موهایی خرمایی ؛ زمانی که برگشت جواب اعتراض مرا بدهد هر دو سرجایمان میخکوب شدیم و او با بهت گفت :
-باورم نمیشه آرمان تویی ؟؟
پسر تو کجا اینجا کجا ، میدونی چند ساله که ندیدمت
چون صدای مشتریهای پشت سری دراومده بود سریع خرید را حساب کردیم و از در فروشگاه خارج شدیم
و ادامه احوال پرسی را آنجا انجام دادیم روی هم دیگر را بوسیدیم و بعد از کمی خوش و بش او گفت: خب این خانم محترم را معرفی نمی کنی ؟؟
نمی دونم چرا یک شیطنت بچه گانه تو وجودم وول می خورد به شقایق نگاه کردم و با چشمام انگار آماده کردمش برای ی عکس العمل طبیعی و دستم را به سمت شقایق گرفتم گفتم :
همسرم شقایق و در حالی که هنوز به چشمهای بهت زده شقایق نگاه می کردم با اشاره به دوستم گفتم :
-دوست قدیمی من ساسان
ساسان با لبخندی دستش را دراز کرد و با شقایق دست دادند
ساسان عجله داشت و فقط فرصت شد شماره های هم دیگه را گرفتیم و قول گرفت یک روز همدیگر را ببینیم و مفصل از قدیم صجبت کنیم
با جدا شدن ساسان تنها کاری که نمی توانستم انجام دهم نگاه کردن به شقایق بود ، بدون اینکه به او فرصت حرف زدن داده باشم سوار ماشین و او هم چاره ای جز سوار شدن نداشت .
به محض سوار شدن با اخم گفت :
-چرا این کار را کردی ؟
-چه کاری ؟
-همین دیگه ، همین که گفتی من همسرت هستم
- فقط ی شوخی بود سخت نگیر
بدون اینکه حرف دیگری بزند رویش را به سمت خیابان برگرداند و با همین سکوت تا شرکت حرکت کردیم .
اون روز تا پایان ساعت کاری همه چیز عادی پیش رفت و من به شماره داخلی شقایق زنگ زدم ، گفتم که شما بعد از ساعت کاری بمون باهاتون کار دارم و او با بی میلی گفت چشم .
وقتی همه کارمندان رفتند پیش او رفتم و سعی کردم با شوخی از دلش دربیاورم .
شقایق دختر مهربان و آرامی بود و آنقدر بی غرض خوب بود که نمی شد هیچ حس بدی به او داشت و من هم تلاش می کردم هیچ دغدغه فکری برایش درست نکنم .
با رفتن شقایق من هم از شرکت خارج شدم و توی راه به جریانات امروز فکر می کردم و به شیطنت خودم و باز در دلم خندیدم .
درب واحد را که باز کردم همه جا ساکت بود و یک لحظه شک کردم که شاید نازنین خانه نباشد چند بار صدایش کردم که از داخل آشپزخانه جوابم را داد و بابت دیر رفتن از من دلخور بود که با یک بوسه و بغل کردن آرام شد و در کمال آرامش شام خوردیم و خوابیدیم .
صبح اولین چیزی که دیدم یک پیامک بود که دیشب برام آمده بود باز کردم :
سلام آرمان جان ، ساسان هستم داداش امروز بهت زنگ میزنم همدیگه را ببینیم.
ساعت 11 صبح بود و شرکت خبری نبود که موبایلم زنگ خورد ، ساسان بود :
- سلام آرمان جان خوبی ؟
-ممنون تو چطوری
کجا هستی بیام ببینمت ؟
آدرس یک کافی شاپ را به او دادم و برای ساعت 12 قرار گذاشتیم
هر دو سر موقع آنجا بودیم و او گفت که دیشب با خانمش در مورد من صحبت کرده و خاطرات قدیمی را برایش تعریف کرده و در حالی که چشمک ریزی میزد گفت البته با سانسور و خانمش خیلی دوست داره که با ما آشنا بشه و صمیمی تر بشویم
و من در دلم به خودم ناسزا می گفتم که اگه این قضیه جدی شود با این دروغ چه کار کنم
از آنچه می ترسیدم سرم آمد و ساسان گفت که خانمش کیمیا برای فرداشب تدارک یک مهمانی را دیده و حتما باید با خانمت بیای و در حالی که می خندید گفت که سورپرایز خیلی خوبی هم برایم دارد.
بعد از جداشدن از ساسان به تنها چیزی که فکر نمی کردم سورپرایز ساسان بود و فقط به گندی که زده بودم فکر میکردم .
