نیمفو قسمت پنج فصل دو
27 اوریل 2010
امروز وقتی از سر کار برگشتم حسابی خسته بودم، تمام روز پاشنه بلند پام بود و پاهام حسابی درد می کرد. روی کاناپه نشستم و جیکوب گیلاس شراب قرمزم رو واسم اورد و اونطرف کاناپه نشست. بهم پیشنهاد داد که پاهامو ماساژ بده، پسر کوچولوم داره به یه جنتلمن تبدیل میشه. دامنمو کمی بالاتر کشیدم و پای چپمو رو پاهاش گذاشتم، پای راستم هم روی زمین بود، فکر کردم حالا که انقدر پسر خوبیه، یه جایزه ی کوچیک بهش بدم، واسه همین پاهامو اونطوری باز کردم تا بتونه شورت قرمزمو ببینه. چه اشکالی داره؟ جیکوب کفشمو دراورد و با حوصله از روی جوراب ساق بلندم شروع کرد به ماساژ دادن کف پام ، بعد اروم اروم اومد بالاترتا ساقم، بی اختیار ناله می کردم، خیلی با حوصله کار می کرد و دستای قویش حسابی خستگی رو از پاهام بیرون میکرد. پای چپمو کمی رو پاش بالاتر بردم و پای راستمو هم رو پاهاش گذاشتم تا اونو هم بماله. تیغه ی پای چپم به یه چیز سفت چسبیده بود، فکر می کنم کیرش بود، از اخرین باری که کیرشو دیدم خیلی میگذره، حتما حسابی باید بزرگ شده باشه، چشامو بستم و کیرشو تصور کردم. فکر کنم کمی زیاده روی کردم، چون جوری ناله میکردم که جیکوب پرسید مامان حالت خوبه؟ دردت میاد؟ گفتم نه عزیزم، کارت عالیه، سعی کردم خودمو کنترل کنم. وقتی کارش تموم شد، بازم برای تشکر مثل همیشه لباشو بوسیدم و بلند شدم تا برم تو اتاقم و لباس راحتی بپوشم.
30 اوریل 2010
امروز تولد جیکوب بود، حسابی بهمون خوش گذشت، کیک خوردیم، رقصیدیم و یه عالمه بازی کردیم. براش یه گوشی موبایل جدید گرفته بودم، کیفیت دوربینش معرکه اس. شب وقتی برای شب بخیر گفتن به اتاقش رفتم، جیکوب برای تشکر لبامو بوسید، یکم با بوسه های همیشگی مون فرق داشت، جیکوب لباشو محکم به لبام فشار داد جوری که لبامون بین هم قرار گرفت. کمی هم بیش از حد معمول نگه داشت و بعد ازم جدا شد. لبخندی بهش زدم و شب بخیر گفتم. پسرم اگه بدونی چه چیزایی تو سر مامانت میگذره.
7 می 2010
امروز یه اتفاق عجیب افتاد. جیکوب سرم داد زد. سر صبحونه، نون تستش کمی سوخته بود، جیکوب عصبانی شد و سرم داد زد. بعد بهم دستور داد که یکی دیگه واسش درست کنم. زبونم بند اومد و فقط تونستم بگم چشم. سالها از اخرین باری که کسی اینطوری بهم امر کرده میگذره. دوباره اون حس فرمانبری تو وجودم بیدار شد، یاد ارباب فرانک و خونه ی جادوییش افتادم. خوشبخترین لحظاتم زمانی بود که برده ی ارباب بودم و کنترل می کرد، قلاده به گردنم میبست و شلاقم میزد و از شیمیل ها می خواست که با کیرشون ادبم کنن. حتی بعد از ازدواج هم، به محض اینکه ارباب تماس میگرفت، بالافاصله خودمو میرسوندم. یادش بخیر اون روزی که ارباب دستها و پاهامو به گوشه های تخت بست، 20 تا اسپنک به کونم زد و بعد خودش و دوتا مرد دیگه و اون دوتا شیمیل باهام سکس کردن. هنری