تو راه شرکت فکر میکردم حالا باید چه کار کنم ؟؟ از یک طرف اصلا روی این را نداشتم که به ساسان بگویم که به او دروغ گفته ام و شقایق کارمند من هست نه همسرم و از طرف دیگر هنوز این حس شیطنت لعنتی دست بردار نبود و قلقلکم میداد که این بازی را ادامه بدم .
به محض رسیدن به شرکت داخل اتاق خودم رفتم و به شقایق گفتم که بیاید داخل اتاق ، همونطوری که تو راه تو ذهنم آماده کرده بودم شروع کردم :
- شقایق می دونم که بابت دیروز از من دلخوری ولی تو که منو می شناسی و می دونی که مث خواهرم دوست دارم ...
تمام ماجرا را بهش گفتم و اون که یه جورایی قبول کرده بود گفت که نگران این موضوع هست که در آینده نازنین خبردار بشه و برای من مشکلی پیش بیاد و بعد از اینکه من اطمینان بهش دادم که فقط یک مهمانی هست قبول کرد که فرداشب با هم به خونه ساسان برویم .
اون روز لباسهای مرتبی پوشیدم و به نازنین گفتم که امشب تا دیروقت جلسه دارم و اون ، یک طوری گفت تا آمدن من بیدار می ماند که کم مانده بود پشیمان بشوم.
بهرحال آن شب من و شقایق به عنوان زن و شوهر به خانه ساسان که با شرکت فاصله زیادی نداشت رفتیم .
یک آپارتمان شیک در یک برج تقریبا اعیانی با آسانسور تقریبا 40 ثانیه طول کشید تا طبقه 15 رفتیم ، دوباره تو مسیر هماهنگی های لازم را باشقایق انجام دادم .
با استقبال خیلی گرم ساسان و کیمیا روبرو شدیم که در این حد واقعا غیرمنتظره بود.
کیمیا یک دامن صورتی تا بالای زانو با یک بلوز سفید دکمه دار که زیرش سوتین نداشت پوشیده بود این را از برجستگی نوک سینه هاش متوجه شدم و دکمه های بالایی رو نبسته بود . و موهای بلند لخت مشکی خودش را روی شانه هاش ریخته بود یک زن بی نهایت زیبا و جذاب تقریبا هم قد من با سینه هایی تقریبا سایز 70 و باسن بسیار خوش فرم که تو لباس خیلی تحریک کننده بود .
کیمیا ، شقایق را برای عوض کردن لباس به داخل یکی از اتاقها راهنمایی کرد و من با ساسان مشغول صحبت شدیم .
بدون اینکه خودم را زیاد کنجکاو نشان بدهم از ساسان پرسیدم حالا سورپرایزت چی بود ؟ ساسان گفت : عجله نکن تو راه هست ، و من دقیقا منظورش را متوجه نشدم.
شقایق یک شلوار لی چسبان پوشیده بود با یک تاپ قرمز رنگ که سینه های کوچیکش که فکر می کنم سایز 65 بود مث دوتا لیمو تو لباسش خودنمایی می کرد .
مجبور بودیم طوری رفتار کنیم که کسی شک نکند برای همین کنار من روی مبل نشست و کمی روی من لم داد .
مشغول خوش و بش بودیم که صدای زنگ خانه آمد
ساسان گفت : اینهم سورپرایز !
من و شقایق گیج بودیم ولی ساسان و کیمیا برنامه غافلگیری واسه ما ترتیب داده بودن .
در که باز شد باورم نمی شد که دارم دوست قدیمی و مشترکمون که سالها پیش با نامزدش واسه تحصیل به سوئد رفته بودن و من هیچ خبری ازش نداشتم را می بینم .
کامران با اشتیاق به سمت من و شقایق اومد و ما همدیگر را در آغوش گرفتیم و با شقایق دست داد و مث یک جتلمن دست شقایق را بوسید .
من هم با سونیا همسر کامران دست دادم که خیلی جاافتاده تر از اون روزها شده بود
من و ساسان و کامران هر سه از تهران برای تحصیل به دانشگاه شیراز رفته بودیم و سه دوست جدانشدنی بودیم ولی بعد از تمام شدن تحصیل به صورت عجیبی از هم بی خبر بودیم تا اون روز که من ساسان را تو فروشگاه دیدم و مابقی ماجرا ...
سونیا در دانشگاه ما بود و بعد از مدتی کامران به او علاقه مند شد و نامزد شدند و دانشگاه شیراز را تمام نکرده برای تحصیل در یک رشته دیگر به سوئد رفتند .
خب کامران از یک خانواده ی اصیل و ثروتمند بودند که در شمال شهر یک قصر به تمام معنا داشتند .
من و ساسان هم خب از خانواده ی متوسط رو به بالا بودیم .
سونیا که هم قد کیمیا بود ولی با سینه های درشت تر تقریبا 75 یا 80 یک شلوار پارچه ای گشاد تا زانو پوشیده بود و یک پیراهن مدل مردانه که چاک وسط سینه اش کاملا پیدا بود و البته خط شورتش .
من که کاملا غافلگیر شده بودم و خیلی هم خوشحال .
تمام مدت در این فکر بودیم که اگر قرار باشد این رفت و آمدها ادامه پیدا کند من با این دروغی که گفته ام چه کار باید بکنم .
پذیرایی عالی ساسان و کیمیا و شوخی های آنها یک جو بسیار شاد و صمیمی ایجاد کرده بود.
شام را روی میز پذیرایی بزرگی خوردیم و زنها مشغول جمع کردن میز و شستن ظرفها شدند .
وقتی مردها تنها شدند به خاطرات قدیمی سری زدیم و هرکس چیزی تعریف می کرد و ساسان از من پرسید که چند ساله با شقایق ازدواج کردی که قبل از اینکه من جواب بدم کامران گفت ناکس خیلی هم خوش سلیقه ای ! من با لبخند به کامران گفتم ممنون و گفتم سه سال .
که ساسان گفت چه جالب مثل من و کیمیا و خب کامران و کیمیا تقریبا هفت سالی بود که با هم بودند .
شقایق که نسبت به سونیا و کیمیا خیلی ظریف تر بود با ظرف میوه وارد شد و کیمیا هم با چایی .
سونیا مشغول خشک کردن ظرفها بود .
در همین موقع موبایل من زنگ خورد و قبل از اینکه کسی ببینه با دستم صفحه موبایلم را پوشاندم ، نازنین بود سریع با عذرخواهی از جمع فاصله گرفتم ، نگران شده بود و می خواست بدونه که من کی به خونه میرم.
جوابش را دادم و با اشاره به شقایق فهماندم که برای رفتن آماده شود .
دوستان از اینکه ما به این زودی ترکشان می کنیم کمی دلخور بودند ولی شقایق سردرد را بهانه کرد.
با اینکه خیلی خوش گذشته بود ولی شقایق تو راه همش غر میزد و میگفت چرا باید من این کار را برای تو انجام بدم تو خودت زن داری و تا کی می خوای این دروغ را کش بدی .
من که خودم هم دیگه جنبه ی شیطنت این دروغ جذابیتش را برام از دست داده بود گفتم که چاره چیه؟
و تازه ما که دیگه قرار نیست این ها را ببینیم و قول دادم که دیگه تموم شده و با قول اضافه کاری خوب واسه آخر ماه کمی آروم شد.
اون شب نازنین شام خوش مزه ای درست کرده و برای اینکه چیزی نفهمه مجبور شدم دوباره غذا بخورم
اون شب با همان شکم پر یک سکس فوق العاده با نازنین داشتم و خواب خوبی کردم .
چند روزی همه چی آروم بود و ساسان گاهی تو تلگرام بهم پیام میداد و میگفت که دوست داره مهمونی های دوره ای داشته باشیم که من با توجه به گندی که زده بودم روی خوش نشان ندادم .
تا اینکه یک هفته بعد روز دوشنبه کامران با من تماس گرفت و گفت که من و ساسان ترتیب یک مسافرت را دادیم و دوست داریم که تو و شقایق هم با ما باشید .
من که دیگه واقعا دوست نداشتم این داستان ادامه پیدا کنه سعی کردم بهانه بیاورم و از طرفی هم دید زدن خانمهای ساسان و کامران لذتی بود که دوست نداشتم
از دست بدهم . این می تونست یک سفر فوق العاده باشه و من هم جرقه ی یک شیطنت جدید تو سرم خورده بود و فقط می ماند شقایق.
به کامران گفتم که تا فردا بهت خبر میدهم.
عصر که شقایق برای خداحافظی به اتاقم اومد موضوع را باهاش در میون گذاشتم و میدونستم که از یک مسافرت بدش نمی آمد ولی نه به این صورت.
اون عقیده داشت که من باید حقیقت را به اونها بگم و با یک عذرخواهی قضیه را فیصله بدهم و مسافرت را با نازنین بروم .
ولی من دیگه تو این زمان نمی تونستم این کار را انجام بدهم و دو راه بیشتر نداشتم قطع رابطه برای همیشه یا ادامه این بازی.
راضی کردن شقایق چند ساعت طول کشید و حالا می ماند چند روز خانه نرفتن که باید بهانه پیدا میکردم که نازنین شک نکند .
به کامران زنگ زدم و اعلام آمادگی کردم
"آتش اگر ميدانست سرانجامش خاكستر است ، اينگونه زبانه نميكشيد"
ویرایش شده توسط: Boysexi0098