میدونست که با کسای دیگه سکس می کنم. همون موقع که بهم ابراز علاقه کرد، بهش گفته بودم که من اهل تک همسری نیستم و نیاز جنسی من فقط با یه نفر رفع نمیشه. بهم گفت که مشکلی با این قضیه نداره و می تونیم یه ازدواج ازاد داشته باشیم. با این وجود موضوع فرانک رو ازش مخفی کرده بودم و وقتی ارباب با اسپنکهاش کونمو قرمز میکرد، از شوهرم مخفی میکردمش. وقتی فهمیدم که حامله ام، با تمام علاقه و نیازی که به ارباب فرانک داشتم، قیدشو زدم و دیگه اونجا نرفتم. فرانک اخرین اربابم بود و هنری حتی موضوع فرمانبرداری منو نمیدونه. حالا وقتی جیکوب سرم داد زد و بهم دستور داد، دوباره مثل همون دوران بدنم داغ شد. وقتی داشتم صبحونه اشو اماده میکردم، کاملا حس میکردم که کوسم داره خیس میشه. وقتی صبحونه ی جیکوب رو دادم، دیگه نتونستم تحمل کنم، به اتاقم رفتم، درو قفل کردم، دیر رسیدن به سر کار رو به جون خریدم و با دوتا دیلدو حسابی از خجالت کوس و کونم دراومدم. البته عصر، جیکوب ازم عذرخواهی کرد ولی گفتم که لازم نیست عزیزم، تقصیر خودم بود. نباید صبحونه ی سوخته بهت میدادم. آه پسرم، اگه میدونستی که با این روش، هر کاری دلت خواست می تونی با مامان بکنی.
30 می 2010
مطمئنم جیکوب ماجرای فرمانبرداری منو میدونه. پسری که تا همین چند وقت پیش، یه پسر شیرین و حرف گوش کن بود، حالا پرخاشگر شده و بهم امر و نهی میکنه، درست روی نقطه ی ضعفم دست گذاشته و منم هیچ کاری جز اجرای دستوراتش از دستم بر نمیاد. امروز ماشینم رو خواست ولی چون گواهینامه نداره، مخالفت کردم. کار به جایی رسید که جیکوب تهدیدم کرد اگه به حرفش گوش نکنم تنبیهم میکنه. مجبور شدم کلید رو بهش بدم. نمیدونم از کجا میتونه فهمیده باشه؟ حتی هنری هم از این موضوع خبر نداره. حداقل در حضور جولیا رعایت میکنه. از یه جهت این جریان خطرناکه، مثل امروز که بدون گواهینامه کلید ماشین رو ازم گرفت و رفت بیرون. حالا خوشبختانه اتفاقی نیفتاد و نیم ساعت بعد برگشت خونه، ولی ممکنه همیشه ختم به خیر نشه. از جهت دیگه هربار که دستوری بهم میده شورتم خیس میشه و شهوت وجودمو می گیره. نمیدونم این جریان تا کجا قراره پیش بره، کمی استرس دارم.
3 ژوئن 2010
امروز با مارتینا برای نهار به یه رستوران چینی رفته بودیم، مارتینا از زمان کالج به بهترین دوستم تبدیل شده و همه ی اسرارمو میدونه. به خونه ی ما هم زیاد میاد و گاهی به یاد قدیم شیطنت می کنیم. وقتی ماجرای کارهای جیکوب رو براش تعریف کردم، حسابی هیجان زده شد و تشویقم کرد که با پسرم سکس کنم ولی هنوز دودل بودم. بهم گفت اگه خودت نمیخوای اجازه بده من باهاش سکس کنم، یه لحظه غیرتی شدم و بی اختیار گفتم لازم نکرده، اگه قرار باشه کسی با پسر من سکس کنه، اون منم. فکر کنم خانومی که تو میز بغل نشسته بود، حرفمو شنید چون تا لحظه ی ترک رستوران داشت چپ چپ نگاهم میکرد.
4 ژوئن 2010
هنوز بخاطر اتفاقی که امروز عصر افتاد، تو شوکم. معلم پیانوی جولیا اومده بود و پایین در حال تمرین بودن، منم بالا تو اتاقم مشغول خوندن کتاب بودم. یه شلوار یوگای صورتی با شورت لامبادای قرمز و یه رکابی سفید بدون سوتین تنم بود. جیکوب اومد تو اتاقم و گفت مامان، کلید ماشین رو میخوام، بهش گفتم عزیزم تو که گواهینامه نداری، گفت میدونم، لازم نیست بهم یاداوری کنی. گفتم عزیزم نمیتونم کلیدو بهت بدم، ممکنه اتفاقی بیفته، یا پلیس دستگیرت کنه. گفت مامان یادته اونروز بهت گفتم اگه به حرفم گوش نکنی چی میشه؟ یه لحظه تموم بدنم داغ شد، یعنی واقعا پسر 16 ساله ام میخواست منو تنبیه کنه؟ کاملا خونسرد و مغرور بود. گفتم شرمنده ام عزیزم، نمی تونم کلید رو بهت بدم. با همون خونسردی گفت مامان پاشو بیا اینجا. گفتم واسه چی؟ اینبار کمی صداشو بلندتر کرد و گفت بهت گفتم پاشو بیا اینجا. درحالی که از جام بلند میشدم گفتم عزیزم نباید با مادرت اینجوری حرف بزنی. ولی با اینحال رفتم پیشش. لوازم ارایشمو کشید گوشه ی میزم و گفت خم شو روی میز. گفتم جیکوب این کار درستی نیست، من مادرتم. گفت اره ولی باید تنبیه بشی تا یاد بگیری که وقتی بهت دستور میدم، باید به حرفم گوش بدی، حالا خم شو رو میز. اختیارم دست خودم نبود، میخواستم مقاومت کنم ولی نتونستم و بی اختیار روی میز خم شدم. پستونام به میز چسبیده بود و کونم بیرون زده بود. جیکوب کنارم ایستاد، تو اینه داشتم تماشاش میکردم. برای اخرین بار گفتم جیکوب خواهش میکنم اینکارو نکن. گفت اگه همینطور التماس کنی بیشتر تنبیه میشی، فهمیدی؟ همینطور که تو اینه بهش نگاه میکردم، به نشانه ی تایید سر تکون دادم. جیکوب کنارم ایستاد، دستشو بلند کرد و با سرعت و قدرت روی کونم فرودش اورد. با برخورد دستش به لپ کونم ، ناله ای کردم. دوباره دست جیکوب بالا رفت و با همون سرعت، اینبار رو لپ دیگه ی کونم فرود اومد. جیکوب به کونم چشم دوخته بود، از صورتش مشخص بود که داره از اینکار لذت می بره. با هر ضربه ناله ای میکردم، کوسم اتیش گرفته بود و به خودم می پیچیدم. بعد از پنجمین ضربه، جیکوب دستشو روی کونم نگه داشت، چنگ زد و کمی مالیدش، بعد اسپنک بعدی رو زد. از شدت شهوت زانوهام میلرزید. جیکوب بعد از هر اسپنک، کونمو چنگ میزد و میمالید. بعد از دهمین ضربه، جیکوب در حالی که هنوز دستش روی کونم بود، گفت امیدوارم فهمیده باشی که رئیس کیه، مادر جان. بعد بدون اینکه کلید ماشین رو بخواد یا حرف دیگه ای بزنه، از اتاقم بیرون رفت و درو بست. تو همون حالت دولا، دستمو بردم لای پام، اب کوسم از شورتم رد شده بود و شلوارم رو هم خیس کرده بود. انقدر حشری بودم که بعد از دو دقیقه مالیدن کوسم از روی شلوار، ارضا شدم و همونجا افتادم زمین. نمیدونم چقدر گذشته بود که جولیا در زد و گفت مامان استادم داره میره. گفتم باشه عزیزم الان میام. بلند شدم، یه نگاه به جلوم انداختم، یه لکه ی بزرگ خیسی لای پام معلوم بود. شلوارمو دراوردم و یه دامن پوشیدم و رفتم تا استاد رو بدرقه کنم. جیکوب تا موقع شام از اتاقش بیرون نیومد. هنری هم اومده بود و داشتیم شام میخوردیم. من و جیکوب به سختی می تونستیم تو چشمای هم نگاه کنیم. هنوز نمی تونم باور کنم که پسرم اینطوری کنترلمو به دست گرفته، فکر کنم بعد از سالها یه ارباب جدید پیدا کرده ام.